تارا فایل

مبانی نظری آثار اجتماعی در خسرو و شیرین نظامی گنجوی


آثار اجتماعی در خسرو و شیرین نظامی گنجوی

خسرو و شیرین
در اشارت اولوالامر به نظم کتاب:
چو طالع موکب دولت روان کرد

خلیفت وار نور صبح گاهی

در آوردند مرغان دهل ساز

فلک را چتر بد سلطان ببایست

بدین تخت روان با جام جمشید

ز دولتخانه این هفت فغفور

طغان شاه سخن بر ملک شد چیر

بدین شمشیر هر کو کار کم کرد

من از ناخفتن شب مست مانده

بدین دل کز کدامین در در آیم

چه طرز آرم که ارز آرد زبان را

درآمد دولت از در شاد در روی

که کار آمد برون از قالب تنگ

چنین فرمود شاهنشاه عالم

که صاحب حالتان یکباره مردند

فلک را از سر خنجر زبانی

عطارد را قلم مسمار کردی

چو عیسی روح را درسی درآموز

ز تو پیروزه بر خاتم نهادن

گرت خواهیم کردن حق شناسی

و گر با تو دم ناساز گیریم

توانی مهر یخ بر زر نهادن

دلم چو دید دولت را هم آواز

و گر چون مقبلان دولت پرستی

که وقت یاری آمد یاریی کن

ز من فربه تران کاین جنس گفتند

به دولت داشتند اندیشه را پاس

سخنهائی ز رفعت تا ثریا

منم روی از جهان در گوشه کرده

چو ماری بر سر گنجی نشسته

چو زنبوری که دارد خانه تنگ

به فر شه که روزی ریز شاخست

چو خواهم مرغم از روزن درآید

از آن دولت که باداعداش بر هیچ

بسا کارا که شد روشن تر از ماه

گر از دنیا وجوهی نیست در دست

سعادت روی در روی جهان کرد

جهان بستد سپیدی از سیاهی

که الحق چتر بی سلطان نشایست

سحرگه پنج نوبت را به آواز

به سلطانی برآمد نام خورشید

سخن را تازه تر کردند منشور

قراخان قلم را داد شمشیر

قلم شمشیر شد دستش قلم کرد

چو شمشیری قلم در دست مانده

کدامین گنج را سر برگشایم

چه برگیرم که در گیرد جهان را

هزارم بوسه خوش داد بر روی

کلیدت را در گشادند آهن از سنگ

که عشقی نوبرآر از راه عالم

زبی سوزی همه چون یخ فسردند

تراشیدی ز سر موی معانی

پرند زهره بر تن خار کردی

چو موسی عشق را شمعی برافروز

ز ما مهر سلیمانی گشادن

نخواهی کردن آخر ناسپاسی

چو فردوسی زمزدت باز گیریم

فقاعی را توانی سر گشادن

ز دولت کرد بر دولت یکی ناز

طمع را میل در کش باز رستی

درین خون خوردنم غمخواریی کن

به بازوی ملوک این لعل سفتند

نشاید لعل سفتن جز به الماس

به اسباب مهیا شد مهیا

کفی پست جوین ره توشه کرده

ز شب تا شب بگردی روزه بسته

در آن خانه بود حلوای صد رنگ

کرم گر تنگ شد روزی فراخست

زمین بشکافد و ماهی برآید

به همت یاریی خواهم دگر هیچ

به همت خاصه همت همت شاه

قناعت را سعادت باد کان هست

(ثروتیان، 1366: صص 87-85)
معنی ابیات:
* چون خورشید طلوع کننده یا طالع نیک، موکب دولت و بخت راند و به راه افتاد، نیک بختی در روی جهان روی نهاد و روان شد.
* فلک از شبی سیاه چتر شاهانه داشت و سلطانی بر این چتر می بایست.
* پس مرغان دهل ساز پنج نوبت برزدند تا بر تخت روان فلک خورشید به شاهی درآمد و روز دمید.
* من از به خواب نرفتن شب مست شده ام و قلمم مانند شمشیری بر دستم مانده است.
* چه طرز سخن بیاورم که ارزش و ارج زبان را بیفزاید.
* دولت که به سوی من آمد چهره ام شاد شد.
* شاهنشاه عالم فرمود که عشق تازه ای بیاور.
* چون همه ی شاعران یک باره مردند و همانند یخ آب شدند،
* قلم من چون میخ در یک جا استوار ماند.
* همانند عیسی روح را درس بده و همانند موسی شمع را با عشق برافروز.
* ما در برابر تو حق شناسی می کنیم و ناسپاس نیستیم.
* تو می توانی ترک کنی و لاف بزنی.
* و اگر مانند مقبلان دولت پرست باشی و طمع داشته باشی، بدان که چشم طمع تو را کور می کند.
* وقتی به کمک نیازمندم یاری ام کن و در هنگام غم، غم خوارم باش.
* جز به الماس دولت لعل اندیشه و فکر را نمی توان سفت کرد.
* شب تا شب دیگر به یک گرده نان روزه به روزه بسته.
* همانند زنبور که در آن خانه ی کوچکش عسل درست می کند.
* به فر همراهی شاه که شاخ وجودش در باغ زندگی روزی فشان است، اگرچه امروز نشانی از اهل کرم نیست، ولی مرا روزی فراخست و اگر مرغ هوا را بخواهم از روزن درون می آید و اگر ماهی بخواهم زمین می شکافد و ماهی از زیر زمین بیرون می آید.
(ثروتیان، 1366: صص 768- 764)
تفسیر ابیات: در مسابقه ی نظم کتاب: خسرو و شیرین
نظامی کتاب خسرو و شیرین را به درخواست طغرل شاه سرود و در زمان او هم تمام کرد و به دربار او فرستاد ولی هرچه منتظر ماند پاداش نرسید. چند بیت سرود و فرستاد و گفت: آیا وقت آن نشده که پادشاه طغرل به اتابک خود دستور دهد که جبران زحمت نظامی را کند؟
از پاره ای اشعار نظامی در اواخر خسرو و شیرین پیداست که اتابک دو قریه از خالصجات را به نام نظامی کرد ولی اوضاع آشفته ی کشور اتابکان آذربایجان و جنگ قدرت، نگذاشت تا آن ها در اختیار نظامی نهاده شود. سرانجام آذربایجان به دست قزل شاه افتاد و او نظامی را به حضور خواند ده حمدونیان را به او بخشید. خلاصه اشعار نظامی که اسناد تاریخی بالا را در بردارد و برای تکمیل تاریخ ایران ضبط می شود و روابط نظامی با پادشاهان و ممدوحان او روشن می گرداند ابیات 9 تا 36 می باشد. (برزآبادی فراهانی، 1378: صص 112-111)

"در مدح طغرل ارسلان"
چون سلطان جوان شاه جوانبخت

سریر افروز اقلیم معانی

پناه ملک شاهنشاه طغرل

ملک طغرل که دارای وجود است

سپهر دولت و دریای جود است

من این گنجینه را در می گشادم

مبارک بود طالع نقش بستم

بدین طالع که هست این نقش را فال

چو نقش از طالع سلطان نماید

ازین پیکر که معشوق دل آمد

درنگ از بهر آن افتاد در راه

حبش را زلف بر طمغاج بندد

به باز چتر عنقا را بگیرد

شکوهش چتر بر گردون رساند

به فتح هفت کشور سر برآرد

گهش خاقان خراج چین فرستد

بحمدالله که با قدر بلندش

من از شفقت سپند مادرانه

به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش

بدان لفظ بلند گوهر افشان

اتابک را بگوید کای جهانگیر

نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟

به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟

ز ملک ما که دولت راست بنیادچنین

گوینده ای در گوشه تا کی

از آن شد خانه خورشید معمور

سخای ابر از آن آمد جهانگیر

کنون عمریست کین مرغ سخنسنج

نخورده جامی از میخانه ما

شفیعی چون من و چون او غلامی

نظامی چیست این گستاخ روئی

خداوندی که چون خاقان و فغفور

چه عذرآری تو ای خاکی تر از خاک

یکی عذر است کو در پادشاهی

بدان در هر که بالاتر فروتر

نه بینی برق کاهن را بسوزد

همان دریا که موجش سهمناکست

سلیمانست شه با او درین راه

دبیران را به آتش گاه سباک

خدایا تا جهان را آب و رنگست

جهان را خاص این صاحبقران کن

ممتع دارش از بخت و جوانی

مبادا دولت از نزدیک او دور

فراخی باد از اقبالش جهان را

مقیم جاودانی باد جانش

که برخوردار باد از تاج و از تخت

ولایت گیر ملک زندگانی

خداوند جهان سلطان عادل

به جای ارسلان بر تخت بنشست

به سلطانی به تاج و تخت پیوست

بنای این عمارت می نهادم

فلک گفتا مبارک باد و هستم

مرا چون نقش خود نیکو کند حال

چو سلطان گر جهان گیرست شاید

به کم مدت فراغت حاصل آمد

که تا از شغلها فارغ شود شاه

طراز شوشتر در چاج بندد

به تاج زر ثریا را بگیرد

سمندش کوه از جیحون جهاند

سر نه چرخ را در چنبر آرد

گهش قیصر گزیت دین فرستد

کمالی در نیابد جز سپندش

بدود صبحدم کردم روانه

نهد بر نام من نعلی بر آتش

که جان عالمست و عالم جان

نظامی وانگهی صدگونه تقصیر

ز کار افتاده ای را کار سازیم؟

به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟

چه باشد گر خرابی گردد آباد

که در طفلی گیاهی را دهد شیر

که تاریکان عالم را دهد نور

سخندانی چنین بی توشه تا کی

به شکر نعمت ما می برد رنج

کند از شکرها شکرانه ما

چو تو کیخسروی کمتر ز جامی

که با دولت کنی گستاخ گوئی

به صد حاجت دری بوسندش ازدور

کو گویائی درین خط خطرناک

صفت دارد ز درگاه الهی

چراغ پیره زن چون برفروزد

کسی کافکنده تر گستاخ روتر

گلی را باغ و باغی را هلاکست

گهی ماهی سخن گوید گهی ماه

گهی زر درحساب آیدگهی خاک

فلک را دور و گیتی را درنگست

فلک را یار این گیتی ستان کن

ز هر چیزش فزون ده زندگانی

مبادا تاج را بی فرق او نور

ز چترش سربلندی آسمان را

حریم زندگانی آستانش

(ثروتیان، 1366: صص 92-88)
معنی ابیات: در مدح طغرل ارسلان
* چون سلطان جوان برخوردار از تاج و تخت شد،
* و صاحب ملک زندگانی شد،
* خداوند پشت و پناه این سلطان عدالت جو باشد.
* سلطانی که مثل آسمان و مثل دریا بخشش دارد.
* سلطانی که به تاج و تخت رسید و به جای ارسلان بر تخت نشست.
* من این شعر را برای او می سرایم.
* این طالع برای او مبارک است. آسمان هم به او تبریک می گوید.
* شکوه او به آسمان می رسد.
* او هفت کشور را فتح کرد.
* گزیت به فتح اول خراجی که از کفار برای کافر بودن گیرند و جزیه معرب آن می باشد.
* چشم زخم او را در نمی یابد ولی سپند که دافع چشم زخم است او را درمی یابد.
* اتابک گفت: ای جهان گیر نظامی صد گونه تقصیر دارد.
* وقت آن نیست که بنوازیم و از کار افتاده ای را کارساز کنیم؟
* دولت ما که بنیادش راست است.
* چنین گوینده ای تا کی در گوشه ای بنشیند و سخنرانی چون او چگونه بی توشه بماند.
* سخاوت ابر در این است که گیاه را آب می دهد و بزرگ می کند.
* مدتی است که این مرغ از نعمت ما رنج می برد.
* و مدتی است که از میخانه ی ما می، نخورده.
* نظامی این گستاخ رویی چیست که تو می کنی؟
* دبیران و محاسبان آتش گاه سباک و بوته زرگران هم زر را به حساب می آورند و هم خاک را، خاکی که زرگران را به کار می آید، خاک مخصوصی است قیمت دار.
* خدایا تا جهان برپا هست،
* این دنیا را صاحب آن ها کن و آسمان را نصیب این آسمان پرستان کن.
* مبادا دولت و پادشاهی را از او بگیری.
* جانش را جاودان نگه بدار. (ثروتیان، 1366: صص 773-768)
تفسیر ابیات:
با توجه به مضمون این شعر نظامی از به وعده وفا نکردن شاهان قدیم صحبت می کند. نظامی با توجه به مفهوم بیت های هجده و بیست و پنج از پادشاه درخواست می کند که به وعده ی هو وفا کند، ولی پادشاه اعتنایی نمی کند.
نظامی این شعر را در مدح طغرل ارسلان سروده است و او را به پناه خدا می سپارد. با توجه به درخواست نظامی در اجتماعات قدیم هم هیچ کاری بدون پاداش انجام نمی شد. نظامی هم در مقابل سرودن این شعر درخواست پاداش می کند.

آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد

که چون شد ماه کسری در سیاهی

جهان افروز هرمز داد می کرد

همان رسم پدر بر جای می داشت

نسب را در جهان پیوند می خواست

به چندین نذر و قربانش خداوند

گرامی دری از دریای شاهی

مبارک طالعی فرخ سریری

پدر در خسروی دیده تمامش

از آن شد نام آن شهزاده پرویز

گرفته در حریرش دایه چون مشک

رخی از آفتاب اندوه کش تر

چو میل شکرش در شیر دیدند

به بزم شاهش آوردند پیوست

چو کار از مهد با میدان فتادش

بهر سالی که دولت می فزودش

چو سالش پنج شد در هر شگفتی

چو سال آمد به شش چون سرو می رست

چنان مشهور شد در خوبرویی

پدر ترتیب کرد آموزگارش

بر این گفتار بر بگذشت یک چند

چنان قادر سخن شد در معانی

فصیحی کو سخن چون آب گفتی

چو از باریک بینی موی می سفت

پس از نه سالگی مکتب رها کرد

چو بر ده سالگی افکند بنیاد

بسر پنجه شدی با پنجه شیر

به تیر از موی بگشادی گره را

در آن آماج کو کردی کمان باز

کسی کو ده کمان حالی کشیدی

ز ده دشمن کمندش خام تر بود

بدی گر خود بدی دیو سپیدی

چو برق نیزه را بر سنگ راندی

چو عمر آمد به حد چارده سال

نظر در جستنیهای نهان کرد

بزرگ امید نامی بود دانا

زمین جو جو شده در زیر پایش

به دست آورده اسرار نهانی

طلب کردش به خلوت شاهزاده

جواهر جست از آن دریای فرهنگ

دل روشن به تعلیمش برافروخت

ز پرگار زحل تا مرکز خاک

به اندک عمر شد دریا درونی

دل از غفلت به آگاهی رسیدش

چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار

ز خدمت خوشترش نامد جهانی

جهاندار از جهانش دوستر داشت

ز بهر جان درازیش از جهان شاه

منادی را ندا فرمود در شهر

اگر اسبی چرد در کشتزاری

و گر کس روی نامحرم به بیند

سیاست را ز من گردد سزاوار

چو شه در عدل خود ننمود سستی

خرابی داشت از کار جهان دست

که بودش داستانهای کهن یاد

به هرمز داد تخت پادشاهی

به داد خود جهان آباد می کرد

دهش بر دست و دین بر پای می داشت

به قربان از خدا فرزند می خواست

نرینه داد فرزندی چه فرزند

چراغی روشن از نور الهی

به طالع تاجداری تخت گیری

نهاده خسرو پرویز نامش

که بودی دایم از هر کس پر آویز

چو مروارید تر در پنبه خشک

شکر خندیدنی از صبح خوشتر

به شیر و شکرش می پروریدند

بسان دسته گل دست بر دست

جهان از دوستی در جان نهادش

خرد تعلیم دیگر می نمودش

تماشا کردی و عبرت گرفتی

رسوم شش جهت را باز می جست

که مطلق یوسف مصرست گوئی

که تا ضایع نگردد روزگارش

که شد در هر هنر خسرو هنرمند

که بحری گشت در گوهرفشانی

سخن با او به اصطرلاب گفتی

به باریکی سخن چون موی می گفت

حساب جنگ شیر و اژدها کرد

سر سی سالگان می داد بر باد

ستونی را قلم کردی به شمشیر

به نیزه حلقه بربودی زره را

ز طبل زهره کردی طبلک باز

کمانش را به حمالی کشیدی

ز نه قبضه خدنگش تام تر بود

به پیش بید برگش برگ بیدی

سنان در سینه خارا نشاندی

بر آمد مرغ دانش را پر و بال

حساب نیک و بدهای جهان کرد

بزرگ امید از عقل و توانا

فلک را جو به جو پیموده رایش

کلید گنجهای آسمانی

زبان چون تیغ هندی بر گشاده

به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ

وزو بسیار حکمتها در آموختفرو خواند

آفرینش های افلاک

به هر فنی که گفتی ذو فنونی

قدم بر پایه شاهی رسیدش

نهانی های این گردنده پرگار

نبودی فارغ از خدمت زمانی

جهان چبود ز جانش دوستر داشت

ز هر دستی درازی کرد کوتاه

که وای آن کس که او بر کس کندقهر

و گر غصبی رود بر میوه داری

همان در خانه ترکی نشیند

بر این سوگندهائی خورد بسیار

پدید آمد جهان را تندرستی

جهان از دستکار این جهان رست

(ثروتیان، 1366: صص130- 125)

معنی ابیات: آغاز داستان خسرو و شیرین
* آن شاعر قدیمی "نظامی" که از داستان های کهن یاد می کرد این چنین گفت:
* وقتی پدر خسرو به تخت شاهی نشست،
* کل جهان را آباد کرد.
* پدر خسرو رسم پدرش را اجرا می کرد و دین را برپا می داشت.
* دوست داشت نسل و نسبش ادامه پیدا کند برای همین از خداوند طلب فرزند می کرد.
* چندین نذر و قربانی داد تا این که خداوند پسری به او داد.
* فرزندش گرامی تر از مروارید دریایی و چراغی روشن از نور الهی بود.
* فرزندی که طالعش مبارک بود و به تخت پادشاهی نشست.
* پدرش نام او را خسرو انتخاب کرد.
* همیشه چون سجاف و پرآویز در آغوش دایگان و تمام اهل خاندان شاهی بود و از این سبب او را پرویز گفتند که مخفف پرآویز است.
* دایه ها خسرو را در حریر به بغل می گرفتند.
* صورتش از آفتاب هم اندوه کش تر و خندیدنش از صبح هم خوش تر بود.
* هر سال که می گذشت بر دولت خسرو افزوده می شد.
* به سن پنج سالگی که رسید از لحظ هر نوع شگفتی دیدنی بود و عبرت می گرفتی.
* به سن شش سالگی که رسید همچون سرو رشد می کرد.
* در خوب رویی چنان سر زبان ها افتاد که انگار یوسف مصر بود.
* پدرش برای او آموزگاری آورد تا زندگی او ضایع نگردد.
* بعد از این که مدتی گذشت خسرو در هر هنری، هنرمند بود.
* خسرو چنان در سخن گفتن ماهر شد گویی گوهری که در دریا گوهرفشانی می کند.
* چنان فصیح سخن می گفت که اگر کسی هم می خواست با او صحبت کند باید با فکر و اندیشه و جرات بسیار به پیش او می آمد.
* چنان صحبت می کرد که از موی هم باریک تر بود.
* خسرو بعد از نه سالگی درس و مکتب را رها کرد و به دنبال جنگ و اژدها رفت.
* وقتی به ده سالگی رسید سر افراد سی ساله را به باد می داد.
* با پنجه ی شیر پنجه می گرفت.
* هرگاه به سوی آماج گاه کمان را گشوده و باز می کرد، طبل زهره که با حکم تقدیر آسمانی همراه است طبلک باز تیر او شد.
* سر دیو سپید پیش او مثل برگ بید لزران بود.
* وقتی خسرو به سن چهارده سالگی رسید علم و دانش او پر و بال گرفت.
* خسرو به دنبال کشف نهان بود و حساب نیک و بد را از هم جدا کرد.
* از لحاظ دانایی مشهور بود و از لحاظ عقل و توانایی هم بزرگ بود.
* تمام زمین را گردش کرده و جوجو سطح خاک را به پای و جوبجو فضای فلک را به عقل ورای پیموده.
* تمام اسرار پنهان را آشکار کرده و کلید گنج های آسمانی را هم پیدا کرده.
* پدر شاهزاده را به خلوت دعوت کرد.
* بر دامن وی چنگ زد و جواهر فرهنگ را به چنگ آورد.
* به تعلیم می داد و حکمت های بسیاری را آموخت.
* برایش از مرکز خاک تا زحل و از آفرینش های آسمانی گفت.
* برایش هر فن و فنونی که بود گفت.
* خسرو وقتی قدم بر تخت پادشاهی گذاشت،
* چون همه ی اسرار نهان بر خسرو آشکار شد.
* خسرو هیچ وقت از خدمت پدر فارغ نبود.
* برای درازی عمر او پادشاه دست ستمکاران را از کار مملکت کوتاه کرد.
* در شهر ندا سر می داد و می گفت: وای بر حال کسی که با دیگری قهر کند.
* حتی اگر اسبی در کشتزار کسی برود و یا کسی میوه ای را به طور غصبی ببرد.
* و حتی اگر ترکی برای غلامبارگی به خانه ی کسی ببرد.
* سزاوار است که به سیاست من عمل کنید و من به این عمل خود سوگند می خورم.
* اگر من در برقراری عدالت سستی نکنم جهان به تندرستی می رسد.
* به عدل پادشاه جهان از دست کاری خود که ستم است آزاد شد.
(ثروتیان، 1366: صص 793- 790)
تفسیر ابیات: آغاز داستان خسرو و شیرین
با توجه به مضمون ابیات، نظامی خصوصیات خسرو را این چنین بیان می کند که وی از لحاظ شگفتی دیدنی است و همانند یوسف مصری می باشد. پدر خسرو که آرزوی داشتن فرزند دارد، از خداوند طلب فرزند می کند و خدا فرزندی به وی می دهد و پدرش نام وی را خسرو می گذارد.
در جوامع قدیم نسب از طرف پدر به پسر می رسید. همان طور که در بعضی جوامع امروزین هم اصل و نسب پدر به ارث می رسد. پدر خسرو که پادشاه آن شهر بود بعد از رسیدن خسرو به سن جوانی اداره ی جامعه را به دست او می دهد. در کودکی پدرش برای او چیزی کم نمی گذارد. همان طور که امروزی ها بچه هایشان را به مدارس می برند. پدر خسرو هم طبقر رسم و رسومات خودشان آموزگاری برای آموزش فرزندش به منزل می آورد ولی مدتی که از مدرسه می گذرد، خسرو درس را رها می کند و به دنبال جنگ و فتوحات می رود. نظامی نقش پدر را در اجتماع این گونه بیان می کند:
پدر، خسرو را نصیحت می کند و به او حکمت هایی می آموزد و از فن و فنون رسیدن به پادشاهی می گوید، پدران امروزین دوست دارند فرزندانشان تا حدودی به ادامه ی شغل آن ها بپردازند. ولی بچه های امروزی بیشتر به دنبال شغل مورد نظر خودشان هستند و توجهی به نظر پدر نمی کنند.
خسرو هرگز بعد از رسیدن به پادشاهی از پدر فارغ نبود. در کشور عدالت برقرار می کرد و سیاست خودش را گوشزد می کرد.
امروزه دیگر رسیدن به مقام پادشاهی حداقل در جوامع ما بدین منوال نیست که از پدر به ارث برسد. جوامع ما برای انتخاب رهبر دیگر به نسب توجهی نمی کنند و بیشتر از طریق رای گیری انتخاب می شود.

"سیاست نمودن هرمز خسرو را"
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت

درستش شد که هرچ او کرد بد کرد

به سر برزد ز دست خویشتن دست

شفیع انگیخت پیران کهن را

مگر شاه آن شفاعت در پذیرد

کفن پوشید و تیغ تیز برداشت

به پوزش پیش می رفتند پیران

چو پیش تخت شد نالید غم ناک

که شاها بیش از اینم رنج منمای

بدین یوسف مبین کالوده گرگ است

هنوزم بوی شیر آید زدندان

عنایت کن که این سرگشته فرزند

اگر جرمیست اینک تیغ و گردن

که برگ هر غمی دارم در این راه

بگفت این و دگر ره بر سر خاک

چو دیدند آن گروه، آن بردباری

وزان گریه که زاری بر مه افتاد

که طفلی خرد با آن نازنینی

به فرزندی که دولت بد نخواهد

چه سازد با تو فرزندت، بیندیش

به نیک و بد مشو در بند فرزند

چو هرمز دید کان فرزند مقبل

بدان فرزانگی واهسته رایی ست

سرش بوسید و شفقت پیش کردش

از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو

رخش سیمای عدل از دور می داد

به کار خویشتن لختی فرو رفت

پدر پاداش او بر جای خود کرد

و از آن غم ساعتی از پای ننشست

که نزد شه برند آن سرو بن را

گناه رفته را بر وی نگیرند

جهان فریاد رستاخیز برداشت

پس اندر شاهزاده چون اسیران

به رسم مجرمان غلطید بر خاک

بزرگی کن به خردان بر ببخشای

که بس خرداست اگر جرمش بزرگ است

مشو در خون من چو شیر خندان

ندارد طاقت خشم خداوند

ز تو کشتن، زمن تسلیم کردن

ندارم برگ ناخشنودی شاه

چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک

همه بگریستند الحق به زاری

ز گریه، های هایی بر شه افتاد

کند در کار از اینسان خرده بینی

جز اقبال پدر با خود نخواهد

همان بیند ز فرزندان پس خویش

نیابت خود کند فرزند فردا

مداوای روان و میوه دل

بدانست او که آن فر خدایی ست

ولیعهد سپاه خویش کردش

جهان در ملک داد آوازه ی نو

جهان داری ز رویش نور می داد

(ثروتیان، 1366: صص 137-135)
معنی ابیات: سیاست نمودن هرمز خسرو را
* وقتی خسرو دید مشکلات برایش پیش آمده در کار خود فرو رفت.
* هر کدام از کارهایش که بد بود درست کرد.
* خسرو با دست بر سر خود زد و از غم و اندوه ساعتی هم آرام ننشست.
* پیران را فراخواند تا نزد شاه بروند.
* مگر شاه شفاعت او را بکند و گناه او را نادیده بگیرد.
* برای معذرت خواهی پیران به پیش شاه رفتند.
* وقتی به تخت پادشاه رسید به طور غمناکی نالید و همانند مجرمان در خاک می غلطید.
* که ای شاه، مرا این قدر رنج نده. بزرگی کن و مرا به خاطر این پیران ببخش.
* چون گرگ آلوده تهمت یوسف خواری است.
* هنوز دهانم بوی شیر می دهد و بچه هستم.
* به این فرزند سرگشته ی خودت عنایتی کن که طاقت خشم خداوند را ندارد.
* اگر از من خطایی سر زده تو سر مرا بزن و من تسلیم تو هستم.
* در این راه غم های زیادی دارم. ولی غم و ناخشنودی شاه را ندارم.
* این را گفت و سرش را به زمین انداخت.
* وقتی پیران بردباری او را دیدند همه گریه کردند.
* وقتی شاه دید همه این طور گریه می کنند به گریه افتاد.
* فرزندی که بد دولت را نمی خواهد جز خوش اقبالی پدر چیزی دیگر نمی خواهد.
* هرچه فرزند تو از نیک و بد با تو می کند، بیندیش و بدان که همان را از فرزند خویش خواهی دید.
* به نیک و بد کار فرزند در بند پاداش نباش که فرزند تو از تو نیابت می کند و او را پاداش خوب یا بد می دهد.
* وقتی دید فرزندش میوه ی دلش است،
* و دید که فرزندش دارای فرزانگی است و دارای فر و شکوه خدادای است،
* سر فرزندش را بوسید و او را ولیعهد سپاه خودش کرد.
* وقتی خسرو به آن مقام رسید آوازه ی نو داد.
* عدالت در چهره ی رخش خسرو از دور پیدا بود. (ثروتیان، 1366: ص 793)
تفسیر ابیات: سیاست نمودن هرمز خسرو را
با توجه به معنی ابیات خسرو که خطایی از او سر می زند و پشیمان می شود برای طلب بخشش بزرگانی را به پیش پدرش می فرستد تا پدر از گناه او درگذرد. خسرو به پدر می گوید که طاقت خشم خداوند بر خود را ندارد. خسرو جز اقبال پدر چیز دیگری نمی خواست. پدر در پی نیک و بد فرزندش نیست چرا که روزی فرزند خسرو هم با او همین رفتار را می کند.
در جوامع امروزی هم چه بسیارند کسانی که از ترس نفرین پدر دل پدرانشان را به دست می آورند. اگر جوانان امروزی خطایی از آن ها سر بزند شاید بزرگان واسطه ی آن ها شوند.
در جامعه هر دست بدهی با همان دست می گیری! این همان ضرب المثلی است که معنی بیت 21 را می رساند. خسرو که با پدرش اینچنین رفتار کرده بود و خطایی از او سرزده بود احتمالا در آینده فرزندش با او همان رفتار را می کند.
بزرگان واسطه آشتی دادن بسیاری از افرادی می شوند که بین آنها مسائل و مشکلاتی وجود دارد.
نظامی اینچنین در شعر خودش از رابطه بزرگان سخن می گوید و می گوید اینچنین مسائل و مشکلات در جوامع وجود دارد.
نظامی در این شعر نیز به نقش واسطه اشاره می کند که بیانگر اهمیت و نقش واسطه در دوران اوست.

"رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین"
زمین بوسید شاپور سخندان

به چشم نیک بینادش نکوخواه

چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند

چو من نقش قلم را در کشم رنگ

بجنبد شخص کو را من کنم سر

مدار از هیچ گونه گرد بر دل

تو خوشدل باش و جز شادی میندیش

نگیرم در شدن یک لحظه آرام

نخسبم تا نخسبانم سرت را

چو آتش گرز آهن سازد ایوان

برونش آرم به نیروی و به نیرنگ

گهی با گل گهی با خار سازم

اگر دولت بود کارم به دستش

و گر دانم که عاجز گشتم از کار

سخن چون گفته شد گوینده برخاست

نمی خفت و نمی آسود در راه

برنده ره بیابان در بیابان

که آن خوبان چو انبوه آمدندی

چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود

گرفته سنگهای لاجوردی

کشیده بر سر هر کوهساری

ز جرم کوه تا میدان بغرا

در آن محراب کو رکن عراق است

ز خارا بود دیری سال کرده

فرود آمد بدان دیر کهن سال

سخن پیمای فرهنگی چنین گفت

که زیر دامن این دیر غاریست

ز دشت رم گله در هر قرانی

ز صد فرسنگی آید بر در غار

بدان سنگ سیه رغبت نماید

به فرمان خدا زو گشن گیرد

هران کره کزان تخمش بود بار

چنین گوید همیدون مرد فرهنگ

کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی

وزان کرسی که خوانند انشراقش

به ماتم داری آن کوه گل رنگ

به خشمی کامده بر سنگلاخش

فلک گوئی شد از فریاد او مست

خدا را گر چه عبرت هاست بسیار

چو در عهد چهل سال از کم و بیش

تو بر لختی کلوخ آب خورده

نظامی زین نمط در داستان پیچ

که دایم باد خسرو شاد و خندان

مبادا چشم بد را سوی او راه

جوابش داد کی گیتی خداوند

کشد مانی قلم در نقش ارژنگ

بپرد مرغ کو را من کنم پر

که باشد گرد بر دل درد بر دل

که من یک دل گرفتم کار در پیش

ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام

نیایم تا نیارم دلبرت را

چو گوهر گر شود در سنگ پنهان

چوآتش زآهن و چون گوهر ازسنگ

ببینم کار و پس با کار سازم

چو دولت خود کنم خسرو پرستش

کنم باری شهنشه را خبر دار

بسیج راه کرد از هر دری راست

ز خسرو سوی شیرین شد به یک ماه

به کوهستان ارمن شد شتابان

به تابستان در آن کوه آمدندی

ریاحین را شقایق پیش رو بود

ز کسوت های گل سرخی و زردی

زمرد گون بساطی مرغزاری

کشیده خط گل طغرا به طغرا

کمربند ستون انشراق است

کشیشیانی بدو در سالخورده

بر آن آیین که باشد رسم ابدال

به وقت آنکه درهای دری سفت

در و سنگی سیه گوئی سواری استبه

گشتن آید تکاور مادیانی

در او سنبد چو در سوراخ خود مار

به رغبت خویشتن بر سنگ ساید

خدا گفتی شگفتی دل پذیرد

ز دوران تک برد وز باد رفتار

که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ

نیابی گردبادش برد گوئی

سری بینی فتاده زیر ساقش

سیه جامه نشسته یک جهان سنگ

شکوفه وار کرده شاخ شاخش

به سنگستان او در شیشه بشکست

قیامت را بس این عبرت نمودار

رسد کوهی چنان را این چنین پیش

چرائی تکیه جاوید کرده

که از تو نشنوند این داستان هیچ

(ثروتیان، 1366: صص 154- 150)
معنی ابیات: رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
* شاپور زمین را بوسید و خسرو را اینچنین دعا کرد که شاد و خندان باشد.
* به چشم نیک به او نگاه کرد مبادا چشم بد به او داشته باشی.
* چون شاپور خسرو را اینچنین دعا کرد خسرو در جوابش گفت
* اگر من در نقش قلم رنگ درکشم و تصویری را رنگ آمیزی کنم مانی را در نقش ارژنگ قلم می کشد.
* یعنی در برابر هنر من هنر او جلوه ای ندارد.
* اگر من نقش را به پایان برسانم و سر برای آن بنگارم از جای می جنبد و جان می یابد و نقش مرغی که من بر آن پر بنگارم می پرد.
* شاپور گفت تو خوشحال باش و جز شادی به چیز دیگری نیندیش که من با عزم راسخ به پیش او می روم.
* حتی یک لحظه هم آرام نمی شوم.
* هرگز نمی خوابم و نمی آیم تا یارت را به پیش تو بیاورم.
* گاهی با خوبی و گاهی با خشم و با درنظر گرفتن موقعیت و شرایط اقدام به کار می کنم.
* اگر کار من در دست شیرین دولت و سلطنت باشد چون سلطنت خسرو پرستش می کنم.
* اگر دانستم که شیرین کار من نمی تواند انجام بدهد شاه را خبردار می کنم.
* چون سخن های شاپور تمام شد از جایش بلند شد و گروهی را بسیج کرد.
* شاپور هرگز نمی خوابید و آسوده نبود و برای رسیدن بهشیرین یک ماه طول کشید.
* بیابان ها را یکی پس از دیگری می گذراند و به سوی کوهستان ارمن با عجله حرکت می کرد.
* وقتی رسیدند که تابستان فرارسیده بود.
* شقایق و لاله در آغاز بهار و زودتر از گل های دیگر می شکفد
* کوهستان نیلگون و سنگ های آبی رنگ با شکفتن گل ها به رنگ های رخ و زرد درآمده بودند.
* بر سر هر کوهساری، بساطی زمردگون از چمن و لاله زاری از گل ها کشیده شده بود.
* جرم کوه در حدود کلات و سرحد ایران و توران واقع است.
* در آن غار به زور خود را داخل کرد.
* چون از طرف خداست هر شگفت و عجیبی دلپذیر قابل قبول است.
* اکنون اگر بجویی از آن دیره گردوخاکی و اثری نمی یابی گویی باد آن را برده است.
* سنگ هایش در بیابان ریخته و از آن دیر هم چیزی برجای نمانده است.
* گویی فلک از فریاد آن کرسی مست شده و در سنگستان آن کوه شیشه شکسته است که ریزه سنگ ها چون خرده های شیشه به نظر می آید.
* خداوندا گرچه عبرت گرفتن بسیار است و علامت و نشانه ای از قیامت وجود دارد
* چون در مدتی نزدیک به چهل سال اینچنین سرنوشتی به آنچنان کوهی پیش آید
* ای نظامی این نمو پند را در تن داستان بپیچ و به طرز داستان و در جامه ی افسانه پند بگو
* که این دوستان تو هرچه از این سخنان بگویی نمی پذیرند و یا از نمو پند به سوی داستان سرایی بپیچ و برو که دوستان پند نمی پذیرند.(ثروتیان، 1366: صص 800-798)
تفسیر ابیات رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
با توجه به معنی بیت های این قسمت شاپور برای طلبیدن شیرین برای خسرو به سوی ارمن می رود، یک ماه سختی های راه را تحمل می کند و به کوهستان ارمن می رسد شاپور همراه گروهی بود که خود آنها را بسیج کرده بود.
با توجه به بیت 22 تا 28: اران و ارمنستان محل دیر کشیشان بوده که در عراق بوه است و انشراق عبادتگاهی بوده است از قرار تقدیر معتمدان اهالی در طبرسران بالا در محال خراق نزد قریه ی جورداف. در توی غار خنجری هست که مردم آن نواحی قربان ها و صدقات به آنجا می برند و زیارت می کنند و گرداگرد آن موضع را از یک فرسخی حریم می دارند. در قدیم این چنین زیارتگاه هایی محل زیارتگاه عموم مردم بوده است و شاید به همین بهانه ها در کنار هم جمع می شدند و ارتباط برقرار می کردند. هنوز هم در جوامع امروزی ما محل هایی داریم که به عنوان زیارتگاه می شناسیم و چه بسیارند کسانی که بعد از مدت ها به بهانه زیارت کردن یکدیگر را می بینند.
در آخر این شعر نظامی می گوید که دوستان تو از این سخنان تو پند نمی گیرند و بهتر است که از نمو پند به سوی داستان سرایی بروی. چرا که نظامی در اوسط شعرخود از حکمت وکارهای خداوند سخن می گوید و داستان زره، زره شدن کوه و اینکه انگار کوه را باد برده است.
مضمون شعر تا حدودی اجتماعی است چرا شاپور برای رساندن خسرو و شیرین به همدیگر عازم سفر می شود و سختی هایی را تحمل می کند و همچنین زیبایی هایی هم دارد که می بینیم شاپور از طولانی راه سخن می گوید از کوه و لاله زار هم سخن می گوید.

"نمودن شاپور خود را به شیرین"
برآمد ناگه مرغ فسون ساز

چو شیرین دید در سیمای شاپور

به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد

اشارت کرد کان مغ را بخوانید

مگر داند که این صورت چه نامست

پرستاران به رفتن راه رفتند

فسونی زیر لب می خواند شاپور

چو پای صید را در دام خود دید

به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست

پرستاران بر شیرین دویدند

چو شیرین این سخن زیشان نیوشید

روانه شد چو سیمین کوه در حال

بر شاپور شد بی صبر و سامان

برو بازو چو بلورین حصاری

کمندی کرده گیسوش از تن خویش

ز شیرین کاری آن نقش جماش

رخ چون لعبتش در دلنوازی

دلش را برده بود آن هندوی چست

ز هندو جستن آن ترکتازش

نقاب از گوش گوهرکش گشاده

لبی و صد نمک چشمی و صد ناز

که با من یک زمان چشم آشنا باش

چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید

زبان دان مرد را زان نرگس مست

ثناهای پریرخ بر زبان راند

به پرسیدش که چونی وز کجائی

جوابش داد مرد کار دیده

خدای از هر نشیب و هر فرازی

ز حد باختر تا بوم خاور

زمین بگذار کز مه تا به ماهی

چو شیرین یافت آن گستاخ روئی

به پاسخ گفت رنگ آمیز شاپور

حکایت های این صورت دراز است

یکایک هر چه می دانم سر و پای

بفرمود آن صنم تا آن بتی چند

چو خالی دید میدان آن سخندان

که هست این صورت پاکیزه پیکر

سکندر موکبی دارا سواری

به خوبیش آسمان خورشید خوانده

شهنشه خسرو پرویز که امروز

وزین شیوه سخنهائی برانگیخت

سخن می گفت و شیرین هوش داده

بهر نکته فرو می شد زمانی

سخن را زیر پرده رنگ می داد

ازو شاپور دیگر راز ننهفت

پریرویا نهان می داری اسرار

چرا چون گل زنی در پوست خنده

چو می خواهی که یابی روی درمان

بت زنجیر موی از گفتن او

ولی چون عشق دامن گیر بودش

حریفی جنس دید و خانه خالی

به گستاخی بر شاپور بنشست

که ای کهبد به حق کردگارت

به حکم آنکه بس شوریده کارم

در این صورت بدانسان مهر بستم

به کار آی اندرین کارم به یک چیز

چو من در گوش تو پرداختم راز

فسونگر در حدیث چاره جوئی

چو یاره دست بوسی رایش افتاد

به صد سوگند گفت ای شمع یاران

ز شب بدخواه تو تاریک دین تر

به حق آنکه در زنهار اویم

من آن صورتگرم کز نقش پرگار

هر آنصورت که صورتگر نگارد

مرا صورت گری آموختستند

چو تو بر صورت خسرو چنینی

جهانی بینی از نور آفریده

شگرفی چابکی چستی دلیری

گلی بی آفت باد خزانی

هنوزش گرد گل نارسته شمشاد

هنوزش پریغلق در عقابست

هنوزش آفتاب از ابر پاکست

به یک بوی از ارم صد در گشاده

بر ادهم زین نهد رستم نهاد است

شبی کو گنج بخشی را دهد داد

سخن گوید، در از مرجان برآرد

چو در جنبد رکاب قطب وارش

نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید

جهان با موکبش ره تنگ دارد

چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ

چو دارد دشنه پولاد را پاس

چو باشد نوبت شمشیر بازی

قدمگاهش زمین را خسته دارد

فلک با او به میدان کند شمشیر

جمالش راکه بزم آرای عیدست

به اقبالش دل استقبال دارد

بدین فرو جمال آن عالم افروز

خیالت را شبی در خواب دیدست

نه می نوشد نه با کس جام گیرد

به جز شیرین نخواهد هم نفس را

مرا قاصد بدین خدمت فرستاد

از این در گونه گونه در همی سفت

وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش

بدان آمد که صد بار افتد از پای

زمانی بود و گفت ای مرد هشیار

بدو شاپور گفت ای رشک خورشید

صواب آن شد که نگشائی به کس راز

چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز

نه خواهد کس ترا دامن کشیدن

تو چون سیاره میشو میل در میل

یکی انگشتری از دست خسرو

اگر در راه بینی شاه نو را

سمندش را به زرین نعل یابی

کله لعل و قبا لعل و کمر لعل

و گرنه از مداین راه می پرس

چو ره یابی به اقصای مداین

ملک را هست مشگوئی چو فرخار

بدان مشگوی مشک آگین فرود آی

در آن گلشن چو سرو آزاد می باش

تماشای جمال شاه می کن

و گر من با توام چون سایه با تاج

چو از گفتن فراغت یافت شاپور

از آنجا رفت جان و دل پر امید

دویدند آن شکرفان سوی شیرین

بفرمود اختران را ماه تابان

به نعل تازیان کوه پیکر

روان کردند مهد آن دلنوازان

سخن گویان سخن گویان همه راه

از آن رفتن بر آسودند یک چند

شبی کز شب جهان پر دود کردند

پرند سبز بر خورشید بستند

به بانو گفت شیرین کای جهانگیر

یکی فردا بفرما ای خداوند

بر او بنشینم و صحرا نوردم

مهین بانو جوابش داد کای ماه

به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز

چو رعد تند باشد در غریدن

مبادا کز سر تندی و تیزی

و گر بر وی نشستن ناگزیرست

لکام پهلوانی بر سرش کن

رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت

به آیین مغان بنمود پرواز

نشان آشنائی دادش از دور

رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد

وزین در قصه ای با او برانید

چه آیین دارد و جایش کدامست

به کهبد حال صورت باز گفتند

چو نزدیکی که از کاری بود دور

در آن جنبش صلاح آرام خود دید

و گر هست از سر پا گفتنی نیست

بگفتند آنچه از کهبد شنیدند

ز گرمی در جگر خونش بجوشید

در افکنده به کوه آواز خلخال

به قامت چون سهی سروی خرامان

سر وگیسو چو مشگین نوبهاری

فکنده در کجا در گردن خویش

فرو بسته زبان و دست نقاش

به لعبت باز خود می کرد بازی

به ترکی رخت هندو را همی جست

همه ترکان شده هندوی نازش

چو گوهر گوش بر دریا نهاده

به رسم کهبدان در دادش آواز

مکن بیگانگی یک دم مرا باش

درنگ آوردن آنجا مصلحت دید

زبانی ماند و آن دیگر شد از دست

پری بنشست و او را نیز بنشاند

که بینم در تو رنگ آشنایی

که هستم نیک و بد بسیار دیده

نپوشیده است بر من هیچ رازی

جهان را گشته ام کشور به کشور

خبر دارم زهر معنی که خواهی

بدو گفتا در این صورت چه گوئی

که باد از روی خوبت چشم بد دور

وزین صورت مرا در پرده راز است

بگویم با تو گر خالی بود جای

بنات النعش وار از هم پراکند

درافکند از سخن گوئی به میدان

نشان آفتاب هفت کشور

ز دارا و سکندر یادگاری

زمین را تخمی از جمشید مانده

شهنشاهی به دو گشته است پیروز

که از جان پروری با جان در آمیخت

بدان گفتار شیرین گوش داده

دگر ره باز می جستش نشانی

جگر می خورد و لعل از سنگ می داد

سخن را آشکارا کرد و پس گفت

سخن در شیشه می گوئی پریوار

سخن باید چو شکر پوست کنده

مکن درد از طبیب خویش پنهان

برآشفت ای خوشا آشفتن او

دگر بار از ره غدر آزمودش

طبق پوش از طبق برداشت حالی

در تنگ شکر را مهر بشکست

که ایمن کن مرا در زینهارت

چو زلف خود دلی شوریده دارم

که گوئی روز و شب صورت پرستم

که روزی من به کار آیم ترا نیز

تو نیز ار نکته ای داری در انداز

فسونی به ندید از راستگوئی

چو خلخال زر اندر پایش افتاد

سزای تخت و فخر تاجداران

ز ماه نو دلت باریک بین تر

که چون زنهار دادی راست گویم

ز خسرو کردم این صورت نمودار

نشان دارد ولیکن جان ندارد

قبای جان دگر جا دوختستند

ببین تا چون بود کاو را ببینی

جهان نادیده اما نور دیده

به مهر آهو به کینه تند شیری

بهاری تازه بر شاخ جوانی

ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد

هنوزش برگ نیلوفر در آبست

ز ابرو آفتاب او را چه باکست

به دوزخ ماه را دو رخ نهاده

به می خوردن نشیند کیقباد است

کلاه گنج قارون را برد باد

زند شمشیر، شیر از جان برآرد

عنان دزدی کند باد از غبارش

حسب پرسی به حمدالله چو خورشید

علم بالای هفت اورنگ دارد

چو وقت آهن آید وای بر سنگ

بسنباند زره ور باشد الماس

خطیبان را دهد شمشیر غازی

شتابش چرخ را آهسته داد

به گشتن نیز گه بالا و گه زیر

هنر اصلی و زیبائی مزید است

چو هست اقبال کار اقبال دارد

هوای عشق تو دارد شب و روز

از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست

نه شب خسبد نه روز آرام گیرد

بدین تلخی مبادا عیش کس را

تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد

سخن چندان که می دانست می گفت

همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش

به صنعت خویشتن می داشت بر جای

چه می دانی کنون تدبیر این کار

دلت آسوده باد و عمر جاوید

کنی فردا سوی نخجیر پرواز

به نخجیر آی و از نخجیر بگریز

نه در شبدیز شبرنگی رسیدن

من آیم گر توانم خود به تعجیل

بدو بسپرد که این بر گیر و می رو

به شاه نو نمای این ماه نو را

ز سر تا پا لباسش لعل یابی

رخش هم لعل بینی لعل در لعل

ره مشگوی شاهنشاه می پرس

روان بینی خزاین بر خزاین

در آن مشگو کنیزانند بسیار

کنیزان را نگین شاه بنمای

چو شاخ میوه تر شاد می باش

مرادت را حساب آنگاه می کن

بدین اندرز رایت نیست محتاج

دمش در مه گرفت و حیله در حور

بماند آن ماه را تنها چو خورشید

بنات النعش را کردند پروین

کز آن منزل شوند آن شب شتابان

کنند آن کوه را چون کان گوهر

چو مه تابان و چو خورشید تازان

بسر بردند ره را تا وطن گاه

دل شیرین فرو مانده در آن بند

جهان را دیده خواب آلود کردند

گلی را در میان بید بستند

برون خواهم شدن فردا به نخجیر

که تا شبدیز را بگشایم از بند

شبانگه سوی خدمت باز گردم

به جای مرکبی صد ملک در خواه

به گاه پویه بس تند است و بس تیز

چو باد تیز باشد در وزیدن

کند در زیر آب آتش ستیزی

نه شب زیباتر از بدر منیرست

به زیر خود ریاضت پرورش کن

زمین بوسید وخدمت کرد وخوش خفت

(ثروتیان، 1366: صص 178- 167)
معنی ابیات: نمودن شاپور خود را به شیرین
* ناگهان شاپور آمد و از آیین مغان بیرون رفت
* سیمای شاپور نشان آشنایی به شیرین داد
* گمان او درباره ی شاپور بیجا نبود، حدس زد لیکن اظهار نکرد
* شاپور اشاره ای کرد و گفت که آن مغ را بخوان و در این قصه با او همراهی کن.
* مگر می داند که نام من چیست و و آیین و مکان زندگی ام کجاست
* از رفت و آمد زیاد راه را به سوی کهبد در میان سبزه زار جاروب وار برفتند.
* شاپور مانند کسی که به بلایی نزدیک شود افسون میخواند تا از آن بلا و گرفتاری دور شود.
* پرستاران به سوی شیرین دویدند و هرچیزی را که شنیده بودند به او گفتند.
* وقتی شیرین این سخنان را شنید از بس گرمش شده بود خون در رگ هایش می جوشید.
* شیرین راهی شد همچون سیمین که در کوه می رفت.
* بدون صبر به سوی شاپور رفت.
* شیرین به خاطر آن ترکتاز خود که در جستجوی غلام عشق بود تا بروی بتازد، همه زیبارویان را بنده و غلام ناز خود کرده بود.
* شاپور دل شیرین را با تصویر خسرو برده بود و شیرین با ترکتازی و بی رحمی جامه و لباس شاپور را می جست تا دل خود را بیابد.
* شیرین خود را با شگفتی نشان می داد.
* نقاب چهره یا گیسو از روی گوش گوهرکش به یک سو زده بود و چون دریا انتظار گوهر را از خسرو می کشید.
* شیرین لب باز کرد و نازچشمی و به رسم کهبدان فریاد زد و گفت:
* با من غریبی نکن و فکر کن که با من آشنا هستی
* چون شاپور سخنان شیرین را شنید مصلحت دید که درنگ کند.
* شاپور با دیدن چشم مست شیرین هوش و دانش خود را از دست داد و از زبان ماند
* به ثنا گفتن شیرین پرداخت و شیرین نشست و شاپور را هم نشاند.
* شیرین از او پرسید اهل کجایی؟ آشنا به نظر می رسی.
* شاپورجواب داد که مردی هستم کاردیده که بسیار نیک و بد دنیا دیده ام
* خداوند از هر فراز و نشیبی هیچ رازی را بر من نپوشانده است.
* از هرچه بپرسی آگاهی دارم
* از باختر تا خاور و کل جهان را گشته ام
* شیرین چون این گستاخ رویی شاپور را دید به او گفت در مورد من چه می گویی؟
* شاپور گفت: ای که چشم بد از چهره خوبت به دور باشد.
* داستان های زیادی درمورد صورت تو گفته شده است.
* همه را به تو می گویم به شرطی که اینجا کسی نباشد
* شیرین دستور داد و همه همچون دب اکبر و دب اصغر پراکنده شدند.
* شاپور وقتی دید میدان خلوت شده و کسی نیست شروع به سخن گفتن کرد
* این صورت پاکیزه که همانند آفتاب هفت اقلیم جهان است
* از خوبی خسرو او را خورشید آسمان نام نهاده اند
* خسرو که امروز پادشاه است و پادشاهی بوسیله ی او پیروز مانده است
* شاپور از شیوه و رفتار خسرو تعریف کرد
* شاپور سخن می گفت و شیرین به سخنان او گوش می داد
* هر لحظه که شاپور سکوت می کرد شیرین دوباره سوال می کرد
* دیگر شاپور راز را پنهان نکرد و سخن را آشکار کرد و گفت:
* ای شیرین تو اسرار را آشکار می کنی
* شیرین گفت چرا راست و پوست کنده حرفت را نمی زنی؟
* از من چه می خواهی؟ آن را از من پنهان نکن
* شاپور چون دید عشق شیرین دامنگیرش شده
* و دید که خانه خالی است و کسی پیش او نیست گفت:
* که ای کهبد به خدای تو سوگند
* آنکس که مرا فرستاده خیلی شوریده حال است با دل خود چکار کنم که شوریده تر است
* تنها آرزویم این است که روزی من به تو برسم
* چون من راز خود را به تو گفتم تو هم اگر قصه ای داری بگو
* شیرین برای جواب جز راستگویی چاره ای ندید
* بدخواه تو از شب تاریک پی تر و سیاه دنبال تر باد
* به خداوند قسم چون تو راست گفتی من هم راست می گویم
* مجموعه ی از طرف خسرو آمده ام
* مرا نقاشی آموخته اند و روح را خداوند به جسم می بخشد
* جهان نادیده و جوان است لیکن نور چشم همه و محبوب القلوب است
* هنوز جوان است موی بر صورتش نرسته است و سر و قد او از ریش و موی سفید آزاد است.
* هنوز پر یغلق عقاب را به نبسته و نابالغ است و موی بر صورتش نرسته و هنوز برگ نیلوفر او از آب بیرون نیامده و ظاهر نشده است.
* آن چنان بوی خوش مشکبار دارد که گویی صد در از بهشت به سوی جهان باز شده و بوی خوش می آورد و دو رخسار او چنان زیباست که در زیبایی بر ماه غلبه کرده است.
* روزی همچون قارون گنج را از دست می دهد.
* هنگامی که رکاب استوار و سنگین او از جای می جنبد در برابر غبار برانگیخته از سماسب او با عنان برمی گرداند و از پی گیری او مایوس و ناامید برمی گردد چون می داند به گرداب او نمی رسد.
* چشم بد دور نسبش از جمشید و صفتش چون خورشید است.
* دشنه ی پولادین او آن چنان کاری و سخت است که اگر دشنه بر دست گیرد الماس شمشیر از ترس خود را در زره سیمابی می پوشاند و می گریزد.
* اگر او شمشیربازی کند مرد جنگی و پهلوانی میدان، شمشیر از دستش می افتد و به خطیبان می دهد.
* شمشیر فلک در مبارزه با او کند است و او را در کشتی گرفتن با فلک برابری می کند و گاهی خسرو برنده است و گاهی می بازد.
* جمال و زیبایی رخسار او مانند ماه است جوهر هنری دارد و زیبایی نیز بر او افزوده است.
* این چنین خسرو هر شب و روز هوای عشق تو را در سر دارد.
* روزی تو را در خواب دیده بود و از همان وقت دیگر هوش و عقل خود را از دست داده است.
* نه غذا می خورد و نه می خوابد و نه آرام می گیرد.
* و می گوید به جز شیرین هیچ هم نفسی را نمی خواهم.
(ثروتیان، 1366: صص808- 804)
تفسیر ابیات: نمودن شاپور خود را به شیرین
با توجه به مضمون شعر "نمودن شاپور خود را به شیرین" نقش و وظیفه ی شاپور رساندن خبر به شیرین بود. در واقع شاپور نقش واسطه ی بین خسرو و شیرین را اجرا می کند.
با توجه به این که شاپور بعد از دیدن شیرین به ثنای شیرین می پردازد، خصوصیات وی آشکار می شود. آری خسرو فردی را برای وساطت می فرستد که چرب زبان و چاپلوس باشد و این زیرکی پادشاه را می رساند.
نظامی زیرکی پادشاهان را یکی از خصوصیات آن ها بیان می کند. چرا که در امر حکومت فرد باید زیرک باشد در غیر این صورت پادشاه در اجتماع سرافکنده می شود و بنیان حکومتش سست می گردد.
نظامی در شعرش به ظاهر شیرین می پردازد و می گوید شیرین با نقابی که بر چهره داشت به پیش شاپور می رود. قدیمی ها برای رفتن به پیش فردی که غریبه بود نقاب بر روی صورت می گذاشتند که این از رسومات آن ها بوده است.

"رسیدن خسرو به ارمن"
چو خسرو دور شد زان چشمه آب

به هر منزل کز آنجا دورتر گشت

دگر ره شادمان می شد به امید

چو من زین ره به مشرق می شتابم

چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد

عمل داران برابر می دویدند

بتانی دید بزم افروز و دلبند

خوش آمد با بتان پیوندش آنجا

از آنجا سوی موقان سر بدر کرد

مهین بانو چو زین حالت خبر یافت

به استقبال شاه آورد پرواز

گرامی نزلهای خسروانه

ز دیبا و غلام و گوهر و گنج

فرود آمد به درگاه جهاندار

به زیر تخت شه کرسی نهادند

شهنشه باز پرسیدش که چونی

به مهمانیت آوردم گرانی

مهین بانو چو دید آن دلنوازی

نفس بگشاد چون باد سحرگاه

بدان طالع که پشتش را قوی کرد

یکی هفته به نوبت گاه خسرو

پس از یک هفته روزی کانچنان روز

به سرسبزی نشسته شاه بر تخت

ز مرزنگوش خط نو دمیده

بساط شه ز یغمائی غلامان

به جوش آمد سخن در کام هر کس

به رامش ساختن بی دفع شد کار

مهین بانو زمین بوسید و بر جست

که دارالملک بردع را نوازی

هوای گرمسیر است آن طرف را

اجابت کرد خسرو گفت برخیز

سپیده دم ز لشگر گاه خسرو

وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند

ز هر سو خیمه ها کردند بر پای

مهین بانو به درگاه جهانگیر

شه آنجا روزو شب عشرت همی کرد

ز چشم آب ریزش دور شد خواب

ز نومیدی دلش رنجورتر گشت

که برنامد هنوز از کوه خورشید

مگر خورشید روشن را بیابم

نسیمش مرزبانان را خبر کرد

زر و دیبا به خدمت می کشیدند

به روشن روی خسرو آرزومند

مقام افتاد روزی چندش آنجا

ز موقان سوی باخرزان گذر کرد

به خدمت کردن شاهانه بشتافت

سپاهی ساخته با برک و با ساز

فرستاد از ادب سوی خزانه

دبیران را قلم در خط شد از رنج

جهاندارش نوازش کرد بسیار

نشست اوی و دیگر قوم ایستادند

که بادت نو بنو عیشی فزونی

مبادت درد سر زین میهمانی

ز خدمت داد خود را سرفرازی

فرو خواند آفرینها در خور شاه

پناهش بارگاه خسروی کرد

روان می کرد هر دم تحفه نو

ندید است آفتاب عالم افروز

چو سلطانی که باشد چاکرش بخت

بسی دل را چو طره سر بریده

چو باغی پر سهی سرو خرامان

به مولائی بر آمد نام هر کس

به حاجت خواستن بی رفع شد یار

به خسرو گفت ما را حاجتی هست

زمستانی در آنجا عیش سازی

فراخی ها بود آب و علف را

تو میرو کامدم من بر اثر نیز

سوی باغ سپید آمد روارو

ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند

گرفتند از حوالی هر کسی جای

نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر

می تلخ و غم شیرین همی خورد
ج
(ثروتیان، 1366: صص 210- 205)

معنی ابیات: رسیدن خسرو به ارمن
* وقتی که خسرو از چشمه ی آب دور شد،
* هرلحظه که از خانه دورتر می شد از ناامیدی دلش ناراحت تر می شد.
* فقط به این امید شاد می شد که شیرین را می بیند.
* من با عجله به مشرق می روم تا شیرین را ببینم.
* علمداران و حکام و سرداران در هر شهر به استقبال آمده زر و دیبا پیشکش می کردند.
* خسرو از آن ها خوشش آمد و چند روزی آن جا ماند.
* بعد از آن جا به کرسی از ناحیه ی مغان رفت.
* مهین بانو چون شنید که خسرو دارد به آن جا می آید برای خدمت به خسرو شتافت.
* مهین بانو با سپاه به استقبال خسرو رفت.
* برای گرامی داشتن خسرو و برای ادب از سوی خزانه مقداری هدیه آورد.
* دبیران از بس که در مدح خسرو نوشتند و قلم هایشان را تراشیدند، قلم هایشان خراب شد.
* به زیر تخت شاه کرسی گذاشتند و خسرو را نشاند و بقیه ایستادند.
* برای مهمان کردن شما دردسر و تکلف زیادی کشیدم.
* مهین بانو وقتی که دلنوازی خسرو را دید،
* به شکرانه پشتش را قوی و منزلش را بارگاه خسرو کرده بود. تا یک هفته هر روز تحفه ی نو پیشکش می ساخت.
* بعد از یک هفته، روزی که این چنین روزی هرگز در عالم اتفاق نیفتاده،
* هنگامی که شاه بر تخت نشسته بود،
* دل ها چون طره ی گیسو سربریده و کشته ی موی نورسته و چون مرزنگوش او بود،
* همه فرصت سخن گفتن یافتند و نام هرکس بر زبان رانده می شد و غلامان و بندگان را به نام می خواندند تا سخن بگویند یا هر کسی به چاکری و بندگی نام یافت و سرافراز گردید.
* کار برای رامش و طرب آراسته شد و بارگاه پادشاهی برای عرض نیاز حاضران بلامانع گردید.
* مهین بانو زمین را سجده کرد و گفت که ای خسرو ما حاجتی داریم.
* باردا که زمستان های آن خیلی خوب است.
* و هوایش گرم و دارای آب و علف است.
* خسرو حاجت او را پذیرفت و بلند شد.
* صبح زود خسرو همراه با لشکر راهی باغ سلطنتی شدند که در بردع بود.
* جای خوبی بود و آن جا نشستند و پادشاه هم تاج و تخت گذاشت.
* در هر طرف خیمه ها را برقرار کردند و در هر طرف از همه ی حوالی جای گرفتند.
* مهین بانو از هیچ خدمتی کوتاه نکرد.
* خسرو روز و شب خوش می گذراند و گاهی هم غم شیرین را می خورد.
(ثروتیان، 1366: صص 819- 818)
تفسیر ابیات: "رسیدن خسرو به ارمن"
با توجه به معنی ابیات خسرو برای رفتن به سوی ارمن حرکت می کند که از یک طرف خوشحال و از طرف دیگر ناراحت و ناامید، چون از خانه ی خود دور می شود.
خسرو برای دیدن شیرین به سوی مشرق حرکت می کند. به هر شهری که می رسد علمداران و حکام و سرداران آن شهر به استقبال او می روند.
با توجه به رسم و رسومات و مهمان نوازی، قدیمی ها هم برای استقبال مهمان، هدایایی را پیشکش می کردند و به او خوشامد می گفتند. امروزه هم در بیشتر مواقع وقتی به سفر می رویم به استقبال ما می آیند که این مهمان نوازی آن منطقه را می رساند.
خسرو وقتی به شهر ارمن می رسد دبیران در مدح او می نویسند و مدتی بعد به درخواست مهین بانو به یک باغ سلطنتی می روند و در آن جا مراسم تاج و تخت را اجرا می کنند. با توجه به معنی ابیات آخر، مراسم تاج و تخت در بین مردم انجام می شود. چرا که خود نظامی هم در یکی از بیت ها این چنین بیان می کند که: از همه ی حوالی برای خودشان خیمه برپا می کنند.
با توجه به رسوم قدیم تاج گزاری شاهان در یک مکان خاص و در بین عموم انجام می شد.
مهمان نوازی قدیمی ها نسبت به امروزی ها به طور جدی تری انجام می شد که این مضمون اجتماعی شعر را می رساند.
نظامی وقتی از دبیران سخن می گوید نشان دهنده ی این است که در اجتماع قدیم هم کسانی بودند که اهل قلم باشند و به سواد اهمیت بدهند.

"در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور"
یکی روز از شب نوروز خوشتر

سماع خرگهی در خرگه شاه

مقالت های حکمت باز کرده

به گرداگرد خرگاه کیانی

دمه بردر کشیده تیغ فولاد

درون خرگه از بوی خجسته

نبید خوشگوار و عشرت خوش

زگال ارمنی بر آتش تیز

چو مشک نافه در نشو گیاهی

چرا آن مشک بید عود کردار

سیه را سرخ چون کرد آذرنگی

مگر کز روزگار آموخت نیرنگ

به باغ مشعله دهقان انگشت

سیه پوشیده چون زاغان کهسار

عقابی تیز خود کرده پر خویش

مجوسی ملتی هندوستانی

دبیری از حبش رفته به بلغار

زمستان گشته چون ریحان ازو خوش

صراحی چون خروسی ساز کرده

ز رشک آن خروس آتشین تاج

روان گشته به نقلان کبابی

ترنج و سیب لب بر لب نهاده

ز بس نارنج و نار مجلس افروز

جهان را تازه تر دادند روحی

ز چنگ ابریشم دستان نوازان

رود پهلوی در ناله چنگ

کمانچه آه موسی وار می زد

غزل برداشته رامشگر رود

چه خوش باغیست باغ زندگانی

چه خرم کاخ شد کاخ زمانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد

ز فردا و زدی کس را نشان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم

به ترک خواب می باید شبی گفت

ملک سرمست و ساقی باده در دست

در آمد گلرخی چون سرو آزاد

که بر دربار خواهد بنده شاپور

ز شادی درخواست جستن خسرواز جای

بفرمودش در آوردن به درگاه

که دل در بندش از امید و از بیم

همیشه چشم بر ره دل دو نیم است

اگر چه هیچ غم بی دردسر نیست

مبادا هیچکس را چشم بر راه

در آمد نقش بند مانوی دست

زمین بوسید و خود بر جای می بود

گرامی کردش از تمکین خود شاه

بپرسید از نشان کوه و دشتش

دعا برداشت اول مرد هشیار

مظفر باد بر دشمن سپاهش

مرادش با سعادت رهسپر باد

حدیث بنده را در چاره سازی

چو شه فرمود گفتن چون نگویم

وز اول تا به آخر آنچه دانست

از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه

به هر چشمه شدن هر صبح گاهی

وز آن چون هندوان بردن ز راهش

سخن چون زان بهار نو برآمد

شفاعت کرد کان خورشید رخسار

مهندس گفت کردم هوشیاری

چو چشم تیر گر جاسوس گشتم

به دست آوردم آن سرو روان را

چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی

میانی یافتم کز ساق تا روی

دهانی کرده بر تنگیش زوری

نبوسیده لبش بر هیچ هستی

نکرده دست او با کس درازی

بسی لاغرتر از مویش میانش

اگر چه فتنه عالم شد آن ماه

چو مه را دل به رفتن تیز کردم

رونده ماه را بر پشت شبرنگ

من اینجا مدتی رنجور ماندم

کنون دانم که آن سختی کشیده

شه از دلدادگی در بر گرفتش

سپاسش را طراز آستین کرد

حدیث چشمه و سر شستن ماه

ملک نیز آنچه در ره دید یسکر

حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز

قرار آن شد که دیگر باره شاپور

زمرد را سوی کان آورد باز

چه شب کز روز عید اندوه کش تر

ندیمی چند موزون طبع و دلخواه

سخن های مضاحک ساز کرده

فرو هشته نمدهای الانی

سر نامحرمان را داده بر باد

بخور عود و عنبر کله بسته

نهاده منقل زرین پر آتش

سیاهانی چو زنگی عشرت انگیز

پس از سرخی همی گیرد سیاهی

شود بعد از سیاهی سرخ رخسار

چو بالای سیاهی نیست رنگی

که از موی سیاه ما برد رنگ

بنفشه می درود و لاله می کشت

گرفته خون خود در نای و منقار

سیه ماری فکنده مهره در پیش

چو زردشت آمده در زند خوانی

به شنگرفی مدادی کرده بر کار

که ریحان زمستان آمد آتش

خروسی کو به وقت آواز کرده

گهی تیهو بر آتش گاه دراج

گهی کبک دری گه مرغ آبی

چو در زرین صراحی لعل باده

شده در حقه بازی باد نوروز

بسر بردند صبحی در صبوحی

دریده پردهای عشق بازان

فکنده سوز آتش در دل سنگ

مغنی راه موسیقار می زد

که بدرود ای نشاط و عیش بدرود

گر ایمن بودی از باد خزانی

گرش بودی اساس جاودانه

که چون جا گرم کردی گویدت خیز

بباده اش داد باید زود بر باد

که رفت آن از میان ویندر میان نیست

بر او هم اعتمادی نیست تا شام

به می جان و جهان را زنده داریم

که زیر خاک می باید بسی خفت

نوای چنگ می شد شست در شست

ز دلداران خسرو با دل شاد

چه فرمائی در آید یا شود دور

دگر ره عقل را شد کار فرمای

ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه

به شمشیر خطر گشته به دو نیم

بلای چشم بر راهی عظیم است

غمی از چشم بر راهی بتر نیست

کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه

زمین را نقشهای بوسه می بست

به رسم بندگان بر پای می بود

نشاند او را و خالی کرد خرگاه

شگفتی ها که بود از سر گذشتش

که شه را زندگانی باد بسیار

میفتاد از سر دولت کلاهش

ز نو هر روزش اقبالی دگر باد

بساطی هست با لختی درازی

رضای شاه جویم چون نجویم

فرو خواند آنچه خواندن می توانست

وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه

بر آوردن مقنع وار ماهی

فرستادن به ترکستان شاهش

خروشی بیخود از خسرو برآمد

بگو تا چون به دست آمد دگر بار

دگر اقبال خسرو کرد یاری

به دکان کمانگر برگذشتم

بت سنگین دل سیمین میان را

مسیحی بسته در هر تار موئی

همه تن دل چو بادام دو مغزی

دو عالم را گره بسته به یک موی

چو خوزستانی اندر چشم موری

مگر آیینه را آن هم به مستی

مگر با زلف خود وانهم به بازی

بسی شیرین تر از نامش دهانش

چو عالم فتنه شد بر صورت شاه

پس آنگه چاره شبدیز کردم

فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ

بدین عذر از رکابش دور ماندم

به مشگوی ملک باشد رسیده

قدم تا فرق در گوهر گرفتش

بر او بسیار بسیار آفرین کرد

درستی داد قولش را بر شاه

یکایک باز گفت از خیر و از شر

به اقصای مداین کرده پرواز

چو پروانه شود دنبال آن نور

ریاحین را به بستان آورد باز

(ثروتیان، 1366: صص 219- 211)
معنی ابیات: "در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور"
* یکی از روزها که از روز نوروز هم خوش تر بود و شبی که از روزهای عید هم خوش تر و مطبوع تر بود
* مقاله های حکمت را باز کرده بود وسخن های خنده داری می گفت.
* از بس که هوا سرد بود درها بسته شده بودند.
* درون خرگاه بوی خوبی پیچیده بود و آسمان ابری بود و خیمه منظور خانه ای که عروس را در آن جا آرایش می کنند.
* چرا آن زغال سیاه بعد از گرم شدن، سرخ می شود.
* چون منقل آن زغال سیاه را سرخ کرده و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
* مگر نیرنک روزگار را نفهمیدی که موی سیاه ما را سفید کرد.
* زغالی که آتش گرفته می سوزد، گویی زاغ سیاهی است که خون خود را در بخش انتهایی منقار خود گرفته است نه نوک آن.
* زغال در حالی که می سوزد گویی عقابی است که پرهای خود او چون تیزی بر تن او فرو رفته او را می کشند و یا گویی مار سیاهی است که مهره ی سرخ و زرد در پیش دارد.
* مجوسی ملتی هندوستانی هستند که سیاه پوستند و کتاب زند را در پیش خود باز کرده و می خوانند.
* گویی خود، نویسنده ای سیاه پوست از حبش است که به بلغارستان و میان سرخ پوستان رفته است.
* زمستان هم چون ریحان خوش بو گشته.
* صراحی که تاجی آتش رنگ از شراب بر سر و گردن او دیده می شود.
* خرمنی از نارنج و نار در مجلس ریخته و جایی برای هوا نهانده بود، از آن جهت باد نوروز پنهانی و با زحمت و نیرنگ از میان آن ها راه پیدا کرده و می گذشت.
* کمانچه موسی وار در مناجات بود.
* ای نشاط و عیش خوش آمدید.
* چه زندگی خوبی است اگر دور از خزان باشد.
* چه کاخ روزگار خرم می شود اگر پایه و اساس جاودانه باشد.
* چون دلت از دنیا سیر شد.
* این دنیای خاکی سست بنیاد را با می خواری و خوش گذرانی باید به باد داد و سپری کرد.
* هیچ کس از فردای دیگر خبردار نیست شاید او از دنیا رفته باشد و در میان ما نباشد.
* از دنیا فقط یک روز است که به او هم نمی شود اعتماد کرد، شاید به شب نرسد.
* بیا تا امشب خوش بگذرانیم و شاد باشیم.
* بیا تا امشب اصلاً نخوابیم چرا که روزی در زیر خاک می خوابیم.
* کسی که قدش اندازه ی سرو بود با شادی از در وارد شد.
* شاپور وارد شد و خسرو از گرمی به جوش آمد.
* که دل خسرو در بند و اندیشه ی شاپور به سبب بیم و امید و با احساس وجود خطر به دو نیم شده بود، در انتظار کسی بودن دل را دو نیم می کند.
* اگرچه هیچ غمی بدون دردسر نیست، ولی هیچ دردی سخت تر از چشم انتظاری نیست
* امیدوارم که هیچ کس چشم به راه نباشد، چرا که عمرش کم می شود.
* شاپور آمد و زمین را سجده کرد و بوسید.
* زمین را بوسید و بلند شد و به رسم بندگان برپای ایستاد.
* خسرو به شاپور احترام گذاشت و او را نشاند و خانه را خلوت کرد.
* خسرو از کوه و دشت و شگفتی های آن منطقه پرسید.
* شاپور از روی زیرکی اول به دعا کردن شاه پرداخت.
* انشاءا… ه سپاه شما همیشه برپا باشد و از دولت و مقام نیفتید.
* داستانی که من می گویم امکان چاره سازی دارد و لیکن کمی دراز است.
* چون شاه دستور می دهد می گویم.
* شاپور از اول تا آخر هرچه را که می دانست بازگو کرد.
* از گم شدن مرغ تا پیدا شدن همچون چشمه در کوه.
* به هر چشمه ای که می رسیدیم ماهی می گرفتیم.
* شاپور همچون هندوان را راهزنی کرده و شیرین را از برده و به کاخ خسرو فرستاده است.
* چون خسرو سخن شاپور را شنید فریادی کشید و گفت:
* بار دیگر مکرر کن که او را چگونه به دست آوردی؟
* شاپور گفت با هشیاری تمام این کار را کردم.
* چون چشم عاشق با حالت جاسوسی به خانه ی معشوق برگذشتم.
* در زیر هر موی خود مسیحی زندگی بخش پنهان کرده است که مرده را جان می بخشد.
* پوست رخسار او چون گل سرخ است و از نظر لطف به گل ابریشم می ماند و همه ی تن او دل و هوس است و از نظر مطبوع و خوش گوار بودن چون بادام دو مغزی است.
* از سر تا پای او میانی دیدم که دو عالم بالاتنه و پایین تنه را به مویی به هم گره زده بود.
* خوزستان در چشم مور نمی گنجد و وصف تنگ دهانی او به زبان نمی آید.
* هیچ موجودی جز آینه، لب او را نبوسیده، آن هم در عالم مستی بوده که او خود تصویر خود را در آینه بوسیده است.
* من در آن جا مدتی رنجور بودم و به همین علت از او دور ماندم.
* خسرو شاپور را در بغل گرفت.
* خسرو برای سپاس گزاری از شاپور به او گنج بخشید و به او جامه و خلعتی مطرز پوشانید.
* شاپور به خسرو قول داد که دوباره به پیش شیرین برود.
* شاه نیز آن چه را که در راه دید یکایک خیر و شر نامید.
* قرار شد شاپور دوباره به پیش شیرین برود. (ثروتیان، 1366: صص 823- 819)

تفسیر ابیات: "در صفت بزم خسرو و آمدن شاپور"
با توجه به معنی ابیات، نظامی در قسمتی از شعرش این چنین بیان می کند که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، این ضرب المثلی است که در جوامع بسیار به کار می رود و این را می رساند که بعضی اوقات در زندگی روزمره در بعضی از کارها آدمی باید دل را به دریا بزند.
نظامی بیان می کند که دنیا در برابر آدمی بی وفاست، چرا که روزی این دنیای خاکی سست بنیاد می شود و باید خوشی ها را کنا گذاشت و ترک دنیا کرد. شاید صبحی باشد که دیگر به شب نرسد و می گوید چشم انتظاری درد سختی است و این چنین بیان می کند که هیچ دردی سخت تر از چشم انتظاری نمی باشد.
شاپور به نزد شاه می آید و اطلاعات در مورد شیرین را به او می دهد که بنا به رسم، خسرو هدایایی را برای سپاس گزاری به او می بخشد.هم چنین نظامی می گوید دنیا به نیرنگ و فرایب عمرها را می گیرد و موی سیاه ما را سفید می کند.

"گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن"
کلید فتح رای آمد پدید است

ز صد شمشیر زن رای قوی به

برایی لشگری را بشکنی پشت

چو آگه گشت بهرام قوی رای

سرش سودای تاج خسروی داشت

دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد

نبود آگه که چون یوسف شود دور

به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت

کزین کودک جهانداری نیاید

بر او یک جرعه می همرنگ آذر

ببخشد کشوری بر بانگ رودی

ز گرمی ره بکار خود نداند

هنوز از عشقبازی گرم داغست

ازین شوخ سرافکن سر بتابید

همان بهتر که او را بند سازیم

مگر کز بند ما پندی پذیرد

شما گیرید راهش را به شمشیر

به تدبیری چنین آن شیر کین خواه

شهنشه بخت را سرگشته می دید

به زر اقبال را پرزور می داشت

چنین تا خصم لشگر در سر آورد

ز بی پشتی چو عاجز گشت پرویز

در آن غوغا که تاج او را گره بود

کیانی تاج را بی تاجور ماند

چو شاهنشه ز بازی های ایام

به شمشیر خلاف این نطع خونریز

به صد نیرنگ و دستان راه و بی راه

وز آنجا سوی موقان کرد منزل

که رای آهنین زرین کلید است

ز صد قالب کلاه خسروی به

به شمشیری یکی تا ده توان کشت

که خسرو شد جهان را کارفرمای

بدست آورد چون رای قوی داشت

که خسرو چشم هرمز را تبه کرد

فراق از چشم یعقوبی برد نور

برایشان کرد نقش خوب را زشت

پدرکش پادشاهی را نشاید

گرامی تر ز خون صد برادر

ز ملکی دوستر دارد سرودی

ز خامی هیچ نیک و بد نداند

هنوزش شور شیرین در دماغست

که چون سر شد سر دیگر نیابید

چنین با آب و آتش چند سازیم

وگرنه چون پدر مرد او بمیرد

که اینک من رسیدم تند چون شیر

رعیت را برون آورد بر شاه

رعیت راز خود برگشته می دید

به کوری دشمنان را کور می داشت

رعیت دست استیلا بر آورد

ز روی تخت شد بر پشت شبدیز

سری برد از میان کز تاج به بود

جهان را بر جهانجوی دگر ماند

به قایم ریخت با شمشیر بهرام

به هر خانه که شد دادش شه انگیز

به آذربایگان آورد بنگاه

مغانه عشق آن بتخانه در دل

(ثروتیان، 1366: صص 238- 236)
معنی ابیات: "گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن"
* معلوم است که اندیشه کلید پیروزی است و رای و اندیشه ی استوار و محکم خود کلیدی زرین و گران بهاست.
* از صد شمشیرزن هم رای و اندیشه اش بهتر بود.
* با رای و اندیشه خود لشکری را نابود می کرد و با یک شمشیر توان این را داشت که خیلی از افراد را از بین ببرد.
* چون بهرام چوبین مطلع شد که خسرو فرمانروا شده است
* در سرش هوای تاج و تخت خسرو را داشت.
* دلیل دیگر برای شورش بهرام این بود که تهمت کورساختن خسرو پدر خود پرویز را در طبع وی راست آمده بود.
* بهرام دیگر به این فکر نمی کرد که یوسف هم اگر از پدر دور شود پدرش یعقوب از دوری او کور می شود.
* بهرام برای همه نامه ای نوشت و خوبی های خسرو را بد کرد.
* که به این کودک فرمانروایی و پادشاهی نمی آید و کسی که پدر خود را کشت شایسته ی پادشاهی نیست. او هنوز از عشق شیرین گرم است.
* از این گستاخ آدمکش روی برگردانید که چون سرور و پادشاه قوم رفت سرور و پادشاهی دیگر نخواهید یافت.
* بهتر است که او را به بند بگیریم.
* اگر خسرو در بند ما پند نگیرد، او را همچون پدرش می کشیم.
* بهرام با تدبیر و فکر رعیت را بر ضد شاه برانگیخت.
* خسرو دید که بخت با او یار نیست و رعیت بر علیه او شده اند.
* به زور و زر بخت خود را برپا می داشت و با شکوه و توانایی خود دشمنان را کور می کرد.
* چون خسرو پرویز دید که ناتوان شده، تاج و تخت را رها کرد و به سوی شبدیز رفت.
* تاج، مشکل کار او بود و به خاطر سلطنت به مخصمه افتاده بود.
* چون شاه از بازی های روزگار مغلوب و زبون گردید، نطع خونریز زمانه در بازی شطرنج به مخالف به هر خانه ای که برنشست او را شه انگیز کرده و بیرون راند.
* خسرو با صد نیرنگ و فریب به آذربایجان پناه برد.
* خسرو در موقان جای گرفت. (ثروتیان، 1366؛ صص 829-828)
تفسیر ابیات: گریختن خسرو از بهرام و رفتن به ارمن
با توجه به معنی ابیات نظامی این را می رساند که مهم ترین رذالت یک حاکم در ستمگری او نهفته است. اما رذایل دیگری نیز می تواند در نمایش چهره ی زشت شاه مشاهده شود. یکی از آن رذایل، باده گساری و میخواری افراطی پادشاه است که موجب غفلت شاه از حال رعیت و آبادانی کشور می شود. بدین نکته، نظامی در داستان خسرو و شیرین علاوه بر تصریحی که دارد و ما به ذکر آن می پردازیم، از مجموع حوادث داستان نیز می توان زشتی میگساری خسرو پرویز را به نیکی ملاحظه کرد. اما آن جا که تصریح دارد در انتقاد بهرام چوبین از پادشاه به هنگام قیام است. می گوید: "بهرام در نامه های محرمانه ی خود به سران نوشت برای خسرو پرویز یک جرعه می آتشین از خون صد تا برادر عزیزتر است و حاضر است کشوری را به بانگ رودی ببخشد. کما این که موسیقی را بیشتر از پادشاهی دوست دارد و کار او در عشق و عاشقی خلاصه می شود."
اصولاً میگساری و شهوت رانی و عیش و نوش با زیبارویان شاه را از فکر مملکت و رعیت بازمی دارد.
اندیشه و خرد در نزد پادشاه کلید زرینی است که می تواند بدان وسیله درهای سعادت را بگشاید. اندیشه ی قوی از صد شمشیرزن و از صدها کلاه پادشاهی ارجمندتر است. زیرا با شمشیر قوی می توان ده تن را کشت ولی با اندیشه ای درست پشت یک لشکر را می توان شکست. (ثروت، 1370: ص216-201)

"نصیحت کردن میهن بانو شیرین را"
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد

چو گوهر پاک دارد مردم پاک

مهین بانو که پاکی در گهر داشت

در اندیشید ازان دو یار دلکش

به شیرین گفت کای فرزانه فرزند

یکی ناز تو و صد ملک شاهی

سعادت خواجه تاش سایه تو

جهان را از جمالت روشنائی

تو گنجی سر به مهری نابسوده

جهان نیرنگ ها داند نمودن

چنانم در دل آید کاین جهانگیر

گر این صاحب جهان دلداده تست

ولیکن گرچه بینی ناشکیبش

نباید کز سر شیرین زبانی

فرو ماند ترا آلوده خویش

چنان زی با رخ خورشید نورش

شنیدم ده هزارش خوبرویند

دلش چون زان همه گلها بخندد

بلی گر دست بر گوهر نیابد

چو بیند نیک عهد و نیکنامت

فلک را پارسائی بر تو گردد

گر او ماهست ما نیز آفتابیم

پس مردان شدن مردی نباشد

بسا گل را که نغز وتر گرفتند

بسا باده که در ساغر کشیدند

تو خود دانی که وقت سرفرازی

چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش

دلش با آن سخن همداستان بود

به هفت اورنگ روشن خورد سوگند

که گر خون گریم از عشق جمالش

چو بانو دید آن سوگند خواری

همه برقع فرو هشتند بر ماه

برون شد حاجب شه بارشان داد

نوازش کرد شیرین را و برخاست

چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند

وز آن غافل که زور و زهره دارند

ز بهر عرض آن مشکین نقابان

چو در بازی گه میدان رسیدند

روان شد هر مهی چون آفتابی

چو خسرو دید که آن مرغان دمساز

به شیرین گفت هین تا رخش تازیم

ملک را گوی در چوگان فکندند

ز چوگان گشته بی دستان همه راه

بهر گوئی که بردی باد را بید

ز یکسو ماه بود و اخترانش

گوزن و شیر بازی می نمودند

گهی خورشید بردی گوی و گه ماه

چو کام از گوی و چوگان برگرفتند

به شبدیز و به گلگون کرد میدان

وز آنجا سوی صحرا ران گشادند

نه چندان صید گوناگون فکندند

به زخم نیزه ها هر نازنینی

به نوک تیر هر خاتون سواری

ملک زان ماده شیران شکاری

که هر یک بود در میدان همائی

ملک می دید در شیرین نهانی

سرین و چشم آهو دید ناگاه

غزالی مست شمشیری گرفته

از آن نخجیر پرداز جهانگیر

چو طاوس فلک بگریخت از باغ

شدند از جلوه طاوسان گسسته

همه در آشیانها رخ نهفتند

دگر روز آستان بوسان دویدند

همان چوگان و گوی آغاز کردند

درین کردند ماهی عمر خود صرف

ملک فرصت طلب می کرد بسیار

نیامد فرصتی با او پدیدش

شبانگه کان شکر لب باز می گشت

شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه

بیا تا بامداد از اول روز

می آریم و نشاط اندیشه گیریم

اگر شادیم اگر غمگین در این دیر

چو می باید شدن زین دیر ناچار

نهاد انگشت بر چشم آن پریوش

ملک بر وعده ماه شب افروز

دگر روز آن پری روی سمنبر

بساط خسروی را بوسه دادند

به یاد شاه می کردند می نوش

خوش است این می اگر ساقی بماند

جهان خوردند و زیشان ماند باقی

ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد

کی آلوده شود در دامن خاک

ز حال خسرو و شیرین خبر داشت

که چون سازد بهم خاشاک و آتش

نه بر من بر همه خوبان خداوند

یکی موی تو وز مه تا به ماهی

صلاح از جمله پیرایه تو

جمالت در پناه پارسایی

بد و نیک جهان ناآزموده

به در دزدیدن و یاقوت سودن

به پیوند تو دارد رای و تدبیر

شکاری بس شگرف افتاده تست

نه باشدگوش داری بر فریبش

خورد حلوای شیرین را یگانی

هوای دیگری گیرد فرا پیش

که پیش از نان نیفتی در تنورش

همه شکر لب و زنجیر مویند

چه گوئی در گلی چون مهر بندد

سر از گوهر خریدن برنتابد

ز من خواهد به آیینی تمامت

جهان را پادشائی بر تو گردد

و گر کیخسرو است افراسیابیم

زن آن به کش جوانمردی نباشد

بیفکندند چون بو برگرفتند

به جرعه ریختندش چون چشیدند

زناشوئی بهست از عشقبازی

نهاد آن پند را چون حلقه در گوش

که او را نیز در خاطر همان بود

به روشن نامه گیتی خداوند

نخواهم شد مگر جفت حلالش

پدید آمد دلش را استواری

روان گشتند سوی خدمت شاه

شه آنکاره دل در کارشان داد

نشاندش پیش خود بر جانب راست

سرائی پر شکر شهری پر از قند

به میدان از سواری بهره دارند

به نزهت سوی میدان شد شتابان

پریرویان ز شادی می پریدند

پدید آمد ز هر کبکی عقابی

چمن را فاختند و صید را باز

بر این پهنه زمانی گوی بازیم

شگرفان شور در میدان فکندند

زمین زان بید صندل سوده بر ماه

شکستی در گریبان گوی خورشید

ز دیگر سو شه و فرمانبرانش

تذرو و باز غارت می ربودند

گهی شیرین گرو دادی و گه شاه

طوافی گرد میدان در گرفتند

چو روز و شب همی کردند جولان

به صید انداختن جولان گشادند

که حدش در حساب آید که چندند

نیستان کرده بر گوران زمینی

فرو داده ز آهو مرغزاری

شگفتی مانده در چابک سواری

به دعوی گاه نخجیر اژدهائی

کز آن صیدش چه آرد ارمغانی

که پیدا شد به صید افکندن شاه

بجای آهوی شیری گرفته

جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر

به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ

به پر زاغ رنگان بر نشسته

ز رنج ماندگی تا روز خفتند

به درگاه ملک صف بر کشیدند

همان نخجیر کردن ساز کردند

وزین حرفت نیفکندند یک حرف

که با شیرین کند یک نکته بر کار

که در بند توقف بد کلیدش

همای عشق بی پرواز می گشت

جمالت چشم دولت را نظر گاه

شویم از گنبد پیروزه پیروز

طرب سازیم و شادی پیشه گیریم

نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر

نشاط از غم به و شادی ز تیمار

زمین را بوسه داد و کرد شبخوش

درین فکرت که فردا کی شود روز

روان شد با پریرویان دیگر

کمر بستند و ابرو برگشادند

نهاده چون غلامان حلقه در گوش

کسی کین می خورد باقی بماند

فرو خواندند ابیات فراقی

(ثروتیان، 1366: صص 253- 244)
معنی ابیات: "نصیحت کردن مهین بانو شیرین را"
* از دانه گندم پاک و خوب دانه خوب و از تخمه پاک فرزند پاک به وجود می آید.
* وقتی کس ذاتش پاک باشد کی آلوده می شود
* مهین بانو که ذاتش پاک بود و از داستان خسرو و شیرین آگاهی داشت
* به فکر آن دو افتاد
* به شیرین گفت که ای فرزند خداوند نه به من تنهایی بلکه برای همه خوبان نظر می اندازد.
* یک تار موی تو از ماه آسمان تا ماهی زمین می ارزد
* همچنانکه سایه تو چون بنده ای با تو می گردد سعادت نیز همچنان و زیور و آرایش نیز صلاحی و پاکی باد.
* جهان از جمال تو روشن و جمالت در پناه پادشاه باشد.
* تو گنجی هستی ناگشوده و بد وخوب دنیا را ندیده و نیاز موده ای
* جهان برای دزدیدن مروارید و سودن یاقوت دوشیزگان نیرنگ های بیشماری می داند.
* این جهانگیر در پیوند تو با خودش رای و فکر بسیاری دارد.
* اگر خسرو دل داده ی توست برای تو شکار بزرگی است.
* مبادا من چنان روزی را ببینم که تو فریب او را خورده باشی
* مبادا از سر شیرین زبانی خسرو رایگان فریب او را بخوری
* مبادا تورا در حالیکه فریب اورا خورده ای تنها بگذارد و به دنبال کسی دیگر برود.
* مهر نمی بندد و به یک گل دلبسته نمی شود.
* اگر به تو دست نیابد از رسیدن به کسی دیگر دوری هم نمی کند.
* چون نیک عهدی و نیک نامی تو را ببیند به رسم و آیینی تمام و مطابق شرع و قانون تو را از من خواستگاری می کند.
* آنگاه فلک در پارسا بودن تو و برای خاطر تو می گردد تا پارسایی تو را حفظ کند و پادشاهی جهان از آن تو می گردد.
* پی مردان افتادن و ایشان را همراهی کردن دلیل مرد بودن نیست و زن بهتر است که جوانمرد و بخشنده نباشد بخشندگی برای زن عیب است.
* تو خود می دانی که وقت سرافرازیست و زناشویی بهتر از عشق بازیست.
* چون شیرین نصیحت مهین بانو را گوش کرد در گوش خود کرد
* شیرین به ستاره دب اکبر و کتاب آسمانی سوگند خورد
* اگر خونم هم بریزند با او همراه نمی شوم مگر به روش آیین و مطابق شرع
* مهین بانو وقتی دید شیرین سوگند یاد کرد دلش آرام شد
* و رضایت داد که در کاخ با پادشاه ننشیند.
* و به شرط اینکه در هنگام صحبت تنها نباشند و درجمع سخن بگویند
* شیرین همراه با عمه اش که مهین بانو نام دارد شاد و خرم نشسته اند
* روز دیگر که بوسیله صبح جهان تاب رنگ زرد بر سپیدی غلبه یافت و مروارید خوشاب سپیده دم به نور طلایی رنگ اندوده شد
* یزک دار که پیشرو لشکر بود از سوی خاوران حرکت کرد
* یزک را به کینه کشی واداشتند و بدان وسیله همان ستاره بازی پیشین را آغاز کردند.
* همه روبند بر رخساره ها انداخته و نقاب بستند
* هر دختر ماهرویی چون آفتابی تندرو روان شد و هر کبکی به صورت عقابی پدیدار گردید و کنیزان چو مردانی کاردیده در صحنه سواری و بازی ظاهر شدند.
* خسرو به شیرین گفت: بیا تا لبهایمان را بتازانیم
* از کثرت چوگان که بر راه و در دست سواران بود همه راه چون بید زار و بیشه ای از بید بنظر می آمد و فلک از آن بیدزار چوگان ها، بر ماه صندل می سود.
* به هر گویی که باد از آن چوگان ها می ربود و می برد خورشید تکمه ی گریبان خود می شکست و گریبان خود چاک می کرد که وای برمن اگر آن گوی برمن اصابت کند یا من چرا به جای او نیستم و نمی توانم آن چنان تند بروم و یا چرا من بدست ایشان نیفتاده ام.
* در یک طرف شیرین بود و در طرف دیگر خسرو و فرمان بردارانش
* چوگان بازی خسرو و شیرین و کنیزان و غلامان ایشان چنان بود که گویی گوزن و شیر بازی می کنند.
* هر خاتون سواری با نوک تیر مرغزاری را از آهو فرو داده.
* ناگاه شاه دید که شیرین برای شکار کردن او ظاهر گردید.
* چون خورشید از باغ جهان رفت شب برای چیدن گل ستارگان به باغ آمد
* کنیزان زیبا از خودنمایی دست کشیدند و بر اسبان سیاه نشسته رفتند.
* این می خوش است اگر ساقی بماند و می خواره نیز باری همیشه زنده باشد.
(ثروتیان، 1366: صص 835-831)

تفسیر ابیات: نصیحت کردن مهین بانو شیرین را:
با توجه به معنی ابیات: مهین بانوکه عمه شیرین است از رابطه ی بین خسرو و شیرین آگاه می شود و سر نصیحت با شیرین را باز می کند.
نظامی بیان می کند که مهین بانو این طود شیرین را نصیحت می کندکه اگر خسرو به تو دست نیابد مطمئن باش که به دنبال دختران دیگر می رود که این بیان گر بی وفائی مردان در امر ازدواج است.
نظامی بخشندگی را برای زن عیب می داند و می گوید بهتر است که زن جوانمرد و بخشنده نباشد و می گوید به دنبال مردان افتادن و با آن ها همراهی کردن دلیل مرد بودن نیست: که این قسمت از شعر نگاه قدیمی ها به رابطه ی بین زن و مردی که باهم غریبه هستند را می رساند در صورتیکه امروزه در امر ازدواج مراحل آشنایی را می گذرانند.
مهین بانو شیرین را نصیحت می کند که اگر خسرو نیک عهدی تو را ببیند حتماً مطابق شرع به خواستگاری تو می آید و می گوید که خسرو برای تو شکار بزرگی است که این مطلب بیان گر این است که خسرو و شیرین برای ازدواج در یک سطح نبوده اند و خسرو کسی است که در مقام پادشاهی است.
نظامی به ملاک هم سطح بودن در ازدواج معتقد است و می گوید قدیمی ها هم برایشان در امر ازدواج در یک سطح و قشر بودن برایشان مهم است.
معنی بعضی بیت ها بیانگر رابطه ی خسرو با دختران دیگر بوده است که جامعه ما چنین ارتباط بین افراد را قابل قبول نمی داند و نظامی از زبان مهین بانوعمه شیرین این چنین بیان می کند که شیرین مبادا خسرو با شرین زبانی تو را فریب بدهد و بسوی او بروی و آخر هم خسرو تو را رها کند و به دنبال دخترانی دیگر برود. زنان از نظر نظامی خیلی حساس می باشند و با صحبت طرف مقابل زود دل داده می شوند و فریب مردان را می خورند در حالیکه مردان برایشان عشق و علاقه خیلی جایی ندارد و بیش تر به احساس رضایت خود فکر می کنند.
در سفارش مهین بانو به شیرین حفظ دوشیزگی و عفت زنانه کاملاً روشن است.
وی اصرار دارد که شیرین در مقابل شهوت پرستی خسروپرویز باید خویشتن داری کند زیرا در غیر این صورت سرنوشت ویس را خواهد داشت و از راه نیک نامی خارج خواهد شد معتقد است در این زمینه بهتر است زن اعتماد به قدرت کف نفس خود نداشته باشد و از فضا و حیط شهوت خود را دور نگه دارد زیرا مرد شهوت ران همچو گلی او را خواهد بویید و سپس از دست خواهد افکند در مجموع نظر نظامی به جای شهوت و تسلیم در برابر آن بر ازدواج سالم می باشد. (ثروت، 1370: صص 128)

"وفات کردن مهین بانو و وصیت او با شیرین"
مهین بانو دلش دادی شب و روز

یکی روزش به خلوت پیش خود خواند

کلید گنجها دادش که بر گیر

در آمد کار اندامش به سستی

چو روزی چند بر تن رنج شد چیر

جهان از جان شیرینش جدا کرد

فرو رفت آفتابش در سیاهی

مشو بسیار خور چون کرم بی زور

چو برگردد مزاج از استقامت

ز کم خوردن کسی را تب نگیرد

حرام آمد علف تاراج کردن

چو باشد خوردن نان گلشکروار

چو گلبن هر چه بگذاری بخندد

چو دنیا را نخواهی چند جویی

غم دنیا کسی در دل ندارد

درین صحرا کسی کو جای گیر است

مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ

فلک با این همه ناموس و نیرنگ

بدین ابلق که آمد شد گزیند

چو این سیلاب غم کز ما پدر برد

کسی کو خون هندویی بریزد

چه فرزندی تو با این ترکتازی

بزن تیری بدین کوژ کمان پشت

فلک را تا کمان بی زه نگردد

گوزنی را که ره بر شیر باشد

تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش

مباش ایمن که این دریای خاموش

کدامین ربع را بینی ربیعی

جهان آن به که دانا تلخ گیرد

کسی کز زندگی با درد و داغ است

سرانی کز چنین سر پرفسوسند

اگر واعظ بود گوید که چون کاه

و گر زاهد بود صد مرده کوشد

جهان از نام آن کس ننگ دارد

غم روزی مخور تا روز ماند

غم دین خود که دنیا غم نیرزد

چو نامد در جهان پاینده چیزی

ره آورد عدم ره توشه خاک

چنین گفتند دانایان هشیار

بسا زن نام کانجان مرد یابی

خداوندا چو آید پای بر سنگ

نظامی را به آسایش رسانی

بدان تا نشکند ماه دل افروز

که عمرش آستین بر دولت افشاند

که پیشت مرد خواهد مادر پیر

به بیماری کشید از تن درستی

تن از جان سیر شد جان از جهان سیر

به شیرین هم جهان هم جان رها کرد

بنه در خاک برد از تخت شاهی

به کم خوردن کمر دربند چون مور

به دشواری به دست آید سلامت

ز پر خوردن به روزی صد بمیرد

به دارو طبع را محتاج کردن

نباشد طبع را با گلشکر کار

چو خوردی گر شکر باشد بگندد

بدو پویی بد او چند گویی

که در دنیا چو ما منزل ندارد

ز مشتی آب و نانش ناگزیر است

که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ

شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ

چو این آمد فرود آن بر نشیند

پسر چون زنده ماند چون پدر مرد

چو وارث باشد آن خون برنخیزد

که هندوی پدرکش را نوازی

که چندین پشت بر پشت ترا کشت

شکار کس در او فربه نگردد

گیا در زیر پی شمشیر باشد

که داری باد در پس چاه در پیش

نکرد است آدمی خوردن فراموش

کزان بقعه برون ناید بقیعی

که شیرین زندگانی تلخ میرد

به وقت مرگ خندان چون چراغ است

چون گل گردن زنان را دست بوسند

تو بفکن تامنش بر دارم از راه

که تو بیرون کنی تا او بپوشد

که از بهر جهان دل تنگ دارد

که خود روزی رسان روزی رساند

عروس یک شبه ماتم نیرزد

همه ملک جهان نرزد پشیزی

سرشتی صافی آمد گوهر پاک

که نیک و بد به مرگ آید پدیدار

بسا مردا که رویش زرد یابی

فتد کشتی در آن گردابه تنگ

ببخشی و ببخشایش رسانی

(ثروتیان، 1366: صص 323- 317)
معنی ابیات: وفات کردن مهین بانو و وصیت او با شیرین
* مهین بانو شب و روز به شیرین دل می داد و تا آن ماه دل افروز شکسته و ناامید نشود
* یک روز مهین بانو شیرین را فراخواند. او چنان پیر شده بود که پشتش خمیده شده بود.
* کلید تمام گنج ها را به شیرین داد.
* مهین بانو سست شده بود و از تندرستی به پیری افتاده بود.
* چون درد و رنجش زیاد شد از دنیا سیر شد.
* وقت آن رسیده بود که آفتاب عمرش غروب کند.
* شیشه از سنگ بدست می آید و سرانجام نیز همان سنگ شیشه را می شکند و هر موجود زنده ای از خاک برمی خیزد و سرانجام به خاک نیز فرو می رود.
* کره ی خاکی باد در باد و پوچ و متکبر و مغرور است.
* بادهای تند درختان بلند را می افکند و به گیاهان پست زیانی نمی رساند.
* و حوادث بزرگ با بزرگ مردان کار دارد و دیگران را نمی آزارد.
* خرگوش در هنگام خواب، چشمانش باز می ماند و گویی بیدار است.
* خوشی های دنیا چون خارش دست، نخست خوش آیند است و سرانجام ناگواری دارد و آتش در دست می افتد و بدخیم است.
* دنیا را در پیش خود جمع کردن، پس انداز کردن همه دارایی دنیا و دست یافتن به همه دنیا
* اگر ناامیدی حواس انسان را از کار بیندازد او فراموش می کند که راه رهایی هست و به عبارت دیگر آدم ناامید کار خود را چاره ناپذیر می داند.
* دنیا زهر است و عادت تلفناک دارد.
* از کم خوردن کسی تب نمی کند ولی از پرخوری آدمی می میرد.
* پرخوری حرام است.
* اگر به چیزی دست نزنی چون گل سرخ شاداب می ماند و اگر آن را بخوری در معده می گندد و اگر تو دنیا را دوست نداری پس چرا و چگونه و تا چند در طلب و جستجوی دنیا هستی یعنی تو خود طالب دنیا هستی و آن را می خواهی.
* ای آنکه شخص و هیکل تو مشتی خاک تیره است بدگویی مکن که دلتنگ و پراضطراب در درون گل تنگ و تاریک داشتن بد است.
* چه کسی با این ابلق رفتن و آمدن انتخاب می کند و بر این ابلق سوار می شود در حالیکه خوی این ابلق چنان است تا سوار پایین آید او بر پشت سوارکار می نشیند یعنی روزگار مجال عمر به کسی نمی دهد.
* اگر کسی خون هندویی را بریزد و وارث فرزند آن هندو یا آنکس شود خون برنمی خیزد.
* دنیا نمی گذارد کسی به همه ی آرزوهای خود برسد.
* کدام قبری است که قبرستان در آن نهفته نیست.
* سروران و اولیایی که از چنین سر و آغاز زندگی دنیا ناخرسند هستند به پیشواز مرگ می روند و دست کسانی را می بوسند که گردن آنان را بزنند.
* هرگز غم دنیا را مخور که خدا خود روزی رسان است.
* آنچه از عدم با خود به ارمغان آورده ایم و آنچه از دنیای خاکی با خود توشه ی راه می بریم روح یا جوهری پاک و سرشتی صاف است.
* در آخرت معلوم می شود که نامرد و مرد کیست.
* نظامی در آخر از خداوند می خواهد که بعد از مرگ او را ببخشد و او را رحمت کند.
(ثروتیان، 1366: صص 879-873)
تفسیر ابیات: وفات کردن مهین بانو و وصیت او با شیرین
با توجه به معنی ابیات: نظامی اشاره ای به ناپایداری عمر دارد. ولی در پایان زندگانی مهین بانو تعبیرهای بسیار زیبایی از ناپایداری عمر دارد و می گوید:
کار آفرینش چنین است که هر بهاری نهایتی داشته باشد. نبوده است شیشه ای که از سنگی بدست آمده و در پایان بوسیله همان سنگ نشکسته باشد. فغان از این چرخ نیرنگ باز که گاه شیشه می سازد و گاه شیشه بازی یعنی نیرنگ می کند. بنابراین بدین قالب وجود که باد اجل در کلاه دارد و مشتی خاک راه محسوب می شود و غره نباید شد. خانه ی وجود خانه ای است که بنای آن بر باد است بدین بنیاد سست فریفته نباید شد و بالاخره جهان روباه مکاری است که به حیله خود را به خواب خرگوشی زده ولی بسیار شیر و گرگ را نابود ساخته است. آری جام گیتی در آغاز خوشگوار و مایه ی هستی ولی در پایان خمارآور است. با اطمینان به حضور مرگ مهین بانو شیرین را نصیحت می کند که بعد از صدسال عمر مواظب رفتار خویش باش. از خودکامگی، پرخواری، شهوت پرستی، ثروت اندوزی و افزون طلبی بترس.
بیش تر پادشاهان در دوران قدیم به شهوت پرستی و ثروت اندوزی و افزون طلبی می پرداختند که همین امر باعث فروپاشی سلسله ی آنها می شده است.
در قسمتی از رفتن نظامی از ناامیدی صحبت می کند که حواس آدمی را از کار می اندازد. در میان عده ای از مردم ناامیدی زیاد یافت می شود و این یک مسئله ی اجتماعی است و در اینجا باید به فکر این ضرب المثل بیفتیم که "در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است"
(ثروت، 1370: صص 119-118)

"نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو"
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی

به انصافش خلایق شاد گشتند

زهر دروازه ای برداشت باجی

ز مظلومان عالم جور برداشت

مسلم کرد شهر و روستا را

ز عدلش باز با تیهو شده خویش

رعیت هر چه بود از دور و پیوند

فراخی در جهان چندان اثر کرد

فراخیها و تنگی های اطراف

چو شیرین از شهنشه بی خبر بود

اگر چه دولت کیخسروی داشت

خبر پرسید از هر کاروانی

چو آگه شد که شاه مشتری بخت

ز گنج افشانی و گوهر نثاری

ولیک از کار مریم تنگدل بود

ملک را داده بد در روم سوگند

چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت

ز دل کوری به کار دل فرو ماند

در آن یکسال کو فرماندهی کرد

دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت

همی ترسید کز شوریده رایی

جز آن چاره ندید آن سرو چالاک

کند تنها روی در کار خسرو

نبود از رای سستش پای بر جای

به مولایی سپرد آن پادشاهی

به گلگون رونده رخت بر بست

وزان خوبان چو در ره پای بفشرد

بسی برداشت از دیبا و دینار

ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر

وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل

دگر ره در صدف شد لولوتر

به هوز هندوان آمد خزینه

از آن در خوشاب آن سنگ سوزان

ز روی او که بد خرم بهاران

ز گرمی کان هوا در کار او بود

ملک دانست کامد یار نزدیک

ز مریم بود در خاطر هراسش

به مهد آوردنش رخصت نمی یافت

به پیغامی قناعت کرد از آن ماه

نبودی یک زمان بی یاد دلدار

فروغ ملکش بر مه شد ز ماهی

همه زندانیان آزاد گشتند

نجست از هیچ دهقانی خراجی

همه آیین جور از دور برداشت

که بهتر داشت از دنیا دعا را

به یک جا آب خورده گرگ با میش

به داد و عدل او خوردند سوگند

که یک دانه غله صد بیشتر کرد

ز رای پادشاه خود زند لاف

در آن شاهی دلش زیر و زبر بود

چو مدهوشان سر صحرا روی داشت

مگر کارندش از خسرو نشانی

رسانید از زمین بر آسمان تخت

بجای آورد رسم دوستداری

که مریم در تعصب سنگدل بود

که با کس در نسازد مهر و پیوند

نفس را زین حکایت تلخ تر یافت

در آن محنت چو خر در گل فرو ماند

نه مرغی بلکه موری را نیازرد

همه کارش چو زلف آشفتگی داشت

کند ناموس عدلش بی وفایی

کز آن دعوی کند دیوان خود پاک

به تنهایی خورد تیمار خسرو

که بیدل بود و بیدل هست بی رای

سرش سیر آمد از صاحب کلاهی

زده شاپور بر فتراک او دست

کنیزی چند را با خویشتن برد

ز جنس چارپایان نیز بسیار

چو دریا کرده کوه و دشت را پر

پس او چارپایان میل در میل

به سنگ خویش تن در داد گوهر

به سنگستان غم رفت آبگینه

چو آتش گاه موبد شد فروزان

شد آن آتشکده چون نوبهاران

هوا گفتی که گرمی دار او بود

بدین امید را در کار نزدیک

که مریم روز و شب می داشت پاسش

به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت

به بادی دل نهاد از خاک آن راه

وز آن اندیشه می پیچید چون مار

(ثروتیان، 1364: صص 328 – 324)
معنی ابیات: نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
* چون پادشاهی به شیرین و فروغ پادشاهی او از ماه تا به ماهی مقرر گشت و به همه تابید
* بوسیله ی عدل و انصاف شیرین همه زندانیان آزاد شدند.
* مالیات و عوارضی که از دهقانان گرفته می شد دیگر گرفته نشد.
* چون دعای خیر مردم دنیا را از همه چیز بهتر می دانست مالیات مردم شهر و روستا را بخشید
* به دلیل عدالت شیرین همه با هم دوست شدند.
* فراوانی نعمت در اطراف مملکت و قحطی ها در آن از عدل پادشاه لاف می زد یعنی اگر خرافی باشد معلم می شود که پادشاه عادل است و برعکس.
* می خواست چون دیوانگان سر به صحرا بگذارد.
* از هر کاروانی که می آمد از خسرو سوال می کرد.
* چون آگاه شد که او به پادشاهی رسیده
* از روی گنج افشانی رسم دوستی را بجا آورد
* وقتی به فکرنصیحت مهین بانو می افتاد دلتنگ می شد
* مهین بانو شیرین را سوگند داده بود که به کسی نپیوندد.
* از درماندگی و آشفته خاطر بودن در گل فروماند.
* در آن مدت یکسالی که شیرین حکومت کرد کسی را نیازرد.
* شیرین دل مرده و آشفته بود.
* می ترسید پریشانی خاطر، او را به ظلم وادار کند و قادر به اجرای عدالت نبوده باشد.
* جز آن چاره ای ندید که از پادشاهی دست بکشد و دیوان عدالت و دفتر زندگی خود را از این ادعا بشوید.
* و به این فکر افتاد که تنها در فکر خسرو باشد.
* فکر و اندیشه خسرو او را بی قرار و ناآرام کرده بود.
* دیگر شیرین از پادشاهی خسته شده بود.
* شیرین رخت بربست و آماده ی سفر شد.
* و چند تا از کنیزان خوب خود را با خودش برد.
* و طلا و پول و چارپایان زیادی را با خود برد.
* و از قصر با عجله بیرون آمد.
* شیرین به قصر دورافتاده و مانند دوزخ خودش در نزدیکی کرمانشاه رفت.
* آن قصر گرم و شیرین از جمال شیرین چون بتکده های بت پرستان یا معبد بوداییان آراسته شد.
* هوای قصر آنچنان گرم بود که گویی از شدت گرما شغل گرمی دادی یرن را یر عهده داشت.
* تا اورا در هوای عشق دل خویش گرم بدارد.
* شیرین دانست که خسرو در نزدیکی اوست.
* ولی اجازه از حریم نمی یافت تا شیرین را با رسم و آیین به دربار بیاورد و فرصت رفتن به نزد شیرین نیز نداشت.
* تصمیم گرفت که با غم عشق او بسازد.
* لحظه ای هم از فکر او در نمی شد.
(ثروتیان، 1366: صص 882-879)
تفسیر ابیات: نشستن شیرین به پادشاهی برجای مهین بانو
نگاه نظامی از درون داستان به جنس زن خیلی ژرف تر از توصیف های ظاهری او از زیبایی زنان است. او در این داستان به جنس زن به عنوان مجودی انسانی می نگرد که قدرت بالقوه ی رهبری و اداره ی کشور، اخذ حکمت و خردمندی در او وجود دارد. او همچون اهل قرون وسطه زن را در ارضای امیال پست شهوانی مردان خلاصه نمی کند. اشخاص داستانی او همچون مردان در صحنه های حکمرانی و سیاست و حکمت و دانش، دلاوری و جنگ، عفت و عصمت، خردمندی و دادگستری عرض وجود می کنند و در بسیاری موارد بویژه در عشق و استقامت حتی بر مردان نیز مرجع اند.
با توجه به معنی ابیات نشستن شیرین به پادشاهی، شیرین در مدت یکسال به پادشاهی می نشیند و عدالت را رعایت می کند و از گرفتن مالیات منصرف می شود که این قسمت از شعر نگاه نظامی را نسبت به زن می رساند که زن در اجتماع قدرت برقراری عدالت و انصاف را در جامعه دارد و می تواند حکومت را در دست بگیرد. شیرین بعد از یک سال از ترس اینکه نتواند حکومت را درست اداره کند از حکومت دست می کشد که این قسمت از بیت ها نیز ترسی که در وجود زن می باشد بیان می کند که این را می رساند که زنان با وجود قدرت حکمرانی ولی یک ترس در وجود دارند که آن ها را حکمرانی می ترساند.
نظامی از یک سو نقش و قدرت حکمرانی زنان در جامعه را بیان می کند و از سوی دیگر ترس و اضطرابی که در درون آن ها وجود دارد را بیان می کند.
به مرور در بین همکاران خود می بینیم که زنان قدرت حکمرانی بسیاری دارند ولی ترس های مختلفی هم همراه آن ها هست. (ثروت، 1370: صص225-224)

"مناظره خسرو با فرهاد"
نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفتا گر نجویی سوی او راه

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت آسوده شو که این کار خامست

بگفتا رو صبوری کن درین درد

بگفت از صبر کردن دل خجل نیست

بگفتا در غمش می ترسی از کس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

به زر دیدم که با او بر نیایم

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

میان کوه راهی کند باید

بدین اندیشه کس را دسترس نیست

به حق حرمت شیرین دلبند

که با من سر بدین حاجت در آری

جوابش داد مرد آهنین چنگ

به شرط آنکه خدمت کرده باشم

دل خسرو رضای من بجوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

اگر خاکست چون شاید بریدن

به گرمی گفت کاری شرط کردم

میان دربند و زور دست بگشای

چو بشنید این سخن فرهاد بی دل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

پس آنگه از سنان تیشه تیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

وزان دنبه که آمد پیه پرورد

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

چو پیه از دنبه زانسان دید بازی

مکن کین میش دندان پیر دارد

چو برنج طالعت نمد ذنب دار

کجا باشد عروسی بر همه کس

عروسان نر شدند این را شب نیست

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل تو می گویی من از جان

بگفت از جان شیرینم فزونست

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفت آنگه که باشم مرده در خاک

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از محنت هجران او بس

بگفت ار من نباشم نیز شاید

نیامد بیش پرسیدن صوابش

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که مشکل می توان کردن بدو راه

چنان کآمد شد ما را بشاید

که کار تست و کار هیچ کس نیست

کز این بهتر ندانم خورد سوگند

چو حاجتمندم این حاجت برآری

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

چنین شرطی به جای آورده باشم

به ترک شکر شیرین بگوید

که حلقش خواست آزردن به پولاد

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

و گر برد کجا یارد کشیدن

و گر زین شرط برگردم نه مردم

برون شو دست برد خویش بنمای

نشان کوه جست از شاه عادل

که خواند هر کس اکنون بی ستونش

ز سختی روی آن سنگ آشکارا

روان شد کوهکن چون کوه آتش

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

بر او تمثال های نغز بنگاشت

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

جوانمردی چه کرد از مهربانی

چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

به دنیه شیر مردی زان تله رست

تو بر دنبه چرا پیه می گدازی

به خوردن دنبه ای دلگیر دارد

ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

به [شخشانه] زنندش طبل واپس

اگر طبلی زنند از پس عجب نیست

(ثروتیان، 1366: صص 401 – 396)

معنی ابیات: مناظره ی خسرو با فرهاد
* خسرو از فرهاد پرسید اهل کجایی؟ گفت از خانه ی سلطنت عشق.
* خسرو گفت غم می خرند و جان می فروشند.
* گفت جان فروشی دلیل بی ادبی است؟ فرهاد گفت: این در عاشقی کار عجیبی نیست.
* گفت چرا از دل عاشق شدی؟ گفت: از نظر تو من از دل عاشق شدم. ولی از دل نیست من از جان عاشق شدم.
* خسرو گفت: عشق شیرین بر تو چگونه است؟ گفت از جانم هم شیرین تر است.
* گفت اگر او را هر شب ببینی چه کار می کنی؟ گفت آری اگر خواب آید او را در خواب می بینم ولی خواب کجاست؟
* گفت: مهرش کی از دلت پاک می شود؟ گفت وقتی که بمیرم.
* گفت: اگر کسی شیرین را به چنگ بیاورد چه کار می کنی؟ گفت: با خنجر و تیغ او را می برم و پاره پاره می کنم.
* به ماه نمی توان از نزدیک نگاه کرد و سودا زده را نگاه کردن به ماه زیان دارد و شایسته است از دور نگاه دارد.
* گفت: اگر شیرین همه چیز را از تو بخواهد؟ گفت: این را از خداوند می خواهم.
* گفت: این سر خود وامی است بر گردن من زود از گردن می اندازم.
* گفت: از این کار دست بکش که این کار خامی و جوانی است. گفت: آسودگی بر من حرام است.
* گفت: صبور باش. گفت: چگونه می توانم صبوری کنم؟
* گفت: در را عشق شیرین از کی می ترسی؟ گفت: فقط از غم و دوری او.
* گفت: نه تنها هم خوابه و زن و همسر نمی خواهم حتی اگر خود من هم با خودم نباشم چه بهتر.
* چون خسرو در جواب فرهاد ناتوان ماند،
* به یارانش گفت: هرگز در بین آدمیان به این حاضرجوابی کسی را ندیده بودم.
* خواست که فرهاد را با الماس زبان نرم کند.
* در این راه سختی های زیادی است.
* به حق شیرین دلبند که از این بهتر سوگندی ندارم،
* به حاجت تو می اندیشم.
* مرد آهنین جواب داد و گفت: که این مشکل را حل می کنم.
* خسرو چنان از دست فرهاد خشمگین شد که می خواست حلقش را با پولاد ببرد.
* گفت: از این شرط ترسی ندارم.
* حتی اگر خاک باشد چگونه ممکن است آن را بریدن و اگر ببرد کجا می تواند حمل کند و ببرد.
* فرهاد گفت شرط را می پذیرم و اگر انجام نداده برگردم مرد نیستم.
* چون فرهان این شرط را شنید نشان کوه را از خسرو پرسید.
* خسرو آدرس کوه را به فرهاد داد و گفت به آن کوه بیستون می گویند.
* به حکم آن که بیستون سنگی خارا و تخته سنگی سخت بود، آشکارا رویش از سنگ بود و سختی آن از ظاهرش هویدا بود.
* فرهاد با دلی خوش راهی کوه بیستون شد.
* اگرچه دنبه با فربهی و روغن خود برای گرگان تله بسته و مردان مجرب نیز از فریب دنبه ی دنیا در امان نیستند، با این همه شیرمردی دلیر با چاره گری و نیرنگ خود را از آن دام می رهاند و به آن دام نمی افتد.
* نیرنگ و فریب خود نیرنگ باز را به ننگ و هلاکت می اندازد و با فریب خورده چه کارها که نکند. (غرور دنیا و فریب زنان را نخورید که هر دو خطرناکند و رحم نمی کنند.)
* بر حذر باش که نیش دنیا بی رحم و سرسخت است و فریبی کشنده و غم آلود به همراه دارد.
* وقتی که طالع نحس نداری و خود قادر به مقابله با حوادث و موانع هستی، پس چرا با همه ی سعادت، نیرنگ بازی می کنی و چون دم جانداران از پس می روی.
* عروسی که به شاخ شانه طبل وارونه برای او می زنند او عروسی است برای همه.
* کارها وارونه شده و کاری را که باید با زنان کنند آنان برعهده گرفته اند وهمان افراد نیز بر سر کارند و جلوه ی عروسان دارند. این دنیا نسب ندارد و این عروسان نسب ندارند. (ثروتیان، 1366: صص 928- 924)
تفسیر ابیات: مناظره خسرو با فرهاد
با توجه به معنی ابیات مناظره خسرو با فرهاد این مطلب دریافت می شود که خسرو بعد از کلی سوال کردن از فرهاد، ناتوان می شود و این نیرنگ را در پیش می گیرد و به فرهاد می گوید که راه رسیدن به شیرین کندن بیستون است. که فرهاد نیز این امر را می پذیرد.
نظامی پذیرفتن فرهاد از این که کوه بیستون را بکند از روی جوانی و نادانی او می داند و در جایی نیز از نیروی جوانی فرهاد یاد می کند.
نظامی در هر صورتی بیان می کندکه نباید فریب زنان و دنیا را خورد. به طوری که مشخص است هم خسرو و هم فرهاد هر دو در کار زن زیان کار بودند و یکی عدالت از دست داد و جنایت کرد و یکی جان بر سر آن باخت. و می گوید فریب زنان و غرور دنیا را نخورید که هر دو خطرناکند و رحم نمی کنند.
در این قسمت از معنی ابیات، نظامی نقش زنان در فریب دهی مردان را بیان می کند و می گوید که چگونه زنان، مردان را فریب می دهند و به نقش مردان از یک لحاظ به جوانمردی و از لحاظ دیگر به نیرنگ یاد می کند: که در صورت اول به فرهاد اشاره می کند که از روی جوانمردی به کندن کوه بیستون می رود و در صورت دوم به نامردی خسرو و نیرنگ بازی او که فرهاد را با نقشه ای به کندن کوه بیستون می برد.
و در پایان قسمت شعر هم به وارونه شدن وظایف و نقش زنان و مردان اشاره می کند. در جامعه چه بسیارند مردانی که دیگر نقش زنان را انجام می دهند و جلوه ی عروسان دارند.
در واقع نظامی جابه جایی نقش زن و مرد در جامعه را بیان می کند و این مطلب می تواند نشانه ای هم برای آیندگان باشد؛ چراکه همان طور که می بینیم طرز لباس پوشیدن پسرها و دخترها امروزه کاملاً دارد جابه جا می شود.

"رسیدن نامه ی شیرین به خسرو"
چو خسرو نامه شیرین فرو خواند

به خود گفتا جوابست این نه جنگ است

جواب آنچه بایستش دریدن

دگر باره شد از شیرین شکرخواه

ز کار آشوبی مریم بر آسود

چو مریم کرد دست از جشن کوتاه

چو دشمن شد همه کاری به کامست

به شیرین چند چربی ها فرستاد

بت فرمانبرش فرمان پذیرفت

به خسرو پیش از آنش بود پندار

فرستد مهد و در کاوینش آورد

به دفترها عتاب آغاز می کرد

متاع نیکوی بر کار می دید

متاع مشتری یابد روایی

ز بهر سود خود این پند بنیوش

در آن دیدست دولت سودمندی

ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد

چو عاجز گشت از آن ناز به خروار

که یاری مهربان آرد فرا چنگ

سرو کاری ز بهر خویش گیرد

ز هر قومی حکایت باز می جست

از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند

کلوخ انداز را پاداش سنگست

شنیدم آنچه می باید شنیدن

که غوغای مگس برخاست از راه

رطب بی استخوان شد شمع بی دود

جهان چون جشن مریم گشت بر شاه

یکی آب از پس دشمن تمام است

به روغن نرم کرد آهن ز پولاد

که دردی داشت کان درمان پذیرفت

کزان نیکوترش باشد طلب کار

به مهد خود عروس آیینش آرد

عتابش بیش می شد ناز می کرد

بها می کرد چون بازار می دید

به دیده قدر دارد روشنائی

متاعی کان بنخرند از تو مفروش

که چون یابی روایی در نبندی

ز ناز خویش مویی کم نمی کرد

نهاد اندیشه را بر چاره ی کار

به رهواری همی راند خر لنگ

سر از کاری دگر در پیش گیرد

نگیرد مرد زیرک شغل خود سست

(ثروتیان، 1366: صص 448- 446)
معنی ابیات: رسیدن نامه ی شیرین به خسرو
* وقتی خسرو نامه ی شیرین را خواند از سخنان او ناتوان شد.
* با خود گفت: باید جواب داد این که جنگ نیست و جواب سنگ کلوخ است.
* جواب برای آن چه لازم بود بدروم یا آن چه لازم بود شکافته و معلوم گردد.
* یک لحظه بیشتر از دشمن عمر کردن و حتی یک نوبت بیشتر آب خوردن پس از مرگ دشمن کافی است.
* به شیرین وعده های خوش فرستاد. آهن سخنان قهرآمیز را با روغن سخنان ملایم نرم کرد.
* از خسرو انتظاراتی بیش از آن داشت و به او چنان گمان می برد که بهتر و آیینی نیکوتر او را خواستگاری کند و او را در برابر آیین عروسی شاهان و با مهد زرین به بزم شاهی آورد.
* روشنایی هنگامی قدر و ارزش دارد که دید و چشمی بینا وجود داشته باشد وگرنه تاریکی و روشنایی یکی است.
* پادشاه شیرین را قانع می کرد. ولی شیرین نمی پذیرفت.
* چون خسرو از کار شیرین عاجز شد به فکر افتاد.
* خسرو می خواست روزگار خود را از نظر داشتن زن و همسر بگذراند و فرهنگ را در کوچه پس کوچه ای براند و برابر رسم و آیین زنی داشته باشد.
* زن و همسری که فقط به درد خانه داری می خورد، آن که در خانه به کارها برسد.
(ثروتیان، 1366: صص 950- 949)
تفسیر ابیات: رسیدن نامه ی شیرین به خسرو
با توجه به معنی ابیات خسرو در جواب نامه ی شیرین عاجز می شود. چرا که سخنان شیرین حق است. خسرو به فکر می افتد و جواب شیرین را می دهد. خسرو به شیرین وعده های خوشی می دهد. ولی شیرین از خسرو انتظاراتی دیگر دارد. آن هم این که خسرو به رسم و آیین پادشاهی به خواستگاری او بیاید. با توجه به معنی ابیات نظامی این را می رساند که مردان در امر ازدواج با زبانی نرم، طرف مقابل را مطیع خود می کنند ولی دیگر شیرین این سخنان نرم را هم نمی پذیرد.
خسرو به دنبال همسری بود که زندگی را بگذراند و مطابق رسم و آیین زنی داشته باشد.
همسری که کارهای خانه را انجام دهد.
این قسمت از شعر، نظامی را مسبت به جایگاه زن در خانواده می رساند. با وجودی که خسرو پادشاه مملکت است ولی دوست ندارد همسرش در خانه مشغول کار باشد و امور زندگی را بچرخاند. نظامی جایگاه زن را در خانه و امور خانگی می داند و بیشتر موافق به کار کردن در خانه است تا بیرون از خانه و در اجتماع.

"عروسی کردن خسرو و شیرین"
سعادت چون گلی پرورد خواهد

نخست اقبال بردوزد کلاهی

ز دریا در برآورد مرد غواص

چو شیرین گشت شیرین تر ز جلاب

بخور کاین جام شیرین نوش بادت

به خلوت بر زبان نیکنامی

که جام باده در باقی کن امشب

مشو شیرین پرست ار می پرستی

چو مستی مرد را بر سر زند دود

دگر چون بر مرادش دست باشد

اگر بالای صد بکری برد مست

بسا مستا که قفل خویش بگشاد

خوش آمد این سخن شاه عجم را

ولیکن بود روز باده خوردن

نوای باربد لحن نکیسا

گهی گفتی به ساقی نغمه رود

گهی با باربد گفتی می از جام

ملک بر یاد شیرین تلخ باده

چو آمد وقت آن کاسوده و شاد

چنان بدمست کز وی هوش بردند

چو شیرین در شبستان آگهی یافت

به شیرینی جمال از شاه بنهفت

ظریفی کرد و بیرون از ظریفی

عجوزی بود مادر خوانده او را

چه گویم راست چون گرگی به تقدیر

دو پستان چون دو خیک آب رفته

تنی چون خرکمان از کوژپشتی

دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه

دهان و لفجن او از شاخ شاخی

شکنج ابرویش بر لب فتاده

نه بینی! خرگهی بر روی بسته

مژه ریزیده چشم آشفته مانده

به عمدا زیوری بر بستش آن ماه

بدان تا مستیش را آزماید

ز طرف پرده آمد پیر بیرون

گران جانی که گفتی جان نبودش

شه از مستی در آن ساعت چنان بود

ولیک آن مایه بودش هوشیاری

کمان ابروان را زه برافکند

چو صید افکنده شد کاهی نیرزید

کلاغی دید بر جای همائی

به دل گفت این چه اژدرها پرستیست

نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت

ولی چون غول مستی رهزنش بود

در آورد از سر مستی به دو دست

به صد جهد و بلا برداشت آواز

چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید

برون آمد ز طرف هفت پرده

چه گویم چون شکر شکر کدامست

چو سروی گر بود در دامنش نوش

مه و خورشید با خوبیش درویش

بتی کامد پرستیدن حلالش

جهان افروز دلبندی چه دلبند

بهاری تازه چون گل بر درختان

خجل روئی ز رویش مشتری را

ز خالش چشم بد در خواب رفته

ز گرمی داری آن مشک جو سنگ

لب و دندانی از عشق آفریده

رخ از باغ سبک روحی نسیمی

ز گوش و گردنش لولو خروشان

عقیق میم شکلش سنگ در مشت

کشیده گرد مه مشگین کمندی

به نازی قلب ترکستان دریده

رخی چون تازه گلهای دلاویز

سپید و نرم چون قاقم برو پشت

تنی چون شیر با شکر سرشته

زتری خواست اندامش چکیدن

گشاده طاق ابرو تا بناگوش

کرشمه کردنی بر دل عنان زن

ز خاطرها چو باده گر دمی برد

گل و شکر کدامین گل چه شکر

ملک چون جلوه دلخواه نو دید

چو دیوانه ز مه نو برآشفت

سحرگه چون به عادت گشت بیدار

عروسی دید زیبا جان درو بست

نبیذ تلخ گشته سازگارش

نهاده بر دهانش ساغر مل

دو مشکین طوق در حلقش فتاده

بنفشه با شقایق در مناجات

چو ابر از پیش روی ماه برخاست

خرد با روی زیبا ناشکیب است

به خوزستان در آمد خواجه سرمست

سر اول به گل چیدن در آمد

پس آنگه عشق را آوازه در داد

که از سیب و سمن بد نقل سازیش

گهی باز سپید از دست شه جست

گهی از بس نشاط انگیز پرواز

گوزن ماده می کوشید با شیر

شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت

حصاری یافت سیمین قفل بر در

نه بانگ پای مظلومان شنیده

خدنگ غنچه با پیکان شده جفت

مگر شه خضر بود و شب سیاهی

به ضرب دوستی بر دست می زد

نگویم بر نشانه تیر می شد

شده چنبر میانی بر میانی

چکیده آب گل در سیمگون جام

صدف بر شاخ مرجان مهد بسته

ز رنگ آمیزی آن آتش و آب

شبان روزی به ترک خواب گفتند

شبان روزی دگر خفتند مدهوش

به یکجا هر دو چون طاوس خفته

ز نوشین خواب چون سر برگرفتند

به آب اندام را تادیب کردند

ز دست خاصگان پرده شاه

همیلا و سمن ترک و همایون

ملک روزی به خلوتگاه بنشست

به رسم آرایشی در خوردشان کرد

همایون را به شاپور گزین داد

سمن ترک از برای باربد خواست

پس آنگه داد با تشریف و منشور

چو آمد دولت شاپور در کار

ملک را کار از آن پس خرمی بود

جوانی و مراد و پادشاهی

نبودی روز و شب بی باده و رود

جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست

به خوش طبعی جهان می داد و می خورد

پس از یک چند چون بیدار دل گشت

چو مویش دیده بان بر عارض افکند

ز هستی تا عدم موئی امید است

چو در موی سیاه آمد سپیدی

بنفشه زلف را چندان دهد تاب

ز شب چندان توان دیدن سیاهی

سگ تازی که آهو گیر گردد

هوای باغ چندانی بود گرم

چو بر سبزه فشاند برف کافور

کمان ترک چون دور افتد از تیر

چو باشد تندرستی و جوانی

چو بیماری و پیری راه گیرد

چو گندم را سپیدی داد رنگش

چو گازر شوی گردد جامه خام

بخار دیگ چون کف بر سر آرد

سیاه مطبخی را گو میندیش

اگر در مطبخت نامست عنبر

برآنکس کاسیا گردی نشاند

کسی کافتد بر او زین آسیا گرد

جوانی چیست سودائی است در سر

چو پیری بر ولایت گشت والی

جوانی گفت پیری را چه تدبیر

جوابش داد پیر نغز گفتار

بر آن سر کاسمان سیماب ریزد

سیه موئی جوان را غم زداید

غم از زنگی بگرداند علم را

سیاهی توتیای چشم از آنست

مخسب ای سر که پیری در سر آمد

ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش

چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت

اگرچه نیک عهدی پیشه می کرد

گهی بر تخت زرین نرد می باخت

گهی می کرد شهد باربد نوش

چو تخت و باربد شیرین و شبدیز

ازان خواب گذشته یادش آمد

چو می دانست کز خاکی و آبی

مه نو تا به بدری نور گیرد

درخت میوه تا خامست خیزد

به بار آید پس آنگه مرد خواهد

پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی

به کم مدت شود بر تاجها خاص

صلا در داد خسرو را که دریاب

بجز شیرین همه فرموش بادت

فرستادش چو هشیاری پیامی

مرا هم باده هم ساقی کن امشب

که نتوان کرد با یک دل دو مستی

کبابش خواه تر خواهی نمکسود

بگوید مست بودم مست باشد

به هشیاری هشیاران کشد دست

به هشیاری ز دزدان کرد فریاد

بگفتا هست فرمان آن صنم را

جگرخواری نمی شایست کردن

جبین زهره را کرده زمین سا

بده جامی که باد این عیش بدرود

بزن کامسال نیکت باد فرجام

لبالب کرده و بر لب نهاده

شود سوی عروس خویش داماد

به جای غاشیه ش بر دوش بردند

که مستی شاه را از خود تهی یافت

نهادش جفته ای شیرین تر از جفت

نشاید کرد با مستان حریفی

ز نسل مادران وا مانده او را

نه چون گرگ جوان چون روبه پیر

ز زانو زور و از تن تاب رفته

برو پشتی چو کیمخت از درشتی

چو حنظل هر یکی زهری به شیشه

به گوری تنگ می ماند از فراخی

دهانش را شکنجه بر نهاده

نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته

ز خوردن دست و دندان سفته مانده

عروسانه فرستادش بر شاه

که مه را ز ابر فرقی می نماید؟

چو ماری کاید از نخجیر بیرون

به دندانی که یک دندان نبودش

که در چشم آسمانش ریسمان بود

که خوشتر زین رود کبک بهاری

بدان دل کاهوی فربه در افکند

وزان صد گرگ روباهی نیرزید

شده در مهد ماهی اژدهائی

خیال خواب یا سودای مستیست

چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت

گمان افتاد کان مادر زنش بود

فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست

که مردم جان مادر چاره ای ساز

به فریادش رسیدن مصلحت دید

بنامیزد رخی هر هفت کرده

طبرزد نه که او نیزش غلام است

چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش

گلی از صد بهارش مملکت بیش

بهشتی نقد بازار جمالش

به خرمنها گل و خروارها قند

سزاوار کنار نیک بختان

چنان کز رفتنش کبک دری را

چو دیده نقش او از تاب رفته

ترازوگاه جو میزد گهی سنگ

لبش دندان و دندان لب ندیده

دهان از نقطه موهوم میمی

که رحمت بر چنان لولو فروشان

که تا بر حرف او ننهد کس انگشت

چراغی بسته بر دود سپندی

به بوسی دخل خوزستان خریده

گلاب از شرم آن گلها عرق ریز

کشیده چون دم قاقم ده انگشت

تباشیرش به جای شیر هشته

ز بازی زلفش از دستش پریدن

کشیده طوق غبغب تا سر دوش

خمار آلوده چشمی کاروان زن

ز دلها چون مفرح درد می برد

به او او ماند و بس الله اکبر

تو گفتی دیو دیده ماه نو دید

در آن مستی و آن آشفتگی خفت

فتادش دیده بر گل های بی خار

تنوری گرم حالی نان درو بست

شکسته بوسه شیرین خمارش

شکفته در کنارش خرمن گل

دو سیمین نار بر سیبش نهاده

شکر می گفت فی التاخیر آفات

شکیب شاه نیز از راه برخاست

شراب چینیان مانی فریب است

طبرزد می ربود و قند میخست

چون گل زان رخ به خندیدن در آمد

صلای میوهای تازه در داد

گهی با نار و نرگس رفت بازیش

تذرو باغ را بر سینه بنشست

کبوتر چیره شد بر سینه باز

برو هم شیر نر شد عاقبت چیر

به یاقوت از عقیقش مهر برداشت

چو آب زندگانی مهر بر سر

نه دست ظالمان بر وی رسیده

به پیکان لعل پیکانی همی سفت

که در آب حیات افکند ماهی

دبیرانه یکی در شصت می زد

رطب چون استخوان در شیر می شد

رسیده زان میان جانی به جانی

شکر بگداخته در مغز بادام

به یکجا آب و آتش عهد بسته

شبستان گشته پرشنگرف و سیماب

به مرواریدها یاقوت سفتند

بنفشه در بر و نرگس در آغوش

که الحق خوش بود طاوس جفته

خدا را آفرین از سر گرفتند

نیایش خانه را ترتیب کردند

نشد رنگ عروسی تا به یک ماه

ز حنا دستها را کرده گلگون

نشاند آن لعبتان را نیز بر دست

ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد

طبرزد خورد و پاداش انگبین داد

همیلا را نکیسا یار شد راست

همه ملک شمیرا را به شاپور

در آن دولت عمارت کرد بسیار

چو دولت با مرادش همدمی بود

ازین به گر بهم باشد چه خواهی

جهان را خورد و باقی کرد بدرود

غم کار جهان خوردن چه کارست

قضای عیش چندین ساله می کرد

از آن بیهوده کاری ها خجل گشت

جوانی را ز دیده موی بر کند

ولی آن موی خود موی سپید است

پدید آمد نشان ناامیدی

که باشد یاسمن را دیده در خواب

که برناید فروغ صبحگاهی

بگیرد آهویش چون پیر گردد

که سبزی را سپیدی دارد آزرم

با باد سرد باشد باغ معذور

دفی باشد کهن با مطربی پیر

حلاوت بیش دارد زندگانی

چه سنگین دل چراغی کو نمیرد

شود تلخ ار بود سالی درنگش

خورد مقراضه مقراض ناکام

همه مطبخ به خاکستر برآرد

که داری آسیائی نیز در پیش

شوی در آسیا کافور پیکر

نماند گرد چون خود را فشاند

به صد دریا نشاید غسل او کرد

وزان سودا تمنائی میسر

برون کرد از سر آن سودا بسالی

که یار از من گریزد چون شوم پیر

که در پیری تو خود بگریزی از یار

چو سیماب از بت سیمین گریزد

که در چشم سیاهان غم نیاید

نداند هیچ زنگی نام غم را

که فراش ره هندوستانست

سپاه صبحگاه از در در آمد

هنوز این پنبه ناری از گوش

ز پیری در جوانی یاس من یافت

جهان بدعهد بود اندیشه می کرد

گهی شبدیز را چون بخت می تاخت

گهی می گشت با شیرین هم آغوش

شدند این چار نزهتگاه پرویز

خرابی در دل آبادش آمد

هر آنچ آباد شد گیرد خرابی

چو در بدری رسد نقصان پذیرد

چو گردد پخته حالی بر بریزد

(ثروتیان، 1366: صص 647- 631)
معنی ابیات: عروسی کردن خسرو و شیرین
* سعادت چون بخواهد گلی را بپرورد نخست خود به بار می آید. پس آن گاه گل را برای سعادتمند شدن می طلبد.
* اول کلاه شاهی را آماده می کند و زمانی که وقتش رسید بر سر می گذارد.
* مرد غواص از دریاهای زیادی می گذرد.
* مستی مرد را کهنه و پس مانده می کند.
* دیگر آن که چون مرد مست بر مراد خویش دست یابد مست و بی خرد می شود و می گوید مست بودم.
* اگر مرد مست بیش از صد دوشیزگی را ببرد چون به هوش آمد در عالم هوشیاری دست به سوی هوشیاران می کشد و به آنان اشاره می کند یعنی آنان چنان کاری را کرده اند.
* ای بسا مست که قفل خانه ی خود را در مستی می گشاید و چون به هوش آمد کار خود را فراموش کرده و فریاد می زند که دزد آمده.
* روز شادی بود و جای حسرت و اندوه نبود.
* چون وقت آن رسید خسرو به سوی شیرین رفت.
* چون شیرین از مستی خسرو آگاه شد،
* دامی شیرین تر برای او از جفت و همسر ترتیب داد.
* دهانه ی لبیش کلفت بود
* مار ابروان سرخ رنگش تا گوشه ی لب افتاده و چین خورده و بر دهانش ورم و خیارک و دمل نهاده است.
* موی مژه های ریخته و چشمش خراب و آشفته حال مانده بود و دست از خوردن ناتوان و دندان نیز سوراخ شده بود. یعنی نه دست قادر به خوردن و نه دندان.
* شیرین از خرگاه هفت پرده بیرون آمد، چشم بد دور با رخساری که هر هفت قلم آرایش سرمه و وسمه و سرخاب و سفیداب و … کرده بود.
* ماه و خورشید در برابر زیبایی او درویش و فقیر بودند و شیرین چون گلی بود که پادشاهی او بر کشور زیبایی بیش از صد بهار بود.
* چشم بد از خال رخ او خود عیبناک شده و آب آورده و چون نقش خال او را از دیده از تاثیر افتاده و بی اثر شده است. زیرا خال سیاه او بر رخسارش مانند دانه ی سپند بر آتش بود و چشم بد را از اثر می انداخت.
* ترازوی دو گیسو گرمی داری ریزه خال سیاه او را بر عهده دارد. گاهی مساوی و گاهی نامتعادل می شود.
* عقیق لبش سنگ دندان در مشت دهان گرفته بود تا کسی بر سخن وی عیب نگیرد.
* زلفینش بر گرد رخسار گویی کمندی بود بر گرد ماه کشیده شده و یا دو گیسو چون دود سپندی بود که چراغ رخسار بر آن بسته شده بود.
* بنفشه ی زلف و شقایق رخسار در مناجات بودند که برخیز و شکر لب نیز فریاد می کشید که بشتاب در دیرکرد زیان ها نهفته است.
* گاهی باز سپیدی از گونه ی شاه یعنی همچون خود او جسته بر سینه ی تذرو باغ می نشست.
* مظلومان بر وی شورش نکرده اند و ظالمان بر وی یورش نبرده اند.
* شاخه ی مرجان در میان صدف قرار گرفته و آب و آتش با هم سازگار گشته است.
* روزگار را با شادی گذراند و باقی را که غم روزگار یا غم هرکس دیگر بود ترک گفت.
* تا موی سپید پیری ظاهر شد جوانی پایان می پذیرد.
* سگ شکاری که آهو می گیرد چون پیر گردد عیب می پذیرد و ناتوان می شود.
* باغ تا آن زمان که سپیدی برف حرمت سبزی را نگهدارد و بر روی آن نبارد رونق و زیبایی دارد.
* اگر سنگ آسیاب گندم را آرد بکند و رنگ سپید بدهد آرد بیش از یک سال نمی ماند و تلخ می شود.
* چون جامه ی خام را گازر بشوید ورنگ آن برود مقراضه ی قیچی می خورد و ناچار پاره پاره می شود.
* سیاهان هندی از آن جهت عزیز هستند که کارگر و پاسبان راه است و کار نگهبانی و خدمت بر عهده دارد.
* چون موی سفید در بنفشه ی گیسوی تابدار خسرو ظاهر شد او نیز چون من که نظامی هستم در جوانی پیر و ناامید گردید. (ثروتیان، 1366: صص 1048- 1038)
تفسیر ابیات عروسی کردن خسرو و شیرین
با توجه به معنی ابیات نظامی از مردمی سخن می گوید که در حالت بی خردی و نادانی نیک و بد خود را تشخیص نمی دهند و بعد از انجام دادن کاری متوجه اشتباه کار خود می شوند.
نظامی بی خردی و مستی را به صورت دشمنی تازنده بر شخص مجسم کرده است. و می گوید انسانی که مست و بی خرد است، قفل خانه ی خودش را در مستی می گشاید و چون به هوش می آید کار خود را فراموش کرده و فریاد می زند که دزد آمده است..!
و هم چنین در قسمتی از شعر نیز به نحوه ی آرایش شیرین در مراسم عروسی بیان می کند. شیرین از خرگاه هفت پرده بیرون می آید در حالی که هفت آرایش سرمه، وسمه، سرخاب، سفیداب و … کرده است.
نظامی به مراسم عروسی در دوران قدیم اشاره می کند که چگونه عروسان در مراسم عروسی خود آرایش می کردند و سپس به آتش کردن دانه ی سپند برای این که چشم بد از او دور شود و از چشم زدن دور بماند. در مراسم امروزین نیز برای این که عروس از چشم بد دور بماند دانه ی سپند آتش می زنند.
نظامی شاپور را به عنوان واسطه ی عشق خسرو و شیرین می داند و او را فردی چاپلوس و متملق می داند.

"ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش"
به نزهت بود روزی با دل افروز

زمین بوسید شیرین کای خداوند

بسی کوشیده ای در کامرانی

جهان را کرده ای از نعمت آباد

چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد

حذر کن زانکه ناگه در کمینی

زنی پیر از نفسهای جوانه

ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد

بسا آیینه کاندر دست شاهان

چو دولت روی برگرداند از راه

چو برگ باغ گیرد ناتوانی

چو دور از حاضران میرد چراغی

چو سیلی ریختن خواهد به انبوه

تگرگی کو زند گشنیز بر خاک

درختی کاول از پیوند کژ خاست

جهانسوزی بد است و جور سازی

از آن ترسم که گرد این مثل راست

کهن دولت چو باشد دیر پیوند

ز مثل خود جهان را طاق بیند

ز مغروری که در سر ناز گیرد

نو اقبالی بر آرد دست ناگاه

خلایق را چو نیکو خواه گردد

خردمندی و شاهی هر دو داری

نجات آخرت را چاره گر باش

کسی کو سیم و زر ترکیب سازد

ببین دور از تو شاهانی که مردند

بمانی، مال بد خواه تو باشد

فرو خوان قصه دارا و جمشید

در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز

چو خسرو دید کان یار گرامی

بزرگ امید را نزدیک خود خواند

که ای تو بزرگ امید مردان

خبر ده کاولین جنبش چه چیز است

جوابش داد ما ده راندگانیم

ز واپس ماندگان ناید درست این

دگرباره به پرسیدش جهاندار

نخستم در دل آید کاین فلک چیست

جوابش داد مرد نکته پرداز

حسابی را کزین گنبد برونست

هر آنچ آمد شد این کوی دارد

وز آنصورت که با چشم آشنا نیست

بلندانی که راز آهسته گویند

فلک بر آدمی در بسته دارد

دگر ره گفت کاجرام کواکب

شنیدستم که هر کوکب جهانیست

جوابش داد کاین ما هم شنیدیم

چو وا جستیم از آن صورت که حالست

دگر ره گفت ما اینجا چرائیم

جوابش داد و گفت از پرده این راز

که ره دورست ازین منزل که مائیم

چو زین ره بستگان یابی رهائی

دگر ره گفتش ای دانای اسرار

عجب دارم زیارانی که خفتند

همه گفتند چون ما در زمین آی

جوابش داد دانای نهانی

نگنجد آن ترنم اندرین ساز

نفس در آتش آری دم بگیرد

دگر ره گفت اگر جان هست حاصل

چو می بینم بخواب این نقشها چیست

جوابش داد کز چندین شهادت

چو گردد خواب را فکرت خریدار

دگر ره گفت بعد از زندگانی

تو آن نوری که پیش از صحبت خاک

ز تو گر باز پرسند آن نشانها

چو روزی بگذری زین محنت آباد

کسی کو یاد نارد قصه دوش

دگر باره بگفت ای فرخ استاد

جوابی دلپسندش داد چون در

تفکر در مناجات الهی

دگر ره گفت کز دور فلک خیز

جوابش داد به کز پند پرسی

هوا بادیست کز بادی بلرزد

جهان را اولین بطنی زمی بود

دگر باره بگفتش کای خردمند

جوابش داد کای باریک بینش

طبیبی در یکی نکته نهفته است

بیا شام و بخور خوردی که خواهی

ز بسیار و ز کم بگذر که خام است

دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری

یکی کم خورد کاین جان می گزاید

چو بر حد عدالت ره نبردند

دگر ره باز پرسیدش که جانها

جوابش داد کز راه ندیده

شنیدم چار موبد بود هشیار

در این مشکل فرو ماندند یک چند

یکی گفتا بدان ماند که در خواب

بسی کوشد که بیرون آورد رخت

چو از خواب اندر آید تاب دیده

دوم موبد به قصری کرد مانند

از او شخصی فرو افتد گران سنگ

ز ماندن دست و بازو ریش گردد

شکنجه گرچه پنجه اش را کند سست

هم آخر کار کو بی تاب گردد

سوم موبد چنان زد داستانی

رباید گوسفندی گرگ خونخوار

کشد گرگ از یکی سو تا تواند

چو گرگ افزون بود در چاره سازی

چهارم مرد موبد گفت کاین راز

عروسی در کنارش خوب چون ماه

نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت

هم آخر چون شود دیوانگی چیر

در این اندیشه لختی قصه راندند

چو می مردند می گفتند هیهات

ز مرده هر کسی افسانه راند

مگر پیغمبران کایشان امینند

سخن چون شد به معصومان حوالت

که شخصی درعرب دعوی کند کیست؟

جوابش داد کان حرف الهی

به گنبد در کنند این قوم ناورد

نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش

کند بالای این نه پرده پرواز

مکن بازی شها با دین تازی

بجوشید از نهیب اندام پرویز

ولی چون بخت پیروزی نبودش

چو شیرین دیدکان دیرینه استاد

ثنا گفتش که ای پیر یگانه

چو بر خسرو گشادی گنج کانی

کلیدی کن نه زنجیری در این بند

سخن در داد و دانش می شد آن روز

ز رامش سوی دانش کوش یک چند

بسی دیگر به کام دل برانی

خرابش چون توان کردن به بیداد

لگد در شیر گیرد تا بریزد

دعای بد کند خلوت نشینی

زند تیری سحرگه بر نشانه

که نفرین داده باشد ملک بر باد

سیه گشت از نفیر داد خواهان

همه کاری نه بر موقع کند شاه

خبر پیشین برد باد خزانی

کشندش پیش از آن در دیده داغی

بغرد کوهه ابر از سر کوه

رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک

نشاید جز به آتش کردنش راست

ترا به گر رعیت را نوازی

که آن شه گفت کو راکس نمی خواست

رعیت را نباشد هیچ در بند

جهان خود را به استحقاق بیند

مراعات از رعیت باز گیرد

کند دست دراز از خلق کوتاه

باجماع خلایق شاه گردد

سپیدی و سیاهی هر دو داری

در این منزل ز رفتن با خبر باش

قیامت را کجا ترتیب سازد

ز مال و مملکت با خود چه بردند؟

ببخشی، شحنه راه تو باشد

که با هر یک چه بازی کرد خورشید

که دانی پرده ی پوشیده را راز

ز دانش خواهد او را نیکنامی

به امید بزرگش پیش بنشاند

مرا از خود بزرگ امید گردان

که این دانش بر دانا عزیز است

وز اول پرده بیرون ماندگانیم

نخستین را نداند جز نخستین

که دارم زین قیاس اندیشه بسیار

درونش جانور بیرون او کیست

که نکته تا بدین دوری مینداز

جز ایزد کس نمی داند که چونست

در او روی آوریدن روی دارد

به گستاخی سخن راندن روا نیست

سخنهای فلک سر بسته گویند

چو طرفه گو سخن سربسته دارد

ندانم بر چه مرکوبند راکب

جداگانه زمین و آسمانیست

درستی را بدان قایم ندیدیم

رصد بنمود کاین معنی محالست

کجا خواهیم رفتن وز کجائیم

نگردد کشف هم با پرده میساز

ندیده راه منزل چون نمائیم

بدانی خود که چونی وز کجائی

خبردارنده از اسرار هر کار

که خواب دیده را با کس نگفتند

نگوید کس چنین رفتم چنین آی

که نقد این جهانست آن جهانی

مخالف باشد ار برداری آواز

و گر آتش در آب آری بمیرد

نه نقش کالبدها هست باطل؟

نگهدارنده این نقشها کیست؟

خیال مردم را با تست عادت

در آن عادت شود جانها پدیدار

بیاد آرم حدیث این جهانی

ولایت داشتی بر بام افلاک

نیاری هیچ حرفی یاد از آن ها

از آن ترسم کز این هم ناوری یاد

تواند کردن امشب را فراموش

تفکر چیست اندر آدمی زاد

که چون پرسیدی از حال تفکر

تضرع شد به مقصودی که خواهی

زمین را با هوا شرحی برانگیز

زمینی و هوائی چند پرسی

زمین خاکیست کو خاکی نیرزد

زمین را آخرین بطن آدمی بود

طبیبانه در آموزم یکی پند

جهان جان و جان آفرینش

خدا آن نکته را با خلق گفته است

کم و بسیار نه کارد تباهی

نگهدار اعتدال اینت تمام است

رسیدند از قضا بر چشمه ساری

یکی پر خورد کاین جان می فزاید

ز محرومی و سیری هر دو مردند

چگونه بر پرند از آشیانها

نشاید گفتن الا از شنیده

مسلسل گشته با هم جان هر چار

که از تن چون رود جان خردمند

در اندازد کسی خود را به غرقاب

ندارد سودش از کوشیدن سخت

هراسی باشد اندر خواب دیده

که بر گردون کشد گیتی خداوند

ز بیم جان زند در کنگره چنگ

وز افتادن مضرت بیش گردد

کند سر پنجه را در کنگره چست

هم او هم کنگره پرتاب گردد

که با گرگی گله راند شبانی

در آویزد شبان با او به پیکار

ز دیگر سو شبان تا وارهاند

شبان را کرد باید خرقه بازی

به شخصی ماند اندر حجله ناز

بدو در یافته دیوانگی راه

نه از دیوانگی با وی توان ساخت

گریزد مرد از او چون آهو از شیر

ورق نادیده حرفی چند خواندند

کزین بازیچه دور افتاد شهمات

نمرده راز مرده کس نداند

به نامحرم نگویند آنچه بینند

ملک پرسیدش از تاج رسالت

به نسبت دین او با دین ما چیست؟

برونست از سپیدی و سیاهی

برون از گنبد است آواز آن مرد

که نقشند این دو او شاگرد نقاش

نیم زان پرده چون گویم از این راز

که دین حق است و با حق نیست بازی

چو اندام کباب از آتش تیز

صلای احمدی روزی نبودش

در گنج سخن بر شاه بگشاد

ندیده چون توئی چشم زمانه

نصیبی ده مرا نیز ار توانی

فرو خوان از کلیله نکته ای چند

(ثروتیان، 1366: صص 661- 648)

معنی ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
* روزی شیرین در نزهتگاه با خسرو در مورد داد و دانش صحبت کرد.
* شیرین سر به سجده گذاشت و گفت: خدایا خسرو را به سوی دانش هدایت کن.
* در کامرانی بسیار کوشیده ای زمانی نیز از رامش سوی دانش کوش تا مدت زمان بسیاری نیز به کام دل سعادتمند بمانی.
* جهان از نعمت خداوند آباد شده.آن را با بیداد خراب کرده اند.
* آن گاه که مملکت نفرین شود و بر باد برود دیگر صدا و فریاد فایده ای ندارد.
* چه بسیار مملکت هایی که به دست پادشاهان بود ولی از نفرین دادخواهان نابود شد.
* وقتی دولت از شاه روی برگرداند دیگر شاه کارها را به موقع انجام نمی دهد.
* وقتی که پادشاه ناتوان شد خزان می شود و همه خبر می دهند.
* بلا از حاضران دور باد، اگر چراغی بخواهد خاموش شود پیشاپیش آگاه می شوند زیرا فتیله ی آن از شعله می افتد و سر فتیله به آتشی گداخته بدل می شود.
* پیش از آن که دانه های تگرگ بر زمین بریزد اثر و نشانه ی آن قبلاً احساس می شود.
* درختی که در اول پیوند با درخت دیگر کژ بود جز با آتش زدنش راست نمی شود.
* ظلم و ستم بس است بهتر است به رعیت نوازی بپردازی.
* از آن می ترسم که روزی خسرو در ایران طرفداری نداشته باشد.
* اگر پادشاهی کهن دولت که زمانی بر پادشاهی او می گذرد و یا سلطنت به ارث به او می رسد دیر پیوند و بی مهر باشد و از ملت و رعیت دوری جوید و در بطن جامعه و با مردم نباشد چون دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها می بیند، خیال می کند در دنیا را از مثل و مانند خود خالی و تنها می بیند، خیال می کند در دنیا مانند او کسی وجود ندارد و او به دیگر مردمان است، آن گاه چنان به نظرش می آید که این پادشاهی حق مسلم اوست و جز او کسی شایستگی آن ندارد.
* به دلیل غرور و تکبر رعایت رعیت نمی کنی.
* ناگهان روزگار و اقبال از تو روی برمی گرداند و تو به مردم دست درازی می کنی.
* اگر فردی نیکی و خوبی خلق را بخواهد به رای و تدبیر مردم آن جا پادشاه می گردد.
* طلا و نقره داری و از مال دنیا بی نیاز هستی.
* به فکر آخرت خودت باش و آگاه باش که روزی از این دنیا می روی.
* کسی که به فکر جمع کردن مال دنیاست، کی به فکر قیامت می افتد.
* در اطراف خودت به شاهان بنگر که از دنیا رفتند و مال و دارایی ای با خود نبردند.
* وقتی خسرو دید که شیرین از او دانش و نیکنامی می خواهد،
* گفت: ای بزرگ مرد اولین آفرینش چیست؟
* فقط نخستین یعنی خدا می داند که نخستین آفریده چگونه بوده است و هرگز دست بشر به آن جا نمی رسد.
* دوباره خسرو پرسید و گفت: که سوال های زیادی دارم.
* اولین سوالم این است که آسمان چیست و درون و بیرون او چیست؟
* مرد پاسخ داد که این قدر نکته بین نباش.
* حساب از این گنبد بیرون اسا جز خداوند یکتا کسی نمی داند که چگونه است.
* هرچه در این دنیا پدیدار است و می بیینیم فقط درباره ی آن ها باید تحقیق و مطالعه کرد.
* کسانی هستند که راز را آهسته می گویند و سخن از افلاک را سربسته بیان می کنند.
* فلک در خود را بر آدمی بسته است. چه استاد بازیگری است آن که در این مورد سربسته و پوشیده سخن می گوید یا چه استاد است آن که درباره ی فلک چیزی نگوید.
* خسرو گفت شنیده ام که هر کوکب جهانی جداگانه دارد.
* طوری به او جواب داد که قابل اثبات نیست.
* چون از صورت حال و وضع موجود جستجو و بررسی کردیم بارصد کردن ها معلوم شد که محال است این معنی راست باشد.
* خسرو گفت: ما برای چه به دنیا آمده ایم و به کجا می رویم.
* گفت: این راز از پرده به کسی فاش نمی شود و تسلیم شو و با وضع موجود بساز که چاره ای جز این نیست.
* پس از مرگ خود خواهی دانست که کجا هستی و چگونه هستی؟
* با مردان خود عملاً گفتند تو نیز چون ما در زیر زمین آی و بمیر و ببین چه خبر است.
* پاداش و مجازات و بهشت و جهنم تو همه نقداً در این جهان است.
* اگر در این ساز و در این دنیا برای خواندن سرود آن دنیا بانگ برداری آن آهنگ و سرود در این ساز راست نمی آید و مخالف می آید.
* جان و تن لازم و ملزوم یکدیگرند و اگر ماده ای نباشد، نباید از معنی آن پرسید و جان بی جسد قابل فهم نیست.
* اگر جان حاصل و مقصود نهایی است، پس کالبد و تن امری باطل و زاید است.
* تفکر را در یک مورد به خصوص شرح داده و در واقع آن را منحصر به نیاز انسان دانسته است.
* نخستین آفرینش جهان کره ی خاکی بود و آخرین و کاملترین موجود روی زمین نیز آدمی بود.
* موبد چهارم معتقد است روح از تن می گریزد و هر دو جدا از هم می مانند.
* چون می مردند گفتند هیهات که هیچ یک از آن تمثیلات درست نبود.
* او از حقایق سخن می گوید نه از مجازات و اعراض.
* چون برای خسرو این سخنان گران قیمت را گفتی.
* در این زندان دنیا یا در این بند از سخنان کلیدی برای ما بساز تا این بند بگشاید و زنجیری مساز که پای ما را به بند اندازد. (ثروتیان، 1366: صص 1053- 1047)
تفسیر ابیات: ترغیب کردن شیرین خسرو را در دانش
با توجه به مفهوم این قسمت از شعر، شیرین از خسرو می خواهد که به علم ودانش بپردازد و دست از ظلم و ستم بر رعیت ها بکشد.
با توجه به معنی ابیات، نظامی پادشاهی خسرو را این طور توصیف می کند که به ظلم و ستم می پرداخته و به رعیت ها خیلی ظلم می کرده است و در پی دانش و علم نبوده است.
مفهوم بیت های این قسمت از شعر، نظر نظامی را در مورد پادشاهان کشور از زبان شیرین بیان می کندو او دوست دارد پادشاهان از ظلم و جور دست بردارند و به فکر آخرت خود باشند و به علم و دانش بپردازند در صورتی که خسرو در هنگام پادشاهی به فکر علم و دانش نبوده و فقط به فکر جمع کردن مال دنیا بوده است.
همان طوری که بیان شد شیرین، خسرو را نصیحت می کند که این نظر نظامی در مورد نقش زن در خانواده و حکومت بیان می کند که زنان نیز در عصر قدیم در کارهای مملکتی و خانوادگی نظر می داده اند و این طور نبوده که زن فقط کارهای خانه را انجام دهد و بس.
نظامی با استادی تمام از زبان شیرین به بیان پندگویی وی و به مظالم و بیدادگری ها، کامرانی ها و آبادانی کردن ها و شرح وضعیت کلی خسرو پرداخته است.
نظامی می گوید پادشاهانی که ظلم می کرده اند روزی اقبال و روزگار بر آن ها پشت می کند و سرنگون می شوئند و در بین مردم و اجتماعی که به آن ها ظلم شده، دست به دست هم می دهند و پادشاه را سرنگون می کنند و به گونه ای با هم همکاری می کنند و هماهنگ می شوند و فرد مورد نظر خود را به تخت پادشاهی می نشانند.

منابع و مآخذ:
1. دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص546
2. مقاله "نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع " به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامه روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص115
3. ر. ک: خمسه نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص7
4. ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمه صدیق ، ص25
5. تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص 104
6. دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ، ص10
7. تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و … ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص 328- 327
8. ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص 110
9. مقاله " واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی " به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شماره 142 ، صص 35- 17
10. نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص 19
11. مقاله " تحقیقی در تبار نظامی گنجوی " ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص 260


تعداد صفحات : 171 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود