آثار اجتماعی در مخزن الاسرار نظامی گنجوی
مخزن الاسرار
"مقالت سوم در حوادث عالم"
یک نفس ای خواجه دامن کشان
رنج مشو راحت رنجور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
حجله و بزم اینک تنها شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
خاک همان خصم قوی گردنست
صحبت گیتی که تمنا کرد
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
هر ورقی چهره آزاده ایست
ما که جوانی به جهان داده ایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
گه ملک جانورانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
هر که در این حلقه فرو مانده است
راه رویرا که امان می دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
عمر به بازیچه به سر می بری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
چون نظر عقل به غایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
سر مکش از صحبت روشندلان
خار که هم صحبتی گل کند
روز قیامت که برات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
ریگ زند ناله که خون خورده ام
بر سر خانی نمکی ریختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
معرفت از آدمیان برده اند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
با نفس هر که درآمیختم
سایه کس فر همائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
برزگر آن دانه که می پرورد
آستنی بر همه عالم فشان
ساعتی از محتشمی دور باش
محتشمی بنده درویشیست
ملک همانست سلیمان کجاست
بزم همانست که وامق نشست
وامق افتاده و عذرا شده
از سر مویش سر موئی نگشت
چرخ همان ظالم گردن زنست
با که وفا کرد که با ما کرد
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر قدمی فرق ملکزاده ایست
پیر چرائیم کزو زاده ایم
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
جز بخلاف تو گراینده نیست
گاه گل کوزه گرانت کند
هر کسی از کار به تنگ آمده
کای خنک آنان که به دریا درند
نعل در آتش که بیابان خوشست
برتر و بر خشک مسلم نیند
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
شهر برون کرده و ده رانده است
در عدم از دور نشان می دهند
ظلمت این سایه چه نورت دهد
بازی از اندازه به در می بری
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
غفلت خوش بود خوشا غافلی
دولت شادی به نهایت رسید
غافلی از جمله دیوانگیست
گر ننویسی قلمی میتراش
دست مدار از کمر مقبلان
غالیه در دامن سنبل کند
بادیه را در عرصات آورند
آب جگر خورده دل خستگان
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ مریزید نه خون کرده ام
با جگری چند برآمیختم
محرم دستینه حوران شوم
مطرب خلخال بهشتش کنند
آید روزیش ضرورت به کار
خوان عسل خانه زنبور گشت
بر حذرست آدمی از آدمی
وادمیان را ز میان برده اند
آدمی آنست که اکنون پریست
مصلحت آن بود که بگریختم
صحبت کس بوی وفائی نداشت
حق وفا چیست نگه داشتن
آید روزی که ازو برخورد
"حکایت سلیمان با دهقان"
روزی از آنجا که فراغی رسید
مملکتش رخت به صحرا نهاد
دید بنوعی که دلش پاره گشت
خانه ز مشتی غله پرداخته
دانه فشان گشته بهر گوشه ای
پرده آن دانه که دهقان گشاد
گفت جوانمرد شو ای پیرمرد
دام نه ای دانه فشانی مکن
بیل نداری گل صحرا مخار
ما که به سیراب زمین کاشتیم
تا تو درین مزرعه دانه سوز
پیر بدو گفت مرنج از جواب
با تر و خشک مرا نیست کار
آب من اینک عرق پشت من
نیست غم ملک و ولایت مرا
آنکه بشارت به خودم میدهد
دانه به انبازی شیطان مکار
دانه شایسته بباید نخست
هر نظری را که برافروختند
رخت مسیحا نکشد هر خری
کرگدنی گردن پیلی خورد
بحر به صد رود شد آرام گیر
هست در این دایره لاجورد
دولتیی باید صاحبدرنگ
هر نفسی حوصله ناز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود
باد سلیمان به چراغی رسید
تخت بر این تخته مینا نهاد
برزگری پیر در آن ساده دشت
در غله دان کرم انداخته
رسته ز هر دانه او خوشه ای
منطق مرغان ز سلیمان گشاد
کاینقدرت بود ببایست خورد
با چو منی مرغ زبانی مکن
آب نیابی جو دهقان مکار
زانچه بکشتیم چه برداشتیم
تشنه و بی آب چه آری بروز
فارغم از پرورش خاک و آب
دانه ز من پرورش از کردگار
بیل من اینک سرانگشت من
تا منم این دانه کفایت مرا
دانه یکی هفتصدمم میدهد
تا ز یکی هفتصد آید به بار
تا گره خوشه گشاید درست
جامه باندازه تن دوختند
محرم دولت نبود هر سری
مور ز پای ملخی نگذرد
جوی به یک سیل برآرد نفیر
مرتبه مرد بمقدار مرد
کز قدری ناز نیاید بتنگ
هر شکمی حامله راز نیست
ناز کشی کار نظامی بود
(دستگردی، 1384: صص 43- 40)
معنی ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
* یک لحظه ای خواجه ی دامن کش
* رنجیده مشو وراحت باش.
* چون حکم بر اندیشه ی آدمی می دهند محتشم بودن بنده و درویش بودن است.
* در پی این مباش که ملک پادشاهی کجاست. این را بدان که ملک سر جایش است ولی پادشاه کجاست.
* با این که جهان پیر است از موی سر سیاه و سیاه کار او سر مویی به رنگ سپید بر انگشت و پیر و ضعیف نشد. از سر مویش سر مو کم نشد.
* جهان همان چرخ ظلم کننده است.
* چون از دنیا صحبت شد، دنیا به کی وفا کرد که به ما وفا کند.
* آن که در این دنیای خاکی زندگی کرد دوباره به خاک برگشت.
* ما که وام جوانی خود را به جهان واپس داده و پیر شده ایم جای تعجب است که چرا پیر شده ایم.
* زیرا ما فرزند جهانیم، جهان هنوز جوان و قوی گردن است پس مثل ما مثل سام است.
* که زال، فرزند خود را به سیمرغ سپرد و زال پیر مو سفید بود ولی سام جوان و سیاه مو.
* جادوگران هرگاه کسی را بخواهند حاضر کنند بر نعلی طلسم کننده در آتش می گذارند.
* یعنی آن که در دریاست برای او در خشکی نعل در آتش نهاده اند و شتاب دارد که به خشکی برسد و آن که در خشکی است دریا می خواهد زیرا افراد بشر هرکدام کار و مقام دیگری را می پسندند.
* آدمی هیچ وقت از غم دور نمی شود.
* هر که در این فرومانده و از شهر و ده بیرون رفته.
* پادشاهی و دنیا را رها کن که مغرور می شوی، ظلم کردن چه سودی دارد.
* عمر انسان مثل آدمی است که در بازیچه بودن به سر می برد، بازی کردن هم اندازه دارد.
* آسمان از آن گنبد بازیچه رنگست که پی به مبدا خلقت وجود آن نمی توان بد پس رنگ و نشان بازیچه و سرسری دارد.
* پیش از دور بلوغ و عقل غفلت خوب و خوش بود ولی بعد از کمال عقل دولت شادی تمام شد و غافل بودن دیوانگی ست.
* روز قیامت بیابان را به عرصه ی حساب می آورند و می گویند این چشمه ی آب که در تو می جوشد خوناب جگر دل خستگان و حیوانات زبان بسته است و تو خون آن ها هستی. وگرنه بادیه کجا و آب حیات کجا.
* دیگ بادیه جواب می دهد که دیگ برای کشتن من بر نطع مریزید که من خون نکرده ام، بلکه زحمت کشیده و خون خورده ام تا مگر هم آغوش بندگان غیور خدا شده و با یاره حوران بهشتی محرم گردم.
* پس از این جواب از کیفر بادیه در گذشته و همان حکم که در حق غیوران هم سرشت او کرده در حق او هم می کنند و مطرب خلخال بهشت می گردد.
* چون فلک از عهدپرور سلیمان بریست و دوره ی ظلم پیش آورده آدمی باید پری وار از نظرها پنهان شود.
* تخت او که از بزرگی مملکتی بود روی به صحرا نهاد و چندان بالا رفت که پایه ی تختش بر تخته مینای فلک قرار گرفت.
* پرده گشایی دهقان از اسرار دانه که او را در زمین افکنده و از پرده وی برگ و خوشه آشکار می کرد.
* منطق مرغی از سلیمان برگشود و گفت ای پیرمرد جوانمردی داشته باش و حرص او را دور بیفکن. این قدر غله که داری بخور و در بیابان بی آب مباش.
* بیهوده سخن مگو.
* تو که آب نداری دهقان مشو.
* هر صاحب نفس و متنفسی شایسته ی ناز کشیدن از دولت نیست و این حوصله خاص اهل دولت است. (دستگردی، 1384: صص 105- 104)
تفسیر ابیات: مقالت سوم در حوادث عالم و حکایت سلیمان با دهقان
با توجه به معنی ابیات، نظامی به داستان سلیمان می پردازد و می گوید که در دنیا با توجه به اندیشه ی آدمی به او حکم می دهند. و با توجه به این مفهوم که: آن کس که در خشکی است دوست دارد با شتاب به دریا برسد و او که دریاست دوست دارد به خشکی برسد، نشان دهنده ی این است که افراد در جامعه کار و مقام یکدیگر را می پسندند.
نظامی می گوید در دنیا با توجه به تلاش و سعی آدمی به او پاداش می دهند و این طور بیان می کند که اگر تو دانه ای را در مزرعه بکاری از هر دانه خوشه ای می روید.
نظامی به بیهوده گویی نیز اشاره می کند و این طور توصیف می کند که کسی که بیل و آبی ندارد دهقان نمی شود و می گوید آدمی با تلاش و سعی خودش به پاداش می رسد.
نظامی هم چنین به این اشاره می کند که هرکسی نمی تواند سرپرستی دولت را به عهده بگیرد و باید کسی عهده دار دولتی شود که خیلی زرنگ باشد و با یک مقدار سختی به تنگ نیاید. در جامعه معمولاً افراد ترسو نمی توانند سرپرستی جامعه را به عهده بگیرند. در جامعه باید افرادی سیاست اجتماع را به عهده بگیرند که سیاست اداره ی جامعه را آموخته باشند و با یکی دو مشکل جامعه به هم نریزند که این بیان گر این است که نظامی از جنجال و جنگ و به هم ریختن اوضاع کشور خشنود نمی شود.
"مقالت هجدهم در نکوهش دورویان"
قلب زنی چند که برخاستند
چون شکم از روی بکن پشتشان
پیش تو از نور موافق ترند
ساده تر از شمع و گره تر ز عود
جور پذیران عنایت گذار
مهر، دهن در دهن آموخته
گرم ولیک از جگر افسرده تر
صحبتشان بر محل در مزن
خازن کوهند مگو رازشان
لاف زنان کز تو عزیزی شوند
چون بود آن صلح ز ناداشتی
هر نفسی کان غرض آمیز شد
دوستیی کان ز توئی و منیست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر
دوست بود مرهم راحت رسان
گربه بود کز سر هم پوستی
دوست کدام؟ آنکه بود پرده دار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
با تو عنان بسته صورت شوند
دوستی هر که ترا روشنست
تن چه شناسد که ترا یار کیست
یکدل داری و غم دل هزار
ملک هزارست و فریدون یکی
پرده درد هر چه درین عالمست
چون دل تو بند ندارد بر آن
گرنه تنک دل شده ای وین خطاست
گر دل تو نز تنکی راز گفت
چون بود از همنفسی ناگزیر
پای نهادی چو درین داوری
تا نشناسی گهر یار خویش
قالبی از قلب نو آراستند
حرف نگهدار ز انگشتشان
وز پست از سایه منافق ترند
ساده به دیدار و کره در وجود
عیب نویسان شکایت شمار
کینه، گره بر گره اندوخته
زنده ولی از دل خود مرده تر
مست نه ای پای درین گل مزن
غمز نخواهی مده آوازشان
جهد کنان کز تو به چیزی شوند
خشم خدا باد بر آن آشتی
دوستیی دشمنی انگیز شد
نسبت آن دوستی از دشمنیست
عیب ترا دوست چه داند؟ هنر
گرنه رها کن سخن ناکسان
بچه خود را خورد از دوستی
پرده درند اینهمه چون روزگار
سکه کارت بچه افسون برند
وقت ضرورت به ضرورت شوند
چون دلت انکار کند دشمنست
دل بود آگه که وفادار کیست
یک گل پژمرده و صد نیش خار
غالیه بسیار و دماغ اندکی
راز ترا هم دل تو محرمست
قفل چه خواهی ز دل دیگران
راز تو چون روز به صحرا چراست
شیشه که می خورد چرا باز گفت
همنفسی را ز نفس وا مگیر
کوش که همدست به دست آوری
یاوه مکن گوهر اسرار خویش
(دستگردی، 1384: صص 81- 80)
داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگیی محرم جمشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد
با همه نزدیکی شاه آن جوان
راز ملک جان جوانمرد سفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کرده ای
زرد چرائی نه جفا میکشی
بر تو جوان گونه پیری چراست
شاه جهانرا چو توئی رازدان
سرخ شود روی رعیت ز شاه
گفت جوان رای تو زین غافلست
صبر مرا همنفس درد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد
در سخنش دل نه چنان بسته ام
زان نکنم با تو سر خنده باز
گر ز دل این راز نه بیرون شود
ور بکنم راز شهان آشکار
پیرزنش گفت مبر نام کس
هیچ کسی محرم این دم مدان
زرد به این چهره دینارگون
می شنوم من که شبی چند بار
سرطلبی تیغ زبانی مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود
مصلحت تست زبان زیر کام
راحت این پند بجانها درست
دار درین طشت زبانرا نگاه
لب مگشای ارچه درو نوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
بد مشنو وقت گران گوشیست
چند نویسی قلم آهسته دار
آب صفت هر چه شنیدی بشوی
آنچه ببینند غیوران به شب
لاجرم این گنبد انجم فروز
گر تو درین پرده ادب دیده ای
شب که نهانخانه گنجینه هاست
برق روانی که درون پرورند
هرکه سر از عرش برون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند
عشق که در پرده کرامات شد
این گره از رشته دین کرده اند
غنچه که جان پرده اینراز کرد
کی دهن اینمرتبه حاصل کند
این خورش از کاسه دل خوش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست
روشنی دل خبر آنرا دهد
آن لغت دل که بیان دلست
گر دل خرسند نظامی تراست
خاص تر از ماه به خورشید بود
کز همه عالم ملکش برکشید
شاه خزینه به درونش سپرد
دورتری جست چو تیر از کمان
با کسی آن راز نیارست گفت
لاله او چون گل خود زرد یافت
کاب ز جوی ملکان خورده ای
تنگدلی چیست درین دلخوشی
لاله خودروی تو خیری چراست
رخ بگشا چون دل شاه جهان
خاصه رخ خاصگیان سپاه
بی خبری زان چه مرا در دلست
روی مرا صبر چنین زرد کرد
در دل من گوهر اسرار خویش
راز بزرگان نتوانم گشاد
کز سر کم کار زبان بسته ام
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
دل نهم آنرا که دلم خون شود
بخت خورد بر سر من زینهار
همدم خود هم دم خود دان و بس
سایه خود محرم خود هم مدان
زانکه شود سرخ به غرقاب خون
پیش زبان گوید سر زینهار
روز نه ای راز فشانی مکن
آن سگ دیوانه زبان کش بود
تیغ پسندیده بود در نیام
کافت سرها بزبانها درست
تا سرت از طشت نگوید که آه
کز پس دیوار بسی گوشهاست
هم به زبان تو سرت ندروند
زشت مگو نوبت خاموشیست
بر تو نویسند زبان بسته دار
آینه سان آنچه ببینی بگوی
باز نگویند به روز ای عجب
آنچه به شب دید نگوید به روز
باز مگوی آنچه به شب دیده ای
در دل او گنج بسی سینه هاست
آنچه ببینند بر او بگذرند
گوی ز میدان درون میبرد
از سر مویند و ز تن پوستند
چون بدر آمد به خرابات شد
پنبه حلاج بدین کرده اند
چشمه خون شد چو دهن باز کرد
قصه دل هم دهن دل کند
چون به دهان آوری آتش بود
اینت شتابی که در آهستگیست
کو دهن خود دگران را دهد
ترجمتش هم به زبان دلست
ملک قناعت به تمامی تراست
(دستگردی، 1384: صص 83- 81)
معنی ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
* این قلب زنان دغل باز را چون شکم و باطنشان از فلز روی بدان و از آنان پرهیز کن.
* وقتی پیش تو هستند مثل نور موافق تو هستند ولی در پشت سرت مثل سایه می مانند.
* به ظاهر در دوستی گرم ولی در باطن از جگر خود سردتر و بی محبت ترند.
* صحبت اینان را برای امتحان هم مپذیر.
* اینان چون کوه نگهبان راز تو نیستند هرچه گویی به همه کس باز گفته، غمز و افشا می کنند.
* آن که به نام دوستی بچه خود را می خورد، گربه است نه آدمی.
* دوست آن است که رازدار تو باشد.
* همه در عالم رازها را آشکار می کنند، فقط محرم اسرار تو دل تو است.
* وقتی دل تو رازت را نگه نداشت، چگونه توقع داری دیگران آن را نگه دارند.
* دل تو از تنگی و نازکی رازگو است، چون شیشه می که از تنگی راز خود را پنهان نمی دارد.
* تا وقتی که دوست خود را نشناخته ای راز و اسرارت را به او مگو.
* چون در میدان اطمینان گوی سبقت را دیگران در ربود شاه خزینه راز خود را به او سپرد.
* آن جوانمرد خیلی دهانش قرص بود و راز را به کسی نگفت.
* پیرزنی به پیش جوانمرد آمد.
* تو ای جوان چرا به این جوانی صورتت پیر شده؟
* پادشاه رازداری چون تو دارد.
* رعیت از شاه خجالت می کشد.
* ای جوان، تو از اندیشه ی من غافلی و از آن چه در دل من است غافلی.
* صبر کردن مرا این چنین کرده است.
* شاه اسرار خود را به من گفته است.
* آن چه که من می دانم راز بزرگان و پادشاهان است که نمی توانم بگویم.
* در سخن شاه نه چندان دل را سخت بسته ام که از سرّ بعضی کارها زبان بسته باشم، بلکه از تمام کارها زبان بسته ام تا مبادا عادت به گفتن غیر این راز کار مرا به واگفتن راز بکشد.
* با تو دیگر صحبت نمی کنم تا رازم آشکار نشود.
* ولی اگر راز را به کسی نگویم، دلم خون می شود.
* ولی اگر راز را هم آشکار کنم، بخت من سیاه می شود.
* پیرزن به او گفت که برای کسی نگو، همدم خودت باش و بس.
* هیچ کس را محرم اسرار خود مدان، حتی سایه ات نیز محرم تو نیست.
* سگ دیوانه همیشه زبانش از دهانش بیرون است.
* مصلحت در این است که زبانت را ببندی.
* در تشت آسمان زبان خود را نگه دار تا از دیدار طشت خونریزی پادشاه سروکارت به آه و افسوس نیفتد.
* سالکان تندرو که اسرار حق را آموخته اند، هر چه بینند ازو می گذرند و بازنمی گویند.
* آن هایی که در عرش هستند، همه چیز در درونشان است.
* چشم ظاهربین موییست بر سر، قابل ستردن و زبان رازگویی است بر تن، شایان بریدن.
* غنچه که جان وی پرده راز مشکین دم عشق بود، چون دهن باز و راز آشکار کرد چشمه ی خون گردید.
* در مذهب عشق فصاحت بستن زبان و شتاب در آهستگی و درنگ کردن است.
* روشنی دل را دهان به دیگران خبر می دهد.
* آن رازی که در دل است با زبان ترجمه و بیان می شود. (دستگردی، 1384: ص 118)
تفسیر ابیات: در نکوهش دورویان، داستان جمشید با خاصگی محرم
با توجه به مضمون ابیات این شعر نظامی از افرادی سخن می گوید که دورو هستند و درمقابل دوستانشان ساده و خوبند ولی پشت سرشان با آن ها بدند و خوبی دوستانشان را نمی خواند و می گوید دوست واقعی کسی است که محرم اسرار تو باشد. نظامی اشاره می کند که در اجتماع از گفتن رازهای خود به دیگران بپرهیزید و می گوید چگونه توقع داری وقتی دلت نتوانست رازت را نگه دارد دیگران بتوانند راز تو را نگه دارند. نظامی می گوید تا دوستانتان را به خوبی نشناخته اید با آن ها اسرار خود را درمیان نگذارید.
با توجه به اشاره های نظامی، دورویی در اجتماع معضلی شده است که به دفعات مشاهده می شود و باید برای آن چاره ای جست.
نظامی از گفتن راز به کسانی که نمی شناسیم پرهیز می کند. در اجتماع امروزین رسم زندگی کردن دیگر همین است که رازدار خود باشیم و به دیگران اسرار خود را نگوییم چرا که افراد دورو در اجتماع زیاد یافت می شود و نمی شود به آن ها اعتماد کرد.
بخش عظیمی از سفارش مردان اندیشمند برای رازداری آنان که در خدمت شاه اند از خشم های بی مورد پادشاهان و سرعت انتقام و دستور قتل حاصل می شود. رازداری جوان همدل جمشید که از سنگینی آن رازها حتی خنده هم نمی کرد تا مبادا در میانه ی شادی کلامی از آن اسرار هویدا شود و در نتیجه رنگ رخسارش هر روز بیشتر به زردی می گرایید، برخاسته از همین ترس و بیم های نزدیکی به شاهان مستبد است. زیرا در سوال و جواب پیرزنی از او که چرا با وجود نزدیکی به شاه هر روز رخسارش زردتر می شود، علت از ناحیه ی جوان رازداری قلمداد می شود و فشار آن رازها بر سینه است. پیرزن در پاسخ می گوید: زردی رخسار به مناسبت رازداری، بهتر از سرخ شدن روی است به سبب بریدن سری که افشای راز کرده است که این نقش پادشاهان ظالم را در درون نظامی نشان می دهد. در عصر نظامی اگر کسی دست از پا خطا می کرد به سزای اعمالش می رسید.
(ثروت، 1370: صص 205-204)
منابع و مآخذ:
1. دانشمندان آذربایجان ، محمد علی تربیت ، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد ، ص546
2. مقاله "نظامی گنجه ای شاعری پاکدامن و بلند طبع " به قلم یحیی شیدا ، ویژه نامه روزنامه فروغ آزادی بمناسبت بزرگداشت هشتصد و پنجاهمین سال تولد حکیم نظامی گنجوی ، ص115
3. ر. ک: خمسه نظامی ، مصحح: سامیه بصیر مژدهی ، ص7
4. ر.ک : نظامی ، شاعر بزرگ آذربایجان ی.ا.بوتلس ، ترجمه صدیق ، ص25
5. تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، سعید نفیسی ، ص 104
6. دیوان نظامی گنجوی ، به اهتمام حسین فیض الهی وحید و حمید احمدزاده ، ص10
7. تاریخ ادبیات ایران ، یان ریپکا و … ، ترجمه کیخسرو کشاورزی ، صص 328- 327
8. ر.ک : زندگی نامه شاعران نامی ایران ، ناهید فرشادمهر ، ص 110
9. مقاله " واژه ها ، مفاهیم و امثال ترکی در آثار حکیم نظامی گنجوی " به قلم دکتر جواد هیئت ، وارلیق شماره 142 ، صص 35- 17
10. نظامی گنجوی ، محمد رضا کریمی ، ص 19
11. مقاله " تحقیقی در تبار نظامی گنجوی " ، به قلم دکتر صدیق ، مقالات ایرانشناسی ، ص 260