پیشگفتار
عصر جدید
در آغاز قرن چهاردهم میلادی، عصر میانی یا قرون وسطی که از زمان سقوط روم حدود هزار سال طول کشیده بود، رو به پایان بود و رنسانس، یکی از بزرگترین جنبشهای فرهنگی تاریخ، به تدریج جایگزینش میشد. رنسانس در سالهای 1300 از ایتالیا آغاز شد و در عرض سه قرن در سراسر اروپا انتشار یافت. به ن درت در دورهای چنین کوتاه ازنظر تاریخی، رخدادهای متعددی به وقوع میپیوندد، حال آن که این قرنها سرشار از تغییرات اساسی و فعالیتهای بزرگ است. جهان امروز ی زاییده همین فعالیتهاست، زیرا رنسانس پایههای اقتصادی، سیاسی، هنری و علمی تمدنهای کنونی غرب را بنا نهاد.
ریشههای رنسانس
به نظر کسانی که در دوران رنسانس زندگی میکردند، عصر آنها با قرون وسطی که به اشتباه دوران بیتوجهی خوانده میشد، ارتباطی نداشت، بلکه با دوران یونان و روم باستان مرتبط بود. آنها معتقد بودند که تنها در دنیای باستان چنین موفقیتها و کارهای بزرگی انجام شده است. در واقع رنسانس خودش را به صورت زندگی دوباره یا نوزایی فرهنگ یونان و روم باستان میدید. نام رنسانس که در زبان فرانسه به معنی "نوزایی" است از همین جا نشئت میگیرد.
اما در واقع، بسیاری از ریشههای رنسانس از قرون وسطی منشا گرفته بود. در قرون وسطی ترجمه عربی آثار کلاسیک در اسپانیا- که در آن زمان تحت سلطه مسلمانان بود- دانشآموزان و دانشجویان را حتی در شمال اروپا به روم و یونان علاقهمند کرد. حتی بسیاری از اختراعات در اصل در قرون وسطی صورت گرفتند. قطبنمای مغناطیسی که کاشفان رنسانس را به سوی آسیا و آمریکا هدایت کرد، در قرن دوازدهم اختراع شده بود.
رنسانس پیشین در اواخر سده سیزدهم و اوائل سده چهاردهم میلادی در ایتالیا، در شهرهای متمولی چون فلورانس سینا، نقاشیهای یادمانی مجدداً احیا شدند. حیوتو که نقاشی فلورانسی بود، در آثار فرسک خود نقوش و پیکرههایی را پیش کشید که بار دیگر جلوهای سه بعدی را عرضه میکرد که در فضای خاصی حضور داشت و در هر حالتشان حس نمایشی پنهانی را انتقال میداد. در سینا نیز دوچیو و شاگرد او سیمون مارتینی سبک خطی گوتیک متخر و مادیزدایی پیکره را با کاوشهای تازه دنیای مادی و محیط انسانی تلفیق کردند. اما به دلیل شیوع طاعون در ایتالیا در میانه سده چهاردهم، تلاش دوچیو و جیوتو تا سده پانزدهم امکان اجرا نیافت آن هم عمدتاً در فلورانس زیرا سینا هرگز به طور کامل از طاعون رهایی نیافت. گیبرتی و دوناتلوی پیکرتراش و رونلسکی معمار و نقاش جوان مازاچیو در واقع آغازگر رنسانس در ایتالیا بودند. این هنرمندان در جستجوی یک هنر معقول و انسانمدار بودند، که بر فلسفه معاصر اومانیسم متکی بود. آنها با رویکردی دوباره به هنر یونان و روم باستان، که آنها نیز بر انسان تاکید داشت، درصدد بودند تا منابعی برای سبک نوین خود که آگاهانه در پی آن بودند، بیابند. برونلسکی در حدود سال 1420 میلادی با ابداع پرسپکتیو یک نقطهای نظام معقولی برای بازنمایی فضاهای سه بعدی بر روی سطح دو بعدی یافت. پیکرتراشان و نقاشان ایتالیایی به مطالعه آناتومی و نیز تناسبات اندامها که مورد استفاده هنرمندان باستان بود پرداختند. پس از 1450 میلادی، لئون باتیستا آلبرتی در زمینه معماری تلاش داشت تا نه تنها تناسبات و تزئینات بناهای رومی بلکه اصول فضا، حجم و ساختار آن را نیز مجدداً احیا کند.
در زمینه نقاشی نیز در حدود سال 1480، لئوناردو داوینچی تلاش پیشینیانش را به سبکی جمع و جورتر و پویاتر بدل ساخت. سبکی که وی ملاحظات تازهای به ماهیت نور، یعنی چگونگی تاثیر نور و سایه در شکلدهی به فرمهای سه بعدی و نیز به تناسبات و چهرهشناسی را بدان افزود. لئوناردو به یک اندازه هنرمند و دانشمند بود. در حقیقت در این دوران هنر و علم عملاً با هم متداخل بودند. چرا که هر دو در خدمت تلاش بشر برای کشف و درک خودش و دنیای طبیعی بودند.
در کشورهای پایین به ویژه فلاندر، پیشرفتی موازی با این حرکت در سده پانزدهم به وقوع پیوست. نقاشانی همچون استاد فلیمال و برادران هوبرت و یان وان آیک1 برای اولین بار قابلیتهای نقاشی با رنگ روغن را کشف کردند که به آنها امکان میداد تا رنگها، سطوح و بافتهای مواد عالم را به دقت درخشندگی و وفاداری بازسازی کند. گرچه از آثار هوبرت ونآیک اطلاعات اندکی در دست است، اما آثار یانون آیک وقت و وسواس زیادی در بازنمایی جزئیات بصری داشتند. سبک واقعگرا و نحوه به کارگیری رنگ در آثار او سنت پایداری را در هنر شمال اروپا پدید آورد. سبک نقاشان فلاندری هنوز به نوعی پیوندهایی با سبک بینالمللی گوتیک متاخر داشت، اگرچه رنگ در آثار آنها به واقعیت نزدیکتر شده و برخی نقاشان همچون ریگور وان در وایدن، تاثیرات حسی جدید و چشمگیری را خلق کرد.
بازرگانان و تجارت
رنسانس عهد شکوفایی تجارت بود و در این دوران اروپا به طور کلی ثروتمند بود. انواع تجارت سبب به جریان افتادن داراییها میشد و ثروتهایی از راه خرید و فروش، تولیدات و بانکداری حاصل میآمد. بعضی از تجارتهای دوران رنسانس جنبه بینالمللی داشتند و درآمد حاصل از آن به اندازهای بود که منجر به تکامل روشهای مدیریت مالی شد؛ روشهایی که هنوز هم از آنها استفاده میشود.
جامعه دوران رنسانس
جامعهای که از شکوفایی اقتصادی برخوردار گردیده بود به سه طبقه تقسیم میشد. طبقه بالایی یا حاکم، طبقه متوسط یا تجار و طبقه پایینی یا کارگر. اشراف طبقه بالا هنوز هم بیشترین قدرت سیاسی را داشتند و اغلب آنها صاحب املاک وسیعی بودند که قسمت عمدهای از م ردم اروپا در آنها کار و زندگی میکردند.
کارگران این املاک یا رعایای آزاد بودند یا سرف، یعنی کشاورزانی که به زمینی که در آن کار میکردند وابسته بودند. اگرچه در شروع دوره رنسانس در غرب اروپا نظام سرواژ
نیروهای متحول کننده
اما جامعه قرون وسطی که در سال 1300 در آستانه رنسانس قرار گرفته بود، جامعهای مشکلدار بود. چنان که چارلز جی نوئر2 مینویسد:
تمدن قرون وسطایی نقایص اساسی داشت … بحرانی که در قرن چهاردهم پدیدار شد با بحرانی که جامعه روم ]باستان[ را درهم شکست، مقایسه شده است … ]برخلاف روم[، تمدن اروپایی ادامه یافت … زیرا برای پذیرفتن اصلاحات زیربنایی انعطاف به خرج داد.
فئودالیسم، نظام اجتماعی قرون وسطی، دیگر موثر نبود. این نظام زمانی به وجود آمد که اهرمهای اقتصاد اروپا، یعنی کشاورزی و قدرت سیاسی، در دستان اعیان و اشراف منطقهای قرار گرفت. هنگامی که اوضاع اجتماعی در اواخر قرون وسطی پیچیدهتر شد، فئودالیسم در مواجهه با مطالبات جامعه جدید ناتوان بود. به علاوه، در نظام فئودالی تجارت با شهرها و شهرستانهایی که در قرون پایانی دوران وسطی پدید آمده بودند، پیشبینی نشده بود. همچنین ساختار سست سیاسی آن نمیتوانست شیوههایی را برای تشکیل و اداره کشورهایی که حکومت مرکزی قدرتمند داشتند و در انگلستان و فرانسه در حال شکلگیری بودند، فراهم بیاورد.
کلیسای کاتولیک نیز، که به جامعه قرون وسطایی ثبات میبخشید، در سالهای پایانی قرون وسطی گرفتار مشکلات داخلی خودش بود. بسیاری از روحانیان با استفاده از موقعیتشان برای خود قدرت سیاسی و موقعیتهای شخصی کسب میکردند. پاپ تحت سلطه پادشاه فرانسه بود و تا ربع پایانی قرن چهاردهم از این نفوذ و سلطه رهایی نیافت. به دلایل فوق و نیز سایر مشکلات، کلیسا به جای آن که نیروی سازنده اجتماعی باشد، به عاملی مخرب تبدیل شد.
البته عوامل دیگری نیز در تغییر روش زندگی قرون وسطایی نقش داشتند. به سبب رونق تجارت که از زمان جنگهای صلیبی آغاز شده بود، اقتصاد در حال تحول بود. سربازانی که از جنگهای صلیبی باز میگشتند همراه خودشان ادویه، ابریشم و سایر فراوردههای تجملی را از خاور نزدیک به اروپا آوردند. رشد بازرگانی توجه به سایر قسمتهای دنیا را برانگیخت و جامعهای که روزگاری بسته و محدود بود، شروع به باز شدن و توسعه نمود.
پذیرش موقعیتها و تغییرات
جامعه قرون وسطایی دستخوش رنسانس شد، چون مردم اروپا برای انجام بسیاری از کارها روشهای جدیدی پدید ورده بودند. طی این فرایند نوآوری رنسانس با قدرت شکوفا شد. هنگامی که اروپاییها به اطرافشان نگاه کردند، همه جا را در جنبش یافتند. بازرگانی و صنعت ناگهانی ترقی کرد. کاشفان راههای دریایی به آسیای دور راه یافتند و سرزمینهای جدیدی را در آمریکا کشف کردند. دانشپژوهان کتابخانهها را پایهگذاری کردند و آنها ر با دستنوشتههای قدیمی که غبارشان را زدوده بودند و کتابهایی که به تازگی نوشته شده و غالباً حاوی یافتههای علمی در زمینههایی چون نجوم و کالبدشناسی بود، میانباشتند. هنرمندان و پیکرتراشان شاهکارهایی از رنگ و سنگ پدید میآوردند.
دوران رنسانس برای اروپاییان عصر جدیدی بود سرشار از کامیابیهای عظیم بسیاری از افراد با ژان فرنل3، پزشک فرانسوی، موافق هستند. او در سالهای اول سده 1500 چنین نوشت:
جهان چرخید. یکی از بزرگترین قارههای زمین کشف شد … صنعت چاپ بذر دانش را کاشت. باروت در روش جنگ انقلابی پدید آ ورد. دستنوشتههای باستانی احیا شد … اینها همگی گواه پیروزی عصر جدید هستند.
فضایل و کمالات جامعه در علایق و موفقیتهای مختلف اشخاص خاصی بازتاب مییافت. برای مثال یک شرح حالنویس گمنام ایتالیایی قرن پانزدهم درباره لئون باتیستا آلبرتی4 میگوید آلبرتی که خود را یک معمار میدانست "در عین حال نزد خدش موسیقی میاموخت … چندین سال به کار حقوق مدنی اشتغال داشت … در بیست و چهار سالگی به فیزیکی و ریاضیات روی آورد." کسان دیگری در زمینههای مختلف مهارت داشتند از جمله لئوناردو داوینچی که او را "مرد رنسانس" نامیدهاند.
در دوره رنسانس، خلاقیت در دانش، هنر، حکومت و اقتصاد بارز بود. رابرت ارگانگ5، مورخ، مینویسد: "دوره رنسانس یکی از خلاقترین دورانهای تاریخ است … رنسانس به تلاش عقلانی جهت تازهای بخشید … تا آن را به سوی تمدن امروزی هدایت کند."
رنسانس متعالی
در ایتالیا، لئوناردو داوینچی راه را برای آنچه که رنسانس متعالی شناخته میشود و در آثار رافائل تجسم یافت، هموار کرد. سبک اولیه رافائل که بیشتر دلنشین بود به چیزی که بیشتر منظم، یادمانی و واقعگرا بود تبدیل شد. در رم، حدود سال 1510 میلادی، رافائل نقاشیهایی با منطق توازن و هارمونی اغراق شدهای خلق کرد. وی مشکلاتی بصری را با همان منطقی معاصرینش، فلاسفه نوافلاطونی در مسائل فلسفی و دینشناسانه به کار میگرفتند، حل میکرد. و در زمینه معماری دوناتو برامانتا، در طراحی کلیسای جدید "سنت پیتر" به توازن هماهنگی اجزاء دست یافت که روی هم رفته کاملاً جدید بود. برامانتا نیز تحت تاثیر لئوناردو، مرد جهانی رنسانس قرار گرفت.
میکل آنژ بوناروتی در واکنش به منطق توازن که ابداع رافائل بود، نه تلاشی کرد و نه اصلاً بدان مایل بود. آثار نقاشی، پیکرهسازی و معماری میکلآنژ، نوعی حس نمایشی شدید داشت، که دلمشغولی آن تلاشی روح برای رهایی بود، و همین حس به پیکرههای عضلانی او یک قدرت درونی میدهد. اثر او که تصویرگر خلقت جهان است، و بین سالهای 1508 تا 1512 میلادی بر سقف نمازخانه سیستین در واتیکان خلق کرد، خلقت انسان را در تصور خدا و به زبان بصری آشکار میسازد. آثار میکل آنژ قابل طبقهبندی کردن نیست. تقریباً تمامی آثارش قابلیتهای هنر ایتالیایی سده شانزدهم میلادی را بیان میکند. حتی در معماری نیز تاثیر او وسیع بود، مثلاً گنبد سنت پیترو در رم که تقریباً تمامی تجارب در ساخت گنبدها به خدمت گرفته شده است.
در ونیز یک سنت نقای در اواخر سده پانزدهم و سده شانزدهم رشد یافت و نیز شهر بسیار ثروتمندی بود که با دنیای متمول شرق مراوده زیادی داشت. نقاشان ونیزی بازگوکننده علاقه به رفاهی بودند که شهروندان آن خود را خودبسنده ببینند. مرحله بزرگ نقاشی ونیزی با کسانی چون جوانی بلینی و ویکتوریو کارپاچیو و در مرحله بعد با جورجیونه که آثار خود را مستقیماً با رنگ روغن بر روی قاب کار میکرد، تا اینکه نخست طرح را به صورت گچی یا با قلم بر روی تابلو نقش بزند. نقاشان ونیزی، برخلاف نقاشان فلورانسی و رومی عمدتاً با رنگ روغن کار میکردند، روشی که از فلاندر وارد شده بود. و به آنها امکان میداد تا شکوه زندگی معاصر در آن شهر را به تصویر بکشند. اوج نقاشی ونیزی در آثار تیتیان تبلور یافته است که تابلوهای مجلل او در سالهای آغازین طلایی و در دوره متاخر آن نقرهای بود از غنای درونی رنگ و روح گرمی یمگیرد. نقاشان پیشروی بخش متاخر سده شانزدهم در ونیز، پائولو ورونه،که برای خلق صحنههای پرتجمل جشن شهرت دارد، و تینتورتو که فضاهای مورب و جلوههای نوری آزاد و آثار او جنبشهای سده هفدهم میلادی را تحت شعاع خود قرار داد.
هنرمندان و آثارشان
در ادامه برخی از هنرمندان برجسته دوره رنسانس و آثار معروف آنها را معرفی میکنیم.
فیلیپو برونلسکی که یکی از معماران برجسته رنسانس متقدم است در آغاز کار خود را با پیکرتراشی آغاز کرد اما به تدریج به سمت معماری تمایل یافت. آشنایی وی با اصول ساختمانسازی رومی موجب شد تا با ابتکار هوش و درایت خود به چال با مسائل غامض مهندسی ساختمان بپردازد و در نهایت نبوغ خود را در ساخت گنبد عظیم کلیسای فلورانس به کار بندد. با اینحال این گنبد علیرغم دستاوردهای چشمگیری در ساخت و طراحی آن حاصل شد. و یکی از برجستهترین آثار برونلسکی محسوب میشود. با اتکا به اصول مهندسی معماری گوتیک امکان ظهور یافت. علاوه بر این، دو کلیسای باسیلیکای "سان لورنتو" و "سانتو اسپیریتو" (با نقشه چلیپایی) گویای نبوغ این معمار برجسته رنسانسی هستند. نمازخانه "پاتسی" شاید اولین اثر معماری مستقل دوره رنسانس است. این بنا یک ساختمان "نقشه مرکزی" است که تاکید بر فضای مرکزی و گنبددار آن متمرکز شده است. همین روش را بعدها در نقشه کلیسای "سانتاماریا دلیی آنجلس"6 به کار بست. این نقشه متشکل از یک بنای هشت ضلعی متراکم در مرکز است که جرزهای آن برای قرار گرفتن گنبد در نظر گرفته شده است. پیرامون این هسته مرکزی، هشت نمازخانه همشکل وجود دارد.
مازاتچو. قبلاً اشاره شد که فلورانس موطن جیوتو، زادگاه هنر گوتیک بود. اما با ظهور نقاش نابغه و جوانی به نام "مازاتچو" آثار نو و تازهای خلق شد. از آثار او اگرچه تعداد اندکی باقی مانده، اما آنقدر هست که بتوان نبوغ و جسارت وی را در نقاشی تشخیص داد. نقاشی فرسک " تثلیث مقدس" گواه جدایی او از سبک متاخر گوتیک بود. این اثر که به سال 1427 تعلق دارد، حضرت یوحنا و حضرت مریم را نشان میدهد. مشاهده پیکرههای عظیم و وسعت طرح مشخص میسازد که وی به سبک جیوتو بازگشت است. با اینحال تفاوت فاحشی بین آثار آنها وجود دارد. پیکرههای آثار جیوتو خشک و رسمی هستند درحالی که پیکرههای آثار مازاچیو آنقدر طبیعی و زنده هستند که گویی پوست و گوشت دارند. تفاوت آثار این دو نقاش به روشنی گویای تفاوت دیدگاههای هنرمند به انسان است. در آثار مربوط به سدههای میانه جیوتو، هنرمند اصولاً قصد نداشت تا شکلها را طوری خلق کند که طبیعی و واقعی به نظر برسد، بلکه قصد او بیان روایی یک مطلب بود، در حالی که مازاتچو مایل به این کار بود. او از جیوتو تقلید کرد اما جلوهای واقعگرا نی به اثر خود داد. در مجموع میتوان گفت پیکرههای مربوط به نقاشی دوره گوتیک متاخر به گونهای به نظر میرسند که گویی هیچگاه به خودی خود قادر به انجام کاری نیستند در حالی که پیکرههای نقاشی دوره اول رنسانس، حتی در صورتی که ساکت ایستاده و یا حتی برصلیب کشیده شده بودند، باز زنده و پویا به نظر میرسند. علاوه بر ای تابلوی تثلیث مازاتچو یک ویژگی مهم دیگر نقاشی رنسانس را به نمایش میگذارد. و آن به کارگیری قواعد و اصول پرسپکتیو علمی" است که در آن شکلهایی که در عمق تصویر وجود دارند کوچک نمایی میشوند. نقاشان پیش از مازاتچو نیز فن کوچکنمایی را به کار میبردند اما این کار را بدون پیروی از اصول و قواعد کار انجام میدادند. فقط "پرسپکتیو علمی" بود که خلق تصاویر محکم و با ثبات را با استفاده از اصول ریاضی و اندازهگیری دقیق زوایا و فاصلهها امکانپذیر میساخت.
فرانچسکا. از بین پیروان مازاتچو، نقاش برجسته فلورانسی "پیرو دلا فرانچسکا" بود که به نسل دوم نقاشان رنسانس اولیه تعلق داشت. هنر فرانچسکا محصول ذهنی آشنا با ریاضیات و معتقد به این اصل بود که برترین درجه زیبایی را باید در شکلهایی جستجو کرد که دارای وضوح و خلوص شکلهای هندسیاند. او کتابی در زمینه اصول پرسپکتیو برای نقاشان را تالیف کرد. ترکیببندیهای آثار فرانچسکا تماماً تحت تاثیر توجه وی به ساختمانهای دقیق و روشنی آفریده شدهاند که ریاضیات بر آنها حاکم است. برجستهترین آثار نقاشی فرانچسکا، مجموعه نقاشیهای دیواری در کلیسای سانفرانچسکا در شهر آرتسو است که ده صحنه از داستان "صلیب راستین" در آنها وصف شده است. همچنین مجموعه نقاشی دیواری "بشارت میلاد مسیح" از جمله آثار برجسته وی است. در آثار فرانچسکا گرایش و علاقه تزلزلناپذیری به خواص نور و رنگ دیده میشود. وی آنها را واسطه به هم و یکی را تابع دیگری میپنداشت. یکی از ابداعات فرانچسکا در زمینه ترکیببندی، خلق ترکیببندی "مثلث پیکره" بود که در آن پیکرههای مرکزی تابلو به گونهای چیده و آرایش میشدند که در درون یک مثلث جا میگرفتند. این نوع ترکیببندی تاثیر زیادی در آثار دیگر نقاشان رنسانس پس از وی نهاد. در مجموع آثار فرانچسکا را عصاره بسیاری از دستاوردهای علمی و سبکهای هنری نقاشی در نیمه نخست سده پانزدهم دانست. دستاوردهایی چون گرایش واقعگرایانه، منظرهپردازی توصیفی، ترکیببندیهای عظیم، سه بعد نمایی و رعایت تناسب نور و رنگ.
از جمله نقاشان برجسته این دوران میتوان به آندرئا دلکاستانیو. دومینیکو ونتسیانو، فرا آنجلیکو، و فرا فیلیپولیپی اشاره کرد.
دوناتلو. در زمینه پیکرتراشی دوره رنسانس متقدم، واقعگرایی نوین مبتنی بر مطالعه انسان و طبیعت و همچنین آرمانگرایی برجسته این دوران یافت. دوناتلو در نخستین سالهای سده پانزدهم، جستجوی خود را برای یافتن شکلهای جدید و مناسب بیان اندیشههای انسانگرایانه رنسانس آغاز کرد و عظمت وی در تنوع و ژرفای خارقالعاده مهارتی است که او را از میان طیف بزرگی از موضوعا بنیادین و ضرور برای تجربه آدمی و سبکهای گوناگون که موضوعات مزبور را با ژرفا و نیرویی بیسابقه بیان میکنند، هدایت میکرد. ویژگی اصلی آثار اولیه دوناتلو، تجسم حرکت در پیکره آدمی- یعنی تایید اصل "انتقال وزن" یا "ایستایی متعادل" - است شاید بتوان گفت که پیکره "قدیس مرقس" نخستین تلاش برای جدایی از سنت یک هزار ساله پیکرتراشی بود. و به نوعی بازگشتی بود به اصل "انتقال وزن" در جهان کلاسیک باستان که پیکرتراشان یونانی به کرات در آثاری چون "جوان کریتیوس" به کار بستند. از همین رو پیکره قدیس مرقس، به دلیل حرکت و پویایی پیکره، مقاومت آشکاری با پیکرههای سدههای میانه دارد. همین حرکت و پویایی پیکره را میتوان در آثار دیگری همچون "قدیس گئورگیوس"، و پیکره سوار بر اسب (گاتاملاتا) مشاهده کرد. فعالیت و آثار دوناتلو تاثیر ژرفی بر دیگر پیکرتراشان و هنرمندان دوره رنسانس نهاد. پیکره مفرغی داود (متعلق به حدود 1430 میلادی) نخستین پیکره آزاد ایستاده و برهنه بود که از روزگار باستان به بعد ساخته میشد. زیرا ساخت چنین پیکرهای د ر سالهای سده میانه مسیحیت، عملی زشت و بتپرستانه به شمار میرفت. و به ندرت آن هم در نسخ مقدس و اخلاقی مانند داستان آدم و حوایا توصیف وضع گناهکاران در جهنم مورد استفاده قرار میگرفت. این پیکره برهنه واجد همان تناسبات پیکرههای برهنه روزگار باستان است و نقطه تعادل محورهای متضاد، تنش و آرامش پیکره یادآور نمونههای تقلیدی رومی پیکرههای هلنی است.
از دیگر پیکرتراش برجسته این دوران میتوان برناردو روسلینو، داستینایو، آندرئا و روکیو و آنتونیو پولایوئولو را نام برد.
آلبرتی. یکی از نظریهپردازان برجسته دوره رنسانس لئونه باتیستا آلبرتی بود که به همراه فرانچسکا و برونلسکی تاثیری ژرف در شکلگیری هنر رنسانس نهاد. اما علاوه بر فعالیتهای وی در زمینه مسائل نظری، به فعالیت معماری نیز روی آورد و به یکی از پیشروان معماری رنسانس بدل شد. ویژگی آثار معماری وی، توجه به کارگیر شیوههای تناسبات آرمانی نقشه متراکم در مرکز به عنوان کلیسای آرمانی مسیحیان، و کثرت ترکیب ستون و قوس بود. طراحی نمای کلیسای "سانتا ماریانوولا" بعدها به الگویی برای معماران پس از وی بدل میشود. ارتفاع کلیسا با پهنای آن برابر است و میتوان کل آن را در یک مربع جای داد. و بنای فوقانی به اندازه یک چهارم کل بنا است. در مجموع کلیه اجزاء این نما با نسبتهای ساده 1:1، 1:2 و 1:3 و … طراحی و ساخته شدهاند. کاربرد تناسبات ریاضی و توجه دقیق به روابط ریاضی بین اجزاء – که در آثار برونلسکی هم مشهود است- وجه تمایز این آثار با آثار پیشین محسوب میشود. نمای کلیسای "سان آندرئا" متعلق به حدود 1470، و تزئینات داخل آن همگی گواه انطباق شیوههای کلاسیک توسط آلبرتی است.
لئوناردو داوینچی. از وی به عنوان انسانی که الگو و عصاره هنرمند، نابغه و انسان کامل یاد شده است که آثار و ابداعات وی هنوز برای ما شگفتانگیز و مهیج است. آثار نقای وی هنوز در نظر ما سحرانگیز مینماید. تابلوی "مریم مقدس بر کنار صخرهها" اولین اثر او در طی اقامت در میلان است. ترکیببندی این تابلو به صورت هرمی شکل است و پیکرهها به صورتی منسجم و یکپارچه در کنار یکیدرگ قرار گرفتهاند. استفاده از تناسبات سایه روشن و نور به گونهای به گونهای به کار گرفته شده که جلوهای واقعی و بیانی حسی را تداعی میکند. تابلوی "شام آخر" که برای سفرهخانه کلیسای سانتاماریا دلهگراتسیه در میلان نقاشی شد، شاید نخستین ترکیببندی بزرگ پیکرهای در دوره رنسانس و تفسیری قطعی مضمون آن است. در این تابلو مسیح و دوازده حواریش در اتاقی ساده و جادار و پشت میزی دراز به موازات سطح تصویر نشستهاند. روایی بودن صحنه که گویای لحظهای است که مسیح میگوید: "یکی از شما مرا تسلیم دشمن خواهد کرد". و همهمهای که در میان حواریون میافتد، بر جذابیت آن میافزاید. تابلوی شام آخر گویای آمیزش تکامل هنر سده پانزدهم و نخستین تجلی رنسانس متعالی در ایتالیا است.
تابلوی معروف "مونالیزا" شاید معروفترین نقاشی پرتره در تاریخ هنر جهان باشد. این تابلو پیکره اصلی و دیوار کوتاه پشت آن و محتویات منظره طبیعت که دورتر واقع شده، نه به صورت عناصری مجزا بل به صورت یک کلیت بصری که تمامی اجزاء آن با اهمیت هستند به چشم میآید. این نوع هماهنگی جدید یکی از هدفهای دوره کلاسیک رنسانس است در اینجا لئوناردو نه تنها ترکیب دقیقتری را در این تصویر مراعات کرده، بلکه اساساً طوری نقاشی کرده است که گویی مه رقیقی تمام جزئیات آن را در برگرفته است و باعث درهم آمیختن رنگها و شکلها شده است. به همین دلیل لئوناردو به بیننده امکان میدهد تا با قوه تصور خود به ت حلیل این تابلو بپردازد. پیکره اصلی ژکوند (که زن یک بانکدار اهل فلورانس است) به حالت نشسته و با نمای نیمقد و دستهای روی هم نهاده و چشمهای خیره شده به بیننده نمایش داده شده است. ابهام و راز این "لبخند" پرآوازه و معروف، شاید نتیجه شیفتگی لئوناردو به سایه روشن جو و مهارتش در بازنمایی آن است.
لئوناردو همچنین به عنوان یک پیکرتراش و معمار نیز شهرت داشت. اما هیچ اثر منسوب به وی به جای نمانده است. نقشه کلیسای جامع سان پیر و در رم (که به دست برامانته معمار ساخته شد) و نیز پیکرههای عظیم سوار بر اسب (منسوب به خاندان اسفورتسا) از آن جملهاند.
رافائل. شاید نمونهوارترین هنرمند دوران رنسانس رافائل سنتسیو باشد آثار او چکیدهای از دستاوردها و ماحصل هنری سده پانزدهم است. او به شدت تحت تاثیر لئوناردو داوینچی بود، اما به واسطه نبوغ خود، سبک خاصی پدید آورد که فی نفسه بیانگر آرمانهای رنسانس متعالی است. از میان سه چهره برجسته این دوران یعنی لئوناردو، میکل آنژ و رافائل، آثار و کارهای رافائل کمتر از دو نفر دیگر دارای پیچیدگی و ابهام است و فاقد آن رموز مشوقکنندهای است که در آثار داوینچی مشهود است و فهم آن را برای بیننده دشوار میسازد. تبالوی "حضرت مریم و عیسی و یوحنای کودک" (به سال 1505) رافائل به خوبی آشکارکننده تاثیرپذیری وی از تابلوی "مونالیزا" داوینچی است. و یا تابلوی "حضرت مریم با سهره"" (به سال 1506) از ترکیببندی هرموار تابلوی "مریم مقدس بر کنار صخرهها" داوینچی بهره گرفته است. گرچه رافائل در زمینه محوسازی و یا ایجاد هاله و فضای مهگونه که در آثار داوینچی به چشم میخورد به تجربهگری دست زد ولی بیشتر تمایل داشت تا فضاهای درخشان و رنگمایههای روشنتر در آثار پروجینو استفاده کند. وی روشنی را بر تیرگی ترجیح میداد و برخلاف داوینچی شیفته رازپردازی و عرفان نبود. مجموعه تابلوهایی که با موضوع "مریم مقدس" خلق کرده است، نمایانگر جمالپرستی پیش از مسیحیت است. علاوه بر تابلوهای "مریم مقدس" وی که خود به تنهایی گویای نبوغ و مهارت وی هستند، نقاشیهای دیواری رافائل نیز دارای شهرت هستند. آثار نقاشی دیواری وی در کاخر واتیکان (کتابخانه پاپ) و نقاشی دیواری "مدرسه آتن" (متعلق به 11-1509) در کاخ واتیکان رم از آثار برجسته وی هستند. تابلوی "مدرسه آتن" تجمعی از فلاسفه، دانشمندان و علمای جهان باستان را نشان میدهد که پیرامون ارسطو و افلاطون گرد آمدهاند. فضای تصویر شده در تابلو تالاری بزرگ و پوشیده با طاقهای جسیمی است که یادآور معماری یونان باستان است. گرداگرد دو فیلسوف یونان را جمعی از دانشمندان علوم مختلف تصویر شدهاند. در این تابلو اصول عمقنمایی و پرسپکتیو به دقت و با وسواس رعایت شده است.
علاوه ب راین برخی آثار چهرهپردازی و پرتره رافائل جزو شاهکارهای این دوران محسوب میشود. موضوع آثار او در این زمینه علما و درباریان پاپ بودند که از آن جمله پرتره وی از "کاستیلیونه" (مولف کتابی درباره معیارهای سلوک اشرافی دوره رنسانس) شهرت زیادی دارد. این پرتره به شیوه نیم قد و سه چهارم نمای کامل - شیوهای که پس از آفرینش "مونالیزا" رواج یافت- ترسیم شده است. در همین دو تابلو به خوبی شاهد توجه روزافزون هنرمند دوره رنسانس متعالی به بیان شخصیت و حالت روانی موضوعات آثارشان هستیم.
میکل آنژ. وی از بسیاری جهات مخالف لئوناردو بود و تقریباًمیتوان گفت که این دو هرگز با هم سازگار نبودند. میکلآنژ نیز در چندین رشته هنری تبحر داشت. میکلآنژ برخلاف لئوناردو که قادر بود چهرهانسان را با اسب و شیر قیاس کند (از طریق نمایش حس و هیجان و عواطف در چهره حیوانات) و انسان را جزئی از طبیعت میدانست وی برعکس به انسان به عنوان موجودی منحصربفرد و یگانه و با جایگاهی الوهی مینگریست. میکلآنژ طبیعتی سرکش داشت او دائماً از یاس به امید و از امید به یاس کشفده میغشد. بزرگترین و چشمگیرترین شاهکار میکلآنژ، نقاشی فرسک عظیمی است که سرتاسر سقف نمازخانه "سیستین" در واتیکان را میپوشاند. او این نقاشیها را سفارش ژول دوم (پاپ بزرگ رم و حامی نقاشان و هنرمندان) بین سالهای 1508 تا 1512 میلادی خلق کرد. این نقاشیها متشکل از صحنههای مختلفی خلقت (به روایت کتاب مقدس) است. تابلوی "خلقت آدم" وی یادآور سبک شگفتانگیز جیوتو و مازاتچو است ولی در اینجا همه قدرت او در حرکت و احساس نیز به حد اعلی نشان داده میشود. و این در نوع خود بینظیر است. این صحنه شبیهسازی سنتی نیست، بلکه تفسیری است شجاعانه و سراپا انسانی از آن حادثه ازلی. در این صحنه ما با مخلوقات نیرومند و قوی بنیه و خوش ترکیب مواجه میشویم که ما به ازای واقعی ندارند و جلوهای آرمانی و کمال مطلوب را باز مینمایانند. حضرت آدم هنوز در خاکی که وجودش در آن سرشته است متکی است و تصویر خدا در سطحی بالاتر و پیچیده در ردای ابرگون خود درحالی که "حوا" را در زیر بازوی چپش دارد، نمایش میدهد. دستهای "آدم" و خدا به سمت هم کشیده شده و ما را در واقع لحظه دمیدن زندگی و حلول حیات را از دست پرتوان خدا به آدم میبینیم. این لحظه شگفت و شورانگیز را هرگز هیچ هنرمند دیگری نتوانست در قویه تخیل خویش به این زیبایی متصور کند. این تجسم جسورانه و گستاخانه خداوند در مقام فرمانروای آسمان به معنی اولمپی یا ماقبل مسیحیاش، گویای آن است که هنر دوره رنسانس متعالی به چه سهولت با سنتهای ماقبل مسیحی پیوسته است. ترکیببندی تابلو به گونهای است که نقطه کانونی آن دو دست پیکرههای عظیم خدا و آدم است که در لحظه حلول حیات جرقهای در محل تماس آنها ایجاد شده است. دیگر تابلوهای این اثر عظیم هر یک صحنههایی از خلقت را مطابق با روایات "سفر پیدایش" در عهد عتیق به تصویر کشیده است و همچنین نقاشی دیواری "داوری نهایی" که بر دیوار مذبح نمازخانه سیستین نقش شده است.
میکل آنژ در زمینه پیکرتراشی نیز یک نابغه محسوب میشود. وی معتقد بود که هنرمند پیکرتراش باید با کشف نمونه ازلی یا چهره محبوس در سنگ، کارش را آغاز کند، و با زدودن سنگ اضافی، این نمونه ازلی یا چهره محبوس را از درون آن برهاند. وی این اعتقاد را زمانی که در سال 1501 به رم رفت به طرز شگفتانگیزی عینیت بخشید. وی به چالش با تکه سنگ مرمری عظیمی برخاست که غول لقب گرفته بود و هیچ هنرمندی نتوانسته بود از آن بهره ببرد. میکل آنژ مدتی به ژرفنگری و مداخله در پیکره عظیم سنگ پرداخت و با اطمینان مغرورانهای که در آن سنین به قدرت خویش در ادراک و نمونه ازلی یا چهره آن سنگ داشت، به مصاف با سنگ رفت و از آن پیکره ع ظیم و شگفتانگیز داود را تراشید. در این پیکره، داود سرش به سمت چپ متمایل شده و توازن و تعادل پیکره بر پای راست برقرار شده است. سراسر بدن عضلانی و چهره داود سرشار از نیروی انباشته است. عضلات و اندامها و رگهای برآمده بر ارتعاش روانی حالت پرعظمت این پهلوان تاکید دارد. تردیدی نیست که میکل آنژ پیکره برهنه کلاسیک و باستان را مدنظر داشت. پیکره عظیم دیگری که میکلآنژ به یادگار مانده پیکره حضرت موسی است که وی را به صورت نشسته و در حالی که الواح ده فرمان را در زیر بغل دارد، نشان میدهد. در اینجا نیز سر پیکره (همچون مجسمه داود) به سمت چپ چرخیده است.
میکلآنژ در سالهای آخر عمر خود بیشتر به سمت معماری تمایل یافت. تجدید بنای "کامپیدولیو"7 بر بالای تپه کاپیتولینه در رم به وی محول شد. تلفیق بناهای باستانی به جای مانده از دوران روم باستان با عمارتهای جدید پاپها، کار عظیمی بود که شاید فقط از عهده میکلآنژ ساخته بود. وی این پروژه عظیم معماری را به گیراترین طرح یک واحد شهری در سراسر دوره رنسانس بدل کرد. وی به معماری انداموار معتقد بود و میپنداشت که اجزاء هر ساختمانی باید به طور متقارن پیرامون یک محور مرکزی قرار گیرند و تناسباتی همچون تناسبات بین اندامهای انسانی در آنها رعایت شود. پس از طراحی پروژه عظیم کاپیتولیه، وی نظارت بر ساختمان کلیسای سنتپیترو را به عهده گرفت (البته هیچیک در زمان حیات وی تکمیل نشدند) وی نقشه برامانته (معمار کلیسا) را سادهتر کرد. وی در این نقشه را بر صورت متمرکز درآورد و بافت مرکزی را از تعدادی مربع متقاطع در همبافته به یک صلیب گنبددار یونانی که در دل یک مربع جای میگرفت، تقلیل داد. علاوه بر این یک رواق دوستونی به سبک پانتئون را در برابر کل مجموعه قرار داد. از دیگر آثار معماری میکلآنژ میتوان به کتابخانه سان لورنتو، آرامگاه یولیوس دوم، آرامگاه جولیانو دمدیچی اشاره کرد.
پدر انسانگرایی
از میان تعداد رو به تزاید دانشآموزان و فارغالتحصیلان، دانشمندانی بیرون آمدند که مکتب انسانگرایی را پدید آوردند. در بین اولین انسانگرایان میتوان از فرانچسکو پترارکا8ی ایتالیایی که به پترارک مشهور است، نام برد. او یکی از گردآورندگان خستگیناپذیر و پرشور ادبیات کلاسیک بود. پترارک که در سال 1304 میلادی متولد شد، در میان افراد توانگر حامیانی داشت و به همین دلیل توانست در طول زندگیاش در مورد روزگار باستان تحقیق کند و بنویسد. کرین برینتون، مورخ، قبل از مرگ پترارک در سال 1374 مینویسد که:
او کتابخانه شخصی بسیار عالیای گرد آورد و در یکی از کلیساهای ایتالیا بعضی نامههای خاک گرفته و فراموش شده سیسرو ]سیاستمدار رومی[ را یافت که پرتوی نو به خطمشی سیاسی رومیها ابانده بود. پترارک دوران گذشته را چنان تحسین میکرد که نامههای محبتآمیزی خطاب به سیسرو و سایر بزرگان روزگار باستان نگاشت و اشعاری را به لاتین پترارک بسیاری از آثار فراموش شده روم و یونان باستان را مطالعه و احیا کرد.
به سبک آنهئید نوشت … اگرچه او هیچگاه زبان یونانی، به حدی که بتواند آن را بخواند، نیاموخت اما میتوانست با احترام به دستنوشتههای هومر و افلاطون نگاه کند.
اگرچه امروزه شهرت پترارک بیشتر به خطار سوناتهایی است که به زبان ایتالیایی نوشته، اما در روزگار خودش، او و سایرین گمان میبردند که مهمترین اثر او نوشتههایی باشد که به زبان لاتین تحریر کرده است. مجلس سنای روم به منظور قدرشناسی از کارهای ادیبانه وی، در سال 1341 پترارک را به لقب شاعر دربار مفتخر کرد.
نامه پترارک به سیسرو
پترارک، انسانگرای ایتالیایی، در نامهای خطاب به سیسرو به سال 1345 که در کتاب نامههای عهد باستان وی آمده است علت تحسین این سیاستمدار رومی را توضیح میدهد.
"فرانچسکو (پترارک) به سیسرو درود میفرستد … اجازه بدهید تا بگویم که شما، ای سیسرو، همانند انسان زندگی کردید. همانند سخنور صحبت کردید و همانند فیلسوف نوشتید …. من فصاحت و استعداد شما را تحسین میکنم … نه تنها من، بلکه تمام کسانی که خودشان را با گلهای زبان لاتین پوشاندهاند، از شما سپاسگزارند، زیرا ما امروز با آبی که از سرچشمه شما جاری شده است مزارعمان را آبیاری میکنیم. باید بیپرده بگویم که ما با رهبری شما حمایت میشویم و استدلالهای شما به ما کمک میکنند و درخشش شما راه ما را روشن میکند … تمام اصول و مهارتهایی را که در نوشتن داریم، تحت حمایت شما به دست آوردهایم ….
درباره کتابهای شما … بعضی از مجلدات کتابهای عالی هنوز هم موجودند؛ آثار شما اعتبار زیادی دارند و همه نام شما را تکرار میکنند … گمان میکنم ما که در این دوران زندگی میکنیم، بعض یاز کتابهای شما را از دست داده باشیم و من نمیدانم آیا این کتابها هیچگاه پیدا خواهند شد: من بسیار اندوهگینم. چه شرمندگی عظیمی برای دوران ما به جای مانده، چه فرزندان ناخلفی! … و به علاوه حتی بعضی از کتابهای موجود، قسمت اعظمشان گم شده است. مثل این است که بعد از پیروزی در نبردی بزرگ … حال برای رهبرانمان سوگواری میکنیم، نه تنها برای آنان که کشته شدهاند بلکه برای کسانی که گم یا معلول شدهاند".
لورنزو والا در لاتین
لورنزو والا، انسانگرای ایتالیایی، در کتاب مشهورش زبان عالی لاتینی (1444 م.) بحث میکند که زبان لاتین مهمترین میراث جهان کلاسیک است. مطالب برگزیده زیر از کتاب انسانگرایی در رنسانس نوشته دونالد آر. کلی9 نقل شده است.
"هنگامی که کردار نیاکانمان (رومیها) را در نظر میگیرم … به نظرم میآید که اعمال ما نه تنها در امپراتوری بلکه در انتشار زبان آنها، بر ایشان پیشی گرفته است … زیرا هیچ ملتی زبانش را به اندازهای که ما زبانمان را انتشار دادهایم گسترش نداده است. ما در مدت نسبتاً کوتاهی زبان رومی را تقریبا در سراسر غرب- و نه در یک قسمت کوچک از شمال و آفریقا- گسترش دادیم … مردم و ملتها مدتها پیش قانون روم را همانند باری تحمیلی و نامبارک کنار گذاشتند. اما زبان رومی برای آنها از هر شهدی شیرینتر، از هر ابریشمی عالیتر و از هر طلا و جواهری قیمتیتر بود و آن را مثل عطیای بهشتی گرامی داشتند. به همین دلیل قدرت زبان لاتین عظیم است. به راستی به این علت که طی قرنها با دین و هیبت مقدس همراه بوده است، الهی و بسیار عظیم است. ما روم و سلطه آن را از دست دادهایم … با این همه ما هنوز هم حرکت میکنیم … هر جا که زبان رومی سلطه دارد، همان جا امپراتوری روم است.
چه کسی هست که نداند هنگامی که زبان لاتین شوفا شود، تمام پژوهشها و مقررات ترقی میکنند و هنگامی که لاتین از بین برود، تمام آنها نیز ویران میشوند؟ مشهورترین فیلسوفان، بهترین سخنوران و بزرگترین نویسندگان برای درست صحبت کردن ]استفاده از زبان لاتین[ شور و شوق دارند."
خواندن متون قدیمی
پترارک تنها کسی نبود که نمیتوانست زبان یونانی را بخواند. تنها عده کمی از نخستین انسانگرایان این توانایی را داشتند. خواندن دست نوشتههای لاتین کار دشواری نبود، زیرا در طول قرون وسطی در کلیاسهای کاتولیک سراسر اروپا و مدارس قرون وسطایی از زبان لاتین استفاده میشد. اما این در مورد زبان یونانی صدق نمیکرد و جز در مواردی استثنایی در غرب اروپا، قرها به زبان یونانی چیزی گفته یا نوشته نشده بود. انسانگرایان تا اواخر قرن چهاردهم، یادگیری زبان یونانی را آغاز نکردند. حتی بعد از آن هم، اروپاییان دوره رنسانس ترجیح میدادند که ترجمه لاتینی آثار یونان باستان را مطالعه کنند.
انسانگرایان پس از مدت کوتاهی دریافتند که بین زبان لاتین باستانی و لاتین قرون وسطایی تفاوتهایی وجود دراد و نوع قرون وسطایی را شکل انحرافی زبان لاتینی قلمداد کردند. بسیاری از طرفداران افراطی استغعمال لغات درست و اصلاح انشاء در دوران رنسانس خواستار فصلاحتی شدند که معتقد بودند تنها زبان لاتین کلاسیک از آن برخوردار است. در سال 1444، لورنزووالا10 (1407-1457) در کتاب زبان عالی لاتینی11 در مورد رعایت قوانین زبان لاتین باستان بحث کرد. اثر والا در بین دانمشندان انسانگرا بسیار مشهور و مورد پسند بود و کتاب زبان عالی لاتینی کمک کرد تا دانشمندانی پدید بیایند که هدف اصلی زندگیشان یافتن قوانین دستور زبان لاتین کلاسیک بود.
کتاب والا طرفداران دیگری نیز، بجز دانشمندان، پیدا کرد. بسیاری از فروشندگان طبقه متوسط لاتین میدانستند و علاقهمند بودند این زبان را بهتر بدانند؛ چرا که این توانایی برای ارتباط با بازرگانان خارجی لازم بود.
هدیه کنستانتین
لورنزو والا بجز زبان لاتین، علایق فراوان دیگری نیز داشت. او که خود رای و ناشکیبا بود، بیرحمانه به اندیشههای سایر انسانگرایان حمله میکرد، از جمله با این دعا که میتوان با استدلال عواطف و احساسات را مهار رد. والا همچنین از این فکر که لذت در حد متوسط برای یک زندگی خوب، نه آلوده به گناه، لازم است، حمایت میکرد. او بسیاری از انسانگرایان را به واسطه انتقاد از سیسرو که به عقیده او- برخلاف سایر دانشمندان همردیفش- از نظر دستوری دچار اشکال بوده است، میرنجاند.
علاوه بر کارهایی که در زمینه لاتین انجام داد، والا به جهت تحلیل یک سند که هدیه کنستانتین نامیده میشد، مشهور گردید. این سند در واقع امتیازی بود که کنستانتین، امپراتور روم در قرن چهارم، به پاپ داده بود تا بر حاکمان غیر روحانی نفوذ داشته باشد. هنگامی که پپ ائوگنیوس چهارم12 از این سند استفاده کرد تا ادعای آلفونسوی یکم13، کارفرمای والا، را در مورد سلطنت ناپل مورد تردید قرار دهد، والا به آن نگاهی سخت و منتقدانه انداخت.
والا توانست با مقایسه این سند با آثار کلاسیک دوران کنستانتین نشان بدهد که زبان لاتینی که رد آن سند به کار رفته و نیز نابع تاریخی مورد استفاده در آن، قرنها بعد از مرگ کنستانتین به کار میرفته است. دلایل وی آن چنان متقاعدکننده بود که هدیه کنستانتین به کلی بی اعتبار شد و به این ترتهیب ادعای نفوذ پاپ بر آلفونسو و سایر فرمانروایان به پایان رسیبد. والا با نشان دادن اینکه هدیه کنستانتین ساختگی بوده است، قدرت انسانگرایی را به خارج از حدود مطالعه و پژوهشها کشانید.
حامیان و مدیسی
افراد متمول از گسترش انسانگرایی در ایتالیا و سپس در سراسر اروپا حمایت میکردند. برای مثال در شمال ایتالیا، در دولت- شهر میلان، خانواده حاکم ویسکونتی14 و اسفورزا15، از انسانگرایان پرشور بودند که از آموزگاران، هنرمندان و فیلسوفان بسیاری حمایت میکردند. ویسکونتیها مدتی حامی پترارک بودند و اسفورزاها از کنستانتین لاسکاریس16 که اولین کتاب یونانی را در ایتالیای دوران رنسانس منتشر کرد، حمایت میکردند.
با وجود این، در مسافتی دورتر، در جنوب، در فلورانس بود که انسانگرایی غیورترین حامیانش یعنی مدیسیها17 را یافت. مدیسیها، که احتمالاً ثروتمندترین خانواده ایتالیا در زمان رنسانس بودند، بانکداران و بازرگانان موفق و بسیار ثروتمندی به شمار میرفتند. ثروت آنها به تدریج موجب سلطه سیاسی بر فلورانس نیز گردید. به این شکل فلورانس به یکی از بزرگترین مراکز فرهنگی دوران رنسانس تبدیل شد.
برای مثال، کوزیمو د مدیسی18 (1389-1464) که از سال 1434 تا زمان مرگش بر فلورانس حکومت میکرد، اولین کتابخانه را در ایتالیا تاسیس کرد، از هنرمندان و نویسندگان بسیاری حمایت کرد و مشوق فراگیری زبان یونانی بود. استفاده از کتابخانه کوزیمو که هزاران دست نوشته باستانی در آن نگهداری میشد برای دانشآموزان و آموزگاران رایگان بود. بسیاری از این آثار نسخه اصلی بودند که عمال مدیسی آنها را از یونان و مصر معمولاً با بهای گزافی برای کوزیمو تهیه میکردند. باقی آنها رونوشتهایی بود که چهل و پنج نفر نساخ با هزینه مدیسی تهیه میکردند.
لورنزو19 نواده قدرتمند کوزیمو (1449-1492) و حاکم مستبد فلورانس طی سالهای 1469 تا 1492، حتی نسبت به پدربزرگش حامی سخاوتمندتری بود. لورنزو که او را با عنوان باشکوف معظم20 مینامیدند، دانشمندی بود که در دو زمینه فلسفه و زبان یونانی آموزش دیده بود. او که مجموعه دست نوشتههای پدربزرگش را گسترش داده بود، میگفت که دلش میخواسته تمام داراییاش را صرف خرید کتاب کند. لورنزو که اننسانگرایان متعددی را در اطرافش نگاه میداشت به طور فعال در مباحثات و ماظرات ایشان سهیم میشد. نیکولو ماکیاولی21، نویسنده سیاسی معاصر وی دیده بود که لورنزو به تمام کسانی که در هنر برتری داشتند، عشق میورزید و به فرهیختگان توجه میکرد … او به منظور فراهم آوردن فرصت تحصیل برای جوانان فلورانس، دانشسرایی را در پیزا (که تحت سلطه فلورانس بود) تاسیس کرد و در آن مدرسه عالیترین دانشمندان ایتالیایی را به کار رفت … لورنزو در مکالماتش فصیح و حاضر جواب بود … و به واسطه اعتباری که برای خردورزی پدید آورد، یاد و خاطرهاش هیچگاه در فلورانس نخواهد برد.
آکادمی افلاطونی
کوزیمو د مدیسی در سال 1439، آکادمی افلاطونی را تاسیس کرد، جایی که در آن آثار کلاسیک تدریس میشد. در دوران لورنزو، این آکادمی یکی از مهمترین مراکز دانش ایتالیا شد. انجمنهای انسانگرایانه مشابهی در سراسر ایتالیا و اروپا پدید آمد که بسیاری از آنها نقش مهمی در تکامل اندیشه، هنر و دانش دوران رنسانس داشتند.
این انجمنهای دوران رنسانس براساس شکل آکادمی افلاطون، فیلسوف یونان باستان، سازمان یافته بودند و در آن جا آموزگاران و دانشآموزان در مورد مسائل فلسفی از جمله سرشت علم، عشق و مرگ مباحثه و مناظره میکردند. افلاطون در دوران رنسانس شخصی مورد احترام بود، جاذبه او براساس این عقیدهاش بود که ارزشها، یا آنگونه که خود میگفت: "ایدهها"، مطلق و غیرقابل تغییرند. عقیده افلاطون در مورد ایدههای مطلق به خوبی با حکمت مسیحیت همخوانی داشت. به خصوص اصرار افلاطون بر این که تمام موجودات زمینی به وسیله برترین این ایدهها که وی آن را بالاترین شکل نیکی میخواند، خلق شدهاند. مارسیلیو فیچینوی22 انسانگرا این نیکی را اینگونه توصیف کرده است: "یک عقل خردمند حاکم، رهبر همه چیز، کسی که میتواند به هر چیزی آغاز و پایان دهد." برای مسیحیان کار آسانی بود که بگویند منظور از این نیکی، خداوند است.
آکادمی افلاطونی در فلورانس شاهد مضاعف شدن تفکرات افلاطون، همراهی فلسفه کلاسیک با مسیحیت، بود. این آکادمی اولین جایی نبود که در آن به این همراهی توجه میشد. یک قرن قبل از آن، پترارک با توام کردن تعالیم سنت آگوستین و فلسفه سیسرو، درصدد ایجاد شاخهای قوی از مسیحیت برآمده بود.
انسانگرایان فلورانس
تعدای از انسانگرایان مشهور عضو آکادمی افلاطونی بودند. در سال 1438 مارسیلیو فیچینو (1433-1499)، رئیس وقت آکادمی، آثار افلاطون را به زبان لاتین ترجمه کرد. این ترجمه سبب شد تا این فیلسوف یونانی در دوران رنسانس در سراسر اروپا وجهه عمومی بیابد. طی قرن بعدی این ترجمه چندین مرتبه تجدید چاپ شد. آنجلو آمبروجینی23 سیاستمدار مشهور نیز در مورد آثار نویسندگان یونانی تخصص داشت و با ترجمه ایلیاد اثر هومر، آن را در دسترس کسانی قرار داد که نمیتوانستند یونانی بخوانند.
برادرزاده فیچینو، جیووانی پیکو دلا میراندولا24 (1463-1494) شاید برجستهترین عضو تمام گروهها باشد که نه تنها زبان لاتین و یونانی را بسیار خوب میدانست، بلکه بر زبان عربی و عبری نیز تسلط داشت. او که به وسیله دانستن این چهار زبان کتابهای بسیاری را مطالعه کرده بود، در جستجوی عامل مشترکی بود که میتوانست تمام ادیان باستانی و امروزی را متحد کند. اگرچه او نتوانست این عامل را بیابد، اما مقررات دین نسبی و فلسفه نسبی را یافت.
در سال 1486، پیکو در تلاش برای یافتن عامل مشترک دینیاش، نهصد فرضیه یا پرسش را برای مناظرهای در رم مطرح کرد. پیکو حتی قول داد هزینه سفر کسانی را که دوست دارند در مناظره شرکت کنند ولی توانایی تامین مخارج سفر را ندارند، بپردازد.
با این همه، این مناظره هیچگاه انجام نشد، زیرا اینوکنتیوس هشتم25، پاپ وقت، بعضی از این فرضیهها را بدعتگذاری و اندیشههایی خلاف تعالیم کلیسای کاتولیک خواند. پیکو در سال 1486 در کتاب خطابهای در باب شان انسان26 علیه این اتهام از خود دفاع کرد که ساموئل درسدن27، مورخ، آن را "مانیفست انسانگرایی" توصیف میکند. در این خطابه پیکو با جمله: "من در کتابهای عربی خواندهام که در دنیا هیچ چیزی قابل تحسینتر از انسان وجود ندارد" از محور انسانی مکتب انسانگرایی دفاع کرده است.
انسانگرایی به هیچوجه محدود به ایتالیا نبود. گیلام بوده28 (1468-1540)، یکی از دانشمندان پیشگام فرانسه، کتابهای مهمی درباره حقوق رومی و بررسی زبان یونانی نگاشته است. بوده در سال 1529 در کتاب تفسیری بر زبان یونانی29 اشتیاق فراوانش را به زبانی که تا بیست و شش سالگی یاد نگرفته بود مطرح کرد. (احتمالاً او چنان در مطالعات زبان یونانی غرق شده بود که فراموش کرد ازدواج کند.)
بوده نیز مثل سایر انسانگرایان به شدت به اهیت تعلیم آثار کلاسیک معتقد بود و در اصلاح آموزش در سطح دانشگاهها دخالت داشت. در سال 1530 بوده که کتابدار دربار فرانسیس یکم پادشاه فرانسه بود به تاسیسی اولین دانشگاه انسانگرایان تحت عنوان "کالج فرانسه" کمک کرد. در کالج فرانسه، برخلاف دانشگاههای قدیمیتر اروپایی از قبیل دانشگاه سوربن در پاریس، مطالب درسی نه تنها به لاتین بلکه به زبان یونانی و عبری نیز آموزش داده میشدند و دورههای درسی تعالیم کلاسیک بیشتری را دربرمیگرفتند؛ در حالی که دانشپژوهان سایر دانشگاههای دوران رنسانس صرفاً مطالبی را در زمینه رشته موردنظرشان فرا میگرفتند. این آموزش تخصصی و حرفهای دانشپژوهان را برای حرفههای پزشکی، وکالت یا کشیشی آماده میکرد.
انسانگرایانی از قبیل بوده این نوع آموزش دانشگاهی متمرکز را رد کردند. آنان تحت تاثیر اندیشههای سیسرو، به آموزش وسیع و عمومی علاقه داشتند؛ آموزشی که دانشآموزان را "با تجارب متعدد انسانها" از طریق خواندن ادبیات یونانی و رومی آشنا کند. انسانگرایان گمان میکردند این نوع آموزش سبب رشد تمام ظرفیتهای دانشآموزان میشود. همچنین بوده و سایرین معتقد بودند که آموزش عمومی کلاسیک اگر با تعالیم مسیحیت توام شود میتواند ویژگیهایی را در افراد پدید بیاورد؛ با این شیوه دانشآموزان از طریق مثالهای متعدد با رفتارهای دلیرانه و اخلاقیای آشنا میشوند که توسط پیشینیان توصیف شده است.
شاهزاده انسانگرایان
مشهورترین انسانگرا در شمال اروپا زندگی میکرد و معاصر با گیلام بوده بود. دسیدریوس اراسموس30 زنازادهای بود که در سال 1466 در هلند متولد شد و چون تا زمان مرگش در سال 1536 برجستهترین فرد در میان دانشمندان و خردمندان بود، به نام شاهزاده انسانگرایان مشهور بود.
آموزشهای اولیه اراسموس با انسانگرایی ارتباط زیادی نداشت، زیرا هنوز رنسانس ایتالیا در مدارس شمال اروپا نفوذ زیادی نکرده بود. در سال 1487 او به صومعه پیوست و راهب شد ولی بعد از چند سال صومعه را ترک کرد تا تعالیم مسیحیت را در پاریس فرا گیرد. او که از گذراندن این دورهها خسته و دلمرده شده بود، به تدریس خصوصی و خواندن ادبیات کلاسیک روی آورد.
اراسموس به سال 1499، در سی و سه سالگی، همراه یکی از شاگردانش به انگلستان رفت و در آنجا با جان کولت31، انسانگرایی اهل آکسفورد، ملاقات کرد. کولت چنان تاثیری بر اراسموس گذاشت که راهب هلندی تصمیم گرفت زبان یونانی بیاموزد و به یکی از دانشمندان انسانگرا تبدیل شود. در عرض چند سال اراسموس به هدفش رسید و راهی را پیش گرفت که او را به مهمترین انسانگرای اروپا تبدیل کرد.
نیاز آموزشهای انسانگرایانه
در این نامه که در سال 1518 نوشته شده و در کتاب نامههای رنسانس، تالیف رابرت جی. کلمنت32 و لورنا لوانت33 آمده است؛ سر توماس مور34، انسانگرای انگلیسی، ارزش انسانگرایی را در آموزش مذهبی برای دانشکده دانشگاه آکسفورد توضیح میدهد.
" در مورد این پرسش که آیا آموزشهای انسانگرایانه غیرمذهبیاند، ]باید بگویم[ کسی ادعا نکرده است که انسان برای رستگاری به ]فراگیری[ زبان یونانی یا لاتین یا هر نوع آموزش دیگری نیازمند است. اما این آموزشها که آن را غیرمذهبی میخوانند، روح را برای پرهیزگاری آماده میکنند …. حتی اگر کسانی میخواهند تعالیم دینی را فرا بگیرند، کار را با آموزش مقررات شروع نمیکنند. آنها ابتدا باید قوانین طبیعت انسان و هدایت را فرا بگیرند، چیزی که برای حکیمان الهی بیفایده نیست. بدون این آموزشها ممکن است موعظهای بکنند که توسط گروههای علمی قابل پذیرش باشد ولی بدون آن مطمئناً نخواهند ت وانست با مردمان عادی ارتباط برقرار کنند. و آنها این تعالیم را از چه کسانی بهتر از شعرا، سخنوران و مورخین ]جهان کلاسیک[ میتوانند یاد بگیرند.
به علاوه، عدهای هستند که با شناخت مسائل طبیعی نردبانی میسازند که با آن مسائل فراطبیعی را مطرح میکنند، آنها به وسیله فلسفه و هنرهای آزاد راهی به سوی حکمت الهی میگشایند.
تمام حکیمان الهی ]کلیسای کاتولیک[ و کسانی که برایشان روشن نیست که ما فصاحتمان را به طور کلی در هنرهای آزاد و به طور اخص در حکمت الهی مرهون یونانیان هستیم، زیرا یونانیها یا خود کشفهای مهمی کردند یا آنها را به عنوان قسمتی از میراثشان به ما انتقال دادهاند، باید موظف به یادگیری یونانی بشوند."
طی سی سال بعدی، اراسموس در سراسر اروپای غربی زندگی و تدریس کرد و نه تنها در فرانسه و انگلستان به تعلیم و تعلم پرداخت بلکه به ایتالیا، آلمان و سوئیس نیز رفت. او هزاران نامه به افراد مهم نوشت و آثار انسانگرایانه مهمی، از جمله هجویه در ستایش جنون35، را پدید آورد. (1509)
اثار اراسموس جزو اولین کتابهای پرفروش اروپا بود. کتابهای او توجه عامه مردم را- که در آن زمان تعداد افراد باسوادشان رو به افزایش بود- به خود جلب کرد. وجود چاپخانهها باعث شد که کتابهای وی در دسترس مردم قرار بگیرد. برای مثال، کتاب در ستایش جنون فوراً یکی از کتابهای پرفروش شد و طی مدت زندگی نویسندهاش با شمارگان هزار نسخه، 42 مرتبه تجدید چاپ شد و فروشش تنها از انجیل کمتر بود.
انسانگرایی مسیحی
اراسموس در تمام نوشتههایش از اصول اساسی انسانگرایی دفاع کرده است. او به ارزش و بلندمرتبگی انسان اعتقاد داشت، او حس میکرد که ارزشهای باستانی با مسیحیت اروپا هماهنگی دارد و نحوه زندگی بعضی از شخصیتهای کهن از جمله سقراط و سیسرو را نمونههایی برای رفتار اخلاقی و درستی نمیدانست. به هر حال نوع انسانگرایی اراسموس با آنچه در جنوب اروپا وجود داشت، متفاوت بود. راهب هلندی نیز مثل بسیاری از انسانگرایان شمال اروپا از جمله گیلام بوده، اصلاحات در کلیسای کاتولیک را لازم میدانست، اگرچه نوای اصلاحات کلیسا در جنوب هم به گوش میرسید، اما در واقع انسانگرایان شمالی بودند که رهبری این مبارزه را در دست گرفتند. این جبه از انسانگرایی شمال اروپا "انسانگرایی مسیحی" نامیده شد. چارلز جی نوئر میگوید: "انسانگرایی مسیحی معمولاً به قسمتی از جنبش انسانگرایی شمال اطلاق میشود که اصلاحات کلیسا را مرکز اصلی جنبش میدانست."
در سال 1504، اراسموس در کتاب راهنمای سرباز مسیحی36 نوشت که لازم است کلیسای کاتولیک به سادگی کلیساهای اولیه برگردد و با دقت بیشتری تعالیم رهبران اولیه مسیحی را دنبال کند. بعدها در چندین قسمت کلیدی کتاب در ستایش جنون، انسانگرای هلندی ضعفها و افراطهای روحانیان کاتولیک را به استهزاء گرفت.
نیاز به اصلاحات در کلیسا
اراسموس و سایر منتقدان کلیسای کاتولیک معتقد بودند که آیین بسیار سطحی شدهمذهبی نیازهای معنوی اعضای کلیسا را برآورده نمیسازد. آنها میگفتند کشیشان بیسواد و تربیت نشده تقریباً همیشه برای خدمت کردن به جماعت و مردم بیکفات بودهاند. کارگزارن بلندمرتبه کلیسا از جمله اسقفها و خود پاپ را متهم میکردند که بیش از مسائل کلیسا به سیاستهای غیردینی توجه دارند. و در واقع اسقفهای دوران رنسانس معمولاً به شدت درگیر سیاستهای محلی و ملی بودند و حتی بعضی از آنها مناصب حکومتی مهمی داشتند.
پاپهای آن دوره معمولاً بیش از آنکه نقش رهبر مذهبی داشته باشند، مثل حاکمان غیردینی عمل میکردند. برای مثال، الکساندر ششم37، که از سال 1492 تا 1503 پاپ بود، در دوران رهبریاش مثل یک شیطان و هیولا عمل کرد و با قرار دادن سرمایه کلیسا در اختیار فرزند نامشروعش، سزار بورژیا38، به جاهطلبیهای سیاسی او کمک کرد. الکساندر همچنین به فرانسویها کمک کرد به شمال ایتالیا حمله کنند تا در عوض پادشاه فرانسه، پسرش سزار را به لقب دوک ملقب کند. پاپ بعدی، یولیوس دوم39، که از سال 1503 تا 1513 در این منصب قرار داشت، سپاهی گرد آورد و سپاهیان واتیکان را در چندین نبرد به منظور فتح شهرهای اطراف رم رهبری کرد. اقداماتی از این قبیل باعث شد تا فرانچسکو گویچیاردینی40، مورخ ایتالیایی، در کتاب تاریخ ایتالیا41 در سال 1561 بنویسد:
پاپها که قدرت جهانی پیدا کرده بودند، دستورات الهی و رستگاری روحشان را از یاد بردند… هدف آنها دیگر زندگی مقدس و پاک، گسترش مسیحیت و عمل نیک در قبال همسایگان نبود. آنها به جمعآوری سپاه، انباشتن ثروت، بدعتگذاری و خلق شیوههای جدید برای کسب پول از هر جایی علاقهمند شده بودند.
اهداف اصلاحطلبان
بسیاری از اصلاحطلبان به خصوص اراسموس، بوده و انسانگرای انگلیسی، توماس مور، خواستار تصحیح کلیسا از درون آن بودند. اما عده دیگری، طالب اصلاحات ریشهای بودند. در اکتب ر1517 مارتین لوتر42، دانشمند علوم دینی و انسانگرای آلمانی (1546-1483)، مستقیماً قدرت کلیسا را به چالش دعوت کرد. او نود و پنج فرضیه ارایه کرد و در آنها به شرح اقداماتی از کلیسا پرداخت که به نظرش منجر به سوء استفاده، تحریف و تضعیف ایمان میگردید.
چهار سال بعد، مقابله لوتر با کلیسای کاتولیک منجر به تکفیر وی گردید. لوتر را از کلیسا اخراج کردند؛ اما در آن زمان، اقدامات او باعث شروع اصلاحات شده بود؛ اصلاحاتی که با وجود انسانگرایان دیگر شمال اروپا از جمله ژان کالون43 فرانسوی و هنری ششم، پادشاه انگلستان، که با کلیسای کاتولیک قطع رابطه کرد، سبب ظهور مذهب پروتستان گردید. قرن پایانی دوران رنسانس با افزایش آزارهای بیرحمانه مذهبی و جنگ بین کاتولیکها و پروتستانها به علت تفاوت عقاید و باورها همراه بود.
تاثیر انسانگرایی بر سایر جنبههای فرهنگی رنسانس بجز دین نیز به همین اندازه عظیم ولی کماهمیتتر بود. چنان که جان هیل44 میگوید:
در اوایل قرن شانزدهم، نفوذ دانش کلاسیک و مردمپسند شدن آن از طریق ترجمه متون یونانی، تودهای از منتقدان را پدید آورد که واکنشهای زنجیرهای مداومی را سبب شدند. تقریباً تمام رشتهها از حقوق گرفته تا ریاضیات، علوم نظامی و هنر به واسطه یک متن ساختگی یا سندی مربوط تجارب تاریخی تغیر یافته بودند.
به این ترتیب حتی تجارت و سیاست که از جمله فعالیتهایی هستند که معمولاً با دانش و خردمندی ارتباطی ندارند تحت تاثیر ظهور انسانگرایی در دوران رنسانس قرار گرفتند.
رنسانس شمال
حوزه گسترش هنر رنسانس در جنوب اروپا محدود نماند و از حدود آغاز سده شانزدهم میلادی نقاشان شمال اروپا نیز گرایش خاصی به هنر ایتالیایی یافتند. در آن هنگام هنر شمال اروپا به شدت تحت تاثیر گوتیک متاخر بود و این گرایش نوین تنها پس از کشمکشهای فراوان سرانجام توانست در شمال اروپا مسلط شود. از جمله هنرمندان شهیر این دوره میتوان یانوان آیک. هوبرت وان آیک را نام برد که قاب تزئینی "محجر مذبحگان" در کلیسای سنباوو آنها یکی از بزرگترین نقاشیهای سده پانزدهم محسوب میشود. هنرمند دیگر این دوره "آلبرشت دورر" است. وی با پرترهای از خودش که در سال حدود 1500 خلق کرد، دگرگونی و تحول در نگرشش به هنر پدید آمد. دورر در این پرتره، خود را در نقش مهمی نظیر یک هنرمندی که رسالتی عظیم بر دوش دارد، به تصویر کشیده و به نوعی کمال مطلوب و حالت آرمانی یک هنرمند را مجسم ساخته است. شهرت کار دورر با خلق آثار گراور خود به اوج میرسد. آثار چاپی او به صورت حکاکی روی مس و چوب بود. او کورکورانه از هنر ایتالیایی تقلید نمیکرد. بلکه هر آنچه که به نظر وی جالب و جذاب میگرفت و آن را با افکار و ایدههای خود درمیآمیخت و سپس آن را با روح زمان و مکانی که در آن میزیست ترکیب کرده و رعضه میکرد. از آثار برجسته وی میتوان به گراور "شوالیه و مرگ و شیطان" (1513)، "چهار سوار از کتاب مکاشفات یوحنا" (1498)، مجموع گراور "اندوه" نام برد. تلفیق دو گرایش متضادی که همیشه در آثارش نمایان بودند، یعنی سنت طبیعتپردازی شمالی و گرایشات رنسانی جنوبی را به خوبی میتوان در واپسین اثرش یعنی تابلوی "چهار حواری" (1526) مشاهده کرد. "هانس هولباین" نقاش معروف دیگر این دره است که آثار او در زمینه چهرهسازی و پرتره شهرت دارد. همچنین پیتر بروگل" نقاش فلاندری که به نمایش رابطه انسان و طبیعت و خلق مناظر پردامنه و کیهان نگارانه، با تاکید بر فعالیت بشر میپردازد تابلوی "شکارچیان در برف" (1565) یکی از نقاشیهای باقی مانده از یک مجموعه پنجتایی است که بروگل ماههای سال را در آنها مجسم ساخته است. در این تابلوها به خوبی میتوان دلمشغولی او را در تجسم بخشیدن انسان در پیوند با طبیعت پیرامونش مشاهده کرد.
هنر رنسانس تا آغاز سده شانزدهم به اوج و شکوفایی خود رسید. در این دوران همان گونه که گفته شد هنرمندان و نوابغ بیهمتایی چون داوینچی، کورجو، میکلآنژ، تیتسیانو و چلو (معروف به تیسین) شاهکارهای منحصر بفردی خلق کردند. از این رو به زعم برخی از هنرمندان ما بعد ایشان، دیگر جایی برای شاگردان و جانشینان اینان باقی نماند و لذا گرایشی تازه در تقلید از آثار آن بزرگان و خلق آثار تصنعی پدید آ مد که منریسم نام گرفت.
امروزه منریسم به هنر ایتالیا در طی دوره مابین "رنسانس متعالی" و "باروک" اطلاق میشود یعنی از حدود سال 1520 تا حدود 1600 اصطلاح "منریسم" (که معنی تحتاللفظی آن سبکپردازی یا شیوهپردازی است) برای نخستین بار با مفهومی تمسخرآمیز برای توصیف آثار گروهی از نقاشان شامل کاراچی و لانفرانکو به کار گرفته شد. منریسم به هنری اطلاق میشد که تقلیدی، تصنعی یا التقاطی بود و از موازین و اصول مشخصی دنبالهروی میکرد. در آغاز ظهور این جنبش هنرمند منریست مبالغه زیادی در بیان عواطف خود دارد و آن را از طریق نمایش تحرک، تشدید رنگها، و ایجاد تجسم میبخشد. در آثار آنان معمولاً پیکره انسانی که تا حدی از شکل و تناسب طبیعی خارج شده اهمیت و تقدم دارد. به علاوه در ترکیببندی این آثار نیز، موضوع اصلی در یک سمت تابلو یا در زمینه قرار میگیرد و از این رو توازن ترکیببندی را از حالت تعادل خارج میسازد. رنگآمیز آثار نیز معمولاً درخشان و زنده است که گاه در تضاد شدیدی با تاریکها و سایهها قرار می گیرد و از این رو بیش از توصیف شکلها بر بیان حسی تاکید دارد.
آنچه که میتواندر توصیف واساری45، نقاش برجسته این دوران، از منریسم نقل کرد این است که واژه منریسم اصطلاحی مورد توافق برای بیان کیفیات با وقار، پرابهت، صریح و مغلق است. البته در مفهوم گسترده آن منریسم بریا هنر هر دوره و مکانی اطلاق میشود که گویای ویژگیهایی است که واساری مشخص کرده است. منریسم به این معنا با تعصبات پایدار ذوقیات هنر ایتالیا تا اواخر قرن 16 بیاعتبار شده است. از سده 17 تا نیمه اول سده بیستم، گرایش غالبی بود که اکثر هنر این سرزمین در آن دوران یاد شده منحط، بیانگر سقوط و نزول از اوج کمال هنر کلاسیک بود که با اثر میکل آنژ در نقاشی سقف کلیسای سیستین و اثر رافائل در واتیکان استانز به اوج رسیده بود. به نظر میرسد که وارثین بداقبال این بزرگان، در مواجه با چنین سرمشقهای عالی و کاملی عملاً خلع سلاح بودند و خود را ناتوان از سبقتگیری از آنان میدیدند، لذا کار خود را به ابداعات و ادهای از خود درآورده، سرقت هنری زبونانه و تخریب آثار استادان تنزل دادند. از اینرو اصطلاح منریسم در مفهوم غیرتخصصی آن، به مفهوم چنین سلیقه متعصبانهای است که به هیچ سبک یا دوره خاصی اشاره ندارد، و صرفاً آفرینش اغراقآمیز و خودنمایانه شگردهای تصنعی از هر سبکی را به نمایش میگذارد. از همین رو آثاری که در این شیوه هنری جای میگیرند، طیف متنوعی را دربرمیگیرد.
گاه از منریسم به عنوان اعتراضی آگاهانه علیه کیفیات منحصر شده در آثار رافائل یاد شده است. در حدود سال 1520 به نظر مرسید که کمال مطلوب رافائل، تنگنایی برای جانشینان او ایجاد کرده است که نتیجهای جز رقابتی بیحاصل ندارد از این رو "جیولو رومانو" شاگرد با استعداد او به سمت بیان اغراقآمیز حالات چهره، حالات اندام، و نوع نورپردازی گرایش یافت. آثار دیگر هنرمندان این سبک نیز گویای نوعی حس پرخاشگری و عصبیت نسبت به قراردادهای و اصول مقرر پیشین است. آثار نقاشانی چون تین تورتو، الگرکو، پونتورمو، روسو، برونزینو گواه این گرایش است. تاثیر این سبک در معماری نیز به صورت تلفیق عناصر مختلط و به کارگیری شگردهای تصنعی و گاه ناهمگون تجلی یافت. از همین رو تاثیر چشمگیری در معماری ننهاد و شاید عمده تاثیر آن استفاده بیشتر از حد از انواع قاببندیهای تزئینی و گچبری در ساختمان بود.
برخی ویژگی برجسته معماری منریسم را در کاربرد نقشمایهها و عناصر سنتی کلاسیک به روش غیرسنتی یا به شیوهای کاملاً پرابهام و غالباً غیرکاربردی میدانند. یعنی استفاده از عناصری که هیچ کاربرد عملی در بنا ندارند. مانند درهای کاذب، پنجرهها و طاقهای پر شده، پلکانهای بدون قدمگاه و نظایر این نمای اصلی بناها، معمولاً مملو از عناصر تزئینی و نقش برجسته، پیکره و مجسمه بود. کاخ "زوکارو"46 در رم که توسط فدریکو زوکارو در سال 1593 بنا شد شاید نابترین ساختمان منریستی باشد. ورودی این ساختمان و قابهای پنجرههای آن به صورت سرهای عجیب و غریب غولهایی با دهانهای باز مخفی شده است.
تابلوی پرتره نقاش کار هنرمندان جوان اهل پارما به نام "پارمیجیانینو"47 شاید شروع این سبک غیرمتعارف باشد. در این تابلو چهره نقاش را درست مشابه آنچه که در یک آئینه محدب دیده میشود، مشاهده میکنیم.
پارمیجیانینو به نسل اول منریستها تعلق دارد که هنوز هنرمند سعی دارد تا به دنیای بیرون بنگرد و آن را تجسم بخشد اما منریستهای فلورانس پا را از این هم فراتر نهادند و حتی توجه کمتری به طبیعت داشتند و بیشتر به دنیای خواب و خیال درونی خویش میپرداختند. به عنوان مثال تابلوی "پایین آوردن جسد مسیح از صلیب" (1521) که توسط نقاش گمنامی که آثار خود را به نام "روسو" امضا میکرد، نمونه گویایی از این گرایش است. شکلهای عنکبوتی و استخوانی و حرکات و حالات دیوانهوار آنها به انضمام نور ساختگی و غیرواقعی این تابلو، همه و همه حالت وحشتناکی و شبح مانندی به آن بخشیده است. نقاش معروف دیگر این سبک "تینتورتو" با نام اصلی یاکوپو روبوستی است که نقاشی ونیزی بود که سعی داشت شیوه رنگآمیزی تسین و شیوه طراحی میکلآنژ را در هم بیامیزد. تابلوی معروف او به نام "معرفی مریم عذرا" روی منریسم را میتوان در پرسپکتیو غیرعادی و نور غیرثابت و درخششهای ناگهانی و سایههای عمیق و مرکب مانند آن مشاهده کرد. تابلوهای "پیدا شدن جسد قدیس مرقس" و "معجزه برده"، دو اثر مشهور تینتورتو، به خوبی گویای ویژگیهای این سبک است. اما شاید آخرین و درخشانترین نقاش سبک منریسم، نقاش اهل کرت معروف به "ال گرکو" باشد. سبک نقاشی او تحت تاثیر تینتورتو و دیگر استادان ونیزی است. اولین اثر موفق او تابلوی "عروج حضرت مریم" (1577) است که در آن حضرت مریم را که پس از مرگ در حضور حواریون به بهشت مشایعت میشود، نشان میدهد. درخششهای ناگهانی نور. و رنگهای عجیب و غیرواقعی این تابلو و نیز حالت پرسپکتیو نامتعارف و غیراصولی آن که موجب کوچک نمایی نامتناسب شده است، گویای شیوه غریب وی در تلفیق فضاهای واقعی و غیرواقعی است. تابلوی "تدفین کنت اورگاس" (1586) اثر معروف دیگری از این هنرمند منریست است. از دیگر نقاشان این سبک میتوان کروجو و ورونز و رونتسینو را نام برد.
بیشترین تاثیر منریسم در زمینه نقاشی بود ولی در پیکرتراشی و معماری نیز برخی آثار قابل ذکر است از آن جمله پیکره مفرغین "دیانای فونتنبلو" اثر بنونسوتو چلینی تناسبات غیر متعارف و اغراقآمیز اندامهای این پیکره به روشنی گویای سبک منریسم است. و یا گروه پیکره "ربایش زنان" اثر جووانی دابولونیا تجسم شگفتانگیزی از اصول منریسم در درآمیختن پیکرههاست. در زمینه معماری نیز طرح بنای "پالاتسودل ته" اثر "جولویو رومانو" در مانتوا، (35-1525) شاید اولین کوششی جدی در جهت فرموله کردن اصول منریسم در معماری باشد. همچنین آثار معماری "آندرئا پالادیو" معمار ونیزی همچون ویلای "روتوندا" و کلیسای "سان جورجو ماجوره" از جمله اثار معماری شیوه منریسم هستند.
سبکی در هنر و معماری که مشخصه آن درخشندگی، شکوه، نشاط، و آشنایی است که در حدود سال 1700 در فرانسه ظهور کرد و طی سده هیجدهم در سرتاسر اروپا گسترش یافت. این اصطلاح در معنای وسیعترش صرفاً به مثابه عنوانی برای یک دوره خاص- یا عصر روکوکو- به کار برده میشود. ظاهراً این واژه در سالهای 7-1796 توسط یکی از شاگردان "داوید" ابداع شد و ترکیبی هوشمندانه از دو واژه rocaille (اثر سنگی) و barocco (باروک) بود که به طور تحقیرآمیز به سلیقه رایج در دوره سلطنت لوئی پانزدهم اشاره دارد. از اینرو واژه "روکوکو" نیز همچون بسیاری از عناوین سبکشناسانه حیات خود را به عنوان یک اصطلاح تحقیرآمیز آغاز کرد و تا مدتها محتوای معنایی خود را حفظ کرد. تا آنجا که مطابق توصیف فرهنگ انگلیسی اکسفورد روکوکو به معنی هنر پرزرق و برق و تجملی بود. از میانه سده نوزدهم در آلمان این واژه در اصطلاح هنری و فرمی خود در تاریخ هنر به کار گرفته شد، و پیروان بورکهارت که تلاش داشتند تا دورههای متوازنی برای مراحل رشد و گسترش هنر ابداع کنند، از این اصطلاح برای توصیف دورههای پایانی یا در واقع انحطاط هر مرحلهای استفاده میکردند. اما با تغییراتی کهدر ائقه زیباییشناسی پدید آمد، این اصطلاح قابل ارج شد و حال با مفهومی عینی و بدون بار معنی تحقیرآمیز آن در بین تاریخنگاران هنر مصطلح شده است و برای توصیف یک سبک هنری و تزئینی که دارای انجام و ثبات خاصی است به کار گرفته میشود. این سبک تزئینات ظریف و پرآب و رنگ متمایل به موضوعات کوچک به جای موضوعات برجسته، و تمایل آن به اشعار دهقانی در هنر به آن یک ویژگی کاملاً مشخص و با هویت داده است. فیسک کیمبال48 برجستهترین مورخ این سبک در کتاب "آفرینش روکوکو" (1943) از آن به عنوان سبکی که "اساساً به دلیل وقار، سرزندگی و ملایمت آن فرانسوی است" یاد کرد. سبک روکوکو هم به نوعی ادامه و شکل تحول یافته سبک سنگینتر باروک است و هم واکنشی است در برابر آن. هر دو سبک از نظر علاقه به پرداختن به فرمهای پیچیده وجه اشتراک دارند. با این تفاوت که روکوکو به جای پرداختن به حجم، وسواس و دقت بیشتری در سطح داشت و به جای استفاده از رنگهای مطمئن و آب طلاکاری، از رنگهای آبی، صورتی، سبز به همراه سفید بیشتر استفاده میشود. زیبایی و رضامندی بیش از بزرگی و ابهت کیفیات، حاصل از جامعهای بود که از افراطکاریهای ورسای خسته شده بود. شاهکارهای اولیه این سبک شامل نقش برجستههای هنرمندانی چون اودران49 و برین50 بود و نخستین نقاش بزرگ این سبک واتئو51 بود. بوش52 و فراگونراد53 نقاشانی بودند که بیشتر روح دوران اوج و بلوغ روکوکو را به نمایش میگذارند. و فالکون54 را نیز شاید بتوان برجستهترین مجسمهساز این سبک برشمرد.
سبک روکوکو از طریق هنرمندان فرانسوی که در خارج به فعالیت مشغول بودند و نیز به وسیله آثار چاپ سنگی با طرحهای فرانسوی، از فرانسه به دیگر نقاط اروپا گسترش یافت. به آلمان، اطریش، روسیه، اسپانیا و شمال ایتالیا. اما این سبک در انگلیس رواج چندانی نیافت. اگرچه در نمایشگاهی از هنر روکوکو که در موزههای آلبرت و ویکتوریا به سال 1984 برپا شد میتوان بازتابهای روشنی از این سبک را در آنها مشاهده کرد (به ویژه در آثار نقاش انزواگزینی چون هوگارس55). در هر کشوری سبک روکوکو ویژگی و مشخصه ملی به خود گرفت و به علاوه گاه تنوعاتی از آن را میتوان در یک کشور واحد نیز تشخیص و تمیز داد. این سبک در خارج از فرانسه بیش از همه در آلمان و اطریش شکوفا شد، و در آنجا با سنت فراگیر باروک درهم آمیخت. در کلیساهایی چون ویزین هایلن56 72-1743) توسط بالتازار نیومان57 کیفیات باروک همچون تنوع فضاهای معماری، مجسمهسازی، و آثار نقاشی حالتی رهاتر و فراختر میگیرد و سرزندهتر و با نشاطتر میشود. تا پایان سد هیجدهم، سبک روکوکو در مرکز اروپا به شکوفایی میرسد، اما در فرانسه و جاهای دیگر، به تدریج از دهه 1760 طبع هنری از سبک سری و سادهدلی به سمت سبک عبوس نئوکلاسیسم متمایل میشود. در این مورد تقدیر فراگونارد آموزنده است. چهار تابلوی او با عنوان "به دنبال عشق"، که حال به عنوان شاهکارهای وی از آن یاد میشود، در سال 1773 از سوی مادام دوباری (93-1743) یکی از معشوقههای لوئی پانزدهم، به وی بازگردانده شد. سبک وی سرانجام در حوزه دربار لوئی به عنوان آثار از مد افتاده و کهنه شده ارزیابی شد و با پایان یافتن حرفه او، سرانجام از یادها رفت.
نئوکلاسیسم58
این اصطلاح به جنبشی اطلاق میشود که در حدود 1750 میلادی درمحفل بینالمللی هنرمندانایتالیا در تلاش برای احیاء و بازگشت به ارزشای یونان و روم باستان به اوج و شکوفایی خود رسید. نضج و شکلگیری این جنبش، بخشی به دلیل اکتشافات باستانشناسی بود که در سال 1748 در هرکولانیوم و پمپئی صورت گرفت. حاصل این کشفیات، گویای شواهدی مسلم از هنر کلاسیک باستان بود. بعدها این اطلاعات در کتاب "عتیقههای هرکلانو" (از 1757 به بعد) منتشر شد و به مثابه الگویی برای هنرمندان قرا گرفت. البته تقلید از آثار کلاسیک تا پیش از این تاریخ نیز رایج بود همانگونه که در فصل کلاسیسم بحث شد، برخی از هنرمندان دوره رنسانس تلاش زیادی در احیاء سبکهای کهن مبذول داشتند. اما تفاوت این حرکت نوین که به نام نئوکلاسیسم در قرن هجدهم و پس از آن رایج شد با سبک کلاسیسم قرن هفدهم در این نکته است که دسترسی هنرمندان به کشفیات باستانشناسی باعث شد تا آنها صرفاً به تقلید کورکورانه از آثار کلاسیک باستان اکتفا نکنند، بلکه با رویکردی هدفمند و آگاهانه به ذات و جوهر سبک یونانی دست یابند و آن را در آثار خود به کار گیرند. از این رو تفاوت عمده نئوکلاسیسم با حرکتهای کلاسیک پیشین در این بود که هنرمندان "آگاهانه" به تقلید هنر باستان پرداختند و نسبت به کار خود اشراف و معرفت داشتند. اما تاثیر کشفیات باستانشناسی تنها دلیل شکلگیری نئوکلاسیسم نبود. ظهور این جنبش را همچنین میتوان به عنوان واکنشی در برابر افراط و زیادهرویهای سبکهای باروک و روکوکو دانست. در حقیقت استناد آنان به والایی و اعتدال هنر یونان و روم باستان، واکنشی اعتراضی بود در برابر افراطکاریها و تظاهرنماییهای باروک و آثار پرتحمل و نقوش پرظرافت و اغراق شده روکوکو.
برجستهترین مشوق جنبش نئوکلاسیک، مورخ و نظریهپرداز آلمانی هنر، وینکلمان بود که کتاب وی تحت عنوان "تاریخ هنر باستان" (1764.م) اولین تلاش جدی در مطالعه این موضوع محسوب میشود. اما دو تن از هنرمندان برجستهای که بیش از نظریهپردازان نئوکلاسیست به این جنبش نمودی واقعی و محسوس دادند، لویی داوید59 نقاش فرانسوی و آنتونیو کانووا60 مجسمهساز ایتالیا بودند.
رومانتیسم
جنبشی در هنرهای که در اواخر سده هیجده و اوایل سده نوزدهم میلادی نضج و شکل گرفت. رومانتیسم به قدر جلوهها و نمودهای متنوعی دارد که ذکر یک توصیف واحد برای آن غیر ممکن است. اما موضوع اصلی آن اعتقاد به ارزش تجربه شخصی و فردی بود. در واقع رومانتیسم واکنشی بود در مقابل خردگرایی عصر روشنگری و نظم سبک نئوکلاسیک. هنرمند رومانتیک ارزشهای شهودی و غریزی را مورد کاووش قرار میدهد، گفتمان اجتماعی نئوکلاسیسم را که فرمهای آن به طور فراگیر رایج بود، دگرگون میکند و نوع شخصیتری از تجربه را جایگزین آن میسازد. هگل، فیلسوف بزرگ آلمانی در "درسگفتارهای درباره زیباییشناسی" نوشت، "در هنر رومانتیک، فرم توسط ایده درونی مادهای که این هنر مدعی بازنمایی آن است، تعیین میشود".
رومانتیسم عموماً به عنوان آنتینر کلاسیسم شناخته میشود. و هر دو مفهوم نیز، گاه به معنایی کلی برای تشریح کثرت در گرایشی که در هنر هر عصری قابل تشخیص است به کار برده میشود- بر این اساس رافائل را میتوان به عنوان هنرمند کلاسیک شناخت. در حالی که نقاش معاصر وی یعنی جیورجو، هنرمندی رومانتیک. با این وجود هر دو هواخواهان رومانتیسم و کلاسسم از این نظر که به ایدههای آرمانی بیش از ایدههای واقعی اهمیت میدهند، وجه اشتراک دارند. هر دو سبک مفاهیمی از افتخار، شکه، وقار و برتری را در بردارند. اما در جایی که ممکن است هنر کلاسیک ایده ممکنی برای انطباق انسان با اجتماع به نظر برسد و چنین جامعهای را به نحوی منتظم برای وی فراهم سازد، از آن سو رومانتیسم دست نیافتنی را مجسم میکند، و فراتر از محدوده جامعه و انطباقپذیری انسان میرود. قهرمان کلاسیک به سرنوشتی که وی هیچ کنترلی بر آن ندارد گردن مینهد و بر این تسلیم و رضایت فیروزمندانه افتخار میکند. در حالی که قهرمان رومانتیک خود را به مواجه با محیط خشن خو میاندازد و هیچگاه حتماً اگر به اهدافش دست یابد، تن به مصالحه با آن نمیدهد، چرا که در غیر اینصورت دیگر رومانتیک نبود.
رومانتیسم بیشتر گرایشی ذهنی ارائه میدهد تا مجموعهای از روشهای سبکشناسانه، و به علاوه مرتبط با بیان ایدهای است که بیشتر منشاء در قالب سخن دارد تا قالب بصری. از این رو رومانتیسم خود را با سهولت بیشتری در موسیقی و ادبیات بیان میکند تا هنرهای بصری، زیرا مفهوم لایتناهی و تعالی، مفهوم نیروهایی که فراتر از مرزهای عقل میروند و ضرورتاً باید مبهم باشند- بیشتر ذهنی باشند تا محسوس که در نقاشی و مجسمهسازی است. از سوی دیگر، گرچه هیچ سبک و مکتب رومانتیکی در معماری وجود ندارد، اما احیاء مجدد سبک گوتیک و بویژه در مراحل آغازین آن، جنبهای از رومانتیسم محسوب میشود.
بنا به توضیحات ارائه شده، تعجبی نیست که هنرمندان پیشقراول رومانتیک بسیار متنوع و تمایز از ه باشند. هنرمندانی چون بلیک61 و ترنر62 در بریتانیا، دلاکروا63 و گریکولت64 در فرانسه، کاسپرداوید فردریشن65 و رانگ66 در آلمان جنبشی که این هنرمندان بخشی از آن بودند، در اواسط سده نوزدهم خاموش شد، ولی روح رومانتیسم در مفهوم وسیعتر آن به حیات ادامه داد، و جلوهای است از شورش علیه محافظهکاری، میانهروی و ریاکاری، و تاکیدی استه بر اولویت تخیل در تجربه هنری.
امپرسیونیسم67
نام جنبشی در نقاشی بود که در دهه 60 سده نوزدهم در فرانسه شکل گرفت. امپرسیونیسم مکتبی همگن و متجانس با برنامهای مشخص و اصولی معین نبود، بلکه ترکیبی آزاد ز هنرمندانی بود که برحسب برخی اشتراکات نظری و به قصد به نمایش گذاردن آثارشان گرد هم آمده بودند. ماجرای نمایشگاهی که سبب شکلگیری جنبش شد به سال 1874 باز میگردد که گروهی از نقاشان جوان و مستقل فرانسوی همچون مونه68، رنوار69، پیسارو70، سیسلی71، سزان72، دگا73، گیومن74 و موریزو75 نمایشگاهی در عکاسی "نادار"76 برپا کردند. متعاقب آن غوغایی در محافل هنری بپا شد و روزنامهنگاریبا هجو تابلوی مونه به نام "امپرسیون: طلوع آفتاب" (Impression-Sunnise)،عنوان طعنهآمیز "امپرسیونیستها" را به آنها داد. بعداً این نام از سوی خود نقاشان پذیرفته شد و بسیار متداول گشت.
جنبش امپرسیونیسم به دلیل تحول و بدعتی که در هنر نقاشی پدید آورد، نخستین جنبش مدرن محسوب میشود و تحول بزرگی در نقاشی پس از خود به وجود آورد. به گونهای که گفته میشود تمامی جریانات پس از آن یا حاصل و ادامه آن بودند و یا در واکنش به آن شکل گرفتند.
هدف اصلی امپرسیونیستها دستیابی به نوعی طبیعتگرایی متعالی بود که از طریق تجزیه شدت و ضعف رنگ و ارائه بازی نور بر سطح اشیاء حاصل میشود. توجه این هنرمندان به رنگ و نور، تا حدی متاثر از کشفیات فیزیکی بود و این حقیقت که سایه هر شیئی، به رنگ مکمل آن شیء خواهد بود. استفاده از لکههای رنگی کوچک و روشن و فقدان خط کناری، ثبت فوری و بازنمایی دقیق جلوههای نوری، کار درفضای آزاد و انتخاب مضامین از طبیعت یا مشهودات روزمره، همگی ویژگی مشترک این آثار به شمار میرود. ضربات کوچک و کوتاه قلم که تا پیش از آن فقط برای ارائه انعکاس نور بر روی سطح آب استفاده میشد، حال برای نمایش درختان، خانهها، آسمان، تپه و تمام عناصر درون منظره به کار گرفته شد. رنگهای خالص به صورت تکه تکه و با ضربات کوتاه قلم کنار هم گذاشته میشد و فقط از طریق مجاورت و تاثیرگذاری بر هم بود که رنگهای نهایی در نگاه بیننده شکل میگرفت از این رو خاصیت چشم انسان در روئیت پیوسته سطوح رنگی و ایجاد ارتباط بین سطوح ناپیوسته باعث میشد تا ترکیب این لکههای رنی، همچون سطحی پر تلالو و درخشان جلوه کند.
بدیهی است ینرویکرد جدید که در تعارض با شیوه متعارف و فهرنگستانی پیش از آن بود و قواعد و اصول سنتی و کلاسیک را بر هم میزد، در آغاز با اقبال مواجه نشد و گاه مورد بیمهری هم قرار گرفت. ولی دلمشغولی هنرمندان امپرسیونیست، بیان و انتقال دریافت آنی و مستقیمی بود که از "لحظه" یگانه انگیزش احساساتشان حاصل شده بود. و آن را از طریق به تصویر درآوردن ارتعاشات لغزان و مواج جو، و لحظات زودگذر درخشش و بازتاب نور در مناظر از طبیعت انتقال میدادند.
همانگونه که اشاره شد امپرسیونیسم حاصل کار هنرمندان مختلف با نگرشهای مختلف بود اما همگی تلاش داشتند تا با پرهیز از مایه رنگهای تیره و تاریک، و شکلهای سنگین و جسیم و حتی با کنار نهادن اصول طراحی و تناسبات رسمی و اجتناب از توصیف دقیق جزئیات، سبکی نو پدید آورند که مملو بود از رنگهای روشن و پر تلالو، بازی نور و ارتعاش ذرات جو، تجزیه رنگها به اجزاء آن. در حقیقت نقاش امپرسیونیست منحصراً توسط کشف و شهود فردی خویش هدایت میشد و تنها به صداقت خود اعتماد م یکرد و هر یک از آثارش همچون اثری منحصر بفرد، کشف و تثبیت مجدد نقاشی بود. نزد وی دنیا به یکباره و برای همیشه در قالب ثابت نخواهد بود، بلکه در هر نگاهی با تازگی پویایی، مجدداً کشف میشد. و هر جلوهای از آن هر چقدر کوچک، جزئی بود از زیبایی متغییر آن و این آزادی و رهایی هنرمند بود از قیود و محدودیتها.
در مجموع میتوان اینگونه جمعبندی کرد که جنبش امپرسیونیسم مشمول کار یک گروه مشخص با برنامهای مشخص و نامتغیر نبود، بلکه انطباق ذوق آفرینش آزادانه، تجربه زنده و همدلی گذرای هنرمندانی بود که صرفنظر از عقاید گوناگونشان در یک تجربه حسی شریک بودند. آنها به ناگاه دنیا را آنقدر وسیع و متنوع یافتند که هریک بیهیچ قید و بندی میتوانستند آن را نقاشی کنند. از آنجا که نقای برای آنها به مفهوم امری بلااختیار و خودانگیخته بود و نه مشتق از یک نظریه یا برنامه منجمد توانستند بر علیه قوانین سنتی و قراردادی طغیان کنند.
دوازده سال پس از اولین نمایشگاه امپرسیونیستها، بحران عمیقی چه از نظر فردی و چه از جنبه زیبایی شناختی آشکار شد. موجودیت جنبش به عنوان یک آرمان بالنده و خودانگیخته دچار قفه شد. هر یک از موسسسین جنبش که به حد کمال میرسیدند به تدریج راه خاص خود را در پیش میگرفتند.
اتحادیه هانسایی77
در دوران رنسانس، تجارت در شمال اروپا هم شکوفا شد. برخلاف جنوب که تجارت کالاهای لوکس از قبیل ادویه و ابریشم، بیشترین سودآوری را داشت، در شمال اروپا تجارت مواد غذایی، به خصوص گندم و ماهی پرسود بود. بیشتر این داد و ستدها از طریق دریای بالتیک صورت میگرفت؛ از این مسیر گندم مزارع حاصلخیز شمال شرقی اروپا به انگلستان و اروپای غربی منتقل میشد.
دریای بالتیک از ماهی غنی بود. شاه ماهی نمک سود شده بسیار ارزشمند بود، زیرا به آسانی فاسد نمیشد، ارزان بود و در مسافتهای طولانی با کشتی قابل حمل و در مسیر طولانی سفر قابل صید بود.
امیل لوکی78، مورخ، مینویسد: "صید بسیار غنی بود و بارگیری آن ارزان بود زیرا برای ساختن بشکه چوب فراوان وجود داشت، بازار آن نزدیک و تقاضا و سود آن زیان بود."
برای کنترل این بازرگانی پرسود و حفظ آن از خطر دزدان دریایی و راهزنان، شهرهای شمال آلمان در قرن سیزدهم اتحادیهای بازرگانی پدید آوردند و آن را اتحادیه هانسایی نامیدند. این نام از کلمه آلمانی هانسه به معنی انجمن یا شرکت گرفته شده بود. در اوج کار، اتحادیه حدود صد شهر را دربرمیگرفت و مراکز مدیریت آن در شهرهای لوبک و هامبورگ قرار داشت.
اگرچه این اتحادیه، حکومتی رسمی نبود، ولی اعضای آن هنگام لزوم اتخاذ یک سیاست خاص جمع میشدند، برای اهداف جمعی به خصوص نبردهای نظامی پول اختصاص میدادند، پیمانهایی را تصویب و نمایندگانی را اعزام میکردند. این اتحادیه حتی پرچم و قانون منطقهای مخصوص به خود داشت.
قدرت اتحادیه هانسایی
همانطور که ونیز تجارت منطق مدیترانه را انحصاری کرده بود، اتحادیه هانسایی این کار را در ناحیه دریای بالتیک میکرد.دریای بالتیک در واقع رابط بین شمال شرقی اروپا (شامل روسیه) و انگلستان، اسکاندیناوی و سرزمینهای پست79 (شامل هلند، بلژیک و لوگزامبورگ کنونی) بود. علاوه بر گندم و شاه ماهی نمک سود شده، اتحادیه موم، چوب، قطران، زفت، خز و مس به غرب اروپا میفرستاد و پشم، شراب، نمک و نقره به شرق میبرد.
این اتحادیه نیز مثل ونیز برای حفظ راهها و کالاهای بازرگانیاش گاهی به جنگ متوسل میشد. برای مثال، در سال 1370، بعد از این که پادشاه دانمارک، والدمار چهارم80، به کشتیهای اتحادیه هانسایی حمله کرد و به یکی از شهرهای اتحادیه یورش برد، اتحادیه درگیر جنگی با دانمارک شد که در آن پیروز گشت. پیمان اشترالزوند81 که به این جنگ خاتمه داد، اتحادیه را از پرداخت عوارض گمرکی به دانمارک معاف کرد، اختیار بسیاری از شهرهای دانمارک را برای پنج سال به اتحادیه واگذار کرد و به اتحادیه اجازه داد در انتخاب پادشاه بعدی دانمارک دخالت کند.
بعدها، در سال 1406، ماهیگیران انگلیسی سعی کردند تا به حوزههای صید دریای بالتیک وارد شوند. اتحادیه ناوگانی تندرو فرستاد که حدود یکصد ماهیگیر انگلیسی را بازداشت کرد. سپس ناخدای آلمانی صیادان را با دست و پای بسته به عرضه آورد و در دریا غرق کرد.
افول اتحادیه هانسایی
کلیه فعالیتهای تجاری شمال اروپا در دست اتحادیه هانسایی نبود. هم انگلستان و هم سرزمینهای پست به گسترش بازرگانی در اروپا، خارج از حوزه دریای بالتیک علاقهمند بودند. برای مثال، بازرگانان انگلیسی با کشتریانی به سمت شمال و دور زدن اسکاندیناوی راه بازرگانی خود را به روسیه گشوده بودند. انگلستان، در فاصله کوتاهتر، به سرزمینهای پست پشم صادر میغکرد و در آنجا پشم به پارچه و البسته تبدیل میشد و دوباره صادر میشد. سرزمینهای پست از اسپانیا سنگ آهن وارد میکردند.
در قرن پانزدهم، قدرت اتحادیه هانسایی در حوزه بالتیک رو به کاهش بود. این افول تا حدی حاصل تغییر حوزههای ماهیگیری بود. شاه ماهیهایی که تا آن زمان در دریای بالتیک زندگی و زاد و ولد میکردند، به علت نامعلومی به دریای شمال که خارج از نفوذ اتحاده هانسایی بود، کوچ کردند.
اما دلیل عمده انحطاط اتحادیه. رقابتهای داخلی بود. رقابت بین شهرهای مختلف اتحادیه و حسادت بین قدرتمندترین تاجران آن، از قدرت اتحادیه کاست. وفاداری به اتحادیه نسبت به علایق شخصی بازرگانان در مرحله بعدی قرار داشت.
اتحاده تفکیک شده نمیتوانست با رقبای قدرتمند و نوظهوری از جمله پادشاهی لیتوانی و لهستان و نیز اتحاد دانمارک، سوئد و نروژ به رقابت بپردازد. اتحادیه هانسایی که به واسطه وجود درگیریهای اعضایش ناتوان شده بود، نمیتوانست به سرعت با حرکتهای رقبایش که سازمان بهتری داشتند مقابله کند. سرانجام در اواسط قرن شانزدهم، هنگامی که هلندیها آخرین تجارت غرب-شرق بالتیک را غصب کردند، اتحادیه هانسایی از بین رفت.
ونیز امتیاز انحصاریاش را از دست میدهد
در اواخر قرن پانزدهم، ونیز هم مثل اتحادیه هانسایی دچار مشکل شد و تسلطش را بر تجارت با آسیا و خاورمیانه از دست داد. هنگامی که قوای امپراتوری عثمانی، که در اواخر سده پانزدهم میلادی بر تمام شرق مدیترانه حکومت میکرد، ونیز را محاصره کردند، امتیاز انحصاری ونیز شروع به اضمحلال کرد. ترکهای عثمانی در هر موقعیت که ممکن میشد به ناوگانهای تجاری ونیز حمله میکردند و ونیز درگیر یک سلسله جنگهای پرهزینه با ترکها شد.
تهدید دیگر برای ونیز که حتی از حمله ترکها هم مخربتر بود، ظهور رقبای جدید در غرب اروپا بود. اسپانیا و پرتغال، هر دو به تصاحب سهمی در بازرگانی سودآور با شرق علاقهمند بودند. این کشورها برای دستیابی به آسیا، درصدد یافتن راه دیگری غیر از دریای مدیترانه که توسط ونیز و ترکهای عثمانی مسدود شده بود، برآمدند. اسپانیا سعی میکرد از سمت غرب، یک راه دریایی به طرف چین پیدا کند. در حالی که پرتغال درصدد بود با دور زدن افریقا به هند برسد.
صنعت و تولید
مواد خام لازم برای تهیه البسه، ساخت کشتی، اجناس بلوری، شراب، آبجو، صابون و باروت در دوران رنسانس بیش از سایر کالاها داد و ستد میشدند. به این ترتیب، پشم انگلستان در سرزمینهای پست به لباس تبدیل میشد. شیشه خاورمیانه در ونیز و سایر شهرهای ایتالیا به اجناس بلوری تغییر مییافت و با چوب حاصل از حوزه بالتیک و خاور میانه، الوار لازم برای ساختن کشتیهای بازرگانی و اکتشافی تهیه میشد.
نیروی کار در چنین صنایعی به طور چشمگیری تخصص میشد: برای مثال، برای تولید پشم، کارگران مختلفی در مراحل متفاوت تولید (پشمچینی، شستن، شانه زدن، خشک کردن، ریسیدن و بافتن) کار میکردند. در ونیز، نیروی کار سازنده کشتی که شامل هزاران کارگر میشد و از کارگران بیتجربهتا کارگران ماهر را در برمیگرفت، چنان خوب سازمان یافته بود که در قرن شانزدهم میتوانست هر دو روز، سه کشتی کامل آماده کند.
گناه بهره
یکی از اعتراضهایی که کلیسای کاتولیک و سایر مسیحیان به بانکداری داشتند، تشویق علاقه به بهره پول بود که تحت عنوان رباخواری گناه انگاشته میشد. در این نامه که در سال 1545 نوشته شده و از کتاب نامههای رنسانس نقل شدهاست ژان کالون، اصلاحگر پروتستان، توضیح میدهد که این کار گناه نیست.
"اولاً، رباخواری بدون وجود هیچ تصدیقی در کتاب مقدس محکوم شده است. در مورد مفهوم گفته مسیح(ع) ]درباره رباخواری[ که گمان میرفت بسیار روشن باشد … تحریف شده است…. استدلال آمبروز قدیس … که پول از پول زاده نمیشود به نظر من بسیار سطحی است. از دریا چه چیزی زاده میشود؟ از زمین چه چیزی حاصل میشود؟ درآمد من حاصل اجاره یک خانه است. آیا این به آن علت است که پول در آنجا متولد میشود؟ از زمین محصولاتی تولید میشوند که پول و درآمد تولید میکنند و در قبال پول میتوان حق استفاده از یک خانه را به دست آورد. و آیا داد و ستد پول از هر نوع مالکیت دیگری سودمندتر نیست؟ آیا اجاره دادن مزرعه و لزوم پرداخت پول هنگام بازپس دادن آن قانونی است ولی دریافت سود در قبال استفاده از پول غیرقانونی است؟…
بازرگانان چطور سود میبرند؟ حتماً خواهید گفت که از کار و پیشهشان. مطمئناً اگر پول در یک جعبه نگهداری شود، بیثمر خواهد بود …. کسی که بهرهای به من میپردازد این پول را بلااستفاده نمیگذارد. این سود در خود پول وجود ندارد، بلکه حاصل استفاده از پول است."
ابداعات تجاری
تجارت امروزی بیش از تخصصی شدن مشاغل مرهون رنسانس است. برای مثال، شرکتهای سهامی امروزی از دوران رنسانس به وجود آمدند. یکی از اولین شرکتها، شرکت انگلیسی موسکوی82 بود که در سال 1533 برای تجارت با روسیه تاسیس شد. موسکوی و سایر شرکتها، مثل شرکتهای سهامی امروزی برای افزایش سرمایه، سهامشان را تحت عنوان بورس میفروختند.
اما شاید بتوان مهمترین ابزار اقتصاید دوران رنسانس را دفترداری دوبل دانست. این روش که ابتدا در ا وایل قرن چهاردهم در جنووا از آن استفاده میشد، در سراسر ایتالیا و سپس شمال اروپا گسترش یافت. این روش تا به امروز یکی از ابزارهای اصلی هر تجارت موفقی بوده است. لوکی میگوید:"دفترداری دوبل برای بازرگانان یک روش ضروری است که آنان را در جریان وضعیت اقتصادیشان قرار یمدهد و پذیرش آن نشانه بلوغ اقتصادی است."
دفترداری دوبل از این نظر مهم است که میتوان به وسیله آن اسناد مالی بازرگانی را مطابقت داد. بدون اسناد معتبر، بنگاهدار نمیتواند بفهمد سود کرده یا زیان دیدها ست.
در دفترداری دوبل، هر معامله دوبار ثبت میشود: در یک حساب بستانکار و در دیگری بدهکار یمشود. یک تاجر ممکن است حسابهای مختلفی از جمله پول نقد، فروش، وام و بهایوسایل و اجناس فروشی داشته باشد. برای مثال بازرگانی که در حال بازپرداخت وام است، ابتدا در ستون پرداختها بستانکار میشود و سپس به حساب نقدیاش بدهکار میشود. در دفترداری دوبل، همیشه مجموع اعتبار با مجموع بدهی برابر است. به این ترتیب، این روش، یک نظام مطابقت و تعادل است و بازرگانی که از این روش استفاده میکند و حسابش را در تعادل نگه میدارد میتواند به اسناد مالیاش و محاسباتی که بر اساس آن انجام میشود، اعتماد کند.
ظهور بانکداری
بانکهای امروزی نیز در دوران رنسانس به وجود آمدند. بانکهای آن زمان از دل صرافیها بیرون آمده بودند. در آن زمان مراکز تجاری بزرگ از قبیل ونیز و اتحادیه هانسایی، نه تنها از سایر قسمتهای مختلف اروپا کالا وارد میکردند، بلکه پولهای خارجی هم همراه میآوردند. در دوران رنسانس بیش از دویست نوع پول در سراسر اروپا رایج بود و تعداد کمی از بازرگانان میتوانستند در جریان نرخ معاوضه انواع پول قرار بگیرند، این بازرگانان ترجیح میدادند با صرفان ماهر مشورت کنند.
با قبول و نگهداری سپردهها و اختصاص بهره به عنوان سود، صرافیها به بانکهای امروزی تبدیل شدند. بانکهای دوران رنسانس، خدمت مهم دیگری هم ارایه میکردند که در بانکهای امروزی رایج است: آنها طوری برنامهریزی میکردند که بتوان سرمایهها را از مناطق مختلف انتقال داد. بانکداران آن دوره بسیاری از انتقالات را روی کاغذ ثبت میکردند و به این ترتیب نیاز به حمل و نقل را از محلی به محل دیگر مرتفع میکردند.
بانکداران فلورانس
در اوایل دوران رنسانس، مهمترین بانکداران که آنها را بانکداران لومبارد83 مینامیدند ساکن شمال ایتالیا بودند. مرکز بانکداری لومبارد در فلورانس بود که هشتاد شرکت مالی بزرگ داشت. اغلب این شرکتهای فلورانسی در خیابانی به نام خیابان اویل84 قرار داشتند. علت شهرت این خیابان به دلیل وجود بانکها در آن نبود، بلکه به این علت بود که این خیابان زمانی پناهگاه قاتلان و سارقان بود. بانکهای فلورانس به زودی شعبههایی در سایر قسمتهای ایتالیا و اروپا تاسیس کردند. در قرن پانزدهم، شرکت مدیسی به تنهایی شانزده شعبه تاسیس کرد.
فولانس، در اوج بانکداری، از بزرگترین حکومتهای سلطنتی اروپا در دوره رنسانس ثروتمندتر بود. سکه طلای فلورین فلورانس ارزش بینالمللی پیدا کرد و در سراسر اروپا و خاورمیانه رایج بود. نه تنها تجارت دوره رنسانس با فلورین انجام میشد، بلکه بودجه کلیسای کاتولیک و جنگ بین کشورهای مختلف اروپایی با فلورین تامین میشد. دورانت میگوید:
هشتاد بانک واقع در فلورانس سرمایه سپردهشان را به کار میانداختند. آنها چکها را پرداخت میکردند… نامههای اعتباری صادر میکردند…، کالاها و اعتبار را معاوضه میکردند و سرمایه حکومتها را در زمان صلح و جنگ تامین مینمودند … فلورانس از قرن سیزدهم تا پانزدهم مرکز مالی اروپا بود. در فلورانس نرخ معاوضه انواع پولهای رایج در سراسر اروپا تعیین میشد.
فوگرها85
در قرن پانزدهم اولین شرکتهای بانکداری غیرایتالیایی، از جمله اولین بانک اسپانیایی در سال 1401 در بارسلونا، تاسیس شد. موفقترین بانکهای غیرایتالیایی متعلق به فوگرها بود و توسط ایشان اداره میشد. فوگرها یک خانواده آلمانی بودند که در آوگسبورگ86 در جنوب باواریا87 کار میکردند. فوگرها در ابتدا با فروش البسته مشهور شدند. سپس در سالهای دهه 1450، خط تجارت کالاهایشان را گسترش دادند و همچنین به تاسیس بانک اقدام کردند.
خانواده فوگر در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم با راهنماییهای یاکوب فوگو (1459-1525) که با لقب "توانگر" مشهور بود، به اوج سعادت رسید. یاکوب عملیات تجاری دوران رنسانس را فراگرفت و در دفترداری، تولید، داد و ستد و امور مالی متبحر شد. به دلیل داشتن مهارتهای تجاری، یاکوب یک امپراتوری مالی پدید آورد که از آسیا تا آمریکا وسعت داشت. یکی از معاصران وی چنین گفته است: "نام یاکوب فوگر و برادرزادههایش در تمام کشورهای سلطنتی و حتی کشورهای غیراروپایی بسیار مشهور است. امپراتورها، پادشاهان، شاهزادگان و اشراف سفرایی را نزد ایشان میفرستند."
ثروت فوگرها نه تنها از بانکداری بلکه از تولید، خرید و فروش و معدنکاوی نیز حاصل شده بود. فوگرها یک نظام پستی خصوصی و سرویس حمل و نقل سریع داشتند. هنگام مرگ یاکوب فوگر در سال 1525، سرمایه شرکت ده برابر شده بود و تمام این ثروت عظیم در خانواده باقی ماند، زیرا یاکوب فوگر اصرار داشت که تنها اعضای خانواده موقعیتهای مهم را اشغال کنند.
یاکوب فوگر به عنوان رئیس چنین شرکت قدرتمندی، خود را از نژاد خاصی از انسانها میدانست که به مراتب از افراد عادی برتر است. او "برای کتبیه آرامگاهش چنین نوشت: او با هیچ شخص دیگری در زمان خودش قابل مقایسه نبود، حتی بعد از مرگ نیز در محدوده دیگر آدمیان گنجانده نمیشود. یاکوب فوگر نه تنها به ثروت استثنائیاش مغرور بود بلکه به عظمت و سخاوت روحش نیز مباهات میکرد." برای اثبات مورد اخیر دهکدهای با بیش از صد خانه برای فقرای آوگسبورگ ساخت. چنین بخشندگیهایی در بین شاهزادگان تاجر دوره رنسانس رایج بود و بسیاری از آنها درصدی از درآمدشان را به امور خیریه اختصاص میدادند.
فوگرها و هابسبورگها88
قسمت اعظم دارایی فوگرها از ارتباط بازرگانی آنها با هابسبورگها- خانواده سلطنتی اروپایی که حاکمی امپراتوری مقدس روم، اتریش، مجارستان، و مدتی اسپانیا و سرزمینهای پست بود- حاصل میشد. هابسبورگها مثل اغلب خانوادههای سلطنتی اروپا خرجشان بیشتر از دخلشان بود. آنها همیشه برای پرداخت پول اقدامات مختلفشان، از جنگ با فرانسه و انگلستان گرفته تا کشف و بهرهبرداری از مکزیک و آمریکای جنوبی، مشکل داشتند، در نتیجه از فوگر پول قرض میگرفتند تا به حقوق بگیرانشان پرداخت کنند.
هابسبورگها، به عنوان وثیقه وامهایشان، کنترل معادن طلا، نقره و آهن خود را به فوگرها سپردند. برای مثال، یاکوب فوگر در سال 1488 پول زیادی به آرشدوک زیگیزموند89 اتریشی وام داد و در عوض تمام محصول چندین معدن نقره را تا هنگام بازپرداخت وام دریافت کرد.
فوگرها در استفاده از موقعیتهای به دست آمده،به سرعت اقدام میکردند. آنها مدیرانی برای معادن استخدام کردند که بسیار کارآمدتر از مدیران منصوب زیگیزموند بودند. به این شکل تولید نقره به طور چشمگیری افزایش یافت و به موازات آن سود حاصله نیز بیشتر شد. به علاوه، یاکوب با سایر موسسات بازرگانی آلمانی متحد شد تا بهای نقره را بالا نگه دارد و به این ترتیب منفعت شرکت مضاعف شد.
پایان کار فوگرها
فوگرها به مدت یک قرن با وامهایی که به هابسبورگها میدادند، سعادتمند بودند، اما در اواخر قرن شانزدهم ورق برگشت. در آن سالها هابسبورگها درگیر سلسله جنگهایی شدند که هزینه آن به مراتب بیش از درآمدشان بود. فوگرها متوجه شدند که برای حفظ آنچه در کارهای این خانواده سلطنتی سرمایهگذاری کرده بودند، باید پول بیشتری به آنها وام بدهند. در پایان، هابسبورگها بیش از آنچه میتوانستند بپردازند، مقروض شده بودند. در واقع آنها حتی نمیتوانستند بهره وامهاشیان را بپردازند. هابسبورگها که بدون دادن وثیقه لازم برای بازپرداخت وامهایشان وام گرفته بودند، به سادگی از پراخت بدهیهایشان به شرکت فوگرها امتناع کردند. این کار برای فوگرها مصیبتبار بود و منجر به از دست دادن سرمایههای فراوان و سرانجام ورشکستگیشان در سال 1607 شد.
فوگرها تنها بانکداران دوره رنسانس نبودند که موقعیتشان به خانوادههای سلطنتی اروپا گره خورده بود. هنگامی که پادشاهان و شاهزادگانی که بدهیهای کلان داشتند از باز پس دادن وامهایشان سرباز زدند، همانطور که شرکت فوگرها از بین رفت، شرکتهای بسیاری نابود شدند اما در این اثنا، وامهای آنها و نیز مالیات آنها و سایر مبالغی که برای بازرگانی پرداخت میکردند، هزینههای کشورهایی از جمله اسپانیا، فرانسه و انگلستان را تامین میکرد؛ کشورهایی که طی دوران رنسانس از حکومتهای سلطنتی فئودال به حکومتهای امروزی تغییر یافته بودند.
بدهی سلطنتی
نامه زیر که در سال 1523 نوشته شده از کتاب نامههای رنسانس نقل شده است. در این نامه یاکوب فوگر به شارل پنجم پادشاه اسپانیا و امپراتور روم مقدس، وی خواهان بازپرداخت وامهایشان به شرکت فوگر شده است. فوگر به شارل یادآوری میکند که او در پرداخت وام به امپراتور قبلی موثر بوده است. (یاکوب شخصاً بیش از نیمی از هزینهها را پرداخته بود).
"اعلیحضرت مطمئناً از این امر آگاهند که من و برادرزادگانم همیشه برای خدمت به خاندان سلطنتی اتریش ]هابسبورگها[ و ترقی و رفاه ایشان تمایل داشتهایم. به همین دلیل ما با امپراتور قبلی ماکسیمیلیان90 به علت عشق به تبعیت از اعلیحضرت و حفظ تاج امپراتوری برای جنابعالی همکاری کردیم …. همچنین هنگامی که نماینده اعلیحضرت امپراتور میخواسته به تعهداتی که در بالا ذکرش رفت عمل کند، با مبالغ هنگفتی که سپردهگذاری شده بود، نه تنها پول من و برادرزادگانم، بلکه بعضی از دوستان خوبم که با بهره بالایی قرض گرفته شده بود، را هزینه کردیم.
با در نظر گرفتن تمام این نکات، تقاضای محترمانه من از اعلیحضرت امپراتور این است که خدمات صادقانه و متواضعانهای را که برای رفاه بیشتر اعلیحضرت انجام دادهام به خاطر بیاورید و ترتیبی دهند که آنچه هزینه کردهام به همراه بهره آن بدون تاخیر بیشتر، باز پس داده شود.
برای این که استحقاق آن را از اعلیحضرت امپراتور داشته باشم، پیمان میبندم که متواضعاته به شما صادق باشم و بدین وسیله مراتب وفاداری خودم را برای همیشه به عالیجناب امپراتور اعلام میکنم."
پسگفتار
پیدایش جهان امروزی
همانطور که قرون وسطی به تدریج به دوره رنسانس تحلیل رفت و به آن پیوست، به همین ترتیب طی قرن هفدهم دوره رنسانس نیز ویژگیهای عصر امروز را پیدا کرد و در واقع جهان امروزی از تمایلات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، هنری و علمی اروپای دوران رنسانس سربرآورد.
برخلاف جهان قبل از دوره رنسانی، جهان امروزی جنبه بینالمللی داد و در آن تمدن اروپاییان با فرهنگهای امریکا، آسیا و افریقا برخورد و تداخل پیدا کرده است. جهان امروزی عبارت است از کشورهای قدرتمند و ملی که از نظر اقتصادی و سیاسی با هم ارتباط تنگاتنگ دارند و جهانی است که براساس فنآوری و اصول علمی بنا شده است.
سلطنتهای ملی
تمایلات سیاسی دوره رنسانس تا سالهای 1600 ادامه یافت. حکومت مرکزی بر پادشاهیهای ملی اروپا تسلط داشت و این تسلط حتی بعد از تغییر ماهیت حکومت در قرنهای بعدی ادامه داشت. با وجود این، سرزمینهای ایتالیا و آلمان مثل گذشته تکه تکه بودند و این وضع تا قرن نوزدهم ادامه یافت. در انگلستان، الیزابت یکم در سال 1603 در حالی مرد که فرزندی نداشت و تخت پادشاهی به خانواده سلطنتی اسکاتلند، یعنی استوارتها واگذار شد. پادشاهان استوارت، طبق بهترین رسوم دور رنسانس، خواستار کنترل سیاسی کامل بودند. با این حال، استوارتها که کاتولیک بودند، به زودی بر سر حفظ قدرت درگیر نبرد با قوه مقننه انگلستان شدند که عمدتاً پروتستان بودند. در اواسط قرن هفدهم، این اختلاف منجر به جنگ داخلی شد و در نتیجه سلطنت موقتاً به حال تعلیق درآمد و چارلز یکم، پادشاه وقت، تبعید گردید. اگرچه این دوره بدون پادشاهی تنها یکدهه عمر کرد، اما صحنه را برای کاهش تدریجی قدرت سلطنتی آماده ساخت تا سرانجام کنترل سیاسی به نمایندگان منتخب واگذا رشد. این روند مردمسالاری در قرن هجدهم با انقلاب آمریکا و پیدایش ایالات متحده به اوج رسید. در فرانسه، لوئی چهاردهم که از سال 1643 به مدت هفتاد سال حکومت کرده بود، برخلاف استوارتها که شکست خوردند، موفق شد. او پادشاهی فرانسه را بسیار قدرتمند کرد. سلطه لوئی چهاردهم بر کشور و اشراف چنان سخت بود که ولتر نویسنده فرانسوی قرن هجدهم بعدها گفت که لوئی سرزمین فرانسه بود. با این حال، این پادشاهی مطلق نیز در اواخر قرن هجدهم، طی انقلاب فرانسه که اهداف و مقاصدش شبیه به انقلاب آمریکا بود، سقوط کرد.
حکومت اسپانیای قرن هفدهم نیز مثل انگلستان و فرانسه یک پادشاهی متمرکز بود. با این حال، طی این قرن، اسپانیا موقعیتش را به عنوان یکی از قدرتهای بزرگ اروپا از دست داد. یکی از مهمترین علل افول اسپانیا، که هیچگاه از آن رهایی نیافت، وابستگی کشور از نظر درآمد به مهاجران سرزمین جدید بود. این گنجینه، اگرچه بسیار عظیم بود، ولی برای تامین هزینههای یک کشور یا خلق اشتغال سودآور برای تمام مردم کافی نبود. اسپانیا در مجموع منبع درآمد کمی داشت چون فاقد صنایع عمده بود و حکومت سلطنتی برخلاف معاصراتش در انگلستان و فرانسه، چنین صنعتهایی را تشویق و حمایت نمیرد. به علاوه، اسپانیا بسیاری از هنرمندان و صنعتگران را به علت این که مسلمان یا یهودی بودند و کاتولیک نبودند، اخراج کرده بود.
فهرست مطالب
پیشگفتار 1
عصر جدید 1
ریشههای رنسانس 1
بازرگانان و تجارت 3
جامعه دوران رنسانس 4
نیروهای متحول کننده 4
پذیرش موقعیتها و تغییرات 5
رنسانس متعالی 7
هنرمندان و آثارشان 8
پدر انسانگرایی 19
نامه پترارک به سیسرو 20
لورنزو والا در لاتین 21
خواندن متون قدیمی 22
هدیه کنستانتین 23
حامیان و مدیسی 24
آکادمی افلاطونی 26
انسانگرایان فلورانس 27
شاهزاده انسانگرایان 30
نیاز آموزشهای انسانگرایانه 31
انسانگرایی مسیحی 33
نیاز به اصلاحات در کلیسا 34
اهداف اصلاحطلبان 35
رنسانس شمال 36
نئوکلاسیسم 44
رومانتیسم 46
امپرسیونیسم 48
اتحادیه هانسایی 51
قدرت اتحادیه هانسایی 52
افول اتحادیه هانسایی 53
ونیز امتیاز انحصاریاش را از دست میدهد 54
صنعت و تولید 55
گناه بهره 56
ابداعات تجاری 56
ظهور بانکداری 58
بانکداران فلورانس 58
فوگرها 59
فوگرها و هابسبورگها 61
پایان کار فوگرها 62
بدهی سلطنتی 63
پسگفتار 64
پیدایش جهان امروزی 64
سلطنتهای ملی 64
1 – Hubert and Jan Van Eyck
2 – Charles G. Nauert
3 – Jean Fernel
4 – Leon Battista Alberti
5 – Robert Ergang
6 – Sta. Maria degli Angeli
7 – Campidogho
8 – Francesco Perarce
9 – Donald R. Kelley
10 – Lorenzo Valla
11 – De Elegantiae latinae
12 – Pope Eugenius
13 – Alfonso I
14 – Visconti
15 – Sforza
16 – Constantic Lascaris
17 – Medici
18 – Cosimo de Medici
19 – Lorenzo de Medici
20 – Magnificent: لقبی که به پادشاهان و اشخاص برجسته داده میشد. -م.
21 -Niccolo Machiavelli
22 – Marsiho Fieino
23 – Angelo Ambrogini
24 – Giovanni Pico della Mirandola
25 -Innocent VIII
26 – De hominis dignitate oratio
27 -Samuel Dresden
28 -Guillaume Bude
29 -Commentarii inguae Graecae
30 – Desiderius Erasmus
31 -John Colet
32 -Robert J. Clement
33 -Lorna Levant
34 – Sir Thomas More
35 – Encomium moriae
36 – chiridion militis Christiani
37 – Alexandre VI
38 – Cesare Borgia
39 – Julius II
40 – Francesco Guicciadini
41 – Storia d'Italia
42 -Martin Luther
43 – John Calvin
44 – John Halc
45 – Vasari
46 – Zuccari
47 -Parmigianino
48 – Fiske Kimball
49 – Audran
50 – Berain
51 – Watteau
52 – Boucher
53 – Fragonard
54 – Falcone
55 – Hogarth
56 – Vier zehnheiligen
57 – Newman
58 – (Neoclassicism)
59 – Hacques Louis David
60 – Kanova
61 – Blake
62 – Turner
63 – Delacroix
64 – Gericault
65 – Friedrich
66 – Runge
67 – (Impressionism)
68 – Monet
69 – Renoir
70 – Pissaro
71 – Sisley
72 – Cezanne
73 – Degas
74 – Guilleumin
75 – Morison
76 – Nadar
77 – Hanseatic League
78 – Emil Lucki
79 – Low Countries: در برخی منابع فارسی این ناحیه را "فروبومان" نامیدهاند.-م.
80 – Valdemai IV
81 – Stralsund
82 – Muscovy
83 – Lombard bankers
84 – Evil به معنی شیطان. -م.
85 – Fugger
86 – Augsburg
87 – Bavaria
88 – Habsburg
89 – Archduke Sigismund
90 – Maximilian
—————
————————————————————
—————
————————————————————