گشتالت
تاریخچه
روان شناسی گشتالت، در دهه دوم قرن بیستم به منزله اعتراضی نسبت به عنصرگرایی روان شناسی "وونت" در آلمان آغاز شد. کار ویلیام جیمز(William James)، یعنی مخالفت با عنصرنگری روان شناسی نیز صورت ابتدایی روان شناسی گشتالتی است.
در نهضت گشتالت و در میان کسانی که سخت تحت تاثیر مفاهیم گشتالت قرار گرفته اند به گروه هایی بر می خوریم.
کهلر، کافکا و ورتایمر که بنیانگذار رسمی مکتب گشتالت شناخته می شوند. و لوین(Lewin) از جمله اندیشمندانی بوده است که با طرح "نظریه میدانی" به توسعه مکتب گشتالت کمک زیادی نموده است.
در سال 1921، ورتایمر، کافکا، و کهلر با همکاری گلدشتاین(Goldstein) و گروهل(Gruhle ) مجله پژهش روان شناختی را پایه گذاری کردند، که ارگان رسمی مکتب فکری گشتالت شدند.
گشتالت (به آلمانی: Gestalt) نام یک مکتب درروانشناسی و نام گروهی کوچک از روانشناسان آلمانی پیرو این مکتب در قرن بیستم است که نظریات مکس ورتایمر را مبنای کار خود درزمینه بررسی یادگیری قرار دادند. بنیانگذاران این نهضت مکس ورتایمر (۱۹۴۳-۱۸۸۰) و دو همکار دیگرش به نام های ولفگانگ کهلر (۱۹۶۷-۱۸۸۷) و کورت کافکا (۱۹۴۱-۱۸۸۶) بودند و احتمالا این نهضت پس از انتشار مقاله مکس ورتایمر درباره حرکت آشکار در ۱۹۱۲ شکل گرفت.
نظریه گشتالت گشتالت در آلمانی به معنای «انگاره» (configuration) یا «سازمان» (organization) است. روانشناسان گشتالت معتقد بودند که گرچه تجربه های روانشناختی از عناصر حسی ناشی می شوند، اما باخود این عناصر تفاوت دارند
روانشناسان گشتالت معتقد بودند که یک ارگانیزم چیزی به تجربه می افزاید که در داده های حسی وجود نداردو آنها آن چیز را سازمان (organization) نامیدند و همانطورکه بیان شد گشتالت در آلمانی به معنی سازمان است. طبق نظریه گشتالت ما دنیا را در کل های معنی دار تجربه می کنیم و محرک های جداگانه را نمی بینیم و کلا هرآنچه می بینیم محرک های ترکیب یافته در سازمان ها(گشتالت ها)یی است که برای ما معنی دارند. طبق این نظریه کل چیزی فراتر از مجموع اجزای آن است. برای مثال مابا گوش فرا دادن به نت های مجزای یک ارکستر سمفونی قادر به درک تجربه گوش دادن به خود آن نیستیم ودر حقیقت موسیقی حاصل از ارکستر چیزی فراتر از مجموع نت های مختلفی است که توسط نوازندگان مختلف اجرا می شود. آهنگ دارای یک کیفیت منحصر به فرد ترکیبی است که بامجموع قسمت های آن متفاوت است.
چگونگی شکل گیری نظریه گشتالت مکس ورتایمر در راه تعطیلات هنگام مسافرت با قطار به شهر رایلند به یک اندیشه تازه دست یافت. او دریافت که اگر دو نور متفاوت با نرخ معینی خاموش و روشن شوند، در بیننده این تصور را ایجاد می نمایند که این تنها یک نور است که به عقب و جلو می رود(درست همانند آنچه که در کارتون های انیمیشن اتفاق می افتد و ما بادیدن پشت سرهم چند نقاشی تصور می کنیم که یک موجودیت واحد در حال تحرک را می بینیم) . وی پس از این تجربه قطار را ترک نمود و یک حرکت نما (stroboscope) خریداری نمود و در اتاقی که برای اقامت کرایه کرده بود با آن تعداد زیادی آزمایش انجام داد. او دریافت که در صورتی که چشم محرک را به طریق معینی ببیند در شخص تصور حرکت ایجاد می شود و این را پدیده فای نامید. این کشف تاثیری عمیق برتاریخ روانشناسی به جای نهاد.
اهمیت پدیده فای در این است که این پدیده با عناصری که آن را به وجود می آورند فرق دارد. احساس حرکت توسط بررسی هر یک از دو نوری که خاموش یا روشن می شوند قابل تبیین نخواهد بود. تجربه حرکت به نحوی ازترکیب عناصر به دست می آید. .
تئوری گشتالت Gestalt
گشتالت را علم روانشناسی شناخت فرم و شکل معنا می کنند که از سال 1920 در بین روانشناسان آلمانی مطرح شد. نظریه گشتالت بیان می کند که مغز انسان برای درک موضوعات پیچیده ای که از اجزای گوناگون تشکیل شده اند، این روش را در پیش می گیرد که تمام اجزاء را در قالب یک موضوع واحد جمع بندی کند و در ابتدا یک درک کلی از آن موضوع حاصل کند. هرچقدر که اجزای این مجموعه وابستگی و ارتباط منطقی تری با یکدیگر داشته باشند، گشتالت آن مجموعه مستحکم تر است و درک پیچیدگی آن نیز با تلاش کمتر و راحت تر صورت می پذیرد.
با این وجود هنوز در بسیاری از فرهنگ ها برای این کلمه آلمانی معنای دقیقی لحاظ نشده است. از آنجا که مقوله گشتالت و فن شناخت فرم دارای منبع جامعی نیست و پیش از این نیز مطالبی در باب اصول اولیه آن به وسیله ی اساتید در غالب جزوه منتشر شده است .
این مقاله سعی دارد به بررسی گشتالت از زاویه ای دیگر بپردازد چنانکه برخی از مباحث، بر حسب عدم تکرار آنها حذف گردیده اند.
گشتالت Gestalt و روانشناسی گشتالت مکتب برلن هم نامیده می شود. به وجود آوردن گشتالت، یعنی ماده بی فرمی را بر اساس منطقی اصولی و به وسیله ساختاری با قاعده به صورت یکپارچه درآوردن. این روند یک عمل خلاقانه است که در آن با ترکیب مختلف عناصر گشتالت مانند فرم، رنگ، رویه و جنس، واحدهای نو به وجود می آید.
تاثیرات گشتالت یک تو لید صنعتی به وسیله "نوع سبک گشتالت" آن به وجود می آید که بر اساس ترکیبی که دارا می باشد بر روی استفاده گر تاثیر می گذارد. تاثیر فوق سبب بروز حالاتی در مشاهده کننده یا استفاده گر تولید می شود به طوری که با توجه به تاثیر می تواند تولیدی را رد یا قبول نموده و یا نسبت به آن بی تفاوت باشد.
بنابراین یکی از وظایف طراحان صنعتی دانستن روش یا سبکی است که تولید بتواند بر روی استفاده کنندگان گوناگون تاثیر دلخواه (مورد نظر) را بگذارد. به همین جهت طراح باید برای به دست آوردن تاثیرات ایده آل عناصر گشتالت را بر پایه سبکی مناسب به نظم در آورد.
با توجه به مطالب بالا می توان گفت شناخت طراح صنعتی از ارزش استتیکی و استتیک تجربی و داشتن مهارتی که بتواند آنرا در پروسه طراحی به کار گیرد بسیار مهم می باشد. تولیدات صنعتی دارای گشتالتی که عناصر گشتالت آن به نظمی غیر عادتی و آوانگارد به وجود آمده باشد از نظر اقتصادی برای صاحبان تولید در برابر تولیدات با گشتالت کمتر ارجحیت دارد و به تو لیدات مشابه ترجیح داده می شوند.
گشتالت خود یک ارزش است. تولیدات صنعتی که دارای گشتالت آگاهانه باشند به صورت با دوام تری مورد استفاده قرار می گیرند.
عناصر گشتالت:
خصوصیات استتیکی گشتالت در یک تولید صنعتی توسط عناصر گشتالت آن مشخص می شود. عناصر گشتالت می توانند به عنوان حامل پیام های استتیکی یک تولید محسوب شوند. انتخاب و متناسب بودن عناصر گشتالت توسط طراح صنعتی بر اساس چگونگی رفتاریست که استفاده گر در مقابل آن ابراز خواهد نمود.
عناصر گشتالت به عناصر ماکرو Macro و میکرو Micro تفکیک می شوند. عناصر ماکرو: غالبا در جریان درکی (اکثرا آگاهانه) دریافت می شوند. مانند فرم، جنس، رویه، رنگ
عناصر میکرو: عبارت از آن عناصریست که در جریان درک بلافاصله ظاهر نگشته ولی در مجموع درک می گردند. به عنوان مثال در یک تولید صنعتی پیچ های ریز فواصل بین قسمت های ساخت یا سرپیچ ها جزء عناصر میکرو می باشند.
ساختمان گشتالت:
در بررسی گشتالت ساختمان یک تولید دو پدیده نظم و پیچیدگی از موضوعات مهم می باشند. نظم و پیچیدگی فاکتورهای وابسته به یکدیگر در گشتالت محصول بوده و وجود هرکدام به مقدار زیاد می تواند دال بر کمتر بودن دیگری باشد.بدین ترتیب محصول صنعتی می تواند دارای پیچیدگی زیاد و نظم کم ویا دارای نظم زیاد و پیچیدگی کم باشد.
این دو پدیده در تولیدات صنعتی باید به دقت مورد توجه قرار گیرند. زیرا موضوع ارتباط آنها با یکدیگر مسئله مهم در مطالعه استتیک اشیا ودرک استتیکی می باشد.
بالا بردن کیفیت گشتالت:
– داشتن اسکلت ساختمانی قابل قبول و قابل شناخت بودن عناصر فرمی آن. همچنین آشکار بودن ارتباط کلی آن با بخش های دیگر بر مبنای فرم ها، حجم ها، اندازه ها، رنگ ها، کیفیت جنس و گرافیک تولید. – ادامه اصول ساخت یعنی اصول گشتالت انتخاب شده در تمام طرح. (فرضا اصول قرینه یا هندسی را در همه جا به کار بریم). وضوح کلیت عناصر گشتالت مانند تغییرات فرمی رنگ ها و نوشته ها (که این ها باید در معرض دید باشند). – تقسیم بندی استتیک منطقی در تطبیق با ساخت، مونتاژ و سرویس قطعات مصون از مزاحمت های دید(جلوگیری از اغتشاش، انعکاسات نوری و خطای دید از کسب اطلاعات).
– وجود منطق فرمی بر اساس جنس انتخاب شده و روش های تولید موجودروانشناسى گشتالت اعتراضى به جزءگرائى بود. آنها به درستى مى گفتند که ”کل“ چیزى بیشتر از مجموعه اى از اجزاء است. کل جمع عددى مطالب و موضوع ها نیست. این واقعیت پدیدارى ویژگى هاى جدید در هیئت کل. مطلبى بدیهى است. پس چرا آن همه مورد بحث و جدل قرار مى گرفت؟ شاید دو علت براى این مسئله موجود باشد:
۱ . در وهله اول این حقیقت که مى توان روانشناسى را مانند شیمی، مرکب از اجزاء شناخته شده، دانست، وسوسه انگیز بوده و وونت و دیگران مى گفتند که تمام عناصر مادى در جهان به مجموعهٔ مختلفى که حدود صد عنصر مى باشد، تقلیل یافته، پس چرا نتوان عناصر روانى را چنین کرد؟ دست کم، به امتحان آن مى ارزید. ولى این قیاس شیمیائى کاملاً صحیح نیست، زیرا شیمیدانان هیچگاه واقعیت پدیدارى در علم خود را انکار نکرده اند. فقط دانش آنها به آن مرحله نرسیده بود که ویژگى هاى یک ترکیب را بتوان از ویژگى هاى عناصر آن پیش بینى نمود.
۲ . علت اساسى دیگر این بود که ”ارتباط“ یا تداعى که اصل بنیادى نظریهٔ ترکیبان روانى است، به نظر مى رسد قادر باشد که مجموعهٔ دو عنصر را به صورت یک عنصر جدید درآورد. براى نمونه ”شناسائی“ (Recognition) را مى توان مثال زد. در شناسائى چند عنصر وجود دارد. یک تجربه حسى (a) (مانند یک قیافه) که به خودى خود معنائى ندارد. زمانى که با تداعى به آن چیزى اضافه شود، عنصر (b) (مثل یک اسم) به آن اضافه مى شود، سپس (a+b) منجر به شناسائى شخص مى شود که البته هیچ کدام از این عناصر به تنهائى چنین کارى را نمى توانستند انجام دهند. این فکرى بود که تیچنر داشت، زمانى که گفت، دست کم دو حس، لازم است که ادراک معنى دارى را ایجاد کند. مثلاً هلن کلر کوچک که نابینا و ناشنوا بود، در باغچهٔ خانهٔ خود ناگهان به این آگاهى رسید که هر چیزى داراى نامى است. این آگاهى زمانى حاصل شد که نخست اشیاء را لمس کرد و سپس نام آن را یک نفر براى او با تماس لبانش با دهان هلن هجى مى کرد. نکتهٔ قابل ذکر در این رابطه این است که دو مطلب در رابطه با یکدیگر، یک ”کل“ را مى سازند که بیش از جمع عددى آن دو مى باشد، زیرا آنها در ارتباط با یکدیگر هستند. بر این اساس بود که جان دیوئى در سال ۱۸۹۶ دربارهٔ انعکاس گفت که یک پاسخ شرطى بیش از یک تغییر انرژى است که توام با حرکت است.
ممکن است استثناء هم در این قانون وجود داشته باشد. بعضى از اشکال را مى توان با دانش به عناصر و روابط آنها با یکدیگر شناسائى کرد. یک مربع بیش از چهار خط است، ولى اگر چهار خط را یکى پس از دیگرى در زاویه هاى مناسب قرار دهیم به گونه اى که شکل بسته اى را تشکیل دهند، نتیجهٔ آن یک مربع خواهد بود. تصویرى در یک موزائیک دیده مى شود – چه طرحى از سنگ هاى کوچک بوده یا مجموعه اى از نقطه هاى ریز رنگى – از عناصر و روابط آنها شناخته مى شود. آنچه را که ما مبلغى پول مى نامیم، عبارت است از یک ”کل“ که تقریباً مستقل از روابط اجزاء ایجادکننده آن مى باشد. شما مى توانید صد دلار سرمایه داشته باشید، اگر صد عدد یک دلارى یا ده هزار یک سنتى یا چند چک یا کوپن داشته باشید.
بدین ترتیب بود که روانشناسان گشتالت، قصد مطالعهٔ طرح ”کل“ را در تجربهٔ انسان نمودند. در اوایل، مطرح نمودن این قضیه باعث تعجب عده اى و سرگردانى عدهٔ دیگرى شد، زیرا آزمایشگران دیگر نیز ادعا کردند که آنان نیز به بررسى ”کل“ پرداخته اند. آنها مى پرسیدند چه چیزى در طرح روانشناسان گشتالت جدید بود؟ اما مطلبى جدید در کوشش مجدانه اى که روانشناسان گشتالت جهت یافتن پارامترهائى نو که دربارهٔ مسائل قدیمى صادق باشد، وجود داشت. افزون بر این، اولین گرایش آنان به این بود که دست از تجزیهٔ مستقیم تجارب به احساسات و عناصر حسى بردارند. بگذارید این موضوع را با ارائهٔ دو نمونه، یکى از کالپى که پیدایش مکتب گشتالت را پیش بینى نمود، و دیگرى از ورتهایمر که آن را پایه گذارى کرد، روشن کنیم. وونت گفته بود که احساس کفیتى است که داراى شدت خاصى مى باشد. به نظر او، احساسات در زمان و مکان سازمان بندى مى شود، ولى زمان و مکان، آنچنان که هستند، قابل مشاهده نمى باشند. بنابراین، براى وونت یک احساس در مکان هاى مختلف، احساسات مختلفى است.
ولى کالپى (۱۸۹۳) درک کرد که زمان و مکان به همان اندازه به شکل مستقیم قابل مشاهده است که کیفیت (Quality) و شدت (Intemsity)؛ بدین جهت او موضوع گستردگى (Extent) و مدت (Duration) را به فهرست خصوصیات قابل مشاهدهٔ حسى افزود. وى در این خط از مک که یکى دیگر از اجداد روانشناسى گشتالت بود پیروى کرد، زیرا مک معتقد به احساسات زمان بود. به نظر کالپى یک گسترده (Extension) – شاید یک خط – چیزى است که به عنوان یک ”کل“ مشاهده مى نمائیم و احیاناً با گسترهٔ دیگر مقایسه مى کنیم. خط، یک زنجیره اى از احساسات نیست. به همین منوال یک منطقه را مى توان به عنوان یک هیئت کل مشاهده و توصیف کرد و نیازى به اینکه آن را به صورت میدانى از نقطه هاى جداگانه بدانیم، نیست. به همین ترتیب یک ”مدت زمان“ (Duration) در کل خود قابل ادراک است، نه اینکه توالى لحظات جداگانه باشد. این تغییر دیدگاه سیستمى کالپى پیشرفت عمده اى بود، گرچه اهمیت آن کاملاً شناخته نشده بود.
ورتهایمر و مسئله حرکت نمائی
تقریباً بیست سال بعد (۱۹۱۲)، ورتهایمر مسئله ”حرکت نمائی“ (Seen-Movement) یا حرکت ظاهرى را تحت شرایط خاص مانند آنچه که در استروبسکوپ (Strobscope) یا سینما رخ مى دهد، توصیف کرد. نظریهٔ عنصرگرائى وونت بر این عقیده بود که احساس که کیفیت مشخصى دارد، مکان خود را در زمان تغییر مى دهد. اما حرکت ظاهرى – که در واقع حرکت نیست – داراى کیفیتى نمى باشد، حداقل نه آن گونه کیفیت رنگ دار سخت (Colol Solid) – که در اجسام وجود دارد و مربوط به یکى از رنگ هاى خاکستری، سیاه و سفید، قرمز، سبز و آبى است. این نوع حرکت نمائى ها یک احساس نیست، بدان معنا که وونت و کالپى منظور داشتند. آن را فقط مى توان یک ”پدیدار“ نامید، به شکلى که پدیدارشناسان آن را توصیف کردە اند. از این رو، ورتهایمر آن را حرکت پدیدارى (Phenmenal Movenent) یا پدیدهٔ فاى (Phi-Phenomenon) خواند.
گشتالت کل پویا
به دلیل اینکه روانشناسى گشتالت با کل سروکار دارد، غالباً خود را در رابطه با نظریهٔ میدانى (Field Theory) مى بیند. میدان (Field) یک کل پویا (Dynamic Whole) است، سیستمى که در آن تغییر هریک از اجزاء به قسمت هاى دیگر تاثیر مى گذارد. یک شبکهٔ الکتریکى با ولتاژى که در سراسر آن گسترده است، یک میدان را شامل مى شود. میدان هاى ادراکى بینائى وجود دارد که تغییر محسوس در هر بخش آن سبب تغییر در تمامى میدان مى شود. برخى از خطاهاى ادراک بینائى (Optical Illusions) را براساس پویائى هاى میدان شناختى مى توان توجیه نمود، اگر میدان بینائى را مرکز نیروهاى مرتبط و متقابل بدانیم. کهلر فرض کرده است که میدان هاى نورونى مغز (Neural Brain Fields) وجود دارند که زیربنا و توجیه کنندهٔ پویائى هاى ظاهرى در پدیده هاى ادراکى مى باشند. کافکا براین باور بود که درک اعمال انسان تنها در شناخت میدان رفتارى که فقط شامل محرک ها و محیط فیزیکى هستند، میسر نیست، بلکه بیشتر در درک دنیاى خارجى و اشیاء مربوط به آن مى گردد، به شکلى که از طرف فرد انسان درک و استنباط مى شود. لوین (Lewin) مفهوم فضاى زندگی (Life-Space) را براین اساس به معناى میدانى پویا که در آن هر فرد انسان زندگى و تلاش مى کند، ارائه کرده است.
فرض کنید محرکى دارید که به شکل مشخص آن را از موقعیت A به موقعیت B تغییر وضع مى دهید و سپس آن را پى درپى به وضع A و بعد موضع B به صورت ABABAB… در مى آورید. اگر فاصلهٔ زمانى بین تغییر از یک نقطه به نقطهٔ دیگر طولانى باشد، شما فقط تغییر را از یک نقطه به نقطهٔ دیگر به طور مشخص مى بینید، ولى حرکتى مشاهده نمى کنید. در صورتى که فاصله زمانى کوتاه شود، حرکت هائى را در نقطهٔ A یا B یا هر دو مشاهد خواهید کرد. حال اگر فاصله باز هم کوتاهتر شود، به لحظه اى مى رسید که حرکت کامل بین A و B قابل رویت است و این پدیدهٔ فاى مى باشد. در صورتى که فاصله از این هم کوتاه تر شود، حرکت پدیدارى از بین مى رود و فقط دو شیء همزمان به طور مداوم به نظر شما مى آید. این پدیدهٔ فاى یک ادراک بصرى است که در فضا مکان مشخصى دارد، داراى گستره نیز مى باشد، ولى ممکن است داراى هیچ رنگى نباشد. اهمیت و ارزش این آزمایش از بین مى رفت، اگر پدیدهٔ فاى را به صفات متداول حسى تجزیه کنیم، اهمیت و ارزش این ازمایش از بین مى رفت. فاى درحقیقت بیشتر یک ”پدید“ (Emergent) است، زیرا منعکس کنندهٔ کل وضع روانى فیزیکى است، ولى انعکاسى از عوامل و اجزاء جداگانهٔ به وجود آورنده ٔ آن نیست. بر این اساس، پدیدهٔ فاى به همان اندازه اساسى است که خصوصیاتى مثل شکل و ملودى (تصنیف) یا هر کل (Gestalt) دیگرى اساسى است.
باید خاطرنشان ساخت که مفهوم کل در روانشناسى گشتالت محدودیت هاى عملى دارد. این نظریه علیه تجزیهٔ تجربه به عناصر جداگانه اعتراض مى کند، در حالى که بدین امر اذعان دارد که تجربه، جداشدنى است و به خصوص آن را مى توان به صورت اشیاء تفکیک نمود.
گیتى مجموعه اى از سیستم هاى مختلف است که هریک نیز عملاً سیستم بسته اى است. مع هذا روانشناسى گشتالت هر نوع تجزیه و تحلیل را مردود مى داند. آنچه را مجاز مى داند، آزادى تجزیه و تحلیل است که براى شناخت هر مسئلهٔ خاصى لازم است.
پدیدار (Phenomena) روانشناسان گشتالت دادهٔ اساسى منتج از مشاهدات خود را ?پدیدار? نامیدند. براى آنها آنچه در تجربه داده شده، تجربهٔ پدیدارى (Phenomenal Exprience) است. روانشناسان گشتالت این لغت را از پدیدارشناسان گرفته اند که به معناى تجربهٔ خنثی، آلوده نشده؛ سمت گیرى و آزاد از هر پیرایه اى است، تجربه اى ناب و بدون صفت خاص است. تجربه اى براى تجربه کردن (Experience perse) است. آنان مخالفتى با فهرست عناصر، احساسات، تصاویر ذهنى و عواطف و ویژگى هاى آنها مانند کیفیت، شدت، گستردگى و مدت زمان ندارند. آنها معتقد بودند که قیودى که این واژه ها با خود حمل مى کنند، عواملى هستند که سبب شده است روانشناسى آزمایشی، تحرک و خلاقیت مطلوب را نداشته باشد.
از سوى دیگر، اعتقاد داشتند که مشاهدهٔ اشیاء در کل و تمامیت آنها بسیار ساده است؛ مثلاً دیدن یک میز بدون لزوم دانش به جزئیات عناصرى که آن را ساخته اند. شما قادر هستید پدیدهٔ فاى را مشاهده کنید، بدون اینکه بتوانید کیفیت آن را مشخص نمائید. تنها مى توانید اشاره کنید و بگوئید این پدیدهٔ فاى است. شما قادر هستید خشم را در انسان یا در میمون شناسائى کنید، و حتى میمون هم قادر به شناخت خشم در انسان است، اما همه مى دانند که انسان و میمون هیچ یک قادر نیستند بگویند طرح ادراک شدهٔ رفتار براى خشم، چه مى باشد. این آزادى عمل براى شناخت تجارب از دیدگاه روان شناختى بدون مراجعه به چیزى شبیه جدول مندلیف (Mendeleyev) بود که روانشناسان گشتالت در تلاش براى به دست آوردن آن بودند که خوشبختانه براى علم روانشناسى موفق شدند.
شاید مهمترین جنبهٔ روانشناسى گشتالت این است که پدیدار از دیدگاه آنان شامل اشیاء و معانى آنها مى شود. جاده اى صاف و باریک، طرز تفکر سنّتى وونت و تیچنر، فقط مى توانست منجر به توصیف (Description) پدیده هاى مربوط به انسان شود و نه تفسیر (Interpertation) آنها. در نظریهٔ آنها، داده ها محدود به تجارب آنى مى شد که در واقع همان احساس است. تصاویر ذهنى (Images) احساساتى بودند که از سوى دستگاه اعصاب مرکزى تحریک مى شدند. عواطف در اساس، ماهیت حسى (Knowledge) دارند. روابط فقط براساس تبادل احساس هاى قابل مشاهده بود. اشیاء به شکل مستقیم مورد مشاهده قرار نمى گرفت، بلکه به عنوان تفسیرى از داده هاى به دست آمده تلقى مى شد.
شما تنها قادر بودید که طرح فضائى اشیاء را مشاهده کنید. اگر به آنچه مشاهده مى کردید نام انسان مى گذاردید، درون نگرها اعتراض مى کردند که شما تفسیر زیادى مى کنید و ماوراء داده هاى خود پاگذارده اید. اگر مى گفتید او برادر شما است، باز هم فراتر از مشاهدهٔ خود رفته بودید. از آنجائى که شما واقعاً قادر به توصیف طرح احساس هائى که در درک یک مرد موثر هستند نبودید، پس مجبور مى شدید به سبک لایپزیگ و کرنل چنین درون نگرى کنید: من یک طرحى از احساس ها تجربه مى کنم، که شبیه آن چیزى است که هنگام درک کردن یک مرد به من دست مى دهد.
روانشناسان گشتالت گفتند که بسیار آسانتر است بگوئیم: من یک مرد را مى بینم؛ اما با بیان این مطلب، خود آنها مجبور شدند اشیاء به عنوان داده هاى روان شناختى بپذیرند.
سعى در تمییز خط فاصل در این زمینه، مطلب جدیدى نبوده و همواره موضوعى دشوار بوده است. تمییز بین این دو در واقع تشخیص بین دانش از (Knowledge of) و دانش دربارهٔ (Knowledge About) پدیده ها است. تیچنر که در سال ۱۹۱۲ مکتب وارزبرگ را انتقاد مى کرد، مفهوم اولى را توصیف (Description) و دومى را اطلاعات (In formation) خواند. اگر شما آنچه را که واقع مى شود گزارش دهید، توصیف کرده اید. اگر گزارش شما تفسیرى از آنچه که واقع شده است باشد، پس شما اطلاعاتى به دست مى دهید و در واقع به جاى آنچه که هست آنچه که مستفاد مى گردد یا در حقیقت، معناى آن را ارائه مى دهید. روانشناسان اصرار مى ورزیدند که خط فاصل بین این دو را نمى توان ترسیم کرد و اینکه تمام اشیاء و معانى آنها و تمام تجربه هاى آنى (Immediate Experience) که منتظر تفسیر و استنتاج نمى مانند، همه و همه در واژهٔ پدیدار جاى مى گیرند. روانشناسان گشتالت هیچ چاره اى جز بریدن این گره گردیان (Gordian Knot) (گره اى که گردیوس – Gordius – پادشاه یکى از سرزمین هاى کهن بسته و معتقد بود اگر کسى آن را بگشاید، فرمانرواى آسیا مى گردد. اسکندر این گره را به شمشیر خود برید. مترجم) نداشتند. تجزیهٔ تجربه به اجزاء و عناصر حسى در سال ۱۹۱۲ روز به روز تصنعى و تحمیلى مى نمود و جائى براى آن متصور نبود، حتى گفته مى شد که تجزیهٔ حسى نیز نوعى استنتاج بوده و دانش دربارهٔ چیزى است، نه دانش ازش چیزی
ما به زودى خواهیم دید که چگونه برنتانو و اهرنفلز و اشتومف و کالپى جملگى در راه رسیدن به همان نتایجى بودند که ورتهایمر به آنها رسید. ما از اهمیت روانشناسى گشتالت نخواهیم کاست اگر بگوئیم که این هم مانند نهضت هاى دیگر بر مرکب جوّ فرهنگى سوار بود و به پیش مى راند.
روانشناسى گشتالت بسیار گسترده تر از آن است که آن را محدود به بحث دربارهٔ هیئت کل و پدیدارها بنمائیم. جاى عملکرد آن، معمولاً در نظریهٔ میدانى است. روانشناسان مهم گشتالت، غالباً نظریهٔ رابطه بین پدیدار تجربى (Experienced Phenomena) و فرآیندهاى مغزى زیربنائى آن را پذیرفته اند، این دیدگاه را نظریهٔ ایزومورفیزم (Isomorphism) نامیده اند که توضیح بیشترى در مورد آن خواهیم داد. اما نخست لازم است که ببینیم رهبران روانشناسى گشتالت چه کسانى بودند و اینکه این نهضت چگونه براساس حرکت ها و جریان هاى قبلى آن رشد کرد.
درک روان شناسی گشتالت عبارت است از درک مفاهیم مرکزی آن، که در میان مفاهیم اصلی، گشتالت و میدان(field) را می توان نام برد.
کلمه آلمانی گشتالت در انگلیسی به قالب، هیئت و ساختار، شکل یا الگو ترجمه شده است. مکتب گشتالت اولین حرکت روان شناختی آلمان، بر مبنای روش آزمایش بود. استدلال اصلی آن ها این بود که حقایق روان شناختی «از ذرات ایستای نامربوط تشکیل نمی شود» و لذا مطالعه آن ها نیازمند شیوه کل گراست. آن ها عقیده داشتند که ادراک، ترکیب نامتشکلی از عناصر نیست که بطور متوالی بصورت مفاهیمی معنی دار در ذهن با هم پیوستگی داشته باشند، بلکه ادراک را کلیتی منسجم و متشکل از یک هیئت(configuration) یا یک گشتالت می دانستند.[1]
آ ن ها اعتقاد داشتند که یادگیری بصورت ناگهانی و از طریق کسب بینش صورت می گیرد. "کهلر" اعتقاد داشت که در حل مساله، میمون ها به آزمایش و خطا نپرداختند بلکه به کسب «بینش» رسیدند. نظریه گشتالت یکی از معدود نظریه هایی است که در زمان طرح دیدگاه های تجربه گرایی، با رویکرد خردگرایانه مطرح گردید.
گشتالت گرایان، کار خود را با مفاهیم نسبتا انتزاعی در خصوص طبیعت ادراک و تفکر و ساخت تجربه روانی آغاز کردند. آن گاه به تفسیر مشاهدات روزمره در چارچوپ این مفاهیم نو پرداخته و نمود نیروهای سازمان دهنده مفروض در نظریه شان را به وضوح در آزمایش های خود به اثبات رساندند. ادراک و نیز فرایندهای مساله گشایی بیش از هر چیز دیگر مورد توجه روان شناسان گشتالت بود، و یادگیری یک امر ثانوی و فرعی و کم اهمیت تلقی می شد.
این مکتب، نقش زمینه(background) و سازمان یابی(organization) را در فرایندهای ادراک پدیداری، چنان بصورت قانع کننده ای نمایان ساخت که فقط مخالفان سرسخت ممکن است دستاوردهای آن را بی اعتبار اعلام کنند.[2]
نهضت گشتالت، اثری ماندگار بر روان شناسی بر جای گذاشت و در زمینه های ادراک، یادگیری، تفکر، شخصیت، روان شناسی اجتماعی و انگیزش تاثیر کرد. آن ها تاکید بر تجربه هشیار از نوع پدیدارشناسی می کردند.
رویکرد پدیدارشناسی در روان شناسی اروپا گسترده تر از ایالات متحده است، اما تاثیر آن را بر روان شناسی آمریکا می توان مشاهده کرد.[3]