بنام خداوند بخشنده مهربان
همه کس می داند که شیخ سعدی شیرازی گذشته از قصاید و غزلیات بی نظیری که از خود به یادگار گذاشته است دو کتاب یکی به نثر ، موسوم به "گلستان" و یکی به نظم معروف به "بوستان" به نگارش آورده است که شاید بتوان گفت نه تنها در زبان فارسی بلکه در هیچ زبانی از جهت فصاحت و بلاغت و روانی و زیبایی و دلربایی و حکمت و معرفت مثل و مانند ندارد و منظور ما در اینجا این نیست که در ستایش آثار جاویدانی شیخ اجل قلم فرسایی کنیم چه گمان داریم که برای ادای این وظیفه قدرت بیانی مانند آنکه خود شیخ بزرگوار داشته است باید ، و کسی که آن توانایی ندارد دست بردنش به این کار نشاید .
غرض این است که در این سال 1356 هجری قمری که هفتصد سال تمام از تاریخ تصنیف "گلستان" گذشته و "بوستان" هم اندکی پیش از "گلستان" به نظم درآمده شایسته بود که فارسی زبانان از ظهور این دو کتاب – که در تاریخ ادبیات ایران به جز نظم کتاب شاهنامه فردوسی و مثنوی مولانا جلال الدین ، هیچ واقعه به آن اهمیت نیست – شادیها کنند و سرافرازیها نمایند ، والحق آن اندازه که در توانایی ایرانیان بود کوتاهی نکردند و جناب آقای علی اصغر حکمت وزیر معارف دولت شاهنشاهی نیز از تشویق و مساعدت در این راه دریغ نفرمودند و من جمله از اینجانب که خود را ریزه خوار خوان نعمت بیدریغ سعدی می دانم ، یعنی بهترین ساعتهای عمر خود را در مصاحبت آن یگانه سخنور پر معرفت گذرانده ایم ، تقاضا کردند که به تهیه نسخه معتبری از "گلستان" دست ببرم و سپس نسبت به "بوستان" و اگر ممکن شود برای آثار دیگر اقصح المتکلمین همین وظیفه را انجام دهم .
اینجانب این وظیفه دلپذیر را به جان و دل بر عهده گرفتم و نسخه "گلستان" در بهار این سال به شرحی که در دیباچه آن کتاب نگاشته ام به پایان رسید و از چاپ در آمد .
اینک کتاب "بوستان" را برای ارادتمندان شیخ تحفه می آوریم و برای آگاهی ، خاطرنشان می کنیم که در ترتیب این نسخه هم تقریباً همان روش تنظیم "گلستان" را به کار برده ایم با این تفاوت که چون "بوستان" مانند "گلستان" در دست و پای همه کس نیفتاده و مقید به قیود شعری بوده است ، کمتر دستخوش تحریف و تصرفات عمدی گردیده است و به این واسطه مجبور نبودیم یک نسخه را اصل و مبنی قرار دهیم و نسخه بدلها از نسخه های مخصوص بر آن اختیار نماییم ، نسخه های متعدد از قدیم و متوسط و جدید در پیش گذاشتیم و از سه – چهار سخه که کهنه تر از همه بودند متابعت کردیم ، و اختلافاتی را که قابل ذکر دانستیم در ذیل صفحات آوردیم ، و آنچه ذوق و سلیقه خود تصرف جایز دانستیم این بود که در نسخه های کهنه معتر بود که در آن موارد ذوق خود را حکم نساخته از آن نسخه ها کاملاً متابعت نمودیم . سپس در مقابله با نسخه های درجه دوم اگر نکاتی در خور توجه یافتیم با قید این که "در نسخه های متاخر چنین است" آنها را در حاشیه آوردیم و برای این که از هیچ دقت و اهتمامی فروگذار نشده باشد اختلافات قابل توجه را که در نسخه های چاپی دیده شد نیز در حاشیه قید کردیم ، و بعضی اشعار را که در بعضی نسخه های متاخر مشاهده می شود و در نسخه های کهنه نیست با آن که قریب به یقین است که الحاقی است احتیاطاً در حاشیه آوردیم که از میان نرود .
تصرف دیگر که در چگونگی طبع کتاب کرده ایم در عناوین است چون بسیاری از جاها تنطیم کنندگان نسخه ها عنوان حکایت قرار داده اند در صورتی که قصه و حکایتی نیست ، و در جاهای بسیار دیگر همینقدر که مطلب اندکی تغییر می کند لازم دانسته اند عنوانها درست کنند از قبیل "گفتار در …" یا "در این معنی …" یا "وله ایضاً" و امثال آنها . پس چون نه نسخه ها درین عناوین متفقند . نه می توان دانست که شیخ سعدی خود چه عنوانها کرده بوده است ، و شاید که اصلاً جز بابها هیچ فصل و جدایی در مطالب معین نکرده است ، بنابراین گذاشتیم که عناوین باب ها ده گانه را به همان عبارات که شیخ در دیباچه نظم فرموده است اختیار کنیم ، و در درون بابها هر جا که حقیقه قصه و دستانی است حکایت عنوان کردیم و هر جا داستان نیست ومطالب تغییر می کند عنوانی اختیار ننموده بوسیله ستاره مطالب را از یکدیگر جدا ساختیم .
در اینجا به مناسبت آگاهی می دهیم که در هیچ یک از نسخه های کهنه اسم "بوستان" برای ای کتاب دیده نمی شود و همه آن را "سعدی نامه" می نامند چنانکه گویی شیخ اجل خود اسمی برای این کتاب اختیار ننموده و به این جهت نسخه کنندگان قدیم آن را "سعدی نامه" نامیده اند پس از آن اهل ذوق اسم "بوستان" را به قرینه "گلستان" برای این کتاب اختیار کرده اند و چندان بی مناسبت هم نبوده است .
***
اما نسخه هایی که برای تهیه و تنظیم این کتاب در اختیار ما بوده بسیار و از آن جمله است :
نسخه متعلق به لرد گرینوی که در موزه انگلستان عکس برداری شده و تاریخ کتابت آن سال 720 هجریست و همان است که نسخه "گلستان" را نیز همراه دارد و در تنظیم آن کتاب هم مورد استفاده بوده است. این نسخه که با خط نسخ خوانا نوشته شده با این که از اشتباه کتابتی خالی نیست تمام وکمال و بی عیب و در نهایت اعتبار و صحت است و محل اعتنای تام ما بوده است .
کلیات متعلق به دانشمند محترم آقای دکتر محمدحسین لقمان ادهم (لقمان الدوله) که متضمن قسمتی از غزلیات و تقریباً دو ثلث "بوستان" است . این نسخه در رمضان 718 به خط نسخ کتابت شده و کتاب در پایان طیبات تصریح کرده که از روی نسخه اصلی خط شیخ سعدی استنساخ نموده و هر چند اشتباهات کتابتی آن بیشتر از نسخه لندن است چون قدیم ترین نسخه ای است که ما بدان دسترسی یافته ایم و کتاب آن یقیناً زمان شیخ اجل را درک کرده است در آن مقدار از کلیات که شامل است ارزش و اعتباری به سزا دارد .
نسخه کتابخانه هند انگلستان که در لندن عکس برداری شده و تاریخ کتابت آن 728 هجری است ، اوراق "بوستان" آن تمام و اعتبار آن نیز مورد توجه است و "گلستان" نیز همراه این نسخه بوده و از آن استفاده کرده ایم .
"کلیات سعدی" متعلق به کتابخانه دانشمند محترم آقای حاج حسین آقا ملک که تاریخ کتابتش معلوم نیست ولی سبک تحریر و طرز تدوین غزلیات می نمایند که در حدود نیمه مائه هشتم نوشته شده و نسخه ای است قدیمی و معتبر . در موقع تنظیم "گلستان" نیز این نسخه مورد استفاده ما بوده و شرمنده ایم که اظهار امتنان از مساعدتهای ایشان در آن موقع از قلم افتاده در عوض وظیفه خود می دانیم که از اقدام معارف پروانه بزرگی گرانبها می باشد برای استفاده عامه وقف کرده اند یاد کرده طالبان دانش را به بشارت این جوانمردی مسرور سازیم .
کلیات آقای حاج عبدالحسین بحرانی که به وسیله وزارت معارف [سابق] به آرامگاه سعدی اهدا کرده اند ، تاریخ کتابت آن معلوم نیست ولی از قرائن بر می آید که در اواخر مائه هشتم نوشته شده . این نسخه "گلستان" را مطلقاً ندارد و از "بوستان" هم که مورد استفاده و مراجعه بوده چنین بر می آید که بعضی حکایات و اشعار را عمداً حذف کرده اند .
کلیات آریالای صادق انصالی عضو وزارت معارف که در 794 هجری کتابت یافته و در اینجا لازم است به این نکته اشاره شود که "بوستان" این نسخه صحیح تر از "گلستان" بوده و بیشتر مورد استفاده واقع گشت .
کلیات آقای مجدالدین نصیری که نسبت به آن در مقدمه "گلستان" اظهار نظر شده است .
این نسخه ها که بر شمردیم در مائه هشتم نوشته شده و غیر از اینها نسخه هایی دیگر در اختیار ما بوده که اختیار و صحت آنها نیز قابل توجه و از آن جمله است :
"کلیات" خطی که ماده تاریخ کتابت آن "اخیر الکلام" است (923 هجری.)
"کلیات" خطی که در سال هزارم هجری نوشته شده است .
"بوستان" به خط سلطانی علی مشهد کتاب . و این سه نسخه نیز از کتابخانه آقای حاج حسین آقا ملک می باشد .
نسخه گراور شده "بوستان" به خط میرعماد معروف .
گذشته از این ها بیش از ده نسخه خطی و چاپی معتبر (چاپ تبریز و طهران و هندوستان) در دسترس ما بوده و در مواقع لازم از مراجعه و مطالعه آنها کوتاهی نشده است.
***
از مراجعه دقیق به این نسخه ها چنین استنباط می شود که در آغاز که شیخ اجل "بوستان" را سروده نسخه هایی از آن استنساخ کرده اندو انتشار یافته ، سپس خود او در این کتاب تجدید نظر فرموده و بعضی اشعار و کلمات را تغییر و تبدیل داده است ، و چنین می نماید که نسخه های قدیمی معتبر که در دست ماست (گذشته از اختلافات جزئی که از تصرفات کتاب است) از روی دو نسخه اصلی استنساخ شده ، با فرض این که نسخه دومی "بوستان" پس از تجدید نظر شیخ بزرگوار انتشار یافته باشد و نسخه لرد گریوی و نسخه آقای دکتر لقمان ادهم نماینده این دو تحریر "بوستان" می توانند بودو اگر آنها را اصل و در دو طرف قرار دهیم بیشتر می توانند بود و اگر آنها را اصل و در دو طرف قرار دهیم بیشتر نسخه های دیگر با یکی از این دو نسخه موافقت دارند.و این احتمال که اختلافات مهمی که در نسخه های "بوستان" دیده می شود غالباً از تصرف خود شیخ باشد این فکر را نیز تولید می کند که شاید در "گلستان" نیز چنین واقع شده و بعضی از اختلافات که در نسخه های کهنه معتبر آن کتاب دیده می شود به دست خود شیخ صورت گرفته باشد .
***
در خاتمه با کمال مسرت اظهار می شود که در تهیه این نسخه نیز آقای حبیب یغمایی که در مقدمه "گلستان" شرح مساعی ایشان را متذکر شده ایم با اینجانب دستیاری به سزایی کرده واز تحمل هیچگونه زحمت و اهتمامی در این راه دریغ ننمودند ، و به علاوه فهرست حکایات و اساسی اعلام و جدولی از لغات و جملات "بوستان" نیز تهیه نمودند که محض مزید فائده کتاب به آخر آن ملحق ساخته ایم .
امتنان اینجانب از آقای حبیب یغمایی و همچنین از معارف پرورانی که نسخه های گرانبهای خود را در اختیار ما گذاشتند و ما را به انجام این کار موفق کردند وظیفه ای است که با کمال خرسندی ادا می کنیم .
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خداوند جان آفرین
خداوند بخشنده دستگیر
عزیزی که هرکر درش سربتافت
سر پادشاهان گردن فراز
نه گردنکشان را بگیرد بفور
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
اگر با پدر جنگ جوید کسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
وگر بنده چابک نباشد بکار
وگر بر رفیقان نبای شفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری
ولیکن خداوند بالا و پست
دو کونش یکی قطره از بحر علم
اَدیم زمین سفره عام اوست
اگر بر جفا پیشه بشتافتی
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
پرستار امرش همه چیز و کس
چنان پهن خوان کرم گسترد
لطیف کرم گستر کارساز
مرو را رسد کبریا و منی
یکی را بسر برنهد تاج بخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلستان کند آتش بر خلیل
گر آن ست منشور احسان اوست
پس پرده بیند عمل های بد
بتهدید اگر بر کشد تیغ حکم
وگر در دهد یک صلای کرم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
فروماندگان را به رحمت قریب
بر احوال نابوده عملش بصیر
به قدرت نگهدار بالا و شیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
قدیمی نکورکار نیکی پسند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
ز ابر افکندقطره ای سوی یم
از آن قطره لولویِ لالا کند
برو علم یک ذره پوشیده نیست
مهیا کن روزی مار و مور
به امرش وجود از عدم نقش بست
دگر ره به کتم عدم در برد
جهان متفق بر الهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
نه بر اوچ ذاتش پرد مرغ وهم
درین ورطه کشتی فروشد هزار
چه شبها نشستم درین سیر گم
محیط ست علم ملک بر بسیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
توان در بلاغت به سحبان رسید
که خاصان درین ره فرس رانده اند
نه هر جای مرکب توان تاختن
وگر سالکی محر راز گشت
کسی را درین بزم ساغر دهند
یکی باز را دیده بر دوخت ست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
بمردم درین موج دریای خون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
تامل در آیینه دل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
به پای طلب ره بدانجا بری
بدرد یقین پرده های خیال
دگر مرکب عقل در پویه نیست
درین بحر جز مرد راعی نرفت
کسانی کزین راه برگشته اند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
مپندار سعدی که راه صفا
حکیم سخن در زبان آفرین
کریم خطا بخش پوزش پذیر
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
به درگاه او بر زمین نیاز
نه عذر آوران را براند بجور
چو باز آمدی ماجرا در نوشت
پدر بی گمان خشم گیرد بسی
چوبیگانگانش براند ز پیش
عزیزش ندارد خداوندگار
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
شود شاه لشکرکش از وی بری
به عصیان دذر رزق بر کس نبست
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
برین خوان یغما چه دشمن چه دوس
که از دست قهرش امان یافتی؟
غنی ملکش از طاعت جن و انس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
که دارای خلقست و دانای راز
که ملکش قدیم ست و ذاتش غنی
یکی را بخاک اندر آرد ز تخت
گلیم شقاوت یکی در برش
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
ور این ست توقیع فرمان اوست
همو پرده پوشد به آْای خود{
بمانند کروبیان صم بکم
عزازیل گوید نصیبی برم
بزرگان نهاده برگی ز سر
تضرع کان را به دعوت مجیب
به اسرار نگفته لطفش خبیر
خداوند دیوان روز حسیب
نه بر حرف او جای انگشت کس
به کلک قضا در رحم نقشبند
روان کرد و بنهاد گیتی بر آب
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
که کردست بر آب صورتگری ؟
گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ
ز صلب اوفتد نطفه ای در شکم
وزین صورتی سرو بالا کند
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
اگر چند بی دست و پایند و زور
که داند جز او کردن از نیست هست؟
وز آنجا به صحرای محشر برد
فرومانده از کنه ماهیتش
بصر منتهای جمالش نیافت
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
که پیدا نشد تخته ای بر کنار
که دهشت گرفت آستینم که قم
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه فکرت به غور صفاتش رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
به لا احصی از تک فرومانده اند
که جاها سپر باید انداختن
ببندند بر وی در بازگشت
که داروی بیهوشیش در دهند
یکی دیده ها باز و پر سوخت ست
وگر برد ، ره باز بیرون نبرد
کزو کس نبردست کشتی برون
نخست اسب بازآمدن پی کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
طلبکار عهد الستت کند
وز آنجا به بال محبت پری
نماند سراپرده الا جلال
عنانش بگیرد تحیر که بیست
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
برفتند بسیار و سرگشته اند
که هرگز به منزل نخواهد رسید
توان رفت جز بر پی مصطفی
ستایش پیغمبر صلی الله علیه و آله
کریم السجایا جمیل الشیم
امام رسل پیشوای سبیل
شفیع الوری خواجه بعث و نشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
شفیع مطاع نبی کریم
یتیمی که ناکرده قرآن درست
چو عزمش برآهیخت شمشیر بیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
به لا قامت لات بشکست خرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
بدو گفت سالار بیت الحرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
بگفتا فراتر مجالم نماند
اگر یکسر موی برتر پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
چه نعت پسندیده گویم ترا؟
درود ملک بر روان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
خردمند عثمان شب زنده دار
خدایا به حق بنی فاطمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
چه گم گردد ای صدر فرخنده پی
که باشند مشتی گدایان خیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو اصل وجود آمدی از نخست
ندانم کدامین سخن گویمت
ترا عز لولاک تمکین بس ست
چه وصف کند سعدی ناتمام
نبی البرایا شفیع الامم
امین خدا مهبط جبرییل
امام الهدی صدر دیوان حشر
همه نورها پرو نور اوست
قسیم جسیم نسیم وسیم
کتبخانه چند ملت بشست
به معجز میان قمر زد دو نیم
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
که توریه و انجیل منسوخ کرد
به تمکین و جاه از ملک درگذشت
که بر سدره جبریل ازو باز ماند
که ای حامل وحی برتر خرام
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بماندم که نیروی بالم نماند
فروغ تجلی بسوزد پرم
که دارد چنین سیدی پیشرو
علیک السلام ای نبی الورا
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
عمر پنجه بر پیچ دیو مرید
چهارم علی شاه دلدل سوار
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
من و دست و دامان آل رسول
ز قدر رفیعت بدرگاه حی
به مهمان دارالسلامت طفیل
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
دگر هر چه موجود شد فرع تست
که والاتری ز آنچه من گویمت
ثنای تو طه و یس بس ست
علیک الصواه ای نبی السلام
سبب نظم کتاب
در اقصای عالم بگشتم بسی
تمتع به هر گوشه ای یافتم
چو پاکان شیراز خاکی نهاد
تولای مردان این پاک بوم
دریغ آمدم ز آنهمه بوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
نه قندی که مردم بصورت خورند
چو این کاخ دولت بپرداختم
یکی باب عدل ست و تدبیر و رای
دوم باب عشق ست و مستی و شور
سوم باب عشق ست و مستی وشور
چهارم تواضع ، رضا پنجمین
به هفتم در از عالم تربیت
نهم راه توبه است و راه صواب
به روز همایون وسال سعید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که در بحر لوء لوء صدف نیز هست
الا ای خردمند پاکیزه خوی
قباگر حریرست و گر پرنیان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
ننازم به سرمایه فضل خویش
شنیدم که در روز امید و بیم
تو نیز ار بدی بینیم در سخن
چو بینی پسند آیدت از هزار
همانا که در فارس انشاء من
چو بانگ دهل هولم از دور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
بسر بردم ایام با هر کسی
ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
ندیدم که رحمت برین خاک باد
بر انگیختم خاطر از شام و روم
تهیدست رفتن سوی دوستان
بر دوستان ارمغانی برند
سخنهای شیرین تر از قند هست
که ارباب معنی به کاغذ برند
برو ده در از تربیت ساختم
نکهبانی خلق و ترس خدای
که منعم کند فضل حق را سپاس
نه عشقی که بندند بر خود بروز
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هشتم در از شکر بر عافیت
دهم در مناجات و ختم کتاب
به تاریخ فرخ میان دو عید
که پر در شد این نامبردار گنج
هنوز از خجالت به زانو سرم
درخت بلندست در باغ و پست
خردمند نشنیده ام عیبجوی
به ناچار حشوش بپوش
به دریوزه آورده ام دست پیش
بدان را به نیکان ببخشد کریم
به خلق جهان آفرین کار کن
به مردی که دست از تعنت بدار
چو مشک ست بی قیمت اندر ختن
به غیبت درم عیب مستور بود
به شوخی و فلفل به هندوستان
چو بازش کنی استخوانی دروست
مدح ابوبکرن سعدبن زنگی
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
ولی نظم کردی بنام فلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
سزد گر به دورش بنازم چنان
جهانبان دین پرور دادگر
سر سر فرازان و تاج مهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
فطوبی لباب کبیت العتیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
نیامند برش درناک غمی
طلبکار خیرست امیدوار
کله گوشه بر آسمان برین
گداگر تواضع کند خوی اوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
نه ذکر جمیلش نهان می رود
چنویی خردمند فرخ نژاد
نبینی در ایام او رنجه ای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی ست
چنان سایه گسترده بر عالمی
همه وقت مردم ز جور زمان
در ایام عدل تو ای شهریار
به عهد تو می بینم آرام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تا بر فلک ماه وخورشید هست
ملوک ار نکونامی اندوختند
تودر سیرت پادشاهی خویش
سکندر به دیوار رویین و سنگ
ترا سد یاجوج کفر از زرست
زبان آوری کاندرین امن و داد
زهی بحر بخشایش و کان جود
برون بیم اوصاف شاه از حساب
گر آنجمله را سعدی انشا کند
فروماندم از شکر چندین کرم
جهانت به کام و فلک یار باد
بلند اخترت عالم افروخته
غم از گردش روزگارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی
دل و کشورت جمع و معمور باد
تنت باد پیوسته چون دین درست
درونت به تایید حق شاد باد
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
همینت بس از کردگار مجید
نرفت از جهان سعد زنگی بدرد
عجب نیست این فرع از اصل پاک
خدایا بر آن تربت نامدار
گر از سعد زنگی مثل ماند یاد
سر مدحت پادشاهان نبود
مگر باز گویند صاحبدلان
در ایام بوبکربن سعد بود
که سید به دوران نوشین روان
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
به دوران عدلش بناز ای جهان
ندارد جزین کشور آرامگاه
حوالیه من کل فج عمیق
که وقف ست بر طفل و درویش و پیر
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
خدایا امیدی که دارد برآر
هنوز از تواضع سرش بر زمین
زگردن فرازان تواضح نکوست
زبر دست افتاده مرد خداست
که صیت کرم در جهان می رود
ندارد جهان تا جهان ست یاد
که نالد ز بیداد سرپنجه ای
فریدون با آن شکوه این ندید
که دست ضعیفان به جاهش قوی ست
که زالی نیندیشد از رستمی
بنالند و از گردش آسمان
ندارد شکایت کس از روزگار
پس از تو ندانم سرانجام خلق
که تاریخ سعدی در ایام تست
درین دفترت ذکر جاوید هست
ز پیشینگان سیرت آموختند
سبق بردی از پادشاهان پیش
بکرد از جخان راه یاجوج تنگ
نه رویین چون دیوار اسکندرست
سپاست نگوید زبانش مباد
که مستظهرند از وجودت وجود
نگنجد درین تنگ میدان کتاب
مگر دفتری دیگر املا کند
همان به که دست دعا گسترم
جهان آفرینت نگهدار باد
زوال اختر دشمنت سوخته
وز اندیشه بر دل غبارت مباد
پریشان کند خاطر عالمی
ز ملکت پراکندگی دور باد
بد اندیش را دل چو تدبیر سست
دل و دین و اقلیمت آباد باد
دگر هر چه گویم فسانست و باد
که توفیق خیرت بود بر مزید
که چون تو خلف نامبردار کرد
که جانش براوج ست وجسمش به خاک
به فضلت که باران رحمت ببار
فلک یاور سعد بوبکر باد
مدح سعد بن ابی بکربن سعد
جوان جوانبخت روشن ضمیر
به دانش بزرگ و به همت بلند
زهی دولت مادر روزگار
بدست کرم آب دریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
صدف را که بینی ز دردانه پر
تو آن در مکنون یک دانه ای
نگه دار یارب بچشم خودش
خدایا در آفاق نامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
غم از دشمن ناپسندش مباد
بهشتی درخت آورد چون تو یار
از آن خاندان خیر بیگانه دان
زهی دین و دانش ، زهی عدل و داد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
خدایا تو این شاه درویش دوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
برومند دارش درخت امید
به راحت تکلف مرو سعدیا
تو منزل شناسی و شه راهرو
چه حاجت که نه کرسی آسمان
مگو پای عزت بر افلاک نه
به طاعت بنه چهره بر آستان
اگر بنده ای سر برین در بنه
بدرگاه فرومانده ذوالجلال
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
که پروردگارا توانگر تویی
نه کشور خدایم نه فرماندهم
تو برخیز و یکی دهم دسترس
دعا کن به شب چون گدایان بسوز
کمر بسته گردنکشان بر درت
زهی بندگان را خداوندگار
حکایت کنند از بزرگان دین
که صاحب دلی بر پلنگی نشست
یکی گفتش ای مرد راه خدای
چه کردی که درنده رام تو شد
بگفت ار پلنگم زبون ست و مار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ
چو حاکم بفرمان داور بود
محال ست چون دوست دارد ترا
ره این ست روی از طریقت متاب
نصیحت کسی سودمند آیدش
به دولت جوان و به تدبیر پیر
به بازو دلی و به دل هوشمند
که رودی چنین پرورد در کنار
به رفعت محل ثریا ببرد
سر شهریاران گردن فراز
نه آن قدر دارد که یک داه در
که پیرایه سلطنت خانه ای
بپرهیز از آسیب چشم بدش
به توفیق طاعت گرامی کنش
مرادش بدنیا و عقبی برآر
وز اندیشه بر دل گزندش مباد
پسر نامجوی و پدر نامدار
که باشند بدخواه این خاندان
زهی ملک و دولت که پاینده باد
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
که آسایش خلق در ظل اوست
به توفیق طاعت دلش زنده دار
سرش سبز و رویش به رحمت سفید
اگر صد داری بیار و بیا
تو حفگوی و خسرو حقایق شنو
نهی زیر پای قزل ارسلان
بگو روی اخلاص بر خاک نه
که این ست سر جاده راستان
کلاه خداوندی از سر بنه
چو درویش پیش توانگر بنال
چو درویش مخلص برآور خروش
توانا و درویش پرور تویی
یکی از گدایان این درگهم
وگر نه چه خیر آمد از من بکس؟
اگر می کنی پادشاهی به روز
تو بر آستان عبادت سرت
خداوند را بنده حقگزار
حقیقت شناسان عین الیقین
همی راند رهوار و ماری بدست
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
نگین سعادت بنام تو شد
وگر پیل و کرکس شگفتی مدار
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
خدایش نگهبان و یاور بود
که در دست دشمن گذارد ترا
بنه گام و کامی که داری بیاب
که گفتار سعدی پسند آیدش
باب اول
در عدل و تدبیر و رای
شنیدم که در وقت نزع روان
که خاطر نگهدار درویش باش
نیاساید اندر دیار توکس
نیاید به نزدیک دانا پسند
برو پاس درویش محتاج دار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
اگر جاده ای بایدت مستقیم
طبیعت شود مرد را بخردی
گرین هر دو در پادشه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار
گزند کسانش نیاید پسند وگر در سرشت وی این خوی نیست
اگر پای بندی رضا پیش گیر
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
ز مستکبران دلاور بترس
دگر کشور آباد بیند بخواب
خرابی و بدنامی آید ز جود
رعیت نشاید ببیداد کشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
مروت نباشد بدی با کسی
شنیدم که خسرو به شیروریه گفت
بر آن باشد که تا هر چه نیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
گریزد رعیت ز بیدادگر
بسی برنیاید که بنیاد خود
خرابی کند مرد شمشیر زن
چراغی که بیوه زنی بر فروخت
از آن بهره ورتر در آفاق کیست؟
چو نوبت رسد زین جهان غربتش
بدو نیک مردم چو می بگذرند
خدا ترس را بر رعیت گمار
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
ریاست بدست کسانی خطاست
نکوکار پرور نبیند بدی
مکافات موذی به مالش مکن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
سر گرگ باید هم اول برید
چه خوش گفت بازارگانی اسیر
چو مردانگی آید از رهزنان
شهنشه که بازرگان را بخست
کی آنجا دگر هوشمندان روند
نکو بایدت نام و نیکی قبول
بزرگان مسافر بجان پرورند
تبه گردد آن مملکت عن قریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست
نکو دار ضعیف و مسافر عزیز
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
غریبی که پرفتنه باشد سرش
تو گر خشم بر وی نگیری رواست
وگر پارسی باشدش باد و بوم
هم آنجا امانش مده تا به چاشت
که گویند برگشته باد آن زمین
قدیمان خود را بیفزای قدر
چو خدمتگزاریت گردد کهن
گر او را هرم دست خدمت ببست
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو شد حالش از بینوایی تباه
چو بذل تو کردم جوانی خویش
عمل گر دهی مرد منعم شناس
چو مفلس فرو برد گردن بدوش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
ورو نیز در ساخت با خاطرش
خدا ترس بایدامانت گزار
امین باید از داور اندیشناک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین
دو همجنس دیرینه را هم قلم
چه دانی که همدست گردند و یار؟
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم
یکی را که معزول کردی ز جاه
بر آوردن کام امیدوار
نویسنده را گر ستون عمل
به فرمانبران بر ، شه دادگر
گهش می زند تا شود دردناک
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
درشتی و نرمی بهم در ، به هست
جوانمرد وخوشخوی وبخشنده باش
نیامد کس اندر جهان کو بماند
نمرد آنکه ماند پس از وی بجای
هر آن کو نماند از پسش یادگار
وگر رفت و آثار خیرش نماند
چو خواهی که نامت بود جاودان
همین نقش برخوان پس ازعهد خویش
همین کام و ناز و طرب داشتند
یکی نام نیکو ببرد از جهان
به سمع رضا مشنو ایذای کس
گهنکار عذر نیسان بنه
گر آید گنهکاری اندر پناه
چو باری بگفتند و نشنید پند
وگر پند و بندش یاید بکار
چو خشم آیدت بر گناه کسی
که سهل ست لعل بدخشان شکست
***
***
***
***
***
***
به هرمز چنین گفت نوشیروان
نه در بند آسایش خویش باش
چو آسایش خویش جویی و بس
شبان خفته و گرگ در گوسفند
که شاه از رعیت بود تاجدار
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
وگر می کنی می کنی بیخ خویش
ره پارسیان امیدست و بیم
به امید نیکی و بیم بدی
در اقلیم و ملکش بنه یافتی
به امید بخشایش کردگار
که ترسد که در ملکش آید گزند
در آن کشور آسودگی بوی نیست
وگر یک سواری سر خویش گیر
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
از آن کو نترسد ز داور بترس
که دارد دل اهل کشور خراب
رسد پیشبین این سخن را به غور
که مر سلطنت را پناهند و پشت
که مزدور خوشدل کند کار بیش
کزو نیکویی دیده باشی بسی
در آندم که چشمش ز دیدن بخفت
نظر در صلاح رعیت کنی
که مردم ز دستت نپیچند پای
کند نام زشتش به گیتی سمر
بکند آنکه بنهاد بنیاد بد
نه چندانکه دود دل طفل و زن
بسی دیده باشی از شهری بسوخت
که در ملکرانی به انصاف زیست
ترحم فرستند بر تربتش
همان به که نامت به نیکی برند
که معمار ملکست پرهیزگار
که نفع تو جوید در آزار خلق
که از دستشان دستها بر خداست
چو بد پروری خصم خ ون خودی
که بیخش برآورد باید ز بن
که از فربهی بایدش کند پوست
نه چون گوسفندان مردم درید
چو گِردش گرفتند دزدان به تیر
چه مردان لشکر چه خیل زنان
در خیر بر شهر و لشکر ببست
چو آوازه رسم بد بشنوند
نکو دار بازرگان و رسول
که نام نکویی به عالم برند
کزو خاطر آزرده آید غریب
که سیاح جلاب نام نکوست
وز آسیبشان بر حذر باش نیز
که دشمن توان بود در زی دوست
میازار و بیرون کن از کشورش
که خود خوی بد دشمنش در قفاست
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
نشاید بلا بر دگر کس گماشت
کزو مردم آیند بیرون چنین
که هرگز نیاید ز پرورده غدر
حق سالیانش فرامش مکن
ترا بر کرم همچنان دست هست
چو خسرو به رسمش قلم در کشید
نبشت این حکایت به نزدیک شاه
به هنگام پیری مرام ز پیش
که مفلس ندارد ز سلطان هراس
ازو بر نیاید دگر جز خروش
بباید برو ناظری برگماشت
ز مشرف عمل برکن و ناظرش
امین کز تو ترسد امینش مدار
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
که از صد یکی را نبینی امین
نباید فرستاد یکجا بهم
یکی دزد باشد یکی پرده دار
رود در میان کاروانی سلیم
چو چندی برآید ببخشش گناه
به از قید بندی شکستن هزار
بیفتد نبرد طناب امل
پدر وار خشم آورد بر پسر
گهی می کند آبش از دیده پاک
وگر خشم گیری شوند از تو سیر
چو رگزن که جراح و مرهم نه هست
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
مگر آن کزو نام نیکو بماند
پل وم خانی و خان و مهمانسرای
درخت وجودش نیاورد بار
نشاید پس مرگش الحمد بخواند
مکن نام نیک بزرگان نهان که دیدی پس از عهد شاهان پیش
به آخر برفتندو بگذاشتند
یکی رسم بد ماند ازو جاودان
وگر گفته آید به غورش برس
چو زنهار خواهند زنهار ده
نه شرط ست کشتن به اول گناه
بده گوشمالش به زندان و بند
درختی خبیث ست بیخش برآر
تامل کنش در عقوبت بسی
شکسته نشاید دگرباره بست
"حکایت"
ز دریای عمان برآمد کسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
جهان گشته و دانش اندوخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
به شهری در آمد ز دریا کنار
مه طبعی نکو نامی اندیش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه
چو بر آستان ملک سر نهاد
درـآمد به ایوان شاهنشهی
نرفتم درین مملکت منزلی
ندیدمکسی سر گران از شراب
ملک را همین مُلک پیرایه بس
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
ملک با دل خویش با گفت و گو
ولیکن بتدریج تا انجمن
به عقلش بباید نخست آزمود
برد بر دل از جور غم بارها
چو قاضی به فکرت نویسد سجل
نظر کن چو سوفار داری بشست
چو یوسف کسی در صلاح و تمی
به ایام تا برنیاید بسی
ز هر نوع اخلاق او کشف کرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
چنان حکمت و معرفت کار بست
در آورد ملکی به زیر قلم
زبان همه حرفگیران ببست
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
ندید آن خردمند را رخنه ای
امین و بداندیش طشتند و مور
ملک را دو خورشید طلعت غلام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
دوصورت که گفتی یکی نیست بیش
سخن های دانای شیرین سخن
چودیدند که اوصاف و خلقش نکوست
درو هم اثر کرد میل بشر
از آسایش آنگه خبر داشتی
وزیر اندرین شمه ای راه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست؟
سفر کردگان لاابالی زیند
شنیدم که با بندگانش سرست
نشاید چنین خیره روی تباه
مگر نعمت شه فرامش کنم
بپندار نتوان سخن گفت زود
ز فرمانبرانم کسی گوشت داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای
به ناخوبتر صورتی شرح داد
بداندیش بر خرده چو دست یافت
به خرده توان آتش افروختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر
غضب دست در خون درویش داشت
که پرورده شتن نه مردی بود
میازار پرورده خویشتن
به نعمت نبایست پروردنش
ازو تا هنرها یقینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه
ملک در دل این راز پوشیده داشت
دلست، ای خردمند ، زندان راز
نظر کرد پوشیده در کار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
دو کس را که با هم بودجان و هوش
چو دیده بدیدار کردی دلیر
ملک را گمان بدی راست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام
ترا من خردمند پنداشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم
برآورد سر مرد بسیار دان
مراچون بد دامن از جرم پاک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
چنین گفت با من وزیر کهن
تبسم کنان دست بر لب گرفت
حسودی که بیند بجای خودم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
برینت بگویم حدیثی درست
ندانم کجا دیده ام در کتاب
به بالا صوبر به دیدن چو حور
فرا رفت و گفت ای عجب این تویی؟
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا نقش بندت در ایوان شاه
شنید این سخن بخت برگشته دیو
که ای نیک بخت این نه شکل من ست
مرا همچنین نام نیک ست لیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
اگر محتسب گردد آنرا غم ست
چو حرفم برآید درست از قلم
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز خصمت همانا که نشنیده ام
کزین زمره ی خلق در بارگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
درین نکته ای هست اگر بشنوی
نبینی که درویش بی دستگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
مرا همچنین چهره گلفام بود
درین غایتم رشت باید کفن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای
کنونم نگه کن به وقت سخن
در اینان به حسرت چرا ننگرم؟
برفت از من آن روزهای عزیز
چو دانشور این در معنی بسفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کسی را نظر سوی شاهد رواست
به عقل ار نه آهستگی کردمی
به تندی سبک دست بردن به تیغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
نکونام را جاه و تشریف و مال
به تدبیر دستور دانشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند
ژنین پادشاهان که دین پرورند
از آنان نبینم درین عهد کس بهشتی درختی تو ای پادشاه
طمع بود از بخت نیک اخترم
خرد گفت دولت نبخشد همای
خدایا به رحمت نظر کرده ای
دعاگوی این دولتم بنده وار
صواب ست پیش از کشش بند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه
سر پر غرور از تحمل تهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار
تحمل کند هر که را عقل هست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
ندیدم چنین دیو زیر فلک
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
که را شرع فتوی دهد بر هلاک
وگر دانی اندر تبارش کسان
گنه بود مرد ستمکار را
تت زورمندست و لشکر گران
که وی به حصاری گریزد بلند
نظر کن در احوال زندانیان
چو بازرگان در دیارت بمرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد
بیندیش از آن طفلک بی پدر
بسا نام نیکوی پنجاه سال
پسندیده کاران جاوید نام
بر آفاق اگر سر بسر پادشاست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد
شنیدم که فرماندهی دادگر
یکی گفتش ای خسرو نیک روز
بگفت این قدر ستر و آسایش ست
نه از بهر آن می ستانم خراج
چو همچون زنان حله در تن کنم
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
خزاین پر از بهر لشکر بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
چو دشمن خر روستایی برد
مخالف خرش برد و سلطان خراج
رعیت درخت ست ، اگر پروری
به بی رحمی از بیخ و بارش مکن
مروت نباشد بر افتاده زور
کسان برخورند از جوانی وبخت
اگر زیردستی در آید ز پای
چو شاید گرفتن به نرمی دیار
به مردی که ملک سراسر زمین
شیدم که جمشید فرخ سرشت
برین چشمه چون ما بسی دم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
چو. بر دشمنی باشدت دسترس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
***
***
***
***
***
***
***
سفر کرده هامون و دریا بسی
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
سفر کرده و صحبت آموخته
ولیکن فرومانده بی برگ سخت
ز حراق و او در میان سوخته
بزرگی در آن ناحیت شهریار
سر عجز در پای درویش داشت
سر و تن به حمامش از گرد راه
نیایش کنان دست بر برنهاد
که بختت جوان باد و دولت رهی
کز آسیب آزرده دیدم دلی
مگر هم خرابات دیدم خراب
که راضی نگردد به آزار کس
به نطقی که شه آستین برفشاند
به نزد خویش خواند و اکرام کرد
بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم
به قربت ز دیگر کسان برگذشت
که دست وزارت سپارد بدو
به سستی نخندند بر رای من
بقدر هنر پایگاهش فزود
که ناآزموده کند کارها
نگردد ز دستاربندان خجل
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
به یک سال باید که گردد عزیز
نشاید رسید نبه غور کسی
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
سخن سنج و مقدار مردم شناس
نشاندش زبردست دستور خویش
که از امر و نهیش درونی نخست
کزو بر وجودی نیامد الم
که حرفی بدش برنیامد ز دست
به کارش نیامد چو گندم طپید
وزیر کهن را غم نو گرفت
که در وی تواند زدن طعنه ای
نشاید درو رخنه کردن به زور
بسر بر کمر بسته بودی مدام
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
نموده در آیینه همتای خویش
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
به طبعش هواخواه گشتند و دوست
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
که در روی ایشان نظر داشتی
به خبث این حکایت بر شاه برد
نخواهد به سامان درین ملک زیست
که پرورده ملک و دولت نیند
خیانت پسندست و شوت پرست
که بدنامی آرد در ایوان شاه
که بینم تباهی و خامش کنم
نگفتم ترا تا یقینم نبود
که آغوش را اندر آغوش داشت
چو من آزمودم تو نیز آزمای
که بد مرد را نیک روزی مباد
درون بزرگان به آتش بتافت
پس آنگه درخت کهن سوختن
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
ولیکن سکون دست در پیش داشت
ستم در پی داد سردی بود
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
چه خواهی به بیداد خون خوردنش
در ایوان شاهی قرینت نشد
به گفتار دشمن گزندش مخواه
که قول حکیمان نیوشیده داشت
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
خلل دید در رای هشیار مرد
پریچهره در زیر لب خنده کرد
حکایت کنانند و ایشان خموش
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ز سودا برو خشمگین خواست شد
به آهستگی گفتش ای نیکنام
بر اسرار ملکت امین داشتم
ندانستمت خیره و ناپسند
گناه از من آمد خطای تو نیست
خیانت روا داردم در حرم
چنین گفت با خسرو کاردان
نباشد ز خبث بداندیش باک
ندانم که گفت آنچه بر من نرفت؟
بگویند خصمان به روی اندریت تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
کزو هر چه آید نیاید شگفت
کجا بر زبان آورد جز بدم
که بنشاند شه زیردست منش
ندانی که دشمن بود در پیم؟
چو بیند که در عز من ذل اوست
اگر گوش با بنده داری نخست
که ابلیس را دید شخصی به خواب
چو خورشیدش ازچهره می تافت نور
فرشته نباشد بدین نیکویی
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
دژم روی کردست و زشت و تباه؟
به زاری برآورد بانگ و غریو
ولیکن قلم در کف دشمن ست
ز علت نگوید بداندیش نیک
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
دلاور بود در سخن بیگناه
که سنگ ترازوی بارش کم ست
مرا از همه حرفگیران چه غم؟
سر دست فرماندهی برفشاند
ز جرمی که دارد نگردد بری
نه آخر به چشم خودت دیده ام؟
نمی باشدت جز در اینان نگاه
حق ست این سخن، حق نشاید نهفت
که حکمت روان باد و دولت قوی
به حسرت کند در توانگر نگاه
به لهو و لعب زندگانی برفت
که سرمایه داران حسنند و زیب
بلورینم از خوبی اندام بود
که مویم چو پنبه ست و دوکم بدن
قبا در بر از نازکی تنگ بود
چو د یواری از خشت سیمین به پای
بیفتاده یک یک چو سور کهن
که عمر تلف کرده یاد آورم
به پایان رسد ناگه این روز نیز
بگفت این کزین به محال ست گفت
کزین خوب تر لفظ و معنی مخواه
که داند بدین شاهدی عذر خواست
به گفتار خصمش بیازردمی
به دندان برد پشت دست ریغ
که گر کار بندی پشیمان شوی
بیفروزد و ، بدگوی را گوشمال
به نیکی بشد نام در کشورش
برفت و نکونامی از وی بماند
به بازوی دین گوی دولت برند
وگر هست بوبکر سعدست و بس
که افکنده ای سایه یکساله راه
که بال همای افکند بر سرم
گر اقبال خواهی درین سایه آی
که این سایه بر خلق گسترده ای
خدایا تو این سایه پاینده دار
که نتوان سرکشته پیوند کرد
ز غوغای مردم نگردد ستوده
حرامش بود تاج شاهنشهی
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
نه عقلی که خشمش کند زبردست
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
که از وی گریزند چندین ملک
وگر خون به فتوی بریزی رواست
الا تا نداری ز کشتنش باک
بریشان ببخشای و راحت سان
چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
ولیکن در اقلیم دشمن مران
رسد کشوری بی گنه را گزند
که ممکن بود بی گنه در میان
به مالش خساست بود دستبرد
به هم باز گویند خویش و تبار
متاعی کزو ماند ظالم ببرد
وز آه دل دردمندش حذر
که یک نام زشتش کند پایمال
تطاول نکردند بر مال عام
چو مال از توانگر ستاند گداست
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
قبا داشتی هر دو روی آستر ز دیبای چینی قبایی بدوز
وزین بگذری زیب و آرایش ست
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
بمردی کجا دفع دشمن کنم؟
ولیکن خزینه نه تنها مراست
نه از بهر آذین و زیور بود
ندارد حدود ولایت نگاه
ملک باج و ده یک چرا می خورد؟
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
به کام دل و دوستان برخوری
که نادان کند حیف بر خویشتن
برد مرغ دونه دانه از پیش مور
که بر زیردستان نگیرند سخت
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
به پیکار خون از مشامی میار
نیرزد که خونی چکد بر زمین
به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت
برفتند چون چشم بر هم زدند
ولیکن نبردیم با خود به گور
مرنجانش کو را همین غصه بس
به از خون او کشته در گردنت
"حکایت"
شنیدم که دارای فرخ تبار
دوان آمدش گله بانی به پیش
مگر دشمنست اینکه آمد به جنگ
کمان کیانی به زه راست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
من آنم که اسبان شه پرورم
ملک را دل رفته آمد به جای
ترا یاوری کرد فرخ سروش
نگهبان مرعی بخندید و گفت
نه تدبیر محمود رای نکوست
چنان ست در مهتری شرط زیست
مرا بارها در حضر دیده ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
توانم من ای نامور شهریار
مرا گله بانی به عقل ست و رای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
تو کی بشنوی ناله ی دادخواه
چنان خسب کاید فغانت به گوش
که نالد ز ظالم که در دور تست
نه سگ دامن کاروانی درید
دلیر آمدی سعدیا در سخن
بگو آنچه دانی که حق گفته به
طمع بند ودفتر ز حکمت بشوی
خبر یافت گردنکشی در عراق
تو هم بر دری هستی امیدوار
نخواهی که باشد دلت دردمند
پریشانی خاطر دادخواه
تو خفته خنک در حرم نیمروز
ستاننده ی داد آن کس خداست
ز لشکر جدا ماند روز شکار
به دل گفت دارای فرخنده کیش
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
که چشم بد از روزگار تو دور
به خدمت بدین مرغزار اندرم
بخندید و گفت ای نکوهیده رای
و گرنه زه آورده بودیم به گوش
نصیحت ز منعم نباید نهفت
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
که هر کهتری را بدانی که کیست
ز خیل و چراگاه پرسیده ای
نمی دانیم از بد اندیش باز؟
که اسبی برون آرم از صد هزار
تو هم گله ی خویش باری بپای
که تدبیر شاه از شبان کم بود
به کیوان برت کله ی خوابگاه؟
اگر دادخواهی برآرد خروش
که هر جور کو می کند جور تست
که دهقان نادان که سگ پرورید
چو تیغت به دست ست فتحی بکن
نه رشوت ستانی و نه عشوه ده
طمع بگسل و هر چه دای بگوی
که می گفت مسکینی از زیر طاق
پس امید بر درنشینان برآر
دل دردمندان برآور ز بند
بر اندازه از مملکت پادشاه
غریب از برون گو به گرما بسوز
که نتواند از پادشه داد خواست
"حکایت"
یکی بزرگان اهل تمیز
که بودش نگینی در انگشتری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
قضا را درآمد یکی خشک سال
چو در مردم آرام و قوت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
بفرمود و ، بفروختندش به سیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
فتادند در وی ملامت کنان
شنیدم که می گفت و باران دمع
که زشت ست پیرایه بر شهریار
مرا شاید انگشتری بی نگین
خنک آنکه آسایش مرد و زن
نکردند رغبت هنر پروران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
وگر زنده دارد شب دیرباز
بحمدالله این سیرت و راه راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
مرو را چو دیدم سر از خواب مست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چه می خسبی ای فتنه ی روزگار؟
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
در ایام سلطان روشن نفس
***
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
فرومانده در قیمتش جوهری
دری بود از روشنایی چو روز
که شد بدر سیمای مردم هلال
خود آسوده بودن مروت ندید
کیش بگذرد آب نوشین به حلق؟
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به درویش و مسکین و محتاج داد
که دیگر به دستت نیاید چنان
فرو می دویدش به عارض چو شمع
دل شهری از ناتوانی فکار
نشاید دل خلقی اندوهگین
گزیند بر آرایش خویشتن
به شادی خویش از غم دیگران
نپندارم آسوده خ سبد فقیر
بخسبند مردم به آرام و ناز
اتابک ابوبکربن سعد راست
نبیند مگر قامت مهوشان
که در مجلسی می سرودند دوش
که آن ماهرویم در آغوش بود
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
بیا و می لعل نوشین بیار
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
نبیند دگر فتنه بیدار کس
"حکایت"
در اخبار شاهلان پیشینه هست
به دورانش از کس نیازرد کس
چنین گفت یکره به صاحبدلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
چو می بگذرد جاه و ملک و سریر
چو بشنید دانای روشن نفس
طریقت به جز خدمت خلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به صدق و ارادت میان بسته دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
بزرگان که نقد صفا داشتند
که چون تکله بر تخت رنگی نشست
سبق برد اگر خود ، همین بود و بس
که عمرم به سر رفت بی حاصلی
که دریابم این پنج روزی که هست
نبرد از جهان دولت الا فقیر
به تندی بر آشفت کای تکله بس
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
به اخلاق پاکیزه درویش باش
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
که اصلی ندارد دم بی قدم
چنین خرقه زیر قبا داشتند
"حکایت"
شنیدم که بگریست سلطان روم
که پایانم از دست دشمن نماند
بسی جهد کردم از فرزند من
کنون دشمن بد گهر دست یافت
چه تدبیر سازم چه درمان کنم؟
بگفت ای برادر غم خویش خور
ترا این قدر تا بمانی بس ست
اگر هوشمندست و گر بی خرد
مشتق نیرزد جهان داشتن
بدین پنج روزه اقامت مناز
کرا دانی از خسروان عجم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟
که را جاودان مانده امید ماند
که را سیم و زر ماند و گنج و مال
وز آنکس که خیری بماند روان
بزرگی کزو نام نیکو نماند
الا تا درخت کرم پروری
کرم کن که فردا که دیوان نهند
یکی را که سعی قدم پیشرو
یکی باز پس خائن و شرمسار
بهل تا به دندان گزد پشت دست
بدانی گه غله برداشت
بر نیک مردی ز اهل علوم
جز این قلعه و شهر با من نماند
پس از من بود سرور انجمن
سر دست مردی و جهدم بتافت
که از غم بفرسود جان در تنم
که از عمر بهتر شد و بیشتر
چو رفتی جهان جای دیگر کس ست
غم او مخور کو غم خود خورد
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
به اندیشه تدبیر رفتن بساز
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
نماند به جز ملک ایزد تعال
چو کس را نبینی که جاوید ماند
پس از وی به چندی شود پایمال
دمادم رسد رحمتش بر روان
توان گفت با اهل دل کو نماند
گر امیدواری کزو برخموری
منازل به مقدار احسان دهند
به درگاه حق منزلت بیشتر
بترسد همی مرد ناکرده کار
تنوری چنین گرم و نانی نبست
که سستی بود تخم ناکاشتن
"حکایت"
خردمند مردی در اقصای شام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
شنیدم که نامش خدا دوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
تمنا کند عارف پاکباز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
جهانسوز و بی رحمت و خیره کش
گروهی برفتند از آن ظلم و عار
گروهی بماندند مسکین و ریش
ید ظطلم جایی که گردد دراز
به دیدار شیخ آمدی گاهگاه
ملک نوبتی گفتش ای نیک بخت
مکرا با تو دانی سر دوستی ست
گرفتم که سالار کشور نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
وجودت پریشانی خلق ازوست
تو با آنکه من دوستم دشمنی
چرا دوست دارم به باطل منت
مده بوسه بر دست من دوستوار
خدا دوست را گر بدرند پوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
مها زورمندی مکن با کهان
سر پنجه ی ناتوان بر مپیچ
عدو را به کوچک نباید شمرد
نبینی که چون با هم آیند مور
نه موری که مویی کز آن کمترست
مبر گفتمت پای مردم ز جای
دل دوستان جمع بهتر که گنج
مینداز در پای کار کسی
تحمل کن ای ناتوان از قوی
به همت برآر از ستیهنده شور
لب خشک مظلوم را گو بخند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
خورد کاروانی غم بار خویش
گرفتم کز افتادگان نیستی
برینت بگویم یکی سرگذشت
***
***
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به گنج قناعت فرو رفته پای
ملک سیرتی آدمی پوست بود
که در می نیامدد به درها سرش
به دریوزه از خویشتن ترک آز
به خواری بگرداندش ده بده
یکی مرزبان ستمکار بود
به سر پنجگی پنجه بر تافتی
ز تلخیش روی جهانی ترش
ببردند نام بدش در دیار
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
نبینی لب مردم از خنده باز
خدا دوست در وی نکردی نگاه
به نفرت ز من درمکش روی سخت
ترا دشمنی با من از بهر چیست؟
به عزت ز درویش کمتر نیم
چنان باش با من که با هر کسی
بر آشفت و گفت ای ملک هوش دار
ندارم پریشانی خلق دوست
نپندارمت دوستدار منی
چو دانم که دارد خدا دشمنت
برو دوستداران من دوست دار
نخواهد شدن دشمن دوست دوست
که خلقی بخسبند ازو تنگدل
که بر یک نمط می نماند جهان
که گر دست یابد بر آیی به هیچ
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
ز شیران جنگی بر آرند شور
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
که عاجز شوی گر در آیی ز پای
خزینه تهی به که مردم به رنج
که افتد که در پایش افتی بسی
که روزی تواناتر از وی شوی
که بازوی همت به از دست زور
که دندان ظالم بخواهند کند
چه داند شب پاسبان چون گذشت
نسوزد دلش بر خر پشت ریش
چو افتاده بینی چرا نیستی
که سستی بود زین سخن درگذشت
"حکایت"
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
بخوشید سرچشمه های قدیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
چو درویش بی رنگ دیدم درخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شیخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
وگر چه به مکنت قوی حال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
نبینی که سختی به غایت رسید
نه باران همی آید از آسمان
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
نگه کرد رنجیده در من فقیر
که مرد ارچه بر ساحل ست ای رفیق
من از بینوایی نیم روی زرد
نخواهد که بیند خردمند ریش
یکی اول از تندرستان منم
منغص بود عیش آن تندرست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
یکی را به زندان درش دوستان
که یاران فراموش کردند عشق
که لب تر نکردند زرع و نخیل
نماند آب جز آب چشم یتیم
اگر بر شدی دودی از روزنی
قوی بازوان سست و درمانده سخت
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
ازو مانده بر استخوان پوستی
خداوند جاه و زر و مال بود
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
چو دانی و پرسی سوالت خطاست
مشتق به حد نهایت رسید
نه بر می رود دود فریاد خوان
کشد زهر جایی که تریاک نیست
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
نگه کردن عالم اندر سفیه
نیاساید و دوستانش غریق
غم بی نوایان رخم زرد کرد
نه بر عضو مردم نه برعضو خویش
که ریشی ببیم بلرزد تنم
که باشد به پهلوی بیمار سست
به کام اندرم لقمه زهرست و درد
کجا ماندش عیش در بوستان
"حکایت"
شبی دود خلق آتشی بر فروخت
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود
جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس
پسندی که شهری بسوزد به نار
به جز سنگدل ناکند معده تنگ
توانگر خود آن لقمه چون می خورد
مگو تندرست ست رنجور دار
تنکدل چو یاران به منزل رسند
دل پادشاهان شود بارکش
اگر در سرای سعادت کس ست
همینت بسندست اگربشنوی
خبر داری از خسروان عجم
نه آن شوکت و پادشایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
به قومی که نیکی پسندد خدای
چو خواهد که ویران شود عالمی
سگالند ازو نیک مردان حذر
بزرگی ازو دان و منت شناس
اگر شکر کردی برین ملک و مال
وگر جوئر در پادشایی کنی
حرام ست بر پادشه خواب خوش
میازار عامی به یک خرد له
چو پرخاش بینند و بیداد ازو
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
نخواهی که نفرین کنند از پست
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
که دکان ما را گزندی نبود
ترا خود غم خویشتن بودو بس
اگر چه سرایت بود بر کنار
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ
چو بیند که درویش خون می خورد
که می پیچد از غصه و رنجور وار
نخسبد که واماندگان از پسند
چو بینند در گل خر خارکش
ز گفتار سعدیش حرفی بس ست
که گر خار کاری سمن ندروی
که کردند بر زیردستان ستم
نه آن ظلم بر روستایی بماند
جهان ماند و او با مظالم برفت
که در سایه ی عرش دارد مقر
دهد خسروی عادل و نیک رای
کند ملک در پنجه ی ظالمی
که خشم خدای ست بیدادگر
که زایل شود نعمت ناسپاس
به مالی و ملکی رسی بی زوال
پس از پادشایی گدایی کنی
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
که سلطان شبان ست و عامی گله
شبان نیست گرگ ست فریاد ازو
که با زیردستان جفا پیشه کرد
بماند برو سالها نام بد
نکو باش تا بد نگوید کست
"حکایت"
شنیدم که در مرزی از باختر
سپهدار و گردنکش و پیلتن
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
مبادا که بر یکدگر سرکشند
پدر بعد از آن روزگاری شمرد
اجل بگسلاندش طناب امل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه
به حکم نظر در به افتاد خویش
یکی عدل تا نام نیکو برد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد
بنا کرد و نان دادو لشکر نواخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
بر آمد همی بانگ شادی چو رعد
خدیو خردمند فرخ نهاد
حکایت شنو کان گو نامجوی
ملازم به دلد اری خاص و عام
در آن ملک قارون برفتی دلیر
نیامد در ایام او بر دلی
سرآمد به تایید ملک از سران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج
طمع کرد در مال بازارگان
به امید بیشی نداد و نخورد
که تا جمع کرد آن زر از گربزی
شنیدند بازارگانان خبر
بریدند از آنجا خرید و فروخت
چو اقبالش از دوستی سر بتافت
ستیز فکل بیخ و بارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
چه نیکی طمع دارد آن بی صفا
چو بختش نگون بود در کاف کن
چه گفتند نیکان بدان نیک مرد
گمانش خطا بود و تدبیر سست
یکی بر سر شاخ بن می برید
بگفتا گر این مرد بد می کند
نصحیت به جای ست اگر بشنوی
که فردا به داور بود خسروی
چو خواهی که فردا بوی مهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
مکن ، پنجه از ناتوانان بدار
که زشت ست در چشم آزادگان
بزرگان روشندل نیک بخت
به دنباله ی راستان کج مرو
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
سبکبار مردم سبکتر روند
تهیدست تشویق نانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
غم و شادمانی به سر می رود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
اگر سر فرازی به کیوان برست
چو خیل اجل بر سر هر دو تاخت
شنیدم که یکبار در حله ای
که من فر فرماندهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
طمع کرده بودم که کرمان خورم
بکن پنجه ی غفلت از گوش هوش
نکوکار مردم نباشد بدش
شرانگیز هم بر سر شر شود
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
غلط گفتم ای یار شایسته خوی
چنین آدمی مرده به ننگ را
نه هر آدمیزاده از دد به ست
به ست از دد انسان صاحب خرد
چو انسان نداند به جز خورد وخواب
سوار نگون بخت بی راهرو
کسی دانه ی نیک مردی نکاشت
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش
***
***
***
برادر دو بودند از یک پدر
نکوروی و دانا و شمشیر زن
طلبکار جولان و ناورد یافت
به هر یک پسر ز آن نصیبی بدد
به پیکار شمشیر کین برکشند
به جان آفرین جان شیرین سپرد
وفاتش فروبست دست عمل
که بی حد و مر بود گنج و سپاه
گرفتند هر یک یکی راه پیش
یکی ظلم تا مال گرد آورد
درم داد و تیمار درویش خورد
شب از بهر درویش شب خانه ساخت
چنان کز خلایق به هنگام عیش
چو شیراز در عهد بوبکر سعد
که شاخ امیدش برومند باد
پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ثناگوی حق بامدادان و شام
که شه دادگر بود و درویش سیر
نگویم که خاری که برگ گلی
نهادند سر بر خطش سروران
بیفزود بر مرد دهقان خراج
بلا ریخت بر جان بیچارگان
خردمند داند که ناخوب کرد
پراکنده شد لشکر از عاجزی
که ظلم ست در بوم آن بی هنر
زراعت نیامد رعیت بسوخت
به ناکام دشمن برو دست یافت
سم اسب دشمن دیارش بکند
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت
که باشد دعای بدش در قفا
نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
تو بر خور که بیدادگر بر نخورد
که در عدل بود آنچه در ظلم جست
خداوند بستان نگه کرد و دید
نه با من که با نفس خود می کند
ضعیفان میفکن به کتف قوی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
مکن دشمن خویشتن کهتری
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
که گر بفکنندت شوی شرمسار
بیفتادن از دست افتادگان
به فرزانگی تاج بردند و تخت
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
که ایمن تر از ملک درویش نیست
حق این ست و صاحب دلان بشنوند
جانبان به قدر جهانی خورد
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
به مرگ این دو از سر به در می رود
چه آن را که بر گردن آمد خراج
وگر تنگدستی به زندان درست
نمی شاید از یکدگر شان شناخت
سخن گفت با عابدی کله ای
به سر بر کلاه مهی داشتم
گرفتم به بازوی دولت عراق
که ناگه بخوردند کرمان سرم
که از مردگان پندت آید به گوش
نورزد کسی بد که نیک افتدش
چو کژدم که با خانه کمتر شود
چنین گوهر و سنگ خارا یکی ست
که نفع ست در آهن و سنگ و روی
که بروی فضیلت بود سنگ را
که دد ز آدمیزاده ی بد به ست
نه انسان که در مردم افتد چو دد
کدامش فضیلت بود بر دواب
پیاده برد زو برفت گرو
کزو خرمن کام دل برنداشت
که بد مرد را نیکی آمد به پیش
"حکایت"
گزیری به چاهی در افتاده بود
بداندیش مردم به جز بد ندید
همه شب ز فریاد و زاری خفت
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
همه تخم نامردی کاشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
نپندارم ای در خزان کشته جو
درخت زَقوم از به جان پروری
رطب ناورد چوب خرزهره بار
که از هول او شیر نر ماده بود
بیفتاد و عاجز تر از خود ندید
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت
که می خواهی امروز فریاد رس
ببین لاچرم بر که برداشتی
که دلها ز ریشت بنالد همی
به سر لاجرم در فتادی به چاه
یکی نیک محضر دگر زشت نام
دگر تا بگردن در افتند خلق
که هرگز نیارد گز انگور بار
که گندم ستانی به وقت درو
مپندار هرگز کزو برخوری
چو تخم افکنی بر همان چشم دار
"حکایت"
حکایت کنند از یکی نیک مرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز
چو حجت نمامند جفا جوی را
بخندید و بگریست مرد خدای
چو دیدش که خندید و دیگر گریست
بگفتا همی گریم از روزگار
همی خندم از لطف یزدان پاک
پسر گفتش ای نامور شهریار
که خلقی برو روی دارند و پشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن
شیدم که نشنید و خونش بریخت
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت
دمی بیش برم سیاست نراند
نخفت ست مظلوم از آهش بترس
نترسی که پاک اندرونی شبی
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟
مدر پرده ی کس به هنگام جنگ
مزن بانگ بر شیر مردان درشت
یکی پند می داد فرزند را
مکن جور بر خردکان ای پسر
نمی ترسم ای گرگک کم خرد
به خردی درم زور سرپنجه بود
بخوردم یکی مشت زور آوران
الا تا به غفلت نخفتی که نوم
غم زیر دستان بخور زینهار
نصیحت که خالی بود از غرض
***
***
که اکرام حجاج یوسف نکرد
که نطعش بینداز و خونش بریز
به پرخاش درهم کشد روی را
عجب داشت سنگین دل تیره رای
بپرسید کاین خنده و گریه چیست
که طفلان بیچاره دارم چهار
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
یکی دست ازین مرد صوفی بدار
نه رای ست خلقی به یکبار کشت
ز خردان اطفالش اندیشه کن
ز رمان داور که داند گریخت
به خواب اندرش دید و پرسیدو گفت
عقوبت برو تا قیامت بماند
ز دود دل صبحگاهش بترس
برآرد ز سوز جگر یاربی؟
بر پاک نماید ز تخم پلید
که باشد ترا نیز در پرده ننگ
چو با کودکان بر نیایی به مشت
نگه دار پند خردمند را
که یک روزت افتد بزرگی به سر
که روزی پلنگیت بر هم درد
دل زیر دستان ز من رنجه بود
نکردم دگر زور بر لاغران
حرام است بر چشم سالار قوم
بترس از زبردستی روزگار
چو داروی تلخ ست دفع مرض
"حکایت"
یکی را حکایت کنند از ملوک
چنانش در انداخت ضعف جسد
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست
ندیمی زمین ملک بوسه داد
درین شهر مردی مبارک دم ست
نرفت ست هرگز ره ناصواب
نبردند پیشش مهمات کس
بخوان تا بخواند دعایی برین
بفرمود تا مهتران خدم
برفتند و گفتند و آمد فقیر
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
شنید این سخن پیر خم بوده پشت
که حق مهربان ست بر دادگر
دعای منت کی شود سودمند
تو ناکرده بر خلق بخشایشی
ببایدت عذر خطا خواستن
کجا دست گیرد دعای ویت
شنید این سخن شهریار عجم
برنجید و پس با دل خویش گفت
بفرمود تا هر که دربند بود
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز
که ای بر فرازنده ی آسمان
ولی همچنان بر دعا داشت دست
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید
بفرمود گنجینه ی گوهرش
حق از بهر باطل نشاید نهفت
مرو با سر رشته بار دگر
چو باری فتادن نگهدار پای
ز سعدی شنو کاین سخن راست ست
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
به کارآمد آنها که برداشتند
شنیدم که در مصر میری اجل
جمالش برفت از رخ دلفروز
گزیدند فرزانگان دست فوت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
که در مصر چون من عزیزی نبود
جهان گرد کردم نخورد برش
پنسدیده رایی که بخشید و خورد
درین کوش تا با تو ماند مقیم
کند خواجه بر بستر جانگداز
در آن دم ترا می نماید به دست
که دستی به جود و کرم کن دراز
کنونت که دست ست خاری بکن
بتابد بسی ماه و پروین و هور
***
***
که بیماری رشته کردش چو دوک
که می برد بر زیردستان حسد
چو ضعف آمد از بیدقی کمترست
که ملک خداوند جاوید باد
که در پارسایی چنویی کم ست
دلی روشن و دعوتی مستجاب
که مقصود حاصل نشد در نفس
که رحمت رسد ز آسمان برین
بخواندند پیر مبارک قدم
تنی محتشم در لباسی حقیر
که در رشته چون سوزنم پای بند
به تندی برآورد بانگی درشت
ببخشای و بخشایش حق نگر
اسیران محتاج در چاه و بند؟
کجا بینی از دولت آسایشی
پس از شیخ صالح دعا خواستن
دعای ستمدیدگان در پیت؟
ز خشم و خجالت برآمد به هم
چه رنجم حق ست اینکه درویش گفت
به فرمانش آزاد کردند زود
به داور برآورد دست نیاز
به جنگش گرفتی به صلحش بمان
که شه سر برآورد و بر پای جست
چو طاوس چون رشته در پا ندید
فشاندند در پای و زر بر سرش
از آن جمله دامن بیفشاند و گفت
مبادا که دیگر کند رشته سر
که یکبار دیگر بلغزد ز جای
نه هر باری افتاده برخاست ست
ز دنیا وفاداری امید نیست
سریر سلیمان علیه السلام
خنک آنکه با دانش و داد رفت
که در بند آسایش خلق بود
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
سپه تاخت بر روزگارش اجل
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
که در طب ندیدند داروی موت
به جز ملک فرمانده لایزال
شنیدند می گفت در زیر لب
چو حاصل همین بود چیزی نبود
برفتم چو بیچارگان از سرش
جهان از پی خویشتن گرد کرد
که هر چه از تو ماند دریغ ست و بیم
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
دگر کی برآری تو دست از کفن؟
که سر برنداری زبالین گور
"حکایت"
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چنان نادر افتاده در روضه ای
شنیدم که مردی مبارک حضور
حقایق شناسی جهان دیده ای
بزرگی زبان آوری کاردان
قزل گفت چندین که گردیده ای
بخندید کاین قلعه ای خرم ست
نه پیش از تو گردنکشان داشتند
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
ز دورا ملک پدر یاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
بر مرد هشیار دنیا خس ست
چنین گفت شوریده ای در عجم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
اگر گنج قارون به دست آوری
چو الب ارسلان جان به جان بخش داد
به تربت سپردندش از تاجگاه
چنین گفت دیوانه ی هوشیار
زهری ملک و دران سر در نشیب
چنین ست گردیدن روزگار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
منه بر جهان دل که بیگانه ای ست
نه لایق بود عیش با دلبری
نکویی کن امسال چون ده تراست
***
که گردن به الوند بر می فراشت
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
که بر لاجوردی طبق بیضه ای
به نزدیک شاه آمد از راه دور
هنرمندی آفاق گردیده ای
حکیمی سخنگوی بسیار دان
چنین جای محکم دگر دیده ای؟
ولیکن نپندارمش محکم ست
دمی چند بودند و بگذاشتند
درخت امید ترا برخورند
دل از بند اندیشه آزاد کن
که بر یک پشیزش تصرف نماند
امیدش به فضل خدا ماند و بس
که هر مدتی جای دیگر کس ست
به کسری که ای وارث ملک جم
ترا کی میسر شدی تاج و تخت؟
نماند مگر آنچه بخشی بری
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
نه جای نشستن بد آماجگاه
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
پدر رفت و پای پسر در رکیب
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
چو مطرب که هر روز درخانه ای ست
که هر بامدادش بود شوهری
که سال دگر دیگری دهخداست
"حکایت"
شنیدم که از پادشاهان غور
خران زیر بار گران بی علف
جو منعم کند سفله را روزگار
چو بام بلندش بود خود پرست
شنیدم که باری به عزم شکار
تکاور به دنبال صیدی براند
به تنها نداست روی و رهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
پسر را همی گفت کای شادبهر
که این ناجوانمرد برگشته بخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
درین کشور آسایش و خرمی
مگر کاین سیه امه ی بی صفا
پسر گفت راه درازست و سخت
طریقی بیندیش و رایی بزن
پدر گفت اگر پند من بشنوی
زدن بر خر نامور چند بار
مگر کان فرومایه ی زشت کیش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
به سالی که در بحر کشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند
پسر چون شنید این حدیث از پدر
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد
وز آن سو پدر روی در آستان
که چندان امانم ده از روزگار
اگر من نبینم مر او را هلاک
گر مار زاید زن باردار
زن از مرد موذی به بسیار برد
مخنث که بیداد بر خود کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
همه شب به بیداری اختر شمرد
چو آواز مرغ سخر گوش کرد
سواران همه شب همی تاختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه
به خدمت نهادند سر بر زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش
شهنشه نیارست کردن حدیث
هم آهسته سر برد پیش سرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
سیه دل بر آهخت شمشیر تیز
سر نا امیدی بر آورد و گفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار
چرا خشم بر من گرفتی و بس
چو بیداد کردی توقع مدار
ور ایدون که دشوارت آمد سخ
ترا چاره از ظلم برگشتن ست
مرا پنج روز دگر مانده گیر
نماند ستمکار بدروزگار
ترا نیک پندست اگر بشنوی
بدان کی ستوده شود پادشاه
چه سود آفرین بر سر انجمن
همی گفت و شمشیر بالای سر
نبینی که چون کارد بر سر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش
کزین پیر دست عقوبت بدار
زمانی سر اندر گریبان بماند
به دستان خود بند ازو برگرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی
به گیتی حکایت شد این داستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
ز دشمن شنو سیرت خود،که دوست
وبال ست دادن به رنجور قند
ترشروی بهتر کند سرزنش
ازین به نصحیت نگوید کست
یکی پادشه خر گرفتی به زور
به روزی دو مسکین شدندی تلف
نهد بر دل تگ درویش بار
کند بول و خاشاک بر بام پست
برون رفت بیدادگر شهریار
شبش درگرفت از حشم بازماند
بینداخت ناکام شب در دهی
ز پیران مردم شناس قدیم
خرت را مبر بامدادان به شهر
که تابوت بینمش بر جای تخت
به گردون بر از دست جورش عریو
ندید و نبیند به چشم آدمی
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پیاده نیارم شد ای نیک بخت
که رای تو روشن تر از رای من
یکی سنگ برداشت باید قوی
سر و دست و پهلوش کردن فکار
به کارش نیاید خر پشت ریش
وزو دست جبار ظالم ببست
بسی سالها نام زشتی گرفت
که شنعت برو تا قیامت بماند
سر از خط فرمان نبردش به در
خر از دست عاجز شد از پای لنگ
هر آن ره که می بایدت پیش گیر
ز دشنام چندانکه دانست داد
که یارب به سجاده ی راستان
کزین نحس ظالم برآید دمار
شب گور چشمم نخسبد به خاک
به از آدمیزاده ی دیوسار
سگ از مردم مردم آزار به
از آ" به که با دیگری بد کند
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
پریشانی شب فراموش کرد
سحرگه پی اسب بشناختند
پیاده دویدند یک سر سپاه
چو دریا شد از موج لشکر زمین
که شب حاجبش بود و روزش ندیم
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بخوردند و مجلس بیاراستند
ز دهقان دو شینه یاد آمدش
به خواری فکندند رد پای تخت
ندانست بیچاره راه گریز
نشاید شب گور در خانه خفت
که برگشته بختی و بد روزگار
منت پیش گفتم همه خلق پس
که نامت به نیکی رود در دیار
دگر هر چه دشوارت آید مکن
نه بیچاره ی بی گنه کشتن ست
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
بماند بر او لعنت پایدار
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
که خلقش ستایند در بارگاه؟
پس چرخه نفرین کنان پیر زن؟
سپر کرده جان پیش تیر قدر
قلم را زبانش روانتر بود
به گوشش فروگفت فرخ سروش
یکی کشته گیر از هزاران هزار
پس آنگه به عفو آستین برفشاند
سرش را ببوسید و در بر گرفت
ز شاخ امیدش برآمد بهی
رود نیک بخت از پی راستان
نه چندانکه از غافل عیب جوی
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
که داروی تلخش بود سودمند
که یاران خوش طبع شیرین منش
اگر عاقلی یک اشارت بست
"حکایت"
چو دور خلافت به مامون رسید
بر چهر آفتابی ، به تن گلبنی
به خون عزیزان فروبرده چنگ
بر ابروی عابد فریبش خضاب
شب خلوت آن لعبت حورزاد
گرفت آتش خشم در وی عظیم
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز
بگفت از چه بر دل گزند آمدت
بگفت ار کشی ور شکافی سرم
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
شنید این سخن سرور نیک بخت
همه شب درین فکر بود و نخفت
طبیعت شناسان هر کشوری
دلش گرچه در حال ازو رنجه شد
پریچهره را هعمنشین کرد و دوست
به نزد من آن کس نکوخواه توست
به گمراه گفتن نکو می روی
هر آنگه که عیبت نگویند پیش
مگو شهد شیرین شکر فایق ست
چه خوش گفت یک روز دارو فروش
اگر شربتی بایدت سودمند
به پرویزن معرفت بیخته
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
به عقل خردمند بازی کنی
سرانگشتها کرده عناب رنگ
چو قوس قزح بود بر آفتاب
مگر تن در آغوش مامون نداد
سرش خواست کردن چوجوزا دونیم
بینداز وبا من مکن خفت و خیز
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
ز بوی دهانت به رنج اندرم
به یکبار و ، بوی دهن دم به دم
برآشفت تند و برنجید سخت
دگر روز با هوشمندان بگفت
سخن گفت با هر یک از هر دری
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد
که این عیب من گفت ، یار من اوست
که گوید فلا خار در راه توست
جفایی تمام ست و جوری قوی
هنر دانی از جاهلی عیب خویش
کسی را که سمقونیا لایق ست
شفا باید داروی تلخ نوش
ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به شهد ظرافت برآمیخته
"حکایت"
شنیدم که از نیک مردی فقیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت
رسانیدن امر حق طاعت ست
همان دم که در خفیه این راز رفت
بخندید کو ظن بیهوده برد
غلامی به درویش برد این پیام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
به دروازه ی مرگ چون در شویم
منه دل برین دولت پنج روز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
وگر بر سر آید خداوند زور
بفرمود دلتنگ روی از جفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
من از بی زبانی ندارم غمی
اگر بینوایی برم ور ستم
عروسی بود نوبت ماتمت
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
ز گردنکشی بر وی آشفته بود
که زور آزمایی ست بازوی جاه
مصالح نبود این سخن گفت ، گفت
ز زندان نترسم که یک ساعت ست
حکایت به گوش ملک باز رفت
نداند که خواهد درین حبس مرد
بگفتا به خسرو بگو ای غلام
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر سر بری بر دل آید غمم
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به یک هفته با هم برابر شویم
به دود دل خلق خود را مسوز
به بیداد کردن جهان سوختند
چو مُردی ، نه بر گور نفرین کنند
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد
نه زیرش کند عاقبت خاک گور
که بیرون کنندش زبان از قفا
کزین هم که گفتی ندارم هراس
که دانم که ناگفته داند همی
گرم عاقبت خیر باشد چه غم
گرت نیک روزی بود خاتمت
"حکایت"
یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
مدام از پریشانی روزگار
گهش جنگ با عالم خیره کش
گه از دیدن عیش شیرین خلق
گه از کار آشفته بگریستی
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
چه بودی که پایم درین کار گل
مگر روزگاری هوس راندمی
شنیدم که روزی زمین می شکافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
دهان بی زبان پند می گفت و راز
نه این ست حال ذهن زیر گل
غم از گردش روزگاران مدار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
اگر بنده ای بار بر سر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
کرم پای دارد ، نه دیهیم و تخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
خداوند دولت غم دین خورد
نخواهی که ملکت برآید به هم
زر افشان ، چو دنیا بخواهی گذاشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
که روزی محال ست خوردن به مشت
دلش حسرت آورد و تن سوکوار
گه از بخت شوریده رویش ترش
فرو می شدی آب تلخش به حلق
که کس دید ازی تلخ تر زیستی؟
مرا روی نان می نبیند تره
برهنه من و گربه را پوستین
به گنجی فرورفتی از کام دل
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
عظام زنخدان پوسیده یافت
گهرهای دندان فروریخته
که ای خواجه با بینوایی بساز
شکر خورده انگار یا خون دل
که بی ما بگردد بسی روزگار
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد
بکش بار تیمار و خود را مکش
وگر سر به اوج فلک بر برد
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
جزای عمل ماند و نام نیک
بده کز تو این ماند ای نیک بخت
که پیش از تو بودست وبعد ازتو هم
که دنیا به هر حال می بگذرد
غم ملک و دین هر دو باید به هم
که سعدی در افشاند اگر زر نداشت
"حکایت"
حکایت کننداز جفاگستری
در ایام او روز مردم چو شام
همه روز نیکان ازو در بلا
گروهی بر شیخ آن روزگار
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
دریغ است با سفله گفت از علوم
چو در وی نگرید عدو داندت
ترا عادت – ای پادشه-حق روی ست
نگین خصلتی دارد ای نیک بخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
ترا نیست منت ز روی قیاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
همه کس به میدان کوشش درند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
حیاتت خوش و رفتنت به صواب
همی تا بر آید به تدبیر کار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
عدو را به جای خسک زر بریز
چو دستی نشاید گزیدن ببوس
به تدبیر رستم در آید ببند
عدو را به فرصت توان کمند پوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
مزن تا توانی بر ابرو گره
بود دشمنش تازه و دوست ریش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
اگر پیل زوری و گر شیر چنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
که گر وی ببندد در کارزار
ورو پای جنگ آورد در رکاب
تو هم جنگ راباش چون کینه خواست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
به اسبان تازی و مردان مرد
وگر می بر آید به نرمی و هوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ز تدبیر پیر مکهن بر مگرد
در آرند بنیاد رویین ز پای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چو بینی که لشر ز هم دست داد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست
شب تیره پنچه سوار از کمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
میان دو لشکر چو یک روز راه
گر او پیش دستی کند غم مدار
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
چو دشمن شکستی بیفکن علم
بسی در قفای هزیمت مران
هوا بینی از گرد هیجا چو میغ
به دنبال غارت نراند سپاه
سپه را نگهبانی شهریار
دلاور که باری تهور نمود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
سپاهی که مکارش نباشد به برگ
کنون دست مردان جنگی ببوس
نواحی ملک از کف بدسگال
ملک را بود بر عدو دست چیر
بهای سر خویشتن می خورد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
چه مردی کند در صف کارزار
به پیکار دشمن دلیران فرست
برای جهاندیدگان کار کن
مترس از جوانان شمشیر زن
جوانان پیل افکن شیر گیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
جوانان شایسته ی بخت ور
گرت مملکت باید آراسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
به خردان مفرمای کار درشت
رعیت نوازی و سرلشکری
نخواهی که ضایع شود روزگار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
به شکتی و زنخجیر و آماج و گوی
به گرمابه پرورده و عیش و ناز
دو مردش نشانند بر پشت زین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
چه خوش گفت گرگین به فرزندخویش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
سواری که در جنگ بنمود پشت
شجاعت نیاید مگر ز آن دو یار
دو هم جنس هم سفره هم زبان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
چو بینی که یاران نباشند یار
دو تن پرور ای شاه کشور گشای
ز نام آوران گوی دولت برند
هر آنکو قلم را نورزید و تیغ
قلم زن نکو دار و شمشیر زن
نه مردی ست دشمن در اسباب جنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
بباید نهان جنگ را ساختن
حذر ، کار مردان کار آگه ست
میان دو بدخواه کوتاه دست
که گر هر دو با هم سگالند راز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
برو دوستی گیر با دشمنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
چو شمشیر پیکار برداشتی
که لشکر شکوفان مغفر شکاف
دل مرد میدان نهانی بجوی
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ
که افتد کزین نیمه هم سروری
اگر کشتی این بندی ریش را
نترسد که دورانش بندی کند
کسی بندیان را بود دستگیر
اگر سر نهد بر خطت سروری
اگر خفیه ده دل به دست آوری
گرت خویش دشمن شود دوستدار
که گردد درونش به کین تو ریش
بد اندیش را لفظ شیرین مبین
کسی جان از آسیب دشمن ببرد
نگه دارد آن شوخ در کیس در
سپاهی که عاصی شود در امیر
نداست سالار خود را سپاس
به سوگند و عهد استوارش مدار
نوآموز را ریسمان کن دراز
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
که بندی چو دندان به خون در برد
چو برکندی از دست دشمن دیار
که گر باز کوبد در کارزار
وگر شهریان را رسانی گزند
مگو دشمن تیغ زن بر درست
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
منه در میان راز با هر کسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
نخواهی که باشد دلت دردمند
به بازو توانا نباشد سپاه
دعای ضعیفان امیدوار
هر آنک استعانت به درویش برد
***
که فرماندهی داشت بر کشوری
شب از بیم او خواب مردم حرام
به شب دست پاکان ازو بر دعا
ز دست ستمگر گرستنئد زار
بگو این جوان را بترس از خدای
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
منه با وی ای خواجه حق در میان
که ضایع شود تخم در شوره بوم
برنجد به جان و برنجاندت
دل مر حقگوی ازینجا قوی ست
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
برنجد که دزدست و من پاسبان
که حفظ خدا پاسبان تو باد
خداوند را من و فضل و سپاس
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
خدا در تو خوی بهشتی بهشت
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
عبادت قبول و دعا مستجاب
مدارای دشمن به از کارزار
به نعمت بباید در فتنه بست
بتعویذ احسان زبانش ببند
که احسان کند کند دندان تیز
که با غالبان چاره زرق ست و لوس
که اسفندیارش نجست از کمند
پس او را مدارا چنان کن که دوست
که از قطره سیلاب دیدم بسی
که دشمن اگر چه زبون دوست به
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
که نتوان زد انگشت بر نیشتر
نه مردی ست بر ناتوان زور کرد
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
حلال ست بردن به شمشیر دست
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
ترا قدر و هیبت شود یک هزار
نخواهد به حشر از تو داور حساب
که با کینه ور مهربانی خطاست
فزون گرددش کبر و گردنکشی
بر آر از نهاد بد اندیش گرد
به تندی و خشم و درشتی مکوش
نباید که پرخاش جویی دگر
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
که کار آزموده بود سالخورد
جوانان به نیروی و پیران به رای
چه دانی که زان که باشد ظفر
به تنها مده جان شیرین به باد
وگر در میان لبس دشمن بپوش
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
حذر کن نخست از کمین گاهها
بماند،بزن خیمه بر جایگاه
ور افراسیاب ست مغزش برآر
سرپنجه ی زورمندش نماند
که نادان ستم کرد بر خویشتم
که بازش یاید جراحت به هم
نباید که دور افتی از یاوران
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
که خالی بماند پس پشت شاه
به از جنگ در حلقه ی کارزار
بباید به مقدارش اندر فزود
ندارد ز پیکار یاجوج باک
که در حالت سختی آید به کار
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
به لشکر نگهدار و لشکر به مال
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
نه انصاف باشد که سختی برد
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
که دستش تهی باشد و کار ، زار
هژبران بناورد شیران فرست
که صید آزمودست گرگ کهن
حذر کن ز پیران بسیار فن
ندانند دستان روباه پیر
که بسیار گرم آزمودست و سرد
زگفتار پیران نپیچند سر
مده کار معظم به نوخاسته
که در جنگها بوده باشد بسی
که نسدان نشاید شکستن به مشت
نه کاریست بازیچه و سرسری
به ناکار دیده مفرمای کار
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
نترسد چو پیش آیدش کارزار
دلاور شود مرد پرخاشجوی
برنجد چو بیند در جنگ باز
بود کش زند کودکی بر زمین
بکش گر عدو در مصافش نکشت
که روز وغا سربتابد چو زن
چه قربان پیکار بربست و کیش
مرو آب مردان جنگی مریز
نه خود را که نام آوران را بکشت
که افتند در حلقه ی کارزار
بکوشند در قلب هیجا به جان
برادر به چنگال دشمن اسیر
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
یکی اهل رزم و دگر اهل رای
که دانا و شمشیر زن پرورند
برو گر بمیرد مگو ای دریغ
نه مطرب که مردی نباید ز زن
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
که دولت برفتش به بازی ز دست
در آوازه ی صلح ازو بیش ترس
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
که بستر بود خوابگاه زانن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
که دشمن نهان آورد تاختن
یزک ، سد رویین لشکر گه ست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
شود دست کوتاه ایشان دراز
دگر بر آور ز هستی دمار
به شمشیر تدبیر خونش بریز
که زندان شود پیرهن بر تنش
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
بر آساید اندر میان گوسفند
تو با دوست بنشین به آرام دل
نگه دار پنهان ره آشتی
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
که باشد که در پایت افتد چو گوی
به کشتن درش کرد باید درنگ
بماند گرفتار در چنبری
نبینی دگر بندی خویش را
که بر بندیان زورمندی کند
که خود بوده باشد به بندی اسیر
چو نیکش بداری ، نهد دیگری
از آن به که صد ره شبیخون بری
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
چو یاد آیدش مهر پیوند خویش
که ممکن بود زهر در انگبین
که مر دوستان را به دشمن شمرد
که بیند همه خلق را کیسه بر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ترا هم ندارد ، ز عذرش هراس
نگهبان پنهان برو بر گمار
نه بگسل که دیگر نبینیش باز
گرفتی به زندانیانش سپار
ز حلقوم بیدادگر خون خورد
رعیت به سامانتر از وی بدار
بر آرند عام از دماغش دمار
در شهر بر روی دشمن مبند
که انبار دشمن به شهر اندرست
مصالح بیندیش و نیت بپوش
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
در خیمه گویند در غرب داشت
چپ آوازه فاکند و از راست شد
بر آن رای و دانش بباید گریست
که عالم به زیر نگین آوری
چه حاجت به تندی و گردنکشی
دل دردمندان بر آور ز بند
برو همت از ناتوان بخواه
ز بازوی مردی به آید به کار
اگر بر فریدون زد از پیش برد
"حکایت"
اگر هوشمندی به معنی گرای
که را دانش وجود و تقوی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
غم خویش در زندگی خور که خویش
نخواهی که باشی پراکنده دل
پریشان کن امروز گنجینه ، چیست
تو با خود ببر توشه ی خویشتن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
مکن ، بر کف دست نه هر چه هست
به پوشیدن ستر درویش کوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
بزرگی رساند به محتاج خیر
به حال دل خستگان در نگر
درون فروماندگان شاد کن
نه خواهنده ی بر در دیگران ؟
پدر مرده را سایه بر سر فکن
ندانی چه بودش فرومانده سخت
چو بینی یتیمی سرافکنده پیش
یتیم ار بگیرد که نازش خرد؟
الا تا نگیرد ، که عرش عظیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
اگر سایه ای خود برفت از سرش
من آنگه سر تا جور داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
یکی خار پای یتیمی بکند
همی گفت و در روضه ها می چمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
اگر تیغ دورانش انداخت ست
چو بینی دعاگوی دولت هزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
کرم خوانده ام سیرت سروران
***
***
که معنی بماند از صورت به جای
به صورت درش هیچ معنی نبود
که خسبند ازو مردم آسوده دل
به مرده نپردازد از حرص خویش
پراکندگان را از خاطر مهل
که فرداکلیدش نه در دست توست
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
که با خود نصیبی به عقبی برد
نخارد کس اندر جهان پشت من
که فردا به ددان بری پشت دست
که ستر خدایت بود پرده پوش
مبادا که گردی به درها غریب
که ترسد که محتاج گردد به غیر
که روزی تو دل خسته باشی مگر
ز روز فروماندگی یاد کن
به شکرانه خواهنده از در مران
غبارش بیفشان وخارش بکن
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
مده بوسه بر روی فرزند خویش
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
تو در سایه ی خویشتن پرورش
که سر بر کنار پدر داشتم
پریشان شدی خاطر چند کس
نباشد کس از دوستانم نصیر
که در طفلی از سر برفتم پدر
به خواب اندرش دید صدر خجند
کز آن خار بر من چه گلها دمید
که رحمت برندت چو رحمت بری
که من سرورم دیگران زیر دست
نه شمشیر دوران هنوز آخته ست؟
خداوند را شکر نعمت گزار
نه تو چشم داری به دست کسی
غلط گفتم ، اخلاق پیغمبران
"حکایت"
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
ز فرخنده خوبی نخوردی به گاه
برون رفت و هر جایی بنگرید
به تنها یکی در بیابان چو بید
به دلداریش مرحبایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
رقیبان مهمانسرای خلیل
بفرمود و ، ترتیب کردند خوان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
چنین گفتش ای پیر دیرینه روز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
بگفتا نگیرم طریقی به دست
بداست پیغمبر نیک فال
به خواری براندش چو بیگانه دید
سروش آمد از کردگار جلیل
منش داده صد سال روزی و جان
گر او می برد پیش آتش سجود
گره بر سر بند احسان مزن
زیان می کند مرد تفسیر دان
کجا عقل ، یا شرع ، فتوی دهد
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
***
نیامد به مهمانسرای خلیل
مگر بینوایی در آید ز راه
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
سر و مویش از گرد پیری سپید
به رسم کریمان صلایی بگفت
یکی مردی کن به نان و نمک
که دانست خلقش ، علیه السلام
به عزت نشاندند پیر ذلیل
نشستند بر هر طرف همگنان
نیامد پیرش حدیثی به سمع
چو پیران نمی بینمت صدق و سوز
که نام خداوند روزی بری
که نشنیدم از پیر آذر پرست
که گبرست پیر تبه بوده حال
که منکر بود پیش پاکان پلید
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
تو را نفرت آمد ازو یک زمان
تو واپس چرا می بری دست جود؟
که این زرق و شیدست وآن مکر وفن
که علم و ادب می فروشد به نان
که اهل خرد دین به دنیا دهد
ز ارزان فروشان به رغبت خرد
"حکایت"
زبان دانی آمد به صاحب دلی
یکی سفله ر ا ده درم بر من ست
همه شب پریشان ازو حال من
بکرد از سخن های خاطر پریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد
ندانسته از دفتر دین الف
خور از کوه یک روز سر بر نزد
در اندیشه ام تا کدامم کریم
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی
یکی گفت شیخ این ندانی که کیست
گدایی که بر شیر نر زین نهد
بر آشفت عابد که خاموش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
گرت عقل و رای ست و تدبیر وهوش
که اغلب درین شیوه دارد مقال
که محکم فرومانده ام در گلی
کمه دانگی ازو بر دلم ده من ست
همه روز چون سایه دنبال من
درون دلذم چون در خانه ریش
جز این ده درم چیز دیگر نداد
نخوانده به جز باب لاینصرف
که آن قلتبان حلقه بر در نزد
از آن سنگدل دست گیرد بسیم
درستی ، دو در آستینش نهاد
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی
بر او گر بمیرد نباید گریست
ابوزید را اسب و فرزین نهد
تو مرد زبان نیست ، گوش باش
ز خلق آبرویش نگه داشتم
الا تا نپنداری افسوس کرد
ز دست چنان گر بزی یاوه گوی
که این کسب خیرست ، و آن دفع شر
بیاموزد اخلاق صاحب دلان
به عزت کنی پند سعدی به گوش
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
"حکایت"
یکی رفقت و دینار ازو صد هزار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست
به سالی توان خرمن اندوختن
چو در تنگدستی نداری شکیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
همه وقت بردار مشک و سبوی
به دنیا توان آخرت یافتن
به یکبار بر دوستان زر مپاش
اگر تنگدستی مرو پیش یار
اگر روی بر خاک پایش نهی
خداوند زر برکند چشم دیو
تهی دست ، در خوبرویان مپیچ
به دست تهی بر نیاید امید
وگر هر چه یابی به کف بر نهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت
پراکنده دل گشت از آن عیب جوی
مرا دستگاهی که پیرامن ست
نه ایشان به خست نگه داشتند
به دستم نیفتاد مال پدر
همان به که امروز مردم خورند
خور وپوش و بخشای وراحت رسان
برند از جهان با خود اصحاب رای
زر و نعمت اکنون بده کان توست
به دنیا توانی که عقبی خری
خلف برد صاحب دلی هوشیار
چو آزادگان دست ازو برگرفت
مسافر به مهمانسرای اندرش
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
به یک ره پریشان مکن هر چه هست
به یک دم نه مردی بود سوختن
نگه دار وقت فراخی حساب
که روز نوا برگ سختی بنه
که پوسته در ده روان نیست جوی
به زر ، پنجه ی شیر برتافتن
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
وگر سیم داری بیا و بیار
جوابت نگوید به دست تهی
به دام آورد صخر جنی به ریو
که بی سیم مردم نیرزند هیچ
به زر برکنی چشم دیو سفید
کفت وقت حاجت بماند تهی
نگردند ، ترسم تو لاغر شوی
ز غیرت حوانمرد را رگ نخفت
بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی
پدر گفت میراث جد من ست
به حسرت بمردند و بگذاشتند ؟
که بعد از من افتد به دست پسر
که فردا پس از من به یغما برند
نگه می چه داری ز بهر کسان
فرومایه ماند به حسرت به جای
که بعد از تو بیرون ز فرمان توست
بخر جان من ورنه حسرت بری
"حکایت"
بزارید وقتی زنی پیش شوی
به بازار گندم فروشان گرای
نه از مشتری کز زحام مگس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به امید ما کلبه اینجا گرفت
ره نیک مردان آزاده گیر
ببخشای کانان که مرد حقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولی ست
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
که این جو فروشی ست گندم نمای
به یک هفته رویش ندیدست کس
به زن گفت کای روشنایی بساز
نه مردی بود نفع ازو واگرفت
چو استاده ای دست افتاده گیر
خریدار دکان بی رونقند
کرم پیشه ی شاه مردان علی ست
"حکایت"
شنیدم که پیری به راه حجاز
چنان گرم رو در طریق خدای
به آخر ز وسواس خاطر پریش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد
مپندار اگر طاعتی کرده ای
به احسانی آسوده کردن دلی
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
که خار مغیلا نکندی ز پای
پند آمدش در نظر کار خویش
که نتوان ازین خوبتر راه رفت
غرورش سر از جاده برتافتی
که ای نیک بخت مبارک نهاد
که نزلی بدین حضرت آورده ای
به از الف رکعت به هر منزلی
"حکایت"
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش
که سلطان ازین روزه گویی چه خواست؟
خورنده که خیرش بر آید ز دست
مسلم کسی را بود روزه داشت
وگر نه چه لازم که سعیی برد
که خیز ای مبارک در رزق زن
که فرزندکانت نظر بررمند
که سلطان به شب نیت روزه کرد
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که افطار او عید طفلان ماست
به از صایم الدهر دنیا پرست
که درمانده ای را دهد نان چاشت
ز خود بازگیری و هم خود خوری
"حکایت"
یکی را کرم بود و قوت نبود
که سفله خداوند هستی مباد
کسی را که همت بلند اوفتد
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نه در خورد سرمایه کردی کرم
برش تنگدستی دو حرفی نوشت
یکی دست گیرم به چندین درم
به چشم اندرش قدر چیزی نبود
به خصمان بندی فرستاد مرد
بدارید چندی کف از دامنش
وز آنجا به زندانی آمد که خیز
چو گنجشک در بازدید از قفس
چو باد صبا زان میان سیر کرد
گرفتند ، حالی ، جوانمرد را
به بیچارگی راه زندان گرفت
شنیدم که در حبس چندی بماند
زمانها نیاسود و شبها نخفت
نپندارمت مال مردم خوری
بگفت ای جلیس مبارک نفس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش
ندیدم به نزدیک رایم پسند
بمرد آخر و نیک نامی ببرد
تنی زنده دل ، خفته در زیر گل
دل زنده هرگز نگردد هلاک
کفافش به قدر مروت نبود
جوانمرد را تنگ دست مباد
مرادش کم اندر کمند اوفتد
نگیرد همی بر بلندی قرار
تنگ مایه بودی ازین لاجرم
که ای خوب فرجام نیکو سرشت
که چندی ست تا من به زندان درم
ولیکن به دستش پشیزی نبود
که ای نیک نامان آاد مرد
وگر می گریزد ضمان بر منش
وزین شهر تا پای داری گریز
قرارش نماند اندر آن یک نفس
نه سیری که بادش رسیدی به گرد
که حاصل کنی سیم یا مرد را؟
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
نه شکوت نوشت ونه فریاد خواند
برو پارسایی گذر کرد و گفت
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟
نخوردم به حیلت گری مال کس
خلاصش ندیدم به جز بند خویش
من آسوده و دیگری پای بند
زهی زندگانی که نامش نبرد
به از عالمی زنده ی مرده دل
تن زنده دل گر بمیرد چه باک
"حکایت"
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
الا گر جفاکاری اندیش هکن
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کرم کن چنان کت بر آید ز دست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
برد هر کسی بار در خورد زور
تو با خلق سهلی کن ای نیک بخت
گر از پا درآید ، نماند اسیر
به آزار ، فرمان مده بر رهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
که افتد که با جاه و تمکین شود
نصیحت شنو مردم دوربین
خداوند خرمن زیان می کند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
با زورمنداکه افتاد سخت
دل زیر دستان نباید شکست
***
برون از رمق در حیاتش نیافت
چو حبل اندرآن بست دستار خویش
سگ ناتوان را دمی آب داد
که داور گناهان ازو عفو کرد
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کجا گم شود خیر با نیک مرد
جهانبان در خیر بر ک س نبست
نباشد چو قیراطی از دسترنج
گران ست پای ملخ پیش مور
که فردا نگیرد خدا با تو سخت
که افتادگان را بود تسگیر
که باشد که افتد به فرماندهی
مکن زور بر ضعف درویش عام
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نپاشند در هیچ دل تخم کین
که بر خوشه چین سر گران می کند
وز آن بار غم بر دل این نهند
بس افتاده را یاوری کرد بخت
مبادا که روزی شوی زیردست
"حکایت"
بنالید درویشی از ضعف حال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
دل سایل از جور او خون گرفت
توانگر ترشروی ، باری چراست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
به ناکردن شکر پروردگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
غلامش به دست کریمی فتاد
به دیدار مسکین آشفته حال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
بفرمود صاحب نظر بنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهره ای
شکست دل آمد بر خواجه باز
بپرسید سالار فرخنده خوی
بگفت اندرونم بشورید سخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
بخندید وگفت ای پسر جور نیست
نه آن تندروی ست بازارگان
من آنم که آن روزم از در براند
نگه کرد باز آسمان سوی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بر تندرویی خداوند مال
بر او زد به سرباری از طیره بانگ
سر از غم برآورد و گفت ای شگفت
مگر می نترسد ز تخلی خواست؟
براندش به خواری و زجر تمام
شنیدم که برگشت ازو روزگار
عطارد قلم در سیاهی نهاد
نه بارش رها کرد و نه بارگیر
مشعبد صفت کیسه و دست پاک
بر این ماجرا مدتی برگذشت
توانگر دل و دست و روشن نهاد
چنان شاد بودی که مسکی به مال
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
که خشنود کن مرد درمنده را
برآورد بی خویشتن نعره ای
عیان کرده اشکش به دیباچه راز
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بر احوال این پیر شوریده بخت
خداونداملاک و اسباب و سیم
کند دست خواهش به درها دراز
ستم بر کس از گزدش دور نیست
که بردی سر از کبر بر آسمان
به روز منش دور گیتی نشاند
فروشست گرد غم از روی من
گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا کار منعم زبر زیر شد
"حکایت"
یکی سیرت نیک مردان شنو
که شبلی ز حانوت گندم فروش
نگه کرد و موری در آن غله دید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
مروت نباشد که این مور ریش
درون پراکندگان جمع دار
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
میازار موری که دانه کش ست
سیاه اندرون باشد و سنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
درون فروماندگان شاد کن
نبخشود بر حال پروانه شمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی ست
ببخش ای پسر کادمیزاده صید
عدو را به الطاف گردن ببند
چو دشمن بیند و لطف و جود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
وگر خواجه با دشمنان نیک خوست
اگر نیک بختی و مردانه رو
به ده برد انبان گندم به درویش
که سرگشته هر گوشه ای می دوید
به ماوای خود بازش آورد و گفت
پراکنده گردانم از جای خویش
که جمعیتت باشد از روزگار
که رحمت بر آن تربت پاک باد
که جان داردو جان شیرین خوش ست
که خواهد که موری شود تنگدل
که روزی به پایش در افتی چو مور
ز روز فروماندگی یاد کن
نگه کن که چون سوخت درپیش جمع
تواناتر از تو هم آخر کسی ست
به احسان توان کرد و،وحشی به قید
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
نیاید دگر خبث ازو در وجود
نروید ز تخم بدی بار نیک
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ
بسی بر نیاید که گردند دوست
"حکایت"
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
بدو گفتم این ریسمان ست و بند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
هنوز از پیش تازیان می دوید
چو باز آمداز غیش و شادی به جای
نه این ریسمان می برد با منش
به لطفی که دیدست پیل دمان
بدان را نوازش کن ای نیک مرد
بر آن مرد کندست دندان یوز
به تک در پیش گوسفندی روان
که می آرد اندر پیت گوسفند
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
که جو خورده بود ازکف مردو خوید
مرا دید و گفت ای خداوند رای
که احسان کمندی ست در گردنش
یارد همی حمله بر پیلبان
که سگ پاس دارد چونان تو خورد
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
"حکایت"
یکی روبهدی دید بی دست و پای
که چون زندگانی به سر می برد
درین بود درویش شوریده رنگ
شغال نگون بخت را سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد
یقین مرد را دیده بیننده کرد
کزین پس به کنجی نشینم چو مور
زنخدان فرو برد چندی به جیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چوصبرش نماند از ضعیفی و هوش
برو شیر درنده باش ای دغل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چو شیر آنکه را گردنی فربه ست
نه چنگ آر و با دیگران نوش کن
بخور تا توای به بازوی خویش
چو مردان ببر رنجو راحت رسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
خدا را بر آن بنده بخشایش ست
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
فروماند در لطف و صنع و خدای
بدین سدت و پای از کجا می خورد
که شیری درآمد شغالی به چنگ
بماند آنچه ، روباه از آن سیر خورد
که روزی رسان قوت روزش بداد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
که روزی خوردند پیلا به زور
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
چوچنگش رگ واستخوان ماند و پوست
ز دیوار محرابش آمد به گوش
مینداز خود را چو روباه شل
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
گر افتد چو روبه سگ از وی به ست
نه بر فضله ی دیگران گوش کن
که سعیت بود در ترازوی خویش
مخنث خورد دسترنج کسان
نه خود را بیفکن که دستم بگیر
که خلق از وجودش در آسایش ست
که دون همتانند بی مغز و پوست
که نیکی رساند به خلق خدای
"حکایت"
شنیدم که مردی ست پاکیزه بوم
من و چند سیاح صحرا نورد
سر و چشم هر یک ببوسید و دست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
به لطف و سخن گرمرو مرد بود
همه شب نبودش قرار و هجوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
به خدمت منه دست بر کفش من
به ایثار مردان سبق برده اند
همین دیدم از پاسبان تتار
کرامت جوانمردی و نان دهی ست
قیامت کسی بینی اندر بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
شناسا و رهرو در اقصای روم
برفتیم قاصد به دیدار مرد
به تمکین و عزت نشاند و شست
ولی بی مروت چو بی بر درخت
ولی دیکدانش عجب سرد بود
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
که با ما مسافر در آن ربع بود
که درویش را توشه از بوسه به
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
نه شب زنده داران دل مرده اند
دل مرد ه و چشم شب زنده دار
مقالات بیهوده طبل تهی ست
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
دم بی قدم تکیه گاهی ست سست
"حکایت"
شنیدم در ایام حاتم که بود
صبا سرعتی رعد باگ ادهمی
به تکم ژاله می ریخت برکوه و دشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
ز اوصاف حاتم به هر مرز و بوم
که همتای او در کرم مرد نیست
بیابان وردی چو کشتی بر آب
به دستور دانا چنین گفت شاه
من از حاتم ، آن اسب تازی نژاد
بدانم که در وی شکوه مهی ست
رسولی هنرمند عالم ، بطی
زمین مرده و ابر گریان برو
به منزلگه حاتم آمد فرود
سماطی بیفکند و اسبی بکشت
شب آنجا ببودند و روز دگر
همی گفت حاتم پریشان چو مست
که ای بهره ور موبد نیک نام
من آن باد رفتار دلدل شتاب
که دانستم از هول باران و سیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
مرا نام باید در اقلیم فاش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
به خیل اندرش باد پایی چو دود
که بر برق پیشی گرفتی همی
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
که باد از پیش بازماندی چو گرد
بگفتند برخی به سلاطن روم
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
که بالای سیرش نپرد عقاب
که دعوی خجالت بود بی گواه
بخواهم ، گر او مکرمت کرد و داد
وگر رد کند بانگ طبل تهی ست
روان کردو ده مرد همراه وی
صبا کرده بار دگر جان درو
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
به دامن شکر دادشان زر به مشت
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
به دندان ز حسرت همی کند دست
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
ز بهر شما دوش کردم کباب
نشاید شدن در چراگاه خیل
جز او بر در بارگاهی نبود
که مهما بخسبد دل از فاقه ریش
دگر مرکب نامور گو مباش
طبیعی ست اخلاق نیکو نه کسب
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ازین خوبتر ماجرایی شنو
"حکایت"
ندانم که گفت این حکایت به من
ز نام آوران گوی دولت ربود
توان گفت او را سحاب کرم
کسی نام حاتم نبردی برش
که چند از مقالات آن باد سنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
که تا هست حاتم در ایام من
بلاجوی راه بنی طی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
نکوروی و داناو شیرین زبان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
به من دار گفت ای جوانمرد گوش
در این بوم حاتم شناسی مگر؟
سرش پادشاه یمن خواست ست
گرم ره نمایی بدانجا که اوست
بخندید برنا که حاتم منم
نباید که چون صبح گردد سفید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
به خاک اندر افتادو بر پای جست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
که من گر گلی بر وجودت زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر؟
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
حوانمرد شاطر زمین بوسه داد
که دریافتم حاتم نامجوی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
مرا با لطفش دو تا کرد پشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
فرستاده را داد مهری درم
مرو را سزد گر گواهی دهند
که بودست فرماندهی در یمن
که در گنج بخشی ، نظیرش نبود
که دستش چو باران فشاندی درم
که سودا نرفتی ازو بر سرش
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد
یکی را به خون خوردنش برگماشت
نخواهد به نییک شدن نام من
به کشتن جوانمرد را پی گرفت
کزو بوی انسی فراز آمدش
بر خویش برد آن شبش میهمان
بد انیش را دل به نیکی ربود
که نزدیک ما چند روزی بپای
که در پیش دارم مهمی عظیم
چو یاران یکدل بکوشم به جان
که دانم جوانمرد را پرده پوش
که فرخنده رای ست و نیکو سیر
ندانم چه کین در میان خاست ست؟
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
گزندت رسد یات شوی ناامید
جوان را برآمد خروش از نهاد
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
به نزدیک مردان نه مردم زنم
وز آنجا طریق یمن برگرفت
بدانست حال که کاری نکرد
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
نیاوردی از ضعف تا نبرد؟
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
به مردانگی فوق خود دیدمش
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
که مهر است بر نام حاتم کرم
که معنی و آوازه اش همرهند
"حکایت"
شنیدم که طی در زمان رسول
فرستاد لشکر به شیر نذیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
زنی گفت من دختر حاتمم
کرم کن به جای من ای محترم
به فرمان پیغمبر نیک رای
در آ قوم باقی نهادند تیغ
به زاری به شمشیر زن گفت زن
مروت نبینم رهایی ز بند
همی گفت و گریان بر احوال طی
ببخشود آن قوم و دیگر عطا
نکردند منشور ایمان قبول
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
که ناپاک بودند و ناپاک دین
بخواهید ازین نامور حاکمم
که مولای من بود از اهل کرم
گشادند زنجیرش از دست و پای
که رانند سیلاب خون بی دریغ
مرا نیز با جمله گردن بزن
به تنها و ، یارانم اندر کمند
به سمع رسول آمد آواز وی
که هرگز نکر اصل و گوهر خطا
"حکایت"
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟
شنید این سخن نامبردار طی
گر او درخور حاجت خویش خواست
چو حاتم به آزادمردی دگر
ابوبکر سعد آنکه دست نوال
رعیت پناها دلت شاد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم
چو حاتم اگر نیستی کام وی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تکلف بر مرد درویش نیست
که چندانکه جهدت بود خیر کن
***
طلب ده درم سنگ فانید کرد
که پیشش فرستاد تنگی شکر
همان ده درم حاجت پیر بود
بخندید و گفت ای دلارام حی
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
ز دوران گیتی نیامد مگر
نهد همتش بر دهان سوال
به سعیت مسلمانی آباد باد
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
نبردی کس اندر جهان نام طی
ترا هم ثنا ماند و هم ثواب
ترا سعی و جهد از برای خداست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
"حکایت"
یکی را خری در گل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
همه شب درین غصه تا بامداد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
شنید این سخنهای دور از صواب
ملک شرمگین در حشم بنگریست
یکی گفت شاها به تیغش بزن
نگه کرد سلطان عالی محل
ببخشود بر حال مسکین مرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و خوش
اگر من بنالیدم از درد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
ز سوداش خون در دل افتاده بود
فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه سلطان که این بوم و بر زان اوست
در آن حال منکر بر او برگذشت
نه صبر شنیدن نه روی جواب
که سودای این بر من از بهر چیست
که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
خودش در بلا دید و خر در وحل
فرو خورد خشم سخنهای سرد
چه نیکو بود مهر در وقت کین
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
وی انعام فرمود در خورد خویش
اگر مردی ، احسن الی من اسا
"حکایت"
شنیدم که مغروری از کبر مست
به کنجی فرومانده بنشست مرد
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
بگفت ای فلان ترک آزار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید
بر آسود درویش روشن نهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید
حکایت به شهر اندر افتاد و جوش
شنید این سخن خواجه ی سنگدل
بگفتا حکایت کن ای نیک بخت
که برکردت این شمع گیتی فروز؟
تو کوته نظر بودی و سست رای
به روی من این در کسی کرد باز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
کسانی که پوشیده چشم دلند
چو برگشته دولت ملامت شنید
که شهباز من صید دام تو شد
کسی چون به دست آورد جره باز
الا گر طلبکار اهل دلی
خورش ده به گنجشک و کبک وحمام
چو هر گوشه تیر نیاز افکنی
دری هم برآید ز چندین صدف
یکی را پسر گم شد از راحله
ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت
چو آمد بر مردم کاروان
ندانی که چون راه بردم به دوست
از آن اهل دل در پی هر کسند
برند از برای دلی بارها
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
در اوباش ، پاکان شوریده رنگ
چو پاکیزه نفسان و صاحب دلان
به رغبت بکش بار هر جاهلی
کسی را که با دوستی سرخوش ست
بدرد چو گل جامه از دست خار
غم جمله خور در هوای یکی
گرت خاکپایان شوریده سر
به مردی کزیشان به در نیست آن
تو هرگز مبینشان به چشم پسند
کسی را که نزدیک ظطنت بد اوست
در معرفت بر کسانی ست باز
بسا تلخ عیشان تلخی چشان
ببوسی گ رت عقل و تدبیر هست
که روزی برون آید از شهر بند
مسوزان درخت گل اندر خریف
***
***
***
***
در خانه بر روی سائل ببست
جگر گرم و آه از تف سینه کرد
بپرسیدش از موجب کین و خشم
جفایی کز آن شخصش آمد بروی
یک امشب به نزد من افطار کن
به خانه در آوردش و خوان کشید
بگفت ایزدت روشنایی دهاد
سحر دیده برکرد و دنیا بدید
که آن بی بصر دیده بر کرد دوش
که برگشت درویش ازو تنگدل
که چون سهل شد بر تواین کار سخت؟
بگفت ای ستمکار آشفته روز
که مشغول گشتی به جغد از همای
که کردی تو بر روی وی در فراز
به مردی که پیش آیدت روشنی
همانا کزین توتیا غافلند
سرانگشت حیرتا به دندان گزید
مرا بود دولت به نام تو شد
فرو برده چون موش دندان آز؟
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
که یک روزت افتد همایی به دام
امیدست ناگه که صیدی زنی
ز صد چوبه آید یکی بر هدف
شبانگه بگردید در قافله
به تاریکی آن روشنایی بیافت
شنیدم که می گفت با ساروان
هر آنکس که پیش آمدم گفتم اوست
که باشد که روزی به مردی رسند
خورند از برای گلی خارها
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
چه دانی که گوهر کدام ست و سنگ؟
که لعل از میانش نباشد به در
همان جای تاریک و لعلند و سنگ
برآمیختستند با جاهلان
که افتی به سر وقت صاحب دلی
نبینی که چون بار دشمن کش ست
که خون در دل افتاده خندد چو نار
مراعات صد کن برای یکی
حقیر و فقیر آمد اندر نظر
به خدمت کمربندشان بر میان
که ایشان پسندیده ی حق بسند
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
که درهاست بر روی ایشان فراز
که آیند در حله دامن کشان
ملک زاده را در نواخانه دست
بلندیت بخشد چو گردد بلند
که در نوبهارت نماید ظریف
"حکایت"
یکی زهره ی خرج کردن نداشت
نه خوردی ، که خاطر بر آسایدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
بدانست روزی پسر در کمین
ز خاکش برآورد و بر باد داد
جوانمرد را زر بقایی نکرد
کزین کمزنی بود ناپاک رو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پدر زار و گریان همه شب نخفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
زر از سنگ خارا برون آورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست
چو در زندگانی بدی با عیال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
از آن سالها می بماند زرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
سخنهای سعدی مثال ست و پند
دریغ ست ازین روی برتافتن
جوانی به دانگی کرم کرده بود
به جرمی گرفت آسمان ناگهش
تکاپوی ترکان و غوغای عام
چو دید اندر آشوب درویش پیر
دلش بر جوانمرد مسکین بخست
برآورد زاری که سلطان بمرد
به هم بر همی سود دست دریغ
به فریاد از ایشان برآمد خروش
پیاده به سر تا در بارگاه
جوان از میان رفت و بردند پیر
به هولش بپرسید و هیبت نمود
چو نیک ست خوی من و راستی
بر آورد پیر دلاور زبان
به قول دروغی که سلطان بمرد
ملک زین حکایت چنان برشکفت
وزینجانب افتان و خیزان جوان
یکی گفتش از چارسوی قصاص
به گوشش فرو گفت کای هوشمند
یکی تخم در خاک از آن می نهد
جوی بازدارد بلایی درشت
حدیث درست آخر از مصطفی است
عدو را نبینی درین بقعه پای
بگیر ای جهانی به روی تو شاد
کس از کس به دور تو باری نبرد
تویی سایه ی لطف حق بر زمین
ترا قدر اگر کس نداند چه غم
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه دادی ، که فردا به کار آیدش
زر و سیم در بند مرد لئیم
که ممسک کجا کرد زر در زمین
شنیدم که سنگی در آنجا نهاد
به یک دستش آمد به دیگر بخورد
کلاهش به بازار و میزر گرو
پسر چنگی و نائی آورده پیش
پسر بامدادان بخندید وگفت
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر؟
که با دوستان و عزیزان خورند
هنوز ای برادر به سنگ اندرست
گرت مرگ خواهند از ایشان منال
که از بام پنجه گز افتی به زیر
طلسمی ست بالای گنجی مقیم
که گردد طلسمی چنین بر سرش
به آسودگی گنج قسمت کنند
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
به کار آیدت گر شوی کار بند
کزین روی دولت توان یافتن
تمنای پیری برآورده بود
فرستاد سلطان به کشتن گهش
تماشا کنان بر در و کوی و بام
جوان را به دست خلایق اسیر
که باری دل آورده بودش به دست
جهان ماند و خوی پسندیده برد
شنیدند ترکان آهخته تیغ
تپانچه زنان بر سر و روی و دوش
دویدند و بر تخت دیدند شاه
به گردن به تخت سلطان اسیر
که مرگ منت خواستن بر چه بود؟
بد مردم آخر چرا خواستی؟
که ای حلقه در گوش حکمت جهان
نمردی و ، بیچاره ای جان ببرد
که چیزش ببخشود و چیزی نگفت
همی رفت بی چاره هر سو دوان
چه کردی که آمد به جات خلاص؟
به جانی و دانگی رهیدم ز بند
که روز فروماندگی بر دهد
عصایی شنیدی که عوجی بکشت
که بخشایش و خیر دفع بلاس
که بوبکر سعدست کشور خدای
جهانی ، که شادی به روی تو باد
گلی در چمن جور خاری نبرد
پیمبر صفت رحمه العالمین
شب قدر را می ندانند هم
"حکایت"
کسی دید صحرای محشر به خواب
همی بر فلک شد ز مردم خروش
یکی شخص ازین جمله در سایه ای
بپرسید کای مجلس آرای مرد
رزی داشتم بر در خانه گفت
درین وقت نومیدی آن مرد راست
که یار ببرین بنده بخشایشی
چه گفتم چو حل کردم این راز را
که جمهور در سایه ی همتش
درختی ست مرد کرم باردار
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
بسی پای دار ای درخت هنر
بگفتیم در باب احسان بسی
بخور مردم آزار را خون و مال
یکی را که با خواجه ی توست جنگ
برانداز بیخی که خار آورد
کسی را بده پایه ی مهتران
مبخشای بر هر کجا ظالمی ست
جهانسوز را کشته بهتر چراغ
هر آکس که بر دزد رحمت کند
جفا پیشگان را بده سر به باد
***
مس تفته روی زمین ز آفتاب
دماغ از تبش می بر آمد به جوش
به گردن بر از خلد پیرایه ای
که بود اندرین مجلست پایمرد؟
به سایه درش نیک مردی بخفت
گناهم ز دادار داور بخواست
کزو دیده ام وقتی آسایشی
بشارت خداوند شیراز را
مقیمند و بر سفره ی نعمتش
وزو بگذری هیزم کوهسار
درخت برومند را کی زنند؟
که هم میوه داری و هم سایه ور
ولیکن نه شرط ست با هر کسی
که از مرغ بد کند به ، پرو بال
به دستش چرامی دهی چوب وسنگ؟
درختی بپرور که بار آورد
که بر کهتران سر ندارد گران
که رحمت برو جور بر عالمی ست
یکی به در آتش که خلقی به داغ
به بازوی خود کاروان می زند
ستم بر ستم پیشه عدل ست و داد
"حکایت"
شنیدم که مردی غم خانه خورد
زنش گفت از اینان چه خواهی مکن
بشد مرد نادان پس کار خویش
زن بی خرد بر در و بام و کوی
مکن روی بر مردم ای زن ، ترش
کسی با بدان نیکویی چون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
چه نیکو زده است این مثل پیر ده
اگر نیک مردی نماید عسس
نی نیزه در حلقه ی کارزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال
چو گربه نوازی کبوتر برد
بنایی که محکم ندارد اساس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
دگر اسبی از گله باید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
از ابلیس هرگز نیاید سجود
بداندیش را جاه و فرصت مده
مگو شاید این مار کشتن به چوب
قلمزن که بد کرد با زیردست
مدبر که قانون بد می نهد
مگو ملک را این مدبر بس ست
سعید آورد قول سعدی به جای
***
که زنبور بر سقف او لانه کرد
که مسکین پریشان شوند از وطن
گرفتند یک روز زن را به نیش
همی کرد فریاد و می گفت شوی
تو گفتی که زنبور مسکین مکش
بدان را تحمل بد افزون کند
به شمشیر تیزش بیازار حلق
بفرمای تا استخوانش دهند
ستور لگد زن گرانبار به
نیارد به شب خفتن از دزد کس
به قیمت تر از نیشکر صد هزار
یکی مال خواهد یکی گوشمال
چو فربه کنی گرگ ، یوسف درد
بلندش مکن ور کنی زو هراس
چو یکران توسن زدش بر زمین
که گر سرکشد باز شاید گرفت
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
بکش ، ورنه دل بر کن از گوسفند
نه از بدگهر نیکویی در وجود
عدو در چه و دیو در شیشه به
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم بهتر او را به شمشیر دست
ترا می برد تا به دوزخ دهد
مدبر مخوانش که مدبر کس ست
که ترتیب ملک ست و تدبیر رای
باب سوم
در عشق و مستی و شور
خوشا وقت شوریدگان غمش
گدایانی از پادشاهی نفور
دمادم شراب الم در کشند
بلای خمارست در عیش مل
نه تلخ ست صبری که بر یاد اوست
ملامت کشانند مستان یار
اسیرش نخواهد رهایی ز بند
سلاطین عزلت گدایان حی
به سروقتشان خلق ره کی برند
چو بیت المقدس درون پر قباب
چو پروانه آتش به خود در زنند
دلارام در بر دلارام جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
ترا عشق همچون خودی ز آب و گل
به بیداریش فتنه بر خد و خال
به صدقش چنان سر نهی در قدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
دگر باکست برنیاید نفس
تو گویی به چشم اندرش منزل ست
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
عجب داری از سالکان طریق
به سودای جانان ز جان مشتعل
به یاد حق از خلق بگریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش
گروهی عمل دار عزلت نشین
به یک نعره کوهی ز جا برکنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی
سحرها بگریند چندانکه آب
فرس کشته از بس که شب رانده اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
ندادند صاحب دلان دل به پوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
***
اگر زخم بینند وگر مرهمش
به امیدش اندر گدایی صبور
وگر تخل بینند دم در کشند
سلحدار خارست با شاه گل
که تلخی شکر باشد از دست دوست
سبکتر برد اشتر مست بار
شکارش نجوی خلاص از کمند
منازل شناسان گم کرده پی
که چون آب حیوان به ظلمت درند
رها کرده دیوار بیرون خراب
نه چون کرم پیله به خود بر تنند
لب از تشنگی خشک بر طرف جوی
که بر شاطی نیل مستسقیند
رباید همی صبر و آرام دل
به خواب اندرش پای بند خیال
که بینی جهان با وجودش عدم
زر و خاک یکسان نماید برت
که با او نماند دگر جان کس
وگر دیده بر هم نهی در دل ست
نه قوت که یک دم شکیبا شوی
ورت تیغ بر سر نهد سر نهی
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
که باشند در بحر معنی غریق
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
چنان مست ساقی که می ریخته
که کس مطلع نیست بر درشان
به فریاد قالوا بلی در خروش
قدمهای خاکی دم آتشین
به یک ناله شهری به هم برکنند
چو سنگند خاموش تسبیح گوی
فرو شویند از دیده شان کحل خواب
سحرگه خروشان که وامانده اند
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
که با حسن صورت ندارند کار
وگر ابلهی داد بی مغز کوست
که دنیا و عقبی فراموش کرد
"حکایت"
شنیدم که وقتی گدازاده ای
همی رفت و می پخت سودای خام
ز میدانش خالی نبود چو میل
دلش خون شد و راز در دل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
غلامی شکستن سر و دست و پای
وگر رفت و صبر و قرارش نبود
مگس وارش از پیش شکر به جور
کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
بگفت این جفا بر من از دست اوست
من اینک دم دوستی می زنم
ز من صبر بی او توقع مدار
نه نیروی صبرم نه جای ستیز
مگو زین در بارگه سربتاب
نه پروانه جان داده در پای دوست
بگفت از خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
مرا خود ز سر ینست چندان خبر
مکن با من ناشکیبا عتیب
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
یکی را که سرخوش بود با یکی
رکابش ببوسید روزی جوان
بخندید و گفتا عنان بر مپیچ
مرا با وجود تو هستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب
کشیدم قلم بر سر نام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
تو آتش به نی در زن و درگذر
شنیدم که بر لحن خنیاگری
ز دلهای شوریده پیرامنش
پراکنده خاطر شد و خشمناک
ترا آتش ای دوست دامن بسوخت
اگر یاری از خویشتن دم مزن
چنین دارم از پیر داننده یاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
از آنگه که یارم کس خویش خواند
به حقش که تا حق جمالم نمود
نشد گم که روی از خلایق بتافت
پراکندگانند زیر فلک
ز یاد ملک چون ملک نارمند
قوی بازوانند کوتاه دست
گه آسوده در گوشه ی خرقه دوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
پریشیده عقل و پراکنده هوش
به دریا نخواهد شدن بط غریق
تهیدست مردان پر حوصله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
ندارند چشم از خلایق پسند
پر از میوه و سایه ور چون رزند
به خود سر فروبرده همچون صدف
نه مردم همین استخوانند و پوست
نه سلطان خریدار هر بنده ای ست
اگر ژاله هر قطره ی در شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای
حریفان خلوت سرای الست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
نظر داشت با پادشاه زاده ای
خیالش فروبرده دندان به کام
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
ولی پایش از گریه در گل بماند
دگرباره گفتندش اینجا مگرد
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
که باری نگفتیمت ایدر مپای
شکیبایی از روی یارش نبود
براندندی و بازگشتی به فور
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ
نه شرطی ست نالیدن ازدست دوست؟
گر او دوست دارد وگر دشمنم
که با او هم امکان ندارد قرار
نه امکان بودن نه پای گریز
وگر سر چو میخم نهد در طناب
به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفتا به پایش درافتم چو گوی
بگفت ایندقر بود از وی دریغ
که تاج ست بر تارکم یا تبر
که در عشق صورت نبندد شکیب
نبرم ز دیدار یوسف امید
نیازارد از وی به هر اندکی
بر آشفت و برتافت از وی عنان
که سلطان عنان بر نپیچد ز هیچ
به یاد توام خود پرستی نماند
تویی سر برآورده از جیب من
که خود را نیاوردم اندر حساب
نهادم قدم بر سر کام خویش
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
به رقص اندر آمد پری پیکری
گرفت آتش شمع در دامشن
یکی گفتش از دوستداران چه باک؟
مرا خود به یکبار خرمن بسوخت
که شرک ست با یار و با خویشتن
که شوریده ای سر به صحرا نهاد
پسر را ملامت بکردند و گفت
دگر با کسم آشنایی نماند
دگر هر چه دیدم خیالم نمود
که گم کرده ی خویش را بازیافت
که هم دد توان خواندشان هم ملک
شب و روز چون دد ز مردم رمند
خردمند شیدا و هوشیار مست
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه در کنج توحیدشان جای کس
ز قول نصیحتگر آکنده گوش
سمندر چه داند عذاب حریق
بیابان نوردان بی غافله
نه زنارداران پوشیده دلق
که ایشان پسندیده ی حق بسند
نه چون ما سیه کار و ارزق رزند
نه مانند دریا برآورده کف
نه هر صورتی جان معی دروست
نه در زیر هر ژنده ی زنده ای ست
چو خرمهرم بازار ازو پر شدی
که محکم رود پای چوبین ز جای
به یک جرعه تا نفخه ی صور مست
که پرهیز وعشق آبگینه ست و سنگ
"حکایت"
یکی شاهدی در سمرقند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
تعالی الله از حسن تاغایتی
همی رفت و دیده ها در پیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
که ای خیره سر چند پویی پیم
گرت بار دیگر ببینم ، به تیغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
نمی بینم از خاک کویش گریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
ببخشای بر من که هرچ او کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
اگر میم امروز در کوی دوست
مده تا توانی درین جنگ پشت
یکی تشنه می گفت و جان می سپرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
فتد تشنه در آبدان عمیق
اگر عاشقی دامن او بگیر
بهشت تن آسانی آنگه خوری
دل تخم کاران بود رنج کش
درین مجلس آن کس به کامی رسید
***
که گفتی به جای سمر ، قند داشت
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
که پندرای از رحمت ست آیتی
دل دوستان کرده جان بر خیش
نگه کرد باری به تندی و گفت
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
مبادا که جان در سر دل کنی
به درد از درون ناله ای برکشید
بغلتاندم لاشه در خون و خاک
که این کشته ی دست وشمشیراوست
به بیداد گو آبرویم بریز
ترا توبه زین گفتن اولیترست
وگر قصد خون ست نیکو کند
سحر زنده گردم به بوی خوشش
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
که زنده است سعدی که عشقش بکشت
خنک نیک بختی که در آب مرد
چو مردی چه سیراب وچه خشک لب
که تا جان شیرینش در سر کنم؟
که داند که سیراب میرد غریق
وگر گویدت جان بده گو بگیر
که بر دوزخ نیستی بگذری
چو خرمن بر آید بخسبند خوش
که در دور آخر به جامی رسید
"حکایت"
چنین نقل دارم ز مردان راه
که پیری بدریوزه شد بامداد
یکی گفتش این خانه ی خلق نیست
بدو گفت کاین خانه ی کیست پس
بگفتا خموش این چه لفظ خطاست
نگه کرد و قندیل و محراب دید
که حیف ست از اینجا فراتر شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
هم اینجا کنم دست خواهش دراز
شنیدم که سالی مجاور نشست
شبی پای عمرش فروشد به گل
سحر برد شخصی چراغش به سر
همی گفت غلغل کنان از فرح
طلبکار باید صبور و حمول
چه زرها به خاک سیه در کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
توان از کسی دل بپرداختن
فقیران منعم ، گدایان شاه
در مسجدی دید و آواز داد
که چیزی دهندت، به شوخی مایست
که بخشایشش نیست بر حال کس
خداوند خانه خداوند ماست
بسوز از جگر نعره ای بر کشید
دریغ ست محروم ازین در شدن
چرا از در حق شوم زرد روی
که دانم نگردم تهیدست باز
چو فریاد خواهان برآورده دست
طپیدن گرفت از ضعیفش دل
رمق دید ازو چون چراغ سحر
و من دق باب الکریم انفتح
که نشنیده ام کیمیاگر ملول
که باشدذ که روزی مسی زر کنند
نخواهی خریدن به از ناز دوست
دگر غمگساری به چنگ آیدت
به آب دگرآتشش باز کش
به اندک دل آزار ترکش مگیر
که دانی که بی او توان ساختن
"حکایت"
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
برین در دعای تو مقبول نیست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
چو دیدی کز آن روی بست ست در
به دیباچه بر اشک یاقوت فام
به نومیدی آنگه بگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
چو خواهنده محروم گشت از دری
شنیدم که راهم درین کوی نیست
درین بود سر بر زمین فدا
قبول ست اگر چه هنر نیستش
یکی در نشابور دانی چه گفت
توقع مدار ای پسر گر کسی
سمیلان چو بر می نگیرد قدم
طمع دار سود و بترس از زیان
سحر دست حاجت به حق برفراشت
که بی حاصلی رو سر خویش گیر
به خ واری برو یا به زاری بایست
مریدی ز حالش خبر یافت گفت
به بی حاصلی سعی چندین مبر
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
ازین ره ، که راهی دگر دیدمی
که من بازدارم ز فتراک دست
چه غم گر شانسد در دیگری؟
ولی هیچ راه دگر روی نیست
که گفتند در گوش جانش ندا
که جز ما پناهی دگر نیستش
چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟
که بی سعی هرگز به جایی رسی
وجودی ست بی منفعت چون عدم
که بی بهره باشند فارغ زیان
"حکایت"
شکایت کند نوعروسی جوان
که مپسند چندین که با این پسر
کسانی که با ما درین منزلند
زن و مرد با هم چنان دوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
شید این سخن پیر فرخنده فال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
دریغ ست روی از کسی تافتن
چرا سرکشی ز آن که گر سرکشد
یکم روز بر بنده ی دل بسوخت
ترا بنده از من به افتد بسی
به پیری ز داماد نامهربان
به تلخی رود روزگارم به سر
نبینم که چون من پریشان دلند
که گویی دو مغز و یکی پوستند
که باری بخندید در روی من
سخندان بود مرد دیرینه سال
که گر خوبروی ست بارش بکش
که دیگر نشاید چنو یافتن
به حرف وجودت قلم در کشد
که می گفت و فرماندهش می فروخت
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
"حکایت"
طبیبی پریچهره در مرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب
نمی خواستم تندرستی خویش
بسا عقل زور آور چیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از چشم بیمار خویشش خبر
که خوش بود چندی سرم با طبیب
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
که سودای عشقش کند زیردست
نیارد دگر سر برآورد هوش
"حکایت"
یکی پنجه ی آهنین راست کرد
چوشیرین به سرپنجه درخود کشید
یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
تو در پنجه ی شیر مرد اوژنی
چه عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که با شیر زور آوری خواست کرد
دگر زور در پنجه ی خود ندید
به سرپنجه ی آهنینش بزن
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
همان پنجه ی آهنین ست و شیر
چه سودت کند پنجه ی آهنی؟
که در دست چوگان اسیرت گوی
"حکایت"
میان دو عمزاده وصلت فتاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
یکی خلق و لطف پریوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
پسر را نشاندند پیران ده
بخندید و گفتا به صد گوسفند
به ناخحن پریچهره می کند پوست
نه صد گوسفند م که سیصد هزار
ترا هر چه مشغول دارد ز دوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت
بگفتا مپرس از من این ماجرا
***
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
دگر نا فرو سرکش افتاده بود
یکی روی در روی دیوار داشت
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
که مهرت برو نیست مهرش بده
تغابن نباشد رهایی ز بند
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نباید به نادیدن روی یار
اگر راست خواهی دلارامت اوست
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
"حکایت"
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
مگر در سرت شور لیلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
مرا خود دلی دردمندست ریش
نه دوری دلیل صبوری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
که بسیار دوری ضروری بود
پیامی که داری به لیلی بگو
که حیف ست نام من آنجا که اوست
"حکایت"
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
به محمود گفت این حکایت کسی
که عشق من ای خواجه برخوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر
به یغما ملک آستین برفشاند
سواران پی در و مرجان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ
من اندر قفای تو می تاختم
گرت قربتی هست در بارگاه
خلاف طریقت بود کاولیا
گر ازدوست چشمت براحسان اوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
حقیقت سرایی ست آراسته
نبینی که جایی که برخاست گرد
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
غریب ست سودای بلبل بر اوی
بپیچید از اندیشه بر خود بسی
نه بر قد و بالای نیکوی اوست
بیفتاد و بشکست صندوق در
وز آنجا به تعجیل مرکب براند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
کسی در قفای ملک جز ایاز
ز یغما چه آورده ای ؟ گفت هیچ
ز خدمت به نعمت نپرداختم
به خلغت مشو غافل از پادشاه
تمنا کنند از خدا جز خدا
تو د ر بند خویشی نه در بند دوست
نیاید به گوش دل از غیب راز
هوا و هوس گرد برخاسته
نبیند نظر گر چه بیناست مرد
"حکایت"
قضا را من و پیری از فاریاب
مرا یک درم بود برداشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
مخور غم برای من ای پرخرد
بگسترد سجاده بر روی آب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت
تو لنگی به چوب آمدی من به پای
چرا اهل معنی بدین نگروند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
پس آنان که در وجد مستغرقند
نگه دارد از تاب آتش خلیل
چو کودک به دست شناور برست
تو بر زنی دریا قدم چون زنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس
که پس آسمان و زمین چیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
که هامون و دریا و کوه و فلک
همه هر چه هستند از آن کمترند
عظیم ست پیش تو دریا به موج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که گر آفتاب ست یک ذره نیست
جو سلطان عزت علم بر کشد
***
رسیدیم در خاک مغرب به آب
به کشتی و درویش بگذاشتند
که آن ناخدا ناخداترس بود
بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
مرا آنکس آرد که کشتی برد
خیال ست پنداشتم یا به خواب
نگه بامدادان به من کرد و گفت
ترا کشتی آورد و مارا خدای
که ابدال در آب و آتش روند
نگه داردش مادر مهرور؟
شب و روز در غین حفظ حقند
چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
نترسد وگر دجله پهناورست
چو مردان ، که بر خشک تردامنی
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
ولی خرده گیرند اهل قیاس
بنی آدم و دام و دد کیستند؟
بگویم گر آید جوابت پسند
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
که با هستیش نام هستی برند
بلندست خورشید تابان به اوج
که ارباب معنی به ملکی درند
وگر هفت دریاست یک قطره نیست
جهان سر به جیب عدم درکشد
"حکایت"
رییس دهی با پسر در رهی
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر
یلان کماندار نخجیرزن
یکی در برش پر نیانی قباه
پسر کانهمه شوکت و پایه دید
که حالش بگردید و رنگش بریخت
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
چه بودت که ببریدی از جان امید؟
بلی ، گفت سالار و فرماندهم
بزرگان از آن دهشت آلوده اند
تو ای بیخبر همچنان در دهی
نگفتند حرفی زبان آوران
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد
که من روز و شب جز به صحرا نیم
***
گذشتند بر قلب شاهنشهی
قباهان اطلس ، کمرهای زر
غلامان ترکش کش تیرزن
یکی بر سرش خسروانی کلاه
پدر را به غایت فرومایه دید
ز هیبت به پیغوله ای درگریخت
به سرداری از سر بزرگان مهمی
بلرزیدی از باد هیبت چو بید
ولی عزتم هست تا در دهم
که در بارگاه ملک بوده اند
که بر خویشتن منصبی می نهی
که سعدی نگوید مثالی بر آن
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
چو بودت که بیرون نیایی به روز؟
جواب از سر روشنایی چه داد
ولی پیش خورشید پیدا نیم
"حکایت"
ثنا گفت بر سعد زنگی کسی
درم داد و تشریف و بنواختش
چو الله و بس دید بر نقش زر
ز سوزش چنان شعله در جان گرفت
یکی گفتش از همنشینان دشت
تو اول زمین بوسه دادی به جای
بخندید کاول ز بیم و امید
به آخر ز تمکین الله و بس
که بر تربتش باد رحمت بسی
به مقدار خود منزلت ساختش
بشورید و برکند خلعت بر
که برجست و راه بیابان گرفت
چه دیدی که حالت دگرگونه گشت؟
نبایستی آخر زدن پشت پای
همی لرزه بر تن فتادم چو بید
نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس
"حکایت"
به شهری در از شام غوغا فتاد
هنوزآن حدیثم به گوش اندرست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند
بیاید چنین دشمنی دوست داشت
اگز عز و جا هست وگر ذل و قید
ز علت مدار – ای خردمند-بیم
بخور هر چه آید ز دست حبیب
گرفتند پیری مبارک نهاد
چو قیدش نهادند بر پای و دست
کرا زهره باشد که غارت کند؟
که میدانمش دوست بر من گماشت
من از حق شناسم ، نه از عمر و زید
چو داروی تلخت فرستد حکیم
نه بیمار داناترست از طبیب
"حکایت"
یکی را چو من دل به دست کسی
پس از هوشمندی و فرزانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
بودش ز تشنیع یاران خبر
کراپای خاطر بر آمد به سنگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت
سحرگه مجال نمازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام
نصیحتگری لومش آغاز کرد
ز برنای منصف برآمد خروش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
نپرسید باری به خلق خوشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
عجب داری ار بار امرش برم
اگر مرد عشقی که خ ویش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
نروید نبات از حبوب درست
تو را با حق آن آشنایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
سراینده خود می نگردد خموش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به چرخ اندر آیند دلاب دار
به تسلیم سر در گریبان برند
مکن عیب درویش مدهوش مست
نگویم سماع ای برادر که چیست
گر از برج معنی پرد طیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ
چو مرد سماع ست شهوت پرست
پریشان شود گل به باد سحر
جهان پر سماع ست و مستی و شور
نبینی شتر بر نوای عرب
شتر را چو شور و طرب در سرست
***
گرو بود و می برد خواری بسی
به دف برزدندش به دیوانگی
که تریاک اکبر بود زهر دوست
چو مسمار پیشانی آ ورده پیش
که بغام دماغش لگدکوب کرد
که غرقه ندارد ز باران خبر
نیندیشد از شیشه ی نام و ننگ
در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت
ز یاران کس آگه ز رازش نبود
برو بسته سرما دری از رخام
که خود را بشکتی درین آب سرد
که ای یار چند از ملامت؟خموش
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
ببین تا چه بارش به جان می کشم
به قدرت درو جان پاک آفرید
که دایم به احسان و فضلش درم
وگر نه ره عافیت پیش گیر
که باقی شوی گر هلاکت کند
مگر حال بر وی بگردد نخست
که از دست خویشت رهایی دهد
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
سماع ست اگر عشق داری و شور
که او چون مگس دست بر سر نزد
به آواز مرغی بنالد فقیر
ولیکن نه هر وقت بازست گوش
به آواز دولاب مستی کنند
چو دولاب بر خود بگیرند زار
چو طاقت نماند گریبان درند
که غرق ست از آن می زند پا ودست
مگر مستمع را بدانم که کیست
فرشته فروماند از سیر او
قویتر شود دیوش اندر دماغ
به آواز خوش خفته خیزد ، نه مست
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
ولیکن چه بیند درآیینه کور؟
که چونش به رقص اندر آرد طرب
اگر آدمی را نباشد خرست
"حکایت"
شکرلب جوانی نی آموخیت
پدر بارها بانگ بر وی زدی
شبی بر ادای پسر گوش کرد
همی گفت و بر چهره افکنده خوی
ندانی که شوریده حالا مست
گشاید دری بر دل از واردات
حلالش بود رقص بر یاد دوست
گرفتم که مردانه ای در شنا
بکن خرقه نام و ناموس و زرق
تعلق حجاب ست و بی حاصلی
که دلها در آتش چو نی سوختی
به تندی و آتش در آن نی زدی
سماعش پریشان و مدهوش کرد
که آتش به من در زد این بار نی
چرا برفشانند در رقص دست
فشاند سر دست بر کاینات
که هر آستینش جانی دروست
برهنه توانی زدن دست و پا
که عاجز بود مرد با جامه غرق
چو پیوندها بگسلی و اصلی
"حکایت"
کسی گفت پروانه را کای حقیر
رهی رو که بینی طریق رجا
سمندر ه ای گرد آتش مگرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
کسی را که دانی خصم تو اوست
ترا کس نگوید نکو می کنی
گدایی که از پادشه خواست دخت
کجا در حساب آرد او چون تودوست
مپندار کو در چنان مجلسی
وگر با همه خلق نرمی کند
نگه کن که پروانه ی سوزناک
مرا چون خلیل آتشی در دلس ست
نه دل دامن دلستان می کشد
نه خود را بر آتش به خود می زنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه آن می کند یار در شاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
بسوزم که یار پسندیده اوست
مرا چند گویی که در خورد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
کسی را نصیحت مگو ای شگفت
ز کف رفت بیچاره ای را لگام
چه نغز آمد این نکته در سندباد
به باد آتش تیز برتر شود
چو نیکت بدیدم بدی می کنی
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
پی چون خودی خودپرستان روند
من اول که این کار سر داشتم
سرانداز در عاشقی صادق ست
اجل ناگهان در کمینم کشد
چو بی شک نبشت ست بر سر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی؟
برو دوستی در خور خویش گیر
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
که مردانگی باید آنگه نبرد
که جهل ست با آهنین پنجه ، زور
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
که جان در سر کار او می کنی
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
که روی ملوک و سلاطین دروست
مدارا کند با چو تو مفلسی
تو بیچاره ای با تو گرمی کند
چه گفت،ای عجب گربسوزم چه باک؟
که پنداری این شعله بر من گل ست
که مهرش گریبان جان می کشد
که زنجیر شوق ست در گردنم
نه این دم که آتش به من در فروخت
که با او توان گفتن از زاهدی
که من راضیم کشته در پای دوست
چو او هست اگر من نباشم رواست
کهخ در وی سرایت کند سوز دوست
حریفی به دست آر همدرد خویش
که جگویی به کژدم گزیده منال
که دانی که در وی نخواهد گرفت
نگویند کاهسته ران ای غلام
که عشق آتش ست- ای پسر-پند باد
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
که رویم فرا چون خودی می کنی
که با چون خودی گم کنی روزگار
به کوی خطرناک مستان روند
دل از سر به یکبار برداشتم
که بد زهره بر خویشتن عاشق ست
همان به که آن نازنینم کشد
به دست دلارام خوشتر هلاک
همان به که در پای جانان دهی
"حکایت"
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
بگفت ای هوادار مسکین من
چو شیرینی از من به در می رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت
همه شب درین گفتگو بود شمع
نرفته ز شب همچنان بهره ای
همی گفت و می رفت ودودش به سر
اگر عاشقی خواهی آموختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
شنیدم که پروانه با شمع گفتن
ترا گریه و سوز و باری چراست؟
برفت انگبین یار شیرین من
چو فرهادم آتش به سر می رود
فرو می دویدش به رخسار زرد
که نه صبر داری نه یارای ایست
من استاده ام تا بسوزم تمام
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
به دیدار او وقت اصحاب جمع
که ناگه بکشتش پریچهره ای
که این ست پایان عشق ای پسر
به کشتن فرج یابی از سوختن
برو خرمی کن که مقبول اوست
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
وگر می روی تن به طوفان سپار
باب چهارم
در تواضع
ز خاک آفریدت خداوند پاک
حریص و جهانسوز و سرکش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک
چو آن سرفرازی نمود ، این کمی
یکی قطره باران ز ابری چکید
که جایی که دریاست من کیستم؟
چو خود را به چشم حقارت بدید
سپهرش به جایی رسانید کار
بلندی از آن یافت کو پست شد
تواضع کند هوشمند گزین
***
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
ز خاک آفریدندت آتش مباش
به بیچارگی تن بینداخت خاک
از آن دیو کردند ازین آدمی
خجل شد چو پهای دریا بدید
گر او هست حقا که من نیستم
صدف در کنارش به جان پرورید
که شد نامور لولو شاهوار
در نیستی کوفت تا هست شد
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
"حکایت"
جوانی خردمند پاکیزه بوم
درو فضل دیدند و فقر و تمیز
سر صالحان گفت روزی به مرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
ندانستی ای کودک خود پسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
طریقت جز این نیست درویش را
بلندیت باید تواضع گزین
ز دریا برآمد به دربند روم
نهادند رختش به جایی عزیز
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
برون رفت و بازش کس آنجا ندید
که پروای خدمت نبودش فقیر
که ناخوب کردی به رای تباه
که مردان ز خدئمت به جایی رسند
که ای یار جان پرور دلفروز
من آلوده بودم در آن جای پاک
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
که افکنده دارد تن خویش را
که آن بام را نیست سلم جز این
"حکایت"
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
یکی طشت خاکسترش بی خبر
همی گفت شولیده دستار و موی
که ای نفس من در خور آتشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان
گمان کی برد مردم هوشمند
ازین نامورتر محلی مجوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
تو نیز ار تکبر کنی همچنان
چو استاده ای بر مقامی بلند
بسا ایستاده در آمد ز پای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
یکی حلقه ی کعبه دارد به دست
گر آن را بخواند ، که نگذاردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش
***
ز گرماوه آمد برون بایزید
فروریختند از سرایی به سر
کف دست شکرانه مالان به روی
به خاکستری روی درهم کشم؟
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بلندی به دعوی و پندار نیست
تکبر به خاک اندر اندازدت
بلندیت باید بلندی مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
به چشم حقارت نگه در کسان
که در سرگرانی ست قدر بلند
که خوانند خلقت پسندیده خوی
بزرگش نبینی به چشم خرد؟
نمایی ، که پیشت تکبرکنان
برفتاده گر هوشمندی مخند
که افتادگانش گرفتند جای
تعنت مکن بر من عیبناک
یکی در خراباتی افتاده مست
ور این را براند ، که باز آردش؟
نه این را در توبه بست ست پیش
"حکایت"
شنیدستم از راویان کلام
یکی زندگانی تلف کرده بود
دلیری سیه نامه ی سخت دل
به سر برده ایام بی حاصلی
سرش خالی از عقل و از احتشام
به ناراستی دامن آلوده ای
نه چشمی چو بینندگان راست رو
چو سال بد از وی خلایق نفور
هوا و هوس خرمنش سوخته
سیه نامه چندان تنعم براند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین
گنهکار برگشته اختر ز دور
تامل به حسرت کنان شرمسار
خجل زیر لب عذرخواهان بسوز
سرشک غم از دیده باران چو میغ
برانداختم نقد عمر عزیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی
برست آنکه در عهد طفلی بمرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین
نگون مانده از شرمساری سرش
درین گوشه نالان گنهکار پیر
وزان نیمه عابد سری پر غرور
که این مدبر تندر پی ما چراست
به گردن در آتش در افتاده ای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
همی رنجم از طلعت ناخوشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
درین بودو وحی از جلیل الصفات
که گر عالم ست این وگر وی جهول
تبه ک رده ایام برگشته روز
به بیچارگی هر که آمد برم
عفو کردم از وی عملهای زشت
وگر عار دارد عبادت پرست
بگو ننگ ازو در قیامت مدار
که آن را جگر خون شد از سوز ودرد
ندانست در بارگاه غنی
کرا جامه پاک ست و سیرت پلید
برین آستان عجز و مسکینیت
چو خود را ز نیکان شمردی بدی
اگر مردی از مردی خود مگوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
ازین نوع طاعت نیاید به کار
چه رند پریشان شوریده بخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
سخن ماند از عاقلان یادگار
گنهکار اندیشناک از خدای
که در عهد عیسی علیه السلام
به جهل و ضلالت سر آورده بود
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
نیاسوده تا بوده از وی دلی
شکم فربه از لقمه های حرام
به ناداشتی دوده اندوده ای
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
نمایان به هم چون مه نو ز دور
جوی نیکنامی نیندوخته
که در نامه جای نبشتن نماند
به غفلت شب و روز مخمور و مست
به مقصوره ی عابدی برگذشت
به پایش در افتاد سر بر زمین
چو پروانه حیران در ایشان ز نور
چو درویش در دست سرمایه دار
ز شبهای در غفلت آورده روز
گه عمرم به غفلت گشت ای دریغ
به دست از نکویی نیاورده چیز
که مرگش به از زندگانی بسی
که پیرانه سر شرمساری نبرد
که گر با من آید فبئس القرین
روان آب حسرت به شیب و برش
که فریاد حالم رس ای دستگیر
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور
نگونبخت جاهل چه در خورد ماست
به باد هوا عمر برداده ای
که صحبت بود با مسیح و منش؟
به دوزخ برفتی پس کار خویش
مبادا که در من فتد آتشش
خدایا تو با او مکن حشر من
درآمد به عیسی علیه الصلوه
مرا دعوت هر دو آمد قبول
بنالید بر من به زاری و سوز
نیندازمش ز آستان کرم
به انعام خویش آرمش در بهشت
که در خلد با وی بود هم نشست
که آن را به جنت برند این به نار
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
که بیچارگی به ز کبر و منی
در دوزخش را نباید کلید
به از طاعت و خویشتن بینیت
نمی گنجد اندر خدایی خودی
نه هر شهسواری به در برد گوی
که پیداست چون پسته مغزی دروست
برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
ولیکن میفزای بر مصطفی
که با حق نکو بود و با خلق بد
ز سعدی همین یک سخن یاددار
به از پارسای عبادت نمای
"حکایت"
فقیهی کهن جامه ی تنگدست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
دگر ره چه حاجت بیند کست
به عزت هر آنکو فروتر نشست
به جای بزرگان دلیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود
فقیهان طریق جدل ساختند
گشادند بر هم در فتنه باز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
فتادند در عقده ی پیچ پیچ
کهن جامه در صف آخر ترین
بگفت ای صنادید شرع رسول
دلایل قوی باید و معنوی
مرا نیز چوگان لعب ست و گوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
سمن سخن تا به جایی براند
برون آمد از طاق و دستار خویش
که هیهات قدر تو نشناختم
دریغ آیدم با چنین مایه ای
معرف به دلداری آمد برش
به دست و زبان منع کردش که دور
که فردا شود بر کهن میزران
چو مولام خوانند و صدر کبیر
تفاوت کنتد هرگز آب زلال
خرد باید ادر سر مرد و مغز
کس از سربزرگی نباشد به چیز
میفراز گردن به دستار و ریش
به صورت کسانی که مردم وشند
به قدر هنر جست باید محل
نی بوریا را بلندی نکوست
بدین عقل و همت نخوانم کست
چه خوش گفت خرمهره ی در گلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست
نه منعم به مال از کسی بهترست
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
به دندان گزید از تعجب یدین
وز آنجا جوان روی همت بتافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست
نقیب از پیش رفت و هرسو دوید
یکی گفت ازین نوع شیرین نفس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
درایوان قاضی به صف برنشست
معرف گرفت آستینش که خیز
فروتر نشین ، یا برو ، یا بایست
کرامت به جاه ست و منزل به قدر
همین شرمساری عقوبت بست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
چو سرپنجه ات نیست شیری مکن
که بنشست وبرخاست بختش به جنگ
فروتر نشست از مقامی که بود
لم ولا اسلم در انداختند
بلا و نعم کرده گردن دراز
فتادند درهم به منقار و چنگ
یکی بر زمین می زند هر دو دوست
که در حل آن ره نبردند هیچ
به غرش درآمد چو شیر عرین
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
نه رگهای گردن به حجت قوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
قلم بر سر حرف دعوی کشید
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
که قاضی چو خر در وحل بازماند
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
به شکر قدومت نپرداختم
که بینم ترا در چنین پایه ای
که دستار قاضی نهد بر سرش
منه بر سرم پای بند غرور
به دستار پنجه گزم سر گران
نمایند مردم به چشمم حقیر
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
نباید مرا چون تو دستار نغز
کدو سربزرگ ست و بی مغز نیز
که دستار پنبه است وسبلت حشیش
چو صورت همان به که دم درکشند
بلندی ونحسی مکن چون زحل
که خاصیت نیشکر خود دروست
وگر می رود صد غلام از پست
چو برداشتن پر طمع جاهلی
به دیوانگی در حریرم مپیچ
وگر در میان شقایق نشست
خر ار جل اطلب بپوشد خرست
به آب سخن کینه از دل بشست
چو خصمت بیفتاد سستی مکن
که فرصت فرو شوید از دل غبار
که گفت ان هذا الیوم عسیر
بماندش درو دیده چون فرقدین
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
که گویی چنین شوخ چشم ازکجاست
که مردی بدین نعت وصورت که دید؟
در این شهر سعدی شناسیم و بس
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
"حکایت"
یکی پادشه زاده در گنجه بود
به مسجد درآمد سرایان و مست
به مقصوره در پارسایی مقیم
تنی چند برگفت او مجتمع
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
چو منکر بود پادشه را قدم
تحکم کند سیر بر روی گل
گرت نهی منکر برآید ز دست
وگر دست قدرت نداری ، بگوی
چو دست و زبان را نماند مجال
یکی پیش دانای خلوت نشین
که باری برین رند ناپاک مست
دمی سوزناک از دلی با خبر
بر آورد مرد جهاندیده دست
خوشست این پسر وقتش از روزگار
کسی گفتش ای قدوه ی راستی
چو بدعهد را نیک خواهی ز بهر
چنین گفت بیننده ی تیزهوش
به طامات مجلس نیاراستم
که هر گه که بازآید از خوی زشت
همین پنج روزست عیش مدام
حدیثی که مرد سخن ساز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
به نیران شوق اندرونش بسوخت
بر نیک محضر فرستاد کس
قدم رنجه فرمای تا سر نهم
دورویه ستادند بر در سپاه
شکر دید و عناب و شمع و شراب
یکی غایت از خود ، یکی نیم مست
ز سویی برآورده مطرب خروش
حریفان خراب از می لعل رنگ
نبود از ندیمان گردن فراز
دف و چنگ با یکدگر سازگار
بفرمودو درهم شکستند خرد
شکستند چنگ و گسستند رود
به میخانه در سنگ بردن زدند
می لاله گون از بط سرنگون
خم آبستن خمر نه ماهه بود
شکم تا به نافش دریدند مشک
بفرمود تا سنگ صحن سرای
که گلگونه ی خمر یاقوت فام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
وگر هر که بربط گرفتی به کف
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش
جوان سر از کبر و پندار مست
پدر بارها گفته بودش به هول
جفای پدر برد و زندان و بند
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل
خیال و غرورش بر آن داشتی
سپر نفکند شیر غران ز جنگ
به نرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
به گفتن درشتی مکن با امیر
به اخلاق با هر که بینی بساز
که این گردن از نازکی برکشد
به شیرین زبانی توان برد گوی
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
می اندر سر و ساتکینی به دست
زبانی دل آویز و قلبی سلیم
چو عالم نباشی کم از مستمع
شدند آن عزیزان خراب اندرون
که یارد زد از امر معروف دم؟
فروماند آواز چنگ از دهل
نشاید چو بی دست و پایان نشست
که پاکیزه گردد به اندرز خوی
به همت نمایند مردی رجال
بنالید و بگریست سر بر زمین
دعا کن که ما بی زبانیم و دست
قویتر که هفتاد تیغ و تبر
چه گفت ای خداوند بالا و پشت
خدایا همه وقت او خوش بدار
برین بد چرا نیکویی خواستی
چو بد خواستی بر سر خلق شهر؟
چو سر سخن در نیابی مجوش
ز داد آفرین توبه اش خواستم
به عیشی رسد جاودان در بهشت
به ترک اندرش عیشهای مدام
کسی ز آن میان با ملک بازگفت
ببارید بر چهره سیل دریغ
جحیا دیده بر پشت پایش بدوخت
در توبه کوبان که فریاد رس
سر جهل و ناراستی بر نهم
سخن پرور آمد در ایوان شاه
ده از نعمت آباد و مردم خراب
یکی شعر گویان صراحی به دست
ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
سر چنگی از خواب در بر چو چنگ
به جز نرگس آنجا کسی دیده باز
برآورده زیر از میان ناله زار
مبدل شد آن عیش صافی به درد
به در کرد گوینده از سر سرود
کدو را نشاندند و گردن زدند
روان همچنان کز بط کشته ، خون
در آن فتنه دختر بینداخت زود
قدح را برو چشم خونی پراشک
بکندند و کردند نو باز جای
بشستن نمی شد ز روی رخام
که خورد اندر آن روز چندان شراب
قفا خوردی از دست مردم چو دف
بمالیدی او را چو طنبور گوش
چو پیران به کنج عبادت نشست
که شایسته رو باش و بایسته قول
چنان سودمندش نیامد که پند
که بیرون کن از سر جوانی و جهل
که درویش را زنده نگذاشتی
نیندیشد از تیغ بران پلنگ
چوبادوست سختی کنی دشمن اوست
که خایسک تادیب بر سر نخورد
چو بینی که سختی کند ، سست گیر
اگر زیر دستت اگر سرفراز
به گفتار خوش ، و آن سر اندر کشد
که پیوسته تلخی برد تندخوی
ترشروی را گو به تلخی بمیر
"حکایت"
شکر خنده ی انگبین می فروخت
نباتی میان بسته چون نیشکر
گر او زهر برداشتی فی المثل
گرانی نظر کرد در کار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید
زنی گفت بازی کنان شوی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
برو آب گرم از لب جوی خور
حرامت بود نان آنکس چشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
که دلها ز شیرینیش می بسوخت
برو مشتری از مگس بیشتر
بخوردندی از دست او چون عسل
حسد برد بر گرم بازار او
عسل سر و سرکه بر ابروان
که ننشست بر انگبینش مگس
به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو ابروی زندانیان روز عید
عسل تلخ باشد ترشروی را
که اخلاق نیک آمدست از بهشت
نه جلاب سرد ترشروی خور
که چون سفره ابرو به هم در کشید
که بدخوی باشد نگونساربخت
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
"حکایت"
شنیدم که فرزانه ای حق پرست
از آن تیره دل ، مرد صافی درون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
درد مست نادان گریبان مرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
هنرور چنین زندگانی کند
گریبان گرفتش یکی رند سست
قفا خورد وسر برنکرد از سکون
تحمل دریغ ست ازین بی تمیز
بدو گفت ازین نوع با من مگوی
که با شیر جنگی سگالد نبرد
زند در گریبان نادان مست
جفا بیند و مهربانی کند
"حکایت"
سگی پای صحرانشینی گزید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
پس از گریه ، مرد پراکنده روز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
محال ست اگر تیغ بر سر خورم
توان کرد با ناکسان بدرگی
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
به خیل اندرش دختری بود خرد
که آخر ترا نیز دندان نبود؟
بخندید کای بابک دلفروز
دریغ آمدم کام و دندان خویش
که دندان به پای سگ اندر برم
ولیکن نیاید ز مردم سگی
"حکایت"
بزرگی هنرمند آفاق بود
ازین خفرگی موی کالیده ای
چو ثعبانش آسوده دندان به زهر
مدامش بر روی آب چشم سبل
گره وقت پختن بر ابرو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
گهی خار و خس در ره انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی
کسی گفت ازین بنده ی بدخصال
نیرزد وجودی بدین ناخوشی
منت بندهبنده ی خوب و نیکو سیر
وئگر یک پشیر آورد سر مپیچ
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بدست این پسر طبع و خویش ولیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی
تحمل چو زهرت نماید نخست
غلامش نکوهیده اخلاق بود
بدی سرکه در روی مالیده ای
گرو برده از زشت رویان شهر
دویدی ز بوی پیاز بغل
چو پختند با خواجه زانو زدی
وگر مردی آبش ندادی به دست
شب و روز ازو خانه در کند و کوب
گهی ماکیان در چه انداختی
نرفتی به کاری که بازآمدی
چه خواهی ادب ، یا هنر ، یا جمال؟
که جورش پسندی و بارش کشی
به دست آرم ، این را بنحاس بر
گران ست اگر راست خواهی به هیچ
بخندید کای یار فرخ نژاد
مرا زو طبیعت شود خوی نیک
توانم جفا بردن از هر کسی
ولی شهد گردد چو در طبع رست
"حکایت"
کسی راه معروف کرخی بجست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نهادی پریشان و طبعی درشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
به یکدم که چشمانش خفتن گرفت
که لعت برین نسل ناپاک باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
چه داند لت انبانی از خواب مست
سخنهای منکر به معروف گفت
فرو خورد شثیخ این حدیث از کرم
یکی گفت معروف را در نهفت
برو زین سپس گو سر خویش گیر
نکویی و رحمت به جای خودست
سر سفله را گردبالش منه
مکن با بدان نیکی ای نیک بخت
نگویم مراعات مردم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به برفاب ، رحمت مکن بر خسیس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
جفای چنین کس نباید شنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
وگر پرورانی درخت کرم
نبینی که در کرخ تربت بسی ست
به دولت کسانی سر افراختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
که بنهاد معروفی از سر نخست
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
به موییش جان در تن آویخته
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه از دست فریاد او خواب کس
نمی مرد خلقی به حجت بکشت
گرفتند ازو خلق راه گریز
همان ناتوان ماند و معروف و بس
چو مردن میان بست وکرد آنچه گفت
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
مسافر پراکنده گفتن گرفت
که نامند و ناموس و زرقند و باد
فریبنده ی پارسایی فروش
که بیچاره ای دیده برهم نبست؟
که یکدم چرا غافل از وی بخفت
شنیدند پوشیدگان حرم
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
گرانی مکن جای دیگر بمیر
ولی با بدان نیک مردی بدست
سر مردم آزار بر سنگ به
که در شوره نادان نشاند درخت
کرم پیش نامردمان گم مکن
که سگ را نمالند چون گربه پشت
به سیرت به از مردم ناسپاس
چو کردی، مکافات بر یخ نویس
مکن هیچ رحمت برین هیچکس
پریشان مشو زین پریشان که گفت
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
که نتواند از بی قراری غنود
به شکرانه بار ضعیفان بکش
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
بر نیکنامی خوری لاجرم
به جز گور معروف معروف نیست
که تاج تکبر بینداختند
نداند که حشمت به حلم اندرست
"حکایت"
طمع برد شوخی به صاحب دلی
کمربند دستش تهی بود و پاک
برون تاخت خواهنده ی خیره روی
که زنهار ازین کژدمان خموش
که چون گربه زانو به دل برنهند
سوی مسجد آورده دکان شید
ره کاروان شیرمردان زنند
سپید و سیه پاره بردوخته
زهی جوفروشان گندم نمای
مبین در عبارت که پینرد و سست
چرا کرد بایدنماز از نشست
عصای کلیمند بسیار خوار
نه پرهیزگار و نه دانشورند
عبایی بلیلانه در تن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر
شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ
نخواهم درین وصف ازین بیش گفت
فرو گفت ازین شیوه نادیده گوی
یکی کرده بی آبرویی بس
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت
یکی تیری افکند در ره فتاد
تو برداشتی و آمدی سوی من
بخندید صاحب دلی نیک خوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی ست
ز روی گمان بر من اینها که بست
وی امسال پیوست با ما وصال
به از من کس اندر جهان عیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس
به محشر گواه گناهم گر اوست
گرم عیب گوید بد اندیش من
کسان مرد راه خدا بوده اند
زبون باش چون پوستینت درند
گر از خاک مردان سبویی کنند
نبود آن زمان درمیان حاصلی
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
پلنگان درنده ی صوف پوش
وگر صیدی افتد چو سگ در جهند
که درخانه کمتر توان یافت صید
ولی جامه ی مردم اینان کنند
به سالوس و ، پنهان زر اندوخته
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
که در رقص و حالت جوانند و چست
چو در رقص بر می توانند جست؟
به ظاهر چنین زردروی و نزار
همین بس که دنیا به دین می خورند
به دخل حبش جامه ی زن کنند
مگر خواب پیشین و نان سحر
چو زنبیل دریوزه ، هفتاد رنگ
که شنعت بود سیرت خویش گفت
نبیند هنر دیده ی عیبجوی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
گر انصاف پرسی ، نه از عقل کرد
بتر زو قرینی که آورد و گفت
وجودم نیازرد و رنجم نداد
همی در سپوزی به پهلوی من
که سهل ست ازین صعبتر گو بگوی
از آنها که من دانم از صد یکی ست
من ازخود یقین می شناسم که هست
کجا داندم عیب هفتاد سال؟
نداند ، به جز عالم الغیب من
که پنداشت عیب من این ست و بس
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
بیا گو ببر نسخه از پیش من
که برجاس تیر بلا بوده اند
که صاحب دلان بار شوخان برند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
"حکایت"
ملک صالح از پادشاهان شام
بگشتی در اطراف بازار و کوی
که صاحب نظر بود ودرویش دوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب
یکی زان دو می گفت با دیگری
گر این پادشاهان گردن فراز
درآیند با عاجزان در بهشت
بهشت برین ملک و ماوای ماست
همه عمر ازینان چه دیدی خوشی
اگر صالح آنجا به دیوار باغ
چو مرد این سخن گفت وصالح شنید
دمی رفت تا چشمه ی آفتاب
دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
بر ایشان ببارید باران جود
پس از رنج سرما و باران و سیل
گدایان بی جامه شب کرده روز
یکی گفت ازینان ملک را نهان
پسندیدگان در بزرگی رسند
شهنشه ز شادی چو گل بر کشفت
من آنکس نیم کز غرور حشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت
من امروز کردم در صلح باز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
بر از شاخ طوبی کسی برنداشت
ارادت نداری سعادت مجوی
ترا کی بود چون چراغ التهاب
وجودی دهد روشنایی به جمع
برون آمدی صبحدم با غلام
به رسم عرب نیمه بربسته روی
هر آنک این دو دارد ملک صالح اوست
پریشان دل و خاطر آشفته یافت
چو حربا تامل کنان آفتاب
که هم روز محشر بود داوری
که در لهو و عیشند و با کام و ناز
من از گور سر برنگیرم ز خشت
که بند غم امروز بر پای ماست
که در آخرت نیز رحمت کشی
برآید ، بگفتش بدرم دماغ
دگر بودن آنجا مصالح ندید
ز چشم خلایق فروشست خواب
به هیبت نشست و به حرمت نشاند
فروشستشان گرد ذل از وجود
نشستند با نامداران خیل
معطر کنان جامه بر عود سوز
که ای حلقه در گوش حکمت ، جهان
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
بخندید در روی درویش و گفت
ز بیچارگان روی درهم کشم
که ناسازگار کنی در بهشت
تو فردا مکن در به رویم فراز
شرف بایدت دست رویش گیر
که امروز تخم ارادت نکاشت
به چوگان خدمت توان برد گوی
که از خود پری همچون قندیل از آب
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
"حکایت"
یکی در نجوم اندکی دست داشت
بر کوشیار آمد از راه دور
خردمند ازو دیده بردوختی
چو بی بهره عزم سفر کرد باز
تو خود را گمان برده ای پر خرد
ز دعوی پری زان تهی می روی
ز هستی در آفاق سعدی صفت
ولی از تکبر سری مست داشت
دلی پر ارادت سری پر غرور
یکی حرف در وی نیاموختی
بدو گفت دانای گردن فراز
انائی که پر شد دگر چون برد؟
تهی آی تا پرمعانی شوی
تهی گرد و بازآی پر معرفت
"حکایت"
به خشم از ملک ، بنده ای سربتافت
چو بازآمد از راه خشم و ستیز
به خون تشنه جلاد نامهربان
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
که پیوسته در نعمت و ناز و نام
مبادا که فردا به خون منش
ملک را چو گفت وی آمد به گوش
بسی بر سرش داد و بردیده ، بوس
به رفق از چنان سهمگن جایگاه
غرض زین جدیث آنکه گفتار نرم
تواضع کن ای دوست با خصم تند
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بفرمود جستن کسش در نیافت
به شمشیر زن گفت خونش بریز
برون کرد چون تشنه دشنه زبان
خدایا بحل کردمش خون خویش
در اقبال او بوده ام دوستکام
بگیرند و خرم شود دشمنش
دگر دیگ خشمش نیاورد جوش
خداوند رایت شد و طبل و کوس
رسانید دهرش بدان پایگاه
چو آب ست بر آتش مرد گرم
که نرمی کند تیغ برنده کند
بپوشند خفتان صدتو حریر
"حکایت"
ز ویرانه ی عارفی ژنده پوش
به دل گفت کوی سگ اینجا چراست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد
شنید از درون عارف آواز پای
مپندار ای دیده ی روشنم
چو دیدم که بیچارگی می خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
چو خواهی که در قدر والا رسی
درین حضرت آنان گرفتند صدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
یکی را نباح سگ آمد به گوش
درآمد که درویش صالح کجاست؟
به جز عارف آنجا دگر کس ندید
که شرم آمدش بحث این راز کرد
هلا گفت بر در چه پایی درآی
کز ایدر سگ آواز کرد ، این منم
نهادم ز سر کبر و رای و خرد
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
ز شیب تواضع به بالا رسی
که خود را فروتر نهادند قدر
فتاد از بلندی به سر در نشیب
به مره آسمانش به عیوق برد
"حکایت"
گروهی برآنند از اهل سخن
برآمد طنین مگس بامداد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
یکی گفت از آن حلقه ی اهل رای
مگش را تو چون فهم کردی خروش
تو کاگاه گردی به بانگ مگس
تبسم کنان گفتش ای تیز هوش
کسانی که با من به خلوت درند
چو پوشیده دارند اخلاق دون
فرا می نمایم که می نشنوم
چو کالیو دانندم اهل نشست
اگر بدشنیدن نیاید خوشم
به حبل ستایش فراچه مشو
که حاتم اصم بود ، باور مکن
که در چنبر عنکبوتی فتاد
مگس قند پنداشتش قید بود
که ای پای بند طمع پای دار
که در گوشه ما دامیارست و بند
عجب دارم ای مرد راه خدای
که ما را به دشواری آمد به گوش؟
نشاید اصم خواندنت زین سپس
اصم به که گفتار باطل نیوش
مرا عیب پوش و ثنا گسترند
کند هستیم زیر و طبعم زبون
مگر کز تکلف مبرا شوم
بگویند نیک و بدم هر چه هست
ز کردار بد دامن اندر کشم
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو
"حکایت"
عزیزی در اقصای تبریز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش
که یارا مرو کاشنای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس
یکی پیش خصم آمدن مردوار
برین هر دو خصلت غلام توام
گرت رای باشد به حکم کرم
سرایی ست کوتاه و دربسته سخت
کلوخی دو بالای هم برنهیم
به چندانکه در دستت افتد بساز
به دلداری و چاپلوسی و فن
جوانمرد شبرو فروداشت دوش
بغلطان و دستار و رختی که داشت
وزآنجا برآورد غوغا که دزد
بدر جست از آشوب دزد و دغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
عجب ناید از سیرت بخردان
در اقبال نیکان بدان می زیند
که همواره بیدار و شب خیز بود
بپیچید و بر طرف بامی فکند
ز هر جانبی مرد با چوب خاست
میان خطر جای بودن ندید
گریز به وقت اختیار آمدش
که شب دزد بیچاره محروم شد
به راهی دگر پیشباز آمدش
به مردانگی خاک پای توام
که جنگ آوری بر دو نوع ست و بس
دوم جان بدر بردن از کارزار
چه نامی که مولای نام توام؟
به جایی که می دانمت ره برم
نپندارم آنجا خداوند رخت
یکی پای بر دوش دیگر نهیم
از آن به که گردی تهیدست باز
کشیدش سوی خانه ی خویشتن
به کتفش برآمد خداوند هوش
ز بالا به دامان او در گذشت
ثواب ای جوانان و یاری و مزد
دوان جامه ی پارسا در بغل
که سرگشته ای را برآمد مراد
ببخشود بر وی دل نیک مرد
که نیکی کنند از کرم با بدان
وگر چه بدان اهل نیکی نیند
"حکایت"
یکی را چوسعدی دلی ساده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
یکی گفتش آخر ترا ننگ نیست
تن خویشتن سغبه دونان کنند
نشاید ز دشمن خطا در گذشت
بدو گقفت شیدای شوریده سر
دلم خانه ی مهریارست و بس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
گرین مدعی دوست بشناختی
گر از هستی حق خبر داشتی
که با ساده رویی در افتاده بود
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز یاری به تندی نپرداختی
خبر زینهمه سیلی و سنگ نیست؟
ز دشمن تحمل زبونان کنند
که گویند یار او مردی نداشت
جوابی که شاید نبشتن به زر
ازآن می نگنجد درو کین کس
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی به پیکار دشمن نپرداختی
همه خلق را نیست پنداشتی
"حکایت"
شنیدم که لقمان سیه فام بود
یکی بنده خویش پنداشتش
جفا دید و با جور و قرش بساخت
چو پیش آمدش بنده ی رفته باز
به پایش در افتادو پوزش نمود
به سالی ز جورت جگر خون کنم
ولی هم ببخشایم ای نیک مرد
تو آباد کردی شبستان خویش
علامی ست در خیلم ای نیک بخت
دگر ره نیازارمش سخت دل
هر آنکس که جور بزرگان نبرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
نکو گفت بهرام شه با وزیر
نه تن پرور و نازک اندام بود
زبون دید و در کار گل داشتش
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
بخندید لقمان که پوزش چه سود
به یک ساعت از دل بدر چون کنم
که سود تو ما را زیانی نکرد
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
که فرومایمش وقتها کار سخت
چو یاد آیدم سختی کار گل
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
تو بر زیردستان درشتی مکن
که دشوار با زیردستان مگیر
"حکایت"
شنیدم که در دشت صنعا ، جنید
ز نیروی سرپنجه ی شیر گیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
چو مسکین وبی طاقتش دید و ریش
شنیدم که می گفت و خوش می گریست
به ظاهر من امروز ازین بهترم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
وگر کسوت معرفت در برم
که سگ با همه زشت نامی چو مرد
ره این ست سعدی که مردان راه
از آن بر ملایک شرف داشتند
سگی دید بر کنده دندان صید
فرومانده عاجز چو روباه پیر
لگد خوردی از گوسفندان حی
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
دگر تا چه راند قضا بر سرم
به سر برنهم تاج عفو خدای
نماند ، به بسیار ازین کمتر
مر او را به دوزخ نخواهند برد
به عزت نکردند در خود نگاه
که خود را به از سگ نپنداشتند
"حکایت"
یکی بربطی در بغل داشت مست
چو روز آمد آن نیک مرد سلیم
که دوشینه معذور بودی و مست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
ازین دوستان خدا بر سرند
به شب در سر پارسایی شکست
بر سنگدل برد یک مشت سیم
تو را و مرا بربط و سرشکست
ترا به نخواهد شد الا بسیم
که از خلق بسیار بر سر خورند
"حکایت"
شنیدم که در خاک و خش از مهان
مجرد به معنی ، نه عارف به دلق
سعادت گشاده دری سوی او
زبان آوری بی خرد سعی کرد
که زنهار ازین مکر و دستان و ریو
دمادم بشویند چون گربه روی
ریاضت کش از بهر نام و غرور
همی گفت و خلقی برو انمن
شنیدم که بگریست دانای وخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک
پسند آمد از عیبجوی خودم
گرآنی که دشمنت گوید، مرنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
وگر می رود در پیاز این سخن
نگیرد خردمند روشن ضمیر
به آیین و عقل ست و رای و خرد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست
تو نیکوروش باش تا بدسگال
چو دشوارت آمد ز دشمن سخن
جز آنکس ندانم نکوگوی من
یکی بود در کنج خلوت نهان
که بیرون کند دست حاجت به خلق
در از دیگران بسته بر روی او
ز شوخی به بدگفتن نیک مرد
به جای سلیمان نشستن چو دیو
طمع کرده در صید موشان کوی
که طبل تهی را رودبانگ دور
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن
که یارت مرین بنده را توبه بخش
مرا توبه ده تا نگردم هلاک
که معلوم من کرد خوی بدم
وگر نیستی ، گو برو باد سنج
تو مجموع باش او پراکنده گفت
چنین ست کو گنده مغزی مکن
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
که دانا فریب مشعبد خرد
زبان بد اندیش بر خود ببست
نیابد به نقص تو گفتن مجال
نگر تا چه عیب گرفت آن مکن
که روشن کند بر من آهوی من
"حکایت"
کسی مشکلی برد پیش علی
امیر دو بند کشورگشای
شنیدم که شخصی در آن انجمن
نرنجید ازو حیدر نامجوی
بگفت آنچه دانست و بایسته گفت
پسندید از او شاه مردان جواب
به از ما سخنگوی دانای کیست
گر امروز بودی خداوند جاه
بدر کردی از بارگه حاجبش
که من بعد بی آبرویی مکن
یکی را که پندار در سر بود
ز علمش ملال آید از وعظ ننگ
گرت در دریای فضل ست خیز
نبینی که از خاک افتاده خوار
مریز ای حکیم آستینهای در
به چشم کسان در نیاید کسی
مگو تا بگویند شکرت هزار
مگر مشکلش را کند منجلی
جوابش بگفت از سر علم و رای
بگفتا چنین نیست یا بالحسن
بگفت از تو دانی ازین به بگوی
به گل چشمه ی خور نشاید نهفت
که من بر خطا بودم او بر صواب
که بالتر از علم او علم نیست
نکردی خود از کبر در وی نگاه
فرو کوفتندی به ناواجبش
ادب نیست پیش بزرگان سخن
مپندار هرگز که حق بشنود
شقایق به باران نروید ز سنگ
به تذکر در پای درویش ریز
بروید گل و بشکفد نوبهار
چو میبینی از خویشتن خواجه پر
که از خود بزرگی نماید بسی
چو خود گفتی از کس توقع مدار
"حکایت"
گدایی شنیدم که در تنگ جای
ندانست درویش بیچاره کوست
برآشفت بر وی که کوری مگر؟
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
چو منصف بزرگان دین بوده اند
بنازند فردا تواضع کنان
اگر می بترسی ز روز شمار
مکن خیره بر زیردستان ستم
نهادش عمر پای بر پشت پای
که رنجیده دشمن نداند ز دوست
بدو گفت سالار عادل عمر
ندانستم از من گنه در گذر
که با زیردستان چنین بوده اند
نگون از خجالت سرگردنان
از آن کز تو ترسد ، خطا درگذر
که دستی ست بالای دست تو هم
"حکایت"
یکی خوب کردار خوشخوی بود
به خوابش کسی دید چون درگذشت
دهانی به خنده چو گل باز کرد
که بر من نکردند سختی بسی
که بد سیرتان را نکو گوی بود
که باری حکایت کن از سرگذشت
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد
که من سخت نگرفتمی بر کسی
"حکایت"
چنین یاد دارم که سقای نیل
گروهی سوی کوهساران شدند
گرستند و از گریه جویی روان
به ذوالنون خبر داد از ایشان کسی
فروماندگان را دعایی بکن
شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت
خبر شد به مدین پس از روز بیست
سبک عزم بازآمدن کرد پیر
بپرسید ازو عارفی در نهفت
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان
در این کشور اندیشه کردم بسی
برفتم مبادا که از شر من
بهی بایدت لطف کن کان بهان
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
بزرگی که خود را به خردی شمرد
ازین خاکدان بنده ای پاک شد
الا ای که بر خاک ما بگذری
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
به بیچارگی تن فراخاک داد
بسی برنیاید که خاکش خورد
مگر تا گلستان معنی شکفت
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
نکرد آب بر مصر سالی سبیل
به فریاد خواهان باران شدند
نیامند مگر گریه ی آسمان
که بر خلق رنج ست وسختی بسی
که مقبول را رد نباشد سخن
بسی بر نیامد که باران بریخت
که ابر سیه دل بر ایشان گریست
که پر شد به سیل بهاران غدیر
چه حکمت درین رفتنت بود؟ گفت
شود تنگ روزی به فعل بدان
پریشان تر از خود ندیدم کسی
ببندد در خیر بر انجمن
ندیدندی از خود بتر در جهان
که مر خویشتن را نگیری به چیز
به دنیا وعقبی بزرگی ببرد
که در پای کمتر کسی خاک شد
به خاک عزیزان که یادآوری
که در زندگی خاک بودست هم
وگر گرد عالم برآمد چو باد
دگر باره بادش به عالم برد
برو هیچ بلبل چنین خوش نگفت
که بر استخوانش نروید گلی
باب پنجم
در رضا
شبی زیت فکری همی سوختم
پراکنده گویی حدیثم شنید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که فکرش بلیغ ست و رایش بلند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
نداند که ما را سر جنگ نیست
توانم که تیغ زبان برکشم
بیا تا درین شیوه چالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نه سختی رسد از ضعیفی به مور
چو نتوئان بر افلاک دست آختن
گرت زندگانی نبشتست دیر
وگر در حیاتت نماندست بهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد
***
چراغ بلاغت می افروختم
جز احسنت گفتن طریقی ندید
که ناچار فریاد خیزد ز درد
درین شیوه ی زهد و طامات و پند
که این شیوه ختم ست بر دیگران
وگر نه مجال سخن تنگ نیست
جهانی سخن را قلم در کشم
سر خصم را سنگ ، بالش کنیم
نه در چنگ و بازوی زور آورست
نیاید به مردانگی در کمند
نه شیران به سرپنجه خوردند وزور
ضروری ست با گردشش ساختن
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
"حکایت"
مرا در سپاهان یکی یار بود
مدامش به خون دست وخنجرخضاب
ندیدمش روزی که ترکش نبست
دلاور به سرپنجه ی گاوزور
به دعوی چنان ناوک انداختی
چنان خار در گل ندیدم که رفت
نزد تاریک جنگجویی به خشت
چو گنجشک روز ملخ رانبرد
گرش بر فریدون بدی تاختن
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
زره پوش را چون تبرزین زدی
نه در مردی او را نه در مردمی
مرا یکدم از دست نگذاشتی
سفر ناگهم زان زمین در ربود
قضا نقل کرد از عراقم به شام
مع القصه چندی ببودم مقیم
دگر پر شد از شام پیمانه ام
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
شبی سر فروشد به اندیشه اشم
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
به دیدار وی در سپاهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر پیر
چو کوه سپیدش سر از برف موی
فلک دست قوت برو یافته
بدر کرده گیتی غرور از سرش
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
بخندید کز روز جنگ تتر
زمین دیدم از نیزه چون نیستان
برانگیختم گرد هیجا چو دود
من آنم که چون حمله آوردمی
ولی چون نکرد اخترم یاور
غنیمت شمردم طریق گریز
چه یاری کند مغفر و جوشنمکلید ظفر چون نباشد به دست
گروهی پلنگ افکن پیل زور
همان دم که دیدم گرد سپاه
چو ابر اسب تازی برانگیخیم
دو لشکر به هم برزدند از کمین
ز باریدن تیر همچون تگرگ
به صید هژبران پرخاش ساز
زمین آسمان شد ز گرد کبود
سواران دشمن چو دریافتیم
به تیر و سنان موی بشکافتیم
چه زور آورد پنجه ی جهد مرد
نه شمشیر کند آوران کند بود
کس از لشکر ما زهیجا برون
چو صد دانه مجموعه در خوشه ای
به نامردی از هم بدادیم دست
کسان را نشد ناوک اندر حریر
چو طالع ز ما روی بر پیچ بود
ازین بوالعجبتر حدیثی شنو
که جنگ آور و شوخ و عیار بود
بر آتش دلم خصم ازو چون کباب
ز پولاد پیکانش آتش نجست
ز هولش به شیران در افتاده شور
که عذرا به هر یک یک اداختی
که پیکان او در سپرهای جفت
که خود و سرش را نه درهم سرشت
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد
امانش ندادی به تیغ آختن
فرو برده چنگال در مغز شیر
وگر کوه بودی بکندی ز جای
گذر کردی از مرد و برزین زدی
دوم در جهان کس شنید آدمی
که با راست طبعان سری داشتی
که بیشم در آن بقعه روزی نبود
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام
به رنج و به راحت به امید و بیم
کشید آرزومندی خانه ام
که بازم گذر بر عراق اوفتاد
به دل برگشت آن هنرپیشه ام
که بودم نمک خورده از دست مرد
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
خندگش کمان ، ارغوانش زریر
دوان آبش از برف پیری بروی
سر دست مردیش برتافته
سر ناتوانی به زانو برش
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
بدر کردم آن جنگجویی ز سر
گرفته علمها چو آتش در آن
چو دولت نباشد تهور چه سود
برمح از کف انگشتری بردمی
گرفتند گردم چو انگشتری
که نادان کند با قضا ، پنجه تیز
چو یاری نکرد اختر روشنم
به بازو در فتح نتوان شکست
در آهن سر مرد و سم ستور
زره جامه کردیم و مغفر کلاه
چو باران بلارک فروریختیم
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
کمند اژدهای دهن کرده باز
چو انجم درو برق شمشیر و خود
پیاده سپر در سپر بافتیم
چو دولت نبد روی برتافتیم
چو بازوی توفیق یاری نکرد
که کین آوری ز اختر تند بود
نیامد جز آغشته خفتان به خون
فتادیم هر دانه ی گوشه ای
چو ماهی که با جوشن افتد به شست
که گفتم بدوزند سندان به تیر
سپر پیش تیر قضا هیچ بود
که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
"حکایت"
یکی آهنین پنجه در اردبیل
نمد پوش آمد به جنگش فراز
بخ پرخاش جستن چو بهرام گور
چو دید اردبیلی نمد پاره پوش
به پنجاه تیر خدنگش بزد
درآمد نمدپوش چون سام گرد
به لشکر گهش برد و در خیمه دست
شب از غیرت و شرسماری نخفت
تو کا هن به ناوک بدوزی و تیر
شنیدم که می گفت وخون می گریست
من آنم که در شیوه ی طعن و ضرب
جو بازوی بختم قوی حال بود
کنونم که در پنجه اقبیل نیست
به روز اجل نیزه جوشن درد
کرا تیغ قهر اجل در قفاست
ورش بخت یاور بود ، دهر پشت
نه دانا به سعی از اجل جان ببرد
همی بگذرانید بیلک زبیل
جوانی جهانسوز پیکار ساز
کمندی به کتفش بر ، از خام گور
کمان در زه آورد وزه را به گوش
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
به خم کمندش در آورد و برد
چو دزدان خونی به گردن ببست
سحرگه پرستاری از خیمه گفت
نمدپوش را چون فتادی اسیر؟
ندانی که روز اجل کی نزیست؟
به رستم درآموزم آداب حرب
سطبری بیلم نمد می نمود
نمد پیش تیرم کم از بیل نیست
ز پیراهن بی اجل نگذرد
برهنه ست اگر جوشنش چند لاست
برهنه نشاید به ساطور کشت
نه نادان به ناساز خوردن بمرد
"حکایت"
شبی کردی از درد پهلو نخفت
ازین دست کو برگ رز می خوردکه در سینه پیکان تیر تتار
گر افتد به یک لقمه در روده پیچ
قضا را طبیب اندر آن شب بمرد
طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
عجب دارم ار شب به پایان برد
به از ثقل ماکول ناسازگار
همه عمر نادان بر آید به هیچ
چهل سال ازین رفت و زندست کرد
"حکایت"
یکی روستایی سقط شد خرش
جهاندیده پیری برو برگذشت
مپندار جان پدر کاین حمار
که این دفع چوب از سروگوش خویش
چه داند طبیب از کسی رنج برد
علم کرد بر تاک بستان سرش
چنین گفت خندن به ناطور دشت
کند دفع چشم بد از کشتزار
نمی کرد تا ناتوان مرد و ریش
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
"حکایت"
شنیدم که دیناری از مفلسیس
به آخر سر ناامیدی بتافت
به بدبختی و نیک بختی قلم
نه روزی به سرپنجگی می خورند
بسا چاره دانا به سختی بمرد
بیفتاد و مسکین بجستش بسی
یکی دیگرش ناطلب کرده یافت
بگردید و ما همچنان در شکم
که سرپنجگان تنگ روزی ترند
که بیچاره گوی سلامت ببرد
"حکایت"
فرو کوفت پیری پسر را به چوب
توان بر تو از جور مردم گریست
به داور خروش ای خداوند هوش
بگفت ای پدر بی گناهم مکوب
ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟
نه از دست داور برآور خروش
"حکایت"
بلند اختری نام او بختیار
به کوی گدایان درش ، خانه بود
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
چو درویش بیند توانگر به ناز
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
که کس چون تو بدبخت ودرویش نیست
بیاموز مردی ز همسایگان
کسان را زر و سیم وملک ست ورخت
برآورد صافی دل صوف پوش
که من دست قدرت ندارم به هیچ
نکردند در دست من اختیار
یکی پیر درویش در خاک کیش
چو دست قضا زشت رویت سرشت
که حاصل کند نیک بختی به زور؟
نیاید نکوکاری از بدرگان
همه فیلسوفان یونان و روم
ز وحشی نیاید که مردم شود
توان پاک ک ردن ز زنگ آینه
به کوشش نروید گل از شاخ بید
چو رد می نگردد خدنگ قضا
قوی دستگه بود و سرمایه دار
زرش همچو گندم به پیمانه بود
دگر تنگدستان برگشته حال
دلش بیش سوزد به داغ نیاز
شبانگه چو رفتنش تهیدست پیش
چو زنبور سرسخت به جز نیش نیست
که آخر نیم قحبه ی رایگان
چرا همچو ایاشن نه ای نیک بخت؟
چو طبل از تهیگاه حالی خروش
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
که مر خویشتن را کنم بختیار
چوخوش گفت باهمسر زشت خویش
میندای گلگونه بر روی زشت
به سرمه که بینا کند چشم کور؟
محال ست دوزندگی از سگان
ندانند کرد انگبین از زقوم
به سعی اندرو تربیت گم شود
ولیکن نیازد ز سنگ آینه
نه زنگی به گرمابه گردد سپید
سپر نیست مر بنده را جز رضا
"حکایت"
چنین کفت پیش زغن کرکسی
زغن گفت ازین در نشاید گذشت
شنیدم که مقدار یک روزه راه
چنین گفت دیدم گرت باورست
زغن را نماند از تعجب شکیب
چو کرکس بهر دانه آمد فراز
ندانست از آن دانه ی خوردنش
نه آبستن در بود هر صدف
زغن گفت از آن دانه دیدن چه سود؟
شنیدم که می گفت گردن ببند
اجل چون به خونش برآورد دست
در آبی که پیدا نگردد کنار
که نبود ز من دوربین تر کسی
بیا تا چه بینی بر اطراف دشت؟
بکرد از بلندی به پستی نگاه
که یکدانه گندم به هامون برست
ز بالا نهادند سر در نشیب
گره شد برو پای بندی دراز
که دهر افکند دام در گردنش
نه هر بار شاطر زند بر هدف
چو بینایی دام خصمت نبود
نباشد حذر با قدر سودمند
قضا چشم باریک بینش ببست
غرور شناور نیاید به کار
"حکایت"
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
مرا صورتی بر نیاید ز دست
گرت صورت حال بد یا نکوست
درین نوعی از شرک پوشیده هست
گرت دیده بخشد خداوند امر
نپندارم ار بنده دم در کشد
جهان آفرینت گشایش دهاد
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
که نقشش معلم ز بالا نبست
نگارنده ی دست تقدیر اوست
که زیدم بیازرد و عمرم بخست
نبینی دگر صورت زید و عمر
خدایش به روزی قلم در کشد
که گر وی ببندد که داند گشاد؟
"حکایت"
شتربه با مادر خویش گفت
بگفت ار به دست منستی مهار
قضا کشتی آنجا که خواهد برد
مکن سعدیا دیده بر دست کس
اگر حق پرستی ز درها بست
گر او نیک بختت کند سر برآر
عبادت به اخصال نیت نکوست
چه زنار مغ در میانت چه دلق
مکن گفتمت مردی خویش فاش
به اندازه ی بود باید نمود
که چون عاریت بر کنند از سرش
گر کوتهی پای چوبین مبند
وگر نقره اندوده باشد نحاس
منه جان من آب زر بر پشیز
زراندودگان را به آتش برند
ندانی که بابای کوهی چه گفت
برو جان بابا در اخلاص پیچ
کسانی که فعلت پسندیده اند
چه قدر آورد بنده ی حوردیس
نشاید به دستان شدن در بهشت
***
***
پس از رفتن آخر زمانی بخفت
ندیدی کسم بارکش در قطار
وگر ناخدا جامه بر تن درد
که بخشنده پروردگارست و بس
که گر وی براند نخواند کست
وگر سر ناامیدی بخار
وگر چه آید ز بی مغز پوست؟
که درپوشی از بهر پندار خلق
چو مردی نمودی مخنث مباش
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود
نماید کهن جامه ی در برش
که در چشم طفلان نمایی بلند
توان خرج کردن بر ناشناس
که صراف دانا نگیرد به چیز
پدید آید آنگه که مس یا زرند
به مردی که ناموس را شب نخفت
که نتوانی از خلق رستن به هیچ
هنوز از تو نقش برون دیده اند
که زیر قبا دارد اندام پیس
که بازت رود چادر از روی زشت
"حکایت"
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به کتابش آن روز سائق نبرد
پدرد دیده بوسید و مادر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چو روی پسر در پدر بود و قوم
که داند چو در بند حق نیستی
پس این پیر از آن طفل نادانترست
کلید در دوزخ ست آن نماز
اگر جز به حق می رود جاده ات
به صد محنت آورد روزی به چاشت
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
فشاندند بادام و زر بر سرش
فتاد اندرو ز آتش معده سوز
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
نهان خوردو پیدا به سر برد صوم
اگر بی وضو در نماز ایستی؟
که از بهر مردم به طاعت درست
که در چشم مردم گزاری دراز
در آتش فشانند سجاده ات
"حکایت"
سیهکاری از نردبانی فتاد
پسر چند روزی گرستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان
نکو سیرتی بی تکلف برون
به نزدیک من شبرو راهزن
یکی بر در خلق رنج آزمای
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار
نگویم تواند رسیدن به دوست
ره راست رو تا به منزل رسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست
کسی گر بتابد ز محراب روی
تو هم پشت بر قبله ای در نماز
درختی که بیخش بود بر قرار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
منه آبروی ریا را محل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار
به روی و ریا خرقه سهل ست دوخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟
چه وزن آورد جای انبان باد؟
مرایی که چندین ورع می نمود
کنند ابره پاکیزه تر ز آستر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
به بازی نگفت این سخن بایزید
کسانی که سلطان و شاهنشهند
طمع در گدا مرد معنی نبست
همان به گر آبستن گوهری
چو روی پرستیدنت در خداست
ترا پند سعدی بسست ای پسر
گر امروز گفتار ما نشنوی
ازین به نصیحتگری بایدت
شنیدم که هم در نفس جان بداد
دگر با حریفان نشستن گرفت
که چون رستی از حشر ونشر وسوال؟
به دوزخ در افتادم از نردبان
به از نیکنامی خراب اندورن
به از فاسق پارسا پیرهن
چه مزدش دهد در قیامت خدای؟
چو در خاانه ی زید باشی به کار
درین ره جزآنکس که رویش دروست
تو بر ره نه ای زین قبل واپسی
دوان تابه شب،شب همانجا که هست
به کفرش گواهی دهند اهل کوی
گرت در خدا نیست روی نیاز
بپرور،که روزی دهد میوه بار
ازین بر کسی چون تو محروم نیست
جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
که این آب در زیر دارد وحل
چه سود آب ناموس بر روی کار؟
گرش با خدا در توانی فروخت
نویسنده داند که در نامه چیست
که میزان عدل ست و دیوان داد
بدیدند و هیچش در انبان نبود
که آن در حجاب ست و این در نظر
از آن پرنیان آستر داشتند
برو نحله کن گو درون حشو باش
که از منکر ایمن ترم کز مرد
سراسر گدایان این درگهند
نشاید گرفتن در افتاده دست
که همچون صدف سربه خود دربری
اگر جبرییلت نبیند رواست
اگر گوش گیری چو پند پدر
مبادا که فردا پشیمان شوی
ندانم پس از من چه پیش آیدت
باب ششم
در قناعت
خدا را ندانست و طاعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
سکونی به دست آور ای بی ثبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی
خردمند مردم هنرپرورند
کسیر سیرت آدمی گوش کرد
خور و خواب تنها طریق دتست
خنک نیک بختی که در گوشه ای
بر آنان که شد سر حق آشکار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
تو خود را از آن در چه انداختی؟
بر اوج فلک چون پرد جره باز
گرش دامن از چنگ شهوت رها
به کم کردن از عادت خویش خورد
کجا سیر وحشی رسد در ملک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
تو بر کره ی تو سنی بر کمر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی
درون جای قوت ست و ذکر و نفس
کجا ذکر گنجد در انبان آز
ندارند تن پروران آگهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وقید
همی میردت عیسی از لاغری
بدین ای فرومایه دنیا مخر
مگر می نبینی که دد را و دام
پلنگی که گردن کشد بر وحوش
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
خبر کن حریص جهانگرد را
که بر سنگ گردان نروید نبات
که او را چو می پروری می کشی
که تن پروران از هنر لاغرند
که اول سگ نفس خاموش کرد
برین بودن آیین نابخردست
به دست آرد از معرفت توشه ای
نکردند باطل برو اختیار
چه دیدار دیوش چه رخسار حور
که چه را زره بازنشناختی
که در شهپرش بسته ای سنگ آز؟
کنی ، رفت تا سدره المنتهی
توان خویشتن را ملک خوی کرد
نشاید پرید از ثری بر فلک
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
چنین پر شکم ، آدمی یا خمی؟
تو پنداری از بهر نان ست و بس
به سختی نفس می کند پا دراز
که پر معده باشد ز حکمت تهی
تهی بهتر این روده ی پیچ پیچ
دگر بانگ دارد که هل من مزید
تو در بند آنی که خر پروری
تو خر را به انجیل عیسی مخر
نینداخت جز حرص خوردن به دام
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
به دامش درافتی و تیرش خوری
"حکایت"
مرا حاجیی شانه ی عاج داد
شنیدم که باری سگم خوانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان
مپندار چون سرکه ی خود خورم
قناعت کن ای نفس بر اندکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی
وگر خود پرستی شکم طبله کن
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
که از من به نوعی دلش مانده بود
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان
که جور خداوند حلوا برم
که سلطان و درویش بینی یکی
چو یکسو نهادی طمع خسروی
در نخانه ی این و آن قبله کن
"حکایت"
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
چودیدش به خدمت دوتا گشت و راست
پسر گفتی ای بابک نامجوی
نگفتی که قبله است سوی حجاز
مبر طاعت نفس شهوت پرست
مبر ای برادر بفرمانش دست
قناعت سر افرازد ای مرد هوش
طمع آبروی توقر بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
مگر از تنعم شکیبا شوی
برو خواجه کو.تاه کن دست آز
کسی را که درج طمع درنوشت
توقع براند ز هر مجلست
شنیدم که شد بامدادی پگاه
دگر روی بر خاک مالید و خاست
یکی مشکلت می بپرسم بگوی
چرا کردی امروز ازین سو نماز؟
که هر ساعتش قبله ی دیگرست
که هر کس که فرمانه نبردش برست
سر پر طمع برنیاید ز دوش
برای دو جو دامنی در بریخت
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
وگر نه ضرورت به درها شوی
چه می بایدت ز آستین دراز؟
نباید به کس عبد و خادم نبشت
بران از خودش تا نراند کست
"حکایت"
یکی را تب آمد ز صاحب دلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
مرو در پی هر چه دل خواهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هر چه باشد مرادت خوری
تنور شکم دمبدم تافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
شکم بنده بسیار بینی خجل
کسی گفت شکر بخواه از فلان
به از جور روی ترش بردنم
که روی تکبر برو سرکه کرد
که تمکین تن نور جان کاهدت
اگر هوشمندی عزیزش مدار
ز دوران بسی نامرادی بری
مصیبت بود روز نایافتن
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
"حکایت"
چه آوردم از بصره دانی عجب
تنی چند در خرقه ی راستان
یکی در میان معده انبار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
نه هر بار خرما توان خورد و برد
رییس ده آمد که این را که کشت؟
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
شکم بند دست ست و زنجیر پای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
برو اندرونی به دست آر پاک
حدیثی که شیرین تر ست از رطب
گذشتیم بر طرف خرماستان
ز پرخواری خویش بس خوار بود
وز آنجا به گردن در افتاد سخت
لت انبان بد عاقبت خورد ومرد
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
بود تنگدل رودگانی فراخ
شکم بنده نادر پرستد خدای
به پایش کشد مور کوچک شکم
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
"حکایت"
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
فرومایگی کردم و ابلهی
غذا گر لطف ست و گر سرسری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
وز اندازه بیورن مرو پیش زن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیگر ، شکم را کشیدم سماط
که این همچنان پر نشد وان تهی
چودیرت به دست اوفتدخوش خوری
که خوابش به قهر آورد در کمند
چو میدان نبینی نگه دار گوی
نه دیوانه ی تیغ بر خود مزن
به رغبت بود خون خود ریختن
"حکایت"
یکی نیشکر داشت بر طبغری
به صاحب دلی گفت در کنج ده
بگفت آن خردمند زیبا سرشت
ترا صبر بر من نباشد مگر
حلاوت نباشد شکر در نیش
چپ و راست گردنده بر مشتری
که بستان و چون دست یابی بده
جوابی که بر دیده باید نبشت
ولیکن مرا باشد از نیشکر
چو باشد تقاضای تلخ از پیش
"حکایت"
یکی را ز مردان روشن ضمیر
ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت
چه خوب ست تشریف شاه ختن
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
امیر ختن داد طاقی حریر
بپوشید و دستش ببوسید و گفت
وز آن خوبتر خرقه ی خویشتن
مکن بهر قالی زمین بوس کس
"حکایت"
یکی نانخورش جز پیازی نداشت
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
قبا بست و چابک نوردید دست
شنیدم که می گفت وخون می گریست
بلاجوی باشد گرفتار آز
جوینی که از سعی بازو خورم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
برو طبخی از خوان یغما بیار
که مقطوع روزی بود شرمناک
قبایش دریدند و دستش شکست
که ای نفس خودکرده را چاره چیست؟
من و خانه من بعد و نان و پیاز
به از میده بر خوان هر کرم
که بر سفره ی دیگران داشت گوش
"حکایت"
یکی گربه در خانه ی زال بود
دوان شد به مهمانسرای امیر
چکان خونش از استخوان می دوید
اگر چستم از دست این تیرزن
نیرزد عسل جان من زخم نیش
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که برگشته ایام و بدحال بود
غلامان سلطان زدندش به تیر
همی گفت و از هول جان می دوید
من و موش ویرانه ی پیرزن
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
که راضی به قسم خداوند نیست
"حکایت"
یکی طفل دندان برآورده بود
که من نان و برگ از کجاآرامش؟
چو بیچاره گفت این سخن نزد جفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
تواناست آخر خداوند روز
نگارنده ی کودک اندر شکم
خداوندگاری که عبدی خرید
ترا نیست این تکیه بر کردگار
شنیدی که در روزگار قدیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
خبر ده به درویش سلطان پرست
گدا را کند یک درم سیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدایی که بر خاطرش بند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
اگر پادشاهست وگر پینه دوز
چو یسلاب خواب آمد و مرد برد
چو بینی توانگر سر از کبر مست
نداری به حمدالله آن دسترس
***
پدر سر به فکرت فروبرده بود
مروت نباشد که بگذارمش
نگر تا زن او را چه مردانه گفت
هم آن کس که دندان دهد نان دهد
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نویسنده ی عمر و روزی ست هم
بدارد ، فکیف آنکه عبد آفرید
که مملوک را بر خداوندگار
شدی سنگ در دست ابدال سیم
چوقانع شدی سیم وسنگت یکی ست
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
که سلطان ز درویش مسکین ترست
فریدون به ملک عجم نیم سیر
گدا پادشاه ست و نامش گداست
به از پادشاهی که خرسند نیست
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو بر تخت سلطان چه بر دشت کرد
برو شکر ایزدی کن ای تنگدست
که برخیزد از دستت آزار کس
"حکایت"
شنیدم که صاحب دلی نیک مرد
کسی گفت می دانمت دسترس
چه می خواهی از طارم افراشتن؟
مکن خانه بر راه سیل ، ای غلام
نه از معرفت باشد و عقل و رای
یکی خانه بر قامت خویش کرد
کزین خانه بهتر کنی،گفت بسهمینم بس از بهر بگذاشتن
که کس را نگشت این عمارت تمام
که بر ره کند کاروانی سرا
"حکایت"
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
چپ و راست لشکر کشیدنت گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
ز قوم پراکنده خلقی بکشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ
بر نیک مردی فرستاد کس
به همت مدد کن که شمشیر وتیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت
ندانست قارون نعمت پرست
کمال ست در نفس مرد کریم
مپندار اگر سفله قارون شود
وگر در نیابد کرم پیشه نان
مروت زمین ست و سرمایه زرع
خدایی که از خاک ، مردم کند
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
به بخشندگی کوش کاب روان
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
وگر قیمتی گوهری غم مدار
کلوخ ار چه افتاده باشد به راه
وگر خرده ی زر ز دندان گاز
بدر می کنند آبگینه ز سنگ
پسندیده و نغز باید خصال
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
که در دوره قایم مقامی نداشت
دگر ذوق در کنج خلوت ندید
دل پردلان زو رمدن گرفت
که با جنگجویان طلب کرد جنگ
دگر جمع گشتند و همرای و پشت
که عاجز شد از تیر باران و سنگ
که صعبم فرومانده فریاد رس
نه در هر وغایی بود دستگیر
چرا نیم نانی نخورد و نخفت
که گنج سلامت به کنج اندرست
گرش زر نباشد چه نقصان و بیم؟
که طبع لئیمش دگرگون شود
نهادش توانگر بود همچنان
بده که اصل خالی نماند ز فرع
عجب دارم از مردمی گم کند
که ناخوش کند آب استاده بوی
به سیلش مدد می رسد ز آسمان
دگرباره نادر شود مستقیم
که ضایع نگرداندت روزگار
نبینی که در وی کند کس نگاه؟
بیفتد، به شمعش بجویند باز
کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟
که گاه آید و گه رود جاه و مال
"حکایت"
شنیدم ز پیران شیرین سخن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
درخت کهن میوه ی تازه داشت
عجب در زنخدان آن دلفریب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
به موسی کهن عمر کوته امید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به مویی که کرد از نکوییش کم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
یکی را که خاطر در او رفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
برآمد خروش از هوادار چست
پسر خوش منش باید و خوبروی
مرا جان به مهرش بر آمیخت ست
چو روی نکو داری انده مخور
نه پیوسته رز خوشه ی تر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
که بود اندرین شهر پیری کهن
سرآورده عمری ز تاریخ عمر
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
که هرگز نبودست بر سرو سیب
فرج دید در سر تراشیدنش
سرش کرد چون دست موسی سپید
به عیب پری رخ زبان برگشود
نهادند حالی سرش در شکم
نگونسار و در پیشش افتاده موی
چو چشمان دلبندش آشفته بود
دگر گرد سودای باطل مگرد
که مقراض، شمع جمالش بکشت
که تردامنان را بود عهد سست
پدر گو به جهلش بینداز موی
نه خاطر به مویی درآویخت ست
که موی ار بیفتد بروید دگر
گهی برگ ریزد گهی بردهد
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
که ممکن بود کاب حیوان دروست
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
شب آبستن ست ای برادر به روز
باب هفتم
در عالم تربیت
سخن در صلاح ست و تدبیر و خوی
تو با دشمن نفس همخانه ای
عنان باز پیچان نفس از حرام
تو خود را چوکودک ادب کن به چوب
وجود تو شهری ست پر نیک و بد
رضا و ورع نیکنامان حر
چو سلطان عنایت کند با بدان
ترا شهوت و حرص و کین و حسد
هوا و هوس را نماند ستیز
رییسی که دشمن سیاست نکرد
نخواهم درین نوع گفتن بسی
اگر پای در دامن من آری چو کوه
زبان درکش ای مرد بسیاردان
صدف وار گوهر شناسان راز
فراوان سخن باشد آکنده گوش
چو خواهی که گویی نفس بر نفس
نباید سخن گفت ناساخته
تامل کنان در خطا و صواب
کمال ست در نفس انسان سخن
کم آواز هرگز نبینی خچل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد
مکن پیش دیوار غیبت بسی
درون دلت شهر بندست راز
از آن مرد دانا دهان دوخت ست
***
نه در اسب و میدان وچوگان و گوی
چه در بند پیکار بیگانه ای
به مردی ز رستم گذشتند وسام
به گرز گران مغز مردم مکوب
توسط سلطان و دستور دانا
خرد هوی و هوس رهزن و کیسه بر
کجا ماند آسایش بخردان؟
چو خون در رگانند و جان در جسد
چو بینند سرپنجه ی عقل تیز
هم از دست دشمن ریاست نکرد
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
که فردا قلم نیست بر بی زبان
دهن جز به لولو نکردند باز
نصیحت نگیرد مگر در خموش
حلاوت نیابی و گفتار کس
نشاید بریدن نینداخته
به از ژاژخایان حاضر جواب
تو خود را به گفتار، ناقص مکن
جوی مشک بهتر که یک توده گل
چو دانا یکی گوی و پرورده گ وی
اگر هوشمندی یک انداز و راست
که گر فاش گردد شوی روی زرد
بود کز پسش گوش دارد کسی
نگر تا نبیند در شهر باز
که بیند که شمع اززبان سوخت ست
"حکایت"
تکش با غلامان یکی راز گفت
به یک سالش آمد ز دل بر دهان
بفرمود جلاد را بی دریغ
یکی ز آن میان گفت وزنهار خواست
تو اول نبستی که سرچشمه بود
تو پیدا مکن راز دل بر کسی
جواهر به گنجینه داران سپار
سنخ تا نگویی برو دست هست
سخن دیوبندست در چاه دل
توان باز دادن ره نره دیو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
یکی طفل بردارد از رخش بند
مگو آن که گر بر ملا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن
مگوی آ"چه طاقت نداری شنودو
چه نیکو ز دست این مثل برهمن
نباید که بسیار بازی کنی
چو دشنام گویی دعا نشنوی
مگوی و منه تا توانی قدم
اگر تند باشی به یکبار و تیز
نه کوتاه دستی و بیچارگی
که این را نباید به کس بازگفت
به یک روز شد منتشر در جهان
که بر دار سرهای اینان به تیغ
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
چوسیلاب شد پیش بستن چه سود؟
که او خود بگوید بر هر کسی
ولی راز را خویشتن پاس دار
چو گفته شود باید او بر تو دست
به بالای کام و زبانش مهل
ولی بازنتوان گرفتن به ریو
نیاید بلا حول کس بازپس
نیاید به صد رستم اندر کمند
وجودی از آن در بلا اوفتد
به دانش سخن گوی یا دم مزن
که جو کشته ، گندم خواهی درود
بود حرمت هر کس از خویشتن
که مر قیمت خویش را بشکنی
به جز کشته ی خویشتن ندروی
از اندازه بیرون و ز اندازه کم
جهان از تو گیرنده راه گریز
نه زجر و تطاول به یکبارگی
"حکایت"
یکی خوب خلق و خلق پوش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
تفکر شبی با دل خویش کرد
اگر همچنین سر به خود دربرم
سخن گفت ودشمن بدانست ودوست
حضورش پریشان شد و کار زشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
چنین زشت از آن پرده برداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
ترا خامشی ای خداوند هوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
ضمیر دل خویش منمای زود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
بهایم خموشند ، گویا بشر
چو مردم سخن گفت باید به هوش
به نطق ست و علق آدمیزاده فاش
به نطق آدمی بهترست از دواب
که در مصر یک چند خاموش بود
به گردش چو پروانه جویان نور
که پوشیده زیر زبان ست مرد
چه دانند مردم که دانشورم؟
که در مصر نادانتر از وی هموست
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
به بی دانشی پرده ندریدمی
که خود را نکوروی پنداشتم
چو گفتی و رونق نماندت گریز
وقارست و ، نا اهل را پرده پوش
وگر جاهلی پرده ی خود مدر
که هر گه که خواهی توانی نمود
به کوشش نشاید نهان باز کرد
که تا کار بر سر نبودش نگفت
زبان بسته بهتر که گویا بشر
وگر نه شدن چون بهایم خموش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
دواب از تو به گر نگویی صواب
"حکایت"
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
قفا خورده عریان و گریان نشست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
نبینی که آتش زبان ست و بسه
اگر هست مرد از هنر بهره ور
اگر مشک خالص نداری مگوی
به سوگند گفتن که زر مغربی ست
بگویند از این حرف گیران هزار
روا باشد ار پوستینم درند
گریبان دریدند وی را به چنگ
جهاندیده ای گفتنش ای خودپرست
دریده ندیدی چو گل پیرهن
چو طنور بی مغز بسیار لاف
به آبی توان کشتنش در نفس
هنر خود بگوید نه صاحب هنر
ورت هست خود فاش گردد ببوی
چه حاجت؟محک خودبگویدکه چیست
که سعدی نه اهل ست و آمیزگار
که طاقت ندارم که مغزم برند
"حکایت"
عضد را پسر سخت رنجور بود
یکی پارسا گفت از روی پند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
نگه داشت بر طاق بستان سرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
مکن عیب خلق ای خردمند فاش
چو باطل سرایند مگمار گوش
شکیب از نهاد پدر دور بود
که بگذار مرغان وحشی ز بند
که در بند ماند چو زندان شکست؟
یکی نامور بلبل خوش سرای
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
تو از گفت خود مانده ای در قفس
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
ز طعن زبان آوران رسته بود
که از صحبت خلق گیرد کنار
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو بی ستر بینی بصیرت بپوش
"حکایت"
شنیدم که در بزم ترکان مست
چو چنگش کشیدند حالی به موی
شب از درد چوگان و سیلی نخفت
نخواهی که باشی چو دف روی ریش
دو کس گرد دیدند و آشوب و جنگ
یکی فتنه دید از طرف برشکست
کسی خوشتر از خوشتندار نیست
تو را دیده در سر نهادند و گوش
مگر بازدانی نشیب از فراز
***
مریدی دف وچنگ و مطرب شکست
غلامان و چون دف زدندش بروی
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
چو چنگ ای برادر سر انداز پیش
پراکنده نعلین و پرنده سنگ
یکی در میان آمد و سر شکست
که با خوب و زشت کسش کارنیست
دهان جای گفتار و دل جای هوش
نگویی که این کوته ست آن دراز
"حکایت"
چنین گفت پیری پسندیده هوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
در آغوش وی دختری چون قمر
چنان تنگش آورده اندر کنار
مرا امر معروف دامن گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب وسنگ
به تشنیع و دشنام وآشوب و زجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
ز لاحولم آن دیو هیکل بجست
که ای زرق سجاده ی دلق پوش
مرا روزها دل ز کف رفته بود
کنون پخته شد لقمه ی خام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
نامند از جوانان کسی دستگیر
که شرمش نیاید ز پیری همی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
فرو گرفت عقلم به گوش ضمیر
برهنه دواذن رفتم از پیش زن
پس از مدتی کرد بر من گذار
که من توبه کردم به دست توبر
کسی را نیاید چنین کار پیش
از آن شنعت این پند برداشتم
زبان درکش ار عقل داری و هوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
چه دیدم ؟ چو یلدا سیاهی دراز
فروبرده دندان به لبهاش در
که پنداری اللیل یغشی النهار
فضول آتشی گشت و در من گرفت
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
سپید از سیه فرق کردم چو فجر
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
پری پیکر اندر من آویخت دست
سیه کار دنیا خر دین فروش
براین شخص وجان بر وی آشفته بود
که گرمش بدر کردی از کام من
که شفقت برافتاد و رحمت نامند
که بستاندم داد ازین مرد پیر
زدن دست در ستر نامحرمی
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
که از جامه بیرون روم همچو سیر
که در دست او جامه بهتر که من
که می دانیم ؟ گفتمش زینهار
که گرد فضولی نگردم دگر
که عاقل نشیند پس کار خویش
وگر دیده نادیده انگاشتم
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
"حکایت"
یکی پیش داود طایی نشست
قی آلوده دستار و پیراهنش
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
به پشتش درآور که مردان مست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
میان بست و بی اختیارش بدوش
یکی طعنه می زد که درویش بین
یکی صوفیان بین که می خورده اند
اشارت کنان این و آن را به دست
به گردن بر از جور دشمن حسام
بلا دید وروزی به محنت گذاشت
شب از شرمساری و فکرت نخفت
مریز آبروی برادر به کوی
بد اندر حق مردم نیک و بد
که بد مرد را خصم خود می کنی
ترا هر که گوید فلان کس بدست
که فعل فلان را بباید بیان
به بدگفتن خلق چون دم زدی
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
که یاد کسان پیش من بد مکن
گرفتم ز تمکین او کم ببود
کسی گفت و پنداشتم طیبت ست
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
به ناراستی در چه بینی بهی
بلی گفت دزدان تهور کنند
نه غیبت کن آن ناسزاوار مرد
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
گروهی سگان حلقه پیرامنش
ز گوینده،ابرو به هم درکشید
به کار آید امروز یار شفیق
که در شرغ نهی ست و در خرقه عار
عنان طریقت ندارد به دست
به فکرت فرورفت چون خر به گل
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
درآورد و شهری برو عام جوش
زهی پارسایان پاکیزه دین
مرقع بسیکی گرو کرده اند
که آن سر گران ست و آن نیم مست
به از شنعت شهر و جوش عوام
به ناکام بردش به جایی که داشت
بخندید طایی دگر روز و گفت
که دهرت نریزد به شهر آبروی
مگوی ای جوانمرد صاحب خرد
وگر نیکمردست بد می کنی
چنان دان که در پوستین خودست
وزین فعل بد می برآید عیان
اگر راست گویی سخن هم ، بدی
بدو گفت داننده ای سرفرازی
مرا بدگمان در حق خود مکن
نخواهد به جاه تو اندر فزود
که دزدی به سامانتر از غیبت ست
شگفت آمد این داستانم به گوش
که در غیبتش مرتبت می نهی؟
به بازوی مردی شکم پر کنند
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد
"حکایت"
مرا در نظامیه ادرار بود
مر استاد را گفتم ای پرخرد
چو من داد معنی و هم در حدیث
شنید این سخن پیشوای ادب
حسودی پسندت نیامد ز دوست
گر او راه دوزخ گرفت از خسی
شب و روز تلقین و تکرار بود
فلان یار بر من حسد می برد
برآید به هم اندرون خبیث
به تندی بر آشفت و گفت ای عجب
چه معلوم کردت که غیبت نکوست؟
ازین راه دیگر تو در وی رسی
"حکایت"
کسی گفت حجاج خون خواره ای ست
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
جهاندیده ی پیر دیرینه زاد
کز او داد مظلوم مسکین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
نه بیداد ازو بهره مند آمدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
دگر کس به غیبت پیش می دود
دلش همچو سنگ سیه پاره ای ست
خدایا تو بستان ازو داد خلق
جوان را یکی پند پیرانه داد
ژبخواهند و از دیگران کین او
که خود زیر دستش کند روزگار
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم
که پیمان پر کرد و دیوان سیاه
مبادا که تنها به دوزخ رود
"حکایت"
شنیدم که از پارسایان یکی
دگر پارسایان خلوت نشین
به آخر نماند این حکایت نهفت
مدر پرده بر یار شویده حال
به طیبت بخندید با کودکی
به عیبش فتادند در پوستین
به صاحب نظر باز گفتند و گفت
نه طیبت حرام ست و غیبت حلال؟
"حکایت"
به طفلی درم ، رغبت روزه خاست
یکی عابد از پارسایان کوی
که بسم الله اول به سنت بگوی
پس آنکه دهن شوی و بینی سه بار
به سبابه دندان پیشین بمال
وز آن پس سه مشت آب بر روی زن
دگر دستها تا به مرفق بشوی
دگر مسح سر بعد از آن غسل پای
کس از من نداند درین شیوه به
شنید این سخن دهخدای قدیم
نه مسواک در روزه گفتی خطاست؟
دهن گو ز ناگفتنیها نخست
کسی را که نام آمد اندر میان
چو همواره گویی که مردم خرند
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
وگر شرمت از دیده ی ناظرست
نیاید همی شرمت از خویشتن
***
ندانستی چپ کدام ست و راست
همی شستن آموختن دست و روی
دوم نیت آور سوم کف بشوی
مناخر به انگشت کوچک بخار
که نهی ست در روزه بعد از زوال
ز رستنگه موی سر تا ذقن
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی
همین ست و ختمش به نام خدای
نبینی که فرتوت شد پیر ده؟
بشورید و گفت ای خبیث رجیم
بنی آدم مرده خوردن رواست؟
بشوی ، آنکه از خوردنیها بشست
به نیکوترین نام و نعتش بخوان
مبر ظن که نامت چو مردم برند
که گفتن توانی بروی اندرم
نه ای بی صبر،غیب دان حاضرست؟
کزو فارغ و شرم داری ز من
"حکایت"
طریقت شناسان ثابت قدم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ
بگفت از پس چاردیوار خویش
چنین گفت درویش صادق نفس
که کافر ز پیشکارش ایمن نشست
چه خوش گفت دیوانه ی مرغزی
من ار نام مردم به زشتی برم
که داند پروردگان خرد
رفیقی که غایب شد ای نیکنام
یکی آنکه مالش به باطل خوردند
هر آنکو برد نام مردم به عار
که اندر قفای تو گوید هامن
کسی پیش من در جهان عاقل ست
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
یکی پادشاهی ملامت پسند
حلال ست ازو نقل کردن خبر
دوم پرده بر بی حیایی متن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی
***
به خلوت نشستند چندی به هم
در ذکر بیچاره ای باز کرد
تو هرگز غزا کرده ای در فرنگ؟
همه عمر ننهاده ام پای پیش
ندیدم چنین بخت برگشته کس
مسلمان ز جور زبانش نرست
حدیثی کز آن لب به دندان گزی
نگویم به جز غیبت مادرم
که طاعت همان به که مادر برد
دو چیزست ازو بر رفیقان حرام
دوم آنکه نامش به زشتی برند
تو چشم نکوگویی از وی مدار
که پیش تو گفت از پس مردمان
که مشغول تو وز جهان غافل ست
وزین درگذشتی چهارم خطاست
کزو بر دل خلق بینی گزند
مگر خلق باشند ازو بر حذر
که خود می درد پرده ی خویشتن
که او می در افتد به گردن به چاه
ز فعل بدش هر چه دانی بگوی
"حکایت"
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت
بدزدید بقال ازو نیم دانگ
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
به دروازه ی سیستان برگذشت
برآورد دزد سیه کار بانگ
که ره می زند سیستانی به روز
"حکایت"
یکی گفت با صوفیی در صفا
بگفتا خموش ای برادر بخفت
کسانی که پیغام دشمن برند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
تو دشمن تری کاوری بر دهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
از آن همنشین تا توانی گریز
سیه چال و مرد اندرو بسته پای
میان دو تن جنگ چون آتش ست
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت؟
ز دشمن همانا که دشمن ترند
جز آنکس که در دشمنی یار اوست
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
که دشمن چنین گفت اندر نهان
به خشم آورد نیک مرد سلیم
که مر فتنه ی خفته را گفت خیز
به از فتنه از جای بردن به جای
سخن چین بدبخت هیزم کش ست
"حکایت"
فریدون وزیری پسندیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج
اگر جانب حق نداری نگاه
یکی رفت پیش ملک بامداد
غرض مشنو از من ، نصیحت پذیر
کس از خاص لشکر نماندست وعام
به شرطی که چون شاه گردن فراز
نخواهد ترا زنده این خودپرست
یکی سوی دستور دولت پناه
که در صورت دوستان پیش من
زمین پیش تختش ببوسید و گفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه
چو مرگت بود وعده ی سیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز
غنیمت شمارند مردان دعا
پسندید ازو شهریار آنچه گفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت
بداندیش را زجر و تادیب کرد
ندیدم ز غماز سرگشته تر
ز نادانی وتیره رایی که اوست
کنند این و آن خوش دگرباره دل
میان دو کس آتش افروختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند
که فردا پشیمان برآرد خروش
زن خوب فرمانبر پارسا
برو پنج نوبت بزن بر درت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
چو مستور باشد زن وخوبروی
کسی برگرفت از جهان کامل دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
زن خوش منش دل نشانتر که خوب
ببرد از پریچهره ی زشتخوی
چو حلوا خورد سرکه،از دست شوی
دلارام باشد زن نیک خواه
چو طوطی کلاغش بود همنفس
سراندر جهان نه به آوارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
به زندان قاضی گرفتار به
سفر عید باشد برآن کدخدای
در خرمی بر سرایی ببند
جو زن راه بازار گیرد بزن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
زنی را که جهل ست و ناراستی
چو در کلیه ی جو امانت شکست
بر آن بنده حق نیکویی خواست ست
چو در روی بیگانه خندید زن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
ز بیگانگان چشم زن کور باد
چو بینی که زن پای برجای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
بپوشانش از چشم بیگانه ، روی
زن خوب خوش طبع رنج ست و بار
چه نغز آمد این یک سخن زان دو تن
یکی گفت کس را زن بد مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
کسی را که بینی گرفتار زن
تو هم جور بینی و بار کشی
***
***
که روشن دل و دوربین دیده داشت
اگر پاس فرمان شه داشتی
که تدبیر ملک ست وتوفیر گنج
گزندت رساند هم از پادشاه
که هر روزت آسایش و کام باد
ترا در نهان دشمن ست این وزیر
که سیم و زر از وی ندارد به وام
بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
مبادا که نقدش نیاید به دست
به چشم سیاست نگه کرد شاه
به خاطر چرایی بداندیش من؟
نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
که باشند خلقت همه نیک خواه
بقا بیش خواهندت از بیم من
سرت سبز خواهند و عمرت دراز؟
که جوشن بود پیش تیر بلا
گل رویش از تازگی بر شکفت
مکانش بیفزود و قدرش فراشت
پشیمانی از گفته ی خویش خورد
نگون طالع و بخت برگشته تر
خلاف افکند در میان دو دوست
وی اندر میان کوربخت و خجل
نه عقل ست و خود در میان سوختن
که او از دو عالم زبان درکشید
وگر هیچکس را نیاید پسند
که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
کند مرد درویش را پادشا
چو یاری موافق بود در برت
چو شب غمگسارت بود در کنار
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
به دیدار او در بهشت ست شوس
که یکدل بود با وی آرام دل
نگه در نکویی وزشتی مکن
که آمیزگاری بپوشد عیوب
زن دیو سیمای خوش طبع گوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
ولیکن زن بد خدایا پناه
غنیمت شمارد خلاص از قفس
وگر نه بنه دل به بیچارگی
بلای سفر به که در خانه جنگ
که در خانه دیدن بر ابرو گره
که بانوی زشتش بود در سرای
که بانگ زن از وی برآید بلند
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
سراویل کجحلیش در مرد پوش
بلا بر سر خود نه زن خواستی
از انبار گندم فروشوی دست
که با اول دل و دست زن راست ست
دگر مرد گو لاف مردی مزن
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بیرون شد از خانه در گور باد
ثبات از خردمندی و رای نیست
که مردن به از زندگانی به ننگ
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
رها کن زن زشت ناسازگار
که بودند سرگشته از دست زن
دگر گفت زن در جهان خود مباد
که تقویم پاری نیابد به کار
مکن سعدیا طعنه بروی مزن
اگر یک سحر در کنارش کشی
"حکایت"
جوانی ز ناسازگاری جفت
گرانباری از دست این خصم چیر
به سختی بنه ، گفتش ای خواجه ، دل
به شب سنگ بالایی ای خانه سوز
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
درختی که پیوسته بارش خوری
پسر چون زده بر گذشتنش سنین
بر پنبه آتش نشاید فروخت
چو خواهی که نامت بماند به جای
چو فرهنگ و رایش نباشد بسی
با روزگارا که سختی برد
خردمند و پرهیزگارش برآر
به خردی درش زجر و تعلیم کن
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
بیاموز پرورده را دسترنج
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
به پایان رسد کیسه ی سیم و زر
چه دانی گه گردیدن روزگار
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
ندانی که سعدی مراد از چه یافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
هر آن طفل کو جور آموزگار
پسر را نکو دار و راحت رسان
هر آنکس که فرزند را غم نخورد
نگه دار از آمیزگار بدش
***
بر پیرمردی بنالید و گفت
چنان می برم کاسیا سنگ زیر
کس از صبر کردن نگردد خجل
چرا سنگ زیرین نباشی به روز
روا باشد ار بار خانه کشی
تحمل کن آنگه که خارش خوری
ز نا محرمان گو فراتر نشین
که تا چشم برهی زنی خانه سوخت
پسر را خردمندی آموز و رای
بمیری و از تو نماند کسی
پسر چون پدر نازکش پرورد
گرش دوست داری به نازش مدار
به نیک و بدش وعده و بیم کن
ز توبیخ و تهدید استاد به
وگر دست داری چو قارون به گنج
که باشد که نعمت نماند به دست
نگردد تهی کیسه ی پیشه ور
به غربت بگرداندش در دیار
کجا دست حاجت برد پیش کس
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
خدا دادش اندر بزرگی صفا
بسی بر نیاید که فرمان دهد
نبیند ، جفا بیند از روزگار
که چشمش نماند به دست کسان
دگرکس غمش خورد و بدنام کرد
که بدبخت و بی ره کند چون خودش
"حکایت"
شبی دعوتی بود در کوی من
چو آواز مطرب درآمد زکوی
پریچهره ای بود محبوب من
چرا با رفیقان نیایی به جمع
شنیدم سهی قامت سیم تن
محاسن چو مردان ندارم به دست
سیه نامه تر زان مخنث مخواه
از آن بی حمیت بباید گریخت
پسر کو میان قلندر نشست
دریغش مخور بر هلاک و تلف
خرابت کند شاهد خانه کن
نشاید هوس باختن با گلی
چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
زن خوب خوشخوی آراسته
درودم چو غنچه دمی از وفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
مبین دلفریبش چو حور بهشت
گرش پای بوسی نداردت پاس
سر از مغز و دست از درم کن تهی
مکن بد به فرزند مردم نگاه
***
ز هر جنس مردم درو انجمن
به گردون شد از عاشقان های وهوی
بدو گفتم ای لعبت خوب من
که روشن کنی بزم ما را چو شمع
که می رفت و می گفت با خویشتن
نه مردی بود پیش مردان نشست
که پیش از خطش روی گردد سیاه
که نامردیش آب مردان بریخت
پدر گو ز خیرش فروشوی دست
که پیش از پدر مرده به ناخلف
برو خانه آباد گردان بزن
که هر بامدادش بود بلبلی
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
چه مانده به نادان نوخاسته؟
که از خنده افتد چو گل در قفا
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
کز آن روی دیگر چو غول ست زشت
ورش خاک باشی نداند سپاس
چو خاطر به فرزند مردم نهی
که فرزند خویشت برآید تباه
"حکایت"
در این شهر باری به سمعم رسید
شبانگه مگر دست بردش به سیب
پریچهره هر چه اوفتادش به دست
نه هر جا که بینی خطی دلفریب
گواکرد بر خود خدای و رسول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟
چنین گفتش از کاروان همدمی
برنجید چون تنگ ترکان شنید
سیه را یکی بانگ برداشت سخت
نه عقل ست و نه معرفت یک جوم
در شهوت نفس کافر ببند
چو مر بنده ای را همی پروری
وگر سیدش لب به دندان گزد
غلام آبکش باید و خشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر
ز من پرس فرسوده ای روزگار
از آن تخم خرما خورد گوسفند
سر گاو عصار از آن درکه است
***
که بازرگانی غلامی خرید
که سیمین زنخ بود و خاطر فریب
یکی در سر و مغز خ واجه شکست
توانی طمع کردنش در کتیب
که دیگر نگردم به گرد فضول
دل افکار و سربسته و روی ریش
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
که بسیار بیند عجب هر که زیست
مگر تنگ ترکان ندانی همی
تو گفتی که دیدار دشمن بدید
که دیگر مران خر بینداز رخت
اگر من دگر تنگ ترکان روم
وگر عاشقی لت خور و سر ببند
به هیبت بر آرش کزو بر خوری
دماغ خداوندگاری پزد
بود بنده ی نازنین مشت زن
که ما پاکبازیم و صاحب نظر
که بر سفره حسرت خورد روزه دار
که قفل ست بر تنگ خرما و بند
که از کنجدش ریسمان کوته ست
"حکایت"
یکی صورتی دید صاحب جمال
برانداخت بیچاره چندان عرق
گذر کرد بقراط بر وی سوار
کسی گفتش این عابدی پارساست
رود روز و شب در بیابان و کوه
ربودست خاطر فریبی دلش
چو آید ز خلقش ملامت به گوش
مگوی ار بنالم که معذور نیست
نه این نقش دل می رباید ز دست
شنید این سخن مرد کارآزمای
بگفت ارچه صیت نکویی رود
نگارنده را خود همین نقش بود
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟
محقق همان بیند اندر ابل
نقابی ست هر سطر من زین کتیب
معانی ست در زیر حرف سیاه
در اوراق سعدی نگنجد ملال
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
برنجم ز خصمان اگر بر طپند
اگر در جهان از جهان رسته ای ست
کس از دست جور زبانها نرست
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
فراهم نشینند تردامنان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
از آن ره به جایی نیاورده اند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
یکی پند گیرد دگر ناپسند
فرومانده در کنج تاریک جای
مپندار اگر شیر و گر روبهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
مذمت کنندش که زرق ست و ریو
وگر خنده روی ست و آمیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست
وگر بینوایی بگرید بسوز
وگر کامرانی درآید ز پای
که تا چند ازین جاه و گردنکشی؟
وگر تنگدستی ، تنک مایه ای
بخایندش از کینه دندان به زهر
چه بینند کاری به دستت درست
وگر دست همت نداری به کار
اگر ناطقی،طبل پر یاوه ای
تحمل کنان را نخوانند مرد
وگر در سرش هول و مردانگی ست
تعنت کنندش گراندک خوری ست
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
وگر بی تکلف زید مالدار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
وگر کاخ و ایوان منقش کند
به جان آید از دست طعنه زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن
جهاندیده را هم بدرند پوست
گرش خط از اقبال بودی و بهر
غزب را نکوهش کند خرده بین
وگر زن کند گوید از دست دل
نه از جور مردم رهد زشت روی
غلامی به مصر اندرم بنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل وهوش
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
گرت برکند خشم روزی ز جای
وگر بردباری کنی از کسی
سخی را به اندرز گویند بس
وگر قانع و خوشتن دار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که یارد به کنج سلامت نشست
خدا را که مانند و انباز وجفت
رهایی نیابد کس از دست کس
***
به گردیدنش از شورش عشق حال
که شبنم بر اردیبهشتی ورق
بپرسید کاین را چه افتاد کار؟
که هرگز خطایی زد دستش نخاست
ز صحبت گریزان،ز مردم ستوه
فرو رفته پای نظر در گلش
بگرید که چند از ملامت ؟ خموش
که فریادم از علتی دور نیست
دل آن می رباید که این نقش بست
کهن سال پرورده ی پخته رای
نه با هر کسی هر چه گویی رود
که شوریده را دل به یغمار بود؟
که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد
که در خوبرویان چین و چگل
فروهشته بر عارضی دلفریب
چو در پرده معشوق و در میغ ماه
که دارد پس پرده چندین جمال
چو آتش درو روشنایی و سوز
کزین آتش پارسی در تبند
در از خلق بر خویشتن بسته ای ست
اگر خودنمای ست و گر حق پرست
به دامن در آویزدت بدگمان
نشاید زبان بداندیش بست
که این زهد خشک ست و آن دام نان
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
که اول قدم پی غلط کرده اند
از این تا بدان ، ز اهرمن تا سروش
نپردازد از حرف گیری به پند
چه دریابد از جام گیتی نمای؟
کز اینان به مردی وحیلت رهی
که پروای صحبت ندارد بسی
ز مردم چنا نمی گریزد که دیو
عفیفش ندانند و پرهیزگار
که فرغون اگر هست در عالم اوست
نگون بخت خوانندش و تیره روز
غنیمت شمارند و فضل خدای
خوشی را بود در قفا ناخوشی
سعادت بلندش کند پایه ای
که دون پرورست این فرومایه دهر
حریصت شمارند و دنیا پرست
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
وگر خامشی ، نقش گرماوه ای
که بیچاره از بیم سر برنکرد
گریزند ازو، کاین چو دیوانگی ست؟
که مالش مگر روزی دیگری ست؟
شکم بنده خوانند و تن پرورش
که زینت بر اهل تمیزست عار
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
تن خویش را کسوتی خوش کند
که خود را بیاراست همچون زنان
سفر کردگانش نخوانند مرد
کدامش هنر باشد و رای و فن؟
که سرگشته ی بخت برگشته اوست
زمانه نراندی ز شهرش به شهر
که می لرزد از خفت وخیزش زمین
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه شاهد ز نامردم زشت گوی
که چشم از حیا در برافکنده بود
ندارد ، به مالش به تعلیم گوش
هم او گفت مسکین به جورش بکشت
سراسیمه خوانندت و تیره رای
بگویند غیرت ندارد بسی
که فردا دو دستت بود پیش و پس
به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که نعمت رها کرد وحسرت ببرد
که پیغمبر از خبث دشمن نرست؟
ندارد ، شنیدی که ترسا چه گفت؟
گرفتار را چاره صبرست و بس
"حکایت"
جوانی هنرمند فرزانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
قوی در بلاغت و در نحو چست
یکی را بگفتم ز صاحب دلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
یقین بشنو از من که روز یقین
یکی را که فضل ست و فرهنگ و رای
به یک خرده مپسند بر روی جفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
کرا زشت خویی بود در سرشت
صفایی به دست آور ای خیره روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
منه عیب خلق ای فرومایه پیش
چرا دامن آلوده را حد زنم
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
من ار حق شناسم وگر خودنمای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
تو خاموش ، اگر من بهم یابدم
کسی را به کردار بد کن عذاب
نکوکاری از مردم نیک رای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
چو دشمن که در شعر سعدی نگاه
ندارد به صد نکته ی نغز گوش
جز این علتش نیست کان بدپسند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
که در وعظ چالاک و مردانه بود
خطا عارضش خوشتر از خط دست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
که دندان پیشین ندارد فلان
کزین جنس بیهوده دیگر مگوی
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
نبینند بد ، مردم نیک بین
گرش پای عصمت بلغزد ز جای
بزرگان چه گفتند ، خذما صفا
چه در بند خاری ؟ تو گل دسته بند
نبیند ز طاوس جز پای زشت
که ننماید آیینه ی تیره ، روی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چو در خود شناسم که تردامنم؟
چو خود را به تاویل پشتی کنی
پس آنگه به همسایه گو بد م کن
برون با تو دارم درون با خدای
تصرف مکن در کژ و راستم
خدایم به سر از تو داناترست
که حمال سود و زیان خودم
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
یکی را بده می نویسد خدای
ببینی ، زده عیبش اندر گذر
جهانی فضیلت برآور به هیچ
به نفرت کند زاندرون تباه
چو زحفی ببیند برآرد خروش
حسد دیده ی نیک بینش بکند
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
بخور پسته مغز و بینداز پوست
"باب هشتم"
در شکر بر عافیت
نفس می نیارم زد از شکر دوست
عطایی ست هر موی ازو بر تنم
ستایش خداوند بخشنده را
که را قوت وصف احسان اوست؟
بدیعی که شخص آفریند ز گل
ز پشت پدر تا به پایان شیب
چو پاک آفریدت بهش باش و پاک
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
نه در ابتدا بودی آب منی
چو روزی به سعی آوری سوی خویش
چرا حق نمی بینی ای خودپرست
چو آید به کوشیدنت خیر پیش
به سر پنجگی کس نبردست گوی
تو قائم به خود نیستی یک قدم
نه طفل دهان بسته بودی ز لاف
و نافش بریدند و روزی گسست
غریبی که رنج آردش دهر پیش
پس او در شکم پرورش یافته است
دو پستان که امروز دلخواه اوست
کنار و بر مادر دلپذیر
درختی ست بالای جان پرورش
نه رگهای پستان درون دل ست؟
به خونش فروبرده دندان چو نیش
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
چنان صبرش از شیر ، خامش کند
تو نیز ای که در توبه ای طفل راه
که شکری ندانم که درخورد اوست
چگونه به هر موی شکری کنم؟
که موجود کرد از عدم بنده را
که اوصاف مستغرق شان اوست
روان و خرد بخشد وهوش و دل
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب
که ننگ ست ناپاک رفتن به خاک
که مصقل نگیرد چو زنگار خورد
اگر مردی ، از سر بدر کن منی
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
که بازو به گردش درآورد ودست
به توفیق حق دان نه از سعی خویش
سپاس خداوند توفیق گوی
ز غیبت مدد می رسد دم به دم
همی روزی آمد به جوفش ز ناف
به پستان مادر درآویخت دست
به دارو دهند آبش از شهر خویش
ز انبوب معده خورش یافته است
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست
بهشت ست و پستان در او جوی شیر
ولد میوه ی نازنین در برش
پس ار بنگری شیر ، خون دل ست
سرشته درو مهر خونخوار خویش
بر اندایدش دایه پستان به صبر
که پستان شیرین فرامش کند
به صبرت فراموش گردد گناه
"حکایت"
جوانی سر از رای مادر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد
نه در مهد نیروی حالت نبود
تو آنی که از یک مگش رنجه ای
به حالی شوی باز در قعر گور
دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو پوشیده چشمی ببینی که راه
تو گر شکر کردی که با دیده ای
معلم نیاموختت فهم و رای
گرت منع کردی دل حق نیوش
ببین تا یک انگشت از چند بند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
تامل کن از بهر رفتار مرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
دوصد مهره بر یکدگر ساخت ست
رگت بر تن ست ای پسندیده خوی
بصر در سر و رای و فکر و تمیز
بهایم برو اندر افتاده خوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
نزیبد ترا با چنین سروری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
ره راست بیاد نه بالای راست
ترا آنکه چشم و دهان داد و گوش
گرفتم که دشمن بکوبی به سنگ
خردمند طبعات منت شناس
***
دل دردمندش به آذر بتافت
که ای سست مهر فراموش عهد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
مگر ساندن از خود مجالت نبود؟
که امروز سالار و سرپنجه ای
که نتوانی از خویشتن دفع مور
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
نداند همی وقت رفتن ز چاه
وگر نه تو هم چشم پوشیده ای
سرشت این صفت درنهادت خدای
حقت عین باطل نبودی به گوش
به صنع الهی به هم درفکند
که انگشت بر حرف صنعش نهی
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
نشاید قدم برگرفتن ز جای
که در صلب او مهره یک لخت نیست
که گل مهره ای چون تو پرداخت ست
زمینی درو سیصد و شصت جوی
جوارح به دل ، دل به دانش عزیز
تو همچون الف بر قدمها سوار
تو آری به عزت خورش پیش سر
که سر جز به طاعت فرود آوری
نکردت چو انعام سر در گیاه
فریبا مشو سیرت خوب گیر
که کافر هم ازروی صورت چوماست
اگر عاقلی در خلافش مکوش
مکن باری از جهل با دوست جنگ
بدوزند نعمت به میخ سپاس
"حکایت"
ملک زاده ای ز اسب ادهم فتاد
چو پیلش فرورفت گردن به تن
پزشکان بماندند حیران درین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
خردمند را سر فروشد به شرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
فرستاد تخمی به دست رهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود
به عذر از پی مرد بشتافتند
مکن گردن از شکر منعم مپیچ
یکی گوش کودک بمالید سخت
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس
گذرگاه قرآن و پندست گوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست
شب از بهر آسایش تست و روز
سپهر از برای تو فراش وار
اگر باد و برف ست و باران و میغ
همه کارداران فرمان برند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام
عسل دادت از نحل و من از هوا
همه نخلبندان بخایند دست
خور و ماه و پروین برای توئاند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
توانا که او نازنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
نگویم دد و دام و مور و سمک
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
نداند کسی قدر روز خوشی
زمستان درویش در تنگسال
سلیمی که یک چند نالان نخفت
چو مردانه رو باشی و تیزپای
به پیر کهن بر ببخشد جوان
چه دانند جیحونیان قدر آب
عرب را که در دجله باشد قعود
کسی قیمت تندرستی شناخت
ترا تیره شب کی نماید دراز
بر اندیش از افتان خیزان تب
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
***
***
***
به گردن درش مهره بر هم فتاد
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
وگر وی نبودی ز من خواست شد
نکردن آن فرومایه در وی نگاه
شنیدم که می رفت و می گفت نرم
نپیچیدی امروز روی از منش
که باید که بر عود سوزش نهی
سر و گردنش همچنان شد که بود
بجستند بسیار و کم یافتند
که روز پسین سر بر آری به هیچ
که ای بوالعجب رای برگشته بختنگفتم که دیوار مسجد بکن
به غیبت نگرداندش حق شناس
به بهتان و باطل شنودن مکوش
ز غیب برادر فروگیر و دوست
مه روشن و مهر گیتی فروز
همی گستراند بساط بهار
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
که تخم تو در خاک می پرورند
که سقای ابر آبت آرد بدوش
تماشا گه دیده و مغز و کام
رطب دادت از نخل و نخل از نوا
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
قنادیل سقف سرای تواند
زر ازکان و برگ تر از چوب خشک
که محرم به اغیار نتوان گذاشت
به الوان نعمت چنین پرورد
که شکرش نه کار زبان ست و بس
که می بینم انعامت از گفت بیش
که فوج ملایک بر اوج فلک
زبیور هزاران یکی گفته اند
به راهی که پایان ندارد مپوی
مگر روزی افتد به سختی کشی
چه سهل ست پیش خداوند مال
خداوند را شکر صحت نگفت
به شکرانه با کند پایان بپای
توانا کند رحم بر ناتوان
ز واماندگان پرس در آفتاب
چه غم دارد از تشنگان زرود؟
که یک چند بیچاره در تب گداخت
که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟
که رنجور داند درازی شب
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
"حکایت"
شنیدم که طغرل شبی در خزان
ز باریدن برف و باران و سیل
دلش بروی از رحمت آورد جوش
دمی منتظر باش بر طرف بام
درین بودو باد صبا بروزید
و شاقی پریچهره در خیل داشت
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
قباپوستینی گذشتش به گوش
مگر رنج سرما برو بس نبود
نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت
مگر نیک بختت فراموش شد
ترا شب به عیش و طرب می رود
فرو برده سر کاروانی به دیگ
بدار ای خداوند زورق بر آب
توقف کنید ای جوانان چست
تو خوش خفته در هودج کاروان
چه هامون و کوهت چه سنگ و رمال
ترا کوه پیکر هیون می برد
به آرام دل خفتگان دربنه
گذر کرد بر هندوی پاسبان
به لرزش در افتاده همچون سهیل
که اینک قبا پوستینم بپوش
که بیرون فرستم به دست غلام
شهنشه در ایوان شاهی خزید
که طبعش بدو اندکی میل داشت
که هندوی مسکین برفتش ز یاد
ز بدبختیش در نیامد به دوش
که جور سپهر انتظارش فزود
که چوبک زنش بامدادان چه گفت
چو دستت در آغوش آغوش شد؟
چه دانی که بر ما چه شب می رود؟
چه از پا فرورفتگانش به ریگ؟
که بیجارگان را گذشت از سر آب
که در کاروانند پیران سست
مهار شتر در کف ساروان
ز ره باز پس ماندگان پرس حال
پیاده چه دانی که خون می خورد؟
چه دانند حال کم گرسنه؟
"حکایت"
یکی را عسس دست بر بسته بود
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
شنید این سخن دزد مسکین و گفت
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
مکن ناله از بینوایی بسی
همه شب پریشان و دلخسته بود
که شخصی همی نالد از دست تنگ
ز بیچارگی چند نالی بخفت
که دستت عسس تنگ بر هم نبست
چو بینی ز خود بینواتر کسی
"حکایت"
برهنه تنی یک درم وام کرد
بنالید کای طالع بدلگام
چو ناپخته آمد ز سختی بجوش
به جای آور ای خام شکر خدای
تن خویش را کسوتی خام کرد
به گرما بختم در این زیر خام
یکی گفتش از چاه زندان خموش
که چون مانه ای خام بر دست و پای
"حکایت"
یکی کرد بر پارسایی گذر
قفایی قفرو کوفت بر گردنش
خجل گفت کانچ از من آمد خطاست
به شکرانه گفتا به سر بیستم
نکو سیرت بی تکلف برون
به نزدیک من شبرو راهزن
ز ره بازپس مانده ای می گریست
جهاندیده ای گفتش ای هوشیار
برو شکر کن چون به خر برنه ای
***
به صورت ج هود آمدش در نظر
ببخشید درویش پیراهنش
ببخشای بر من چه جای عطاست؟
که آنم که پنداشتی نیستم
به از نیک نام خراب اندرون
به از فاسق پارسا پیرهن
که مسکین تر از من درین دشت کیست؟
اگر مردی این یک سخن گوش دار
که آخر بنی آدمی خر نه ای
"حکایت"
فقیهی برافتاده مستی گذشت
ز نخوت برو التفاتی نکرد
برو شکر کن چون به نعمت دری
یکی را که در بند بینی مخند
نه آخر در امکان تقدیر هست
ترا آسمان خط به مسجد نوشت
ببند ای مسلمان به شکرانه دست
نه خود می رود هر که جویان اوست
نگر تا قضا از کجا سیر کرد
سرشت ست باری شفا در عسل
عسل خوش کند زندگان را مزاج
رمق مانده ای را که جان از بند
یکی گرز پولاد بر مغز خورد
ز پیش خطر تا توانی گریز
درون تا بود قابل شرب و اکل
خراب آنگه این خانه گردد تمام
مزاجت تر و خشک وگرم ست و سرد
یکی زین چو بر دیگری یافت دست
اگر باد سرد نفس نگذرد
وگر دیگ معده نجوشد طعام
در اینان نبندد دل اهل شناخت
توانایی تن مدان از خورش
به حقش که گردیده بر تیغ و کارد
چو رویی به خدمت نهی بر زمین
گدایی ست تسبیح و ذکر و حضورگرفتم که خودخدمتی کرده ای
نخست او ارادت به دل در نهاد
گر از حق نه توفیق خیری رسد
زبان را چه بینی که اقرار داد
در معرفت دیده ی آدمی ست
کیت فهم بودی نشیب و فراز
سر آورد و دست از عدم در وجود
وگر نه کی از دست جود آمدی؟
به حکمت زبان داد و گوش آفرید
اگر نه زبان قصه برداشتی
وگر نیستی سعی جاسوس گوش
مرا لفظ شیرین خواننده داد
مدام این دو چون حاجبان بردرند
چه اندیشی ازخود که فعلم نکوست؟
برد بوستانبان به ایوان شاه
***
***
به مستوری خویش مغرور گشت
جوان سر برآورد کای پیرمرد
که محرومی آید ز مستکبری
مبادا که ناگه در افتی به بند
که فردا چو من باشی افتاده مست
مزن طعنه بر دیگری در کنشت
که زنار مغ برمیانت نبست
به عنفش کشان می برد لطف دوست
که کوری بود تکیه بر غیر کرد
نه چندان که زور آورد با اجل
ولی درد مردن ندارد علاج
برآمد ، چه سود انگبین در دهن؟
کسی گفت صندل بمالش به درد
ولیکن مکن با قضا پنجه تیز
بدن تازه روی ست و پاکیزه شکل
که با هم نسازند طبع و طعام
مرکب ازین چار طبع ست مرد
ترازوی عدل طبیعت شکست
تف معده جان در خروش آورد
تن نازنین را شود کار خام
که پیوسته با هم نخواهند ساخت
که لطف حقت می دهد پرورش
نهی ، حق شکرش نخواهی گزارد
خدا را ثناگوی و خود را مبین
گدا را نباید که باشد غرور
نه پیوسته اقطاع او خورده ای؟
پس این بنده بر آستان سر نهاد
کی از بنده چیزی به غیرت رسد؟
ببین تا زبان را که گفتار داد
که بگشوده بر آسمان و زمی ست
گر این در نکردی به روی تو باز؟
درین جود بنهاد و در وی سجود
محال ست کز سر سجود آمدی
که باشند صندوق دل را کلید
کس از سر دل کی خبر داشتی؟
خبر کی رسیدی به سلطان هوش؟
ترا سمع و ادراک داننده داد
ز سلطان به سلطان خبر می برند
از آن در نگه کن که توفیق اوست
به نوباوه گل هم ز بستان شاه
"حکایت"
بتی دیدم از عاج در سومنات
چنان صورتش بسته تمثالگر
ز هر ناحیت کاروانها روان
طمع کرده رایان چین و چگل
زبان آوران رفته از هر مکان
فروماندم از کشف آن ماجرا
مغی را که با من سر و کار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
که مدهوش این ناتوان پیکرند
نه نیروی دستش ، نه رفتار پای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
برین گفتم آن دوست دشمن گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
فتادند گبران پازند خوان
چو آن راه کژ پیششان راست بود
که مرد ارچه دانا و صاحب دل ست
فروماندم از چاره همچون غریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
مرا نیز با نقش این بت خوش ست
بدیع آیدم صورتش در نظر
که سالوک این منزلم عنقریب
تو دانی که فرزین این رقعه ای
چه معنی ست در صورت این صنم؟
عبادت به تقلید گمراهی ست
برهمن ز شادی بر افروخت روی
سوالت صواب ست و فعلت جمیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
جزاین بت که هرصبح ازاینجا که هست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
شب آنجا ببودم به فرمان پیر
شبی همچو روز قیامت دراز
کشیشان هرگز نیازرده آب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
همه شب درین قید غم مبتلا
که ناگه دهل زن فروکوفت کوس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
تو گفتی که در خطه ی زنگبار
مغان تبه رای ناشسته روی
کس از مرد در شهرو ، از زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
به یکبار از ایشان برآمد خروش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
که دانم ترا بیش مشکل نماند
چو دیدم که جهل اندرو محکم ست
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
چو بینی زبردست را زور دست
زمانی به سالوس گریان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
دویدند خدمت کنان سوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
به تقلید کافر شدم روز چند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
در دیر محکم ببستم شبی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
پس پرده مطرانی آذرپرست
به فورم در آن حال معلوم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
برهمن شد از روی من شرمسار
بتازید و من در پیش تاختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
پسندد که از من برآید دمار
چو از کار مفسد خبر یافتی
که گر زنده اش مانی ، آن بی هنر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
فریبنده را پای در پی منه
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
مکش بچه ی مار مردم گزای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
به چابکتر از خود مینداز تیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
در اقبال و تایید بوبکر سعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
دعا گوی این دولتم بنده وار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
کی این شکر نعمت به جای آورم
فرج یافتم بعد از آن بندها
یکی آنکه هر گه که دست نیاز
به یاد آید آن لعبت چینیم
بدانم که دستی که برداشتی
نه صاحب دلان دست بر می کشند
در خیر بازست و طاعت ، ولیک
همین ست مانع که در بارگاه
کلید قدر نیست در دست کس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
تکبر مکن بر ره راستی
سخن سودمند ست اگر بشنوی
مقامی بیابی گرت ره دهند
ولیکن نباید که تنها خوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
مرصع چو در جاهلیت منات
که صورت نبندد از آن خوبتر
به دیدار آن صورت بی روان
چو سعدی و فازان بت سنگدل
تضرع کنان پیش آن بی زبان
که حیی جمادی پرستد چرا ؟
نکوگوی و هم حجره ویار بود
عجب دارم از کار این بقعه من
مقید به چاه ضلالت درند
ورش بفکنی برنخیزد ز جای
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
ندیدم در آن انجمن روی خیر
چو سگ در من از بهر آن استخوان
ره راست در چشمشان کژ نمود
به نزدیک بی دانشان جاهل ست
برون از مدارا ندیدم طریق
سلامت به تسلیم ولین اندرست
که ای پیر تفسیر استاو زند
که شکلی خوش و قامتی دلکش ست
ولیکن ز معنی ندارم خبر
بد از نیک کمتر شناسد غریب
نصیحتگر شاه این بقعه ای
که اول پرستندگانش منم
خنک ره روی را که آگاهی ست
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
برآرد به یزدان دادار دست
که فردا شود سر این بر تو فاش
چو بیژن به جاه بلا، در اسیر
مغان گرد من بی وضو در نماز
بغلها چو مردار در آفتاب
که بردم در این شب عذابی الیم
یکم دست بر دل یکی بر دعا
بخواند از فضای برهمن خروس
برآهخت شمشیر روز از غلاف
به یکدم جهانی شد افروخته
ز یک گوشه ناگه درآمد تتار
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
در آن بتکده جای درزن نماند
که ناگاه تمثال برداشت دست
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
برهمن نگه کرد خندان به من
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
خیال محال اندرو مدغم ست
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
نه مردی بود پنجه ی خود شکست
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
عجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
به عزت گرفتند بازوی من
به کرسی زر کوفت ، بر تخت ساج
که لعنت برو باد و بر بت پرست
برهمن شدم درمقالات زند
نگنجیدم از خرمی در زمین
دویدم چپ و راست چون عقربی
یکی پرده دیدم مکلل به زر
مجاور سر ریسمانی به دست
چو داود کآهن بر او موم شد
بر آرد صنم دست فریاد خوان
که شنعت بود بخیه بر روی کار
نگونش به چاهی در انداختم
بماند ف کند سعی در خون من
مبادا که رازش کنم آشکار
ز دستش برآور چو دریافتی
نخواهد ترا زندگانی دگر
اگر دست یابد ببرد سرت
چو رفتی و دیدی امانش مده
که از مرده دیگر نیاید حدیث
رها کردم آن بوم و بگریختم
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
گریز از محلت که گرم اوفتی
چو افتاد،دامن به دندان بگیر
که چون پای دیوار کندی مایست
وز آنجا به راه یمن تا حچیز
دهانم چز امروز شیرین نگشت
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
درین سایه گستر پناه آمدم
خدایا تو این سایه پاینده دار
که در خورد اکرام و انعام خویش
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
هنوزم بگوش ست آن پندها
برآرم به درگاه دانای راز
کند خاک در چشم خ ود بینیم
به نیروی خود بر نیفراشتم
که سر رشته از غیب در می کشند
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
نشاید شدن جز به فرمان شاه
توانای مطلق خدای ست و بس
ترا نیست منت خداوند راست
نیاید ز خوی تو کردار زشت
همان کس که در مار زهر آفرید
نخست از تو خلقی پریشان کند
رساند به خلق از تو آسایشی
که دستت گرفتند و برخاستی
به مردان رسی گر طریقت روی
که بر خوان عزت سماطت نهند
ز درویش درمده یاد آوری
که بر کرده ی خویش واثق نیم
باب نهم
در توبه و راه صواب
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
قیامت که بازار مینو نهند
بضاعت به چندانکه آری بری
که بازار چندانکه آکنده تر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
اگر مرد سمکین زبان داشتی
که ای زنده چون هست امکان گفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
مگر خفته بودی که بر باد رفت
به تدبیر رفتن نپرداختی
منازل به اعمال نیکو دهند
وگر مفلسی شرمساری بری
تهیدست را دل پراکنده تر
دلت ریش سرپنجه ی غم شود
غنیمت شمر پنج روزی که هست
به فریاد و زاری فعان داشتی
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
تو باری دمی چند فرصت شمار
"حکایت"
شبی در جوانی و طیب نعم
چو بلبل سرایان ، چو گل تازه روی
جهاندیده ی پیری ز ما برکنار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
جوانی فرارفت کای پیرمرد
یکی سر برآر از گریبان غم
برآورد سر سالخورد از نهفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمد تا جوان ست و سر سبز خوید
بهاران که بید آورد و بید مشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
به قید اندرم جره بازی که بود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
مرا برف باریده بر پر زاغ
کند جلوه طاوس صاحب جمال
مرا غله تنگ اندر آمد درو
گلستان ما را طراوت گذاشت
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
مسلم جوان راست بر پای جست
گل سرخ رویم نگر زر ناب
هوس پختن از کودک ناتمام
مرا می بباید چو طفلان گریست
نکو گفت لقمان که نازیستن
هم از بامدادان در کلبه بست
جوان تا رساند سیاهی به نور
جوانان نشستیم چندی به هم
ز شوخی در افکنده غلغل به کوی
ز دور فلک لیل مویش نهار
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
به آرام دل با جوانان به چم
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چمیدن درخت جوان را سزد
شکسته شود چون به زردی رسید
بریزد درخت کهن برگ خشک
که بر عارضم صبح پیری دمید
دمادم سر رشته خواهد ربود
که ما از تنعم بشستیم دست
دگر چشم عیش جوانی مدار
نشاید چو بلبل تماشای باغ
چه می خواهی از باز برکنده بال؟
شما را کنون می دمد سبزه نو
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
که پیران برند استعانت به دست
فرو رفت ، چون زرد شد آفتاب
چنان زشت نبود که از پیر خام
ز شرم گناهان ، نه طفلانه زیست
به از سالها بر خطا زیستن
به از سود و سرمایه دادن ز دست
برد پیر مسکین سیاهی به گور
"حکایت"
کهن سالی آمد به نزد طبیب
که دستم برگ برنه ای نیک رای
بدان ماند این قامت خفته ام
برو گفت دست از جهان در گسل
نشاط جوانی ز پیران مجوی
اگر در جوانی زدی دست و پای
چو دوران عمر از چهل درگذشت
نشاط از من آنگه رمیدن گرفت
بباید هوس کردن از سر بدر
به سبزه کجا تازه گردد دلم
تفرج کنان در هوا و هوس
کسانی که دیگر به غیب اندرند
دریغا که فصل جوانی برفت
دریغا چنان روح پرور زمان
سودای آن پوشم و این خورم
دریغا که مشغول باطل شدیم
چو خوش گفت با کودک آموزگار
جوانا ره طاعت امروز گیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
قضا روزگاری ز من در ربود
من آن روز را قدر نشناختم
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
شکسته قدح ور ببندند چست
کنون کاو فتادت به غفلت ز دست
که گفتت به جیحون در انداز تن؟
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چو از چابکان در دویدن گرو
گر آن بادپایان برفتند تیز
***
ز نالیدنش تا به مردد فریب
که پایم همی بر نیاید ز جای
که گویی به گل در فرورفته ام
که پایت قیامت برآید ز گل
که آب روان باز ناید به جوی
در ایام پیری بهش باش و رای
مزن دست و پاکآبت از سر گذشت
که شامم سپیده دمیدن گرفت
که دور هوسبازی آمد بسر
که سبزه بخواهد دمید از گلم
گذشتیم بر خاک بسیار کس
بیایند و بر خاک ما بگذرند
به لهو و لعب زندگانی برفت
که بگذشت بر ما چو برق یمان
نپرداختم تا غم دین خورم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم
که کاری نکردیم و شد روزگار
که فردا جوانی نیاید ز پیر
چو میدان فراخ ست گویی بزن
که هر روزی از وی شبی قدر بود
بدانستم اکنون که درباختم
تو می رو که بر بادپایی سوار
نیاورد خواهد بهای درست
طریقی ندارد مگر باز بست
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
نبردی هم افتان وخیزان برو
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
"حکایت"
شبی خوابم اندر بیابان فید
شتربانی آمد به هول و ستیز
مگر دل نهادی به مردن ز پس
مرا هم چو تو خواب خوش در سرست
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
فروکوفت طبل شتر ساروان
خنک هوشیاران فرخنده بخت
به ره خفتگان تا بر آرند سر
سبق برد رهرو که برخاست زود
یکی در بهاران بیفشانده جو
کنون باید از خفته بیدار بود
چو شیبت درآن به روی شباب
من آن روز برکندم از عمر امید
دریغا که بگذشت عمر عزیز
گذشت آنچه در ناصوابی گذشت
کنون وقت تخم ست اگر پروری
به شهر قیامت مرو تنگدست
گرت چشم عقل ست تدبیر گور
به مایه توان ای پسر سود کرد
کنون کوش کآب از کمر در گذشت
کنونت که چشم ست اشکی ببار
نو پیوسته باشد روان در بدن
کنون بایدت عذر تقصیر گفت
ز دانندگان بشنو امروز قول
غنیمت شمار این گرامی نفس
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
فرو بست پای دیودن بقید
زمام شتر بر سرم زد که خیز
که بر می نخیزی به بانگ جرس؟
ولیکن بیابان به پیش اندرست
نخیزی ، دگر کی رسی در سبیل؟
به منزل رسید اول کاروان
که پیش از دهلزن بسازند رخت
نبینند ره رفتگان را اثر
پس از نقل بیدار بودن چه سود؟
چه گندم ستاند به وقت درو؟
چو مرگ اندر آرد زخوابت چه سود؟
شبت روز شد دیده بر کن ز خواب
که افتادم اندر سیاهی سپید
بخواهد گذشت این دمی چند نیز
ور این نیز هم در نیابی گذشت
گر امید داری که خرمن بری
که وجهی ندارد به حسرت نشست
کنون کن ، که چشمت نخوردست مور
چه سود افتد آن راکه سرمایه خورد؟
نه وقتی که سیلابت از سرگذشت
زبان در دهان ست عذری بیار
نه همواره گردد زبان در دهن
نه چون نفس ناطق زگفتن بخفت
که فردا نکیرت بپرسد به هول
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
که فرصت عزیزست و الوقت سیف
"حکایت"
قضا ، زنده ای را رگ جان برید
چنین گفت بیننده ای تیزهوش
ز دست شما مرده بر خوشتن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
محقق که بر مرده ریزد گلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
تو پاک آمدی بر حذر باش و باک
کنون باید این مرغ را پای بست
نشستی به جای دگر کس بسی
اگر پهلوانی وگر تیغ زن
خروحش اگر بگسلاند کمند
ترا نیز چندان بود دست زور
منه دل برین سالخورده مکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
دگر کس به مرگش گریبان درید
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
گرشت دست بودی دریدی کفن
که روزی دوپیش از تو کردم بسیج
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
نه بروی ، که برخود بسوزد دلش
چه نالی ؟ که پاک آمد و پاک رفت
که ننگ ست ناپاک رفتن به خاک
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشیند به جای تو دیگر کسی
نخواهی بدر بردن الا کفن
چو در ریگ ماند شود پای بند
که پایت نرفت ست در ریگ گور
که گنبد نپاید بر او گردکان
حساب ازهمین یک نفس کن که هست
"حکایت"
فرو رفت جم را یکی نازنین
به دخمه درآمد پس از چند روز
چو پوسیده دیدش حریر کفن
من از کرم برکنده بودم به زور
درین باغ سروی نیامد بلند
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
دوبیتم جگر کرد روزی کباب
دریغا که بی ما بسی روزگار
بسی تیر و دی ماه و اردی بهشت
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
که بر وی بگرید به زاری و سوز
به فکرت چنین گفت با خویشتن
بکندند ازو باز کرمان گور
که باد اجل بیخش از بن نکند
که ماهش گورش چو یونس نخورد
که می گفت گوینده ای با رباب
بروید گل و بشکفد نوبهار
برآید که ما خاک باشیم و خشت
"حکایت"
یکی پارسا سیرت حق پرست
سر هوشمندش چنان خیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
سرایی کنم پای بستن رخام
یکی حجره خاصی از پی دوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
دگر زیردستان پزندم خورش
به سختی بکشت این نمد بسترم
خیالش خرف کرد و کالویه رنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
یکی بر سر گور گل می سرشت
به اندیشه لختی فرورفت پیر
چه بندی درین خشت زرین دلت
طمع را نه چندان دهان ست باز
بدار ای فرومایه زین خشت دست
تو غافل در اندیشه ی سود و مال
غبار هوا چشم عقلت بدوخت
بکن سرمه ی ی غفلت از چشم پاک
فتادش یکی خشت زرین به دست
که سودا دل روشنش تیره کرد
در او تازیم ره نیابد زوال
نباید بر کس دو تا کرد و راست
درختان سقفش همه عود وخام
در حجره اندر سرا بوستان
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
به راحت دهم روح را پرورش
روم زین سپس عبقری گسترم
به مغزش فور برده خرچنگ چنگ
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
که جایی نبودش قرار نشست
که حاصل کند زان گل گور ، خشت
که ای نفس کوته نظر پند گیر
که یک روز خشتی کنند از گلت؟
که بازش نشیند به یک لقمه آز
که جیحون نشاید به یک خشت بست
که سرمایه ی عمر شد پایمال
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
"حکایت"
میان دو تن دشمنی بود و جنگ
ز دیدار هم تا به حدی رمان
یکی را اجل در سر آورد جیش
بد اندیش وی را ، درون شاد گشت
شبستان گورش در اندوه دید
خرامان و به بالینش آمد فراز
خوشا وقت مجموع آنکس که اوست
پس از مرگ آنکس نباید گریست
ز روی عداوت به بازوی زور
سر تا جور دیدش اندر مغاک
وجودش گرفتار زندان گور
چنان تنگش آکنده خاک استخوان
ز در فلک بدر رویش هلال
کف دست و سرپنجه ی زورمند
چنانش برو رحمت آمد ز دل
پشیمان شد از کرده و خوی زشت
مکن ادمانی به مرگ کسی
شنید این سخن عارفی هوشیار
عجب گر تو رحمت نیاری بر او
تن ما شود نیز روزی چنان
مگر در دل دوست رحم آیدم
به جایی رسد کار سر دیر و زود
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
که زنهار اگر مردی آهسته تر
سر از کبر یکدگر چون پلنگ
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
سرآمد به او روزگاران عیش
به گورش پس از مدتی برگذشت
که وقتی سرایش زر اندوده دید
همی گفت با خود لب از خنده باز
پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
که روزی پس از مرگ دشمن بزیست
یکی تخته برکندش از روی گور
دو چشم جهان بینش آکنده خاک
تش طعمه ی کرم و تاراج مور
که از عاج بر توتیا سرمه دان
ز جور زمان سروقدش خلال
جدا کرده ایام ، بندش ز بند
که بسرشت بر خاکش از گریه گل
بفرمود بر سنگ گورش نبشت
که دهرت نماند پس از وی بسی
بنالید کای قادر کردگار
که بگریست دشمن به زاری بر او
که بر وی بسوزد دل دشمنان
چو بیند که دشمن ببخشایدم
که گویی درو دیده هرگز نبود
به گوش آمدم ناله ای دردناک
که چشم وبناگوش و روی ست و سر
"حکایت"
شبی خفته بودم به عزم سفر
برآمد یکی سهمگن باد و گرد
به ره بر یکی دختر خانه بود
پدر گفتش ای نازنین چهر من
نه چندان نشیند درین دیده خاک
برین خاک چندان صبا بگذرد
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
خبر داری ای استخوانی قفس
چو مرغ از قفس رفتو بگسست قید
نگه دار فرصت که عالم دمی ست
سکندر که بر عالمی حکم داشت
میسر نبودش کزو عالمی
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
چرا دل برین کار وانگه نهیم
پس از ما همین گل دهد بوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند
چو در خاکدان لحد خفت مرد
سر از جیب غفلت برآور کنون
نه چون خواهی آمد به شیراز در
پس ای خاکسار گنه ، عنقریب
بران از دو سرچشمه ی دیده جوی
***
پی کاروانی گرفتم سحر
که بر چشم مردم جهان تیره کرد
به معجر غبار از پدر می زدود
که داری دل آشفته ی مهر من
که بازش به معجر توان کرد پاک
که هر ذره از ما به جایی برد
دوان می برد تا به سر شیب گور
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
که جان تو مرغی ست نامش نفس
دگر ره نگردد به سعی تو صید
دمی پیش دانا به از عالمی ست
در آن دم بگذشت و عالم بگذاشت
ستانند و مهلت دهندش دمی
نماند به جز نام نیکو و زشت
که یاران برفتند و ما بر رهیم
نشینند با یکدگر دوستان
که ننشست با کس که دل برنکند
قیاکن بیفشاند از موی گرد
که فردا نماند به حسرت نگون
سر و تن بشویی ز گرد سفر
سفر کرد خواهی به شهری غریب
ور آلایشی داری از خود بشوی
"حکایت"
ز عهد پدر یادم آمد همی
که در خردیم لوح و دفتر خرید
بدر کرد ناگه یکی مشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
تو هم قیمت عمر نشناختی
قیامت که نیکان بر اعلا رسند
ترا خود بماند سر از ننگ پیش
برادر ، زکار بدان شرم دار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
به جایی که دهشت خورند انبیا
زنانی که طاعت به رغبت برند
ترا شرم ناید ز مردی خویش
زنان را به عذری معین که هست
تو بی عذر یکسو نشینی چو زن
مرا خود مبین ای عجب در میان
چو از راستی بگذری خم بود
به ناز و طرب نفس پرورده گیر
یکی بچه ی گرگر می پرورید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
تو دشمن چنین نازنین پروری
نه ابلیس در حق ما طعنه زد
فغان از بدیها که در نفس ماست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
کجا سر برآریم ازین عار و ننگ
نظر دوست نادر کند سوی تو
گرت دوست باید کزو برخوری
روا دارد از دوست بیگانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای
بسیم سیه تا چه خواهی خرید
که باران رحمت برو هر دمی
ز بهرم یکی خاتم زر خرید
به خرمایی از دستم انگشتری
به شیرینی از وی توانند برد
که در عیش شیرین برانداختی
ز قعر ثری بر ثریا رسند
که گردت براید عملهای خویش
که در روی نیکان شوی شرمسار
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول
تو عذر گنه را چه داری بیا؟
ز مردان ناپارسا بگذرند
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
ز طاعت بارند گه گاه دست
رو ای کم ز زن لاف مردی مزن
ببین تا چه گفتند پیشینیان
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به ایام دشمن قوی کرده گیر
چو پرورده شد خواجه برهم درید
زبان آوری در سرش رفت و گفت
ندانی که ناچار زخمش خوری
کز اینان نیاید به جز کار بد؟
که ترسم شود طعن ابلیس راست
خدایش بینداخت از بهر ما
که با او به صلحیم و با حق به جنگ
چو در روی دشمن بود روی تو
نباید که فرمان دشمن بری
که دشمن گزیند به همخانگی
چو بیند که دشمن بود در سرای
که خواهی دل از مهر یوسف برید
"حکایت"
یگی برد با پادشاهی ستیز
گرفتار در دست آن کینه توز
اگر دوست بر خهود نیازردمی
به تاجور دشمن بدردش پوست
تو از دوست گر عاقلی بر مگرد
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به دشمن سپردش که خونش بریز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
به خشنودی دشمن ، آزار دوست
"حکایت"
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی
ترا با من است ای فلان آشتی
دریغ ست فرموده ی دیو زشت
روا داری از جهل و ناباکیت
طریقی به دست آرد و صلح بجوی
که یک لحظه صورت نبندد امان
وگر دست قدرت نداری به کار
گرت رفت از اندازه بیرون بدی
فراشو چو بینی در صلح باز
مرو زیر بار گنه ای پسر
پی نیک مردان بباید شتافت
ولیکن تو دنبال دیو خسی
پیمبر کسی را شفاعتگر ست
ره راست رو تا به منزل رسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست
گل آلوده ای راه مسجد گرفت
یکی زجر کردش که تبت یداک
کرت رقتی در دل آمد بر این
در آن جای پاکان امیدوار
بهشت آن ستاند که طاعت برد
مکن ، دامن از گرد زلت بشوی
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
وگر دیر شد گرم رو باش و چست
هنوزت اجل دست خواهش نبست
مخسب ای گنه کار خوش خفته ،خیز
چو حکم ضرورت بود کابروی
ور آبت نماند شفیع آر پیش
به قهر ار براند خدای از درم
***
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
که هرگز ندیدم چنین ابلهی
به جنگم چرا گردن افراشتی؟
که دست ملک بر تو خواهد نوشت
که پاکان نویسند ناپاکیت
شفیعی برانگیز و عذر بگوی
چو پیمانه پر شد به دور زمان
چو بیچارگان دست زاری برآر
چو گفتی که بد رفت ، نیک آمدی
که ناگه در توبه گردد فراز
که حمال عاجز بود در سفر
که هرک این سعادت طلب کرد یافت
ندانم که در صالحان چون رسی
که بر جاده ی شرع پیغمبرست
تو بر ره نه ای زین قبل واپسی
دوان تابه شب شب هم آنجاکم هست
ز بخت نگون بود اندر شگفت
مرو دامن آلوده بر جای پاک
که پاک ست و خرم بهشت برین
گل آلوده ی معصیت را چه کار؟
کرا نقدر باید بضاعت برد
که ناگه ز بالا ببندند جوی
هنوزش سر رشته داری به دست
ز دیر آمدن غم ندارد درست
برآور به درگاه دادار دست
به عذر گناه آب چشمی بریز
بریزند باری برین خاک کوی
کسی را که هست آبروی از تو بیش
روان بزرگان شفیع آورم
"حکایت"
همی یادم آید ز عهد صغر
به بازیچه مشغول مردم شدم
برآوردم از هول و دهشت خروش
که ای شوخ چشم ، آخرت چند بار
به تنها نداند شدن طفل خرد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
مکن با فرومایه مردم نشست
به فتراک پاکان در آویز چنگ
مریدان به قوت ز طفلان گم اند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
ز زنجیر ناپارسایان برست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
الا ای مقیمان محراب انس
متابید روی از گدایان خیل
کنون با خرد باید انباز گشت
که عیدی برون آمدم با پدر
در آشوب خلق از پدر گم شدم
پدر ناگهانم بمالید گوش
بگفتم که دستم ز دامن مدار
که مشکل توان راه نادیده برد
برو دامن راه دانان بگیر
چو کردی ، ز هیبت فروشوی دست
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ
مشایخ چو دیوار مستحکم اند
که چون استعانت به دیوار برد
که در حلقه ی پارسایان نشست
که سلطان ندارد ازین در گریز
که گردآوری خرمن معرفت
که فردا نشینید بر خوان قدس
که صاحب مروت نراند طفیل
که فردا نماند ره بازگشت
"حکایت"
یکی غله مردادمه ، توده کرد
شبی مست شد آتشی برفروخت
دگر روز در خوشه چینی نشست
چو سرگشته دیدند درویش را
نخواهی که باشی چنین تیره روز
گر از دست شد عمرت اندر بدی
فضیحت بود خوشه اندوختن
مکن جان من ، تخم دین ورز و داد
چو برگشته بختی در افتد به بند
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
برآر از گریبان غفلت سرت
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت
که یک جوز خرمن نماندش به دست
یکی گفت پرورده ی خویش را
به دیوانگی خرمن خود مسوز
تو آنی که در خرمن آتش زدی
پس از خرمن خویشتن سوختن
مده خرمن نیک نامی به باد
ازو نیک بختان بگیرند پند
که سودی ندارد فعال زیر چوب
که فردا نماند خجل در برت
"حکایت"
یکی متفق بود بر منکری
نشست از خجالت عرق کرده روی
شنید این سخن پیر روشن روان
نیاید همی شرمت از خویشتن
نیاسایی از جانب هیچکس
چنان شرم دار از خداوند خویش
گذر کرد بر وی نکومحضری
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی؟
برو بربشورید و گفت ای جوان
که حق حاضر و شرم داری ز من؟
برو جانب حق نگه دار و بس
که شرمت ز همسایگان ست وخویش
"حکایت"
زلیخا چو گشتاز می عشق مست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
بتی داشت بانوی مصر از رحام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
به سندان دلی روی در هم مکش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
چه سود از پشیمانی آید به کف
شراب از پی سرخ رویی خورند
به عذر آوری خواهش امروز کن
پلیدی کند گربه بر جای پاک
تو آزادی از ناپسندیده ها
بر اندیش از آن بنده ی پرگناه
اگر باز گردد به صدق و نیاز
به کین آوری با کسی بر ستیز
کنون کرد باید عمل را حساب
کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد
گر آیینه از آه گردد سیاه
بترس از گناهان خویش این نفس
***
به دامان یوسف درآویخت دست
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
برو معتکف بامدادان و شام
مبادا که زشت آیدش در نظر
به سر بر ز نفس ستمکاره دست
که ای سست یمان سرکش درای
به تندی پریشان مکن وقت خوش
که بر گرد و ناپاکی از من مجوی
مرا شرم باد از خداوند پاک
چو سرمایه ی عمر کردی تلف؟
وزو عاقبت زردرویی برند
که فردا نماند مجال سخن
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
نترسی که بروی فتد دیده ها
که از خواجه آبق شود چندگاه
به زنجیر و بندش نیارند باز
که از وی گریزت بود یا گریز
نه وقتی که منشور گردد کتاب
که پیش از قیامت غم خود بخورد
شود روشن آیینته ی دل به آه
که روز قیامت نترسی ز کس
"حکایت"
غریب آمدم در سواد حبش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
بسیج سفر کردم اندر نفس
یکی گفت کاین بندیان شبروند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
نیاورده عامل غش اندر میان
وگر عفتت را فریب ست زیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
چو خدمت پسندیده آرم به جای
اگر بنده کوشش کند بنده وار
وگر کند رای ست در بندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
دل از دهر فارغ،سر از عیش خوش
تنی چند مسکین برو پای بند
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
ترا گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
نیندیشد از رفع دیوانیان
زبان حسابت نگردد دلیر
بترس از خدا و مترس از امیر
نیندیشم از دشمن تیره رای
عزیزش بدارد خداوندگار
ز جانداری افتد بخر بندگی
که گر بازمانی ز دد کمتری
"حکایت"
یکی را به چوگان مه دامغان
شب از بی قراری نیارست خفت
به شب گر ببردی بر شحنه ، سوز
کسی روز محشر نگردد خجل
اگر هوشمندی ز داور بخواه
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
کریمی که آوردت از نیست هست
اگر بنده ای ، دست حاجت برآر
نیامد برین در کسی عذر خواه
نریزد خدای آبروی کسی
بزد تا چو طبلش برآمد فغان
برو پارسایی گذر کرد و گفت
گناه آبرویش نبردی به روز
که شبها به درگه برد سوز دل
شب توبه تقصیر روز گناه
در عذر خواهان نبندد کریم
عجب گر بیفتی نگیردت دست
وگر شرمسار ، آب حسرت ببار
که سیل ندامت نشستن گناه
که ریزد گناه آب چشمش بسی
"حکایت"
به صنعا درم ، طفلی اندر گذشت
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
درین باغ سروی نیامد بلند
نهالی به سی سال گردد درخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
چو بازآمدم زان تغیر به هوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
شب گور خواهی منور چو روز
تن کارکن می بلرزد ز تب
گروهی فراوان طمع ، ظن برند
بر آن خورد سعدی که بیخی نشاند
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت؟
که ماهی گورش چو یونس نخورد
که باد اجل بیخش از بن نکند
ز بیخش برآرد یکی باد سخت
که چندین گل اندام در خاک خفت
که کودک رود پاک و آلوده پیر
بر انداختم سنگی از مرقدش
بشورید حال و بگردید رنگ
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
بهش باش و با روشنایی در آی
از اینجا چراغ عمل بر فروز
مبادا که نخلش نیارد رطب
که گندم نیفشانده خرمن برند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند
باب دهم
در مناجات و ختم کتاب
بیا تا برآریم دستی ز دل
به فصل خزان در نبینی درخت
برآرد تهی دستهای نیاز
مپندار از آن در که هرگز نبست
قضا خلعتی نامدارش دهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
چو شاخ برهنه برآریم دست
خداوندگارا نظر کن به جود
گناه آید از بنده ی خاکسار
کریما به رزق تو پرورده ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
چو ما را به دنیا کردی عزیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
خدایا به عزت که خوارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم
به گیتی نباشد بتر زین بدی
مرا شرمساری ز روی تو بس
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تنم می بلرزد چو یاد آورم
که می گفت شوریده ی دلفکار
همی گفت با حق به زاری بسی
به لطفم بخوان و مران از درم
تو دانی که مسکین و بیچاره ایم
نمی تازد این نفس سرکش چنان
که با نفس و شیطان برآید به زور؟
به مدارن راهت که راهی بده
خدایا به ذلت خداوندیت
به لبیک حجاج بیت الحرام
به تکبیر مردان شمشر زن
به طاعات پیران آراسته
که ما را در آن ورطه ی یک نفس
امیدست از آنانکه طاعت کنند
به پاکان کز آلایشم دور دار
به پیران پشت از عبادت دو تا
که چشمم ز روی سعادت مبند
چراغ یقینم فرا راه دار
بگردان ز نادیدنی دیده ام
کم آن ذره ام در هوای تو نیست
ز خورشید لطفت شعاعی بسم
بدی را نگه کن که بهتر کس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد
خدایا به ذلت مران از درم
ور از جهل غایت شدم روز چند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
فقیرم به جرم گناهم مگیر
چرا باید از ضعف حالم گریست
خدایا به غفلت شکستیم عهد
چه برخیزد از دست تدبیر ما؟
همه هر چه کردم تو بر هم زدی
نه من سر ز حکمت بدر می برم
که نتوان برآورد فردا ز گل
که بی برگ ماند ز سرمای سخت؟
ز رحمت نگردد تهی دست باز
که نومید گردد بر آورده دست
قدر میوه در آستینش نهد
بیا تا به درگاه مسکین نواز
که بی برگ ازین بیش نتوان نشست
که جرم آمد از بندگان در وجود
به امید عفو خداوندگار
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
نگردد ز دنبال بخشنده باز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیز تو خواری نبیند ز کس
به ذل گنه شرمسارم مکن
ز دست تو به گر عقوبت برم
جفا بردن از دست همچون خودی
دگر شرمسارم مکن پیش کس
سپهرم بود کمترین پایه ای
تو بردار تا کس نیندازدم
مناجات شوریده ای در حرم
الها ببخش و به ذلم مدار
میفکن که دستم نگیرد کسی
ندارد به جز آستانت سرم
فرومانده ی نفس اماره ایم
که عقلش تواند گرفتن عنان
مصاف پلنگان نیاید ز مور
وزین دشمنانم پناهی بده
به اوصاف بی مثل و مانندیت
به م دفون یثرب علیه السلام
که مرد وغا را شمارند زن
به صدق جوانان نو خاسته
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس
که بی طاعتان را شفاعت کنند
وگر زلتی رفت معذور دار
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
زبانم به وقت شهادت مبند
ز بد کردنم دست کوتاه دار
مده دست بر ناپسندیده ام
وجود و عدم در ظلامم یکی ست
که جز در شعاعت نبیند کسم
گدا را ز شاه التفاتی بس است
بنالم که لطفت نه این وعده داد
که صورت نبندد دری دیگرم
کنون کامدم در برویم مبند
مگر عجز پیش آورم کای غنی
غنی را ترحم بود بر فقیر
اگر من ضعیفم پناهم قوی ست
چه زور آورد با قضا دست جهد؟
همین نکته بس عذر تقصیر ما
چه قوت کند با خدایی خودی؟
که حکمت چنین می رود بر سرم
"حکایت"
سیه چرده ای را کسی زنشت خواند
نه من صورت خویش خور کرده ام
ترا با من ار زشت رویم چه کار؟
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
جهان آفرین گر نه یاری کند
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
گر او توبه بخشد بماند درست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
ز جرمم درین مملکت جاه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان
***
جوابی بگفتش که حیران بماند
که عیبم شماری که بد کرده ام
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
توانای مطلب تویی من کیم؟
وگر گم کنی بازماندم ز سیر
کجا بنده پرهیزگاری کند
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
که پیمان ما بی ثبات ست و سست
به نورت که فردا به نارم مسوز
غبار گناهم بر افلاک رفت
که در پیش باران نپاید غبار
ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو مرهم نهی بر دل خستگان
"حکایت"
مغی در به روی از جهان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
به پای بت اندر به امید خیر
که درمانده ام دست گیر ای صنم
بزارید در خدمتش بارها
بتی چون برآرد مهمات کس
بر آشفت کای پای بند ضلال
مهمی که در پیش دارم برآر
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
حقایق شناسی درین خیره شد
مه سرگشته ی دون یزدان پرست
دل از کفر و دست از خیانت بشست
فرو رفت خاطر در این مشکلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
گر از درگه ما شود نیز رد
دل اندر صمد باید ای دوست بست
محال ست اگر سر برین در نهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
بتی را به خدمت میان بسته بود
قضا حالتی صعبش آورد پیش
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
به جان آمدم رحم کن بر تنم
که هیچش به سامان نشد کارها
که نتواند از خود براندن مگس؟
به باطل پرستیدمت چند سال
وگر نه بخواهم ز پروردگار
که کامش برآورد یزدان پاک
سر وقت صافی بر او تیره شد
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
خدایش برآورد کامی که جست
که پیغامی آمد به گوش دلش
بسی گفت وقولش نیامد قبول
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
که عاجزترند از صنم هر که هست
که باز آیدت دست حاجت تهی
تهی دست و امیدوار آمدیم
"حکایت"
شنیدم که مستی ز تاب نبید
بنالید بر آستان کرم
موذن گریبان گرفتنش که هین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟
بگفت این سخن پیر وبگریست مست
عجب داری از لطف پروردگار
ترا می نگویم که عذرم پذیر
همی شرم دارم ز لطف کریم
کسی را که پیری در آرد ز پای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر
برآورده مردم ز بیرون خروش
به نادانی ار بندگان سرکشند
اگر جرم بخشثی به مقدار جود
وگر خشم گیری به قدر گناه
گرم دست گیری به جایی رسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق
عجب گر بود راهم از دست راست
دلم می دهد وقت وقت این امید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
گنه عفو کرد آل یعقوب را
به کردار بدشان مقید نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز
کس از من سیه نامه تر ، دیده نیست
جز این کاعتمادم بیاری تست
به مقصوره ی مسجدی در دوید
که یارب به فردوس اعلی برم
سگ و مسجد ای فارغ از عقل و دین
نمی زیبدت ناز با روی زشت
که مستم بدار از من ای خواجه دست
که باشد گنه کاری امیدوار
در توبه بازست و حق دستگیر
که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
چو دستش نگیری نخیزد ز جای
خدایا به فضل خودم دست گیر
فروماندگی و گناهم ببخش
به نابخردی شهره گرداندم
که تو پرده پوشی و ما پرده در
تو بیننده در پرده و پرده پوش
خداوندگاران قلم در کشند
نامند گنهکاری اندر وجود
به دوزخ فرست و ترازو مخواه
وگر بفکنی بر نگیرد کسم
که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
ندانم کدامین دهندم طریق
که از دست من جز کجی بر نخاست
که حق شرم دارد ز موی سپید
که شرمم نمی آید از خویشتن
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
که معنی بود صورت خوب را
بضاعات مزجاتشان رد نکرد
بر این بی بضاعت ببخش ای عزیز
که هیچم فعال پسندیده نیست
امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن نا امید