بسم الله الرحمن الرحیم
تحقیق : سیگار
منبع تحقیق : جزوه ی آموزش سیگار
فهرست
اهداف آموزشی
سیگار و جامعه
اجزاء زیان آور سیگار
سیگار و بیماریها
سیگار کشیدن ـ تحمیلی چیست ؟
روش های گوناگون نه گفتن
ترک سیگار
سیگار و جوانان
تحقیق در مورد درصد سیگار
پایان کار کیخسرو
کیخسرو شصت سال پس از مرگ افراسیاب نیز، پادشاهی کرد. تا اینکه شبی از شبها، در اندیشه فرو رفت و با خود گفت: "چین و هند و روم و توران زیر فرمان من است. کین سیاوش را گرفتم، هر آرزو که داشتم یزدان برآورد. اکنون می ترسم، همچنان که ضحاک و جمشید خویشتن بین و مغرور شدند و سر از فرمان یزدان برتافتند، من نیزبر ایزدیکتا ناسپاس شوم و در جهان به بدی شهره گردم و در آن دنیا در پیشگاه یزدان پاک، شرمسار شوم و به آتش دوزخ گرفتار آیم. بهتر آن است که روانم را از بدیها پاک سازم و تا آلوده کژی نشده ام آرزو کنم که روانم به عالم دیگر رود. از آن رو که
شنیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک، هم آشکار و نهان
کشاورزباشد وگر تا جور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
شبگیر، کیخسرو سر و تن شست، جامه ای سپید پوشید و به نماز ایستاد. پس از آن به ستایش یزدان نشست و :
همی گفت : "کای برتر از جان پاک
برآرنده آتش و باد و خاک
بیامرز کرده گناه مرا
هم اندیشه نیک و بد ده مرا
بگردان زجانم بد روزگار
همان چاره دیو آموزگار
بدان تا چو کاووس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم"
یک هفته همچنان به نیایش پرداخت و روز هشتم به کاخ بازگشت. طوس، گودرز، گرگین و دیگر پهلوانان ازغیبت طولانی خسرو نگران شده بودند، با دیدنش شادیها کردند و از او پرسیدند : "از چه رو پژمرده و افسرده شده ای؟ آیا از ما رنجیده ای؟ آیا گناهی از ما سر زده است؟ اگر دشمن در راه راست بگویید تا به جنگ او برویم."
خسرو پاسخ داد: "من هیچ رنجشی از شما در دل ندارم و دشمنی نیز در راه نیست. اکنون زمان آن است که تیغها را در نیایم کنید و به خرمی بپردازید. من در این یک هفته نیایش از یزدان پاک خواستم که مرا نزد خود بخواند."
خسرو به پرده دار فرمود که هیچ کس را، از خویش و بیگانه، به بارگاه نپذیرد. چون شب در رسید دگربار به جایگاه پرستش رفت و دادار دارنده را نیایش کرد.
یک هفته گذشت. خسرو به بارگاه بازگشت؛ ولی این بار هم کسی را نپذیرفت. پهلوانان و بزرگان دربار انجمن کردند و از دگرگونی رفتار وی، سخن به میان آوردند و پس از شور بسیار چاره را در آن دیدند که گودرز را به زابلستان نزد زال و رستم فرستند و به آنها بگویند که خسرو سر برتافته و به گمراهی گراییده، دربارگاهش را به روی بزرگان بسته و با دیوان نشسته است.
گیو به سیستان رفت. رستم و زال به شنیدن این خبر دردمند و آشفته حال رو به ایران نهادند.
از سوی دیگر خسرو پس از یک هفته نیایش، به کاخ درآمد و بار داد.
همه پهلوانان، ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
پهلوانان و بزرگان لب به شکایت گشودند و گفتند: "چرا در بارگاه به روی ما می بندی. چه رازیست که بر ما نمی گشایی؟ اگر غم تو را بدانیم، دریا باشد آن را خشک می کنیم و کوه باشد آن را از بن بر می کنیم."
خسرو گفت: "در غم آرزویی هستم که چون مراد یافتم آن را بر شما عیان می سازم."
بدین گونه، خسرو پنج هفته به پرستشگاه رفت. در آخرین شب هفته پنجم، سحرگاه به خواب رفت و در خواب خجسته سروش در گوش وی نجوا کردکه: "به زودی یزدان تو را به آرزویت می رساند و در همسایگی خوبان به تو آرامش می بخشد."
چون خسرو چشم گشود، چندان گریست که پرستشگاه نمناک شد. بامدادان به کاخ بازگشت، جامه ای کهنه پوشیده و بی یاره و طوق و تاج بر تخت نشست. اتفاق را در همان روز زال و رستم به کاخ رسیدند. بزرگان آنان را
بگفتند با زال و رستم که شاه
به گفتار ابلیس گم کرده راه
جز آن است کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شادان و روشن روان
زال گفت : "غم به دل راه ندهید. با او سخن می گوییم، اندرزش می دهیم و دگرباره دلش را به گفته های نیکو شاد می سازیم.
آن گاه همه با بارگاه خسرو رفتند. خسرو چون رستم و زال و دیگر بزرگان را دید، از تخت فرود آمد و هر یک را جایی سزاوار نشاند و از حال یکایک آنها پرسید.
زال گفت: "مرا گفته اند که شهریار دیدار خود، از پهلوانان دریغ می دارد. من از راه دور به اینجا آمده ام تا از کیخسرو بپرسیم، چه چیزی وی را از پهلوانش دور کرده است؟"
کیخسرو گفت : "
بگویم تو را این سخن سر به سر
که تا تو بدانی ایا پرهیز
به یزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همی خوار بگذاشتم
پرستنده روز و شبانم به پای
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تیره راه مرا
برد مر مرا زین سرای سپنج
بماند به من در جهان بزم و رنج
زباغ بهشتم دهد خوب جای
بود در همه نیکیم رهنمای
نباید کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچید سرم
اکنون مراد یافته ام. دوش در خواب، خجسته، سروش، مرا مژده داد که گاه رفتنم فرا رسیده پس دیگر غم لشکر و تاج و تخت ندارم."
به شنیدن این سخن، دل پهلوانان دردمند شد. زال آه سرد از جگر برآورد و کیخسرو را شماتت کرد. اما او به نرمی به زال گفت: "ای جهاندیده مرد وای سرافراز بیدار بخت
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم و تیره خاک
شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
من اکنون کین سیاوش را گرفته، همه فرمانروایان زشتکار را از میان برداشته ام و مردمان سراسر ایران همه در فراخی نعمت روزگار می گذرانند. مرا از این پس در گیتی کاری باقی نیست."
زال به شنیدن این سخنان خجل شد و گفت: "ای شهریار یزدان پرست، تیزی و نابخردی از من بود که چون تو فرزانه ای را دیوپرست نامیدم. گمراهی مرا ببخش."
کیخسرو زال را به مهر، در برگرفت و او را کنار خود جای داد. آن گاه فرمود که سراپرده به هامون زدند و همراه زال و رستم و دیگر پهلوانان به دشت رفتند.
کیخسرو همه پهلوانان را فراخواند و چنین گفت : "ای نامداران و خردمندان، همه می دانید که نیک و بد روزگار می گذرد. همه رفتنی هستیم و در این جهان هیچ کس را زندگی جاوید نیست. من نیز مهر از این سرای سپنج بریدم و از یزدان خواستم تا مرا به بهشت خود برد. اکنون وقت آن است که آنچه دارم به شما بخشم."
همه از سخنان کیخسرو در شگفت شدند. چون یک هفته سپری شد، کیخسرو، بی یاره و طوق و تاج، بر بارگاه نشست، بزرگترین گنجهایش را به گودرز سپرد و به او گفت: "این گنجها را در کار آباد کردن رباطهای ویران، ترمیم آبگیرها و پلها به کار ببند. کودکان بی پدر را دریاب و به زنان بی شوهر و پیران و نیازمندان رسیدگی کن."
گنج عروسی را به گیو و زال و رستم بخشید.
جامه هایش را به رستم داد و یاره، طوق، جوشن و گرزش را به گستهم، اسبانش را به طوس و سلیح نبردش را به گیو بخشید. ایوان و سراپرده اش را به عمویش فریبرز کاووس و طوق زبرجدنشان را به بیژن داد.
پس از آن سرزمین نیمروز را به رستم داد تابر آن فرمانروایی کند. گیو را بر قم و اصفهان و طوس را بر خراسان حکومت داد و تاج شاهی نیز بر تارک لهراسب نهاد. و چون کارها به پایان رسید، نزدیکانش را فرا خواند.
و راز خویش بر آنان فاش ساخت. آنان
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیراسه و رنگ و بوی
و زان پس هر آن کس که آمد به هوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را از این درد و رنج
خسرو که کارها به مراد یافت، سراپرده خویش ترک کرد و رو به کوه نهاد. زال، رستم، طوس و دیگر پهلوانان تا پای کوه او را همراهی کردند. چون شب سپری شد و خورشید سر زد، هزاران زن و مرد، خروشان گرد خسرو جمع بودند.
خسرو، مردم و پهلوانان را با مهربانی باز گرداند. آن گاه به مهترانش گفت: "راهی دراز و بی آب و گیاه در پیش است، ریگزار است و دشوار. شما نیز باز گردید. جمعی بازگشتند، اما طوس، گیو، فریبرز و بیژن یک روز و یک شب دیگر خسرو را همراهی کردند تا به چشمه ای رسیدند. چون پاسی از شب گذشت، خسرو در آب چشمه سر و تن نشست و یزدان را نیایش کرد. آنگاه به همراهان گفت: "شما اینجا بمانید و شبگیر به شهر بازگردید. از این پس تا جاودان مرا نخواهید دید."
سپیده دمان خسرو ناپدید شد. مهتران هر سو به جستجو پرداختند؛ ولی او را نیافتند. دیری نپایید که ابری سیاه آسمان را پوشاند، بادی سخت وزید و برفی سنگین بارید. پهلوانان یکایک زیر انبوه برف ماندند و جان سپردند. رستم و زال و گودرز یک هفته در آن کوهسار، چشم به راه بازگشت آنان بودند و روز هشتم گریان و دردمند به شهر بازگشتند.
12