بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فصل چهارم
پیشینه ها ، عوامل و شرایط انقلابات
تئوریهای تبیین کننده پیرایش انقلاب
ابعاد تحول انقلاب
تئوریها و مدل های تحلیل انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پیشینه ها، عوامل و شرایط انقلاب
انقلاب چیست ؟
ما از روند انقلابی چه معنایی را در نظر می گیریم ؟ در معناییی که این اصطلاح را به کار می بریم ، انقلاب عبارت از عصیان جمعی ناگهانی و شدیدی است که قصد آن واژگونی قدرت یا رژیمی و دگرگونی وضعیت معینی است . به دین ترتیب ، انقلاب حقیقتاً لحظه ای تاریخی است که حالت انفجار اجتماعی و در عین حال حالت هیجان انفرادی مشخصه آن است . بنابراین حادثه ای است که می توان زمان آن را مشخص نمود ، گو این که در عمل انجام دادن این کاربسیار مشگل است ، خصوصاً در لحظه وقوع . حتی گاهی تاریخ نویسان بر سر تعیین تاریخ شروع و خاتمه انقلاب معینی به توافق نمی رسند . انقلاب را لحظه ای پرهیجان و داغ و در تاریخ نام می برند که، لزوماً محدود است یعنی ابتدایی دارد و انتهایی.
علاوه بر تعریفی که در بالا ارائه گردید ، بعضی از پدیده ها را نیز به انقلاب منتسب می سازند ، مثل اصطلاح انقلاب صنعتی یا انقلاب تکنولوژیک . در عنوان نمودن این اصطلاحات بیشتر تکیه بر تغییرات قابل ملاحظه و طولانی است که به دنبال بعضی از تحولات تکنیکی به وجود آمده است و روشن است که تعریف ما از آن چه که تحت عنوان (( روند انقلابی )) نام می بریم شامل این نوع انقلاب نمی گردد.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
علاوه بر این روند انقلابی طرحی از دگرگونی رژیم را در بر دارد ، یعنی سعی در زیر و رو کردن رژیم به نفع قدرت جدید می کند و به همین انقلاب از نهضتی که ناشی از نارضایتی است و هدفش بر طرف کردن بعضی نارضاییها و نارساییها است ، متفاوت می باشد ، در حالی که روند انقلابی فرا تر از این می رود و هدف آن نفعی قدرت یک رژیم است . البته گاهی هم اتفاق می افتدکه نهضت ناشی از نارضایی به روندانقلابی تبدیل شود ولی لزوماً چنین نیست . بلاخره ما حالت ((انقلاب دایم )) یا (( جامعه انقلابی )) را نیز مشمول تعریف خود نمی کنیم . ما تصور می کنیم که این اصطلاحات بیشتر از ایدئولوژی مایه می گیرند تا جامعه شناسی و چنین مفاهیمی مربوط به جامعه بعد از انقلاب می گردد ، به دین معنی که جامعه ای را عنوان (( جامعه انقلابی )) می دهند که در مقابل روند انقلاب جدیدی ، ( اعم از چپ یا راست )، سعی در حفظ و نگهداری دستاوردهای انقلاب دارد .(1)
تئوریهای تبین کننده انقلاب
مارکس و آندرت
– یکی از نقاطی که در نظریه افلاطون و جود داشت و برخی دیگر از دانشمندان نظیر ارسطو نیز به آن اشاره کرده اند ( م.ش. ویل دورانت 1345 ص 87 ) فقر و تضاد طبقاتی بین فقرا و
فقر— انقلاب
1- گی روشه که تغییرات اجتماعی دکتر منصور وثوق ص 224 سال 1368
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
– اغنیا ء است . کارل مارکس (Marx ) هم به طوری که بیشتر خوانندگان با مطالعه ، می دانند ، در تئوری طبقاتی خود به بدتر شدن و بیچارگی ( V erlendunj ) طبقه گارگر در پی جریان صنعتی شدن به عنوان علت و انگیزه انقلاب می پردازد .
بدین معنی که با پیشرفت صنعتی ، سود سرمایه داران به مراتب بیشتر از بهبود وضعیت کارگران می باشد.
– فقر به عنوان علت انقلاب از جانب ها نا آندرت Hanna Arendt ,1963 ) هم تایید و
تاکید می شود . اما در صورتی که بخواهیم تاد حدودی ترتیب زمانی را رعایت کنیم لازم
است ابتدا به چند نظریه نسبتاً قدیمی به طور کوتاه اشاره نمائیم .
گوتشالک
گوتشالک ( Gottschalk ) به عنوان یک تاریخ دان ، پیدایش انقلاب را به علل زیر می داند :
1- تقاضا و نیاز مردم برای یک تغییر ، که خود از دو علت دیگر سرچشمه می گیرد :
الف : تحریک مردم ( provocat ion ) مثلاً از طریق فشار اقتصادی
ب: هم عقیدگی فشرده و قوی بین مردم ( solidified public opinion ) درباره این که وضع باید تغییرکند.
2- امیدواری مردم به موفقیت ( hopfulness ) ، که خود در پی عوامل زیر به وجود می آید : ب: داشتن رهبری ( leadership )
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
3- ضعف نیروی حاکم و تردید آنها در حقوق خود . ( نقل از ( dahrendorf 1974 173 .
برینتون :
برینتون ( brinton ) دانشمند تاریخ شناس دیگری است که کتاب قدیمیش به زبان فارسی نیز به چاپ رسیده است . وی براساس یک بررسی استقرائی از چهار انقلاب : انگلستان ، فرانسه ، آمریکا و روسیه و استخراج وجوه اشتراک آنها ، علت انقلاب را در عوامل زیر می بیند:
1- پیشرفت اقتصادی
2- تضاد طبقاتی شدید
3- از خود بیگانگی شدن روشن فکران
4- ضعف و عدم کارائی دستگاه دولت
5- انعطاف پذیری طبقه حاکم که از نظر روانی نیز نامطمئن و بی تعادل است و نمی تواند خود را با شرایط جدید تطبیق دهد .
هر چند که کاربرینتون برای زمان خودش باارزش و در شرایط بعد نیز تا حدودی قابل استفاده است ، اما به قول ذاهرندوف: همانطور که نام کتاب برینتون می گوید او در کارش به تشریح جریان چهار انقلاب پرداخته و ارتباط علی و سیتماتیک بین عوامل را کمتر در نظر گرفته است تا بتواند یک تئوری انقلاب دهد ) dahrendorf , 1974:173 وstone,1971:48 وبرینتون 1362).
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
اکشتاین
اکشتاین (harry Eckstein ) دانشمند علوم سیاسی نیز در قالب عوامل اقتصادی به گسترش فقر در سطح جامعه بعنوان علت انقلاب اشاره می کند و رشد سریع اقتصادی و عدم تعادل بین تولید و توزیع را از علل اقتصادی پیدایش انقلاب می داند . بدین معنی که گرچه تولید اقتصادی رشد می کند ، اما همه مردم به یک اندازه از آن بهره مند نمی شوند .
اما اکشتاین عوامل دیگری را نیز در پیدایش انقلاب موثر می داند و آنها را به چند دسته تقسیم می کند . او ابتدا از روشنفکران آغاز می کند و معتقد است که وقتی شرایط زیر بین روشنفکران وجود داشته باشد برظهور انقلاب تاثیر می گذارد :
– عدم جامعه پذیری و انطباق سیاسی مناسب روشنفکران
– تضاد ارزشهای اجتماعی ( یعنی دوگانگی نظام ارزشی سنتی و جدید )
– فلسفه اجتماعی و ایدئولژی و زنگزده (corrosive) یعنی ایدئولژی که دیگر منطبق با شرایط نباشد و انسانها را از پیشرفت وادارد.
– از خود بیگانگی قشر روشنفکر
علاوه بر این اکشتاین به عوامل اجتماعی و سیاسی موثر زیر نیز اشاره می کند:
– نارضایتی مردم از دایره تنگ و محدود و غیر قابل ورود نخبگان و قشر بالا ( که ارتقا اجتماعی را برای دیگران غیر ممکن می سازد ) ،
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
– آشفتگی اجتماعی ( آنومی ) ،
– تضاد در پی پیدایش طبقات جدید اجتماعی
– ضعف دولت و حکومت و دو گانگی در درون آن
به طور کلی اکشتاین معتقد است که اگر تغیرات اجتماعی سریع در یک جامعه روی دهد و بین نظام اجتماعی و دولت ناهماهنگی و تضاد به وجود آید ، انقلاب پدید می آید ( نقل از stone, 1971:48 ).
دور کهایم و مرتون
دورکهایم و مرتون در تئوری آنومی خود به عوامل اشاره می کنند که دانشمندان دیگری که بعداً به نظریات آنها خواهیم پرداخت ، کار خود را بر آن پایه بنا نموده اند . لذا به جاست که به این تئوری ، به طور بسیار مختصر و تا آنجا که به پیدایش نا آرامی و نارضایتی مربوط می گردد،
اشاره شود .
– دور کهایم تشریح کرده است که در زمانهای رکود اقتصادی ناگهانی و یا رشد سریع
– اقتصادی ، آشفتگی اجتماعی روی دهد " .."در شرایط اجتماعی مستحکم و پایدار ، آرزوهای Aspirationen انسانها از طریق هنجارها تنظیم و محدود شده است . با از هم پاشیدگی هنجارها (و لذا از بین رفتن کنترل آرزوها ) ، " آنومی " یا یک وضعیت " آرزوهای بی حد و حصر" به وجود می آید . از آن جا که این آرزوهای بی حد طبعاً نمی
–
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
توانند ارضاء و اشباع شوند ،درنتیجه وضعیت نارضایتی اجتماعی دائمی پدید می آید … دور کهایم ثروتمندی ناگهانی در مقابل فقرا را یک عامل بحران زا ، و دلیل آن را ، در تغییرات شتابزده اجتماعی 0 اقتصادی ) می بیند که موجب از هم پاشیدگی هنجارهای سنتی ، یعنی وضعیت سریع آنومی می گردد.
آرزوی بی حد — عدم توانائی ارضاء نیازهای بی حد— نارضایتی اجتماعی
– مرتون نظریه دورکهایم را گسترش می دهد و آنرا به ابعاد مختلف تجزیه می نماید. او به بهم خوردن رابطه بین اهداف از یک طرف و وسائل مشروع برای دستیابی به این اهداف توجه و معتقد است که در یک جامعه با ثبات ، بین اهداف و ارزشهای اجتماعی – فرهنگی و راه های پذیرفته شده است از سوی عامه مردم برای دستیابی به آنها ، یک تعادل وجود دارد . وقتی این رابطه متعادل بهم بخورد ، نظم اجتماعی از بین میرود وآنومی به وجود می آید merton .1963.185:ff . مثلاً اگر در یک جامعه ارزشهای مادی و نیازهای روزافزون به انواع کالاهاگسترش یابد ، اما در آمد افراد برای دستیابی به این کالاهای با ارزش شده کافی نباشد ، نارضایتی و رفتارهای آنومیک و مخالف انتظام موجود پدید خواهد آمد .
بدین ترتیب بر اساس نظریه های دورکهایم و مرتون تا موقعیکه اهداف جدید و بلند پروازانه ای وارد جامعه نشده است و مردم با آن مقدار که دارند به اهداف و ارزشهای سنتی خود می رسند ، جامعه در حال تعادل خواهد بود . اما:
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
– وقتی ارزشها و نیازهای جدید وارد جامعه شود و
– مردم آن ارزشها و نیازها را بپذیرند و
– مایل به دست یابی به آنها باشند ،
– اما ابزار دست یابی به آن را نداشته باشند و
– راه رسیدن به آن اهداف عملاً برای ایشان مسدود باشد،
– احساس نارضایتی می کنند و به هر اقدام مغایر با سیستم موجود دست خواهند زد .
اهداف ، ارزشها و نیازها ا مکانات اجتماعی نارضایتی و مخالفت
اولسون و لوئیز
اولسون (mancur oison) نیز مانند اکشتاین به " تفاوت درآمد " به عنوان علت انقلاب اشاره می کند و به دلیل این جریان را رشد سریع اقتصادی می داند . او می نویسد که سیاست آمریکا در مقابل خطر کمونیسم شوروی این بوده است که به منظور جلوگیری از یک انقلاب کمونیستی ، باید عامل انقلاب ، یعنی فقر را از بین برد. بدین معنی که فرض براین بوده است که با پیشرفت اقتصادی می توان ثبات سیاسی به وجود آورد و از این طریق از اشاعه کمونیسم و خطر انقلاب جلوگیری نماید . به این علت آیزن ها وور کمک های اقتصادی را کشورهای جهان سوم که در معرض خطر کمونیسم بودند ( مانند ایران )و در عین حال در مرحله آغاز پیشرفت اقتصادی
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
(take off) قرار داشتند و سود مناسبی هم به سرمایه داران آمریکائی نوید می دادند ، آغاز نمود (oison, 1963:529) .
اما رشد و پیشرفت سریع اقتصادی تغییراتی را در نظام اجتماعی این کشورها بوجود می آورد ( مثلاً تغییرات اساسی در شیوه تولید و در نتیجه در شیوه کارکردن و نحوه زندگی ). از آنجا شیوه تولید صنعتی جدید عموماً از جانب افراد جدید در پیش گرفته می شود ، لذا افرادی که قبلاً دارای پرستیژ و اهمیت اقتصادی اجتماعی بودند ( اگر در جریان رشد تولید جدید شرکت نکنند که عموماض نمی کنند )، موقعیت اجتماعی – اقتصادی خود را از دست خواهند داد و یعنی یک تزلزل طبقه (declassation) خواهند یافت . در نتیجه این تغییر در توزیع درآمد و ثروت ، دو گروه برنده و یازنده بوجود می آید : کسانیکه با تحرک جدید همراهی میکنند (= برنده ) و آنهائی که در این جریان شرکت نمی کنند (= بازنده ).
لازمه این تحرک، تحرک شغلی و مکانی (dislocation) ( یعنی مهاجرت ) نیز می باشد . در پی این تحرک و تغییر مکانی ( مثلاً مهاجرت از روستا به شهر )، گروه اجتماعی انسانها و قواعد ، هنجارها و ارزشهائی را که قبلاً به آن عادت داشته و به آنها پایبند بوده اند ( و از آن طریق نظم اجتماعی در نظام اجتماعی قبلیشان حاکم بوده است 9 تغییر می کند . انسانها وارد یک گروه جدید با انواع قواعد جدید می شوند . بدین علت یک روستائی مهاجرت کرده ، آن وابستگی ها و پایبندهائی (commitments) را قبلاً به خانواده و بالاخص به گروه و قواعد ،هنجارها و ارزشهای گروهی خود داشت ، در محیط نامتجاس جدید شهر از دست می دهد و بجای آن هیچ
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نوع پایبندی به نظم جدید در شهر بوجود نمی آید . به عبارت دیگر انسانها از نظر اجتماعی " ریشه کن" می شوند ، یعنی ریشه ها و پایبندی های اجتماعی خود را از دست می دهند و آماده پذیرش حرکات انقلابی و هیجانی (agitation) می شوند (olson,1963:532) .
در پی رشد سریع اقتصادی و تغییر شیوه تولید ، چنانکه در بالا ذکر شد ، عده ای به شیوه قدیم پایبند می مانند و در واقع در مسابقه اقتصادی می بازند و عده ای جدید ، برنده می شوند . هر دوی این گروه موجب عدم ثبات جامعه می گردند . " تازه به دوران رسیده " از قدرت اقتصادی خود استفاده می کند تا نظام اجتماعی – سیاسی را در جهت منافع خود تغییر دهد . از طرف دیگر امکان ارتقاء و پیشرفت برای آنهائی که عقب می مانند روز به روز سخت تر می گردد. اینان ناراضی و به انقلاب متمایل می گردند .
در صورتیکه نظرات اولسون را در یک دیاگرام علی ترسیم کنیم ، روابط علی مشخصتر و. برای بهره گیری بعدی مناسب تر خواهند شد .
– لوئز(Arthur lewis) نیز نظرات مشابه به او اولسون ارائه می کند . بدین ترتیب اولسون و لوئیز برروی دو گروه از عوامل تاکید می کنند :
1- عوامل اقتصادی و عواقب مستقیم آنها ( یعنی فقر )و
2- عوامل اجتماعی ( یعنی تغییر نظام اجتماعی در پی رشد سریع اقتصادی )
به منظور رعایت نظم مطالب ، پس از ارائه دیاگرام روابط علی این دو دانشمند ، ادامه بحث ابتدا با عوامل اقتصادی پیگیری می شود و سپس عوامل دیگر مطرح خواهند شد.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
رشد سریع اقتصادی
تغییرات در نظام اجتماعی
تغییر در :
شیوه تولید
شیوه کارکردن
نحوه زندگی
تولید صنعتی جدید از جانب افراد جدید
تغییر در توزیع درآمد و ثروت
دوگروه که با شیوه جدید تولید
همراهی می کنند ( گروه برنده )و
همراهی نمی کنند (گروه بازنده ).
برندگان تغییر نظام سیاسی – اجتماعی به نفع خود
بازندگان از دست دادن امکانات رشد
فقر بیشتر نارضایتی تمایل به انقلاب
تحرک شغلی و مکانی ( مهاجرت )
ریشه کن شدن ریشه ها و پایبندی های اجتماعی
تمایل به انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جانسون
چالمرز جانسون در کتابش که به زبان فارسی نیز تحت عنوان " تحول انقلابی " به چاپ رسیده است ، با ساختاری نه چندان منسجم ، به علل انقلاب می پردازد . اگر بخواهیم مهم ترین مطالب کتاب او را که با انقلاب ما ارتباط می یابد و نسبتاً در طول کتاب توزیع شده است ، در چند جمله منسجم خلاصه کنیم ، در آن صورت از نظر وی
– انقلاب وقتی روی می دهد که یک دولت مشروعیت ، اعتبار و اعتماد خود را در پیش ملت خود از دست بدهد و
– این هنگامی اتفاق می افتد که دولت به ارزشهای اجتماعی حاکم در بین مردم توجه نکند .
– در نتیجه یک ناهماهنگی غیر کارکردی (dysfunction) بین نظام اجتماعی و دولت یا نظام حاکم پیش می آید .
عدم توجه به ارزشهای حاکم –< از دست دادن مشروعیت –<
–< ناهماهنگی غیر کارکردی –< انقلاب
– یک نظام اجتماعی وقتی دچار بحران می شود که ارزشهای اجتماعی " سینکرونیزه" نشوند ، یعنی مانند چرخ دنده های ماشین ، دنده ها جانروند .
– این ناهماهنگی هنگامی پیش می آید که ارزشهای جدید و نا متناسب با نظام اجتماعی ( یعنی ارزشهای مغایر با ارزشهای سنتی ) وارد جامعه شوند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
– و اما ارزشهای جدید به نوبه خود از طریق مدرنیزه کردن جامعه و با ورود تکنولژی جدید که یک تحول سریع را موجب می شوند ، وارد جامعه می شوند ( م.ش.جانسون 1966 ص 31ب ب 45ب ب).
– وقتی فرایند و جریان انقلاب آغاز گردد ، آنگاه این جریان توسط عوامل شتاب بخش (accelerators) یا(precpitants) تقویت می گردد. مهم ترین عوامل شتاب بخش عبارتند از :
1- " پیدایش یک رهبر قوی الهام دهنده یا پیامبر "،
2-تشکیل یک سازمان نظامی انقلابی مخفی
3- شکست ارتش در یک جنگ که موجب تضعیف روحیه و سازمان آن گردد .( م.ش.جانسون 1966ص 97 ب ب همچنین (stone,1971:49f) .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در اینجا با وصف انسجام بخشیدن به مطالب جانسون ، مناسب به نظر می رسد، اگر مطالب فوق در یک دیاگرام علی تدوین شوند :(1)
مدرنیزه کردن جامعه
ورود تکنولژی جدید
تحول سریع
ورود ارزشهای جدید نامتناسب با ظام اجتماعی
( ارزشهای سنتی )
عدم توجه دولت به ارزشهای جدید حاکم
از دست دادن مشروعیت نظام
ناهماهنگی غیر کارکردی
پیدایش یک رهبر قوی
تشکیل یک سازمان نظام انقلابی
شکست ارنش و تضعیف روحیه
انقلاب
1- رفیع پور ک توسعه و تضاد ص 31 سال 1380
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ابعاد تحول انقلابی
] در بحث از تحول انقلابی [ تعریف اجزای تشکیل دهنده انقلاب ، نخستین و شاید دشوارترین مسئله ای است که باید با آن روبه روشویم . در این زمینه حجم انبوه نوشته هایی هم که به مفهوم انقلاب پرداخته اند کمکی نمی کند . بر عکس ، کاربرد این اصطلاح در این نوشته ها چنان متنوع است که هر یک از آثار مربوطه معنای بسیار متفاوتی را از انقلاب به دست می دهد . حتی برخی از بررسی ها تا آن جا پیش رفته اند که در فصول مختلف یک کناب ، انقلاب را به شیوه های گوناگونی تعریف نموده اند . امان(1) عقیده دارد که دلیل عمده ای برای نگرانی از بابت گوناگونی تعریف وجود ندارد .(( در واقع برای یک مفهوم انتزاعی و مجرد ، هیچ تعریف (( راستینی ))وجودندارد : تعریف ،نه بازتابی از مثل مطلق افلاطونی ، بلکه فقط ابزاری است مربوط به معانی کلمات که ممکن است مفیده فایده ای باشد یا نباشد )) امان ، تحقیقتاً از یک نظر درست می گوید ؛ هیچ تعریف راستینی وجود ندارد . اما این مساله مایه تسلی خاطر دانش پژوهی که با گستره وسیعی از انتخاب ها روبروست ، نمی شود . ما خواهیم دید که برخی تعاریف برای تحلیل مفهوم انقلاب به طور قابل ملاحظه ای از سایر تعریف ها کارسازترند .
دامنه کاربرد اصطلاح انقلاب متغیر است و فقط در باره تغییرات سیاسی بنیادین به کار نمی رود . در معانی وسیع تر ، این کلمه در مورد انتقال از عصری کشاورزی به دوره صنعتی به ویژه در
1- Amann
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ممالک غربی ، به کار می رود که در آنجا صنعتی شدن به همراه سر نشینی حاصل از آن بر آخرین مرحله توسعه این جوامع اثرات بسیارچشمگیری گذاشته است . و بدین ترتیب ما صاحب پدیده ای شده ایم که اکنون انقلاب صنعتی شناخته می شود . اخیر تر از آن ،انقلابی را در زمینه وسایل ارتباطی تجزیه نموده ایم . نخست رادیو و تلویزیون امر انتقال طلاعات را دستخوش انقلاب ساخته اند دوم ، پیشرفت های عظیم در تکنولوژی کامپیوتر و تلفن این امکان را فراهم آورده است که تحقیقات علمی به نرخ رشد نمایی و سرسام آوری دست یابند سوم، به واسطه توسعه حمل نقل و انبوه با قطار ، ماشین ،یا هواپیما امکان حرکت سریع مردم را فراهم آورده است .
در سایر جنبه های زندگی ، پیشرفت های به دست آمده در تکنولوژی غذایی منجر به بروز پدیده ای شده است که به ویژه بسیاری از ممالک در حال توسعه به (( انقلاب سبز )) معروف است گرچه هنوز مشکلاتی در این زمینه وجود دارد ولی به هر حال قسمتی از محصولات غذایی در بسیاری از نقاط به طرز چشمگیری افزایش یافته است. هم چنین در حال حاضر جوامع صنعتی یا تغییرات ریشه ای در ارزش های مربوط به نقش جنسیت های مختلف دست به گریبانند . این انقلاب جنسی باعث ایجاد گروههایی هم چون نهضت آزادی زنان و جنبش آزادی جنسی شده است و سازمان های برنامه ریزی مربوط به خانواده را حائز اهمیت ساخته است . با توجه به این کاربرد وسیع اصطلاح انقلاب ، هیچ جای تعجب ندارد که کرین برینتون کتاب خویش را با این رعایت می آغازد : (( انقلاب کلمه کشداری است )).
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
به یقین درکی از شهودی وجود دارد که بر اساس آن ، اصطلاح ((تحول انقلابی )) مفهوم رخدادی ریشه ای را به ذهن متبادر می سازد که طی آن قالب های کهن از میان رفته است یا دست کم در حال جایگزینی شدن با نگرش های جدید و غالباً تجزیه نشده می باشد . بدین ترتیب هنگامی که از فنون جدیدی درعلم پزشکی مانند استفاده از کبد مصنوعی ، یا از شیوه ای نگارشی جدیدی هم چون آنچه جیمز جویس به کار برده است صحبت می کنیم ، صفت (( انقلابی )) یقیناً صفت مناسبی است .
حتی آن هنگام فنون نظامی مدرن را انقلابی می نامیم اصطلاح مناسبی را به کار برده ایم .
جنگ برق آسای آلمان در طی جنگ جهانی دوم ، با اجرای هماهنگ حملاتی که برای نخستین بار نیروهای مکانیزه زمینی و هوایی را به کار می گرفت به نحوه موثری هنر جنگ را دستخوش انقلاب ساخت . قدرت و تحرک آلمان در این جنگ نمایان گر دگرگونی کامل در استراتژی های به کار گرفته شده است در جنگ جهانی اول بود . در جنگ جهانی اول انجام حمله در امتداد یک جبهه مستقیم و یا به کارگیری نیروهای پیاده نظام و سواره نظام معمول بود . در نبرد های 45-1939 آلمانی ها لشگرهای خود را در نواحی انتخاب شده ای متمرکز ساختند و از تانک به عنوان یک سلاح تهاجمی استفاده کردند . دیگر کشورها برای آن که بتوانند به طرز موفقیت آمیزی رودرروی آلمانی ها بایستند باید سیستم های نظامی خود را متحول می ساختند ولی تا انجام این تغییر ،آنان با وجود برتری قدرتی که از حیث شمار تسلیحات و لشگر ها داشتند از مقابله با آلمان ناتوان بودند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین ترتیب از طریق درک اشارات ضمنی اینگونه دگرگونی هاست که می توانیم تصوری از معنای انقلاب به دست می آوریم . ولی در بین نظریه پردازان اجتماعی و جامعه شناسان روی هیچ تعریف مفهومی رضایت بخش و عموماً پذیرفته شده ای اتفاق نظر و جود ندارد . برای نمونه ، تعریف انقلاب به مثابه تغییر گروه حاکمه در یک کشور از راه توسل به خشونت ،باتعریف انقلاب به معنی دگرگونی ریشه ای ارزش های موجود در جامعه شباهتی ندارد . ولی این ها اصطلاح انقلاب نیست که مشکل آفرین است . برای فهرست کردن تعاریف بی شماری که در علم سیاست متداول تلاش های قابل تحسینی صورت گرفته است با این حال ، این کوشش ها چندان اثر بخش نبوده است و هنوز هم آشفتگی مفهومی شدیداً شایع است .
برای نمونه ، از زمان شکل گیری اولیه علم سیاست ، افراد بسیاری قدرت را به عنوان داده اصلی این دانش تلقی نموده اند پیش از عصر افلاطون ، فلاسفه به مسئله توزیع قدرت در درون یک جامعه علاقه مند بودند . این ملاحظه هنجاری که در یک جامعه خاص ، چه کسی باید قدرت داشته باشد و چه کسی نباید صاحب قدرت باشد ، برای بیش از دو هزار سال مطرح بوده است . با توجه به واقعیت برخوردهای مداوم و رو به تزاید مردم با اولیای امور در کلیه جوامع ، ظاهراً دست یابی به پاسخ پرسش فوق امروزه نیز به هیچ وجه آسانتر از زمانی نیست که فلاسفه یونان نگران این مساله بودند . احتمالاً از بسیاری جهات ، مشکل فوق امروزه نسبت به گذشته پیچیده تر شده است . انقلاب در وسایل ارتباطی ، به ایجاد توده ای مطلع تر و آگاه تر کمک بسیاری نموده است . امروزه رهبران بیشتر در معرض قضاوت توده های تحت حکومت خود هستند . به لحاظ
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
احتمال وجود شکاف نسل ها بین حکومت کنندگان و حکومت شوندگان ، ممکن است پاسخ هر یک از این دو دسته به این پرسش که ( چه کسی باید حکومت کند ؟ )) به طرز چشمگیری با هم تفاوت داشته باشد . در دوران های گذشته که ] جوامع [ شاهد ثبات بیشتری و تحول کمتری بوده اند ، توده های کم اطلاع تر به ندرت حق حکمران یا حکمرانان خاص را در زمینه در دست داشتن مواضع اصلی اقتدار مورد تردید قرار می دادن .
در دوران های اخیر تر، این پرسش که (( چه کسی باید حکومت کند ؟)) یا (( چه کسی باید قدرت را در دست داشته باشد )) با پرسش دیگر ی تکمیل شده است . دانشمندان سیاسی معاصر توجه خود را به مثاله عملی نحوه توزیع قدرت در جامعه معطوف ساخته اند . ولی این محققان نتوانسته اند به تعریفی از قدرت که مورد قبول اکثریت باشد دست یابند . در واقع ، ریشه مجادلات مربوط به توزیع قدرت در یک جامعه، از همین ناتوانی دست یابی به توافق نظر درباره مفهوم ((قدرت)) آب می خورد . در نتیجه متفاوت بودن تعریف ها ، یافته های تحقیق نیز از الگوهای مختلفی پیروی می کنند . مشکل اینجاست که دقیقاً معلوم نیست آیا این یافته ها ، منعکس کننده تعاریف مختلفی هستند که کار پژوهش با آنا آغاز شده است یا نمایانگر شرایط خاص سیستم هایی می باشند که مورد مطالعه قرار گرفته اند . برای نمونه ، برخی از پژوهشگران ترتیبات هرمی شکل وسلسله مراتبی را مشخص ساخته اند و برخی دیگر آرایش نسبتاً پراکنه قدرت را . آیا این یافته ها به راستی نمایانگر ترتیبات اجتماعی خاصی جوامع مورد تحلیل هستند یا این که فقط ناشی از تعریف خاصی از قدرتند که در تحلیل به کار رفته است؟
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
رایکر در مقاله ای که مشخصاً به تجزیه و تحلیل تصورات یا تعریف گوناگوناز قدرت اختصاص دارد خاطر نشان ساخته که در پرداختن به این اصطلاح (( طبقه بندی تا حد مورد نیاز شرفت نکرده است ، به طوری که هنوز هم در هنگام کاربرد واژه قدرت به هیچ رو مطمئن سیستم از چه چسزس سخن می گوییم )) وی سپس به بررسی پنج تعریف صوری مختلف از مرت می پردازد . رایکر از طریق بیان هر یک از آنها به زبان ریاضی در می یابد که (( این تعاریف نقطه اشتراک اندکی دارند)) او در انتها نتیجه می گیرد که برای چنین ابهامی (( جایی در فلسفه یا هم وجود ندارد))جز در هنگامی که درباره امر مورد مطالعه خود وقف کامل داریم ، نتایح بررسی ما باید همیشه مشکوک تلقی شود ؛ و همین امر دلیلی است برای آنکه در دانش مسائل سیاسی جایی برای ابهام مفهومی وجود ندارد . اصطلاحات باید برای افراددخیل در یک رشته خاص از تحقیق آشکار باشد . زیرا همان طور که همپل بیان می کند هدف از تشریح اصطلاحات کاهش محدودیت ، ابهامت ، و ناسازگاری های موجود در کاربرد متداول اصطلاحات ازطریق ارائه تعابیر جدیدی است که وضوح و دقت این اصطلاحات و نیز قابلیت کاربردآنها را در فرضیه و نظریه ها به مدد نیروی تبیین گر و پیشگویی کننده افزون سازد .
فرضیه ها را می توان به آزمون کشید و نتایج رامی توان به مقایسه گذاشت ، و در خلال مقایسه این نتایج ممکن است امکان بسط اصول کلی سودمندی فرآهم آید که بعداً به شکل گیری برخی تئوری ها بینجامد . اما در صورتی که پژوهشگران مفاهیم خود را به شیوه یکسانی تعریف نکنند
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مقایسه اگر نه ناممکن ، دست کم قابل تردید جلوه می نماید . همانطور که رایکر بیان نموده است اگر تعاریف گوناگون باشند محققان در اصل به بررسی پدیده واحدی نخواهند پرداخت .
در عین حال که بسیاری از تعاریف انقلاب ، دارای برخی وجوه مشترکند ولی از سوی دیگر ، گونه گونی چشم گیری در بین سایر تعاریف وجود دارد . این اختلاف در برخی موارد چنان عمیق است که اصولاً می توان نتیجه گرفت نویسندگان مذکور از پدیده یکسانی سخن نمی گویند.
وانگهی ، باید یاد آور شد که برخی از جنبه های تحول انقلابی که در تعاریف ارائه شده توسط بیشتر نویسندگان از عمومیت خاصی برخوردارن ( به وه بعد استحاله ارزش ها و خشونت )در واقع به مفهوم انقلابات و علل وقوع آنها کمک چندانی نمی کند . استحاله ارزش ها وخشونت آنچنان مفاهیم دشواری برای اندازه گیری و ارزیابی هستند که از حیث تفکیک علل و پیامدهای انقلابات شاید عوامل دیگری برای تحلیل سیستماتیک کارساز تر باشند .
بدین ترتیب دو مساله را می توان به عنوان عوامل دشوارتر شدن بررسی پدیده انقلاب برشمرد : نخست این که در میان بسیاری از پژوهشگران انقلاب ، تفاوت چشمگیری در زمینه تعریف این پدیده وجود دارد . دوم ، آن جنبه هایی از انقلاب که بیشتر محققان مایل به ارتباط دادن آنها به این پدیده هستند ، به دشواری قابل اندازه گیری و سنجش اند . در پر داختن به هر یک از تئو ریها و مد لهای مو رد مطالعه ، باید تعر یفی را که عنوان نقطه شروع به کار می رود دقیقا درک کرد . بدین تر تیب نه تنها می تو ان به تشر یح امری پر دا خت که تئو ری یا مدل یا د شده آن را انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
می داند ، بلکه پیامدهای آن تعریف را هم یعنی این که چه چیزی انقلاب نیست می توان مشخص ساخت . این نکته به ویژه در هنگام بررسی آن دسته از قیامهای خشونت آمیزی مانند تظاهرات دانشجویی در ایتالیا ، یونان ، یا مکزیک که بر حسب تلقی نویسنده حاضر نمی توان آنها را انقلاب دانست حائز اهمیت چشمگیری است . از سوی دیگر، انتخاباتی در شیلی را که سبب روی کار آمدن یک رئیس جمهور مارکسیست و متعهد به ایجاد تحولات عمیق اجتماعی گردد می توان رویدادی انقلابی دانست .
تعریف انقلاب
به طور کلی تعاریف ارائه شده برای انقلاب در دو طبقه بسیار اجمالی قرار می گیرند .البته برخی از تعاریف نیز وجود دارند که در محدوده مرزهای این طبقه بندی دوگانه جای نمی گیرند . دسته نخست شامل آن گونه تحولاتی است که می توان آنها را(( انقلاب کبیر)) نامید کرین برینتون جورج پتی ، زیگموند نویمان و برخی از پویندگان سنت مارکسیستی نظیر لنین ، مائوو کاسترو، از جمله نظریه پردازانی هستند که تعریف شان از انقلاب در این دسته جای می گیرد .
این گونه انقلابات شامل انقلابهای فرانسه و آمریکا متعلق به قرن هجدهم ، و دو انقلاب عمده قرن بیستم یعنی انقلاب روسیه و انقلاب چین می باشند . انقلابهای الجزایر ، کوبا و مکزیک را نیز هر چند به نحوی بحث انگیز می توان در این طبقه جای داد. اما از سوی دیگر ، رویدادهایی هم چون تسخیر قدرت به وسیله ارتش برزیل در سال 1964 را نمی توان در این زمره گنجاند .البته این
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدان معنانیست که همه کودتاهای نظامی بنا به تعریف ، خارج از این گروه قرار می گیرند ، چرا که کودتای ارتش مصر در سال 1952 را به دلایلی که بعداً تشریح خواهد شد می توان جزئی از یک انقلاب دانست .
یک نمونه از چنین تعریفی از انقلاب را پتی به دست داده است . وی یک انقلاب کبیر را به صورت ((تجدید بنای دولت )) تعریف می کند این نوع انقلاب متضمن نتایج عظیمی برای جامعه یا جوامع مورد نظر شناخته می شود . پیامدهای این نوع انقلاب چنان است که حالت نهایی و حالت ابتدایی نظام از برخی جهات هیچ شباهتی باهم ندارند . چنین تغییراتی احتمالاً در(( اسطوره ))دولت، ترتیبات ساختاری، اشکال رهبری، یا نهادهای سیاسی وقوع می یابد.
دومین دسته از تعاریف به نحو بارزی گسترده تر بوده و البته غالب تحولات عمده دسته نخست را نیز در بر می گیرد . وانگهی ، این طبقه شامل کلیه موارد فوق قانونی و/ یا خشونت آمیز انتقال قدرت هم می شود . چالمرز جانسون ، رودولف رومل ، ریموند تانتر ، پیتر کالورت و جیمز دیویس از جمله نظریه پردازان مکتب اخیرند . مطابق دیدگاهی که در این نوع تعریف ملحوظ است ، کودتای سال 1967 ارتش یونان را که طی آن ارتش قدرت را به دست گرفت می توان یک اقدام انقلابی دانست ؛ در حالی که جانشین شدن نازی ها به جای جمهوری وایمار در سال 1933 را نباید چنین قلمداد کرد . اگر انتقال قدرت نحو قانونی صورت گیرد نمی توان آن را یک انقلاب نامید . حتی پیروزی انتخاباتی حزب کارگر انگلیس در سال 1945 و برنامه قانون گذاری متعاقب آن نیز که به تغییرات برجسته ای در برخی ابعاد زندگی انگلیسیان انجامید نمی تواند یک انقلاب به شمار آید چنین تحولاتی صرفاً بخشی از روند سیاسی عادی این دو کشور محسوب می شوند. در واقع، در بین همه نویسندگان این طبقه گرایشی در جهت تلقی انقلاب نه به مثابه بخشی از روند سیاسی (( به هنجار )) آن کشور، بلکه به عنوان تغییری بزرگ و ناگهانی ، یا دگرگونی فوق قانونی وجود دارد . نتیجه نهایی این روند سیاسی (( به هنجار)) ممکن است به طرز چشمگیری متفاوت با حالت ابتدایی باشد ولی این امر اهمیتی ندارد . اگر روند انتخابات باعث به قدرت رسیدن طبقه جدیدی از حکام شود که پس از روی کار آمدن اقدام به دگرگون ساختن ساخت کارهای سیاسی و اجتماعی آن کشور خواست بنمایند ، بر مبنای مفهوم گسترده تر انقلاب نباید قائل به وقوع انقلاب شد . این شرط در مورد مکتب (( انقلابات کبیر )) نیز صادق است.
تفاوت اساسی بین این دو مکتب آن است که نظزیه پردازان مکتب(( انقلاب کبیر)) گرایش به اتخاذ دیدگاهی انحصارگرایانه در مورد اجزای تشکیل دهنده انقلاب دارند . به نظر آنان تعداد اندکی از موقعیت هایی که در آنها تحولات ریشه ای رخ می دهدانقلاب هستند . که(( تحول چگونه صورت گرفته است ؟)) پس عملاً آنقدر ها که به جنبه (( قانونی یا غیر قانونی بودن )) و (( خشونت آمیز یا مسالمت آمیز بودن )) تحولات علاقه مند است به موضوع تحول یا میزان گستردگی آن یا اینکه در واقع آیا دگرگونی دیگری هم رخ داده است یا نه علاقه نشان نمی دهد . مطابق تعریف ] این مکتب[ یک انقلاب صرفاً عبارت است از تحولی غیر قانونی و خشونت آمیز .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مکتب (( انقلاب کبیر )) تنها به نحو جزئی متوجه قانونی بودن فرا گرد تحول یا کیفیت وقوع آن می باشد . اعضای این مکتب عموماً بر این نظرند که تغییرات قانونی قدرت ، بخشی از وضعیت انقلابی را تشکیل نمی دهند . اما نظریه پردازان (( انقلاب کبیر )) از این هم فراتر می روند.
اینان معتقدند که تحول انقلابی ابعا متعددی دارد و تنها با در نظر گرفتن همه یا برخی از این ابعاد است که می توان روشن ساخت آیا انقلابی در گذشته رخ داده است ، در زمان حاضر در حال وقوع است ، یا در آینده رخ خواهد داد.
استحاله ساختار ارزشی (یا اسطوره های یک سیستم خاص ) ، تغییر ساختار اجتماعی ، تحول نهادهای سیاسی ، قانونی ( یا غیر قانونی) بودن تغییر ، تغییر نخبگان ( چه از لحاظ افراد یا از حیث ترکیب اجتماعی ) ، و خشونت ، از جمله ابعادی از انقلابند که مطرح شده اند . این ابعاد از رویکردهای متعددی که در باب انقلاب صورت گرفته استخراج شده است . ابعاد فوق نمایانگر آن است که در میان بسیاری از دانشمندان توافق نسبی وجود دارد؛ اما نه به این صورت که هر نظریه پردازی از مکتب (( انقلاب کبیر )) لزوماً با تمامی این ابعادنظر موافق داشته باشد . تنهت معدودی از تعاریف شامل همه این ابعاد می شوند ، و غالب تعریف هافقط شمار اندکی از این ابعاد را در نظرمی گیرند . برخی از ابعاد یادشده دلالت گسترده تری نسبت به سایرین دارند، و در واع ممکن است متضمن وجود یا در برگیرنده سایر ابعاد باشند.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
استحاله ارزش ها
بسیار از نظریه پردازان ، استحاله ارزش ها را نقطه عطف و شاید مهمترین وجه مشخصه یک انقلب به شمار می آورند . این مطلب به ویژه در باره نظریه پردازان غیر مارکسیست صادق است .
برای نمونه ، پتی عقیده دارد که (( یک انقلاب کبیر )) انقلابی است در آن تجدید بنا نهاد دولت با این فرایند همراه است که یک اسطوره به عنوان راهنمای عمده انسجام آفرین فرهنگ ، به جای جای اسطوره دیگری می نشیند ))هانتینگتون نیز انقلاب را یک تحول داخلی سریع ، بنیادین و و خشونت آمیز در زمینه ارزشهای مسلط و اسطوره یک جامعه …))می داند نومیان انقلاب را به گسترده ترین نحو مورد ملاحضه رار می دهد و آن را به مثابه (( یک تحول جامع و بنیادین در … اسطوره مسلط نظم اجتماعی )) می شناسد البته این به معنی /آن نیست که استحاله ارزش ها تنها معیار در مورد استناد در مورد انقلاب باشد ، چرا که در واقع چنین نیست. تغییر شخصیت ها و خشونت نیز حائز اهمیتند . اما برای اندازه گیری میزان تحولی که در پیامد انقلاب رخ می دهد ، استحاله ارزشها مقیاس اساسی تری است .
کوهن دراثری که تاثیر چشمگیری بر دانش سیاسی و نیز بر علوم طبیعی داشته است می گوید : علت وقوع انقلابات سیاسی آن است که (( جناح های انقلاب در مورد چار چوب نهادینی که تغییر سیاسی باید در درون آن نحصیل و ارزیابی شود اختلاف نظردارند)) بدین ترتیب ناتوانی از رفع ]اختلاف موجود میان [ شیوه های متفاوت ((نگرش به جهان )) نهایتاً به الغای شیوه قبلی
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ارزیابی اهداف و مسائل اجتماع و جای گزینی کردن آن با دیدگاهی جدید از جهان منجر می شود . انقلاب لوتر در آلمان در اوایل سده شانزدهم ، یا فاصله گرفتن سلطنت انگلیس از کلیسای روم در دوره تئودر می تواند مصداق چنین تحولی در حوزه مذهبی باشد . در عرصه علمی نیز انقلاب کوپرنیک نمایانگر چنین تحولی است.
حتی اگر انقلاب ، ارزشهایک جامعه را به تمامی هم تغییر ندهد ( چرا که با توجه به انعطاف پذیری الگوهای فرهنگی چنین رخدادی از سوی اغلب پژوهندگان انقلاب نا محتمل به شمار می آید ) ولی شرکت کننده گان در انقلاب احساس می کنند که نظم کهن که در حال فروپاشی است از صحنه تاریخ رخت بر خواهد بست . آرنت اعتقاد داردکه (( مفهوم جدید انقلاب از این تصور جدانشدنی )) نیست [ که سیر تاریخ نا گهان از نوع آغاز می شود و داستانی کاملاً جدید که هیچگاه گفته ودانسته نشده به زودی آشکار می گردد (( تلقی انقلاب به عنوان احساس آغازی نو ، با تحولات خاصی پیوند دارد که در غرب در دوران پیش از انقلاب فرانسه و آمریکا رخ داده است . عرفی شدن سیاست ، هرچند تنها تحولی نبود که به احتمال فزاینده وقوع دگرگونی انقلاب منجر گشت ولی مهم ترین تغییر بود . در اعصار گذشته ، پادشاهان به اتکای حق الهی حکومت می کردند اما در قرون شانزدهم و هفدهم میلادی ، نقش پادشاهان از حیث قانونی مورد تردید قرارگرفت . و پیش از وقوع دو انقلاب اولیه فرانسه و آمریکا ، سلطنت از رادی مذهبی خود خلع شده بود . این عرفی شدن امور سیاسی منجر به فرایند طولانی گشت که اکنون به عنوان انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انگلیس و نیز انقلابات آمریکا و فرانسه شناخته می شود . در جریان انقلاب انگلیس نقش پادشاه و پارلمان برای همیشه دگرگون شد، به طوری که شاه دیگر نمی توانست قدرت خویش را با استناد به حق خدادادی حکمرانی توجیه نماید .
بنابراین ، بعد مهمی از هر گونه تصوری پیرامون انقلاب را باید در اندیشه تغییر ارزش ها یافت . این جنبه را می توان به وسیله تحلیلی کلاً نظری در مورد شالوده های فلسفی دوران ها ی پیش و پس از وقوع تغییر در گروه ها حاکمه نشان داد. این تحلیل ممکن است متضمن تلاش برای معلوم ساختن احساس شرکت کنندگان در انقلاب دایر بر در شرف تغییر بودن جهان باشد . همچنین ممکن است متضمن طرح این پرسش باشد که آیا ارزش های هدایت کننده اعمال افراد تغییر یافته اند یا نه . اگر بعد ارزشی تنها بعد مورد استفاده در تعریف انقلاب باشد ، بنابراین شیلی در دوران ریاست جمهوری آلنده یک انقلاب را تجربه نموده است . از سوی دیگر ، کشور ایرلند که طی سالهای 23-1916 دوره ای از خشونت قابل ملاحظه را از سرگذراند و نهایتاً به استقلال دست یافت ، ابداً انقلابی نداشته است . ظاهراً ارزش های دموکراسی پارلمانی که توسط بریتانیایی های مسلط [برایرلند ] ترویج یافته بود پیش از جنگ استقلال وجود داشته و از آن زمان تا کنون تغییری در این امر رخ نداده است . دموکراسی پارلمانی ایرلند از زمان بنیانگذاری دولت آن کشور بی وقفه به کار خود ادامه داده و موفقیت آن دلیلی است براینکه نهال این نظام نو در زمین حاصلخیزی غرس شده است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
با وجود اهمیت بنیادین عنصر تغییر ارزش ها در تعاریف انقلاب ، باید توجه داشت که این مفهوم اساساً به دشواری قابل کاوش عملی است . صحبت کردن از استحاله بنیادین ارزشها یا اسطوره جامعه بسیار ساده است . هنگامی که از (( منش ملی )) سخن می گوییم ، در واقع به طور ضمنی اشاره به وجود الگوهای رفتاری معینی داریم که ارزش ها ی مورد قبول مردم را در خود متجلی می سازند . اگر از تغییراتی که از جنگ جهانی دوم به بعد در رفتار آلمانی ها بروز کرده است سخن می گوییم در واقع به استحاله ارزشها اشاره می کنیم . ولی اثبات وقوع چنین تغییراتی مسئله کاملاً متفاوتی است . تعیین ارزش های یک جامعه ثباتمند به حد کافی دشوار است ، چه رسد به پرداختن به ارزشهای در حال تحول که حتی دشوار تر می باشد . با این حال ، خوشبختانه از طریق کاوش در سایر جنبه ها یی که در ادامه به ذکر آنها خواهیم پرداخت می توانیم در ذین مورد که با استحاله در ارزش های یک جامعه رخ داده است یا نه اظهار نظر کنیم . تعاریفی که حول سایر ابعاد تحول انقلابی دور می زند در مقایسه با دیدگاهی که معتقد است انقلاب را می توان به وسیله میزان دگرگونی ارزش های جامعه مورد سنجش قرار داد ، قابلیت کاربرد و بررسی بسیار بیشتری در (( جهان واقع )) دارند .
دگرگونی ساختاری
تغییر سا ختار اجتماعی مو جو د ، به عنوان نشانه تحول انقلابی دومین بعدی است که برای تعر یف انقلاب می توا ن به کار رفت ، چرا که بسیاری از نظر پر دا زان دگرگونی ساختاری را
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مولفه عمده انقلاب می شناسد . مثلاً نویمان تغییر سا ختار اجتماعی و نحو کنترل ثروت اقتصا دی را عناصر اساس فرمول انقلابی می داند . اما از میان همه افراد ی که انقلاب را به عنو ان دگرگونی سا ختار اجتماعی می شناسد هیچکدام به اندازه مارکس موثر و یا نفوذ نبوده اند . سنت ما رکسیستی – هما نگو نه که بعد ا آ ن را به تفصیل مو رد بحث قرار خو اهیم داد – در کل به شدت آ میخته به این اندیشه است که انقلاب یعنی استحاله . از نظر ما رکس انقلاب ، گذار یا انتقال از یک دوره ای تا ریخی به دوره ای دیگر است . هر د وره تاریخی خاص با یک شیو ه تولید مشخص می شود . را بطه بین طبقات که نما یا نگر وجه تو لید خاصی است با انتقال از یک دوره تا ریخی به دوره بعد متحول می گردد و همراه با توسعه شیو ه تولید ، وضعیت طبقه بهر ه ده رو به و خامت می گذارد . بر این اساس ، (( انقلاب یا تغییر شکل یک نظام کامل ، وقتی رخ می دهد که طبقه ای از انسان ها خروج از وضعیت فلاکت بار خو یش راه دیگری جز دست زدن به انقلاب نمی بیند )) بر مبنای مکتب ما رکس ، انقلاب نها یی با حذ ف دشمنی طبقاتی و بر چیدن بسا ط دو لت خا تمه خو اهد یافت چرا که دو لت کلاً چیزی جز با زتاب منا فع طبقه مسلط در دوره مورد نظر .
دیدگاه مارکس بر خی از نظر یه پردازان را تحت تا ثیر قر ار داده است . از همان زمانی که مارکس دست به قلم برد یک جنبش انقلابی نیز پا گرفت . این جنبش از آ غاز نام ما رکس را بر بسیاری از مو قعیت های انقلابی که نظریه پردازان یاد شده خود را با آن مواجه می دیدند ، حک کرده است . برخی از این نظر یه پر دازان مانند روازلوگزا مبو رگ به طور خاص به فعا لیت های
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طبقه کا رگر علاقمند بو دند لنین نا چار بود با مشکل از سر و کار داشتن از سروکار داشتن با هر دو طبقه کا رگر و دهقان مقا بله کند ما ئو نا گریز بود برای حمایت انقلابی ، تقریباً به طورکامل به طبقه دهقان متکی گر دد اما همه این نظر یه پر دازان انقلابی – پژو هشگر ، انقلاب را تقریباً به طور در بست به عنوان دگرگونی ساختار اجتماعی پیشین قلمداد میکر دند . برای نمونه ، این حقیقت که نخستین مقاله از مجموعه آ ثار چهار جلدی مائو به تجزیه و تحلیل طبقات مو جود در جامعه چین اختصاص دارد مو ضوع بی اهمیتی نیست . او سعی در تبین این مساله داشت که کدام یک از طبقات را می توان به عنوان متحد انقلاب تلقی کرد و کدام یک را باید دشمن شمرد . با این که بعد از سال 1927 پرولتاریابی در دسترس نبود مائو باز هم تحلیل انقلابی خویش را بر پایه تضاد طبقاتی شایع در چین مبتنی ساخت .
گرچه مارکسیست ها پر نفوذ ترین گروهی هستند که انقلاب را براساس دگرگونی ساختار اجتماع پیشین تعریف می کنند ولی آنان در این عرصه تنها نیستند . در این زمینه دارند ورف یک اثر برجسته غیر مارکسیستی ارائه کرده که به بررسی آنچه خود وی (( مسئله آلمان )) نامیده است اختصاص دارد . مساله آلمان از دیدوی این است که چرا نازی ها موفق شدند در دوران جمهوری دموکراتیک وایمار به قدرت برسند ، و به چه علت دموکراسی لیبرال نتوانست در آلمان پابرجا بماند. دارند ورف به عوامل خاصی علاقمند است که مردم آلمان را به رای دادن به نفع نامزدهای حزب ناسیونال سوسیالیست و از این طریق به حمایت از هیتلر رهنمون ساخت.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
وی اساساً معتقد است که در ابتدای دوران حکومت نازی ها در آلمان به راستی یک انقلاب رخ داده است . در آلمان عصر و ایمار ، نظام اجتماعی عملاً برروابطی اقتدارگرایانه تکیه داشت و از همین رو کوشش و ایمار برپاکردن دموکراسی ، از آغاز محکوم به شکست بود:
بیان اجتماعی اقتدارگرایی آلمان و بنابراین مبنای مقاومت جامعه آلمان را دربرابر نوگرایی و لیبرالیسم در ساختار بیماری سراغ گرفت که مردم را در درون بندهای اجتماعی مقید می ساخت و آنان را از مشارکت کامل بازمی داشت . مردم آلمان خود را بداهتاً در درون شبکه این قید و بندهای اجتماعی یافته بودند.
تنها با جای گزین کردن (( شکل بندیهای ماشینی به جای ساختارهای اجتماعی زنده )) بود که حزب نازی توانست جامعه سنتی آلمان را به نحو چشمگیری دگرگون سازد نازی ها ایالت ها را که منابع اصلی وفاداری بودند از میان برداشتند . آنان به عقلایی کردن اتحادیه های کارگری دست زدند و تمامی جنبه ها ی زندگی فردی را سازماندهی کردند . این افراگرد را با تفصیل بیشتر در فصل هفتم به بحث خواهیم گذاشت .
بررسی دارند ورف تنها اثر منحصر به فرد تاریخی و جامعه شناسانه ای نیست که انقلاب را بر حسب تغییر ساختار اجتماعی مورد بررسی قرار می دهد . آثار مختلفی که به بررسی ساختار اجتماعی جدید پس از انقلاب در اتحاد شوروی پرداخته اند نشان می دهند که مسئله تحول ساختار در عمل نیز قابل تحلیل است . دویچر در یک سلسه از مقالات خود میگوید که طبقه کا رکرد انقلابی در اتحاد شوروی در خلال جنگ های داخلی آ ن کشور نابود شد برای پر کردن
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جای طبقاتی که نا بود شده بود باید پردلتا ریای جدید ی رشد می یافت ، لذا دیو ا نسا لاری شوروی برای آ نکه در این فاصله به نیابت از این پر و لتار یای جدید (( متوالی )) انقلاب گردد نا گر یز از گسترش خود بود . این دیو انسار لاری (( به اعمال قدر تی بیش از آنکه هر طبقه دارا در قرون جدید اعمال نمو ده است . اما میان این طبقه دارا در قرون جدید اعمال نموده دست زده است اما میان این طبقه حا کمه جدید و نظم کهن تزاری یک تفا وت اساسی وجود دارد . قدرت دیو انسا لاری شوروی ریشه در مالکیت ثروت یا کنترل آ ن ندارد . بر عکس ، سلطه این دیو انسالاری صرفاً بر پایه نو عی حالت توازن سیاسی مبتنی است ، و این حالت تو ازن بنیانی بسیار شکننده تر از هر گونه ساختار پا بر جای رو ابط ما لکیت است که قانون ، مذهب و سنت بدان قد است بخشیده باشند بدین تر تیب ، ساختار اجتماعی جد یدی در اتحاد شو روی پدیدار گشته که بنیان آ ن عمیقاً متفاوت با نظام قشر بندی اجتماعی سابق است .
لین نیز به نتایج تقریباً مشا بهی با دویچر رسیده است . وی می گوید ما قشربندی اجتماعی در اتحاد شوروی متفاوت با نظام قشر بندی دموکراسی های صنعتی غرب نیست .در واقع فر ضیه چنین است : (( هر چند ریشه های نظام قشر بندی اجتماعی را باید در نظام سییاسی یافت ولی پس از یک تحول انقلابی ، بسیاری از الگو های نا بر ابری به تدریج با قشر بندی اجتماعی سایر جو امع صنعتی شباهت می یابند استدال لین با بیان دو یچر تفاوت دارد ، زیرا به با ور لین احتمالا الگو های ساختار اجتماعی درک لیه جوامع صنعتی بی تو جه به اسطو ره اجتماعی مسلط آ ن جوامع شبیه هم است . با این حال او نیز همچون دو یچر عقیده دارد که نظام قشر بندی اجتماعی موجود درشو
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
روی وا قعاً دارای خا ستگاه های سیاسی ریشه گر فته از انقلاب است . بر این اساس وی می گوید (( به نظر من متفاوت واقعاً اساسی میان نظام قشر بندی اجتماعی [ شوروی ] و جوامع غربی عبارت است از فقدان یک طبقه بهره مند از دارایی خصوصی که مالک تمرکز ثروت چشمگیرباشد )) لذا این امر معیاری است برای سنجش اختلاف میان اتحاد شوروی و سایر جوامع صنعتی ، و نیز اختلاف میان اتحاد شوروی و روسیه تزاری .
تغییر نهاد ها
ممکن است تعاریف انقلاب وابسته به برخی تصورات در زمینه تحول نهادها باشند . مثلاً مور زنجیره ای از تحول اجتماعی ارائه نموده است که انقلاب در یک انتهای آن قرار دارد. او انقلاب را آن نوع تحولی می شناسد که خشونت آمیز باشد ،(( بخش قابل ملاحظه ای از مردم را درگیر سازد و منجر به ایجاد دگرگونی درساختار حکومت شود )) وجه تمایز تغییر نهادها از تغییر کلی تر ساختار ها آن است که دگرگونی نهادی اشاره به برخی تحولات در نهادهای سیاسی دارد ، حال آن که منظور از تحول ساختاری می تواند تغییرروابط طبقاتی کلی جامعه باشد . بدین ترتیب تحول نهادی ممکن است مشتمل بر انواع مختلفی از دگرگونی ، مانند تغییر سلطنت یا منسوخ شدن آن ، تاسیس یا برچیده شدن یک مجلس قانون گذاری ، یا تغییری اساسی در وظایف خاص قوه قانون گذاری در جامعه باشد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
متمایز ساختن تحول نهادی از دگرگونی ارزشها یا تغییری کلی تر در ساختار اجتماعی امر کاملاً دشواری است زیرا می توان مدعی شد که تغییرنهادهای سیاسی احتمالاً نمایانگر تحولی در ارزشها مسلط و ساختار اجتماعی است . ادواردر معتقد است که در انقلاب ، یک سیستم قانونیت جای سیستم دیگر را می گیرد . وی منظور خودرا در قالب این عبارت بیان نموده است :
هر نهادی ، هر اندازه هم که نامعقول یا زیان بار باشد صرفاً اگر ریشه های نیرومندی در آداب و رسوم جامعه داشته باشد می تواند علیرغم وجود واضح ترین براهین بر زیانباریش تا زمانی که ضرورت محض ، منسوخ شدن آن را لازم نیاورده باشد به حیات خود ادامه دهد . انسان تا حد زیادی مخلوق عادات و سنت هاست . بیشتر نهادهای وی محصول احساس است نه عقل . هر چند ممکن است وی رنج و زیان فراوانی را متحمل شود ولی هرگز نهادی را که به مدت طولانی به آن خو گرفته است از نظم اجتماعی خودحذف نخواهد کرد . یک نهاد جدید ممکن است تا حد زیادی نسبت به نهادهای قدیمی برتری داشته باشد اما به هر حال قدمت آن را ندارد و بنابراین تنها با اکراه و بر اثر فشار ضرورت ها مبرم ، پذیرفته خواهد شد .
به باور ادواردز ، گردآوران مردم حول این اندیشه که برانداختن حکومت موجود تنها راه خروج از یک وضعیت تحمل ناپذیر است به دلیل ارزش هایی که مردم عمیقاً به آنها اعتقاد دارند دست کم سه نسل زمان می برد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین ترتیب براساس این دیدگاه ، تغییر نهادها منعکس کننده دگرگونی در ارزش ها و ساختار اجتماعی و به ویژه نمایانگر استحاله ارزشهاست . این نظریه تلویحاً تغییر نهادی را تابع استحاله ارزش ها می داند و لذا استحاله ارزشی باید مقدم برتغییر نهادها باشد . از آنجا که تحول ارزشی در این دیدگاه تغییر نهادهاست لذا در برگیرنده آن نیز می باشد . همچنین به طور ضمنی فرض شده است که تغییر نهادی یک تعریف عملی برای مفهوم تحول ارزشهاست . به عبارت دیگر ، از طریق بررسی نهادها عملاً می توان میزان استحاله ارزشها در اجتماع مورد نظر را به سنجش گذاشت .
انقلاب روسیه یک نمونه از چنین تحولی است . یکی از جالب ترین توجه ترین ویژگی های فروپاشی سلطنت روسیه آن است که نظام پادشاهی این کشور در سال 1917 خیلی ساده سرنگون شد، حال آنکه خاندان رومانف برای بیش از سیصد سال برروسیه تسلط داشت و در سال 1905 نیز یک سلسله شورش های قابل ملاحظه را از سر گذرانده بود. اما دوازده سال بعد این خاندان از طریق اعتصاب هایی در پترو گراد ، پایتخت کشور ، از قدرت به زیر کشیده شده است .
مطمئناً این خود نشانه این اعتبار این نظریه است که استحاله ارزشی بین سالهای 1905 و 1917 مقدم بر تغییر کارهای صورت گرفته است .
اما این امکان است نمایانگر دیدگاهی بی جهت محدود کننده باشد . ما تغییر نهادی را بعد جداگانه از انقلاب می گیریم زیرا در واقع ممکن است تغییر نهادها مقدم بر تحول ارزشهای رخ دهد . احتمال دارد که پس از تغییر نهادها و پیش از تحول ارزشها مسلط بر یک جامعه چندین نسل سپری شود . از سویی ممکن است در بین بخش هایی از مردم ارزشها هیچگاه واقعاً دگرگون
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نشوند . نظام پادشاهی فرانسه احتمالاً از سال 1848 به بعد برای همیشه منسوخ شد . اما بخش بزرگی از مردم تا سالهی بعد برای پنداره سلطنت یا رهبری مقتدر در ذهن خود احترام قائل بودند . احتمالاً همین قضیه در آلمان ، پس از کنار رفتن قیصر در پپایان جنگ جهانی اول نیز وجود داشت .[ در این دوره ] با وجود تاسیس مجموعه جدید از نهادها ، ارزش های جامعه آلمان اساساً به همان صورتی باقی ماند که پیش از سقوط قیصر بود یک نمونه دیگر از تقدم تغییر نهادهای بر استحاله ارزشی را می توان در ژاپن یافت . با پایان یافتن جنگ جهانی دوم ، متفقین اصرار داشتن که ژاپنی ها در کشور خود دموکراسی پارلمانی بر پا کنند که در آن امپراطور از ((موجودی الهی)) به یک پادشاه قانونی از نوع پادشاهان غربی تنزل مقام می یافت . با قبول این فرض که ارزشهای مربوط به سلطنت مشروطه و ارلمانتار یسم دموکراتیک اکنون قویاً در ژاپن ریشه گرفته است این مورد نیز مثال روشنی از تقدم تغییر نهادهای بر استحاله ارزشی خواهد بود.
بر اساس دلایل فوق ، تغییر نهادهای را یک بعد جداگانه انقلاب به شمار می آوریم . هر چند این تغییر با استحاله ارزشی شدیداً در ارتباط است ولی با آن یکی نیست و نه حتی لزوماً نتیجه استحاله ارزش هاست . بر عکس، ممکن است تغییر های نهادی بر استحاله ارزش ها موثر افتد .
تغییر نخبگان
یکی از کارسازترین ابعاد تحول انقلابی همان چیزی است که می توان آن را (( بعد نخبگان )) نامید . تعریفی که متوجه این بعد است به بررسی صورت بندی خاص رهبری جامعه و میزان
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تحول این رهبری طی دوره انقلاب می پردازد . شاید این نکته نسبتاً آشکاری به نظر آید ؛ مسلماً هر انقلابی ، مطابق کاربست معمول این اصطلاح ، متضمن در گروه نخبگان حاکم است . ولی در خصوص سرشت این تغییر رهبری اختلافات عمده ای بین تئوری های گوناگون وجود دارد . اگر زنجیره ای از تغییر نخبگان بسازیم ، در یک سرآن تغییر اشخاص ، و در انتهای دیگرش تغییر ریشه ای نخبگان قرار خواهد گرفت که متضمن تغییر خاستگاه طبقاتی نخبگان است . طبق دیدگاه نخست :
در جایی که گروهی از شورشیان از راه غیر قانونی و/و یا به اتکای زور بر سر تصرف نقش هایی در ساختار اقتدار سیاسی با نبرد نخبگان حاکم بپردازند می توان قائل به وجود یک انقلاب شد . یک انقلاب موفقیت آمیز در جایی رخ می دهد که شورشیان در نتیجه معارضه با نخبگان حاکم مآلاًموفق به تصرف نقش هایی اساسی در درون ساختار اقتدار سیاسی می گردند .
نظریه پردازی دیگری در همین مسلک عقیده دارد که(( انقلابات عبارتند از …آشوبهای داخلی خشونت آمیزی باعث جابه جایی یک گروه حاکمه یا گروه دیگری می شوند که دارای پایگاه مردمی وسیع تری است )).
با وجود این، چنین تصوری از انقلاب نمی توان چندان کار ساز باشد . اگر تغییر نخبگان را مقید به این شرط کنیم که به اتکای خشونت انجام گیرد، در این صورت ((سقوط)) حکومت ها را در دموکراسی های پارلمانی نظیر بریتانیا و هلند از ملاحظه خود کنار گذاشته ایم ، ولی از سوی دیگر موارد بیشماری را که در آنها چیزی جز تغییر خشونت آمیز نخبگان رخ نمی دهد نگه داشته ایم .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تایلند از سال 1950 به بعد چندین کودتای نظامی را تجربه نموده است . با استفاده از تعریف فوق باید با وجود این حقیقت که هریک کودتاها در بردارنده چیزی غیر از عوض شدن شخصیت ها نبوده اند نتیجه بگیریم که در این کشور چندین انقلاب رخ داده است . اما بدیهی است که در وضعیت زندگی روزمره این کشور تغییر چندانی رخ نداده است . وانگهی ، در تمامی این کودتا ها خاستگاه طبقاتی گروه جدید رهبری معمولاً با گروههای حاکمه قبلی تفاوت ندارد . همین استدلال را می توان در مورد کشورهایی نظیر سوریه و ویتنام جنوبی نیز اقامه کرد . نهایتاً فروکاستن بعد تغییر نخبگان تا حد تغییر ساده شخصیت ها به معنی ضعیف کردن مفهوم انقلاب است . وقتی درباره تحول انقلابی می اندیشیم تصویری از یک دگرگونی ریشه ای و یک تغییر بزرگ را در ذهن خود داریم ، نه صرفاً تحول تغییر بازیگرانی که به ایفای یک سلسله نقش های لایتغیر می پردازند . مسلماً ممکن است تغییر اشخاص جزیی از وضعیت انقلابی باشد ولی ظاهراً این تغییر نمی تواند به تنهایی شاخص منحصر به فرد یا جامعی برای یک انقلاب باشد . در انتهای دیگر زنجیره نخبگان ، لا سول تعریف دیگری از انقلاب به دست داده است .تعریف وی مارا به نحو بارزی از این اندیشه که انقلاب تنها وابسته به تغییر ساده شخصیتهاست فراتر می برد.
او انقلاب را به صورت (( دگرگونی تر کیب طبقاتی نخبگان )) تعریف می کند سادگی این تعریف نباید نکات ملحوظ در آن را از نظر پنهان سازد . بعد نخبگان عنصری اساسی در هر فرمول اجتماعی است چه این فرمول مربوط به ثبات اجتماعی باشد چه مربوط به دگرگونی اجتماعی . تغییرات نخبگان به خوبی می تواند نمایانگر تحولات چشمگیری در جهت گیریهای ارزشی یا
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ساختار اجتماعی یک جامعه خاص باشد . چنین تغییراتی هم چنین می تواند منادی تحول ارزشی آن جامعه در آینده باشد . لا سول معتقد است که برای تعیین میزان تغییری که در اشخاص حکومت کننده حاصل شده است مساله اساسی بررسی پیشینه طبقاتی آنان نیست مهمترین مساله آن است که تغییر مزبور نمایانگر چه تغییری در مناسبات اجتماعی است .
با مبنا قرار دادن معنی لاسول می توان به چنگ آوردن قدرت به وسیله نازی ها در سال 1933 و پیامدهای آن را باتوجه به اختلافات مشخص دکه رهبری نازی از حیث پیشینه کلی و طبقاتی با گروهای نخبه قبلی آلمان داشت یک انقلاب دانست . لونر مدعی است که نخبگان نازی در مقایسه با رهبری سابق آلمان یقیناً یک گروه (( حاشیه ای )) بوده اند . این نکته ای است که در فصل پنجم بدان خواهیم پرداخت . هم چنین گروهی که پس از جدایی ایرلند از بریتانیا در این کشور به قدرت رسیدند به لحاظ پیشینه جمعی و طبقاتی خود با رهبران اولیه گروهپارلمانی قدیمی ایرلند تفاوت بازی داشتند . با کاربست تعریف لاسول ، کودتای مصر را نیز می توان بخشی از یک انقلاب دانست ، چرا که خاستگاه طبقاتی سرهنگانی که ملک فاروق را در سال 1952 بر کنار ساختند با خاستگاه طبقاتی حکام مصر پیش از کودتاتفاوت داشت .
آن دسته تعاریفی که تغییر اشخاص را شاخص انقلاب می گیرند ، مورد آلمان را رد زمره انقلابات قرار نمی دهندچرا که در امر جانشین شدن نازی ها به جای حکام قبلی هیچ گونه خشونتی به کار نرفت . از این دیدگاه ، شاید بتوان موارد ایرلند و مصر ، و نیز هر یک از کودتاهای اخیر سوریه و کودتای نظامی سال 1967 یونان را در جرگه انقلابات جای داد. این کودتا ی
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
آخری را بنا تعریف لاسول نباید در زمره انقلابات جای داد زیرا [ در این کودتاها ] خاستگاه طبقاتی حکام جدید و حکام بر کنار شده یکسان بوده است .
قانونیت ¹و مشروعیت ²
پنجمین بعد [ در انقلاب]حاصل از آن دسته تصوراتی درباره انقلاب است که کودتاهای نوع سوریه تبلور آنهاست . این بعد به تقابل میان انتقال قانونی و غیر قانونی قدرت مربوطه می شود و به طور حاشیه ای با مثله گمراه کننده و بسیار کلی مشروعیت در ارتباط است . وقتی از تحولی قانونی در تقابل با تحولی غیر قانونی یا ضد قانونی سخن می گوییم به تغییراتی اشاره داریم که بر اساس [یا بر ضد ] قواعد قانونی و / یا سنتی یک جامعه صورت گرفته است . ولی مشروعیت ، مفهوم نسبتاً متفاوتی است که معمولاً اعم از مفهوم قانونیت است . مشروعیت اشاره به حمایتی دارد که از سوی مردم جامعه نسبت به نظام سیاسی و نقش های آن نظام ابراز می شود . این حمایت ، به حکام حق (( اخلاقی )) حکومت کردن را می بخشد .
مشروعیت مسئله ای است که برای تمام نظریه پردازان دشواری آفرین است مگر برای نظریه پردازان مارکسیست که اقتدار را عمدتاً مبتنی بر زور می دانند .رز می گوید : (( نوع اقتدار اعمال شده از سوی یک رژیم را می توان بر این اساس سنجید که مردم آن تا چه حد مطابق با مقرراتی که با بقای رژیم در ارتباط است و در جهت اشاعه جهت گیری های فرهنگی موید حکومت عمل
1- legality 2- legitimacy
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
می کنند )) بنابراین اگر رژیمی از سوی توده یا اعضایی از توده که (( واجد برجستگی سیاسی هستند )) حمایت وسیعی دریافت نماید ، در این صورت برای حفظ نظم در جامعه تنها به نیروی بسیار اندکی نیاز خواهد داشت . اما اگر مخالفت ها ی فراگیر در برابر آن رژیم وجود داشته باشد ، در این صورت به حجم نسبتاً چشمگیری از اجبار نیاز خواهد بود . یکی از مکاتب جامعه شناسی ،
یعنی مکتب کارکرد گرایی مساله مشروعیت را مضمون اصلی [ مطالعه] خ خود در خصوص انقلاب قرار داده است .
اغلب نظریه پردازان بر این نکته توافق دارند که (( انقلابات تماماً و بنا به تعریف عبارتند از شکست
کنترل سیاسی گروه موجود نخبگان حاکم )). مساله اساسی برای این دسته آن است که چگونه باید فقدان کنترل سیاسی را مورد سنجش و تحلیل قرار داد. ولی آنان لزوماً بر یک نکته دیگر اتفاق نظر دارند . دان عقیده دارد (( یک انقلاب ، حتی یک انقلاب عقیم نمی تواند وجود داشته باشد مگر در جایی که رژیم قبلی به دلیل ضعف یا شرارت خویش حق حکومت کردن را از دست داده باشد )) این استدلال خاص را می توان معکوس نقطه نظری دانست که معتقد است انقلابات عمدتاً حاصل فعلیت گروهایی فاقد پایگاه وسیع اجتماعی هستند . بسته این که فرد چه دیدگاهی را بپذیرد انقلاب ویت کنگ در ویتنام جنوبی را دست کم می توان به دو شیوه متفاوت تفسیر کرد .جنگ هاتیی ویتنام را می توان یک قیام مردمی داخلی دانست یا آن را به عنوان بخشی از توطئه کمونیسم بین الملل محسوب داشت که هدایت آن را نیروهای خارجی از ویتنام جنوبی در دست داشته اند و فاقد حمایت توده وحشت زده بوده است . حتی اگر تحول انقلابی را با انتقال
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
غیر قانونی یا ضد قانونی قدرت برابر بدانیم بازهم نمی توان به راحتی پذیرفت که انقلاب از چشم خود رژیم هم نمایانگر شکست یا نقص رژیم باشد . نخست ، با تلقی انقلاب به عنوان انتقال غیر قانونی قدرت یک مشکل واقعی پیش می آید که ناشی از شمار وسیع مواردی است که متحملاً بدین ترتیب گنجانده می شوند . همین طور با تصور انقلاب به عنوان تغییر افراد ، هر کودتایی در داهومی یا سیر الئون و نیز هر نوع به دست گیری قدرت توسط نظامیان در آمریکای لاتین یک انقلاب خواهد بود . دوم ، چنین انتقال قدرتی از دید گروه حاکمه قبلی ( و حداکثر شاید از سوی آن دسته از حکومت های خارجی که این گروه را به رسمیت می شناخته اند ) مغایر با قانون به نظر می آید ، ولی گروه جدیدی که کنترل را به دست آورده اند به سهولت تغییر می یابندو قوانین جدید ممکن است باز هم با قانون دیگری عوض شوند . لذا تنها می توان نکته مورد اشاره ادوار دز را تکرار کرد : در انقلاب یک سیستم قانونیت جایگزین سیستمی دیگر می شود . به مجرد رژیم سابق از بین رفت ، رژیم جدید در وضعیتی خواهد بود که می تواند مبنای قانونی خاص خود را به وجودآورد.این مساله که آیاحمایت معنوی نیز در پی آن خواهد آمد یا نه ،موضوع دیگری است .
خشونت ¹ و رویدادهای خشونت آمیز
همه نظریه پردازان انقلابات را بنا به تعریف عبارت از اقدامات خشونت بارنمی دانند . برای نمونه، ادواردز عقیده دارد که تحول انقلابی ((لزوماً به اتکای خشونت و زور تحقق نمی یابد )).
اما تنها او چنین دیدگاهی دارد . این طبیعی است ، زیرا تصور توده هایی که از اطراف شهرها یورش می آورند و شهرها را از اشرار پاکسازی می کنند ذهنیت متدوالی است که انقلاباتی نظیر
1- violence
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انقلاب مکزیک و چین نیز او را تقویت نموده است . تصویر انقلاب روسیه هم که به وسیله هنر معاصر شوروی ترسیم شده است تصویر توده هایی است که برای کنار زدن جباران عملاً قیام نموده اند . پژوهشگرانی که درباره انقلاب دست به قلم برده اند عموماً خشونت را جزء اصلی و لاینفک وضعیت انقلابی می دانند . دان می گوید )) انقلاب نوعی تحول اجتماعی توده ای ، خشونت بار و شتابان است )) در تعریف آنتینکتون از انقلاب نیز خشونت مولفه اصلی را تشکیل می دهد . کالورت از تمامی این نظریه پردازان فراتر رفته و انقلاب را صرفاً با بکار گیری عنصر خشونت تعریف می کند.ازنظراوانقلاب (( صرفاً گونه ای از تغییر حکومت با توسل به خشونت است )) نظر وی با دیدگاهی که معتقد است انقلابات شکلی از تحول غیر قانونی هستند چندان تفاوتی ندارد .در برداشت مارکسیستی از انقلاب نیز خشونت جزء اصلی را تشکیل می دهد ، ولی برداشت این مکتب در مورد خشونت با تلقی سایر دانشمندان غیر مارکسیست به طرز چشم گیری تفاوت دارد . نظزیه پردازان پیرو سنت غیر مارکسیستی مایلند که گناه خشونت را به گردن انقلابیون بگذارند ، حال آنکه مارکس از این جهت حکومت را مقصر قلمداد می کند .[ غیر مارکسیست ها معتقدند که ] اگر حکومت برای مبارزه با رفتارهای انقلابی به زور متوسل شود در واقع صرفاً پاسخ به تحریکات خشونت بار شورشیان است . اما از آن سو ، یک نظریه پرداز مارکسیست دولت را به عنوان ابزار یا وسیله طبقه مسلط قلمداد می کند . بدین ترتیب ، خشونت چیزی نیست مگر رفتار غیر انقلابی رهبران حکومت ، وقتی عاقبت پرولتاریا ، یعنی طبقه تحت
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
سلطه ، شورش می کند قیام وی صرفاً واکنشی است در مقابل خشونت حساب شده ای که از سوی بورژ و از بر وی اعمال گردیده .
مائو از همان سال 1927 نوشته بود که(( انقلاب یک مهمانی شام ، یا نگارش یک مقاله ، یا کشیدن یک نقاشی ، یا گلدوزی کردن نیست. مبتنی بر عدد ، خویشتن دارانه و بزرگوارانه باشد . انقلاب یک شورش است ؛ عملی است خشونت بار که از طریق آن یک طبقه ، طبقه دیگر را سر نگون می سازد . ))
جدید تر از آن رژی دبره انقلاب را نه تنها شامل خشونت یا تحریکات نظامی می داند بلکه آن را فراگردی می شناسد که در آن رهبران نظامی یک انقلاب ، یعنی همان ابزارهی خشونت ، به جای نظریه پردازان حزبی در مفهوم (( سنتی تر)) لنینیستی – مائوئیستی انقلاب . هستند و مهیا کننده تئوری انقلاب هستند . دبره عقیده دارد که اندیشه مائوئیستی انقلاب کهنه شده است . امروزه (( تحت شرایط معین، حوزه سیاسی و حوزه نظامی از هم جدا نیستند ، بلکه یک کل زنده را در قالب ارتش خلقی تشکیل می دهند که هسته آن ، ارتش چریکی است . حزب پیشتاز می تواند در شکل همان هسته چریکی وجود داشته باشد . در واقع نیرویی چریکی ، همان حزب در حالت جنینی خود است )) بدین ترتیب ، به جای آنکه حزب بر رشد نیروهای رزمنده تقدم داشته باشد امروزه قضیه بر عکس شده است : امروزه ارتش یعنی ابزار خشونت به صورت مبنای تئوری حزبی در آمده است . البته هیچ یک از کسانی که خشونت را جزء اصلی یک تحول انقلابی می دانند همه اقدامات خشونت بار را فعالیتهای انقلابی نمی شناسند ؛ زیرا آشکار است در واقع نیز چنین
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نیست . همان طور که دال بیان نموده است (( وقتی می خوانم که غارت دستگاه های تلویزیون از فروشگاه های اطراف ، عملی حاکی از خشونت انقلابی است تردید پیدا می کنم که آیا سیاست و نمایش به نحوی که به زیان هر دو است به هم آمیخته نشده اند )) . هرچند ممکن است عواملی که موجب اقدامات خشونت بار یک جوان می شوند ، مبنای تمایل رفتاری یک فرد انقلابی نیز باشند با این حال بیشتر اعمال خشونت آمیز ، انقلابی یا در جهت حمایت از یک انقلاب نیستند . براساس برخی تصورات در باب انقلاب ، چنین تمایلی ممکن است نمایانگر رفتار ضد اجتماعی باشد که در یک حالت بیمارگونه است .
اما اگر تعریف انقلاب را عمدتاً بر وجود خشونت در امر انتقال قدرت استوار سازیم با مشکلاتی روبرو خواهیم شد . مانند خود اصطلاح انقلاب ، ظاهراً تا گنون تعریف روشن و دقیقی از خشونت که قبول عام نیز یافته باشد به دست داده نشده است . برای نمونه کالورت در مقاله ای که انقلاب را به عنوان سیاست خشونت مورد بررسی قرار می دهد هیچگاه مقصود واقعی خویش را از خشونت بازگو نمی کند. با وجود این وی معتقد است که (( خشونت ، از نظر سیاسی کارساز نیست )) از آنجا که در مورد مقصود وی از خشونت اطمینان کامل نداریم لذا تعیین صحت و سقم گفته وی دشوار است . برای نمونه شاید کسی بگوید که هر چند ممکن است خشونت نتایج تاثیر آوری داشته باشد ، ولی از طرفی سریع ترین و کم هزینه ترین ، یعنی کارآمدترین شیوه رسیدن به غایت مطلوب استفاده از خشونت است ، خواه این غایت مطلوب نابودی رژیم موجود به دست انقلابیون باشد یا از بین بردن انقلابیون توسط رژیم موجود .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مشکلاتی را که ممکن است بر اثر تعریفی نا دقیق یا کلی از خشونت پیش آید می توان در آثار چالمرز جانسون به چشم دید . وی هر گونه تلاش در جهت تفکیک تصور انقلاب از ارتکاب اقدام یا اقدامات خشونت بار را بی فایده و مهمل می داند . دیدگاه وی در مورد انقلاب براین استدلال استوار است که (( یک شیوه رویکرد به مفهوم انقلاب ، بررسی آن به عنوان جلوه ای از خشونت است )) او در جای دیگری از اثر خویش انقلاب را صورتی از تحول اجتماعی می داند . به بیان دیگر ، انقلاب را می توان هم در پایان زنچیره تحول اجتماعی قرار داد و هم در زنچیره ای از رفتار خشونت بار . اما خشونت و تحول می توانند دو پدیده مانعه الجمع باشند . عمق تحول اجتماعی لزوماً با بیشتر شدن میزان خشونت اعمال شده افزایش نمی یابد. هریک از این دوپدیده می تواند در غیاب دیگری رخ دهد .
جانسون در زمینه خشونت با مشکلات بیشتری روبرو ستن . او خشونت را بصورت کاربرد ساده زور از سوی حکومت ، یا از سوی حزب یا ارتش انقلابی تعریف نمی کند . بر عکس ، از نظر وی خشونت (( به مابه عملی است که خواسته یا ناخواسته نامتجانس با رفتار دیگران است )) این تعریف دارای نتایج گسترده ای است . در سال های پیش نویسندگان در اتحاد شوروی به زندان افتاده ، به اردوگاههای کار یا به موسسات روان درمانی فرستاده شده یا تبعید گردیده اند . این نویسندگان با پیگیری هنر خود جامعه خویش را مورد حمله قرار داده اند .
براساس تعریف جانسون می توان چنین استدلال کرد که این نویسندگان مرتکب اعمالی خشونت آمیز شده اند چرا که بنا به تعریف ، افرادی ضد اجتماعی هستند .[ همچنین مطابق تعریف
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جانسون ] یک کودک سیاهپوست با ورود به مدرسه ای در آمریکا که پیش از این همه محصلاتش را سفید پوست تشکیل می داده اند مرتکب رفتار انقلابی شده است .اگر فرماندار یکی از ایات جمهوری آمریکا برای ممانعت از ورود کودک مزبور جلوی درب ورودی مدرسه بایستد، و جمعیتی گرد هم آیند و فردی از درون جمعیت ، آن کودک را مورد ضرب و شتم قرار دهد در این حالت بر مبنای تعریف جانسون از خشونت ، این کودک است که مرتکب عملی خشونت بار شده است . کودک مزبور با ادامه دادن رفتار حاکی از بی اعتنایی به رسوم اجتماعی عملی نا متجانس با رفتار توده مردم انجام داده است. عملی فیزیکی کتک زدن این بچه کار خشونت آمیزی نیست ، چرا که این عمل با رفتار سایر سفید پوستان داخلی جمعیت تجانس دارد و در جواب عمل خشونت بار آن کودک (( انقلابی)) صورت گرفته است .
تصور جانسون از انقلاب به عنوان عملی خشونت بار هم چون تعاریف اغلب نظریه پردازان نتایج ضمنی بیشتری هم دارد . در طول سده بیستم همه با تصور انقلاب غیر خشونت آمیز آشنا تر شده ایم . جنبش توده ای تحت رهبری گاندی که به کسب استقلال هند کمک کرد بر فلسفه عدم خشونتی مبتنی بود که خود گاندی موعظه گر آن بود . درست است که[ در این جنبش] اقدامات خشونت باری هم رخ داد ولی این گونه اقدامات را می توان واکنشی در مقابل مبارزات مقاومت منفی گاندی به حساب آورد . در مورد جنبش حقوق مدنی در ایلات متحده هم که در دورانی حساس به رهبری مارتین لوترکینگ پا گرفت قضیه از این قرار بود . لوتر کینگ با همان ایمان به عدم خشونتی که گاندی موعظه گر ش بود می زیست ، و زندگی هر دوی آنها نیز با یک اقدام
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
خشونت بار خاتمه یافت . احتمالاً این نه انقلاب بلکه ضد انقلاب است که بر اجتناب ناپذیر بودن خشونت تاکید دارد .
با توجه به ضرورت وجود خشونت در انقلاب از دید اغلب نظریه پردازان ، قاعدتاً انقلاب غیر خشونت آمیز باید بر آنان یک اصطلاح تناقض آلوده باشد . مطابق این دیدگاه بایداستقلال در هند و جنبش حقوق مدنی در آمریکا را از معقوله تحولات انقلابی کنار بگذاریم . البته به فرض به کار گیری تعریف جانسون از خشونت چنین جنبش هایی را می توان انقلابی را قلمداد کرد ولی در این صورت دیگر گاندی و کینگ انسانهایی پیرو عدم خشونت نخواهند بود و در زمره انقلابیون خشونت گرایی نظیر مائو و کاسترو قرار خواهند گرفت .
بنابراین با وجودی که غالب نظریه پردازان انقلاب ، خشونت را جزیی از فرمول انقلابی می دانند ولی افزودن این بعد نه بررسی ها را سهل تر و نه حتی جریان انقلاب را به راحتی برای ما ترسیم می کند . و هم چنان که گفته شد تعریف خشونت ، نادقیق است و این عدم دقت مشکل آفرین است . محور قرار دادن بعد خشونت این نتیجه رادارد که تحولات ریشه ای جوامع موجود را به دلیل فقدان عنصر خشونت نمی توان در طبقه انقلابات جای داد حال آنکه اقدامات خشونت باری را که از وضعیت های عاری از خشونت تغیییر بسیار کمتری را باعث می شوند به صرف خشونت بار بودن تغییر گروه نخبگان حاکم باید انقلابی نامید .
آرنت مشکلی را که در اینجا پیش می آید به خوبی روشن ساخته است وی می گوید:
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در زمینه تشریح انقلاب ، [ مفهوم ] خشونت کارایی بیشتری از واژه تغییر ندارد . ما تنها در جایی می توانیم سخن بگوییم که تغییری به معنی یک آغاز نو رخ دهد ، یعنی در جایی که خشونت برای ایجاد شکل کاملاً متفاوتی از حکومت و شکل دهی یک جامعه سیاسی جدید به کار گرفته شود ؛ در جایی که غرض از رهایی از سرکوب ، دست کم برقراری آزادی باشد .
بدین ترتیب بعضی از رفتارهای خشونت بار ممکن است انقلابی باشند ولی همه رفتارهای خشونت آمیز را نمی توان در زمره انقلابات جای داد . همان گونه که یاد آور شدیم پژوهندگان انقلاب با اتکا به تعاریف ملازم با خشونت ، ناگزیرند که در صورت عدم وقوع خشونت ، اندیشه وقوع انقلاب را حتی اگر تغییر ریشه ای رخ داده باشد انکار نمایند . وانگهی ، توجه اینان همواره روی اقدام خشونت آمیزمتمرکزخواهدبودولو آن که ان اقدام پیش از یک رویدادخشونت بار فاقد اهمیت دیرپای نباشد.ولی این شگفتی نسبت به وقایع خشونت آمیزمشکل دیگر نیز پیش می آورد .
با تعریف انقلاب به عنوان واژگون سازی خشونت آمیز حکومت ، آن را یک فراگر تغییر ریشه ای تلقی ننموده ایم ، برعکس در این حالت انقلاب بنا به تعریف ، لحظه ای از زمان خواهد بود که در آن هنگام ، رژیم فرو می پاشد و گروه حاکمه جدید جانشین آن می شود . هر گاه این دگرگونی واحد با خشونت همراه باشد گفته می شود که یک انقلاب رخ داده است . برخی آشفتگی های موجود در زمینه اصطلاحات را می توان در این گونه استفاده از اصطلاح انقلاب دید.یک نمونه از این آشفتگی در طبقه بندی کودتا ها مشاهده می شود . برخی معتقدند هیچ کودتایی را نمی توان انقلاب دانست زیرا کودتا تقریباً متضمن هیچ خشونتی از اثر دست به به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دست شدن قدرت نیست . سایرین معتقدند که همه کودتا ها انقلابند ، چرا که ناگزیر شامل انتقال غیر قانونی قدرت می باشند . نمونه دیگری از آشفتگی ، در زمینه کوشش برای تعیین زمان وقوع انقلاب مشاهده می شود . در مورد روسیه ما از انقلاب فوریه و انقلاب کبیر سخن می گوییم و و غرض مان تفاوت گذاشتن بین فرو پاشی استبداد تزاری با تسخیر قدرت توسط بلشویک هاست البته (( تعیین زمان )) وقوع یک انقلاب همیشه به این سادگی نیست . ظاهراًتعیین زمان وقوع انقلاب چین به سادگی انقلاب روسیه نیست . چرا که (( تسخیر قدرت )) به وسیله کمونیستها در پی بیش از بیست سال جنگ تحقق یافت . بیان این مطلب که انقلاب چین در اول اکتبر 1949 یعنی در هنگام اعلام رسمی جمهوری خلق چین وقوع یافت ، نادیده انگاشتن سال ها مبارزه انقلابی است .
مشگل بزرگی که باواسطه بالا رفتن عنصرخشونت و واقع خشونت بار تا سر حد بعد اساسی انقلاب پیش می آید این است که بدین وسیله امکان سنجش وسعت انقلاب از طریق اندازه گیری میزان تغییرصورت گرفته در یک محدوده زمانی خاص ، مردود شمرده می شود؛ حال آنکه اغلب تعاریف انقلاب به طور صریح یا تلویحی به این مکان قائلند . اگر دگرگونی ناچیز باشد نمی توان قائل به وقوع انقلاب شد . از سوی دیگر ، اگر دگرگونی (( ریشه ای )) باشد می توان گفت که انقلاب رخ داده است . [ در این دیدگاه ] مکانیسم انتقال قدرت فی نفسه حائز اهمیت چندانی نیست. بدین ترتیب گرچه ممکن است برخی کودتاها ، جزیی از یک انقلاب باشند اما یک کودتا به خودی خود و به صرف غیر قانونی بودن ، یک انقلاب نیست . وانگهی اگر انقلاب را به جای
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
یک فرایند بدانیم آنگاه انقلاب((های)) روسیه نه در یک لحظه خاص بلکه در طول دوره ای مابین سال 1905 به عنوان اولین سال شورش کارگری و حوالی سال 1939 که سال پایان یافتن تصفیه های استالینی است و قوع یافته است ؛ ولی حتی این تاریخ گذاری هم دقیق نیست.
دیدیم که یکی از معیارهای انقلاب که آن را از سایر اشکال تحول اجتماعی متمایز می سازد میزان تفاوت حالت نهایی نظام از شکل اولیه آن است . بر این اساس با مطالعه اوضاع روسیه در خلال یک دوره سی ساله می توان ه حجم کامل تغییرات [ آن کشور ] پی برد .
شگفت اینجاست که وقتی اندیشه خشونت را در فرمول انقلابی وارد می سازیم ، یا وقتی بحث از وقایعی پیش می کشیم که به انقلاب ( انقلاب مثابه واقعی که سقوط رژیم را مشخص می سازد ) منجر می گردند تصور بالا از میزان تغییرات معمولاً به فراموشی سپرده می شود . ان امر مایه تاسف است . اگر انقلاب یک واقعه باشد بنابراین ارتباط دادن آن به وقوع تدریجی تحول در ارزشها ، ساختارها ، نخبگان ، یا نهاد ها دشوار خواهد بود . از سوی دیگر اگر انقلاب تغییر بنیادین یک جامعه خاص یا گروهی از جوامع باشد پس فهم چگونگی وقوع این تغییر تنها یکی از جنبه های انقلاب است که باید در نظر گرفته شود .¹
1- کوهن ، استانفورد ، تئوریهای انقلاب ، مترجم علیرضا طیب ص 63-60 تهران قومس 1380
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
از همه اینها مهمتر ، وسعت تغییراتی است که در این جامعه در طول محدوده زمانی مورد نظر از سر گذرانده است این گستره زمانی شامل دوره پیش از انتقال قدرت و شاید مهم تر از آن ، دوره پس از زمانی است که گروه جدیدی به سرکار می آید . آرنت به این موضوع چنین پرداخته است : اگر به خاطر بسپاریم که غایت شورش ، رهایی است و غایت انقلاب ، پی ریزی آزادی ، درصورت عالم سیاسی دست کم خواهد دانست که چگونه از دام پنهان تاریخدان بپرهیزد . در مساله قیام بر ضد ستمگران ، یک تاریخدان معمولاً به ضرر دومین مرحله آرام ترانقلاب و تدوین قانون ، تاکید خویش را بر مرحله نخست و خشونت بار شورش و آزادی قرار می دهد.
چرا که همه چشم اندازهای برجسته داستان او [=تاریخدان ] ظاهراً در نخستین مرحله انقلاب رخ داده است . و نیز شاید دلیل این رفتار آن باشد که آشوب ناشی از رهایی ، در اغلب موارد انقلاب ها را به شکست کشانده است. بیشتر نظریه پردازان و مدل سازان انقلاب تحول اجتماعی آنچنان که از سوی مارکس و آرنت تعریف شده است توجهی ندارند عکس ، آن تصویری از فروپاشی رژیمها ترسیم می کنند که با درجات از خشونت در جامعه همراه است . متاسفانه بیشتر این پژوهشگران حتی از تعریف خویش نیز پیروی نمی کنند . گرچه به نظر می رسد این تعاریف در واقع متوجه میزان تغییر موجود در حالت نهایی [ نظام ] باشند ولی مدل ها و تئوری ها مزبور به جای عطف توجه به دوره ای که در آن رژیم جدید خود را پا برجا می سازد تنها به روشن ساختن چگونگی و علت فرو پاشی رژیم سابق کمک می کنند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تئوری ها و مدل های تحلیل انقلاب
از آنجا که اصطلاح تئوری و مدل را بسیار به کار خواهیم بر لذا از لحاظ منطقی گام بعدی ، تعیین معنای دقیق تر این دو اصطلاح است . البته در انجام این مهم نباید جانب احتیاط را از دست داد ، چرا که درباره مفهوم این اصطلاحات و این که آیا اساساً ((تئوری ها )) متمایز از(( مدل هدل ها ))هستند یا نه اختلاف نظر چشمگیر وجود دارد .
بنابراین در فصل حاضر با نگاهی دقیق به تحقیقات مبسوط یکی از دانشمندان سیاسی که بخشی از بررسیهایش مربوط به بحث درباره ریشه های انقلاب است به تبیین و کاربست برداشتی اساسی خواهیم پرداخت .
برخی از انواع تئوری ها مطلقاً مورد توجه ما نیستند . وقتی سخن از تئوری به میان می آید (( آنچه را می توان به نحو مناسبتری نام تاریخ اندیشه اجتماعی یا مطالعه کلاسیک های جامعه شناسی بر آن نهاد )) نباید در بحث داخل کرد. بدین ترتیب تئوری های سنتی ای که به ویژه در علم سیاست و کلاً در علوم اجتماعی مطرح شده اند کنار گذاشته می شوند . به گفته ون دایک (( نظریه پردازی سیاسی ممکن است وقتی مشغول بررسی نظام شورایی حکومت داخلی است متوجه ارزیابی کارایی آن نظام یا بخت آن برای بقا نباشد ، بلکه بیشتر علاقمند باشد که نحو ارتباط آن نظام را با این قضیه عمومی که می گوید:
ارزش (هنجاری) می باشند ؟
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پاسخ این مشگل تا حد معقول آشکار است در واقع به اعتقاد ما (( از نظر اصولی برای به کارگیری روشهای علمی در علوم اجتماعی هیچ مشگلی وجود ندارد ولی در عمل ، با دشواری های بزرگی مواجه می شویم ))
تئوری ها و مدل ها
هر یک از دانشمندان علوم اجتماعی اصطلاحات تئوری و مدل را به شکلی به کار گرفته است . به لحاظ این اختلاف نظر ، تمایزی که در اینجا میان دو اصطلاح مزبور می گذاریم نه مورد قبول مردم است و نه در واقع آخرین کلام در این زمینه . اما باید میان آنها تمایز قائل شویم تا بدین ترتیب هنگام تجزیه و تحلیل رویکردهایی که به قصد فهم پدیده انقلاب پی ریخته شده است موازینی در دستمان باشد که به وسیله آنها بتوانیم در مورد اعتبار تئوری ها و مفید بودن مدل ها داوری کنیم . ((اعتبار )) و (( مفید بودن )) دو معیاری هستند که به کمک آنها می توانیم به ارزیابی این تلاش ها ی نظری بنشینیم.
از یک نظر ، دو ((نوع)) اساسی از تئوری وجود دارد . (( یک تئوری [ از نوع اول ] عبارت است از دسته ای از نظریات درباره اندیشه ها ؛ ولی [ نوع دوم ] تئوری ، مجموعه ای از نظریات پیرامون داده های عینی مشاهده شده در جهان واقع است )) تئوری نوع اول به ظاهر در معقوله جهان نگرشی قرار می گیرد و برای تئوری های مارکسیستی یا کارکرد گرایانه توصیف معقولی است . این گونه تئوری ها چنان گسترده اند که عمدتاً آزمون ناپذیر ، و لذا نزد طرفدارانشان غیر
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قابل بحث می باشند . از حیث اعتبار این تئوری ها ، بسته به این که فرد نقطه نظراتی را که منجر به چنین تئوری هایی شده بپذیرد ، هر چیز و همه چیز را می توان به عنوان شاهدی بر صحت یا عدم صحت آنها به کار برد .اما از سوی دیگر، طرفداران یک تئوری از نوع دوم هرگز اجازه ابراز چنین ادعای گزافی ندارند . بر عکس ، یک نظریه پرداز ( علوم اجتماعی ) به جای بسط نظریه ای در مورد همه رفتار های بشری ، درصدد ارزیابی برخی جنبه های رفتار انسان است . در عین حال که ممکن است نظریه پرداز مذکور امکان بسط شکلی از ((تئوری عمومی )) را بپذیرد ولی احتمالاً بر این نکته اصرار می ورزد که چنین تئوری تنها می تواند از راه فهرست کردن مجموعه ای وسیعی از تئوری های نوع دوم بنا شود به نحوی وقتی همگی با هم در نظر گرفته شوند به برپایی یک تئوری عالی درباره رفتار ها ی بشری بیانجامد . این نوع [ دوم ] از(( تئوری ها )) غالباً تئوری (( خرد ))یا(( میانه)) نامیده می شود ولی با این حال ، تمایز میان سطح خرد و سطح میانه تا حدی مبهم باقی می ماند . [از این پس فقط نوع دوم تئوری مورد نظر خواهد بود ].
اساساً تئوری در جهان واقع آزمون پذیر است . برای نمونه اگر نگاهمان متوجه جنبه ای از [ پدیده ] طبقه اجتماعی و رابطه آن با طرز نگرش یا رفتار [ انسانها ] باشد ، ممکن است این پرسش را مطرح کنیم که چرا گروه مفروضی از مردم که صفات و(( طبقاتی)) خاصی را بدانها نسبت می دهیم به طرز خاصی رای می دهند . این جا مشگل جدی پیش می آید . اصطلاح(( طبقه )) هیچ معنای عین خاصی در جهان واقع ندارد . این اصطلاح ، مفهومی است که از حیث تجزیه و تحلیل ، برای آن که قادر به آزمون تئوری خویش باشیم باید پیشاپیش تعریف عملیاتی شود .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین ترتیب در مورد ((طبقه اجتماعی ))باید ویژگی های عینی مشخصی هم چون شغل ، سطح در آمد یا میزان تحصیلات را به عنوان شاخص های(( طبقه اجتماعی)) یک فرد خاص یا یک گروه معینی از افراد مورد استفاده قرار دهیم . بدین ترتیب اعتبار تئوری نظری خویش را به کارگیری تعاریف عملیاتی ، تایید یا رد می کنیم . میزان موفقیت ما در این راه تا حد زیادی بستگی به میزان قابل اعتماد بودن تعاریف عملیاتی ارائه شده دارد . با وجود این ، باید به خاطر سپرد که تعاریف عملی خویش را بایست با احتیاط کامل اختیار کنیم زیرا باید توجیه معقولی برای کاربرد آنها وجود داشته باشد . ولی تئوری هایی که تاکید شده به نظر می رسند اگر در شاخص های عملی مورد استفاده طرحان آنها تامل کنیم اغلب بسیار تردید پذیر از کار در می آیند . برای نمونه ، این حالت هنگام ارزیابی تئوری محرومیت نسبی مشاهده خواهد شد .
اما مدل ، به طور کلی عبارت از مکانیسمی است که از خلال آن به ساختن تعاریف عملیاتی خود ، یعنی همان متغیر ها اقدام می کنیم . مدل را می توان به عنوان [ الگویی ] شبیه واقعیت یا (( تفسیری از واقعیت و نه خود واقیعت)) در نظر گرفت اگر ما قاعده اساسی نظر خویش را بر وجود ارتباط میان طبقه اجتماعی فرد با طرز تلقی یا رفتار وی قرار دهیم مدل مربوط عبارت از ساختار آن ارتباط می باشد که به ما می گوید وفاداری طبقاتی به انواع مشخصی از شیوه های نگرش و الگوهای رفتار می انجامد . ممکن است از این (( مدل)) چنین استنتاج کنیم که عضوی از یک طبق اجتماعی مشخص محتملاً به شیوه خاصی رای خواهد داد و این نتیجه گیری ، تئوری ما را در زمینه رای دهی تشکیل خواهد داد . پس به طور کلی برخی مطالب مربوط به موضوع تحقیق
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
را از موضوع در می یابیم اما نه به رسیدگی خواص تئوری . تئوری بیانگر آن است که موضوع مورد مطالعه دارای ساختمان معینی است ولی لزوماً آن ساختار را در خود متجلی نمی سازد . به عبارت دیگر ، این مدل است که ساختاری را ارائه میدهد که از خلال آن ، تئوری – به همراه محتوای خود استنتاج یا آزمون می گردد.
در عین حال که بیان اختلافات موجود میان تئوری و مدل ، گهگاه بسیار دشوار است ولی به لحاظ مقاصد تحلیلی انجام چنین کاری ضروری است . بدین ترتیب یک مدل به عنوان (( تصویری نسبتاً کلی از طرح اصلی یک پدیده بزرگ ، شامل برخی از اندیشه های هدایتگر پیرامون ماهیت واحدهای ذیمدخل ، الگوهای این واحد و نیز الگوهای روابط شناخته می شود )) .
از دیگرسو،یک تئوری (( وسیله ای است برای سازمان دادن به آن چه که در هر زمان مشخص درباره مساله یا موضوعی که کم یا بیش صریحاً مطرح شده است به راستی یا به گمان خود میدانیم )) . با در نظر داشتن این تمایز خاص ، عنصر محتوا جزاء لاینفک این قاعده را تشکیل می دهد و شیوه اساسی قضاوت در مورد یک تئوری و یک مدل آشکارتر می گردد. در مورد تئوری با توجه به محتوایش می توان دست کم به واسطه تعاریف عملیاتی آن از نظر درست یا نادرست بودن داوری کرد اما یک مدل را تنها می توان از حیث مفید بودن یا نبودن ، آن هم بر حسب کمکی که به امر تعیین اعتبار یک تئوری می کند موردقضاوت قرار داد.
دیوید ویلر(1) به شکل بسیار سودمند میان این دو اصطلاح تمایز قائل ده است . از دید ویلر یک تئوری (( عبارت است از مجموعه یک پارچه از روابط که دارای سطح معینی از اعتبار
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است )) . این تعریف حاکی ازآن است که در علوم اجتماعی (( درست بودن )) یک تئوری را نمی توان در همه موارد اثبات کرد ولی موارد درست بودن آن بیش از موارد نادرست بودنش است . پژوهشگران به لحاظ محیط آزمایشی ناقص خود نمی تواند امیدی به دست یابی به یک تئوری ((کامل )) داشته باشد اما مهم آن است که اعتبار تئوری تصدیق شود . بدین ترتیب پیش از تحقق اعتبار ((تئوری)) نامیدن این مجموعه از احکام ، قطع نظر از اصالت و خلوص قالب آنها ، امری نادرست و نابجاست )) لذا پیش از ثبوت اعتبار ، این مجموعه احکام منطقی را نه یک تئوری ، بلکه (( مجموعه از فرضیه ها )) خواهیم خواند . تنها هنگامی می توانیم چنین فرضیه هایی را تئوری بخوانیم که اعتبار آنها تصدیق شود یعنی در جهان واقع به آزمون کشیده شوند و صحیح از کار در آیند .
از سوی دیگر ، یک مدل (( عبارت است از به مفهوم کشدن گروهی از پدیده ها با کمک یک مبنای منطقی که مقصود نهاییاز آن سامان دادن به اصطلاحات و روابط ، یعنی قضایای یک نظام
صوری است که در صورت اعتبار ، مبدل به یک تئوری می گردد)) . در واقع ، مدل یک امر ساختاری و فاقد هر گونه محتوایی است ولی هنگامی محتوا می یابدکه مدل را برای آزمون فرضیه های خاصی به کار می بریم که در صورت اثبات اعتبارشان می توان آنها را تئوری دانست .
اگر اعتبار این فرضیه ها تصدیق نشود ، یا از ملاحضات بعدی حذف می گردند یا به نحوی اصلاح می شوند که عوامل توضیح دهنده بی اعتباری فرضیه ها در مرحله نخست را در
1- divid willer
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
برمیگیرند . درج این قبیل عوامل باعث تغییر مدلی می گردد که اجزای آن پیش از این فاقد متغیرهایی بوده است که هم اکنون در تحقق معین ، موثر انگاشته می شوند .
هر مدل (( شامل)) دو بخش مهم است ، یکی مبنای منطقی و دیگری مکانیسم . مبنای منطقی چنین تعریف شده است : ((تبیینی در مورد ماهیت پدیده ها مورد نظر که به تعاریف لفظی مفاهیم مدل می انجامد )) . بنابراین در بحث ما ، شیوه ای را که از طریق آن یک جامعه از بنیاد متحول می شود می توان مبنای منطقی مدل انقلاب دانست . از سوی دیگر، مکانیسم عبارت است از ساختار مفاهیم و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر . در یک مدل انقلاب ، مکانیسم از متغیرهای مختلفی تشکیل می شود که به تحولات انقلابی می انجامند . عواملی که باید در نظر گرفت شامل گرسنگی ، فقر، ارزشهای جدید ، از خود بیگانگی یا دسته دیگری از متغیرها می باشند.
سخن آخر آن که این تلاش نظری حاصل پاسخگویی به پرسش از ((چگونگی )) و ((چرایی )) است. مدل عبارت از مکانیسمی است که به کمک آن در می یابیم چگونه و براساس کدام تسلسل و توالی منطقی اجزای مختلف تشکیل دهنده یک تئوری با هم مرتبط اند . از سوی دیگر ، یک تئوری نمایانگر کوشش برای فهم علل (( پدیده یا علل روابط متقابل میان دسته هایی از پدیده ها)) ست . در این راستا تئوری در پی تشریح آن است که چرا برخی پدیده های مشخص رخ داده اند . اگر واقع بین باشیم بررسی ((چرایی ))و ((چگونگی )) را نمی توان از هم تفکیک کرد، و درصورت تبیین علت وقوع برخی رخدادها یا فرایندهای معین ، نحوه وقوع آنها را نیز دست کم به طور ضمنی تبیین نمودیم . بدین ترتیب اگر یک تئوری انقلاب داشته باشیم که علت وقوع انقلاب روسیه یا فرانسه را تبیین نماید در این صورت نحوه ارتباط متقابل عوامل مختلفی را هم که موجب این رویداد ها شده اند در ک خواهیم کرد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فصل پنجم
جامعه شناسی مارکسیستی و انقلاب مالکیت خصوصی
و جنگ طبقاتی نقش تاریخی طبقه پروستر
عوامل و شرایط و مبشرین انقلاب
فقر و انقلاب
تاریخ و مبارزه طبقاتی
تئوری های مارکسیستی انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
جامعه شناسی مارکسیستی و انقلاب
مالکیت خصوصی و جنگ طبقاتی
تحلیل عمیق عوامل و شرایط روند انقلابی باید از جامعه شناسی مارکسیستی شروع شود .
از دیدگاه جامعه شناسی مارکسیستی ،دلیل دیرینه انقلاباتی که تاریخ برشی را متاثر از خود نموده اند ، مالکیت خصوصی وسایل تولید است . در حقیقت مالکیت خصوصی باعث تمرکز وسایل تولید در دست اقلیت مالی شده است که کار تولیدی نیروی کار غیر مالک را استثمار می نماید و بنابراین روابط اساساً باعث روابط طبقاتی می گردد.
منظور از روابط طبقاتی ، روابط بین طبقه مال منابع ، ثروتها و ابزارهای تولید از طرفی و طبقه از خود بیگانه گی که فقط نیروی کار خود را باید در مقابل مزد ارائه دهد ، از طرف دیگر است .
مبارزات طبقه استثمار شده به منظور سرنگونی طبقه مالک ، یعنی صاحب وسایل و ابزار تولید ، باعث ایجاد انقلاباتی می گردد که مسیر تاریخ را تعیین می نماید . اما این تضاد بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی ، در جامعه صنعتی به صورت بازی ظاهر می گردد در زیر جامعه صنعتی به وسایل تولید قابل ملاحظه و وسیعی از قبیل سرمایه ، ماشین و نیروی کار متوسل و در نتیجه باعث این گردیده که از طرفی تمرکز شدیدی از ثروت در اختیار طبقه مالک قرار بگیرد و از طرف دیگر به شکل بی سابقه ای باعث تمرکز توده زحمتکش در پیرامون واحدهای تولید ی شود . بنابراین بین دو طبقه کاملاً سازش ناپذیر خصوصاً در جامعه کاپیتالیستی مدرن قابل تایید و توجیه است ، به شکلی که این مبارزه به صورت یکی از پدیده ها ی مسلط این جوامع در آمده است.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نقش تاریخی طبقه پرولتر
تمرکزتوده های زحمتکش موجب بوجود آمدن طبقه پرولتاریای انقلابی گردید . در رژیم سرمایه داری ، کارگران محکوم به فقر دایم و مزمن و محرومیت فزاینده هستند ، خاصه اینکه این کارگران در حالتی قرار می گیرند تا هرگز نتواند به وضعیت خود ، آگاهی پیدا نموده و به شعور طبقه ای و سیاسی نایل آیند . بنابراین طبقه پرولتاریای از خود بیگانه ، به صورت طبقه ای تاریخی در می آید و برعهده این طبقه است که علیه طبقه بورژوازی مسلط قیام نماید و با انقلاب ، دیگتا توری پرولتاریا را که گام نخست در ایجاد جامعه کمونیستی بدون طبقه است ، مستقر سازد . مبارزه و انقلاب پرولتاریایی، مقدمه و شروع جامعه تمدن جدیدی است که طلوع آزادی انسان را نوید می دهد . بدین منظومه طبقه پرولتر می باید از خود بیگانگی سیاسی ، اجتماعی ، فرهنگی و ایدئولوژیکی خود ، آگاهی یابد ، زیرا این طبقه به وسیله فرهنگ و اید ئولوژی طبقه استثمار گر فریب خورده و به خواب فرو رفته است و به همین دلیل تا موقعی که آگاهی طبقه ای حاصل نکند، هرگز موفق به ایجاد انقلابی واقعی و همه جانبه نمی گردد. در جامعه کاپیتالیستی نقش جنبش کارگری انقلابی ، ملهم از سوسیا لیسم ، نه فقط مبتنی برایجاد شعور طبقه ای در پرولتاریا است ، بلکه در عین حال با تعیین هدفهای مشخص و خط مشی معینی ، سعی در تبلور و سیاسی نمودن آن دارد . در مصاحبه ای که مارکس در همین مورد با نشریه شیکاگو تریبون(1) انجام داده است ، ایده خود را چنین خلاصه کرده است: (( سرمایه و زمین در مالکیت صاحبان شرکتها
1- chicago tribune
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قرار دارد ، در حالی که کارگر فقط صاحب نیروی کار خود است و ناچار باید آن را به صورت کالایی بفروشد . ما مطمئن هستیم که این سیستم تنها مرحله ای تاریخی است که محو خواهد شد و به جای آن نظم اجتماعی برتری مستقر خواهد گردید . همه جا جامعه به طبقات تقسیم شده است و تضاد بین این دو طبقه ، پابه پای توسعه صنعت در کشورهای متمدن ادامه می یابد . و اما در مورد سوسیالیسم ، شرایط برای تغییر انقلابی مرحله تاریخی جامعه هم اکنون وجود دارد …)).
(( سوسیالیست ها نشان داده اند که مبارزه ای عمومی ، همه جا بین ثروت و کار وجود دارد و خلاصه آنکه ، آنها خصیصه جهان وطنی خود نشان داده اند ، آنها سعی کرده اند که تفاهمی بین زحمتکشان کشورهای مختلف به وجود آوردند . طبقه کارگر به خودی خود به جنبش در آمده است ، بدون آنکه خود بداند که این جنبش به کجا می انجامد ، با اینکه سوسیالیست ها خود این جنبش را بوجود نیاورده اند ، خصوصیت و هدفهای آن را برای کارگران توجیه کرده اند .))
عوامل ، شرایط و مبشرین انقلاب
بطور کلی می توان، طرح جامعه شناسی مارکسیستی را از انقلاب به صورت زیر ارائه داد:
1-علت غایی : ریشه روند انقلابی را در مالکیت خصوصی وسایل تولید باید جستجوکرد .
1- علت آنی : علت آنی انقلاب از خود بیگانگی کامل طبقه پرولتاریا است .
عامل ثانوی انقلاب را می توان جنبش سوسیالیستی انقلابی تلقی نمود که به عنوان عامل تسریع کننده تحرک طبقه کارگر عمل می نماید .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
روندانقلابی ، از مبارزه طبقاتی ناشی می شود و به واژگونی طبقه صاحب وسایل و ابزار تولید ، توسط طبقه زحمتکش می انجامد .
بالاخره هدف از انقلاب محو مالکیت خصوصی و جامعه طبقاتی و جانشینی آن توسط جامعه کمونیستی بدون طبقه است .(1)
فقر و انقلاب
درزمینه رابطه فقر و انقلاب برای آخرین بار اشاره ای از دکو فله راعنوان می کنیم که مسئله را در ارتباط با مدل مارکسیستی مطرح نموده است:
(( بین فقر ، و انقلاب رابطه مستقیم وجود دارد که ریشه مستتر را آن را در مفهوم ( به اصطلاح جبری ) ایجاد آگاهی ( شعور ) می توان یافت و با مطالعه ای دقیق آن را می توان روشن نمود . عامه مردم با عکس العمل جمعی خودبخودی ، ناگهان از فقر به آگاهی (شعور) نمی رسند که سپس راهی به انقلاب باز نمایند ، بلکه توده، فقر را که بارندگی روزمره اش عجین شده و مفهوم آن در ذهنش جایگزین گردیده است ، به خوبی حس می کند و در می یابد .))
این مسئله حقیقت دارد که جامعه شناسی مارکسیستی انقلاب ( یا به عبارت روشنر ، بعضی از تفسیرهایی که این جامعه شناسی به دست می دهد )، به نوعی اتوماتیزم اعتقاد دارد :
(( پرولتاریای از خود بیگانه ، باید لزوماً و در نهایت به شعور طبقه ای انقلابی دست یابد .))
چنین برداشتی ، نقشی را که مدل مارکسیستی ، برای جنبش سوسیالیستی در ایجاد آگاهی
1- گی روشه که تغییرات اجتمتاعی ترجمه منصور وثوق ص 224 نشر مرکز 1368
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
( شعور طبقه ای ) و در انقلاب قایل است ، نادیده می گیرد . از طرف دیگر بایستی این مسئله را نیز در نظر گرفت که فقر مفرط ، به جای انقلابات واقعی ، باعث شورشهای خشونت آمیز شده است و غالباً به بی تفاوتی و سرنوشت گرایی یا به جنبشهای افراطی می انجامد. علاوه براین می توان از انقلاباتی نام برد که وسیله گروههای کوچک (( انقلابیون حرفه ای )) بدون مشارکت توده های بسیار فقیر فاقد آگاهی طبقه ای صورت گرفته است .
با در نظر گرفتن حدوسطی از دو دیدگاه می توان چنین نتیجه گیری نمودکه :
نمونه های فراوانی ما را به این حقیقت رهنمون می سازد که فقر و تیره بختی نه به عنوان شرایط و نه عوامل ضروری و به به خودی خود عاملی برای روند انقلابی تلقی می گردد.
از طرف دیگر ، طبقات بیش از حد محروم نیز لزوماً ، خارج از روند انقلابی قرار نمی گیرند .
تاریخ و مبارزه طبقاتی
گسترده ترین نگرش پذیرفته شده به تاریخ ، کودکانه ترین نگرش نیز هست . تاریخ ، به مثابه کارهای مردان بزرگ ( و گاه زنان بزرگ )، پادشاهان و سیاستمداران ، آباء کلیسا ، هنرمندان و ستارگان سینما به نظر می رسد . ردپای چنین برداشتی از تاریخ می تواند به وقایع نگاران سده های میانه برگردد که اقدامات پادشاهان و اشراف ، عیاشی ها، جنگ ها و شهوترانی های آنان را ثبت می کردند . هنوز ما با همان نگرش به بمن پیشرفته ترین تکنولوژی بر پرده تلویزیون و در سرمقاله های روزنامه روبرو هستیم .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
همواره کسانی بوده اند که از این نگرش سطحی به تاریخ ناراضی بودند و باور داشتند که الگوی بنیادی ترین در زیر بازی رویدادها اندرکارند . در سده های میانه ، قدرت ایدئولوژیک کلیسابدین معنا بود این الگو بیشتر در اصطلاحات دینی دیده می شد . کارکردهای مردان و زنان بصورت آثار الهی تعبیر می شد . موجودات انسانی بطور ناخودآگاه ، در حالی که امیال و منافع خود را دنبال می کردند مجری طرح خدا برای عالم بودند . هگل آخرین فیلسوف مسیحی بود با پنداشتش از تاریخ چونان فرآیندی که از طریق آن روح مطلق به خود آگاهی می رسد. انقلاب علمی سده هفدهم به بینش سکولار تاریخ انجامید که در آن خدا دیگر هر نقشی را ایفا نمی کند. اما عصر روشن فکری هنوز تاریخ را متعاقب یک الگو می دید، یعنی پیشرفت ذهن انسانی . " تاریخ سرگذشت قدرت بالنده خرد ، نبرد دائمی اش با خرافات ، و داستان پیروزی اجتناب ناپذیر اما تدریجی آن بود چنین نگرشی هم ایده آلیستی بود زیرا ایده ها را چنان موتور تغییر تاریخی تصور می کرد و هم خوشبینانه ، زیرا متضمن این اعتقاد بود که جامعه به موازاتی که مردم روشنتر می شوند دائماً رو به بهبود می روند.
پنداشت عصر روشنفکری از تاریخ در سده های هیجدهم و نوزدهم هنگامیکه دنیای غرب ، دست کم پیشرفت مادی و علمی را تجربه می کرد ، هنوز نسبتاً معتبر بود . امروز دیگر این پنداشت موجه و پذیرفتنی نیست . سده بیستم شاهد فاجعه روی فاجعه بوده است – دو جنگ ویرانگر جهانی ، وحشت های اردوهای متمرکز نازی و اردوگاههای زندان روسیه استالینی ، تقابل شرم آور و فور نعمت غرب و گرسنگی توده ای در جهان سوم . پیشرفت فنی شتاب گرفته است ،
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طوری که کنترل ما بر محیط طبیعی جهشها و پرشهای خیره کننده ای فقط در چند دهه گذشته ساخته است . اما برآیند این پیشرفت شاید نابودی بشریت و نابودی خود زمین باشد چنانکه منابع بیش از پیش صرف تولید سلاحهای هسته ای هرچه پیچیده تر می گردد .
پس جای شگفتی نیست که بسیاری از مردم با انکار اینکه تاریخ اصلاً الگویی ندارد ، پاسخ قانع کننده خود را گرفته اند . تاریخ برای بسیار کسان ملغمه ای است بی معنا از رویدادهای هراس انگیز – و چنانکه سیاستمدار لیبرالی به نام فیشر می گوید سلسله وقایع فوق العاده . جیمز جویس با عبارتی که گویی زبان حال بسیاری از مردم است می نویسد : " تاریخ کابوسی است که من می کوشم از آن بیدار شوم". در این سده هراس انگیز همواره وسوسه ای بوده است که از هر کوششی برای تغییر جهان جلوگیری کنند یا آن را در روابط شخصی غرق کنند یا برخی با استفاده از استعدادها و فرصت های اقتصادی ، در پناه موفقیت های شخصی موضع گیرند .
نظریه تاریخ مارکس چالشی است هم با خوشبینی آسان یاب عصر روشنگری و هم با نظریه تاریخ مدرن تر به مثابه آشفتگی محض . برای مثال از نظر مارکس تاریخ دارای الگوئی است اما این الگو " پیشرفت ذهن انسانی " نیست . آغازگاه مارکس نه تنها تفکر ، که (( افراد واقعی ، فعالیت آنان و شرایط مادی زندگی آنان است خواه چیزهایی که آنان قبلاً موجود می یابند و یا چیزهایی که با فعالیت شان بوجود می آورند )).
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تولید و جامعه
در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی 1844 مارکس موجودات انسانی را نخست و پیش از هر چیز تولید کنندگان تعریف کرده بود. تولید آنان دو جنبه دارد ، مادی و اجتماعی . اولی فعالیتی است که از طریق آن مردان و زنان به دنبال پاسخ به نیازهای شان با کنش برطبیعت و دگرگون کردن آن می باشند. این به معنای یک سازمان یابی تولید ، تملک ابزارهای مناسب و جز آن است . ثانیاً تولید فرآیندی اجتماعی است که در آن مردم برای تولید چیزهای مورد نیازشان همکاری می کنند . این امر همیشه متضمن روابط اجتماعی میان کسانی است که در تولید شرکت دارند ، روابطی که به طور قطعی ناظر به کنترل فرآیند تولید و توزیع محصولات آن است .
مارکس اولی را وجه مادی ، نیروهای مولد و دومی را وجه اجتماعی ، روابط تولید می خواند . نوع نیروهای مولد در جامعه معینی بستگی دارد به آنچه مارکس " فرآیند کار " می خواند که به موجب آن انسانها برطبیعت عمل می کنند و آن را دگرگون می سازند . او می نویسد : ((کار، پیش از هر چیز فرایندی میان انسان و طبیعت است ، فرایندی که به موجب آن انسان از راه کنش های خودش ، سوخت و ساز میان خود و طبیعت را وساطت ، تنظیم و کنترل می کند )).
حال طرح شیوه ای که انسانها به جواب دادن به نیازهای خود می پردازند ، آغاز می کنیم . انسانها ی نخستین با شکار جانوران زندگی می کردند . این کار مستلزم قدرت و مهارت در شکار و اسلحه بود اعم از چوب و سنگ نوک تیز که پیدا می کردند یا نیزه ها و تیرهائی که می
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ساختند . آنگاه شروع به کشت زمین برای رویش مواد خوراکی کردند که باز مستلزم قدرت و مهارت و افزون براین ابزارهای پیچیده تر بود و همین اواخر با تولید در کارخانه سروکار داریم – که طبعت و مواد خام آن را فراهم می کند و انسان ها کارشان را عرضه می نمایند و اکنون ما باابزارهای باز هم پیچیده تری کار می کنیم : ماشین ها ، رایانه های الکترونیک و جز آن .
در تمامی این سه نمونه کار ارائه شد ، سه چیز را تشخیص می دهیم . نخست " طبیعت " است ، جانورانی که شکار می گشتند ، بذرهائی که افشانده می شدند و زمینی که آنها را می رویاند ، و مواد خامی که در کارخانه ها به عمل می آمد . دوم کار انسانی است . و سوم ابزارها هستند . اعم از نیزه های شکار ، ابزارهای کاشت و برداشت ، ماشین و کامپیوتر .
مارکس این سه چیز را تحت دو عنوان جای می دهد . او می گوید فرایند کارمرکب از دو عنصر اساسی است ، نیروی کار انسانی و وسایل تولید وسایل تولید را او دوباره به دو بخش می کند : زمین و مواد خام باید به اشیاء مورد نیاز تبدیل شوند – اینها را او " موضوع کار " می نامند – و ابزارهایی که ما به کار می بریم که او آنها را " آلات کار" می خواند.
مارکس می گوید این ابزارها عنصر تعیین کننده را در فرآیند کار تشکیل می دهند . آنچه کار انسانی می تواند به بار بیاورد بستگی به آلات مورد استفاده در آن بستگی دارد .
کاربرد و ساختن آ لات یا ابزارهای کار ، گرچه به صورت جنینی در میان گو نه هایی از جا نوران دیده میشود. ویژگی فرایند کار انسانی است . و از این رو بنجا مین فرانکلین انسان را
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
چونان حیوانی ابزار ساز تعر یف می کند …. آ نچه اعصار اقتصادی مختلف را متمایز می کند ، آ ن نیست که چه ساخته میشود بلکه این است که چگونه و با چه ابزارها یا آ لاتی ساخته میشود .
فرایند کار … عبارت است از تصاحب آنچه در طبیعت برای ارضای نیاز های انسان وجود دارد … این شرط دائماً تحمیل شده به طبیعت برای وجود انسانی است و بنابراین …برای تمامی شکل های اجتماعی که در آنها انسان ها زندگی می کنند صادق است . پس ما نباید کارگر را در رابطه اش با کارگران دیگر معرفی کنیم ؛ کافی است که انسان و کار او را در یک سو ی دیگر بگذاریم .
مزه شوربا به ما نمی گوید که چه کسی جو وحبوبات آن را کاشت و فرآیندی که ما معرفی کردیم شرایطی را که در تحت آن ، انجام می گیرد آشکار نمی کند اعم از آنکه در زیر شلاق بی رحمانه صاحب برده یا چشم نگران سرمایه دارروی داده باشد .
به عبارت دیگر ، سازمان فرآیند کار ، برای مثال ، تقسیم کار مستلزم آن خود خصوصیت جامعه مورد نظر را تعیین نمی کند . میان جامعه هایشلاق و داغ کشاورزی " ابتدائی " و خط تولید زنجیری مدرن ، دنیائی اختلاف است . اختلاف، در نخستین وهله برآیند مهارت بیشتر نیروی کار انسانی امروز ، پیدایش و رشد شناخت علمی و در نتیجه این پیچیدگی بسیار بیشتر آلات یا ابزارهای کار مورد استفاده است .
اینها قید و بندهای مادی فرآیند کاراند حال روابط اجتماعی میان کسانی که در آن فرآیند کار شرکت دارند هر چه می خواهد باشد . برای مثال برای تولید یک اتومبیل ، باید مهارت فنی و
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دانش علمی لازم برای تولید موتوری با احتراق داخلی داشته باشیم ؛ برای اینکه بدنه آن را بسازیم نیاز به فلز کاری داریم ؛ باد کردن لاستیک و گذاردن آنها در تایر ها ؛ استخراج سوخت که به اتومبیل قدرت خواهد داد . این توانایی ها ، دستاوردهای تاریخی اند که نمایانگر قدرت بالنده انسان ها بر طبیعت اند . آنها در جامعه کمونیستی آینده بسیار بیشتر از جامعه سرمایه داری مورد لزوم اند . بدین گونه خصلت فرآیند کار بازتابی از تکامل تکنولوژی انسانی است که به نوبه خود به دانش نظری و مهارت های عملی ما بستگی دارد .
اصطلاحات در فرآیند کار بدین معناست که می توان مقدار واحدی از چیزهای مورد نیاز را با کمیت کوچکتری از کار تولید کرد. بنابراین اصلاحات مزبور به طور بالقوه از بار تولید مادی بردوش بشریت فرو می کاهد ، در عین حال ما را کمتر وابسته تغییرات محیط طبیعی مان می سازد و کنترل مان را بر طبیعت افزایش می دهد .امروز کمبود یا فروانی دیگر بستگی به این ندارد که آیا تابستان ، تابستانی خوب یا بد بوده است .
مارکس بر این باور بود که تکامل نیروهای مولد فراگیرنده است . به عبارت دیگر ، دستاوردهای فنی و علمی هر جامعه پایه ای فراهم می کند که جامعه های آینده برمبنای آن می توانند ساخته شوند . تغییرات در فرایند کار ما را قادر می سازد که به طور موثرتری تولید کنیم ، و بدین وسیله کنترلمان را بر طبیعت گسترش دهیم . مارکس نشان داد که این فرایندی است که در سرتاسر تاریخ انسانی از هنگامی که انسان ها به افشاندن بذر و نگهداری جانوران اهلی آغاز کردند، تا انقلاب صنعتی سده های 18 و 19 ادامه داشته است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تکامل نیروهای مولد شرط لازم برای هر اصلاحی در زندگی ماست . حتی در جامعه کمونیستی آینده فرآیند کار " شرط دائماً تحمیل شده به طبیعت برای وجود انسانی است ." اما این تکامل نیروهای مولد برای تبیین تغییر و تکامل تاریخی کافی نیست . رشد دانش علمی ما در مهارتهای علمی ما جدا از شیوه ایکه ما برای کاربرد نیروهای مولد سازمان می دهیم یعنی جدا از روابط اجتماعی تولید نیست .
برای در منظور مارکس از روابط تولید ، ما باید میان دو معنای اجتماعی بودن تولید تمایز قائل نمی شویم . نخست اینکه کار الزاماً فعالیتی اجتماعی است زیرا به همکاری عده ای از افراد برای نیل به هدفی مشترک بستگی دارد . از این لحاظ ، روابط میان افراد به وسیله قید و بندهای تولید کردن به شیوه ای معین تعیین می شود . تخصیص وظایف به تولید کنندگان بازتاب طبیعت فرآیند کار مورد نظر و مهارت های افراد است .
اما اجتماعی بودن تولید معنای دیگری هم دارد ، معنایی که در آن وسایل تولید ، ابزارها و موادخام باز عنصر تعیین کننده اند . مارکس می نویسد :
شکل اجتماعی تولید هرچه باشد ، کارکنان و وسایل تولید همواره عوامل آن اند …برای اینکه تولید ادامه یابد ، آنها باید متحد باشند ، نحوه خاصی که در آن این اتحاد اجرا می شود اعصار اقتصادی مختلف ساختار اجتماع را از یکدیگر متمایز می سازد .
مارکس نشان می دهد که ما بدون بررسی اینکه مهار وسایل تولید دست چه کسی است نمی توانیم خصلت تولید و بنابراین خصلت جامعه را بشناسیم . به دو علت : نخست ، زمانی که ما به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فراسوی ابتدائی ترین شکل های کشاورزی رسیده ایم ، بدون وسایل تولید هیچ فرآیند کاری نم تواند صورت گیرد . در واقع کشاورزی شلاق و داغ و درفش به داشتن دسترسی نسبتاً آزاد به زمین بستگی دارد .
ثانیاً توزیع وسایل تولید ، کلید تقسیم جامعه به طبقات را به دست می دهد . زیرا هیچ الزام ذاتی در فرآیند کار نیست که نیاز باشد که تولید کنندگان ، یعنی کسانی که عملاً کار می کنند ، باید مهار وسایل تولید ابزارها و مواد خاصی را که با آنها که به آنها کار می کنند در دست داشته باشند .
طبقات هنگامی به وجود می آیند که" تولید کنندگان مستقیم" از وسایل تولیدشان جدا شده باشند ، یعنی وسایل تولید در انحصار اقلیتی قرار داشته باشد .
این جدایی زمانی صورت می گیرد که نیروهای مولد به سطح معینی از تکامل رسیده باشند . مارکس با توجه به روز کار در جامعه طبقاتی دو بخش را تشخیص می دهد . در وهله نخست ، تولید کننده به کار لازم می پردازد . به عبارت دیگر ، وسایل معیشتی ، که خود و عائله اش را زنده نگهدارد ، تولید می کند .( در سوسیالیسم کارگر نه فقط وسایل معیشتی واقعی خود ، بلکه معادل آنه را در کالاهای دیگر که در قبال آنها پول پرداخت می شود، تولید می کند ، اما رابطه اساسی همان است ) .
در طی بخش دوم روز کار ، تولید کننده ارزش اضافی به وجود می آورد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
محصول این ساعات ، نه توسط کسی که کار واقعی را انجام داده است ، بلکه توسط صاحب وسایل تولید تصرف می شود زیرا او به کارگر اجازه داده است تا از وسایل تولیدش برای انجام کار استفاده کند ، که بدون محصولات آن او هلاک می گشت . چنانچه مارکس می نویسد :
هر جا بخشی از جامعه صاحب انحصاری وسایل تولید باشد ، کارگر آزاد یا ناآزاد باید در زمان کار لازم برایمعیشت خودش مقدار زیادی زمان کار اضافه کند برای اینکه وسایل معیشت صاحب وسایل تولید را فراهم آورد خواه این تصاحب کننده ، اشرافی آتنی یک روحانی سالاراتروسکان یک شهروند رومی ، یک بارون نورماندی ، یک صاحب برده آمریکائی ، یک بویار والاشی ، یک زمیندار یا یک سرمایه دار مدرن باشد .
بنابراین جامعه طبقاتی براستثمار برتصاحب کار اضافی توسط اقلیتی که مهار تولید را در دست دارد استوار است . ولی در مراحل نخستین تکامل انسانی یا آنچه مارکس " کمونیسم ابتدائی " می نامد، که در آن وسایل تولید در تملک اشتراکی بود ، از کار اضافی خبری نبود یا بسیاراندک بود. تقریباً تمام روز کار به مثابه کار ضروری برای پاسخ به نیازهای اساس جامعه تلقی می شد .
تنها بتدرج ، در پرتو بهبود تکنیک تولیدی مردم توانستند بیش از اندازه ضروری زنده ماندشان تولید کنند ولی این محصول اضافی کوچکتر از آن است که سطح زندگی هر کس را به طور چشمگیری بهبود بخشد . در عوض به توسط اقلیتی تصاحب می شود که به دلایل گوناگون نظیر کارآمدی بیشتر یا قدرت سیاسی شان مهار وسایل تولید را در دست دارند . بدین گونه طبقات به وجود می آیند . چنانکه انگلیس می گوید :
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
همه تضادهای تاریخی میان استثمارگر و استثمارپذیر ، طبقات حاکم و محکوم تا امروز به همین بازدهی نسبی کار انسانی نسبت داده می شود . تا زمانی که جمعیت واقعاً کار کننده آنقدر مشغول کار اضافی شان بودند که دیگر وقتی باقی نمی ماند که به امور عمومی جامعه ، سمت و سوی کار، امور دولت ،موضوع های حقوقی ، هنر، و علم جزای آن بپردازند .تا آن زمان لازم بود دائماً طبقه ای حضور داشته باشد ، فارغ از کار عملی که امور آنان را اداره کند ؛ و این طبقه بخاطر حفظ منافع خودش از تحمیل بیش از پیش بار کار بردوش طبقه کارکن هرگز ناتوان نبود .کنترل ( یا دقیقتر، تملک موثر ) و سایل تولید الزاماً همان مالکیت قانونی نیست . در این مورد مارکس به فیلسوفانی نظیر تامس هابر حمله می برد (( که به قدرت چونان مبنای حق می نگریستند … اگر به قدرت چونان مبنای حق نگریسته شود چنانکه هابز چنین می کند پس حق قانونی و جزآنها صرفاً نشانه و بیانگر روابط دیگری هستند که قدرت دولت برآنها استوار است )) .تمایز میان روابط تولید وشکل های مالکیت حقوق مهم است . بسیاری کسان براین باورند که سرمایه داری یعنی اینکه خود افراد سرمایه دار به طور مستقیم صاحب وسایل تولید باشند و مهار آن را در دست داشته باشند . آنها می گویند بنابراین پیدایش شرکت سهامی مدرن که در آن ، کار عملاً توسط مدیران بالائی اداره می شود که جزو کارکنان بنگاه هستند و فقط اندک سهامی دارند نشان می دهد که ما دیگر در شرایط سرمایه داری زندگی نمی کنیم . هیچ چیز نمی تواند فراتر از حقیقت باشد . این تملک موثر وسایل تولید توسط اقلیتی است که جامعه طبقاتی را تعریف می کند نه شکل های حقوقی که این روابط قدرت ملبس به آنها می باشند.
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
شیوه های تولید و مبارزه طبقاتی
روابط تولید در جامعه طبقاتی (( نه روابط میان فرد با فرد ، که میان کارگر و سرمایه دار ، میان کشاورز و ارباب و جزء آن است )).
برای مارکس ، این روابط طبقاتی مبتنی بر استثمار کلید فهم جامعه است .شکل اقتصادی خاصی که در آن کار اضافی تادیه نشده از تولید کنندگان مستقیم بیرون کشیده می شود ، رابطه میان حاکمان و محکومان را تعیین می کند …این همواره رابط مستقیم صاحبان شرایط تولید کنندگان مستقیم است – رابطه ای که همواره طبیعتاً با مرحله معینی از تکامل روش های کار و از این راه بازدهی اجتماعی آن مطابقت دارد – که رمز درونی ساختار اجتماعی را فاش می سازد …
سطور آغازین مشهورمان مانیفست کمونیست برآیند این ایده هاست :
تاریخ تمامی جامعه های تاکنون موجود ، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است .
آزاده و برده، پاتریسن و پیلبین ، ارباب و رعیت ، استاد کارگاه و شاگرد مزبور ، در یک کلمه ستمگر و ستمکش با یکدیگر ستیزی دائمی داشته و به پیکاری بی وقفه گاه نهان و گاه آشکار برخاسته اند ، پیکاری که هر بار یا به نوسازی انقلابی کل جامعه با به نابودی توامان طبقات در حال پیکار انجامیده است … جامعه بورژوائی نوین ، که از ویرانه های جامعه فئودالی سر برآورده ، تضادهای طبقاتی را از میان نبرده است . در عوض اما ، طبقات جدید ، شرایط نوین ستمگری ، و شکل های نوین مبارزه را جایگزین انواع کهنه آن کرده است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
این ایده را اکنون تا اندازه معینی ، حتی مورخان بورژوایی پذیرفته اند ، بنابراین درک این که این پدیده در 1848 چقدر انقلابی بود دشوار است . پیش از آن زمان تاریخ بیشتر فقط درباره (وبرای ) کسانی که در راس جامعه قرار گرفته بودند ، نوشته شده بود یا رد پای عبور شریفانه خرد را در طی تاریخ دنبال کرده بودند . اینک مارکس نقش تعیین کننده ای را که توده های زحمتکش در تمامی دگرگونی های بزرگ تاریخی ایفا کرده بودند روشن می نمود . کسانی که امروز تاریخ را " ارپایین " می نویسند آن را در سایه این اعلان مارکس می نویسند که (( تاریخ …تاریخ مبارزه طبقاتی است )).
خود مارکس به مبارزه طبقاتی چونان مهمترین کشف خود توجه نکرد وی در نامه مشهوری به ژوزف ویدمایر در مارس 1852 نوشت :
و اکنون در باب خودم باید بگویم هیچ افتخاری برای کشف وجود طبقات در جامعه نوین یا مبارزه میان آنها متعلق به من نیست. مدت ها پیش از من مورخان بورژوار تعامل تاریخی ایران مبارزه طبقاتی و اقتصاد دانها بورژوا ، کالبد شناسی اقتصادی طبقات را توصیف کرده بودند . آن چه من انجام دادم و جدید بود باید اثبات می شد . (1)که وجود طبقات بستگی دارد فقط به مراحل خاص کامل تولید (2)که مبارزه طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری پرولتاریامی انجامد(3). که این دیکتاتوری خود فقط گذار به الغای تمامی طبقات به جامعه بی طبقه را تشکیل می دهد .
مارکس شاید آدم بسیار معتدلی بود با این همه ، هدف اصلی او پابرجا بود . مبارزه طبقاتی از روابط تولیدی تاریخاً خاص بر می خیزد ، روابطی که(( همواره به طور طبیعی با مرحله معینی از
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تکامل شیوه های کار و بدین وسیله بازدهی اجتمای آن ))، به عبارت دیگر به سطح تکامل نیروی های مولد مطابقت دارند .
مارکس" روابط روابط تولیدی ئی که با مرحله ای معینی از تکامل نیروهای مولد مطابق است " شیوه های تولید خواندن . او میان چهار نوع اصلی جامعه فرق می گذاشت : (( در خطوط گسترده شیوه های تولید آسیائی ، باستانی ، فئودالی و بورژوائی مدرن می تواند چونان اعصار مترقی در صورت بندی اقتصادی جامعه به شمار روند ))
آن چه صورت بندی ها اقتصادی جامعه را متمایز می کند تمایز میان مثلاً جامعه ای مبتنی بر کاربرده و جامعه مبتنی بر کار مزدوری – شکلی است که در آن از این اضافی در هر مورد از تولید کننده بی واسطه – ارگر – بهره گیری می شود .
شکل اسثمار خود به توزیع وسایل تولید بستگی دارد . در مورد برده داری ، کار کننده یک آلت تولید بیش نیست . او در تملک ارباب است چونان زمینی که برده در آن کار می کند و ابزار هایی که با آن کار می کند . عملاً چنین می نماید که همه کاربده کار اضافی است ، زیرا هیچ یک از محصول کار او به او تعلق نمی گیرد . همه آن را باب تصاحب می کند ولی چون برده سرمایه ارزشمندی است که ارباب با پول هزینه کرده است ، او باید زنده نگه داشته شود . بنابراین بخشی از محصول کار برده برای خوراک ، لباس و مسکن او کنار گذاشته می شود.
در مورد فئودالبسم ، از سوی دیگر ، دهقان ممکن است در واقع مهار بخشی از وسایل تولید – شاید ابزار ها و حیوانات را در دست داشته باشد – اما صاحب زمینی که روی آن کار می کند
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نیست . بنابراین وی ناگزیر است وقت خود را هنگام کار برای ارباب خود میان کار لازم برای خود و خانواده اش و کار اضافی تقسیم کند .(( وقتی که او در مزرعه خودش می گذراند و هنگامی که در ملک اربابی می کند . بنابراین هر دو بخش این زمان کار مستقلاً ، در کنار یکدیگر وجود دارد )).
در هر دو این شیوه های تولید ، استثمار کاملاً آشکار است و به نیروی فیزیکی صاحب ملک بر تولید کننده گان مستقیم بستگی دارد . برده دار می تواند ، اگر مایل است یک برده تنبل یا متمرد را شکنجه کند یا بکشد . ارباب فئودال صاحب نیروی نظامی ، به شکل محافظان مسلح خود بود . قدرت زمیندار برای گرفتن کار اضافی از رعایای خود منحصراً بستگی به قدرت او دارد . در واقع بر سطح ظاهر ممکن است حتی چنین بنماید که این رابطه قدرت ، سلطه حاکم بر محکوم ، آن چیزی است که واقعاً اهمیت دارد ، و نه رابطه اقتصادی ای که از آن حمایت می کند ؛ همان گونه که نگرش سطحی به تاریخ حاوی چنین معنای است .
ولی در شرایط سرمایه داری ، کارگر قانوناً آزاد است . او به شیوه ای که برده با رعیت وابسته به ارباب است وابسته به سرمایه دار نیست . استثمار نه به تابیعت فیزیکی تولید کننده به صاحب ملک بلکه به فشارهای اقتصادی و پیش از هر چیز به این واقع بستگی دارد که کارگرصاحب وسایل تولید نیست . مارکس نوشت که کارگران (( به معنایی مضاعف آزاد اند ، آزاد از مناسبات پیشین وابستگی ، نوکری و بندگی ، و ثانیاً آزاد از تمامی تعقلات و هر گونه مایملک ، آزاد از هر شکل عینی ، مادی وجود ، آزاد از هر مالکیت ))
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در انگلستان دهقانان از زمینی که معیشت شان وابسته به آن نمود ، میان سده های پانزدهم و هجدهم با نیرنگهای گوناگون – باز ستانی ها و حصار کشی ارضی مشاع و جز آن جدا شدند . شیوه تولید سرمایه داری جز قابلیت کار و نیروی کارشان نبودند می توانست توسعه یابد .
شیوه تولید سرمایه داری به جدایی تولید کننده مستقیم از وسایل کاری که مهارش در دست گروه کوچکی سرمایه داری است بستگی دارد. برای کارگر ، بدلیل فروش نیروی کارش به سرمایه دار در نهایت گرسنگی است .
سرمایه دار از داشتن مهار وسایل تولید برای واداشتن مردم به کار برای خود استفاده می کند و زمانی که آنان را استخدام کرده است جهت کاری طولانی تر از حد لازم برای پرداخت مزد به آنان ، بدین گونه کار اضافی به وجود می آورد . استثمار بدین لحاظ در نخستین وهله به قدرت اقتصادی سرمایه دار بستگی دارد ، و نه انحصاراً به زور او . زیرا اجبار فیزیکی در کار نیست بدین سبب که کارگر قانوناً ازاد است و موافقت او با کار برای سرمایه دار ظاهراً داوطلبانه است ؛ بدین گونه استثمار امری پنهان است .
مارکس می نویسد که " روابط تولید … با مرحله معینی از تکامل نیروی مولدشان مطابقت دارد )). " مطابقت " در اینجا دقیقاً به چه معناست ؟ برخی مفسران اندیشیده اند که برای مارکس نیروی مولد مستقیماً مسبب ظهور و سقوط شیوه های تولید است . این نگرش به تاریخ را گاه " جبرگرایی تکنولوژیک " می خوانند ، زیرا تغییر تکنولوژیک را موتور تغییر اجتماعی می دانند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فرازهایی در نوشته های مارکس دیده می شود که به نظر می رسد از چنین نگرشی هواداری کرده است . برای مثال او اعلام می دارد :
…که روابط اجتماعی پیوند تنگاتنگی با نیروی مولد دارند . انسانها با دست یافتن به نیروهای مولد جدید شیوه تولیدشان را تغییر می دهند ؛ و در تغییر شیوه تولیدشان ، در تغییر شیوه به دست آوردن معاش شان تمامی روابط اجتماعی شان را تغییر می دهند . آسیاب دستی به شما جامعه ای با ارباب فئودال می دهد : آسیاب بخار ، جامعه ای با سرمایه داری صنعتی .
برخی از مارکسیستها ی بعدی از تذکراتی نظیر این برای توجیه عقب گردی از نظر تاریخ مارکس سود جستند . اینان می گویند زمانی که نیروهای مولد به سطح معینی رسیده است انقلاب اجتماعی دیگر اجتناب ناپذیر است . کارل کائوتسکی ، نظریه پرداز اصلی بین الملل دوم (1914-1889) استدلال کرده که سقوط سرمایه داری مقدر است و " ضرورت طبیعی " صورت خواهد گرفت . تمامی آنچه سوسیالیستها باید انجام دهند این است عقب بنشینند و در انتظار این حادثه اجتناب ناپذیر بمانند .
این نوع مارکسیسم بی عمل احزاب بین الملل دوم را تشویق کرد که در نخستین جنگ جهانگیر در 1914 مخالفت توده ای را سازمان ندهند . در عوض آنان از حکومتهای ملی خود پشتیبانی کردند و جنبش بین المللی کارگری را عقیم ساخته ، کارگران کشورهای گوناگون را به جان یکدیگر انداختند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مارکسیسم جبرگرایانه که به صورتی انفعالی تاریخ را نظاره می کند به جای آنکه بکوشد برنتیجه تاثیر گذارد تحریف کامل نظرات خود مارکس است . این گفته که" روابط اجتماعی پیوند تنگاتنگی به نیروهای مولد دارد " غیر از این است که بگوئیم اولی به سادگی به تغییرات دومی پاسخ می دهد . تطابق به هر دو راه می رود . هر یک حدودی بردیگری می گذارد .
نیروهای مولد حدودی بر روابط اجتماعی تولید می گذارند . مارکس و انگلس با حرارت استدلال می کردند که الغای طبقات در تحت هر شرایطی نمی تواند صورت گیرد . چنانکه انگلس در پیش نویسی برای مانیفست کمونیست توضیح داد :
هر تغییری در نظام اجتماعی هر انقلابی در روابط مالکیت برآیند ضروری پیدایش نیروهای مولد نوینی بوده است که دیگر با روابط مالکیت کهنه خوانایی ندارد … تازمانی که ممکن است آنقدر تولید کنند که نه فقط برای همان کافی باشد بلکه مقدار اضافی نیز برای افزایش سرمایه اجتماعی در توسعه بیشتر نیروهای مولد باقی بماند تا آن زمان همواره باید طبقه حاکمی که نیروهای مولد جامعه را در اختیار داشته باشد و طبقه ستمدیده فقیری وجود داشته باشند . چگونه این طبقات تشکیل می شوند به مرحله تکامل تولید بستگی دارد .
بدیهی است که تا کنون نیروهای مولد به اندازه کفایت توسعه نیافته بودند که بتوانند برای همگان تولید کننده یا مالکیت خصوصی را پا بند و سد این نیروهای مولد سازند . ولی اکنون هنگامی که توسعه صنعت بزرگ نخست سرمایه و نیروهای مولد را به مقیاسی که ناکنون سابقه نداشته ایجاد کرده است و وسایلی در دسترس هستند که در مدتی کوتاه این نیروهای مولد را
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
گستره نامحدودی افزایش دهند ، دوم هنگامی که این نیروهای مولد در دست های معدودی بورژوا متمرکز است در حالی که نوده بزرگی از مردم بیش از پیش به پرولتاریا تبدیل می شود ، و وضع آنان وخیم تر و تحمل ناپذیر تر می گردد به همان مقیاسی که ثروتها بورژوازی افزایش می یابد ؛ سوم هنگامی که این نیروهای مولد قدرتمند که می توانند به آسانی افزایش یابند چنان مالکیت خصوصی و بورژوازی را رشد داده اند که بتوانند هر لحظه خشن ترین آشوبها را در نظم اجتماعی دامن زدنند – فقط اکنون الغای مالکیت خصوصی نه فقط ممکن بلکه حتی مطلقاً ضروری گشته است .
بدین گونه سوسیالیسم فقط آرمان نیکی نیست که اذهان رویابنیان خویش نیت تراوش کرده باشد . آن فقط زمانی امکان پذیر است که نیروهای مولد به سطحی رسیده باشند که الغای طبقات را اجازه دهند و توسعه آنان به چنین ارتفاعی فقط در شرایط سرمایه داری می تواند صورت گیرد .
اما به همین گونه این نیز درست است که روابط اجتماعی تولید برتکامل نیروهای مولد محدودیتهائی اعمال می کند. گسترده ای که در آن اصلاحاتی در فرآیند کار معمول خواهد شد بستگی دارد به اینکه تا چه حد اصلاحات مزبور به نفع دستکم از طبقات اصلی است .
مورد اروپا را در سده های میانی در نظر گیریم . مورخان نشان داده اند که جامعه فئودالی از سلسله بحرانهای وحشتناکی رنج برد هنگامی که زمین برای تامین معیشت جمعیت موجود کافی نبود و سطح زندگی نزول کرد تا اینکه جنگ قحطی و طاعون موازنه را باز گرداند . مردم اروپای غربی که اکثر آنان روستایی بودند در بهترین اوقات به مقیاسی نزدیک به مقیاس بمباران اتمی
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
هلاک شدند . مورخ مارکسیست فرانسوی گوی بس نشان داده است که نیمی از جمعیت نورماندی شرقی در نیمه سده چهاردهم نابود شدند در حالی که در اوایل سده بعدی حتی بیشتر مردند. بنا به تحمین او در 1460 جمعیت از یک سوم آنچه در 1300 بود ، کمتر شده بود.
این فاجعه طبیعی محض مثال هایی از قانون جمعیت مالتوس نبودند . آنها ناشی از روابط فئودالی تولید متداول بودند . دهقانان مجبور بودند به اندازه نیمی از محصول شان را به ارباب فئودال تقدیم کنند که آن را برای خودئ و محافظانشان مصرف کند و موقعیت اجتماعیش را حفظ نماید . دهقانان نه انگیزه ای داشتند و نه منابعی که در روشهای اصلاح شده تولید سرمایه گذاری کنند .
این بدان معنا بود که فنون کشاورزی تا اواخر سده های میانه (1550-13009 بلا تغییر مانده بود . هنگامی که جمعیت فراسوی حد معینی رشد می یافت ، زمین یا غذا به قدر کافی نبود که استفاده از این فنون را دور بزند . ارباب حتی سخت تر فشار می آورد که اطمینان یابد که درآمد او لطمه نبیند ولو آنکه مستاجران او گرسنه باشند . اقتصاد دهقان که نمی توانست این بار را تحمل کند رو به انقراض می رفت .
برفرض هم که رشد دانش علمی به ما این توانایی را داده باشد که بازدهی کار را بالا ببریم این که این فرصت عملاً کاربرد دارد یا نه به روابط اجتماعی متداول تولید بستگی خواهد داشت . نمونه دیگر در همان زمان در چین نشان می دهد که چگونه روابط اجتماعی می تواند پیشرفت فنی را متوقف کند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در زمان سلسله سونگ (1259-960) چین چند سده از اروپا جلوتر بود . کارگاه های ذوب فلز ساخته شده در آنجا در سده یازدهم تنا انقلاب صنعتی عظیم تر از همه جا بود . اسلحه گرم ، حروف متحرک برای چاپ ، قطب نما و ساعت های مکانیکی همه اینها در چین صدها سال پیش ساخته شدند پیش از آنکه در اروپا متداول شوند . با این همه این اختراعات مهم تکامل اقتصاد صنعتی مدرن را باعث نیامد . در عوض ، ساختار اجتماعی زیر سلطه مالکانه اراضی و دیوان سالاران که از چنین پیشرفتهایی سود نمی جستند چنان به رکود و انحطاط گرفتار شد تا در سده نوزدهم " قلمرو میانه کهن " مطیع استعمارگران غربی گشت .
روابط اجتماعی تولید – ساختار اجتماعی جامعه – و نیروهای مولد – مهارتهای انسان تکنولوژی – بدین گونه با یکدیگر د رتعاملند به جای آنکه یکی بردیگری سلطه داشته باشد . سطح مهارت و تکنولوژی تغییر اجتماعی را محدود می سازد و هم ممکن است نگیزه ای برای آن باشد ؛ در حالی که ساختار جامعه تعیین می کند که مردم تا چه اندازه قادر خواهند بود که فرآیند کار را تغییر دهند و از فنون جدید استفاده کنند . مارکس رابطه میان آنان را چنان رابطه ای می بیند که در طی زمان تغییر می کند . یک ساختار معین اجتماعی ، تنها با سطح معینی از تکامل مهارت و تکنولوژی انسانی قابل مقایسه است . (( نیروهای مولد مادی جامعه ، در مرحله معینی از تکامل شان با روابط تولید موجود در تضاد می افتند… این روابط که زمانی شکل هلی تکامل نیروهای مولد بودن به ترمزی در تکامل آنها تبدیل می شوند )) بنابراین جامعه وارد ئوره ای از بحرانهای اجتماعی می
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
شود که می تواند فقط هنگامی پایان یابد که روابط جدید تولید روابطی که می تواند باعث تکامل بیشتر نیروهای مولد گردد جایگزین روابط کهنه شود .
بحرانها ی فئودالیسم اروپائی که در بالا به آن اشاره رفت می تواند این فرایند را نشان دهد . استقرار روابط فئودالی تولید در پایان عصر رومی بی تردید به پیشرفت قابل توجهی انجامید . میان سده های دهم تا سیزدهم بازده کشاورزی به نحو چشمگیری بالا رفت ، مساحت قابل توجهی اراضی زیر کشت رفت ، شهرواره ها گسترش یافتند و جمعیت رو به فزونی گذاشت . بسیاری از کشفیات علمی که توسط یونانی ها و رومی ها صورت گرفته اما به سبب روابط برده داری تولید متداول در جهان باستان نادیده گرفته شده بود و درخواستهای عملی آنها را بازداشته بود ،در این دوره مورد استفاده اقتصادی فقرار گرفت .
اما در سده سیزدهم این رشد اقتصادی به بواسطه روابط فئودالی که روزی محرک آن بود محدود شد . چنانچه در پیش ملاحظه کردیم ، نه ارباب و نه دهقان علاقه به انجام اصلاحات کشاورزی لازم برای تغذیه جمعیت سریعاً روبه رشد نداشتند . نتیجه آن بحرانهای ممتد بود.
بنابراین بحرانهای اجتماعی از تضادهای درون شیوه متداول تولید برمی خیزد در عین حال آنها شرایطی را ایجاد می کنند که بواسطه آن شیوه تولید ی جدیدی می تواند به پیدایی آید. برای مثال در مورد فئودالیسم کمبود نیروی کار پس از " مرگ سیاه " در سده چهادردهم که دهقانان انگلیسی را در موضوعی قوی قرار داد، به رغم شکست شورش بزرگ 1381م. الغای سرواژ را ناگزیر ساخت . دهقانان دیگر وابسته به زمین نبودند . ولی به خلاف همتای فرانسوی شان آنان به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
قدر کافی نیرومند نبودند که خودشان را مالکان قطعاتی از زمین که روی آن کار می کردند ، اعلام نمایند . زمینداران انگلیسی از سده شانزدهم به بعد توانستند دهقانان را از زمین بیرون رانند و زمین را در مزارع حصارکشی کنند . سپس اینان را آنها به مستاجران سرمایه داری واگذاشتند که کارگران مزدور را برای تولیبد کالا جهت بازار به کار می گمارند . ویرانی تدریجی روابط فئودالی تولید راه را برای مراحل اولیه سرمایه داری هموار کرد .
مارکس نشان داد که مبارزه طبقاتی را باید در پرتو این تضادها درک نمود. جایگزینی این شیوه تولیدی با شیوه تولیدی با شیوه تولیدی دیگر به طور مسالمت آمیز و تدریجی صورت نمی گیرد بلکه به انقلاب قهر آمیز نیاز دارد که در آن از طبقه حاکم کهن سلب مالکیت می شود و طبقه جدیدی در جای آ‹ می نشیند . (( تضاد میان نیروهای مولد و شکلهای مراوده …گه الزاماً به هر مناسبتی به یک انقلاب منجر می شود بی آنکه پایه آن را به مخاطره افکند در عین حال شکلهای فرعی گوناگون نظیر تصادمات فراگیر ، برخوردهای طبقات گوناگون ، تضادهای آگاهی ، نبرهای ایده ها و جز آن به خود می گیرد )) .
انسانها در تولید اجتماعی حیات خود وارد روابط معینی می شوند که اجتناب ناپذیر و مستقل از اراده آنهاست یعنی روابط تولیدی که با مرحله معینی از تکامل نیروهای مولد مادی شان منطبق است . مجموع این روابط تولید ساختار اقتصادی جامعه ، زیر بنای واقعی را تشکیل می دهد که برآن روبنایی حقوقی و سیاسی متناظر با شکلهای معینی از آگاهی اجتماعی برپا می شود . شیوه تولید حیات مادی ، فرآیند حیات اجتماعی ، سیاسی و فکری را به طور کلی مشروط می سازد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
این آگاهی انسانها نیست که هستی شان را تعیین می کند ، بلکه برعکس ، هستی اجتماعی آنان است که آگاهی شان را تعیین می کند . نیروهای مولد مادی جامعه در مرحله معینی از تکامل شان با روابط تولید موجود یا – آنچه جز بیان قانونی همان چیز نیست – با روابط مالکیتی که درون آن تا کنون اندر کار بوده اند وارد تضاد می شوند. این روابط که زمانی شکلهای تکامل نیروهای مولد بودند اکنون به پایبندهای آنها تبدیل می گردند. آنگاه دورانی از انقلاب اجتماعی آغاز می شود . با تغییر در بنیان اقتصادی ، کل بنای عظیم بیش یا کم به سرعت دگرگون می شود .(1)
زیربنا و روبنا
(( تاریخ تمامی جوامع تا کنون موجود تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است .))و طبقات برای مارکس اساساً روابط اقتصادی هستند . بدون تردید او تعریف مشهورلنین را می پذیرفت : طبقه گروههای بزرگی از مردم اند که به لحاظ جایگاهی که درون نظام تاریخاً تعیین شده تولید اجتماعی اشغال می کنند ، به لحاظ رابطه شان ( که در اکثر موارد قانون آن را تثبیت و تعریف کرده است ) با وسایل تولید ، به لحاظ نقشی که در سازمان اجتماعی کار ایفا می کنند ، و تدریجاً به لحاظ ابعادی از ثروت اجتماعی که در اختیار دارند و شیوه کسب آن ، از یکدیگر متفاوت اند. طبقات گروهها یی از مردم اند که یکی از آنان می تواند کار دیگری را به اتکای جایگاه متفاوتی که در نظام معینی از اقتصاد اجتماعی اشغال می کند به خود اختصاص دهد .
1- پروفسور هریسون دیویدک، جامعه شناس نوسازی و توسعه ص 155 سال 1377
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
آیا این پنداشت از تاریخ چنانکه بسیاری از منتقدان استدلال کرده اند ساده باور انه کل زندگی اجتماعی را به یک عبارت بندی منافع اقتصادی فرونمی کاهد ؟ برداشت مارکس از شیوه ای که در آن نیروها و روابط تولید کل اجتماع را شکل می دهند درواقع برداشتی بسیار زیرکانه و بغرنج است . چنانکه بسیاری از مفسران گوشزد ساخته اند ، مهمترین گزاره او از رابطه میان آنچه به عنوان زیر بنای اقتصادی مشهور شده است و روبنای ایدئولوژیک و سیاسی دقیق و شایان توجه است : مجموع این روابط تولید ساختار اقتصادی جامعه [آن ] بنیان واقعی را تشکیل می دهد که برآن روبنای حقوقی و سیاسی بالا می رود که منطبق با شکلهای آگاهی اجتماعی است . شیوه تولید حیات ماد ی فرآیند حیات اجتماعی سیاسی و معنوی را به طور کلی مشروط می سازد . این آگاهی انسانها نیست که هستی شان را تعیین می کند ، بلکه برعکس ، هستی اجتماعی آنان است که آگاهی شاه را تعیین می کند . تصویری که از جامعه در اینجا ارائه شد تصویری نیست که در آن روبنا- سیاست و ایدئولوژی بازتاب انفعالی آن چیزی که در اقتصاد اتفاق می افتد باشد . بلکه از کلماتی که من برآن تاکید کرده ام برمی آید آنچه اتفاق می افتد این است که نیروها و روابط تولید تکامل روبنا را محدود می کنند اگر چنین باشد پس در جلوی عوامل سیاسی و ایدئولوژیک میدان قابل توجهی برای پیشرفت ، مطابق با ضرب آهنگهای خودشان باز است که به اقتصاد واکنش نشان می دهند . به هر حال این آن چیزی است که انگلس در نامه ای که چند سال پس از مرگ مارکس نوشت گوشزد کرده است : بر طبق برداشت ماتریالیستی تاریخ عنصر تعیین کننده
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در تاریخ نهایتاً تولید و بازتولید زندگی واقعی است . پیش از این نه من و نه مارکس چیز دیگری اظهار نکردیم . از این رو اگر کسی این را در این گفته بگنجاند که عنصر اقتصادی یگانه عنصر تعیین کننده است ، او آن گزاره را به عبارتی بی معنا و انتزاعی برمی گرداند . موقعیت اقتصادی پایه است ، اما عناصر گوناگون روبنا شکلهای سیاسی مبارزه طبقاتی و نتایج آن یعنی نهادهای برقرار شده توسط طبقه پیروزمند پس از نبردی موفقیت آمیز و جز آن شکلهای حقوقی و حتی بازتابهای تمامی این تلاشها ی واقعی در مغزهای شرکت کنندگان ، نظریه های سیاسی ، حقوقی ، فلسفی، نگرشهای دینی و گسترش بعدی آنها در سیستم جزمیات – نیز تاثیر خودشان را بر سیر مبارزات تاریخی می گذارند و در بسیاری موارد در تعیین شکل آنها برتری می جویند میان همه این عناصر یک همکنشی وجود دارد که در آن در میان انبوهی از تصادفها …حرکت اقتصادی سرانجام خود را چونان ضرورت بروز می دهد .
پس تثبیت شدن آنچه روابط تولید مسلط در جامعه معینی است تنها آغاز گاهی برای کوشش در شناخت آن جامعه است یک شناخت جامع تر متضمن درک شیوه ای خواهد بود که برحسب آن عوامل ایدئولوژیک و سیاسی با اقتصاد تعامل دارند . ولی همواره در نظر داشته باشیم که روابط تولید " بنیان واقعی " جامعه است . برای رسیدن به تصویری روشن در رابطه میان زیر بنا و روبنا به دو تا از مهمترین عناصر روبنا یعنی ایدئولوژی و دولت نگاهی می اندازیم :
مارکس ضمن سخن از انقلابهای اجتماعی می نویسد :
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
… باید میان دگرگونیهای مادی شرایط اقتصادی تولید … و دگرگونیهای حقوقی ، سیاسی ، دینی ، زیبا شناختی یا فلسفی – و خلاصه شکلهای ایدئولوژیکی که برحسب آنها انسانها از این منازعه و جنگ آگاه می شوند تمایزی قائل شد . درست به همان گونه که عقیده ما درباره شخصی مبتنی بر آن چیزی نیست که او در مورد خودش تصور می کند ، در مورد چنین دوره ای از دگرگونی نیز ما نمی توانیم برمبنای آگاهی خود آن دوره داوری کنیم برعکس ، این آگاهی باید بیشتر از تضادهای زندگی مادی ، از برخورد موجود میان نیروهای مولد اجتماعی و روابط تولید تبیین گردد.
بنابراین در وهله نخست ، مارکس انکار می کند که آگاهی مستقل از " تضادهای زندگی مادی " است . هستی اجتماعی آگاهی را تعیین می کند و نه برعکس ؛ اما این گزاره که " هستی اجتماعی آگاهی را تعیین می کند " یعنی چه ؟ پیش از هرچیز به معنای آن است که اعتقاداتی که مردم دارند زیرا تاثیر شرایط مادی و اجتماعی حیات آنان را تشکیل خواهند شد. انسانها ارواح تجسد یافته ای که در قلمرو عقل محض به سر می برند نیستند . آنان زنان و مردانی هستند که در شرایطی مشغول تنازع بقا هستند که اکثر آنان انکار می کنند که بیش از معیشت محض است . آنان با این اعتقادات می کوشند به موقعیت شان معنا بدهند و اعمال روزانه شان را هدایت کنند .
افزون بر این مردم ، از هنگام پایان کمونیسم ابتدائی در جوامع طبقاتی به سر می برند . این بدین معناست که برای طبقه حاکم اهمیت دارد که تولید کنندگان مستقیم را ترغیب کند که موقعیت شان را بپذیرند. این پذیرش می تواند شکلهای متنوعی بخود بگیرد مثلاً می تواند تسلیم و توکل
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
محض باشد مبتنی براین اطلاعات که طبقه حاکم نیرومند تر از آن است که سرنگون گردد ولی این می تواند مبتنی براین اعتقاد مثبت هم باشد نظم اجتماعی موجود ، نظمی عادلانه و مطلوب است . در هردو صورت ، اعتقادات تولید کنندگان مستقیم نقشی قحطعی در پذیرفتن وضع موجود ایفا می کنند . بنابراین : ایدئولوژیها – اعتقادات نظام مندی که مردم درباره جهان دارند – تنها از دیگاه نقش شان در مبارزه طبقاتی در ک توانند شد .
به عبارت دیگر ، آنها را باید برحسب کمک شان به ابقا یا از میان رفتن روابط تولید متداول تحلیل نمود .
بدین لحاظ مارکس براین باور است که ایدئولوژیها با گمراه کردن استثمار پذیران در مورد موقعیت شان در جامعه سعی در حفظ و ابقای جامعه های طبقاتی دارند . نتیجه این است که روابط اجتماعی در جامعه طبقاتی مفروض که تنها ویژه این دوره از تاریخ انسانی است ، به صورت روابطی طبیعی جلوه می کند که اجتناب ناپذیر است و نمی تواند نابود گردد. در نتیجه منافع طبقه خاصی به صورت منافع عموم انسانها معرفی می گردد.
اگر روابط سرمایه گذاری تولید نماینده عا لی ترین شکل تکامل انسانی است ، در این کوشش سرمایه دار برای کسب سود متضمن منافع همگان است . او استثمار کننده نیست : نقش او در تولید اجتماعی نقشی اساسی است و سودها فقط پاداش کمکهای اوست .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین گونه ایدئولوژیها شیوه تولید موجود را با ترغیب مردم به تشکیل نظرات اشتباه آمیز درباره ماهیت جامعه توجیه می کنند. بنابراین حتی در طی ادوار انقلابی کسانی که تاریخ را می سازند از ماهیت نقشها یی که ایفا می کنند کاملاً سر در نمی آورند :
انسانها هستند که تاریخ خود را می سازند اما نه درست آنگونه که دل شان می خواهد : یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند ، بلکه در شرایط داده شده ای که میراث گذشته است و خود آنان به طور مستقیم با آن روبرویند . بار سنت همه نسل های مرده با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگینی می کند و درست هنگامی که چنین می نماید آنان درگیر دگرگون کردن خود و چیزهایی هستند ، در آفریدن چیزی که هرگز تا کنون وجود نداشته است ، دقیقاً در چنین ادوار بحرانهای انقلابی است که با ترس و نگرانی از ارواح گذشته مدد می جویند ، نام هاشان و شعارها و لباسهاشان را وام می گیرند تا در این ظاهر احترام آمیز و این زبان عاریتی صحنه جدید تاریخ جهانی را به نمایش گذارند . بدین گونه لوتر نقاب پولس حواری را به چهره زد ، انقلاب 1789تا1814 به تناوب جامه جمهوری روم و با دیگر امپراطوری روم را برتن کرد .
این شکل خودفریبی در انقلابهای بزرگ بورژوائی لازم بود زیرا رهبران این انقلابها ناگریز بودند خودشان و هوادارانشان را ترغیب کنند که پیروزی طبقه آنها به سود بشریت به طور کلی است :
جامعه بورژوایی اگر چه نا قهرمانانه است ، با این همه قهرمانگری ، از خود گذشتگی ، ایجاد وحشت ، جنگ داخلی و نبردهای میان ملل لازم بود تا چنین جامه ای بوجود آید . گلادیاتورهای
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
این جامعه ، آرمانها ، صور هنری و پندارهایی را که برای سرپوش گذاشتن بر مضمون دقیقاً بورژوایی مبارزات شان و روشن نگهداشتن شراره های شور و شوق آن مبارزات که چونان نمادی از تراژدی بزرگ تاریخ ضروری بوده در سنت های اساساً کلاسیک جامعه روم یافتند . به همین سان در مرحله دیگر تکامل ، یک سده پیش ، کرامول و مردم انگلیس ،زبان شور و پندارها را از "عهد عتیقه" برای انقلاب بورژاوایی به وام گرفته بودند .
مارکس بر این باور بود که ایدئولوژی های طبقه حاکم در پرتو قدرت اقتصادی و سیاسی طبقه حاکم در میان توده ها متداول می گردد. (( ایده های طبقه حاکم در هر عصری ایده های حاکم اند : یعنی طبقه ای که نیروی مادی حاکم جامعه است : در عین حال نیروی معنوی حاکم آن نیز هست ))
طبقه حاکم از کنترل خود بر وسایل تولید و دولت برای ایجاد و نگهداری نهادهای متنوعی که اعتقادات مردم از رهگذر آنها تشکیل می شود استفاده می کنند . در سده های میانی مهم ترین نهاده کلیسا بود به این انواع دیگری افزوده شده که نظام آموزش پرورش و رسانه های عمومی از مهم ترین آنها هستند .
ولی بدیهی است برای مارکس قدرت ایدئولوژیک طبقه حاکم از قدرت اقتصادی و سیاسی اش جدایی ناپذیر است . طبقه به لحاظ اقتصادی مسلط ، طبقه حاکم نیز هست ، یعنی طبقه که مهار و سایل تولید را در دست دارد مهار دولت نیز به دست اوست . برای مارکس دولت نخست بیش از هر چیز وسیله ای است که از طریق آن سلطه طبقه خاصی را می تواند حفظ کند . "قوه مجریه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دولت مدرن"، در عبارت مشهور مانیفست کمونیست " چیزی جز هیاتی سیاسی به عبارت بهتر ، صرفاً قدرت سازمان یافته طبقه ای است برای ستم بر طبقه دیگر مارکسی هیچ گاه کوشش نکرد نظریه ای نظام مند از دولت ارائه دهد.
نظرات وی را دراین مورد باید از تذکرات پراکنده و تحلیل های خاص گلچین کرد . انگلس و لنین در این موضوع فراتر رفتند . ولی خطوط اصلی نظریه آنان در آثار مارکس حاضر بود .
پیش از این ، مارکس در نقد فلسفه حق هگل خویش در 1843 گفته بود که دولت مدرن با جدایی اش از جامعه مدنی ، جدایی اشد از حیات اقتصادی و اجتماعی مشخص می گردد . بعداً او و انگلس نشان دادندکه این جدایی فقط چونان برآمداجتناب ناپذیرتضادها طبقاتی در تواند شد.¹
انگلس استدلال کرد که پیدایی دولت از تقسیم جامعه به طبقات جدایی ناپذیر است :
دولت … محصول جامعه در مرحله معینی از تکامل است ؛ و نشان از آن دارد که این جامعه گرفتار تضاد غیر قابل حلی با خود شده است ، تضادهای آشتی ناپذیر که جامعه را برای از میان بردن آن قدرتی نیست . اما برای این که تضادها و طبقات با منافع متضاد ، خودشان و جامعه را در مبارزه ای بی ثمر به نابودی نکشانند ، لازم آمد قدرتی که ظاهراً بر فراز جامعه ای بایستد به پیدایی آید تا تضاد را تخفیف دهد و آن را در محدوده مرزهای " نظم " حفظ کند ؛ و این قدرت برخاسته از جامعه که اما خود را بر فراز آن جای دادو خود را بیش از پیش آن بیگانه کرد ، دولت است .
1- دکتر توکل محمد ک : جامعه شناسی معرفت ص 158 چاپ اول 1383
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
ماهیت این قدرت آن است که دولت مهار وسایل اعمال زور واساسی ترین آن ، نیروی مسلح را به دست دارد . در جامعه های پیش از طبقات هیچ تمایزی میان توده جمعیت و کسانی که به نحو می جنگیدند لازم نبود ، ولی با پیدایی تضادهای طبقاتی ، قضیه فرق می کند . کاربرد زور به صورت حفظ اقلیت متخصی در می آید که در سرکوبی توده مردم همان نقش را دارد که
جنگیدن با دشمنان خارجی . بدین گونه جدایی دولت از جامعه بیشتر جدایی وسایل اعمال زور از تولید کنندگان مستقیم است که طبقه حاکم به کار اضافی آن وابسته است . انگلس توضیح می دهد که تشکیل دولت متضمن :
… استقرار یک قدرت عمومی که دیگر مستقیماً با جمعیتی که خود را چنین نیروی مسلحی سازمان می دهد مطابقات ندارد . این قدرت عمومی ویژه لازم است به سبب آن که سازما نمسلح خود کار اهالی با تقسیم جامعه به طبقات نا ممکن شده است … این قدرتعمومی در هر دولتی موجود است و نه تنها شامل " افراد مسلح" بلکه ضمائم فرعی دیگر، زندان ها و هر نوع نهادهای اعمال زور است … و همچنان که تضاد های طبقاتی میان اهالی شدیدتری می گردد و دولتهای مجاور عظیم تر و پر جمعیت تر می شوند، این قدرت عمومی نیز مستحکم تر می گردد. کافی است به اروپای روزگار خودمان نگاه کنیم ، که مبارزه طبقاتی و رقابت در فتوحات ، قدرت عمومی را به چنان درجه ای آماده کرده است که آن ، تمام جامعه و حتی دولت را به بلعیدن تهدید می کند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین گونه انگلس دو عامل عمده را در تشکیل و تطور دولتها تشخیص می دهد : توسعه و تشدید و تضادهای طبقاتی ، و مبارزات میان دولت های رقبای سلطه نظامی . مارکس این ایده را به شیوه ای تاریخاً انضمامی تر در نوشته های خود درباره کمون پاریس گسترش داد. وی در آنجا خاستگاه دولت سرمایه داری مدرن را تا سلطنتهای مطلقه اروپا در پایان سده های میانی ردیابی کرد .
ماشین دولتی متمرکز ، که با ارکانهای نظامی ، دیوان سالاری ، روحانی و قضائی پیچیده و همه جا حاضر ع جامعه مدنی زنده را مانند آلت فشاری لای گیره قرار می دهد ،نخست درروزگار سلطنت مطلقه چونان یک سلاح نوظهور جامعه مدرن در مبارزه اش با رهائی از فئو دالیسم ساخته شد ، امتیازات اربابی قرون وسطا ، و شهر ها و روحانیت به صفات یک قدرت دولتی واحد انتقال یافت ، اعیان فئو دالی را با کارمندان مواجب گیر دولتی جابه جا کرد ، اسلحه را از محافظان قرون وسطائی اربابی و تعاونی ها ی اهالی شهرها به ارتش ثابت تبدیل کرد ؛ به جای هرج و مرج رنگا رنگ قدرت های قرون وسطائی ، نقشه تنظیم شده یک قدرت دولتی با تقسیم کار نظام مند و سلسله مراتب نشانند. نخستین انقلاب فرانسه با وظیفه اش تاسیس وحدت ملی ( ایجاد یک ملت ) – ناگزیر به درهم شکستن تمامی وابستگی محلی ، ارضی ، شهری و ایالتی شد. بنابراین انقلاب مجبور شد که آن چه را که سلطنت مطلقه آغاز کرده بود گسترش دهد : تمرکز و تشکیل قدرت دولتی و توسعه محیط و صفات قدرت دولتی ، شمار ابزارهای آن ، استقلال آن و نوسان فرا طبیعی جامعه واقعی بدین گونه پیروزی سرمایه داری به تقویت بیشتری قدرت و کار آمدی دستگاه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
دولتی انجامیده بود . اما این دستگاه نیز بیشتر مستقل از بورژوازی و نیز طبقات استثمار پذیر نبود ؟ این دستکم ، آن چیزی بود که به وسیله پدیده بناپارتیسم ، امپراطوران اول و دوم فرانسه به ترتیب ، ناپلئون سوم پیشنهاد شد ، هنگامی که فردی ماجراجو که قدرت اش صرفاً به قدرت نظامی استوار بود ، توانست مهار دولت را به دست آورد و مستقل از سرمایه داران و نیز کارگران و دهقانان حکومت کند این نکته می تواند نیرومند تر طرح شود : آیا انتخاب شماری از حکومت ها زیر کنترل احزابی که پایگاه سیاسی شان طبقه کارگر است (از هنگام روزگار مارکس ) با این ایده که دولت یک آلت سلطه طبقاتی است تناقض ندارد ؟برای پاسخ به این چالش ما باید به خاطر بیاوریم که برای مارکس و انگلس ، دولت برآیند تضادهای طبقاتی است . به قول مارکس" بیان رسمی تضاد در جامعه مدنی است " او می نویسد : " تمرکز کل در دولت " به عبارت به عبارت دیگر ، تمامی تضادهای جامعه در دولت بازتاب می آیند و برجسته می شوند . سلطه مداوم طبقه حاکم ممکن است به سلسله سازشهایی با طبقات دیگر بستگی داشته باشد که در سا زمان قدرت دولتی بازتاب یابد .
برای مثال ، مارکس نشان داد که پیروزی ناپلئون سوم پس از انقلاب 848 تنها راهی بود که موجب آن قدرت سرمایه داری پس از سالها جنگ آشکار بورژ وازی و پرولتاریا حفظ گردد:
امپراطور ، در حالی که اعتراف می کرد که به اکثریت تولید کننده ملت ، دهقانان ، تکیه داد ، ظاهراً از طیف مبارزه طبقاتی میان سرمایه و کار ( بی تفاوت و دشمن با هر دو قدرت اجتماعی رقیب ) قدرت دولت را چونان نیروی بر تر از طبقات حاکم و محکوم به کار برد و هر دو یک
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
متارکه جنگ را تحمیل کرد ( باخواباندن شکل سیاسی و بنابر این انقلابی مبارزه طبقاتی ) ، تهی ساختن قدرت دولت از شکل مستقیم استبداد طبقاتی با شکست دادن پارلمان و بنابر ایت قدرت مستقیماً سیاسی طبقات صاحب امتیاز تنها شکل دولتی ممکن برای تا مین یک فرجه زندگی برای نظم قدیم بود .
چنین موقعیت ظاهراً ناسازگار که در آن طبقه حاکم مستقیماً حاکمیت نمی کند به معنای اداره کردن عملی دستگاه دولتی در شرایط سرمایه داری امکان پذیر است زیرا استثمار به اعمال زور فیزیکی روزانه به تولید کنندگان مستقیم بستگی دارد . به عوض فشارها ی اقتصادی سر انجام انتخاب میان کار کردن یا گرسنگی کشیدن کارگران راناگزیر به تن دادن استثمار می کند . (( اجبار خاموش روابط اقتصادی بر سلطه سرمایه دار برکارگر صحه می گذارد . از نیروی فرا اقتصادی البته باز هم استفاده می شود اما فقط در مورد استثناء )).
بنابراین ، این خصوصیت مشترک جامعه های سرمایه داری است که اقتصاد و سیاست جوانان کاملاً جداگانه ظاهر می شوند . ولی در زیر ، واقعیت متفاوت است . از یک سو کنترل سرمایه داری یک اقتصاد برآنچه دولت می تواند انجام دهد محدودیت می گذارد اگر بورژوازی مایل به آن چیزی که حکومت انجام می دهد نباشد آنان می توانند برای مثال پولشان را از کشور خارج کنند . این نوع فشار ، حکومتهای کارگری پی درپی بریتانیا را ناگزیر ساخته است سیاستهای رادیکالشان را موقوف کنند یا آن را تعدیل نماید . از سوی دیگر درون خود دولت تقسیم کاری میان ارگانهای منتخب نظیر پارلمان و کابینه دموکراسی نظامی واداری دائمی وجود دارد .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پیوندهای تنگاتنگ دومی با طبقه سرمایه دار بدین معناست که آنان ، هرگاه حکومت درصدد سرنگون کردن روابط تولید بورژوائی بر آید آنان به خرابکاری دست خواهند زد یا اگر مورد فشار قرار گیرند ، به سادگی علیه حکومت به شورش برخواهند خاست .
با این همه جدائی نسبی سیاست و اقتصاد در سرمایه داری موقعیت هایی را اجازه می دهد که درآن بورژوازی مهار دستگاه دولتی را در دست ندارد . این آنها را قادر می سازد با طبقات دیگر یا فراکسیونهای طبقاتی وارد سازشهایی شوند که موج تضادهای اجتماعی را پائین تر آورند و سلطه خود را امندتر سازند .
مارکس براین باور بود که بریتانیای روزگار او چنین موقعیتی را نشان داد:
قانون اساسی بریتانیا … چیزی جز سازش دیرینه میان بورژوازی که رسماً حکومت نمی کند اما در واقع در تمامی خوزه های تعیین کننده جامعه مدنی ( حاکمیت دارد )، و اشرافیت مبتنی برزمین ، که رسماً حکومت نمی کند در اصل پس از انقلاب " شکوهمند " 1688 ، تنها قشری از بورژوازی مالی مشمول سازش بود . لایحه اصلاح 1831 قشر دیگری یا به قول انگلیس ها میلوکراسی ، یعنی قشر فوقانی بورژوازی صنعتی را پذیرفت …
حتی اگربورژوازی…به طور کلی به لحاظ سیاسی نیز بعنوان طبقه حاکم تصدیق می شد، این تنها به شرطی بود که تمامی نظام حکومت در تمامی جزئیات اش حتی بخش اجرایی قدرت قانونگذار یعنی قانونگزاران در هر دو پارلمان در دستهای اشرافیت زمیندار در امان باقی می ماندند .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
بدین گونه بورژوازی بدون حکومت کردن می تواند حاکمیت کند . انگلس نشان می دهد در آلمان زمان بیسمارک نیز چنین تقسیمی وجود داشت که در آنجا بورژوازی صنعتی بهره برداران اصلی وحدت کشور بودند اما طبقات یونکر – اربابان روستایی – عملاً به حکومت ادامه می دادند . برخی از مارکسیستهای متاخر نشان داده اند که این وجهه عمومی سرمایه داری است که بورژوازی حاکمیت می کند اما حکومت نمی کند . بدون اینکه پیش تر برویم ما می توانیم دید که نظریه دولت مارکی مانند شرح کلی او درباره رابطه میان زیر بنا و روبنا بعرنج و ظریف است .
بدین گونه مارکس نظریه ای درباره تاریخ عرضه کرده است که می تواند پاسخگوی خصلت بسیار متفاوت و تبیین کننده انواع روبناهایی سیاسی و ایدئولوژیک جامعه هایی باشد که روابط تولیدی همسانی دارند . ظهور بدنه ای غنی و پرمحتوای آثار تاریخی مارکسیستی به ویژه از هنگام جنگ جهانگیر دوم ، تاییدی بر بارآوری این نظریه است . با این همه ، مارکس به طور عمده به عبارت بندی کردن یک نظریه علمی تر از کندورسه یا هگل علاقمند نبود . لبه برنده ماتریالیسم تاریخی در تحلیل علمی مارکس از سرمایه داری و نظریه اش درباره سیاست انقلابی قرار دارد .
تئوری های مارکسیستی انقلاب
هر چند هر چند نه لنین و نه زمره دانشمندان علوم اجتماعی جای نمی گیرند ولی بررسی توئوری های انقلاب آنان به دو علت با تحلیل ما در خصوص رویگردهای مختلف به تحول انقلابی مناسبت دارد . نخست آنکه هر دوی این نظریه پر دازان مدعی اند آثار مارکس نمایانگر تحلیل
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
علمی تاریخ است . مارکس روی هم رفته چیزی را خلق کرد که ما آن را یک مدل تحول انقلابی خواندیم . او همه عوامل مناسب برای تبیین علت وقوع تحول انقلابی و نیز پیامدهای این دگرگونی را در مدل خویش تعبیه کرد . ثانیاً هم لنین و هم مائو جوامع خویش را در چار چوب جامعه شناسی مارکس مورد بررسی قرار داده ، ضمن ارائه تصویر بسیار دقیق و مفصلی از اجتماع خویش نشان داده اند که چرا طبق مدل مارکس نوع خاصی از انقلاب باید [ در این جوامع ] روی می داد.
با در نظر داشتن چنین ملاحظاتی است که به تئوری های لنینیستی و مائو ئیستی به عنوان (( تئوری های ))ی مناسبی در باب انقلاب مارکس استنتاج شده اند روی می کنیم . هر یک از این تئوری ها را در جای خویش همراه با اشارات خاصی به آن دسته از خصوصیاتی که آنها را از تئوری انقلاب مارکس و نیز برخی تئوری های جدید تر مارکسیستی متمایز می سازد مورد بررسی قرار خواهیم داد .
تئوری لنینیستی انقلاب
مارکس هنگام مشخص ساختن کشوری که نخستین سوسیالیستی باید در آن رخ می داد تردید و دودلی بود . بنا به قولی (( ظاهراً مارکس دست کم دوبار تمایل به طرح این موضوع داشته که انقلاب ابتدا نه در صنعتی ترین نواحی جهان ، بلکه در ممالکی با ساختار صنعتی عقب مانده رخ خواهد داد)) دو کشوری که ظاهراً مارکس بدان ها نظر داشت آلمان و روسیه بود .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مارکس آلمان را که درآن زمان صنعتی نشده بود در جریان تدوین بیانیه ای حزب کمونیست در 48-1847 مشخص ساخته بود پس از آن در سال 1882 ضمن (( مقدمه )) ای بر بازگردان روسی بیانیه ای نوشت که اثر مزبور (( هدفش اعلام و نابودی گریز ناپذیر و غریب الوقوع مالکیت بورژوایی جدید است )) اما به نظر نمی رسید که روسیه برای چنین تحولی مستعد باشد هر چند سرمایه داری [ در این کشور ] به سرعت در حال رشد بود ولی هنوز مراحل ابتدایی خود را می گذراند . پهلو به پهلویی این سرمایه داری نو پا ، طبقه عظیمی از دهقانان وجود داشت که به طور اشتراکی مالک بیشی از نیمی از اراضی قابل کشت بودند . بر این اساس ، مارکسی اعتقاد داشت که دو اعتبار وجود دارد . از یک سو این نوع مالکیت مشترک می تواند برتری از مالکیت اشتراکی کمونیستی )) منجر شود بی آن که نخست از مراحل ما قبل تولد کمونیسم بگذرد .
از سوی دیگر ، انقلاب روسیه ممکن است ناچار از پشت سر گذاشتن موجود در راه رسیدن به کمونیسم باشد .
ظاهراً مارکس در این زمینه که کدام حالت رخ خواهد داد دچار تردید بود . وی مقدمه ای یاد شده را با این استدلال به پایان می برد که :
اگر انقالب روسیه منادی یک انقلاب پرولتاریایی در غرب گردد ، به طوری که هر کدام از موجب کمال دیگری شود ، در این صورت مالکیت اشتراکی فعلی زمین در روسیه ممکن است به صورت نقطه آغازی برا تحول کمونیستی به کار آید .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
شاید مارکس در این جا به این نکته اشاره داشته است که مرزهای یک کشور ، عنصر قطعی در تعریف وضعیت انقلابی نیست . اگر قیام روسیه به روی دادهای جهان غرب پیوند می خورد می شد آن را در زمینه ای وسیع تر به عنوان یک انقلاب جهانی یا دست کم یک انقلاب اروپایی تلقی کرد . هم چنین شاید وی سعی در برکنار ماندن از مشاجراتی داشته که وجه مشخصه ای جنبش های مختلف سوسیالیستی روسیه بود و تا پیش از تسخیر قدرت توسط بلشویک ها در اکتبر 1917 ممیشگی سوسیالیستی روسی را تشکیل می داد.
دلایل وجود آشفتگی در بین سوسیالیست های روسی بسیار بود . هیچ کشوری بیش از روسیه مستعد بروز یک انقلاب نبود ولی فقط تحلیل مارکس بود که می گفت روسیه برای یک انقلاب سوسیالیستی آمادگی دارد در اواخر قرن نوزده روسیه کشوری پهناور و نیمه فئودالی بود که در آستانه ورود به دوره سرمایه داری قرار داشت . سرمایه گذاری صنعتی در روسیه داشت سن پترزبورگ و مسکو را به مرکز صنعتی تبدیل می کرد . با رشد صنعت طبقه ای جدید یعنی پرلتاریای شهری پا به عرصه وجود می گذاشت که ما الان مآ لاً می توانست به گروه متحقق سازنده انقلاب مبدل شود . ولی در اواخر قرن نوزدهم این امر به عنوان احتمالی تلقی می شد که به آینده ای دور تعلق داشت .
در روسیه ای واقعاً سنت انقلابی نیرومند وجو داشت ؛ چرا که تنها محدودی از جوامع تجربه معارضاتی را داشتند که در قرن نوزده بر ضد رژیم تزاری صورت گرفت . به ویژه از زمان قیام دسامبریست ها در سال 1825 وضعیت سیاسی کشور بسیار متززل بود . در سال 1861 تزار
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
الکساندر سرف ها را آزاد ، و (( بدین وسیله فاداری پایه دار به دهقانان را در ده های بعد برای خاندان سلطنتی تنظیم کرد )) اما در میان طبقات متوسط در حال رشد ، حالتی از برقرای گسترش یافته بود که غالباً به تشکیل سازمانهایی رادیکال می انجامید ؛ سازمانهایی که از طریق بمب گذاری یا ترتیب دادن ترورهای سیاسی نظیر قتل تزار الکساندر دوم در 1881 ضربه ای خویش را وارد می کردند . برادر بزگتر لنین به این علت که ادعا می شد در طرح نافرجام قتل تزار الکساندر سوم شرکت داشته است اعدام گردید و برخی کوشیده اند اعدام وی را به علت انقلابی شدن لنین جلوه دهند ولی این امر احتمالاً علت بعیدی است .
این گروههای مختلف اگر وجه اشتراکی با هم داشتند همان فقدان هر گونه همرای از جانب مردم بوداین گروه ها در صورت تمایل می توانستند با انفجار بمبی تزار دیوانه را به قتل برسانند اما نهایتاً اگر موفقیت در گروه امکان گرد آوردن جمعیتی نارازی بود پس عمل آنها در زمینه ای آشکار را سترون صورت می گرفت ولی این وضع در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تغییر کرد شکست در جنگ با ژاپن باعث انتشار موجی از نارضایتی گردید که به واسطه قتل عام یکشنبه خونین در سال 1905 حتی شدید تر نیز شد در سراسر کشور شورش هایی رخ داد که به اعطایی یک سلسله امتیاز از جانب تزار ، از جمله ایجاد یک مجلس موسسان به نام دوما¹ منجر گردید اگر چه بعد ها معلوم شد که این مجلس دقیقاً آن چیزی نبود که مخالفان آرزویش را داشتند ولی دست کم فتح بابی بود برای طرح تقاضاهای بیشتر در جهت تغییری که مآلاًً به سقوط
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
تزار انجامید . سرشت نظام سلطنت فردی احتمال این امر را از بین برد که آخرین تزار بتواند خود را با وضعیت جدید هماهنگ سازد.
تنها افراد معدودی از برکناری تزار متاثرشدند رژیم وی سرکوب گر، منجمدوانعطاف ناپذیر بود این حکومت برای رخنه در سازمانهای پلیسی انقلابی به طورچشمگیری از پلیس مخفی استفاده
می کرد و حتی گروههای سیاسی میانه رو نیز در چنین محیط سرکوبگرانه ای برای فعالیت علنی دچار مشکل بودند . دسته های انقلابی برای فعالیت در روسیه باید بی نهایت احتیاط می کردند چرا که تاوان قصور در مخفی نگه داشتن این فعالیت ها ، تبعید در سیبری(1) خارج ازکشور یا حتی تاوانی برتر از این ها بود در داخل این زمینه ، یعنی در متن سرکوب گر پیوسته بی قرار تر بود
که لنینیسم تا تئوری انقلاب لنین زاده شددر مورد رویکرد لنینیسم می توان دو نوع تلقی داشت نخست که می توان آن را نتیجه منطقی مارکسیسم دانست . این یقیناً همان نقطه نظری است که خود لنین داشت او خود را تجدید نظر طلب یا فردی منحرف [ از مارکسیسم ] نمی دانست دیدگاه دوم بر این باوراست لنین فردی تجدید نظر بوده است.
وی مارکسیسم را برای به کارگرفته شدن در وضعیت ضعیف روسیه دگرگون ساخت و نتیجه نهایی این عمل نسبت به نظر ات مورد قبول مارکس بوده است قطع نظر از این که کدام یک از این دیدگاههاموردپذیرش قرارگیرد،به هر حال تنها معدودی از متفکران مارکسیست با نظرات لنین برخوردی بی غرضانه داشته اندخط خاص مورد قبول وی موجد یکی از مضامین اصلی مارکسیسم
1-duma
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
معاصرشده است که البته مورد قبول همه نیست .تئوری لنینیستی انقلاب به افزودن چند قضیه به طوری مارکس و پرهیز حساب شده از چندقضیه دیکر مربوط می شود . حرف لنین اساساً این بود که در جامعه ای که سرمایه داری به طور کامل توسعه نیافته ولی در تداخل آن طبقه کارگر رو به رشدی وجود دارد در صورت برآورده شدن برخی شرایط ، وقوع انقلابی تحت رهبری پرولتاریا امکان پذیر است . این پرولتاریا برای عملی ساختن انقلاب باید در جستجوی هم پیمانانی باشد . در مورد روسیه طبقه دهقان می تواند یک هم پیمان احتمالی باشد 0 (همچنان که در مورد سایر جوامع نیز این احتمال می رود ). اما دهقانان لزوماً قادر به درک ثمرات یک انقلاب سوسیالیستی نیستند . جالب توجه آنکه حتی طبقه کارگر هم احتمال ندارد به خودی خود به حالتی از آگاهی انقلابی دست یابد . بلکه برعکس ، پرولتاریا مستعد پرورش گرایش های اتحادیه طلبانه ای است که به جای انقلاب به تقاضا هایی برای انجام اصلاحات و کسب منافع اقتصادی رهنمون می شود . لذا برای هماهنگ ساختن انقلاب ، حزب پیشتازی لازم است تا آگاهی انقلابی را به درون توده بالقوه انقلابی تزریق کند و حتی پس از سقوط رژیم قبلی نیز به هماهنگ سازی انقلاب ادامه دهد . از این راه است که توسعه سوسیالیسم صورت خواهد گرفت . تئوری انقلاب لنین در رابطه با تحلیل مارکس دو مسئله اساسی را مطرح می سازد که برای دریافت جایگاه ویژه لنین در سنت انقلابی مارکسیستی باید آنها را بررسی کرد . نخست پرسشی بسیار مهم در مورد زمان وقوع حتمی انقلاب مطرح است : آیا پیش از فراهم شدن شرایط عینی برای تحقق انقلابی که در آن پرولتاریا نقش رهبری را به عهده دارد سرمایه داری باید تا چه اندازه توسعه یابد ؟ این نخستین
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
پرسش دیگری راه می برد : انقلاب چگونه صورت می گیرد ؟ لنین امکان سازماندهی انقلاب و هدایت توده هابه سمت نتیجه پیروزمندانه مبارزاتشان باکمک یک حزب پیشرو را مطرح می کرد . درنقطه مقابل این دیدگاه می توان فرض کردکه خودانگیختگی انقلابی پرولتاریای جدید، موفقیت نهایی انقلاب راتامین خواهدکرد؛ و این دیدگاهی است که لنین کاملاً مردود می دانست .
مراحل انقلاب
مارکسیسم انقلابی بر پایه این تصور استوار است که انقلاب مرحله به مرحله پیشرفت می کند . همانطور که دیدیم در برداشت مارکس ، انقلاب به صورت تحولی از یک دوره تاریخی به دوره دیگر تعریف می شود که وجه مشخصه این دوره تازه تسلط یک طبقه جدید است . لنین با این تعریف موافق بود و می گفت :(( نشانه نخستین ، عمده و اساس انقلاب ،هم در مفهوم دقیق علمی و هم در معنای سیاسی و عملی این اصطلاح ، انتقال قدرت دولتی از یک طبقه به طبقه دیگر است )). در بین مارکسیست ها برسر این تعریف هیچ اختلافی وجود ندارد . اختلاف نظر تنها برسرچگونگی وقوع این مراحل و اینکه در هر مرحله کدام گروه ، مسلط است بروز می کند .
در مورد پیشرفت مرحله به مرحله ، دیدگاهی وجود دارد که از سوی پیروان سنت لنین و تروتسکی برچسب مارکسیسم (( عامیانه )) خورده است . این دیدگاه بر پایه تعبیر تحت اللفظی از گفته های مارکس مبتنی است . همانگونه که دیدیم مارکس ظاهراً با وضوح کامل معتقد بود که انتقال از یک دوره تاریخی به دوره ای دیگر تنها هنگامی رخ دادکه نیروهای تولیدی آن دوره
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
خاص تا عالی ترین درجه ممکن رشد یا توسعه یافته باشند و دیگر مجالی برای توسعه بیشتر این نیروها وجود داشته باشد . براین اساس ، انقلاب هنگامی رخ خواهد داد که فئودالیسم تا حد امکان خود پیشرفت کرده باشد ؛ یا در دوران سرمایه داری در هنگامی که توسعه سرمایه داری به کمال خود رسیده باشد . این پیشرفت [ سرمایه داری ] با درجه ای از رشد پرولتاریا همراه است که طی آن پیچیدگی جدید جامعه ، یعنی جنبه های فنی ، به تقسیم هرچه بیشتر کار و این نیز به نوبه خود به خود بیگانگی ، افزایش آگاهی طبقاتی و وقوع حتمی انقلاب می انجامد.
پیشرفت از هر مرحله به مرحله دیگر ، نظم و ترتیب خاصی داشت . مرحله فئودالی جای خود را به مرحله سرمایه داری می داد و این مرحله نیز مالاً جا را برای مرحله سوسیالیستی خالی می کرد . برای یک مارکسیست شکیبا در اواخر قرن نوزدهم این گفته اشاره بر آن داشت که کسانی که نماینده پرولتاریا یا بخشی از پرولتاریا در همان مرحله از رشد آن بودند باید اهداف اساسی خویش را تابع اهداف رهبران انقلاب لیبرال و بورژوا – دموکراتیک قرار می دادند ؛ انقلابی که پیش از آنکه حتی تصور انقلاب سوسیالیستی ممکن باشد باید صورت می گرفت . پرولتاریا تنها هنگامی می توانست برای رهبری انقلاب بعدی دست به قیام بزند که عصر بورژوا دموکراتیک تا نهایت نوگرایی خود رشد کرده باشد .
این دیدگاه این فرض تلویحی را در دل خود دارد که پرولتاریا به هر حال برای عملی ساختن ( یا رهبری کردن ) انقلاب بعدی آمادگی یا تحمل ندارد . اگر نیروهای تولیدی به نهایت رشد خود نرسیده باشد نمی توان واقعاً انظار آگاهی طبقاتی حاصل از رشد از خود بیگانگی را داشت .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
در حال مجموع ، حکم مارس در این مورد کاملاً آشکار بود : آگاهی طبقاتی ، یعنی درک کارگران از حالت استثمار شدگی خویش ، تابع پیشرفت نوسازی بخش اقتصادی جامعه است . براین اساس ، انقلاب تنها هنگامی رخ می دهد که زمانش فرا رسیده باشد یا به عبارت دیگر در زمانی که عالی ترین مرحله رشد سرمایه داری متحقق شده باشد .
ولی لنین مارکسیست بردباری نبود . اگر لنین این اندیشه را می پذیرفت که امکان وقوع انقلاب تا پیش از رسیدن نیروهای تولیدی به عالی ترین سطح توسعه خود وجود ندارد ، دیگر عملیاتی که برای تسخیر قدرت در روسیه صورت گرفت و وی رهبری آن را به عهده داشت هیچگاه رخ نمی داد . لوکاچ در سال 1924 مدعی بود که :
تحقق انقلاب : هسته اصلی اندیشه لنین و نقطه پیوند قطعی وی با مارکس را همین امر تشکیل می داد . چرا ماتریالیسم تاریخی به عنوان بیان مفهومی مبارزه پرولتاریا در جهت آزادی را تنها هنگامی می توان درک و صورت بندی کرد که پیشاپیش انقلاب به عنوان یک واقعیت عملی در دستور کار تاریخ قرار گرفته باشد یعنی وقتی که به گفته مارکس در بدبختی پرولتاریا گذشته از بیچارگی صرف عنصر انقلابی نیز (( که نظم قدیم را به زیر خواهد کشید )) مشاهده شود .
حرف لوکاچ کاملاً ساده است . لنین متوجه بود که جنبش انقلابی یی که خود وی نیز جزو آن بود باید هر موقعیتی را به مجرد بروز مغتنم شمارد . هنگام تغییر قرن ، امکان انقلاب در روسیه رو به افزایش بود . نحوه برخورد با این امکان ، مسئله ای حیاتی بود که رو در روی گروه های انقلابی با اعتقادات سوسیالیستی قرار داشت .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
لنین در یکی از مهم ترین آثار خود به مسئله مراحل مختلف روند انقلابی پرداخته است وی موافق بود که انقلاب باید مراحله به مرحله تحقق یابد و قبول داشت که پیش از وجود امکان وقوع یک انقلاب سوسیالیستی باید تنقلابی دموکراتیک صورت گیرد . او حتی ضرورت انقلاب بورژوا دموکراتیک را هم رد نمی کرد . وی به عنوان یک مارکسیست سنتی قبول داشت که انقلاب بورژوا یی برای پرولتاریا سودمند است . اما آنچه که لنین به نفعش استدلال می کرد مسئله نقش فعال پرولتاریا در ایجاد جایگاه مناسب خود در انقلاب آینده بود . اگر بورژوازی انقلاب را رهبری می کرد پرولتاریا نمی توانست صرفاً با اصلاحاتی به زندگی خود ادامه دهد که بورژوازی در صورت در دست داشتن رهبری انقلاب ممکن بود به انجام آنها مبادرت ورزند . بنابراین در حالی که طبق ادعای سایر مارکسیست ها پیشگویی کرده بود که انقلاب باید از طریق مساعی بورژوازی به پیش رود و لذا پرولتاریا باید در حاشیه بایستد ، لنین بحث را یک مرحله پیش تر می برد :
مارکسیسم به پورلتاریا نمی آموزد که از انقلاب بورژوازی برکنار بماند ، از شرکت در آن سرباز زند ، و اجازه دهد که رهبری این انقلاب به دست بورژوازی بیفتد؛ بلکه برعکس می آموزد که این انقلاب به فعالترین وجهی مشارکت جوید برای دموکراسی منطقی پرولتاریا یا عزمی راسخ به مبارزه برخیزد و برای به فرجام رساندن انقلاب خود بجنگد.
لنین بورژوازی را برای براندازی تزار و ایجاد برنامه ای که در بردارنده اصلاحات مورد درخواست پرولتاریا باشد طبقه ای ناکارآمد می دانست . در این کشور نیمه فئودالی چگونه می شد
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
از بورژوازی که با عنصر فئودال در پیوند بود امید براندازی تزار را داشت ؟ که از نظر لنین پاسخ ساده بود : نمی شد چنین امیدی داشت .
لنین معتقد بود که برای مبارزه پیروزمندانه با نیروهای تزاری ،(( تنها خلق )) به حد کافی قدرتمند است . هر چند آشکار بود که پرولتاریا برای انجام این مقصود بیش از حد کوچک است ولی اگر این گروه با بقیه جمعیت استثمار شده پیوند می یافت می تواند موفق گردد. اگر می شد چنین اتحادی را پی ریخت سرنگونی تزار حتمی بود . همانطور که لنین می گفت ،(( پیروزی قعطی انقلاب بر تزاریسم عبارتست از دیکتاتوری انقلابی و دموکراتیک پرو لتاریا و دهقان است )). او توجه که این انمقلاب یک انقلاب سوسیالیستی نخواهد بود بلکه صرفاً نسبت به انقلاب بورژوازیدموکراتیک که پرولتاریا در آن مشارکتی ندارد به وجهه بهتری انقلاب سوسیالیستی نهایی را تسهیل خواهد کرد (( تنها پرولتاریا می تواند مبارزی ثابت قدم در راه دموکراسی باشد . پرولتاریا می تواند رزمنده ای پیروز مند برای دموکراسی باشد تنها با این شرط که در مبارزه انقلابیش توده های دهقان نیز به آن بپیوندند)).
بدین ترتیب لنین منکر نیاز به پیشرفت از خلال مراحل یا دوره های مختلف نبود .
اختلاف نظر لنین با بسیاری از مارکسیست ها در این بود که [به عقیده وی ] پرولتاریا باید دقیقاً از آغاز مبارزات انقلابی نقش فعالی داشته باشد . این امر ممکن – و در واقع ضروری- بود وعلت آن عمدتاً این بود که بورژوازی برای دموکراتیک کردن جامعه کارایی نداشت . لنین تنها متفکری نبود که در این زمان از فعال بودن کارگران طرفداری می کرد . تروتسکی نیز موعظه گر چنین
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
طریقی بود . اما تروتسکی حتی از لنین هم جلوتر رفته بود . تروتسکی در نظریه انقلابی پیگر خویش استدلال می کرد که با (( با رشد سرمایه داری ، پرولتاریا نیز رشد می کند و قدرتمند می گردد . )) معنی این سخن این نیست که کارگران تا زمان رسیدن سرمایه داری به مراحل نهایی خود در انتظار بمانند تا پس از آن بتوانند زمام امور جامعه را به دست گیرند . عکس ، تروتسکی اعتقاد داشت که کارگران در جامعه ای که از لحاظ اقتصادی واپستگر است خیلی زود تر می توانند به قدرت دست یابند تا در یک جامعه پیشرفته . وی این اندیشه را که کارگرن باید تا فرا رسیدن نوبتشان در انتظار باقی بمانند بلاطل می شمورد :
تصور اینکه دیکتاتوری پرولتاریا به نحوی از انحاء و به طور خود به خود وابسته به توسعه و منافع فنی یک کشور است از پیشداوری های ماده گرایی از پیشداوری های (( اقتصادی )) است که تا سر حد مهلکی ساده شده است . این دیدگاه هیچ نقطه اشتراکی با مارکسیسم ندارد .
او عقیده داشت که وضعیت خاص روسیه چنان است که (( پیش از آنکه سیاستمداران لیبرالیسم بورژوازی از شانس آشکار سازی کامل استعداد حکمرانی خویش استفاده کنند )) پرولتایا می تواند مهار جامعه ای را به دست گیرد .
نقطه اختلاف لنین و تروتسکی در مورد نقشی بود که دهقانان باید ایفا می کردند لنین از دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان طرفداری میکرد ولی تروتسکی وظیفه (( انقلابی کردن )) جامعه را به دوش کارگران می گذاشت از همین روند (( انقلابی کردن)) مستمر بود که عنوان (( انقلاب پیگیر )) استنتاج شد . دهقانان تنها د رصورتی مشمول ای روند خواهند شد که نسبت به خط
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
کارگران صادق باشند لنین در نزدیکی های وقوع انقلاب روسیه شیوه تفمر تروتسکی را پذیرفت و این تغییر در دیدگاه اولیه خویش را با پافشاری معمول خود بر قابلیت عمل و انعطاق پذیری تاکتیکی توجیه کرد . وی در سال 1917 دریافت که اغلب دهقانان نه با طبقه کارگر ، بلکه با بورژوازی (( گرائیده بود )) لنین دیگر نمی توانست از دیکاتوری مشترک پرولتاریا و دهقانان یعنی (( کلماتی که دیگر بی معنی شده اند )) طرفداری کند .
رویدادهای اویل سال 1917 نیز نظریه لنین را دستخوش تغییرات دیگری ساخت . همانطور که دیدیم لنین به نفع یک انقلاب دموکراتیک استدلال می کرد که کارگران در آن مشارکت داشته باشند و نه انقلابی که در آن طبقه کارگر در پشت صحنه به انظار بایستند اما وقتی لنین از تبعید طولانی خویش به روسیه بازگشت دریافت که عملاً انقلابی رخ داده است بورژوازی و بقای لیبرالی اشرافیت فئودال را هرچند به نحو نامطئن در قدرت باقی گذاشته است . بسیاری از سوسیالیستها استدلال می کرد که کارگران باید فعلاً به حکومت جدید همکاری نمایند و چشم انداز اصطلاحاتی را بپذیرند که زندگی کارگران را بهبود می بخشید و پایه های آن نوع جامعه ای را پی ریزی می کرد که نهایتاً پرولتاریا باید آن را به میراث می برد . سرمایه داری مسیر عادی خویش را می پیمود و پرولتاریا تا سطحی که در آن بتواند انقلاب بعدی را رهبری کند به بلوغ رسید . لنین این اندیشه را در تزهای آوریل باطل شمرد . او این تزها را درست پس از آنکه از تبعید گاه خود در سوئیس وارد پروگراد شد عرضه داشت . لنین استدلال می کرد که کارگران
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
باید بی درنگ قدرت را تسخیر نمایند . وی این دیدگاه را با تکیه بردیدگاه سنتی مارکس مبنی براینکه انقلاب باید مرحله به مرحله پیش رود توجیه می کرد . لنین مدعی بود که :
ویژگی خاص وضعیت فعلی روسیه آن است که این کشور در حال گذار از مرحله نخست انقلاب – که به لحاظ نقسان آگاهی طبقاتی و سازماندهی پرولتاریا قدرت را در دستان بورژوازی قرار داده است – به مرحله دوم آن می باشد که طی آن باید قدرت در دستان پرولتاریا و فقیرترین بخش دهقانان جای گیرد .
لنین ابتدا به نفع مشارکت ورهبری نهائی پرولتاریا در انقلاب دموترایک استدلال کرده بود . اما وقتی انقلاب فوریه رخ داد باید موضوع خود را از نو مورد ارزیابی قرار می داد وی تنها در صورتی می توانست ادامه تهییج کارگان را توجیه کند که آنان دلیلی برای شورش می داشتند این نیز تنها در صورتی شدنی بود که انقلاب به مرحله پیشرفت تری ارتقاء می یافت . بنابراین عملاً لنین طول مدتی را که تصور می شد باید بین مراحل مختلف انقلاب فاصله باشد کاهش داد و دو انقلاب را بیش از آنچه هر کس ممکن می پنداشت به هم نزدیک کرد . او استدلال می کرد که روسیه انقلاب بورژوا دموکراتیک را به پایان رسانده است و دلیلی وجود نداردکه تا برپایی انقلابی تحت رهبری کارگران بیش از این در انتظار بماند .
بدین ترتیب لنین دو اندیشه بدیع به تصور مراحل انقلاب افزود نخست ، وی مدعی بود وی که کارگران باید در همه مراحل انقلاب و نه صرفاً در مرحله انتهایی آن شرکت جویند چرا که نمی توان به بورژوازی در مورد عملی ساختن انقلاب دموکراتیک اعتماد کرد این سخن اساساً بدان
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
معناست که لازم نیست برای انقلاب سیاسی به انتظار انقلاب اقتصادی بایستیم . دوم ، با توجه به وجود پرولتاریابی عظیم و دارای آگاهی سیاسی و اجتماعی ، دیگر لازم نبود مراحل انقلاب آنچنان که سایر سوسیالیستها می پنداشتند از هم فاصله داشته باشند .برعکس ، همین که کارگران در موقعیتی سیاسی برای تصرف قدرت قرار گرفتند – خواه به عالیترین مراحل سرمایه داری رسیده باشیم را باید قدرت را به چنگ آورند.(1)
1- دکتر بشیریه حسین ک ریشه های دیکتاتوری و دموکراسی ص 158 نشر آگاه 1379 .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
فصل ششم
مدل تئوری مارکس در باب انقلاب
تئوری انقلاب مارکس
از خود بیگانگی
آگاهی طبقاتی
فرجام انقلاب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مدل و تئوری مارکس در باب انقلاب
سنت انقلابی مارکس احتمالاً ازهمه مکاتب اندیشه انقلابی مهم تر است اهمیت این مکتب دست کم تا حدودی از این علم ریشه می گیرد که (( بنیانگذار )) آن کارل مارکس بزرگترین اندیشمند اجتماعی سیاسی قرن نوزدهم می باشد مارک در داخل سنت کلاسیک جامعه شناسی ، اساسی ترین چار چوب واحد را برای تآملات سیاسی و فرهنگی در اختیار ما می گذارد . به احاظ حجم چشمگیر آثار مارکس و نیز تقاسیر نوشته شده بر گفته های حقیقی یا فرض وی مانه با تحلیل یک فرد بلکه با تحلیل جمعی از اندیشمندان روبه روییم و این خود موجب ناآرامی ذهن می شود . با وجود این که اعضای این جمع عموماً در باور اساسی خویش با هم شریکند ولی در موضوعات حساس ، اختلافاتی در میان آنها وجود دارد . گاهی اوقات تعیین این که کدام [ تفسیر و تلقی از ] مارکس در دست بررسی است حقیقتاً دشوار می نماید .
تاکر مدعی است که (( به عنوان شکلی از آئین سوسیالیستی … مارکسیسم از اندیشه انقلاب تفکیک ناپذیر است ))، اما تنها در یک تجزیه و تحلیل دقیق از آثار بیشماراست که تئوری [مارکس در باب]انقلاب چهره خود را آشکار می سازد البته مارکس تئوری انقلاب خویش را این جا و آنجا به طور مشخص مطرح ساخته است . از جمله مشهورترین این موارد بیانه حزب کمونیست است که مطالعه آن برای هر پژوهشگر انقلاب ضرورت دارد . این بیانیه تنها یک رساله ایدئولوژیکی نیست بلکه مقاله ای جامعه شناسانه نیز هست . مارکس پس از آن ، در مقدمه خود
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
کتاب در آمدی بر نقد اقتصاد سیاسی به شکل بسیار مجمل و فشرده کیفیت روند تحول جامعه را ترسیم نموده است از همین جا نخستین دشواری در مطالعه تئوری انقلاب مارکس پیش می آید،[ چرا که ] باید در میان آثار بیشماری که مارکس نگاشته است کندو کاو کرد ، (( مارکس مبلغ )) و (( مارکس نظریه پرداز )) را کنار گذاشت ودید که مارکس درباره چرایی و چگونگی انقلاب چه اندیشه ای دارد .
دیگر مسئله دشوار آفرین ، وجود رشته وسیع گروههای مارکسیست یا اندیشه ورزان در سنت مارکس است . آروان ¹ خاطر نشان ساخته که (( ارائه اندیشه های اصلی مارکس چندان دشوار تر از ارائه افکار محوری منتسکیو² یا کنت³ نیست صرفاً اگر این چندین میلیون مارکسیست نبود هیچ پرشی درباره اندیشه های اصلی مارکس یا آن چه کانون تفکری وی را تشکیل می دهد وجود نداشت ))[4] . شاید آرون درمورد سادگی اندیشه مارکس اقرار کرده باشدولی اساس حرفش صحیح است . لنینیست ها ، استا لینیست ها ، تروتسکیست ها و پیروان اومانیسم مارکسیستی که نمونه اعلایش روزالو گزامبورگ است همگی مارکسیست را شناخته می شوند . وانگهی سوسیالیست ها و آنا رشیست ها ی رنگارنگی هم وجود دارند که مایلند به عنوان بخشی از سنت مارکسیستی در نظر گرفته شوند . خوشبختانه هیچ یک از گروههای مارکسیست درباره جنبه های بنیادین آن چه را که می توان مدل انقلاب مارکس نامید اختلاف ندارند . اجزای تشکیل دهنده مکانیسم ویژه این مدال ، عموماً تنها با اندکی تفاوت ، موجود پذیرش همه آنهاست . مفهوم از خود بیگانگی 5 و آگاهی طبقاتی 6 با همه طرح های مارکسیستی انقلاب هماهنگی دارد . اختلاف ها فقط زمانی بروز می کند که با تعریف عملی این مفاهیم روبه رو می شویم .
6-classconsciousness 1-a contributionto a critiPueofpoliticaleconaleconomt 2- aron 3-montespuieu 4- comte 5- alienation
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
انقلاب در سنت انقلابی مارکسیت دست کم از سه طریق خود را متجلی می سازد . نخست ، اگر اندیشه مارکس در باب انقلاب به عنوان یک تئوری انقلاب محسوب شود آنگاه عدم توافق را در رابطه برخی قضایا و تعریفی می توان یافت که اجزای این تئوری را تشکیل می دهند : آ یا تعاریف مورد استفاده مارکس از ((طبقه ))و (( از خود بیگانگی )) به کار تجزیه و تحلیل که در خور عصر ما باشد می خورد ؟ ثانیاً ، اگر مدل انقلاب مارکس به عنوان یک مدل تعلیلی تلقی شود ، آنگاه پرسش ها گرد مساله شرایط لازم و کافی دور می زند . آیا مدل مارکس یک مدل تعلیلی است کامل است ؟ آیا این مدل همه عواملی را که ناگزیر به انقلاب می انجامند در بردارد؟ یا این که مارکس تنها شرایط لازم ، یعنی ساختار اساسی جامعه پیش از وجود امکان وقوع انقلاب را ارائه نموده است ؟ اگر چنین باشد ، این به عهده نظریه پردازان انقلابی مانند لنین و مائو خواهد بود که شرایط کافی کامل کننده این حلقه تعلیلی را ارائه نمایند .
یک برداشت سوم [ هم هست که ] به جای تئوری ، مدل مارکس از انقلاب را مورد کندو کار قرار می دهد . این مدل دارای یک ساختار است اما عملاً فاقد هر گونه محتوایی است .محتوای مدل هنگامی به دست می آید که آن را بررسی موارد مختلف تحول انقلابی به کار بریم . از خلال همین جریان که تئوری های مختلف ، از یک مدل استنتاج می شود . برداشت های لنینیستی و مائو ئیستی از جمله فرضیه های (( معتبری )) هستند که می توان در نظر گرفت . سایر تئوری ها نسبتاً آزموده شده شامل برداشت لوگزامبورگ یا تلقی های جدید تری است که کاسترو در کوبا بسط
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
داده و چه گوارا و دبره در آمریکای لاتین منتشر ساخته اند . مدل مارکس در این حالت به دلیل قضایای مختلفی که ممکن است در تحلیل انقلاب به کار رود به طرز خاصی انعطاف پذیر می شود . از طریق کاربست همین سومین برداشت است که تحول سنت انقلابی مارکس را پی خواهیم گرفت . مدل انقلابی مارکس مدل کاملاً ساده ای است ، چرا که به جای مدل چند علتی ، یک مدل تک علتی است . منظور از این سخن آن است که به جای دسته گوناگونی از عوامل که علت [وقوع ] انقلاب می باشند مارکس تنها یک عامل – هر چند عامل وسیع و کلی – را مشخص می سازد . این عامل همان ترتیبات ساختاری اجتماعی ((باعث)) توسعه روابط اجتماعی معینی می شود و از این ((علل)) ترتیبات طبقاتی خاص منبعث می گردد . در هر جامعه در طبقه اصلی وجود خواهد داشت . یک طبقه ، حکومت و استثمارمی کند و طبقه دیگر مورد حکومت و استثمار قرار می گیرد . اعضای طبقه استثمار شده ، از ارزش های مسلط و / یا شیوه های انجام امور (( بیگانه )) می شوند و عاقبت ، گروه بزرگی را تشکیل می دهند که به واسطه آگاهی طبقاتی مشترک یعنی آگاهی از موقعیت مشترک خویش ، با هم [ به یک سو ] رانده می شوند . هر گاه طبقه استثمار شده به حد کافی نیرومند گردد طبقه حاکم را بر خواند انداخت و خود به جای گروه پیشین ، گروه حاکم جدیدی را تشکیل خواهد داد این طرح از جامعه و تحول انقلابی را می توان به شیوه زیر به نمودار کشید .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مدل و تئوری انقلابی مارکس
آن چه جامعه شناسی مارکس را از جامعه شناسی (( بورژوایی)) روزگار وی متمایز می سازد تاکید مارکس در دگرگونی اجتماعی است . تمام دانش اجتماعی مارکس در ارتباط با این اندیشه قرار داشت که جامعه اساساً بی ثبات و در حال تحول است و به عنوان یک ساختار منسجم یا مجموعه ای از ساختارهای منسجم قابل شناخت نیست . همانگونه که میلز گفته است:
جامعه شناسان جزئیات محیط اجتماعی خرد را مطالعه می کنند . مارکس همین قبیل جزئیات را مطالعه کرد ولی البته در داخل ساختار کل جامعه . جامعه شناسانی که تنها اندکی از تاریخ آگاهی دارند . حداکثر به مطالعه تمایلات زود گذر تاریخی می پردازند [اما] مارکس مطالب تاریخی را با مهارت فوق العاده ای مورد استفاده قرار می دهد و تمامی دوران های تاریخ را به عنوان واحد مطالعه خویش بر می گزیند . ارزش های جامعه شناسان معمولاً آنها را به سوی قبول جامعه خویش به شکل بسیار زیباتر از آن چه هست می کشاند [ولی] ارزش های مارکس وی را به اعتراض نسبت به ریشه ، پیکره ، و شاخه های جامعه خود بر می گزیند . جامعه شناسان مشکلات جامعه را صرفاً مواردی از (( اختلال سازمانی)) می انگارند [ ولی ] مارکس این مشکلات را به مثابه تنا قضات سرشته شده و با ساختار موجود جامعه می بیند . جامعه شناسان اجتماع خویش را چونان [ موجودیتی] مستمر در یک مسیر تحولی و بدون گسست های کیفی در ساختار آن می بینند [ اما ]
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مارکس در آینده این جامعه یک گسست کیفی می بیند [ بدین معنی که ] شکل جدیدی از جامعه و در حقیقت عصری جدید از طریق انقلاب در شرف تحقق است .
تئوری انقلاب مارکس نهایتاً از مدل جدلی وی در موردجامعه استنتاج می شود . یک مدل جدالی براین فرض پایه می گیرد که وجه مشخصه جامعه مبارزه مداوم میان گروه هاست . این مدل اساساً مدلی است که در آن (( تخاصم و جدال بر حسب روابط اجتماعی واقعی و مشخص تبیین می شود . با تجزیه و تحلیل انواع خاص روابط اجتماعی می توان دریافت که چرا موقعیت های انقلابی بروز می کنند . با افزون قضایای ویژه مارکس به این مدل است که تئوری انقلاب مارکس به دست می آید .مارکس می گفت جامعه بر پایه ساختار اقتصادی یا وجه تولید خاص خود استوار است . از همین رو مکرراً از مارکس به عنوان یک جزمی گرای اقتصادی یاد می شود و این نظر گاهی است که چنان که خواهیم دید ، محتملاً نمایانگر ساده سازی مفرط موضع مارکس می باشد . وی می گفت :انسانه در طول حیات خویش وارد روابط معینی می شوند که ضروری و مشتق از اداره آنهاست [ یعنی ] روابط تولیدی ای که با مرحله معینی از توسعه نیروهای تولیدی مادی آنها مطابقت دارد . جمع کل این روابط تولیدی ، ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده حقیقی ای تشکیل می دهد که روی آن یک روبنای حقوقی و سیاسی بر پا می شود و از اشکال معینی از آگاهی اجتماعی نیز با آن مطابقت دارد .بنابر این هر جنبه از اجتماع را باید بر حسب این که چگونه ساختار اقتصادی را در خود منعکس می سازد مورد بررسی قرار دارد . این قاعده در
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
مورد هر یک از افراد جامعه نیز راسخ است . همان طور که آوینری می گوید (( فرد را مفهوماً
نمی توان از زمینه اجتماعی اش تفکیک کرد: مطابق تعریف ، هر حکم معنی رادای درباره یک فرد باید همزمان در مورد محیط وی نیز صادق باشد )) مارکس متوجه بود که در جامعه عوامل دیگری غیر از ساختار اقتصادی هم وجود دارد که می تواند به عنوان عامل تشکیل دهنده آگاهی فرد در جامعه به حساب آید . برای نمونه ، دولت را می توان چنان عامل را تصور کرد که به روح وروان اعضای جامعه شکل می بخشد .
ولی مارکس تلقی دولت به عنوان ساختاری جدا و مستقل را باطل میداند .[ به عقیده وی ] حتی دولت هم چیز بیش از انعکاسی از ساختار اقتصادی نیست .
نکته دوم در شیوه تجزیه و تحلیل مارکس ، تفکیک جامعه به طبقه هاست ، به گفته آوینری (( از دید مارکس عامل تعییین کننده در تشکیل جامعه سیاسی ، تمایز طبقاتی است)). در تحلیل مارکس طبقات بازتاب مالکیت سرمایه اند : آنان در جامعه صاحب سرمایه اند طبقه حاکم و ومسلط را تشکیل می دهند و آن دسته که هیچ سرمایه ای از خو ندارند طبقه تحت سلطه و استثمار شده را . بنابراین دولت و سرمایه در ارتباط تنگا تنگ با هم قرار دارند . بر اساس نظر مارکس ، دولت بازتاب روابط مالکیت و بنابراین بازتاب اختلافاتی طبقاتی است . دولت ابزار طبقه حاکم بر استیلا و استثمار است : عملاً وسیله خشونت و کنترلی است که استفاده از آن تنها برای طبقه حاکم مجاز است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
از نظر مارکس حرکت تاریخ ، نوعی تحول انقلابی است . همان گونه که مطرح شد پایه اساسی هر جامعه را شیوه تولید و آرایش طبقات آن تشکیل می دهد. شیوه تولید در دوران باستان ، کاربرده بود . برده در آن دوران کالایی قابل انتقال از یک مالک به مالکی دیگر بود . در عصر فئو دالیته ، سرف به زمین وابسته بود ولی جزو اموال زمین دار محسوب نمی شد . وی دستمزدی از مالک زمین دریافت نمی کرد بلکه ، برعکس این زمین دار بود که از وی باج می گرفت . در عوض باج ، به سرف اجازه داده می شد مقداری از غذایی را که خود کشت می کرد برای خویش نگهدار . در جامعه بورژوایی نو ، کارگر (( نه به ملک تعلق دارد و نه به زمین ، ولی هشت ده، یا پانزده ساعت از زندگی روزانه وی به کسی تعلق دارد که آن ساعت را خریداری می کند )) عملاً کارگر بخشی از وجود خویش را به مثابه یک کالا به سرمایه دار که صاحب ابزار تولید است می فروشد.
بنابراین هر عصر و دوره خاصی بر اساس وجه تولید آن دوره سه دوره ای که مارکس مشخص ساخته است از این قرار است :
1- دوران باستان که در آن شیوه تولید ، کار برده بود
2- جامعه فئودالی که در آن شیوه تولید ، کار سرف بود.
3- جامعه بورژوازی نو که در آن شیوه تولید عبارت از کار در قبال مزد است .
پس برای مارکس (( یک اتقلاب اجتماعی عبارت است از تغییری در وجه تولید به همراه تغییر متعاقبی در کلیه عناصر فرعی بافت اجتماع)) . انقلاب به حرکت یاگذار از یک عصر خاص به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
عصر جدید بعدی اشاره دارد . هر چند مارکس اصطلاح (( انقلاب ))را برای هر قیامی به کار برده است ولی معنای اصلی این واژه را باید در اندیشه تغییر شیوه تولید که مشخصه هر عصری است یافت . به ظاهر ، مارکس درباره زمان وقوع انقلاب نسبتاً صراحت داشته است . وی می گفت :(( یک نظم اجتماعی هرگز پیش از رشد همه نیروهای تولید که در آن نظم ، محلی از اعراب دارند فرو نخواهد پاشید ؛ و روابط جدید و برتر تولید هیچ گاه پیش از آن که مادی موجودیت آنها در درون جامعه کهن به حد کامل نرسد به منصه ظهور نخواهد رسید)) . این عبارت برای پژوهشگران انقلاب در سنت مارکس ، به نحو خاصی مشگل آفرین شده است و این نکته ای است که جلوتر به آن باز خواهیم گشت . کافی است یاد آور شویم که ظاهراً مارکس حقیقی اذعان دارد که انقلاب پیش از وجود همه شرلیط خاصی که وی مشخص ساخته است وقوع نخواهد یافت . تنها حضور آن دستهاز شرایطی که مارکس مطرح ساخته می تواند ماشه انقلاب را بچکاند ، زیرا وجود همین شرایط است که مردم را به سوی درک واقعی واقعیت خویش و دریافت این مطلب سوق می دهد که تنها اقدام مشترک آنان موقعیت یاد شده را تغییر خواهد داد . همان طور که خود مارکس در جایی دیگر گفته است : (( جامعه … در حقیقت باید نخست نقطه عزیمت انقلابی خویش [ یعنی ] موقعیت ، روابط و شرایطی را که تنها تحت آن ، انقلاب نو جداً امکان و قوع می یابد خلق کند )) با وجود این تصریح آشکار مارکس ، تشخیص مرحله ای که جامعه در آن برای وقوع انقلاب (( آماده )) است معضلی است که مارکسیست ها را از زمانی که خود مارکس در این باره دست به قلم برد خود مشغول داشته است . با دقت در این
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
موضوع که کدام کشورها انقلابی تحت رهبری کمونیست ها را تجربه کرده اند معضل بسیار پیچیده رخ می نماید زیرا این جوامع از نظر تکنولوژیک و اقتصادی جوامع پیشرفته ای نبوده اند .
[ بحث درباره ] شرایط لازم انقلاب ، بخشی قابل ملاحضه ای از آثار مارکس را به خود اختصاص داده است ولی شدید ترین علاقه وی متوجه همان دوران خاصی است که وقتی آثارش را می نوشت در حال ظهور بود . این دوران سرمایه داری بود که تحت استیلای بورژوازی در حالرشد قرار داشت . مطابق دیدگاه مارکس در خصوص جامعه ، حضور بورژوازی در حال رشد ، تخاصم طبقاتی را از میان نمی برد بلکه تنها (( شرایط جدید سرکوب )) را گسترش می داد ولی مارکس مدعی بود که دوران سرمایه داری باعث بروز تغییر عمده ای نسبت به دوران های پیش از خود شده است :
با وجود این ، دوران ما یعنی بورژوازی این ویژگی اختصاص را داراست . [ یعنی ] تضاد طبقاتی را به شکل ساده ای در آورده است . کل جامعه ، هر چه بیشتر و بیشتر ، به دو جناح بزرگ متخاصم ، به دو طبقه بزرگ که مستقیماً روی در روی هم قرار گرفته اند [ یعنی به طبقات ]بورژوازی و پرولتاریا تقسیم شده است .
بورژوازی خود به عنوان طبقه ای انقلابی محسوب می شد که پیوسته موقعیت موجود در جامعه را تغییر می داد . هم چنین همین طبقه بود که مسولیت ریشه کن ساختن قالب ها و بقایا ی کهن گذشته را بر عهده داشت و هر گونه اثر به جا مانده از جامعه فئو دال هم که پیشتر ظهور یافته بود جزو این جنبه های ریشه کن بود . وانگهی ، بورژوازی ابراز تولید یعنی تکنولوژی خاص
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
صنعت آن دوره را مستمراً دستخوش تحول انقلابی می نمود . این امر یکی از عوامل عصر حاضر است که پیامدهای بیشماری دارد ؛ حاصل این دگرگون ساز ی انقلابی و مستمر جامعه ، رشد بذرهای انقلاب آینده بود .
نقطه عطف دوران بورژوازی توسعه سرمایه است ؛ سرمایه ای که چونان ((یک رابطه اجتماعی تولید یعنی رابطه تولید بورژوازی )) تلقی می شود . پس عملاً در دوران بورژوازی ،(( تنها رابطه ای که انسانها را به هم پیوند می دهد پرداخت پولی است )) . اما این سرمایه یا پرداخت پولی تنها در جامعه ای امکان پذیر است که نیروی کار موجود باشد ، زیرا (( سرمایه مستلزم وجود کارگر مزدبگیر است و کارگر مزدبگیر نیز مستلزم وجود سرمایه؛ این دو به طور متقابل شرط وجود یکدیگرند )) . این مهمترین نکته ای است زیرا همین جاست که می توانیم طبقه دیگری را که در جامعه رشد می کند تشخیص دهیم . فرضیه مارکس این بود : (( به نسبتی که بورژوازی یعنی سرمایه رشد می کند به همان میزان طبقه کارگر جدید یا پرولتاریا توسعه می یابد ؛ طبقه ای از کارگرانی که تنها تا آن زمان قادر به زندگی کردن اند که کاری پیدا کنند و یافت کار نیز تنها تا آن زمان امکان پذیر است که نیروی کار ایشان باعث افزایش سرمایه گردد)) وی در جایی دیگر می گوید :
رشد پرولتاریا ی سنتی عموماً مشروط به رشد بورژوازی صنعتی است . تنها تحت حکومت بورژوازی است که پرولتاریا حیات ملی چشمگیر خویش را که انقلاب وی وی را به سطح یک انقلاب ملی ارتقاء می دهد به دست می آورد . و فی حد ذاته وسایل جدید رهایی انقلابی خویش
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
را در فرآیند . تنها حکومت بورژوازی [ است که] ریشه های مادی جامعه فئودالی را بر میکند و زمینه ای را که صرفاً بر پایه آن [وقوع ] یک انقلاب پرولتاریایی امکان پذیر است همواره می سازد . مارکس به ترکیب ارگانیک سرمایه که به صورت ((نسبت سرمایه ثابت به سرمایه متغیر )) تعریف می شود اشاره می کرد. سرمایه ثابت شامل سرمایه گذاری در کارخانه و مواد اولیه و نیز استهلاک سرمایه ثابت است . چنین سرمایه ای از آن رو ثابت می خوانند که بخش نسبتاً ایستای هزینه نهایی فرآورده تولیدی را تشکیل می دهد . از سوی دیگر، سرمایه متغیر به آن بخش از سرمایه اطلاق می شود که برای [ پرداخت ] . دستمزدها و یا عبارت دیگر برای خرید کالایی که کارگران به فروش می رسانند صرف می گردد و بدین لحاظ به آن صفت متغیر داده اند که به عنوان بخشی از هزینه تولید ، پیوسته در حال تغییر است . سود عبارت است از عایدی سرمایه دار از محل فروش تولیدات که بیشتر از مجموعه سرمایه ثابت و متغیر باشد .
اما از آن جا که سرمایه ثابت رقم ثابتی دارد لذا افزایش و کاهش سود عملاً وابسته به میزان حقوقی است که کارگر در یافت می کند . کارگر کالای خود [یعنی ] نیروی کار خویش را در ازای دستمزد معینی به فروش می رساند اما وی به وجود آورنده ارزشی است که افزون بر میزان واقعی دریافتی اش می باشد . تفاوت میان ارزش (( کالای)) وی [ یعنی نیروی کارش ) و ارزش چیزی که تولید می کند ارزش اضافی خوانده می شود . سرمایه دار به افزایش سود خود علاقمند است در حالی که کارگر چون هزینه زندگیش بالا می رود علاقمند است که میزان دریافتی خویش را افزایش دهد . اما از آنجا که آهنگ رشد بهای کالاها( به واسطه تمایل سرمایه دار به
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
کسب حداکثر سود ) بیش از نرخ رشد میزان دست مزدهاست لذا به همین نسبت ، فقر کارگر نیز فزونی می گیرد . با رشد طبقه کارگر یا پرولتاریا وضعیت تر شدن موقعیت کارگر می توان آغاز انقلاب آینده را تشخیص داد . مارکس، پرولتاریا را به منزله مکانیسم از میان برداشتن جامعه خصومت آمیز ی می دید که انسان همواره می شناخته است . با رشد مرحله عصر بورژوازی ، پرولتاریا،این آخرین(( طبقه استثمار شده )) نیز (( از خود بیگانه تر )) می شود . بنابراین از خود بیگانگی گامی اساسی در مسیر رسیدن به انقلاب است .
از خود بیگانگی
از خود بیگانگی مضمونی است که دراغلب آثارمارکس حضوردارد ولی به این مفهوم به تازگی بسیار بیشتر از گذشته مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته است خواه این مفهوم را به نام خاصی از خود بیگانگی بنامیم یا با اصطلاحات دیگری چون تقسیم کار به آن اشاره کنیم به هر حال مارکس به تاثیرات شیوه خاصی از تولید یعنی تاثیرات شیوه سرمایه داری بر کارگر علاقمند بود . گرچه نوشته های نسبتاً گسترده ای درباره مساله از خود بیگانگی وجود دارد ، اما در اینجا این موضوع را به شکل ساده و بدان سان که به [بحث] تئوری انقلاب مربوط می شود مورد بحث قرار خواهیم داد. اسراییل سه گونه شرایط اجتماعی را که باعث ایجاد روند از خود بیگانگی می شود مشخص ساخته است . نخستین مورد شرایطی است که (( انسان و نیروی کار وی به یک کالا مبدل می شود کارگر کار خویش را به سرمایه دار که دست اند کار امر انباشت سرمایه بیشتر است
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
(( می فروشد )) سرمایه متغیر با دستمزد کارگر باید به طور نسب پائین اشته باشد . مارکس می گفت (( سود تنها به سرعت افزایش می یابد که قیمت کار یا دستمزدهای نسبی ، دقیقاً به همان سرعت کاهش یابد بنابراین حتی در صورت رشد دستمزدهای حقیقی نیز ارزش نسبی آنها پیوسته رو به کاهش است . بدین ترتیب در اینجا می توان تناقضی یافت .(( اگر سرمایه به سرعت رشد کند دستمزدها هم بالا خواهد رفت [ اما سود سرمایه با شتاب غیر قابل مقا یسه ای سریعتر از دستمزده افزایش می یابد موقعیت مادی کارگر بهبود یافته است ولی به بهای [ از دست رفتن ] موقعیت اجتماعی او . بدین ترتیب آن شکافت اجتماعی که وی را از سرمایه دار جدا می سازد وسیع تر شده است)) .
عامل دوم درروند از خود بیگانگی ، عامل تقسیم کار است . همگام با پیچیده تر شدن جامعه و توسع تکنولوژی در آن نقش فرد کارگر هر چه محدود تر می گردد به دین ترتیب از کارگری به همراه با گروهی از همکارانش در یک کارگاه برای سوار کردن اجزای یک اتومبیل به کار مشغول است به فردی می رسیم که در پشت خط مو نتاژ به انتظار اتومبیلی ناتمام ایستاده است تا پیچی را محکم و محل اتصالی را جوشکاری کند [ اما ] هم چنان که مارکس می گفت :
نظر به کاربرد وسیع ماشین آلات و به لحاظ [ اعمال] تقسیم کار ، کار پرولترهمه جزابیت فردی خود را برای وی از دست داده است . او [= پرولتر ] به زائده ماشین تبدیل می شود و از وی انتظار ساده ترین بی تنوع ترین و سهل الحصول ترین مهارت می رود بر این اساس، هزینه تولید یک کارگر تقریباً به طور آن دسته از وسایل معیشتی محدود می گردد که وی برای زنده ماندن و تکثیر
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
نوع خود بدان ها نیاز دارد … بنابراین به همان نسبت که بر خصلت نفرت انگیز بودن کار افزوده می شود ، دست مزدها کاهش می یابد تنها این نیست ، بلکه به همان میزان که استفاده از ماشین و اعمال تقسیم کار فزونی می گیرد به همان میزان سنگینی کار مشقت بار نیز ، خواه با طولانی کردن ساعات کار یا افزایش کار مطالبه شده در عرض زمان مشخص ، یا با افزایش سرعت ماشین ها و … افزایش می یابد .
این مشکل بر هر کس با یک نواختی خاص یک کار تکراری سرو کارداشته است آشکار است . جالب توجه آن که سرمایه داران نو هر چه بیشتر به این مساله واقف شده است و کوشیده اند تا این مشگل را از طریق اعطای نقش خلاق تری در تولید به کارگران اصلاح نمایند . تولید کنندگان اتومبیل در سوئد که با کم کاری و غیبت غیر موجه [ کارگران ] روبرو بودند به نحو خاصی کوشیده اند تا از طریق گیرا تر ساختن کار ، بر این قبیل مشکلات غلبه نمایند . مدیریت امیدوار است که با تقسیم کردن کارگران به دست هایی که به جای جزء کوچکی از تولید ، ساخت کلی فرآورده را به عهد دارند علاقمندی نسبت به کار [ در کارگران ] افزایش یابد . همین شیوه در بسیاری از کارخانه های تولید وسایل الکترونیک به کار گرفته شده است .
سومین دلیلی که اسراییل برای خود بیگانگی فراینده کارگران بر می شمارد[ مساله ] مالکیت خصوصی است . کارگر اشیایی را قابل استفاده می کند و می سازد ، اما این اشیاء به مالکیت خود وی در نمی آید . بنابراین ثمره کارگر مانند خود کار صرفاً یک کالاست . بدین ترتیب (( وقتی مارکس می گوید که شرایط تولیدی موجود ، کارگر را عاری از انسانیت می سازد منظو رش آ ن
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است که با محروم سا ختن کارگر از فر آ ور ده های ناشی از فعا لیت خلاق و خو د آ گا هانه خویش وی صر فا کا رکر دهای شبه حیوانی بیو لوژیک خود را حفظ خو اهد کرد بدین تر تیب در تئو ری مارکس ، از خود بیگانگی فر ایندی است که به وا سطه آ ن اعضای طبقه کا رگر ، خود را چیزی بیش از کالایی در مجموعه کلی اشیاء نمی بیند . همراه با پیشر فت هر چه بیشتر جامعه سر ما یه داری از لحاظ تکو لوژی ، فقر نسبی[ طبقه کا رگر ] تدا وم کا رگر با این حس رو به حاکی از دست دادن انسانیت و نقش [ خود ] به پیرامون خویش می نگرد و در می یابد که سایر کارگران نیز در وضعیتی مشابه با او هستند . و حال آنکه در همان زمان که کارگر به طور نسبی تهیدست تر می شود گروه دیگر یعنی بورژوازی به طور نسبی در حال ثروتمند تر شدن است . در این مرحله است که ویژگی دوم تئوری مارکس یعنی آگاهی طبقاتی مطرح میشود.¹
آگاهی طبقاتی
طبقات بر اساس مالکیت سرمایه تعریف می شوند . کسانی که دارای سرمایه اند استثمارگران، و آن عده که فاقد سرمایه اند در زمره استثمار شدگان می باشند . ولی طبقه بهرهده تا پیش از آنکه اعضایش به استثماری که متحمل می شوند وقوف یابندهیچ گونه نقشی سیاسی خاصی ندارد. این
1- ایسشون سیاروش ک :نظریه بیگانه گر مارکس ص 208 نشر مرکز 1380
مساله بسیار مهمی است ، زیرا در مدل مارکس(( طبقات تا زمانی که در برخوردهای سیاسی به عنوان گروه هایی متشکل شرکت نکنند طبقه ای را تشکیل نمی دهند )) . گروههای متشکل نیز تازمانی که خود افراد از موقعیت مشترک خویش آگاه نگردند ایجاد نخواهد شد . این مطلب
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
لزوماً بدان آن معنی نیست که افراد طبقه وقتی برای نخستین بار به هم مب پیوندند نسبت به هدف مشترک خویش که در تئوری مارکس انهدام دولت موجود و بنابراین انهدام بورژوازی است وقوف کامل دارند بلکه اعضای طبقه کارگر همنگامی که از وضعیت مشترک خویش مطلع شوند تازه شروع به بسط چنین اهداف مشترکی خواهند کرد . مطابق تئوری مارکس در آغاز دوران بورژوازی ، کارگران در جامعه (( هنوز توده نامنسجمی را تشکیل می دهند که سراسر کشور پراکنده و به واسطه رقابت متقابل [ میان ] خویش دچار تفرقه اند )) کارگران آنگاه که برای شرایط زندگی بهتر به مبارزه می پردازند نفعی برای خود بدست نمی آورند.بر عکس آنان ، به تحلکیم قدرت بورژوازی که هنوز مشغول انهدام بقایای عصر پیشین است کمک می کنند. ولی با قطعی ترشدن رشد صنعتی ، کارگران نیز در مراکز بزرگ صنعتی مجتمع می شوند . به واسطه دور اقتصادی [ با طلی] که زندگی کارگران را تحت تاثیر خود دارد ، شرایط برای کارگران با سرعت بیشتری به وخامت می گراید . بر این اساس ، آنان اتحادیه هاو انجمن های صنفی تشکیل می دهند و مبارزه با بورژوازیرا آغاز می کنند . [در این مبارزه ] کارگران معمولاً با شکست روبرو می شوند ولی به تدریج طعم پیروزی را برای دوره های کوتاهی می چشند و این نیز تنها اشتهای آنان را برای پیروزی های بیشتر تحریک می کند .
بورژوازی دیر یا زود مجبور می شود امتیا زاتی از قبیل ساعات کار کمتر یا شنا سایی احزاب کا رگران را برای این طبقه کارگر [ اکنون ] از خصلت مبا رزاتی بیشتری بهره مند است قائل شود . اما در واقع ، بورژوازی تا هنگامی که موقیعتش غیر قابل تدا وم نشده باشد فقط همین اندازه
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
امتیاز می دهد و بس .[ ولی ] بورژوازی با اعطای هر امتیازی صرفاًکنترل خود را بر اوضاع اجتماعی ضعیف تر می سازد . بنا براین وقتی طبقه حاکم احساس کند که به شکل غیر قابل قبولی در حال نا توان شدن است سرکوب بیشتری صورت خو اهد گرفت . تا آ نجا که به طبقه کا رگر مربوط می شود (( پس از هر انقلابی که [خود] مشخص کننده مرحله پیشرفته تری در مبارزه طبقاتی است خصلت کاملاً سرکوبگرانه قدرت دولتی به شکل هر چه بارزتری خود را نمایان می سازد )).
با فرا رسیدن مرحله بحرانی ،[ نگاه] مارکس بر شمار آن دسته از اعضای سابق طبقه حاکم متمرکز می گردد که به تدریج به طبقه کارگر در شرف پیروزی محلق می شوند. اما حتی با این ملحق شوندگان جدید به مبارزه (( از جمیع طبقاتی که امروز رو درروی بورژوازی ایستاده اند تنها پرولتاریاست که یک طبقه واقعاً انقلابی است )).
دستیابی به موفقیت انقلابی صرفاً با گروه کوچکی از افراد که به مخالفت با اولیای حاکم بپردازند ممکن نیست . (( دوران حملات غافلگیرانه و انقلابی که به وسیله اقلیت های کوچک آگاه در راس توده هایی نا آگاه صورت می گرفت سپری شده است . وقتی مسئله تغییر و تحولی کامل مطرح است ، خود توده ها نیز باید در آن دخیل باشند . باید خودشان پیشاپیش دریافته باشند که موضوع چیست ، و ( با جسم و جان خویش ) خواهان چه چیزی هستند )).
هر چند مارکس را کراراً فردی معتقد به جبر اقتصادی می خوانند ولی این امر احتمالاً نمایانگر ساده سازی افراط آمیز دیدگاه واقعی مارکس در باب توسعه آگاهی انقلابی و رشد جنبش انقلابی
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
است . با وجودی که مارکس معتقد بود هیچگونه وجه ماشین مانندی در مورد حرکت تاریخ وجود ندارد با این حال کیفیت رشد آگاهی انقلابی موضوعی است که هیچگاه به طور کامل بدان پرداخته نشده است . مارکس هنگام تشریح رویدادهای فرانسه در فاصله سال های 1848 و 1851 علت عدم آمادگی پرولتاریا را هم فقدان شرایط عینی مناسب در [ دوران ] توسعه نیافتگی بورژوازی می دانست و هم عدم در پرولتاریا از رسالت تاریخی خویش . وی می نویسد :
همین که [ قیام ] بر پا باشد طبقه ای که منافع انقلابی جامعه در آن متمرکز گردیده است ماده و محتوای فعالیت نقلابی را مستقیماً در موقعیت خویش می یابد : دشمنانی که باید قلع و قمع شوند ، اقداماتی که به حکم نیازهای مبارزه دیکته شده است و باید انجام گیرد ؛ پیامدهای نیازمند های این طبقه آن را پیش می راند . این طبقه به هیچ گونه بررسی نظری پیرامون وظیفه خویش دست نمی زند [اما] طبقه کارگر فرانسه به این سطح نائل نشده بود . این طبقه هنوز توانائی به انجام رساندن انقلاب خویش را نداشت .
پس از شکست کمون پاریس در سال 1871 وی نوشت که طبقه کارگر (( می داند که برای رها ساختن خویش و به همراه آن عینیت بخشیدن به شکل برتری از جامعه ، که جامعه کنونی به واسطه نهادهای اقتصادی خود به طرز مقاومت ناپذیری به سوی آن گرایش دارد ، باید از دل مبارزه طولانی و از میان یک سلسله فرایندهای تاریخی که محیط و انسانها را دگرگون می سازد گذر کند )). بدین ترتیب در اینجا باوری وجود دارد مبنی براینکه حتی اگر شرایط عینی فراهم باشد ، یعنی عصر بورژوازی به مرحله بالائی از توسعه رسیده باشد پیش از آنکه انقلاب بتواند متحقق
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
گردد باید شرایط ذهنی نیز فراهم شود. شرایطی ذهنی نیز برحسب رشد آگاه طبقاتی تعریف می شود که نه فقط حائز گستردگی است بلکه با سازماندهی نیز می انجامد. اما رشد این آگاهی ، خود وابسته به گرایش های ترقی خواهانه بورژوازی است . رشد بورژوازی به عنوان طبقه اصلی (( انقلاب آفرین )) است که رشد طبقه کارگر را ممکن می سازد ؛ و این طبقه است که عاقبت طبقه بورژوازی را که رشد و توسعه طبقه کارگر وابسته به موجودیت آن است نابود خواهد ساخت .(1)
فرجام انقلاب
ار زش های خاصی که مارکس به عنوان یک اومانیست بدانها معتقد بود در جریان تحلیل دوره پس از سقوط بورژوازی و تشکیل نهائی که از جامعه بسیار مشخص تر می گردد. انسان ها ، رها شده از ستیزه جویی و دشمنی هایی که از جامعه طبقاتی ریشه می گرفت این امکان را می یابند که هماهنگ با یکدیگر به زندگی بپردازند . تعریف مارکس [ از انقلاب ] نه تنها به نابودی شیوه پیشین تولید که موجد ساختار روابط اجتماعی خاصی است بستگی دارد ، بلکه با برقراری دوران
جدید ی هم که فارغ از شیوه ستیزه طبقاتی است ارتباط دارد . اما دوران گذرا از جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی دوران حساسی است که متاسفانه مارکس تنها بسیار کوتاه به آن پرداخته است . ولی اهمیت آ‹ را نباید دست کم گرفت . بررسی این دوران گذرا مولفه اساسی تفسیر
1- کوهن، استانفورد، ک تئوریهای انقلاب مترجن علی رضا طیب تهران قومس 1380
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
لنینیستی مارکس در هنگام اعمال تئوری وی برمورد روسیه و نیز بخش مهم نظریه مائوئیستی [ انقلاب ] به هنگام بررسی (( پرولتری شدن)) جامعه چین را تشکیل می دهد .
این دوران گذرا باید بردیکتاتوری پرولتاریا مبتنی باشد . این نکته نخستین بار در نامه ای مطرح شد که مارکس در آن تشریح مسائلی پرداخت کرد که خود معتقد بود در آثارش به انجام رسانده است . وی نوشت :
نوآوری من عبارت بود از اثبات اینکه :1. وجود طبقات تنها با دوره های تاریخی مشخص در توسعه تولید بستگی دارد .2. مبارزه طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می شود .3. این دیکتا توری فی نفسه تنها [ دوران] گذری است به مرحله از میان رفتن همه طبقات و رسیدن به یک جامعه بی طبقه .
وی بعدها نوشت که (( میان جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی ، دوران گذارانقلابی از یکی به دیگری قرار دارد . هماهنگ با این تحول ، یک دوران گذرا سیاسی هم وجود دارد که طی آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نخواهد بود )).
یکی از نتایج انقلاب و حرکت به سمت جامعه کمونیستی ، نابودی نهائی دولت است . دولت ، روی هم رفته چیزی بیش از ابزار طبقه حاکم برای سرجای خود نگه داشتن طبقه کارگر نیست . وقتی هیچ طبقه ای وجود نداشته باشد دیگر دلیلی برتداوم حیات دولت نخواهد بود زیرا دولت صرفاً انعکاسی از ساختار طبقاتی است .
بررسی اندیشه های انقلابی و اجتماعی مارکس
اما در دوره بلافاصله پس از تسخیر دولت توسط پرولتاریا ، بقایای نظم کهن هنوز وجود خواهد داشت ، زیرا ((تحول آنی )) اعضای طبقه بورژوازی امری نامتحمل است . براین اساس ، پرولتاریا حکومت خواهد کرد ولی [ ضمناً ] باید مراقب همه دشمنان طبقه کارگر [ هم ] باشد و این دشمنان همان بقایای بورژوازی هستند . تنها هنگامی که عناصر بورژوادر جامعه از میان رفته باشد دولت ، یعنی ابزار سرکوب ، نیز از بین خواهد رفت . تعارضات مربوط به همه دورانها ی پیشین نیز به دلیل منسوخ شده شیوه های تولید شاخص هر یک از این دوران ها از میان خواهد رفت . (( به جای جامعه کهن بورژوازی با طبقات و تضادهای طبقاتش ، جامعه ای خواهیم داشت که در آن رشد آزاد هر فرد شرط آزاد همگی افراد است )).
144