موضوع :
بررسی نظریات مارکس در جامع شناسی
زندگی نامه :
شناسنامه : کارل مارکس Karl Marx
نام کامل : کارل هاینریش مارکس
مکتب : سوسیالیسم
زادروز : ۵ مه ۱۸۱۸
زادگاه : تریر، پروس،
تاریخ مرگ : ۱۴ مارس ۱۸۸۳
محل مرگ : لندن, بریتانیا،
متاثر از :
هگل، لودویگ فوئرباخ، آدام اسمیت،
ریکاردو، ژان ژاک روسو
اثرگذار بر :
فریدریش انگلس، ولادمیر ایلیچ لنین،
رزا لوکزامبورگ،آنتونیو گرامشی، منصور حکمت
آثار کارل مارکس:
1- خانواده مقدس (1845) 2- تز دکترا:«درباره تفاوتهای فلسفه طبیعی دموکریتوس با اپیکوری» 3- فقر فلسفه (1847) در جواب و انتقاد شدید از کتاب «فلسفه فقر» اثر پرودن 4- مانیفست کمونیست (1848) 5- نبرد طبقاتی در فرانسه 6- هجدهم برومر لویی بناپارت (1852) 7- نقد اقتصاد سیاسی (1859) 8- کوششی در جهت نقد اقتصاد سیاسی (طرح نوشت سرمایه) (1859) 9- جلد اول سرمایه (1867) 10- جنگ داخلی در فرانسه (1871) 11- ایدئولوژی آلمانی (؟) 12- نقد برنامه گوتا
اندیشه های موثر بر مارکس:
اندیشه مارکس تحت تاثیر انواع جریانهای فکری اروپا بود مثل: روشن اندیشی فرانسوی و آلمانی، ایده آلیسم آلمانی به ویژه ایده آلیسم هگل، سنت انتقادی هگلیان جوان، بینش انسان شناختی فوئرباخ، اندیشه اجتماعی فرانسوی و به ویژه نسخه سن سیمونی آن و اقتصاد سیاسی بریتانیایی (آدام اسمیت).
اندیشه ها و یافته های علمی او:
توازن متغیر نیروهای متضاد تضاد دیالکتیک
نظریه طبقاتی
نظریه از خود بیگانگی
به نظر مارکس، جامعه از توازن متغیر نیروهای متضاد ساخته می شود. بر اثر تنش ها و کشمکشهای این نیروها، دگرگونی اجتماعی پدید می آید. بینش مارکس مبتنی بر یک موضع تکاملی بود به نظر او ،نه رشد آرام ،بلکه نبرد، موتور پیشرفت است.ستیزه،مولد همه چیزهاست و کشمکش اجتماعی فراگرد تاریخی را تشکیل می دهد.
توازن متغیر نیروهای متضاد ( تضاد دیالکتیک)
تا زمانی که این نیازهای اساسی برآورده نشوند، کشمکش انسان با طبیعت همچنان ادامه خواهد داشت. انسان یک حیوان همیشه ناخرسند است. هر گاه که نیازهای اصلی او برآورده شوند نیازهای تازه ای پدید می آیند و همین تولید نو به نو نیازها، خود نخستین عمل تاریخی است. همین که انسان ها راه هایی برای ارضای نیازهای پیشین شان پیدا می کنند؛نیاز های تازه ای سربلند می کنند.
همین که انسان ها در مسیر تکاملی شان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر می گذاردند، برای برآورده ساختن نیازهای نخستین ثانوی شان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز می شوند. به محض آن که تقسیم کار در جامعه بشری پدید می آید، این تقسیم کار به تشکیل طبقات متنازع می انجامد. همین طبقات اند که بازیگران اصلی در صحنه نمایش تاریخ اند.
مارکس تقسیم کار را مانند دورکیم نمی بیند . او می گوید بعد از تقسیم کار یک گروه دارای ابزار تولید و گروهی فاقد آن هستند. یعنی گروهی خادم و گروهی مخدوم است. بنابر این نتیجه تقسیم کار جامعه ای درگیر و متعارض است؛درحالیکه دورکیم تفسیم کار را مولد اخلاق و همبستگی های اجتماعی از نوعی جدید در جامعه ای همبسته و منظم می داند.
مارکس و تقسیم کار
تفکر مارکس با اندیشه های کنت بسیار متفاوت است
از نظر اگوست کنت، تکامل نوع بشر در اصل از تکامل افکار یا روح انسان منتج می شد، حال آن که مارکس تکامل اوضاع مادی بشر را موضوع کارش قرار می دهد و به شیوه های گوناگون ترکیب اجتماعی انسانها برای تامین وسایل زندگی شان می پردازد.
از نظر مارکس روابط حقوقی و صورت حکومتی را نه باید از روی خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشری دریافت. بلکه این ها ریشه در اوضاع مادی زندگی دارندونه در پیشرفت ذهن بشر،اندیشه ای که اگوست کنت و برخی دیگر از فلاسفه از جمله هگل مطرح کرده بودند.
تضاد دیالکتیک
مارکس معتقد به تضاد دیالکتیک – تحقق نتایج ناخواسته یا متضاد از کنش ها – نیروهای تولید در درون هریک از شیوه های تولید است. بر اثر تضاد ها و تنش های موجود در چهار چوب ساختار رایج اجتماعی، روابط اجتماعی تازه ای تحول می یابند و این روابط به نوبه خود به تضادهای موجود دامن می زنند.
برای مثال، شیوه های نوین تولید صنعتی به تدریج از بطن جامعه فئودالی پدید می ایند و به بورژوازی که بر این شیوه های نوین تولیدی نظارت دارد اجازه می دهند که با چیرگی طبقاتی که بر نظام فئودالی تسلط داشتند به گونه موثری مبارزه کند.همین که کفه شیوه تولید بورژوازی سنگینی کافی و موثری پیدا کند؛روابط فئودالی را که خود در بطن آن به بار آمده است در هم می شکند."ساختار اقتصادی جامعه سرمایه داری از درون ساختار جامعه فئودالی برخاسته است.فروپاشیدگی ساختار فئودالی،عناصر ساختار سرمایه داری را آزاد می سازد" به همین سان، شیوه تولید سرمایه داری، طبقه پرولتاریا یا کارگران کارخانه را پدید می آورد.همین که این کارگران آگاهی طبقاتی پیدا کنند؛ تنازع بنیادی شان را با طبقه بورژوا تشخیص می دهند و برای برانداختن رژیمی که ضامن بقای سرمایه داری است، دست به دست هم می دهند."پرولتاریا حکم محکومیتی را که مالکیت خصوصی با خلق پرولتاریا برای خود صادر کرده است،به اجرا می گذارد". بنابر این از نظر مارکس صورت های نوین اجتماعی و اقتصادی در زهدان صورت های پیشین، به صورت دیالکتیکی شکل می گیرند.
مارکس و جامعه گرایی
مارکس همانند کنت و دورکیم یک فیلسوف جامعه گرا است . از نظر او این جامعه است که به انسانها شکل می بخشد.نکته بنیادی در نظرهای مارکس این است که انسانها در جامعه زاده می شوند و جامعه روابط مالکیت را پیش از زاده شدن آن ها تعیین می کند. این روابط مالکیت به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می انجامد.
همچنان که انسان نمی تواند خود پدر خویش را برگزیند ؛ در گزینش طبقه اش نیز اختیاری ندارد. ( تحرک اجتماعی گرچه از سوی مارکس باز شناخته شده بود، اما بر تحلیل او نقش چندانی را بازی نمی کند ) همین که یک انسان بر حسب تولدش به طبقه ویژه ای باز بسته می شود و به محض آن که او یک ارباب فئودال یا سرف، یک کارگر صنعتی یا سرمایه دار می گردد، شیوه رفتار ویژه ای نیز به او اختصاص داده می شود. همین نقش طبقاتی ماهیت انسان را به گونه موثری مشخص می سازد.
از نظر مارکس انسان در طبقات زائیده می شود و نفش طبقاتی او انتسابی است.مارکس در پیشگفتار کتاب سرمایه نوشته بود که "در اینجا با افراد تنها به عنوان تشخص مقوله های اقتصادی و تجسم روابط و منافع ویژه طبقاتی سروکار پیدا می کنیم."مارکس در این اظهار نظرها عملکرد متغیرهای دیگر را انکار نمی کند، بلکه بر نقش طبقاتی به عنوان نقش تعیین کننده تاکید می کند.
تقسیم جامعه به طبقات
تقسیم جامعه به طبقات، جهان بینی سیاسی، اخلاقی، فلسفی و مذهبی گوناگون را پدید می آورد، جهان بینی هایی که روابط طبقاتی موجود را بیان می کنند و بر آن گرایش دارند که قدرت و اقتدار طبقه مسلط را تحکیم یا تضعیف کنند. به هر روی طبقات ستمکش گرچه دست و پای شان را چیرگی ایدئولوژیک ستمگران بسته است.
اما با این همه برای نبرد با آن ها ایدئولوژی های ضد ایدئولوژی حاکم را نیز به وجود می آورند. در دوران انقلابی یا پیش از انقلاب برخی از نمایندگان طبقه مسلط تغییر جهت می دهند بدین سان که برخی از صاحبنظران بورژوا که خود را به سطحی ارتقاء داده باشند که بتوانند از جهت نظری مسیر کل جنبش را دریابند به طبقه پرولتاریا روی می آورند .
نظریه طبقاتی
مارکس بر این نظر است که تاریخ جوامعی که تاکنون موجود بوده اند تاریخ نبردهای طبقاتی است بنابراین نظر، جامعه بشری همین که از حالت ابتدایی و به نسبت تمایز یافته اش بیرون آمد پیوسته منقسم به طبقاتی بوده است که در تعقیب منافع طبقاتی شان با یکدیگر برخورد داشته اند. به نظر مارکس منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که همین منافع به دنبال می آورند ،تعیین کننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخی اند.
تحلیل مارکس پیوسته بر این محور دور می زند که چگونه روابط میان انسان ها با موقعیت شان در ارتباط با ابزارهای تولید شکل می گیرند یعنی این روابط به میزان دسترسی افراد به منافع نادر و قدرت های تعیین کننده بستگی دارند. او یادآور می شود که دسترسی نابرابر به این منابع و قدرتها در همه زمانها و شرایط به نبرد طبقاتی موثری نمی انجامد بلکه مارکس تنها این نکته را بدیهی می داند که امکان درگیری طبقاتی در ذات هر جامعه تمایز یافته ای وجود دارد زیرا که یک چنین جامعه ای میان اشخاص و گروههایی که در درون ساختار اجتماعی و در رابطه با ابزار تولید پایگاههای متفاوتی دارند؛ پیوسته برخورد منافع ایجاد می کند.
تعریف طبقه از نظر مارکس :
طبقه مجموعه ای از اشخاصی است که در سازمان تولید کارکرد یکسانی انجام می دهند. اما پیدایش یک طبقه خودآگاه و متمایز از مجموعه افراد سهیم در یک سرنوشت مشترک به شبکه ای از ارتباطات، تمرکز توده های مردم، دشمن مشترک و نوعی سازماندهی نیاز دارد.
تعریف دولت از نظر مارکس:
دولت صورتی است که افراد طبقه حاکم در قالب آن منافع مشترکشان را بیان می دارند. افکار طبقه حاکم، همان افکار حاکم بر جامعه اند. پس قدرت سیاسی و ایدئولوژی برای سرمایه داران همان کارهایی را انجام می دهند که آگاهی طبقاتی برای طبقه کارگر . اما این قرینه تنها جنبه ظاهری دارد. به نظر مارکس عرصه اقتصادی همیشه قلمرو تعیین کننده و سرنوشت ساز است که در آن بورژوازی همیشه قربانی همان رقابتی می شود که در ذات شیوه سرمایه داری نهفته است.
سرمایه داری می تواند آگاهیی را بپروراند اما این آگاهی همیشه یک آگاهی دروغین و بی ریشه در نظام سرمایه داری است. از این رو بورژوازی نه به عنوان یک طبقه، نه دولت بورژوا و نه ایدئولوژی بورژوازی می تواند در خدمت فراگذشتن از نفع شخصی در جهان بورژوایی به درستی به کار آید. لذا هر گاه که شرایط اقتصادی آماده گردد و طبقه کارگر همبستگی یابد و به منافع مشترک خود اگاه شود و با نظام فکری شایسته ای برانگیخته گردد و با دشمنان نامتحدش رو به رو شود حاکمیت بورژوازی راهی به جز نابودی ندارد. همین که کارگران آگاه شوند که از فراگرد تولید بیگانه اند، طنین سپری شدن عصر سرمایه داری درانداخته می شود.
نظریه از خود بیگانگی
به نظر مارکس تاریخ نوع بشر جنبه ای دوگانه دارد، یعنی از یک سوی تاریخ نظارت آفریننده انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر تاریخ از خودبیگانگی هر چه بیشتر انسان است. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می شود که در آن انسان ها تحت چیرگی نیروهای خود آفریده شان قرار می گیرند و این نیروها به عنوان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند.
به عقیده مارکس همه نهادهای عمده جامعه سرمایه داری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خودبیگانگی اند وانگهی این جنبه های گوناگون از خود بیگانگی وابسته به یکدیگرند. به نظر مارکس از خود بیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد.
زیرا انسان به عقیده او گذشته از هر چیز دیگر یک انسان سازنده است. بر خلاف صورت های دیگر از خود بیگانگی، از خود بیگانگی اقتصادی نه تنها بر اذهان انسان ها بلکه در فعالیت های روزانه شان نیز رخ می نماید. از خود بیگانگی مذهبی تنها در عرصه آگاهی و در زندگی درونی انسان رخ می دهد، اما از خود بیگانگی اقتصادی به زندگی واقعی باز بسته است و از همین روی بر هر دو جنبه مادی و معنوی زندگی تاثیر می گذارد.
از خود بیگانگی در قلمرو کار چهار جنبه دارد: انسان از محصولی که تولید می کند، از فراگرد تولید، از خودش و سرانجام از اجتماع همگنانش، بیگانه می شود.
کمونیسم
کمونیسم از ریشه لاتینی «کمونیس» به معنای «اشتراکی» گرفته شده است که غایت آن مالکیت اشتراکی همه دارایی هاست مانند جامعه اسپارت باستان (البته در حد ابتدایی). از لحاظ تاریخی، کمونیسم خیلی پیش از پیدایش مارکسیسم پیشینه دارد. مارکس می گفت:«جامعه برای گذر از سرمایه داری به «مرحله عالیِ» کمونیسم باید از مرحله سوسیالیسم بگذرد تا آن که اصل «از هرکس به قدر توانایی اش و به هر کس به قدر نیازش» به جای اصلِ «به هر کس به قدر کارش» که شعار سوسیالیسم است، بنشیند».
تعریف کمونیسم در بیانیه بیست و دوم کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال 1961 عبارت است از:«کمونیسم یک نظام بی طبقات است با مالکیت همگانی وسایل تولید و برابری کل اعضای جامعه؛ در چنین نظامی رشد همه جانبه مردم با رشد نیروهای تولیدگر از راه پیشرفت دائمی علوم و فنون همراه خواهد بود و منابع ثروت عمومی برای همه به فراوانی جوشان خواهد بود و اصل بزرگِ از هرکس به قدر توانایی اش و به هر کس به قدر نیازش، تحقق خواهد یافت
مفهوم از خودبیگانگی
اندیشه های روسو در «رساله ای درباره نابرابری» شاید نخستین سرچشمه مفهوم از خود بیگانگی باشد. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می شود که در آن انسانها تحت چیرگی نیروهای خود آفریده شان قرار می گیرند و این نیروها به عنوان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند. انسان در همه نهادهایی که گرفتارش شده است با از خود بیگانگی رو به روست اما به نظر مارکس از خود بیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد.
زیربنا و روبنا
زیربنای هر جامعه، نظام اقتصادی و نیروهای تولیدی و مناسبات طبقاتی ناشی از آن می باشد. روبنا: نهادهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی می باشد. روبنا دو وجه دارد.1 شکلهای حقوقی و نهادی اجتماعی، یعنی دولت و دستگاه قضایی و سیاسی .2 ایدئولوژی، یعنی مجموعه باورها و اندیشه های اخلاقی، سیاسی، دینی و فلسفی که در خدمت توجیه شکلِ نهادیِ جامعه اند و به ویژه در خدمت توجیه نظام مالکیت. به نظر مارکس، میان زیربنا و روبنا رابطه علت و معلولی کمابیش یکسویه وجود دارد و هر تحول انقلابی در زیرینا به تحول انقلابی در روبنا می انجامد. (یعنی برای پیدایش یک انقلاب در جامعه اول باید در اقتصاد جامعه انقلاب شود بعد در دیگر زمینه ها
مارکسیسم نو
عنوانی است برای آرای پیروان «مکتب فرانکفورت»، فیلسوفانی چون هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و همچنین برخی از هواداران چپ نو و دیگر تفسیرگران مارکس که از سنت مارکسیسم-لنینیسم بریده و به خود مارکس روی آورده اند. ریشه این بازگشت به سرچشمه های اندیشه مارکس، در آثاری چون «تاریخ و آگاهی طبقه ای» اثر گئورگ لوکاچ (1885-1971) دیده می شود. البته مارکسیسم نو بیشتر یک گرایش علمی و دانشگاهی بوده و در عمل سیاسی تاثیر چندانی نداشته است.
منابع :
1- کوزر، لوییس، زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی، ترجمه محسن ثلاثی، انتشارات علمی، تهران، چاپ دوازدهم، 1385.
2- راسل، برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندری، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ 2، جلد 3، 1351.
3- گردر، یوستین، دنیای سوفی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، تهران، چاپ دوازدهم، 1388.
4- آشوری، داریوش، دانشنامه سیاسی، انتشارات مروارید، تهران، چاپ هفدهم، 1388.
5- سینگر، پیتر، مارکس، ترجمه محمد اسکندری، انتشارات طرح نو، تهران، چاپ دوم، 1387.
6- مارکس، کارل، هجدهم برومر لویی بناپارت، ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز، 1387.
منابع :