بسمه تعالی
فلسفه طبیعت در غرب
مقاله تهیه شده برای درس مبانی نظر معماری منظر
در دوره کارشناسی ارشد معماری منظر
دانشکده هنرهای زیبا. دانشگاه تهران
نیمسال دوم تحصیلی 82 ـ 1381
استاد درس: آقای دکتر منصوری
محقق: مریم صالحپور
فهرست مطالب
ـ مقدمه
ـ فلسفه طبیعت پیش از سقراط
ـ فلسفه طبیعت بعد از سقراط
ـ فلسفه قرون وسطایی (قبل از رنسانس)
ـ فلسفه طبیعت در دوره رنسانس
ـ فلسفه طبیعت بعد از رنسانس
ـ فلسفه طبیعت در دوره باروک
ـ عصر روشنگری
ـ فلسفه طبیعت در دروه رمانتیسم
ـ طبیعت گرایی
ـ منابع
مقدمه
نخستین فلاسفه یونان را طبیعت گرا می دانند. زیرا آنها بیش از همه به طبیعت و رویدادهای طبیعی توجه داشته اند. امروزه بسیاری از مردم کم و بیش معتقدند که در زمانی نا معلوم باید همه چیز از هیچ به وجود آمده باشد. این اعتقاد در میان یونانیان آن ایام چندان متداول نبود. آنان به دلایلی بر این باور بودند که از همان بدو امر "چیزی" وجود داشته است. آنچه یونانیان را بیشتر به خود مشغول کرد.این مسئله بود که آب چگونه به ماهی مبدل شده است و خاک بی جان از چه طریق به درختان سر به فلک کشیده و گلهای رنگارنگ تبدیل می شود. فلاسفه یونانی همگی بر این اعتقاد بودند که باید ماده اولیه مشخصی موجب تمامی تغییرات شود. و این تصور مطرح بوده که ماده ای اولیه باید وجود داشته باشد که در اثر آن تغییرات طبیعی صورت پذیرد.
فلسفه طبیعت پیش از سقراط
نخستین فیلسوفان به دنبال تغییرات ظاهری بوده اند. آنها سعی داشته تا به قوانین ای جاودانه در طبیعت دست یابند. و آنچه را که در طبیعت رخ می داد از طریق طبیعت توضیح دهند. این روش و تفکر که مربوط به پیش از سقراط می باشد. بر می گردد به سه فیلسوف از شهر میلتوس، طالس1 این فیلسوف یونانی آب را ماده اولیه همه چیز می دانست. زمانی که طالس در مصر به سر می برد. دقیقاً به حاصلخیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانه نیل توجه داشته و دیده است که چگونه پس از هر بارندگی قورباغه ها و کوهها پیدا می شده اند. علاوه بر این شاید طالس درباره تبدیل آب به یخ و بخار و تبدیل دوباره آنها به آب نیز فکر کرده باشد. سرانجام طالس به این نتیجه رسید که همه چیز پر از خدایان است و به این ترتیب طالس تصور می کرد که جهان همه از نیروهای محرک نامریی است. مسلماً منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده است و به خدایان سروده های هومر ارتباطی ندارد.
فیلسوف دیگر یونانی که آناکسیماندروس2 نام دارد. اعتقاد داشته است . که جهان ما تنها یکی از جهان های بیشمار است. و این جهان های بیشمار از ماده ای جاودان پدید آمده است ، به آن باز می گردند. منظور از ماده جاودان را نمی توان درک کرد ولی مسلماً وی بر خلاف طالس به ماده ای مشخص اشاره ندارد. شاید منظور او این باشد که آنچه به وجود آمده است باید متفاوت از به وجود آورنده اش باشد و از آنجا که هر چه به وجود بیاید، فانی است. پس باید به وجود آوردنده اش جاودان باشد. تا همه چیز بتواند از آن پدید آید و به آن باز گردد. بدین ترتیب روشن است که این ماده اولیه نمی تواند همین آب معمولی باشد.
سومین فیلسوف مقیم شهر میلتوس، آناکسیمنس1 نام دارد که او هوا را ماده اولیه همه چیز می دانست. آناکسیمنس آب را شکل غلیظ شده هوا می دانست. البته او معتقد بود که اگر آب غلیظ تر شود به خاک مبدل خواهد شد. شاید توجه او در این مورد به خاکی جلب شده بوده است که پس از آب شدن یخها بر روی زمین نمایان می شد. از سوی دیگر او معتقد بود که با رقیق شدن هوا، آتش به وجود آمده است. و به این ترتیب به اعتقاد آناکسیمنس خاک و آب و آتش از هوا بوجود آمده اند.
این سه فیلسوف اهل میلتوس معتقد بودند که همه چیز از یک ماده اولیه به وجود آمده است. اما این که چگونه می توان تصور کرد که ماده ای بتواند ناگهان تغییر یابد و به چیز دیگری تبدیل شود به عنوان " مسئله تغییر" مطرح شد . در حدود سال 500 قبل از میلاد فیلسوفی به نام پارمنیدس2 معتقد بود که هر چه هست ، همیشه بوده است. او معتقد بود که هر چه در جهان وجود دارد، همیشه وجود داشته است و هیچ چیز نمی تواند از هیچ به وجود آمده باشد و آنچه هست نمی تواند به هیچ مبدل شود.
برای پارمنیدس روشن بود که طبیعت همواره دستخوش تغییرات دایمی است . او می توانست با حواس خود تغییرات را توضیح دهد. ولی نمی توانست آنچه را عقل به او حکم می کرد منسجم سازد.
همه ما جمله : (( چیزی را قبول می کنم که ببینم )) ، را شنیده ایم. امّا، پارمنیدس حتی پس از این که چیزی را به چشم خود می دید، نمی پذیرفت. او معتقد بود که حواس تصویری نادرست از جهان به دست می دهند و این تصویر با آنچه عقل حکم می کند تطبیق ندارد.
هراکلیتوس3 از همعصران پارمنیدس. تغییرات دائمی را ویژگی اصلی طبیعت می دانست او بیشتر از پارمیندس به حواس متکی بود. او معتقد بود همه چیز در حرکت است. همه چیز درگذر است و هیچ چیز ثابت نیست. به همین خاطر است که ما هیچ گاه نمی توانیم در یک رودخانه دوبار قدم بگذاریم.
زیرا هر بار که پا در رودخانه بنهیم آب دیگری بر روی پای ما جریان خواهد داشت و ما هم هر بار تغییر کرده ایم. او بر این نکته نیز تاکید دارد که جهان همواره محل اضداد است . هراکلیتوس معتقد بود که هم خوب و هم بد جایگاهی ضروری در هستی دارند و بدون وجود اضداد در کنار یکدیگر، جهان به پایان می رسد.
او چنین می گفت که خدا همانا روز و شب است. زمستان و تابستان. لفظ خدا که او بکار برده مسلماً خدایان اساطیری نیست. به اعتقاد وی خدا و خدایی، چیزی است که جهان را در برگرفته است. خدا در نظر او طبیعتی است که دایماً تغییر می کند و جمع اضداد است.
هراکلیتوس معتقد بود که حتی اگر ما انسانها همیشه به یک شکل فکر نکنیم و آگاهیمان نیز یکسان نباشد، بایدنوعی "آگاهی جهانی" وجود داشته باشد که تمامی رویدادهای طبیعت را هدایت کند. این آگاهی جهان در همه یکسان است و انسانها باید از آن پیروی کنند. به اعتقاد او همه مردم از عقل فردی و شخصی خود در زندگی بهره می گیرند. به این ترتیب، هراکلیتوس در تمامی تغییرات و اضداد در طبیعت، نوعی وحدت یا هستی می دید و آنچه را زمینه تمامی این تغییرات و دگرگونیها بود خدا می نامید.
پارمنیدس و هراکلیتوس هر کدام دو نکته را بدست داده اند:
پارمیندس، بر این اعتقاد است که:
الف) هیچ چیز تغییر نمی کند.
ب) حس می تواند گمراه کننده باشد.
و در مقابل، هراکلیتوس معتقد است که:
الف) همه چیز تغییر می کند. (همه چیز در حرکت است)
ب) به حس می توان اعتماد کرد.
سرانجام امپد کلس1 توانست راهی برای خلاصی از چنین تضاد بزرگی بیابد. او معتقد بود که پارمنیدس و هراکلیتوس هر کدام در یکی از دو نظر خود محقق بوده اند و در نظر دیگر راه اشتباه رفته اند.
اختلاف نظر امپدکلس با دیگر فیلسوفان در این نکته مهم بود که آنان به وجود یک ماده اولیه اعتقاد داشتند، در حالی که امپدکلس معتقد بود که اگر تنها یک ماده اولیه وجود می داشت، هیچگاه نمی شد میان آنچه عقل حکم می کند و آنچه حس می گوید رابطه ای برقرار کرد.
امپد کلس به این نتیجه رسیده بود که اعتقاد به وجود تنها یک ماده اولیه باید کنار گذاشته شود. آب یا هوا به تنهایی نمی توانند به یک بوته گل سرخ یا پروانه مبدل شوند. بنابراین طبیعت نمی تواند تنها از یک ماده اولیه به وجود آمده باشد. او معتقد بود که در طبیعت چهار عنصر اولیه یا منشاء وجود دارد.
این چهار عنصر عبارتند از خاک، هوا، آب و آتش.
به اعتقاد او، تمامی تغییرات حاصله در طبیعت از آمیختن این چهار عنصر با یکدیگر و جدا شدن دوباره آنها از یکدیگر صورت پذیرفته است ، زیرا همه چیز از خاک ، هوا ، آتش و آب تشکیل شده است. فقط مقدار ترکیبی آنها با هم متفاوت است. اگر گلی پژمرده شود یا حیوانی بمیرد، چهار عنصر موجود در آن از یکدیگر جدا می شوند. این تغییر را می توان به چشم دید. امّا خاک، هوا ، آتش و آب تغییر نمی کنند و بدون ترکیب با یکدیگر، همواره ثابت و دگرگون ناپذیر باقی می مانند. بنابراین درست نیست که بگوییم همه چیز تغییر می کند. زیرا در اصل هیچ چیز تغییر نمی کند. آنچه اتفاق می افتد، در اصل پیوستن و دوباره گسستن این چهار عنصر است. امپدکلس به طور اتفاقی خاک، هوا ، آب و آتش را به عنوان ریشه های طبیعت در نظر نگرفته بود، فیلسوفان دیگری بیش از او به این نکته اشاره کرده بودند که ماده اولیه ای می بایست آب، هوا یا آتش بوده باشد. این مسئله که آب یا هوا عناصر مهمی در طبیعت به شمار می روند، قبلاً از سوی طالس و آناکسیمنس مطرح شده بود. یونانیان آتش را نیز مهم می دانستند. آنها اهمیت خورشید را برای ادامه زندگی درک می کردند و مسلماً از حرارت بدن انسان و حیوانات خبر داشتند.
پس از این که امپدکلس نشان داد تغییرات طبیعت چگونه از طریق ترکیب و تجزیه مجدد آنها چهار عنصر صورت می پذیرد، تنها یک سوال باقی می ماند و آن اینکه دلیل این امر که عناصر با یکدیگر ترکیب می شوند چیست؟ امپدکلس معتقد بود که دو نیرو در طبیعت باید وجود داشته باشد. او این دو نیرو را مهر و کین نامیده بود. آنچه سبب پیوستگی عناصر می شد. مِهر بود و کین مسبب گسستگی عناصر بود. به این ترتیب امپدکلس میان ماده و نیرو تمایز قایل بود. بد نیست به این نکته اشاره بیشتر داشته باشیم. حتی امروز هم ما در علم میان عناصر و نیروهای طبیعی به وجود تمایزی قایلیم. دانش امروز ما بر این پایه استوار است که تمامی فرآیندهای طبیعی را می توان از طریق تاثیر متقابل عناصر و محدودی نیروی طبیعی توضیح داد.
امپد کلس معتقد بود که چشمهای ما نیز همانند هر چیز دیگر از خاک، هوا، آتش و آب بوجود آمده است. خاک موجود در چشم من آنچه را مربوط به خاک است می بیند. هوای چشم من تمامی آنچه را مربوط به هواست درک می کند. آتش درون چشم من آنچه را با آتش مربوط است دریافت می کند و آب چشم من آنچه را مربوط به ب است می بیند. اگر چشم من هر یک از این چهار عنصر را نمی داشت تمامی طبیعت را نمی دید.
فیلسوف دیگری که نمی توانست وجود تنها یک ماده اولیه را بپذیرد، آناکساگوراس1بود. او نظر امپدکلس را نیز قبول نداشت. او معتقد بود که همه چیز در طبیعت از به هم پیوستن ذره های بسیار کوچکی به وجود آمده است. این ذره ها به چشم دیده نمی شوند. همه چیز را می تواند به اجزای کوچکی تقسیم کرد ولی کوچکترین این اجزا نیز همه ویژگیهای آن چیز را در خود دارد. او معتقد بود که اگر پوست و مو از چیز دیگری ساخته نشده باشند، باید در شیری که می نوشم یا غذایی که می خوریم. پوست و مو وجود داشته باشد.
مثلاً با یک مثال نظر او را چنین بیان کرد. بدن ما هم از همین ویژگی برخوردار است که در هسته یک سلول پوستی، تنها اطلاعات مربوط به پوست انبار شده است. بلکه اطلاعات مربوط به چشم، رنگ مو، تعداد انگشتان، و حتی شکل آنها نیز نهفته است. در هر سلول از بدن ما کلیه اطلاعات مربوط به ساختمان زیستی ما محفوظ است.
بنابراین در هر سلول " چیزی از همه چیز" وجود دارد. هر کلیتی، از مجموعه اجزایی ساخته شده است. که هر یک از آنها تمامی آن کلّ را دربردارد.
آناکساگوراس به نوعی نیرو معتقد بود و این نیرو را عامل به وجود آمدن انسانها، حیوانات، گل ها و درختان می دانست. او این نیرو را روح می نامید. او از لحاظ دیگر هم جلب توجه می کرد. او نخستین فیلسوف بود که توجه زیادی به ستاره شناسی داشت. او معتقد بود که تمامی اجرام آسمانی از همان ماده ای ساخته شده اند که زمین به وجود آمده است. او زمانی به این باور رسید که یکی از سنگهای آسمانی را مورد مطالعه قرار داد. به همین دلیل او معتقد بود که در کرات دیگر نیز وجود انسان قابل تصور است. به نظر وی ، ماه از خود روشنایی نداشت، بلکه نور خود را از زمین می گرفت.
دموکریتوس1 با فیلسوفان پیش از خود در این نکته هم عقیده بود که تغییرات طبیعی مطمئناً به علت تغییر چیزی است. او به همین خاطر معتقد بود همه چیز باید از ذره های غیر قابل رویتی ساخته شده باشد. که جاودانه و غیر قابل تغییرند. دموکریتوس این ذره های ریز را اتم نامید. اتم در زبان یونانی به معنی تجزیه ناپذیر است. به اعتقاد او اگر اتمها به ذره های کوچکتری تجزیه می شدند. طبیعت به مایع تبدیل می شد. درست مانند سوپی که رقیق و رقیقتر شود. این ذره سازنده طبیعت باید جاودانه تصور می شدند. زیرا به هر حال هیچ چیز نمی توانست از هیچ پدید آمده باشد. او اتمها را دارای شکل و وزن می دانست ولی معتقد بود که شکل آنها با هم فرق دارد. زیرا اگر آنها هم شکل بودند. هیچ توضیحی قابل قبول برای تفاوت میان عناصر مختلف وجود نداشت. او معتقد بود که اتمها از نظر تعداد و شکل بی شمارند.
به همین خاطر است که آنها در کنار هم شکلهای مختلفی را به وجود می آورند. اما هر اندازه هم این اتمها با یکدیگر تفاوت داشته باشند، تمامی آنها جاودانه، غیر قابل تغییر و تجزیه ناپذیرند.
امروزه می توان تا حد زیادی مدعی شد که نظر دموکریتوس درباره ذره های تجزیه ناپذیر درست بوده است. طبیعت واقعاً از اتمهای مختلفی ساخته شده است که می توانند به یکدیگر بپیوندند و مجدداً از یکدیگر جدا شوند.
دانش امروز مشخص کرده است که اتم از ذره های کوچکتری تشکیل شده است . این ذره های ریزتر، پروتون، نوترون و الکترون نامیده می شوند و شاید به ذره های ریزتری هم قابل تجزیه باشند. اما فیزکدانان معتقدند که در این مورد باید حد و مرزی وجود داشته باشد. بالاخره باید ذره های ریزی وجود داشته باد که این جهان را ساخته اند. دموکریتوس به وجود نوعی نیرو یا روح در تغییرات طبیعی معتقد نبود. از نظر او تنها چیزی که می توانست وجود داشته باشد . اتمها بودند و فضایی خالی از آنجا که دموکریتوس تنها به ماده توجه داشته است. او را ماده گرا می نامیم. او معتقد بود که حرکت آنها صرفاً اتفاقی است. این حرکتها تحت مجموعه ای از قوانین تغییر ناپذیر طبیعت صورت می پذیرد. وی اعتقاد داشت که برای هر رویدادی دلیلی طبیعی وجود دارد و این دلیل در خود اشیاء نهفته است. او معتقد بود که حتی احساس ما از جهان بر اساس نظریه ذره های تجزیه پذیر قابل توجیه است . اگر ما چیزی را حس می کنیم، به خاطر حرکت اتمها در فضای خالی است. اگر من می توانم ماه را ببینم، به این خاطر است که اتمهای ماه به چشمان من می خورد.
دموکریتوس معتقد است که روح انسان از نوعی اتمهای گرد و صاف تشکیل شده است، وقتی کسی می میرد اتمهای روح او از هر سوی جسمش خارج می شوند و سپس روح دیگری را به وجود می آورند، که به جسمی جدید تعلق می گیرد. او با طرح نظریه ذریه های تجزیه ناپذیر خود پایان فلسفه طبیعت گرایی یونانی را اعلام کرد.
از آنچه گفته شد، روشن است که فلسفه پیش از سقراط مرحله قبل از فلسفه نیست بلکه نخستین مرحله فلسفه یونانی است. این فلسفه نمی تواند فلسفه خالص و نا مخلوط باشد، امّا فلسفه است. به علاوه، این فلسفه دستگاه جامع و کاملی نیست، که دیوار نفوذناپذیری آن را از فکر فلسفی بعدی جدا کرده باشد. بلکه مقدمه ای است بر دوره بعد، زیرا در آن مسائلی مطرح شده که ذهن بزرگترین فلسفه یونانی را مشغول کرده، فکر یونانی توسعه و تکامل می یابد. هر چند ما بسختی می توانیم نبوغ و قریحه اصیل و فطری مردانی مانند افلاطون1 و ارسطو را درست برآورد کنیم. خطاست که بپنداریم که آنان تحت تاثیر گذشته نبودند. افلاطون از طریق نظامهای هراکلیتی و فیثاغورثی و الثانی عمیقاً تحت تاثیر فکر پیش سقراط بود. بنابراین ما نمی توانیم سقراطی و افلاطون و یا ارسطو2 را بدون شناختی از گذشته بفهمیم.
فلسفه طبیعت بعد از سقراط
حقیقت امر این است که ارسطو واقعاً منظور خود را از طبیعت تعریف نمی کند، طبیعت را به عنوان کل اشیاء طبیعی ملاحظه می کند. یعنی مجموع اشیایی که قابل و مستعدند که تغیر از آنها آغاز شود و به پایان و نهایتی برسد. منشا سکون و حرکت در خود آنهاست. ارسطو این موضوع را با این گفتار بیان می کند که اجسام بیجان در خود "یک آغاز متحرک بودن" دارند اما نه "یک آغاز علت حرکت بودن".
((پیش فرضهای حرکت مکانی و درواقع پیش فرضهای هر حرکت ، مکان و زمان اند. اینکه مکان (توپوس) وجود دارد ثابت می شود ، الف) به وسیله جابه جا شدن چیزها، مثلاً به وسیله این حقیقت که جایی که آب هست، می تواند هوا باشد و ب) به وسیله این حقیقت که چهار عنصر مکانهای طبیعی خود را دارند.
این تمایزات مکان طبیعی صرفاً نسبی، یعنی نسبت به ما، نیستند. بلکه مستقلاً موجودند. مثلاً در بالا مکانی است که آتش به سوی آن حرکت می کند و پایین مکانی است که خاک به سوی آن حرکت می کند. بنابراین مکان وجود دارد و ارسطو آن را چنین تعریف می کند. "اولین حدّ غیر متحرک حاوی " پس مکان ارسطو حدی است که یک جسم درون آن است، حدی که به عنوان نا متحرک ملحوظ است. سطر بین ظرف یا حاوی یک جسم و مکانش فرق نهاده است. در مورد قایقی که به وسیله رودخانه ای در حرکت و انتقال است. رودخانه ـ که خود متحرک است ـ بیشتر ظرف قایق است، تا مکان آن. پس مکان اولین حد نا متحرک حاوی، بر حسب حدّ بیرونی آن است. بدین ترتیب هر چیزی در جهان جسمانی (طبیعت) در مکانی است و حال آنکه خود جهان در مکان نیست. بنابراین چون حرکت به واسطه تغیر مکان حادث می شود، خود جهان نمی تواند به طرف جلو حرکت کند. بلکه فقط با گردش و چرخش حرکت می کند. ))1
اگر بخواهیم، زمان را اندازه بگیریم، باید مقیاسی برای اندازه گیری داشته باشیم، بر طبق نظر ارسطو حرکت در یک خط مستقیم برای این مقصود رضایت بخش نیست، زیرا یکسان و یکنواخت نیست. اگر حرکت ، حرکت طبیعی باشد، شتاب می گیرد. اگر غیر طبیعی باشد روی در درنگی دارد. پس چه حرکتی است که هم طبیعی است و هم یکنواخت؟ در نظر ارسطو حرکت به صورت دایره طبیعتاً یکنواخت است، و گردش افلاک آسمانی حرکتی طبیعی است و یقین زمان به وسیله خورشید موجه است. ))2
((بر طبق نظر ارسطو، هر حرکت طبیعی به سوی غایتی متوجه است. غایتی که در طبیعت مورد جستجو است پیشرفت از یک حالت بالقّوه به یک حالت بالفعل است، یعنی تجسم صورت در ماده. در نزد ارسطونیز مانند افلاطون نظر غایت انگارانه طبیعت بر نظر مکانیکی آن غالب است. اما غایت انگاری همه جا نافذ و غالب نیست، زیرا ماده گاهی مانع عمل غایت انگاری است. (مثلاً در تولید موجودات ناقص الخلقه) بدین ترتیب عملکرد غایت انگاری در هر مورد خاص ممکن است متحمّل دخالتی ناشی از وقوع حادثه ای بشود که لااقل برای غایت مورد بحث مفید نباشد. لیکن وقوع آن به سبب بعضی اوضاع و احوال غیر قابل اجتناب است. این امر "خودبخودی" یا "اتفاقی و تصادفی" است، و شامل حوادثی است که از طریق طبیعت هستند، هر چند نه بر طبق طبیعت 1 افلاطون مفاهیم "تفس جهانی" و "دمیورژ" را مورد استفاده قرار داده بود و بدین سان می توانست از غایت در طبیعت سخن بگوید ، لیکن ] آنچه که اجازه می دهد که ارسطو از طبیعت به عنوان غایت سخن بگوید این است که از نظر او گویی فعالیت غایت انگارانه ای در درون خود طبیعت وجود دارد. وی در واقع لدی الاقتضا از خدا سخن می گوید. لیکن هرگز هیچ بیان رضایت بخشی از رابطه طبیعت با خدا ارائه نمی دهد. و آنچه درباره خدا در ما بعد الطبیعه می گوید ظاهراً مانع هر فعالیت غایتمندانه ای در طبیعت از جانب خداوند است. ))3
(( بر طبق نظر ارسطو جهان شامل دو عالم متمایز است ، عالم فوق القمر و عالم تحت القمر . در عالم فوق القمر ستارگان، که فساد ناپذیرند و هیچ تغیری غیر از حرکت مکانی تحمل نمی کنند : حرکت آنها مدور است و نه مستقیم، که حرکت طبیعی چهار عنصر است. ارسطو نتیجه می گیرد که ستارگان مرکبند از یک عنصر مادّی متفاوت ، یعنی اثیر، که عنصر پنجم و مافوق و برتر است، و هیچ تغیری غیر از تغیر مکان به صورت حرکت مستدیر نمی پذیرد.
ارسطو به این نظریه معتقد بود که زمین، با شکل کروی، در مرکز جهان به حال سکون است و گرد آن لایه های متحدالمرکز و کروی آب و هوا و آتش یا لایه گرم (هیپکوما) قرار دارد. درورای اینها افلاک آسمانی قرار دارند، که خارجی ترین آنها فلک ستارگان ثابت است، که حرکت خود را به محرک اول مدیون است.
اشیاء جزئی در این عالم به وجود می آیند و از میان می روند، لیکن انواع و اجناس ازلی و ابدی اند. ارسطو نظریه ای درباره ساختمان جهان، نظریه ای راجع به درجات وجود، که در آن همواره صورت هر چه مرتبه وجود بالاتر می رود غالب تر و مسلط تر است. پایین ترین درجه ماده غیرآلی است و بالای آن ماده آلی، و گیاهان کمتر کاملند تا حیوانات، با وجود این حتی گیاهان دارای نفس اند. که اصل و مبدا حیات است. ))4
(( ارسطو نفس را کمال بدن می داند. به طوری که این دو یک جوهر را تشکیل می دهند ، به (( طور کلی ارسطو قابل به اتحاد خیلی نزدیکتری میان نفس و بدن است تا افلاطونیان. این گرایش که به تن همچون گور نفس بنگرند گرایش ارسطو نیست، بلکه خیر نفس در این است که با بدن متحد باشد. زیرا فقط در این صورت می تواند قوای خود را به کار اندازد. این نظریه بود که ارسطونیان قرون وسطایی، نظری سن توماس 1 قبول و اقتباس کردند. )) 5
(( تمام طبیعت به عنوان سلسله مراتب انواع تصور شده است، که هر یک ذات متوجه فعلیت کامل خود در مجموعه ای از پدیدارها است، و سائق آن، به طریقی تقریباً مرموز، علت غائی نهایی یعنی محرک نا متحرک اعلی است ، که خود فعلّیت کامل، "وجود" یا "فکر" نا مادّی محض ، قائم به ذات و خوددار "بی نیاز از غیر " است. طبیعت بدین ترتیب یک فراگرد پویا و متکامل و خود پیش برنده است، و مجموعه پدیدارها دارای معنی و ارزش است. از این میان مختصر موضع ارسطو کاملاً روشن است که فلسفه وی فقط فلسفه "صیرورت" نیت، "وجود" ممکن است به طور حقیقی محمول چیزی تا آنجا که بالفعل است باشد. و آن چیز که به تمام معنی "وجود" است به تمام معنی فعلیت نیز هست. یعنی باالقوه مخلوط نیست. عالم صیرورت که عالم تحقق و عالم تبدیل قوه به فعل است، عالمی است که در آن فعلیت یا وجود دائماً در مادّه، در پدیدارها، تحت جاذبه غائی "فعلیّت" یا "وجود" نهایی، تحقق یابد ، که همیشه منطقاً مقدم است، حتی وقتی که زماناً مقدم نیست.
ارسطو از طریق نظریه خود درباره فعلیت تام "کمال" ، صورت جوهریِ درونی، که متوجه تحقق آن در فراگردهای طبیعت است توانست معنی واقعیتی به جهان محسوس بدهد که در فلسفه افلاطون وجود نداشت و این فلسفه رنگ و بوی ارسطویی داده .))6
افلاطون معتقد بود که هر چیزی که ما در طبیعت می توانیم لمس یا حس کنیم "تغییر" می کند. بنابراین عنصری وجود ندارد که تجزیه ناپذیر باشد. تمامی محسوسات از ماده ای تشکیل شده اند که در طول زمان تجزیه می شوند. امّا از سوی دیگر همه چیز از شکل یا صورتی کلی تشکیل یافته که جاودانه و تغییر ناپذیر است. بدین ترتیب پدیده جاودانه و غیر قابل تغییر برای افلاطون "عنصر اولیه" فیزیکی نیست، بلکه نمونه هایی ذهنی و انتزاعی اند که اصل تمامی محسوسات را تشکیل می دهند.
افلاطون واقعیت را پدیده ای دوشقی می دانست. شق اول جهان محسوسات است که درباره آن فقط می توان به کمک حواس پنجگانه ناقص و تقریبی، شناختی ناقص و تقریبی بدست آورد. در جهان محسوسات همه چیز در تغییر است و هیچ چیز نمی تواند پایدار بماند. چیزی در جهان محسوسات ثابت نیست، همه چیز می آید و می رود.
شق دوم جهان مثل است که درباره آن می توان به کمک عقل، شناخت مطمئن و معرفت حقیقی به دست آورد. این جهان از طریق حواس قابل درک نیست. مثل همواره جاودانه و تغییرناپذیر است. از دیدگاه افلاطون ، انسان هم موجودی دو شقی است، ما بدنی داریم که تغییر می کند. این بدن در پیوند ناگسستنی با جهان محسوسات است. حواس ما به بدنمان مربوط می شود و به همین خاطر قابل اطمینان نیست. ولی ما از یک روح فنا ناپذیر هم برخورداریم که در اصل جایگاه عقل ماست و از آنجا که روح پدیده ای مادی نیست می تواند به جهان مثل نظر بیفکند. افلاطون آن قدر در صورتهای جاودانه یا مثل غرق شده بود که اصلاً به تغییرات طبیعت توجه نداشت. ارسطو بر خلاف استادش به تغییرات یا به عبارت امروزی به فرآیندهای طبیعی اهمیت می داد. افلاطون فقط از عقلش استفاده می کرد و ارسطو از حواس هم بهره می گرفت.
فلسفه قرون وسطایی (قبل از رنسانس)
بعد از زمان ارسطو یعنی حدود قرن چهارم قبل از میلاد تا آغاز عصر قرون وسطی در قرن چهارم بعد از میلاد دوره جدیدی از تاریخ بشر شکل گرفت. جامعه ای بین المللی به وجود آمد که فرهنگ و زیان یونانی در آن نقش تعیین کننده ای داشت. این دوره هلینسم نامیده می شود. هلینسم با از میان رفتن مرزهای کشورها و فرهنگهای مختلف رشد کرد. پیش از این دوره، یونانیان و رومیان و مصریان و بابلیان و … باورهای مذهبی خاص خود را داشته و خدایان خود را می پرستیدند، ولی در این دوره فرهنگهای مختلف در هم آمیختند و مجموعه ای از اعتقادات دینی، فلسفی و علمی آن زمان در کنار هم قرار گرفتند. این ادیان نوپا وجه مشترکی داشتند. تعالیم آنها اغلب به حیات ابدی مربوط بود. بسیاری از این تعالیم مخفی نگاه داشته می شد. مردم امید داشتند که روحی جاودانه و حیاتی همیشگی بدست آوردند. توجه به طبیعت واقعی کائنات هم می توانست درست به اندازه آن تعالیم برای نجات روح مهم باشد. در ایام میلاد مسیح، روم شاهد مراسم دینی یونانی، مصری، و شرقی در کنار یکدیگر بوده است. در این دوره وجه مشترک تمامی فیلسوفان یافتن پاسخی برای این سوال بود که بهترین زندگی و مرگ برای انسان کدام است به همین خاطر اخلاق مهمترین بخش فلسفه این دوره یا بهتر بگوییم مهمترین موضوع مورد توجه فیلسوفان این جامعه بین المللی به حساب می آمد.این دوره چهار مکتب فلسفی دارد که همه در پی این بودند که خوشبختی واقعی در چیست و چگونه بدست می آید ولی در این دوره مهمترین جریان تفکر فلسفی با پیروی از دیدگاههای افلاطون به وجود آمد . این جریان فلسفی را نو افلاطونی می نامند. مهمترین فیلسوف نو افلاطون فلوطین1 نام داشت و معتقد بود که جهان در میان دو قطب قرار گرفته اند. در یک قطب نور خدایی قرار دارد که آن را احد می نامند. یا خدا و قطب دیگر در تاریکی مطلق است و نور "احد" به آن نمی تابد. در آن تاریکی چیزی وجود ندارد . در آنجا فقط فقدان نور است و به اعتقاد فلوطین نوری که احد به تاریکی می تابد همان روح است. در حالی که ماده تاریکی است و وجود واقعی ندارد. هر صورتی در طبیعت دارای انعکاسی خفیف از نور احد است. دیدگاه او بر یگانگی استوار است برای او همه چیز احد است و اَحد خداست.
در میان همین دوره در بیرون از حلقه فرهنگی یونانی ـ رومی نجات دهنده دیگری بوجود آمد منظور عیسای ناصری است. عیسی به حلقه فرهنگی سامی تعلق داشت و یونانیان رومیان به حلقه فرهنگی هندورژمنی متعلق هستند.
هندروژرمن ها سعی داشتند تا درباره هستی نگرشی به دست آورند. در تمامی فرهنگهای هندروژرمنی می توان واژه خاص را برای اطلاق به نظر یا نگرش مشاهده کرد. دیدن مهمترین حس در میان هندروژرمنها بوده است. هندروژرمن ها به خدایان متعددی اعتقاد داشتند ولی سامیان بسیار قبل از هندروژرمن ها به یک خدا معتقد بودند. این اعتقاد را یک خدایی می گفتند. بنابراین در مسیحیت تفکر بر پایه وجود تنها یک خدا قرار داشته است. هندروژرمن ها خدایان خود را به تصویر می کشیدند و مجسمه های آنها را می ساختند. این کار در میان سامیان گناه محسوب می شد. کلیساهای مسیحی پر از تصاویر خداوند و مسیح است.
آکادمی افلاطون در آتن تعطیل اعلام شد و در همان سال هم دیرهای بندیکتی دایر شدند. بندیکتیان نخستین نماد مذهبی منسجم مسیحیت را بوجود آوردند. به این ترتیب سال 529 میلادی را به صورت نمادین سال تفوق کلیسا بر فلسفه یونانی می دانند. از این تاریخ به بعد دیرها تنها مراکز آموزش، تعلیم و تربیت و تعمق و تفکر به شمار می رفتند. اولین مدارس به شکل امروزی اش در قرون وسطی تاسیس شدو البته این مدرسه ها در دبرها به وجود آمدند. اسقف رم رهبری کلیسای رومی ـ کاتولیک را به دست آورد. به او لقب پاپ یعنی پدر دادند. سرانجام او به عنوان نماینده عیسی بر روی زمین شناخته شد. رم مرکز کلیسا و پایتخت مسیحیت به شمار می رفت. آگوستین1 یکی از فیلسوفان بزرگ قرون وسطی است او از پیروان آیین مانویت بود. مانویان جهان را به خوب و بد، نور و ظلمت و روح و ماده تقسیم می کردند. به اعتقاد آنان انسان قادر بود با قدرت روحش از جهان ماده برخیزد و زمینه را برای رهایی روان خود فراهم سازد.
او بیش از هر آیینی تحت تاثیر دومین مکتب مهم فلسفی یونان باستان یعنی نو افلاطون قرار رگفت او به مسیحیت گروید، ولی مسیحیتش بیشتر تحت تاثیر افکار افلاطون بود. او معتقد بود که خداوند قادر است که بعضی از انسانها را از نیستی و فنا نجات دهد. برای خدا مشخص است که چه کسی آمرزیده خواهد شد و چه کسی به عقوبت گناهان خود دچار خواهد گشت بنا به اعتقاد او ما در دستان خداوند مانند تکه ای موم هستیم و سرنوشتمان در دست اوست.در این زمان کلیساهای بزرگ و با ابهت به این خاطر که جماعت بزرگی را درون خود جای دهند ، ساخته نمی شدند. بلکه اینها بیشتر به احترام و حرمت خداوند ساخته می شدند و بنا کردن آنها نوعی عبادت به شمار می رفت. در این ایام اعراب در اسپانیا مستقر شده بودند. آنها در تمامی دوره قرون وسطی سنت ارسطویی را حفظ کرده بودند. از حدود سال 1200 میلادی بنا به دعوت بعضی ازحکام ایالتی، دانشمندان عرب به شمال ایتالیا راه یافتند. در نتیجه این کار توجه به مسایل طبیعی و زیست شناختی دوباره در اذهان جای گرفت و دیدگاه ارسطو یکه تاز بود. یکی دیگر از فیلسوفان مهم قرون وسطی توماس آکونیاس2 بود که در الهیات تخصص داشت. او دیدگاه ارسطو را وارد مسیحیت کرد، درست همان طوری که در آغاز قرون وسطی آگوستین همین کار را با دیدگاه افلاطون انجام داد.
ارسطو معتقد بود که وجود طبقه بندی موجودات را از گیاهان و جانوران تا انسان وابسته به خداست و اوست که چنین تنوعی را از موجودات به وجود آورده است. این نظر را می شد به راحتی با دیدگاه کلیسا تطبیق داد. توماس درجاتی از موجودات را در نظر گرفت که از گیاهان به جانوران، سپس ازجانوران به انسان ، از انسان به فرشتگان و از فرشتگان به خداوند صعود می کرد. به نظر او، انسان نیز مانند حیوانات از جسم مادی به حواس برخوردار بوده ولی از تفکر هم بهره می گرفت به همین خاطر در مرحله ای بالاتر از حیوان قرار داشت ولی فرشتگان نه جسم مادی دارند و نه از حواس برخوردارند. آنها نیازی به فکر کردن ندارند ولی در عوض از استعدادی بی واسطه و لحظه ای برخوردارند. فرشته ها جسم مادی ندارند ، نمی میرند، البته آنها مانند خدا ازلی نیستند. زیرا مخلوق خدا به شمار می روند.
فلسفه طبیعت در دوره رنسانس
مهمترین مسئله ای که در رنسانس به چشم می خورد. تصویر جدیدی بود که در این دوره از انسان مطرح می شود. انسان مداری دوره رنسانس اعتقاد جدیدی را نسبت به انسان و ارزشهای او عنوان می کردند که با دیدگاه قرون وسطایی شدیداً در تضاد بود. در قرون وسطی فقط به طبیعت گناهکار انسان توجه می شد ، ولی در دوره رنسانس انسان از مقامی بسیار والا و ارزشمند برخوردار بود . در این دوره بیش از دوره باستان به فردگرایی اهمیت داده می شد. زیرا متفکران این عصر معتقد بودند که ما فقط انسان نیستیم بلکه هر کدام منحصر به فردیم. این شاید به نوعی خود بزرگ بینی باشد، ولی حد مطلوب آن چیزی بود که تحت عنوان انسان عصر رنسانس در نظر گرفته شده. منظور از انسان عصر رنسانس، انسانی است که به تمام جنبه های زندگی هنر و علم می پردازد. به همین خاطر انسان عصر رنسانس به آناتومی و کالبد شناسی توجه خاصی داشت در این دوره نیز مانند دوره باستان به کالبد شکافی مردگان می پرداختند تا از چگونگی ساخت بدن انسان سر درآورند. این موضوع نه فقط برای پزشکی بلکه برای هنر هم مهم بود. نمایش بدن برهنه انسان در آثار هنری متداول شد این تصاویر جدید از انسان به نوعی شناخت جدید از زندگی منجر شد به این ترتیب که انسان می توانست از حضورش در دنیا شادمان باشد . احساس آزادی کند. این انسان مداری با آنچه که در عهد باستان مطرح بود متفاوت بود. انسان مداری عهد باستان بر آرامش و اعتدال و اقتدار انسان تاکید داشت.
رنسانس به شناختی جدید از طبیعت منجر شد. انسان آن ایام احساس کرد که این دنیای مادی منزلگاه اوست و زندگی او در این جهان تنها به این خاطر نیست که خود را برای سفر به آخرت آماده کند. این احساس سبب شد تا تصویری جدید از دنیای مادی برای انسان به وجود آید. طبیعت برای انسان جنبه مثبت یافته بود. بسیاری از مردم حتی معتقد بودند که خداوند در میان مخلوقات خود است. زیرا برای خدا نهایتی نمی توان در نظر گرفت و به همین دلیل او در همه جا حاضر است. در این دوره طبیعت، پدیده ای الهی به شمار می رفت و حتی "شکوه خداوندی" نامیده می شد. البته کلیسا تمام اندیشه های نورا نمی پسندید.
در همین دوره رنسانس دیدگاه دیگری هم وجود داشت که بهتر است آن را ضد انسان مداری بنامیم. منظورم دیدگاهی است که کلیسا ودولت اعمال می کرد. در دوره رنسانس جادوگری، سوختن در آتش، سحر و خرافات و جنگهای مذهبی خانمانسوز رواج داشت. البته در این زمان آمریکا هم کشف شد. پس می بینیم که هیچ دوره ای را نمی توان مطلقاً بد یا خوب دانست . خوب و بد همیشه کنار هم هستند.
فلسفه طبیعت بعد از رنسانس
پس از دوره رنسانس تحولات صنعتی روی داد و علم مسیر جدیدی گرفت دانشمندان دوره رنسانس می خواستند از حواسشان برای بررسی طبیعت استفاده کنند و پیروی کوکورانه از نظرات گذشتگان و نتیجه گیری از طریق تفکر محض کم کم مردود شد و طبیعت باید از طریق آزمایش و موشکافی دقیق مورد بررسی قرار می گرفت. این روش را بررسی تجربی می نامیم. البته در دوره عهد باستان از همین روش تجربی استفاده می شد و ارسطو از همین طریق در مطالعات به نتایج مهم دست پیدا کرد. امّا آنچه در دوره رنسانس، جدید به نظر می رسید نظم بخشیدن به آزمایش ها بود. آنها نه ماشین حساب داشتند نه ترازوی الکترکی ولی به هر حال ریاضیات می دانستند و ترازوی دستی هم در اختیارشان بود. پس می توانستند مطالعات علمی خود را بر پایه ریاصیات استوار کنند. گالیله از مهمترین دانشمندان قرن هفدهم معتقد بود که کتاب طبیعت به زبان ریاضی نوشته شده است. این روش امکان انقلاب صنعتی را بوجود آورد. و همین تحول صنعتی محیط مناسبی را برای تمامی اکتشافات جدید فراهم کرد. به این ترتیب می توان گفت که در این دوره مردم سعی داشتند تا خود را از قید و بند طبیعت آزاد کنند . انسان دیگر بخشی از طبیعت نبود. بلکه این طبیعت بود که مورد استفاده و بهره برداری انسان قرار می گرفت در این ایام بود که انسان بر طبیعت حاکم شد. انقلاب صنعتی که زمینه اش در دوره رنسانس پی ریزی شد به ساخت ماشین ریسندگی و به تبع آن به بیکاری، به ساخت دارو و بیماریهای جدید، به رشد کشاورزی و غارت طبیعت و البته به آلودگی محیط زیست و جهانی پر از زباله منتهی شد. افراد خوش بین بر این باورند که ما هنوز در ابتدای راهیم و صنعت روزگار کودکی را می گذراند اینان معتقدند که تمدن صنعتی بیماریهای خاص خود را نیز داراست، ولی مردم به تدریج یاد خواهند گرفت که چگونه طبیعت را مهار کنند. در برخی موارد انسان دیگر نباید بیش از این به طبیعت دست درازی کند و در برخی موارد باید بیش از پیش به کند و کاو در طبیعت بپردازد. پس از رنسانس، انسان دیگر مخلوق مطلق نیست. او به خواست خدا در طبیعت نفوذ می کند و آن را به میل خود تغییر می دهد. مثلاً کره ماه را فتح کردیم در قرون وسطی کسی به خواب هم چنین کاری را نمی دید.
این همان تصویر جدید از جهان است . در تمامی طول قرون وسطی مردم زیر آسمان کبود به خورشید و ماه و کرات دیگر نگاه می کردندو هیچ کس تردید نکرد که زمین مرکز عالم است. برای آنها زمین ساکن بود و تمام کرات آسمان به دورش می چرخیدند و زمین مرکز بود و در زمان مسیحیت هم اعتقاد بر این بود که خداوند بر تمامی کرات آسمانی مسلط است. باز هم اعتقاد به اینکه زمین مرکزی است را تایید می کرد.
کوپرنیک1 در سال 1543 میلادی مدعی بود که خورشید به دور زمین نمی چرخد بلکه این زمین است که به دور خورشید در حال چرخیدن است. او با تحقیقات خود توانست تصورات گذشتگان را درباره اجرام آسمانی مردود شناسد. او بر این اعتقاد بود که با در نظر گرفتن کره زمین و سیارات دیگر در مداری به دور خورشید می توان بسیاری از مشاهدات نجومی را توجیه کرد. این نظر را خورشید مرکزی می نامیم.
کوپرنیک معتقد بود که زمین و دیگر سیارات در مداری دایره ای شکل به دور خورشید می گردند. این اعتقاد به دوره افلاطون باز می گردد. زیرا فلاسفه یونان باستان نیز کره و دایره را کاملترین شکل هندسی می دانستند. اما در آغاز قرن هفدهم میلادی منجمی آلمانی به نام کپلر پس از سالها تحقیق توانست ثابت کند که مدار گردش کرات به دور خورشید بیضی است.
همزمان با تحقیقات یوهانس کپلر2 دانشمند دیگری نیز در ایتالیا به نام گالیله به تحقیقات مشابه دست زده بود و مهمترین کار او کشف اصل اینرسی بود. بعد از گالیله نوبت اسحق نیوتن3 فیزیکدان انگلیسی بود ما توضیح کامل منظومه شمسی وگردش سیارات را مدیون او هستیم. او قانون جاذبه عمومی را مطرح کرد. از این به بعد مردم باید باور می کردند روی سیاره ای زندگی می کنند که وجودش کاملاً اتفاقی است. بله همین دیدگاه می توانست دلسردی عظیمی ایجاد کند. درست مثل زمانی که داروین ثابت کرد انسان از نسل میمون است. این دو نظریه باعث شد که انسان نسبت به جایگاه والای آفرینش مردد شود. البته کلیسا با هر دو نظریه مخالف بود. تا آن زمان کره زمین مرکز عالم به حساب می آمد، ولی وقتی ستاره شناسان ثابت کردندکه در کل کائنات هیچ مرکزی وجود نداردو انسان این مرکزیت را مال خود کرد. رنسانس تصویر جدیدی هم از خداوند به دست داد و هم از انسان و این باعث شد تا شیوه عبادات مردم تغییر کند. رابطه هر فرد با خداوند نسبت به رابطه از طریق کلیسا ، از اهمیت بیشتری برخوردار شد.
فلسفه طبیعت در دوره باروک
پس از دوره رنسانس به باروک می رسیم. مشخصه بارز هنر دوره باروک در کثرت شکلهای متنوع و استفاده از تضاد در ترکیب است . درست بر خلاف هنر دوره رنسانس که سرتا پایش هماهنگی است. ما در این دوره چه در زمینه های هنری و چه در زندگی روزمره مردم شاهد تنوع شدید در جهان بینی ها هستیم.در همین ایام دیرهایی تاسیس شدند و راهبانی به آنها راه یافتند که معتقد بودند باید خود را از زندگی کنار کشید. کاخ نورانی و مغرور در کنار دیر تاریک و مغموم و دم غنیمت است دو شعار این دوره است. و مرگ را به یاد داشته باش در مقابل دم غنیمت است هم داریم. در نقاشی نیز همین دوگانگی در جهان بینی به چشم می خورد. عصر باروک را میتوان از یک سو دوره غرور و جنون دانست و از سوی دیگر دوره ای به شمار آورد که در آن به بی ثباتی و ناپایداری حیات توجه شد. شرایط سیاسی عصر باروک در هنر و معماری این دوره قابل رویت است. بناهای عصر باروک مالامال از زوایای شکسته و گوشه های تودرتوست. ایده آلیسم و ماتریالیسم در سرتاسر تاریخ فلسفه مطرح بودند. اما کمتر اتفاق می افتد که مانند عصر باروک این دو مکتب فکری کنار هم حضور داشته باشند. ماتریالیسم دائماً از طریق علوم طبیعی جدید تقویت می شد. نیوتن معتقد بود که قوانین جاذبه و حرکت اجسام در تمامی تغییرات طبیعی معتبرند. خواه در کره زمین خواه در کرات دیگر آنچه وجود دارد تابع قوانینی غیر قابل تغییر یا مکانیک است. بدین ترتیب نیوتن جهان بینی مکانیکی را تکمیل کرد. توماس هابس1 فیلسوف انگلیسی هم معتقد بود که تمامی پدیده ها، حتی انسان و حیوان از مجموعه ای عناصر مادی تشکیل شده اند و حتی درک انسان از جهان خارج نیز به دلیل عملکرد مجموعه ای از این عناصر در مغز است.
اکثر فلاسفه عصر روشنگری مانند انسان گرایان دوره باستان از جمله سقراط به عقل و خرد انسان اعتقاد راسخ داشتند. این اعتقاد سبب شد که بسیاری مردم ، عصر روشنگری فرانسه را عصر خودگرایی بنامند. بررسیهای جدید که در علوم طبیعی انجام شد بود ثابت می کرد که طبیعت به شکلی خردمندانه نظم یافته است. در این میان فیلسوفان عصر روشنگری نیز به دنبال آن بودند تا برای اخلاقیات و دین نیز بینایی در نظر گیرند که بتواند با خرد انسان مطابقت داشته باشد. این نکته ما را به بررسی تفکرات عصر روشنگری می کشاند.
عصر روشنگری
فرانسه قرن هجدهم از متفکران بزرگی برخوردار بود واین باعث شد که در اواسط قرن هجدهم مرکزیت به فرانسه تعلق گیرد. مونتسکیو1 و ولتر2 و روسو 3 از فیلسوفان عصر روشنگری هستند. فیلسوفان این عصر معتقد بودند که بشر با پرورش عقل و درایت به پیشرفتهای عظیمی نایل خواهد آمد. باگذر زمان جهل و نادانی از میان خواهد رفت و بشر به روشنگری خواهد رسید. این طرز تفکر برای چندین دهه در اروپای غربی از بدیهات به شمار می رفت. این فلسفه به این نکته نیز توجه داشتند و آن را به عنوان انتقادی بر تمدن مطرح می کردند. برای آنها راه حل مسئله تمدن، بازگشت به طبیعت بود. البته باید توجه داشت که آنچه آنها تحت عنوان طبیعت مطرح می کردند چیزی معادل خرد بود. آنها معتقد بودند که خرد از طریق طبیعت ، ونه کلیسا یا تمدن ، به انسان ارزانی می شود در میان این فیلسوفان اغلب شنیده می شد که می گفتند اقوام ساکن نقاط طبیعی و دست نخورده اغلب سالم تر و خوشبخت تر از اروپاییان زندگی می کنند. زیرا از تمدن به دورند. شعار بازگشت به طبیعت ساخته و پرداخته ژان ژاک روسو بود. او می گفت که طبیعت نیکوست و به همین دلیل انسان هم از طبیعت است. هر چی پلیدی است در جامعه متمدن است و تمدن انسان را از طبیعتش دور می کند. به دلیل همین اعتقاد بود که روسو سعی داشت تا کودکان را در شرایط طبیعی بیگناهی حفظ کند. به این ترتیب شاید بتوان گفت که ارزش برای دوران کودکی قایل نشدن به عصر روشنگری باز می گردد.
کانت یکی از فلاسفه قرن هجدهم معتقد بود که به هنگام شناخت جهان هم تجربه و هم عقل لازم و ملزوم است . او به این نتیجه رسیده بود که خردگرایان بیش از حد برای عقل ارزش قائل شده اند و تجربه گرایان هم بیش از اندازه خود را پای بند تجربه کرده اند. کانت اعتقاد داشت که اعتبار مطلق قوانین طبیعی را می توان ثابت کرد. زیرا ما می توانیم در واقعیت درباره قوانین معرفت بشری صحبت کنیم. او مدعی بود که انسان از روحی جاودانه برخوردار است. خدا وجود دارد و انسان نسبت به اعمال خود مختار است. او از راه لزوم اطاعت از اخلاق به اثبات وجود خدا و بقای روح می پرداخت.
فلسفه طبیعت در دروه رومانتیسم :
رمانتیسم در اواخر قرن هجدهم میلادی آغاز شد و تا اواسط همین قرن حاضر ادامه داشت. رمانیسم آخرین نهضتی بود که در اروپا بوجود آمد. نهضت رمانتیسم در آلمان متولد شد و واکنشی بود در برابر عصر روشنگری که صرفاً به اعتبار مطلق عقل توجه داشت. احساس و تخیل، طبیعت و عشق و اشتیاق جای عقل را گرفت البته برخی از متفکران عصر روشنگری هم از جمله روسو بر اهمیت احساس تاکید کرده بودند و حتی توجه مطلق به عقل را مورد انتقاد قرار داده بودند. متفکران عصر رومانتیسم سعی داشتند تا برای من4 اعتباری علنی کسب کنند. تجسم کامل شخصیت عصر رومانتیسم را می توان در آثار نوابغ هنری این دوره دید. متفکران این دوره معتقد بودند که تنها هنر می تواند به ناگفتنی ها دست یابد برخی فراتر هم رفتند و به تشبیه هنرمند و خدا پرداختند. شاید به این خاطر که هنرمند دنیای واقعیتهای خود را می آفریند. درست همانگونه که خداوند جهان را خلق کرده است.
آنها معتقد بودند که هنرمندان از نوعی قدرت خلاقیت برخوردار است و این قدرت همانی است که جهان را آفریده است. هنرمند در آفرینش هنری خود، مرز میان خواب و بیداری را از میان می برد. اشتیاق دست یافتن به آنچه دست نا یافتنی است متفکران این دوره احساس می کنند که از ظلمت شب بیرون آمده اند و خرابه های کهن و آنچه ماوای طبیعت است پشت سر گذاشته اند.
یکی از ویژگی های عصر رومانتیسم همین اشتیاق به طبیعت و اسرار آن بود . در این دوره، طبیعت مجدداً به عنوان یک کل واحد در نظر گرفته شد. رمانتیک ها در این مورد به دیدگاه فیلسوفان رنسانس متوسل شده بوده آنها در طبیعت نوعی "من" الهی می دیدند. کانت میان ((من )) و طبیعت ((برای خود )) مرزی مشخص در نظر داشت . در دوره رمانتیسم نلگهان طبیعت به عنوان یک (( من )) بزرگ مطرح شد . مهمترین فیلسوف این دوره شلینگ1 سعی داشتند تا مرز میان روح و ماده را از میان بردارد. او معتقد بود که کل طبیعت از روح انسان گرفته تا واقعیتهای فیزیکی ، مبین خدایی واحد یا روح جهان است. به اعتقاد او طبیعت روح مرئی است. و روح نیز طبیعت نامرئی است. زیرا در کل طبیعت می توان به وجود روحی منظم و شامان پی برد. او معتقد بود که نوعی روح جهانی در طبیعت وجود دارد. از طرف دیگر وی به این نکته هم اشاره دارد که این روح جهانی در ذهن انسان نیز قرار گرفته است. از دیدگاه او طبیعت و ذهن انسان یکی است. روح جهانی را هم در طبیعت و هم در درون انسان می توان جستجو کرد. شلینگ در دل طبیعت به تحول دایمی همه چیز از سنگ گرفته تا ذهن انسان توجه داشت و در این مورد به مراحل تدریجی گذر از طبیعت بی جان به پیچیده ترین پدیده های جاندار اشاره کرد. رمانتیک ها طبیعت را به عنوان کلیتی واحد در نظر گرفتند. به اعتقاد آنها طبیعت واحدی بود که در طول زمان و بر اساس امکانات درونی خود تحول می یافت. طبیعت همان گیاهی است که برگ و گل می دهد.
در فلسفه عصر رمانتیسم می توان تاثیر دیدگاه های ارسطو و نوافلاطونیان را دید . ارسطو معتقد به تفسیرات مادی در فرآیندهای طبیعی بود .
هگل نیز فرزند این دوره به شمار می آید. او معتقد است که واقعیت اساساً ذهنی است . او منکر وجود هر نوع واقعیتی ورای عقل آدمی بود و اعتقاد داشت که تنها نوع آگاهی ، آگاهی بشر است.
او معتقد بود که دستیابی به شرایط دائمی و مطلق امکان پذیر نیست. او اعتقاد داشت که اساس آگاهی بشر از نسلی به نسل دیگر تغییر می کند. به همین دلیل از نظر او چیزی به نام واقعیت مطلق وجود ندارد. زیرا عقل وابسته به زمان است و عقل بی زمان وجود ندارد و معتقد بود که تنها نقطه اتکای ثابت و واقعی برای فیلسوف، تاریخ است.
فلاسفه عصر رمانتیسم آنچه را که (( روح جهان )) می نامیدند به عنوان یک (( من )) در نظر می گرفتند ، که در موقعیتی کم و بیش خیالی ، همه چیز را در جهان آفریده است . یوهان گوتلیب فیشر معتقد بود که طبیعت از نوعی تخیل و ناخود آگاه به وجود امده است . شلینگ بر این اعقاد بود که طبیعت در خداست و خداوند به بخشی از خلقت خود آگاه است و به بخشی دیگر ناآگاه .7
طبیعت گرایی
نهضت دیگری که باید از آن سخن گفت نهضت طبیعت گرایی است که در اواسط قرن نوزدهم آغاز شد و تا به امروز هم ادامه دارد. منظور از طبیعت گرایی اعتقاد به این موضوع است که در جهان واقعیتی به جز طبیعت و موجودات طبیعی وجود ندارد. طبیعت گرا انسان را نیز بخشی از طبیعت می داند. محققان این مکتب فکری تنها به واقعیتهای طبیعی می پردازند. و به تفکرات خودگرایان متوسل نمی شوند .
مارکس، داروین1 و فروید2 پیرو این دیدگاه بودند. اصلاحاتی چون طبیعت، محیط، تاریخ و تکامل و رشد کاربرد فراوان داشت. مارکس بر این نکته تاکید داشت که شعور انسان محصول زیر بنای مادی یک جامعه است. داروین نشان داد که انسان نتیجه یک تکامل زیستی طولانی است و بررسی فروید درباره ناخودآگاه به این نتیجه رسید که رفتار انسان اغلب بر مبنای محرکهای حیوانی یا غرایز طبیعی اوست.
بطور کلی ناتورالیسم3 در هر سرزمینی، بر حسب اوضاع محل و نستهای محلی، لباس متفاوتی به تن کرد و بر اهداف متفاوتی انگشت گذاشت. البته عوامل اصولی مشترک نیز وجود داشت. توصیف عینی واقعیت دیده شد و اتخاذ روش علمی، اعتقاد به حقیقت ولی در این چهار چوب هم تنوع بسیار زیاد است.
منابع
1ـ مجتبوی، سید جلال الدین، 1380، تاریخ فلسفه یونان و روم، جلد 1، فردیک کاپلستون شرکت انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش
2ـ موقن، یدالله، 1370، فلسفه روشنگری ، ارنست کایسرر انتشارات نیلوفر، ویراستار ضیاء موحد.
3ـ افشار، حسن،1376، ناتورالیسم، لیلیان فورست و پیتر اسکرین، انتشارات مرکز
1.Thales
2. Anaximander
1. Anaximenes
2. Parmenides
3. Herakleitos
1. Empedokles
1. Anaxagoras
1. Demokritos
1. Platon
2. Aristoteles
1- تاریخ فلسفه ص 366
2- تاریخ فلسفه ص 368
3- تاریخ فلسفه ص 371
4- تاریخ فلسفه ص 372 و 373
2 – تاریخ فلسفه جلد اول ص 376
1- San Thomas
6- تاریخ فلسفه جلد اول ص 428
1. Plotin
1. Augustinus
2.Thomas Aquinas
1. kopernikus
2. johannes kepler
3. Issac Newton
1. Thomas Hobbes
1.Montesquieu
2.voltaire
3.Rousseau
4. Ich (به زبان آلمانی اول شخص مفرد)
1. F.W . Scheling
1. Charles Darwin
2.Sigmund Freud
3-J.G.Fichte
3.Naturalism
—————
————————————————————
—————
————————————————————
1
33