خلاصه و تحلیل کتاب سمفونی مردگان
اثر عباس معروفی
پیش از هر چیز باید گفت: که سمفونی مردگان یک
شاهکار است. هفته نامه دی ولت- سوئیس
[دود ملایمی زیر طاق های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل فروشها لمبه می خورد و از دهانه جلوخان بیرون می زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می سوزانند و گاه اگر جرات می کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند، تخمه هم می شکستند.]
آسمان برفی بر زمین گذاشته بود که سال ها بعد مردم بگویند همان سال سیاه، نیمی از مردم به سرپناه ها خزیده بودند، نیمی دیگر به ناچار با برف و سرما پنجه در پنجه زندگی را پیش می بردند. برف همه را واگذاشته بود. سکوتی غریب کوچه و خیابان را گرفته بود. لوله های آب یخ زده بود، ماشین ها کار نمی کرد، در خیابانها کپه های برف روی هم تلنبار شده بود. کاسب ها پیاده رو را روفته بودند، اما هنوز نیم متری از بارش شب پیش روی زمین خوابیده بود.]
و درست در اثنای یک یخ زدگی اجتماعی، یکنفر درب را از روی دریچه ی لنز برمی دارد و صحنه، قبل از اینکه سمفونی آغاز به نواختن کند- با تمام سروصداها و سکوت ها و روشن و خاموشی پروژکتورهای سالنِ نمایش- در مقابل یک لنز مزاحم، تکاپوی خود را آغاز می کند. سمفونی ایی آغاز می شود که سازهایش همراه با مخاطب کوک می شوند- برخلاف همسری ارکستری های نمایشی، که همه چیز در جلو دیدگانِ تماشاچی، خوب و مرتب است- کسی پروژکتورهای سالن را قبل از آغاز برنامه امتحان می کند، و اگر شنونده ی خوبی باشیم، سالنی را تصور خواهیم کرد که هراز گاهی یک گوشه ی آن روشن و خاموش می شود و در هر بار روشن و خاموشی، شاهد یک پره از یک شخصیت یا حادثه خواهیم بود. اورهان، آیدین، آیدا، پدر، مادر، جمشید، مارتا، مرد قهوه چی، یک خانه، یک کارخانه، یک قهوه خانه، یک کاروانسرا و آدمها و مکانهای دیگری که هر یک نمایانگر خاطره ای هستند از سفها، دوره ها، قشرها و خلاصه، یک شهر، با همه ی حرفهایی که برای نگفتن دارد. در پرتو این تاریک و روشن، نمایی از شهری یخ زده به چشم می خورد، در اواخر دوره ی رضاخانی، که جزئیات حقایق تاریخی بر سوراخ سمبه های دیوارها و درهایش دلمه بسته اند، و تنها نویسنده ای می ماند و نت هایی که سالها بعد از دیروز رقم زده می شوند. و سمفونی ای به دست می آید با ردپای رئالیسم انتقادی با تم مرگ.
[روزنامه ایی از پاچه شلوارش درآورد و خواند: "همه در سکوت مرگ فرو رفته اند. شهر خالی از سکنه است. درخت ها سوخته اند. زن ها فاحشه شده اند. نان خالی هم گیرشان نمی آید. و نمی دانند چطور خودشان را گرم کنند. و تنها در انتهای شهر، در باغ سرسبزی هیتلر و معشوقه اش زندگی نسبتاً آرامی دارند. این عکس هیتلر است که با دست فتح بلگراد را نشان می دهد. پیش …"
گفتم : برو بخواب
گفت: این عکس، شهر بلگراد را نشان می دهد که تقریباً ویران شده است.
گفت: قانون در این مملکت بیست و چهار ساعت است. فوقش چهل و هشت ساعت.]
آدمی که "گفت:"، در روشن- خاموش شدن دوباره ی پروژکتور باسازی که هنوز کوک نشده است، در مقابل مخاطب، برای اولین بار با چهره ایی مجنون، که برایش طرح مرگ می کشند، رخ می نماید، محزون ترین ساز سمفونی. که حضورش تنها با جای پایی که از وی روی برف مانده. در ته مانده ی خاطرات دیگران به چشم می خورد. سازی بی پروا که در داستان متولد می شود، اوج می گیرد، و در جنون گم می شود. آدمی که: [درجه حرارت بدن آدم به چهل و دو که برسد، آدم مرده است. پس قبول کن که مرده ها حرارتشان چهل و دو درجه است.] و به این ترتیب، روشن فکری خلق می شود، که در تمام طول سمفونی دنبال خودش می گردد و دست آخر، دیوانگی را پیدا می کند.
[آیدین، از همان ابتدا بچه ی سربه راهی نبود، شیطان در رگ و ریشه اش وول می خورد، توی گوش هاش وز وز می کرد، او را به تقلا وامی داشت و از او آدمی ساخته بود که امان دیگران را ببرد و بیچاره کند.
پدر پرسید: دنبال چی می گردی؟
دنبال خودم.]
با این همه، در جایگاه اجتماعی خود، هم چنان در مرز مرفه ها باقی می ماند، و بویی از دردهای قشر فقیر نبرده است، گرچه درد بسیار کشیده است. بیشتر، درد مرفه بی درد را، دردی که برایش شاهد بودیم، ابداً درد جامعه ی خاکستری داستان را ندارد.
در برخورد با باربرها می گوید: [آقا داداش، این همه جمعیت، قاشق از کجا می آورند؟
اورهان ، بعضی هم با دست غذا می خورند.]
در گوشه ی دیگری از این هم نوازی همیشگی، ساز دیگری به چشم می خورد، ساز سکوت. سازی که در تمام بخشهای داستان حضور دارد و پایه های داستان را از اساس می جود و تنها نگاه می کند.
معصومیتی، که حضورش را تنها با نگاه کردن به تمام حوادثی که می گذرند، اعلام می کند. رد پایی که در کرانه های شهرهای امروزه، در هر دکان واکس و آدامس فروشی قابل دیدن است. آدمهایی که هر روز با چتر سیاه و بزرگ و زهوار دررفته ای پدر، از جایی در زندگی پرواز می کنند.
حاصل داستان تلخ زندگی آدمهایی در بحبوحه ی جنگ. درها و دیوارها را می گرفتند، تا دشمن به خانه شان وارد نشود. و چتربازهایی که بر سر شهر آوار می شوند و روی آن خیمه می زنند. چتربازهایی که احترام قفل ها و کلون ها و زنجیر درها را به سخره می گیرند، امنیت از دست رفته ی داستان اند.
[یوسف، هر روز روی ایوان محو تماشای چتربازها می شد و ساعت ها آن جا می ماند. نه تشنه اش می شد، نه نان می خواست و نه جایی می رفت. شبانه روز روی ایوان بود. روزی تصمیم گرفت خودش پرواز کند. این کار به راحتی عملی می شد. به اتقا پدر رفت. چتر سیاه و بزرگ پدر را برداشت، با چند تکه طناب خود را به چتر متصل کرد، بر روی بام ایستاد و پرواز کرد.
همه ی واقعه به همین شکل بود که مادر سالهای سال به بچه هاش می گفت برادر بزرگشان پرواز کرده که به این روز افتاده.]
[آیدا، آیدا، آیدا عضوی از خانواده که کمتر خاطره ای از او در ذهن مانده بود. حتی آیدین هم سال ها بعد هر چه فکر می کرد نمی توانست چیزی از بچگی های این دختر بیاد بیاورد. نه حرف، نه جنجال، نه حضور، در پستوی خانه نم کشیده بود.]
و از هم سرایان موسیقی داستان، دو دسته می مانند. دسته زاغهایی که در عمیق کاجهای سبز زندگی می کنند
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند
که ایاز پاسبان، نمونه ی کاملیاز بقایای این نسل است.
و دسته ی دیگر، دسته ای خاکستری اند که در کنار این خانواده ی مرفه، هم زیستی مسالمت آمیز دارند. زندگی نمی کنند، فقط هم زیستی دارند. در قهوه خانه چای می نوشند و در عقب کاروانسرا (چوب می سوزانند و اگر جرئت کنند دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند، تخمه هم می شکنند. در کارخانه های لرد جان می کنند و یا در بازار شیرینی فروش ها- همان سال که آتش گرفت و تا 6 ماه از فشاری ها شربت می آمد و باران شیرین می بارید- بدبخت می شوند. فعل و فاعل بازی نویسنده درباره ی این قشر، در کنار یک خانواده مرفه که اتفاقا نقش اول داستان نیز هستند، آدم را تنها به اعتراف در قدرت نویسنده در استفاده از کلمات و توصیفات برای جمعبندی طبقات مختلف آدمها وامی دارد. گرچه از زندگی شخص نویسنده، اطلاعات چندانی در دست نبود که بدانیم جایگاه خود ایشان در کجای این آدم کده است، اما مطلب جالبی توجه آدم را جلب می کند و آن این است که در اکثر داستان ها حد و مرزی بین ثروتمندان داستان و قشر مذهبی دیده می شود. که برخلاف این عادت در این داستان، ثروتمندان ردپای مذهبی دارند ثروتمندان مذهبی یا مذهبان ثروتمند!
لحظه ای بعد، در گوشه ای دیگر از سالن، نور گرد پروژکتور روی یک ساز دیگر روشن می شود. کسی که در برف گیر کرده و داستان روی آن آغاز و پایان می یابد. تصویر پسری به نام اورهان، ساز ثابت این سمفونی. سازی که در منفعت خود بسیار خوب می نوازد و در محافظه کاری خویش، تک نوازی می کند. شخصیتی که روی زانوهای پدر می نشینید و پدر، پسته ی جویده شده در دهانش می گذارد و در دیدگاه سنتی، افراطی، مذهب گرایی داستان، یعنی پدر، تائید شده است. و در بخشهای مختلف سمفونی، در برخورد با آیدین، آیدا، مادر، یوسف و … قطعات ماندگاری را می آفریند. در برخورد با آیدا و مادر، نقش پدر را می گیرد. و برای آیدین برادر، قابیل است. و در معصومیت صحنه ی آخر داستان یوسف، برادر می شود. ولی نه بر فراز چاهی که یوسف را در آن گذاشتند. بلکه در نمونه ی گودتر از چاه ، که بر بالای گور می ایستد در حالی که برادرش در زیر پایش جان می کند ولی همچنان از جویدن پایه های داستان باز نمی ایستد.
و در هجوم سختی های جامعه تبدیل می شود به:
[آرزو می کرد حیوان باشد، پشم گرمی تمام تنش را پوشانده باشد و هر وقت طعمه خواست بزند به جمعیت. یک بچه، آنجا کنار فشاری آب به میله های باغچه ی پیاده رو کش و قوس می آمد و آدم ها می گذشتند.] و تنها نقش که از اورهان داستان در ذهن می ماند تجلی خاطراتی است که اورهان سمفونی زندگی که هر روز از کنارمان رد می شوند و حرف می زنند و کودکی که کنار باغچه کش و قوس می آید، برایشان فقط طعمه ایست در پیله ابریشم.
و نهایتاً سمفونی، نواختن خود را آغاز می کند. داستان در برف آغاز می شود. در برف اوج می گیرد و در برف می سوزد! موو … مان اول، برادری را به تصویر می کشد که با هذیانِ گذشته ها، در برف به دنبال رد پای برادر می گردد و محتویات سمفونی، هذیان خاطرات است که از مردگان داستان نقل می شود- موومان. آنچه ظاهراً در موسیقی، بخش کننده ی جملات و کلمات است، امروز از پس کوچه های ذهن مخاطب، سوء استفاده می کند تا خاطره ی موومیایی نقش اول داستان را برای مخاطب زنده کند. – در موومانهای بعد هذیان جنگ جهانی مرور می شود. با جامعه ایی رضاخانی- روسی- هیتلری- انگلیسی و آدمهایش، که از جنگ یاد می کنند. اگر پدر باشیم. قطعا برخورد متفاوتی با پسر خواهیم داشت. طرز تفکری که در چالشی بی وقفه با یکدیگر، امتداد می یابد.
[پدر گفت: همه ی قضایا بر سر این است که خون ناحق ریخته شود.
آیدین گفت: نخیر، اینطور نیست. می خواهند، مملکت را بگیرند که اینطور از بالا و پایین حمله کرده اند.
– بچه جان ، تو بهتر می فهمی یا من؟
– اگر به خاطر خون باشد، خوب چرا جنگ می کنند؟ زالو بیندازند.
– لابد مثل تو که داری جان مرا می گیری.]
جالب است که در جای جای داستان، وقتی از خاطرات کودکی بچه ها سخن رانده می شود، از شنای با پدر در شورابی و از مادر که لقمه های غذا را در دهان بچه ها می گذارد، همه چیز زیبا می نماید. این گذشته ی دور و زیبا برای این داستان حرفهای بسیار برای نگفتن دارد.
از شیطنت بچه ها و تشرهای پدر گفته می شود، و زندگی فلاکت بار آدمها، تا برسیم به یکی از معدود روزهایی که پدر به مغازه نمی رود تا اسم بچه ها را در مغازه بنویسد. حرکتی که بیانگر حضور گرما در متن یک خانواده سنتی است. اما گرمای نسبی این خانواده دیری نمی پاید. چرا که سربازان دشمن از همین دوز، وارد داستان می شوند. و بدبختی به طور ممتد، تک نواز داستان می شود، با داستان یوسف اوج می گیرد و با آیدا به خانه ی بخت می رود!!
[کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت و کراوات آبی کمرنگ زده بود. و خط ریشش پایینتر از حد معمول بود و قدی بلند داشت و سبیلش آنکادر شده نبود، به آکلادمی مانست]. از نظر مادی و اقتصادی در سطحی بالاتر از بقیه ی ثروتمندانِ داستان. روزنه ی امیدی برای دختر داستان که در پستوی خانه نم کشیده است. این توصیف ذهن آدمی را باز می گذارد برای تصور شخصیتی، شخص که با روشن فکری غربی برای آزادی مردم شرق به پا می خیزد، رویایی عمل می کند، با صحبت های دلنشین، و لیکن همین مصلح باعث خودکشی می شود.
[آیدا چشم باز کرد، تای خودش را که دید، لبخند زد. لب هاش داغمه بسته بود. آیدین گفت: امروز خیلی خوشگل شدی. آیدا خندید و سرش را کمی کج کرد. تا آن روز کسی چنین حرفی بهش نزده بود. و چقدر دلش می خواست با آیدین حرف بزند و چقدر آیدین خوب بود. دست هاش را برد لای موهاش و گفت: شوخی نکن. آیدین گفت: باور کن آیدا. وقتی چشم هات بسته بود. مثل فرشته ایی بودی که چشم هاش بسته است. آیدا گفت: حالا چی؟ حالا هم مثل فرشته ای هستی که چشم هاش باز است.]
دختری شلوغ و پرسروصدا، تای آیدین، که در تاخت و تازِ سنت گرایی افراطی که با مذهب به اشتباه گرفته شده است، نابود می شود. در پستوی خانه نم می کشد و رماتیسم می گیرد. بعد با تنها روزنه ی امیدی که در گوشه ای از این دنیا برایش باز شده است از داستان خارج می شود و تنها با بریده ای از روزنامه، باز می گردد:
[در صفحه ی سوم روزنامه اطلاعات پنجشنبه شانزدهم شهریور ماه، به خط درشت نوشته شده بود: "زنی به نام آیدا، در آبادان، خود را به آتش کشید. زیر تیتر نوشته شده بود: این زن جوان در برابر چشم های گریان و حیرت زده ی پسرش در نیمه شب یکشنبه خود را با نفت آتش زد و آن قدر سوخت تا جان داد. هیچکس نبود که به فریاد او برسد. مامورین انتظامی هنگامی که …"]
بقیه ی ماجرا سه نقطه است و فقط می گوییم: آنقدر سوخت تا جان داد و هیچکس نبود که …
و اینجاست که نویسنده سکوت می کند. یا سکوت می کند یا سکوت. سکوت اول از سر ترس است که با یک "یا" به سکوت دوم پیوند خورده است. سکوت دوم بیان عینی واقعیتی است که هر روز تکرار می شود آدمها اصولاً، اگر واقعه ای بسیار رخ بدهد، دیگر آن را بیان نمی کنند. با سکوت و سه نقطه می شود منظور را به یکدیگر بفهمانیم.
[آیدین گفت: توی این مملکت پیش از اینکه به سی سالگی برسیم تباه می شویم. تو یک جور، من یک جور، آیدا هم یک جور دیگر. من گفتم: جواز کسب باید به نام من باشد، داداش گفت: عیبی ندارد، به نام تو باشد. همه اش خیال می کرد شاعر است].
همانطور که گفتیم، آیدین و آیدا، تای یکدیگر بودند. در رفتار و سلوک و سرنوشت و اینک می گوییم که سکانس سوختن فقط برای آیدا نبود. آیدا روی خودش نفت می ریزد و خود را به آتش می کشد و پدر نیز روی آیدین نفت می ریزد و آیدین را به آتش می کشد. برای یک شاعر یا نویسنده، هستی، در چند تکه کاغذ، معنی پیدا می کند. آدم وقتی خودش را می نویسد، در نوشته هایش معنی پیدا می کند. و سوزاندن دستنوشته ها و کتابها به معنی سوزاندن آیدین بود. روزی که دود از خانه بلند می شود و جنایت و مکافات، بابا گوری و همه ی دستنوشته ها در شعله های شیطانی- به تعبیر پدر- می سوزد و دود می شود و آیدین خانه را ترک می کند. در غیبتی طولانی از جامعه ای مذهبی، نه، مذهب زده به چیزی پناهنده می شود که ظاهراً تنها جایگاه باقی مانده در شهر است. به یک مسیح پناهنده می شود. شاید در انطباق با روح معتقد آیدین یا برای سو استفاده از پشتوانه ی اجتماعی دین مسیح. آدمهای یک کلیسا و دختری ارمنی با موهای صاف بلوند به اسم سورمه.
[سورمه گفت: شما یوسف نجارید؟
آیدین گفت: خانم سورمه
سورمه گفت: سورملینا. آیدین گفت: خانم سورملینا، اجازه می دهید من شما را دوست داشته باشم؟ سورمه گفت: اختیار دارید. آن وقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرده و بر آن پا می گذارد.]
اوج تک نوازی این ساز شود، در داستان، به زیرزمینی می رسد که شبها و شبها و شبها- که روزی وجود ندارد- در آن سپری می شود و تنها بوی مقدسی که در دنیا مانده است می ماند و آیدین. آیدین و دستهای یک نجار و بوی چوب. مامنی که در اعتقاد نویسنده، برای به کمال رسیدن و رشد روشنفکر داستان حتمی ست. گوشه ای دنج، که آیدین خود را به آن جا تعبیه می کند تا زندگی را از دیدگاه یک پنجره نشانش بدهد که هر روز صبح باز می شود و سورملینا همراه با یک روزنامه … توصیفی بس شگفت می طلبد که از پس تعبیر این بخش داستان برآید.
سورملینا، شخصیتی ارمنی که همیشه تحت یک هاله ی نامرئی از دنیای اطرافش جدا می شود فکر می کند که دوست داشتن آیدین کار ساده ای نیست و رفتار وی در برخورد با جامعه ی مسلمان قابل تامل است. چنان که در مراسم عقد:
[آقای عمامه سفیدی نشسته بود پشت میز و داشت شناسنامه ها را می خواند: گفت: ببخشید، شما مسیحی هستید؟ گفتم : بله. گفت: آقای داماد چی؟ ایشان که مسلمان اند انشاء الله. آیدین گفت : بله، من مسلمان هستم. آقا گفت: نمی شود که . نمی شود عقد کرد. گفتم پس چه کنیم؟ گفت: مسلمان بشوید. گفتم: می شوم.] و این قسمت داستان، اوج طنز نویسنده است در بیان اینکه، سورمه برای تفکر غیرمسیحیان و اینکه چه فکری درباره او کنند، چقدر ارزش قائل است!!!
با این حال، رفتار آیدین در مقابل این آدمها، کوچکترین اثر غیراسلامی ای بر شخصیتش باقی نمی گذارد. چنان که با آنها به مهمانی می رود ولی مثل آنها نمی خورد و نمی پوشد و بازی نمی کند. مایه ی تاسف است اگر این صحنه را با صحنه ای که پدر موقع آتش زدن اتاق آیدین نشان می دهد، مجسم کنیم.
دیدگاه باز آیدین، قطعاً بر دیدگاه و چهارچوب اعتقادی- اجتماعی نویسنده در خلق چنین شخصیتی صحه می گذارد و از این طریق طرز تفکر نویسنده قابل حدس است. آیدین برای وی، ابرازی است برای مخالفت با ارزشهای کاذب خانواده که ارزشهای حاکم بر داستان را تشکیل می دهد.
اورهان باز هم نقش آفرینی می کند. بچه که بودیم زیاد شنیده ایم که اگر آدم مغز چلچله را بخورد، دیوانه می شود و این عقیده که در کودکی مان جا مانده بود، اکنون در اورهان نسبت به برادر تکامل می یابد. – تقابل محافظه کار داستان با روشنفکر آن-. غافل از اینکه جنون آیدین نه از سر خوردن مغز چلچله، که از غوغای عمیقتری نشات می گیرد که از ازل بر زندگی آیدینها خیمه زده است. اگر کتاب را ببندیم: آیدین، روح هنرمندیست که هر یک از ما آنرا به کسوت سوحی دیوانه اش درآورده ایم، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم.
اینجا جا دارد از استادی نیز یاد کنیم که برای نگفتن، حرف بسیار دارد. و رفتارهای جامعه ی نویسنده با وی قابل تامل است. به تعبیر ایاز، یک دیوانه ی فیلسوف مآب.
[استاد، مرتاض وار زندگی می کرد. مثل جوکی های هنری به کم ترین قانع بود.] موهای بلندی داشت و با صورت تکیده و آن ریش خار خار، شبیه تصویر حلاج بود که در خانقاه شیخ صفی الدین اردبیلی نقاشی کرده بودند.] [شعر کهن می خواند و شعر نو می گفت و دورادور به نیما یوشیج ارادت داشت. نمونه ی تکامل یافته ی و آرمان شهر آیدین که در این دنیا برایش جایی وجود ندارد.
از شخصیت خودساخته ای که چاله های ذهنش را با استاد دنحون- کمابیش- پر کرده است یعنی آیدین، و ارتباط او با آیدا را بررسی کردیم. بد نیست نگاهی هم به برخورد با پدر بیندازیم:
[مادر گفت: شما خیال می کنید پدر دشمن شماست. اما اشتباه می کنید.
آیدین گفت: من می دانم که چی می خواهی بگویی. اما خوشبختی او با من خیلی فرق دارد.]
و دربرخورد با اورهان داستان:
[حتی می توانست، ازبالای صخره پرتش کند وسط شورآبی که روحش زودتر غریق رحمت شود. چون پدر می گفت: هرچه جای مرده ها خنک تر، عذابشان کم تر. و ما روی قبر آیدا آب ریختیم و مادر شیشه ای گلاب در دست داشت و من منتظر شدم که بوی گلاب بپیچد.
آیدین هم چنان به آسمان نگاه می کرد. انگار که سقوط تدریجی یک چترباز را زیرنظر داشته باشد.]
آدم را به یاد دکتر شریعتی می اندازد:
"اگر مامور نبودم که با مردم بیاویزم و در میان خلق زندگی کنم، دو چشم را به این آسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند."
نهایتاً ، آیدین در یک کلام، به جنون درمی آمیزد و در حادثه ای که هر روز در خیابانها اتفاق می افتد، سرمه را از دست می دهد و در اتفاقی دیگر، مادر را و پدر را و آیدا را، چه اهمیت دارد که اینجا بیان کنیم که چگونه. تنها اورهان، نغمه ی ثابت و گوش خراش داستان است، که آیدین را در اوج جنون به زنجیر می کشد و به پرواز درمی آورد.
سمفونی وارد فراز دیگری می شود. اوجی واقعی که تنها، شور یک ساز آب بندی شده و درد کشیده می تواند ماهرانه آنرا بنوازد، حرارت مضراب، سیمها را داغ می کند و ساز رابه آتش می کشد و ادامه، طنین یک ساز سوخته است : موومان چهارم.
[ما چه آدم های پرپری و نازکی هستیم. مثل دود می مانیم. پدر گفت: مثل بچه ی آدم. بچه ی آدم چه شکلی است؟ اگر می خواهی بفهمی کتاب در اصل مال چه کسی است، پانویس هاش را بخوان. آقای لرد روزهای یکشنبه تعطیل می کند. آقای لرد درگذشت، به او احترام بگذاریم. پدر: بالاخره باد این پنکه های لرد یک روز همه ی ما را خواهد برد.
اگر من نخست وزیر شوم همه ی وزرا را می گذارم زن. بعد می روم مسکو پناهنده می شوم. چون دیگر مملکت از دست رفته. این قدر نخند ایاز خان. تو عمو صابری؟ موهای سرت هم که نخ نما شده. پس امیدت کجاست؟]
اینبار، نویسنده به کسوت سوجی دیوانه درمی آید. قلم را بر رفین می گذارد و با قدم های مادی خود می پرد درست وسط کوچه خیابانهای داستان اساطیری خویش. تنها انتظاری که از او نمی شود داشت حرف منطقی است. چرا که در چنین جامعه ای دیگر جایی برای حرفهای منطقی باقی نمی ماند. بقیه همه شعار است.
موومان اول، با افعال استمراری آغاز می شود و در زبان اورهان، معنی پیدا می کند. با افعالی ادامه می یابد که وقتی نسبت به اعضای هم طبقه بیان می شود، عامیانه است. و با طبقه پایین تر، افعال از بالا به پایین گفته می شوند. موومان دوم، نیم خاطرات است از زبان نویسنده ای که امروز کتابهای ادبیات به آن دانای کل می گویند.
داستانی را نقل کردیم که برای این خانواده در یک قطع 40 ساله ی زمانی رخ می دهد. یکبار آن را از دید اورهان در موومان اول شنیدیم و بعد، همین داستان در یک نگاه دیگر، در موومان دوم و حالا بیانی هنرمندانه از دیدگاه سورملینا در موومان سوم- البته بعد از عبور سورملینا از این دنیا، که همین امر وی را تبدیل به یک دانای کل کرده است-
[بعد ما به مسافرت رفته بودیم. هیچکس در خانه نبود. و من هفت ماهه حامله بودم. گفتم: این بچه توست. پسر می خواهی یا دختر؟ گفت: دختر. روز بعد حرکت کردیم. دکتر با روپوش سفید و آن عینک سیاه کوچک جلو آمد: خواهش می کنم. آیدین سرپا نشست. پارچه سفید را از صورت من کنار زد. به صورت خیره شد. دقیق نگاه کرد: زیر چشم ها و پیشانی کبود شده بود. صورت باد کرده ورزد، و گوشه هاش کبود می زد، با موهای خیس و نامرتب.]
و در موومان بعد، دیدگاه یک دانای کل دیوانه را می خوانیم- حرفهایی که با صد عاقلی قابل بیان نیستند، اینجا در دیوانگی پرورش می یابد.- :
[هم آیدا بود، هم سورمه. نوک دماغم قندیل بسته بود. گفتم تق، شکست. قهوه ترک بخورید. نخوابید. درس بخوانید. بنویسید. خاندان برامکه.
دنیای مرده ها کجاست؟ زیرزمین. پیش به سوی زیرزمین].
نویسنده ها عادت دارند تمثیل بزنند و با کنایه سخن بگویند. ولی سبک واقع گرایانه ی این داستان، حقیقی تر از رمز و تمثیل است. این عادات نویسندگی همگی مربوط به زمانی می شوند که آدم عاقل است. ولی دانای کل دیوانه، برای بیان حرفهایش نیازی به منطق نویسندگی ندارد. نبوغ آمیزترین تمثیل و رمز و کنایه، بی شک در این موومان ماجرا، تبحری نویسنده را به چالش واداشته است. نمونه ای بی نظیر از بیان رمز و تمثیل. که پایان می یابد با حرفهایی تمام نشدنی:
[شب ها اردبیل سردتر است. یک آدم که به زنجیر بسته شود، زیرش را خواهی نخواهی خیس می کند. سربار، هر سربار هم به سلامتی اخوی.- محافظه کار داستان- بگذار انگشتم را روی تخم چشم فشار بدهم. اورهان حالا مست مست می آید سراغم. بازم کن آقا داداش. بازم کن که هلاکم. به خدا این زنجیرها را به فیل ببندی کارش ساخته است.
"چرند نگو. بیا چای بخور."]
و دوباره موومان یکم. اینبار با مخاطبی که کوک همه ی سازها را از حفظ است. دوباره باز می گردیم به میان برف و اورهانی که به دنبال برادر می گردد. در حالی که همه ی ساکنان این خانه مرفه مرده اند. تنها اورهان مانده است و آیدین دیوانه. که در نبودش بیشتر از بودنش برای گفتن حرف دارد. و بخشی از درون همه ی آدمهاست. آدم را باز هم یاد دکتر شریعتی می اندازد، که در صحبت "آدم ها و حرف ها"یش آدمها را به چهار دسته تقسیم می کند. در دسته ی چهارم آدمها، – هیچ نمی گوید، جز اینکه: "یک بار دیگر بگویم کیف کنید: آدمهایی که وقتی غایب اند بیشتر هستند از وقتی که حضور دارند."
از زنانی که قربانی سنت شده اند خبری نیست. از ایاز پاسبان حرفی نیست و پدر با تمام اعتقاداتش به مذهب و سنت و عدم ادامه تحصیل و ارزشمداری کار برای یک مرد، دیگر وجود ندارد و مادر مرده است. تنها اورهان است و آیدینی که دیگر حضور ندارد، نمرده است ولی در لباس سوجی دیوانه از مرزهای دنیای اورهان، پا را فراتر نهاده است.
[به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند
به زمان بیندیش، و شبیخون ظالمانه زمان:
زمستانی سخت و طولانی در پیش خواهیم داشت.
زمستانی که از یاد نخواهد رفت
دیگر چه می توانم گفت
جز اینکه لباس های زمستانی ات را فراموش نکن.]
و یادمان باشد از آیدین: که درجه حرارت بدن مرده ها- که اعضای اصلی داستان زندگی اند- چهل و دو درجه است!
و اما اورهان که چلچله ها مدام از جلو چشمانش …
[انگار از قعر لانه ی چلچله ها در تنه ی درخت، شورآبی را می دید، بی آن که خودش بداند، زنده بود. نه مرده بود و نمی دانست که مرده است. بی اختیار دست به جیب پالتو برد و طناب را بیرون آورد. داد زد: "آیدین، میرزا آیدین."
اما صدایی ازش در نیامد. گفت : مرا نکش]
[بعد آرام آرام در آب فرو لغزید. گرم بود و موج که برمی داشت، بخار ملایمی در هوا می پراکند. برف آرام آرام و بی صدا می بارید و آسمان چقدر قشنگ بود.
گفت: بگذار خودم بمیرم داداشی.
دلش می خواست بخوابد: و خوابید. آرام خوابید. و طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب نزدیک سرش مانده بود که هر کس می دید می گفت: مردی خود را در آب حلق آویز کرده است.]
از سرنوشت آدمهای داستان هیچ نماند. جز آیدینی دیوانه- البته از منظر این آدمها- که از مرزهای داستان فرار کرده است. و دخترش که در فرهنگ آدمهای کلیسا بزرگ می شود و باز می گردد. و از این نسل فقط او می ماند.
1
1