تارا فایل

خلاصه رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو


"به نام اشک و لبخند"

واحد قزوین

تهیه و تنظیم :
نغمه آقاخانی
نام درس :
فارسی
نام استاد :
سرکار خانم محسنی
بهار 1396
توضیحات رمان کوری :

ژوزه ساراماگو در ۱۶ نوامبر ۱۹۲۲ و در دهکده ای کوچک در شمال لیسبون در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. در سال 1998 میلادی رمان وی با عنوان کوری برنده جایزه نوبل شده است.
" کوری" یک رمان خاص است، یک اثر تمثیلی ، بیرون از حصار زمان و مکان، یک رمان معترضانه اجتماعی، سیاسی که آشفتگی واجتماع و انسانهای سر در گم را در دایره افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصویر می کند.
ساراماگو تاکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در " موقعیت" معنا می شود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد، زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. در یک کلام ساده، دغدغه عمده ذهن ساراماگو در این رمان فلسفی مسئله سرگشتگی انسان معاصر یا " انسان در موقعیت" است که از خلال ابعاد و لایه های مختلف و واکنشهای انان بررسی می شود.
کوری مورد نظر ساراماگو کوری معنوی است . سازماندهی و قانونمندی و رفتار عاقلانه خود به نوعی آغاز بینایی است . ساراماگو کلام پیچیده و چند پهلویش را در دهان تک تک شخصیت های کتاب و مخصوصا در پایان در دهان زن دکتر گذاشته است.
ساراماگو در " کوری " تعهد و باور عمیق خود را به عدالت اجتماعی ، احترام به خرد و عقل سلیم همراه با تزکیه روح و جسم که تنها راه ضمانت پایدار ماندن هر جامعه ای است درقالب یک رمان هنرمندانه و شگفت انگیز به ما ارمغان می دهد.
" کوری " در سال 1995 منتشر شد. ساراماگو می گوید:" این کوری واقعی نیست ، تمثیلی است . کور شدن عقل و فهم انسان است . ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمی کنیم …."

خلاصه کتاب کوری :

یک راننده پشت چراغ قرمز فریاد زد من کور شدم. او همه چیز را سفید می دید.
یک خانم رهگذر گفت : شاید از اعصاب است.
یک مردی به ایشان کمک کرد به خانه برسد و سپس ماشینش را دزدید چون سارق اتومبیل بود.
راننده همراه خانمش به چشم پزشک رفتند. در مطب دکتر یک پسر لوچ همراه مادرش و یک دختری که عینک آفتابی زده بود و پیرمردی که چشمش را با یک چشم بند سیاه بسته بود. بعد از معاینه مشخص شد چشم هایش کاملاً سالم هستند ولی نمی دید. چنین اتفاقی بی سابقه بود.
سارق اتومبیل مرد کوردر حین دستگیری توسط پلیس فریاد زد که من کور شدم.
چشم پزشک بعد از کلی مطالعه و تحقیق در مورد بیماری ناگهان نصف شب کور شد.
دختری که عینک آفتابی به چشم داشت در هتل کور شد.
این کوری واگیردار در شهر پر شده بود. وزاتخانه مطلع شد و همه نگران شدند.
برای جلوگیری از شیوع بیماری با آمبولانس دکتر چشم پزشک و زنش را که ادعای کوری کرد بردند. زن آقای دکتر بینا بود و به دروغ گفت منم کور شدم. معلوم شد که هر فردی داخل مطب چشم پزشکی بود کور شده بود.
دکتر و زنش به یک تیمارستان متروکه و قدیمی منتقل شدند و در آنجا قرنطینه شدند.
4 نفر دیگر هم به آنها اضافه شدند :
دختری که عینک آفتابی داشت، پسر لوچ، مرد دزد و کسی که اولین نفر کور شده بود.
در روز اول با مشکلات زیادی در این قرنطینه مواجه شدند چون قوانین زیادی در آنجا از طرف دولت حاکم بود.
مهمترین قانون این بود که حق خروج از آنجا را نداشتند و فقط سه وعده غذا به آنها داده می شد.
روز دوم چند نفر دیگر هم اضافه شدند :
داروخانه چی و خدمتکار هتل که هر دو با دختر عینک آفتابی داخل مطب در ارتباط بودند،راننده تاکسی و زن فردی که اولین نفر کور شده بود.
تیمارستان یا بهتر بگوییم بیمارستان چون افراد کور آنجا قرنطینه شده اند دو بخش مجزا داشت، یکی افراد کور و دیگری افراد مشکوک به کوری سفید که با آن افراد در ارتباط بودند.
مرد دزد بر اثر زخمی دچار عفونت شد و بعد از مدتی دچار تب شدید شده بود، شب هنگام جهت دریافت کمک از سربازان نگهبان جلوی در به او شلیک شد چون فکر کردند او قصد فرار دارد. این شلیک ها سبب فوت او شد. چند روز بعد 9 نفر دیگر با شلیک سربازان نگهبان کشته شدند زیرا قصد دریافت غذا را داشتند. این افراد با فلاکت در حیاط بیمارستان خاک شدند.
تعداد افراد در بیمارستان روز به روز بیشتر و بیشتر می شد تا بیمارستان کاملا پر شد.
پیرمردی که در مطب چشم بند سیاه داشت و از مریض های دکتر بود با یک رادیو که از اوضاع و احوال بیرون خبر می داد وارد قرنطینه شد.
در شهر همه ترسیده بودند و آشوب برقرار بود. راننده اتوبوس ها و خلبان ها همه در حین انجام کارشان کور شدند. در کل شهر دچار هرج و مرج ایجاد شده بود.
آن پیرمرد با رادیو اش اخبار گوش می داد تا از اوضاع و احوال بیرون باخبر شود تا اینکه اخبارگو هم فریاد زد من کور شدم.
افراد جدیدی که تازه وارد قرنطینه شده بودند مسلح بودند. برای تقسیم غذا به بقیه بخش ها زور می گفتند و همه ی پول ها و طلاها را از کورها گرفتند به جایش غذا دادند.
اوضاع قرنطینه روز به روز آشفته تر و کثیف تر و آلوده تر می شد.
زن دکتر همچنان بینا بود و جست و گریخته افراد کور دیگر فهمیده بودند که او میبیند چون نمی توانست به خوبی ادای کور بودن را در آورد.
وی از این وضع بینایی اش ناراحت بود.
چند وقت بعد همان افراد مسلح زورگو در عوض غذا تقاضای زن از بخش های دیگر داشتند. گروه گروه به خانم های بخش ها تجاوز کردند و در عوض به آنها غذا دادند. چند شب بعد زن دکتر با قیچی که همراه خود آورده بود و تا آن موقع پنهان کرده بود رئیس افراد مسلح را کشت.
یک زن کور با یک فندکی که پنهان کرده بود به قصد آتش زدن افراد مسلح کور باعث آتش گرفتن کل قرنطینه شد. کورها برای فرار از آتش سوزی متوجه شدند که دیگر نگهبانی وجود ندارد. انگار نگهبان ها هم کور شده بودند.
آزاد شدند. وارد شهر شدند و فهمیدند که تمام افراد شهر کور هستند و اوضاع شهر بسیار افتضاح بود. خانه و مغازه ها غارت شده بود. همه به دنبال غذا می گشتند.
گروه 7 نفره که شامل افراد دکتر و زنش، فردی که اولین نفر کور شده بود و زنش، پسر لوچ، دختری که عینک آفتابی داشت و پسرمردی که چشم بند سیاه داشت بودند به کمک و یاری زن دکتر که هنوز بینا بود در ابتدا به منزل دختری که عینک آفتابی داشت رفتند که با وضع اسفناکی مواجه شدند. در این بین از رفتن به اتاق کوچک پیرمرد خودداری کردند.
حال به سراغ منزل دکتر و زنش رفتند که توسط افراد کور غارت نشده بود و نسبتاً تمیز بود و در آنجا ساکن شدند. کنار هم بودن این 7 نفر به صورت اجباری منجر شد که دختری که عینک آفتابی داشت و پیرمرد عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند در هر شرایطی با هم زندگی کنند.
در یک روزی که دکتر و زنش به دنبال غذا به بیرون رفته بودند زن دکتر با تعداد زیادی کورهای مرده حبس شده داخل زیر زمین مغازه ای مواجه شدند و حال زن دکتر خیلی بد شد. زن دکتر برای خوب شدن حالش به کلیسایی که در آن نزدیکی بود رفت و آنجا هم با تعداد زیادی از افراد کور که به آنجا پناه برده بودند مواجه شد. زن دکتر متوجه شد که تمام مجسمه های قدیسه های کلیسا و نقاشی های داخل کلیسا جلوی چشمانشان را با یک پارچه یا نوار سفید بسته بودند.
در همان شب که این 7 نفر در خانه دکتر نشسته بودند ناگهان کسی که اولین نفری بود که کور شده بود فریاد زد من بینا شدم. بعد از آن تک تک افراد شهر بینایی خود را به دست آوردند. کل شهر بینا شدند.
دکتر رو به زنش کرد و گفت : چرا ما کور شدیم؟ نمی دانم! شاید یک روز این را بفهمیم.
زن دکتر در پاسخ گفت :
به عقیده من، ما کور نشدیم، کور هستیم. ما چشم داریم اما نمیبینیم. کورهایی هستیم که می توانیم اما نمیبینیم.

3


تعداد صفحات : 4 | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود