تارا فایل

تحقیق سینمای جان فورد




موضوع تحقیق:

سینمای جان فورد

استاد:

دانشجو:

سال تحصیلی

فهرست مطالب
سینمای جان فورد 1
جان فورد 1
چهارپسر (1982) 5
دنیا ادامه دارد (1934) 7
دلیجان (1939) 8
خوشه های خشم (1940) 9
چه سرسبز بود دره ی من (1941) 10
مرد آرام (1952) 12
جویندگان (1956) 13
آخرین هورا (1958) 14
گروهبان راتلج (1960) 15
مردی که لیبرتی والانس را کشت (1962) 15
مروری بر کارنامه سینمایی جان فورد 17
خبرچین The informer 20
خوشه های خشم/The Grapes of wrath 21
همه کاراکترهای "خوشه های خشم" در یک قاب 22
7 فیلم مشهور جان فورد به بهانه انتخاب شدن اش به عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما 29
دلیجان 1939 29
خوشه های خشم 1940 30
دره من چه سرسبز بود 1941 31
مرد آرام 1952 32
جویندگان 1956 33
آخرین هورا 1958 34
گروهبان راتلج 1960 35
مردی که لیبرتی والانس را کشت 1962 36
۸ فیلم از جان فورد که در برنامه سینما کلاسیک مورد بررسی قرار گرفته اند: 43
۱. دره من چه سرسبز بود (How Green Was My Valley 1941 ) 44
۲. آخرین هورا 1958) (The Last Hurrah 49
۳. جویندگان (The Searchers 1956) 53
۴. مرد آرام (The Quiet Man1952) 59
۵. خوشه های خشم (The Grapes of Wrath1952) 63
۶. سه پدرخوانده (Three Godfathers1948) 69
۷. چه کسی لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance1962) 73
۸. گروهبان راتلج (Sergeant Rutledge 1960) 76

سینمای جان فورد
جان فورد
نام اصلی، شان آلویسیوس اُفینی، جان فورد (Sean Aloysius O'Feeney (John Ford)، (سال ۱۹۷۳ – ۱۸۹۵)، نیز همچون فن اشترنبرگ کار خود را از سینمای صامت آغاز کرد. جز این هیچ شباهت دیگری بین آن دو وجود ندارد. در جائی که اشترنبرگ سینمای روائی آمریکا و ارزش های آمریکائی را ناچیز می شمرد، فورد طرفدار بی چون و چرای هر دو بود. در جائی که اشترنبرگ بین سال های ۱۹۲۷ و ۱۹۳۵ تعدادی شاهکار نامتعارف و غریب به سینما عرضه کرد، فورد در فاصلهٔ ۱۹۱۷ تا ۱۹۷۰ بیش از ۱۳۵ فیلم در سیستم استودیوئی کارگردانی کرد که اغلب آنها محبوب تماشاگران و فیلم هائی تجاری بودند. جان فورد در ۱۹۱۴ به هالیوود آمد تا به عنوان دستیار تهیه برادر بزرگش، فرانسیس (Francis Ford)، را که به صورت کارگردان قراردادی با یونیورسال کار می کرد همراهی کند. از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱ با نام جک فورد به استخدام یونیورسال درآمد تا فیلم های کم هزینهٔ وسترن و درام های حادثه ای بسازد.
– پدر و مادر شما در ایرلند با هم آشنا شدند ؟
– نه ، آنان در یک روستا زندگی می کردند ، و هیچگاه یکدیگر را ندیدند . البته یک روستا مساحت زیادی را شامل می شود : پستخانه و چند خانه و میخانه ، روستا را تشکیل می دادند و تپه ها هم جزو آن محسوب می شدند و پدر من در یکسوی این تپه ها و مادرم در سوی دیگر زندگی می کرد . شاید یکدیگر را یکشنبه ای در کلیسا دیده باشند ، ولی ملاقات اصلی شان در آمریکا صورت گرفت .
در ابتدا پدرم برای شرکت در جنگ داخلی به امریکا آمد . با اینکه پانزده سال بیشتر نداشت ، اندام درشتی داشت و چهار نفر از برادرانش هم قبلتر به طرفین جنگ ملحق شده بودند : یکی در جبهه ی جنوبی ها – که کشته شد – دو نفر در جبهه ی شمالیها ، و یکنفرشان در هر دو لشکر که بعدها دو حقوق بازنشستگی می گرفت . اما تا رسیدن پدرم به امریکا جنگ تمام شده بود . یکبار از او پرسیدم : "بابا برای کدام طرف می خواستی بجنگی ؟" جواب داد : "فرقی نمی کرد هر کدامشان ."
– چرا شما و برادرتان اسمتان را به فورد تغییر دادید؟
– پس از اینکه برادرم مدتی در گروه های تآتری سیار کار کرد ، به نیویورک رفت و مدیر صحنه ی یک کمپانی شد که قرار بود در "برادوی" نمایشی اجرا کند . چون حافظه ی خوبی داشت . چند نقش نمایشنامه را هم حفظ کرده بود. شب افتتاح نمایش ، شخصی که نقشی مهم داشت – یک نقش کمدی -یا پایش شکسته بود یا مست کرده بود (مثل اینکه مست کرده بود) و غایب بود . برادرم فرانک به جای او به صحنه رفت و در ایفای نقش اش درخشید . ولی به هر حال نام بازیگری که آن نقش را قرار بود بازی کند بر روی پوسترها و برنامه های نمایشنامه چاپ شده بود . این اسم فورد بود و از آن پس بر برادرم ماند و هیچوقت نتوانست از شرش خلاص شود . من هم نتوانستم . اسمم همیشه فورد بوده . چند سال بعد ، یک نفر پیشم آمد و گفت : "من دنبال کار می گردم ، بازیگر خوبی هستم ." به او گفتم "قیافه ی جالبی داری ، اسمت چیست ؟"او گفت "فرانک فینی" . گفتم "عجیب است ، این اسم اصلی برادر من است ." او گفت "می دانم ، من فرانسیس فورد اصلی هستم ، همانی که مست- یعنی پایش شکست ، همان شبی که برادر شما نقش را به عهده گرفت ." آنقدر این قضیه به نظرم مضحک آمد که نقش خوبی به او دادم . او اسمش را تغییر داد و تا سال ها کار می کرد . فکر می کنم حال دیگرفوت کرده است .
– واقعیت دارد که در چند فیلم دو حلقه ای ، شما نقش اصلی را بازی کردید ؟
– من نقش اصلی در فیلمی بازی کرده ام ؟ با این قیافه ای که دارم ؟ خدای من ! خب یادم می آید که کارهای خطرناک هنرپیشه ی اول را گاهی انجام داده ام [به عنوان بدل] ، مثلا با اسب یک ترن را تعقیب کرده ام و یا با اسب از صخره ای پایین پریده ام ، و از این قبیل کارها . بیشتر عملیات خطرناکی را که برادرم به عنوان هنرپیشه باید انجام می داد ، من انجام دادم . ما شبیه هم بودیم و حتی انداممان یک اندازه بود . هفته ای 15 دلار می گرفتم .
– اولین فرصت کارگردانی چطور برای شما پیش آمد ؟
– خب ، خیلی جوان بودم . به عنوان کارگر ساده ، مسئول جابجایی دکور و دستیار کارگردان کار کرده بودم . بعد ، وقتی که کارل لامل برای اولین بار از نیویورک آمد که استودیوی "یونیورسال" را بازدید کند ، برای او مهمانی ای ترتیب دادند . این مهمانی در تنها منطقه ی استودیوی "یونیورسال" که می شد درهای آن را بست و حالتی خصوصی بوجود آورد ، انجام گرفت . در آن موقع من مسئول جابجایی دکور بودم و در این مهمانی مشروب سرو می کردم . مهمانی تا نزدیکی صبح طول کشید و من هم همانجا زیر بار خوابیدم تا صبح به موقع سر کار حاضر باشم . اما وقتی حاضر شدم ، نه کارگردان و نه هنرپیشه ها ، هیچکدام نیامده بودند . همه شان تا صبح بیدار مانده بودند . فقط چند نفر از کابویهای سیاهی لشکر حاضر بودند . ایزادور برنستین که مدیر مسئول بود – و در ضمن آدم خیلی خوبی هم بود – وقتی این اوضاع را دید خیلی ناراحت شد . گفت : "رئیس الان می آید . ما باید یک کاری بکنیم ." گفتم : "چکار کنیم ؟" گفت "هرکاری" پس هنگامی که آقای لامل و همراهانش آمدند ، من به کابویها گفتم بروند به ته خیابان و به سرعت تاخت کنان به سوی دوربین برگردند ، در

حالی که به شدت و تا می توانند فریاد بکشند . ظاهرا لامل از این جریان خوشش آمد . برنستین گفت "سعی کن یک کار دیگر بکنی ." گفتم " خب ، تنها کاری که می توانم بکنم ، اینست که بگویم تاخت کنان دوباره دور شوند ." گفت "خب ، همین کار را بکن ." من هم به کابویها گفتم "وقتی یک تیر شلیک می کنم ، می خواهم چند نفرتان خودتان را از اسب هایتان پایین بیاندازید ." بین همراهان آقای لامل چند دختر خوشگل هم بودند و وقتی تیر خالی کردم ، همه ی آن کابویها خودشان را از اسب هایشان پرت کردند . می دانید ، می خواستند جلوی این دخترها خودنمایی کنند. برنستین گفت "کار دیگری نمی توانی بکنی ؟" تصمیم گرفتیم کل خیابان را آتش بزنیم . کابویها مرتب به این سو و آنسو تاخت می کردند . بیشتر به آشوب هایی که گاهی راه می افتند و طی آن اقلیت ها را می کشند و چیزها را آتش می زنند ، شبیه بود تا به یک فیلم وسترن . چند ماه بعد لامل به کسی گفت "یک کارگردانی به جان فورد بدهید ، خوب نعره می کشد ." به شخصی احتیاج داشتند که یک فیلم ارزان را با شرکت هری کری که قراردادش رو به اتمام بود ، کارگردانی کند . من هری را خوب می شناختم و تحسین اش می کردم . فکری در مورد یک داستان داشتم و به او گفتم و او گفت "فکر خوبیست ، شروع کنیم."گفتم "ولی ما که ماشین تایپ نداریم ." گفت "به جهنم ، احتیاجی به آن نداریم . همینطور که مشغول فیلمبرداری هستیم ، داستان آن را هم می سازیم ." رفتیم و فیلمبرداری کردیم و از قضا بهترین و پر فروش ترین فیلم آن سال آنان شد .
حتی تا بعد از اتمام قرارداد هری ، فیلم می ساختیم تا اینکه بالاخره او و زنش ، آلی برای دید و بازدید به نیویورک برگشتند . ظاهرا همه در دفترهای کمپانی با هری خیلی دوستانه رفتار می کردند و بالاخره آلی فهمید که هری ستاره ی اول کمپانی "یونیورسال" است ! و قراردادش هم تمام شده بود . هفته ای 75 دلار درمی آورد – ولی حالا قراردادی بست به مبلغ هفته ای 1250 دلار . هنگامی که دستیار کارگردان بودم ، هفته ای 50 دلار می گرفتم ، ولی شروع به کارگردانی که کردم دستمزدم به 35 دلار در هفته تنزل کرد : نپرسید چرا . وقتی هری قرارداد تازه اش را امضا کرد ، دستمزد من هم به 75 دلار در هفته رسید – که در آن روزها پول زیادی بود.
– چطور از کارگردانی فیلم های کوتاه به کارگردانی فیلم های بلند رسیدید ؟
– یک فیلم پنج حلقه ای ساختیم [تیراندازی دقیق] و آنان خیلی ناراحت شده بودند و می خواستند با تدوین 2 حلقه تقلیلش بدهند – اتفاقا آقای لامل این فیلم را تماشا کرد . پس از اینکه نمایش تمام شد و به او گفتند که قرار است به دو حلقه تقلیل یابد ، پرسید چرا ؟ گفتند "خب از اصل قرار بوده فقط دو حلقه باشد ." و لامل گفت "اگر من یک دست کت و شلوار سفارش داده ام و طرف برای من یک شلوار اضافه هم بیاورد ، چکار کنم – شلوار را پرت کنم توی صورتش ؟"
چهارپسر (1982)
– آیا هیچگاه موفق شدید که موضوع یکی از فیلم های صامتی را که برای کمپانی "فاکس" ساختید ، خودتان انتخاب کنید ؟
– بله، فیلم چهار پسر. داستانش را به قلم وایلی در مجله ای خواندم و به مسئولین کمپانی گفتم که امتیازش را بخرند. عجیب این بود که یکی از پولساز ترین فیلم ها از آب درآمد. هنوز هم رکورد تماشاگر را در سینمای "راکسی"، که یکی از بزرگترین سالن های نمایش در دنیا بود، بدست دارد. البته فیم های دیگر پر فروش تر بودند، چون قیمت بلیط آن ها پایین تر بود ـ 25 سنت به جای 2 دلار امروزی. از این فیلم خیلی خوشم می آید.
در این فیلم جان وین ، دستیار دوم یا سوم مسئول اشیا صحنه بود . یادم می آید که صحنه ی بسیار دراماتیکی داشتیم که در آن مادری خبر کشته شدن یکی از پسرهایش را می شنود و قرار بود بزند زیر گریه . پاییز بود و برگ ها می ریختند و مادر روی نیمکتی در پیش زمینه ی تصویر نشسته بود ـ صحنه ی بسیار زیبایی بود . 2 یا 3 بار فیلم برداری کردیم و بالاخره مشغول فیلم برداری بهترین برداشت بودیم که ناگهان در پس زمینه ، وین در حال جارو زدن برگ ها پیدایش شد . او پس از لحظه ای ،کارش را متوقف کرد و با وحشت به ما نگریست . متوجه شد که دوربین مشغول فیلم برداری است . جارو را انداخت به سوی در خروجی پا به فرار گذاشت . همه داشتیم از خنده می مردیم . گفتم "بروید دنبالش و برش گردانید ." خوشبختانه پیدایش کردند و او سرافکنده بازگشت . گفتم "اشکالی ندارد ، فقط یک تصادف بود ." انقدر خندیدیم که بقیه ی روز را نتوانستیم کار کنیم . خیلی مضحک بود ـ آن صحنه ی به آن زیبایی و این "ساده لوح گنده" در حال جارو کردن برگ ها پیدایش می شود . او هنوز این را به یاد دارد .

دنیا ادامه دارد (1934)
دلم می خواهد این فیلم را فراموش کنم . خیلی سعی کردم از ساخته شدنش جلوگیری کنم . می پرسیدم "معنی این داستان چه هست ؟ اصلا حرفی دارد که بزند ؟" خیلی منطق آوردم و حتی استعفا دادم و غیره ، ولی قرارداد داشتم و بالاخره مجبور شدم کارگردانی اش کنم و سعی کردم کار خوبی ارائه بدهم ، ولی واقعا از این فیلم تنفر داشتم . جدا فیلم مزخرفی بود ، حرفی نداشت بزند و هیچ امکانی هم برای داخل کردن عوامل کمدی وجود نداشت . ولی خب که چه ، معنی کارگردان قراردادی بودن هم همین است . پول هنگفتی می دادند و مالیات هم کم بود ، بنابراین از غرورتان چشم پوشی می کردید و می رفتید کار را انجام می دادید . معدود چیزهای خوب در فیلم وجود داشت ـ مثل صحنه های نبرد ـ ولی من بحث و جدل کردم و به همین ترتیب بود که شهرت کارگردان جدی و سختگیر را پیدا کردم ـ که در واقع هم نیستم . می توانم به مدیر تولید و رئیس استودیو حرفهای تندی بزنم و با آنان دعوا کنم ، ولی با کادر تولید هرگز . فکر می کنم همه شان مرا دوست دارند . می توانم تا حد مرگ جنگ و دعوا راه بیاندازم ، ولی همیشه باخته ام .
دلیجان (1939)
هنوز هم از این فیلم خوشم می آید. در واقع داستان تپلی گی دوموپاسان بود و تصور می کنم که نویسنده ارنست هیکاکس، فکرش را از آن گرفت و تبدیلش کرد به یک داستان وسترن به اسم "دلیجان به مقصد لاردزبرگ".
– چطور "دره ی مانیومنت" را پیدا کردید؟
– راجه به آن می دانستم . یکبار از آنجا رد شده بودم داشتم از طریق "آریزونا" به "سانتافه" ، ایالت "نیومکزیکو" می رفتیم .
– کسی زمانی گفته بود که شما با اجازه ی حرف نزدن به جان وین ، از او یک ستاره ساختید . موافقید ؟
– نه ، اصلا درست نیست . او [در آن فیلم] خیلی جمله داشت که بگوید . اما حرف هایی که می زد معنی داشتند. هیچ تک گفتاری نداشت و اصلا سخنرانی نکرد .
– در تعقیب نهایی ، شما یک قاعده را توسط فیلم برداری حرکت اسب ها از جهت غلط ، شکستید . چرا این کار را کردید ؟
– منظورتان حرکت از راست به چپ ، به جای از چپ به راست است ؟ این کار را کردم چون داشت دیر می شد و اگر دوربین را سمت درست وقایع نگه می داشتم ، اسب ها از پشت نور می گرفتند و سرعتشان را در حالی که از پشت به آن ها نور می تابید نمی توانستم نشان دهم . بنابراین دوربین را در آنسو قرار دادم تا نور به اسب ها از مقابل تابیده شود . دراین مورد اصلا مهم نبود . من معمولا قواعد رایج را زیر پا می گذارم ـ گاهی هم مخصوصا .
زمانی فرانک نیوجنت ،در مورد فیلم با من صحبت می کرد و می گفت "جان ، من فقط یک چیز را نمی فهمم ـ در صحنه ی تعقیب چرا سرخپوستان ، اسب هایی را که دلیجان را می کشیدند هدف قرار ندادند ؟" و من گفتم "در زندگی واقعی ، فرانک ، این احتمالا همان کاریست که می کردند ، ولی اگر در فیلم این کار را می کردند ، پایان داستان فرا می رسید ، اینطور نیست ؟."

خوشه های خشم (1940)
چه عاملی شما را به خوشه های خشم جلب کرد ؟
– از داستانش خوشم آمد ، همین . کتاب را خوانده بودم ـ داستان خوبی بود ـ و داریل زانوک فیلنامه ی خوبی از آن در دست داشت . کل جریان برایم جالب بود . راجع به مردمان ساده بود ـ و داستان ، مشابه جریان قحطی ایرلند بود ، زمانی که مردم را از زمین ها بیرون می کردند و رهایشان می کردند که در جاده ها گرسنگی بکشند. این عامل سنن موروثی ایرلندی ام ، شاید دلیلی بود برای جلب من به این داستان . ولی این فکر را که خانواده ای [از شرایط عادی اش] خارج می شود و سعی می کند که راهش را در دنیا پیدا کند ، دوست داشتم . داستان با مسمایی بود . هنوز هم فیلم خوبی است ـ چندی پیش قسمتی از آن را در تلویزیون دیدم .
گرگ تولند فیلم برداری عالی ای را انجام داد . هیچ چیز زیبایی برای فیلم برداری وجود نداشت ، مطلقا هیچ چیز ـ صرفا فیلم برداری اش عالی بود . به او گفتم "بعضی قسمت ها تاریک خواهند بود ، ولی بگذار فیلم برداری اش کنیم . بگذار ریسک کنیم و کار متفاوتی عرضه کنیم ." نتیجه خوب بود .
– آیا در ابتدا هم در نظر داشتید که صحنه ی پایانی ، بالا رفتن فوندا از تپه باشد ؟
– منطقا اینطور باید تمام می شد ، ولی ما می خواستیم ببینیم چه بلایی سر مادر و پدر و دختر می آید ؛ و مادر یک تک گفتار داشت که خوب از آب درآمد .

چه سرسبز بود دره ی من (1941)
– آیا در فیلم چه سرسبز بود دره ی من بود که برای اولین بار ، شخصیت ها را در پایان فیلم دوباره نشان دادید ـ همانطور که در صف طویل خاکستری و مرد آرام کردید ؟

– بله ، همین طور فکر می کنم . می خواستم آواز مادر را دوباره تکرار کنم و این فکر به سرم زد که همه ی بازیگران را برگردانم . در تآتر همیشه دوست داشته ام که بازیگران را در پایان نمایش ببینم . مهم نبود که کسی نقش پیغام رسان یا پیش خدمت را بازی کند ـ می خواستم او را ببینم که به روی صحنه می آید و تعظیم می کند . احتمالا این فکر از آنجا به سرم زد .
– آیا زندگی خانوادگی را به خود نزدیک حس می کردید ؟
– خب ، من جوان ترین فرد از 13 فرزند هستم ، پس احتمالا وقایعی مشابه برای من رخ داده است . من هم جوان ترین بچه بر سر میز غذا بودم .
– آیا صحنه های زیادی از فیلم ، هنگام فیلم برداری بداهه سازی شدند .
– فیلیپ دان فیلنامه را نوشت و ما هم دقیقا آن را دنبال کردیم . شاید چند چیز اضافه شدند ، ولی بالاخره کارگردان به همین درد می خورد . نمی توانید صرفا هنرپیشه ها را سر پا بایستانید تا جمله هایشان را بگویند . باید کمی هم حرکت ، کمی هم عمل و ریزه کاری های کوچک و غیره داشته باشید .
مرد آرام (1952)
– خیلی روی فیلمنامه کار کردیم و داستان را به دقت آماده کرده بودیم ، ولی به نوعی که اگر موقعیتی برای شوخ طبعی و یک صحنه ی مضحک پیش آمد ، بشود از آن استفاده کرد ـ مانندصحنه ای که بری فیتز جرالد گهواره ی بچه را روز بعد از شب عروسی به اتاق خوابشان می آورد و تخت شکسته شده را می بیند . آن صحنه فقط به خاطر استفاده ی به موقع از وضعیت بوجود آمد . می دانید ، هیچکس حرف هایش را موقع ورود به آنجا نشنید ، چون همه ی تماشاگران بلند بلند می خندیدند . صدها نفر از من پرسیدند "او چه می گفت ؟ نتوانستم بفهمم . [حرف هایی که او زد عبارت بودند از "خیلی پرتهور ـ اسطوره وار ."]ولی آن شرایط هنوز هم در "کانه مارا" که خانواده ی من اهل آنجا هستند برقرار است . زن باید با یک جهیزیه ـ مثلا به ارزش چندین پوند ـ به نزد شوهر بیاید . که البته چیز خوبی است .
– پس شما با احساسات آن زن در فیلم موافقید ؟
– من فقط فکر کردم از نظر نمایشی خوب بوده . تنها اشتباهی که کردیم این بود که شوهر پول را به داخل آتش پرت کرد . باید او دسته ی اسکناس را به سوی یکی از افراد پرت می کرد و می گفت "صرف امور خیریه اش کنید ." و یا چیزی شبیه به این .
– من فکر کردم کار خیلی قشنگی کرد .
– بله ، خب اصلا به چه کسی می توانست پول را بدهد ؟ به کشیش منطقه که نمی توانست بدهد ، چون او از شهردار اعظم "دابلین" هم بیشتر پول دارد .
جویندگان (1956)
– داستان ، تراژدی یک مرد تنهاست . او فردی است که از جنگ داخلی برگشته ، احتمالا به مکزیک رفته و یاغی شده ، شاید هم برای خوارز یا ماکسیمیلیان جنگیده ـ به احتمال بیشتر برای ماکسیمیلیان ، چون مدال هم گرفته. او به سادگی ، یک مرد تنها بود که هرگز نمی توانست جزو خانواده ای باشد .
– آیا همین مفهوم در باز شدن در به روی او در ابتدای فیلم و بسته شدنش در پایان ، القا می شود ؟
– بله .
– آیا در آن صحنه ی ابتدایی فیلم که زن برادر وین کتش را برای او می آورد ، می خواستید عشقی را که در گذشته بین آنان بوده ، القا کنید ؟
– خب ، فکر می کنم که خیلی روشن بود ـ زن برادر وین ، عاشق او بود . کاملا مشخص و برجسته نبود ، ولی فکر می کنم برای فردی که که حداقل هوش را داشته باشد روشن بود . می توانستید با نگاه کردن به شیوه ای که او شنل کوتاه وین را برمی دارد و حالت صورت وارد باند و خروجش ـ که گویی هیچ چیز نفهمیده بود ـ این مطلب را حدس بزنید .
– در فیلم های شما ، سرخپوستان همیشه با وقار خاصی تصویر می شوند .
– احتمالا انگیزه ام ناخودآگاه بوده ، ولی آنان ، حتی هنگامی که شکست می خورند ، مردمان با وقاری هستند . البته این به تماشاگران آمریکایی خوش نمی آید . آنان می خواهند کشته شدن سرخپوستان را ببینند . آنان را انسان نمی دانند ، با اینکه فرهنگی بسیار غنی دارند که با فرهنگ ما تفاوت فاحشی دارد . اما اگر خوب در این مورد تحقیق کنید ، می بینید که مذهبشان خیلی شبیه مذهب ما است .
درباره ی انتخاب آینده شهردار و تب و تاب نمایندگی های نامزدهاست با بازی اسپنسر ترسی ـ که انسان سالم با وجدان و توجه زیاد به مردم داشت .

آخرین هورا (1958)
– آخرین هورا هم درباره ی یک شکست است .
– چه به آن می گفتید ؟ "شکست پر افتخار" ؟ درست است . از این فیلم خیلی خوشم می آمد . فیلم خوبی بود که تاکید بر شخصیت ها داشت و کار کردن با تریسی عالی بود . این فیلم نمادی از نسل بعد جامعه ی آمریکا است .

گروهبان راتلج (1960)
– آیا نکته ی اصلی در گروهبان راتلج این بود که خانه ی آن سیاهپوست ارتش است ؟
– بله ، نکته همین بود . سرباز سیاهپوست ، سرباز ساده ، خیلی مغرور است . آن ها همیشه در سوار نظام بودند ، ولی در این جنگ آخری اسب هایشان را گرفته بودند و آنان دلشکسته شدند . خیلی به گروهشان می نازیدند و همدلی گروهی بسیاری داشتند . از این فیلم خوشم آمد . اولین باری بود که یک سیاهپوست را به عنوان قهرمان فیلم نشان می دادیم .
مردی که لیبرتی والانس را کشت (1962)
– در ابتدای فیلم لیبرتی والانس ، هنگامی که ورا مایلز به خانه ی سوخته شده ی وین می آید ، آیا موسیقی همان تم "آن راتلج" از فیلم آقای لینکن جوان نیست ؟
– چرا ، همان است . ما از آلفرد نیومن آن را خریدیم . خیلی این آهنگ را دوست دارم ، یکی از آهنگ های مورد علاقه ام است که می توانم آن را زمزمه کنم . به طور کلی از موسیقی در سینما نفرت دارم . باید کمی موسیقی در ابتدا و انتهای فیلم باشد ، ولی چیزی مانند آهنگ "آن راتلج" خیلی مورد استفاده دارد . دوست ندارم مردی را تنها در بیابان ببینم که دارد از تشنگی می میرد و ارکستر "فیلادلفیا" هم پشت سرش می نوازد .
– آدم حس می کند که همدردی شما در لیبرتی والانس با جان وین و غرب قدیمی است .
– خب ، وین عملا نقش اول را داشت . جیمز استوارت در بیشتر صحنه ها بازی داشت ، ولی وین ، شخصیت اصلی و انگیزه ی حرکت نهایی داستان بود . نمی دانم . از هر دو خوشم می آمد . فکر می کنم هر دو شخصیت های خوبی بودند و از داستان خوشم می آمد ، همین . من یک کارگردان سرسخت هستم . فیلمنامه ای به دستم می رسد ، اگر خوشم آمد آن را می سازم . یا اگر بگویم "خب ، این بد هم نیست ." آن را کارگردانی می کنم . اگر هم خوشم نیاید ، آن را رد می کنم .
– اما در پایان فیلم ، ظاهرا آشکار بود که ورا مایلز هنوز عاشق وین است .
– خب ، ما مخصوصا آن را به آن صورت نشان دادیم .
– تصویری که شما از غرب ارائه می دهید ، در طول سال ها غم انگیز شده است ـ مانند تفاوتی که در حالت کلی کاروانسالار و لیبرتی والانس مشاهده می شود .
– ممکن است نمی دانم ، من یک روانشناس نیستم . شاید دارم پیرتر می شوم .

مروری بر کارنامه سینمایی جان فورد
اگر سینماگری چندین دهه از عمرش را با یک عقیده محکم و سالم و سازنده گذران کند و عمدتا هدف ها و نیات او به ثمر بنشیند و پس از مرگش نیز نسل های بعدی او را بشناسند؛ آن وقت باید چه نام و چه اعتباری به چنین شخصی داد؟
در طی سال های ظهور و بلوغ و شکوفایی سینما و در این بیش از صدو بیست سال؛ نام های بزرگی در عرصه هنرهفتم آمدند و رفتند و درخشیدند و آثارشان را به یادگار گذاشتند؛ اما تاثیرگذاری خیل عظیمی از این افراد چگونه بوده است؟ شاگردان و دست پرورده های آنها قطعا می توانند بهترین معیار باشند و اگر سینماگری یک دو جین دستیار عالی تحویل اهالی سینما داده باشد؛ او هم یک سینماگر تاثیرگذار معرفی می شود و هم یک کارگردان صاحب سبک که حتی پس از مرگش نیز می توان زنده بودن او را در فیلم های دستیارانش دید.
اگر چند نفر را بتوانیم در زمره افراد بالا قرار دهیم؛ جان فورد (John Ford) قطعا در سرفصل این لیست قرار می گیرد.
جان فورد در سینما همه کار کرد؛ از کمترین مسوولیت ها تا اصلی ترین آنها. بیشترین جوایز را برد و آنچه را که ساخت به آن معتقد بود او به نوعی در ژانر وسترن متولی اصلی به حساب می آمد و همه جا خود را یک وسترن ساز معرفی می کرد. حتی شاید نسل جدید او را صرفا یک وسترن ساز متبحر بشناسند و کارهای این ژانر او را دیده باشند. اما خب او یک فهرست بلند بالا از فیلم هایی در ژانر های دیگر دارد که همگی درخشان و پر از موفقیت بودند.
در این یادداشت 4 فیلم از ژانرهای متفاوت از جان فورد فقید را مورد بررسی قرار داده ام: این فیلم ها عبارتند از: خبرچین، خوشه های خشم، دره من چقدر سبز بود و مرد آرام.

جان فورد متولد 1894 "پورتلند" آمریکاست. او که 79 سال عمر کرد و در اوت 1973 درگذشت در کارنامه حرفه ای اش رکوردی باقی گذاشته که هوش از سر می برد. اگر آخرین فیلمی که ساخت را هفت زن/ seven women) محصول 1966) بدانیم؛ در مجموع او در مقام کارگردان 145 فیلم سینمایی، تلویزیونی ساخته است که اولین آنها از 1917 شروع شده است. فورد سابقه بازیگری هم دارد و با نام "جک فورد" به عنوان هنرپیشه کار می کرده و در این مقام نیز 19 فیلم در کارنامه اش دارد که اولین فیلمش محصول 1914 است. جان فورد تهیه کننده نیز با عنوان 38 اثر ساخته که اولین تهیه کنندگی اش به سال 1921 برمی گردد و اما نویسندگی او نیز پربار بوده، چراکه فورد در این مقام 23 اثر کار کرده و اولین کارش در مقام نویسنده به سال 1915 برمی گردد.
جان فورد که اصیل ترین وسترن های جهان سینما را ساخته به ذات کاراکترهایی که می آفرید اعتقاد بی حدی داشت. او برای این که حضور یک کاراکتر را در فیلمنامه به حد اعلای التزام نزدیک کند، سعی می کرد وابستگی رفتاری و انگاره های معناشناختی در بستر اصلی و یا حتی روند فرعی و مکمل فیلم مرتبط با شخصیت ها را بدون هیچ گونه عدم توجیهی شکل دهد.
مبنای پرداخت و شکل دهی شخصیت های او نیز به طور کلی در داستان و در روند طی شدن فیلم و روند شکل گیری آن به انتها می رسید. یعنی نه حرف اضافه ای در فیلمش وجود داشت و نه هنرپیشه زیادی. از این رو بود که فورد تمامی ژانرهای سینمایی را تجربه کرد. موفق شد بهترین آثار را تولید کند. هرچند او به عنوان اصیل ترین وسترن ساز شناخته شده است و این حقیقتی مسلم است اما او همه کاره سینما در زمان خودش بود. چنانچه فیلم های او در ارتباط با موضوع خانواده و مفاهیم اجتماعی نیز بسیار جالب توجه و تاثیرگذار در کار درآمدند.
اوج فعالیت فورد از سال 1930 آغاز می شود که به همراه "دادلی نیکولز" یکی از سرشناس ترین سناریست ها و نویسنده های تمام تاریخ سینما در کمپانی "فوکس قرن بیستم" به کار مشغول بودند. فورد در 1939 با ساخت فیلم "دلیجان" موقعیت خود را به عنوان مطرح ترین و جدی ترین کارگردان هالیوود به ثبت می رساند. پیش از این و "خبرچین" را چهار سال بیش از این ساخته بود، اما "دلیجان" سه فصل دیگری در زندگی حرفه ای اش گشود.
پرداخت و شخصیت پردازی و همچنین پویایی زیرساختی فیلم های فورد چنان استحکامی داشتند که او بین سال های 1935 تا 1952 همواره به عنوان یکی از موفق ترین کارگردانان سینما معرفی می شود. طی این سال ها او توانست بهترین کارهایش را عرضه کند: آقای لینکن جوان (1939) ، خوشه های خشم (1940) ، سفر طولانی به خانه (1940) ، جاده تنباکو (1941) ، چقدر دره من سبز بود (1941) ، کلمانتاین عزیز من (1946) ، آپاچی (1948) ، سه پدر خوانده (1948) و مرد آرام در سال 1952.
فورد در سال های 1935، 1940، 1941 و 1952 توانست به جایزه اسکار دست یابد و به این لحاظ به رکوردی جاودانه دست یابد. او برای فیلم "دلیجان" نیز نامزد دریافت اسکار بود که البته به آن نرسید.
جدای از فیلمسازان و غولان سینما مثل اورسن ولز و انیگمار برگمان که رسما خود را مدیون مکتب فیلمسازی جان فورد می دانستند یک دو جین کارگردان صاحب نام دیگر نیز خود را وام دار او می دانند. نام هایی مانند سام پکین پا، پیتر باگدانوویچ، سرجو لئونه، اکیرا کوروساوا، مارتین اسکورسیزی و استیون اسپیلبرگ جزو این افراد به شمار می آیند که در زمان خود هرکدام سینماگری کلان به حساب می آمدند و از آنهایی که هنوز در این عرصه کار می کنند؛ تثبیت و اعتبار فراوانشان برای همگان پذیرفتنی است.
اما زندگی خصوصی او نیز جالب توجه بود. جان فورد که نام اصلی اش "جان مارتین فینی" است، اصالتا ایرلندی بود و دارای 10 برادر و خواهر دیگر. او در پورتلند تا کالج تحصیل کرد (دیپلم) و پس از آن به سمت و سوی هنر هفتم آمد. در 1914 شروع به بازیگری کرد و برای بسیاری از کارها دستمزد هم نمی گرفت که مهمترین این آثار "تولد یک ملت" ساخته "گریفیث" است. فورد در 1920 با "ماری مک براید" ازدواج کرد که حاصل آن 2 فرزند بود.
فورد کارگردانی بود که هنرپیشه های سرشناس آرزو داشتند با او کار کنند اما همواره رابطه و تعامل او با بازیگرانش در حد اعتلای تعامل و احترام بود. چنانچه "جان وین" در طی بیش از 30 سال در 20 فیلم جان فورد حضور یافت که آثاری مانند "مرد آرام"، "مردی که لیبرتی والانس را کشت"، "جویندگان" و "دلیجان" از این جمله اند.
خبرچین The informer
محصول 1935، اکران آمریکا/کارگردان: جان فورد/سناریست: دادلی نیکولز/موسیقی: ماکس استانیر/فیلمبردار: جوزف اچ آگوست
بازیگران: ویکتور مک لاگلن (گیپونولان)، هیتر آنجل (مری مک فیلیپ)، پرستون فوستر (دان گالاگر) ، مارگوت گراهام (کیت مدن)
درام اجتماعی خبرچین؛ فیلمی است که موقعیت جان فورد را به عنوان یک کارگردان ششدانگ تثبیت کرد. داستان در ابتدای دهه بیست روی می دهد. در 1922 نهضت مقاومت ایرلند در اوج مبارزات خود دچار مخاطراتی شدید می شود. تعدادی از آنها به مانند مردم عادی دیگر، به این فکر می افتند که دست از همه چیز بشویند و به کاروان هایی بپیوندند که قصد عزیمت به ینگه دنیا را دارند. در این میان یک عضو ساده نهضت مقاومت ایرلند که تا قسمتی ابله هم هست؛ تصمیم می گیرد به آمریکا مهاجرت کند اما بی پولی و بیچارگی او معضل اصلی این اتفاق است. او برای به دست آوردن هزینه های لازم جهت مهاجرت؛ یکی از رهبران اصلی نهضت مقاومت را لو می دهد اما دیری نمی گذرد که شدیدا به افسردگی دچار شده و عذاب وجدان لحظه ای او را آرام نمی گذارد. او دیگر نه بین دوستانش اعتباری دارد و نه این که آینده ای را پیش رویش می بیند…
خوشه های خشم/The Grapes of wrath
محصول 1940/کارگردان: جان فورد/فیلمنامه: نانالی جانسون/رمان: جان اشتاین بک/موسیقی: آلفرد نیومن/فیلمبردار: گرگ تولند
بازیگران: هنری فاندا (تام جاد) ، جین دارول (ما جاد) ، جان کارادین (کیسی) و راسل سیمپسون (پا جاد)
خوشه های خشم به اعتبار و پیشینه نویسنده اش یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست که توسط فورد با فیلمنامه "نانالی جانسون" ساخته شد.
یاس و امید، توکل و دودلی، عزم و پشتکار و افسردگی و دل دادن و سرانجام قدم گذاشتن به جاده ای که پایانش ابتدا به ساکن هرگز مشخص نیست؛ از زیرساخت های این درام به شمار می آیند خانواده هایی که بلایای طبیعی را با سختی ها و مرارت ها از سر گذرانده اند و در سال 1930 با بحران دیگری روبه رو می شوند. طوفان شن. اوضاع به قدری پس از این بحران فاجعه آمیز شده که حتی برای کودکان نیز غذایی یافت نمی شود. کشاورزان آتلانتایی دیگر به مرز مردن رسیده اند و دیگر چیزی را برای از دست دادن ندارند. در همین گیر و دار یک خانواده آتلانتایی قصد سفر به کالیفرنیا برای به دست آوردن زندگی بهتر را مطرح می کنند؛ عده ای از دیگر کشاورزان موافقند و عده ای مخالف. اما سرانجام گروه بسیاری از آنها آتلانتا؛ سرزمین آبا و اجدادی خود را ترک می کنند تا به دشت های وسیع کالیفرنیا پای بگذارند. مصایب طول سفر؛ تعامل و همکاری آنها و توکل شان به خداوند در کنار تمام مشکلات ریز و درشت به نوعی برایشان آرامش روحی و سکون معنوی به ارمغان می آورد…
همه کاراکترهای "خوشه های خشم" در یک قاب
دره من چقدر سبز بود (How green was my valley)
محصول 1941/کارگردان: جان فورد/فیلمنامه: فیلیپ دان/رمان: ریچارد لولین/موسیقی: آلفرد نیومن/فیلمبردار: آرتو سی. میلر
بازیگران: مارین اوهارا (آنگهارد) ، آنا لی (بروین) ، والتر پیگون (آقای گروفید) ، دونالد کریسپ (آقای مورگان) و جان لودر (ایان تو)
دره من سبز بود، اثری است که از رمانی اقتباس شده که جدای از برنده شدن جایزه پولیتزر؛ حدود 6 میلیون نسخه از آن در زمان اکران فیلم، به فروش رفته بود و محبوبیت بسیار خارق العاده ای داشت.
فورد در این درام فامیلی مصائب خانواده ای را شرح می دهد که شرف شان در راس تمام دیگر امور زندگی شان است. شرح نابودی و از هم گسیختگی خانواده ای معدنچی اهل ولز که زمانی در دره امن و پربرکت خود روزگار می گذراندند و سپس با مشکلات فراوانی روبه رو شدند. داستانی که از زبان کوچک ترین فرد خانواده یعنی "هیو مورگان" 12 ساله نقل می گردد.
مرد آرام (The quiet man)
محصول 1952/کارگردان: جان فورد/فیلمنامه: ماوریک ولش، فرانک نوجنت، ریچارد لولین/رمان: ماوریک ولش/موسیقی: ویکتور یانگ
فیلمبردار: وینتون سی. هوچ، آرچی استوت
بازیگران: جان وین (شان تورنتون) ، مارین اوهارا (ماری کیت دامنهار) ، باری فیتز جرالد (میشلن فلین) ، ویکتور مک لاگلن (ویل دامنهار) ، وارد باند (پیتر لونرگان)
با "مرد آرام" جان فورد به چهارمین اسکار خود رسید و از سال 1952 تاکنون هیچ کس نتوانسته رکورد او را بشکند.
داستان جمع و جور ماودریک ولش با یک تیم 3 نفره تبدیل به سناریویی عالی شد. داستان فیلم درباره مردی است ایرلندی که سال های سال در آمریکا به زندگی مشغول بوده و حرفه اصلی اش در آنجا (مشتزنی) دیگر او را خسته و افسرده کرده است. او تصمیم می گیرد به دهکده زادگاهش در ایرلند برگردد. ورود او به دهکده البته ابتدا به ساکن با چالش هایی همراه است و او که عمدتا آدمی است منزوی و کم حرف ناخودآگاه به این چالش ها دامن می زند تا این که سرانجام تصمیم به ازدواج می گیرد. تصمیمی که به نوعی آخر همان چالش هاست.
در این مدت بیست و پنج فیلم با شرکت ستارهٔ قدیمی سینمای صامت، هَری کَری (Harry Carey)، (سال، ۱۹۴۷ – ۱۸۷۸)، ساخت که تنها یکی از آنها باقی مانده است – شلیک مستقیم (Straight shooting)، (سال ۱۹۱۷). در ۱۹۲۲ به کمپانی فاکس پیوست و در آنجا با فیلم اسب آهنین (The Iron Horse)، (سال ۱۹۲۴) به عنوان کارگردانی صاحب سبک معرفی شد. اسب آهنین فیلمی حماسی دربارهٔ بنای نخستین خط آهن سراسری است که با استقبال عظیمی روبه رو شد. پس از آن درامی سبک دربارهٔ هجوم برای غصب املاک داکوتا به نام سه مرد خبیث (Three Bad Men)، (سال ۱۹۲۶) را ساخت که موفقیت چندانی نیافت. در ۱۹۲۷ تحت تاثیر عمیق فیلم طلوع اثر مورنائو، که برای فاکس ساخته شده بود، دست به ساختن یک سلسله فیلم، از جمله شبگرد سیاه (The Black Watch)، (سال ۱۹۲۹) زد، که متاثر از مورنائو بود. فیلم شبگرد سیاه با صدا همراه بود و از جانب یکی از منتقدان ”درام موزیکال نئوواگنری“ توصیف شده است، اما مهم ترین فیلم ناطق فورد، مردان بی زن (Men Without Women)، (سال ۱۹۳۰)، درامی مربوط به یک زیردریائی است که در آن یک نفر باید کشته شود تا بقیهٔ گروه زنده بمانند.
فورد برای این فیلم از یکی کشتی زیردریائی استفاده کرده و علاوه بر نوآوری های دیگر، دوربینش را در محفظه ای شیشه ای به زیر آب برده است. این فیلم همچنین سرآغاز همکاری فورد با دادلی نیکُلز (Dudley Nichols) فیلمنامه نویس و جوزف آگوست (Joseph August) (سال ۱۹۴۷ – ۱۸۹۰) فیلمبرداری بود که همکاری مشترکشان ادامه یافت و در چند فیلم موفق ثمر داد. فیلم های قابل ذکر فورد در اوایل ناطق عبارتند از: اَرّو اسمیت (Arrowsmith)، (سال، ۱۹۳۱) ملهم از رمان سینکلر لوئیس (Sinclair Lewis)، که موردتوجه منتقدان قرار گرفت و از فیلم های پرفروش سمیول گلدوین برای UA بود؛ فیلم مورنائووار پست هوائی (Air Mail) (سال ۱۹۳۲)، که برای یونیورسال ساخته شد و کارل فروند فیلمبردار آن بود. سه گانهٔ کمپانی فاکس تحت عنوان کلی ”امریکانا“ به نام های دکتر بول (Dr. Bull) (سال ۱۹۳۳)، قاضی روحانی (Judge priest) (سال ۱۹۳۴) و کشتی بخاری در خم رودخانه (Steamboat Round Bend) (سال ۱۹۳۴) که برای RKO ساخت. اما فورد هنگامی از جانب منتقدان مورد تحسین قرار گرفت به عنوان یکی از چهره های شاخص سینما شناخته شد که فیلم خبرچین (The Informer) (سال ۱۹۳۵) را ساخت.
این فیلم اقتباسی از رمان لیام اُ. فالهرتی است و فورد آن را با هزینهٔ اندک و سرعت زیاد برای کمپانی RKO ساخت. خبرچین اگرچه کم هزینه بود اما نبوغ هنری وان نست پُلگلیز، طراح فیلم، را در اختیار داشت. این فیلم پرتمثیل دربارهٔ مرد نادانی است که در جریان انقلاب ایرلند در ۱۹۲۲ یاران خود در ارتش را به خاطر پول لو می دهد و سپس دچار ناراحتی وجدان می شود، اما سرانجام توسط ارتش انقلابی ایرلند محاکمه واعدام می شود، جوزف آگوست این فیلم را با دقت نظر فروانی فیلمبردای کرده، چنانکه فیلم های اکسپرسیونیستی آلمانی و سبک کامرشپیلفیم را زنده می کند، فیلم خبرچپن در دوران خود مورد تحسین فراوانی قرار گرفت و جوایز هیئت منتقدان نیویورک به عنوان بهترین فیلم سال و اسکار بهترین کارگردانی را نصیب جان فورد کرد؛ در این سال ویکتور مک لاگلن (Vicotr Mc Laglen) جایزهٔ بهترین بازیگر، دادلی نیکُلز جایزهٔ بهترین فیلمنامه نویش ماکس اشتاینر (Max Steiner) جایزهٔ بهترین موسیقی را بابت این فیلم ربودند. (نیکلز نخستین کسی شد که جایزهٔ اسکار را نپذیرفت و به همراه فورد اسکار ۱۹۵۶ را به عنوان اعتراض به اتحادیه های گوناگون سینما رد کردند و با کارکنان سینما در مخالفت با تهیه کنندگان عضو آکادمی اعلام همبستگی کردند(. پس از این موفقیت، جان فورد به طرح هائی روی آورد که محتوای اجتماعی و تاریخی بیشتری نسبت به فیلم های حادثه ای داشتند: فیلم زندانی شارک آیسلند (The Prisoner of Sharka Island)، (سال ۱۹۳۶) از فاکس، داستان واقعی دکتر سمیول ماد است که به ناحق متهم به قتل لینکلن می شود؛ ماری اسکاتلندی (Mary of Scotland)، (سال، ۱۹۳۶) از RKO یک تراژدی سیاسی هوشمندانه بر اساس نمایشنامه ای از مکسول اندرسن است که دادلی نیکلز آن را اقتباس کرد. پیش از این، جان فورد اقتباسی خامدستانه از شون اُکیسی به نام خیش و ستارگان (The plogh and the stars)، (سال ۱۹۳۶) را برای این استودیو ساخته بود.
در ۱۹۳۹ سه فیلم از بهترین آثار جان فورد به نمایش درآمد. در این سال فورد با فیلم دلیجان پس از سیزده سال دوباره به وسترن بازگشت و گونهٔ وسترن را با همین فیلم احیاء کرد، چنانکه تا بیست سال بعد از گونه های محبوب سینما شد. فیلم دلیجان مورد توجه مردم و منتقدان هر دو قرار گرفت و جوایزی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک و آکادمی علوم و هنرهای سینمائی (اسکار) دریافت کرد. فورد فیلم آقای لینکلن جوان را نیز برای کمپانی فاکس ساخت، فیلمی که شکل گرائی آن امروز مورد تحسین است؛ این فیلم برداشت باشکوه و غم انگیزی از نمایشنامه ٔ ماکسول اندرسن به همین نام است. سومین فیلم فورد در ۱۹۳۹طبل های ماهاک نام داشت. این نخستین فیلم رنگی جان فورد، که صحنه های آن در مکان اصلی و در جنگل های واستاش مانتین در یوتا فیلمبرداری شده، به جنبهٔ دیگری از گذشتهٔ آمریکا می پردازد و ایالت نیویورک در دوران انقلاب آمریکا را با مهارتی خیره کننده به تصویر می کشد.
در دههٔ ۱۹۴۰ با فیلم خوشه های خشم (The Grapes of Wrath)، (سال ۱۹۴۰) فورد قدم در دوران شکوفائی خلاقه ٔ خود نهاد. خوشه های خشم، که شاید مهم ترین فیلم هالیوود دربارهٔ رکود اقتصادی آمریکا باشد، از رمانی به همین نام از جان استینبگ (John Steinbeek) توسط نانلی جانسن (Nunnally Johnson)، )سال ۱۹۷۷ – ۱۸۹۷) اقتباس شده خوشه های خشم نیز از جانب منتقدان نیویورک و آکادمی آمریکائی مورد توجه قرار گرفت جان فورد پس از دو اقتباس سردستی از نمایشنامهٔ یوجین اُتیل سفر طولانی به خانه و نمایشنامهٔ جادهٔ تنباکو (۱۹۴۰) از ارسکین کالدول (Erskine Caldwell)، آخرین فیلم پیش از جنگ جهانی دوم خود به نام چه سبز بود درهٔ من (How Green Was My Valley)، (سال ۱۹۴۱) را بر اساس رمانی به همین نام از ریچاردلیولین (Richard Llewellyn) کارگردانی کرد. این فیلم رمانتیک و نوستالژیک، دربارهٔ زوال یک خانواده ٔ معدن دار وِلشی و جامعهٔ کوچکی است که در آغاز قرن بیستم در آن زندگی می کنند.
جان فورد در جریان جنگ به نیروی دریائی پیوست و برای دفتر خدمات استراتژیک (OSS) فیلمی مستند به نام نبرد میدوی (Battle of Midway) (سال ۱۹۴۲، به عنوان فیلم سینمائی پخش شد) ساخت. در این فیلم در صحنهٔ حملهٔ هوائی ژاپنی ها، تصویری از خود جان فورد نیز بر بالای برج آب نشان داده می شود. نبرد میدوی جایزهٔ ویژهٔ پِر پِل هارت (قلب ارغوانی، به خاطر زخمی شدن فورد از ناحیهٔ بازوی چپ) و اسکار بهترین فیلم مستند را نصیب او کرد. پس از این فیلم جان فورد به ریاست بخش فیلمبرداری در محل متعلق به OSS انتصاب شد. فیلم های طبقه بندی شده ای مانند چگونه در پشت جبههٔ دشمن عملیات کنیم، چگونه زندانیان دشمن را بازجوئی کنیم، زندگی در خارج از خاک وطن، نیروی انسانی صنایع نازی و فیلم اوضاع داخلی تبت و غیره، و همچنین گزارش هائی دربارهٔ شرایط نبرد، دفاع از همدستان، حمله با بمب و فرود آمدن در منطقهٔ دشمن، همه تحت نظارت او ساخته شدند. فورد علاوه بر نبرد میدوی شخصاً فیلم هفتم دسامبر (December 7th) (سال ۱۹۴۳) را با فیلمبرداری گرگ تولند کارگردانی کرد. نسخه ٔ اصلی هشتاد و پنج دقیقه ای این فیلم هرگز پخش نشد، اما نسخهٔ کوتاه شدهٔ سی و پنج دقیقه ای آن در ۱۹۴۳ برندهٔ جایزه ٔ اسکار بهترین فیلم مستند (چهارمین اسکار جان فورد) شد.
نخستین فیلم پس از جنگ فورد، آنها بی ارزش بودند (They Were Expendable)، (سال ۱۹۴۵) MGM با فیلمبردای ماهرانه و بی نظیر جوزف آگوست داستان سربازانی است که در استفاده از قایق های PT در جریان تخلیه ٔ آمریکائی ها از فیلیپین پیش قدم شدند. فورد پس از آن یکی از شخصی ترین فیلم های خود به نام کلمانتین عزیزم (My Darling Clementine) (سال ۱۹۴۶، فاکس) را ساخت که از زیباترین وسترن های حماسی است که تاکنون ساخته شده و به وقایع جنگ با تفنگ میان برادران ارپ می پردازد. که از نظر بصری جزء شاعرانه ترین آثار او به شمار می رود.
فورد در مارس ۱۹۴۶، همچون بسیاری از کارگردان های مهم هالیوود یک کمپانی به نام آرگوسی پیکجرز کُرپوریشن با شرکت مربان س. کوپر تهیه کننده (۱۹۷۳ – ۱۸۹۴، فیلم هایش عبارتند از علف (Grass)، (سال ۱۹۲۵) [که در ایران تهیه کرد]؛ چنگ (Chang)، (سال، ۱۹۲۷)؛ کینگ کنگ، ۱۹۳۳؛ آخرین روزهای پمپئی (The Last Days of Pompeii)، (سال، ۱۹۳۵) و غیره تاسیس کرد. نخستین فیلم این کمپانی، کا مشترک فورد – نیکُلز، اقتباسی از رمان قدرت و افتخار (The Power and the Glory) اثرگراهام گربن (Graham Greene) بود که در ۱۹۴۰ نوشته شده بود و فراری (The Fugitive)، (سال، ۱۹۴۷) نام گرفت. فیلم فراری نیز همچون فیلم پیشین فورد مورد استقبال تماشاگران قرار نگرفت و فورد برای جبران خسارت آن دست به ساختن سه وسترن درخشان و اسطوره ای زد. این به اصطلاح سه گانهٔ سواره نظام که فیلمنامه ٔ هر سه را فرنک س. نوجنتت (Frank S. Nugent) نوشت، عبارتند از: دختری با روبان زرد (She Wore a Yellow Ribbon) (سال ۱۹۴۹)، ربو گرانده (Rio Grande) (سال ۱۹۵۰) و کاروانسالار (Wagon Master) (سال ۱۹۵۰). این سه گانه به همراه دو فیلم دیگر کمپانی آرگوسی امروز از بهترین دستاوردهای این کارگردان ارزیابی می شوند. دو فیلم دیگر یکی مرد آرام (The Quiet Man) (سال ۱۹۵۲)، فتح نامه ای نوستالژیک از زندگی روستائیان ایرلندی که در مکان اصلی و در میان خانواده ٔ فینی در ”کانه مارا“ فیلمبرداری شده، و دیگری فیلم خورشید به روشنی می درخشد (The Sun Shines Bright)، (سال ۱۹۵۳) که بازسازی فیلم پیکارسک قاضی روحانی است.
فورد پس از تعطیل شدن کمپانی آرگوسی دوباره به استودیوها بازگشت و فیلم های بزرگی ساخت – فیلم حادثه ای موگامبو (Mogambo)، (سال ۱۹۵۳، MGM) که بازسازی فیلم غبار سرخ (Red Dust) (سال ۱۹۳۲) از ویکتور فلمینگ بود؛ صف طویل خاکستری (The Long Gray Line)، (سال، ۱۹۵۵، هر دو کلمبیا) که زندگینامهٔ یک مربی ورزش به نام مارتی ماهر (Marty Maher) و نخستین فیلم سینما سکوپ فورد بود؛ و فیلم حماسی و برجستهٔ جستجوگران (The Searchers) (سال ۱۹۵۶، وارنر) که امروز به عنوان یکی از بزرگ ترین وسترن های تاریخ سینما شناخته می شود.
جان فورد فیلم های جالب دیگری نیز ساخته است که فاقد یکدستی لازم بودند، از جمله بال های عقاب ها (The Wings of Eagles)، (سال ۱۹۵۷، MGM) برآمدن ماه (The Rising of the Moon)، (سال، ۱۹۵۷، وارنر)، سه گانه ای از افسانه های ایرلندی، که در مکان اصلی فیلمبرداری شد و توسط تئاتر بازیگران آبی اجراء شد؛ روز گیدئُن (Gideon's Day)، (سال ۱۹۵۸)، آخرین هور (The Last Hurrah)، (سال ۱۹۵۸، کلمبیا)، سواره نظام (The Horse Soldiers)، (سال ۱۹۵۹)، گروهبان راتلیج (Sergeant Rutledge) (سال ۱۹۶۰، وارنر) دو سوار (Two Rode Together) (سال ۱۹۶۱، کلمبیا) فورد از سال های ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ هنرمندی رو به افول شناخته شد. امروزه عده ای منتقدان بر آن هستند که آخرین آثار جان فورد بهترین فیلم های او هستند که به مرز تعالی نزدیک شده اند. با آنکه جان فوردگاه نژادپرست و گاه احساساتی و همواره محافظه کار بود، با این حال باید او را یکی از کارگردان های بزرگ آمریکائی شناخت. با آنکه او خود را با سیستم استودیوئی تطبیق داد، هرگز از ساختن فیلم هائی تکنیک های برتر و ارائهٔ دیدگاه های شخصی کوتاهی نکرد، چنانکه آثارش در سراسر جهان به عنوان آثاری کلاسیک ستوده شده اند. وسترن های جان فورد اسطورهٔ قابل قبولی از گذشتهٔ آمریکا را خلق کرده اند و او را به گریفیث نزدیک ساخته اند.
7 فیلم مشهور جان فورد به بهانه انتخاب شدن اش به عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما
ف
سی و یک نما- نشریه سینمایی اسکرین در گزارش جدید خود فهرستی از بهترین کارگردانان تاریخ سینمای دنیا را منتشر کرد که در رتبه اول جان فورد، برنده چهار جایزه اسکار بهترین کارگردانی دیده می شود. این اتفاق مهم سینمایی باعث شد تا نگاهی مختصر به برترین فیلم های بهترین کارگردان تاریخ سینما داشته باشیم.
جان فورد که در این فهرست در رتبه اول قرار گرفته است، کارگردان افسانه ای سینمای آمریکا و برنده چهار جایزه اسکار بهترین کارگردانی است که از بزرگ ترین وسترن سازان تاریخ هالیوود محسوب می شود.
جان فورد شهرت فراوان خود را به واسطه ساخت فیلم های وسترن مانند "جویندگان" و "دلیجان" و هم چنین ساخت نسخه های سینمایی از آثار کلاسیک برجسته قرن بیستم مانند "خوشه های خشم" به دست آورد.
دلیجان 1939
دلیجان فیلم وسترنی با شرکت کلر تروور و جان وین، فیلمنامه آن از داستان کوتاهی بنام "دلیجانی به مقصد لردزبرگ" اثر ارنست هیکاکس اقتباس شده است. جان فورد وقتی کلر تروور و جان وین را برای بازی در این فیلم انتخاب کرد ۱۲ سال بود که فیلم وسترن نساخته بود.

فورد سعی کرد این فیلم را طوری بسازد که بتواند توجه تماشاچیان زن را نیز بخود جلب نماید. به این منظور با یک ماجرای عشقی به داستان اصلی رنگ و لعاب بیشتری بخشید و علاوه بر آن صحنه ای که در آن زنی کودکی بدنیا می آورد را نیز به آن اضافه نمود. اما با این حال فورد در مورد بکار بردن عناصر سنتی فیلم های وسترن در دلیجان کوتاهی نکرد. صحنهٔ حمله سرخ پوستان به دلیجان و مسافرانش در این فیلم یکی از صحنه های مشهور و کلاسیک سینمای وسترن است.
فیلمنامه این فیلم، به همراه چند نقد و داستان کوتاه "دلیجانی به مقصد لردزبرگ"، پاییز ۱۳۸۸ توسط نشر نی و با ترجمه ونداد الوندی پور در ایران چاپ شد.
خوشه های خشم 1940
خوشه های خشم بر اساس رمانی به همین نام به نوشتهٔ جان اشتاین بک ساخته شده است. این فیلم برنده اسکار بهترین کارگردانی شده است. در این فیلم بازیگرانی چون هنری فوندا، جین دارول و جان کارادین بازی می کنند. فیلمنامه نویس این اثر ناتالی جانسون است.تصاویر داستان و فیلم به خوبی بحران های اجتماعی اوایل قرن بیستم را ترسیم می کند. نویسنده در این رمان بیان می کند که چگونه ابزار مدرن می تواند با کار یک کارگر، مزرعه دار و… در تعارض قرار گیرد. یعنی تراکتور که وارد کشاورزی می شود برابر با بیکار شدن 10 نفر کارگر است.

تفاوت اساسی بین رمان و فیلم در این است که فیلم جان فورد اساسا بر خانواده در حال فروپاشیِ حاصل از بحران استوار است، اما رمان اشتاین بک این گونه نیست. اقتباس جان فورد از این رمان یک اقتباس استادانه در تاریخ سینماست و فیلم در مواردی به مراتب بهتر از رمان است.
دره من چه سرسبز بود 1941
دره من چه سرسبز بود در ژانر درام و خانوادگی که از رمانی به همین نام از ریچارد لولین اقتباس شده است. این فیلم در ۵ رشته اسکار دریافت کرد. در سال ۲۰۰۵ نشریه بریتیش فیلم ، چه سرسبز بود دره من را جزء برترین فیلم های تاریخ اسکار قرار داد، زیرا این فیلم همشهری کین و شاهین مالت را از دور رقابت خارج کرد.

هیو مورگان ۱۲ ساله با خانواده اش که کارگر معدن هستند در دره ای سبز و آرام زندگی می کند. اما هم زمان با رشد و تغییر هیو، زندگی بیرون نیز به شدت در حال تغییر است.
مرد آرام 1952
مرد آرام در ژانر درام و خانوادگی است که از روی مجله ای با نام "پست شنبه عصر" از موریس والش اقتباس شده است. بازیگران جان وین، مورین اوهارا، بری فیتزجرالد، ویکتور مک لاگلن و وارد بوند. این فیلم در دو رشتهٔ کارگردانی و فیلم برداری اسکار دریافت کرد.

داستان فیلم مرد آرام داستانی شخصی، عاشقانه و سنتی در ایرلند است. شان تورنتن (جان وین) مُشت زن امریکایی ایرلندی تبار به دهکدهٔ زادگاهش در ایرلند باز می گردد تا گذشته اش را (مرگ رقیبش در یک مسابقه بر اثر ضربات او) فراموش کند. او خیلی زود با "مری کیت" (اوهارا) ازدواج می کند، اما طبق سنت، ازدواج این دختر تا پیش از دریافت جهیزیه اش که برادرش (مک لاگلن) از دادن آن امتناع می کند رسمیت نمی یابد.
جویندگان 1956
جویندگان فیلمی در ژانر وسترن با بازی جان وین، جفری هانتر و ویرا مایلز است. جویندگان از جمله شاهکارهای جان فورد و از برترین فیلم های ژانر وسترن است.

ایتن ادواردز (جان وین) که یک کهنه سرباز جنگ داخلی امریکاست. او که خانواده ای ندارد بعد از سال ها به خانه برادرش برمیگردد. چند روزبعد اعضای خانواده برادرش در حمله سرخپوستان کومانچی کشته می شوند و برادرزاده اش لورا (ویرا مایلز) توسط آن ها ربوده می شود. به این ترتیب ایتن تصمیم می گیرد که به دنبال برادرزاده اش به رود و به جستجوی او بپردازد. در این راه برادرزاده ناتنی اش مارتین (جفری هانتر) نیز به او کمک می کند.
می شود سرگذشت خود و تام دانیفن را بازگو می کند.
آخرین هورا 1958
داستان درباره انتخابات آینده شهردار و تب و تاب نمایندگی های نامزدهاست. شهردار فعلی – با بازی عالی اسپنسر تریسی- که انسانی سالمف باوجدان و به شدت مردمی است به مردم توجه زیادی دارد و هر روز شخصا شهروندان را پذیرفته و به درد دل و مشکلات آنها می پردازد. وی فرزندی دارد که پی عیاشی است و نمادی از نسل بعدی جامعه امریکایی است که به سنتها توجهی ندارد.

مردم همه طرفدار شهردارند و هیچ کس فکر نمی کند که وی دوباره رای نیاورد اما اتحاد رسانه های جناحی و روزنامه های مختلف و ایجاد جو منفی پیرامون وی باعث می شود که او رای نیاورده و سرانجام با سکته ای شدید در بستر مرگ بیافتد که خود نماد از بین رفتن ارزش های انسانی در این جامعه است.
گروهبان راتلج 1960
این فیلم را جان فورد به همه ی سیاه پوستان آمریکا تقدیم کرده است. یعنی فیلم دفاع از یک سیاه پوست است. با بازی وودی استرود. شاید، غیر از حدس بزن چه کسی برای شام می آید با بازی سیدنی پواتیه، این اوّلین فیلمی است که شخصیت اوّل آن سیاه پوست است و تا آخر، فیلم بر محور او می چرخد.

فیلم با دادگاه نظامی شروع می شود. آدمها وارد دادگاه نظامی در یک شهر کوچک می شوند. جان فورد دادگاه را به سبک خودش خیلی شوخ طبعانه می گیرد. یک جور شوخ طبعی گزنده ی جان فوردی. یعنی بذله و شوخی ای که ممکن است خیلی تداوم نداشته باشد. مخصوص آدمهای آراسته و بورژوا نیست. مخصوص ولگردها و آدمهای معمولی کوچه و بازار است و لحن گزنده و تیزی هم دارد.
مردی که لیبرتی والانس را کشت 1962
مردی که لیبرتی والانس را کشت با بازی جان وین، جیمز استوارت و ورا مایلز، است که داستانش درباره سناتوری به نام رانسون استودارد (جیمز استوارت) است که به همراه همسرش هالی (ورا مایلز) برای شرکت در مراسم تشیع جنازه ششلول بند پیری به نام تام دانیفن (جان وین) وارد شهر می شوند.

ورود آنها برای اهالی این شهر کوچک به لحاظ جایگاه سیاسی و اجتماعی سناتور غیر منتظره است. چرا خاکسپاری یک ششلولبند باید سناتوری والامقام تا این حد اهمیت داشته باشد؟
جان فورد در گرده همایی انجمن کارگردان های آمریکا با یک جمله کوتاه خود را به سادگی معرفی کرد :
"نام من جان فورد است ، من وسترن می سازم"
اما کارنامه هنری فورد نشان می دهد او بسیار بیش از یک وسترن ساز معمولی بوده ، فیلم سازی که جایگاهی خاص را در تاریخ سینما به خود اختصاص داده.
جان فورد ( John Ford ) ( با نام اصلی شان آلوسیوس افینی ) در اول فوریه سال 1894در آمریکا به دنیا امد. او سیزدهمین فرزند یک خانواده ایرلندی مهاجر بود . فورد کار خود را از سینمای صامت آغاز کرد. او در سال 1914 در سن بیست سالگی به دنبال برادر بزرگترش به کالیفرنیا ( هالیوود ) رفت. برادرش توانسته بود به عنوان بازیگر و کارگردان ، قراردادی با یونیورسال (Universal) ببندد. برادرش به عنوان دستیار تهیه کاری برای او دست و پا کرد. فورد از 1917 تا 1921 با نام جک فورد به استخدام یونیورسال در امد تا فیلم های کم هزینهوسترن و درام های حادثه ای بسازد. اولین فیلم فورد در مقام کارگردانی ، وسترنی به نام گردباد بود که در سال 1917 ساخت و خود در آن نقش اصلی را ایفا می کرد. فورد در این مدت بیست و پنج فیلم با بازی ستاره قدیمی سینمای صامت ، هری کری ( Harry Carey ) ، ساخت. در 1922 به کمپانی فاکس پیوست و در آنجا با ساخت فیلم اسب آهنین ( The Iron Horse ) در سال 1924 به عنوان کارگردانی صاحب سبک معرفی شد. اسب آهنین فیلمی حماسی درباره بنای نخستین خط سراسری آهن در آمریکا بود که با استقبال عظیمی رو به رو شد. به دنبال شکست وسترن بعدی اش ، سه مرد خبیث ( Three Bad Men )در سال 1926 سیزده سال این ژانر را کنار گذاشت. با ورود صدا به سینما فورد نیز به ساخت فیلم های ناطق روی آورد. مهم ترین فیلمی که فورد در آغاز دوره ناطق ساخت مردان بی زن ( Men Without Women ) نام داشت. فورد این فیلم را در 1930 ساخت. این فیلم درامی مربوط به یک زیر دریایی است که در آن یک نفر باید کشته شود تا بقیه بتوانند زنده بمانند. فورد برای این فیلم از یک زیردریایی استفاده کرد و علاوه بر نوآوری های دیگر ، دوربینش را در یک محفظه شیشه ای به زیر آب برد تا از انجا مستقیما فیلم برداری کند. این فیلم همچنین سرآغاز همکاری فورد با دادلی نیکولز ( Dudley Nichols ) ، فیلم نامه نویس وجوزف اگوست ( Joseph August ) ، فیلم بردار بود که همکاری مشترکشان ادامه یافت و در چند فیلم موفق ثمر داد. فورد در اویل دهه 1930 چندین فیلم کمدی و حادثه ای ساخت که از آن جمله می توان به فیلم های ارو اسمیت (Arrowsmith) در سال1931 ، پست هوایی ( Air Mail ) در سال 1932 ومحافظ گمشده ( The Lost Patrol ) در سال 1934 اشاره کرد.
فورد هنگامی از جانب منتقدان مورد تحسین قرار گرفت و به عنوان یکی از چهره های شاخص سینما شناخته شد که فیلم خبرچین ( The Informer ) را در سال 1935 ساخت. این فیلم اقتباسی از یک رمان بود که فورد آن را با هزینه ای کم و در مدت زمانی کوتاه ساخت. فیلم نامه فیلم را دادلی نیکولز نوشت و فیلم برداری آن را نیز جان اگوست بر عهده داشت. خبر چین فیلمی پر تمثیل درباره مردی نادان است که در جریان انقلاب ایرلند یاران خود در ارتش را به خاطر پول لو می دهد و سپس دچار عذاب وجدان می شود ، اما سرانجام توسط ارتش انقلابی ایرلند محاکمه و اعدام می شود. این فیلم در آن سال افتخارات بسیاری به دست آورد. از جمله این که جایزه هیئت منتقدان نیویورک را به عنوان بهترین فیلم سال ، اسکار بهترین کارگردانی ، اسکار بهترین بازیگر مرد ، اسکار بهترین فیلم نامه و اسکار بهترین موسیقی فیلم را به دست آورد.
پس از موفقیت خبرچین ، فورد به فیلم هایی روی آورد که محتوای اجتماعی و تاریخی بیشتری داشته باشند ، فیلم هایی مانند زندانی شارک آیلند ( The Prisoner Of Sharka Island ) در سال 1936 که به داستان واقعی دکتری می پرداخت که متهم به قتل لینکلن می شود ، ماری اسکاتلند ( Mary Of Scotland ) در سال 1936 که تراژدی سیاسی هوشمندانه ای بود ، همچنین فیلمی اقتباسی به نام خیش و ستارگان ( The Plough And The Stars ) که داستان گروه کوچکی از ارتشی های انقلابی ایرلند بود که پایگاه انگلیسی ها را برای بیست و چهار ساعت محاصره می کنند ( این فیلم هم در سال 1936 ساخته شد ). نامعمول ترین و در عین حال پرفروش ترین فیلم فورد در این دوره فیلم گردباد ( The Hurricane ) بود که در سال 1937 ساخت. این فیلم به زندانی شدن بی رحمانه جزیره نشینان دریای جنوب به دست فرمانداری اروپایی و ظالم می پرداخت و با یک صحنه طوفان گرمسیری به پایان می رسید.
در 1939 جان فورد دو فیلم از بهترین آثار خود را عرضه کرد:دلیجان( Stagecoach ) و آقای لینکلن جوان ( Young Mr. Lincoln )

جان فورد با دلیجان بعد از سیزده سال دوباره به سینمای وسترن بازگشت و با این فیلم به نوعی این ژانر را احیا کرد. فورد در دلیجان ، داستان سفر خطرناک یک گروه ناهمگون از سطوح مختلف اجتماعی را در بیابانی برهوت و ترسناک روایت می کرد ، که چگونه تنهایی فرد در یک محیط پرت افتاده می تواند پیچیدگی شخصیت های انسانی را در مواجهه با فشارهای سخت نشان دهد. فیلم نامه این فیلم را نیز دادلی نیکولز برای فورد نوشته بود. این فیلم مورد توجه مردم و منتقدان قرار گرفت و جوایزی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک و اسکار دریافت کرد. همچنین این فیلم جان وین ( John wayne را به یک ستاره بدل کرد.
آقای لینکلن جوان ، برداشت باشکوه و غم انگیزی از نمایش نامه ماکسول اندرسون به همین نام بود و لینکلن را در جریان رشد خود از وکیلی جوان در شهری کوچک به اسطوره ای ملی نشان می داد.
در دهه 1940 فورد فیلم خوشه های خشم ( The Grapes Of Wrath ) را با اقتباس از کتاب مشهور جان اشتین بک ( John Steinbeck ) ساخت.
خوشه های خشم که شاید مهم ترین فیلم هالیوود درباره رکود اقتصادی آمریکا باشد به ماجرای خانواده ای کشاورز و بی زمین می پردازد که در دوره رکود اقتصادی به کالیفرنیا مهاجرت می کنند. فیلم نگاهی احساساتی به رنج های این خانواده دارد و از جهت ظاهر مستند گونه اش که با حرکات کنترل شده دوربینگرگ تولند ( Gregg Toland )، فیلم بردار ماهر فیلم ، همراه شده قابل توجه است. این فیلم نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفت.
آخرین فیلمی که فورد پیش از جنگ جهانی دوم و پیوستنش به نیروی دریایی آمریکا ساخت چه سرسبز بود دره من ( How Green Was My Valley ) نام داشت.
این فیلم بر اساس رمانی به همین نام اثر ریچارد لیولین ( Richard Liewellyn ) اقتباس شد. این فیلم با روایتی رمانتیک و نوستالژیک ماجرای زوال خانواده ای معدنچی را در آغاز قرن بیستم و در دهکده ای کوچک روایت می کرد. این فیلم در سال نمایشهمشهری کین (Citizen Kane ) به نمایش در آمد و با وجود این رقیب قدرتمند پنج جایزه اسکار را ربود.
جان فورد در جریان جنگ به نیروی دریایی پیوست و برای دفتر خدمات استراتژیک ( OSS ) ، در سال 1942 فیلمی مستند به نام نبرد میدوی( Battle Of Midway ) ساخت. این فیلم اسکار بهترین مستند را نصیب فورد کرد. پس از موفقیت این فیلم ، در OSS ( این اداره بعدها به CIA تبدیل شد ) به ریاست بخش فیلم برداری رسید. در این سمت ، ساخت فیلم هایی جانبدارانه و تبلیغی از جنگ آمریکا را تحت نظارت داشت و خود نیز یک سری فیلم های کوتاه مستند ساخت. فورد در این دوره شخصا فیلم مستند هفتم دسامبر ( December 7th ) را با فیلم برداری گرگ تولندساخت. نسخه اصلی هشتاد و پنج دقیقه بود ، اما یک نسخه سی و پنج دقیقه ای از آن به نمایش در آمد و در سال 1943 فورد را برنده جایزه اسکار کرد.
نخستین فیلمی که فورد پس از جنگ ساخت ، آنها بی ارزش بودند ( They Were Expendable ) نام داشت. این فیلم با فیلم برداری ماهرانه جوزف آگوست ، داستان سربازانی را روایت می کرد که برای خارج کردن آمریکایی ها از فیلیپین با قایق پیشقدم می شدند.
پس از فیلم آنها بی ارزش بودند ، فورد یکی از شخصی ترین فیلم هایش را با نام کلمانتین عزیزم( My Darling Clementine ) ساخت. این فیلم وسترنی زیبا و حماسی و از نظر بصری جزء شاعرانه ترین آثار فورد است.
فورد در سال 1946، با همکاری مریان.اس.کوپر کمپانی ارگوسی پیکچرز کرپوریشن ( Argossy Picture Corporation ) را تاسیس کرد. نخستین فیلم این کمپانی اقتباسی از رمان قدرت و افتخار ( The Power And The Glory ) نوشته گراهام گرین ( Graham Greene ) بود که به نام فراری ( The Fugitive ) پخش شد. این فیلم نیز مانند کلمانتین عزیزم مورد استقبال قرار نگرفت. فورد برای جبران این خسارت دست به ساخت سه وسترن درخشان و اسطوره ای زد.فیلم نامه هر سه این فیلم ها را فرنک.اس.نوجنت ( Frank S.Nugent ) نوشت. این سه فیلم عبارت اند از : دختری با روبان زرد ( 1949- She Wore A Yellow Ribbon ) ، ریوگرانده ( 1950- Rio Grande ) و کاروان سالار ( 1950- Wagon Master ). این سه گانه به همراه دو فیلم دیگر کمپانی ارگوسی یعنی مرد آرام ( 1952- The Quiet Man ) و خورشید به روشنی می درخشد ( 1953- The Sun Shines Bright ) ، امروزه از بهترین دستاوردهای فورد ارزیابی می شوند.
فورد با تعطیل شدن کمپانی آرگوسی دوباره به استودیوها بازگشت و فیلم های بزرگی ساخت . اما فورد مهم ترین فیلم زندگی اش را که بسیاری آن را شاهکار فورد می دانند در سال 1956 ساخت. این فیلم جویندگان نام داشت. جویندگان بازگشتی بسیار موفقیت آمیز پس از شش سال به ژانر وسترن بود. در این فیلمجان وین ، در یکی از بهترین نقش آفرینی هایش ، در نقش سربازی جنوبی ظاهر شد که طی هفت سال در پی برادرزاده اش که کومانچی ها آو را دزدیده اند ، تمام غرب را زیر پا می گذارد. فورد در این فیلم ، سبک فیلم برداری مطمئن و سنجیده خویش ، تسلط بر چشم انداز در شکل مناظر فوق العاده مانیومنت ( از جمله مناطق بکر آمریکا که بسیاری از وسترن های مهم تاریخ سینما در آنجا فیلم برداری شده اند ) و مهارت فراوانش در جلوه انسانی بخشیدن به حماسه را به کمال رساند.
در دهه شصت کم کم پیری به سراغ فورد آمد و او قادر نبود با سرعت زیاد کار فیلم سازی در هالیوود به خوبی کنار بیاید. با این حال فورد در دهه شصت سه وسترن نسبتا خوب و مهم ساخت :دو سوار ( 1961- Two Rode Together ) که داستانی درباره اسرای سرخپوست بود و نگاهی بدبینانه داشت ، مردی که به لیبرتی والانس شلیک کرد ( 1962- The Man Who Shot Liberty Valence ) که آخرین فیلم سیاه و سفید فورد بود و روایتی غیر متعارف از آمیزه واقعیت و اسطوره در وسترن داشت که به سبکی عمدا کهنه و از مدافتاده فیلم برداری شده بود و پاییز قبیله شاین ( 1964- Cheyenne Autumn ) ، فورد در این فیلم سعی داشت به نوعی بی حرمتی هایی را که در فیلم های وسترن قبلی اش به سرخ پوست ها کرده بود و عمدتا آن ها را وحشی و خونخوار معرفی کرده بود ، جبران کند و این بار چهره ای انسانی و خوب به آنها بدهد. کوشش او متظاهرانه ولی قابل احترام بود.
فورد در 31 آگوست سال 1973 درگذشت. با آنکه فورد ، گاه نژاد پرست و گاه احساساتی و همواره محافظه کار بود ، با این حال او یکی از کارگردان های بزرگ آمریکایی است. او توانست خود را به خوبی با سیستم استودیویی تطبیق دهد ولی با این حال هرگز از ساختن فیلم هایی با تکنیک های برتر و ارائه دیدگاه های شخصی اش کوتاهی نکرد ، چنانچه بسیاری او را از بهترین فیلم سازان دوره کلاسیک می دانند و او کسی است که بر بسیاری از فیلم سازان مطرح هم عصر و پس از خود تاثیر گذاشته است ، فیلم سازان بزرگی چون : ارسن ولز(Orson Wells)، فرانک کاپرا (Frank Capra) ، هاوارد هاکز(Howard Hawks ) ، آکیرا کوروساوا ، اینگمار برگمن ، پیتر ویر و … .
۸ فیلم از جان فورد که در برنامه سینما کلاسیک مورد بررسی قرار گرفته اند:
۱. دره من چه سرسبز بود (How Green Was My Valley 1941 )
۲. آخرین هورا 1958) (The Last Hurrah
۳. جویندگان (The Searchers 1956)
۴. مرد آرام (The Quiet Man1952)
۵. خوشه های خشم (The Grapes of Wrath1952)
۶. سه پدرخوانده (Three Godfathers1948)
۷. چه کسی لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance1962)
۸. گروهبان راتلج (Sergeant Rutledge 1960)

۱. دره من چه سرسبز بود (How Green Was My Valley 1941 )
منتقد: مسعود فراستی
فیلم جان فورد با نمای بسته از انسانی که صدایش را میشنویم باز میشود .فرد مشغول بستن یک چارقد سنتی قدیمی است. درون آن وسایل ناچیزی از قبلی چکمه، دفتر و یک یادگاری از دره وجود دارد .صدای یک مرد پا به سن گذاشته پنجاه واندی ساله به گوش میرسد که میگوید: "من این بار از دره برای همیشه میروم و تمام خاطراتم را با خودم میبرم. دیگر نمیدانم چه چیزی از این دره واقعی بود و چه چیز خیالی؛ فقط میدانم که انقدر همه چیز این دره برای من واقعیست که میتوانم دستم را دراز کنم و آن را بردارم اینکه کدامشان حقیقتا واقعیست یا نه را نمیدونم." و جان فورد واقعیت و خیال را در هم می آمیزد, متحد میکند و به زبان راویش که هیو مسن است بیان میکند و از زبون هیو خردسال آن را تصویر میکند و بیش و کم فراخوان گذشته میدهد ولی نه کاملا به گونه ای نوستالژیک؛ و با روایت خودش آن را نقد می کند و به استقبال آینده میرود. این کار یکی از سخت ترین و پیچیده ترین کاریهایی است که میشود در حیطه ی روایت انجام داد و جان فورد کاملا از عهده انجام آن بر می آید.صدای هیو پا به سن گذاشته با لحنی نوستالژیک به گوش می رسد. دوربین به آرامی بدون اینکه صورت مرد را نشان بدهد از بقچه حرکت میکند. از درون به بیرون می آید از پنجره به بیرون می آید و دره را به ما نشان میدهد. دره ای که دره ی سرسبزی نیست. دره ای که به نوعی زباله دان بدل شده و پیرزنی را نشان میدهد که به بالا نگاه میکند بدون امید. در لانگ شات بچه هایی که از سر کار می آیند، ظرف غذا به دست، نشان داده می شوند، اما سرودی در کار نیست. همه نماهایی که شاهدش هستیم، نماهایی موید فروپاشی دره است. کدوم دره؟ دره ای که سرسبز بود. دره ای که از نظر هیو خردسال همه بهشت بود. همه ی شادمانی و همه ی زیبایی های انسانی.
عنوان فیلم هست: دره ی من چه سرسبز بود. انگلیسی اش هست: How Green Was My Valley. دره من How green بود. اما این عنوان فارسی به نظر من خیلی به فیلم می آید. و فیلم را خوب توضیح می دهد و سرسبزی این دره را و خاطره انگیزیش و ماندنش در روح انسان را.
تمام روایت فیلم از نگاه هیو خردسال است. انگار که هیو بزرگسال ادامه ی رشد نیافته هیو خردسال است و به نفع اون عقب نشسته است و جان فورد؛ جان فورد نه به عنوان کارگردان فیلم بلکه به عنوان دستیار هیوی خردسال و به عنوان جان فورد کارگردان حضور دارد. جایی که شامل صحنه هایی است که هیو خردسال می بیند و کارگردانی میکند جان فورد دستیار است و آرام آرام از پس دوربین هیو جان فورد کارگردان فیلم را هم میبینیم
یعنی فیلم دره من چه سرسبز بود سه راوی دارد و از این نظر در نظر من شاید مشکل ترین فیلم تاریخ سینماست که میتواند تعادل بین این سه راوی را به درستی رعایت کند و تضاد بین اینها را هم بگوید. هیوی خردسال فراخوان گذشته میدهد، هیوی بزرگسال به نفعش کنار میرود, .جان فورد به آن فراخوان صحه میگذارد اما از آن فاصله میگیرد و به استقبال آینده میرود. .این کار عجیب است؛ این کار غریب است و این کار در سینما مثال زدنی است.
این نوع از نریشن که در فیلم شروع میشود و ادامه پیدا میکند ابدا نریشن ادبی نیست .نریتور یک نریتور سینمایی است و نریشن سینمایی ایجاد میکند. نریشن ذهنی ای که تصویر بیانگر کلام است نه کلام ما به ازای تصویری پیدا کند و ترجمه بشود. این صدای درونی وصدای ذهنی را ما ابتدا با تصویر میبینیم و بعد صدای آن را میشنویم. صدا را اگر از فیلم حذف کنید به نظرم به فیلم لطمه میزند .به همین دلیل نریشن بشدت نریشن درستی است، در خدمت لحن اثر و دنیای اثر.
اولین خاطره ای که هیو، هیوی مسن، میبیند خاطره ی کودکی خودش است. پسر بچه ی ده ساله که دارد خاطره ی دره رو میبیند. دره ای که پر از کارگر معدن است. کارگرها از سر کار برمیگردند و با چهرهای سیاه شده از زغال سنگ، با ظرف غذا به دست ,جلوی باجه ای که باید حقوق روزانه شان را دریافت کنند می ایستند. نام هایشان تک تک گفته میشود و دستمزدشان دو پوند و ۴ شلینگ دو پوندو بیست شلینگ دو پوندو هفده شلینگ به آنها داده میشود..حالت کسی که اسم ها رو اعلام میکند حالتی بسیار محترم و همراه با شاددمانی است .حالت افرادی که پول میگیرند هم همراه با شادمانی است و در صورت همه آنها لبخند دیده می شود و با شادمانی پولشان را دریافت می کنند.دروبین از پشت آنها را می گیرد. یعنی از درون گیشه به بیرون . این دوربین جان فورد است که بعدا خواهم گفت که همه تصویرهایی را که میخواهد از بیرون بگیرد ولی نگاهش به درون است از درون خونه به بیرون میگیرد.اینجا نیز همین کار را میکند .از درون گیشه اونها رو میگیرد. ما با یه شیشه کمی کدر شده مواجهیم و آن سو را نیمه فلو میبینیم .این نیمه فلو دیدن در واقع به نوعی تصویر آنها [کارگران] را خاطره ای کردن هم هست .تصویرها همه مدیوم شات است و یادمان میماند که کار و دستمزد چه آیینی دارد.تنها کسی که از کار و دستمزد در کل سینما چنین آیینی را ساخته به یقین فقط جان فورد است. جان فورد استاد بینظیر سینما که انسان آفریده و اسطوره ساخته و برای آمریکا گنجینه ای تصویری باقی گذاشته است از انسانهایی که غرب وحشی را آباد کردند؛ و احیانا به سمت تمدن رفتند .با سنت هایی که انسانی بود .در آن پدر و مادر معنی میداد; و فرزند ,میز غذا ,جشن و شادمانی و مراسم فوق العاه شستشوی بعد از کار .مراسم شستشوی بعد از کار در خوانواده مورگان ها به یک آیین شکوهمند شادمان تغییر شکل میدد .هیو که ناظر این مراسم بوده است آرزویش این بوده است که یکی از این لکه های سیاه روی بدنش بیفتد و او آن را با صابون مرتب پاک کند وپاک نشود.و این یعنی اینکه او مرد شده است و عضور کارگران معدن شده است .چیزی که آرزوی اوست.
صحنه به شدت درست و به شدت واقعی و در عین حال غیر واقعی است؛ غیر واقعی بودنش در این است که رویایی است.گویی که این اتفاقات در واقعیت اگر هم اتفاق افتاده است این شکل از واقعیت با این لحنی از واقعیت دیگر از واقعیت فاصله گرفته است و آیین شده است . آیینی که هیو حسرت بارانه به آن نگاه میکند، آن را می بیند، حسش میکند و در روحش حک میشود. ما هم در روح او حک میشویم. ما برای همیشه یادمان میماند. انگار که خودمان در آن معدنها کار کرده ایم و بدنمان سیاه شده است و حالا داریم آن را میشوئیم .تجربه ناکرده ما را جان فورد چنین عمیق مرور میکند. از زمانی که دیگر سلامت کار و دستمزدها به هم ریخته میشود ودستمزدها پایین می آید و اعتصاب آغاز میشود جان فورد بیشتر دیده میشود؛ به عنوان راوی نه فقط کارگردان . جان فوردی که حالا دارد دردها رو میبیند. یک آلارم یک اعلامیه که میگوید: "توجه کنید حقوقا از این به بعد این شد." و جان فورد نه فقط استاد خاطره ی گذشته شیرین و فراخوان گذشته است بلکه استاد ترسیم واقعیت اجتماعی هم هست .میبینیم که اعتصاب چه صدمه ای میزند و چجور خونواده را منفعل میکند و بعد آن ها را به فروپاشی میرساند .نمایی در فیلم موجود است بعد از اعتصابی که دود سیاه کارخونه را دیدیم و آژیر خطر را .هیو از کشیش میپرسد: "چه خبر شده پدر". کشیش سرش را بلند میکند, به سمتی نگاه میکند و میگوید: "که امروز چیزی از این دره رفت که هرگز بر نمی گردد." چه چیزی از این دره رفت که هرگز بر نمی گردد؟ این جمله، جمله جان فورد هم هست .امروز چیزی از این دره رفت که دیگه بر نمی گردد. این دره دیگه تکرار نمیشود.آیا این جمله جمله شعاری ای است؟ جمله ظاهرا شکل شعار دارد اما میزانسن شعاری نیست. میزانسن علیه این جمله است .نگاه کشیش رو به آینده است و نگاه جان فورد نیز چنین است .جان فورد سنت ها را پاس میدارد، آیینیشان میکند، در روح و دل ما حک میکند، اما ما را با نگاه رو به عقب و مرتجعانه نگه نمیدارد. ما را به استقبال ترقی و تمدن میبره.جان فورد بیش از همه فیلمسازان تاریخ سینما فیلم دارد. صد وهفتاد واندی فیلم. فیلم های کوتاه، یک حلقه ای و فیلم های بلند. این رکورد فیلمسازی نشون میدهد که جان فورد یک فیلمساز خیلی حرفه ای است.
وقتی به او می گویند چرا فیلمساز شده است، می گوید که گرسنه بودم !

۲. آخرین هورا 1958) (The Last Hurrah
منتقد: مسعود فراستی
فیلم درباره مرد مسنی حرف می زدند که شهردار شهر کوچکیست و دوباره دارد برای شهردار شدن، در انتخابات شرکت می کند. به نظر من بهترین بازی اسپنسر تریسی که بازیگر فوق العاده سینمای آمریکاست، در این فیلم است، تریسی موفق می شود، لحظه به لحظه، شخصیت را با رهبری جان فورد بسازد. مرد پیر جنگنده ای که به شدت محبوب و مردمی است و تفکر دفاع از آدم های معمولی و فقرا را دارد اما پوپولیست نیست ؛ یعنی عوام فریبی نمی کند ،هرجند باج گیری اخلاقی از ثروتمندان با تهدید و پرونده سازی انجام می دهد تا به مقصودش برسد ولی مقصودش کاملا در جهت مردم و ساخت و ساز برای آنهاست (پارک، مدرسه، بیمارستان و به خصوص خانه برای مستمندان)، ادا در نمی آورد، سانتی مانتال هم نیست، به شدت آدم محکم، مهربان و توداری است همچنین وی به شدت شوخ طبع است، این شوخ طبعی جان فورد است.
فیلم شروع می شود، صحنه اول که شادی، موسیقی و انتخابات است، مردم با باندرول ها، تابلو ها و با عکس های فرانک در خیابان اند و برای دوباره انتخاب شدن او تلاش می کنند. صحنه اول، فیلم را کاملا توضیح می دهد، تیتراژ فیلم است و در تیتراژ ما می فهمیم قصه چیست، جان فورد به سرعت فیلم را شروع می کند.
فیلم صحنه هایی دارد که شناخت ما را از فرانک زیاد می کند. اولین نما در خانه است، که شهردار (تریسی) از اتاق خارج شده و از راه پله ها (خانه دو طبقه است) به پایین می آید، وسط راه پله ها یک تابلو از همسر فوت شده اش است، همیشه عادت دارد که وقتی از پله ها پایین می آید، یک گل تازه در گلدان زیر عکس گذاشته و گل قدیمی را بردارد، یک نگاه و لبخندی بزند و زندگی اش را شروع نماید، همیشه این کار را انجام می دهد، ما یکی دوبار می بینیم ولی در پایان که دیگر دارد از دنیا می رود یا از دنیا رفته، پسر خواهرش (وان هفلین، که بازیگر جوینگان نیز هست)، به جای او اینکار را انجام می دهد. این گل گذاشتن در گلدان، بخش جدی از شخصیت پردازی جان فورد است که خیلی هم موفق بوده، جان فورد روی تک تک این لحظات تفکر کرده و آدم را با این لحظات می سازد.
به صحنه ای که فرانک به مراسم تدفین می آید و زن آدم متوفی ؛ که آدمی فقیر و غیرمحبوب بوده، در حال گریه کردن است، دقت کنید، طوری عزاداری را برگزار می کند که انگار انسان خیلی مهم و خوبی بوده. پولی را فرانک می خواهد در پاکت به همسر بدهد (چون می فهمد که همسرش از نظر مالی در شرایط خیلی بدی قرار دارد)، موفق می شود با همان سبک همیشگی خود، همسر را قانع کند که شوهرش این پول را برای او گذاشته. به دوربین دقت کنید که چقدر درست از این دو نفر قاب و چقدر درست تک تک، شات های کوتاه می گیرد و سپس شاتی که او بلند شده و از آنجا می رود.
رابطه فرانک با پسرش جالب است، پسر هیچ ربطی به این پدر ندارد ؛ یک پسر بازیگوش، امروزی، سربه هوا و مسخره، که جان فورد این مسخرگی را به خوبی از آب درمی آورد. همه ی فیلم، همه ی آدم های فیلم تبدیل به شخصیت می شوند ؛ تعداد آدم های فیلم هم خیلی زیاد است، از ویتو آن آدم کوتاه قدی که به قول تریسی همیشه می خنداند و حالا جزء تیم تریسی قرار گرفته (از کلاه خریدنش تا شادی و غمش، همه جیز اصیل است، اون آدم خیلی خوب از کار درآمده ) تا تمام اطرافیان شهردار، به نظرم جان فورد همه را جوری ساخته که ما فکر نمی کنیم کار مهمی کرده، این آدم ها بوده اند و او فقط به تصویر کشیده و فیلم این طوری هست و همه چیز ساختگی نیست.
برسیم به سکانس آخر، از جایی که آرا خوانده می شود. مرکز رای خوانی وزارت کشور است، اول فرانک برنده است، آرام آرام رای ها به نفع رقیبش جابجا می شود ؛ رقیبش را اینگونه جان فورد معرفی می کند، یک جوان مسخره، بی خود، امروزی، با زن و چند تا بچه هم قد (که عین هم هم لباس پوشیده اند) و یک سگ که جلوی تلویزیون، شبیه یک آدم نیمه منگل جلوه می کند ولی بلد است از تلویزیون استفاده کند. جان فورد می گوید که دوران استفاده سنتی، به پایان رسیده و دوران مدرن، دوران استفاده از رسانه آغاز شده. جان فورد، نقش مهم تلویزیون را در شستشوی مغزی مردم و تغییر آرا به دقت نشان می دهد. با اینکه فرانک بین مردم خیلی محبوب است و خیلی کارها برای این شهر انجام داده و تقریبا همه به انتخاب شدنش اطمینان دارند، اما آدمی که اصلا کسی نیست و کسی هم اورا نمی شناسد، تنها به سبب استفاده اش از رسانه (تلویزیون)، موفق به جمع آوری آرا می شود، البته این را هم باید گفت که پشت این آدم، همه ی ثروتمندان و بانکداران هستند که در اصل انها این بازی را از دوست ما تریسی برنده می شوند.
یاد این جمله فوق العاده کشیش (مارتین) افتادم ؛ وقتی از پله ها پایین می آید، در مقابل یک آدم دیگر که پدرزن پسر خواهرش است (که مخالف فرانک است)، می گوید " بس کن "، اینجا مرگ یک مرد را داریم می بینیم. در واقع به نظر من "آخرین هورا " مرگ یک مرد است، مرد به معنی واقعی، مردی که همه ی عمر جنیگده و روی آرمانهایش ایستاده، فقیر بوده و به اینجا رسیده و تا آخرین لحظه هم پا پس نمی کشد.
به صحنه ای که فرانک روی تخت خوابیده و لحظات آخر عمرش است، دقت کنید، با نورپردازی که از طرف جان فورد روی صورت اضافه شده. جنگندگی فرانک را تا آخرین لحظه می بینیم؛ هزاران آدمی که جلوی در خانه اش با گل آمده اند را به ملاقات می پذیرد، از دوستانش می خواهد که به دیدارش بیایند و می گوید که "می خواهم از دوستانم خداحافظی کنم". صحنه خداحافظی فرانک با دوستانش به نظر من فوق العاده است، با تک تکشان خداحافظی می کند، اما ابدا اشک انگیز نیست، نه از طرف شخصیت و نه از طرف میزانسن و کارگردان، می گوید "بس کنیم حرف های بی خود را، فکر کنیم برای انتخابات آینده، من در شهردار شدن باخته ام، فرماندار می شوم"، یعنی جنگ را رها نمی کند، شوخ طبعی را هم رها نمی کند؛ هم با کشیش و هم با بقیه شوخی می کند (با پدر زن پسر خواهرش که مخالفش هست هم شوخی می کند). جان فورد تا ثانیه ی آخر، فرانک را ول نمی کند و دست از شخصیت پردازی کامل این آدم برنمی دارد، تا ثانیه آخر ؛ از زندگی، انتخابات تا مرگ، به خصوص روی مرگش که عالی کار میکند، آدم ها را در این مرگ می آورد، پسر خواهر که ناظر انتخابات هم بود، به گل متحول شده و طرفدار او می شود.
بعد از شکست، دوربین دوباره در خانه است و قهرمان ما از در وارد می شود، دم پله ها، نگاهی به تابلو زنش می اندازد، یک لبخند و شیطنتی می کند ؛ شانه راستش را کمی بالا می اندازد، این حرکت فوق العاده است، "چی شد، باختم"، بعد پله ها را می رود که آنجا می افتد.
به نظرم فیلم شخصیت محور فوق العاده ای است که به نظر ساده ساخته شده ولی به شدت فیلم مشکلیست، سادگی بعد از پیچیدگی است، از آن دسته فیلم هایی است که بسیاری از پیچیدگی ها را رد کرده تا به این سادگی که عین زندگی است رسیده است.
۳. جویندگان (The Searchers 1956)
منتقد: مسعود فراستی
عرض کردم که فیلم کامل و بسیار بزرگیست.اگر بخواهیم دقیق راجع به این فیلم بحث کنیم ساعت ها به طول می انجامد. ترجیح می دهم که فقط ابتدای فیلم،سکانس اولیه، و چند ثانیه انتهایی فیلم را با هم به دقت بحث کنیم. به بقیه بحث نمیرسیم. ابتدا ببینیم.
فیلم با پرده ای که کنار می رود یا در واقع با دری که باز می شود شروع می شود.دوربین از داخل خانه بیرون را می گیرد، در باز می شود زنی در وسط کادر، پشت به ما، قرار گرفته است و ما بیابان روبرو،نور بیابان و بخشی از این "منیومنت ولی" را شاهد هستیم. دوربین آرام همراه با زن جلو می رود و کسی از دور هویدا می شود.
این سبک دوربین، از درون به بیرون، سبک جان فورد است.یک قاب وسط را داریم که آن هم قاب خاص جان فورد است.قابی که اندازه در است و در انتهای فیلم هم همین قاب را میبینیم.دوربین مثل دره من… و بسیاری از کارهای جان فورد از داخل خانه به بیرون نگاه میکند. یعنی از خانه به بیرون نه از بیرون به بیرون نگاه می کند.وقتی از خانه به بیرون نگاه می کند یعنی خانه منتظر کسی است و زن نماینده یک خانه است.نماینده این خونواده است.زن دوربین و ما متحد میشویم برای استقبال از شخصیت اولمان :ایتان ادواردز.
آرام از دور به نزدیک می آید.از انتهای بک گراند به جلو می آید و از اسب پیاده میشود.
بالای سر زن که سقف خانه است آن هم به نظر من به شدت حساب شده است و این خورجینی که در فور گراند تصویر است و دو بخش منیومنت که در راست و چپ تصویر قرار گرفته است و مرد را در واقع به گونه ای حائل کرده اند.آسمان به شدت آبی است که کمتر در فیلم های فورد میبینیم.معمولا در فیلمهای جان فورد آسمان را با ابرهای خاص میبینیم و در این فیلم و فیلم دختری با روبان زرد آسمان ها علاوه بر زیبایی کارکرد بسیار دراماتیک و مهمی در فیلم ایفا می کنند.افراد خانه ابتدا شوهر زن که برادر ایتان است بعد از زن می آید و بعد در نمای بعدی بچه ها را میبینیم و در انتها هم سگ می آید. همه به استقبال آمده اند.به نظرم هیچ استقبالی در هیچ فیلم وسترنی انقدر بی صدا،انقدر آرام وانقدر عمیق و انقدر با اشتیاق نیست و با دوربین و میزانسن درست جان فورد ما متوجه استقبال میشویم.اعضای خونواده همه مشتاق هستند.زن از همه آرام تر به نظر میرسد. اما ببینید چه جور وارد خانه می شود.از پشت وارد خانه می شود.چه احترامی برای ایتان قائل است که پشتش را به ایتان نمی کند و از پشت وارد خانه می شود.ایتان وارد خانه می شود.ایتان دختربچه را که یکی از تم های فیلم است و ایتان تا انتهای فیلم در جستجوی این دختر بچه است بغل می کند و بعد میبینیم که ایتان شمشیرش را (چون سالهاست از جنگ گذشته و ایتان به خانه برنگشته بوده تا آن زمان) به پسر بچه میدهد.پسر بچه شمشیر را بالای شومینه آویزان می کند و بعد دیالوگ این سه شخصیت را داریم: ایتان،برادر ایتان و همسر برادرش.
شخصیت ایتان را در همین سکانس اول به سرعت میشناسیم. یک آدم از جنگ برگشته ی تنها و به شدت تودار و درونگرا.نفر آخری که به ما در این خونواده معرفی می شود مارتین هفلین است.پسر دو رگه ی نیمه سرخپوست-نیمه سفید که در همان قابی که زن ایستاده بود کمی می ایتسد وبعد وارد می شود.از ابتدا رابطه بین این پسر و ایتان از طرف ایتان رابطه خوبی نیست و ایتان او را پس می زند.در طول فیلم متوجه میشویم که چون پسر دو رگه است ایتان به او نزدیک نیست و در واقع جنبه ی ضد سرخپوستی ایتان از همین جا آرام آرام کاشته می شود.میز غذا را هم میبینیم که دوربین به دقت مکان آدمها و میزانسن را به ما می گوید.ایتان در راس میز است.زن خانه دست چپ است.برادر روبرو است و بچه ها دور میز هستند.نگاه های موقع غذا خوردن از ایتان گرفته تا بچه ها کاملا صحنه را برای ما گویا می کند و رابطه این خونواده و تک تک افرادش را برای ما توضیح می دهد.پسر بعد از اولین متلک از سوی ایتان به بیرون خانه می آید گویا یک جور طرد می شود و متعلق به این خانه نیست و بعد متوجه میشویم که اودر واقع به فرزند خواندگی گرفته شده است.
یک جور آرامش قبل از طوفان در صحنه حاکم است.به نظر می رسد که این آمدن که خیلی هم مشتاق آن بوده یک آمدن بی دردسر و آرام نیست.شروع طوفان است.از هیمنجاست که ب هسرعت ما با خطر مواجه میشویم.مارشال و تیم دستیارانش وارد خانه می شوندو خبر از حمله ی سرخپوستها را می دهند.صحنه ای را که ایتان از خانه همراه با مارشال می رود تا ببینید که قضیه از چه قرار است و در واقع مقاومت کند صحنه ی خیلی گویایی است.از خانه می رود در دفاع از خانه.گویی در تمام این سالها هم از این خانه دفاع کرده است با بودنش و با نبودنش.در پایان فیلم هم همینطور است.می آید و خان هرا به سامان می رساند.خانه ی دیگری را نه در این خانه چون این خانه از بین می رود.رابطه ایتان با مارشال هم رابطه خیلی جالبی است.ازانتهای بک گراند در حالی که دارد بندهای شلوارش را سفت می کند وارد می شود.مشخص است که مارشال را چندان تحویل نمی گیرد و بعد وقتی به مارشال به او می گوید قسم بخور می گوید که من یکبار قسم خورده ام.به شدت شخصیت قلدرش را اینجا کامل می کند و رابطه اش با آدمهای شبیه مارشال را هم برای ما توضیح می دهد.پیرمرد تاسی هم اینجا روی صندلی نشسته است.من را یاد دلقک شکسپیر در لیر شاه و فیلم کوروساوا،آشوب،می اندازد.به نمایی دقت کنید که قبل از رفتن ایتان از در خانه به بیرون زن دارد لباس ایتان را با احترام خیلی خاصی در می آورد و روی آن دست می کشد.باز دوباره رابطه کهن آنها را با همین حرکت ساده دست شاهد هستیم.به صحنه دوباره دقت کنید: زن جلوی در ایستاده،همه می روند،دیزالو می شود تیم راه افتاده است. زن دوباره از در به بیرون می آید.تصویری از نگاه زن به بیرون و بچه کوچک،دبی، که همراه اوست داریم داریم.نمای بسیار زیبای جان فوردی سمت راست کادر زن و پشت سر او دختر بچه، دبی،، سمت چپ کادر آدمهای مارشال و در آخر جان وین که دارد دور می شود.دو سوم تا سه چهارم کادر را یک آسمان روشن آفتابی با تکه هایی از ابر گرفته است و میبینیم که این زن و بچه از خانه بیرون آمده اند و مشغول خداحافظی هستند.خداحافظی خیلی آرامی که بعدا خواهیم فهمید که خداحافظی نهایی و واقعی بود.
ایتان و بقیه در تعقیبی که انجام می دهند متوجه می شوند که سرخپوست ها حمله کرده اند.ایتان زودتر از همه پی می برد به اینکه احتمال حمله به خانه برادرش وجود دارد.نمای مدیوم شاتی که داریم که ایتان دستهایش روی پیکر اسبش است و دارد جای دوری را نگاه می کندی یعنی دارد خانه را نگاه می کند و متوجه خطر می شود.تصویر به خانه کات می شود.جایی که برادر با دو سطل آب در تاریکی است و سگ جلوی پای اوست.برادر ایتان از حرکت پرنده ها می فهمد که خطر در کمین است و حمله قریب الوقوع است.
صحنه حمله هم بسیار خوب کارگردانی شده است.آرام آرام تنش حاکم بر صحنه،بر لحظه و بر اکشنی که دارد اتفاق می افتد را شاهد هستیم.خانه تاریک است.زن به بیرون نگاه می کند.ظاهرا خبری نیست اما چهره نگران زن به ما می گوید که اتفاقی در حال وقوع است.ما فهمیدیم که خانه در معرض حمله است و مدافعی جز مرد خانه، با یک اسلحه، ندارد.تنش از اینجا آغاز می شود.جایی که زن چراغ را خاموش می کند و دختر از ترس جیغ می زند.ببینید جان فورد چه تعلیق درستی ایجاد می کند.لحظه به لحظه تعلیق را تشدید می کند.ما میدانیم که حمله اتفاق می افتد پس دیگر دانستن وقوع مهم نیست دانستن چگونگی مهم است: پنجره ای که باید دبی را به بیرون هدایت کند و خداحافظی مادر با دبی.دبی با سن وسال کمش نمی تواند عمق فاجعه را درک کند ولی مادر غمش را و خداحافظی اش را به ما منتقل می کند.دستی که مادر به جلوی پنجره می گیرد یک دست به یاد ماندنی است.مادری که احساساتی نیست به نظر می رسد که خداحافظی غریبی را انجام داده است و می خواهد که دختر را نگه دارد.دختر بیرون می آید.نزدیک یک سنگ قبر مستقر می شود:مری جین ادواردز.یک سایه تیره [روی دختر] می افتد.و بعد چهره سرخپوست را میبینیم.رئیس قبیله اسکار که تا آخر فیلم ما با او سر و کار داریم.
این شروع جویندگان است.این شروع توضیح این است که چرا باید سالها ایتان ادواردز و مارتین،پسر دو رگه، بروند ودر جستجوی دبی بر بیایند.دبی ای که سرخپوستها او را دزدیده و با خود برده اند.
برسیم به انتهای فیلم.انتهای فیلم سکانس آخر را توضیح می دهم.
دوباره اعضای خانه، خانه ی دیگری که منتظر مارتین و ایتان هستند، [را می بینیم].مارتین دبی را برگردانده است.سوار بر اسب از دور می آیند.دوباره جان فورد از درون خانه به بیرون نگاه می کند و بعد تصویر به اعضای خانه که منتظر و بیش و کم خوشحال هستند کات می خورد.

به کادر دقت کنید. کادر عجیبی که دو سمت کادر دبی با زن وارد می شوند.بعد پشت سر او مرد وارد می شود.دوربین آرام عقب می کشد.اینها در ضد نور قرار می گیرند و تصویر آنها تاریک می شود و جان وین را میبنیم که آخرین نفرات یعنی مارتین و زنش را بدون اینکه آنها به او اعتنایی کنند نگاه می کند.وسط کادر می ایستد.دو سمت کار سیاه است.و در معروف جان فورد.این معروف ترین پوستر این فیلم و معروف ترین پوستر یک فیلم وسترن در تاریخ است. به سمت کوه بر می گردد، تنها، و شعر جویندگان که تیتراژ ابتدایی هم بود تکرار می شود:
چه چیزی یک مرد را آواره می کند
چه چیزی یک مرد را سرگردان می کند
چه چیزی یک مرد را وا میدارد تا به آسایش و آرامش خانه پشت کند
بتاز، برو، برو
۴. مرد آرام (The Quiet Man1952)
فیلم درباره ازدواج است، یک ازدواج در یک روستای ایرلند. یک فیلم ازدواج روستایی، پر از گرما، پر از رسم و رسوم زندگی و می دانید که فورد استاد آیین است و حالا آیین ازدواج.
روستایی به نام اینیشفری در ایرلند، این اسم یادمان می ماند، چون این روستا برای جان وین ؛ مرد آرام ما، بهشت است و به احتمال زیاد برای ما هم بهشت خواهد شد، جان فورد آن جا را تبدیل به بهشت می کند. جان وین از آمریکا با قطار آمده است، در آمریکا شر و شور زیادی داشته، زندگی جوانی را طی کرده و الان در میانسالی به زادگاهش برگشته است، از همان بدو ورود، اشتیاق به خاطر برگشت به زادگاه را به دقت جان فورد تصویر می کند. یک آدم "متمدن"، "مدرن" به "سنت" و به زادگاهش (روستا) بازگشته است .
چنان با ولع به طبیعت نگاه می کند که انگار این تکه از وجودش کم بوده است، ببینیم جان فورد طبیعت این روستا را چطور به ما می گوید ؛ طبیعتی نوستالوژیک و یک جور فراخوانی که در روح آن آدم جاری بوده است، و حالا درش حضور دارد، طبیعت حاضر و آماده است و جان وین داخل آن می شود.
با اولین روز با آدم هایی که آشنا می شود، پدرش را و جایی که در آنجا زندگی کرده را به یاد می آورد، در اولین روز، با اولین نگاه عاشق می شود ؛ خیلی خیلی سنتی، عاشق می شود، پای عشقش می ایستد تا ازدواج کند. برای این ازدواج باید خسارت بپردازد، برای این ازدواج باید یک چیزهایی که نمی فهمد را بفهمد.
به صحنه ی خواستگاری دقت کنید، که چقدر درست و ساده است و چقدر راحت، جان فورد رسم و رسوم دهکده را بیان می کند، آن پیرمرد کوتاه قد بامعرفتی که می خواهد از دختر (برای جان فورد) خواستگاری کند، تنهایی در میزانسن، در خیابان ایستاده و قرارداد ازدواج را می خواند، طرف اول و طرف دوم، و دختری که آرام آرام برای اینکه عکس العملش را نبیند، نزدیک ما در Foreground می آید، لبخند می زند ؛ معلوم است که موافق است، اما مقاومت کرده و شرط و شروط می گذارد .
دعوای فیلم این است، دختر باید جهیزیه به خانه ببرد، نه صرفا به خاطر حرف مردم، بلکه بیشتر از آن: چون فکر می کند که اینها مالِ خودش هستند، با او و دارایی های او هستند. با آنها زندگی کرده ؛ با پیانو، کمد، تخت، و وسایل کوچک و حداقلی روستایی اش و برای آوردن اینها مبارزه می کند.
جان وین خانه ای را می خرد، از دست برادر همسر آینده اش، ویکتور مک لاگلن، در می آورد. برادری درشت هیکل که قبلا او را در فیلم های فورد زیاد دیده ایم.(مک لاگن) یک دفترچه یادداشت هم دارد که از هرکس که خوشش نمی آید به منشی اش می گوید اسمش را در آن یادداشت کند، "اسم تورنتون (جان وین) را آنجا یادداشت کن، ضربدر هم بزن، دورش هم یک خط بکش" خیلی خوبه، اسم جان وین در دفترچه یادداشتش می رود، از اول از جان وین بدش می آید ؛ برای اینکه آمده و زمین همسایه اش را خریده، برای اینکه اصلا یک عاملی وارد اینجا شده و همه ی نظم روستا را بهم زده و این جان وین است .
حال برادر مورین اوهارا (ویکتور مک لاگن)، درشت هیکل، قلدر و معلوم است که از نظر فیزیکی کسی حریفش نیست و جان وینی که ما نمی دانیم، که این جان وین، همان جان وین وسترنر قدیم هست که حالا کت و شلوار پوشیده و منظم و آراسته به روستا آمده، یا جان وینی است که قبلا بوکسور بوده، در یکی از مسابقات یک نفر را می کشد و برای اینکه این از گذشته اش پاک شود، تصمیم می گیرد که دیگر وارد هیچ دعوایی نشود. فلش بک را به یاد بیاورید که چطور وقتی آن صحنه (مسابقه بوکس) را یادآوری می کند، به هم می ریزد، انگار برایش زنده است و از این قتل ؛ در اصل مرگ، ولی همیشه فکر می کند که کشته است، خلاصی ندارد .همین سوژه ؛ که نمی خواهد مشت بزند یا مثل قدیم، دستش را به شمشیر می برد (چون شمشیر زن خیلی حرفه ای است)، حال وادارش می کند که دوباره به خاطر دفاع از یک چیز خیلی بزرگ، به خاطر دفاع از همسرش، دعوا کند و دست به مشت ببرد .
همانطور که گفتم، فیلم پر از نماهای زنده ی زیبای طبیعت است که ابدا منفک از مردم نیست ؛ مردم بخشی از این طبیعت اند، آنجا زیست می کنند و به شدت با این طبیعت همساز اند. این نکته را بحث کنیم که فیلم به شدت شوخ طبع است، شوخی های فیلم به حدی هست که آدم گاهی فکر می کند با یک فیلم کمدی طرف است، فیلمی که جدی ترین حرف ها را با کمیک ترین شکل ممکن می زند. فیلم پر از شوخی های کلامی، تصویری و شوخی های جان فوردی است، صحنه ی دعوای طولانی فیلم را ؛ که انگار تمامی ندارد، در انتها ببینید (دعوای جان وین با ویکتور مک لاگین)، قبل از اینکه به این دعوا برسیم، این نکته را بگویم، در این دهکده رسم است که وقتی همسر می آید، جهیزیه اش و پولی را که طلب دارد را به همراهش بیاورد، برادر قبول کرده که 350 پوند بپردازد، ولی جان وین نمی خواهد، او اهل پول نیست اما دختر مسئله اش است و می گوید که این پول مال من است، پول مهم نیست، گرفتن پول مهم است، پول را جان وین می گیرد و با زنش درجا، داخل آتش می اندازند، یعنی پول مهم نیست ولی باید می گرفت. برای گرفتن این پول تا جایی که جان وین مهم بودن آن را بفهمد، یک درگیری بسیار عالی را داریم ؛ زن از خانه شوهر قهر کرده و به ایستگاه قطار می رود ؛ مرتب هم نگاه به پشت سرش می اندازد تا ببیند شوهرش کی می آید و بالاخره جان وین می رسد، می رسد و به سبک روستایی زن را از قطار بیرون آورده (یادتان باشد که چطور درهای قطار را با خشونت می بندد تا به واگن همسرش می رسد ) و همینطور کشان کشان، پیاده تا روستا می آوردش، در این آوردن مردم هم همراهی می کنند ؛ حتی یکی از زن ها یک ترکه از چوب درخت به او می دهد تا با آن زن را تنبیه کند که دیگر قهر نکند، این هم یکی از رسومشان است. درگیری فوق العاده ای است، جوری که در حین کشیدن، کفش زن از پایش خارج می شود. بالاخره، نالان و داغون او را جلوی برادرش می رساند. سپس پول را گرفته و در آتش انداخت، زن می گوید که "من می رم غذا بپزم برات ." انگار که حالا به عنوان شوهر او را پذیرفته است. از اینجا به بعد ما صحنه ی عالی، دعوای جان وین با ویکتور مک لاگن را داریم، دعوایی که به جان وین تحمیل می شود ولی او آمادگی اش را دارد، دعوای دونفره و سبوعانه ای نیست، دعوای شوخ طبعانه ی بسیار جدی که همه اهالی را در برمی گیرد، آرام آرام هرچقدر این دعوا و کتک کاری بیشتر طول می کشد، آدم های بیشتری تماشاگرش شده و در آن شرکت می کنند ؛ از کشیش روستا بگیرید تا بارمن (مسئول بار) و زن های خانه دار و شوهرانشان و همه وارد این قضیه می شوند، و انگار که نمایش دهکده است که همه در آن سهیم اند، در این دعوا خونی ریخته نمی شود، خونی درکار نیست، خشمی درکار نیست به معنی جدی، ته دعوا، هردو دست در گردن هم به خانه جان وین می آیند تا غذا بخورند. این یکی از بینظیر ترین زد و خورد و دعواهایی است که در سینما می بینیم، ساخته جان فورد.
در آن دعوای طولانی آخر که عرض کردم، غیر از اینکه مردم ناظر اند، فعال هم هستند ؛ مردم شرط بندی میکنند، لحظه به لحظه، روی هرکدام از طرفین دعوا، با طراوت کامل شرط می بندند، بعضی روی جان وین و بعضی روی مک لاگن و این شرط ها بیشتر و بیشتر می شود، شرط بندی توسط آن پیرمرد خوش آیند همیشگی، نیمه مست، در دفتر، یادداشت می شود، شرکت مردم در این نمایش خانگی، همه چیز خانگی است.
به قاب های آخر فیلم هم توجه کنید، قاب هایی که از آدم ها ( از کشیش و …) می گیرد، قاب های تک نفره، دونفره، سه نفره و قاب هایی که انگار قاب های خانوادگی اند، آلبوم خانوادگی .

۵. خوشه های خشم (The Grapes of Wrath1952)
تام از زندان آزاد شده است،تنها با یک هیکل نحیف قد بلند.فقط هنری فوندا با آن هیکل،چشم ها،لاغر بودن و قدبلند میتوانست این نقش را بازی کند.هنری فوندا کاملا از پس ایفای نقش تام بر می آید و فورد بازیگر این نقش را به شدت درست انتخاب کرده است.
به داخل جاده می آید. از چند پرچین عبور می کند و دروبین او را تعقیب می کند.به کشیش که روی زمین نشسته است بر می خورد.کشیش یکی از مضمحل شدگان در اثر این بحران است.کارش را رها کرده است. تنها،بی کس و بی جا ومکان است اما روحیه اش را از دست نداده است.تام اول با او آشنا می شود. بعد با یکی از آدمهایی که در همسایگی آنهاست و با آنها نسبت فامیلی دارد برخورد می کند.او همه چیزش را از دست داده است.او برای تام تعریف می کند که چه بر آنها گذاشته است و چرا خوانواده اش در خانه نیستند.این تعریف کردن با یک فلش بک همراه می شود که او با یک اسلحه به همراه همسرش ایستاده است. بولدوزر برای خراب کردن خانه می آید.جان فرود با یک نمای از روبرو بولدوزر را شبیه به یک تانک به تصویر می کشد.تانک می آید و جای شیارهای چرخ های تانک روی زمین دیده می شود.جان فورد روی این تاکید می کند. سایه مرد و همسرش روی زمین افتاده است. تانک به جلو می رود و خانه را خراب می کند.دوربین یک تیلت و سپس یک حرکت پن انجام می دهد.با این فرم یعنی نابودی خانه و جای پای این نابودی و تبدیل آدمها به سایه، یک سرعت با یک فرم درست، محتوایی را که میخواهد طرح می کند.این جان فورد است. انتهای این فلش بک با صدای باد بسته می شود و باد عنصری است که ما را از گذشته به امروز پیوند می زند. باد در همان خانه تکرار می شود.ما دگرباره با این باد سروکار خواهیم داشت. در زمانی که خوانواده جود سوار کامیون می شوند و حرکتشون رو آغاز می کنند.به آن صحنه خواهیم رسید و روی افکت باد تاکید خواهیم کرد که جان فورد از باد به گونه ای به شدت اکسپرسیونیستی استفاده می کند. غیر از سایه روشن ها که اکسپرسیونیستی است باد و صداهاهم اکسپرسیونیستی هستند. اساسا افکت ها اکسپرسیونیستی هستند.
جود و کشیش به جایی می رسند که هم اکنون خانواده جود در آنجا اسکان دارند.یک خانه ی فقیرانه که در آنجا مشغول غذا خوردن هستند. غذایی ناچیز نه از جنس غذاهایی که در فیلم دره من چه سرسبز بود میبینیم.غذایی که شامل سوپ و نان است و چیز مهمی را در بر نمی گیرد.و پدربزرگ در این صحنه به شدت درباره غذا صحبت می کند و از غذاهای خوب یاد می کند.نگاه فورد در همین سفره کوچک و محقر نگاه ترحم آمیزی نیست.نگاه Eye-level ای به این خوانواده دارد.نگاه هم سطح است و مطلقا فقر آنها را به رخ ما نمی کشد و از فقرشون طرفی برای ساختن یک اثر عمیق هنری نمی بندد.
ما تک تک این آدمها را دوست داریم :پدر بزرگ،همسرش،پدر خوانواده و مادر که همیشه در بک گراند ایستاده و آماده سرویس دهی است. مشابه این را ما در فیلم دره… با آن سفره بیش و کم خوب دیده بودیم. جان فورد بلد است سفره بیاندازد.جان فورد بلد است که مراسم و آیین ها را برگزار کند.چیزی که در سینما اساسی و به همین خاطر است که خوانواده در فیلم های جان فورد تصویر می شود.
جود و کشیش به جلوی خانه رسیده اند و پشتشان به سمت خانه است. دوربین از داخل خانه و از پشت پنجره آنها را که در بیرون ایستاده اند تصویر می کند.از درون خانه آنها را تصویر می کند و آنها به خانه دعوت می شوند و این کار را از بیرون انجام نمی دهد. مشابه این را در فیلم دره من. .. هم داشته ایم که از درون خانه بیرون را به تصویر می کشد و به این وسیله اهمیت خانه و اهمیت سقف تشدید میشود. وبعد صحنه ای را که داریم که تک تک شخصیت ها به جود سلام می کنند،با او دست می دهند،او را بغل می کنند و آماده رفتن می شوند.
خانواده برای رفتن و مهاجرت آماده می شوند.یک کامیون فکستنی [دارند] که از در و دیوار و سقف و چراغش اثاثیه آویزان است. کامیون زیر سنگینی این حجم از اثاث واین تعداد آدم کمر خم می کند.آدمها درسوار شدن به ما معرفی می شوند.پدربزرگ حاضر نبود بیاید و میگفت که بگذارید همینجا بمیرم. به او شربت سینه می دهند وبیش وکم بی هوشش میکنند و او را سوار کامیون می کنند.اعضای خوانواده :دختر،نامزدش،پدر،همه و آخرین نفر کشیش. مادر طبق معمول در همان نقش سنتی جان فوردی نگران سمت چپ کادر در کنار کامیون ایستاده است و از این رفتن می ترسد.بعد می گوید که این ترسم از بین رفت.سوار کامیون می شوند وعمری را [پشت سرشان] جا می گذارند.خانه ای که در آن خیلی ها متولد شده اند و خیلی ها از دنیا رفته اند.زمینی که روی آن زندگی و کار کرده اند.پشت سر می گذارند و به سمت جایی نامعلوم می روند. کامیون راه می افتد.
به نظرم خشو های خشم جان فرود بعد از چند شخصیت اصلی مثل تام و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ و پدر شخصیت مهم دیگر فیلم کامیون است که به شدت جاندار است، به شدت نحیف است،به شدت فرتوت است و باید این مسیر و این سفر را طی کند.وقتی از سربالایی بالا می رود احساس می کنیم این مرتبه آخرش است و دیگر توانایی ندارد.لق میزند،کج می شود و به سمت چپ و راست منحرف می شود.هر آن منتظر هستیم که پنچر شود ویا بایستد.[کامیون] جان دارد و در سراسر فیلم همین نقش را بازی می کند.هر بار به نظر می رسد که چیزی از آن کم نمی شود و با مردن آدمها به جای این که سبک تر شود و راحت تر برود سنگین تر می شود وسخت تر می رود.کامیون را هل می دهند.[نحوه] هل دادانشان هم جالب است.از جایی به بعد دیگر کامیون توانایی اش را از دست می دهد و تعجب میکند که تا همینجا هم چگونه آمده است. کامیون خوشه های خشم جان فورد به شدت صاحب شخصیت شده است.
گفتم که مادر سمت چپ کادر در، گوشه، با دست روی صورت و نگران ایستاده است. کسی از آدمهایی که سوار کامیون می شوند او را نمی بیند اما مخاطب او را می بیند.غم می خورد،آرام رهبری می کند و بعد از بک گران به فورگراند می آید و رهبری کامل را انجام می دهد ؛هم در رابطه با تام و هم در رابطه با نیرویی که به همه می بخشد.
مراسم به خاک سپاری پدر بزرگ به شدت تاثیرگذار است ؛بدون اینکه به دام سانتی مانتالیسم بیفتد.اشک انگیز نیست ولی تاثیر گذار است.و آن دست خط تام که روی تکه ای کاغذ می نویسد که این فرد چه کسی بوده است که از دنیا رفته است که فوق العاده انسانی،اثر گذار و ماندنی است.
میرسیم به سکانسی که شبانه در کمپ مستقر می شوند تا به سرزمینی بروند که در آنجا کار وجود دارد.آنجا اولین المان های آگاهی اتفاق می افتد. اکثریت با ناباوری با آن [پیدا کردن کار] برخورد می کنند.زیرا که اعلامیه چاپ شده است که ۸۰۰ نفر را برای کار می خواهد اما این اعلامیه در ۱۰۰۰۰ نسخه چاپ شده است.یعنی همین تعداد اعلامیه دستمزد را پایین می آورد.زیرا همین تعداد [۱۰۰۰ نفر) متقاضی هستند و [این مقدار] عرضه و تقاضا دستمزد را پایین می آورد.اولین آگاهی نزد تام شکل می گیرد و جرقه آگاهی زده می شود.
جان فورد به همه این مسائلی که صحبتش را کردیم به هیچوجه نگاه نوستالژیک،غمگین و غم زده ای ندارد و روایت سرپایی از این قصه را ارائه می دهد. برعکس جان اشتاین بک که به نظر من، شبیه زولا،به دام ناتورالیسم می افتد و حتی سقوط می کند.جان فورد سقوط نمی کند.
کامیون به کمپ کارگرها می رسد.تصویر عجیب و غریبی از کمپ، بایک دوربین سوبژکتیو،میبینیم.آدمها،نوع زندگشان و گرسنگی شان همه به دوربین سوبژکتیو نگاه می کنند.دوربین از نگاه کیست؟سوبژکتیو کیست ؟به نظر من از سوبژکتیو کامیون است چون هیچ کات دیگری از کامیون نداریم. بعد که خوب اینها را دیدیم [تصویر] به پشت کامیون کات می شود که تام،پدر و دیگران نشسته اند.این قسمت را غیر سوبژکتیو و P.O.V میبینیم.این از جمله کارهای اساسی دوربین جان فورد در خوشه های خشم است.
در همین سکانس لحظه غذا خوردن هم نگاه جان فورد را به جهان و آدمهایش نشان می دهد.تعدادی بچه گرسنه جلوی گاز پیک نیکی ناچیز ایستاده اند تا کمی غذا بگیرند.مادر می گوید که نمی داند دارد چه کار میکند و باید شکم خونواده اش را سیر کند.برای خونواده اش غذا می ریزد و به آنها می گوید که غذایشان را داخل[چادر] بخورند زیرا تعداد زیای بچه گرسنه آنجا ایستاده اند.وقتی غذا ریختنش برای خونواده تمام می شود به بچه ها می گوید که ظرفهایشان را بیاورد تا بقیهغذا را برایشان بریزد. قبل از اینکه بچه ها بروند تعدادی از بچه ها با مناعت طبع،مناعت طبع جان فوردی، اعلام می کنند که گرسنه نیستند و خودشان را با عباراتی مثل گرسنه نیستیم و تازه غذا خورده ایم از لیست انتظار غذا خارج می کنند.آنهایی هم که اظهار گرسنگی می کنند به دام فقر زدگی و گرسنگی زدگی نیم افتند.با شادابی به طرف قوطی های کنسرو خالی می دوند.تلی از قوطی کنسرو را میبینیم. مشخص می شود که این افراد قبلا غذا داشته اند و الان بی غذا شده اند.آینده هر کسی از جمله خونواده جود هم همین خواهد بود.یعنی با این پلان جان فورد چند مطلب را به ما می گوید.بچه ها می دوند و قوطی های کنسرو را می آورند تا باقیمانده غذاها در آنها ریخته شود. زاویه دوربین بسیار زاویه ای درست و به صورت Eye-level است و آنها را تحقیر نمی کند.و آنها هم آدمهای تحقیر شدنی نیستند زیرا آدمهای جان فوردی اند.
به سکانس مهم خداحافظی تام از خوانواده به خصوص از مادر برسیم.بعد از اینکه تام متوجه می شود که پلیس در تعقیب او است آرام از جایش بلند می شود،سریع وسایلش را جمع می کند،سیگاری روشن می کند و از چادر بیرون می آید.مادر او را می بیند و به دنبال او بیرون می آید.جایی مقابل خانه می نشینند.تام حرفهای عجیب و غریب شعاری ای می زند:من دارم می روم،من در هر اعتراضی هستم و. … حرفهایی که به نظر من به شدت شعاری است و احتیاجی به این حرفهای جان اشتاین بکی نبود. و در ضمن به ما نمی گوید که جان از کجا به این حرفها رسیده است. در دو جلسه ی به اصطلاح سرخها شرکت کرده است که مشخص نیست چه می گویند و بعد به این همه آگاهی رسیده است. آگاهی های شعاری ای که به نظر من از فیلم بیرون می زند. اما مادر معرکه است.مادر به گونه ای غیر سانتی مانتال خداحافظی می کند و برای او آرزوی سلامتی و موفقیت می کند.تام در نمای لانگ شات دور می شود.مادر با غمی مادرانه می ایستد و او را تماشا می کند.به نظر می رسد که این آخرین غمی است که می بیند:غم رفتن تام.تام می رود.
مادر با شوهرش، پدر تام،دیالوگ هایی عجیب و غریبی رد وبدل می کند. دیالوگ هایی که در میزانسن می گنجد، و جان فورد فیلم را با آنها به طور درستی به اتمام می رساند. مادر درباره ترسش می گوید و اینکه دیگر اصلا نمی ترسد.مادر از اینکه اینها ماندنی هستند و عده ی دیگری یعنی ثروتمندها و پلیس ها،که حافظ منافع ثروتمندان هستند، رفتنی هستند صحبت می کند اما لحن صدایش،آرامشش و امیدی که به شوهرش و خودش می دهد امیدی خوب و غیر شعاری و درست است که ما ماندنی هستیم و رسوب می کنیم. و جان فورد با این دیالوگ ها فیلم را به اتمام می رساند و کامیون به راه خودش ادامه می دهد.

۶. سه پدرخوانده (Three Godfathers1948)
سه پدر خوانده، با بازی جان وین ؛ آدم اصلی جان فورد و دو بازیگر دیگر، یک مکزیکی و یکی دیگر که قبلا در فیلم های جان فورد او را دیده ایم . سه نفری سوار بر اسب در یک بیابان جلو می آیند ؛ این شروع فیلم سه پدرخوانده است، به جایی رسیده و از اسب پیاده می شوند، برکه ی آبی جلویشان است، موضوع فیلم همین است، این سه نفر و آب . پیاده می شوند، دوباره تصویری شبیه به جویندگان از جان فورد می بینیم، که می آید (جان وین) و نگاه می کند، ما نمی دانیم به کجا، فقط به دور نگاه می کند، با حالت خاصی از نگاه های جان فورد در به خصوص جویندگان، این سه نفر، سارق اند که به این شهر کوچک آمده تا سرقت انجام دهند، نگاه، شاید دارد همین را توضیح می دهد، نگرانی و رفتن (برای سرقت) را .
از همین ابتدا، آدم ها به ما معرفی می شوند، جان وین، که معلوم است مرکز این باند است و دو نفر از دستیار هایش، دانه دانه یشان را در زمان خیلی کمی به ما کمی معرفی می کند ؛ مکزیکی سرپا که در ( کلامش ) طنز هم دارد و کودک است و اون یکی هم که کاملا کودک است، یک پسر جوان کاملا معصوم و جان وین که جان وین وسترنر همیشگی جان فورد است .
وارد شهر وسترنی، اما نه خیلی وسترنی بدون درخت (چون معمولا در خیابان های اصلی شهر های وسترنی درخت نیست، یکسری کافه و یک مهمانخانه و والسلام و دورتادور شهر هم در اقع بیابان است)، در این شهر درخت می بینیم، نیمی از بالای کادر را شاخه های درخت اشغال کرده اند، یعنی یک شهر بیش و کم آباد داریم . اولین چیزی که می بینند، جلوی در یک خانه است که اسم B.SWEET روی آن نوشته است با B می شود بازی کرد یعنی "شیرین باشید"، این اسم صاحب این خانه است . اسم را که می بینند هرسه کلی می خندند، شوخ طبعی خاص فورد دارد با ما کار می کند . بعد خود صاحب خانه را می بینیم ؛ صاحب خانه ای که سرحال و خندان است و گیاهی در دست دارد، این سه نفر می گویند که "ما داریم از این جا رد می شویم" و او (صاحب خانه) با مهربانی تمام، آن را به یک فنجان قهوه دعوت می کنند، همسر هم (که کمی مسن تر از مرد به نظر می رسد ) با مهربانی به سرعت برایشان می آورد. این صحنه تا اینجای کار اصلا به ما نمی گوید که این سه نفر، در این شهر آرام و کمی سرسبز، آمده اند سرقت کنند، صحنه این را نمی گوید . پسر جوان را در کادری سه نفره با مرد و همسرش می بینیم، انگار که عضو یک خانواده اند و پسر آن هاست و اصلا این دو میزانسن ؛ میزانسن جان وین و دوستش بالای اسب و این تصویر خندان این سه نفر، هیچ گواهی برای این نیست که این ها می خواهند شهر را غارت کنند، درست برعکس .
به سرعت متوجه می شویم که این مرد بشاش و مهربان، کلانتر شهر است، اسلحه بسته و آرم کلانتری اش هم روی جلیغه اش معلوم است . حال به تصویر Two Shot جان وین و دوستش بر می گردد، که هردو به شدت ترسیده اند و می روند .
این سکانس اول فیلم سه پدرخوانده است، دیدیم که جان فورد چطور آن را برگذار کرد، هر فیلمساز دیگری که بود این سه را جور دیگری ارائه می داد و کلانتر و زنش را هم همینطور، جور دیگری برگذار می کرد . نوع شخصیت پردازی این سکانس، غیر از اینکه آن سه نفر سارق را خیلی سمپاتیک به ما جلوه می دهد، کلانتر و زنش هم همینطور اند، یعنی تا اینجای کار بدمنی در کار نیست . در همین سکانس اول، صحبت خواهر زاده زن می شود، که دارند با یک درشکه (دلیجان) می آیند، از جان وین می پرسد که "شما در مسیری که می آمدی ندیدیشان" و آن ها جواب می دهند که "نه" چون اصلا از آن مسیر نیامده اند . خواهر باردار است، بحث بچه مطرح می شود، خانواده B.SWEET، خواهر و بچه و جان وین و تیمش که برای زدن بانک آمده اند . همه ی موضوع فیلم، در اولین پلان تا اولین سکاس فیلم به ما به روشنی گفته می شود، حالا می رسیم به چگونگی انجام این کار (سرقت).
صحنه بعد جان وین و دوستانش را می بینیم که یک بانک را سرقت کرده، چند تیر هوایی زده و می زنند و فرار، کلانتر و دوستانش هم در تعقیبشان . همه ی فیلم تا آخر این تعقیب است، تعقیب و گریزی که ظاهرا به فرجام نمی رسد، یعنی ظاهرا سارقین به رهبری جان وین دستگیر نمی شوند . پس همه ی فیلم بیابان است، این سه نفر و پول سرقت شده، ته ذهن ما متولد شده یک بچه هم است . بچه متولد می شود، زن از بین می رود (مادر می میرد)، جان وین و دو دوستش که سه سارق بانک اند، ناگهان با یک بچه ی نوزاد در بیابان طرف می شوند . من فکر می کنم هیچ فیلمسازی نمی توانست این موضوع به این سطحی و به این ملودراماتیک را تبدیل به یک فیلم بسیار با طراوت، شیرین و دوست داشتنی کند، ولی جان فورد این کار را کرده . آن شیرینی که در B.SWEET در خانه کلانتر) است، همه ی فیلم است، همه ی آدم ها ؛ از جان وین بگیر تا کلانتر و زنش تا بقیه مردم . گفتم هیچ فیلمسار دیگری نمی توانست این موضوع را که فیلمنامه ی خیلی به نظرم سبکی دارد تبدیل فیلم گرمی کند که مخاطب تا پایان (پای آن) بنشیند، چرا ؟ برای اینکه بچه دوستی این سه نفر به شدت شعاری و تحمیلی است، به خصوص وسترنرهایی که بانک زن اند، تبدیل اینکه، آن ها پدرخوانده این بچه بشوند و از جان خود برای سالم رساندن بچه به شهر، مایه بگذارند، خیلی به این شخصیت ها نمی خورد، خیلی مایه ی شعاری شدن دارد و خیلی مایه ی مذهبی سطحی پیدا می کند اگر جان فورد نباشد، اما در فیلم ما باور می کنیم که جان وین و دو نفر دیگر، موظف اند که از این بچه نگه داری کنند، تر و خشکش کنند و بچه را سالم به شهر برسانند و خودشان، هرسه، پدرخوانده بچه باشند، چه هرسه، و چه آن کسانی که احیانا در راه نیستند، اما پدرخوانده بودن برایشان مهم است و اسم هرسه یشان باید روی بچه باشد . این شوخی، جدی، روح انسانی جان فورد است که یک فیلم کوچک و غیر عمیق از او را تبدیل به یک فیلم دیدنی می کند.
چیز دیگری که در فیلم خیلی مهم است، مسئله آب است، این سه آب ندارند ؛ آبشان تمام می شود و تمام طول سفر در جستجوی آب اند، آنطرف یعنی کلانتر و دوستانش، آب را به این ها می بندند آن ها بدون آب باید این مسیر را طی کنند. بچه احتیاج به آب دارد، کاکتوس های بیابان است و همه ی این ها و جان فورد با یک دوربین، به شدت نامرئی با یک دوربین غیرناظر، حالت این ها را (بی آبی و سختیشان را ) نشان می دهد، (آن ها) اما پای قولی که به مادر بچه داده اند، ایستادند، که پدر خوانده بچه باشند.
به یکی دو صحنه توجهتان را جلب می کنم ؛ صحنه غذاخوردن جان وین در خانه ی کلانتر، اصلا به نظر نمی رسد که جان وین سارق است و باید محاکمه بشود و او هم کلانتری است که او را گرفته است، یک میز غذای ساده و بسیار صمیمی و خانوادگی ؛ باز دوباره از اون میز های غذای جان فوردی است .
برسیم به صحنه ی دادگاه که عجیب و غریب خوب است، یعنی یک دادگاه که در کافه برگذار می شود، همه با هم دوستند، از قاضی تا همه ی کسانی که حاضرند، همه با جان وین دوست اند، دادگاهی خیلی خاص برای همین فیلم کوچک و خاص گرم . در دادگاه مهمترین مسئله، همان چیزیست که دلیل این سفر بوده، حزانت بچه، جان وین که مجرم بوده و باید به زندان برود، حاضر نیست که حزانت بچه را به مارشال (کلانتر) و به هیچکس دیگری بدهد . خوب این شخصیت است دیگر و من فکر می کنم که این فیلم اساسا بر محور این شخصیت (جان وین) باورپذیر می شود و می فهمیم که این شخصیت، چقدر پیچیدگی های ساده ی انسانی دارد و چقدر، حال که دیگر دستگیر می شده ؛ دستگیریش هم به خاطر قولی است که داده، بچه تحویل می دهد و می افتد، آن بخش وجودیش و حس پدری و قولی که داده، مسئله اصلی اش است.
بدرقه جان وین را هم فقط یادآوری کنم، که مردم شهر انگار که دارند قهرمانشان را مشایعت می کنند در حالی که آمده اند تا یک مجرم که باید به زندان برود را ببینند، این شوخ طبعی جان فورد حتی در برخورد میزانس جدی هم خوب دیده می شود .
۷. چه کسی لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance1962)
فیلم با تصویر یک قطار قرن ۱۹ آغاز می شود، جیمز استوارت (سناتور) و ورا مایلز (همسرش) درش دیده می شوند که برای تشییع جنازه یکی از دوستانشان دارند می آیند، سال ها از آنجا دور بوده اند و به جایی که وطن زن است بر می گردند. وقتی بر می گردند، عده ای که در آن شهر الان حضور دارند، تام (که فوت شده) را نمی شناسند، و از طریق داین دو نفر باید تام شناسایی (در اصل شناسانده) بشود، اساسا از طریق جیمز استوارت . فیلم به همین بهانه برای شاساندن تام (جان وین) به خبرنگاران و به ما، با یک فلش بک بسیار طولانی، قصه ی تام و قصه ی جیمز استوارت را برای ما به دقت ترسیم می کند . فیلم از جایی در این فلش بک آغاز می شود که جیمز استوارت با یک چمدان پر از کتاب به جایی که فیلم در آن جا می گذرد وارد می شود و مورد حمله ی داروردسته تبه کار و خشن لی ماروین (لیبرتی) قرار می گیرد [تام را به شدت کتک زده و در بیابان رها می کنند] ؛ لی ماروین و دوتا از نوچه هایش مظهر خشونت اند .
تام، جیمز استوارت را پیدا کرده و به رستوران نامزدش هالی می آورد . به سرعت با شخصیت پردازی که فورد می کند ما با لی ماروین، جیمز استوارت و جان وین و نامزش هالی آشنا می شویم، الان ما در موقعیتی قرار گرفته ایم که تام، جیمز استوارت را به هالی می دهد تا از او مراقبت و تیمارداری کند، از اینجا به بعد، وکیل معتبر شهری با کلی کتاب، تبدیل به گارسون یک کافه ی کوچک روستایی می شود (با یک پیشبند همیشگی) و تام ؛ شش لول بند آنجا و مهمترین آدم آن شهر، و لیبرتی والانس . لیبرتی والانس عامل اختلال آن شهر است، عامل باجگیر و خشونت آفرین آن شهر و تام عامل خیر درمقابل شر است، اما خیری که خیلی ورای قانون عمل نمی کند بلکه خودش را با بودنش به رخ کشیده و موجب ترمز هایی برای لیبرتی والانس می شود . بامزه است، اسم این شخصیت (لیبرتی) به معنی آزادی است، عامل شر اسمش لیبرتی است.
با فیلم که جلو می رویم، متوجه می شویم که، شخصیت اصلی فیلم جان وین (تام) است، نه جیمز استوارت و نه لی ماروین. صحنه ی فوق العاده ای در فیلم است، صحنه ای که این دو با هم رو در رو می شوند، یعنی جیمز استوارت با لی ماروین، یک دوئل دو نفری به سبک مشابه صلات ظهر (High Noon) فرد زینمان با پرداخت فوق العاده عالی جان فورد، برعکس پرداخت آن فیلم . جیمز استوارت اهل اسلحه نیست، به زور برای دفاع از خودش [اسلحه کشیدن را] یاد گرفته، همان اول کار تیر به دستش می خورد، در ادامه جان فورد مارا گیج می کند، به نظر می رسد که او به لی ماروین شلیک می کند و لی ماروین می میرد، مدت ها، تا آخر فیلم ما این تصور را داریم، که [در نهایت] جان وین قصه را به دقت برای جیمز استوارت و ما تعریف می کند و فورد از زاویه ای دیگر صحنه ی فیلمبرداری شده را به ما ارائه می دهد .
جان وین، یک سنتی خوب و طرفدار مردم و محصول غرب وحشی است ؛ البته جنبه خوب و مثبت این غرب، لی ماروین محصول غرب وحشی است و جنبه شرور این غرب را با خود حمل می کند، شباهت هایی بین این دو هست ؛ اینکه هر دو شش لول بند های درجه یک غرب وحشی اند، به قول جان وین "بعد از من لی ماروین است"، که باعث می شود، وقتی یکی از این دو از بین می رود ؛ لی ماروین، دیگری دلیلی برای زنده بودن دیگر ندشته باشد و جان وین آرام آرام از فیلم محو می شود و آخر سر بدون اسلحه در تابوت گذاشته شده و می فهمیم که سالهاست، اسلحه نکشیده . اما به نظرم کلید فیلم جان وین است، جایی که خانه اش را آتش می زند ؛ می فهمد که نامزدش می خواهد که با جیمز استوارت زندگی کند، همانجا می نشیند و می خواهد که در آن آتش سوزی از بین برود و گل های کاکتوس جلوی خانه . شاید "مردی که لیبرتی والانس را کشت"، قصه ی گل های کاکتوس هم هست، قصه ی گل های کاکتوسی که در غرب وحشی می روید . و همسر جیمز استوارت با یک جعبه گل کاکتوس از شهر متمدنشان به روستایی که تازه دارد به تمدن می رسد، بر می گردد و آن را روی تابوت جان وین می گذارد .
به چند صحنه فیلم دقت کنید، صحنه هایی که هم از نظر کارگردانی درست انجام و پیاده شده اند و هم به شدت بیانگر نگاه جان فورد اند . اولی، کلاس درس است، آدم هایی که آنجا نشسته اند ؛ از بچه تا آدم های عادی آن جا و آن سیاه پوست (دستیار جان وین ) و جان وین که وارد می شود و کلاس را به هم می زند .
"مردی که لیبرتی والانس را کشت" یا "چه کسی لیبرتی والانس را کشت" ؛ از نظر بازگشت به گذشته، فیلم به شدت قابل مطالعه ای است، شاید فقط بشود یک فیلم دیگر را با آن مقایسه کرد، فیلم ارفیوس، "نامه به زنی ناشناس"( Letter from an Unknown Woman) .
از ادم های دیگر و مهم فیلم، روزنامه نگار شهر است ؛ آدمی کوتاه قد و شجاع که حرفهای خیلی تندی در روزنامه اش می زند، دائم الخمر است و با اینکه تحت وحشیگری لیبرتی والانس قرار می گیرد، همچنان سر حرفش می ماند .
صحنه ی آخر دیدنیست، نمای اول فیلم تکرار می شود، زن و شوهر دوباره به قطار برگشته و قطار اینبار از روستا بر می گردد، ما تابوت تام را داریم، با رفتن سناتور و پشت سر او ورا مایلز ؛ جیمز استوارت ،نگاهی به تابوت می اندازد و تصویر فیکس می شود روی کاکتوس، و ته پیش زمینه، ورا مایلز را داریم، این به صحنه قطار دیسارت و کات می شود، جیمز استوارت از زنش می پرسد " کاکتوس را کی روی تابوت گذاشت ؟" زنش می گوید "من"، جیمز استوارت می گوید " می خواهی برگردیم و آنجا زندگی کنیم؟" . و بعد سرویس هایی که به جیمز استورات در قطار داده می شود را داریم پیشخدمت می گوید "چیزی نیست برای مردیکه لیبرتی والانس را کشت"، یعنی سناتور بودنش مهم نیست، مردی که لیبرتی والانس را کشت مهم است، افسانه مهم است و همین، دلیل بازگشت به همین جاست (روستاست) . موضع فورد با اینکه روبه جلو است و قصه را هم سناتور تعریف می کند اما قهرمان اصلی تام است و آن ها می خواهند به جایی که تام زندگی کرده بر گردند، درواقع فیلم مرثیه ای برای تام است .
۸. گروهبان راتلج (Sergeant Rutledge 1960)
فیلم با دادگاه نظامی آغاز می شود.آدمها وارد یک دادگاه نظامی در شهری کوچک می شوند .جان فورد دادگاه را به سبک خودش ،شوخ طبعانه،تصویر می کند.یک نوع شوخ طبعی گزنده جان فوردی.نوعی پیتارسک .یعنی بذله و شوخی ای که ممکن است خیلی تداوم نداشته باشد،مخصوص آدمهای آراسته وبورژوا نیست،مخصوص ولگردها و آدمهای معمولی کوچه بازار است و لحن گزنده و تیزی هم دارد.به صحنه دادگاه و شوخی ای که جان فورد با پیرزن ها می کند نگاه کنید.شوخی ای که جان فورد با پیرزنهایی که جلو نشسته اند و همه همسران ژنرالها و حتی قاضی دادگاه هستند بسیار خوب است .قاضی دادگاه به نظر من خوب به تصویر کشیده نشده است .رابطه اش با همسرش و داد وفریادهایش و حتی عکس العملهای دیگرش کمی اگزجره است و جان فوردی نیست .
مهم ترین نکته این دادگاه این است که باید دادخواست متهم را که یک گروهبان سیاهپوست به اسم راتلج است بررسی کنند .او متهم به قتل و تجاوز یک دختر سفیدپوست شده است.تمام فیلم او می گوید که قاتل نیست .و همه شرایط سفید پوست ها از جمله توهین هایی که به او می شود بر علیه اوست .
متاسفانه همین دفاع جان فورد از شخص سیاهپوست فیلم را با تمام زیبایی های جان فوردی که دارد شعاری کرده است،شعار در دفاع از سیاهپوستها و این به نظرم ضعف اساسی فیلم است .
و اما قدرت آن: روایت فیلم یک روایت همیشگی جان فوردی نیست .یعنی زن در صندلی شهادت می نشیند و فلش بک می زند.می گوید که راتلج چه کسی بود و ماجرا از کجا شروع شد.نوع فلش بک،که بسیار هم طولانی است و تکه تکه گفته و قطع می شود، نورپردازی اش به اینگونه است که نوع جان فوری دادگاه را سیاه می کند و فقط زن و لباس رنگی آبیش دیده می شود و همه دادگاه ضد نور وسیاه است.در خاطره ای که زن تعریف می کند واگن قطار،رابطه اش با هانتر که بعدا به ازواج او در می آید و پیاده شدنش در حالی که پدرش منتظر او بوده است را توضیح می دهد.
وقتی از قطار پیاده می شود جان فورد در نماهای فوق العاده ای ایستگاه را به تصویر می کشد.نماهایی از مکانی خیلی کوچک و ساده یعنی ایستگاه قطار و ساختمان مقابلش که باید در آن منتظر بمانند با نوع پردازی تبدیل به نماهای عظیمی از این ساختمان می شوند.زن با گروهبان که نقشش را جفری هانتر بازی می کند خداحافظی می کند.
تنها در بیابان با لباس صورتی اش که به دقت دیده می شود ایستاده است در حالی که دود قطار او را می پوشاند در حال خداحافظی است .تصویر نیمه محو است .شبیه نقاشی های که محو بوده اند مانند نقاشی های اسفوماتو که این ویژگی محو بودن را داشته اند.نمای خیلی زیبای جان فوردی است.بازی با نور و رنگ .
این فلش بک قطع می شود .جان فورد این فلش بک را به کمک پیش داوری های تجسمی که اکثر شاهدان دیگر از آن وهله دارند می بندد و معرفی می کند.هنگامی که ماری شهادتش را آغاز می کند فورد به تدریج دادگاه را در تاریکی فرو می برد.{ماری}در نمایی نزدیک و از روبرو درون کادر قرار می گیرد و در حالی که پشتش به روشنایی است ایستاده است و به تدریج به شبحی تیره مبدل می شود.در پایان فلش بک همین عمل به صورت معکوس تکرار می شود تا به دادگاه برمی گردیم.تنها یکبار دیگر آن هم هنگامی که کانترن روایتش را آغاز می کند چنین بازی ای بازی با نور را با حالت نمایشی کمتر میبینیم.به نظر من در این ترفند خوب جان فوردی حالت نمایشی زیاد به رخ کشیده می شود و به نظر من این به لحن اثر آسیب می رساند.تمام فلش بک های دیگر در مرحله از روایت قطع و گسسته می شوند و این نشان می دهد که فورد توجه خاصی به این فلش بک دارد اما سبک فورد اصلا فلش بکی نیست.
صدای باد در این صحنه و ستون های مارپیچ سوماتو در اطراف ماری دنیایی از تهدیدهای پنهانی را به وجود می آورد.نور و سایه تا حدی مکمل یکدیگرندو نگرانی ها را به شکلی ملموس اما زیرپسوتی نمایش می دهند.چراغ نفتی ای که پشت ماری روی زمین قرار گرفته است نگرانی او را بیشتر می کند و فضا را سنگین تر می کند.از یک در باز سایه ای در شعاع نور دیده می شودوشیشه،شیشه پنجره، هم در واگنی که ماری نشسته بود و تصویری از آن داریم و هم اینجا،در این کلبه، {حضور دارند}.
تکان دهنده ترین صحنه مادی شدن سایه ها در عمق داستان به وقع می پیوندد.راتلج هنگام دفن رئیس ایستگاه ماری را محل دور نگه می دارد. بنابراین ماری کنار ریل قطار می ماند .در حالی که اعمال راتلج پشت سر او با آمد و رفت نور از پنجره ای به پنجره ی دیگر بازتاب پیدا می کند .فورد این قدم آخر با استفاده غافلگیر کننده از رنگ بر می دارد و گذشته و حال را در یک نگرانی واحد به هم پیوند می زند .لباس آبی ماری در زمان حال از لباس صورتی به آبی تبدیل شده است .لباس آبی لباس یونیفرم راتلج و جفری هانتر است .این بازی با این دو رنگ در واقع جایگزینی آدمها و پیوند آنهاست .ما می توانیم رنگ را در گروهبان راتلج با رنگ در پاییز قبیله شاین مقایسه کنیم .حالت محو بودن که در رنگ های هر دو فیلم وجود دارد نوعی حالت نوستالژیک را در آن رنگ ها ایجاد می کند.
مشکلی که گروهبان راتلج در دفاع از سیاهپوستها دارد مشکلی است که پاییز قبیله شاین در دفاع از سرخپوست ها دارد.دفاعی که در فیلمهای دیگر جان فورد به گونه ی دیگری بود.خیلی ها شاید فکر کنند که جان فورد طرفدار سرخپوستها نیست و گاهی ضد اونهاست .در پاییز قبیله شاین جان فورد کاملا در کنار سرخپوستها و همدرد آنهاست .اما همان مشکل گروهبان راتلج یعنی شعاری بودن را پاییز قبیله شاین هم دارد.خب فیلمی که شعاری باشد اولا که خیلی تیپیکال جان فوردی نیست .دوما آن که شعار به آن دفاع خدشه می زند و به همین دلیل آن دفاع بیجان می شود. شعار دفاع از سیاه ها {در این فیلم} و شعار دفاع از سرخپوستها در آن فیلم به نظر من هر دو رقیق اند و عمیق نیستند و خوب به تصویر در نمی آیند.مکان دوربین هم به خصوص در پاییز فبیله شاین همینگونه است .مکان همیشگی دوربین جان فورد که یک جای واحد است نه در هر جایی آشفته می شود .به نظر می رسد که دوربین در بعضی از صحنه ها می تواند جای دیگری قرار بگیرد.هیچ وقت در فیلم های جان فورد همچین چیزی را ندیده ایم.در گروهبان راتلج هم بیش و کم همین احساس را می گیریم.یا نمایشی کردن بیش از حد دادگاه {مشکلی دیگری است} اما فیلمی از جان فورد است و باید آن را دید همانوطر که پاییز قبیله شاین را هم باید دید.
خوب است که دادگاه را دادگاهی از یک فیلم خوب دیگر جان فورد مقایسه کینم:آقای لینکلن جوان.در آن فیلم دادگاه تماما در زمان حال می گذرد و دادگاه عین زندگی است؛ادامه ی بیرون است و عین زندگی است.اینجا دادگاه ر گذشته می گذرد وجان فرود مجبور است که قصه را با فلش بک به ما می گوید. قصه کم دارد و به همین دلیل صحنه های دادگاه نمایشی می شود،بعضی بازی ها اغراق آمیز می شود،بعضی از شوخی ها مشخص است که برای وقت پر کردن است و دادگاه آن برندگی دادگاه جان فوردی را ندارد.گویی که همان جمله تقدیم به سیاهپوستان آمریکا فیلم را تمام می کند و گویی که دادگاه بهانه ای برای آن جمله است .به همین دلیل شوخی زیاد با پیرزنها و همسران درجه دارها خیلی زیاد و خسته کننده است و انگار که دارد زمان را پر می کند.صندلی هایی که در جلو اشغال کرده اند،اخراجشون از دادگاه،بازگشت زن قاضی به نظر می رسد که همه نه از آن جنس شوخ طبعی های خوب جان فوردی هستند و نه در فیلم خوب چفت و دراماتیک می شوند.وکیل مداغع هم همینطور است .او در ابتدا یک ارتشی بوده است که حال نقش یک وکیل مدافع را ایفا می کند.یعنی دادگاه از ابتدا با این که در کلام تند است اما دادگاه واقعی را به القا نمی کند.با وجود همه نکات مثبتی که فیلم دارد که عرض کردم .

ت


تعداد صفحات : 83 | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود