تارا فایل

برگزیده ای از تاریخ پیامبر اسلام ص


مقدمه :
تحقیقی که در دست دارید ، خلاصه و برگزیده ای است از تاریخ پیامبر اسلام (ص) که از منابع و ماخذ مهم و معتبر از جمله "تاریخ پیامبر اسلام" تالیف استاد مرحوم "دکتر محمد ابراهیمی آیتی" جمع آوری شده است . در بعضی موارد نیز از راهنمایی اساتید محترم و کتب دیگر نیز استفاده شده است . امید است مورد لطف و تایید شما استاد عزیز قرار گیرد .

اجداد رسول خدا
از رسول خدا(ص ) روایت شده است که فرمود: اذا بلغ نسبى الى عدنان فامسکوا((هرگاه نسب من بـه عـدنان رسید از ذکر اجداد جلوتر خوددارى کنید ((1)) )) به این جهت , شرح حال اجداد پیامبر اسلام (ص ) را از جد بیستم , یعنى ((عدنان )) شروع مى کنیم .
20 ـ عـدنـان : پـدر عـرب عـدنـانـى است که در تهامه , نجد و حجاز تا شارف الشام وعراق مسکن داشـتـه انـد و آنان را عرب معدى , عرب نزارى , عرب مضرى , عرب اسماعیلى , عرب شمالى , عرب مـتـعـربـه و مـسـتـعـربـه , بـنـى اسـمـاعـیـل , بـنـى مشرق , بنى قیدارمى گویند و نسبشان به اسماعیل بن ابراهیم (ع ) مى رسد ((2)).
عدنان دو پسر داشت : ((معد)) و ((عک )) که ((بنى غافق )) از ((عک )) پدید آمده بودند19 ـ معدبن عدنان : ((عدنان )) با فرزندان خویش به سوى یمن رفت و همان جا بودتاوفات یافت او را چند پسر بـود که معد بر همه آنان سرورى داشت مادر معد از قبیله ((جرهم )) بود و ده فرزند داشت و کنیه معد ((ابوقضاعه )) بود ((3)).
بـه قـول ابـن اسحاق : معدبن عدنان چهارپسر به نامهاى , ((نزار)), ((قضاعه )), ((قنص )) و((ایاد)) داشت .
18 ـ نـزاربـن مـعـد: سـرور و بـزرگ فرزندان پدرش بود و درمکه جاى داشت و او راچهار پسر به نـامهاى : ((مضر)), ((ربیعه )), ((انمار)) و ((ایاد)) بود دو قبیله ((خشعم )) و((بجیله )) از انمار به وجود آمده اند و دو قبیله بزرگ ربیعه و مضر از نزار پدیدارگشته اند.
17 ـ مضربن نزار: دو پسر داشت : ((الیاس )) ((4)) و ((عیلان )) و مادرشان از قبیله ((جرهم )) بود از رسـول اکـرم (ص ) روایت شده است که فرمود: ((مضر و ربیعه را دشنام ندهید, چه آن دو مسلمان بوده اند ((5)) )) ((مضر)) سرور فرزندان پدرش و مردى بخشنده ودانا بود و فرزندانش را به صلاح و پرهیزگارى نصیحت مى کرد.
16 ـ الیاس بن مضر: پس از پدر در میان قبایل بزرگى یافت و او را ((سیدالعشیره)) لقب دادند, سه پـسـر به نامهاى : ((مدرکه )), ((طابخه )) و ((قمعه )) داشت (نامشان به ترتیب : عامر, عمرو وعمیر اسـت ) و مـادرشـان ((خـنـدف )) و نـام اصـلى وى ((لیلى )) بود وقبایلى را که نسبشان به الیاس مى رسد ((بنى خندف )) گویند.
قـبـیـلـه هـاى ((بـنـى تـمـیـم )), ((بـنـى ضبه )), ((مزینه )), ((رباب )), ((خزاعه )), ((اسلم )), ازالیاس بن مضر منفصل مى شوند.
15 ـ مـدرکـه بـن الـیـاس : نـامـش ((عـامـر)) ((6)) و کـنـیـه اش ((ابـوالـهـذیـل)) و ((ابـوخـزیـمـه ))بـود((مـدرکـه )) چـهـارفـرزنـد داشـت : ((خزیمه )) و ((هذیل )), ((حارثه )) و ((غالب )) ((7)).
نسب قبیله ((هذیل )) و ((عبداللّه بن مسعود)) صحابى معروف به ((مدرکه بن الیاس ))مى رسد.
14 ـ خزیمه بن مدرکه : مادرش ((سلمى )) دختر((اسدبن ربیعه بن نزار)) و به قول ابن اسحاق زنى از ((بنى قضاعه )) بود, بعد از پدر حکومت قبایل عرب را داشت و او راچهار پسر به نامهاى : ((کنانه )), ((اسد)), ((اسده )), ((هون )) بود.
13 ـ کنانه بن خزیمه : کنیه اش ((ابومضر)) و مادرش ((عوانه )) دختر ((سعد بن قیس بن عیلان بن مـضـر)) بـود از ((کنانه )) فضایل بى شمارى آشکار گشت و عرب او را بزرگ مى داشت فرزندانش عـبـارت بـودند از: ((نضر)), ((مالک )), ((عبدمناه )), ((ملکان )) و((حدال )) قبایل ((بنى لیث )) و ((بنى عامر)) از کنانه بن خزیمه پدید آمده اند.
12 ـ نضربن کنانه : مادرش به قول یعقوبى ((هاله )) دختر ((سویدبن غطریف )) و به قول ابن اسحاق و طـبرى و دیگران ((بره )) دختر ((مربن ادبن طابخه )) بود و فرزندان وى :((مالک )), ((یخلد)) و ((صلت )) و کنیه اش ((ابوالصلت )) بوده است .
یعقوبى مى گوید: نضربن کنانه , اول کسى است که ((قریش )) نامیده شد و به این ترتیب کسى که از فرزندان نضربن کنانه نباشد ((قرشى )) نیست .
11 ـ مـالـک بـن نـضر: مادر وى ((عاتکه )) دختر ((عدوان بن عمروبن قیس بن عیلان )) وفرزند وى ((فهربن مالک )) بود.
10 ـ فهربن مالک : مادر وى ((جندله )) دختر ((حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى ))بود و فرزندان وى : ((غالب )), ((محارب )), ((حارث )), ((اسد)) و دخترى به نام ((جندله ))مى باشند.
9 ـ غـالـب بـن فـهـر: مـادر وى ((لـیـلى )) دختر ((سعدبن هذیل )) بود و فرزندان وى : ((لوى ))و ((تیم الادرم )) و فرزندان تیم بن غالب , ((بنوادرم بن غالب )) معروف شده اند.
8 ـ لـوى بـن غـالب : مادر وى ((سلمى )) دختر ((کعب بن عمرو خزاعى )) بود وفرزندانش عبارت بودند از: ((کعب )), ((عامر)), ((سامه )), ((عوف )) و ((خزیمه )).
7 ـ کعب بن لوى : مادر وى ((ماویه )) دختر ((کعب بن قیس بن جسر))بود و فرزندانش عبارت بودند از: ((مره )), ((عدى )) و ((هصیص )) و کنیه اش ((ابوهصیص ))بود.
کـعـب بـن لـوى از هـمه فرزندان پدرش بزرگوارتر و ارجمندتر بود, وى اولین کسى است که در خطبه اش ((امابعد)) گفت و روز جمعه را ((جمعه )) نامید, زیرا پیش از آن ,عرب آن را ((عروبه )) مى نامید.
6 ـ مـره بـن کعب : مادر وى : ((وحشیه )) دختر((شیبان بن محارب بن فهربن مالک بن نضر)) است و فرزندان وى : ((کلاب )), ((تیم )),((یقظه )),و کنیه اش ((ابویقظه )) مى باشد.
5 ـ کـلاب بـن مـره : مـادرش ((هـنـد)) دخـتـر ((سـریـربـن ثـعـلـبـه بـن حـارث بـن (فـهـربن ) مالک (بن نضر)بن کنانه بن خزیمه )) است و فرزندانش : ((قصى بن کلاب )) و ((زهره بن کلاب )) ویک دختر, و کنیه اش ((ابوزهره )) و نامش ((حکیم )) است .
رسـول اکرم (ص ) درباره دو فرزند ((کلاب بن مره )) یعنى : ((قصى )) و ((زهره )) گفت :((دوبطن خالص قریش دو پسر کلاب اند)).
4 ـ قـصى بن کلاب : مادرش : ((فاطمه )) دختر ((سعد بن سیل )) است و فرزندانش :((عبدمناف )), ((عبدالدار)), ((عبدالعزى )) و ((عبدقصى )) و دو دختر, و کنیه اش ((ابوالمغیره )) ((8)) بود.
قصى بزرگ و بزرگوار شد در این موقع دربانى و کلیددارى خانه کعبه با قبیله ((خزاعه )) بود که پس از ((جرهمیان )) بر مکه غالب شده بودند و اجازه حج با قبیله ((صوفه )) بود.
((قـصـى ))زیـر بـار ((صوفه )) نرفت و پس از جنگى سخت بر آنان پیروز گشت و دست آنان را از اجـازه حـج کـوتـاه سـاخـت , ((خزاعه )) نیز حساب کار خویش کردند و از قصى کناره گرفتند و سرانجام ((قصى )) امور کعبه و مکه را به داورى ((یعمربن عوف بن کعب کنانى )) دردست گرفت و از آن روز ((شداخ )) نامیده شد.
((قصى )) مناصب را در میان فرزندان خویش تقسیم کرد, آب دادن و سرورى را به ((عبدمناف )), ((دارالـنـدوه )) را بـه ((عـبـدالـدار)), پـذیرایى حاجیان را به ((عبدالعزى )) و دوکنار وادى را به ((عبدقصى )) واگذاشت ((9)).
قریش ازنظر بزرگوارى ((قصى بن کلاب )) مرگ وى را مبدا تاریخ خود قرار دادند.
3 ـ عـبـدمـناف بن قصى : مادرش : ((حبى )) دختر ((حلیل خزاعى )) است و فرزندانش :((هاشم )), ((عـبـدشـمـس )), ((مطلب )), ((نوفل )), ((ابوعمرو)) و شش دختر کنیه اش ((ابوعبدشمس )) و نامش ((مغیره )) و او را ((قمرالبطحا)) مى گفتند.
2 ـ هـاشـم بـن عـبـدمناف : مادرش : ((عاتکه )) دختر ((مره بن هلال بن فالج )) است وفرزندان وى : ((عـبدالمطلب )), ((اسد)), ((ابوصیفى )), ((نضله )) و پنج دختر, وکنیه اش :((ابونضله )) و نامش : ((عمرو)) و معروف به ((عمروالعلى )) بود.
نسب ((بنى هاشم )) عموما به ((هاشم بن عبد مناف )) مى رسد و مادرامیرالمومنین (ع ) ((فاطمه )) دختر ((اسدبن هاشم )) است .
1 ـ عبد المطلب بن هاشم : مادرش : ((سلمى )) دختر ((عمرو بن زید بن لبید (بن حرام )بن خداش بـن عـامـر بـن غـنم بن عدى بن نجار, تیم اللا ت بن ثعلبه بن عمرو بن خزرج )) بودو فرزندانش ((عـبـاس )), ((حـمـزه )), ((عبداللّه )), ((ابوطالب )) (عبد مناف ), ((زبیر)),((حارث )), ((حجل )) (غیداق ), ((مقوم )) (عبدالکعبه ), ((ضرارابولهب )) (عبدالعزى ),((قشم )) وشش دختر.
کنیه عبدالمطلب ((ابوالحارث )) و نامش ((شیبه الحمد)) و نام اولش ((عامر)) بوده است .
عـبـدالـمـطلب , سرور قریش بود و رقیبى نداشت وى پس از آن که داستان اصحاب فیل به انجام رسید, اشعارى گفت که یعقوبى آن را نقل کرده است ((10)).
وفـات عبدالمطلب , در دهم ماه ربیع الاول (هشت سالگى رسول اکرم ) سال ششم عام الفیل اتفاق افـتـاد و صـدوبیست سال عمرکرد ((11)) قبر او در ((حجون )) واقع شده که به قبرستان ابوطالب معروف است .

پدر رسول خدا(ص )
عـبداللّه بن عبدالمطلب , مادرش : ((فاطمه )) دختر ((عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم )) است ((عبداللّه )) پدر رسول خدا(ص ) در بیست و پنج سالگى وفات کرد به قول مشهور, وفات وى پیش از مـیـلاد رسـول خـدا روى داد, اما یعقوبى , این قول را خلاف اجماع گفته و به موجب روایتى از ((جعفربن محمد))(ع ) وفات او را دو ماه پس از ولادت رسول خدا دانسته است ((12)).
بـه قـول واقدى : از ((عبداللّه )) کنیزى به نام ((ام ایمن )) و پنج شتر و یک گله گوسفند وبه قول ابن اثیر: شمشیرى کهن و پولى نیز به جاى ماند که رسول خدا آنها را ارث برد ((13)).
مادر رسول خدا (ص )
((آمـنه )) دختر ((وهب بن عبدمناف بن زهره بن کلاب )) که ده سال و به قولى ده سال واندى پس از واقعه حفر زمزم و یک سال پس از آن که ((عبدالمطلب ))براى آزادى ((عبداللّه )) از کشته شدن صـد شـتـر فـدیـه داد, بـه ازدواج ((عـبـداللّه )) درآمد و شش سال و سه ماه پس از ولادت رسول خدا ((14)) , در سفرى که فرزند خویش را به مدینه برده بود تاخویشاوندان مادرى وى او را ببینند, هنگام بازگشت به مکه در سى سالگى در ((ابوا))وفات کرد.
رسول خدا(ص )
مـحـمـد بـن عـبـداللّه بن عبدالمطلب (شیبه الحمد, عامر) بن هاشم (عمروالعلى ) بن عبدمناف (مـغیره )) بن قصى (زید) بن کلاب (حکیم ) بن مره بن کعب بن لوى بن غالب بن فهر (قریش ) بن مالک بن نضر (قیس ) بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه (عمرو) بن الیاس بن نزار (خلدان ) بن معد بن عدنان علیهم السلام .

میلاد رسول خدا(ص )
در تـاریخ ولادت رسول خدا(ص ) اختلاف است : مشهور شیعه هفدهم (ربیع الاول ,53 سال قبل از هجرت ) و مشهور اهل سنت دوازدهم ربیع الاول است و اقوال مختلف دیگر نیز بیان شده .
کـلینى دوازدهم ربیع الاول عام الفیل ((15)) (هنگام زوال یا بامداد) و مسعودى : هشتم ربیع الاول عام الفیل پنجاه روز پس از آمدن اصحاب فیل به مکه دانسته اند ((16)).
کـلـیـنـى مـى نـویـسـد: مـادر رسول خدا(ص ) در ایام تشریق (یازدهم و دوازدهم وسیزدهم ماه ذى الـحـجـه ) نـزد جـمره وسطى که در خانه عبداللّه بن عبدالمطلب واقع بودباردار شد ((17))
و رسول خدا در ((شعب ابى طالب )) در خانه محمدبن یوسف در زاویه بالاکه هنگام ورود به خانه در دست چپ واقع مى شود, از وى تولد یافت .
ابـن اسحاق روایت مى کند: ((آمنه )) دختر ((وهب )) مادر رسول خدا مى گفت که : چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد: همانا تو به سرور این امت باردار شده اى , پس هرگاه تولد یافت , بگو: اعیذه بالواحد من شر حاسد ((او را از شر هر حسد برنده اى به خداى یکتا پناه مى دهم )), سپس او را ((مـحمد)) بنام , چون رسول خدا تولد یافت , آمنه براى عبدالمطلب پیام فرستاد تا او را ببیند, عبدالمطلب آمد و او را در برگرفت و به درون کعبه برد و براى وى دست به دعا برداشت , آنگاه او را به مادرش سپرد و براى او درجستجوى دایه برآمد ((18)).
دوران شیرخوارگى و کودکى پیامبر(ص )
رسـول خـدا(ص ) هـفـت روز از مـادر خـود ((آمـنـه )) شـیـر خـورد ((19)) و روز هـفـتـم ولادت ,عـبـدالـمـطـلـب , قـوچـى بـراى وى عـقـیـقه کرد و او را ((محمد)) نامید سپس کنیز ابـولـهـب ((ثـویبه )) که پیش از این , حمزه بن عبدالمطلب را شیرداده بود, چند روزى رسول خدا راشـیـر داد بـه گـفـتـه یـعـقوبى : ((ثویبه )) جعفربن ابى طالب را نیز شیرداده است ((20)) آنگاه سـعـادت شیردادن رسول خدا نصیب زنى از قبیله ((بنى سعدبن بکربن هوازن )) به نام ((حلیمه )) دختر((ابوذویب : عبداللّه بن حارث )) شد.
حـلـیـمـه , دو سال تمام رسول خدا را شیر داد و در دوسالگى او را از شیر بازگرفت وحضرت در حـدود چهار سال نزد حلیمه در میان قبیله بنى سعد اقامت داشت و قضیه ((شق صدر)) در همان جا روى داد ((21)) و در سال پنجم ولادت , ((حلیمه )) او را به مادرش بازگرداند ((22)).

سفر رسول خدا به مدینه در شش سالگى
از عمر رسول خدا شش سال تمام مى گذشت که مادرش ((آمنه )) وى را براى دیدن داییهایش به مدینه برد و هنگام بازگشت به مکه در ((ابوا)) درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد بعد از آن ((ام ایمن )) رسول خدا را با همان دو شترى که از مکه آورده بودند به مکه بازگرداند.
رسـول خـدا کـه در سـال حدیبیه بر ((ابوا)) مى گذشت , قبر مادر خود را زیارت کرد وبر سر قبر گریست ((23)).
سفر اول شام
رسول خدا(ص ) نه ساله یا دوازده ساله و به قول مسعودى سیزده ساله بود ((24)) که همراه عموى خـود ((ابـوطالب )) که با کاروان قریش براى تجارت به شام مى رفت ,رهسپار شام شد این سفر در دهـم ربـیـع الاول سال سیزدهم واقعه فیل اتفاق افتاد ((25)) و چون کاروان به ((بصرى )) رسید, راهـبـى بـه نـام ((بـحـیرى )) که از دانایان کیش مسیحى بود, ازروى آثار و علایم , رسول خدا را شناخت و از نبوت آینده وى خبر داد.
حوادث مهم در دوران جوانى قبل از بعثت
در ترتیب وقوع این حوادث کم و بیش اختلاف است و مسعوى ترتیب و فاصله تاریخى آنها را چنین گـفته است : میان میلاد رسول خدا که در عام الفیل بوده است و((عام الفجار)) بیست سال فاصله شد.
چـهار سال و سه ماه و شش روز بعد از ((فجار چهارم )), رسول خدا براى ((خدیجه ))رهسپار سفر بازرگانى شام شد دو ماه و بیست و چهار روز بعد با خدیجه ازدواج کرد.
فجار
در جـوانى رسول خدا(ص ) جنگ فجار, میان قریش و بنى کنانه و بنى اسد بن خزیمه از طرفى , و بنى قیس بن عیلان از طرف دیگر روى داد ((نعمان بن منذر)) پادشاه حیره کاروانى با بار پارچه و مشک به بازار ((عکاظ)) فرستاد, در این هنگام ((براض بن قیس )) از بنى کنانه به منظور کشتن وى رهسپار شد و بر او تاخت و او را کشت و چون این قتل در ماه حرام بود ((فجار)) نامیده شد ((26)).
یـعقوبى مى گوید: در ماه رجب که نزد آنان ماه حرام بود و در آن خونریزى نمى کردند, جنگیدند, بـه ایـن جـهت ((فجار)) نامیده شده است , چرا که در ماه حرام ,فجورى (گناهى بزرگ ) مرتکب شدند ((27)).
رسـول خـدا بیست ساله بود که در ((فجار)) شرکت کرد ((28)) و جز ((یوم نخله )) درباقى روزها حاضر بود ((29)) و جنگ فجار در ماه شوال به پایان رسید.
حلف الفضول
ابـن اثیر از ابن اسحاق نقل مى کند که : مردانى از ((جرهم )) و ((قطورا)) که نامهایشان همه از ماده ((فـضـل )) مشتق بوده است فراهم شده و پیمانى بسته بودند که در داخل مکه ستمگرى را مجال اقـامت ندهند و پس از آن که این پیمان کهنه شد و جز نامى از آن درمیان قریش باقى نبود, دیگر بار به وسیله قبایل قریش تجدید شد و قریش آن را((حلف الفصول )) نامید ((30)).
اول کسى که در این کار پیشقدم شد ((زبیربن عبدالمطلب )) بود که طوایف قریش رادر دارالندوه فراهم ساخت و از آن جا به خانه ((عبداللّه بن جدعان تیمى )) رفتند و در آن جا پیمان بستند ((31)).
سفر دوم شام و ازدواج با خدیجه
1 ـ ((خدیجه )): دختر ((خویلد)) (ابن اسدبن عبدالعزى بن قصى ) که پانزده سال پیش ازواقعه فیل تـولـد یـافـت ((32)) , زنى تجارت پیشه و شرافتمند و ثروتمند بود, مردان را براى بازرگانى اجیر مى کرد و سرمایه اى براى تجارت در اختیارشان مى گذاشت و حقى برایشان قرار مى داد و چون از راسـتـگویى و امانتدارى رسول خدا خبر یافت , نزد وى فرستاد و به او پیشنهاد کرد که همراه غلام وى ((میسره )) براى تجارت ازمکه رهسپار شام شود, رسول خدا پذیرفت و به شام رفت ((33)) این سفر چهارسال و نه ماه و شش روز پس از ((فجار)) چهارم روى داد رسول خدا در این هنگام بیست و پنج ساله بود و چون به ((بصرى )) رسید ((نسطور)) راهب وى را دید و ((میسره )) را به پیامبرى او مژده داد ومیسره در این سفر از رسول خدا کراماتى مشاهده کرد که او را خیره ساخت , چون به مـکـه بازگشت , از آنچه از نسطور راهب شنیده و خود دیده بود, خدیجه را آگاه ساخت وخدیجه هـم در ازدواج با رسول خدا رغبت کرد ((34)) و علاقه مندى خود را به ازدواج باوى اظهار داشت رسـول خـدا نـیـز بـا عـمـوى خـود ((حـمزه بن عبدالمطلب )) نزد پدر خدیجه رفت و خدیجه را خواستگارى کرد ((35)).
بـرخـى گـفـتـه انـد کـه ((خـویـلـد)) پـدر خـدیـجـه پـیـش از ((فـجـار)) مرده بود و عموى خـدیـجـه ((عـمروبن اسد)) وى را به رسول خدا تزویج کرد ((36)) تاریخ ازدواج دو ماه و بیست و پنج روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود ((37)).
رسـول خدا بیست شتر جوان مهر داد و خطبه عقد را ابوطالب ایراد کرد, پس ازانجام خطبه عقد, ((عـمـروبـن اسـد)) عـموى خدیجه گفت : محمدبن عبداللّه بن عبدالمطلب یخطب خدیجه بنت خـویـلد, هذاالفحل لایقدع انفه یعنى : ((محمد پسرعبداللّه بن عبدالمطلب از خدیجه دختر خویلد خواستگارى مى کند, این خواستگاربزرگوار را نمى توان رد کرد)).
ام الـمـومـنین خدیجه در چهل سالگى به ازدواج رسول خدا درآمد و همه فرزندان رسول خدا جز ((ابراهیم )) از وى تولد یافتند.
خـدیـجـه قـبـل از ازدواج بـا رسـول خـدا, نخست به ازدواج ((ابوهاله تمیمى )) و بعد ربه ازدواج ((عـتـیـق ((38)) بن عائذ ((39)) بن عبداللّه بن عمر بن مخزوم )) درآمده بود وى حدودبیست و پنج سال با رسول خدا زندگى کرد و در شصت وپنج سالگى (سال دهم بعثت )وفات کرد ((40)).
2 ـ ((سـوده )): دخـتـر ((زمـعـه بن قیس )) بود که رسول خدا او را پس از وفات خدیجه وپیش از ((عـایـشـه )) بـه عـقـد خـویـش درآورد ((سـوده )) نـخـسـت بـه ازدواج پـسـرعـمـوى خـویـش ((سـکران بن عمرو)) درآمد و با سکران که مسلمان شده بود به حبشه هجرت کرد و پس ازچند ماه به مکه بازگشتند سکران پیش از هجرت رسول خدا در مکه وفات یافت و((سوده )) به ازدواج رسـول خـدا درآمـد ((41)) وى در آخـر خـلافـت ((عـمـر)) و یا در سال 54هجرى وفات کرد ((42)).
3 ـ ((عایشه )): دختر ((ابوبکر (عبداللّه ) بن ابى قحافه (عثمان ))) از ((بنى تیم بن مره ))که در مکه و در هفت سالگى به عقد رسول خدا درآمد و در سال57 یا58 هجرى وفات کرد ((43)).
4 ـ ((حـفـصـه )): دخـتر ((عمر بن خطاب )) ابتدا به ازدواج ((خنیس بن حذافه سهمى ))درآمد, ((خـنـیـس )) پیش از آن که رسول خدا به خانه ((ارقم )) درآید اسلام آورد و در بدر واحد شرکت کرد و در احد زخمى برداشت که براثر آن وفات یافت .
((حـفصه )) بعد از عایشه , در سال سوم هجرت به ازدواج رسول خدا درآمد و درسال41 یا 45 و به قولى سال 27 هجرت وفات یافت ((44)).
5 ـ ((زیـنـب )): دختر ((خزیمه بن حارث )) از ((بنى هلال )) بود, او را ((ام المساکین ))مى گفتند, شـوهـرش ((عـبـداللّه بن جحش اسدى )) ((45)) در جنگ احد به شهادت رسید, بعداز حفصه به ازدواج رسول خدا درآمد و پس از دو یا سه ماه در حیات رسول خدا وفات یافت .
6 ـ ((ام حـبـیـبـه )) رمـلـه : دخـتـر ((ابـوسـفـیـان )) از ((بـنـى امیه )) بود که با شوهر مسلمان خـود((عـبـیـداللّه بـن جـحس )) به حبشه هجرت کرد, عبیداللّه در حبشه نصرانى شد و سپس از دنـیارفت ام حبیبه به توسط نجاشى پادشاه حبشه در همان جا به عقد رسول خدا درآمد وآنگاه به مـدیـنه فرستاده شد گویند نجاشى از طرف رسول خدا چهارصد دینار کابین به وى داد و آن که ام حبیبه را به ازدواج رسول خدا درآورد((خالدبن سعیدبن عاص ))بود ((46)).
7 ـ ((ام سـلـمـه )) هـنـد: دخـتـر ((ابـوامـیـه مـخـزومـى )) و شـوهـرش ((ابوسلمه )):عبداللّه بن عبدالاسدمخزومى )) پسرعمه رسول خدا بود ((ابوسلمه )) بر اثر زخمى که درجـنـگ احد برداشته بود به شهادت رسید, آنگاه ((ام سلمه )) به ازدواج رسول خدا درآمد وبین سالهاى 60 تا 62 بعد از همه زنان رسول خدا وفات کرد.
8 ـ ((زینب )): دختر ((جحش )) از ((بنى اسد)) دختر عمه رسول خدا بود که به دستورآن حضرت به عقد ((زیدبن حارثه )) درآمد و آنگاه که زید او را طلاق داد پس از ام سلمه به همسرى رسول خدا سرافراز گشت وفات زینب در سال بیستم هجرى بوده است ((47)).
9 ـ ((جـویـریـه )): دخـتر ((حارث بن ابى ضرار)) از قبیله ((بنى المصطلق خزاعه )) بود که در سال پنجم یا ششم هجرت در غزوه بنى المصطلق اسیر شد, رسول خدا قیمت او را دادو او را آزاد کرد و به اختیار خودش به ازدواج رسول خدا درآمد وى در سال 50 یا 56هجرى از دنیا رفت .
10 ـ ((صـفـیـه )): دخـتـر ((حـیـى بـن اخـطب )) از یهودیان ((بنى الن ضیر)), ابتدا همسر((سلا م بـن مـشـکم )) و سپس ((کنانه بن ربیع )) بود ((کنانه )) در جنگ خیبر (صفر سال هفتم هجرت ) کـشته شد و صفیه به اسارت درآمد و رسول خدا او را آزاد کرد و به زنى گرفت ودر سال پنجاهم هجرت در خلافت ((معاویه )) درگذشت .
11 ـ ((مـیـمـونـه )): دخـتـر ((حـارث بـن حـزن )) از ((بـنـى هـلال )) بـود کـه ابـتـدا بـه ازدواج ((ابـورهـم بـن عـبـدالـعـزى )) درآمـد, سـپـس در ذى الـقـعـده سـال هـفتم هجرى در سـفر((عمره القضا)) به وسیله ((عباس بن عبدالمطلب )) در سرف به عقد رسول خدا درآمدوى در سال 51 یا 63 یا 66 هجرى در همان ((سرف )) درگذشت .
از ایـن یـازده زن : دو نفر (خدیجه و زینب دختر خزیمه ) در حیات رسول خدا و نه نفر دیگر پس از وفات رسول خدا وفات یافته اند.
فرزندان رسول خدا (ص )
رسول خدا را سه پسر و چهار دختر بود که عبارتند از:.
1 ـ قاسم : نخستین فرزند رسول خداست و پیش از بعثت در مکه تولد یافت و رسول خدا به نام وى ((ابوالقاسم )) کنیه گرفت او به هنگام وفات دوساله بود.
2 ـ زیـنب : دختر بزرگ رسول خدا بود که بعد از قاسم در سى سالگى رسول خداتولد یافت و پیش از اسـلام بـه ازدواج پـسـرخاله خود ((ابوالعاص بن ربیع )) درآمد و درسال هشتم هجرت در مدینه وفات یافت .
3 ـ رقـیـه : پـیـش از اسـلام و بـعـد از زیـنـب , در مـکـه تـولـد یـافـت و پـیـش از اسـلام بـه عـقـد((عـتـبه بن ابى لهب )) درآمد, پیش از عروسى به دستور ابولهب از وى جدا گشت و سپس به عقد ((عثمان بن عفان )) درآمد وى در سال دوم هجرت در مدینه وفات یافت .
4 ـ ام کلثوم : در مکه تولد یافت و پیش از اسلام به عقد ((عتبه بن ابى لهب )) درآمد ومانند خواهرش پـیش از عروسى از عتبه جداگشت و به ازدواج ((عثمان بن عفان )) درآمدو در سال نهم هجرت وفات کرد.
5 ـ فـاطـمـه (ع ): ظاهرا در حدود پنج سال پیش از بعثت در مکه تولد یافت و درمدینه به ازدواج ((امیرمومنان على (ع ))) درآمد و پس از وفات رسول خدا به فاصله اى درحدود چهل روز تا هشت ماه وفات یافت و نسل رسول خدا(ص ) تنها از وى باقى ماند.
6 ـ عبداللّه : پس از بعثت در مکه متولد شد و در همان مکه وفات یافت .
7 ـ ابراهیم : از ((ماریه قبطیه )) ((48)) در سال هشتم هجرت در مدینه تولد یافت و در سال دهم , سه ماه پیش از وفات رسول خدا در مدینه وفات کرد.
ولادت فاطمه (ع ) دختر پیامبر(ص )
ولادت فـاطـمـه (ع ) را پـنـج سال پیش از بعثت رسول خدا, در سال تجدید بناى کعبه نوشته اند, کلینى در کتاب اصول کافى مى گوید: ولادت فاطمه (ع ) پنج سال بعد از بعثت روى داد ((49)).
دربـاره سـن فاطمه (ع ) به هنگام وفات اختلاف است , بعضى بیست و هفت سال وبعضى بیست و هـشـت سـال دانـسته اند و برخى گفته اند: در سى وسه سالگى وفات یافته است یعقوبى در تاریخ مـى نـویـسـد: که سن فاطمه در هنگام وفات بیست و سه سال بود,بنابراین باید ولادت او در سال بـعـثـت رسول خدا بوده باشد ((50)) و این قول مطابق فرموده شیخ طوسى است که : سن فاطمه (ع ) در موقع ازدواج با امیرمومنان (ع ), (پنج ماه بعد ازهجرت ) سیزده سال بود ((51)).
تجدید بناى کعبه و تدبیر رسول خدا در نصب حجرالاسود.
رسـول خـدا سى و پنج ساله بود که قریش براى تجدید بناى کعبه فراهم گشتند, زیراکعبه فقط چـهار دیوار سنگى بى ملاط داشت و ارتفاع آن , حدود یک قامت بود طوایف قریش کار ساختمان را میان خود قسمت کردند تا دیوارها را بلندتر کنند و سقفى نیزبراى آن بسازند, تا به جایى رسید که مـى بـایـست ((حجرالاسود)) به جاى خود نهاده شود,در این جا میان طوایف قریش نزاعى سخت درگـرفـت و هر طایفه مى خواست افتخارنصب ((حجرالاسود)) نصیب وى شود و براى این کار تا پـاى مـرگ ایـسـتادگى کردند, تاآنجا که طایفه ((بنى عبد الدار)) طشتى پر از خون آوردند و با طـایـفـه ((بنى عدى بن کعب ))هم پیمان شدند و دست در آن خون فرو بردند و به ((لعقه الدم )) یـعنى ((خون لیسها))معروف شدند, تا آن که ((ابوامیه )) پدر ((ام سلمه )) و ((عبداللّه )) که در آن روز از هـمـه رجـال قـریـش پـیـرتـر بود, پیشنهاد کرد که تا قریش هر که را نخست از در مسجد درآیـدمـیـان خـود حـکـم قـرار دهـنـد و هـر چـه را فـرمود بپذیرند این پیشنهاد پذیرفته شد و نـخـسـتـیـن کـسى که از در, درآمد رسول خدا بود, همه گفتند: هذاالامین , رضینا, هذا محمد ((این امین است , به حکم وى تن مى دهیم , این محمد است )) رسول خدا فرمود تا جامه اى نزدوى آوردنـد, آنگاه سنگ را گرفت و در میان جامه نهاد و سپس گفت تا هر طایفه اى گوشه جامه را گـرفـتـند و سنگ را به پاى کار رسانیدند آنگاه رسول خدا آن را با دست خویش در جاى خودش نهاد ((52)).
على (ع ) در مکتب پیامبر(ص )
قـریش به قحطى و خشکسالى سختى گرفتار شدند و ((ابوطالب )) هم مردى عیالواربود, رسول خـدا بـه عمویش ((عباس )) که از ثروتمندان بنى هاشم بود, گفت : بیا تا نزدبرادرت ((ابوطالب )) بـرویـم و از فرزندان او گرفته آنها را کفالت کنیم آنها نزد ابوطالب پیشنهاد خود را مطرخ کردند ابـوطـالـب گفت : ((عقیل )) را براى من بگذارید و دیگر اختیاربا شماست رسول خدا ((على )) را بـرگـرفـت و عـبـاس ((جعفر)) را به همراه برد على پیوسته با رسول خدا بود تا خدایش به نبوت برانگیخت در این هنگام او را پیروى کرد و به وى ایمان آورد ((53)).
رسول خدا در کوه حرا
رسـول خـدا هـر سـال مـدتـى را در کـوه ((حـرا)) به عزلت و تنهایى مى گذراند و این به گفته ((ابـن اسحاق )) در هر سال یک ماه و برحسب بعضى از روایات , ماه رمضان بود وچون اعتکافش به پـایـان مـى رسـیـد, بـه مکه بازمى گشت و پیش از آن که به خانه اش بازگردد هفت بار یا هرچه مى خواست گرد کعبه طواف مى کرد و آنگاه به خانه اش مى رفت ((54)).
بعثت رسول خدا (ص )
در تـاریـخ بـعثت رسول خدا(ص ) قول مشهور شیعه امامیه بیست و هفتم ماه رجب وقول مشهور فرق دیگر مسلمین ماه رمضان است و او در زمان بعثت چهل سال تمام داشت .
مسعودى مى نویسد: بعثت رسول خدا(ص ) در سال بیستم پادشاهى خسروپرویزبوده است ((55)) و از ابى جعفر(باقر) روایت شده است که در روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان در کوه حرا, فرشته اى بر رسـول خـدا کـه در آن روز چـهـل سـالـه بود, نازل شد وفرشته اى که وحى بر وى آورد جبرئیل بود ((56)).
آغاز دعوت
برخى گفته اند که : جبرئیل در روز دوم بعثت رسول خدا براى تعلیم وضو و نماز,نازل شد ((57)) یعقوبى مى نویسد: نخستین نمازى که بر وى واجب گشت نماز ظهر بود,جبرئیل فرود آمد و وضو گرفتن را به او نشان داد و چنان که جبرئیل وضو گرفت , رسول خدا هم وضو گرفت , سپس نماز خـواند تا به او نشان دهد که چگونه نماز بخواند آنگاه خدیجه رسید و رسول خدا او را خبر داد, پس وضـو گـرفت و نماز خواند, آنگاه على بن ابى طالب رسول خدا را دید و آنچه را دید انجام مى دهد, انجام داد ((58)).
ابن اسحاق مى نویسد: نماز ابتدا دورکعتى بود, سپس خداى متعال آن را در حضرچهار رکعت تمام قرار داد و در سفر بر همان صورتى که اول واجب شده بود باقى گذاشت .
از ((عـمـربن عبسه )) روایت شده است که مى گفت : در آغاز بعثت نزد رسول خداشرفیاب شدم و گـفـتـم : آیا کسى در امر رسالت , تو را پیروى کرده است ؟ گفت : آرى , زنى و کودکى و غلامى , و مقصودش خدیجه و على بن ابى طالب و زیدبن حارثه بود ((59)).
ابـن اسـحـاق مـى گـویـد: پـس از زیدبن حارثه , ((ابوبکر: عتیق بن ابى قحافه )) و بر اثردعوت وى : ((عـثـمـان بـن عـفـان بـن ابـى الـعـاص )), ((زبـیـربـن عـوام )),((عبدالرحمان بن عوف زهرى )), ((سـعدبن ابى وقاص )) و ((طلحه بن عبیداللّه )) اسلام آوردندو نماز گزاردند این افراد در پذیرفتن اسـلام (بـعد از خدیجه و على و زیدبن حارثه ) برهمگى سبقت جسته اند ((60)) سپس مردم دسته دسته از مرد و زن به دین اسلام درآمدند ((61)).
اسلام جعفربن ابى طالب
ابن اثیر مى نویسد که : ((جعفربن ابى طالب )) اندکى بعد از برادرش ((على ))(ع ) اسلام آورد و روایت شـده است که ابوطالب , رسول خدا(ص ) و على (ع ) را دید که نمازمى خوانند و على پهلوى راست رسـول خـدا(ص ) ایـستاده است , پس به ((جعفر)) گفت :((تو هم بال دیگر پسرعمویت باش و در پـهلوى چپ وى نمازگزار ((62)) )) و جعفر همین کاررا کرد ((63)) و اسلام جعفر پیش از آن بود که رسول خدا(ص ) به خانه ((ارقم )) درآید و در آن جا به دعوت مشغول شود.
اسلام حمزه بن عبدالمطلب
داسـتـان اسـلام آوردن ((حمزه بن عبدالمطلب )) را ابن اسحاق به تفصیل آورده , لکن تاریخ آن را تـعـیـین نکرده است ((64)) , اما دیگران تصریح کرده اند که ((حمزه )) در سال دوم بعثت ((65)) و بـرخـى دیـگـر اسـلام حـمـزه را در سال ششم بعثت و بعد از رفتن رسول خدا(ص ) به خانه ارقم مى نویسند ((66)).
دارالتبلیغ ارقم
تـا مـوقـعـى کـه دعوت آشکار نگشته بود, اصحاب رسول خدا(ص ) نماز خود را پنهان ازقریش در دره هـاى مـکـه مـى خـواندند روزى ((سعد بن ابى وقاص )) با چند نفر از اصحاب رسول خدا نماز مى گزارد که چند نفر از مشرکین با آنها به ستیز برخاستند و جنگ درمیان آنان درگرفت سعد, مـردى از مـشـرکـان را با استخوان فک شترى زخمى کرد و این نخستین خونى بود که در اسلام ریخته شد ((67)) پس از این واقعه بود که رسول خدا و یارانش در خانه ((ارقم )) پنهان شدند تا این که خداى متعال فرمود تا رسول خدا دعوت خویش راآشکار سازد.
علنى شدن دعوت
سـه سـال بعد از بعثت , براى علنى شدن دعوت , دو دستور آسمانى رسید, بعضى گفته اند این دو دسـتـور نزدیک به هم بوده , اما با توجه به ترتیب نزول سوره هاى قرآن ,یقین است که مدتى میان این دو دستور فاصله بوده است ((68)).
انذار عشیره اقربین
یـعـقـوبى مى نویسد: خداى عزوجل رسول خدا(ص ) را فرمان داد که خویشان نزدیکتر خود را بیم دهد, پس بر کوه ((مروه ((69)) )) ایستاد و با صداى بلند قبایل مختلف رافراهم آورد و همه طوایف قـریـش نزد وى گرد آمدند, آنگاه در یکى از خانه هاى بنى هاشم آنان را مجتمع ساخت و سپس به استناد آیه شریفه : وانذر عشیرتک الا قربین ((70)) ,آنان را بیم داد و به آنان اعلام کرد که : خدا آنان را برترى داده و برگزیده و پیامبر خود رادر میانشان مبعوث کرده و او را فرموده است که بیمشان دهـد, اما پیش از آن که رسول خدا(ص ) سخن بگوید, ابولهب او را به ساحرى نسبت داد و جمعیت متفرق شدند ((71)).
روز دیـگـر رسول خدا(ص ) به على (ع ) گفت : این مرد با سخنانى که گفت و شنیدى جمعیت را مـتـفـرق سـاخت و نشد که با آنان سخن بگویم , بار دیگر آنان را نزد من فراهم ساز ((على ))(ع ) با فـراهـم کردن مقدارى خوراکى آنان را جمع کرد, همگى خوردند وآشامیدند, آنگاه رسول خدا به سخن آمد و گفت : اى فرزندان عبدالمطلب , به خدا قسم هیچ جوان عربى را نمى شناسم که بهتر از آنچه من براى شما آورده ام , براى قوم خودآورده باشد, براستى که من خیر دنیا و آخرت را براى شـما آورده ام و خداى مرا فرموده است که شما را به جانب او دعوت کنم اى بنى عبدالمطلب ! خدا مرا بر همه مردم عموماو بر شما بالخصوص مبعوث کرده و گفته است : وانذر عشیرتک الا قربین , و مـن شـما را به دو کلمه اى که بر زبان , سبک و در میزان سنگین است دعوت مى کنم , به وسیله ایـن دوکلمه عرب و عجم را مالک مى شوید و امتها رام شما مى شوند و با این دو کلمه واردبهشت مى شوید و با همین دو کلمه از دوزخ نجات مى یابید: گفتن لااله الااللّه و گواهى برپیامبرى من .
آخرین دستور
با نزول آیه هاى : فاصدع بما تومر و اعرض عن المشرکین اناکفیناک المستهزئین ((پس تو به صداى بـلـنـد آنـچـه مـامـورى بـه خـلـق بـرسان و از مشرکان روى بگردان , همانا تو را ازشر تمسخر و اسـتهزاکنندگان مشرک (که چند نفر از اشراف قریش بودند) محفوظمى داریم )) در سوره حجر (آیات 94 و 95), رسول خدا(ص ) دستور یافت تا یکباره دعوت خویش را علنى و عمومى سازد و از آزار مشرکان نهراسد و کارشان را به خداواگذارد.
رسـول خـدا(ص ) بـه فـرمـان پروردگار دعوت خود را آشکار و علنى ساخت و در((ابطح )) به پا ایـسـتاد و گفت : ((منم رسول خدا, شما را به عبادت خداى یکتا و ترک عبادت بتهایى که نه سود مـى دهـنـد و نـه زیـان مـى رسـانـند و نه مى آفرینند و نه روزى مى دهند و نه زنده مى کنند و نه مى میرانند دعوت مى کنم )).
بـعـضـى روایـت کرده اند که رسول خدا(ص ) در بازار ((عکاظ)) به پاخاست و گفت :((اى مردم ! بـگـویید: لااله الااللّه تا رستگار و پیروز شوید ناگهان مردى به دنبال او دیده شدکه مى گفت : اى مـردم ! ایـن جـوان بـرادرزاده مـن و بـسیار دروغگوست , پس از او برحذرباشید پرسیدند این مرد کیست ؟ گفتند: این مرد ((ابولهب بن عبدالمطلب )) عموى اوست ((72)) ولى رسول خدا بى پرده و بى آن که از مانعى بهراسد, امر خویش را آشکارساخت .
سرسخت ترین دشمنان پیامبر اسلام
الف : از بنى عبدالمطلب .
اـ ابولهب , 2 ـ ابوسفیان بن حارث .
ب : از بنى عبدشمس بن عبد مناف .
1 ـ عـتـبـه بـن ربـیعه , 2 ـ شیبه بن ربیعه (برادر عتبه ), 3 ـ عقبه بن ابى معیط, 4 ـابوسفیان بن حرب , 5 ـ حکم بن ابى العاص , 6 ـ معاویه بن مغیره .
ج : از بنى عبدالدار بن قصى .
1 ـ نضر بن حارث بن علقمه .
د :از بنى عبدالعزى بن قصى .
1 ـ اسود بن مطلب , 2 ـ زمعه بن اسود, 3 ـ ابوالبخترى .
ه: از بنى زهره بن کلاب .
1 ـ اسود بن عبد یغوث (پسر خالوى رسول ((73)) خدا).
و : از بنى مخزوم بن یقظه بن مره .
1 ـ ابـوجـهـل , 2 ـ عـاص بن هشام (برادر ابوجهل ), 3 ـ ولید بن مغیره بن عبداللّه , 4 ـابوقیس بن ولید, 5 ـ ابوقیس بن فاکه بن مغیره , 6 ـ زهیر بن ابى امیه (پسر عمه رسول خدا), 7 ـ اسود بن عبد الا سد, 8 ـ صیفى بن سائب ((74)).
ز : از بنى سهم بن هصیص بن کعب بن لوى .
1 ـ عاص بن وائل , 2 ـ حارث بن عدى ((75)) , 3 ـ منبه بن حجاج , 4 ـ نبیه (برادرحجاج ).
ح : از بنى جمح بن هصیص .
1ـ امـیـه بـن خـلف , 2 ـ ابى بن خلف (برادر امیه ), 3 ـ انیس بن معیر, 4 ـ حارث بن طلاطله , 5 ـ عـدى بن حمرا ((76))
, 6 ـ ابن اصدى هذلى ((77)) , 7 ـ طعیمه بن عدى , 8 ـحارث بن عامر, 9 ـ رکانه بن عبد, 10 ـ هبیره بن ابى وهب , 11 ـ اخنس بن شریق ثقفى .
پیشنهادهاى قریش به رسول خدا(ص )
روزى عـتـبـه بـن ربـیـعـه بـن عـبـد شمس که یکى از اشراف مکه بود, رسول خدا را دید که در مسجدالحرام نشسته است , پس به قریش گفت : مى خواهم نزد محمد بروم وپیشنهادهایى بر وى عـرضـه کـنـم بـاشـد که قسمتى از آنها را بپذیرد گفتند: اى ابوولید! برخیزو با وى سخن بگوى ((عـتـبـه )) نزد رسول خدارفت و گفت : برادرزاده ام ! تو با امرى عظیم که آورده اى , جماعت قوم خود را پراکنده ساختى و خدایان و دینشان را نکوهش کردى و پدران مرده ایشان را کافر نامیدى , اکـنـون پـند مرا بشنو و آنها را نیک بنگر, باشد که قسمتى از آنها را بپذیرى رسول خدا گفت : اى ابوولید! بگو تا بشنوم گفت : اگر منظورت از آنچه مى گویى مال است , آن همه مال به تو مى دهم تـا از هـمـه مـالـدارتـر شـوى ((78)) و اگر به منظور سرورى قیام کرده اى , تو را بر خود سرورى مـى دهـیم و هیچ کارى را بى اذن تو به انجام نمى رسانیم و اگر پادشاهى بخواهى , تو را بر خویش پـادشـاهـى دهـیم و اگر چنان که پیش مى آید یکى از پریان برتو چیره گشته و نمى توانى او را از خویشتن دورسازى , پس تو را درمان مى کنیم و مالهاى خویش بر سر این کار مى نهیم .
رسـول خـدا گفت : اکنون تو بشنو, گفت : مى شنوم رسول خدا آیاتى از قرآن مجید ((79)) بر وى خـوانـد و عـتـبه با شیفتگى گوش مى داد تا رسول خدا به آیه سجده رسیدو سجده کرد و سپس گفت : اى ابوولید! اکنون که پاسخ خود را شنیدى هر جا که خواهى برو عتبه برخاست و با قیافه اى جـز آنـچه آمده بود نزد رفقاى خویش بازگشت و گفت : به خدا قسم گفتارى شنیدم که هرگز مـانند آن نشنیده بودم اى گروه قریش ! از من بشنوید ودست از ((محمد)) بازدارید, زیرا گفتار وى داسـتـانـى عـظـیم در پیش دارد و اگر پیروز شود,سربلندى او سربلندى شماست و شما به وسیله او از همه مردم خوشبخت تر خواهیدبودگفتند: اى ابوولید, به خدا قسم که تو را هم با زبان خویش سحر کرده است , گفت :نظر من همین است که گفتم .
قریش به رسول خدا گفتند, اى محمد! اکنون که از پیشنهادهاى ما چیزى رانمى پذیرى , با توجه بـه کـمـى زمـین و کم آبى , از پروردگارت بخواه تا این کوهها را از مادور کند و سرزمینهاى ما را هـمـوار سـازد و رودخـانـه اى پدید آورد و پدران مرده ما را زنده کند تا از آنها بپرسیم که آیا آنچه مـى گـویـى حق است یا باطل ((80)) ؟ و اگر آنها تو راتصدیق کردند, به تو ایمان مى آوریم رسول خـدا گفت : ((براى این کارها بر شما مبعوث نشده ام و آنچه را بدان مبعوث گشته ام از طرف خدا براى شما آورده ام و رسالتى را که برعهده داشتم به شما رساندم , اکنون اگر آن را بپذیرید در دنیا و آخرت بهره مند خواهیدشد و اگر هم آن را رد کنید, براى امر خدا شکیبایى مى کنم تا میان من و شما داورى کند))به این ترتیب قریش از رسول خدا تقاضاهاى دیگرى کردند از قبیل نزول فرشته وبـاغ و زر و سـیـم و نـزول عـذابـهـاى آسـمـانـى و امـثـال آن , و گفتند تا چنین نکنى ما به تو ایمان نمى آوریم رسول خدا گفت : ((این کارها با خداست , اگر بخواهد خواهد کرد)).
رسـول خـدا افـسرده خاطر برخاست و از نزد ایشان رفت و ابوجهل بعد از سخنرانى کوتاه تصمیم خود را براى کشتن رسول خدا اعلام داشت و قریش هم آمادگى خود رابراى پشتیبانى وى اظهار داشـتـنـد فـردا کـه رسـول خـدا بـه عادت همیشه میان ((رکن یمانى ))و ((حجرالاسود)) رو به بـیـت الـمـقدس به نماز ایستاده و کعبه را نیز میان خود وشام قرارداده بود, ابوجهل در حالى که سـنـگـى به دست داشت با تصمیم قاطع رسید و هنگامى که رسول خدا به سجده رفت , فرصت را غـنـیـمـت شـمرده , پیش تاخت , اما خدا نقشه وى رانقش برآب ساخت و با رنگ پریده , به نتیجه نارسیده بازگشت ((81)).
نـضـربن حارث و عقبه از طرف قریش به مدینه رفتند و از دانایان یهود راهنمایى خواستند دانایان یـهـود گـفـتـنـد: سـه مساله از وى بپرسید تا صدق و کذب وى معلوم شود: ازاصحاب کهف , از ذوالقرنین و روح .
نضر و عقبه به مکه بازگشتند و هر سه موضوع را از رسول خدا پرسش کردند ورسول خدا هر سه پرسش را پاسخ گفت ((82)) , اما در عین حال ایمان نیاوردند.
شکنجه هاى طاقت فرسا
شـکنجه و آزار قریش نسبت به مسلمانان بى پناه و بردگان شدت یافت و آنان را به حبس کردن و زدن و گـرسـنگى شکنجه مى دادند, از جمله : عماربن یاسرعنسى که مادر او((سمیه )) نخستین کـسى است که در راه اسلام با نیزه ((ابوجهل )) به شهادت رسید وهمچنین برادرش ((عبداللّه )) و نیز پدرش ((یاسر)) در مکه زیر شکنجه قریش به شهادت رسیدند.
بـلال بـن ربـاح را ((امیه بن خلف )) گرفت و او را در گرماى شدید نیمروز (در بطحاى مکه ) به پـشـت خـواباند و سنگى بزرگ بر سینه اش نهاد تا به ((محمد)) کافر شود, ولى اوهمچنان در زیر شکنجه ((احد احد)) مى گفت .
دیگر کسانى که با وسایل و عناوین مختلف مورد شکنجه هاى شدید قرار گرفتند به نامهاى زیرند:.
1 ـ عـامـر بـن فهیره , 2 ـ خباب بن ارت , 3 ـ صهیب بن سنان رومى , 4 ـ ابو فکیهه , 5ام عبیس (یا ام عنیس ), 6 ـ زنیره (کنیز رومى ), 7 ـ تهدیه و دخترش , 8 ـ لبیبه .
فـشـار طـاقـت فـرسـاى قـریـش بـه جایى رسید که پنج نفر از اسلام برگشتند و بت پرستى را از سـرگـرفـتـنـد, آنان عبارتند از: 1 ـ حارث بن زمعه , 2 ـ ابوقیس بن فاکه , 3 ـابوقیس بن ولید, 4 ـ عـلـى بـن امیه , 5 ـ عاص بن منبه , که اینان در بدر کشته شدند و خداى متعال درباره ایشان آیه اى نازل کرد ((83)).
چـون رسـول خدا(ص ) دید که اصحاب بى پناهش سخت گرفتار و درفشارند ونمى تواند از ایشان حـمایت کند به آنان گفت : ((کاش به کشور حبشه مى رفتید, چه در آن جا پادشاهى است که نزد وى بـر کـسى ستم نمى رود, باشد که از این گرفتارى براى شمافرجى قرار دهد)), پس جمعى از مسلمانان رهسپار حبشه گشتند و این نخستین هجرتى بود که در اسلام روى داد.
نخستین مهاجران حبشه
درمـاه رجـب سـال پـنـجـم بـعـثـت جـمـعـا 15 نـفـر مـسـلـمـان (11 مـرد و 4 زن ) بـه سـرپـرستى ((عثمان بن مظعون )) پنهانى از مکه رهسپار کشور مسیحى حبشه شدند ((84)) , آنها عبارت بودند از:.
1 ـ ابوسلمه بن عبدالاسد, 2 ـ ام سلمه دختر ابى امیه , 3 ـ ابوحذیفه , 4 ـ سهله دخترسهیل بن عمرو, 5 ـ ابـو سـبـره بـن ابـى رهـم , 6 عـثـمان بن عفان , 7 ـ رقیه , دختر رسول خدا,همسر عثمان , 8 ـ زبیربن عوام , 10 ـ عبدالرحمن بن عوف , 11 ـ عثمان بن مظعون جمحى ,12 ـ عامربن ربیعه , 13 لیلى دختر ابوحشمه , 14 ـ ابوحاطب , 15 ـ سهیل بن بیضا.
اینان ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و چون شنیدند که قریش اسلام آورده اند درماه شوال به مکه بازگشتند, ولى نزدیک مکه خبر یافتند که اسلام اهل مکه دروغ بوده است , ناچار هر کدام به طور پنهانى در پناه کسى وارد مکه شدند ((85)) و بیش از پیش به آزار و شکنجه عشیره خویش گرفتار آمدند و رسول خدا دیگر بار آنان را اذن داد تا به حبشه هجرت کنند.
مهاجران حبشه در نوبت دوم
مـهـاجـران حـبـشه در این نوبت که به گفته بعضى : پیش از گرفتار شدن بنى هاشم در((شعب ابـى طالب )) و به قول دیگران : پس از آن به سرپرستى ((جعفربن ابى طالب ))رهسپار کشور حبشه گشته اند, هشتاد وسه مرد بودند و هجده زن ((86)).
کـسانى که عماربن یاسر را جز مهاجران ندانسته اند هشتاد و دو مرد گفته اند, پانزده نفر مهاجران اولـیـن که دوباره نیز هجرت کردند, ظاهرا در این نوبت هم پیش از دیگران رهسپار کشور حبشه شـدند و هشتادو شش نفر دیگر که ((جعفربن ابى طالب )) سرپرست آنان بود بتدریج بعد از آنان به حبشه رفتند.
مبلغان قریش
چـون قـریش از رفاه و آسودگى مهاجران در حبشه خبر یافتند بر آن شدند که دو مردنیرومند و شکیبا از قریش نزد نجاشى فرستند تا مسلمانان مهاجر را از کشور حبشه براند وبه مکه بازگرداند تـا دسـت قـریـش در شـکـنـجـه و آزار آنـان بـازشـود بـدیـن مـنظور((عبداللّه بن ابى ربیعه )) و ((عمروبن عاص بن وائل )) را با هدیه هایى براى نجاشى و وزراى او فرستادند.
((ابوطالب )) با خبر یافتن از کار قریش اشعارى براى نجاشى فرستاد و او را برنگهدارى و پذیرایى و حمایت از مهاجران ترغیب کرد ((87)).
عـبداللّه و عمرو به حبشه آمدند و دستور قریش را اجرا کردند و هدایاى نجاشى راتقدیم داشتند و بـه وى گـفتند: پادشاها! جوانانى بى خرد از ما که کیش قوم خود را رهاکرده و به کیش تو هم در نـیامده و دینى نو ساخته آورده اند که نه ما مى شناسیم و نه تو, به کشورت پناه آورده اند که اکنون بـزرگـان قوم یعنى پدران و عموها و اشراف طایفه شان مارا نزد تو فرستاده اند, تا اینان را به سوى آنان بازگردانى , چه آنان خود به کار اینان بیناترو به کیش نکوهیدهشان آشناترند نجاشى گفت : نـه به خدا قسم , آنان را تسلیم نمى کنم تااکنون که به من پناه آورده و در کشور من آمده و مرا بر دیـگـران بـرگزیده اند, آنان رافراخوانم تا از گفتارتان پرسش کنم نجاشى اصحاب رسول خدا را فـراخـواند و کشیشها رانیز فراهم آورد, رو به مهاجران مسلمان کرد و گفت : این دینى که جدا از قوم خودآورده اید و نه کیش من است و نه کیش دیگر ملل جهان , چیست ؟.
جـعـفـربـن ابى طالب سخن خود آغاز کرد و گفت : ((پادشاها! مخالفت دینى ما باایشان به خاطر پیغمبرى است که خدا در میان ما مبعوث کرده است و او ما را به رهاکردن بتها و ترک بخت آزمایى دستور داده و به نماز و زکات امر فرموده و ستم و بیداد وخونریزى بى جا و زنا و ربا و مردار و خون را بـر مـا حـرام فرموده , و عدل و نیکى باخویشاوندان را واجب ساخته و کارهاى زشت و ناپسند و زورگویى را منع کرده است )).
نجاشى گفت : خدا عیسى بن مریم را هم به همین امور برانگیخته است , سپس جعفربن ابى طالب به درخـواسـت نجاشى به تلاوت سوره مریم مشغول شد و چون به این آیه رسید: و هزى الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا فکلى واشربى و قرى عینا ((اى مریم ! شاخ درخت را حرکت ده تا از آن بـراى تـو رطـب تـازه فروریزد (و روزى خودتناول کنى ) پس , از این رطب تناول کن و از این چـشـمـه آب بیاشام ((88)) )) نجاشى گریست و کشیشهاى او نیز گریستند, آنگاه نجاشى رو به ((عـمـرو)) و ((عـبداللّه )) کرده گفت : این سخن و آنچه عیسى آورده است هر دو از یک جا فرود آمده است , بروید که به خدا قسم : اینان را به شما تسلیم نمى کنم و هدایاى آنان را پس فرستاد و به مسلمانان گفت : بروید که شما درامانید ((89)).
نگرانى شدید قریش
مـوجبات نگرانى و برآشفتگى قریش از چند جهت فراهم گشته بود, از یک سومهاجران حبشه در کـشـورى دور از شکنجه و آزار قریش آسوده خاطر و شاد و آزاد زندگى مى کردند و فرستادگان قریش هم از نزد نجاشى افسرده و سرشکسته بازگشته بودند, ازسوى دیگر اسلام در میان قبایل , انتشار مى یافت و روز بروز بر شماره مسلمانان افزوده مى گشت و هر روز شنیده مى شد که یکى از دشـمـنـان سـرسـخت رسول خدا به دین مبین اسلام درآمده است خواندن قرآن علنى گشت و عـبداللّه بن مسعود نخستین کسى بود که پیشنهاد اصحاب رسول خدا را براى آشکار خواندن قرآن در انـجـمـن قـریـش پـذیـرفـت و درمـسجدالحرام نزد مقام ایستاد و با صداى بلند تلاوت سوره ((الرحمن )) را شروع کرد وچون قریش بر سر او ریختند و او را مى زدند, همچنان تلاوت خویش را دنبال مى کرد ((90)).
پیمان بى مهرى و بیدادگرى
بـعد از بازگشتن ((عمروبن عاص )) و ((عبداللّه بن ابى ربیعه )) از کشور حبشه , رجال قریش فراهم آمـدنـد وبـر آن شدند که عهدنامه اى علیه ((بنى هاشم )) و ((بنى مطلب ))بنویسند که از آنان زن نگیرند, به آنان زن ندهند, چیزى به آنها نفروشند و چیزى از آنهانخرند.
عـهدنامه را نوشتند و نویسنده آن ((منصوربن عکرمه )) (و به قولى : نضربن حارث )بود که دست او فلج شد, آنگاه عهدنامه را در میان کعبه آویختند.
کـار ((بـنـى هاشم )) و ((بنى مطلب )) که در ((شعب ابى طالب )) محصور شده بودند, به سختى و مـحـنـت مـى گـذشـت , زیـرا قریش خواربار را هم از ایشان قطع کرده بود و جز موسم حج (ماه ذى الـحـجه ) و عمره (ماه رجب ) نمى توانستند از ((شعب )) بیرون آیند رسول خدادر موسم حج و عمره بیرون مى آمد و قبایل را به حمایت خویش دعوت مى کرد, اما((ابولهب )) پیوسته مى گفت : گول برادرزاده ام را نخورید که ساحر و دروغگوست .
در این هنگام قریش نزد ((ابوطالب )) که پیوسته حامى رسول خدا بود, پیام فرستادند که محمد را براى کشتن تسلیم کن تا تو را بر خویش پادشاهى دهیم ابوطالب در پاسخ قریش قصیده لامیه خود را گـفـت و اعـلام داشـت کـه ((بـنـى هـاشـم )) در حـمـایت رسول خدا تا پاى جان ایستادگى دارند ((91)).
گشایش خدایى
رسـول خدا(ص ) با همه بنى هاشم و بنى مطلب سه سال در ((شعب )) ماندند تا آن که رسول خدا و ابـوطالب و خدیجه , تمام دارایى خود را از دست دادند و به سختى و نادارى گرفتار آمدند, سپس جـبـرئیـل بـر رسـول خدا فرود آمد و گفت : خدا موریانه را بر عهدنامه قریش گماشته تا هر چه بـى مهرى و ستمگرى در آن بود بجز نام خدا, همه را خورده است رسول خدا ابوطالب را از این امر آگـاه سـاخت و ابوطالب همراه رسول خدا و کسان خود بیرون آمد تا به کعبه رسید و در کنار آن نـشـسـت و قـریـش هـم آمـدند و گفتند: اى ابوطالب ! هنگام آن رسیده که از سرسختى درباره برادرزاده ات دست بردارى .
ابـوطـالب گفت : اکنون عهدنامه خود را بیاورید, شاید گشایشى و راهى به صله رحم و رهاکردن بـى مـهرى پیدا کنیم , عهدنامه را بیاوردند و همچنان مهرها برآن باقى بودابوطالب گفت : آیا این هـمـان عـهـدنـامه اى است که درباره هم پیمانى خود نوشته اید؟گفتند: آرى و به خدا قسم هیچ دسـتى به آن نزده ایم ابوطالب گفت : محمد از طرف پروردگار خویش چنین مى گوید که : خدا موریانه را بر آن گماشته و هر چه جز نام خدابرآن بوده , خورده است ((92)).
جماعتى از قریش از در انصاف درآمدند و خود را بر آنچه در این سه سال انجام داده بودند, نکوهش کردند و سران قوم با یکدیگر به مشورت پرداختند و قرار گذاشتندکه فردا بامداد در نقض صحیفه قریش اقدام کنند و ابتدا ((زهیر)) سخن بگوید زهیر پس از انجام طواف رو به قریش کرد و آنان را بـر ایـن بـى مـهـرى و ستمگرى نکوهش کرد وگفت : به خدا قسم از پاى ننشینم تا این عهدنامه شـکسته شود, زهیر مسلحانه با چندنفردیگر, نزد بنى هاشم رفت و گفت از ((شعب )) درآیید و به خانه هاى خود بازگردید این پیشامد در نیمه رجب ((93)) سال دهم اتفاق افتاد ((94)).
ابـوطالب در مدح کسانى که براى این کار دست به کار شده بودند قصیده اى گفت که ابن اسحاق آن را ذکر کرده است ((95)).
اسلام طفیل بن عمرو دوسى
طفیل گوید: هنوز رسول خدا در مکه بود که وارد مکه شدم و مردانى از قریش به من گفتند: این مـرد کـه در شـهر ماست (رسول خدا) کار ما را دشوار و جمعیت ما را پراکنده ساخته است , گفتار وى سـحـرآمـیـز است و میان خویشان و بستگان جدایى افکنده و ما برتو و قوم تو از آنچه بر سر ما آمده بیم داریم و به من گفتند که گوش به گفتار وى ندهم و بااو سخن نگویم تا آنجا که از بیم شـنـیـدن گفتار وى درموقع رفتن به مسجد گوشهاى خود راپنبه گذاشتم , چون وارد مسجد شـدم , رسـول خـدا را نـزد کـعـبـه ایـسـتـاده به نماز دیدم ونزدیک وى ایستادم , از آنجا که خدا مى خواست , سخنى دلپذیر به گوشم رسید و با خودگفتم : خداى مرگم دهد چه مانعى دارد که گـفتار دلپذیر این مرد را بشنوم تا اگر نیک باشدبپذیریم و اگر زشت باشد رها کنم چون رسول خـدا بـه خانه خویش بازگشت , از پى اورفتم تا به خانه وى درآمدم و گفتم : اى محمد! قریش با من چنین و چنان گفته و مرا بر آن داشتند تا سخنت را نشنوم , اما خدا خواست تا سخنت را شنیدم و آن را دلپذیر یافتم , پس امر خویش را بر من عرضه دار.
رسـول خـدا اسـلام بـر من عرضه داشت و قرآن بر من تلاوت کرد, اسلام آوردم وشهادت بر زبان رانـدم و چـون بـه پـدرم و نیز همسرم رسیدم اسلام را بر آنها عرضه داشتم وآنها پذیرفتند, سپس قـبیله ((دوس )) را به اسلام دعوت کردم و به دعاى رسول خدا به این کار توفیق یافتم پس از فتح مـکه گفتم : یا رسول اللّه , مرا بر سر بت ((ذوالکفین )) بفرست تا آن را آتش زنم طفیل رفت و آن را آتش زد و نزد رسول خدا برگشت و در مدینه ماندتا رسول خدا وفات یافت .

داستان اعشى
ابـوبـصیر: اعشى , معروف به ((اعشى قیس )) و ((اعشاى کبیر)) که قصیده لامیه اش از((معلقات عـشر)) است , قصیده اى نیز در مدح رسول خدا(ص ) گفت و رهسپار مکه شد تاشرفیاب شود, اما در مـکه یا نزدیک مکه کسى از مشرکان قریش با وى ملاقات کرد و به او گفت : محمد زنا را حرام مـى دانـد گفت : با زنا سرى ندارم گفت میگسارى را هم حرام مى داند ((اعشى )) گفت : به خدا قسم , به این کار هنوز علاقه مندم , اکنون بازمى گردم وسال آینده دوباره مى آیم و اسلام مى آورم وى بازگشت و همان سال مرد و توفیق اسلام آوردن نیافت .
نمایندگان نصارى
رسـول خـدا(ص ) هنوز در مکه بود که در حدود بیست مرد از نصارى که خبر بعثت وى را شنیده بـودنـد, از مـردم حـبـشه و به قولى از مردم نجران به مکه آمدند و درمسجدالحرام رسول خدا را دیـدند و با او سخن گفتند و پرسش کردند و چون رسول خداآنان را به اسلام دعوت کرد و قرآن بـرایـشان تلاوت کرد, گریستند و دعوت وى را اجابت کردند و به وى ایمان آوردند و چون از نزد رسـول خـدا برخاستند, ابوجهل بن هشام باگروهى از قریش به آنها گفتند: چه مردان بى خردى هستید مردم حبشه شما را براى رسیدگى و تحقیق امرى فرستادند, اما شما بى درنگ دین خود را رهـا کردید و دعوت وى را تصدیق کردید! نمایندگان در پاسخ قریش گفتند: ما را با شما بحث و جـدالـى نـیست , مابه کیش خود و شما به کیش خود, ما از این سعادت نمى گذریم درباره ایشان آیاتى ازقرآن مجید نازل گشت ((96)).
نزول سوره کوثر
((عاص بن وائل سهمى )) هرگاه نام رسول خدا(ص ) برده مى شد, مى گفت : دست بردارید, مردى است بى نسل و هرگاه بمیرد نام وى از میان مى رود و آسوده مى شویدپس خداى متعال سوره کوثر را فرستاد ((97)).
وفات ابوطالب و خدیجه
در حـدود دو مـاه پس از خروج بنى هاشم از ((شعب )) و سه سال پیش از هجرت ,وفات ابوطالب و سپس به فاصله سه روز وفات خدیجه در ماه رمضان سال دهم بعثت روى داد خدیجه در این تاریخ 65 سـالـه و ابوطالب هشتاد و چند ساله بود و از عمر رسول خدا (ص ) 49 سال و هشت ماه و یازده روز مـى گـذشـت ابـوطالب و خدیجه در ((حجون ))مکه دفن شدند وفات این دو بزرگوار براى رسول خدا مصیبتى بزرگ بود و خودش فرمود: ((تا روزى که ابوطالب وفات یافت دست قریش از آزار من کوتاه بود ((98))
)).
ازدواج رسول خدا با سوده و عایشه
رسول خدا(ص ) چند روز بعد از وفات خدیجه ((سوده )) دختر ((زمعه بن قیس )) را درماه رمضان و سپس در ماه شوال همان سال ((عایشه )) دختر ((ابى بکر)) را به عقد خویش درآورد ((99)).
سفر رسول خدا به طائف
پس از وفات ابوطالب , گستاخى قریش در آزار رسول خدا(ص ) به نهایت رسید تاآنجا که چند روز بـه آخـر شـوال سال دهم ناچار با ((زیدبن حارثه ((100)) )) به ((طائف )) رفت تا ازقبیله ((ثقیف )) کمک بخواهد و آنان را به دین مبین اسلام دعوت کند.
رسـول خـدا با سران قبیله تماس گرفت و از آنان کمک و یارى خواست , ولى آنان استهزا کردند و دعوت او را نپذیرفتند و بر خلاف خواسته رسول خدا سفیهان و بردگان خود را وادار کردند که آن حـضـرت را دشـنـام دهـنـد و سـنـگـبـاران کـنند و در نتیجه پاهاى رسول خدا و چند جاى سر ((زیدبن حارثه )) که وى را حمایت مى کرد مجروح شد.
رسول خدا که به این بیچارگى گرفتار آمده بود به سوى پروردگار دست به دعابرداشت و به او پـنـاه بـرد, چـون ((عـتـبه )) و ((شیبه )) پسران ((ربیعه )) رسول خدا را در آن حال دیدند با غلام مـسـیـحـى خود ((عداس )) که از مردم نینوا بود مقدارى انگور براى وى فرستادند, ((عداس )) از آنچه از رسول خدا دیده و شنیده بود, چنان فریفته شد که بیفتاد وحضرت را بوسه زد.
رسول خدا پس از ده روز توقف در ((طائف )) و ناامیدى از حمایت قبیله ((بنى ثقیف )) راه مکه در پـیـش گـرفـت و از چـنـد نـفـر امان خواست که فقط در میان آنها((مطعم بن عدى )) او را امان داد ((101)).
زیدبن حارثه
((حـکـیم بن حزام )) برادرزاده ((خدیجه )) از سفر شام بردگانى آورد, از جمله پسرى نابالغ به نام ((زیـد بـن حـارثه )) بود, ((حکیم )) به عمه اش ((خدیجه )) که در آن تاریخ همسررسول خدا بود, گفت : اى عمه , هر کدام از این غلامان را مى خواهى انتخاب کن ,((خدیجه )), ((زید)) را برگزید و او را بـا خویش برد رسول خدا از خدیجه خواست تا او رابه وى ببخشد, خدیجه نیز او را به رسول خـدا بـخـشـیـد و رسول خدا آزادش کرد و پسرخوانده خویش ساخت و هنوز بر وى وحى نیامده بود ((102)).
رسـول خـدا ((ام ایـمـن )) را به زیدبن حارثه تزویج کرد و ((اسامه بن زید)) از وى تولدیافت , سپس دختر عمه خود ((زینب )) را نیز به وى تزویج کرد.
واقعه اسرا
صـریـح قـرآن مجید است که خداى متعال بنده خود ((محمد))(ص ) را شبانه ازمسجدالحرام به مسجد اقصى ((بیت المقدس )) برد تا برخى از آیات خود را به وى نشان دهد ((103)).
برحسب روایات صاحب طبقات , اسرا در شب هفدهم ربیع الاول , یک سال پیش از هجرت و ((شعب ابى طالب )) و آن نیز از خانه ((ام هانى )) دختر ((ابوطالب )) بوده است ((104)).
واقعه معراج
واقـعـه مـعـراج و رفتن رسول خدا(ص ) به آسمانها در شب هفدهم ماه رمضان , هجده ماه پیش از هجرت روى داد و بسیارى از مورخان , واقعه اسرا و معراج را در یک شب دانسته اند ((105)).
فـخـر رازى و عـلا مـه مجلسى مى نویسند: اهل تحقیق برآنند که به مقتضاى دلالت قرآن و اخبار متواتر خاصه و عامه , خداى متعال روح و جسد محمد(ص ) را از مکه به مسجد اقصى و سپس از آن جا به آسمانها برد و انکار این مطلب , یا تاویل آن به عروج روحانى , یا به وقوع آن در خواب , ناشى از کمى تتبع یا سستى دین و ضعف یقین است ((106)).
واقعه شق القمر
تاریخ این واقعه که ظاهر قرآن مجید بر آن گواهى مى دهد نیز به درستى معلوم نیست فخر رازى در ذیـل آیـه اول سـوره ((قـمر)) مى نویسد: همه مفسران برآنند که مراد به آیه آن است که ((ماه شـکـافته شد)) و اخبار هم بر واقعه شق القمر دلالت مى کند و حدیث آن در صحیح مشهور است و جمعى از صحابه آن را روایت کرده اند ((107)).
دعوت قبایل عرب
رسول خدا(ص ) پس از آن که در سال چهارم بعثت دعوت خویش را آشکارساخت , ده سال متوالى در مـوسـم حـج بـا قـبایل مختلف عرب تماس مى گرفت و بریکایک قبایل مى گذشت و به آنان مى گفت : اى مردم ! بگویید: ((لااله الااللّه )) تا رستگارگردید و عرب را مالک شوید و عجم رام شما گـردد و بـر اثـر ایـمـان پادشاهان بهشت باشید, اما چنان که سابقا گفتیم , عمویش ((ابولهب )) مـى گـفـت : مـبادا سخن وى را بشنوید,چه از دین برگشته و دروغگوست در نتیجه هیچ یک از قبایل , دعوت وى را نپذیرفتند ((108))
وپاسخ زشت مى دادند و به گفته ابن اسحاق , بیش از همه , قبیله ((بنى حنیفه )) در پاسخ وى بى ادبى و گستاخى کردند.
مقدمات هجرت و آشنایى با اهل یثرب
دو قـبـیـلـه بـت پرست به نام ((اوس )) و ((خزرج )) از عرب قحطانى , در یثرب سکونت داشتند و پـیـوسـتـه جنگهایى میان این دو قبیله روى مى داد, تا آنجا که به ستوه آمدند ودانستند که نابود مى شوند و نیز بنى نضیر و بنى قریظه و دیگر یهودیان یثرب بر آنان گستاخ شدند, جمعى از ایشان بـه مـکـه رفـتـند تا از قریش یارى بخواهند, اما قریش شرایطى پیشنهاد کرد که براى ایشان قابل پـذیـرش نـبود, ناچار آنها به طائف رفتند و ازقبیله ((ثقیف )) کمک خواستند و از آنها نیز مایوس شدند و بى نتیجه بازگشتند ((109)).
((سـویدبن صامت اوسى )) براى حج یا عمره از یثرب به مکه آمد ورسول خدا راملاقات کرد, رسول خـدا او را به اسلام دعوت و قرآن بر وى تلاوت کرد, آنگاه به یثرب بازگشت و اندکى بعد, پیش از جنگ بعاث به دست خزرجیان کشته شد ((110)).
((ابولحیسر)) با عده اى از جمله ((ایاس بن معاذ)) به منظور پیمان بستن با قریش ,علیه خزرجیان از یثرب به مکه آمدند ((ایاس )) اظهار تمایل به اسلام کرد و اسلام آورد,سپس به یثرب بازگشت و جنگ بعاث میان اوس و خزرج روى داد و اندکى بعد((ایاس بن معاذ)) در حالى که تهلیل و تکبیر و تحمید و تسبیح پروردگار مى گفت از دنیارفت ((111)).
نخستین مسلمانان انصار
در سـال یـازدهم بعثت رسول خدا در موسم حج با گروهى از مردم یثرب ملاقات کردو با آنها به گفتگو پرداخت و نیز اسلام را بر آنان عرضه داشت و قرآن را برایشان تلاوت کرد, اهل یثرب دعوت رسول خدا را اجابت کردندو اسلام آوردند و گفتند اکنون , به یثرب بازمى گردیم و قوم خود را به اسلام دعوت مى کنیم , باشد که خدا به این دین هدایتشان کند.
ابن اسحاق گوید: اینان شش نفر از قبیله خزرج بودند که به یثرب بازگشتند و امررسول خدا را با مـردم درمیان گذاشتند و آنان را به دین اسلام دعوت کردند و چیزى نگذشت که اسلام در یثرب شـیـوع یـافـت و نـخـسـتین مسلمانان انصار ((اسعدبن زراره )) و((ذکوان بن عبدقیس )) بودند و ((ابوالهیثم )) نیز در حالى که رسول خدا را ندیده بود اسلام آورد و او را به پیغمبرى شناخت .
نخستین مسجدى که در مدینه در آن قرآن خوانده شد, مسجد ((بنى زریق )) بود.
نخستین بیعت عقبه
در سال دوازدهم بعثت , 12 نفر از انصار در موسم حج , در عقبه ((منى )) با رسول خدا بیعت کردند, آنـهـا عبارت بودند: 1 ـ اسعدبن زراره , 2 ـ عوف بن حارث , 3 ـ رافع بن مالک , 4 ـ قطبه بن عامر, 5 ـ عـقـبـه بـن عامر, 6 ـ معاذبن حارث (برادر عوف بن حارث ),7 ـ ذکوان بن عبدقیس , 8 ـ عباده بن صامت , 9 ـ ابوعبدالرحمان , 10 ـ عباس بن عباده , 11ـ ابوالهیثم , 12 ـ عویم بن ساعده .
ایـن دوازده نـفـر پـس از انـجـام بـیـعت به مدینه بازگشتند و رسول خدا((مصعب بن عمیر)) را هـمـراهـشان فرستاد تا به هر کس که مسلمان شد قرآن بیاموزد,((مصعب )) بر ((اسعدبن زراره )) وارد شد و براى مسلمانان مدینه پیشنمازى مى کرد و او رادر مدینه ((مقرى )) مى گفتند.
اسلام آوردن سعدبن معاذ و اسیدبن حضیر
((اسعدبن زراره )) همراه ((مصعب بن عمیر)) به محله ((بنى عبدالاشهل )) و ((بنى ظفر))رفتند تا ((سـعـدبـن مـعـاذ)) و ((اسید بن حضیر)) را که هر دو مشرک و از اشراف قوم خودبودند به اسلام دعـوت کـنـنـد ((اسـیـد)) حـربـه خود را برداشت و به سوى آن دو رهسپار شد,به آنان دشنام و نـاسزاگویى آغاز کرد, ولى ((مصعب )) به او گفت چه مانعى دارد که بنشینى تا با تو سخن گویم ((اسید)) نشست و با شنیدن دعوت ((مصعب )) و آیاتى از قرآن مجید, گفت : براى مسلمان شدن چه باید کرد؟ آنگاه به دستور ((مصعب )) برخاست وغسل کرد و جامه پاکیزه ساخت و شهادت حق بـر زبـان رانـد و سـپـس به آن دو گفت , اگر((سعدبن معاذ)) هم به اسلام درآید, دیگر کسى از ((بنى عبدالاشهل )) نامسلمان نخواهدماند, هم اکنون او را نزد شما مى فرستم .
((سـعـد)) هـم بـه هـمـان ترتیب , پس از شنیدن دعوت اسلام و آیاتى از قرآن مجید,تطهیر کرد وشـهـادت حـق بر زبان جارى ساخت گفته اند که : در آن شب , یک مرد یا زن نامسلمان در میان ((بـنـى عبدالاشهل )) باقى نماند به این ترتیب , کار انتشار اسلام در مدینه به جایى رسید که در هر محله از محله هاى انصار, مردان و زنانى ملسمان بودند.
دومین بیعت عقبه
((مـصـعـب بـن عـمیربن هاشم )) به مکه بازگشت و اسلام اهل مدینه را به عرض رسول خدا(ص ) رسـانید و آن حضرت شادمان گشت , سپس جمعى از انصار در موسم حج به مکه رفتند و ((بیعت دوم عقبه )) به انجام رسید بیعت دوم عقبه در ذى حجه سال سیزدهم بعثت اتفاق افتاد.

جریان بیعت
پـس از فـراهـم آمدن 77 نفر (75 مرد و زن انصار و رسول خدا وعباس بن عبدالمطلب ) نخستین کسى که سخن گفت , عباس بود, ضمن حمایت از رسول خدا, گروه خزرج را مخاطب قرار داد و آنچه لازمه بیعت و یارى و وفادارى نسبت به رسول خدا بود برایشان بیان داشت و حجت را بر آنان تمام کرد.
((برابن معرور)) گفت : آنچه گفتى شنیدیم , مابرآنیم که از روى وفا و راستى خونهاى خود را در راه رسول خدا(ص ) فدا کنیم .
((عـبـاس بـن عـباده )) گفت : اى گروه خزرج ! دست از دامن وى برمدارید, اگر چه اشراف شما کـشـتـه شـوند, به خدا قسم , خیر دنیا و آخرت در همین است , پس همگى همداستان در پاسخ او ((آرى )) گفتند و با فداکردن جان و مال و کشته شدن اشراف خویش تن به این بیعت دادند.
عباس بن عبدالمطلب (عموى پیامبر) از آنان عهد و پیمان گرفت که به این پیمان وفادار بمانند, آنـان نـیـز پذیرفتند و گفتند: چنان که از ناموس و زنان خویش دفاع مى کنیم از رسول خدا دفاع خواهیم کرد.
نخستین کسى که با رسول خدا (ص ) بیعت کرد ((برابن معرور)) و به قولى ((ابوالهیثم )) و به قولى ((اسعدبن زراره )) بود, سپس بقیه دست به دست رسول خدا دادند وبیعت کردند ((112)).
زنانى که در این بیعت شرکت داشتند عبارت بودند از:.
1 ـ ام عماره : نسیبه , دختر ((کعب بن عمروبن عوف )) از ((بنى مازن بن نجار)).
2 ـ ام منیع : اسما, دختر ((عمروبن عدى بن نابى )) از ((بنى کعب بن سلمه )).
دوازده نفر نقیب انصار
چـون بـیـعت این 75 نفر به انجام رسید, رسول خدا(ص ) گفت : ((دوازده نفر نقیب ازمیان خود برگزینید تا مسوول و مراقب آنچه در میان قومشان مى گذرد باشند ((113)) )).
به هر صورت , دوازده نفر نقیب به شرح ذیل برگزیده شدند:.
1 ـ ابـوامـامـه : اسعدبن زراره , 2 ـ سعدبن ربیع , 3 ـ عبداللّه بن رواحه , 4 ـ رافع بن مالک , 5 ـ برابن مـعرور, 6 ـ عبداللّه بن عمرو (پدر جابر انصارى ), 7 ـ عباده بن صامت ,8 ـ سعدبن عباده , 9 ـ منذر بـن عـمـرو (ایـن 9 نـفـر از قـبـیـلـه خزرج بودند), 10 ـ اسیدبن حضیر,11 ـ سعدبن خیثمه , 12 ـ رفاعه بن عبدالمنذر ((114)) (این 3 نفر از قبیله اوس بودند).
رسـول خدا(ص ) به دوازده نفر نقیب انتخاب شده گفت : ((چنان که حواریون براى عیسى ضامن قـوم خـود بـودند, شما هم عهده دار هر پیشامدى هستید که در میان قوم شماروى مى دهد و من خود کفیل مسلمانانم ((115)) )).

آغاز هجرت مسلمین به مدینه
پـس از بـازگشتن 75 نفر اصحاب (بیعت دوم عقبه ) به مدینه و آگاه شدن از دعوت وبیعتى که ((اوس )) و ((خـزرج )) با رسول خدا انجام داده بودند سختگیرى قریش نسبت به مسلمانان شدت یـافـت و آنها را آزار مى دادند و دیگر زندگى در مکه براى مسلمین طاقت فرسا گشت تا آن که از رسـول خـدا اذن هجرت خواستند ((116)) و رسول خدا آنان رافرمود تا رهسپار مدینه شوند و نزد برادران انصار خود روند ((117)).
مسلمانان دسته دسته رهسپار مدینه شدند و رسول خدا به انتظار اذن پروردگارش در هجرت از مـکه و رفتن به مدینه باقى ماند هجرت مسلمانان به مدینه از ذى الحجه سال سیزدهم بعثت آغاز شـد نـخستین کسى که از اصحاب رسول خدا به مدینه وارد شد, پسرعمه رسول خدا ((ابوسلمه : عـبـداللّه بـن عبدالاسدبن هلال بن عمربن مخزوم )) بود که ازحبشه بازگشت و به مکه آمد, چون قریش به آزار او پرداختند و خبر یافت که مردمى درمدینه به دین اسلام درآمده اند, یک سال پیش از ((بـیـعـت دوم عقبه )) به مدینه هجرت کردابن اسحاق گوید: عمربن خطاب و برادرش زیدبن خـطـاب بـا چـنـد نـفـر دیـگـر, بـر((رفـاعـه بـن عـبدالمنذر)) وارد شدند طلحه بن عبیداللّه و صـهـیـب بـن سـنـان , در خانه ((حبیب بن اساف )) (و به قولى یساف ) و یابعضى گفته اند در خانه ((اسـعـد بن زراره )) منزل گزیدندسایر میزبانان که دسته دسته مهاجران بر آنان وارد مى شدند, عـبـارت بـودنـد از:((عـبـداللّه بـن سلمه )) (در محله قبا), ((سعدبن ربیع )), ((منذربن محمد)), ((سـعدبن معاذ)),((اوس بن ثابت )) و نیز ((سعدبن خیثمه )) که چون مجرد بود, مهاجران مجرد بر او فرودآمدند.
کـار هجرت به آن جا کشید که مرد مسلمانى جز رسول خدا و على بن ابى طالب وابوبکر, یا کسانى که گرفتار حبس و شکنجه قریش بودند در مکه باقى نماند.
سوره هاى مکى قرآن
در میزان و نیز در شماره سوره هاى مکى و مدنى و نیز در ترتیب نزول سوره هااختلاف است , ما در این جا فقط روایت یعقوبى را ذکر مى کنیم و شماره هر سوره را درترتیب فعلى قرآن مى نگاریم .
به روایت محمدبن حفص از ابن عباس , 82 سوره از قرآن در مکه نازل شد ((118)) نخستین سوره اى کـه بـر رسول خدا(ص ) فرود آمد ((اقرا باسم ربک الذى خلق )) (96) بود و سپس به ترتیب شماره سوره از این قرار است :.
(68), (93), (73), (74), (1), (111), (81), (87), (92), (89), (94),(55), (103), (108), (102), (107), (105), (53), (80), (97), (91), (85),(95), (106), (101), (75), (104), (77), (50), (90), (86), (54), (38), (7),(72), (36), (25), (35), (19), (20), (26), (27), (28), (17), (10), (11),(12), (15), (6), (37), (31), (40) ((119)) , (41), (42), (43), (34), (39), (44),(45), (46), (51), (88), (18), (16), (71), (14), (21), (23), (13), (52),(67), (69), (70), (78), (79), (82), (30), (29),.
در غـیـر روایت ابن عباس , مردم در این ترتیب اختلاف دارند, لیکن اختلافشان اندک است و نیز از ابـن عباس روایت شده که قرآن جداجدا نازل مى شد, نه این که سوره سوره نازل شود, پس هر چه آغازش مکه نازل شده بود, آن را مکى مى گفتیم , اگر چه بقیه اش در مدینه نازل شود و همچنین آنچه در مدینه نازل شد ((120)).
شوراى دارالندوه
((دارالـنـدوه )) همان بناى ((مجلس شوراى مکه )) بود که جد چهارم رسول خدا(قصى بن کلاب ) آن را ساخت , بعد معاویه آن را خرید و دارالاماره قرار داد, سپس جزمسجدالحرام شد ((121)).
پس از انجام بیعت دوم عقبه و هجرت اصحاب رسول خدا به مدینه , رجال قریش دانستند که یثرب به صورت پایگاه و پناهگاهى در آمده و مردم آن براى جنگیدن بادشمنان رسول خدا آماده اند, چند نفر از اشراف قریش براى جلوگیرى از هجرت رسول خدا از مکه به مدینه , در ((دارالندوه )) فراهم گـشتند و به مشورت پرداختند (آخر صفرسال 14 بعثت ) بعضى شماره شرکت کنندگان در این مجلس را از 15 نفر تا 100نفرنوشته اند ((122)).
هـر یـک در ایـن مـجـلس در مورد, حبس , شکنجه , حتى کشتن رسول خدا(ص )طرحهایى ارائه دادنـد, سـرانجام با پیشنهاد ((ابوجهل بن هشام )) تصمیم به کشتن رسول خداگرفتند و با همین تصمیم پراکنده گشتند.
ابن اسحاق مى گوید: درباره همین انجمن و تصمیم قریش آیه 30 از سوره انفال نازل گشت , آنجا کـه مـى گوید: ((و هنگامى که کافران از روى مکر و نیرنگ درباره تو نظرمى دادند تا تو را دربند کنند یا تو را بکشند یا تو را بیرون کنند, آنان مکر مى کنند و خداهم مکر مى کند و خدا بهترین مکر کنندگان است )).
دستور هجرت
رجال قریش بر تصمیم قاطع خود مبنى بر کشتن رسول خدا باقى بودند و از طرفى جبرئیل فرود آمـد و گفت : امشب را در بسترى که شبهاى گذشته مى خوابیدى مخواب ,قریش , پیرامون خانه رسـول خـدا را در اول شب (اول ربیع الاول سال 14 بعثت ) محاصره کردند که به موقع حمله برند رسـول خـدا برحسب وحى پروردگار و دستورى که براى هجرت رسیده بود, على را فرمود تا در بـستر وى بخوابد و روپوش وى را بر خویش بپوشاند و سپس براى اداى امانات مردم که نزد رسول خدا بود در مکه بماند ((123)).
در ایـن مـوقع رسول خدا مشتى از خاک برگرفت و بر سر آنان پاشید و در حالى که آیاتى از سوره یـس (1 ـ 9) مـى خـوانـد (تـا: فاغشیناهم فهم لا یبصرون ) بدون آن که او راببینند از میان ایشان گـذشت , ولى مشرکان خاک بر سر هنوز دنبال رسول خدا مى گشتندکه على (ع ) از بستر رسول خدا برخاست و دانستند که نقشه آنان نقش برآب شده است ((124)).
لیله المبیت
در شب پنجشنبه اول ماه ربیع (سال 14 بعثت ) رسول خدا(ص ) از مکه بیرون رفت و در همان شب على (ع ) در بستر رسول خدا بیتوته کرد ((125)) و درباره فداکارى امیرمومنان آیه 207 سوره بقره نازل گشت در همین شب بود که رسول خدا, على را به کعبه برد وعلى پا بر شانه رسول خدا نهاد و بتها را واژگون ساخت ((126)).
نخستین منزل هجرت یا غار ثور
رسـول خـدا در هـمـان شـب اول ربـیع رهسپار غار ((ثور)) شد و ابوبکربن ابى قحافه باوى همراه گـشـت و پـس از سـه روز کـه در غاز ثور ماندند در شب چهارم ربیع الاول راه مدینه را در پیش گرفتند.
قـریش در جستجوى وى سخت در تکاپو افتادند و تا غار ((ثور)) رفتند و بر در غارایستادند و چون دیـدنـد کبوترى بر آن آشیانه نهاده و تار عنکبوت نیز بر در غار تنیده شده است , گفتند: کسى در این غار نیست و بازگشتند ((127)).
آنگاه رسول خدا در شب چهارم ربیع با راهنمایى مردى مشرک , به نام ((عبداللّه بن ارقط (یااریقط) دیلى )) که دو شتر با خود آورده بود, به اتفاق ابوبکروعامربن فهیره راه مدینه را در پیش گرفت .
جایزه قریش براى دستگیرى رسول خدا(ص )
چون رسول خدا از مکه رهسپار مدینه شد, قریش براى هر کس که رسول خدا رادستگیر کند, صد شتر جایزه اعلام داشتند.
رسـول خـدا شب دوشنبه چهارم ربیع الاول از غار ثور به سوى مدینه بیرون آمد و روزسه شنبه در ((قـدیـر)) بـر خـیـمـه ((ام مـعـبـدخزاعى )) که زنى دلیر و بخشنده بود منزل کرد, ولى او بر اثر خشکسالى از پذیرایى میهمانان عذر خواست رسول خدا چشمش بر گوسفندى که در کنار خیمه بـود, افـتاد, به او فرمود: این چه گوسفندى است ؟ گفت : این گوسفند ازگرسنگى و ناتوانى از رمـه مـانـده اسـت و شـیـر نـیـز ندارد رسول خدا نام خدا را بر زبان جارى ساخت و با اذن آن زن گـوسـفـند را دوشید و شیر گوسفند فراوان گشت و ریزش گرفت وهمه از آن آشامیدند و بار دیگر ظرف را از شیر پر کرد و نزد وى گذاشت و سپس به طرف مدینه رهسپار شدند ((128)).
((سـراقه بن مالک )) براى دریافت جایزه از قریش , وى را تعقیب مى کرد ((129)) یعقوبى مى نویسد: هنگامى که رسول خدا به آبگاه ((بنى مدلج )) رسید((سراقه بن جعشم مدلجى )) ((130)) از پى وى تاخت و چون به او رسید, رسول خدا گفت :اللهم اکفناسراقه ((131)) ((خدایا شر سراقه را از سر ما کـوتـاه کـن )), سـپـس دست و پاى اسب او به زمین فرورفت و فریاد زد: اى پسر ((ابوقحافه )) به همسفرت بگو تا از خدا بخواهدکه اسبم رها شود, به خدا قسم : اگر از من خیرى به او نرسد, بدى به او نخواهدرسید.
سـراقـه چون به مکه بازگشت , قصه خود را به قریش گفت و بیش از همه ابوجهل راتکذیب کرد سـراقـه گـفـت : اى ابوحکم ! به خدا قسم : اگر هنگامى که دست و پاى اسب من فرو رفت تو هم تـماشا مى کردى , دانسته بودى و شک نداشتى که محمد فرستاده خداست و معجزه او را نمى توان پوشیده داشت ((132)).
بریده بن حصیب اسلمى (از قبیله بنى اسلم )
چـون رسـول خـدا در طـریـق هـجـرت به ((غمیم )) ((133)) رسید ((بریده )) با هشتاد خانواده ازخـویـشـاوندانش نزد وى رسیدند و همگى به دین اسلام درآمدند, آنگاه ((بریده )) درغزواتى که بعد از احد روى داد, حضور داشت ((134)).
سال اول هجرت
ورود رسول خدا به مدینه
رسـول خـدا روز دوشـنـبه دوازدهم ربیع الاول , نزدیک ظهر وارد محله ((قبا))ى مدینه شد و بر ((کـلـثـوم بن هدم )) یکى از مردان ((بنى عمروبن عوف )) وارد گشت و براى ملاقات با مردم در خانه ((سعد بن خیثمه )) که زن و فرزندى نداشت و مهاجران مجرد در خانه وى منزل کرده بودند مى نشست و نخستین دستورى که داد آن بود که بتها درهم شکسته شوند على (ع ) سه شبانه روز در مـکـه مـانـد و امـانتهاى مردم را که نزد رسول خدا بود به صاحبانش رسانید و سپس به مدینه هجرت کرد و همراه رسول خدا در خانه ((کلثوم بن هدم )) منزل گزید.
ابن اسحاق مى گوید: رسول خدا روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه رادر ((قبا)) در مـیـان قـبـیله ((بنى عمروبن عوف )) اقامت داشت و مسجد ((قبا)) را تاسیس کرد,سپس روز جمعه از میانشان بیرون رفت و اولین نماز جمعه را در میان قبیله ((بنى سالم بن عوف )) در مدینه به جاى آورد و صد نفر مسلمان درآن شرکت کردند ((135)).
رجـال قبایل اصرار مى ورزیدند که رسول خدا در میانشان فرود آید, رسول خدا به آنان مى گفت : ((راه شترم را رها کنید که خودش دستور دارد)) تا این که سرانجام به محله ((بنى مالک بن نجار)) در زمـینى که متعلق به دو کودک یتیم بود, رسید و شتر زانو به زمین زد و رسول خدا فرود آمد و ((ابوایوب انصارى : خالدبن زید خزرجى )) بار سفر رسول خدا را به خانه برد.
بناى مسجد مدینه
رسول خدا آن زمین را به ده دینار خرید, آنگاه فرمود تا در آن جا مسجدى ساخته شود, خود نیز در سـاخـتـن مـسـجـد بـا مسلمانان همکارى مى کرد و مسلمانان هم در موقع ساختن مسجد سرود مى خواندند و رسول خدا چنین مى گفت :.
لا عیش الا عیش الاخره ـــــ اللهم ارحم المهاجرین و الانصار.
((زندگى جز زندگى آخرت نیست , خدایا مهاجران و انصار را رحمت کن )).
رسـول خـدا مسجد را با خشت بنا نهاد و چند ستون از چوب خرما برافراشت و سقف آن را با چوب خرما پوشانید, پس از ساخته شدن مسجد اذان اسلامى به وسیله وحى مقررگشت .
بقیه مهاجران
مـهـاجران از پى رسول خدا مى رسیدند و دیگر کسى از مسلمانان بجز آنان که گرفتارو محبوس بـودنـد, در مکه باقى نماند, چند خانواده بودند که دسته جمعى مهاجرت کردندو در خانه هایشان بسته شد, ابوسفیان خانه هایشان را تصرف کرد و فروخت .
رسول خدا, زیدبن حارث و ابورافع را با دو شتر و پانصد درهم پول به مکه فرستاد تادختران رسول خـدا ((فـاطـمـه )) و ((ام کلثوم )) و نیز ((سوده )) همسر رسول خدا را به مدینه آوردند, ((رقیه )) دخـتر رسول خدا پیش از این با شوهر خود ((عثمان )) هجرت کرده بود,اما ((زینب )) دختر بزرگ رسول خدا را شوهرش ((ابوالعاص )) که هنوز کافر بود, نزدخویش نگاه داشت و اجازه هجرت نداد, خـانـواده ابـوبـکر, از جمله : ((عایشه )) به مدینه آمدند, همچنین ((طلحه بن عبیداللّه )) با عده اى رهسپار مدینه گشت ((136)).
شیوع اسلام در مدینه
پـس از اقـامـت رسـول خـدا در مـدینه و ساختن مسجد و خانه هایش , انصار همگى به دین اسلام درآمـدنـد, بجز طوایف : خطمه , واقف , وائل و امیه (طایفه اى از قبیله اوس )که بر شرک خود باقى ماندند, ولى بعد از واقعه بدر و احد و خندق همه به دین اسلام درآمدند.
سوره هاى مدنى قرآن مجید
چـنـان کـه سابقا گفتیم در شماره و نیز در مکى و مدنى بودن بعضى از سوره هاى
قرآن اختلاف است , در این جا هم برحسب روایت یعقوبى شماره هر سوره را در ترتیب فعلى مى نگاریم : سى و دو سـوره از قرآن در مدینه بر رسول خدا نازل شد: نخست , ویل للمطففین (83) ((137)) و سپس به تـرتـیـب , سـوره هـاى : (2), (8), (3), (59), (33),(24), (60), (48), (4),(22), (57), (47), (76),(65), (98), (62), (32),(40) ((138)) , (63), (58), (49), (66), (64), (61), (5), (9), (110), (56), (100),(113), (114).
ابـن عباس گوید: که هرگاه جبرئیل بر رسول خدا وحى فرود مى آورد, به او مى گفت :این آیه را در فـلان جـاى فلان سوره بگذار و چون : واتقوا یوما ترجعون فیه الى اللّه ((139)) ,نازل شد گفت : آن را در سوره بقره بگذار به قولى این آیه در آخر همه نازل شده است ((140)).
قرارداد مسالمت آمیز میان مسلمانان و یهودیان
رسول خدا عهدنامه اى میان مهاجران و انصار از یک طرف و یهودیان مدینه ازطرف دیگر نوشت و یـهـودیـان را در دیـن و دارایـى خـویش آزاد گذاشت و شرایط دیگر برآن افزود, از جمله این که مـسـلـمـانان و یهودیان مانند یک ملت در مدینه زندگى کنند ودر انجام مراسم دینى خود آزاد باشند و به هنگام وقوع جنگ علیه دشمن به یکدیگرکمک کنند و شهر مدینه را محترم بدانند و به هنگام بروز اختلاف و رفع آن , شخص رسول خدا را به داورى بپذیرند.
قرارداد برادرى میان مهاجر و انصار
هـشـت مـاه بعد از هجرت بود که رسول خدا میان مهاجر و انصار قرار برادرى نهاد که در راه حق , یکدیگر را یارى دهند و پس از مرگ از یکدیگر ارث برند ((141)) رسول خدا به آنان گفت : ((در راه خـدا, دونـفر دونفر با هم برادرى کنید)), سپس دست على (ع ) راگرفت و گفت : هذااخى ((این است برادر من )).
دشمنى یهود و منافقان با رسول خدا و مسلمانان
دانـشـمندان یهود از روى حسد و کینه ورزى به دشمنى با رسول خدا برخاستند ومنافقان اوس و خزرج که از روى ناچارى و مصلحت اظهار اسلام کرده بودند, راه آنان رادر پیش گرفتند اینان به مسجد رسول خدا مى آمدند و مسلمانان و دینشان را مسخره مى کردند ابن اسحاق مى گوید: همین دانشمندان یهود و منافقان اوس و خزرج بودند که در حدود صد آیه از اول سوره بقره درباره ایشان نزول یافت , سپس درباره یهود ومنافقان و آیاتى که درباره ایشان نازل شده است به تفصیل سخن مى گوید ((142)).

سال دوم هجرت (سنه الامر)
تغییر قبله و وجوب زکات و روزه
هـفـده مـاه پـس از ورود رسـول خـدا بـه مـدیـنه بود که روز دوشنبه نیمه ماه رجب , درمسجد ((بـنـى سالم بن عوف )) که نخستین نماز جمعه در آن جا خوانده شد, قبله از((بیت المقدس )) به کـعـبه گشت و رسول خدا دو رکعت از نماز ظهر را به سوى بیت المقدس و دو رکعت را به سوى کعبه گزارد ((143)) , چه نمازهاى چهار رکعتى که در مکه دو رکعتى بود, یک ماه پس از هجرت چـهـار رکعت شده بود وجوب زکات مال و زکات فطره و روزه ماه رمضان و مقرر شدن نماز عید فطر و عید قربان و دستور قربانى را نیز درسال دوم هجرت نوشته اند.
دستور جهاد و آغاز غزوه ها و سریه ها
دستور جهاد و آغاز غزوه ها و سریه ها ((144)).
ابـن اسـحـاق مـى گـویـد: رسول خدا(ص ) در 53 سالگى , سیزده سال بعد از بعثت , روزدوشنبه دوازدهـم ربـیـع الاول نـزدیک ظهر وارد مدینه شد و بقیه ماه ربیع الاول , ربیع الاخر,دو جمادى , رجـب , شـعبان , رمضان , شوال , ذى القعده , ذى الحجه و محرم را همچنان بدون پیشامد جنگى در مـدیـنـه گـذرانـد و در مـاه صـفر سال دوم , دوازده ماه پس از ورود به مدینه براى جنگ بیرون رفت ((145)).
شماره غزوه هاى رسول خدا(ص )
مـسـعـودى مـى نویسد: غزوه هایى که رسول خدا(ص ) خود همراه سپاه اسلام بود 26غزوه است و بـرخـى آن را 27 غـزوه نوشته اند, جهت اختلاف آن است که دسته اول ,بازگشت رسول خدا را از ((خیبر)) به ((وادى القرى )) با غزوه خیبر یکى دانسته اند ((146)).
شماره سریه هاى رسول خدا(ص )
ابـن اسـحـاق مـى گوید: سریه هاى رسول خدا 38 سریه بود مسعودى از ((جمعى )) 35سریه و از ((طـبـرى )) 48 و از بـعـضـى دیـگـر 66 سـریـه نـقـل مى کند طبرسى در اعلام الورى 36سریه مى نویسد ((147)).
مسعودى مى نویسد: سرایا از 3 تا 500 نفر است که در شب بیرون روند سوارب :دسته هایى است که روز بـیـرون روندو مناسر: بیش از 500 نفر و کمتر از 800 نفر جیش :سپاهى است که شماره اش به 800 نـفـر برسد خشخاش : بیش از 800 و کمتر از 1000نفرجیش ازلم : سپاهى است که به 1000 نفر بـرسد جیش جحفل : سپاهى است که به4000 نفر برسد جیش جرار: سپاهى است که به 12000 نفر برسد کتیبه : سپاهى است که فراهم گشته و پراکنده نشود و, حضیره : از 10 نفر به پایین را گویند که به جنگ فرستاده شوند و, نفیضه : آنان را که سپاهى بسیار نیستند و, ارعن : سپاه بزرگ بى مانند را و,خمیس : سپاه عظیم را گویند.
غزوه ودان یا غزوه ابوا
تاریخ غزوه : صفر سال دوم هجرت .
جانشین رسول خدا: سعدبن عباده .
مقصد: قریش و بنى ضمره بن بکر.
نتیجه : قرار صلحى با ((بنى ضمره )) به امضاى ((مخشى بن عمرو ضمرى )): سرور((بنى ضمره )) در آن تاریخ .
سریه ((عبیده بن حارث بن مطلب ))
تاریخ سریه : شوال سال اول .
عده سپاهیان : 60 یا 80 نفر فقط از مهاجران .
مقصد: دسته اى از قریش که ممکن بود به اطراف مدینه تجاوز کنند.
نـتـیـجـه : ((عـبـیـده )) در مـحـل آبـگـاهـى بـا گـروه انـبـوهـى از قـریـش کـه ((عـکـرمـه بـن ابـى جـهل ))فرماندهشان بود, روبرو شد, اما جنگى پیش نیامد, فقط ((سعدبن ابى وقاص )) تیرى انداخت و نخستین تیرى بود که در تاریخ اسلام از کمان رها شد.
سریه ((حمزه بن عبدالمطلب ))
تاریخ سریه : رمضان سال اول .
عده سپاهیان : 30 نفر از مهاجران .
نتیجه : ((حمزه )) تا ساحل دریا در ناحیه ((عیص )) پیش رفت و آن جا با 300 سوار ازمشرکان مکه کـه ((ابـوجـهل بن هشام )) فرماندهشان بود, روبرو شد, اما ((مجدى بن عمروجهنى )) که با هر دو دسته قرار صلح و متارکه داشت , در میان افتاد و بى آن که جنگى روى دهد, هردو سپاه بازگشتند.
غزوه ((بواط))
تـاریـخ غـزوه : ربـیـع الاول سـال دوم هـجـرت جـانـشـیـن رسـول خـدا در مدینه ((سائب بن عثمان بن مظعون )) یا ((سعدبن معاذ)) بود.
عده سپاهیان : 200 نفر.
مقصد: کاروانى از قریش (شامل 100 مرد) بودند که مدینه در خطر تجاوز ایشان قرار داشت و 2500 شتر داشتند.
نتیجه : رسول خدا تا ((بواط)) پیش رفت و چون با دشمنى برخورد نکرد به مدینه بازگشت .
غزوه ((عشیره ))
تـاریـخ غـزوه : جـمـادى الاولـى , سـال دوم هـجـرت جـانـشـیـن رسـول خـدا در مدینه ((ابوسلمه بن عبداالاسد)) بود.
عده سپاهیان اسلام : 150 یا 200 نفر.
مقصد: کاروان قریش که رهسپار شام بود.
نـتیجه : رسول خدا با سپاهیان اسلامى تا ((عشیره )) پیش رفت , ماه جمادى الاولى وچند روزى از جـمادى الاخره آن جا ماند و با قبیله ((بنى مدلج )) و هم پیمانانشان از((بنى ضمره )) قرار صلحى منعقد ساخت و سپس بى آن که جنگى روى دهد به مدینه بازگشت .
سریه ((سعدبن ابى وقاص ))
تاریخ سریه : ذوالقعده سال اول .
عده سپاهیان : 8 نفر فقط از مهاجران .
مقصد: احتیاط و جلوگیرى از حمله دشمن .
نتیجه : ((سعدبن ابى وقاص )) تا سرزمین ((خرار)) پیش تاخت و بى آن که به دشمنى برخورد کند, بازگشت .
غزوه ((سفوان )), غزوه ((بدراولى ))
تـاریـخ غـزوه : جـمـادى الاخـره ((148)) یـا ربیع الاول سال دوم ((149)) جانشین رسول خدا در مدینه ((زیدبن حارثه )) بود.
مـقـصـد: از بـازگـشـت رسـول خـدا(ص ) از غـزوه ((عـشـیـره )) ده روز نـمـى گـذشـت کـه ((کرزبن جابرفهرى )) رمه مدینه را غارت کرد رسول خدا در تعقیب وى تا وادى ((سفوان )) از ناحیه بدر شتافت و بر وى دست نیافت و به مدینه بازگشت .
سریه ((عبداللّه بن جحش ))
تاریخ سریه : رجب سال دوم هجرت .
عده سپاهیان : 8 نفر (یا 11 نفر)از مهاجران .
مـقـصد: رسول خدا(ص ) عمه زاده خود ((عبداللّه بن جحش را با 8 نفر از مهاجران مامور کرد تا در ((نخله )) میان مکه و طائف فرود آید و در کمین قریش باشد و اخبارشان را جستجو کند عبداللّه به همراهان خود گفت : هر کدام از شما که با میل و رغبت درآرزوى شهادت است با من رهسپار شود و هـر کـس کـه نـمـى خـواهـد بـازگـردد از هـمـراهـان هـیچ یک بجز ((سعدبن ابى وقاص )) و ((عتبه بن غزوان )) تخلف نورزید عبداللّه با همراهان در نخله فرود آمد و همان جا ماند تا کاروانى از قـریـش کـه کـالاى تجارت داشت دررسید, آن روز آخر رجب بود ((واقد بن عبداللّه تمیمى )) به طـرف ((عـمـروبـن خـضـرمى ))تیراندازى کرد و او را کشت و دو نفر اسیر نیز از ایشان گرفتند ((عـبداللّه بن جحش )) کالاى تجارتى را با دو اسیر به مدینه آورد و خمس آن را به رسول خدا داد و بـقـیـه را بر اصحاب خود تقسیم کرد رسول خدا گفت : ((من شما را به جنگ کردن در ماه حرام فـرمـان نـداده بـودم )) و بـه همین جهت از مال غنیمت و اسیران چیزى تصرف نکرد و اسیران را آزادفـرمـود یکى از آنان ((حکم بن کیسان )) بود که اسلام آورد و در سریه ((بئرمعونه )) به شهادت رسید و دیگرى ((عثمان بن عبداللّه بن مغیره )) بود که به مکه بازگشت و کافر ازدنیا رفت .
غـنـیـمـت ایـن سـریه نخستین غنیمتى بود که به دست مسلمانان رسید و((عمروبن خضرمى )) نـخـستین کافرى بود که به دست مسلمانان کشته شد و ((عثمان )) و((حکم )) نخستین اسیرانى بودند که به دست مسلمانان اسیر شدند.
غزوه بدر کبرا
تـاریـخ غـزوه : رمـضـان سـال دوم هـجرت جانشین رسول خدا در نماز ((عبداللّه بن ام کلثوم )) و جانشین آن حضرت در مدینه ((ابولبابه )) بودند.
عده سپاهیان : 313 نفر (مهاجرى , اوسى و خزرجى ).
سپاه دشمن : 950 مرد جنگى که 600 نفر زره پوش و 100 اسب داشتند.
مقصد: رسول خدا خبر یافت که ((ابوسفیان )) همراه 30 یا 40 نفر از قریش باکاروان تجارت , از شام بـه مـکـه برمى گردند, به اصحاب خویش چنین فرمود: ((این کاروان قریش و حامل اموال ایشان است , به سوى آن رهسپار شوید, باشد که خدا آن رانصیب شما گرداند)).
ابـوسـفیان چون از چنین تصمیمى آگاه شد, ((ضمضم بن عمروغفارى )) را براى دادرسى به مکه فـرستاد, قریش همداستان آماده دفاع از مال خویش شدند و از اشراف قریش کسى جز ((ابولهب )) باقى نماند که براى جنگ بیرون نرود.
رسـول خـدا چـون از حـرکـت قـریـش اطـلاع یـافـت بـا اصـحـاب خـود مشورت کرد تا این که ((مقدادبن عمرو)) به پاخاست و گفت : به خدا قسم اگر ما را تا نواحى یمن ببرى تا آن جا راه تو را از دشـمـن هموار خواهیم ساخت و رسول خدا درباره وى دعاى خیر کرد,روز دوشنبه هشتم ماه رمـضـان بـود کـه رسـول خـدا از مـدیـنـه بـیـرون رفـت و عـلى بن ابى طالب پرچمدار سپاه بود ((سـعـدبـن معاذ)) در حالى که رسول خدا را از صمیم قلب همراهى مى کرد, گفت : اکنون به نام خـدا ما را رهسپار ساز, اگر ما را امر کنى که به این دریابریزیم , به دریا خواهیم ریخت رسول خدا شادمان شد وفرمود ((هم اکنون گویى به کشتارگاه مردان قریش مى نگرم )).
رسول خدا ابتدا در محل ((ذفران )) و بعد از چند منزل دیگر, نزدیک بدر فرود آمد ودر همان شب اول , دو غلام از قریش به دست مسلمانان افتاد و آنها اطلاعاتى از دشمن در اختیار گذاردند.
ابـوسـفـیـان با بیم و هراس در آبگاهى نزدیک بدر فرود آمد و چون از آثار دو سواراطلاع یافت راه کاروان تجارت را تغییر داد و هنگامى که کاروان تجارت را از خطرگذراند, به قریش پیام داد که : مـنـظـور شـمـا از ایـن حـرکت , حمایت از کاروان و حفظاموالتان بود, اکنون که کاروان از خطر گذشته , بهتر همان که به مکه بازگردید.
((بـنى زهره )) که در ((جحفه )) بودند همگى از ((جحفه )) بازگشتند و حتى یک نفر ازایشان در بـدر شـرکـت نـداشـت , از ((بـنـى عـدى )) هـم کـسـى هـمـراه قـریـش بـیـرون نـیـامـده بـود,((طـالب بن ابى طالب )) هم که همراه قریش بیرون آمده بود با گفتگویى که میان او وقریش درگرفت , به او گفتند: به خدا قسم , ما مى دانیم که شما بنى هاشم , هر چند که با ماهمراه باشید, هواخواه ((محمد)) هستید, پس ((طالب )) با کسانى که برمى گشتند به مکه بازگشت .
فرودآمدن قریش در مقابل مسلمین
قـریـش بـا تجهیزات کامل همچنان به طرف بدر پیش مى رفتند تا در ((عدوه قصوا))که دورتر از مـدیـنـه بـود در پـشـت تپه اى به نام ((عقنقل )) فرود آمدند و چاههاى بدر در((عدوه دنیا)) که نـزدیـکـتـر به مدینه بود, قرار داشت در همان شب بارانى رسید که زمین شنزار را زیر پاى قریش غـیـرقـابـل عـبـور سـاخـت , رسـول خدا پیشدستى کرد و در کنارنزدیکترین چاه بدر فرود آمد, ((حـباب بن منذر)) گفت : اى رسول خدا! آیا خدا فرموده است که این جا منزل کنیم ؟ رسول خدا گـفـت : نـه امرى در کار نیست , باید طبق تدبیر وسیاست جنگ رفتار کرد, سپس بنابه پیشنهاد ((حـبـاب )) سـپـاه اسلام در کنار نزدیکترین چاه به دشمن فرود آمد ((سعدبن معاذ)) نیز با اجازه رسول خدا سایبانى براى آن حضرت بساخت .
روز جنگ و آمادگى قریش
بـامـداد روز جنگ , مردان قریش از پشت تپه ((عقنقل )) برآمدند و در مقابل مسلمین آماده جنگ شـدنـد کـه رسول خدا گفت : ((خدایا! این قبیله قریش است که با ناز و تبخترخویش روى آورده است و با تو دشمنى مى کند و پیغمبرت را دروغگو مى شمارد خدایا!خواستار نصرتى هستم که خود وعده کرده اى , خدایا! در همین صبح امروز نابودشان ساز)).

صف آرایى رسول خدا(ص )
رسول خدا خود چوبى به دست داشت و صفهاى سپاهیان اسلام را منظم مى ساخت , در این هنگام ((سـوادبـن عـزیـه )) را از صف جلوتر دید و چوب را به شکم وى زد که در جاى خود راست بایستد ((سـواد)) گـفـت : اى رسـول خدا! مرا به درد آوردى با آن که خدا تو را به حق و عدالت فرستاده اسـت , پـس مـرا اذن قـصـاص ده رسـول خـدا شکم خود را برهنه ساخت و گفت : بیا قصاص کن ((سواد)) شکم رسول خدا را بوسید و رسول خدا درباره وى دعاى خیر کرد.
رسـول خـدا پـس از مـنـظـم سـاخـتـن صـفوف , خطبه اى ایراد کرد که متن آن را مورخان نقل کرده اند ((150))
, سپس به سوى سایبان خود رفت و به دعا و انابه پرداخت .
صلح جویان قریش و آتش افروزان جنگ
قـریش , ((عمیربن وهب )) رابراى بازدید لشکر اسلام فرستاد, خبر آورد که 300 مرد,اندکى بیش یا کـم انـد و خطاب به قریش , گفت : اى گروه قریش ! شترانى دیدم که بارشان مرگ است , سپاهى دیدم که جز شمشیرهاى خود, وسیله دفاعى و پناهى ندارند, به خداقسم : تصور نمى کنم مردى از ایشان بى آن که مردى از شما را بکشد, کشته شود, اکنون ببینید نظر شما چیست ؟.
((حـکـیم بن حزام )) نیز نزد ((عتبه )) آمد و گفت : تو سرور و بزرگ قریشى , حرف تو رامى شنوند, اگـر مـى خـواهـى نام نیکت تا آخر روزگار در میان قریش بماند, امر دیه ((عمروبن حضرمى )) را بـرعـهـده بـگـیـر, تا آتش جنگ خاموش شود ((عتبه )) گفت : پذیرفتم ((عتبه بن ربیعه )) پس از پـیـشـنهاد ((حکیم بن حزام )) برخاست و سخنزانى کرد و گفت :اى گروه قریش ! شما از جنگ با ((مـحـمـد)) و یـارانـش طـرفـى نمى بندید, پس بیایید وبازگردید و ((محمد)) را با سایر عرب واگذارید.
((ابـوجـهـل )) پـس از شـنیدن پیام ((عتبه )) گفت : به خدا قسم بازنمى گردیم تا خدا میان ما و محمد حکم کند, ((عتبه )) هم نظرش غیر از آن است که اظهار مى دارد, او دیده است که پسرش با مـحـمـد و یـارانش همراه است , از کشته شدن وى بیم دارد در این هنگام ((عامربن حضرمى )) به اغواى ابوجهل در میان سپاه قریش برخاست و داد زد و آنان را به جنگ برانگیخت .
آغاز خونریزى و جنگ تن به تن
((اسـودبـن عـبـدالاسـدمـخـزومـى )) نـخـسـتـیـن مـردى بدخو و گستاخ بود که پیش تاخت و((حـمـزه بـن عـبـدالـمـطـلـب )) در مـقـابل وى بیرون شد و با شمشیر خود پاى او را از نصف ساق بینداخت او همچنان مى خزید تا به درون حوض بیفتاد و ((حمزه )) در همان حوض او راکشت .
((عـتـبه بن ربیعه )) و برادرش ((شیبه )) و پسرش ((ولید)) از لشکر قریش پیش تاختند,سه تن از جوانان انصار: ((عوف )) و ((معوذ)) (پسران حارث ) و نیز ((عبداللّه بن رواحه )) دربرابرشان به نبرد بیرون شدند, اما همین که خود را معرفى کردند, حنگجویان قریش گفتند: ما با شما نمى جنگیم , رسـول خدا ((عبیده بن حارث )) و ((حمزه )) و ((على ))(ع ) رادر مقابل آن سه نفر فرستاد و ایشان آنان را از پاى درآوردند.
جنگ مغلوبه
پـس از نـبردى تن به تن , دو سپاه به جان هم افتادند, در این گیرودار ((مهجع ))نخستین شهید بـدر و سپس ((حارث بن سراقه )) با تیر دشمن به شهادت رسیدند رسول خدااز زیر سایبان بیرون آمـد و مـسلمین را به جهاد تشویق کرد, آنگاه ((عمیربن حمام )) و((عوف بن حارث )) شمشیرهاى خود را گرفتند و جنگیدند تا به شهادت رسیدند رسول خدا مشتى ریگ برداشت و گفت : خدایا! دلهاشان را بترسان و پاهاشان را بلرزان وآنگاه ریگها را به سوى قریش پاشاند و یاران خود را فرمود تـا سـخـت حمله کنند, در این موقع شکست دشمن آشکار گشت و گردنکشان قریش کشته و یا اسیر شدند.
وضع رسول خدا در جنگ بدر
ابـن اسـحاق و واقدى مى نویسند: رسول خدا در زیر سایبان به سر مى برد و((سعدبن معاذ)) با چند نـفـر از انـصـار, بـر در سـایـبـان نـگـهـبـانـى مـى دادنـد, امـا روایتى که مسنداحمد ((151)) و طبقات ((152))
از على (ع ) نقل شده برخلاف این است .
عـلى (ع ) مى گوید: چون روز بدر فرارسید, رسول خدا پیشاپیش ما قرار داشت و اواز ما به دشمن نزدیکتر بود و از همه بیشتر تلاش مى کرد ((153)) درر نهج البلاغه آمده است :((هرگاه کار جنگ بـه سـخـتـى مـى کـشـید, ما به رسول خدا پناه مى بردیم و هیچ کس از ما به دشمن نزدیکتر از او نبود ((154)) )).
آیات مربوط به غزوه ((بدر کبرا))
1 ـ سوره آل عمران / 12 ـ 13 و 123.
2 ـ سوره نسا/ 77 ـ 78.
3 ـ انفال / 19, 36 ـ 51, 67 ـ 71.
4 ـ حـج / 19 آیات 124 ـ 127 سوره آل عمران در نزول فرشتگان براى نصرت مومنان و آیات 9 ـ 12 سوره انفال نیز در نزول فرشتگان و کشته شدن کافران به دست ایشان است ((155)).
دستور خاص
روز بـدر رسـول خدا(ص ) به اصحاب خود فرمود: مى دانم که مردانى از ((بنى هاشم ))و دیگران را بدون آن که به جنگ با ما علاقه مند باشند به اکراه بیرون آورده اند, بنابراین هرکسى از شما با یکى از ((بنى هاشم )) برخورد کند او را نکشد و هر کس ((ابوالبخترى بن هشام )) را ببیند او را نکشد و هر کس ((عباس )) (عموى رسول خدا) راببیند او را نکشد, اما به تفصیلى که در کتب تاریخ نوشته اند, ابوالبخترى بر اثر طرفدارى از همسفر خود ((جناده ))به دست ((مجذر)) کشته شد.
معاذبن عمرو و ابوجهل
((مـعاذبن عمرو)) مى گوید: در حالى که پیرامون ((ابوجهل )) را سخت گرفته بودند,شنیدم که مى گفتند: کسى نمى تواند امروز بر ((ابوالحکم )) دست یابد, پس همت خود رابر آن داشتم که بر وى حـمله کنم , بر او تاختم و ضربتى بر وى نواختم که پایش از نصف ساق از زیر شمشیر من پرید, در هـمـیـن حـال پـسرش ((عکرمه )) شمشیرى بر بازوى من نواخت و دست مرا پراند, چنان که با پـوسـتـى بـه پـهلوى من آویخته شد, اما همچنان تاآخر روز جنگ مى کردم و آن را پشت سر خود مى کشیدم و آخر کار که مرا آزار مى دادپاى روى آن نهاده و خود را کشیدم تا پاره شد و افتاد.
((ابـوجـهـل )) همچنان افتاده بود که ((معوذبن عفرا)) رسید و با ضربتى کار او را ساخت و سپس خود جنگید تا به شهادت رسید, آنگاه که کار جنگ پایان گرفت رسول خدافرمود تا ((ابوجهل )) را در میان کشته ها جستجو کنند.
((عـبداللّه بن مسعود)) مى گوید: من در جستجوى ابوجهل برآمدم , او را یافتم وشناختم و پا روى گردن وى نهادم و به او گفتم : اى دشمن خدا! آیا خدا تو را خوارساخت ؟ گفت چه شده است که خوار باشم ؟ از این مردى که مى کشید بزرگتر کیست ؟ وبه روایتى ((ابوجهل )) گفت : اى مردک گوسفندچران ! مقامى بس بلند و ارجمند را اشغال کردى .
((عبداللّه )) مى گوید: سر او را بریدم و نزد رسول خدا آوردم و آن حضرت خدا راستایش کرد.
ابـن اسـحـاق مى نویسد: ((عکاشه )) که شمشیرش در روز بدر درهم شکست نزد رسول خدا آمد و رسـول خدا چوب خشکى به او داد و گفت : با همین جنگ کن , پس آن راگرفت و تکانى داد و به صـورت شمشیرى بلند و محکم درآمد و تا پایان جنگ که مسلمانان فاتح گشتند با همان شمشیر مـى جـنـگـیـد و آن را ((عـون )) مـى گـفـتـنـد وى در جـنـگـى بـا مـرتـدان بـه دسـت ((طلیحه بن خویلداسدى )) به شهادت رسید ((156)).

کشتگان قریش در چاه بدر
بـه دستور خدا, کشته هاى دشمن را در چاه بدر افکندند, مگر ((امیه بن خلف )) که اورا زیر خاک و سنگ کردند.
رسـول خـدا بر سر چاه بدر ایستاد و گفت : اى به چاه افتادگان (یک یک را نام برد),بد خویشانى بـراى پـیـامبر خود بودید, مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو, مردم مراپناه دادند و شما مرا بـیـرون کـردیـد, مـردم مـرا یـارى کـردنـد و شما به جنگ من برخاستید,سپس گفت : آیا آنچه پـروردگـار بـه شما وعده داده بود, حق یافتید؟ من آنچه پروردگارم به من وعده داده بود, حق یـافتم کسانى از صحابه گفتند: اى رسول خدا! آیا با لاشه هاى مردگان سخن مى گویى ؟ فرمود: شما گفتار مرا از ایشان شنواتر نیستید, لیکن ایشان نمى توانند پاسخ دهند.
مسلمانان دوزخى
جـوانـانـى از قـریـش هنگامى که رسول خدا در مکه بود به دین اسلام درآمدند, اما براثر حبس و شـکنجه پدران و خویشان خود توفیق هجرت نیافتند و از دین اسلام بازگشتندو همراه قریش به جـنـگ بـدر آمدند و روز بدر کشته شدند و درباره ایشان آیه اى نازل شدکه مضمون آن این است : ((کسانى که در حال ستمکارى بر خویش , فرشتگان جانشان راگرفتند, بدانها گفتند: شما را چه مـى شـد؟ گـفـتند: ما در سرزمین (مکه ) زبون و بیچاره بودیم فرشتگان گفتند: مگر زمین خدا وسعت نداشت تا در آن هجرت کنید؟ اینان جایشان دوزخ است و چه بد سرانجامى است ((157))
)).
غنیمتهاى بدر
پـس از آن کـه غـنـیـمـتهاى جنگ بدر به دستور رسول خدا جمع آورى شد درکیفیت تقسیم آن اخـتـلاف پـیـش آمـد و هـر کـس مدعى خدمتى بود و حق تقدم را با خودمى پنداشت رسول خدا ((عبداللّه بن کعب مازنى )) را بر غنیمتها گماشت تا آنها را طبق دستور میان همه سپاهیان تقسیم کند براى هر مرد یک سهم و براى هر اسب از دو اسبى که داشتند دو سهم , و براى هر یک از هشت نـفـرى که به عذر موجه در جنگ حاضرنبودند, سهمى از غنیمت قرار داد اسامى آن هشت نفر از این قرار است : 1 ـ عثمان بن عفان , 2 ـ طلحه بن عبیداللّه , 3 ـ سعدبن زید, 4 ـ حارث بن صمه , 5 ـ خوات بن جبیر, 6 ـحارث بن حاطب انصارى , 7 ـ عاصم بن عدى انصارى , 8 ـ ابولبابه .

مژده فتح درمدینه
رسـول خـدا(ص ), ((عبداللّه بن رواحه )) و ((زیدبن حارثه )) را با مژده فتح نزد مردم مدینه فرستاد ((اسامه )) فرزند زید مى گوید: خبر رسیدن پدرم ((زید)) هنگامى به ما رسیدکه از دفن ((رقیه )) دخـتـر رسـول خـدا فـارغ شـده بـودیم نزد وى آمدم , دیدم که مردم پیرامون او را گرفته اند و او کشتگان قریش را یکایک نام مى برد.
اسیران قریش در مدینه
رسول خدا (ص ) اسیران قریش را در میان اصحاب خود پراکنده ساخت و فرمود: بااسیران به نیکى رفتار کنید.
مکه در عزاى جگرگوشه هاى خود
نـخـستین کسى که خبر شکست قریش را به مکه آورد, ((حیسمان بن عبداللّه خزاعى ))بود و چون اشـراف کشته شده قریش را یکایک نام مى برد ((صفوان بن امیه )) گفت : شمارا به خدا قسم , اگر عـقـل دارد از او دربـاره من سوال کنید از او پرسیدند: صفوان بن امیه چطور شد؟ گفت : خودش همین است که در حجر نشسته , اماـ به خدا قسم ـ پدروبرادرش را دیدم که کشته شدند.
اندوه ابولهب و هلاکت او
ابورافع آزاد شده رسول خدا مى گوید: چون مژده فتح بدر به ما رسید, شادمان گشتیم و در خود نـیرو یافتیم و ابولهب , دشمن خدا رسوا گشت من در حجره زمزم باام الفضل نشسته بودم , ناگاه ابـولـهب با تکبر رسید و پشت به پشت من نشست , در این هنگام ((ابوسفیان بن حارث )) وارد شد و ابولهب که خود در جنگ بدر حضور نداشت ,اخبار صحیح را از ابوسفیان خواست و به او گفت کار مـردم بـه کـجا کشید؟ پاسخ داد, آنهاهر کس را از ما خواستند کشتند و هرکس را خواستند اسیر گـرفـتند, مردانى سفید بر اسبان سیاه و سفید دیدم که در میان زمین و آسمانند, چیزى را باقى نـمـى گـذاشـتند و کسى نمى توانست در مقابلشان ایستادگى کند ابورافع مى گوید: من به آنها گـفـتم : به خدا قسم آنها فرشتگان خدا بوده اند, پس ابولهب دست خویش را بلند کرد و سخت به روى مـن نـواخـت و مـرا بـر زمـیـن کـوبید, در این میان ((ام الفضل )) ستونى از ستونهاى خیمه رابـرگـرفـت و چنان بر سر ابولهب نواخت که شکافى بزرگ در سر وى پدید آمد, او جزهفت شب دیگر زنده نبود و خدا او را به آبله اى طاعون مانند به هلاکت رساند.
دو دستور سیاسى
بزرگان قریش دستور دادند تا, اولا اهل مکه بر کشته هاى خویش اشک نریزند وسوگوارى نکنند و از ایـن راه خـود را بـه شـمـاتت مسلمین گرفتار نسازند و ثانیا, دربازخرید اسیران خود شتاب نـورزند تا مبادا مسلمانان در بهاى آنان سختگیرى کنند((اسودبن مطلب )) که سه فرزند خود رااز دسـت داده بـود, وقـتـى که شنید, زنى به خاطرگم شدن شترش , شیون مى کند, اشعارى بدین مضمون گفت : ((شگفتا که زنى حق دارد برشتر گمشده خویش گریه کند, اما من حق ندارم بر پسران دلیر خود اشک بریزم )).
اقدام قریش در خرید اسیران
نـخـسـتـین کسى که در خرید وى اقدام شد ((ابووداعه )) بود که پسرش ((مطلب )) شبانه از مکه بیرون آمد و به مدینه رفت و پدرش را به چهارهزار درهم بازخرید و با خود به مکه برد.
((سهیل بن عمرو)) از اسیرانى بود که ((مکرزبن حفص )) مقدار فدیه او را با مسلمانان قرار گذاشت و سپس خود به جاى وى تن به اسیرى داد تا ((سهیل بن عمرو)) برود و بهاى خود را بفرستد.
((عـمروبن ابى سفیان )) از اسیرانى بود که پدرش ابوسفیان حاضر نشد براى آزادى اوفدیه دهد در ایـن مـیـان ((سعدبن نعمان )) براى عمره رهسپار مکه شد, ابوسفیان وى راگرفت و به جاى پسر خـود ((عمرو)) زندانى کرد رسول خدا به تقاضاى اصحاب ,((عمروبن ابى سفیان )) را آزاد فرمود و ((ابوسفیان )) هم ((سعد)) را رها کرد.
بـه هـمـیـن تـرتـیـب , بیشتر اسیران بدر و به گفته یعقوبى 68 نفرشان سربها دادند و آزادشدند سـربـهـاى اسـیـران بدر به تناسب وضع مالى آنها از هزار درهم تا چهار هزار درهم بود, اما کسانى بـودنـد کـه نـمى توانستند حتى حداقل سربها را که هزار درهم بود بپردازند ودر عین حال چون بـاسـواد بودند, رسول خدا فرمود تا هر کدام از ایشان ده پسر از پسران انصار را از خواندن و نوشتن نیک بیاموزد و سپس آزاد گردد ((زیدبن ثابت )) از همین راه باسواد شده بود ((158)).
داستان عمیربن وهب
((عـمـیربن وهب جمحى )) که از شیاطین قریش بود, روزى پس از واقعه بدر با((صفوان بن امیه )) در حـجـر نشسته بود و از مصیبت ((اصحاب قلیب ((159)) )) سخن مى گفت ((صفوان )) گفت : راسـتـى که پس از ایشان در زندگى خیرى ندیدیم , ((عمیر))گفت : به خدا قسم : اگر قرضهاى بى محل و بیچاره شدن خانواده ام نبود بر سر محمدمى رفتم و او را مى کشتم ((صفوان )) گفتار او را غـنـیـمت شمرد و گفت : تمام اینها رابرعهده مى گیرم و خانواده ات را تا زنده باشند همراهى مـى کنم ((عمیر)) پذیرفت و گفت پس این مطلب را پوشیده دار, سپس دستور داد شمشیرش را تیز و زهرآگین کردند وآنگاه رهسپار مدینه شد و به حضور رسول خدا رسید رسول خدا پرسید: به چـه کـارآمـده اى ؟ گـفـت : تـا دربـاره این اسیرى که گرفتار شماست , محبت کنید رسول خدا فـرمـود:چـرا شمشیر به گردن آویخته اى ؟ گفت : خدا این شمشیر را لعنت کند که هیچ به درد مانخورد رسول خدا دوباره سبب آمدن او را سوال کرد, او گفت جز این منظورى ندارم فرمود: این طـور نـیـسـت , تو و ((صفوان )) در حجر نشسته وبر اصحاب قلیب تاسف خوردید و چنین و چنان گـفتگو کردید و اکنون براى کشتن من آمدى , اما خدا تو را مجال نمى دهد عمیر گفت : گواهى مـى دهـم کـه تـو پیامبر خدایى , زیرا جز من و صفوان کسى ازاین راز اطلاع نداشت , اکنون یقین کردم که این خبر را جز از طرف خدا به دست نیاورده اى , آنگاه شهادتین بر زبان راند.
نزول سوره انفال
ابن هشام از ابن اسحاق روایت مى کند که تمام سوره انفال یکجا پس از واقعه بدرکبرا نزول یافت .
فهرست سپاهیان اسلامى و شهداى بدر
طبق فهرست جامعى که در کتاب ((تاریخ پیامبر اسلام )) آمده است , عده سپاهیان اسلامى در بدر, جمعا از تمام قبایل 314 نفر و عده شهداى مسلمانان نیز 14 نفر بوده است ((160)).
کشته هاى قریش در بدر
روز بـدر 70 نفر از مردان قریش به دست مسلمانان و فرشتگان کشته شدند که ابن اسحاق فقط 50 نفر آنها را نام برده و ابن هشام 20 نفر دیگر را هم ذکر کرده است ((161)).
شـیـخ مـفـید در ارشاد 36 نفر از کشته هاى بدر را نام مى برد و مى گوید: راویان عامه وخاصه به اتفاق نوشته اند که : این 36 نفر را على بن ابى طالب (ع ) کشته است .
اسیران قریش در بدر
روز بـدر 70 نفر از مردان قریش به دست مسلمانان اسیر شدند که ابن اسحاق فق43ط نفر ایشان را نام برده و ابن هشام 17 نفر دیگر بر وى استدراک کرده است و((عباس بن عبدالمطلب هاشمى )) را جز اسیران مشرک بدر نشمرده اند.
شعراى مسلمین و قریش , درباره بدر اشعارى گفته اند که در تاریخ ثبت شده است .
غزوه بنى سلیم در ((کدر))
ابن اسحاق مى گوید: رسول خدا (ص ) در بازگشت از بدر, پس از هفت شب اقامت در مدینه براى ((غـزوه بـنى سلیم )) از مدینه بیرون رفت تا به آبگاهى از بنى سلیم که به آن ((کدر)) مى گفتند, رسید, در آن جا سه شب اقامت گزید و سپس بى آن که جنگى روى دهد به مدینه بازگشت .
ابن سعد مى نویسد: این غزوه بدان جهت روى داد که رسول خدا(ص ) شنید که جمعى از بنى سلیم و غـطـفان بر ضد مسلمانان فراهم آمده اند, اما با کسى برخورد نکرد,ولى 500 شتر در این غزوه به دسـت مـسلمانان افتاد که پس از اخراج خمس به هر مردى از اصحاب که جمعا 200 نفر بودند دو شتر سهم رسید, مدت این غزوه پانزده روزبود ((162)).
سریه ((عمیربن عدى ))
((عصما)) دختر ((مروان )) زنى بود شاعر و زبان آور که در هجو اسلام و مسلمانان شعر مى گفت و دشـمـنـان اسـلام را تحریک مى کرد رسول خدا روزى گفت : کسى نیست داد مرا از دختر مروان بـگـیرد؟ ((عمیر)) که مردى نابینا بود شبانه بر آن زن تاخت و او راکشت و بامداد نزد رسول خدا آمـد و گفت : من ((عصما)) را کشتم رسول خدا گفت : خداو رسولش را یارى کردى رسول خدا ((عمیر)) را پس از این واقعه ((عمیر بصیر))نامید ((163)).
سریه ((سالم بن عمیر))
((ابـوعـفـک )) کـه مـردى یهودى و 120 ساله بود, پس از آن که رسول خدا((حارث بن سوید)) را کشت , نفاقش آشکار شد و در اشعار خود شیوه ناسزاگویى به مسلمانان و تحریک دشمنان اسلام را در پیش گرفت رسول خدا روزى گفت : کیست کار این پلید را بسازد؟ ((سالم بن عمیر)) نذرکرد یـا ابـوعـفـک را بکشد و یا خود نیز در این راه کشته شود, در یک شب تابستانى که ابوعفک بیرون خـوابـیـده بود, سالم بر وى درآمدو او را کشت این سریه در ماه شوال سال دوم (بیست ماه پس از هجرت ) واقع شد ((164)).
غزوه بنى قینقاع
غزوه بنى قینقاع ((165)).
یـهـود ((بنى قینقاع )) از همه یهودیان شجاعتر بودند, شغلشان زرگرى بود و با رسول خدا پیمان سـازش و عدم تعرض داشتند, اما پس از واقعه بدر, از راه نافرمانى و حسددرآمدند و پیمان خود را نـقض کردند رسول خدا آنها را فراهم ساخت و به آنان گفت :اى گروه یهود! از آنچه بر سر قریش آمد بترسید و اسلام آورید.
بـزرگـان طـایـفـه در جواب رسول خدا گفتند: اى محمد! چنان گمان مى برى که ماهمچون قـریش خواهیم بود, به خدا قسم : اگر ما با تو جنگ کردیم , خواهى فهمید که مردمیدان ماییم نه دیگران ((166)).
رسـول خدا بعد از پاسخ درشتى که از سران این طایفه شنید, ((ابولبابه )) را در مدینه به جانشینى خـود گماشت و با سپاه اسلام , آنان را محاصره کرد تا به تنگ آمدند و تسلیم شدند, ولى از کشتن آنـان درگـذشـت , فرمود تا از مدینه بیرونشان کنند و اموالشان پس ازاخراج خمس بر مسلمانان قسمت شد.
غزوه سویق
ذى حجه سال دوم : ((ابوسفیان )) در بازگشت از بدر به مکه , نذر کرد که تا با محمدجنگ نکند و انتقام بدر را نگیرد, با زنان آمیزش نکند, پس با 200 سوار از قریش بیرون آمد و راه ((نجدیه )) را در پـیـش گـرفـت تـا در یک منزلى مدینه فرود آمد, آنگاه به سوى مدینه تاخت و در ناحیه اى به نام ((عـریض )) چند خانه را آتش زدند و مردى از انصار را باهم پیمانش در کشتزار کشتند و سپس به مکه بازگشتند.
رسول خدا با 200 نفر از مهاجر و انصار, ابوسفیان و همراهانش را تا((قرقره الکدر)) تعقیب کرد, اما بـر دشـمن دست نیافت و پس از پنج روز به مدینه بازگشت و چون ابوسفیان و همراهان در حال گـریـخـتن , به منظور سبکبارى قسمتى از بارو بنه خود را ریخته بودند و از جمله مقدار زیادى ((سویق )) (آرد جو یا گندم ) به دست مسلمانان افتاد, این غزوه را ((غزوه سویق )) گفتند ((167)) (ذى حجه سال دوم , 22 ماه بعد ازهجرت ).
دیگر حوادث سال دوم هجرت
1 ـ وجـوب روزه مـاه رمـضـان در شعبان این سال , 2 ـ برگشتن قبله از بیت المقدس به کعبه در رکـوع رکـعـت دوم نـمـاز ظهر روز سه شنبه نیمه شعبان , 3 ـ مقرر شدن اذان اسلامى ,4 ـ مرگ ابـولـهب در روز خبر فتح بدر به مکه , 5 ـ دستور پرداختن زکات فطره , 6 ـعروسى امیرمومنان و فـاطـمـه در ذى حـجه این سال , 7 ـ دستور قربانى در عید اضحى وقربانى کردن رسول خدا, 8 ـ جنگ میان قبیله بکربن وائل و سپاه خسروپرویز و شکست سپاه ایران .

سال سوم هجرت
غزوه ذى امر
رسول خدا خبر یافت که جمعى از ((بنى ثعلبه )) و ((محارب )) به رهبرى مردى به نام ((دعثوربن حارث )) در محل ((ذى امر)) فراهم گشته اند تا در پیرامون مدینه دست به چپاول زنند.
رسـول خدا با 450 نفر از مسلمین در 12 ربیع الاول سال سوم بیرون رفت و تا((ذى امر)) در ناحیه ((نـخـیـل )) پیش رفت مسلمانان در آن ناحیه مردى از بنى ثعلبه رادستگیر کرده نزد رسول خدا آوردنـد و او اسلام آورد, در این موقع ((دعثوربن حارث ))رسید و با شمشیرى که در دست داشت , بـر سـر رسـول خـدا ایـستاد و گفت : که مى تواندامروز تو را از دست من نجات دهد؟ رسول خدا گفت : خدا آنگاه نیرویى معنوى ((دعثور)) را برخود بلرزاند و شمشیر از دستش بیفتاد رسول خدا آن را بـرگـرفـت و گـفت :اکنون چه کسى تو را از دست من نجات مى دهد؟ گفت : هیچ کس , و سـپس شهادتین برزبان راند و نزد قوم خویش بازگشت و آنان را به دین اسلام دعوت کرد آیه 11 سوره مائده درباره همین غزوه و همین داستان نزول یافته است ((168)).
غزوه بحران
غزوه بحران ((169)).
رسـول خـدا خـبر یافت که گروه بسیارى از ((بنى سلیم )) در ناحیه ((بحران )) فراهم گشته اند, پس با 300 مرد از اصحاب خویش تا بحران پیش رفت , اما برخوردى روى نداد و دشمن متفرق شده بود, رسول خدا پس از ده روز به مدینه بازگشت این غزوه درششم جمادى الاولى , 27 ماه پس از هجرت واقع شد ((170)).
سریه ((محمد بن مسلمه )) یا سریه قرده
پـس از واقعه بدر ((کعب بن اشرف )) که مردى شاعر و زبان آور بود, در اشعار خودرسول خدا را بد مـى گـفـت و دشمنان را بر ضد مسلمین تحریک مى کرد حسان بن ثابت وزنى از مسلمانان به نام ((مـیمونه )) در پاسخ کعب و رد او اشعارى گفتند, ولى کعب نام زنان مسلمان را در اشعار خود با بـى احـتـرامـى مى برد و مسلمانان را آزار مى داد در این موقع رسول خدا گفت : کیست که مرا از دست پسر اشرف آسوده کند؟((محمدبن مسلمه )) گفت : من خود این مهم تو را کفایت مى کنم و او رامـى کشم ((محمدبن مسلمه )) این کار را با کمک چند نفر از جمله ((سلکان بن سلامه ))(برادر رضاعى کعب ) انجام داد و سپس سرکعب را آوردند و پیش پاى رسول خداانداختند و چون بامداد شـد, یـهـودیـان را بیم و هراس گرفته بود و نزد رسول خدا آمدند وگفتند: سرور ما را ناگهان کـشـتـنـد رسـول خـدا کـارهـاى نـاپسند و اشعار و آزار کعب رایادآورى کرد و با آنان قرار صلح گذاشت ((171)).
سریه ((زیدبن حارثه )) یا سریه قرده :
رسـول خـدا در جـمـادى الاخـره سـال سـوم (28 مـاه پـس از هجرت ), ((زیدبن حارثه )) رابراى جلوگیرى از کاروان قریش فرستاد راهنماى این کاروان ((فرات بن حیان عجلى )) بودکه کاروان را از راه عـراق و نـاحیه ((ذات عرق )) مى برد زید با صد سوار تا ((قرده )) که درناحیه ((ذات عرق )) واقع است پیش تاخت و بر کاروان دست یافت , اما مردان کاروان گریختند, تنها ((فرات بن حیان )) اسیر شد و پس از مسلمان شدن آزاد گشت رسول خداخمس غنیمت را که بیست هزار درهم بود برداشت و باقیمانده را به مردان سریه قسمت کرد ((172)).
داستان محیصه و حویصه
ابـن اسـحاق بعد از کشته شدن ((کعب بن اشرف )) مى نویسد: رسول خدا گفت : بر هر که از مردان یـهـود ظـفـر یـافـتـیـد او را بـکـشـید, پس ((محیصه بن مسعود)) یکى از بازرگانان یهودرا که ((ابـن سنینه )) ((173)) نام داشت , کشت برادر بزرگترش ((حویصه )) که هنوز مسلمان نبود او را زد و گـفـت چـرا ایـن مـرد را کشتى ؟ ((محیصه )) در پاسخ گفت : اگر محمد مرامى فرمود که گـردنت رابزنم , بیدرنگ تو را گردن مى زدم , ((حویصه )) گفت : راستى دینى که این همه در تو اثر گذاشته است عجیب است و سپس خودبه دین اسلام درآمد.
غزوه احد
تاریخ : شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت , 32 ماه بعد از هجرت .
عده سپاهیان اسلام : در اول 1000 نفر و در میدان جنگ 700 نفر.
عده دشمن : سه هزار مرد جنگى (700 زره پوش , 200 اسب و سه هزار شتر).
مقصد: ایستادگى در مقابل قریش که براى تلافى جنگ بدر آمده بودند.
جانشین رسول خدا براى نماز خواندن : عبداللّه بن ام مکتوم .
نتیجه : کشته شدن بیش از 70 نفر از بزرگان مسلمین و نزول 60 آیه از سوره آل عمران .
شـرح مـخـتـصـر: پـس از واقـعـه بـدر, ((ابـوسـفـیـان )) کـاروان تـجـارت را بـه مـکـه رسـانـید,((عبداللّه بن ابى ربیعه )) و ((عکرمه بن ابى جهل )) و ((صفوان بن امیه )) با مردانى از قریش کـه پـدران و پـسران و برادرانشان در بدر کشته شده بودند با ابوسفیان و دیگر کسان واردصحبت شـدنـد و گـفـتند: اى گروه قریش ! وقت آن رسیده که به انتقام خون کشتگانمان ,لشکرى را به جنگ محمد گسیل دارید ابوسفیان گفت : من نخستین کسى هستم که این پیشنهاد را مى پذیرم و سـود مـال الـتـجاره را به هزینه جنگ اختصاص داد (انفال /36),سپس طوایف قریش بر جنگ با رسول خدا همداستان شدند.
((ابـوعزه )) که شاعرى زبان آور بود و رسول خدا در بدر بدون هیچ گونه فدیه اى آزادش کرده بود به تحریک ((صفوان بن امیه )) به راه افتاد و با اشعار خود, قبایل ((بنى کنانه )) را به جنگ با مسلمین دعوت مى کرد.
بـرخـى از بـزرگـان قـریش , به منظور آن که سپاهیان از میدان جنگ نگریزند و بیشتردر کارزار پایدارى کنند همسران خود را نیز همراه بردند, از جمله ابوسفیان که فرمانده سپاه بود, همسر خود ((هند)) دختر ((عتبه )) را با خود برد.
قـریـش با این ترتیب به سوى مدینه رهسپار شدند و در پاى کوه ((عینین )) در مقابل مدینه فرود آمدند.
عـباس بن عبدالمطلب رسول خدا را از تصمیم قریش باخبر ساخت و منافقان ویهود نیز در مدینه به تحریک و تشویق مردم پرداختند و بدینسان خبر قریش در مدینه انتشار یافت .
رسـول خـدا ابتدا دو نفر از اصحاب (ا نس و مونس ) را در شب پنجشنبه پنجم ماه شوال به منظور تـحقیق و بررسى وضع دشمن بیرون فرستاد, سپس ((حباب بن منذر)) رافرستاد که اطلاعاتى به دست آورند.
جمعه ششم شوال
اصـحاب رسول خدا در این شب مدینه را پاسبانى کردند و ((سعدبن معاذ)) و((اسیدبن حضیر)) و ((سـعدبن عباده )) با عده اى مسلح تا بامداد به پاسبانى ایستادند, درهمین شب رسول خدا خوابى دیـد کـه بـر اثـر آن خـوش نداشت از مدینه بیرون رود و دراین باب با اصحاب خود مشورت کرد بـزرگان مهاجر و انصار با ماندن در مدینه موافقت کردند ولى جوانانى که در بدر شرکت نداشتند از شوق شهادت با این راى مخالفت کردندو اصرار داشتند که بر سر دشمن بروند.
در نتیجه اصرار جوانان , رسول خدا تصمیم به حرکت گرفت و در همان روز جمعه اصحاب خود را بـه شـکیبایى سفارش فرمود و با هزار نفر از مدینه بیرون آمد و خود براسبى سوار بود و نیزه اى به دست داشت و پرچم مهاجرین بر دست على بن ابى طالب بود.
بازگشتن منافقان
در مـحل ((شوط)) در میان مدینه و احد ((عبداللّه بن ابى )) با یک سوم مردم به مدینه بازگشت و گـفـت : حرف جوانان را شنید و گفتار ما را ناشنیده گرفت اى مردم ! مانمى دانیم که باید براى چـه خـود را به کشتن دهیم ؟ و چون با منافقان قوم خودبازمى گشت , ((عبداللّه بن عمرو)) در پى ایشان شتافت که آنها را از رفتن بازدارد, ولى نتیجه نگرفت و ناامید برگشت .
دو قـبـیـلـه ((بـنـى حـارثـه )) و ((بـنـى سـلـمـه )) نـیـز سست شدند و خواستند برگردند که خداونداستوارشان ساخت (آل عمران / 122).
رسول خدا در شیخان
در ایـن مـنـزل بـود کـه رسـول خـدا در بـازدیـد سـپـاهـیـان , پـسـران کـمـتـر از 15 سـال هـمـچـون ((اسـامه بن زید)) و را به مدینه بازگرداند و در ((خندق )) که 15 ساله شده بودند آنها رااجازه شرکت در جنگ داد.
روز احد
رسول خدا شب را در ((شیخان )) به سر برد, سحرگاهان از شیخان حرکت کرد و نمازصبح را در احد به جاى آورد, سپس به صف آرایى سپاه پرداخت و کوه ((عینین )) درطرف چپ مسلمانان قرار گرفت و ((عبداللّه بن جبیر)) را با 50 نفر تیرانداز بر شکاف آن گماشت و سفارش کرد که در همان جا بمانند و سواران دشمن را با تیراندازى دفع کنندکه از پشت سر هجوم نیاورند و فرمود: ((اگر کشته شدیم ما را یارى ندهید و اگر غنیمت بردیم با ما شرکت نکنید)).
صف آرایى قریش
سـه هزار مرد جنگى به صف ایستادند, فرماندهى میمنه را ((خالدبن ولید)) وفرماندهى میسره را ((عـکـرمه بن ابى جهل )) برعهده گرفت و پرچم قریش را((طلحه بن ابى طلحه عبدرى )) به دست داشت .
خطبه رسول خدا(ص )
رسـول خدا در روز احد پس از آن که سپاه خود را منظم ساخت و صفها را آراست ,پیش روى سپاه ایستاد و خطبه اى ایراد کرد که در متون تاریخ اسلام ذکر شده است ((174)).
نقش زنان قریش در جنگ
هنگامى که دو لشکر به روى هم ایستادند و جنگ درگرفت , زنان قریش به رهبرى ((هند)) همسر ابـوسـفیان , نقش دف زدن و تصنیف خواندن پشت سر مردان سپاهى را به عهده گرفتند و از این راه آنان را بر جنگ دلیر مى ساختند و کشتگان بدر را به یادشان مى آوردند ((175)).
ابتدا پرچمداران قریش یکى پس از دیگرى به دست سپاهیان اسلام کشته شدند وبا کشته شدن 11 نـفـر از پـرچـمداران قریش , ساعت بیچارگى قریش فرارسید, مردان جنگى و زنان , همگى رو به گـریـز نـهادند و اگر دختر ((علقمه )) پرچم را به دست نگرفته بود و تیراندازان مسلمین شکاف کوه را رها نمى کردند, پیروزى مسلمانان قطعى به نظرمى رسید.
نتیجه معصیت و نافرمانى
پس از گریختن سپاه قریش , بعضى از تیراندازان مسلمین گفتند: دیگر چرا این جابمانیم ؟, اینک بـرادران شما به جمع آورى غنیمت پرداخته اند, ما هم با آنها شرکت کنیم و سخن رسول خدا را که فـرمـوده بـود: ((هـمـان جـا بمانید, اگر کشته شدیم ما را یارى ندهیدو اگر غنیمت بردیم با ما شـرکـت نـکـنـیـد)) فـرامـوش کردند و بیشتر 50 نفر به میدان جمع غنیمت سرازیر شدند و جز ((عـبـداللّه بـن جـبـیـر)) بـا کـمـتر از 10 نفر باقى نماندند که آنها براثرحمله ((خالدبن ولید)) و ((عکرمه بن ابى جهل )) به شهادت رسیدند گریزندگان قریش دیگر بار به جنگ پرداختند, در این مـیـان فـریادى برآمد که محمد کشته شد و((عبداللّه بن قمئه )) گفت : من محمد را کشتم و کار مـسـلـمانان به پریشانى و دشوارى کشیدو دشمن به رسول خدا راه یافت و ((عتبه بن ابى وقاص )) دنـدان پیشین رسول خدا راشکست و روى او را مجروح ساخت و لبش را شکافت و رسول خدا در یـکـى ازگـودالـهـایـى کـه ابـوعـامر براى مسلمانان کنده بود افتاد پس على بن ابى طالب دست رسول خدا را گرفت و مالک بن سنان خون روى رسول خدا را مکید و فروبرد.
چـهـار نـفر از قریش که برکشتن رسول خدا همداستان شدند عبارتند از:عبداللّه بن شهاب زهرى , عتبه بن ابى وقاص زهرى , عبداللّه بن قمئه , ابى بن خلف .
رسول خدا در پناه کوه
نـخـسـتـین کس از اصحاب که بعد از هزیمت مسلمانان و شهرت یافتن شهادت رسول خدا(ص ), رسـول خـدا را شـنـاخـت , ((کعب بن مالک )) بود, او به چند نفرى که باقى مانده بودند گفت : اى مـسـلمانان ! شما را مژده باد که رسول خدا این جاست آنگاه گروهى ازمسلمانان , رسول خدا را به طرف دره کوه بردند و على بن ابى طالب سپر خود را از((مهراس ((176)) )) پر آب کرد و نزد رسول خدا آورد تا بیاشامد ابن اسحاق مى نویسد که : رسول خدا نماز ظهر روز احد را به علت زخمهایى که برداشته بود نشسته خواند و مسلمانان هم نشسته به وى اقتدا کردند.
سخنان ابوسفیان
پـس از آن کـه جـنـگ برگزار شد, ((ابوسفیان )) نزدیک کوه آمد و با صداى بلند گفت :جنگ و پـیـروزى نـوبت است , روزى به جاى روز بدر, اى ((هبل )) سرافراز دار رسول خداگفت تا وى را پـاسـخ دهـنـد و بـگـویـند: خدا برتر و بزرگوارتر است , ما و شما یکسان نیستیم , کشته هاى ما در بهشت اند و کشته هاى شما در دوزخ .
بـاز ((ابـوسفیان )) گفت : ما ((عزى )) داریم و شما ندارید به امر رسول خدا در پاسخ وى گفتند: خـدا مولاى ماست و شما مولا ندارید آنگاه ((ابوسفیان )) فریاد زد و گفت :وعده ما و شما در سال آینده در بدر رسول خدا گفت تا به وى پاسخ دادند: آرى وعده میان ما و شما همین باشد.
ماموریت على بن ابى طالب
رسول خدا (ص ) پس از بازگشتن ابوسفیان , على بن ابى طالب (ع ) را فرستاد و به وى فرمود: در پى ایـنان برو و ببین چه مى کنند اگر شتران خود را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند, آهنگ مکه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شترها را پیش راندند آهنگ مدینه کرده اند, اما به خدا قسم که : در این صورت در همان مدینه با ایشان خواهم جنگید.
على (ع ) رفت و بازگشت و گزارش داد که شترها را سوار شدند و اسبها را یدک ساختند و راه مکه را در پیش گرفتند.
شهداى احد
ابن اسحاق : شهیدان احد را 65 نفر شمرده است ((177)) ابن هشام 5 نفر دیگر را به عنوان استدراک افزوده است ((178)).
ابن قـتیبه مى گوید: روز احد 4 نفر از مهاجران و 70 نفر از انصار به شهادت رسیدند ((179)).
ابن ابى الحدید مى گوید, واقدى از قول ((سعیدبن مسیب )) و ((ابوسعیدخدرى )) گفته است که : تنها از انصار در احد 71 نفر به شهادت رسیدند, آنگاه 4 نفر شهداى قریش رانام مى برد و 6 نفر هم از قول این و آن مى افزاید و مى گوید: بنابراین شهداى مسلمین دراحد 81 نفر بوده اند ((180)).
شهادت حمزه بن عبدالمطلب
حـمـزه (سیدالشهدا), از مهاجران , پس از کشتن چند تن از کفار قریش , خود به دست ((وحشى )) غـلام ((جبیربن مطعم )) به شهادت رسید و چون وحشى به مکه برگشت به پاداش این عمل آزاد شـد و در روز فتح مکه به طائف گریخت , اما به او بشارت دادند که هر گاه کسى شهادت حق بر زبـان رانـد, هـر که باشد محمد او را نمى کشد, پس نزد رسول خدا رفت و بیدرنگ شهادت حق بر زبان راند و خود را معرفى کرد رسول خدا به اوفرمود: ((روى خود را از من پنهان دار که دیگر تو را نبینم )) و او هم تا رسول خدا زنده بودخود را از نظر آن بزرگوار دور مى داشت .
هند و حمزه
هـنـد و زنـانـى کـه هـمـراه وى بودند, شهداى اسلام را مثله کردند و هند خلخال وگردنبند و گوشواره هرچه داشت همه را به ((وحشى )) غلام ((جبیر)) داد و جگر حمزه رادرآورد و جوید, اما نتوانست فرو برد و بیرونش انداخت .
ابـن اسحاق , اشعارى از هند نقل مى کند که درآنها به شکافتن شکم و در آوردن جگرحمزه افتخار مى کند.
ابوسفیان و حمزه
ابـوسـفـیـان , نـیـزه خـود را به کنار دهان ((حمزه بن عبدالمطلب )) مى زد و سخنى جسارت آمیز مـى گفت , که ((حلیس بن زبان )) بر وى گذر کرد و کار ناپسند او را دید وگفت : این مرد سرور قـریش است که با پیکر بیجان او چنین رفتار مى کنى ! ابوسفیان گفت : این کار را از من نهفته دار که لغزشى بود.
رسول خدا و حمزه
رسـول خـدا(ص ), چندین بار پرسید که : ((عموى من حمزه چه کرد؟)), على (ع )رفت و حمزه را کـشـتـه یافت و رسول خدا را خبر داد رسول خدا رفت و بر کشته حمزه ایستاد و گفت : هرگز به مـصیبت کسى مانند تو گرفتار نخواهم شد و هرگز در هیچ مقامى سخت تر ازاین بر من نگذشته اسـت , سـپـس فرمود: ((جبرئیل نزد من آمد و مرا خبر داد که حمزه در میان هفت آسمان نوشته شده : حمزه بن عبدالمطلب اسداللّه واسد رسوله )).
صفیه و حمزه
((صفیه )) چون با اجازه رسول خدا بر سر کشته برادرش ((حمزه )) حاضر شد و برادررا با آن وضع دید, بر او درود فرستاد و گفت : اناللّه و اناالیه راجعون و براى وى استغفارکرد.
به خاک سپردن حمزه
رسـول خـدا فـرمـود: تا حمزه را با خواهرزاده اش ((عبداللّه بن جحش )) که او را نیز گوش وبینى بریده بودند, در یک قبر به خاک سپردند.
حمنه و حمزه
((حـمـنه )) دختر ((جحش بن رئاب )) (خواهر عبداللّه ) چون خبر شهادت برادرش عبداللّه را شنید کـلمه استرجاع را برزبان راند وبراى او طلب آمرزش کرد و چون ازشهادت خالوى خود ((حمزه )) باخبر شد نیز کلمه استرجاع را بر زبان راند و براى وى طلب آمرزش کرد, اما هنگامى که از شهادت شـوهرش ((مصعب بن عمیر)) باخبر گشت فریاد وشیون کشید رسول خدا گفت : ((همسر زن را نزد وى حسابى جداست )).
زنان انصار و حمزه
رسول خدا(ص ) دربازگشت از احد, شنید که زنان انصار برکشته هاى خود گریه وشیون مى کنند گـریست و گفت : لیکن حمزه را زنانى نیست که بر وى گریه کنندسعدبن معاذ و اسیدبن حضیر که این سخن را شنیدند, زنانشان را فرمودند تا بروند و برحمزه عموى رسول خدا سوکوارى کنند چـون رسول خدا شنید که در مسجد براى حمزه گریه و شیون مى کنند, فرمود: ((خدا رحمتتان کند, برگردید که در همدردى کوتاهى نکردید)).
نام چند تن دیگر از شهداى احد
1 ـ عـبـداللّه بـن جـحـش : از مـهاجران ((عمه زاده رسول خدا)) بود که در نبرد با دشمن به دست ((ابـوالـحکم بن اخنس )) کشته شد و گوش و بینى او را بریدند و به نخ کشیدند, چهل وچند ساله بـود و بـه ((الـمـجدع فى اللّه )) لقب یافت وى به هنگام نبرد شمشیرش شکست ,رسول خدا چوب خـشـک خـرمـایـى بـه او داد و در دسـت او بـه صـورت شمشیرى درآمد که ((عرجون )) نامیده مى شد ((181)).
2 ـ مـصـعـب بـن عـمـیـر: از مـهـاجـران بـود کـه لـواى آنـهـا را بـر دسـت داشـت , بـه دست ((عبداللّه بن قمئه لیثى )) به شهادت رسید, آنگاه رسول خدا لوا را به على بن ابى طالب داد.
3 ـ شـمـاس بـن عـثمان : از مهاجران بود که رسول خدابه هر طرف مى نگریست او رامى دید که با شـمشیر خویش از وى دفاع مى کند و چون رسول خدا افتاد, خود را سپر وى قرار داد تا به شهادت رسید.
4 عـماره بن زیاد: از انصار (از قبیله اوس ) بود وى همچنان مى جنگید تا دیگر قادربه حرکت نبود, پـس رسـول خـدا بـه ((عـماره )) که چهارده زخم برداشته بود, گفت :((نزدیک من آى , نزدیک , نزدیک )) تا صورت روى قدم رسول خدا نهاد و به همان حال بود تا جان سپرد.
5 ـ عـمـروبن ثابت : از انصار و معروف به ((اصیرم ))بود که داخل بهشت شد بى آن که رکعتى نماز خـوانـده بـاشـد, چه این که پیوسته از قبول اسلام امتناع مى ورزید, اما چون رسول خدا براى احد بیرون رفت , اسلام به دلش راه یافت , پس اسلام آورد و شمشیرخود را برگرفت و نبرد همى کرد تا از پاى درآمد و چون قصه او را به رسول خدابازگفتند, فرمود: او بهشتى است .
ثـابت بن وقش : که خود و برادرش ((رفاعه )) و دو پسرش ((عمرو)) و ((سلمه )) در احدبه شهادت رسیدند و داستان شهادت او را در ترجمه پدر ((حذیفه )) ذکر مى کنیم .
7 ـ حـسـیـل بـن جابر: از انصار و معروف به ((یمان )) پدر ((حذیفه )) بود که رسول خدا(ص ) او و ((ثـابـت بـن وقش )) را که هر دو پیر و سالخورده بودند و در برجها جاى داده بود, یکى از آن دو به دیـگـرى گفت : به خدا قسم , از عمر ما جز اندکى نمانده است , پس بهتر آن است که شمشیرهاى خـود را بـرگـیـریـم و به رسول خدا بپیوندیم , باشد که خداشهادت را به ما روزى فرماید, آنها با شمشیرهایشان بیرون آمدند و درمیان سپاه واردشدند, ثابت به دست مشرکان به شهادت رسید و پـدر ((حـذیـفـه )) درگـیر و دار جنگ باشمشیر خود مسلمانان به شهادت رسید و چون حذیفه گـفـت : پدرم را کشته اید, او راشناختند, پس حذیفه براى ایشان طلب مغفرت کرد و چون رسول خـدا خواست دیه او رابپردازد, دیه را هم بر مسلمانان تصدق داد و علاقه رسول خدا به وى افزوده گشت .
8 ـ حـنـظله بن ابى عامر: از انصار و معروف به ((غسیل الملائکه )) بود که در روز جنگ با ابوسفیان نـبرد مى کرد, در این میان ((شدادبن اسود)) بر وى حمله برد و او را به شهادت رسانید رسول خدا درباره ((حنظله )) گفت : ((حنظله را فرشتگان غسل مى دهند)) و بدین جهت ((غسیل الملائکه )) لقب یافت .
9 ـ عـبـداللّه بن جبیر: از انصار بود که روز احد فرماندهى 50 نفرتیرانداز را برعهده داشت , هر چند تـیـرانـدازان براى جمع آورى غنیمت به میدان کارزار سرازیر شدند, اما اوتنها کسى بود که طبق دستور رسول خدا همچنان برجاى خویش استوار بماند تا به شهادت رسید.
10 ـ ا نس بن نضر: از انصار بود, هنچنان که پیش مى تاخت , به سعدبن معاذ گفت :این است بهشت که بوى آن را از صحنه احد درمى یابم , آنگاه جنگ مى کرد تا به شهادت رسید, در حالى که هشتاد و چند زخم برداشته بود و مشرکان چنان مثله اش کرده بودند که خواهرش ((ربیع )) (دختر نضر) جـز بـه وسیله انگشتان وى نتوانست او را بشناسد11 ـ سعدبن ربیع : از انصار و از قبیله خزرج بود, رسول خدا گفت : ((کدام مرد است که بنگرد سعدبن ربیع کارش به کجا رسیده ؟)) مردى از انصار بـرخاست و در جستجوى سعد برآمد, او را در میان کشتگان پیدا کرد و هنوزمختصر رمقى داشت , بـه او گـفـت :رسول خدا امر فرموده است تا بنگرم که آیا زنده اى یا مرده ؟ او در حالى که دوازده زخم کارى کشنده داشت , گفت : من ازمردگانم , سلام مرا به رسول خدا برسان و به او بگو: خداتو را از ما جزاى خیر دهد, بهترین جزایى که پیامبرى را از امتش داده است و در دم درگذشت رسول خدا چون از ماجرا باخبر شد, گفت : خدا رحمتش کند.
12 ـ خـارجـه بـن زید: از انصار و از قبیله خزرج بود, مالک بن دخشم مى گوید: در حالى که سیزده زخـم کـارى بـرداشته بود به او گفتم : مگر نمى دانى که محمد کشته شد؟ گفت :خداى او زنده است و نمى میرد, تو هم مانند او از دین خود دفاع کن .
13 ـ عـبداللّه بن عمرو: از انصار, پدر جابرانصارى بود ((جابر)) مى گوید: پدرم نخستین شهید روز احـد بود و به دست ((سفیان بن عبدشمس )) شهادت یافت و رسول خداپیش از هزیمت مسلمانان بر وى نماز گزارد.
14 ـ عـمـروبـن جموح : از انصار و از قبیله خزرج و پایش لنگ بود و چهار پسر داشت که در جنگها دلاورانـه مـى جـنـگـیـدنـد و چون روز احد پیش آمد او را از شرکت در جنگ معذور داشتند, اما ((عمرو)) نزد رسول خدا رفت و گفت : امیدوارم با همین پاى لنگ دربهشت قدم زنم رسول خدا گـفـت : خـدا تو را معذور داشته , جهادى بر تو نیست و آنگاه به پسرانش گفت : او را مانع نشوید, شـایـد خـدا شهادت را به وى روزى کند پس عمرو به امید شهادت به راه افتاد و چون به شهادت رسید, رسول خدا فرمود: ((عمرو)) و((عبداللّه بن عمرو)) را که در دنیا دوستانى با صفا بوده اند, در یک قبر دفن کنید.
15 ـ خلادبن عمرو: که با پدرش ((عمرو)) و سه برادرش : ((معاذ)), ((ابوایمن )) و((معوذ)) در بدر شرکت کرده بودند, روز احد خود و پدرش ((عمرو)) و برادرش ((ابوایمن )) به شهادت رسیدند.
16 ـ مـالـک بـن سـنـان : از انصار و از قبیله خزرج و پدر ((ابوسعید خدرى )) بود که روزاحد خون صورت رسول خدا را مکید در اخلاق وى نوشته اند: سه روز گرسنه ماند و ازکسى سوال نکرد.
17 ـ ذکـوان بـن عبدقیس : از انصار مهاجرى بود که به قول بعضى : او و ((اسعدبن زراره ))نخستین کسانى بودند که اسلام را به مدینه آوردند.
18 ـ مـخـیریق : از احبار و دانشمندان یهود و مردى توانگر بود و رسول خدا را بخوبى مى شناخت , ولى از دین خود دست برنمى داشت چون روز احد فرارسید به رسول خدا واصحاب او پیوست و به خـویشان خود وصیت کرد که اگر امروز کشته شدم , دارایى من دراختیار محمد است , پس جهاد کـرد تـا کشته شد و برحسب روایت : رسول خدا درباره اومى گفت : ((مخیریق )) بهترین یهودیان است .
19 ـ مـجذربن ذیادبلوى : که در جاهلیت در یکى از جنگها ((سویدبن صامت )) راکشته بود, در روز احـد بـه دسـت ((حـارث )) پسر ((سوید)) به شهادت رسید و حارث به مکه گریخت , اما بعدها به دستور رسول خدا کشته شد.
20 ـ ثـابـت بـن دحـداحه : که در روز احد مسلمانان پراکنده را گرد خود فراهم آورد وسفارش به جـهـاد کـرد, چـنـد نفر از انصار با او همراه شدند و جنگیدند, سرانجام با نیزه ((خالدبن ولید)) به شهادت رسید.
21 ـ یزیدبن حاطب : از نیکان مسلمین به شمار مى رفت و روز احد زخمهایى برداشت که منتهى به شـهـادت او شـد, امـا پـدرش کـه از منافقان ((بنى ظفر)) بود نتوانست نفاق خود را نهفته دارد و گفت : این پسر را فریب دادید تا جان خود را بر سر این کارگذاشت .
داستان ام عماره
ام عـمـاره نسیبه ((182)) , دختر ((کعب بن عمرو)) روز احد سپاهیان اسلام را آب مى داد, اماچون مسلمانان و رسول خدا از سوى دشمن در خطر قرار گرفتند, به جنگ پرداخت وشمشیر مى زد و زخـمهایى برداشت و چون ((عبداللّه بن قمئه )) به قصد کشتن رسول خداپیش تاخت , همین زن و ((مـصـعب بن عمیر)) سر راه بر وى گرفتند و در این گیر و دار,((عبداللّه )) ضربتى بر شانه ((ام عماره )) نواخت که سالها بعد, جاى آن گود و فرورفته مانده بود.
داستان قتاده بن نعمان
رسـول خـدا در جـنگ احد, آن همه با کمان خود تیراندازى کرد که دو سر آن درهم شکست , پس قـتـاده آن را بـرگـرفـت و نـزد وى برد در همان روز چشم قتاده آسیب دید, به طورى که روى گـونـه اش افـتـاد رسول خدا آن را با دست خود جابه جا کرد و از چشم دیگرش زیباتر و تیزبین تر شد ((183)).
داستان قزمان منافق
((قزمان )) در میان بنى ظفر و هم پیمان ایشان بود, رسول خدا مى گفت : او از مردان دوزخى است قزمان در روز احد همراه مسلمانان , سخت جهاد کرد و 7 یا 8 نفر ازمشرکان را به تنهایى کشت , اما بـا زخـم فراوانى او را به محله بنى ظفر آوردند, به او گفتند:دل خوش دار که به بهشت مى روى گـفـت : به چه دل خوش کنم ؟ به خدا قسم , جز براى خاطر شرف قبیله ام , جنگ نکردم , آنگاه که درد زخمها او را به ستوه آورده بود, تیرى ازجعبه اش درآورد و خودکشى کرد.
کشته هاى قریش
ابن اسحاق 22 نفر از کشته هاى قریش را نام مى برد که از جمله آنهاست : 1 ـطلحه بن ابى طلحه , 2 ـ ابـوسـعـیـدبـن ابى طلحه , 3 ـ عثمان بن ابى طلحه , 4 ـ مسافع بن طلحه , 5ـ جلاس بن طلحه , 6 ـ حـارث بـن طـلحه , 7 ـ ارطاه بن عبد شرحبیل , 8 ـ ابویزیدبن عمیر, 9 ـقاسطبن شریح , 10 ـ صواب حبشى , 11 ـ ابوعزه : عمروبن عبداللّه جمحى , 12 ـابى بن خلف بن وهب .
آخـرین نفر, قصد کشتن رسول خدا را داشت , یاران رسول خدا گفتند: بر وى حمله بریم , فرمود: بـگذارید پیش آید و چون پیش آمد و نزدیک رسید, رسول خدا پیش تاخت و چنان بر او ضربتى زد که او از اسب بیفتاد و چندین بار درغلتید.

رسول خدا در مدینه
چون رسول خدا (ص ) به خانه اش (مدینه ) بازگشت , شمشیر خود را به دختر خود((فاطمه )) داد و گـفـت : دخـتـر جـان ! ایـن شـمـشـیر را شستشو ده , به خدا قسم که امروز به من راستى کرد على بن ابى طالب , همین گفته را به فاطمه نیز تکرار کرد.
ابن هشام روایت مى کند که روز احد منادى ندا کرد: ((لاسیف الاذوالفقار و لا فتى الا على ((184)) در هـمین غزوه بود که رسول خدا به على گفت : ان علیا منى , و انا منه ((هماناعلى از من است و من از اویم ((185))
)).
به گفته ابن اسحاق : 60 آیه از سوره آل عمران درباره روز احد, نزول یافته است .
غزوه حمراالاسد
روز شـنـبـه هـفـتم (یا پانزدهم ) شوال سال سوم هجرت , جنگ احد پایان پذیرفت ورسول خدا به مـدیـنـه بـازگـشـت و شـب یـکشنبه را درمدینه بود و مسلمانان هم به معالجه مجروحین خود پرداختند رسول خدا بلال را فرمود تا مردم را به تعقیب دشمن فراخواندو جز آنان که دیروز همراه بوده اند, کسى همراهى نکند, در این میان ((جابربن عبداللّه ))که پدرش در احد به شهادت رسیده بود و بنا به دستور پدر براى سرپرستى خاندانش درمدینه مانده و از شرکت در جنگ احد معذور و مـحـروم گشته بود, از رسول خدادرخواست کرد تا او را به همراهى خویش سرافراز کند و رسول خدا تنها به او اذن داد که در حمراالاسد شرکت کند.
ابـوسفیان و همراهان وى مشورت مى کردند که بازگردند و هرکه را از مسلمانان باقى مانده است از مـیـان بـبـرنـد, امـا ((صفوان )) این راى را نپسندید و پیشنهادشان را رد کردرسول خدا بعد از شنیدن این گزارش و مشورت با بعضى از صحابه تصمیم حرکت وتعقیب دشمن گرفت .
بـزرگان اصحاب , زخمداران را فراخواندند و مردان قبایل با این که هر کدام چندین زخم برداشته بودند به راه افتادند و رسول خدا براى ایشان دعا کرد.
رسـول خدا ((عبداللّه بن ام مکتوم )) را در مدینه جانشین گذاشت و پرچم را به دست على (ع ) داد, زره و کـلاه خـود پـوشـیـد و از در مـسـجد سوار شد و فرمود: دیگر تا فتح مکه مانند احد براى ما پیش آمدى نخواهد شد.
پیشتازان سپاه و شهیدان این غزوه
رسـول خـدا سه نفر را طلیعه فرستاد: سلیطبن سفیان , نعمان بن خلف و مالک بن خلف که مالک و نـعـمـان دو برادر بودند و در ((حمراالاسد)) به دست دشمن گرفتار شدند و به شهادت رسیدند رسول خدا هر دو را در یک قبر به خاک سپرد و ((قرینان )) لقب یافتندرسول خدا تا ((حمراالاسد)) که در هشت میلى مدینه قرار دارد رهسپار شد وسه روز در آن جاماند و سپس به مدینه بازگشت .
داستان معبدبن ابى معبد خزاعى
قبیله خزاعه , چه مسلمان و چه مشرک , خیرخواه رسول خدا بودند, معبد هنوزمشرک بود که دید رسول خدا در تعقیب دشمن است رسول خدا هنوز در حمراالاسدبود که معبد با ابوسفیان ملاقات کرد ابوسفیان ازمعبد پرسید که : چه خبر دارى ؟ گفت :محمد با سپاهى که هرگز ندیده ام , آکنده از خـشـم در تـعقیب شما هستند ابوسفیان گفت :ما هنوز تصمیم بازگشتن داریم تا هر که را از سـپاه ایشان زنده مانده است نابودکنیم گفت : من این کار را مصلحت نمى دانم , با دیدن سپاهیان مـحمد اشعارى سروده ام وچون اشعار خود را خواند ((ابوسفیان )) بیمناک شد و فکر بازگشتن را از سر بدرکرد.
فرق حق و باطل
((ابـوسـفـیـان )) به کاروانى که عازم مدینه بود, رسید و به آنان وعده داد که اگر پیامى ازوى به محمد رسانند, فردا در بازار ((عکاظ)) شتران ایشان را مویز بار کند کاروانیان پذیرفتند و به دستور ابوسفیان در ((حمراالاسد)) رسول خدا و مسلمانان را بیم دادند که ابوسفیان و سپاه قریش تصمیم دارند تا بر شما بشورند و هر که را از شما زنده مانده است از میان ببرند, اما رسول خدا و مسلمانان چنان که قرآن مجید یادآور شده است , گفتند:حسبنااللّه و نعم الوکیل ((186)).
گرفتارى ابوعزه شاعر
((ابـوعـزه )) کـسى بود که با رسول خدا عهد خویش بشکست و دیگران را علیه مسلمانان تحریک مـى کرد, او در غزوه حمراالاسد اسیر شد و چون دیگر بار تقاضاى عفو و اغماض از رسول خدا کرد, در پـاسخ وى فرمود: همانا مومن دوباراز یک سوراخ گزیده نمى شود, آنگاه به ((زبیر)) یا ((عاصم بن ثابت )) فرمود تا گردن وى را بزنند.
داستان معاویه بن مغیره
((مـعـاویـه بـن مـغیره )) که ((حمزه ))(ع ) را مثله کرده بود, در همین غزوه گرفتار شد وبه قول مـقـریـزى و ابن هشام , گریخت و به عثمان پناهنده شد و او از رسول خدا, سه روزبراى او مهلت گرفت که اگر بعد از سه روز دیده شد کشته شود و پس از سه روززیدبن حارثه و عماربن یاسر او را در ((جما)) یافتند و کشتند.
دیگر حوادث سال سوم هجرت
1 ـ تزویج رسول خدا با ((حفصه )) دختر ((عمر)) (درماه شعبان ).
2 ـ ولادت امام حسن (ع ) در نیمه رمضان .
3 ـ تزویج رسول خدا با ((زینب )) دختر ((حزیمه )): ام المساکین (در ماه رمضان ).
سال چهارم هجرت
سریه ((ابوسلمه ))
اول مـحـرم : رسـول خدا به وسیله مردى از قبیله ((طیئ )) خبر یافت که ((طلیحه )) و((سلمه )) مـردم را بـه جنگ علیه اسلام فراخوانده اند رسول خدا ((ابوسلمه )) را با 150 مرداز مهاجر و انصار فرستاد تا در سرزمین بنى اسد بر آنان بتازند ابوسلمه شب و روز راه پیمود تا حدود ((قطن )) رسید و بر گله اى از ایشان غارت برد و سه غلام از شبانان رادستگیر کرد, اما دیگران گریختند و مردان قـبـیله را بیم دادند ابوسلمه و یارانش بى آن که با دشمنى برخورد کنند, با شتران و گوسفندانى چند بازگشتند.
سریه ((عبداللّه بن انیس انصارى ))
دوشنبه پنجم محرم : رسول خدا خبر یافت که ((سفیان بن خالد)) ((187)) مردمى را در((عرنه )) بـراى جـنـگ علیه اسلام فراهم ساخته است , پس ((عبداللّه بن ا نیس )) را براى کشتن وى فرستاد ((عبداللّه )) گفت : براى من توصیفش کن تا اورا بشناسم گفت : او را که دیدى از هیبتش بیمناک مى شوى و شیطان را به یاد مى آورى .
((عـبـداللّه )) مـى گـویـد: شـمشیر خود را برگرفتم و رو به راه نهادم , هنگام عصر او رادیدم که مـى خـواسـت در جـایـى فرود آید, پس چون به او رسیدم , پرسید: کیستى ؟ (چنان که رسول خدا گـفته بود, لرزه اى بر من افتاد), گفتم : مردى از ((خزاعه )), ((عبداللّه ))مى گوید: اندکى با وى راه رفـتـم و چـون کـاملا بر او دست یافتم با شمشیر حمله بردم و او راکشتم , سپس در حالى که زنانش بالاى نعش او افتاده بودند بازگشتم و چون نزد رسول خدا رسیدم , گفت : روسپید باشى .
سریه رجیع
صفر سال چهارم : چند نفرى از دو طایفه ((عضل )) و ((قاره )) به مدینه آمدند واظهاراسلام کردند و به رسول خدا گفتند: در میان ما مسلمانانى پیدا شده اند, پس چند نفر ازاصحاب خود را همراه ما بفرست تا ما را تعلیم دین دهند و قرآن بیاموزند رسول خدا هم شش یا ده نفر از اصحاب خود را هـمـراه ایـشـان فـرسـتـاد کـه ((مـرثـدبن ابى مرثد)) (فرمانده سریه ) یکى از آنها بود هنگامى که فـرسـتـادگـان رسول خدا به آبگاه ((رجیع ((188)) ))رسیدند,((عضل )) و ((قاره )) عهد خود را شـکـسـتـنـد و از قـبیله ((هذیل )) کمک گرفتند و باشمشیرهاى کشیده بر سر ایشان تاختند و سرانجام چند نفر از فرستادگان , به نامهاى :((عاصم )) و ((مرثد)) و ((خالد)) ((189)) به شهادت رسـیـدنـد و ((زیـدبن دثنه )) و ((خبیب بن عدى )) و((عبداللّه بن طارق )) نیز تن به اسارت دادند ((عبداللّه )) بر اثر سنگباران دشمن از پاى درآمد و به شهادت رسید و ((زید)) را ((صفوان بن امیه )) به پنجاه شتر خرید تا به جاى پدرش ((امیه )) بکشد و به غلام خود ((نسطاس )) دستور کشتن او را داد, هـمچنین ((خبیب )) را ((حجیربن ابى اهاب )) براى ((عقبه بن حارث )) به هشتاد مثقال طلا یا پـنـجاه شتر خرید, تا او را نیز به جاى پدر خود ((حارث بن عامر))که در جنگ بدر کشته شده بود, بکشد.
سپس چهل پسر از فرزندان کشته هاى بدر را فراخواندند و به دست هرکدام نیزه اى دادند تا یکباره بـر ((خبیب )) حمله برند و روى او به طرف کعبه برگشت و گفت :الحمداللّه , آنگاه ((ابوسروعه : عـقبه بن حارث )) بروى حمله برد و نیزه اى به سینه اش کوبیدکه از پشتش درآمد و ساعتى با ذکر خدا و یاد محمد زنده بود و شهادت یافت .
((خـبـیب )) قبل از شهادت اجازه خواست تا دو رکعت نماز بگزارد, گفته اند: وى نخستین کسى بود که دو رکعت نماز را در هنگام کشته شدن سنت نهاد.
درباره سریه رجیع و رد منافقان آیاتى از قرآن مجید نازل شده ((190)) و شعرا(حسان بن ثابت ) نیز اشعارى در خصوص این سریه و نیز در مرثیه ((خبیب )) وهمراهانش سروده اند.
سریه بئرمعونه
صـفـر سـال چـهـارم : ((ابـوبرا)) به مدینه نزد رسول خدا آمد و گفت : اى محمد! اگرمردانى از اصـحـاب خـویـش را بـراى دعـوت مـردم بـه ((نـجد)) مى فرستادى که آنان را به دین تو دعوت مـى کـردنـد, امـیدوار بودم که اجابت مى کردند رسول خداگفت : از مردم نجد براصحاب خویش مى ترسم ((ابوبرا)) گفت : در پناه من باشند.
رسول خدا ((منذربن عمرو)) و ((المعنیق لیموت )) ((191)) را با چهل مرد از اصحاب خود فرستاد تـا در ((بـئرمـعونه )) فرود آمدند و ((حرام بن ملحان )) یکى از فرستادگان , نامه رسول خدا را نزد ((عـامربن طفیل )) برد, اما ((عامر)) بى آن که نامه را بخواند, ((حرام )) را به قتل رسانید و از سایر قبایل کمک گرفت و بیدریغ بر مسلمانان حمله بردند, اصحاب سریه با این که شمشیر کشیدند و به دفاع پرداختند, لکن همگى , بجز یکى دو نفر که اسیرشدند, به شهادت رسیدند.
((جـبـار بـن سلمى )) که نام او در شمار صحابه ذکر مى شود, مى گوید: آنچه مرا به اسلام آوردن وادار کـرد, آن بـود که در ((بئرمعونه )) نیزه ام را در میان دو شانه مرد مسلمانى فرو بردم و پیکان نیزه را دیدم که از سینه او بیرون آمد, در این حال شنیدم که مى گفت : به خدا قسم , رستگار شدم ((جـبـار)) کـشنده ((عامربن فهیره )) بود و خودش مى گفت : دیدم که پیکرش بعد از شهادت به آسمان بالا رفت و بدین جهت مسلمان شدم .
صـاحـب طـبقات مى نویسد: در یک شب خبر شهداى ((بئرمعونه )) و شهداى ((رجیع ))به رسول خـدا رسـیـد, بـیـش از هر پیش آمدى سوکوار و داغدار شد و تا یک ماه در قنوت نماز صبح قاتلان مشرک را نفرین مى کرد ((192)).
سریه عمرو بن امیه ضمرى براى کشتن ابوسفیان
رسـول خـدا(ص ) ((عـمـروبـن امـیـه )) را به همراهى ((جباربن صخرانصارى )) به مکه فرستاد تا ((ابـوسـفـیـان )) را بـکشد ((عمرو)) مى گوید: در مکه طواف کردیم و دو رکعت نمازخواندیم و سـپـس بـه قـصـد ابـوسفیان بیرون رفتیم , در مکه راه مى رفتیم که مردى مراشناخت و گفت : ((عمروبن امیه )) است و به خدا قسم جز با نظر سوئى به این شهر نیامده است .
پـس بـه رفـیق راه خود گفتم : شتاب کن و از مکه بیرون رفتیم تا بر فراز کوهى برآمدیم و درون غـارى رفتیم و شب را گذراندیم همچنان که در غار بودیم , مردى ازقریش را دیدیم که به طرف ما مى آید, گفتم : اگر ما را ببیند فریاد مى کند و ما را به کشتن مى دهد, آنگاه با همان خنجرى که براى کشتن ابوسفیان همراه داشتم به سینه او فروبردم , چنان فریادى کشید که اهل مکه شنیدند, مـردم فـراهـم آمدند و از او پرسیدند: چه کسى تو را کشت ؟ او نام مرا برد ولى نتوانست جاى ما را نـشـان دهـد, پس او را بردند,چون شب رسید به رفیق راه خود گفتم : شتاب کن و شبانه از مکه آهـنـگ مـدیـنـه کـردیـم ودر بین راه به دو مرد از قریش که براى جاسوسى به مدینه مى رفتند بـرخـوردیـم و چـون تـسـلـیـم نـشـدنـد یکى از آنها را با تیر کشتم و دیگرى را بستم و به مدینه آوردم ((193)).
غزوه بنى نضیر
ربـیـع الاول سـال چـهـارم : رسـول خدا(ص ) با چند نفر از اصحاب خویش براى کمک خواستن از بـنـى نـضـیر ((194)) به سوى ایشان رهسپار شدند و آنها قول مساعد دادند, ولى درپنهان درباب کشتن رسول خدا به مشورت پرداختند و راه تزویر و نفاق پیش گرفتند.
رسول خدا به وسیله وحى از تصمیم ((بنى نضیر)) خبر یافت و به مدینه برگشت ,آنگاه اصحاب را فرمود تا براى جنگ با ایشان آماده گردند.
رسـول خدا ((محمدبن مسلمه )) را نزد ایشان فرستاد که از شهر من بیرون روید, تا ده روز به شما مـهلت مى دهم و پس از این مدت , هر کس دیده شود گردنش را مى زنم , آنهادر تهیه وسایل سفر بـودنـد, اما گروهى از منافقان , از جمله ((عبداللّه بن ا بى )) نزد ایشان رفتند و گفتند: بمانید و از خـود دفاع کنید و ما شما را تنها نمى گذاریم و تا پاى جان ایستادگى مى کنیم حیى بن اخطب به پیام منافقان مغرور شد و نزد رسول خدا پیام فرستادکه ما رفتنى نیستیم رسول خدا تکبیرگویان با مسلمانان رهسپار قلعه هاى بنى نضیر شد وآنان را شش روز (یا 15 روز) محاصره کرد و از طرف مـنـافـقان هم کمکى به ایشان نرسید, پس نزد رسول خدا فرستادند که دست از ما بردار تا بیرون رویـم رسول خدا باشرایطى پیشنهاد آنها را پذیرفت و آنها رهسپار خیبر شدند, برخى هم به جانب شام رفتند رسول خدا اموال یهودیان بنى نضیر را بر مهاجران قسمت کرد.
از طایفه بنى نضیر فقط دو مرد به نامهاى : ((یامین بن عمیر)) و ((بوسعدبن وهب ))اسلام آوردند و امـوال خـود را بـه دسـت داشتند نوشته اند که رسول خدا به ((یامین بن عمیر))گفت : ندیدى که پـسـرعمویت (عمروبن جحاش ) ((195)) درباره من چه تصمیمى داشت ؟پس ((یامین )) مردى از ((قیس )) را به ده دینار (یا چندبار خرما) بر آن داشت که رفت و((عمروبن جحاش )) را کشت .
غزوه ذات الرقاع
جـمـادى الاولى سال چهارم : رسول خدا(ص ) پس از غزوه ((بنى نضیر)) به قصد((بنى محارب )) و ((بنى ثعلبه )) از قبیله ((غطفان )) که گزارش رسیده بود, سپاهیانى براى جنگ با مسلمین فراهم سـاخـتـه بـودنـد, آهـنگ ((نجد)) کرد و ((ابوذر غفارى )) را در مدینه جانشین گذاشت و پیش مـى رفت تا در ((نخل )) فرود آمد و با سپاهى عظیم از قبیله غطفان برخورد و هر چند با هم روبرو شدند, اما جنگى پیش نیامد و رسول خدا باهمراهان خویش به سلامت بازگشت .
وجه تسمیه غزوه ((ذات الرقاع ))
1 ـ براى این که مسلمانان در این غزوه پرچمهاى پینه دار برافراشتند.
2 ـ به نام درختى که آن جا بود و آن را ((ذات الرقاع )) مى گفتند ((196)).
3 ـ بـراى این که رسول خدا تا محل تجمع دشمنان در ((ذات الرقاع )) پیش رفت و آن کوهى است نزدیک ((نخیل )) که قسمتهایى سرخ و سفید و سیاه داشت ((197)).
4 ـ بـراى ایـن کـه مـسـلـمـانـان پـاهـاى خـود را کـه از پـیـاده روى سـوده گـشـتـه بـود, کهنه پیچ کردند ((198)).
5 ـ بـراى ایـن کـه نـمـاز خـوف در ایـن غـزوه مـقـرر شـد و چـون نـماز تکه پاره و وصله دارشد ((ذات الرقاع )) گفتند.

سوقصد نسبت به رسول خدا(ص )
مـردى از بـنى محارب به نام ((غورث )) تصمیم گرفت که رسول خدا را بکشد پس نزدرسول خدا آمد و او را نشسته یافت گفت : اى محمد! شمشیرت را ببینم , آنگاه شمشیررسول خدا را برداشت کـه قـصـد سـو خـود را انـجـام دهـد, امـا خدایش نصرت نمى دادسپس گفت : اى محمد! از من نـمى ترسى ؟ گفت : نه , چرا از تو بترسم ؟ خدا مرا حفظ مى کندآنگاه شمشیر رسول خدا را بازداد و پـى کـار خود رفت آیه 11 سوره مائده در این باره وبه روایتى درباره سوقصد ((عمروبن جحاش )) نازل شده است .
نماز خوف
روایـات در کـیـفیت نماز خوف در غزوه ((ذات الرقاع )) اختلاف دارد, مضمون روایتى چنین است کـه : دسـتـه اى در مقابل دشمن قرار مى گیرند و دسته دیگر با امام رکعتى از نماز را مى خوانند و رکـعت دوم را به طور فرادى تمام مى کنند و به جاى دسته اول مى روند, سپس دسته اول آمده و آنان هم با امام رکعتى را درک کرده و رکعت دیگر رافرادى مى خوانند, به طورى که هر کدام از دو دسـته رکعتى را با امام و رکعتى را فرادى خوانده باشند و امام هم بیش از یک نماز نخوانده باشد, اما روایتى دیگر تصریح دارد که رسول خدا با هر کدام از دو دسته نمازى تمام خوانده است ((199)).
داستان جابر انصارى
((جـابربن عبداللّه )) گفت : در غزوه ((ذات الرقاع )) سوار بر شتر ناتوانى بودم و با رسول خدا همراه مـى رفتم و در بازگشت به مدینه همراهان پیش مى رفتند و من واپس مى ماندم ,تا این که رسول خـدا بـه من رسید و گفت : تو را چه شده ؟ گفتم اى رسول خدا! شترم دنبال مانده است گفت : شترت را بخوابان , و چون شتر خود را خواباندم , رسول خدا هم شترخود را خواباند و گفت : عصاى خود را به من ده , چون عصا را به او دادم , چند بار شترم رابه آن برانگیخت و سپس گفت : سوار شو چون سوار شدم به خدایى که او را به پیامبرى فرستاد: با شتر رسول خدابخوبى مسابقه مى داد.
نمودارى از پایدارى مهاجر و انصار
((جابربن عبداللّه )) مى گوید: در غزوه ((ذات الرقاع )) مردى از مسلمانان بر زنى ازمشرکان دست یـافـت و او را اسـیر کرد شوهر زن سوگند خورد تا خونى از یاران محمدبریزد و با این تصمیم در تعقیب رسول خدا رهسپار شد رسول خدا در دره اى فرود آمد وگفت : کدام مرد است که امشب ما را پـاسـدارى کـنـد؟ مـردى از مهاجران و مردى از انصارداوطلب شدند, یکى ((عماربن یاسر)) و دیـگرى ((عبادبن بشر)) بود که به محل ماموریت خویش رفتند و به نوبت پاسدارى مى دادند, مرد انصارى که بیدار مانده بود به نمازمشغول شد, در این میان آن مرد مشرک رسید, تیرى به سوى او انداخت که در بدن وى جاى گرفت , اما مرد انصارى تیر را کشید و بیرون افکند و تا سه بار بر بدن او تیر افکند واو همچنان در نماز بر پاى ایستاده بود, سپس به رکوع و سجود رفت , آنگاه رفیق خود رااز خـواب بیدار کرد و گفت : برخیز که من از پاى درآمدم مرد مهاجرى برخاست , مردمشرک با دیدن او دانست که جاى وى را شناخته اند و گریخت .
غزوه بدرالوعد
شـعـبـان سـال چـهارم : این غزوه به نامهاى : غزوه بدرالاخره , غزوه بدرالثالثه و غزوه بدرالضعرى نـامـیـده شده است رسول خدا پس از غزوه ((ذات الرقاع )) بر حسب وعده اى که با ابوسفیان کرده بـود, رهـسـپـار بـدر شد سپاه اسلام 1500 نفر بودند و لواى مسلمین راعلى بن ابى طالب به دست داشت رسول خدا هشت شب در بدر به انتظار ابوسفیان ماند,اما ابوسفیان با 2000 نفر از مردم مکه بـیـرون آمـد و در ((مـجـنـه )) منزل کرد, سپس تصمیم گرفت که بازگردد, گفت : اى گروه قـریش ! امسال با این قحطى و خشکسالى به جنگ رفتن روانیست , بهتر همان که بازگردید سپاه قریش بازگشتند و مردم مکه آنها را ((جیش سویق )) نامیدند و گفتند: شما براى ((سویق )) رفته بودید.
سال پنجم هجرت (سنه الاحزاب )
غزوه دومه الجندل
ربیع الاول سال پنجم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که گروهى عظیم در((دومه الجندل )) ((200)) فـراهـم آمـده اند و بر مسافران و رهگذران ستم مى کنند و قصد مدینه رادارند, براى دفع ایشان با 1000 مرد از مسلمانان بیرون رفت , اما با نزدیک شدن به آنان معلوم شد که دشمن به طرف مغرب کـوچـیـده است و جز بر مواشى و شبانان ایشان دست نیافت و اهل ((دومه الجندل )) خبر یافتند و پـراکـنـده شـدند رسول خدا به مدینه بازگشت واین نخستین جنگ با رومیان بود, زیرا زمامدار دومـه الـجـندل (اکیدربن عبدالملک کندى )کیش مسیحى داشت و زیر فرمان ((هرقل )) ((201)) پادشاه روم بود.
در هـمـیـن سـفـر بود که رسول خدا با ((عیینه بن حصن فزارى )) که در سرزمین خود به قحطى گـرفـتـار آمـده بـود, قراردادى بست و به او حق داد که از تغلمین تا مراض (از نواحى مدینه ) را چراگاه گیرد.

غزوه خندق
شـوال سـال پـنجم : غزوه ((خندق )) را ((غزوه احزاب )) نیز مى نامید ((202)) جمعى از یهودیان از جمله ((حیى بن اخطب )) رهسپار مکه شدند و بر قریش فرود آمدند و آنان را به جنگ با رسول خدا (ص ) فراخواندند, قریش به ایشان گفتند: آیا دین ما بهتر است یا دین محمد؟ گفتند: دین شما, و شما از وى به حق نزدیکترید ((203)) قریش شادمان شدند و با آنان قرار همکارى گذاشتند.
احزاب و فرماندهانشان
1 ـ قریش و همراهانشان با 4000 سپاهى , 300 اسب و 1500 شتر به فرماندهى ((ابوسفیان بن حرب )).
2 ـ بنى سلیم با 700 سپاهى , به فرماندهى ((ابوالاعورسلمى )).
3 ـ بنى فزاره , همه شان با 1000 شتر, به فرماندهى ((عیینه بن حصن فزارى )).
4 ـ بنى اشجع با 400 سپاهى , به فرماندهى ((مسعودبن رخیله )) ((204)).
5 ـ بنى مره با 400 سپاهى , به فرماندهى ((حارث بن عوف )).
6 ـ بـنـى ا سدبن خزیمه با عده اى به فرماندهى ((طلیحه بن خویلد)) از همه قبایل ده هزار نفر (به گـفـته مسعودى : از قریش و قبایل دیگر و بنى قریظه و بنى نضیر, 24 هزارنفر) فراهم آمدند و سه لشکر بودند و فرمانده کل ((ابوسفیان بن حرب )) بود که اکثر این فرماندهان بعدها اسلام آوردند.
تصمیم رسول خدا(ص )
سـواران خـزاعـى از مـکـه به مدینه آمدند و رسول خدا را از حرکت قریش و احزاب باخبر ساختند رسـول خـدا بـا اصحاب مشورت کرد که آیا از مدینه بیرون روند و هر جا بادشمن برخورد کردند, بـجـنـگـند یا در مدینه بمانند و پیرامون شهر را خندق بکنند پیشنهادسلمان فارسى براى کندن خندق به تصویب رسید رسول خدا با 3000 مرد سپاهى کارکندن خندق را آغاز کرد.
مسلمانان , با شتاب و کوشش فراوان دست به کار شدند و رسول خدا نیز شخصاکمک مى کرد و کار هـر دسـتـه اى را تـعـیـیـن فـرمـود, حفر خندق در شش روز به انجام رسیدبه استنباط برخى از نـویسندگان : طول خندق در حدود پنج و نیم کیلومتر و عرض آن به حدسى که زده اند در حدود ده متر و عمق آن پنج متر بوده است یعنى آن مقدارى بوده که سواره یا پیاده اى نتواند از آن بجهد یا از طرفى پایین رود و از طرف دیگر بیرون آید.
ابـن اسـحـاق مى گوید: در واقعه کندن خندق , معجزاتى به ظهور پیوست که مسلمانان شاهد آن بـودنـد, از جمله جابربن عبداللّه گوید: در یکى از نواحى خندق سنگى بسیاربزرگ پدیدار شد که کـار کـنـدن آن بـه دشـوارى کشید رسول خدا(ص ) ظرف آبى خواست و آب دهان در آن افکند و دعایى خواند و سپس آب را بر آن سنگ پاشید (به گفته کسى که خود شاهد این قضیه بوده است و بـر دیـدن آن سـوگند مى خورد) آن سنگ چنان از هم پاشید که به صورت توده ریگى درآمد و دیـگر در مقابل هیچ بیل و تبرى سختى نمى کردو معجزات دیگرى به وقوع پیوست که چون بنابر اختصار این کتاب است از ذکر آنهاخوددارى مى شود.
رسـول خدا, چون از کار کندن خندق فراغت یافت به سپاهیان دستور داد تا در دامن کوه ((سلع )) پشت به کوه اردو ساختند و زنان و کودکان را در برجها جاى دادند.
در ایـن هنگام , رسول خدا(ص ) از عهدشکنى ((بنى قریظه )) خبر یافت و براى تحقیق حال و اتمام حـجـت , ((سعدبن معاذ)) (سرور اوس ) و ((سعدبن عباده )) (سرورخزرج ) را فرستاد فرستادگان رسـول خـدا رفـتند و معلوم شد که کار عهد شکنى ((بنى قریظه )) از آنچه مى گفته اند هم بالاتر اسـت آنـگـاه نـزد رسـول خـدا بازگشتند وپیمان شکنى ((بنى قریظه )) را گزارش دادند رسول خدا(ص ) گفت : اللّه اکبر, به روایت دیگر, گفت : حسبنااللّه و نعم الوکیل ((205)).
نزدیک شدن خطر
در ایـن مـوقع بود که گرفتارى مسلمین به نهایت رسید و ترس و بیم شدت یافت ونفاق منافقان آشـکـار گـشـت و ((مـعتب بن قشیر)) گفت : محمد ما را نوید مى داد که گنجهاى ((خسرو)) و ((قـیصر)) را مى خوریم , اما امروز جرات نمى کنیم که براى قضاى حاجت بیرون رویم و ((اوس بن قیظى )) گفت : اى رسول خدا! خانه هاى ما در خطر دشمن است ,ما را اذن ده تا به خانه هاى خود که در بیرون مدینه است , بازگردیم .
پایدارى انصار
نـزدیک به یک ماه بود که مسلمانان و مشرکان در برابر هم ایستاده بودند و جنگى جز تیراندازى و مـحـاصـره در کـار نـبود, رسول خدا نزد ((عیینه بن حصن فزارى )) و((حارث بن عوف )) دو سرور ((غـطـفـان )) فـرسـتـاد و با آنان قرار گذاشت که یک سوم میوه هاى امسال مدینه را بگیرند و با سپاهیان خودبازگردند و دست از جنگ با مسلمانان بردارند.
رسـول خدا(ص ) ((سعدبن معاذ)) و ((سعدبن عباده )) را خواست و با آنان در این باب مشورت کرد آنـان گفتند: یا خود به این کار علاقه مندى و یا خدا چنین دستورى داده است و در هر دو صورت ناگزیر به انجام آن هستیم رسول خدا گفت : به خدا سوگند, این کار را نمى کنم مگر براى این که دیـدم عرب همداستان به جنگ شما آمده و از هر سوشما را فرا گرفته آند خواستم بدین وسیله از شما دفع خطر کنم .
((سعدبن معاذ)) گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم نیازى به این کار نداریم و شمشیرپاسخ ایشان اسـت رسول خدا گفت : هر طور صلاح مى دانى چنان کن ((سعد)) قرارنامه رامحو کرد و گفت : هر چه مى توانند بر ضد ما انجام دهند.
فرماندهان قریش
روسـاى قـریش : ابوسفیان , خالدبن ولید, عمروبن عاص و چند تن دیگر, گاه پراکنده و گاه با هم در پـیـرامـون خـنـدق اسب مى تاختند و با اصحاب رسول خدا زد و خوردمى کردند رسول خدا و مسلمانان همچنان در محاصره دشمنان بودند ((عمروبن عبدود))که او را ((فارس یلیل )) ((206)) مـى گفتند و با هزار سوار برابر مى دانستند, نخستین کسى بود که ازخندق پرید و دیگر سپاهیان قـریـش بـر اسبهاى خود نشستند و با شتاب پیش تاختند تا برسر خندق ایستادند و از دیدن آن به شـگـفت آمدند, سپس در جستجوى تنگنایى از خندق برآمدند و اسبهاى خود را بزدند تا از خندق جـهـیـدند حضرت على (ع ) با چند نفر ازمسلمین سر راه بر آنان گرفتند و عمروبن عبدود آماده پیکار شد على (ع ) پس ازگفتگویى کوتاه با ضربتى او را کشت و همراهان عمرو رو به گریز نهادند و از خـندق جهیدند در این میان ((نوفل بن عبداللّه )) را در میان خندق دیدند که اسبش نمى تواند ازخندق بیرون جهد و او را سنگباران مى کردند, نوفل مى گفت : اگر مى کشید به صورتى بهتر از ایـن بـکـشـیـد, یکى از شما فرود آید تا با وى نبرد کنم على پایین رفت و او را نیزبکشت و دیگران گریختند.
ابـوبکربن عیاش درباره ((عمرو)) گفت : على ضربتى زد که ضربتى مبارکتر وعزت بخش تر از آن در اسلام نبود و ضربتى به على زده شد (ضربت ابن ملجم ) که ضربتى نامبارکتر و بداثرتر از آن در اسلام پیش نیامد.
رسول خدا بعد از کشته شدن ((عمرو)) و ((نوفل )) گفت : اکنون ما به جنگ ایشان خواهیم رفت و ایشان به جنگ ما نخواهند آمد.
آخرین تلاش دشمن
بـعد از کشته شدن ((عمرو)) و ((نوفل )) سران قریش تصمیم گرفتند که فرداى آن روزدیگر بار حمله کنند, بامداد فردا همداستان حمله کردند و ((خالدبن ولید)) نیز در میان آنان بود, کار جنگ بـه سختى کشید تا آنجا که مسلمانان نمازهایشان فوت شد در این میان ((وحشى )) که با مشرکان بـود, حـربـه اى بـه سوى ((طفیل بن نعمان )) افکند و او راکشت , سپس خداوند دشمن را پراکنده ساخت و به اردوگاه خویش بازگشتند.
زخمى شدن سعدبن معاذ
سـعـدبن معاذ با زرهى کوتاه و نارسا بیرون آمده بود و رهسپار جنگ شد((حبان بن قیس بن عرقه )) فرصتى به دست آورد و تیرى به سوى وى اندخت و چون تیرش به هدف رسید, گفت : خذهامنى و اناابن العرقه .
سـعـدبـن مـعـاذ گـفـت : خـدا رویـت رابـه آتش کشاند, خدایا! اگر از جنگ قریش چیزى باقى گـذاشـتـه اى , مـرا براى آن زنده نگهدار و اگر جنگ میان ما و قریش را به پایان رسانده اى , پس همین پیشامد را براى من شهادت قرار ده .
صفیه و حسان بن ثابت
((صـفـیه )) دختر ((عبدالمطلب )) (عمه رسول خدا و مادر زبیر) و نیز((حسان بن ثابت )) (شاعر و صـحابى معروف ) در ایام خندق در برج ((فارع )) بودند,((صفیه )) مى گوید: مردى از یهودیان به مـا نـزدیک شد و پیرامون برج همى گشت رسول خدا و مسلمانان هم چنان گرفتار دشمن بودند که نمى توانستند به سوى ما بازنگرند, بدین جهت به ((حسان )) گفتم : من به خدا قسم , از این مرد یـهـودى ایمن نیستم , پس فرود آى واو را بکش حسان گفت : اى دختر عبدالمطلب ! خداى تو را بیامرزد, به خدا قسم تو خودمى دانى که من اهل این کار نیستم ((صفیه )) مى گوید: چون حسان جـواب مرا این طورداد, خود میان بستم و گرزى برداشتم و او را کشتم و چون از او فارغ گشتم بـه سـوى برج رفتم و گفتم : اى حسان ! اکنون فرود آى و سلاح و جامه وى برگیر حسان گفت : اى دخترعبدالمطلب ! مرا به سلاح و جامه او نیازى نیست .
نعیم بن مسعود یا وسیله خدایى
((نعیم بن مسعودبن عامر)) (از بنى اشجع ) نزد رسول خدا آمد و گفت : من اسلام آورده ام , اما قبیله مـن هـنـوز از اسـلام بـى خـبـرند, به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستورده رسول خدا گفت : تا مـى تـوانـى دشـمـنـان را از سر ما دور کن (میان ایشان اختلاف بینداز)چه , جنگ نیرنگ و فریب است ((207)).
((نـعـیم )) نزد ((بنى قریظه )) که در جاهلیت ندیمشان بودـ و با رسول خدا پیمان شکسته بودندـ رفت و گفت اى بنى قریظه ! دوستى و یکرنگى مرا با خویش مى دانید,گفتند: راست مى گویى و نـزد مـا مـتهم نیستى گفت : قریش و غطفان مانند شما نیستند, این سرزمین شماست و اموال و فـرزنـدان و زنـان شـما در این جایند و نمى توانید از این جا به جاى دیگر منتقل شوید, اما قریش و غطفان ـ که شما آنها را کمک داده ایدـ در سرزمین دیگرى هستند, اگر هر پیشامدى در جنگ رخ دهد سرانجام به سرزمین خودبازمى گردند و شما را در شهر خودتان با محمد رها مى کنند و چون تـنـهـا مـاندید, قدرت مقاومت نخواهید داشت , پس در جنگ با وى با قریش و غطفان همداستان نـشـویـد, مـگـرایـن که از اشرافشان گروگانهایى بگیرند که به عنوان وثیقه نزد شما باشند تا با اطمینان خاطر بتوانید با مسلمانان بجنگید.
سـپس بیرون رفت و نزد قریش آمد و به ابوسفیان و رجال قریش که سابقه دوستى داشت , گفت : بدانید که یهودیان از عهدشکنى با محمد پشیمان شده و نزد وى فرستاده اند که ما پشیمان شده ایم و قـصـد داریم مردانى از اشراف دو قبیله قریش وغطفان بگیریم و آنها را تحویل دهیم که گردن زنـى و او هـم پـیـشـنهادشان را پذیرفته است , اکنون اگر از طرف یهود از شما مردانى به عنوان گروگان خواستند, به آنان تسلیم نکنید.
آنـگـاه نـزد قـبـیـله غطفان آمد و همانچه را که به قریش گفته بود, به آنان نیز گفت : دوقبیله مردانى را نزد ((بنى قریظه )) فرستادند که بگویند: در کار جنگ با ما همراهى کنید وشتاب ورزید, یهودیان پاسخ دادند که امروز شنبه است و در چنین روزى دست به کارنمى زنیم , علاوه بر این , ما بـا مـحـمـد نـمى جنگیم , مگر آن که از مردان خود گروگانهایى به ما دهید تا اطمینان خاطر ما بـاشـنـد و یـقین کنیم تا اگر کار نبرد بر شما دشوار شد, ما را تنهارها نخواهید کرد فرستادگان بـازگـشـتـنـد و گـفـتـار بـنـى قـریـظـه را بـازگفتند, قریش و غطفان گفتند: به خدا قسم ((نعیم بن مسعود)) راست مى گفت و سپس به بنى قریظه گفتند: به خداقسم , حتى یک مرد هم از مردان خود به شما نمى دهیم بنى قریظه با شنیدن این پیام ,گفتند: راستى ((نعیم بن مسعود)) راست مى گفت , اینان مى خواهند ما را به جنگ وادارکنند و سرانجام در فرصت مناسب ما را تنها بگذارند و به دیار خود بازگردند و بدین ترتیب , خداى متعال آنها را از یارى یکدیگر بازداشت .
حذیفه بن یمان در میان دشمن
پس از خبر یافتن از اختلاف نظر و تفرقه اى که میان احزاب روى داد, رسول خدا(ص ), ((حذیفه )) را بـراى تـحـقیق حال و بررسى وضع دشمن به میان آنان فرستاد, به او فرمود: اى حذیفه : برو در میان دشمن ببین چه مى کنند, اما دست به کارى مزن تا نزدما بازگردى .
((حـذیـفـه )) مـى گـوید: در میان دشمن وارد شدم , دیدم که باد, و لشکرهاى الهى تمام دیگها و خـیـمـه هاى ایشان را از جا کنده است , پس ابوسفیان برخاست و گفت : اى گروه قریش ! به خدا قسم , ماندن شما در این جا صلاح نیست , راستى که اسب و شترمان ازمیان رفت وبنى قریظه نیز با ما خلف وعده کردند و شدت سرما هم مى بینید که با ما چه مى کند, پس آماده رفتن شوید که من هم رفتنى هستم سپس برخاست و شتر خود را سوارشد و او را چنان بزد تا بر سه دست و پا ایستاد, بـه خـدا قـسم , اگر دستور رسول خدا نبودفرصت مناسبى بود که ابوسفیان را با تیرى مى کشتم آنـگـاه قـبـیله غطفان هم با شنیدن حرکت قریش , رهسپار سرزمینهاى خویش شدند ((حذیفه )) مى گوید: نزد رسول خدابازگشتم و گزارش کار خویش را به او رساندم .
شهداى غزوه احزاب
1 ـ سـعـدبـن مـعـاذ, به دست ((حبان بن عرقه )), 2 ـ ا نس بن اوس , به دست ((خالدبن ولید)), 3 ـ عـبـداللّه بن سهل بن رافع , 4 ـ طفیل بن نعمان , به دست ((وحشى بن حرب )), 5 ـ ثعلبه بن غنمه , به دسـت هــبـیره بن ابى وهب , 6 ـ کعب بن زید, به دست ((ضراربن خطاب )), 7 ـ سفیان بن عوف , 8 ـ سـلـیـط, 9 ـ طـفـیـل بـن مـالـک , 10 ـعـبـداللّه بـن ابـى خـالد, 11 ـ عبداللّه بن سهل بن زید, 12 ـ ابوسفیان بن صیفى .
کشته هاى مشرکان در غزوه احزاب
1 ـ مـنـبـه بن عثمان , 2 ـ نوفل بن عبداللّه مغیره , 3 ـ عمروبن عبدود, به دست على بن ابى طالب , 4 ـ حسل بن عمرو بن عبدود, نیز به دست على بن ابى طالب , کشته شد.
یـعـقـوبـى مـى نـویـسـد: روز ((خـنـدق )) از مـسـلـمـانـان شـش نـفر و از مشرکان هشت نفر کشته شدند ((208)) آیات 9 تا 25 سوره احزاب درباره غزوه احزاب نزول یافته است .
غزوه بنى قریظه
ذى القعده سال پنجم : هنگام ظهر جبرئیل فرود آمد و به رسول خدا گفت : خدا تو رامى فرماید: بر سـر ((بـنـى قـریـظه )) رهسپار شوى و هم اکنون من بر سر ایشان مى روم و درقلعه هایشان زلزله مى اندازم رسول خدا بلال را فرمود تا در میان مردم اعلام کند که هرکس مطیع و شنواى امر خدا ورسـول اسـت , باید نماز عصر را جز در ((بنى قریظه )) نخواند,آنگاه با سه هزار از مسلمانان که 36 اسب داشتند رهسپار شد و رایت را على (ع ) بردست گرفت و پیش تاخت .
رسـول خـدا بـیـست و پنج روز ((بنى قریظه )) را در محاصره داشت تا از محاصره به تنگ آمدندو ((کعب بن اسد)) به ایشان گفت : اى گروه یهود! مى بینید چه بر سرتان آمده است , اکنون سه کار را بـه شما پیشنهاد مى کنم تا هر کدام را خواستید انتخاب کنید گفتند:چه کارى ؟ گفت : از این مـرد پیروى مى کنیم و به او ایمان مى آوریم گفتند: ما هرگز ازحکم تورات دست برنمى داریم و جز آن را نمى پذیریم گفت : پس بیایید تا فرزندان وزنانمان را بکشیم تا ازسوى آنها نگران نباشیم , آنـگـاه با شمشیرهایمان حمله بریم گفتند:این بیچارگان را هرگز نمى کشیم گفت : امشب که شنبه است , ممکن است محمد ویارانش از حمله ما آسوده خاطر باشند, پس حمله بریم و شبیخون زنـیـم گـفـتـنـد: شنبه راتباه نخواهیم ساخت گفت : پس معلوم مى شود در میان شما یک نفر دوراندیش وخردمند وجود ندارد.
لغزش ابولبابه
یهودیان ((بنى قریظه )) نزد رسول خدا پیام فرستادند که ((ابولبابه بن عبدالمنذر)) رانزد ما بفرست تـا در کار خود با وى مشورت کنیم رسول خدا(ص ) او را نزد ایشان فرستاد چون او را دیدند مردان یـهـود دست به دامن او شدند و زنان و کودکانشان نزد اوگریستند, پس ابولبابه را بر ایشان رحم آمد و چون از او پرسیدند که آیا به حکم محمدتن در دهیم و تسلیم شویم ؟ گفت : آرى , اما با اشاره به گلوى خود فهماند که شما رامى کشد.
((ابـولـبـابه )) مى گوید: به خدا قسم , قدم برنداشته دانستم که به خدا و رسول او خیانت کرده ام , سـپـس راه مـسجد را در پیش گرفت و بى آن که نزد رسول خدا برود, خود را به یکى از ستونهاى مـسجد بست و گفت : از این جا نخواهم رفت تا خدا توبه ام را قبول کندبه روایت ابن هشام : آیه 27 سوره انفال درباره همین گناه ابولبابه نزول یافته است .
چون خبر ابولبابه به رسول خدا رسید, گفت : اگر نزد من آمده بود برایش طلب آمرزش مى کردم , اما اکنون که چنین کارى کرده است من هم با او کارى ندارم تا خداتوبه اش را قبول کند.
سحرگاه بود که در خانه ((ام سلمه )) قبول توبه ابولبابه , به رسول خدا نازل شد((ام سلمه )) به اذن رسـول خـدا ابـولـبابه را مژده داد که خدا توبه ات را قبول کرد, اما اوسوگند یاد کرده بود که جز رسول خدا کسى او را باز نکند ابولبابه همچنان ماند تا رسول خدا براى نماز صبح به مسجد آمد و او را باز کرد ((209)).
تسلیم شدن بنى قریظه
((بـنـى قـریـظـه )) پـس ازمشورت با ((ابولبابه )) بامدادان تسلیم رسول خدا شدند, پس یهودیان گـفـتند: اى محمد!به حکم سعدبن معاذ تسلیم مى شویم سعدبن معاذ که در جنگ خندق زخمى شـده بـود, در خـیـمـه زنـى از قـبـیـله ((اسلم )) به نام ((رفیده )) بسترى بود مردان ((اوس )), ((سـعـدبـن معاذ)) را بر خرى که آن را با تشکى چرمى آماده ساخته بودند, سوارکردند و او را نزد رسـول خـدا آوردنـد, رسـول خـدا فـرمود,: به احترام ((سعد)) به پا خیزید واز وى استقبال کنید مـهـاجـران قـریش مى گفتند: مراد رسول خدا تنها انصار بود, اما انصارگفتند: مراد رسول خدا مهاجران و انصار هر دو بود به هر جهت برخاستند و گفتند: اى ((ابوعمرو)) رسول خدا تو را حکم قـرار داده است تا درباره اینان حکم کنى گفت : به عهدو میثاق خدا ملتزم هستید که آنچه حکم مى کنم درباره ایشان اجرا شود؟ گفتند: آرى ,گفت : حکم من آن است که مردانشان کشته شوند و مالهایشان قسمت شود و فرزندان وزنانشان اسیر شوند.
به روایت ابن اسحاق و دیگران : رسول خدا گفت : ((راستى درباره ایشان به حکم خدا از بالاى هفت آسمان حکم کردى )).
اجراى حکم سعدبن معاذ
((مـحـمدبن مسلمه )) مامور شانه بستن مردان و ((عبداللّه بن سلام )) مامور زنان وکودکان شدند یـهـودیان را از قلعه بیرون آوردند و رسول خدا آنان را در سراى دخترحارث , حبس کرد و آنگاه به بازار مدینه رفت و آن جا خندقهایى کند, سپس آنان رادسته دسته آوردند و در آن خندقها گردن زدند از جمله دشمن خدا ((حیى بن اخطب )) و((کعب بن اسد)) در میان ایشان بودند, یکى از زنان یـهود را هم که سنگ آسیایى را بر سر((خلا دبن سویدانصارى )) انداخت و او را کشت نیز در ردیف مـردان ((بـنـى قریظه )) آوردندو گردن زدند روى هم رفته در حدود 600 یا 700 مرد و به قولى میان 800 یا 900 نفرکشته شدند.
در قـلـعـه هـاى ((بنى قریظه )) 1500 شمشیر, 300 زره , 2000 نیزه و 1500 سپر به دست آمد و نیز خمهاى شرابى که همه اش بیرون ریخته شد.
بدبختى زبیربن باطا
((زبیربن باطا)) یکى از مردان بنى قریظه بود که در جنگ بعاث بر ((ثابت بن قیس ))منت گذاشت و او را رهـا کرده بود, چون داستان بنى قریظه پیش آمد, ثابت خواست که حق او را جبران کند نزد رسـول خـدا رفت و گفت : زبیر را بر من حقى است , پس جان اورا به من بخش رسول خدا گفت بخشیدم نزد زبیر آمد و گفت : بخشیده شدى زبیر گفت :پیرمردى فرتوت که زن و فرزند نداشته باشد, زندگى را براى چه مى خواهد؟ دیگر بارثابت نزد رسول خدا رفت و درخواست کرد و رسول خـدا اجـابت فرمود, پس نزد زبیررفت و گفت : زن و فرزندانت را هم رسول خدا به من بخشید و مـن آنها را به توبخشیدم گفت : خانواده اى که در حجاز مالى ندارد چگونه مى تواند زندگى کند؟ ثـابـت بـراى بـار سـوم نـزد رسول خدا رفت و درخواست کرد و اجابت فرمود, پس نزد زبیر رفت و گـفـت : رسـول خـدا مـال تـو را هـم بـه مـن بـخـشـیـد و مـن آن را به تو بخشیدم گفت : اى ثـابـت !کـعـب بـن اسـد کـارش بـه کـجا رسید؟ گفت : کشته شد گفت : حیى بن اخطب به کجا رسـیـد؟گفت : کشته شدـ و چند نفر دیگر را نام برد و همان پاسخ را شنیدـ سرانجام گفت : پس به همان حقى که بر تو دارم , از تو مى خواهم که مرا به آنها ملحق کنى , به خدا قسم که پس از ایشان خـیـرى در زنـدگى نیست ثابت او را جلو انداخت و گردن زد تا در دوزخ به دیداردوستان خود رسید ((210)).
دونفربخشیده شدند
یـکى ((عطیه قرظى )) که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود و دیگرى ((رفاعه بن سموال ((211)) ))که بـه شـفـاعت خاله رسول خدا ((ام منذر)) آزاد و بخشیده شدند و نام هر دو را در زمره صحابه ذکر کرده اند ((212)).
تقسیم غنایم
رسول خدا(ص ), مالهاى بنى قریظه و زنان و فرزندانشان را بین مسلمانان تقسیم کرد, سواره را سه سـهم (دوسهم براى اسب و سهمى براى سوار) و پیاده را یک سهم داد واین نخستین غنیمتى بود کـه خمس آن را بیرون کرد و همین روش در غزوات اسلامى سنت گشت رسول خدا ((ریحانه )) دخـتر ((عمروبن جنافه )) را براى خود برگزید و همچنان به عنوان کنیزى با رسول خدا بود تا آن حضرت وفات یافت .
شهداى غزوه بنى قریظه
1 ـ خـلا دبـن سوید که زنى او را به وسیله آسیا سنگى کشت , 2 ـ ابوسنان بن محصن که در روزهاى مـحـاصـره وفـات یـافـت , 3 ـ سـعـدبـن مـعاذ که او را جز شهداى خندق نام بردیم ,پس از غزوه بنى قریظه به همان زخمى که در خندق برداشته بود شهادت یافت .
سریه ((ابوعبیده بن جراح فهرى ))
ذى الـحـجه سال پنجم : این سریه به جانب ((سیف البحر)) بود و در همین سریه بود که رسول خدا انـبانهایى از خرما براى خوراک نفرات همراه ساخت و ((ابوعبیده )) آنها رابرایشان تقسیم مى کرد, رفته رفته کار به جایى کشید که خرماها کم شد تا آنجا که به هرکدام روزى یک خرما مى رسید و آنـهـا را غـصه دار ساخت خداوند جانورى از دریا به چنگ آنها انداخت که بیست شب از گوشت و چـربـى آن مـى خـوردنـد اسـتـخـوان دنـده این جانور به قدرى بزرگ بود که تنومندترین مرد با تـنـومـنـدترین شترى که بر آن سوار بود اززیر دنده آن جانور مى گذشت عباده بن صامت گوید: چـون به مدینه آمدیم و قصه خود رابه رسول خدا گفتیم , فرمود: آن روزى شما بوده که خداوند به شما ارزانى داشته است .
سال ششم هجرت
در ایـن سـال که ((سنه الاستئناس )) نامیده مى شود, شماره سریه ها بسیار است و ما هرکدام را به ترتیب در جاى خود ذکر خواهیم کرد.
سریه ((محمدبن مسلمه انصارى ))
دهـم مـحـرم سـال شـشـم : رسول خدا (ص ) ((محمدبن مسلمه )) را با سى سوار بر سر((قرطا)) طـایـفـه اى از ((بـنى بکربن کلاب )) که در ((بکرات )) در ناحیه ((ضریه )) (که تامدینه هفت شب فـاصـلـه دارد) مـنـزل داشـتـند, فرستاد و او را فرمود تا بر ایشان غارت برد((محمد)) شب را راه مـى رفـت و روز پنهان مى شد تا بر آنان غارت برد و کسانى ازایشان را کشت و دیگران گریختند و مـتـعـرض زنان نشد و چهارپایان و گوسفندانى را به مدینه آورد (150 شتر و سه هزار گوسفند), پس رسول خدا(ص ) خمس آنچه آورده بودجدا کرد و بقیه را بین همراهان وى قسمت فرمود.
سریه ((عکاشه بن محصن ))
ربـیـع الاول سـال ششم :رسول خدا(ص ) ((عکاشه )) را با چهل مرد از اصحاب به ((غمر)) ((213)) فـرستاد و او هم با شتاب رهسپار شد, اما دشمن از رسیدن وى خبر یافت وگریخت و ((عکاشه )) مـنزلگاهشان را خالى یافت , پس ((شجاع بن وهب )) را طلیعه فرستاد و او هم رد پاى چهارپایانشان را دیـد و تـعقیب کرد, در نتیجه دویست شتر به دستشان افتاد و شتران را به مدینه آوردند و زد و خوردى پیش نیامد.
سریه ((محمدبن مسلمه ))
ربـیـع الاخـر سـال شـشم : رسول خدا(ص ) ((محمدبن مسلمه )) را با ده نفر بر سر((بنى ثعلبه )) و ((بـنـى عـوال )) بـه ((ذى القصه )) ((214)) فرستاد ((محمد)) و همراهان وى شبانه برسر دشمن رسـیـدند و خوابیدند دشمنان که صدنفر بودند, اطراف مسلمانان را گرفتند وساعتى تیراندازى کـردنـد, سـپـس اعـراب بـا نـیـزه ها بر ایشان حمله بردند و همه را کشتند وبرهنه ساختند خود ((مـحـمـد)) در میان کشته ها بى حرکت افتاد و مردى از مسلمانان که ازآن جا عبور مى کرد او را برداشت و به مدینه برد.
سریه ((سعدبن عباده خزرجى ))
ربـیـع الاول سـال شـشـم : مـسـعـودى مى گوید: رسول خدا(ص ) در ماه ربیع الاول سال ششم , ((سعدبن عباده )) را فرستاد و تا محلى معروف به ((غمیم )) پیش رفتند ((215)).
سریه ((ابوعبیده بن جراح ))
ربـیـع الاول سـال شـشـم : مـسعودى مى گوید: سریه ((ابوعبیده بن جراج )) به دو کوه ((اجا)) و ((سلمى )) در ماه ربیع الاول سال ششم روى داد ((216)).
سریه ((ابوعبیده بن جراح )) به ذى القصه
ربیع الاخر سال ششم : پس از شهادت یافتن اصحاب ((محمدبن مسلمه )) به دست ((بنى ثعلبه )) و ((بـنـى عوال )) و بازگشتن ((محمد)) به مدینه , رسول خدا (ص ) ((ابوعبیده )) رابا چهل مرد به ((ذى الـقـصـه )) بـر سـر شـهـدا فـرستاد, اما دشمن گریخته بود و کسى را ندیدند وبا شتران و گوسفندانى به مدینه بازگشتند.
سریه ((ابوعبیده بن جراح )) به ذى القصه
ربـیع الاخر سال ششم : ((بنى ثعلبه )) و ((انمار)) به قحطى گرفتار شده بودند و آن ناحیه را ابرى فـراگرفت , این قبایل به سرزمینهاى ابرى رهسپار شدند و تصمیم گرفتند که برگله مدینه که در ((هـیـفـا)) ((217)) چـرا مـى کـرد غـارت بـرند رسول خدا(ص ) , ((عبیده )) را با چهل مرد از مـسـلمانان فرستاد و در تاریکى صبح به ((ذى القصه )) رسیدند و بر دشمنان غارت بردند و آنها به کوهها گریختند, آنگاه چهارپایان ایشان به غنیمت گرفته , به مدینه آوردند.
سریه ((زیدبن حارثه )) به جموم ((218))
ربیع الاخر سال ششم : رسول خدا(ص ) ((زیدبن حارثه )) را بر سر ((بنى سلیم )) فرستادهنگامى که به ((جموم )) رسید, زنى به نام ((حلیمه )) محله اى از ((بنى سلیم )) را به ایشان نشان داد, در آن جا شـتـران و گـوسـفـنـدان و اسـیـرانـى به دست آوردند, شوهر حلیمه از همان اسیران بود, چون زیدبن حارثه به مدینه بازگشت , رسول خدا آن زن و شوهر را آزاد کرد.
سریه ((زیدبن حارثه )) به عیص
جمادى الاخره سال ششم : کاروانى از قریش از طرف شام مى رسید, رسول خدا((زیدبن حارثه )) را بـا 170 سوار گسیل داشت مسلمانان بر کاروان و هر چه در آن بوددست یافتند و نقره بسیارى از ((صـفـوان بـن امـیـه )) به دست ایشان افتاد و از آنها اسیرگرفتند, از جمله ((ابوالعاص بن ربیع )) (شـوهـر زیـنـب , دختر بزرگ رسول خدا) که زیدآنان را به مدینه آورد ((ابوالعاص )) به همسرش زینب پناه برد و زینب او را پناه داد.
غزوه بنى لحیان
جـمـادى الاولـى سال ششم : رسول خدا(ص ) به خونخواهى شهداى رجیع با 200 مردکه 20 اسب داشـتـنـد بـر سر ((بنى لحیان )) رفت , سرانجام پس از طى طریق , در سرزمین ((غران )) منزلگاه ((بـنـى لـحیان )) در جایى به نام ((سایه )) فرود آمد, اما دشمن خبر یافته , به کوهها گریخته بود, سپس با همراهان , پس از توقف کوتاه در ((عسفان )) به مدینه بازگشت .

سریه ((ابوبکربن ابى قحافه )) به غمیم
جـمـادى الاولى سال ششم : رسول خدا(ص ) از ((عسفان )), ابوبکر را با ده سوار فرستادتا قریش را بـدیـن وسـیله مرعوب سازد و آنان تا ((غمیم )) پیش رفتند و سپس بى آن که به دشمنى برخورد کنند, بازگشتند ((219)).
سریه ((عمربن خطاب )) برسر((قاره ))
جـمـادى الاولـى سـال شـشـم : مسعودى مى گوید: در همین غزوه ((بنى لحیان )) بود که رسول خـدا(ص ) بـه قـولـى , ((عـمـربـن خـطاب )) را با سریه اى بر سر ((قاره )) فرستاد و آنها نیزبه کوه گریختند ((220)).
غزوه ذى قرد در تعقیب ((عیینه بن حصن فزارى ))
غزوه ذى قرد ((221)) در تعقیب ((عیینه بن حصن فزارى )).
جـمـادى الاولـى سـال ششم : چند شبى از غزوه ((بنى لحیان )) بیش نگذشته بود که ((عیینه )) با سـوارانى از ((غطفان )) بر شتران ماده شیرده رسول خدا(ص ) در ((غابه )) غارت بردند و مردى از بنى غفار را کشتند و زنش را با خود بردند.
((ابـوذر)) از رسـول خـدا اجازه خواست که به ((غابه )) برود و شتران را سرپرستى کندرسول خدا گفت : من از طرف ((عیینه )) ایمن نیستم , ولى ابوذر اصرار کرد و با زن وپسرش رهسپار شد و در آن جا پسرش را کشتند و زنش را بردند.
نـخـسـتین کسى از اصحاب که خبر یافت ((سلمه بن عمرو)) بود که با تیر و کمان خویش رهسپار ((غـابـه )) شد و بر ناحیه اى از کوه ((سلع )) بالا رفت و فریاد برآورد و به دشمن تیراندازى مى کرد رسـول خـدا (ص ) فـریـاد او را شـنـید و در مدینه نداى : ((الفزع ,الفزع )) و نیز نداى ((یا خیل اللّه ارکـبى )) ((222)) در داد رسول خدا و اصحاب در تعقیب دشمن تا ((ذى قرد)) تاختند و ده شتر را پس گرفتند و در زدو خوردهایى که پیش آمدکسانى از دو طرف کشته شدند.
شـهـداى ایـن غـزوه عـبارت بودند از: 1 ـ محرزبن نظله , 2 ـ وقاص بن مجزز, 3 ـ هشام بن صبابه و کـشـتـگـان دشـمن عبارت بودند از: 1 ـ حبیب بن عیینه , 2 ـ عبدالرحمان بن عیینه , 3 ـاوبار, 4 ـ عمروبن اوبار, 5 ـ مسعده , 6ـ قرفه بن مالک .
رسول خدا در ((ذى قرد)) نماز خوف خواند و یک شب و روز آن جا ماند و در میان اصحاب خود که 500 یا 700 نفر بودند, به هر 100 نفر یک شتر داد که براى خوراک خود بکشند, آنگاه روز دوشنبه به مدینه بازگشت و همسر ابوذر که او را اسیر کرده بودندسوار بر شتر ((قصوا)) رسول خدا(ص ) به مدینه آمد.

سریه ((زیدبن حارثه )) به ((طرف ))
جـمـادى الاخره سال ششم : رسول خدا(ص ) ((زیدبن حارثه )) را به فرماندهى 15 مرداز صحابه بر سـر ((بـنـى ثـعـلـبـه ))فـرستاد و ((زید)) تا ((طرف )) که آبى است نزدیک ((مراض ))نرسیده به ((نـخیل )) در 36 میلى مدینه پیش رفت و شتران و گوسفندانى غنیمت گرفت ,اما چون اعراب گریخته بودند, بى آن که جنگى روى دهد, پس از چهار شب به مدینه بازگشت و 20 شتر غنیمت آورد.
سریه ((زیدبن حارثه )) به ((حسمى )) بر سر جذام
جـمـادى الاخره سال ششم : دحیه بن خلیفه کلبى از نزد قیصر روم بازمى گشت , چون به سرزمین ((جـذام )) رسید, ((هنیدبن عوص )) و پسرش (از قبیله جذام ) بر وى تاختند وکالایى را که همراه داشـت بـه غـارت بـردند, اما چند نفر از ((بنى ضبیب )) که قبلا اسلام آورده بود بر هنید و پسرش حـمـلـه بـردند و کالاى به غارت رفته را از ایشان گرفته و به ((دحیه )) تسلیم کردند, ((دحیه )) هنگامى که به مدینه رسید ماجرا را به رسول خدا گزارش داد.
رسـول خـدا (ص ) ((زیـدبـن حـارثـه )) را با 500 نفر به ((جذام )) فرستاد, چون به سرزمین جذام رسیدند بر آنان حمله بردند, هنید و پسرش را کشتند و 100 زن و کودک را اسیر کردند و 1000 شتر و 5000 هزار گوسفند به غنیمت گرفتند.
((رفـاعـه بن زیدجذامى )) چون وضع را چنین دید با چند نفر از قبیله خویش نزد رسول خدا(ص ) رفتند و نامه اى را که رسول خدا در موقعى که ((رفاعه )) نزد وى آمده و اسلام آورده بود و براى او و قـومـش نـوشـته بود تقدیم داشت و گفت : این همان نامه اى است که پیش از این نوشته شده و اکنون نقض شده است .
رسـول خـدا, ((عـلى ))(ع ) را فرمود تا رهسپار آن سرزمین شود و زنان و کودکان واموالشان را به ایشان پس دهد ((على )) خو را به ((زید)) و سریه رسانید و هر چه در دست ایشان بود پس گرفت و به صاحبانش مسترد داشت .
سریه اول ((زیدبن حارثه )) به وادى القرى
رجـب سـال ششم : رسول خدا(ص ), ((زیدبن حارثه )) را به فرماندهى سریه اى بر سر((بنى فزاره )) که در ((وادى القرى )) علیه مسلمین فراهم شده بودند فرستاد کار این سریه با((بنى فزاره )) به زد و خـورد کـشید و کسانى از اصحاب زید به شهادت رسیدند و خود او ازمیان کشته ها جان بدر برد در این سریه بود که ((وردبن عمروبن مداش )) ((223)) به شهادت رسید ((224)).

سریه ((زیدبن حارثه )) به مدین
تاریخ سریه دقیق روشن نیست : رسول خدا(ص ), ((زیدبن حارثه )) را به ((مدین ))فرستاد, ((زید)) اسیرانى از مردم ساحل نشین ((مینا)) به مدینه آورد, چون اسیران فروخته شدند و میان مادران و فرزندانشان تفرقه افتاد, رسول خدا دید که آنها بر اثر این تفرقه گریه مى کنند پس دستور داد که مادران و فرزندانشان را جز با هم نفروشند.
سریه ((عبدالرحمان بن عوف )) به دومه الجندل
شـعـبان سال ششم : رسول خدا(ص ) ((عبدالرحمن بن عوف )) را با سریه اى به ((دومه الجندل )) بر سر ((بنى کلب )) فرستاد و به او فرمود: ((اى پسر ((عوف )): ((لوا را بگیرو همه در راه خدا رهسپار جـهـاد شوید, با هر کس به خدا کافر شده بجنگید, خیانت نکنید, مکر نورزید, کسى را مثله نکنید, کودکى را نکشید, عهد خدا و رفتار پیامبرش درمیان شما همین است ((225)) )).
اضـافه فرمود: اگر دعوت تو را پذیرفتند, دختر سرورشان را به زنى بگیر((عبدالرحمان )) رهسپار شـد تـا بـه ((دومـه الـجـنـدل )) رسـیـد و سـه روز آن جـا مـانـد و به اسلام دعوتشان کرد, پس ((اصـبـغ بـن عـمروکلبى )) (سرورشان که مسیحى بود) اسلام آوردو بسیارى از قبیله اش به دین اسـلام درآمـدنـد, پس ((عبدالرحمان )) با ((تماضر)) دختر((اصبغ )) ازدواج کرد و او را به مدینه آورد.
سریه ((على بن ابى طالب ))(ع ) به فدک
شـعـبان سال ششم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که ((بنى سعدبن بکر)) فراهم گشته اندتا یهودیان خیبر را کمک دهند, پس ((على بن ابى طالب )) را با صد مرد بر سر ایشان فرستاد, على رهسپار شد تا به ((همج )) ـ آبگاهى میان خیبر و فدک ـ رسید ((226)) و چون جاى دشمن را شناختند بر آنان حـمـلـه بـردنـد و پـانـصد شتر و دو هزار گوسفند غنیمت گرفتند وبنى سعد با خانواده هایشان گـریـخـتـنـد على (ع ) خمس غنایم را جدا کرد و بقیه را میان اصحاب قسمت فرمود و بى آن که جنگى روى دهد به مدینه بازگشت .
غزوه بنى المصطلق
شـعـبـان سال ششم : رسول خدا(ص ) در روز دوشنبه دوم شعبان از مدینه رهسپارجنگ با طایفه ((بـنـى الـمـصطلق )) از قبیله خزاعه شد مسلمانان بى درنگ به راه افتادند وسى اسب هم با خود بـردنـد و عـده اى هـم از منافقان در این غزوه همراه شدند((بنى المصطلق )) از خلفاى بنى مدلج بودند و بر سر چاهى به نام ((مریسیع )) ((227)) منزل داشتند.
((بـنـى المصطلق )) حارث بن ابى ضرار بود که هر که را توانست از عرب به جنگ رسول خدا دعوت کرد وآنان هم دعوت او را پذیرفتند و چون خبر یافتند که رسول خدابه سوى ایشان رهسپار شده , سخت ترسان و هراسان شدند.
رسـول خدا تا ((مریسیع )) پیش رفت , صفهاى جنگ آراسته شد و پس از ساعتى تیراندازى , رسول خـدا دسـتـور حمله داد, حتى یک نفر از افراد دشمن هم نتوانست فرارکند, ده نفر کشته شدند و دیگران اسیر گشتند و از مسلمانان فقط یک نفر به نام ((هشام بن صبابه )) به شهادت رسید.
اسـیـران ((بـنـى الـمـصطلق )) دویست خانواده بودند و دو هزار شتر و پنج هزارگوسفندشان به غنیمت گرفته شد.
نزاع مهاجر و انصار
هـنـوز رسـول خـدا بـر سـر آب ((مـریـسـیـع )) بـود کـه ((جـهـجـاه بـن مـسـعـودغـفـارى )) بـا((سنان بن وبرجهنى )) بر سر آب زد و خورد کردند, ((جهنى )) انصار را و ((جهجاه ))مهاجران را بـه کمک خواست قبایل قریش و اوس و خزرج به کمک ایشان شتافتند وشمشیرها کشیده شد اما بـه وسـاطت مردانى از مهاجر و انصار, سنان که جهجاه او را زده بود از حق خود صرف نظر کرد و نزاع از میان برخاست .
نفاق عبداللّه بن ابى
((عـبـداللّه بـن ا بـى )) از پـیـشامد نزاع ((جهجاه )) و ((سنان )) و مخصوصا از این که ((جهجاه )), ((سـنـان )) را زده بـود, خـشـم گـرفـت و در حـضـور جـمـعـى از مردان قبیله خود, ازجمله : ((زیدبن ارقم )) که جوانى نورس بود, گفت : آیا کار به جایى کشیده است که اینان در سرزمین ما و در شـهـر ما بر ما برترى جویند و در مقابل ما ایستادگى کنند؟ این کارى است که خودمان بر سر خود آورده ایم , به خدا قسم که : مثل ما و این مهاجران قریش همان است که گفته اند سمن کلبک یاکلک ((سگت را فربه کن تا تورا بخورد)).
به خدا قسم که اگر به مدینه بازگردیم این مهاجران زبون و بیچاره را بیرون مى کنیم و به مردان قـبـیله خویش گفت : شما بودید که اینان را در شهر و خانه هاى خود جاى دادیدو هر چه داشتید مـیـان خـود و ایـشـان قـسـمت کردید, اگر مال خود را از ایشان دریغ مى داشتید, به جاى دیگر مى رفتند.
((زیدبن ارقم )) گفتار نفاق آمیز ((عبداللّه )) را به رسول خدا گزارش داد, ((عمر)) که در آنجا بود گـفـت : ((عـبـادبن بشر)) را بفرما تا عبداللّه را بکشد رسول خدا گفت : چگونه دستورى دهم که مـردم بـگـویـنـد: مـحـمـد اصـحـاب خود را مى کشد؟! پس نابهنگام دستورحرکت صادر فرمود ((اسـیدبن حضیر)) گفت : چرا در این ساعت نامناسب به راه افتاده اى ؟ گفت : مگر نشنیده اید که ((عـبـداللّه )) گـفـتـه اسـت کـه هر گاه به مدینه بازگردد,((انصار)), بیچارگان مدینه یعنى مهاجران را بیرون خواهند کرد ((اسید)) گفت : به خداقسم , اگر بخواهى مى توانى ((عبداللّه )) را از مدینه بیرون کنى , چرا که بیچاره و ذلیل خوداوست , سپس گفت : بهتر است با وى مدارا کنى .
از سـوى دیگر, چون ((عبداللّه )) از گزارش ((زیدبن ارقم )) خبر یافت نزد رسول خدارفت و قسم خـورد کـه چـنـان سـخنانى نگفته است و چون در میان قبیله خود محترم بود,مردان انصار از او طـرفدارى و حمایت کردند و گفتند: شاید این پسرـیعنى : زیدبن ارقم ـاشتباه کرده و در نقل آن گرفتار خبط و خطا شده است .
رسـول خـدابـه مـنـظور آن که مردم را مشغول کند و دیگر در قصه ((عبداللّه بن ابى ))چون و چرا نکنند, آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را نیز به حرکت ادامه داد و راه مدینه پیش گرفت .
تفاوت پسر با پدر
((عـبـداللّه بن عبداللّه بن ابى )) نزد رسول خدا آمد و گفت : شنیده ام که مى خواهى که پدرم را به کـیفر آنچه گفته است بکشى اگر این کار شدنى است , مرا بفرما تا خود او رابکشم و سرش را نزد تـو آورم , به خدا قسم قبیله خزرج مى دانند که در میان آن قبیله ,مردى نیکوکارتر ازمن نسبت به پـدرش نـبـوده اسـت , اما مى ترسم که دیگرى را مامورکشتن وى فرمایى و نتوانم کشنده پدرم را ببینم که در میان مردم راه مى رود و او را بکشم و در نتیجه مردى با ایمان را به جاى کافرى کشته باشم و به کیفر این گناه به دوزخ روم .
رسـول خـدا گـفـت : نـه بـا وى مـدارا مـى کـنـیـم و با او به نیکى رفتار خواهیم کرد و سپس به ((عـمـربن خطاب )) که پیشنهاد کشتن اورا داده بود, فرمود: مى بینى ((عمر))؟ به خدا قسم اگر آن روز کـه گفتى : او را بکش , او را مى کشتم , کسانى به خاطر او آزرده خاطر و رنجیده مى شدند ولى اگر امروز دستور دهم همانان او را مى کشند.
سوره منافقون یا فرج زیدبن ارقم
پس از آن که ((عبداللّه بن ا بى )) گفتار نارواى خود راانکار کرد و بر دروغ گفتن ((زیدبن ارقم )) اصـرار ورزیـد و او را بـه عـذر آن که کودک است , به خطا و اشتباه منسوب ساخت , کار زید بسیار دشـوار شـد و بـه مـلامـت ایـن و آن گرفتار آمد, اما خداى متعال راضى نشد که به خاطر مردى دروغگو و منافق , کودکى امین و راستگو مورد ملامت وسرزنش مردم قرار گیرد و نزد رسول خدا سرافکنده باشد, لذا سوره منافقون را نازل فرمود ((228)).

داستان مقیس بن صبابه
((مـقیس بن صبابه )) برادر ((هشام بن صبابه )) از مکه به مدینه آمد و اظهار اسلام کرد وگفت : اى رسـول خـدا آمـده ام تـا دیه برادرم ((هشام )) را که در جنگ ((بنى مصطلق )) به خطاکشته شده مـطـالـبـه کنم رسول خدا فرمود تا دیه برادرش هشام را به او دادند ((مقیس ))مدت کوتاهى در مـدیـنـه مـاند و سپس بر کشنده برادرش حمله برد و او را کشت و از اسلام هم برگشت و به مکه گـریـخت او در این باب اشعارى گفت و به این که هم دیه برادرش راگرفته و هم کشنده اش را کشته افتخار کرد ((229)).
ام المومنین جویریه
چـون رسـول خـدا(ص ), اسـیـران ((بـنـى الـمـصـطـلـق )) را قـسـمـت کـرد, ((جـویـریـه )) دخـتـر((حـارث بـن ابـى ضـرار)) (سـرور بنى المصطلق ) در سهم ((ثابت بن قیس )) افتاد و با وى قرارگذاشت مبلغى بدهد و آزاد شود.
((جـویریه )) به منظور تقاضاى کمک در پرداخت آن مبلغ نزد رسول خدا آمد وگفت : آمده ام که مـرا در پـرداخـت آن مبلغ کمک کنى رسول خدا گفت : میل دارى کارى بهتر از این انجام دهم ؟ گفت : چه کارى : فرمود: پولى را که بدهکارى مى پردازم و آنگاه با تو ازدواج مى کنم , گفت : بسیار خوب ((230)).
چـون خـبـر ازدواج رسـول خـدابـا ((جـویـریـه )) در مـیـان اصحاب انتشار یافت , مردم به خاطر خـویشاوندى ((بنى المصطلق )) با رسول خدا اسیران خود را آزاد کردند و از برکت این ازدواج صد خانواده از ((بنى المصطلق )) آزاد شدند.
اسلام آوردن حارث
چـون رسـول خـدا از غـزوه ((بنى مصطلق )) برمى گشت , در ((ذات الجیش )), ((جویریه ))را که هـمـراه وى بـود بـه مـردى از انـصـار سـپـرد تـا او را نـگـهـدارى کـنـد و چـون بـه مـدیـنـه رسـیدحارث بن ابى ضرار (پدر جویریه ) براى بازخرید دخترش رهسپار مدینه شد و در((عقیق )) به شـتـرانى که براى فدیه به مدینه مى آورد نگریست و به دو شتر علاقه مند شد وآن دو را در یکى از دره هـاى عـقیق پنهان ساخت و سپس به مدینه نزد رسول خدا آمد وگفت : اى محمد! دخترم را اسـیـر گـرفته اید و اکنون سر بهاى او را آورده ام رسول خداگفت : آن دو شترى که در فلان دره عـقیق پنهان کرده اى کجاست ؟ ((حارث )) گفت :اشهد ان لا اله الا اللّه و انک محمد رسول اللّه به خـدا قـسـم که کسى جز خدا از این امراطلاع نداشت ((حارث )) و دو پسرش که همراه او بودند و مـردمـى از قـبیله اش به دین اسلام درآمدند و آن دو شتر را هم به رسول خدا تسلیم کرد و دختر خود را تحویل گرفت ,دختر هم اسلام آورد, سپس رسول خدا از پدرش خواستگارى کرد و پدرش او را با چهارصد درهم کابین به رسول خدا تزویج کرد.
ولید فاسق
پـس از آن کـه ((بـنـى مـصطلق )) اسلام آوردند, رسول خدا (ص ), ((ولیدبن عقبه )) را نزدایشان فـرسـتاد و چون شنیدند که ولید به طرف ایشان مى آید سوار شدند و به استقبال وى شتافتند, اما ولـیـد از ایـشـان تـرسید و برگشت و به رسول خدا گفت : آنها مى خواستند مرابکشند و از دادن زکـات هـم امـتـنـاع ورزیدند رسول خدا تصمیم گرفت به جنگ ایشان برود, در این میان ((وفد بـنى مصطلق )) رسیدند و گفتند: اى رسول خدا! ما شنیدیم که فرستاده ات نزد ما مى آید, بیرون آمدیم که او را احترام کنیم و زکاتى را که نزد ماست به وى تسلیم داریم , اما او به سرعت بازگشت و بـعـد خـبر یافتیم که گفته است : ما براى جنگ با او بیرون آمده ایم , به خدا قسم که ما را چنین نظرى نبوده است .
عایشه در غزوه بنى المصطلق
هر گاه رسول خدا(ص ) مى خواست سفر کند میان زنان خود قرعه مى زد و هرکدام قرعه به نامش اصـابـت مى کرد او را با خود همراه مى برد, در غزوه بنى مصطلق نیز قرعه به نام ((عایشه )) اصابت کرد و او را با خود همراه برد, در این گونه سفرها زنان را در میان کجاوه بر پشت شتر مى نشاندند, سـپـس مـهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند درمراجعت از غزوه بنى مصطلق , رسول خدا نزدیک مدینه رسید و در منزلى فرود آمد وپاسى از شب را گذراند, سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند.
عـایـشه مى گوید: براى حاجتى بیرون رفته بودم وبى آن که توجه کنم گردنبندم گسیخته , به اردوگـاه بـازگـشتم , زمانى به فکر آن افتادم که مردم در حال رفتن بودند, پس به همان جا که رفته بودم بازگشتم و آن را یافتم مردانى که شترم را سرپرستى مى کردند به گمان این که من در کـجـاوه نشسته ام به راه افتادند و من هنگامى که به اردوگاه رسیدم همه رفته بودند, ناگزیر در آن جا ماندم و یقین داشتم که در جستجوى من برخواهندگشت .
عایشه مى گوید: به خدا قسم در همان حالى که دراز کشیده بودم ((صفوان بن معطل سلمى )) که بـراى کـارى از هـمراهى از لشکر بازمانده بود بر من گذر کرد, چون مرا دیدشناخت و در شگفت ماند, گفت : خداى تو را رحمت کند,چرا عقب مانده اى ؟ پاسخ ندادم , سپس شترى را نزدیک آورد و گـفـت :سوارشو, سوار شدم , مهار شتر راگرفت وباشتاب در جستجوى اردو به راه افتاد, اما به آنـهـا نـرسـیـدیـم , تـا بامداد که اردو در منزل دیگرفرود آمد و ما هم به همان وضعى که داشتیم رسیدیم , دروغگویان زبان به بهتان گشودند و اردوى اسلام متشنج شد, اما من به خدا قسم بیخبر بـودم و چون به مدینه رسیدیم , سخت بیمار شدم و باآن که رسول خدا و پدر و مادرم از بهتانى که زده بودند, باخبر بودند به من چیزى نمى گفتند, اما فهمیدم که رسول خدانسبت به من لطف و مـحـبـت سـابق را ندارد و در این بیمارى عنایتى نشان نمى دهد, پس به خانه مادرم رفتم و پس ازبـیـست روز بهبود یافتم و بکلى از ماجرا بیخبر بودم تا این که شبى با((ام مسطح ))براى حاجتى بیرون آمدم , او گفت : اى دختر ابى بکر! مگر خبر ندارى ؟ گفتم چه خبر؟ پس قصه بهتان را براى من بیان داشت .
عـایـشه مى گوید:به خدا قسم , دیگر نتوانستم به دنبال کارى که داشتم بروم وبازگشتم , چنان مـى گـریستم که مى خواست جگرم بشکافد, پس رسول خدا نزد من آمد وگفت : اى عایشه ! تو را بـشـارت بـاد کـه خدا بیگناهى تو را نازل کرد, گفتم : خدا راشکر ((231)) آنگاه رسول خدا بیرون رفـت و بـراى مردم خطبه خواند و آیات نازل شده ((232)) را بر آنان تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا ((مسطح )) و ((حسان بن ثابت )) و((حمنه )) دختر جحش را که صریحا بهتان زده بودند, حد زدند.
سریه ((زیدبن حارثه )) به وادى القرى بر سر ام قرفه
رمضان سال ششم : پس از آن که ((زیدبن حارثه )) از سریه ماه رجب (یا سفربازرگانى ) وارد مدینه شـد و در آن سـریـه در میان کشتگان جان به سلامت برده و فقطزخمى شده بود, قسم خورد که شـسـتشو نکند و روغن نمالد تا بر سر ((بنى فزاره )) رود و باآنان بجنگد, چون زخمهاى وى بهبود یـافـت , رسول خدا او را با سپاهى بر سر((بنى فزاره )) فرستاد و او در ((وادى القرى )) بر آنان حمله بـرد, چـند نفر را بکشت و((ام قرفه )) را که پیرزنى فرتوت بود با دخترش و عبداللّه بن مسعده اسیر گـرفتند و ((قیس بن مسحر)) به دستور ((زیدبن حارثه )), ((ام قرفه )) را به وضع فجیعى کشت و دخـتـر او را بـاعبداللّه بن مسعده به مدینه آوردند ((زید بن حارثه )) پس از بازگشت به مدینه , در خانه رسول خدا را کوبید و رسول خدا به استقبال وى رفت و او را در آغوش کشید و بوسید.
سریه ((عبداللّه بن عتیک )) بر سر ابورافع یهودى
رمـضـان سـال شـشم : هرگاه قبیله اوس در طریق نصرت رسول خدا افتخارى کسب مى کردند, خـزرجـیـهـا نیز در پى کسب چنان افتخارى برمى آمدند و چون خزرجیها دیدندکه قبیله اوس با کشتن کعب بن اشرف یهودى ـ دشمن سرسخت رسول خداـ سرافرازشده اند, در مقام آن برآمدند تا دشـمـنى از دشمنان رسول خدا را که در دشمنى در ردیف ابن اشرف باشد, بکشند و پس از شور و مـذاکـره رایشان بر کشتن ابورافع سلا م بن ربیع قرارگرفت پس از کسب اجازه از رسول خدا پنج نـفـر از خزرجیان : ((عبداللّه بن عتیک )),((مسعودبن سنان )), ((عبداللّه بن ا نیس )), ((ابوقتاده )) و ((خـزاعـى بن اسود)) بدین منظوررهسپار خیبر شدند رسول خدا((عبداللّه بن عتیک )) را بر ایشان امـیـر قـرار داد و آنان رافرمود که زن یا کودکى را نکشند ((عبداللّه )) و همراهان وى داخل خیبر شـدنـد و شـبـانـه به خانه ((ابورافع )) رفتند و او را در بسترش کشتند پس از بازگشت به مدینه , کـشتن ابورافع را به رسول خدا گزارش دادند رسول خدا گفت : پیروز باد این روى ها, و چون هر کـدام مـدعـى کـشـتـن او بـودنـد, رسـول خـدا گـفـت : شمشیرهاى خود را بیاورید و چون به شـمـشـیـرهانظر کرد, به شمشیر ((عبداللّه بن ا نیس )) اشاره فرمود و گفت : همین شمشیر او را کشته است , چه اثر غذا بر آن دیده مى شود ((حسان بن ثابت )) درباره کشته شدن کعب بن اشرف (به دست اوس ) و ابورافع (به دست خزرجیان ) اشعارى گفته است ((233)).
سریه اول ((عبداللّه بن رواحه )) به خیبر
رمـضـان سـال شـشـم : پـس از کـشـتـه شـدن ((ابـورافـع یـهـودى )), یـهـودیان خیبر ((اسیر بـن زارم )) ((234)) را بـرگـزیدند و او میان قبایل غطفان و غیره به راه افتاد و آنان را براى جنگ بارسول خدا فراهم مى ساخت , چون رسول خدا از کار وى با خبر شد, ((عبداللّه بن رواحه ))را با سه نـفـر بـراى تـحـقیق در ماه رمضان بیرون فرستاد, ((عبداللّه )) پس از تحقیق وبررسى , به مدینه بازگشت و نتیجه تحقیقات خود را گزارش داد.
سریه دوم ((عبداللّه بن رواحه )) به خیبر بر سر یسیربن رزام
شـوال سـال ششم : پس از آن که ((عبداللّه بن رواحه )) از خیبر بازگشت و نتیجه تحقیقات خود را دربـاره ((یـسـیـربـن رزام )) گزارش داد, رسول خدا مردم را براى دفع وى فراخواند و سى نفر از جمله : عبداللّه بن ا نیس براى این کار داوطلب شدند, پس ((عبداللّه بن رواحه )) را بر آنان امارت داد تـا نـزد یسیر رفتند و با او سخن گفتند و به او نویددادند که اگر نزد رسول خدا آیى تو را ریاست خیبر دهد و با تو نیکى کند یسیر درپیشنهاد ایشان طمع کرد و با سى نفر یهودى همراه مسلمانان رهـسـپـار مـدیـنه شد, اما در((قرقره ثبار)) ((235)) پشیمان شد و دوبار دست به طرف شمشیر ((عـبداللّه بن ا نیس )) برد و هردو نوبت ((عبداللّه )) با فطانت دریافت و کنار کشید و چون فرصتى بـه دسـت آورد باشمشیر خود بر یسیر حمله برد و پاى او را از بالاى ران قطع کرد تا از بالاى شتر درافتادامایسیر با چوبى که در دست داشت سر ((عبداللّه )) را مجروح ساخت .
در ایـن مـوقـع اصـحاب سریه بر یهودیان حمله بردند و همه را جز یک نفر که گریخت , کشتند و کـسـى از مـسـلـمـانـان کشته نشد, سپس نزد رسول خدا بازآمدند و پیش آمدرا گزارش دادند, رسول خدا گفت : خداست که شما را از دست ستمکاران نجات بخشید.
سریه ((کرزبن جابرفهرى )) به ذى الجدر
شوال سال ششم : رسول خدا(ص ) غلامى به نام ((یسار)) داشت , او را مامورسرپرستى شتران ماده شیرده خود کرده بود که در ناحیه ((جما)) ((236)) مى چریدند هشت نفراز قبیله ((بجیله )) که به مـدینه آمده و اسلام آورده بودند, رنجور و بیمار شدند, بدین جهت رسول خدا(ص ) آنان را فرمود بـه چـراگـاه شتران روند تا با نوشیدن شیر شتر بهبودیابند, آنها به چراگاه رفتند و پس از مدتى تندرست و فربه شدند, آنگاه بر ((یسار)) شبان رسول خدا تاختند و او را سر بریدند و پس از کشتن او, پـانـزده شتر شیرده پیامبر رابردندرسول خدا(ص ), ((کرزبن جابر)) را با بیست سوار در تعقیب آنـان فرستاد ((کرز)) واصحاب وى دشمن را اسیر کردند و شتران پیامبر را جز یک شتر که کشته بودند, پس گرفتند وبه مدینه آوردند.
رسـول خـدا فرمود تا دست و پاى ایشان را بریدند و چشمشان را کور کردند و همان جا به دارشان زدند و چنان که روایت کرده اند آیه هاى 33 ـ 34 سوره مائده در این باره نازل شده اسست .
غزوه حدیبیه و بیعت رضوان
ذى قعده سال ششم : رسول خدا(ص ) به قصد عمره بى آن که جنگى در نظر داشته باشد آهنگ مکه کـرد و چـون بـیم داشت که قریش با وى بجنگند یا از ورود او به مکه جلوگیرى کنند با مهاجر و انـصـار, ازمـدینه رهسپار شد و در ((ذى الحلیفه )) محرم شد تامردم بدانند که فکر جنگى در کار نـیست شماره مسلمانان هزار و چهارصد یا هزار وپانصد یا هفتصد نفر بوده است ((237)) و شتران قـربانى , هفتاد شتر (براى هر ده نفر یک شتر) وطلیعه مسلمانان ((عبادبن بشر)) بود که با بیست سوار پیش فرستاده شد.
مـشـرکـیـن قـریش از حرکت رسول خدا به قصد مکه با خبر شدند و تصمیم گرفتند که از ورود مسلمانان جلوگیرى کنند و در ((بلدح )) اردو زدند و دویست سوار به فرماندهى ((خالدبن ولید)) (یا عکرمه بن ابى جهل ) پیش فرستادند.
((بشر یا بسربن سفیان )) از مکه خبر آورد و گفت : اى رسول خدا! قریش از مکه بیرون آمده ا ند تا از ورود شما به مکه جلوگیرى کنند! رسول خدا گفت : مگر قریش چه گمان مى کنند, به خدا قسم که پیوسته در راه آنچه خدا مرا بدان مبعوث کرده است جهادخواهم کرد, سپس دستور فرمود تا از غـیـر آن راهـى کـه قریش بیرون آمده اند, رهسپارشوند چون شب شد به اصحاب خود گفت : به سمت راست حرکت کنید تا از طرف پایین مکه به ((حدیبیه )) برسید مسلمانان از همین راه پیش رفتند, چون سواران قریش ,گرد و غبار سپاه اسلامى را دیدند و دانستند که مسلمانان راه خود را تـغـیـیـر داده انـد,بـیـدرنـگ نـزد قریش تاختند, رسول خدا با اصحاب همچنان پیش مى رفت تا به ((ثنیه المرار)) نزدیک حدیبیه رسید و در همین جا بود که شتر پیامبر زانو به زمین زد.

سفراى قریش
پـس از آن کـه رسـول خـدا بـا اصحاب خویش در سرزمین حدیبیه فرود آمد, قریش ,فردى به نام ((بـدیـل بن ورقاخزاعى )) را با مردانى از خزاعه به نمایندگى خود به نزدرسول خدا فرستادند که سـوال کـنند به چه منظور آمده است ؟ وقتى که این سوال را کردند,رسول خدا فرمود: که منظور وى جنگ نیست و فقط براى زیارت خانه کعبه است رجال خزاعه بازگشتند و گفتند: اى گروه قریش ! شما در مخالفت محمد شتاب مى ورزید,محمد براى جنگ نیامده است و هیچ منظورى جز زیـارت کـعـبـه ندارد, اما قریش به رجال خزاعه که خیرخواه رسول خدا بودند, بدگمان شدند و ((مـکرزبن حفص )) را نزد رسول خدا فرستادند و رسول خدا آنچه به ((بدیل )) گفته بود به او نیز گفت , او هم نزد قریش بازگشت و گفته هاى رسول خدا را بازگفت .
سومین سفیرى که قریش نزد رسول خدا فرستاد ((حلیس بن علقمه )) بود که در آن تاریخ سرورى احـابـیش را داشت , چون رسول خدا او را دید, گفت : این مرد از قبیله اى است خداپرست , شتران قربانى را پیش او رها کنید تا آنها را ببیند, همین که ((حلیس ))شتران نشاندار قربانى را نگریست , در نـظـر وى بـزرگ آمد و دیگر با رسول خدا ملاقات نکرد و نزد قریش بازگشت و آنچه دیده بود گزارش داد, اما قریش به گفتار او اعتنانکردند و ((حلیس )) به خشم آمد و گفت : به خدایى که جـان حـلـیـس در دسـت اوسـت : یـامـحـمد را در زیارت وى آزاد گذارید یا من ((احابیش )) را همداستان علیه شما حرکت مى دهم .
چـهارمین سفیر قریش ((عروه بن مسعودثقفى )) بود که قریش به او بدگمان نبودند((عروه )) نزد رسـول خـدا آمد و پیش روى او نشست و گفت : اکنون قریش خود را باسرسختى براى جنگ با تو آماده ساخته اند و با خدا عهد کرده اند که هرگز با زور به شهرشان در نیایى , به خدا قسم : فرداست که این یاران و همراهان تو, تو را تنها گذارند واز پیرامون تو پراکنده گردند.
رسول خدا(ص ) جوابى در حدود همان چه به دیگر سفیران قریش داده بود, به ((عروه )) داد و او را با خبر ساخت که براى جنگ نیامده است .
((عروه )) که از شیفتگى اصحاب و از جان گذشتگى آنان نسبت به رسول خدا به شگفت آمده بود, نـزد قـریـش بازگشت و گفت : اى گروه قریش ! من به دربار خسرو ایران و قیصر روم و امپراتور حـبـشـه رفـتـه ام , امـا بـه خدا قسم , پادشاهى را در میان رعیتش چون محمد در میان اصحابش نـدیـده ام , مـردمـى را دیـدم که هرگز دست از یارى او برنمى دارند,اکنون ببینید صلاح شما در چیست .

سفیران رسول خدا(ص )
خـراش بـن امیه خزاعى : رسول خدا(ص ), ((خراش بن امیه )) را به مکه نزد قریش فرستاد و او را بر شتر خود که ((ثعلب )) نام داشت سوار کرد تا اشراف قریش را از مقصدرسول خدا باخبر سازد آنان شتر رسول خدا را کشتند و در مقام کشتن خراش نیز برآمدند,اما ((احابیش )) از وى دفاع کردند و او را از چنگال قریش رها ساختند تا نزد رسول خدابازگشت .
عثمان بن عفان : رسول خدا(ص ) ابتدا خواست ((عمربن خطاب )) را براى تبلیغ مقصدخود به مکه نـزد قـریـش روانـه سـازد, ولـى او از خصومت دیرینه قریش نسبت به خودبیمناک بود به همین مـنـاسـبت از رفتن عذر خواست و گفت : عثمان را بفرست , چه وى درمکه از من نیرومندتر است رسـول خدا(ص ) عثمان را نزد ابوسفیان و اشراف قریش روانه ساخت تا آنان را خبر دهد که رسول خـدا تـنـها به منظور زیارت خانه آمده است ((عثمان )) نزد ابوسفیان و اشراف قریش رسید و پیام رسـول خدا را ابلاغ کرد, آنان به او گفتند: اگر مى خواهى طواف خانه را انجام دهى مانعى ندارد گفت : تا رسول خداطواف نکند من طواف نخواهم کرد.
بیعت رضوان
بیعت رضوان ((238)).
قریش ((عثمان )) را نزد خود نگه داشتند و در میان مسلمانان انتشار یافت که او راکشته اند و پس از انـتـشار این خبر به روایت ابن اسحاق : رسول خدا گفت : از این جانمى رویم تا با قریش بجنگیم سـپـس اصـحاب را براى بیعت فراخواند, این بیعت در زیردرختى به انجام رسید و کسى از بیعت تـخـلف نورزید, مگر ((جدبن قیس )) که جابرمى گفت : به خدا قسم , به یاد دارم که وى زیر شکم شتر خزیده بود و خود را از مردم پنهان مى داشت .
آخرین سفیر قریش
در جـریان بیعت رضوان بود که قریش ((سهیل بن عمرو)) را نزد رسول خدا(ص )فرستادند و به او گـفـتـند: نزد محمد برو و با وى قرار صلحى منعقد ساز, اما قرارداد صلح مشروط بر آن باشد که امـسـال بازگردد و از ورود به مکه صرف نظر کند, چه ما به خداقسم هرگز تن نخواهیم داد که عرب بگوید: محمد به زور وارد مکه شد.
جریان صلح حدیبیه .
((سـهـیـل بـن عـمـرو)) که از سوى قریش نزد رسول خدا(ص ) آمده بود, پس از گفت وشنودى قـرارداد صـلـح را مـنعقد ساخت , در این هنگام عمر از جاى برجست , ابتدا نزدابوبکر و سپس نزد رسـول خـدا رفـت و گـفـت : اى رسول خدا! مگر پیامبر خدا نیستى ؟گفت : چرا, گفت : مگر ما مـسـلمان نیستیم ؟ گفت : چرا, گفت : مگر اینان مشرک نیستند؟گفت : چرا, گفت : پس چرادر راه دین خود تن بخوارى دهیم ؟ رسول خدا گفت : من بنده خدا و پیامبر اویم , امر وى را مخالفت نخواهم کرد و او هم هرگز مرا وانخواهدگذاشت .
صلحنامه .
رسـول خـدا(ص ), ((عـلى بن ابى طالب ))(ع ) را فراخواند و گفت : بنویس : بسم اللّه الرحمن الرحیم سـهـیـل بـن عـمـرو گـفت : این را نمى شناسم , بنویس : بسمک اللهم , رسول خداگفت : بنویس : بـسـمـک الـلـهـم , پـس عـلى همچنان نوشت آنگاه رسول خدا گفت : بنویس :هذا ما صالح علیه ((محمد)) رسول اللّه ((سهیل بن عمرو)).
سـهـیل بن عمرو گفت : اگر گواهى مى دادم که پیامبر خدایى , با تو جنگ نمى کردم ,نام خود و پـدرت را بنویس رسول خدا گفت : بنویس : این چیزى است که محمدبن عبداللّه با سهیل بن عمرو بـر آن قرار صلح منعقد ساخت , توافق کردند که ده سال جنگ در میان مردم موقوف باشد و مردم در ایـن ده سـال در امـان باشند و دست از یکدیگربدارند ( و هرکس از اصحاب محمد براى حج یا عـمره یا تجارت به مکه رود, جان ومالش در امان باشد و هر کس از قریش در رفتن به مصر یا شام از مدینه عبور کند جان ومالش در امان باشد) ((239)) و هر کس از قریش بدون اذن ولى خود نزد مـحـمـد بـرود او رابـه ایـشـان بـازگرداند, و هرکس از همراهان محمد نزد قریش رود او را بدو بازنگردانند ـ دراین جا ((بنى بکر)) برخاستند و گفتند: ما هم پیمان قریشیم .
دیـگـر آن که امسال از نزد ما بازگردى و وارد مکه نشوى , در سال آینده ما از مکه بیرون خواهیم رفـت تا با اصحاب خود به شهر درآیى و سه روز در مکه اقامت کنى ,مشروط بر این که جز شمشیر در نیام , سلاحى همراه نداشته باشید ((240)).
على بن ابى طالب (ع ) نویسنده صلحنامه بود و مردانى از مسلمین و مشرکین بر آن گواه شدند که ابن اسحاق اسامى آنان را نوشته است .
بازگشت رسول خدا و اصحاب به مدینه و نزول سوره فتح
رسـول خـدا(ص ) از حـدیبیه به طرف مدینه رهسپار شد و در میان مکه و مدینه ,سوره فتح نزول یـافـت خـداونـد درباره بیعت رضوان چنین گفته است : ((کسانى که با توبیعت مى کنند, جز آن نیست که با خدا بیعت مى کنند, دست خداست که بالاى دست آنهاست , پس هرکس پیمان شکنى کـند, به زیان خود پیمان شکنى مى کند و هر کس که به آنچه خدا بر وى عهد گرفته است وفادار بماند خدا بزودى او را اجرى عظیم عنایت خواهد کرد)) ((241)).
دربـاره آن دسـتـه از اعراب که از همراهى با وى تخلف ورزیدند, چنین گفته است :((بزودى آن دسـتـه از اعـراب کـه بـا تـو همراهى نکردند, به تو خواهند گفت که اموال وخانواده هایمان ما را گرفتار ساخته است )) ((242)).
هـمـچنین آیات 15, 16, 18, 21, 24, 25 و 26 از سوره فتح در زمینه مطلب موردبحث نزول یافته است .
در مدت دو سال بعد از ((حدیبیه )) (یعنى : تا فتح مکه ) بیش از تمام مدت گذشته اسلام , مردم به اسـلام گرویدند و دلیل آن به گفته ابن هشام , آن است که در حدیبیه به قول ((جابربن عبداللّه )) هزار و چهار صد نفر به همراه رسول خدا بودند, اما در سال فتح مکه ,یعنى : دو سال بعد, با ده هزار نفر رهسپار مکه شدند ((243)).
غدیر خم
مـسـعـودى بـرخلاف مشهور مى نویسد: رسول خدا در بازگشت از ((حدیبیه )) در((غدیر خم )) دربـاره عـلـى بـن ابـى طـالـب (ع ) گفت : ((من کنت مولاه فعلى مولاه )) و این امردر هیجدهم ذى الحجه روى داد و غدیرخم در ناحیه ((جحفه ))نزدیک آبگاهى است که به نام ((خرار)) معروف است و فرزندان على (ع ) و شیعیان وى این روز را بزرگ مى دارند ((244)).
داستان ابوبصیر ثقفى
پـس از قرارداد صلح حدیبیه , رسول خدا به مدینه بازگشت , ((ابوبصیر)) که در مکه زندانى شده بود از حبس گریخت و به مدینه رفت , بلافاصله ((ازهربن عبد)) و((اخنس بن شریق )) درباره وى بـه رسـول خـدا نـامـه نـوشـتـنـد که طبق قرارداد باید او رابازگرداند, حامل این نامه مردى از ((بنى عامر)) همراه با یکى از موالى بود و چون نامه راتقدیم داشتند, رسول خدا براى این که پیمان شـکـنـى نـکـرده باشد, ((ابوبصیر)) را به بازگشتن سفارش کرد و فرمود: خداوند براى تو و دیگر بیچارگان مسلمان فرجى وگشایشى عنایت خواهد فرمود ((ابوبصیر)) با این که به رفتن رضایت نـداشـت , ولـى برحسب دستور رسول خدا, همراه آن دو نفر رهسپار مکه شد تا به ((ذى الحلیفه )) رسـید,آن جا با آن دو نفر در پاى دیوارى نشست و سپس به مرد عامرى گفت : آیا شمشیرت نیک بـرنـده اسـت ؟ گـفـت : آرى , گـفت مى شود آن را تماشا کنم ؟ گفت : مانعى نداردابوبصیر آن را بـرگرفت و بیدرنگ او راکشت مرد دیگر با شتاب نزد رسول خدارفت و گفت : ابوبصیر, رفیق مرا کـشـت , در هـمـین موقع ابوبصیر در رسید و گفت : اى رسول خدا! شما به عهد و پیمان خود که داشـتـیـد وفـا کردید و مرا روانه ساختید, اما من خود تن ندادم که از دین بازگردم یا مرا شکنجه دهـنـد, رسـول خـدا گـفـت : ((واى بـرمـادرش ((245)) اگـر مـردانى مى داشت , جنگ به راه مى انداخت )).
((ابـوبـصـیـر)) از مدینه بیرون رفت و در ناحیه ((ذى المروه )) در ساحل دریا, در همان راهى که کـاروان قـریـش بـه شـام مـى رفتند, در ((عیص )) منزل گزید و مسلمانانى که در مکه بیچاره و گـرفـتـار بـودند, از آن عبارتى که رسول خدا درباره ((ابوبصیر)) گفته بود, خبریافتند (واى بر مادرش , اگر مردانى همراه مى داشت , جنگ به راه مى انداخت ) لذا باشنیدن گفته رسول خدا از مـکـه مـى گـریـخـتـنـد و نزد ((ابوبصیر)) مى رفتند, تا این که نزدیک به هفتاد نفر مسلمان در ((عـیـص )) بـه ((ابـوبـصیر)) پیوستند و کار را بر قریش تنگ کردند وهر که رااز قریش مى دیدند مـى کـشـتـنـد و هر کاروانى از آن جا مى گذشت غارت مى کردندتا آنجا که قریش به رسول خدا نوشتند و او را سوگند دادند که آنها را على رغم قراردادفى مابین در مدینه بپذیرد رسول خدا آنان را پذیرفت و از ((عیص )) به مدینه منتقل کرد.
زنانى که پس از قرارداد صلح مهاجرت کردند
((ام کـلـثـوم )) دختر ((عقبه بن ابى معیط)) پس از قرارداد صلح به مدینه مهاجرت کرد,برادرانش ((عماره )) و ((ولید)) در تعقیب وى به مدینه آمدند و از رسول خدا خواستند تابه حکم قراردادى که داشتند, او را به ایشان باز دهد, اما رسول خدا به دستور مخصوصى که درباره این زنان نازل شد از تسلیم وى امتناع ورزید ((246)).
اسلام عمروبن عاص و خالدبن ولید وعثمان بن طلحه بعد از حدیبیه
((عـمـروعـاص )) مـى گوید: مردانى از قریش را که با من همعقیده بودند فراهم ساختم و به آنان گـفـتم : به خدا قسم کار محمد به طور شگفت انگیزى پیش مى رود, بیایید پیش نجاشى برویم و نـزد او بـمـانـیم تا اگر بر قبیله ما پیروز شد همان جا باشیم و اگر قبیله ماپیروز شدند, از طرف ایـشان جز نیکى نخواهیم دید آنها نظر مرا پذیرفتند, پس گفتم :مقدارى پوست به عنوان هدیه با خـود ببریم , هدیه را فراهم کردیم و چون بر نجاشى وارد شدیم , ((عمروبن امیه )) که رسول خدا او را براى کار جعفر و همراهان وى فرستاده بود, رسید, پس از آن که ((عمروبن امیه )) بیرون رفت به هـمراهان گفتم : کاش از نجاشى مى خواستم که او را به من تسلیم مى کرد و گردنش را مى زدم آنگاه به نجاشى گفتم :پادشاها! مردى را دیدم که از دربار بیرون مى رود او سفیر مردى است که با ما دشمن است , او را به من تسلیم کن تا به قتل برسانم , زیرا از اشراف ما کسانى را کشته است .
عـمـرو مـى گـویـد: نجاشى بشدت خشمگین شد و گفت : از من مى خواهى تا سفیرمردى را که هـمـان نـامـوس اکبرى که بر موسى فرود آمد, بر وى فرود مى آید به تو تسلیم کنم تا او را بکشى ؟ گـفتم : پادشاها راستى این طور است ؟ گفت واى بر تو, حرف مرابشنو و از او پیروى کن , به خدا قـسـم او بر حق است و بر مخالفان پیروز گفتم : اکنون بیعت مرا بر اسلام به جاى وى مى پذیرى ؟ گفت : آرى , پس دست خود را گشود و با او بر اسلام بیعت کردم , بعد بیرون آمدم و آهنگ رسول خـدا کـردم تا اسلام آورم , در این میان به ((خالدبن ولید)) برخوردم و به او گفتم : کجا مى روى ؟ گـفـت : بـه خدا قسم , مى روم که اسلام آورم عمرو مى گوید: من و خالد وارد مدینه شدیم و نزد رسـول خـدا رسـیـدیـم , ابـتـداخـالـد و سـپـس مـن اسـلام آوردیـم ابـن اسـحـاق مـى گوید: ((عثمان بن طلحه )) نیز همراه خالد وعمرو بود و اسلام آورد.
دعوت پادشاهان مجاور به اسلام
پـس از صـلـح دهـساله ((حدیبیه )) رسول خدا را فرصتى به دست آمد که پادشاهان وزمامداران عـربـستان و کشورهاى مجاور را به سوى اسلام دعوت کند و از اصحاب خودکسانى را به سفارت نـزد آنـان فـرستاد به عرض رسول خدا رسید که پادشاهان نامه هاى مهر نشده را نمى خوانند, پس فـرمـود تـا انـگـشترى که نگین آن هم از نقره بود, ساخته شد وروى نگین آن در سه سطر جمله ((محمدرسول اللّه )) را نقش کردند, به طورى که کلمه ((اللّه )) در بالا و کلمه ((رسول )) در وس ط و کـلـمه ((محمد)) در سطر پایین قرار گرفته بود واز پایین به بالا خوانده مى شد, آنگاه نامه هاى پادشاهان عربستان و کشورهاى مجاور رابا آن مهر مى کردند.
ابـن اسـحـاق نام چند تن از سفراى رسول خدا و زمامدارانى را که به آنان نامه نوشته شده نام برده اسـت ((247)) این نامه ها که به گفته یعقوبى , دوازده نامه و به تحقیق بعضى ازمعاصران بیست و شـش نـامـه بـوده اسـت در یـک سال فرستاده نشده , بلکه از اواخر سال ششم تا وفات رسول خدا تدریجا نگارش یافته و فرستاده شده است .
ابـن حـزم مـى نـویسد: پادشاهانى که رسول خدا(ص ) آنان را به دین اسلام دعوت کردهمه اسلام آوردند, بجز قیصر که مى خواست اسلام آورد, اما از رومیان ترسید و اسلام نیاورد.
یعقوبى مى گوید: مضمون نامه هایى که با سفیران خود به آنان نوشت , همان بود که به خسرو ایران و قیصر روم نوشت ((248)).
مضمون نامه اى که به قیصر روم نوشته شده
((به نام خداى بخشاینده مهربان , از محمد پیامبر خدا به ((قیصر)) بزرگ روم سلام برکسى باد که هدایت را پیروى کند, اکنون تو را به سوى اسلام دعوت مى کنم , پس دین اسلام را بپذیر و مسلمان شو تا سلامت بمانى و خداى هم دوباراجرت دهد ((249)) )).
آنـگـاه رسول خدا آیه اى از قرآن را نوشت که او را دستور مى دهد تا اهل کتاب را به توحید خالص و دورى از هرگونه شرک دعوت کند.
دحیه بن خلیفه کلبى , به دستور آن حضرت نامه را ابتدا در ((حمص )) به حاکم بصرى رسانید تا آن را بـه قیصر دهد, ولى به روایتى ((دحیه )) خودش نامه را به قیصر رسانید وهنگامى که قیصر نامه را خـوانـد, بـزرگان روم را از حقانیت رسول خدا آگاه ساخت ورومیان را به قبول اسلام تشویق کـرد, امـا با مخالفت شدید مردم روبرو شد و نامه اى براى رسول خدا فرستاد که ترجمه اش در این حـدود است : ((نامه اى است براى احمد, رسول خدا, همان کسى که عیسى بدو بشارت داده است , از قیصر: شاه روم , هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسید و براستى گواهى مى دهم که خدا تو را بـه رسـالت فرستاده , نام وذکر تو را در انجیل که به دست ماست مى بینیم , عیسى بن مریم ما را به رسیدن تو بشارت داده است , من هم ملت روم را دعوت کردم تا به تو ایمان آورند و مسلمان شوند, امـا زیـربـار نـرفـتـند و اسلام نیاوردند با آن که اگر فرمان مرا برده بودند براى ایشان بهتر بود و اکنون دوست دارم و آرزو مى کنم که نزد تو خدمتگزار مى بودم و پاهاى تو را مى شستم )).
گستاخى برادرزاده قیصر
برادرزاده قیصر سخت به خشم آمد و نامه را از مترجم گرفت که پاره کند وبه عموى خود گفت : ایـن شـخـص نـام خود را پیش از نام تو نوشته و تو را سرپرست روم خوانده است ! قیصر او را دیوانه خـطـاب کرد و گفت : مى خواهى نامه مردى را که ناموس اکبر بروى نازل مى شود دور بیفکنم ؟ حـق هـمـین است که نام خود را بر نام من مقدم بدارد و من هم سرپرست روم بیش نیستم و خدا مالک من و اوست ((250)).
غوغاى عوام روم و شهادت اسقف
قـیـصـر پـس از گواهى به رسالت رسول اکرم (ص ) و اظهار بیم از مردم عوام , دحیه رانزد اسقف بـزرگ فـرسـتاد تا نظر او را که بیشتر مورد احترام مردم بود بداند, اسقف به یگانگى خدا و رسالت خـاتـم انـبیا شهادت داد و مردم روم را به اسلام دعوت کرد و درگیرودار غوغاى عوام به شهادت رسید و قیصر هم بیمناک از رومیان , از قبول اسلام معذرت خواست ((251)).
مشورت قیصر با دانشمندان مسیحى
قـیـصـر بـه یکى از دانشمندان مسیحى نامه اى نوشت و مضمون نامه رسول خدا را باوى درمیان گـذاشـت , او در پاسخ نوشت که : ((محمدبن عبداللّه )) همان پیامبر موعودى است که انتظار او را داشتیم , او را تصدیق کن و از وى پیروى نما ((252)).
کنجکاوى قیصر
قـیـصـر دسـتـور داد که مردى از اهل حجاز را پیدا کنند تا درباره محمد از او تحقیق کندو چون ابـوسـفـیان و جماعتى از قریش براى تجارت به شام رفته بودند, آنان را به بیت المقدس نزد قیصر بردند و در مجلس رسمى بر وى وارد کردند.
قـیـصـر, ابـوسفیان را که نسبتش به رسول خدا از همه نزدیکتر بود پیش خواند ومجلس گفت و شـنـود خـود را بـا او آغـاز کـرد و زمـیـنـه را طـورى فـراهم ساخت تا اگر دروغى گوید آشکار شـود ((253)) , آنـچـه قـیصر از ابوسفیان پرسش کرد به درستى پاسخ داد و بافراستى که داشت , گفت : از این پرسش و پاسخها دانستم که او پیامبر خداست , لیکن گمان نمى برم که در میان شما باشد اگر آنچه گفتى راست باشد, نزدیک است که جاى همین دو پاى مرا هم مالک شود.
مضمون نامه رسول خدا به خسرو ایران
رسـول خـدا مـضمون نامه هایى که با سفیران خود براى دیگر سران نوشته است ,همان بوده که به قـیـصـر روم نـوشت ((254)) , در آخر نامه ((خسرو ایران )) هم نوشته شد: ((اسلام بیاور تا سلامت بمانى , پس اگر امتناع ورزى گناه مجوس بر تو خواهد بود)).
بـیـشـتر مورخان نوشته اند که ((خسرو)) گفت : این شخص کیست که مرا به دین خویش دعوت مى کند و نام خود را پیش از نام من مى نویسد؟ (به قول بعضى نامه را پاره کرد) آنگاه مقدارى خاک بـراى رسـول خدا فرستاد رسول خدا گفت : چنان که نامه ام راپاره کرد, خداى پادشاهیش را پاره کـناد و خاکى هم که براى من فرستاده است نشان آن است که بزودى شما مسلمانان کشور وى را مالک مى شوید.
گستاخى خسرو پرویز
چـون رسـول خـدا خبر یافت که ((خسرو)) نامه اش را پاره کرده است , گفت : خدایاپادشاهیش را پاره پاره ساز و ((خسرو)) به ((باذان )) عامل خود در یمن نوشت که ازطرف خود دو مرد دلیر نزد ایـن مـردى که در حجاز است بفرست تا خبر وى (یا خود اورا) ((255)) نزد من بیاورند ((باذان )) قـهـرمـان خود را با مردى دیگر فرستاد و همراه آن دو,نامه اى هم نوشت تا به مدینه آمدند و نامه ((بـاذان )) را بـه رسول خدا(ص ) دادند رسول خدا لبخند زد و آن دو را در حالى که به لرزه افتاده بودند به اسلام دعوت کرد, سپس گفت : فردا نزد من بیایید فردا که آمدند به آن دو گفت : به امیر خود ((باذان )) بگویید که پروردگار من دیشب هفت ساعت از شب گذشته , شیرویه پسر خسرو را بر وى مسلطساخت و او را کشت .
فرستادگان ((باذان )) با این خبر نزد وى رفتند و او خود و دیگر ایرانى زادگانى که دریمن بودند اسلام آوردند.
ابن اسحاق از قول زهرى روایت مى کند که ((خسرو)) به ((باذان )) نوشت : خبر یافته ام که مردى از قـریـش درمـکه سربلند کرده و خود را پیامبر مى پندارد, تو خود نزد وى رهسپار شو و او رابه توبه دعوت کن , اگر توبه کرد چه بهتر و اگر نه سرش را براى من بفرست .
((باذان )) نامه خسرو را نزد رسول خدا(ص ) فرستاد رسول خدا در پاسخ نوشت : خدامرا وعده داده اسـت کـه خسرو در فلان روز از فلان ماه کشته مى شود چون نامه رسول خدابه ((باذان )) رسید, تامل کرد تا ببیند چه خبر مى رسد و با خود گفت : اگر پیامبر باشد آنچه گفته است روى خواهد داد.
در هـمـان روزى کـه رسـول خدا خبر داده بود ((خسرو)) کشته شد و چون خبر آن به ((باذان )) رسـیـد خـبـر اسـلام خـود و دیـگـر ایـرانى زادگان یمن را نزد رسول خدا فرستاد,رسول خدابه فـرستادگان ((باذان )) گفت : شما از ما اهل بیت هستید و به ما ملحق خواهیدبود و از همین جا بود که رسول خدا گفت : سلمان از ما اهل بیت است ((256)).
نامه نجاشى (پادشاه حبشه )
نـخـسـتین سفیرى که از مدینه بیرون رفت ((عمروبن امیه ضمرى )) بود با دو نامه براى امپراتور حـبـشـه , یـکى در خصوص دعوت او به اسلام که نجاشى در کمال فروتنى شهادت بر زبان آورد و پاسخ نامه رسول خدا را مبنى بر اجابت دعوت نگاشت ((257)).
در نـامـه دیـگـر, او را فـرمـوده بـود کـه ((ام حـبیبه )) دختر ((ابوسفیان بن حرب )) (همسرسابق عبیداللّه بن جحش ) را که به حبشه مهاجرت کرده بود براى وى تزویج کند و بعلاوه ,مسلمانانى که تـاکـنون در حبشه مانده اند به مدینه روانه سازد, این دو کار را نیز (با دادن چهار صد دینار کابین براى ام حبیبه ) انجام داد.
نامه مقوقس (پادشاه اسکندریه )
((حـاطـب بـن ابـى بلتعه )) حامل نامه رسول خدا مبنى بر دعوت ((مقوقس )) به قبول اسلام بود و چون نامه را خواند, احترام کرد و آن را به یکى از زنان خود سپرد, سپس به رسول خدا نامه اى بدین مضمون نوشت : ((دانسته بودم که پیامبرى باقى مانده است , اماگمان مى کردم که در شام ظاهر مـى شود, اکنون فرستاده ات را گرامى داشتم و دو کنیزپرارزش و جامه اى و استرى براى سوارى خودت فرستادم )).
رسـول خـدا پیشکشى او را پذیرفت و دو کنیز را هم که یکى ((ماریه )) مادر ابراهیم است و دیگرى خواهرش ((شیرین )) و نیز استر سفیدى را که نامش ((دلدل )) بود برگرفت و فرمود: ((ناپاک , در گذشتن از پادشاهیش بخل ورزید با آن که پادشاهى او را دوامى نیست )).
((حـاطـب )) مـى گوید: زمانى که نزد او بودم به او گفتم : قریش و یهود بیش از همه باپیامبر ما دشمنى کردند و مسیحیان از همه نزدیکتر بودند و چنان که روزى موسى به آمدن عیسى بشارت داده است , روزى هم عیسى به آمدن محمد(ص ) بشارت داده است و چنان که تو یهود را به پیروى از انـجـیل دعوت مى کنى , ما هم تو رابه پیروى از قرآن فرا مى خوانیم , تو هم امروز باید از پیامبر ما پـیـروى کنى , ما تو را از پیروى ((عیسى )) نهى نمى کنیم , بلکه تو را بدان دعوت مى کنیم گفت : مـن خود در کار این پیامبر دقیق شده ام وبرهان نبوت او را درست یافته ام , بعد از این هم باز آن را بررسى خواهم کرد.
((حاطب )) مى گوید: در پنج روزى که میهمان شاه مصر بودم , از من بخوبى پذیرایى مى کرد و مرا گرامى مى داشت .
نامه حارث بن ابى شمر غسانى (پادشاه تخوم شام )
حـارث بـن ابـى شمر ((258)) ((شجاع بن وهب )) (یکى از شش سفیر) مى گوید: ((حارث بن شمر)) سـرگـرم فراهم ساختن وسایل پذیرایى قیصر روم بود, پس به حاجب وى که اهل روم بود خود را مـعـرفـى کـردم و او مـرا گرامى داشت و از خصوصیات رسول خدا از من پرسش کرد و رقتى به اودست داد و گریست و گفت : من صفات پیامبر شما را در انجیل یافته ام و به وى ایمان دارم و او را تصدیق مى کنم , اما بیم دارم که ((حارث )) مرا بکشد.
شـجـاع مـى گـوید: روزى ((حارث )) مرا بار داد, نامه رسول خدا را به وى دادم ,((حارث )) آن را خـوانـد و سپس دور انداخت و گفت : کیست که پادشاهى مرا از من بگیرد؟ من خود به جنگ وى مـى روم در ایـن مـوقع قصه نامه و تصمیم خود را به ((قیصر))گزارش داد, قیصر او را از این فکر مـنـصـرف ساخت , آنگاه مرا خواست و با صد مثقال طلا روانه ام کرد و حاحب او هم با من همراهى کرد و گفت : سلام مرا به رسول خدابرسان .
شـجـاع مـى گوید: چون نزد رسول خدا بازگشتم , فرمود: پادشاهى وى بر باد رود وچون سلام و گفتار حاحب را رساندم , گفت : راست گفته است .
نامه هوذه بن على (پادشاه یمامه )
((سلیطبن عمرو عامرى )) (یکى از شش سفیر) با نامه اى مشتمل بر دعوت به اسلام نزد ((هوذه )) رفت , او نامه را خواند و از ((سلیط)) پذیرایى کرد و به نرمى , پاسخ چنین نوشت : هر چند آنچه بدان دعـوت مـى کـنى , بس نیک و زیباست , اما من شاعر قوم خود وسخنور ایشان هستم و عرب از من حساب مى برند, پس بخشى ازاین امر را به من واگذارتا تو را پیروى کنم , آنگاه به ((سلیط)) جایزه و جامه هایى بخشید و او را روانه ساخت ((سلیط)) گفتار و رفتار ((هوذه )) را گزارش داد و چون رسول خدا نامه وى راخواند, گفت : ((هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود)).
پس از فتح مکه بود که رسول خدا از مرگ ((هوذه )) خبر یافت .

نامه جلندى و فرزندانش (پادشاه عمان )
((عـمـروبن عاص )) (در ذى قعده سال هشتم ), نامه ((جیفر)) پادشاه عمان و برادرش ((عبد)) (یا عیاذ) پسران ((جلندى )) را برد و هر دو برادر اسلام آوردند و برحسب بعضى از روایات ((جلندى )) هم به دین اسلام درآمد و نامشان در شمار صحابه ذکر شده است .
نامه منذربن ساوى (پادشاه بحرین )
رسـول خـدا(ص ) ((عـلابـن حضرمى )) را (در سال هشتم هجرت ) با نامه اى نزد((منذر)) پادشاه بـحـریـن فـرسـتاد, وى اسلام آورد و در پاسخ نامه , نوشت که با مجوس ویهود چگونه رفتار کند, رسـول خـدا او را هـمچنان بر حکومت بحرین باقى گذاشت ودرباره مجوس و یهود, فرمود: اگر اسلام نیاوردند, جزیه دهند.
نامه جبله بن ایهم (پادشاه غسان )
رسـول خدا (ص ) نامه اى به ((جبله بن ایهم )) پادشاه ((غسان )) نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود, ((جبله )) اسلام آورد و پاسخ نامه را همراه هدیه اى براى رسول خداارسال داشت , ولى پس از مدتى به کیش نصرانى بازگشت و با قبیله خود رهسپار دیارروم شد ((259)).
دیگر وقایع در سال ششم هجرت
1 ـ قحطى و خشکسالى در این سال و خواندن نماز باران توسط رسول خدا(ص ) درماه رمضان .
2 ـ اسلام آوردن ((مغیره بن شعبه )).
3 ـ شکست خوردن ((شهر براز)) فرمانده ((پرویزبن هرمز)) از رومیان و پیروزى رومیان بر ایرانیان و نزول آیات : الم , غلبت الروم ((260)).
4 ـ ظهار کردن (به رسم جاهلیت , طلاق دادن زن ) ((اوس بن صامت انصارى )) بازنش ((خوله )) و شکایت کردن زنش درنزد رسول خدا و نزول آیات ظهار که در اول سوره مجادله آمده است .

سال هفتم هجرت (سنه الاستغلاب )
غزوه خیبر
مـحـرم سـال هـفتم : رسول خدا(ص ) پس از بازگشت از ((حدیبیه )) و مدتى اقامت درمدینه در مـحـرم سـال هـفـتـم رهـسپار ((خیبر)) شد و در این سفر ((ام سلمه )) را با خود برد ورایت را به على بن ابى طالب سپرد و در راه خیبر ((عامربن اکوع )) براى رسول خدا شعرمى خواند و چنین مى گفت :.
واللّه لولا اللّه و مااهتدینا ـــــ ولا تصدقنا و لا صلینا.
انا اذا قوم بغوا علینا ـــــ و ان ارادوا فتنه ابینا.
فا نزلن سکینه علینا ـــــ و ثبت الاقدام ان لاقینا ((261)).
پس رسول خدا درباره او دعا کرد و گفت : یرحمک اللّه صحابه از این دعا چنین فهمیدندکه وى به شهادت مى رسد و او در خیبر به شهادت رسید.
رسول خدا نیز هنگامى که نزدیک خیبر رسید توقف فرمود و گفت : ((پروردگارا! ازتو مى خواهیم خیر این قریه و خیر اهلش را و خیر آنچه در آن است و به تو پناه مى بریم از شر این قریه و شر اهلش و شر آنچه درآن است )), سپس فرمود: به نام خدا پیش روید.
مسیر رسول اکرم (ص ) از مدینه تا خیبر
رسول خدا از مدینه ابتدا رهسپار ((عصر)) شد (نام کوهى است ), سپس به ((صهبا))رسید, آنگاه با سـپـاه خویش تا وادى ((رجیع )) پیش رفت و میان اهل خیبر و قبیله ((غطفان )) فرود آمد که این قـبـیله را از کمک دادن به اهالى خیبر بازدارد, زیرا قبیله غطفان مى خواست با کمک و پشتیبانى خویش , یهودیان را علیه رسول خدا بشوراند وسرانجام توفیق نیافت و یهودیان تنها ماندند.
فتح قلاع خیبر
1 ـ قلعه ((ناعم )) که پیش از قلعه هاى دیگر فتح شد و ((محمودبن مسلمه )) در فتح همین قلعه به شهادت رسید.
2 ـ قلعه ((قموص )) که پس از قلعه ناعم فتح شد.
3 ـ قـلـعـه ((صـعب بن معاذ)) که ثروتمندترین قلعه ها بود و روغن و خواربارى که درخود ذخیره داشت , در هیچ یک از قلعه هاى دیگر به دست نیامد.
4 ـ قـلـعـه ((نطاه )) که رسول خدا از صبح تا شب با اهل قلعه جنگید و پنجاه نفرمسلمان زخمى شدند ورسول خدا سرانجام به فتح آن توفیق یافت و در این قلعه منجنیقى به دست مسلمانان افتاد.
5 ـ قلعه ((شق )) که پس از قلعه نطاه فتح شد.
6 ـ قلعه ((نزار)) که به وسیله منجنیق به غنیمت یافته , فتح شد.
7 ـ ((کتیبه )) که خود داراى قلعه هایى بوده است .
8 ـ قلعه ((ابى )) که صاحب طبقات آن را نام برده است ((262)).
9 و 10 ـ قـلعه ((وطیح )) و قلعه ((سلالم )) که به روایت ابن اسحاق در آخر از همه فتح شد در این دو قلعه بود که صد زره و چهارصد شتر و هزار نیزه و پانصد کمان عربى به دست مسلمانان افتاد.
سرفرازى على (ع )
کار فتح یکى از قلعه هاى ((خیبر ((263)) )) دشوار شد و رسول خدا(ص ) ابتدا دو مرداز مهاجران و مـردى از انـصـار یـا بـه تـرتیب ((ابوبکر)) و ((عمر)) را براى فتح آن فرستاد, امافتح قلعه صورت نـگـرفت و رسول خدا گفت : ((البته فردا همین رایت را به مردى خواهم داد که خدا به دست وى فـتـح را بـه سـرانجام رساند, مردى که خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند)).
رسول خدا ((على )) را خواست و گفت : این رایت را بگیر و پیش رو تا خدا تو راپیروز گرداند.
عـلى (ع ) نزدیک قلعه رفت و با آنان نبرد کرد و چون سپرش بر اثر ضربت یک نفریهودى از دست وى افـتـاد, درى از قلعه را برداشت و سپر قرار داد و تا موقعى که فتح به انجام رسید, همچنان در دست وى بود و پس از آن که از کار جنگ فارغ شد آن راانداخت ((ابورافع )) مى گوید: من و هفت مرد دیگر هر چه خواستیم آن را از جاى بلندکنیم نتوانستیم .
صفیه
از اسـیـران غـزوه ((خـیـبـر)) یـکـى ((صـفـیـه )) دخـتـر ((حـیـى بـن اخـطـب )) یـهـودى و هـمسر((کنانه بن ربیع )) بود که رسول خدا او را از ((دحیه بن خلیفه کلبى )) خرید و مسلمان شد و اورا آزاد کـرد و سـپس به همسرى گرفت دو دختر عموى ((صفیه )) نیز در جنگ ((خیبر))اسیر شدند ((264)).
کشتگان یهود خیبر
کشتگان یهودیان را 93 نفر نوشته اند که برخى از بزرگان آنان که در این جنگ کشته شدند, از این قرارند:.
1 ـ مرحب حمیرى , به دست على (ع ) یا به دست محمدبن مسلمه .
2 ـ اسیر, به دست محمدبن مسلمه .
3 ـ یاسر (برادر مرحب ) به دست زبیر.
4 ـ کنانه بن ربیع , به دست محمدبن مسلمه .
فدک
رسول خدا(ص ) پس از فتح قلعه هاى خیبر, یهودیان باقى مانده را محاصره کرد وچون آنان خود را در مـعرض هلاک دیدند, تسلیم شدند و پیشنهاد کردند که آنان را تبعیدکند و نکشد و رسول خدا پیشنهادشان را پذیرفت و چون اهل ((فدک )) از آن , خبریافتند, از رسول خدا خواستند تا با آنان نیز به همان صورت رفتار کند, رسول خدا هم پذیرفت و چون لشکرى بر سر فدک نرفت , خالصه رسول خدا گردید ((265)).
قرار رسول خدا با مردم خیبر و فدک
یـهـودیـان خـیبر به استناد آن که در کار کشاورزى از مسلمانان آشناترند, پیشنهادکردند, املاک خیبر, بالمناصفه به خود ایشان واگذار شود و اختیار با رسول خدا باشد واین پیشنهاد پذیرفته شد, ((فدک )) نیز با همین قراربه اهل فدک واگذار شد و درآمد آن خالصه رسول خدا بود ((266)).
زینب دختر حارث
((زیـنـب )) دختر حارث و همسر سلا م بن مشکم یهودى , گوسفندى بریان کرد, پرسیدکه رسول خـدا بـه کـدام عـضـو گوسفند بیشتر علاقه مند است , به او گفتند: به پاچه گوسفندپاچه اى را مـسـمـوم کـرد و براى رسول خدا هدیه آورد رسول خدا پاره اى ازگوشت آن در دهان گرفت و بلافاصله از دهان انداخت و گفت : این استخوان به من مى گوید که ((مسموم )) است رسول خدا از زیـنب , حقیقت حال را پرسید, او هم اعتراف کرد و گفت : با خود گفتم : اگر پادشاهى باشد از دسـت وى آسوده مى شوم و اگر پیامبرى باشد از مسموم بودن آن خبر خواهد یافت رسول خدا از وى درگذشت .
غزوه وادى القرى
رسـول خـدا(ص ) پـس از فتح ((خیبر)) رهسپار ((وادى القرى )) شد و آن جا را چندروز محاصره کرد, تا فتح آن به انجام رسید ((مدعم )) غلام رسول خدا, بار شتر آن حضرت را پایین مى گذاشت و در همان حال تیرى به وى رسید و کشته شد مسلمانان گفتند: بهشت او را گوارا باد رسول خدا گـفـت : نـه , بـه آن خدایى که جان محمد به دست اوست , هم اکنون روپوشى که آن را از غنیمت مسلمانان در جنگ خیبر ربوده است , درآتش دوزخ بر وى شعله ور است .

شهداى غزوه خیبر
1 ـ ربـیـعـه بـن اکـثم , 2 ـ ثقف بن عمرو, 3 ـ رفاعه بن مسروح , 4 ـ عبداللّه بن هبیب (یاهبیب ), 5 ـ بـشـربـن بـرابن معرور, 6 ـ فضیل بن نعمان , 7 ـ مسعودبن سعد ((267)) , 8 ـمحمودبن مسلمه , 9 ـ ابوضیاح بن ثابت , 10 ـ حارث بن حاطب , 11 ـ عروه بن مره , 12 ـاوس بن قائد, 13 ـ ا نیف بن حبیب , 14 ـ ثابت بن ا ثله , 15 ـ طلحه بن یحیى , 16 ـعماره بن عقبه , 17 ـ عامربن اکوع , 18 ـ اسلم حبشى , 19 ـ مـسـعـودبن ربیعه , 20 ـاوس بن قتاده ((268)) , 21 ـ انیف بن وائله (یا واثله ), 22 ـ اوس بن جبیر, 23 ـاوس بـن حـبیب , 24 ـ اوس بن عائد, 25 ـ ثابت بن واثله , 26 ـ جدى بن مره , 27 ـعبداللّه بن ابى امیه , 28 ـ عدى بن مره .
داستان اسود راعى
غـلام سـیاهى که شبانى مى کرد: ((اسود راعى )) که مزدور و شبان مردى از یهودیان خیبر بود در مـوقـع محاصره یکى از قلعه هاى خیبر با گوسفندانى که همراه داشت , نزدرسول خدا(ص ) آمد و اسـلام آورد, سـپـس بـه رسـول خـدا گـفـت : من مزدور و صاحب این گوسفندان بوده ام و این گـوسـفـنـدان نزد من امانت است , اکنون چه کنم ؟ رسول خدا گفت :گوسفندان را رو به قلعه صـاحـبـشـان بـزن تـا به آن جا بروند او برخاست و مشتى ریگ برگرفت و برگوسفندان پاشید و گفت : بروید که من به خدا قسم دیگر با شمانیستم .
گوسفندان چنان که گویى کسى آنها را مى راند, داخل قلعه شدند, سپس ((اسود)) بااهل همان قـلـعه جنگید, در همان حال سنگى به وى اصابت کرد و او را کشت , در حالى که هنوز یک رکعت نماز نخوانده بود, بدین گونه اسلام او را رستگار ساخت نام این غلام را ((اسلم )) نوشته اند و ضمن شهداى خیبر نام برده شده است .
داستان حجاج بن علاط سلمى
پس از فتح خیبر ((حجاج بن علاط)) از رسول خدا اجازه خواست تا براى جمع آورى اموال خود که در نـزد هـمـسـرش و نیز در نزد بازرگانان مکه بود, راهى مکه شود او به رسول خدا گفت : براى وصول اموالم ناچار دروغى هم خواهم گفت رسول خدا فرمود:بگو ((حجاج )) مى گوید:تا به مکه رسیدم , مردانى از قریش را دیدم که در جستجوى به دست آوردن اخبار هستند که کار رسول خدا بـا اهـالـى دلـیـر ((خـیـبر)) به کجا کشیده است وچون هنوز از مسلمان شدن من بیخبر بودند, گفتند: اى ((ابومحمد)) چه خبر؟.
شـنیده ایم که این راهزن (یعنى : رسول خدا) رهسپار خیبر شده است گفتم : آرى ,خبرى دارم که شما را شادمان مى کند گفتند: بگو ((حجاج )) مى گوید: گفتم : ((محمد))چنان شکستى خورد که هرگز مانند آن را نشنیده اید و یارانش همه کشته شدند و خودش نیز اسیر است و گفتند: او را نـمـى کشیم , بلکه به مکه اش مى فرستیم تا اهل مکه او را به جاى کشتگان خود, بکشند آنان از این خبر بسیار شادمان گشتند سپس ((حجاج )) گفت :با من کمک کنید تا پول و مال خود را که نزد ایـن و آن مـانـده است فراهم کنم , زیرا در نظردارم به ((خیبر)) برگردم و از شکست خوردگان اصـحاب محمد, چیزى به دست آورم پس همه در انجام این کار مساعدت کردند, بدان گون که از آن بهتر نمى شد.
نگرانى عباس بن عبدالمطلب
((حـجـاج بـن عـلاط)) پـس از مـنـتـشـر کـردن شـکـسـت رسـول خـدا از واقـعـه خـیـبـر,((عـبـاس بـن عـبـدالـمـطـلب )) را دید که از شنیدن این خبر نگران است , به او گفتم : مـى تـوانى گفته ام نهفته دارى ؟ گفت : آرى گفتم تا سه روز گفتار مرا نهفته دار, چه مى ترسم قـریـش مـرا تـعـقـیـب کـنـنـد و بـه دام افـکـنـند, بعد از سه روز هر چه مى خواهى بگو گفت : بسیارخوب سپس به وى گفتم : به خدا قسم برادرزاده ات (یعنى : رسول خدا) را در حالى گذاشتم کـه بـا دختر پادشاه یهودیان ((صفیه )) عروسى کرده و ((خیبر)) را با اموال واندوخته هاى فراوان گـرفـتـه اسـت , اما این خبر را نهفته دار و بدان که من مسلمان شده ام واکنون براى جمع آورى مطالبات خود به مکه آمده ام .
((عباس )) پس از سه روز, جامه اى فاخر پوشیده و خود را خوشبو کرد و از خانه بیرون آمد و پس از طواف , دید که مردان قریش هنوز سرگرم نیرنگ ((حجاج ))اندهنگامى که ((عباس )) را دیدند به او گـفـتـنـد: بـه خـدا قـسـم کـه در مقابل مصیبتى پر سوز و گداز خود را به شکیبایى زده اى ! ((عباس )) گفت : نه به خدا, چنان نیست که شما پنداشته اید, ((محمد)) خیبر را گرفت و با دختر پـادشاه آن سرزمین عروسى کردگفتند: این خبر را چه کسى براى تو آورده است ؟ گفت : همان کس که آن خبر را براى شما آورد گفتند: افسوس که از دست ما در رفت .
غنائم خیبر
غنائم ((خیبر)) پس از وضع خمس بر مبناى هزار و هشتصد سهم تقسیم شد, براى هر مرد از هزار و چهارصد مرد مجاهد مسلمان یک سهم و براى هر اسب از دویست اسب دو سهم .
بـه مـردانـى کـه در قـرار صـلـح مـیـان رسـول خـدا و اهـالـى ((فـدک )) واسـطـه بـودنـد از جمله ((محیصه بن مسعود)) و به زنان پیامبر از خمس حقى داده شد.
غـنـائم خـیبر بر کسانى تقسیم شد که در ((حدیبیه )) بوده اند, چه در ((خیبر)) بوده باشندو چه نبوده باشند البته از اهل حدیبیه فقط ((جابربن عبداللّه انصارى )) در خیبر نبود ورسول خدا سهم او را هم با کسانى که بوده اند برابر نهاد.

تیما
مـسـعـودى مـى نویسد: مردم ((تیما)) دشمن رسول خدا بودند و خاندان سموال بن عادیا (یکى از مـردان با وفاى عرب ) بر ایشان ریاست داشتند و چون از فتح ((وادى القرى )) خبر یافتند, با رسول خدا صلح کردند و تن به جزیه دادند و آنگاه رسول خدا به مدینه بازگشت ((269)).
ماموران برآورد محصول خیبر
نـوشته اند که رسول خدا (ص ), ((عبداللّه بن رواحه )) را براى برآورد محصول ((خیبر))مى فرستاد هـر گاه مى گفتند: اجحاف کردى , مى گفت : خواستید با این برآورد مال ما,نخواستید مال شما یـهودیان هم عدالت وى را مى ستودند, اما ((عبداللّه )) در سال هشتم هجرت در غزوه ((موته )) به شهادت رسید و جز یک سال این کار را برعهده نداشت .
سـپـس ((جـبـاربـن صـخـر)) به جاى ((عبداللّه )) براى برآورد محصول خیبر مى رفت ویهودیان همچنان در املاک خیبر کار مى کردند و مسلمانان هم از طرز کارشان راضى بودند.
رسیدن جعفربن ابى طالب از حبشه
روز فتح خیبر بود که ((جعفربن ابى طالب )) از حبشه رسید و رسول خدا میان دو دیده او را بوسید و او را در آغـوش کـشـید و گفت : نمى دانم , به کدام یک از این دو پیشامدخوشحالترم , آیا به فتح خیبر یا به رسیدن جعفر.
انتقال مسلمانان مقیم حبشه به مدینه
رسـول خـدا ((عـمـروبن امیه )) را با نامه اى به حبشه فرستاد و از ((نجاشى )) خواست تامسلمانان مانده در حبشه را به مدینه فرستد و او هم 16 مرد مسلمان را در دو کشتى به مدینه روانه ساخت :.
1 ـ جعفربن ابى طالب , 2 ـ خالدبن سعید, 3 ـ عمروبن سعید, 4 ـ معیقیب بن ابى فاطمه ,5 ـ ابوموسى اشـعـرى , 6 ـ اسـودبـن نـوفـل , 7 ـ جـهم بن قیس , 8 ـ عامربن ابى وقاص , 9 ـعتبه بن مسعود, 10 ـ حـارث بـن خـالـد, 11 ـ عـثـمـان بـن ربیعه , 12 ـ محمیه بن جز, 13 ـمعمربن عبداللّه عدوى , 14 ـ ابوحاطب بن عمرو, 15 ـ مالک بن ربیع , 16 ـ حارث بن عبدقیس .
زنانى هم بودند که شوهرانشان در حبشه وفات یافته بودند و در این دو کشتى به مدینه آمدند.

سریه تربه بر سر هوازن
شـعـبان سال هفتم : رسول خدا(ص ), ((عمربن خطاب )) را با سى مرد در تعقیب قبیله ((هوازن )) رهسپار ((تربه )) ساخت که در ناحیه ((عبلا)) در راه ((صنعا)) و ((نجران )) یمن واقع است مردان این سریه شبها راه مى رفتند و روزها پنهان مى شدند, اما ((هوازن )) خبریافتند و گریختند و زد و خوردى روى نداد ((270)).
سریه نجد (سریه بنى کلاب )
((ابوبکر)) با جمعى از اصحاب , مامور این سریه شدند (در مقابل طایفه اى ازهوازن ) و تا ((ضریه )) در سـرزمـین ((نجد)) پیش رفتند, در این سریه , زد و خوردى روى داد و ((سلمه بن اکوع )) هفت نـفـر از مـشـرکـان را کـشت و دخترى از ((فزاریها)) را اسیرگرفت رسول خدا همان دختر را از ((سلمه )) گرفت و به مکه فرستاد و در مقابل , اسیرانى از مسلمانان را که در دست مشرکان بودند بازخرید ((271)).
سریه ((بشیربن سعد))
شـعـبـان سال هفتم : رسول خدا (ص ), ((بشیربن سعد)) را با سى مرد بر سر طایفه ((بنى مره )) به ((فدک )) فرستاد وى با شتران و گوسفندانى که گرفت , مى خواست به مدینه بازگردد, اما شبانه مردان ((بنى مره )) بر آنان حمله بردند وهمراهان ((بشیر)) همگى به شهادت رسیدند و خود بشیر هـم در مـیـان کشته ها افتاد و ((علبه بن زید حارثى )) این خبراسف انگیز را به مدینه آورد و سپس بشیر خود به مدینه رسید ((272)).
سریه ((زبیربن عوام ))
رسول خدا(ص ) پس از شهادت یافتن مردان سریه ((بشیربن سعد)), ((زبیربن عوام ))را با دویست مـرد بـر سـر ((بـنـى مـره )) فـرسـتـاد ((273)) , امـا در طـبـقـات آمـده اسـت کـه رسـول خدا((غالب بن عبداللّه )) را به جاى ((زبیر)) فرستاد ((274)).
سریه (غالب بن عبداللّه ))
رمـضان سال هفتم : بنى عوال و بنى عبدبن ثعلبه در ((میفعه )) (واقع در ناحیه نجد)بودند, رسول خدا(ص ), ((غالب بن عبداللّه )) را با صد وسى مرد بر سر آنان فرستاد وشبانه بر دشمن حمله بردند و چند نفر را کشتند و شتران و گوسفندانى را غنیمت گرفتند وبه مدینه بازگشتند.
در هـمـیـن سریه بود که ((اسامه بن زیدبن حارثه )) مردى را با وجود آن که لااله الااللّه گفته بود, کـشـت و رسـول خـدا(ص ) رنجیده خاطر گشت , چرا که اقرار زبانى او, ملاک مسلمانى اوست و خون او را باید محترم مى شمرد.
مسعودى مى نویسد: در همین سریه و به همین جهت , آیه 94 سوره نسا نازل گشت .
سریه ((بشیربن سعدانصارى )) به ((یمن )) و ((جبار))
شوال سال هفتم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که گروهى از قبیله ((غطفان )) در((جناب )) فراهم آمده اند و ((عیینه بن حصن فزارى )) هم به آنان وعده همراهى داده است تا همداستان با رسول خدا بجنگند.
رسـول خـدا ((بـشـیربن سعد)) را با سیصد مرد روانه ساخت تا در حدود ((جناب )) به ((یمن )) و ((جـبـار)) رسـیدند و در ((سلاح )) فرود آمدند و به سوى دشمن پیش رفتند, امادشمن پراکنده گـشـت و گـریـخت و فقط دو اسیر گرفتند و چهارپایان بسیارى به غنیمت به دست مسلمانان افتاد ((275)).
عمره القضا
عمره القضا ((276)).
ذى قـعـده سال هفتم : رسول خدا(ص ) در ششم ذى قعده سال هفتم , به جاى عمره اى که در سال گذشته نتوانست انجام دهد با همان عده از اصحاب که در حدیبیه شرکت داشتند به عنوان عمره رهـسـپـار مکه شد و شصت شتر قربانى و صد اسب و مقدارى اسلحه نیز با خود برد و چون نزدیک مکه رسید اسبها و سلاحها را در((بطن یاجج )) به جاى گذاشت .
اهـل مـکـه بـا شـنـیـدن رسیدن رسول خدا, مکه را خالى گذاشتند و رسول خدا در حالى که بر شتر((قصوا)) سوار بود و مسلمانان شمشیر بسته پیرامون وى را گرفته بودند سواره طواف کرد و ((حـجـرالاسود)) را با چوبدستى خود استلام کرد و((عبداللّه بن رواحه )) که مهار شتر او را گرفته بود و پیشاپیش رسول خدا مى رفت رجز مى خواند:.
خلوا بنى الکفار عن سبیله ـــــ خلوا فکل الخیر فى رسوله ((277)).
((اى کافرزادگان از سر راه او کنار روید, همه خوبى در رسول خداوند است )).
الخ .
رسـول خـدا (ص ) طـبـق قـرار داد, سـه روز در مـکه ماند و در همین مدت با ((میمونه ))دختر ((حارث بن حزن هلالى )) ازدواج کرد و روز چهارم با مسلمانان از مکه بیرون رفت .

سریه ((ابن ابى العوجا)) بر سر بنى سلیم
ذى حـجـه سـال هـفـتـم : ((ابـن ابى العوجا)) با پنجاه مرد بر سر قبیله ((بنى سلیم )) رفت وچون جاسوسى از قبیله دشمن همراه ((ابن ابى العوجا)) بود, پیش از رسیدن وى آنان رابر حذر داشت و ((بـنـى سـلـیـم )) آماده جنگ شدند و از قبول اسلام سرباز زدند و به دنبال جنگ شدیدى که در گرفت همه افراد سریه به شهادت رسیدند و فرمانده سریه که درمیان کشته ها بیرمق افتاده بود, در اول ماه صفر سال هشت به مدینه بازگشت ((278)).
سریه ((عبداللّه بن ابى حدرد اسلمى ))
ذى حـجـه سال هفتم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که ((رفاعه بن زید ((279)) جشمى )) باجمعیت انبوهى در ((غابه )) فراهم شده اند و در نظر دارند که با وى بجنگند, پس ((عبداللّه بن ابى حدرد)) را بـا دو مرد براى تحقیق فرستاد اینان غروب آفتاب نزدیک دشمن رسیدند و چون ((رفاعه بن زید)) در جستجوى شبانى که دیر کرده بود, تنها بیرون آمده بود, ناگهان بر وى تاختند و او را کشتند و شتران وگوسفندانى به غنیمت گرفتند و به مدینه بازگشتند.
سریه ((محیصه بن مسعود)) به ناحیه فدک
ذى حجه سال هفتم : مسعودى این سریه را بعد از سریه ((عبداللّه بن ابى حدرد)) به ((غابه )) و پیش از سریه ((عبداللّه )) به ((اضم )) نوشته است ((280)).
سریه ((عبداللّه بن ابى حدرد)) به اضم
سریه ((عبداللّه بن ابى حدرد)) به اضم ((281)).
ذى حـجـه سـال هـفـتـم : ((ابـوقـتاده )) و ((محلم بن جثامه )) در این سریه بوده اند و ((محلم )), ((عامربن اضبطاشجعى )) را با آن که اظهار اسلام کرده بود براى آنچه در جاهلیت میان آن دو روى داده بود, کشت و چنان که گفته اند: به همین مناسبت آیه 94 سوره نسا نازل گشت ((282)).
حـلبى مى نویسد: پس از این واقعه ((محلم )) با دیده اشکبار نزد رسول خدا آمد وگفت : براى من آمرزش بخواه , اما رسول خدا سه بار گفت : ((محلم )) را میامرز ((283)).

سال هشتم هجرت (سنه الفتح )
سریه ((غالب بن عبداللّه کلبى لیثى )) بر سر بنى ملوح
صفر سال هشتم : جندب بن مکیث جهنى مى گوید: رسول خدا(ص ), ((غالب بن عبداللّه کلبى )) را فـرمـانـدهـى سـریـه اى داد که من هم در آن شرکت داشتم او را فرمود تا بر((بنى ملوح )) که در ((کـدیـد)) بودند, غارت برد, رهسپار شدیم تا به ((قدید)) رسیدیم , درآن جا ((ابن برصالیثى )) را دستگیر کردیم , سپس رهسپار شدیم تا به ((کدید)) رسیدیم ,آنگاه مرا به عنوان دیده بان فرستادند و مـن شـب هنگام به پشته اى رسیدم که مشرف به دشمن بود, روى پشته به پهلو آرمیده بودم در هـمـیـن مـوقـع مـردى از دشمن از خیمه خودبیرون آمد و به همسرش گفت : روى تپه سیاهى مى بینم , کمان مرا با دو تیر بیرون بیاور وزن تیر و کمان وى را آورد, تیرى رها کرد و بر پهلوى من نـشست ((284)) , اما آن رادرآوردم و بر جاى ماندم سپس تیرى دیگر رها کرد که بر شانه من جاى گـرفـت , آن را هـم درآوردم و همچنان برجاى ماندم , مرد به همسرش گفت : اگر کسى مى بود حرکت مى کرد, سپس داخل خیمه شد و به خواب رفتند, سحرگاهان بر آنان غارت بردیم وکسانى از ایـشـان را کـشـتیم و چهارپایان را غنیمت گرفتیم و بازگشتیم , اما دشمن درتعقیب ما پیش تـاخت و به ما بسیار نزدیک شد در این هنگام بى آن که ابر و بارانى ببینیم , خداى متعال آب سیلى فـرسـتاد که گذشتن از آن امکان پذیر نبود مردان ((بنى ملوح )) در آن طرف رودخانه ماندند, در حالى که یک نفر از ایشان هم نمى توانست از آن بگذرد و تعقیب ایشان بى نتیجه ماند و ما به سلامت وارد مدینه شدیم .
سریه ((غالب بن عبداللّه لیثى ))
صـفـر سـال هـشـتـم : رسـول خـدا(ص ) ابتدا ((زبیربن عوام )) را با دویست مرد آماده ساخت تا از ((بـنى مره )) انتقام گیرد در همین حال ((غالب بن عبداللّه لیثى )) از سریه اى که خدا آنان را پیروز سـاخـتـه بـود بـازگـشـت , رسـول خدا به جاى ((زبیر)), ((غالب بن عبداللّه )) رافرستاد ایشان بر ((بنى مره )) تاختند و عده اى را کشتند و چهارپایانى را به غنیمت گرفتند,در همین سریه بود که ((مـرداس بن نهیک )) با این که کلمه توحید را بر زبان جارى ساخته بود به دست ((اسامه بن زید)) شهید شد ((285)).
سریه ((کعب بن عمیرغفارى ))
ربـیـع الاول سـال هـشـتـم : رسـول خـدا(ص ) ((کـعـب بـن عـمـیـر)) را بـا پـانزده نفر فرستاد تـابه ((ذات اطلاح )) از اراضى شام رسیدند و با گروهى از دشمن برخورد کردند و آنها ازپذیرفتن اسـلام امتناع ورزیدند و مسلمانان را تیرباران کردند و همگى به شهادت رسیدند, فقط یک نفر که در میان کشته ها افتاده بود رسول خدا را از پیش آمد با خبرساخت ((286)).
سریه ((شجاع بن وهب اسدى ))
ربیع الاول سال هشتم : رسول خدا(ص ), ((شجاع بن وهب )) را با بیست و چهارمرد, برسر جمعى از ((هـوازن )) فرستاد که در ((سى )) واقع در ناحیه ((رکبه )) منزل داشتند, از آن جا تا به مدینه پنج روز راه بود, در این سریه چهارپایان و گوسفندان بسیارى به غنیمت آوردند سهم هر مردى پانزده شتر شد و ده گوسفند را به جاى یک شتر حساب کردند ((287)).
سریه ((قطبه بن عامربن حدیده ))
رسـول خـدا(ص ), ((قـطـبه بن عامر)) را با بیست مرد بر سر طایفه اى از ((خثعم ))فرستاد که در ناحیه ((تباله )) منزل داشتند, پس از جنگى سخت , اسیران و چهارپایانى به مدینه آوردند.
غزوه ((موته ))
غزوه ((موته ((288)) )).
جـمـادى الاولـى سـال هـشـتم : رسول خدا(ص ), ((حارث بن عمیرازدى )) را با نامه اى نزدپادشاه ((بصرى )) فرستاد و چون ((حارث )) به سرزمین ((موته )) رسید ((شرحبیل بن عمرو))او را کشت کـشته شدن ((حارث )) سخت بر رسول خدا دشوار آمد و مردم را به جهادفراخواند و سه هزار مرد فـراهـم گـشـت رسـول خـدا ((زیـدبن حارثه )) را بر آنان امارت داد وفرمود تا به همان جایى که ((حـارث )) شـهـادت یافته است رهسپار شوند و مردم آن سرزمین را به اسلام دعوت کنند و اگر نپذیرفتند به یارى خدا با آنان بجنگند.
((عـبـداللّه بـن رواحـه )) گفت : اى رسول خدا! مرا دستورى فرما تا آن را حفظ کنم و به کار بندم فـرمـود: فردا به سرزمینى مى رسى که سجده خداوند در آن سرزمین کم است ,پس بسیار سجده کـن گـفـت : بیشتر بفرما فرمود: خدا را یاد کن که یاد خدا در راه رسیدن به مطلوب یاور تو است ((عـبداللّه )) بار دیگر گفت : نصیحتى دیگر بر آن دو نصیحت که فرمودى بیفزا رسول خدا فرمود: اى پـسـر رواحه ! از هر کارى که عاجز ماندى از این کارعاجز مشو, که اگر ده کار بد مى کنى , یک کـار نـیـک هـم انجام دهى عبداللّه گفت : دیگرپس از این سخن که فرمودى از تو چیزى نخواهم پرسید ((289)).
((عـبـداللّه )) که از شعراى صحابه بود اشعارى گفت به این مضمون که : آرزوى من جزآمرزش و شهادت نیست و امیدوارم که ناامید بازنگردم ((290)).
سـپـس مردان سریه رهسپار شدند تا در سرزمین شام به ((معان )) رسیدند و آن جا خبریافتند که ((هرقل )) پادشاه روم در سرزمین ((بلقا)) با صد هزار رومى فرود آمده است و ازقبایل مختلف نیز صـدهـزار نـفـر به فرماندهى ((بلى )) و طایفه ((اراشه )) ((291)) به نام ((مالک بن زافله )) ((292)) بدیشان پیوسته است .
مـسلمانان خواستند, رسول خدا را که در ((ثنیه الوداع )) مانده بود, از شماره دشمن باخبر سازند, امـا ((عـبـداللّه بن رواحه )) مردم را دلیر ساخت و گفت : ما به اتکاى شماره ونیرو و فزونى سپاه با دشـمـن نـمى جنگیم و تنها اتکاى ما به این دینى است که خدا ما رابدان سرافراز کرده است , پس پیش روید, یا پیروزى بر دشمن یا شهادت یافتن مردم همگى پذیرفتند و رهسپار شدند.
روز جنگ
مسلمانان پیش مى رفتند تا در مرزهاى ((بلقا)) با سپاهیان ((هرقل )) از روم و عرب روبرو شدند و چون دشمن نزدیک شد, مسلمانان خود را به قریه ((موته )) کشیدند وهمان جا روز جنگ فرارسید.
جـنـگ بـه سـختى درگرفت و ((زیدبن حارثه )) پیاده جنگ کرد تا در میان نیزه داران دشمن به شهادت رسید, سپس ((جعفربن ابى طالب )) پیش تاخت و همچنان مى جنگید ورجز مى خواند و در حالى که نود و چند زخم برداشته بود به شهادت رسید.
نـوشـتـه انـد کـه ((جعفر))(ع ) در این جنگ دو دست خود را از دست داد و خدا وى رابه جاى دو دستى که در راه خدا داد, دو بال عنایت فرمود تا در هر جاى بهشت که بخواهد با آن دو پرواز کند.
پس از شهادت ((جعفربن ابى طالب )), ((عبداللّه بن رواحه )) رایت را برگرفت و پیش تاخت و سوار بـراسـب خـویـش مـى جـنگید در این هنگام چون تردیدى براى وى پیش آمد,در چند شعرى که گـفـت ((293))
خـود را مـلامت کرد و همچنان پیش مى تاخت سرانجام به شهادت رسید پس از شهادت سه امیر سریه , ((ثابت بن ارقم )) گفت : اى مسلمانان ! مردى را از میان خود به فرماندهى برگزینید, ((خالدبن ولید)) را به فرماندهى برگزیدند, او هم مسلمانان را به مدینه بازگرداند.
در ایـن جـنـگ ((مـالک بن زافله )) فرمانده رومیان , به دست ((قطبه بن قتاده )) کشته شدپس از بـازگـشـت اصحاب سریه به مدینه , رسول خدا به عده اى با استقبال آنان بیرون شدند, مسلمانان مدینه به روى اصحاب سریه خاک مى پاشیدند و مى گفتند: اى گریزندگان , از جهاد در راه خدا گـریـخـتـیـد؟ امـا رسـول خـدا مـى گـفـت : اینان گریختگان نیستند, بلکه اگر خدا بخواهد حمله کنندگانند ((294)).
((حسان بن ثابت )) اشعارى در مرثیه شهیدان ((موته )) سروده است .

شهداى غزوه موته
1 ـ جعفربن ابى طالب , 2 ـ زیدبن حارثه , 3 ـ مسعودبن اسود, 4 ـ وهب بن سعد, 5 ـعبداللّه بن رواحه , 6 ـ عبادبن قیس , 7 ـ حارث بن نعمان , 8 ـ سراقه بن عمرو, 9 ـ ابوکلیب ,10 ـ جابر: پسر عمروبن زید, 11 ـ عمرو, 12ـ عامر: پسر سعدبن حارث , 13 ـ زیدبن عبید,14 ـ سویدبن عمرو, 15 ـ عباده بن قیس , 16 ـ مسعودبن سوید, 17 ـ هباربن سفیان .
سریه ذات السلاسل
سریه ذات السلاسل ((295)).
جـمـادى الاخـره سـال هشتم : رسول خدا (ص ) خبر یافت که گروهى از قبیله ((قضاعه ))فراهم گـشـته اند و مى خواهند نسبت به مسلمانان دستبردى بزنند, پس ((عمروبن عاص ))را با سیصد مـرد از بزرگان مهاجر و انصار که سى اسب داشتند, روانه ساخت و تا نزدیک دشمن پیش تاختند, ((عمرو)) در آن جا خبر یافت که جمعیتى بسیارند, پس به رسول خدا پیام فرستاد و کمک خواست رسـول خدا ((ابوعبیده بن جراح )) را با دویست مردفرستاد, از جمله ((ابوبکر)) و ((عمر)) را همراه وى گسیل داشت و آنها را فرمود تا به ((عمرو)) ملحق شوند و اختلاف نکنند.
((ابـوعـبـیـده )) بـه ((عمرو)) پیوست و ((عمرو)) همچنان پیش مى تاخت تا سرانجام باجمعى از مـشـرکـان بـرخـورد کـرد و مـسلمانان بر آنان حمله بردند و به شکست مشرکان انجامید, سپس ((عمرو)) راه مدینه را در پیش گرفت .
ابن اسحاق مى نویسد: ((غزوه (سریه ) ذات السلاسل )) در سرزمین ((عذره )) روى داد.
((ذات الـسـلاسل )) یا ((ذات السلسل )) آبگاهى بود پشت ((وادى القرى )) که میان آن تا مدینه ده روز راه بوده است .
در همین سریه بود که ((رافع بن ابورافع طائى )) با ((ابوبکر)) رفیق شد و در بازگشتن به مدینه از ((ابـوبـکر)) درخواست چند نصیحت کرد و ((ابوبکر)) او را به پرستش خداى یگانه و نماز و روزه و زکات و حج اندرز داد.
شـیخ مفید مى نویسد: بسیارى از سیره نویسان ذکر کرده اند که سوره ((والعادیات ضبحا)) درباره همین غزوه بر رسول خدا(ص ) نزول یافت .
در تـفـسـیـر مـجـمـع الـبـیـان بـه نـقـل از امـام صـادق (ع ) آمـده اسـت : ایـن غـزوه را بـدان جـهـت ((ذات الـسـلاسل )) گفته اند که على (ع ) از دشمنان اسیر گرفت و اسیران را چنان شانه بـسـت کـه گـویـى : بـه زنـجـیـرها ((سلاسل )) بسته شده اند و چون سوره مذکور نازل گشت , رسـول خـدا(ص ) در نماز صبح آن را تلاوت کرد و اصحاب پرسیدند که این سوره رانمى شناسیم , پـس گـفـت : خـدا على را بر دشمنان ظفر داد و جبرئیل بشارت آن را براى من آورد و چون چند روزى گذشت , على (ع ) با غنیمتها و اسیران وارد مدینه شد ((296)).
سریه ((ابوعبیده بن جراح ))
سریه ((ابوعبیده بن جراح ((297)) )).
رجب سال هشتم : رسول خدا(ص ), ((ابوعبیده )) را با سیصد مرد از مهاجر و انصار برسر طایفه اى از ((جـهینه )) به ((قبلیه )) ـ واقع در ساحل دریا به فاصله پنج روز راه تا مدینه ـفرستاد و مقدارى خـرمـا بـه ((ابـوعبیده )) سپرد و او هم بر ایشان تقسیم مى کرد, کار به جایى رسید که به هر کدام روزى یـک خـرمـا مى رسید و چون کار گرسنگى به سختى کشید,اصحاب سریه ((خبط)) (برگ درخـت ) مـى خوردند و بدین جهت این سریه را ((سریه خبط)) گفتند سرانجام ماهى بزرگى از دریـا بـه دسـت آوردند و از گوشت و چربى آن بیست روز مى خوردند در این سریه , جنگ و زد و خوردى روى نداد.
سریه ((ابوقتاده بن ربعى انصارى ))
شـعـبـان سـال هشتم : رسول خدا(ص ), ((ابوقتاده )) را با پانزده مرد, بر سر قبیله ((غطفان )) (به خـضـره از سـرزمـیـن نـجـد) فـرستاد که بر آنان هجوم برد در این سریه ,دویست شتر و دو هزار گـوسـفند به غنیمت گرفتند و کسانى را کشتند و عده اى را هم اسیرگرفتند و غنایم را پس از اخراج خمس , بر مردان سریه تقسیم کردند, در سهم ((ابوقتاده ))دخترکى زیبا بود, رسول خدا از او خواست تا دختر را به وى ببخشد و چون بخشید رسول خدا او را به ((محمیه بن جز)) بخشید.
سریه ((ابوقتاده )) به بطن اضم
رمـضـان سال هشتم : رسول خدا (ص ) پس از آن که تصمیم به فتح مکه گرفت ,((ابوقتاده )) را با هـشـت مـرد از جـمله ((عبداللّه بن ابى حدرد)) و ((محلم بن جثامه )) به ((بطن اضم )) (سه منزلى مدینه ) فرستاد تا مردم گمان کنند که رسول خدا قصد حرکت به آن ناحیه را دارد.
در ((بـطـن اضـم )) بـود کـه ((عـامـربن اضبط اشجعى )) سوار بر شترش با مختصر لوازم سفر, بر مـسـلـمانان گذشت و سلام مسلمانى داد, اما ((محلم )) به سابقه اى که با او داشت ,او را کشت و شـتـرش را بـه غـنـیـمـت گـرفت , به همین جهت آیه 94 سوره نسا نزول یافت ,((محلم )) را در ((حـنـیـن )) نـزد رسـول خدا آوردند تا براى وى استغفار کند, اما رسول خدا سه بار گفت : خدایا ((محلم بن جثامه )) را میامرز ((298)).
مـردان این سریه تا ((ذى خشب )) پیش رفتند و آن جا خبر یافتند که رسول خدارهسپار مکه شده است و آنها در ((سقیا)) به رسول خدا پیوستند ((299)).

غزوه فتح مکه
رمـضـان سـال هـشتم : پس از پیمان شکنى قریش , رسول خدا(ص ) تصمیم به فتح مکه گرفت و مـردم را فرمود تا براى حرکت آماده شوند, اما نمى دانستند که مقصدکجاست , تا آن که مردم را از قـصـد خـویـش آگـاه سـاخـت و دعا کرد که خدا قریش را ازحرکت مسلمانان بیخبر نگهدارد تا ناگهان به مکه درآیند.
حاطب بن ابى بلتعه
پس از آن که صحابه از قصد رسول خدا(ص ) خبر یافتند ((حاطب بن ابى بلتعه ))نامه اى محرمانه به سـه نـفر از قریش : ((صفوان بن امیه , سهیل بن عمرو وعکرمه بن ابى جهل )) نوشت و تصمیم رسول خدا را به آنان گزارش داد و آن را با زنى به نام ((ساره )) فرستاد وبراى وى در رساندن نامه اجرتى در حدود ده دینار قرار داد((ساره ))نامه ((حاطب )) را در میان موهاى بافته سر خود پنهان کرد و راه مـکـه در پـیش گرفت دراین میان جبرئیل جریان نامه و نامه رسان را به رسول خدا خبر داد, رسـول خـدا,عـلـى بـن ابى طالب و ((زبیربن عوام )) را فرستاد و به آنان فرمود: رهسپار شوید و در فلان مکان زنى خواهید دید که نامه اى همراه دارد, نامه را از وى بگیرید و بیاورید على و زبیربه امر رسـول خـدا رهـسـپار شدند و در همان جا زنى را دیدند که رهسپار مکه است , درجستجوى نامه ((حاطب )) برآمدند, اما چیزى نیافتند, على (ع ) به او گفت : به خدا قسم ,رسول خدا دروغ نگفته است , اگر نامه را ندهى تو را تفتیش مى کنم پس گفت : کناربروید و سپس موهاى خود را بازکرد و نامه را از لابلاى آن درآورد.
حاطب گنهکار
چـون عـلـى (ع ) نـامـه را به مدینه آورد و به رسول خدا(ص ) داد, رسول خدا(ص ),((حاطب )) را خواست و به او گفت : چرا چنین کردى ؟ گفت : خدا مى داند که من مسلمانم و از دین برنگشته ام , اما خانواده من در مکه در میان قریش اند, خواستم از این راه برقریش حقى پیدا کنم .
در ایـن مـوقع یکى از صحابه گفت : بگذار گردن این منافق را بزنم رسول خدا او را به سکوت امر فـرمـود دربـاره ((حاطب )) که با دشمنان خدا و رسول دوستى کرده بود آیاتى ازجانب خدا نزول یافت و مردم با ایمان را از دوستى با دشمنان خود و خدا برحذرداشت ((300)).
بسیج عمومى
رسول خدا(ص ) کسانى را فرستاد تا بادیه نشینان را نیز به همراهى در این سفرفراخوانند و به آنان بـگـویـنـد کـه هر کس به خدا و رسول ایمان دارد, باید در اول ماه رمضان در مدینه باشد, قبایل : ((اسـلم )) و ((غفار)) و ((مزینه )) و ((جهینه )) و ((اشجع )) به مدینه آمدند و قبیله ((بنى سلیم )) در ((قدید)) ملحق شدند.
شماره سپاهیان اسلام
شماره سپاهیان اسلام را ده هزار و از قبایل مختلف بدین ترتیب نوشته اند:.
مهاجران 700 مرد, 300 اسب .
انصار 4000 مرد, 500 اسب .
مزینه 1000 مرد, 100 اسب , 100 زره .
اسلم 400 مرد, 300 اسب .
جهینه 800 مرد, 50 اسب .
بنى کعب 500 مرد.
بنى سلیم 700 مرد.
بنى غفار 400 مرد.
از دیگر قبایل در حدود 1500 مرد (تمیم , قیس , اسد).
حرکت از مدینه
رسـول خـدا(ص ) ((عـبـداللّه بن ام مکتوم )) را در مدینه جانشین گذاشت و در دهم ماه رمضان از مـدیـنه بیرون رفت و چون به ((کدید)) رسید افطار کرد و چون در ((مرالظهران ))فرود آمد, ده هزار مسلمان همراه وى بودند.
هجرت ((عباس بن عبدالمطلب ))
نـوشـته اند که ((عباس )) عموى رسول خدا(ص ) تا این تاریخ همچنان در مکه مى زیست و منصب سقایت را بر عهده داشت و رسول خدا هم از وى راضى بود تا آن که مقارن حرکت رسول خدا براى فـتح مکه , او هم با خانواده خویش به قصد هجرت از مکه بیرون آمد و در ((جحفه )) به رسول خدا ملحق شد.
ابوسفیان بن حارث و عبداللّه بن ابى امیه
((ابوسفیان )) عموزاده و ((عبداللّه )) پسر عمه و برادر زن رسول خدا بودند که تا این تاریخ با رسول خـدا دشـمـنـیها کرده بودند رسول خدا هنوز در بین راه بود که آنها نزد وى شرفیاب شدند که از گذشته خویش معذرت خواهى کنند و ((ام سلمه )) هم درباره ایشان شفاعت کرد, ولى رسول خدا گـفـت : مـرا حـاجتى به این عموزاده و عمه زاده نیست ((301)) ((ابوسفیان )) که پسرکى از خود همراه داشت گفت : به خدا قسم که اگر مرانپذیرد دست این پسرم را خواهم گرفت و سرگردان از ایـن جـا بـه آن جا خواهم رفت تامن و او از گرسنگى و تشنگى جان دهیم رسول خدا بر آن دو رقت گرفت و اجازه داد تاشرفیاب شدند و اسلام آوردند.
اسلام ابوسفیان اموى
نـوشـتـه اند که رسول خدا(ص ) در ((م رالظهران )) فرمود تا شبانه ده هزار جا آتش افروختند, در همین موقع جاسوسان قریش , یعنى ((ابوسفیان بن حرب )) و((حکیم بن حزام )) و ((بدیل بن ورقا)) از مـکه بیرون آمدند تا اگر رسول خدا آهنگ مکه کرده است پیش از رسیدن به شهر, از وى براى اهالى امان بگیرند.
((عـبـاس بن عبدالمطلب )) مى گوید: با خود گفتم اگر رسول خدا پیش از رسیدن رجال قریش بـراى امـان گـرفـتن , وارد مکه شود, دیگر از قریش چیزى باقى نخواهد ماند,بدین جهت بر استر سفید رسول خدا سوار شدم تا مردم مکه را براى امان گرفتن از رسول خدا باخبر سازم ((عباس )) مـى گـوید: در همین فکر بودم که صداى ((ابوسفیان )) را شنیدم واو را شناختم و صدا زدم چون مـرا شـنـاخت گفت : پدر و مادرم فداى تو باد, چه خبراست ؟ رسول خداست که با این سپاه آمده است , واى بر قریش گفت : چه چاره اى مى شود کرد؟ گفتم همین قدر مى دانم که اگر بر تو ظفر یابد گردنت را خواهد زد, بیا به دنبال من بر همین استر سوار شو تا تو را نزد رسول خدا برم و براى تـو از وى امـان بگیرم ((حکیم )) و ((بدیل )) بازگشتند و ((ابوسفیان )) به دنبال عباس سوار شد و هـمـچـنـان برآتشهاى مسلمانان عبور مى کرد, مى پرسیدند: این کیست ؟ و چون استر رسول خدا رامى دیدند و عموى او را مى شناختند کارى نداشتند و عباس با شتاب , ((ابوسفیان )) را نزدرسول خدا برد و گفت : من او را امان داده ام رسول خدا به ابوسفیان گفت : هنوزندانسته اى که معبودى جـز خـداى یـگانه نیست ؟ گفت : پدر و مادرم فداى تو باد, چقدرحکیم و کریمى ! راستى اگر جز خـدا خـدایى بود باید به داد من مى رسید سپس رسول خداگفت : هنوز مرا پیامبر خدا نمى دانى ؟ بـازگفت : پدر و مادرم فداى تو باد, در این مطلب هنوز تردیدى باقى است ((عباس )) گفت : واى بر تو, اسلام بیاور و پیش از آن که تو راگردن زنند به یگانگى خدا و پیامبرى محمد اعتراف کن .
بدین ترتیب ((ابوسفیان )) شهادتین بر زبان جارى کرد و سپس به خواهش عباس ,رسول خدا براى وى امـتـیـازى قـرار داد و گفت : هر کس به خانه ابوسفیان درآید در امان است و هرکس در خانه خـویش را ببندد در امان است و هر کس به مسجدالحرام درآید درامان است ابوسفیان با شتاب به مکه رفت و دستور امان را ابلاغ کرد و مردم را ازمخالفت و ایستادگى برحذر داشت .

ورود سپاهیان اسلام به مکه
نوشته اند که رسول خدا(ص ) در ((ذى طوى )) سپاه خود را بدین ترتیب دسته بندى کرد:.
((زبیربن عوام )) فرمانده میسره با سپاهیان خود از ((کدى )) به مکه درآید.
((سعدبن عباده )) را فرمود تا از ((کدا)) وارد شود.
((خالدبن ولید)) فرمانده میمنه را فرمود تا با سپاهیان خود از پایین مکه از ((لیط))وارد شود.
((ابوعبیده بن جراح )) با صفوفى از مسلمانان پیش روى رسول خدا رو به مکه پیش مى رفتند.
رسول خدا(ص ) از ((اذاخر)) وارد مکه شد و در بالاى شهر مکه خیمه وى رابرافراشتند ((302)).
نادانى جوانان قریش
نوشته اند که ((صفوان بن امیه )) و ((عکرمه بن ابى جهل )) و ((سهیل بن عمرو)) کسانى رابه منظور جنگ و مقاومت در مقابل مسلمانان در ((خندمه )) فراهم ساختند و((حماس بن قیس )) نیز اسلحه خـود را آمـاده سـاخـت و بـه آنـان ملحق شد اینان با((خالدبن ولید)) برخورد کردند و در نتیجه ((کرزبن جابر)) و ((خنیس بن خالد)) و((سلمه بن میلا)) که در سپاه خالد بودند شهادت یافتند و از مشرکان قریش هم دوازده یاسیزده نفر کشته شدند و دیگران گریختند.
پرچم امان
رسـول خـدا(ص ) عـلاوه بـر این که خانه ابوسفیان و نیز مسجدالحرام و خانه هاى قریش را امانگاه مـشـرکـان قـرار داد, دستور فرمود تا پرچمى براى ((ابورویحه )) بستند تاهر کس در زیر پرچم او درآید در امان باشد ((303)).
کسانى که باید کشته شوند
رسـول خدا(ص ) در فتح مکه فرماندهان اسلامى را فرمود حتى الامکان از جنگ وخونریزى پرهیز کنند, مگر در مقابل کسانى که در مقابل مسلمانان ایستادگى کنند, اما درعین حال کسانى را نام برد که در هر کجا آنها را دیدند بکشند.
1 ـ عـبـداللّه بـن سـعـدبـن ابـى سـرح که قبلا اسلام آورده بود و سپس مرتد و مشرک شد وپنهان مى زیست و از رسول خدا امان خواست و بعد اسلام آورد و در خلافت عمر وعثمان به کار گماشته شد.
2 ـ عبداللّه بن خطل .
3 ـ فرتنى و قرینه , دو کنیز خواننده که بر هجو رسول خدا آوازه خوانى مى کردند.
4 ـ حـویرث بن نقیذ که رسول خدا را در مکه آزار مى داد و دختران رسول خدا(فاطمه و ام کلثوم ) را که بر شترى سوار بودند, شتر را رم داد و آنها از بالاى شتر به زمین افتادند وى به دست على (ع ) روز فتح مکه کشته شد.
5 ـ مقیس بن صبابه که به دست ((نمیله بن عبداللّه )) در روز فتح مکه کشته شد.
6 ـ ساره که درمکه رسول خدا را آزار مى داد و پیش از فتح مکه هم نامه ((حاطب ))رابه مکه برد.
7 ـ عکرمه بن ابى جهل که زنش ((ام حکیم )) اسلام آورد و براى شوهرش از رسول خدا امان گرفت .
8 ـ هـبـاربـن اسـود کـه نیزه اى به کجاوه ((زینب )) دختر رسول خدا فرو برده بود و زینب سخت تـرسـید و بچه اى را که در رحم داشت سقط کرد, ولى او نزد رسول خدا آمد وعذرخواهى و اظهار ندامت کرد و شهادتین بر زبان جارى ساخت رسول خدا گفت : تو رابخشیدم و اسلام , گذشته را از میان مى برد.
9 ـ هند یکى از چهار زنى که روز فتح مکه دستور کشتن آنها داده شد, این زن دراحد گستاخى و هـرزگـى را از حد گذراند, ولى نزد رسول خدا آمد و تقاضاى بخشش کرد,رسول خدا هم از وى درگذشت و اسلام و بیعت او را پذیرفت .
10 ـ وحـشـى کـشنده حمزه سیدالشهدا که به طائف گریخته بود, به مدینه آمد و اسلام آورد, اما رسول خدا به او گفت : پیوسته روى خود را از من پنهان دار.
علاوه بر اینان کسانى نیز گریختند و یا پنهان شدند که بیشترشان امان یافتند ومسلمان شدند که ما از ذکر نام آنها در این جا صرف نظر مى کنیم .
در خانه ام هانى
((ام هـانـى )) مى گوید: چون رسول خدا(ص ) در بالاى مکه فرود آمد, دو مرد ازخویشان شوهرم : ((حـارث بـن هـشـام )) و ((زهـیـربـن ابـى امـیـه )) گـریـخـتـه و بـه خـانـه مـن آمدند,برادرم ((على بن ابى طالب )) به خانه من هجوم آورد و گفت : به خدا قسم که اینان رامى کشم , اما من در خـانـه را بـسـتم و نزد رسول خدا رفتم , رو به من کرد و گفت : خوش آمدى اى ((ام هانى ))! چه مـطلب دارى ؟ پس داستان آن دو مرد و برادرم ((على ))رابازگفتم فرمود: ((ما هم به هر کس تو پناه داده اى , پناه دادیم و هر کس را امان داده اى در امان است , على هم نباید او را بکشد)) ((304)).
رسول خدا در مسجدالحرام
رسول خدا(ص ) پس از انجام کار فتح و آرامش مردم , به مسجدالحرام رفت و سواربر شتر هفت بار طواف کرد و با همان چوبى که در دست داشت , حجرالاسود را استلام فرمود و به هر یک از 360 بت که در پیرامون کعبه نصب شده بود, مى رسید با همان چوب اشاره مى کرد تا به زمین مى افتاد و در این میان مى گفت : جاالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا ((حق آمد و باطل نابود شد, همانا باطل نابود شونده است )) (اسرا/81).
تاریخ فتح مکه
عـلا مـه مجلسى مى گوید: روز بالا رفتن ((على ))(ع ) بر شانه رسول اکرم (ص ) براى فرو افکندن بتها و نیز روز فتح مکه بیستم ماه رمضان بوده است ((305)).
طبرى نیز از ابن اسحاق نقل مى کند که فتح مکه ده روز مانده به آخر ماه رمضان سال هشتم روى داد ((306)).
ابن ابى الحدید هم در یکى از ((قصائد سبع علویات )) خود که مربوط به فتح مکه است , به بالا رفتن على (ع ) بر شانه رسول اکرم (ص ) براى شکستن بتها تصریح کرده است .
رسول خدا در کعبه
رسول خدا (ص ) کلید کعبه را از ((عثمان بن ابى طلحه )) گرفت و به خانه درآمد و آن جا کبوترى از چـوب دید و آن را برگرفت و با دست خود درهم شکست و به روایت ابن هشام , رسول خدا(ص ) در کـعبه صورتهایى از فرشتگان دید از جمله صورت ابراهیم (ع ) بود در حالى که ((ازلام )) (چوبه تیرهاى قمار) را به دست دارد و با آنهابخت آزمایى مى کند, پس گفت : خدا اینان را بکشد که نیاى ما را بدین صورت درآورده اند ((ابراهیم )) را با بخت آزمایى چه کار ((307)) ؟.
رسول خدا بر در کعبه
رسـول خدا(ص ) کلید را از ((عثمان بن ابى طلحه )) گرفت و در را با دست خود گشودو به خانه در آمـد و در آن دو رکعت نماز به جاى آورد, سپس بیرون شد و دو چوبه دوطرف در را گرفت و در حـالـى که مردم پیرامون وى را گرفته بودند بر در کعبه ایستاد وگفت :((معبودى جز خداى یـگـانـه بـى شـریـک نیست , وعده خودرا انجام داد و بنده خود رایارى کرد و دسته ها را به تنهایى شـکـسـت داد, پـس سـتـایـش و جهاندارى خداى راست وشریکى براى او نیست )), سپس ضمن گـفـتارى مبسوط, فرمود:((اى گروه قریش ! خداى نخوت جاهلیت و افتخار به پدران را از شما دور سـاخـت , مـردم هـمـه از آدم انـد و آدم ازخـاک )) آنـگـاه آیـه 13 از سـوره حجرات را تلاوت کرد ((308)).
اذان بلال
((بـلال بـن ربـاح )) بـه دسـتـور رسـول خـدا(ص ) در کـعبه و یا در بالاى بام کعبه , اذان گفت و ((ابـوسـفـیـان بـن حـرب )) و ((عـتـاب بـن اسید)) ((309)) و ((حارث بن هشام )) پاى دیوار کعبه ایـسـتـاده بـودنـد ((عتاب )) گفت : خدا پدرم را گرامى داشت که مرد وزنده نماند تا این صدا را بـشـنـودو نـاراحت شود ((حارث )) گفت : به خدا قسم , اگر حقانیت او بر من مسلم شده بود به اوایـمـان مـى آوردم ((ابـوسـفـیـان )) گـفـت : من که چیزى نمى گویم , چه اگر سخنى بگویم هـمـیـن سـنـگ ریـزه هـا او را خـبـر خـواهند داد, پس رسول خدا بر ایشان گذشت و گفت : از آنـچـه گـفـتـیـد خـبـر یـافـتـم و سـپـس گفتار آنان را بازگفت , پس ((حارث )) و ((عتاب )) گـفـتند:شهادت مى دهیم که تو پیامبر خدایى , چه : کسى با ما نبود که تو را بدانچه گفته بودیم خبردهد ((310)).
نگرانى انصار
رسـول خـدا(ص ) پـس از انـجام فتح مکه روى تپه صفا ایستاد و دعا مى کرد و انصارپیرامون او را گـرفـته بودند و با خود مى گفتند: نکند که رسول خدا اکنون که شهر خود رافتح کرده است در آن اقـامت گزیند پس چون از دعاى خویش فراغت یافت به آنان گفت : چه مى گفتید؟ گفتند: چـیـزى نبود و چون اصرار ورزید و آنچه را گفته بودندبازگفتند گفت : ((پناه به خدا, زندگى من با شما و مرگ من هم با شماست )).
سوقصد
((فـضـاله بن عمیر)) در سال فتح مکه , در حالى که رسول خدا(ص ) پیرامون کعبه طواف مى کرد, قـصد کشتن وى کرد, اما چون نزدیک رسول خدا رسید, رسول خداگفت : ((فضاله اى ))؟ گفت : آرى فـضـالـه ام رسول خدا فرمود: با خود چه مى گفتى ؟ گفت :چیزى نبود, ذکر خدا مى گفتم رسـول خدا خنده کرد و گفت : از خدا آمرزش بخواه سپس دست بر سینه ((فضاله )) نهاد تا دلش آرام گـرفـت و چنان که خود مى گفت هنوز دست ازروى سینه وى برنداشته بود که کسى را بر روى زمـیـن به اندازه رسول خدا دوست نمى داشت ((فضاله )) را در این باره اشعارى است که نقل شده است ((311)).
اسلام عباس بن مرداس سلمى
((مـرداس )) را بتى بود از پاره سنگ و به پسرش ((عباس )) وصیت کرد که پس از او,آن را پرستش کـنـد ((عـباس )) هم بر عبادت آن ثابت قدم بود تا آن که در سال فتح مکه برحسب پیش آمدى به خود آمد و بت را آتش زد و خدمت رسول خدارسید واسلام آورد ((312)).

سریه هاى بعد از فتح
رسـول اکـرم (ص ) پـس از فـتـح مکه , سریه هایى براى شکستن بتها و دعوت قبایل به اطراف مکه فـرسـتـاد و بتهایى که در خانه ها بود و به عنوان تیمن و تبرک دست به آن مى مالیدند یکى پس از دیگرى شکسته شد, حتى ((هند)) دختر ((عتبه )) بتى را که در خانه داشت با تیشه در هم شکست , اکنون , این سریه ها را به ترتیب تاریخى ذکر مى کنیم :.
سریه ((خالدبن ولید)) براى شکستن بت عزى
رمـضـان سـال هشتم : رسول خدا(ص ), ((خالدبن ولید)) را براى ویران ساختن ((بتخانه عزى )) با سى سوار از اصحاب خویش به ((نخله یمانیه )) گسیل داشت ((خالد)) رفت وبت ((عزى )) را که بـزرگترین بت قریش و همه طوایف ((بنى کنانه )) بود, ویران ساخت وخادم ((سلمى )) چون خبر یـافـت کـه ((خالد)) براى کوبیدن بتخانه فرامى رسد شمشیرى برگردن عزى آویخت و اشعارى بـدیـن مـضـمون گفت : ((اگر مى توانى خالد را بکش و ازخود دفاع کن )) و سپس به بالاى کوه گریخت )) ((313)).
سریه ((عمروبن عاص )) براى شکستن بت سواع
رمـضـان سـال هشتم : ((سواع )) بت قبیله ((هذیل )), در سرزمین ((رهاط)) بود, رسول خدا(ص ) ((عـمـروبن عاص )) را براى ویران ساختن آن فرستاد, ولى خادم بت ((عمرو)) رااز کشتن آن منع کـرد ((عمرو)) گفت : واى بر تو! مگر این بت مى شنود یا مى بیند؟ پس نزدیک رفت و آن را در هم شکست , اما در مخزن و جاى نذورات آن چیزى نیافتند,خادم بت هم دست از بت پرستى برداشت و مسلمان شد ((314)).
سریه ((سعدبن زید)) بر سر مناه
((مـنـاه )) در ((مـشـلـل )) بـود و بـه دو قـبـیـله ((اوس )) و ((خزرج )) و قبیله ((غسان )) تعلق داشـت رسـول خـدا(ص ) ((سـعـدبن زید اشهلى )) را با بیست سوار براى شکستن و ویران ساختن آن فرستاد, آنان بت را شکستند و در مخزن بتخانه چیزى نیافتند.
سریه ((خالدبن سعیدبن عاص )) به عرنه
رمـضـان سـال هشتم : نوشته اند که رسول خدا(ص ), ((خالدبن سعیدبن عاص )) را باسیصد مرد از صحابه به طرف ((عرنه )) فرستاد ((315)).
سریه ((هشام بن عاص )) به یلملم
رمضان سال هشتم : رسول خدا(ص ) پس از فتح مکه ((هشام بن عاص )) را با دویست مرد از صحابه رهسپار ((یلملم )) ساخت .
سریه ((غالب بن عبداللّه )) بر سر بنى مدلج
پس از فتح مکه , سال هشتم : رسول خدا (ص ), ((غالب بن عبداللّه )) را بر سر((بنى مدلج )) فرستاد تـا آنـان را بـه خـداى عزوجل دعوت کند آنان گفتند: نه ما طرفدارشماییم و نه با شما سر جنگ داریـم مـردم گـفـتند: اى رسول خدا با اینان جنگ کن , فرمود:اینان را سرورى است بزرگوار و خـردمـنـد و بـسا مجاهدى از((بنى مدلج )) که در راه خدا به شهادت رسد یعقوبى نیز این سریه را بدون ذکر تاریخ نوشته است ((316)).
سریه ((عمروبن امیه )) بر سر بنى دیل
پس از فتح مکه , سال هشتم : رسول خدا(ص ) ((عمروبن امیه ضمرى )) را بر سر((بنى دیل )) فرستاد تـا آنان را به سوى خدا و رسولش دعوت کنند, اما آنان به هیچ وجه به قبول اسلام تن ندادند مردم پـیـشـنهاد جنگ دادند, ولى رسول خدا گفت : ((بنى دیل )) راواگذارید, زیرا سرور ایشان اسلام مى آورد و نماز مى خواند و به ایشان مى گوید: ((اسلام آورید و آنان هم مى پذیرند)) ((317)).
سریه ((عبداللّه بن سهیل )) بر سر بنى محارب
پـس از فـتـح مکه , سال هشتم : رسول خدا(ص ) ((عبداللّه بن سهیل بن عمرو)) را با پانصدنفر بر سر ((بـنى معیص )) و ((محارب بن فهر)) و ساحل نشینان اطرافشان فرستاد و چون به اسلام دعوتشان کرد چند نفرى همراه وى آمدند ((318)) طبرسى مى گوید: ((بنى محارب )) اسلام آوردند و چند نفر هم نزد رسول خدا آمدند ((319)).
سریه ((نمیله بن عبداللّه لیثى )) بر سر بنى ضمره
شاید پس از فتح مکه , سال هشتم : رسول خدا(ص ), ((نمیله )) را بر سر ((بنى ضمره ))فرستاد آنان گـفـتـنـد: نـه بـا او مـى جنگیم و نه نبوت او را باور مى کنیم و نه او را دروغگومى شماریم مردم پـیشنهاد جنگ دادند, ولى رسول خدا گفت : ((ایشان را واگذارید که درایشان فزونى و سرورى اسـت و چه بسا پیرمردى شایسته کار از ((بنى ضمره )) که مجاهدراه خدا است )) (تاریخ دقیق این سریه مشخص نیست ).
سریه ((خالدبن ولید)) به غمیصا بر سر بنى جذیمه
شوال سال هشتم : ابن اسحاق مى نویسد: رسول خدا(ص ), سریه هایى پیرامون مکه فرستاد تا مردم را بـه سـوى خـداى عـزوجـل دعـوت کـنـنـد و آنـان را دسـتـور جـنگ و خونریزى نداد, از جمله ((خالدبن ولید)) را به سوى بنى جذیمه فرستاد, اما ((خالد)) بنى جذیمه رامورد حمله و هجوم قرار داد و کسانى ازایشان را کشت و عده اى را هم اسیر گرفت چون این خبر به رسول خدا(ص ) رسید, دسـتـهـا را بـه آسـمـان بـرداشـت و گـفت : ((خداى از آنچه ((خالد)) کرده است نزد تو بیزارى مى جویم )) ((320)).
رسـول خدا(ص ) ((على بن ابى طالب )) را خواست و به او فرمود: ((نزد ((بنى جذیمه ))برو و در کار ایـشـان بـنـگر و سوابق جاهلیت را زیر پاى خویش بنه )) على (ع ) با مالى که رسول خدا همراه وى ساخت رهسپار شد و دیه کشتگان آنها را پرداخت و غرامت هرخسارتى را که به آنان رسیده بود داد و چـون نزد رسول خدا بازآمد, آنچه را انجام داده بود گزارش داد رسول خدا گفت : آفرین , خوب کـارى کرده اى سپس به پاخاست و رو به قبله ایستاد و چنان دستها را بلند کرد که زیر شانه هایش دیده مى شد و گفت : ((خدایا! ازکار ((خالدبن ولید)) نزد تو بیزارى مى جویم )).
یـعـقـوبـى مـى نـویـسد: در همان روز بود که رسول خدا به ((على )) گفت : ((پدر و مادرم فداى توباد)) ((321)).
غزوه حنین و هوازن
شـوال سـال هـشـتـم : پـس از انـتـشـار خـبـر فـتـح مـکـه , قـبـیـلـه ((هـوازن )) بـه فـرمـانـدهـى ((مـالک بن عوف نصرى )) که مردى سى ساله بود با زنان و فرزندان و اغنام و احشام واموال خویش براى جنگ با رسول خدا(ص ) حرکت کردند و در ((اوطاس )) فرود آمدند((دریدبن صمه )) که پیرى فرتوت بود و او را براى استفاده از تجاربش همراه برده بودند, به ((مالک )) گفت : چـرا مـردم را با اموال و زنان و فرزندان کوچانده اى ؟ گفت :خانواده هر کس را پشت سر وى قرار دادم تـا نـاچـار بـراى حفظ آنها بجنگد و از مال وخانواده خویش دفاع کند ((درید)) گفت : اگر جـنـگ بـه نـفـع تو باشد جز از نیزه و شمشیرمردان بهره مند نخواهى بود و اگر جنگ بر زیان تو برگزار شود به رسوایى اسیر شدن زن و فرزند و از دست رفتن مال گرفتار خواهى شد, پس اینان را بـه جـایـشان بازگردان , آنگاه به کمک مردان اسب سوار با مسلمانان جنگ کن تا اگر جنگ را باختى دارایى وخانواده ات در امان باشند ((مالک )) گفت : به خدا قسم : چنین کارى نخواهم کرد, تـو پـیـرشـده اى و عـقـلـت هـم فرتوت شده است , اى گروه ((هوازن ))! یا فرمان مرا ببرید یا بر ایـن شـمـشـیـر تـکـیـه مـى کـنـم تـا از پـشـتم به در آید گفتند: همگى به فرمان توایم گفت : هرگاه مسلمانان را دیدید غلافهاى شمشیرها را بشکنید و یکباره و همداستان حمله کنید.
دستور تحقیق
رسـول خـدا(ص ) بـا خـبـر یافتن از جنبش ((هوازن )), ((عبداللّه بن ابى حدرداسلمى )) ((322))
را فـرسـتـاد تـا نـاشـنـاس در مـیان آنان وارد شود و گفتگوى آنان را بشنود و پس از بررسى کامل بـازگـردد ((عـبـداللّه )) رفـت و پـس از تـحـقیق کافى نزد رسول خدا بازآمد و درستى وصحت گزارشى را که رسیده بود به عرض رسانید.
تصمیم حرکت
رسول خدا(ص ), پس ازروشن شدن مطلب تصمیم گرفت واز((صفوان بن امیه )) که امان یافته بود و هنوز مشرک بود, صد زره با دیگر وسایل آن عاریه گرفت وضامن شدکه پس از خاتمه جنگ آنها را سالم به وى باز دهد.
حرکت به سوى حنین
رسـول خـدا(ص ) بـراى دفـع ((هـوازن )) بـا دوازده هزار سپاهى رهسپار شد, مقریزى مى نویسد: مردانى بیدین از مکه همراه رسول خدا نیز بودند و نگران بودند که در این جنگ که پیروز مى شود و نـظـرى جز رعایت احتیاط و به دست آوردن غنیمت نداشتند,از جمله ((ابوسفیان بن حرب )) و پسرش ((معاویه )) که ((ازلام )) را در جعبه تیر خود همراه داشت و به دنبال سپاه حرکت مى کرد و هرگاه سپرى یا نیزه اى یا چیز دیگرى مى افتاد,مى دید جمع آورى مى کرد و بر شتر مى گذاشت .
ذات انواط
((حـارث بـن مـالـک )) مى گوید: کافران قریش را درخت سبزبزرگى بودکه آن را((ذات انواط)) مـى گـفـتـنـد و هـر سـال بـه زیارت آن مى رفتند اسلحه خود را بر آن مى آویختند و آنجاقربانى مـى کـردند در راه حنین نیز به درخت سدرى بزرگ برخوردیم و به رسول خداگفتیم : چنان که مشرکان عرب ((ذات انواط)) دارند, براى ما هم ((ذات انواط)) قرارده رسول خدا گفت : اللّه اکبر! بـه خـدا قسم همان سخنى را گفتید که قوم موسى به موسى گفتند: ((براى ما هم بتى قرار ده چـنان که اینان بتهایى دارند)) و موسى در پاسخ آنان گفت : ((شما مردمى نادانید ((323)) )) این روش گذشتگان بود که شما هم البته به روش آنان مى روید ((324)).

مقدمات جنگ
رسـول خـدا(ص ), شب سه شنبه دهم شوال به حنین رسید, سحرگاهان سپاهیان اسلام را آماده جنگ ساخت , از جمله پرچمى از مهاجران به دست ((على بن ابى طالب ))(ع ) داد, سه پرچم از انصار به دست ((حباب بن منذر)) و ((سعدبن عباده )) و ((اسیدبن حضیر)) و نیز هر طایفه اى از طوایف را پـرچـمـى بـود که مردى از آن طایفه در دست داشت و رسول خدا از همان روز حرکت ((خالدبن ولید)) را بر قبیله ((سلیم )) فرماندهى داد و به عنوان مقدمه پیش فرستاد.
نوشته اند که رسول خدا خود بر استر سفید خود ((دلدل )) سوار شده , دو زره پوشیده وخود بر سر نهاده بود ((325)).
هجوم ناگهانى هوازن و فرار مسلمانان
در تـاریکى صبح بود که سپاهیان اسلام به وادى ((حنین )) سرازیر شدند, اما مردان ((هوازن )) که قبلا در دره ها و تنگناهاى وادى ((حنین )) پنهان شده بودند ناگهان برمسلمانان حمله ور شدند و بیدرنگ سواران ((بنى سلیم )) رو به گریز نهادند و دیگران هم به دنبال ایشان گریزان و پراکنده گـشتند و چنان که خداى متعال در قرآن مجید خبر داده است , فراخناى زمین بر آنها تنگ آمد و هراسان و گریزان پشت به جنک دادند ((326)) و جز ده نفر با رسول خدا کسى باقى نماند: نه نفر از بنى هاشم و ((ایمن )) پسر ((ام ایمن )) و چون ((ایمن )) به شهادت رسید, همان نه نفر هاشمى در مـیـدان جـنگ پایدار ماندند, تا فراریان نزد رسول خدا باز آمدند ویکى پس از دیگرى برگشتند و دیگر بار جنگ به نفع آنان درگرفت .
رسول اکرم در میدان جنگ
رسـول اکـرم (ص ) بـا گـریـخـتن مسلمانان از میدان جنگ , همچنان ثابت قدم بود ومى گفت : ((مـردم ! کجا مى گریزید؟ بیایید و بازگردید که منم پیامبر خدا و منم ((محمدبن عبداللّه )) و به عـمـوى خود ((عباس )) که آوازى بس بلند داشت , فرمود: فریادکن : اى گروه انصار! اى اصحاب درخت خار ((327)) ! اى اصحاب سوره بقره !)).
شماتت مکیان
در مـوقـعـى کـه بیشتر مسلمانان گریختند, مردانى از اهل مکه که همراه رسول خدا(ص ) آمده بـودنـد, زبـان بـه شماتت مسلمانان گشودند, از جمله :((ابوسفیان بن حرب )) که مى گفت : این فـراریـان تا لب دریا مى گریزند و دیگر: ((کلده بن حنبل )) که هنوز مشرک بود و براى مدتى امان یـافته بود, گفت : امروز جادوگرى باطل شد و دیگر ((شیبه بن عثمان )) که پدرش در جنگ احد کشته شده بود, مى گفت : امروزخون پدرم را مى گیرم و محمد را مى کشم .
زنانى که مردانه مى جنگیدند
((ام عماره )) شمشیرى به دست داشت و از رسول خدا دفاع مى کرد و مردى از((هوازن )) را کشت و شمشیر او را برگرفت ((328)).
((ام سلیم )) نیز با خنجرى دست به کار بود, ((ام سلیط)) و ((ام حارث )) نیز جهادمى کردند.
بازگشت فراریان
بـا پـایدارى رسول اکرم (ص ) و فریادهاى ((عباس بن عبدالمطلب )), مسلمانان یکى پس از دیگرى بازمى گشتند تا آن که شماره آنان به صد نفر رسید و جنگ دیگرباردرگرفت و رسول خدا گفت : الان حمى الوطیس ((329)) و نیز مى گفت :.
اناالنبى لا کذب ـــــ انا ابن عبدالمطلب .
((من پیامبرم دروغ نیست , من فرزند عبدالمطلب ام )).
نزول فرشتگان
صـریـح قـرآن مـجـیـد و روایـات اسلامى , آن است که : روز ((حنین )) فرشتگان خدابراى نصرت مسلمانان فرود آمدند و همدوش آنان به جنگ پرداختند ((330)).
نهى از کشتن زنان و کودکان
رسـول خـدا(ص ) در جنگ ((حنین )) زنى کشته دید و چون از او جویا شد, گفتند:زنى است که ((خالد بن ولید)) او را کشته است پس کسى را فرمود تا خود را به ((خالد))برساند و بگوید: رسول خدا تو را از کشتن کودک یا زن یا مزدور نهى مى کند ((331)).
سرانجام هوازن
مردانى از هوازن کشته شدند از جمله : ((ذوالخمار)) که پرچمدار بود و دیگر:((عثمان بن عبداللّه )) و همچنین ((درید بن صمه )) و ((ابوجرول )) که پیشاپیش سپاه رجزخوانى مى کرد و باکشته شدن او به دست على (ع ) مشرکان منهزم شدند و مسلمانان فرارى نیز فراهم گشتند.
على (ع ) به تنهایى چهل نفررا کشت ((332)) و ششهزار نفر از هوازن و دیگر قبایل ,اسیر مسلمانان شدند و باقیمانده نیز گریختند.
اسیران و غنائم
رسـول خدا(ص ) فرمود تا ششهزار اسیر و بیست و چهار هزار شتر و بیش از چهل هزار گوسفند و چهار هزار اوقیه نقره را جمع آورى کنند و ((مسعودبن عمروغفارى )) رابرغنائم گماشت و سپس غنائم را تقسیم و اسیران را آزاد فرمود.
شهداى غزوه حنین
1 ـ ا یـمـن بن عبید, 2 ـ یزیدبن زمعه , 3 ـ سراقه بن حارث , 4 ـ ابوعامراشعرى , 5 ـزهیربن عجوه , 6 ـ زیدبن ربیعه , 7 ـ سراقه بن ابى حباب , 8 ـ آبى اللحم غفارى , 9 ـمره بن سراقه .
شیما خواهر شیرى رسول خدا
نـوشـتـه انـد که رسول خدا در جنگ حنین فرمود: اگر ((بجاد)) را دیدید از دست شمابدر نرود, مـسـلـمـانـان بـر وى ظـفر یافتند و او را با خانواده اش اسیر کردند, در این میان ((شیما)) دختر حـارث بـن عـبدالعزى , خواهر شیرى رسول خدا را نیز با وى اسیر گرفتند وهر چه مى گفت : من خـواهر پیامبرم مسلمانان باور نمى داشتند, تا او را نزد رسول خداآوردند گفت : من خواهر شیرى شـمـایـم رسول خدا از او نشانى خواست , پس از دادن نشانى , او را فرمود: یا نزد وى عزیز و محترم بـمـانـد و یـا بـه قـبـیـلـه اش بـازگـردد ((شـیـمـا))صـورت دوم را بـرگـزید و نزد قبیله اش بازگردید ((333)).
سریه ((ابوعامراشعرى )) به اوطاس
سریه ((ابوعامراشعرى )) ((334)) به اوطاس .
شـوال سال هشتم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که دسته اى از فراریان هوازن در((اوطاس )) فراهم شده اند, پس ((ابوعامراشعرى )) (عموى ابوموسى اشعرى ) را در تعقیب آنان گسیل داشت و جنگ مـیـان آنـان درگـرفـت و ((ابوعامر)) به وسیله تیرى که گویند:((سلمه بن درید)) از کمان رها ساخت به شهادت رسید ((335)).

سریه ((طفیل بن عمرودوسى ))
شـوال سـال هـشـتـم : چـون رسـول خـدا(ص ) خـواست رهسپار طائف شود, ((طفیل )) رابر سر ((ذى الکفین )) بت ((عمروبن حممه دوسى )) فرستاد او بر سر بتخانه رفت و بت را به آتش کشید و سپس با چهارصد نفر از قبیله خویش با شتاب راه طائف را در پیش گرفت و به رسول خدا پیوست و براى مسلمانان دبابه و منجنیق آورد ((336)).
سریه ((ابوسفیان )) بر سر طائف
بـعد از فتح حنین : عده اى از مشرکان , پس از جنگ حنین به ((طائف )) گریختند, ازجمله قبیله ((ثـقیف )) که رسول خدا(ص ) ((ابوسفیان )) را بر سر آنان فرستاد, اما((ابوسفیان )) از قبیله ثقیف هزیمت یافت و نزد رسول خدا بازآمد رسول خدا خودرهسپار طائف گشت ((337)).
سریه ((امیرمومنان على بن ابى طالب ))
بـراى شکستن بتها در طائف : رسول خدا(ص ) در ایام محاصره طائف , على (ع ) راباسپاهى فرستاد کـه بر بت پرستان حمله برد و بتها را بشکند على رهسپار شد و با سپاه انبوه خشعم روبرو گشت و مـیـان آنـان جـنـگ درگـرفـت مردى از دشمن به نام ((شهاب )) هماوردخواست و چون کسى داوطـلـب نـشد, خود به جنگ وى بیرون شتافت و او را کشت و پس از شکستن بتها به طائف نزد رسول خدا بازگشت رسول خدا با رسیدن وى تکبیر گفت ومدتى با وى در خلوت نشست .
یک داستان عبرت انگیز
هـنـگام رفتن به ((جعرانه )), ((ابورهم غفارى )) که نعلین درشتى در پاى داشت وشترش پهلوى شتر رسول خدا(ص ) حرکت مى کرد, کنار نعلین او ساق پاى آن حضرت را آزرده ساخت رسول خدا گفت : پاى مرا به درد آوردى آنگاه تازیانه اى بر پاى ((ابورهم )) زد و فرمود: پاى خود را عقب ببر.
((ابورهم )) مى گوید: بسیار نگران شدم که مبادا درباره من آیه اى نازل شود و چون به ((جعرانه )) رسـیـدیـم , رسـول خـدا مرا احضار فرمود و گفت : پاى مرا به درد آوردى وتازیانه بر پاى تو زدم , اکـنون این گوسفندان را بگیر و از من راضى شو ((ابورهم ))مى گوید: رضاى او نزد من از دنیا و آنچه در آن است بهتر بود ((338)).

سراقه بن مالک
((سراقه بن مالک )) نزد رسول خدا(ص ) آمد و نوشته اى را که از موقع هجرت دردست داشت , بلند کـرد و گفت : منم ((سراقه )) و این نوشته اى است که در دست دارم رسول خدا گفت : امروز روز وفـا و نـیـکـى اسـت , ((سـراقـه )) نزدیک آمد و اسلام آورد واز رسول خدا پرسید که اگر شتران گـمشده اى را از حوضى که براى شتران خود پرآب کرده ام , آب دهم اجرى خواهد داشت ؟ رسول خدا گفت : آرى , براى هر جگر تشنه اى اجرى است ((339)).
غزوه طائف
شـوال سـال هـشتم : رسول خدا(ص ) پس از فراغت از کار ((حنین )) از راه ((نخله یمانیه )) که در سرزمین ((لیه )) واقع است به قصد طائف رهسپار شد و در سر منزل آخرمسجدى بنا کرد و در آن جـا نـماز خواند و در ((لیه )) برج ((مالک بن عوف )) را در هم کوبید و نزدیک طائف فرود آمد و در آن جـا اردو زد مسلمانان با تیرباران دشمن مواجه گشتند و با این که بیست روز اهل طائف را در مـحاصره داشتند, نتوانستند وارد شهر شوندو آن جا را فتح کنند در این غزوه جمعى از مسلمانان به شهادت رسیدند.
بردگان مسلمان
رسول خدا(ص ) فرمود: هر برده اى از اهل طائف , نزد ما بیاید آزاد است و در نتیجه بیش از ده غلام نزد مسلمانان آمدند و آزاد شدند و سرپرستى آنان در عهده مسلمانان قرار گرفت ((340)).
شهداى غزوه طائف
1 ـ ثـعـلبه بن زید, 2 ـ ثابت بن ثعلبه , 3 ـ جلیحه بن عبداللّه , 4 ـ حارث بن سهل , 5 ـرقیم بن ثابت , 6 ـ سائب بن حارث , 7 ـ سعیدبن سعید, 8 ـ عبداللّه بن ابى امیه , 9 ـعبداللّه بن حارث , 10 ـ عبداللّه بن عامر, 11 ـ عبداللّه بن عبداللّه , 12 ـ عرفطه بن جناب ((341)) ,13 ـ منذربن عباد, 14 ـ منذربن عبداللّه .
اسلام مالک بن عوف نصرى
نـوشـتـه اند که رسول خدا(ص ) از فرستادگان ((هوازن )) پرسید که ((مالک بن عوف ))کجاست ؟ گـفـتـند: در طائف با قبیله ((ثقیف )) است فرمود: ((به او بگویید که اگر مسلمان نزد من بیاید, اموال و کسان او را به او پس مى دهم و صد شتر هم به اومى بخشم )).
((مـالـک )) هـم پنهان از ((بنى ثقیف )) شبانه از میان آنها گریخت و نزد رسول خدا آمدو اموال و کـسـان خود را گرفت و صد شتر هم جایزه دریافت داشت و اسلام آورد, آنگاه در مقابل ((ثقیف )) ایستاد و کار را بر آنان تنگ کرد.
تقسیم غنائم حنین
پـس از آزادى اسـیـران ((هوازن )) یا پیش از آن , تقسیم غنائم حنین و اموال ((هوازن ))پیش آمد, مردم به رسول خدا(ص ) هجوم آوردند و گفتند: اى رسول خدا! غنیمتها وشتران و گوسفندان را قسمت فرما, و چنان اطراف رسول خدا را احاطه کردند که ناچاربه درختى تکیه داد و عبا از دوش وى ربـوده شد پس فرمود: ((اى مردم ! عباى مرا پس بدهید, به خدا قسم که اگر شما را به شماره درخـتـان ((تهامه )) گوسفند وشتر باشد, همه رابر شما قسمت مى کنم و در من بخلى وترسى و دروغـى نـخـواهید یافت )) سپس پهلوى شترایستاد و پاره اى کرک از کوهان شتر میان دو انگشت خـود بـرگـرفـت و آن را بلند کرد وگفت : ((اى مردم ! به خدا قسم که از غنائم شما و از این پاره کـرک جـز خـمـس آن حـقى ندارم و خمس هم به شما داده مى شود, پس حتى نخ و سوزن را هم بیاورید که خیانت درغنیمت , روز قیامت براى خیانتکار ننگ و آتش و بدنامى است )).
بعضى این گفتار را شنیدند و پذیرفتند و آنچه در نزدشان از غنائم بود, اگر چه چندان ارزشى هم نداشت آن را در میان غنائم انداختند ((342)).
رسـول خـدا (ص ), در تـقـسیم غنائم ((حنین )) از ((مولفه قلوبهم )) یعنى : ((دلجویى شدگان )) شـروع کـرد و هـر چـنـد مشرک یا منافق یا مردد میان کفر و ایمان بودند, به آنان سهمهاى کلان مرحمت فرمود ((343)).
نـوشـتـه اند که رسول خدا(ص ) تمام این بخششها را از خمس غنائم داد, سپس ((زیدبن ثابت )) را فـرمـود تا مردم را سرشمارى کند و غنائم را نیز حساب کند بعد آنها راتقسیم فرمود, به هر مردى چـهـارشـتـر و چهل گوسفند رسید و هر کس اسبى داشت دوازده شتر و صد و بیست گوسفند گرفت ((344)).
خرده گیرى کوته نظران
1 ـ نـوشـتـه انـد کـه مردى از اصحاب گفت : اى رسول خدا! ((عیینه )) و ((اقرع )) را صددر صد مى دهى و ((جعیل بن سراقه )) را بى نصیب مى گذارى ! رسول خدا فرمود: از آن دودلجویى کردم تا اسلام آورند و ((جعیل )) را به اسلامش حواله دادم .
2 ـ مـردى از بـنـى تمیم در حالى که رسول خدا(ص ) مشغول تقسیم غنائم بود بر سروى ایستاد و گـفت : ((ندیدم که عدالت کنى )) رسول خدا در خشم شد و گفت : ((واى برتو, اگر عدالت نزد من نباشد نزد که خواهد بود؟)) و چون یکى از اصحاب خواست او رابکشد, رسول خدا فرمود: او را به خود واگذار.
3 ـ چـون رسـول خدا(ص ) به مردانى از قریش و دیگر قبایل عرب بخششهایى فرمودو از این بابت چـیـزى بـه انـصـار نـداد, ((حـسان بن ثابت )) به خشم آمد و در گله مندى از این کار رسول خدا قصیده اى گفت .
4 ـ عـلاوه بر آنچه حسان گفت , در میان انصار سخنان گله آمیز و نامناسبى درباره تقسیم غنائم گـفته مى شد رسول خدا(ص ) دستور فرمود تا انصار فراهم آمدند, آنگاه براى آنان سخن گفت و چـنان آنان را تحت تاثیر قرار داد که همگى گریستند و گفتند: مابه همین که رسول خدا همراه ما به مدینه بازگردد خشنود و سرافرازیم ((345)).
عمره رسول خدا(ص )
رسول خدا (ص ) پس از کار تقسیم غنائم حنین و آزاد کردن اسیران هوازن درجعرانه , دوازده روز بـه پـایـان مـاه ذى قـعده , رهسپار مکه شد و طواف و سعى انجام داد وسر تراشید و همان شب به جعرانه بازگشت ((346)).
بازگشت رسول خدابه مدینه
رسول خدا(ص ), پس از انجام عمره در روز پنجشنبه از راه سرف و مرالظهران رهسپار مدینه شد و در روز بـیـسـت و هـفـتـم ذى قـعـده وارد مـدیـنـه گـشـت و پـیـش از آن , دو نـفربه نامهاى ((حارث بن اوس )) و ((معاذبن اوس )) مژده فتح حنین را به مدینه برده بودند.
اسلام کعب بن زهیر
((زهـیـربـن ابى سلمى )) از فحول شعراى جاهلیت بود که یک سال پیش از بعثت رسول خدا(ص ) درگذشت وى دو پسر به نامهاى ((بجیر)) و ((کعب )) داشت که آن دو نیزاز شعراى بزرگ اسلام به شمار مى رفتند ((بجیر)) روزى با برادرش کعب بیرون رفت و به برادرش گفت در این جا بمان تـا مـن نزد این مرد (یعنى : رسول خدا) بردم و ببینم چه مى گوید کعب همان جا ماند و بجیر نزد رسـول خـدا آمـد و چـون اسلام را بر وى عرضه داشت مسلمان شد, هنگامى که خبر اسلام وى به کعب رسید, اشعارى در ملامت وى گفت و براى او فرستاد, بجیر آن اشعار را به رسول خدا عرضه داشت رسول خدا فرمود:((هر که کعب را بیابد او را بکشد)).
بـجیر به برادرش کعب نوشت : اگر به زندگى خود علاقه مند هستى , بهترین راه این است که نزد محمد بازآیى و توبه کنى , چه هر کس بروى درآید و اسلام آورد در امان است .
کـعـب هـم قصیده اى در مدیحه رسول خدا گفت و راه مدینه در پیش گرفت و به طورناشناس دسـت در دسـت رسـول خدا نهاد و گفت : اى رسول خدا! کعب بن زهیر آمده است که توبه کند و اسـلام آورد تـا او را امـان دهى , اگر نزد تو آید توبه اش را قبول مى کنى ؟فرمود: آرى , گفت : من خـود کـعـب بـن زهـیرم سپس قصیده معروف خود را که مبنى بر عذرخواهى و بخشش بود براى رسول خدا خواند و رسول خدا برده اى به او داد ((347)) که آن برده تا زمان خلفا باقى بود و معاویه آن را از اولاد کعب خرید و بعد خلفا آن را درروزهاى عید برتن مى کردند ((348)).
دیگر وقایع سال هشتم
1 ـ پـیـش از فتح مکه , رسول خدا(ص ) ((علابن حضرمى )) را نزد((منذربن ساوى عبدى )) پادشاه بـحـریـن فـرستاد و منذر اسلام آورد و مسلمانى پسندیده شد2 ـ در ذى حجه سال هشتم بود که ابراهیم , فرزند رسول خدا از ((ماریه )) کنیز مصرى تولد یافت ((349)).
3 ـ در سال هشتم هجرت , زینب دختر بزرگ رسول خدا در مدینه وفات یافت ((350)).
سال نهم هجرت
سال نهم هجرت ((351)).
رسـول خـدا(ص ) در اول مـحـرم سال نهم , کسانى را براى گرفتن زکات از قبایل مختلف بیرون فرستاد:.
1 ـ بـریـده بـن حـصـیـب , 2 ـ عـبـادبـن بـشر, 3 ـ عمروبن عاص , 4 ـ ضحاک بن سفیان کلابى ,5 ـ بـسـربـن سـفـیـان , 6 ـ عبداللّه بن لتبیه , 7 ـ مردى از بنى سعدهذیم , براى گرفتن زکاتهاى قبیله بنى سعد ((352)).
سریه ((عیینه بن حصن فزارى ))
محرم سال نهم :رسول خدا(ص ) براى تحویل گرفتن زکاتهاى ((بنى کعب ))(طایفه اى از خزاعه ), ((بـسـربـن سـفیان )) را فرستاد, اما بنى تمیم که در مجاورت خزاعیهازندگى مى کردند, به آنان گـفـتند: مال خود را بى جهت به آنان ندهید و شمشیرها را از نیام کشیدند و ((بسر)) را از تحویل گـرفـتـن زکـات مانع شدند ناچار ((بسر)) به مدینه آمدوپیش آمد را به رسول خدا گزارش داد رسـول خـدا ((عیینه )) را با پنجاه سوار بر سر آنان فرستاد, وى عده اى از آنان را اسیر گرفت و به مـدینه آورد, چند تن از بزرگان بنى تمیم ازجمله ((عطاردبن حاجب )) در پى اسیران رفتند و بر در خانه رسول خدا ایستادند و فریادکردند: اى محمد! پیش ما بیا, رسول خدا از خانه بیرون آمد و ((عطاردبن حاجب )) ازطرف فرستادگان بنى تمیم سخن گفت و سپس رسول خدا اسیرانشان را به آنان بازداددرباره همینان آیات 1 ـ 5 سوره حجرات نزول یافت .

سریه ((ضحاک بن سفیان کلابى ))
ربـیـع الاول سـال نـهم : رسول خدا(ص ) سریه اى به فرماندهى ((ضحاک )) بر سر طایفه ((قرطا)) فـرسـتـاد و چـون ایـن طـایـفه از قبول اسلام امتناع ورزیدند, جنگ درگرفت ودشمن هزیمت یافت ((353)).
اسارت ((ثمامه بن اثال حنفى ))
سـپـاهیانى به عنوان سریه به فرمان رسول خدا(ص ) بیرون رفتند و مردى از((بنى حنیفه )) را بى آن کـه او را بـشـنـاسـنـد, اسـیر گرفتند و نزد رسول خدا آوردند, فرمود:((مى دانید که را اسیر گـرفـتـه ایـد؟ ایـن ((ثمامه بن اثال حنفى )) است , با وى به نیکى رفتارکنید)) سپس فرمود: ((هر غـذایى دارید فراهم سازید و نزد وى فرستید)), اما این همه بزرگوارى در ثمامه اثر نمى کرد و هر گاه رسول خدا بر وى مى گذشت و مى گفت : ثمامه اسلام بیاور در پاسخ مى گفت : بس کن اى محمد.
بـا ایـن حـال رسول خدا دستور داد تا او را آزاد کردند, او پس از آزادى به بقیع رفت وخود را نیک شستشو داد و سپس نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد چون وى اسلام آورد,به رسول خدا گفت : تو را از همه کس بیش دشمن مى داشتم , اما اکنون تو را از همه کس بیش دوست مى دارم , آنگاه براى انجام عمره به مکه رفت و نخستین کسى بود که بالبیک گفتن وارد وادى مکه شد.
سریه ((علقمه بن مجزز مدلجى ))
ربـیع الاخر سال نهم : رسول خدا(ص ), ((علقمه )) را با سیصد نفر فرستاد تا بر مردمى از حبشه که در کشتیهایى به چشم مردم شعیبه (اهل جده ) آمده بودند حمله برد, وى تاجزیره اى در میان دریا پیش رفت , اما دشمن گریخت و جنگى پیش نیامد به هنگام بازگشت , چون جمعى شتاب داشتند کـه به مدینه بروند ((عبداللّه بن حذافه )) را بر اصحاب سریه امارت داد عبداللّه که اهل مزاح بود در یـکـى از منازل براى گرم شدن افراد, آتش افروخت , آنگاه به اصحاب خود گفت : مگر نه آن است کـه بـاید شما از من اطاعت کنید؟گفتند: چرا گفت : پس به شما دستور مى دهم که همه داخل این آتش شوید چون دید که بعضى از اصحاب او, خود را آماده فرمانبرى مى کنند, گفت : بنشینید که من مى خواستم باشما بخندم و شوخى کنم .
قـصـه عـبـداللّه را بـه رسـول خدا (ص ) گفتند رسول خدا فرمود: من امرکم [منهم ]بمعصیه فلا تطیعوه ((هرکس از فرماندهان شما, شما را به گناه دستور داد, از او اطاعت نکنید)) ((354)).

سریه ((على بن ابى طالب ))(ع )
ربـیع الاخر سال نهم : رسول خدا(ص ), ((على بن ابى طالب ))(ع ) را با صدوپنجاه سوار,بر سر قبیله ((طـیـئ )) بـراى ویـران کردن بتخانه ((فلس )) فرستاد بامدادان برمحله خاندان ((حاتم طائى )) حـمـلـه بـردنـد و بت و بتخانه را ویران ساختند و شتر و گوسفند و اسیران فراوان گرفتند و در مخزن فلس , سه شمشیر و سه زره به دست آوردند.
على (ع ), در منزل ((رکک )) غنیمتها را بعد از جدا کردن خمس قسمت کرد.
سریه ((عکاشه بن محصن اسدى ))
ربـیع الاخر سال نهم : سپس سریه ((عکاشه )) به جناب , سرزمین قبایل ((عذره )) و((بلى )) در ماه ربیع الاخر سال نهم هجرت روى داد ((355)).
غزوه تبوک
رجـب سال نهم : رسول خدا(ص ) خبر یافت که دولت روم , سپاه عظیمى فراهم کرده و ((هرقل )) جیره یک سال سپاهیان خود را پرداخته و آنان را آماده جنگ با مسلمانان ساخته و پیشاهنگان خود را تا ((بلقا)) پیش فرستاده است .
رسول خدا(ص ) مردم را براى جنگ با رومیان فرا خواند ((356)).
فـصـل تـابـسـتـان وگرمى هوا و رسیدن میوه ها وآ سایش در سایه درختان از طرفى ودورى راه ونگرانى ازسپاه انبوه دولت روم ازطرفى دیگر, کار این بسیج را دشوار ساخته بود.
رسـول خـدا(ص ) دراین غزوه از همان آغاز کار, مقصد را آشکار ساخت تامردم براى پیمودن راهى دور وانجام کارى دشوار وجنگ با دشمنى زورمند آماده شوند ((357)).
جدبن قیس منافق
رسـول خـدا(ص ) بـه ((جدبن قیس )) (یکى از مردان بنى سلمه ) گفت : ((امسال مى توانى خود را براى جنگ با رومیان آماده کنى ؟)), گفت : اى رسول خدا! اذنم ده تا درمدینه بمانم و مرا به فتنه مـیـنـداز (و گرفتار گناهم مساز), زیرا مردان قبیله مى دانند که هیچ مردى , به زن پرستى و زن دوسـتى من نیست و مى ترسم که اگر زنان رومى را ببینم شکیبایى نکنم رسول خدا (ص ) از وى روى گـرداند و گفت : ((تو را اذن دادم که بمانى )) ودرباره همین ((جدبن قیس )) آیه 49 سوره توبه نازل گشت ((358)).

منافقان کارشکن
مـردمى از منافقان مدینه , از باب کارشکنى و بر اثر شک و تردیدى که در کار رسول خدا داشتند و از نـظـر بـى رغـبتى در کار جهاد مى گفتند: در این گرما به جنگ نروید و این فصل براى جنگ مناسب نیست و درباره ایشان , آیه نازل گشت :.
((و گـفـتـنـد: در گـرمـا رهـسپار جنگ نشوید بگو: حرارت آتش دوزخ بسیار بیشتر است اگر مى فهمیدند, پس باید به سزاى آنچه مى کرده اند, کم بخندند و بسیار بگریند ((359))
)).
انجمن منافقان
مـردمـى از مـنافقان در خانه ((سویلم )) یهودى فراهم آمدند که مردم را از آماده شدن براى سفر جهاد بازدارند, رسول خدا (ص ), ((طلحه بن عبیداللّه )) را با چند نفر از اصحاب بر آنان فرستاد تا آن خانه را بر سر آنان آتش بزنند و طلحه نیز چنان کرد ((360)).
گریه کنندگان
هـفـت نـفـر از انصار و دیگران که مردمى نیازمند بودند, از رسول خدا وسیله سوارى وتوشه سفر خواستند تا در کار جهاد شرکت کنند و چون رسول خدا وسیله اى نداشت که به آنان بدهد, گریان و اسفناک از نزد وى بیرون رفتند, این جماعت را ((بکائین )) گویند واسامى آنها بدین قرار است :.
1 ـ سـالـم بـن عـمـیـر, 2 ـ عـلـبه بن زید, 3 ـ ابولیلى , 4 ـ عمروبن حمام , 5 ـعبداللّه بن مغفل , 6 ـ هرمى بن عبداللّه 7 ـ عرباض بن ساریه (آیه 92 سوره توبه در همین باره نازل گشت ).
بادیه نشینان بهانه جو
مردمى از اعراب بادیه نشین , نزد رسول خدا(ص ) آمدند و عذر و بهانه آوردند تاآنان را اذن دهد که در این سفر همراهى نکنند, پس آیه 90 از سوره توبه درباره ایشان نزول یافت .
توانگران بهانه جو
گـروهـى از تـوانـگـران , نزد رسول خدا(ص ) آمدند و مرخصى خواستند و گفتند:بگذار ما هم با ماندگان باشیم .
خداى متعال فرمود: ((خشنود شدند که همراه بازماندگان باشند)) (توبه / 87),رسول خدا به آنان اذن داد و خداى متعال فرمود: ((خدا تو را بخشید, چرا به آنان اذن دادى ؟)) (توبه / 43((361))).
هزینه جنگ
براى تامین هزینه تجهیز سى هزار سپاهى , لازم بود که توانگران مسلمان , کمک مالى دهند, این کار را بـا کـمـال شوق و اخلاص انجام دادند, نه تنها توانگران بلکه نیازمندانشان نیز در حدود قدرت , چـیـزى تـقـدیـم داشـتـند, چنان که ((علبه بن زیدحارثى ))یک صاع خرما آورد و تقدیم داشت و مـسـلـمان دیگرى از ثروتمندان , همیان پول نقره اش را در اختیار گذاشت منافقان هم در این جا بـیـکـار نـنـشستند و سخنان نفاق آمیز برزبان مى راندند و آنان را مسخره مى کردند و درباره این منافقان , آیات 79 و 80 از سوره توبه نزول یافت ((362)).
فرستادگان رسول خدا(ص )
رسـول خـدا(ص ) عـده اى را فـراخواند تا به سوى قبایلشان روند و آنان را براى جهادآماده سازند اسامى فرستادگان از این قرار است :.
1 ـ بریده بن حصیب , 2 ـ ابورهم غفارى , 3 ـ ابوواقدلیثى , 4 ـ ابوجعده ضمرى , 5 ـرافع بن مکیث , 6 ـ نـعـیـم بـن مـسـعـود, 7 ـ بـدیـل بـن ورقـا, 8 ـ عـمـروبـن سـالـم , 9 ـ بـسـربـن سـفیان ,10 ـ عباس بن مرداس ((363)).
جانشین رسول خدا در مدینه
رسـول خـدا(ص ), ((على ))(ع ) را در مدینه جانشین گذاشت و به او گفت : ((مدینه راجز ماندن مـن یـا تو شایسته نیست )), زیرا ممکن است که در نبودن من , آن هم با دورى راه , دشمنان فراهم شوند و بر مدینه بتازند و پیش آمدى ناگوار و جبران ناپذیر روى دهد.
حدیث منزلت
هنگامى که رسول خدا(ص ), ((على ))(ع ) را در مدینه جانشین گذاشت و خودرهسپار تبوک شد, مـنـافـقان به بدگویى على پرداختند و گفتند: رسول خدا از على افسرده خاطر گشته و او را با خـود نـبـرده و در مدینه گذاشته است ! چون این سخنان به گوش على رسید از مدینه به دنبال رسـول خدا شتافت و به او پیوست و گفت : منافقان مى گویند که از من گران خاطر شده اى و به هـمین جهت مرا در مدینه گذاشته اى ! رسول خدا به او فرمود: ((برادرم ! به جاى خویش بازگرد که مدینه را جز من یا تو کسى شایسته نیست و تویى جانشین من در خاندان من و محل هجرت من و عشیره من ((364))
)).
آنـگاه جمله اى را به على گفت که همگان بر نقل آن همداستانند: ((اى على ! مگرخشنود نیستى که نسبت به من همان مقام و منزلت را داشته باشى که ((هارون )) نسبت به ((موسى )) داشت , جز آن که پس از من پیامبرى نیست )), على (ع ) به مدینه بازگشت ورسول خدا(ص ) به سوى مقصد خویش رهسپار شد.
عبداللّه بن ابى و منافقان
نوشته اند که ((عبداللّه بن ابى )) منافق با جمعى از منافقان , نه تنها با رسول خداهمراهى نکرد, بلکه گـفـت : مـحمد با این سختى و گرمى و دورى راه به جنگ رومیان مى رود و گمان مى کند که جـنـگ بـا رومـیـان بـازیـچـه اسـت , بـه خـدا سوگند: مى بینم که فردایارانش اسیر و دستگیر شوند ((365)).
عده و عده مسلمانان در غزوه تبوک
نوشته اند که شماره مسلمانان در جنگ تبوک به سى هزار نفر رسید و ده هزار اسب و دوازده هزار شتر داشتند, برخى هم عده مسلمانان را چهل هزار و بعضى دیگر هفتادهزار گفته اند ((366)).
ابوخیثمه
((ابوخیثمه )) از کسانى بود که در حسن عقیده چند روزى با رسول خدا رهسپار بود,ولى به مدینه بازگشت و در کنار همسران خود آرمید او پشیمان گشت و گفت : پیامبرخدا در آفتاب و گرما رهـسـپـار باشد و ((ابوخیثمه )) در سایه اى سرد و خوراکى مهیا و بازنانى زیبا در مدینه بماند؟ از انـصـاف به دور است , سپس به زنان خود گفت : توشه فراهم کنید و زنان چنان کردند, آنگاه شتر خـود را سوار شد و به راه افتاد و همچنان مى رفت تا در تبوک به آن حضرت ملحق شد رسول خدا وى را تحسین کرد و درباره اودعاى خیر فرمود ((367)).
همسفران منافق
در غـزوه تـبـوک مـردانـى مـنـافـق نـیـز هـمـراه رسول خدا(ص ) رهسپار شده بودند, ازجمله : ((ودیـعـه بـن ثـابـت )), ((جـلاس بن سوید)), ((مخشى بن حمیر)) و ((ثعلبه بن حاطب )) که احیانا سـخـنـان کـفـرآمـیز مى گفتند, از جمله اصحاب رسول خدا در سرزمین حجر از بى آبى شکایت کـردنـد, رسول خدا دعا کرد و ابرى پدید آمد وبارانى بارید و همه سیراب وشاداب شدند, اصحاب رسول خدا به یکى از منافقان گفتند: با این معجزه دیگر چه جاى نفاق و تردید است ؟ گفت : ابرى رهگذر بود که بر حسب تصادف در این جابارید ((368)).
و نـیـز چـون شـتر رسول خدا در بین راه گم شد و اصحاب در جستجوى او بیرون شدند,یکى از مـنـافقان به نام ((زیدبن لصیت )) گفت : مگر محمد نمى پندارد که پیامبر است وشما را از آسمان خبر مى دهد, پس چگونه اکنون نمى داند شترش کجاست ؟ رسول خدا(ص ) از گفتار زید خبر داد و گفت : من پیامبرم و جز آنچه خدا به من تعلیم مى دهدچیزى نمى دانم , اکنون خدا جاى شتر را به من بازگفت , شتر در فلان دره است و مهارش به درختى گیر کرده است , بروید او را بیاورید.
بـه هر حال هر کدام از منافقان , سخنى کفرآمیز از در نفاق گفتند تا آنجا که ((مخشى بن حمیر)) گـفت : به خدا قسم , راضى ام قرار باشد که هر کدام ما را صد تازیانه بزنند, اما بر اثر این گفته هاى شـما چیزى از قرآن درباره ما نازل نشود, آنگاه آیات 64 ـ66 و 74 از سوره توبه درباره ایشان نازل گشت .
داستان ابوذر غفارى
((ابـوذر)) از کسانى بود که پس از گذشتن چند روز از حرکت رسول خدا به راه افتاد ودر یکى از مـنـازل بـین راه به رسول خدا ملحق شد و رسول خدا درباره وى دعا کرد و چنین گفت : ((خدا ابوذر را رحمت کند, تنها مى رود و تنها مى میرد و تنها برانگیخته مى شود)).
((عـبـداللّه بـن مـسعود)) خود, این سخن را در غزوه تبوک درباره ابوذر از رسول خداشنید و او به هـنـگـام مـرگ ((ابـوذر)) آنـچـه رسـول خـدا درباره اش گفته بود, محقق یافت وبراى دیگران بازگفت ((369)).
رسول خدا(ص ) در تبوک
رسول خدا (ص ) با سى هزار مرد وارد تبوک شد, بیست روز آن جا ماند و ((هرقل ))در حمص بود و گزارش نبطى ها درباره تجمع رومیان در شام , اصلى نداشت .
رسـول خـدا نـمـازهـا را سـفرى مى خواند و از منزل ((ذى خشب )) تا روزى که از تبوک به مدینه بازگشت , نماز ظهر را تاخیر مى کرد تا هوا سرد مى شد و نماز عصر را هم قدرى زودتر مى خواند و بدین ترتیب ما بین دو نماز جمع مى کرد ((370)) در تبوک و درمراجعت , چند قضیه پیش آمد که اکنون به آنها اشاره مى کنیم :.
اهل ایله و جربا و اذرح
چون رسول خدا(ص ) به تبوک رسید, ((یحنه بن روبه )) حاکم ایله نزد رسول خداشرفیاب شد و از در صـلـح درآمـد و جزیه پرداخت و نیز مردم جربا و اذرح نزد وى آمدندو جزیه پرداختند و رسول خدا براى آنان امان نامه نوشت .
سریه ((خالدبن ولید))
رجـب سـال نـهـم : رسـول خـدا(ص ) از تـبوک ((خالدبن ولید)) را با چهارصدوبیست سوار بر سر ((اکیدربن عبدالملک )) که مردى نصرانى از قبیله ((کنده )) و پادشاه ((دومه الجندل )) بود فرستاد خالد با سپاهى که همراه داشت , پیش رفت و شبى مهتابى به نزدیک قصر وى رسید, او را دید که با تـنـى چـند از جمله برادرش ((حسان )) گاوى را براى شکار تعقیب مى کنند, در همان حال سپاه اسلام بر وى حمله بردند و برادرش را کشتند وخود او را اسیر گرفتند.
خـالـد, اکـیـدر را امـان داد مـشـروط بـه آن کـه دومـه را براى وى بگشاید و او چنان کرد,خالد ((دومـه الـجندل )) را گشود و خمس آنچه را به غنیمت گرفته بود جدا کرد و بقیه را برسواران بخش کرد و به هر سوار مسلحى پنج شتر غنیمت رسید.
اصحاب عقبه
در بازگشت رسول خدا(ص ) از تبوک به مدینه , منافقانى که همراه بودند تصمیم گرفتند که در گـردنـه مـیـان تبوک و مدینه (عقبه هرشى ) شبانه رسول خدا را از بالاى شترش دراندازند تا در میان دره افتد و کشته شود.
ایـن عـده منافقان را بیشتر مورخان دوازده نفر گفته اند, اگر چه در تعیین دوازده نفرهم میان مورخان اسلامى اختلاف است .
به هر حال , چون رسول خدا(ص ) نزدیک آن گردنه رسید, خداى متعال او را ازتصمیم منافقان با خـبـر ساخت , پس به اصحاب خود فرمود تا از وسط دره عبور کنند وخود ازبالاى گردنه رهسپار شـد, ((عـمـاربن یاسر)) و ((حذیفه بن یمان )) در رکاب وى بودندو منافقانى که به منظور عملى سـاختن مقصود خود به دنبال وى مى رفتند, مى خواستنددست به کار شوند, رسول خدا به خشم آمد و حذیفه را فرمود تا آنها را دور کند و چون حذیفه بر آنها حمله برد از ترس آن که رسوا شوند, با شتاب خود را به میان سپاه انداختندمقریزى از ابن قتیبه , اسامى اصحاب عقبه را بدین ترتیب نقل مى کند:.
1 ـ عـبـداللّه بـن ابـى , 2 ـ سـعـدبـن ابى سرح , 3 ـ ابوحاضر اعرابى ((371)) 4 ـجلاس بن سوید, 5 ـ مجمع بن جاریه , 6 ـ ملیح تیمى ((372)) , 7 ـ حصین بن نمیر, 8 ـطعیمه بن ابیرق , 9 ـ مره بن ربیع , 10 ـ ابوعامر راهب (پدر حنظله غسیل الملائکه ) ((373)).
مسجد ضرار
پـیـش از آن کـه رسـول خـدا(ص ) رهسپار تبوک شود, دوازده نفر از منافقان مسجدى ساختند و منظورى جز ایجاد اختلاف و کارشکنى و زیان رساندن به مسلمانان نداشتند,پنج نفر از ایشان نزد رسـول خـدا آمـدند و گفتند: ما به نمایندگى دیگران نزد تو آمده ایم تادر مسجدى که به خاطر نـیـازمـنـدان بـنـا کـرده ایـم نـمـاز بـخـوانى آن پنج نفر عبارت بودند از: 1ـ معتب بن قشیر, 2 ـ ثعلبه بن حاطب , 3 ـ خذام بن خالد, 4 ـ ابوحبیبه بن الازعر, 5 ـنبتل بن حارث .
رسـول خـدا (ص ) در پاسخشان گفت : اکنون قصد سفر دارم , اگر خدا بخواهد پس ازبازگشتن خـواهـم آمـد در بـازگـشـتـن از تبوک به وسیله وحى از قصد بانیان مسجد باخبر شدو بیدرنگ ((مـالـک بـن دخشم )) و ((معن بن عدى )) با برادرش ((عاصم )) را خواست و فرمود:((بروید و این مسجدى را که ستمگران ساخته اند از بیخ و بن بکنید و بسوزانید)) مالک ومعن رفتند و امر رسول خدا را بیدرنگ اجرا کردند و آیات 107 ـ 110 از سوره توبه دراین باره نزول یافت .
مساجد رسول خدا از مدینه تا تبوک
ابـن اسـحاق مى گوید: مسجدهاى رسول خدا(ص ) در میان مدینه تا تبوک معلوم , ونام آنها بدین تـرتیب است : 1 ـ مسجدى در تبوک , 2 ـ مسجدى در ثنیه مدران , 3 ـمسجدى در ذات الزراب , 4 ـ مـسـجدى در اخضر, 5 ـ مسجدى در ذات الخطمى , 6 ـمسجدى در الا, 7 ـ مسجدى در بترا, 8 ـ مسجدى در شق تارا, 9 ـ مسجدى درذوالجیفه , 10 ـ مسجدى در صدر حوضى , 11 ـ مسجدى در حـجـر, 12 ـ مـسـجـدى درصـعـید, 13 ـ مسجدى در وادى القرى , 14 ـ مسجدى در رقعه , 15 ـ مسجدى در ذى المروه ,16ـ مسجدى در فیفا, 17ـ مسجدى در ذى خشب .
هر یک از این مساجد در منزلگاهها و مواضع بین مدینه تا تبوک بوده است .
سه گنهکار خوش عاقبت
عـلاوه بـر آن که در سفر تبوک , گروهى از منافقان مدینه و بهانه جویان اعراب بارسول خدا(ص ) هـمراهى نکردند و در مدینه ماندند, سه نفر از مردان با ایمان هم بى هیج شک و نفاقى و با نداشتن هیچ عذر و بهانه اى , توفیق همراهى با رسول خدا رانداشتند و در مدینه ماندند: ((کعب بن مالک )), ((مـراره بن ربیع )) و ((هلال بن امیه واقفى ))که از نیکان صحابه رسول خدا بودند, اما از همراهى با وى کـنـاره گـرفـتند و در جنگ تبوک همراه مسلمانان بیرون نرفتند, بلکه به انتظار بازگشتن رسـول خدا (ص ) در مدینه ماندند و کارى مانند کار منافقان مدینه و اعراب اطراف مدینه مرتکب شـدنـد (هـمان کسانى که جان خود را از رسول خدا دریغ داشتند و آسودگى را بر رنج و مشقت جـهـادترجیح دادند و از پیش آمدهاى جنگ به هراس افتادند, همانان که خداى متعال درآیه هاى سـوره تـوبـه آنها را نکوهش مى کند و به سختى مورد ملامت و سرزنش قرارمى دهد, پیامبرش را مى فرماید که اگر مردند بر آنها نماز نگزارد و برگورهایشان نایستد وپس از این هم همراهى آنان را قبول نکند).
خـدا خوش نداشت که از این سه نفر مومن ـ که در غیاب رسول خدا بشدت از عمل خود پشیمان و حـیران شده بودندـ کارى شبیه به کار منافقان سرزند و در پایان کار هم به صریح قرآن مجید توبه آنان را پذیرفت .
داسـتـان تخلف از رسول خدا(ص ) و مشکلات و معاذیرى که در این راه براى آنان پیش آمده بود و اعـتراف به گناه خویش و صدق گفتار و اظهار اخلاصشان در نزد رسول خدا که منتهى به قبول تـوبـه ایشان گشت از زبان خودشان , مطابق آنچه مورخان ومحدثان اسلامى شرح داده اند, آمده است ((374)).
خداى متعال درباره این سه نفر این آیه را نازل کرد:.
((و نـیـز خدا توبه آن سه نفر را که جا مانده بودند قبول کرد, اما پس از آن که زمین باهمه فراخى بـرایشان تنگ آمد, و از خودشان هم به تنگ آمدند ودانستند که از خداجزبه خود او پناهى نیست , آنگاه خداوند برایشان بازگشت تا توبه کنند, همانا خدا توبه پذیر و مهربان است ((375)) )).
اما درباره دروغگویان که نزد رسول خدا بهانه جویى کردند و دروغ گفتند و به ظاهرآسوده شدند, این دو آیه را نازل کرد:.
((بزودى هنگامى که نزد آنان بازگشتید, براى شما به خدا سوگند مى خورند تا به آنهاکار نگیرید, واگـذاریـدشان که آنها پلیدند و جایشان ـ به کیفر آنچه مى کنند ـ دوزخ است براى شما سوگند مـى خـورنـد تـا از آنها خشنود گردید با آن که اگر شما هم از ایشان خشنود شدید, خدا هرگز از مردم فاسق خشنود نمى شود ((376)) )).
دیگر حوادث سال نهم هجرت
1 ـ بـه گـفـته مسعودى , در شعبان سال نهم , ((ام کلثوم )) دختر رسول خدا(ص ) درمدینه وفات کرد ((377)).
2 ـ بـه گفته مسعودى , در ذى قعده سال نهم , ((عبداللّه بن ابى )) یکى از منافقان سرشناس مدینه کـه مـقـارن هجرت رسول خدا(ص ) تاج سلطنت او را آماده مى ساختند,بدرود زندگى گفت و اسلام و مسلمانان از چنان دشمن فتنه انگیزى آسوده شدند ((378)).
3 ـ سوره برات : ذى حجه سال نهم .
ابـن اسـحـاق مى نویسد که رسول خدا(ص ), پس از بازگشت از غروه تبوک ((ابوبکر))را به عنوان امـیـرالـحـاج رهـسـپار مکه ساخت و هنوز مشرکان به عادت گذشته خود به حج مى آمدند, پس ((ابـوبـکر)) و مسلمانان همراه وى از مدینه به عنوان حج رهسپار مکه شدند, آنگاه سوره برات در شان منافقان و مشرکان نزول یافت و مردم به رسول خداگفتند: کاش این آیات را براى ((ابوبکر)) مى فرستادى تا بر مردم بخواند رسول خدا گفت :((جز مردى از خاندان من از طرف من (این پیام را) نـمـى رسـاند)), پس روز عید قربان ((على بن ابى طالب )) به پا خاست و همان چه را رسول خدا فـرمـوده بود به مردم اعلام کرد:((اى مردم ! کافرى وارد بهشت نمى شود و پس از امسال مشرکى نـباید حج گزارد وبرهنه اى نباید پیرامون کعبه طواف کند و هر کس او را با رسول خدا قرارداد و پـیـمانى است , تا پایان مدت , قرارداد او به قوت خود باقى است و دیگران هم از امروز تا مدت چهار مـاه مـهلت دارند که هر گروهى به مامن و سرزمین خود بازگردد, پس از آن که چهارماه سپرى شـد براى هیچ مشرکى , عهد و پیمانى نخواهد بود, مگر همانان که با خداو رسولش تا مدتى عهد و پـیـمـانى بسته اند, پس نباید پس از امسال مشرکى حج کند ونباید برهنه اى پیرامون کعبه طواف کند ((379)) )).
وفدهاى عرب
((وفدها)) یعنى : هیاتهاى نمایندگى قبایل مختلف عرب براى اظهار اسلام و انقیادقبایل خویش , بیشتر در سال نهم هجرت و احیانا پیش یاپس از آن , به حضور رسول اکرم (ص ) شرفیاب مى شدند و اسـلام و انقیاد قبایل خود را به عرض مى رساندند و موردلطف و محبت و عنایت شخصى رسول خـدا واقـع مـى شـدنـد و ما در این فصل در حدودگنجایش این کتاب , نام هر یک از آن وفدها را مى بریم .
1 ـ وفـد مزینه : نخستین وفدى که در رجب سال پنجم بر رسول خدا(ص ) وارد شد,چهارصد مرد مـضـرى از قـبیله ((مزینه )) بودند و چون رسول خدا به آنان فرمود: ((شما هرجا باشید مهاجرید, پس به محل خویش بازگردید)), به محل خویش بازگشتند ((380)).
2 ـ وفد اسد: ده مرد از ((بنى اسدبن خزیمه )) در اول سال نهم هجرى نزد رسول خداآمدند و اسلام آوردنـد, از جـمـلـه : ((ضـراربـن ازور)) و ((طلیحه بن خویلد)) و ((حضرمى بن عامر)) که سخنى منت آمیز گفت و در باره آنان , آیه 17 سوره حجرات نزول یافت .
3 ـ وفـد تمیم : ضمن سریه ((عیینه بن حصن فزارى )) در محرم سال نهم , به داستان این وفد اشاره کردیم .
4 ـ وفـد عـبس : نه نفر از ((بنى عبس )) نزد رسول خدا(ص ) آمدند و اسلام آوردند و از((مهاجرین اولین )) شمرده شدند و رسول خدا درباره آنان دعاى خیر کرد.
5 ـ وفد فزاره : پس از غزوه تبوک , ده مرد از ((بنى فزاره )) از جمله :((خارجه بن حصن )) نزد رسول خـدا(ص ) آمـدنـد و اسلام آوردند و چون به خشکسالى وقحطى گرفتار آمده بودند, رسول خدا براى ایشان دعا کرد و شش روز باران آمد.
6 ـ وفـد مـره : پـس از غـزوه تـبوک , سیزده نفر وفد ((بنى مره )) به ریاست ((حارث بن عوف )) نزد رسـول خـدا(ص ) بـه مـدیـنـه آمدند و مورد تفقد و مرحمت قرارگرفتند و چون از خشکسالى و قـحطى شکایت کردند, رسول خدا درباره آنان دعاى نزول باران کرد و بلال را فرمود تا به هرکدام ده اوقیه و به ((حارث )) دوازده اوقیه نقره جایزه داد و چون به سرزمین خود بازگشتند دیدند که به دعاى رسول خدا باران کافى باریده است ((381)).
7 ـ وفـد ثـعـلبه : در سال هشتم هجرت , چهار نفر از ((بنى ثعلبه )) نزد رسول خدا(ص )آمدند و از طرف خود و قبیله شان اظهار اسلام کردند رسول خدا از آنان پذیرایى کرد وبلال را فرمود تا به هر کدامشان پنج اوقیه نقره جایزه داد و سپس به بلاد خویش بازگشتند.
8 ـ وفـد مـحارب : در سال دهم (حجه الوداع ) ده مرد از ((بنى محارب )) که رسول خدارا دشمنى سرسخت تر از آنان نبود, نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اسلام ((بنى محارب ))در عهده ما رسول خدا گفت : ((این دلها در دست خداست )) به آنان جایزه داد وبازگشتند ((382)).
9 ـ وفـد سعدبن بکر: در رجب سال پنجم هجرت ((ضمام بن ثعلبه )) که مردى دلیر ودو گیسوى بـافـتـه داشت از سوى قبیله ((سعدبن بکر)) نزد رسول خدا(ص ) به مدینه آمد وشتر خود را بر در مـسجد دستبند زد و سپس به مسجد در آمد در حالى که رسول خدا درمیان اصحاب نشسته بود پس چون نزدیک رسول خدا رسید, گفت : کدام یک از شماپسر ((عبدالمطلب )) است ؟ رسول خدا گفت : منم , گفت : محمد؟, گفت : آرى گفت : من از تو سوال مى کنم و در سوالات خود درشتى خـواهـم کـرد, مـبـادا از این جهت رنجشى پیداکنى رسول خدا گفت : رنجشى پیدا نخواهم کرد گفت : تو را به خداى تو و خداى پیشینیان و خداى پسینیان قسم مى دهم , آیا خدا تو را به پیامبرى بـر مـا فـرستاده است ؟رسول خدا گفت : به خدا که چنین است گفت : باز هم تو را به خداى تو و خـداى گذشتگان و خداى آیندگان قسم مى دهم , آیا خدا تو را فرموده است که ما را بفرمایى تااو را بـه تـنـهایى پرستش کنیم و چیزى را شریک وى قرار ندهیم و این بتها را رها کنیم ؟رسول خدا گـفـت : بـه خـدا که همین طور است گفت : تو را به خداى تو و کسانى که پیش ازتو زیسته اند و خـداى کـسـانـى کـه پس از تو خواهند زیست , آیا خدا تو را فرموده است که ما روزى پنج بار نماز گـزاریـم ؟ رسـول خـدا گفت : به خدا که چنین است سپس فرایض اسلامى را یک یک برشمرد و چون از این کار فراغت یافت , گفت : من هم به یگانگى خدا گواهى مى دهم و نیز محمد را پیامبر وى مى شناسم و همه این فرایض را بدون کم وکاست انجام مى دهم سپس از نزد رسول خدا رفت و رسول خدا گفت : ((اگر این مرد دوگیسو, راست گفته باشد به بهشت مى رود)).
((ضـمـام )) نزد قبیله خویش رفت و آنچه دیده و شنیده بود بازگفت , لات و عزى رادشنام داد و قبیله اش را از بت پرستى نجات بخشید و به اسلام و کتاب آسمانى واداشت ,به طورى که تا شب آن روز یک مرد یا یک زن نامسلمان در قبیله اش باقى نماند ومسجدها ساختند و بانگ نماز دردادند, ((ابن عباس )) گفت : نماینده قبیله اى برتر و بهتراز ((ضمام )) نشنیده ایم ((383)).
10 ـ وفـد بـنـى کـلاب : سـیـزده مـرد از قـبـیـلـه ((بـنـى کـلاب )) از جـمـله ((لبیدبن ربیعه )) و((جـبـاربـن سـلـمـى )) در سـال نـهـم نـزد رسـول خـدا(ص ) آمـدنـد و اظهار اسلام کردند و گـفتند:((ضحاک بن سفیان )) در میان ما به کتاب خدا و سنتى که فرموده بودى عمل کرد و مارا به خدا و رسولش دعوت فرمود و ما هم پذیرفتیم .
11 ـ وفـد رواس بـن کـلاب : مردى از قبیله ((بنى رواس )) به نام ((عمروبن مالک )) نزدرسول خدا (ص ) آمد و اسلام آورد و سپس نزد قبیله اش بازگشت و آنان را به اسلام دعوت کرد.
12 ـ وفـد بنى عقیل بن کعب : سه نفراز((بنى عقیل )) نزد رسول خدا آمدند و اسلام آوردند و با تعهد اسـلام و انـقـیـاد دیـگـر افراد قبیله خویش , با رسول خدا بیعت کردندرسول خدا سرزمین عقیق ((بـنـى عـقیل )) را به آنان داد و براى آنها سندى نوشت , دیگر سران این قبیله ((لقیطبن عامر)) و ((ابوحرب بن خویلد)) و ((حصین بن معلى )) نیز آمدند و اسلام آوردند.
13 ـ وفد جعده بن کعب : ((رقادبن عمرو)) از سوى ((بنى جعده )) نزد رسول خدا آمد واسلام آورد و رسول خدا در ((فلج )) آب و زمینى به او داد و براى وى سندى نوشت .
14 ـ وفـد قـشیربن کعب : پیش از حجه الوداع و پس از غزوه ((حنین )) چند نفر از((بنى قشیر)) از جـمـلـه ((ثـوربـن عروه )) بر رسول خدا وارد شدند و اسلام آوردند و رسول خدابه ((ثور)) قطعه زمینى بخشید و براى وى سندى نوشت و نیز ((قره بن هـبیره )) را جایزه اى و بردى مرحمت فرمود و او را سرپرست زکاتهاى قبیله قرار داد ((384)).
15 ـ وفـد بنى بکا: در سال نهم هجرت نه نفر از طایفه ((بنى بکا)) از جمله ((معاویه بن ثور)) که در آن تـاریخ مردى صد ساله بود و پسرش ((بشر)) بر رسول خدا(ص ) وارد شدند و رسول خدا دستور داد تـا آنـان را در خانه اى منزل دادند و پذیرایى کردند و آنان را جایزه داد و آنگاه نزد قبیله خویش بازگشتند.
16 ـ وفـد بنى کنانه : ((واثله بن اسفع )) از سوى ((بنى کنانه )) در سال نهم در موقعى که رسول خدا براى سفر تبوک آماده مى شد, به مدینه آمد و به عرض رسانید که آمده ام تا به خدا و رسولش ایمان آورم , رسول خدا گفت : ((پس بر آنچه من دوست دارم و کراهت دارم بیعت کن )) واثله بیعت کرد و نزد خانواده خویش بازگشت و از اسلام خویش آنان رابا خبر ساخت , پدرش از قبول اسلام امتناع ورزید, اما خواهرش اسلام آورد واثله به مدینه بازگشت و براى سفر تبوک به رسول خدا ملحق شد و ملازم خدمت او بود.
17 ـ وفـد بـنى عبدبن عدى : مردانى از قبیله ((بنى عبدبن عدى )) بر رسول خدا(ص )وارد شدند و گـفـتـنـد: اى مـحـمـد! مـا اهـل حرم و ساکن آن و نیرومندترین کسان آن سرزمین هستیم , ما نـمـى خواهیم با تو بجنگیم و اگر جز با قریش جنگ مى کردى ما هم همراه تومى جنگیدیم , اما با قـریـش نـمـى جـنگیم و تو و تبار تو را دوست مى داریم قرار ما بر آن که اگر کسى از ما را به خطا کشتى , دیه اش را بدهى , اگر ما هم از اصحاب تو را کشتیم ,دیه اش را بپردازیم رسول خدا گفت : آرى و سپس اسلام آوردند.
18 ـ وفد اشجع : در سال ((خندق )) صد مرد از قبیله ((اشجع )) به ریاست ((مسعودبن رخیله )) به مـدیـنـه آمدند و در کوه ((سلع )) منزل کردند رسول خدا نزد آنان رفت و دستور فرمود تا بارهاى خـرمـا به ایشان دادند پس گفتند: اى محمد! ما از جنگ با تو وقوم تو به تنگ آمده ایم و خواستار صلح و متارکه ایم , پس رسول خدا با آنان صلح کرد وسپس اسلام آوردند.
19 ـ وفـد بـاهله : پس از فتح مکه ((مطرف بن کاهن باهلى )) به نمایندگى قبیله خویش نزد رسول خدا(ص ) رسید و اسلام آورد و امان نامه اى براى طایفه خود گرفت , سپس ((نهشل بن مالک )) (از قـبیله باهله )) به نمایندگى قبیله خویش نزد رسول خدا(ص ) آمد واسلام آورد, رسول خدا براى هر یک از آنها نامه اى نوشت که احکام و شرایع اسلام درآن بیان شده بود.
20 ـ وفد سلیم : ((قیس بن نشبه سلمى )) که با کتابهاى آسمانى آشنا بود از سوى ((بنى سلیم )) نزد رسـول خـدا(ص ) آمـد و گـفت : من فرستاده و نماینده قبیله خویشم و آنان فرمانبردار منند وى سـوالاتـى پیرامون وحى الهى از رسول خدا کرد ورسول خدا به تمام آنها پاسخ داد و شرایع اسلام و واجـبـات و مـحـرمـات را براى وى بیان کرد ((قیس )) گفت :جز به نیکى امر نمى کنى , گواهى مـى دهـم که تو پیامبر خدایى و رسول خدا او را((حبربنى سلیم )) نامید ((قیس )) نزد قوم خویش بازگشت و به آنان گفت : درباره محمد,حرف مرا بشنوید و اسلام آورید.
در سـال هـشـتم و پیش از فتح , نهصد یا هزار مرد از قبیله ((بنى سلیم )) از پى رسول خدا رهسپار شـدنـد و در ((قـدید)) به او پیوستند و اسلام آوردند و گفتند: ما را در مقدمه سپاه خود قرار ده , رسول خدا چنان کرد و در فتح مکه و جنگ حنین و طائف همراه رسول خدا بودند.
21 ـ وفـد هـلال بن عامر: چند نفر از طایفه ((بنى هلال )) از جمله ((عبدعوف بن اصرم ))که رسول خـدا او را ((عبداللّه )) نامید, نزد آن حضرت رسیدند و((زیادبن عبداللّه بن مالک )) که در خانه خاله خـود ((مـیمونه )) فرود آمد جزو آنان بود ورسول خدا او را با خود به مسجد برد و پس ازنماز او را پیش طلبید و دست بر سر وى کشید و تا زنده بود اثر نورانیت آن در روى وى هویدابود.
22 ـ وفد بنى عامربن صعصعه : مردان ((بنى عامر)) از جمله ((عامربن طفیل )) و((اربدبن قیس )) و ((جباربن سلمى )) نزد رسول خدا رسیدند و عامر در نظر داشت رسول خدا را غافلگیر کند و بکشد بـه ((اربـد)) گـفـت : هنگامى که نزد این مرد رسیدیم , من او رابه گفتگو مشغول مى کنم و در همان حال شمشیرى بر وى فرود آور و او را بکش .
چـون نزد رسول خدا رسیدند, عامر گفت : اى محمد با من خلوت کن و رسول خداگفت : مگر به خداى یگانه ایمان آورى بار دیگر سخن خود را تکرار کرد و منتظر بود که ((اربد)) کار خود را انجام دهد, اما ((اربد)) چنان شده بود که نمى توانست سخنى گوید وکارى انجام دهد.
((عـامـر)) پس از گفتگوى طولانى با رسول خدا, آخرین سخنى که به آن حضرت گفت , این بود که : مدینه را از پیاده و سواره اى که بر سرت مى آورم پر خواهم کرد این سخن را گفت و از محضر رسول خدا رفت .
رسول خدا دعا کرد و گفت : ((خدایا!شر ((عامربن طفیل )) ـ یا شر این دو یعنى : عامرو اربد ـ را از سر من دور گردان , خدایا! بنى عامر را به اسلام هدایت فرما و اسلام را ازعامر بى نیاز گردان )).
نوشته اند که ((عامربن طفیل )) نرسیده به قبیله خویش گرفتار بیمارى سختى شد و درخانه زنى از سلول مرد و ((اربد)) چند روز پس از ورود, با شتر خود به صاعقه آسمانى هلاک شد.
ابـن هـشـام روایـت مـى کـنـد کـه آیـات 8 ـ 13 سوره رعد درباره ((عامر)) و ((اربد)) نزول یافته است ((385)).
23 ـ وفد ثقیف :.
رسـول خـدا(ص ) در سـال هـشـتـم از طـائف بـه مـکـه بازگشت و از آن جا رهسپار مدینه شد, ((عروه بن مسعودثقفى )) در پى حضرت رهسپار شد و پیش از رسیدن رسول خدا به مدینه شرفیاب گـشت و اسلام آورد و اجازه خواست که نزد قبیله خویش باز گردد, ولى رسول خدا به او گفت : ((تـورامـى کـشـند)) عروه گفت :آنان مرا دوست دارند و رهسپارطائف گشت و در مقام دعوت قـبـیـلـه خـود به اسلام بر آمد, ولى آنان ((عروه )) را تیرباران کردند و به شهادت سرافراز گشت رسول خدا گفت : ((مثل عروه در میان قبیله اش , مثل صاحب یاسین است در میان قومش )).
چـنـد مـاه پـس از شـهادت عروه , قبیله بنى ثقیف در مقابل پیشرفت اسلام خود راعاجز یافتند و تـصـمـیـم گـرفتند نمایندگانى به مدینه براى مذاکره با رسول خدا گسیل دارندآنها شش نفر بودند:.
1ـ عـبـدیـالـیـل بـن عـمـرو,2ـ حـکـم بـن عمرو,3ـ شرحبیل بن غیلان ,4ـعثمان بن ابى العاص ,5ـ اوس بن عوف , 6ـنمیربن خرشه ,.
وفـد ثـقـیـف وارد مـدیـنـه شـد, رسول خدا((خالدبن سعید)) را براى پذیرایى آنان معین فرمود نمایندگان ثقیف دومطلب رابه رسول خداپیشنهاد کردند: یکى آن که پس ازاسلام , براى سه سال بـتـخـانـه ((لات )) را ویـران نـکـند و و دیگر آن که از نماز خواندن معاف باشند اما رسول خدا به خـواسته هاى آنان تن نداد, سرانجام نمایندگان ثقیف اسلام آوردند و مسلمان شدند و رسول خدا ((عثمان بن ابى العاص )) رابراى آموختن احکام اسلام وآیات قرآن بر آنان امیر ساخت .
نـمـایـنـدگـان ثـقـیف رهسپار بلاد خویش گشتند و رسول خدا(ص ),((ابوسفیان بن حرب )) و ((مغیره بن شعبه )) را براى ویران ساختن بتخانه لات همراه آنان فرستاد و پس از خراب کردن بت و بتخانه , اموالى که متعلق به لات بود جمع آورى شد وبه خواهش ((ابوملیح )) (فرزند عروه ) و به دستور رسول خدا, قروض ((عروه بن مسعودثقفى )) و نیز ((اسودبن مسعود)) پرداخت شد.
24 ـ وفد عبدالقیس :.
در سـال فـتـح مـکـه , بـیست مرد از مردم بحرین , از جمله : ((جارود و منقذبن حیان ))نزدرسول خـدا(ص ) رسیدند و رسول خدا درباره آنان گفت : ((خوش آمدند, ((عبدالقیس ))خوب قبیله اى است ((386)) )).
آنـان ده روز از طـرف رسـول خدا پذیرایى شدند و جارود هم که مرد نصرانى بود به دعوت رسول خدا اسلام آورد و خوب مسلمانى شد رسول خدا به آنان جوایزى مرحمت فرمود.
25 ـ وفـد بـکـربـن وائل : بـه هـمـراه ایـن وفـد ((بـشـیـربـن الـخصاصیه )), ((عبداللّه بن مرثد)) و((حسان بن هوط)) نیز بودند که بر رسول خدا (ص ) وارد شدند مردى از فرزندان حسان گفت :.
انا ابن حسان بن حوط و ابى .
رسول بکر کلها الى النبى .
((من فرزند حسان بن حوط هستم و پدر من فرستاده همه مردم بکر است به سوى پیامبر)).
((عبداللّه بن اسود)) که در ((یمامه )) سکونت داشت , اموال خود را در یمامه فروخت و با همین وفد به مدینه مهاجرت کرد و رسول خدا براى او از خداوند برکت خواست ((387)).
26 ـ وفـد تـغـلـب : شانزده نفر مرد تغلبى از مسلمانان و نصرانیانى که برخود صلیب زرین آویخته بـودنـد, بـر رسول خدا(ص ) وارد شدند, رسول خدا با نصرانیان مصالحه کردکه بر دین خود باقى بمانند, ولى فرزندان خود را به نصرانیت در نیاورند, مسلمانان را هم جوایزى اعطا فرمود ((388)).
27 ـ وفـد بنى حنیفه : حدود سیزده تا نوزده مرد از بنى حنیفه , بر رسول خدا وارد شدندسرپرستى ایـن وفـد را ((سلمى بن حنظله )) عهده دار بود, آنان (جز مسیلمه بن حبیب که به نگهدارى اثاث و شـتـران گماشته شده بود) در مسجد به حضور رسول خدا(ص ) رسیدندو بر او درود فرستادند و اسـلام آوردنـد, چون پس از چند روز تصمیم به بازگشت گرفتند,رسول خدا دستور داد, به هر یـک پـنـج اوقیه نقره جایزه دهند و براى ((مسیلمه )) که اثاث و شتران را نگهدارى کرده بود, نیز فـرمود: او مقامى پایین تر از شما ندارد, پس به او ماننددیگران جایزه مرحمت فرمود, با این عنایت رسـول خـدا وجه بر ((مسیلمه )) اشتباه شد وپنداشت که رسول خدا او را در پیامبرى شریک خود سـاخـتـه است , چون به یمامه بازگشتند ((مسیلمه )) ادعاى پیامبرى کرد و این واقعه گمراهى بسیارى از مردم را در پى داشت ((389)).
28 ـ وفد طیى : پانزده مرد از قبیله ((طیى )) براى دیدار رسول خدا(ص ) به مدینه آمدند, سرورى این گروه را ((زیدالخیل بن مهلهل )) به عهده داشت , رسول خدا اسلام را برایشان عرضه داشت و چون اسلام آوردند به هر یک پنج اوقیه ((390)) جایزه داد و به زیدالخیل دوازده و نیم اوقیه و او را به فضل ستود ((زیدالخیر)) نامید و سرزمینهاى ((فید))را براى ارتزاق به او واگذار کرد و در این بـاره بـه او نـوشته داد زید با قوم خود بازگشت ودر بین راه به تب مبتلا گشت و پس از سه روز درگذشت .
29 ـ وفـد تـجـیـب : ((391)) سـیـزده مـرد از مردم تجیب با صدقات واجبه اموال خود نزدرسول خدا(ص ) آمدند, رسول خدا شاد شد و به آنان خوش آمد گفت و مقام و منزلتشان گرامى داشت و بـه بلال دستور داد به نیکى از ایشان پذیرایى کند و جایزه دهد, گویند:رسول خدا بیش از آن که بـه سـایر وفدها جایزه مى داد به این وفد مرحمت فرمود, سپس گفت : آیا کس دیگرى باقى مانده است ؟ گفتند: آرى , غلامى که از همه ما کم سن وسالتر است و او را بر سر بار و بنه خود نهاده ایم , فـرمـود: او را بـیـاورید, غلام آمد و گفت :همچنان که حوایج آنان برآوردى , حاجت مرا نیز برآور, فـرمـود: چـه حـاجت دارى ؟گفت : از خداوند بخواه مرا بیامرزد و بى نیازى مرا در دلم قرار دهد رسـول خدا همین دعارا در حق او کرد و بعد دستور داد همانند دیگران به او جایزه دهند و دعاى حضرت درباره او نیز مستجاب شد.
30 ـ وفـد خـولان ((392)) : در شـعـبان سال دهم ده نفر از مردم ((خولان )) نزد رسول خدا(ص ) آمـدنـد و گـفـتـند: براى آمدن نزد تو رنج سفر هموار کردیم , اکنون به خداوندایمان مى آوریم و فـرستاده او را نیز تصدیق مى کنیم رسول خدا به آنان وعده ثواب دادوسپس از وضع ((عم انس )) (نام بت قبیله خولان ) جویا شد, گفتند: بد است و اگربرگردیم او را درهم مى شکنیم , زیرا ما از نـاحـیـه او گول خوردیم و در فتنه افتادیم و چون بازگشتند بت را درهم شکستند و به حلال و حرام خدا گردن نهادند ((393)).
31 ـ وفد جعفى : قبیله جعفى خوردن گوشت دل را حرام مى دانستند و چون ((قیس بن سلمه )) و ((سـلـمـه بـن یزید)) (برادران مادرى و فرزندان ملیکه ) از سوى قبیله خودنزد رسول خدا آمده و اسـلام آوردنـد, رسول خدا دستور داد, دل بریان شده اى آوردند و به ((سلمه بن یزید)) داد, سلمه دستش بلرزید و در عین حال به دستور آن حضرت بخورد,سپس قیس و سلمه گفتند: اى رسول خـدا! مـادر ما: ملیکه رنجدیده را از رنج نجات بخش , زیر او نیازمند را اطعام مى کرد و بر مسکین شـفـقت مى آورد, ولى در حالى از دنیارفت که دخترک خود را زنده به گور کرده بود, فرمود: در آتش دوزخ است , خشمناک برخاستند و گفتند: به خدا قسم : کسى که به ما گوشت دل خورانید و مـعتقد است مادر مادر آتش دوزخ است شایسته است از او پیروى نشود, چون برفتند در بین راه بـه مـردى ازاصـحـاب کـه شـتـرى از صـدقـه بـا خود داشت برخوردند, مرد را ببستند و شتر را براندند,چون این خبر به رسول خدا رسید بر آنها لعنت فرستاد.
نـقـل شـده است که ((ابوسبره )) با دو فرزندش ((سبره )) و ((عزیز)) بر پیامبر گرامى اسلام وارد شدند, رسول خدا از عزیز پرسید: نام تو چیست ؟ گفت : عزیز, فرمود: جزخداوند عزیزى نیست و او را عبدالرحمان نامید.
((ابوسبره )) و فرزندانش اسلام آوردند و رسول خدا آنها را دعا فرمود و وادى ((جردان )) را در یمن به او واگذار کرد ((394)).
32 ـ وفد صدا ((395)) در سال هشتم هجرت , رسول خدا(ص ), ((قیس بن سعد)) را باچهارصد نفر بـه نـاحیه یمن فرستاد و در وادى قنات اردو زدند مردى از صدا از مقصدآنان جویا شد و با شتاب نـزد رسول خدا آمد و از آن حضرت خواست دستور بازگشت سپاه دهد و تعهد کرد قوم خود را به انـقـیـاد وادارد, رسول خدا سپاه را بازگرداند, آنگاه پانزده مرد از مردم صدا نزد آن حضرت آمده اسلام آوردند و به سرزمین خود بازگشتندو اسلام در بین آنان رواج یافت ((396)).
33 ـ وفد مراد: ((397)).
((فروه بن مسیک مرادى )) از ملوک کنده بر رسول خدا(ص ) وارد شد و از آن حضرت پیروى کرد و بـه فـراگـرفـتن قرآن و احکام اسلام پرداخت , رسول خدا او را دوازده اوقیه جایزه داد و بر شترى بـرگـزیـده سـوار کرد و حله اى از بافته عمان بخشید و او را عامل خود بر قبیله هاى مراد, زبید و مذحج گردانید و خالدبن سعیدبن العاص راهمراه او براى دریافت صدقات فرستاد, فروه همچنان عامل صدقات بود تا رسول خدا (ص ) وفات یافت ((398)).
34 ـ وفـد زبید: ده نفر از قبیله ((بنى زبید)) به ریاست ((عمروبن معدیکرب )) به مدینه نزد رسول خـدا(ص ) وارد شدند, ((عمرو)) با یارانش اسلام آوردند و از آن حضرت جایزه دریافت داشتند و به سـرزمین خویش بازگشتند, چون رسول خدا وفات یافت عمرو مرتد شد و سپس اسلام آورد و در بسیارى از فتوحات اسلامى عهد خلیفه اول ودوم شرکت داشت ((399)).
35 ـ وفدهاى دیگرى , حضور آن حضرت رسیدند که به علت ضیق مجال و تطویل کلام از ذکر آنها صـرف نـظر مى کنیم ,

منابع :
1) تاریخ پیامبر اسلام (ص) ، مولف : دکتر محمد ابراهیمی آیتی
2)الطبقات الکبری (در مواردی خاص و به کمک اساتید محترم)
3)اینترنت

149


تعداد صفحات : حجم فایل:855 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود