قومیت از منابع اصلی معنا و بازشناسی در طول تاریخ بشر بوده است. در بسیاری از جوامع معاصر ، از ایالات متحده گرفته تا کشورهای افریقایی زیر خط صحرا ، قومیت زیربنای تفکیک اجتماعی و بازشناسی اجتماعی و نیز تبعیضهای اجتماعی است. قومیت همچنین پایه و اساس قیام برای عدالت اجتماعی بوده و هست : نظیر قیام سرخپوشان مکزیک در چیاپاس در سال 1994 ؛ و نیز پایه و اساس منطق غیر عقلانی تصفیه قومی مثلاً به دست صربهای بوسنی در 1994 و به میزان زیادی شالوده ای فرهنگی است که موجد فعالیتهای بازرگانی شبکه بندی شده و انحصار گرایانه (متکی بر تراست) در دنیای نوین تجارت است ، از شبکه های تجاری چینی گرفته (ج 1 فصل سوم) تا قبیله های قومی که تعیین کننده موفقیت در اقتصاد نوین جهانی هستند. در واقع همان طور که کورنل وست می نویسد: "در این عصر جهانی شدن که با نوآوریهای خیره کننده علمی و تکنولوژیک در عرصه اطلاعات ، ارتباطات و زیست شناسی کاربردی همراه است، تمرکز بر تاثیرات نامعلوم و غیر قطعی نژادگرایی بسیار کهنه و منسوخ به نظر می رسد… اما نژاد – در زبان مدون مباحث اصلاحات رفاهی ، سیاست مهاجرت ، کیفر جنایی، اقدامات مثبت و خصوصی شدن حومه شهر – هنوز در مشاجرات سیاسی دارای اهمیت زیادی است".
قومیت به مثابه منبع و هویت در حال رنگ باختن ، نه در برابر سایر قومیتها ، بلکه در برابر اصول کلی تر "خود – تعریف " فرهنگی از قبیل دین ع ملت یا جنسیت ، است.
بنابر این فرضیه من این است که قومیت در جامعه شبکه ای مبنایی برای بهشتهای جمعی فراهم نمی آورد ، زیرا قومیت بهشتهای مبتنی بر پیوند های اولیه ای است که بخصوص هنگامی که بریده از زمینه تاریخی خود باشند، به عنوان پایه ای برای بازسازی معنا در دنیا ی شبکه ها و جریانها، و برای ترکیب مجدد تصاویر و اسناد مجدد معنا اهمیت خود را زا دست می دهند. مواد و مصالح قومی در اجتماعات فرهنگی نیرومندتری ادغام می شوند که وسیع تر از قومیت هستند، مثل دین یا ملی گرایی که بیانی از خود مختاری فرهنگی در جهانی از نمادها هستند. یک امکان دیگر این است که قومیت بنیادی برای ایجاد دژهای دفاعی شود که سپس در اجتماعات محلی ع یا حتی دسته های جنایتکاران که از قلمرو خود دفاع می کنند ویژگی منطقه ای پیدا کند. ریشه های قومی در طیف میان جماعتهای فرهنگی و واحدهایی که منطقه های قرق گروهها را تشکیل می دهد ، در هم می پیچند ، تقسیم می شوند ع باز پرورده می شوند، ترکیب می گردند و به انحاء متفاوت بدنام یا تقدیر می شوند و همه اینها بر اساس منطق تازه ای از جهانی شدن – اطلاعاتی شدن فرهنگها و اقتصادها انجام می شوند که ترکیب و تالیفهای نهادی را زا دل هویتهای مبهم بیرون می کشد . نژاد اهمیت دارد اما دیگر معنایی بر نمی سازد.
این است که مردم در برابر فرایند فردی شدن و تجزیه اجتماعی مقاومت می کنند و مایل به گرد هم آمدن در سازمانهای اجتماعی گونه ای هستند که در طول زمان احساس تعلق و در نهایت در موارد بسیار هویتی فرهنگی و همگانی ایجاد کند. فرضیه من این است که برای اینکه چنین چیزی رخ دهد فرایندی از بسیج اجتماعی ضرورت دارد . یعنی مردم باید درگیر نهضتهای شهری شوند (نه کاملاً انقلابی) تا از طریق آن منابع مشترک کشف و از آن دفاع شود، شکلی از سهیم شدن در زندگی پدید آید و معنای تازه ای تولید شود.
نهضتهای شهری (فرایندهای بسیج جتماعی هدفدار ، که در منطقه معینی سازمان می یابد ، و در پی نیل به اهداف شهری است) بر کانون سه دسته اهداف اصلی متمرکز بوده اند: تقاضاهای شهری درباره شرایط زندگی و مصرف جمعی ، تحکیم هویت محلی و فرهنگی ، و کسب خود مختاری محلی و سیاسی و مشارکت شهروندی نهضتهای مختلف این دسته هدف را به نسبتهای گوناگون ترکیب می کند و پیامدهای تلاشهای آنان نیز همان قدر گوناگون است.
نهضتهای شهری را در دهه 80 و 90 تحت چهار عنوان جمع بندی می کنم.
اول ع در مورد بسیار ، نهضتهای شهری و گفتمانها، کنشگران و سازمانهای آنها از طریق نظام متنوعی از مشارکت شهروندی و رشد و توسعه گروهی ، به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در ساختار و عملکرد دولتهای محلی ادغام شده اند. این روند ، با اینکه نهضتهای شهری را به عنوان منبع تغییر اجتماعی بدیل محو می سازد ، اما در عوض حکومت محلی را به میزان چشمگیری تقویت کرده و به دولت محلی این امکان را داده است که نمونه مهمی از بازسازی کنترل سیاسی و معنای اجتماعی باشد. من به این تحول بنیادی در فصل پنجم خواهم پرداخت که تغییر شکل کلی دولت را تحلیل می کنم.
دوم ، اجتماعلت محلی و سازمانهای آنها بخصوص در محله های طبقه متوسط نشین حومه های شهرع ییلاقها و مناطق روستایی شهری شده ، زمینه های نهضت محیط زیست گسترده و موثری را تقویت کرده اند(رک . فصل سوم) . با این حال ، این نهضتها غالباً تدافعی و عکس العملی هستند، و کانون توجه انها بر محافظت همه جانبه از مکان و محیط بلافاصله شان است. در ایالات متحده امریکا چنین موضعی را می توان در نگرش معروف به "در حیاط خلوت من نه!" متجلی دید که مخالفت با فضولات سمی، تاسیسات هسته ای ، برنامه های مسکن سازی انبوه ، زندانها و سکونتگاههای متحرک را به یکسان در خود جای می دهد. در فصل سوم که به تحلیل نهضت محیط زیست اختصاص دارد، تمایز مهمی بین تلاش برای کنترل مکان (که یک واکنش تدافعی است) و تلاش برای کنترل زمان برقرار خواهم ساخت ؛ یعنی برای حفظ طبیعت و سیاره ، برای نسلهای آینده ، به معنایی بسیار بلند مدت، یعنی با پذیرش زمان کیهان شناختی و نفی رویکرد زمان حاضر در توسعه ابزار گرایانه. هویتهایی که از این دو دیدگاه ناشی می شوند کاملاً متفاوت هستند، رویکرد تدافعی به مکان منجر به فردا گرایی جمعی می شود، و رویکرد تهاجمی به زمان امکان مصالحه و آشتی فرهنگ و طبیعت را پدید می آورد و بدین ترتیب فلسفه زندگی نوین و کامل نگری ارائه می دهد.
سوم: شمار وسیعی از اجتماعات فقیر اکناف جهان به اقدامات جمعی برای تداوم بقا دست یازیده اند، مثل آشپزخانه های اشتراکی که در سانتیاگوی شیلی یا در لیما پایتخت پرو در دهه 1980 پدیدار شدند، اجتماعات ، خواه در سکونتگاههای تصرفی و غیر مجاز امریکای لاتین خواه بخشهای درون – شهری امریکا ، خواه در محله های کارگر نشین شهرهای اسیایی ، بر مبنای شبکه های همبستگی و کمک متقابل – غالباً حول محور کلیساها – یا با حمایت سازمانهای غیر دولتی که از کمکهای بین المللی برخوردار بوده اند ، و گاهی نیز با کمک روشنفکران چپ گرا "دولت رفاهی " خود را (در غیاب سیاستهای دولتی مسوولیت پذیر) تشکیل داده اند. این اجتماعات محلی سازمان یافته در ادامه حیات روزانه بخش مهمی از جمعیت شهری جهان ، که در آستانه قحطی و بیماری قرار دارند، نقش مهمی ایفا کرده و هنوز هم می کنند. نمونه ای از این روند را می توان در تجزیه انجمنهای کمک به جماعات که توسط کلیسای کاتولیک در سائوپائولو در دهه 80 سازماندهی شد، یا سازمانهای غیر دولتی تحت حمایت نهادهای بین المللی در بوگوتا در دهه 90 سراغ گرفت . در اکثر این موارد ، هویتی همگانی پدید می آید ، هر چند این هویت اغلب با یک ایمان دینی در هم می آمیزد، به حدی که می توانم این فرضیه را مطرح سازم که این نوع از اجتماع گرایی، در اصل یک جماعت دینی است که با آگاهی از استثمار و یا طرد پیوند خورده است. بنابر این مردمی که در اجتماعات فقیر محلی سازمان می یابند ممکن است احساس کنند از نو زنده شده اند و به واسطه رستگاری دینی به عنوان موجود انسانی مورد تایید قرار گرفته اند.
چهارمین جنبه داستان دگرگونی نهضتهای شهری ، بخصوص در نواحی شهری چند پاره که جنبه تاریک این داستان است روندی است که چندی قبل پیش بینی کردم:
اگر خواسته های نهضتهای شهری ناشنیده بماند، اگر راههای سیاسی جدید بسته بماند، اگر نهضتهای اجتماعی عمده (فمینیسم، نهضت نوین کار ، خودگردانی ، ارتباطات بدیل) به طور کامل رشد نیابند آنگاه نهضتهای شهری – آرمانشهرهای واکنشی که می گوشند راهی را روشن کنند که خود نمی توانند قدم در آن گذارند – باز خواهند گشت، اما این بار به عنوان سایه هایی که مشتاق نابودی دیوارهای بسته شهر محبس خود هستند.
برای آن دسته از کنشگران اجتماعی که از فردی شدن هویت ناشی از زندگی در شبکه های جهانی قدرت و ثروت طرد شده اند یا در برابر آن مقاومت می کند ، اصلی ترین جایگزین بر ساختن معنا در جامعه ما، جماعتهای فرهنگی استوار بر بنیادهای دینی ، ملی یا منطقه ای هستند، این جماعتهای فرهنگی با سه خصیصه عمده مشخص می شوند. آنها به مثابه واکنشهایی به روندهای اجتماعی رایج پدید می آیند که به خاطر منابع مستقل معنایی در برابر این روندها مقاومت می کنند . آنها در آغاز ، هویتهایی تدافعی هستند که کارکردشان ایجاد انسجام و تامین پناهگاه و حمایت در برابر دنیای خصمانه بیرونی است. جماعتهای مذکور به طور فرهنگی بناسازی شده اند، یعنی حول محور مجموعه معینی از ارزشها سازمان یافته اند که معنا و سهم این ارزشها توسط اصول و قواعد خاص خود – شناسایی مشخص می شود: اجتماع مومنان ، تمثالهای ملی گرایی و جغرافیای محلیت.
قومیت ، با اینکه از خصایص بنیادی جوامع ما، بخصوص به عنوان منبع اعمال تبعیض و زدن داغ ننگ است، به خودی خود نمی تواند موجد جماعات باشد. بلکه ، قومیت احتمالاً به دست دین ملیت و محلیت مورد دخل و تصرف قرار می گیرد و خود نیز باعث تقویت تشخیص آنها می شود.
شکل گیری این جماعتهای فرهنگی خودسرانه نیست . بلکه بر مبنای مواد خام برگرفته از تاریخ، جغرافیا، زبان و محیط عملی می شود. بنابر این آنها برساخته می شوند ، اما به لحاظ مواد و مصالح حول محور واکنشها و برنامه هایی بر ساخته می شوند که نعین تاریخی – جغرافیایی دارند.
بنیادگرایی دینی ، ملی گرایی فرهنگی و جماعتهای منطقه ای ، روی هم رفته ، واکنشهای تدافعی هستند. واکنشهایی در برابر سه تهدید بنیادی که در این پایان هزاره ، در تمامی جوامع اکثر ابناء بشر آنها را حس می کنند. واکنش علیه جهانی شدن که خود مختاری نهادها ، سازمانها و نظامهای ارتباطی موجود در محل زندگی مردم را مضمحل می سازد. واکنش علیه شبکه بندی و انعطاف پذیری که مرزهایعضویت و شمول را تیره و تار می کند، روابط اجتماعی تولید را فردی می کند، و موجب بی ثباتی ساختاری کار ، مکان و زمان می شود. و (بالاخره) واکنش علیه بحران خانواده پدر سالاری که دامنگیر ریشه های تغییر شکل مکانیسمهای ایجاد امنیت، اجتماعی شدن، جنسیت و بنابر این ، نظامهای شخصیتی شده است. وقتی جهان بزرگتر از آن می شود که بتوان آن را کنترل کرد، کنشگران اجتماعی درصدد برمی آیند تا دوباره جهان را به حد اندازه قابل دسترس خود تکه تکه کنند. . وقتی شبکه های زمان و مکان را محو می سازند، مردم خود را به جاهایی متصل می کنند و حافظه تاریخی خود را به یاری می خوانند . وقتی حفاظت پدر سالارانه را شخصیت، فرو می پاشد، مردم ارزش متعالی خانواده و اجتماع را به منزله مشیت الهی تصدیق می کنند.
این واکنشهای تدافعی از طریق بر ساختن نمادهای فرهنگی جدید از دل مواد و مصالح تاریخی تبدیل به منابع هویت و معنا می شوند . از آنجا که فرایندهای سلطه جدیدی که مردم در برابرشان واکنش نشان می دهند در جریان اطلاعات تجسم می یابد ، بناسازی خود مختاری به ناچار با اتکا بر جریانهای معکوس اطلاعات صورت می پذیرد. خدا، ملت ، خانواده و فرهنگ مجاز واقعی اقدام به ضد حمله کرد . حقیقت سرمدی را نمی توان مجازی ساخت . این حقیقت در ما تجسم می یابد . بنابر این در برابر اطلاعاتی کردن فرهنگ، بدنها به اموری اطلاعاتی بدل می شوند. یعنی افراد خدایشان را در قلبشان حمل می کنند. آنها دلیل نمی آورند ایمان دارند . آنها تجلی جسمانی ارزشهای سرمدی خداوند هستند و بدین ترتیب، هرگز در گردباد یا شارهای (جریانهای) اطلاعات و شبکه های بین سازمانی مضمحل نمی شوند. به همین دلیل است که زبان و تصاویر همگانی ، اهمیتی حیاتی برای حفظ ارتباط بین پیکرهای خود آیین دارد، پیکرهایی که از سلطه جریانهای غیر تاریخی می گریزند و هنوز می کوشند الگوهای تازه ای از ارتباط معنادار را میان مومنان حفظ کنند.
این شکل از هویت سازی اساساً بر محور هویت مقاومت پرورش می یابد که در ابتدای فصل تعریف شده است. هویت مشروعیت بخش ظاهراً دچار بحرانی بنیادی شده است زیرا جامعه مدنی میراث دوره صنعتی به سرعت از هم می پادشد و دولت ملی یعنی منبع اصلی مشروعیت نیز در حال محو و نابودی است (رک. فصل پنجم). در واقع ، جماعتهای فرهنگی که مقاومت جدیدی را سازمان می دهند به عنوان منابع هویت پدیدار می شوند. شکل گیری این جماعتها به عنوان منابع هویت از طریق گسستن از جوامع مدنی و نهادهای دولتی مقدور می شود، مانند مورد بنیادگرایی اسلامی که با گسستن از نوسازی اقتصادی (ایران) پدید آمد، و یا با گسستن از ملی گرایی دولتهای عربی، یا مثل مورد نهضتهای ملی گرا که با دولت ملی و نهادهای دولتی جوامع مادرشان وارد چالش می شوند . این نفی جوامع مدنی و نهادهای سیاسی در جایی که جماعتهای فرهنگی پدید می آید به بسته شدن مرزهای جماعت می انجامد. برخلاف جوامع مدنی تمایز و متکثر ، جماعتهای فرهنگی تمایزیابی درونی ناچیزی دارند. در واقع ، نیرو و توانایی آنها در تامین پناهگاه ، تسلی و آرامش ، قطعیت و اطمینان و حمایت ، دقیقاً ناشی از خصوصیت جماعت گرایانه انها ، و از مسوولیت جمعی انها است که برنامه های فردی را حذف می کنند . بنابر این ،در اولین مرحله واکنش ، (باز) بر ساختن معنا توسط هویتهای تدافعی از نهادهای جامعه جدا می شود و وعده تجدید بنای از پایین به بالای آن را می دهد، در حالی که در بهشتی جماعت گرایانه سنگر گرفته است.
این امکان هست که از چنین جماعتهایی، سوژه های جدیدی – یعنی کارگزاران جمعی تغییر اجتماعی – پدید آیند و معنای تازه ای بر محور هویت برنامه دار برسازند. در واقع ، من مدعی هستم که با توجه به بحران ساختاری جامعه مدنی و دولت ملی شاید منبع بالقوه اصلی تغییر اجتماعی در جامعه شبکه ای همین هویت باشد.
اینکه چگونه و چرا این سوژه های جدید از دل جماعتهای فرهنگی و واکنشی بر می خیزند، هسته تحلیل من از نهضتهای اجتماعی در جامعه شبکهای است که در طول همین مجلد به تفضیل بدان خواهم پرداخت.
اما فعلاً برمبنای مشاهدات و بحثهای ارائه شده در این فصل نیز می توانم پیشاپیش چیزهایی بگویم . پیدایش انواع مختلف هویتهای برنامه دار یک ضرورت تاریخی نیست. بسیار محتمل است که مقاومت فرهنگی در مرزهای جماعتها محصور بماند. اگر چنین باشد، یا هر جا و هر وقت چنین شود، جماعت گرایی حلقه بنیادگرایی پنهان اش را به روی مولفه های خود خواهد بست و بدین سان موجد فرایندی خواهد شد که شادی بهشتهای جماعت گرایانه را به دوزخهای بهشت آسا تبدیل کند.
جهانی شدن اطلاعاتی شدن ، که به دست شبکه های ثروت ، تکنولوژی و قدرت انجام می گیرند، جهان ما را دگرگون می سازند. این دو فرآیند ، توان تولید ، خلاقیت فرهنگی و توانایی ارتباطی مارا تقویت می کنند. در عین حال انها حق انتخاب را از جوامع سلب می کنند. از آنجا که نهادهای دولت و سازمانهای جامعه مدنی بر پایه فرهنگ، تاریخ و جغرافیا استوارند، شتاب گرفتن ناگهانی ضرباهنگ تاریخ ، و انتزاعی شدن قدرت در شبکه ای از رایانه ها، مکانیسمهای موجود کنترل اجتماعی و باز نمود سیاسی را نابود می سازد. مردم سراسر جهان ، به استثنای معدود نخبگان جهانشهری ، (که نیمی جریان و نیم دیگر موجود هستند) از فقدان کنترل بر زندگی شان ، محیط شان ، شغل شان ، اقتصادشان ، دولت شان ، کشورشان و ، نهایتاً بر سرنوشت کره خاک دل چرکین اند. بنابر این به پیروی از یک قانون کهن تحول اجتماعی ، مقاومت رویارویی ، قدرت بخشیدن به واکنش در برابر بی قدرتی بدل می شود، و برنامه های جایگزین ، منطقی را که در نظام نوین جهانی نهفته است به چالش می طلبند؛ نظمی که مردم سرتاسر جهان هر روز بیش از پیش آن را بی نظمی به شمار می آورند . اما این واکنشها و تحرکات ، همان طور که غالباً در تاریخ مشاهده شده ، اشکال نامعمول و مسیرهای خلاف انتظاری دارند. این فصل و فصل بعد، به کشف همین مسیرها اختصاص دارد.
اول اینکه، نهضتهای اجتماعی را باید از زبان خود آنها شناخت : یعنی ، ماهیت نهضتها همان است که خود می گویند. اعمال انها (و مهمتر از همه اعمال گفتاری آنها) تعریفی است که از خود ارائه می دهند. این رهیافت ما را از کار مخاطره آمیز تفسیر آگاهی "حقیقی" نهضتها معاف می دارد؛ گویی که آنها (یعنی نهضتها) تنها با پرده برداشتن از تناقضهی ساختاری "واقعی " می توانند وجود داشته باشند. گویی، آنها برای به وجود آمدن مجبورند ، همان طور که سلاح خود را حمل می کند یا پرچم خود را بر می افرازند این تناقضها را نیز با خود یدک بکشند.
نکته دوم، نهضتهای اجتماعی ممکن است به لحاظ اجتماعی ، محافظه کار، انقلابی، یا هر دو باشند و یا هیچ کدام نباشند. در هر صورت ، اکنون به این نتیجه رسیده ایم (امیدوارم برای همیشه رسیده باشیم) که تحول اجتماعی هیچ سمت و سوی از پیش تعیین شده ای ندارد و تنها معنای تاریخ ، همان تاریخی است که ما درک می کنیم. بنابر این از دیدگاه تحلیلای ، نهضتهای اجتماعی "خوب " و "بد" وجود ندارد . آنها همگی علایم و نشانه هایی جوامع ما هستند و همگی البته با شدن و پیامدهای متفاوتی که باید به وسیله پژوهش معلوم شود بر ساختارهای اجتماعی تاثیر می گذارند.
نکته سوم، برای اینکه انبوه مواد و مصالح پراکنده درباره نهضتهای اجتماعی ، که در این فصل و فصلهای بعدی ارائه شده اند، تا حدودی به نظم آید ، مفید دانستم که آنها را بر حسب سنخ شناسی کلاسیک آلن تورن مقوله بندی کنم که یک نهضت اجتماعی را توسط سه اصل تعریف می کندع هویت نهضت ، دشمن نهضت و چشم انداز یا مدل اجتماعی نهضت که من آن را هدف اجتماعی می نامم. در استنباط شخصی من (که معتقدم با نظریه تورن سازگار است ) هویت به تعریفی که نهضت از خود ارائه می دهد اشاره دارد یعنی اینکه چه چیزی است و از طرف چه کسی سخن می گوید. دشمن به خصم اصلی اشاره دارد که از سوی نهضت آشکار تعریف می شود. هدف اجتماعی به دیدگاه و چشم انداز نهضت از نوع نظام اجتماعی ، یا سازمان اجتماعی اشاره می کند که می خواهد در افق تاریخی کنش جمعی خود بدان نایل آید.
نهضتهای اجتماعی که در این فصل تحلیل کردم بسیار متفاوتند. با این حال ، به رغم صور متفاوتی که بازتاب ریشه های گوناگون فرهنگی و اجتماعی آنهاست ، همه آنها فرایندهای رایج جهانی شدن را به نام هویتهای برساخته خود به چالش می خوانند و در برخی موارد ادعا دارند که نماینده منافع کشورشان یا نوع بشر هستند.
نهضتهایی که در این فصل و دیگر فصول ایم مجلد مطالعه کرده ام تنها نهضتهایی نیستند که با پیامدهای اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی و محیط زیستی جهانی شدن به مقابله برخاسته اند. در دیگر نقاط جهان ، مثلاً در اروپا چالشهای مشابهی علیه تجدید ساختار سرمایه داری و تحمیل قواعد جدید به نهضتهای کارگری تحت لوای رقابت جهانی پدید آمده است. مثلاً اعتصاب دسامبر 1995 در فرانسه تظاهر نیرومندی از چنین مقابله ای بود که طبق آیین کلاسیک اتحادیه های کارگری فرانسه انجام گرفت که کارگران و دانشجویان را به خاطر ملت به خیابانها می کشاند. نظرسنجیها حاکی از این بود که، حتی به رغم ناراحتیهای روزانه ای که فقدان حمل و نقل عمومی به واسطه اعتصاب پدید آورده بود مردم از اعتصاب شدیداً حمایت می کردند. اما از آن جا که تحلیل جامعه شناختی درخشانی درباره این نهضت وجود دارد که با خطوط اصلی تفسیر آن نیز موافقم ، برای غنای هر چه بیشتر تصویر این نهضتها و دیگر نهضتهایی که در سراسسر جهان گسترش می یابند نقطه پایان رویای نولیبرالی ایجاد اقتصاد جهانی نوینی است که با استفاده از طراحی کامپیوتری و مستقل از جوامع ساخته می شود. طرح انحصاری بزرگ (آشکار یا پنهان) متمرکز ساختن اطلاعات ، تولید و بازار در بخشی از جمعیت و خلاص شدن از دست بقیه به صور مختلف سبب ساز "نه ی بزرگ" (به بیان تورن) است. اما تبدیل این نفی به بازسازی صور جدید کنترل اجتماعی بر اشکال تازه سرمایه داری که جهانی و اطلاعاتی شده اند مستلزم پردازش خواسته های نهضتهای اجتماعی از سوی دستگاه سیاسی و نهادهای دولت است. توانایی یا ناتوانی دولت در سازگار شدن با منطقهای متناقض سرمایه داری جهانی ، نهضتهای اجتماعی مبتنی بر هویت و نهضتهای تدافعی کارگران و مصرف کنندگان ع تا حدی زیادی شرایط جامعه آینده در قرن 21 را تعیین می کند. اما قبل از بررسی پویشها و تحولات دولت در عصر اطلاعات باید تحولات اخیری را تحلیل کنیم که منجر به پیدایش انواع متفاوتی از نهضتهای اجتماعی شده اند که به جای واکنشی بودن فال هستند: نهضت محیط زیست و فمینیسم.
اگر بنا باشد نهضتهای اجتماعی را بر اساس نیروی مولد تاریخی آنها یعنی تاثیر آنها بر ارزشهای فرهنگی نهادهای جامعه ارزیابی کنیم ، نهضت محیط زیست ربع پایانی قرن بیستم جایگاه ممتازی در چشم انداز تاریخ کسب می کند. در دهه 1990 ، 80 درصد امریکاییها و بیش از دو سوم اروپاییها خود را طرفدار محیط زیست می دانسته اند، احزاب و نامزدهایی که برنامه ها و سیاستهای خرد را "سبزنساخته" باشند به زحمت می توانند در انتخابات پیروز شوند، دولتها و موسسه های بین المللی نیز برنامه ها و عوامل و سازمانهای تخصصی و قوانین متعددی را برای حفظ طبیعت ، ارتقای کیفیت زندگی ، و نهایتاً نجات کره زمین در بلند مدت و نجات نسل کنونی ساکنان ان در کوتاه مدت ایجاد کرده اند.
حفظ طبیعت ، تلاش برای بهبود کیفیت محیط زیست و رهیافت اکولوژیک (زیست بوم شناسانه) به زندگی ، اندیشه هایی متعلق به قرن نوزدهم هستند که مدتهای مدید تنها برای نخبگان روشنفکر کشورهای مسلط مطرح بوده اند.
یعنی جامعه شبکه ای ع که از دهه 70 به بعد در حال شکل گیری است تناسب مستقیمی برقرار است. علم و تکنولوژی ابزارها و اهداف اساسی اقتصاد و جامعه هستند؛ تغییر شکل دادن فضا و مکان؛ تغییر شکل دادن زمان؛ مقهور شدن هویت فرهنگی به وسیله جریانهای انتزاعی و جهانی ثروت ، قدرت و اطلاعات که از طریق شبکه های رسانه های جمعی مجاز واقعی را بر می سازند.
این اندیشه را مطرح کردم که در جامعه شبکه ای تقابلی بنیادی بین دو منطق مکانی به وجود می آید ، که یکی منطق فضای جریانها و دیگری منطق فضای مکانهاست.
پدر سالاری ساختار بنیادی تمامی جوامع معاصر است. وجه مشخصه پدرسالاری عبارت است از اقتدار نهادی شده مردان بر زنان و کودکان در واحد خانواده . برای امکان پذیر شدن اعمال این اقتدار ، پدرسالاری باید سراسر سازمان جامعه ، از تولید و مصرف گرفته تا سیاست و قانون و فرهنگ را در نوردد. روابط بین اشخاص ، و بنابر این شخصیت نیز ، نشان از سلطه و خشونتی دارند که از نهادها و فرهنگ پدر سالاری ناشی می شوند. اما به لحاظ تحلیلی و سیاسی ، نباید فراموش کنیم که پدر سالاری از لحاظ تاریخی (فرهنگی ) ریشه در ساختار خانواده و در تولید مثل زیستی – اجتماعی نوع بشر دارد. بدون خانواده پدر سالار، پدر سالاری به سلطه محض تبدیل می گشت و به همین دلیل نهایتاً با قیام آن "نیمه بهشتی" که به لحاظ تاریخی تحت انقیاد بودند از میان می رفت.
خانواده پدرسالار، یعنی سنگ بنای پدرسالاری در پایان این هزاره به واسطه فرایندهای جدایی ناپذیر و به هم بسته دگرگونه شدن کار و اگاهی زنان به چالش خوانده می شود. نیروهای محرک این فرایندها عبارتند از پیدایش اقتصاد اطلاعاتی جهانی ، دگرگونیهای تکنولوژیکی در تولید مثل نوع بشر و سیل نیرومند مبارزات زنان و نهضت چند بعدی فمینیسم . این سه جریان از اواخر دهه 60 شروع به رشد و گسترش کرده اند. شرکت انبوه زنان در کارهای درآمدزا باعث افزایش قدرت چانه زنی انان در برابر مردان شده است و مشروعیت سلطه مردان را در مقام نان آوران خانواده تضعیف کرده است. به علاوه کار بیرون از خانه بار سنگینی بر دوش زنان است که کار روزانه آنها را به کاری چهر نوبتی بدل می سازد (کار برای دریافت مزد ، خانه داری ، پرورش کودک و وظایف زناشویی و شوهرداری) . روشهای پیشگیری از بارداری در وهله اول و تلقیح مصنوعی در آزمایشگاه و چشم انداز آتی دستکاری ژنتیک ، کنترلی فزاینده روی زمان بندی و دفعات پرورش کودک ، در اختیار زنان و جامعه می گذارد. درباره مبارزات زنان نیز باید گفت که آنان برای ابراز وجود خویش تا پایان هزاره منتظر نماندند . آنان تاثیر خود را ولو به اشکال گونه گون بر کل دوره تجربه بشری برجا گذارده اند، هر چند که غالباً در کتابهای تاریخ و اسناد مکتوب نشانی از ایشان به چشم نمی خورد. قبلاً در جای دیگر گفته ام بسیاری از مبارزه های شهری تاریخی یا معاصر ، در واقع نهضتهای زنان بوده است که به خواسته های زندگی روزانه و اداره آن مربوط می شده است. و فمینیسم همان طور که طرفداران حق رای زنان در ایالات متحده شاهد مثال آن است دارای تاریخی طولانی است اما فکر می کنم درست تر آن باشد که بگویم فقط در ربع آخر قرن حاضر شاهد خیزش انبوه زنان علیه ظلم و ستم در سراسر جهان بوده ایم که بسته به فرهنگ هر کشور البته شدت متفاوتی داشته است. این نهضتها بر نهادهای جامعه و اساسی تر از آن بر آگاهی زنان عمیقاً تاثیر گذارده است. در کشورهای صنعتی ، اکثریت وسیعی از زنان خود را با مردان برابر می دانند و خود را سزاوار حقوق خویش و داشتن کنترل بر جسم و زندگی خویش می انگارند . این آگاهی به سرعت در سراسر جهان گسترش می یابد . انقلاب بازگشت ناپذیر است. نمی خواهم بگویم که مسائل مربوط به تبعیض ، ستم و سوء استفاده از زنان و کودکانشان از بین رفته است، یا حتی اینکه شدت انها به طور محسوس کاهش یافته است. در واقع با اینکه تبعیضهای قانونی تا حدی کاهش یافته و در بازار کار نیز همراه با بالاتر رفتن سطح تحصیلی زنان ، گرایش به برابری بیشتر می شود. اما هنوز خشونت در روابط شخصی و سوء استفاده های روانشناسانه بسیار رایج است. و این به دلیل خشم فردی و جمعی مردان بابت از دست دادن قدرت است. این انقلاب انقلابی نیست (و نخواهد بود) که به نرمی و ملایمت پیش رود. منظره انسانی آزادی زنان و دفاع مردان از امتیازاتشان، منظره ای آلوده به اجسام زندگیهای تباه شده است. و این همان چیزی است که درابره همه انقلابهای حقیقی صادق است. در هر حال به رغم شدت تضاد ، ابعاد دگرگون شدن آگاهی زنان و ارزشهای اجتماعی در اکثر جوامع ، آن هم در کمتر از سه دهه، شگفت انگیز است و پیامدهای بنیادی برای کل تجزبه بشری از قدرت سیاسی گرفته تا ساختار شخصیت ، به همراه داشته است.
به عقیده من فرایندی که این دگرگونی را خلاصه و متمرکز می سازد گسستن خانواده پدرسالار است . اگر خانواده پدرسالار متزلزل شود. کل نظام پدرسالاری و کل زندگی ما، به تدریج اما به یقین دگرگون خواهد شد. این چشم اندازی هولناک است که هولناکی آن فقط برای مردان نیست . به همین دلیل است که مبارزه با پدرسالاری یکی از نیرومندترین عوامل محرک نهضتهای بنیادگرایی است، که در پی حفظ و احیای نظام پدرسالاری هستند، نهضتهایی از قبیل آنهایی که در فصول قبلی همین جلد بررسی کردیم. واکنش آنها واقعاً می تواند فرایندهای فعلی تغییر فرهنگی را به سمت دیگری بکشاند. زیرا هیچ تاریخی از پیش نوشته نیست. با این حال شاخصهای فعلی نشان از افت محسوس صور سنتی خانواده پدرسالار دارند. من تحلیل خود را با تمرکز بر برخی از این شاخصها آغاز خواهم کرد. آمار، به خودی خود نمی تواند داستان بحران پدرسالاری را بازگوید . اما وقتی تغییرات چنان گسترشی می یابند که در آمارهای ملی یا مقایسه ای منعکس می شوند می توانیم با اطمینان ژرفا و سرعت این تغییرات را مفروض بگیریم.
با این حال هنوز باید توضیحی برای زمان این دگرگونی بیابیم. چرا حالا؟ اندیشه های فمینیستی البته در شکل تاریخی خاص شان دست کم به مدت یک قرن وجود داشته اند. چرا آنها در زمان ما شعله ور شدند؟ فرضیه من این است پاسخ سئوال فوق را باید در ترکیبی از چهار عنصر یافت که مهمترین عنصر آن دگرگونی در اقتصاد و بازار کار است که پیوند نزدیک با پیدایش فرصتهای تحصیلی برای زنان دارد.بنابر این تلاش خواهم کرد داده هایی را ارائه کنم که نشانگر چنین دگرگونی باشند و آن را به ویژگیهای اقتصادی اطلاعاتی جهانی و تکنولوژیک در زیست شناسی ، داروسازی و پزشکی است که امکان کنترل بیشتر فرزندزایی و تولید مثل نوع بشر را فراهم ساخته است و در ج 1 فصل هفتم مطرح شد. سوم در متن این دگرگونی اقتصادی و تکنولوژیک ، پدرسالاری بخصوص پس از نهضتهای اجتماعی دهه 60 تحت تاثیر گسترش فمینیسم بوده است. فمینیسم مولفه ای جدا از انی نهضتها نبود. در واقع ، فمینیسم پس از آنها، یعنی اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 در میان زنانی آغاز شد که در آن نهضتها شرکت داشتند، و اکنون به مقابله با مرسالاری و سوء استفاده هایی برخاسته بودند که حتی در این نهضتها نیز آنها را آزاد داده بود. ولی متن شکل گیری جنبش اجتماعی ، با تاکید بر "امر شخصی به عنوان امر سیاسی" و با مضامین چند بعدی اش ، امکان اندیشیدن درباره راههایی را بجز جنبشهایی که تحت سلطه مردان بودند (از قبیل جنبش کارگری یا سیاستهای انقلابی) فراهم ساخت و به آنها امکان داد پیش از آنکه با گفتما خردورزی رام شوند، رویکرد تجربی تری به منابع واقعی سرکوب در پیش گیرند. چهارمین عنصری که ابزار مبارزه با پدرسالاری را فراهم می آورد انتشار سریع اندیشه ها در فرهنگ جهانی و بهم پیوسته است که در آن مردم و تجربه ها سفر می کنند و در هم می آمیزند و به سرعت چتری از صدای زنان بر فراز اکثر نقاط سیاره ایجاد می کنند. بنابر این ، پس از مرور دگرگونیهای حادث در کار زنان به تحلیل شکل گیری نهضت بسیار پر تنوع فمینستی و منازعات ناشی از تجربه جمعی برساختن یا باز ساختن هویت زنان خواهم پرداخت.
تاثیر نهضتهای اجتماعی و بخصوص فمینیسم بر روابط دو جنس ، موج تکان دهنده نیرومندی ایجاد کرد: به پرسش کشیدن ناهمجنس گرایی به عنوان یک هنجار برای زنان همجنس باز ، جدا شدن از مردان که مسوول ستمدیدگی آنها هستند، نتیجه منطقی اگر نه ضروری نگرش آنان به سلطه مردان به عنوان ریشه اسارت زنان است. برای مردان همجنس باز زیر سوال بردن خانواده سنتی و روابط تعارض آمیز مردان و زنان دریچه ای است به کشف صور دیگر روابط بین شخصی که شامل صور جدید خانواده یعنی خانواده مردان همجنس باز است. برای هر دو دسته آزادی جنسی بدون محدودیتهای نهادی مرزهای تازه ای از خود بیان گری گشود. تاثیر نهضت همجنس بازان مرد و زن بر پدرسالاری تازه ای از خود بیان گری گشود. تاثیر نهضت همجنس بازان مرد و زن بر پدرسالاری صد البته تاثیری مخرب است. منظور این نیست که صور سلطه بین شخصی از میان می رود. سلطه همانند استثمار همواره در تاریخ به لباسهای نو در آمده است. اما پدرسالاری که احتمالاً از آغاز بشریت وجود داشته است (صرف نظر از نظریه جوامع اولیه مادر سالار که توسط کارولین مرچنت مطرح شده است) به واسطه تضعیف هنجارهای ناهمنس گرایی به شدت به لرزه در آمده است. از این روی من به کشف سرچشمه ها و افقهای دور نهضت همجنس گرایی از سان فرانسیسکو تا چین تایپه خواهم پرداخت تا بر تنوع فرهنگی و جغرافیایی این نهضت تاکید کنم.
در نهایت مساله دگرگون شدن شخصیت را در جامعه خودمان مورد توجه قرار می دهم که نتیجه دگرگون شدن ساختار خانواده و هنجارهای جنسی است. زیرا به نظر من می توان گفت که خانواده مکانیسم پایه ای اجتماعی شدن را به وجود می آورد و جنسیت نیز تا حدی با شخصیت ارتباط دارد. بدیمن گونه است که تعامل میان تغییر ساختاری و نهضتهای اجتماعی ، یعنی تعامل میان جامعه شبکه ای و قدرت هویت ما را دگرگون می سازد.
گسستن خانوارهایمتشکل از زوجهای ازدواج کرده به واسطه طلاق یا جدایی اولین شاخص نارضایتی از الگوی خانواده ای است که بر تعهد بلند مدت اعضای خانواده در قبال یکدیگر مبتنی است. مطمئناً پدرسالاری متوالی می تواند وجود داشته باشد، (و این به واقع یک قاعده است) : یعنی باز تولید مدل واحدی با زوجهای متفاوت . با این حال ساختارهای سلطه (و مکانیسمهای اعتماد) به واسطه تجربه درگیر شدن زنان و کودکان در تعهدات و سرسپردگیهای متضاد در حال تضعیف است. علاوه بر این فراوانی رو به افزایش خانواده های از هم گسیخته به شکل گیری خانوارهای تک نفری و یا خانوارهای تک والدی می انجامد که حتی اگر ساختارهای سلطه در خانوار جدید به طور ذهنی باز تولید شوند نقطه پایان اقتدار پدرسالاری در آن خانواده است.
دوم ، افزایش بحرانهای ناشی از ازدواج و دشواری رو به رشد تطبیق ازدواج و کار و زندگی با یکدیگر ، ظاهراً به دو فرایند قوی دیگر مربوط می شود: به تاخیر انداختن ازدواج و تشکیل خانواده و زندگی مشترک بدون ازدواج در اینجا نیز فقدان ضمانت قانونی هم از نظر نهادی و هم از نظر روانشناختی اقتدار پدرسالاری را تضعیف می کند.
سوم، در نتیجه این جریانهای متفاوت و عوامل جمعیت شناختی از قبیل پیر شدن جمعیت و تفاوت میزان مرگ و میر زنان و مردان ، تنوع فزاینده ای در ساختارهای خانوار پدید می اید که غلبه و رواج مدل کلاسیک خانواده هسته ای (زوجی که اولین ازداج خود را تجربه می کند و کودکان آنها) کم رنگ می سازد و باز تولید اجتماعی آن را تضعیف می کند. خانوارها تک نفره و خانوارهای تک والدی رو به افزایش هستند.
چهارم، بی ثباتی خانواده و افزایش خود مختاری زنان در رفتار منجر به تولید مثل بحران در خانوده پدرسالار را به صورت بحران در الگوهای اجتماعی جایگزینی جمعیت گسترش می دهد. از یک سوع نسبت نوزادانی که بدون پیمان ازدواج به دنیا می آیند در حال افزایش است. نگهداری این کودکان همواره بر عهده مادران شان است (گر چه زوجهای ازدواج نکرده ای که مشترکاً از کودک نگهداری می کنند نیز در امارها دیده می شود) بنابر این تولید مثل همچنان انجام می گیرد، اما خارج از ساختار خانواده سنتی است. از سوی دیگر زنان به دلیل ارتقای سطح اگاهیها و روبرو شدن با دشواریها ، تعداد فرزندان خود را محدود می کنند و تولد نخستین فرزند خود را نیز به تاخیر می اندازند. و بالاخره در برخی موارد که تعداد آن نیز ظاهراً در حال افزایش است، زنان فقط برای خود کودکانی به دنیا می آورند یا به تنهایی سرپرستی کودکان را بر عهده می گیرند.
مساله بر سر از بین رفتن خانواده نیست بلکه گونه گون شدن همه جانبه خانواده و تغییر نظام قدرت در آن است در واقع اکثر مردم همچنان به ازدواج پایبندند: 90 درصد امریکاییها در طول زندگی خود ازدواج می کنند. پس از طلاق 60 درصد زنان و 75 درصد مردان به طور متوسط در طول سه سال دوباره ازدواج می کنند.
صور جدید زندگی خانوادگی چندین برابر افزایش یافته است. در 1980 چهار میلیون خانواده نو ترکیب وجود داشت (که شامل کودکانی از ازدواج قبلی هم می شدند) در 1990 این رقم به نج میلیون رسید. در 1992 یک چهارم زنان مجرد بالای 18 سال صاحب فرزند بودند ، در 1993 5/3 میلیون زوج ازدواج نکرده وجود داشت که 35 درصد آنها در خانوار خود کودکانی هم داشتند، تعداد پدرانی که هرگز ازدواج نکرده و با کودکان خود زندگی می کردند از 1980 تا 1992 دو برابر رشد کرده است، در 1990 یک میلیون کودک با پدر و مارد بزرگ خود زندگی می کردند (ده درصد بیش از سال 1960) ازدواجهیی که پس از یک دوره زندگی مشترک انجام می گرفت از هشت درصد در اواخر دهه 1960 به 49 درصد در اواسط دهه 1980 رسیده و نیمی از زوجهایی که بدون ازدواج با هم زندگی می کنند صاحب فرزند هستند. به علاوه با ورود انبوه زنان به بازار کار و نقش ناگریز آنها در تامین معاش خانواده شمار اندکی کودکان از مراقبت تمام وقت پدر یا مادرشان برخوردار بودند، و 58 درصد مادرانی که کودکان خردسال داشتند بیرون از خانه کار می کردند. مراقبت از کودکان برای خانواده ها مساله عمده ای است این مهم برای دو سوم کودکان به کمک اقوام یا همسایگان انجام می پذیرد که به این مقدار باید کمکهای کارکنان خانگی غیر رسمی را نیز افزود زنان فقیر که قادر به پرداخت هزینه مراقبت از کودک نیستند، باید بین جدا شدن از کودک شان یا رها ساختن کار یکی را انتخاب کنند و در صورت رها کردن کار در دام کمکهای رفاهی دولتی گرفتار می شوند که ممکن است در نهایت به جدا شدن از کودکان شان بینجامد.
بنابر این پرسش من این است که آیا مدل نهادی – روانکاوانه می تواند برای فهم آنچه به هنگام هز هم گسیختن خانواده پدرسالار رخ می دهد، به ما کمک کند. اجازه دهید مشاهدات خود را از صور جدید خانواده و ترتیبات زندگی خانوادگی با نظریه چودوروف پیوند دهم. تحت شرایط کلاسیک و پدرسالاری – ناهمجنس گرایی که اکنون به تدریج رنگ می بازد زنان ناهمجنس گرا عمدتاً با چهار نوع از موضوعات رابطه دارند : کودکان به عنوان موضوعی برای مادری، شبکه های زنان به عنوان حمایت عاطفی اصلی؛ مردان به عنوان موضوعات عشقی ؛ مردان به عنوان نان آوران خانواده . در شرایط فعلی برای بسیاری از خانواده ها و زنان موضوع چهارم در مقام نان آوران انحصاری کاملاً حذف شده است. زنان برای استقلال اقتصادی یا ایفای نقش ناگزیر خود به عنوان نان آور خانواده بهای سنگینی خواه به صورت ساعات کاری خواه به صورت فقر می پردازند. اما کم و بیش شالوده اقتصادی پدرسالاری در خانواده ها از بین رفته است، زیرا اکثر مردان برای کسب حداقل استانداردهای زندگی به درآمد زنان محتاج اند. چون مردان قبلاض در مقام منابع پشتیبانی عاطفی نقش ثانوی داشتند، تنها نقشی که برای آنها باقی می ماند نقش موضوع عشقی است، که این نقش نیز در عصر رشد گسترده شبکه های حمایتی زنان (که شامل تجلی عاطفه در "پیوستار همجنس گرایی" نیز می شود) و با توجه به تمرکز زنان بر درهم آمیختن وظیفه مادری و زندگی شغلی شان روز به روز کمرنگ تر می شود.
بنابر این بر اساس منطق مدل نظری چودوروف می توان گفت که اولین نظم و ترتیب زندگی خانوادگی در هنگام بحران پدرسالاری ، شکل گیری خانواده های مادر – فرزندان است، که به حمایت شبکه های زنان متکی اند. اگر زنان ناهمجنس گرا باشند مردان نیز گاه به گاه به چهار دیواری این "واحدهای مادر – فرزندان" می آیند، آمد و شد مردان با الگوی شرکای متوالی زندگی است که کودکان دیگری را نیز به این واحدها اضافه می کند. وقتی مادران پیر می شوند دختران نقش مادری در این واحدها را به عهده می گیرند و این نظام را باز تولید می کنند. سپس مادران مادر بزرگ می شوند و شبکه های حمایتی را تقویت می کنند، خواه برای دختران و نوه های خودشان و خواه برای دختران و کودکان خانوارهای شبکه خودشان . این مدل نه یک مدل جدایی طلبانه بلکه مدل زن – محور خودکفا است که مردان گاهی به آن راه خانواده زن – محور ضعف پایه اقتصادی آن است. مراقبت از کودک ، خدمات اجتماعی و فرصتهای تحصیلی و شغلی زنان حلقه های مفقوده این مدل برای تبدیل شدن به یک اجتماع واقعاً خود – بسنده زنان در مقیاس جامعه است.
این وضعیت برای مردان که به لحاظ اجتماعی از امتیازات بیشتری برخوردارند از نظر شخصی پیچیده تر است. آنان همراه با کاهش قدرت چانه زنی اقتصادی شان معمولاً دیگر نمی توانند به کمک کنترل منابع انضباط را در خانواده حاکم کنند. انان الا به این شرط که به ایفای نقش والد به گونه ای غیر خواهانه گردن بگذارند. نمی توانند تاثیری در مکانیسمهای اساسی ایجاد کنند که بر طبق آنها دخترانشان به عنوان مادر بار می آیند و خودشان چیزی به جز خواهندگان زنان – مادران نیستند. از این رو مردان همچنان به جستجوی یک زن به عنوان موضوع عشقی ، نه فقط عشق شهوانی بلکه عشق عاطفی و نیز کمک خرج ادامه می دهند و البته نباید فراموش کرد که این زن باید کارگر خانگی مفیدی نیز باشد. اگر این تحلیل درست باشد در آنان در کارهای بی ثبات و با موج زدن اندیشه های فمینیستی در این سو و آن سو مردان چند انتخاب پیش رو دارند که هیچ کدام به باز تولید خانواده پدرسالار نمی انجامد.
یکی از این انتخابها جدایی است ، یعنی "گریختن از تعهد" و این روندی است که در آمارها نیز می توان شاهد آن بود. خود شیفتگی مصرف گرایانه نیز مخصوصاً در سنین پاین تر می تواند به این روند کمک کند. اما مردان در امر ایجاد شبکه ها ، انسجام و مهارتهای ارتباطی چندان موفق نیستند. این ویژگی مردانه در واقع از امور معمول در جوامع سنتی پدرسالار است. اما آنچه من از تجربه های خود در اسپانیا به یاد دارم این است که گردهماییهای اجتماعی "صرفاً مردانه" مبتنی بر فرض ساختار پایدار سلطه که نیازهای عاطفی اساسی آنان را برآورده سازد می توانند برای بازی گرد هم آیند و عموماض درباره زنان صحبت و فخر فروشی کنند یا برای زنان خودنمایی کنند. پناهای مردان در غیاب زنان زنان ساکت و افسرده می شوند و دفعتاً به مجالس ترحیم قدرت مردان و نوشیدن به یاد بود آن بدل می گردند. به واقع نیز در اکثر جوامع مردان مجرد سلامتی کمتر طول عمر کمتر و نرخ خودکشی و افسردگی بیشتری نسبت به مردان متاهل دارند، برای زنان مطلقه یا زنانی که جدا از شوهران خود زندگی می کند به رغم افسردگیهای مکرر اما کوتاه پس از طلاق بر عکس این قضیه صدق می کند.
بنابر این ورای چانه زنیهای فردی در خانواده اصلاح شده امکان بازسازی خانواده های ناهمجنس گرای سالم در آینده موکول به واژگون شدن مفهوم جنسیت از طریق دگرگونی کامل مفهوم والد بودن است، یعنی همان چیزی که چودوروف در وهله اول پیشنهاد کرده بود. اجازه دهید بی آنکه دوباره وارد جزئیات آماری شویم فقط به این اشاه بسنده کنم که با اینکه پیشرفتهای قابل ملاحظه ای به سوی هدف فوق صورت گرفته است، اما هنوز مساوات گرایی در والد بودن راه درازی در پیش دارد و رشد آن آهسته تر از رشد جدایی خواهی برای زنان و مردان است.
قربانیان اصلی این تحول فرهنگی کودکان هستند، زیرا هر روز بیش از پیش در شرایط فعلی بحران خانواده نادیده گرفته می شوند. وضعیت آنان ممکن است حتی بدتر از این شود چون زنان تحت شرایط دشوار مادی با کودکان تنها می مانند ، همانند مردان کودکان را فراموش می کنند و به دنبال زندگی شخصی خود می روند.
جهانی شدن اصلی ترین فعالیتهای اقتصادی جهانی شدن رسانه ها و ارتباطات الکترونیک و نیز جهانی شدن جرایم ، توانایی ابزاری دولت ملی را قاطعانه تضعیف کرده است.
اوضاع و احوال برای حکومت و کنترل ملی در حوزه دیگری از قدرت دولت ، یعنی در حوزه رسانه ها و ارتباطات چندان بهتر از اقتصاد ملی نیست، کنترل اطلاعات و تفریحات و از این طریق کنترل عقاید و برداشتها از نظر تاریخی اهرم قدرت دولت بوده است که قاعدتاً در عصر رسانه های جمعی باید کامل شده باشد. در این حوزه دولت ملی با سه چالش عمده و مرتبط با یکدیگر روبروست: جهانی شدن و به هم پیوستن مالکیت ؛ انعطاف پذیری و شیوع عالمگیر تکنولوژی ؛ خود مختاری و تنوع رسانه ها (ج 1 فصل پنجم) در واقع در بسیاری از کشورها دولت در برابر این چالشها تسلیم شده است. تا اوایل دهه 1980 به استثنای ایالات متحده اکثر برنامه های تلویزیون جهان در کنترل دولت بود، و رادیو ها و روزنامه ها حتی در ممالک دمکراتیک تحت قید و بندهای بالقوه جدی دولت قرار داشتند. حتی در امریکا کمیسیون ارتباطات فدرال کنترل دقیقی بر رسانه های الکترونیک اعمال می کرد که گاهی هم در جهت منافع خاص قرار داشت. در این کشور 3 شبکه تلویزیونی بزرگ 90 درصد مخاطبان را در انحصار خود داشتند و اگر نگوییم افکار عمومی را شکل می دادند حداقل چارچوبهای آن را تعیین می کردند. همه چیز در عرض یک دهه دگرگون شد. این دگرگونی تابع تحولات تکنولوژیک بود. تنوع یافتن شیوه های ارتباطی ، به هم پیوستن همه رسانه ها در یک متن گسترده تر دیجیتالی باز شدن راه برای رسانه های چندگانه متعامل و امکان ناپذیری کنترل امواج ماهواره ها که مرزها را در می نوردید یا ارتباطات کامپیوتری از طریق خط تلفن ، تمامی جبهه های سنتی نظارت دفاعی را قلع و قمع ساخت . انفجار تکنولوژی مخابراتی و پیشرفت در صنعت کابل ابزارهایی فراهم آورد که قدرت مخابره بی سابقه ای را میسر می ساخت . بازار کسب و کار این روند را تشخیص داد و فرصت به دست آمده را قاپید. ادغامهای غول آسا به وقوع پیوست و سرمایه حول صنعت رسانه ها در سراسر جهان به حرکت در آمد و این صنعتی بود که می توانست قدرت حوزه های سیاسی فرهنگی و اقتصادی را به هم پیوند دهد. در طول دهه 80 دولنتهای ملی به صور مختلف تحت فشار بوده اند: افکار عمومی یا افکار منتشر شده در رسانه ها که خواهان آزادی و تکثر بودند؛ کمک به رسانه های ملی در هنگام سختی تشکیل سندیکاهای روزنامه نگاران و دفاع آنها از ارتباطات آزاد؛ وعده رضایت سیاسی اگر نه حمایت از هر کس که بر مسند قدرت باشد یا در آینده نزدیک شانس رسیدن به قدرت را داشته باشد؛ و منافع شخصی مقاماتی که موقعیت جدید رسانه ها رضایت داشتند. سیاست نمادین که آزادی رسانه ها را با نوسازی تکنولوژیک همانند می دانست ، نقش مهمی در جهت دادن به عقاید نخبگان به نفع نظام رسانه های جدید ایفا کرد. غیر از چین ، سنگاپور و دنیای بنیادگرایی اسلامی به ندرت می توان کشوری را یافت که ساختار نهادی و اقتصادی رسانه ها در آنها بین اواسط دهه 80 و اواسط دهه 90 شاهد تغییرات بنیادی نبوده باشد. رادیو و تلویزیون به مقیاس وسیعی خصوصی سازی شد، و آن دسته از شبکه ها که همچنان دولتی باقی ماندند اغلب از شبکه های خصوصی قابل تشخیص نبودند زیرا آنها نیز تابع اصل نظر مخاطبان و یا عواید تبلیغاتی شده اند روزنامه ها به صورت شرکتهای ائتلافی بزرگ گرد هم آمدند که غالباً نیز از سوی گروههای صاحب سرمایه پشتیبانی می شدند. و مهمتر از همه اینکه کسب و کار رسانه ها همراه با سرمایه هوش و استعداد تکنولوژی و مالکیت شراکتی به امری جهانی بدل شد و در تمام نقاط جهان تکثیر یافت طوری که رشته آن خارج از دسترس دولتهای ملی بود (نمودار 5 .3) البته نمی توان کاملاً نتیجه گرفت که دولتها هیچ نفوذی بر رسانه ها ندارند، دولتها هنوز رسانه های مهم را کنترل می کنند رسانههایی برای خود دارند و وسایل اثر گذاری بر رسانه ها را در اختیار دارند. و نکته آخر اینکه صاحبان رسانه ها بسیار احتیاط می کنند تا با دروازبانان بازارهای بالقوه تعارض پیدا نکنند : وقتی دولت چین به دلیل دیدگاههای لیبرال شبکه استارتی وی متعلق به روپرت مردوک، این شبکه را تنبیه کرد، شبکه استار مجبور شد این محدودیت جدید را بپذیرد و اخبار بی بی سی را از برنامه چین حذف کند و در شبکه اینترنت People s Daily سرمایه گذاری کند. اما اگر دولتها هنوز نفوذی بر رسانه ها دارند بیشتر قدرت خود را از دست داده اند مگر در آن دسته از رسانه ها که تحت کنترل مستقیم دولتهای اقتدارگر است. علاوه بر این رسانه ها مجبورند استقلال خود را کسب و حفظ کنند زیرا این امر برای آنها عنصری کلیدی از اعتبارشان است – آن هم نه صرفاً با توجه به افکار عمومی بلکه با توجه به تکثر صاحبان قدرت و سفارش دهندگان تبلیغات زیرا صنعت تبلیغات ریشه اقتصادی کسب و کار رسانه هاست. اگر یک رسانه بخصوص به طور قطعی به یک موضع سیاسی آشکار پیوسته باشد یا انواع بخصوص از اطلاعات را مکتوم بگذارد مخاطبان خود را محدود به اقلیت نسبتاً کوچکی خواهد ساخت و نخواهد توانست در بازار رسانه ها سودی به دست آورد و نمی تواند از منافع متعدد جریانهای متکثر موجود بهره گیری کند. از سوی دیگر هر چه یک رسانه مستقل تر ، وسیعتر و معتبرتر باشد، می تواند اطلاعات بیشتر و خریداران فروشندگان بیشتری را از طیف وسیع تری به خود جلب کند. استقلال و حرفه ای گری صرفاً ایدئولوژیهای سودمند برای رسانه ها نیستند : آنها تجارب خوبی محسوب می شوند ، از جمله گاهی که فرصت مناسبی پیدا می شود امکان فروش این استقلال را به قیمت گزافتر فراهم می آورند. وقتی استقلال رسانه ها به رسمیت شناخته می شود و هنگامی که دولت ملی استقلال رسانه ها را به عنوان سند اصلی ویژگی دمکراتیک خود می پذیرد، دایره کامل می شود: هر تلاشی برای محدود ساختن آزادی رسانه ها هزینه های سیاسی سنگینی به دنبال خواهد داشت ، زیرا شهروندان که شاید چندان هم دربند دقت اخبار نباشند، شدیداً از امتیاز دریافت اطلاعات از منابعی که تابع دولت نباشند دفاع می کنند. به همین دلیل است که دولتهای اقتدارگرا با زنده جنگ بر سر رسانه ها در عصر اطلاعات هستند. امکان نشر اطلاعات و تصاویر از طریق ماهواره ، نوارهای ویدئویی، یا اینترنت به طور چشمگیری گسترش یافته است چنانکه مسکوت گذاشتن یا سانسور اخبار در مراکز عمده شهری کشورهای اقتدار گرا روز به روز دشوارتر می شود بخصوص در مناطقی که نخبه های تحصیل کرده و جایگزینان احتمالی قدرت زندگی می کنند. به علاوه از آنجا که دولتهای سراسر جهان نیز می خواهند "جهانی شوند" و رسانه های جهانی دست افزار آنهاست دولتها غالباً وارد مذاکره و توافق با نظامهای ارتباطی دو جانبه می شوند که حتی اگر آهسته و محتاطانه پیش رود نهایتاً سلطه آنها بر ارتباطات را تضعیف می کند.
ارتباطات کامپیوتری نیز از کنترل دولتهای ملی می گریزند و عصر تزه ای از ارتباطات فرامنطقه ای را آغاز می کنند . ظاهراً اکثر دولتها از این چشم انداز به هراس افتاده اند.
جهانی شدن جرم نیز ضربه ای است به دولت ملی که عمیقاً فرایندهای حکومت را دگرگون می سازد و عملاً دولت را در زمینه های بسیاری فلج می سازد. این روند بسیار مهم را همگان به آسانی تشخیص می دهند و به همان آسانی هم پیامدهای آن را نادیده می گیرند.
دوران پس از جنگ سرد با ویژگی وابستگی فزاینده چند قطبی میان دولتهای ملی مشخص می شود این امر عمدتاً نتیجه سه عامل است: امحاء یا تضعیف بلوکهای نظامی که بر محور دو ابر قدرت ساخته شده بود تاثیر چشمگیر تکنولوژیهای جدید بر جنگ افزارها ، و تصور اجتماعی از مشخصه جهانی تهدیدهای عمده نسبت به نوع بشر که ناشی از افزایش دانش و اطلاعات است و سلامت محیط زیست یکی از نمونه های آن به شمار می اید.
در واقع نتایج نظرسنجیهای اواسط دهه 1990 نشان می دهد که این محلی شدن مجدد دولت مستقیم ترین راه برای مشروعیت مجدد سیاست است خواه به صورت عوام گرایی فرامحافظه کار مثل نهضت "حقوق منطقه ای " خواه به صورت تولد دوباره حزب جمهوری خواه که سیادت خود را بر پایه حمله به دولت فدرال استوار می سازد.
هویتهای منطقه ای و دولتهای محلی منطقه ای و نیروهای تعیین کننده ای در سرنوشت شهروندان مناسبات میان دولت و جامعه و شکل دادن دوباره دولتهای ملی تبدیل شده اند. نتایج پیمایشی که مطالعه ای تطبیقی درباره نامتمرکز سازی سیاسی بوده است ظاهراً پشتوانه ای برای این سخن مشهور است که دولتهای ملی در عصر اطلاعات برای کنترل نیروهای جهانی بسیار کوچکند و برای مدیریت زندگی مردم بسیار بزرگند.
دگرگونی سیاست و فرایندهای دمکراتیک در جامعه شبکه ای ژرف تر از آن است که در تحلیلهای این کتاب نشان داده ام. زیرا به فرایندهای فوق عامل دیگری را خواهم افزود که واد نقش عمده ای در ایجاد این دگرگونی است، یعنی پیامدهای مستقیم تکنولوژیهای نوین اطلاعاتی که در منازعات سیاسی و استراتژیهای کسب قدرت به کار می روند.
نکته اصلی این است که رسانه های الکترونیک (که نه تنها رادیو و تلویزیون بلکه تمامی ارتباطات مثل روزنامه ها و اینترنت را در بر می گیرد) تبدیل به حوزه ممتاز سیاست شده اند نه اینکه تمامی سیاست را می توان به تصاویر اصوات یا دخل و تصرفهای نمادین تقلیل داد. بلکه می خواهم بگویم بدون این چیزها هیچ بختی برای کسب یا اعمال قدرت وجود ندارد بنابر این همه در نهایت بازی واحدی می کنند هر چند به شیوه یکسان یا برای هدف واحد.
که این چارچوبهای سیاست در حوزه رسانه ها (که ویژگی عصر اطلاعات است) نه تنها بر انتخاب بلکه بر سازمان سیاسی ، تصمیم گیریها و بر حکومت تاثیر می گذارد و در نهایت ماهیت رابطه دولت و جامعه را تغییر می دهد. و از آن جا که نظام ای سیاسی فعلی هنوز مبتنی بر صور سازمانی و استراتژیهای سیاسی دوران صنعتی هستند از نظر سیاسی منسوخ شده اند و خود مختاری آنها از طرف جریانهای اطلاعات نفی می شود یعنی جریانهایی که آنها بدان وابسته اند . این یکی از بنیادی ترین سرچشمه های بحران دمکراسی در عصر اطلاعات است.
می توان گفت که حکومت کردن به ارزیابیهای روزانه تاثیرات بالقوه تصمیم گیریهای نهاد حکومت بر افکار عمومی وابستگی می یابد ، این ارزیابیهای روزانه از طریق سنجش افکار و تحلیلهای پژوهشی دیگر میسر می شود. علاوه بر این در دنیایی که به طور فزاینده از اطلاعات اشباع می شود ، پیامها هر چه ساده و دو پهلوتر باشند موثرترند. زیرا بدین سان اجازه اظهار وجود به افکار و احساسات مردم می دهند . تصاویر بهتر از بقیه انواع پیامها با توضیفها سازگارند.
در جوامع دمکراتیک رسانه های اصلی عمدتاً گروههای شغلی هستند که به طور فزاینده ای تمرکز یافته و به صورت جهانی به یکدیگر پیوسته اند. اگر چه آنها در عین حال بغایت متنوع و درگیر بازارهای جدا از هم هستند (فصل پنجم این جلد و جلد اول) رادیو و تلویزیون دولتی در دهه گذشته خود را به نحوه عملکرد رسانه ها خصوصی نزدیک کرده است تا بتواند در عرصه رقابت جهانی دوام آورد و بدین سان به همان اندازه به سنجش مخاطبان وابسته شده است. سنجش مخاطبان از این جهت حیاتی است که منبع اصلی درآمد رسانهها تبلیغات است. موفق بودن در این عرصه مستلزم جذابیت رسانه و در مورد اخبار قابلیت اعتماد است. بدون این اعتماد اخبار بی ارزش هستند. قابلیت اعتماد مستلزم وجود فاصله نسبی از مواضع سیاسی خاص است. این خود مختاری رسانه ها که در منافع کاری آنها ریشه دارد، با ایدئولوژی حرفه ای و با مشروعیت ارج و منزلت ژورالیسمها به خوبی سازگار است. آنها طرف کسی را نمی گیرند، فقط گزارش می کنند. اطلاعات هدف اصلی است، تحلیل و تفسیر اخبار باید مستند باشد، عقاید باید طبق قواعد باشد و بی طرفی یک قاعده است. این استقلال دوگانه هم از شرکتها و هم از حرفه ها به واسطه این واقعیت تقویت می شود که دنیای رسانه ها دستخوش رقابتی بی وقفه است؛ حتی اگر این رقابت به طور فزاینده ای تحت سیطره چند قدرت معدود باشد هر خدشه ای در قابلیت اعتماد یک شبکه تلویزیونی یا روزنامه معین باعث می شود مخاطبان آن در بازار رقابت بین دیگران تقسیم شوند. بنابر این ، از یک سو، رسانه ها باید آن قدر به سیاست و حکومت نزدیک باشند ، که به اطلاعات دسترسی داشته باشند، بر مقررات و نظارت به نفع خود تاثیر بگذارند و در بسیاری از کشورها یارانه های چشمگیری دریافت کنند. از سوی دیگر آنها باید به قدر کافی بی طرف و دور باشند تا اعتبار خود را حفظ کنند و بدین سان میانجیها و حلقه های اتصال شهروندان و احزاب در تولید و مصرف جریانهای اطلاعات و تصاویر باشند که ریشه شکل گیری افکار عمومی و رای گیریها و تصمیم گیریهای سیاسی است.
این سخن که رسانه ها فضای سیاست هستند. به این معنی نیست که تلویزیون به مردم تصمیمهای بخصوص را دیکته می ککند یا این که می توان هزینه کردن پول در تبلیغات تلویزیونی و دستکاری تصاویر به خودی خود عامل مسلطی به حساب می آید.
جریان اول ، بازآفرینی دولت محلی است. در بسیاری از جوامع سرتاسر جهان دمکراسیهای محلی به دلایلی که در فصل پنجم برشمردم در حال شکوفایی هستند بخصوص هنگامی که حکومتهای محلی و منطقه ای با یکدیگر همکاری می کنند و از مشارکت شهروندان برخوردار می شوند و در تمرکززدایی محلی و منطقه ای توفیق می یابند. وقتی ابزارهای الکترونیک ارتباطات کامپیوتری یا ایستگاههای محلی رادیو و تلویزیون برای وسعت بخشیدن به مشارکت شهروندان به کار گرفته می شوند، تکنولوژی نوین به تقویت مشارکت در حکومت محلی کمک می کند. تجربه های خود گردانی محلی مانند آنچه در شهرداری کیابا در ماتوگروسو برزیل ایجاد شد نشانگر امکان باز ساختن حلقه های اتصال نمایندگی سیاسی برای سهیم شدن در (اگر نه کنترل کردن) چالشهای جهانی شدن روبروست چون چند پاره شدن دولت ملی را قطعی می سازد اما صرفاً بر حسب مشاهده می توان گفت که نیرومندترین جریانهای مشروعیت بخش به دمکراسی در اواسط دهه 1990 در همه جای جهان در سطح محلی به وقوع می پیونندند.
دومین چشم انداز که غالباً در منابع تحقیقاتی و همین طور در رسانه ها از آن سخن گفته می شود فرصتی است که ارتباطات الکترونیکی برای تقویت مشارکت سیاسی و ارتباط افقی میان شهروندان پدید آورده است. در واقع دسترسی مستقیم و همزمان به اطلاعات و ارتباطات کامپیوتری باعث تسهیل انتشار و اصلاح اطلاعات می شود و امکاناتی برای تعامل و مباحثه در عرصه ای خودمختار و الکترونیک عرضه می دارد که از کنترل رسانه ها خارج است مهمتر این که شهروندان می توانند منظورمه های ایدئولوژیک و سیاسی مختص به خود را تشکیل دهند و در حال حاضر نیز تشکیل می دهند، منظومه هایی که بر ساختار سیاسی مستقر پیشی می گیرند و بدین سان عرصه سیاسی انعطاف و انطباق پذیری ایجاد می کنند با این حال جنبه های گوناگون دمکراسی الکترونیک را می توان مورد انتقاد جدی قرار داد همان طور که در واقع نیز مورد انتقاد بوده است از یکسو اگر این شکل از سیاست دمکراتیک به عنوان ابزار مهمی برای مباحثه نمایندگی و تصمیم گیری برقرار شود. مطمئناً شکلی از دمکراسی آتنی را هم به لحاظ ملی و هم بین المللی نهادی خواهد کرد یعنی با اینکه شمار نسبتاً اندکی از نخبگان تحصیل کرده و مرفه در چند کشور و شهر به وسایل ممتاز اطلاعات و مشارکت سیاسی خواهند داشت و عملاً شهروندی را قواممی بخشند اما عوام و توده های محروم جهان و کشور به هسته نوین دمکراتیک راه نمی یابند همان گونه که بردگان و بربرها در بدو تولد دمکراسی در یونان کلاسیک راهی بدان نداشتند از سوی دیگر ناپایداری این رسانه می تواند مجب تقویت سیاست نمایشی شود یعنی هنگامی که قدرت عقلانی سازی احزاب و نهادها توسط جریانهایی از شیوه ها که ناگهان همگرایی و واگرایی می یابند پشت سر گذاشته می شود مدها و اسطوره ها فوران می کنند. به عبارت دیگر سیاست ارتباط مستقیم و فوری می تواند فردی شدن سیاست و جامعه را تا جایی جلو ببرد که دستیابی و یکپارچگی و وفاق و بنا کردن نهادها بسیار دشوار گردد.
توسعه سیاست نمادین و بسیج سیاسی در نهضتهای غیر سیاسی چه به صورت الکترونیک چه به صور دیگر سومین جریان از فرایند باززسازی دمکراسی در جامعه شبکه ای است. نهضتهای بشر دوستانه ای که از سوی نهادهایی مثل عفو بین المللی صلح سبز ، آکسفام و غیره حمایت می شوند و هزاران هزار گروه فعال محلی و منطقه ای و سازمانهخای غیر دولتی در سراسر جهان نیرومندترین عامل بسیج در سیاست اطلاعاتی هستند.