یادداشت مترجمان
چـنان که پوشیده نیست اعتقاد به امامت و امامان دوازده گانه : از ارکان باورداشت شیعیان است کـه بـدون ایـن ویژگى دیگر نتوان کسى را شیعى خواند,چنان که با داشتن این اعتقاد نمى توان مـسـلـمـانى را غیرشیعى دانست و لذابسیار طبیعى است که دانشمندان عرصه تشیع جد و جهد فراوان به کار بندندتا حقانیت این اصل آسمانى را به کرسى صحت نشانند و اظهار دارند که اعتقاد بـه امـامـت نـه باورى است طایفه اى و مقطعى که اصلى است در ژرفناى دل پیروان اهل بیت که رسـتـنـگـاهى جز استدلال و حجت و برهان ندارد و درهمین راستاست که شهید مهدى سماوى ((1)) با نگاهى عمیق و دیدى دقیق این مقوله را به بحث گرفته و بر آن است تا این اصل را با بیان مـوضـع قـرآن و سـنـت نسبت بدان روشن سازد و با سیر در آیات کریم قرآنى و احادیث پیامبر9 , این مفهوم خدشه ناپذیر الهى را در سویداى دل موحدان بنشاند و بر وجدان انسانى نهیب زند که هر کس از امامت روى برتابد به تشنه اى ماند که از چشمه گواراى هدایت و رهیابى روى برتافته است و دیگر نخواهد توانست جگر تفتیده خودرا با خنکاى کوثر سیراب سازد.
اگـر چـه شـایـد شـهـیـد سـمـاوى خود از جرگه کسانى باشد که دلباخته این آیین است و پاى استدلالیان را چوبین مى داند ولى به هر حال از آن جا که قلم برداشته ناگزیر راه استدلال و اقناع اذهان را در پیش گرفته تا حقانیت این آیین را به پیروان اندیشه و برهان نیز ثابت کند و این پیام را فـراپـیـش نـهـد کـه امـامـت نـه تـنـهـا جـان و دل پیروان اهل بیت را تسخیر کرده که اندیشه و استدلال استدلالیان را نیز در گرو خود دارد و به هر روى کسى که به این عرصه درآیدخواه با دل خواه با برهان جذب این آیین مى شود.
چکیده سخن این که خواندن کتاب حاضر را براى پیروان اهل بیت : و دیگران توصیه مى کنیم , چه , پـیـروان اهـل بـیـت بـا مـطـالعه دقیق آن بر راه خویش استوارتر خواهند گشت و دیگران نیز به بـاورداران امـامـت در ایـن بـاور که دارندحق خواهند داد و این اصل را به عنوان اصلى استوار بر مـنطق و استدلال و به دور از نقش آفرینى احساس و عاطفه خواهند شناخت تا همین گامى باشد درمـسـیـر آشـنـایى هر چه افزونتر با اصول و مبانى یکدیگر و مقدمه اى گردد برهمدلى و درک متقابل که ما را به سوى وحدت مطلوب پیش مى برد.
والسلام على من اتبع الهدى30 /7/1373
طرح بحث
مـسـوولـیت سخن پژوهشگر را در رها بودن در گفتار محدود مى کند, پس او اگر چه دراندیشه خود آزاد است , ولى در تعبیر و بیان خویش آزاد نیست .
به همین سبب شخص دیندار از خداى خود مـى هـراسـد, خدایى که در دین خود حق را تشریع فرموده و وى را ازعدم رعایت محرمات و عدم الـتـزام در نقل و مدح و سرزنش ـ در حدود صداقت وعدالت ـ و عدم توقف بهنگام ظهور شبهات بازداشته است .
اسـلام بـه گونه اى خاص روابط را شگفت آورتر از هر مذهب دیگر مشخص کرده است وصداقت و عـدالـت را در بحرانى ترین حالات خشم مورد تشویق قرار داده است و دستورداده به حق اعتراف شـود, اگر چه به زیان فرد باشد یا بر او گران آید .
اسلام اجازه نمى دهد به گونه اى داد سخن داد کـه اهل حق را ناخوش آید یا به ارزشهاى آنها تجاوزشود: لایحب اللّه الجهر بالسوء من القول الا من ظلم وکان اللّه سمیعاعلیما. ((2)) اسـلام غـیـبـت و بهتان را حرام کرده است و سخن چینى , ستم , دروغ , نسبت ناروا دادن ودشنام بناحق را ممنوع ساخته است و اجازه نداده سخنانى را به خدا ببندیم که اطلاعى از آن نداریم .
از جمله تعالیم اسلام در این زمینه این است : (یـا ایـها الذین آمنوا لایسخر قوم من قوم عسى ان یکونوا خیرا منهم ولانساء من نساءعسى ان یکن خـیـرا مـنهن ولا تلمزوا انفسکم ولا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الایمان و من لم یتب فاولئک هم الظلمون , ((3)) یا ایها الذین آمنوا اجتنبوا کثیرامن الظن ان بعض الظن اثم ولاتجسسوا ولایـغـتـب بـعـضـکـم بعضا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه واتقواللّه ان اللّه تواب رحیم .
((4)) بـه عـلاوه تـوصیه هاى حکیمانه دیگر .
اسلام بویژه از وارد آوردن شکاف به اخوت اسلامى و درهم ریـخـتـن وحـدت و ایـجـاد فروپاشى موکدا نهى کرده است و این در حالى است که با قاطعیت از مـسـلـمـان مـى خـواهد که سخن حق را بگوید و هنگام یارى رساندن به حق و سرکوب باطل در گـرفـتـن مـوضعى مثبت و ثمربخش کوتاهى نورزد .
کسى که درابراز حق سکوت کند شیطانى گنگ است و امر به معروف و نهى از منکر و دعوت به سوى خدا از بزرگترین و مهمترین واجبات در شـریـعـت اسـلامـى اسـت : و مـن احـسـن قولاممن دعا الى اللّه و عمل صالحا و قال اننى من الـمـسلمین .
((5)) موضع یک مسلمان درهر آنچه مى گیرد و یا پس مى زند باید موضعى همراه با هشیارى و پرهیز باشد: و مایلفظمن قول الا لدیه رقیب عتید. ((6)) دارنـده یک روح بزرگ حتى اگر متدین هم نباشد, راضى نخواهد شد سخن خود را آن قدر پایین آورد و بـه مـراتـب پـسـت نزول دهد که شرافت را مخدوش کند و کرامت و آبرو رااز میان ببرد و جوانمردى را نابود سازد .
این در صورتى است که مسوولیتى اخلاقى یاعرف اجتماعى نافذى وجود نداشته باشد که این امور را ارزیابى کند و دروغگو را موردانتقاد قرار دهد تا در نتیجه چنین کسى در نظر دیگران شخصیتى متزلزل یابد و مقامش در جامعه خرد شود.
بـا الـهام از چنین مسوولیتى است که سخن پیرامون موضع پیامبر اکرم (ص ) نسبت به خلافت در دیـن یک مسلمان اهمیتى بسزا مى یابد, ولى کندوکاو مسلمانان درباره این مساله به گونه اى که بى هیچ انسجام و پیوند مطلوبى در همیارى و ارتباط میان ایشان همداستانى آنها را مخدوش سازد و بـه دوسـتـى مـحـتـوم آنـها آسیب رساند همان چیزى است که اسلام با آن مبارزه مى کند و به شدیدترین شکل آن را ممنوع مى دارد.
در سخن گفتن پیرامون خلافت , اگر سخن پاک باشد و بیان , نیکو و عبارت , راستین و نقل قول , صحیح دیگر جاى هیچ گونه خدشه اى نخواهد بود .
مادامى که منبع مسلمانان یعنى کتاب و سنت مورد تقدیس همه مسلمانان است , بازگشت و التزام به آن دو با مقتضیات قولى و عملى آنها همان حقى خواهد بود که نمى توان از آن کناره گرفت و سیراب شدن از این دو منبع مظهرى از مظاهر احترام و دلیل وجود آشکارترین نشانه هاى ایمان است .
همه مسلمانان بر این نکته اتفاق نظر دارند و از ایـن چـشـمـه مـى نوشند و از آن سیراب مى شوند و وحدتشان بر همین اساس استوار مى شود و اجتماعشان شکل مى گیرد والفت و مودتشان بر همین شالوده مستحکم قرار دارد.
نـویسندگان مسائل مذهبى بتدریج در موضوعات مورد اختلاف مذاهب گوناگون واردشده اند.
اگر آن گونه که باید, نظر شود به آسانى مى توان دریافت که مسائل مورد اختلاف سنت و تشیع تا آن جـا مـحـدود اسـت کـه اگر تلاشى به عمل آید و نیتى پاک در میان باشدمى توان به آسانترین طـریـق مـیـان آنـهـا سـازگـارى بـرقرار کرد و اى کاش این نویسندگان , درمسائل مورد اتفاق مى نوشتند, مسائلى که از نظر مقدار, مسائل مورد اختلاف را به جزئیاتى تبدیل مى کند که هرگز مقتضى جدایى و اختلاف نیست , زیرا شمار این مسائل بسیار اندک است و از قدیم گفته شده است که اندک در حکم عدم است .
بـرخـى از خـوانـنـدگـانـى کـه سـخـنـانـى ایـن چـنـین را خوش نمى دارند و آن را تلاشى در جـهـت سـازگـارى بـا جـهـل و اغـفـال میان دو مذهب با تفاوتهاى ریشه اى آن مى دانند ممکن اسـت گـمـان کـنـنـد کـه ایـن نـوع سـخنان مشوش کردن حقیقت و تجاهل نسبت به واقعیت اختلاف موجود میان این دو مذهب است .
این همان چیزى است که تلاشهاى تفرقه برانگیز و غرض برانگیز و پلید به هدف پراکندن و شکافتن اجـتـماع و شکستن وحدت مسلمانان که داراى یک دین و یک عقیده اند بر آن تاکید دارند .
در این مـسـالـه آن قـدر بحثهاى پیچیده صورت گرفته که موجب شده افرادساده و کسانى که از روى بحث و کاوش و آگاهى در این مساله وارد نشده اند آن را به آسانى درک نکنند.
مـن کتب بسیارى از علما را خوانده ام و با بسیارى از دانشمندان فاضل با در نظر گرفتن اختلاف مـذاهـبـشـان دیـدار داشـتـه ام .
آنـها جز در موارد اندک با ما اختلافى ندارند و بسیارى اوقات در محبتشان نسبت به اهل بیت (ع ) اتفاق نظر داشتند و این محبت را جزء امورحتمى مى دانستند و آن را بـخـشـى جـدانـشدنى از ایمان به شمار مى آوردند .
در میان ماسخنان محبت آمیز و گرمى در ایـن بـاره جریان یافته است تا آن جا که یکى از ایشان برمحبت عمیق خود نسبت به اهل بیت (ع ) و ایـمان راسخ به لزوم بزرگداشت ایشان تاکیدمى کرد و اظهار مى داشت که براى نزدیکى به خدا و در طلب خشنودى پروردگار به زیارت مرقد شریف اهل بیت (ع ) رفته است .
چـون سـخـن بـدین جا رسید گفتم که ما در این زمینه اختلافى با یکدگیر نداریم و شیعه آن را رکنى از اسلام مى داند و شیعیان نخستین پس از پیامبر اکرم (ص ) دین و تعالیم خود رااز اهل بیت پـیـامـبـر مـى گـرفـتند .
این امر بعدا به نوادگان ایشان و کسانى منتقل شد که به سبب درپیش گـرفـتـن روش اهـل بـیت (ع ) مورد احترام بودند و عملشان از آن جا که اطاعت از خدا و اجراى دستورات اهل بیت (ع ) در امورى بود که ایشان از خداوند تبارک و تعالى و پیامبر اکرم (ص ) تبلیغ مى کردند اقتضاى محبتشان را داشت و به شکر خداهیچ اختلافى در این باره نبود.
بـراسـتـى اتـفـاق نظر در محبت نسبت به اهل بیت (ع ) و لزوم بزرگداشت ایشان (که در دین یک مسلمان جزء بدیهیات و ضروریات است و قرآن نیز بدان تصریح کرده و سنت آن راضرورى شمرده است ) خود عاملى برانگیزاننده و تشویق کننده در ادامه یافتن موضوعى این چنین و آشکار ساختن حقانیت آن و کاوش در جهت کشف و روشن کردن آن است .
در این جا باید به تلاش برخى از ترویج دهندگان باطل و دروغ پردازانى که از جعل و واردکردن اتهامات نادرست به برادران دینى خود پـروایـى نـدارنـد نـیـز اشاره کنیم , کسانى که درمحافل مسلمانان جنجال به پا مى کنند و از راه گل آلود کردن آب حتى الامکان درصددبرمى آیند تا با حیله گرى و ایجاد شبهات و گمراهیها در مـیـان بـرادران به هدف خود دست یابند و زمانى نیز از طریق کناره گیرى مقاصد خود را عملى مى سازند .
اگر این نکته به عنوان حقیقت پابرجاى امروز و دیروز اضافه گردد لازم خواهد بود که حـقـیـقـت بـیـان شودو نقطه نظر مخالف اظهار گردد تا حق تحقق یابد و باطل از میان برود و شـبـهات و اباطیل افشا شود و مرزها و موانع میان برادران و صاحبان یک عقیده و یک دین از بین برود.
طرح بحث به منظور تحقق دلیل قاطع براى یک پژوهشگر ناگزیر باید عوامل بحث ا و تکامل یابد: 1ـ قطعیت صدور از معصوم 2ـ قطعیت دلالت اگـر ایـن دو عـنـصـر در بحث یک پژوهشگر یافت شود اطمینان کافى در تحقق حجت اوحاصل خـواهـد آمـد و از آن جـا کـه قـرآن کریم ـ که کتاب دعوت است ـ در ارائه فضایل اهل بیت احکام عـمومى و کلى به دست مى دهد, بنابراین در شرح و تفسیر آن ـ ولو از باب جرى و تطبیق ((7)) ـ امـورى یـافت مى شود که بر مطلوب دلالت دارد و دلیل را تقویت مى کند و این یا به طریق نقل از معصوم خواهد بود و یا از راه تطابق تفسیر اهل تسنن وتشیعى که گواه صحت این تفسیر باشد و یا براساس مشخص بودن این تفسیر در مقام مقایسه و عمل به یکى از دو شیوه خواهد بود که یکى از آن دو همان است که مورد اتفاق دو مذهب مى باشد.
ایـن از نـظر ارزش سند و صدور, اما از نظر دلالت چنان که خواهیم دید در رسیدن به هدف مورد نظر رایى واضح مى یابیم .
شاید نخستین امرى که خواننده هنگام خواندن یاشنیدن با آن روبروست هـمان ادعاى وضوح در دلالت و قطعیت صدور با در نظر گرفتن اختلافات امت باشد .
در این جا پـرسش زیر پیش مى آید: از آن جا که سیدالحکما و امام البلغا پیامبر اکرم مى خواست امر خلافت و کسى را که خلافت به او بازمى گردد بیان دارد,پس چرا در این مساله بصراحت کلامى نگفت و به گـونـه اى سخن گفت که ظاهرا مدلولى بعید داشت یا دست کم مى شد آن را تاویل یا با الفاظ آن بازى کرد؟
پـاسـخ به این سوال همان است که کتاب حاضر آن را برعهده گرفته است , بنابراین روشن خواهد شـد کـه مـقـتـضاى حکمت پیمودن همین راه است , زیرا امت در آن روزگار هنوز درآغاز تشکل فـرهـنـگـى و ابـتداى فعالیتهاى سازنده و رشد خود بود و اگر عوامل متعددى مشاهده شود که ضرورت احتیاط در چنین امر مهمى را مى طلبد تا آن جا که خداوندسبحان با قاطعیت از معصوم مـى خـواهـد که : و ان لم تفعل فما بلغت رسالته واللّه یعصمک من الناس , ((8)) را به اجرا درآورد و اگـر تـمـامـى ایـن عوامل در بحثى مستقل موردنظر قرارگیرد, به آسانى ضرورت چنین تعبیر مـحتاطانه اى روشن مى شود, هر چند هنگام روشن شدن مساله , ادعاى عدم وضوح و صراحت در نـظـر کـسى که بحق تامل کند و در کتاب وسنت پیامبر اکرم (ص ) بنگرد بسیار کم رنگ مى شود.
براساس احادیثى که از پیامبررسیده سخن حضرت هرگز فاقد صراحت نیست , بل همان گونه که ـ بـه خواست خدا آخواهید دید در زبان عربى صریحتر از این تعبیر وجود ندارد .
در این جا پیش از آن کـه ازپـاسـخ بـه سـوالـى کـه بـدان اشاره رفت خارج شویم ـ اگر چه همه این کتاب پاسخ به همین سوال است ـ براى آگاهى از این نکته که بیان پیامبر واضحترین و صریحترین بیان ممکن در مـیان تعابیر بلیغ عربى است شایسته است هر چند مختصر به ضرورت این آگاهى تاکید شود که : وحى فرود آمده و اخبار رسیده در بیان موضع پیامبر اکرم (ص ) نسبت به خلافت همان گونه که روشـن است با تعابیر متفاوتى بیان شده است .
یک بار فضیلت اهل بیت بطور کلى آورده مى شود و بار دیگر با کتاب ارجمند پروردگار همراه مى گردد وحضرتش اعلان مى دارد که دو چیزگرانبها در مـیـان امـت باقى گذاشته که عبارتند از کتاب خدا و عترتش یا نظیر این سخن که مى فرماید: اهـل بیت من همچون کشتى نوح است ,کسى که بدان سوار شود نجات یابد و کسى که از آن عقب مـانـد غرق گردد .
یا اهل بیت خود را همچون باب (حطه ) ((9)) معرفى مى کند که هر کس از آن درآید در امن خواهدبود .
پیامبر اکرم در این مورد مثالهایى مى آورد و سفارشهاى فراوانى دارد که بـراسـاس آن عـتـرت مـطـهـرش پـس از حـضـرت آمـادگى و شایستگى رهبرى امت و پذیرش مسوولیت جانشینى پیامبر اکرم (ص ) و اداره امور را دارد.
بـار دیـگـر پـیـامبر را مى بینیم که بخصوص از فضیلت على (ع ) و فاطمه (س ) و حسین (ع )سخن مـى گوید, نظیر تصریحات متواتر ایشان درباره على (ع ): (تو نسبت به من همچون هارون هستى نـسـبت به موسى , جز آن که پس از من پیامبرى نیست ), و تنها نبوت را ازحضرت استثنا مى کند.
پـیـامـبـر درباره امامت على (ع ) تصریحات روشنى دارد نظیر این که :(على (ع ) سرور نکوسیرتان بهشت و بهترین مردم و پیشواى مومنان و مولاى متقیان وساقى حوض کوثر در روز واپسین است ) و نـظـیـر اعـتراف گرفتن پیامبر از مسلمانان در روزغدیر که : (آیا من بر شما از خود شما ولایت بـیـشـتـرى نـدارم ؟ ) یـا در روایات دیگرى همان گونه که در قرآن مجید نیز آمده پیامبر اولى بر مومنان معرفى شده است و مسلمانان تصدیق مى کنند که حضرت ولایت بیشترى بر ایشان دارد و به دنبال آن پیامبر این سخن تابناک خود را مى فرماید که : (کسى که من مولا و سرور اویم , على (ع ) نـیز مولا و سروراوست ) و دست على (ع ) را مى گیرد و بالا مى برد تا آن جا که سفیدى زیر بغل هر یک پدیدار مى شود, به علاوه تصریحات دیگرى که در بیان مقصود کمال وضوح را دارند.
از همین نوع است تصریحات حضرت در حق فاطمه زهرا: (فاطمه (س ) پاره تن من است , کسى که بـه او آزار رسـانـد, بـه من آزار رسانده و کسى که او را خشمگین کند, مراخشمگین کرده است و کـسى که مرا به خشم آورد, خداوند را به خشم آورده است ), ونیز امام حسن (ع ) و امام حسین (ع ) را سـروران جـوانان بهشتى معرفى کرده است و آن دورا امام دانسته خواه قیام کنند یا سکوت در پیش گیرند, و امثال این گونه سخنان بزرگى که پرده از مقام اهل بیت برمى دارد, اهل بیتى که خداوند هر گونه پلیدى را از آنها دور داشته و کاملا پاکشان گردانده است و دوستى آنها را بر امت لازم دانـسته و درباره آنهاسفارشهاى موکد کرده است و آنها را همسنگ قرآن معرفى کرده و این که آن دو هیچ گاه از یکدیگر جدا نخواهند شد تا وقتى که کنار حوض کوثر بر حضرتش وارد شوند.
بار دیگر حضرت بصراحت چنین مى فرماید: (گروهى از امت من هستند که همچنان حق را یارى مـى کنند), یا آن که (امت بزودى گروه گروه خواهند شد و یک گروه نجات خواهدیافت .) دیگر بار پیامبر تصریح مى کند که پس از ایشان دوازده جانشین یا امیر خواهدبود.
اگـر در ایـن اخبار فراوان به رغم اختلاف تعابیر آن کاوش کنیم آنها را بغایت واضح و هدف آنها را آشـکـار و مغز و محتواى آنها را روشن و مقصود از آنها را بدون ابهام خواهیم یافت .
اگر ما بدور از عـاطـفـه و زمـیـنه هاى قبلى ـ اگر چه این از دشوارترین امورى است که یک پژوهشگر آزاد با آن روبـروسـت ـ بـه این مساله بنگریم و ما باشیم و دلیل هدایتگر کلام خدا و رسول صادق و امین او, گمان مى کنم که ذوق و عقل مدرک و قلب دیده در ماشکوفا مى شود و این گونه اخبار رسیده را با درنظر گرفتن کثرت آن از دلالت برخوردارخواهیم دانست .
کسى که غیر از اراده خدا و رسول او بطلبد در پى تاویلات و توجیهاتى برمى آید که به برهان و دلیلى تکیه ندارد.
پژوهشگرى که مى خواهد تنها به حقیقت آن هم بدور از هاله گمراه کننده و فریبنده آگاهى یابد, باید این دو مساله را که در آغاز شیوه بحث یادآور شدیم مورد توجه قراردهد: 1ـ قطعیت صدور 2ـ قطعیت دلالت براستى که قطعیت صدور از پیامبر اکرم تا چه رسد به کتابى که به هیچ روى تردیدى درآن نیست در خبر واحدى از این نوع به تنهایى ضامن تحقق بخشیدن به هدف در بیان موضع پیامبر نسبت به خلافت خواهد بود و دلایل آن به شرح زیر است : 1ـ تواتر این خبر 2ـ و یا به سبب انضمام برخى اخبار به برخى دیگر به گونه اى که هیچ کتابى (در میان کتبى که به ایـن نـوع احادیث توجه دارند) از این احادیث بسیار و متواتر خالى نیست , حال این اخبار در برخى مـضـامین , واحد باشد یا مستفیضه ولى به هر حال موجب ایمان تردیدناپذیر نسبت به صدور آن از سوى پیامبر اکرم است .
اما قطعیت دلالت با وجودیکى از دو امر حاصل مى شود: 1ـ یا به سبب آن که هر خبرى خود در مضمون اعتقادى و هدفدارش صراحتى منطوقى یا مفهومى دارد, 2ـ و یـا به لحاظ مجموع اخبار وارده در این باب که موجب مى شود قلب به این حقیقت ایمان یابد کـه پـیـامـبر اکرم از این مساله مهم غفلت نورزیده است ـ هرگزـ بلکه توجه لازم رانسبت به آن مبذول داشته و با زبانى آشکار و استوار مرادش را بیان فرموده است .
یک پژوهشگر باید در نقل , این نکته را مورد توجه قرار دهد, بنابراین اگر دلالت عقلى رابه دلالت نـقـلـى افزود بدون تردید به نتیجه قاطع و اکید دست خواهد یافت .
ما از طریق (امیرالمومنین از خـلال سیره نبوى ) به مرحله نخستین زندگى سیدالاوصیاء امیرالمومنین آگاهى یافتیم و از این راه پى بردیم که امامت پس از پیامبر خدا مستقیما تنها به على (ع )اختصاص دارد و نه کس دیگر.
بـار دیگر در این مقدمه اشاره به این نکته را تکرار مى کنیم , زیرا این نکته با احادیثى که خواهد آمد ارتـبـاط مـى یـابـد, احادیثى که براساس آن این سخن به هیچ روى گزاف وپیروى کورکورانه از عاطفه یا قرار گرفتن تحت تاثیر امرى اعتقادى یا فشارى اجتماعى نخواهد بود, زیرا لوازم قطعیت آن فراهم است که عبارتند از: 1ـ از نظر نقل که روشن است .
زیرا منابع قطعى تعیین مناصب عالى مسلمانان همان گونه که گذشت عبارتند از: الف : قرآن کریم ب : سنت نبوى 1ـ عـلـى (ع ) از ایـن دو چـشـمـه فیاض بى نیازترین مردم و بهترین ایشان بود و از عطا وبخشش بـیدریغ این دو منبع بهره بیشتر داشت تا آن جا که هیچ کس به خود اجازه نمى داددر هیچ یک از فـضایلى که خداوند به او اختصاص داده و پیامبر اکرم نیز بدان گواهى داده با حضرتش به رقابت برخیزد.
2ـ بـه عـلاوه لـیـاقـت مـنـحصر به فرد حضرت در همه زمینه هایى که رهبرى عالى مسلمانان و پاسدارى اساسى از قواعد اسلام و احکام استوارش ناگزیر از آن است .
3ـ اعـترافات صریح و الزام آور در حق حضرت به گونه اى است که هیچ کس در آنچه درمضامین ایـن اعـتـرافات آمده نظیر ایشان به شمار نمى آید .
حضرت على (ع ) در سطحى قرار دارد که هیچ کس همسنگ ایشان محسوب نمى شود و نمى تواند در حق آن حضرت منازعه کند و رقیب حضرت تـلـقـى نـمـى گـردد و هیچ کس در سابقه اى از سوابق ایشان به مقام بزرگش نزدیکى نمى یابد, سـوابـقـى کـه از سوى دوستان و دشمنان و کینه توزان وکسانى که علیه ایشان بسیج شده بودند مورد اعتراف است .
4ـ اثـر جـاودانه و موجود حضرت که ثابت شده از ایشان است و در طول تاریخ و طى نسلها هر آن کس را که گمان مى کند نظیر ایشان است در دقت و اعجاز به رقابت مى طلبد.
5ـ بـراسـاس رهـنـمـودهـاى عـقـلـى که هوا و هوس آن را گمراه نساخته و خرافه و اباطیل آن رانـپـوشانده است .
برترین مخلوقات خدا در علم و زمینه هاى مختلفى که مردم بدان نیازمندند, و نـیـز برترین خلایق در آفرینش معتدل و در فضیلت با استوارترین مبانى آن , ونیز فرد برخوردار از شـنـاخـت و تـطبیق دقیق و حرف به حرف قرآن و بهره مند از تعالیم اسلام در بالاترین سطح آن , هـمـان کـسى است که شایستگى رهبرى را دارد و هر کس جزاو اگر بینش داشته باشد دنباله رو اوست و به او اقتدا مى کند و اگر راه یافته باشد فعل او رادر پیش مى گیرد و هیچ کس نباید او را به تمسخر گیرد و هیچ کینه توزى راه طعن زدن براو را ندارد.
کـسـى کـه برترین خلایق خدا باشد, خدا نیز به او مقامى مى دهد که در شان اوست و در به دوش کشیدن رسالتش کسى را بر او مقدم نمى دارد: اللّه اعلم حیث یجعل رسالته .
((10)) موضع مسلمانى که به کار خود اهمیت مى دهد و ناگزیر باید خدایش را دیدار کند ومسوولیتى را کـه بر دوش او نهاده شده ادا کند و کارنامه او هر گناه کوچک و بزرگى رامنعکس مى سازد, جز الـتـزام و پـیـروى آگـاهـانـه نـخـواهـد بـود: قـل هذه سبیلى ادعوا الى اللّه على بصیره انا ومن اتـبـعـنـى .
((11)) اهل بیت کسانى هستند که نسبت به آنچه در این خاندان مى گذرد آگاهترند.
ایـشان حاملان نور الهى هستند, کسانى که خداوند به فضلش اختصاصشان داده و براى دین خود برگزیده است .
آن که بر آنها پیشى گیرد خارج از دین است و کسى که از ایشان عقب ماند هلاک مى شود و ملتزم رکاب ایشان به مطلوب دست مى یابد, و برائت ذمه حاصل نمى شود, مگر به پیروى از ایـشـان .
قـرآن کـریم , کلام خدا وصادقترین سخنهاست که از حضرتش مى گوید و او را در هر فضیلت و مجد و شرفى که به پیامبر ارزانى داشته در کنار پیامبر قرار مى دهد, حتى در آیه مباهله همان گونه که همه منابع تصریح دارند حضرت را نفس رسول اللّه (ص ) معرفى مى کند.
در مـیـان سـخـنان پیامبر کافى است تنها به یکى از نصوص صریح و واضح ایشان در معرفى مقام والاى مـولایـمـان اشـاره کـنـیم .
آیا پیامبر درباره ضربه اى از ضربات على (ع ) در برابردشمنانش نـفـرمود که این ضربه همسنگ عبادت جن و انس است ؟
دیگر از این بالاتر چه مى توان گفت ؟
آیا حـضرت به على (ع ) نفرمود: (اى على ! هیچ کس جز من و تو خدا رانشناخته و هیچ کس جز خدا و مـن تـو را نـشناخته و هیچ کس جز تو و خدا مرا نشناخته است ؟ ) به این ترتیب آیا ممکن است فرد دیگرى جز على (ع ) این رسالت را به دوش گیرد؟
در ایـن سـخـنـان عـامـلـى آرامـش بـخـش وجـود دارد کـه ما را به این یقین مى رساند که این گـونـه احـادیـث یـا از نـظـر نـص و یـا از نظر مضمون از پیامبر اکرم صادر شده و عقل را در این که احادیث مذکور دلالت بر مقصود دارند کاملا قانع مى سازد.
حال اى خواننده عزیز اگر مایلى با ما در این بحث همراه شوى بیا تا با یکدیگر به جایى راهى شویم کـه در وضوح مضمون و قوت دلالت گواهى قاطع به دست آورى و ایمانى عمیق یابى که به هیچ روى شـکى بدان راه ندارد و اگر چنین تمایلى ندارى مرا همین بس که از خلال این بحث نه تنها خود ایمان آوردم بلکه تو را نیز به آنچه خود آگاهى داشتم آگاه گرداندم و به کفایت این بحث از نظر دلالت اطمینان دارم .
از خداوند امید آن دارم که قلبت را بگشاید تا با بى طرفى بدان بنگرى و پس از آن بر تو است که آن گونه که مى خواهى داورى کنى و به هر حال در نظر من بسیار گرامى هستى و بهترین سپاسهاى من نثار تو باد.
پیش از پایان بحث شایسته است از دوست عزیزم که در این پژوهش بر من منت نهاده سپاسگزارى کـنـم .
او سید محمد رضى رضوى صاحب کتاب چرا اسلام را برگزیدیم است که نامه اى براى من فرستاد و در آن تصمیم خود را در تالیف کتابى با عنوان چراشیعه هستم , به اطلاع من رساند .
تکیه وى در ایـن کـتـاب بـه پـاسـخ گـزیده اى از فضلاى اهل انصاف است که منابع مورد استفاده در مـبـاحـثـشـان کـتـب مورد اعتماد اهل سنت مى باشد,و از طرفى قصد دارد پاسخهایى به دور از اختلاف انگیزى یا نیرنگ کارى یا طعن به برادران مسلمان بدهد .
همین نامه انگیزه دست یازیدن به این تلاش شد و طرح این بحث را در من برانگیخت .
بهترین سپاس و ثناى من نثارش باد.
عـامـل دیگرى که مرا در این تلاش تشویق مى کرد, امورى بود که در حال آماده کردن این بحث با فـراهـم آوردن مـاده لازم آن در اثناى مراجعه به کتابهاى اسلامى و ارزشمند, لمس مى کردم , به گـونـه اى کـه براى آگاهان این کتب بوضوح روشن مى شود که تسنن و تشیع دربسیارى امور با یکدیگر نزدیکى و همسویى دارند.
حـتـى مى توان گفت یک فرد آگاه به کتابهاى مسلمانان تفاوتهاى میان تسنن و تشیع را بیش از تفاوتهایى که میان خود سنیهاست نمى یابد .
اما درباره منابع , بسیارى اوقات به کتابهاى جامعى در تـحـقیق در این زمینه تکیه کرده ام و بر این تکیه اشاره نموده ام , اگر چه گاهى خودم به منبع یا مـنـابـعـى آگـاهى یافته ام که در این کتب جامع گاهى از بعضى از آنها نقل قول شده است , زیرا مقصود رسیدن به هدف واحد یعنى همان دستیابى به کثرت منابع وثبوت واقعى آن است .
بحث و پژوهش از کثرت پیش کسوتهاى این عرصه نمى کاهد, البته با اعتراف به اهمیت خدمات ارزشمند و شـکیبایى برتلاش و رنج کاوش و پژوهش جلوداران و پیشگامان معرفت در این زمینه که به طور خاص مى توانم به این کتابها اشاره کنم : غایه المرام اثر سید بحرانى و کتابهاى نجم الدین عسکرى و کـتـابـهـاى سـیـدعـبدالحسین شرف الدین بویژه کتاب المراجعات او و الغدیر اثر علامه امینى و فضائل الخمسه من الصحاح السته .
شـایـد در ذکـر تـکـیـه بر امثال این منابع سودهایى آشکار وجود داشته باشد که از جمله آن است اعـتـراف ضـمنى در برابر طرفداران حق و ثناى مستحقان آن که تلاش بسیار به کاربسته اند و از ارزشـى بـرخـوردارند که مقتضى نهایت احترام براى ایشان است , ارزشى که دلالت بر فضیلت آنها دارد و گـواه سـخـتیهایى است که آن را در راه آگاهى دادن به مسلمانان و روشن کردن راه آنها تـحـمـل کـرده انـد .
خداوند به آنها جزاى خیر عطا کند وکوشش آنها را سپاس گزارد و این خود مـشـوق پـژوهـشـگـران است در تلاش خستگى ناپذیر آنها گرچه قصد ایشان دستیابى به این نوع سـتـایشهاى رایج در میان مردم نبوده است و ستایش مردم نمى تواند تلاش آنها را جبران و حقوق آنـهـا را استیفا کند, ولى این که مردم آنها را روشنگران راه رهروان مى دانند خود مشوق ادامه راه آنـهـا درتلاششان براى آشکار کردن حق است به سبب وجود کسانى که به نشر و شناخت حقیقت گرایش دارند و ایشان به بزرگداشت شایسته ترند.
مـسـالـه دیـگـرى کـه شاید مقتضى ذکر این منابع است آن است که این کار مى تواند موجب شود خـوانـنـده عـزیز به مطالعه و بهره برى از فوائد این کتابها تمایل یابد .
از خداوند متعال مى خواهیم دست همگان را در آنچه موردپسند و رضایت اوست بگیرد و این کار راخالص در راه خود قرار دهد که او ما را بسنده است و خوب مولا و نیکو یاورى است .
مهدى سماوى
بخش نخست : مقـدمه
فصل 1: موضع پیامبر نسبت به خلافت
اما بعد, نامه مبارک شما را دریافت کردم , نامه اى که در آن عزم خود را در انتشار کتابى بیان کرده بـودیـد کـه دربردارنده حقانیت بیشتر اهل بیت است و گروهى از متفکران شالوده آن را براساس شـیوه اى مى ریزند که مسلمانان در استدلال بر عقاید خود در پیش مى گیرند تا بدین ترتیب آنچه را خدا در احقاق حق و دعوت به سوى او نسبت به بندگانش مى خواهد تحقق یابد آن هم نه از راه زنده کردن اختلافات و کینه ها و بیدار کردن فتنه ها, آن گونه که برخى از نادانان بى دینى که امور مـسـلـمـانـان هیچ اهمیتى براى آنهاندارد و در شرایط نگران کننده و دشوار آنها نمى زیند چنین مـى کـنند شما در نامه خود ازتلاش موفق و پیگیر دانشمندان فعال در دعوت به سوى خدا و دین مـعـتـدل و راه مستقیم او نوشته بودید .
این همان هدف والا و غایت شریف ایشان بوده که توانهاى سـازنـده ومـثـبـت خـود را در مـسـیـر آن به کار بسته اند و براساس اشتیاق به خداى جهانیان و اسـتـوارکـردن پـایـه هـاى مـسـتـحکم دین و اخلاص نسبت به مسلمانان , همه نیروى خود را به کارزده اند و از تلاششان به کمال استفاده کرده اند تا آن جا که آثار بسیارى از دلایل قاطع وبراهین درخشان از خود به جاى گذاشته اند که با روشنترین بیان و گواراترین شیوه حجت اقامه مى کند و راه هر گونه عذرى را به روى هر توجیه کننده یا بهانه تراش یا نادانى مى بندد .
ایشان نزدیکترین راهـى را در پیش گرفته اند که به جلوه حق و درخشش یقین مى رسد .
خداوند تلاششان را سپاس گزارد و رحمت خدا بر ایشان باد و خشنودى خداى بزرگ از هر چیز بزرگتر و برتر است .
نامه شما مرا به جهان تابناکى برد و از آن جا که پاسخ آن واجب بود مرا به تلاش واداشت و بنابراین در تـصـدیـق گـمـان و تـحقق بخشیدن به اعتماد شما نسبت به این عاجز قاصر ازخداوند یارى طـلـبـیدم و بهتر دیدم کتابهاى عقیدتى ما را که مکتبه الامام الحسین (ع )العامه در سماوه چاپ کـرده در اخـتـیـار شـمـا بـگـذارم , کـتـابـهایى نظیر لمحات خاطفه حول الحدیث عن شخصیه امـیـرالمومنین الفذه و امیرالمومنین من خلال السیره النبویه .
در این کتابها به گونه اى مفصل و تـردیـدناپذیر گفته ام که شخصیت حضرت على (ع ) معجزه رسول اللّه (ص ) بوده و هیچ شخصیت دیـگـرى بـا هر وزنى در سطوح مختلف مانندى براى حضرتش به شمار نمى آید .
خداوند براى این امت اراده فرموده که على (ع ) در میان ایشان کتاب ناطق و حجت قائم او باشد, به علاوه این که در کتاب جاودان خود و نیز به زبان رسول صادق و امینش بر این حقیقت تصریح کرده است .
بـدین ترتیب شیعه از فرق دیگر اسلامى جدا مى شود .
ما شیعه هستیم زیرا مسلمانیم .
این سخن به مـنزله تعریض و کنایه براى مسلمانان غیرشیعى نیست ـ پناه بر خداـ بلکه مراداین است که شیعه در پیروى و دوستى عترت طاهره و گرفتن احکام و تعالیم از اهل بیت (و اهل بیت نسبت به آنچه در ایـن خـانـدان است آگاهترند) منحرف نشده اند و اسلام رادین خود و کتاب و سنت را شیوه و شـریـعـت و عـترت را هدایتگران و سروران خویش گرفته اند و به خدا و رسول و کتاب آسمانى او ایمان آورده اند .
ما به راه و رسمى ملتزم هستیم که خداوند براى ما ترسیم کرده : ربنا آمنا بما انزلت واتـبـعـنـا الـرسـول فاکتبنا مع الشاهدین .
((12)) شاید بهتر باشد پیش از بررسى کامل این سخن پیرامون ضرورت جدى تعیین جانشین براى پیامبر اکرم توضیح دهیم , امرى که پایه و اساس تشیع و چیزى است که واقعیت زندگى مردم آن را اقتضا مى کند و فطرت آدمى آن را ضرورى مى سازد و دین اسلام در کتاب خود و نیز از زبان پیامبر صادق و امین خود آن را به عنوان دین فطرت امرى محتوم مى گرداند.
جانشین , ضرورتى برخاسته از طبیعت جامعه
از امور بدیهى آن است که جانشین , یعنى کسى که پیامبر اکرم (ص ) او را براى نگهدارى شریعت و رهبرى امت به عنوان جانشین برمى گزیند ضرورتى است که باید از طرف خداوند سبحان و پیامبر او تـعـیـیـن شود تا بتواند سنگینى مسوولیتى را که از بزرگترین مسوولیتهاست بر دوش کشد و امیرمومنان این مسوولیت را در میان سخنان ماندگار وآیات بینات خویش چنین ترسیم مى کند: (موقعیت یک حاکم همان موقعیت رشته مهره هاست که آنها را در کنار یکدیگر گرد آورده است و اگر این رشته گسسته شودمهره ها در هم مى ریزند و دیگر بطور کامل در کنار هم گرد نخواهند آمد.((13))) سـرور بـلـغا مقام امامت را چنین ترسیم مى کند .
آیا ریسمانى را دیده اید که مهره هایى به سلک آن درآمـده بـاشند و این ریسمان همه آنها را گرد آورده باشد و میان دانه هاى آن باوحدتى فراگیر یـگـانگى به وجود آورده باشد و آیا دیده اید که اگر این ریسمان از هم بگسلد چگونه هر یک از این مـهـره ها این طرف و آن طرف پراکنده مى شوند یامجموعه اى از آنها به جایى دور از سایر مهره ها مى ریزند و دیگر نمى توان آنها راهمچون گذشته در وحدتى هماهنگ گرد آورد؟
بـا ایـن مثال روشن , پیشواى فصحا موقعیت حیاتى و حساس امامت را براى ما ترسیم مى کند, و آیا ایـن مـساله نیازمند دلیل است ؟
در حالى که واقعیت زندگى امت در امروز ودیروز چنین است و در طول تاریخ آن قدر به پستى کشانده شده که هم اکنون پس از آن که خواستهایش پراکنده شده و احـزاب و حـکومتهاى مختلف وحدت آن را فرو پاشانده به شکارى تبدیل شده که هر قومى بدان طمع مى ورزد.
آیا نمى بینید که چگونه شرق و غرب آن را غارت مى کنند, دهان پست ترین و بیگانه ترین و پلیدترین اقـوام باز شده و طمع کرده که این امت را به غنیمت خود درآورد و نداى انتقام از خیبر و فدک را سـر مى دهد! و حال آن که در روزگاران گذشته موقعیت درخشانى داشت , زمانى که مسلمانان نـیـرویـى به شمار مى آمدند که ترس در پیشاپیش آنها حرکت مى کرد و جهان و همه ملتها از آنها مـى هـراسیدند و چرا نباید چنین باشد و حال آن که مسلمانان رسالتى آسمانى بر دوش دارند و از یـارى خـدا بـرخـوردارند: ان تنصروا اللّه ینصرکم ویثبت اقدامکم ((14)) , ولاتهنوا ولاتحزنوا وانتم الاعلون ان کنتم مومنین ((15)) .
وعـده چـه کسى راست تر از خدایى است که بر بندگان خود چیره است و به آنها این گونه وعده مى دهد: وکان حقا علینا نصرالمومنین ((16)) .
اجـتماع مسلمانان در بیعت با ابوبکر امرى ثابت نشده است زیرا آراى امت در گردهمایى سقیفه و جـز آن با یکدیگر اختلاف داشت , او نیز همچون دیگرانى که در این موضوع قلم زده اند به این نکته اعـتـراف دارد .
هیچ یک از این نویسندگان در ضرورت تعیین امام شک نکرده اند, زیرا نیاز مبرمى بدان احساس مى شود و در حقیقت ضرورتى است که عقل میزان نیاز شدید به آن را درک مى کند, و با وجود این اختلافات بر بیعت با ابوبکراجماع حاصل نشد و مبادرت برخى از صحابه به بیعت با او اجماع به شمار نمى آید ونمى توان بدان استدلال کرد.
ابن خلدون عمل صحابه را حجت نمى داند, بلکه در مساله خلافت مستند را اجماع مى داند نه حکم عـقـلـى , زیرا اگر در این مساله قائل به حکم عقلى باشد در نتیجه به راى امامیه خواهد رسید که امـامـت را جـزء اصول دین به شمار مى آورند و همچون نبوت تعیین آن را از سوى خداوند سبحان ضـرورى مى شمارند زیرا نیاز به این هر دو یکسان است , بنابراین در دفع آن مجبور شده به امورى تـن دردهد که بدان عقیده اى ندارد وموجب آشفتگى عبارات و تناقض سخنان او همچون ادعاى بـى نـیـازى از امـام در صورت توافق امت در التزام دقیق به دین شده است ولى چنین امرى کى و چـگـونـه حـاصـل مـى شود؟
مگر جز این است که تنها راه آن چیرگى حاکمى ستمگر از ملوک و سلاطین است چنان که ـ همان گونه که گفتیم ـ در میان اقوام مجوس چنین شد.
نادیده گرفتن اهمیت خلافت در چنین ادعاهایى پوشیده نیست به علاوه آن که واقعیت زندگى امـروز و دیـروز مـردم چـنـین چیزى را تکذیب مى کند و علوم جدید روانشناسى وجامعه شناسى چـنـین ادعاهایى را صحیح نمى داند .
ضمانت حفظ شریعت در صورتى که عقلا بتوان آن را وانهاد چیست ؟
این با آنچه در مقدمه آن را مورد تاکید قرار مى دهدتناقض دارد.
حـال سـخـنان او را در ضرورت تعیین حاکم در جامعه و محال بودن بى نیازى از او را که درپایان کلامش مى آورد مى خوانیم : (محال است آنها بدون حاکمى که ایشان را از دست اندازى به حقوق یکدیگر بازداردبتوانند با هرج و مـرج بـه زنـدگـى خود ادامه دهند و به همین سبب به بازدارنده اى نیازدارند که همان حاکم است ((45)).
آیـا ایـن سـخـن با امکان بى نیازى مردم از امام در صورت توافق امت در عمل به دین خودتناقض نـدارد و ایـن کـه مساله امامت اگر اجماعى بر آن نباشد دلیلى عقلى بر آن نخواهدبود؟
بار دیگر سـخـنانى از او را مى خوانیم که با امکان عقلى بى نیازى از امام به سبب سامان گرفتن زندگى با چـیـرگـى مـلـوک و سلاطین که در میان اقوام مجوس بوده تناقض دارد .
ابن خلدون در معناى خلافت و امامت سخن مى گوید و سپس چنین مى افزاید: (و هـر گـاه از سـوى خـدا بـه وسـیـله شارعى بر مردم فرض و واجب گردد آن را سیاست دینى مـى خـوانـنـد و چنین سیاستى در زندگى دنیا و آخرت مردم سودمند خواهد بود, زیرامقصود از آفرینش بشر فقط زندگى دنیوى آنان نبوده که یکسره باطل و بى فایده است ,زیرا غایت آن مرگ و نـابـودى اسـت و خدا سبحانه و تعالى مى فرماید: افحسبتم انماخلقناکم عبثا ((46)) , بلکه منظور امـور دیـنى آنان بوده که به سعادت ایشان در آن منجرمى شود و آن راه خداست , خدایى که مر او راسـت آنـچـه در آسـمـانها و زمین است .
این است که شرایع پدید آمد تا در کلیه احوال از عبادات گـرفـته تا معاملات و حتى درکشوردارى که در اجتماع بشرى امرى طبیعى است ایشان را بدان راه وادار و رهـبرى کنند .
چنان که امر مملکت دارى را در راه و روش دین جریان دادند تا کارهاى دیـنـى ودنـیـایـى هـمـه زیـر نـظـر شـرع بـاشـد .
پس هر حکومتى که بر مقتضاى قهر و غلبه و لـگـام گـسـیختگى و به کار بردن تعصبات بدون دلیل عمل کند, در نظر شارع ستمگر و متجاوز بـه شمار مى رود و ناستوده مى باشد, چنان که حکمت سیاسى نیز این نظر را تایید مى کند.آنچه از پـادشـاه بـه مقتضاى احکام سیاست (بدون مراعات اصول شرع ) پدید آید نیزمذموم است , زیرا در نگریستن به غیر از نور خداست : ومن لم یجعل اللّه له نورا فماله من نور ((47)) , زیرا شارع به مصالح عـمـوم در امـور آخـرت کـه از نـظـر ایـشـان نـهان است داناتر مى باشد .
تمامى کردارهاى بشر از کـشـوردارى گـرفـته تا اعمال دیگر در معاد یکسره به خود ایشان بازمى گردد, چنان که پیامبر فـرمـوده است : این کردارهاى شماست که به شما بازمى گردد, در صورتى که احکام سیاست تنها نـاظر به مصالح این جهان است که ظاهرى از زندگى دنیا را مى دانند لیکن مقصود شارع صلاح و مـصلحت آخرت مردم است .
از این رو برحسب اقتضاى شرایع وادار کردن عموم به پیروى از احکام شـرعى دراحوال دنیا و آخرت ایشان فرض و واجب است و این فرمانروایى مخصوص بنیانگذاران و خداوندان شریعت مى باشد و آنها پیامبرانند وکسانى که جانشین ایشان مى شوند یعنى خلفا .
پس از آنـچـه یاد کردیم معناى خلافت روشن شد و هم معلوم گردید که کشوردارى و حکومت طبیعى واداشـتن مردم به امور زندگى به مقتضاى غرض و شهوت است ومملکت دارى سیاسى واداشتن هـمـگـان بـه مـقـتـضاى نظر عقلى در جلب مصالح دنیوى ودفع مضار آن مى باشد ولى خلافت واداشتن عموم به مقتضاى نظر شرعى در مصالح آن جهان و این جهان مردم است که باز به مصالح آن جهان بازمى گردد, زیرا کلیه احوال دنیادر نظر شارع به اعتبار مصالح آخرت سنجیده مى شود.
بنابراین خلافت در حقیقت جانشینى صاحب شریعت به منظور نگهبانى دین و سیاست امور دنیوى وابسته به دین است .
پس این معنا را باید نیک دریافت و آن را در موضوعاتى که در آینده مى آوریم درنظر گرفت و خدا حکیم داناست ) ((48)) .
آیا مى بینید چگونه در ضرورت تعیین امام حاکم از سوى خداوند سبحان و پیامبر او دلیل شرعى و عقلى اقامه مى کند و گریزى هم از آن نیست !؟
مـردم از تـعـیـین و نصب امام و فرمانبرى از او بى نیاز نیستند تا این امام دست ایشان رابگیرد و با تـرسـیـم راه راسـت و آنـچـه خداوند از شریعت آسان و محبوب براى ایشان نازل کرده مردم را به سعادت دنیا و آخرت که خواست خداست برساند .
پس وجود امامى که به عدالت حکم کند ضرورى است تا وحدت مسلمانان را حفظ و به آنچه خداوند نازل کرده حکم کند و اسلام این دین خدا را بر همه ادیان غالب کند حتى اگر مشرکان راخوش نیاید.
آنچه در پى کلام ابن خلدون مى آید پیرامون موقعیت خلافت داراى این تناقض صریح است .
چکیده سخن آن که فروگذاشته شدن امر خلافت از سوى پیامبر اکرم به سبب لوازم فاسد مترتب بـر آن بـنـا به بداهت عقول امر نشدنى است , چنان که احتمال دوم نیز درنتیجه به همان احتمال نـخـسـت بازمى گردد, زیرا معانیى که قبلا گفته شد از آن اراده شده است .
از همین رو بسیارى اوقـات در امـور مـسلمانان توجیه این هرج و مرج را مى خوانیم وبعد در همین وقت شاهد محکوم کـردن آنیم و این موجب آشفتگى کلام و تناقض سخنان مى شود .
در یکى از کتابهاى دکتر صبحى صالح مى خوانیم که وى خلافت را در فردى که شرایط مقرر در او جمع باشد صحیح مى داند: (هر کسى را که مسلمانان گمان به خیر اوداشته باشند زیانى ندارد که امور ایشان را به عهده گیرد و زنـدگـى دنـیـایـى آنـهـا را هدایت کند). ((49)) ولى بعدا در ادامه سخن این استثنا را مى آورد و مـى گوید: (جز آن که وقتى به تاریخ برمى گردیم و در فلسفه حوادث مطالعه مى کنیم مى بینیم شـیـوه اى کـه خلفا با آن انتخاب شده اند ناخواسته به دلایل شخصى یا قبیله اى که همچنان رنگ جاهلى داشت سبب استمرار اختلافات مى شد).
(هـمگان بر ضرورت وجود امام اتفاق نظر دارند ولى در مورد فردى که این صفات عمومى و احکام اسـلامـى کـه در قـرآن و حـدیـث آمـده اند, در او جمع باشد, با یکدیگراختلاف راى دارند .
انصار مـى خـواسـتـنـد کـه ایـن فـرد از میان آنها باشد و دلیل آن هم روشن بود, زیرا ایشان یاران و پناه دهندگان پیامبر اکرم (ص ) بودند ولى مهاجران عقیده اى جزاین داشتند, زیرا سابقه آنها در اسلام بـیـشـتر بود و اما بنى هاشم نیز خود را به خلافت شایسته تر از دیگران مى دانستند .
آنها در خلافت حـقـى آشـکار داشتند, زیرا اگر على (ع )خود پیش مى افتاد و با ابوبکر و عمر رقابت مى کرد, دیگر مـعـقـول نـبـود کـسـى بر او پیشى گیرد, زیرا او دست پرورده رسول خدا و شوهر دختر او یعنى فاطمه (س ) بود.
ایـن اختلافات در سقیفه بنى ساعده تجسم یافت و حقیقتا شگفت آور بود, در حالى که هنوز پیامبر بـه خـاک سـپـرده نـشـده و عـلـى (ع ) مـشـغـول تـدفین ایشان بود, مسلمانان اختلاف نظر پیدا کنند ((50)).
این سخنان و امثال آن را از نویسندگان مسلمان بخوان و از خلال آن نظر خود را انتخاب کن .
آیـا این همان هرج و مرج نیست ؟
حال مثال دیگرى را بخوان که شهرستانى در ملل ونحل پیرامون اختلافات پى درپى در تاریخ مسلمانان روزگار رسول اکرم و پس از آن مى آورد: (اختلاف خاص درباره امامت است و بزرگترین اختلاف امت اختلاف پیرامون امامت است , زیرا در اسلام و در همه دورانها جز بر سر امامت شمشیرى براساس دین کشیده نشد .
خداوند این امر را در صدر اول اسلام آسان کرد, زیرا مهاجران و انصار اختلاف کردند و انصار چنین گفتند: امیرى از ما و امیرى از شما, و بر رئیس خود سعدبن عباده انصارى اتفاق کردند تا آن که در همان حال ابوبکر و عمر به سقیفه بنى ساعده دررسیدند .
عمر گفت : در راه با خود حدیث نفس مى کردم و حال که به سقیفه رسیدیم مى خواستم آن را بگویم .
ابوبکر گفت : خاموش باش اى عمر! سپس ابوبکر برخاست وخـداى را حـمـد و ثـنـا گـفـت و آن گـفت که من با خود آن را مى گفتم , گویى که از غیب خبرداشت و پذیرفت که انصار به مشورت بپردازند .
من دست خود را دراز کردم و با او بیعت نمودم و مـردم نـیز با او بیعت کردند و فتنه خاموش شد, جز آن که بیعت با ابوبکر خطایى بود که خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ کرد و بکشید کسى را که نظیر این کار را انجام دهد و هر مسلمانى که بدون مشورت با کسى بیعت کند موجب گمراهى و فریب است وهر دو باید کشته شوند.) ((51)) بـراسـاس مـلاکـهاى عقلى هیچ چیز آشکارتر از نیاز امت به امامى نیست که دین ایشان راحفظ و سـخـنـشان را بر تقوا وحدت بخشد و آنها را بر هدایت گرد آورد و به جایى که خداوند سبحان در شریعت استوار و بزرگ خود براى آنها خواسته است , هدایت ورهبرى کند.
فصل 2 : گزینش امام
در پایان این بحث شاید بهتر باشد مهمترین شیوه هایى را یادآور شویم که لازم است امت عقلا و نقلا در گزینش امام آن را در پیش گیرد و به دنبال آن نکته هایى را بیاوریم که شایسته است در تمام ایـن مـوارد به اختصار مورد بحث قرار گیرد .
گفته شده اساس خلافت یا یارى رساندن به پیامبر است یا خویشاوندى یا وراثت یا انتخاب شورا یا تعیین پیشاپیش و یا نص .
1ـ یارى رساندن انصار به پناه دادن و یارى رساندن و دفاع از رسول اکرم (ص ) و رضایت حضرتش ازایشان احتجاج مـى کـردنـد, و برخى از آنها به مهاجران چنین مى گفتند: امیرى از ما و امیرى از شما, و در برابر, مهاجران به نزدیکى خود با پیامبر و این که براساس روایت پیامبر ائمه از قریش خواهد بود استدلال مـى کردند .
هنگامى که خبر به امیرمومنان رسید فرمود: (آیابا این سفارش پیامبر با ایشان احتجاج نـکـردید که به نیکوکار آنها نیکى و از بدکارشان گذشت شود…) گفتند: این سخن چه حجتى بر آنـهـا خـواهـد بـود؟
حـضـرت فـرمـود: اگرخلافت در میان آنها مى بود دیگر سفارشى براى آنها نمى رسید.) سـپـس حـضـرت فـرمـود: (قریش چه گفتند؟ ) پاسخ دادند که : چنین احتجاج کردند که قریش درخت پیامبر است .
حضرت فرمود: (به درخت احتجاج کردند ولى میوه آن راواگذاشتند.) ((52)) 2ـ خویشاوندى مهاجران چنین استدلال کردند که ایشان خویشان پیامبرند و پیش از دیگران او را تصدیق کرده اند.
آنـهـا حـجـت ابوبکر در سقیفه را ذکر کردند که : (ما گروه مهاجران شایسته ترین مردم نسبت به اسلامیم و مردم در اسلام پیروان ما هستند و ما عشیره پیامبراکرمیم .) ((53)) این حجت مردود است , زیرا امیرمومنان پیش از همه به پیامبر اکرم ایمان آورد ونزدیکترین کس به او بـود .
ایـن سخن تنها جنبه جدلى دارد و الا حجت جز این است .
این سخن از امیرمومنان رسیده اسـت : (اى شگفتا که خلافت به صحابى بودن و خویشاوندى باشد!) در این معنا شعرى رسیده که چنین است .
اگر با شورا امور ایشان را به دست گرفتى , چگونه چنین است و حال آن که مشورت کنندگان حضور نداشتند و اگر به خویشاوندى با خصم آنها احتجاج کردى پس جز تو نسبت به پیامبر شایسته تر و نزدیکتر است .
چـنان که مى بینیم امام در این جا تنها از روى جدل احتجاج مى کند و الا دلیل شرعى وعقلى این بـرتـرى جـز عصبیتى که اسلام جنگى بى امان علیه آن داشته چه مى تواند باشد؟
مساله یا به سبب توصیه هایى است که به ایشان رسیده که در این صورت لازمه آن این خواهد بود که بدان عمل شود و با آن مخالفت نشود و یا مساله از سوى شرکت کنندگان در شورا استنباط شده که در این صورت دیـگـر سـنـد شـرعـى نخواهد داشت و بنابراین دلایل مذکور به تعبیر فنى به تحلیل صغرا و کبرا مـى رود .
مـگـر آن کـه اساس روایتى باشدکه ذکر شده : (ائمه از قریش هستند) که در این صورت عـمـل براساس سندى شرعى خواهد بود ولى این به تنهایى امام را مشخص نمى کند و براى تعیین باید دلیلى باشد که آن را اثبات کند .
بنابراین ضرورى است با تعیین امام شریعت حفظ شود و نظام باقى بماند و شاید به همین دلیل یا دلایل دیگر خلیفه دوم چنین مى گوید: (مى خواستم سخنى بگویم , زیرا با خود حدیث نفس داشتم .
ابوبکر گفت : رها کن اى عمر! پس هر آنچه را من حدیث نفس مى کردم کلمه به کلمه گفت .) ((54)) چنان که گفتیم شهرستانى بیعت با ابوبکر را خطا مى داند و در صورتى که امت نظیر آن عمل کند دسـتـور بـه قـتـل بیعت شونده و بیعت دهنده صادر مى کند .
اخبار بسیارى دردست است که دو خلیفه اول به مناسبتهاى فراوان استعفا داده اند.
3ـ وراثت ایـن اشـتـباه است که امامت را در شیعه به وراثت نسبت داد .
نظر شیعه در میان این نظرهاروشن اسـت .
شـیـعـه امـامت را از امور الهى مى داند که ناگزیر باید خداوند او را برگزیند وشخص او را پـیـامبر اکرم براى امت تعیین مى کند: (خداوند مى داند رسالت خود را کجاقرار دهد) .
بسیارى از نویسندگانى که در شیوه تعیین خلیفه در میان امامیه قائل به وراثت هستند دچار اشتباه شده اند.
بدین سبب سخنان عمرابونصر را پیرامون فتنه ها و انقلابها واختلافات داخلى مى آوریم : (دلـیـلـى این همه انقلابهاى داخلى مساله خلافت بوده است و این که آیا خلافت براساس انتخاب اسـت یـا وراثـت ؟
طـرفـداران نـظـر اول خـوارج و برخى از اصحاب و شمار بسیارى از مسلمانان مـى باشند, و طرفداران نظر دوم شیعیان یعنى طرفداران امیرمومنان و خاندان او هستند, کسانى که قائل به امامت على (ع ) و فرزندان اویند و امامت را بخشى از ایمان مى دانند که نمى توان اختیار آن را به جمهور مسلمانان واگذار کرد.) ((55)) آنـچه توجه شما را بدان جلب مى کنیم این است که امامت همان گونه که درباره شیعه گفته شد بخشى از ایمان و منحصر به فرزندان على (ع ) است ولى نه به سبب وراثت بلکه به سبب نصى که از سـوى پـیـامـبـر اکرم (ص ) رسیده که پس از على (ع ) حسن (ع ) امام است وپس از او حسین (ع ) و سـپـس على بن الحسین (ع ) و به همین ترتیب .. .
و اساسا وراثت هیچ دخالتى ندارد, اگر چه توارث مـزایـا و آثـار خود را در وارث دارد .
همچنان که دیدیم فرزندان على (ع ) در مواضعى که قهرمانان عقب مى نشستند و قدمها مى لرزید و خواب بزرگان پریشان مى شد بیش از همه پایدارى ورزیدند و اخـلاص نشان دادند و بارزترین آنها در شجاعت و علم و حکمت و برخوردار از مزایاى منحصر به فـرد بـودنـد و بـه هـمـیـن سبب خداوند براى حفظ دین و حمل رسالت خود ایشان را برگزید و گـزیـنش خدا ـ که بزرگ است خواست خدا ـ از روى ترس و گزاف نبوده بلکه از روى علم او به اصـلـح وافـضـل بوده همان گونه که در جاى خود این مطلب به اثبات رسیده است .
چنان که از اهل بیت نصوص بسیارى بدین مضمون رسیده : (میان ما و خدا خویشاوندیى نیست ) و چنان که در حـدیـث مـشهور قدسى آمده است که : (کسى که مرا اطاعت کند به بهشتش وارد کنم حتى اگر برده اى حبشى باشد و کسى که از من سرپیچد به دوزخش افکنم حتى اگرسیدى قرشى باشد.) نـکته مهم این که ملاک در امامت وراثت نیست , چرا که على بن الحسین (ع ) پس از پدرخود, امام شـد در حـالـى کـه عمویش محمد, حیات داشت .
و نیز سایر ائمه از میان فرزندان خود کسى را به امامت برمى گزیدند که خداوند او را برگزیده و پیامبر اکرم او راتعیین کرده باشد, زیرا براى حمل رسالت و بر دوش گرفتن بار امامت شایسته بود.
این پیمان الهى است که پروردگار امامت را از میان بندگانش به هر کس که صدقش راآزموده و بـه اخـلاصـش آگاهى یافته و عصمت و درستى بدو بخشیده باشد مى دهد .
پس شیعه آنچنان که عمر ابونصر گفته قائل به وراثت نیست .
((56)) از امـانـتـدارى است که این عده میان این نص که شیعه بدان معتقد است : (هنگامى که خداوند و رسول او امرى را براى زن یا مرد مومنى بخواهند دیگر آنها در امر خوداختیارى نخواهند داشت ) و وراثت و نیز این که اهل عصمت یکى پس از دیگرى خلافت را به ارث مى برند تفاوت بگذارند.
تفاوت روشنى است میان این که گفته شود تو و سپس وارث تو سرپرست هستید یا این که گفته شود سرپرست , همان فرد صالحتر است و آن فرد, تو و فلان فرزند توست .
شیعه همان طور که قائل بـه وراثـت نیست به خویشاوندى نیز به عنوان عامل امامت اعتقادى ندارد حتى اگر تنها یک فرد خویشاوند پیامبر باشد.
4ـ شورا آنها همچنین به شورا احتجاج مى کردند .
زمخشرى نقل مى کند: (نیز این سخن آنها که پیامبر اکرم و عمربن خطاب (رض ) خلافت را به شورا واگذاشتند.) ((57)) قـبـلا احـتـجـاجـات کسانى که حدیث از آنها نقل شد به نظیر چنین آیاتى ذکر شد: وشاورهم فى الامر… ((58)) , وامرهم شورى بینهم ((59)) .
در صـغـرا و کـبـراى این سخن مناقشه است .
یعنى آیا حجتى وجود دارد؟
و اگر چنین باشدآیا به خـلافـت رسـیدن خلفا به موجب این حجت تحمیلى است ؟
اما در مورد اول , آیه اى که از جمله آن است : وامرهم شورى بینهم , به مناسبتى نازل شده که در آن انصار به سبب این صفت مورد ستایش قـرار گـرفـتـه انـد, صفتى که با خصایص دیگرى که شگفتى به نمایش مى گذارد نظرها را جلب مى کند و قلبها را به سوى خود مى کشد و عقول مدرک وفطرتهاى سلیم را به سوى واقعیت زیبا و مشوقش مى کشاند .
قرآن کریم مى فرماید:والذین یجتنبون کبائر الاثم والفواحش و اذاما غضبواهم یغفرون والذین استجابوالربهم واقاموا الصلوه وامرهم شورى بینهم و مما رزقناهم ینفقون , والذین اذا اصـابـهـم الـبـغـى هـم ینتصرون , وجزاواسیئه سیئه مثلها فمن عفا واصلح فاجره على اللّه انه لایحب الظالمین ). ((60)) ایـن آیـات مـبـارکـه تا پایان نمونه اى والا عرضه مى کند تا الگو باشد و قاعده جرى تصحیح کننده انـطـبـاق آن با مفهوم وسیعش بر هر کسى است که این ویژگیها را در برداشته باشد,اگر چه در عصر رسالت نباشد .
حمل این آیات به خصوص مشورت امت در تعیین امام براى خود وجهى ندارد و تـعمیم آن براى شامل شدن این مورد نیز دلیل و حجتى نداردزیرا اگر فرض شود امامت از سوى رسـول خـدا واگـذاشته شود در این صورت امام بابیعت و عقد میان او و امت تعیین مى شود ولى چـنـیـن چـیزى مقدور نیست زیرا چگونه امت اتفاق نظر حاصل مى کند در حالى که در مورد یک شخص نظر واحدى ندارند و فاقدعصمت اند.
اخـتـصـاص دادن بخشى از مردم به انجام این فهم نیز فاقد هر گونه دلیلى است و بحث آن را در پیش آوردیم .
حتى مى توان گفت راى مردم یک شهر هم به آسانى بر یک نفر از اهل آن شهر یا جز آن تـعلق نمى گیرد .
چه رسد به آن که مردم سرزمینهاى اسلامى بر یک شخص اتفاق نظر یابند تا بـرایـشان امیر باشد و امر خود را در میان آنان به اجرا درآورد وایشان در هر حال از او فرمان برند.
چنین چیزى جز با زور و فشار تحقق نمى یابد.
مـفهوم چنین امرى آن است که امت امور خود را به کسى واگذارد که از خطا و لغزش او درامان نـبـاشـد, بـویژه آن که عصمت در میان مدعیان شورا شرط نیست , بنابراین دلیلى بر آن نیست که شـورا به عنوان نظامى مطرح باشد که شیوه گزینش خلیفه در قانون اسلامى به شمار آید گرچه تـنـها وجود شک در عدم صحت استدلال بدان کافى است , زیرا اگر شک به دلیلى راه یافت دیگر نـمى توان بدان استدلال کرد و آنچه قطعى است محال بودن اتفاق نظر مردم در مشورت پیرامون مـسـاله خلافت است : (به جان خودم سوگند اگر امامت منعقد نمى شد, مگر با حضور همه مردم دیگر راهى براى آن نبود.) مـحدود کردن مشورت به تعداد معینى نه تنها موجب کینه و حسادت است بلکه سندى ندارد که آن را تـوجـیـه کـند .
بعلاوه آنچه از مراجعه به کتب تفسیر پیداست بیش از این نیست که مشورت مـیـان مـسـلمانان از امورى است که خداوند اهل آن را ستوده زیرا این ,اخلاق نیکى است تا بدین ترتیب رئیس با زیردستان خود مشورت کند و در برابر نظرآنها استبداد راى نداشته باشد, این معنا در امـورى اسـت کـه به رفتار امیر اختصاص دارد وربطى به شیوه گزینش و انتخاب او به عنوان رئیس یا امام ندارد.
مـفـسـران بـراى : وشاورهم فى الامر, چهار وجه ذکر کرده اند, با آگاهى از این که پیامبر درهمه امـورش مـشـورت نمى کرد بلکه تنها در امورى مشورت مى کرد که نه وحیى درخصوص آن نازل شـده و نـه نـصـى در مـورد آن وجود دارد .
برخى از کتب تفسیر, این رادلیل اخلاق والاى پیامبر اکـرم (ص ) نسبت به مردم خود دانسته اند .
مختصر این وجوه حاکى از آن است که این رفتار پیامبر بدین دلایل بوده است : 1ـ براى خشنود کردن مردم و تالیف قلوب آنها, بویژه آن که براى برخى از روساى عرب گران بود کـه بـدون نظر آنها در موردى تصمیم قطعى گرفته شود لذا براى برآوردن خواست آنها و جذب آنها با التزام به عدم منافات با وحى الهى پیامبر چنین رفتارمى کرد.
2ـ در این کار الگویى بود که روساى اقوام از آن پیروى مى کردند و دیگر در این کارخوارى و نقصى نـمـى دیـدنـد و در ایـن کار الگویى والا بود تا از زیاده روى فرمانروایان بکاهد و از نخوتشان دست بکشند, زیرا پیامبر اکرم (ص ) که سید کاینات و حامى شرع شریف بود با مردم خود این چنین رفتار مى کرد.
3ـ هر دو وجه با هم .
4ـ ایـن کـار بـه سـبـب جدا کردن خیرخواه از بدخواه در اظهارنظر و آشکار کردن نیت اوصورت مـى گرفت .
مانعى ندارد که همه این دلایل مورد نظر بوده است ولى این بدان معنانیست که امت بـراى گـزیـنش امام و خلیفه رسول اللّه (ص ) از میان خود اجتماع کنند بلکه شباهت بیشتر آن به قاعده اى تربیتى از تعالیم اسلامى و نظیر آن است این سخن : (قومى با یکدیگر مشورت نکردند مگر آن کـه بـه بـهـترین چیزى که در میانشان است دست یافتند) ((61)) و نیز آنچه در نهج البلاغه از پـیـشـواى مـعـلمان رسیده است که : (هر کس باعاقلان مشورت کند در عقل ایشان شریک شده اسـت …) .
ایـن از نـظر کبرا اما از نظرصغرا بسیارى اوقات مى خوانیم که مسلمانان بر بیعت اجماع کـردند یا سخن از شورا وانتخاب و نظایر آن مى شنویم , ولى اگر به کتب تاریخ اسلام از صدر اول آن بـنـگـریـم وسـپـس مـسیر طولانى آن را پى گیریم آیا در میان همه خلفا حتى یک خلیفه را مى بینیم که شرایط در او کامل شده باشد؟
گـزیـنش ابوبکر ـ خلیفه اول ـ در سقیفه صورت گرفت و اگر در نشست سقیفه , انصار را که به اتفاق شیعه و سنى حقى ندارند استثنا کنیم جز سه شیخ از مهاجران حضور نداشتند(ابوبکر, عمر و ابـوعـبـیـده بن جراح ) .
آیا اساسا انتخاب و نظرخواهى یا شیوه هاى دیگرى که در کتب استدلالى یا کـتـبـى کـه خـلافت خلفا را توجیه مى کنند صورت گرفت و اگر چنین است چه مفهومى دارد انتقال خلافت از سوى ابوبکر به عمر و آیا این نیز به همان شیوه صورت پذیرفت ؟
(بـیعت با ابوبکر براى خلافت , نخستین فتنه یا خطایى بود که خداوند مسلمانان را از شرآن حفظ کرد و مقدمات نخستین آن همچون نتایجش ویژگیى سیاسى داشت که درگزینش شخصى در برابر شخصى براى خلافت خلاصه مى شد ولى آنچه پس از سقیفه بنى ساعده در دوران خود ابوبکر رخ داد همگى داراى این ویژگى سیاسى یا تعصب موروثى نبود.) ((62)) اگـر چـنـیـن است پس مفهوم انتقال خلافت از سوى ابوبکر به عمر چیست ؟
و آیا این نیز باهمان شـیـوه صـورت پذیرفت , با در نظر گرفتن این که خلیفه دوم بیعت با ابوبکر را خطامى دانست و خـود ابوبکر در زمان حیاتش مى خواست از خلافت کناره بگیرد؟
پس چگونه عمر این را براى خود مـى پـسـندد در حالى که به عدم صحت روشى که بدان انتخاب شده تصریح دارد؟
و آن را رخنه و شـکـافى مى داند که مسوولیتش با خلیفه وبیعت کنندگان با اوست و اگر چنین چیزى بعدا رخ داد بـیـعت دهنده و بیعت شونده (بایدکشته شوند.) در این جا پرسش کننده مى تواند از این حکم سوال کند که اگر این سخن بیان حکم شرعى یا نظرى شخصى است که قانون مى باشد, چه از نزد خـود دسـتور به قتل مى دهد و اگر آن , حکمى شرعى یا قانونى از نزد خود است او را نیز همچون دیـگـران مـلـزم خـواهـد کـرد .
در روش تـعـیین خلیفه پس از او که شورا نامیده مى شود ترجیح کـفـه مـخـالـفـت از سـوى عـبدالرحمان بن عوف در صورت پیش آمدن نزاع , تعیین کننده بود زیراعثمان به خلافت عشق مى ورزید و سعد از کسانى بود که به عدم تمایل نسبت به على (ع ), قاتل پـدر و گـروهـى از بـرادرانش در جنگ بدر شهرت داشت و عبدالرحمان داماد عثمان بود, زیرا با خـواهـر عثمان ازدواج کرده بود و او به تنهایى به همراه این دو نفرکافى بودند که مانع از رسیدن خلافت به على (ع ) باشند ـ چنان که در عمل نیز چنین شدـ.
(عمر هم راه خود را پیمود و امر خلافت را در جماعتى قرار داد که مرا هم یکى از آنهاگمان کرد, پـس بـار خدایا از تو یارى مى طلبم براى شورایى که تشکیل شد و مشورتى که کردند .
مرا با ابوبکر مـسـاوى دانـسـتـه درباره من شک و تردید روا داشتند تا جایى که امروزبا این اشخاص همردیف شـده ام و لیکن در فراز و نشیب از آنها پیروى کردم , پس مردى از آنها از حسد و کینه اى که داشت دسـت از حـق شـسـته به راه باطل قدم نهاد و مرد دیگرى براى دامادى و خویشى با عثمان از من اعراض کرد و همچنین دو نفر دیگر که زشت وناپسند است نام ایشان برده شود.) ((63)) از ایـن گذشته آیا گمان مى کنید پیامبر اکرم (ص ) امت و دین خود را در معرض نابودى وتباهى قرار مى دهد .
(به تحقیق مشکلات جدیدى ظهور کرده که بزرگترین عامل آن همان شورایى است که خداوند آن را از اوصاف مومنان دانسته است و بدیشان آموخته که خودرا بدان بیارایند و بدانند کـه مى تواند بزرگترین ضربه براى آنها و امتشان باشد .
شوراهمچون سلاحى دو لبه نظیر سرنیزه است که اگر بد به کار گرفته شود اخلاق و وجدان رابه تباهى مى کشد.
(فتنه بزرگ دوران عثمان به شیوه گزینش او باز مى گردد .
شیوه شورایى در را به روى صاحبان آراى آزاد گـشـود حتى اگر مى خواستند با شورا کشمکش و جدایى پدید آورند.اگر دقت کنیم مـى بینیم که ابوبکر با شبه اجماع انتخاب شد و عمر با نص و گرفتن بیعت ابوبکر به خلافت رسید ولـى عـثـمان نه با اجماع و نه شبه اجماع و نه انتخاب خلیفه به خلافت دست یافت .
او نه همچون عـلى (ع ) در میان مردم به علم شهرت داشت و نه همچون عمر به دوراندیشى و نه همچون ابوبکر به سیاستمدارى بلکه تنها عاملى که او رادر رسیدن به خلافت یارى رساند اموى و قریشى بودن او بود.) ((64)) مـهـم ارائه امورى نیست که از میان رفته چه , شاید موجب برانگیختن پاره اى مسائل گردد, بلکه طـبـیعت استدلال بدین جا منجر شد چنان که برخى از برادران اهل سنت که در این باره تحقیق کرده اند به صحت این نکات و جز آن اعتراف دارند, همان گونه که تصریحات دکتر صالح و دیگران را خـوانـدیـم ولى مجالى براى طرح همه آنها نیست وطرح دوباره آن اهمیتى هم ندارد, زیرا تنها چیزى که در این بحث مورد نظر است آوردن دلیل پیرامون مسائلى است که مقصود ما مى باشد.
این بوده است وضع ما در بهترین دوران چه رسد به هنگامى که به دوران امویان وعباسیان و پس از آن بـرسیم , دورانى که موجب شده بسیارى از خاورشناسان در ترسیم سیماى واقعى مسلمانان راه مبارزه و بى ادبى را در پیش بگیرند و در بدنام کردن اسلام ومسلمانان بکوشند.
فرو گذاشتن بحث در این موضوع موجب شده بسیارى از خاورشناسان نظیر مکدونالدقائل به این سخن باشند که : (اساسا ممکن نیست امامى حاکم قانونى به مفهومى که امروز مى شناسیم باشد), و نـیـز توماس آرنولد که مى گوید: (خلافتى که به رسمیت شناخته مى شود در حقیقت گونه اى حـکـومـت خـودکامه و ستمکار است که حاکم آن ازقدرتى مطلق و نامحدود برخوردار است و از رعیت مى خواهد که بدون هیچ گونه تردیدى از او فرمان برند.) ایـن عده این سخن پیامبرى را که سید مخلوقات است و وحى بدو مى رسد و از روى هوى و هوس سخن نمى گوید فراموش کرده اند یا خود را به فراموشى مى زنند: (اى مردم ! مرا راهنمایى کنید) و نیز این سخن عمر خطاب به یکى از والیان خود یعنى ابوموسى اشعرى : (اى ابوموسى ! تو نیز یکى از مـردمـى جـز آن کـه خـداوند بار تو راسنگین تر قرار داده است ), و این سخن او به مردم : (به خدا سوگند من سلطان یا جبارى نیستم که شما را به بردگى بگیرم و من همانند یکى از شما هستم و به مثابه همان سرپرست یتیمى هستم که مسوولیت او و مالش با وى است .) اگـر در پـاره اى دورانها به این اصول رفتار نمى شده تقصیر آن متوجه شریعت اسلامى نیست , بل گناه حاکمانى است که امت اسلامى به سبب آنها مصیبتها دید و هم ایشان عامل عقب ماندگى و اساس فتنه امت بودند و همچون موریانه اى بودند که به پیکره امت راه یافت تا آن را به فساد کشاند و مـسـلمانان را به خوارى کشید و چنان تلخیى را از پستى و عقب ماندگى بدانها چشاند که هنوز هـم از آن رنـج مـى برند, (اما اسلام با اصول والا واحکام حکیمانه و جاودان خود از این گونه امور مبراست .) ((65))
خلیفه و تعیین او از سوى خدا
اگـر تـنـهـا امـر مـوجودى که به بیان آن پرداختیم تردید در صحت شیوه هایى باشد که براساس احـتمالات گذشته دنبال مى شد هر آینه ایمان به امامت على (ع ) ضرورت مى یابد, اگر چه دلایل آن از حـد و حـصـر بیرون است , زیرا احتمال فرو گذاشته شدن خلافت از سوى پیامبر اکرم (ص ) بـاطل است و وضع خلافت در قانون بزرگ خداوندى در نظامى معین جزء دلایل نبوده است و هر آنچه در این زمینه ذکر شده در نتیجه به فروگذاشتن و تباهى منجر مى شود, بنابراین آنچه شیعه از ضرورت تعیین امام که همان على (ع ) و سپس عترت پاک اوست , پذیرفته , الزامى مى شود.
1ـ اگر مدعیى جز ابن خلدون و جماعتى که معتقدند پیامبر اکرم ابوبکر را به امامت نمازبرگزید ادعـا نـکـنـد کـه حـضرتش خلیفه اى جز على (ع ) تعیین کرده است , پس چگونه ماابوبکر را براى دنیامان نگزینیم , پس از آن که پیامبر او را امامى براى دین ما برگزیده است ؟
گفتگو در اصل سند و مـتـن ایـن حـدیث بسیار است اگر چه قیاس ناقص و ناتمام است همان گونه که دکتر صبحى صالح ((66)) مى گوید.
2ـ آنـچـه ابن حزم ادعا مى کند مبنى بر آن که پیامبر ابوبکر را به عنوان خلیفه مسلمانان برگزیده مورد قبول شیعه و اهل سنت نیست زیرا چنین چیزى ثابت نشده و ابوبکر هم آن را براى خود ادعا نکرده است .
تنها ادعاى ابن حزم نه امرى را تصحیح مى کند و نه حقى را تثبیت و شاید استناد او به همان مساله نـماز که قبلا ذکر کردیم باشد, زیرا او شورا و شیوه هاى دیگر را بجز سفارش قبلى به بعدى صحیح نمى داند.
بـدیـن تـرتیب او با شیعه در تعیین خلیفه و ناممکن بودن فروگذاشتن آن و رها کردن مسلمانان بدون سرپرستى که امور ایشان را اداره کند اتفاق نظر دارد.
ابن حزم هنگام بیان عقد امامت و ابطال شورا در کتاب خود الفصل 4/130, چنین مى گوید: (مـردم شـام چـنـیـن چیزى را براى خود ادعا مى کردند و همین موجب شد که با مروان وپسر او عـبـدالـمـلـک بـیـعـت کـنند و بدین ترتیب ریختن خون اهل اسلام را روا شمردند .
خودابن حزم مـى گـوید: این سخن فاسدى است که حجتى براى گویندگان آن نیست .
هر سخنى در دین که دلـیلى از قرآن و سنت پیامبر اکرم یا اجماع یقینى امت نداشته باشد, این سخن بیقین باطل است .
خـداونـد سـبحان مى فرماید): قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین ((67)) .
این صحیح است که هر کـس بـرهانى بر صحت سخنش نداشته باشد صادق نیست وسخنش از اعتبار ساقط است .. .
سپس ابـن حـزم در همان صفحه شورایى را که عمر قرارداد باطل مى کند و مى گوید: (عمل عمر بدون موافقت با قرآن یا سنت امت را ملزم نمى کند و عمر همچون سایر صحابه است و نباید پیروى از او را در برابر دیگر صحابه واجب و لازم بدانیم ((68)).
آنـچـه ابـن حزم در این سخن آورده ضرورت نصب امام براى سامان یافتن امور مسلمانان ودورى آنان از مهلکه هایى است که وحدت کلمه آنها و اجتماعشان را بر هدایت و صلاح از میان مى برد.
بـدیـن ترتیب ابن حزم با شیعه در پذیرش احتمال سوم همداستان است , احتمالى که بحث آن را به این جا احاله کردیم و آن عبارت است از این که : (پیامبر کسى را تعیین فرموده که پس از او امور را اداره کـنـد) و ایـن همان احتمال سومى است که باید بدان ملتزم بود .
هرچند نظر ابن حزم نیز در نـتـیجه به فروگذاشتن امام مى رسد, زیرا او عصمت را در امام شرط نمى داند و همچون شیعه از عـنـایت خاص پیامبر به این امر سخنى به میان نمى آوردو این که پیامبر چیزى در میان آنها باقى گذاشته که اگر به آن دو چنگ زنند هرگز پس ازحضرتش گمراه نمى شوند و این دو از یکدیگر جـدا نمى شوند تا آن که بر سر حوض کوثر بر حضرتش وارد شوند, زیرا صحیح نیست حضرت امتى را کـه بـا او پـیمان بسته و درراهش ایثار کرده بدون والى و سرپرست رها کند, سرپرستى که دین بزرگ او را پاس داردو امت را نگاهبان باشد و آن را در برابر دشمنان در کمین نشسته حفظ کند و آن را بـه جـایـى رهـنـمـون شـود کـه آنـچـه را خدا براى وى ترسیم کرده تحقق بخشد, امورى همچون شیوه و نظامى که آنها را به سعادت دنیا و آخرت برساند و نیز فراهم آوردن کرامتى که خدا بـراى ایـن امت مى خواهد و به حفظ آن کرامت به سبب زنده نگاه داشتن امرش وبزرگداشت یاد باعظمت خود دستور داده است .
امامت همچون نبوت تعیینى از سوى خدا
امـام بـایـد از سوى خدا و زبان پیامبر اکرم (ص ) نصى داشته باشد, زیرا تعیین او ضرورتى است که طـبـیـعت جایگاه والاى او که تنها خدا مى تواند آن را بشناسد اقتضا مى کند.چشم پوشى از چنین نصى به معناى تسلیم در برابر تباهى است زیرا همچشمى و رقابت در میان بنى بشر از امورى است که به هرج و مرج و پیروى از شهوات و سپس نابودى شریعت مى انجامد و امت و شریعت نمى توانند تـسـلـیم تباهى و از میان بردن هدفى شوندکه پیامبران براى آن ایثار کرده اند و خداوند تبارک و تعالى بندگانش را به سوى آن فراخوانده است
جانشین , ضرورتى برخاسته از طبیعت جامعه
از امور بدیهى آن است که جانشین , یعنى کسى که پیامبر اکرم (ص ) او را براى نگهدارى شریعت و رهبرى امت به عنوان جانشین برمى گزیند ضرورتى است که باید از طرف خداوند سبحان و پیامبر او تـعـیـیـن شود تا بتواند سنگینى مسوولیتى را که از بزرگترین مسوولیتهاست بر دوش کشد و امیرمومنان این مسوولیت را در میان سخنان ماندگار وآیات بینات خویش چنین ترسیم مى کند: (موقعیت یک حاکم همان موقعیت رشته مهره هاست که آنها را در کنار یکدیگر گرد آورده است و اگر این رشته گسسته شودمهره ها در هم مى ریزند و دیگر بطور کامل در کنار هم گرد نخواهند آمد.((13))) سـرور بـلـغا مقام امامت را چنین ترسیم مى کند .
آیا ریسمانى را دیده اید که مهره هایى به سلک آن درآمـده بـاشند و این ریسمان همه آنها را گرد آورده باشد و میان دانه هاى آن باوحدتى فراگیر یـگـانگى به وجود آورده باشد و آیا دیده اید که اگر این ریسمان از هم بگسلد چگونه هر یک از این مـهـره ها این طرف و آن طرف پراکنده مى شوند یامجموعه اى از آنها به جایى دور از سایر مهره ها مى ریزند و دیگر نمى توان آنها راهمچون گذشته در وحدتى هماهنگ گرد آورد؟
بـا ایـن مثال روشن , پیشواى فصحا موقعیت حیاتى و حساس امامت را براى ما ترسیم مى کند, و آیا ایـن مـساله نیازمند دلیل است ؟
در حالى که واقعیت زندگى امت در امروز ودیروز چنین است و در طول تاریخ آن قدر به پستى کشانده شده که هم اکنون پس از آن که خواستهایش پراکنده شده و احـزاب و حـکومتهاى مختلف وحدت آن را فرو پاشانده به شکارى تبدیل شده که هر قومى بدان طمع مى ورزد.
آیا نمى بینید که چگونه شرق و غرب آن را غارت مى کنند, دهان پست ترین و بیگانه ترین و پلیدترین اقـوام باز شده و طمع کرده که این امت را به غنیمت خود درآورد و نداى انتقام از خیبر و فدک را سـر مى دهد! و حال آن که در روزگاران گذشته موقعیت درخشانى داشت , زمانى که مسلمانان نـیـرویـى به شمار مى آمدند که ترس در پیشاپیش آنها حرکت مى کرد و جهان و همه ملتها از آنها مـى هـراسیدند و چرا نباید چنین باشد و حال آن که مسلمانان رسالتى آسمانى بر دوش دارند و از یـارى خـدا بـرخـوردارند: ان تنصروا اللّه ینصرکم ویثبت اقدامکم ((14)) , ولاتهنوا ولاتحزنوا وانتم الاعلون ان کنتم مومنین ((15)) .
وعـده چـه کسى راست تر از خدایى است که بر بندگان خود چیره است و به آنها این گونه وعده مى دهد: وکان حقا علینا نصرالمومنین ((16)) .
جانشین , یک ضرورت در نظام اسلامى
از خلال نگاه به تشریع اسلامى ضرورت نصب جانشین درک مى شود و برخى از دلایل این ضرورت را از نظر گذراندیم .
با چشم پوشى از این مساله , در نظام اسلامى هیچ ساختار اجتماعى نمى تواند بدون سرور و آقا و قـیم تشکیل شود.
در خانواده که کوچکترین ساختار اجتماعى و حتى سنگ زیربناى ساختار بزرگ اجتماعى است این مـرد اسـت کـه مـسائل خانواده را بر دوش دارد: الرجال قوامون على النساء ((19)) .
حتى اگر پدر خانواده اى از دست برود و از او یتیمهایى برجاى ماند ـ درحالى که این مساله اى شخصى است ـ در شریعت اسلامى قـیمى براى آنها تعیین مى شود.
پـیامبر اکرم (ص ) در جنگهایى که خود حضور نداشت امیرى را بر مجاهدان تعیین مى فرمود و هر گاه در جنگى جهادى شهر را ترک مى گفت کسى را جانشین خود قرارمى داد که در غیاب ایشان شـهر را حفظ کند و پس از ایشان مسوولیت آن را برعهده گیرد وبه همین شیوه رفتار مى کردند جـانـشـینان پیامبر هنگامى که گروهى را براى جهاد بسیج مى کردند یا گروه معینى را به جاى دیگر مى فرستادند .
تاریخى که در پیش روى شماست بهترین گواه در اثبات این ادعاست .
حال به عـنـوان شاهد این ادعا به مساله اى توجه مى کنیم که تاریخ آن را ثبت کرده است .
این مساله همان هجرت اول و دوم مهاجران به حبشه است .
ما این گواه و شاهد را برگزیدیم تا دلیل اهتمام اسلام در آغاز شکل گیرى خود نسبت به این امر باشد .
در هر یک از دو هجرت پیامبر اکرم (ص ) امیرى را بـرگـزیـد.ایـنـک آنـچـه در کـامـل ابن اثیر در حاشیه تعلیقات الاداره آمده و برگزیدگانى از دانـشـمـنـدان نوشته اند و برخى از رویدادها را شرح و تفسیر کرده اند از نظر مى گذرانیم .
ایشان پیرامون هجرت نخستین , تحلیلى دارند که چنین است : (عثمان بن مظعون بر ایشان ولایت داشت .
او رئیـس مـهـاجـران بود و بر امور آنها اشراف داشت و کارهایشان را زیرنظرمى گرفت تا اختلاف کـلـمـه پـیـدا نـشود .
از این نکته معلوم مى شود که مسلمانان نمى بایست از محدوده نظام خارج مـى شدند و باید امیرى مى داشتند که کارهایشان را اداره مى کرد,اگر چه شمار ایشان اندک بود.
اگـر مـسـلـمانان رهبرى را رها کنند و هر کس به کار خویش ,مشغول شود همانند گوسفندانى سرکش و پراکنده طعمه استعمارگران مى شوند. ((20)) در مـهـاجـرت دوم جـعفربن ابى طالب امیر و رئیس ایشان بود (او رهبر مهاجران در این مهاجرت بـود.. .
و از ایـن نـکـته فهمیده مى شود که دین اسلام در جهت اتفاق نظر به رهبرى و امارت توجه داشته است ). ((21)) شـیـوه نصب والى در شهرها خود گواه آن است که در تعالیم دینى ممکن نیست جامعه اى بدون والى برگزیده پیامبر یا امام باشد, زیرا مقتضاى ترک این عمل اخلال در مسوولیت عمومى است و ثمره آن تحلیل رفتن جامعه و خروج از محدوده اسلام و حیات دوباره جاهلیت و تباه شدن ارزشها و سقوط مفاهیمى است که حضرت محمد(ص ) و پیروان مجاهد او برپا کردند.
حال سوالى مطرح مى شود که در این سخن موقعیت خود را دارد: پیامبر اکرم (ص ) چگونه براى امت جانشین تعیین مى کرد؟
آیا وصیت کرده بود که پس از ایشان کسى جانشینى را برعهده گیرد و شوون امت را اداره کند؟
یـا در قـانونگذارى خود نظامى را قرار داده که دقیقا بر همین نکته تصریح دارد یا آن که این امر را واگذاشته است ؟
احتمالات و توجیهات مساله احتمالات این مساله به سه اصل بازمى گردد: 1ـ پیامبر اکرم (ص ) این موضوع مهم را واگذاشته و امت را به حال خود رها کرده است .
2ـ نظام خاصى وضع کرده امت را به پیروى از آن و لزوم اجراى آن راهنمایى کرده است .
3ـ به جانشین خاصى پس از خود تصریح کرده است .
دربـاره احـتمال نخست آنچه در نگاه اول به نظر مى رسد این است که مسلمانان درنپذیرفتن آن اتـفـاق نـظـر دارند و مسلمانان نه به شکل گروهى بدان اعتقادى دارند نه به شکل فردى , و فقط بـرخى از خاورشناسان کوشیده اند از اختلافات میان مسلمانان بهره بردارى کنند و براساس هدف خود آنچه مى خواهند بگویند.
دکتر محمد غلاب عین سخن خاورشناس (پل کازانوا) را نقل مى کند .
کازانوا این سخن شیعه را رد مـى کـنـد کـه پیامبر نسبت به جانشینى که پس از او امام باشد اغماض نکرده است , زیرا شیعه در اقلیت است و اقلیت از نظر او نمایانگر حق نیست .
وى بر این نظر جمهور که امامت از مصالح عمومى است که رسیدگى به آن به مردم واگذار شده حـاشـیـه مى زند و چنین گمان مى کند که قرآن درباره این مساله مهم سکوت کرده و پیامبر نیز صـراحـتـا درباره آن چیزى نفرموده و بدین ترتیب این خاورشناس چنین مى گوید: (اگر قرآن به عـنـوان وحـى الـهى در برابر این مساله سکوت کرده , چرا پیامبراکرم (ص ) از طرح آن به شیوه اى شـخـصى سرباز زده ؟
و چرا در جهت تثبیت انتقال حکومت که نبوتش را مدیون آن است نکوشید, حـکـومـتـى کـه پـس از او عقلا کسى جزخود او نمى توانست آن را دریافت کند؟
زیرا پیشوا بودن مـحـمـد(ص ) بدین جهت نبود که به قبیله قریش و به خاندان کذا و کذا تعلق داشت بل از این رو پـیشوا بود که پیامبرى را به عهده داشت و به همین سبب باید به رسمیت شناختن جانشین او نیز تـابـع هـمـیـن نظام مى بود و از آن جا که نبوت پس از او تجدید نمى شد پس دست کم مى بایست تـعیین جانشین از منبعى نبوى برمى خاست …), (پاسخ شیعه به این سوال همان اصل مذهب ایشان است و آن این که پیامبر این مساله را وانگذاشته است و توجه کامل به آن داشته وامام جانشین خود را تعیین کرده است ((22)).
وى پـاسـخ شـیعه به این پرسش را نمى پذیرد, زیرا آنها را در اقلیت مى داند و خلافت جز ازمنبعى الـهى یا نبوى حاصل نمى شود و عقلا ممکن نیست کسى جز از این راه به خلافت دست یابد .
از آن جـا کـه براساس راى جمهور خلافت از امورى است که به مردم موکول شده , بنابراین خاورشناس مـذکور, دلیل ایشان را ناکافى مى شمارد و مى گوید: (تنهاچیزى که باقى مى ماند این است که ما به عنوان غیرمسلمانانى که حق داریم به محمد(ص ) همچون یک نابغه (عادى ) بنگریم این توضیح را بدهیم که چرا پیامبرمساله اى این چنین مهم را مسکوت گذاشته ؟
دلیل مسکوت گذاشتن امر خـلافت روشن است , زیرا محمد(ص ) فکر نمى کرد بزودى خواهد مرد و جانشینانى را پس از خود بـاقـى خـواهـد گـذاشـت و مـعـتـقـد بـود کـه پـایـان جـهان نزدیک است و او شاهد این پایان خواه دبود . ((23)) او چنان در خیالبافیها و اشتباهات و خطاهاى خود غرق مى شود که گویى هیچ توجیهى جز کینه کـورکـورانه و اغراض پلید ندارد و گرنه از کجا این علم را یافته که پیامبر معتقدبوده پایان جهان نـزدیـک اسـت و پـس از پـیـوستن او به ملکوت اعلى بشرى وجود نخواهدداشت و دیگر نیازى به جـانـشـینى نیست ولى او مرد و فریاد وامحمدا بلند شد و جهان همچنان باقى ماند و مسلمانان با جدایى و چندپارگى به زندگى ادامه دادند و همچنان نیازمند امامى بودند که کلمه اسلام را در مـیانشان برقرار سازد و قلبهایشان را به دین خدایکى کند و در همین جاست که هدف پشت پرده نـویـسنده آشکار مى شود و نیت خاورشناسان از خلال تخیلاتى که جز هوى و هوس و اهداف پلید سند و توجیهى نداردرخ مى نماید.
ایـن نـظـر کازانوا درباره این که پیامبر مساله اى به این مهمى را واگذاشته است از سخن افرادى هـمـانند ابن خلدون پیرامون خلافت برمى خیزد که خلافت را از مصالح عمومى مى داند که اختیار آن به دست مردم است .
دکتر محمد غلاب در ادامه سخن خود مى گوید: (آراى اجماع مسلمانان نمایانگر این سخن است .
اگـر چـنـیـن بـوده باشد پس نادیده گرفتن این امر مهم بر این اساس استواراست که خلافت از امـورى است که مسلمانان خود باید آن را تعیین کنند و پیامبر حق دخالت در آن را ندارد . ((24)) نقطه اتکایى که پاسخ این پرسش آن را مى طلبد در دومساله خلاصه مى شود: 1ـ دخالت پیامبر به عنوان نبى در تعیین امام , امرى طبیعى است , زیرا او خواهان بقاى دین خود در جـامـعه مى باشد و دین او همان دین جاودان است , زیرا پس از او دیگرپیامبرى نخواهد بود .
وقتى ادعـاى اسـتـاد (غلاب ) این باشد که پیامبر حق دخالت ندارد وسخن مذکور نمایانگر آراى اجماع مسلمانان است دیگر به شهبه این خاورشناس وطرفداران او چگونه پاسخ دهیم ؟
2ـ دلـیـل ادعاى غلاب یا ابن خلدون در این سخن چیست ؟
حال ببینیم خود غلاب به این دو نکته چگونه پاسخ مى دهد و حال آن که خود او معتقد است در دین پیامبر چیزى هست که او را از تعیین امـام بـازمى دارد: (آنچه پیامبر را از تعیین امام بازداشت روحیه قانونگراى برخاسته از اصل شورا و احترام او نسبت به عدالت و یقین او به این حقیقت بود که وظیفه اصلى او دینى است و نیز آگاهى او از ایـن بـود کـه زمـانها در حال تغییرند وشرایط, ایجاد مانع مى کنند و به همین سبب باید امور دنـیوى مردم پس از روشن کردن مسوولیتهاى ایشان به دست خود آنها باشد و این که باید به آنها هـشـدار داد کـه اعمالشان به حسابشان گذاشته خواهد شد و دلیل عدم تعیین وصى از سوى آن حضرت اعتقادایشان به نابودى جهان پیش از مرگ نبود ـ چنان که استاد کازانوا گمان کرده است ـ ).
اسـتـاد غلاب این تخیل کازانوا را که صرفا فرضى خیالى است به انتقاد مى گیرد ومى گوید: (آیا صـرف یـک فـرض خیالى از دیدگاه علم صحیح مى تواند دلیل باشد؟ ) .
آیااین استاد نمى داند که مـمـکن است دلیل دیگرى غیر از عقیده به نابودى جهان مانع تعیین امام سیاسى از سوى حضرت باشد با در نظر گرفتن این که از اولیات منطق ارسطو وفرفوریوس است که : (آنچه احتمال بدان راه یابد استدلال از آن ساقط مى شود.) ما دراین جا به استاد و طرفداران او تاکید مى کنیم که تنها یـک دلـیـل جـز عـقـیده به نابودى جهان حضرت را از این تعیین بازداشت و این دلیل هم در حد احـتـمـال نـیـست بل چنان دلیل متیقنى است که به هیچ روى باطل بدان راه ندارد و شاهدهاى مـنـطـقى و رخدادهاى آشکار و تاریخ صحیح که هیچ یک از طرفداران کازانوا توان مجادله در آن راندارند مویدآن است .
(دلـیـل آن ایـن بـود که پیامبر از نخستین لحظه بعثتش تا لحظات پایانى عمر خود پیوسته اعلام مى کرد که پیامبرى دینى است و بزرگترین وظیفه او در این دنیا راهنمایى مردم به سوى توحید و راه راست است .
اما ریاست سیاسى و فرماندهى نظامى دو ضرورت ازضرورتهاى زندگى بودند که پـیامبر خود آنها را برعهده داشت , زیرا گریزى از آن دو نبودو او نه گردنکش بود و نه دیکتاتور و سـلـطـان مطلق العنان تا پس از خود ولیعهدى براى خویش برگزیند و آن را بر امت تحمیل کند, چنان که در حکومتهاى دیگر و دوران بعدى اسلام چنین عمل مى شد.
بـنـابراین پیامبر در امر دینیى که در اختیار او بود دخالت مى کرد و این همان وظیفه اصلى پیامبر بـود کـه براى آن ظهور کرده بود وامامت سیاسى را براى کسانى باقى گذاشت که به امور دنیوى تـوجـه داشـتـنـد, اگر چه من نمى دانم چگونه تعیین امام براى امت با اصل شوراهمخوانى دارد, اصلى که قرآن بصراحت پیامبر را به آن امر مى کند و مى فرماید:وشاورهم فى الامر ((25)) , وامرهم شورى بینهم ((26)) و به هر حال پیامبر نتوانست جزخضوع و فرمانبرى در برابر این آیات موضعى داشته باشد.) ((27)) آنـچـه از ایـن بحث بوضوح پیداست , این است که استاد غلاب ندیده گرفته شدن مساله امامت از سوى پیامبر را امرى ضرورى مى شمارد و این که پیامبر عملا این مساله رانادیده گرفته , زیرا این موضوع براى او اهمیتى نداشته است و پیامبر از لحظه نخست تالحظه پایانى حیاتش پیوسته اعلام مـى کـرده کـه پـیـامبرى دینى است و به نظر استاد غلاب پیامبر براى احترام به عدالت این امر را نادیده گرفته است .
الـف : آیـا ایـن عـدالـت اسـت که پیامبر دین و موقعیت حیاتى و حساس آن را دستخوش تمایلات عاطفى و لرزشهاى پى درپى اجتماعى کند؟
مـن در ایـن جـا نمى خواهم در جدا کردن مسائل دینى از زندگى دنیوى و این که چنین تفکرى چـگـونـه بـه مـیان مسلمانان راه یافته با استاد غلاب به بحث بپردازم و این که آیا دین چیزى جز سـازمـانـدهى روابط مردم در دنیا و انتقال آنها به اهداف آخرت است تا کرامت دنیا و آخرت ایشان تـحـقـق یـابد؟
چنان که نمى خواهم درباره وظیفه پیامبر که وى آن را دراین حدود تنگ محدود مـى کـنـد با او به بحث بپردازم با آگاهى از این که پیامبر در مسائلى که به او وحى مى شد نظرى نداشت : وماینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى , ((28)) وحکم تنها حکم خدا است .
آرى , من در ایـن صـدد نـیـسـتم , زیرا هنگام گفتگو درباره آنچه با این بحث ارتباط دادیم نظایر این سخن را ارزشیابى خواهیم کرد.
ب : دلیل این ادعا چیست ؟
حال ببینیم خود استاد غلاب به این پرسش چگونه پاسخ مى دهد: (شاید بـرخـى از طـرفـداران کـازانـوا این چشم پوشى پیامبر را مورد انتقاد قراردهند و مدعى شوند که حـضـرت به مسائلى همچون تدبیرخانه که در مصالح امت اهمیتى کمتر از خلافت دارند پرداخته اسـت و طـبـیعى نیست که فردى به مسائل کم اهمیت تربپردازد و مسائل مهمتر را نادیده بگیرد.
پـاسـخ ما به این اعتراض مضحک آنها این است که توجه قرآن و پیامبر به خانواده منحصر به وضع قوانینى است که به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سیاست حکومت نیز در قرآن و سنت از ایـن تـوجه محروم نشده است و بلکه این سیاست نیز در قرآن مورد توجه بسیار قرار گرفته است , زیـرا قـرآن وسـنـت بـه وضع قوانین شورا و عدالت و اعتدال و پاکدامنى و خوشرویى و نرمخویى وخوش اخلاقى براى سلاطین و حاکمان توجه کرده است : وشاورهم فى الامر ((29)) , واذا حکمتم بـیـن الـناس ان تحکموا بالعدل ((30)) , فاحکم بین الناس بالحق ولاتتبـع الهوى ((31)) , ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک ((32)) , و انک لعلى خلق عظیم .
((33)) بـدیـن تـرتـیـب سنت بروشنى مسوولیت حاکم را دوچندان مى داند حتى اگر رعایاى اوحیوانات بـاشند: (همه شما چوپانید و همگى مسوول رعیت خود), (زنى به سبب گربه اى که آن را بسته و بدو غذا نمى دهد و نمى گذارد از گیاهان زمین بخورد وارد آتش شده است ).
بنابراین قرآن و سنت اساسنامه حکومت را وضع کرده اند, ولى این دو به سیطره وحکومتى که امت مـلزم به پیروى مطلق از آن باشند توجهى ندارند, بلکه این گزینش را به عهده مسوولانى از امت گـذاشته اند که این مساله براى آنها اهمیت دارد .
گویى که قرآن وسنت اعلان داشته اند که امت در گـزینش نظام موردپسند خود و حکومتى که خواهان آنند آزاد مى باشند .
البته به شرط آن که هوى و هوس و اغراض و منافع شخصى عواملى نباشند که رهبران را به گزینش نظامى وادارند یا مـوجـب نـگـردنـد کـه مـتنفذان براى رسیدن به حکومت بسیج شوند و یا میان ایشان و عدالت و پـاکدامنى و ایثار در منافع شخصى درراه منافع عمومى مانع نشوند .
اگر مسلمانان این شرایط را در هـر نـظـام حـکومتى تحقق یافته دیدند در صورت اخذ این نظام حکومتى هیچ گناهى بر آنها نخواهد بود زیرا اسلام اجازه اعمال زور و فشار را جز در مواردى که گریزى از آن نیست نمى دهد, مـواردى هـمـچون فتنه و فساد نظامهاى اجتماعى و فقدان امنیت و حاکمیت وحشت .
این اصول نـه تـنـهـا از ارزش اسـلام نـمـى کـاهـنـد بـلـکـه مـوجب درخشش آن و بالابردن منزلت آن در نظرسیاستمداران و جامعه شناسان مى شوند.) ((34)) اسـلامى که به مسائل کم اهمیت تر توجه دارد چگونه به مسائل مهمتر و بزرگتر اهمیت نمى دهد.
ایـن مـسـاله بزرگتر و مهمتر همان مساله خلافت یعنى دقیقترین مساله اى است که ادیان بطور کلى بدان توجه دارند, چه رسد به اسلام که دین بزرگ خداست .
آیامى شود اسلام از مسائل مهمتر و بزرگتر چشم بپوشد و به مسائل ساده بپردازد؟
از ایـن سـخـنـان چـنین به دست مى آید که پیامبر این مساله را فرو نگذاشته است و بر این اساس اعتراض کازانوا در این که پیامبر و قرآن از این مساله چشم پوشیده اند مضحک است .
اگر قانون به احکام خانواده عنایت دارد, توجه قرآن و پیامبر به وضع قوانینى منحصر است که به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سیاست حکومت نیز درقرآن و سنت از این توجه محروم نشده است و این سیاست نیز در قرآن و سنت موردتوجه بسیار قرار گرفته است .
آنچه از این نکته پیداست آن است کـه پیامبر این مساله رانادیده نگرفته بلکه قوانین و نظامى دقیق وعادلانه بدان بخشیده است .
از ایـن جـا استادغلاب به ذکر این قواعد مى پردازد و از آن جا که وى اعتراف دارد پیامبر اکرم (ص ) امرخلافت را نادیده نگرفته و توجه لازم را بدان مبذول کرده است , بنابراین بحث را به احتمال دوم منتقل مى کنیم و از این جا وارد احتمال دوم مى شویم که چنین است : پـیـامـبـر نـظـام معینى را وضع کرده است که امت را به سوى پیروى و لزوم اجراى آن راهنمایى مـى کـنـد .
در ایـن سـخـن تناقض آشکارى نهفته است , زیرا یک بار ادعا مى کند,پیامبر به انگیزه پایبندى به عدالت مساله تعیین جانشینى را نادیده مى گیرد و در این مساله عاملى است که پیامبر را از دخـالت در آن بازمى دارد, زیرا دخالت در آنچه مربوط به ایشان نبوده صحیح نیست و وظیفه پیامبر نمى باشد و بار دیگر ادعا مى کند که پیامبر وکلام خدا این مساله را نادیده نگرفته اند و توجه بـسیارى بدان مبذول داشته اند .
پس ازارائه دلایل استاد محمد غلاب به ادعاى نخست بازخواهیم گشت و از آن سخن خواهیم گفت .
گرچه به نظر مى رسد استاد چنان تلاشى در آن به کار بسته که باید بگوییم شایسته تکریم و بزرگداشت است .
گرچه ما با او در این مساله اختلاف نظر داریم .
او بـه ایـن جـامى رسد که قرآن کریم و پیامبر اکرم (ص ) به وضع احکام شورا و عدالت و میانه روى وپـاکـدامـنـى و خـوشـرویـى و نرمخویى و خوش اخلاقى براى سلاطین و حاکمان توجه بسیارى داشته اند و سپس آیات و دو حدیث سابق الذکر را مى آورد ولى به نظر مى رسدکه برخى از آیات به پـیـامـبر اکرم (ص ) اختصاص دارد: و انک لعلى خلق عظیم , ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حـولـک , و آن در مـقـام ستایش از رسول اکرم و اخلاق والایى است که بدان آراسته مى باشد .
اگر شـرط کـردیـم کـه حـاکـم چنان باشد که آیات قرآنى توصیف کرده اند ـ که حق نیز چنین است ـ شخصى که امور امت و حفظ شریعت را به عهده مى گیرد نیز باید در اخلاق فاضله و تطابق کلمه بـه کـلـمـه بـا آیـات قـرآن به پیامبر اکرم نزدیکى داشته باشد: واذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بـالـعدل ) .
این سخن پیامبر:کلکم راع وکلکم مسوول عن رعیته , به معناى عام و نهادن مسوولیت عـمـومى بر دوش تمامى امت است که ابهامى ندارد و نیز حدیث منقول از ابوهریره : (زنى به سبب گـربـه اى بـه آتـش درآمـد…) اگـر حـدیـث صـحـیـح بـاشـد مـهربانى و نیکى را نسبت به هر روح دارى تـشـویـق مـى کـند و درشتى را در رفتار بیرحمانه که به هیچ روى با مهربانى دمسازى نداردرد مى کند .
گفتگو پیرامون این ادله بسیار آسان است .
اول : این که دلایل مذکور درباره مساله جانشینى پیامبر اکرم (ص ) که اهمیت بسیار دارد وموضوع سـخن است وارد نشده است و درباره آن حکم خاصى را ثابت نمى کند و شایدبه همین سبب برادر مـحمد غلاب از این که شریعت به خلافت اهتمام ورزیده باشدعدول مى کند و مى گوید: (قرآن و سنت اساسنامه حکومت را وضع کرده اند ولى حکومت یا نظامى حکومتى را معین نکرده اند که امت مـلـزم به پیروى از آن باشد, بلکه این گزینش را به مسوولانى که این مساله برایشان اهمیت دارد واگذارده اند.)این خودعدول از نظر اول و به شمار آوردن خلافت از امورى است که قرآن و پیامبر اکرم (ص ) آن را واگذاشته اند.
دوم : آیـاتـى کـه اسـتـاد آورده اسـت : وشاورهم فى الامر, .. .
ان تحکموا بالعدل , فاحکم بین الناس بالحق , به فرض آن که در مقام خلیفه و امام حاکم باشد در مقام کیفیت انتخاب خلیفه نیست یا در ایـن بـاره نـیست که چه کسى را امت باید برگزیند بلکه تنها دربیان مقام اخلاقیى است که بطور عـمـوم یا خصوص باید بدان آراسته شد و اگر فرض شودکه در خصوص امام است یا آیات به سوى امام راهنمایى مى کنند, در این هنگام شیوه اى را تبیین کرده است که امت را ملزم مى کند آن را در پـیش گیرند و معناى این سخن آن است که وجود این شیوه را به عنوان شاخص استوارى که این توصیه ها بدان مربوطمى شوند تبیین کرده است : وشاورهم فى الامر, فاحکم بین الناس بالحق .
در آیـاتى که ذکر شده دلالت روشنى در این که امام کیست وجود ندارد, بلکه در آن رهنمودهایى اسـت نسبت به امورى که باید در رفتار و نیز در برخورد با امت آن را درپیش گرفت و اگر چنین فـرض شـود که آن متوجه حاکم و خلیفه است پس در صورتى است که تعیین حاکم انجام گرفته باشد و بدین جهت سفارشهایى که تقید بدان لازم است در شناخت امام , دلیل تلقى نمى شوند.
سـوم : منظور این سخن استاد غلاب که (افراد مسوولى به این امر مى پردازند که این مساله به آنها مـربـوط اسـت ) چـه کسانى هستند؟
آیا فردى شایسته تر از پیامبر وجود داردکه به این امر اهتمام داشته باشد؟
و آیا کسانى هستند که این امر براى آنها مهم است ؟
تابتوانند نظام و شخص حاکمى را بـر اساس شرایطى که در پیش مورد استفاده استاد غلاب قرار گرفته براى مسلمانان برگزینند, آن هم اگر بشود برحسب موازین علمى از آنهااستفاده کرد.
چـهـارم : سـوالى که در این جا مطرح مى شود آن است که کدام حاکم عادل به زور یاتحمیل نظام اصـلـح و بـازگـردانـدن زندگى طبیعى به شریانهاى جامعه اسلامى به هنگام بروز فتنه یا فساد نـظامهاى اجتماعى و فقدان امنیت و حاکمیت وحشت , اقدام و وجودخود را تحمیل مى کند و در سـخت ترین شرایط و دشوارترین موقعیتها این نقش بزرگ رابرعهده مى گیرد؟
آیا این نیرو همان امت خواهد بود ـ در صورتى که فرض ما آن است که فساد در نظامهاى اجتماعى آن رخنه کرده و فـتنه و فقدان امنیت و حاکمیت وحشت انتشار یافته ـ یا شخص حاکمى که پیامبر اکرم (ص ) او را واجب الطاعه دانسته و خداوندمتعال او را براى حفظ امت و شریعت برتر ایشان نصب کرده است ؟
این شخص کیست ؟
آیا در هر حال باید تعیینى در کار باشد؟
پـنجم : (هرگاه مردم این شرایط را در هر نظامى تحقق یافته دیدند گناهى بر ایشان نخواهد بود اگر پیرو آن شوند…).
آیا نتیجه این سخن آن نخواهد بود که مسلمانان منتظر و چشم به راه چنین شخص آرمانیى باشند که مى تواند از خودخواهى و خودمحورى و شهوات دورى گزیند و دررفتار و علم از سطح عادى مـردم فراتر رود تا او که فردى برتر است (و مصداق این شروط سخت است ) بتواند این نظام برتر را تـحـقـق بخشد؟
و مادامى که عرصه کاملا براى عاقلان و زیرکان و نیز حادثه جویان و سفیهان باز بـاشـد امـت مـرحـومـه اى که پیامبر خود وبرگزیدگان پاک خاندان خویش و اصحاب مجاهد و نـیـکـوکـارش را بـراى آن قـربـانـى کـردهـمچنان با ستیزها و غرض ورزیهاى شدید و شهوتها و خـودمحوریها در اقیانوس تجربیات تلخ نظامها و سازمان دهندگان آن که گاه موفق مى شوند و گاه ناکام درگیرخواهد بود.
شـشم : ضمانت وحدت امت به هنگام چند پارگى آن و اختلاف خواستها و خودمحورى حاکم چه خواهد بود؟
و ضمانت سلامت جهت گیرى امت به هنگام تاریکى آفاق وانتشار هرج و مرج و شیوع فساد چه خواهد بود؟
فسادى که کار را به آن جا کشاند که امثال معاویه مکار و خونریز و یزید بدکار و ولـید بى دین و مروان که رانده پیامبر بود و نیزمروان حمار و دیگرانى که پرده درى مى کردند و سـرنـوشـت امـت را بـه بـازى مى گرفتند وبر منابع امت استیلا مى یافتند و بى هیچ ابا و احساس گناهى خون ایشان را مى ریختند برمنبر رسول اللّه (ص ) بالا روند.
دهـشـتـناکتر و مصیبت بارتر, توجیهى است که براى تسلط این عده بر امت مى خوانیم تا آن جا که برخى از علماى محترم براى توجیه این مساله شروط مذکور را براى خلیفه لازم نمى دانند و خروج بر حاکم فاسق را جایز نمى شمارند, چنان که غزالى و دیگرانى که این فتاوا از ایشان نقل شده چنین کرده اند, و حتى به همین سبب عصمت را براى پیامبران شرط نمى دانند و فسق و عصیان و تمرد و حتى کفر را براى ایشان جایز مى دانند.
ابـن فـورک بـه پـیـامبرى برگزیده شدن کافر را جایز مى شمارد و غزالى درالمنحول فى الاصول مى گوید: (وجه مختار آن است که قاضى آورده و آن عبارت از این است که عقلا عصمت پیامبران واجب نیست , زیرا بنا به ضرورت و دیدگاه عقلى عدم امکان پیامبرى در انسان غیرمعصوم روشن نیست و نقض کننده مدلول معجزه هم به شمارنمى آید, زیرا مدلول آن صدق گفتار و نگفتن دروغ چـه عـمـدى و چـه سـهـوى در سـخـنـانى است که از خداوند نقل مى کند و معناى تنفیر باطل اسـت .
((35)) بـنـابـرایـن مـا جـایـز مـى دانیم که کافرى از خدا خبر دهد و معجزه نیز او را تایید کند. ((36)) برخى از حشویه گفته اند: (پیامبر ما نیز چنین بوده است , زیرا خداوند مى فرماید: ووجدک ضالا فهدى ) ((37)) .
و ازنتایج آن چـنـیـن است که در برخى از کتب مسلمانان مى خوانیم : (سخن او را مى شنوى وامرش را فرمان مى برى حتى اگر بر پشت و شکمت زند و مالت را بگیرد).
بـه نـظـر ایـن عده خلافت مى تواند با زور و استیلا برقرار شود حتى اگر امیر فاسق و جاهل و غیر عـرب بـاشـد .
بـرایـن پـیـشـوا حـد شـرب خـمـر جـارى نـمى شود و به سبب فسق و فجورعزل نمى گردد. ((38)) نتیجه این شد که در کتب عمومى نصیحت و راهنمایى آدابى را مى خوانیم که باید در حق خلیفه یا سلطان به جاى آورده شود, نظیر آنچه مى آید.
(یکى از خلفا به مردى دستورى داد و آن مرد در پاسخ گفت : فرمانبرى من در برابر تو ازیک جامه بـیـشـتـر است و در برابر تو از کفش خوارترم .) و دیگرى مى گوید: (من از دودست تو در برابرت فـرمانبرترم و از کفشت ذلیلترم .) این سخن را حسن بن وهب به محمدبن عبدالملک زیات گفته است .
منصور به مسلم بن قتیبه گفت : نظرت درباره قتل ابومسلم چیست ؟
وى پاسخ داد: لوکان فیهما آلـهـه الا اللّه لـفسدتا ((39)) .
منصور گفت : کافى است ابوامیه ((40)) , و توصیه هاى دیگرى از این دست .
آخوندهاى دربارى و خدمتکاران و نیازمندان به سلاطین تنهافرمانبرى از ایشان را ضرورى مى شمارند ـ نه مى توان اعتراضى به آنها کرد و نه حسابى در کار آنهاست ـ .
ابـن خـلدون که عدالت را در امام شرط مى داند در مقدمه خود چنین مى گوید: (اختلافى در این نـیـست که با فسق اعضا و ارتکاب اعمال ممنوع و نظایر آن عدالت وى منتفى مى شود و در از بین رفتن عدالت با بدعتگزاریهاى اعتقادى اختلاف است .) ((41)) بـنـابراین شروطى که قبلا ذکر شد کجا رفت و آیا عملا مى توان آنها را به اجرا درآورد؟
وآیا نتیجه آن جز فروگذاشته شدن خلافت از سوى پیامبر اکرم است ؟
و هرگز نشاید که پیامبر نسبت به این امر حیاتى و حساس چنین کند.
بنابراین نتیجه آن خواهد شد که دکتر احمد امین چنین گوید: (پـیـامـبر اکرم وفات یافت و جانشینى براى خود برنگزید و روشن نکرد که چگونه بایدجانشین او انـتخاب شود, بنابراین مسلمانان با سخت ترین و مهمترین مساله روبرو شدندو شکست و پیروزى زنـدگـى سـیـاسـیـشـان بسته به پیمودن همین راه بود ((42)) .
حتى مى توان گفت شکست و پیروزى زمینه هاى گوناگون حیاتى ایشان در زندگى و نه تنهاحیات سیاسى به خلافت بستگى دارد .
دکـتـر احمد امین در این جا تصریح مى کند که مساله خلافت از سوى رسول اللّه (ص ) نادیده گـرفـتـه شـده اسـت , اگر چه وى به اهمیت موقعیت خلافت و وابسته بودن شکست و پیروزى زنـدگى سیاسى مسلمانان بدان ,اعتراف دارد, ولى با این حال پیامبر وفات یافت و جانشینى براى خود برنگزید و روشن نکرد که چگونه باید جانشین او انتخاب شود!!
وجوب تعیین امام
بـا این حال , همگان جز اندکى با وجود اختلاف اقوال به وجوب عقلى یا نقلى امام تصریح مى کنند.
ابن خلدون در مقدمه خود مى گوید: (تعیین امام واجب است و وجوب آن در شرع بنا به اجماع صحابه و تابعان است , زیرااصحاب پیامبر اکرم (ص ) به هنگام وفات ایشان به بیعت با ابوبکر ـ رض ـ و سپردن کارهابه دست او اقدام کردند و در دوران هـاى بـعـد نـیز چنین بود و مردم در هیچ عصرى تسلیم هرج و مرج نشدند و این اجماع دلیل وجوب تعیین امام قرار گرفت .
برخى معتقدند که مدرک وجوب آن عقل است و اجماعى که تـحـقـق یـافته براساس حکم عقل بوده است وضرورت اجتماع بشر وجوب آن را اقتضا مى کند, و زندگى و موجودیت انسان به حالت انفراد محال مى باشد و به سبب برخورد اغراض و مقاصد افراد با یکدیگر تنازع نیز ازامور اجتناب ناپذیر اجتماع است , چنان که اگر در میان آنان حاکمى نباشد تا ایـشـان را ازتـجـاوز به یکدیگر منع کند فرجام کار آنان به چنان هرچ و مرجى کشیده مى شود که هلاک بشر و انقراض او را اعلام مى دارد, در صورتى که حفظ نوع از مقاصد ضرورى شرع است .
ایـن مـعـنا همان استدلالى است که حکما درباره وجوب نبوت در میان بشر اقامه کرده اند وما به بطلان آن اشاره کردیم و یادآور شدیم که یکى از مقدمات این قضیه مسلم نیست وآن این است که مـى گـویـنـد بازدارنده ((43)) تنها باید شرعى و از جانب خدا باشد و عموم مردم از روى ایمان و اعـتـقـاد بدو گروند و تسلیم وى شوند, در صورتى که گاهى ممکن است حاکم مردم به نیروى قـدرت پـادشـاهى و قهر و غلبه خداوندان شوکت پدید آید هرچند شریعتى در میان ایشان نباشد, چـنـان کـه در میان امتهاى مجوس و دیگر ملتهایى که کتاب آسمانى نداشته اند و دعوت صاحب کـتـابـى هـم به ایشان نرسیده است این معنا به ثبوت رسیده است .
یا این که مى گوییم براى رفع تنازع کافى است که هر فردى به حرام بودن ستمگرى آگاه شود و به حکم عقل زیان آن را دریابد.
پس ادعاى حکما بر این که رفع تنازع تنها از راه وجود شرع در آن جا و تعیین امام در این جا ممکن اسـت درسـت نـیست , بلکه این امر همچنان که از راه تعیین امام صورت مى گیرد ممکن است به وجودروسایى از خداوندان قدرت نیز جامه عمل پوشد یا این که مردم خود از زد وخورد وستمگرى بـه یـکـدیگر امتناع ورزند .
پس دلیل عقلى ایشان که بر چنین مقدمه اى استواراست مدعا را ثابت نمى کند .
بنابراین مدرک وجوب نصب امام فقط همان شرع است که به وسیله اجماع اثبات مى شود هـمـان اجـماعى که قبلا گذشت و برخى از مردم بکلى به عدم وجوب تعیین امام خواه به استناد عـقل یا شرع قائل شده اند که از آن جمله است ,اصم از معتزله و برخى از خوارج و دیگران پیرو این عقیده مى باشند .
این گروه برآنند که واجب فقط اجراى احکام شرعى است , چنان که هر گاه امت بر عدالت و اجراى احکام خداى تعالى توافق حاصل کنند نیازى به امام نخواهند داشت و تعیین وى واجب نخواهدبود .
و سخن ایشان به دلیل اجماع محکوم است .) ((44)) چـنـان کـه بعدا خواهیم گفت حکم عقل به ضرورت تعیین خلیفه براى کسى که بحق نظرکند پـوشیده نیست و مناقشات وى پس از بیان وجوه ضرورت همان گونه که دیدیداستوارى ندارد .
از همین جا ضرورت مبرم حکم عقلى در تعیین امام روشن مى شود, و ازهمین روست که اصحاب به تـعـیـین خلیفه اقدام کردند .
انصار مى گفتند خلیفه از میان ماخواهد بود و مهاجران به نزدیکى خود با پیامبر احتجاج مى کردند, بنابراین گروهى پیشدستى کردند و گفتند: امیرى از ما و امیرى از شما .
بنى هاشم و گروه بسیارى ازمسلمانان گفتند: تنها على (ع ) که صاحب وصیت است براى خلافت مناسب مى باشد.تمامى این سخنها مبین انگیزه عقلى ایشان در تعیین خلیفه است .
امامت همچون نبوت تعیینى از سوى خدا
امـام بـایـد از سوى خدا و زبان پیامبر اکرم (ص ) نصى داشته باشد, زیرا تعیین او ضرورتى است که طـبـیـعت جایگاه والاى او که تنها خدا مى تواند آن را بشناسد اقتضا مى کند.چشم پوشى از چنین نصى به معناى تسلیم در برابر تباهى است زیرا همچشمى و رقابت در میان بنى بشر از امورى است که به هرج و مرج و پیروى از شهوات و سپس نابودى شریعت مى انجامد و امت و شریعت نمى توانند تـسـلـیم تباهى و از میان بردن هدفى شوندکه پیامبران براى آن ایثار کرده اند و خداوند تبارک و تعالى بندگانش را به سوى آن فراخوانده است
چه کسى داراى این ویژگیهاست ؟
(حـاکـم , زمام امور و نظام حقوق و قوام حدود و قطبى است که محور دنیا و سایه گسترده آن بر بـنـدگـان بـه شـمـار مى آید .
به وسیله او حریم مردم حفظ و مظلومشان یارى مى شود واز ظلم سـتـمـکاران انتقام کشیده مى شود و افراد هراسان امنیت مى یابند .
حکیمان گفته اند:امام عادل بـهـتر از باران فراوان است , تا آن جا که گفته شده : (چه بسا توانایى یک سلطان در جلوگیرى از محرمات بیش از قرآن باشد) ((75)) .
به علاوه آن که این امام راهنماى دین الهى و رساننده احکام او و برپا دارنده حجت بالغه بر مردم است .
او هـمـان مـنـصب الهى را اشغال کرده که پیامبر اکرم (ص ) در امامت آن را اشغال کرده بودو آن عـبارت است از رسانیدن دین خدا و حمایت از آن .
بنابراین او رساننده شریعت الهى و حامى حدود آن است .
نتایج 1ـ از ایـن جا درمى یابیم که امامت بخشى از ایمان و رکنى از ارکان توحید است .
امامت ازعقایدى اسـت کـه عـقل ضرورت ایمان به آن و انتخاب آن را از سوى خداوند سبحان براى صاحبش درک مـى کند و این که چه کسى شایستگى به عهده گرفتن این مهم را دارد.(خداوند آگاهتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد!) 2ـ بـروشـنـى آشـکار شد که تفاوتى میان نبوت و امامت نیست مگر آن که پیامبر مستقیم وبدون واسطه انسان از خداوند خبر مى آورد در حالى که امام به واسطه پیامبر از خداوندخبر مى دهد.
3ـ بـه هـمـین سبب وجود همه شروطى که عقلا و نقلا در پیامبر ضرورى است به همان دلیل در امام نیز ضرورى است .
4ـ ادله عقلى بسیارى در دست است که آنچه را عقل بدان حکم مى راند تصدیق مى کند.
کـسى که این نکته را در قرآن کریم و سنت نبوى و اخبار به جا مانده از عترت پاک و اهل بیتى که خداوند پلیدى را از آنها دور داشته و کاملا پاکشان گردانیده بجوید, مجموعه بزرگى از ادله اى را مـى یابد که شخص مکلف باید به محض آگاهى از یکى از این نصوص در برابر مولا سر تسلیم فرود آورد و از او فـرمـان برد و این در صورتى است که عقل اوضرورت چنین امرى را درک نکند .
شاید خداوند با تکرار بسیار این نکته در کتاب آسمانى خود و نیز بر زبان پیامبر صادق و امینش بر حجت تاکید مى ورزد و اشتباهات وخطاهایى را که ممکن است براى مردم پیش آید دفع مى کند و این از باب لطف نسبت به بندگان و رحمت ربانى به آنهاست و کتابهاى کلامى و عقاید که در این باب به بـحـث مـى نـشـینند انسان خردمند را بى نیاز مى کنند .
چه بسیار مى نماید تعداد این کتابهایى که ازشمار بیرون است .
دلایل حال با هم به کتاب خدا که صادقترین سخن است مراجعه مى کنیم تا براى ما روشن کندکه امامت از امـور مـربـوط به عقیده است و این که خداوند امامت را در هر کس که بخواهدقرار مى دهد .
در قرآن کریم در اثناى سخن از آدم , اخبار ملائکه نیز آمده است : انى جاعل فى الارض خلیفه , ((76)) و نـیـز هـنـگـام سـخـن از ابـراهیم : انى جاعلک للناس اماماقال و من ذریتى , قال لاینال عهدى الظالمین ((77)) .
از ایـن جـاسـت کـه مـقـام امامت و خلافت را در قرآن کریم درمى یابیم .
قرآن از این پیامبرانى که پـیـرامونشان سخن مى گوید یک بار با امام و بار دیگر با خلیفه یاد مى کند .
نظیر آن است جانشین شـدن هـارون بـرادر مـوسـى از سوى آن حضرت هنگامى که مى گوید: اخلفنى فى قومى واصلح ولاتـتـبــع سـبـیـل المفسدین ((78)) .
بدون تردید هارون نیز همچون موسى پیامبرى بود که به وظایف بزرگ برادرش در امامت عظمى مى پرداخت و از همین جادرک مى کنیم که مقام امامت از نـظر عظمت و اهمیت کمتر از مقام نبوت نیست و نمى توان آن را دستخوش هوا و هوس قرار داد.
در قـرآن مجید آمده است : وربک یخلق مایشء ویختار ما کان لهم الخیره ((79)) , و نیز آمده است : ومـا کـان لـمومن ولامومنه اذا قضى اللّه ورسوله امرا ان یکون لهم الخیره من امرهم ((80)) , و: اللّه اعلم حیث یجعل رسالته ((81)) , و: اطیعوا اللّه واطیعوا الرسول واولى الامر منکم ((82)) .
ولى امر یا صـاحـب عـهـد الـهـى نـمـى تـواند جز معصومى باشد که براى ولایت او نصى وجود داشته باشد, زیـراخـداونـد مى فرماید: (عهد من به ستمگران نخواهد رسید.) صحیح نخواهد بود اگر مومن به اطـاعت از ولى امرى دستور داده شود که معصوم , عالم , بدور از اشتباه و سهو وفراموشى نبوده از بالاترین درجه ایمان و فضیلت بهره مند نباشد, زیرا اگر این شرایط دراو به چشم نخورد نتیجه امر به فرمانبرى , تشویق به جهل و به گناه درانداختن افرادخواهد بود .
پس لازم است که او عالمترین فـرد زمـان خـود به شمار آید تا صحیح باشدامام واجب الطاعه آنها باشد, زیرا ولى امر ایشان است : افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لایهدى الا ان یهدى ((83)) .
اگر او عالمترین مردم نباشد نیازمند به داناتر از خودخواهد بود و بنابراین شایسته ترین مردم براى پیروى نخواهد بود: و ان من امه الاخلافیها نذیر ((84)) , و شرایط دیگرى که مى توان از آیات قرآنى اهمیت زیادى براى ولى امر قـایل شد که هنگام بیان نص الهى براى ولى و امام مسلمانان برخى از آنها را خواهیم آورد .
حال به احـادیث مقدسى گوش مى سپاریم که در این باب رسیده است .
در میان اخبار فراوان اهل سنت و اخبار متواتره شیعه از پیامبر اکرم (ص ) نقل شده است که فرمود: (کسى که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به گونه جاهلى یا کفر مرده است .) ایـن روایـت , روشن است , زیرا جاهل به امام زمان خود, مرگش همچون مرگ جاهلى وکفر است .
تـعـبـیـر (امام زمان ) دلیل آن است که براى هر زمانى امامى است همان گونه که در قاعده لطف الـهـى بیان شد .
این روایت از نظر مضمون و در بیان مقصود کاملا روشن است و از نظر سند اگر نزد اهل سنت و تشیع متواتر نباشد روایت مستفیضه اى است که در رسیدن آن از رسول اکرم (ص ) جـایـى بـراى تـردید نمى گذارد و اگر چه با کلمات نزدیک به هم نقل شده است ولى تقریبا یک مضمون را مى رساند و همین خود گواه اعتبار سندعالى آن است .
این حدیث در میان برادران اهل سـنـت ما در بیشتر کتب معتبر و باسندهاى متعدد آمده است , نظیر صحیح مسلم , جلد 6, صص 21و22 کـه از ابـن عمرآمده است که گفت : از پیامبر اکرم شنیدم که مى فرمود: (کسى که بدون امام بمیرد مرگش همچون مرگ زمان جاهلیت است ), همان گونه که در همین حدیث در مسند امـام احـمـد,ج 2, ص 83 و در حـلـیه الاولیاء ابونعیم , ج3 , ص 224 و در الکنى , ج2 , ص 3 از پیامبر اکرم آمده است که : (کسى که بمیرد و امامى جامع الشرایط نداشته باشد…), چنان که درکنزالعمال و مـسـتدرک حاکم و تلخیص ذهبى و منهاج ابن تیمیه نیز آمده است , اگر چه وى در تاویل آن به راهـى رفته که به دلیل عدم وضوح پذیرفتنى نیست .
منابع دیگرى نیزدر میان منابع برادران اهل سـنـت یافت مى شود که این حدیث شریف را آورده اند و آن رابا تحقیقات مهمى در کتاب : الامامه الـکبرى والخلافه العظمى , آورده اند و نیز آنچه سیوطى در الدر المنثور خود در تفسیر این سخن پـروردگـار در سـوره اسرا آورده که مى فرماید: یوم ندعو کل اناس بامامهم .
وى مى گوید که ابن مردویه از على (ع ) نقل مى کند که فرمود: پیامبر اکرم (ص ) فرموده است : (روزى که همه مردم را با امامشان بخوانیم , هر قومى به امام زمانش و کتاب پروردگارش و سنت پیامبرش خوانده مى شود.) ایـن سخن صراحت دارد که امام زمان همراه قرآن مجید آمده است و این که براى هر زمانى امامى است که مردم به این امام خود خوانده مى شوند. ((85)) حـدیث (کسى که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد…) در صحاح سته و جز آن نیز آمده ,چنان که در شـرح ابـن ابى الحدید مفصل بیان شده است .
وى در آن جا خوددارى عبداللّه بن عمر از بیعت با عـلـى (ع ) و بـیعت او با عبدالملک از طریق والى او حجاج را بیان داشته مى گوید: (او با گذشت سـالها و کثرت تجربیات میان خیر و شر تفاوتى ننهاد و نیز میان امام هدایت و امام گمراهى فرقى نـگـذاشـت .
او از بیعت با على (ع ) سر برتافت و شبانگاه در خانه حجاج را بزد براى آن که آن شب را بدون امام سر نکند و با عبدالملک بیعت کند, زیرا به خیال خود به این فرموده پیامبر رفتار مى کرد کـه : (کـسـى کـه بمیرد و امام نداشته باشد مرگش همچون مرگ دوره جاهلى است ) .
حجاج نیز چـنـان او را پـست وحقیر دانست که پاى خود را از بستر بیرون آورد و گفت : (براى بیعت پایم را بفشار.) از روایات مهم در این موضوع روایتى است از ابن هشام در این باره که چگونه پیامبر خودرا به قبایل معرفى مى کرد .
(حضرت خود را به قبیله بنى عامربن صعصعه عرضه داشت .
مردى از ایشان گفت : اگر من این جوان قرشى را در اختیار مى داشتم به وسیله او همه عرب را مى بلعیدم .
سپس گفت : اگر ما با تو بیعت کنیم و خداوند تو را بر مخالفانت پیروزگرداند, آیا پس از تو در حکومت براى ما هـم جـایى خواهد بود؟
حضرت فرمود:حکومت به دست خداست و آن را به هر که خواهد مى دهد.
راوى مى گوید که آن مرد درپاسخ چنین گفت : آیا ما سینه هاى خود را در راه تو آماج عرب کنیم و اگـر خداوند تو راپیروز گرداند حکومت از آن دیگران باشد! خیر, ما نیازى به تو نداریم .
و بدین ترتیب ازیارى و بیعت با او خوددارى کردند.) ((86)) کـتـابـهـاى سیره و حدیث این گفتگو را نقل مى کنند ولى مهم توجه این مرد عرب به این نکته و پاسخ پیامبر اکرم به اوست : (حکومت به دست خداست و آن را به هر که خواهدمى دهد) .
پس مساله بـه انتخاب بازنمى گردد, بلکه آن از امورى است که به خداوند تبارک و تعالى مربوط است و آن را به هر که خواهد مى دهد و انسان نمى تواند در آن اختیارى داشته باشد.
شاید مساله در زمان پیامبر اکرم (ص ) روشنى بیشترى داشته است .
طبرى گفتگوى میان عمر, و ابـن عـباس را براى ما نقل مى کند که دلالت آشکار دارد بر آن که این مساله در میان آنها مفهوم و روشـن بـوده اسـت .
عـمر پس از ستایش این تیره از بنى هاشم به ابن عباس گفت : اى ابن عباس ! مى دانى چرا پس از پیامبر قوم تو از قوم او دفاع نکرد؟
ابن عباس ازپاسخ دادن به این سوال کراهت داشـت و گـفـت : اگـر مـن نـدانـم امـیـر مـومـنان مرا آگاه خواهدکرد .
عمر گفت : زیرا آنها نمى خواستند نبوت و خلافت را براى شما گرد آورند و بر شمابسیار فخر فروختند و قریش نبوت و خلافت را براى خود برگزید و به هدف رسید وموفق شد .
ابن عباس به عمر مى گوید: آیا به من اجـازه سـخـن مـى دهـى و خـشم از من دورمى دارى تا سخن بگویم ؟
عمر گفت : سخن بگو اى ابن عباس .
ابن عباس گفت : اما این سخن تو که قریش خلافت و نبوت را براى خود برگزید پس به هـدف رسـید و موفق شداگر خدا آن را برگزیده است درستى و صحت از آن ایشان خواهد بود و بـازگـردانـده نـمى شود و مورد حسد واقع نمى گردد و این سخن تو که خلافت و نبوت را براى ایشان نمى خواستند همانا که خدا قومى را به داشتن کراهت توصیف کرده است : ذلک بانهم کرهوا م انزل اللّه فاحبط اعمالهم ((87)).
عمر گفت : هیهات , اى ابن عباس ! به خداسوگند سخنانى از تو به من مى رسد که خوش نمى دارم آن را به آگاهى تو برسانم پس منزلت تو نزد من از میان مى رود.
ابن عباس گفت : آن سخنان چیست اى امیرمومنان ؟
اگرحق بوده نباید منزلت من نزد تو از میان برود و اگر باطل باشد پس همچو منى باطل را ازخود دور مى سازد. ((88)) مى بینیم که گفتگوى میان آن دو بر مسلم بودن این امر استوار است که خلافت از امورمربوط به خـداسـت نـه خـلق , و از مرکز و موقعیت خود که خدا آن را مى خواست , از روى بغض و نفرت دور شده و این همان چیزى است که عمر گفت و ابن عباس بدان پاسخ داد.
مفهوم این سخن ابن عباس که (از پاسخ به آن کراهت داشتم ) روشن است , زیرا سخن وى صریح و دلـیل او مقنع بود و شاید ابن عباس از عاقبت این صراحت مى هراسید چراکه عمر را به قاطعیت و سختگیرى مى شناخت .
(در یـنـابـیـع الـمـوده اثـر شـیـخ سـلـیـمـان حنفى در تفسیر این کلام پروردگار: اطیعوا اللّه واطـیـعـواالـرسـول و اولـى الامـر مـنکم ((89)) , به نقل از مناقب شافعى آمده است که على (ع ) فـرمـود:کـمـتـریـن حد ایمان بنده آن است که خداوند خود او و پیامبر و امام و حجت و شاهد او برخلقش را به وى بشناساند .
این سخن صراحت دارد که شناخت امام همراه با شناخت خدا و رسول همراه است و این که فرد مومن نمى شود مگر با این شناخت .) ((90)) امیر مومنان , على (ع ) در نهج البلاغه خود تاکید بسیارى بر این نکته دارد و در یکى ازسخنان خود دربـاره ائمـه مى فرماید: (ائمه , قـیمان خدا بر خلق اویند و خلفاى بندگان اومى باشند .
به بهشت وارد نـمى شود مگر کسى که آنها را بشناسد و آنها نیز او را بشناسند وبه جهنم نمى رود مگر کسى که آنها را انکار کند و آنها نیز او را انکار کنند.) ((91)) اگـر نـه ایـن بود که اساس موضوع را بر اختصار نهاده ایم هر آینه به سبب کثرت دلایل وبینات و شـعـبـه هـاى مـختلف سخن , احادیث به پایان نمى رسید و از همین رو موضوع را باروایتى از امام صـادق (ع ) بـه پـایـان مـى بریم و تنها مقدار مورد نیاز خود را از این حدیث که ابن شعبه در کتاب ارزشـمـنـد خـود, تـحف العقول , آورده برمى گیریم : (از حضرت سوال شد راه رسیدن به توحید چگونه است ؟
حضرت فرمود: راه کاوش باز است و راه چاره جویى فراهم است .
راستى چیزى که در عـیـان است نخست خودش را شناسد وسپس صفتش را, ولى معرفت صفت غایب بر ذات او مقدم اسـت .
بـه او گـفته شد: چگونه شناخت عین حاضر در دیده پیش از صفت آن است ؟
فرمود: آن را مـى شناسى و آن رامى دانى و خود را هم به وسیله او مى شناسى و خود را به وسیله خود و از پیش خـودنمى شناسى .
تو مى دانى که هر چه دارى از اوست و به وسیله اوست چنانچه برادران یوسف به یـوسـف گـفـتـنـد: راستى تو یوسفى ؟
گفت منم یوسف و این است برادرم ویوسف را به خود او شناختند و به وسیله دیگرى او را نشناختند و از پیش خود آن راتوهم نکردند .
آیا نمى بینى که خدا مـى فـرماید: شما را نرسد که درخت آن را برویانید.مى فرماید: شما حق ندارید از پیش خود امامى نصب کنید و او را به هواى دل و خواست خود برحق بخوانید.) ((92)) به حکم عقل و نقل صریح روشن شد که امامت از ارکان توحید است , پس از امورعقیدتى است , زیرا تـفـاوتـى مـیان آن و نبوت نیست مگر به وحى بى واسطه .
بنابراین بایدتعیین امام از سوى خداوند تـبارک و تعالى باشد تا جاهل آن را به خود اختصاص ندهد وطاغوت با آن , استبداد به کار نبندد تا بـدیـن تـرتـیب مسلمانان را در عذاب فتنه بیندازد وبیگناهان قربانى آن شوند و شیوه شریعت در امـواج مـتـلاطـم آن تـبـاه شـود و چـراغ دیـن بـه خاموشى گراید و نشانه هاى آن از میان برود.
امـیـرمـومـنان على (ع ) مى فرماید: (و شمادانستید که سزاوار نیست حاکم و فرمانده بر ناموس و خـونـهاى مردم و غنیمتها و احکام اسلام و امامت بر مسلمانان بخیل باشد تا براى جمع مال ایشان حرص بزند و نبایدجاهل باشد تا بر اثر نادانى خود آنها را گمراه کند و نباید ستمگر باشد تا به ظلم و جـورآنـان را مـسـتـاصـل و پـریـشـان گـرداند و نباید از دولتها بهراسد تا با گروهى همراهى کرده دیگرى را خوار سازد و نباید رشوه گیر در حکم باشد تا حقوق مردم را از بین برده حکم شرع را بـیـان نـکـنـد و نـبـاید تعطیل کننده سنت و طریقه پیغمبر اکرم باشد تا امت او را تباه وهلاک سازد.) ((93)) امـام بـا ایـن بیان والا موقعیت برجسته خلافت را روشن مى کند و از ضرورت پرداختن به آن پرده بـرمى دارد و در غیر این صورت امور امت متزلزل مى شود و به همین سبب هنگامى که امام تزلزل امـور پـس از وفات خود را ارزیابى مى کند و نتایج حتمى وقایع رامى سنجد آن را اعلام مى دارد تا بـراى او حـجت و براى دیده وران چراغ هدایت باشد.حضرت مى فرماید: (هیچ کس پیش از من به دعوت حق و پیوند با خویشان و به احسان وبخشش نشتافته است , پس سخنم را شنیده گفتارم را در نظر داشته باشید .
بزودى بعد ازامروز امر خلافت را مى بینید که شمشیرها در آن کشیده و عهد و پـیمانها شکسته خواهدشد تا جایى که بعضى از شما پیشوا براى اهل گمراهى شده و برخى پیرو نادانان مى شوند.) ((94)) چـه بـزرگ اسـت مـقام خلافت ! آیا بهترین دلیل بر نتایجى که امام آنها را در صورت فرض نادیده گـرفـتـن خـلافت از سوى پیامبر اکرم (ص ) آورده همین اوضاع مسلمانان امروز ودیروز و تسل ط خلفایى که نمى توانند خویشتن دار باشند نیست ؟
کسانى که نمى توانندخویشتن دار باشند چه رسد به کشوردارى و مراقبت بر نظام مردم .
حـال کـه سـخـن ما به این جا رسید طبیعى است این سوال مطرح شود که : امام منصوب ازسوى خداوند سبحان پس از پیامبر اکرم (ص ) کیست ؟
.
2