ویرایش متن:متن انتخابی ازکتاب چهار مقاله (مرزبان نامه)
حکایت 5
لمغان شهری است از دیار سند از اعمال غزنین ،و امروز میان ایشان و کفار ،کوهی است بلند، وپیوسته خائف باشند از تاختن و شبیخون کفار .اما لمغانیان مردمان بشکوه و جلد و کسوب،و با جلدی ،زعری عظیم تا به غایتی که باک ندارند که برعامل به یک من کاه و یک بیضه رفع کنند.و به کم از این نیز روا دارند که به تظلم به غزنین ایند و یک ماه و دو ماه مقام کنند و بی حصول مقصود باز نگردند .فی الجمله در لجاج دستی دارند و از ابرام پشتی ،مگر در عهد یمین الدولعه سلطان محمود-انارالله برهانه –یکی شب کفار بر ایشان شبیخون کردند و به انواع ،خرابی حاصل امد.ایشان خود بی خاک مراغه کردندی ،چون این واقعه بیفتاد ،تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستند و به حضرت غزنین امدند و جامعه ها بدریدند و سرها برهنه کردند و واویلا کنان به بازار غزنین درامدند و به بارگاه سلطان شدند، و بنالیدند و بزاریدند،تا انکه از افراد مطمئن قم، دو نفر که بسیار راستگو بودند،برای صاحب خبر اوردند که در دعوای میان فلان و بهمان،قاضی پانصد دینار رشوه گرفت.این سخن به دو دلیل در نظر صاحب،بشیار زشت جلوه کرد.یکی به سبب زیاد بودن رشوه و دیگری به سبب گستاخی و بی دینی قاضی .فورا قلم برداشت و نوشت :به نام خداوند بخشنده مهربان.ای قاضی قم،همانا تو رت برکنار کردیم پس برخیز.اهل فضل و دانش و سخن گو می دانند که این جمله از نظر خلاصه بودن و روشنی در چه مرتبه ی قرار دارد . از ان روز به بعد این جمله را سخن دانان روشن زبان بر لوح دل خود ثبت می کنند و ب جانشان می نویسند.
متن ویرایش شده حکایت 5
لمغان یکی از شهرهای سند از توابع غزانین است و امروزه بین این شهر و سرزمین کافران کوه بلندی قرار دارد.مردم انجا همیشه از حمله های شبانه کافران می ترسند.اهالی مغان،ادم هایی باشکوه ،چابک و زرنگ هستند و با وجود این چابکی ،بسیار بد اخلاق و شرورند:تا انجا که ترس ندارند از اینکه به کارگزار به خاطر یک من کاه یا یک تخم مرغ شکایت عرضه کنند.حتی در مورد چیزهای کمتر از این جایز می دانند که برای دادخواهی به غزنین بیایند و یک ماه و دو ماه بمانند و برنگردند تا اینکه به نتیجه ای برسند .خلاصه در لجاجت مهارت دارند و در اصرار پر اراده اند .اتفاقا در زمان یمین الدوله سلطان محمود –خداوندحجت او را بر زبان نهد-شبی کافران به ان حمله کردند و خرابی بسیار به بار اوردند :انها هم بی خاک ،خاک مالی بلد بودند(کنایه:بهانه انجام این کار را به دست اوردند)وقتی این اتفاق افتاد ،چند نفر از این افراد سرشناس و معروفشان جمع شدند و به دربار غزنین امده،به کاخ شاه رفتند و بسیار ناله و زری کردند.
حکایت 6
در عهد دولت ال عباس،رضی الله عنهم،خواجگان شگرف خاستند و حال برامکه خود معروف و مشهور است،که صلات و بخشش ایشان بر چه درجه و مرتبه بوده است.اما حسن سهل ذوالریاستین و فضل،برادرش که از اسمان در گذشتند ،تا به درجهای که مامون دختر فضل را خطبت کرد و بخواست ،و ان دختری بود که در جمال بر کمال بود و در فضل بی مثال،و قرار بر ان بود که مامون به خانه عروس رود و یک ماه انجا مقام کند،و بعد از یک ماه به خانه خویش باز اید با عروس.این روز که نوبت رفتن بود-چنان که رسم است-جواست که جامه بهار بپوشد ،و مامون پیوسته سیاه پوشیدی،و مردمان چنان گمان بردند که بدان همی پوشد که شعار عباسیان سیاه است ،تا یک روز یحیی اکثم سوال کرد:از چیست که امیرالمومنین برجامه سیاه اقبال بیش می فرماید؟مامون با قاضی امام گفت که سیاه،جامه مردا و زندگان است که هیچ زنی را با جامه سیاه عروس نکنند و هیچ مرده ای را با جامه سیاه به گور نکنند.یحیی از این جواب ها تعجب کرد.پس مامون ان روز جامه خانه ها عرض کردن خواست، و از ان هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی در پوشید و برنشست و روی به خانه عروس نهاد و ان روز فضل سرای خویش بیاراسته بود برسبیلی که برگان حیران بماندند،چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح و صفت ان قاصر بودند. مامون چون به در سرای رسید ،پرده ای دید اویخته خرم تر ار بهار چین و نفیس تر از شعار دین:نقش او در دل همی امیخت. روی به ندما کرد و گفت :از ان هزار قبا هر کدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی . االحمدالله شکرا که بر این سیاه اختصار افتاد.
متن ویرایش شده حکایت6
در روزگار ال عباس-خداوند ار انها راضی باشد-خواجه های باشکوهی ظهور کرذند.احوال برامکه معروف و مشهور است که صله دادن و بخشش های انها به دیگران چقدر زیاد بوده است.اما حسن سهل ذوالریاستین و فضل برادر او،از اسمان هم برتر بود تا انجا که مامون از دختر فضل خواستگاری کرد.او دختری بود با زیبایی کامل و در دانش بی مانند و قرار شد مامون به خانه عروس برود و یک ماه انجا بماند و بعد از یک ماه عروس را به خانه خود برگردد.روزی که وقت رفتن او بود چنان که مرسوم است که تصمیم گرفت بهترین لباس را بپوشد.مامون همیشه لباس سیاه می پوشید و مردم فکر می کردند به نشانه عباسیان رنگ سیاه می پوشد . تا این که یه روز یحیی اکثم از او پرسید:چرا امیر المومنان لباس سیاه را ببیشتر می پسندد؟مامون به قاضی امام گفت:زیرا للباس سیاه مخصوص مردها و افراد زنده است . هیچ زنی را لباس سیاه عروس نمی کنندو هیچ مرده ای را با لباس سیاه دفن نمی نمایند.یحیی از این پاسخ در شگفت شد.روز خواستگاری مامون می خواست از انبار لباس بازدید کند و از میان هزاران قبای دیبا و گران بها و اراسته ،برد سفید و ابریشمی و زربافت و نیز پلرچه های گران بها و دیبا هیچ کدام را نپسندید.دوباره لباس سیاهش را پوشید و سوار شد و به طرف خانه عروس رفت. در ان روز فضل ،خانه اش را چنان اراسته بود که حتی بزرگان متحیر شدند و به قدری چیزهای نفیس چیده بود که همگان از ضرح ان عاجز بودند. وقتی مامون نزدیک خانه رسید ،دید پرده ای ایزان است پر از نقش و نگارتر از بتکده چین و بی عیبت از پوشش دینداران . طرح زیبای ان دلنشین بود و رنگ زیبایش روح نواز. مامون رو به ندیمانش کرد و گفت از بین ان هزار قبا اگر هر کدام را انتخابمی کردم اکنون شرکسار و رسوا می شدم خداروشکر که همین سیاه را برگزیدم.