تارا فایل

نقش و جایگاه اخلاق در قران




موضوع تحقیق:

نقش و جایگاه اخلاق در قرآن

تاریخچه علم اخلاق
بى‏شک بحثهاى اخلاقى از زمانى که انسان گام بر روى زمین گذارد آغاز شد، زیرا ما معتقدیم که حضرت آدم علیه السلام پیامبر خدا بود، نه تنها فرزندانش را با دستورهاى اخلاقى آشنا ساخت‏بلکه خداوند از همان زمانى که او را آفرید و ساکن بهشت‏ساخت مسائل اخلاقى را با اوامر و نواهى‏اش به او آموخت.
سایر پیامبران الهى یکى پس از دیگرى به تهذیب نفوس و تکمیل اخلاق که خمیر مایه سعادت انسانها است پرداختند، تا نوبت‏به حضرت مسیح علیه السلام رسید که بخش عظیمى از دستوراتش را مباحث اخلاقى تشکیل مى‏دهد، و همه پیروان و علاقه‏مندان او، وى را به عنوان معلم بزرگ اخلاق مى‏شناسند.
اما بزرگترین معلم اخلاق پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله بود که با شعار "انما بعثت لا تم-م مکارم الاخلاق‏" مبعوث شد و خداوند درباره خود او فرموده است: "و انک لعلى خلق عظیم; اخلاق تو بسیار عظیم و شایسته است!" (1)
در میان فلاسفه نیز بزرگانى بودند که به عنوان معلم اخلاق از قدیم الایام شمرده مى‏شدند، مانند: افلاطون، ارسطو، سقراط و جمعى دیگر از فلاسفه یونان.
به هر حال بعد از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله امامان معصوم علیهم السلام به گواهى روایات اخلاقى گسترده‏اى که از آنان نقل شده، بزرگترین معلمان اخلاق بودند; و در مکتب آنها مردان برجسته‏اى که هر کدام از آنها را مى‏توان یکى از معلمان عصر خود شمرد، پرورش یافتند.
زندگانى پیشوایان معصوم علیهم السلام و یاران با فضیلت آنان، گواه روشنى بر موقعیت اخلاقى و فضائل آنها مى‏باشد.
اما این که "علم اخلاق‏" از چه زمانى در اسلام پیدا شد و مشاهیر این علم چه کسانى بودند داستان مفصلى دارد که در کتاب گرانبهاى "تاسیس الشیعه لعلوم الاسلام‏" نوشته آیت الله صدر، به گوشه‏اى از آن اشاره شده است.
نامبرده این موضوع را به سه بخش تقسیم مى‏کند:
الف – مى‏گوید اولین کسى که علم اخلاق را تاسیس کرد امیر مومنان على علیه السلام بود که در نامه معروفش (به فرزندش امام مجتبى علیه السلام ) بعد از بازگشت از صفین، اساس و ریشه مسائل اخلاقى را تبیین فرمود; و ملکات فضیلت و صفات رذیلت‏به عالیترین وجهى در آن مورد تحلیل قرار گرفته است! (2)
این نامه را (علاوه بر مرحوم سید رضى در نهج‏البلاغه) گروهى دیگر از علماى شیعه نقل کرده‏اند.
بعضى از دانشمندان اهل سنت مانند ابو احمد حسن بن عبدالله عسکرى نیز در کتاب الزواجر و المواعظ تمام آن را آورده و مى‏افزاید:
"لو کان من الحکمه ما یجب ان یکتب بالذهب لکانت هذه; اگر از کلمات پندآموز، چیزى باشد که با آب طلا باید نوشته شود، همین نامه است!"
ب – نخستین کسى که کتابى به عنوان "علم اخلاق‏" نوشت اسماعیل بن مهران ابى نصر سکونى بود که در قرن دوم مى‏زیست، کتابى به نام صفه المومن و الفاجر تالیف کرد (که نخستین کتاب شناخته شده اخلاقى در اسلام است).
ج – نامبرده سپس گروهى از بزرگان این علم را اسم مى‏برد ( هر چند صاحب کتاب و تالیفى نبوده‏اند، از آن جمله:
"سلمان فارسى‏" است که از على علیه السلام درباره‏اش نقل شده که فرمود: "سلمان الفارسى مثل لقمان الحکیم – علم علم الاول و الاخر، بحر لاینزف، و هو منا اهل البیت; سلمان فارسى همانند لقمان حکیم است – دانش اولین و آخرین را داشت و او دریاى بى پایانى بود و او از ما اهل‏بیت است." (3)
2 – "ابوذر غفارى‏" است ( که عمرى را در ترویج اخلاق اسلامى گذراند و خود نمونه اتم آن بود. درگیرى‏هاى او با خلیفه سوم "عثمان‏" و همچنین "معاویه‏" در مسائل اخلاقى معروف است; و سرانجام جان خویش را نیز بر سر این کار نهاد.
3 – "عمار یاسر" است که سخن امیرمومنان على علیه السلام درباره او و یارانش مقام اخلاقى آنها را روشن مى‏سازد، فرمود: "این اخوانى الذین رکبوا الطریق ومضوا على الحق، این عمار…ثم ضرب یده على لحیته الشریفه الکریمه فاطال البکاء، ثم قال: اوه على اخوانى الذین تلوا القران فاحکموه، وتدبروا الفرض فاقاموه، احیوا السنه واماتوا البدعه; کجا هستند برادران من! همانها که سواره به راه مى‏افتادند و در راه حق گام بر مى‏داشتند، کجاست عمار یاسر!… سپس دست‏به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست، پس از آن فرمود: آه بر برادرانم همانها که قران را تلاوت مى‏کردند و به کار مى‏بستند، در فرائض دقت مى‏کردند و آن را به پا مى‏داشتند، سنتها را زنده کرده،و بدعتها را میراندند!" (4)
4- "نوف بکالى‏" که بعد از سنه 90 هجرى چشم از جهان پوشید، و داراى مقام والایى در زهد و عبادت و علم اخلاق است.
5- "محمد بن ابى‏بکر" که راه و روش خود را از امیرمومنان على علیه السلام مى‏گرفت و در زهد و عبادت گام در جاى گامهاى او مى‏نهاد، و در روایات به عنوان یکى از شیعیان خاص على علیه السلام شمرده شده و در اخلاق، نمونه بود.
6- "جارود بن منذر" که از یاران امام چهارم و پنجم و ششم بود و از بزرگان علما است و در علم و عمل و جامعیت مقام والائى دارد.
7- "حذیفه بن منصور" که از یاران امام باقر و امام صادق و امام کاظم: بود و درباره او گفته شده: "او علم را از این بزرگواران اخذ کرده و نبوغ خود را در مکارم اخلاق و تهذیب نفس نشان داد."
8- "عثمان بن سعید عمرى‏" که از وکلاى چهارگانه معروف ولى عصر حضرت مهدى ارواحنافداه مى‏باشد، و از نواده‏هاى عمار یاسر بود، بعضى درباره او گفته‏اند: "لیس له ثان فى المعارف والاخلاق والفقه والاحکام; او در معارف و اخلاق و فقه و احکام، دومى نداشت!"

و بسیارى دیگر از بزرگانى که ذکر نام همه آنها به درازا مى‏کشد.
ضمنا در طول تاریخ اسلام کتابهاى فراوانى در علم اخلاق نوشته شده است که از آن میان، کتب زیر را مى‏توان نام برد:
1- در قرن سوم کتاب "المانعات من دخول الجنه‏" را نوشته جعفر بن احمد قمى که یکى از علماى بزرگ عصر خود بود مى‏توان نام برد.
2- در قرن چهارم کتاب "الآداب‏" و کتاب "مکارم الاخلاق‏" را داریم که نوشته "على بن احمد کوفى‏" است.
3- کتاب "طهاره النفس‏" یا تهذیب الاخلاق و تطهیر الاعراق نوشته ابن مسکویه متوفاى قرن پنجم از کتب معروف این فن است; او کتاب دیگرى در علم اخلاق به نام "آداب العرب و الفرس‏" نیز دارد که شهرتش در حد کتاب بالا نیست.
4- کتاب "تنبیه الخاطر و نزهه الناظر" که به عنوان مجموعه ورام مشهور است‏یکى دیگر از کتب معروف اخلاقى است که نوشته "ورام بن ابى فوارس‏" یکى از علماى قرن ششم است.
5- در قرن هفتم به آثار معروف خواجه نصیر طوسى، کتاب اخلاق ناصرى و اوصاف الاشراف و آداب المتعلمین برخورد مى‏کنیم که هر کدام نمونه بارزى از کتب تصنیف شده در این علم در آن قرن است.
6- در قرون دیگر نیز کتابهایى مانند ارشاد دیلمى، مصابیح القلوب سبزوارى، مکارم الاخلاق حسن بن امین الدین، والآداب الدینیه امین الدین طبرسى، و محجه البیضاء فیض کاشانى که اثر بسیار بزرگى در این علم است، و جامع السعادات و معراج السعاده و کتاب اخلاق شبر و کتابهاى فراوان دیگر. (5)
مرحوم علامه تهرانى نام دهها کتاب را که در زمینه علم اخلاق نگاشته شده است در اثر معروف خود "الذریعه‏" بیان نموده است. (6)
این نکته نیز حائز اهمیت است که بسیارى از کتب اخلاقى به عنوان کتب سیر و سلوک، و بعضى تحت عنوان کتب عرفانى انتشار یافته است، و نیز بعضى از کتابها فصل یا فصول مهمى را به علم اخلاق تخصیص داده بى آن که منحصر به آن باشد که نمونه روشن آن کتاب بحار الانوار و اصول کافى است که بخشهاى زیادى از آن در زمینه مسائل اخلاقى مى‏باشد و از بهترین سرمایه‏ها براى این علم محسوب مى‏شود.

پى‏نوشتها
1- سوره قلم، آیه‏4.
2- رساله حقوق امام سجاد(ع) و دعاى مکارم الاخلاق و بسیارى از دعاها و مناجاتهاى دیگر نیز در طلیعه آثار معروف اخلاقى در اسلام قرار دارند که هیچ اثرى با آنها برابرى نمى‏کند.
3- بحار، ج 22، ص 391.
4- نهج البلاغه، خطبه 182.
5- تلخیص و اقتباس با تغییرات و اضافاتى از کتاب "تاسیس الشیعه لعلوم الاسلام‏"، فصل آخر.
6- الذریعه، جلد اول.
اهمیت ‏بحثهاى اخلاقى
این بحث از مهمترین مباحث قرآنى است، و از یک نظر مهمترین هدف انبیاى الهى را تشکیل مى‏دهد، زیرا بدون اخلاق نه دین براى مردم مفهومى دارد، و نه دنیاى آنها سامان مى‏یابد; همان‏گونه که گفته‏اند:
اقوام روزگار به اخلاق زنده‏اند
قومى که گشت فاقد اخلاق مردنى است! اصولا زمانى انسان شایسته نام انسان است که داراى اخلاق انسانى باشد و در غیر این صورت حیوان خطرناکى است که با استفاده از هوش سرشار انسانى همه چیز را ویران مى‏کند، و به آتش مى‏کشد; براى رسیدن به منافع نامشروع مادى جنگ به پا مى‏کند، و براى فروش جنگ افزارهاى ویرانگر تخم تفرقه و نفاق مى‏پاشد، و بى‏گناهان را به خاک و خون مى‏کشد!
آرى! او ممکن است‏به ظاهر متمدن باشد ولى در این حال حیوان خوش علفى است، که نه حلال را مى‏شناسد و نه حرام را! نه فرقى میان ظلم و عدالت قائل است و نه تفاوتى در میان ظالم و مظلوم!
با این اشاره به سراغ قرآن مى‏رویم و این حقیقت را از زبان قرآن مى‏شنویم; در آیات زیر دقت کنید:
1 – هو الذى بعث فى‏الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم ویعلمهم الکتاب والحکمه و ان کانوا من قبل لفى ضلال مبین (سوره جمعه، آیه‏2)
2 – لقد من الله على المومنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفى ضلال مبین (سوره آل عمران، 164)
3 – کما ارسلنا فیکم رسولا منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکیکم و یعلمکم الکتاب و الحکمه و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون (سوره بقره، آیه‏151)
4 – ربنا و ابعث فیهم رسولا منهم یتلوا علیهم آیاتک و یعلمهم الکتاب و الحکمه و یزکیهم انک انت العزیز الحکیم (سوره بقره، آیه‏129)
5 – قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها (سوره شمس، آیات‏9 و 10)
6 – قد افلح من تزکى و ذکر اسم رب-ه فصلى (سوره اعلى، آیات 14 و 15)
7 – و لقد آتینا لقمان الحکمه ان اشکر لله (سوره لقمان، آیه‏12)

ترجمه:
1 – او کسى است که در میان جمعیت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگیخت که آیاتش را بر آنها مى‏خواند و آنها را تزکیه مى‏کند و به آنان کتاب و حکمت مى‏آموزد هرچند پیش از آن در گمراهى آشکارى بودند!
2 – خداوند بر مومنان منت نهاد (و نعمت‏بزرگى بخشید) هنگامى که در میان آنها پیامبرى از خودشان برانگیخت که آیات او را بر آنها بخواند، و آنان را پاک کند و کتاب و حکمت‏به آنها بیاموزد، هرچند پیش از آن، در گمراهى آشکارى بودند.
3 – همان‏گونه (که با تغییر قبله نعمت‏خود را بر شما ارزانى داشتیم) رسولى از خودتان در میانتان فرستادیم، تا آیات ما را بر شما بخواند، و شما را پاک کند و کتاب و حکمت‏بیاموزد، و آنچه را نمى‏دانستید، به شما یاد دهد.
4 – پروردگارا! در میان آنها پیامبرى از خودشان برانگیز! تا آیات تو را بر آنان بخواند، و آنها را کتاب و حکمت‏بیاموزد و پاکیزه کند، زیرا تو توانا و حکیمى (و بر این کار قادرى)!
5 – هرکس نفس خود را پاک و تزکیه کرد، رستگار شد – و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخت، نومید و محروم گشت!
6 – به یقین کسى که پاکى جست (و خود را تزکیه کرد) رستگار شد – و (آن کس) نام پروردگارش را یاد کرد، سپس نماز خواند!
7 – ما به لقمان حکمت (ایمان و اخلاق) آموختیم (و به او گفتیم) شکر خدا را به جا آور!
چهار آیه‏نخستین در واقع یک حقیقت را دنبال مى‏کند، و آن این‏که یکى از اهداف اصلى بعثت پیامبراسلام صلى الله علیه و آله تزکیه نفوس و تربیت انسانها و پرورش اخلاق حسنه بوده است; حتى مى‏توان گفت تلاوت آیات الهى و تعلیم کتاب و حکمت که در نخستین آیه آمده، مقدمه‏اى است‏براى مساله تزکیه نفوس و تربیت انسانها; همان چیزى که هدف اصلى علم اخلاق را تشکیل مى‏دهد.
شاید به همین دلیل "تزکیه‏" در این آیه بر "تعلیم‏" پیشى گرفته است، چرا که هدف اصلى و نهائى "تزکیه‏" است هرچند در عمل "تعلیم‏" مقدم بر آن مى‏باشد.
و اگر در سه آیه‏دیگر (آیه دوم و سوم و چهارم از آیات مورد بحث) "تعلیم‏" بر "تزکیه اخلاق‏" پیشى گرفته، ناظر به ترتیب طبیعى و خارجى آن است، که معمولا "تعلیم‏" مقدمه‏اى است‏براى "تربیت و تزکیه‏"; بنابراین، آیه‏اول و آیات سه گانه اخیر هر کدام به یکى از ابعاد این مساله مى‏نگرد. (دقت کنید)
این احتمال در تفسیر آیات چهارگانه فوق نیز دور نیست که منظور از این تقدیم و تاخیر این است که این دو (تعلیم و تربیت) در یکدیگر تاثیر متقابل دارند; یعنى، همان‏گونه که آموزشهاى صحیح سبب بالا بردن سطح اخلاق و تزکیه نفوس مى‏شود، وجود فضائل اخلاقى در انسان نیز سبب بالابردن سطح علم و دانش اوست; چرا که انسان وقتى مى‏تواند به حقیقت علم برسد که از "لجاجت‏" و "کبر" و "خودپرستى‏" و "تعصب کورکورانه‏" که سد راه پیشرفتهاى علمى است‏خالى باشد، در غیر این صورت این گونه مفاسد اخلاقى حجابى بر چشم و دل او مى‏افکند که نتواند چهره حق را آن چنان که هست مشاهده کند و طبعا از قبول آن وا مى‏ماند.
این نکات نیز در آیات چهارگانه فوق قابل دقت است:
اولین آیه، قیام پیغمبرى که معلم اخلاق است‏به عنوان یکى از نشانه‏هاى خداوند ذکر شده، و نقطه مقابل "تعلیم و تربیت‏" را "ضلال مبین‏" و گمراهى آشکار شمرده است (و ان کانوا من قبل لفى ضلال مبین) و این نهایت اهتمام قرآن را
اصول اخلاقى نفى شده در اسلام
الف:اصل غدر
بعضى از اصول را ما مى‏بینیم از پیغمبر تا امام عسکرى همه آن را طرد کرده‏اند،مى‏فهمیم که اینها معیارهاى قطعى و جزمى است که در همه شرایط باید نفى بشود.
آنهایى که مى‏گویند اخلاق مطلقا نسبى است،ما از آنها سوال مى‏کنیم:مثلا یکى از معیارها که افراد در سیره‏هاشان ممکن است‏به کار ببرند همان اصل غدر و خیانت است.اکثریت قریب به اتفاق سیاستمداران جهان از اصل غدر و یانت‏براى مقصد و مقصود خودشان استفاده مى‏کنند.بعضى تمام سیاستشان بر اساس غدر و خیانت است و بعضى لا اقل جایى از آن استفاده مى‏کنند،یعنى مى‏گویند در سیاست،اخلاق معنى ندارد،باید آن را رها کرد.یک مرد سیاسى قول مى‏دهد،پیمان مى‏بندد،سوگند مى‏خورد ولى تا وقتى پایبند به قول و پیمان و سوگند خودش هست که منافعش اقتضا کند،همین قدر که منافع در یک طرف قرار گرفت،پیمان در طرف دیگر،فورا پیمانش را نقض مى‏کند.چرچیل در آن کتابى که در تاریخ جنگ بین الملل دوم نوشته است و یک وقت روزنامه‏هاى ایران منتشر مى‏کردند و من مقدارى از آن را خواندم،وقتى که حمله متفقین به ایران را نقل مى‏کند مى‏گوید:"اگر چه ما با ایرانیها پیمان بسته بودیم،قرار داد داشتیم و طبق قرارداد نباید چنین کارى مى‏کردیم‏".بعد خودش به خودش جواب مى‏دهد،مى‏گوید:"ولى این معیارها:پیمان و وفاى به پیمان،در مقیاسهاى کوچک درست است،دو نفر وقتى با همدیگر قول و قرار مى‏گذارند درست است اما در سیاست،وقتى که پاى منافع یک ملت در میان مى‏آید،این حرفها دیگر موهوم است.من نمى‏توانستم از منافع بریتانیاى کبیر به عنوان اینکه این کار ضد اخلاق است چشم بپوشم که ما با یک کشور دیگر پیمان بسته‏ایم و نقض پیمان بر خلاف اصول انسانیت است.این حرفها اساسا در مقیاسهاى کلى و در شعاعهاى خیلى وسیع درست نیست‏".این همان اصل غدر و خیانت است،اصلى که معاویه در سیاستش مطلقا از آن پیروى مى‏کرد.آنچه که على علیه السلام را از سیاستمداران دیگر جهان-البته به استثناى امثال پیغمبر اکرم-متمایز مى‏کند این است که او از اصل غدر و خیانت در روش پیروى نمى‏کند و لو به قیمت اینکه آنچه دارد و حتى خلافت از دستش برود،چرا؟چون مى‏گوید اساسا من پاسدار این اصولم،فلسفه خلافت من پاسدارى این اصول انسانى است،پاسدارى صداقت است،پاسدارى امانت است،پاسدارى وفاست،پاسدارى درستى است،و من خلیفه‏ام براى اینها،آن وقت چطور ممکن است که من اینها را فداى خلافت کنم؟!نه تنها خودش چنین است،در فرمانى که به مالک اشتر نوشته است نیز به این فلسفه تصریح مى‏کند.به مالک اشتر مى‏گوید:مالک!با هر کسى پیمان بستى و لو با کافر حربى،مبادا پیمان خودت را نقض کنى.مادامى که آنها سر پیمان خودشان هستند،تو نیز باش.البته وقتى آنها نقض کردند دیگر پیمانى وجود ندارد.(قرآن هم مى‏گوید: فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم (1) .در مورد مشرکین و بت‏پرست‏هاست که با پیغمبر پیمان بسته بودند:مادامى که آنها به عهد خودشان وفادار هستند،شما هم وفادار باشید و آن را نشکنید.اما اگر آنها شکستند،شما نیز بشکنید).مى‏فرماید:مالک!هرگز عهد و پیمانى را که مى‏بندى، با هر که باشد،با دشمن خونى خودت،با کفار،با مشرکین،با دشمنان اسلام،آن را نقض نکن.بعد تصریح مى‏کند،مى‏فرماید: براى اینکه اصلا زندگى بشر بر اساس اینهاست،اگر اینها شکسته بشود و محترم شناخته نشود دیگر چیزى باقى نمى‏ماند (2) . متاسفم که عین عبارات را حفظ نیستم و الا به قدرى على ابن مطلب را زیبا بیان مى‏کند که دیگر از این بهتر نمى‏شود بیان کرد.
حالا اینهایى که مى‏گویند اخلاق مطلقا نسبى است،من از اینها مى‏پرسم:آیا شما براى یک رهبر،اصل غدر و خیانت را هم نسبى مى‏دانید؟یعنى مى‏گویید در یک جا باید خیانت کند،در جاى دیگر خیانت نکند،در یک شرایط اصل غدر و خیانت درست است،در شرایط دیگر خلاف آن؟یا نه،اصل غدر و خیانت مطلقا محکوم است.
ب.اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور؟یعنى از حد یک قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن.آیا آنجا که اسب ما مى‏رود،با دشمن و لو مشرک،حالا که او دشمن است و مشرک و ضد مسلک و عقیده ما،دیگر حدى در کار نیست؟قرآن مى‏گوید حد در کار است‏حتى در مورد مشرک.مى‏گوید: و قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا (3) اى مسلمانان!با این کافران که با شما مى‏جنگند بجنگید ولى و لا تعتدوا .اینجا اساسا سخن از کافر است:با کفار و مشرکین هم که مى‏جنگید حد را از دست ندهید.یعنى چه حد را از دست ندهید؟این را در تفاسیر ذکر کرده‏اند،فقه هم بیان مى‏کند:پیغمبر اکرم در وصایاى خودشان همیشه در جنگها توصیه مى‏کردند،على علیه السلام نیز در جنگها توصیه مى‏کرد-و در نهج البلاغه هست-که وقتى دشمن افتاده و مجروح است و مثلا دیگر دستى ندارد تا با تو بجنگد،به او کارى نداشته باشید.فلان پیر مرد در جنگ شرکت نکرده،به او کارى نداشته باشید.به کودکانشان کارى نداشته باشید.آب را بر آنها نبندید.از این کارهایى که امروز خیلى معمول است(مثل استفاده از گازهاى سمى)نکنید.گازهاى سمى در آن زمان نبوده ولى استفاده از آن نظیر این کارهاى غیر انسانى و ضد انسانى و مثل این است که آب را ببندند.اینها دیگر از حد تجاوز کردن است.حتى ببینید راجع به خصوص کفار قریش،قرآن چه دستور مى‏دهد؟اینها الد الخصام پیغمبر و کسانى بودند که نه تنها مشرک و بت پرست و دشمن بودند بلکه حدود بیست‏سال با پیغمبر جنگیده بودند و از هیچ کارى که از آنها ساخته باشد کوتاهى نکرده بودند.عموى پیغمبر را همینها کشتند،عزیزان پیغمبر را اینها کشتند،در دوره مکه چقدر پیغمبر و اصحاب و عزیزان او را زجر دادند!دندان پیغمبر را همینها شکستند،پیشانى پیغمبر را همینها شکستند،و دیگر کارى نبود که نکنند. ولى آن اواخر،دوره فتح مکه مى‏رسد.سوره مائده آخرین سوره‏اى است که بر پیغمبر نازل شده.بقایایى از دشمن باقى مانده ولى دیگر قدرت دست مسلمین است.در این سوره مى‏فرماید:
"یا ایها الذین آمنوا…و لا یجرمنکم شنئان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى‏" . (4)
خلاصه مضمون این است:اى اهل ایمان!ما مى‏دانیم دلهاى شما از اینها پر از عقده و ناراحتى است،شما از اینها خیلى ناراحتى و رنج دیدید،ولى مبادا آن ناراحتیها سبب بشود که حتى درباره این دشمنها از حد عدالت‏خارج بشوید.
این اصل چه اصلى است؟[مطلق است‏یا نسبى؟]آیا مى‏شود گفت که از حد تجاوز کردن در یک مواردى جایز است؟خیر،از حد تجاوز کردن در هیچ موردى جایز نیست.هر چیزى میزان و حد دارد،از آن حد نباید تجاوز کرد.حد تجاوز در جنگ چیست؟مى‏پرسم با دشمن براى چه مى‏جنگى؟یک وقت مى‏گویى براى اینکه عقده‏هاى دلم را خالى کنم.آن،مال اسلام نیست.ولى یک وقت مى‏گویى من با دشمن مى‏جنگم تا خارى را از سر راه بشریت‏بردارم.خوب،خار را که برداشتى دیگر کافى است.آن شاخه که خار نیست،شاخه را براى چه مى‏خواهى بردارى؟!این،معنى حد است.
ج.اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولى است که هرگز پیغمبر یا اوصیاى پیغمبر از این اصل پیروى نکردند.یعنى آیا بوده در یک جایى که چون دشمن را قوى مى‏دیدند،به یکى از این دو وسیله چنگ بزنند:یکى اینکه استرحام کنند یعنى گردنشان را کج کنند و شروع کنند به التماس کردن،ناله و زارى کردن که به ما رحم کن؟ابدا.انظلام چطور؟یعنى تن به ظلم دادن. این هم ابدا.اینها یک سلسله اصول است که هرگز پیغمبر اکرم و همچنین اوصیاى بزرگوار او و بلکه همچنین ربیت‏شدگان مکتب او از این اصول استفاده نکرده‏اند.
پى‏نوشتها
1- توبه/7.
2- نهج البلاغه فیض الاسلام،ص‏1027،فرمان مالک اشتر.
3- بقره/190.
4- مائده/8.

تعریف علم اخلاق
در این جا لازم است قبل از هر چیز به سراغ تعریف اخلاق برویم; "اخلاق‏" جمع "خلق‏" (بر وزن قفل) و "خلق‏". (بر وزن افق) مى‏باشد، به گفته "راغب‏" در کتاب "مفردات‏"، این دو واژه در اصل به یک ریشه باز مى‏گردد، خلق به معنى هیئت و شکل و صورتى است که انسان با چشم مى‏بیند و خلق به معنى قوا و سجایا و صفات درونى است که با چشم دل دیده مى‏شود.
بنابراین مى‏توان گفت: "اخلاق مجموعه صفات روحى و باطنى انسان است‏" و به گفته بعضى از دانشمندان، گاه به بعضى از اعمال و رفتارى که از خلقیات درونى انسان ناشى مى‏شود، نیز اخلاق گفته مى‏شود (اولى اخلاق صفاتى است و دومى اخلاق رفتارى).
"اخلاق‏" را از طریق آثارش نیز مى‏توان تعریف کرد، و آن این‏که "گاه فعلى که از انسان سر مى‏زند، شکل مستمرى ندارد; ولى هنگامى که کارى بطور مستمر از کسى سر مى‏زند (مانند امساک در بذل و بخشش و کمک به دیگران) دلیل به این است که یک ریشه درونى و باطنى در اعماق جان و روح او دارد، آن ریشه را خلق و اخلاق مى‏نامند.
اینجاست که "ابن مسکویه‏" در کتاب "تهذیب الاخلاق وتطهیر الاعراق‏"، مى‏گوید: "خلق همان حالت نفسانى است که انسان را به انجام کارهایى دعوت مى‏کند بى آن که نیاز به تفکر و اندیشه داشته باشد." (1)
همین معنى را مرحوم فیض کاشانى در کتاب "حقایق‏" آورده است، آنجا که مى‏گوید: "بدان که خوى عبارت است از هیئتى استوار با نفس که افعال به آسانى و بدون نیاز به فکر و اندیشه از آن صادر مى‏شود." (2)
و به همین دلیل اخلاق را به دو بخش تقسیم مى‏کنند: "ملکاتى که سرچشمه پدیدآمدن کارهاى نیکو است و اخلاق خوب و ملکات فضیله نامیده مى‏شود، و آنها که منشا اعمال بد است و به آن اخلاق بد و ملکات رذیله مى‏گویند.
و نیز از همین جا مى‏توان علم اخلاق را چنین تعریف کرد: "اخلاق علمى است که از ملکات و صفات خوب و بد و ریشه‏ها و آثار آن سخن مى‏گوید" و به تعبیر دیگر، "سرچشمه‏هاى اکتساب این صفات نیک و راه مبارزه با صفات بد و آثار هر یک را در فرد و جامعه مورد بررسى قرار مى‏دهد".
البته همانطور که گفته شد، گاه به آثار عملى و افعال ناشى از این صفات نیز واژه "اخلاق‏" اطلاق مى‏شود; مثلا، اگر کسى پیوسته آثار خشم و عصبانیت نشان مى‏دهد به او مى‏گویند: این اخلاق بدى است، و بعکس هنگامى که بذل و بخشش مى‏کند مى‏گویند: این اخلاق خوبى است که فلان کس دارد; در واقع این دو، علت و معلول یکدیگرند که نام یکى بر دیگرى اطلاق مى‏شود.
بعضى از غربیها نیز علم اخلاق را چنان تعریف کرده‏اند که از نظر نتیجه با تعریفهایى که ما مى‏کنیم یکسان است، از جمله در کتاب "فلسفه اخلاق‏" از یکى از فلاسفه غرب به نام "ژکس‏" مى‏خوانیم که مى‏گوید: "علم اخلاق عبارت است از تحقیق در رفتار آدمى به آن گونه که باید باشد." (3)
در حالى که بعضى دیگر که بینشهاى متفاوتى دارند (مانند فولکیه) در تعریف علم اخلاق مى‏گوید: "مجموع قوانین رفتار که انسان به واسطه مراعات آن مى‏تواند به هدفش برسد، علم اخلاق است." (4)
پى‏نوشتها
1- تهذیب الاخلاق، صفحه 51.
2- حقائق، صفحه 54.
3- فلسفه اخلاق، صفحه‏9.
4- الاخلاق النظریه، صفحه 10.
دسته بندى مسائل اخلاقى

اخلاق نیک و بد در قرآن

عوامل شکل‏گیرى آن فضایل و رذایل، آثار و نشانه‏ها، نتایج و عواقب خوب و بد هر یک، و بالاخره طرق مبارزه با رذایل اخلاقى و کسب فضایل را مورد بررسى قرار دهیم.
هنگام ورود در این بحث، در فکر فرو رفتیم که با استفاده از کدام نظم و ترتیب در این بحث پرتلاطم وارد شویم!
آیا باید روش فلاسفه یونان را در تقسیم اخلاق به چهار بخش(حکمت، عدالت، شهوت و غضب) قناعت کنیم؟ در حالى که نه هماهنگ با آیات قرآن است که ما در این بحثها در سایه آن حرکت مى‏کنیم و نه فى حد ذاته خالى از نقیصه یا نقیصه‏هاست که در جلد اول به آن اشاره شد.
آیا فضایل و رذایل را طبق حروف الفبا ترتیب دهیم و بحثها را به این صورت پیش ببریم، در حالى که روش الفبایى در این‏گونه مسایل غالبا از روش منطقى جدا مى‏شود و بحثها ناهماهنگ مى‏گردد.
آیا به سراغ سایر مکتبهاى شرق و غرب در مسایل اخلاقى برویم و نظم بحث را از آنها بگیریم؟! در حالى که هر کدام براى خود مشکل یا مشکلاتى دارند و اضافه بر این، ممکن نیست هماهنگ با تفسیر موضوعى قرآن در زمینه اخلاق گردد.
ناگهان به لطف پروردگار و با یک الهام درونى روش تازه‏اى به نظر رسید که برخاسته از خود قرآن و با الهام گرفتن از آن باشد و آن اینکه: مى‏دانیم قرآن مجید قسمت مهم مباحث اخلاقى و عملى را در لابلاى شرح تاریخ گذشتگان و اقوام پیشین آورده و به خوبى مجسم ساخته است که هر کدام از این رذایل و فضایل چه بازتابهاى وسیع و گسترده‏اى در جوامع انسانى دارد و عاقبت کار آنها به کجا مى‏رسد و انصافا قرآن از این نظر داد سخن داده که مسایل اخلاقى را در بوته آزمایشهاى عینى و خارجى قرار داده است تا نتیجه‏گیرى از آن براى هر خواننده و شنونده‏اى بسیار سریع و عمیق باشد!
به همین دلیل فکر کردیم بهتر است معیار نظم مباحث را با توجه به شرایط ویژه‏اى که بر بحثهاى ما حاکم است، همان تواریخ قرآن مجید و معیارهاى حاکم بر آن بدانیم.
به تعبیر دیگر: نخست‏به سراغ داستان آفرینش آدم و حوا و وسوسه‏هاى شیطان و دور شدن آنها از بهشت مى‏رویم و رذایلى که سبب پیدایش ماجراى عبرت‏انگیز طرد شیطان از بساط قرب خداوند و محروم شدن آدم و حوا از بهشت‏شد را در طلیعه بحث قرار مى‏دهیم.
مى‏دانیم شیطان به خاطر "استکبار" و "خودخواهى‏" و "خود برتر بینى‏" و سپس "لجاجت‏" و "تعصب‏" از سجده بر آدم خوددارى کرد و از درگاه خدا رانده شد و آدم‏7 و حوا به خاطر "حرص‏" و "آز" تسلیم وسوسه‏هاى بى‏منطق دشمن خود – شیطان – شدند و در دام او افتادند.
بعد نوبت‏به داستان "هابیل‏" و "قابیل‏" و صفات زشتى که انگیزه قتل هابیل شد مى‏رسد و به همین ترتیب به سراغ داستان نوح و ماجراهاى دیگر تاریخى، مخصوصا ماجراى قوم بنى اسرائیل و موسى‏7 مى‏رویم و در آینه زندگى انبیاى الهى فضایل و آثار آن را مى‏بینیم و در زندگى اقوام منحرف که گرفتار انواع مجازاتهاى الهى شدند آثار رذایل را مشاهده مى‏کنیم.
این روش هم جالب و شیرین است و هم با بحثهاى قرآنى سازگارتر مى‏باشد. اضافه بر این به بحثهاى فضایل و رذایل جنبه عینیت مى‏بخشد و آنها را در صحنه حس و تجربه قرار مى‏دهد.

تعریف اخلاق
علم اخلاق عبارت است از فنى که پیرامون ملکات انسانى بحث مى‏کند، ملکاتى که مربوطبه قواى نباتى و حیوانى و انسانى اوست، به این غرض بحث میکند که فضائل آنها را از رذائلش‏جدا سازد و معلوم کند کدام یک از ملکات نفسانى انسان خوب و فضیلت و مایه کمال اوست، وکدامیک بد و رذیله و مایه نقص اوست، تا آدمى بعد از شناسائى آنها خود را با فضائل بیاراید، واز رذائل دور کند و در نتیجه اعمال نیکى که مقتضاى فضائل درونى است، انجام دهد تا دراجتماع انسانى ستایش عموم و ثناى جمیل جامعه را بخود جلب نموده، سعادت علمى و عملى‏خود را به کمال برساند.
دسته بندى مسائل اخلاقى
فلاسفه اخلاق تاکنون، به پیروى از ارسطو، اخلاق را به ملکات راسخه در نفس که در اثر تکرار عمل حاصل مى‏شود تفسیر کرده‏اند. و از آنجا که منشا اعمال و رفتار انسان قواى نفسانى اوست، هماهنگ با تنوع و تعدد قواى نفسانى، فصول اخلاق را به اقسام متنوعى تقسیم کرده‏اند. آنان مى‏گویند: قوایى که در پیدایش فعال و به دنبال آنها ملکات انسان موثر هستند سه دسته‏اند: 1 – قوه عقلیه. 2 – قوه شهریه. 3 – قوه غضبیه. هر یک از این قواى سه گانه، رفتارها و کردارهاى ویژه‏اى طلب مى‏کنند و نیز به ترتیب اولویت این قوا، به بررسى اعمال و رفتار انسان مى‏پردازند. و علماى اخلاق اسلامى هم غالبا به پیروى از ارسطو کم و بیش همین تقسیم بندى را رعایت کرده‏اند.
اکنون، در ارتباط با تقسیم فوق دو سوال قابل طرح است که دقت در آنها در جاى مناسب خود قابل ملاحظه خواهد بود: نخست آنکه آیا تقسیم قواى نفس به این سه قوه درست است و آیا مى‏توان قواى نفس را در این سه خلاصه کرد؟ دوم آنکه تقسیم اخلاق و رفتار و ملکات اخلاقى بر اساس تنوع قواى نفسانى آیا مى‏تواند مطلوب باشد و یا اینکه بهتر است روش دیگرى براى تقسیم آنها پیدا کنیم؟
مى‏توان گفت: هر دو مطلب فوق تا حدى قابل مناقشه است و ما مى‏توانیم در این زمینه تقسیمات دیگرى ارائه کنیم که مبتنى بر تنوع قواى نفس نباشد و یا تقسیماتى که مبتنى بر قواى نفس باشد; ولى، قواى نفس را در این سه قوه منحصر نکنیم و تعداد بیشترى از قوى نفس و تنوع ظریفترى از آنها را اساس کار خود و ریشه تقسیم رفتارها و ملکات اخلاقى قرار دهیم چنانکه به یارى خداوند بزودى مطرح خواهیم کرد.
از نظر ما موضوع علم اخلاق اعم از ملکات نفسانى است که فلاسفه اخلاق تاکنون به عنوان موضوع علم اخلاق بر آن تاکید داشته‏اند و چنانکه قبل از این گفته‏ایم: موضوع اخلاق اعم از ملکات اخلاقى است و همه کارهاى ارزشى انسان را که متصف به خوب و بد مى‏شوند و مى‏توانند براى نفس انسانى کمالى را فراهم آورند یا موجب پیدایش رذیلت و نقصى در نفس شوند، در بر مى‏گیرد و همگى آنها در قلمرو اخلاق قرار مى‏گیرند.
چنانکه به نظر ما قرآن کریم و روایات نیز این سخن را تایید مى‏کنند. بنابراین، مى‏توان گفت: موضوع اخلاق، موضوع وسیعى است که شامل ملکات و حالات نفسانى و افعالى مى‏شود که رنگ ارزشى داشته باشند.
اکنون، پس از روشن شدن حد و مرز موضوع اخلاق، مى‏توانیم به عنوان طرح بررسى و روش مطالعاتى آن، تقسیمات گوناگونى را، بر اساس تنوع قواى نفس یا به صورت دیگرى، ارائه دهیم تا در سیر مطالعاتى و تحقیق، نقاط ورود و خروج و تسلسل منطقى مباحث را روشن کند.
ما هم مى‏توانیم مسائل اخلاقى را به تناسب تنوع قواى نفس تقسیم بندى کنیم و هم به تناسب تنوع متعلقات افعال اخلاقى. و به عبارتى هم مى‏توانیم تقسیم را از مبدا فعل شروع کرده و افعال اخلاقى را به تناسب مبادى گوناگون نفسانى آنها به گروههاى گوناگون تقسیم و در رده‏هاى مختلف قرار دهیم، چنانکه پیروان ارسطو عمل کرده‏اند با این تفاوت که تقسیم دیگرى از قواى نفسانى مورد نظر، خواهد بود که به یارى خدا ارائه خواهیم داد و هم ممکن است که تقسیم را از متعلق و طرف رابطه شروع کرده و موضوعات اخلاقى را بر اساس تنوع متعلقات افعال اخلاقى رده‏بندى و منظم سازیم.
در مورد تقسیم به تناسب متعلقات مى‏گوییم: متعلق افعال اختیارى یا خود فاعل است‏یا دیگران هستند و یا اینکه با خداى متعال ارتباط پیدا مى‏کند که مى‏توان به تناسب هر یک، نام متناسبى نیز بر آن اطلاق کرد. نخستین قسم را "اخلاق فردى‏" بخش دوم را "اخلاق اجتماعى‏" و بخش سومین را "اخلاق الهى‏" نام مى‏گذاریم. و این تقسیمى دلنشین‏تر از تقسیم گذشته خواهد بود.
در تقسیم به تناسب مبادى نفسانى افعال همانطور که در بالا گفتیم: مى‏توان مبادى نفسانى افعال و به عبارتى قواى نفس را به صورتهاى دیگرى تقسیم کرد و ما در اینجا یک تقسیم را به این صورت مطرح مى‏کنیم که افعال انسان: 1 – گاهى منشا غریزى دارد; یعنى، فعل و انفعالاتى بدنى مستقیما منشا انگیزش آنها مى‏شود مثل: خوردن یا روابط جنسى و نظایر آنها که منشاشان میل به خوردن یا میل جنسى است و این تمایلات به سبب فعل و انفعالات فیزیولوژیک تحقق مى‏یابند. 2 – گاهى دیگر منشا افعال، تاثرات روحى انسان نظیر حالات ترس و وحشت و اضطراب هستند که در روان‏شناسى با عنوان انفعالات نام برده مى‏شوند. 3 – برخى دیگر کارهایى هستند که از تمایلات عالى انسانى و به اصطلاح تمایلات فطرى نظیر: حقیقت جویى، کمال طلبى، میل به فضایل اخلاقى و پرستش، منشا مى‏یابند یعنى تمایلاتى که منشا بدنى و عضوى ندارند، برخاسته از عوامل مادى و فیزیولوژیک نیستند و مبدا و غایت مادى ندارند. 4 – در مواردى نیز رفتارهاى انسانى منشا احساسى و عاطفى دارند که این خود به دو نوع تقسیم مى‏شود: یکى رفتارهایى است که عواطف مثبت انسان مثل انس و محبت آنها را برانگیخته است، و دوم رفتارهایى که منشاشان عواطف منفى انسان نظیر حسد و کینه و نفرت خواهد بود.
طرح مورد نظر و شرح آن
ما در این نوشته طرح و تقسیم بندى به تناسب متعلقات افعال را دنبال مى‏کنیم به این معنا که آنها را چنانکه گفتیم، تقسیم مى‏کنیم به: 1 – اخلاق الهى یعنى کارهاى انسانى که به خدا مربوط مى‏شود، مثل یاد خدا، توجه به خدا، خشوع و خوف از خدا، رجاء و ایمان به خدا و غیره که عباداتى بر اساس آنها انجام مى‏شود مثل نماز و روزه و غیره. 2 – اخلاق فردى یعنى کارهایى که به خود شخص مربوط مى‏شود و در انجام دادن آنها اصالتا رابطه با خدا منظور نیست گو اینکه ممکن است‏با خدا و احیانا با مردم هم ارتباط پیدا کند; ولى، در آن بالاصاله فقط رابطه با خود انسان ملحوظ است; مثل شکم بارگى، شهوترانى. چه اینکه انسان پرخور باشد یا کم غذا و دنبال شهوات برود یا نرود در اصل به خود شخص مربوط است گرچه به این لحاظ که ممکن است در یک صورت اطاعت‏خدا و در یک صورت مخالفت‏خدا باشد، با خداوند هم ارتباط پیدا مى‏کند و یا مثل ارضاء غریزه جنسى که منشا آن صفت نفسانى شهوترانى است و به منظور پاسخگویى به آن انجام مى‏شود پس اصلا به خود شخص مربوط مى‏شود ولى این بدیهى است که ناگزیر با شخص دیگرى نیز ارتباط پیدا کند. 3 – اخلاق اجتماعى که محور اصلیش ارتباط انسان با دیگران است و از معاشرت با دیگران و زندگى اجتماعى پدید مى‏آید: مثل احسان به دیگران، احترام یا توهین به دیگران که محور اصلى آنها را روابط اجتماعى تشکیل مى‏دهد.
اکنون، اشاره به این حقیقت لازم است که گرچه رفتارهاى انسانى چنانکه در بالا تقسیم کردیم متنوعند و در سه ردیف اخلاق فردى، اخلاق اجتماعى و اخلاق الهى قرار مى‏گیرند ولى، همه آنها از یک سرى مبادى مختلف نفسانى سرچشمه مى‏گیرند که کلیاتش مشترک است. ما در مباحث انسان شناسى مطرح کرده‏ایم که افعال اختیارى انسان بطور کلى از هر یک از دو مبدا نفسانى به وجود مى‏آید: 1 – بینشها و شناختها 2 – تمایلات و گرایشها. و نیز گفتیم: که این دو نوع مبدا افعال نفسانى نسبت‏به انجام فعل دو اثر متفاوت دارند که یکى فقط روشنگرى مى‏کند و اثرش کشف واقعیتهاست، و دیگرى تحریک کننده است و انسان را به طرف انجام کار بر مى‏انگیزد که البته این انگیزش با حالات و کیفیاتى نفسانى مثل ترس و امید، توام است که در نتیجه در بسیارى از موارد به فعالیت‏بدنى منتهى مى‏شود و در مواردى نیز صرفا یک فعل درونى تحقق مى‏یابد و گرچه ممکن است‏به وسیله اندامهایى از بدن مثل مغز و اعصاب انجام شود ولى به بیرون بدن سرایت نمى‏کند. که این افعال هم از آنجا که در زمره افعال اختیارى انسان هستند در قلمرو اخلاق قرار مى‏گیرند.
نکته دیگرى که قابل ملاحظه خواهد بود این است که در "مبادى و فلسفه اخلاق‏" عقلا و کتابا و سنتا به این نتیجه رسیدیم که ارزش اخلاق به دو عامل وابسته است : یکى صلاحیت‏خود فعل، و دوم نیت و انگیزه فاعل; که این دو در حقیقت‏به منزله جسم و روح عمل اخلاقى هستند. یعنى کار اخلاق هم خود به خود باید صالح و درست‏باشد و هم علاوه بر آن، لازم است‏با نیت و انگیزه صحیحى انجا گیرد تا ارزش پیدا کند. بنابراین، در همه افعال خواه و ناخواه با نیت ارتباط داریم که از سویى در واقع روح عمل و اساس ارزش را تشکیل مى‏دهد و از سوى دیگر نیت‏یکى از همان کارهاى درونى مخفى است و در قلب انسان انجام مى‏پذیرد. چنانکه قبلا، "نیت‏" مورد نظر اسلام را نیز مطرح کردیم که در هر حال به شکلى ارتباط با خدا در آن ملحوظ است و مرتبه‏اى از تقرب به خداوند را واجد خواهد بود که یا عمل را از روى خوف از خدا انجام مى‏دهد یا به طمع نعمتهاى خدا و یا اینکه انگیزه شخص فاعل اطاعت امر خدا و تقرب به خداوند است‏بدون آنکه طمع به نعمتهایش یا خوف از عذابش واسطه شوند. در هر حال از آنجا که مبادى افعال اختیارى انسان درونى هستند و انگیزه کار هر چه باشد در دل انسان جاى دارد ناچاریم قبل از هر چیز "قلب‏" را مورد بحث و بررسى قرار دهیم.
انسان شناسی اخلاقی- شناخت نفس
آیا نفس و یا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده؟(البته مراد ما از نفس آن‏حقیقتى است که هر یک از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانى، وامثال آن از آن حکایت مى‏کنیم و یا بدان اشاره مینمائیم، و نیز مراد ما به تجرد نفس این است که‏موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مکان نباشد).
حال که موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت که در باره چه چیز بحث مى‏کنیم، اینک‏میگوئیم: جاى هیچ شک نیست که ما در خود معنائى و حقیقتى مى‏یابیم و مشاهده مى‏کنیم که ازآن معنا و حقیقت تعبیر مى‏کنیم به(من)، (و میگوئیم من پسر فلانم، – و مثلا در همدان متولد شدم، – من باو گفتم و امثال این تعبیرها که همه روزه مکرر داریم).
باز جاى هیچ شک و تردید نیست که هر انسانى در این درک و مشاهده مثل ما است من وتمامى انسانها در این درک مساوى هستیم و حتى در یک لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن‏غافل نیستیم مادام که شعورم کار میکند، متوجهم که من منم و هرگز نشده که خودم را از یاد ببرم.
حال ببینیم این(من)در کجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان کرده؟قطعا درهیچیک از اعضاى بدن ما نیست، آنکه یک عمر میگوید(من)در داخل سر ما نیست، در سینه ما ودر دست ما و خلاصه در هیچیک از اعضاى محسوس و دیده ما نیست، و در حواس ظاهرى، مائیم‏که وجودشان را از راه استدلال اثبات کرده‏ایم، چون حس لامسه و شامه و غیره پنهان نشده و دراعضاى باطنى ما هم که وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات کرده‏ایم، نیست.
بدلیل اینکه بارها شده و میشود که من از اینکه داراى بدنى هستم و یا داراى حواس‏ظاهرى یا باطنى هستم، بکلى غافل میشوم و لیکن حتى براى یک لحظه هم نشده که از هستى‏خودم غافل باشم، و دائما(من)در نزد(من)حاضر است، پس معلوم میشود این(من)غیر بدن وغیر اجزاء بدن است.
و نیز اگر(من)عبارت باشد از بدن من و یا عضوى از اعضاى آن و یا(مانند حرارت)خاصیتى از خواص موجوده در آن، با حفظ این معنا که بدن و اعضایش و آثارش همه و همه مادى‏است و یکى از احکام ماده این است که بتدریج تغییر مى‏پذیرد و حکم دیگرش این است که قابل‏قسمت و تجزیه است‏باید(من)نیز هم دگرگونى بپذیرد و هم قابل انقسام باشد، با اینکه مى‏بینیم‏نیست.
به شهادت اینکه هر کس به این مشاهده، (که گفتیم آنى و لحظه‏اى از آن غافل نیست)مراجعه‏کند، و سپس همین مشاهده را که سالها قبل یعنى از آن روزیکه چپ و راست‏خود را شناخت وخود را از دیگران تمیز میداد، بیاد بیاورد، مى‏بیند که من امروز، با من آن روز، یک(من)است وکمترین دگرگونى و یا تعددى بخود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى که دربدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شکل، وهم از جهت‏سائر احوال و آثارش جور دیگرى شده، پس معلوم میشود(من)غیر از بدن من است واى بسا در حادثه‏اى نیمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلکه همان شخص قبل ازحادثه است.
و همچنین اگر این دو مشاهده را با هم بسنجد، مى‏بیند که(من)معنائى است‏بسیط که قابل‏انقسام و تجزیه نیست، ولى بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نیز انقسام مى‏پذیرد، چون بطور کلى ماده و هر موجودى مادى اینطور است، پس معلوم مى‏شود نفس غیر بدن است، نه
همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصیتى از خواص آن، نه آن خواصى که براى مامحسوس است و نه آن خواصى که با استدلال به وجودش پى برده‏ایم و نه آن خواصى که براى ماهنوز درک نشده است.
براى اینکه همه این نامبرده‏ها هر طورى که فرض کنید مادى است و حکم ماده این است‏که محکوم تغییر و دگرگونى است و انقسام مى‏پذیرد و مفروض ما این است که آن چیزى که درخود بنام(من)مشاهده میکنم، هیچیک از این احکام را نمى‏پذیرد، پس نفس به هیچ وجه مادى‏نیست.
و نیز این حقیقتى که مشاهده مى‏کنیم امر واحدى مى‏بینیم، امرى بسیط که کثرت و اجزاء ومخلوطى از خارج ندارد، بلکه واحد صرف است، هر انسانى این معنا را در نفس خود مى‏بیند ودرک مى‏کند که او اوست، و غیر او نیست و دو کس نیست، بلکه یکنفر است و دو جزء ندارد بلکه‏یک حقیقت است.
پس معلوم مى‏شود این امر مشهود، امرى است مستقل که حد ماده بر آن منطبق و صادق‏نیست و هیچیک از احکام لازم ماده در آن یافت نمیشود، نتیجه مى‏گیریم پس او جوهرى است‏مجرد از ماده که تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى که او را با بدن به نحوى متحد مى‏کند، یعنى‏تعلق تدبیرى که بدن را تدبیر و اداره مینماید، (و نمى‏گذارد دستگاههاى بدن از کار بیفتند و یانا منظم کار کنند)و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همین معنا است.
ادله و براهین منکرین تجرد روح
در مقابل ما همه علماى مادى‏گرا و جمعى از علماى الهى، از متکلمین، و نیز علماى‏ظاهربین، یعنى اهل حدیث، منکر تجرد روح شده‏اند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهائى‏اقامه کرده‏اند که خالى از تکلف و تلاش بیهوده نمیباشد.
1 – مادیین گفته‏اند: رشته‏هاى مختلف علوم با آن همه پیشرفتى که کرده و به آن حد از دقت‏که امروز رسیده، در تمامى فحص‏ها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى‏انسان نرسیده، مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى‏نمانده تا بگویند این اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانین ماده منطبق نیست و آن را دلیل‏بر وجود روح مجرد بگیرند.
و در توضیح این گفتار خود گفته‏اند: سلسله اعصاب که در سراسر بدن منتشر است، ادراکات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه‏هایش را پشت‏سر هم و در نهایت‏سرعت‏به عضو مرکزى اعصاب منتقل مى‏کند، و این مرکز عبارت است از قسمتى از مغز سر که‏مجموعه‏اى است متحد و داراى یک وضعى واحد، بطوریکه اجزائش از یکدیگر متمایز نیست واگر بعضى از آن باطل شود و بعضى دیگر جاى آن را پر کند، این دگرگونى‏ها در آن درک نمیشود، و این واحد متحصل همان نفس ما است که همواره حاضر براى ما است، و ما از آن تعبیر مى‏کنیم به(من).
پس اینکه احساس مى‏کنیم که ما غیر از سر و پیکرمان هستیم، درست است و لیکن صرف‏این احساس باعث نمیشود بگوئیم پس(ما)غیر از بدن و غیر از خواص بدنى ما است، بلکه ازآنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏اى است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود، لذاهیچ آنى از آن غافل نمى‏مانیم.
چون لازمه غفلت از آن بطورى که در جاى خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش‏از عمل است و آن همان مرگ است.
و نیز اینکه مى‏بینیم نفس(من)همواره ثابت است نیز درست است، اما این هم دلیل تجردنفس نیست و از این جهت نیست که حقیقتى است ثابت که دستخوش تحولات مادى نمیشود، بلکه این حس ما است که(مانند دیدن آتش آتش‏گردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات‏ادراکى، امر بر ایمان مشتبه میشود، مثل حوضى که دائما نهر آبى از این طرف داخلش میشود و ازطرف دیگر بیرون مى‏ریزد، به نظر ما مى‏رسد که آب ثابت و همواره پر است و عکس آدمى یادرخت و یا غیر آن که در آب افتاده، واحد و ثابت است.
همانطور که در مثال حوض، ما آنرا آبى واحد و ثابت‏حس مى‏کنیم، در حالیکه در واقع نه‏واحد است و نه ثابت، بلکه هم متعدد است و هم متغیر تدریجى، چون اجزاء آبى که وارد آن‏میشود، بتدریج وضع آنرا تغییر میدهد، نفس آدمى نیز هر چند به نظر موجودى واحد و ثابت وشخصى به نظر مى‏رسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصیت.
و نیز گفته‏اند نفسى که بر تجرد آن از طریق مشاهده باطنى اقامه برهان شده، در حقیقت‏مجرد نیست، بلکه مجموعه‏اى از خواص طبیعى است و آن عبارت است از ادراکهاى عصبى که‏آنها نیز نتیجه تاثیر و تاثرى است که اجزاء ماده خارجى و اجزاء مرکب عصبى، در یکدیگر دارند، و وحدتى که از نفس مشاهده میشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقیقى و واقعى.

رد ادله مادیین منکر تجرد روح
مولف: اما اینکه گفتند: (رشته‏هاى مختلف علوم با آن همه پیشرفت که کرده و به آن حد ازدقت که امروز رسیده، در تمامى فحص‏ها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى‏انسان نرسیده مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى‏نماند، تا بگوئى این اثر روح مجرد از ماده است)سخنى است‏حق و هیچ شکى در آن نیست، لکن‏این سخن حق، دلیل بر نبود نفس مجرد از ماده که برهان بر وجودش اقامه شده، نمیشود.
دلیلش هم خیلى روشن است، چون علوم طبیعى که قلمرو تاخت و تازش چهار دیوارى ماده‏و طبیعت است، تنها میتواند در این چهار دیوارى تاخت و تاز کند، مثلا خواص موضوع خود(ماده)را جستجو نموده احکامى که از سنخ آن است کشف و استخراج نماید، و یا خواص آلات وادوات مادى که براى تکمیل تجارب خود بکار مى‏برد بیان کند و اما اینکه در پشت این‏چهار دیوارى چه مى‏گذرد و آیا چیزى هست‏یا نه؟و اگر هست چه آثارى دارد؟در این باره نبایدهیچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنماید نه نفیا و نه اثباتا.
چون نهایت چیزى که علوم مادى میتواند در باره پشت این دیوار بگوید این است که من‏چیزى ندیدم، و درست هم گفته چون نباید ببیند، و این ندیدن دلیل بر نبودن چیزى نیست، (وبه همین دلیل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست‏بشود، باز در چهار دیوارى ماده است)و درداخل این چهار دیوارى هیچ موجود غیر مادى و خارج از سنخ ماده و حکم طبیعت، نیست تا اوببیند.
و اگر مادیین پا از گلیم خود بیرون آورده، بخود جرات داده‏اند که چنین آسان مجردات رامنکر شوند علتش این است که خیال کرده‏اند کسانیکه نفس مجرد را اثبات کرده‏اند، از ناآگاهى وبى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى که در حقیقت وظائف مادى اعضاى بدن است‏برخورده‏اند، وچون نتوانسته‏اند با قواعد علمى توجیهش کنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده‏نسبت داده‏اند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشکلات خود قرار داده‏اند.
و معلوم است که این حلال مشکلات به درد همان روزهائى میخورده که علم از توجیه آن‏خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز که علم به علل طبیعى هر اثر و خاصیتى پى برده، دیگر نبایدبدان وقعى نهاد، نظیر این خیال را در باب اثبات صانع هم کرده‏اند.
و این اشتباه فاسدى است، براى اینکه قائلین به تجرد نفس، تجرد آن را از این راه اثبات‏نکرده‏اند و چنان نبوده که آنچه از آثار و افعال بدنى که علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، وآنچه که به علت مادیش پى نبرده‏اند به نفس مستند کنند، بلکه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل‏بدنى نسبت میدهند، چیزیکه هست‏به بدن نسبت میدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت میدهند، اما بواسطه بدن، و آثارى را مستقیما به نفس نسبت میدهند که نمیشود به بدن نسبت داد، مانند علم‏آدمى به خودش و اینکه دائما خودش را مى‏بیند، که بیانش گذشت.
و اما اینکه گفتند: (بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏اى است که توارد ادراکات در آن‏بسیار سریع انجام میشود و لذا هیچ آنى از آن غافل نمى‏مانیم الخ، سخنى است که معناى درستى‏ندارد و شهودى که از نفس خود داریم، به هیچ وجه با آن منطبق نیست).
مثل اینکه آقایان از شهود نفسانى خود غفلت کرده و رشته سخن را از آنجا به جاى دیگربرده‏اند، به واردات فکرى و مشهودات حسى برده‏اند، که پشت‏سر هم به دماغ وارد میشود و به‏بحث از آثار این توالى و توارد پرداخته‏اند.
من نمى‏فهمم چه ربطى میان آنچه ما اثبات مى‏کنیم و آنچه آنان نفى مى‏کنند هست؟اگرامورى پشت‏سر هم و بسیار زیاد که واقعا هم زیاد و متعدد است، فرض بشود این امور بسیار زیادچگونه میتواند یک واحد را تشکیل دهد بنام(من و یا تو)؟علاوه این امور بسیار زیاد که‏عبارت است از ادراکات وارده در مرکز اعصاب، همه امور مادى هستند و دیگر ماوراى خود، غیر از خود چیزى نیستند، و اگر آن امر(من)که همیشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است ویکى هم هست، عین این ادراکات بسیار باشد، پس چرا ما آن را بسیار نمى‏بینیم و چرا تنها آن امرواحد(من)را مى‏بینیم و غیر آن را نمى‏بینیم؟ این وحدت که در آن امر براى ما مشهود و غیر قابل‏انکار است از کجا آمد؟.
و اما پاسخى که آقایان از این پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعى است، کلامى‏است که به شوخى بیشتر شباهت دارد تا به جدى براى اینکه واحد اجتماعى وحدتش واقعى وحقیقى نیست، بلکه آنچه حقیقت و واقعیت دارد، کثرت آن است، و اما وحدتش یا وحدتى است‏حسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و یا وحدتى است‏خیالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نه‏وحدت واقعى، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشکیل‏شده است.
و آنچه ما در باره‏اش صحبت مى‏کنیم، این است که ادراکات بسیار که در واقع هم بسیارندبراى صاحب شعور یک شعور واقعى باشند، و در چنین فرض لازمه اینکه میگویند: این ادراکات‏فى نفسه متعدد و بسیارند، به هیچ وجه سر از وحدت در نمى‏آورد و فرض اینجا است که در کنار این‏شعورها و ادراکات کس دیگرى نیست که این ادراکهاى بسیار را یکى ببیند، بلکه به گفته شما خوداین ادراکهاى بسیار است که خود را یکى مى‏بیند(بخلاف نظریه ما که این اشکالها بدان متوجه‏نیست، ما در وراى این ادراکات، نفسى مجرد از ماده قائلیم که سراپاى بدن و سلسله اعصاب وبافته‏هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط کار او هستند، واو در این چار دیوارى بدن نیست، بلکه تنها ارتباط و علاقه‏اى باین بدن دارد).
و اگر بگویند: آن چیزیکه در ساختمان بدنى من(من)را درک مى‏کند، جزئى از مغز است‏که ادراکهاى بسیار را بصورت واحد(من)درک مى‏کند نه سلسله اعصاب، در جواب میگوئیم: بازاشکال بحال خود باقى است، زیرا فرض این بود که این جزء از مغز عینا خود همان ادراکهاى‏بسیار و پشت‏سر هم است نه اینکه در یک طرف مغز سر، جزئى باشد که قوه درکش متعلق باین‏ادراکهاى بسیار شود، آنطور که قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مى‏گیرد، آنگاه از آن معلومات‏صورت‏هائى حسى انتزاع مى‏کند(دقت فرمائید).
سوال دیگرى که در باره این امر مشهود و فراموش نشدنى(من)هست و جوابش هم همان‏جوابى است که در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اینستکه این امرى که به نظر شما مادى‏است‏با اینکه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى‏پذیرد، ثبات و بساطت‏خود رااز کجا آورد؟نه فرض اول شما میتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.
علاوه بر اینکه فرض دوم شما هم در پاسخ از سوال قبلى – یعنى این سوال که چگونه‏ادراک‏هاى متوالى و پشت‏سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درک شود – و هم از این سوال‏ما که چرا(من)تحول و انقسام نمى‏پذیرد فرض غیر درستى است آخر دماغ و قوه‏اى که در آن‏است و شعورى که دارد و معلوماتى که در آن است، با اینکه همه امورى مادى هستند، و ماده ومادى کثرت و تغیر و انقسام مى‏پذیرد، چطور همواره بصورت امرى که هیچیک از این اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است؟با اینکه در زیر استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چیز دیگرى‏نیست؟
و اما اینکه گفتند: (بلکه این حس ما است که در اثر سرعت واردات ادراکى امر برایش‏مشتبه میشود و کثیر را واحد و متغیر را ثابت و متجزى را بسیط درک مى‏کند)، نیز غلطى است‏واضح، براى اینکه اشتباه خود یکى از امور نسبى است که با مقایسه و نسبت صورت مى‏گیرد، نه‏از امور نفسى و واقعى، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقیقت و واقعیت است، مثلا وقتى ما اجرام بسیار بزرگ آسمان را ریز و کوچک و بصورت نقطه‏هائى سفید مى‏بینیم وبراهین علمى به ما مى‏فهماند که در این دید خود اشتباه کرده‏ایم و همچنین اگر شعله آتش‏گردان رادائره مى‏بینیم، و اشتباهات دیگرى که حس ما مى‏کند، وقتى اشتباه است که آنچه را در درک خودداریم، با آنچه که در خارج هست‏بسنجیم، آنوقت مى‏فهمیم که آنچه در درک ما هست در خارج‏نیست، این را میگوئیم اشتباه، و اما آنچه که در درک ما هست‏خودش اشتباه نیست، به شهادت‏اینکه بعد از علم به اینکه اجرام آسمانى به قدر کره زمین ما و یا هزاران برابر آن است، باز هم ماآنها را بصورت نقطه‏هائى نورانى میبینیم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره میبینیم پس دراینکه آن جرم آسمان در دید ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نیست، بلکه اشتباه‏خواندنش، اشتباه و غلط است.
و مسئله مورد بحث ما از همین قبیل است، چه وقتى حواس ما و قواى مدرکه ما امور بسیارو امور متغیر و امور متجزى را بصورت واحد و ثابت و بسیط درک کند، این قواى مدرکه ما، دردرک خود اشتباه کرده، براى اینکه وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقایسه مى‏کنیم، مى‏بینیم با هم تطبیق نمى‏کند، آنوقت میگوئیم اشتباه کرده، و اما اینکه معلوم او براى او واحد وثابت و بسیط است که دروغ نیست و گفتگوى ما در همین معلوم است، از شما مى‏پرسیم: این‏معلوم فراموش نشدنى ما(من)چیست؟مادى است؟یا مجرد؟اگر مادى است پس چرا واحد وثابت و بسیط است و چگونه یک امرى که هیچگونه آثار مادیت و اوصاف آن را ندارد در زیرجمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمیشود؟و اگر مجرد است که ما هم همین را مى‏گفتیم.
پس از مجموع آنچه گفته شد، این معنا روشن گردید: که دلیل مادیین از آنجا که از راه حس‏و تجربه و در چهار دیوارى ماده است، بیش از عدم وجدان(نیافتن)را اثبات نمى‏کند، ولى‏خواسته‏اند با مغالطه و رنگ‏آمیزى عدم وجدان را به جاى عدم وجود(نبودن)جا بزنند، ساده‏تربگویم دلیلشان تنها این را اثبات کرد که ما موجودى مجرد نیافتیم، ولى خودشان ادعا کردند: که‏موجود مجرد نیست، در حالیکه نیافتن دلیل بر نبودن نیست.
و آن تصویرى که براى جا زدن(نیافتن)بجاى(نبودن)کردند، تصویرى بود فاسد که نه بااصول مادیت که نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسیده است، جور در مى‏آید و نه با واقع‏امر.
آنچه که علماى روانکار و عصر جدید در نفى تجرد روح فرض کرده‏اند
2- و اما آنچه که علماى روانکاو عصر جدید در نفى تجرد نفس فرض کرده‏اند، این‏است که نفس عبارت است از حالت متحدى که از تاثیر و تاثر حالات روحى پدید مى‏آید، چون‏آدمى داراى ادراک بوسیله اعضاى بدن هست، داراى اراده هم هست، خوشنودى و محبت هم‏دارد، کراهت و بغض نیز دارد، و از این قبیل حالات در آدمى بسیار است که وقتى دست‏به دست‏هم میدهند و این، آن را و آن، این را تعدیل مى‏کند و خلاصه در یکدیگر اثر مى‏گذارند، نتیجه‏اش‏این میشود که حالتى متحد پدید مى‏آید که از آن تعبیر مى‏کنیم به(من).
در پاسخ اینان میگوئیم: بحث ما در این نبود، و ما حق نداریم جلوى تئوریها و فرضیه‏هاى‏شما را بگیریم، چون اهل هر دانشى حق دارد فرضیه‏هائى براى خود فرض کند و آن را زیر بناى‏دانش خود قرار دهد(اگر دیوارى که روى آن پى چید بالا رفت‏به صحت فرضیه خود ایمان پیداکند و اگر دیوارش فرو ریخت، یک فرضیه دیگرى درست کند).
گفتگوى ما در یک مسئله خارجى و واقعى بود که یا باید گفت هست، یا نیست نه اینکه‏یکى وجودش را فرض کند و یکى نبودش را، بحث ما بحثى فلسفى است که موضوعش هستى‏است در باره انسان بحث مى‏کنیم که آیا همین بدن مادى است‏یا چیز دیگرى ماوراى ماده است.
3- جمعى دیگر از منکرین تجرد نفس، البته از کسانیکه معتقد به مبدا و معادند در توجیه‏انکار خود گفته‏اند: آنچه از علوم، مربوط به زندگى انسان، چون فیزیولوژى و تشریح بر مى‏آید، این‏است که آثار و خواص روحى انسان مستند هستند به جرثومه‏هاى حیات، یعنى سلولهائى که اصل‏در حیات انسان و حیوانند و حیات انسان بستگى به آنها دارد، پس روح یک اثر و خاصیت‏مخصوصى است که در این سلولها هست.
و تازه این سلولها داراى ارواح متعددى هستند، پس آن حقیقتى که در انسان هست و باکلمه(من)از آن حکایت مى‏کند، عبارت است از مجموعه‏اى از ارواح بیشمار که بصورت اتحادو اجتماع در آمده و معلوم است که این کیفیت‏هاى زندگى و این خواص روحى، با مردن آدمى ویا به عبارتى با مردن سلولها، همه از بین مى‏رود و دیگر از انسان چیزى باقى نمى‏ماند.
بنا بر این دیگر معنا ندارد بگوئیم: بعد از فناى بدن و انحلال ترکیب آن، روح مجرد او باقى‏میماند، چیزیکه هست از آنجائیکه اصول و جرثومه‏هائیکه تاکنون با پیشرفت علوم کشف شده، کافى نیست که بشر را به رموز زندگى آشنا سازد و آن رموز را برایش کشف کند، لذا چاره‏اى‏نداریم جز اینکه بگوئیم: علل طبیعى نمیتواند روح و زندگى درست کند و مثلا از خاک مرده‏موجودى زنده بسازد، عجالتا پیدایش زندگى را معلول موجودى دیگر، یعنى موجودى‏ماوراء الطبیعه بدانیم.
و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائى و بدون آوردن شاهدى علمى، استدلالى‏است غیر قابل قبول که علوم امروز گوشش بدهکار آن نیست، چون علوم امروزى تنها و تنها برحس و تجربه تکیه دارد و ادله عقلى محض را ارجى نمى‏نهد(دقت فرمائید).
مولف: خواننده عزیز مسلما توجه دارد که عین آن اشکالهائى که بر ادله مادیین واردکردیم، بر دلیلى که این طائفه براى خود تراشیده‏اند نیز وارد است‏باضافه این خدشه‏ها که اولااگر اصول علمى که تاکنون کشف شده، نتوانسته حقیقت روح و زندگى را بیان کند، دلیل نمیشودبر اینکه بعدها هم تا ابد نتواند آن را کشف کند، و نیز دلیل نمیشود بر اینکه خواص روحى(که شماآنرا مستند به جرثومه حیات میدانید)در واقع مستند به علل مادى که تاکنون دست علم ما بدان‏نرسیده نبوده باشد، پس کلام شما مغالطه است که علم بعدم را بدون هیچ دلیلى بجاى عدم علم جازده‏اید.
و ثانیا استناد بعضى از حوادث عالم – یعنى حوادث مادى – به ماده و استناد بعضى‏دیگر – یعنى حوادث و خواص زندگى – به ماوراء طبیعت که خدایتعالى باشد مستلزم این است که‏براى ایجاد عالم، قائل به دو اصل باشیم، یکى مادى و یکى الهى و این حرف را نه دانشمندان‏مادى میپسندند و نه الهى و تمامى ادله توحید آن را باطل میکند.
ترجمه تفسیر المیزان جلد 1 صفحه 549 علامه سید محمد حسین طباطبایى
تعریف علم اخلاق و بیان اینکه سه نیروى عمومى: شهویه، غضبیه و نطقیه فکریه منشا اخلاق آدمى است
علم اخلاق عبارت است از فنى که پیرامون ملکات انسانى بحث مى‏کند، ملکاتى که مربوطبه قواى نباتى و حیوانى و انسانى اوست، به این غرض بحث میکند که فضائل آنها را از رذائلش‏جدا سازد و معلوم کند کدام یک از ملکات نفسانى انسان خوب و فضیلت و مایه کمال اوست، وکدامیک بد و رذیله و مایه نقص اوست، تا آدمى بعد از شناسائى آنها خود را با فضائل بیاراید، واز رذائل دور کند و در نتیجه اعمال نیکى که مقتضاى فضائل درونى است، انجام دهد تا دراجتماع انسانى ستایش عموم و ثناى جمیل جامعه را بخود جلب نموده، سعادت علمى و عملى‏خود را به کمال برساند.

اصول اخلاق فاضله: عفت، شجاعت، حکمت و عدالت
و این علم اخلاق بعد از فحص و بحث‏هایش به این نتیجه رسیده: که اخلاق آدمى(هر چندکه از نظر عدد بسیار است، ولى منشا همه خلقهاى وى)سه نیروى عمومى است که در آدمى‏وجود دارد و این قواى سه‏گانه است که نفس را برمى‏انگیزد، تا در صدد به دست آوردن و تهیه‏علوم عملى شود، علومى که تمامى افعال نوع بشر به آن علوم منتهى میشود و بدان مستند میگردد.
و این قواى سه‏گانه عبارت است از قوه شهویه، غضبیه، نطقیه فکریه که همانطور که‏گفته شد تمامى اعمال و افعال صادره از انسان، یا از قبیل افعالى است که به منظور جلب منفعت‏انجام میشود، مانند خوردن و نوشیدن، و پوشیدن و امثال آن و یا از قبیل افعالى است که به منظوردفع ضرر انجام مى‏شود، مانند دفاع آدمى از جان و عرض و مالش، و امثال آن، که مبدا صدور آنهاقوه غضبیه است، همچنانکه مبدا صدور دسته اول قوه شهویه است.
و یا از قبیل افعالى است که ناشى از تصور و تصدیق فکرى است، مانند برهان چیدن واستدلال درست کردن(که هیچ فعلى از افعال دو دسته قبلى هم نیست، مگر آنکه آدمى قبل ازانجامش در ذهن خود این افعال را انجام میدهد، یعنى براى هر کارى مصالحى که در آن کار هست، با مفاسد آن مى‏سنجد و سبک و سنگین میکند، و سرانجام یکى از دو طرف میچربد، آنگاه آن‏عمل را در خارج انجام میدهد)(مترجم)که اینگونه افعال ذهنى ناشى از قوه نطقیه فکریه است.
و از آنجائیکه ذات آدمى معجونى میماند که از این قواى سه‏گانه ترکیب شده باشد و این‏قوا با اتحادشان یک وحدت ترکیبى درست کرده‏اند که افعال مخصوصى از آنها صادر میشود، افعالیکه در هیچ حیوان دیگرى نیست، و نیز افعال مخصوصى که آدمى را به سعادت مخصوص‏به خودش میرساند، سعادتى که بخاطر رسیدن به آن این معجون درست‏شده.
لذا بر این نوع موجود واجب است که نگذارد هیچیک از این قواى سه‏گانه راه افراط و یاتفریط را برود و از حاق وسط به این سو یا آن سو، بطرف زیادى و یا کمى منحرف گردد، چون‏اگر یکى از آنها از حد وسط به یک سو تجاوز کند معجون آدمى خاصیت‏خود را از دست میدهد، دیگر مرکب و معجون، آن مرکب و معجون نیست و در نتیجه به آن غایت که بخاطر آن ترکیب‏یافته، یعنى به سعادت نوع نمیرسد.
و حد اعتدال در قوه شهویه این است که این قوه را تنها در جایش به کار بندى، هم از نظرکمیت و مقدار و هم از نظر کیفیت، از افراط و تفریطش جلوگیرى کنى که اگر شهوت در این حدکنترل شود، فضیلتى میشود که نامش عفت است، و اگر بطرف افراط گرائید، شره و اگر بطرف‏تفریط گرائید، خمودى میگردد که دو مورد از رذائلند.
و حد اعتدال در قوه غضبیه این است که این نیرو را نیز از تجاوز به دو سوى افراط وتفریط جلوگیرى کنى، یعنى آنجا که باید، غضب کنى و آنجا که باید، حلم بورزى، که اگر چنین‏کنى، قوه غضبیه فضیلتى میشود بنام شجاعت، و اگر بطرف افراط بگراید، رذیله‏اى میشود بنام‏تهور و بیباکى، و اگر بطرف تفریط و کوتاهى بگراید رذیله دیگرى میشود، بنام جبن و بزدلى.
و حد اعتدال در قوه فکریه این است که آن را از دست اندازى به هر طرف و نیز از بکارنیفتادن آن جلوگیرى کنى، نه بیجا مصرفش کنى و نه بکلى درب فکر را ببندى که اگر چنین کنى‏این قوه فضیلتى میشود بنام حکمت و اگر بطرف افراط گراید، جربزه است و اگر بطرف تفریطمتمایل بشود، بلادت و کودنى است.
و در صورتیکه قوه عفت و شجاعت و حکمت هر سه در کسى جمع شود، ملکه چهارمى دراو پیدا میشود که خاصیت و مزاجى دارد، غیر خاصیت آن سه قوه، (همچنانکه از امتزاج عسل که‏داراى حرارت است‏با سرکه که آن نیز حرارت دارد، سکنجبین درست مى‏شود، که مزاجش برخلاف آندو است)و آن مزاجى که از ترکیب سه قوه عفت و شجاعت و کمت‏بدست مى‏آید،عبارت است از عدالت.
و عدالت آن است که حق هر قوه‏اى را به او بدهى و هر قوه‏اى را در جاى خودش مصرف‏کنى که دو طرف افراط و تفریط عدالت عبارت میشود از ظلم و انظلام، از ستمگرى و ستم‏کشى.
این بود اصول اخلاق فاضله یعنى عفت و شجاعت و حکمت و عدالت که هر یک از آنهافروعى دارد که از آن ناشى میشود، و بعد از تحلیل به آن سر در مى‏آورد و نسبتش به آن اصول‏نسبت نوع است‏به جنس، مانند جود، سخا، قناعت، شکر، صبر، شهامت، جرات، حیاء، غیرت، خیرخواهى، نصیحت، کرامت و تواضع و غیره که همه فروع اخلاق فاضله‏است که در کتب اخلاق ضبط شده(و شما میتوانى شکل درختى بکشى که داراى ریشه‏هائى است‏که شاخه‏هائى بر روى آن روئیده است).
تلقین علمى و تکرار عملى، راه رهائى از رذائل و کسب فضائل است
و علم اخلاق حد هر یک از آن فروع را برایت‏بیان مى‏کند و از دو طرف افراط و تفریطجدایش میسازد و میگوید: کدام یک خوب و جمیل است و نیز راهنمائیت مى‏کند که چگونه‏میتوانى از دو طریق علم و عمل آن خلق خوب و جمیل را در نفس خود ملکه سازى؟طریق‏علمیش این است که به خوبى‏هاى آن اذعان و ایمان پیدا کنى، و طریق عملیش این است که آنقدرآن را تکرار کنى تا در نفس تو رسوخ یابد، و چون نقشى که در سنگ مى‏کنند ثابت گردد.
مثلا یکى از رذائل اخلاقى که گفتیم در مقابل فضیلتى قرار دارد، رذیله جبن و بزدلى است‏در مقابل فضیلت‏شجاعت، اگر بخواهى این رذیله را از دل بیرون کنى، باید بدانى که این صفت‏وقتى صفت ثابت در نفس میشود که جلو نفس را در ترسیدن آزاد بگذارى تا از هر چیزى بترسدو ترس همواره از چیزى به دل میافتد که هنوز واقع نشده، ولى هم ممکن است واقع شود و هم‏ممکن است واقع نشود، در اینجا باید به خود بقبولانى: که آدم عاقل هرگز بدون مرجح میان دواحتمال مساوى ترجیح نمیدهد.
مثلا احتمال میدهى امشب دزد به خانه‏ات بیاید و احتمال هم میدهى که نیاید، و این دواحتمال از نظر قوت و ضعف مساوى‏اند و با اینکه مساوى هستند تو چرا جانب آمدنش رابدون جهت ترجیح میدهى؟و از ترجیح آن دچار ترس میشوى؟با اینکه این ترجیح بدون مرجح‏است.
و چون این طرز فکر را در خود تکرار کنى و نیز عمل بر طبق آن را هم تکرار کنى، و درهر کارى که از آن ترس دارى اقدام بکنى، این صفت زشت‏یعنى صفت ترس از دلت زائل میشود، و همچنین هر صفت دیگرى که بخواهى از خود دور کنى و یا در خود ایجاد کنى، راه اولش تلقین‏علمى و راه دومش تکرار عملى است.
ترجمه تفسیر المیزان جلد 1 صفحه 558 علامه سید محمد حسین طباطبایى

منابع:
http://www.nabiyehazam.net

http://www.daneshnameh.com

http://www.noormags.com

فهرست مطالب
تاریخچه علم اخلاق 2
اقوام روزگار به اخلاق زنده‏اند 10
اصول اخلاقى نفى شده در اسلام 15
الف:اصل غدر 15
ب.اصل تجاوز 18
ج.اصل انظلام و استرحام 20
تعریف علم اخلاق 21
تعریف اخلاق 27
دسته بندى مسائل اخلاقى 27
طرح مورد نظر و شرح آن 31
انسان شناسی اخلاقی- شناخت نفس 34
ادله و براهین منکرین تجرد روح 38
رد ادله مادیین منکر تجرد روح 41
آنچه که علماى روانکار و عصر جدید در نفى تجرد روح فرض کرده‏اند 48
اصول اخلاق فاضله: عفت، شجاعت، حکمت و عدالت 53
منابع: 59

60


تعداد صفحات : 60 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود