تارا فایل

نظریه فطرت در قرآن


فهرست مطالب

عنوان:

نظریه فطرت در قرآن

– معنی لغوی فطرت
– طبیعت وغریزه و فطرت
– آیات دسته اول
– ایات دسته دوم
– ارزیابی نهایی

منابع

نظریه فطرت در قرآن
یکى از مباحثى که در قرآن و سنت‏با اهمیت ویژه‏اى مطرح گردیده بحث فطرت است. فطرتمندى انسان، فطرى بودن دین، فطرت پسندى، حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى، اعتراف رسمى انسان به ربوبیت الهى در عالم ذر و عهد و پیمان خداوند با او در عدم تبعیت از شیطان، از جمله مسائلى است که آیات قرآن و روایات ائمه معصومین‏علیهم‏السلام بر آن دلالت صریح دارند.
اما مهم آن است که اگر چه در پاره‏اى آیات، انسان فطرتمند معرفى شده و بحث از الهام فطرى فجور و تقوا به انسان به میان آمده است ولى در بعضى آیات دیگر، خلقت طبیعى انسان به عنوان موجودى ظلوم، جهول، هلوع، کفار و طغیانگر مطرح شده است.
اگر در پاره‏اى از آیات، دین امرى فطرى معرفى گردیده و یا اقامه عدل هدف رسالت پیامبران بیان شده است (که به دنبال فطرى بودن دین، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نیز فطرى خواهد بود) اما در پاره‏اى دیگر از آیات، سبب تشریع دین، بروز اختلاف اولیه بین انسانها و نیاز اضطرارى آنها به دین و قوانین لازم براى رفع اختلافات بیان گردیده است و از آن استنباط مى‏شود که دین مولودى اجتماعى است که انسانها به حکم اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه برده‏اند و نه به حکم فطرت. و این البته با نظریه برخى از جامعه‏شناسان نزدیکى زیاد دارد. و نیز اگر در برخى آیات سخن از اعتراف رسمى انسان به ربوبیت الهى و عهد و پیمان خداوند با او در عدم تبعیت از شیطان به میان آمده است در برخى دیگر از آیات خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد از هر گونه شناخت و معلومى مطرح شده است و این نیز با نظریه‏هاى برخى از روانشناسان قرابت دارد.
در این مقاله برآنیم تا ضمن بحث از معناى لغوى فطرت با توجه به وزن و صیغه آن در کلام عرب، کاربرد و مشتقات آن در قرآن، و تفاوت آن با طبیعت و غریزه، به تبیین بینش خاص قرآن در مورد فطرت و پیآمدهاى اجتماعى آن بپردازیم و مى‏کوشیم تا با بهره‏جویى و استمداد از نظریه بدیع علامه طباطبائى در تفسیر المیزان، که کمتر به آن توجه شده و یا متاسفانه مورد بى‏مهرى واقع گردیده است‏به زدودن پاره‏اى از ابهامات بپردازیم.
معنى لغوى فطرت
واژه <فطره‏" بر وزن <فعله‏" دلالت‏بر نوع دارد مانند جلسه یعنى نوع خاصى از نشستن، مثلا اگر بگوییم: جلست جلسه زید یعنى مثل زید و به نوع نشستن وى نشستم. بنابر این واژه <فطره‏" از ماده <فطر" به معنى نوعى خاص از آفرینش است‏یعنى خلقت و آفرینشى بى‏سابقه که از آن به ابداع تعبیر مى‏شود.
راغب اصفهانى در مفردات در مورد معنى فطرت چنین مى‏گوید: <و خداوند خلق را فطر نموده است و این فطر یعنى ایجاد کردن شى‏ء به شکلى بدیع و تازه بر کیفیتى که فعلى از افعال از آن صادر گردد". (1)
ابن اثیر نیز در نهایه، در توضیح ماده <فطر" در حدیث نبوى، <کل مولود یولد على الفطره‏" (2) مى‏گوید: <فطر به معنى ابتدا و اختراع است و فطره حالت آن ابتداء و اختراع را بیان مى‏کند مانند جلسه و رکبه یعنى نوعى خاص از نشستن و سوار شدن و معنى حدیث این است که: هر فردى بر نوعى خاص از صفات جبلى و طبیعى متولد مى‏شود به طورى که آماده پذیرش دین الهى مى‏گردد و اگر او را با همان صفات واگذارند پیوسته بر آن صفات استمرار دارد و از آنها مفارقت نمى‏کند و همانا علت عدول انسانها از آن، آفتى از آفات بشرى یا تقلیدى است که از غیر در آنها اثر مى‏گذارد…" (3)
بیان این مقاله درباره فطرت با تعبیر راغب به <و ابداعه على هیئه مترتبه لفعل من الافعال‏" و نیز با تعبیر ابن اثیر به <انه یولد على نوع من الجبله والطبع المتهیئ بقبول الدین‏" هماهنگ است.
استعمال واژه فطرت و مشتقاتش در قرآن‏در قرآن مجید واژه‏هاى <فطره‏" (4) ، <فطرکم‏"، (5) <فطرنا"، (6) <فطرنى‏"، (7) <فطرهن‏"، (8) <فطور"، (9) <فطر"، (10) <منفطربه‏" (11) . انفطرت، (12) و <فاطر" (13) به کار رفته است که همه جا به معنى ابداع و آفرینش بدون سابقه است.
طبیعت، غریزه، فطرت
<طبیعت‏" یعنى سرشتى که اشیاى مادى بر آن آفریده شده‏اند، بیشتر در مورد موجودات بیجان به کار مى‏رود و اگر در مورد جاندارها به کار رود به آن جنبه‏هایى از جانداران که با بیجانها مشترکند اطلاق مى‏شود.
<غریزه‏" بیشتر در مورد حیوانات به کار مى‏رود و اگر در مورد انسان به کار رود به جنبه‏هاى حیوانى موجود در انسان اطلاق مى‏شود و عبارت از نوعى حالت تسخیرى و غیر آگاهانه یا نیمه آگاهانه از ناحیه خلقت است که بر خود محورى و یا بقاى نوع استوار است و به عضوى مادى از بدن انسان مربوط مى‏شود مانند غریزه گرسنگى که با سیستم عصبى هیپوتالاموس و یا غریزه تشنگى که با سیستم عصبى هیپوتالاموس و غده هیپوفیز ارتباط دارد و این دو از نوع گرایشهاى فیزیولوژیک به شمار مى‏روند که براى ادامه حیات حیوان ضروراند. و نیز مانند غریزه جنسى که از نوع گرایشهاى لازم براى بقاى نسل است و ارضا نشدن آن حیات موجود زنده را به خطر نمى‏اندازد بلکه بقاى نوع را به خطر مى‏اندازد.
<فطرت‏" در مورد انسان و خصلتهاى فرا حیوانى او به کار مى‏رود، در حد حالتى آگاهانه و حاوى نوعى قداست است. همچون غریزه و طبیعت‏سیرى تدریجى و ساختارى ثابت دارد اما مرحله‏اى تکاملى است که پس از فعلیت‏یافتن طبیعت و غریزه و نیز پس از شکوفایى حس و خیال یعنى همراه با پیدایش عقل تکون مى‏یابد و در پرتو آنها، گرایشهاى غریزى نیز مى‏توانند از نوعى قداست‏برخوردار شوند.
فطریات در انسان به ترتیب در سه ناحیه دانش، ارزش و گرایش شکوفا مى‏شوند و فعلیت مى‏یابند. در زمینه دانش، گزاره‏ها به شکل توصیفى و خبرى بیان مى‏شوند. در زمینه ارزش، گزاره‏هاى حاکى از آنها شکلى دستورى دارند. گرایشها نیز پاره‏اى حالات نفسانى‏اند که پس از شکوفایى ارزشها در انسان پدید مى‏آیند و موجب جهتگیرى وى به سوى هدفى والا و مقدس مى‏شوند. فعلیت ارزشها و گزاره‏هاى آنها منوط به فعلیت عقل نظرى و استمداد عقل عملى از آن است تا آنجا که اگر عقل نظرى در انسان شکوفا نشود و از مرتبه عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امکان فعلیت و جولان عقل عملى نخواهد بود. (14)
در این جا به این اجمال بسنده مى‏کنیم و به بررسى دو دسته آیات در این باره مى‏پردازیم: دسته اول آیاتى که معنایى سلبى از فطرت ارائه مى‏دهند و دسته دوم آیاتى که معنایى ایجابى دارند.
آیات دسته اول
آیه 78 سوره نحل به خالى بودن لوح نفس از کلیه معلومات در آغاز تولد و پیدایش تدریجى معلومات پس از آن از طریق حواس و فکر مى‏پردازد: <والله اخرجکم من بطون امهاتکم لاتعلمون شیئا وجعل لکم السمع والابصار والافئده لعلکم تشکرون‏" چنان که در تفسیر المیزان (15) ذیل آیه فوق آمده است‏سیاق آیه، و اشاره آن به مبادى علم حصولى یعنى حس و فکر و نیز پیدایش تدریجى معلومات در آنها، دلالت‏بر این معنى دارد که آنچه در این آیه از انسان در بدو تولد نفى شده است علم حصولى است. بنابراین، انسان در آغاز به هیچ چیزى که مبدا آن حس یا عقل باشد علم حصولى ندارد.
بدین ترتیب بنا به تصریح کلام وحى، هیچ گزاره‏اى اعم از گزاره‏هاى بدیهى و فطرى، یا غیر بدیهى و نیز اعم از این که متعلق شناخت آن عالم طبیعت، ماوراى طبیعت، انسان یا ذات احدیت و… باشد در آغاز تولد براى انسان به علم حصولى معلوم نخواهد بود.
و اگر چنین باشد که کودک در بدو تولد واجد هیچ تصور و تصدیقى نباشد در این صورت نه فقط دانش بلکه ارزشها و گرایشهاى انسانى نیز از طفل در آغاز پیدایش نفى مى‏شود زیرا ارزش، به عنوان ارزش فطرى و نه به عنوان غریزه و میل ناآگاهانه حیوانى، در انسان پس از علم وى به ارزشمندى آن حاصل مى‏شود و با نفى هر نوع علم و آگاهى، ارزشها نیز منتفى مى‏شوند. همین‏طور است گرایشهاى فطرى; زیرا هر گرایشى اعم از فطرى یا غیر فطرى پس از علم نفس به غایت آن و ارزشمندى آن غایت، براى انسان حاصل مى‏شود. بر این اساس نفس انسانى در آغاز پیدایش، هیچ تصور یا تصدیق فطرى و نیز هیچ ارزش یا گرایش فطرى را واجد نیست. تنها چیزى که انسان در آغاز و نیز به هنگام کهنسالى یعنى پس از ضعف قوا و از دست دادن معلوماتش واجد مى‏شود علم حضورى نفس به خودش است.
در سوره نحل آیه 70 آمده است: <والله خلقکم ثم یتوفاکم ومنکم من یرد الى ارذل العمر لکى لایعلم بعد علم شیئا ان الله علیم قدیر".
علامه طباطبائى نیز در تفسیر این آیه در المیزان (16) به این مطلب تصریح کرده‏اند و ادعاى خالى بودن ذهن انسان در آغاز پیدایش را همان چیزى مى‏دانند که روانشناسان بر آن تاکید کرده‏اند.
اگر چنین است، فطرى بودن دین و ارزشهاى انسانى به چه معنى خواهد بود؟ و نیز چگونه اقرار انسان به ربوبیت الهى در عالم ذرو اعتراف وى به عدم تبعیت از شیطان تفسیرى معقول مى‏یابند.
2- آیه‏213 سوره بقره به سبب تشریع دین مى‏پردازد: <کان الناس امه واحده فبعث الله النبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه وما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ماجاءتهم البینات بغیا بینهم فهدى الله الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه والله یهدى من یشاء الى صراط مستقیم‏".
علامه طباطبائى در تفسیر این آیه ابتدا به بیان تاریخ اجمالى حیات اجتماعى و دینى نوع انسان مى‏پردازند و بنا به مفاد آیه، حکم در مورد انسان به زندگى اجتماعى و نیز لزوم رعایت عدل را از جمله احکامى مى‏دانند که انسان بنا به اضطرار به سوى آن کشیده شده است‏یعنى این دو حکم را معلول ضرورى این حکم مى‏دانند که: <انسان باید هر چیزى را که در طریق کمال او موثر است‏براى استکمال خود استخدام نماید و به هر طریق ممکن از موجودات دیگر و از جمله از همنوعان خود به نفع خود و براى بقاى حیات خویش استفاده نماید". و به این ترتیب بشر با استناد به این اصل به مسیر خود ادامه مى‏دهد تا با این مشکل روبرو مى‏شود که هر فردى از افراد انسان بنا به همین اصل، همان را مى‏خواهد که دیگران مى‏خواهند یعنى همان‏طور که او مى‏خواهد از طبیعت و دیگران به نفع خود بهره‏مند شود دیگران نیز همین را مى‏خواهند و همین جا است که زندگى اجتماعى را مى‏پذیرد و دوام اجتماع و در حقیقت دوام زندگى خویش را منوط به پذیرش عدالت اجتماعى و این که هر صاحب حقى به حق خود برسد مى‏داند و این بدان معناست که حکم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حکمى است که بشر آن را به اضطرار پذیرفته است‏به طورى که اگر اضطرار نمى‏بود هرگز هیچ انسانى حاضر نمى‏شد دامنه اختیار و آزادى خود را محدود کند. (17)
شاید مستند نمودن اختلاف دوم یعنى اختلاف پس از عرضه دین به عنوان بغى و عدم استناد اختلاف اول به عنوان بغى، موید نظر علامه باشد زیرا بغى آن گاه صدق مى‏کند که انسان چیزى را بداند ولى به خاطر منافع شخصى برخلاف آن عمل نماید اما اگر چیزى را نداند و اشتباه کند عنوان بغى بر آن صادق نخواهد بود.
اما در این صورت آیا این تفسیر با فطرى بودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطرى بودن را بدین معنا بگیریم که هر انسانى آن را در بدو تولد مى‏داند و یا قبل از هر میلى به آن متمایل مى‏شود، گرایش به عدل، بنابر این تفسیر، از گرایشهاى فطرى محسوب نخواهد شد زیرا گرایش به عدل از چنین خاصیتى برخوردار نیست و در این صورت فطرى نبودن عدل مستلزم فطرى نبودن غایت ارسال انبیا است و اگر غایت ارسال انبیا (18) و سبب تشریع دین فطرى نباشد آیا خود دین مى‏تواند فطرى باشد.
علامه طباطبائى در ادامه به عنوان تاییدى از تاریخ به نفع نظریه ایشان مى‏فرمایند:
<و به همین جهت هر جائى که انسانى قوت بگیرد و از سایرین نیرومندتر شود در آن جا حکم عدالت اجتماعى سست مى‏شود و شخص نیرومند مراعات عدالت اجتماعى را در حق ضعیف نمى‏کند و لذاست که همواره شاهد رنج و محنتى بوده‏ایم که مردم ضعیف از طبقه قوى متحمل مى‏شوند. جریان تاریخ نیز تا به امروز که عصر تمدن و آزادى است‏بر همین منوال بوده است و اگر عدالت اجتماعى، اقتضاى اولیه طبیعت انسانى مى‏بود باید عدالت اجتماعى در شئون اجتماعات غالب مى‏بود در حالى که مى‏بینیم دائما خلاف این امر جریان داشته و نیرومندان خواسته‏هاى خود را به منظور نیل به مقاصد خود بر طبقه ضعیف تحمیل مى‏کردند. (19) "
3 – در آیات 34 سوره ابراهیم، 72 سوره احزاب،19 سوره معارج، و7 سوره علق، انسان طبعا به صفات ظلوم، کفار، جهول، هلوع و طغیانگر توصیف شده است. علامه طباطبائى این آیات را تاییدى بر نظر خود دانسته‏اند (20) آیا این توصیفات مستلزم نفى فطرى بودن ارزشهاى معنوى در انسان نیست؟ آیا اتصاف طبعى انسان به این صفات، سرانجام نوعى دعوت به رذایل و غلبه شر بر خیر و هلاکت انسان را در پى نخواهد داشت؟
روانشناسان عموما ذهن انسان را در آغاز تولد خالى از هر گونه معلوم بالفعلى مى‏دانند. (21) برخى از جامعه‏شناسان نیز خواسته‏هاى معنوى انسان را معلول ضرورتهاى اجتماعى دانسته‏اند و معتقدند تنها منافع و مصالح مادى بشر است که مقتضى زندگى اجتماعى و وضع مقررات و رعایت عدالت اجتماعى است و علم و دانش اندوزى نیز تنها به این دلیل که بهترین ابزار تحصیل زندگى مادى و کسب قدرت و تسلط بر دیگران است، مطلوب جامعه بشرى است و قداست زندگى اجتماعى، عدالت اجتماعى، دانش اندوزى و… نیز داراى قداست فرضى به منظور نیل زودتر به مقصود است نه این که اینها ذاتا داراى قداست و ارزش باشند. (22)
آیا همچون برخى عالمان جدید منکر فطریات شویم و دلایل فوق از قرآن، تفسیر، سنت تاریخى، روانشناسى و جامعه‏شناسى را مستمسک قرار دهیم یا با بى‏مهرى تمام علامه طباطبائى را متهم به ارائه تفسیرى سطحى و همسو با دانشمندان تجربى کنیم و یا به حکم عقل و تجلى عالى و اکمل آن در کلام وحى، ملاک فطریات را در هر حوزه و مقام متناسب با آن معرفى کنیم؟
در ناحیه تصورات از دانشها، فطرى را آن بدانیم که یا عارض ذهن نمى‏شود – اگر انسان در مرتبه‏اى نباشد که بتواند آن را تصور کند – و یا اگر عارض ذهن شد به دلیل بساطت آن خالى از هر نوع ابهام و پیچیدگى باشد و در ناحیه تصدیقات از دانشها، فطرى را چنان تعریف کنیم که همین قدر که انسان در مسیر رشدش به مرحله‏اى برسد که بتواند طرفین حکم یعنى موضوع و محمول را تصور کند ارتباط آنها را تصدیق نماید. و در این خصوص به آموزش و استدلال، نیاز نداشته باشد و در این صورت پذیرش فطریات با آیه 78 سوره نحل منافاتى نخواهد داشت و روانشناسان نیز متهم به انکار فطریات نخواهند گشت.
در ناحیه ارزشها نیز، پس از شناخت مراحل و مراتب مختلف مقام انسانیت، نیل به ارزشمندى هر ارزش فطرى را مشروط به راهیابى انسان به مقام و مرتبه ویژه آن کنیم تا در آن مقام از مقامات انسانى بدون احتیاج به هر گونه آموزش و استدلال و به صورتى خودجوش، به ارزشمندى و قدسى بودن آن حکم نماید – اگر چه در مراحل پایینتر ممکن است مسائلى از قبیل اختلافات انسانها زمینه‏ساز صعود انسان به مرتبه بالاتر و تصدیق ارزشمندى چیزى (مثل حسن عدل و قبح ظلم) گردد – و پس از آن به سوى آن جهتگیرى کند بدون این که در این جهتگیرى و گرایش خویش به عنوان گرایشى فطرى، دلیلى جز قرار گرفتن وى در مرتبه و مقام انسانى ویژه آن و علم به ارزشمندى آن غایت داشته باشد.
بر این اساس، تفسیر علامه در ذیل آیه‏213 سوره بقره – در خصوص منفعت طلبى انسان در مرتبه‏اى، و گرایش وى به زندگى اجتماعى و بروز اختلاف به عنوان امرى طبیعى در مرتبه‏اى بالاتر و باز حرکت وى به سمت عدالت اجتماعى در مرتبه‏اى بالاتر از مرتبه قبلى، بیانگر سیر تدریجى او به سمت کمال و التزام تکوینى وى به لوازم هر مرتبه خواهد بود. طبیعى است‏به حکم قاعده ضرورت بین علت و معلول، نیل به هر مرتبه پس از تحصیل کلیه شرایط لازم اجتناب ناپذیر خواهد بود و این اجتناب ناپذیرى، نافى فطرى بودن لوازم ذاتى و تکوینى هر مرتبه نخواهد بود چه غیر فطرى و نیز فطرى پس از تحصیل شرایط لازم براى شکوفایى آنها، ضروره فعلیت مى‏یابند و در نیازمندى یکى به تامل و نظر، و عدم نیاز دیگرى به تامل و نظر در هر مرتبه متفاوت مى‏گردند و به عبارتى دیگر، در هر مرتبه، فطریات از لوازم ذاتى آن مرتبه خواهند بود به طورى که خود آن مرتبه و فعلیت‏یافتنش در شکوفایى آن امر فطرى کافى خواهند بود اما در غیر فطریات، تامل و نظر نیز لازم خواهد بود یعنى شرط شکوفایى آنها محسوب مى‏شود.
و در این صورت نظریه جامعه‏شناسان نیز در مورد خاستگاه اجتماعى دین به شرط عدم انحصار آن در اجتماع و نیز به شرط این که دین را ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاع اجتماعى ویژه ندانند مقبول خواهد بود; چه با یک تامل منطقى مى‏توان فهمید که گزاره <هر اجتماع و بدنبال آن بروز هر اختلافى نیازمند قانون و دستورالعمل است‏" و منعکس به موجبه کلیه <هر قانون و دستورالعملى مولود ضرورتى اجتماعى است‏" نمى‏شود بلکه به موجبه جزئیه منعکس مى‏گردد و بر این اساس خاستگاه دین صرفا اجتماع و اختلافهاى افراد نخواهد بود بلکه نیازهاى معنوى فردى وى نیز در مسیر رشد و تکامل او را نیازمند دین مى‏گرداند. همچنین اتصاف انسان به داشتن طبعى ظلوم، جهول، کفار، هلوع و… بیانگر لوازم ذاتى انسان در مرتبه معینى از وجود است که این مرتبه اولا در طول سایر مراتب و مقامات انسانى قرار دارد ثانیا شرط لازم شکوفایى مراتب بعدى است و گذر از آن لازم و حتمى است لذا در آیه 72 و73 سوره احزاب: <انا عرضنا الامانه على السموات والارض والجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا" اتصاف انسان به ظلم وجهل مصحح عرضه امانت الهى – یعنى ولایت الهیه و کمال عبودیت از ناحیه تلبس به اعتقاد و عمل صالح و سلوک راه کمال و ارتقاء از ماده دون به اوج اخلاص به انسان معرفى شده است زیرا موضوع قابل ظلم و جهل است که مى‏تواند متصف به دو وصف عدل و علم شود و در مسیر رشد و تعالى به مرتبه‏اى نایل گردد که تدبیر امرش را به ست‏خداوند سپارد و ولایت الهیه شامل حال او گردد. (23) و بر همین اساس در آیات سوره معارج: <ان الانسان خلق هلوعا× اذا مسه الشر جزوعا× واذا مسه الخیر منوعا× الا المصلین× الذین هم على صلاتهم دائمون× والذین فى اموالهم حق معلوم للسائل والمحروم…" هلوع بودن انسان که توضیح آن در آیات 20 و 21 آمده از جمله صفاتى معرفى شده است که انسان به اقتضاى حکمت الهى و به منظور اهتداى او به سمت‏خیر و سعادت به آن متصف شده است زیرا این صفت تنها وسیله‏اى است که انسان را به سعادت و کمال مى‏رساند مشروط بر این که از این صفت‏سوء استفاده نکند و آن را در عداد صفات رذیله قرار ندهد لذا استثناء انسانهاى نمازگزار نه به این معنى است که صفت هلع در این دسته از انسانهاى مومن وجود ندارد بلکه به این معنى است که اینان این صفت را در همان جنبه کمالى و مثبت آن یعنى تنها وسیله صعود به مراتب بالاتر و رسیدن به لوازم ذاتى آن مراتب نگه داشته‏اند و آن را به یک صفت رذیله تبدیل نکرده‏اند (24) و این همه بیانگر این معنى است که:
هر مرتبه لوازمى دارد که منفک از آن مرتبه نیست. انسان در حالى که طفل است‏خیر و شر خویش را به وسیله تجهیزات غریزى تشخیص مى‏دهد و بر همین حال است تا به مرحله بلوغ و رشد عقلانى بر سد و ادراک حق باطل برایش میسور گردد و در این هنگام، بسیارى از مصادیق خیر و شر در نزد وى تغییر مى‏یابند و اگر بر همان مسیر قبلى یعنى پیروى از هواهاى نفسانى و پافشارى بر مشتهیات نفسانى اصرار ورزد از اتباع حق غافل مى‏گردد و تارها بر فطرت فعلیت‏یافته خود مى‏تند. پس انسان با رسیدن به بلوغ عقلانى به اولین منزل و مرتبه ویژه انسان مى‏رسد و از این اولین منزل انسانیت، نسیم روح‏بخش فطرت وزیدن آغاز مى‏کند و صفاتى که در مورد فطریات به عنون وجه فارق فطرى از غریزى برشمردیم آشکار مى‏گردد.
پس فطرى نه آن است که در آغاز تولد همراه انسان است و نه آن است که هر انسانى در هر مرتبه‏اى آن را تصدیق مى‏کند بلکه آن است که در مسیر تکوینى انسان به سمت کمال پس از رسیدن وى به مرتبه بلوغ عقلانى در پرتو اعمال صالحه شکوفا مى‏گردد و از لوازم ذاتى آن مرتبه محسوب مى‏شود و نماز و راه یافتن به عمق آن و برقرارى ارتباط بین خالق و مخلوق، از زبان خالق آگاه به کلیه عوالم و مراتب وجود اولین شرط این شکوفایى است که نمازگزار بسته به مرتبه و مقامى که در آن قرار دارد نمازش در همان مرتبه و لوازم و مکشوفات وى، خاص همان مرتبه است و در هر صورت نیل به مقصود با <ایاک نعبد" و نه <ایاک اعبد" در اولین خطاب به خداوند آغاز و… با سلام یعنى رجوع به کثرات به شرط سلامت از حجب آنان و بقاى به حق محقق مى‏شود و این آغاز و این پایان اهمیت و نقش جامعه صالح را در عبادت خداوند و نیل به کمالات انسانى آشکار مى‏کند. بگذاریم و بگذریم که این شکسته پاى درمانده را در این وادى پاى گام زدن نیست.
آیات دسته دوم
در این جا به بررسى آن دسته از آیات مى‏پردازیم که معنایى ایجابى درباره فطرت دارند، آیا این دسته آیات درباره فطرت پس از شکوفایى عقل و رسیدن انسان به مرتبه عقلانى سخن مى‏گویند یا قبل از آن؟
1 – در قرآن در آیات متعددى با عنوان <ذکر" نام برده شده است‏حتى خود پیامبر اکرم نیز با عنوان <ذکر" خطاب شده است. در سوره غاشیه آیه 21 خداوند، پیامبر اکرم را مورد خطاب قرار مى‏دهد و مى‏فرماید <فذکر انما انت مذکر…" یادآورى کن همانا جز این نیست که تو فقط یادآورى کننده هستى. این خطاب قرآن به پیامبر این معنا را القا مى‏کند که گویى انسانها چیزهایى را در اول تولد و قبل از آن مى‏دانسته و با آنها متولد شده‏اند به طورى که با یادآورى واسطه وحى آنها را به یاد مى‏آورند.
2 – در بعضى آیات، استفهام تقریرى به کار رفته است و سوالاتى بلا جواب مطرح شده‏اند:
سوره زمر آیه‏9: <هل یستوى الذین یعلمون والذین لایعلمون.
سوره ص آیه 28: <ام نجعل الذین آمنوا وعملوا الصالحات کالمفسدین فى الارض ام نجعل المتقین کالفجار".
سوره رعد آیه‏19: <افمن یعلم انما انزل الیک من ربک الحق کمن هو اعمى.
چنین به نظر مى‏رسد که این نوع استفهامات بلاجواب بر این مطلب دلالت دارد که جواب آنها بر همگان آشکار و فطره معلوم است.
3 – در سوره شمس به الهام فطرى فجور و تقوا تصریح فرموده و آن را فعل الهى مى‏داند سوره شمس آیه‏7 و 8: <ونفس وماسویها فالهمها فجورها وتقویها".
4 – و بالاخره در سوره روم آیه 30 براى اولین بار واژه <فطره‏" را به کار مى‏برد و ابتناى دین بر فطرت و سرشت انسانها را یادآور مى‏شود و خلق و آفرینش را دگرگون ناشدنى معرفى مى‏نماید: <فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون‏".
5 – آیه میثاق و اقرار به ربوبیت‏خداوند نیز بر نوعى پیمان بین انسان و ذات احدیت دلالت دارد: سوره اعراف آیه 172: <واذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم واشهدهم على انفسهم الست‏بربکم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا یوم القیامه انا کنا عن هذا غافلین‏".
6 – سوره یس آیه 60 نیز بر نوعى عهد و پیمان بر پرستش خداوند و عدم پرستش شیطان دلالت دارد: <الم اعهد الیکم یابنى آدم ان لاتعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین وان اعبدونى هذا صراط مستقیم‏".
این آیات و احادیث فراوان دیگر در این باره، همگى دلالت دارند که انسان از نوعى فطرت برخوردار است که گویا قبل از تولد با انسان همراه بوده است و با تولد نیز همراه او خواهد بود. اگر چنین است این آیات را چگونه با آیات دسته اول جمع کنیم آیا به استناد این آیات، معنى عوام پسند فطرت را به قرآن نسبت دهیم و از آیات دسته اول چشم بپوشیم و به سیل غافلان بپیوندیم؟ یا مراتب کلام وحى را بشناسیم و در این شناسایى از خود قرآن استمداد کنیم تا مرتکب خطا نیز نشده باشیم.
آیا مقام تذکر و یادآورى به هر انسانى و در هر مرتبه‏اى تعلق دارد از کودک تا پیر، از جاهل تا عالم؟ قرآن در سوره رعد آیات‏19 تا23 این مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالح و ترسنده از خداوند نسبت مى‏دهد: <انما یتذکر اولوالالباب، الذین یوفون بعهدالله ولاینقضون المیثاق والذین یصلون ما امر الله به ان یوصل ویخشون ربهم ویخافون سوء الحساب والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم واقاموا الصلواه وانفقوا مما رزقناهم سرا وعلانیه…"
بنابراین مقام تذکر لازمه مرتبه خاصى از مراتب وجودى انسان است که به صاحبان الباب و عمل صالح و ترسنده از خداوند و… اختصاص دارد به طورى که شخص در این مرتبه، خود جوش و بدون نیاز به استدلال متذکر مسائلى مى‏گردد، لذا بلافاصله پس از استفهام تقریرى به کار رفته در آیه‏19 سوره رعد: <افمن یعلم انما انزل الیک من ربک الحق کمن هو اعمى‏" عبارت <انما یتذکر اولوالالباب‏" آمده است‏یعنى این صاحبان عقل‏اند که متذکر جواب صحیح مى‏شوند. و نیز در آیه 50 سوره انعام پس از عبارت: <هل یستوى الاعمى والبصیر" عبارت <افلا تتفکرون‏" آمده است‏یعنى آنان که به مرتبه فکر نرسیده‏اند گمان مى‏برند که اعمى و بصیر مساوى‏اند. و در آیه‏16 از سوره رعد:
<قل هل یستوى الاعمى والبصیر ام هل تستوى الظلمات والنور ام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلق علیهم‏".
به این مطلب اذعان شده است که آنان که خلق و آفرینش بر ایشان مشتبه گشته و شرکایى براى خداوند قرار مى‏دهند، اینان گمان استواى اعمى و بصیر و ظلمات و نور را مى‏برند و جز خداوند را به عنوان ولى مى‏گیرند. یعنى چون به آن مرتبه عقلانى لازم نرسیده‏اند نسیم دلنواز فطرت بر آنان نوزیده و گمان تساوى اعمى و بصیر و ظلمات و نور را مى‏برند.
همچنین آیات ذیل:
سوره زمر آیه‏9: <قل هل یستوى الذین یعلمون والذین لایعلمون، انما یتذکر اولوا الالباب‏".
سوره غافر آیه 58: <وما یستوى الاعمى والبصیر والذین امنوا وعملوا الصالحات ولاالمسى‏ء، قلیلا ما تتذکرون‏".
سوره هود آیه 24: <مثل الفریقین کالاعمى والاصم والبصیر والسمیع هل یستویان مثلا افلا تذکرون.
معلوم بودن فجور و تقوا به الهام فطرى در آیات‏7 و 8 سوره شمس و نیز در آیه <فالهما فجورها وتقویها" با فاء تفریع و پس از آیه <ونفس وماسویها" آمده است که اشاره به تسویه نفس و تفریع الهام فطرى فجور و تقوا به تسویه نفس و تعدیل قواى آن دارد. علامه طباطبائى نیز به این مطلب در تفسیر آیات مذکور تصریح کرده‏اند.
بنابراین الهام تقوا و فجور از طرف خداوند به انسان پس از تسویه نفس و تعدیل قواى انسان صورت مى‏گیرد به طورى که اگر انسانى از تسویه و تعدیل قوى برخوردار نگردد به مقام و مرتبه دریافت الهام فطرى فجور و تقوا نیز نایل نشود و مادامى که به این مقام نایل نشده است‏خیر و شر خویش را به وسیله تجهیزات غریزى تشخیص مى‏دهد اما به محض این که به این مرتبه و مقام رسید یعنى به مرحله بلوغ و رشد عقلانى واصل شد و در پرتو این رشد، بین قوا عدالت‏برقرار کرد ادراک فجور و تقوا به الهام فطرى بر وى معلوم گردد و چه بسا کثیرى از مصادیق خیر و شر که در مرحله قبل از تسویه توسط تجهیزات غریزى تشخیص داده بود در نزد وى تغییر یابند.
و البته هر کسى به مقام درک و الهام فجور و تقوا خواهد رسید زیرا در این آیه به آن قسم خورده شده است و در این صورت حفظ این مقام و اتباع حق به حفظ مقام تسویه و تزکیه خویش است و الا اگر بر اتباع هواهاى نفسانى و مشتهیات حیوانى اصرار ورزد از اتباع حق غافل شود و تنزل وجودى یابد و به مرحله قبل از الهام و تسویه بازگشت نماید و تجهیزات غریزى فرمانرواى او گردد لذا در ادامه این آیات مى‏فرماید: <قد افلح من زکیها وقد خاب من دسیها".
آیه دیگر، آیه 30 سوره روم است که در آن از خود واژه <فطره‏" استفاده شده است: <فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون‏".
این آیه پس از آیاتى آمده است که درصدد اثبات مبدا و معاد است و در آن متفرع بر یگانه بودن خداوند در خالقیت و تدبیر امور، همچنین عدم امکان نجات اعراض کنندگان از فرامین خداوند مى‏فرماید: پس رو به سوى دین نما…
این که پس از اقامه استدلال، توجه انسان را به سوى دین جلب نموده است، دلیل بر این است که انسان تا به مقام تدبیر و تعقل یعنى همان مرحله بلوغ و رشد عقلانى نایل نیاید دین را مطابق با فطرت نمى‏یابد و خلقت او قبل از رسیدن به این مرحله او را به سوى دین نمى‏خواند و الا دلیلى بر این تفرع وجود نمى‏داشت. همچنین عبارت <ولکن اکثر الناس لایعلمون‏" موید این معناست که آنان که در اثر اصرار بر مشتهیات نفسانى و اتباع هواهاى نفسانى از اتباع حق غافل و از مرتبه عقلانى و مقام تدبیر و تعقل، تنزل وجودى یافته‏اند دین را مطابق با فطرت نمى‏یابند و این عده اکثریت مردم را تشکیل مى‏دهند. عبارت تفسیر المیزان در این‏باره شایان توجه است. (26)
در این صورت فطرى بودن دین نه به این معنى است که انسان در هر مرتبه‏اى و با هر بینش و هر گونه عملى متوجه و متمایل به آن است‏بلکه به این معناست که دین به عنوان مجموعه‏اى از اصول و سنن و قوانین عملى که اتخاذ آنها به دلیل مبتنى بودن بر حوایج‏حقیقى، سعادت حقیقى انسان را تضمین و او را به کمال حقیقى مى‏رساند از مقتضیات تکوینى خلقت انسان است و از آنجا که حوایج در صورتى حقیقى‏اند و رفع آنها، انسان را به سعادت حقیقى مى‏رساند که نفس انسانى آن را طلب وعقل وى آن را تصدیق کند پس دین از مقتضیات خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است‏بنابر این باید کوشید تا به مرتبه بلوغ عقلانى رسید و در آن مرتبه باقى ماند تا مصادیق حق و باطل که به تشخیص تجهیزات غریزى بر انسان معلوم شده بود تغییر یابند و جاى خود را به مصادیقى دیگر دهند و این جز با رشد عقلانى و ایمان و عمل صالح یعنى جز با تربیت و پرورش صحیح دست‏یافتنى نیست. و لذا قرآن، رجس و پلیدى را که مقابل ایمان است در آیه 100 سوره یونس به آنان که به تعقل و لوازم آن پایبند نیستند و آیات الهى (دین خدا) را تکذیب مى‏کنند اختصاص مى‏دهد.
اینجا است که نقش امام، ضرورت حضور مداوم و تابش وى به منظور تعیین مصادیق واقعى خیر و شر و تربیت و پرورش صحیح و ایجاد محیط سالم و فضاى معنوى براى رشد و ارتقاى انسان معلوم مى‏گردد و مضرات واگذارى اجتماع به حال خود و یا دعوت آنها به مقتضیات جهازات تکوینى غریزه و دنیاپرستى روشن مى‏گردد.
و این جاست که تفاوت بعضى از واژه‏ها در دو فرهنگ مادى و دینى بسته به اختلاف مراتب وجودى این دو فرهنگ و مدعیان آنها آشکار مى‏گردد و اشتراک آنها جز در لفظ نخواهد بود چه، مثلا مفهوم آزادى به عنوان یکى از لوازم دستگاه تکوینى انسان در مرتبه عقل با مفهوم آزادى به عنوان یکى از مقتضیات تکوینى انسان در مرتبه غریزه متفاوت مى‏شود یکى آزادى را در آزادى یوسف و تسلیم نشدن وى در برابر شهوات مى‏داند و دیگرى آزادى را در بى‏بندوبارى و غرق شدن در شهوات.
و اینجا است که مفهوم اخلاق و ارزشهاى انسانى و نقش بنیادین آنها در سیستم اقتصادى و سیاسى، جایگاه ویژه خود را مى‏یابند زیرا هم تجهیزات غریزى مى‏توانند در جهت آمال معنوى عقل در برقرارى عدالت اجتماعى و حاکمیت ارزشهاى معنوى در نظام اقتصادى و سیاسى، قداست‏یابند و هم عقل مى‏تواند لباس مادیت‏بر تن کند و در ردیف غرایز و براى پیشبرد آنها به منفعت‏طلبى و خودمحورى شخص قدرت‏طلب و دنیاپرست کمک کند و بهره‏ها نصیب او نماید.
و این جاست که آیات سوره معارج و… در مورد نقش نماز و سایر اعمال صالحه (رسیدگى به مستمندان و…) معنى مى‏یابند و راهگشایمان خواهد بود.
اما اگر فطرت، مرحله‏اى تکاملى است که پس از فعلیت‏یافتن طبیعت و غریزه و نیز پس از شکوفایى حس و خیال یعنى همراه با پیدایش عقل، تکون مى‏یابد و اگر فطرى بودن دین و ارزشهاى انسانى از لوازم تکوینى خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، در این صورت اقرار انسان به ربوبیت الهى در عالم ذرو پیمان و عهد او با خداوند در عدم تبعیت از شیطان چگونه تفسیرى معقول مى‏یابند؟
در مورد آیه میثاق سه تفسیر وجود دارد:
1 – خداوند پس از آفرینش آدم به صورت انسان، نطفه‏هایى را که در صلب او تکون یافته و بعدا اولاد بلافصل او مى‏شدند بیرون آورد و از آن نطفه‏ها نیز نطفه‏هاى دیگرى را که بعدا فرزندان نطفه‏هاى اول مى‏شدند بیرون کشید و… تا این که این نطفه‏ها که متناظر با کلیه آحاد بشر بودند به صورت ذراتى بى‏شمار درآمدند آن گاه هر یک از این ذرات را به صورت انسانى تام‏الخلقه و عینا نظیر همان انسان دنیوى که این ذره جزئى از آن است درآورد به طورى که جزئى که از اجزاى زید بود عینا زید شد و… و همه را جان داد و داراى گوش، چشم عقل و ادراک گردانید و سپس خود را به ایشان معرفى کرد و از ایشان در مورد ربوبیت‏خویش اقرار گرفت و پس از آن آنها را به موطن اصلى‏شان که همان اصلاب بود برگردانید و همه در صلب آدم جمع شدند در حالى که معرفت‏به ربوبیت‏خداوند را دارا بودند.
بنابراین قول این نطفه‏ها، همچنان در اصلاب مى‏گردند تا اجازه ورود به دنیا به ایشان داده شود و به دنیا بیایند در حالى که آن معرفت‏به ربوبیت‏خداوند را همراه دارند و با مشاهده ذات خود حکم کنند به این که محتاج رب و مالک و مدبرى هستند تا امور آنان را اداره کند.
2 – این سوال و جواب درباره ربوبیت‏خداوند سبحان مربوط به همین عالم دنیاست‏یعنى خداوند پس از این که هر فردى از افراد انسان را از اصلاب و ارحام به سوى مرحله انفصال و جدایى از پدران سوق مى‏دهد آنها را متوجه خودشان و استغراق آنها در احتیاج و نیاز مى‏کند و از ربوبیت‏خود از آنها سوال مى‏کند و آنها نیز به زبان حال به ربوبیت او اعتراف مى‏کنند بنابراین، این میثاق در سراسر دنیا و مادام که انسانى به وجود مى‏آید ادامه داشته و جریان خواهد داشت.
3 – خداوند سبحان در عالمى که به حسب زمان هیچ انفکاک و جدایى از نشات دنیوى ندارد و با آن اما محیط بر آن ست‏یعنى سابق بر این نشات دنیوى است اما نه به نحو سابقیت زمانى بلکه به نوع سابقیت رتبى، با انسان درباره بوبیت‏خویش میثاق بسته است‏یعنى همان طور که انسان علاوه بر زندگانى دنیا، داراى زندگانى دیگرى در عوالم برزخ و قیامت است‏به طورى که عالم برزخ محیط بر عالم دنیا و عالم قیامت محیط بر عالم برزخ است و انسان به عین وجود و شخصیت‏خود در آن دو عالم به زندگى خود ادامه مى‏دهد و در عین حال احکام و نظام هر یک از این عوالم به تناسب شدت و ضعف مرتبه وجودى آنها، متفاوت از دیگرى است. همچنین بنابر آیه <وان من شیئ الا عندنا خزائنه وما ننزله الا بقدر معلوم‏" حجر/21، انسان داراى سابقه وجودى وسیع و نامحدود در نزد خداوند و در خزاین او است که پس از نازل شدن به این نشات محدود گردیده است‏به طورى که آن سابقه وجودى وسیع و نامحدود و این وجود محدود دنیوى دو وجه یک شى‏ءاند که در عین وحدت، احکامشان مختلف است‏یعنى عالم انسانى با همه وسعتى که دارد مسبوق به یک نشات انسانى دیگر به وجود جمعى در نزد خداوند متعال است که در آن، هیچ فردى از افراد دیگر غایب نیست و افراد از خدا، و خداوند از افراد غایب نیستند زیرا غیبت فعل از فاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نیست و در آن عالم هر فردى، وحدانیت پروردگار در ربوبیت را از طریق مشاهده نفس خود و نه از طریق استدلال مشاهده مى‏کند زیرا در آن نشات، هیچ فردى از ذات احدیت منقطع نیست و حتى یک لحظه او را غایب نمى‏بیند و همواره به وجود او اعتراف مى‏کند.
و آن وجود جمعى نه امرى مستقل و جدا از این نشات دنیایى بلکه وجه دیگر این نشات است‏یعنى هر موجود مادى و از آن جمله انسان داراى دو وجه است‏یکى آن وجهى که رو به خداوند است و یکى آن وجهى که رو به دنیاست، آن وجهى که رو به خداوند است‏با کلمه <کن‏" (27) و بدون تدریج‏یعنى دفعه افاضه مى‏شود به طورى که هر چه دارد در همان اولین مرحله ظهورش داراست و این همان حقیقتى است که خداوند از آن تعبیر به ملکوت کرده است:
سوره انعام آیه 75: <وکذلک نرى ابراهیم ملکوت السموات والارض ولیکون من الموقنین‏" و اما آن وجهى که به طرف دنیاست‏بتدریج از قوه به فعل و از عدم به وجود مى‏آید و از آن به <فیکون‏" (28) تعبیر شده است، این وجه به تکامل خود ادامه مى‏دهد تا از این عالم مفارقت کند و به سوى خداوند بازگردد.
علامه طباطبائى قول سوم را مى‏پذیرند و قول اول و دوم را رد مى‏کنند و مخالف عقل و نقل مى‏دانند. اشکالات قول اول و دوم به نقل از تفسیر المیزان (29) به شرح ذیل است:
در مورد قول اول با توجه به این که حجت عقلى و نقلى قطعى قائم است‏بر این که انسانیت انسان به نفس اوست که امرى مجرد اما حادث به حدوث دنیوى است در این صورت چگونه مى‏توان تصور کرد که یک ذره از ذرات بدن زید – عینا خود زید و داراى عقل و ادراک و گوش و چشم باشد، از او عهد و میثاق گرفته شود، حجت‏بر او تمام گردد و مورد توجه و تکلیف و به دنبال آن ثواب و عقاب واقع شود بخصوص که زوال عقل از این ذره هنگامى که به موطن اصلى‏اش برمى‏گردد و به طور قطع در هنگام طفولیت تا رسیدن به حد بلوغ، تمامیت این حجت را مختل مى‏گرداند.
و در مورد قول دوم: نظر به این که خطاب در آیه مورد نظر، متوجه ما مخاطبان آیات قرآنى است و بنا به گفته ایشان خطابى است دنیوى و ظرف وقوع آن نیز همین زندگى دنیایى ما و یا زندگى نوع بشر و مدت اقامت او در زمین است و خلاصه این که ظرف داستان مورد بحث آیه عین ظرف وجود نوع انسان در دنیاست. با این حال چرا از این ظرف با لفظ <اذ" تعبیر فرموده است لفظى که دلالت دارد بر این که داستان به نحوى قبل از نقل آن واقع شده است.
این اشکالات و چندین اشکال دیگر و از همه مهمتر همخوانى آیات سوره‏هاى مختلف با یکدیگر قول سوم را تقویت مى‏کنند و به این ترتیب با پذیرفتن قول سوم نه تنها هیچ منافاتى بین نظریه فطرت در این مقاله و آیه میثاق دیده نمى‏شود بلکه این دو همسو مى‏شوند. در مورد آیه عهد در سوره یس نیز اگر عهد خداوند با انسان را در عدم تبعیت از شیطان، چنانچه بعضى از مفسرین گفته‏اند، (30) همان عهدى بدانیم که خداوى تعالى از انسانها در عالم ذر گرفت، قول سوم مى‏تواند تفسیرى از آن واقع شود و اگر آن را عهدى بدانیم که به زبان انبیاء و رسولان خود به بشر ابلاغ فرموده است (31) در این صورت ارتباطى با نظریه فطرت نخواهد داشت.
ارزیابى نهایى
انسان در نحوه وجود و واقعیتش بالقوه آفریده شده است، یعنى بذر انسانیت در او به صورت بالقوه موجود است که بتدریج از زمینه وجود وى سر برمى‏آورد. (32) بنابراین، نظریه فطرت در مفهوم اسلامى آن به این معنى نیست که انسان در بدو تولد، پاره‏اى از ادراکات یا گرایشها را بالفعل دارد همچنان که به این معنى نیز نیست که انسان در آغاز تولد پذیرا و منفعل محض است و هر نقشى به او داده شود مى‏پذیرد. (33) بلکه انسان موجودى ذومراتب است که در هر مرحله از مراحل رشد و شکوفایى‏اش، در مرتبه‏اى از مراتب انسانى واقع مى‏شود و بسته به آن مرتبه، لوازم آن مرتبه را دارا مى‏گردد، بدین ترتیب، گرایش به علم، خیر اخلاقى، جمال و زیبایى، تقدیس و پرستش و… از جمله گرایشهاى انسانى است که در مراحل مختلف رشد و نمو انسان بتدریج و البته متناسب با معرفت انسان درباره متعلق هر یک از این گرایشها شکوفا مى‏شود تا این که انسان به معرفت عقلانى نایل آید و فارق دیگر انسان از سایر موجودات یعنى قدرت تعقل و دوراندیشى پا به میدان گذارد و او را از نفوذ جبرى این گرایشها و نیز امیال مادى و طبیعى مثل میل به غذا، خواب، امور جنسى و… آزاد کند و همه آنها را تحت فرمان عقل قرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و مقام خلیفه اللهى نزدیک گرداند.
بنابراین، این که مى‏بینیم در قرآن از طرفى انسان به عنوان خلیفه خدا در زمین، داراى فطرتى خدا آشنا، آزاد، مستقل، امانتدار، ملهم به الهام فطرى فجور و تقوا و… معرفى شده است، و از طرف دیگر ظلوم، جهول، طغیانگر و عجول توصیف شده است، نه به این جهت است که انسان موجودى دو سرشتى است که نیمى از آن متعالى و ستودنى و نیمى پست و نکوهیدنى است، بلکه به این جهت است که انسان، کمالات مذکور را بالقوه دارد و این خود او است که باید سازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلى وصول انسان به آن کمالات، ایمان، تقوا و عمل صالح است. (34) پس انسان منهاى ایمان، ناقص، حریص، ظالم، نادان، بخیل و گاهى از حیوان پست‏تر است. در این صورت واضح است که انسان از دید زیست‏شناختى و ملاک انسانیت نیست.
و بر این اساس مفهوم خودآگاهى انسانى که مى‏گوید <انسانها مجموعا از یک وجدان مشترک انسانى بهره‏مندند" رخ مى‏نماید: خودآگاهى انسانى و وجدان مشترک تنها در انسانهاى به انسانیت رسیده، انسانهاى بارور شده موجود مى‏گردد. انسانهایى که در حد طفولیت و بالقوه باقى مانده‏اند و نیز انسانهاى مسخ شده کجا داراى خودآگاهى انسانى و وجدان مشترک انسانى خواهند بود و مگر چه جهتى وجود دارد که موسى را فرعون، و ابوذر را همدرد معاویه بپنداریم. پس آنچه واقعا انسانها را به صورت <ما" و داراى وجدان مشترک اخلاقى مى‏گرداند و روح واحد در آنها مى‏دمد <هم ایمانى‏" است و نه همریشه‏اى که در سخن سعدى (35) آمده است لذا در سخن پیامبر اکرم به جاى سخن از هم پیکرى بنى آدم، از هم اندامى و همدردى مومنان، سخن به میان آمده است: المومنون فى تبارهم و تراحمهم و تعاطفهم کمثل الجسد اذا اشتکى بعض تداعى له سائره بالسهر والحمى (36) ." مومنان اعضاى یک اندامند، هر گاه عضوى به درد آید با تب و بیخوابى با او همدردى مى‏کنند.
و لذاست که انسان به انسانیت رسیده نسبت‏به همه انسانها، حتى نسبت‏به انسانهاى مسخ شده و نسبت‏به همه اشیا مهر مى‏ورزد و رحمه للعالمین مى‏گردد. پس ایمان است که انسانساز است و سرمایه خودآگاهى است. (37) و کرامت ذاتى که انسان از آن برخوردار است و به موجب آن بر بسیارى از مخلوقات برترى دارد آن گاه خواهد بود که در پرتو ایمان، خویشتن واقعى و کرامت و شرافت ذاتى را در خود درک کند و برتر از پستیها بشمارد. و آنگاه خویشتن واقعى خود را مى‏یابد که خداى خود را بیابد. (38)
واضح است که بین فرهنگ غربى که فرهنگ جهان آگاهى و خود فراموشى است و فرهنگ شرقى که فرهنگ خودآگاهى است تفاوت بسیار است و آشکارتر آن که: آن گاه که انسان خود را ببازد، به دست آوردن جهان او را به کار نیاید تا چه رسد به این که الگوى دیگران نیز قرار گیرد.
پى‏نوشت ها
1- راغب اصفهانى، مفردات الالفاظ القرآن، موسسه مطبوعاتى اسماعیلیان، ص‏396.
2- احیاء العلوم، ج‏3، ص‏13.
3- ابن اثیر، نهایه فى غریب الحدیث والاثر، الجزء الثالث، المکتبه الاسلامیه، بیروت، ص‏357.
4- سوره 30، آیه 30.
5- سوره‏17، آیه 51.
6- سوره 20، آیه 72.
7- سوره 11، آیه 51; سوره‏36، آیه 22; سوره‏43، آیه‏27.
8- سوره 21، آیه‏56.
9- سوره‏67، آیه‏3.
10- سوره‏6، آیه‏79; سوره 30، آیه 30.
11- سوره 18، آیه 72.
12- سوره 82، آیه 1.
13- سوره‏6، آیه 14; سوره 12، آیه 101; سوره 14، آیه 10، سوره 35، آیه 1; سوره‏139، آیه‏46; سوره 42، آیه 11.
14- ر.ک: ابن سینا، شفاء الهیات، ص‏4; و نیز رک: قطب‏الدین رازى، شرح اشارات و تنبیهات، ص‏252 و253.
15- ر.ک: تفسیر المیزان، (عربى)، ج‏12، ص‏312.
16- ر.ک: همان و نیز ر.ک: به پى‏نوشت 38 در همین مقاله.
17- ر.ک: همان، ج‏2، ص‏117.
18- زیرا بنابر آیه 25 سوره‏57، هدف ارسال انبیا و تشریع دین اقامه قسط و عدل است:
انا ارسلنا بالبینات وانزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط.
19- ر.ک: تفسیر المیزان (عربى)، ج‏2، ص‏117.
20- همان، ص‏117.
21- ر.ک: منصور وپ دادستان، دیدگاه پیاژه در گستره تحول روانى و نیز ر.ک: م. منصور و دادستان، روان‏شناسى ژنتیک (2).
22- ر.ک: لوتیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعه‏شناسى، ترجمه محسن ثلاثى، ص‏197 به بعد; نظریه دورکیم، انتشارات علمى، چاپ اول.
23- ر.ک: تفسیر المیزان (عربى)، ج‏20، ص 348-350.
24- ر.ک: همان، ص‏13 و 14.
25- ر.ک: همان، ص‏297.
26- ر.ک: تفسیر المیزان، ج‏16، ص‏177 و نیز ر.ک: به آیه 100 سوره یونس: و ما کان لنفس ان تومن الا باذن الله و یجعل الرجس على الذین لایعقلون (ر.ک: تفسیر المیزان (عربى)، ج‏10، ص‏127. (فى معنى الرجس والذین لایعقلون یعنى تکذیب کنندگان آیات و دین خدا).
27- سوره یس آیه 82: انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون.
28- همان.
29- ر.ک: تفسیر المیزان (عربى)، ج‏8، ص 314-323.
30- ر.ک: فخر رازى، تفسیر قرآن، ج‏25، ص‏96.
31- ر.ک: تفسیر المیزان (عربى)، ج‏17، ص‏102.
32- ر.ک: علامه مطهرى، مقدمه‏اى بر جهان‏بینى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص‏293.
33- ر.ک: همان، ص‏294، پاورقى 8.
34- ر.ک: همان، ص‏253.
35- بنى آدم اعضاى یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند.
36- ر.ک:کنزالعمال، ج‏1، ص‏143 و153 و نیز ر.ک: بحارالانوار، ج‏74، ص‏274، همین حدیث از امام صادق‏علیه‏السلام.
37- ر.ک: مقدمه‏اى بر جهان‏بینى اسلامى انسان در قرآن (4)، ص‏296 و297.
38- سوره حشر، آیه 18: و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون.
پس خود آگاهى انسانى که سرمایه آن ایمان است و ملازم و همراه انسان بارور شده و به فعلیت رسیده است و با فراموش کردن خدا از دست مى‏رود غیر از خود آگاهى حضورى است که همان علم حضورى نفس به خودش و نحوه وجود <من‏" است و به طور قهرى و تکوینى در اثر حرکت جوهرى طبیعت پدید مى‏آید.

منابع:
www.naragi.com
www.aviny.com

7


تعداد صفحات : 34 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود