مقدمه
نزدیک به چهار دهه از خاموشی جلال آل احمد نویسنده و روشنفکر مبرز ما می گذرد. با گذشت هر چه بیشتر زمان حضور اندیشه های وی در عرصه فکر و نقد مسایل اجتماعی بویژه رابطه ما با غرب، روشنفکران و وظایف آن، آزادی قلم و … بیشتر و بحث انگیزتر مطرح میشود. از فردای تشکیل جمهوری اسلامی که تحقق برخی از نظریه های آل احمد را به نوعی دربرداشت جنبه سیاسی و اجتماعی دکترین وی مورد توجه قرار گرفت و شاید بتوان گفت که جنبه ادبی شخصیت و آثار وی در حاشیه قرار گرفت.
حضور جلال آل احمد در جریانات روشنفکری دهه های سی و چهل نمودار شرف و حیثیت جامعه روشنفکران بود. مردی که تمامی حجم درد و عظمت رهبری روشنفکران زمان خودش را بر دوش کشید و در چهل و شش سالگی دیگر تاب نیاورد و خاموش گشت.
چهل و شش سال زندگی کرد و در این میان نزدیک به سی سال نوشت و حدود پنجاه اثر از خود باقی گذاشت. این بخشی از کارنامه زندگی جلال است.
جلال آل احمد روشنفکری بود که حتی مخالفانش در وطن پرستی و عشق او به فرهنگ ملی ایران تردید ندارند. نوشتن برای او عبادت بود. زبان و قلبش صریح بود و صراحتی که در کمتر کسی میتوان سراغ گرفت.
زنده یاد جلال آل احمد با عشق به حقیقت زیست. زندگی ادبی و اجتماعیش سراسر است از این شیفتگی به حق و تا آخر عمر خویش اینچنین زیست. آثار جلال آل احمد و زندگی پرفراز و نشیبش آنچنان گسترده و گوناگونند که پرداختن به تمامی جنبه ها، در حوصله این صفحات نمی گنجد.
چکیده
" جلال آل احمد" متفکری است که مهمترین دغدغه او در دوران حیاتش ، " بررسی مسائل اجتماعی ایران" بوده است انجام این مهم را قالب داستانها ، مقالات وگزارشهای او می توان به وضوح مشاهده نمود. هر چند رشته تحصیلی آل احمد " ادبیات فارسی " بوده ، تعریف او از " ادبیات" با دیگران متفاوت است.
آل احمد به جدال "سنت" و "مدرنیسم" در ایران توجه دارد، جامعه ایران را دچار به هم ریختگی و "آنومی" می داند وبه دنبال ارائه راه حلی برای این جدال است.
آل احمد به نوعی " بومی – جهانی " می اندیشد وهویتی برای ایرانی قائل است و خواهان آن می باشد که ایرانی بتواند حرفش را به تمام جهان بزند.
آل احمد با " غربی شدن" به شدت مخالف است، اما با " نوسازی " از این باب که برنامه ریزی نشده وبرون تدبیر در ایران در حال پیاده شدن است، مخالف می ورزد، نه بانوسازی به فضای مطلق آن .
اهمیت خاص غربزدگی از حیث دوران رژیم پهلوی، در این است که جلال، دو واقعیت مهم را که به عقیده او تحصیل کردگان ایرانی از آن غافل بوده اند ، فهمیده بود .
در مقوله "زنان" آل احمد در آثار داستانی خود ، به دو تیپ از زنان توجه دارد. زن خرافی سنت زده ، و زن غربزده که به نقد هر دو تیپ می پردازد .
زندگی نامه جلال (مثلاً شرح احوالات)
در خانواده ای روحانی (مسلمان- شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبی اند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در "دید و بازدید" میشود دید و در "سه تار" و گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302 بی اغراق سرهفت تا دختر آمده ام. که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهار تاشان زنده نمانده اند. دو تاشان در همان کودکی سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت.
کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتیکه وزارت عدلیه "داور" دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: "برو بازار کار کن" تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی؛ بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و ازین قبیل … و شبها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگذاری سیم کشی های متفرق. بر دست "جواد" ؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح "دیپلمه" آمد زیر برگه وجودم- در سال 1322- یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده میشود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشتو خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده قوای اشغال کننده را.
جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. 1325 و معلم شدم. 1326 در حالیکه از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار امریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و مجله "پیمان" و بعد "مرد امروز" و "تفریحات شب" و بعد مجله "دنیا" و مطبوعات حزب توده … و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم "انجمن اصلاح". کوچه انتظام، امیریه. و شبها در کلاسهای مجانی فنارسه درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی. و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند هر کدام مامور یکیشان بودیم و سرکشی می کردیم به حوزه ها و میتینگهاشان … و من مامور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پسقلعه و کلک چال مناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند و کدام خائن و چه باید کرد و ازین قبیل … تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال 1323. دیگر اعضای آن انجمن "امیرحسین جهانبگلو" بود و رضای زنجانی و هوشیدر و عباسی و دارابزند و علینقی منزوی و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم "عزاداریهای نامشروع" که سال 22 چاپ شد و یکی دو قران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاریهای مذهبی همه اش را چکی خریده اند و سوزانده. اینرا بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه تجدیدنظرهای مذهبی که چاپ نشده ماند و رها شد.
در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و ازین مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در "بشر برای دانشجویان" که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه "مردم" که مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در "رهبر" اولین قصه ام در "سخن" درآمد. شماره نوروز 24. که آنوقتها زیر سایه صادق هدایت منتشر میشود و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند. و در اسفند همین سال "دید و بازدید" را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در "سخن" و "مردم برای روشنفکران" هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل 25 مامور دشم که زیر نظر طبری "ماهانه مردم" را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآورم. حتی ششماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه "شعله ور" . که پس از شکست "دموکرات فرقه سی" و لطمه ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه "اپرا" منتقلش کرده بودند به داخل حزب. و به اعتبار همین چاپخانه ای در اختیار داشتن بود که "از رنجی که می بریم" درآمد. اواسط 1326. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آذر 1326 اتفاق افتاد. بدنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم- به رهبری خلیل ملکی- و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می دیدیم که به چه بواری میانجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعاتی حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.
در این دوره سکوت است که مقداری ترجمه می کنم. به قصد فنارسه یاد گرفتن. از "ژید" و "سارتر" و نیز از "داستایوسکی" "سه تار" هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم درین دوره است که زن می گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن و از آن به خانه شخصی. و زنم سیمین دانشور است که می شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباشناسی و صاحب تالیف ها و ترجمه های فراوان. و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم. که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر در نیامده؟!. از 1329 به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد. و اوضاع همین جورها هست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می شوم به سیاست. و از نو سه سال دیگر مبارزه. در گرداندن روزنامه های "شاهد" و "نیروی سوم" و مجله ماهانه "علم و زندگی" که مدیرش ملکی بود. علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود. و باز همین جورهاست تا اردیبهشت 1332 که به علت اختلاف نظر با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان "بریا" بازیها، که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازیها از حزب توده انشعاب کرده بودیم. و حالا از نو به سرمان می آمد.
در همین سالهاست که "بازگشت از شوروی" ژید را ترجمه کردم و نیز "دستهای آلوده" سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. "زن زیادی" هم مال همین سالهاست. آشنایی با "نیما یوشیج" هم مال همین دوره است. و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده درین سه سال دنبال شد، به گمان من یکی از پربارترین سالهای نشر فکر و اندیشه و نقد بود.
بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملی و برد کمپانیها در قضیه نفت- که از آن به کنایه در "سرگذشت کندوها" گپی زده ام- سکوت اجباری مجددی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت. و حاصلش "اورازان- تات نشینهای بلوک زهرا- و جزیره خارک" که بعدها موسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسله نشریاتی را درین زمینه سرپرستی کنم. و اینچنین بود که تک نگاری (مونوگرافی) ها شد یکی از رشته کارهای ایشان. و گرچه پس از نشر پنج تک نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می خواهند از آن تک نگاریها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من اینکاره نبودم. چرا که غرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال میشود.
و همین جوریها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازیها سر سالم به در برده متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی – و در واقع به صورت دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا- دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن میبرد و بدلش میکند به مصرف کننده تنهای کمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک "غرب زدگی" – سال 1341- که پیش از آن در "سه مقاله دیگر" تمرینش را کرده بودم. "مدیر مدرسه" را پیش ازینها چاپ کرده بودم- 1327- حاصل اندیشه های خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسایل استقلال شکن.
انتشار "غرب زدگی" که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش اینکه "کیهان ماه" را به توقیف افکند. که اوایل سال 1341 براهش انداخته بودم و با اینکه تامین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه تامین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفره از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول "غرب زدگی" را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات و دیگر قضایا…
کلافگی ناشی ازین سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس ازین قضیه پیش آمد درکردم. در نیمه آخر سال 41 به اروپا. به ماموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتابهای درسی. در فروردین 43 به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره بین الملی مردمشناسی. و به آمریکا در تابستان 44. به دعوت سمینار بین المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه "هاروارد". و حاصل هر کدام ازین سفرها سفرنامه ای. که مال حجش چاپ شد. به اسم "خسی در میقات" و مال روش داشت چاپ می شد؛ به صورت پاورقی در هفته نامه ای ادبی که "شاملو" و "رویایی" در می آورند. که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردمشناسی داده ام در "پیام نوین" و نیز گزارش کوتاهی از "هاروارد" ، در "جهان نو" که دکتر "براهنی" در میآورد. باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ما را نکرد. هم درین مجله بود که دو فصل از "خدمت و خیانت روشنفکران" را در می آوردم. و اینها مال سال 1345. پیش ازین "ارزیابی شتابزده" را درآورده بودم- سال 43- که مجموعه هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصه "نون و قلم" را- سال 1340- که به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخی گذشته ام و وارسیده.
آخرین کارهایی که کرده ام یکی ترجمه "کرگدن" اوژن یونسکو- است- سال 45- و انتشار متن کامل ترجمه "عبور از خط" ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن برای "کیهان ماه" تهیه شده بود و دو فصلش همانجا درآمده بود. و همین روزها از چاپ "نفرین زمین" فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده می گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده. و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جاش زده اند.
پس از این باید "خدمت و خیانت روشنفکران" را برای چاپ آماده کنم. که مال سال 43 است و اکنون دستکاریهایی می خواهد. و بعد باید ترجمه "تشنگی و گشنگی" یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن "سنگی بر گوری" که قصه ایست در باب عقیم بودن. و بعد بپردازم به اتمام "نسل جدید" که قصه دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش … و می بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شبی ترا به حجره خویش خوانند و چه مایه مالیخولیا که به سر داشت …
دیماه 1346
اندیشه های جلال
مهمترین زمینه های فکری تاثیر گذار بر اندیشه آل احمد را اینگونه میتوان برشمرد:
– "اندیشه های کسروی" که در مذهب گریزی و مذهب ستیزی اولیه آل احمد تاثیر داشت؛
– "اندیشه های مارکسیستی"- اعم از "مارکسیسم- لنینیسم" و "مارکسیسم انتقادی"- که در ذیل آن، تئوری امپریالیسم "لنین" و افکار "مارکوزه" و تاثیر آن بر اندیشه آل احمد با مستنداتی مورد اشاره قرار گرفت؛
– "اگزیستانسیالیسم" نیز از دیگر زمینه های فکری آل احمد بوده که در این میان وی از افکار "هایدگر"، "سارتر" و "کامو" تاثیرهای عمده ای را خصوصاً در باب "غربزدگی" و "نگرش به ماشین و تکنولوژی" و "نحوه نگارش داستانها" و "همدلی و درون بینی" شخصیتهای داستانی پذیرفته است؛
– "نیهیلیسم" (یونسکو، یونگر و داستایوفسکی) نیز در توجه آل احمد و نحوه نگرش او به "تکنولوژی"
مهمترین زمینه های فکری تاثیر گذار بر اندیشه آل احمد را اینگونه میتوان برشمرد:
– "اندیشه های کسروی" که در مذهب گریزی و مذهب ستیزی اولیه آل احمد تاثیر داشت؛
– "اندیشه های مارکسیستی"- اعم از "مارکسیسم- لنینیسم" و "مارکسیسم انتقادی"- که در ذیل آن ، تئوری امپریالیسم "لنین" و افکار "مارکوزه" و تاثیر آن بر اندیشه آل احمد با مستنداتی مورد اشاره قرار گرفت؛
– "اگزیستانسیالیسم" نیز از دیگر زمینه های فکری آل احمد بوده که در این میان وی از افکار "هایدگر"، "سارتر" و "کامو" تاثیرهای عمده ای را خصوصا در باب "غربزدگی" و "نگرش به ماشین و تکنولوژی" و "نحوه نگارش داستانها" و "همدلی و درون بینی" شخصیتهای داستانی پذیرفته است؛
– "نیهیلیسم" (یونسکو، یونگر و داستایوفسکی) نیز در توجه آل احمد و نحوه نگرش او به "تکنولوژی" بی تاثیر نبوده است؛ ولی او به "پوچ گرایی" آن اندیشه ها توجه چندانی نمی کند؛ بلکه فقط "بیمناک" بودن را از آن اقتباس میکند؛
– "نیروی سوم" و خصوصاً اندیشه های "خلیل ملکی" نیز از عوامل دیگر اثرگذار بر اندیشه های آل احمد میباشد؛
– مذهب و مکتب "وابستگی" نیز در زوایای عمده کارهای آل احمد تاثیر گذار بوده است.
آنچه ذکر گردید، مهمترین منابعی است که اندیشه ها و افکار آل احمد از آنها اقتباس نموده است و این به معنای آن نیست که او فقط ترجمه کننده افکار آنها بوده؛ بلکه آل احمد با رویکرد اقتباسی خود، آن افکار را با مسائل و دغدغه های خود محک زده و بعد از آفرینش تلفیقی نو که گره گشای مسائل ایران باشد، آنها را عنوان می نموده است.
پایگاه اجتماعی جلال
1- روحانی زادگی
آل احمد قبل از هر چیز، یک "روحانی زاده" بود و دوران کودکی و نوجوانی را در محیط مذهبی خانواده سپری کرده بود: "چنانکه خودش برایم گفته است، در آغاز جوانی سپری کرده بود: "چنانکه خودش برایم گفته است، در آغاز جوانی سخت پایبند مذهب بوده و از نماز شب و جعفر طیار و انگشتر درّ و عقیق و امر به معروف و نهی از منکر، یک دم غافل نبوده است." (دانشور، 1371). جلال "ریشه های عمیق خانوادگی" داشته و پدر او از روحانیون برجسته ای بوده که حضرت امام (ره) او را می شناخته است و برای فوت او در قم مراسم برگزار می نماید.
آل احمد در بررسی مساله روشنفکری، یکی از زادگاههای آن را روحانیت می داند بر این مبنا روشنفکری خود او را نیز میتوان متاثر از "روحانی زاده" بودنش می دانست. زیرا این قشر بیشتر از اقشار دیگر با کتاب و مدرسه سروکار دارند. علاوه بر این، مفهوم "رهبری" برای فرزندان روحانیون، از همان آغاز امری ملموس بوده که این خصیصه نیز آنها را به سمت روشنفکری هدایت میکند. در کنار آن ، سختگیریهای مذهبی نیز باعث بی طاقت شدن فرزندان آنها گردیده که یکجا اصول و فروع را با هم کنار می گذارند.
آل احمد در جواب "جمالزاده" که در نقد مدیر مدرسه تعجب کرده بود که "در چنین محیط خراب و فاسد و متعفنی، این یک نفر جناب مدیر از کجا این همه حساس و باوجدان و درست بار آمده است!"، می نویسد:
"باید به استحضارتان برسانم این فقیر افتخار این را دارد که در یک خاندان روحانی تربیت شده است."
و به نظر سیمین دانشور: "پدر و فرزند، هر چند از دو راه می رفتند، ولی از نظر شخصیت بسیار شبیه هم بودند. پدرش روحانی قرص و حتی لجوجی بود و تحمل کوچکترین تردیدی را نداشت."
این محیط مذهبی در مرحله اول زندگی (22-1302)، او را مذهبی بار آورده بود و از آنجا که این وجه مذهبی او ناشی از سختگیریهای مذهبی خانواده بود، در 1322 پشت پا به خانواده می زند و نسبت به مرسومات دینی، سرخورده میشود. مرحوم آیت الله طالقانی این سرخوردگی آل احمد را ناشی از همین سختگیریها می داند که فی المثل او را وادار می نموده اند به "شاه عبدالعظیم" برود و "دعای کمیل" بخواند.
بعد از بسته شدن محضر پدر آل احمد در 1310 توسط وزیر عدلیه وقت (علی اکبر داور)، پدر جلال دچار بداخلاقی بیشتری می گردد و سختگیریهای او بیشتر میشود. نتیجه این سختگیریها تمایل جلال به حزب توده و نقد مذهب، خصوصاً نقد خرافات سنتی میباشد که در سه تار و زن زیادی مشهود است. اما پس از گذشت دو دهه با برگشت عمیقی به مذهب، "مذهب" را عامل هویت جامعه ایران قلمداد می نماید.
2- معلمی
آل احمد پس از بریدن از خانواده و ورود به دانشگاه، معلم دبیرستانهای تهران میشود و در دبیرستانهای "شرف" و … به تدریس می پردازد. معلمی آل احمد به عنوان یکی از شاخصهای پایگاه اجتماعی او، باعث شد که به گفته خود او زاویه دیدش معطوف به فرهنگ شود. او می نویسد:
"فرهنگ دریچه ای است که نگاه من همیشه در چارچوب آن بوده است."
تاثیر معلمی آل احمد را بر اندیشه او به وضوح میتوان مشاهده نمود. روایت کننده اغلب داستانهای آل احمد "معلم" ها هستند؛ و داستانهای او اغلب از نگاه یک "معلم" بیان میشود. داستان "جاپا" و "دفترچه بیمه" در زن زیادی و داستانهای مدیر مدرسه و نفرین زمین و … همگی از زبان معلمها و از زاویه دید آنها خلق شده است. حتی او گاهی در نوشته هایش نیز لحن معلمی به خود میگیرد و با حالت آمرانه سخن می گوید و در نامه به "جمالزاده"، این روحیه را متوجه میشود و می نویسد: "می بخشید که به زبان معلمها می نویسم- عادت شغلی است."
آل احمد نظر به معلم بودنش، توجه خود را به مقولاتی که مربوط به "فرهنگ" و "آموزش" می شود، معطوف می نماید. "بلبشوی کتابهای درسی"، "خط و زبان فارسی" و بخش "فرهنگ و دانشگاه چه می گوید؟" در غربزدگی کاملاً از مسائلی هستند که آل احمد به خاطر ارتباط شغلی با آنها به طرح معضلات می پردازد.
آل احمد درباره معلم بودن خود می گوید:
"نمی دانم خانمها و آقایان اطلاع دارند که من معلمم- که البته فعلا از افتخار تدریس محرومم- ولی اینجا وضع جوری است که از صورت معلمی درمیام؛ اما در عین حال نمی خواهم از حدود معلمی خارج بشوم؛ چون فرقی هست بین یک معلم و یک مبلغ. یک مبلغ از "یقین" شروع میکند و با یقین حرف می زند؛ و بعد اینکه روش کار یک مبلغ "قیاس" است؛ در حالی که روش کار یک معلم، "استقراء" است. و من از نظر شغل، معلمم، اما ضمناً خالی از تبلیغ هم نیستم."
(آل احمد، 1346)
3- تحصیل دانشگاهی
علاوه بر این، توجه به تحصیلات آل احمد نیز اهمیت دارد. او فارغ التحصیل رشته ادبیات بود؛ اما- همانگونه که ذکر شد- آثار داستانی او اغلب "اجتماعیات در ادبیات" می باشند. تحصیل در رشته ادبیات از یکسو و فعالیت سیاسی و حزبی از سوی دیگر، باعث آن گردید که آل احمد به امور اجتماعی بپردازد و این مهم را با استفاده از قالب ادبیات به ثمر برساند. و با رویکردی جامعه شناختی به مسائل اجتماعی ایران بپردازد.
4- استادی دانشگاه
هر چند آل احمد از "حاشیه" نشینان دانشگاه بود، ولی چند برای در دانشگاه تدریس داشته است. "سیمین" در مورد وقتی که "جلال" به اتفاق "ساعد" قصد رفتن به "هروآباد" را برای مطالعه "تات نشینها" داشتند، می نویسد: "می دانست که باز هم بیکارش می کنند؛ یعنی از درس در هنرسرای عالی نارمک هم معافش خواهند کرد. بار اولش که نبود؛ به این جور از کار بیکار کردنها عادت کرده بود. پیشترها از تدریس در دانشسرای عالی، از دانشسرای مامازن، از دانشکده علوم تربیتی، پس از 3 سال ، 2 سال، یک سال تدریس، معذورش داشته بودند و اتفاق تازه ای نیفتاده بود که هنرسرای عالی نارمک راه آن رهروان را نرود."
البته به دلایل سیاسی نیز کلاسهای آل احمد تعطیل می شد ولی اغلب با اعتصاب دانشجویان علیه این اقدام مواجه می گردید. هر چند آل احمد کرسی دانشگاهی نداشت، اما نزد دانشگاهیان از ارج و منزلت خاصی برخوردار بود و معمولاً برای سخنرانی از او دعوت می شد..
"گفتگوی دراز با دانشجویان تبریز" یکی از این موارد است که ابتدا از او خواسته میشود از "ادبیات معاصر" سخن بگوید؛ اما او از دانشجویان می خواهد که جلسه با پرسش و پاسخ آغاز گردد. همچنین "چند نکته درباره مشخصات کلی ادبیات معاصر" را در "تکنیکال اسکول" آبادان ایراد می نماید:
"وقتی دانشگاهمان از داشتن کرسی ادبیات معاصر سرباز می زند و بزرگان قوم، به تبعیت از یک رسم کهن، فقط در بند احیاء مردگانند، ناچار آدمی غیردانشگاهی و حقیر چون من باید در یک محفل دانشگاهی دعوی قضاوت درباره ادبیات معاصر را بکند."
آخرین سخنرانی و پرسش و پاسخ او با دانشجویان در یادبود "نیما یوشیج" (17/11/1347) در تالار دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است که به بررسی وضعیت و رسالت شعر آن زمان می پردازد. آل احمد از محیطهای دانشگاهی چندان دور نبود تاثیر بسزایی بر این محیطها داشت. دانشجویان متعددی به او رجوع نموده و از او راه حل می خواستند. نامه "اصغر شیرازی" به آل احمد- که او را "استاد آل احمد" خطاب میکند- یکی از این نامه هاست. این ارتباط با دانشگاه و فرهنگ باعث آن گردید که توجه آل احمد به مقوله "فرهنگ" برجسته تر از موضوعات دیگر باشد و در نوشته هایش به دانشگاه و مسائل آن توجه زیادی داشته باشد.
5- روزنامه نگاری
"روزنامه نگار" بودن آل احمد نیز از شاخصهای پایگاه اجتماعی آل احمد است. او روزنامه نگار بود و از 1324 – که اولین اثر خود را در مجله "سخن" به چاپ رسانید- تا اواخر عمر خود این حرفه را دنبال نمود، همین امر او را به روزنامه نگاری حرفه ای تبدیل کرد.
روزنامه نگار بودن آل احمد دلیل بر روزمره بودن و سطحی بودن او نیست؛ بلکه با مرور بر سابقه درخشان آل احمد در عرصه نویسندگی و مدیریت روزنامه، متوجه دقت او در مساله یابی و شناخت مسائل روز می شویم.
جلال اغلب نوشته های خود را قبل از چاپ به صورت کتاب، در روزنامه ها و مجلات منتشر می کرد. حتی این کار شامل غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران نیز که از کتب پرمحتوای اوست میشود. البته اغلب روزنامه ها با چاپ نوشته های آل احمد به تعطیلی کشیده میشدند، به همین خاطر او معمولاً خود، امتیاز نشریه ای را می گرفت تا پس از توقیف، شخص دیگری متضرر نشده باشد.
یکی از فایده های انتشار مطالب آل احمد در روزنامه ها، وسعت خوانندگان آن بود که نوشته های او از این طریق برد بیشتری می یافت. البته استقلال جلال در چاپ این "روزنامه ها" و "کتابها" باعث آن شده بود که برای "خود" بنویسد؛ نه برای کس دیگر؛ و به همین دلیل آنچه را در اندیشه داشت، می نگاشت.
آل احمد از آنجا که متصدی هیچ پست دولتی نبود و دائماً از احراز اینگونه پستها فرار می کرد، نسبت به نظام سیاست حاکم، صریحترین انتقادها را بیان می نمود. حریف شغلی او باعث آزادی در گفتارش شده بود. هر چند آل احمد معلم بود و معلمی نیز شغلی دولتی محسوب می شد، ولی وی به آن هم دل نبسته بود. او همواره می گفت:
"بالاتر از سیاهی آقا معلمی که رنگی نیست."
پدیده غربزدگی از دیدگاه جلال
آل احمد از اندیشمندانی است که در مواجهه با غرب، درصدد اخذ عناصر تمدن غربی، مثل "ماشین"، "تکنولوژی"، "علوم تجربی و فنی" و "دموکراسی" بنیادین و وانهادن خصایص دیگر غرب میباشد. برای او، "غرب" کلیتی نیست که نتوان پاره ای از آن را اخذ کرد؛ بلکه: "ما یک چیزهائی را از غرب لازم داریم بگیریم" و باید رویکردی اقتباسی نسبت به غرب داشته باشیم.
آل احمد با غرب در ستیز نبود و در اینکه او را "غرب ستیز" بنامیم، باید تامل نمود:
"گمان می کنم معلوم باشد که غرض از این طرح [غربزدگی]، مخالفت با غرب نیست یا مقاومت در برابر ماشین و تکنولوژی که از غرب می آید؛ چون حالا دیگر مسلم است که ماشین اگر نه سرنوشت اختیاری بشری، دست کم سرنوشت جبری اوست. هیچ دروازه ای نیست که به روی ماشین بسته بماند. تکنولوژی، ابزار دقیق کار و زندگی مردم قرن بیستم است."
(آل احمد، 1346)
او غرب را یک "موجودیت و کلیت یکپارچه" نمی دانست که نتوان جزئی از آن را برگرفت؛ بلکه معتقد بود:
"از غرب یک مقدار چیزها لازم داریم بگیریم؛ اما نه همه چیز را. از غرب یا در غرب، ما در جستجوی تکنولوژی هستیم. این را وارد می کنیم. علمش را هم ازش می آموزیم؛ گرچه غربی نیست و دنیایی است." (آل احمد، 1346)
اینکه ما از غرب چه چیزهائی را نباید بگیریم، موضوعی است که پس از تشریح مساله "غربزدگی" به آن اشاره می کنیم، زیرا آنچه نباید اخذ کنیم، اموری است که خود می توانیم از پس آن برآئیم و غربزدگی ماست که باعث میشود گمان کنیم همه چیز را باید از غرب بگیریم.
در یک طبقه بندی کلی میتوان 3 حوزه فکری عمده را در رویکرد به غرب، از یکدیگر تفکیک نمود:
الف- غرب ستایی؛
ب- غرب ستیزی؛
ج- غرب گزینی.
الف- حوزه فکری غرب ستایی: به ستایش هر آنچه از غرب می آید، مشغول است. این حوزه فکری، راه افراط و اغراق را می پیماید و شعار عمده آن عبارت است از: "از فرق سر تا نوک پا فرنگی شدن".
ب- حوزه فکری غرب ستیزی: به ستیز با هر آنچه از غرب می آید، می پردازد. این گروه با پیمودن راه تفریط، "در برابر هر چه که از غرب و کشورهای غربی وارد می شد، موضعگیری شدیداً منفی داشتند و چون غرب را جزء بلاد کفر می دانستند، هر چیزی را که از غرب می آمد، اعم از اندیشه و یا کالا و مواد غذایی و … ، همه را محکوم به "نجاست" می دانستند و خوردن "گوجه فرنگی" یا "ارمنی بادمجان" را به قول استاد مطهری، جزء مهمترین گناهان می شمردند."
ج- حوزه فکری غرب گزینی : در برخورد با غرب، دست به گزینش می زند و آنچه را لازم می بیند و برای اخذ کردن ، مناسب (چه به جبر و چه به اختیار)، برمی گیرد. این حوزه به ستیز با معایب و نقصانهای غرب و ستایش از محسنات غرب می پردازد.
دو حوزه اولیه را کمتر میتوان "حوزه فکری" قلمداد کرد؛ زیرا در هر دو حوزه، عمل احساسی صورت میگیرد و تدبیری در آن موجود نمی باشد. به عبارت دیگر، این دو حوزه "غرب" را به مثابه کلیتی در نظر می گیرند که قابل تفکیک و تجزیه نمی باشد؛ بنابراین یا می باید آن را به طور کامل پذیرفت و یا اینکه به طور کامل طرد نمود؛ در حالی که حوزه فکری "غرب گزینی" چنین کلیتی را برای غرب قائل نمی باشد و در پی اخذ اموری از غرب و طرد اموری دیگر میباشد. البته اینکه آیا غرب، کلیت یکپارچه ای میباشد یا خیر، بحث مجزایی را می طلبد که در حوصله این مجمل نمی باشد؛ اما با توجه به آثار و نوشته های آل احمد، اینگونه به نظر می رسد که حداقل او غرب را کلیت یکپارچه نمی داند و به همین دلیل قائل به اخذ پاره هایی از تمدن غرب و وانهادن پاره های دیگر آن میباشد.
حوزه فکری "غرب گزینی" وجه دیگری نیز دارد و آن "احیا سنت" است. آنچه که تحت عنوان "بازگشت به خویش" ذکر می شود، در این مقوله می گنجد. البته مراد از "بازگشت"، برگشتن به سنتهای قدیم به طور کلی نمی باشد؛ بلکه در این بازگشت نیز گزینش صورت میگیرد، چه آنکه بسیاری از خرافات در قالب سنت، خود را موجه می نمایند و این در حالی است که این حوزه فکری در صدد احیا سنت اصیل و طرح خرافات است.
از آنجا که رویکرد آل احمد به غرب، "غرب گزینی" است، مهمترین وجه مطرود غرب در نظر او، وجه استعماری آن بوده است.
آل احمد "غرب ستیز" نیست؛ بلکه "غربزده ستیز" است. به نظر او کسانی که گمان می کنند ما باید همه چیزمان را از غرب بگیریم، غربزده اند و نبایست ملاکهای زندگی غربی را گرفت و جانشین ملاکهای زندگی و ادب و هنر خود کرد. ما باید شخصیت فرهنگی- تاریخی خودمان را در قبال هجوم ماشین حفظ کنیم و دچار خودباختگی فرهنگی نشویم.
به نظر آل احمد، غربزدگی عارضه ای است که از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری، رشد کرده است.
دیدگاه آل احمد در برخورد با غرب، منفعل نیست؛ بلکه "فعال" عمل میکند و این از محاسن کار اوست: "نظر مرحوم آل احمد، دست انسان را در عمل می گشاید و برخورد نقادانه با فرهنگ غرب را تلقین میکند. می گوید که "بلائی" و صحیحتر بگوئیم "حادثه ای" آمده است اما در برابر آن نباید دستپاچه شد، نباید دچار اضطراب شد و نباید به تقلید ناشیانه دست برد. باید آن را شناخت و باید کمر همت را بست و به قوت در برابرش ایستاد؛ عناصر قابل جذب را جذب کرد و عناصر قابل طرد را طرد کرد و برای مقاومت، دست به سنت برد و فرهنگ خفته را بیدار کرد." (سروش، 1371).
اغلب کسانی که درباره آل احمد اظهار نظر کرده اند، حتی مخالفین او، تیزبینی او را مورد ستایش قرار داده اند و به این نکته اعتراف کرده اند که تشخیص آل احمد، تشخیص دقیقی است. "داریوش آشوری" که یکی از منتقدین غربزدگی می باشد، در این باره می نویسد: "من آل احمد را به خاطر شهامتی که در طرح مساله داشت، ستایش می کنم، هر چند که در استنباط مفهوم با او اختلاف دارم."
مابقی اظهارنظرها نیز از همین قبیل سات و اغلب با طرح مساله آل احمد موافقند؛ اما با شکل توجیه آن ، موافق نیستند و با راه حل هائی که او ارائه داده است، تا حدی مخالف هستند.
به هر حال، اندیشه آل احمد در باب غرب و غربزدگی در دهه 40 و بعد از آن نمود شگفت انگیزی یافت و این خود نشان از مساله یابی دقیق آل احمد دارد، ولی با اینحال در پاسخ به مساله ضعفهایی (از جمله از مبانی فلسفی تمدن غرب) وجود دارد.
k آن آن
زنان از دیدگاه جلال
آل احمد، زنان و مسائل آنان را تا حد زیادی مورد عنایت قرار میدهد و به نقد هر دو تیپ "زن خرافی" و "زن غربزده" می پردازد. البته کار او فقط نقد این دو تیپ نیست، بلکه خصوصا آنجایی که محرومیتهای زنان را موردنظر قرار می دهد، تلویحاً زن نجیب و ایده آل را نیز معرفی میکند. و در جهت نیل به چنین شخصیتی ، شاخصها و راهکارهایی پیشنهاد میدهد. باسواد بودن زنان و احقاق حقوق مادی و معنوی آنان و اصالت دادن به شخصیت زن که حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است، برای او اهمیت دارد، به نظر او "تا ارزش خدمات اجتماعی زن و مرد و ارزش کار آنان، یعنی مزدشان، یکسان نشود، و تا زن، همدوش مرد، مسئولیت اداره گوشه ای از اجتماع را به عهده نگیرد، و تا مساوات، به معنی مادی و معنوی، میان این دو مستقر نگردد"،
مشکلی از مشکلات زنان حل نشده و کاری برای آنها صورت نگرفته است. آل احمد، خواهان رفع تمامی محرومیت ها از زنان است تا حقوق طبیعی آنان استیفا شود.
مذهب و روحانیت از دیدگاه جلال
آل احمد در بررسی مقوله "مذهب و روحانیت"، از یک سو به مظاهر خرافی مذهب در جامعه و سختگیریهای مفرط خانواده های مذهبی (همچون خانواده خود) توجه داشته و این امور را نقد می کند، و از سوی دیگر با مطالعه تاریخی درباره مذهب و روحانیت تشیع و نقش آن در زندگی اجتماعی ایرانیان، به برجسته کردن برخی از اصول مترقی مذهب تشیع می پردازد. آل احمد "انتظار" ، "اجتهاد" و "شهادت" را از اصولی می داند که تمسک به آنها بسیاری از مشکلات جامعه ایران را میتواند برطرف نماید.
بر این مبنا، شهادت اصلی است که زیر بار حکومت ظلم نرفتن را می آموزد و هر چند ممکن است در جامعه ای ظلم بر تن انسان حاکم باشد، اما با شهادت میتوان این سلطه را از روح انسان برداشت.
"انتظار" نیز اصلی است که اولین نتیجه آن ، نپذیرفتن حکومت غاصب است و آرمانی را برای انسان فراهم می کند و "نوعی سکوی پرش ذهنی" است برای شیعیان تا از عدالت طلبی بازنایستند.
عامل مهم اجتماعی دیگر، عنصر "اجتهاد" میباشد که با تکیه بر آن، "راه بازتری برای قبول تحولات زمانه، پیش پای تشیع است" و با استفاده از آن میتوان همگام با تحولات جهانی پیش رفت و با فهم این نکته که "وضع هر دسته از قوانین شرعی یا احکام مذهبی، طبق سنت و اخبار موجود، شان نزولی داشته، یعنی که شرایط وجودی معینی (از زمان و مکان و اقلیم و تاریخ و ادب) تشریع آنها را ایجاب می کرده"، مطابق با شرایط کنونی، احکامی صادر نمود که جوابگوی نیازهای فردی و اجتماعی، و از تحجر بدور باشد.
آل احمد در مذهب به دنبال "اعتقاد" و "ایمان" می باشد و بیشتر و پیشتر از آنکه مذهب را در شریعت بجوید، آن را در حقیقت دین که ایمان است، جستجو میکند هر چند پذیرش ایمان، خود، پذیرش شریعت را نیز در بر خواهد داشت.
آل احمد در آثار داستانی اولیه خویش، اغلب به نقد خرافات و سختگیریهای مذهبی- که خود نیز دامنگیر محیط آنها بوده است می پردازد و با ارائه چهره خرافی و متحجرانه از مذهب به مبارزه برمی خیزد؛ اما آثار متاخر او، نظیر نون و القلم، غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران، دربرگیرنده عنایت او به توانمندیهای نفهته در دل مذهب و استخراج این اصول مترقی نهفته است. آل احمد در "سنت" پناه می جست و بخش اعظمی از این سنت را "مذهب" تشکیل میدهد. البته واضح است که سنت مدنظر او، سنت آمیخته با خرافات نبود؛ چه آنکه خرافات زدائی او در داستانهایش بر همگان مشهود است. سنت و مذهب به اعتقاد او، یگانه سد مقاوم در برابر غربزدگی میباشد، زیرا قوام هویت و شخصیت ما ایرانیان متکی به آن است.
از آنجا که دو مسئله مهم مدنظر برای آل احمد، استبداد و استعمار غرب بود، او در مذهب به دنبال پاسخی جهت مقابله با آن دو می گشت. بر این اساس، – چنانکه گذشت- شهادت و انتظار را به عنوان اصول نجات دهنده ما از ستم استبداد و حتی استعمار و اجتهاد را نیز اصلی می دانست که به کمک آن، میتوان موضعی معقول در برابر فرهنگ جدید و تحولات اخیر زمانه گرفت و تلفیقی از سنت و تجدد ارائه داد، بدون آنکه لطمه ای به اصول اعتقادی دینی و سنتهای اصیل بومی ما وارد شود.
جلال از دیدگاه سیمین دانشور (شوهر من جلال)
زن یک نویسنده به طور عام شوهرش را به عنوان یک مرد می شناسد نه به عنوان یک نویسنده. خوانندگان آثار این نویسنده هر چند از دور از این نظر او را بهتر از زنش می شناسند. معمولاً زنهای هنرمندان کم کم نسبت به آثار هنری شوهرانشان بی علاقه میشوند و بعد نسبت به این آثار کینه می ورزند، چرا که شاهد آفرینش این آثار و دردسرهای مقدمات و نتایجش بوده اند. اما من که زن جلال آل احمد هستم او را از نوشته هایش جدا نمی کنم و نه تنها به عنوان یک مرد بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است می شناسم. این گونه شناسایی بیشتر به این علت است که جلال خیلی شبیه نوشته هایش است. یعنی سبک جلال خود اوست با این تفاوت که من با چرکنویسش سروکار دارم و دیگران با پاکنویسش.
اگر جلال در نوشته هایش تلگرافی- حساس- دقیق- تیزبین- خشمگین- افراطی- خشن- صریح- صمیمی- منزه طلب- و حادثه آفرین است، اگر کوشش دارد خانه ظلم را ویران کند- اگر در نوشته هایش میان سیاست و ادب- ایمان و کفر- اعتقاد مطلق و بی اعتقادی در جدال است، در زندگی روزمره نیز همین طور است. مشکل جلال که خودش مشکل بسیاری از بندگان خدا را مطرح کرده در دو گانگی شدید میان زندگی روحی و جسمی اوست و شک نیست که ریشه های عمیق خانوادگی هم دارد، شاید این دو گانگی او را به حادثه جویی کشانده است. شاید هم روحاً حادثه جو خلق شده است. هر طور که باشد زندگی جلال را میتوان این طور خلاصه کرد: به ماجرا یا حادثه ای پناه بردن- از آن سرخوردن و رها کردنش که خود غالباً به حادثه ای انجامیده است- آنگاه به خلق حادثه ای تازه یا به استقبال ماجرایی نو شتافتن. آخرین این ماجراها سفر حج است که اینک رفته است. این هم هست که در قرن بیستم، قهرمان اثار ادبی دیگر نه مجنون است و نه رستم یا اسکندر- یعنی نه یک عاشق دلسوخته است و نه یک پهلوان و یا یک جنگجو. و در ادبیات غرب خیلی پیش از ما، ادیسه ها و دون ژوان ها شمشیرها را در غلاف کردند. اینک قهرمانهای آثار ادبی همه گروه مردم و مخصوصاً مردم کوچه و بازار و روستا هستند و یا غالباً به جای آنها خود نویسنده است. و به هر صورت جهان بینی و دید نویسنده است که اهمیت دارد. آیا در این صورت به یک نویسنده قرن بیستمی، نمی توان حق داد که در پی حادثه آزمایی و اعمال قهرمانی باشد، مخصوصاً که امکان قهرمان شدن نداشته باشد؟ متاسفانه در زمان و مکان ما امکان حادثه کردن برای کمتر کسی مانده است، این است که جلال شرح ماجرا را به آثارش بسنده کرده است و میوه چنین درختی یا خود ماجرایی است و یا انبار کردنست. به هر جهت جلال خوب می بیند، خوب هم نشان میدهد، سر نترسی هم دارد اما با هر نفس حقی که می زند خودش را پیرتر میکند.
جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمره این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانه ای که خودش تقریباً با دست خودش ساخته است.
در این چهارده سال شاهد آزمودنها- کوششها- فداکاریها- همدردیها- سرخوردگیها و نومیدیهای جلال بوده ام و به او حق میدهم که اخیراً زودرنج و کم تحمل شده باشد. بچه هم نداریم که بردباری را یک صفت خواهی نخواهی برای او بسازد.
چنانکه خودش برایم گفته است، در آغاز جوانی به جای افتدودانیها سخت پای بند مذهب بوده است و از نماز شب و جعفر طیار و انگشتر در و عتیق و امر به معروف و نهی از منکر یک دم غافل نبوده است. به هم که رسیدیم تازه از حزب توده انشعاب کرده بود و شاید در من پناهی می جست. اما در این همه سالها سیاست بارها او را به خود خوانده است، با آنکه یک بار بوسیدش و کنارش گذاشت اما چون سکوت علامت رضاست، هرگز نتوانسته است در برابر عدوان سکوت کند و نادیده انگاردش.
کوشش جلال برای کارش و نوشته اش در حد فداکاریست. خوردن را از یاد میبرد اما نه نوشیدن را و نه سیگارش را- بی خواب و بی آرام میشود- می خواند و می خواند- سفر می رود و با چه ریاضتی وجب به وجب خاک این کشور را با پای پیاده و گاه با وسایل محقر می پیماید و با سلوکی دردناک با همه گروه مردمی دمخور میشود- به همه سوراخ و سمبه ها سر می کشد و عکس و طرح و یادداشت برمی دارد، مثل ساعت منظم و دقیق – از نظر بدنی آنقدرها قوی نیست که این چنین ریاضتها از پا نیندازدش اما بیشتر با پای اراده می رود تا پای جسم. بارها شاهد بوده ام که در یک قهره خانه دود زده در یک دهکده گمنام، ساعتها پای صحبت یک پیرمرد جلنبر و یا یک جوان خسته و آفتاب خورده و از کار بازگشته، نشسته است و از ذهن تار آنها خاطرات یا مخاطرات آنها را با منقاش همدردی و حوصله بیرون کشیده است. یا دیده ام که از این مزرعه آفتاب زده و سوخته به دنبال زارعی که عرق ریزان در جستجوی آب یا هدایت آن بیل به کول به مزرعه دیگر می رفته است راه افتاده و با گفتن خدا قوتی و تعارف کردن سیگاری آن چنان او را به درددل واداشته است که گفتی سالهاست با هم رفیقند. کنار جوی آبی نشسته اند و وقتی من رسیده ام که دیگر صحبت کشت و محصول و سهم اربابی و تقسیم آب تمام شده است و مخاطب جلال به داستان سیاه سرفه بچه اش و یا افتادن مرغش در چاه رسیده است. دردسرتان ندهم این مردی که در زندگی خانوادگی اخیراً کم حوصله شده است، تنها حوصله ای را که برایش مانده – چه در سفر و چه در حضر در پای چنین مردمی که به قول خودش اصالت زندگی در آنهاست می ریزد. در بهار سال 1340 در سفری که از لاتون به بن می رفتیم و از فراز و نشیب کوههای بختیاری می گذشتیم، با وجودی که سرما خورده بود و سرفه می کرد قبرستانی که چندین شیر سنگی بر مزار شهیدانش پاگذاشته بود جلب نظرش را کرد. لنگ کردیم و یک ساعت تمام در معرض باد سرد کوهستان، سنگ قبرها را خواند و از نقوش قیچی و شانه و درخت و شیر روی آنها طرح برداشت. واضح است که نتیجه چنین ریاضتهایی بیماریست اما به علم طب هم اعتقادی ندارد و غالباً ناگزیر شده ام داروهایی را که برای تقویتش خریده ام خودم بخورم. اگر دیده باشیدش می دانید که چشمهای میشی اش در صورت رنگ پریده و استخوانیش همواره گفتی در تجسس است و شاید حتی از روی لباس متوجه لاغریش بشوید و اگر بگوید چهل ساله است شاید باور نکنید چرا که قسمت عمده موهایش سفید شده است. راستش خود من هم شانزده سال پیش وقتی جلال آل احمد را دیدم در حقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد یعنی حتی یکی دو سال از من کوچک تر باشد.
در حضر هم مثل سفر غالباً ریاضت کشی جلال ادامه دارد. اصلا از زندگی مرفه و راحت می ترسد. مبادا این چنین زندگی بی مصرفش بکند یا به قول خودش خنگ بشود. هر چند زندگی ما از ایجاد چنین حالتی به دور است اما در برنامه همین زندگی، روزهایی میآید که جوکی محض بشود و این دیگر به عقیده من فوق برنامه است. چون مواد خام نوشته هایش مردمند و زندگی، در حقیقت آنچه را که می نویسد زندگی کرده است یا میکند و به هر زحمت شخصاً آزموده یا می آزماید. قهرمانهای داستانهایش را غالباً دیده ام و می شناسم و قهرمانهای داستانهایی را که پیش از آشنائیمان نوشته بیشترشان را بعدها دیده و زود شناختم. زنان و مردان دید و بازدید- سه تار- زن زیادی- مدیر مدرسه غالباً حی و حاضرند و بیشترشان از اینکه قهرمانهای داستانهای جلال واقع شده اند روحشان بی اطلاع است. برای تهیه مطالب سرگذشت کندوها چند بار زنبور زده باشدش خوبست؟ و چند بار با هم به کرج به دیدار کندوهای عسل رفتیم و خودش چند بار به دهات اطراف سر زده بماند. آخر سر می خواست در خانه کندوی عسل کار بگذارد که نگذاشتم. ترسم از آن بود که به فکر نوشتن داستان حیوانهای بزرگتر از زنبور بیفتد و خانه کم کم باغ وحش بشود. چون این چنین مقدمات کارش را فراهم میکند بسیار راحت می نویسد. اساسا برای نوشتن مقاله ای یا داستانی یا تهیه کردن یک متن سخنرانی ندیده ام زیاد به اصطلاح زور بزند. البته روزهایی که می نویسد در اطاقش بست می نشیند. می نویسد و می نویسد و اطاقش از دود سیگار انباشته میشود. همواره با او نیستم تا بدانم در گرماگرم نوشتن در چه حالی است اما گاه که در این مواقع برایش آب میوه و یا نوشیدنی دیگری برده ام، که باز غالباً اولی را خودم خورده ام متوجه شده ام که هرگز افسرده نیست. حتی گاهی دیده ام که شاد و شنگول هم هست مخصوصا اگر پیشرفت کار به دلخواهش باشد و تصور می کنم که این طبیعی هر آدمی است. لذت یعنی همین که در متن کاری باشی که آن را دوست داری.
اما آنها که اهل بخیه اند می دانند که پس از نوشتن، تازه اول بسم الله دشواریهای چاپ و انتشار است و می دانند که در این راه هفت خوانی هست که باید از آن گذشت. می توانم بگویم گذار از این راه ناهموار اخیراً جلال را فرسوده و عصبی کرده است. مخصوصاً که عواقب آن گریبانگیر زندگی معمولیش نیز شده است، چه از نظر شغلی که در وزارت آموزش داشته است و چه از نظر امکاناتی که برای سفرهایی به خارج از کشور در دسترسش بوده است. در برابر سرماخوردگی هایی از این قبیل، ندیده ام تسلیم بشود، برعکس به قول خودش از این مشکلات پلکانی می سازد که از آنها بالا برود. این مشکلات محرکهایی است که با هیجان بیشتری به نوشتن وامی داردش و از تفاله دشن می رهاندش. اما نه به همین سادگی که زندگی خانوادگی مثل آب روان با آرامش جریان بیابد. نه. هر چه باشد دوز و کلک ها سر کسی شکسته میشود که از همه به تو نزدیک تر است. در این مواقع است که جلال حسابی بست می نشیند. بست کامل روحی و جسمی- دچار یک حالت روحی افسرده ای میشود که با کوشش هم نمی توان از آن درآوردش. هر چه حرف بزنی و راست و دروغ به هم ببافی و سعی در دلجویی بکنی فقط شاید صدایت به گوشش برسد. سیگار پشت سیگار- هیچکس را به خود راه نمی دهد و به سراغ هیچکس هم اگر به خود وابگذاریش نمی رود. غمگین و غمگین تر میشود و اگر بهانه به دستش بدهی بهانه جو هم میشود. خشم میگیرد و به مشت عصب تبدیل می گردد، در این نوع بستهای روحی و جسمی ممکن است به علت یک اشتباه کوچک و یا یک عدم گذشت و یا یک حرف بی موقع، آن چنان از جا درش ببری که به داد و بیداد بینجامد و آن چنان سخنانی بر زبان بیاورد که از تعجب شاخ دربیاوری و خودش هم بعد که آب از آسیابها افتاد باورش نشود. در چنین روزها از همه چیز حتی از تو دلزده است. بنابراین ممکن است ساعتها در تبلیغ عشق آزاد و نفی زندگی خانوادگی داد سخن بدهد و یا به عکس تعدد زوجات را تصویب بکند و از بهشت مرد مسلمان و صیغه ها و عقدیها و حور و غلمانش یاد بکند و وای بر تو که ولخند هستی اگر زیر خنده بزنی که دیگر حسابت با کرام الکاتبین است. حال اگر رندی کنی و چند تا از رفقایش را به دیدارش دعوت بکنی و یا به اصرار به یک مهمانی بکشانیش، در این صورت باید بگویی وای بر دیدار کندگان، چه آنها جهنم غضب جلال را خواهند دید. زمستان سال گذشته به دنبال یکی از همین بست های روحی و جسمی و پس از یک بحران خشم، چمدانش را بست و از خانه گریخت در حالی که می دانست زندان خانه نیست و از خانه خیلی بزرگ تر است. در این چنین حالت روحی، جلال درست به یک مرغ گرفتار می ماند. مرغ گرفتار مدتی می خواند، بعد سرش را رو به بالهایش خم میکند و در کنج قفس خودش را به میله های قفس می زند با سر و با بالهایش خدا کند در قفس باز بشود، خدا کند گربه سیاهی که آن پائین نشسته است دیگر نباشد.
راستش جلال هیچ وقت حسابگر و سازشکار نبوده است. هیچ وقت تحمل دستهای آلوده را نداشته – تحمل نوکری و نان به نرخ روز خوردن و مجیز دیگران گفتن را هم نداشته است. راست است که گاهگداری پشت خود را به میله های این قفس و آن قفس تکیه داده است به این امید که چون نی بتواند گفتنی های خود را باز بگوید و صدایش را به گوش عده بیشتری نیوشنده و شنونده برساند. اما متاسفانه لبها دمساز نبوده اند و نوای دیگری خواسته اند و پایان این گونه تجربه ها همیشه ناکامی بوده است. تجربه "کتاب ماه" کیهان بهترین نمونه این ناکامی هاست که از همان شماره اول بوی الرحمنش بلند شد و شماره دوم چانه اش را بستند و شماره سوم یک راست به گورستان فرستادندش. "تک نگاریهای دهات ایران" هم که زیر نظرش انجام می شد و از نشریات موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران بود، محترمانه به بن بست کشید و بودجه ما هم که از راه معلمی هر دومان به دست میآید آنقدرها نیست که بتوان دمبدم دست به جیب مبارک برد و از سرمایه شخصی کتاب چاپ کرد و در انبار این کتابخانه و آن کتابخانه گذاشت تا اگر غرما نشود غالباً لوطی خور بشود.
جلال که بر خود مسلط شد و به قول خودش از لاک تنهاییش که درآمد یا بحران خشمش که فروکش کرد نفس راحتی می کشم. دیگر خوی خوش خود را بازیافته، دوست دارد جمعش جمع باشد و دور و برش شلوغ. چون مصاحبش مطبوع است و غالباً هیجان آور و برای هر کس و هر دم طرح نوی دارد و راهی تازه می نماید و اهل وفا و صفا هم هک هست ناچار دوستان بسیاری که دارد به رغبت به سراغش می آیند و یا پذیرایش میشوند و ما به طور کلی معاشرت وسیعی داریم. دوستان عهد کودکی- دوستان عهد جوانی- دوستانی که با هم سرنوشت مشترکی داشته اند- گروه خویشان و آشنایان و همسایگان و شاگردان قدیم و جدید که تعدادشان هم کم نیست. جوانانی که در آنها استعدادی سراغ کرده است و وظیفه خود می داند راهنماییشان بکند، کار و اثرشان را بخواند، و اگر به راهشان انداخته باشد لذت ببرد. این عده را دکتر وثوقی حواریون می نامد و دیگران مریدان- و با این نامگذاری رابطه ای میان تاثیرات خانوادگی و لفظ مرید می یابند. در حالی که برخورد محبت آمیز و عاری از حسد او که به قول الخاص نقاش در حد یک مددکار اجتماعی است این دسته را خواهی نخواهی به طرفش می کشاند. اگر درخت سایه گستری باشد چرا عده ای که همه جا سایه های توان بخش ازشان دریغ شده است به این سایه پناه نبرند؟ در مجلاتی که به همکاری هم درمی آورده ایم مثل "نقش و نگار" و "کتاب ماه" و در آنچه زیرنظرش انجام می شد مانند "تک نگاریهای دهات ایران" تا آنجا که تیغش بریده وسایلی انگیخته که مخصوصاً به نویسندگان تازه کار و با استعداد کمک مالی قابلی یا ناقابلی بشود. دردسرتان ندهم از استاد و معلم تا بنا و نقاش و شاعر و موسیقی دان و نویسنده و هنرپیشه و کارگردان و اوراقچی- از مذهبی دو آتشه تا زندیق تمام عیار – از سیاستمدار تا شیروانی کوب- ما با همه گروه مردمی نشست و برخاست داریم. این را هم بگویم که درد آشنایان محروم بیشتر همدردیش را می انگیزد تا آشنایان مرفه و حتی از سر اشتباهات و کجرویهای گروه اول به آسانی می گذرد و در نوشته هایش هم که متوجه شده اید سروکارش بیشتر با طبقات محروم اجتماع است و به کار طبقات مرفه اگر هم دردی داشته باشند چندان کاری ندارد.
از خویشان مادر پیرش برایش نفس رحمت و ترحم است. روابطش با پدرش در ابتدای زندگی ما گاه به قهر و گاه به مهر آمیخته بود چرا که پدر و فرزند هر چند از دو راه می رفتند ولی از نظر شخصیت بسیار شبیه هم بودند. پدرش روحانی قرص و حتی لجوجی بود و تحمل کوچک ترین تردیدی را نداشت. مدتها پیش از آشناییمان جلال خانه پدری را ترک گفته بود. واضح است که چنین کفرانی به عقیده پدر در خور بخشایش نبود حتی او نمی توانست با ازدواج پسرش با زن مکشوفه ای چون من موافقت داشته باشد. این بود که روز عقدکنان ما به اعتراض به قم رفت و ده سال تمام به خانه پسرش پا نگذاشت. اما سالهای اخیر، بیماری، پدر را از پا درآورد و زمین گیر شد و حالت تسلیم و رضا یافت و به جلال رو آورد. و جلال هر چند کوششها برای بهبودی او کرد که دیگر سودی نداشت اما از این که پدر یک دندگی و سرسختی ده دوازده ساله را شکسته بود کلافه می نمود و تعجب می کرد.
از کسان من به خواهر بزرگم هما ریاحی علاقمند بود. در شهریور 1341 خواهر جوانم آتش به جان خودش و ما زد. در میان مرگ و زندگی دست و پا می زد که صبح همان روز خبرش به ما رسید. من در آن چنان حالی نبودم که بتوانم کاری کنم و تصمیمی بگیرم یا حتی از جلال بخواهم کاری بکند. جلال بی گفتگو و بی تمنای من، مرا در اتومبیل نشاند و یک راست به کرمانشاه رفتیم. با آن چنان سرعتی می راند که تصادف نکردنش معجزه ای بود. هر چند آرزو داشتم طوری تصادف کنیم که من دیگر نباشم. اما دیر رسیدیم. چه به دروازه شهر که رسیدیم جنازه آن ناکام را تشیع می کردند، گریستن جلال را آن شب فراموش نمی کنم. در مرگ پدرش هم ندیده بودم آن چنان بگرید. بعدها دوستان ملامتمان کردند که بی احتیاطی کرده ایم. اما ملامتگران جلال را درست نمی شناختند و نمی دانستند که کلمه احتیاط در قاموس لغاتش وجود ندارد. جلال نمی نشیند تا حادثه بر او فرود بیاید بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر می رود. نوشته ام و باز هم می نویسم که جلال سختی و مشکل را دوست تر دارد تا سهولت و آسانی را- حادثه آزمایی و خطر را دوست تر دارد تا یکنواختی و تداوم را. شاید همه مردها کمابیش این طور باشند زیرا فعلاً آنها هستند که دنیا را می سازند. حالا بد می سازند و یا بد ساخته اند کاری نداریم- به هر جهت آنها سازندگانند. مهترانند که مهتری را به قول خودشان از کام شیر می جویند. اما من مردهای دیگر را مثل جلال نشناخته ام و جلال نه تنها در نوشته هایش که نوشتم بلکه در زندگی عادی، در حرکات و گفتار و شتابزدگیش نیز نشانه این حادثه جویی و مشکل طلبی هست. اگر مثلاً گردشی می رویم معمولاً گذارمان از جاده های پرسنگلاخ و احتمالاً تاریک است و در عین حال در چنین جاده هایی و در هر گونه جاده ای قدمهایش آنقدر بلند و شتابزده است که برای رسیدن به او باید بدوم. اما خودم چقدر جاده های پاک و روشن و جویهای پر آب زلال و درختهای سبز و بلند را دوست دارم و اگر با ماشین به جایی می رویم بی اینکه دیر کرده باشیم یا کسی منتظرمان باشد پا روی گاز می گذارد و به سرعت از لابلای ماشین ها با فاصله های کمتر از یک وجب ماشین را در می برد، نمی دانم از چه چیز به چه چیز می خواهد برسد و یا از چه چیز به چه چیز فرار می کند؟ در این گونه مواقع چشمهایم را می بندم و پایم همواره روی یک ترمز خیالی است. فایده ندارد که بگویی می ترسم یا احتیاط کن چرا که قرن بیستم قرن سرعت است و به علاوه زنی گفته اند و مردی و طبیعی است که زن معمولاً آرامش طلب و پذیرا و بردبار باشد و مرد نباشد.
با این همه تفصیل ها که دادم بی اینکه شورش را درآورده باشم مجموعاً که نگاه می کنم جلال در زندگی خصوصی خانوادگی مرد سر به راهی است به شرطی که پا روی دمش نگذارند. متاسفانه هیچکس فارغ از اثرات خارجی نمی تواند زندگیش را بکند. در تمام این سالهای زندگی مشترکمان کمتر دیده ام ایرادی به غذا بگیرد مگر آنکه خوراک مرغ دوست ندارد چرا که در اوایل زندگیمان هر وقت مریض بوده است یک جوجه مردنی به خوردش داده ام و یا وقتی مهمان داشته ایم بخورد مهمانها، اگر خط اتوی شلوارش پس و پیش باشد ندیده ام ابرو درهم بکشد. به اصرار من است که به سراغ خیاط می رود و گاهگداری یک دست لباس نو می دوزد و گرنه حاضر نمی شد دست از یک کت گشاد برک قهوه ای بردارد که چندین و چند سال است آن را پوشیده و دیگر به قول شیرازیها از لمات افتاده و مثل جگر زلیخا شده است. یک عبا و یک پوستین هم از پدرش به ارث برده است که در خانه می پوشد. برای آنها هم خط و نشان کشیده ام که به زودی از شر نفتالین زدنشان خودم را خلاص کنم.
در اوقات فراغت با آرامش بی نظیری که از او بعید است (آیا همه مردها معجون تضادها هستند یا فقط جلال اینطور است؟) به گلهای باغچه محقرمان ور می رود. مو هرس میکند شاخه های خشک درختها را می زند. یاسها را می پیراید و قلمه می زند. گلها را به گلخانه میبرد یا از گلخانه درمی آورد. خسته که شد کنار یک حوض کاشی یک وجبی که وسط حیاطمان داریم می نشیند و ماهیهای قرمز را که از تمام حیوانات دوست تر دارد شماره میکند. اگر زمستانها مثل زمستان پارسال سخت باشد ماهیها می میرند اما به هر جهت در حوض ما همیشه ماهیهای قرمز هست. فوری جای خالیشان را پر میکند. دشمن کلاغ و گربه است چه آنها با یخبندان رقابت می کنند و در کمین ماهی هایش می نشینند. یا شبهای زمستان در بخاری دیواری کوچکی که داریم آتش می افروزد و کنار آن می نشیند و به شعله ها و جرقه ها نگاه میکند و به آتش پرستها حق میدهد که آتش می پرستند. در این شبهای دراز زمستان یا با هم و یا با پرویز صدیقی همسایه مان، دیوان شمس یا مثنوی و یا تذکره الاولیا می خوانیم و واقعاً حالی می کنیم- غالب متون قدیمی را همین طوری با تفنن و حال با هم خوانده ایم. یا به موسیقی گوش میدهیم و چه بهتر که کسی مثل حسینعلی ملاح بنوازدش.
یا اگر کاری نداشته باشد با مهارتی که در دستهایش هست به برق ور می رود. سیم کشی میکند. چراغی تازه در گوشه ای تاریک می کشد. خرابی تلفن را اصلاح میکند. ساعت یا ساعتهای از کار افتاده را راه می اندازد میزان میکند. دل و روده ماشین را باز میکند و بیرون می ریزد و با دقت و مهارت از نو می بندد. در حقیقت ما کمتر پول تعمیر تلفن و بخاری و سیم کشی برق داده ایم. این را مدتهاست باور دارم که مردها از نظر مهارتهای فنی به طور کلی مستعدتر از زنها هستند اما این استعداد در جلال گمان می کنم از حد متعارف بیشتر باشد. و یا روزهای تعطیل کوه نوردی می رود و فوراً بیفزایم که با همان پای اراده. و وقتی برمی گردد برایم یک دسته گل کوهی و یا علفهای خوشبوی صحرایی میآورد. و یک بار یادم است برایم یک شاخه زیتون آورده بود که نمی دانم از کجا چیده بود.
و این را بگویم و تمام کنم که جلال با همه خشونت ظاهری در ته دل شاعر و گاه حتی رمانتیک است. و شاید این تنها وجه اختلاف او با نوشته هایش باشد. هر چند اثر شعر را در آثارش بسیار دیده ام اما اثر خیال پردازی و گریز از واقعیت تلخ را کم دیده ام. 1348
خاطره ای از جلال (ویلیام میلوارد)
قاعدتاً، با گذشت زمان، خاطره دیدارهای دیگران در گذشته دور ضعیف و مبهم می شود. اما خاطره من از دیدارهای متعددی که در تهران ، در آن روزها و ماههای پس از قیام پنجم ژوئن 1963 (پانزده خرداد 42) با جلال آل احمد داشتم، از این قانون پیروی نمی کند.
خاطره او، امروز، همچون نخستین روز ملاقاتمان یا فردای آن ، زنده وروشن است. گویی گذشت زمان هیچ تاثیری بر این خاطره نمی گذارد. گرچه من تنها دو سه بار او را دیدم وفرصتی برای گفتگوی طولانی نداشتیم . اما هنوز تصویرش به آسانی در برابر دیدگانم مجسم می شود و صدایش به روشنی در گوشم طنین می افکند.
این چند ملاقات کوتاه در کافه فیروز، در خیابان نادری تهران انجام شد. آن روزها من تازه وارد تهران شده بودم و عادت کرده بودم که عصرها به طور منظم با یکی از دوستان دانشگاهیم به کافه فیروز بروم . در آن زمان کافه فیروز برای مدت کوتاهی به عنوان پاتوق نویسندگان، معلمان و روشنفکران مقیم تهران شهرت یافته بود و برای من جای عجیب هوس انگیزی بود. معمولاً سرو صدای بسیار بلندی فضای کافه فیروز را پر می کرد، هر کسی که در آنجا با دوستان و آشنایانش می نشست می خواست با همنشینانش بلند تر صحبت کند یا بتواند عقیده خود را در کله آنان فرو کند و درستی آن را – در آنجا – ثابت کند. به نظر می رسید که مزیت فیروز نسبت به جاهای دیگر این بود که در مرکز شهر قرار داشت. در چنین محیطی در میان غوغای کافه فیروز بود که برای اولین بار با جلال ملاقات کردم وبه وسیله دوست دانشگاهیم که رفیق مشترک ما بود، به او معرفی شدم.
عقاید من درباره جلال از همان بحث های آزادی که در کافه فیروز در می گرفت سرچشمه می گیرد ونخستین دیدار ما کاملاً همانگونه که آخرین آنها . شرایط هیچ وقت تغییر نکرد ومن هرگز اورا به جای دیگر ملاقات نکردم. هر دیدار تازه فرصتی به شمار می رفت تا بحث را از جایی که در ملاقات قطع شده بود دنبال کنم. جلال از نخستین لحظه خود را به عنوان شخصی مهربان اما سخت گیر دلسوز اما جدی ، مودب ولی خشمگین و مهاجم به من خارجی نشان داد. به نظر می رسید که تنها به دیدگاهها وعقاید علاقمند باشد.
این مرد بزرگ همان نویسنده ای بود که در حدود یک سال پیش "غربزدگی" رساله مشهور امروز خود را منتشر کرده بود. ایران تازه از دور آشفتگی و آشوبهای شهری که کشتگان و زخمیان بسیاری به جا گذاشته بود بیرون آمده و عوامل اغتشاش صرفاً با نمایش ددمنشانه قدرت به سود مقامات آن روز، سرکوب شده بودند . نقش خارجیان در این میان برای همگان آشکار بود و نفرت روشنفکران ایران را سخت برانگیخته بود. این رویدادها به ناگزیر زمینه سردی برای دیدارهای ما پدید می آورد.
-چی باعث شد به ایران بیایید؟
"برای کار آمدم . در دانشگاه تدریس می کنم."
-چرا ایران را برای کار انتخاب کردید؟
"مطالعات من در زمینه تاریخ باستان توجه مرا بیش از هر چیز به ایران جلب کرد، شما رانابسیس گزنفون ومآخذ پیمانهای قدیمی مربوط به مادها وپارسیان را می شناسید. به ایران آمدم که ببینم این سرزمین امروز چگونه است.
– و ایران را چگونه یافتید؟
"انتظار نداشتم که دانشگاه را در محاصره کامیونهای پر از سرباز ببینم . به نحوی جنگ اعصاب راه انداخته اند.
– آها! خوب فهمیدید، ما در اینجا تحصیلات عالی خود را خیلی جدی تر می گذرانیم! گفتگوی ما گاهگاه با تفسیر ها و مشاهدات دیگرانی که گرد میز بودند قطع یا منحرف می شد. بارها بحث به جزییات امور ادبی معاصر کشانده می شد که در آن موقع من تقریباً چیزی از آن نمی دانستم، آل احمد آنگاه به تندی بحث را با سوالی صریح وکنایه دار به جانب من بر می گردانید . در مراحل اولیه گفتگوی ما بیشتر شبیه یک مصاحبه یا بازپرسی بود.
-کدام زمینه مربوط به ایران مورد علاقه شماست؟ در زمینه تاریخ وادبیات چیزی خوانده اید؟
کمی از هر یک. قدری از تاریخ باستان و تاریخ قرون وسطی، همچنین قابوسنامه و گزیده هایی از حافظ و سعدی را.
– پس در نتیجه ، شما یک مستشرق هستید!
به عبارتی بله اما به دوران جدید و رخدادهای معاصر هم علاقمند هستم، ایران سرزمینی است که در آن گذشته و حال در کنار هم هستند."
– آیا عامل مخفی سفارتخانه یا سیا هم هستید؟
نترسید! من به عنوان یک پژوهشگر فردی و خصوصی به اینجا آمده ام و برای هیچ دولتی کار نکرده ام و نخواهم کرد، نه برای حکومت خودمان و نه برای دیگری. نماینده هیچ کمپانی تجارتی هم نیستم. استاد صاحب اختیاری هستم که هر کجا دلخواهش باشد می رود به شرط آنکه معنویت او را به حرکت درآورد.
– چه چیزی تدریس می کنید؟
انگلیسی.
– زبان، یا ادبیات؟
هردو.
– آیا فکر میکنید امروز ادبیات انگلیسی چه ارزشی برای ایرانیان داشته باشد؟ آیا ما احتیاجی به آموختن انگلیسی داریم؟ آیا چیزی به ما یاد می دهند؟
درباره ادبیات فی نفسه، شاید نه. اما درباره اهمیت نقد به عنوان سنتی ادبی، شاید.
بار دیگر این تبادل نظر با دخالت دیگر حاضران قطع میشود. هرکس به زودی درمی یافت که این جریان در کافه فیروز، مبارزه ای بی طرفانه است. هر فرد آزاد بود که تفسیر یا نظر خود را در هر نقطه خاص مباحثه ایراد نماید و جریان بحث آزاد مورد توافق همگان بود حتی برای آنان که احتمالا با گفتگو و تبادل نظری خصوصی شروع کرده بودند اما دیر یا زود آل احمد با سوالات بیشتری صمیمانه به سوی شما بازمی گشت.
– در حال حاضر آیا برنامه مطالعاتی خاصی دارید؟
هر طور پیش آید، اما بیشتر به نقش مذهب- اسلام و نفوذ آن در جامعه و فرهنگ ایران علاقمندم، ولی مسئله خیلی بزرگ است و من هنوز در این زمینه مثل یک دانش آموز مبتدی هستم.
– این مسئله برای درک فرهنگ ایران از قرن هفتم میلادی تا به امروز ضروری است. مذهب در بین جوامع اسکان یافته حائز اهمیت بسیار بیشتری است تا در بین قبایل چادرنشین. اسلام تهران و شهرستانها یکی است، اما شما باید به روستاها و قصبات بروید تا بفهمید که اسلام در ایران واقعاً چه میکند.
من فکر می کردم که باید با اسلام مرسوم در اینجا- در شهر- شروع کنم و شاید چند برای به قم سفر کنم. علاوه بر این، من باید مقامی داشته باشم تا بتوانم به قصبات بروم.
در این موقع شخص دیگری گفتگو را قطع کرد و عقیده خود را به این صورت ابراز داشت که به طور کلی اسلام روستاها، را باید تحقیق دقیق کرد. این مباحثه را جلال با توضیح نظریات خود ادامه داد.
تا آنجا که من خارجی به یاد می آورم، جلال نمونه معتبر یک ایرانی موجود که ایرانی بودن خود را با غرور، همچون یک کت نیمدار می پوشید.
آثار جلال
1- "دید و بازدید" مجموعه داستان ، 1324
2- "از رنجی که می بریم" مجموعه داستان، 1326
3- "سه تار" مجموعه داستان، 1327
4- "قمار باز" ترجمه اثر نویسنده روسی داستایوسکی 1327
5- "بیگانه" اثر "آلبرکامو" ترجمه همراه علی اصغر خبره زاده ، 1328
6- "سوء تفاهم" اثر آلبرکامو ترجمه، 1329
7- "دست های آلوده" اثر "ژان پل سارتر" ترجمه، 1331
8- "زن زیادی" مجموعه داستان، 1331
9- "اورازان" مشاهدات، 1333
10- "سرگذشت کندوها" داستان، 1333
11- "هفت مقاله" سفرنامه، 1333
12- "بازگشت از شوروی" اثر "آندره ژید" ترجمه، 1333
13- "مائده های زمینی" اثر "آندره ژید" ترجمه همراه با "پرویز داریوش" ، 1334
14- "تات نشین های بلوک زهرا" مشاهدات، 1337
15- "مدیر مدرسه" رمان، 1337
16- "جزیره خارک، در یتیم خلیج" مشاهدات، 1339
17- "نون و القلم" داستان، 1340
18- "سه مقاله دیگر" ، 1341
19- "غرب زدگی" ، 1341
20- "ارزیابی شتابزده" ، 1341
21- "خسی در میقات" سفرنامه حج ، 1345
22- "کرگدن" اثر "اوژن یونسکو" ترجمه، 1345
23- "عبور از خط" اثر "ارنست یونگر" ترجمه همراه با "محمود هومن" ، 1346
24- "نفرین زمین" داستان ، 1346
25- "پنج داستان" مجموعه داستان، 1350
26- "چهل طوطی" ترجمه همراه با "سیمین دانشور" ، 1351
27- "تشنگی و گرسنگی" اثر "اوژن یونسکو" ترجمه همراه با "منوچهر هزارخانی" و …
مرگ جلال
جلال آل احمد، در تاریخ 18 شهریور ماه 1348 در "اسالم" گیلان وفات کرد. پیکر او در مسجد فیروزآبادی شهرری به خاک سپرده شد. درباره علت فوت جلال، دو نظر مختلف وجود دارد: یکی متعلق به "سیمین دانشور" همسر جلال، و دیگری متعلق به "شمس آل احمد" برادر جلال است. سیمین معتقد است که : "زیبا مرد؛ همانطور که زیبا زندگی کرده بود." او مرگ جلال را همان چیزی می داند که در گواهی فوت نوشته شده؛ یعنی "سکته قلبی" ؛ اما شمس، مخالف این برداشت بوده ، استدلالهایی برای "کشته شدن" جلال ارائه میدهد. به عقیده وی، رفتن او به "اسالم" نوعی تبعید بوده است. فشار بر آل احمد توسط ساواک خصوصاً پس از انتشار کتاب کارنامه سه ساله در اواخر سال 1346، بیشتر شده بود. ساواک پس از احضار آل احمد، او را به تبعیدی اختیاری دعوت میکند و …
جلال عزیز؛ روحت شاد.
مرثیه ای در سوگ جلال (مهدی اخوان ثالث)
از صف ما چه سری رفت و گرامی گهری
ای دریغا! چه بگویم که چها بود جلال
ریشه خون و گل گوشت رها کن، که تمام
عصب شعله ور و عاصی ما بود جلال
همه تن او رگ غیرت، همه خون خشم و خروش
همه جان شور و شرر، نور و نوا بود جلال
استخوان قرص تنی، پیکره جهد و جهاد
تن بهل، کز جنم و جان جدا بود جلال
دل ما بود و در آن درد و دلیری ضربان
سینه اش خانقه سر و صفا بود جلال
هم زبان دل ما، هم ضربان دل ما
تپش و تابش آتشکده ها بود جلال
هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی
هر نگه نایره نور و ذکا بود جلال
پیشگامان خطر، گاه خطا نیز کنند
گرچه دانیم که معصوم نما بود جلال
دم عصمت نزد اما قدم عبرت زد
جای کتمان، پی جبران خطا بود جلال
قلمش پیک خطر پویه، که بر لوح سکوت
تازه صد سینه سخن، بلکه صلا بود جلال
چه یلی از صف ما، بی بدلی از کف ما
رفت و دردا که به صد درد دوا بود جلال
گرچه می رفت از اولاد پیمبر به شمار
من برآنم که از ابناء خدا بود جلال
گرچه در خانه و بر بستر خود رفت به خواب
شک ندارم که یکی از شهدا بود جلال.
جمع بندی
" جلال آل احمد" متفکری است که مهمترین دغدغه او در دوران حیاتش ، " بررسی مسائل اجتماعی ایران" بوده است انجام این مهم را قالب داستانها ، مقالات وگزارشهای او می توان به وضوح مشاهده نمود. هر چند رشته تحصیلی آل احمد " ادبیات فارسی " بوده ، تعریف او از " ادبیات" با دیگران متفاوت است.
او رسالت ادبیات را ، شناخت وبیان مسائل حیات وزندگی اجتماعی انسانها و ارائه راه حل برای آنها می داند. کلیه داستانهای او حوزه "اجتماعیات در ادبیات " می باشد. و در این کار مقدم برسایرین است. وی مساله یابی ، دقت وتیزبینی قابل توجهی دارد وبه معضلات حیاتی جامعه ایران می پردازد. آنچه در بخش دوم کتاب حاضر تقریر شد، برجسته ترین اندیشه های اجتماعی جلال است که در آثارش قابل مشاهده است .
آل احمد به جدال "سنت" و "مدرنیسم" در ایران توجه دارد، جامعه ایران را دچار به هم ریختگی و "آنومی" می داند وبه دنبال ارائه راه حلی برای این جدال است. به اعتقاد او "مدرنیسم" و "مدرنیزاسیون فاقد برنامه" بنیادهای اصیل وهویت ساز و شخصیت ساز مردم ایران را در ورطه نابودی واضمحلال نهاده اند ودر ارتباطی که بین ایران و غرب ایجاد شده است، ما هویت و شخصیت تاریخی- فرهنگی خویش را از دست داده ایم و "غربزده" شده ایم، گمان کرده ایم که اگر غرب در تکنولوژی ، سرآمد باید مابقی عناصر فرهنگ خویش را نیز از آنان اخذ کنیم وپشت پا به فرهنگ و سنن خویش زده غرب وهرآنچه از غرب می آید را در بست بپذیریم.
آل احمد "غربزدگی" را مهمترین مساله اجتماعی ایران عصر خود می داند و درصدد شناخت علل آن ( اعم از داخلی و خارجی ) است. او پس از بررسی نمودهای غربزدگی، به ارائه راه حلهائی برای رهایی از آن می پردازد- که البته راه حلهای او قابل تامل و برخی دچار نقصانهائی است. وی از آنجا که "غربزدگی" را بیماری می داند، در صدد علاج آن می باشد و راه علاج را در بیدار کردن "فرهنگ خفته " خویش می داند، ضمن اینکه باید گزینش فرهنگ غرب دست زد و برخی از عناصر مطلوب تمدن غرب را جذب کرد. همین نگرش می شود که آل احمد را "غرب گزین" بشناسیم و در "غرب ستیز" بودن او تامل کنیم . آل احمد بیش از آن که " غرب ستیز" باشد، " غربزده ستیز " است و در کنار آن، به پالایش منابع فرهنگی خودی اعتقاد دارد اگر بخواهیم با اصطلاحات امروزی سخن بگوئیم ، هر چند فضای سیاسی – اجتماعی دهه 40 به بعد در ایران ، چهره "غرب ستیز" او را برجسته و از " غرب گزینی " او غفلت نموده – و به عبارتی شخصیت او را در پارادایم " برخورد تمدنها " مطرح می نماید- اما دقت د ر اندیشه ها و آثارآل احمد ، ما را به این فرضیه رهنمون می گرداند که می توان اندیشه ها و نگرش او را پیرو پارادایم " گفتگوی تمدنها " دانست ، زیرا او معتقد به اخذ و اقتباس واز تمدن غربی است، در عین حال تکیه بر فرهنگ اصیل خودی را ضروری می داند.
ممکن است قراردادن آل احمد در پارادایم " گفتگوی تمدنها" غریب به نظر برسد، اما اگر متوجه این نکته باشیم که " گفتگوی تمدنها " مستلزم داشتن حرفی برای گفتن در دوطرف باشد، خواهیم دید که " گفتمان بازگشت به خویش " توانایی استخراج حرفهای ما را برای "گفتن" به منصه ظهور خواهد رساند. به عبارت دیگر ، " گفتگوی تمدنها " و " بازگشت به خویش" دو روی یک سکه و لازم وملزوم یکدیگرند وبه نظر می رسد. این نکته نادیده گرفته شده که تا ما " بازگشت به خویش " نداشته باشیم و چیزی را برای ارائه ، آماده نکرده باشیم، به هیچ عنوان " دیالوگ " تمدنی روی نخواهد داد، بلکه با " مونولوگ " تمدنی روبرو خواهیم شد . این مونولوگ، همان چیزی است که آل احمد آن را در وضعیت بیمار جامعه وحکومت ایران مشاهده نمود و با آن مخالف بوده است.
آل احمد به نوعی " بومی – جهانی " می اندیشد وهویتی برای ایرانی قائل است و خواهان آن می باشد که ایرانی بتواند حرفش را به تمام جهان بزند. به نظر او، عرصه "تئاتر" یکی از این زمینه ها . ما می توانیم تئاتر ایرانی داشته باشیم که از طریق آن ، حرفمان را به جهان بزنیم . به عقیده او نمایشنامه ورزیل را می توان از اینگونه تئاترها دانست که قابل عرضه به دنیا می باشد.
" نکته دیگری که در این زمینه به چشم می خورد، مشکل فرهنگی است. در این باب، زیاد بحث کرده اند که با ورود ماشین و " استانداردیزه "شدن فرهنگ دنیا، فرهنگهای ملی مضمحل خواهند شد و دنیا به سمت یکدستی "کنفورمیسم" خواهد رفت، اما خیال من از این بابت راحت است .
به جای آنچه در مقابل هجوم ماشین از بین خواهد رفت ، ما نیروی یک فرهنگ دنیایی خواهیم داشت آمیخته از همه فرهنگهای ملی ، ودیگر کسی نخواهد بود که پیله یک ملیت پرستی اغراق آمیز بشریت را به جمود قرون وسطائی بخواند. همدردی مرد ایرانی نسبت زلزله زدگان سیام، این روزها ، به همان اندازه است که همدردی کارگران سنگاپور برای زیر آوار رفتگان در معادن آلمان . وهرچه تکنیک ، قویتر و وسائل ارتباط ، سریعتر وحدت بشری ، تکامل یافته تر . "
( آل احمد ، 1346 )
البته در مورد زبان فارسی ، آل احمد حساسیت ویژه ای دارد:
" من به ازای مرزهام که زنده نیستم ، من به ازای زبونم زنده ام . و همین زبون ، بزرگترین مرزمنه . البته از خدا می خواستم به انگلیسی بنویسم که در هفتصد هزار نسخه چاپ تا پونصد نسخه من در همه موارد، جهان وطنی هستم، جز در مورد زبون "
آل احمد، انسان سنت زده متحجری نیست که با هر آنچه از غرب می آید مخالف باشد،
بلکه انسان مدرنی است که در صدد پالایش سنتهای اصیل ایرانی می باشد. " مدرن" بودن آل احمد را می توان در این نکته دانست که " خلوت" و " جلوت" او یکی است، درحالی که انسان سنت زده، خلوتی برای خود دارد و جلوتی ، ام آل احمد هیچ خلوتی ندارد و اوج جلوتی بودن خلوت او را می توان در داستان سنگی بر گوری – که قصه عقیم بودن اوست- مشاهده نمود.
آل احمد با " غربی شدن" به شدت مخالف است، اما با " نوسازی " از این باب که برنامه ریزی نشده وبرون تدبیر در ایران در حال پیاده شدن است، مخالف می ورزد، نه بانوسازی به فضای مطلق آن . این تفکیک ، تفکیک مهمی است که در بررسی اندیشه آل احمد باید لحاظ گردد.
آل احمد با "غربی شدن" مخالف است و در مقابل ، با نگاهی " بومی – جهان" در صدد بازشناسی هویت ایرانی – اسلامی ، با توجه به شرایط جهانی می باشد.
اهمیت خاص غربزدگی از حیث دوران رژیم پهلوی، در این است که جلال، دو واقعیت مهم را که به عقیده او تحصیل کردگان ایرانی از آن غافل بوده اند ، فهمیده بود . یکی نقش تعالیم و ارزشهای اسلامی شیعی در آرایش فکری اکثریت وسیع مردم و دوم نیروی نهفته در اسلام بعنوان یک اصل نیرومند اجتماعی و سیاسی در آینده ایران.
علاوه بر آنچه که درباره بومی – جهانی بودن آل احمد ذکر شد، وی را می توان سردمدار مکتب "وابستگی جدید " دانست ، زیرا "وابستگی کلاسیک" در تحلیل عقب ماندگی کشورها ، به عامل خارجی توجه می کند و " توسعه یافتگی توسعه یافته ها " را باعث " توسعه نیافتگی توسعه نیافته ها " می داند وبا طرح مدل " متروپل – اقمار " یا "مرکز – پیرامون " به تا ثیر تحولات "متروپل " بر " اقمار" تاکید می نماید اما " وابستگی جدید" علاوه بر اینکه در تحلیل عقب ماندگی کشورها ، به عامل خارجی توجه دارد، عامل داخلی را نیز مورد توجه قرار می دهد. وبر "ابعاد سیاسی – اجتماعی " و"همزیستی توسعه و وابستگی "اشاره می کند دهه 60 میلادی را دهه طرح مکتب "وابستگی کلاسیک" می دانند ، در حالی که آل احمد در همان زمان، به طرح مباحثی می پردازد که شالوده اصلی مکتب "وابستگی جدید" است. آل احمد مدل "اقمار – متروپل " را در موارد متعددی مطرح می نماید وایراد عمده وارد به جریان روشنفکر ی در ایران را ، ناظر به همین بعد می داند . به نظر آل احمد ، روشنفکران ماگمان کرده اند که "متروپل" زندگی ، افکار ، دغدغه ها و راه حل های آنها " متروپلی " است ، غافل از اینکه در "اقمار" زندگی می کنند ودر یک حوزه "نیمه مستعمراتی" به سر می برند نه در حوزه "متروپلی".
آل احمد علاوه بر موارد فوق به "استعمارنو" نیز توجه می کند و آنرا مورد انتقاد قرارمی دهد . موارد فوق ، پیشگام بودن جلال را در بسیاری از جهات آشکار می سازد،
طرح مبانی مکتب "وابستگی جدید " طرح " بومی – جهانی " بودن و ….
آل احمد در مقام نظر، بر این عقیده است که "روشنفکر دینی" نمی توانیم داشته باشیم، در حالی که عملاً خود او را می توان در عرصه های بسیاری ، "روشنفکر دینی" دانست هر چند که تمامی مختصات روشنفکر دینی را جزء به جزء ندارد.
اگر تعریف جامعی از "روشنفکر دینی" ارائه بدهیم، شاید مقصود ما واضحتر گردد. "روشنفکر دینی"یک اصطلاح تناقض آمیز و به معنای "دیندار بیدین " نیست. "روشنفکر دینی" ، یعنی با خبر از دنیای غیر دینی ، یعنی دیندار عصر، یعنی آشنا با انواع روشنفکریهای غیردینی و عالم به دین خود و عازم بر بازسازی معرفت دینی و فهم آن در جغرافیای معرفتی نوشونده، و همت گمارنده بر ابداع و هدایت و روشنگری و مبارزه فرهنگی وفکری ، و دارنده اعتقاد تفصیلی به کارسازی دین در عصر حاضر و مباحث دعدغه جمع خلوص و توانایی، تعبد وتعقل، و زمین و آسمان" (سروش 1371) با توجه به تعریف فوق ، خواهیم دید که هرچند آل احمد کمتر "عازم بر باز سازی معرفت دینی" نیست، اما اجزاء دیگر تعریف را به طور نسبی دارا می باشد سیر صعودی توجه آل احمد به دین ، مبین آن است که حرکت وتفکر او, کم کم به "روشنفکری دینی" نزدیک می شود و پرداختن به موضوعاتی نظیر: "انتظار"، "اجتهاد"، "امامت"، "شهادت"، "نقد خرافات مذهبی"، "رسالت مذهب" و…. زمینه های "روشنفکردینی" بودن و شدن او را فراهم می نماید.
در مقوله "زنان" آل احمد در آثار داستانی خود ، به دو تیپ از زنان توجه دارد. زن خرافی سنت زده ، و زن غربزده که به نقد هر دو تیپ می پردازد . " سمنوپزان " او معطوف به نقد زنان خرافی، و " شوهر آمریکایی " ، " لاک صورتی " و " خانم نزهت الدوله "، معطوف به نقد زنان غربزده می باشد. آل احمد علاوه بر نقد این دو تیپ از زنان، درخلال برخی داستانها به معرفی زن متعادل نیز می پردازد ، از قبیل : نون والقلم و پنج داستان.
" مذهب وروحانیت " ، از دیگر مقولات بحث برانگیزی است که مورد توجه آل احمد قرار می گیرد. او در دوره ای از زندگی خویش ، مذهبی گریز بوده ، و به نقد برخی از برداشتهای رایج مذهبی می پردازد ، اما در دهه آخر زندگی خویش ، بازگشت عمیقی به جوهره مذهب می نماید و دین و مذهب را عاملی مترقی جهت تکیه کردن به آن وایستادگی در برابر غربزدگی معرفی می کند. او در غربزدگی ، در خدمت و خیانت روشنفکران ، نون والقلم و… به نقش مهم اجتماعی دین اشاره می کند وسه اصل
"انتظار "، " شهادت " و " اجتهاد" را که پشتوانه های مذهبی دارند، به عنوان نقاط امیدی می داند که می توان با تمسک به آنها ، هویت فرهنگی خود را حفظ کرد و با طرح "بازگشت به خویش " و " بازگشت به فرهنگ خویش "، این نقش وکارآیی را بر جسته می نماید.
"قیام 15 خرداد " نیز از زمینه های عمده ای بود که دید او را به سوی روحانیت جلب کرد و توجه وی را به حضرت امام (ره) ونهضت او می توان به وضوح مشاهده نمود. نقدهای آل احمد از "حکومت" را نیز در اغلب آثار او ، اعم از آثار داستانی و مقالات، می توان یافت . به نظر او، حکومت شاهنشاهی، حکومتی خودکامه ودست نشانده غرب بود. به همین دلیل ، این نوع حکومتها را از مروجان غربزدگی می دانست که ستیز با آنها از اولویت برخوردار است.
وی با شجاعت متحیر کننده ای به تمسخر حکومت و عملکرد آن می پردازد که د ربرخی موارد، حتی کار را از استعاره گوئی گذرانده ، صریحاً علیه نظام سیاسی حاکم موضع گیری می کند.
"آموزش پرورش " یا به تعبیر آل احمد " فرهنگ " نیز از دید او دچار مشکلات فراوانی است. او به عنوان کسی که ، بخش زیادی از عمر خود را در "فرهنگ" گذرانده ، به مشکلات کتابهای درسی و معلمین ، بی هدف بودن نظام آموزش وپرورش و… اشاره می کند و برای حل برخی از آنها ، پیشنهادهای ارزنده ای ارائه می نماید که اغلب معطوف به خلاق کردن "بینش " دانش آموزان است ، زیرا او این قشر را نجات دهندگان آینده ما از "بحران غربزدگی" می داند.
علاوه بر مقولات مذکور، آل احمد، با استفاده از ادبیات وتبلور اجتماعیات درآن ، به برخی دیگر از مسائل اجتماعی ایران ، همچون فقر، بوروکراسی، اصلاحات ارضی و… نیز می پردازد.
"جلال آل احمد " را می توان پیشگام طرح "اجتماعیات در ادبیات" دانست که مقولاتی چون "حکومت"، "غربزدگی" و… را نیز در همین قالب بیان نموده است و آنجا که هریک از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند ، درکتاب حاضر به طور مجزا مورد بررسی قرار گرفتند .
در پایان ، نتیجه این گفتار را می توان در فراز زیر خلاصه نمود:
"جلال آل احمد " متفکری است که در همه آثارش به "بررسی مسائل اجتماعی ایران" می پردازد وراه حلهائی برای این مسائل ارائه می نماید. بهترین تعبیر برای داستانهای او "اجتماعیات در ادبیات" است. هرچند آل احمد "دانش جامعه شناسی" را به صورت کلاسیک در دانشگاه نیاموخته ، اما "بینش جامعه شناختی" او در کلیه آثارش خصوصاً آثار نگارش یافته در دهه آخر زندگی، کاملاً مشهود می باشد. او در غربزدگی ودرخدمت وخیانت روشنفکران به سوی ارائه تبیین جامعه شناسانه نزدیک می شود.
منابع و ماخذ:
دهباشی، علی (1378)، یادنامه جلال آل احمد، نشر به دید.
کاموس، مهدی (1381)، یادمان جلال آل احمد ، دفتر مطالعات ادبیات داستانی.
میرزایی، حسین (1380) ، جلال اهل قلم، انتشارات سروش.
آشوری، داریوش (1376)، ما و مدرنیته ، نشر فرهنگی صراط.
آل احمد، شمس (1354)، گاهواره، انتشارات آبان.
آل احمد، شمس (1369)، از چشم برادر، انتشارات کتاب سعدی.
دانشور، سیمین (1371)، غروب جلال، نشر خرم.
میراحمدی، مریم (1357)، آل احمد و مذهب، انتشارات علمی.
عابدینی، حسن (1369)، فرهنگ داستان نویسی ایران، انتشارات تهران دبیران.
دانشگاه آزاد اسلامی
واحد پرند
رشته حسابداری
موضوع تحقیق:
زندگینامه جلال آل احمد
استاد:
جناب آقای نصیری
گردآورندگان:
سارا والی راد- مریم عباسی
فهرست مطالب
عنوان صفحه
مقدمه 1
چکیده 2
زندگی نامه جلال (مثلاً شرح احوالات) 3
اندیشه های جلال 9
پایگاه اجتماعی جلال 11
پدیده غربزدگی از دیدگاه جلال 17
زنان از دیدگاه جلال 21
مذهب و روحانیت از دیدگاه جلال 21
جلال از دیدگاه سیمین دانشور (شوهر من جلال) 23
خاطره ای از جلال (ویلیام میلوارد) 35
آثار جلال 40
مرگ جلال 42
مرثیه ای در سوگ جلال (مهدی اخوان ثالث) 43
جمع بندی 45
منابع و ماخذ 53
1