فهرست
موضوع صفحه
1- زندگینامه و آثار احمد شاملو …………………………………………………… 1
2- نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو ……………………………………………. 4
3- مرثیه (قطعه ای از شاملو) …………………………………………………….. 5
4- بخش هایی ازمصاحبه با احمد شاملو …………………………………………… 6
الف- شعر چیست ؟ ……………………………………………………………….. 6
ب- نقش قافیه ……………………………………………………………………. 18
ج- شعر سپید و آزاد ……………………………………………………………… 21
د- دیگر قلمروها …………………………………………………………………. 24
ه- شعر امروز …………………………………………………………………… 26
و-پیشرفت انسان ………………………………………………………………… 29
ز- در تعهد هنر …………………………………………………………………. 31
ح- شاعران بزرگ جهان …………………………………………………………. 35
5- یک گفتگو از سالهای دور ……………………………………………………. 37
6-منابع ………………………………………………………………………….. 48
زندگینامه و آثار احمد شاملو
احمد شاملو 21 آذر ماه در خانه ی شماره ی 134 خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر و مادرش کوکب عراقی بود.پدرش افسر ارتش بود و هر چند وقت در جایی به ماموریت می گذراند.کودکی شاملو هم در شهرهای مختلفی گذشت.همه ی آن جاهایی که پدر مامور بود و خانواده را با خود می برد:رشت ،اصفهان ،آباده و شیراز. شاملو دوره ی دبستان را در شهرهای خاش ،زاهدان و مشهد گذراند و در همین ایام کار گردآوری فرهنگ عوام را شروع می کند.
بین سالهای 1317 تا 1320 تحصیل در دوره ی دبیرستان را در شهرهای بیرجند ،مشهد و تهران ادامه می دهد و به پایان خود نزدیک می سازد.ولی برای یادگیری دستور زبان آلمانی دوباره به سال اول دبیرستان صنعتی بر میگردد.در فاصله ی سالهای 1321 تا1323 پدر شاملو برای سروسامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ی ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا می رود و شاملو نیز تحصیلاتش را در مقطع سوم دبیرستان پی میگیرد. فعالیت سیاسی خود را در آنجا با گرایش به آلمان نازی که دشمن انگلیس استعمارگر بود، آغاز می- کند و سرانجام دستگیرو به زندان شوروی ها دررشت منتقل می شود. با آزاد شدن
از زندان در فاصله ی سال های 1324 تا 1325 به همراه خانواده به رضاییه میرود و در آنجا گرفتار چریک های حکومت پیشه وری و دموکراتها می شود و به همراه پدر به جوخه ی اعدام سپرده میشود.از مرگ نجات پیدا می کند و به تهران می آید و برای همیشه درس و مشق را رها می کند.در سال 1326 ازدواج اول خود را با اشرف اسلامیه (دبیر و معاون چند دبیرستان دخترانه در تهران) انجام می دهد که حاصل آن چهار فرزند است.
در همین سال " آهنگ های فراموش شده " را توسط ابراهیم دیلمقانیان منتشر می کند. درسال 1327نخستین کارمطبوعاتی خود را با مجله ی سخن نو در پنج شماره آغازمی کند.
در سال 1329، داستان "زن پشت مفرغی" از وی منتشر شد. همین طور هفته نامه روزنه.
در سال 1330، سر دربیرمجله ی خواندنیها می شود. در همین سال شعر بلند "23" و مجموعه اشعار "قطع نامه" را منتشر می کند. در سال های 1331-1332مشاوره ی فرهنگی سفارت مجارستان را حدود دو سال به عهده می گیرد و فعالیت مطبوعاتی خود را با مجله ی "آتش بار"پیگیری می کند. همین طور مجموعه اشعار "آهن ها واحساس"را به چاپ می رساند که پلیس در چاپخانه می سوزاند ولی تنها نسخه ی موجود آن نزد سیروس طاهباز باقی می ماند.
ترجمه ی طلا در لجن اثر ژیگموند مورتیس و رمان بزرگ مردی که قلبش از سنگ بوداثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته ی خودش و همه ی یادداشت های فیش های کتاب کوچه در یورش افراد فرمانداری نظامی به خانه اش ضبط شده و از میان می رود خود او موفق به فرار می شود. بعد از چند بار که موفق می شود فرار کند در چاپخانه ی روزنامه ی اطلاعات دستگیر می شود. سراسر سال 1333 را در زندان موقت شهربانی و زندان قصر می گذراند. در سال 1334 از زندان آزاد می شود. در همین سال چهار دفتر شعرش را در اثر اعتماد بیش از حد به نقی نقاشیان نامی برای همیشه از دست می دهد. باز در همین سال است که سه رمان ترجمه ای خود را (لئون مورن کشیش اثر بئاتریس بک ،زنگاراثر هربر لوپوریه ،برزخ اثر ژان روورزی) به چاپ می رساند.
در سال 1336 مجموعه اشعار" هوای تازه" را چاپ می کند و فعالیت های مطبوعاتی خود را با سردبیری مجله ی بامشاد پی می گیرد. درهمین سال است که افسانه های هفت گنبد نظامی، دیوان حافظ شیرازی ، رباعیات ابوالخیر، خیام و باباطاهررا با روایت خود به دست می دهد. مرگ پدر ودومین ازدواجش با دکتر طوسی حائری (مترجم زبان فرانسه) از وقایع مهم این سال است.
در سال 1337 ترجمه ی رمان "پابرهنه ها" اثر زاهاریا استانکو را منتشر می کند.در سال 1338 "خروس زری پیرهن زری" قصه ای از تولستوی را برای کودکان ترجمه و چاپ می کند.علاوه بر آن به کارهای سینمایی روی می آورد و فیلم مستند سیستان و بلوچستان را برای شرکت درایتال کنسولت تهیه می کند.در سال 1339 دفترشعر"باغ آیینه " را منتشر می کند.تاسیس و سرپرستی اداره ی سمعی بصری وزارت کشور با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری در همین دوره انجام می شود.
سردبیری کتاب هفته (24 شماره اول) که از مهمترین فعالیت های ژورنالیستی اوست، از سال 1340 آغاز می شود.در همین سال است که از همسر دوم خود نیز جدا می شود.در سال 1341 با آیدا آشنا می گردد.تا قبل از 1343 دو نمایشنامه ی "درخت سیزدهم" اثر آندره ژیدوسی زیف و "مرگ" اثر روبر مرل را ترجمه می کند.مجموعه ی اشعار "آیدا در آینه" و "لحظه ها و همیشه"هم در این سال چاپ می شود.در فروردین همان سال با آیدا ازدواج کرده و در شیرگاه (مازندران) اقامت می گزیند.
در سال 1344 مجموعه ی اشعار "آیدا:درخت،حنجره و خاطره" را چاپ می کند و کتاب 81490 اثر آلبر شمبرن را ترجمه می کند.در سال 1345 مجله ی "بارو" را با یدالله رویایی منتشر میکند که نافرجام است و مجموعه اشعار "ققنوس در باران" را به پایان می رساند.در سال 1346 به عضویت کانون نویسندگان درمی آید و نیز کتاب "قصه های بابام" اثر ارسکین کالدول را ترجمه می کند.
در سال 1347 تحقیق بر غزلیات و تاریخ دوره ی حافظ را آغاز می کند.در همین سال "غزل غزلهای سلیمان" و نمایشنامه ی "عروسی خون" را ترجمه می کند و شب های شعر خوشه را ترتیب می دهد. در سال 1348 "مرثیه های خاک" و قصه ی منظوم "چی شد که دوستم داشتن"را برای کودکان منتشر می کند.
در سال 1349 مجموعه اشعار "شکفتن در مه"را ارائه و چندین فیلم فولکوریک (پاوه، شهری از سنگ،آناقلیچ داماد می شود)هم از محصولات این سال اوست. در سال 1350 دو کتاب قبلاًَ ترجمه شده ی خود را دوباره ترجمه می کند. (رمان خزه ترجمه ی مجدد اززنگار و پابرهنه ها) و با فرهنگستان زبان ایران همکاری می کند. در همین سال است که مادر خود را از دست می دهد.
درسال 1351 در رادیو برای کودکان برنامه اجرا می کند و تعدادی داستان کوتاه:دماغ، دست به دست،لبخند تلخ ،زهرخند و افسانه های کوچک چینی را ترجمه می کند و اشعاری ازبزرگان ادب فارسی رابه صورت نوارکاست ارائه می دهد. به کار ترجمه وکار مطبوعاتی کار تدریس را هم اضافه می کند و برای معالجه به فرانسه می رود. در سال 1352 دفتر شعر "ابراهیم در آتش" را منتشر می کند. کار ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبرمرل را در این سال ارائه می دهد. در سال 1353 ترجمه ی مجموعه ی داستان "سربازی از یک دوران سپری شده" و مجموعه شعرهای"ازهوا وآینه ها" را به دست میدهد ."حافظ شیراز" شاملو در سال 1354 منتشر می شود. از سال 1355 به مدت دو سال سرپرستی پژوهشکده ی دانشگاه بوعلی را بر عهده می گیرد. گفتار فیلم می نوسد و برای شعر خوانی و سخنرانی به امریکا می رود.
مجموعه ی "دشنه در دیس" در سال 1356 منتشر می شود.در همین سال زندگینامه ی خود دستش را از دست می دهد.برای اعتراض به آمریکا می رود و در آنجا سخنرانیهایی ایراد می کند. درسال 1357ازآمریکا برای سردبیری هفته نامه ی ایرانشهربه لندن دعوت میشود. نخستین جلد کتاب کوچه و مجموعه مقالات"از مهتابی به کوچه" و قصه ی دخترای ننه دریا و بارون وقصه ی دروازه ی بخت به صورت کتاب کودکان رادراین سال به چاپ می رساند.
در سال 1358دومین جلد کتاب کوچه و مجموعه ی اشعار "ترانه های کوچک غربت" را ارائه می دهد و عضو هیئت پنج نفره ی کانون نویسندگان می شود. سومین دفتر کتاب کوچه را درسال1360 چاپ می کند. درسال1361 جلد چهارم کتاب کوچه را به همراه کناب "هایکو" عرضه می کند. جلد پنجم کتاب و کوچه به همراه چندین کتاب و نوار کاست از اشعار ترجمه شده اش در سال1362 به بازار می آید. درسال1363 رمان قدرت و افتخار نوشته ی گراهام گرین را با عنوان "عیسی دیگر،یهودا دیگر" منتشر می کند. در این زمان گفت و شنودی با شاملو به کوشش ناصر حریری انجام می شود.
رمان"دن آرام" را از سال 1366 شروعبه ترجمه می کند. چند کار ترجمه ای از کارهای دیگر این دوره است. درسال1367 برای شرکت در دومین همایش بین المللی ادبیات،راهی آلمان می شود. از آنجا برای شعر خوانی به اتریش و سوئد می رود. درسال1368 جلد دوم مجموعه ی اشعار شاملو درآلمان به وسیله ی انتشارات بامداد منتشر می شود.
درسال 1369راهی آمریکا می شودوتحت عمل جراحی مهره های گردن قرارمی گیرد.
سفرنامه ی طنزآمیز "روزنامه ی سفر میمنت اثر ایالات متفرقه ی امریق" نیز محصول این سفر است.در سال 1370 در شب شعرهایی در لس آنجلس به همراه محمود دولت آبادی شرکت می کند.به ایران برمی گردد و شعرهایی از شعرای خارجی را ترجمه می کند.دفتر "مدایح بی صله" در سال 1371 چاپ می شود.در این سال گفت و گوی احمد شاملو با ناصر حریری به بازار می آید. در سال 1372 ششمین جلد کتاب کوچه ، ترجمه ی مجدد "گیل گمش" و "غزل غزلهای سلیمان" عرضه می شود. در سال1373 به دعوت ایرانیان مقیم سوئد برای شعرخوانی به آن کشور می رود و در همین سال به ایران برمی گردد.
نوار کاست هایی از اشعار مولوی، حافظ و نیما را با صدای خود منتشر می کند. در سال 1374شاملو ترجمه ی "دن آرام" را به پایان می رساند و شروع به بازخوانی و ویراستاری
آن می کند.در سال 1375 دوباره تحت عمل جراحی قرار می گیرد.
هفتمین دفتر کتاب کوچه به همراه دفترشعر"در آستانه" در سال 1376به بازار می آید.
در سال 1377 هشتمین دفتر کتاب کوچه منتشر می شود. دفترهای نهم و دهم کتاب کوچه هم در این سال عرضه می گردد.در سال 1378 برنده ی جایزه ی استیگ داگر من می شود. در سال1379 آخرین مجموعه ی اشعار را با عنوان "حدیث بی قراری ماهان" چاپ می کند و در همین سال است که چشم از جهان می بندد و در امام زاده طاهر کرج می آرامد.
نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو
شاملو در نخستین دفتر شعرش "آهنگ های فراموش شده"تحت تاثیر شاعران نوپرداز وتغزل سرایان معاصراست. شکل اشعار این مجموعه چهار پاره است و محتوای آن بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی است.
وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و ازطرف دیگر، به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و ازلحاظ شعری به سوی استقلال می- رود. "آهن و احساس" نمودار گرایش وی به نیما و "قطع نامه" و "23" نشان دهنده ی
استقلال شاعری اوست.
در مجموعه ی "هوای تازه" شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است،نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی توزیع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را درهر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره وهم در قالب های آزاد نیمایی و غیر نیمایی.
موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را درمعیار شعرهای پیشرو عصرما داری ارزش و اعتبار کرده است،غالباً آنهایی است که درقالب منثورسروده شده است یعنی کارهای بعد از سال1340.
شاملو در این حرکت از آغاز تجربه ی شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه در زندگی شاملو دست کم سی سال تجربه ی شعری را به دنبال دارد. پشتکارشاملوواستعداد برجسته ی وی سبب شد که تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی اشعار او انسان هیچگونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.
زبان شعرشاملو همچون درختی است که ریشه ی آن درزبان نظم و نثرفارسی دری، تا
قرن هشتم استواراست و شاخ و برگ آن درفضای زبان امروزافشان گردیده است.به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیت شعرهای سپید شاملو تا حدود زیادی مرهون همین زبان است.که نه تنها خلاف عادت نمایی آن،چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.
مرثیه:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
….
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ، تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی
پابسته و آز انگیز
گنجی از آن دست که
تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد.
– متبرک باد نام تو! –
و ما همچنان دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را….
بخش هایی از مصاحبه با احمد شاملو
الف- شعر چیست؟
– شعر چیست و آن را چهگونه تعریف مىکنید؟
– یکبار کوشیدم با پر حرفى بسیار به همین سوآل شما جوابى بدهم ولى اینبار جوابم خیلى کوتاه است: "تعریف همه چیز محدود به زمان و مکان است." والسلام . چیزى را که هر از چندى تعریف تازهیی طلب کند بهتر است به خود واگذاریم. روزگارى اگر مىگفتند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست
فریاد احسنت و مرحبامان به عرش مىرسید. اما امروز اگر از کارگاه من چنین چیزى شرف صدور پیدا کند اولین کسى که یواشکى خودش را از صف خوانندگان من کنار مىکشد قطعاً خود شما خواهیدبود. چون شما را به عیان در شمار گروهى مىبینم که "نظمبندى فنى" را شعر نمىشمارد.
در این باب مطلب ممتعى نوشته شده است که امیدوارم به زودى چاپ بشود و توضیح این مشکل را در آن بخوانید. من اینجا هر چه بگویم تکرار آن مطالب خواهد بود. در آنجا به خوبى نشان داده شده که فقط در عرض همین پنج و شش دهه اخیر زیر چشم خود ما که حاضر و ناظر بودهایم چند بار برداشت بخشهاى مختلفى از جامعه از شعر تغییر کرده یا به هر حال انواع تازه به تازهیی توانسته است سلیقههاى مختلفى را تربیت کند که به دلیل همجنس نبودن، تعریف واحدى را نمىپذیرد.
با وجود این اگر لازم دانستید، کوشش بیهودهیی را که من آن بار براى رسیدن به تعریفى از "شعر خود" به کار بستم منعکس کنید آن قسمت را جایی در ضمائم این مصاحبه مکمل چاپ بفرمائید.
– من در گفت و گوهایی که با شاعران مختلف داشتهام غالباً شنیدهام که براى شعر تعریفى وجود ندارد و رفتن به دنبال آن جز سرگردانى و سر درگمى نتیجهیی نمىدهد. اما کم نیستند کسانى که برآنند تا به هر ترتیب تعریفى براى شعر پیدا کنند. چون طبیعى است که جز با آگاهى از تعریف شعر و شناخت معیارهاى آن نمىتوان سره را از ناسره تمیز داد. بخصوص وقتى که معیار و میزان مشخصى در کار نباشد نقد شعر هم که خود شما بارها لزومش را تاکید کردهاید موضوعیت پیدا نمىکند.
– فکر مىکنم از موسیقى هم تعریف به دردخورى موجود نیست یا بهتر است بگویم اگر هم هست من ندیدهام. ولى در لغتنامه ذیل این کلمه نکته بسیار قابل تاملى آمده. مىنویسد: "موسیقى را ارستو یکى از شعب ریاضى برشمرده و فلاسفه اسلامى نیز راى او را پذیرفتهاند ولى از آنجا که برخلاف علوم ریاضى همه قواعد و اصول آن مسلم و تغییرناپذیر نیست، آن را هنر نیز محسوب داشتهاند." – چون جمله در مرجع مختصر قیقاجى دارد آن را صاف و صوفتر آوردم. در هر حال منظورم همین عبارت آخرش است. البته باید متذکر بود که موسیقى هنرى است که در آن ریاضیات "نیز" به کار است، نه شاخهیی از ریاضیات که آن را به دلیل تغییرپذیرى اصول و قواعدش "هنر نیز" بدانند! – اما نکته قابل تاملش در همین علتى است که براى تغییر مقوله آن از "علم" به "هنر" عنوان کردهاند: یعنى
تغییرپذیر بودن اصول و قواعد در مقولات هنرى. پس یک شاهد هم از غیب رسید. قواعد و اصول حاکم بر این یا آن "هنر" قابل تغییر است و یکى از چیزهایی که "هنر" را از "علم" جدا مىکند همین است. پس رک و راست مىتوان به این نتیجه رسید که چون موضوعات هنرى، و از آن جمله شعر، تابع اصول و قواعد مشخصى نیست علم به شمار نمىآید و لاجرم قابل تعریف نیست – که البته نباید ناگفته گذاشت که هم موضوع غیر قابل تغییر بودن قواعد علمى و هم نظریه معروضه اخیر نادرست است و از شمار تلقّیات قرن نوزدهمى، که بحثش به ما مربوط نمىشود. فقط کافى است اشاره کنیم که نیوتونى آمد و ارستو را جارو کرد و اینشتینى پیدا شد و نیوتون را برچید. ولى به نسبت، ریاضیات از مقولات هنرى "محاسباتىتر" است.
با وجود این، ما "شعر" و "نه شعر" را از هم تمیز مىدهیم. حتا بچهها هم مىدانند که "جم جمک بلگ خزون" شعر است و چیزى که مامان بزرگه با "یکى بود یکى نبود" شروع مىکند "قصه". البته باید اذعان کرد که اگرچه بچه به دلیل خامى ذهنش اولى را نخست به خاطر وزنى که دارد شعر تشخیص مىدهد این را نیز باید پذیرفت که اگر هوشمند باشد خود پس از چند بار تجربه به تفاوت ماهوى شعر و نقل هم پى خواهد برد.
بدون شک براى پى بردن به چیزها راههاى دیگرى هم وجود دارد. مثالى به ذهنم مىآید اما نمىدانم با طرح آن از کجا سر در خواهم آورد. خب، اگر نامربوط از آب در آمد حذفش مىکنیم.
ببینید: اگر ما بدانیم مرز جنوبى شوروى سابق کجا است و مرزهاى شرقى ترکیه و عراق کجا، اگر مرزهاى غربى پاکستان و افغانستان و حدود شمالى خلیجفارس و دریاى عمان را هم بشناسیم آیا خود به خود تصورى از موقعیت جغرافیایی ایران در ذهنمان شکل نمىگیرد؟ – ما مىدانیم به چه چیز مىگویند مقاله یا مقامه و به چه چیز مىگویند نقل یا قصه یا داستان یا رمان یا به طور کلى ادبیات. آیا کسى اینها را براى ما تعریف علمى کرده است؟ همه ما با اندکى هوشمندى مىتوانیم حکم کنیم که این مقاله علمى با زبان بسیار شاعرانهیی نوشته شده یا مىتوانست خیلى شاعرانهتر از این نوشته بشود. این یک تجربه عام انسانى – جهانى است. مسلماً در هیچ جاى دنیا آن تعریفى که شما دنبالش مىگردید از شعر داده نشده، اما در موسیقى شوپن را "شاعر پیانو" مىشناسند و در معمارى به رایت مثلاً، لقب "معمار موسیقى" و "معمار شاعر" دادهاند و همه هم به شایستگى این دو تن براى داشتن چنین لقبى گردن گذاشتهاند. همین نیم ساعت پیش که داشتیم درباره فیزیک این سالها و انقلاب حیرتانگیزى که دانشمند هموطن خودمان لطفىزاده با نظریه "فازى"اش در انفورماتیک و پیشرفتهترین صنایع الکترونیک عالم به وجود آورده صحبت مىکردیم من براى آن تعبیر "دانشى سخت شاعرانه" را بهکار بردم و شما هم کاملاً به منظور من پىبردید. طبعاً مقولات موسیقى و معمارى و مهندسى الکترونیک در ظاهر امر نه شباهتى به هم دارد نه ربطى به شعر، اما اینقدر هست که نشان بدهد ما به تجربه مىدانیم "شاعرانگى" چهگونه حالتى است و به عبارت سادهتر: اگر تعریفى از شعر نداریم شناختى از آن داریم که به قدر کافى کارآیند است هر چند که این شناخت بر حسب دانش و بینش و درایت و ظرافت طبع و دیگر ظرفیتهاى مورد نیاز، در افراد مختلف تفاوتهاى غیر قابل تصورى دارد. یکبار تو تاکسى دیدم آن بیت سعدى را روى صندوقچه کنار فرمان به این صورت نوشته بودند:
آن کس که به جملهگى تو را تکیه به دوست
چون نیک نظر نمایی آن دشمن و دوست.
که تحریف بى معنى این بیت است:
آن کس که به جملگى تو را تکیه بدوست
چون نیک نظر کنى همه دشمنت اوست.
هر چه سعى کردم از راننده بپرسم از این "شعر" (که نوشتنش مستلزم بازماندن از کار و پرداخت مبلغى دستمزد به خطاط بوده) چه فهمیده است، جز این جوابى نداد که: "وقتى ماشینو تحویل گرفتیم فکر کردیم یه شعر مَشتى رو داشبردش بنویسیم، رفیق ما گفت اینو بنویسیم، دیدیم خیلى عالیه. گفتیم عشق است! دادیم نوشتند … میگه هر کسى تو این دنیا، یا دشمنه یا دوست."
درواقع ما یک موضوع اصلى را در معادله منظور نمىکنیم. ببینید: اگر شما طرح یک پارچه یا ساختمان و رنگ یک اتاق یا دوخت یک لباس را خیلى بپسندید یا اصلاً نپسندید، آن طرح و رنگ و دوخت لزوما خیلى بد یا خیلى خوب نیست. چون قضاوت شما امرى است مربوط به سلیقهیی که دارید، آن هم به همین دلیل ساده که دیگرى ممکن است نظرى یکسره مخالف نظر شما داشته باشد. سلیقه هم محصول پس زمینه فرهنگى و تربیتى انسان است و نمىتوان براى خوشسلیقگى و کجسلیقگى حکم عامى صادر کرد. چون جنس سلیقه چیزى از نوع سنگ یا آجر نیست. ضمناً یکى از دوستان من حرف فوقالعاده پرمعنایی زد. خیلى صمیمانه گفت: "نمىشود آدم همه جا دمکراتمنش باشد اما به هنر که رسید از خودش استبداد راى نشان بدهد."
– من به این دلیل که سوآلات تازهیی دارم اجازه مىخواهم آن بخشى از مصاحبه چند سال پیشمان را در همینجا مرور کنیم.
– مخالفتى ندارم، منتها به شرط قبول پارهیی دستکارىها.
– من هم مخالفتى ندارم … بسیار خوب؛ شما در آنجا گفتهاید که …
– … در فارسى جز خواجه نصیر توسى هنوز هیچکس نگفته شعر چیست، ولى عجالتاً من اینجا از طریق تشبیه و مقایسه و حذف، و با مختصرى پرچانگى، دریافت و برداشتى از شعر ارائه مىدهم. اما فقط تا همین حد و نه بیشتر.
طبعاً قدیمىها تعاریفى از شعر دادهاند که بهتر است آنها را پیش نکشیم تا باعث خلط مبحث نشود. چون همانطور که عرض شد، برداشت امروز گروهى از ما از شعر، برداشتى کاملاً متفاوت است.
ببینید: پدران ما به هر کلام موزون و مقفایی شعر اطلاق مىکردند. مثلاً پدربزرگ خود من از زمزمه کردن این بیت چنان لذتى احساس مىکرد که من نقش آن را در شیارهاى چهره پیرش مىدیدم:
قیامت قامت و قامت قیامت
بدین قامت بمانى تا قیامت!
که تازه با اصول قدیمى درست هم نیست، چون "قامت" را با حرف "تا" قافیه کرده. پدربزرگ که تا دم مرگ هم لهجه افغانیش را از دست نداد قافهاى ششگانه بیت را هم از ته حلق و نزدیک به "خ" تلفظ مىکرد و این تنها چیزى بود که به این بیت بىمزه مختصر مزهیی مىداد.
او واقعاً از این بیت لذت مىبرد و من در همان حال که از لذت بردن او کیف مىکردم، چون روم نمىشد به کجسلیقگى و بى ذوقیش بخندم روز به روز از هر چه شعر نامیده مىشد بیزارتر مىشدم. به خصوص که در مدرسه هم چیزى بیش از همینها به ما تحمیل نمىکردند. من نمىدانستم شعر چیست اما شنیدن این چیزها نه فقط برایم کسالتآور بود بلکه درست و حسابى حالم را به هم مىزد.
"خانبابا" آدم چندان عامىیی هم نبود اما سلیقهاش و برداشتش از شعر بهاش اجازه مىداد از این لفاظى بىنمکى که یقین دارم امروز به مذاق هیچ شعرخوانى خوش نمىآید واقعا لذت
ببرد.
از "شعر"هاى مورد توجه او نمونههاى زیادى به خاطر دارم که شاید نقل چندتایی از آنها براى درک میزان اختلاف ذوق و سلیقه ما کومک خوبى باشد:
دوستان شرح پریشانى من گوش کنید
قصه بى سر و سامانى من گوش کنید
که از وحشى بافقى است. یا این بیت نظامى که از میان آنهمه ابیات و قطعات زیباى او انتخاب کرده بهاصطلاح چشم بازار را درآورده بودند تا – یک سنگ و دو گنجشک – هم ما کودنها "شعر" یاد بگیریم، هم با آن اندرزباران شده باشیم:
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز.
یا مثلاً:
هنر آموز، کز هنرمندى
در گشایی کنى و دربندى!
که چون تهش را نمىفهمیدیم خیال مىکردیم ما نوباوگان وطن باید هنر بیاموزیم تا یاد بگیریم که بعد از این، زمستانها، وقتى وارد اتاق مىشویم حتماً در را پشت سرمان ببندیم که سوز نیاید.
یا این بیت مضحک از آن بزرگمرد:
زنبور درشت بى مروت را گوى
بارى چو عسل نمىدهى نیش مزن!
خب البته این بیتها سخنان حکمتآموز هست، یعنى حرفهایی از مقوله پند و اندرز و این جور چیزها که هیچوقت به این مفتىها به گوش هیچ بنى بشرى فرو نرفته و دو پول سیاه کار ساز نبوده. اما هر چه باشد، به هر تقدیر یک نکته براى امروزىها مسلم است و آن اینکه این فرمایشات دُرربار ربطى به عالم شعر ندارد و در واقع ارزش این آثار چیزى بیش از "هر که دارد امانتى موجود/ بسپارد به بنده وقت ورود" و "اى که در نسیه برى همچو گل خندانى/ پس سبب چیست که در دادن آن گریانى" که تو حمام و دکان بقالى کتیبه مىکردند به دیوار مىزدند نیست. خروارها از این فرمایشات یک پول سیاه به گنجینه فرهنگ و هنر بشرى اضافه نمىکند چه رسد به این که بگذاریمشان تو موزه سر درش را چراغان کنیم بدهیم آن بالاش بنویسند گنجینه عظیم هنر سنتى ایران.
– صحبت درباره صاحبان این اشعار …
– من اینها را "شعر" نمىدانم. دست کم بفرمائید نظم.
– به هرصورت مزخرفشمردن اینها را کسانىتحملنمىکنند و از آن سر و صداها به راه مىافتد که خودتان بهتر مىدانید …
– آنها را ول کنید بگذارید سر و صدا راه بیندازند. اگر این یک کار را هم نکنند دیگر چه جورى مىتوانند نشان بدهند که هنوز زندهاند.
-در هر صورت به همین دلیل است که من از شما در این بابها توضیحات بیشترى مىخواهم. مثلاً در نظامى، آیا شما لیلى و مجنون و خسرو و شیرین را هم شعر به حساب نمىآورید؟
– آقاى حریرى. بنده دارم راجع به پند و اندرز منظوم که به حساب شعر منظور مىکردند حرف مىزنم … ولى، مهم نیست، حالا که شما عجله دارید بگذارید جوابتان را با
سوآلى شروع کنم: آیا اگر من بگویم نظامى در این دو اثر راوى چیره دست شورانگیزترین عشق است (گیرم به سلیقه همعصران خودش که دوست مىداشتند عشاق، به سبب نرسیدن به "وصال" معشوقه که همانا همبستر شدن با او بود قتلعام بشوند) به او توهین کردهام؟ یعنى حتماً باید بگویم "شاعر" است تا غرور ملى کسانى جریحهدار نشود؟ آیا فقط به این دلیل که آن داستانها را به آن زیبایی "به نظم کشیده" باید به او شاعر گفت؟ – در این صورت چرا به آقاى ابراهیم گلستان نگوئیم شاعر.
اگر عقیده مرا بخواهید مىگویم "فقط شاعر خواندن" شخص نظامى به مثابه یک نمونه، یعنى ندیدهگرفتن حق و مقام اصلى او به اضافه اخلالگرى در نقد شعر. چرا باید به تصور این که داریم به مهندس معمارى حرمت مىگذاریم او را "سرتیپ" خطاب کنیم و به این ترتیب، هم بى اطلاعى خودمان را رو دایره بریزیم هم ارزش تحصیلات او را منکرشویم؟
– اگر در مورد نظامى توضیح بیشترى بدهید …
– نظامى یک داستانپرداز است. در پرداخت گفت و گوهاى اشخاص قصهها اعجاز مىکند. زبان در دستش از موم شکلپذیرتر است. شناخت شخصیتهایش را به ما واگذار نمىکند و از آنها تصویرى به ما نمىدهد تا هر طور که خودمان خواستیم یا توانستیم دربارهشان قضاوت کنیم: به آنها جان مىدهد مىنشاندشان جلو چشممان. مجنون و فرهادش عاشق نیستند، خودِ عشقند، گیرم عشق در برداشت کاملاً قدیمى و سخت رمانتیک و سوزناک روزگار خودش. اینها همه مشخصات یک داستان خوب است. یعنى مشخصاتى که در نقد شعر جایی ندارد. و نظامى داستانسرایی است که علاوه بر همه این امتیازات زبانش هم زبانى است شاعرانه. سوآل این است که به چنو استادى چرا فقط باید گفت "شاعر"؟ یعنى چرا باید به داستانپرداز بزرگى با این ابعاد، همان لقبى را داد که در انجمنهاى ادبى به امثال عباس فرات مىدهند؟ این"لقب" به او چه مىدهد؟
– گفتید زبانش "هم" زبان شاعرانهیی است …
– منظورم به هیچ وجه این نیست که داستانهایش را به نظم ظریف درخشانى کشیده، بلکه اگر زمانه به او اجازه مىداد حکایتش را به نثر بنویسد هم باز شاعرانه بودن زبانش به قوت خود باقى مىماند. منتها او جز به نظم کشیدن داستانها راهى نداشته، که حتماً در ادامه گفت و گومان به چراى این "ناچارى" هم خواهیم رسید. اینیک خطا یا یک سهلانگارى بینالمللى است. – غربىها هم چهار سخنسراى بزرگ خودشان – هومر یونانى و شکسپیر انگلیسى و دانته ایتالیایی و گوته آلمانى را "شاعر" مىخواندند. امروز را نمىدانم. این برداشت تا اوائل قرن حاضر یعنى تا پیش از پیدایش "شعر محض" قابل قبول بود. امروز دیگر یا باید در این طبقهبندى تجدیدنظر کنند یا به ترتیبى مانع خلط مبحث شوند. از این چهار قُله، هومر و دانته فقط راوى بودهاند و شکسپیر بیشتر به بازىنویسى شهره است همچنان که گوته در ارجمندترین اثرش فاوست. البته این هر چهارتن آثارشان را در فرمهاى شعرى رایج روزگار خود و به زبانى بسیار شاعرانه نوشتهاند، ولى از اوائل قرن بیستم ناگهان شعرى متولد مىشود که قائم بالذات است و براى آنکه از قوه به فعل آید به حاملى چون قصه – خواه به صورت تریلوژى دانته و خواه به صورت بازىهاى شکسپیر – نیازمند نیست. میان این دو گونه (که اولىها بیشتر در مقوله "ادبیات شاعرانه" قرارمىگیرد و دومى فقط در مقوله "شعر محض") مرزى به چشم مىخورد به کلفتى دیوار چین که نقد شعر و ادبیات معاصر نمىتواند آن راندید بگیرد. روایت روایت است و شعر امروز اگر براى نمود خود بدان متوسل شود وارد قلمرو ادبیات منظوم خواهد شد. البته این فرق مىکند با موردى که داستانپرداز بزرگى براى اثرش زبانى سخت شاعرانه برگزیند و از پسش هم برآید. گو
اینکه منتقدان "شعر معاصر" (روى کلمه معاصر تکیه مىکنم) همه بر همین اعتقادند، باز شما لطفاً این را به حساب سلیقه شخصى من بگذارید. – در هر صورت، نظامى که مانند آن چهار سخنسراى بزرگ غرب تا پیش از حدوث تغییرات بنیادى در برداشت بخشى از جامعه ما از مقوله شعر شاعرى بسیار بزرگ به حساب مىآید، با مترو معیارهاى سالهاى اخیر مطلقاً شاعر شناخته نمىشود. مثالش را قبلاً آوردم: آقاى ابراهیم گلستان قصههایش را با اوزان عروضى و حدوداً به فرم بحر طویل مىنویسد بى اینکه خود داعیه شاعرى داشته باشد یا خوانندگانش او را شاعر بدانند. صِرفِ به کار گرفتن "وزن محسوس" چیزى را از قلمرو ادبیات به قلمرو شعر انتقال نمىدهد.
– آیا در طول تاریخ ما مقاطعى بوده است که شاعر یا شاعرانى به آنچه شما مىگوئید "شعر" نزدیک شده باشند؟
– شعر به هر صورت انواع و اقسامى دارد اما آنچه منظور نظر من است صفتى را هم یدک مىکشد. من مىگویم "شعر ناب" یا "شعر محض". – فکر مىکنم این دومى گویاتر باشد.
– منظورتان دقیقاً چهگونه شعرى است؟
– منظورم شعر و به طور کلى هنرى است که براى نمود، محتاج سوار شدن بر حاملى یا چنگانداختن به چیزى جز خودش نباشد. مجبور نباشد براى نشان دادن خود به بهانه و دستاویزى متوسل بشود.
– بسیار خوب، باز به این موضوع برخواهیم گشت. حالا بفرمائید که آیا مقاطعى بوده است که شاعر یا شاعرانى به این نوع شعر لااقل تا حدودى "نزدیک شده باشند"؟
– شاید، با قید احتیاط، بشود گفت شاعران سبک هندى "مىتوانستند" به شعر محض دست پیدا کنند ولى آنها به دنبال مضمونسازى افتادند و مجال را از دست دادند. البته جواب به این سوآل بدون یک مطالعه "آکادمیک" غیر ممکن است و من هم چنین مطالعهیی ندارم. – اما به طور کلى و با چشمپوشى از چند استثناى محدود مىتوان گفت که شعر، براى شاعران کهن، مقوله خاصى نبوده. از پند و اندرز تا مدح و هجو و مسخرگى و عشق و هرزگى و حکایت و ماده تاریخ بناى قلعه یا وفات اشخاص، هر چه را که در وزن عروضى بیان مىشده شعر مىشناختند که در غالب موارد هیچچیز از آنچه ما امروز "احساس شاعرانه" مىخوانیم یابه "منطق شعرى" تعبیر مىکنیم در آن وجود نداشت:
اولین کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم.
یا مثلاً:
آن شنیدستم که در صحراى غور
بارسالارى درافتاد از ستور.
آشکارا مىبینیم که اگر وزن و قافیه را از این دو بیت حذف کنیم چیزى از آن باقى نمىماند که در جان شنونده یا خواننده بنشیند. و حالا آن دو را مقایسه کنیم با ابیات زیر از طالب آملى، که جدا از وزن و قافیه هم به هر حال مضامینى خیالانگیز است:
به تن، بویا کند گلهاى تصویرِ نِهالى را
به پا، بیدار سازد خفتگان نقش قالى را …
و:
زان چهره گل به دامن اندیشه مىکنم
خورشید مىفشارم و در شیشهمىکنم …
– جایی گفتهاید کار شعر روایت نیست. مىخواهم بپرسم چهگونه موضوعاتى روایی است.
– وقتى مطلبى بر اساس طرحى قصهوار بیان شود بهاش مىگوئیم روایی است. حالا این چیز روایی مىتواند نقاشى باشد مىتواند موسیقى باشد مىتواند رقص باشد یا هر چیز دیگر. فقط باید به این نکته توجه داشت که هر هنر محضى وقتى به روایت متوسل شد آن حالت نابىاش را از دست مىدهد. حتماً باید خدمت بهانهجویان محترم عرض شود که این به هیچوجه معنیش "بى ارزش شمردن اثر" نیست. هیچکس نمىگوید "فندق شکن" چایکوفسکى چون قصهیی روایت مىکند پس دیگر موسیقى نیست. مىگوئیم باله است. هیچکس نمىگوید مرغ آمین نیما شعر نیست. هیچکسى نمىگوید پرده معروف آخرین شام مسیح چون چیزى را روایت مىکند دیگر نقاشى نیست (در برداشتهاى معاصر، نقاشى محض "هم" پذیرفته شده است). ولى البته هنوز فراوانند کسانى که شعر را تا چیزى حکایت نکند درک نمىکنند، همانطور که نقاشى مجرد را و همانطور که حتا موسیقى بى گفتار را.
– گفتید پیش از آنکه شاعران به شعرِ محض دست پیدا کنند آنچه در نظر جمهور شعر تلقى مىشد پوسته و به عبارت سادهتر شکل خارجى سخن بود نه درونمایهاش. سوآل این است که آیا نقد شعر امروز تن دادن به این تفکیکهاى گاه بسیار دشوار را ایجاب کرده است؟
– همینطور است. این تفکیک را نقد شعر امروز ناگزیر کرده است. در شعر کهن چنانکه گفتم بجز آثار چند شاعر استثنایی آنچه "شعر" نامیده مىشد "نظم" بود و آنچه که شعر در برداشت امروزى نزدیکى بیشترى داشت غزل یا آثار تغزلى، که آن هم گرفتار تکرار و تقلیدى باور نکردنى شدهبود. کسانى مدعى بودند که شاعرند اما هیچیک حرف تازهیی براى گفتن نداشتند و سخنى به میان نمىآوردند که از نسلها پیش بارها و بارها مکرر نشده باشد. عشق حادثهیی تکرارى بود و معشوق یا معشوقه موجود واحدى بود با تصویرى تغییرناپذیر. غزلسرایی نوعى موزائیکسازى بود از قطعات پیش ساختهیی با بینش همجنسبازانه سربازخانهیی. زلف کمند بود ابرو کمان و مژهها تیر (تیر مژگان). حتا غمزه هم چون مىبایست به دل بنشیند تیر بود و موها زره (ناوک غمزه بیار و زره زلف – حافظ) و غیره … رسم معشوقى که اینجور تا بندندان مسلح باشد هم ناگفته پیداست که مىبایست عاشق کسى باشد ولاغیر. عشق حیاتبخش و تکامل دهنده نبود. چیزى بود که مىبایست عاشق شوریده علىالقاعده ناکام را خاکسترنشین کند. و شاعر بینوا همه هم و غمش این بود که آن قدر سر کوى یار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم کند و شبى آن محروم فلکزده را از شراب وصل خود جامى بچشاند. عاشق مجنونى بود خودآزار و معشوق دیوانهیی دیگرآزار و عشق طریقى براى رسیدن به اعماق ذلت و پفیوزى:
گر با دِگران شدى هماغوش
ما را به زبان مکن فراموش!
– مگر حافظ که اینقدر مورد حرمت شما است عموماً از همین کلیشهها استفاده نکرده؟
چرا. ولى حافظ براى من انسانى است غمخوار بشریت. موردش به کلى فرق مىکند. وگرنه از این لحاظ با دیگران تفاوت زیادى ندارد. دیدید که مثال انتقادیم را هم از خود او آوردم.
آنچه باعث مىشود در این بحث همینجور سوآل پشت سوآل پیش بیاید بى توجهى به این نکته است که آنچه ما شعر محض یا شعر ناب مىنامیم جوانتر از آن است که متر و معیارهایش شناخته و نامگذارى شده باشد. و هنگامى که براى سنجش ارزشهاى چیزى متر و معیار درخور موجود نباشد، از کلهپَز یک متر و سى سانتیمتر پاچه خواهیم خواست از بزاز دو سیر و نیم پارچه، و داستان نقدى پیش مىآید که زندهیاد اخوان بر هواى تازه نوشت. او بر آن مجموعه عیبهایی برشمرد از قبیل تضاد و تکرار و تتابع اضافات و سهلانگارىهاى دستورى و ترکیبهاى گوناگون (؟) و توجه به قافیه و عدم توجه به وزن. یعنى ایرادات قدمایی بر شعر کهن و درست همان چیزهایی که بعدها منتقدان "امتیاز" به حساب آوردند.- شعرهاى آن مجموعه محصول دوره تجربههاى تازه بود. مهاجرت از دیارى متروک بود به منطقهیی که درست نمىشناسید. یعنى درحقیقت یک جور سفر اکتشافى. ناظر که از بالا نگاه مىکند باید به مسافر خبر بدهد که چهقدر پیش رفته و چهقدر به مقصد نزدیک شده، نه اینکه مدام با نگرانى هشدار بدهد که "آى دور شدى! آى دارى از منطقه دور مىشوى!" – معیارهایی که او به کار برد درست همان بود که من ازشان مىگریختم، یعنى معیارهاى نقد شعر کهن. مثلاً این پاره را نقل کرده بود:
… و تو خاموشى کردهاى پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و مىدانید اسم این را چى گذاشته بود؟ – "دوز بازى با الفاظ" یا "توجه به قافیه و عدم توجه به وزن"!(4)
در هر حال ما چه بخواهیم چه نخواهیم با سلیقه و نیم گز و معیارها، و درنهایت امر با توقعات خودمان به شعر امروز یا دیروز نگاه مىکنیم. البته بعضىها با این نظر موافق نیستند و مثلاً مىگویند سعدى را باید برداشت برد به قرن هفتم و آنجا قضاوتش کرد.
– بله من هم از طرفداران همین نظرم.
– خب، بردیم و قضاوت کردیم. نتیجه؟ مگر کسى توقع دارد سعدى به سیاق قرون بعد از خودش بنویسد؟ هر شاعرى باید خلاصهیی از تاریخ شعر فارسى را زیر چاق داشته باشد، و ضمناً براى دست یافتن به زبانى هر چه کارآیندتر، از مطالعه انتقادى آثار گذشتگان غفلت نکند. – و بگذارید همینجا گفته باشم که از این لحاظ من از اسکندرنامه دروغین و از قصه یوسف (احمد توسى) و کشفالاسرار و قصصالانبیا خیلى بیش از آن شعر آموختهام که از صف دراز شاعران متقدم. البته ناسپاسى نمىکنم: میان شاعران هم از مولوى (مثنوى و دیوان شمس) از فخرالدین اسعد و از نظامى و پیش از همه از حافظ بسیار آموختهام. گذشته از شعر، من نحوه زندگیم را هم مدیون حافظم. راجع به زبان من بسیار گفتهاند و نوشتهاند. خب، من این زبان را اختراع که نکردهام. بهتدریج آموختهام. دستکم مقدماتش را مدیون گذشتگانم. اما سفر کردن با حافظ به قرن هشتم برایم لطفى ندارد، چه رسد به سفر با سعدى به قرن هفتم. چرا باید تن به کارى بدهم که حاصلش مشکوک است. – آنها در عصر خودشان زیستهاند و کار خود را کردهاند. بله اگر حافظ بر شانه سعدىو خواجو و مثلاً کمالالدیناسماعیل نایستاده بود به یقین قامتى چنین بلند نمىیافت که از هشت قرن پیش تا حال
هر که در این پهندشت برگشته به پشت سر نگاه کرده اول چهره تابان او به چشمش خورده است. ما مردم این دورانیم و غم و شادى و نیازها و مشکلات خودمان را داریم. قضاوت درباره ارزشهاى تاریخى میراث گذاران ادبى یک مطلب است سلیقهها و نیازهاى شخصى یک مطلب دیگر … چرا فاصلههاى هزار ساله و هشتصد ساله و پانصد ساله را نباید در نظر گرفت؟ اصلاً ما داریم راجع به چى بحث مىکنیم؟
فراموش نکنیم که در عصر ما هر یک ثانیه معادل مدت نود سال انسان نهصد سال پیش است. یعنى ما هر یک ثانیهیی را که از دست بدهیم عمرى را از دست دادهایم. بهتر نیست وقتمان را با سنگ ترازوهاى عصر خودمان بکشیم و آن را بیشتر صرف خودمان بکنیم؟
– سادهترین نتیجه آنچه شما مىگوئید این مىشود که صد یا دویست سال بعد دیگر اصولاً نباید درباره اشعار امروز قضاوتى کرد. اینها را دیگر باید فراموش کرد مگر اینکه به صورتى حرفهاى آن دوره را با خودشان داشته باشند که این هم اندکى بعید مىنماید. وقتى که سازمان یونسکو مىگوید گنجینه اطلاعات بشرى هر پنج سال دو برابر مىشود، دیگر شما چه حرف تازهیی مىخواهید بگوئید؟
– پس من چى دارم مىگویم؟ اگر ما حرف تازهیی نیاوریم، این گنجینه، دو هزار سال یکبار، نیم برابر هم نمىشود … گرچه این شتاب فقط مربوط به همین صد ساله اخیر است و صورتحسابى که من مىخواهم جلوتان بگذارم شوخى است، ولى ببینید شما که سعى مىکنید مرا به هشتصد سال پیش برگردانید دارید چه دستهگلى به آب مىدهید: درواقع یکصد و هشتاد بار گنجینه اطلاعاتى من بینوا را با تصاعدى منفى نصف مىکنید. مىدانید حاصلش چیست؟ – براىتان حساب مىکنم:
کل اطلاعات کنونى انسان عددى است مساوى یک، که پانزده تا صفر جلوش ردیف شده باشد. حالا اگر بخواهیم ببینیم اطلاعات انسان در چه تاریخى تنها "یک واحد" بوده، فقط کافى است 237 سال به عقب برگردیم. اگر هشتصد سال عقب برویم مىدانید چه عددى به دست مىآید؟ – یک صفر بگذارید یک ممیز بزنید و بعد از قطار کردن 34 عدد صفر، یک عدد هم به آخرش اضافه بفرمائید از یک تا نُه هر عددى که دلتان خواست، فرقى نمىکند! – چهطور است؟
– فکر مىکنم شما هم با من همنظر باشید که به هر حال شعر امروز ما با نگرشى به شعر گذشته بود که متحول شد.
– بله. منتها دیدیم دیگر هیچجاى آباد وصلهپذیرى به تن این جُل باقى نمانده. این بود که صاف و پوستکنده شورش کردیم خودمان را از شر مشتى تکرار مکرراتِ به درد نخورِ انجمنى نجات دادیم. کارى که در هر انقلابى صورت مىگیرد. بعدش هم یک دوره هرج ومرج و، حالا وارد شدهایم به دوره سازندگى.
– درست است که دویست سال بعد زحماتى که امروز کشیده مىشود تا شعر آن دوره به وجود بیاید نادیده گرفته بشود؟
– اگر مخل و تکرارى شد (که هیچ دلیلى هم براى نشدنش نداریم) چه بخواهیم چه نخواهیم همینطور هم خواهد شد. ما گاهى یادمان مىرود موزهها رابراى چه مىسازند. شکى نیست که گارى در زمان خودش اختراعى بوده شاید بسیار مهمتر از سفینههاى کیهاننورد امروز. ولى آخر چرا این موضوع باید مشغله ذهنى یک راننده رانه (معادلى براى هرگونه وسیله حمل و نقل) قرار بگیرد که گرفتار هزار مشکل از قبیل راهبندان و گرانى بنزین و تصادف و جریمه و مسائل دیگر است؟ اگر مورخ حرفهیی یا ذوقى است بحثش دیگر است
وگرنه او را چه به اینکه وسیله سودمند زیر پاى جد بزرگوارش گارى بوده؟ دستش درد نکند که با اختراع گارى امکان ساخت رانه بنزینسوز یا گازسوز امروز را میسر کرد! ولى گذشتگان کاشتهاند او خورده و او هم اگر استعدادش را داشته باشد چیزى مىکارد تا دیگران بخورند. من هم مثل آن راننده آنقدر که توانستهام از گذشتگان خودم به ارث ببرم بردهام. امروز ما هیچ تصورى از آینده نداریم. همانطور که مخترع گارى از آینده وسیلهیی که ساخته بود کمترین تصورى نداشت و از گارى به بعدش دیگر به او مربوط نمىشد. کى مىتواند آینده را پیشبینى کند؟ تا دوران انقلاب صنعتى هر دستاورد تازهیی که نصیب انسان مىشد حرف آخر بود اما براى ما انسانهاى امروز که هر لحظه با این شتاب حیرتانگیز از لحظه قبل به آینده غیر قابل تصورى پرتاب مىشویم هر دستاورد جدید بى درنگ شروع عصر تازهیی را اعلام مىکند. زمان ما چنان فشرده است که حتا فرصت نمىکنیم به یک لحظه بعد بیندیشیم، دیگر فقط همینمان مانده که برگردیم به هشتصد سال پیش ببینیم چى به چى بوده! این حرفها لایق "دانشکده"هایی است که از وحشت سرنگون شدن در خلاء بى هویتى حتا جرات نمىکنند لحظهیی چشم از عهد شاه وزوزک بردارند به زمان حالشان نگاهى بکنند. اما واقعیت دنیاى معاصر ما این است که گذشته، حتا همین امروز صبح، گذشته است و آینده هم متعلق به آیندگانى است که ما از چند و چونىشان فقط تصویر مبهمى در ذهنمان داریم. تصویر مبهمى که تازه ممکن است همین یک لحظه بعد همه خطوطش درهم بریزد. ما فقط مىتوانیم به خودمان بقبولانیم که "ممکن است" کارگران فرهنگ روزگار خود به حساب آئیم. در این مرز مشکوکى از زمان که ما ایستادهایم اگر نخواهیم زیاد از واقعیت به دور افتیم شاید همینقدر بتوانیم مدعى شویم که چیزهایی از گذشته را به قدر استطاعتمان آموختهایم و به قدر استطاعتمان هم چیزهایی مىسازیم که شاید به درد دنیاى آینده بیاید و شاید نه. در یک چنین شرایطى واقعاً این توقع که بنشینیم اندازه بزنیم ببینیم قاسم از میرزا کوتاهتر بوده رمضان از غضنفر بلندتر، توقع ریشخندآمیزى نیست؟ آدمها چنانچه توانائیش را داشته باشند خصلتاً رو دست هم بلند مىشوند. – هر چند که این تا حدود زیادى مربوط به گذشته است و واقعیت تاریخى روزگار ما نشان مىدهد که اگر این توانایی را نداشته باشیم محکوم به مرگیم. – با وجود این زیاد نگران نباشیم. اگر جز این بود که آدمیزاد جماعت خصلتاً با همنوع خود در مسابقهیی مداوم است، امروز با دیروز تفاوتى نمىکرد و من و شما هم حالا عوض این حرفها لابد داشتیم خودمان را آماده مىکردیم که براى تهیه مقدمات ناهار برویم پى شکار ماموت.
– حرف تو حرف آمد و آن بخش از گفت و گوى سابقمان که داشتیم مرور مىکردیم ناتمام ماند … صحبت از پدربزرگ بود و عقایدش درباره شعر و هنرهاى کلامى …
– بله … پدربزرگ درحقیقت "بیان موزون" را مىگفت شعر. او و همذوقانش هر مطلبى را که با وزنى بیان شده بود "شعر" مىشناختند و سخن فاقد وزن را "نثر". به همان سادگى که ما میان خودمان قرار گذاشتهایم اگر تخممرغى را زدیم حاصلش را خاگینه بگوئیم و اگر نزدیم بهاش بگوئیم نیمرو. براىشان هیچ فرقى هم نمىکرد که آن مطلب وزندار چه درونمایهیی دارد. اگر من مىنشستم و حروف حساب جمل را براى اینکه ترتیبش در خاطر بماند مثلاً به این شکل در مىآوردم که:
ابجد و هوز و حطى، کلمن از پشتش
سعفض آید پس از آن، نیک به خاطر بسپار
چون به ثخذ برسى، اى پسر نیکسرشت
ضظغ آید ز پىاش جمله ز یک تا به هزار –
شک ندارم که پدربزرگ پلو چربى به اطرافیان مىداد تا اعلام کند نوهاش شعرى "بسته"
است که – گوش شیطان کر! – نشان مىدهد آینده بسیار درخشانى درپیشدارد! درواقع خانباباى ما گونى را دربست قبول مىکرد و هیچ اهمیتى نمىداد که توش تخم گل است یا کود. ابجد و هوز هر چه باشد موضوع شعر نیست. پس شعر را فاعلاتن فعلاتن به وجود نمىآورد.
وزن و قافیه آنچنانى در حکم لباس است که باطن شخص را عوض نمىکند. فرض کنیم نوابغ اونیفرم مخصوص دارند و حالا نابغهیی در یک حمام عمومى لباسش را کنده رفته تو، و تونتاب حمام با استفاده از فرصت اونیفرم طرف را پوشیده. با این کار نه آن نابغه نبوغش را از دست مىدهد نه تونتاب حمام نابغه مىشود. – در هنر، اونیفرم جایی ندارد. اینجا هرکس جامه برازنده خودش را مىپوشد. اینجا لباس تابعى است از شخصیت هرکس. ظرف باید متناسب مظروف باشد. شربت گوارا را با سطل تقدیم مهمان نمىکنند و نفت را هم در ظرف کریستال نمىریزند. حتماً در ادامه بحثمان به این مطلب هم خواهیم رسید.
– دریافت من از گفتههاى شما این است که وزن و قافیه و چیزهاى دیگرى که در گذشته به حساب صناعات شعرى گذاشته مىشد چیزى را که فاقد شاعرانگى است تبدیل به شعر نمىکند. پس نتیجتاً موضوع شاعرانه به هر صورت شایسته و درخورى که بیان شود شعر است. اینکه شما ادبیات و شعر را دو مقوله مختلف عنوان مىکنید از همین نکته نشات نمىگیرد؟
– دقیقاً. دو مقوله مختلف که هر دو مىتواند به نظم یا به نثر باشد. ولى چنانکه گفتم تا پنجاه سال پیش و سالها بعد از آن ادبیات و شعر از هم تفکیک نمىشد. هرچه نظم عروضى داشت شعر بود حتا دو بیتى "ابجدیه"ى بنده و "قصه موش و گربه بر خوانا". هم دیوان حافظ شعر بود هم دیوان حکیم سوزنى.
آن اوایل هم که بعضى از ما دست به تجربه شعر فاقد وزن عروضى زدیم عدهیی از فضلا که مثل شاه سلطان حسین همان گوشه اصفهان بسشان بود به عنوان بزرگترین دلیل بر نادانى ما کودکان و مسخره بودن کارمان همین موضوع را پیش مىکشیدند. مىگفتند: "شما آنقدر بى شعورید که نمىفهمید اینى که نوشتهاید نثر است!" – و به این ترتیب اشکال کار روشن مىشد؛ فضلا شعر و ادبیات را از هم تمیز نمىدادند. آنها غُرغُر کنان از جهان رفتند اما تلاش ما سرانجام توانست آن برداشت نادرست را تغییر بدهد و دروازه به روى "شعر" باز شود. امروز دستکم بخش عمدهیی از مردم شعر و ادبیات را از هم تمیز مىدهند و اگرچه تعریف مشخصى از شعر در دست ندارند به تجربه پذیرفتهاند که برخلاف تعریف پیشینیان ممکن است کلام "موزون و متساوى" نباشد و "حروف آخرینش به یکدیگر" نماند(5) و بااین همه شعرىباشد ناب. امروز بخش عمده مشتاقان شعر مىدانند که وجه اختلاف شعر از ادبیات تنها و تنها "منطق شاعرانه" است نه لزوماً عروض و قافیه و صنعتهاى کلامى.
– چهطور است این وجه تفاوت باز هم روشنتر بشود؟
– ما در طول روز مطالب بسیارى مىشنویم. پارهیی از این مطالب ممکن است با احساسات و عواطف ما برخورد بکند، اما بدون اینکه بر آنها اثرى بگذارد با تجربهها یا منطق ما محک مىخورد و مورد رد یا قبول، و یا فقط مورد درک و اطلاعمان قرار مىگیرد. مثلاً این دو جمله:
ماست تُرش بود.
مرد بلند بالایی یک ساعت است سر کوچه ایستاده.
ما با جزءجزء عناصر این دو جمله از پیش آشنائیم: مصداقهاى ماست و مرد و کوچه را مىشناسیم، ذائقهمان با مزه ترش آشنا است، براى بلند قد به حساب آمدن یک مرد معیارى ذهنى داریم و مىدانیم یک ساعت چه مدت از زمان است، و حتا مىتوانیم حدس بزنیم که "آن مرد" کشیک کسى را مىکشد یا، بر حسب شرایط حاکم بر جامعه ما، زنگ خطر براى یکى از همسایههاىمان به صدا در آمده است، و غیره.
اما گاه نیز سخنانى مىشنویم که گرچه از منطق متعارف و تجربه و قیاسمان مىگذرد، بدون یارى گرفتن از اینها مستقیماً احساسات و عواطف ما را تحریک مىکند و فقط از آن راه درک مىشود. مثلاً:
از کلمه مادر بوى بهشت مىآید.
این سادهترین شعر است. با همه وجودمان از شنیدنش لذت مىبریم و تصدیقش مىکنیم. با گوینده همصدا مىشویم و با خود مىگوئیم هیچکس احساس فرزند به مادر را عمیقتر از این بیان نکرده است. اما درست که دقت کنیم مىبینیم در درک این جمله نه منطق صورى دخالت داشته نه قیاس و نه تجربه. چون نه کلمه بو دارد نه بوى بهشت معلوم است چهگونه بویی است. اما مىپذیریم که "کلمه"ى "مادر" به راستى "بوى بهشت" دارد. – یا:
من
پرى کوچک غمگینى را
مىشناسم که در اقیانوسى مسکن دارد
و دلش را در یک نىلبک چوبین
مىنوازد آرام آرام،
پرى کوچک غمگینى
که شب از یک بوسه مىمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا مىآید.
که تکهیی از یک شعر فروغ فرخزاد است. و یا:
اندوه پس نشستن دریا
در چشمهاى گود مورب
که گویی
هماره افق را مىکاوند
حتا آن دم
که رویاروى
در چشمانت مىنگرند.
هجوم رنج و
غرورِ هرگزواپسننشستن. –
این حکایتى کهن است
که دیدگان ترکمنى
به کم سخنى
اندکى از آن را باز مىگویند.
که شعرى از یحیا هاشمى است با عنوان بندر ترکمن.
خواننده امروزین ما پذیرفته است که شعر را به نثر نیز مىتوان نوشت. به بیان دیگر مىتوان سخنى پیش آورد که بدون استعانت از وزن و سجع شعرى باشد جاندار و عمیق.
من مطلقاً وزن را به مثابه چیزى لازم و ذاتى یا وجه امتیازى براى شعر نگاه نمىکنم. بلکه به عکس، معتقدم التزام وزن ذهن شاعر را منحرف مىکند چرا که وزن بناچار فقط معدودى از کلمات را به خود راه مىدهد و بسیارى کلمات دیگر را پشت در جا مىگذارد در
صورتى که ممکن است دقیقاً همان کلماتى که در وزن نگنجیده، در زنجیره تداعىها درست در مسیر خلاقیت ذهن شاعر بوده باشد.
با یک شوخى چهطورید؟ – دوستى مىگفت عشق فقط یک قافیه دارد که دمشق است و آن را سعدى علیهالرحمه به کار برده:
چنان قحط سالى شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
و ادعا مىکرد تحقیقات کافى ثابت کرده محلى که قحطى باعث شده مردم عشق را فراموش کنند بغداد بوده، و تحریف تاریخى فقط به خاطر گُلِ روى وزن و قافیه صورت گرفته. – اگر این شوخى را جدى تلقى کنید درویش به فیض خودش رسیده!
بگذارید شعر را به سیلابى تشبیه کنیم، یعنى به آن مقدار آبى که بر اثر به هم پیوستن قطرههایی که یکدیگر را تداعى کرده از جان ابر بیرون کشیدهاند بر شیب دامنهیی که ذهنیت شاعرانه است فرو مىغلتد. وقتى که ما وزنى خارجى براى شعر در نظر بگیریم مثل آن است که براى این سیلاب که باید خاک را گلزارى کند و سرانجام رودى تشکیل دهد تمهیدى کنیم که باران تنها در برکهیی ببارد، و بسترى حفر کنیم تا آب جز عبور از آن و هدایت شدن به نقطه دلخواه راهى نداشته باشد. در این صورت، وزن "سیل گیرى" است که جریان طبیعى سیلاب را منحرف مىکند و از حرکت خلاقه طبیعىاش مانع مىشود. سیلاب باید تمامى دامنه را فرا گیرد و آنگاه با تراشیدن زمین شکل نهائیش را بیابد و در هیات رودى چرخه مقدرش را آغاز کند نه آنکه در بستر از پیش حفر شدهیی بگذرد و قرنها دور خودش چرخک بزند و نتواند از محصورههاى محدود غزل و رباعى و قطعه پا بیرون بگذارد و به خلاقترین امکانات خود دست یابد. وزن در حکم آن بستر یا مسیر است و لامحاله او است که براى ذهن شاعر تعیین تکلیف مىکند و به تداعىهاى او جهتى خاص مىدهد در حالى که شعر، فوران آتشفشانى از اعماق تاریک اقیانوس است که باید فارغ از هر قید و قالب و نباید و بایدى، برحسب حدت و شدت خود، آن جزایر زیبایی را به وجود آرد که جغرافیاى فرهنگ بشرى است. من حدود سى سال پیش از این گفتم که وزن را سبب انحراف ذهن شاعر و مانع جریان خود به خودى شعر به معنى زایش طبیعى آن مىدانم و امروز هم همان حرف را تکرار مىکنم: وزن مىتواند به مثابه تفننى به کار گرفته شود اما به هر حال – و حتا در عروض آزاد نیمایی – قفسى است که سقف پرواز شاعر را محدود مىکند.
ب- نقش قافیه
– قافیه چهطور؟ قافیه را عَرَض نمیشمارید؟
– خب، قافیه … ولی چه جور قافیهئی؟ …
بگذارید ابتدا جملهئی از آقای محمد حقوقی را برایتان بخوانم. مینویسد: "شاعر اصیل در هر شرایطی قادر به نوشتن نیست. او دریای آرامی است که تموج و تلاطمش را فقط در زمان سرایش شعر میتوان دید. در صورتی که شاعران کهنگرای امروز ما [هنوز مثل مدلهای عهد بوقشان ]غالباً به التزام تساوی طولی مصراعها (یعنی اصل پُر کردن) و ضرورت قافیهها (یعنی اصل کومک کردن) در هر لحظهئی که بخواهند – حتا در عادیترین لحظات – شروع به "ساختن" میکنند. به عبارت دیگر کار اغلب آنها بر اساس انتخاب از پیش معلوم شده وزن و زیر هم نوشتن قافیهها و سرانجام، ساختن مضمون به مساعدت قوافی است." ]شعر زمان ما: ج 1، ص 9[
حالا بفرمائید منظورتان کدام قافیه است. چون در شعر قدیم همانطور که "وزن" به ضد خودش بدل میشد التزام قافیه هم میتوانست به "ضد قافیه" مبدل بشود.
– لزوم آوردن دستکم یک شاهد مثال کاملاً محسوس است.
– حق با شما است و دست بر قضا یک مثال درشت از فردوسی دم ذهنم است. شما این دو بیت را به صدای بلند – تاکید میکنم: به صدای بلند – چهطور میخوانید؟
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار آمدش باره دستکش.
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید.
منظورم بیت دوم است که اگر بخواهید کاملاً درست بیانش کنید ناچارید آن را به این صورت بخوانید:
بدان مرغزار اندرون بنگرید ز هر سو همی/
بارگی را ندید.
یعنی ناچارید بخشی از مصراع دوم را به مصراع اول بچسبانید تا سلامت بیان فدای لزوم تکیه بر قافیه نشود. قافیه اگر درست و بجا مورد استفاده قرار بگیرد یک ارزش است ولی استعمال نابجا به یک ضد ارزش تبدیلش میکند. مثل موقعی که کسی بردارد مرثیهئی را مثلاً فقط به این دلیل که نام متوفی تنها در وزنی دفی میگنجیده در چنان وزنی عرضه کند. آنکه دیگر وزن نیست، بلکه به مضحکترین وضعی "ضدوزن" است.
– منظور من هم آگاهی از نظر شما است در باب قافیه در شعر امروز.
– قافیه وقتی که در جای خود بنشیند کیفیتی حیرتانگیز به کلام میدهد. بارها برای من اتفاق افتاده در شعری گرفتار کلمهئی بشوم که خود به خود قافیه کلمه دیگری از آب در آمده بدون اینکه مورد داشته باشد. درواقع حضوری نابجا و مخل. در چنین وضعی برای حذف آن هرچه از دستم برآید انجام میدهم. اگر توانستم کلمه اول را عوض میکنم اگر نشد کلمه دوم را، و اگر مجبور باشم همان کلمات را نگه دارم جای یکی از آن دو را در عبارت تغییر میدهم. یعنی بر خلاف عقیده خودم در آن بخش شعر تصرف عُدوانی
میکنم.
– این جمله آخری احتیاج به توضیح دارد.
– من معتقدم شعر همان است که خودش آمده و نباید در آن دستکاری بشود یا به اصطلاح حقوقدانها "مورد تصرف عُدوانی" قرار بگیرد. این کار را فقط درصورتی جایز میدانم که در آن متوجهخطائی دستوریبشویم یا بهطور جدی و نهتفننی ببینیم که جملهیا عبارتی رامیتوان موجزتر یا موثرتربیانکرد.
– از نقش قافیه میگفتید …
– میتوان از قافیه توقع ارجاع دهندگی داشت، یعنی خواننده را بی درنگ از طریق قافیه به کلمه خاصی که مورد نظر است توجه داد. حضور نامنتظرش میتواند در القاء موسیقائی شعر هم بسیار کارساز باشد. حتا در پارهئی موارد تمام بار ساختاری شعر را به دوش میکشد.
– ممکن است در این باب مثالی بیاورید؟
مثالهایش فراوان است. مثلاً کویری شعری فاقد نقطهگذاری است چرا که از آغاز تا پایان تنها یک جمله است که دوبار با ناله آرزومندانه زنی عقیم قطع میشود تا تمام شعر در انتها به تکرار بی پایان ِهمان ناله تبدیل شود. این شعر یکپارچگیاش را مدیون قافیههای سهگانه خالی و نهالی (به کسر اول، به معنی دشک) و بیخیالی است.
یا مثلاً شبانه (مرا تو بی سببی نیستی) تمام بارش بر دوش قافیهها و ردیف آغاز میکنی و آواز میکنی و پرواز میکنی است.
یا مثلاً بندهای چهارگانه مرگ نازلی (که شعری با عروض نیمائی است) با گسترش وزن این بهاصطلاح دو بیتی، و باز بر اساس وضع خاص قافیهها و ردیفشان شکل گرفته:
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت
گل داد و مژده داد: "زمستان شکست!"، و رفت.
و ناگفته نگذاشته باشم که این فرم را نخستین بار نیما به کار بست، از جمله در شعر بسیار درخشانش مهتاب با ردیف و قافیههای خواب در چشم ترم میشکند و ای دریغا به برم میشکند و بر سرم میشکند و بالاخره تکرار مجدد پایانه نخستین در انتهای شعر.
– اینکه گفتید دستکاری در شعر را تجویز نمیکنید برای من قدری ثقیل است.شاعر یا نویسنده ممکن است چیزی را بنویسد و تا هنگامی که کاملاً از آن راضی بشود و به چاپش بدهد بارها و بارها در آن دست ببرد تا حدی که نسخه نهائی چیزی بشود بهکلی سوای نسخه ابتدائی.
– من هم وقتی مقالهئی مینویسم یا چیزی ترجمه میکنم گرفتار همین وسواس میشوم اما مورد شعر برایم بهکلی فرق میکند. حتا در نوشتن شعرهائی که به نظر میرسد حاصل عرقریزان وحشتناکی برای طرح و انتخاب کلمات و آنگاه دقت در بیان و گزینش واژهها و دوباره و سهباره نویسی و این قبیل حرفها است هم کمترین مشکلی نداشتهام. مثلاً بخش اول یک مایه در دو مقام را شبی پیش از خواب، من گفتم و همسرم نوشت. به همین سادگی و بی هیچ حک و اصلاح و عوض و بدل کردنی. و این اولین و شاید آخرین باری بود که توانستم چیزی را برای نوشتن به کسی تقریر کنم. پائیز سنهوزه هم در عرض چند دقیقه نوشته شد. تصور هم نفرمائید که مثلاً همه فکرها و طرح و کلمات و تصویرها پیش از آمدن به روی کاغذ از نوعی تصویب ذهنی میگذرد. خیر. چون تا لحظهئی که قلم روی کاغذ میآید موضوع شعر حتا بهطور مبهم و بهاصطلاح فرنگیها "شِماتیک" هم روشن نیست چه رسد به اجزایش.
ج- شعر سپید و آزاد
– شعر منثور را شما رواج دادهاید. به نظر من با اینکه در این ده پانزده سال اخیر حداقل سالى صد مجموعه شعر منتشر مىشود حتا یک نفر هم نتوانسته در این قلمرو موفقیتى نسبى کسب کند در حالى که در همین مدت کسانى که موزون سرودهاند به موفقیتهائى دست یافتهاند که تعدادشان کم نیست. دلیل این امر را کجا باید جست؟
– فکر مىکنم شما یک خرده غلوّ مىکنید. با وجود این من نمىتوانم چشم بسته حکمى بکنم چون حقیقتش اینکه به قدر کافى با فضاى شعرى روز آشنائى ندارم. کسانى از این بابت مرا سرزنش هم کردهاند ولى آنها به پارهئى مسائل توجه نمىکنند. من فرصت چندانى باقى ندارم و اصلاً دلم نمىخواهد یک مشت کار نصفه نیمهکاره پشت سر خودم باقى بگذارم. شده است که ساعت دو و نیم بعد از نصفه شب بیدار شدهام نشستهام به کار تا ساعت نه شب بعد. دکتر مىگوید دستکم ساعتى فقط سه چهار دقیقه بلند شوم دور همین اتاق راه بروم حرکتى به دست و پایم بدهم، و نمىتوانم. پا شدن و سه چهار دقیقه راه رفتن پنج شش دقیقه وقت مىگیرد و مجموعش در یک روز کار مىشود یک ساعت. در این صورت وقتى براى کنجکاوى در کار دیگران باقى نمىماند. البته جوانها لطف مىکنند و غالباً دفترهاشان را برایم مىفرستند. آنها را مىبینم ولى دیگر به این توقع که بردارم نظرم را براىشان بنویسم نمىتوانم پاسخ بدهم. گیرم اینجا در این فرصت مىتوانم نظریاتم را به صورت کلى در باب شعر – یعنى "این" شعر – بگویم:
شعر، یا دستاورد آمیزش خصلتىِ شاعر با جهان پیرامون او است یا محصول لقاح مصنوعى. در صورت نخست، شعر به طور طبیعى زاده مىشود یا سر ریز مىکند یا چشمهوار مىجوشد، و در صورت دوم یا از طریق رستمزائى(سزارین) به دنیا آورده مىشود یا با سطل و تلمبه باید از ته چاه بیرونش کشید.
شعر گروه اول همه خصوصیات مورد نیازش را در خود جمع دارد. اما شعر دسته دوم محتاج بزک و دوزک و رعایتهاى مختلف است تا پا بگیرد یعنى مورد قبول واقع بشود تا بپذیرند و بهاش محبت کنند. مثلاً باید وزنى بهاش بدهند و برایش قافیههائى جور کنند و آلنگ و دولنگى بهاش بیاویزند و در روابط قاموسى کلمات یا قواعد دستورى دخالتهاى نابجا کنند. جوانى به خود مىبالید که براى نخستین بار ترکیب وصفى "جاده سنگناک" را به کار برده است (که از قضا ادعایش نابجا بود زیرا آن را منوچهرى یا فرخى به کار برده). هرچه خواستم به او حالى کنم که "نوآورى" در زبان اگر بدون شناخت قواعد انجام گیرد حاصلش "ویرانگرى" است، مرغش یک پا داشت. به او گفتم این ترکیب نادرست است چون پسوند "ناک" فقط با اسممعنى مىآید، مثل دردناک و خشمناک و وهمناک و سوزناک و اندوهناک و شرمناک و خطرناک. البته فرهنگها ترکیبات دیگرى از قبیل گِلناک و ابرناک و حتا بادامناک و بچهناک و خالناک و خیارناک را هم ضبط کردهاند که شاهد مثالهاىشان باید ابیاتى باشد از این و آن، یعنى این صفات را به اقتضاى وزن و بیشتر قافیه ساختهاند و اگر هم در متنى بهجز نظم آمده باشد به استناد آن ابیات آوردهاند:
بسا شوره زمین، کز آبناکى
دهان تشنگان را کرد خاکى.
] نظامى[
که حضرتش زیربار نمىرفت و با سماجت تکرار مىکرد که این محافظهکارىها راباید به سود گسترش زبان به دور انداخت!
شعر گروه اول با هنرهاى دیگر فرزند و میراثخوار مشترک یک خانواده است. گرچه شعر چیزى سواى نقاشى و موسیقى و تئاتر و رقص و معمارى است، شاعر نباید در بهره جستن از ویژگىهاى قابل استفاده هر یک از آن هنرها در شعر خود تعلل کند. منظور به هیچ وجه این نیست که شاعرى مستلزم حرفهئى بودن در مجموع هنرهاى دیگر است، بلکه مىخواهم بگویم آشنائى با دقایق هنرهاى مختلف به میدان دید هنرمند وسعتى مىبخشد که حصول آن جز از همین راه میسر نیست. نقاشى را در نظر بگیرید که از درک شعر عاجز است یا به شعر و موسیقى توجهى ندارد. یک آهنگساز چهطور تشخیص مىدهد که درست همینجا – در غلغله توفانى که با سازهاى گوناگون به راه انداخته – با ایجاد یک سکوت کوتاه نامنتظر و آوردن یک نوت سفید فلوت، کمپوزیسیون را به معجزه تبدیل خواهد کرد؟ درحقیقت، شگرد این آهنگساز با شگرد نقاشى که درست در این نقطه از پردهاش نیازمند لکهئى از فلان یا بهمان رنگ خاص است و لاجرم تمهیدى مىکند تا آن لکه رنگ منطق ویژهاش را به دست آرد چه تفاوتى مىتواند داشته باشد؟ آیا نمىتوان در شعر از درخت همان نتیجهئى را به دست آورد که نقاش با استفاده از رنگ سبز در نقطه مشخصى از پرده خود به دست مىآورد؟
شعرى با این سطر آغاز مىشود:
نغمههاى دراز ساز خزان …
گوشى که آشنائى با موسیقى حساسش کرده باشد خود به خود جاى خالى یک حرف ز را درست در چهار هجاى ابتداى سطر متوجه مىشود و با آوردن کلمه مناسب دیگرى (به جاى نغمههاى) ارزش صوتىاش را بیشتر مىکند. البته این مثال خیلى سطحى و – چه جور بگویم – شاید بشود گفت یک ویرایش پیش پا افتاده کلامى و حتا بسیار مصنوعى و سخت بى نمک است. اما موضوع فراتر از اینها است. یک شعر، سطراسطر، با همین تمهیدات پیش مىرود تا کلیتى یکپارچه به دست آورد. در شخص من کارکرد این عوامل کم و بیش ذهنى شده است.
شاعر جلو کاغذش درست وضع نقاش را دارد جلو بومش. تعادل در ترکیببندى پرده نقاشى از حساسترین مباحث این هنر است. اگر در این گوشه پرده لکه زردى به کار رفته این لکه باید با کل اثر در تعادل محض باشد. حتا اگر قصد نقاش نشان دادن فقدان تعادل باشد هم باز اصل تعادل به جاى خود باقى مىماند. یعنى نقاش نمىتواند در نظر نگرفتن یک اصل مهم را به حساب القاء موضوع کارش بگذارد. در شعر هم درست مثل نقاشى این موضوع در تمام ابعادش مطرح است.
– یادم مىآید در سال سى و هفت یا سى و هشت در گفت و گوئى گفته بودید به سود شعر است که از تقید به وزن دست بردارد. متاسفانه به عقیده من چنین نشد. امروز کسانى که به شیوه شما مىنویسند دهها برابر شاعرانى هستند که به عروض نیمائى معتقدند، در حالى که توفیقشان دهها برابر از این دسته کمتر است. تقریباً مىشود گفت اکثریت با کسانى است که راه شما را پذیرفتهاند ولى پیشگوئى شما معکوس از آب درآمده.
– من به خودم حق قضاوت نمىدهم چون همه شعرها را که نخواندهام. با وجود این اگر حق با شما باشد مىتوان براى این شکست احتمالى دلایلى آورد. یک دلیل عمده این است که سرودن شعر سفید بسیار آسان به نظر مىآید چون نیازى به این کوشش ندارد که مطلب را آنقدر پس و پیش و کوتاه و بلند کنى تا در فلان یا بهمان وزن عروضى بگنجد. پس به قول معروف: بزن بریم خدا بزرگ است!
دیگر اینکه جوانان نوقلم حاضر نیستند قبول کنند که زبان نمىدانند. فکر مىکنند چون
زبان محیطشان فارسى است و مثل بلبل فارسى اختلاط مىکنند پس از این لحاظ گرفتار مشکلى نیستند. – اما دلیل عمدهترش این است که غالباً از شعر تصور درستى ندارند. انگار استنباط نهائى بسیارى از جوانها این است که شعر یعنى سخنى که دریافتش غیر ممکن باشد:
شطرنج ماه را
در کشتزار
اسبى سفید پى مىشود.
از دیوار دیگران هم مىتوانى بالا بروى. حتا اگر طرف غولى باشد به عظمت لورکا. رفقا مواظبند، گزمه و شحنه و عسسى هم در کار نیست:
مىخواهمش ببینم
او را که خفته است
در حجلهزار تابوتش
با پنج زخم عریان در سینه.
لورکا گفته "نمىخواهم ببینمش" ما مىفرمائیم "مىخواهمش ببینم". مرده او "سه زخم بر سینه" دارد ما دو تا بهاش اضافه مىکنیم. "حجلهزار" هم که … پس یکهو آب پاکى را رو دستمان بریزید بگوئید شاعر حق ندارد زبان را گسترش بدهد!
نه. بدون شک منظور من این نبود که وزن عروضى را حذف کنیم تا همه بتوانند هذیان بگویند. منتها جاى تاسف است که چیزهاى قلابى بى ارزش چاپ مىشود و شعرهاى خوب و حتا بسیار خوب، نه. – از شهرستانها دفترهاى شعرى براى من مىفرستند که میان آنها آثار درخشانى هست. قضاوتمان فقط روى آنچه چاپ مىشود نباید باشد. من یقین دارم در شعر سپید شاعر موفق کم نیست. منتها کسانى که براى امضا مرتکب بعض چیزها مىشوند عجله دارند و آنها نه. شاعران جوانِ زیادى پیش من مىآیند. با اینکه وقتم کم است گفت و شنود با آنها را ترجیح مىدهم. بعضشان فوقالعادهاند. چندى پیش خانمى که همراه عدهئى آمده بود پیش از رفتن شعرى از خود خواند که عمق و زبانش در یک کلمه "حیرتانگیز" بود. جوانى از رشت دفتر قطورى آورد که در کمال تاسف فقط فرصت کردم شعرهاى کوتاهش را بخوانم، چون یک قلم مشترى شعر بلند نیستم. مىگویم در کمال تاسف، چون کوتاههاش واقعاً درخشان بود. آشنائى با این شاعران قضاوت سابق مرا به کلى عوض کرده است، حتا در مواردى این عقیدهام را که در شعر نمىتوان تجربهها را به دیگران منتقل کرد و هرکسى باید خودش دست به تجربه بزند. آن عده که جوهر شعر در کارشان موج مىزند همه تجربهها را به شتاب جذب مىکنند و مىگذرند. آنها مىآیند مىنشینند مىپرسند حرف مىزنند و هزار جور کنجکاوى مىکنند. برخى از این کنجکاوىها نشانه چنان حدت ذهنى است که پرسش شونده را به احساس مسئولیتى باور نکردنى گرفتار مىکند. بیشتر دسته جمعى مىآیند و شاید اغلب با این پیشداورى که با موجود گوشتتلخى مواجه خواهند شد اما در همان دقایق اول نظرشان عوض مىشود بى اینکه متوجه باشند حضورشان مانند بهارى است که هر چوب خشکیدهئى را به جوانه زدن وامىدارد. گاه دیدارشان ساعتها طول مىکشد ولى من با آنها نه فقط احساس خستگى نمىکنم بلکه جوانیم را بهام برمىگردانند. جوانى و امیدم را. اینها مشت نمونه خروارند و بارزترین مشخصهشان استقلال و جدى گرفتن و گریز از ابتذال و تقلید است. این نکته بسیار مهمى است. مىتوانیم از الف تا یاى هر چیزى را بیاموزیم، اما اگر همینجا بایستیم به تکرار الف تا یا اکتفا کنیم و دلمان به همین خوش باشد که آن را به تعدادى دیگر هم آموختهایم دنیاى پیرامونمان را از حرکت بازداشتهایم. این همان بلائى است که موسیقى ما به سرش آمده. هرکه رفته نواختن چند تا ردیف موجود را یاد گرفته و، خلاص! – خودت به اینها چى افزودى؟ – هیچ. دلش خوش است که تار را پیش فلان استاد معروف یاد گرفته و شاگرد مکتب او است. – خب، خودت کى اوستا مىشوى؟ – اختیار
دارید، من بیست تا شاگرد دارم. – چى یادشان مىدهى؟ – افتخارم در این است که هرچه بلدم از یاد دادنش به آنها مضایقه نمىکنم! … و بفرمائید سیاحت کنید!
من شعر را از نیما آموختم. اگر به همان که او به من آموخت اکتفا مىکردم و مثلاً به سطح او هم مىرسیدم فوقش شما امروز دو تا نیما مىداشتید. خب، نیما که حرفش را زده کارش را کرده بود. مقلدش دیگر چه داشت بگوید؟ این دیگر غزل نیست که بشود مضمون خواجو را گرفت از او پیش افتاد و حافظ شد. در شعر این روزگار، تقلید خوب و بد معنى ندارد.
د- در دیگر قلمروها
– با تعریفى که شما از شعر به دست مىدهید رمان هم مىتواند جاى جاى شعر باشد.
– رمان و فیلم و حتا ورزش. در مسابقات بینالمللى پاتیناژ – اگر اشتباه نکنم سال 80 – دو شعر بسیار زیبا ارائه شد که من نوارى از آن را دارم. یکى عشقى یکسویه را بیان مىکند یکى عشقى متقابل را. دو شعرِ کامل که با حرکات اندامها بیان شده. خیلى از لال بازىهاى مارسل مارسو شعر خالص است و بسیارى از آنها شعر روائى. به این ترتیب مىشود گفت که شعر مىتواند از قلمرو زبان هم پا بیرون بگذارد. حالا بگذار آن بابا هر دو تا پایش را بکند تو یک لنگه چارق که شعر کلام مخیل موزون است و لاغیر.
– این تعریف که شعر بدون استعانت از منطق و تجربه مخاطب به تحریک کامل عواطف او توفیق پیدا مىکند آیا بسیارى از ضربالمثلها را هم شامل نمىشود؟
– البته اگر با این تعریف بشود تبیینش کرد مىتواند شعر باشد. متاسفانه نه تنها براى ضربالمثل یا تمثیل یا اکسپرسیون (اشارات القائى) و سایر چیزهائى که یا برساخته مستقیم توده است یا از کتابها و دیوانها به زبان تداول راه پیدا کرده تعریف و شناسهئى در دست نداریم، در بسیارى موارد اینها را باهم خلط نیز کردهاند. مثلاً آنچه در امثال و حکم دهخدا از صفحه 1400 تا 1500 جلد سوم آمده نه مثل است نه ضربالمثل نه کلمه حکمت، بلکه فقط تشبیه است. مثلاً اینها:
مثل آب: مطلبى روان و نیک آموخته. چاى یا آبگوشت یا خربزه بىمزه و مانند آن.
مثل آدم: مودب. آهسته.
مثل استخوان: نانى نهایت خشک.
البته مثل یا ضربالمثل یا تمثیل و غیره هم به جاى پرداختن به خود موضوع چیز مشابهى را عنوان مىکند ولى هدف آن وضوح بیشتر مطلب است. پس درواقع مىخواهد موضوع مورد بحث رابا استفاده از تجربیات مشترک طرفین با قاطعیت بیشتر فیصله بدهد. وقتى مىگوئیم "این هفت صنار غیر از آن ه اندازه ما کنجکاوند و از این شاخه به آن شاخه پریدن ما ملولشان نمىکند. آقاى محمدجعفر محجوب گفتهاند: "در این زبان مقدارى از وظیفه نثر را نظم بر عهده گرفته است. ما حماسهمان به نظم است و داستانهاى عاشقانهمان همه منظومند. خسرو و شیرین که در حقیقت یک رمان است به نظم است و هفت پیکر نظامى هم که یک جور رمان است به نظم است."
– خوب، رمان براى خودش ساختار مشخصى دارد. حالا مىخواهم بدانم کارهاى نظامى تا چه اندازه با آن ساختار هماهنگى پیدا مىکند؟
– آقاى حریرى، این را باید از کسى بپرسید که نقد رمان بداند. من نه در این زمینه علم و اطلاعى دارم نه براى پاسخ به پرسش شما صلاحیتى.
– ولى شما در همین مصاحبه فرمودید آثار نظامى بیشتر داستان است.
– من این را به طور کلى گفتم که به تفاوت شعر و نظم اشاره کرده باشم. مىتوانستم عوض داستان گفته باشم قصه یا حکایت. نظامى با زبان و بیان شاعرانه یا بسیار شاعرانه داستانى نقل مىکند. همین و بس.
– گفتید استادمان محجوب برحسب عادت به جاى "نظم" گفته است "شعر".
– بله، و این را عبارت بعدىشان ثابت مىکند که گفتهاند: "ما نثر را براى بیان مطالب غیر هنرى گذاشتهایم." – که البته حق با ایشان است. نثر که با آن مىشده است قصه و رمان نوشت در فارسى با گستردهترین ظرفیت ممکن براى نگارش تفسیر قرآن و تاریخ و جغرافیا و زندگىنامه و سیاست و ریاضیات و طب و کشاورزى و سفرنامه و موضوعاتى از این دست به کار رفته است. البته بهتر بود جناب محجوب به این نکته نیز اشاره مىکردند که چیزهاى غیر هنرى متعددى هم به نظم بیان شده است، تا فرق شعر و نظم را هم نشان داده باشند. ولى باید بپذیریم که یکى از امتیازات داستانى که نظامى یا فخرالدین اسعد روایت مىکند شاید منظوم بودن آن است. شاید هم جز این گزیرى نداشتهاند مثلاً به این دلیل که نویسندگان مقولاتِ به قول آقاى محجوب غیر هنرى آثارشان را با چنان زیبائى و شیوائى بیان کردهاند که جا بر ادبیات تنگ شده است. من تبحرى در این مسائل ندارم، پس اصرارى هم ندارم که استنتاجم قابل پذیرش باشد. ولى احتمال مىدهم نثر آن زمان به دلیل فنى و سنگین بودنش به کار داستانپردازى نمىآمده و نظم این اشکال را بر طرف مىکرده. بهراحتى مىتوان دید که نظم نظامى به طبیعت زبان قصه نزدیکتر است تا مثلاً نثر قصه یوسفِ احمد توسى.
بگذارید قطعهئى را که گمان کنم سى چهل سال پیش دو سه بار خواندم
و مثل نقشى که بر سنگى بکنند در خاطرم ماند براىتان بخوانم. مرجعش را فراموش کردهام. احتمال دارد از کشفالاسرار باشد:
اصلِهمه غریبان آدمبود. پیشینِهمه غمخوارانآدمبود. نخستینِهمه گریندگان آدم بود.
بنیاد دوستى در عالم آدم نهاد. آئین بیدارى شب آدم نهاد. نوحه کردن از درد هجران و زاریدن به نیمشبان سنتى است که آدم نهاد.
اندر آن شب، گه نوحه کردى بهزارى گه بنالیدى از خوارى گه فریاد کردى گه بهزارى دوست را یاد کردى.
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم؟
غنوده هرکسى با یار، من بى یار چون باشم؟
آخر چون نسیم سحر عاشقوار سر بر زد و لشکر صبح کمین برگشاد و بانگ بر ظلمتِ شب زد جبریل آمد به بشارت که: – یا آدم! صبح آمد و صلح آمد، نور آمد و سرور آمد، برخیز اى آدم.
وصل آمد و از بیم جدائى رستیم
با دلبر خود به کام دل بنشستیم.
نظیر همین معجزه کلامى را در اسرارالتوحید و تذکرهالاولیاء و عجائبالبلدان که یک جور سفرنامه است و در تاریخ بیهقى و تفسیر ابوبکر عتیق نیشابورى هم مىتوانید پیدا کنید. خب، وقتى لطیفه و نجوم و سفرنامه و طب و هندسه و زراعت با چنین نثر درخشانى نوشته شده باشد داستانسراى قرن ششم براى داستانش جز نظم به چه شیوهئى مىتواند متوسل شود؟
ه- شعر امروز
– ممکن است درباره آخرین برداشتهاىتان در مورد شعر صحبت کنید؟
– نمىدانم این خوب است یا بد، اما سالهاى درازى است که برداشتهاى من تغییر نکرده. به خلاف ِ امیدها و آرزوها که با بالا رفتن سن و نزدیک شدن به انتهاى راه بهکلى دیگرگون مىشود. روزگارى همه آرزوهایم در موسیقیدان شدن به بنبست مىرسید. بعد به شعر پرداختم. پشیمان نیستم. اماامروزهمه دغدغهامایناستکهآخرینشعرمچیزىباشدکهبههمهزندگیم بیرزد. چیزىباشدمثلآخرینکمانکشىآرشوبهعقیدهفرنگىهامثل آخرین آواز قو. مىگویند قو به دریامىزند و پس ازخواندن زیباترین آوازش مىمیرد.هنوزنتوانستهامباهمهجانمبهدریابزنم و براىهمیناست کههنوززندهام.
شعر یک حادثه است. حادثهئى که زمان و مکان سبب سازش هست اما شکلبندیش در "زبان" صورت مىگیرد. پس تردیدى نیست که براى آن باید بتوان همه امکانات و همه ظرفیتهاى زبان را شناخت و براى پذیرائى از شعر آمادگى یافت.
کلمه در شعر مظهر شىء نیست، خود شىء است که از طریق کلمه در آن حضور پیدا مىکند، با رنگ و طعم و صدا و حجم و درشتى و نرمیش، با القائاتى که مىتواند بکند، با تداعىهائى که در امکانش هست، با بارى که مىتواند داشته باشد، با تمام فرهنگى که پشتش خوابیده، با تمام طیفى که مىتواند ایجاد کند و با تمام تاریخى که دارد. بناچار این همه باید براى شاعر شناخته شده و تجربه شده باشد. او نمىتواند از تلخى زهر سخن بگوید مگر اینکه آن را چشیده باشد، و نمىتواند براى مرگ رجز بخواند مگر اینکه بهراستى در برابر مرگ سینه سپر کرده باشد. اما نخواهد توانست از این تجربهها در آفرینش شعر سود بجوید مگر آنکه با روح هریک الفتى شاعرانه به هم رسانده باشد.
مىگویند بلاغت و هنر کلامى، درنهایت، احساس و عاطفه را مىپوشاند. حرف از این بى معنىتر نمىشود. مثل آن است که ادعا کنیم اگر نجار راز کامل اره کشیدن را دریابد تخته را کج مىبرد. زبان ابزار فعلیت بخشیدن به شعر است. این چه حرفى است که هرچه به زبانِ شسته روفتهتر نزدیک بشویم از شعر دورتر خواهیم افتاد حال آنکه تنها از این راه است که مىتوان جان شعر را متبلور کرد. بله اگر بخواهیم شعر قلابى بتراشیم با بهرهجوئى از زبانِ بسیار شسته رفته آسانتر به مقصود مىرسیم.
تصور مىکنم یک اشکال بزرگ کار در اینجا است که بسیارى از خوانندگان شعر راه مواجهه با آن را نیافتهاند و معمولاً از زاویهئى با شعر برخورد مىکنند که منقصه آفرین است. این برگ کاغذ را باید ابتدا از روبهرو نگاه کنیم. اگر از پهلو نگاهش کنیم ممکن است با یک تکه نخ عوضى بگیریم. البته پس از آنکه از برابر نگاهش کردیم براى آنکه ضخامتش را هم بفهمیم لازم است نگاهى هم از پهلو بهاش بیندازیم.
گفتم که کلمات در شعر مظاهر اشیا نیست بلکه خود اشیاء است که از طریق کلمات در شعر حضور پیدا مىکند. خواننده شعر اگر این را نداند درصد زیانبارى از شعر را از دست مىدهد. از عبید زاکانى است که: "یکى پرسید قیمه به قاف کنند یا به غین؟ – گفت اى برادر، غین و قاف بگذار که قیمه به گوشت کنند." – در حرف من چیزى هست در حد پاسخ آن مرد. منظورم این است که در شعر واقعاً قیمه به گوشت کنند.
– مثالى مىآورید؟
– ببینید. من مىگویم قنارى. این قنارى قاف و نون و چند تا حرف و حرکت و صدا
نیست، یک معجزه حیات است. کلمه را بگذارید و بگذرید. قنارى را ببینید. حضور قنارى را دریابید. خود پرنده را با همه وجودتان حس کنید. رنگش را با چشمهاتان بنوشید آوازش را با جانتان. وقت خواندن تماشایش کنید – تجسم عینى یک چیز حسى – و به آن شورى اندیشه کنید که تمام جان او را در آوازش مىگذارد. زیبائى خطوط این حجم زنده پرشور را با نگاهتان بازسازى کنید تا به عمق مفهومِ ظرافت برسید. و تازه این همهاش نیست؛ اینها همه نقطه حرکت است تا درمجموع بتوانید ژرفاى مفهوم معصومیت را دریابید تا شفقت، درست در آن جائى که باید باشد، یعنى در سویداى قلب بیدار شود و با تمام انسانیت در برابر این "جانِ موسیقى" به نماز بایستد. اشکال اصلى همیشه در شعر نیست، غالباً در طرز برخورد خواننده با شعر است.
– سره و ناسره شعر را چهطور مىشود تمیز داد؟
– شما ذوقهاى مردم را سره کنید، شعر و موسیقى و داستان و رمان و هر چیزى که ناسره باشد بهخودى خود از میان مىرود. ناسره، برآورنده نیاز ذوق مبتذل است.
من به آن بخش از نسل پس از خودمان فکر مىکنم که شعر امروز را به اصطلاح "گرفتهاند" اما چون آن را چنان که باید "نیاموختهاند" با آن برخوردى سرسرى و اگر بتوان گفت "برخوردى آلامد" دارند. شعر را باید آموخت همچنان که نقاشى و موسیقى را، و قبل از هر کار باید پیشداورىهاى نادرست
و برداشتهاى غلط از شعر را، در مدرسه از ذهن جوانان روفت و گذاشت که جوان، معاصر زمانه خود بشود و براى دستیافتن به پیروزى – که حق اواست – در صف همعصران خود بایستد. ولى گوئى محکومیت تقدیرى ما این است که هیچگاه در روزگار خود زندگى نکنیم. شعر ما پس از پنجاه شصت سال پویندگى تازه دارد برمىگردد به دوره بازگشت از تبعیدش به هند در عصر صفوى:
اى ماهتاب آهستهتر بر بام قصرش کن گذر
ترسم صداى پاى تو از خواب بیدارش کند!
درست است که حالا باز فلان لیسانسیه در علم پشمک سازى بى دخالت دست صداش بلند مىشود که من به "مفاخر فرهنگى" مملکت توهین کردهام و از حکیم توس حجت مىآورد که "بزرگش نخوانند اهل خرد" و الخ … ولى آخر واقعاً اینها چیست؟ – ادبیات خلاء؟ حرفهاى تزئینى و بناچار غیر جدى؟ – و تازه باز صد رحمت به مضمون بازىهاى پانصد سال پیش!- فرمود در جهنم عقربهائى هست که از شرش به اژدها پناه مىبرند. – بردارید به "اشعار موجى" معاصر نگاهى بیندازید تابه عرضم برسید.
اداره تن
اداره حرف تن
حرف اداره در تن
تن در اداره حرف نو
نو مىشود.
بفرمائید:
در چشم باز
چشم باز دیگر مىروید
و در چشمى، باز
چشم باز دیگر مىروید
و باز در چشمى
چشم دیگر مىروید، باز
و سرانجام در دور دست
نمىدانم چیزى
در چیزى که نمىدانم چیست
مىروید.
دِ بفرمائید:
و راه گور مىشود
و آنکه مىرود
خزنده تعقیب را
انگور مىشود.(5)
نفرت از انسان و شعر، ریشخند خود و انسان و شعر، ویرانگرى مجنونانه به هنگامى که جوانان را با شناخت سالم شعر مسلح نمىکنند. به هر حال براى تمیزِ سکنجبین از کج بیل باید از آن دو آگاهىهائى داشت. و یک معرفت کلى و مبهم در این سطح که مایعات شل است و جامدات سفت، براى تمیز دادن دوغ از خرمالو کافى نیست. نمىشود همین جورى گفت "شعر"، و نصابالصبیان(6) و ماخاولا(7) را به یک خورجین چپاند و موضوع را تمام شده انگاشت. جوان باید در مدرسه تا حد کفایت با مسائل و جریانهاى فرهنگ و هنر روزگار خودش آشنائى پیدا کند و آنگاه در سطوح بالاتر، مثلاً در دبیرستان، مىباید برایش اشعارى "خوانده شود". چون خواندن و چهگونه خواندن شعر از اهمیتى فوقالعاده برخوردار است. همانطور که درک و دریافت درست و عمیق موسیقى جهانى جز از راه درست شنیدن آن غیرممکن است درک و شناخت شعر هم جز از طریق درست شنیدن و آموختن راه درست خواندن آن امکان ندارد. این تجربه مستقیمى است که با نوارهاى صوتى خود به دست آوردم. گوش باید موسیقى درونى شعر را هرچه عریانتر بشنود. کسى تا وقتى که نداند چهطور باید به موسیقى گوش بدهد و رموز صحیح شنیدن آن را نیاموزد نمىتواند تم (مایه)ها رااز یکدیگر مشخص کند و تغییر و تبدیلها و گسترشیابى یا تلخیص (واریاسیون) یا در هم تنیدن تمها را دریابد و اگر کاراکتر هر ساز را نشناسد و نتواند در حال شنیدن موسیقى صداهاى هر سازى را چنان از سازهاى دیگر که هر کدام در معمارىِ کل اثر تعهدى جداگانه دارند تفکیک کند که پندارى هریک را با گوشى دیگر مىشنود به بافتِ اثر دست نمىیابد و از آن چیزى درک نمىکند. در مورد شعر هم وضع از همین قرار است. خواندن شعر چندانى آسانتر از شنیدن موسیقى نیست. ابتدا باید آموخت که شعر را چهگونه باید خواند و اجزاى سازنده آن را چهگونه باید شناخت. ارزشهاى صوتى و ارزشهاى ارتباطى کلمات و درک مفاهیم تصویرى را باید فراگرفت. اگر این آموزشها از سر دانائى و با انتخاب نمونههاى موفق همراه بود آموزنده جوان خود خواهد توانست سره را از ناسره و خالص را از ناخالص جدا کند تا اگر در خود به کشف خلاقیت دست یافت پرچم را درست از آن جائى که شاعر پیش از او به زمین نهاده است بردارد و راه را ادامه دهد. اصل "پیشرفتن" است. اگر کسى امروز دقیقاً مانند حافظ یا نیما بنویسد هم چیزى به میراث این دو نیفزوده بلکه درنهایتِ امر نگهبان بىشکوه مزار حافظ یا نیما شده است.
– شما شعر را به کدام هنر نزدیک مىبینید؟
– گفتهاند "آنجا که سخن بازمىماند موسیقى آغاز مىشود."(8) و خب دیگر، شنوندگان محترم هم لابد بهقول هدایت انگشت حیرت به منقار گزیدهاند.
زبان را به دو دوره زبان اشاره و زبان صوتى تقسیم کردهاند. در دوره اول آنجا که
زبان وامىمانده رقص آغاز مىشده و در دوره ما آنجا که سخن بازماند لابد باید بتوانیم بگوئیم شعر آغاز مىشود. در کاربرد آئینى و مذهبى رقص که تردیدى وجود ندارد و رقص هم لابد با یک ابزار موسیقى همراهى مىشده، حتا اگر آن را تا حد تق و توقى که از به هم کوبیدن دستها یا دو تکه چوب و تام تام و غیره تخفیف بدهیم … عرایض بنده نوعى استنباط شخصى است که ممکن است بهکلى نادرست باشد یا قضاقورتکى با موازین علمى هم بخواند. فکر مىکنم در هر حال رقص و موسیقى خواهران توامان باشند ولى مىتواند صورتهاى دیگر شعر هم به حساب آید. اما اگر تصور نکنید که نیت شوخى دارم، این را هم بگویم که موسیقى و شعر و رقص و نقاشى و معمارى و ریاضیات از لحاظ جنبههاى شهودى دختران یک خانوادهاند. دوران درخشان فلسفه و هنر یونان (بعد از عصر پریکلس)، و موسیقى جهانى (از باخ تا استراوینسکى) و شعر خودمان (از نیما تا همین امروز) … و حالا که صحبت تا اینجاها کشیده شده بد نیست به نکات دیگرى هم اشارهئى بکنیم.
جهان ما واقعیتى یکپارچه است که مرزهاى سیاسى و قومى و قبیلهئى و عقیدتى نمىتواند کُلیّتش را مخدوش کند. حقیقت این است که انسان چه بخواهد چه نخواهد میراثخوار انسان است. روزگارى بُعد مسافت مانع آن بود که این کُل بهطور همزمان داد و ستد کند و دستاوردهاى فنى و فکرى و هنرى را داغاداغ از منطقهئى به منطقهئى انتقال دهد. تعاطى در بازارهائى تاریک و بدون آگاهى از تاریخِ مصرف صورت مىگرفت.
– به نظر شما شاعر را چه مىسازد؟ خوانندگان شعرش یا محیط تربیتش؟
– سادهترین جوابى که مىتوانم به این سوآل کمى عجیب بدهم نمىدانم است. اما یک نویسنده متوسطالاحوال انگلیسى حرف تفکرانگیزى زده است. مىگوید: "تو دوره بچگىِ هرکسى لحظه مقدرى هست که در باز مىشود تا آینده بیاید تو." – من کودکىِ سخت بى نشاطى را گذراندم و جوانىِ بىرحمانه تنهائى. کسى را نداشتم که راه و چاهى نشانم بدهد و درنتیجه سالهایم بیهوده تلف شد. از ده سالگى مىنوشتم ولى موقعى که اولین شعر "خودم" را نوشتم (سال 1329) بیست و پنج ساله بودم. پانزده سال تمام از دستم رفته بود.
– اولین شعر "خودتان"…
– بله. رو کلمه "خودم" تکیه کردم. چون کشف "خود" براى من کم و بیش از این سال شروع مىشود و تا 1336 (سال چاپ هواى تازه) هشت سال به تجربه سختکوشانه مىگذرد. یا بهتر بگویم ریاضتکشانه. تجربهئى که درنهایت امر هم، مجبور بودم خودم تنها به شکست یا توفیقش راى بدهم.
و- پیشرفت انسان
– فکر مىکنید انسان تا ابد در این چنبره باقى مىماند یا سرانجام روزى مىرسد که این زنجیرها را از دست و پایش بریزد؟ انسانى که از دوره ماقبل غارنشینى به اینجا رسیده که طرح فتح منظومه شمسى را مىریزد …
– بله، انسان در تکنولوژى پیشرفتهاى حیرتانگیزى کرده است. البته تکنولوژى هیچ ربطى به گرفتارىهاى اجتماعى ندارد. با وجود این به همین تکنولوژى نگاهى بکنید ببینید براى بشریت به چه قیمتى تمام شده. پیاده شدن انسان در کره ماه کار عظیمِ غرورانگیزى است ولى پایهاش کجا ریخته شد؟ در کارخانههاى هیتلر که براى ویران کردن لندن بمب پرنده مىساخت! پرواز به ماوراها دستاورد مسابقه وحشت بود. وحشت امریکا و شوروى از
پیش افتادن آن یکى. اگر ترس دانشمندان از پیروز شدن هیتلر در ساخت بمب اتمى نبود هرگز با آن شتاب به استفاده از نیروى هستهئى موفق نمىشدیم و اگر نیازهاى نظامى ِپرواز به ماوراها نبود هرگز به کشف و اختراع این همه وسائل گوناگون عجله نشان داده نمىشد و به این سرعت وارد عصر کامپیوتر و انفرماتیک نمىشدیم. ما، نه مىتوانیم شکوهمندى پیروزىهاى فضائى را منکر بشویم نه مىتوانیم جنگ دوم جهانى را تایید کنیم. حقیقت جز این است که دانشمندان جهان عصر ما نان شب کودکانشان را از سربازخانهها گدائى مىکنند؟ – این سطرى است از یک شعر که حدود سى سال پیش نوشتهام.
– شما گفتید انسان با طیب خاطر به مسلخ مىرود تا از بردگیش دفاع کند. آیا این حرف به آن معنى نیست که شما تاریخ را تکرارى مداوم در نظر مىآورید؟ در این صورت از دوره برده یونان تا کارگر کارخانههاى بزرگ روزگار ما واقعاً راهى طى نشده؟
– خب طبیعى است. ما دورههاى متعددى را پشت سر گذاشتهایم که اقتضاهاى تاریخى ایجاب کرده است. ولى آن بردگى به جاى خودش باقى است. فکرمىکنید عصر جنگهاى صلیبى به پایان رسیده؟ پس لطفاً به من بفرمائیدسیکهادر هند براىدفاع از چه مىجنگند و قربانى مىدهند؟ – آقاى حریرى، مابحثبیهودهئىراپیش کشیدهایم.فریاد رانمىتوانبانجوا منتقل کرد تابهگوش همسایه که هنر شنیدن نیاموخته است نرسد. گرفتارى اصلى این است.
– ولى شما موضوع بردگى انسان را مطرح کردید …
– شما هم مثل آن "شهریار کوچک"ى تا به جوابتان نرسید دست . اثر معروف آنتوان دوسنتگزوپهرى، که در فارسى به "شازدهکوچولو" معروف است.
برنمىدارید … آن بردگى که من عرض کردم خرافه پرستى است ناشى از حقارت انسان وارههائى که به خرافه زندگى مىکنند.
بگذارید مطلب را از جاى دیگرى نگاه کنیم:
همه ما ته دلمان خواستار و پرستنده چیزى هستیم که اسمش "آزادى" است ولى من هنوز به کسى برنخوردهام که بتواند معنى دقیق این کلمه را برایم روشن کند. آزادى یعنى چه؟ یعنى اینکه من بتوانم از طرف ممنوع کوچه یکطرفه رانندگى کنم؟ یعنى اگر از چیزى عصبانى باشم حق دارم به اولین کسى که رسیدم لگدى حواله کنم؟ – آزادى به وسعت کهکشان نیست، حتا آن جمله قدیمى "چار دیوارى اختیارى" خودمان هم حرف کاملاً بى معنائى است، چون اگر شما صداى موسیقىتان را قدرى بلندتر کنید همسایهتان مىتواند "قانوناً" تحت پیگرد قرارتان بدهد. آزادى از نظر من یعنى قبل از هر چیز عروج انسان از طریق رها شدن از خرافات. آدمیزاد خرافهپرست از بردگى و جهل خودش دفاع مىکند و مرا هم با خودش به بردگى مىکشاند.
موافقت کنید که از خیر این بحث بگذریم. عاقل را اشارهئى کافى است.
– آقاى شاملو، چیزى را که شما خرافه و وهم تلقى مىکنید شاید یکى دیگر خرافه و وهم تلقى نکند. منظورم این است که احتمالاً صاحب تفکرى که شما خرافه عنوان مىکنید هم به قدر دلایلى که شما مىآورید براى اثبات خرافه نبودن عقایدش دلیل داشته باشد. از این گذشته این همه پیشرفت تکنیکى و علمى آیا خودش به معنى رهائى از اوهام و خرافات نیست؟
– این دو مقوله هیچ ارتباطى با هم ندارد. من دانشمند ریاضى دیدهام که به اباطیلى از قبیل چشم بد و نظر خوردن و شوم بودن صداى جغد هم اعتقاد دارد. ضمناً آدم خرافاتى دلایلش هم خرافى است. آن خیل گرسنه هندى که گاو را مقدس مىداند و بچهشان تو بغلشان
از بى غذائى مىمیرد و اگر بخواهید به خرافى بودن عقیدهاش متقاعدش کنید شما را لامذهب و خونتان را مباح مىداند چه دلیل خرِد پسندى مىتواند در آستین داشته باشد؟ او دارد با عقیدهاش از جهل و گرسنگیش دفاع مىکند. پیشنهاد مىکنم دور این بحث را قلم بگیریم.
ز- در تعهد هنر
– به نظر شما شعر هنرى آزاد است یا ملتزم؟
– اصولاً هنر ملتزم نیست یعنى هیچگاه التزام و تعهد نقشى در آفرینش هنرى بازى نمىکند. التزام امرى شخصى و فردى است. در موسیقى موزار هیچ تعهدى به چشم نمىخورد و مىتوان گفت آثار او فقط موسیقى خالص است در حالى که مثلاً باخ را مىشود متعهد به کلیسا دانست یا مثلاً وانگوگ را، صرف نظر از طرحهاى نخستینش، نقاشى فاقد تعهد به شمار آورد هرچند که این موضوع در روزگار آنها مطرح نبوده است. اما التزام هنرمند باید انسانى باشد. التزامى فارغ از قید و بند فرقهگرائى و تحزب. التزامى فارغ از سیاست و تنها در راه تعالى انسان. اما به هر تقدیر اثر هنرى پیش از آنکه بار تعهد یا التزامى را به دوش بکشد باید هویت هنرى خود را ثابت کند. حافظ نه به این دلیل که بیش از شاعران دیگر غمخوار انسان و دشمن ریاکارى بوده بر قله غزل فارسى پایدار مانده. تعهد او فرع استادى و قدرت غزلسرائیش است. مایاکفسکى – شاعر انقلابى – التزام و تعهد اجتماعى شاعر را اساس کار قرار مىداد و مىگفت شاعر باید براى نوشتن شعر از اجتماع سفارش قبول کند و شعر را "محصول سفارش اجتماعى" مىخواند. او فراموش کرده بود که نخست باید شاعر بود تا بتوان به سفارش جامعه پاسخ شایسته داد، وگرنه بسیار بودند کسانى که به همان راه او رفتند و نامى باقى نگذاشتند. من هم شعر پریا را مستقیماً به سفارش اجتماع نوشتم. جامعه که با کودتاى 1332 لطمه نومیدانه شدیدى خورده بود به آن نیاز داشت و من که در متن جامعه بودم این نیاز را درک کردم و به آن پاسخ گفتم. آن هم با زبان خود توده. و توده هم بى درنگ آن را تحویل گرفت و برد. لازمش داشت و من این لزوم را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم. پس شعرى بود محصول لزوم و اقتضا. اقتضاى وارستگى، نه اقتضاى وابستگى. اقتضاى ایثارى نه اقتضاى بیعارى. این شعر منباب مقایسه در همان تاریخى نوشته شد که مثلاً شاعر دیگرى سرگرم صادر کردن چنین چیزهائى بود.
تشنه، اى بس که به آغوش گنه رفتى و باز
آمدى تشنهتر از روز نخستین به کنار.
همسرت ناله برآورد که: "اى اُف به تو شوی!"
دلبرت چهره برافروخت که: "اى تف به تو یار!"
. قطعه ملعون از فریدون تولّلى، چاپ شده در ماهنامه سخن، شماره دى ماه 1332 : سال کودتا(!)، سرپیچ یکى از بزرگترین وقایع قرن اخیر.
نکتهئى که جاى گفتنش درست همینجا است این است که هنرمند خلاق و پیشرو، هنرمندى چون نیما که نوآور است و آثارش به غناى هرچه بیشتر فرهنگ جامعه خود و نهایتاً جامعه بشرى مىانجامد لزوماً پیشاپیش جامعه حرکت مىکند. محصول فعالیت این چنین فردى بناچار نمىتواند آنچنان که مارکسیستنماهاى فاقد بینش دیالکتیکى مدعى هستند "بُرد تودهئى" داشته باشد، چرا که توده مستقیماً نمىتواند اثر چنین هنرمندى را جذب کند. اثرى که او مىگذارد بر "فرهنگ هنرى" جامعه است و از طریق واسطهها در اختیار تودهها قرار مىگیرد، یعنى از طریق هنرمندانى که از او تاثیر پذیرفتهاند و در فاصله میان او و لایههاى دیگر طبقات واقع شدهاند. بهره نیما به وسیله خسرو گلسرخى و م. آزرم است مثلاً که از
راس به قاعده مىرسد. این یک اصل است و با یاوههائى از قبیل "معتقدات هنرى بورژوائى" و "هنر براى هنر" و اینجور عبارات کلیشهئى هم نمىشود آن را مخدوش و بى اعتبار کرد… اگر در فاصله میان این دو نقطه آثارى وجود داشته باشد با محتواى تودهئى و بیان و قالب اصیل هنرى که مورد اقبال توده نیز قرار بگیرد (نمونه: گوزنها، فیلم مسعود
کیمیائى)،بدون تردید از استثناهاى قاعده است. اما وقتى پاى آثارى با محتواى اجتماعى ودر قالب توده پسند به میان مىآید (نظیر آثار اشرفالدین حسینى)، آنگاه باید موضوع را در مقوله دیگرى مورد قضاوت قرار داد. چرا که آثار این شخص (منباب نمونه) بیشتر باید یک "فعالیت سیاسى" تلقى بشود نه یک فعالیت هنرى، و مبناى سنجش نیز نا چار باید ارزش تاریخى آن باشد نه بار فرهنگىاش.
– شما در جائى فرمودهاید که هنر همیشهبا مردم بوده است و در جاى دیگرى هم فرمودهاید لزومى ندارد شعر را همه مردم بفهمند. ممکن است ارتباط بین این دو نظر خودتان را بیشتر تشریح کنید؟
– فکر نمىکنم در این دو نظر تناقضى وجود داشته باشد. هنر ناگزیر با مردم است چون با هر نیتى که به وجود بیاید مخاطبش مردماند. ولى مردم لایههاى متفاوتى دارند که جائى نشان دادهام.قِیک شعر چهطور مىتواند . متاسفانه نتوانستم مرجعش را پیدا کنم. ولى به هر صورت منظورم لابههاى گوناگونى است که میان بىسوادهاى خوش ذوق تا دانشمندان بىذوق وجود دارد.
مورد پسند "همه مردم" قرار گیرد؟ اگر شاعرى چنین تلاشى بکند حتماً باید اثرش را در سطح بسیار نازلى ارائه بدهد. به قول جامى
شعر کافتد پسند خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام.
براى این است که گفتم لزومى ندارد همه آن را درک کنند. نه فقط شعر را بلکه هر اثر هنرى دیگرى را هم. نمونهاش فیلمهاى چاپلین. مردم سرتاسر دنیا براى تماشاى فیلمهاى او از کت و کول هم بالا مىروند. حتا براى دیدن فیلمهاى تکرارى ِهزار بار دیدهاش. خیال مىکنید همه مردم محتواى انسانى این فیلمها را درک مىکنند؟ نه. غالب آنها فقط مىروند تفریح کنند. درست آن جائى که باید لگدى بیدار کننده دریافت کنند و به حال زارشان بگریند غش غش خندهشان سالن سینما را به لرزه درمىآورد. چاپلین براى غالب مردم فقط یک دلقک مهربان با نمک است نه یک مفسر شوربختىهاى انسان پاکدل.
چرا این سینما را تو مدرسهها درس نمىدهند؟ چرا شعر معاصر را درس نمىدهند؟ این کار سرمایهگذارى فرهنگى نیست؟ نوجوان تو مدرسه فقط باید یاد بگیرد که "ادب مرد به ز دولت اوست"؟
– به این ترتیب مىشود گفت شما به بیان اندیشه در شعر معتقدید.
– برحسب اینکه اندیشه چهطور در شعر بنشیند جواب برداشتتان مثبت است. شعرى که احساسى بر نیانگیزد به چه کار مىآید؟ من همیشه گفتهام بر این عقیده نیستم که هر چیز ِزیبا مفید و ارزشمند است بل معتقدم هنر که مىتواند چیز مفیدى را زیباتر عرضه کند و به آن قدرت نفاذ بیشترى بدهد باید از خنثا بودن شرم کند. قصدم مطلقاً این نیست که خواست خود را با باید و نبایدها به دیگران تحمیل کنم اما فضیلت هنرمند است که در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بیعار.
– منظورتان آرمانخواهى است؟
– آرمان هنر اگر جغجغه رنگین به دست کودک گرسنه دادن یا رخنه دیوار خرابه نشینان را به پرده تزئینى پوشاندن یا به جهل و خرافه دامن زدن نباشد عروج انسان است. طبعاً کسانى که جوامع بشرى را زبون و خرافهپرست مىخواهند تا گاوِ شیرده باقى بماند آرمانخواهى را "جهتگیرى سیاسى" وانمود مىکنند و هنر آرمانخواه را "هنر آلوده به
سیاست" مىخوانند. آنان که اگر چه مدح خود را نه آلودگى به سیاست بلکه "ستایش حقیقت" به حساب مىآورند، در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبائى – حتا تا فراسوهاى "زیبائى محض" – وظیفهئى نیست. من هوا خواه آنگونه هنر نیستم و هرچند همیشه اتفاق مىافتد که در برابر پردهئى نقاشى تجریدى یا قطعهئى "شعر محض فاقد هدف" از ته دل به مهارت و خلاقیت آفرینندهاش درود بفرستم، بى گمان از اینکه چرا فریادى چنین رسا تنها به نمایش قدرت حنجره پرداخته و کسانى چنین نیازمند به همدردى را در برابر خود از یاد برده است دریغ خوردهام.
سکوت آبمىتواند
خشکى باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندممىتواند
گرسنگى باشد و غریو پیروزمندانه قحط؛
همچنانکه سکوت آفتابظلمات است –
اما سکوت آدمى فقدان جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
هنرمندى که مىتواند با گردش و چرخش جادوئى قلمش چیزى بگوید که ما مردم فریبخواره چپاول و قربانى شوندهئى که بى هیچ شرمى "انسان جنوبى"مان مىخوانند به حقایقى پى ببریم؛ هنرمندى که مىتواند از طریق هنرش به ما مردمى که در انتقالِ از امروز به فرداى خود حرکتى در جهتِ فروتر شدن مىکنیم و متاسفانه از این حرکت نیز توهمى تقدیرى داریم آگاهى بدهد چرا باید امکانى بدین اندازه شریف و والا را دستکم بگیرد؟ – آخر نه مگر خود او هم قطرهئى از همین اقیانوس است؟
به قولى: "هنرمند این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم جائى بر سکوهاى گرداگرد میدان ننشسته است که، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت و خواه به مثابه شاهدى بىطرف، صحنه دریده شدن بىگناهان فریبخورده در پنجه شیران گرسنه را نقش کند. هنرمند روزگار ما بر هیچ سکوئى ایمن نیست، در هیچ میدانى ناظرِ مصون از تعرضِ قضایا نیست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانى، زیرا در این روزگار همه چیزى گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است که سراسر جهان ِپهناور میدان ِکوچک ِتاخت و تاز او است و گنهکار و بىگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسد."
-آیا هنگام نوشتن خواننده ایدهآلى را در نظر دارید و براى او مىنویسید؟
– نه. آنکه براى مخاطب "خود" مىنویسد صاحب داعیه است. من داعیهئى ندارم و فقط براى کشف خودم مىنویسم. نانى است که براى سفره خود مىپزم اما اگر این نان به مذاقى خوش آید، با آن، دوستِ همسفره هم ذائقهئى به دست مىآرم. منِ من ضمیر خواننده مىشود و مرا به توها و اوها تبدیل مىکند. زیبا است که کسى با دیگران، با همه، ضمیر مشترکى پیدا کند. زیباتر از این چیزى هست؟ – اگر هدف نویسنده جز این باشد باید به حالش گریست. بازار خودفروشى از آن راه دیگر است.
من تمامى مردگان بودم:
مرده پرندگانى که مىخوانند
و خاموشند،
مرده زیباترین ِجانوران
بر خاک و در آب،
مرده آدمیان همه
از بد و خوب.
من آنجا بودم
در گذشته
بى سرود. –
با من رازى نبود
نه تبسمى
نه حسرتى
به مهر
مرا
بى گاه
در خواب دیدى
و با تو
بیدار شدم.
– حرف حرف مىآورد: آقاى شاملو، آیا هنر و سیاست جائى به هم مىرسند؟
– آه، بله، حتماً … نرون شهر رم را به آتش مىکشید و چنگ مىنواخت، شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن مىزد و غزل مىگفت، بتهوون عظیمترین سمفونى عالم را در ستایش شادى ساخت و هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود عظیمترین رنجگاه تاریخ، کشتارگاه زاخسنهاوزن را. ناصرالدین شاه هم شعر مىسرود هم نقاشى مىکرد و نقاش مىپرورد اما براى یک تکه طلا مىداد سارق را زنده زنده پوست بکنند. انسان برایش با بادمجان تفاوتى نداشت. خب، بله، یک جائى به هم مىرسند: متاسفانه بر سر ِنعش ِیکدیگر.
– فکر مىکنم شعرهاى شما حکایت فریادى از درون تنهائى شاعر به بیرون است.
– باید درست دریافته باشید. هر انسانى به تنهائى کودکِ گم کرده مادرى است سرگردان در کوچههاى ظلمات. در لایههائى از اجتماع که هنوز انسانها به غرایز تلطیف شده دست پیدا نکردهاند جمله "دوستت دارم" در اکثر موارد رشوهئى است که براى گریز از تنهائى پرداخت مىشود و یکى از عللى که عشق را به "تصاحب" تبدیل مىکند به احتمال بسیار زیاد همین وحشت از تنهائى است. – اما آن تنهائى که شما اشاره کردید مقوله دیگرى است. شعر در نهاد خود فریادى است از اعماق تنهائى، چرا که جهان شاعر جهانى چنان فردى است که حتا بیشمارىِ خیل ستایندگانش هم برخلاف تصور فقط به شناخت هرچه بیشترِ تلخى و عمق ِ دردناک آن دامن مىزند. وسعتِ تعداد همدلان و پذیرندگانش عملاً گسترش دامنه مسئولیت و تعهد او را موجب مىشود، و نا گفته پیدااست به روز کسى که حق خطا کردن و
حق خاموشى گزیدن و حتا حق نومید شدن از او سلب شود چه مىآید. گلادیاتورِ عریانى که بى هیچ سلاحى در میدان بى عطوفت مبارزهئى بى رحمانه به خود رها شده است و جز تعدادى ستاینده غالباً پرتوقع، حتا براى دفاع در برابر بهتانهاى آشکارا بى شرمانه وسیله دفاعى در اختیار ندارد.
جهان هر کسى پیله تنگ ِاز پیش ساختهئى است، و در پیله هم جز یک پروانه نمىگنجد. تفاوت قضیه در این است که بعضىها نوغانوار پیلهشان راخود به گرد خود مىتنند و برخى دیگر آن را پناه امن خود تلقى مىکنند. اما بعضى دیگر در پیله به خود مىآیند و فریادشان حکایت آوازِ تلاش ِ جانکاهى مىشود که براى رهائى خود و دیگران از پیله به کار مىبندند. پیلهئى که رهائى از آن به آسانى میسر نیست و لایههاى مقاوم متعدد و گوناگون دارد.
ح- شاعران بزرگ جهان
– به عقیده شما ادبیات اروپائى در شعر امروز ما بیشتر تاثیر گذاشته یا ادبیات قدیم خودمان؟
– قطعاً منظورتان از ادبیات اروپائى، شعر آن دیارها است. اما با فرمایش شما که مال خودمان را "ادبیات قدیم" خواندید کاملاً موافقم. برمىگردد به اوایل صحبتمان که عرض کردم آنچه در فارسى شعر پنداشته مىشد غالباً ادبیات منظوم بود.
برویم سر جواب سوآلتان.
خود من شعر را از طریق نیما شناختم. پیش از او فقط به حافظ دل بسته بودم. بعد برحسب اتفاق به ترجمه فرانسوى شعرى از لورکا برخوردم که کنجکاوى مرا به شدت برانگیخت. اما دستم به جائى نمىرسید. خرید کتاب پول لازم داشت. تا اینکه فریدون رهنما پس از سالها اقامت در پاریس به تهران برگشت رکساناى مرا که چاپ شده بود خواند و به نشانى مجله نامهئى برایم فرستاد که مایل است با هم دیدارى داشته باشیم. آشنائى با او که شعر معاصر جهان را بسیار خوب مىشناخت دست یافتن به گنجى بىانتها بود. کتابهاى او بود که دروازه رنگینکمان را به روى من باز کرد. الوآر و لورکا، دسنوس و نرودا، هیوز و سنگور، پرهور و میشو، خیمهنس و ماچادو و دیگران و دیگران. اینها بودند که بینش شاعرانه مرا که از نیما آموخته بودم گسترش دادند و مرا با ظرفیتهاى گوناگون زبان و سطوح گوناگون آن آشنا کردند. حتا احساس نیاز شدید به آموختن زبان مادریم را هم من مدیون آنها هستم. اینها را در مقدمه مجموعه همچون کوچهئى بى انتها نوشتهام. با عطشى استسقائى شعر بزرگان سراسر جهان را مىخواندم و از آنها مىآموختم. از ریلکه، از هولدرلین، از نیکلاس گوىین، از آراگون، از یسهنین و دیگران. حتا با خواندن ترجمه استادانه آقاى پرویز داریوش از کتاب مردى که مرده بود دى. اچ. لارنس که به شیوه کتاب مقدس نوشته شده است براى بار دوم به خواندن تورات برانگیخته شدمبار اولش در نوزدهسالگى بود. و از آنجا به خواندن تفاسیر قرآن و از آنجا به خواندن هرچه از متون کهن که به دستم رسید. مىبینید که نهایتاً پوسته خارجى زبان من ملغمهئى از تمامى اینها است.
– چرا پوسته خارجى؟
– چون خود زبان را من مستقیماً از مردم آموختهام. چون من ضمن همه کارها به کار مهمترى هم دست زده بودم که مىدانید. زبان عبوس ِرسمى از لحاظ قدرت القائى به گَرد پاى شنگول و بازىگوش ِزبان توده هم نمىرسد. من نمىدانم چرانباید از دستاوردهاى این
زبان پویا که حامل گنجى عظیم از تازهترین و خوش ساختترین و پربارترین کلمات است و در عین حال قواعد دستورى ویژه قابل تدوین خودش را هم دارد بهره جست، چرا نباید پاى آن را به تالار سوت و کور زبان "فرهیختگان" باز کرد.
اما مطلبى که حتماً اینجا باید بگویم این است که تجربه هرکسى "تجربه خود او" است و نمىتوان آن را به دیگرى انتقال داد. زبان چیزى است که هر شاعرى باید خودش ظرفیتهاى آن را در عمل تجربه کند. متاسفانه شاعران جوان ما غالباً آسانگیرى مىکنند.
– با توجه به تجربیات شخصى سالهاى دراز خودتان فکر مىکنید در شعر چهگونه ذهنیت به تجربه تبدیل مىشود؟
– گمان مىکنم روندى که طى مىشود تا شعرى خود به خود (یعنى کم و بیش در غیاب
شاعر و به دور از اراده و دخالت آگاهانه او) شکل بگیرد تا بعد شاعر را به نوشتن خود برانگیزد به این ترتیب انجام مىگیرد که نخست تجربه دنیاى بیرون یا پیرامون شاعر ذهن او را با خود درگیر مىکند تا به صورت ذهنیت شاعرانه او درآید؛ و سرانجام فرآیند نهائى آن به هیات شعرى ظاهر شود.
– اینکه گفتید "شعر، شاعر را به نوشتن خود برمىانگیزد" مطلبى است که جاهاى دیگرى هم از زبان شما شنیدهایم ولى قبول و نتیجتاً درکش براى کسانى مشکل است …
– خب طبیعى است. چون حقیقتش را بخواهید فهم این مساله براى خود من هم مشکل است. و چون نتوانستهام بدانم این روند چهطور طى مىشود طبعاً توضیحش هم برایم غیر ممکن است.
طبعاً هر شاعرى براى آنکه شعرى را از قوه به فعل برساند راهى طى مىکند که خاص خود او است. بعضى از نخست بر همه جزئیات اشراف کامل دارند و کار رابا نظارت آگاهانه پیش مىبرند. بعض دیگر خوابگردوار در برزخى از احساس مبهم موضوع و تسلط استادانه به شگردهاى سخنورى عمل مىکنند و بعض دیگر به گونههاى دیگر. من متاسفانه هرگز نتوانستهام پیشاپیش به موضوعى که خواهم نوشت پى ببرم. به عبارت سادهتر، تا لحظه نوشتن شعرى که پنهان از من یا بى نیاز به کومک فکرى من در ذهنم شکل گرفته است از آن بى خبر مىمانم و در لحظه زایشش هم حضورى جدى ندارم. فقط از من به صورت ماما استفاده مىکند.
-خب، مگر طبیعى نیست که یک جرقه شاعرانه – مثلاً همان که قدیمىها به الهام تعبیر مىکردند – شاعر را برانگیزد تا آن را به یارى فوت و فنهائى که قبلاً آموخته یا ضمن نوشتن ابداع مىکند بنویسد؟
– خیر. در مورد شخص من نه آن الهام کذائى در کار است نه موضوعى که به قول شما به شکل جرقهئى در ذهن بتابد. فوت و فن هم پرورنده آن نیست. چنانکه گفتم، وقتى آن فرمان مرا بنویس صادر مىشود نه هنوز مىدانم چه خواهم نوشت نه نیازى به استفاده از فوت و فنها پیش مىآید. همینقدر کافى است که قلم روى کاغذ بیاید. به همین سادگى. تنها پس از این مرحله است که شعر پرده از جمال خود برمىدارد.
– پس آندودچراغ خوردنها و چیزآموختنها و به دنبال فرا گرفتنها دویدنها چه مىشود؟ هیچکدام به کار نمىآید؟
– همه آنها جذب جانتان شده است و خود شعر هرچه را که لازم داشته باشد
برمىدارد با خودش مىآورد: کلمههاى مورد نیاز و تصویرها و شگردهاى سخنورى را، و با چنان گزینش دقیقى که غالباً نیازى به اصلاح عبارات و تغییر و تبدیل کلمات هم پیش نمىآید. تا جائى که حتا گاه با شگفتى معلوم مىشود مصداق پیچیدهئى در شعر به یارى کلمهئى که ذهن در حالت نا خودآگاهى ساخته در کمال سهولت بیان شده است! – فکر مىکنم بیش از این به این موضوع نپردازیم. همینقدر بپذیریم که، خب: "شعرى به وجود آمده." – همین و بس!
براى من گاهى حتا تصور اینکه فلان شعر را چهطور نوشتهام هم چیزى است در ادامه همان حالت مهاجمه شعر و شکل بستنش. یک بار شعرى از خواب بیدارم کرد و نوشتمش. شعر حکایت از بارشى مىکرد و من گمان کردم که صداى برخورد قطرات معدود بارانى کوتاه بر شیروانى خانه همسایه بیدارم کرده انگیزه نوشتن آن شده است که بعدها توضیح شاهد قضیه، دوستم پاشائى که شب را در خانه او گذرانده بودم، نشان داد چنین چیزى واقعیت نداشته و تصور من توجیهى ذهنى بوده است، چون نه فقط آن روز در تاریکى
سحرگاهى بارانى نباریده بود اصولاً خانه شیروانىدارى هم در همسایگى او وجود نداشت. آقاى پاشائى این قضیه را در کتابش انگشت و ماه توضیح داده است.
– در شعر براى چه ویژگىهائى ارزش قائلید؟
– به عقیده من نه تنها در شعر بلکه در هر هنرى آنچه به ویژگى تعبیر مىشود چیز از پیش ساخته و به عبارت دیگر ارزش استانداردى نیست که در خارج اثر وجود داشته باشد و هنرمند آن را به کار بگیرد یا نگیرد. ویژگى هم مثل یک صفت اخلاقى فقط هنگامى به ارزش تبدیل مىشود که در موقعیت مورد سنجش قرار بگیرد. سرِ نترس داشتن عالى است اما کسى که براى اثبات اتّصاف به این صنف با رانندگى نا محتاطانه در جاده لغزان پیچاپیچى خود و دیگران را به کشتن بدهد احمق قدر اولى بیش نیست.
یک گفت و گو از سال های دور
بخش هایی از گفتگوی ۱۷ ساعته با مجله ی فردوسی در سال 1345
– به نظر شما شعر امروز چه وضعی دارد و چه مرحله ای را طی می کند؟
به اعتقاد من تاریخ ادبیات و هنر زبان فارسی "کشف " شعر را مدیون این نسل خواهد بود. زیرا تا به این روزگار، آن چه به نام شعر عرضه می شد ـ از چند شاعر که بگذریم ـ چیزی به جز نثر منظوم نبوده است . نه فقط در ایران و در زبان فارسی ، بلکه در دیگر کشورها و زبان ها نیز وضع بر همین قرار است .
به عبارت دیگر شعر خالص تنها پس از جنگ اول بود که شناخته شد.
جای چون و چرایش این جا نیست . اما این واقعیت قابل انکار نیست که در سال های میان جنگ اول و دوم بود که شعر استقلال خود را بازیافت ، از ادبیات دور شد، منطق خود را به منطق موسیقی و رقص (و بعدها: نقاشی ) نزدیک کرد تا آن جا که یکسره در تراز آن ها قرار گرفت و رابطه خود را با ادبیات گسست . کار این قطع رابطه تا آن جا بالا گرفته است که دیگر نمی توان کسانی از شمار ایرج میرزا و بهار و شهریار ودیگران تنها به دلیل آن که سخنانی (احتمالا شیرین و دل چسب ) را با وزن و قافیه (که زمانی تنها وجه امتیاز شعر و نثر
شناخته می شده ) به رشته نظم می کشند شاعر دانست . هم چنان که دیگر نمی توان در نقاشی ، اساتیدی از گونه کمال الملک را نقاش نام داد. چرا که نقاشی نیز راهی دیگر ـ به جز ثبت اشیاء زیبا ـ در پیش گرفته است . در شعر، منطق و معنا ـ بدان گونه که از ادبیات انتظار می رود ـ موجود نیست .
وقتی که شاعر می گوید:
زخمی بر او بزن
عمیق تر از انزوا!
پل الوار ـ در (میعاد آلمانی )
دیگر این پرسش ریشخندآمیز که "عمق انزوا چه قدر است " احمقانه است و نشانه آن که پرسنده ، هنوز گاو را تنها از شاخش می شناسد.
اگر شاعر توانسته باشد با آن چه نوشته است احساس خود را به خواننده انتقال دهد توفیق با اوست . وگرنه کلاهش پس معرکه است …
و اما این که شعر در حال حاضر چه مرحله ای را طی می کند: به شما بگویم : ـ شعر "یافته شده است " و تلاش قصیده سازان و غزل سرایان و معرکه گیران هم دیگر تلاشی عبث است . آن ها می گویند "ما معنی این حرف ها را نمی فهمیم ." بسیار خوب . ما راجع به "معنی " این
حرف ها ادعایی نکرده ایم ؟ نمی فهمند؟ چرا می خوانند که در معنایش بمانند؟ بروند همان دیوان های قطور وحشتناک شان را دوره کنند. اینان می پندارند که با این "نمی فهمیم " گفتن های خود از کدام معما پرده برداشته اند؟ برای ما شگفت انگیز نیست اگر این مفاهیم با ذهن استاد پژمان بختیاری که به گواهی آثار خویش در سال های حدود یک قرن پیش از سعدی زندگی می کند، بیگانه به نماید، چرا که بی گمان من و او که هشتصد سال از روزگار خویش واپس مانده است ، با کلماتی مشترک سخن می گوئیم اما به زبانی بیگانه .
آقای م . آزاد در مصاحبه ای گفته است : "مقصود شاملو گویا این نبوده است که "نمی توان " غزل گفت . او معتقد است غزل فرم مناسب این زمانه نیست . این یک حکم ؛کلی است و منطقی هم می نماید. اما قالب یا فرم یک امر مشخص و از پیش شناخته که نیست .
من می پرسم چه طور نیست ؟ مگر یک غزل سرا هنگامی که می خواهد شاهکارش را خلق کند به روی هم چند تا قالب در اختیار دارد. ـ با این قالب های محدود و معین چه طور باز می گویید که قالب یا فرم یک تم مشخص و از پیش شناخته نیست ؟
اولا که فرم و قالب ، برای غزل سرا، کاملا شاخته شده و مشخص است .
ثانیاً آزادی او در خلق شعر یا در بیان ما فی الضمیر خود تنها و تنها محدود است به همان یک بیت اول . پس از آن ، دیگر، قافیه ها هستند که جمله را می سازند و وزن است که کلمات بنا کننده جمله ها با به فراخور ظرفیت افاعیل خویش انتخاب می کند و می پذیرد و دور می ریزد. در این میانه از غزل سرا به جز پرداخت کردن چه کار دیگر ساخته است ؟ …
راست خواهی ، بینوا به حل کننده یکی از این جدول های کلمات متقاطع می ماند که ستون های عمودیش درآمده باشد!
حافظ و ملای رومی و یکی دوتای دیگر را بگذارید کنار. گو این که اینان نیز اگر افق های بازتری پیش روی می داشتند و با شعر تنها در قالب غزل آشنایی حاصل نکرده بودند، خدا داند که خنگ اندیشه را تا به کجاها می تاختند. با این همه کار اینان کار نبوغ است و نه چیزی در مقام قیاس با مقلدان خویش .
آقای م .آزاد می گوید: خود شاملو هم یکی دو مثنوی خوب دارد.
این حرف اعتبار چندانی ندارد. نوشتن آن یکی دو مثنوی ، در عصر حافظ و سعدی ممکن بوده است . در آن یکی دو مثنوی چه حرف تازه ای هست ؟ آن چه در قالب غزل و مثنوی نمی نشیند، اندیشه هایی است از تراز همین دو سطر که از الوار نقل کرده ام .
آن را به صورت یک رباعی درآرید. شرط می بندم خود شما پیش از من خنده تان بگیرد! گمان می کنم می توان گفت که ما اکنون در مرحله آشتی دادن میان شعر ناب (از نظر محتوا) با شعر گذشته فارسی (از نظر فرم ) هستیم . نیروی بسیاری بر سر این کار صرف می شود که به عقیده من سخت بی حاصل است .
آیا انتقاد صحیح و اصولی از شعر امروز به عمل می آید؟
(وقتی این حرف را می شنود رنگ صورتش به سرخی می گراید و با حالتی خشم آلود می گوید:)
در این محیط ، فقط خوب می توان خفه شد! ـ چه سوال عجیبی می کنید! انتقاد صحیح و اصولی کدام است ؟ فقط ، پس از هرگز دکتر براهنی در مجله شما مقالاتی در نقد شعر نوشت که بعد، در یک مجموعه به چاپ رسید. طلا در مس را می گویم .؛ مطالب کتاب جالب است اما طبیعی است که حتا در حد خودش نیز کافی نیست . دکتر کوشیده است حرف هایش کلی نباشد، اما خواه و ناخواه کلی شده است زیرا جز در یکی دو مورد، دست کم نمونه ای ارائه
نداده است که به مدد آن ها انسان بتواند بفهمد که منظورش چیست و چه می خواهد بگوید. با این همه ، اگر همین هم نبود دیگر چه بود؟
غیر از او، یکی دو تن دیگر هستند که نقد شعر می نویسند. منتها بدون این که از ابتدایی ترین اصول این کار اطلاعی داشته باشند و به اصطلاح معروف "هر" را از "بر" تشخیص بدهند.
یکیش این آقای عبدالعلی دست غیب است که علاقه عجیبی به کتاب گزاری دارد. خواه این کتاب شعر کلاسیک یا امروزین باشد، خواه تاتر، خواه تاریخ ، خواه فلسفه یا داستان ی ا رمان یا هر چه … و این از عجایب روزگار است ! تا آن جا که دستگیر من شده است این ذات گرامی در هیچ یک از این رشته ها صاحب نظر نیست . و آن چه عجیب می نماید همین صاحب نظر نبودن و احکام صاحب نظرانه صادر کردن است .
برای آنکه بدانید قصد شوخی ندارم بگذارید همین چند جلد راهنمای کتاب را که دم دست است نشان تان بدهم . ـ نگاه کنید:
* سال چهارم ـ شماره ۷، انتقادی بر بلبل سرگشته (نمایشنامه در پنج پرده …)
* سال چهارم ـ شماره ۱۱ و ۱۲ انتقادی بر در سینمای زندگی "مجموعه داستان های کوتاه …)
* سال چهارم ـ شماره ۵ و ۶ انتقادی بر باغ آینه (مجموعه شعر نو …)
ملاحظه فرمودید؟ ـ حالا نگاه کنیم به این انتقاد شعر که ممکن است احتمالا در حدود صلاحیت ما باشد ـ و گوش کنید به این جمله هایی که من زیرش خط کشیده ام .
۱. شاملو از شاعرانی است که یک نوع تمایل به سنت شکنی در آن ها قوی است و نخستین خصیصه ی شعر آنان ، شکل کار آنان است …
۲. فکر و احساس قوی سراینده حتا در قطعه هایی که بیش تر به لفظ و شکل کار، و کم تر به معنی توجه شده نیز متجلی است و شعر او غالباً از لحاظ فکر و احساس هم تراز است .
۳. قبل از هر چیز باید گفت که شاعر بنیاد شعر خویش را بر موسیقی کلمات قرار داده است .
۴. گاهی شعر صرفاً یک بیان (ررخس خژرزش ا) نثری است .
(جالب اینجاست که مثلا شعرهای موسوم به "دو شبح " و "اصرار" و از "نفرتی لبریز" را بعنوان نمونه های این "نثر" نام برده است !)
۵. بعضی قطعه ها در اوزان قدیمی سروده شده ولی سراینده به مقتضای ؛ حالات درونی خویش در آن ها تصرف کرده … وقتی شعر را تقطیع می کنیم ملاحظه می شود که بر وزن انتخاب شده حرکت هایی اضافه یا کم می گردد.
(و از این نوع ، قطعات ، مثل این است ، "حریق قلعه ی خاموش "، و "اتفاق " را مثال آورده است که به همه انبیاء و اولیا قسم ، همه آن ها در وزن های ثابتی سروده شده ، نه سیلابی به هیچ یک از آن ها اضافه و نه سیلابی از هیچ یک از آن ها کم شده است !)
۶. در قطعه های فاقد وزن ، شاعر روی هر یک از کلمات توجه کرده ، آن ها را به صورت عمودی و افقی (؟) تا پایان صفحه امتداد داده ، به اضافه ، علامت های ی چون پرانتز و آکلاد به نحو نمایانی مکرر شده است . شاعر می خواهد خواننده را زیر تاثیر این علامت ها قرار دهد (!)
و آن وقت ، برای اثبات این ادعای خویش قطعه "کیفر" را مثال آورده چنین می نویسد:
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، در هر نقب چندین
(حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر …)
مصرع اول ـ اگر بشود آن را مصرع گفت ـ جمله ای است کامل . ولی خط یا مصرع دوم به تنهایی ناقص است و پس از خواندن خط سوم و چهارم تمام می شود!! سراینده خواسته است
علامت آکلاد را وسیله ارتباطی بین خط هاـ مصرع ها قرار دهد اما به نظر می رسد که بودن یا نبودن این علامت ها یکسان است (!)
و آن وقت ، پس از این کشف مهم ، چنین می نویسد:
پرسش این است : آیا این تفننی در فن کتابت نیست ؟
فکر کنید، این اباطیل ، به عنوان انتقاد در مجله ای چاپ می شود که داعیه راهنمایی دارد.
این ششمین قسمت مزخرفاتی که برای تان خواندم ، چند نکته را در آن واحد روشن می کند:
۱. اول این که ، ناقد محترم از اصول "وزن نیمایی " یکسره بی اطلاع است . نه می داند که مصراع ها چرا کوتاه و بلند می شوند و نه می داند که این کوتاه و بلند شدن ها تابع چه قانون و قواعدی است .
۲. کم ترین شعوری کافی است تا کسی بفهمد که هیچ جانوری ، چیزی از نوع : حجره ، در حجر، چندین مرد را به عنوان یک خط یا یک مصراع از یک شعر، ارائه نمی دهد. ولاجرم این ، قسمتی از یک خط یا مصراع است ، نه یک سطر مستقل .
۳. این ناقد دانشمند شعر، از این نکته غافل است در همه جای دنیا رسم است ؛ یک سطر شعر را ـ اگر خیلی طولانی تر از گنجایش یک سطر معمولی بود، در انتهای سطر زیر می نویسند، و برای آن که با یک "سطر مستقل " اشتباه نشود، آکولادی جلوی آن می گذارند.
هرگز ندانستن چیزی عیب نیست . اما این جا مساله دیگری مطرح است :
وزن شعر، نشان می دهد که مصراع (به قول ایشان "اگر بشود آن را مصرع نامید") از به "هر زندان " شروع می شود و تا "در زنجیر" کشش پیدا کرده در اینجا به پایان می رسد.
ناقد محترم نه از علامت آکلاد فهمیده است که سطر سوم و چهارم دنباله سطر دوم است ، نه معنای شعر و کشش کلمات این حقیقت را به او فهمانده ، و بالاخره نه از روی وزن (که تا انتهای سطر چهارم "جامد" نمی شود) موضوع را دریافته است .
شما را به خدا ببینید: آن وقت این موجود گرامی قلم برمی دارد و حکم صادر می کند که "سراینده خواسته علامت آکلاد را وسیله ارتباط بین مصرع ها قرار دهد!" یا مرا که معتقدم "وزن و قافیه سبب انحراف در جریان طبیعی شعر می شود و ذهن شاعر را از کشف و شهود باز می دارد" متهم می کند به آن که "بنیاد شعر خود را بر موسیقی کلمات قرار می دهم !".
بدون تردید منشات حضرت ایشان درباره تاتر و داستان و موسیقی و جز این ها نیز، چیزهایی است از همین قبیل .
حالا فکر کنید به آن نشریه ارزشمندی که چنین نویسندگان صاحب نظری را گرد خود جمع کرده است . و فکر کنید به آن خواننده بینوایی که اینان عصاکش ذوق و اندیشه اش هستند!
در همین "نقد شعر"، بعضی جاهاست که حضرت ناقد شعر را نتوانسته است درست بخواند و در نتیجه به بحر حیرت فرو رفته . چنان که مثلا "درازا" را خوانده است "درازها" و "پای بند" (نظیر دست بند) را خوانده است . "پای بند" و "دلتنگی " را "دلبستگی " و جز این ها … و جالب این است که دست آخر نتیجه گرفته است که "این ها نیست مگر به علت نداشتن آشنایی با زبان و شعر وسیع فارسی !".
می نویسد:
"نو" از آسمان نازل نمی شود و حاصل کشف و شهود نیست . بلکه پدر و مادری دارد که جز آثار و سنت های ادبی کهن نمی تواند باشد.
… و برای اثبات "نظریه " خود، چیزی ناقض حرف خویش از کانت نقل می کند:
شعر برتر از هنرهای دیگر است و خاستگاه خود را مدیون نبوغ است . زیرا آن را از همه هنرها کم تر می توان طبق مثال و قاعده انجام داد … پس در ایجاد روش تازه ، نبوغ دخالت می کند و به تجربه و محیط و سنت ها تحمیل می شود:
… و یاللعجب که دست آخر از برخورد این دو عقیده چنین نتیجه می گیرد:
"پس نمی شود سنت های نظم کهن را ندیده گرفت و شکل بروی شکل آورد"(!) و غیره … بله . بلینسکی های ما این ها هستند. گرهی نمی گشایند که هیچ . چنان کورش می کنند که بازگشودنش را سال ها صبر باید! ـ سردبیرهای بی اطلاع و نو یسندگان بی اطلاع تر از آنان . ـ چه باید کرد؟ …
فقط در این رشته چنین نیست : در یک مجله که ظاهراً "فقط به دانش و علم " می پردازد و ادعایش این است که برای ازدیاد معلومات عمومی و بالا بردن سطح دانش عامه نشر می یابد، درباره "ستاره "یی داد سخن داده در پایان نوشته بود که فرانسوی ها این "سیاه " را "ووآلاکته " می گویند! و این بدبخت جانی که چنین نامردانه از بی اطلاعی سردبیر مجله سود می جوید و از راه منحرف کردن "دانش عمومی عامه " نان می خورد، این قدر نمی دانسته است که "ووآلاکته " یا "راه شیری " همان کهکشان یا به عبارت دیگر "جاده ی مکه " است! این نویسنده یا مترجم مجلات علمی ما، آن هم ناقد محترم شعر و تاتر و داستان غیره ! …
شاملو نفسی تازه می کند و من می پرسم !
شما گفتید (بلینسکی )های ما این ها هستند و من این طور نتیجه می گیرم که ماهنوز منتقدی نداریم که حتا در مراحل اولیه ی این امر قرار گرفته باشد ولی درباره ی بعضی شعرا چه می گویید؟
(شاملو نگاهش را به صورتم می دوزد مکثی می کند و سرش را تکان می دهد و جوابش بسیار موجز و معنی دار است )
"خودتان جواب خودتان را داده اید، اگر شاعران خوب ناقد شعر خود یا دیگران بوده اند، لابد هنوز هم هستند".
(وقتی شاملو جمله اش را تمام می کند سیگار دیگری آتش می زند و اشاره به چای می کند. در جاسیگاری بیش از ده پانزده ته سیگار زرد و لهیده به چشم می خورداو توضیحی برای حرف های اخیرش نمی دهد و من هم به سکوت برگزار می کنم . چون چنین استنباط می کنم که او می خواهد پاسخ سوال سابق الذکر همان "یک جمله " باشدوقتی او سیگار را به لب هایش نزدیک می کند، من به فکر می افتم که حرف های دیگری مطرح کنم. )
خوب ! ـ می دانید که چند سال پیش شما چند کتاب را تصحیح و نقطه گذاری کردید ـ حافظ و هفت گنبد نظامی و یکی دو کتاب دیگر ـ این ها را می گویم ـ می خواهم بپرسم در این چند سال چه تغییر عقیده داده اید درباره این شعرا.توضیح می دهم : ممکن است آدم وقتی درباره یک شاعر نظریه ای داشته باشد حتا ؛ایمانی ـ و بعد در اثر مرور زمان و مطالعات جدی تر و دقیق تر درباره همان شاعرتغییر عقیده دهد.
می خواهم بدانم این تحول در شما به وجود آمده ـ البته می دانید منظورم تحول در اندیشه و عقیده تان ـ مثلا آن جا که می گویید نظامی شاعر نیست و نظمش را درلطافت به پایه شعر نزدیک می کند ـ یا نظریاتی درباره ی حافظ ـ می خواهم بدانم حالا چه عقیده ای دارید، درباره این شیوخ ادب ـ فردوسی ، مولوی ، سعدی ، حافظ ونظامی را می گویم .
"حافظ را موفق ترین شاعران می دانم ، گو این که افق او، حتا از افق بسیاری از شاعران متوسط روزگار ما نیز محدودتر بوده است . نبوغ حافظ چیزی کاملا قابل لمس است . با این همه ، شناخت حافظ نیازمند بررسی انتقادی چند جانبه ای در احوال و اشعار اوست . هیچ یک از شاعرانی که من شناخته ام ، خواه ایرانی یا فارسی زبان و یا غیرآن ، و خواه مربوط به اعصار گذشته یا امروز، تا بدین حد عظیم و دور از دسترس نبوده اند. شاید ادعا بتوان کرد که (فوقش "با تلاش فراوان ") می توان در پرمایه ترین اشعار شاعری چون الیوت چنان غوطه خورد که شناگری ماهر در گردابی هایل ، اما هرگز نمی توان درباره ی حافظ این
چنین ادعایی کرد ـ این ، کوهستان عظیمی است که اگر از دور نظاره اش کنی تنها طرحی کلی از آن به دست می آید؛ و اگر بدان نزدیک شوی بی آن که حتا یکی از صخره هایش را فتح بتوانی کرد، طرح کلی آن از دستت به در می رود.
از نظریات خود درباره ی فردوسی و نظامی پیش تر حرف زده ام و حال نیز بر سر آن حرف ها هستم . بدون هیچ تحولی در عقایدم که اشاره کردید (از فردوسی در مجله ی آسیا تحت عنوان ، فردوسی ، نه چنانکه "رجال ادب می شناسند!" ـ و از نظامی در دیباچه ی افسانه های هفت گنبد ).
مولوی ، "شاعر بالفطره " است و به همین دلیل توفیق او مدیون زبان و فرم کار او نیست . بلکه به عکس : زبان و فرم ، به محتوای شاعرانه ی اشعارش به سختی لطمه می زند و آن را از اوج خود به زیر می کشد؛ حتا در دو غزل مشهورش با مطالع "ای شده غره در جهان ، دور مشو! دور مشو" و "یار مرا، عشق جگرخوار مرا" وی از شمار آن دسته شاعرانی است که محتوی شاعرانه ی آثارش ، برای بروز و ظهور، نیازمند اسباب و وسیله یی نیست به عبارت دیگر، مولوی می توانسته است بی احساس نیاز به فرم و قالب کلمات خاص و ردیف و قافیه و چه و چه شعر بسراید. زیرا او نیاز نداشته است که به انتظار بنشیند تا شعر "بیاید". برای او، فقط عشق کافی بوده است تا دیگر هر چیز را شعر ببیند و هر صدا را شعر بشنود. و "عشق " نیز در ذات او، در خمیره اوست .
دریغا که قیدهای فرم و قافیه ، بال های این عقاب بلندپرواز را بسته بود: چیزی که بارها و بارها فریاد ملا را برآورد.
قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم مندیش ، جز دیدار من
قافیه و مفعله را گو همگی با دبیر
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا!
چون بیفزاید می توفیق را
قدرت می بشکند ابریق را! …
ملا، این آزادی مجسمی که در زندان زاده شده بود، این چشمه ی جوشانی که در فضای تنگ کوزه یی محبوس ، بود افسوس همیشگی من است . ـ آیا چه قدر سال ها و سال ها باید بگذرند تا سیلان شعر، بار دیگر این گونه ، منفذی به زبانی بگشاید؟
سعدی ـ به عقیده من ـ بزرگترین ناظمی است تا به امروز زبان فارسی به خود دیده است . همین که تا پیش از عرصه رسیدن نسل حاضر، در مجلاتی که ناشر افکار ادبای فرهنگستانی این مرز و بوم بود گه گاه پرسش های مضحکی از این قبیل به بحث گذاشته می شد: "حافظ بزرگ تر است یا سعدی؟" نشانه آن است که بیان منظوم سعدی ، گاه در لطافت با شعر پهلو می زند.
اما برای ما که امروز از کلمه "شعر" استنباط دیگری داریم به جز آن چه قدیمیان استنباط می کرده اند، مقایسه ی حافظ و سعدی به مقایسه کفش و
بادمجان ترشی می ماند.
من حافظ را شاعر بزرگی می دانم ولی نمی توانم بین جلال الدین محمد و وی یکی را انتخاب کنم .
هنوز بزرگ ترین شاعر جهان بوجود نیامده است چون هنوز دنیا تمام نشده است . فرض کنیم ، دنیا حالا تمام است چه کسی بزرگ ترین شاعر جهان را انتخاب می کند؟ این کار مستلزم این است که انسان تمام شعرهای دنیا را خوانده باشد.
نمی دانم منظورتان از "تبحر داشتن در ادبیات کلاسیک " چیست . اگر منظورتان این است که یک نویسنده امروز بتواند مثل سعدی ـ و به شیوه گلستان چیز بنویسد، نه . این کار لزومی ندارد. اما آشنایی با ادبیات کلاسیک ، البته .
نویسنده ، شاعر، نقاش ، بالرین ، آهنگساز، هنرپیشه ، عکاس ، صاحب هر ذوقی در هر هنری ، همیشه باید در کارآموختن باشد و گنجینه ی ذهن خود را از آثار گذشتگان و معاصران پربار کند. طبیعی است ، چیزی که هست ، امروز دیگر ؛ مسخره است که شاعری بنشیند و به عنوان خودآموزی ، وقت خود را به خواندن المعجم بگذارند … آشنا شدن با آثار زمان خود، واجب تر از آن است که در گرد و خاک قبور مردگان اعصار گذشته بکاویم . این کار را به محققان واگذاریم .
من بارها گفته ام که رهبری هنر هر عصری را، ناقدان هنری آن عصر بر عهده دارند. (طبیعی است منظورم آن دسته از ناقدان نیست که پیش از این از ایشان سخن گفتم !)
در هر رشته ، ناقدان با تاریخ آن رشته هنری آشنایی کامل دارند. و یک ناقد فهیم و ارزشمند، نه تنها هنر زمان خود را در مجرای صحیح و منطقی خود می اندازد، بلکه بار هنرمندان را نیز از لحاظ مطالعه ی آثار گذشتگان سبک می کند.
طبیعی است من که یکی از شاعران دوره خود به شمار می روم از مطالعه فلان کتابی که با یک دید انتقادی ارزشمند و یک برداشت درست و صحیح ، شعر فارسی را از رودکی تا نیما نقد کرده باشد، بسی بیش تر مطلب دستگیرم می شود تا این که شخصاً بنشینم و دیوان های هفتاد منی شاعران ریز و درشت و کوتاه و بلند اعصار مختلف را زیر و رو کنم . ـ و تازه که چه ؟
اما شما هم لطف کنید و حساب ادبیات و شعر را از هم جدا کنید.
در مورد اوزان عروضی ، باید بگویم که اوزان عروضی البته چیز ذهن پرکنی است ، اما مگر روی هم رفته چند تا وزن عروضی هست ؟ـ تازه ، این را به شما بگویم : هیچ شاعری نمی نشیند فکر شاعرانه ای را ـ که به اصطلاح بهش الهام شده ، یا به زور سرهمش کرده یک گوشه کاغذ بنویسد. بعد بیاید و بررسی کند ببیند از اوزان عروضی کدام یکی برای بیان آن فکر و حال شاعرانه مناسب تر است ، و پس از انتخاب آن وزن ، اندیشه شاعرانه اش را ـ مثل قطعات شیرینی که توی قوطی می چینند ـ توی آن وزن عروضی بچیند.
هیچ شاعری چنین کاری نکرده است . فقط ، چرا، قصیده سرایان (گمان می کنم ) چنین روشی داشته اند: آن ها اوزان مطنطنی را در نظر می گرفته اند و سعی می کرده اند فکر خود را بر آن وزن تحمیل کنند منتها، آخر سر (باز هم گمان می کنم ) توفیقی دست نمی داده ، چیزی که هست از تلاش شاعر و کشتی گرفتن او با وزنی که طبعاً هیچ گونه انعطافی نشان نمی دهد، وزن و مضمون دیگری پیدا می شده که خود را به هر دو طرف تحمیل می کرده است هم به طرح و فکر و وزن انتخاب قبلی شاعر خط بطلان می کشیده و هم شاعر را به انتخاب خود وا می داشته .
بنابراین "دانستن " و "ندانستن " اوزان عروضی برای یک شاعر بالفطره ، به صورت مساله ای مطرح نیست اگر شاعر به وزن معتاد است ، شعر و وزن را "با هم " و یکجا "می گیرد". یعنی ناگهان مثل چراغی که روشن بشود، توی ذهنش می آید که :
اژدهایی خفته ماند، به روی رود پیچان ، پل و این کلمات را، با این شکل که گویای این معنی باشد، خیال می کنم توی وزن دیگری نشود ریخت :
پل ، به روی رود پیچان ، اژدهایی خفته را ماند و
چرا، شاید مثلا بتوان گفت :
ماند به رود پیچان اژدهایی خفته را پل
که وزن اول ، تکرار "فاعلاتن " است و این آخری تکرار "مستفعلن " ـ ولی در وزن اول ، جمله حالت طبیعی تری دارد و در وزن دوم پیداست که کلمات به زحمت و در وزن جابه جا شده است … وخود ناگفته پیداست که شاعر، اگر ریگی به کفش ندارد، وزن اول را انتخاب می کند و به دنبال آن می رود. پس از این تدوین کلمات است که وزن را به وجود می آورد نه شاعر. شاعر فقط مواظب است که بعضی جاها به جای خشت نیمه بکار برد یا در جاهای خالی آن سنگ و سقط بریزد تا نمای بیرونی بنا کامل و بی عیب جلوه کند. رده ها همه هموار و یکدست و صاف به ظاهر اما برای چه ؟ معلوم نیست شاید از آن جهت که شمس قیس یا فلان و بهمان چنین پسنیده اند، به روش بیکارگان اعصار بیکارگی .
می پردازم به خودتان ـ از هر چه بگذری سخن دوست خوش تر است ـکارهاتان را بررسی می کنم فکر می کنم اولین مدونتان آهنگ های فراموش شده است و بعد بیست و سه و پس از
آن قطع نامه (آهن ها و احساس ) در این ها که تحول اساسی وچشم گیری نیست محصول اولین دوران شاعری شما را می گذاریم کنار و در جواراین کوهستان به ناگاه به دشت سرسبز و پرصفایی می رسیم و در جای خودمیخ کوب می شویم چه منظره بدیع و دل انگیزی ، چه هوایی و چه نسیمی ـ به خودمی گوییم آیا می باید چنین راه مهیب و پرنشیب و فرازی چنین غایتی را حتا درنیمه راه داشته باشد؟
و در این دشت است که بوی هوای تازه به مشام می رسد و پاسخ سوال خویش رامی یابیم ـ بلی هوای تازه تحول اساسی بود در شعر معاصر.
هوای تازه این دشت شعرهای راستین و اصیلی بود با نام ا.بامداد از شاعری صمیمی و راستین به نام احمد شاملو ـ زمینه خالی بود ـ نیما جاده را کوبیده بود ـجاده می بایست هموار شود ـ هوای تازه به نسبت بسیار قابل اهمیتی این کار را کردو تحول اساسی بوقوع پیوست .
خوب هوای تازه تحولی است ـ چندی گذشت تحولی بزرگ تر از آن به وقوع پیوست و آن زمانی بود که آیدا در آینه در پشت ویترین کتاب فروشی ها نشست این چیز دیگری بود. این تحولی بود که مسیر شعر شما را عوض کرد.
باغ آینه تکاملی است در میان دو تحول ـ در باغ آینه "اوج " به کمال وضوح دیده ؛می شود و بهترین شعرهای زندگی شما ـ و آیدا در آینه تحولی است دیگر حالا حرفم سر این است می خواهم مرحله ی جدید و تحول جدید شعرهای تان را بگویم ـ خودتان به من کمک کنید ـ شما چه می گویید ـ می خواهم بدانم حال شعر شما چه راهی را طی می کند و در چه مرحله ای است ؟
(شاملو در ضمن استماع حرف هایم ـ با چهره ای مضطرب قهوه اش را آرام آرام نوشیده است وقتی حرف هایم تمام می شود، در حالی که فنجان را با آهستگی روی میز می گذارد جواب می دهد):
در مورد مرحله ی جدید شعری و تحول باید بگویم :
نمی دانم . و به دانستن آن هم نه نیازی دارم نه علاقه ای .
اما مساله ای که لازم می دانم گفته شود این است که نمی توان با استناد به مجموعه هایی که پس از هوای تازه نشر یافته ، مرحله ای جدید در شعر من عنوان کرد. زیرا اگر به تاریخ سرودن قطعات کتاب توجه شود، در این مجموعه ها، همچنان قطعاتی هست که پیش از قدیمی ترین اشعار هوای تازه سروده شده است .
علت این امر آنست که به سال ۱۳۳۴، من پنج دفتر بزرگ محتوی اشعار خود را گم کردم . جوانکی نقاشیان نام به بهانه آنکه خیال تدوین و چاپ آن ها را دارد، برد و پس نداد.
چهارجلد از این دفترها، محتوی چهارسال از پرکارترین دوره های شاعری من بود. دوران شکفته ای که تنها تا شش قطعه و از دو تا سه هزار کلمه تجاوز می کرد! ـ امری شگفت و باور نکردنی ! ـ ضربه ها پساپس فرود می آمد و طنین آن ضربه ها همه زندگی مرا سرشار می کرد.
نمایشنامه هایی چون مردگان برای انتقام باز می گردند و داستان های کوتاهی چون مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی آفتاب و جز این ها (که بیش از اشعار گمشده خود دریغ آن ها را می خورم ) محصول این دوران بود، همچنین اشعار بسیار بلندی چون "سرود آن کس که نه دشمن است نه مدعی ". پریا و چند شعر دیگر نیز مربوط به همین دوران است ، که اگر جزو
غنایم آقای نقاشیان از میان نرفت برای آن بود که نسخه هایی از این اشعار نزد این و آن یافت می شد.
از این اشعار، به تدریج ، چندتایی از این سو و آن سو پیدا شد و در دیوان های پس از هوای تازه به چاپ رسید.
به این جهت است که گمان می کنم نمی توان به این شکل مرحله جدید را تنها به استناد کتاب های پس از هوای تازه در شعر من مشخص کرد، مگر آن که این اشعار، به تمامی ، از روی تاریخ نگارش تدوین شوند و بعد به نقد درآیند.
(او حرفش را نیمه تمام می گذارد و سکوت عمیقی می کند و با نگاه های اندوه باری بیرون را دیدمی زند در نگاهش غم تلخی موج می زند ــ احساس می کنم از همه متنفر است . از دنباله ی حرف هامان منصرف می شوم و سوال دیگری را مطرح می کنم )
درباره ی دنیای امروز چه طور فکر می کنید؟ آیا می توان برای شعر در جهان آینده امیدی داشت ؟
زاغه ای کثیف و مبتذل که در آن ، فرشتگان و جنایت کاران از یک دست درد می کشند. جهانی رسوا و مبتذل ، سرشار از نیرنگ و دروغ و اطوار و ادا. پست ترین پااندازان با داعیه های خوف انگیز به عرصات قدرت می رسند. بی رحمی و خون خوارگی می باید نخستین صنعت انسانی باشد که صبح گاه به جست وجوی لقمه نانی از سوراخ خود بیرون می خزد؛ وگرنه ، دیگران چون گرگان گرسنه او را از هم می درند. می باید از طلا بود تا مورد پرستش قرار گرفت ، حتا اگر گوساله ای بیش نتوان بود. دغدغه و وحشت و کابوس ، روزها و شب های مرا سرشار کرده است . هر زمان که زنگ تلفن یا در خانه مان به صدا در می آید، عرق سردی بر پیشانی من می نشیند.
بهترین روزهای عمرم را بر سر هیچ و پوچ یا در گوشه های زندان گذرانیده ام یا در پیش گاه عدالتی که به یک دست شمشیری دارد و به دست دیگر ترازویی . اما در ترازو، تنها اتهام ترا در برابر زری که می توانی بسلفی سنگین و سبک می کنند … واین زندان ها و زندان ها و زندان ها پاره یی مزد قلب من بوده است بهتر: کفاره ی عشق من و صداقت من . کفاره ی زندگی زندگی با کسانی که دوست شان داشته ام ، خاطرات مشترکی داشته ایم و بسیاری از اشعار من به نام آن هاست .
مردمی که یک زمان "خوف انگیز ترین عشق من " بوده اند، مرا از گند و عفونت نفرت سرشار کرده اند. مردمی که تنها برای آن خوبند که گروهبانی به خط شان کند و از ایشان برای پیش برد هوس های خویش قشونی ترتیب دهد. به ایمان و عقیده شان تف کند و اگر دیر بجنبند به چوبه اعدام شان ببندد یا با تازیانه و گاوسر از حق شان برآید.
نه . در چنین جهانی از شعر چه کاری ساخته است ؟ به خصوص که شاعران نیز دروغ می گویند، و به خانه نشستن شان از بی چادری است ، نمی دانم موخره ی کتاب جدید مهدی اخوان ثالث "امید" را خوانده اید یا نه آن چند سطر، چنان مرا از تقلب و ریاکاری و دورویی و فریبی که "امید" بدان بالیده است مایوس و وحشت زده کرد که تا دو سه روز حال
وکار خود را نفهمیدم . چرا باید چنین باشد؟ ـ آن ، محیط و مردم ما و، این هم پیغمبران نیکی مان !
منظور از پیغمبران نیکی شعرا هستند؟
بلی شعرا هستند.
چقدر آرزو می کردم که زندگانیم ـ به هر اندازه که کوتاه ـ سرشار از زیبایی باشد. افسوس که گند و تاریکی ابتذال و اندوه همه چیز را در خود فرو برده است .؛ بارها کوشیده ام از شهر بگریزم و در گوشه دهی یا مغاره ای مدفون شوم . دریغا که در سراچه ترکیب تخته بند تنم !
دیگر نه امیدی هست نه آرزویی . تنها آرزویی که برای من باقیمانده این است که پس از مردن ، لاشه مرا در گورستان عمومی دفن نکنند. بگذارید دست کم پس از مرگ آرزوی من به دور ماندن از مردم و پلیدی های شان برآید. مردمی که از ایشان متنفرم ، چرا که بسیار دوست شان می داشتم .
در زندگی شخصی ام هم امید و آرزویی ندارم . برای من همه چیز تمام شده است من مدت هاست که شعر می نویسم برای مردم آزاری و این تنها انتقامی است که می توانم از مردم بگیرم و دلیلی هم ندارد که خودکشی کنم ــ چرا که تماشا می کنم ــ من وظیفه ای برای خود در قبال این مردم نمی شناسم .
منابع :
1- زندگینامه ی شاعران بزرگ ایران (سید علی رضوی بهابادی)
2- اودیسه ی بامداد – یادنامه ی احمد شاملو- (محمد محمد علی)
3- شناختنامه ی احمد شاملو (جواد مجابی)
4- گفت و گو با احمد شاملو (محمد محمد علی)
5- گفت و شنودی با احمد شاملو به کوشش ناصر حریری
6- سایت اینترنتی :www.bonyadeshamlou.com
Fa.wikipedia.org
2