تارا فایل

مفاهیم رند و رندى در غزل حافظ احمد شاملو


مفاهیم رندورندى در غزل حافظ
این داستان ساختگى یا واقعى را اگر نه همه دست‏کم خیلى‏ها شنیده‏اند. به طور مقدمه عرض کنم که حاج‏میرزا آقاسى‏علاقه مفرطى به آبادانى داشت و آن‏طور که خانم ناطق در کتابى راجع به او نشان مى‏دهد،بخش اعظم املاک خالصه دولتى ایران مرهون کوشش‏هاى خستگى‏ناپذیر او بوده. املاکى که پس از او به تیول چاپلوس‏ها و بادمجان‏دور قابچین‏هاى دربارى داده شده و غالباً از میان رفت. البته احداث آبادى و توسعه کشت و زرع هم در درجه اول لازمه‏اش تامین آب است و مهم‏ترین راه تامین آب هم حفر قنات. و حاج میرزا آقاسى هر جا که شرایط ارضى را براى احداث قنات مساعد مى‏دید بى‏درنگ چاه‏کن و چرخچى و خاک‏بیار و خاک‏ببر مى‏فرستاد و ترتیب کار را مى‏داد.
حالا بگذارید تا به نقل آن داستان برسیم بر اثبات نظرى که در جلسه سیرا )CIRA( عرض کردم و گفتم : "این نمونه‏ها را مى‏آورم تا نشان بدهم چه حرام‏زاده‏هائى بر سر راه قضاوت‏هاى ما نشسته‏اند که مى‏توانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفید را سیاه جلوه بدهند"، دست به نقد یک نمونه خیلى زنده دیگر هم اضافه کنم. یعنى همین تجربه تاریخى حاج میرزا آقاسى را.

این شخص یکى از بدنام‏ترین صدر اعظم‏هاى تاریخ است. برایش انواع و اقسام لطیفه‏ها ساخته‏اند که مثلا یکیش قضییه معروف گاومیش اوست. برایش انواع و اقسام هجویات به هم بافته‏اند که نمونه‏اش این رباعى است:
نگذاشت به مُلک شاه حاجى دِرمى
شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمى‏
نه خاطر دوست را از آن آب نَمى
نه بیضه خصم را از آن توپ غمى
خانم ناطق در تحقیقاتش به نکته عجیبى رسیده. او در کتابش نشان داده که مساله به کلى چیز دیگرى بوده و قضیه از بیخ و بُن صورت دیگرى داشته و حقیقت این است که حاج میرزا آقاسى را دشمنان نابکارش از طریق منفى جلوه دادن اقدامات کاملا مثبت و خیرخواهانه او بدنام و لجن‏مال کرده‏اند. به همین رباعى که خواندم توجه کنید: آقاسى با دو نیت به آبادى و زراعت و فعالیت‏هاى کشاورزى اقدام مى‏کرده و در این تلاش به هیچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته. نیّتش گسترش و ایجاد املاک خالصه دولتى بود که سود دوگانه‏ئى داشت: یکى تامین خوراک مردم، یکى افزایش درآمد دولت. و فراموش نکنیم که در آن روزگار تولیدات کشور تقریباً فقط منحصر بود به محصولات کشاورزى. با تولید گندم توسط دولت و تامین نان مردم جلو اجحاف زمیندارها و مالکان بزرگ گرفته مى‏شد که مشتى دزد و دغل و گرگ‏هاى چشم‏و دل گرسنه بى‏رحم و عاطفه بودند و تا مى‏دیدند سال کم آبى و کم بارانى است گندم‏شان را ته انبارها قایم مى‏کردند قحطى مصنوعى راه مى‏انداختند تا کارد به استخوان مردم برسد و قیمت گندم به چندین ده برابر قیمت واقعیش سربزند.
خُب، پس با ایجاد و گسترش شبکه‏ئ خالصه‏هاى دولتى مى‏شد روزى جلو این کنه‏ها را گرفت. پى‏آمدهاى دیگر این کار هم روشن است و به توضیح زیادى نیاز ندارد، مثلا تثبیت نرخ کلیدى غله و از آنجا تثبیت نرخ دیگر کالاها. سود دوم این کار افزایش درآمد دولت و خزانه بود. دولت که درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به کیسه ملت نمى‏ماند که هر روز کمرش را زیر بار مالیات‏ها و عوارض جورواجور خمیده و خمیده‏تر کند. پس وقتى شرف‏فروش قلم به مزدى برمى‏دارد مى‏بافد و مى‏پراکند که: "نگذاشت به مُلک شاه حاجى درمى/ شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمى"، رو راست لجن‏پراکنى مى‏کند.
براى رسیدن به نتیجه نامردانه‏ئى که مى‏خواهد بگیرد عمل مثبتى را به کلى منفى جلوه مى‏دهد. تاریخ جعل مى‏کند. در ذهن من و شما این قضاوت نادرست را رسوخ مى‏دهد که این مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده کرد جورى که دو پول سیاه ته خزانه باقى نماند. و بناچار این نکته تلویحى را هم که آشکارا در رباعى نیامده به ذهن خواننده یا شنونده رسوب مى‏دهد که حاجى ِطمعکار ِچشم گشنه همه این قنات‏ها و دهات و آبادى‏ها را براى شخص خودش مى‏ساخته.
داستان توپ‏ریزى او هم که بى‏بروبرگرد درش غلو کرده‏اند این بود که ایران مى‏بایست تدارکات نظامى قوى و مستقل داشته باشد. حاجى قطعا باید تجربه شوم چند سال پیش از آن را بسیار جدى گرفته باشد. در زمان فتحعلى شاه به چشم خود دیده بود که توسل به کشورهاى دیگر که بیایند ما را در جنگ با روسیه تقویت نظامى کنند چه فجایعى به بار آورد و چه‏طور منجر به از دست رفتن پانصد هزار کیلومتر مربع از خاک مملکت شد. تقویت بنیه دفاعى کشور با سلاح‏هائى که ساخت خود کشور باشد چنین بد است؟ – توپخانه مهمترین رسته نظامى آن دوره بود که به هیچ شکلى نمى‏شد دست کمش گرفت. شما شرح بسیارى از جنگ‏ها را که بخوانید مى‏بینید در آنها ارتشى به مراتب قوى‏تر و کارآزموده‏تر از حریف، کارش به شکست انجامیده تنها به این دلیل که تعداد توپ‏هایش کم‏تر از تعداد توپ‏هاى حریف بوده. حاجى با چشم‏هاى خودش دیده بود که فقط با تفنگ سرپُر نمى‏شود حدود و ثغور مملکت را حفظ کرد. آذربایجانى‏ها اسم تفنگ‏هائى را که قشون عباس میرزا پدر محمد شاه – مى‏خواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگیرد گذاشته بودند "تفنگ‏دایان دولدوروم". جمله‏ئى است اسمى، و به ترکى، و معنیش "تفنگ ِوایسا پُرش کنم" است. تفنگ‏هائى که وقتى خالیش کردى باید دَبه باروتت را از کمر واکنى، باروت پیمانه کنى از سُمبه را از بغل تفنگ بکشى نمد را به قدر کافى توى لوله روى باروت بکوبى، بعد چارپاره سُربى بریزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبه‏کوبى کنى و دست‏آخر چاشنى سر پستانکش بگذارى. و همه این‏ها هم کارى نبود که با دستپاچگى و به‏طور سَرسَرى و از روى بى‏دقتى بشود انجام داد: چون اگر باروت کم مى‏شد تیر به نشانه نمى‏رسید و اگر چارپاره زیادتر مى‏شد لوله تفنگ مى‏ترکید کار دستت مى‏داد. و خب، در این فاصله سرباز طرف مقابل یا در رفته بود یا با تفنگ تَه‏پُرش چند تا گلوله کله قندى شیک نذرت کرده بود. مگر اینکه قَسَمش مى‏دادى جان مادرت وایسا پُرس کنم. دایان دولدوروم. پس در این مورد هم میرزا آقاسى بیچاره کار خبطى انجام نداده بود.
پس راستى راستى موضوع چیست؟ چرا مى‏بایست حاجى بیگناه سکه یک پول بشود؟ چه کسانى در لجن‏مال کردن او ذینفع بوده‏اند؟ – و خانم ناطق رد این سوآل‏ها را گرفته پرده از روى این جعل تاریخ برداشته سندهایش را هم عینا پیوست تحقیقاتش کرده. یعنى عکس مجموعه اسناد را. و اسم کتابش را هم گذاشته "ایران در راه دستیابى به تمدن اروپا" که در حقیقت برنامه سیاسى حاج میرزا آقاسى بوده است. پس دشمنان آقاسى کى‏ها بودند؟ سوآل زائدى است. طبعا وقتى مدنیّت پیشرفته حاصل بشود کار ِباورهاى نامربوط و بى‏اساس یا ارتجاعى یا مخالف ِپیشرفت خودبه‏خود ساخته است. با این ترتیب منافع چه کسانى به خطر مى‏افتد؟ بگذارید جمله‏ئى را که سفیر وقت فرانسه اگر اشتباه نکنم کنت دوگبینو )Comte de Gobineau Joseph( در کتابش راجع به ایران دوره صدارت حاج میرزا آقاسى آورده است نقل کنم، خیلى چیزها روشن مى‏شود. مى‏نویسد: "دمکراسى و آزاداندیشى ِامروز این مملکت را ما اروپائى‏ها مگر به خواب ببینیم!" (مطلب را از حافظه نقل کردم، در هر حال مفهومش همین است) .
آزادى اندیشه، آزادى مذهب …
در یک دوره تاریکى ِمحض مردى مى‏آید که چراغ دستش است. جهل و تعصب و خشونت نسبت به دیگراندیشان را برنمى‏تابد و معتقد است با تبلیغ خشونت‏آمیز ِافکار ِمتعصبانه نمى‏توان به قافله رسید و معاصر دنیاى پیشرفته شد. حتا وقتى آخوندى به اسم شَفتى در اصفهان دست به آزار و کشتار اقلیت‏هاى مذهبى گذاشت قشون به سرش کشید، که جریانش درتاریخ اصفهان ضبط است. خب، وقتى دست به چنین کارى زدى ناچار باید پیه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را که بر سر و رویت پرتاب مى‏شود به جان بخرى. یک چنین مردى را دشمنان و ضربه‏دیدگان نحوه تفکر او چنان بدنام کردند که نه فقط مردم فرصت‏گیر نیاوردند او را بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم کنند، بلکه تا سال‏هاى دراز – یعنى تا پیش از آن که یک محقق تاریخ راز ِقضیه را برملا کند – هر که اسمش را مى‏شنید مظهر حماقت و کودنى در نظرش مجسم مى‏شد. در مبارزه صاحبان اندیشه‏هاى مندرس با مبشران اندیشه‏هاى نو این یک شگرد ِبارها تجربه شده است که به‏اش برخواهم گشت.
بارى صحبت سریکى از داستان‏هاى ساختگى یا واقعى بود که از حاج میرزا آقاسى نقل کرده‏اند. مى‏گویند یک بار مى‏رود از مادر چاه ِقنات تازه‏ئى که مى‏کندند بازدیدى بکند. کنار چاه که مى‏رسد گفت‏وگوى مقنى و وردستش را که ته چاه پشت‏سرش صفحه گذاشته بودند مى‏شنود. مى‏گفتند یارو چه موجود احمقى است، با این که به او گفتیم این چاه به آب نمى‏رسد مى‏گوید شما بکَنید به آب رسیدنش با من. حاجى سرش را مى‏کند تو چاه مى‏گوید: "نمک بحرام‏ها! گیریم این چاه براى من آب نشود، براى شما نان که مى‏شود."
این حکایت حکایت من هم هست: اینجا، تو همین دانشگاه، اواسط بهار امسال مطالبى عنوان کردم که اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتى را حسابى کَره‏مال کرد، من عادتاً علاقه به پاسخگوئى ایرادها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را مى‏پذیرم و اگر یاوه مى‏گوید که، از قدیم‏ندیم‏ها گفته‏اند جوابش خاموشى است. اما اینجا قضیه فرق مى‏کند. اینجا کوشش شد با جنجال و هیاهو و عوامفریبى و عمده کردن پاره‏ئى جزئیات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب ِمن یک عده سعى کردند با بى‏اعتبار کردن شخص من که هیچ‏وقت هیچ ادعائى در هیچ زمینه‏اى نداشته‏ام و هرگز هیچ تعارفى را به ریش نگرفته‏ام خودشان را مطرح کنند. تئوریسین‏هاى قشون در به در ِخدایگان هم که درست یک وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پیشخانه دوخت افتادند میان که وسط این هیاهو جُل پوسیده بى‏اعتبارى تاریخى‏شان را از آب بیرون بکشند. به این جهت است که این بار خودم را ناچار مى‏بینم براى نجات نظریات و حرف‏هاى صمیمانه‏ام جوابگوئى کنم نه براى رفع اهانت‏هائى که به شخص من کرده‏اند. من برخلاف آن اشخاص به شعار "آوازخوان، نه آواز" اعتقادى ندارم. عقیده من این است که : "آواز، نه آوازخوان". یعنى ببین چه مى‏گوید نبین که مى‏گوید. بنده بد، بنده با نان توبره بزرگ شده‏ام، تو به جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مى‏کشى وسط؟
یک آقاى بسیار محترم برداشت تو روزنامه‏اش نوشت که خود ِخودش مرا دیده و با گوش‏هاى مبارک خودش از دهان من شنیده با وزیر یا معاون فلان وزارتخانه بر سر بهاى سناریوئى که قرار بوده در دفاع از انقلاب سفید شاه بنویسم تا ازش سریال تلویزیونى تهیه کنند چانه مى‏زده‏ام. خیلى خب، حرفى ندارم. سال 1348 یا 49 هم (گمان کنم بعد از چاپ "ابراهیم در آتش") یکى دیگر از جیره‏خوارهاى رژیم براى بى‏اعتبار کردن من برداشت تو مجله‏ئى نوشت که من بچه‏هایم را لباس کهنه مى‏پوشانم مى‏فرستم این‏ور و آن‏ور به گدائى. این هم قبول. به قول حافظ :

فقیه شهر که دى مست بود فتوا داد
که مى‏حرام ولى به زمال اوقاف است.

فرض براین است که گدائى از مردم دست کم یکى دو سه آب شسته‏تر از آن است که نواله‏خور دستگاه ظلم‏باشى.
یک آقاى خیلى دسته نقاشى و بر ما چیز مکنید ِدیگر بدون این که اسم بیاورد برنامه گذاشت فرمود"بعضى‏ها" ظاهراً بعضى‏ها اسم مستعار جدید بنده است – فرق اسطوره و تاریخ را نمى‏دانند. خب، متن آن سخنرانى را مرکز سیرا )CIRA(چاپ کرده. مى‏توانید به آن رجوع کنید. دست کم‏آنجا که سخن به ابوریحان بیرونى و نقد او از دوره ضحاک مى‏رسد، و این که عرض کرده‏ام بیرونى دوره‏ئى را به نقد تاریخى مى‏کشد که بستر زمانى ِیک اسطوره است و لزوما صورت تاریخ ندارد.
یک استاد جا سنگین دانشگاه برداشت نوشت "من مطلب آن آقا را نخوانده‏ام فقط شنیده‏ام در خارج گفته حق با ضحاک است." آن آقا که بنده باشم معتقد است دانشگاهى را که استادش این آقا است باید داد عوضش یک مشت تخمه جابونى گرفت.
چند تائى که از خودشان متشکرند و به عنوان‏هاى دانشگاهى‏شان عاشقانه مهر مى‏ورزند مشتى مطالب منتشر فرمودند که واقعا تماشائى بود. دیدنى و خواندنى و خندیدنى. آنها طبق معمول از فرصت استفاده فرمودند که به قول خودشان "لِکچرى" بپرانند. از جمله حضرت دکترى که یکى از وسائل دکتریش گوش نشستن است، تا یکى یک چیزى بنویسد و ایشان سوار موج بشود و به اطرافیان‏شان لبخند بزند که ما اینیم.
یک شاعر ناکام هم از فرصت استفاده کرد تا کل کوشش شصت ساله‏ئى را که در جهت اعتلاى شعر معاصر صورت گرفته سکه یک پول کند: کشتى توفانگیر شده بود، اهل کشتى سُنى بودند دست به دامن حضرت خلیفه شده بودند یا عُمر یا عُمر مى‏کردند. شیعى آن میان بود، از کوره در رفت فریاد زد: "یا على، غرقش کن من هم روش !".
یک عده گریبان لحن سخنرانى را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده براى افاضات خودم "لحن هتاک ِبى‏چاک ِدهن" برگزیده‏ام. این آقایان ماشااللَّه آن قدر کلاسیک و نسخه خطى تشریف دارند که باید گرفت دادشان دست صحافباشى بازار بین‏الحرمین که عوض کُت و شلوار یا قبا و عبا تو یک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجرى صحافى‏شان کند. اینها حالى‏شان نیست که معنى را لحن است که تقویت مى‏کند. اینها نمى‏دانند یا دانستنش براى‏شان صرف نمى‏کند که کلمه براى این آفریده مى‏شود که مفهوم یا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شلیک کند، بخصوص در گفتار. ایراد مى‏کنند که چرا به آخرین جنازه قبرستان سلطنت‏گفته‏اى "مشنگ" . البته من نمى‏دانم چرا کلمه مشنگ را نمى‏توان به کار برد، ولى این را مى‏توانم بگویم که آقا جان، نه خُل و چِل، نه دیوانه، نه ابله، نه احمق، نه شیرین عقل، هیچ‏کدام بار مفهومى کلمه مشنگ را ندارد. مشنگ کلمه‏ئى است که مردم ساخته‏اند و بارش بسیار سنگین‏تر از تمامى صفاتى است که عرض شد. تو که آقا و باتربیتى و براى مفاهیم مختلف کلمات شسته رفته قاموسى و از آب نگذشته‏دارى چه کلمه‏ئى را براى رساندن این مفهوم پیشنهاد مى‏کنى؟ من حتى در شعر هم از این نوع کلمات به کار مى‏برم. تو براى شخص خودخواهى که سیاستش بندتنبانى است (دیدید؟ یک گزک دیگر!) و محله‏هائى به نام‏هاى مُفت آباد و حلبى‏آباد و حصیرآباد و زورآباد و یافت‏آباد (که چه‏کلمه زیباى پُر معنائى است براى عده‏ئى بى‏خانمان که بر حسب اتفاق جائى را براى گَل ِهم کردن سرپناهى به چنگ آورده‏اند. ملاحظه مى‏کنید که توده ظاهراً بى‏سواد ما زبان فارسى را خیلى بهتر از استادان بى‏ریش یا ریش پشمى دانشکده ادبیات ما مى‏شناسد!) بارى تو براى آدمى عوضى که در نهایت امر چنین فقرآبادهائى را که همین‏جور ساعت به ساعت دور و ور پایتختش از عرض و طول رشد مى‏کند نمى‏بیند و در عوض به خیال خودش دارد مملکت را از دروازه تمدن بزرگ عبور مى‏دهد چه صفتى پیشنهاد مى‏کنى که من آن را به جاى کلمه مثلا به قول تو هتاک ِ"مشنگ" به کارببرم؟ چنین موجودى اگر مشنگ و حتا مشنگ مادرزاد نیست پس چیست؟ یا آن جوانک که دیدم در اعلامیه‏ئى نوشته بود: "در این نُه سالى که مسوولیت خطیر سلطنت را پذیرفته‏ام …" (یکى را به دِه راه نمى‏دادند، مى‏گفت به کدخدا بگوئید رختخواب مرا بالاى بام پهن کند.) – خب، اگر در وصف چنین کسى نشود گفت بالاخانه‏اش را اجاره داده با چه جمله دیگرى مى‏شود از جلوش درآمد که حضرت عالى نفرمائید لحن‏هتاک است؟ زبان توده مردم زبانى است پویا و کارساز و پُربار. آنها که از بالاى کُرسى استادى به زبان نگاه مى‏کنند و زمینه علم لذتى‏شان فرائدالادب و کلیله و دمنه است ممکن نیست که بتوانند عمق آن را درک بکنند.
کمى پیش به یکى از شگردهاى تجربه شده این گونه مدعى‏ها اشاره کردم و گفتم که به‏اش برمى‏گردم. – آن شگرد این است که وقتى زورشان نمى‏رسد با اندیشه یا پیشنهادى دربیفتند یا آن را مُنافى دکان و دستگاه خودشان دیدند همه زورشان را جمع مى‏کنند که شخص گوینده را بى‏اعتبار کنند. این یکى از خصایص ِباید بگویم متاسفانه ملى ما است. وقتى ناندانى‏شان بسته به این است که ماست سیاه باشد، اگر یکى پیدا شد و گفت: "بابا چشم دارید نگاه کنید، ماست که سیاه نمى‏شود" به جاى آن که منطق پیش بیاورند مى‏گویند: " حرفش مفت است، چون مادرش صیغه قاطرچى امیر بهادر بوده" . مى‏گویند: "حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه مى‏افتاده به باغچه بیل‏زنى، پائیز به بعد هم دور کوچه‏ها سیرابى مى‏فروخته". "مزخرف مى‏گوید چون خودمان در مکتبخانه دیدیم ابوالفضل را با عین نوشته بود".
دوست خود من – داریوش آشورى – (اسمش را مى‏برم چون مى‏دانم از حرف حق نمى‏رنجد) در یک مصاحبه قدیمى که اخیراً دیدم در کمال حرامزادگى تجدید چاپش کرده‏اند، در رد برداشت‏هاى من از حافظ سه بار و چهار بار این جمله را تکرار کرده است که : "حالا به عقیده شاملو ما باید برویم حافظمان را از پتروشفسکى یاد بگیریم؟" – و قضیه این است که من در مقدمه‏ئ کوتاه موقتیم بر حافظ، نوشته‏ام براى درک او باید شرایط اقتصادى و اجتماعى دوره‏اش را شناخت، و در حاشیه آورده‏ام: "کتاب پتروشفسکى که غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادى آن دوره را گرد آورده کار شناخت علل فقر اقتصادى آن دوره را آسان مى‏کند". – این یعنى یادگرفتن حافظ از روى کتاب آن آقا؟
من در سخنرانى برکلى به ترجمه سنگ نبشته بیستون که در کتاب‏هخامنشیان دیاکونوف آمده استناد کردم. حاصلش این شد که نوشتند و هِرته‏کِرته زدند و مغلطه کردند که من از دیدگاه تاریخ نویس‏هاى عوضى دوره استالین به تاریخ خودمان نگاه مى‏کنم!
زنده‏باد، مهدى اخوان ثالث، از فرصت استفاده کرد مرا متهم کند که سعى مى‏کنم به هر قیمتى شده خودم را مطرح کنم. خدا از گناهانش بگذرد. من براى چه باید چنین کوششى بکنم؟ این هم شد بحث و جدل؟ این جوابگوئى نیست، کوشش نادرستى است براى راندن طرف به موضع دفاع از خود، و لاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع. بله من هر جا پیش آمده یا پایش افتاده حرف و عقیده‏ام را با بى‏پروائى تمام مطرح کرده‏ام. دیگرانند که اگر مطلبى را متوجه نشدند یا باورها و دانسته‏هاى‏شان را در خطر دیدند یا صلاح ندانستند آن را بپذیرند به جاى نشستن به بحث و گفت‏وگو جنجال راه مى‏اندازند. درست مثل سگ‏هاى دِه که تا بوى عابر غریبى به دماغ‏شان مى‏خورد از سر شب تا سر برزدن آفتاب ِعالم‏تاب دنیا را با پارس‏کردن به سرشان برمى‏دارند. مى‏گوئید چه کنیم؟ دست به ترکیب هیچى نزنیم و به هیچ چیز نظر انتقادى نیندازیم که دل ِاهل ِباور نازک و شکننده است و تا گفتى غوره سردى‏شان مى‏کند؟
درباره فردوسى من گفتم ارزش‏هاى مثبتش را تبلیغ کنیم و درباره ضدارزش‏هایش به توده مردم هشدار بدهیم. مگر بدآموزى توى شاهنامه کم است؟ کمند آدم‏هاى شیرین عقلى که در اثبات نظر پست عقب‏افتاده‏شان به فردوسى استناد مى‏کنند که آن حکیم علیه الرحمه فرموده :

زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک ازاین هر دو نا پاک به!
یا :
زنان را ستائى سگان را ستاى
که یک سگ به از صد زن پارساى!
یا :
اگر خوب بودى زن و نام زن
مر او را مزن نام بودى نه زن!

البته ممکن است این نظر شخصى او نباشد و آن را در جریان یک داستان و حتى از زبان کس دیگرى بیان کرده باشد – که الان حافظه‏ام یارى نمى‏کند – یا اصلا چه بسا که این جفنگیات الحاقى باشد. به هر حال سوآل این است که عقیده شما و به خصوص شما خانم‏ها درباره این ابیات چیست؟ – شما هر چه دلتان مى‏خواهد بگوئید. من مى‏گویم واقعاً اینها شرم‏آور است و باید از ذهن جامعه پاک شود. گیرم وقتى کسى تو ذهن این پاسداران بى‏عار و درد ِفرهنگ ایران زمین متحجر شد دیگر جرات پدر دیارالبشرى نیست که بگوید بالاى چشمش ابرو است.
یک لطیفه است که مى‏گوید نصف شبى بابائى با زنگ تلفن از خواب پرید گوشى را برداشت دید یکى مى‏گوید من همسایه دست راست شما هستم، ماده سگ سفیدتان تا این ساعت نگذاشته کَپه مرگم را بگذارم. چیزى نگفت گوشى را گذاشت نصفه‏هاى شب ِبعد تلفن همسایه را گرفت گفت ثالثاً ماده نیست ممکن است نر باشد، ثانیاً به آن قاطعیتى که فرمودید سفید نیست و احتمالاً یک رنگ دیگر است، و اولا، پدر سوخته مزاحم، من اصلاً سگ ندارم!
درست حال و حکایت بنده است: من تحلیلى از تاریخ به دست ندادم چون در این رشته تخصصى ندارم. فقط موضوعى را پیش کشیدم آن هم به صورت یک نقل قول و تنها به قصد نشان دادن این نکته که حقیقت الزاماً همان چیزى نیست که تو گوش ما خوانده‏اند و گاه مى‏تواند درست معکوس باورهاى ارث و میراثى ما باشد. ضمناً به تاکید تمام گفتم که اى بسا من در برداشت‏هایم راه خطا رفته‏باشم. تاکید کردم که فقط این نمونه‏ها را آورده‏ام تا زمینه‏ئى بشود براى آن که به نگرانى‏هایم بپردازم. آقایان اصل را ندید گرفتند و آن قدر به ریش فروع قضیه چسبیدند که کل معامله فداى چانه‏بازارى شد.
این‏ها حرف‏هائى بود که فکر مى‏کنم باید گفته مى‏شد و حالا دیگر پرونده‏اش را در همین جا مى‏بندم.

2

مى‏روم سر موضوع دیگرى که گفتنش زبان را مى‏سوزاند و پنهان کردنش مغز استخوان را. منظورم موضوع بسیار دردناک اضمحلال هویت ملى و فرهنگ‏ایرانى و زبان مادرى نسل دوم مهاجران، یعنى فرزندان شما است که فکر کردم چون فرصت بهترى پا نخواهد داد امشب محضر شما را ضمناً براى مطرح کردن آن هم غنیمت بشمارم.
در کشورهاى اروپائى مطالعه‏ئى ندارم، امّا فقط یک نگاه گذرا به وضع زبان فارسى ایرانى‏هاى مهاجر امریکا براى پى‏بردن به عمق فاجعه کافى است. وجه غم‏انگیز این مشکل موقعى آشکارتر مى‏شود که توجه کنیم زبان فارسى حتا در جریان ایلغارهاى گوناگون و دراز مدت اعراب و مغول‏ها و ترک‏ها و ترکمن‏ها هرگز خم به ابرو نیاورد، و اقوام غیر فارس زبان ِمحدوده جغرافیائى ایران – مازندرى، گیلک، آذربایجانى، لُر، کُرد، عرب، بلوچ، ترکمن، حتا کوچیدگان و کوچانیدگان ارمنى و آسورى – حتا آنهائى که به طور مستقیم زیر فشارهاى حکومت مرکزى از سرودن و نوشتن به زبان بومى خود ممنوع بوده‏اند هم توانسته‏اند با چنگ و دندان زبان شفاهى‏شان را حفظ کنند. اما امروز متاسفانه باید بپذیریم و در کمال خجلت و سرشکستگى اعتراف کنیم که نسل دوم مهاجران دهه حاضر حتى زبان مادرى‏شان را نمى‏دانند و اگر اقوام عاجلى صورت نگیرد با این سرعتى که بحران هویت گریبانگیر این نسل بى‏شناسنامه شده ایران باید میلیون‏ها تن از این فرزندان خود را به کلى از دست رفته تلقى کند.
همین‏جا بگویم که در این فاجعه نسل دوم هیچ گناهى ندارد. گناهکار نسل اول است. امیدوارم تلخى حرفم را به رُک و راستیش ببخشید. گناهکار اصلى پدرها و مادرها هستند که قبل از بچه‏ها باید فکرى به حال هویت‏شان بکنند. آنها حتى توى محیط خانه هم به قول آقاى اسماعیل فصیح فارگلیسى اختلاط مى‏کنند. یعنى به زبان حرامزاده‏ئى که دستورش فارسى است لغاتش انگلیسى. صبح خانم به آقا نهیب مى‏زند که : "بابا هارى آپ، داره لِیت میشه جاب ِتو لوز مى‏کنى، امروز دیگه چه اکسکیوزى دارى؟" و آقا خمیازه‏کشان میگوید: "لیو مى اُلن، خیلى دیپرِسَم. انگار بِلاد پِرِشِرَم آپ شده." – واقعاً که حال آدم را به هم مى‏زند.
من نمى‏دانم بدون فرهنگ و زبان و هویت ملى اصلاً چه جورى مى‏شود زندگى کرد، چه‏جورى مى‏شود سر خود را بالا گرفت، چه جورى مى‏شود تو چشم همسایه نگاه کرد و گفت : "من هم وجود دارم." عزیز من، یکهو این یک دانه دندان ِلق ِپوسیده را هم بکن بینداز دور یک دست دندان مصنوعى بگذار و جانت را خلاص کن. تو که عقده حقارت فرنگى نبودن دارد مى‏کشدت خب یکهو انگلیسى حرف بزن. چرا انگلیسى را با فارسى بلغور مى‏کنى؟ چرا هم انگلیسى را خراب مى‏کنى هم فارسى را؟
در این چند ماهى که به دلایلى طبى مجبور شده‏ام در امریکا لنگر بیندازم بارها و بارها از بعض دوستانى که مى‏بینم خواهش کرده‏ام مطلبى را که مى‏گویند لطفاً برایم به فارسى ترجمه کنند. آخر مگر به همین سادگى مى‏شود یک هویت عمیق چند هزار ساله را در عرض چند سال تا پاپاسى آخر باخت؟ مگر مى‏شود به همین مفتى یک فرهنگ چند هزار ساله را که آن همه نام درخشان پشتش خوابیده یکشبه ریخت تو ظرف آشغال و گذاشت پشت در که سپور بردارد ببرد؟
این روزها سرگرم نوشتن سفرنامه‏ئى هستم تو مایه‏هاى طنز. البته این یک سفرنامه شخصى نیست، بلکه از زبان یک پادشاه فرضى – احتمالاً از طایفه منحوس قَجَر روایت مى‏شود تا برخورد دو جور تلقى و دوگونه فرهنگ یا برداشت ِاجتماعى برجسته‏تر جلوه کند. و این که قالب طنز را برایش انتخاب کرده‏ام جهتش این است که جنبه‏هاى انتقادى رویدادها را در این قالب بهتر مى‏شود جا انداخت. مى‏خواهم با اجازه شما آن قسمتش را که ناظر به همین‏آلودگى زبان است براى‏تان بخوانم.

یوم جمعه اول شوال،

عید فطر

دل‏مان را خوش کرده بودیم که این روز را در سفر میمنت اثریم و دست‏امام جمعه دارالخلافه از دامن‏مان کوتاه است و نمى‏تواند از ما فطریه بدوشد، اما همان اول صبح میرکوتاه گردن شکسته حال ما را گرفت.
این میرکوتاه پسر داماد على‏خان چابهارى است که رختدارباشى ما بود و چند سال پیش در سفر کاشان یکهو شکمش باد کرد چشم‏هایش پُلُق زد رویش سیاه شد و مُرد. بردند خاکش کنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند که این بى‏دین معصیتکار بوده خدا رو سیاهش کرده نمى‏گذاریم در قبرستان مسلمان‏ها دفنش کنند. لجّاره‏ها هم وقت‏گیر آوردند کسبه را واداشتند دکان و بازار را ببندند. دسته‏هاى سینه‏زن و زنجیرزن و شاخسینى راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ریختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر که چه کنیم و چه نکنیم، گفت: "این ملعون الخَبیث اصلاً دفن کردن ندارد، جنازه نجسش را باید با گُه سگ آتش زد." – داشتند دست به کار مى‏شدند، که کاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره صرف ِخورش بادمجانى بوده که عقرب از دودکش بالاى اجاق در کماجدانش افتاده. خلاصه هیچى نمانده بود به فتواى ملاباشى جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانى که به همیارى مومنان از کوچه پسکوچه‏هاى کاشان و ساوه و نطنز و آن حوالى آورده وسط میدان شهر کوت کرده بودند هِندى مِندى کنند، خدا بشکند گردن حکیم‏باشى طلوزان را که با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدمیزاد ِپُر و پیمانى مثل داماد علیخان با سنده سگ البته کلى سیاحت داشت و اتفاقى نبود که هر روز پا بدهد.
مصراع‏
هر روز نمیرد گاو تا کوفته
شود ارزان
حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد هم‏گو باش. ما که بخیل نیستیم: مرده‏اش که دیگر به حال ما فائده‏اى نداشت، فقط تماشاى آن مراسم پرشکوه ِهند و اسلامى از کیسه ما رفت.
الغرض. صحبت میرکوتاه بود.
خبث ِطینت ِاین بد چابهارى به اندازه‏ئى است که از همان دوران غلامبچگى توانست اول خُفیه‏نویس دربار همایون بشود. همه شرایط خفیه‏نویسى در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسیم ِعیار را از پشت بسته است. پول کاغذى را تو کیف چرمى ته جیب آدم مى‏شمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائى که نایب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسیرشان مى‏اندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرام‏زاده‏ئى است. خود ما هم ته دل از او بى‏تَوهّم نیستیم اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت مى‏کنند.
شنیده بودیم قحبه جمیله‏ئى را تور کرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسى و خدمتگزارى ضعیفه را پخت و پز کرده پیش او انگریزى مى‏آموزد. امروز محرمانه کاغذى در قوطى سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود با این مطلب که :"اولرِدى بیشتر نوکرهاى دربار همایون کُنِکشِن ِسلطان روسپى خانه شده قرار داده‏اند با روى کار آمدن قندیداى او بیضه اسلام را دِسِه پیرد کنند."
هر چه بیشتر خواندیم کمتر فهمیدیم بلکه اصلاً چیزى دستگیرمان نشد. دل‏پیچه همایونى را بهانه کرده روانه تویلت شدیم که همان دارالخَلاى خودمان باشد (بحمداللَّه این قدرها انگریزى مى‏دانیم) ، و به میرکوتاه اشاره فرمودیم که دراین روز عید افتخار آفتاب‏کشى با او است . رفتیم پشت پرده دارالخلا خَف کردیم و همین که میرکوتاه با آفتابه رسید گریبانش را گرفته فى‏المجلس به استنطاق او پرداختیم که : – پدرسوخته، چه مزخرفاتى تحریر کرده‏اى که حالى ما نمى‏شود فقط کلمه قندیدا را فهمیدیم؟
در کمال بى‏شرمى گفت : – قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.
فرمودیم : – پرژن ورد دیگر چه صیغه‏ئى است؟
عرض کرد : – یعنى کلمه فارسى.
لگدى حواله‏اش کردیم که: – حرام لقمه! حالا دیگر فارسى "کلمه فارسى" ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید: – تصدق بفرمائید، منظور چاکر این بود که آن کلمات در فارسى لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرمودیم: – آن کلمه اول چیست؟
عرض کرد : – Already
تو شکمش واسرنگ رفتیم که :
– خُب، یعنى چه؟
به التماس افتاد که: – سهو کردم.
یعنى "جَخ"، یعنى" همین حالاش هم". نیّت سوء نداشتم، انگریزیش راحت‏تر بود انگریزى عرض شد.
پرسیدیم : – آن بعدیش … آن بعدیش چه ، نمک بحرام؟
اشکش سرازیر شد. عرض کرد: –
Connection. یعنى رابط ، در این جا یعنى جاسوس.
گلویش را چسبیدیم فرمودیم:
– مادرت را براى عشرت عساکر همایونى روانه باغشاه مى‏کنیم، تخم حیض !حالا دیگر در زبان خودمان کلمه جاسوس نداریم؟ تو همین دربار رقضا اقتدار ِما چوب‏تو سرسگ‏بزنى جاسوس مى‏ریند، پدرسوخته! جاسوس نداریم؟ صدراعظم ممالک محروسه جاسوس نداریم؟ صدراعظم ممالک محروسه جاسوس انگریز است وزیر دربار جاسوس نَمسه نایب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شیطان کر، به خواست خدا، خود ما این اواخر جاسس نمره اول نیکسُن دَماغ و قیسینجِر… جا/سوس/نه/دا/ریم؟
با صداى خفه از ته حلقوم عرض کرد: – قبله عالم!دارید جان‏نثار را خفه مى‏فرمائید…
مختصرى شُل فرمودیم نفسش پس نرود. سوآل شد: – آن آخرى، آن "دسته‏پیر" را از کجایت درآوردى؟
عرض کرد: – "دسته‏پیر" خیر قربان، disappcared: دى آى اس اى دَبل پى ئى آر ئى دى. یعنى ناپدید.
دیگر خون‏مان به جوش آمده بود. در کمال غضب فرمودیم: – مادر بخطا! حالا مى‏دهیم بیضه‏هایت را دى آى دَبل پى فلان بهمان کنند تا فارسى کاملاً یادت بیاید.
القصه مرد که حال ما را گرفت نگذاشت عید فطر ِبه این بى سرخرى را با خوبى و خوشى به شب برسانیم. از اخته کردنش در این شرایط پُلتیکى چشم پوشیدیم در عوض دستور فرمودیم میرزا طویل او را ببرد بنشاند وادار کند جلو هر کدام از آن کلمات منحوسه هزار بار معنى فارسیش را به خط نستعلیق ِشکسته مشق کند.
دیدیم میرزا دهنش را پشت دستش قایم کرده مى‏خندد.
پرسیدیم: – چیست؟
عرض کرد: – قربان خاک پاى جواهر آسایت شوم، بر هر که بنگرى به همین درد مبتلاست. مُلاّ ابراهیم یزدخواستى که این اطراف پیش‏نماز بود صلوات را "سِى له ِویت" مى‏گفت و نصفش را به انگریزى صادرمى‏کرد: "سِله عَلا ماحامِداَند آل هیزفَمیلى".
مبلغى خنده فرمودیم حال‏مان بهتر شد. به میرزا طویل گفتیم : – به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنویسد. هزار بار زیاد است از شغل شریفش باز مى‏ماند.

این هم از سفرنامه، یا درست‏تر : "روزنامه سفر بهجت اثر همایونى به ممالک متفرقه اِمریغ".
خودمانیم. منبر امشب بنده منبر چل‏تکه‏ئى شد. از صحبت دوستان ِبا من دشمن شروع شد، از مطالبى درباره اضمحلال هویت ملى گذشت، سفرنامه هم به حول و قوه الهى قرائت شد. و حالا مى‏رویم سر اصل مطلب که، راستش به کلى یک مقوله جداگانه است و اصلاً به مقدماتى که ازش گذشتیم نمى‏چسبد."مفاهیم رند و رندى در حافظ"، درست شبیه به نماز جمعه مى‏شود که با هیچ سریشى به خطبه‏هاى سیاسى و اجتماعى قبل و بعدش نمى‏چسبد. به هر حال اگر نماز جمعه مى‏تواند بهانه یا فرصتى براى مطرح کردن مسائل دیگر باشد امروز هم جمعه است. عبادت هم که، به قول سعدى، بجز خدمت خلق نیست. حرف‏هاى تا اینجا را خطبه حساب کنید و حالا برویم سر اصل مطلب که انگار بهانه اصلى جمع کردن شما بود در این تالار. پس برویم سر اصل مطلب :

3

مفهوم رندى را آنچنان که منظور حافظ است، و رند را بدان معنا که از صفات خود برشمرده، از بررسى ابیاتى که این واژه در آنها آمده است مستندتر به دست مى‏توان آورد.
1 . تنها رند است که از حقیقت بى‏شیله‏پیله و عریان جهان آگاهى دارد:
راز درون پرده ز رندان مست مپرس
کاین کشف نیست زاهد عالیمقام را!
(6)

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درمحفل رندان‏خبرى‏نیست که نیست!
(73)

در سفالین کاسه رندان به خوارى منگرید
کاین‏حریفان خدمت جام جهان بین‏کرده‏اند!
(180)

مرا به رندى و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
(191)

2 . طریق رندى را جز با عزم و اراده و همت نمى‏توان پیمود، که این جا کسى را جاه و منصب و نام و نان نمى‏بخشد. طریق رندى طریق بى‏نیازى و قناعت است، طریق دردکشان است و از جان گذشتگان:

نازپرورد ِتنعّم نبرد راه به دوست:
عاشقى، شیوه رندان بلاکش باشد.

(168)
تحصیل عشق و رندى آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در کسب این فضایل.

(322)
اهل کام و ناز را در کوى رندى راه نیست
رهروى باید جهانسوزى، نه خامى بى‏غمى!
(476)

از این جهت، مى‏توان نزدیکى این مفهوم دوم را با مفهوم روشنفکر بدان‏گونه که من در کتاب‏جمعه (شماره 31 ص 18) نشان داده‏ام مقایسه کرد، که متن تصحیح شده آن را مى‏آورم:
"کلمه روشنفکر را به عنوان معادل انتلکتوئل به کار مى‏برند و من آن را نمى‏پذیرم به چند دلیل، و یکى از آن دلایل این که معادل فرنگى روشنفکر (یعنى کلمه انتلکتوئل) آن بار "سیاسى و معترض" را که کلمه روشنفکر در کشورهاى استعمارزده و گرفتار اختناق به خود گرفته است ندارد. در ایران وقتى که مى‏گوئیم روشنفکر، یعنى کسى که معترض است، با جزئى یا بخشى یا با کل نظام ناسازگار است و مخالفتش در نهایت امر "اجتماعى سیاسى" است. اما کلمه انتلکتوئل در غرب چنین بارى را ندارد.
من معتقدم روشنفکر کسى است که اشتباهات یا کجروى‏هاى نظامات حاکم را به سود توده‏هاى مردم که طبعاً خود نیز فرزند آن است افشا مى‏کند. بنا براین فعالیت او بتمامى در راه بهروزى انسان و توده‏هاى مردم است. براساس آنچه گفته شد روشنفکر تا زمانى شایسته این عنوان است که خود در نظام حاکم و حتى در نظامى که به وسیله خود او پیشنهاد و سپس مستقر شده است نقشى بر عهده نگیرد، زیرا در آن صورت ناگزیر به درون آن مى‏خزد و به مدافع نظام تبدیل مى‏شود، از دریافت انحرافات یا اشتباهات باز مى‏ماند و تعریف خود را از دست مى‏دهد. همچنین از صف توده‏ها بیرون مى‏آید و در برابر آن قرار مى‏گیرد. البته باید در همین جا دُم این بحث را بچینیم زیرا تفصیلش زیاد است: باید مفاهیم دولت را از یک طرف و مردم را از طرف دیگر کاملاً بشکافیم و به این حکم عام برسیم که هر دولتى انتصابى است و هیچ دولتى مردمى نیست.
موضوع دیگر این است که اصولاً توده‏ها تا هنگامى که آگاهى کامل طبقاتى ندارند، بخصوص در مقاطع تاریخى انقلاب‏هاى خودانگیخته، غالباً سخن روشنفکران را درک نمى‏کنند و چون معیار درستى در دست ندارند از مضمون سخنان آنان سر در نمى‏آورند و چون سخنان آنان را با باورداشت‏هاى موروثى خودشان در تضاد مى‏یابند چه بسا که با او همچون دشمنى به مقابله برمى‏خیزند. پس اگر فقدان رابطه‏ئى میان روشنفکر و توده‏ها هست از آن سو است نه از سوى روشنفکر. آن که هدفش تنها و تنها رستگارى انسان نباشد، درد و درمان توده‏ها را نداند و نشناسد یا برآن باشد که توده‏ها را براى ربودن کلاهى از نمد قدرت گزک دست خود کند روشنفکر نیست، دزدى است که با چراغ آمده.
شاید تصویرى که من از روشنفکر براى خود ساخته‏ام کم و بیش ارتودکسى باشد ولى اگر قرار است ارتباط معینى میان این دو – روشنفکر و توده مردم – ایجاد شود متاسفانه قدم اول تفاهم را توده‏ها باید بردارند، وگرنه روشنفکر در میان آنها و براى آنها است. خب، البته این امر هم صورت نمى‏گیرد مگر وقتى که توده‏ها کاملاً به موقعیت طبقاتى خود استشعار پیدا کرده باشند که این خود کار روشنفکر را صعب‏تر مى‏کند چرا که وظیفه تبلیغ این آگاهى نیز در شمار وظایف خود او قرار مى‏گیرد. در حقیقت او باید خار را از پاى شیرى زخمى بیرون بکشد و عملاً حسن‏نیت خود را به او نشان بدهد و در همان حال براى آن که از حمله شیر خشمگین زخمى در امان بماند نخست باید اعتماد او را به حسن نیت خود جلب کند. در یک کلام او باید معجزه‏ئى صورت بدهد. و فراموش نکنید که در این میان، سود جویان و دزدان قدرت هم که نزدیکى شیر و روشنفکر را مخالف منافع خود مى‏بینند از پشت بوته‏ها به سوى شیر بدبین سنگ مى‏پرانند و کار روشنفکر را مشکل‏تر مى‏کنند."
عده‏ئى خرده گرفتند که به این ترتیب روشنفکر منزوى و بى‏عمل مى‏شود که البته ایرادى سخت نابجاست: وقتى پذیرفتیم که در جامعه طبقاتى هر حاکمیتى انتصابى است، وقتى پذیرفتیم که هر دولتى نماینده اقلیت حاکم است و بر گُرده توده‏ها سوار مى‏شود تا منافع آن اقلیت را پاسداک‏ک رند و یکرنگم و با شاهد و مى‏همصحبت؛
نتوانم که دگر حیله و تزویر کنم.
(362)

برومِى‏نوش‏ورندى ورزوترک زَرق‏کن‏اى‏دل‏
کَز این بهتر عجب‏دار طریق گربیاموزى.
(462)

فکر خود و راى خود در عالم رندى نیست :
کفر است در این مذهب خودبینى‏خودرائى.
(500)

4 .آن شیوه رندى آموخت دیگر به بیش و کم نمى‏اندیشد، غم ِصلاح و عافیت ِخود نمى‏خورد، فکر نام و ننگ را به دور مى‏اندازد و دنیا و مافیها را چهار تکبیر مى‏زند:

چه نسبت است به رندى صلاح و تقوى را؟
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا!
(1)

نام حافظ رقم "نیک" پذیرفت؛ ولیک
پیش رندان رقم سود و زیان این هم نیست!
(74)

خوش، وقت ِرند ِمست !که دنیا و آخرت
برباد داد و هیچ غم بیش و کم نداشت.
(77)

قصر فردوس به پاداش عمل مى‏بخشند؛
ما که رندیم و گدا،دیر مغان ما را بس
(277)

رند عالمسوز را با مصلحت‏بینى چه‏کار؟
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش!
(287)

عافیت چشم مدار از من میخانه‏نشین‏
که دم از خدمت رندان زده‏ام تا هستم‏
(327)

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه رندى و مستى نرود از پیشم.
(357)

5 . رند، مردانه و جانبازانه با زاهد و صوفى و مذهب‏فروش و محتسب در جدال بى‏وقفه است:

پیش زاهد از رندى دم مزن، که نتوان گفت‏
با طبیب نامحرم راز درد پنهانى !
(482)

زهد فروشان را که "لقمه شبهه مى‏خورند" و به قصد تامین منافع مادى حریصانه خود، با توسل به حربه‏هاى تطمیع و تهدید و تحمیق ِخلق، در راه وصول ایشان به حقیقت سنگ مى‏اندازند دشمن مى‏شمارد و براى باز کردن مشت این گروه مزوّر، در نهایت شهامت گناه ِاتهامى ِخود را با جُرم ِمشهود ایشان در دو کفه یک ترازو مى‏سنجد:

حافظا مِى خور و رندى‏کن و خوش باش،ولى‏
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را!
(8)

بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‏هاست
ز مال وقف نبینى به نام من در مى!
(477)

و چون از انگیزه قال و حقایق پنهان ِاحوال ِاین قوم آگاه است نتایج بدکنشى اینان را با نتایج محتمل اعمال شخصى خود(که توسط آنان سیاهکارى جلوه داده شده) به حکمیت ِعام مورد مقایسه قرار مى‏دهد:

زاهد شهر چو مهر ِمَلِک و شحنه گزید
من اگر مهر نگارى بگزینم چه شود؟
(236)

(این موضوع را که زاهد شهر همچراغ پادشاه و پاسبان است در یک دو نمونه تاریخى روشن خواهم کرد.)
دکتر محمود هومن در جست‏وجوى شخصیت حافظ و در پاسخ این پرسش که "رندى چیست"، پس از مقدمه‏ئى مفصل و بررسى ابیاتى از حافظ که در آنها کلمات رند و رندى به کار رفته به استنتاجات نادرستى رسیده. مى‏نویسد:
رندان جمع ِاضدادند؛ از یک سو به راز طبیعت (خلقت) آگاهند –

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در محفل‏رندان خبرى‏نیست که نیست!
(73)

واز سوى دیگر بیخبرانند

چو هر خبر که شنیدم رهى به حیرت داشت
از این سپس من و رندى و وضع بیخبرى!
(459)

(که توضیحاً عرض کنم این بیت در نسخه بنده "من و مستى" است (از این سپس من و مستى و وضع بیخبرى) که موضوع تضاد عنوان شده را منتفى مى‏کند. از این گذشته نمى‏توان تنها با آوردن یک شاهد مثال و آن هم مشکوک چنین حکمى را تعمیم داد.)
آقاى هومن مى‏نویسد:
"خبرها همانا عقاید و دستوراتى است که رهروان را به سوى حقیقت رهبرى مى‏کند. اما حافظ همه خبرها را شک‏پذیر و گاه حتى نادرست مى‏شمرد و بر آن است که همه آنها راهى به حیرت دارند؛ و رو کردن او به رندى و بیخبرى از همین‏جاست. (و ادامه مى‏دهد که: ) در اشعار خیام و سنائى رندى مفهوم مقابل زهد قید و تعصب است پس رند از قید و تعصب آزاد است، بدین معنى که عقاید مذهبى را حقایق شک‏ناپذیر نمى‏داند. اما آزادى حافظ از قید و تعصب تنها در زمینه عقاید مذهبى خواه فلسفى و خواهد علمى (؟) – راهى به حیرت دارد. از این رو رند در معناى حافظ کسى است که همه عقاید مذهبى و فلسفى و علمى (؟) را صرفاً ساخته پندار و اندیشه انسان مى‏داند، یعنى براى هیچ یک از آنها بنیادى ابژکتیو نمى‏پذیرد و به درستى هیچ یک از آنها یقین ندارد. رندى در این معنى همان است نیچه "آزادگى" مى‏خواند. (و ادامه مى‏دهد:) آزاده یا رند یعنى کسى که پس از سکونت در همه شهرهاى اندیشه، پس از شنیدن همه خبرها و باورکردن آنها به‏طور موقت، برآن شده باشد که جان انسان از پى‏بردن به حقیقت در هرزمینه‏ئى ناتوان است. به همین دلیل، از نظر رند، کسانى که عقاید خود را شک‏ناپذیر مى‏شمرند و در اثبات یا قبولاندن آنها به دیگران سر و دست مى‏شکنند پایبند تعصبند؛ زیرا خود او پس از شنیدن و باور کردن هر خبر، در نتیجه ژرف‏نگرى به نادرستى یا شک‏پذیرى آن پى برده دچار حیرت مى‏شده است."
در حقیقت رندى ملازم آگاهى و بصیرت و هشیارى کامل است، نه "بى‏خبرى" به آن معنا که دکتر هومن مى‏گوید. و اصولاً مفهوم رندى نمى‏تواند جنبه‏هائى تا بدین حد متناقض داشته باشد. مگر اینکه بى‏خبرى را در این بیت "چشم‏پوشى از تتبع در عقاید و دستورات گوناگون" معنى کنیم، که با توجه به مصراع اول بیت جز این هم معنائى نمى‏دهد.
رند، نه فقط به صرف تبلیغ یا تحمیل این و آن هیچ عقیده‏ئى را نمى‏پذیرد و حقیقت نمى‏شمارد و تا خود بشخصه آن را در آزمایشگاه منطق و درک خویش تحلیل و تجزیه نکند به درستى آن گردن نمى‏گذارد (آن هم گردن گذاشتنى موقت – در شرایط زمانى و مکانى ِخاص و به دور از هر گونه ایمان و تعصب خشک و متعبّدانه)، بلکه بخصوص در برخورد با مواردى که عقیده‏ئى به وسیله مردمى مشکوک یا معلوم‏الحال یا ذى‏نفع مورد تبلیغ قرار گرفته باشد با بدگمانى بیشترى در برابر آن سپر تردید و احتیاط برسر مى‏کشد.
جنبه شدید ِضد زهد و تبلیغ بى‏ارزشى ِاسباب ِجهان که در مفهوم رندى حافظ مشاهد مى‏شود مستقیماً معلول وضعى است که صوفیان و شیخان و خانقاه‏داران روزگار او داشته‏اند، و این نکته‏ئى است که هم در اینجا روشن مى‏باید کرد. مى‏خواهم نمونه‏ئى بیاورم، اما قبل از آن باید روى یک حادثه واقعى تاریخى انگشت بگذارم.
کور کردن پدر و به بستر کشیدن مادر از وقایع معروف ابتداى سلطنت شاه شجاع است: به سال 765 که شاه محمود(برادر شاه شجاع) به پشتیبانى شاه سلطان اویس ایلکانى به قصد تسخیر فارس لشکر برسر برادر کشید، شاه شجاع قطعه‏ئى در ستایش خود ساخته پیش شاه محمود فرستاد که مطلعش این است :

ابوالفوارس ِدوران منم، شجاع زمان
که نعل ِمرکب ِمن تاج قیصر است و قباد!

سلمان ساوجى که همراه سلطان اویس بود به دستور او و از زبان وى قطعه را جوابى گفت که در آن پس ریشخند ِشاه شجاع به مثابه ِابلهى که خود به مدح خویش یاوه مى‏بافد به همین دو واقعه اشاره رفته است :

کتاب و جمله تواریخ خوانده‏ام بسیار
ززیرکان و بزرگان نیک ِنیک نهاد؛
نه خواندم و نه شنیدم نه دیده‏ام هرگز
کسى که چشم پدر کور کرد و مادر گاد!

ولى از این جالب‏تر قطعه مجدد ِشاه شجاع است که گذشته از تایید قضیه، نشانه صریحى از خلقیات قاطرچیانه آن بزرگوار را نیز به دست مى‏دهد. شاه شجاع در قطعه جوابیه خود خطاب به اخوى – شاه محمود مى‏فرماید:
ن دو واقعه اشاره رفته است :

کتاب و جمله تواریخ خوانده‏ام بسیار
ززیرکان و بزرگان نیک ِنیک نهاد؛
نه خواندم و نه شنیدم نه دیده‏ام هرگز
کسى که چشم پدر کور کرد و مادر گاد!

ولى از این جالب‏تر قطعه مجدد ِشاه شجاع است که گذشته از تایید قضیه، نشانه صریحى از خلقیات قاطرچیانه آن بزرگوار را نیز به دست مى‏دهد. شاه شجاع در قطعه جوابیه خود خطاب به اخوى – شاه محمود مى‏فرماید:

مرا چه طعنه‏زنى گر که در زمان شباب
جریمه‏ئى به خطا – نى به اختیار – افتاد؟
که گر تو طعنه‏زنى بعد از این و بدگوئى،
به قادرى که مرا تخت و تاج شاهى داد
که همچنان که بگادم زن پدر را، نیز
اگر به دست من افتى تو را بخواهم گاد!

این قادران مطلق که زیردارى ِمذهب و شیخ و آخوند مى‏کرده مسجد و خانقاه‏ها برپا مى‏داشته‏اند و در عزاى امامان و شهیدان گِل به پیشانى مالیده ثواب اخروى را پا برهنه و چکمه به گردن پیشاپیش گروه عزاداران خاک بر سر مى‏ریخته‏اند مردمى چنین وقیح و بى‏آزرم بوده‏اند.
قطعه دیگرى نیز از آن روزگار در دست است که به همین وقایع اشاره مى‏کند:

آنچه آن ظالم ستمگر کرد
باللَّه ار هیچ‏گبر و کافر کرد:
سیخ در چشم‏هاى بابا کوفت
میل در سرمه‏دان مارد کرد!

خب، چه‏گونه است که مردمى مالپرست و قدرت دوست و شهوتران و بیدادگر و آدمیخوار – قدر قدرتانى چون شاه شجاع که براى وصول به خودکامگى، پدر خود را با کشیدن میله تفته در چشم کور کرده به زندان مى‏فرستد تا بمیرد و براى ارضاى شهوت افسار گسیخته خود نامادریش را به عنف به بستر مى‏کشد – در برابر صوفیان و زاهدان و رهبران مذهبى ِجامعه تا بدان حد خاشع و آستانبوس مى‏شده‏اند؛ و در همان حال که اعمال و افعال‏شان یکسره نشانه بى‏ایمانى و بى‏اعتقادى ایشان نسبت به تعالیم مذهبى و اخلاقى و الهى ِمورد ادعاى خود آنان بوده است چه‏گونه در راه ترویج دین و تعمیم نفوذ روحانیان سنگ تمام مى‏گذاشته‏اند و سیم و زرى را که دینار به دینار از عَصّارى ِروح و جسم مظلوم‏ترین خلایق به چنگ مى‏آورده‏اند به خروار در این راه اتفاق مى‏کرده‏اند؟
این معما چندان پیچیده نیست و در هر حال پاسخ آن روشن است: هنگامى که نوع حکومت به هیچ روى قابل توجیه نباشد ناگزیر تنها شگردى که براى ادامه آن اتخاذ مى‏توان کرد تکیه هر چه بیشتر برافکار و عقایدى است که حکومت زمینى ِجباران را جنبه تقدیرى و آسمانى بدهد؛ و این دقیقاً سیاستى است که از طریق خانقاه‏ها و روحانیان ِشریک قدرت یا ریزه‏خوار سفره جباران اعمال مى‏تواند شد. – در دوره ساسانیان نیز مى‏بینیم که طبقه روحانیت (موبدان) درست یکى از سه حصار ِزندان مثلثى است که توده مردم را در خود مى‏فشارد و دو حصار ِدیگر آن فئودالیسم شرقى (دَهگان) و قدرت اجرائى (سپاهى) است؛ و به عبارت دیگر: روحانیت نیز شریک بى‏واسطه چپاول ملت و همکار و همدست ِقدرت و اشرافیت است.
در عصر حافظ نیز طبقه روحانى جز این نمى‏کند که موریانه‏وار قدرت مقاومت ملى را از درون بجود و مانع بالیدن آن شود، و براى آن که ملت در برابر اجحاف و چپاول از خود عکس‏العملى نشان ندهد فضاى ذهنى او را به عقاید تخدیر کننده و به اطاعت و صبر و توکل وادارنده بیالاید.
ازاین رهگذر است که قدرت، روحانیت را شریک منافع خود مى‏کند و فى‏المثل شیخ صفى‏الدین اردبیلى که در آغاز کار یک جفت زراعت (مساوى 5 هکتار زمین زراعتى) بیش ندارد هنگامى که از دنیا مى‏رود در چند ایالت صاحب املاک بسیار است و کسانى چون رشیدالدین فضل‏اللَّه براى او پیشکش‏هاى پربها و کرامند مى‏فرستند که تصادفاً سیاهه نمونه‏ئى از آن در "مکاتبات رشیدى" ثبت شده است.

گندم یکصد و پنجاه جریب (یعنى 16 تن و 652 کیلوگرم)
برنج سیصد جریب (یعنى 33 تن و 300 کیلوگرم)
روغن گاو چهارصد من (یعنى یک تن و 180 کیلوگرم)
عسل هشتصد من (یعنى دو تن و 360 کیلو)
شیره انگور یکصد من (یعنى 295 کیلو)
گلاب سى‏شیشه
گاو نر سى‏راس
گوسفند یکصد و سى راس
غاز یکصد و نود عدد
ماکیان ششصد عدد
عنبر و مشک و عود
وجه نقد ده هزار دینار (و به عرض‏تان رسانده باشم که هر دینار یک مثقال طلا بوده است که هر مثقال معادل پنج گرم است و پنجاه هزار گرم یعنى پنجاه کیلو طلا!)

مفهوم چنین بذل و بخشش‏هائى تنها هنگامى روشن‏تر مى‏شود که بدانیم تولیدکنندگان این فرآورده‏ها خود در چه‏گونه شرایطى کار و زندگى مى‏کرده‏اند، و براى این آگاهى چه بهتر که شرایط زندگى روستائیان آن روزگار را نیز از زبان خود این مرد، از زبان همین خواجه رشیدالدین فضل‏اللَّه گشاده دست بشنویم. مى‏نویسد:
… در ولایت یزد یکى از ملاک به دیهى رفت که آن را فیروزآباد گویند – از معظمات دیه‏هاى آن‏جا – تا باشد که از ارتفاع ملکى که داشت چیزى تواند ستد، و هر چند سعى نمود در سه شبانه‏روز هیچ آفریده از کدخدایان را به دست نتوانست آورد. و هفده محصل ِصاحب ِبرات و حوالت در میان دیه نشسته بودند، و دشتبانى و دو رعیت را از صحرا گرفته بودند و به دیه آورده به ریسمان ِدر آویخته مى‏زدند تا دیگران را به دست آرند، و قطعاً میسر نشد!" (جامع التواریخ رشیدى)
البته این حادثه مربوط است به سال 681 ق که، باز به قول رشیدالدین فضل‏اللَّه: "براثر غلبه مغولان و تقلیل شدید نفوس زحمتکش یا مالیات دهندگان، مساحت اراضى مزروعى در بعض نقاط به نه دهم بالغ گشته بود!"، که جمله مغشوشى است به نقل از ترجمه پتروشفسکى، و فصیح عبارت این است که فقط یک دهم کل زمین‏هاى کشاورزى زیر کشت بود. با این همه ببینید در سال‏هاى بعد عمال حکومت با همین مالیات دهندگان بینواى باقى مانده چه کرده بودند که گندش عطسه‏به دماغ بى‏احساس خان مغول (سلطان غازان خان، مخدوم خواجه رشید، که از 694 تا 703 ق سلطنت کرد) مى‏اندازد و او را از خواب بیخبرى بیدار مى‏کند و چنان به وحشتش مى‏افکند که بناچار روزى سران لشکر را گرد آورده طى سخنرانى شگفت‏انگیزى خطاب بدیشان مى‏گوید:
"… من جانب رعیت تازیک (ترکان به طور کلى ایرانیان را تازیک مى‏نامیدند.) نمى‏دارم؛ اگر مصلحت است تا همه را غارت کنم براین کار از من قادرتر کسى نیست. به اتفاق بغارتیم، لیکن اگر منبعد تغار و آش توقع دارید و التماس نمائید با شما خطاب ِعنیف کنم! باید که شما اندیشه کنید که چون بر رعایا زیادتى کنید و گاو و تخم‏ایشان و غله‏ها بخورانید منبعد چه خواهید کرد. و آنچه شما ایشان را زن و بچه مى‏زنید و مى‏رنجانید اندیشه باید کرد که زنان و فرزندان ما نزد ما چه‏گونه عزیزند و جگرگوشه، از آن ایشان هم چنین باشند. و ایشان نیز آدمیانند چون ما! و حق‏تعالى ایشان را به ما سپرده و نیک و بد ایشان از ما خواهد پرسید. جواب چه‏گونه گوئیم به وقتى که ایشان را مى‏رنجانیم؟ – جمله سیریم و هیچ خلل عیاد نه؛ چه واجب آید و چه بزرگى و مردانگى حاصل آید از رعیت خود رنجانیدن الا آنکه شومى ِبزه ِآن برسد و به هر کارى که روى آرند مُنجِح نیاید؟ – باید که رعیت ِایل از یاغى پیدا باشد، و فرق آن است که رعایاى ایل از ما ایمن باشند و از یاغى ناایمن. چه‏گونه شاید که ایل را ایمن نداریم و از ما در عذاب و زحمت باشند؟ و هر آینه نفرین و دعاى ایشان مستجاب بُوَد و از آن اندیشه باید کرد. – من همواره شما را نصیحت مى‏کنم و شما متنبه نمى‏شوید!
سلطان غازان را فشار جناح چپ درباریان به رهبرى وزیر معروفش رشیدالدین فضل‏اللَّه – واداشت که عدالت ناگزیرش را نه به عنوان حقوق انسانى حکومت شوندگان بلکه تنها به مثابه نوعى دستمایه براى تحصیل عواید بیشتر "سرمایه‏گذارى" کند. – اینچنین برداشتى از عدالت و انصاف، کاملاً از فحواى کلام او آشکار است . – این نطق را منابع متعددى ضبط کرده‏اند و طبعاً با کلمات و عبارات مختلف، اما لحن و مفهوم در تمامى منابع یکى است. از جمله این منابع یکى دستورالکاتب است که پتروشفسکى آن را "مجموعه اسناد رسمى جلایریان" خوانده، و دیگرى ارشاد الرازعه است که به سلطان الجایتو (ملقب به خدابنده یا خربنده) برادر و جانشین غازان‏خان منسوبش کرده‏اند. متنى که آوردم منقول از جامع‏التواریخ رشیدى است لیکن براى آن که تا حدودى از چند و چون اختلاف روایت‏ها آگاه شوید قسمت‏هائى از دو روایت دیگر را هم که پتروشفسکى در کتابش آورده نقل مى‏کنم. آقاى کشاورز – مترجم کتاب – این متون را از منابع اصلى خود نقل کرده است:
" … تاامروز جانب رعیت مرعى مى‏داشتیم. بعدالیوم این رعایت را برطرف مى‏کنیم. اگر مصلحت باشد بیائید تا همه را غارت کنیم و هیچ چیز را از امتعه و غیره بدیشان نگذاریم اما به شرط آن که دیگر علوفه و مرسوم نطلبید، و اگر بعد از این یکى از این نوع التماس را از من کند او را در حال به سیاست رسانم … ترتیب و جمعیت و جمیع مصالح ما و شما و آبادانى از سعى و کار رعایا باشد و از زراعت و کار تجارت. و چون ایشان را غارت کنیم آن زمان اینچنین توقعات از که توان کرد؟ و شما اندیشه کنید که اگر گاو و تخم از رعایا بستانیم و غلات ایشان را بخورانیم ایشان را به ضرورت ترک زراعت باید کرد. بعد از آن که ترک زراعت کنند و محصول نباشد شما چه خواهید کرد؟"
(ارشاد الزراعه، نسخه خطى بانو ا.م. پشچروا)
و سرانجام بد نیست این را هم بدانیم که على‏رغم همه اصلاحات غازان خانى، تنها نوزده سال پس از مرگ او یعنى به سال 758 ق – هنگامى که ملک اشرف ناگزیر شد با دستپاچگى تمام از برابر حیتى‏بک‏خان بگریزد و از هفده خزانه‏ئى که فقط طى چهارده سال سلطنت خود به ظلم و ستم انباشته بود تنها به آنچه دم دست داشت "قناعت" کند، نقود طلا و نقره و نفایس و جواهراتش را چهارصد قاطر و هزار شتر زیربار بود، که هر قطار را فرهنگ آنندراج ده راس نوشته است! – و البته تردید نباید داشت که "این مختصر" فقط حصه‏خان اعظم بوده است از "مجموع" چپاول رعیت؛ و از اندوخته‏هاى امیران و سران و حاکمان و والیان و قاضیان تا کمرتبه‏ترین عوامل این ایلغارها هرگز هیچ مورخى رقمى به دست نداده است!
توجه ریاکارانه به ظواهر نمایشى مذهب، بى‏آن که در پس این ظواهر کم‏ترین ایمان و اعتقادى در ذات متولیان وجود داشته باشد، اندک مجالى براى بهره‏بردن زندگان از عمر فرّار و گریزپائى که ضمناً "موهبت الهى" نیز توصیف مى‏کنند باقى نمى‏گذارد. حافظ به درستى آگاه است که خانقاهیان از این طریق ذهن خلق فریب خورده گریان و ترسان را منحرف کرده‏اند تا به سوى آنچه "نعمت و برکت" است و خوب و نیکوست دست فراز نکنند و احتمالاً زیر فشار نیاز و بى‏نصیبى، اندیشه عصیان و طغیان به دل راه ندهند و بپذیرند که فقر و ثروت نصیبه یزدانى است ؛ اما خود در نهان از منافع قدرت‏هاى حاکمه نصیب کافى مى‏برند.
بدین جهت است که "دیوان موقوفات به یک شیخ خانقاه سالانه ده هزار و ششصد و بیست دینار نقد و دو هزار و هشتصد و سى و دو نان و همین مقدار گوشت و صابون" باج مى‏دهد (به نقل از مکاتبات رشیدى) ؛ "هر خانقاه از بابت اخراجات ِلیالى ِمتبرکه سهمى جداگانه دریافت مى‏دارد و علاوه بر همه اینها موقوفات خانقاه از پرداخت هر گونه مالیاتى نیز معاف است". – با این وصف آیا باز هم ابیاتى نظیر این – که در دیوان حافظ فراوان است – نیازى به تفسیر یا تعبیر دارد؟ – :

زاهد شهر چو مهر مَلِک و شحنه گزید
من اگر مهرنگارى بگزینم چه شود؟
(236)

اما آیا از هوشمندى به دور نخواهد بود که کسى به ذات ِدغل و نادرست ِبقال محله پى‏برد اما به قلب بودن کالائى که آن نابکار مى‏فروشد شک نکند؟ – چنین است که، حتى اگر هیچ‏انگیزه منطقى هم‏پا به میدان نگذارد، تنها همین راه بردن به حقیقت اعمال و افعال ریاکارانه زاهدان و خانقاه‏داران کافى است که راه شک را هموار کند و به غور و بررسى ِتردید آمیز افکار و عقایدى که تبلیغ مى‏کنند منجر شود و رند هوشمند را به بى‏پایگى افکار خرافى و عوامفریبانه‏ئى که در تحمیق و تحمیر خلق دستمایه آن دلالان جهل است راه بنماید. و این جا دیگر از شک تا انکار مطلق یک قدم فاصله بیش نیست :

من ترک عشق شاهد و ساغر نمى‏کنم!
صد بار توبه کردم و دیگر نمى‏کنم!
باغ بهشت و سایه طوبى و قصر حور
با خاک کوى دوست برابر نمى‏کنم!
شیخم به طعنه گفت که:"رو ترک عشق کن!"-
محتاج جنگ نیست برادر، نمى‏کنم!
پیر مغان حکایت معقول مى‏کند،
معذورم ار محال ِتو باور نمى‏کنم!
…………………………….
(368)
در دیوان حافظ، به جز ابیاتى که در آن منطق زاهدان ریائى به مدد اصول مورد تبلیغ خود آنان کوبیده شده است، جابه‏جا ابیاتى هست که نفرت و خستگى او را از این "مذهب بازى" باز مى‏نماید. در آخرین بیت این غزل و در بسیارى ابیات دیگر، حافظ آشکارا به حسرت یاد از آن آئین مغانه مى‏کند که فلسفه وجودیش برخوردارى انسان از فرصت گرانبهاى حیات و بهره‏ورى از نقد عمر است.
***
پرتو علوى نیز رند را "منکرى که انکار او از امور شرعیه از زیرکى باشد نه از جهل" معنى‏کرده به نقل از برهان قاطع مى‏نویسد: "خواجه شیراز همچنین رند را به معنى کسى به کار مى‏برد که ظاهر خود را در ملامت دارد (ملامتیه فرقه‏ئى از درویشان بودند) و باطنش سلامت باشد." اینها توجیهات صد تا یک قازى است که بعدها کرده‏اند تا شکى در مسلمانن به کاربرده، یعنى کسى که جمیع کثرات و تعیّنات ظاهرى و امکانى و صفات و اعیان را از خود دور ساخته، سربخش فصل آدمیت و انسانیت است که مرتبت وى تنها در دسترس خاصان حق مى‏باشد" . – که همچنان مطلبى است در مقوله گل‏آلودکردن آب!

متشکرم
انتشارات زمانه
مفاهیم رند و رندى در غزل حافظ
احمد شاملو
چاپ اول فروردین 1370


تعداد صفحات : حجم فایل:139 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود