………… فروغ، زنی از تبار خورشید
فروغ فرخ زاد در پانزدهم دی ماه 1313 به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی اش در خانواده ای متوسط گذشت. تحصیلات ابتدایی و دوره اول دبیرستان را که به پایان رساند، در هنرستان کمال الملک به آموختن نقاشی پرداخت. خیلی زود ازدواج کرد و خیلی زود از همسرش جدا شد. از ازدواج خود پسری به نام کامیار داشت که او را از دیدار مادرش محروم کرده بودند و مادر را از دیدار وی. بعد از این دیگر فروغ تا پایان عمر کوتاه (33 ساله) خود ازدواج نکرد. سیزده- چهارده ساله بود که شعر گفتن آغاز کرد. غزل می گفت. خودش در مصاحبه ای گفته است:
"وقتی سیزده یا چهارده ساله بود، خیلی غزل می ساختم و هیچ وقت آن ها را چاپ نکردم. وقتی غزل را نگاه می کنم، با وجود این که از حالات کلی آن خوشم می آید، به خودم می گویم: خوب خانم، کمپلکس غزلسرایی آخر تو را هم گرفت."
در سال 1334، هفده ساله بود که نخستین اشعار خویش را به نام اسیر چاپ کرد. این کتاب سه سال بعد، دوباره چاپ شد. بیست و سه ساله بود (1336) که دومین مجموعه اشعارش با نام دیوار چاپ شد. این دو مجموعه، خشم عده ای را برانگیخت، زیرا در اشعار این دو مجموعه، فروغ، بی پرده پوشی، احساسات زنانه خود را بیان می کند:
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
و در جایی دیگر می گوید:
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل آری و "نه" بر لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
او در شهریور 1336، سومین مجموعه اشعارش را به نام عصیان منتشر کرد. عصیان در حقیقت کتاب سرگستگی اوست و کتابی است که می تواند مقدمات یک جهش را داشته باشد.
فروغ در 1337، در بیست و سه سالگی، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایگاهی یافت.
در سال 1338، برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد، تا در امور تشکیلاتی تهیه فیلم بررسی و مطالعه کند. وقتی از سفر بازگشت، نخستین کوشش های خود را برای فیلم برداری آغاز کرد. در سال 1339، موسسه فیلم ملی کانادا از گلستان فیلم خواست که درباره مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد. فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه آن همکاری داشت.
در سال 1340، قسمت سوم فیلم آب و گرما را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم، گرمای گیج کننده محیط انسانی صنعتی آبادان تصویر شده است. و در همین سال ها، چند فیلم دیگر تهیه کرد تا بالاخره، در پاییز سال 1341، همراه سه تن دیگر به تبریز رفت. دوازده روز در آن جا ماند و فیلم خانه سیاه است را از زندگی جذامی ها ساخت. برای ساختن این فیلم، از هیچ کوششی دریغ نکرد. خودش در مصاحبه ای گفته است:
"خوشحالم که توانستم اعتماد جذامی ها را جلب کنم. با آن ها خوب رفتار نکرده بودند. هرکس به دیدارشان رفته بود، فقط عیب شان را نگاه کرده بود. اما من به خدا می نشستم سر سفره شان، دست به زخم هایشان می زدم، دست به پاهای شان می زدم که جذام انگشتان آن را خورده بود، این طوری بود که جذامی ها به من اعتماد کردند. وقتی از آن ها خداحافظی می کردم، مرا دعا می کردند. حالا هم که یک سال از آن روزها می گذرد، عده ای از آن ها هنوز برای من نامه می نویسند و از من می خواهند که عریضه شان را به وزیر بهداری به هم … مرا حامی خودشان می دانند…"
در پائیز 1342، به تئاتر روی می آورد و در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده، اثر پیراندللو، نویسنده مشهور ایتالیایی، بازی کرد. و در زمستان 1343، خانه سیاه است از فستیوال اوبرهاوزن جایزه بهترین فیلم مستند را به دست آورد.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را در اولین سفرش به این دو کشور (1336) فرا گرفته بود و می توانست به این دو زبان صحبت کند. زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف می زد، اما زبان انگلیسی را در چهار سال اخیر فراگرفته بود و حتی می توانست ترجمه کند. او نمایشنامه ژان مقدس اثر برناردشاو و سیاحت نامه هنری میلر را به فارسی ترجمه کرده بود. ترجمه ژان مقدس که شرح زندگی ژاندارک است، به این منظور ترجمه شده بود که سال بعد به روی صحنه برود.
بعد از سال های اول که مجموعه اسیر، دیوار و عصیان را منتشر کرد، با ابراهیم گلستان آشنا شد. صادق چوبک معتقد بود که نفوذ و دانش گلستان، در تکوین شخصیت هنری فروغ تاثیری به سزا داشت. در این دوره است که فروغ با شاعران غرب آشنا می شود. او با دوستانی دیگر نیز آشنا می شود که برای او شعرهای پرده ور را که به صورت ترانه خوانده شده بود و همین طور، اشعار الوار و دیگران را می خواندند و از آن جا که فروغ، زنی حساس و با استعداد بود، از هر شاعری بهره ای می گرفت. پل الوار شاعر نوگرای فرانسوی پیرو مکتب دادائیسم بود و سپس به سور رئالیسم روی آورد. بعید نیست که فروغ در شعرهای سور رئالیستی خود تحت تاثیر این شاعر بوده باشد.
البته، خود فروغ در مصاحبه ای می گوید: "من برای خودم فکر دارم، از دیگران متاثر نمی شوم و تلاش می کنم که صاحب یک فکر مستقل باشم. شاعرهای فرنگی روی من اثر زیادی نگذاشته اند." سپس ادامه می دهد که شعرای متفکری چون الیوت، سن ژان پرس و نیما فقط به او راه را نشان داده اند و معتقد است که بعد از خواندن آثار آن ها بوده که دانسته است، چیزی به نام شعر متفکرانه وجود دارد.
سن ژان پرس شاعر و دیپلماتی فرانسوی است. اشعار زیادی از او به جای مانده است که اغلب دارای آهنگی حماسی اند. او در اشعار اولیه اش تحت شعر سمبلیکی بوده است، اما بعدها به اشعار حماسی توجه پیدا کرد. درون مایه اغلب اشعار او درباره جستجوی بشر برای شناخت وجود خودش و جهان است. او در اشعارش اشیاء طبیعی را مانند یک گیاه شناس، جانورشناس و یا زمین شناس کاملاً توصیف می کند. اشعار سن ژان پرس را یدالله رویایی در "دریایی"های خود به صورت ترجمه مانندی آورده است که فروغ بیش تر از این طریق تحت تاثیر اوست.
تی.اس.الیوت. شاعر بزرگ امریکایی- انگلیسی در انگلیس به دنیا آمد. در 1906 به هاروارد رفت و در آن جا تحت تاثیر کسانی قرار گرفت که مخالف رمانتیسم بودند. بعدها، در فرانسه و آلمان ادبیات و فلسفه را فرا گرفت و زمانی که به لندن بازگشت، مطالبی درباره نظر فلسفی و ادبی خودش نوشت. او ابتدا به ایماژیست ها، به دلیل استفاده از تصویرهای واقعی در اشعارشان، توجه پیدا کرد و بعد، سمبلیست های فرانسوی توجهش را جلب کردند. از خصوصیات او توجه به طنز Irony بود که بعدها در تمام اشعار مهمش به چشم می خورد. از دیگر خصوصیات او توجه به اسطوره است.
الیوت در اشعارش از بین رفتن تمدن را در دنیای مدرن غربی نشان می دهد. همچنین، در اغلب اشعارش نوعی جستجو برای رسیدن به آرامش معنوی حس می شود. او این آرامش معنوی را با اشاره به کتاب مقدس و ادبیات عرفانی و گاه به دانته نشان می دهد. به طور کلی، الیوت شاعری واقع گر است که حقایق قرن بیست را در اشعارش تشریح می کند.
فرخ زاد با انتشار "آیه های زمینی" در مجموعه تولید دیگر نشان داد که همانند الیوت به جهان ایده "اپوکالیپسی" دارد. یعنی دیدی که زنهار دهنده است و فرجام بدی را برای جهان می بیند و ضمن این که یک جامعه را نشان می دهد، جهان را هم تصویر می کند. یعنی جهان پس از انفجار بمب اتم را تصویر می کند. فرخ زاد به این ترتیب یک دید جهانی پیدا می کند. کم کم به طرف نوعی عرفان از طریق عشق توجه می کند و نمونه آن در مثنوی ها و شعرهای عاشقانه او به چشم می خورد. او خود در این باره چنین می گوید:
"شاعر بودن، یعنی انسان بودن، بعضی ها را می شناسیم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی، فقط وقتی شعر می گویند شاعر هستند. بعد، تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرف های این آدم ها را قبول ندارم. من به زندگی بیش تر اهمیت می دهم. من فکر می کنم کسی که کار هنری می کند باید … به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت ها، فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت ببخشد."
تاثیر نیما را می توان از خلال گفته های خود او دریافت:
"نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرف هستم. نه یک مشت احساسات سطحی و هدف های مبتذل روزانه. عاملی که مسائلی را حل و تفسیر می کرد، دید و حسی برتر از حالات معمولی و نیازهای کوچک. سادگی او مرا شگفت زده می کرد، به خصوص وقتی که در پشت این سادگی، ناگهان با تمام پیچیدگی ها و پرسش های تاریک زندگی برخورد می کردم. مثل ستاره که آدم را متوجه آسمان می کند. در سادگی خودم را کشف کردم."
در حقیقت باید فروغ را شاعری واقع گرا دانست. چنان که گفته خودش نیز این حرف را ثابت می کند.
"شعر از زندگی به وجود می آید. هر چیز زیبا و هر چیزی که می تواند رشد کند، نتیجه زندگی است. نباید فرار کرد و نف کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشت ترین و دردناک ترین لحظه هایش را. البته، نه مثل بچه ای بهت زده، بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی. تمامی زندگی برای هر هنرمندی باید باشد. در غیر این صورت از چه پر خواهد شد؟ … من نمی توانم وقتی می خواهم از کوچه ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلوم بگذارم و معطرترین شان را انتخاب کنم. برای توصیف بو، این حقه بازی است. حقه ای که اول به خودش می زند، بعد به دیگران."
فروغ نه تنها به مطالعه آثار شعرای غربی علاقه مند بود، بلکه به مطالعه تورات، قرآن نیز می پرداخت. نتیجه این مطالعات مذهبی را در شعرهای مجموعه عصیان و همچنین در اشعاری نظیر "آیه های زمینی" در مجموعه تولدی دیگر می توان مشاهده کرد. به طور کلی، فروغ در سه کتاب اول، اسیر، دیوار و عصیان، بیشتر هوس های زنانه را به نظم می کشید، اما با تولدی دیگر، فروغ به عنوان شاعری صاحب سبک متولد می شود. او خود درباره مجموعه های نخستین اش چنین می گوید:
"… به هر حال، یک وقتی شعر می گفتم. همین طور غریزی در من می جوشید. روزی دو سه تاتوی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی، خلاصه همین طوری می گفتم. چون همین طور دیوان بود که پشت دیوان می خواندم و پر می شدم و چون پر می شدم و به هر حال استعداد کمی هم داشتم، ناچار باید یک جوری پس می دادم. نمی دانم این ها شعر بود یا نه. فقط می دانم که خیلی "من" آن روزها بودند. صمیمانه بودند و می دانم که خیلی آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خودم را و دنیای فکر خودم را پیدا نکرده بودم."
فروغ در تولدی دیگر، برخلاف سه کتاب قبلی، کم تر احساساتی می شود و اغلب خود و اشیاء و اشخاص محیطش را حس می کند. مخاطب شعری فروغ مثل نیما و شاملو نخست شاعر است. پس از شاعر، آن هایی که ذهنی شاعرانه دارند.
در این اشعار، فروغ هرگز مقدمه چینی نمی کند و به ندرت نتیجه می گیرد. او شعرش را از وسط شروع می کند و گویی در وسط های همان حالت نیز آن را تمام می کند. تصویرهای او به طرزی ابلهانه مبالغه آمیز نیستند، بلکه تصاویر او اگر چه تجربیات عاطفی اند، اما می توانند به صورت تجربیات عمومی درآیند و یا تجربیاتی اند با خصوصیات عمومی که موقتاً به او تعلق گرفته اند.
شعر فروغ در تولدی دیگر تجربی است و خصوصی. به این معنی که فردی تجربیات و تاثرات خود را از زندگی و محیط طبیعت در دامن تصاویر شعری می ریزد. این تصاویر در هم می آمیزند و بینش عمومی او را به طرزی جامع نسبت به زندگی و اجتماع و سرنوشت و عشق نشان می دهند. فرخ زاد در شعرش شیء یا حالتی بسیار زیبا را پهلوی شیء یا حالتی مبتذل می گذارد و یا دو شیء کاملاً متضاد از نظر مفهوم را به هم می چسباند. همان کاری که پیش تر الیوت کرده است و نتیجه عاطفی فلسفی و یا روحی عمیقی می گیرد.
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
عروسک کوکی
خود فروغ نیز معتقد بود که شعرهای واقعی او همین اشعار تولدی دیگر است. او می گفت، من همیشه به آخرین شعرم، بیش تر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا می کنم. دوره این اعتقاد هم خیلی کوتاه است. او می گوید، من ماه هاست که از تولدی دیگر جدا شده ام و فکر می کنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر، می شود شروع کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام، آرم
پری کوچک غمگینی
و سحرگاه از یک بوسه به دینا خواهد آمد.
صدرالدین الهی می گوید، فروغ در این مجموعه، معجونی است از فروغ گذشته، فروغی که دلش می خواست باشد و عصاره های نقاشی های "سهراب سپهری" و فیلم های ابراهیم گلستان و ترجمه های ذهنی شعرهایی که یا خودش می خواند یا برایش می خواندند و ترجمه می کردند، مثل شعرهای سن ژان پرس، الیوت و اودپیرتی و تا حدی که می توانست بفهمد، میشو.
بعد از تولدی دیگر به مجموعه دیگری از اشعار فروغ برمی خوریم با نام ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد… این مجموعه نیز چون اشعار تولدی دیگر بیان کننده دردهای اجتماعی است. در "دلم برای باغچه می سوزد"، فروغ تصویری می آفریند تلخ و طنزآمیز که اشارتی است آگاهانه بر واقعیت های زمانه اش و پاسخی است روشن به این که چه گونه شعر امروز می تواند، انعکاس مسائل اجتماعی با برداشتی شاعرانه باشد.
در این شعر "خانه" تمثیلی است از جامعه، و باغچه هستی این سرزمین و سرنوشتش، افراد خانواده مظهر قشرهای متوسط شهری اند که گویا امیدی به آن ها نیست.
فروغ علاوه بر شاعری، گاه در مصاحبه ها به نقد شعر می پرداخت. او درباره وزن، قالب و به طور کلی عناصر شعری سخن می گفت. او درباره زبان می گفت که در شعر خود، بیش از هر چیز به "زبان" اهمیت می دهد. او همچنین معتقد بود که در زبان فارسی کمبود کلمات به چشم می خورد، زیرا شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد. کلماتی که مرتب طی قرن ها در شعر دنبال می شوند. این کلمات مفهوم خود را از دست نداده اند، ولی در گوش ما دیگر مفهوم شان اثر واقعی خود را ندارند. در ثانی کلمه ای که سنت شعری به دنبال دارد، با حس شعری امروز ما جور درنمی آید. به جهت این که زندگی ما، مسائل ما و به طور کلی دنیای اطراف ما با گذشته تفاوت کرده است و ما برای بیان حس ها، ناچار نیازمند کلماتی تازه ایم. کلماتی که چون در شعر به کار نرفته اند، وارد کردن شان به شعر نیز بسیار مشکل است. او می گوید: "من سعی می کنم این کلمات را وارد شعر کنم و فکر کنم که این کار درستی است، زیرا شعر امروز اگر قرار باشد شعر جاندار و زندهای باشد، باید از این کلمات استفاده کند و آن ها را در خودش به کار گیرد."
فروغ در مورد وزن می گوید، من زیاد با وزن هایی که تا به حال در شعر فارسی معمول بوده و به کار رفته است، موافق نیستم. زیرا هیچ نوع هماهنگی بین این وزن ها با حس خودم که یک آدم امروزی ام، نمی بینم. این وزن ها دارای ریتم های خیلی ملایم اند. حتی وزن هایی که در شعرهای رزمی به کار رفته اند. در همه این ها ریتمی است که با حس های امروزی جور درنمی آید. من فکر می کنم اگر ما بتوانیم حس خودمان را روی کاغذ ترسیم کنیم، یک خط زیک زاکی می شود. این حس ها را هرگز نمی توان با ریتم های ملایم سرود. باید در راه پیدا کردن وزن های تازه، به خاطر بیان حس های تازه، کوشش شود.
این گفته فروغ، گفته نیما درباره وزن را تداعی می کند. می دانیم که دانش نیما در ادبیات فرانسه سبب شد که به فکر تغییر و تحولی در شعر سنتی ایران بیفتد. او درباره وزن می گوید. وزن یکی از ابزارهای کار شاعر است. وسیله ای برای هماهنگ ساختن همه مصالحی که به کار رفته است و با درونی های او باید سازش داشته باشد. این ساختمان، یک ساختمان وزن موزیکی نیست، ماهیت این وزن با طبیعت کلام مربوط است که با حال گوینده عوض می شود.
فروغ درباره قالب و مضمون شعر نیاز سخنانی ایراد می کند. او می گوید، این مضمون است که قالب را به وجود می آورد. یعنی، مضمون به خاطر قالب به وجود نمی آید، بلکه این قالب است که به خاطر مضمون ساخته می شود. او می گوید که شعر عبارت است از یک حرف یا حس، البته نه حسی سطحی، بلکه حسی تجربه شده و عمیق و یک آدمی که اسم خودش را شاعر می گذارد، می خواهد این حس را به ترتیبی ارائه کند و اگر آدم حرف یا پیامی نداشته باشد، بهتر است دهانش را ببندد و هرگز دنبال شعر و شاعری نرود.
همان طور که می بینیم، فروغ عقیده دارد که شعر باید دارای هدف باشد و برای زندگی و اجتماع سروده شود. فرخ زاد چنان که خودش نیز می گوید، از نیما بسیار متاثر بوده است، مخصوصاً از جهت زبان و فرم های شعری اش. او در مورد تغییراتی که در شعرش وارد شده است، می گوید، من به دنیای اطرافم و همه چیزهایی که اطرافم بود، دقیق نگریستم و آن را کشف کردم و وقتی خواستم آن ها را به شعر بگویم، احتیاج به کلمه جدید را حس کردم. کلمه هایی که مربوط به همان دنیا می شد. برای همین بود که کلمات جدید را وارد کردم و در نتیجه ورود این کلمات احتیاج به تغییر در وزن ها پیدا کردم. اگر این احتیاج طبیعتاً پیش نمی آمد، تاثیر نیما نمی توانست کاری بکند. فروغ می گوید: "او راهنمای من بود، اما من سازنده خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم. من اول باید کشف می کردم که چه طور شد که نیما به آن زبان و فرم رسید. اگر کشف نمی کردنم که فایده نداشت. آن وقت یک مقلد بی وجدانی می شدم. باید آن راه را طی می کردم."
فروغ می گوید، جمله را به ساده ترین شکلی که ممکن است بر روی کاغذ می آورم و وزن چون نخی از میان این کلمات در می شود و آن ها را حفظ می کند. او وزن را به طبیعت کلام نزدیک تر کرده است و نوعی وزن ایجاد کرده است که از عروض فارسی فقط اساس کار را می گیرد و بعد، بلافاصله متوجه روح متغیر و رنگین و آزاد و سیال زبان می شود. او خود می گوید: "اگر کلمه انفجار در وزن نمی گنجد و مثلاً ایجاد سکته می کند، بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ، با گره های دیگر می شود اصل "گره" را هم وارد وزن شعری کرد و از مجموع گره ها یک جور هم شکلی و هم آهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده است؟ به نظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن "مفاهیم" به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است."
فروغ به قافیه نیز معتقد نبود و روی هم رفته عقیده فروغ درباره وزن و قافیه، انسان را به یاد خرف های نیما می اندازد، نیما می گوید: "شعر وزن و قافیه نیست. بلکه وزن و قافیه هم از ابزار کار یک نفر شاعر است."
فرخ زاد در مورد شعر دیگران نیز انتقادهایی دارد. او در نامه ای به احمدرضا احمدی درباره وزن می نویسد که وزن ها را فراموش نکن. اومی گوید، اگر تو به برگ های درخت ها هم نگاه کنی، می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده نیز همین طور حرکت می کند. جریان آب نیز چنین است. همه اجزاء در طبیعت با هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند و در تمام آن ها این نظم وجود دارد. هر چیزی که به وجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است. شعر نیز چنین است.
فرخ زاد همچنین در مصاحبه هایش درباره دیگر شاعران نیز نظرهای کلی داده است، اما نقد او از آخر شاهنامه، یکی از مجموعه های اخوان ثالث، نقدی است جامع که از خلال آن می توان دریافت که فرخ زاد به نقد غربی نیز توجهی داشته است. این نقد سبب می شود که همه شعر اخوان را بهتر بشناسند. او در مورد این مجموعه می نویسد: "انتشار این همه مجموعه آن چنان آرام و بی سر و صدا بود که توجه هیچ یک از منتقدین را جلب نکرد و جز یکی دو مورد، هیچ یک از مجلات ماهانه و غیرماهانه ادبی کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداند."
او می نویسد، آخر شاهنامه نام کنایه آلودی است. کنایه ای بر آن چه که گذشت، بر حماسه ای که به آخر رسید و مردی که بر جنازه آرزوهایش تنها ماند. در این کتاب، یک انسان ساده، که از قلب توده مردم برخاسته و در قلب توده مردم زندگی کرده است، حسرت و تاسف های پنهانی آن ها را با صدایی بلند تکرار می کند. او ادامه می دهد، این کتاب در واقع سرگذشت سرگردانیهای فردی است که روزگاری پر از غرور و اعتماد بود، اما امروز دیگر جز در میخانه ها ناامیدی هایش را تسکین نمی دهد. او سپس می گوید، در این کتاب گرایش اخوان بیش تر به سوی مسائل اجتماعی است. افسوسی پرشکوه از زوال یک زیبایی شریف و مظلوم و یک حقیقت تهمت خورده و لگدمال شده. سپس، فروغ متوجه تصویرها می شود و می نویسد اخوان با تصاویری بدیع به توصیف طبیعت می پردازد. او اندوه غروب را از دریچه ای تازه ای می نگرد و شعر "بازگشت زاغان" در زیبایی و شکوه اندوهگینش گرایشی به قصائد متقدمین دارد.
بعد به نقدی نسبتاً فرمالیستی می پردازد و می گوید، کلمات زندگی امروز و قتی در شعر اخوان، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته می نشیند، ناگهان تغییر ماهیت می دهد و در یک دستی شعر اختلاف ها فراموش می شود. او از این نظر انسان را به یاد سعدی می اندازد. فروغ همچنین می گوید، نکته ای که بیش از هر چیز در شعر اخوان قابل بحث است، زبان او است که به پاکی و اصالت کلمات توجه خاصی دارد و مفهوم واقعی کلمات را حس می کند. زبان او با شعرش هماهنگی کامل دارد. همان طور که می بینیم، تقریباً برای اولین بار است که کسی نقدی چنین دقیق از اثر شاعری دیگر در ادبیات ما ارائه می دهد. افسوس که فروغ را خیلی زود از دست داده ایم. شاید اگر او زنده بود، امروز شاهد و ناظر شاهد و ناظر شاهکارهای دیگری از او در شعر نو ایران بودیم که ارزش معرفی به جهان را داشت.
دریغ و درد
گفت و گو با مهدی اخوان ثالث درباره فروغ فرخ زاد
کیخسرو بهروزی
کیخسرو بهروزی: استاد مهدی اخوان ثالث، شاعر والای ما، مدتی با فروغ فرخ زاد همکاری داشته اند. در این مورد با ایشان گفتگویی دارم.
استاد خواهش می کنم بفرمائید شما فروغ را، شخص فروغ را، جدا از شعرش، چه گونه دیدید؟
مهدی اخوان ثالث: بله بسیار خوب. به نظرم مقصود شما از این سوال این باشد که، درباره خود فروغ و نه شعرش صحبت کنیم. من چون مدتی از اواخر عمر فروغ را با همدیگر، در یک موسسه فیلم برداری کار می کردیم و تماس های مرتبی داشتیم، می توان چند کلمه ای در این زمینه برای تان صحبت کنم. ولی این که شما خودتان مساله را مطرح کردید جدا از شعرش، واقعاً نمی شود. چون که اگر صمیمیت باشد در شعر خودش، که فرغو بود و بی نهایت بود، یعنی به نهایت صمیمیت، نمی تواند زندگی اش جدا از شعرش باشد. خیلی ها هستند که می توانند، و این ها هستند که شعرشان کم تر صمیمی است. این یک چیزی است که قابل ادراک و احساس است و فروغ واقعاً، لااقل در آن زمان که من با او آشنا شدم، این طوری بود، که نمونه ای از شعر خودش بود.
ک.ب.: قبل از این که با فروغ در موسسه فیلم برداری کار کنید، با او آشنایی و دوستی داشتید؟
م.ا.ث: آشنایی ما خب، غیر از شناسایی های دورادور، که خب من هم شعرهایی منتشر می کردم و این ها، و همدیگر را هم ندیده بودیم، یا احیاناً توی بعضی مجالس احیاناً ممکنه، مثلاً شب شعری، شب نشینی، جایی، برخوردی، سلام علیکی، این ها. گذشته از این ها. چیزی از او به خاطر ندارم. آن چه بیش تر در ذهنم هست، آن مدتی است که گفتم در سازمان فیلم گلستان، سازمان فیلم ابراهیم گلستان، با همدیگر کار می کردیم. من از اوایل تاسیس این سازمان، در آن جا کار می کردم، خب گلستان دوست من بود، دعوت کرد. من بی کار بودم، در فرهنگ کاری داشتم، و خب به دلایلی دیگر وقت نداشتم آن کار را، (بکنم) دعوت کرد از من که بیایم با او کار کنم. یکی دو سال که گذشت، یک سال و نیم که گذشت، فروغ را هم، ها، وقتی بود که گلستان رفته بود به همان محل به حساب، محال فیلمبرداری اش این ها، جایی که در دروس درست کرده بودند. از آن جا یکی از روزها، گلستان گاهی مرا می رساند به شهر و این ها، با همدیگر می آمدیم، گفت که، نه، خدایا، این هنوز پیش از این که برویم به آن محل ساختمان سازمان فیلم گلستان بود. هنوز تو شهر بودیم. ته خیابان ویلا آن جا، اجاره کرده بودیم، اواخر آن دوره بودیم. و آن جا، یکی از روزها گفت که، راستی، فروغ فرخ زاد را هم بعضی از دوستانم آوردن معرفی کرده اند. و مثل این که می خواهد بیاید این جا کار کند. نه این که مشورت کند، ولی مشورت گونه ای بر سبیل صحبتی که پیش آمد، با من مطرح کرد، که نظر تو چیست؟ گفتم، خب، خیلی خوب است. گفت: آخر از آن کسانی که توصیه اش را کرده اند، خیلی راضی نیستم و این ها. گفتم: خب، این ربطی به او ندارد. و البته این ها مطالبی است که شاید خود گلستان هم خیلی خوش نداشته باشد، ولی من، خب، چون این را برای آرشیو می خواهید، برای تان مطرح می کنم. و گفت: که، اینجوری، این ها، من گفتم که، خب، به هر حال. گفت: آخر، (او را) می شناسی؟ با او (آشنایی)؟ البته، فروغ تازه کتاب عصیان اش را منتشر کرده بود، و فروغی که ما بعدها شناختیم و گل کرد، این، آن فروغ نبود. گفت: آخر، همچنین، من من می کرد و این ها. گفتم: به هر حال، این نمونه این است که حتی دوستانی که تو اسم بردی، معاشرتش با آن ها دلیل آن است که از آن دنیا و از آن عوالم قبلی جدا شده و انسانی است که آمده، و من معتقدم که خیلی هم خوب است که اصلاً، یک مجال تازه به او بدهی. شعرهای اخیرش نشان می دهد که می خواهد از آن دنیای گذشته اش ببرد و قطع کند. و واقعاً همین طور هم بود. و خلاصه این گذشت و این ها. بعد دیگر فروغ آمد و مشغول کار شد و این ها، دیگر کم کم می دیدیم که با گلستان یک رابطه دوستانه و در واقع یک رابطه نزدیک عاشقانه ای هم پیدا کرده بودند و به نظر من این عشق در زندگی (فروغ کار ساز بود)، اصلاً خود معاشرت با گلستان (تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد.) گلستان اولین کاری که کرد در مورد فروغ، این بود که تمام معاشرت های قبلی اش را (قطع کرد). همان طور که گفتم، خودش هم تقریباً آمادگی این حالت را داشت. معاشرت های قبلی اش رابا زندگی گذشته اش به کلی قطع کرد. حتی خانه اش را جدا کرد. از حدودی که آن شب نشینی ها، آن گردش هایی که واقعاً آدم ول می گردد و یک استعداد در اوقات بی هودگی هرز می شود، او جدایش کرد. و خودش هم آمادگی این جدایی را داشت. در واقع، این یک اتفاقی بود که خیلی به سود ادبیات ما تمام شد. به سود فروغ تمام شد. به سود اصلاً آن چه واقع شده و ما ازش حرف می زنیم، تمام شد. و مخصوصاً به سود شعر ما. چون در واقع، مثل این که جرقه ای در زندگی فروغ زده شد. زندگی او با گلستان و محیط تازه ای که پیدا کرد، برای فروغ جرقه ای بود. و بعد با گلستان پیش آمد، در کار فیلم، کارهایی کرد، و خلاصه این محیطی بود که در واقع برای فروغ ناشناس بود و خیلی خوب شکفت. و من معتقدم یک جرقه ای نظیر (مولانا)، البته به نا به تشبیه، به قول مثل، تشبیه خوردن به بزرگان می شود گفت: یا هر چیز، مثل آن جرقه ای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش. البته نه عارفانه، خیلی فلان. این دیدار و برخورد، موجب شد که فروغ هم شکفتگی پیدا کرد. یک فروغ دیگر شد. در واقع مثل این که به قول حبیبم سروش، بند از زبانش برداشتند، قفل از زبانش باز کردند. و یا می شود گفت، یک دریچه تازه ای روی این زن گشوده شد و همان بود که می دیدیم. روز به روز شعرش کمال خاص و تحول عجیبی پیدا می کند، که بعدها رسید به آن مرحله ای که ما در کتاب تولید دیگرش دیدیم. بله، خلاصه، تماس هایی با فروغ داشتیم. در این مدت هم گه گاه می دیدمش. کار من متصدی دوبله فیلم های مستند بود، که هفتاد هشتاد تا می آمد، می نشستیم کار می کردیم و این ها، بعد از مدتی بی کار بودیم، باز یک وقت می دیدی که مرتب کار داریم و دیگر شب و روز و وقت و اینها نمی شناسیم. اما یک وقت می دیدی باز بیست روز، یک ماه بی کار بودیم. این است که تماس های ما بریده بریده بود، ولی به هر حال به نسبت سابق، من زیاد می دیدمش.
ک.ب.: شما از رفتار و کردار ظاهری فروغ، حالت درونی او را چه گونه می دیدید؟
م.ا.ث: یک حالت چه جوری بگویم. یک حالت پا روی زمین نگذاشته، یک حالت مثل فراری داشت، یک حالت که هی می خواست به زندگی برگردد، یعنی به زمین، انگار مثل این که فنری زیر پایش هست، یا یک بالی دارد. یا یک سبکی دارد. یک حالتی دارد که پروازش می دهد. یک حالت بی وزنی دارد که از زمین جدایش می کند. این انقطاع ها را داشت. اصلاً روحیه اش یک روحیه منقطع و گسسته ای بود که نمی شد هیچ نوع تعبیر دیگر برایش پیدا کرد. گاه بود که می دیدی دو رزو است رفته توی اتاق نشسته است. اصلاً در را بسته، نه گلستان، نه هیچ کس (را نمی بیند)، کارش مثلاً هم، ممکن بود مانده باشد، و گاه هم می دیدی نه، شنگ وشاد و این ها (بود). خب، یک دلیلش هم می دانم، آن هم سدی بود که در راه این محبتی که به وجود آمده بود، وجود داشت. و این خب، سد اجتماعی بود، و به حق هم بود یا به ناحق، من نمی دانم. به هر حال این مسائلی است که در زندگی ما و اجتماع ما هنوزهم هست. و همه طرفین حق داشتند، هم فروغ، هم گلستان، هم دیگری و آن دیگری، این ها همه حق داشتند. هر کدام در نوع خودشان حق داشتند. من قصدم این نیست که از یک چیزی دفاع کنم، یا به یک چیزی حمله کنم. ولی به هر حال این طوری بود. و شاید یکی از دلایلی که این حالت انقطاعی را داشت، قضیه بچه اش بود، که شاید او را دوست می داشت و نمی توانست او را ببیند و به او دسترسی نداشت. و بعد از این که این فیلم این خانه سیاه است را، خانه تاریک است، یا سیاه است را ساخت، فیلم جذام خانه را، آن جا یک بچه ای شبیه بچه خودش، توی آن بچه های سالم جدامی ها پیدا کرده بود، آورده بود، این یک خورده، یک کم به او تسکین داده بود، ولی نه، دیگر آن فروغ نبود. به هر حال، حالتی بود که نمی شد گفت که آدم این دنیاست. و همین طور هم شد، در یک لحظه ای، این آدم در حال انفجار بود. و من معتقدم این تصادف یک حالت لحظه انفجار بود که او را تمام کرد، یعنی فرستاد به ابدیت.
……………… طرح ناتمام
فریدون رهنما
نخسیتن اندیشه ای که پس از مرگش به سرم آمد، آن بود که طرح هایش ناتمام خواهد ماند. به ویژه طرح فیلمی بر پایه زندگی خودش، و این شاید از همه مهم تر باشد. صمیمیت و راست کاری رو به فزونی داشت. و نیز گونه ای پافشاری که به چشم من از گرانبهاترین صفت هاست. و گویی به راستی، همین است راز یک سراینده، یک کشت ورز امید، یک دیوانه جنبش، که همه را بشنود و باز راه خویش بسپارد. همواره راه بسپارد.
در یکی از پسین شعرهایش گفته است: "چرا توقف کنم؟" و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش، توقف نکردن بود.
او پیوسته به راه بود. گاه می دوید، بسیار می دوید، برای لذت بادی که به گونه ها می خورد، و برای فرو نرفتن به زمین، رام نشدن، اهلی نشدن و به جا نماندن، برای رهایی.
او همواره رهایی را می جست. رهایی خود و دیگران. در هر زمان و در هر چیز. و این را بسیاری در نیافتند و برای آن به کوته بینی تفسیرهای دیگر کردند.
از آن که غرض، رفتن است، طریقت است، پرواز کردن است. برای یافتن سیمرغ یا سی مرغ فرق نمی کند. در راه است، در راهی شدن است، در رهایی جستن است که سیمرغ به سی مرغ بدل تواند شد.
شعر او همیشه در جهت یک نیاز فراوان به تبادل بود و این نیاز از دلبستگی اش به همه جلوه های هستی سرچشمه می گرفت. نیاز به تبادل در سرزمین ما رشته دراز دارد. با نوشته های بسیار دور پیوسته است. برجستگان و عارفان ما بر آن بودند که کمال جویی هر چند انفرادی باشد، بی تاثیر نخواهد بود. زندگی روزانه هر چند دیواری در برابر این کمال جویی بالا آورد، سرانجام در معراج های رو به گسترش جویندگی ها حل خواهد شد. آدمیان در پرواز یکدیگر را باز می یابند، نه در ناگریزی هایی که برمی گزییند یا به خود تحمیل می کنند.
نیاز به پرواز مسریاست، همان گونه که کمال جویی مسری است. به شگفت می آیم هر بار که به پسین گفت و گویمان می اندیشم، برایش سخت بود بپذیرد زندگی همچون شعر تواند بود، تفاوت فقط در آن خواهد بود که شعر با واحد واژه گفته می شود و زندگی با واحد زمان.
بیم داشت که این تعبیر کمی خیال بافانه باشد، اما من در نظر خود همواره پافشاری می کردم، از آن زمان که آن را پایه هر گونه داوری در شعر و هنر می دانم. اگر چه او هیچ توجه نداشت که با نظریه ای مخالفت می کند که خود به کار برده بود و همواره به کار می برد، . سرانجام او را به مرگ فرستاد. همه می دانند که در ماشینی که به ماشین او خورد، خردسالان بودند و گمان می رود که انگیزه این تصادف بیم از خطر برای خردسالان بوده است. اکنون آن چه از بار غیبت او خواهد کاست، سرایت هستی جویی اوست، سرایت شعر اوست، سرایت نیروهای باروری و رهایی است. و به گمان من، سراینده همیشه پلی است، پلی میان بود و نبود، میان باروری ها.
پسین تصویری که در ذهنم مانده است، چاله گورش است. در این چاله ریشه های درخت بود، یگانه دلگرمی آن خواهد بود که کالبدش به ریشه ها پیوسته است.
به ریشه های گذشته و آینده …
…………….. وزش ظلمت
یاسمین ملک نصر
سکوت که با صدای کلاغ ها می شکند و زمزمه دلپذیرزنی که می گوید "از تلخی روح خود سخن می رانم، هنگامی که خاموش بودم، جانم پوسیده می شد از نعره ای که تمام روز می زدم، به یادآور که زندگی من باد است و ایام بطالت را نصیب من کرده ای." هر تصویر خانه سیاه است شعری است که فروغ نمی خواند اما دوربین به جای کلامش، شاعرانه ترین نماها را از مردمی نشان می دهد که به قول خودش ایام بطالت نصیب شان شده است.
نوشتن درباره این فیلم و فروغ، برای من چندان آسان نیست، چرا که خود را در جایگاهی نمی بینم که به قضاوتش بنشینم، تمامی درونم سرشار از نخستین زنی است که شجاعت زندگی کرد، عاشقانه شعر گفت و شاعرانه فیلم ساخت.
بارها و بارها نغمه سازدهنی مرد جذامی، زنی که موهایش را شانه می زند در مقابل آینه بی خیال. بچه هایی که مملو از زندگی و غافل از دست و پای جذام خورده شان توپ بازی می کنند و یکی از به یاد ماندنی ترین صحنه های فیلم، مردی که کنار دیوار راه می رود و روزهای هفته را می شمرد، تماشا کردم. با حیرت نبود زنی که حضورش در سینما و دنیای شعر، بس خالی است. از زمانی که به یادم است، کتاب شعرهای فروغ را پنهانی، دور از چشم پدر، که باور داشت در دیار ما هنرمند مقامی ندارد، می خواندم. در مدرسه، عکس او را از معلم ادبیات، بعد از هفته شعری که به را ه انداختم بودم، جایزه گرفتم؛ عکسی که سال ها در اسباب زندگی من ماند و سرانجام جایش را در صحنه ای از فیلم "درد مشترک" پیدا کرد.
خانه سیاه است را هرگز ندیده بودم تا بعد از همین امسال که سفری به مشهد کردم و بی اختیار به جذام خانه سری زدم به نیت کمک مختصری. همان زمان تصمیم به ساخت فیلم مستندی از جدامیان مشهد گرفتم، وقتی فیلمبرداری تمام شد، برای اولین بار به دیدن فیلم فروغ از مردمانی نشستم که ما هر دو در دو زمان و دو شرایط متفاوت، بودن کنارشان را تجربه کرده بودیم، عجیب آن که زن و شوهری حاضر بودند، دختر بچه کوچک شان را به سه میلیون تومان به من بفروشند، وقتی گفتم پول ندارم، مرد گفت: مجانی ببر، بالاخره بهتر از این جا ماندن است، نگاه عاجزانه مادر، که منتظر جواب من بود، در ذهنم و در نوار ویدیو نقش بسته است.
من بی دخترک به تهران برگشتم و فروغ با حسین.
چیزی که متاسفانه هنوز بعد از سال ها در هر دو فیلم به وضوع دیده می شود، تنگدستی و تنهایی این انسان ها است و کلام خدایا ترا شکر می کنیم، آن هم از مردمی که می توانستند از خداوند و یا همنوعان خود برای ترک کردن شان و به فراموشی سپردن شان گله مند باشند.
خانه سیاه است، همچون فروغ، نه متعلق به دیروز است، نه امروز، نه فردا، زمان خاصی ندارد، اندوهی که بر دل من بعد از دیدن آن نشست و حسرتی که از نبودن فروغ در سینمای ایران دارم، همیشگی است. بی گمان در دورن هر زنی، هر زن هنرمندی فروغی نهفته است. گیرم که هنوز "تولدی دیگر" نیافته باشد، همچنان که خود این فیلم از آن نوع فیلم هایی نیست که ما اکثراً می سازیم که خوب فروش کند.
بیش از سه دهه از تولد خانه سیاه است می گذرد، در این مدت چهره دنیا بسیار تغییر کرده و خانه ما نیز آبادان تر و روشن تر شده است، اما ابر گروهی از مردم ما که آن ها را از یاد برده ایم، خانه همچنان سیاه است.
منابع
1) فرخ زاد، پوران، کسی که مثل هیچ کس نیست
2) شاپور، کامیار- صلاحی، عمران، اولین تپش های عاشقانه قلبم
3) خلیفه بنا روانی، بهمن، دیوان فروغ فرخ زاد بکوشش.
4) اسماعیلی، امیر وصدرات، ابولقاسم. جاودانه فروغ. تهران: مرجان، 1347.
1)
موضوع:
فروغ فرخ زاد
نام استاد:
نام دانشجو:
فهرست مطالب:
عنوان صفحه
1- فروغ، زنی از تبار خورشید – فریدن رهنما
2- دریغ و درد/ گفت و گو با مهدی اخوان ثالث درباره فروغ فرخ زاد
کیخسرو و بهروز
3- طرح ناتمام فریدون رهنما
4- وزن ظلمت یاسمین ملک نصر
1
1