به نام خدا
گل مریم
وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی . . .
در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم . پدرم کارمند ساده دریک اداره دولتی بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند . برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم . پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند . روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود . صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایه دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّه ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد . خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد . آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست . او به سمت من آمد و سلام کرد . پاک ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
با دستپاچگی گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت . دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش . این اوّلین پیوند من و ارسلان بود . گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود . درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست . امیر پسر خجالتی و محجوب بود . جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحه تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد . هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد . کارنامه ام خیس ، خیس شده بود . ارسلانم خیس خیس شده بود . چشمانم که به کارنامه خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم . ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم . ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود . من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم . مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامه خیس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .
شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .
ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند . هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .
بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد . من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم . مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی . مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازه ذوب یک قالب یخ کوتاه بود . خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد . او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی . من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم . ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند . امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند . من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم . هردو تا من را دیدند ، شروع به دویدن کردند ، تا به من رسیدند . سلام کردند .
گفتم : سلام ، خب چیه ؟ مگه آدم ندیدین ؟
امیرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتی ؟
گفتم : نه ، برای چی ، باید ناراحت باشم ؟
ارسلان خندید و گفت : پس چرا باما نمی یای بریم مدرسه ؟
دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محکم دردستش گرفت . امیر هم دست چپم را در دستش گرفت . آن موقع نمی دانستم ، که آینده من به یکی از این دو نفر پیوند خواهد خورد . هر سه شروع به دویدن کردیم ، تا به مدرسه رسیدیم.آن سال ، معلّم ما ، یک آقا معلّم بداخلاق و سخت گیربود . ولی درهرسه ثلث ، هرسه ما شاگرد ممتاز شدیم . یک روزکه به همراه امیر و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعکس هر روز ، در را با تاخیر بازکرد . وقتی در را بازکرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز برای خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش می کنم بِری تو اتاقت همونجا بمونی تا مهمونها برن .
گفتم : چشم مامان . به سرعت به سمت اتاقم که ازدید ، مهمانها مخفی بود ، رفتم وباخیال راحت لای دراتاقم را بازگذاشتم.خواهرم رادیدم که با صورتی سرخ شده سینی چای در دست به سمت اتاق پذیرایی می رفت . خواهرم شانزده سال داشت و کلاس چهارم متوسط قدیم بود . من او را خیلی دوست داشتم ، چونکه هیچ وقت مرا دعوا نمی کرد ، برعکس خیلی ازخواهرهای دیگر ، همیشه مثل دو تا دوست بودیم ، حتّی با اختلاف سنّی زیادمان که هشت سال بود . میهمانها رفتند و من از اتاقم بیرون آمدم . خواهرم ارغوان با مهربانی به صورت من که با تعجّب به او نگاه می کردم ، نگاه کرد و گفت : چی شده ، خواهر کوچولوی من ؟
من با ناراحتی گفتم : تو داری عروسی می شی ، یعنی می خوای از پیشم بری ؟
نزدیک بود ، گریه کنم . خواهرم هیچ جوابی نداد ، ناگهان مادرم که از بدرقه مهمانها برمی گشت ، وارد اتاق پذیرایی شد و از حالت چهره ما دو خواهر همه چیز را فهمید . مادرم من را که بغض کرده بودم ، در آغوش گرفت و روی پایش نشاند . ارغوان مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی شد و به آشپزخانه رفت .
مادرم صورتم را بوسید وگفت : دختر گُلم ، شماها مدّتی پیش ما هستین . وقتی بزرگ شدین ، هر کدام باید به سراغ زندگی خودتون برین و حالام که برای ارغوان ، خواستگار خوبی اومده ، اونم باید تصمیم بگیره و به دنبال زندگی خودش بره . ولی ناراحت نباش ، چونکه اون حالا ، حالاها پیش ما می مونه . من رو به مادرم کردم و گفتم : ولی من دوست ندارم اون از پیش ما بره .
مادرم گفت : هنوز خیلی مونده تا اون از پیش ما بره .
گفتم : ولی من همیشه پیش شما می مونم .
مادرم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم ، از حالا لازم نیست در مورد این چیزا فکر کنی .
گویی حرفهای مادرم ، آبی بود بر آتش برافروخته دل من .
شب شد . پدرم به خانه آمد . مادرم پس از پذیرایی و خوش آمد گویی ، شروع به تعریف وقایع آن روزکرد. پدرم فقط گوش میداد . بعد از مدّت کمی که گذشت ، گفت : خانم ، من باید تحقیق و استخاره کنم . آن موقع بود که فهمیدم ، شوهرخواهر آینده ام ، اسمش احمد است و دانشجوی رشته پزشکی است . دوتا خواهر و یک برادر دارد که از او بزرگترند و ازدواج کرده اند و او فرزند آخرخانواده است . خانه آنها دو ، سه کوچه بالاتر از خانه ماست و پدرش بازنشسته آموزش و پرورش است .
پدرم به مادرم گفت : ممکنه به درس ارغوان لطمه ای بخوره ؟
مادرم جواب داد : ماکه نمی خوایم اونو بلافاصله به خونه بخت بفرستیم . من به مادر احمدآقا گفتم ، که تا ارغوان درسش تموم نشده باید صبر کنن . مادر احمدآقا هم جواب داد ، که پسراونم دو سال از تحصیلش باقی مونده اگرشما اجازه بدین ، این دو نفر را به عقد هم دربیاریم ، نامزد باشند و هر کدوم خونه خودشون درسشونو بخونن تا درسشون تموم بشه ، ما هم جهیزیه مناسب برای ارغوان آماده می کنیم . پدرم گفت : من فردا می رم برای استخاره و تحقیق و نتیجه اونو بعد از نماز مغرب به شما می گم .
نمی دانم چرا ، ولی آن روز درکلاس اصلاْ نمی توانستم ، حواسم را به درس بدهم . امیر و ارسلان هم ، این موضوع را فهمیده بودند . زنگ تفریح اوّل شد ، هردو نفر پیش من آمدند .
امیر و ارسلان به من گفتند : ارمغان خانم چی شده با ما قهری ؟
گفتم : نه
گفتند : پس چیه ، امروز اصلاْ حواست به درس نبوده ؟
گفتم : خواهرم ارغوان . . . خواهرم
امیر وارسلان با تعجّب نگاهی به من کردند و گفتند : خواهرت چی شده ؟
گفتم : خواهرم داره عروس می شه !
هردو با هم شروع به خندیدن کردند و گفتند : برای این ناراحتی ؟
گفتم : شما پسرا چی می فهمین که من چه حالی دارم ؟
امیر دست در جیبش کرد و چند شکلات درآورد . به سمت من گرفت وگفت : ارمغان خانم ، شماکه به ماشیرینی ندادین ، پس بفرمائید با این شکلاتا ، دهنتونو شیرین کنین .
من با عصبانیّت ، محکم به زیردست او زدم و تمام شکلاتهاش روی زمین ریخت . او و ارسلان به هم نگاه می کردند و من با ناراحتی به سمت کلاس دویدم و از آنجا دور شدم .
گویی ، تا نماز مغرب سالی طول کشید . پدرم به خانه آمد ، با جعبهشیرینی در دستش و به مادرم گفت : به سلامتی و مبارکی ، استخاره بسیار خوب آمد . گفت که تحقیق کرده ، همه افرادی که این خانواده را می شناختند ، حاضر بودند ، به سر اونا قسم بخورن و همه از اونا تعریف کردن . پدرم گفت : اگه دوباره تماس گرفتن ، به اونا بگو اجازه دارن ، پسرشونو بیارن .
بعد از چند روز ، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم ، مادرم در را باز کرد ، با تاخیر بازکرد . با خود حدس زدم ، احتمالاْ باز ، خبری از خواستگارهای خواهرم شده ، درهمین فکر بودم ، که مادرم در را باز کرد ، حدسم دُرُست بود . مادرم صورتم را بوسید و گفت : خودت می دونی که باید چی کار کنی ؟
من هم به او نگاه کردم و گفتم : چَشم . به سمت اتاقم به راه افتادم ، مثل دفعه قبل .مدّتی گذشت . حوصله ام سر رفته بود ، که دیدم خواهرم درِاتاقم را بازکرد و داخل شد ، گویی دنیایی حرف برای گفتن داشت ولی هیچ نگفت . او نزدیکم شد و صورتم را بوسیدوگفت : ارمغان ، چرا ناراحتی ؟
گفتم : خودت خوب می دونی ، پس چرا سوال می کنی ؟
گفت : ولی ، من پیش تو هستم و تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان ، اجازه نمی دن که من از اینجا برم.
گفتم : دروغ می گی ، این حرفها رو برای دل خوشی من می زنی ؟
گفت : نه ، باورکن ، دروغ نمی گم .
گفتم : ولی من دوس دارم ، تو همیشه پیش ما بمونی ، من تو رو خیلی دوس دارم .
گفت : عزیزم ، من هم تورا خیلی دوس دارم .
وقتی این حرفها را شنیدم ، توی بغلش پریدم و شروع به گریه کردم ، گفتم : راس می گی ؟
گفت : بله خواهر کوچولوی من .
در همین لحظه ، مادرم که از بدرقه مهمانها برگشت وارد اتاقم شد ، تا ما را دید شروع به خندیدن کرد وگفت : خُب . خواهرها چه دل و قلوه ایی به هم می دَن و می گیرن .
شب شد .پدرم به خانه آمد . بعد از خواندن نماز و خوردن شام ، خواهرم را به اتاقش صدا زد و از او سوال کرد: امروز با احمدآقا صحبت کردی ؟
خواهرم گفت : بله
پدرم از او پرسید : تو فکر می کنی ، او با این شرایطی که داره می تونه برای تو همسر ایده آلی باشه ؟
ارغوان سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخته و از خجالتش حرف نمی زد .
پدرم با آن صدای مهربان آرامش بخشش گفت : سکوت ، سکوت علامت رضایت است ، مبارک است ، ان شاءا . . .
چند روز بعد ، پدرم و مادرم آماده گرفتن جشن عقد برای ارغوان شدند . این قدرخانه شلوغ و پُر رفت و آمد ، شده بود ، که به نظرم کسی منو نمی دید . روز جشن عقد خواهرم ، مادرم لباس زیبایی را که خودش دوخته بود ، رو به تنم کرد . لباسی از حریرِصورتی با تورهای آبی کم رنگ و گل دوزی بسیار زیبا ، که از نظرمن ، زیباترین لباس دنیا شده بود . از فرق سرم موهایم را بُرُس کشید و شروع به بافتن موهایم کرد . انتهای آن را کِشی که گل سرخ پارچه ای داشت ، بست و دوتا گل سرزیبا به دو طرف موهایم زد و صورتم را بوسید .
گفت : مثل فرشته ها شدی و یک گردنبند کوچک که آیه قرآن روی آن نوشته شده بود را به گردنم بست .
در دلم غوغایی بود . وقتی ، ارغوان را از آرایشگاه به خانه آوردند ، دلم می خواست اوّلین کسی باشم که او را در لباس عروسی می بیند . درآن شلوغی ، نقل و سکّه بود ، که به سر ارغوان و احمدآقا می ریختند . بچّه ها با سروصدای زیاد ، آنها را از روی فرش جمع می کردند . احمدآقا و ارغوان به اتاقی که برایشان تزئین شده بود و سفره عقد ، آنجا بود ، رفتند . با خودم گفتم : بیچاره ارغوان ، خدا کنه که سرش درزیر ، این باران نقل وسکّه نشکسته باشه .داخل اتاق عقد رفتم . وای خدای من ، اینجا چرا این قدرشلوغ است ؟ کم مانده بود که زیردست و پای جمعیّت لِه شوم . ناگهان صدای خواهر بزرگ احمدآقا بلند شد ، گفت : خانم ها ، چادرها به سر ، عاقد آمد و شروع به بیرون کردن بچّه ها از اتاق عقد کرد .
به او گفتم : اقدس خانم من خواهر عروسم !
ولی او گفت : لطفاْ همه بیرون . . . من هم بیرون رفتم و او در را بست .
بعد از اینکه عاقد رفت ، در اتاق را باز کردند . بلافاصله به اتاق رفتم . مادرم را دیدم که صورت ارغوان را می بوسید ویک دستبند پهن به دست او بست . پدرم هم جلو آمد و صورت ارغوان را بوسید و با احمدآقا دست داد . او خم شد ، تا دست پدرم را ببوسد ، ولی پدرم دستش را عقب کشید . او یک جعبه کادو شده از جیبش بیرون آورد ، کادوی آن را باز کرد . یک عدد ساعت مچی با بند طلایی ، آنرا به دست احمدآقا بست و آرزوی خوشبختی برای آنها کرد و از اتاق عقد به همراه پدر احمدآقا ، بیرون رفت .
اقدس خانم خواهر بزرگ احمدآقا ، یک سینی که دو جعبهکوچک مخملی در آن بود را جلو آورد . آنها جعبه ها را برداشته و باز کردند و حلقه ها را در دست هم کردند . صدای دست و هلهله بلند شد .
مادرم مرا صدا زد و گفت : دخترم این دیس شیرینی رو ببر و به مهمانها تعارف کن .
مادرم ، علاوه بر اقوام و آشنایان ، همسایه ها را برای جشن دعوت کرده بود . از یک سمت اتاق شروع به پذیرایی کردم تا به مادر ارسلان رسیدم . شیرینی را به او تعارف کردم . بالبخندی گفت :
سلام به دخترگلم ، ارمغان خانم ، خوبی ، خانم ؟
گفتم : ببخشید ، سلام ، بله خوبم .
گفت : ان شاءا . . . شیرینی عروسی شما را کی بخوریم ؟
هیچ نگفتم . دیس شیرینی را جلوی خواهر ارسلان که از من بزرگتر بود ، گرفتم . گفت : سلام ، مبارک باشد .
گفتم : خیلی ممنون .
بعد دیس شیرینی را جلوی مادر امیر گرفتم . گفت : سلام ، فرشته کوچولو ، خسته نباشی ؟
با عصبانیّت گفتم : هستم ، خیلی هم خَستَم . شیرینی را به همه مهمانها تعارف کردم و به آشپز خانه برگشتم . دیس را با عصبانیّت روی کابینت گذاشتم .
مادرم که صورت برافروخته مرا دید گفت : چی شده ؟ خواهر عروس چرا این قدر عصبانی ای ؟
گفتم : هنوز ، هیچ خبری نیست ، به من می گن ، کی شیرینی عروسی تو ؟
مادرم شرو ع به خندیدن کرد و گفت : ان شاءا . . . خیلی زود ، چند سال دیگه هم نوبت توست . از حرف مادرم گریه ام گرفت و گفتم : حالا دیگه نوبت منه از سرتون بازم کنین ؟
مادرم ناراحت شد و با عصبانیّت ، رو به من کرد و گفت : دیگه از این حرفها نشنوم ، فهمیدی ؟
من با ناراحتی به حیاط خانه رفتم و تا موقع شام در حیاط ماندم و با ماهی های قرمز ، حوض شروع به حرف زدن کردم . انگار هیچ کس نبود که من را درک کند . مادرم صدایم زد و گفت : عزیزم نمی خوای از شام عروسی خواهرت بخوری ؟ و ظرف غذا را به دستم داد . به آشپزخانه رفتم . میهمانها بعد از شام یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند . فقط خانواده احمدآقا ماندند . خواهر و مادرشان به مادرم کمک کردند . ظرفها راشستند . اتاق ها را مرتّب کرد . و جارو کردند و همه چیز را در سرجای خودش قرار دادند . مادرم از آنها خیلی تشکّرکرد . مادر احمدآقا ، پیش مادرم آمد وگفت : حاجیه خانم اجازه می دین پسرم امشب غلام شما باشه ؟
مادرم لبخندی زد وگفت : اختیار دارین ، من از امشب ، دو تا پسر دارم ، احمدآقا و علی
مادر احمدآقا ازمادرم تشکّرکرد و صورتش را بوسید و خواهرهای احمدآقا و مادرش هم رفتند . من از شدّت خستگی ، خیلی زود خوابم برد .
فردا ، صبح زود ، احمدآقا موقع نماز صبح ازخانه ما رفت . وقتی ازخواب بیدارشدم ، ارغوان را دیدم که با لباس معمولی بود و دیگرخبری از آن لباس زیبا ، تور و گل سر زیبا نبود . پیش او رفتم و گفتم : سلام ، ارغوان تو اینجایی ؟
خواهرم گفت : یعنی چه ؟ کجا باید باشم ؟
گفتم : خانه احمدآقا . . .
ارغوان خندید و گفت : حالا فهمیدم چرا این قَد ناراحت بودی ؟ نه عزیزم ، من حالا حالاها اینجا هستم .
از خوشحالی کم مانده بود ، بال و پر دربیاورم . پریدم تو بغلش و گفتم : دوسِت دارم ، تو را به خدا از پیشم نرو .
ارغوان گفت : من که به تو گفته بودم تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان اجازه نمیدن برم .
گفتم : پس هر سال مردود شو تا چند سال بیشتر پیشم بمونی .
ارغوان و مادرم از این حرفِ من شروع به خندیدن کردند . ارغوان تمام طلاها و جواهراتی را که موقع عقد به او داده بودند را در یک جعبه گذاشت ، حتّی حلقه ازدواجش را نیز داخل آن جعبه گذاشت .
گفتم : ارغوان چرا دیگه حلقه تو در آوردی ؟
نگاهی به صورتم کرد و گفت : عزیزم ، اگر مدیر دبیرستان ، این حلقه رو تو دستم ببینه ، حتماْ می فهمه که ازدواج کردم و از مدرسه اخراجم می کنن و من نمی خوام این اتّفاق برام بیفته . تو که دیدی ، من حتّی یک نفر از دوستان و همکلاسی هامو برای جشن عقد دعوت نکرده بودم. چون ممکن بود ، خبر به گوش مدیر مدرسه برسه اون وقت مجبور بودم ، درسمو کنار بذارم .
گفتم : ولی احمدآقا چی ؟ اون نباید به خونه ما بیاد ؟
ارغوان گفت : چرا ، ولی فقط عیدها و زمانی که من درس نداشته باشم . این طوری من هم به درسم می رسم و او هم این دو سال که از درسش مونده ، با خیال راحت درس شو ادامه میده .
کنار جعبه جواهرات خواهرم رفتم . دیدن آن همه طلا و جواهراتی که برق میزد ، وسوسه ام کرد .
ارغوان که نگاهم را دید ، لبخندی زد و گفت : بیا دست بزن و تماشا کن . ولی خواهش می کنم هیچ وقت بدون اجازه من این کار رو نکنی .
گفتم : چَشم . چقدر زیبا بود . خانواده شوهر ارغوان به او کلّی طلا و جواهر ، هدیه داده بودند . سرویس زمرّدنشان ، چند النگو ، یک دستبند ، یک سینه ریز ، چندانگشترزیبا که حلقه ازدواجش بین آنها ، با تمام سادگی ، خودنمایی می کرد . در دلم گفتم : خوش به حال ارغوان .
ولی درنظر ارغوان هیچ یک از آنها جلوه نمی کرد . او تمام فکر و ذکرش درسش بود . این دو سال که از درس ارغوان مانده بود ، خیلی زود طی شد . در این مدّت ، مادرم فقط به فکر تهیّه جهیزیه آبرومندانه و خوب برای ارغوان بود و دوست داشت برای دختر بزرگش سنگ تمام بگذارد .
مادرم بارها برایم تعریف کرده بود که پدرم از خانواده ایی ثروتمند و سرمایه دار بود ، که عاشق مادرم می شود . و برخلاف ، میل و نظرخانواده اش بامادرم ازدواج می کند .من درتمام این سالها، هیچ بی احترامی ازجانب پدر به مادرم ندیده و نشنیده بودم . هرگز به یاد ندارم که حتّی یک نفر از خانواده پدری ام را برای یکباردیده باشم . آنها مادرم را درشان خانواده خودشان نمی دانستند . مادرم گفته بودکه بعد ازاین ماجرا ، حتّی پدرت را از ارث محروم کردند ولی خانواده مادرم با آغوشی باز و پُرمِهر او را به دامادی قبول کردند . پدر و مادرم با اسباب و اثاثیه ایی اندک زندگی ساده ولی شیرینشان را آغاز کردند .
ارغوان درسش را با معدل عالی تمام کرد . موقع جشن عروسی آنها شد . من کلاس چهارم بودم . ارغوان و احمدآقا بعد از جشن عروسی ، به یکی از شهرستانهای اطراف تهران ، برای اجرای طرح پزشکی احمدآقا رفتند .
من تنها شدم . برادرم علی ، در آن زمان ، جوانی کامل شده بود و تازه دوره مقدّماتی درس طلبگی را تمام کرده بود . روزی که او از اولین جلسه دوره سطح ، به خانه آمد ، به خوبی به یاد دارم . از انتخابش ، این قدر خوشحال و راضی بود که در پوستش نمی گنجید . پدر و مادرم هم از خوشحالی و رضایت او خشنود شدند .
سال دوّم متوسطه بودم . یک روزکه از مدرسه به خانه آمدم ، مادرم در را با تاخیر باز کرد . اوّل نگران شدم . بعد از چند دقیقه ، مادرم در را باز کرد . او به همراه مادر ارسلان بود . او نیز بیرون آمد . مادرم از من عذرخواهی کرد . مادر ارسلان ، دستی به صورتم کشید و گفت : ماشاءا . . . خانمی شدی ، ارمغان خانم و نگاهی به مادرم کرد وگفت : ان شاءا . . . خبر بعدی از شما ، من چند روز دیگه برمی گردم ، امیدوارم که حاج آقا موافقت کنند . بعد خداحافظی کرد و رفت .
داخل خانه شدم . مادرم نیز بعد از من داخل شد و دررا آهسته بَست . سلام کردم و ازمادرم پرسیدم : مامان ، اینجا چه خبره ؟
گفت : هنوز هیچ خبری نیست . مادر ارسلان برای خواستگاری از تو به اینجا آمده بود .
ناگهان گویی ظرفی پُراز آب جوش را ازسَرتا پایم ریختند . من . . . ارسلان . . . ازدواج
گفتم : نه . . . مامان من اصلاْ آمادگی اونو ندارم . من می خوام درسمو بخونم .
مادرم با آرامشی که همیشه در صدایش بود ، رو به من کرد و گفت : خُب ، دخترم هول نشو . هنوز که خبری نیست ، تازه من همه چیز رو به پدرت واگذار کردم ، شاید اون با این کار مخالف باشه ؟
نمی دانم چرا ؟ آن روز تا شب به قدرسالی بر من گذشت . شب تا صدای زنگ درِحیاط را شنیدم ، دلم به شور افتاد . مادرم در را بازکرد و پدرم وارد خانه شد . جلو آمدم و سلام کردم . پدرم رو به من کرد و گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان خانمِ خوشگلم ، چطوری بابا ؟ چته امشب ، چرا این قدر رَنگت پریده ، بابا ؟
مادرم گفت : چیزی نیست ، نزدیک امتحانات آخرثلثشه ، کمی نگرانه .
نمی دانم ، مادرم چرا هیچ حرفی ازخواستگاری نمی زد ؟
به اتاقم رفتم . لای دراتاق راکمی بازگذاشتم ، مادرم یک سینی چای آورد و شروع گفتن کرد . منتظر بودم که پدرم فریادی بِکشد ، ولی هیچ صدایی نیامد . نزدیک دراتاقم شدم ، بعد صدای مادرم را شنیدم که می گفت : فقط می خوان از جانب ارمغان ، خاطرشون راحت شِه ، بعد از اتمام درسشون عروسی می کنن . در این مدّت ماهم وقت کافی برای تهیّه جهیزیه مناسب داریم .
مادرم ادامه داد : مادر ارسلان به من گفته که به نظر امیر و ارسلان با هم به خاطر ارمغان دعوا کردن . امروز ، مادر ارسلان به اصرار پسرش به اینجا اُومده بود و مطمئنم که مادر امیر هم فردا به اینجا می یاد .
پدرم گفت : ما هردو نفر اونا رو از بچّگی می شناسیم ، باید انتخاب رو به عهده ، ارمغان بذاریم ، چون از نظر ما هردو اونا شرایط یکسانی دارَن .
پدرم درحالیکه چای می خورد گفت : آیا به ارمغان چیزی دراین مورد گفتی ؟
مادرم گفت : چیز زیادی نه ، ولی او مادر ارسلان رو امروز وقتی ازمدرسه اُومده بود ، دید . منم مجبور شدم ، قضیه خواستگاری ارسلان را اَزِش بگم ، البته همه چیزرو به شما و اگذار کردم و به او گفتم که جواب آخررو شما می دین .
پدرم گفت : از خودش ، چیزی پرسیدی که تمایل به ازدواج داره یا نه ؟
مادرم گفت : نه .
فردا ظهر ، که از مدرسه آمدم ، مادرم به موقع در را باز کرد . با تعجّب ازمادرم پرسیدم : کسی امروز اینجا نیومَده ؟
مادرم جواب داد : نه . . . مگرقرار بودکسی بیاد ؟
خجالت کشیدم که بپرسم ، آیامادرامیر آمده یا نه؟ گفتم : نه .
چند روز بعد ، مادر ارسلان و خواهرش ناهید به خانه ما آمدند ، امّا خبر از مادر امیر نشد . برای من همیشه این سوال باقی ماندکه چرا ؟ . . . چرا ؟
مادرم ، من را صدا زد : ارمغان خانم ، مامان جان ، چای بیار .
من سینی چای را برداشتم و وارد اتاق پذیرایی شدم . سلام کردم . مادر ارسلان و ناهید از جایشان بلند شدند .
مادرم گفت : خواهش می کنم ، بفرمایید . آنها هم دوباره نشستند .
مادر ارسلان گفت : سلام عروس گُلم . چای را تعارف کردم . گفت : ارمغان خانم چای بخوریم یا خجالت ؟
رنگم مثل گچ شده بود . احساس می کردم ، الآن غش می کنم .
سینی چای را پیش ناهید گرفتم . گفت : دستِ زن داداشم درد نکنه ، عجب چایی .
روی صندلی کنار مادرم نشستم . مادر ارسلان و ناهید ، شروع به تعریف کارهای ارسلان کردند ، که او چطور می خواهد علاقه اش را به من نشان دهد .
مادرم خندید و گفت : ان شاءا . . . بعد از استخاره جوابو می گیم .
مادر ارسلان گفت : حاجیه خانم ، استخاره دِلِه ، در کارخیرحاجت هیچ استخاره نیست . هرطور مایلید ، ماهم عجله ای نداریم . شما تحقیق کنید ان شاءا . . . جواب استخاره هم خوب خواهد آمد .
بعد از خوردن چای ، از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند .
شب پدرم آمد . مادرم بعد از شام ، از صحبتهای آن روز را برای پدرم تعریف کرد . پدرم گفت : فردا شب برای تحقیق و استخاره می رَم .
دلم می خواست ، زودتر فردا شب برسد تا جواب استخاره را بدانم . آن روز گذشت . پدرم شب بعد از نماز ازمسجد به خانه آمد . دُرُست مثل زمان ارغوان ، با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد . مادرم تا جعبه شیرینی را در دست پدرم دید ، جواب استخاره را فهمید . گفت : چه خبر شده ، حاج آقا با شیرینی به خونه اُمَدین ؟
پدرم گفت : جواب استخاره ، خیلی خیلی خوب اُمده ، درضمن ازتمام اهالی محلّه ، مدرسه و مسجد تحقیق و پرسجوکردم و همه از او تعریف کردن . امیدوارم که خوشبخت بِشن ، دفعه بعد که تماس گرفتن ، بگو اجازه دارن که پسرشونو بیارَن.
پدرم بعد از شام ، من را به اتاقش صدا زد و دُرُست مثل زمان ارغوان ازمن سوال کرد ومن که از خجالت حرفی برای زدن نداشتم ، هیچ نمی گفتم.
پدرم گفت : سکوت علامت رضایت است .
چند روز بعد ، ارسلان ، مادرش و ناهید به خانه ما آمدند .گویی سالها بود ، که ارسلان را ندیده بودم . او با آن که هم سنّ و سال من بود ، ولی از من قد بلندتر ، رشیدتر وحتّی به نظر من زیبا تر هم بود . ارسلان بادسته گلی بزرگ و یک جعبه شیرینی به همراه مادر و خواهرش وارد اتاق پذیرایی شدند . او دسته گل و شیرینی را به مادرم داد . مادرم از او تشکّرکرد و گفت : زحمت کشیدید شما خودتون گل هستین ، احتیاج به گل نبود .
ارسلان لبخندی زد و گفت : شما لطف دارید .
مادرم دسته گل را درگلدانی گذاشت . گلدان را آب کرد و به اتاق پذیرایی برد . بعد از مدّتی مادرم من را صدا زد : ارمغان خانم ، لطفاْ چای بیار مادر .
کاش ارغوان اینجا بود نمی دانستم چه باید بکُنم . دل شوره ایی عجیب داشتم . مادرم دوباره صدازد . سینی چای را برداشتم و به داخل اتاق پذیرایی رفتم . این بار ، ارسلان ازجا بلند شد ، من هم با لحنی لرزان گفتم : سلام
مادرم گفت : آقا ارسلان لطفاْ بفرمائید .
چای را جلوی مادرم گرفتم . مادرم گفت : اوّل مادر آقا ارسلان .
چای را پیش او گرفتم . مادرش گفت : سلام ، عزیزم .
بعد چای را جلوی ناهید گرفتم و تعارف کردم . او لبخندی زد و گفت : دست شما درد نکنه ، عجب چایی ؟
بعد ، نوبت به ارسلان رسید سینی چای را جلوی او گرفتم . لحظه ایی نگاه بین من و او طول نکشید و او با عجله چای را از داخل سینی برداشت . به مادرم هم چای تعارف کردم و او برداشت . من به آشپزخانه برگشتم . صدای مادرم را شنیدم که گفت : ارمغان جان ، دخترم ، بیا ، آقا ارسلان با شما حرف دارن .
به اتاق پذیرایی رفتم و مادرم گفت : عزیزم ، به اتاقت برو ، و بعد به ارسلان گفت : شما هم بِرید .
من رفتم . ارسلان کمی بعد از من به آنجا آمد . من روی صندلی نشستم . ارسلان درزد و گفت : اجازه می دین ؟
بالبخندی گفتم : بفرمائید .
او کنار تختم نشست . چند دقیقه سکوت . . .
رو به من کرد و گفت : می دونم ، راجع به من چه فکرمی کنید ؟ ، امّا چه کنم ، که این دل ، حرف عقل رو نمی شنوه . به قول قدیمی ها گوش عاشق کَره .
لحظه ایی از این طرز حرف زدن ارسلان خنده ام گرفت . گفتم : شما که می دو نید ، من می خوام درسمو بخونم .
با جدّیت جواب داد : مگه من گفتم ، شما درس نخونید ؟ خواسته من ام از شما ، همینه .
گفتم : چطور ؟ هم درس بخونم ، هم خانه داری کنم و هم شوهرداری و کارهای دیگه ؟
گفت : امّا ، ما الآن فقط نامزد می کنیم و بعد از دیپلم عروسی ، دُرُست مثل خواهرتون ارغوان خانم . بعد ازجا بلند شد و به پذیرایی رفت . مادر و خواهرش نیز ازجا بلند شدند و گفتند : بقیه حرفها باشه ، ان شاءا . . . حضور حاج آقا که رسیدیم . خداحافظی کردند و رفتند .
بعد از چند روزکه به سرعت ابر و باد گذشت ، من و ارسلان در سرسفره عقد بودیم .
خانم ارمغان رضایی ، فرزند امین ، به شماره شناسنامه 919. آیا اجازه دارم ، شما را با مهریه یک جلد کلام ا . . . مجید ، آیینه و شمعدان،یک شاخه نبات ، یک شاخه گل مریم و14هزار تومان به نیّت چهارده معصوم به عقد دائم آقای ارسلان خُرسند ، فرزند محمّدتقی و شماره شناسنامه319درآورم ، وکیلم . . .دوباره می خوانم، گوش فرمائید .
بعد ازسه بار،قرائت خطبه عقد،گفتم : با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر ها . . . بله .
صدای دست و هلهله بلند شد . عاقد رفت . مادرم چادر را از صورتم ،کنارزد . صورتمو که مثل یک گلوله آتش بود بوسید و دستبندی طلا را به دستم بست و گفت : خوشبخت شی عریزم .
پدرم هم یک ساعت به دست ارسلان بست . او خم شد که دست پدرم را ببوسد ولی پدرم جلوی این کار او را گرفت . او با ارسلان دست داد و صورت او را بوسید و از اتاق بیرون رفت . ارغوان و ناهید هر کدام یک النگو به دستم کردند . مادر ارسلان جلو آمد و یک گردنبند ، سینه ریزجواهر را به گردنم بست و صورتم را بوسید . گفت : عزیزم ، عروس گُلم ، این سینه ریزرو مادرشوهرم روز عقدم به گردنم بست و منم به گردن عروسم می بندم . خوشبخت شی ، مادر . . .
ناهید جلو آمد و سینی ایی را که کف آن با برگهای سبز پوشیده شده بود و دو جعبه مخملی در آن قرارداشت ، جلوی ما گرفت . ارسلان یکی از آن جعبه ها را برداشت . یک حلقه طلا که الماسی درشت وسط آن بود و اطرافش پُر از برلیانهای ریز بود . دستم را گرفت و آن را به دستم کرد . در آن لحظه احساس می کردم ، این حلقه تمام وجودم را به او پیوند زده است .
نوبت من شد . جعبه را برداشتم . درش را باز کردم . یک انگشتر نقره ، نگین عقیق بود . او دستش را جلو آورد . گرمای دستش تمام وجودم را گرفت . دستم می لرزید ،ولی به هر زحمتی که بود ، انگشتر را به دستش کردم .
هر یک از اقوام و آشنایان من و ارسلان ، هدیه ای به من دادند . نوبت جام عسل شد . ناهید جام عسل را جلو آورد . ارسلان انگشت کوچکش را کمی در عسل زد و آن را به دهانم گذاشت و من با تمام قدرتی که داشتم ، گاز محکمی از انگشتش گرفتم .یک دفعه صدای داد ارسلان بلند شد ، آخ .
همه شروع به خنده کردند . من هم همان کار را کردم و منتظر مقابله به مثل بودم ولی او این کار را نکرد . دستم را گرفت و بوسید .
همه از اتاق عقد بیرون رفتند . و من و ارسلان تنها شدیم . ارسلان روی زمین نشست و سجده شکرکرد . روبه من کرد وگفت : فرشته زندگی ام ، چقدر تو در نظرم زیبایی ، دستم را بوسید وگفت : تو رو به خدا دیگه ، این جور گازم نگیری .طاقت ندارم،می ترسم دفعه بعد،جان به جان آفرین بدم .
خندیدم و گفتم : بادمجان بم ، آفت نداره .
بالبخندی جواب داد:خُب ،دست شمادردنکنه ،حالا همین اوّل کار بادمجان بم شدم ؟
خنده ام گرفت .
رو به من کرد و گفت : عزیزم ،خنده ات خیلی زیباست ،کاش تو را همیشه با این چهره خندان ببینم . او به من نزدیک شد . نفس گرمش به صورتم می خورد . سرش را روی شانه ام گذاشت و شروع به گریستن کرد و گفت : خدایا تو رو به حق این شب عزیز ، قَسَمَت می دَم که منو زودتر از این فرشته ات به پیش خودت ببری .
از حرف او خیلی ناراحت شدم . سرش را بین دو دستم گرفتم . صورتش از شدّت گریه خیس بود . به او نگاه کردم و گفتم : اوّلین شب زندگی ، تو را به خدا ، این حرفها را نزن ، از جدایی نگو . ولی گویی جدایی نیز جزء زندگی من بود . صورتم را بوسید و از اتاق بیرون رفت و تا آخر شب به اتاق عقد نیامد . آخر شب که شد ، میهمانها بعد از صرف شام رفتند . ارغوان و احمدآقا به ارسلان تبریک گفتند ، خداحافظی کردند و رفتند . آنها همان شب راهی شهرستان شدند . خانواده ارسلان هم از مادرم تشکّر کردند و رفتند .
به آشپزخانه رفتم و دیدم که آشپزخانه تمیز ، تمیز است ، تمام ظرفها شسته و پاک شده بودند .
مادرم پرسید : چیزی لازم داری ، عزیزم ؟
گفتم : نه ، فقط به من کمک کنین تا لباس عروس رو دربیارم .
مادرم کمک کرد و آن لباس و تور و گل سر را در آورد . احساس می کردم که با درآوردن ، این لباس دیگر همه چیز دنیای من عوض شود .
دوباره به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم . از مادرم پرسیدم : چه کسی کارا رو کرده و اینجا رو تمیز کرده ؟ گفت : ارغوان و ناهید .
گفتم : خوب ، ارغوان ، امشب اینجا می مونه .
گفت : عزیزم امشب دیگه نوبت تو و ارسلانه .
وقتی دوباره به اتاق برگشتم ، دیدم ارسلان ، قرآن سر سفره را برداشته و می خواند .
گفتم : بیا با هم این اتاقو جمع وجور کنیم . قرآن را بوسید و بست . و شروع به جمع کردن وسایل سفره عقد کردیم و آنها را درگوشه ایی از اتاق گذاشتیم . بعد از چند دقیقه ، صدای در اتاق آمد . ارسلان در را بازکرد . مادرم ، رختخوابی را به دست او داد و گفت : آقا ارسلان ، پسرم ، امانتم رو به تو سپردم .
ارسلان گفت : حاجیه خانم ، مطمئن باشید که امانتدارخوبی هستم . مادرم در را بست و رفت .
ازاوخواستم که توضیح دهد،منظورمادرم چی بود ؟
او خندید و گفت : بعداْ ،خانم می فهمین . رختخواب را وسط اتاق پهن کرد . به او گفتم ، سینه ریزی را که مادرش به گردنم بسته بود را باز کند ، زیرا احساس سنگینی روی گردنم می کردم و گردنم را هم خراش می داد . دستهای گرمش را پشت سرم احساس کردم ، لحظه ایی تنش را از پشت به من چسباند . بعد با همان لباسی که به تن داشت تا صبح ، پشت به من خوابید .
صبح زودتر از من ازخواب بیدار شد . صورتم را بوسید . از اتاق بیرون رفت . وضو گرفت و نمازش را خواند و رفت . از ارسلان خبری نداشتم تا نزدیک امتحانات ثلث آخر شد .
یک روز ، مشغول انجام تکالیفم بودم که صدای در آمد . مادرم گفت : خودم درو باز می کنم ، تو درستو بخون . من از پشت میزم بلند نشدم . آن قدر ، غرق در حل مسئله درسی بودم که متوجّه ورود ارسلان به اتاقم نشدم . از مادرم با صدای بلند پرسیدم : مامان . . . کی بود ؟
مادرم گفت : پسر همسایه ،توپشو توی حیاط ما انداخته بود . یک دفعه ، یک نفر از پشت سر ، چشمانم را گرفت . خودکاررا روی دفترم گذاشتم . دستهایم را روی دستهای گرمی که می دانستم از آن کیست ، گذاشتم . حدسم درست بود . گفتم : ارسلان . . . تویی ؟
دستهایم را گرفت و گفت : سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟
از خوشحالی نمی دانستم ، چه بگویم ؟ صورتم را بوسید و گفت : ببخش که دیرآمدم ، نمی خواستم حواستو پرت کنم و دوست دارم ،خانمم مثل همیشه شاگرد اوّل و مایه افتخارم باشه . از جیبش یک جعبه کادو شده ، بیرون آورد .
گفت : امید ، بخشش از شما دارم . هدیه را جلوی من گرفت .
آنرا گرفتم . به او گفتم : پس آن پسر بازیگوش همسایه که توپش توی حیاط ما افتاده بود ، تو بودی ؟
خنده ایی کرد و گفت : بله ، من از مادر جون خواستم ، این حرفو بزنه .
بعد به من نگاه کرد و گفت : خانم نمی خواهی بدونی برات چی گرفتم ؟
گفتم : هرچه باشه ، دوسش دارم ، چون از طرف توست .
خندید و گفت : زودباش . . . بازش کن .
شروع به بازکردن کادوکردم . یک شیشه عطر کوچک به همراه یک گل سینه ظریف که یک سبد پُر ازگل رُز بود . گل سینه را برداشت و به لباسم وصل کرد . در شیشه عطر را باز کرد و کمی عطر به سبد گل پاشید . گفت : این هم عطرگلها . دستش را به صورتم گذاشت و گفت : ارمغان ، عزیزم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود . دیگه نتونستم طاقت بیارم . گرمای دستش ، مثل همیشه ، آرامش بخش بود .
مادرم ، صدایم زد : ارمغان خانم نمی خوای از آقا ارسلان ، بعد از مدّتی پذیرایی کنی ؟
صدای ارسلان بلند شد و گفت : حاجیه خانم ، مگه شما به فکرمن باشین و گرنه از ارمغان خانم خِیری به ما نمی رسه .
گفتم : چشم ، مامان . به آشپزخانه رفتم . دیدم ، مادرم یک سینی که دو تا استکان چای و یک بشقاب شیرینی ، دو تا ظرف شیرینی خوری آماده کرده بود .کنار سینی یک شاخه گل مریم هم بود . به او گفتم : مامان ، این گل ازکجا ؟
مادرم خندیدوگفت : از در این خانه ،یک گل پسر، اونو برای تو اُورده ، در ضمن به آقا ارسلان بگو ، امشب شام پیش ما بمونه .
سینی را برداشتم و به اتاقم رفتم . وارد اتاق که شدم ، ارسلان از جا برخاست و جلو آمد . سینی را از دستم گرفت و روی میزگذاشت .گل مریم را برداشت و بُوکرد وگفت : تقدیم به گلِ زیبای زندگی اَم و آن را به طرفم گرفت .گل را از او گرفتم و بوییدم ، عجب عطری ؟!
شاخه گل مریم را درگلدانی که روی میزم بود گذاشتم . بوی خوشش تمام اتاق را گرفت . ارسلان دستم را گرفت . من را روی زمین کنار خودش نشاند . او صورت گرم و لطیفش را که تازه جوشهای غرور جوانی درآورده بود را به صورتم چسباند و گفت : اَزت خواهش می کنم ، به خاطر منم که شده ، درستو خوب بخونی . نذار عشقم ، مانع درس خوندنت بشه . دستم را بوسید و گفت : دوس دارم ، با همین دستهای ظریف و لطیفت ، یکی از بهترینهای درس و زندگی باشی .
تنم داغ شده بود . سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : قول می دَم .
او تا آمدن پدر صبرکرد شام را با ما خورد . موقع رفتن ، گفت : اگر دیر اُمدم ، نگرانم نشو . فقط حواست جمع درست باشه .
تا پای در با او رفتم . لحظه خداحافظی چه لحظه سنگینی بود گویی در هوا اکسیژنی نبود . از او پرسیدم : چرا امشب پیشم نمی مونی ؟
خندید وگفت : سعی می کنم امانتدارخوبی باشم . صورتم را بوسید ، خداحافظی کرد و رفت .
بعد از رفتن ارسلان به اتاقم رفتم . بوی خوش گل مریم ، فضا را پرکرده بود . گل سینه را از لباسم باز کردم بوسیدم و آنرا درجعبه یادگاریهایم گذاشتم . از اتاقم بیرون آمدم ، به آشپزخانه رفتم . مادرم که درحال مرتّب کردن آشپزخانه بودپرسید: آقا ارسلان چرا نموند ؟
گفتم : می خواد امانتدار خوبی باشه .
مادرم لبخندی زد و گفت : آفرین به این پسر .
گفتم : مامان ، قضیه این امانتداری چیه دیگه ؟
گفت : عزیزم ، هنوز وقتش نیست . ان شاءا . . . به موقع همه چیزو می فهمی .
گفتم : مامان چرا امشب این قدر طولانیِ ؟ اصلاْ دلم نمی خواد که به اتاقم برم ، احساس می کنم که ارسلان اُنجاست و منتظرم نشسته .
مادرم گفت : عزیزم ، قولت که یادت نرفته ؟
گفتم : نه یادم هست .
دستم را گرفت . من را به اتاقم برد . پشت میز تحریرم نشاند . یک خودکار برداشت و به دستم داد . و صورتم را بوسید . و از اتاق بیرون رفت و در را بست .
بعد ازگرفتن نتایج امتحانات ، برای دیدن ارسلان ، لحظه شماری می کردم . ولی ارسلان نیامد . یک شب ، دیروقت ، علی برادرم ، ارسلان و یک فرد ناشناس را دیدم ، که به زیرزمین رفتند . تا دیر وقت آنجا بودند . بعد از مدّتی ، علی آنها را تا پای در بدرقه کرد و آهسته در را بست . بالا و داخل خانه آمد . دراتاقم را آهسته بازکردم و به او گفتم : علی ، چی شده ؟
علی وقتی من را بیدار دید ، تعجّب کرد .گفت : تو تا این موقع شب بیداری ؟
گفتم : بله . شما تا این موقع شب تو زیرزمین چه کار می کردین ؟
با خونسردی گفت : هیچ کار .
گفتم : حتماْ می ترسی به مامان و بابا بِگم ؟
آن شب ، علی که دیگر مردی شده بود ، حرفهایی زد که فهمیدم وارد بازی خطرناکی شده است . او درگیر مسائلی بودکه بعداْ تا مدّتها دید و نظر من را تحت تاثیر قرارداد وآن چیز ، سیایت ، مبارزه و انقلاب بود . گفتم : علی ، ارسلان باشما بود یا نه ؟
گفت : بله
گفتم : پس چرا بالا نیومد ؟ آخه می خواستم ، به او بگم که به قولم عمل کردم .
علی دستی به سرم کشید و گفت : باشه ، خواهر کوچولو ، این دفعه که دیدمش حتماْ می گم به دیدنت بیاد .حالا راضی شدی ؟
گفتم : بله و به اتاقم رفتم و در را بستم .
چند روز بعد ، نزدیک نماز ظهر بودکه صدای در را شنیدم . گویی هزاران نفر به من گفتند که ارسلان آمده ، بدون چادرتا دَم دردویدم . در را بازکردم علی و ارسلان را دیدم . علی دست ارسلان را گرفت و به داخل خانه تعارفش کرد . علی و ارسلان تا من را دیدند ، شروع به خندیدن کردندو واردخانه شدند .
ارسلان سلام کرد .
گفتم : علیک سلام . چه عجب ، انگار نه انگار که آقا ، نامزدی ام دارَن ؟
هردو شروع به خندیدن کردند . ارسلان گفت : معذرت می خوام . من که قبلاْ گفته بودم ، اگر دیراُمدم ، نگران نشی . تازه حالت رو دائم از علی آقا جویا بودم . باور نمی کنی ، از خودشون بپرس .
علی در را بست . رو به من کرد و با جدیّت گفت : این دفعه هیچ،گذشت.جلوی شوهرت بِهت می گم، اگه یک باردیگه ، با این ریخت و قیافه و بدون چادر ، پای در بیای ، هرچه دیدی از آن چشمای زیبای خودت دیدی ؟ فهمیدی ؟
ارسلان هم نگاهی به علی کرد وگفت : بله ،علی آقا راس می گن . نمی گی اگه یک ناشناس پشت در باشه و تو با این شمایل زیبا در رو باز کنی چی می شه ؟
گفتم : خوب ، حالا که چیزی نشده ، حالا مگه چی می شه ؟
ارسلان گفت : هیچی ، فقط اون بیچاره ، از دیدن تو پا به فرار می ذاره .
بعد از این حرفها ، علی و ارسلان به اتاق رفتند . تا ساعت سه بعد ازظهر در اتاق بودند . من کنجکاو شده بودم ، که آنها این همه مدّت راجع به چه موضوعی بحث می کنند . یواشکی گوشم را به در اتاق علی چسباندم ، ولی هیچ صدایی نشنیدم . یک دفعه دراتاق باز شد .من به داخل اتاق افتادم . علی در را بازکرد . تا این صحنه را دیدند ، هر دو شروع به خندیدن کردند .
ارسلان به علی گفت : به نظر برامون جاسوس گذاشتن . هرچه باشه ، دیوار موش داره و موشم گوش داره .
علی گفت : فعلاْ که دَرِ ما گوش داره .
از جا پا شدم ، با عصبانیّت رو به ارسلان کردم و گفتم :دستت درد نکنه ،حالامن دیگه موش شدم . بعد از این همه وقت ، که نیومدی و حالا که اینجایی ، این حرفو می زنی ؟
علی از اتاق بیرون رفت . ارسلان بلند شد . جلو آمد و دستم راگرفت و بوسید و گفت : ببخشید ، به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم .
گفتم : ولی کردی .خیلی ناراحت شدم .
گفت : معذرت می خوام . خواهش می کنم مَنو ببخش . به جان تو که عزیزترین کَسَم در این دنیایی ،گرفتار بودم از علی آقا می پرسیدی . خوب ، تازه همانطور که تو امتحان داشتی ، منم داشتم . به خانواده و خودم قول داده بودم که نتیجه امتحاناتم خوب بشه .
گفتم : خُب شد ؟
گفت : بله . تازه بعضی روزها وقتی به جلسه امتحان می رفتی و یا به خانه برمی گشتی و غرق درخوشحالی از نتیجه امتحانت بودی ، تعقیبت می کردم ، ولی خودم بهت نشون نمی دادم .
بعد از چند دقیقه علی وارد اتاقش شد . سینی در دست ، سه تا استکان چای و شیرینی .
گفتم : داداش ، شیرینی برای چیه ؟
گفت : برای دو تا شاگرد اوّلِ نمونه . بعد سینی را روی میز گذاشت و گفت : بفرمائید .
نگاهی به ارسلان کردم با تعجّب گفتم : تو ، هم ؟
گفت : بله ، حالا فهمیدی ، چرا دیر به دیدنت اُمدم .
گفتم : یک سوال دارم ؟
ارسلان گفت : بپرس .
گفتم : آن نفر دیگه که آن شب ، با شما بود ، کی بود ؟
ارسلان با تعجّب به علی نگاه کرد . علی گفت : ارمغان خانم ، آن شب تادیر وقت ، کشیک ما رو می داده .
ارسلان گفت : غریبه نبوده او دوست مشترک من و علی ایست .
گفتم : دوست مشترک ؟ پس چرا این دوست مشترکتون رو من نمی شناسم ؟
علی گفت : ای بابا ، بعضی موضوعهارا لازم نیست ، همه بدانند . مخصوصاْ خانومها .
این حرف علی ، حس کنجکاوی من را بیش از پیش برای شناختن آن فرد غریبه بیشتر کرد . بعداز ظهرآن روز ارسلان راهی خانه خودشان شد . تا دم دربا او رفتم و گفتم : تو بازَم ، پیشم نمی مونی ؟
گفت : نه ، عزیز دلم ، علّتش رو هم خودت بهتر می دونی .
گفتم : بله . . . امانتداری . آخه من نمی فهمَم ، امانتداری تو ، چه ربطی به من داره ؟
با لبخندی گفت : بازم جوابم رو خوب می دونی .
گفتم : بله می دونم . حتماْ موقعش برسه ، می فهمَم .
با دستان گرمش ، صورتم را در دستانش گرفت ، بوسید و باز هم رفت .
در خانه ما دائم ، علی که حالا طلبه کاملی شده بود ، از آقایی حرف می زد ، که گویی حرفهای او ، حرفهای دل این مردم بود . او این قدر با شور وشوق تعریف می کرد ،که پدر و مادرم را هم تحت تاثیر قرار می داد .
یک روز صبح ، علی را دیدم که لباس روحانی اش، آن لباسی که به آن افتخار می کرد ، را نپوشیده وحتّی ریش و سبیل خود را هم که خیلی از تراشیدن آن کراهت داشت ، از ته زده بود .
با تعجّب ازاو پرسیدم : علی معلومه چه کار می کنی ؟ چرا لباستو رو نپوشیدی ؟ چرا ریش و سبیلت رو زدی ؟
گفت : ارمغان جان ، نپرس . فقط بهت بگم که لازم بود و ازخانه بیرون رفت .
پدرم به علی و ارسلان اجازه داد ، تا کارهایشان را به خانه بیاورند و از زیرزمین خانه ، دیگر مخفیانه استفاده نکنند . یک شب ، دوباره دیروقت علی و ارسلان وآن ناشناس به خانه آمدند . من هم پشت سرآنها بعد ازچند دقیقه ، چادرم را سرم کردم و به آهستگی وارد زیرزمین شدم . ناگهان برادرم علی منو دید و گفت : ارمغان خانم ، تو اینجا چه کار می کنی ؟
من که کمی ترسیده بودم ، گفتم : هیچ کار داداش فقط . . .
علی گفت : فقط چی ؟
ارسلان به طرفم آمد و گفت : بیا ، بیا خانم ، حالا که اُومدی ، خوش اومدی .
و نفر سوّم که تا آن هنگام او را ندیده بودم ، پشت به من ، کنار یک میز ایستاده بود . برگشت و رو به من کرد . وای خدای من ، اینکه امیر بود . در دلم گفتم : امیر اینجا چه کار می کنه ؟
علی گفت : حالا که اینجا اُمدی ، بهتره از همه قضایا باخبر بشی .
گفتم : شما ، اینجا چه کار می کنین ؟
ارسلان دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت : هیچ کار، فقط مبارزه .
در آنجا ، یک دستگاه چاپ ، مقدار زیادی کاغذ ، قوطی های اسپری رنگ ، یک ضبط صوت و تعداد زیادی نوار کاست بود .
علی گفت : این یک راز بین ماست . در اینجا البتّه با اجازه بابا ، ما نوارهای کاست و اعلامیه ها را تکثیر و فردا آنها را پخش می کنیم .
گفتم : به منم اجازه می دید ، که به شما کمک کنم ؟
علی و ارسلان به هم نگاه کردند . ارسلان گفت : به یک شرط .
گفتم : چه شرطی ؟
گفتند : به دَرسَت لطمه ایی نزنی .
گفتم : باشه ، قول می دم .
بعد ، ارسلان به من چند تا کاغذکه روی آنها ، صحبتهای آقا نوشته شده بود ،را نشان داد وگفت : کارِ اوّل تو اینه که اینها رو بخونی .
کاغذها را از دست ارسلان گرفتم و شروع به خواندن کردم . خدای من چه حرفهایی ، من تا به حال نشنیده بودم که کسی درمورد شاه ، اینطوری صحبت کند !
بعد از خواندنِ کاغذها ، آنها را به ارسلان دادم . او شروع به چاپ و تکثیر آنها کرد .
گفتم : این آقا چه حرفهای خطرناکی می زنه ، ولی یک سوال دارم . این همه وسایل رو ازکجا آوردین ؟
علی گفت : امیر و دوستانش به ما کمک کردن و این وسایل رو آنها آماده کردن و بعضی از آنها در پخش این اعلامیه ها به ما کمک می کنن .
نگاهم لحظه ایی در نگاه امیرگره خورد . امیر و سوالی که همیشه در ذهنم بود .؟
امیر بلافاصله مشغول به کارشد . انگار من اصلاْ آنجا نیستم . امیر نیز مانند ارسلان ، مردی قدبلند و چهارشانه با موهایی به سیاهی پرکلاغ و چشمان عسلی رنگ و نافذ بود . واقعاْ چه شباهتی بین این دو پسر بود .گویی سیبی دو نیم شده بود . فقط امیرکمی قدّش از ارسلان بلندتر بود . آن شب گذشت . فردای آن روز ، یکی از همکلاسی هایم ، زنگ تفریح پیشم آمد . اسمش نگار بود . او دختر بسیار زبیا و قد بلند بود .
نگار گفت : سلام .
گفتم : علیک سلام .
گفت : رضایی ، کدوم طرفی هستی ؟
گفتم : چی ؟
باتعجّب نگاهی به من کرد و گفت : یعنی نمی دونی ، جزء کُدوم گروهی ؟
گفتم : گروه . . . گروه دیگه چی ؟
گفت : این قدرسرت به درسِ که نمی فهمی اصلاْ دور برت چه خبره ؟
گفتم : مگه چه خبره ؟
گفت : واقعاْ نمی دونی ؟ پس خیلی پرتی ! چطورِ اِمشب با من به میتینگ بیایی ؟
گفتم : میتینگ چی چی هست ؟
گفت : عجب دختری هستی تو ؟ همان جلسه مخفیانه ، عدّه ایی دور هم می شینیم و عقاید و نظرامون راجع به مسائل روز ، سیاست و مبارزه ، در میان می ذاریم .
گفتم : ولی من ،تمایلی به شرکت دراین جلسات رو ندارم .
گفت : چرا ؟ حتماْ جزءگروه مخالفی ؟
گفتم : من جزء،هیچ گروهی نیستم . فقط به درسم فکر می کنم . چون از همه چیز برام مهمتره .
گفت : چرا ؟
گفتم : چون به کسی قول دادم که فقط دَرسَمو بِخونم .
با نیش خندی گفت : حتماْ به دوس پسرت .
با عصبانیّت گفتم : اصلاْ به تو چه ربطی داره ؟ من به مامان و بابام قول دادم .
گفت : یعنی می خوای بگی که دوس پسر نداری ؟
با همان لحن گفتم : چرا ، دوستم بابام ، دوستم داداشم ، دوستم . . . وای خدای من یک لحظه عصبانیّت ، داشت همه چیز را خراب می کرد . الآن بودکه بگویم ، ارسلان .
از او دورشدم و به کلاس درس رفتم . زنگ تفریح تمام شد . نگار به همراه عدّه ایی از دوستانش از کنارم گذشتند .
نگار نیش خندی زد وگفت : خَرخون ، تو دَرسِت بخون . تومَریضی .کسی که حتّی دوس پسر نداره ، مریضه ، مریض .
در جواب توهینی که به من کرده بود ، هیچ جوابی ندادم . بعد از مدرسه راهی خانه شدم ولی در راه به حرفهای نگار فکرمی کردم . به خانه رسیدم و در زدم . مادرم در را باز کرد . پرسید : ارمغان جان اتفاقی افتاده ؟
گفتم : نه
گفت : پس چرا این قدر رنگت پریده ، از چیزی ترسیدی ؟
گفتم : نه .
آن شب ، علی و ارسلان بعد از نماز مغرب به خانه آمدند . من راجع به حرفهای نگار با آنها صحبت کردم و هردو آنها با دقّت گوش کردند .
ارسلان گفت : عزیزم ، هدف ما مبارزه با این سلطنت و برقراری آزادی برای همه مردم است ، تو سعی کن فقط دَرسَت رو بخونی و ذهنت را مشغول این مسائل نکنی .
من چند شب به آنها در چاپ و تکثیر اعلامیه ها کمک کردم . تا اینکه شب ، ناگهان صدا در را شنیدیم . امیر ، علی و ارسلان با دستپاچگی شروع به جمع کردن اعلامیه ها و نوارهایی که تکثیر کرده بودند ،کردند . به سرعت اززیرزمین به سمت بالای پشت بام رفتند . من با عجله درزیرزمین را قفل کردم و به دنبال آنها دویدم ، در پشت بام را پشت سر آنها بستم و به سرعت به داخل اتاقم رفتم . پدرم سراسیمه ازخواب بیدارشد .
گفت : چه خبره ؟
دوباره صدای در آمد . چند مرد ، داد می زدند . دررو باز کنید ، سریعتر و گرنه دررو می شکنیم . پدرم با عجله در را بازکرد . چند مرد وارد خانه شدند . یکی از آنها پدرم را محکم به عقب هُل داد و پدرم به زمین افتاد .
پدرم پرسید : شماکی هستین ؟ چی می خواین ؟
یکی از آنها گفت : ساواک . مردی که به نظر رئیس دیگران بودگفت :کجا هستن ؟
با عصبانیّت گفت : اینجا فقط من سوال می کنم ، تو جواب بده . فهمیدی یا نه ؟ مَرتیکه اَحمَق .
پدرم گفت : بله ولی نمی فهمم ، کی کجاست ؟
آن مرد برگشت : سیلی محکمی به صورت پدرم زد . پدرم دهانش پُر از خون شد .
مادرم فریاد زد : نزنید ، خدانشناسها نزنید . چرا می زنید ؟ مگه چه کارکرده ؟
رئیس آنها گفت : زیرزمین ، حتماْ اونجا هستن .
چند نفر به سمت زیرزمین رفتند و به زور قفل دررا شکستند و در را باز کردند . یکی از آنها فریاد زد ، قربان کسی اینجا نیست ولی پُر از مدرک جُرمه . رئیس آنها به زیرزمین رفت . نگاهی به آنجا کرد و بیرون آمد . به بقیّه افراد دستور پاک سازی داد و آنها تمام وسایل موجود در زیرزمین را به ماشینهایشان بردند . یکی از آنها دست پدرم را گرفت و گفت : تو باید با ما بیای ؟
مادرم داد زد : او روکجامی برین ؟ اون که کاری نکرده ؟
رئیس آنها گفت : با این همه مدرک جرم ، حتماْ کاری نکرده ، بعداْ معلوم می شه . آنها پدرم را بردند تا چند روز ، هیچ خبری از پدرم ، علی و ارسلان نداشتیم . یک شب ناگهان صدا درآمد . من و مادرم به سمت در دویدیم . خدای من چه صحنه ایی . . . پدرم بی هوش ، زخمی و بالباسهای پاره پاره و خون آلود روی زمین ، کنار در افتاده بود .
لحظه ایی من و مادرم ، احساس کردیم که پدر را از دست داده ایم . هردو به هر زحمتی که بود ، تن بی جان پدر را به داخل خانه آوردیم .مادرم گفت : بلافاصله به ارغوان زنگ بزن و بگو هر چه سریعتر با احمدآقا به اینجا بیاین . تلفن را برداشتم و شماره خانه ارغوان راگرفتم . اوگوشی را برداشت . گفتم : اَلو ، ارغوان . . . ارغوان بابا .
گفت : بابا چی شده ؟حرف بزن ؟
گفتم : چند شب پیش ساواک بابا رو برد و حالا اونو زخمی ، پشت در خانه انداخته بودن . مامان گفته ، تو و احمدآقا سریع به اینجا بیاین .
ارغوان پرسید : الآن حال بابا چطور ؟
گفتم : بَد ، خیلی بَد ، زودتر بیاین .
گفت : باشه ، الآن راه می اُفتیم و گوشی را گذاشت .
حدود سه ساعت بعد ارغوان و احمدآقا رسیدند . احمدآقا بلافاصله پدرم را معاینه کرد و به مادرم گفت : شما حاجیه ، خانم از اتاق بیرون بِرید و به من گفت : ارمغان خانم ، مقداری آب جوشیده می خوام ، من هم بلافاصله برایش آوردم . او من و ارغوان را از اتاق بیرون کرد . مادرم که رنگ به صورت نداشت ، روی صندلی نشست . ارغوان به آشپزخانه رفت و یک لیوان شربت برای مادرم آورد و گفت :مامان ،کمی آرام باش ،این قدرجوش نزن . احمدآقا هرکار از دستش بربیاد برای بابا می کنه . بابا را به خدا بِسپار . توکّلت به خدا ، مامان . بعد از چند دقیقه احمدآقا از اتاق بیرون آمد . به سمت دستشویی رفت و بعد ازشستن دستهایش رو به مادرم کرد و گفت : خدا به خیرکند ، تمام بدنش پُر از زخم و جراحت است . بعضی زخمها عفونت کرده . زخمهارو شستشو و پانسمان کردم لباس تمیز به تنشون کردم . به احتمال زیاد ، امشب تب بالایی خواهدکرد . این طورکه معلومه ، خیلی شکنجه شون کردند .
مادرم گفت : احمدآقا ، پسرم یعنی با اوضاع و احوال که گفتی ، دوباره اورو سَرِپا می بینم ؟
احمدآقا گفت : ان شاءا . . . حاجیه خانم ، بهتره ، شماکمی استراحت کنین ، ارغوان و ارمغان اینجا هستن .
ارغوان به سمت مادرم آمد و دست اورا گرفت . گویی حسی دربدن مادرم نبود . احمدآقا یک قرص آرام بخش ، به مادرم داد و گفت : به خدا توکّل کنید ، اگرامشب رو تا صبح ، پشت سر بذارند ، خطررو رَد کردن . مادرم به کمک ارغوان به اتاقش رفت . او من را صدا زد وگفت : ارمغان ، من باباتونو بعد از خدا به شما دوخواهر می سپارم و روی تختش دراز کشید و از هوش رفت . در را آهسته بَستم . احمدآقا به ارغوان گفت : ارغوان جان ، عزیزم ، تو هم بهتره کمی استراحت کنی . ارغوان سه ماهه حامله بود و احمدآقا خیلی مواظب او بود . او خیلی ارغوان را دوست داشت و من همیشه به عشق آن دو حسودی ام می شد . ارغوان نگاه پُرمهری به احمدآقا کرد و گفت : نترس عزیزم . اتّفاقی برام نمی افته . من به ارغوان گفتم : احمدآقا راس می گن . تو در وضعی نیستی که بتونی از بابا مراقبت کنی ، منم اَزت خواهش می کنم که به اتاقم بری و کمی اونجا استراحت کنی . این سفر و اتّفاقات تورو هم خسته کرده . من و احمدآقا از بابا مراقبت می کنیم . ارغوان به اتاقم رفت و روی تختم خوابید و بلافاصله خوابش برد . احمدآقا به اتاق پدرم رفت . دستش را روی پیشانی اوگذاشت . حدس او دُرُست بود . پدرم آن شب ، تب شدیدی کرد .
احمدآقا به من گفت : ارمغان خانم لطفاْ چای دَم کنید . امشب برای من و شما و بابا شب طولانی است .
گفتم : چَشم . به آشپزخانه رفتم و چای دَم کردم . دوتا استکان چای ریختم و به اتاق پدر بُردم . احمدآقا کنار تخت پدر روی صندلی نشسته بود سینی را از دستم گرفت و روی میز گذاشت . از اتاق پدرم بیرون رفتم و برای خودم یک صندلی به آنجا آوردم . به چهره کبود ومجروح پدرم نگاه کردم . یاد نگاه مهربانش افتادم . از احمدآقا پرسیدم : احمدآقا ، یعنی دوباره صدای بابا رو می شنوم ؟
احمدآقا درحالیکه چایش را از سینی برمی داشت ، نگاهی به صورت پدرم کرد وگفت : البتّه ، به امید خدا ، حتماْ خوب می شن . حاج آقا مرد قویی است . او وقتی تونسته در برابر شکنجه ساواک مقاومت کنه ، حتماْ می تونه در برابر این بیماری و ضعف هم پیروز بشه .
شروع به تعریف اتفاقاتی که در آن چند روز بر ما گذشته بود ، کردم . احمدآقا به دقّت گوش می کرد . به اوگفتم : احمدآقا ، من نگران علی و ارسلان هستم چون از آن شب ، دیگه خبری از اونا ندارم .
احمدآقا گفت : ارمغان خانم ، نگران نباش . علی آقا در بین فامیل ، چه کسی را از همه بیشتر دوست دارد ؟ کمی فکرکردم . یک دفعه ، مثل یک جرقه درذهنم ، یاد مادربزرگ افتادم .
گفتم : مادربزرگ . ولی خانه او تلفن ندارد .
احمدآقا با خونسردی گفت : آدرس ، خانه مادربزرگ رو برام بنویسید.من فردا به آنجا می رَم، شاید آنها اونجا باشن ؟
بعد از جا بلند شد . از اتاق خارج شد . من که کنجکاو شده بودم ، آهسته به دنبال اورفتم . او به اتاق من رفت . کنار تخت نشست . دستش را روی دست ارغوان گذاشت و بوسه ایی آرام ازگونه او کرد . ارغوان هم گویی این را فهمیده بود که شوهرش به او نزدیک است ! احمدآقا برخاست . من به اتاق پدر برگشتم و شروع به خوردن چای کردم . احمدآقا بعد از چند دقیقه دوباره به اتاق پدرم برگشت . کنار تخت ایستاد و دستش را روی پیشانی او گذاشت . بعد شروع به آماده کردن آمپولی کرد و آنرا به بازوی پدرم تزریق کرد . او گوشی اش را درآورد و روی سینه پدرم گذاشت و بعد از چند دقیقه برداشت و آن را جمع کرد .
از احمدآقا پرسیدم : احمدآقا چقدر ارغوان رو دوس دارید ؟
در آن موقعیت احمدآقا از سوالم تعجّب کرد ، جواب داد : شاید به نظرت عجیب باشه ، ولی اورو از جانم بیشتر دوس دارم . این مهریه که خداوند دردلِ یک زن وشوهر قرار می دِه ، مهری که بدنبال اون مِهر مادری و عشق پدری هست .
احساس دلتنگی ، به من دست داد . گویی احمدآقا نیز این را ازچهره من فهمیده ، به من گفت : ارمغان خانم ، شما هم ، این مهر و عشق رو تجربه می کنی . خیلی نگران ارسلان نباش . خودم فردا دنبال علی و ارسلان می رم .
آهسته به اتاقم رفتم . درجعبه یادگاریهایم را باز کردم . گل سینه ای که ارسلان به من داده بود ، را از آن داخل درآوردم . بوسیدم ، بوییدم و آنرا دوباره در جعبه گذاشتم . یکی ازکتابهای درسی ام را برداشته و آهسته از اتاق بیرون رفتم . به اتاق پدر برگشتم و شروع به خواندن کتاب کردم . جاهایی را که به نظرمطالبش مهم بود ، با مدادزیرش خط می کشیدم .تقریباْ ، چهار ، پنج بار چای ریختم . به احمدآقا گفتم : نظر شما راجع به این مبارزه که علی و ارسلان و امیر می کنند چیه ؟
احمدآقا درجواب ، مکثی کرد وگفت : همه چیز به مردم بستگی داره ، اگه مردم مبارزه ایی رو که شروع کردن ، ادامه بدن . یک زمان این دوره ام تموم می شه . درست مثل قطره های آب که وقتی به هم می پیوندن و سیل می شن ، هیچ سیل بندی نمی تونه جلوی اونو بگیره .
راجع به حرفهایی که نگار به من گفته بود هم با احمد آقا صحبت کردم .
اوگفت : ارمغان خانم ، شما همانطور که به او جواب دادین ، باید سعی کنی که درست رو بخونی و به قولی که به ارسلان دادی ، عمل کنی .
نزدیک نماز صبح بودکه دراتاق مادر باز شد . احمدآقا با تعجّب ازجا بلند شد و گفت : حاجیه خانم ، حال شما خوبه ؟
مادرم به سمت اتاق پدرم آمد وگفت : بله ، از شما متشکرم که از حاج آقا مواظبت کردین .
احمدآقا گفت : حاجیه خانم ، من مُسکّن خواب آوری به شما دادم که فیل رو می ندازه و با خودم گفتم که حتماْ تا فردا ظهر شما از خواب بیدار نمی شین ؟
مادرم لبخندی زد وگفت : احمدآقا همان مهری که گفتی ، منو ازپا ننداخت .
احمد آقا با تعجّب بیشتری به مادرم نگاه کرد و گفت : شما اصلاْ نخوابیدید؟
مادرم گفت : پسرم ، دراین وضع وحال شوهرم ، چطور بخوابم ؟
مادرم از من و احمدآقا تشکّرکرد و گفت : حالا نوبت مَنه . من از شوهرم مراقبت می کنم . شما بِرید و استراحت کنید . ارمغان ، دخترم ، یک رختخواب به احمدآقا بده .
احمدآقا گفت : نه .حاجیه خانم ، چیزی تا نماز صبح نمانده ، نمازم رو می خونم ، بعد به اتاق علی آقا می رم . مادرم رو به من کرد و گفت : تو چی ؟
گفتم : منم بیدارم ، چون اگه بخوابم ، نمی تونم ، نماز صبح بیدار شَم .
مادرم گفت : هر طور که دوس دارید .کنارتخت پدر نشست . هیچ وقت نگاه اورا این طور به پدرم ندیده بودم . او از من تشکّر کرد وگفت : خداکنه علی و ارسلان هم سالم باشن .
احمد آقا به مادرم گفت : ان شاءا . . . که سالمند . قرارشده ، ارمغان خانم ، آدرس خانه مادربزرگ رو بنویسه و به من بده . من فردا به اونجا سَری می زنم .
مادرم گفت : یعنی ممکنه خانه مادرم رفته باشه ؟
احمد آقا پدرم را دوباره معاینه کرد و گفت : شکر خدا ، تبشون پایین آمده ، اذانِ صبح شد . احمدآقا گفت : من می رم نماز ، اگر احتمالاْ به هوش آمدن منو از خواب بیدار کنید ، خواهش می کنم ، تعارف رو کنار بذارید . و حتماْ منو بیدار کنید و بعد از اتاق بیرون رفت و صدای نماز خواندنش بلند شد .
من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به ماموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمامور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خد ا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
او گفت : امیدوارم که شما سرِ قولتان با ارسلان باشید ؟
وبه من گفت که به شما بگویم : او نیز به قولش عمل خواهد کرد .
به سمت اتاقم دویدم . تانامه ارسلان رادیدم ، آنرا برداشتم وبازش کردم وشروع به خواندن آن کردم . نوشته بود :
سلام ، سلام به گُلِ زندگی ام به ارمغانم . عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد . ازاینکه نتوانستم ، به توخبری ازسلامت خودمان بدهم ، معذرت می خواهم .
امید بخشش ازتو دارم . هرچند تو این قدر مهربانی که از گناه من ، خواهی گذشت . این نامه رادرحالی می نویسم ، که احمد آقا خبر از سلامت وصحّت پدرت برایمان آوردومارا ازنگرانی درآورد.
عزیزم ، امیدوارم که قولی را که به من داده بودی ، یادت نرفته باشد وبه آن عمل کنی. عزیزم ، درتمام لحظات زندگی ام به تو فکر می کنم وگویی تو همیشه کنارم هستی.
ازتو می خواهم که صبر داشته باشی وبرایمان دعا کنی . ممکن است تامدتها نتوانم به دیدنت بیایم . عزیزم دوستت دارم وازدور صورت مهربانت رامی بوسم .
دوستدار تو , ارسلان
نامه رابوسیدم وبه صورتم چسباندم . گویی ، گرمای دستان ارسلان را احساس می کردم ، حتی با نامه اش . مدتی دراتاقم ماندم .
چند بار نامه ارسلان راازبالا تا پایین خواندم . هربار گویی اورا به خودم نزدیکتر ازپیش احساس می کردم .
به سراغ گل مریم رفتم . آن را بوییدم . صدای دراتاقم راشنیدم .
گفتم : بفرمائید.
ارغوان داخل شد وگفت : دلت برای ،اونا خیل تنگ شده ؟
گفتم : بله .
گفت : احمد آقا ، یک چیز دیگر هم به من گفته تا به تو بِگم.
گفتم : چیزی شده ؟
گفت : نه , فقط علی به احمد آقا گفته ، ممکن است تامدتها با این اتفاقاتی که افتاد . نتونن به خانه بیان وهمونجا خانه مادرجون می مونند وبه کارشان ادامه می دَن.
گفتم : چطوری ؟ آخه تمام وسایلشان راکه ساواک برده ؟
گفت : به نظر ، امیر تونسته ,دوباره همه وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنه . درضمن ارسلان وعلی ازتو خواستن که به خانه مادرجون نَری ، چون ممکنه ، محل جدید ومخفی اونا دوباره ازطریق تو رَدیابی بشه و ساواک اونا را دوباره پیداکنه .
گفتم : دیگه دستوری ندادن ؟
خندید وگفت : نه .
با عصبانیت گفتم : امان ازدست امیر ،اگر وسایل رادوباره تهیه نمی کرد ، حتماً اُونا دست ازکار می کشیدن و دیگر ادامه نمی دادن.
گفت : به نظر ، توخیلی هم ازاین کار خوشحال نیستی؟
گفتم : نه ، توقّع داری ، ازدیدن برادر ونامزدم محروم بِشَم ، آن وقت خوشحالَمُ باشم ؟
گفت: برادرت یانامزدت ؟ راستشو بگو ؟
گفتم : بَرام هیچ فرقی ندارن ، چون هردوشونو دوس دارم .
هیچ نگفت وازاتاق بیرون رفت.
من تاکنکور سال 1357 هیچ خبری ازعلی وارسلان نداشتم ، هیچ کدام ازاعضای خانواده طبق خواسته علی به خانه مادر جون نرفتند.
دلم می خواست زودتر ازنتیجه کنکور باخبر می شدم ، آیا ارسلان وامیر هم درکنکور شرکت کرده بودند یانه ؟
روز اعلام نتایج ، احمد آقا ، ارغوان ودخترکوچکشان عطیه که خیلی زیبا ودوست داشتنی بود ، به خانه ما آمدند . احمد آقا یک جعبه شیرینی دردست داشت . به ارغوان گفتم : اتفاقی افتاده ؟
احمد آقا گفت : این شیرینی ، قبولی یک زن وشوهر موفّق وبعد هم یک عروسی مفصّله .
گفتم : چه خبر شده ، زودتر بگین ؟
ارغوان ، عطیه را به مادرم داد. مادرم صورت عطیه رابوسید وگفت : ازاحمد آقا بپُرس .
احمد آقا گفت : ارغوان خانم ، شما در رشته دبیریِ ریاضی قبول شدی ونامزد شما آقا ارسلان هم دررشته پزشکی قبول شده وبه سلامتی هم کار خواهیم شد.
من باورم نمی شد.
چند روز بعد ازاعلام نتایج کنکور مادر ارسلان به خانه ما آمد وگفت : ارسلان با او تماس گرفته وخبر داده که خانه ایی درنزدیکی خریده وآماده گرفتن جشن عروسی است .
مادرم وارغوان جهیزیه من را آماده کردندو روز موعود فرارسید. ناهید وشوهرش اکبر آقا که شغل آزاد داشت ومادرش به خانه ما آمدند.
اکبر آقا گفت : ارسلان کامیونی خبر کرده وسرساعت چهار بعد ازظهر کامیون خواهد آمد. کامیون آمد ولی ، ارسلان همراه آن نبود.
اکبر اقا تمام کارها را بادقت زیاد انجام داد. چندبارکش وسایل جهیزیه من راداخل کامیون گذاشتند وکامیون به آدرسی که ارسلان به راننده داده بود، رفت.
مانیز سوار ماشین اکبر آقا شدیم وبعد ازکامیون به راه افتادیم . نمی دانم چرا, ارسلان خودش رابه من نشان نمی داد، خدایا ، خدایا . . . ارسلان چی شده ؟
کامیون به آدرس رسید . ماشین اکبر آقا هم بعد ازآن ایستاد . ناگهان ، ارسلان درخانه رابازکرد.
ارسلان ، . . . چرا این قدر فرق کرده بود، گویی مرد سی ساله ایی بود ، حتی لابه لای موهای پرکلاغی اش موهای سفید ، خودنمایی می کرد.
او ازبارکشها ، خواست تا جهیزیه من را بادقت و آن طوری که ارغوان وناهید به آنها می گویند، بچینند .
تامدتی ، هیچ چیز نمی توانستم بگویم . ناهید وارغوان وسایل را ازجعبه ها آهسته بیرون می آوردند وهرکدام را به جای خودشان قرار می دادند.
مادرم عطیه رانگه داری می کرد . بعد ازاتمام کار مادرشوهرم وناهید ، ازمادرم وارغوان به خاطر جهیزیه خوبی که آنها به من داده بودند ، بسیار تشکر کردند.
شب بعد از آن شب عروسی من وارسلان بود . ارسلان وخانواده اش سر ساعت نُه شب دنبال عروسشان آمدند.
پدرم به رسم قدیم ، بقچه نان وپنیر به کمرم بست . درآن لحظه ، غم عالم دردلم وبرشانه هایم سنگینی می کرد.
پدرم گفت : آینه وقرآن بیاورید . شروع به گریستن کردم . گریه ام به اختیار خودم نبود . ارغوان وناهید جلو آمدند .
ارغوان گفت : بَسه ، این قدر گریه نکن ، تمام زحمات آرایشگر بیچاره رو خراب کردی . بادستمالی صورتم راپاک کرد.
ارسلان رادیدم که دستم راگرفته ، دست دیگرم را پدرم گرفت . آنهامن راازمیان جمعیت هلهله کنان ودست زنان عبور دادند . به ماشین اکبر آقا رسیدیم .
آنرا با رمانها وگلهای خوش رنگ تزئین کرده بودند . ارسلان درعقب ماشین را بازکرد من وارسلان نشستیم ، اکبر آقا هم که راننده ماشین بود ، نشست .
ماشین عروس ، به همراه چند ماشین دیگر بوق زنان راه افتادیم . ماشینها ، یکی یکی درمیان راه ازما جدا شدند ورفتند . به خانه رسیدیم .
ارسلان ازماشین پیاده شد ودرخانه رابازکرد . دستش را به طرفم دراز کرد ودستم رامحکم گرفت وکمکم کرد تا ازماشین پیاده شدم .
درماشین رابست . اکبر آقا خداحافظی کرد ورفت . همانطور که دستم دردستش بود ، وارد خانه شدیم .
نمی دانم کارچه کسی بود ؟ روی تختخواب پرازشاخه های گل مریم بود وبوی عطر گل تمام فضای خانه راگرفته بود . گل مریم . . . گل مریم . . .
ارسلان شروع به جمع کردن . آنها کرد و گلها رادرگلدانی روی میز آشپزخانه گذاشت وآن را آب کرد دوباره به اتاق خواب برگشت.
گفتم : ارسلان جان ، چرا با من حرف نمی زنی ؟
به من نزدیک شد . تور را از صورتم برداشت وگفت : عزیزم ، حرفی برای گفتن ندارم ، فقط می خواهم لحظه ایی کنار تو بنشینم وارمغانِ تمام عمرم را ببینم .
او به من خیره شد، ولی انگار دنیایی حرف درسینه داشت که هیچ نمی گفت. کنارم نشست . شروع به درآوردن گل سر وگیره های مویم کرد.
گفت : تو بدون اینها ، زیباترین زن دنیا هستی. ناگهان موهایم باز شد وبر روی شانه هایم ریخت . دستش رادرموهایم فروبرد وگفت : این زیباترین رنگی است که تا به حال دیده ام .
شروع به درآوردن گردنبند ، دستبند وگوشواره هایم کرد . تعجب کرده بودم ، گفتم : ارسلان ، چه کار می کنی ؟
گفت : حالا موقع اش است تا بهتر بگم ، امانتداریِ من چه ربطی به تو داره : وبعد لبخندی زد .
زیپ لباس عروس راازپشت سرم کشید. شروع به درآوردن لباس ازتنم کرد .
او چنان با احساس این کار رامی کرد که گویی زمان راکُند کرده اند . لباسهایم را درآورد . دستم راگرفت .
من را روی تخت خواباند ، گفت : چند لحظه صبر کن ، الان برمی گردم وازاتاق بیرون رفت.
او بدون لباس ، فقط با لباس زیر ، وارد اتاق خواب شد ، چراغ اتاق راخاموش کرد وچراغ خواب کنار ، تخت راروشن کرد .
نور ملایمی اتاق راروشن کرد ، شروع به درآوردن لباسهایش کرد . روی تخت به پشت درازکشید . دستش راروی دستم گذاشت .
انگار می خواست حرفی بزند ولی چیزی نگفت . به طرف من برگشت . گرمای نفسش به صورتم می خورد.
او به من نزدیک تر شد . پایش را روی پایم گذاشت .
گفتم : من اصلاً نمی فهمم چه کار می کنی ؟
بعد لبخندی زد وگفت : هیچ فقط می خوام امانتداری خودمو ثابت کنم .
دستش را به صورتم کشید و گردنم وبعد پایین تر . . . تنم داغ شده بود . اوهم تنش مثل کوره داغ , داغ شده بود.
لبانش را روی لبانم گذاشت ، بوسید گفت : عزیزم ، دوستِت دارم ، چقدر لطیف وزیبایی .
ارمغانم درذهنم ، این شب رابارها تصوّر کردم . دوباره بوسه ایی ازلبانم کرد.
گفتم : ارسلان جان ، منم تو رو خیلی دوس دارم ، خودت هم اینو می دونی .
اوبه من نزدیک شد . من رامحکم درآغوشش گرفت وفشارم داد.
گفتم : آخ . . . ارسلان جان ، تو را به خدا ، این قدر فشارم نده ، دارم لِه می شَم .
گفت : می خوام ، فشارهایی را که این سالها تحمل کردم بفهمی .
گفتم : تو را به خدا وِلم کن و اینقدر فشارم نده .
گفت : هنوزم ، هیچ چیز اَزَم حس نکردی ؟
گفتم : نه
او من راکشید به روی خودش ومن نمی دانستم . منظورش ازاین کار چیست ؟ گفت : حالا فهمیدی ؟
و من احساس کردم آن شب . او امانتداریش را به مادرم ثابت کرد ومن تازه فهمیدم که به من چه ربطی دارد.
فردا صبح ، مادرم با یک قابلمه آش زایمانی یا به قولی کاچی به خانه ما آمد . مادرم صورتم رابوسید و ازمن خداحافظی کرد.
هرچه ارسلان به او اصرار کرد که پیش ما بماند ونهار را با ما باشد , مادرم قبول نکرد و گفت : نمی شه پسرم ، حاج آقا منتظره وباید به خونه برگردم و رفت .
مادرم دَم درخانه کمی با ارسلان حرف زد ، خداحافظی کرد ورفت.
وقتی مادرم رفت ، ازارسلان پرسیدم : مامان قبل از رفتنش چی می گفت ؟
گفت : مامانتون ، سفارش حال شما راکردن وگفتن که شما امروز ازجایتان تکان نمی خورید وازاین آش که مامانت زحمت کشیده ، پخته و آورده میل می کنی .
گفتم : آخه من که حالم خوبه ؟
نزدیکم شد وصورتم رابوسید و گفت : عزیزم ، امیدوارم که همیشه خوب باشی.
سعی کردم ازجا بلند شوم ولی ارسلان نگذاشت وگفت : انگار من باشما بودم و بعد یک نگاه غضب آلود به دیوار کرد وگفت : ای دیوار به تو می گَم ازجات امروز تِکون نمی خوری وگرنه هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی؟
خنده ام گرفت وگفتم : حالت خوبه ؟
خندید و به من گفت : بادیوار بودم عزیزم ، تو چرا ترسیدی؟
صورتم را نوازش کرد و گفت : چقدر خنده ات زیباست . کاش همیشه خندان باشی . عزیزم ، اگر مامانت می گه باید استراحت کنی ، حرفشو گوش کن .
او این همه راه پای پیاده به اینجا آمد و فقط همین حرف را زد و رفت . حتی یک چای هم نخورد.
گفتم : هرچه آقا ارسلان دستور بِدَن ، ازامروز ما برده شمایم.
گفت : ازاینکه به حرفم می کنی ، خوشحالم ولی ازاین حرفت خیلی ، ناراحت شدم .
تو خانم این خونه ایی اگر یک بار دیگه ازاین حرفهابزنی ، بادیوار یک برخورد دُرست وحسابی می کنم . فهمیدی؟
خنده ام گرفت .
ارسلان به آشپزخانه رفت وبعد ازچند دقیقه باسینی دردست به اتاق خواب آمد .
یک پشقاب ازآشی که مادرم آورده بود رابایک قاشق ویک شاخه گل مریم به اتاق آمد. سینی را به دستیم دادوگفت :
خانم بفرمائید ، شروع کنید . تا یک قاشق از آش را به دهانم گذاشتم ، حالم بد شد . ارسلان ، قاشق راازدستم گرفت وشروع به دادن آش به دهانم کرد ،
چند قاشق را به هرزحمتی که بود ، خوردم.
گفتم : بسه ، دیگه نمی تونم بُخورم .
گفت : نه .
گفتم : به جان تو ، دیگه نمی تونم .
گفت : معلومِ ، واقعاً نمی تونی بخوری وگرنه همچنین قسم مهمی نمی خوردی ؟
یک قاشق آش به دهانش گذاشت وگفت : انصافاً حق داری ، همین قَدَرَم که خوردی ، حتماً به خاطر روی گف من بود . خنده ام گرفت .
سینی را به آشپزخانه برد وتاشب نگذاشت ازجام تکان بخورم.
فردا صبح زود ، ازخانه بیرون رفته بود. ازخواب بیدار شده وبه آشپزخانه رفتم . میز صبحانه را چیده بود . کره ، مربا ، پنیر و نان تازه وکاغذی که کنار گلدان گل مریم بود .
کاغذ رابرداشتم وخواندم . نوشته بود: سلام وصبح بخیر به خانمِ خواب آلوده خودم.
ان شاء ا. . . که خوب خوابیده واستراحت کرده باشی، از امروز زندگیِ مشترک ونامه ایی ماشروع شد. من دانشگاه رفتم .
امروز اولین جلسه کلاسها شروع می شود. راستی چای دَم کردم ، زودتر قوری رابردار تا چای نجوشیده .
دوسال از زندگی مشترکمان به سرعت گذشت . سال 1359 دانشگاهها به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل شد .
یک سال بعد یک روز ، ارسلان ازخانه بیرون رفت تاعصر به خانه نیامد. به خانه مادرشوهرم رفتم . خانه آنها چند کوچه بالاتر بود.
او هم خبری ازارسلان نداشت . او به اکبر آقا تلفن زد واو یک ساعت بعد به خانه مادرشوهرم آمدوپرسید چه اتفاقی افتاده ؟
گفتم : صبح ازخانه درآمده وتا حالا نیومده . من گفتم شاید اینجا باشه ولی نبود. باشما تماس گرفتیم.
گفت : ارمغان خانم دعوایی ، گفت وگویی ، ناراحتی چیزی پیش نیومَده ؟
گفتم : نه ، اکبر آقا شما بعد ازدوسال باید اخلاق منو شناخته باشید.
گفت : ببخشید ، منظوری نداشتم . خوب راه بیافتید ، شاید برگشته باشه.
با عجله حاضر شدم وبا او به خانه خودمان راهی شدم .
مادر ارسلان گفت : تو را به خدا ، اگر خبری ازاو بدست آوردین ، منو بی خبر نذارید.
اکبر آقا گفت : حتماً مادر .
بعد ازچند دقیقه به خانه رسیدیم . چراغها خاموش بود . به داخل خانه رفتم ولی ارسلان نیامده بود، چون هیچ چیز تغییر نکرده بود . ازخانه خارج شدم وبه اکبر آقا گفتم : نه . . . نیومده یعنی چی شده؟
بَد جوری دلم شور می زنه . اکبر آقا گفت : آروم باشید . هرجا که فکر می کنید ، آنجا باشه می رویم و سرمی زنیم .
اول خانه مادرم ، ولی آنجا نرفته بود . خانه مادر بزرگ نبود. خانه امید هم نبود .
امیر که موضوع رافهمید گفت من هم با شما می یام . اونیز مثل ارسلان درکنکور 57 قبول شده بود ، دررشته مخابرات .
اکبر آقا وامیر ، جلو نشستند ومن هم عقب نشستم .
اکبر آقا به امیر گفت : امیر آقا می بخشید ، مزاحمِ شما شدیم . شما جایی درذهن دارید که ممکن باشه ، ارسلان به آنجا رفته باشه ؟
امیر گفت : نه , ولی یکی ازدوستانم رامی شناسم که گاهی با ارسلان درپارک دانشگاه راه می رفت ممکن است او خبری ازارسلان داشته باشه .
اکبر آقا گفت : آدرس منزلش رو دارید ؟
امیر گفت : بله ، او هنوز درخانه پدرش زندگی می کن وآدرسش را به اکبر آقا داد.
بعد ازنیم ساعت به آنجا رسیدیم . امیر واکبر آقا ازماشین پیاده شدند . امیر زنگ زدوبعد ازچند دقیقه ، آقای نسبتا میانه سالی در را بازکرد.
اکبر آقا به من گفت : ارمغان خانم ، شما داخل ماشین بمونید . اگر خبری شد ، حتماً به شما می گَم.
گفتم : آخه ، اکبر آقا . . . ؟
گفت : ازشما خواهش می کنم . . .
من به داخل ماشین رفتم . شیشه ماشین راپایین کشیدم . صدای مبهم آنها را می شنیدم .
بعد ازچند دقیقه ، امیر واکبر آقا با او دست دادند، خداحافظی کردند وبه سمت ماشین آمدند.
ازماشین بیرون آمدم وبا عجله پرسیدم : اکبر آقا چی شده ؟
گفت : خواهش می کنم ، سوارشید.
امیر واکبر آقا هم سوار شدند. گفتم : بالاخره می گید چی شده یا نه ؟ ازارسلان خبری داشت ؟
اکبر آقا گفت : چیزی نشده .
امیر گفت : اونیز خبری ازآنها نداشت وگفت که پسرش ازصبح به خانه نیومده و آنها هم نگرانند ازما خواست اگر خبری از پسراو یا ارسلان بدست اُوردیم ، او رو هم بی خبر نذاریم .
امیر گفت : حالا دیر وقته ، بهتر شما به خانه برید . فردا صبح ، ان شاء ا. . . به دنبالش می ریم.
اکبر آقا ازمن پرسید ارمغان خانم ، کجا می رید؟
گفتم : خانه مادرم .
سال 1360 بود و یک سال ازجنگ تحمیلی ایران و عراق می گذشت.
امیر گفت : من عازم جبهه های جنوب ، هستم ولی تمام سعی ام روتا قبل از رفتنم می کنم تا خبری ازاو بدست بیارَم . تا خدا چه بخواد.
به خانه مادرم رسیدیم . ازماشین پیاده شدم ، درزدم . علی در رابازکرد وپرسید : ارمغان چی شد ؟ بعد ازخانه بیرون آمد.
امیر واکبر آقا هم ازماشین پیاده شدند . به داخل خانه رفتم . گویی به پاهایم وزنه های آهن وفولاد بسته بودند.
مادرم ازخانه بیرون آمد تا من رادید پرسید : ازمغان چی شده ؟ آقا ارسلان کجاست ؟
دهانم بسته شده بود بعد ازچند دقیقه علی وارد خانه شد در را بست . صدای روشن شدن ودور شدن ماشین اکبر آقا را شنیدم .
مادرم رو به علی کرد وگفت : شما، خواهر وبرادر ، چرا هیچ حرفی نمی زنین ؟
علی دستم را گرفت .
من را که مثل یک تنه خشک درخت شده بودم را به سمت داخل خانه برد. مادر پشت سَرِ ما داخل شد .
علی به آشپزخانه رفت ویک لیوان آب قند برایم آورد . مادرم پرسید : بالاخره می گین چی شده یا نه ؟
علی گفت : هیچ ، ان شاءا. . . فردا معلوم میشه .
مادرم به من گفت : ارمغان جان ، برای ارسلان اتفاقی افتاده؟
نمی دانستم چه بگویم ، گفتم : مامان نمی دونم ، هیچ کس به من چیزی نمی گه .
فردا صبح زود ، علی ، امیر و اکبر آقا و من راهی شدیم .
اول به کلانتری محل رفتیم ولی خبری نداشتند . به ما گفتند که به بیمارستانها هم سربزنیم .
به هربیمارستانی که درشهر بود ، سرزدیم . ولی انگار ارسلان آب شده وبه زمین فرو رفته بود.
امیر رو به اکبر آقا کرد وگفت : دیروقته ، عصر شده ، بهتر است ، فردایک سر به پزشک قانونی هم بزنیم .
گفتم : نه . . . یعنی ممکنه ؟
علی گفت : خواهر ، آروم باش . هنوز که چیزی معلوم نیست . صبر داشته باش وسوره والعصر روبخون.
اکبر آقا ما را به خانه رساند وباامیر رفت . علی درخانه رابازکرد وبه داخل حیاط رفتم . انگار نفس کشیدن برایم مشکل بود . گویی اکسیژنی درهوا نبود .
نمی توانستم راه بروم . علی دستم راگرفت وداخل خانه شدیم . مادرم جلو آمده پرسید : چه خبر ؟
علی گفت : هیچ . هرجا می تونستیم سرزدیم ولی هیچ کس نه او را دیده و نه خبری از او داشتن .
من دیگر نمی توانستم ، به روی پا به ایستم . احساس خستگی وضعف شدید تمام وجودم را گرفته بود . روی صندلی نشستم .
مادرم یک لیوان شربت برایم آورد وسعی کرد مرا ازنگرانی بیرون آورد.
او با مهربانی دستی به صورتم کشید وگفت : عزیزم ، نگرانِ ارسلان نباش ، او رو به خدا بسپار ، که او بهترین نگهبانه .
این لحن آرامش بخش مادرم کمی مرا امیدوار کرد. پدرم وعلی دراتاق پدر صحبت می کردند. گلویم خشک بود وهیچ شربتی آنرا خنک نمی کرد .
خدایا . . . خدایا ارسلانم را ، شوهرم را به تو می سپارم .
چرا این شبها این قدر طولانی است طولانی تر از یلدا . خواب به چشمانم نمی آید . خدایا به من صبر بده . . . .صبر بده .
شروع به خواندن سوره والعصر کردم . نمی دانم چند بار این سوره راخواندم تا خوابم برد. خوب بود، یا مرگ ، چونکه می خواستم ازجا بلند شوم وچشمانم راباز کنم ولی انگار هزاران وزنه فولادی برتنم گذاشته بودند .
نمی توانستم هیچ تکانی به خود دهم . بی هوش بودم . زمان ازدستم رها شده بود . وقتی به هوش آمدم ، ارغوان واحمد آقا را دیدم سعی کردم که ازجا بلند شوم ونیم خیز شدم ، ولی ارغوان دوباره شانه هایم را به سمت تخت فشار داد ومن راخواباند.
گفتم : چی شده ؟
احمد آقا گفت : طی این چند روز گذشته ، خستگی زیاد وفشارهای عصبی فراوانی رو تحمل کردی، که تو رو ازپا انداخته . فشار خون و قند خونت به شدت اُفت کرده .
دردستم احساس سوزش می کردم . سرمی به دستم وصل کرده بودند . گفتم : ولی حالم خوبه . تو را به خدا بذارین ، دنبال ارسلان بِرَم.
ارغوان گفت : عزیزم ، تِکون نخور. بقیه کارها را به مردها واگذار کن . مطمئن باش اگه خبری ازاو شد، اول ازهمه به تو خبر می دَن؟
دیگر دهانم خشک نبود . ناگهان اختیار ازدستم رفت وشروع به گریه کردم . احمد اقا ازاتاق بیرون رفت . مادرم وارد اتاق شد .
گفت : سلام، ارمغان جان ، چطوری ؟ چه عجب عزیزم ، ازخواب بیدار شدی ؟
گفتم : مگه چقدر خوابیدم ؟ به نظر خودم چند ساعت بیشتر نیست .
مادرم خندید وگفت : تقریباً چهل وهشت ساعت کمی بیشتر ، نمی دونم ،اگر ارغوان واحمد آقا نبودن , چه بلایی به سرت می اُومد ؟
مادرم به آشپزخانه رفت ویک کاسه سوپ آورد . ارغوان زیر بالش راکمی بالا زد . کاسه سوپ راازمادر گرفت وشروع به خوراندن به من کرد دو تا قاشق که خوردم ، آهسته دست او را پَس زدم .
گفت : دختر ، با خودت لج بازی می کنی ؟ مگه نمی خوای وقتی آقا ارسلان اُومَد صحیح وسالم باشی؟
اشک درچشمانم حلقه زد، گفتم : یعنی می شه . . . می شه یک بار دیگه اونو ببینم ؟
گفت : بله اگر توکلّت را ازدست ندی وامیدوار باشی حتماً می شه ، که ناامید شیطانه .
ظهر شد ، علی به خانه آمد . به سراغم آمد ، نیم خیز شدم وروی تخت نشستم . ازدر اتاقتم وارد شد وگفت : سلام .
گفتم : سلام داداش ، چه خبر؟
گفت : اگر باز ، غش نکنی به تو می گَم ، هیچ خبر . فقط یکی ازدوستانش او را دیده که سوار ماشین شخصی که خودشان را مامور معرفی کرده اند شده .
گفتم: چی ؟ یعنی اونو گرفتن ؟ به چه جرمی ؟ مگه چه کار کرده ؟
گفت : والاّ چی بِگم . به نظر دردانشگاه ، انجمن اسلامی به اشتباه ، چون یکی ، دوبار نشریه ایی خاص دردست او دیده اند، او را معرفی کرده اند.
ولی من وامیر به آنها توضیح دادیم که ارسلان ، اهل این حرفها نیست واونا اشتباه می کنند.
چون ارسلان همه روزنامه ها ونشریه های آن زمان را می خونده وهدف خاصی ازخوندن آن نشریه خاص نداشته وصرفاً برای مطالعه می خونده .
گفتم : خوب ، حالا کجاست ؟
گفت : به ما گفتن ، دادسرای انقلاب وازاتاقم بیرون رفت.
چند روز بعد ، حالم بهتر شد . یک روز به خانه خودم رفتم . ولی مادرم نگرانِ حالم بود . او علی را همراهم فرستاد وعلی بامن تادرخانه آمد .
گفت : ارمغان ،حالت خوبه ؟
گفتم : بله . ازاو تشکر کردم واو خداحافظی کرد ورفت.
وارد خانه شدم همه جا گردوغبار گرفته بود. درگوشه گوشه جای خالی ارسلان را می دیدم .
شروع به تمیز کردن خانه کردم . نزدیک ظهر بود که ناگهان صدای در راشنیدم . با عجله چادرم را به سرم کردم وبه درخانه رفتم .
در را بازکردم یک ماشین پیکان رادیدم وچند نفر که خود را مامور معرفی کردند، وارد خانه شدندوشروع به جستجو کردند.
من به داخل اتاق خواب رفتم .بدنم عجیب می لرزید . ازپنجره به بیرون نگاه کردم که ناگهان . . . ارسلان رادیدم .
او روی صندلی عقب ماشین با چشمان بسته بود.
که یک نفر سرش را به سمت پایین نگه داشته بود. آنها خانه راجستجو کردند ولی چیزی غیر ازچند کتاب ازدکتر شریعتی پیدانکردند. کتابها را بردند ورفتند.
به یکی ازآنها که کارت خودش را به من نشان داده بود گفتم : آقا چی شده؟
به آهستگی ولحنی آرام گفت : هیچ , خواهر . چند سوال داریم ازایشان ، ان شاء. . . برخواهند گشت . سوار ماشین شد ورفتند.
چشمانم به دنبال آنها خیره مانده بود . نمی دانم ، چند وقت به دنبال آن ماشین خیره مانده بودم ، که ناگهان صدای بوق ماشینی ازپشت سرمن را به خود آورد.
برگشتم ودیدم ، اکبر آقا ، امیر وعلی هستند.
علی سراسیمه ازماشین پیاده شد وبه طرف من دوید . پرسید : ارمغان ، ارمغان , خواهر چی شده؟
نمی توانستم حرفی بزنم . دستم را گرفت ودست دیگرش را روی شانه ام گذاشت . تکانِ محکم به من داد . ناگهان گویی شوکی به من داد. تکانی خوردم . علی دستم راگرفت وبه سمت خانه ام برد . خانه ایی که گویی زلزله ایی ده ریشتری درآن آمده بود .
علی وقتی وارد خانه شد ، باتعجب پرسید : ارمغان اینجا چه خبره ؟
به سمت آشپزخانه رفت ولیوانی پیداکرد . یک لیوان آب قند برایم آورد وبه دستم داد. دستانم قدرت نگه داشتن لیوان را نداشت.
علی آن را ازدستم گرفت وبه دهانم نزدیک کرد . لبانم را به لیوان چسباند . با زحمت ، توانستم مقدار اندکی از آب قند را بخورم . درهمین لحظه اکبر اقا وامیر ، یا الله کنان وارد خانه شدند.
اکبر آقاتا چشمش به وضع خانه افتاد گفت : ارمغان خانم اینجا چه خبر شده ؟
گفتم : چند نفر که خودشان را مامور معرفی کردند , وارد خونه شدن وشروع به جستجو کردن چیزی پیدانکردن فقط چند تا کتاب که اونا رو باخودشان بردن . من لحظه ایی ازپنجره بیرون رونگاه کردم وَ . . . .
علی گفت : وَ ، چی خواهر ، چی دیدی که تو رو به این حال وروز انداخته ؟
گفتم : ارسلان ، ارسلان رو دیدم .
همه با تعجب گفتند : چی ، ارسلان ؟
گفتم : بله ، چشمان اونو بسته بودند.
امیر گفت : ازکجا فهمیدی که ارسلانه ، شاید کس دیگه ایی بوده ؟
گفتم : من ارسلان رادرهرشرایطی که باشه ، خوب می شناسم .
اکبر آقا وامیر ازخانه بیرون رفتند . علی دستم را گرفت وگفت : پاشو خواهر ، بِریم خونه .
به او نگاهی کردم وگفتم : ولی داداش ، خونه من اینجاست.
نگاهی به دور وبر خانه کرد وگفت : تو تازه حالت بهتر شده ، بذار بعداً سر فرصت اینجارا مرتب می کنیم و دستم را کشید.
گفتم : علی تورو به خدا برو . بذار به حال خودم باشم . ازاینجا برو.
گفت : چطوری ؟ چطوری بِرَم ؟
گفتم : فقط برو . ولی به مامان وبابا چیزی نمی گی.
گفت : لااقل بذار به ارغوان بگم بیاد کمکت کنه .
گفتم : کمک لازم ندارم . فقط دلم می خواهد تنها باشم .
گفت : با این حال تو وضع خونه ات ، چطور می تونم ؟
به او گفتم : علی اَزِت خواهش کردم ، علی رفت و درخانه را هم بست .
گویی ، روی صندلی میخکوب شده بودم . به هرزحمتی که بود ازجابرخاستم وبه سمت اتاق خواب رفتم .
سعی کردم ، آنجا را کمی مرتب کنم ولی نتوانستم . به هرچیزی که دست می زدم ، ارسلان باچشمان بسته جلو چشمم می آمد.
روی تخت دراز کشیدم . یاد اولین شبی که دراین اتاق بودیم ، افتادم . باز بی هوش شدم . چقدر خوابیده بودم ؟ وقتی بیدار شدم باز احساس سنگینی عجیبی می کردم.
به دور وبر اتاق نگاه کردم همه چیز مرتب شده بود ، انگار خواب می دیدم ولی صدای ارغوان را شنیدم که با علی حرف می زد .
ناگهان ارغوان وارد اتاق شد . من رادید که به هوش آمده بودم .گفت سلام ، کی بیدار شدی ؟
گفتم : الآن ، چی شده ؟
علی وارد اتاق شد وگفت : هرچی درزدیم ، بازنکردی ، مجبور شدم ، قفل ساز بیارَم ودر رو باز کردیم وقتی با ارغوان داخل شدیم ، تو رو دیدیم که باز بی هوش شده بودی !
ارغوان هم سریع با احمد آقا تماس گرفت و او اینجا اومَد .
او به تو آمپولی تزریق کرد وازما خواست که تو رو اصلاً تنها نذاریم . احمد آقا وعطیه الآن خونه پیش مامان وبابا هستن.
گفتم : مگه چند ساعته که بی هوش شدم ؟
ارغوان گفت : چهل وهشت ساعت . به آشپزخانه رفت وبا یک کاسه سوپ برگشت.
علی گفت : خوب ، شکر خدا حالت خیلی بهتره ، من به خونه می رَم وخبر بهبودی ات را به مامان وبابا می دَم و اونا رو ازنگرانی در می یارَم.
به علی گفتم : داداش ، چه خبر از ارسلان ؟
گفت : بی خبر نیستیم ، ان شاء . . . حالت که بهتر شد به تو می گم . ازاتاق بیرون رفت .
به ارغوان گفت : اگر دیدی بازحالش بدشد به ما خبر بده . احمد آقا تا آخر شب یک سر به اینجا می زنند . خداحافظی کرد ورفت.
ارغوان کاسه سوپ را روی میز گذاشت یک قاشق سوپ به دهانم گذاشت تا اولین قاشق سوپ راخوردم ، حالم بد شد .
به سرعت ازجا بلند شدم . به سمت دستشویی دویدم ارغوان نگران شد .
به دنبالم آمد.
ولی من در دستشویی را بستم . بعد ازچند دقیقه ازتوالت بیرون آمدم . آبی به سروصورتم زدم ودر رابستم .
ارغوان گفت : یعنی ، دست پُخت من اینقدر بد بود؟
گفتم : نه به خدا ، دست خودم نبود.
به صورت رنگ پریده ام نگاهی کردوگفت : فکر کنم تو حامله ایی .
گفتم : نه . . . !؟
خندید وگفت : امشب احمد اقا اُومد می گم آزمایشی ازتو بگیره . شاید هم به خاطر فشارهای عصبی این چند روز معده ات ضعیف شده باشد.
شب شد احمد آقا به خانه آمد ارغوان داخل حیاط با او صحبت کرد احمد آقا وارد خانه شد.
گفتم : سلام.
گفت : علیک سلام ارمغان خانم ، حالتون چطوره ؟
گفتم : بازحمتهای شما وارغوان خیلی بهترم .
گفت : می خوام یک آزمایش خون ازشما بگیرم . امیدوارم اونچه ارغوان می گه ، نباشه ؟
گفتم : مگه ،ارغوان چه گفته ؟
گفت : او می گه به احتمال زیاد شما حامله اید ، دراین صورت ، خیلی وضع خطرناکی خواهید داشت.
گفتم : برای چی ؟ مگه چی شده ؟
گفت : آمپولهایی که به شما زدم ، بر روی جنین تاثیر بدی داره وچون ما اطلاعی از حامله بودن شما نداشتیم ، ممکن است ، خدای نکرده ، آنچه فکرش رو می کنم ، اتفاق افتاده باشه.
ارغوان گفت : هنوز که چیزی معلوم نیست.
احمد آقا گفت : ولی , آزمایش همه چیز رو معلوم می کنه.
احمد آقا ازمن خواست تا آستینم را بالا بزنم . اونمونه خونی گرفت وازاتاق بیرون رفت وگفت : نتیجه آزمایش نیم ساعت بعد معلوم می شه.
خدایا . . . خدایا چه می شنوم ؟ اول گم شدن ارسلان وحالا بچه . . . چرا این نیم ساعت به اندازه پنجاه سال طول کشید.
بعد ازمدتی احمد آقا به اتاقم آمد وگفت : متاسفانه حدس ارغوان درست بوده وشما حامله هستیم وبه احتمال زیاد جنین شما مرده .
این حرف که ازدهان احمد آقا خارج شده ، دوباره بی هوش شدم . وقتی چشمانم را بازکردم . روز بود . مادرم راکنار تختم دیدم .
سعی کردم ازجا بلند شوم ومادرم جلوی این کار من را گرفت .
شروع به گریستن کردم وگفتم : خدایا آخه چرا ؟
مادرم گفت : ارمغانم ، چی چرا ؟
روبه مادرم کردم وگفتم : چرا همه بلاها یک باره به سرمن بدبخت باید بیاد. خدایا مگه چه گناهی به درگاهت کرده بودم ؟
مادرم صورتم رابوسید اشکهایم را پاک کرد وگفت : دخترم تو هیچ گناهی نداری.
گفتم : پس تقصیر ارسلانه ؟
گفت : نه ، عزیزم ، او هم تقصیر نداره.
گفتم : مامان چه می گی ؟
درحالیکه سرم رانوازش کرد گفت : عزیزم . ناشکری نکن . همیشه ازبد ، بدتری هم هست.
گفتم : از این بدتر چی می خواد بشه . من ازارسلان هیچ خبری ندارم .
گفت : خبر داریم ولی جرات گفتن اونو به تونداریم چون می دونیم طاقت شنیدنش رانداری.
گفتم : دارم ، تو رو به خدا بگو چی شده ؟
گفت : حکم ارسلان آمده .
گفتم : خوب ، حتماً تبرئه شده ، نه مامان ؟
مادرم دستش راروی شانه ام گذاشت وگفت : نه عزیزم . . . حکم او . . . ابد اُومده .
وای خدایا چه می شنوم ؟ حکم اَبد ، یعنی دیگه هیچ وقت ارسلان رانخواهم دید؟
مادرم گفت : عزیزم ، اورا می تونی ببینی .
امیر وعلی تونستند باتلاش فراوان نامه ایی برای تو خانواده ارسلان بگیرند که به ملاقاتش بری ولی . . . هنوز اجازه نداری.
گفتم : چرا ؟
گفت : نمی دونم عزیزم .
باز ازهوش رفتم . خدایا چه برسرم آمده بود؟ من که این طور نبودم ، چرا تایک خبر بد می شنوم ، بی هوش می شوم .دوباره که به هوش آمدم ، صدای احمد آقا راشنیدم که می گفت : هرچه زودتر باید او را به بیمارستان منتقل کنیم.
ارغوان راصدا زدم . او وارد اتاقم شد وگفت : به هوش آمدی ؟ عزیزم ، توحالت خوب نیست . دیگر نمی تونیم ازتو تو خونه مراقبت کنیم .
خانم عظیمی همکار احمد آقا تا اینجا اومد وتو را معاینه کرد وگفت که جنین تو مرده وتو پنج ماهه حامله بودی .
دراثر فشارهای عصبی این مدت ، جنین مرده وهرچه سریعتر باید آنرا سقط کنند وگرنه حالت ازاین هم بدتر می شه .
اثر آمپولها نبود . وقبل ازتزریق آمپولها جنین تو مرده بوده دراثر همان فشارهای عصبی که داشتی .
درهمین موقع مادرم وارد اتاق شد وگفت : ارمغان جان , خواهرت موضوع روبِهِت گفت ؟
گفتم : بله ، سقط جنین ، جنین مرده . . . همیشه ازهرچی ترسیدم ، همون به سرم اوُمد.
مادرم گفت : ارمغان تو باید قوی باشی.
ناگهان پدرم رادیدم که وارد اتاقم شد . چقدر از دیدن او خوشحال شدم . اونزدیک تختم آمد . باهمان نگاه مهربان ولحن آرامش گفت : سلام دختر کوچولوی بابا ، چطوری عزیزم .
شروع به گریه کردم . هیچ چیز نمی توانستم بگویم . پدرم اشکهایم اراز صورتم پاک کرد وگفت : ارمغان می خوام به من قول بدی که سالم به خونت برگردی ، ارسلان هم همین رو اَزِت خواسته.
گفتم : بابا . . . شما ارسلان رادیدید؟
گفت : بله عزیزم ، او خیلی نگران حال توست ، ازت خواسته که صبر داشته باشی وسالم بمونی وازاتاق بیرون رفت .
همان شب مادر شوهرم وناهید هم آمدند .
احمد آقا آمبولانسی خبر کرده بود . مادرم قرآن راآورد و آن را بوسیدم ازاحمد آقا پرسیدم . شما هم هستین ؟
گفت : نه ولی به کار دکتر عظیمی اعتماد دارم.
مادرم وارغوان نیز همراه من با آمبولانس آمدند.
دربیمارستان بخش زنان وزایمان من را به اتاقی بردند . پرستاری آمد ولباس بیمارستان برایم آورد .
ارغوان به من کمک کرد تا آنها را بپوشم .
پرستار به اتاق برگشت وگفت : مریض حاضرِه ؟
ارغوان گفت : بله خانم پرستار ، حاضر حاضره.
پرستار ازاتاق بیرون رفت وبعد ازچند دقیقه یک خانم قد بلند وزیبا باروپوشی سفید رنگ وارد اتاق شد وگفت : سلام ، ارمغان خانم .
گفتم : سلام .
گفت : عظیمی هستم . حالت خوبه عزیزم .
گفتم : بله .
گفت : ازعمل که نمی ترسی؟
گفتم : نه ولی امیدوارم ، بعد از اون شمارو دوباره ببینم.
لبخندی زد وگفت : حتما عزیزم وبعد ازاتاق بیرون رفت.
به ارغوان گفتم : خداحافظ . منو حلالم کنین اگه ازاتاق عمل بیرون نیومدم به ارسلان بگین باهرکس دوس داشت می تونه بعد ازمن ازدواج که .
ارغوان خندید وگفت : عجب روحیه ای ، حتی حالاهم دست ازشوخی برنمی داری ؟
وقتی به اتاق عمل می رفتم ، ارغوان ، ناهید ومادر شوهرم را می دیدم که چقدر نگران به من نگاه می کنند .
خانم دکتر عظیمی را دیدم که با روپوشی سبز ومقنعه وروبندی سبز ، درحالیکه دستکش به دست می کند به من نزدیک شد.
گفتم : شما فکر می کنین ، موفق بشم .
گفت : بله ، حتما موفق می شیم .
دکتر بی هوشی آمد . دستم راگرفت . شروع به حرف زدن با من کرد . ازصدایش فهمیدم که مرد است . گفت : حالت خوبه ؟
گفتم : بله.
گفت : ازدواج کردی ؟
گفتم : بله.
گفت : اسم شوهرت چی ؟
گفتم : ارسلان.
گفت : دوستش داری ؟
گفتم : خیلی .مزه تلخی درگلویم احساس کردم . پلکهایم سنگین شد وبه خوابی عمیق فرورفتم . وقتی چشمانم راباز کردم ،مهتابی کوچک را بالای سرم دیدم .
کم کم چشمانم تار نمی دید. مادرم ، مادر شوهرم ، ارغوان ، ناهید وپدرم رادیدم .
احساس سوزش شدید درزیر دلم می کردم . گویی تکه ایی ازگوشت تنم راجدا کرده اند . مادرم دستم راگرفت وگفت : سلام ، دخترم .
مادر شوهرم ، در حالیکه اشک درچشمانش حلقه زده بود ، گفت : عزیزم ، دختر گلم ، خوبی ؟
با سروچشمانم اشاره کردم ، خوبم .
پرستار وارد اتاق شد وگفت : اتاق مریض رو خلوت کنید اون باید استراحت کنه .
پدرم گفت : چشم خانم ، الان می ریم .
پدرومادرم صورتم رابوسیدند ، ارغوان ومادر شوهرم هم همینطور ورفتند. ناهید ماند . بوی خوشی به مشامم می رسید .
بوی آشنا . ناهید به من نزدیک شد، یک دسته گل مریم ازپشت سرش بیرون آورد که وسط آن یک گل سرخ بود ، گفت : این ازطرف داداشم ،این گل سرخ هم ازطرف من .
آن را داخل گلدان گذاشت . همین موقع خانم دکتر وارد اتاقم شد وگفت : خوبی .
زن قویی هستی ، عمل خیلی سخت وطولانی بود . امیدوارم ،حالت زود خوب بشه .
گفت : همراهی داری ؟ ناهید وارد اتاق شد وگفت : بله خانم دکتر من اینجا پیشش هستم . او به ناهید گفت : من دربخش هستم اگر کاری داشتی به من خبر بده.
بازحمت گفتم : خانم دکتر ، درد شدیدی درزیر دلم دارم.
گفت : عزیزم طبیعی است . ولی به پرستار می گم که مسکنی به تو تزریق کنه واز اتاق بیرون رفت.
پرستار به ا تاق آمد وتزریق را انجام داد. از او پرسیدم : خانم پرستار بچه من چی بود ؟
گفت : پسر وازاتاق بیرون رفت.
بعد ازدوروز ازبیمارستان مرخص شدم. احمد آقا یک نایلون پر ازقرص وکپسول به ارغوان داد وگفت : سرساعتِ .
ارغوان کفت : چَشم آقای دکتر .
اکبر آقا وناهید هم آمده بودند. ناهید وارغوان به من کمک کردند وسوار ماشین شدم .
اکبر آقا پرسید : خانمها مسیر کجاست ؟
ارغوان گفت : اکبر آقا ، خانه مامانم.
گفتم : چرا اونجا ؟
گفت : چونکه امروز مامان آش پشت پای علی وامیر رامی پزه . سه روز پیش آنها به منطقه رفتن.
با تعجب گفتم : علی بدون خداحافظی ازمن رفت ؟
ارغوان گفت : یک جوری حرف می زنی ، انگار قرار نیست دیگه برگرده ، ان شاء . . . دفعه بعد که اُومد حتماً ازتو هم خداحافظی می کنه .
به خانه پدری رسیدیم . ناهید ازماشین پیاده شد . ارغوان به من کمک کرد تا ازماشین پیاده شدم . ناهید ساک من و دسته گل را به ارغوان داد . او درزد . مادر امیر در را باز کرد . او صورتم رابوسید وگفت : به خانه ات خوش آمدی .
بعد ازچند دقیقه ، مادرم رادیدم که بیرون آمد . ازناهید و اکبر آقا تشکر کرد و ازآنها خواست تا برای نهار حتما به آنجا بیایند .
ناهید واکبر آقا خداحافظی کردند ورفتند .
ارغوان زیر بغلم راگرفت ومن را به آهستگی به سمت اتاقم برد وگفت : تو هنوز باید استراحت کنی ودرضمن طبق دستور آقای دکتر ، داروهایت راسروقت می خوری .
از اتاق بیرون رفت ودر را بست خانه آن روز پر ازمهمان بود وبوی خوش سیرداغ و نعنا داغ تمام فضای خانه را پرکرده بود.
احساس دلتنگی تمام وجودم را گرفته بود . دلتنگی برای ارسلان ،علی وامیر حتی برای خانه ام. ارغوان وارد اتاق شد . یک کاسه آش برایم آورد و چه آشی . . . ؟
بعد ازمدتها توانستم ، تمام غذایم را بخورم . ارغوان دوباره به اتاقم برگشت . این بار ، با یک لیوان اب وقرص وکپسول .
به او گفتم : ارغوان ، دلم برای خونه ام تنگ شده است.
گفت : پس هرچه زودتر خوب شو ، تازه یک خبر خوبَم برات دارم .
گفتم : چیه ؟
گفت : تو اجازه داری به دیدن ارسلان بری . هفته ایی یک بار ، پنجشنبه ها وبند سیاسی .
با خوشحالی گفتم : می تونم ارسلان رو ببینم ؟
گفت : بله ، فقط سعی کن که زودتر خوب شی . یک نامه روی میزم بود . آن را برداشت وبه من داد وگفت : امیر وعلی این رو برای تو گرفته اند ، اجازه ملاقات است .
گفتم : ارغوان ، امروز چند شنبه است ؟
گفت : شنبه .
وای خدای من . . . تا پنج شنبه چه زمان طولانی باقی مانده است .
ارغوان نگاهی به من کرد وگفت : امیدوارم زودتر ، حالت خوب بشه ، ارسلان هم منتظر دیدن توست . ازاتاقم بیرون رفت .
نمی دانم ولی گویی معجزه ایی بود ، چون تا پنج شنبه حالم خوب ، خوب شد . بعد از نماز صبح ، نخوابیدم .
مادرم گفت : علی به او گفته که ملاقات سرساعت نه صبح است . من ازساعت هفت صبح ، به راه افتادم . سر ساعت هشت ونیم ، پشت در بیرونی زندان بودم .
نامه را به سربازی که آنجا بود دادم . او نامه را به داخل زندان برد وبه من گفت : همین جا باشید.
من وچند زن ومرد دیگر پشت در زندان منتظر شدیم . یک ربع بعد ، او آمد وگفت : ملاقاتی های بند سیاسی ، دنبال من بیاد .
من به همراه دیگران به راه افتادم . ازمحوطه گذشتیم . وبه یک سالون رسیدیم . بعد از آن به ما گفته شد که به داخل اتاقی که خیلی دراز وپر از اتاقکهای شیشه ای بود ، برویم .
خانم خرسند ، اتاقک شماره چهارده ، حدوداً یک ربع ساعت گذشت . یکی یکی زندانیهایی که شماره آنها گفته می شد می آمدند اتاقک شماره سیزده آمد ، پانزده هم آمد ، ولی . . . ارسلان، خدا پس ارسلان کجاست ؟ چرا نمی آید ؟
نفسم تند شده بود همین طور که منتظر بودم ، ناگهان ارسلان رادیدم ، او هم من رادید ولبخندی زد وبه پشت اتاقک شیشه ای رسید .
چند دقیقه به هم خیره شده بودیم . اشک درچشمان هردویمان حلقه زده بود . یک دنیا حرف دردلمان بود ولی گویی بردهان هردومان قفل زده بودند.
دستش را روی شیشه اتاقک گذاشت . من هم همین کار را کردم . گویی باز هم گرمای وجودش راحتی از شیشه ایی که بینش خالی بود ، احساس می کردم .
به گوشی تلفنی که کنار اتاقک بود اشاره کرد و آن را برداشت . من هم همین کار راکردم . بعد از مدتها ، صدای ارسلان راشنیدم . گفت : سلام عزیزم ، ارمغانم ، حالت چطوره ؟
گفتم : سلام ، خوبم تو چطوری ؟
گفت : من هم خوبم ، هفته پیش ناهید اینجا بود ، همه چیز رو برام تعریف کرد . حالا حالت چطوره؟
گفتم : خیلی خوبم . مخصوصاً وقتی شنیدم که می تونم تو رو دوباره ببینم .
گفت : برای سلامتی ات ، یک دور قران نذر کردم ، که حفظ کنم . نیمه جزء سی هستم .
خدای من ، صدای او ، لحن او ، نگاه او ، طرز حرف زدنش ، چقدر فرق کرده بود . او پیر شده بود . جوانی پیر .
گفت : عزیزم ، یک سوال ازت دارم ؟
گفتم : بپرس .
گفت : چند وقته ، که پای آینه نرفتی ؟
گفتم : از آن روز که تو گم شدی ؟
خندید وگفت : ولی من که گم نشده بودم . عزیزم این بار به خاطر من به چهره ات درآینه نگاه کن .
گفتم : خوب ، حالا ، مگه چی شده ؟
گفت : دوس دارم ، همیشه تو رو شاداب وخوشحال ببینم . راستی ازعلی وامیر چه خبر ؟
گفتم : نزدیک یکی ، دو هفته پیش به جبهه رفتند.
با حسرت آهی کشید وگفت : ای کاش من هم می تونستم با اونا برم ولی من کجا و اونا کجا؟
گفتم : تو که می گفتی ، هیچ وقت امیدت رو ازدست نمی دی ؟ پس حالا چی شده ؟
گفت : الآن هم از دست ندادم . نا امید شیطان است . دوباره دستش را روی شیشه اتاقک گذاشت . من هم همینطور . بعد ازچند ثانیه ماموری صدا زد ، وقت ملاقات تمام . زندانی ها ، یکی یکی
می رفتند . ارسلان ازجا بلند شد وبه راه افتاد . تا آخرین لحظه رفتنش ، نگاهمان درهم گره خورد بود و او رفت . . .
این نیم ساعت به سرعت گذشت . آن قدر سریع که گویی چند ثانیه بیش نبود چرا ؟
به خانه ام رفتم . یک راست به سراغ آینه رفتم که دراتاق خواب بود وای . . . قیافه من چقدر فرق کرده بود . این اتفاقات ، گم شدن ارسلان ، بیماری ، عمل ازچهره من ، زنی خشن ودرد دیده ساخته بود.
ارسلان حق داشت . چون واقعا من ، دیگر ان ارمغان شاد وسرزنده نبودم . گویی پرنده ای درقفس دلم بال وپر می زد .
شش ماه کارم این شده بود که سر ساعت هشت ونیم ، پشت در زندان باشم . ولی یک روز وقتی به دیدن ارسلان رفتم ، او را با چهره بسیار خوشحال وخندان دیدم . به اتاقک که رسید ، بلافاصله گوشی تلفن را برداشت وگفت : سلام ، خانم .
گفتم : سلام ، چی شده ؟ این قدر خوشحالی ؟
گفت : ازکجا فهمیدی ؟
گفتم : از چشمانت ، از صدات .
گفت : حکم تازه ام رسید ویک عفو بهم خورده وحبسم نصف شده . یعنی پانزده سال .
گفتم : راست می گی ؟یعنی می شه . نمی دانستم ازخوشحالی چه بگویم .
گفت : ارمغان ، حالت خوبه ؟
گفتم : بله ، این بهترین خبری بوده که بعد ازمدتها شنیدم .
آن روز باعجله با خانه پدری رفتم وخبر را به آنها دادم وبعد هم به خانه مادر ارسلان . آنها نیز خوشحال شدند.
سال 1361 شد . برادرم علی ، عید نوروز به خانه آمد . او هم ازشنیدن این خبر خیلی خوشحال شد .
او ازمبارزه رزمندگان ایران و خاطراتش برایمان تعریف می کرد. از او پرسیدم : خبری از امیر داری ؟
گفت : بله او فرمانده یک گروهان سپاه پاسداران شده وخیلی درعملیاتش موفق بوده است .
گفتم : او به مرخصی ودیدن مادرش نیامد ؟
گفت : نه .
بعد از چند روز ، دوباره عازم منطقه شد . موقع رفتن صورتم رابوسید وگفت : ارمغان جان ، سوره والعصر ، یادت نره ورفت .
تامدتی هیچ خبری ازعلی نداشتیم . نه نامه ای ، نه تلفنی ، پدرومادرم خیلی نگران بودند .
یک روز ،نزدیک اذان ظهر بود که صدای درخانه ام راشنیدم . چادرم راسرم کردم ودر را باز کردم . امیر رادیدم .
گفتم : سلام .
گفت : علیک سلام براتون خبری داشتم .
با تعجب گفتم : چه خبری ؟ او هنوز لباس نظامی به تن داشت ومعلوم بود که تازه ازمنطقه برگشته است .
نگاهی به من کرد وگفت : این خبر را به پدرومادرتون نتونستم بگم .
دلم به شور افتاد . گفتم : چی شده ؟ تو رو به خدا حرف بزنید ؟
نامه ای راکه دردستش بود به من داد وگفت : این وصیت نامه علی است . ولی او زنده است . فقط اسیر شده .
گفتم : چی ؟ اسیر شده ، ازکجا می دونید ؟
گفت : مطمئنم ، خداحافظی کرد ورفت.
شانه هایم سنگینی می کرد . خدایا ، خدایا این خبر را چطور باید به پدر ومادر می گفتم . بلافاصله حاضر شدم وبه خانه ارغوان رفتم .
عطیه که حالا ، سه ساله بود ، در را باز کرد .
صدای ارغوان را شنیدم که گفت : عطیه کی بود .
عطیه با لحن کودکانه اش گفت : مامان ، خاله ارمغان اومده .
ارغوان بیرون آمد ، تا من رادید گفت : سلام ، چی شده ؟ چرا رنگ وروت این قدر پریده ؟
گفتم : سلام . بذار بیام تو . همه چیز رو برات می گم .
گفت : بفرما ، خواهر . خونه خودت هست . داخل شدم ، حرفهایی راکه امیر گفته بود ، به او گفتم ونامه را هم به او دادم . گفت : امیر مطمئن بود.
گفتم : این طور حرف می زد . حالا این موضوع رو چطور به بابا ومامان بِگیم ؟
گفت : نمی دونم ، بلافاصله گوشی تلفن رابرداشت وبه احمد آقا زنگ زد وموضوع را به او گفت . گوشی را گذاشت .
گفتم : احمد آقا چی گفت ؟
گفت : به من گفت که صبر کنیم ، تا بعد از ظهر او بیاد ، بعد باهم به اونجا می ریم ویک طوری موضوع را به اونا می گیم .
گفتم : ارغوان ، من که نمی تونم بلند شدم که به خانه ام برگردم ولی ارغوان نگذاشت وگفت : همین جا بمون حال تو هم زیاد خوب نیست . بعد ازظهر باهم اونجا می ریم . دونفرمان باشیم بهتر است.
گفتم : باشه وهمانجا ماندم.
عصر با احمد آقا به آنجا رفتیم . احمد آقا گفت : من با حاج آقا صحبت می کنم ، شما دو تاخواهر با مادر ، فقط یک جوری خبر ندین که بیچاره سکته کنه ؟
ارغوان گفت : خب بابا یاد داریم .
در زدیم . مادرم در را باز کرد با لبخندی گفت : سلام ، چه عجب یاد پدرومادر پیرتون کردین ؟
احمد آقا سلام کرد وگفت : حاج آقا خونه اند؟
مادرم گفت : بله توی اتاقش ، مثنوی می خونه احمد آقا به سمت اتاق پدرم به راه افتاد . مادرم در رابست .
گفت : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
ارغوان گفت : نه مامان ، مگر قرار بود اتفاقی بیافته ؟ ماهم به سمت داخل خانه رفتیم . عطیه به اتاق پدرم رفت .
مادرم دوباره پرسید : بالاخره می گید چی شده یا نه ؟
من به آشپزخانه رفتم ودولیوان آب قند آماده کردم . صدای ارغوان را مبهم می شنیدم . یک دفعه صدای گریه مادرم بلند شد .
آب قند رابرداشتم وبه اتاق مادر رفتم . دیدم او دو دستش را به سمت آسمان بلند کرده وگریه کنان می گوید :
خدایا ، به حق امام زمان قَسَمَت می دم علی ام را به من برگردان . ارغوان لیوان آب قند راازدستم گرفت و شروع به خوراندن آن به مادر کرد . او لیوان را کنار زد . به ارغوان گفت : امیر کجا رفت ؟
گفت : نمی دونَم .
گفت: چرا این خبر روخودش به ما نگفت ؟
گفت : نتونسته بود.
احمد آقا از اتاق پدرم بیرون آمد من وارغوان به سمت اورفتیم . ارغوان پرسید : بابا حالش خوبه ؟
گفت : بله ، خیلی هم خوبه ، داره با عطیه بازی می کنه .
حاج آقا به من گفت : همانطور که یوسف به کنعان برگشت ن علی هم برخواهد گشت .
من به آشپزخانه رفتم ولیوان آب قند دیگر را آوردم وبه احمد آقا دادم . او نگاهی به من کرد وگفت : دست شما درد نکنه ، برای من است ؟
خنده ام گرفت . ارغوان گفت : نه خیر , آقای دکتر برای باباست .
شوخ طبعی احمد آقا هم گل کرده بود . به ارغوان نگاه کرد وگفت : چَشم ، چرا می زنید؟ الان می برم.
چند ماه از اسارت علی گذشته بود ، نامه صلیب سرخ به دستمان رسید . ما می توانستیم برای او نامه بنویسیم . بعد ازیک ماه نامه علی به دستمان رسید .
چیز زیادی از آن نفهمیدم چونکه یک خط درمیانه ماژیک کشیده شده بود ، ولی ازدیدن نامه علی خیلی خوشحال شدیم وخدا را شکر کردیم .
سه ماه بعد از این قضیه ، یک روز که به د یدن ارسلان رفته بودم ، او رادوباره خوشحال وخندان دیدم ، او گفت : یک عفو دیگر به او خورده ومحکومتیش نصف شده است .
ازخوشحالی گریه ام گرفت . نمی دانستم چه بگویم . فقط خدا را شکر کردم.
نامه بعدی علی هم به دستمان رسید ، که ازما خواسته بود ، فقط از احوالاتمان برای او بنویسیم ، چون نامه او مورد سانسور قرار می گیرد .
ما هم طبق خواسته او ، ازحالمان برایش می نوشتیم واینکه ارزوی دیدن دوباره او را داریم .
نزدیک سال نوبود ، به اصرار ارغوان ومادرم به سالن زیبایی که صاحب آن دوست ارغوان بود ، رفتم . چهره ام خیلی فرق کرد . این مدت اصلا حال وحوصله این کارها را نداشتم . فقط به ارسلان ، علی وآینده مبهم خود فکر می کردم .
خانه تکانی عید را شروع کردم ولی با خود می گفتم : آخر این خانه را برای چه کسی تمیز می کنی؟ گویی هزاران نفر دردلم فریاد می زدند که برای ارسلان . . . ارسلان .
آن سال لحظه سال نو ، آرزو کردم که خدا ارسلانم را زودتر به من برساند وخدا نیز آن را برآورده کرد. آغاز سال 1363 هجری شمسی ودعای سال نو ازتلویزیون اعلام شد .
بعد ازتحویل سال نو ، عطیه به سمت من آمد و گفت : خاله ارمغن ، عید شما مبارک .
من هم صورتش را بوسیدم ویک عروسک را که کادو کرده بودم به او دادم .
با ارغوان روبوسی کردم . پدرم صورتم رابوسید وازلای قرآن یک کارت تبریک که یک گل خشک یاس لای آن بود به من داد وگفت : امیدوارم ، امسال برای تو ، سال خوبی باشد .
مادرم صورتم را بوسید و تبریک گفت .
ارغوان گفت : بابا ، عیدی من چی شد ؟
پدرم به او لبخندی زد وگفت : عیدی شما پیش احمد آقاست .
احمد آقا یک جعبه مخملی کوچک ازجیبش بیرون آورد و آن را به سمت ارغوان گرفت وگفت : عید شما مبارک .
ارغوان آن را گرفت وگفت : عید تو هم مبارک ، جعبه راباز کرد . یک انگشتر طلای نگین فیرزوه بود .
کاش ارسلان هم اینجا بود و به من یک شاخه گل مریم می داد. چیزی که همیشه عاشق آن بودم.
بعد از ظهر به خانه مادر شوهرم رفتم . ناهید پسر پنج ساله اش سعید آنجا بود . سعید گفت : زن دایی ، عید شما مبارک .
صورتش رابوسیدم وگفتم : عید تو ، هم مبارک .
گفت : زن دایی ، پس دایی چرا نیومد ؟
ناهید نگاه غضب آلود به او کرد وگفت : سعید ، این چه سوالی ؟
به او نگاه کردم وگفتم : چرا بچه را دعوا می کنی ؟
به سعید گفتم ، دایی سفره ، خیلی زود می یاد .
یک کتاب قصه ویک جعبه مداد رنگی کادو کرده بودم به او دادم ، صورتم را بوسید وتشکر کرد .
یک کتاب حافظ برای ناهید گرفته بودم که به او دادم . او هم یک کادو به من داد . مادر شوهرم به طرفم آمد وصورتم رابوسید وعید را تبریک گفت ، یک جعبه کادوشده بزرگ که یک شاخه گل مریم روی آن بود ، رابه من داد وگفت : کادو ازطرف من وگل ازطرف ارسلان است.
من هم ازاو تشکر کردم ویک چادر نماز ومقنعه سفید رنگ را که خودم دوخته بودم کادو به او دادم .
گفتم : قابل شما را ندارد.
گفت : دست عروس گلم درد نکنه . پیرشی مادر .
شب آنجا ماندم وآخر شب همراه ناهید و اکبر آقا وسعید به خانه خودم رفتم .
دلم می خواست زودتر کادوهایی را که خواهرشوهر ومادر شوهرم به من داده بودند را باز کنم وبدانم که چیستند .
به خانه رسیدم . از آنها تشکر وخداحافظی کردم وبه خانه خودم آمدم . گل مریم رادر گلدانی گذاشتم و آنرا به اتاق خوابم بردم .
کادوناهید را بازکردم . یک روسری ، ابریشمی با طرح پلنگی بود . خیلی زیبا بود.
کادو مادر شوهرم را باز کردم . مجموعه کامل از لوازم آرایشی بود . روی تختم دراز کشیدم وبه خوابی شیرین به دوران کودکی رفتم .
صبح برای نماز بیدار شدم . آن روز احساس خوبی داشتم . بعد ازنماز استخاره ایی کردم که بسیار خوب آمد . قرآن را بوسیدم . گویی چراغی در دلم روشن شده به آشپزخانه رفتم .
چای دم کردم و آن روز صبحانه مفصل خوردم وسایل صبحانه را جمع کردم . میز را تمیز کردم .
به اتاق خوابم رفتم . سراغ کمد لباسهایم ویکی ازلباسهایم را که ارسلان آنرا خیلی دوست داشت پوشیدم و سوسه شدم وجلوی آینه نشستم وشروع به استفاده ازوسایل آرایشی کردم ، چهره ام چقدر فرق کرده بود.
حتی با آرایش هم پیرتر دیده می شدم . انگار ، الهام شده بود ، به من که امروز کسی را که خیلی دوستش دارم به دیدنم می آید.
به سراغ جعبه جواهراتم رفتم و آنها را به دست وگردن وگوشم بستم .
اولین کادویی که از ارسلان گرفته بودم را به لباسم وصل کردم . عطر مورد علاقه اش را به خودم زدم.
به اتاق رفتم . تلویزیون را روشن کردم ولی خیلی زود حوصله ام سر رفت . تلویزیون را خاموش کردم .
ناگهان صدای در حیاط را شنیدم به سرعت چادرم را سرم کردم وبه سمت در دویدم . در را باز کردم . یعنی دُرُست می دیدم ؟ یا خواب بود ؟
ارسلان . . . ارسلان
ارسلان لبخندی زد وگفت : سلام ، عزیزم ، عیدت مبارک .
باورم نمی شد . مثل آدمی که صاعقه به او زده باشد ، خشکم زده بود ، نمی دانستم چه بگویم ؟
گفت : خانم ، اجازه می دید ، وارد خونه بشم ؟
از جلوی در کنار آمدم . داخل شد ودر را بست . هنوز باورم نمی شد . خواب می دیدم ،آره خوابه ، حتما خوابه .
به آرامی دستم راگرفت وبوسید ، ولی نه خواب نبود ، چونکه گرمای دستش ، دست یخ زده ام را گرم کرد.
گفت : منتظرم بودی ؟ ولی تو ازکجا فهمیدی ؟ چون من این قضیه رو به هیچ کس نگفتم .
گفتم : ارسلان ، بگو که خواب نیستم ؟
گفت : الآن ثابت می کنم ومن رامحکم درآغوشش گرفت وبوسه ای محکم از لبانم گرفت .
دیگر باورم شد . خواب نبودم . واقعی بود . با ارسلان به داخل خانه رفتم . گفت : تو واقعا یک خانم کاملی هستی .
گفتم : نگفتی ، قضیه چی بوده ؟
گفت : به من عفو خورد ومن به خاطر حسن اخلاق آزاد شدم ولی مشروط .
به آشپزخانه رفتم وچای برایش ریختم . به داخل اتاق آوردم ولی ارسلان را ندیدم . لحظه فکر کردم همه اینها خواب بوده است ، که دیدم ارسلان از اتاق خواب بیرون آمد .
چای را ازدستم گرفت وروی میز گذاشت .
دستم راکشید ومرا به سمت اتاق خواب برد .
گفتم : ارسلان چه کار می کنی :
گفت : هیچ کار ، فقط خسته ام ومی خوام ساعتی کنار تو استراحت کنم . داخل اتاق رفتم .
او من را کنار تخت نشاند وگفت : این دو سال ، لحظه لحظه زندگی ام تو بودی وگرمای نفس او بعد ازمدتها دوباره به صورتم می خورد.
دستم را گرفت وبوسید . لبانش را روی لبانم گذاشت . همین طور بوسه می زد بر صورتم وگردنم . تنم داغ شده بود .
گفتم : ارسلان چه کار می کنی ؟
ناگهان من را روی تخت خواب ، حول داد وگفت : می خواهم بعد ازمدتها مزه خوب زناشویی را تجربه کنم .
بعد ازچند دقیقه ، تنم داغ شده بود . کنار هم ، روی تخت به خوابی عمیق فرورفتیم . وقتی ازخواب بیدار شدم ، نزدیک غروب بود و ارسلان هنوز خواب بود .
آهسته ، دستش را از روی گردنم برداشتم ولی او بلافاصله بیدار شد . گفت : عزیزم ، از پیشم نرو ، بمون .
گفتم : ارسلان جان ، می خوام برات غذا درست کنم ، آخه تو مُدَتاست که دست پخت منو نخوردی ، دستم را گرفت وبه طرف خودش کشید وگفت : نه ، گرسنه نیستم ، جسم من گرسنه نیست ولی روحم چرا ، می خوام کنارم باشی .
گفتم : ولی . . .
گفت : ای بابا ، دیوار مدتی من نبودم ، دیگه به حرفم نمی کنی ؟ با عصبانیت گفت :
به تو می گم تکان نخور . . .
خنده ام گرفت . ولی او تنها نبود که روح وجسم من را می طلبید ، من هم درست مثل او بودم . ازجایم تکان نخوردم .
دستش را به صورتم کشید وگفت : نفسم ، چقدر چهره ات فرق کرده ؟ چقدر لاغر شدی ؟
گفتم : پیرتر شدم .
گفت : نه عزیزم ، تو زن کامل شدی .
من هم دستم را به صورتش کشیدم وگفتم : تو هم ، خیلی تغییر کردی .
گفت : حتما پیرمرد شدم .
لبخندی زدم وگفتم : نه تو هم مرد کاملی شدی ، ارسلان . . .
گفت : جانِ ارسلان
گفتم : تو را به خدا . . . دیگر تنهام نذار
گفت : عزیز دلم ، من هم ازخداهمین رو می خوام .
گفتم : باور کن ، دیگر طاقت دوری ازت رو ندارم .
لبخندی زد وگفت : ولی به تو ثابت می کنم ، که داری ؟
با عصبانیت گفتم : چی ؟ می خوای بگی . . . ؟
گفت : بیا بحثو عوض کنیم . دستش را به لای موهایم کردوگفت : خانمِ خوشگلِ ، موهات چی شده ؟ چقدر کوتاه کردی ؟
گفتم : موهای بلند مراقبت می خواد . مَنَم که دیگه حال وحوصله جمع کردن ومرتب کردن اونارو نداشتم .
گفت : اما تو درهرحالتی که باشی ، برای من فرشته زیبایی هستی . وباز نفس هایش داغ وتند شد.
چند ماه از آزادی ارسلان گذشت ومن دراین چند ماه سر از پا نمی شناختم .
ارغوان می گفت : دختر ، این آقا ارسلان با تو چه کرده ؟ ماشا. . . انگار بادَت کرده . خیلی چاق شدی ، سروحال آمدی . مواظب باش که بعد باز باید رژیم لاغری بگیری .
انگار حرفهای ارغوان درست بود . احساس می کردم روز به روز به وزنم اضافه می شود . غذا زیاد نمی خوردم ولی بسیار خوشحال وسرزنده بودم . دانشگاهها بعد از انقلاب فرهنگی باز شد ولی ارسلان دوباره به دانشگاه نرفت .
یک روز از او پرسیدم : ارسلان چرا ثبت نام نکردی ؟
گفت : نمی خوام , دوباره به آن دانشگاه پا بذارَم .
با تعجب پرسیدم : چی ؟ پس می خوای چه کار کنی ؟
گفت : می خوام به سربازی برم . چون اینطور که من می بینم درآینده بدون برگه پایان خدمت نمی تونم زندگی کنم .
گفتم : چی ؟ نه . . . یعنی تو می خوای دوباره منو تنها بذاری ؟
گفت : عزیزم , ولی به تو قول می دم ، که صحیح وسالم برگردم . فردا صبح راه می افتم ازتو خواهش می کنم که منو درک کنی .
گفتم : تو داری ترکم می کنی و ازم توقع داری که درکت کنم ؟
گفت : ارمغان جان ، من تصمیم خودم را گرفتم ، ازمادر وخواهرم هم خداحافظی کردم . یک پاکت نامه را به من داد .
گفتم : این چیه ؟
گفت : وصیت نامه ، پیش تو باشه .
نفسم بالا نمی آمد ، احساس خفگی می کردم . گفتم : چی ؟ وصیت نامه ؟
گفت : ارمغان ، چرا این قدر رنگت پریده ؟ دستم را گرفت وروی صندلی من را نشاند . دستانم مثل یخ شده بود. به آشپزخانه رفت ویک لیوان شربت برایم درست کرد .
شروع به خوراندن آن به من کر وگفت : عزیزم ، تو را به خدا کاری نکن که مجبور بشم تصمیمم را تغییر بدم .
از و می خواهم درست مثل قبل شجاع وصبور باشی وهمانطور که همیشه به من امید می دادی ، حالا هم همان کار را بکنی . از جا بلند شد . به اتاق خواب رفت وشروع به بستن ساکش کرد.
هنوز باورم نمی شد . گیج شده بودم . گفت : درضمن می خوام قولی به من بدی ، قول بده که دُرُست مثل دوران دبیرستان ، دردانشگاه هم شاگرد نمونه باشی . به اتاق آمد . دستش را به صورت یخ کرده ام گذاشت وگفت : قول می دی ؟
با ناباوری نگاهی به او کردم وگفتم : چه توقعی ازم داری ؟
لبخندی زد وگفت : فقط وفا به قول وعهد خواسته زیادیه ؟
به ارغوان تلفن زد و از او خواست قبل ازرفتنش به اینجا بیایید ، تا من تنها نمانم . تنها . . . تنهایی . چه واژه آشنایی ، با تاروپود وجودم پیوند خورده بود .
آن شب به سرعت طی شد . صبح ارسلان آماده شد .
ارغوان واحمد آقا ، ناهید واکبر آقا هم آمدند. ارسلان از آنها تشکر وخداحافظی کرد . به ارغوان گفت : ارغوان خانم ، ارمغان رو بعد از خدا به شما می سپارم .
ارغوان گفت : آقا ارسلان ، خیالتون راحت ، راحت ، نگران او نباشید.
گویی درخواب بودم . تمام آن صحنه ها را درخواب می دیدم . ارسلان به ناهید گفت : حواست به مادر باشه .
او گفت : چشم داداش .
ارسلان گفت : دیگه سفارش نمی کنم . به سَمتَم آمد ودستم راگرفت وبوسید . صورتم رابوسید. لحظه ای گرمای نفسش را احساس کردم ورفت .
ناهید یک سینی که حاوی قرآن ویک کاسه آب وآینه بود را بالا در گرفت .
ارسلان سه بار از زیرش رد شد ودفعه آخر قرآن را بوسید . برگشت ونگاهی به من کرد وبعد همراه اکبر آقا واحمد آقا سوار ماشین اکبر آقا شد ورفت .
ناهید کاسه آب را پشت سر آنها ، روی زمین ریخت . وارد خانه شد ودر را بست . ارغواندستم راگرفت وگفت : ارمغان . . . ارمغان . . . خوبی ؟
احساسی که چند سال پیش داشتم ، باز به سراغم آمد . احساس کردم . الان غش می کنم . هیچ چیز نمی فهمیدم .
ارغوان وناهید بلافاصله من را روی تخت خواباندند . ارغوان به اورژانس تلفن زد . بعد از چند دقیقه آمبولانس آمد .
ارغوان سابقه بیماری قبلی من را به او گفت ویاد آور شد که ممکن است حامله باشم .
دکتر یک آمپول ب دوازده به همراه ب کمپلکس به من تزریق کرد ویک سرم قندی نیز به دستم وصل کرد.
همه چیز را می دیدم . همه صداها را می شنیدم ولی گویی همه چیز کند بود . مبهم بود . به خواب رفتم .
موقعی که چشمانم را باز کردم . دهانم دیگر خشک نبود . دلم می خواست جیغ بزنم . گریه کنم ولی صدا از گلویم بیرون نمی آمد.
تنم خشک شده بود . احساس می کردم درهوا اکسیژنی وجود ندارد . داشتم خفه می شد. دوباره خوابم برد .
گذر زمان را نفهمیدم ولی صدای احمد آقا را شنیدم که به ا رغوان می گفت : آقا ارسلان را به پادگان آموزشی رساندند.
دوباره بی هوش شدم . فردا صبح که به هوش آمدم ، ارغوان گفت : آقا ارسلان تلفن زده وخبر سلامتش را به آنها داده است و برای تو هم سلام رسانده ودیگر هیچ خبر از ارسلان نشد ، نه نامه ونه تلفن .
حدس ارغوان درست بود ومن حامله بودم . این بار مادرم وارغوان خیلی مواظبم بودند . ناهید هم دائم به من سر می زد واحوال پرسم بود .
موقع حمله هوایی عراق به تهران بود. یک بار موقع نماز مغرب بود که رادیو ، اعلام آژیر قرمز کرد وگفت هرچه سریعتر , چراغها را خاموش کنیم و به پناهگاه امن برویم .
بلافاصله اجاق گاز را خاموش کردم وچراغها را وبه زیر زمین رفتم . همانجا روی صندلی نشستم . صدای آژیر قطع نمی شد. ناگهان گویی ، زلزله هشت ریشتری آمده باشد .
صدای وحشتناک به گوشم رسید وموج انفجار تمام خانه را لرزاند . شیشه های آبلیمو و آبغوره ورب یکی یکی از طاقچه به زمین افتادند وشکستند.
انفجار درهمان نزدیکی بود ، که موجش چنان ارتعاشی بوجود آورده بود . بوی آبلیمو وآبغوره ورب درفضا پیچیده بود .
درآن تاریکی و ظلمات نمی دانم چطور دستم به شیشه رب رسید . یک انگشت از آن را به دهانم گذاشتم چقدر ترش وخوشمزه بود .
دلم می خواست که همه آن ربهای ترش رابخورم . دستم به لبه شیشه گرفت و زخم شد . صدای رادیو راشنیدم که آژیر سبز وپایان حمله هوایی راخبر داد.
از جا بلند شدم . از زیر زمین بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ناگهان هم زمان، صدای تلفن وزنگ در بلند شد .
به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم . مادرم بود که نگران حال من بود ، به او گفتم که خوبم از او خداحافظی کردم .
چادرم را به سرم کردم ودرحیاط را باز کردم . دستم خون می آمد وهرچه فشار می دادم خونش بند نمی آمد. ارغوان واحمد آقا بودند. ارغوان با دیدن قیافه من وحشت کرد وگفت : ارمغان ، زخمی شدی ؟ چی شده ؟ حالت خوبه ؟
گفتم : بله خوبم .
به صورتم اشاره کردوگفت : صورتت چی شده ؟
خنده ام گرفت وگفتم : چیزی نیست ، ربه .
دست زخمی ام رادید وگفت : باخودت چه کار کردی ؟
گفتم : چیزی نیست ، یک بریدگی ساده است.
احمد آقا وارد خانه شد . من به دستشویی رفتم وصورتم راشستم .
ارغوان به احمد آقا قضیه را گفت و از او خواست تادستم را پانسمان کند . احمد آقا وسایل پانسمان آورد و پرسید : مطمئنی که در دستت نرمه شیشه نرفته .
گفتم : بله .
شروع به بستن زخم کرد . ارغوان به زیر زمین رفت و آنجا را تمیز کرد . شیشه های شکسته را جمع کرد .
او به من اجازه نداد به زیر زمین بروم . من هم از او تشکر کردم . این هم خاطره ایی شد ، برای من وارغوان که تامدتها به آن می خندیدیم .
آن زمان چهار ماهه حامله بودم . تازه فهمیدم که اینها ویارهای دوران بارداری است وبرای همین بود
که نتوانستم خودم را کنترل کنم وشروع به خوردن رب کردم.
موقع وضع حملم رسید . درآن لحظات سخت ، فقط به این فکر می کردم که این نوزاد فرزند ارسلان است . دلم می خواست هرچه زودتر , صورت او را ببینم . ناگهان دردی تمام وجودم را فراگرفت . جیغی بلند ، ازته دل کشیدم وصدای گریه نوزادم را شنیدم .
خدایا . . . خدایا موفق شدم .
این بار موفق شدم . این صدای فرزند من وارسلان بود. نمی دانستم ازدرد گریه کنم یا ازخوشحالی بخندم .
صدای ماما راشنیدم که گفت : خانم تبریک فرزندتان سالمِ ودختره . به بخش زنان وزایمان منتقل شدم . آنجا صورت فرزندم رادیدم . همه آشنایان آنجا بودند .
مادرم ، مادر شوهرم ، ارغوان ، ناهید ، عطیه وسعید وپدرم . اطرافم پر ازگل بود . ناهید یک جعبه شیرینی دردستش بود وبه همه تعارف کرد . پدرم نزدیک آمد . پیشانی ام رابوسید وگفت : دخترم قدمش مبارک است ان شاء ا. . . اسمش رو چی می ذاری ؟
کمی فکر کردم ورایحه خوش گل مریم به مشامم رسید ، گفتم : مریم .
ارغوان نوزاد را ازتخت کوچکی که کنارم بود ، برداشت واو را آهسته روی سینه ام گذاشت وگفت : مریم خانم دلش برای صدای قلب مامانش تنگ شده . درحالیکه سرم به دستم بود به زحمت او را گرفتم وبه خودم چسباندم .
خدایا . . . این دختر کوچولو با آن پوست صورتی رنگش چقدر شبیه ارسلان است .
ای کاش پدرش هم او را می دید . مریم را به سمت پدرم گرفتم و از او خواستم تادرگوشش اذان واقامه بگوید .
او هم نوزاد راگرفت . روبه قبله ایستاد وشروع به خواندن اذان درگوش مریم کرد و بعد صورت او را بوسید وکنارم گذاشت .
بعد از دوروز ازبیمارستان مرخص شدم . مادرم یک کاسه آش زایمانی برایم آورد . ولی اصلا ، اشتها نداشتم .
مادرم گفت : دخترم ، تو ضعیف شدی وباید خودت رو تقویت کنی ، مگر نمی خوای مادر خوبی برای مریم باشی ؟
گفتم : چرا , ولی میل ندارم .
مادرم قاشق را درآش زد وگفت : به خاطر ارسلان و این حرف را که زد ، شروع به خوردن کردم . بعد از چند وقت حالم خوب شد ، دوباره به دانشگاه رفتم . مریم را یک روز به خانه مادرم می بردم و یک روز دیگر به خانه مادر شوهرم .
سال 1365 درسم تمام شد وفارغ التحصیل شدم . در یکی از دبیرستانهای نزدیک خانه , مشغول تدریس شدم .
مریم یک ساله بود وکلمه بابا را واضح ادا می کرد . یک روز ظهر مشغول تصحیح اوراق شاگردانم بودم که صدای در خانه بلند شد.
مریم که با اسباب بازی هایش بازی می کرد، ترسید وبه سمتم دوید . خودش را در آغوشم انداخت . او را درآغوش گرفتم وگفتم : نترس ، چیزی نیست عزیزم . الآن با هم در رو باز می کنیم . چادرم را سرم کردم ومریم را بغل کرده ودرخانه را باز کردم .
انگار ترس مریم به من هم منتقل شده بود . امیر بود . سلام کردم . گفتم : سلام ، چی شده ؟
نامه ایی دردست داشت . آنرا به سمت من گرفت . دستانم به لرزه افتاد . نامه را ازدست او گرفتم . گفتم : این چیه ؟ نامه دردستم سنگینی می کرد.
امیر به صورت من ومریم نگاه کردوگفت : من او را دریکی ازعملیاتهای مشترک ارتش وسپاه دیدم ولی بعد از عملیات . . . دیگر هیچ نگفت وچند لحظه سکوت کرد وبعد گفت : درآن عملیات من مجروح شدم .
من را به عقب منتقل کردن . بعد از بهبودی ، سعی کردم از ارسلان خبری بدست بیارم ولی نتیجه آن خشنود کننده نبود.
از ارسلان فقط پلاکش پیدا شده بود . دیگر نمی توانستم مریم را درآغوشم نگه دارم . او را به زمین گذاشتم .
امیر به نامه اشاره کرد وگفت : این پلاک ارسلان است . هیچ کس شهادت او را ندیده ، فقط یک جسد کاملا سوخته وبدون سر ، کنار این پلاک پیدا شده ، آن جسد قابل شناسایی نبود.
ادامه داد : من نمی خواستم این خبر رو به شما بدم ولی دیرر یا زود از آن آگاهی پیدا می کردین .
او رفت . در خانه راهم خودش بست . پاکت ازدستم افتاد . مریم آن را برداشت وچادرم را از سرم کشید. خم شدم وپاکت را ازاو گرفتم . گوشه نامه راباز کردم .
پلاک ارسلان به زمین افتاد . مریم آن را اززمین برداشت وبه طرف من گرفت وگفت : مامان ، این چیه ؟
گفتم : یک یادگاری . . .
گفت : یادگاری ازکی ؟
گفتم : از بابا وپلاک رابوسیدم و روی چشمانم گذاشتم . پلاک از اشک چشمم خیس شده بود . به داخل خانه آمدم وبه ناهید تلفن زدم .
او بلافاصله خودش را به خانه ما رساند . تا رنگ پریده من رادید گفت : ارمغان جان ، هنوز که چیزی معلوم نیست.
گفتم : امیر پلاک ارسلان رو آورده .
گفت : عزیزم اگر او شهید شده بود ، حتما ازطرف بنیاد شهید به تو خبری می رسید . مگر نگفتی : ارسلان به تو قول داده صحیح وسالم از جنگ برگردد؟
گفتم : چرا ، ولی این پلاک ؟
گفت : زن داداش ، این که چیزی رو معلوم نمی کنه .
فردا اکبر آقا رو می فرستم پی این کار ، شاید بتونه خبری دقیق از او بدست بیاره .
فردا ظهر اکبر آقا آمد وگفت : به بنیاد شهید سرزده ولی اسمی از ارسلان نبوده وبه او گفته اند که ممکن است مفقود اثر شده باشد ، ولی اگه شهید شده بود ، حتما ازطرف بنیاد به ما خبر می دادند.
اکبر آقا دیگه حرفی نزد . ناهید گفت : دیدی ارمغان جان ، من که گفتم ، پلاک چیزی رو نشان نمی ده .
آنها رفتند ومن ومریم تنها شدیم من ماندم وخاطرات خوشی که از ارسلان داشتم .
آن شب تا صبح خوابم نبرد. نیمه شب بود که صدای گریه مریم را شنیدم . او من را صدا می زد . مامان . . . مامان
ازجا برخاستم و به اتاق مریم رفتم . دیدم که او در تختخوابش نشسته وگریه می کند . کنارش نشستم وگفتم : چی شده ، دخترِ گلم ؟ گلِ مریم من ؟
گفت : مامان ، یک خواب بد دیدم . اشکهایش را از صورتش پاک کردم وگفتم : چی ، خواب دیدی ؟
گفت : مامان ، خواب دیدم ، که تو داری گریه می کنی ، من هم شروع به گریه کردم وتو رو صدا زدم ولی هرچه تو رو صدا می زدم ، تو نمی شنیدی وفقط گریه می کردی .
لبخندی زدم وگفتم : عزیزم ، ولی من که گریه نمی کنم . می خواهی بیای پیش مامان بخوابی ؟
لبخندی زد وگفت : شما اجازه می دین ؟ او را درآغوشم گرفتم دستان کوچکش رادور گردنم حلقه کرد . وصورت گرمش را که از اشک نمناک بود ، به صورتم چسباند .
او را روی تخت گذاشتم وشروع به خواندن لالایی کردم . خیلی زود خوابش برد . دلم نمی خواست ازکنار یادگار ارسلان تکان بخورم وکنار او خوابم برد.
درخواب ارسلان وعلی را دیدم ، که هریک برایم دسته گلی آورده بودند . فردا صبح مریم را به مهد بردم وبه سر کارم رفتم .
نمی دانم چرا ولی همیشه خبرهای بد را امیر به من می رساند واین کار او نفرتی دردلم از او بوجود آورده بود.
شش ماه بعد ، یک روز خانم اسدی مدیر مدرسه گفت : خانم رضائی ، امروز ، قبل از آمدن شما به مدرسه ،آقایی به اینجا آمده بود وپیغام دادند که کار مهمی باشما داره وبعد از مدرسه درپارک ملت منتظر شما هستند.
گفتم : خانم اسدی ،او خودش رو معرفی نکرد ؟
گفت : نه ، فقط گفت که یکی از آشناهاست . بعد از مدرسه به پارک ملت رفتم . خیلی کنجکاو بودم تا بدانم این آشنا که کار مهم با من دارد ، کیست ؟
روی یکی ازنیمکتهای پارک نشستم وبه اطراف نگاه می کردم . بعد از چند دقیقه ، مردی با عینک دودی که کمی پایش لنگ می زد را دیدم .
به من نزدیک شد وروی نیمکت نشست . او را با آن قیافه نشناختم . او عینکش را برداشت . امیر بود . گفتم : سلام ، شما امروز به محل کار من آمده بودین ؟
گفت : علیک سلام بله من آمده بودم .
گفتم : راجع چه موضوع مهمی می خواستید با من حرف بزنید ؟
برگشت وبه صورت نگران من نگاهی کرد وگفت : من می خواستم ، کمی با شما حرف بزنم .
گفتم : خبر ، جدیدی از ارسلان بدست آمده ؟
گفت : نه میشه این قدر راجع به ارسلان حرف نزنید ؟
گفت : چرا ؟
گفت : می خوام راجع به خودم با شما حرف بزنم .
گفتم : خب می شنوم .
گفت : چند سال پیش ، یک روز به خاطر تو با ارسلان دعوا کردم . ارسلان گفت : که تو اورو بیشتر از من دوست داری .
من که از این حرف او ناراحت شدم ، یقه لباسشو گرفتم واو رو محکم بلند کردم وبه زمین کوبیدم وگفتم : نه خیر ، این طور که تو می گی نیست .
او گفت : اگه جراتش روداری ، مادرت رو به خواستگاری او بفرست ، آن وقت جوابش رو می فهمی .
ولی من واقعا جرات گفتن ، عشقم رو به تو نداشتم وهیچ چیز نگفتم . آن روز ظهر خودم ، چند بار به در خانه شما آمدم ولی حتی جرات زنگ زدن نداشتم .
دلم می خواست ، خودم همه چیز رو برات بگم . به مسجد رفتم . علی آقا رو آنجا دیدم . می خواستم راجع به اتفاقی که بین ما افتاده بود با او حرف بزنم ولی بازهم نتونستم . امروز هم که اینجا آمدم ، نه به خاطر تعریف خاطرات گذشته بود بلکه برای این بود که بگم . . . بگم هنوز هم . . . دوست دارم و این حرف رو از ته دلم می زنم .
به خدا اگر تابه حال ازدواج نکردم ، فقط به خاطر تو بود وگرنه مادرم خسته شده , این قدر که بهانه برای زن گرفتن آورده ام . دیگر بهانه ایی ندارم وحالا با یک چشم ویک پای مصنوعی پیش تو اومدم بدونم آیا تو هم به من علاقه داری ؟
نگاهی به من کرد . لحظه نگاهم به صورت او افتاد وتازه متوجه شدم که چرا او عینک دودی زده بود. او نگاهی با عشق به من می کرد. لحظه ایی نمی دانستم که واقعا چه باید بگویم ؟
نفس عمیق کشیدم وبه او گفتم : امیر آقا ، شما بهتر از هرکسی می دونید درمدت زندگی کوتاه من با ارسلان چه اتفاقاتی افتاده چه حوادثی رو پشت سرگذاشتم .
متاسفم که این حرف رو این طور با صراحت به شما می گم ولی من قصد ازدواج مجدد ندارم . نه اینکه چون شما رو می شناسم ، اینرا می گویم که باهیچ کس دیگر نیز ازدواج نخواهم کرد . دوس دارم ، مریم ، تنها یادگار ارسلان روبزرگ کنم . به هیچ چیز غیر ازمریم فکر نمی کنم .
دوس دارم با خاطرات شیرین وکوتاه زندگی ام با ارسلان باشم .
با تعجب گفت : یعنی می خوای . . . ؟ ودیگر ادامه نداد .
گفتم : ارسلان تنها مرد زندگی من بوده وخواهد بود . نمی خوام هیچ کس رو جایگزین او کنم حتی شما رو واز جا برخاستم ادامه دادم : " برای من تمامی عشق دروجود ارسلان خلاصه گشته وجایی برای غیر او باقی نگذاشته است . "
دستش را به طرفم دراز کرد وگفت : ارمغان . . . خواهش می کنم ، با من این کار را نکن ، چون مطمئن می شم که حرف ارسلان درمورد من وتو دُرُست بود، توازهمان اول علاقه ایی به من نداشتی.
گفتم : همیشه برام سوال بود که چرا وقتی مادر ارسلان به خواستگاری ام آمد ، مادر تو نیومد وحالا به جوابم رسیدم .
چون تو جراتش رونداشتی که بگی عاشقی جرات شنیدن "نه" روهم نداشتی ، توترسو بودی .
شاید اگه آن زمان تو هم مثل ارسلان به خواستگاری ام آمده بودی ، هیچ کدام ازاین اتفاقات برام نمی افتاد . وحالا اُومدی ومی گی که عاشق بودی وهستی ؟
عشق تو حالا دیگه هیچ معنایی برام نداره . چی شده که شجاع شدی ؟
گفت : ارمغان تو رو به خدا ، این طور حرف نزن ، پس پلاک چی ؟
گفتم : خب منظور ؟ پس علت شجاعتت پلاک بوده ؟
گفت : او شهید شده ، پلاکش کنار بدن سوخته و بدون سرش پیدا شده یعنی شهید شده می فهمی؟
گفتم : حتی اگر این طور که گفتی ، باشه من سرحرفم می مانم . دیگر حرفی با تو ندارم . لطفاً این آخرین ملاقات شما با من باشد.
از پارک خارج شدم . به مهد مریم رفتم . مربی اش او را خوابانده بود. او را درآغوش گرفتم . صورت لطیفش را که روز به روز بیشتر شبیه پدرش می شد ، بوسیدم .
بعد از آن گفتگو که با امیر داشتم ، احساس خستگی شدیدی کردم . به خانه رسیدم . به حرفهای امیر فکر کردم . ازجوابم به او راضی بودم . باورم نمی شد که من توانسته باشم ، آن طور جواب اورا بدهم .
آن شب پلاک ارسلان را به گردنم کردم وخوابیدم . احساس آرامش خاصی می کردم . پلاک رابوسیدم . به صورتم چسباندم وخوابیدم .
آن شب دوباره خواب ارسلان را دیدم . او یک شاخه گل مریم به من داد وگفت : ارمغان عزیزم ، از گلم خوب مراقبت کن ومن تا به گل نگاه کردم ، مریم رادیدم که روی دستانم بود وبه صورتم می خندید.
از خواب بیدار شدم به اتاق مریم رفتم . او مثل فرشته ها بود . ودرخواب شیرین .
مرداد سال 1368 اولین گروه از اسیران ایران به وطن بازگشتند . وعلی آمد . چه لحظاتی بود . خانواده چشم به راه علی و علی آمد . او آمد وحرف پدرم به احمد آقا صادق بود که یوسف به کنعان باز خواهد آمد . او آمد با بهترین خبر دنیا برای من .
علی گفت که یکی از دوستان مشترک او وارسلان ، ارسلان را دیده و او صحیح وسالم است . اودرنامه هایش به این مورد اشاره کرده بود ولی مورد سانسور عراقی ها قرارگرفته بود .
این بهترین خبر دنیا بود که علی به من داد. باورم نمی شد . یعنی درست شنیدم . ارسلان . . . ارسلان من زنده است .
چند روز بعد اکبر آقا به درخانه آمد وگفت : عجله کنید ، حاضر شوید.
گفتم : چی شده ؟
گفت : راه بیافتید ارمغان خانم ، چقدر معطل می کنید ؟
سریع لباسم را پوشیدم ومریم را هم حاضر کردم مریم پرسید : مامان چی شده ؟
گفتم : نمی دونم ، اکبر آقا به نظر می خواد مارا جایی ببره .
گفت : کجا ؟
گفتم : نمی دونم ، عزیزم .
اکبر آقا درماشین ، منتظر مابود . درخانه رابستم وبامریم داخل ماشین شدیم . به اکبر آقا گفتم : اکبر آقا چرا چیزی نمی گویید ؟ جان به لب شدم . نکنه خدای نکرده برای مادر اتفاقی افتاده ؟
اکبر آقا با لحنی آرام گفت : نه ، هیچ اتفاقی نیفتاده . مادرجان هم حالش خوبِ خوب است .
گفتم : پس چرا چیزی نمی گید؟
گفت : کسی ازم خواسته تاوقتی به خانه مادرجان می رسیم حرفی به شما نزنم .
گفتم : کی ؟ ناهید جان ؟
گفت : نه ، بیشتر کنجکاو شدم . یعنی چه ؟ دیگر سوالی نکردم ولی گویی اتفاق خوشی منتظر ما بود.
مریم پرسید: مامان ، پس کی می رسیم ؟
گفتم : چیزی نمانده ، عزیزم . کم کم می رسیم .
به خانه مادر شوهرم ، رسیدیم . هیچ خبری نبود . همه جاساکت بود . سکوتی که گویی همه عالم را فراگرفته بود.
از ماشین پیاده شدیم . اکبر آقا هم پیاده شد . درخانه مادر شوهرم را زدم . منتظر بودم ، مادر شوهرم یا ناهید یا سعید کوچولو در را باز کنند ولی . . . در باز شد .
ارسلان . . . ارسلان در را باز کرد . شوکه شدم . نمی دانستم چه بگویم ویا چه بکنم ؟ او آمده بود مریم چادرم را کشید وگفت : مامان . . . مامان چی شده ؟ این آقا کی ؟
ارسلان بیرون آمد . مریم را درآغوش گرفت وبوسید . مریم با تعجب به من نگاه می کرد . نفس درسینه ام حبس شده بود . ارسلان گفت : سلام ، خانم ، چرا جواب سلامم را نمی دی .
گفتم : سلام ، ارسلان . . . تو . . . تو کی اُمدی ؟
اکبر آقا ، جلو آمد دستی به پشت امیر زد وگفت : مریم خانم ، بابا اُمده ، این هم بابا ، دیدی بابای شما هم اُمد .
مریم به من نگاه کرد وگفت : مامان ، این آقا باباست ؟
با سر اشاره کردم : بله
اکبر آقا گفت : بفرمائید همه منتظر شمایند.
وارد خانه شدیم همه آنجا بودند . پدرم ، مادرم ، علی ، احمد آقا وارغوان ، ناهید و سعید .
ارسلان گفت : دیشب رسیدم . باخودم گفتم : اگر یک راست به خانه بیام ممکنه شوکه بشی ، برای همین اول اینجا اُومدم .
اکبر آقا گفت : صبح به خانواده شما که همسایه هم بودند ، خبر دادیم وحالا شما رو به اینجا آوردم . ببخشید که جواب سوالتون رو ندادم , چون ارسلان اَزِم خواسته بود که چیزی به شما نگم .
بعد هم همه باهم راهی خانه خودمان شدیم واقعا شوکه شده بودم . باورم نمی شد . ارسلان این قدر ضعیف وپیر شده بود که واقعا شناخته نمی شد . آیا این ارسلانِ من بود؟
او آنقدر فرق کرده بود که حتی خانواده اش هم او را نشناخته بودند.
نه مادر ونه حتی خواهرش . گونه هایش فرورفته بود ، زیر چشمانش حلقه زده بود . این قدر رنگش سیاه وزرد شده بود . که واقعا شناخته نمی شد .
به سر کوچه که رسیدیم جمعیت زیادی را دیدم ،تعجب کردم ، این همه جمعیت ازکجا فهمیده بودند که ارسلان آمده ؟
پرده بزرگ برسرکوچه نصب شده بود که روی آن بزرگ نوشته شده بود , آزاده عزیز به میهن خوش آمدی .
اهالی محله , کوچه را پر ازگل وآذین وریسه های چراغهای رنگی کرده بودند. بوی خوش اسپند بلند بود جمعیت زیادی از زن ومرد ، پیروجوان ، بزرگ وکوچک جمع شده بودند.
یک صدا می گفتند : آزاده عزیز ، خوش آمدی وصلوات می فرستادند. یک نفر گوسفندی راجلوی پای ارسلان ذبح کرد. یک نفر دیگر ارسلان را بردوش گرفت ، گویی پرکاهی را بلند کرده بود.
نزدیک خانه امیر را دیدم او جلو آمد دست به گردن ارسلان انداخت . با او روبوسی کرد وخوش آمد گفت : امیر نگاهی به من کرد ومن هم نگاه غضب آلود به او کردم . فکر کنم ، او همه چیز را ازهمان نگاهم خواند.
او از ارسلان جدا شد وبه سمت خانه با ارسلان به راه افتاد . وارد خانه شدیم . پشت سرما عده زیادی از مردم به خانه آمدند . همه به سوی ارسلان می آمد . با او روبوسی می کردند و خوش آمدی می گفتند ومی رفتند.
این همه جمعیت ازکجا فهمیده بودند که ارسلان امروز به خانه می آید ؟
حدسم درست بود . امیر اهالی محله راخبر کرده بود . آن آذین بندی وتزئینات را اووهمکارانش کرده بودند . همه رفتند وخانواده من وارسلان ماندند.
ارغوان ومادرم ، احمد آقا ، علی وپدرم هم از ما خداحافظی کردند ورفتند . ناهید ومادر ارسلان واکبر آقا هم خداحافظی کردند ورفتند.
مریم از آغوش ارسلان پایین نمی آمد . ارسلان همانطور که مریم را بغل کرده بود به آشپزخانه آمد گوشه ای ایستاد . من مشغول جمع وجور کردن وسایل پذیرایی بودم .
متوجه نگاه مهربان او شدم که به من خیره شده بود ، برگشتم وبه او نگاه کردم .
گفت : خانم ، دیدی به قولم وفا کردم وسالم ازجنگ برگشتم .
به او نگاه کردم وگفتم : تو فکر می کنی که واقعا سالمی ؟
گفت : بله .
گفتم : ولی نیستی ، این قدر ضعیف وپیر شدی که حتی مادرتم تورو نشناخت ، تو سالمی ؟ جسم تو ، روح تو ، تمام وجودت بیماره ، اون فقط می گی سالمی وبه قولت عمل کردی ؟
مریم را به زمین گذاشت وگفت : دختر گلم یکی ازنقاشی هایت روبرام می یاری ؟
مریم به طرف اتاقش دوید . ارسلان دستم را گرفت وگفت : عزیزم چقدر فرق کردی ؟ کم صبر شدی؟
مریم از اتاقش بیرون آمد ودفتر نقاشی را به دست ارسلان دادو گفت : بابا ، ببین تو ، توی همه نقاشی هایم کنار من ومامان هستی ، می بخشی بابا ، کمی قیافه ات رو بد کشیدم . بابا من می بخشی؟
ارسلان مریم را بوسید وگفت : عزیز بابا ، من همیشه توی خوابم ، تورو می دیدم ولی نه این شکلی ، درست شکل مامان .
انگار خواب منم اشتباه بود ، چون تو درست مثل سیبی که دونیم شده باشه , وی با ظرافتهای زنانه ، خیلی شبیه منی ؟
مریم خندید وگفت : بابا یعنی خواب تواَم ، مثل نقاشی من بد کشیده شده بود؟
ارسلان لبخندی زدوگفت : فکر کنم ، خیلی هم اشتباه کشیده شده بود.
مریم را به اتاقش بردم وخواباندم وبه اتاق خواب رفتم . ارسلان لبه تخت نشسته بود وبه گلهای فرش خیره شده بود وزیر لب چیزی زمزمه می کرد . گفتم : ارسلان حالت خوبه ؟
برگشت نگاهی به من کردوگفت : بله خوبم ، کارهرشبه ام رو می کنم .
گفتم : چی می گی ؟
گفت : چیزی نیست قرآن می خونم .
کنارش نشستم وگفتم هرشب قرآن می خوندی ؟
گفت : بله اونو برای سلامتی تو وقتی درزندان بودم ، حفظ کردم وحالام مرور می کنم . ارمغان جان یک خواهش ازت دارم .
گفتم : بگو ، عزیزم .
گفت : بروصورتتو مثل آن روزیکه از زندان آزاد شده بودم ، آرایش کن .
جلوی آینه رفتم . جعبه لوازم آرایشی ام را باز کردم . بعد ازمدتها به لوازم آرایشی دست زدم وصورتم را آن طور که او خواسته بود ، آرایش کردم.
خودم هم باورم نمی شد ، قیافه ام چقدر شکسته وپیر شده بود. به کنار ارسلان برگشتم ، دستم راگرفت وبوسید وصورتش را به صورتم چسباند وگفت : ارمغان جان ، فکر کنم ، تو هم فهمیدی که شاید مدتا طول بکشه ، تا حالم خوب بشه .
آن ارسلانی رو که می شناختی ، خیلی عوض شده ، فکر می کنم دیگه نتونم مثل گذشته شوهر خوبی برات باشم .
به او نگاه کردم وگفتم : خواهش می کنم دیگه منو تنها نذار . ارسلان جان ، تو رو به خدا ، به جان مریم قسمت می د م اگر یک بار دیگه ازم جداشی ، خواهم مرد.
دیگه طاقت جدایی ندارم ، به خدا ندارم .
چراغ اتاق را خاموش کرد وچراغ خواب را روشن کرد وگفت : چقدر دراور این چراغ زیبایی .روی تخت خواب دراز کشید . من بعد از مدتها تنهایی , وجود ارسلان راکنار خودم باور نمی کردم.
گرمای نفسش به صورتم می خورد . دستی به صورتم کشید وگفت : ارمغان جان عزیز دلم ، تمام وجودم تو هستی ،
گفتم : شاید الآن وقتش نباشه ولی یک سوال ازت دارم ؟
گفت : بپرس عزیزم .
به سراغ جعبه یادگاریهایم رفتم وپلاک رادرآوردم وبه او نشان دادم وگفتم : این پلاک تو نیست ؟
گفت : چرا مال منه.
گفتم : پس چطور اینو پیدا کردند؟
گفت : لابد خودت خوب می دونی ، پایگاه اصلی منافقین درعراق است . من هنگامیکه دیدم درشرایطی قرار دارم که ممکنه اسیر بشم وبعدا در اردوگاه اسارت اونا به سراغم بیاین تا منو مجبور به همکاری کنند ، این بود که پلاک خودمو کندم وهمونجا انداختم وپلاک یکی از دوستانم که شهید شده بود روبرداشتم ، تاشناخته نشم .
ارمغان نمی دونی من چه شکنجه ایی کشیدم . دلم می خواست اگه بقیه رو روزی دو ، سه بار به استغفارات می بردند منو روزی ده بار به اونجا ببرند ولی فقط می تونستم یک نامه برات بنوسیم .
بنویسم که زنده ام ، دوست دارم .
ولی نمی تونستم چون می دونستم که اگه این کار رو بکنم حتما منافقین آدرس روپیگیری می کنند وبه سراغت می یان وبرات درد سر درست می کنن.
و اون وقت مجبور به همکاری با اونا می شدم . ارمغان تحمل اینکه می تونستم خبری ازخودم بهت بدم ولی جلوی خودمو می گرفتم ، ازشکنجه عراقی ها زجر آورتر بود .
دوستام برای خانواده هاشون نامه می نوشتن . بارها ازم پرسیدند چرا تو حتی یک بار ، یک نامه برای خانواده ات نمی نویسی ؟
ولی جوابی نداشتم که به اونا بدم . اونا به خانواده هاشون خبر سلامتشون رومی دادن ولی من با عذاب دادن خودم ، این کار رونمی کردم.
بارها با خودم فکر می کردم ، که حتما تو وقتی مدتی ازم اطلاع نداشته باشی به سراغ زندگی خودت میری وازدواج می کنی .
حتی درذهنم برات جشن عروسی ام می گرفتم . ارمغان می پرسی ، چرا این قدر پیر شدم حالا فهمیدی چرا ؟
با اینکه سنم ازخیلی از دوستان اسیرم کمتر بود ولی از اونا پیرتروشکسته تر شدم .
روزی هزاران بار ازخدا می خواستم که ای کاش منم مثل دوستم شهید می شدم ، می سوختم وسر ازبدنم جدامی شد.
اگر نامه ایی برات می نوشتم ، اونا می فهمیدن که من پلاک کس دیگه ایی رو برداشتم واون پلاک که دردست اونا بود ، مال من نیست . عزیزم ، فقط به خاطر تو این کار رو نکردم.
گفتم : یعنی تو منو نشناخته بودی ؟
گفت : چرا ولی ازخدا می خواستم که منو فراموش کنی .
گفتم : فراموشت کنم ؟ چطور می تونستم ؟ شوهرم رو ، عشقم رو ، عزیزترین کَسم دراین دنیا وپدر مریم رو فراموش کنم ؟
فکر کردی من از اون زنایی هستم که تامدتی بی خبر از شوهرشون می مونند به سراغ زندگی خودشون می رن ؟ من حتی فکر چنین چیزی رو به ذهنم راه نمی دادم . زندگیم تو بودی .
گفت : تو رو خوب می شناختم عزیزم , ولی ای کاش به پام صبر نمی کرد، حالا منم راحتتر بودم . حالا بعد از این مدت لازم نبود ، منو دیگه تحمل کنی .
گفتم : ارسلان ، به جان مریم که به اندازه تو دوستش دارم اگر یک بار دیگه این حرفها رو بزنی ، نه من ، نه تو .
زندگیم تو بودی ، هستی وخواهی بود.
نگاهی به من کردوگفت : مثل همیشه لج باز ویک دنده ، عزیزم می دونم وقتی که من نبودم ، خیلی سختی کشیدی . سعی می کنم ، دیگه هیچ وقت تنهات نذارم وصورتم رابوسید.
از او خواستم که بخوابد ولی او گفت : نمی تونم ، چون می خوام تاصبح بیدار باشم وصورتت رو تاصبح ببینم .
گفتم : عزیزم ، تو خسته ایی ، کمی استراحت کن , وقت برای این کار زیاد داری .
گفت : نه خسته تر از تو عزیزم .
گفتم : سعی کن ، کمی بخوابی .
گفت : به بی خوابی عادت دارم . من خوابم برد ولی او تاصبح همانطور که خودش گفته بود، بیدار ماند.
فردا صبح به احمد آقا زنگ زدم واز او خواستم که ارسلان را معاینه کند واو به خانه ما آمد واین کار راکرد . بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد وگفت : ارمغان خانم ، او دراسارت فشارهای عصبی زیادی رو تحمل کرده ، سعی کنید به او روحیه بدید .
او از لحاظ جسمی مشکل خاصی نداره ولی همانطور که گفتم فشارهای عصبی جنگ واسارت اونو حساس و ضعیف کرده .
سعی کنید امید به زندگی وآینده رو به او برگردانین . خداحافظی کرد ورفت.
پیش ارسلان رفتم از او پرسیدم : ارسلان جان ، عزیزم ، غذا چی دوست داری ، برات درست کنم ؟
گفت : هیچی ، کمی نان خشک ویک ظرف آب .
گفتم : چی ؟!
گفت : معده من ، به این غذا عادت کرده وفکر نمی کنم ، چیز دیگه ایی از گلویم پایین بره .
به آشپزخانه رفتم وبراش سوپ درست کردم ، مریم بیدار شد به آشپزخانه آمد وگفت : سلام مامان.
گفتم : سلام ، عزیزم .
گفت : بابا حالش خوبه ؟
گفتم : نه
دوباره به اتاق برگشت . سوپ آماده شد . مریم گفت : مامان اجازه بده ، من سوپ بابا رو ببرم ، شاید اگه سوپشو من به او بدم حالش زودتر خوب بشه ؟
گل مریم من ، خوب فهمیده بود که دوای درد پدرش ، پیش اوست ، احمد آقا نسخه ایی برای ارسلان پیچید وگفت : فقط چند قرص خواب آور وویتامین نوشته وممکن است ، تاثیر زیادی نداشته باشد .
مریم با ظرف خالی سوپ به آشپزخانه آمد وگفت : مامان ، مامان ، نگاه کن ، من پرستار بابا شدم وبابامثل یه بچه خوب همه سوپش رو خورد .
ظرف را ازمریم گرفتم . دو دست کوچک او را گرفتم وبوسیدم وگفتم : عزیز دل مامان ، من می دونستم ، فقط دوای درد بابا ، تویی .
مریم به اتاقش رفت وهمانجا مشغول بازی با اسباب بازیهایش شد. کارهایم را انجام دادم . گوشی تلفن را برداشتم وبه علی زنگ زدم وماجرا را برای او تعریف کردم واز او کمک خواستم . علی گفت : به ارسلان بگو ، فردا صبح ، به دیدنش می یام ، با او حرف دارم .
گفتم : چه حرفی داداش ؟
گفت : فضول خانم ، موضوع مردونه ست .
گفتم : چَشم ، حتما به او می گم . خداحافظی کردم وگوشی را گذاشتم . به اتاقمان رفتم . دررا آهسته باز کردم . ارسلان روی تخت به پشت دراز کشیده بود وبه سمت پنجره و درخت توی حیاط نگاه می کرد.
وارد اتاق شدم ودر را آهسته بستم . هنوز هم نگاهش به سمت حیاط وپنجره بود . او دو دستش را زیر سرش گذاشته بود . متوجه من شد . نزدیکش شدم . برگشت روبه من و به من نگاه کرد .
سعی کرد ازجایش بلند شود ولی من اجازه این کار را به او ندادم وکنارش در لبه تخت نشستم . من هم به حیاط به سمت نور نگاه کردم . ارسلان گفت : عزیزم ، خسته شدی ؟
گفتم : نه آقا ، اگه کاری می کنم ، فقط برای اینه که تو زودتر خوب بشی . او کنار رفت ومن روی تخت نشستم .
سرش را روی زانویم گذاشت . چقدر سرش داغ بود . آهسته ، موهایش را نوازش کردم دست به صورت لاغر وتکیده وریش سفیدش کشیدم . موهای سفیدی که قابل شمارش نبود.
گفت : عزیز دلم . سالها درآرزوی این لحظه بودم که گرمای دستتو روی صورتم احساس کنم .
گفتم : ارسلان یک خواهش ازت دارم ؟
برگشت و به من نگاه کرد وگفت : هرچه باشد قبول می کنم .
گفتم : آقا ، ازت خواهش می کنم ، ازگذشته دست برداری ، به آینده فکر کن ، به خودت ، به من ومریم .
گفت : دلم می خواد ، ولی باور کن این گذشته لعنتی دست ازسرم بر نمی داره .
گفتم : ارسلان جان . . . اگر تو بخوای ، اراده کنی ، می شه . حالا هم اراده کن .
نمی دانم ، چرا ولی دستانم از صورت ارسلان داغتر شده بود . خدایا . . . خدایا . . . یعنی می شه ، ارسلان دوباره . . .
گفت : عزیزم ، تمام سعی خودمو می کنم ولی به کمک وصبر تو ، بیش از پیش احتیاج دارم .
گفتم : عزیزم ، من همیشه ودرهرشرایطی درکنارتم . سرش را روی بالش گذاشتم وازجا برخاستم .
گفت : کجا ؟
گفتم : می رم دو تا چای بریزم .
گفت : دست خانمِ من درد نکه ، چایی که شما بیاری واقعا خوردن داره .
همانطور که از اتاق خارج می شدم ، یاد حرف علی افتادم . برگشتم وبه او گفتم : راستی علی گفته : فردا ساعت نه به اینجا میاد . با تو حرف داره.
گفت : نگفت چه حرفی ؟
گفتم : نه ، گفت موضوع مردونه است .
خندید وگفت : ممنونم که گفتی .
آن روز گذشت فردا صبح علی ر اس ساعت نه به خانه ما آمد . در را برایش بازکردم و او داخل شد . سلام کرد و پرسید : ارسلان کجاست ؟
گفتم : علیک سلام ، دراتاق نشسته ، منتظر شما .
وارد خانه شد . ارسلان از اتاق بیرون آمد وبا او دست داد واحوالپرسی کرد . علی دستش را روی شانه ارسلان گذاشت وگفت : چطوری قهرمان ؟
حرفی که ارسلان از آن خوشش نمی آمد . چون او خودش را قهرمان نمی دانست . وبعد هردو وارد اتاق شدند. علی در را بست . نهار آماده کردم . هردو از اتاق درآمدند وضو گرفتند دوباره به اتاق برگشتند ودر را بستند .
برای نهار از اتاق بیرون نیامدند . تاساعت ده ونیم شب علی وارسلان با هم حرف زدند . دلم می خواست بدانم ، علی راجع به چه موضوعی با ارسلان حرف می زند که این همه طول کشید ؟
علی ساعت یازده شب از اتاق بیرون آمد . دستش را روی شانه ارسلان گذاشت وگفت : برو قهرمان ، تولدت مبارک .
با تعجب گفتم : علی آقا ، داداش ، چی می گی ؟ تولد ارسلان که الآن نیست ؟!
لبخندی زد وگفت : ارمغان جان ، برای انسان ، هرلحظه ، لحظه تولد است .
گفتم : چیزی نمی خورید ؟
گفت : نه خواهر ، گرسنه نیستم . خداحافظی کرد ورفت . نمی دونم چرا به نظرم حرفهای علی خیلی شبیه شعار بود.
آن شب گذشت . از ارسلان پرسیدم که این همه وقت راجع به چه موضوعی حرف می زدید ؟ ولی او جوابی به من نداد گویی او با قبل هیچ فرقی نکرده بود.
حرف نمی زد . خیلی ساکت ومنزویی شده بود . جواب سوالات من را فقط با بله یا نه می داد. دلم می خواست بدانم ، دردل او چه می گذرد و او به چه فکر می کند؟
گویی همیشه درحال فکر کردن بود . خدایا. . . خدایا،ارسلان چقدر عوض شده بود. چرا قدمهای احمد آقا وصحبتهای علی د راو اثر نداشت ؟ او خیلی کم ازخانه بیرون می رفت .
گویی از مردم گریزان شده بود ودیگر به هیچ کس اعتماد نداشت . سنگینی عمیق درنگاهش بود . حتی با همان نگاه به من می فهماند که حال وحوصله هیچ کس راندارد.
او فقط با مریم خوب بود ، شاید چون او بچه بود وپاک .
او دیگر آن ارسلانی که من می شناختم نبود ، او خیلی عوض شده بود . او را نمی شناختم ودرک نمی کردم .
یک روز که ازخواب برای نماز صبح بیدار شدم ، ناگهان دیدم ، ارسلان کنارم نیست . باخود گفتم : حتما رفته ، نماز بخواند . از جا بلند شدم . به آشپزخانه رفتم ولی او آنجا نبود.
به اتاق مریم رفتم , آنجاهم نبود. حیاط ، زیر زمین همه جا را سرزدم ولی او هیچ جا نبود. نمی توانستم فریاد بزنم واو را صدا بزنم چون مریم از خواب بیدار می شد.
آهسته او را صدا زدم : ارسلان . . . ارسلان کجایی ؟ ولی هیچ صدایی نبود . تا ساعت هفت صبر کردم . دلم مثل سیروسرکه می جوشید به خانه پدرم تلفن زدم . علی گوشی را برداشت وگفت : سلام ارمغان خانم چی شده ، سر صبح احوال پرس ما شدی ؟
گفتم : سلام داداش ، ارسلان . . . ارسلان نیست.
گفت : چی شده ؟ باهم دعوا کردید ؟
گفتم : نه به جان داداش ، صبح که برای نماز بیدار شدم ، نبود.
گفت : جایی دیگه هم تلفن زدی ؟
گفتم : نه ، چون مادر ارسلان بیماری قلبی دارد ، ترسیدم به آنجا تلفن بزنم واو آنجا نباشه ، آن پیرزن رو هم نگران کنم .
گفت : خوب ، خودم دنبالش می رم . تو توی خونه باش . اگه خبری شد ، اینجا تلفن بزن .
گفتم : داداش ، تو رو به خدا ، اونو پیدا کن ، دیگه طاقت تنهایی ندارم . می فهمی ؟ ندارم .
گفت : خواهر ، سوره والعصر یادت نره . من تمام سعی امو می کنم . اگه خبری ازش شد ، حتما به اینجا تلفن بزن .
گوشی را گذاشت . مریم هم از صدای من بیدار شد . گفت : مامان ، بابا چی شده ؟
گفتم : چیزی نیست . عزیزم . ولی او زرنگتر ای این حرفها بود . همه چیز را ازنگاه نگران من فهمید.
صبحانه او را دادم ولی لقمه ای از گلویم پایین نرفت .
خدایا یعنی باز دوباره . . . دوباره تنها شدم .
ارسلان . . . ارسلانم کجایی ؟
خدایا او را هرجا که هست به تو می سپارم . زمان طولانی وکش دار شده بود. نهار درست کردم . ولی تا آن زمان نیز خبری از ارسلان نشد . صدای زنگ تلفن بلند شد . به سمت تلفن دویدم . مریم هم آمد . ناهید بود . سلام کرد.
گفتم : سلام ، ناهید جون
گفت : چی شده ، زن داداش ، اتفاق افتاده ، صدات می لرزه ؟
گفتم : ناهید جون ، ارسلان از صبح زود غیبش زده ؟
گفت : چیزی شده ؟ موضوعی پیش اومده ؟
گفتم : نه به جان مریم .
گفت : پس ، نگران نباش ، هرجا رفته باشه ، تاظهر برمی گرده ، مردا رو که می شناسی وقتی گرسنه بشه به خانه برمی گرده . هنوز این مردها رو نشناختی ؟
گفتم : خیلی سعی می کنم ، ولی نمی تونم , راستی مادرجون چیزی از این موضوع نفهمه ؟
گفت : چشم ، می دونم عزیزم .
مریم گفت : مامان ، عمه ناهید ؟
گفتم : بله دخترم .
گوشی را به مریم دادم . سلام کرد و گفت : عمه جان ، بابام، گم شده ؟
صدای ناهید را ازپشت تلفن می شنیدم که می گفت : الهی عمه به قربون صدات بشه ، نه عزیزم ، بابا که بچه نیست ، گم بشه ، زود می یاد .
گفت : عمه جان ، دلم براش تنگ شده ؟
ناهید گفت : اونم هرجا که باشه دلش برات تنگ شده ، خیالت راحت باشه عزیزم ، حتما برمی گرده .مریم خداحافظی کرد وگوشی را به من داد .
ناهید گفت : نگران نباش ، ارمغان جان ، اگه خبری از او شد ، ما رو بی خبر نذار .
گفتم : چشم ، برای اکبر آقا وسعید کوچولو سلام برسان . خداحافظی کردم وگوشی را گذاشتم . ساعت چهار بعد ازظهر شد . هیچ خبری از ارسلان نداشتم . شب شد . ساعت نه شب علی تلفن زد . سلام کرد .
گفتم : سلام ، داداش ، چه خبر ؟ چی شده ؟
گفت : مگه خونه نیومده ؟
گفتم : نه
گفت : به هرجا می دونستم که ممکنه آنجا باشه ،سرزدم . خانه دوستان و آشنایان ، کلانتریها ، بیمارستانها ، همه جا ولی هیچ کس خبری از او نداشت .
گفتم : وای خدایا ، دیدی چه بلایی به سرم اومد ؟ حالا چی کار کنم ، نکنه ، باز اونو گرفتن ؟
خندید وگفت : باز به چه جرمی ، نه خواهر جان ، حتی اونجاهایی که تو فکرش رو کردی ، هم نبود.
گفتم : پس چی شده ؟
گفت : امشب روهم صبر کن ، شاید فردا ان شاء ا. . . هرجا رفته باشه برگرده .
گفتم : چطور ، صبر کنم ؟ چطوری ؟
گفت : خواهر جان ، همان طور که از صبح تا حالا صبر کردی ، سوره والعصر رو بخون ، حتما تا صبح بر می گرده .
خداحافظی کرد وگوشی را گذاشت . چطوره آرام باشم ، هرچه سوره بخوانم دیگه اثر ندارد . این نگرانی با سوره رفع نمی شود . خدایا . . . خدایا ، آخر چرا ؟ مگر من بیچاره چه گناهی به درگاهت کردم ، که دائم باید آزمایش شوم؟
مریم را خواباندم . او هم نگران بود . ساعت یازده ونیم شب بود که صدای در حیاط را شنیدم . به سمت حیاط دویدم .
ارسلان بود . گفتم : ارسلان ، هیچ معلوم کجایی ؟
نگاهی به من کرد وگفت : جایی نرفته بودم .
گفتم : لااقل یک چیزی به من می گفتی یا یادداشتی می نوشتی ؟ تو می دونی از صبح تا حالا به من بدبخت چی گذشت ؟
لبخندی زد وگفت : نترس ، بادمجان بم آفت نداره ، یادت رفت خودت اینو به من گفتی ؟
باعصبانیت گفتم : حالا وقت شوخیه ؟ داشتم سکته می کردم . می گی کجا رفته بودی یا نه ؟
با لحنی آرام وخونسرد گفت : حالا بیا بریم داخل ویک چایی به ما بده بعد به شما جواب خواهم داد. وارد خانه شدیم و به آشپزخانه رفتم ویک استکان چای برایش ریختم .
دلم می خواست بدانم ، چی شده که یک دفعه غیبش زده بود؟
گفتم : خب
گفت : " دیشب خواب عجیبی دیدم انگار به من الهام شد که به مسجد جمکران برم . سحر بیدار شدم . قصد رفتن کردم .
خواستم بهت بگم اما دیدم مثل یک فرشته درخوابی ، نتونستم بیدارت کنم .
هرچه گشتم قلم وکاغذی ام پیدا نکردم ، تابرات پیام بذارم ، آهسته حاضر شدم وحرکت کردم ، اوایل روز به جمکران رسیدم حال خودم رو نمی فهمیدم ، گویی کسی منو صدا می زدومن بی اراده به سمتش می رفتم .
اونجا مدتی نماز خواندم ومناجات کردم تا اینکه اذان ظهر شد پس از نماز ظهر وعصر باز من مشغول خواندن مناجات بودم که ازفرط خستگی درهمون حال نشسته خوابم برد ، درخواب باز هم من درهمانجا نشسته بودم که ناگهان نوری شدید منو متوجه خود کرد بسمت نور که نگاه کردم دیدم مردی بلند بالا با عصایی مثل عصای پیامبران الهی دردست وچهره ای تابناک وبا جبروت وهیبتی غیر قابل وصف به سمتم می یاد .
زبونم بند آمده بود حتی نتونستم بلند شم وسلام کنم ، همونجا سرجام میخکوب شده بودم ، آن مرد که شمایلش را بارها درذهنم تجسم کرده بودم به من نزدیک شد ودرفاصله یک قدمی ام ایستاد وگفت : " سلام برمیهمان ما که راه درازی رابرای دیدار ما پیموده ، پسرم بدان یقینا درکنار هرسختی ، گشایشی هست برتوست که ازدینت مواظبت کنی وخانواده ات را دریابی ودراین راه بسیار جهد وکوشش نمایی " .
او این کلمات را گفت وپس همانگونه که آمده بود رفت . او رفت اما اثر نوری رو که باخودآورده بود بکلی محو نشد وهمچنان فضای مسجد بنظرم نورانی می آمد.
نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره ازخواب بیدار شدم .
دیدم همونجا درهمان حالت که بودم نشسته ام وساعت نشان می داد نزدیک اذان مغرب است این بود که به شکرانه سعادتی که نصیبم شده بود ، نماز شکر خواندم وبعد از نماز مغرب وعشا عازم خونه شدم وحالا رسیدم وتصمیم گرفته ام تاجایی قدرت دارم کوشش کنم ودروحله اول درسم را ادامه بدم .اشک درچشمانم حلقه زده بود ونمی دانستم چه بگویم ، دلم می خواست فریادی آنچنان بکشم که به گوش آن دردانه خلقت برسد واز او تشکر کنم .
ارسلان با جدیت تمام دوباره به دانشگاه رفت وباتلاشی وصف ناپذیر علی رغم سالهایی که از درس فاصله گرفته بود توانست دررشته پزشکی وپس از آن تخصص چشم پزشکی تحصیل کند وبا نمرات عالی به عنوان استادیار دانشگاه ویک پزشک متخصص مشغول به کار شود.کاری که همدوره های جوان او از انجام آن ناتوان بودند . او درتمام دوران تحصیلش حتی یک دوست نداشت فقط من ومریم تنها دوستان او بودیم .
حالا که این نوشته را به پایان می برم من ، ارسلان ، در سن سی و پنج سالگی با مریم و پسر چهارساله ام مهدی راهی زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) هستیم .
تابستان سال 1375