تارا فایل

داستان شور آباد اثر جمال زاده



فهرست مطالب :
پیشگفتار 1
مقدمه 2
شورآباد 3
عناصر داستان 24
فهرست منابع و ماخذ 27

پیشگفتار:
دریافت یک سویه ی جمالزاده از ساخت زندگی و میزان تاثیر پذیری اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستانی خلق شده ‍ ، به نوع بستر تبدیل گرد. یعنی بر این اساس خواننده توانایی تصمیم گیری درباره ی صحت پدیده ها را ندارد و هر آنچه را وی می گوید باید بپذیرید .
جمالزاده به منظور دست یافتن بر آموزه ها و آزاد خود داستان را خدا مضمون کرده است .
او با توجه به توانمندی بالا در خلق آثار برتر و نگاه موشکافانه و جستجوگر در غالب موارد حاضر شده پیکر و زیر ساخت داستانهایش را متزلزل کند اما مضمون و دور نمایی داستانها ، آنگونه که می خواهد مطرح گردد. او به راحتی همه چیز را در اختیار خواننده قرار می دهد و از این که مبادا مطلبی دست نخورده باقی بماند به اطناب روی می آورد .
حرکت جمالزاده در هنگام توصیف مضامین و پدیده های طبیعت از کل به جز بوده است .
جمالزاده در داستانهای اولیه ی خود در صدد توصیف و بررسی مسائل عمده و بنیادین هستی چون مرگ ، زندگی ، راه سعادتمندی و ……. بوده است و پس از گذشت زمان برای ایجاد تنوع و ظاهرا دگر اندیشی به مباحث جزئی تر پرداخته است .

مقدمه :
موضوعی را که من انتخاب کرده ام در مورد روستایی به نام شور آباد واقع در کنار کویر لوت می باشد و وصف مردمانی که از هر گونه امکانات شهری و حتی وسایل و ملزومات اولیه زندگی بدور می باشند. کسانی که زندگی خود را به سختی می گذرانند و از هر چه که طبیعت در اختیار آنها قرار می دهد استفاده می کنند درست مانند انسانهای اولیه .
این دهکده سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد و در یک جای دور و پرت و پلایی قرار دارد که در گذشته کمتر کسی حتی اسم آن راشنیده بود.
جمعیتی به اسم (کلید داران سعادت ملی ) سه نفر از کارکنان خود را به آن ده و ده هایی دیگر فرستادند تا اهالی آن دهکده ها را با سواد و رفاه آنان را تامین کنند .
وقتی که آنها به دهکده ی شور آباد وارد می شوند و وضعیت ساکنین آن را مشاهده می کنند تصمیم می گیرند که به آنها کمک کنند و برای این منظور چند جلسه تشکیل می دهند و با یکدیگر مشورت می کنند تا یک راه حل درست را پیدا کنند و وقتی به نتیجه رسیدند به خاطر خوابی که یک زن باردار دیده بود و تعبیر شخصی که اهالی ده از هر نظر به او ایمان داشتند معلوم شد که این سه نفر به خواب آن زن که می گفت سه افعی سیاه شاخدار از شکمش بیرون آمدند ربط دارند و به همین خاطر با چوب و چماق آنها را از خوب این هم یک نوع تمدن قار نشینی با کمی پیشرفت است .
وقتی که این سه نفر به تهران برای ارائه ی گزارش خود برگشتند دیدند که وضع عوض شده و یک دولت دیگر بر سر کار است .

شور آباد
بزرگان قوم و سران ملت ، رواج فرهنگ را بهترین وسیله ی ترقی و رستگاری تشخیص داده جمعیتی به اسم " کلید داران سعادت ملی " برای پیشرفت این مقصود مقدس و آرمان شریف تشکیل دادند که در ایالات و ولایات در خارجه شعبه های معتبر و مراکز مجهز و اداره ی حسابداری و کارشناس آمار و شعبه ی بازرسی و حساب مخصوص در بانک دارد و مامورین ورزیده و با اطلاع و با ایمان به اطراف و اکناف مملکت می فرستد که مردم را با مرام جمعیت آشنا ساخته و وسایل بسط فرهنگ و تامین سعادتمندی و رفاه هموطنان عزیز را فراهم آورند .
از جمله دکتر مسعود زمین نیا و میرزا عبدالجواد غمخوار و میرزا منصور پور جناب سیاق الوزرا را مامور کرده اندکه به یک عده از دهات جنوب شرقی و از آن جمله دهکده ی شور آباد رفته مطالعات لازمه را به قصد با سواد ساختن اهالی و تامین رفاه ساکنین به عمل آورند و نتیجه را به مرکز گزارش بدهند و ورقه های آمار و پرسشنامه های چاپی را که از طرف شعبه ی مرکزی به آنها داده شده پر کنند و ضمنا با اعتبار مالی معینی که در اختیار دارند و وسایل اولیه ی انجام منظور را که همانا با سوادساختن (مبارزه ی انا لفا بتیسم ) خود شان راسا در محل بود بیاورند .
دکتر زمین نیا در دانشگاهی از دانشگاه های لا تعد و لا تحصای بی نام و نشان آمریکا تحصیل علم
" اگر کال چرا ل پدا گوجی " کرده است ولی از لحاظ کشاورزی و کشاورزان ، می گویند شاگرد اول بوده است و اگر علاقه ی وافرش بر ایران و هموطنان نبوده می توانست همانجا بماند و در همان دانشگاه معظم استاد باشد و حقوق سرشار بگیرد و از مزایای بسیار برخوردار باشد به ایران آمده است و کارش هم بد نگرفته است و همه جا در کار های زراعتی و فرهنگی و غیر زراعتی و فرهنگی و مشیر و مشار است به طوری که دیگر مدتی است فیلش کمتر به یاد هندوستان می افتد و نسبتا از بعضی هارت و هورت ها افتاده است و مثل بچه ی آدم بر ادای وظایف شغلی مشغول است .
آقای غمخوار هم تحصیل کرده و مرد با اطلاع و با فضلی است که دانشنامه اش از مدارس خودمانی است و هشت سال است که لیسانسه شده و در پی تهیه تز دکترای خود است .
پور جناب (سیاق الوزراء) سنش از آن دو نفر بیشتر و در حقیقت بر آنها در این ماموریت ریاستی دارد .
ته ریشی دارد و هنوز درست به یقه و کراوات عادت نکرده است وزیر شلوارش بند دارد و گاهی اتفاق افتاده که با گیوه به اداره آمده است . از اعضای قدیمی وزارت دارایی است وهنوز هم بر حسب عادت به جای وزارت دارای مالیه می گوید و به قول خودش ریش را در آنجا سفید کرده و در آنجا قوز در آورده است و چنان میخ خود را در وزارتخانه ی متبوعه محکم کوبیده است که اگر صد دولت بیاید و برود و حکومت هزار رنگ بگیرد او به قول خودش " ریگ ته رودخانه " است و محال است کمترین تزلزلی در ارکان ماهیت کار و شغل او رخ بدهد.
خط فارسی را بیشترین می نویسد و مدعی است که برای جوان های بی سواد و بی خط و ربط امروزه کتابی به اسم " توسل نو "1 تالیف کرده که با اوضاع و احوال این دوره مناسب است.
اما دهکده ی شور آباد یکی از چهل و دو سه هزار دهکده ی ایران است و مانند بسیاری از آنان در بر بیابان و در جای دور و پرت و پلایی در کنار کویر لوت یعنی اقیانوس خشکیده ای که سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد افتاده که از ساکنین بسیار معدودش گذشته، کمتر کسی اسم آن را شنیده است و حتی مانند بسیاری از دهات دیگر صفحه ی پهناور ایران اسمش در نقشه ی جغرافیایی دیده نمی شود .
در صفحات جنوب شرقی ، آن طرف های کرمان و مکرانه جایی افتاده است که پرنده پر نمی زند .
اطرافش را از سه طرف صحرای بر هوت و بیابان در ندشت خشک و سوزان گرفته و تنها از یک سمت به کوهستان عریان و سوخته ای تکیه دارد.
ساکنان شور آباد عبارتند از هشت نه خانوار که معلوم نیست اصلا در آنجا چطور زندگی می کنند چطور زنده اند و چرا زنده اند و برای چه می خواهند زنده بمانند . اسم شاه و پیغمبر و امامی به گوششان رسیده است. از دین و آیین تنها روزه گرفتن و روضه خواندن و سینه زدن را می دانند آن هم بر تقدیر اینکه بدانند رمضان کی می رسد و محرم کی شروع می شود . از زبان فارسی بیشتر از چند کلمه حرف معمولی نمی دانند و سرشان نمی شود .
چنین دهکده ی چنان که خواهیم دید اسما تعلق دارد به یک نفر مالکی که هیچ معلوم نیست از چه تاریخی و به چه عنوانی مالک و ارباب این ده شده است . خودش ساکن دهکده ای از دهات فارس به اسم عجیب ترکی " کتکه کندی "1که معنی آن " دهکده ی گوساله " است و پایش هرگز به شور آباد نرسیده است و همین قدر اسنت که هر چند سالی یکبار آدمک تند اسب سوار گرد آلودی مانند اجل معلق و بلای ناگهانی از سینه ی بیابان وارد می شود و از زور تشنگی یک کوزه آب را لا جرعه در حلق خالی می کند و هارت و هورت راه می اندازد و از چوب و فلکه و حبس و توقیف و کشتنش و آویختن سخنانی می راند و از کدخدای عور و مردم هاج و واج گرسنه ، مطالبه ی نقدو جنس می کند و خودش خوب می داند که اهالی این دهکده نم پس نمی دهند و حتی رمق ادامه ی حیات عادی خود را هم ندارند ، سوار اسبش می شود و راه صحرا را پیش می گیرد و در بیابان ناپدید می شود.
رفقای سه گانه با یک قاطر باروبنه وارد این دهکده شدند . 2دهاتی ها خیال کردند خواب می بینند . هرگز احدی به سراغ آنها نیامده بود و حتی پیر ترین آنها در طی عمر (از همان مباشر کذایی گذشته ) سه چهار بار بیش تر چشمشان به آدم بیگانه نیفتاده بود . همه حیرت زده از دخمه ها و زاغه ها و بیغوله ها و کپر ها بیرون ریختند . به منزله ی آدم هایی که آفتاب چشمهایشان را خیره کرده باشد بنای نگا کردن به آن سه نفر آدمی زاد را گذاشتند و آدمهایی که در این ده زندگی می کردند از زور لاغری و بی رمقی بیشتر شبیه مرده های متحرکی بودند که هنوز گوشت و پوستشان متلاشی نشده باشند .
اهالی ده به صدای آهسته و بیمناک از همدیگر می پرسیدند که اینها کیستند و از کجا می رسند و چرا آمده اند و برای چه اینجا پیاده می شوند . فکر می کردند لا بد راهشان را گم کرده اند و آمده اند راهشان را از ما بپرسند . صدای پور جناب بلند شد "کدخدا ، کدخدا " پیرمرد در هم شکسته و دراز قد و نیم کوری با ریش فلفل نمکی در هم ریخته ای تعظیم کنان پیش آمد و با صدای خفه سلام داد.
پور جناب جواب سلامش را داده پرسید چرا نزدیک نمی آیی ؟
دو قدمی نزدیکتر شد.
– باز هم نزدیکتر ، اسمت چیست ؟
– غلام شما عبدالله .
– تاج سرما . کربلایی عبدالله مگر اسم این ده " شور آباد " نیست ؟
– قربان ،شور آباد همین جاست .
بعد پور جناب خواست که قاطر ها را به طویله ببرند و آنها را تیمار کنند ولی کد خدا گفت که ما اینجا طویله ای نداریم چون اصلا حیوانی نداریم . سپس گفت قاطرها را در سایه ای ببرند و مقداری کاه و یونجه جلو آنها بریزند که کدخدا گفت کاه و یونجه دیگر چیست؟ قربان ما کاه و یونجه مان کجا بود؟
– چیزی نداریم . می سپاریم علف خشک بریزند جلوشان .
حتی خانه ای هم نداشتند که این سه نفر شب را در آنجا سپری کنند و در روز از شر آفتاب سوزان کویر در امان باشند. اهالی این ده حتی غذای خودشان را با زحمت تهیه می کردند و به گفته ی خودشان ملخ را می گیرند و نمک می زنند و می خورند و اگر هسته ی خرما هم پیدا شود با دانه ی کنار آرد می کنند و خمی ر می کنند و می خورند. و لای سنگ های کوه هم علف هایی پیدا می شوند که قابل خوردن است .
پور جناب : مگر گوسفند و گاو و مرغ و خروس ندارید؟
– نه که نداریم . از کجا خوراکشان را بدهیم ،چند تایی مرغ و خروس داریم که مثل خودمان بی دانه زنده اند . تا از گرسنگی و یا از شپشک پا به مرگ نباشند سرشان را نمی بریم .
– گاهی هم موش صحرایی به تله می افتد بچه مچه ها می خورند .
– مگر موش حرام نیست ؟
– حرام و حلال ندارد ، برای آدم گرسنه ، گوشت میته هم حلال می شود.
– اینکه زندگی نشد پس از چه زنده اید ؟،
– والله این دور و ور نمک زیاد است ، جمع می کنیم و سالی دو سه بار پیله ور ها و دوره گردها با قاطر می آیندد و با قدری آرد ، ذرت و نان خشک و گونی و کرباس عوض می کنند .
لا اله الا الله . آمدیم و چیزی برای خوردن پیدا نکردید آن وقت چه می کنید ؟
– شکر خدا را .
– همین ؟
– بله دیگر . خیلی که زور آورد می افتیم و می ریم . صدقه ی سر شما . بسته به تقدیر الهی است .
– الله اکبر . مگر این ده صاحب ندارد؟
– چرا دارد .
– مال کیست . اسمش چیست،؟
– غضنفر الا یا له . آن طرف های شیراز می نشیند.
– چرا ملکش را آباد نمی کند،؟
– به اینش نمی ارزد .
– لابد دو قورت و نیمش باقی است و راحتتان نمی گذارد .
– نه خدا عمرش بدهد کاری به کارمان ندارد دلش خوش است که ارباب است و ملک دارد
موذی نیست ، خدا سایه اش را از سرمان کم نکند.
– از قراری که می بینم آفتاب نشینید و کشت و زراعتی ندارید .
– نه خدا پدرت را بیامرزد . آفتاب نشینی یعنی چه ، تو سینه ی آفتاب نشستن همان و دیوانه شدن همان .
– پس بهتر است بگوییم زنده به گورید .
– هر طور که دلتان می خواهد ، مختارید اختیار ما به دست شماست ، ما غلام و چاکر شما هستیم . یک ربع بعد ، در سایه ی خشتی نیم خرابه ای رفقا روی گلیم و مفرش خودشان نشسته مشغول خوردن خوراکی بودند که یدالله خان از خورجین در آورده و روی بقچه ای از قلمکار چیده بود.
زن و مرد و کوچک و بزرگ قدری دورتر پشت سر کدخدا ایستاده بودند و میهمان ها را تماشا می کردند و تمام حواسشان به غذا خوردن آنها بود و معلوم بود که این تماشا برای آنها خیلی تازگی دارد و کیف می برند . رفقا تصمیم گرفتند کمی از غذرا را برای خود بردارند و بقیه را بدهند به روستائیان تا بخورند چون غذا از گلوی هیچ کدامشان پایین نمی رفت .
قیامت بر پا خاست . در هم افتادند . چشمشان بر خوراک هایی افتاد که در عمرشان بو نکرده بودند. عده ای با شتاب و عده ای دیگر با اندک متانت و خودداری پذیرفتند و دهان ها به حرکت افتاده ، می خورند و می جویند و دعا می کردند .وکدخدا جلوتر آمد که خدا عمرتان بدهد خدا عوضتان بدهد صد در دنیا و هزار در آخرت …….
پور جناب گفت کدخدا قدری آب خنک برایمان بیاور که تشنه ایم .
کدخدا هاج و واج گفت والله آبی که قابل باشد نداریم .
– پس چه آبی می خورید؟
– این ده در قدیم الایام آب آنباری داشته که از زور ریگ روان خراب شده و خشک افتاده است .
قناعتی هم که از نزدیکی ده می گذشتند به کلی ویران است و عمری است که لاروبی نشده است . از ته این قناعت به هزار زحمت و مرارت آب گل آلود شور مزه ای در می آوریم . آبمان همین است روی شن و کلوخ توی کوزه می ریزیم وهمی ن که شوریش کمتر شد به یاد لب تشنه ی شهید کربلا می خوریم و لعنت بر یزید می کنیم .
– چرا وقتی باران می آید آبش را انبار نمی کنید ؟
– باران کجا بود . اگر ببارد تا بتوانیم جمع می کنیم و خدا را شکر می کنیم .
– اینکه زندگی نشد .
– زندگی و مرگ دست خداست .
– پس آخر چرا اینجا مانده اید ؟
– پس کجا برویم ؟
– هر جا بروید بهتر از این جهنم دره است اینجا زنده به گورید .
– راه و چاه را نمی دانیم در این حول و حوش آبادی کجا بود ؟ مال و قاطر نداریم ، خرت و پرتمان را بار چه کنیم ؟
کجا برویم که از اینجا بدتر نباشد و بیرونمام نکنند اگر در راه نمرده باشیم . وانگهی معلوم می شود نمی دانید که این بیابان پر از غول و پالیس و دوالپا ست . مگر آدم جان به در می برد .
– آخر فکری باید بکنید .
– خدا خودش اینطور خواسته.
حالا دیگر چون اهل ده اسم دکتر زمین به گوششان رسیده است به تصور اینکه طبیب است دورش را گرفته اند . دعا به جانش می کنند و دوا و درمان می خواهند . همه ناخوش و علیلند. آدم سالم در میانشان پیدا نمی شود . بیچاره انکار می کند که بابا من طبیب کجا بودم ! به گوش کسی فرو نمی رود و بر دعا و اصرار والتماس می افزایند عاقبت هر چه دوای احتیاطی داشتند توزیع کردند .
آنگاه پور جناب خطاب به کدخدا گفت :
– کربلایی عبدالله دستت درد نکند ، عجب معرکه ای بر پاکردی . حالا جلو بیفت و قدری ده رات به ما نشان بده .
– قربان همی ن است کهد می بینید .
– من که به جز سوراخ های تنگ و تاریک دود زده و عریان چیز دیگری نمی بینیم این به غار جانوران بیش تر شباهت دارد تا به مسکن آدمی زاد.
– همی ن است که می بینید .همی ن جا به خاک می فتیم و همی ن جا به خاک می رویم .
– پس قبرستانتان کجاست ؟
– قبرستانمان کجا بود . پشت ده گودالی است مرده را با لباس همانجا چال می کنیم و رویش خاک می ریزیم و قدری هم خار و خاشاک و سنگ سنگین می گذارم که جانور در نیاورد و بخورد و برایش فاتحه می خوانیم .
– حمام چطور ؟
– اسمش را شنیده ایم . نداریم ، خودمان را با شن و خاک پاک می کنیم . کم کم شب فرا رسید . چاره ای نبود جز اینکه در پای همان دیوار در کوچه بخوابند . کدخدا هم خداحافظ گفته مرخص شد.
دهاتی ها رفتند تو لانه هایشان و بدون آنکه روشنایی و چراغی به چشم بخورد صداهاخوابید. ونگ ونگ بچه ها قطع شد و انگار نه انگار که در آن حول و حوش تنا بنده وزنده و جانداری وجود دارد.
رفقا هم هر طور بود برای خود بستر و بالشی تعبیه کردند و پهلو به پهلو در زیر آسمان شبانگاهی دراز کشیدند شکوه و زنده و فروزان که مانند ان را در بیداری بلکه خواب هم هرگز ندیده بودند.
آسمان پر شکوه و بی نهایت زیبا بود ولی سر انجام خواب غالب آمد و یاران به خواب رفتند و خوش خوابیدند .
افسوس که پس از چند ساعتی ، سرما که در موقع شب در دشت و بیابان شدت می یابد دوستان را از خواب خوش بیدار ساخت . ماه در آسمان بالا آمده بود و نور سفید وصف ناپذیری بر زمین و زمان می تابید چنان که پنداشتی برف آمده است و هوای صحرای بی کران را مانند دریا به رنگ آبی کم رنگ در اورده بود.
دوستان برای رفع سرما به هم نزدیکتر شدند و سر انجام کار به جایی کشید که یکسره قید خواب را زدند و حتی غمخار در صدد آتش زدن به سیگاری برآامد.
چشم ها را به آسمان دوخته بودند و میل حرف زدن نداشتند کم کم ستاره ی صبح که به ستاره ی "کاروان کش " می خواندند. در صفحه ی آسمان نمودار گردید مدال پر شکوه افتخاری بود که بر سینه ی آسمان نشانده بودند . ساعت چهار و نیم بود که هوا به کلی روشن شد و درست در ساعت چهار وپنجا و پنج دقیقه خورشید مانند طشتی از آتش در صفحه ی افق نمودار گردید و چنین آفتاب ظالم و سفاکی با هیبت استقامت ناپذیر خود صلای بیداری داد و رفقا بر پا خاستند . حالا دیگر موقع اجرای برنامه ی ماموریت فرا رسیده است ، برنامه های چاپی مفصلی که از دفتر برنامه ی جمعیت کلید داران به هیئت اعزامی داده شده دارای مواد بسیاری است و ماده ی سیزدهم آن در باب " سخنرانی " است . باید به هر دهی که می روند برای دهاتی ها یک رشته سخنرانی ایراد نمایند . پس از قدری آری ونه و تعاریف و گفت و شنود بنا شد سخنرانی اول با دکتر زمین نیا باشد . کدخدا به امر پور جناب اهالی را خبر کرد و همه جمع شدند . در پشت دهکده در جوار همان قبرستان کذایی محوطه ای را محل سخنرانی قرار دادند و دکتر زمین نیا در پشت قطعه سنگی مسطح اوراق خود را برای ایراد سخنرانی حاضر ساخت.
پور جناب پشت آن تخته سنگ رفت و جلسه را افتتاح کرد ومنظور هیئت را به اختصار شرح داد دکتر زمین نیا و به رسم و شیوه ی امریکاییان معتقد است که هر کس باید در کار فنی تخصص داشته باشد و پا از گلیم خود درازتر نکند و در رشته ی خود کار بکند و در همه جا تکرار می کند که "پالانگری بر غایت خود- بهتر ز کلاهدوزی بد" و از این موضوع خطا به و سخنرانی خود را در باب مناسبات علم روانشناسی با کشاورزی اعلام نمود و سخن را بر نطفه و منی " کوروموزون " و "ژن" والحاق و الصاق انها باهم جدایی و انفصال و انقطاع و "موتی شن " و "مول تیپ لی کی شن "1 آن کشانیده و از گفته و فرمایشات بزرگان علم الحیات و " بیو لو گ " های نامدار شواهد مبینی بر صحت مطالب خود آوردکه ناگهان فریاد زنی که بچه ای در بغل داشت بلند شد که " وای ، خاک بر سرم ، سر تا پایم را خیس کرد . ای بچه الهی خیر نبینی " و بچه به دوش جمعیت مستمعین را بر هم زد و ناپدید گردید. دکتر هم وقتی دید دارد یاسین به گوش چهارپایان دو پا می خواند اصراری نورزید و دم صحبت را همانجا برید و صدای صلوات هم بلند شد و جمعیت در هم ریخت ومتفرق شد و نطق غرا به همانجا خاتمه یافت.
آقایان غمخوار و پور جناب همچنان مصلحت دیدند که انجام این ماده از برنامه را کوتاه بیاورند و برماده ی چهار دهم ببردازند که عبارت بود از " تبادل نظر درباره ی ملاحظات و مشاهدات در
محل " . کمیسیون را در گوشه ی دنجی تشکیل دادند و ماده ی مزبور را مطرح کردند . پور جناب با اظهار تاسف از پیش آمدی که جریان سخنرانی را منحرف ساخته بود چنین گفت: " بر طبق دستور مرکز ما موظفیم که در هر ده و قریه ای که می رویم دست کم سه شبانه روز بمانیم و با جدیت هر چه تمام مشغول تحقیق و مطالعه و جمع آوری اطلاعات و آمار باشیم ولی تصور می کنم در اینجا همین یک شب و نیم روز کاملا کافی باشد . استدعا از آقایان محترم دارم که مشاهدات و مطالعات و نظر و عقیده ی خود را بیان فرمایید تا معلوم شود چه به فکرشان رسیده است و چه پیشنهادهایی دارند تا بنده هم نظر خود را به عرض برسانم و نتیجه بدست آید و تکلیف تهیه ی گزارشی به مرکز معلوم گردد.
دکتر زمین نیا که عشقی به نطق کردن داشت گفت : " رسیدگی به روحیات هر جماعتیکه در
بحبوحه ی جریان جهش است در چنین مدت کوتاهی امکان پذیر نیست " . بررسی به اوضاع و احوال روحی و جسمی و شرایط اجتماعی و اقتصادی و ویژه ی فرهنگی و تعلیم وتربیتی این جماعت محتاج بر زمان بیشتری است .
غمخوار معلوم بود که نطق خود را زیر چاق و حاضر دارد و دست به یراق است سخن را قاپید و گفت " روح سالم در بدن سالم " . رفیق محترم ما بیشتر به جنبه ی روحیات این مردم پرداختیم ولی من معتقدم که جنبه ی جسمانی آنها دارای اهمیتی بیشتر است . در حدیث معروف " العلم علمان ، علم الا بدان و علم الادیان " هم بدن قبل از دین که جنبه ی روحی دارد آمده است 1 پرورش جسم هم به ورزش بسته است. نیاکاان نامدارما اسب سواری را از جمله ی اصول تربیت می شمرده اند .
ورزش را باید سر فصل هر برنامه ای قرار دارد . من معتقدم که برای اهالی " شور آباد " و هکذا دهات دیگر این کشور باید " استادیوم " های بسیار مدرن و مجهز بسازیم . لازم نیست مثل عمارت سنا مجلل و شاهانه باشد خیر ابدا . من طرفدار سادگی هستم . هر چه ساده تر بهتر سعادت و سلامت در سادگی است ولی اگر یک استخر مختصری هم برای شناوری داشته باشد البته بهتر است بدیهی است که ورزش تنها کافی نیست و درس و مکتب هم لازم است ولی محل درس باید بر طبق اصول بهداشت ساخته شده باشد و تمیز باشد روشن باشد و هوا داشته باشد . در فرنگستان برای کلاسهای درس شیشه های مخصوصی به کار می برند که مانع عبور اشعه ی فوق بنفش نیست و برای صحت و تقویت مزاج کودکان بسیار سودمند است و حتی شیری را هم که در دبستان ها مجانا هر صبح و عصر به شاگردان می دهند به کمک همین اشعه ی مقوی می سازند . ما چرا نکنیم ؟ چه کمتر از دیگران داریم ؟ ما دارای گذشته ی درخشانی هستیم . " ماییم که از پادشاهان باج گرفتیم "…….
بچه ی امروز ، مرد فردا ست و سرنوشت کشور و میهن در دست نسل جوان است نمی شود
نمی شود را باید کنار گذاشت . مگر ناپلئون نگفته که غیر ممکن و نمی شود در فرهنگ من نیست ! ما مردم قرن بیستم و فرزندان عصر آتوم هستیم .
ببینید ژاپن در اندک مدتی به کجا رسیده است . ما چرا نباید برسیم ؟ اگر بخواهیم می رسیم . خداوند نعمت خود را به ما اهل ایران تمام کرده است . مردم ایران هم به تصدیق دوست و دشمن ، با هوش ترین مردم دنیا هستند . خود از یک نفر فرنگی مطلع که تازه فارسی یاد گرفته بود و خیال می کرد " حرامزاده " یعنی باهوش ، شنیدم که می گفت " ایرانی خیلی خیلی حرامزاده " . همت لازم است . با همت می توان کوه را از جا کند . اگر گوشمان را به در و دیوار این مملکت بچسبانیم صدایی که از این خاک به گوشمان می رسد می گوید گرسنه ایم و زمین تشنه آب می خواهد نه کمیسیون و هیئت اعزامی و مطالعه و سخنرانی و برنامه و نظامنامه و صدها نامه های غریب و عجیب دیگر .
"رمق مانده ای را که جان از بدن در آید چه سود انگبین در دهن"
خودتان تصدیق می فرمایید که در فرمایشاتتان پای اگر و مگر زیاد در میان می آید و خودتان هم می دانید که معروف است " اگ را با مگر تزویج کردند از آنها بچه ای شد کاشکی نام "1 . من قربان شما می روم و تمام فرمایشات عالمانه ی شما را می بوسم و بالای چشم می گذارم اما آیا فکر
نمی کنید که این مردم گرسنه اند و نان می خواهند برهنه اند و لباس لازم دارند بیمار ند و دوا می خواهند . در همین اواخر در کتابی به اسم " خاک و آدم " خواندم که یک نفر از مومنین و دانشمندان هند که از شاگردان گاندی است و از مالکین بزرگ زمین گرفته و به دهقانهای فقیر می دهد گفته است " اولین وظیفه ی حکومت آن است که به مردم نان بدهد و همین که نان به همه رسید آن وقت می نشینیم و در باب شیر و کره و میوه هم قرار لازم را می گذاریم و فعلا باید کوشش نمود که به تمام افراد ملت نان و آب برسانیم و برای رادیو و بسط فرهنگ و غیره بعدا فرصت کافی خواهیم داشت ".
دکتر به صدا در آمده گفت از این قرار سر کار معتقدید که مملکت ما خیلی چیزهای دیگر را لازم ندارد. مگر این ممکن است . چنین چیزی امروز محال است .
پور جناب گفت عزیزم من کی گفتم چیزهای دیگر لازم نیست . البته که لازم است .
" تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی "
من می گویم که برای اکثریت مردم ایران آب و نان و لباس و منزل فعلا امروز از چیزهای دیگر لازم تر است .
غمخوار در میان صحبت دویده گفت آخر باید انصاف داد که تمام دهات ما هم که مثل این شور آباد نیست . دهات آباد و معمور هم زیاد داریم .
پور جناب سر را به علامت تصدیق تکان داد و گفت الحمدالله صدالحمدالله ولی باید تصدیق نمود که این جورش هم متاسفانه پر کم نیست .
غمخوار گفت: راستش این است که من دارم با شما هم عقیده می شوم و فکر می کنم که همین مردم اگر سر و سامانی پیدا کنند و سرشان به کلاهشان بیرزد همین که دستشان به دهنشان رسید و آبی زیر پوستشان رفت خودشان به صرافت طبع به خیلی فکرها خواهند افتاد و خیلی از کارها را از پیش خواهند برد. من یقین دارم همین که شکمها سیر شد و مردم به آب و نان رسیدند خودشان اول کار که می کنند راه انداختن اسباب درس ومشق است برای بچه هایشان . آن وقت معلم و کلاس و کتاب و قلم و کاغذ هم پیدا خواهد شد .
دکتر گفت به شرط امنیت و عدالت . پور جناب گفت آی قربان دهانت ولی امنیت و عدالت ریتین حیات اجتماعی هر آدم و هر قوم و ملتی است و حکم هوای آزاد ونفس کشیدن را دارد و لزوم و ضرورتش در هر کاری به قدری روشن و بدیهی است که احتیاجی به تذکار و تصریح ندارد . دکتر گفت راست می گویید . مشکل کار ما مردم ایران خیلی آسانتر از آن است که ما می پنداریم اما همه اینها به جای خود آخر ماموریت داریم که با همین اعتبار مختصری که در اختیارمان گذاشته اند اسباب با سواد ساختن اهالی این ده را فراهم بسازیم .
پور جناب گفت :وشما مطمئن باشید که اهالی همین "شور آباد " بیشتر از چهار صد پانصد کلمه از زبان فارسی نمی دانند و بیشتر حرفهای ما را اصلا نمی فهمند تازه با سواد هم بشوند پس از صباحی هر آنچه یادگرفته اند فراموش می کنند . دلم می خواهد خیال نکنید که من اهل حدیث و آیه نیستم ولی وقتی می بینیم هزار سال پیش که هنوز صحبت این حرفها در میان نبود ، یک نفر پیدا شد وگفت " و کادالفقران یکون کفرا " بی نهایت تعجب کنم و برایم شکی باقی نمی ماند که واقعاً شکم گرسنه ایمان نمی شناسد . دکتر هم با آن که سعی داشت خود را با خونسردی انگلیسی ها و امریکایی ها نشان بدهد نتوانست جلو تاثیر خود را بگیرد و گفت: بله ، درست است ، مردم وقتی زیر بار دولت و حکومت که به فکر آنها نیست و غمشان را نمی خورد ، نخواهند رفت که گرسنگی مجالی بدهد بتوانند فکر کنند و رمقی داشتند باشند که صدایشان را بلند بسازند . پیشنهاد می کنم ، حالاکه چنین شد و هر سه نفر به یک نتیجه رسیده ایم ، این پولی را که اختیار ما گذشته اند بین اهالی ده سرانه تقسیم کنیم و بدون فوت وقت به تهیه ی گزارشمان بیپردازیم .
پور جناب گفت ای بابا ، پول به چه دردشان می خورد . پول که وصله ی شکم نمی شود . این زبان بسته ها دکان و بازاری ندارند ¸دور تا دورشان تا چشم کار می کند بیابان است . پولی هم به دستشان برسد ، بالاخره از میان خواهد رفت .
سرگرم صحبت و گفتگو بودند که ناگاه هیاهویی از جانب ده برخاست . مثل اینکه آتش درده افتاده باشد و یا لشکر مغول هجوم آورده باشد ، زن و مرد و پیرو جوان چماق به دست . فریاد کنان و دیوانه وار نزدیک می شدند. فریاد می زدند که دیاالله ، بروید دیگر چشممان صورت منحوس شما را نبیند ، گورتان را گم کنید و الا هرچه ببینید از چشم خودتان دیده اید . دیالله ، همین الآن ، همین الساعه . چند تن از جوانان چوب به دست جلو آمدند که حمله بیاورند ولی کدخدا که خودش نیز از لحاظ خشم و جنون دست کمی از دیگران نداشت ، به میان افتاد و هر طور که بود جلو آنها را گرفت .
وقتی کاشف به عمل آمد ، معلوم شد زن آبستنی که گویا سیده هم بوده خواب دیده است که شکمش شکافته است و از شکمش سه تا افعی سیاه شاخدار بیرون آمده است و پیرزنی به نام ننه حاجیه که در شور آبادفالگیر و کف خوان است و اهالی ده اعتقاد کامل به او دارند و می گویند که آینده و گذشته را مانند آیینه می بیند و غیب می گوید و خوابها را تعبیر می کند و¸در تعبیر هایش هرگز سرمویی خلاف دیده نشده است ، خواب آن زن را چنین تعبیر کرده است که این سه افعی سیاه شاخ دار همین سه نفر آدم نا شناس هستند که وارد ده شده اند وزعفرجنی آنها را فرستاده است و هر دقیقه که در ده بمانند برای اهالی شوم است و وبا و طاعون خواهند آورد و باید هر چه زودتر بیرونشان کرد و اگر نخواستند بیرون بروند ، خوننشان مباح است .
یاران با دستپا چگی هر چه تمامتر بار و بنه را بستند و بار کردند و شور آباد را با مردمش به خدا سپردند و شتابان راه بیابان را در پیش گرفتند . روز سوم به دهکده ای رسیدند که در آنجا آب و نان بدست می آمد . اطراق کردند و گزارش را نوشتند و هر سه نفر امضاء کردند و باز به راه افتادند .
یازده روز بعد با هزار زحمت و خون دل به طهران رسیدند ولی وقتی پس از استحمام و اصلاح زلف و ریش برای تقدیم گزارش به مرکز جمعیت (( کلیدداران سعادت ملی)) رفتند ، دیدند جاتر است و بچه نیست . انرژی از آن دستگاه باقی نمانده بود . معلوم شد دولت تغییر کرده است و جمعت منحل شده است و دولت جدید درصدد تاسیس جمعیت و دستگاه تازه ای است به مراتب معتبر از جمعیت سابق .

عناصر داستان :
1- طرح داستان : من طرح داستان و خلاصه ای از آن را در مقدمه توضیح داده ام و برای اینکه وقت استاد گرامی را نگیرم به همان بسنده می کنم .
2- تجربه : تجربه ای که این داستان در اختیار خواننده قرار می دهد این است که نمی توان اعتقادات دیگران را نادیده گرفت هر چند افرادی که در این ده زندگی می کردند از جهاتی خرافه پرست بودند ولی وقتی یک عقیده در یک انسان یا در انسانها به یک اعتقاد تبدیل شود هیچ کس نمی تواند آن را تغییر دهد و یا در برابر آن مقاومت کند .
3- جدال : جدال این داستان بر سر این است که عده ای که به اصطلاح مروج فرهنگ و سواد در روستاها بودند می خواستند به هر طریقی که شده ¸با اصولی ترین روشها برافراد آن ده کمک کنند و برای این کار با یکدیگر به بحث و گفتگو نشستند ولی نتیجه این شد که یک حادثه غیر منتظره رخ داد .
4- حادثه : حادثه ای که رخ داد این بود که یک زن بار دار خواب می بیند و یک شخصی که همگی ده به او را و اعتقاد کامل داشتندآن خواب را تعبیر کرد و تعبیرش این بود که سه افعی شاخدار سیاهی که از شکم آن زن بیرون آمدند همان سه نفری بودند که به ده آمده بودند ودر پی آن تمام اهالی ده با چوب و چما ق آن سه نفر را از ده بیرون کردند و حادثه ی دیگری که آن طرف قضیه رخ داده بوداین بود که وقتی سه نفر دوست ، برگشتند به تهران برای ارائه ی گزارش دیدند که یک دولت جدید بر سر کار آمده است .
5- راوی داستان یا زاویه دید : در این داستان روایت کننده یا همان نویسنده ی داستان ،در موضوع داستان هیچ دخالتی ندارد بلکه افرادی را خلق کرده و خود از بیرون داستان اعمال آن افراد یا قهرمانان را شرح می دهد .
6- شخصیت یا قهرمانان : شخصیتهای این داستان در کل چهار نفر هستند که سه نفر آنها همان گروهی هستندکه به دهکده رفتند و یک نفر هم کدخدای دهکده بود . یکی از شخصیتها به نام پور جناب است که به نظر می رسد شخصیت اصلی داستان است و بیشتر تصمیمات را او می گیرد . شخصیت دوم این داستان دکتر مسعود بود که به سخنرانی و نطق کردن خیلی علاقه داشت و سخرانی های جمع را او به عهده می گرفت . شخصیت سوم این داستان آقای غمخوار بود که شخص با اطلاع و تحصیل کرده ای بود . و در آخر هم شخصیت چهارم داستان که کدخدای آن ده بود و نامش عبدالله بود که به نظر رسید از بقیه ی افراد آن ده آگاه تر و داناتر بودند و باصطلاح آدم حسابی آنها بود .
7- زمینه یا صحنه : اوضاع و احوالی که در این داستان مطرح شد تفاوتش از زمین تا آسمان است زیرا افرادی که برای ترویج فرهنگ به دهکده ی شور آباد رفته بودند ، افرادی تحصیل کرده و صاحب اسم و رسم و فرهنگ شهرنشینی و انسانهای آگاهی بودند که می خواستند با روشنفکری واجرای اصول روشهای ویژه به افراد آن ده کمک کنند ولی افرادی که در ده شور آباد زندگی می کردند درست مانند انسانهای اولیه بودند با این تفاوت که از انسانهای اولیه کمی پیشرفته تر بودند ولی از حتی کوچکترین امکانات زندگی مانند لباس و خوارک و مسکن و اسباب زندگی بدور بودند و زندگی مشقت باری داشتند . انتظاری هم نمی رود که با این توصیفات ، افراد آن ده دارای فرهنگ و پیشرفت باشند مطمئناٌ این دو گروه متفاوت نمی توانند حرف هم را بفهمند و به قول یکی از شخصیتهای داستان صحبت کردن و جلسه گذاشتن برای این قبیل افراد مانند خواندن سوره ی یاسین در گوش حیوانات چهار پا است .
8- فضا و وجو : جو این داستان نه شاد است و نه غمگین ولی خواننده با خواندن این داستان اظهار تاسف می کند که در آن زمان که بسیاری از شهرهای ایران در حال پیشرفت بودند مناطقی در ایران پیدا شدند که از تمامی امکانات زندگی به دور بودند و شاهان و روسای مملکت به این مناطق توجهی نداشتند .
9- لحن : جمالزاده باتوجه به توانمندی بالای خود در خلق آثار و شخصیتها سبک ویژهای دارد و سبک او این است که داستان را فدای مضمون می کند و می خواهد مضمون و درونمایه داستانهایش را آنگونه که می خواهد مطرح کند و می خواهد همه چیز را در اختیار خواننده قرار دهد و گاهی اوقات هم به اطناب روی می آورد .

فهرست منابع و ماخذ :
نقد و تحلیل و گزیده داستانهای کوتاه سید محمد علی جمالزاده
نام نویسنده : کامران پارسی نژاد
چاپ دوم 1382
نشر روزگار 142
WWW.ROOZGARPUB.COM WEB SITE :
ISBN:964-374-000-5

1- نام کتاب پو جناب سیاق الوزرا
1- اسم این دهکده سابقا " ارزگان لر " بوده است .
2- منظور از سه رفیق ،دکتر مسعود زمین نیا و میرزا عبدالجواد غمخوار و میرزا منصور پور جناب سیاق الوزرا است.
1 Multiplication
1 گویا امر بر ناطق محترم مشتبه شده است . تقصیری بر راوی نیست
ابه عبارتی " اگر را کاشتند ، درخت کاشکی سبز شد "
—————

————————————————————

—————

————————————————————

27


تعداد صفحات : حجم فایل:92 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود