خلاصه
داستان سیاوش
برگرفته از داستانهای
شاهنامه ی
فردوسی
عنوان:
خلاصه ای از داستان های زندگی مادر سیاوش و زندگی سودابه
تهیه کننده:
معصومه کشاورزی
دانشجوی ترم یک رشته زبان و ادبیات فارسی سال 1385
استاد راهنما:
نجم الدین تبیانی
منابع:
1- داستان سیاوش به اهتمام دکتر سید محمد دبیر سیاقی 2- خون سیاوش تنظیم و نگارش فرید جواهر کلام 3-فردوسی ، زن و تراژدی به کوشش ناصر حریری
داستان سیاوش : آغاز داستان
ز گفتار دهقان کنون داستان بپیوندم از گفته باستان
کهن گشته این داستانها ز من همی نوشود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیرباز 1 بدین وین2 خرم بمانم دراز
چه گفت ابذرین موید3 پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که باشی سه نگوی باش خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سروکار با ایزدست اگر نیک با شدت کار ار بدست
نگرتا چه کاری همان بدروی سخن هر چه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشود نرمگوی سخن تا توانی به آزرم4 گوی5
به گفتار دهقان کون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
1- دیرباز: طولانی، دراز 2- وین: باغ (در اصل دین متن تصحیح قیاسی است)
3- موبد: دانشمند ایران 4- آزرم: شرم ، حیا
5- از بیت 3 تا اینجا فردوسی به زندگی خود اندرزگونه اشاره دارد.
– پیشگفتار
در شاهنامه انگیزه جنگ عمیق تر و انسانی تر است. در سراسر کتاب فردوسی بر سرزنی پیش نمی آمد مگر یک بار و آن زمانی است که چند تن از پهلوانان ایران در شکارگاه دختر سرگردانی را می بینند و هر یک از آنها می خواهد او را تصاحب کند. چون کار کشمکش بالا می گیرد سرانجام توافق می کنند که او را به نزد کاووس شاه ببرند این دختر همان کسی است که بعد مادر سیاوش می شود.
به طور کلی جهانبینی شاهنامه دفاع خوبی در برابر بدی است. این دفاع با دادن قربانی های بی شمار صورت می گیرد و از این رو پهلوانان شاهنامه که سلسله جنبان این نبرد هستند و به 3 دسته می شوند:
1- پهلوانان نیکوکار که عمر و سعادت خود را در خدمت خوبی می گذارند بعضی از آنان نمونه عالی انسانی و مبری از هر عیب هستند چون فریدون سیاوش و کیخسرو و بعضی دیگر خالی از ضعف و عیب نیستند. مثل رستم، گودرز، طوس و غیره…
2- پهلوانان بدکار، که وجود آنان سراپا از خبث و شرارت سرشته شده چون ضاک و سلم و تور و گرسیوز و در حد کمتری (افراسیاب و در بین زنان سودابه را می توان نام برد.)
3- پهلوانانی که آمیخته ای از خوبی و بدی اند. گاهی به جانب این گرایش دارند و گاهی به جانب آن چون کاووس در ایران و پیران در توران
آنچه بین این پهلوانان مشترک است وحدت و قدرت و قاطعیت است. همه زندگی خروشان و گرانبار دارند، چرا آنان که به راه نیکی می روند و چه آنان که به راه بدی همه با استواری، آگاهی این راه را می سپارند حتی در پستی قهرمانان نابکار استحکام مردانه است. همه زندگی را دوست دارند و از قوای خود بهر ه کامل می گیرند مرگ را بزرگترین دشمن می شناسند اگر چه زندگی خود را در هر لحظه در معرض خطر روبرو شدن با آن قرار می دهند. نکته قابل توجه اینست که در دوران اساطیری و پهلوانی شاهنامه اکثر زنان نام آور خارجی هستند همسران پسران فریدون یمنی هستند سیندخت و رودابه کابلی هستند فرنگیس و منیژه و جریره و تهمینه و مادر سیاوش تورانی اند . و کتایون زن گشتاسب رومی است.
زنی که موجب بدنامی زنان شاهنامه شده سودابه است دربار ه اوست که رستم به کاووس می گوید:
کسی کاو بود مهتر انجمن کف بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
و باز در اشاره به مثال سودابه است که راجع به زن گفته می شود:
زبان دیگر و دلش جای دیگر از او پای یابی که جوئی تو سر
و اما زن خوب در شاهنامه زیبایی بدن را با زیبایی روح و رعنائی را با آهستگی و شرم را با خواهش جمع دارد توصیف چنین زنی را از زبان شیرین بشنویم:
به سه چیز باشد زنان را بهی که باشد زیبایی تحت مهمی
یکی آنکه با شرم و با خواستست که جفتش بدوخانه آراستست
دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی ز شوی خجسته بیفزاید اوی
سوم آنکه بالاورویش بود به پوشیدگی نیز مویش بود
داستان مادر سیاوش
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو پس اندر پرستنده ای چند نیو1
بدان بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند در گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خو برخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود ز خوبی برو بر بهانه نبود
به بالا چو سرو و به دیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه
بدو گفت طوس ای فریبنده ماه ترای سوی بیشه که بنموده راه
چنین پاسخ داد که ما را پدر بزد دوش و بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از بزم سور2 همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی تیغ زهر آبگون بر کشید همی خواست از تن سرم را برید
گریزان درین بیشه خجستم پناه رسید ستم این لحظه ایدر3 ز راه
بپرسید پس پهلوان از نژاد4 بدو سروبن5 یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم6 به شاه آفریدون کشد پروزم7
پیاده بدو گفت چون آمدی که می باره8 و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که دسپم بماند ز مستی مرا بر زمین برنشاند
بی اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم
بدان روی بالا زمن بستدند نیام9 یکی تیغ بر من زدند
بجستم10 من از بیم از پیششان بدین بیشه ام خون ز دیده فشان
دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس زذر بی آزرم گشت
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه
همان طوس نوذر در آن بستهید11 کجا پیش اسب من اینجا رسید
سخنشان ز تندی به جایی رسید که این ماه را سر بباید برید
میانشان همی داوری12 شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید بر آن کوه نهد هر دو فرمان برید
لغات:
1- شجاع : دلیر 2- سور: مهمانی 3- ایدر: اینجا 4- نژاد: اصل و نسب تبار
5- سروبن: درخت سرو، کنایه است از زن زیبا و بلند قامت
6- گرسیوز: نام برادر افراسیاب است. 7- پروز: اصل و نسب، تبار
8- باره: اسب 9- غلاف و جلد شمشیر: نیام 10- جستن: خود را رهاندن و گریختن 11- ستیهیدن: لجاج کردن 12- داوری: خضومت ، نزاع،مشاجره
معنی: در زمان پادشاهی کاووس در دورانی که جنگ و کشتار بین ایرانیان و تورانیان فروکش کرده و ایران زمین در آرامش و رفاه بود روزی طوس پهلوان نامدار به اتفاق گیو و گودرز و چند پهلوان دیگر به قصد شکار صبح زود بر اسبان خودسوار شده و از شهر خارج شدند. این سواران تاختند و تاختند و پیش رفتند تا به مرغزار با صفایی رسیدند و پس از مختصری استراحت چون باز هم هوای گردش داشتند اسبها را تاختند و مسافتی طولانی از آن مرغزار دور شدند و آنقدر پیش رفتند تا به حوالی مرز توران زمین رسیدند در آن حوالی بیشه ای باصفا و زیبا یافتند طوس به دیگران گفت: حتما در این بیشه دور افتاده نیز شکار فراوان است پس بهتر است درون آن گردش کنیم. سواران به گردش و جستجو پرداختند، طوس و گیو پهلوان در کنار هم اسب می راندند، همینطور که اطراف را می گشتند ناگهان چشم آنها به درختی تناور و پرسایه افتاد که در زیر آن دختری جوان و بسیار زیبا نشسته بود! دو پهلوان از اسب پیاده شده نزد او رفتند طوس با ملایمت و متبسم رو به او کرده و با لحنی خودمانی گفت: دختر جان تو اینجا چیکار می کنی؟ کی هست از کجا آمده ای؟ دخترک ابتدا چیزی نگفت سرش را از خجالت به زیر انداخت بعد سربلند کرده و با آهنگی شیرین چنین گفت: دیشب نصب شب پدرم مست از مهمانی به خانه آمد، آنقدر مست بود که به طرف من حمله کرد و خواست با شمشیر سر از تنم جدا کند منهم از دستش فرار کردم اسبی سوار شدم و به جنگل گریختم در راه راهزنان بمن رسیدند اسبم را گرفتند خواستند به طرف من حمله کنند که از دست آنها هم فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم حالا منتظرم که مستی از سر پدرم بپرد حالش خوب شود و به دنبالم بیاید طوس که از دختر خیلی خوشش آمده بود گفت: یک چنین پدری لیاقت ترا ندارد من طوس پهلوان نامدار ایرانیم همراه من بیا تا در شهر خودمان من ترا به زنی بگیرم وقتی گیو این حرف را شنید سخت به هیجان آمد و ناراحت شد چون او هم از این دختر خوشش آمده بود مختصر آنکه بین طوس و گیو گفتگو درگرفت و کم کم صدای آنها بلند شد سایر پهلوانان که بحث این دو را شنیدند نزدیک شدند و پرسیدند موضوع چیست؟ طوس و گیو جریان را تعریف کردند و باز هم طوس گفت: این دختر را من پیدا کردم و حق من است. گیو گفت: بهتر است این دختر را بکشیم تا به هیچ کس نرسد یکی از پهلوانان گفت این کار صحیح نیست بهتر است نزد پادشاه برویم و هر چه او گفت بدان عمل کنیم و آنها هم پذیرفتند و به همراه دختر راهی پایتخت شدند.
چو کاووس روی کنیزک بدید دلش مهر و پیوند1 او برگزید
به هر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شمار رنج راه
گوزنست اگر2 آهوی دلبرست شکاری چنین در خور3 مهتر است
بدو گفت خسرو: نژاد تو چیست؟ که چهرت بمانند چهر پریست
بگفتا که از مام خاتونیم4 به سوی پدر آفریدونیم
ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم5
که اویست هم خویش افراسیاب وی از تخمه تور با جاه و آب
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستمی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت7 سر ماهرویان کنم، بایدت
چنین داد پاسخ چو دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا
ده اسپ گرانمایه با تاج و گاه8 به هر دو سپهبد فرستاد شاه
بت اندر شبستان9 فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند به گاه
نهادند زیر اندرش تخت عاج11 به سر برز یاقوت و پیروز تاج
بیاراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود12
لغات:
1- پیوند : پیوستگی، خویشی 2- اگر: یا3- درخور: شایسته، سزاوار
4- خاتونی: منسوب به خاتون نام عمومی ملکه ترکستان: یعنی از سوی مادر دختر شهربانو و ملکه ترکستانم 5- پروز: اصل و نسب تبار نژاد 6- مشکوی: حرمسرا 7- شایدت: شایسته است ترا 8- گاه: تخت 9- شبستان: حرمسرا، اندرون پادشاهان 10- گاه: تخت 11- عاج: دندان فیل 12- نابسود: نسفته، دست نخورده، بکر، دوشیزه
معنی:
هنگامی که پهلوانان جریان را به شاه گفتند دختر را به او نشان دادند کاووس خوب سراپای دختر را برانداز کرد و با همان نگاه اول از او خوشش آمد پس لبخندی به لب آورده و گفت: عجب! این دختر نه به طوس می رسد و نه به گیو بلکه این دختر به عقد و ازدواج من در می آید و اختلاف شما را هم بدین وسیع مرتفع می کنم!
بدو گفت خسرو، نژاد تو چیست که چهره ات مانند چهره پریان است؟ دختر جواب داد من ازتبار فریدونم اما از سرزمین توران می آیم پدر بزرگم گرسیوز پهلوان است و در عین حال نسبتی هم با خود افراسیاب دارم. شاه از او پرسید: آیا میل داری همسر من بشوی؟ دختر جواب داد: آری مهر تو بیشتر از آن دو پهلوان بردل من نشسته است. کاووس دستور داد تا فوراً او را به حرمسرا بفرستند و به عنوان همسر برگزیده شاه نهایت احترام را به وی بکنند. بعد هم دستور دارد به طوس و گیو هر کدام مقداری زر و گوهر به عنوان پاداش بدهند تا این پهلوانان به اصطلاح دلخور نباشند.
زادن سیاوش از مادر
بسی بر نیامد برین روزگار که رنگ1 آندر آمد به خرم بهار
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر
جهان گشت از آن خرد2 پرگفتگوی کز آنگونه نشیند کس روی و موی
جهاندار نامش سیاوخش کرد دو چرخ گردنده را بخش کرد3
بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود بر نهادش سپاس بزرگ
از آن کو شمار سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره4 بدان کودک آشفته دید غمین گشت پلون بخت او خفته دید
چنین تا بر آمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفتش مرا پرورانید باید به کش5
چو دارند گان ترا مایه نیست مرا پرورانید باید به کش
بسی مهتر6 اندیشه کرد اندران نیامد همی بر دلش بر گران
به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کهند عنان و رکیب و چه و چون و چند
سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کس نبود از مهان
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرها و آموزش پیلتن
همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا سپهبد نباشد دژم7
جهانی به آیین بیاراستند چو خشنودی نامور خواستند
به زیرچی تازی8 اسپان درم به ایران ندیدند یک تن دژم
همه یال اسب از کران تا کران بر اندوده مشک و می و زعفران
لغات: 1- رنگ: آهو 2-خرد: کنایه از کودک نوزاد 3- بخش کردن: تقدیر کردن اندازه گرفتن 4- ستاره: ستاره بخت، طالع 5- کش : بغل ، بر 6- مهتر: مراد کیکاوس است 7- دژم: غمگین ، افسرده 8- تازی: عربی، تازنده 9- براندودن : مالیدن
معنی: در کاخ باشکوه کاووس دختر جوان به زودی زندگی گذشته خود را فراموش کرده و غرق خوشی و شادمانی شد پس از گذشت یکسال زن جوان پسری بدنیا آورد و کاووس نام پسر خود را سیاوش گذاشت . کاووس به رسم آن دوران ستاره شناسان را احضار کرد تا رَمل و اسطرلاب بیندازند و طالع او را ببیند که در آینده چه سرنوشی خواهدداشت. طالع بینان چند روزی بر روی نقشه فلکی و رمل و اسطرلاب کار کردند بعد به شاه خبر دادند که: متاسفانه طالع نوزاد سخت آشفته است و خلاصه زندگی آینده او را چندان درخشان نمی بینند . کاووس به فکر فرورفت و در دل گفت شاید هم این ستاره شناسان اشتباه می کنند. یک روز رستم جهان پهلوان برای دیدن کاووس به پایتخت وی آمد. کاووس جریان ولادت سیاوش را برایش باز گفت ، رستم مایل شد که کودک را ببیند . وقتی سیاوش را به حضور رستم آوردند رستم که اکنون مردی جهان دیده و آزموده و پخته بود با دقت به سراپای سیاوش نظر انداخت و سوالاتی از وی کرد و سخت تحت تاثیر شخصیت و وجود سیاوش قرار گرفت. پس به شاه گفت من در پیشانی وجود این کودک آثار بزرگی از شجاعت و اصالت می بینم اگر شهریار او را به من دهد با خود به زابلستان می برم و در آنجا پهلوانی از او می سازم که در سراسر جهان بی مانند باشد. کاووس که می دانست رستم سخن بیهوده نمی گوید بسیار شاد شد و گفت: موافقتم او را با خود ببر. بدین ترتیب رستم سیاوش را با خود به زابلستان برد و زیرنظر خویش تمام فنون شکار – رزم – بزم و کشورداری را شخصاً به وی آموخت تا جایی که پس از چند سال سیاوش پهلوانی نیرومند و زبردست سوارکار بی مانند و شاهزاده ای با شخصیت شد. اکنون که سیاوش تمام هنرههای آن دوران را فراگرفته بود و پهلوانی بی همتا شده بود یک روز نزد مربی خود رستم آمد و گفت: ای پهلوان تو در راه پرورش من زحمتهای زیادی کشیده ای، محبتهای تو را هرگز فراموش نخواهم کرد اکنون اگر اجازه میدهی میل دارم به دیدار پدرم کاووس بروم. رستم جهان پهلوان سری تکان داده گفت: حق با توست باید پدرت تو را ببیند که چه فرزند برومندی دارد. رستم و سیاوش با سپاهی آراسته به سوی پایخت کاووس روانه شدند.
باز آمدن سیاوش از زابلستان و خبروفان یافتن مادر سیاوش
چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاوخش با فرهی1
بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با شادی و بوق و کوس
چو آمد بر کاخ کاووس شاه خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر2 بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش3
وزان پس بیامد بر شهریار سپهبد گرفتش سراندر کفار
ز رستم بپرسید و بنواختش4 بر آن تخت فیروز بنشاختش5
بر آن برز و بالا6 و آن فرّ اوی بسی بودنی دید و بس گفتگوی
چنان از شگفتی برو بربماند بسی آفرینها برو بر بخواند
همه نیکوییهای گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست
بزرگان ایران همه با نثار7 برفتند شادان بر شهریار
ز فرّ سیاوش فروماندند به دادار بر آفرین خواندند
بفرمود تا پیششش آزادگان بستند گردان لشکر میان
چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاکزاده نبود
زمین کهستان ورادادشاه که بود او سزاوار تخت و کلاه
هر آنکس که زاد اوزمادر، بمرد ز دست اجل8 هیچ کس جان نبرد
کنون گرچه مادرت شد یادگار به مینوست9 جان وی به انده مدار
به صد لابه10 و پند و افسون و رای دل آورد شهرزاده را باز جای
لغات: 1- فرهی: شکوه و جلال و حشمت2- مجمر : آتشدان، منقل
3-دست کرده به کش : دست به سینه 4- نواختن: نوازش کردن، مورد لطف و مهربانی قرار دادن 5- نشاختن: نشاندن 6- برزو و بالا: قدوقامت بلند
7- نثار: آنچه از زر و سیم و فیر سرکسی پاشند به احترام او
8- اجل : زمان، مرگ 9- مینو: بهشت 10- لابه : زاری ، درخواست و التماس
معنی: وقتی به نزدیکی دربار کاووس رسیدند و خبر به او رسید، کاووس پهلوانان خود را به استقبال آنان فرستاد و با احترام تمام آنها را وارد کاخ کردند . شهریار ایران مدتی با اشتیاق به سراپای سیاوش نظر انداخت و غرق شادی شد به دستور شهریار جشنی برپا کردند و از سیاوش و مربی او به طور شایسته ای پذیرایی به عمل آمد . چند روزی گذشت و کاووس فرزند خود را از هر جهت مورد آزمایش قرار داد و به خوبی مشاهده کرد که او در شکار، تیراندازی سواری کشتی و رزم و بزم همتا ندارد در عین حال دارای شخصیتی متین، عفیف ، با تقوا ، مهربان و پاکدامن نیز هست.
مشاوران کاووس به وی گفتند: برای اینکه مطمئن بشوی فرزند تو لایق جانشینی شهریار است بار چند سال او را آزمایش کنی و از دور و نزدیک مواظب رفتار و کردارش باشی تا روشن بشود واقعاً خون پاک شهریاران ایران در رگ اوست یا نه. مدت هفت سال کاووس با دادن شغل های گوناگون به سیاوش او را آزمایش می کرد در تمام این آزمایشات سیاوش سربلند و روسفید و بالغ از کار درآمد. شهریار فوق العاده خوشحال شد دستور داد تاجی زرین برای او بسازند و به دست خود آن تاج را بر سرش نهاد و رسماً او را جانشین خود کرد. مقدر چنین بود که مادر سیاوش یعنی همان دخترکی که پهلوانان در جنگل او را پیدا کرده بدند و به چنین مقام والایی رسیده بود پس از مشاهده برومندی چنین فرزندی و خوشحالی و شادمانی فراوان ناگهان بیمار شد و درگذشت . سیاوش که روحی حساس و طبعی بلند داشت از درگذشت مادر بسیار انوهگین گشت جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت کارش شب و روز گریه بود و به اصطلاح آن زمان دیگر نشاط نمی کرد . شهریار از غم سیاوش اندوهگین گشت. طوس و گیو و سایر بزرگان به نزد او رفتند جامه عزاداری از تن او بیرون آوردند. گودرز به او مهربانی کرد و گفت: عزیزم اندوه مخور هر کس که به این دنیا آمده روزی باید برود من و تو هم روزی خواهیم رفت پس دل به دنیا نبند و خود را به کار مشغول کن سیاوش در جواب گفت: کاش هم اکنون من می مردم.
(عاشق شدن سودابه به سیاوش)
برآمد برین نیز یک روزگار بدوشادمان بد دل شهریار
یکی روز کاووس کی با پسر نشستند و سودابه آمد زدر
چو سودابه روی سیاوش بدید پر اندیشه گشت ودلش بردمید1
کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاوخش را زو بگوی
که اندرشبستان2 شاه جهان نباشد شگفت ار3 شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت ازان کار آن نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم، که با بند4 و دستان5 نیم
دگر روز شبگیر6 سودابه رفت برشاه ایران خرامید تفت7
فرستش بسوی شبستان خویش بر خواهران وفغستان8 خویش
بگویش که اندر شبستان برو بر خواهران هر زمان نوبه نو
بدو گفت شاه این سخن درخورست9 برو مر ترا مهر صد ما درست
پس پرده اندر تورا خواهرست پر از مهر سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد بیایم، کنم هرچه شه کرد یاد
من اینک به پیش تو استاده ام دل و جان به فرمان تو داده ام
برانسان روم کم تو فرمان دهی تو شاه جهانداری ومن رَهی10
لغات: 1- بردمیدن : تپیدن 2- شبستان: حرم، حرمسرا 3- ار: اگر
4- بند: فریب، حیله،مکر 5- دستان: حیله 6- شبگیر: بامدادان، صبح زود 7- تفت: زود، سریع 8- فغستان: سرای خوبرویان، حرم زیباوریان (فغ: بت، کنایه است از زن زیباروی) 9- درخور: سزاوار، شایسته
10- رهی: بنده به چاکر،فرمانبر.
معنی: بدین ترتیب سیاوش اندک اندک غم از دست دادن مادر را فراموش کرد. او همواره در کنار پدرش کاووس بود. کاووس در میان زنان خود همسری داشت به نام سودابه که زنی بود بسیار زیبا ولی بدقلب و بد سرشت اما کاووس او را خیلی دوست می داشت. یک روز که شهریار و سیاوش مشغول گفتگو بودند سودابه سرزده نزد آنها آمد و برای نخستین بار چشمش به سیاوش افتاد. سودابه جوان وقتی سیاوش را با ان هیکل متناسب و آن روی زیبا و آن سخن گفتن سنجیده مشاهده کرد همان دم دل به مهر او سپرد روز بعد سودابه شخصی را نزد سیاوش فرستاد و پیغام داد که: "من میل دارم تو را در شبستان (یعنی حرمسرای شهریار) خانه خودم ببینم، اگر تو اینجا به دیدن من بیایی کسی ایراد نخواهد گرفت.". سیاوش که چکیده پاکدامنی بود به قاصد جواب داد: برو به سودابه بگو جای من در شبستان نیست و آمدن من به انجا کار صحیحی نمی باشد. وقتی سودابه این پیام را شنید فکر دیگری به مغزش رسید و خود نزد شهریار رفته و گفت: شهریار را چه اشکال دارد که سیاوش یکبار به شبستان بیاید اواکنون که مادر خود را از دست داده و احساس تنهایی و بی کسی می کند بد نیست نزد ما بیاید و خواهران خود را ببیند ومن هم که به جای مادر او هستم به او محبت کنم، ضیافتی در شبستان بر پا کنم تا اندکی رنج او را بکاهم. کاووس فکری کرده و گفت: اندیشه خوبی است او را می فرستم. روز بعد کاووس سیاوش را احضار کرده گفت: ای فرزند، سودابه همسر من به تو محبت دارد بد نیست تو به شبستان نزد او بروی خواهران خود را ببینی و به جای مادر خود از مهر مادری سودابه بهره مند شوی.وقتی سیاوش این حرف را از پدرش شنید سکوت کرد احساس کرده بود که سودابه قصد دیگری دارد. پس رو به پدر کرده و گفت: ای پدر بزرگوار چرا مرا نزد دانشمندان نمی فرستی که از محضر آنان بهره مند شوم، رفتن من به شبستان چه سودی دارد؟ کاووس گفت: دانش تو کامل است، من چنین صلاح می دانم که تو یکبار هم به شبستان بروی واندوه تو برطرف گردد. سیاوش ناگزیر امر پدر را اطاعت کرد و آمادگی خود را اعلام نمود.
آمدن سیاوش به نزد سودابه
یکی مرد بُدنام او هیربد1 زدود2 دل و مغز و جانش ز بد
تو پیش سیاوش همی رو بهوش3 نگر تا چه فرماید آن را بکوش
به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی
سیاوخش را گفت با او برو بیارای دل را به دیدار نو
چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند به دیدار او بزمساز آمدند
سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرّینِ رخشنده دید
برو برز پیروز کرده نگار4 به دیبا بیاراسته شاهوار
بر آن تخت سودابه ماهروی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نزره ایزدیست
به نزدیک خواهر خُرامید زود که آن جایگه کارناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند به کرسیّ زریّنش بنشاندند
سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدیم پرده سرای و نهفت5
همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیرد شود رای او جفت من
که از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن6 دهم
که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو
سیاوش به شبگیر7 شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه
بدو گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان
کنون از بزرگان زنی برگزین نگه کن پس پرده کی پشین
به سودابه زینگونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه نبد آگه از آب در زیر کاه8
برین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر خاک تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت سرخ افسری بر نهاد
همه دختران را بر خویش خواند بیاراست بر تخت زرّین نشاند
بیامد دمان9 هیربد نزد شاه بدو داد پیغام آن نیکخواه
چو شنید پیغام خیره10 بماند جهان آفرین را فراوان بخواند
بسی چاره جست وندید اندران همی بود پیچان ولرزان برآن
خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سرو افسرش
بدو گفت بنگر بدین تختگاه پرستنده چندین به زرّین کلاه
همی این بدان آن بدین گفت ماه نیارد11 بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان12 و شمارنده بر بخت خویش13
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم بِه آید، که از دشمنان زن کنم
همان بِه که با او به آوازنرم سخن گویم ودارمش چرب و گرم
سیاوش از آن پس به سودابه گفت که اندر جهان مر توانیست جفت
نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند
بسازم، گر او سر ؟؟ زمن کنم زوفغان بر سر انجمن
سیاوش را در بر خویش خواند زهر گونه با او سخنها براند
که تامن ترا دیده ام مرده ام خروشان و جوشان و آزده ام
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا
و گر تو نیایی به فرمان من بپیچی زرای و زپیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر چشم تو هور و ماه
سیاوش بدو گفت کاین خود باد که از بهر دل من دهم این به باد
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو
مراخیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دوزخ راهمی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی فغانش22 ز ایوان بر آمد به کوی
به گوش سپهبّد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی
بیامد، چو سودابه را دید، روی خراشیده و کاخ پر گفتگوی
ز هرکس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار23 آن سنگدل24
پر اندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه ای خواستار
به دل گفت ارین25 راست گوید همی وزینگونه زشتی نجوید همی
سیاوش را سر بیاید برید بدینسان بود بند بد را کلید
سیاوش بگفت آن کجا26 رفته بود وزان کوز سودابه آشفته27 بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان28جز تن من نخواست
نکردمش فرمان30 همه موی من بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودگی دارم اندرنهان ز پشت تو ای شهریار جهان
چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار
سیاوش ازآن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه
چو سودابه کو گشت خوار31 نیاویخت با وی دل32 شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت زکینه به نوی درختی بکشت
زنی بود با او به پرده درون پر از چاره ورنگ و بند و فسون33
گران بود34 و اندر شکم بچّه داشت همی ازگرانی به سختی گذاشت
چو شب تیره شد دارویی خورد زن بیفتاد از و بچّه ی اهرمن
دو بچّه چنانچون بود دیو زد چه باشد خود از دیو جادو نژاد
نهاد اندر و بچّه اهرمن خروشید و بفکند بر جامه تن
ببارید سودابه از دیده آب34 همی گفت: روشن ببین آفتاب
همی گفتمت کوچه کرد از بدی به گفتار او خیره35 ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بد گمان برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم
بجست وزایران بدخویش خواند بپرسید و بر تخت زرّین نشاند
زسودابه و رزم ها ماوران سخن رفت هرگونه با مهتران
همه زیج36 و صلّاب37 برداشتند بدان کار یک هفته بگذاشتند.
به نزدیکی اندر نشان یافتند جهاندیدگان تیز بشتافتند.
کشیدند بدبخت زن را به راه به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را نیز دادش نُوید
چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا بر چه آید به من
ز پهلو38 همه موبدان را بخواند ز سودابه چندین سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهند نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی39
زهر دو سخن چون برینگونه گشت بر آتش بباید یکی را گذشت
جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش به گفتن نشاند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش
به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین
به پاسخ چنین گفت با شهریار که دوزخ مرازین سخن گشت خوار40
اگر کوه آتش بود بسپرم41 ازین ننگ خواریست42 گر نگذرم
لغات: 1- هیربد: رئیس حرمسرا، رئیس خوابگاه حرم، نگهبان آتشکده
2- زدوده: پاک 3- بهوش: هوشیار، هوشیارانه 4- نگار: نقش و تصویر
5- نهفت: کنایه است از اندرون و حرمسرا و شبستان 6- برزن : محله، کنایه است از بیگانه و غیر خویش و تبار 7- شبگیر: صبح زود، بامدادان
8- آب در زیرگاه : کنایه است از توطئه ودام که برای کسی ترتیب داده باشند.
9- رمان: شتابان 10- خیره: حیران، سرگشته 11- یارستن: توانستن
12- ژکان: زیرلب زمزمه کنان 13- بخت خویش: یعنی درحالی که سیاوش را به حساب اقبال خود می آورند. 14- شیون کنم: یعنی اگر من با محروم کردن خود از عشق و گزیدن همسر دل خود را قرین اندوه بسازم بهتر از آن خواهد بود که از خانواده دشمن زن بگیرم، 15- زن کردن: زن گرفتن، همسر اختیار کردن.
16 ـ فغان کردن بر سر انجمن : در حضور جمع فریاد برآوردن و زاری کردن. 17 ـ پادشاهی : فرمانروایی، قدرت و سلطه 18ـ تباه کردن : نیست و نابود ساختن، از میان بردن 19 ـ هور : خورشید 20ـ خیره : بیهوده، عبث 21ـ رعنا : خود آرا، خود پسند ، نادان 22ـ فغان : افغان، فریاد و ناله زاری، 23 ـ کردار: عمل ، فعل 24 ـ سنگدل : مراد از سنگدل سودابه است. 25 ـ ارین : از این، اگر این. 26 ـ آن کجا: آنچه 27 ـ آشفته : خشمگین، غضبناک. 28ـ نهضت : گفتگوها که در خلوت زده شده بود بیان کرد.
29 ـ بتان : کنایه است از زیبارویان، اینجا دختران سودابه و برادران شاه، 30 ـ فرمان نکردن : اطاعت ننمودن، موافقت نکردن. 31 ـ خوار گشتن : تحقیر شدن، 32 ـ نیاویختن دل کسی به کسی : با او همدل و موافق شدن، 33 ـ فسون : افسون، فریب 34 ـ گران : سنگین، اینجا بار دار، آبستن 35 ـ خیره : بیهوده، عبث 36 ـ زیج : جدولی که از روی آن به حرکات ستارگان آشنایی پیدا نمایند. 37 ـ صلّاب : اسطرلاب ، آلت رصد کردن و اندازه گرفتن . 38 ـ پهلو : شهر ، 39 ـ سنگ برسبو زدن: خطر کردن، تحمل زیاد نمودن 40 ـ خواری: حقارت، پستی، سرافکندگی 41ـ سپردن : پیمودن، طی کردن، زیر پا نهادن 42 ـ خواری : پستی، حقارت، سرافکندگی.
معنی 8 ـ کاووس خدمتگزاری داشت به نام هیربد که مردی پاک سرشت و با تقوا و پاک نظر بود، این هیربد کلید حرمسرای کاووس را در دست داشت و اداره حرمسرا بدست وی بود، روز بعد کاووس هیربد را احضار کرده در حضور سیاوش به هیربد گفت : ـ دست این جوان را بگیر و به اجازه من او را به شبستان ببر، در آنجا از هر جهت وسایل آسایش و نشاط را فراهم کن. آنها به اتفاق هم به شبستان رفتند. وقتی که سیاوش وارد شبستان شد دنیای دیگری را در برابر خود دید. سیاوش مشاهده کرد، در این شبستان زیبا که تا آن موقع نظیرش را ندیده بود تختی باشکوه قرار داده اند، برفراز این تخت سودابه بهترین و زیباترین جامه ها را بر تن کرده بود. سیاوش در دل تصدیق کرد که تا بحال زنی به آن زیبایی در عمرش ندیده است. وقتی سودابه دید که سیاوش قدم از قدم بر نمی دارد خود از تخت فرود آمد و خود را به سیاوش رساند، سودابه در حضور سایر زنان به سیاوش تعظیم کرد و گفت:ـ ای فرزندم نزد مادرت خوش آمدی من به مانند یک مادر تو را می پرستم. سیاوش در دل به خوبی احساس می کرد که این محبّت، محبّت مادری نیست. پس سیاوش روی خود را برگرداند و به سوی خواهرانش رفت و در کمال صفا و صمیمت با یکایک آنها احوالپرسی کرد. سودابه از رفتار سیاوش ناراحت شد ولی امید خود را از دست نداد. به این ترتیب مهمانی به اصطلاح زورکی! ساعتی دوام یافت پس سیاوش برخاسته از همه خداحافظی کرد و از شبستان بیرون آمد. شب هنگام کاووس به نزد سودابه رفت. سودابه به او گفت : ـ راستش را به تو گویم من جوانی به خوبی و برازندگی سیاوش ندیده ام به گمان من بهتر است یکی از دختران حرمسرا را برای او نامزد کنیم. کاووس که زن جوان خود سودابه را بسیار دوست داشت، حرفهای او را دربست قبول کرد. پس در جواب گفت: اندیشه خوبی است دخترانی از تبار شهریاران را به او نشان بده تاریکی را پسندد. سودابه بسیار خوشحال شد. روز بعد شهریار سیاوش را به حضور خواند و گفت: ـ ای فرزندم آرزو دارم تو دختری از تبار شهریاران را به زنی انتخاب کنی بار دیگر به شبستان برو سودابه مادرت ترتیب این کارها را خواهد داد. بار دیگر سیاوش غمگین شد، پس سر برداشت و گفت : ـ ای پدر تو شهریار هستی و من باید امرت را اطاعت کنم اما اگر امکان دارد این جلسه انتخاب همسر را در جای دیگری ترتیب بده تا من دیگر به شبستان تو نروم. کاووس ازحرف سیاوش با صدای بلند خندید. باری دیگر کاووس دستور داد که فردای آن روز سیاوش به شبستان برود و دختری را از میان دختران زیبا و عالی تبار برای ازدواج خود انتخاب کند. فردای آن روز سیاوش با ناراحتی به شبستان رفت، وقتی سیاوش وارد شبستان شد مشاهده کرد که به اصطلاح معروف باز هم همان آش و همان کاسه است! سیاوش از روی کمال بی میلی یکی یکی دخترها را نگاه کرد و برای اینکه آنها اوقاتشان تلخ شود یک تبسم زورکی هم به لب آورد. و برای هر یک سری تکان داد و بعد خاموش شد. سودابه با اشتیاق پرسید: ـ عزیزم، پسرم کدام را پسندیده ای؟ سیاوش باز هم سکوت کرد ناچار سودابه همه دخترها را مرخص کرد بعد خود را به سیاوش نزدیک کرده و با لحنی بسیار صمیمی گفت : ـ عزیزم، می دونم چرا حرف نمی زنی، برای اینکه هرکسی منو ببینه از هیچ زن دیگه ای خوشش نمی آد، حالا بزار یه چیزی به تو بگویم، من الان چند وقته که عاشق تو هستم از عشق تو روز و شب ندارم، بیا با من دوستی کن من و تو مال همدیگه باشیم، پدرت کاووس دیگه پیر شده بالاخره یک روزی می میرد، تو شاه می شوی و من خدمتگزار تو می شوم و با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم، تو یکی از این دخترارو همین جوری انتخاب کن که مثلاً زنت بشه، اما زندگی ما با همدیگه ادامه پیدا می کنه. مثل اینکه دنیا را بر سر سیاوش کوبیده باشند، یک مرتبه زد زیر گریه و به قول فردوسی به جای اشک، خون از چشمان سیاوش بیرون آمد و با خود فکر کرد که اگر من الان به این زن بیشرم خیانتکار جواب رد بدهم. مسلماً روزگارم را پیش شهریارسیاه خواهد کرد. با این ترتیب اشکهای خود را پاک کرده و گفت: ـ تو خیلی زیبایی، اما هر چه باشد توجای مادر منی، اگر اجازه بدی من با دختر خودت ازدواج می کنم ـ پس تو نمی خواهی با من دوستی کنی ؟ نمی خواهی من و تو باهم باشیم؟ ـ نه نمی تونم! تو زن شهریاری، جای مادر منی، اگه منو تکه تکه کنی نمی تونم به پدرم خیانت کنم ـ خوب فکر کن، اگه پیشنهاد منو قبول نکنی بلایی به روزگارت می آرم که تو داستانها بنویسند، تو خبر نداری که هر چی که من بگم شاه قبول می کنه. سیاوش که مشاهده کرد کار به اینجا رسیده احساس خطر نمود پس از جا برخاسته و به طرف ودر رفت تا خارج شود اما …، فردوسی می فرماید وقتی یک زن بد سرشت از عشق نومید شود دست به هر کاری می زند، هنوز سیاوش از حرمسرا بیرون نرفته بود که سودابه از ته جگر یک جیغ وحشتناک کشید. بعد هم: در حالی که سودابه مرتباً جیغ می کشید و کمک می خواست یقه پیراهن خود را پاره کرد با ناخن صورت خود را خراشید به طوری که خون آمد، بعد هم مقداری از موهای خود را کند و به زمین ریخت سپس دست به صورت برده از خون خراش چهره به آستینهای خود مالید.
سودابه مرتباً فریاد می زد : ـ کمک، کمک، این حرامزاده را بگیرید، به من می خواست تجاوز کنه، می خواست به شاه خیانت کنه، ای هوار … ای داد بیداد! خلاصه آنکه سودابه غوغایی به راه انداخت و مرتب تکرار می کرد: ـ می خواست به من تجاوز کنه، منو مجروح کرد. صدای جیغ سودابه به گوش کاووس رسید، شهریار پرسید : ـ در اندرون چه خبر است؟ همه احضار بی اطلاعی کردند. کاووس با شتاب به اندرون آمد. منظره عجیبی دید همه جا آشفته و سودابه گریه می کند و برسروری خود می کوبد سیاوش را هم اندکی دورتر نگهبانان دستگیر کرده اند.
به محض اینکه چشم سودابه به کاووس افتاد به طرف او دوید خود را با همان حال آشفته به پاهای کاووس انداخت،کفش های او را بوسید و با صدایی که از گریه قطع نمی شد گفت : ـ ای شهریار … به دادم برس … این پسرت، که حتماً پسر تو هم نیست می خواست به من تجاوز کنه، ای خدا مُردم، مَردم به دادم برسین. کاووس او را آرام کرد و گفت: ـ جریان کار از اول بگو. سودابه داستانی دروغی ساخت و گفت: ـ مدتی است سیاوش به من ابراز علاقه و عشق می کند. گفت پدرم پیر است بزودی می میرد تو باید زن من بشوی و ما دو نفر حکمرانی می کنیم، هر چه به او گفتم: "من جای مادرت هستم به پدرت خیانت نکن" به خرجش نرفت تا اینکه امروز به من حمله کرد و می خواست بر من تجاوز کند و مرا به این روز انداخت. کاووس از شنیدن این سخنان خشمگین شد بعد رو به زنان حرمسرا کرده پرسید: ـ موضوع چیست؟ در چنین موقعی زنان حرمسرا چه می گویند، همه یک صدا گفتند: ـ هر چه خاتون فرمودند درست است! کاووس همه زنها را مرخص کرد،وقتی اطاق خلوت شد سیاوش را که حالی بسیار آشفته داشت نزد سودابه آورد. سیاوش می گریست و می لرزید و زبانش بند آمده بود. کاووس رو به او کرده گفت : ـ راستش را بگو جریان واقعه چه بوده و چیست؟. سیاوش بریده بود و با گریه زاری جریان پیشنهاد سودابه به او و عشق ورزی و خیانت او را از اول تا همان لحظه برای کاووس تعریف کرد. لحن اندوهگین سیاوش طوری بود که کاووس بیشتر سوءظن می برد که حق با سودابه باشد. با تمام این احوال ندایی آهسته و ضعیف در ضمیر کاووس به وی گفت که فرزند بی گناه است. کاووس مدتی به فکر فرو رفت، نزدیک سودابه رفت. دست و بدن او را بوئید، بوی مشک و گلاب و عطرهای گوناگون از وجود سودابه پراکنده می شد. پس نزد سیاوش رفت دستهای او را به دقت نگاه کرد و سپس بوئید، نه بوی عطر سودابه را می داد و نه کوچکترین اثری از خون یا خراشیدگی دراو دیده می شد. فکر کرد: "اگر واقعاً سیاوش به او حمله کرده و قصد تجاوز داشته باید اثری، مویی، بویی از بدن سودابه به دستهای او منتقل شده باشد، سپس سودابه دروغ می گوید!". کاووس نگاه خیره ای به سودابه انداخت و سرتکان داد. سودابه از روی غریزه حیله گری زنانه متوجه شده بود که کاووس در حرفهایش شک کرده بار دیگر جیغ کشیده و خود را نقش زمین ساخت. کاووس سودابه را به حال آورد به محض آنکه سودابه چشم باز کرد فریاد زد که : ـ ای شهریار من از تو باردارم نگرانی من از آن است که از فشار و صدمه ای که این جوان نابکار به من زده این بچه را سقط کنم! بعد باز هم گریه کنان فریاد زد: ـ آی بچه ام آی بچه ام …. خدایا چه کار کنم خدا کنه این بچه سقط نشه، مرده به دنیا نیاد که من بیچاره می شم، ایران بدون ولیعهد می مونه … ای خدا، ای هوار! این ادعای دروغین سودابه باز هم کاووس را به شک انداخت، پس رو به سودابه کرده گفت: اکنون آرام باش تا من ترتیب این کار را بدهم. بعد هم سیاوش را به دست نگهبانان سپرد و از حرمسرا بیرون آمد. در این هنگام این ندیمه افسونگر سودابه بار دار بود سودابه او را نزد خود خواند و گفت : ـ قربونت برم یه گرفتاری پیدا کردم که گره اش بدست تو باز میشه، تو یه کاری کن که این بچه تو بندازی اول وقت اونو بدی به من، صدات هم در نیاد بعدش خود تو گم وگور کن. اگه این موضوع را به کسی نگی و حرفم را بشنوی هر چی بخوای بهت می دم اما اگه این موضوع را به کسی نگی و حرفم را بشنوی هر چی بخوای بهت می دم اما اگه این موضوع را به کسی بگی می دونی که با دست خودم کلّه تو می کنم. زن افسونگر به فکر فرو رفت سودابه دستور داد تشتیی پر از سکه های طلا و جواهر حاضر کردند. و گفت: ـ بگیر این مال تو،حالا هر کار می گم باید بکنی. زن که برق طلا هوش را سرزش ربوده بود با دستهای خود سکه ها و گوهرها را زیرورو کرد. تجسمی کرده و پرسید: ـ خب خانم جون حالا میگین چیکار بایست بکنم؟ ـ خودت بهتر می دانی یه دوا، موایی پیدا کن امشب بخور که فردا پس فردا بچه ات بیفته. آنوقت بچه را بده به من و کارت نباشه طلا ها رو بدار و برو. زن افسونگر تشت طلا برداشته بیرون رفت و بعد مستقیم به آزمایشگاه خصوصی زنانه خود رفت. طبابت او نتیجه درخشانی داد صبح روز بعد نوزاد او ساقط شد، اما یک نوزاد نبود بلکه بچه ها دو قلو بودند! ندیمه افسونگر دو بچه را در پارچه ای پیچید و یک راست نزد سودابه آورد آنها را به دست سودابه داد و گفت: ـ بگیرین خانوم جون این دو تا بچه جای اون طلا و جواهر حالا دیگه بی حساب شدیم ! سودابه بسیار خوشحال شد دستور داد تشتی از طلا آورند و دو نوزاد هر ده را در آن قرار دادند. دستور داد مرغی را همان جا سرببرند، خون مرغ را به بدن خود پاشید بعد خدمتگزاران را مرخص کرد. به محض آنکه تنها بشه از ته دل جیغ کشید: ـ ای هوار … مردم …. حکیم بیارین دارم می میرم و … بر اثر فریاد او همه ندیمه ها به کمکش آمدند، سودابه تقریباً جیغ می کشید گریه می کرد و بیتابی می نمود. باز هم صدای فریاد سودابه به گوش کاووس برسند. این بار با منظره دو نوزاد مرده تمشت و سودابه بیمار و شیون او روبرو شد. کاووس پرسید: ـ چه خبر است این چه وضعی است؟ سودابه در پاسخ گفت: ـ بین پسرت چه به سر من آورد. کاووس از دیدن این منظره سخت جا خورد و به فکر فرو رفت. کدامشان راست می گویند؟ هر کدام که دروغ گفته باش باید حتماً کشته شود. کاووس برای روشن کردن این جریان مرموز از ستاره شناسان که نقش کارگاهان امروزی را داشتند کمک خواست که این معمای عجیب را حل کنند. عیاران این دو نوزاد را با کمک حکیمان آن روز مورد معاینه قرار دادند. وزن آنها را سنجیدند مو و صورت آنها را دقت کردند از پوست و گوششان نمونه برداری کردند و پس از چند روز نزد کاووس رفتند. این طور نظر دادند که اولاً این دو تا بچه به علت زهر ساقط شده اند. ثانیاً پدر این بچه ها شهریار نیست و بالاخره سوم آنکه مادرشان سودابه نیست: کاووس از این گزارش فوق العاده متعجب کرده گفت : ـ آیا شما می توانید مادر این دو نوزاد را پیدا کنید؟ اگر او پیدا شودو موضوع را اقرار کند مسئله روش می شود." عیاران گفتند اگر زیر سنگ هم باشد او را پیدا می کنیم. خلاصه شهر را گشتند تا آن ندیمه افسونگر را پیدا کردند: ابتدا زن نابکار به حرف نمی آمد، اما با اصرار عیاران و تهدید او به مرگ بالاخره به حرف آمد. کاووس که موضوع را فهمید دستور داد که پیش سودابه در پاسخ چه گفت؟ـ دروغه ! دروغه! همه اش دروغه به شهریار بگین ستاره شناسها دروغ می گن، سیاوش دروغ می گه، اون ندیمه دروغ می گه، خدا می دونه که فقط من راست میگم، ای هوار ای داد بیداد، خدایا منو بکش که ازاین تهمت خلاص بشم! پس از گفته سودابه موهاء خود را کند باز هم صورت زیبای خود را با ناخن خراشید وزد زیر گریه، جریان کار را به کاووس گزارش دادند، شهریار باز هم دلش به حال زن زیبا سوخت و دوباره به تردید افتاد. یک دو روز گذشت کاووس در ته دل می توانست حق با سیاوش است. چون سودابه را دوست می داشت. کاووس در عرصه یک تعارض روانی قرار گرفت. بالاخره کاووس برای اینکه مسئولیت تصمیم گیری را به شانه شخص دیگری بیندازد موبد ؟؟ را احضار کرد تمام جریانات را برای او تشریح کرد و بعد از او پرسید: ـ به نظر تو سیاوش یا سودابه کدامیک راست می گویند؟ و برای حل این معما چه باید کرد؟ موبد موبدان مدتی به فکر فرو رفت سپس سربرداشت و گفت ـ من نمی دانم کدامیک گناهکارند اما از قدیم رسم بر این بوده که شخص متهم را از میان آتش عبور داده می شده است. آتش منبع پاکی و نیروی جهان است، آتش به بیگناه گذری نمی رساند. اگر شخصی که از میان آتش فروزان عبور کرد و گزندی به او نرسید بی گمان بیگناه است اگر در آتش سوخت و خاکستری شد بی شک گناهکار بوده است. شهریار این نقشه را پسندید. حالا این اشکال برای کاووس پیش آمده بود که کدامیک از این دو نفر سودابه یا سیاوش را به درون آتش بیندازد. کاووس پیش سودابه رفت و گفت یکی از شما باید به درون آتش بروید تا معلوم گردد کدامیک راست می گویید و کدامیک دروغ. به محض سودابه این حرف را شنید او در حالی که به تلخی می گریست و ناله می کرد گفت : ـ باشه باشه منو بکش تو آتیش بسوزون اما این دم آخر بذار بهت بگم، چون رستم سیاوش را تربیت کرده و اونو دوست داره تو می ترسی نو شاهی اما این دم آخر بذار بهت بگم، چون رستم سیاوش را تربیت کرده و اونو دوست داره تو می ترسی تو شاهی اما از رستم می ترسی ! عجب شاهی، اگه راست می گی سیاوش را به آتش بیندازم." روز بعد شهریار سیاوش را احضار کرد و نظر موبد موبدان را برایش تعریف کرد سیاوش به محض شنیدن پیشنهاد پدرش بدون آنکه کوچکترین تاملی کند لبخندی به لب آورد سربلند اظهار داشت: که با کمال میل پیشنهاد را قبول خواهد کرد چون به بیگناهی خویش ایمان داشت و حاضر شد به میان آتش برود تا صدق گفتارش آشکار گردد.
(گذشتن سیاوش بر آتش)
پر اندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابه شومپی
ازین دو یکی گرشود نابکار ازین پس که خواند مرا شهریار
چه فرزند وزن باشد و جوش مغز کرا پیش بیرون شود کار نغز
بدستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شهرند
به صد کاروان اشتر شرخموی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند مارش گذر کرد بر چون و چند
به دور از دو فرسنگ هرکس بدید همی گفت کانیست بدرا کلید
به گیتی به جز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آزد به روی
زن واژدها هر دو در خاک به جهان پاک زین هر دو ناپاک به
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه
بیامد دو صد مرد آشفروز دیدند، گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد زدود زبانه برآمد پس دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان
یکی بارگی برنشسته سیاه همی گرد نعلش برآمد به ماه
پراگند کافور برخویشتن چنان چون بود ساز و رسم کنن
تو گفتی به مینوه می جست راه نه بر کوه آتش همی رفت شاه
سراسر همه دشت بریان شدند بدان چهر خندانش گریان شدند
رخ شاه کاووس پرشرم بود سخن گفتنش با پسر نرم بود
سیاوش بدو گفت اندوه مرا کزنیسان بود گردش روزگار
سری پرز شرم و بهائی راست اگر بیگناهم رهائی مراست
خروشی برآمد زدشت و زشهر غم آمد جهان را ازان کاربد
از آن دشت سودابه آوا شنید از ایوان به بام آمد آتش بوید
همی خواست کورا برآید به روی همی بود جوشان و با گفتگوی
جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پرز گفتار دل پرز خشم
سیاوش سیه را بد انسان بتاخت تو گفتی که اسپش به آتش بساخت
چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آموز شهروز دشت
سولان لشگر برانگیختند همه دشت پشش درم ریختند
همی داد مژده یکی را دگر که بخشود میان کهان و مهان
همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاوخش پاک پیاده سپهبد سپاه
سیاوخش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک
سیاوخش را تنگ در برگرفت زکردار بد پوزش اندر گرفت
به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و راهشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می درکشید بند بر در گنج بند و کلید
لغات : 1ـ شومپی : بدقوم 2ـ هیون : مشتر تندرو، قوی 3ـ به : سه بیت افسر سخن فردوسی است درباره زن ناپارسا و از نژاد بیگانه. 4ـ همگروه : بادکردن،بادزدن7ـ دمیدن: باد کردن، بادزدن8ـ دمان : در حال دمیدن مرزبانه کشیدن 9ـ بارگی: اسب 10ـ مینو : بهشت 11ـ یعنی تصور می رفت که اسب با آتش سازش و صلح کرده است. 12ـ هامون : دشت هموار 13ـ خنیده : مشهور، پرآوازه 14ـ آب ریختن: اشک باریدن 15- خستن: مجروح ساختن 16ـ پوزش اندر گرفتن: مشروع نمودن به عذر خواهی 17ـ راهشگر: مطرب، خواننده و نوازنده 18ـ سور: مهمانی، جشن
معنی : ـ به دستور موبدان صد کاروان شتر از دشت و جنگل هیزم آورند و دو کوه ساختند که نزدیک یکدیگر بود، بر روی هیزم ها نفت ریختند آنگاه با فاصله ای دور تخت و صندلی چیدند تا شاه و بزرگان بر روی آن جلوس کنند، مردم معمولی هم در جاهای مخصوص سراپا ایستاده بودند. سودابه هم که از خوشحالی. بال درآورده بود بر روی پشت بام قصر رفت تا رفتن سیاوش به آتش و سوخته شدن او را مشاهده کند. وقتی همه چیز آماده شد، موبد موبدان اشاره ای کرد که آتش ها را برافروزند ماموران جرقه ای به دو کوه هیزم وتخن زدند ناگهان اتش زبانه کشید چند دقیقه گذشت آتش به سراسر کوه هیزم سرایت کرده دود آسمان را فرا گرفت. حاضران احساس گرما کردند و عرق بر چهره شان نشست. صدای سوختن هیزمها ماند رعددرتمام شهر غرش می کرد مختصر آنکه پایتخت تبدیل به یک جهنم شد مردم شهر پیش خود میگفتند: "سیاوش بخت برگشتند چگونه می تواند وارد این آتش شود و از آن عبور کند؟" کم کم دو کوه هیزم تبدیل به یک کوه آتش شد ودیگر راه بین آن دو به نظر نمی ر سید سیاوش سوار بر اسب به نزدیک پدر آمد بر او درود فرستاد واجازه خواست که به درون آتش برود همردم همه می گریستند حتی کاووس هم با همه شخصیت متزلزل اشک از دیده فرو ریخت. سیاوش تبسم بر لب با صدای بلند بدرودی گفت دستی تکان داد و اسب خود را به سوی آتش هی کرد چند قدمی آتش رسید نام پروردگار را بر زبان آورد و سرعت خود را بیشتر کرد و در شعله های آتش از نظر ناپدید شد مدتی سپری شد هیزمها می سوختند شعله ها بانه می کشیدند دود به آسمان می رفت قرار هوبد موبدان آن بود که سیاوش از میان دو کوه آتش بگذرد و اگر سلامت بیرون رفت از سوی دیگر کوه را دور زده خود را به مردم نشان دهد نیم ساعتی از غیبت سیاوش گذشت نفسها در سینه حبس شده بود کم کم حاضرین از نجات سیاوش نومید شده بودند. همه گریان، همه ناراحت به جز یک نفر و آن شخص سودابه بود که بر بالا بام تبسم بر لب داشت، او مسلم می داشت که سیاوش خاستر شده است تماشاچیان می خواستند آنجا را ترک کنند که ناگهان کودکی از میان جمع با اشتیاق فریاد زد: نگاه کنید یک سیاهی از دور می آید! سوار نزدیک شد تا اینکه در برابر شهریار و حاضرین قرار گرفت. فریاد شادی مردم به آسمان برخاست تمام شهر به افتخار او کف زدند و هلهله کشیدند کاووس از جای خود بلند شد به پیش از او رفت. همه مردم مشاهده کردند که این آتش عظیم حتی به اسب او هم گزندی وارد نیاورده است کاووس از شدت خوشحالی به گریه درآمد.و موبد موبدان پیش امد و با صدای بلند گفت: اکنون آشکار شد که گناهکار وبیگناه کیست حال تمام شهر شادمان بودند جز یکنفر، سودابه زن بدنهاد و حیله گر وقتی این منظره را دید بار دیگر غش کرده و نقش زمین شد بدستور کاووس جشن گرفتند و 3 روز را جشن گرفتند روز چهارم کاووس بر تخت نشست و سیاوش را نیز در کنار خود نشانید. پس کاووس دستور داد سیاوش را به حضور آنان بیاورند همه بزرگان و پهلوانان و موبدان حاضر بودند. کاووس رو به موبد موبدان کرده پرسید: با این زن چه باید کرد؟ موبد و همه بزرگان گفتند جزای او مرگ است. وقتی سودابه این قهرمان را شنید خود را به پای کاووس و سیاوش انداخت و به تلخی گریست ودر همان حال گفت: ای شهریار، من دروغ نگفتم، کاووس در پاسخ گفت: باز هم دروغ می گویی، جلاد این زن حیله گر را ببر و در شهر به دار بیاویز.
(بخشش جان سودابه به خواست سیاوش از پدر)
بهارم به تخت یکی بر نشست یکی گرزه گاو پیکر1 به دست
بر آشفت و سودابه را پیش خواند گذشته سخنها بدو باز راند
که بشیشرمی و بد بسی کرده ای فراوان دل من بیازرده ای
چه بازی نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار2
بخوردی ودر آتش انداختی بر اینگونه بر، جادویی مسافتی
بدو گفت سودابه کای شهریار توآتش برین تازک3 من مبار
مرا گرهمی سر بیاید برید مکافات این بد که بر من رسید
سیاوش سخن راست می گوید همی دل شاه ز آتش بشوید همی
هم جادویی زال کرد اندرین نبود آتش تیز بااو به کین4
چو سودابه را خوار بگذاشتند5 همه انجمن روی برگاشتند.6
همی گفت7 با دل که بردیست شاه گراید نکه سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود زمن بیند این غم چو پیچان شود8
سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین ار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پندر و آید به راه
بهانه همی جست زان کارشاه بدان تاببخشد گذشته گناه
سیاوش را گفت بخشیدست از آن پس که بر راستی دیدمت
شبستان همه پیش سودابه باز دویدند وبردند یک یک نماز
بر این گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز در مهر اوی که دیده نبرداشت9 از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان همی جادویی ساخت اندر جهان
چنینست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر
یکی داستان زد10 برین رهنمون که مهری فزون نیست از مهرخون
چو فرزند شایسته آمد پدید زمهر زنان دل بباید برید
زبان دیگر ودلش جایی دگر از و پای یابی که11 جویی توسر
لغات: 1- گرزه: گرز به عهود ، گاوپیکر: به شکل و هیئت گاو یا سر گاو
2- زینهار: عهد و پیمان 2- زینهار خوردن: عهد شکستن، پیمان شکنی کردن
3- تارک، فرق سر، سر 4-یعنی به سبب سحر و جادویی زال بود که آتش سیاوش را سوزانید، 5- خوارگذاشتن: با حقارت و پستی رها کردن 6- روی برگاشتن انجمن: روی برگرداندن جمع 7- فاعل گفت سیاوش است
8- پیچان شدن: دچار رنج گشتن از چیزی 9- نبرداشتی: برنداشتن
10- داستان زدن: مثل زدن 11- ظاهراً: چو
– معنی: دژخیم سودابه را کشان کشا ن دور کرد تا او را دار بزنند. اما راستش کاووس از این فرمان خود ناراحت بود با آنکه مسلم شده بود سودابه زنی نابکار است لذا دلش می خواست بهانه ای پیدا کند تا او از مرگ نجات دهد. ناگهان در این میان سیاوش پیش آمده به کاووس گفت : ـ شهریار او گناه بزرگی مرتکب شده ولی به گمان من بدی را با بدی نباید تلافی کرد اکنون او را به من ببخش ! آری سیاوش به علت نازک دلی نمی خواست حتی آدم گناهکاری کشته شود و گذشت بی اندازه پاره ای اوقات دردسرهای بزرگی فراهم می آورد. وقتی سیاوش چنین خواهشی از شاه کرد تبسم به لب کاووس آمد چون باطناً نمی خواست سودابه کشته شود. بدین ترتیب با اشاره کاووس دژخیم سودابه را رها کرد و ندیمه های چاپلوس دست او را گرفتند بار دیگر به حرمسرا بردند!
مدتی از این چریان گذشت سیاوش سربلند و نزد شاه و دیگران همه گرامی بود. اما عده ای از شاوران پنهانی از اقدام آخری سیاوش (شفاعت سودابه) انتقاد می کردند. حق هم با آنها بود چون اندک اندک شاه دوبار نسبت به سودابه محبت پیدا کرد. بار دیگر او سوگلی حرمسرا شد. مختصر آنکه درباره کاووس همان آش و همان کاسه شد. سیاوش جانشین و مشاور شاه بود، از آن طرف هم سودابه فرمانروای حرمسرا و سوگلی شهریار مدتی که سپری شد سودابه با کمک همان ندیمه افسونگر دست به جادو و جنبل زد تا نظر شاه را از سیلوش برگرداند در عین حال ملایم، ملایم از سیاوش بدگویی می کرد و در گوش شاه نغمه های ناهنجار می خواند. بار دیگر کاووس بی اراده کاووس بی اراده و متلون، تحت تاثیر سخنان سودابه واقع شد و دیگر آن محبت سابق را به سیاوش نداشت ولی از این تغییر رای و نظر هیچ چیز بر زبان نمی آورد. خلاصه آنکه سرانجام اینکه سودابه باعث شد که کاووس به خاطر راحت شدن از هست حرفهای او سیاوش را به مامورت بفرستد و برای همیشه او را از دست بدهد. و اینکه در آخر سودابه به دست رستم کشته می شود درست در زمانی که دیگر سیاوش مرده است و رستم انتقام سیاوش را از سودابه می گیرد و با شمشیر و با یک ضربه او را به قتل می رساند و به سزای تمامی کارهایش می رساند.
آشهشآآآآآ"والسلام"
1