تارا فایل

جهان‏بینى و علم اخلاق


بین جهان‏بینى و علم اخلاق تاثیر و تاثر متقابل وجود دارد; زیرا از یک سواخلاقیات (علم اخلاق) مانند منطقیات، طبیعیات و ریاضیات از علوم جزئى‏است و زیر پوشش "علم کلى‏" (جهان‏بینى) قرار دارد; چون این علم موضوع‏خود راکه‏نفس و قواى آن است اثبات مى‏کند (1) ، چنانکه بخشى از اینها را هم‏علوم طبیعى اثبات مى‏کند، و از سوى دیگر علم اخلاق نیز درباره جهان‏بینى‏اظهار نظر مى‏کند; به این معنا که در علم اخلاق، ثابت مى‏شود جهان‏بینى توحیدى، خیر، ملایم با روح و امرى ارزشى و کمال روح است ولى‏جهان‏بینى الحادى، شر، زیانبار و قبیح است و براى روح پیامد ناگوارى دربر دارد.
در علم اخلاق، علوم نافع از علوم غیرنافع شناخته مى‏شود. پیغمبر اکرم‏صلى الله علیه و آله و سلم به ذات اقدس اله پناه مى‏برد و مى‏فرماید: "اعوذ بک من علم لا ینفع، وقلب لا یخشع، ونفس لا تشبع‏" چون علوم از نظر نفع و ضرر به چند قسم تقسیم مى‏شود، بعضى از علمها نافعند و بعضى نه; بعضى از علوم مانند علوم الحادى، نه تنها نافع نیستند بلکه ضرر هم دارند و بعضى از علوم نه نافع هستند و نه ضار، مانند تاریخ بعضى از اقوام جاهلى که هیچ نکته آموزنده‏اى در دانستن آن وجود ندارد و هیچ اثر فقهى هم بر آن مترتب نیست.
البته برخى از بخشهاى علم تاریخ و نسب، فواید فراوانى دارد و از علوم نافع به شمار مى‏آید اما آشنایى با قواعد علمى مربوط به انساب و تاریخ اقوامى که آثار علمى یا صنعتى و هنرى از خود به یادگار نگذاشتند، صرف بیهوده عمر و اتلاف وقت است و مصداق علمى است که رسول خداصلى الله علیه و آله و سلم و امام هفتم (علیه‏السلام) در باره آن فرموده‏اند: "لا یضر من جهله ولا ینفع من علمه‏" .
بعضى از علوم فى نفسه نافعند ولى چون به مرحله عمل ننشسته‏اند علم نافع به شمار نمى‏آیند و این همان است که در بیان حضرت على (علیه السلام) آمده: "لا تجعلوا علمکم جهلا ویقینکم شکا اذا علمتم فاعملوا واذا تیقنتم فاقدموا" و نیز مى‏فرماید: "رب عالم قد قتله جهله وعلمه معه لا ینفعه‏" . بعضى از دانشمندان در عین حال که عالمند، جاهلند. چون عاقل نیستند کشته جهلند و علم آنان به حالشان نافع نیست. کسى که علم را براى مقامهاى دنیا، جلب

1. مراد از "علم کلى‏" که عهده‏دار اثبات موضوع علم اخلاق و سایر علوم جزئى است همان فلسفه نظرى است که متکفل هستى‏شناسى و شناخت‏حقایق (جهان‏بینى) است و از آن به "علم اعلى‏" نیز تعبیر مى‏شود.
توجه و احترام مردم و یا برخوردارى از زرق و برق بیشتر طلب کند، خود را ارزان مى‏فروشد. او عالم است ولى عاقل نیست. و دیگران که راه دنیا را طى کرده‏اند، بیشتر و بهتر از این شخص، حطام دنیا را فراهم کرده‏اند و از آن لذت مى‏برند. پس این گونه از علوم هم علوم غیر نافع به شمار مى‏آید.
نیز حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) در خطبه "همام‏" در وصف متقیان مى‏فرماید: "ووقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم‏" و این تنها در باره سامعه نیست‏بلکه در مورد سایر اعضا هم هست، یعنى جز به علم نافع، به چیز دیگرى گوش نمى‏دهند; به این معنا که الفاظ آن را مى‏شنوند و معانى را ادراک مى‏کنند ولى وقتى سودمند نبودن آن را ببینند رها مى‏کنند; مثلا، درسوره "زمر" مى‏فرماید: "فبشر عباد× الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه‏" آنان، نخست اقوال و مکاتب گوناگون را مى‏شنوند و سپس تشخیص مى‏دهند که کدام زیانبار و کدام نافع است و آنگاه به آنچه نافع است دل مى‏سپارند و گوش مى‏دهند. گوش فرادادن یعنى اطاعت کردن و پذیرش.
قرآن کریم در این زمینه مى‏فرماید: "لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فى اصحاب السعیر" یعنى اگر گوش شنوا مى‏داشتیم و اطاعت مى‏کردیم از اصحاب آتش نبودیم. بنابراین، علم اخلاق گرچه جزو علوم جزئى به شمار مى‏آید ولى در باره کلى‏ترین علم، اظهار نظر مى‏کند و مى‏گوید فراگیرى این علم، نافع است، توحید براى نفس خیر و شرک براى آن شر است.
مسئله توحید و شرک، جزو جهان بینى و مسائل الهى به شمار مى‏آید و در علم کلى مطرح است ولى مسئله پذیرش توحید یا شرک را علم اخلاق بر عهده مى‏گیرد و جایگاه علم اخلاق از نظر اشراف بر همه علوم و مسائل، جایگاه بلندى است.
در بحثهاى آینده کاملا روشن مى‏شود که هدف نهایى نبوت، نیل انسان متعالى به لقاء الله است‏به طورى که نه ملاقات کننده و نه اصل ملاقات ملحوظ باشد و نه مقصود، بلکه تنها خداوند که ملاقات مى‏شود، مشهود و مقصود باشد، و به تعبیر دیگر، رهنمود نبوت در ارائه روش روشن و هدف آشکار خلاصه مى‏شود و آن روش، مجاهدت و این هدف، مشاهدت است، به طورى که نه اصل جهاد اکبر، که راه است مقصود خواهد بود; زیرا جهاد وسیله است نه هدف; و نه اصل شهود، مطلوب بالذات است; زیرا آنچه مطلوب ذاتى است مشهود است نه شهود و نه شاهد، چون سالک واصل فانى، نه فناى خود را مى‏نگرد و نه خود را که فانى است مى‏بیند و پژوهش مى‏کند و مى‏طلبد بلکه فقط ذات بى‏کران الهى را که مشهود است مى‏نگرد و دیگر هیچ. این مطلب در طلیعه این کتاب سنگ زیربناى همه مطالب بعدى است; زیرا اخلاق الهى بر پایه وحدت پى‏ریزى شده و با دستمایه توحید، که اساس و محور جهان‏بینى اسلامى است، استقرار مى‏یابد و لازم توحید به نحو اجمال همین است که بازگو شد و به نحو تفصیل در جاى جاى متن کتاب به لطف الهى خواهد آمد.

اکنون باید بررسى شود، اخلاق با تاثیر شگرفى که در تغییر حقیقت انسان و سازندگى او دارد، از کجا مایه مى‏گیرد؟
انسان، حقیقتى متفکر و مختار است و معلوم است که امر اعتبارى نمى‏تواند حقیقتى خارجى را بسازد; ولى امر اعتبارى با واسطه‏هایى از امر حقیقى اخذ مى‏شود; امر اعتبارى براى پیدایش حقایق اعتبارى، زمینه مى‏شود; یعنى همان طور که حوادث جهان، که امور حقیقى و تکوینى است، در گیاهان، حیوانات و نباتات موثر است و هر کدام کار خود را طبق حوادث خارج، تنظیم مى‏کنند، انسان هم کارهاى خود را طبق حوادث خارج، تنظیم مى‏کند، وامور اعتبارى وى منشا حقیقى و تکوینى دارد.
بایدها و نبایدهاى اخلاقى
از آن جا که انسان موجودى ادراکى است و کارهاى خود را با اختیار و اراده انجام‏مى‏دهد تا آن جا که مى‏فهمد آنها را بر اساس "باید" و "نباید" تنظیم مى‏کند;اما آن جا که ادراک ندارد خود را آزاد مى‏پندارد; مثلا مى‏گوید من در هواى‏سرد باید لباس ضخیم بپوشم تا سرما نخورم و در هواى گرم باید لباس‏نازک‏بپوشم تا از گرما آسیب نبینم چنانکه در گرسنگى و سیرى این چنین است.
انسان در فصول گوناگون، تصمیمهاى مختلفى مى‏گیرد و بایدها و نبایدهاى‏گوناگونى دارد، حتى در شبانه روز نیز بایدها و نبایدهاى گوناگونى دارد;زیرا حوادث یکسان نیست; مثلا گاهى، وقت کار و گاهى وقت استراحت است. این بایدها و نبایدها از کیفیت‏برخورد انسان با حوادث، پیدا مى‏شود; به‏عبارت دیگر، انسان بایدها و نبایدها را بر اساس روابطى که بین خود و جهان‏تکوین مى‏بیند تنظیم مى‏کند. این که مى‏گوید: "من باید این کار را انجام‏بدهم‏"، خود وظیفه و توصیه اخلاقى است; اما وقتى مى‏گوید: "من اگر این کار را بکنم، چنین اثرى دارد و اگر آن کار را نکنم، آن اثر را ندارد" کار اخلاقى نیست.
بیمارى و درمان جان و تن
به عنوان مثال، پزشک دوگونه دستور و بیان دارد: یکى از آن جهت که پزشک است، راهنمایى پزشکى مى‏کند و دیگر از آن جهت که انسانى آموزنده است، دستورهاى ارشادگونه دارد.
پزشک، از آن جهت که علوم تجربى در اختیار اوست، از "هست "و "نیست‏"و "بود" و نبود" خبر مى‏دهد; نه از "باید" و "نباید" مثلا، مى‏گوید: اگربیمار در این حال این دارو را مصرف کند، حالش خوب و اگر نکند، بد مى‏شود و مى‏میرد و یا مرضش مزمن مى‏شود که در این جا سخن از علم طب و بود و نبوداست و بحث از یک جهت‏به حکمت نظرى بر مى‏گردد; ولى پزشک از آن‏جهت که فتواى طبى مى‏دهد هیچ‏گونه توصیه اخلاقى ندارد; و از آن جهت که‏انسانى آموزنده و معالج است‏به بیمار مى‏گوید: براى تامین سلامتى خود، این کار را بکن و براى پرهیز از خطر، آن غذا را نخور که این باید و نباید، ارشاد اخلاقى است که از پزشک نشئت مى‏گیرد و دستور درمانى است که از معالج‏به متعالج صادر مى‏شود.
همان طور که کارهاى طبى هم به بود و نبود و هم به باید و نباید بر مى‏گردد، آنچه که مربوط به جان آدمى است نیز بیمارى، درمان و طبى دارد; اما دستگاهش وسیعتر از دستگاه علوم پزشکى است. روح، حقیقتى دارد که همه کارها براى آن یکسان نیست; بعضى از کارها آن را براى همیشه هلاک مى‏کند; بعضى از کارها به آن حیات ابد مى‏بخشد; برخى از کارها آن را بیمار و برخى دیگر آن را درمان مى‏کند; اما چون غیر محسوس است احیانا امرى اعتبارى به حساب مى‏آید و گرنه همان بود و نبود و باید و نباید که پزشک دارد، علماى اخلاق نیز دارند.
علماى اخلاق هم از حکمت نظرى و هم از حکمت عملى باخبرند، هم در باره بود و نبود و هم درباره باید و نباید سخن مى‏گویند; مثلا، مى‏گویند اگر فرد یا جامعه‏اى به فلان خلق مبتلا شود، پایانش سقوط و هلاکت است و آن جامعه، مضمحل مى‏شود: "ظهر الفساد فى البر والبحر بما کسبت ایدى الناس‏" و اگر جامعه‏اى از فضایل اخلاقى طرفى ببندد، از قداست‏برخوردار مى‏شود و مى‏ماند. این سخن از بود و نبود است و سخن از باید و نباید هم دارند که مى‏گویند: جامعه باید چنین باشد تا سعادتمند شود. هم در دنیا مرفه باشد و هم در آخرت سعادتمند شود. و نیز جامعه نباید آنچنان باشد تا شقاوتمند نگردد و خسران دنیا و آخرت دامنگیرش نشود.
واقعیت مسائل اخلاقى
همان طور که خوبى و بدى پزشکى از روى سلیقه نیست‏بلکه بر اساس علم وعلت‏است، خوبى و بدى مسائل اخلاقى نیز بر اساس تجرد روح و واقعیت است‏نه‏از روى سلیقه; و چون بر اساس واقعیت است، برهان پذیر است (1) چنانکه در ضمن مباحث آینده به آن اشاره خواهد شد; اما "مباحات‏" و چیزهاى حلال، سلیقه پذیر است; مثلا، انسان سالم در کنار سفره‏اى که چند نوع غذا در آنجا وجود دارد در انتخاب غذا آزاد است. اگر غذا سالم باشد و براى او زیانبار نباشد، او هر یک از آنها را بر اساس سلیقه خود مصرف مى‏کند یا اگر انواع و رنگهایى از لباس وجود داشته باشد و پوشیدن هیچ یک هم ضررى نداشته باشد، در انتخاب نوع و رنگ لباس بر اساس سلیقه خود عمل مى‏کند و انسان در موارد "منطقه الفراغ‏" آزاد است.
در مسائل حلال و حرام نیز چنین است. اگر امر حلالى به چند صورت وجود داشته باشد، آنجا سخن از انتخاب و آزادى است; اما بین حلال و حرام، سخن از انتخاب و آزادى نیست; اگر چه انسان تکوینا آزاد است ولى تشریعا آزاد نیست و یقینا یکى از اینها به حال او زیانبار و دیگرى، سودمند است; چون همه کارها نسبت‏به روح مجرد انسان، یکسان نیست. از این جا مسئله حسن و قبح، خیر و شر، و … مطرح مى‏شود و آن کسى که از رابطه این اعمال با روح انسان، با خبر است هم به عنوان "باید و نباید" دستورالعمل اخلاقى و هم به عنوان "بود و نبود"، گزارش نظرى مى‏دهد.
منشا کلى بودن اصول اخلاقى
در قرآن کریم و سنت معصومین (علیهم السلام) این دو راه یعنى باید و نباید و بود ونبود کاملا محسوس است. آنان هم از راه بود و نبود هشدار تلویحى داده و تهدیدضمنى کرده و گفته‏اند: انجام این کار، پایانش هلاکت و شقاوت، و آن‏کار، پایانش حیات و سعادت است و هم مستقیما دستور تحریم یا ایجاب (بایدو نباید) داده‏اند; همان دو کارى که پزشک مى‏کند در ادله نقلى اعم از قرآن‏وروایت دیده مى‏شود; و از همین جا اصول کلى اخلاق، نشئت مى‏گیرد وچون این اصول براى شخص معینى نیست‏بلکه براى انسان از آن جهت که "انسان‏"است، یعنى براى فطرت آدمى است و این فطرت در همگان وجود دارد:"فطرت الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله‏" لذا این اصول، "علم‏"مى‏شود; در نتیجه هم قضایا، و مبانى و مبادى کلى دارد و هم فلسفه اخلاق، قابل توجیه است; ولى اگر اخلاق قضیه‏اى شخصى باشد، نه قابل استدلال است‏براى این که علم و برهانى نیست و نه فلسفه‏اى براى آن مى‏توان ذکر کرد.
بنابراین، کلى بودن اصول و قضایایى که در درون علم اخلاق مطرح مى‏شود، از یک سو و نگرشى که به عنوان "فلسفه اخلاق‏" از بیرون به علم اخلاق مى‏شود از سوى دیگر نشانه آن است که اخلاق، امرى شخصى نیست، بلکه کلى است و پایگاهى ثابت و جاودانه دارد; زیرا قضایاى کلى بدون داشتن پایگاه ثابت و مجرد، قابل فرض نیست.
اگر اخلاق امرى شخصى باشد و پایگاهى ثابت، مجرد و جاودانى نداشته باشد، نه از درون مى‏توان براى آن اصول و قضایاى کلى تبیین کرد و نه از بیرون مى‏شود براى آن فلسفه و براهین کلى ذکر کرد.
تجربى بودن مسائل اخلاقى
برخى مى‏گویند: علومى برهانى است که با قیاسهاى منطقى و مقدمات تجربى و مانند آن، قابل اثبات باشد و چون اخلاق چنین نیست پس استدلالى نیست در حالى که اخلاق هم مانند علوم تجربى، برهانى است ولى صاحبان این راى اخلاق را در حد سلیقه مى‏دانند; اینان انسان را درست نمى‏شناسند و از رابطه انسان با جهان حاضر و آینده، خبرى ندارند.
قبلا اشاره شد که پزشک، از آن جهت که صاحب علم تجربى است، از "بود و نبود" خبر مى‏دهد و از آن جهت که معالج است، از "باید و نباید" سخن مى‏گوید و توصیه اخلاقى دارد و البته آنچه پزشک مى‏گوید محصول تجربه اوست. اخلاق، که مایه سلامت‏یا بیمارى روح است نیز جزو علوم تجربى است که وحى از آن پرده برداشته، مى‏گوید: جهان هستى و هستى آفرین، کسانى را که از راه ظلم و فساد اخلاقى زندگى مى‏کنند کامیاب نخواهد کرد و پایان ظلم، تعدى، ربا، رشوه خوارى و بدآموزى، هلاکت افراد، سقوط خانواده‏ها و ویرانى جامعه است. اینها مسائل تجربى است که روایات اسلامى از آنها پرده برداشته و قرآن کریم در تبیین اصول کلى آن مى‏فرماید: "فسیروا فى الارض فانظروا کیف کان عاقبه المکذبین‏" ، "قل سیروا فى الارض فانظروا کیف کان عاقبه المجرمین‏" .
در سوره مبارکه "حجر" مى‏فرماید: "ان فى ذلک لایات للمتوسمین‏". آنها که آثار باستانى را مى‏شناسند، دو منطقه پر سابقه و خوش سابقه را که در بین راه حجاز به شام، در کنار بزرگراه واقع شده و ما هر دو را ویران کرده‏ایم ، ببینند: "انهما لبامام مبین‏" .
نخست‏به صورت جمع مى‏فرماید: "ان فى ذلک لایات للمتوسمین‏" سپس مى‏فرماید: "ان فى ذلک لایه للمومنین‏" "آیه‏" را به صورت مفرد ذکر مى‏کند; یعنى براى مردم با ایمان، یک آیه یا معجزه است; اما براى "متوسمین‏" آیات و نشانه‏هاى باستانى زیادى پیدا مى‏شود. از این تعبیرات در قرآن کریم کم نیست.
نوعى دیگر از تجربه
ما خود به عالم برزخ نرفته‏ایم تا با مشاهده، از آن با خبر شویم و نیز "آن را که خبر شد خبرى باز نیامد"، ولى کسى که آن نشئه را آفریده و نیز اولیاى الهى، که جامع دنیا و آخرتند وهم اکنون مشاهدات برزخى فراوانى دارند، به طور مکرر به ما گفته‏اند: فضایل اخلاقى براى مرگ، برزخ، قبر و…، سودمند و رذایل اخلاقى، زیانبار است و این هم نوعى تجربه و تواتر است; یعنى کسانى که از برزخ و مرگ باخبرند، به طور متواتر گزارش داده‏اند که در آنجا رذایل اخلاقى به چه صورت ظهور مى‏کند و فضایل اخلاقى چه جلوه‏اى دارد.
البته اگر ما تجربه و تواتر را مخصوص آزمایشگاه بدانیم اخلاق، جزء علوم تجربى آنچنانى نیست; اما اگر تجربه هر چیز را مناسب با همان چیز دانسته وروح را مثل بدن بلکه قویتر از آن بدانیم و براى آن، مانند بدن سلامت و مرض و حیات و مرگ قایل باشیم البته مرگ به معناى قرآنى، که رشدش را از دست مى‏دهد، نه اینکه نابود مى‏شود در آن صورت، مسائل اخلاقى نیز جزو مسائل تجربى خواهد بود. بنابراین، مى‏توان از مقدمات تجربى و نیز از تواتر بلکه بالاتر، از علوم متعارفه کمک گرفت و مسائل اخلاقى اعم از عقاید، ملکات و نتایج اعمال را اثبات و برهانى کرد.
ضرورتى اجتناب‏ناپذیر
درست است که ما باید آنچه سازنده جوامع انسانى است‏بازگو کنیم و از اصطلاحات علمى یپرهیزیم ولى پاسخ ندادن به شبهات رهزن، باعث مى‏شود که اخلاق و علم اخلاق تاثیر خود را از دست‏بدهد. از این رو براى این که مسائل اخلاقى جاى خود را در جامعه باز کند، طرح بعضى از شبهات و مصطلحات علمى و پاسخ به آنها سودمند است که در این زمینه، چند نکته مورد توجه قرار مى‏گیرد:

ضرورت، امکان و امتناع
نکته اول این که، مسئله "باید"، "نباید" و "شاید" که گاهى از آنها به عنوان "ضرورت‏"، "امکان‏" و "امتناع‏" یاد مى‏شود یک جامع انتزاعى و مفهومى دارد که در همه علوم کاربرد دارد; به این معنا، اینها مشترک معنوى است نه مشترک لفظى، اما بر اساس اصطلاحات علوم گوناگون به اقسام مختلف تقسیم مى‏شود.
هر کدام از علوم نظرى و عملى، عنوان ضرورت، امکان و امتناع را به معنا و اصطلاح خاص خود تفسیر مى‏کنند; البته آنها بین دو اصطلاح مزبور به منزله مشترک لفظى هستند; یعنى "باید" در حکمت نظرى با "باید" در حکمت عملى مشترک لفظى است; زیرا در مرحله دوم بر خلاف مرحله اول که نوعى جامع انتزاعى وجود داشت و اینها در آن مندرج بودند هیچ جهت اشتراکى بین این دو علم و اصطلاح آنها نیست; به این معنا که، ضرورت، امکان و امتناع را که حکیم، طبیب، ریاضیدان و یا دانشمند دیگرى که در علوم نظرى صاحب نظر است‏به کار مى‏برد غیر از ضرورت، امکان و امتناعى است که در حکمت عملى کاربرد دارد; در عین حال اینها بین علوم مذکور مشترک لفظى هستند و گاهى بر اثر همین اشتراک لفظى ممکن است‏خلط و اشتباهى رخ دهد و هر یک به جاى دیگرى استعمال شود که "مغالطه‏" مى‏شود و منشا آن مغالطه هم اشتراک لفظى است.
جهات قضایا در حکمت نظرى و عملى
ضرورت، امکان و امتناع یا باید، نباید و شاید گرچه گاهى در محمول تعبیه مى‏شوند و جزو آن قرار مى‏گیرند ولى در اصل براى "جهت قضیه‏" طرح شده‏اند; زیرا قضیه، موضوع و محمولى دارد، وجود رابطه بین موضوع و محمول و کیفیت آن را جهات قضیه، تعیین مى‏کنند که آیا رابطه برقرار است‏یا نیست و اگر رابطه‏اى هست، ضعیف است‏یا قوى؟ پس جهت ضرورت، امکان و امتناع براى تبیین کیفیت ارتباط محمول با موضوع است.
در قضایاى نظرى، روشن است که این سه امر، جهات قضیه است. فیلسوف و حکیم الهى مى‏گوید خدا، معاد، روح، وحى، رسالت ونبوت بالضروره موجود و حق است. البته گاهى ضرورت، ذاتى، گاهى ازلى، گاهى وصفى و گاهى … است و در بعضى از امور هم جهت قضیه، امکان است.
این سه امر که هر کدام جهت قضیه خاصى است، در حکمت عملى هم هست; مثلا فلان چیز حتما یا ضرورتا خوب است و باید آن را انجام داد یا حتما و ضرورتا خوب نیست و باید از آن پرهیز کرد اما در حکمت عملى از ضرورت، امکان و امتناع اصطلاحا به وجوب، اباحه و حرمت‏یاد مى‏شود.
تفاوت امتناع و ضرورت در حکمت نظرى و عملى این است که امتناع و ضرورت در حکمت نظرى تخلف‏ناپذیر، و در حکمت عملى تخلف‏پذیر است; زیرا معناى ضرورت در حکمت نظرى این است که این امر، قطعى است; چه کسى بخواهد و چه نخواهد ولى معناى ضرورت در حکمت عملى این است که این را حتما باید انجام بدهیم اما از آنجا که انسان، موجود مختار و مریدى است ممکن است هم در مورد "باید" و هم در مورد "نباید" تخلف کند ولى ضرورت و امتناعى که در حکمت نظرى است تخلف ناپذیر است.
پس در نکته سوم ما به این نتیجه مى‏رسیم که هر دو، یعنى هم علوم و حکمت نظرى و هم علوم و حکمت عملى، از این امور به عنوان جهات قضایاى مربوط به خود استفاده مى‏کنند با این فرق که در علوم نظرى قضیه واقعا قضیه و خبر است و موضوع، محمول و جهت دارد ولى در امور عملى، قضیه در حقیقت، قضیه نیست‏بلکه "انشاء" است; اگر چه به صورت خبر و قضیه در بیاید; مثلا، گاهى مى‏گویند: "نماز واجب است‏"; این جمله گرچه جمله خبریه و به صورت قضیه است ولى روح آن "انشاء" است; یعنى "باید نماز خواند" وقتى کسى از این انشاء گزارش مى‏دهد، مى‏گوید:"دین حکم مى‏کند که نماز واجب است‏" اخبار به انشاء است ولى خود این خبر، قضیه‏اى است که خارج از بحث است; اما "مخبر به‏" آن (وجوب نماز) حکمى انشایى است و حکم انشایى، قضیه نیست تا جهت داشته باشد ولى صورت قضیه دارد و البته همین حکم انشایى که حکم را به موضوع مرتبط و براى آن ثابت مى‏کند، گوناگون است. گاهى به صورت "باید"، گاهى به صورت "نباید" و گاهى به صورت "شاید" است.
حکمت نظرى و عملى و کمیت جهات
علوم نظرى همان طور که در معناى ضرورت، امکان و امتناع، یعنى باید و نباید و شاید، با علوم عملى، اختلاف عمیقى دارد، اختلاف عمیق دیگرى هم بین این دو رشته از علوم هست که به کمیت‏بر مى‏گردد. به عبارت روشنتر، در منطق گفته شده: "قضایاى موجهه‏"، اعم از "بسیط‏" و "مرکب‏"، سیزده قسمند (البته این "حصر " حصر عقلى نیست و ممکن است‏بر این اقسام، اقسام دیگرى افزوده شود) ولى ریشه همه اقسام یاد شده، سه قسم ضرورت، امکان و امتناع است; اما ریشه جهات در علوم عملى پنج قسم است.
یکى از فرقهاى اساسى بین حکمت نظرى و عملى و نیز امور اعتبارى و واقعى و بین باید، نباید و شاید حقیقى و تکوینى و باید، نباید و شاید اعتبارى، این است که در علوم نظرى، جهت قضیه بیش از سه قسم نیست; یعنى، شى‏ء یا حتمى الوقوع است‏یا حتمى العدم، و یا نه حتمى الوقوع است و نه حتمى العدم; ولى در علوم عملى، جهات قضیه به پنج قسم مى‏رسد. در قوانین و حقوق هم فقط دو قسم وجود دارد که: این کار را "باید" و آن کار را "نباید" انجام داد; اما "شاید" وجود ندارد; ولى مسائل اخلاقى مانند مسائل فقهى، هم به باید و نباید و هم به شاید کار دارد.
دستورهاى اخلاقى به متخلق مى‏گوید این عمل را حتما باید انجام بدهى و آن دیگرى را حتما ترک کنى و در انجام دادن و انجام ندادن فلان عمل سوم، مختار هستى; اما قوانین یک کشور یا مسائل حقوقى آن، در باره شایدها موادى را طرح نمى‏کند; چون انسان در آن محدوده، آزاد است. ولى مسائل اخلاقى براى این که مرزها را مشخص کند، بایدها را در یک سوى، نبایدها را در یک سمت و شایدها را هم در جهت‏سوم بازگو مى‏کند. از این رو مسئله "مباحات‏" در فقه و اخلاق مطرح است، اما در مسائل حقوقى مطرح نیست; یعنى، لازم نیست ماده‏اى در حقوق و قوانین بگذرانند که فلان کار، مباح است.
علاوه بر مسئله "وجوب‏" ، "حرمت‏" و "اباحه‏" در فقه و اخلاق، که مانند ضرورت، امتناع و امکانى در علوم نظرى است دو قسم دیگر در فقه و اخلاق مطرح‏است که در علوم نظرى مطرح نیست، و آن "استحباب‏" و "کراهت‏" است. در علوم نظرى، "مستحب‏" یا "مکروه‏" نیست; به این معنى که، این کار "بهتر" است انجام بگیرد یا آن کار، "بهتر" است انجام نشود; چون در علوم نظرى هیچ چیز با اولویت‏یافت نمى‏شود و یا با اولویت از بین نمى‏رود; بلکه تا به طور کلى وجود یا عدم چیزى ضرورى نشود موجود یا معدوم نخواهد شد; با این فرق که ضرورت وجود به این است که همه اجزاء و عللش یافت و شرایطش محقق شود و ضرورت عدم به این است که یکى از اینها نباشد: "الشی‏ء ما لم یجب لم یوجد و ما لم یمتنع لم یعدم‏".
بنابراین، اولویت در علوم نظرى نقشى ندارد; گرچه بعضى اولویت را در علوم نظرى هم راه داده و گفته‏اند: اگر مسئله ایجاد و اعدام در نظام علت و معلول، ضرورى باشد; لازمه‏اش آن است که فاعل اول، "موجب‏" (به فتح) باشد نه مختار; ولى حق همان است که گفته شده: "لا یوجد الشی‏ء باولویه‏" .
آنچه در علوم نظرى مطرح است: "باید" قطعى "نباید" قطعى و "شاید" بین طرفین یعنى امکان است; ولى در علوم عملى، یعنى در فقه و اخلاق، قضایا پنج قسم است: وجوب، حرمت، استحباب، کراهت و اباحه; زیرا منشا این کارها اراده و تکلیف انسان است که یا حتما باید انجام دهد (وجوب) یا اگر انجام بدهد خوب است ولى لازم نیست انجام بدهد (استحباب)، یا حتما باید ترک کند (حرمت)، یا اگر ترک کند، خوب است ولى لازم نیست ترک کند (کراهت) یا دو طرف آن کاملا متساوى است (اباحه).
عامل تعیین کننده بایدها و نبایدها
منشا، یعنى دلیل پیدایش بایدها و نبایدها نزد صاحبنظران متفاوت است که دراین‏جا دو مسئله وجود دارد: یکى این که ما باید و نباید را از چه چیز یا از کجا اخذ مى‏کنیم و با آن "هست‏" و "نیست‏" که باید و نباید نظرى است چه رابطه‏اى دارد؟
مسئله دیگر این که عامل تعیین کننده بایدها و نبایدها چیست؟ کسانى که‏تفکرشان، تفکر "اشعرى‏" است و عقل را در تشخیص حسن و قبح،معزول مى‏دانند و در عین حال خود را اهل حق مى‏پندارند چنانکه بعضى‏از اشاعره مانند "شهرستانى‏" در "نهایه الاقدام‏" وقتى مى‏خواهد از خودیادکند مى‏گوید: "قال اهل الحق‏" یا "قالت طائفه الحق‏" بر این پندارندکه‏عقل در این احکام، معزول است و در این امور هیچ نقشى ندارد. در نظر اینان در حقیقت، عقل در دو کار معزول محض است:
یکى این که در باره ذات اقدس خداوند هیچ حکمى ندارد مانند این که: چه کارى بر خدا لازم است‏یا چه کارى لازم نیست; چه کارى نسبت‏به او "شاید" و چه کارى براى او "باید" است.
دیگر این که عقل در باره بندگان خدا هم هیچ حکمى ندارد. با این فرق که خدا عقلا و نقلا مسئول نیست، ولى بندگان خدا عقلا مسئول نیستند و شرعا مسئولند و اگر شرع نبود، عقل هیچ حکمى براى انسان نداشت که چه کارى را باید انجام دهد و کدام را نباید انجام دهد و در چه کارى آزاد است; اما شرع، محدوده باید و نباید و شاید یعنى وجوب، استحباب، حرمت، کراهت و اباحه را مشخص مى‏کند.
نظر اشاعره و پاسخ آن
شرع براى بندگان خدا احکام و قوانین را ثابت کرده و همین شرع، به گمان اشاعره، اعلام کرده است که خداوند، مسئول نیست; زیرا "لا یسئل عما یفعل وهم یسئلون‏" . آنها این آیه شریفه را بر مبناى خاص و به دلخواه خود معنا کرده،گفتند: هر کارى را خدا انجام دهد خیر است. البته امامیه و معتزله و… همین آیه را به گونه‏اى معنا مى‏کنند که با حکم عقل در تشخیص حسن و قبح عقلى منافاتى نداشته باشد; آنان مى‏گویند: معنا این است که انسان وقتى چیزى را مورد سوال قرار مى‏دهد، این سوال یا به معناى "استعلام‏" است و یا به معناى "بازخواست‏".
سوال به معناى استعلام از محور علل چهارگانه مادى، صورى، فاعلى و غایى بیرون نیست. گاهى انسان سوال مى‏کند این چیست، یعنى ماده اولیه‏اش کدام است؟ گاهى سوال مى‏کند این چیست؟ یعنى چگونه و به چه هیئتى ساخته شده است; گاهى از مبدا فاعلى آن سوال مى‏کند که سازنده این کیست و گاهى هم از مبدا غایى آن که این شى‏ء براى چه و به چه منظورى ساخته شده است؟
اما اگر موجودى منزه از علل چهارگانه باشد، استعلام از آنها در مورد وى معنا ندارد; اگر موجودى ماده و صورت نداشته و خود فاعل محض باشد، در باره او نمى‏شود از ماده و صورت سوال کرد و نیز نمى‏شود گفت چه کسى او را ایجاد کرده است. و اگر موجودى خود، غایت و هدف بالذات باشد و هدفى خارج از او فرض نداشته باشد (چون هدف، همان کمال بوده و او کمال نامحدود است و بیرون از او چیزى نیست تا هدف او قرار بگیرد; قهرا علت غایى جهان، خود اوست، نه خارج از او) سوال از علت غایى براى او هم جا ندارد. پس: "لا یسئل عما یفعل وهم یسئلون‏".
اما سوال به معناى بازخواست و زیرسوال بردن باز هم ممتنع است; زیرا سوال بر عهده قاضى است و در سوال، سه رکن لازم است: قانون، اجراء و تطبیق; اگر کسى قانونى را وضع کند، خود او یا دیگران، محکوم به آن قانونند و باید آن را اجرا کنند و دستگاه سومى باید باشد که موارد اجرا شده را با آن قوانین مصوبه تطبیق کند و در صورتى که اجرا منطبق با آن نباشد، مجریان را زیرسوال ببرد; ولى اگر کسى محکوم قانون نباشد بلکه حاکم بر آن و خود، واهب قهار باشد، هرگز زیرا سوال نمى‏رود و او،، فقط ذات اقدس خداوند است و چون هرگونه قانونى فعل اوست، او و هیچ فاعلى زیر پوشش فعل خود نمى‏رود، تا مقهور آن گردد.
بنابراین، هرگز خداوند زیر سوال نمى‏رود و بازخواست نمى‏شود. البته عقل در این کارها مستقل است و حسن و قبح را درک مى‏کند و مى‏داند که خداى سبحان علیم محض و قدیر صرف است و عدل و حکمت او غیر متناهى و نامحدود است; ولى نمى‏گوید خدا "نباید" این کار را بکند; بلکه مى‏گوید خدا یقینا این کار را نمى‏کند یا در باره "باید"ها مى‏گوید یقینا خدا این کار را مى‏کند; اما نمى‏گوید باید خدا این کار را بکند; مثلا، عقل نمى‏گوید خدا نباید انبیا، اولیا و مومنین را به دوزخ ببرد به طورى که عقل بر او حکومت کند; بلکه مى‏گوید خداى عادل یقینا خلف وعده نمى‏کند و حتما آنان را به بهشت مى‏برد نه دوزخ و این همان:"یجب عن الله‏" است که امامیه مى‏گوید و حق است; نه: "یجب على الله‏" که معتزله به آن معتقد است و باطل; چنانکه در باره ممتنعات، سخن معتزله که مى‏گوید: "یمتنع على الله‏" باطل، و سخن امامیه که معتقد است: "یمتنع عن الله‏" حق است.
اما اشاعره مى‏گویند همان طور که "خلف وعید" خدا اشکالى ندارد، "خلف وعده‏" او هم اشکالى ندارد; زیرا خدا زیر سوال قرار نمى‏گیرد. چون آنان حسن و قبح و مستقلات عقلى را منکرند. از این رو در بحثهاى اصولى یا فقهى وقتى که براهین مسئله مزبور را اقامه مى‏کنند مى‏بینیم عدلیه و امامیه و مانند آنها، که براى عقل حسن و قبحى قایلند، مى‏گویند بر این مسئله، کتاب، سنت، اجماع و عقل دلالت مى‏کند; ولى اشاعره در همان مسئله مى‏گویند بر این مسئله، کتاب، سنت و اجماع دلالت مى‏کند و عقل را مطرح نمى‏کنند.
جواز ترجیح بدون مرجح نزد اشاعره
اشاعره در حکمت نظرى قایل به جواز ترجیح بلا مرجح هستند بنابراین، وقتى اساس کار آنان در حکمت نظرى و جهان بینى این باشد که ترجیح بلا مرجح، جایز است درباره برخى از اشیا نمى‏توانند بگویند این شى‏ء باید انجام بگیرد و آن شى‏ء نباید انجام بگیرد; چون ممکن است دو چیز "من جمیع الجهات‏"، متساوى باشند اما یکى "باید" و دیگرى "شاید" باشد یا یکى باید و دیگرى نباید باشد یا یکى شاید و دیگرى نباید باشد و این مسئله، علوم عملى را هم دربر مى‏گیرد و اختصاصى به علوم نظرى ندارد.
بنابر این، آنان در مسائل اصولى و فقهى ناچار باید بگویند: ما به دلیل عقل‏مى‏گوییم فلان شى‏ء حجت است و فلان شى‏ء حجت نیست; زیرا کسى که‏حجیت در اصول را جعل مى‏کند خداست و چون ترجیح بلا مرجح جایز است‏اگر دیدیم بعضى از امور حجتند و بعضى نه، به این دلیل نیست که عقل دراینجا به طور مستقل، حکمى دارد; بلکه تعبد محض بیش نیست; چون ممکن‏است واقعا آن حجت و این غیر حجت همتاى هم باشند; ولى بر اساس‏جواز ترجیح بلا مرجح، شارع یکى را حجت‏بداند ولى دیگرى را حجت نداند و نیز در مسائل فقهى، ممکن است مثلا ماهیهایى که در دریا هستند، واقعا همه همتاى هم باشند; ولى یکى را شارع تحریم کند و دیگرى را نه; چون ترجیح بلامرجح جایز است و بدین ترتیب، همه احکام وضعى و تکلیفى چنین است. غرض آنکه بر اساس تفکر اشعرى، چه در علوم نظرى و چه در علوم عقلى، عقل معزول است.
محور بایدها و نبایدها
مدار، معیار و محور فرق بایدها، نبایدها و شایدهاى حقیقى یا اعتبارى تکلیف است، نه شعور و ادراک و اراده. نباید گفت آنجا که جاى ادراک و شعور و اراده است جاى باید، نباید و شاید اعتبارى است و آنجا که جاى شعور و ادراک و اراده نیست فقط ضرورت، امکان و امتناع فلسفى و نظرى راه دارد; براى این که بسیارى از موجودات، که اهل درک و آگاهى و اراده و شعورند، مشمول باید، نباید و شایدهاى اعتبارى نیستند. علوم اعتبارى مثل اخلاق و فقه، که اخلاق هم از برخى جهات زیر پوشش قوانین فقهى قرار مى‏گیرد، در محدوده مکلفهاست; نه در محدوده عالمان و مدرکان و صاحبان شعور. ممکن است موجودى ذى شعور و مدرک باشد ولى محکوم قوانین اخلاقى نباشد مانند خود ذات اقدس خداوند و نیز مانند فرشتگان و مجردات; زیرا آنها هم با اراده و شعور کار مى‏کنند اما براى آنان احکام فقهى مانند واجب، مستحب، حرام، مکروه و مباحى وجود ندارد.
پس معیار و محور فرق باید و نباید اعتبارى و حقیقى، صرف ادراک و شعور و اراده نیست; بلکه مدار تکلیف است. اگر موجودى مانند انسان، با ادراک و شعور و اراده کار کند و مکلف باشد، محکوم قوانین اخلاقى و فقهى است و در باره سیره او باید این مسائل را مورد بحث قرار داد; ولى اگر موجودى مکلف نبوده، و براى او بهشت و جهنمى نباشد، قهرا این‏گونه از مسائل اعتبارى در ارتباط با او مطرح نیست. اگر موجودى مانند فرشته در برابر خدا تکوینا متعهد و مسئول باشد اما مکلف نباشد; به این معنا که، قوانین اعتبارى و بهشت و جهنمى در مورد او راه پیدا نکند، قهرا مسائل علوم عملى یعنى فقه، حقوق و اخلاق نیز در آنجا راه ندارد.
رابطه بین "هست‏" و "نیست‏" با "باید" و "نباید"
باید و نبایدهاى اخلاقى را باید از "باید" و "نباید"هاى نخستین گرفت. هر علمى "نظریات‏" خود را از "ضروریات‏" مناسب خود مى‏گیرد. بنابراین، اخلاق و فقه نیز، اگر نظرى باشد، باید و نبایدهاى خود را از بایدها و نبایدهاى اولى و بدیهى خود کسب مى‏کند ولى از این جهت نمى‏شود گفت که "هست‏"ى در جهان خارج به عنوان "باید" یعنى واجب و "نیست‏"ى در جهان خارج به عنوان "نباید" یعنى ممتنع وجود دارد که منشا پیدایش باید و نباید علوم عملى است‏بلکه برخى از مبادى حکمت عملى بدیهى است و برخى نظرى. تمام بایدهاى نظرى به یک باید بدیهى منتهى مى‏شود که آن را از چیزى اخذ نمى‏کنند; زیرا خود بدیهى است; اما رابطه هست و باید چندان هم گسیخته نیست.
این طور نیست که میان "باید و نباید" با "هست و نیست‏" سیم خاردارى وجود داشته باشد و هیچ‏گونه پیوستگى بین آنها برقرار نباشد; ولى هیچ حکیمى مدعى نیست که ما مى‏توانیم قیاسى داشته باشیم که هر دو مقدمه آن "هست‏" ولى نتیجه‏اش "باید" باشد; یا به عکس یعنى قیاسى داشته باشیم که هر دو مقدمه‏اش "باید" ولى نتیجه‏اش "هست‏" باشد; و آنها که گفته‏اند: بین آنها رابطه‏اى هست‏بیش از این ادعا نکرده‏اند که مى‏شود قیاسى تشکیل داد که یک مقدمه آن، "هست‏" و مقدمه دیگر آن، "باید" باشد و به همین مقدار، رابطه منطقى برقرار است.
چون حکمت عملى و اخلاق، فرع جهان بینى است و مقدمه قیاسى که به هست‏بر مى‏گردد، "اشرف المقدمتین‏" و مقدمه‏اى که به باید بر مى‏گردد، "اخس المقدمیتن‏" است و نتیجه هم همواره تابع "اخس المقدمتین‏" است، بنابراین، اگر قیاسى داشتیم که مقدمه‏اى از آن "هست‏" و مقدمه دیگرش "باید" باشد، نتیجه "باید" است نه "هست‏"; مثلا، مى‏گوییم: "خدا ولى نعمت، خالق و منعم است‏" که یکى از مقدمات قیاس محسوب مى‏شود. مقدمه دیگر این است که : "ولى نعمت را باید سپاس گزارد و در پیشگاه خالق باید، خضوع کرد" که از مجموع این باید اخلاقى و آن هست نظرى، یک "باید" اخلاقى استنتاج مى‏شود که: "پس باید خدا را سپاس گزارد و در برابر او خاضع بود".
این گونه قیاسها که یک مقدمه نظرى "هست‏" و یک مقدمه عملى "باید" دارد در قرآن کریم کم نیست; مثلا، از مجموع این دو مقدمه قرآنى: "ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین‏" و "کان الشیطان لربه کفورا" که اولى تقریبا به هست و دومى به باید بر مى‏گردد، نتیجه "باید" گرفته مى‏شود.
طرح یک شبهه
در زمینه استنتاج "باید و نباید"هاى اخلاقى از "هست و نیست‏"ها شبهه‏اى وجود دارد که ما نخست‏براى پروراندن آن، شرایط چهارگانه انتاج قیاس را ذکر مى‏کنیم و سپس به طرح اصل اشکال مى‏پردازیم و آنگاه به آن پاسخ مى‏دهیم. شرایط انتاج قیاس چنین است:
اول: باید بین نتیجه و مقدمتین، رابطه‏اى طبیعى و منطقى برقرار باشد; بین مقدمتین و نتیجه از لحاظ کمیت‏یعنى کلیت و جزئیت‏باید "سنخیت‏" باشد. بنابراین، ممکن نیست ما بتوانیم از هر مقدمه‏اى نتیجه دلخواه را استنباط کنیم، مقدمات کلى نتیجه کلى را به همراه دارند و مقدمات جزئى هرگز نتیجه کلى را ارائه نخواهند داد حتى اگر بعضى از مقدمات، کلى و بعضى دیگر جزئى باشد، باز نتیجه جزئى خواهد بود; نه کلى.
دوم: باید بین نتیجه و مقدمتین از نظر کیفیت‏یعنى سلب و ایجاب قضیه نیز تناسب باشد. بنابراین، هرگز نمى‏توان از مقدمات ایجابى، نتیجه سلبى و از مقدمات سلبى، نتیجه ایجابى گرفت.
سوم: بین نتیجه و مقدمتین از لحاظ "جهت‏" نیز باید تناسب وجود داشته باشد، بنابراین، هرگز نمى‏شود از مقدمات امکانى، نتیجه ضرورى را توقع داشت.
چهارم: بین نتیجه و مقدمتین از جهت صنعت قیاس و ماده آن تناسب برقرار است; پس ممکن نیست از مقدمات ظنى، نتیجه قطعى را استنباط کرد. بنابراین، در کمیت، کیفیت جهت و صنعت قیاس، بین نتیجه قیاس و مقدمات آن باید تناسب قطعى برقرار باشد و در این جهت‏بین منطق تجربى و منطق عقلى و نیز بین مبناى کسانى که موجود را منحصر به نشئه تجربه مى‏دانند و ماوراى طبیعت را نمى‏پذیرند و مقدمات و قیاسهاى عقلى محض را انکار مى‏کنند و کسانى که دیدشان وسیع است و نشئه طبیعت، ماوراى طبیعت، اصول تجربى و عقلى را قبول دارند فرقى نیست.
برهمین اساس شبهه‏اى مطرح مى‏شود که اگر بخواهیم "باید" و "نباید"ها را از "هست‏" و "نیست‏"ها استنتاج کنیم، بین نتیجه و مقدمه هم از لحاظ قضیه و هم از لحاظ مفردات، گسیختگى است. گسیختگى در کل قضیه این است که مقدمات، واقعا قضیه‏اند ولى نتیجه حقیقتا قضیه نیست. چون خبر نیست; بلکه انشاء است و بین انشاء و خبر هم تناسبى نیست; بنابر این از دو مقدمه خبرى، یک نتیجه انشایى که شبیه جمله خبرى است نه خود خبر، استنباط نمى‏شود، چون انشائیات شبیه جمله خبرى‏اند و هرگز قضیه خبرى نیستند.
ناهماهنگى دیگر بین نتیجه و مقدمتین آن، در خصوص مفردات است; زیرا موضوع و محمول مقدمتین که بر اساس "هست‏"ها تنظیم مى‏شود، حقایق خارجى و واقعیتهاى عینى‏اند; اما موضوع و محمول نتیجه که یک "باید" است، مطلبى اعتبارى است نه واقعى; پس بین نتیجه و مقدمات، نه از نظر مفردات و نه از نظر قضیه، تناسب و هماهنگى وجود ندارد.
بر اساس همین شبهه گفته‏اند: چه فقط اصول تجربى را بپذیریم و یا اینکه اصول عقلى را نیز قبول کنیم، باید اخلاق را مسائل اعتبارى محض بدانیم و آن را مانند رسوم، عادات و آداب اجتماعى و عاطفى تلقى کنیم. البته رسوم، مختلف است; بعضى از آنها مقطعى و موضعى و بعضى فراگیر، و رسوم فراگیر را اخلاق مى‏نامند; مثل این که دروغ، خیانت و ستم، بد و صدق، امانت و عدل، خوب است.
پاسخ به شبهه
در پاسخ به شبهه مذکور باید گفت: کسانى که در مسائل اخلاقى استدلال مى‏کنند هرگز از دو مقدمه ناهماهنگ به یک نتیجه غیر منسجم با آنها نمى‏رسند; بلکه در همه موارد، قیاس مرکب یا قیاس بسیطى است که بعضى از مقدماتش "مطوى‏" است و در نتیجه اگر استدلالى اخلاقى مى‏شود، همه یا برخى از مقدمات آن، اخلاقى است و هرگز از دو "باید" یک "هست‏" و یا از دو "هست‏" یک "باید" استنتاج نمى‏شود و آنها که بر مسائل اخلاقى استدلال مى‏کنند مى‏گویند: "این کار خوب است و هر خوب را باید انجام داد; پس این کار را باید انجام داد" که در این گونه موارد، قیاس، مرکب از مقدمه‏هاى اعتبارى و نتیجه اعتبارى است; ولى به دو نکته باید توجه کرد:
1. همان طور که در مسائل تجربى در نشئه طبیعت، خیر و شر و نفع و ضرر وجود دارد در مسائل ماوراى طبیعت و تجربه نیز وجود دارد. در مسائل تجربى، انسان مدرک، آتش و حرارتش را احساس مى‏کند و با تجربه مى‏بیند که آتش، دست‏یا لباس و… را مى‏سوزاند و افزون بر آن، انسان یک "باید" تجربى هم در کنار این حس تجربى دارد و آن این که: از امور زیانبار باید پرهیز کرد، پس از آتش هم باید پرهیز کرد.
این نفع و ضرر و خیر و شرى که در مسائل حسى و تجربى است در مسائل اخلاقى هم هست. انسان در اوایل امر، گذشته از "اول الاوائل‏" یعنى استحاله جمع و رفع نقیضین که آن را با عقل و نه با حس ادراک مى‏کند، خیلى از امور را بعدا به عنوان مسائل بدیهى ادراک مى‏کند. او مى‏فهمد که آتش مى‏سوزاند یا سم مار و عقرب، مهلک است و باید از مهلک پرهیز کرد.
درهر صورت، انسان در مسائل اخلاقى نیز همین ادراک را دارد و مثلا مى‏گوید نظم براى زندگى من سودمند است و باید آن را در زندگى پیاده کرد یا هرج و مرج براى زندگى من شر است و باید از آن شر پرهیز کرد. او این خوبى و بدى را با یک نوع تنبه و آگاهى، درک مى‏کند و این درک از مسائل ابتدایى باید و نبایدهاست; یعنى، همان طور که یک "هست‏" و "نیست‏" نخستین داریم، یک "باید" و "نباید" بدیهى نخستین هم داریم که مسائل نظرى باید و نبایدها را از آن مى‏گیریم; مثل این که، در برخورد با آتش دو مطلب را به صورت بدیهى
بنابراین، قایل به مکتب تجربى، اگر چه در بعضى از مسائل با صاحب‏مکتبهاى عقلى همراه است ولى او مسائل ماوراى طبیعت‏یعنى روح، فضایل و رذایل آن، مسائل برزخ و معاد، "لقاء الله‏"، "قرب الى الله‏" و یا "بعد عن الله‏" را ادراک نمى‏کند در نتیجه براى او مسئله خیر و شر نسبت‏به روح، قبر، برزخ و… مطرح نیست. وقتى خیر و شر مطرح نبود، نفع و ضرر هم براى او مطرح نیست; زیرا نفع و ضرر، مربوط به "طریق‏" است و در ارتباط با هدف یعنى خیر و شر معنا مى‏دهد و اینجا مرز جدایى عالم تجربى یا فیلسوف ملحد با فیلسوف موحد است.
2 قبلا اشاره شد که بحث در مسائل اخلاقى مانند بحث از مسائل طبى، ازعلوم تجربى است; یعنى، همانگونه که پزشک بحث " هست‏" و بحث "باید" دارد; مثلا، مى‏گوید: "این غذا براى دستگاه گوارش زیانبار است‏" که چنین‏قضیه‏اى جزو علوم تجربى است و به بیمار مى‏گوید: "فلان غذا را مصرف‏نکن‏" که "باید" دستورى است و جزء علوم انسانى، و او آن را از یک قیاس‏تجربى ملفق استنباط مى‏کند، عالم اخلاق نیز مى‏گوید: روح و قواى آن‏براى همیشه است و فلان گناه براى آنها زیانبار است که این گونه قضایا جزءحکمت نظرى‏اند و نیز مى‏گوید: از شى‏ء زیانبار باید تقوا و پرهیز داشت که‏خود دستورى اخلاقى است و آن را از قیاس ملفق استنتاج نموده است. قرآن‏کریم که مى‏فرماید: "وننزل من القران ما هو شفاء ورحمه للمومنین‏" یعنى،قرآن شفاى دردهاست از مقدمات تلفیقى استفاده مى‏کند; یعنى براى موعظه‏و تذکره، قیاسى مرکب از یک مقدمه "هست‏" و یک مقدمه "باید" تشکیل مى‏شود.
کتاب تذکره و هدایت
قرآن، ضمن آن که جهان بینى دارد، "تذکره‏" هم هست. آنچه در بعضى از دعاهاآمده است: "یا من کتابه تذکره للمتقین‏" ، از همین باب است و قرآن نیز خود را به عنوان "تذکره‏" یعنى "یادآور" و "موعظه‏" معرفى کرده است: "فذکر بالقران من یخاف وعید" ، "انما انت مذکر" ، "ولقد یسرنا القران للذکر فهل من مدکر" .
قرآن در همه موارد وقتى بخواهد تذکره باشد یا هر دو مقدمه را بیان مى‏کند و یا "باید" را مطوى نگه مى‏دارد. مثلا، مى‏فرماید: "الم یعلم بان الله یرى‏" : انسان نمى‏داند که خدا او را مى‏بیند؟ که یک مقدمه مطوى به این مقدمه، ضمیمه و آنگاه دستور اخلاقى از آن استنباط مى‏شود. در این جا جمله‏"خدا مى‏بیند" "هست‏" است. و مقدمه دیگرى که مطوى است و عقل آن را مى‏فهمد این است که اگر خدا انسان را مى‏بیند، انسان "نباید" در محضر او دست‏به تباهى دراز کند; یا مثلا مى‏فرماید: "ان ربک لبالمرصاد" خدا در کمین است; یعنى، شما او را نمى‏بینید ولى او شما را مى‏بیند یا در باره شیطان در قرآن کریم آمده است که گفت: "لاقعدن لهم صراطک المستقیم‏" من در کمین اینها مى‏نشینم. این سخن یک گزارش "هست‏" علمى صرف نیست‏بلکه مقدمه مطوى در بر دارد و آن این است که باید خدایى را که در کمین است در نظر گرفت و معصیت نکرد یا از شیطان نشسته در کمین، نباید غفلت ورزید; به این ترتیب، مقدمه‏هاى "باید" به مقدمه‏هاى "هست‏"، ضمیمه مى‏شود و آنگاه قیاس مزبور نتیجه مى‏دهد.
قرآن در طرح و بیان مسائل اعتقادى نیز از همین سبک بهره مى‏گیرد; یعنى دعوت به اعتقاد و ایمان مى‏کند و این دعوت جزء "باید" است; مثلا مى‏فرماید: "الم نجعل له عینین× ولسانا وشفتین× وهدیناه النجدین‏" آیا این نظام آفرینشى که در دستگاه درون و بیرون انسان مشهود است‏براى هدایت و راهنمایى او به این هدف، که خدایى هست کافى نیست؟ یعنى وقتى چنین است پس ایمان بیاورید، جمله "ایمان بیاورید" مطلب "باید" و اخلاقى است. چون اخلاق از ایمان شروع مى‏شود و لذا مسئله شرک به عنوان گناه کبیره مطرح است.
در سوره مبارکه "قیامت‏"، در باره معاد مى‏فرماید: "الم یک نطفه من منى یمنى× ثم کان علقه فخلق فسوى× فجعل منه الزوجین الذکر و الانثى× الیس ذلک بقادر على ان یحیى الموتى‏" یعنى، خدایى که از یک قطره آب که همه اجزاء آن، شبیه به هم است‏بخشى از آن را چشم، بخشى را گوش، یک جا را بینى، بخشى را مغز یا منشا فکر و جاى دیگر را قلب درست کرد و از همان، یکى را زن و دیگرى را مرد آفرید، آیا قادر نیست که انسانهایى را که مرده‏اند دو باره زنده کند؟ یعنى، حتما به معاد معتقد باشید و از انکار آن بپرهیزید. به همین جهت وجود مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم وقتى این آیات پایانى سوره قیامت را تلاوت مى‏کردند، مى‏فرمودند: "سبحانک اللهم و بلى‏" یعنى، "آمنا".
در هیچ جاى قرآن، مطلب علمى محض که همراه آن وعده به ایمان و وعید به شرک نباشد نیست، قرآن کتاب هدایت است و مانند کتابهاى فلسفى و کلامى علم محض نیست. به همین جهت در کتابهاى فلسفى و کلامى "باید" و "نباید" و "ایمان بیاورید و اگر ایمان نیاورید، جهنم و اگر ایمان بیاورید، پاداش بهشت است‏" مطرح نیست; زیرا محتواى آنها فقط علم است; چنانکه "فقه‏" کارى به عقاید ندارد. و تنها مى‏گوید چه چیز واجب است و کدام واجب نیست; اما اخلاق مى‏گوید اگر این کار را نکنید، کیفر دارد. که این، باید و نباید است; نه "هست‏" و "نیست‏". بنابراین، مى‏توان گفت که هم آن اشکال عدم تناسب انشاء با خبر و هم ناهماهنگى بین مفردات قضایایى که در قیاس اخذ شده‏اند با مفرداتى که در نتیجه ماخوذند حل مى‏شود.
علم اخلاق و شواهد عقلى و نقلى
علم اخلاق همانند علم فقه و حقوق و سایر علوم دینى، متن و شرح دارد که متنش را قرآن و حدیث تبیین مى‏کند و شرحش نیز به وسیله همان متون دینى به کمک عقل و سنت و سیرت صالحان سالک صورت مى‏گیرد. همان طور که فقیه، متن آیه‏اى از آیات الاحکام یا حدیثى را در مسائل فقهى، با استمداد از شواهد عقلى و نقلى شرح مى‏کند، مسائل اخلاقى هم چنین است. اگر آیه یا حدیثى، مطلب اخلاقى را عنوان کند، با استمداد از سایر آیات، استعانت از سنت و براهین عقلى و سیرت و سنت معصومین (علیهم السلام) آن متن اخلاقى تشریح و شبهات آن، بازگو و به آنها پاسخ داده مى‏شود.
علم اخلاق و فلسفه اخلاق با تفاوتى که با هم دارند در این جهت‏شریکند که علم برهانى و استدلالى‏اند; زیرا صرف نقل یک حدیث و ترجمه آن گرچه بازده موعظتى دارد; محصول علمى و فلسفى‏اش بسیار کم است. لذا در فن تهذیب روح ضمن این که یک باحث فن اخلاق از بعضى از متون اصلى مدد مى‏گیرد ناچار است آن را با شواهد عقلى و نقلى شرح کند.

از او ظهور کرده و هر دو از مظاهر کمال حقند، هم کمال نفسى دارند و هم از کمال نسبى برخوردارند: "ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور" همه ذرات عالم هستى به سوى کمال در حرکتند و مسیر امر الهى را طى مى‏کنند، خداى سبحان به آسمانها و زمین فرمود: خواسته یا ناخواسته به سوى من بیایید، گفتند ما خواهانیم و با طوع و رغبت مى‏آییم: "فقال لها وللارض اتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین‏" . انسان نیز تافته‏اى جدا بافته از جهان خلقت نیست، از این رو سعى مى‏کند با رسیدن به کمال مطلوب خود را با سایر مخلوقات وفق دهد وبا مجموعه جهان آفرینش هماهنگ سازد، راه هماهنگ شدن با نظام پیوسته جهان، در سیر به سوى کمال مطلوب، کسب فضایل اخلاقى است. اخلاق این توانایى را دارد که انسان متخلق را در این مسیر با این مجموعه هماهنگ کند، انسان نیز به طور طبیعى پذیراى چنین هماهنگى است و در مسیر کمال مطلق در حرکت است.
کمال در چیست؟
صاحبان علوم گوناگون، تفسیرهاى متنوع و متفاوتى از کمال انسان دارند. هر کسى کمال را در رشته علمى خاص خود مى‏داند; ولى آخرین سخن را کمال‏آفرین جهان هستى، خداى سبحان، مى‏گوید و چه کسى راستگوتر از اوست؟:
"و من اصدق من الله قیلا" .
در علوم اعتبارى و قراردادى، صاحبان علوم ادبى، کسى را که در علوم‏ادبى‏جامع باشد، "کامل‏" مى‏نامند. آنان به کسى که لغت‏شناس ماهرودرفن غت‏سرآمد باشد، "لغوى‏" و به کسى که در علم "اعراب‏" سرآمدباشد"نحوى‏" و به کسى که در فن شعر و قافیه و وزن شناسى ماهر باشد،"عروضى‏" و به کسى که جامع بین این رشته‏ها شده "ادیب کامل‏" مى‏گویند.
در علوم استدلالى، به کسى که در هندسه، ریاضیات و علوم تجربى، طبیعى و منطق سرآمد و ماهر باشد و با جمع این سه رشته بتواند در معارف الهیه، حقایق را به خوبى استنباط کند، "فیلسوف کامل‏" و "حکیم‏" مى‏گویند; ولى در علوم حقیقى و نزد اهل معرفت، کمال به معناى دیگرى تفسیر شده است. مرحوم سید حیدر آملى، که از عرفاى بنام امامیه و از معتقدان به ولاى اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم‏السلام) است مى‏گوید: به کسى که در علم شریعت، سرآمد و در علم طریقت، داراى کارآیى لازم و در علم حقیقت، صاحب بصر باشد، "شیخ‏" مى‏گویند. بنابراین، شیخ، انسان کاملى است که داراى این ویژگیهاى یاد شده باشد.
البته هر کدام از این علوم، اصطلاح خاص خود را داراست; در روایات معصومین (علیهم‏السلام) نیز آمده است که همه کمال، در امورى، مانند "تفقه در دین‏" است:
"الکمال کل الکمال التفقه فی الدین و…" .
تفقه در دین، عبارت از دین شناسى و دین باورى است. کسى که دین شناس نیست‏یا دین شناس است ولى دین باور نیست، فقیه نیست. "تفقه‏" در دین به معناى ماهر و ممحض بودن در دین است.
پایه علوم
دین، سلسله‏اى از مسائل نظرى و مسائل عملى است و کسى متفقه در دین است که در آنها سر آمد باشد. دین، هم دستور علم و هم دستور استغفار مى‏دهد. ذات اقدس اله به پیغمبر مى‏فرماید: "قل رب زدنى علما" یعنى، به خدا بگو که بر علم من بیفزا. نیز خداوند در قرآن، بیان مى‏کند که پیغمبر چه علمى را از خدا طلب کند.
همه علومى که در تامین سعادت و رفع نیازهاى بشرى سهم موثرى دارند از یک نظر، صبغه اسلامى و دینى دارند; چون فراهم کردن و فراگیرى آنها و نیز استفاده از آنها در رفع نیاز جامعه اسلامى واجب عینى یا کفایى است و علوم از این جهت "اسلامى‏" مى‏شود (البته براى اسلامى بودن علوم انسانى در رتبه اول و علوم تجربى در رتبه دوم معناى دقیقى است که خارج از بحث کنونى است); ولى قرآن کریم، علمى را که اساس و پایه همه علوم است که اگر باشد، علوم دیگر فراهم و به جا مصرف مى‏شود و اگر نباشد، علوم دیگر یا تحصیل نمى‏شود یا اگر تحصیل شود، به جا صرف نمى‏شود، به پیغمبر آموخت و فرمود:"فاعلم انه لا اله الا الله و استغفر لذنبک‏" و آن، علم "توحید" است.
اگر کسى بداند در کل جهان، خالق، مدبر و مربى عالم و آدم، خداست و همه کمالها و جمالها را او آفریده و زمام آنها به دست اوست، قهرا در فراگیرى کمال از خدا غفلت نمى‏کند و اگر کامل شد، در نشر آن هم براى رضا خدا مى‏کوشد و قصور و دریغى نمى‏ورزد. این علم، علمى استدلالى است. عالم شدن به وحدانیت‏حق، کار آسانى نیست. ممکن است کسى بر اساس همان تفکر سنتى و عادى بگوید: "لا اله الا الله‏" اما، در برنامه‏هاى عملى او توحید ظهور نکند.
نشانه توحید عملى
توحید در برنامه‏هاى عملى آنگاه ظهور مى‏کند که انسان در آغاز و پایان هر کارى "خدا" بگوید:
"و قل رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق‏" .
همان گونه که قبلا اشاره شد، این آیه، اختصاصى به ورود در دنیا یا برزخ یا قیامت و خروج از دنیا یا برزخ یا صحنه قیامت ندارد، بلکه موحد هر کارى را انجام مى‏دهد باید بتواند "نام خدا" را ببرد و این کار. قهرا واجب و یا مستحب است. به عبارت دیگر، کارى که انسان به نام خدا شروع مى‏کند، کار حرام و مکروه یا مشتبه و مشکوک نمى‏تواند باشد; زیرا چنین کارهایى هرگز مورد رضایت‏خداى سبحان نیست و با ذکر نام او نیز هیچ تناسبى ندارد.
این که گفته‏اند: هر کارى را که انجام مى‏دهى نام خدا را ببر; یعنى کار باید به گونه‏اى باشد که انسان بتواند به نام خدا بگوید و این، بهترین برنامه‏هاى توحیدى است که در همه شئون زندگى ما هست. انسان موحد، در همه امور چنین مى‏اندیشد. گاهى ممکن است انسان، در اوایل امر با حسن نیت، وارد کارى بشود و به نام خدا بگوید; ولى دراثناى عمل، جاذبه‏هاى طبیعى، او را به سمت‏خود منحرف کند و او نتواند در پایان کار به نام خدا بگوید. آیه سوره "اسراء" مى‏گوید: در آغاز هر کارى که وارد مى‏شوید، به نام خدا بگویید و به همین صورت کار را ادامه دهید به گونه‏اى که وقتى از آن دست کشیدید نیز بتوانید به نام خدا بگویید با این ترتیب، سراسر آن کار واجب یا مستحب، مظهر توحید مى‏شود.
چنین انسانى اهل استغفار هم هست، یعنى از خدا طلب مغفرت مى‏کند که اگر غفلتى کرد یا قصورى ورزید و یا گاهى به برخى از گناهان صغیره مبتلا شد، خدا از او در گذرد و مى‏دانیم که استغفار براى نوع اولیا، جنبه دفعى دارد، یعنى آنان با این استغفار از خطر ارتکاب به گناه مى‏رهند، نه جنبه رفعى تا آنان با استغفار از خطر کیفر گناه ارتکاب شده نجات یابند.
انسان مهذب و منزه از غبار طبیعت، کامل است. و بهشت، "دارکمال‏" نامیده مى‏شود. اسلام نیز، کامل است و نقصى در آن نیست.
نعمت‏یاد آورى گناه
مشکل ما در نقص ونرسیدن به کمال، فراموشى است که از بدترین مصیبتهاى ماست. کار خوبى را که انجام مى‏دهیم، فراموش نمى‏کنیم. چون آن را بارها بازگو کرده و به آن علاقمندیم; ولى چون گناه مرتکب شده را پنهان مى‏کنیم، کم کم از یادمان مى‏رود. و در صدد جبران آن هم نیستیم; زیرا انسان آنگاه در صدد جبران نقص است که متذکر آن نقیصه باشد.
از این رو به ما گفته‏اند: اگر کار خیرى کردید، آن را فراموش کنید و اگر از شما اشتباهى سر زد، به یاد آن باشید; زیرا تذکر خطا وسیله استغفار و سبب انفعال است ولى یاد آورى کار خیر، زمینه غرور را فراهم مى‏کند. گاهى انسان آن قدر کار خیر را بازگو مى‏کند که کار خیرش پژمرده مى‏شود.
در بعضى از روایات اهل بیت (علیهم السلام) آمده است که اگر شما کار خیرى را انجام دادید، لازم نیست آن را براى کسى بازگو کنید; مثل اینکه، شما گلى را از بوستان بکنید و چند بار به آن دست‏بزنید. طبیعى است که پژمرده مى‏شود و عطر و زیبایى آن از بین مى‏رود. کار خیر نیز وقتى زیبا و معطر است که پنهان بماند یا اگر در شیشه عطرى را باز کنیم، عطر از آن مى‏پرد. ولى کار شر مثل بوى بد است، در شیشه آن را بر دارید بگذارید زود بویش برود، یعنى به یاد آن باشید. وقتى به یاد بودید با توبه آن را جبران مى‏کنید.
غیر معصومین (علیهم السلام) نوعا کم یا زیاد به گناه آلوده‏اند و فراموشى، آلودگى را مى‏افزاید. از این رو تذکر گناه، جزو بهترین نعمتهاست; زیرا انسان را به توبه وادار مى‏کند. به همین جهت‏به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم دستور داده شده که: "فاعلم انه لا اله الا الله واستغفر لذنبک وللمومنین‏" تا هشدارى باشد براى امت آن حضرت.
کمال در بینایى و دارایى
با این بیان، معلوم مى‏شود کمال، در بینایى و دارایى انسان است، انسان باید معارف الهى را به خوبى بفهمد و بر اساس آن عمل کند، یعنى آنچه را که یاد گرفته به عمل برساند. همان گونه که خوبیها با عبادتهاى خوب تلازم دارند، بدیها نیز با عبادتهاى ناقص متلازمند; یعنى، اگر کسى به بخشى از کارهاى خوب موفق شود، توفیق انجام نمازهاى خوب هم نصیب او مى‏گردد. و آن نمازهاى خوب، زمینه مى‏شود که بعد از نماز به کارهاى خوب دیگرى دسترسى پیدا کند; متقابلا اگر کسى تن به گناه بدهد، به عبادات خوب، موفق نمى‏شود عبادات او ناقص است و عبادات ناقص، توان ندارد او را از زشتیها باز دارد. چون نمازى که عمود دین و با روح است، انسان را از زشتى باز مى‏دارد. این خود نهى از منکرى است که ضامن اجرا دارد. اینکه خداوند در قرآن مى‏فرماید:
"ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنکر"
یعنى، نماز واقعا انسان را در درون خود، حفظ مى‏کند و باز مى‏دارد. این نهى از منکر تشریعى نیست.
گاهى ممکن است ما به گناهى تن در دهیم و دیگرى ما را نهى از منکر کند; ولى سخن او در ما اثر نکند; اما اگر کسى از درون، ما را نهى از منکر کند، یقینا اثر دارد. نماز نهى از منکر از درون است و انسان را از زشتى باز مى‏دارد و اگر انسان از زشتى بازداشته شود، "کامل‏" مى‏شود.
جهاد اکبر و ریزش کوثر
از سخنان شیرین افلاطون این است که مى‏گوید:
من در علوم دیگر مى‏نوشیدم تا سیراب بشوم; ولى در علم الهى، سیراب شده‏ام بدون اینکه بنوشم.
در علوم دیگر، اگر انسان کتابى را مطالعه کند و با رنج و کوشش مطلبى را بفهمد، به همان نسبت لذت مى‏برد. مانند کسى که با کندوکاو مقدارى آب، استخراج کرده ونوشیده و رفع عطش کرده و لذت برده است; اما در معارف حقه، کمال به گونه‏اى است که انسان بدون رنج کتاب، کتیبه، درس، الفاظ علوم حصولى ومفهوم ذهنى و… سیراب مى‏شود; مثل این که در بهشت اگر کسى بخواهد از کوثر استفاده کند، با رنج و تلاش همراه نیست. لذا مى‏گویند:
"دولت آن است که بى خون دل آید به کنار".
رنجهاى ما محصول موقتى دارد; لطف آن است که از جاى دیگر، نصیب انسان شود و وقتى از جاى دیگر، نصیب وى مى‏شود که قلب منزه داشته باشد. ماموران الهى دائما فیض مى‏رسانند و قلب منزه و مهذب طلب مى‏کنند این ما هستیم که متاسفانه همواره سعى مى‏کنیم بارى بر دوشمان افزوده و با همین علوم حصولى و مدرسه‏اى خود را سرگرم کنیم! از این رو مشغول کند وکاو هستیم تا اندک آبى از زمین بجوشد; اما تلاش و کوشش نمى‏کنیم که کوثر علم الهى از بالا ریزش کند، و این با جهاد اکبر حاصل مى‏شود که بسیار سخت است، به این دلیل که ما در نمازى دو رکعتى، که حداکثر پنج دقیقه وقت لازم دارد، نمى‏توانیم خود را حفظ کنیم!
دیو در خلوتگه دل!
ما مى‏خواهیم با خلوص و حضور باشیم و به آن علاقمندیم و دین نیز به آن دستورداده، پس کیست که حواس ما را به شرق و غرب و بالا و پایین، منحرف مى‏کند؟ معلوم مى‏شود ما امین نبوده و در نعمتهاى الهى امانت را رعایت نکرده و دشمن دین خود و خدا را که شیطان است‏به درون دل، راه داده‏ایم و او فکر ما را رهبرى مى‏کند! او در حال عادى کارى با ما ندارد کسى که مى‏خواهد یک ساعت در جایى بنشیند و فقط به در و دیوار نگاه کند، حواسش جمع است و نگاه مى‏کند، چون اتلاف عمر است و شیطان در حال اتلاف عمر، با تمرکز حواس انسان کارى ندارد.
نیز اگر کسى بخواهد به آهنگ حرامى گوش بدهد یا منظره حرامى را بنگرد، حواسش جمع است و با کمال حضور دل، آن آهنگ باطل را گوش مى‏دهد و آن منظره حرام را هم مى‏نگرد، چون او دل را به دست کسى داده که خواسته‏اش همین است; ولى اگر بخواهد مواعظ و معارف دینى را گوش بدهد یا قرآن و دعا بخواند تمرکز حواس ندارد، کلمات را بر زبان جارى مى‏کند; ولى معانى در دلش راه ندارد; زیرا صحنه دل را دیگرى گرفته، مانند مال‏باخته‏اى که دیگرى به خانه او آمده و غاصبانه آن را اشغال کرده است.
ذات اقدس اله مى‏فرماید:
"بل الانسان على نفسه بصیره و لو القى معاذیره‏"
انسان بر جان خود، "بصیره‏" است، یعنى خودش را مى‏شناسد. هر کس وقتى به درون خود، سرى مى‏زند خود را خوب مى‏شناسد; اگر چه ممکن است‏بخواهد براى تبهکاریهاى خود توجیه‏هاى ناروا کند و عذرهاى باطل بتراشد:
"و لو القى معاذیره‏"
و این البته اختصاصى به قیامت ندارد. در دنیا هم ما خود را خوب مى‏شناسیم.
اگر بخواهیم کامل بشویم چاره‏اى جز تهذیب روح نیست و تهذیب روح راه‏ندادن بیگانه به حریم دل است. وقتى هر گونه سخنى را مى‏گوییم، به هر جایى نگاه کرده، به هر چیزى گوش فرا مى‏دهیم، هر غذایى را خورده، و به مال هر کسى چشم طمع دوخته‏ایم، بدانیم بیگانه را در دل خود جاى داده‏ایم. آنگاه که بیگانه در دل ما جاى کند، آن را تصاحب مى‏کند. به همین جهت، نمازى خوانده مى‏شود که از نظر فقهى و شریعت صحیح است اما از نظر کلامى، اخلاق و طریقت مقبول نیست. چون در بعضى روایات اهل بیت (علیهم السلام) هم آمده است که: همان مقدارى از نماز مقبول است که انسان مى‏فهمد با خدا مناجات مى‏کند. آن نقاط روشنى که در نماز هست چند جمله‏اى است که انسان مى‏فهمد با چه کسى حرف مى‏زند، جملاتى که با خلوص، ادا مى‏شود .
بنابراین، کمالى که فقه و دین آن را به رسمیت مى‏شناسد در تقرب به خدا و مظهریت انسان براى ذات اقدس اله است. چون هیچ نقصى در او نیست. و او هستى، علم، قدرت، حیات و کمال محض است و بنده خدا هر اندازه به او نزدیک شود از این اوصاف سهمى مى‏برد و طرفى مى‏بندد و به همان اندازه، کامل مى‏شود و تنها مانع رفتن به سوى دوست، "غبار ره‏" است که با تهذیب، زدوده مى‏شود.

کمال در گرو احساس خطر
کسى که مى‏داند خطرى تهدیدش مى‏کند و او را در بین راه، گرسنه و تشنه‏مى‏گذارد، در فکر علاج خطر بر مى‏آید. جهنمى‏ها در عین حال که غذاهاى‏فراوانى مى‏خورند و آبهاى فراوانى مى‏نوشند، همیشه گرسنه و تشنه‏اند;زیرا غذایشان "غسلین‏" و "ضریع‏" است:
"فلیس له الیوم هیهنا حمیم و لا طعام الا من غسلین‏"
و "غسلین‏" همان چرکابه است،
"لیس لهم طعام الا من ضریع‏"
و "ضریع‏" یعنى تیغ. چون آنان، در دنیا به طور مرتب به این‏و آن نیش مى‏زدند و خار راه بودند. زخم زبان و زبانه قلم، بدگویى و سلب حیثیت از این و آن در حقیقت، تیغى است که به جان دیگران فرو مى‏رود و همین تیغها در قیامت، ظهور مى‏کند و به بوته تیغ تبدیل مى‏شود که آن را به تیغ زن مى‏خورانند.
انسان در دنیا هر شبانه روز، دو یا سه وعده غذا مى‏خورد و سیر مى‏شود. مگر انسان طماع که شبانه روز غذا مى‏خورد، شب به امید صبح بر مى‏خیزد و صبح به امید شب مى‏کوشد; ولى هرگز سیر نمى‏شود. غذاى دوزخیان دایمى است و مدام باید غسلین وضریع بخورند. این گونه از پى‏آمدهاى تلخ، ناله و استغفار دارد و بدون آن، کمال ممکن نیست و سخن خدا هم سخنى مانند "سبعه معلقه‏" و دواوین شعراى جاهلى نیست تا از باب "احسنه اکذبه‏"، مبالغه و اغراق در آن راه داشته باشد، بلکه صدق محض است.
قرآن کریم در جاى دیگر مى‏فرماید:
"و نادى اصحاب النار اصحاب الجنه ان افیضوا علینا من الماء او مما رزقکم الله‏".
چون اهل جهنم گرسنه و تشنه‏اند، به بهشتى‏ها مى‏گویند از آب و غذاى بهشت، چیزى به ما بدهید; زیرا شما سیراب و سیر و ما تشنه و گرسنه‏ایم; ولى آنها در جواب مى‏گویند:
"ان الله حرمهما على الکافرین‏" :
خداوند آب و نان بهشت را بر کافران حرام کرده است; چنان که ذات اقدس اله مى‏فرماید:
"انه من یشرک بالله فقد حرم الله علیه الجنه و ماواه النار" :
اگر کسى به خدا شرک ورزد، از آب و نان حلال بهشتیان محروم است; چون خود را در دنیا محروم کرده است.
حاصل آنکه: تهذیب روح به تکمیل آن و تکمیل آن فقط در سایه تحصیل همین امور است.
کمال، نتیجه عمل
انبیا و اولیا به عنوان انسان کامل، معرفى شده‏اند و آنها در مکتب کسى درس نخوانده تلاش آنها بر عمل، بیش از تلاش آنها بر علم بود. چون علم، مقدمه ووسیله عمل است، مگر علمى که عملى نیست، البته چنان علمى که پیوند مستقیم با عمل جارحى ندارد خود، عین عمل دل محسوب مى‏گردد، و افزایش آن علم همواره مطلوب سالکان واصل است.
بنابراین، اگر علم به عمل ننشیند، وبالى براى عالم مى‏شود و باید ابزار کشى کند; مانند کسى که در زمان جنگ به طور مرتب شمشیر تیز مى‏کند. شمشیر سازى و شمشیر تیز کردن براى جنگ با بیگانه است. درس و بحث مثل شمشیر تیز کردنى است که انسان با استفاده از آن در جهاد اکبر باید به جنگ دشمن درون برود. از این رو بخش مهمى از کلمات ائمه (علیهم السلام) که همه آنها نور است، براى ارائه راه اصلى کمال به انسان است تا او را از توهم کمال دروغین رهایى بخشند.

31


تعداد صفحات : حجم فایل:140 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود