تارا فایل

جلالالدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی


جلال الدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به جلال الدین رومی، جلال الدین بلخی، ملای روم، مولانا، و مولوی (۶۰۴ – ۶۷۲) از زبده ترین عارفان و یکی از مشهورترین شاعران درجه اول زبان ابوبکر می رسد و پدرش هم از سوی مادر بقولی دخترزاده
ٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود، هرچند که "فروزانفر" از مولاناشناسان نامدار با ارائهٔ دلایل کافی
این نظریه را رد کرده است.
مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) جلال الدین محمد بلـخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم
ربیـع الاول سـال604 هجـری دربلخ متولد شد. وی از بزرگترین شعـرای مشرق زمین است.
پـدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبـزرگان مشایخ عصرخـود بـود وبه
عـلت شهرت ومعـرفتی که داشت مـورد حسـد سلطان محمد خوارزمشاه گردید. ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس از راه بغـداد به زیـارت مکه مشرف شدنـد
وازآنجا به شهر ملطیه رفتند. ازآنجا به ولا رنده رفته ومدت هفت سال درآن شهر ماندند ودرآنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش قرارگرفت ودردانش ودین به مقاماتی رسید.
دراین زمان سلطان علاء الدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان دعوتی کرد
وآنان بنا برایـن دعـوت به شهر قـونیه که مقرحکومت سلطان بــود، عزیمت کردند. درشهرقـونیه بهاء الدین پـدر جلال الدین درتـاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال 628 هجری دار فـانی را وداع گفت.
جلال الدین تحصیلات مقدماتی را نـزد پـدر به پایان رسانید وپس ازفـوت وی در خـدمت یکی از
شاگردان پدرش، برهان الدین ترمذی که درسال 629 هجری به قونیه آمده بود، تحصیل علم
عرفان می نمود وپس ازآن تحت ارشاد عارفی به نام شمس الدین تبریزی درآمد.
شمس الدین تبریزی با نبوغ معجزه آسای خود چنان تاثیری در روان وذوق جلا ل الدین نمود که وی مـریـد شمس گشت وبه احـترام ویـاد مرادش بر تمام غـزلیات خـود به جـای نام خویشتن نـام شمس تبـریـزی را ذکـر نمود. مـولانـا جلا ل الدین پس از فـوت شمس سفـری به دمشق کـرد وپس از
مراجعت مجددا به ارشاد مردم پرداخت.
مـولـوی دو اثـر بـزرگ وبرجسته ازخـود باقی گـذارد : یکی مثنوی است که بـه مثـنوی معـنوی معروفست ودیگر غـزلیات ورباعیات وترجیع بند وی است که همانطورکه ذکر شد به احترام و
عقیده ای که به مـراد خـویش داشت، دیـوان شمس تـبریـزی نـام نهاد.
غـزلیات مـولانا از بـزرگترین آثارنظم زبان فارسی به شمار می رود. وی پس از68 سال عمر درسال 672 هجری درگذشت وپسرش درسال 684 هجری درقونیه جانشین پـدر گـردیـد وآثـار وی را
به نام " فیه ما فیه " جمع نمود. دفترهفتم مثنوی را به او نسبت داده اند.
مختصری از زندگی مولوی
مولانا جلال الدین معروف به مولوی یا ملای روم بزرگترین شاعر عارف قرن هفتم است. مولوی در بلخ متولد شد و مقارن حمله مغول، پدرش بهاولد با خانواده خود ترک وطن کرد و به سفر پرداخت
و سرانجام در قونیه اقامت کرد. مولوی سالها در حلب و دمشق به تحصیل علوم پرداخت و پس از
هفت سال به قونیه بازگشت و پس از طی مقامات بر مسند ارشاد نشست.
مولوی در سال 642 با عارف بزرگ شمس الدین محمد تبریزی برخورد. از این برخورد انقلاب و آشفتگی در وی پدیدار گشت ، زندگیش رنگ دیگری به خود گرفت و شور و شوقی سوزان در
وجودش راه یافت که تا آخر عمر در وی باقی ماند.
غزلیات مولوی که به دیوان شمس مشهور است دارای سوز و گداز و شور خاصی است که نمونه وجد
و حال شاعر است.
در اینجا برای گرامیداشت یاد مولوی تصمیم گرفتم که یکی از شعرهای زیبای او را تقدیم کنم به دوستان خوب وبلاگیم که اسامی و وبلاگهای بعضی از آنها را در گوشه سمت راست مشاهده می کنید.
امیدوارم که مورد پسند شما عزیزان واقع شود و همه ما بتوانیم به مضمون این شعر عمل کنیم.
با امید آن روز.
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه زدن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
زندگی نامه
مولانا در سال ۶۰۴ در بلخ زاده شد، چون محمد خوارزمشاه با مشایخ از راه کم لطفی پیش می رفت، پدرش بهاءالدین تاب نیاورده و در سال ۶۰۹ با خانوده اش خراسان را ترک نمود و از راه بغداد
به مکه رفت و پس از نه سال اقامت در الجزیره به دعوت کیقباد سلجوقی که صوفی مشرب بود
به قونیه پایتخت سلجوقیان روم رفت.
جلال الدین پس از مرگ پدرش در سال ۶۲۸، نزد برهان الدین ترمذی که از شاگردان پدرش بود شاگردی کرد و مدتی هم نشین شمس تبریزی شد.گویند زمانی که شمس به قونیه آمد بدنبال
مولانا میگشت به مدرسه ای که مولانا در آن درس میداد وارد شد مولانا پس از تدریس خود به بیرون شد شمس او را گفت که آیا تو مولانا جلالالدین هستی و چون شمس ظاهر ساده ای داشت
این شمایل او را چه کار است و شمس نظری به کتاب های در مولانا گفت تو با دست مولانا افکند
و کتب آتش گرفت و دیگر گویند مولانا شمس را زمانی دید که مشغول نوشتن اشعار خود بر لب
رودی بود ناگهان کتاب از دستش به رودخانه افتاد مولانا از پی آن برفت تا در راه به مردی اصابت کرد مرد گفت از پی چه میدوی؟ او را گفت که ای مرد از راه کنار رو که بدنبال زحمات یک
عمرم پی رودخانه شده ام.شمس دست در پشت خود کرد و کتاب مولانا را بدون اندکی نم و خیسی به او داد و گفت بگیر این هم سالیان عمرت که به آبی میرفت تا فنا شود و تو هیچ نداشتی پس آن شد که مولانا به مکتب شمس در آمد و بلاخره خودش پایه گذار طریقتی شد که مشهور به طریقت
مولویه شد. مولانا به سال ۶۷۲ دیده از جهان فرو بست و در همان قونیه دفن شد.
آثار وی به بسیاری از زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند و در اروپا و امریکا شهرت بسیار دارند.
مثنوی معنوی
مولانا از معدود شاعرانی است که کتاب معروفش مثنوی معنوی را نه با یاد خدا، که با بیت معروف "بشنو این نی چون شکایت می کند/از جدایی ها حکایت می کند
" آغاز می کند. در مقدمهٔ کاملاً عربی مثنوی معنوی نیز که به انشای خود مولانا است،
این کتاب به تاکید "اصول دین" نامیده می شود ("هذا کتابً المثنوی، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ
الدین"). مثنوی معنوی نام یکی از کتاب های معروف مولوی است که از شش بخش تشکیل شده
است. این کتاب به زبان فارسی نوشته شده و موضوع آن آموزه های صوفیانه است.
برخی لقب قرآن فارسی بر آن نهاده اند
دیوان شمس
غزلیات و اشعار فارسی "دیوان شمس"، محبوبیت فراوانی کسب کرده اند.
غزل قالبی از شعر است که در آن مصراع اول و مصراع های زوج هم قافیه اند و حداقل 5 بیت می باشد. یکی از غزلسرایان معروف ایران خواجه حافظ شیرازی می باشد. غزل گونه ای از شعر است.
غزل واژه ای عربی است و برابر فارسی آن مهرچامه است.
رباعیات
مولانا در کنار "دیوان شمس" و شعرهایش در "مثنوی معنوی"، رباعیات عاشقانه ای نیز سروده است که می گویند پس از خیام از بی پرده ترین رباعیات به زبان فارسی است.
پژوهندگان به ظن قوی بسیاری از رباعیات وی را از او نمی دانند.
نمونه ای از رباعیات وی چنین است :
عشق از ازل است و تاابد

جوینده عشق بی عدد خواهدبود
فردا که قیامت آشکارا گردد

هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود

عشق آمدوشدچوخونم اندررگ وپوست

تاکردمراتهی وپرکردازدوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست
آثار منثور
* فیه ما فیه
* مجالس سبعه
* مکتوبات

فیهِ مافیهِ (که همچنین مقالات مولانا نیز نامیده شده) کتابی است به نثر فارسی اثر مولانا جلال الدین بلخی (604 – 672 ق.) و موضوع آن نقد و تفسیر عرفان است و شامل یادداشت هایی است که در طول سی سال از سخنان مولانا در مجالس فراهم آمده است. در این کتاب اشاراتی دیده می شود
که نشان دهنده حضور شمس تبریزی در آن مجالس است.
سه اثر منثور مولوی فیه مافیه، مکتوبات و مجالس هستند. اما از میان این سه اثر منثور، تنها اثری که به قلم خود مولاناست، مکتوبات است. فیه مافیه و مجالس گفته ها و آموزه هایی است که مولانا بیان
میکرده و پیروان آن را می نوشتند.
کتاب فیه مافیه را شادروان پرفسور آنه ماری شیمل به آلمانی ترجمه کرد و در سال 1988 میلادی به چاپ رساند.
حکایاتی عامه پسند پیرامون مولانا
* گویند که از شیخ سعدی پرسیدند زیباترین غزل فارسی کدام است؟ وی پاسخ داد:
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست

ما به فلک می رویم عزم تماشا کراست[1]

که از دیوان غزلیات شمس مولوی است.
* گویند آخرین غزلی که مولوی سروده است این غزل است که در بستر مرگ سروده است و فرزندش آن را انشا کرده است:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن[2]
* گویند که سر مطلع مثنوی را مولوی چنین سروده بوده است:
بشنو این نی چون شکایت می کند

از جدایی ها حکایت می کند
اما شاگردان او که "نی" را کنایه از حضرت مولانا می دانسته اند، شعر را چنین کتابت می کرده اند:
بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

زیرا هیچ کدام به مقام نی (= نیستی، فنا) نرسیده بوده اند
مولوی بلخی و تعبیرات اقای منوچهر جمالی
چندیست سلسله گفتارهایی در موضوعات مختلف از اقای منوچهر جمالی در صفحات انترنت دیده میشود که
بشدت اغواگرند. در این گفتارها سعی میشود خرافات قرون و اعصار که بعضا ساختگی بوده، اندیشه و خرد
متعالی بشری نامیده شوند. نویسنده با توسل به تشریح برخی ازواژگان برگرفته از زبان غنی کردی و
بکارگیری انها به شیوه ی نادرست تلاش دارد اوهام خودرا اندیشه های بکر بشری و فرهنگ ناب ایرانی قالب
زند. شیوه ی نگارش نویسنده پراز تکلف و نا پێوستگی موضوع و انباشته از هر رطب و یابس است. کمتر
کسی میتواند در پایان گفتار نتیجه گیری کرده از اتلاف وقتش برای خواندن ان همه موضوعات بیربط متاسف
نگردد. ا
هدف از پرداختن به نوشته ی نویسنده در این مقال نشاندادن نبود کمترین پێوند واژگان کوردی و معانی انهابا
تعابیری است که ایشان برای اراستن تخیلاتش بکار میگیرد. ا
شیوه ی نگارش ایشان با کیفیتی که بیان گردید، نمونه ی ناموفقی است از نگارش اخوندی و بازگشت به
سبک مغلطه نویسان جابلسا جابلقایی. ا
نویسنده در اغاز گفتارش از اغازین شعر کتاب مثنوی معنوی مولوی بلخی با بریده کلمات '' مولوی بلخی ''
مطرب معانی'' یا رام که در عربی همان زهره است خدای شناخت – شادی افرین میباشد، تجاوز به حریم
اندیشه ی مولوی را اغاز میکند.
اینکه مولوی کجا''رام'' را زهره نامیده و انرا خدای شناخت- شادی افرین ( ترکیبی است بس نامناسب و فاقد
معنا ) مینامد در زیر به ان خواهیم پرداخت. ا اقای جمالی مینویسد :
'' مثنوی مولوی، با " بانگ نای " آغازمیشود.هیچ کتابی جز مثنوی، درفرهنگ ایران در دوره چیرگی اسلام، با سرود نای آغاز نمیشود و این مارا به شگفت میانگیزد. نه تنها کتاب مثنوی با بانگ نای آغاز میشود، بلکه این
مولوی و بالاخره این انسان بطور کلی است که اینهمانی با نای دارد. این مولوی هست که نای است. این انسان هست که نای است. چرا انسان، اینهمانی با نای دارد ؟ چرا مولوی اینهمانی با نای دارد ؟ در نسخه اصلی مثنوی در قونیه،
مثنوی اینگونه آغاز میشود بشنو این نی، چون حکایت میکند ازجدائیها، شکایت میکند
مولوی، این نای است که شکایت از جدائی از نیستان میکند. نیستان، جای خود روئی است. البته آنچه دراین آشکار، پنهانست، اینست که این آهنگ موسیقی است که مایه کتاب، مایه اندیشه ها و مایه حالات است.
این آهنگ و نواست که شعر میشود، که اندیشه میشود، که گفتار میشود. این اندیشه ها، همه از نوای نای، پیدایش
می یابد. این اندیشه ها، رقص معانی است. همه اندیشه ها، لبریز ازشور و نوای موسیقی است.
این اندیشه ها، همه گوهر طربند.
طرب منم، طرب منم، زهره زند، نوای من ( زهره= رام ) زهره که رام جید، یعنی رام نی نواز میباشد، روان انسانست.
باد نی، دم نی، آهنگ نی، گوهر حقایق این کتاب، گوهر عشق، گوهرجشن است. او نمیگوید که من میاندیشم
پس من هستم. او میگوید که من، نی خود نوازم. و روانم که بخشی از زُهره یا " رام" است، مرا با آهنگش میانگیزد،
که بسوی بنم و اصلم، جائی که در زهره، همه روانها ( همه نای ها ) گردهم میآیند، و نیستان است بروم و بنم را
بجویم تا آمیخته با رام یا زهره بشوم. نوای نی، عشق به اصلم را که خود روئی در نیستان ( در عشق و آمیختگی همه نی ها باهمست ) است، میانگیزد و میافروزد. انسان در یافتن بنش هست که خوش و شاد میشود.
تا روانم، سرچشمه " شناخت شادی آفرین " برای همه مردمان و جهان جان گردد. ا
اقای جمالی دراین گفتار که بیشتر به روضه خوانی شباهت دارد تا بررسی یک قطعه ی ادبی، متعجب است از اینکه، مولوی در اغاز کتابش از نی میگوید و ادمیرا همگون با نی پنداشته است. ا
جبران خلیل جبران فیلسوف و شاعر و هنرمند لبنانی – امریکایی نیز همچون مولوی برای نی در بیان درد انسانی چنین نقشی را در اندیشه دارد. ا
هدایت در مورد قدر و منزلت مولوی و پیشوایی وی در صف شاعران جهان همان یک قطعه اغازین را کافی میداند.
علی شریعتی نیز در پیوند با خاک تنش پس از مرگ سفارش میکند، از ان کالبد سوتکی بسازند و انرا در دستان کودکی سمج نهند تا خوابنمایان را بیدار کند.
ابنابر این پیام مولوی بسیار روشن است و شعرش خود گویاتر از نوشته ی نویسنده ی ماست. اقای جمالی میگوید:''
این نای است که شکایت از جدائی از نیستان میکند. نیستان، جای خود روئی است.'' نیستان جای خودروئی است جه معنی میدهد؟ اگر ایشان میگفتند نی گیاهی است خودرو و رستنگاهش را نیستان
یا نیزار نامند چیزی را بیان کرده بودند که هر نواموزی بر ان اگاهی دارد.
روشنگری نویسنده ما در مورد مفاهیم بکار گرفته نه وافی به مقصوداست و نه به جهت شکل و ترکیب عبارات کمالی دارد . برای نمونه وقتی میسراید'' انچه در این اشکار پنهان است …
اهنگ موسیقی است که مایه ی کتاب، اندیشه، و حالات است. این اهنگ و نواست که شعر میشود.
که اندیشه میشود که گفتار میشود، … بر این سیاق، خواننده با جمله های مکرری در نوشته روبرو
میشود بی انکه مفید فایده باشند. تمامی نیم ضفحه را میتوان در یک سطر وافی به مقصود بیان کرد
بی انکه نیازی به ردیف کردن ان همه عبارات مغلق باشد. ا
نویسنده ی مفسر ما از مفهوم شاعرانه ی '' همه طرب منم طرب منم، زهره زند نوای من ( زهره= رام) تفسیری ارائه میکند که با مفهوم کلام و مراد شاعر کمترین همخوانی دارد. او میگوید :'' ا
زهره که رام جید، یعنی رام نی نواز میباشد، روان انسانست. باد نی، دم نی، آهنگ نی، گوهر حقایق این کتاب، گوهر عشق، گوهرجشن است. او نمیگوید که من میاندیشم پس من هستم.
او میگوید که من، نی خود نوازم. و روانم که بخشی از زُهره یا " رام" است، مرا با آهنگش میانگیزد،
که بسوی بنم و اصلم، جائی که در زهره، همه روانها ( همه نای ها ) گردهم میآیند، و نیستان است
بروم و بنم را بجویم تا آمیخته با رام یا زهره بشوم. نوای نی، عشق به اصلم را که خود روئی
در نیستان ( در عشق و آمیختگی همه نی ها باهمست ) است، میانگیزد و میافروزد. انسان در یافتن بنش
هست که خوش و شاد میشود. تا روانم، سرچشمه " شناخت شادی آفرین " برای همه مردمان و جهان
جان گردد. ا
نویسنده ما ان مفهوم روشن مولوی را به قربانگاهی میبرد که کسی قادر به بازشناختش نیست. زهره ستاره ایست خنیاگر و سوز درون ادمی را فریاد میزند. اینجا نه از جشن میگوید و نه از سرچشمه ی
شادی افرین . نه خوش مینوازد و جان را مملو از شادی میکند. این نوا که او مینوازد ناله من ادمی است نه بانگ شادی . نی را از نیستان ، از سرزمینش ، زادگاهش جدا کرده اند .
به سبب زاری و ناله اش زن و مرد در شیون اند و فغان.اینجا نه از زهره (رام) خبریست و نه از گوهر
جشن. اگر از اهنگ حزین نای سخن میرود، سخن از بریدن است، از قطع است. نه انگونه که نویسنده
مارا به به زمگاه میبرد. اگر شوقی هست، این اشتیاق برای وصل است. هرکسی کو دور ماند از
وصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش. کل شیئ یرجع الی اصله. بازگشت به مبدا ، به جایگاهی که زیست از انجا اغازید. پاره ی انتها بایست به سرزمین ابتدا بپیوندد. ا
نویسنده ی بیخبر از دل پر تب و تاب مولوی میگوید :'' ما در آغاز، تصور میکنیم که مولوی، یک تشبیه شاعرانه به کار برده است و خود، یا انسان را، همانند یک نی، پنداشته است.
مثنوی او با یک تشبیه شاعرانه، آغاز شده است.'' ا
عجبا !
مگر قرار بود شاعر جز شعر و تشبیه شاعرانه چیز دیگری بگوید؟
انانکه خودرا در دایره ی بسته ی کلمات و تفسیر مضیق عبارات خودساخته در بند نمی بینند واز بال و پر اندیشه برای سیر در وادی شناخت عشق که کل جهان هستی خمیره اش ازاوست ،
از مولوی و اغازین قطعه اش تفسیر دیگری دارند. او همه ی هستی را نور مطلق، تفسیر میکند،
وجود شریف ادمیرا نیز پرتو ی از نور جاوید میبینند که در راه رسیدن بان به سویش همه شتابان
درراهند. انکه پروانه را گرد نور شمع بگرداند او هستی و ذات انست. ا
شریعتیان ان لله و الیه الراجعون گویان ان پاره ی دور افتاده را در جستجو میبینند که بیگمان ان شوق وصال عاشق را به معشوق خواهد رساند.
منصور حلاج ان رمز را بانگ زد که سر بر دار کرد. پیام از درد فراق دوست داشت نه از بیخبری شادمانی. نویسنده ی گفتار با توسل به برخی واژه های نامفهوم تلاش میکند اندیشه های روشن مولوی را به تاریکستان قرون بکشاند. '' دریافت بن''، نای می افریند، میزاید و انکه میزاید مینالد ، فرشگرد ،
نی خودرو هست ، انسان در جستجوی بازگشت به بن''، اراستی این ترکیبهای نامانوس را یارای و صف شعر عشق مولوی که جز با ناله همراه نیست هست؟
شعر بس روان اغازین مثنوی را نیازی به فرشگرد و زایش و میرنده و میرا و خودرو نیست .کلمات فریادی مولوی جستجوگر جانان، اینانند، نه فرشگرد و دریافت بن. ا
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش .
اقای جمالی با اوردن سیمرغ و ارتا فرود که واژگانی نا مفهومند و پیوندی با عرفان و عشق و جان ندارند افکار خواننده را مشوش میسازند که این گناهیست بزرگ. مولوی که لباس تنگ اسلام
قشریون را بر درید مفاهیمش روشن است و جایی برای انتساب به خرافات و تخیلات و هر انچه اندیشه ،احساس و عشق را مهارگر بود ندارد.
با این پرشکستگان واژه ها نتوان جان را به سرای جانان کشاند. ا
''نیستان جایگاه و صل است. خدای ایران ( سیمرغ ورام) ، وصال همه ی فروهرها و روانها با هم بود. همه فروهرها انسانها که به به وصال هم میرسیدند ، سیمرغ یا ارتافرورد (فروردین)میشدند.''، ا
کجا از خدای ایران سخنی بوده ؟ ان ایران چند هزارساله کجا بوده ؟ ایا ان هنگام سیمرغ و رام جایگاهی بنام ایران داشته اند؟ این همگونی اندیشه های مولوی و مغان زردشتی چگونه کشف گردیده است؟.
ان زهره یا ستاره ی خنیاگر چگونه به سیمرغ و خدای ایراب بدل گشت؟ جانها که باهم می امیختند
چگونه به رام تبدیل میگشتند. بافندگی و کار بر روی این قماش برای کسانی که باا ندیشه های
مولوی اشنایی داشته باشند ازارنده است. چرا که با هیچ چسپ دوقلویی نمیتوان انهارا به هم چسپاند. ا
اینکه اقای جمالی میگوید ؛؛'' ادمی بنخواه است و امروزه به ''هویت ''تعبیر میشود . انسان ان چیزی هست که تعبیر میشود. این بن جستن خودرا جستن است . هو جستن است .
هو جستن هم اشتیاق هر انسان است.'' ا نویسنده برای وصل خیالات نه پخته به سیستم فکری مولوی تلاشهای ناموفقی میکند. او ادمی را هو مینامد. هو را هویت میشناسد.
در عربی هو را او معنی میکند. در کردی هورا خدای درویش و او و خود خنده معنی میکند. هو را
از هومان جدا میکند و انرا نیک مینامد. از ان گفتار نیک و پندار نیک کردار نیک معنا میکند. راستی این همه بیربط گویی برای چیست؟ اینها چه پیوندی با این شعر مولوی دارند؟
بنمایه و بنکده و بنجول با هو ، یا هو ، هوو ، این واژه ها کجا بیانگر این فلسفه بافیست؟
اتش است این بانگ نای و نیست باد هرکه این اتش ندارد نیست باد.
اتش عشقست ، کاندر می فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد.
اقای نویسنده ، این کلام گویا را به کدامین گناه به مسلخ میفرستد؟
'مولوی آمریکا را تسخیر می کند'
استیو هولگیت خبرنگار 'گزارشهای ویژه واشنگتن' که از سوی وزرات خارجه آمریکا منتشر
می شود، در مطلبی تحت عنوان 'مولوی شاعر ایرانی آمریکا را تسخیر می کند' از شهرت روز
افزون مولانا جلال الدین محمد بلخی در آمریکا می نویسد و آن را مدیون ترجمه اشعار او توسط
یک شاعر و استاد پیشین ادبیات در آمریکا می داند. کلمن بارکس مترجم اشعار مولانا به خبرنگار
'گزارشهای ویژه واشنگتن' گفته است که اشعار مولوی پاسخگوی نیاز معنوی و روحی آمریکایی هاست و این یکی از عواملی است که بسیاری را در آمریکا شیفته اشعار مولانا ساخته است.
آنچه در زیر می خوانید ترجمه ای است از این مقاله.
مولوی آمریکا را تسخیر می کند مولوی یکی از محبوب ترین شعرا در آمریکاست و گرچه تا دهسال پیش کمتر کسی با او آشنایی داشت اما اکنون در سراسر دانشگاههای آمریکا کلاسهایی برای شناخت
آثارش تشکیل شده است و درقسمت فرهنگی روزنامه های اکثر شهرهای عمده آمریکا از جلسات
شعرخوانی و سخنرانی درمورد او یک خبر یا آگهی به چشم می خورد.
آنچه میزان محبوبیت بالای او را بیشتر آشکار می سازد تنظیم آهنگ بر روی اشعار او از سوی گروهی از خوانندگان و ستارگان سینما در آمریکاست.
این انسان نمونه کیست که آوازه شهرتش این چنین در سراسر آمریکا پیچیده است؟
آیا ایالات متحد آمریکا شاعر معروف دیگری مانند والت ویتمن خلق کرده است تا ترانه های این سرزمین را بسراید و یا رابرت فراست دیگری آمده است تا پاسخگوی خواسته های بر آورده نشده روحمان باشد؟
در واقع این شاعر آمریکایی نیست و کسی هرگز او را در سالن سخنرانی شهر خود و یا در گفتگوهای تلویزیونی نخواهد دید زیرا بیش از هفتصد سال است که چشم از این جهان فروبسته است و نام او
اگرچه تنها مدت زمان کوتاهی است که در آمریکا بر سر زبانها افتاده، قرنهاست که در قلب مردم ایران جای داشته است.
ابعاد شیفتگی آمریکایی ها را می توان با شیفتگی که در دوران بیتلها نسبت به این گروه وجود داشت قیاس کرد و گرچه نمی توان گفت که به همان شدت است ولی بسیار قابل ملاحظه است.
به گفته بسیاری از منابع ظرف دهسال گذشته ترجمه اشعار مولوی بیش از هر شاعر دیگری در
آمریکا به فروش رسیده است. در جستجوی اینترنتی با نوشتن نام او بیش از ۸۰۰ هزار نتیجه به دست می آید.
تقویم مولوی، فنجان و پیراهنهایی با نام او در دانشگاه ها و کتابخانه های نقاط مختلف آمریکا به چشم می خورند. اما با وجود اینکه شهرت مولوی دارای ویژگی هایی است که شخصیتهای معروف
در فرهنگ عامه از آن برخوردارند نباید موفقیت او را دراین سطح قرار داد و تصور کرد که اشعار
مولوی با سرچشمه گرفتن از سنن اسلامی نمی تواند پاسخگوی نیاز روحی و التیام بخش نگرانیهای
بسیاری از مردم آمریکا باشد.
فیلیس تیکل سر دبیر "هفته نامه ناشر" معتقد است که محبوبیت مولوی در آمریکا ناشی ازعطش معنوی مردم این کشور است.
کلمن بارکس شاعر آمریکایی ازایالت تنسی که با ترجمه اشعار مولوی باعث محبوبیت این شاعر فارسی زبان در آمریکا شد، به همین موضوع اشاره داشته و می گوید که جذبه معنوی مذهبی اشعار مولوی آمریکایی ها را شیفته او ساخته است. وقتی مولوی در شعر خود این پرسش را مطرح می کند
که "ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟" با بسیاری از آمریکایی ها که دارای احساسات معنوی
شدید هستند ارتباط برقرار می کند.
به دنبال حملات یازدهم سپتامبر۲۰۰۱در چند تفسیر نوشته شد که مولوی پل مهم ارتباط بین آمریکایی ها و مسلمانان است و بسیاری با این گفته هانس ماینکه شاعر آلمانی موافقند که می گوید
"اشعار مولوی تنها دریچه امیدی است که در این دوران سیاهی و تباهی به روی ما باز است."
اما هیچکس تاکنون مانند کلمن بارکس، مترجم اشعار مولوی در شناساندن او چنین نقش مهمی ایفا نکرده است. به اعتقاد جیمز فادیمن یکی از اساتید آمریکایی، کلمن بارکس مولوی را به مردم
آمریکا شناسانده و باعث محبوبیت او شده است.
جوهر شعری مولوی کتابی که بارکس در سال ۱۹۹۵منتشر ساخت، یکی از مهمترین عوامل اشتیاق وعلاقه آمریکایی ها به اشعار این شاعربزرگ فارسی زبان بوده است.
بارکس در یکی از مصاحبه های اخیر خود گفته است که انگیزه او برای ترجمه اشعار مولوی بسیار اتفاقی بوده است چون او حتی نام مولوی را هم نشنیده بود تا اینکه یک نویسنده آمریکایی به نام
رابرت بلای در سال ۱۹۷۶ یک نسخه از ترجمه اشعار مولوی را به زبان انگلیسی سنگین و دانشگاهی
که تنها ترجمه از اشعار این شاعر در آن زمان بود به او داد و گفت "این اشعار را باید ازقفس رها کرد. "
بارکس که در آتن واقع در ایالت جورجیا زندگی می کند، می گوید که خیلی زود ترجمه اشعار مولوی را که هفت سال تکمیل آن به طول انجامید آغاز کرد. " من اول در قالب شعر آزاد این
اشعار را به زبان انگلیسی مدرن ترجمه کردم."
بارکس می گوید تمام تلاش او تا جای ممکن این است که روح و تصاویر شعری مولوی را حفظ نماید اما قادر به حفظ عمق آهنگ اشعار او نیست " من تپشی را که در شعر او می شنوم پی می گیرم
و مانعی بر سر آن بوجود نمی آورم و می گذارم تا با این تپش شعر مولوی نواخته شود."
بارکس در مدت هفت سال در صدد انتشار اثر خود بر نیامد ولی سرانجام آن را به انتشارات هارپر کالینز برای چاپ داد.
موفقیت غیر منتظره این اثر بارکس را به انتشار ترجمه های دیگری از آثار مولوی منجمله کتاب جوهر شعری مولوی ترغیب کرد که در ۵۰۰ هزار نسخه به فروش رسیده است، رقمی که نمایشگر
محبوبیت فراوان این شاعر قرن ۱۳ میلادی است.
بارکس شاعر و استاد پیشین ادبیات با اشتیاق و شیفتگی از مولوی صحبت می کند: " شعر او حاصل خلاقیت آن نیمه ای از روح انسان است که نه از شخصیت بلکه از چیزی ماوراء آن و درک انسان الهام می گیرد.
بارکس با اشاره به عرفان در اشعار مولوی می گوید که الهیات مولوی شادی آفرین است زیرا که به اعتقاد مولوی صرف داشتن جان در بدن و ادراک مایه شادمانی است .
بارکس همچنین به نقش اشعار مولوی در ایجاد پیوند میان مسلمانان و آمریکایی ها اشاره می کند و می گوید "ما آمریکایی ها شناخت کافی از جهان اسلام نداریم و قادر به حس زیبایی و عمق اشعار مولوی نیستیم."
بارکس اظهار امیدواری کرد که ترجمه اشعار مولوی بتواند به درک عمق معنای شعر او کمک کند و به مانند درگهی باشد که اشعار بتواند از آن وارد شود و آشنایی با خود، رها ساختن و تسلیم داشتن را فراهم آورد.
این اشتیاق به تسلیم خود است که جوهر اصلی اسلام است."
اشتیاق بارکس به ایجاد تفهیم و تفاهم میان آمریکایی ها و جهان اسلام است که او را به نقاطی خواهد کشاند که به هنگام ترجمه اشعار مولوی تصور دیدن آنها را به خود راه نمی داد.
آنچه کلمن بارکس و مولانا در آن سهیم اند این حس کنجکاوی توام با شور و اشتیاق است که این دو انسان متفاوت را با خواسته های معنوی یکسان بهم پیوند می دهد.
بعضی اوقات گفتنی هایی هستند که جایی برای به زبان آوردن شان نمی یابی. لحظه به لحظه مترصد مجال و فرصتی هستی و آماده بهانه جستن تا لب به گفتن وا کنی.
"گاه به گاه" صفحه ای گشوده است که هر وقت گفتنی هایی از آن دست که برشمرده شد، رهایمان و رهایتان نکند، تازه می شود. روز مُلک است و …
مولوی، شاعر و عارف نامی قرن هفتم در دفتر ششم مثنوی می آورد: "تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت شیعه اهل حلب هر سالی
در ایام عاشورا به دروازه انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است". در پی این سرآغاز، وی ابیاتی می آورد که دنباله مثنوی ای ست در باب "بمیر ای دوست
پیش از مرگ گر زندگی خواهی". به هر روی فارغ از هر گونه قضاوت اولیه، تعدادی از ابیات این
حکایت را از میان بیت های 777 تا 805 برگزیده و پس از ارائه، به اقتراح اهل نظر می گذاریم. شما چه می اندیشید؟
نشانی داده شده، می توان به ابیات پیشین و پسین نظری انداخت و تفسیری داد. راه دیگر این که آثار سایر شعرا و ادبا و عرفا کاویده شود و نمونه ها بیرون آورده شوند به مقایسه.
آخر این که خود نظری دارید با توجه به خاستگاه های مختلف فرهنگی و اجتماعی تان. به هر حال بهانه ای ست، خاصه که این ایام مصادف است با محرم و برپایی آیین سوگواری کشتگان کربلا
و چله نشینی تا اربعین حسینی. اینک آن چند بیت منظور:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلم ها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذشت و آن سو رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دِهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
آن یکی گفتش که هی دیوانه ای
تو نه ای شیعه عدو خانه ای
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است
پیش مومن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مومن ماتم آن پاک روح
شهره تر باشد ز صد توفان نوح
***
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درّیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی
ورنه ای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کهن
شاید سال 614 هـ.ق هنگامی که بهاء ولد، پدر مولوی، از ترس حمله مغولان شهر و دیارش را ترک کرد و ابتدا به نیشابور و سپس به بغداد رفت، هرگز فکر نمی کرد روز و روزگاری فرا رسد
که فرزندش یکی از بزرگترین عرفای ایران زمین گردد و شهرت جهانی اشعارش تا آنجا برسد
که در شرق و غرب، مردمان اشعار او را زمزمه کنند و از مفاهیم والای آنها لذت معنوی ببرند .
با نگاه به فراز و فرود زندگی مولوی، به نظر می رسد آنچه اندیشه جویای حقیقت او را ناگهان بیدار ساخت و جذبه های عرفانی او را در قالب اشعاری شور انگیز و عاشقانه به آیندگان سپرد، آشنایی و
سپس دوری مولوی از عارفی است که امروز ما او را با نام شمس تبریزی می شناسیم . تا حدود چهل
سال پیش بسیاری از مولوی شناسان، معتقد بودند که اصلا چنین فردی وجود ندارد و او تنها ساخته و پرداخته اندیشه مولوی است . شاید اگر ما هم به مقالات شمس دست نمی یافتیم، امروز چنین
نظریه ای را صحیح می شمردیم .
اینکه شمس تبریزی دارا ی چه ویزگی هایی بوده است که کسی مانند مولوی را این گونه شیفته خود نمود، از موضوعاتی است که مورخان تاریخ ادبیات به آن پرداخته اند؛ آنچه امروز برای ما بیش از
خصوصیات شخصیت شمس اهمیت دارد، تحولی است که به سبب هجران شمس از مولوی در وجود
مولوی اتفاق می افتد و تمام زندگی این شاعر نامدار را دستخوش تغییر می سازد .

شمس تبریزی از منظر مولوی انسانی است که به رنگ و بوی خدا آغشته است و نفسش رایحه ملکوت دارد . در واقع شمس همان انسانی است که مولوی در او نور خدا را می دید :
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
و فقدان نور برای مولوی تحمل ناپذیر بود. غیبت شمس در ادبیات را شاید بتوان نمادی از غیبت آفتاب حقیقت دانست؛ آفتابی که از پس ابرهای آخر الزمان بر صحن قلوب پرتاب و تب آدمیان
متحیر این زمانه می تابد تا مبادا امید و زندگی در فروغ چشمان حیرتزده انسان آخر الزمان بمیرد :

ای زهجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و لبن

یا هنگامی که مولوی لحظه وصال را تصور می کند و از این اندیشه به وجد می آید، توصیف او از محبوب آن قدر پر ستایش است که ذهن را به شخصیتی فراتر از این کره خاک می برد:
این کیست این این کیست این
این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر
یا آب حیوان است این
این باغ روحانی است این
یابزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این
یانور سبحانی است این
خورشید رخشان می رسد
مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد
سلطان میدانی است این
مولوی خود نیز فیض را از کسی می جوید که او را سر چشمه فضیلت می داند؛ کسی که مولوی او را ساقی آخرزمان می خواند:
می بده ای ساقی آخر زمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زنند
ای می تو نردبان آسمان

جست و جوی انسان کامل و تمسک به او را که از منظر عارفان تمسک به حبل متین الاهی است، می توان در ماجرای شمس و مولوی به وضوح مشاهده کرد . آن قدر که انتظار و جست و جو در این
ماجرا اهمیت دارد، شخصیت های آن یعنی شمس و مولوی موضوعیت ندارند .
هر کس که به رتبه مولوی در معرفت دست یابد، باید به جست و جوی انسان کامل برآید و صد البته
که این جست و جو کاوشی درونی است؛ سفری از خویشتن به سوی فضایل انسانی؛ فضایلی که مبداء انها همان ساقی آخر الزمان است؛ آن که تمام انبیا وعده ظهور او را داده اند و کتاب های آسمانی
بشریت را به آمدنش بشارت داده اند و چشمان منتظرانش هر سحرگاه به آسمان خیره می ماند تا
بلکه طلوع خورشیدی از مغرب را به تماشا بنشینند.


تعداد صفحات : حجم فایل:796 کیلوبایت | فرمت فایل : .DOC

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود