ولادت و حسب و نسب
بنا بوشته مورخین ولادت على علیه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سىام عام الفیل (1) بطرز عجیب و بیسابقهاى در درون کعبه یعنى خانه خدا بوقوع پیوست،محقق دانشمند حجه الاسلام نیر گوید:
اى آنکه حریم کعبه کاشانه تست
بطحا صدف گوهر یکدانه تست
گر مولد تو بکعبه آمد چه عجب
اى نجل خلیل خانه خود خانه تست
پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر این على علیه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است (2)
اما ولادت این کودک مانند ولادت سایر کودکان بسادگى و بطور عادى نبود بلکه با تحولات عجیب و معنوى توام بوده است مادر این طفل خدا پرست بوده و با دین حنیف ابراهیم زندگى میکرد و پیوسته بدرگاه خدا مناجات کرده و تقاضا مینمود که وضع این حمل را بر او آسان گرداند زیرا تا باین کودک حامل بود خود را مستغرق در نور الهى میدید و گوئى از ملکوت اعلى بوى الهام شده بود که این طفل با سایر موالید فرق بسیار دارد.
شیخ صدوق و فتال نیشابورى از یزید بن قعنب روایت کردهاند که گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در کنار خانه خدا نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد مادر امیر المومنین در حالیکه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدایا من بتو و بدانچه از رسولان و کتابها از جانب تو آمدهاند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق میکنم و اوست که این بیت عتیق را بنا نهاده است بحق آنکه این خانه را ساخته و بحق مولودى که در شکم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، یزید بن قعنب گوید ما بچشم خوددیدیم که خانه کعبه از پشت(مستجار) شکافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گردید و دیوار بهم بر آمد چون خواستیم قفل درب خانه را باز کنیم گشوده نشد لذا دانستیم که این کار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بیرون آمد و در حالیکه امیر المومنین علیه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زیرا آسیه خدا را به پنهانى پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را بدست خود جنبانید تا از خرماى تازه چید و خورد(و هنگامیکه در بیت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسید که از اینجا بیرون شو اینجا عبادتگاه است و زایشگاه نیست) و من داخل خانه خدا شدم و از میوههاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بیرون آیم هاتفى ندا کرد اى فاطمه نام او را على بگذار که او على است و خداوند على الاعلى فرماید من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تادیبش کردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانیدم و اوست که بتها را از خانه من میشکند و اوست که در بام خانهام اذان گوید و مرا تقدیس و تمجید نماید خوشا بر کسیکه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر کسى که او را دشمن دارد و نافرمانیش کند. (3)
و چنین افتخار منحصر بفردى که براى على علیه السلام در اثر ولادت در اندرون کعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آینده بدست نیامده است و این سخن حقیقتى است که اهل سنت نیز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانکه ابن صباغ مالکى در فصول المهمه گوید:
و لم یولد فى البیت الحرام قبله احد سواه و هى فضیله خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتکرمته. (4)
یعنى پیش از آنحضرت احدى در خانه کعبه ولادت نیافت مگر خود او واین فضیلتى است که خداى تعالى به على علیه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجلیل و تکریم نمایند.
در جلد نهم بحار در مورد وجه تسمیه آنحضرت بعلى چنین نوشته شده است که چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسینه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پیشگاه خداوند تعالى چنین مناجات نمود.
یا رب هذا الغسق الدجى
و القمر المبتلج المضىء
بین لنا من حکمک المقضى
ماذا ترى فى اسم ذا الصبى (5)
هاتفى ندا کرد:
خصصتما بالولد الزکى
و الطاهر المنتجب الرضى
فاسمه من شامخ على
على اشتق من العلى (6)
علماى بزرگ اهل سنت نیز در کتب خود بهمین مطلب اشاره کردهاند و محمد بن یوسف گنجى شافعى با تغییر چند لفظ و کلمه در کفایه الطالب چنین مینویسد که در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و این دو بیت را گفت.
یا اهل بیت المصطفى النبى
خصصتم بالولد الزکى
ان اسمه من شامخ العلى
على اشتق من العلى (7)
و در بعضى روایات آمده است که فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پیش از اینکه بوسیله نداى غیبى نام او على گذاشته شود) نام کودک را حیدر نهاد و هنگامیکه او را قنداق کرده بدست شوهر خود میداد گفت خذه فانه حیدره و بهمین جهت آنحضرت در غزوه خیبر بمرحب پهلوان معروف یهود فرمود:
انا الذى سمتنى امى حیدره
ضرغام اجام و لیث قسوره (8)
و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حیدر جزو سایر القاب بر او اطلاق گردید و از القاب مشهورش حیدر و اسد الله و مرتضى و امیر المومنین و اخو رسول الله بوده و کنیه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.
همچنین خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نیز از روایات گذشته معلوم میشود که آنها در جاهلیت موحد بوده و براى تعیین نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نمودهاند،فاطمه بنت اسد براى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولین گروهى است که به آنحضرت ایمان آورد و بمدینه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اکرم صلى الله علیه و آله و سلم پیراهن خود را براى کفن او اختصاص داد و بجنازهاش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقین فرمود و دعا نمود. (9)
و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بدو ایمان آورده و چون شیخ و رئیس قریش بود لذا ایمان خود را مصلحه مخفى مینمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان که آیا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حالیکه میگفت:
و قد علموا ان ابننا لا مکذب
لدینا و لا یعبا بقول الا باطل
یعنى مشرکین مکه دانستند که فرزند ما(محمد صلى الله علیه و آله و سلم) نزد ما مورد تکذیب نیست و بسخنان بیهوده اعتناء نمیکند مثل ابوطالب مثل اصحاب کهف است که ایمان خود را در دل مخفى نگهمیداشتند و ظاهرا مشرک بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق علیه السلام هم فرمود مثلابوطالب مثل اصحاب کهف است که در دل ایمان داشتند و ظاهرا مشرک بودند و خداوند دو پاداش (یکى براى ایمان و یکى براى تقیه) بآنها داد. (10)
اشعار زیادى از ابوطالب در مدح پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله مانده است که اسلام وى از مضمون آنها کاملا روشن و هویداست چنانکه به آنحضرت خطاب نموده و گوید:
و دعوتنى و علمت انک ناصحى
و لقد صدقت و کنت قبل امینا
و ذکرت دینا لا محاله انه
من خیر ادیان البریه دینا (11)
بحضرت صادق عرض کردند که(اهل سنت) گمان کنند که ابوطالب کافر بوده است فرمود دروغ گویند چگونه کافر بود در حالیکه میگفت:
الم تعلموا انا وجدنا محمدا
نبیا کموسى خط فى اول الکتب (12)
شیخ سلیمان بلخى صاحب کتاب ینابیع الموده درباره ابوطالب گوید:
و حامى النبى و معینه و محبه اشد حبا و کفیله و مربیه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابیاتا کثیره و شیخ قریش ابوطالب. (13)
یعنى ابوطالب که رئیس و بزرگ قریش بود حامى و کمک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بود و او را بسیار دوست داشت و کفیل معیشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زیادى سروده است.(درباره اثبات ایمان ابوطالب مطالب زیادى در کتب دینىنوشته شده و کتابهاى مستقلى نیز مانند کتاب ابوطالب مومن قریش برشته تالیف در آمده است) .
بارى ولادت على علیه السلام در اندرون کعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازهاى بخشید و شعراى عرب و عجم در اینمورد اشعار زیادى سرودهاند که در خاتمه این فصل بچند بیت از سید حمیرى ذیلا اشاره میگردد.
ولدته فى حرم الاله امه
و البیت حیث فنائه و المسجد
بیضاء طاهره الثیاب کریمه
طابت و طاب ولیدها و المولد
فى لیله غابت نحوس نجومها
و بدت مع القمر المنیر الاسعد
ما لف فى خرق القوابل مثله
الا ابن امنه النبى محمد (14)
مادرش او را در حرم خدا زائید در حالیکه بیت و مسجد الحرام آستانه او بود.
آن مادر نورانى که لباسهاى پاکیزه ببر داشت و خود پاکیزه بود و مولود او و محل ولادت نیز پاکیزه بود.
در شبى که ستارههاى منحوسش ناپیدا بوده و سعیدترین ستاره بهمراه ماه پدید آمده بود .
قابلههاى(دنیا) هیچ مولودى را مانند او لباس نپوشایندهاند(یعنى هرگز مولودى مانند او بدنیا نیامده) بجز پسر آمنه محمد پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم.
پىنوشتها:
(1) حبشىهاى فیل سوار که باصحاب فیل سوار که باصحاب فیل مشهورند تحت فرماندهى ابرهه براى ویران کردن کعبه بمکه آمده بودند که خداوند همه آنها را هلاک نمود و خود ابرهه نیز آخرین نفر بود که بهلاکت رسید چنانکه در قرآن کریم فرماید: (الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل؟) اعراب حجاز آن سال را مبارک شمرده و نامش را عام الفیل گذاشتند و ولادت نبى اکرم نیز در همانسال بوده است تا 71 سال پس از آنواقعه یعنى تا سال 18 هجرى عام الفیل مبدا تاریخ مسلمین بود ولى در سال مزبور که ششمین سال خلافت عمر بود برهنمائى حضرت امیر از عام الفیل صرفنظر و سال هجرت نبوى مبدا تاریخ مسلمانان قرار گرفت
نقش على علیه السلام در هجرت
وقیت بنفسى خیر من وطىء الحصى و من طاف بالبیت العتیق و بالحجر رسول اله الخلق اذ مکروا به فنجاه ذو الطول الکریم من المکر (على علیه السلام)
یکى از عللى که زمینه را براى هجرت پیغمبر بمدینه آماده کرده بود انتشار اسلام در آن شهر بود ، در مواقعى که قبایل عرب براى تجارت و غیره از مدینه بمکه میآمدند پیغمبر با آنها ملاقات کرده و آنها را بدین اسلام دعوت مینمود و اتفاقا از این اقدام خود نتیجه مطلوبى نیز بدست میآورد چنانکه پس از فوت ابوطالب عدهاى از قبیله اوس که از مدینه بمکه آمده بودند پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم را ملاقات کرده و شش نفر از آنها هم بدین اسلام گیرویدند و پس از مراجعت بمدینه مردم آن شهر را بدین جدید دعوت نمودند.
پس از مدتى گروهى متجاوز از هفتاد نفر زن و مرد از مدینه بمکه آمده و بدین اسلام مشرف شدند بنابر این دین اسلام در مدینه با سرعت پیشرفت و چون محیط مدینه از اغراض سوء قریش و از ایذاء و اذیت آنها مصون بود لذا براى انتشار اسلام مناسبتر از مکه بنظر میرسید و پیغمبر بعدهاى از پیروان خود دستور داد که براى رهائى از شر مشرکین مکه بمدینه مهاجرت نمایند و آنها نیز در آشکار و پنهانى بسوى مدینه رهسپار شده و از طرف اهالى آن شهر با کمال دلگرمى از مهاجرین مکه پذیرائى بعمل آمد.از طرفى خود پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز قلبا براى عزیمت بمدینه تمایل داشت ولى چون مامور و سفیر الهى بود این عمل را بدون اجازه و اراده خدا نمیتوانست انجام داده و محل ماموریت خود را تغییر دهد اما در اینموقع حادثهاى روى داد که خود بخود هجرت پیغمبر را بمدینه ایجاب نمود و میتوان آنرا علت اصلى این مهاجرت دانست.
چون قریش از انتشار دین اسلام در مدینه و پیشرفت سریع آن در شهر مزبور و همچنین از مهاجرت عدهاى از مسلمین بدانجا آگاه شدند بیم آنرا داشتند که دین اسلام در آن شهر قوت بگیرد و بعدا اسباب مزاحمت آنان را فراهم آورد بنا بر این براى از بین بردن هر گونه خطرات احتمالى که آینده آنها را تهدید میکرد تصمیم گرفتند کار را با پیغمبر صلى الله علیه و آله یکسره کنند و براى همیشه از جانب وى ایمن و آسوده باشند.
اما انجام این کار هم بسادگى و آسانى مقدور نبود زیرا پیغمبر از خاندان عبد المطلب بود و اگر بوسیله عده معدودى از بین میرفت مسلم بود که آن عده جان سالم از دم شمشیر جوانان هاشمى بدر نمىبردند و بطور حتم بنىهاشم بخونخواهى او قیام میکردند پس تکلیف چیست؟
سران قریش در خفا جمع شده و تشکیل کمسیونى دادند و پس از شور و بحث زیاد نتیجه شورا و تصمیم انجمن بدین ترتیب اعلام شد که از هر قبیله یک نفر قهرمان شمشیر زن انتخاب شود و این عده بالاتفاق شبانه بخانه پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم حمله نموده و او را در بسترش با شمشیرهاى عریان بقتل رسانند و چون بنىهاشم به تنهائى قدرت مقابله با تمام قبایل عرب را نخواهند داشت در نتیجه خون پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم لوث شده و بهدر خواهد رفت.
این نقشه شیطانى یک تصمیم قطعى و خلل ناپذیرى بود که در پنهانى براى از بین بردن پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم طرح و اتخاذ گردید ولى خداوند متعال همان خدائى که در غار حرا پرتوى از جمال خود را بوجود محمد صلى الله علیه و آله و سلم انداخته و او را در نور حیرت و عظمت مستغرق کرده بود باز دل روشن و حقیقت جوى پیغمبر را از این تصمیم قریش آگاه گردانید و اجازه داد که شبانه ازمکه بسوى مدینه هجرت نماید. (1)
اما تدبیرى لازم بود تا کفار قریش از هجرت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم با خبر نباشند و خانه و بستر او بدون صاحب نماند،حالا چه کسى است که بعوض پیغمبر در آن رختخواب بخوابد و خود را طعمه شمشیر مهاجمین قریش سازد؟
اینجا است که قهرمان این حادثه خود نمائى میکند و ذکر این مقدمات براى معرفى نام نامى او است این قهرمان شیر دل فقط و فقط على علیه السلام بود که چشم روزگار نظیرش را در گذشته ندیده و تا ابد هم نخواهد دید.
پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم على را میشناخت و بمیزان ایمان و اخلاص او آگاه بود رو بسوى وى آورد و فرمود یا على دستور الهى بر اینست که مکه را ترک گویم و بسوى مدینه هجرت کنم،اما این هجرت یک مسافرت عادى و معمولى نیست و بایستى محرمانه و سرى باشد تا کفار قریش از آن آگاه نباشند زیرا تصمیم گرفتهاند امشب مرا در بسترم بخون آغشته نمایند و براى اغفال آنها لازم است خانه و رختخواب من خالى نباشد تا آنها مرا تعقیب نکنند،فرمان الهى است که در بستر من بخوابى تا من به پنهانى مهاجرت کنم.
هنوز سخن پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم تمام نشده بود که على علیه السلام با جان و دل دعوت او را اجابت کرد و گفت:اطاعت میکنم یا رسول الله و در اجراى این امر بسیار خرسند و سپاسگزارم.
پیغمبر فرمود یا على کار بسیار خطرناکى بعهده تو گذاشته شده است زیرا رجال قریش شبانه خانه من ریخته و رختخواب مرا زیر شمشیرهاى برهنه خواهند گرفت در حالیکه تو میخواهى در آن بستر بخوابى!
پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم هر چه اعلام خطر نموده و اهمیت این امر خطر را در نظر على علیه السلام مجسم میساخت خرسندى او بیشتر میگشت تا بالاخره گفت یا رسول الله مگر غیر از مرگ و کشته شدن چیز دیگرى هم هست؟چهسعادتى بالاتر از این که من بدستور الهى جان خود را در راه اشاعه دین تو فداى تو کرده باشم؟
چون رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم صراحت لهجه و جانفشانى على علیه السلام را در راه حق و حقیقت مشاهده کرد چشمان مبارکش پر آب گردید و با همان حال رقت و عطوفت سر و روى على را غرق بوسه ساخت و او را وداع کرد و بعزم مهاجرت مکه را ترک نمود. (2)
على علیه السلام هم که جوان 23 سالهاى بود جامه مخصوص پیغمبر را که در موقع خواب به تن میکرد پوشید و در فراش آنحضرت دراز کشیده و منتظر وقوع حادثه پر خطرى گردید.
صاحب فصول المهمه و کفایه الطالب و دیگران نوشتهاند که چون على علیه السلام شبانه در بستر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم قرار گرفت خداوند عز و جل به جبرئیل و میکائیل فرمود من شما را برادر یکدیگر گردانیدم و عمر یکى از شما را طولانىتر از دیگرى قرار دادم کدامیک از شما حاضر است که زیادى عمر را بدیگرى بخشد عرض کردند پروردگارا در این امر مختاریم یا مجبور خداوند فرمود بلکه مختارید هیچک از آندو حاضر نشد که عمر زیادى را بدیگرى بخشد،خداوند تعالى فرمود که من میان على ولى خود،و محمد پیغمبر اخوت و برادرى برقرار کردم و او در فراش پیغمبر خوابیده است (و بنگرید که او چگونه) جان خود را فداى برادر کرده و زندگى ویرا بر حیات خویش ترجیح داده است بزمین نازل شوید و او را از شر دشمنانش محفوظ دارید.
پس آندو فرشته نزد على علیه السلام آمدند و جبرئیل در بالاى سرش ایستاد و میکائیل در پائین پاى او و جبرئیل میگفت:بخ بخ یا ابن ابیطالب من مثلک و قد باهى الله بک الملائکه (به به اى پسر ابوطالب کیست مانند تو که خداوند تعالى بوجود تو بفرشتگان مباهات مینماید) (3) بارى جنگجویان قریش که براى از بین بردن پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم در دار الندوه دور هم گرد آمده بودند از سر شب آنجا را ترک کرده و با شمشیرهاى عریان و بران خانه رسول اکرم را محاصره نمودند.
در سپیده دم که سکوت و خاموشى بر شهر مکه حکمفرما بود خواستند تصمیم شوم خود را بمرحله اجراء در آورند،بمحض ورود بداخل خانه،على علیه السلام سر از بالین خود برداشت و بانگ زد کیستید و چه میخواهید؟چون رجال قریش على علیه السلام را دیدند از حیرت و وحشت سر تا پا خشک شدند و بالاخره سکوت را شکستند و گفتند محمد کجا است؟
على علیه السلام با خونسردى تمام فرمود:من نگهبان او نبودم و شما هم او را بمن نسپرده بودید که از من باز میخواهید.
یکى از مهاجمان گفت پشت و پناه محمد همین على است و خوبست على را بجاى او در خونش غوطهور سازیم!
على علیه السلام فرمود افسوس که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بمن اجازه حمله نداده و الا براى این گستاخى شما که پا بحریم خانه آنجناب گذاشتهاید شما را از دم شمشیر میگذرانیدم و بالاخره آنها را پراکنده ساخت و فرمود دور شوید که شماها قومى گمراهید و از سعادت و رستگارى بى نصیب خواهید ماند.
قریش که از هجرت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم آگاهى یافتند به تعقیب او پرداخته و تا لب غار ثور که رسول اکرم با ابوبکر داخل آن بودند پیش رفتند ولى خداوند آنحضرت را در پناه خود حفظ کرده و قریش را از دست یافتن باو محروم گردانید.
در موضوع هجرت فداکارى على علیه السلام غیر قابل توصیف است،یک جوان 23 ساله با آن شهامت و شجاعت و با آن دل قوى و حقیقت جو براى اشاعه دین اسلام خود را در معرض خطر و مرگ حتمى انداخت و سپر جان پیغمبر گردید چنانکه خود آنحضرت فرماید:
وقیت بنفسى خیر من وطىء الحصى
و من طاف بالبیت العتیق و بالحجر
رسول اله الخلق اذ مکروا به
فنجاه ذو الطول الکریم من المکر (4)
با جان خود نگهداشتم بهترین کسى را که پا بر زمین نهاده و کسى را که بکعبه و حجر اسمعیل طواف نموده است.
رسول خداى خلق را زمانیکه (قریش) درباره او حیله نمودند (که او را بقتل رسانند) پس خداوند صاحب فضل و کریم او را از مکر (دشمنان) نجات داد.
بپاداش این فداکارى و جانفشانى آیه شریفه زیر بر رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نازل و بدینوسیله على علیه السلام مورد تقدیر خداوند تعالى قرار گرفت:
و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله. (5)
(و از مردم کسى است که در پى خشنودى خدا جان خود را میفروشد) و بنا بنقل مفسرین و مورخین عامه و خاصه چنین کسى فقط على علیه السلام بود. (6)
فداکاریهاى على علیه السلام در موضوع هجرت منحصر بخوابیدن او در بستر پیغمبر نبود بلکه در غیاب آنحضرت حل و فصل امور مسلمانان مکه و همچنین تادیه اماناتى که مردم به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم سپرده بودند بدست على علیه السلام انجام گردید.
چند روز پس از ورود پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بمدینه (بنا بنقل بعضى آنحضرت در قبا توقف فرمود که پس از رسیدن على علیه السلام با هم وارد مدینه شوند) على علیه السلام نیز مادر خود و دختر پیغمبر و دو زن دیگر و ضعفاى مسلمین را برداشته و راه مدینه را در پیش گرفت و پس از ورود بمدینه رسول اکرم صلى الله علیه و آله على علیه السلام را که در اثر راه پیمائى پایش مجروح شده بود در آغوش کشیده و از شوق دیدارش گریست.
در مدینه نیز على علیه السلام همواره ملازم پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آلهبود و در سال یکم هجرى که میان صحابه و مهاجرین و انصار پیمان اخوت بسته شد آنحضرت على را نیز برادر خود خواند. (7)
در سال دوم هجرى نیز یگانه دختر خود فاطمه علیها السلام را بوى تزویج کرد و فرمود:
یا على ان الله تبارک و تعالى امرنى ان ازوجک فاطمه و انى قد زوجتکها على اربعمائه مثقال فضه،فقال على قد رضیتها یا رسول الله و رضیت بذلک عن الله العظیم و رسوله الکریم ثم ان علیا خر ساجدا لله شکرا. (8)
یا على خداوند تبارک و تعالى بمن دستور داده است که فاطمه را بتو تزویج کنم و من او را بر چهار صد مثقال نقره بتو تزویج کردم،على عرض کرد پسندیدم او را اى رسول خدا و بدان سبب از (لطف) خداوند عظیم و رسول گرامیش خرسند شدم سپس على براى سپاسگزارى (از این موهبت) بدرگاه خدا بسجده افتاد.
و در همین سال فرمان قتال با مشرکین از جانب خدا صادر شد و پیغمبر صلى الله علیه و آله مشغول جنگ با دشمنان و مخالفین خود گردید که عامل پیروزى در آنها وجود على علیه السلام بود و از این پس فصل تازهاى در تاریخ زندگانى آنحضرت گشوده میشود که میتوان آنرا خدمات نظامى وى نامید و در صفحات بعد به برخى از آنها اشاره میشود.
شهادت على علیه السلام
تهدمت و الله ارکان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروه الوثقى قتل ابن عم المصطفى …
(نداى آسمانى)
على علیه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بکوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حکام ایالات نیز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امکان به بسیج پرداخته و گروههاى تجهیز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.
تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نیروهاى اعزامى از اطراف وارد کوفه شده و باردوگاه نخیله پیوستند،على علیه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با کوشش شبانه روزى خود در مورد تامین و تهیه کسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم که از رفتار و کردار معاویه و مخصوصا از نیرنگهاى عمرو عاص دل پر کینه داشتند در این کار مهم حضرتش را یارى نمودند و بالاخره در نیمه دوم ماه مبارک رمضان از سال چهلم هجرى على علیه السلام پس از ایراد یک خطابه غراء تمام سپاهیان خود را بهیجان آورده و آنها را براى حرکت بسوى شام آماده نمود ولى در این هنگام خامه تقدیر سرنوشت دیگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقیم گردانید.
فراریان خوارج،مکه را مرکز عملیات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برک بن عبد الله و عمرو بن بکر در یکى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمین صحبت میکردند،در ضمن گفتگو باین نتیجه رسیدند که باعث این همه خونریزى و برادر کشى،معاویه و عمرو عاص و على علیه السلام میباشند و اگر این سه نفر از میان برداشته شوند مسلمین بکلى آسوده شده و تکلیف خود را معین مىکنند،این سه نفر با هم پیمان بستند و آنرا بسوگند موکد کردند که هر یک از آنها داوطلب کشتن یکى از این سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على علیه السلام شد،عمرو بن بکر عهدهدار کشتن عمرو عاص گردید،برک بن عبد الله نیز قتل معاویه را بگردن گرفت و هر یک شمشیر خود را با سم مهلک زهر آلود نمودند تا ضربتشان موثر واقع گردد نقشه این قرار داد بطور محرمانه و سرى در مکه کشیده شد و براى اینکه هر سه نفر در یکموقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را که شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بیدار میمانند براى این منظور انتخاب کردند و هر یک از آنها براى انجام ماموریت خود بسوى مقصد روانه گردید،عمرو بن بکر براى کشتن عمرو عاص بمصر رفت و برک بن عبد الله جهت قتل معاویه رهسپار شام شد ابن ملجم نیز راه کوفه را پیش گرفت.
برک بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در لیله نوزدهم در صف یکم نماز ایستاد و چون معاویه سر بر سجده نهاد برک شمشیر خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشیر او بجاى فرق معاویه بر ران وى اصابت نمود.
معاویه زخم شدید برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گردید و ضارب را نیز پیش او حاضر ساختند،معاویه گفت تو چه جراتى داشتى که چنین کارى کردى؟
برک گفت امیر مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاویه گفت مقصودت چیست؟برک گفت همین الان على را هم کشتند:معاویه او را تا تحقیق این خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گردید او را رها نمود و بروایت بعضى (مانند شیخ مفید) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.
چون طبیب معالج زخم معاویه را معاینه کرد اظهار نمود که اگر امیر اولادى نخواهد میتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا باید محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاویه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (یزید و عبد الله) براى منکافى است (1) .
عمرو بن بکر نیز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف یکم بنماز ایستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شدیدى رخ داده بود که از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پیشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود!
پس از شروع نماز در رکعت اول که قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بکر با یک ضربت شمشیر او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نیمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصریان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناک عمرو عاص تهدیدش میکردند عمرو بن بکر گفت مگر عمرو عاص کشته نشد؟شمشیرى که من بر او زدهام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمىماند مردم گفتند آنکس که تو او را کشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!
بیچاره عمرو آنوقت فهمید که اشتباها قاضى بیگناه را بجاى عمرو عاص کشته است لذا از کثرت تاسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگریه نمود و چون عمرو عاص علت گریه را پرسید عمرو گفت من بجان خود بیمناک نیستم بلکه تاسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست که نتوانستم مانند رفقاى خود ماموریتم را انجام دهم!عمرو عاص جریان امر را از او پرسید عمرو بن بکر ماموریت سرى خود و رفقایش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشیر قطع گردید بدین ترتیب مامورین قتل عمرو عاص و معاویه چنانکه باید و شاید نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نیز کشته شدند.
اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:این مرد نیز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بکوفه رسید و بدون اینکه از تصمیم خود کسى را آگاه گرداند در منزل یکى از آشنایان خود مسکن گزید و منتظر رسیدن شب نوزدهم ماه مبارک رمضان شد،روزى بدیدن یکى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زیباروئى بنام قطام را که پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على علیه السلام کشته شده بودند مشاهده کرد و در اولین برخورد دل از کف داد و فریفته زیبائى او گردید و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.
قطام گفت براى مهریه من چه خواهى کرد؟گفت هر چه تو بخواهى!
قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و یک کنیز و یک غلام و کشتن على بن ابیطالب است: (چه مهر سنگینى!شاعر گوید)
فلم ار مهرا ساقه ذو سماحه
کمهر قطام من غنى و معدم
ثلاثه آلاف و عبدو قنیه
و ضرب على بالحسام المسمم
و لا مهر اغلى من على و ان غلا
و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم.
یعنى تا کنون ندیدهام صاحب کرمى را از توانگر و درویش که (براى زنى) مانند مهر قطام مهر کند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و کنیزى و ضربت زدن بعلى علیه السلام با شمشیر زهر آلود.
و هیچ مهرى هر قدر هم سنگین و گران باشد از کشتن على علیه السلام گرانتر نیست و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نیست.بارى ابن ملجم که خود براى کشتن آنحضرت از مکه بکوفه آمده و نمیخواست کسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمایش کند لذا بقطام گفت آنچه از پول و غلام و کنیز خواستى برایت فراهم میکنم اما کشتن على بن ابیطالب را من چگونه میتوانم انجام دهم؟
قطام گفت البته در حال عادى کسى نمیتواند باو دست یابد باید او را غافل گیر کنى و غفله بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم کامیاب شوى و چنانچه در انجام اینکار کشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنیا خواهد بود!!ابن ملجم که دید قطام نیز از خوارج بوده و همعقیده اوست گفت بخدا سوگند من بکوفه نیامدهام مگر براى همین کار!قطام گفت من نیز در انجام این کار ترا یارىمیکنم و تنى چند بکمک تو میگمارم بدینجهت نزد وردان بن مجالد که با قطام از یک قبیله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جریان امر گذاشت و از وى خواست که در اینمورد بابن ملجم کمک نماید وردان نیز (بجهت بغضى که با على علیه السلام داشت) تقاضاى او را پذیرفت.
خود ابن ملجم نیز مردى از قبیله اشجع را بنام شبیب که با خوارج همعقیده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قیس یعنى همان منافقى را که در صفین على علیه السلام را در آستانه پیروزى مجبور بمتارکه جنگ نمود از اندیشه خود آگاه ساختند اشعث نیز بآنها قول داد که در موعد مقرره او نیز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانید،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارک رمضان فرا رسید و ابن ملجم و یارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على علیه السلام شدند.
مقارن ورود ابن ملجم بکوفه على علیه السلام نیز جسته و گریخته از شهادت خود خبر میداد حتى در یکى از روزهاى ماه رمضان که بالاى منبر بود دست بمحاسن شریفش کشید و فرمود شقىترین مردم این مویها را با خون سر من رنگین خواهد نمود و بهمین جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل یکى از فرزندان خویش مهمان میشد و در شب شهادت نیز در منزل دخترش ام کلثوم مهمان بود.
موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشویش بود،گاهى بآسمان نگاه میکرد و حرکات ستارگان را در نظر میگرفت و هر چه طلوع فجر نزدیکتر میشد تشویش و ناراحتى آنحضرت بیشتر میگشت بطوریکه ام کلثوم پرسید:پدر جان چرا امشب این قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معرکهها و صحنههاى کارزار گذرانیده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزهها کردهام،چه بسیار یک تنه بر صفوف دشمن حملهها برده و ابطال رزمجوى عرب را بخاک و خون افکندهام ترسى از چنین اتفاقات ندارم ولى امشب احساس میکنم که لقاى حق فرا رسیده است.
بالاخره آنشب تاریک و هولناک بپایان رسید و على علیه السلام عزم خروج از خانه را نمود در این موقع چند مرغابى که هر شب در آن خانه در آشیانه خودمیخفتند پیش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گویا میخواستند از رفتن وى جلوگیرى کنند!
على علیه السلام فرمود این مرغها آواز میدهند و پشت سر این آوازها نوحه و نالهها بلند خواهد شد!ام کلثوم از گفتار آنحضرت پریشان شد و عرض کرد پس خوبست تنها نروى.على علیه السلام فرمود اگر بلاى زمینى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد که باید جارى شود.
على علیه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ایستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشیر زهر آلود در حالیکه فریاد میزد لله الحکم لا لک یا على ضربتى بسر مبارک آنحضرت فرود آورد (2) و شمشیر او بر محلى که سابقا شمشیر عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مبارکش را تا پیشانى شکافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگریختند.
خون از سر مبارک على علیه السلام جارى شد و محاسن شریفش را رنگین نمود و در آنحال فرمود :
بسم الله و بالله و على مله رسول الله فزت و رب الکعبه.
(سوگند بپروردگار کعبه که رستگار شدم) و سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود:
منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تاره اخرى (3) .
(شما را از خاک آفریدیم و بخاک بر میگردانیم و بار دیگر از خاک مبعوثتان میکنیم) و شنیده شد که در آنوقت جبرئیل میان زمین و آسمان ندا داد و گفت:
تهدمت و الله ارکان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروه الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقیاء. (بخدا سوگند ستونهاى هدایت در هم شکست و نشانههاى تقوى محو شد و دستاویز محکمى که میان خالق و مخلوق بود گسیخته گردید پسر عم مصطفى صلى الله علیه و آله کشته شد،على مرتضى بشهادت رسید و بدبختترین اشقیاء او را شهید نمود .)
همهمه و هیاهو در مسجد بر پا شد حسنین علیهما السلام از خانه بمسجد دویدند عدهاى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگیرش کردند،حسنین باتفاق بنىهاشم على علیه السلام را در گلیم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبیب فرستادند،طبیب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده کرد بمعاینه و آزمایش پرداخت ولى با کمال تاسف اظهار نمود که این زخم قابل علاج نیست زیرا شمشیر زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانیده و امید بهبودى نمیرود .
على علیه السلام از شنیدن سخن طبیب بر خلاف سایر مردم که از مرگ میهراسند با کمال بردبارى بحسنین علیهما السلام وصیت فرمود زیرا على علیه السلام را هیچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانکه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاقتر از طفل براى پستان مادر بود!
على علیه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگریبان بود،او شب هجرت پیغمبر صلى الله علیه و آله در فراش آنحضرت که قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زیر شمشیرها بگیرند آرمیده بود،على علیه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشیر بود و حریفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او میفرمود براى من فرق نمیکند که مرگ بسراغ من آید و یا من بسوى مرگ روم بنابر این براى او هیچگونه جاى ترس نبود،على علیه السلام وصیت خود را بحسنین علیهما السلام چنین بیان فرمود:
اوصیکما بتقوى الله و ان لا تبغیا الدنیا و ان بغتکما،و لا تاسفا على شىء منها زوى عنکما… (4)
شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش میکنم و اینکه دنیا را نطلبید اگر چهدنیا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنیا) از دست شما رفته باشد تاسف مخورید و سخن راست و حق گوئید و براى پاداش (آخرت) کار کنید،ستمگر را دشمن باشید و ستمدیده را یارى نمائید.
شما و همه فرزندان و اهل بیتم و هر که را که نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظیم امور زندگى و سازش میان خودتان سفارش میکنم زیرا از جد شما پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم که میفرمود سازش دادن میان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره یتیمان بترسید و براى دهان آنها نوبت قرار مدهید (که گاهى سیر و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضایع نگردند،درباره همسایگاه از خدا بترسید که آنها مورد وصیت پیغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش میکرد تا اینکه ما گمان کردیم براى آنها (از همسایه) میراث قرار خواهد داد.و بترسید از خدا درباره قرآن که دیگران با عمل کردن بآن بر شما پیشى نگیرند،درباره نماز از خدا بترسید که ستون دین شما است و درباره خانه پروردگار (کعبه) از خدا بترسید و تا زنده هستید آنرا خالى نگذارید که اگر آن خالى بماند (از کیفر الهى) مهلت داده نمیشوید و بترسید از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بیکدیگر باشید و از پشت کردن بهم و جدائى از یکدیگر دورى گزینید،امر بمعروف و نهى از منکر را ترک نکنید (و الا) اشرارتان بر شما حکمرانى کنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها میخوانید) و او دعایتان را پاسخ نگوید.
اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اینکه بگوئید امیر المومنین کشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو روید و باید بدانید که بعوض من کشته نشود مگر کشنده من،بنگرید زمانیکه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنید و او را مثله نکنید که من از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که میفرمود از مثله کردن اجتناب کنید اگر چه نسبت بسگ آزار کننده باشد.
على علیه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اینمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابشنیز جهت عیادت بحضور وى مشرف میشدند و در آخرین ساعات زندگى او از کلمات گهر بارش بهرهمند میگشتند از جمله پندهاى حکیمانه او این بود که فرمود:انا بالامس صاحبکم و الیوم عبره لکم و غدا مفارقکم.
(من دیروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت میکنم) .
مقدارى شیر براى على علیه السلام حاضر نمودند کمى میل کرد و فرمود بزندانى خود نیز از این شیر بدهید و او را اذیت و شکنجه نکنید اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط یک ضربت باو بزنید زیرا او یک ضربت بیشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن علیه السلام نمود و فرمود:
یا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلک و ان قتلت فضربه مکان ضربه.
(پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر یک ضربتى که بمن زده است یکضربت باو بزن) چون على علیه السلام در اثر سمى که بوسیله شمشیر از راه خون وارد بدن نازنینش شده بود بیحال و قادر بحرکت نبود لذا در اینمدت نمازش را نشسته میخواند و دائم در ذکر خدا بود،شب 21 رمضان که رحلتش نزدیک شد دستور فرمود براى آخرین دیدار اعضاى خانواده او را حاضر نمایند تا در حضور همگى وصیتى دیگر کند.
اولاد على علیه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حالیکه چشمان آنها از گریه سرخ شده بود بوصایاى آنجناب گوش میدادند،اما وصیت او تنها براى اولاد وى نبود بلکه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زیرا حاوى یک سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اینک خلاصه آن:
ابتداى سخنم شهادت بیگانگى ذات لا یزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله که پسر عم من و بنده و برگزیده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احکام الهى است،مردم را که در بیابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقیم و طریق نجات هدایت فرمودهو بروز رستاخیز از کیفر اعمال ناشایست بیم داده است.
اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهیز کارى دعوت میکنم و بصبر و شکیبائى در برابر حوادث و ناملایمات توصیه مینمایم پاى بند دنیا نباشید و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخورید،شما را باتحاد و اتفاق سفارش میکنم و از نفاق و پراکندگى بر حذر میدارم،حق و حقیقت را همیشه نصب العین قرار دهید و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پیروى کنید.
اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مکنید و رضاى او را پیوسته در نظر بگیرید با اعمال عدل و داد نسبت بستمدیدگان و ایثار و انفاق به یتیمان و درماندگان،او را خشنود سازید،در این باره از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود هر که یتیمان را مانند اطفال خود پرستارى کند بهشت خدا مشتاق لقاى او میشود و هر کس مال یتیم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او میباشد.
در حق اقوام و خویشاوندان صله رحم و نیکى نمائید و از درویشان و مستمندان دستگیرى کرده و بیماران را عیادت کنید،چون دنیا محل حوادث است بنابر این خود را گرفتار آمال و آرزو مکنید و همیشه در فکر مرگ و جهان آخرت باشید،با همسایههاى خود برفق و ملاطفت رفتار کنید که از جمله توصیههاى پیغمبر صلى الله علیه و آله نگهدارى حق همسایه است.احکام الهى و دستورات شرع را محترم شمارید و آنها را با کمال میل و رغبت انجام دهید،نماز و زکوه و امر بمعروف و نهى از منکر را بجا آورید و رضایت خدا را در برابر اطاعت فرامین او حاصل کنید.
اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مایگان و ناکسان دورى کنید و با مردم صالح و متقى همنشین باشید،اگر در زندگى امرى پیش آید که پاى دنیا و آخرت شما در میان باشد از دنیا بگذرید و آخرت را بپذیرید،در سختیها و متاعب روزگار متکى بخدا باشید و در انجام هر کارى از او استعانت جوئید،با مردم برافت و مهربانى و خوشروئى و حسن نیت رفتار کنید و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازید،کودکان خود را نوازش کنید و بزرگان و سالخوردگان را محترم شمارید.اولاد على علیه السلام خاموش نشسته و در حالیکه غم و اندوه گلوى آنها را فشار میداد بسخنان دلپذیر و جان پرور آنحضرت گوش میدادند،تا این قسمت از وصیت على علیه السلام درس اخلاق و تربیت بود که عمل بدان هر فردى را بحد نهائى کمال میرساند آنحضرت این قسمت از وصیت خود را با جمله لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم بپایان رسانید و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظهاى چشمان خدابین خود را نیمه باز کرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرین شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و کفن بپوشان و خودت مباشر اعمال کفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاریکى شب دور از شهر کوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاک سپار تا کسى از آن آگاه نشود.
عموم بنىهاشم مخصوصا خاندان علوى در عین خاموشى گریه میکردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونههایشان فرو میغلطید،حسن علیه السلام که از همه نزدیکتر نشسته بود از کثرت تاثر و اندوه،امام علیه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على علیه السلام فرمود اى پسرم صابر و شکیبا باش و تو و برادرانت را در این موقع حساس بصبر و بردبارى توصیه میکنم.
سپس فرمود از محمد هم مواظب باشید او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم.
على علیه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظهاى تکانى خورد و بحسین علیه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شکیبا باش که ان الله یحب الصابرین .
در این هنگام على علیه السلام در سکرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مبارکش بآهستگى فرو خفت و در آخرین نفس فرمود:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.
پس از اداى شهادتین آن لبهاى نیمه باز و نازنین بهم بسته شد و طایر روحش باوج ملکوت اعلا پرواز نمود و بدین ترتیب دوران زندگى مردى که در تمام مدتعمر جز حق و حقیقت هدفى نداشت بپایان رسید (1) .
هنگام شهادت سن شریف على علیه السلام 63 سال و مدت امامتش نزدیک سى سال و دوران خلافت ظاهریش نیز در حدود پنج سال بود.امام حسن علیه السلام باتفاق حسین علیه السلام و چند تن دیگر بتجهیز او پرداخته و پس از انجام تشریفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت کوفه در غرى که امروز به نجف معروف است دفن کردند و همچنانکه خود حضرت امیر علیه السلام سفارش کرده بود براى اینکه دشمنان وى از بنى امیه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمایند محل قبر را با زمین یکسان نمودند که معلوم نباشد و قبر على علیه السلام تا زمان حضرت صادق علیه السلام از انظار پوشیده و مخفى بود و موقعیکه منصور دوانقى دومین خلیفه عباسى آنحضرت را از مدینه بعراق خواست هنگام رسیدن بکوفه بزیارت مرقد مطهر حضرت امیر علیه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود.
در مورد پیدایش قبر على علیه السلام شیخ مفید هم روایتى نقل میکند که عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشید براى شکار از کوفه بیرون رفتیم و در پشت کوفه بغریین رسیدیم،در آنجا آهوانى را دیدیم و براى شکار آنها سگهاى شکارى و بازها را بسوى آنها رها نمودیم،آنها ساعتى دنبال آهوان دویدند اما نتوانستند کارى بکنند و آهوان به تپهاى که در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ایستادند و ما دیدیم که بازها بکنار تپه فرود آمدند و سگها نیز برگشتند،هارون از این حادثه تعجب کرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز کرده و سگها هم بطرف آنها دویدند آهوان مجددا بفراز تپه رفته و بازها و سگها نیز باز گشتند و این واقعه سه بار تکرار شد!هارون گفت زود بروید و هر که را در این حوالى پیدا کردید نزد من آورید،و ما رفتیم و پیرمردى از قبیله بنى اسد را پیدا کردیم و او را نزد هارون آوردیم،هارون گفت اى شیخ مرا خبر ده که این تپه چیست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد میکنم که ترا از مکانت بیروننکنم و بتو آزار نرسانم.شیخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است که قبر على بن ابیطالب در این تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چیزى آنجا پناهنده نشود جز اینکه ایمن گردد!
هارون که اینرا شنید پیاده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاک آن مالید و گریست و سپس (بکوفه) برگشتیم (6) .
در مورد مرقد مطهر حضرت امیر علیه السلام حکایتى آمده است که نقل آن در اینجا خالى از لطف نیست:
سلطان سلیمان که از سلاطین آل عثمان و احداث کننده نهر حسینیه از شط فرات بود چون به کربلاى معلى میآمد بزیارت امیر المومنین مشرف میشد،در نجف نزدیکى بارگاه شریف علوى از اسب پیاده شد و قصد نمود که محض احترام و تجلیل تا قبه منوره پیاده رود.
قاضى عسکر که مفتى جماعت هم بوده در این سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابیطالب مرده است تو چگونه از جهت درک زیارت او پیاده رفتن را عزم نمودهاى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت بحضرت شاه ولایت عناد و عداوت داشت) در اینخصوص قاضى با سلطان مکالماتى نمود تا اینکه گفت اگر سلطان در گفته من که پیاده رفتن تا قبه منوره موجب کسر شان و جلال سلطان است تردیدى دارد بقرآن شریف تفال جوید تا حقیقت امر مکشوف گردد،سلطان سخن او را پذیرفت و قرآن مجید را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و این آیه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزید بر پیاده رفتن نمود پس کفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوریکه پایش در اثر ریگها زخم شده بود.پس از فراغت از زیارت،آن قاضى عنود پیش سلطان آمد و گفت در این شهر قبر یکى از مروجین رافضىها است خوبست که قبر او رانبش نموده و بسوختن استخوانهاى پوسیده او حکم فرمائى!!
سلطان گفت نام آن عالم چیست؟قاضى پاسخ داد نامش محمد بن حسن طوسى است.
سلطان گفت این مرد مرده است و خداوند هر چه را که آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب باو میرساند قاضى در نبش قبر مرحوم شیخ طوسى مکالمه زیادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هیزم زیادى در خارج نجف جمع کردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در میان آتش انداختند و خداوند تبارک و تعالى آنملعون را در آتش دنیوى قبل از آتش اخروى معذب گردانید (7) .
همچنین صاحب منتخب التواریخ از کتاب انوار العلویه نقل میکند که وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امیر علیه السلام را تذهیب نمود از وى پرسیدند که بالاى قبه مقدسه چه نقش کنیم؟نادر فورا گفت:ید الله فوق ایدیهم.فرداى آنروز وزیر نادر میرزا مهدیخان گفت نادر سواد ندارد و این کلام بدلش الهام شده است اگر قبول ندارید بروید مجددا سوال کنید لذا آمدند و پرسیدند که در فوق قبه مقدسه چه فرمودید نقش کنیم؟گفت همان سخن که دیروز گفتم (8) !
بارى حسنین علیهما السلام و همراهان پس از دفن جنازه على علیه السلام بکوفه برگشتند و ابن ملجم نیز همانروز (21 رمضان) بضرب شمشیر امام حسن علیه السلام مقتول و راه جهنم را در پیش گرفت.قصائد زیادى بوسیله شعراء و مردم دیگر در رثاء آنحضرت انشاد گردیده است که ما ذیلا به یکى از آنها که ام هیثم دختر اسود نخعى سروده است اشاره مینمائیم.
1ـالا یا عین و یحک فاسعدینا
الا تبکى امیر المومنینا
2ـرزئنا خیر من رکب المطایا
و خیسها و من رکب السفینا
3ـو من لبس النعال و من حذاها
و من قرء المثانى و المئینا
4ـو کنا قبل مقتله بخیر
نرى مولى رسول الله فینا
5ـیقیم الدین لا یرتاب فیه
و یقضى بالفرائض مستبینا
6ـو لیس بکاتم علما لدیه
و لم یخلق من المتجبرینا
7ـو یدعو للجماعه من عصاه
و ینهک قطع ایدى السارقینا
8ـلعمر ابى لقد اصحاب مصر
على طول الصحابه اوجعونا
9ـو غرونا بانهم عکوف
و لیس کذلک فعل العاکفینا
10ـافى شهر الصیام فجعتمونا
بخیر الناس طرا اجمعینا
11ـو من بعد النبى فخیر نفس
ابو حسن و خیر الصالحینا
12ـاشاب ذوابتى و اطال حزنى
امامه حین فارقت القرینا
13ـتطوف بها لحاجتها الیه
فلما استیاست رفعت رنینا
14ـو عبره ام کلثوم الیها
تجاوبها و قد رات الیقینا
15ـفلا تشمت معاویه بن صخر
فان بقیه الخلفاء فینا (9) .
ترجمه:
1ـاى چشم واى بر تو ما را یارى کن و براى امیر المومنین اشگ بریز.
2ـما مصیبت زده در فقدان کسى هستیم که او بهترین سوارکاران و کشتى نشستگان بود. (از همه بهتر بود) .
3ـو بهترین کسى که نعلین پوشیده و بدانها گام برداشته و سورههاى مثانى و مئین قرآن را خوانده بود.
4ـو ما پیش از شهادت او زندگى خوشى داشتیم چون یار و پسر عموى رسول خدا را در میان خودمان میدیدیم.
5ـ (على علیه السلام) کسى بود که دین خدا را بدون شک و تردید برپا میداشت و بفرایض آن آشکارا حکم میفرمود.ـو هیچ علمى را (از اهل آن) مکتوم و نهان نمیداشت و از جباران و متکبران هم نبود.
7ـو هر که او را نافرمانى میکرد وى را (براى هدایت) باتفاق و جماعت دعوت مینمود و در بریدن دست سارقین جدیت میکرد.
8ـبجان پدرم سوگند که مردم شهر (کوفه) خاطر ما را پس از آنکه مدتى با او انس و مصاحبت داشتیم دردناک نمودند.
9ـو آنها بنام اینکه دور ما را گرفته و ملازم ما هستند ما را فریب دادند در صورتیکه روش ملازمان این چنین نباشد.
10ـآیا در شهر رمضان ما را با (شهادت) بهترین مردم اندوهناک و رنجیده خاطر نمودید؟
11ـ (با شهادت) کسى که پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله بهترین مردم بود یعنى حضرت ابو الحسن که بهترین شایستگان و صلحاء بود.
12ـموقعیکه امامه (دختر على علیه السلام) پدرش را از دست داد (غم و اندوه او) گیسوى مرا سفید کرد و اندوهم را طولانى نمود.
13ـ (زیرا) او بجستجوى پدرش میگردد و چون (از یافتن او) نا امید میشود صدایش را بگریه بلند میکند.
14ـو (در آنحال) اشگ چشم ام کلثوم که مرگ پدر را دیده است گریه امام را پاسخ میدهد.
15ـاى معاویه بن ابیسفیان ما را (در شهادت على علیه السلام) شماتت مکن زیرا بقیه خلفاء (دوازده گانه) در خانواده ما است.
مقام امامت و خلافت مسلمین پس از على علیه السلام همچنانکه آنحضرت وصیت کرده بود بامام حسن علیه السلام رسید.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذکر وقایع اخیر بمردم چنین گفت :البته میدانید که على علیه السلام فرزند خود حسن علیه السلام را براى شما خلیفه قرار داده است ولى او هیچگونه اصرارى در طاعت و بیعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بیعت دارید من او را خبر دهم و بمنظوربیعت گرفتن از شما بمسجد بیاورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانید خود دانید.
مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بیعت کنند،امام حسن علیه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:
لقد قبض فى هذه اللیله رجل لم یسبقه الاولون بعمل و لا یدرکه الاخرون بعمل… (10)
در این شب کسى از دنیا رحلت فرمود که پیشینیان در عمل از او سبقت نگرفتند و آیندگان نیز در کردار بدو نخواهند رسید،او چنان کسى بود که در کنار رسول خدا صلى الله علیه و آله پیکار میکرد و جان خود را سپر بلاى او مینمود،پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله پرچم را بدست با کفایت او میداد و براى جنگیدن با دشمنان دین،وى را در حالیکه جبرئیل و میکائیل از راست و چپ همدوش او بودند بمیدان کارزار میفرستاد و از میدانهاى رزم بر نمیگشت مگر با فتح و پیروزى که خداوند نصیب او میفرمود.او در شبى شهادت یافت که عیسى بن مریم در آنشب بآسمان رفت و یوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نیز در آنشب از دنیا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنیا هفتصد درهم داشت که میخواست با آن براى خانوادهاش خدمتکارى تهیه کند،چون این سخنان را فرمود گریه گلویش را گرفت و ناچار گریست و مردم نیز با آنحضرت گریه کردند،امام حسن علیه السلام با این خطبه کوتاه که در یاد بود پدرش ایراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على علیه السلام را در افکار و اندیشههاى مستمعین جایگزین نمود و این توصیف و تمجیدى که درباره على علیه السلام نمود تعریف پدرى بوسیله پسرش نبود بلکه توصیف امامى بوسیله امام دیگر بود که بهتر از همه کس او را میشناخت.
امام حسن علیه السلام از مردم بیعت گرفت و سپس نامهاى بمعاویه نوشته و او را ضمن پند و نصیحت به بیعت خود دعوت نمود اما مسلم بود که معاویه این دعوترا نخواهد پذیرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد کشید زیرا او هنگامیکه على علیه السلام در قید حیات بود و خودش نیز چندان موقعیت قوى و محکمى نداشت با على علیه السلام بیعت نکرد،اکنون که پایههاى تخت حکومتش را محکم کرده و موقعیت خود را نیز تثبیت نموده است چگونه ممکن است از حسن علیه السلام اطاعت کند؟بالاخره نامه امام حسن علیه السلام بمعاویه رسید و چنانکه گفته شد او هم پاسخ داد که من از تو شایستهترم و لازم است که تو با من بیعت کنى!!
از طرفى جمع کثیرى از سپاه تجهیز شده در پادگان نخیله که على علیه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده کرده بود متفرق و پراکنده گشته و جز عده قلیلى باقى نمانده بود،امام حسن علیه السلام با اینکه بنا بسابقه بیوفائى و لا قیدى مردم کوفه که در زمان پدرش از آنها دیده بود میدانست که در چنین شرایطى جنگ با معاویه نتیجهاى نخواهد داشت مع الوصف با باقیمانده سپاه که بنا بنقل ابن ابى الحدید در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پیش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبید الله بن عباس بعنوان نیروى پوششى و تامینى بسوى معاویه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نماید ولى معاویه با دادن یک ملیون درهم عبید الله ابن عباس را فریفت و او را بسوى خود خواند.
عبید الله نیز در اثر حب دنیا و بطمع سکههاى طلاى معاویه شبانه با گروهى از همراهانش مخفیانه فرار کرده و باردوى معاویه پیوست و در مدائن نیز حوادث دیگرى روى داد که موجب تفرقه و اختلاف در میان سپاهیان امام گردید و کلیه شرایط لازمه را که یک واحد عملیاتى در جبهه دشمن باید داشته باشد از میان برد و در نتیجه امام حسن علیه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمین از روى ناچارى و اجبار بمتارکه جنگ که در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قید شرایطى با معاویه صلح نمود .
والسلام
منبع:سایت های اینترنتی