معاد از نظر صدر المتالّهین
امثال ملا صدرا گفتهاندمعاد جسمانى است اما همه معاد جسمانى را بردهاند در داخل خود روحو عالم ارواح، یعنى گفتهاند این خصایص جسمانى در عالم ارواح وجود دارد، این فاصلهاىکه قدما از قبیل بو على میان روح و جسم قائل بودهاند و فقط عقل را روحى مىدانستند و غیر عقل را روحى نمىدانستند،این فاصله وجود ندارد.اما البته این مطلب هم مشکل را حل نکردهاست، یعنى ما این را با مجموع آیات قرآن نمىتوانیم[تطبیقکنیم].با اینکه حرف خیلى خوبى است و آن را با دلایل علمى هم مىشود تایید کرد ولى معاد قرآن را بااین مطلب نمىشود توجیه کرد، چون معاد قرآن تنها روى انسان نیست، روى همه عالم است.قرآن اساسا راجع به عالم ماده بحثمىکند نه تنها انسان: "اذا الشمس کورت، و اذا النجوم انکدرت، و اذا الجبال سیرت" مربوط به قیامت است، "یومتبدل الارض غیر الارض" فقط ارض روح ما را نمىگوید، قرآن ارض(همین زمین)را دارد مىگوید، و سایر آیاتى که در قرآن هست. اینجا چیزهایىبوده است که علم قدیم قاصر بوده و نمىتوانسته از اینجا یک قدم جلوتر برود، یعنى نه اینکه امثال ملا صدرا اینجا کهرسیدهاند کمیتشخصشان لنگ بوده، نه، اینجا که رسیدهاند علم قدیم به شکلى بوده که اجازه نمىداده استیک قدم جلوتر بروند،ولى علم امروز در اینجا جلوى ما را باز کرده و همین راهى که آقاى مهندس رفتهاند با اتکاء علم امروز بسیار راهمفیدى است.در میان قدماى ما فقط مرحوم آقا على مدرس با اینکه در عصر قدیم هم هست(متعلق به زمان ناصر الدینشاه است)و ظاهر هم این است که توجه به علم جدید نداشته ولى در عین حال در این زمینه حرفهایى زده که بوى این مطلب مىآید. چرا علم قدیم اجازه نمىداده است؟آن روز هم عرض کردمو حالا تکرار مىکنم: در علم قدیم این حرفها نمىتوانسته مفهوم داشته باشد که خورشید یک روزى پیر شود واز بین برود، ماه پیر شود و از بین برود، زمین ما ساقط شود، چون بر اساس فلکیات قدیم بوده و افلاک یک حقایق ازلى و ابدى بودهاندو زمین هم یک موجودى بوده که براى همیشه باید در مرکز عالم باقى بماند.خراب شدن عالم به طور کلى، براى آنهانمىتوانسته از نظر علمى مفهوم داشته باشد، هر وقت مىگفتند تعبدا مىگفتند ولى از نظر علمى نمىتوانستند توجیه کنند. حالا که قرآن مىگوید: "و الارض جمیعا قبضته یوم القیامهو السموات مطویات بیمینه" تصریح قرآن است: زمین در آن روز در قبضه خداست و آسمانها به دست قدرت الهى درهم پیچیده مىشود، اگر ما این مرحله را هم توانستیم حل کنیم – که خود آقاى مهندس در این مرحله گامهاى خیلى موثرو مفیدى برداشتهاند – یعنى مرحلهاى که تمام عالم به سوى قیامت مىرود، که آن خواصى که عرض کردم[پدید مىآید]کهنظامات عوض مىشود و تغییر مىکند و عالم مىرود به سویى که در آنجا انسانها دیگر پیرى ندارند، فرسودگى ندارند، مردنندارند، تکلیف نمىتواند آنجا وجود داشته باشد، اجل و مهلت مقرر و از این حرفها نمىتواند وجود داشته باشد، وسوسهنمىتواند وجود داشته باشد و در آنجا حیات بر موت غلبه مىکند یا – به تعبیر ما – در آنجا روح بر جسم غلبه مىکند،نظام جنبههاى حکومت روح بر جسم است نه جسم بر روح، اگر ما این مطلب راطى کنیم و برویم جلوتر، یک قدم بسیار بزرگى را برداشتهایم.تنهاآن[یعنى نظر ملا صدرا]نمىتواند معاد قرآن را حل کند.
کیفیت معاد
دلایل عقلى و نقلى به روشنى ثابت کرد که مرگ پایان زندگى انسان نیست، بلکه پس از مرگ، حیات دیگرى وجود دارد که در اصطلاح علم کلام، به آن "معاد" مىگویند. اکنون باید دید که کیفیت زندگى معاد چگونه است. آیا جسمانى است یا روحانى، و در صورت نخست، آیا بدن اخروى عین همان بدن طبیعى است که در این جهان با آن زندگى مىکرد، یا بدنى لطیفتر است که در اصطلاح به آن بدن مثالى یا برزخى مىگویند؟
براى آگاهى بیشتر، اقوال و نظرات دانشمندان را در این جا یادآور مىشویم، سپس نظریه مشهور دانشمندان اسلامى را مطرح و دلایل آن را بازگو مىکنیم:
.1 گروهى از متکلمان، شیوه معاد را، تنها جسمانى مىدانند و به وجود روحى جز جسم و مکانیسم بدن معتقد نیستند و در حقیقت روح در نظر آنان جسم لطیفى است که در بدن سریان دارد و همانند آتش در زغال، آب در گل و روغن در زیتون است.
دلایلى که درباره اثبات روح و روان و تجرد آن از ماده اقامه شده است در نقد این نظر کافى است، و نظریه این گروه از متکلمان در شناخت شخصیت و واقعیت انسان، دست کمى از نظر مادىها ندارد و این گروه انسان را صرفا یک موجود مادى مىپندارند و به چیزى جز بدن و فعل و انفعالهاى فیزیکى و شیمیایى آن عقیده ندارند.
.2 گروهى از فلاسفه و بالاخص پیروان مکتب "مشاء" تنها به معاد روحانى معتقدند و مىگویند : پس از مرگ، علاقه روح نسبت به بدن قطع مىگردد، ولى از آن جا که روح، موجودى پیراسته از ماده است، فنا و نیستى در آن راه ندارد و پس از قطع علاقه از بدن، باقى و جاوید خواهد ماند.
این گروه چون نتوانستند اشکالات معاد جسمانى را حل کنند ناچار به معاد روحانى پناه بردند و معاد جسمانى را انکار کردند.
.3 گروهى از حکما، عرفا، دانشمندان علم کلام و شخصیتهایى از علماى امامیه، مانند شیخ مفید، شیخ طوسى، سید مرتضى، خواجه نصیر الدین طوسى و علامه حلى به هر دو معاد معتقدند و مىگویند: روح در سراى دیگر به بدن بازگشت مىکند. دارندگان این نظر، به دو گروه تقسیم شدهاند که به گونه فشرده به آنها اشاره مىگردد.
الف) روح در سراى دیگر به بدن طبیعى و عنصرى که داراى فعل و انفعال طبیعى و شیمیایى است باز مىگردد و آیات قرآن از این نظریه به روشنى پشتیبانى مىکند.
ب) روح در سراى دیگر به بدن مثالى و برزخى که لطیف است و جرم و ماده ندارد، اما از مقدار و شکل برخوردار است، تعلق مىگیرد و این بدن لطیف به گونهاى عین بدن دنیوى است و هر کس آن را ببیند مىگوید: این همان انسانى است که در دنیا زندگى مىکرده، ولى از این نظر که داراى جرم و ماده نیست و قابلیت فعل و انفعال شیمیایى و فیزیکى ندارد، با آن تفاوت دارد.
از افراد معروفى که طرفدار این نظریه است حکیم معروف شیخ شهاب الدین سهروردى است و مرحوم صدر المتالهین نیز نظریهاى قریب به آن دارد، که این جا محل بیان آن نیست.
آرى، گاهى از برخى سخنان صدر المتالهین استفاده مىشود که وى به معاد با بدن عنصرى و طبیعى معتقد است (1) ، ولى چون در غالب کتابهاى خود خلاف آن را انتخاب کرده است ناچار باید این سخن او را به نحوى تاویل کرد.
اکنون وقت آن رسیده است که ببینیم، از میان این نظریات کدام صحیح و پابرجاست.
قرآن بر جسمانى بودن معاد گواهى مىدهد
هر چند دلایل عقلى، اصل معاد را مىپذیرد، اما هرگز کیفیت معاد و چگونگى آن را بیان نمىکند. دلایل عقلى نمىتواند ثابت کند که معاد چگونه است آیا روحانى محض است، یا روحانى و جسمانى است و بر فرض دوم، آیا این جسم، جسم عنصرى و مادى است یا جسم برزخى و مثالى؟ اینها مسائلى نیست که از طریق برهان عقلى بتوان آن را ثابت کرد. تنها چیزى را که مىتوان با برهان عقلى ثابت کرد این است که معاد به صورت روحانى و یا روحانى و جسمانى، بىاشکال است، اما از میان این صورتهاى ممکن، کدام تحقق خواهد پذیرفت باید به آیات قرآن و احادیث صحیح مراجعه کرد و حقیقت آن را بازیافت.
از این رو، حکیم بزرگ اسلام بوعلى سینا در این مورد سخنى دارد که ترجمه قسمتى از آن را نقل مىکنیم:
باید دانست بخشى از معاد از طریق شرع نقل شده و شریعت آن را پذیرفته است و راهى براى اثبات آن نیست جز از طریق شرع و تصدیق پیامبر و این بخش مربوط است به زنده شدن بدن.
مقصود بوعلى این است که لزوم اصل معاد، عقلى است و اما کیفیت و چگونگى آن، عقلى و برهانى نیست یعنى نمىتوان آن را با عقل و برهان ثابت کرد، بلکه باید در این قسمت به قرآن و روایات مراجعه کرد.
گاهى تصور مىشود چون معاد جسمانى، در نظر شیخ اشکالات عقلى داشته است و وى موفق به حل آنها نگاشته است، از این جهت راه تعبد را پیموده و امکان آن را از طریق وحى ثابت دانسته است ولى واضح است که هدف بو على همان است که گفته شد؛ زیرا اگر معاد جسمانى از نظر عقل به صورت یک امر ممتنع باشد هرگز نمىتوان براى امکان و یا تحقق آن به ظواهر قرآن و حدیث تمسک کرد، بلکه باید به حکم عقل، ظاهر قرآن و حدیث را تاویل کرد.
بنابراین لازم است درباره کیفیت معاد و این که آیا تنها روحانى است و یا روحانى و جسمانى و در صورت دوم با چه بدنى محشور خواهد شد به کتاب آسمانى و احادیث متقن مراجعه کرد.
گواهى قرآن
آیات قرآن، به روشنى گواهى مىدهد که معاد انسانها تنها روحانى نبوده بلکه روحانى و جسمانى است و جسمى که روح به آن تعلق خواهد گرفت همان جسم عنصرى است که مبدا یک رشته فعل و انفعالهاى فیزیکى و شیمیایى است و ما از میان آیات فراوان، تنها به نقل قسمت کمى از آنها اکتفا مىکنیم؟
.1 برخى از آیات در پاسخ کسانى که زنده شدن استخوانهاى خاک شده را یک امر محال مىپنداشتند چنین مىگوید:
قل یحییها الذى انشاها اول مره و هو بکل خلق علیم؛ (2)
بگو استخوانها را آن کس که آنها را بار نخست آفرید زنده مىکند و او به هر آفرینشى آگاه است.
ایحسب الانسان ان لن نجمع عظامه بلى قادرین على ان نسوى بنانه؛ (3)
آیا انسان تصور مىکند که ما استخوانهاى او را جمع نخواهیم کرد؟ آرى ما تواناییم انگشتان او را بسازیم.
.2 برخى از آیات، گواهى مىدهند که انسان روز قیامت از قبر برخاسته و پاى محاسبه مىآید :
افلا یعلم اذا بعثر ما فى القبور؛ (4)
آیا نمىداند هنگامى که انسانها از قبرها برانگیخته مىشوند.
و نفخ فى الصور فاذاهم من الاجداث الى ربهم ینسلون؛ (5)
در صور دمیده مىشود، پس ناگهان از قبرها به سوى پروردگار خود مىشتابند.
و علاوه بر این آیات، قرآن گاهى از طریق ایجاد توجه به زندگى نخست، و گاهى با نشان دادن صحنه رستاخیز در زمینهاى مرده و گاهى با ارائه نمونههایى از احیاى مردگان، براى امکان معاد استدلال مىکند، و گاهى از احیاى برخى از مردگان مانند "عزیز" و یا مرده نمایان مانند اصحاب کهف و زنده شدن مرغانى که به وسیله حضرت ابراهیم سر بریده شده بودند، سخن به میان مىآورد و از این مثالها مىتوان استفاده کرد که حیات مجدد انسان، با بدن عنصرى و مادى همراه خواهد بود.
کیفیت معاد در احادیث اسلامى
از سخنان امیر مومنان در نهج البلاغه به روشنى استفاده مىشود که معاد در سراى دیگر با بدن طبیعى و عنصرى صورت خواهد پذیرفت؛ مانند:
اخرجهم من ضرایح القبور و اوکار الطیور و اوجره السباع، و مطارح المهالک سراعا الى امره مهطعین الى معاده؛ (6)
مردگان را از دل گورها و … بیرون مىآورد، در حالى که به سوى فرمان خدا مىشتابند و به محل بازگشت خود مبادرت مىنمایند.
و نیز مىفرماید:
و اخرج من فیها فجددهم على اخلاقهم و جمعهم بعد تفرقهم؛ (7)
کسانى را که در زمین نهفتهاند بیرون مىآورد سپس آفرینش آنان را پس از کهنه شدن تجدید مىکند و همه را پس از پراکندن گرد مىآورد.
و اعلموا انه لیس لهذا الجلد الرقیق صبر على النار فارحموا نفوسکم؛ (8)
بدانید براى این پوست نازک، صبر و بردبارى بر آتش نیست، پس به خودتان رحم کنید
آثار سازنده عقیده به معاد
عقیده به زندگى پس از مرگ و اعتقاد به کیفر و پاداش اعمال، نقش بزرگى در آرامش روانى و امنیت اجتماعى ما دارد که آرامش روانى، اثر فردى و امنیت اثر اجتماعى آن است، اینک پیرامون آرامش روانى و آثار فردى عقیده به معاد بحث میکنیم.
بشر هر چند در پرتو قدرت صنعت و تکنیک، درهاى فضا را به روى خود گشوده و انسانهائى را به ماه فرستاده و بازگردانیده است و از قلب و کلیههاى مصنوعى به جاى طبیعى آن استفاده کرده است، ولى در برابر این پیروزى چشمگیر علمى، به سکونت خاطر و آرامش روانى که زیر بناى یک زندگى سعادتمندانه را تشکیل میدهد، نه تنها دست نیافته است، بلکه به موازات پیشرفت صنعت و دانشهاى مادى، مشکلات روانى وى افزایش یافته است.
عوامل و مشکلات روانى و ناراحتىهاى روحى او یکى و دو تا نیست، ولى موضوعات زیر از علل چشمگیر اضطراب است:
1 ـ مادیگرى بى حد و حساب.
2 ـ شدائد و مصائب.
3 ـ اندیشه مرگ.
اینک هر یک از این سه عامل را به گونهاى توضیح میدهیم.
جهان سرمایهدارى براى فزونى کالاهاى خود، وسایل ارتباط جمعى را در تمام نقاط جهان، به استخدام خود درآورده است و در اکثر طبقات نسبت به مظاهر مادى، از ویلا و ماشین و تجملات زندگى، اشتهاى کاذبى پدید آورده است که بهیچوجه اشباع نمیگردند، اکثریت مردم روى زمین را گروهى تشکیل میدهند که فضاى روح و روان آنان را اندیشه مادیگرى پر کرده و هدفى جز ثروت اندوزى و بهرهگیرى مادى و لذائذ جسمانى ندارند.ناگفته پیداست که بسیارى از آرزوهاى انسان جامه عمل نمیپوشد و در نتیجه یکنوع ناراحتى و تشویش روانى بر انسان مسلط میگردد، چه بسا در صورت شدت به صورت یک خوره خطرناک که خورنده اعصاب و آرامش روحى است در میآید.
این یک عامل براى بروز ناراحتىها.
عامل دوم براى ناراحتىها موضوع مصائب و شدائد است.هر فردى در طول زندگى خود، با محرومیتها و شکستها و فقدان عزیزان و بلاهاى زمینى و آسمانى و…روبرو میگردد و فشار هر یک از این عوامل بر روح و روان انسان به اندازهاى است که گاهى انسان را به فکر خودکشى و در هم شکستن قفس زندگى میاندازد.
بالاتر از آن، اندیشه فنا و مرگ است که خود عامل سومى براى بروز ناراحتیها میباشد، زیرا هر فردى میداند که پس از اندى، رشته زندگى او گسسته خواهد شد و شربت تلخ و جانکاه مرگ را خواهد نوشید.
اعتقاد به معاد، اثرات نامطلوب این عوامل سه گانه و عوامل دیگرى را که فعلا مجال بازگوئى آنها نیست کاملا خنثى میسازد.زیرا:
اولا در مکتب اعتقاد به خدا و معاد، دنیا و تمام وسائل زندگى آن، ارزش وسیلهاى دارند، نه هدفى آنها براى انسانها ساخته شدهاند نه انسان براى آنها، بنابر این دلیل ندارد که انسان در خود چنین اشتهاى کاذبى را پدید آورد و حرص و آز خود را روزافزون سازد سپس گرفتار اثرهاى نامطلوب و واکنشهاى روحى آن گردد.
به عبارت دیگر انسان با ایمان، زندگى جهان را معبر و گذرگاهى بیش نمیداند، اگر در این گذرگاه وسیله لذت بیشتر تامین نگردد، هرگز ناراحت نمیشود و پیوسته به زندگى جاودانى میاندیشد، نه زندگى موقت.
ثانیا مذهب در تعالیم خود، کیفرهاى سخت براى گروه متجاوز و اسرافگر و حد و مرزنشناس، تعیین کرده است و اندیشه جزاهاى اخروى، ریشه هر نوع آرزوهاى باطل و گرایشهاى بیحد و حساب را در دماغ انسان میسوزاند و دست انسان را در آلودگى بدنیا در محدوده خاصى آزاد میگذارد و در قلمرو زندگى یک چنین انسان معتقد به معاد، عوامل آزار دهنده کمتر پیدا میشود.
اعتقاد به معاد مشکل مصائب و شدائد را به گونهاى روشن حل کرده است زیرا گذشته از اینکه حوادث جهان، نتیجه تقدیر خداوند حکیم است هر نوع صبر و بردبارى در برابر مصائب داراى پاداش بزرگ نیز مىباشد و همین پاداش بزرگ مصیبتها را در نظر انسان کوچک و سبک جلوه میدهد.
در مکتب اعتقاد به معاد، عامل سومى، به نام (اندیشه فنا) وجود ندارد و در نظر پیرو این مکتب رشته زندگى پس از مرگ گسسته نمىشود، و مرگ دروازه ابدیت و فرشتهاى که مامور گرفتن جانها است پاسدار آن میباشد، چیزى که هست انسان باید براى زندگى پس از مرگ، توشهاى بیندوزد و از عواملى که مایه ناراحتى در سراى دیگر است بپرهیزد.
آثار اجتماعى عقیده به معاد
اعتقاد به معاد، نه تنها مشکلات روحى و روانى انسانها را میتواند بگشاید، بلکه این عقیده در تعدیل و رهبرى غرائز انسانى، پرورش فضائل اخلاقى، و تامین عدالت اجتماعى نقش موثرى ایفاء میکند.
این سه مطلب از آثار اجتماعى اعتقاد به زندگى پس از مرگ است و هر کدام را به گونهاى تشریح میکنیم.
1 ـ تعدیل و رهبرى غرائز
مسئله تعدیل غرائز، مهمترین مسئله در فصول زندگى انسانها، بالاخص طبقه جوان میباشد.مثلا تمایلات جنسى در دختر و پسر در فصل بلوغ، تجلى میکند و در آغاز جوانى، به اوج قدرت میرسد .
درست است که بقاء انسان در گرو اعمال این غریزه است، ولى موضوع قابل توجه این است که غریزه جنسى در برخى از فصول زندگى انسانها، براى خود حد و مرزى نمىشناسد.
در این موقع، اعتقاد به معاد و کیفرهاى الهى این غریزه را مهار کرده و دارنده آنرا به صورت انسان وظیفهشناس تحویل اجتماع میدهد، و انسانى را پرورش مىدهد که در اطاق خلوت، در برابر زن جوان و بسیار زیبا که به او فرمان آماده باش میدهد و میگوید: "هیت لک" آماده باش سرسختانه مقاومت میکند و زن متجاوز را، پند واندرز میدهد و مىگوید "معاذالله" بخدا پناه مىبرم…! (1)
در تاریخ زندگى انسانهاى با ایمان، سرگذشتهاى آموزندهاى وجود دارد، که ما را به اهمیت اعتقاد به معاد رهنمون مىباشد.
حس غضب و خشم، از نظر قدرت، کمتر از غریزه جنسى نیست، گاهى حس انتقام به اوج خود مىرسد و میخواهد هر نوع مانع و رادع را، از پیش پاى خود بردارد.
در این مواقع جز ترس از انتقام الهى، و خوف از دوزخ، چیزى نمیتواند آتش خشم انسانها را خاموش سازد، و همچنین است دیگر غرائز اصیل انسانى.
2 ـ پرورش فضائل اخلاقى
در نهاد ما یک سلسله فضائل اخلاقى وجود دارد که تحت شرایطى پرورش یافته و بارور مىگردند .ارشاد و راهنمائى علماء اخلاق، هر چند در پرورش فضائل اخلاقى موثر است ولى راهنمائى آنان، از دایره سخن گفتن و مذاکره دوستانه، گام فراتر نمىگذارد.
ولى مذهب و اعتقاد به پاداشها و کیفرها، فضیلتهاى اخلاقى را مانند انسان دوستى، ضعیف نوازى، مهربانى به یتیمان، دستگیرى از درماندگان و…در انسان زنده مىسازد و از اینجهت دانشمندان، مذهب را پشتوانه اخلاق مىدانند.
قرآن مجید با روش خاصى به این نکته اشاره میکند و انکار مبدا و معاد را مایه کشته شدن عواطف انسانى میداند، تا آنجا که دل او سخت و پرقساوت مىگردد و مهربانى و ترحمى نسبت به یتیم و مستمند و بىنوا ندارد، چنانکه میفرماید:
ارایت الذى یکذب بالدین، فذلک الذى یدع الیتیم و لا یحض على طعام المسکین (سوره ماعون آیه 1 ـ 3)
"آیا دیدى کسى را که روز جزا را انکار مىکند، او همان کسى است که (با کمال بىرحمى)، یتیم را طرد مىنماید، و افراد را به اطعام مستمندان دعوت و ترغیب نمىنماید."
3 ـ تامین عدالت اجتماعى
تزاحم و اصطکاک در منافع، از لوازم اجتماع انسانى است که در آن افراد نیرومندو ناتوان، مستعد و عقب مانده، زندگى میکنند و افراد نیرومند و مستعد پیوسته مىخواهند همه چیز را به خود اختصاص دهند، براى ترمیم این قسمت چارهاى جز این نیست که قوانینى وضع گردد که حافظ حقوق تمام طبقات باشد، ولى باید توجه داشت که اگر وضع قانون مهم است، اجراء آن از اصل تشریع آن اهمیت بیشترى دارد.
در جامعههاى کنونى، قوه مقننه، قوه قضائیه و قوه مجریه، تا حدودى توانستهاند به جامعه نظم و آرامش نسبى، بخشند و در مواقع فوق العاده با تاسیس حکومتهاى پلیسى و نظامى، جلو بسیارى از بى نظمىها را بگیرند.
ولى جان سخن اینجاست که اینگونه نظامات مادى فقط میتوانند به خلافکاریهاى عیان، پایان بخشند ولى از تعدىهاى پنهانى که از دید دستگاه قدرتهاى قضائى و انتظامى دور است نمىتوانند جلوگیرى کنند.
گذشته بر این هر گاه خود قدرتهاى سه گانه (مقننه، مجریه، قضائیه) بخواهند از مقام و موقعیت خود سوء استفاده کنند، چه عاملى مىتواند جلو تصمیمات آنان را بگیرد، اینجا است که حکومتهاى مادى در گسترش عدالت اجتماعى، کاملا در بن بست قرار گرفته و جز یک موفقیت نسبى چیزى عایدشان نمىشود.
ولى در اجتماعى که زیر بناى نظامات آن را، ایمان و ترس از خدا تشکیل دهد این مشکل خود به خود حل است و کیفرهاى جانکاه آن، بهترین ضامن اجراء قوانین است.
نگارنده در سفرى که از ایالات متحده دیدنى به عمل آورد، در مجالس دوستان، از صنایع گسترده و تکنولوژى وسیع و دانشگاههاى بى حد و حساب و امنیت فرد و اجتماعى آمریکا توصیفهاى زیادى مىشنید، دوستان غالبا از نقطه نظر خاصى سخن میگفتند، و هدف آنان انتقاد از شرق و شرقى بود که فرسنگها از تمدن درخشان غرب عقب مانده است، نه تمدنى دارند و نه فرهنگ، نه آسایشى دارند و نه امنیت و…
نگارنده در مواقع مناسب از شیوه زندگى غربى انتقاد مىکرد و تمدن آنان را یک تمدن ماشینى، نه انسانى میخواند هر چند انتقاد او در ذائقه دوستان تلخ بود.
روزى که ما نیویورک را به عزم قاهره ترک گفتیم فرداى آن روز (چهارشنبه 27 تیر ماه سال 56) حادثهاى رخ داد که آب پاکى روى دست آن لاف زنان و گزاف گویان ریخت، و آنان را که پیوسته از امنیت و آسایش و ادب و اخلاق و رعایت حقوق ملت مغرب زمین، سخن میگفتند، رسوا کرد.جرائد جهان و ایران نوشتند:
در خاموشى برق نیویورک که بدون سابقه رخ داد مردم عادى کوچه و بازار این شهر، به مغازهها حمله کردند و در مدت کوتاهى سرمایههاى مغازهداران را به غارت بردند و پلیس سه هزار نفر از آنها را دستگیر و بازداشت کرد و موضوع تا چند روز مورد بحث محافل بود.
آیا ملتى پیشرفتهتر، و صنعتىتر از ملت آمریکا داریم؟ آیا این مردم به ظاهر مودب و ثروتمند چگونه در فرصت خاصى تمام اصول انسانى و اخلاقى را زیر پا گذاردند و به غارتگرى و تاراج اموال یکدیگر پرداختند؟ !
در آمریکا، صاحبان هتلها و دوستان کرارا به ما اخطار مىکردند که در اطاق را از پشت ببندیم و تا افراد را نشناسیم، درب را به روى آنان باز نکنیم.
آیا در مشرق زمین، که معتقدات مذهبى تا حدى به قوت خود باقى است و مردم این سامان، به کیفرها و جزاهاى اخروى معتقد هستند، در خاموشى برق شهر را تاراج میکنند؟ !
متاسفانه هنوز رهبران جهان به ارزش مبانى مذهبى و نقش آن در تامین عدالت و گسترش امنیت اجتماعى پى نبردهاند و تاسف آور آنکه رهبران شرق با داشتن چنین سرمایه عظیم به دنبال روشهاى غربى هستند و هر روز براى رسیدن به امنیت و عدالت اجتماعى نظامات مادى را گسترش داده و به تشکیلات پلیسى خود توسعه میدهند، در صورتیکه هزینههائى را که در این مورد مصرف مینمایند اگر در مورد تحکیم مبانى دینى و گسترش فضائل اخلاقى و ریشهکن کردن برنامههاى ضد انسانى مصرف کنند به اهداف انسانى خود زودتر نائل میگردند.
آثار سازنده معاد در قرآن
قرآن در یک آیه، نظریه دو گروه (مادى و الهى) را درباره معاد منعکس میکند، شما در مفاد این دو نظر، دقت کنید، سپس به سوالى که خواهیم کرد پاسخ بفرمائید
1 ـ قال الذین کفروا لا تاتینا الساعه
.2 قل بلى و ربى لتاتینکم عالم الغیب لا یعزب عنه مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض و لا اصغر من ذلک و لا اکبر الا فى کتاب مبین. (سباء ـ آیه 4)
"گروه کفار گفتند که قیامتى نخواهد آمد.""بگو، سوگند به خدایم رستاخیز خواهد آمد، اوست آگاه از غیب حتى اندازه سنگینى ذرهاى در آسمانها و زمین و نه از آن کوچکتر و نه از آن بزرگتر نزد او پنهان نیست و همگى در کتاب روشنى مضبوط مىباشد."
من از شما سوال میکنم کدام یک از این دو مکتب مىتواند، به اجراء قوانین و تحکیم عدالت اجتماعى و حفظ حقوق همنوعان کمک کند؟ آیا آن مکتبى که مىگوید:
جهان، صاحبى و خدائى دانا، توانا، عادل و دادگر ندارد و پس از مرگ، براى اعمال او حساب و کتابى در کار نیست، با مکتبى که میگوید هر عملى هر چند کوچک باشد، در روز بازپسین، حساب و کتابى خواهد داشت
تناسخ و معاد
تناسخ از ریشه "نسخ" گرفته شده و از کلمات اهل لغت درباره این واژه، چنین بر مىآید که از آن، دو خصوصیت استفاده مىشود:
1ـ تحول و انتقال.
2ـ تعاقب دو پدیده که یکى جانشین دیگرى گردد. (1)
در آنجا که حکمى در شریعت به وسیله حکم دیگر برطرف شود، لفظ "نسخ" به کار مىبرند، و هر دو ویژگى به روشنى در آن موجود است، ولى آنجا که این لفظ در مسائل کلامى مانند "تناسخ" به کار مىرود تنها به ویژگى اول اکتفا مىشود، ویژگى دوم مورد نظر قرار نمىگیرد.مثلا خواهیم گفت: "تناسخ" این است که روحى از بدنى به بدن دیگر منتقل شود، در این جا تحول و انتقال هست ولى حالت تعاقب، که یکى پشت سر دیگرى در آید، وجود ندارد.و در هر حال شایسته است ما به انواع تحولها و نقلها اشاره کنیم:
1ـ انتقال نفس انسانى از این جهان به سراى دیگر.
2ـ انتقال نفس در سایه حرکت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه کمال، همان طور که جریان، در نفس نوزاد چنین است، زیرا نفس نوزاد از نظر کمالات کاملا به صورت قوه و زمینه است، ولى به تدریج به حد کمال مىرسد.
3ـ انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و یا نطفه حیوان و یا جنین انسان، و به دیگر سخن: آنگاه که انسان مىمیرد، روح او به جاى انتقال به نشاه دیگر، باز به این جهان باز مىگردد، و در این بازگشت نفس براى خود بدنى لازم دارد، که با آن به زندگى مادى خود ادامه دهد، این بدن که ما از آن به جسم تعبیر آوردیم گاهى نبات است، و گاهى حیوان است، و گاهى انسان، و در حقیقت روح انسان پس از آن همه تکامل، تنزل یابد و به نبات یا حیوان و یا جنین انسانى تعلق گیرد، و بار دیگر زندگى را از نو شروع کند، واقعیت مثل معروف "روز نو و روزى از نو" تجسم پیدا مىکند، این همان تناسخ است که در فلسفه اسلامى و قبلا در فلسفه یونان، بلکه در مجامع فکرى بشر مطرح بوده است و غالبا کسانى که تجزیه و تحلیل درستى از معاد نداشتند به این اصل پناه مىبردند، گوئى اصل تناسخ جبران کننده مزایاى معاد است و بازگشت انسان به این دنیا، و تعلق نفس به بدن مادى، گاهى براى دریافت پاداش، و با براى کیفر بینى است، مثلا کسانى که در زندگى دیرینه خود درست کار و پاکدامن بودهاند بار دیگر که به این جهان باز مىگردند و از زندگى بسیار مرفه و دور از غم و ناراحتى (به عنوان پاداش) برخوردار مىشوند، در حالى که آن گروه که در زندگى پیشین خود تجاوزکار و ستمگر بودهاند براى کیفر، به زندگى پستتر باز مىگردند ـ تو گوئى ـ اگر امروز گروهى را مرفه و گروه دیگرى را گرسنه و برهنه مىبینیم این به خاطر نتیجه اعمال پیشین آنها است که به این صورت تجلى مىکند و هرگز تقصیرى متوجه فرد یا جامعه نیست.ما با این که از آمیختن بحثهاى فلسفى و کلامى به بحثهاى اجتماعى مىپرهیزیم ولى در این جا از اشاره به نکتهاى ناگزیریم و آن این که اعتقاد به تناسخ به این شکل، مىتواند اهرمى محکم در دست جهانخواران باشد که عزت و رفاه خود را معلول پارسائى دوران دیرینه، و بدبختى و بخت برگشتگى بیچارگان را نتیجه زشتکاریهاى آنان در زندگیهاى قبلى قلمداد کنند و از این طریق، بر دیگ خشم فروزان و جوشان تودهها که پیوسته خواستار انقلاب و پرخاشگرى بر ضد مرفهان و مستکبران مىباشند، آب سرد بریزند و همه را خاموش نمایند .اگر مارکسیسم مىگوید "دین افیون ملتها است" باید چنین اندیشههاى دینى را افیون ملتها بداند و آن را در خدمت مستکبران و غارتگران بیاندیشد، نه آئینهاى منزه از این خرافات را، و شاید به خاطر این انگیزه بوده است که اندیشه تناسخ در سرزمینهائى مانند "هند" رشد نموده که از نظر بدبختى و گسترش فاصله طبقاتى وحشت زا و هولناک مىباشد.به طور مسلم صاحبان زر و زور براى توجیه کارهاى خود، و براى فرو نشاندن خشم ملتهاى گرسنه و برهنه به چنین اصلى پناه مىبردند، و رفاه خود و سیهروزى همسایه دیوار به دیوار را از این طریق توجیه مىنمودند، تا آن هندى بیچاره به جاى فکر در انقلاب، بر زندگى قبلى خود تاسف ورزد، و با خود بگوید چرا من در هزاران سال پیشین در این جهان که زندگى مىکردم چنین و چنان کردهام که اکنون دامنگیرم شده است، ولى خوشا به حال آن خواجگان که هماکنون میوه نیکوکارى خود را مىچینند، بدون آنکه ستمى به کسى بنمایند.یک چنین اصل درست در خدمت ستمگران زورگو بوده است که متاسفانه در سرزمین هند رشد و نمو کرده است.در هر حال ما در این جا به بحث فلسفى خود ادامه مىدهیم و اقسام تناسخ را یادآور مىشویم: اصولا از طرف قائلان به تناسخ سه نظریه مطرح مىباشد که عبارتند از:
1ـ تناسخ نامحدود.
2ـ تناسخ محدود به صورت نزولى.
3ـ تناسخ محدود به صورت صعودى.
هر چند هر سه نظریه، از نظر اشکال تصادم با معاد یکسان نمىباشند، (2) زیرا قسم نخست از نظر بحثهاى فلسفى باطل و با معاد کاملا در تضاد مىباشند، در حالیکه قسم سوم فقط یک نظریه فلسفى غیر صحیح است هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با اندیشه معاد نیست، همان گونه که قسم دوم نیز مخالفت همه جانبه با اندیشه معاد ندارد، ولى چون همگى در یک اصل اشتراک دارند و آن انتقال نفس از جسمى به جسم دیگر، از این جهت قسم سومى را نیز در شمار اقسام تناسخ مىآوریم.اینک به توضیح اقسام نامبرده از تناسخ مىپردازیم :
1ـ تناسخ نامحدود یا مطلق
مقصود از آن این است که نفس همه انسانها، پیوسته در همه زمانها از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشوند، و براى این انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدودیتى وجود ندارد، یعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن دیگر مىباشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به این دنیا آن هم به این صورت، چیز دیگرى نیست و چون این انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش کامل دارد از آن به تناسخ نامحدود یا مطلق تعبیر نمودیم.قطب الدین شیرازى در تشریح این قسم چنین مىگوید: "گروهى که از نظر تحصیل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مىباشند به یک چنین تناسخ معتقدند، یعنى پیوسته نفوس از طریق مرگ و از طریق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مىدهند و فساد و نابودى یک بدن مانع از عود ارواح به این جهان نمىباشد" . (3)
2ـ تناسخ محدود به شکل نزولى
قائلان به چنین تناسخ معتقدند، انسانهایى که از نظر علم و عمل، و حکمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار دیگر به این جهان باز نمىگردند بلکه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مىپیوندند و براى بازگشت آنان پس از کمال، به این جهان وجهى نیست.ولى آن گروه که از نظر حکمت عملى و علمى در درجه پائین قرار دارند، و نفس آنان آئینه معقولات نبوده و در مرتبه "تخلیه نفس" از رذائل توفیق کاملى به دست نیاوردهاند، براى تکمیل در هر دو قلمرو (نظرى و عملى) بار دیگر به این جهان باز مىگردند، تا آنجا که از هر دو جنبه به کمال برسند و پس از کمال به عالم نور مىپیوندند.در این نوع از تناسخ دو نوع محدودیت وجود دارد یکى محدودیت از نظر افراد زیرا تمام افراد به چنین سرنوشتى دچار نمىگردند و افراد کامل بعد از مرگ به جاى بازگشت به دنیا به عالم نور و ابدیت ملحق مىشوند، دیگرى از نظر زمان یعنى حتى آن افرادى که براى تکمیل به این جهان باز گردانده مىشوند، هرگز در این مسیر پیوسته نمىمانند، بلکه روزى که نقصانهاى علمى و عملى خود را بر طرف کردند بسان انسانهاى کامل قفس را شکسته و به عالم نور مىپیوندند.
3ـ تناسخ صعودى
این نظریه بر دو پایه استوار است:
1ـ از میان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بشرى براى دریافت فیض (حیات) دارد.
2ـ مزاج انسانى براى دریافت حیات برتر، بیش از نبات شایستگى دارد، او شایسته دریافت حیاتى است که مراتب نباتى و حیوانى را پشت سر گذاشته باشد.
به خاطر حفظ این دو اصل، (آمادگى بیشتر در نبات، و شایستگى بیشتر در انسان) فیض الهى که همان حیات و نفس است، نخست به نبات تعلق مىگیرد، و پس از سیر تکاملى خود به مرتبه نزدیک به حیوان، در "نخل" ظاهر مىشود، آنگاه به عالم جانوران گام مىنهد، و پس از تکامل و وصول به مرتبه میمون با یک جهش به انسان تعلق مىگیرد و به حرکت استکمالى خود ادامه مىدهد تا از نازلترین درجه به مرتبه کمال نائل گردد. (4)
اکنون که با اقسام تناسخ و تفاوتهاى آنها آشنا شدیم پیرامون تحلیل و نقد این اقسام مطالبى را یاد آور مىشویم:
1ـ تناسخ و معاد
دقت در اقسام سه گانه تناسخ این مطلب را به ثبوت مىرساند که اعتقاد به تناسخ مطلق صد در صد در نقطه مقابل معاد قرار گرفته است و قائلان به تناسخ نامحدود، حتى به عنوان نمونه هم نمىتوانند در موردى معتقد به معاد باشند، زیرا انسان در این نظریه پیوسته در حال بازگشت به دنیا است و از نقطهاى که شروع مىکند باز به همان نقطه باز مىگردد.در حالى که در تناسخ نزولى، تناسخ نه همگانى است و نه همیشگى و گروه کامل از روز نخست داراى معاد مىباشند یعنى مرگ آنان سبب مىشود که نفوس آنان به عالم نور ملحق گردد، ولى طبقه غیر کامل تا مدتى فاقد معاد مىباشند و مرگ آنان مایه باز گشت به این جهان است ولى آنگاه که از نظر علمى و عملى به حد کمال رسیدند، به گروه کاملان ملحق مىشوند و قیامت آنان نیز برپا مىشود.نظریه سوم کوچکترین منافاتى با معاد ندارد، بلکه خطاى آن در تبیین خط تکامل است که آن را به صورت منفصل و جداى از هم تلقى مىکند، و نفس را روزى در عالم نبات محبوس کرده، سپس از آنجا به عالم حیوان منتقل مىسازد، و پس از طى مراحلى، متعلق به بدن انسان مىداند، و نفس در این نظریه مثل مرغى است که از قفس به قفسى و از نقطهاى به نقطهاى منتقل مىگرد، و هرگز میان این مراتب، اتصال و پیوستگى، وجود ندارد و "نفس" در هر دورهاى براى خود بدنى دارد، تا لحظهاى که به آخرین بدن برسد و به هنگام مرگ به عالم آخرت ملحق شود.و اگر دارنده این نظریه، این مراتب را متصل و بهم پیوسته مىانگاشت، با حرکت جوهرى کاملا هم آهنگ بود، و در حقیقت حرکت جوهرى در این نظریه به صورت منفصل منعکس شده، در حالى که اگر قید انفصال را بردارد، و بگوید نطفه انسان از دوران جنینى تا انسان کامل گردد، مراحل نباتى و حیوانى را طى کرده و به مرتبه انسانى مىرسد، بدون این که براى نفس متعلقات و موضوعات مختلفى باشد، و در هر حال یک چنین نظریه هر چند با معاد تصادم ندارد از نظر برهان فلسفى مردود مىباشد.
2ـ تناسخ مطلق و عنایت الهى
در این باره دو مطلب را یاد آور مىشویم:
1ـ هرگاه نفوس به صورت همگانى و همیشگى راه تناسخ را پیمایند، دیگر مجالى براى معاد نخواهد بود، در حالى که با توجه به دلائل فلسفى، آن یک اصل ضرورى و حتمى است و شاید قائلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پى نبردهاند "ره افسانه زدهاند" ، و تناسخ را جایگزین معاد ساختهاند، در حالى که دلائل ششگانه ضرورت معاد یک چنین بازگشت را غایت معاد نمىداند، زیرا انگیزه معاد منحصر به پاداش و کیفر نیست، تا تناسخى که هم آهنگ با زندگى پیشین انسان باشد، تامین کننده عدل الهى باشد، بلکه ضرورت معاد دلائل متعددى دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشاهاى دیگر تامین نمىشود.در این نظریه قدرت الهى محدود به آفریدن انسانهائى بوده که پیوسته در گردونه تحول و دگرگونى قرار گرفتهاند، گوئى قدرت حق محدود بوده و دیگر انسانى را نمىآفریند و آفریده نخواهد شد.2ـ نفس که از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودى است منطبع و نهفته در ماده و یا موجودى است مجرد و پیراسته از جسم و جسمانیات.در فرض نخست، نفس انسانى حالت عرض یا صور منطبع و منقوش در ماده به خود مىگیرد، که انتقال آنها از موضوعى به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع، واقعیت قیام به غیر است و در صورت انتقال نتیجه این مىشود که نفس منطبع، در حال انتقال که حال سومى است بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.و به عبارت دیگر: نفس منطبع در بدن نخست داراى موضوع است و پس از انتقال نیز داراى چنین واقعیت مىباشد سخن در حالت سوم (انتقال) است که نتیجه این نظریه این است که در این حالت نفس به طور متصل و منهاى موضوع، وجود داشته باشد و این خود امیر غیر ممکن است و در حقیقت اعتقاد به چنین استقلال، جمع میان دو نقیض است زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است و اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلى داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض است در آن واحد. فرض دوم که در آن، نفس مستنسخ حظى از تجرد دارد و پیوسته متعلق به ماده مىگردد، مستلزم آن است که موجودى که شایستگى تکامل و تعالى را دارد، هیچگاه به مطلوب نرسد و پیوسته در حد محدودى در جا زند زیرا تعلق پیوسته به ماده مایه محدودیت نفس است، زیرا نفس متعلق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پیوسته قائم به ماده مىباشد، و این خود یک نوع بازدارى نفس از ارتقاء به درجات بالاتر است در حالى که عنایت الهى ایجاب مىکند که هر موجودى به کمال مطلوب خود برسد.اصولا مقصود از کمال ممکن، کمال علمى و عملى است و اگر انسان پیوسته از بدنى به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعکاس حقائق بر نفس، و تخلیه از رذائل و آرایش به فضائل به حد کمال نمىرسد.البته نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه عقلى از هیولائى تا عقل بالملکه، تا عقل بالفعل، و عقل مستفاد برسد ولى اگر تجرد کامل پیدا کرد و بىنیاز از بدن شد از نظر معرفت و درک حقائق، کاملتر خواهد بود از این جهت حبس نفس در بدن مادى به صورت پیوسته با عنایت حق سازگار نیست. (5)
در اینجا یادآورى این نکته لازم است که ابطال شق دوم به نحوى که بیان گردید صحیح نیست زیرا تعلق نفس به بدن مانع از پویائى او در تحصیل کمال نیست و اصولا اگر تعلق نفس به بدن با حکمت حق منافات داشته باشد باید گفت معاد همگان و یا لا اقل گروهى از کاملان روحانى است، یعنى فقط روح آنان محشور مىشود و از حشر بدن آنان خبرى نیست در حالى که این بیان با نصوص قرآن سازگار نمىباشد از این جهت در ابطال فرض دوم، باید به گونه دیگر سخن گفت و آن اینکه پذیرفتن فرض دوم با ادلهاى که وجود معاد، و حشر انسان را در جهان دیگر ضرورى تلقى مىکند، کاملا منافات دارد، و اگر آن ادله را پذیرفتیم، هرگز نمىتوانیم فرض دوم را (نفس مستنسخ پیوسته در این جهان به بدن متعلق گردد) بپذیریم.
3ـ تناسخ نزولى و واپس گرائى
در تناسخ نزولى گروه کاملان در علم و عمل، وارسته از چنین ارتجاع و بازگشت به حیات مادى مىباشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حیات دنیوى بر مىگردند آن هم از طریق تعلق به "جنین انسان" یا سلول گیاه و نطفه حیوان.در نقد این نظریه کافى است که به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا مىشود، توجه کنیم، نفس به هنگام جدائى از بدن انسان ـ مثلا ـ چهل ساله به کمالى مخصوصى مىرسد، و بخشى از قوهها در آن به فعلیت در مىآید، و هیچ کس نمىتواند انکار کند که نفس یک انسان چهل ساله، قابل قیاس با نفس کودک یک ساله و دو ساله نیست.در تناسخ نزولى که روح انسان چهل ساله، پس از مرگ به "جنین انسان" دیگر تعلق مىگیرد از دو حالت بیرون نیست:
1ـ نفس انسانى با داشتن آن کمالات و آن فعلیتها به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملى تعلق گیرد.
2ـ نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات به جنین انسان یا حیوانى منتقل گردد.صورت نخست امتناع ذاتى دارد زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل هم آهنگ دارند و هرچه بدن پیش رود نفس نیز به موازات آن گام به پیش مىگذارد.
اکنون چگونه مىتوان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنى، که نسبت به آن کاملا ناهماهنگ است، بپردازد.و به عبارت دیگر: تعلق نفس به چنین بدن مایه جمع میان دو ضد است زیرا از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده داراى کمالات و فعلیتهاى شکفته مىباشد، و از آن نظر که به "جنین" تعلق مىگیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت یک چنین تصویر از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقیضین است.و اگر فرض شود که نفس با سلب کمالات و فعلیات، به جنین تعلق گیرد یک چنین سلب، یا خصیصه ذاتى خود نفس است یا عامل خارجى آن را بر عهده دارد.صورت نخست امکان پذیر نیست زیرا حرکت از کمال به نقص نمىتواند، خصیصه ذاتى یک شىء باشد.و صورت دوم با عنایت الهى سازگار نمىباشد زیرا مقتضاى حکمت این است که هر موجودى را به کمال ممکن خود برساند. آنچه بیان گردید تصویر روشنى از سخن صدر المتالهین در اسفار مىباشد. (6)
4ـ تناسخ صعودى
در تناسخ صعودى مسیر تکامل انسان، گذر از نبات به حیوان، سپس به انسان است و از آنجا که نبات براى دریافت حیات آمادهتر از انسان، و انسان شایستهتر از دیگر انواع است باید حیات (نفس نباتى) به نبات تعلق گیرد و از طریق مدارج معینى به بدن انسان منتقل گردد .از قائلان به این نظریه سئوال مىشود این نفس (نفس منتقل از نبات به حیوان سپس به انسان) از نظر واقعیت چگونه است آیا موقعیت انطباعى در متعلق دارد، آنچنان که نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع مىباشد، یا موجود مجردى است که در ذات خود، نیاز به بدن مادى ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده مىکند.در صورت نخست سه حالت خواهیم داشت:
1ـ حالت پیشین که نفس در موضوع پیشین منطبع بود.
2ـ حالت بعدى که پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع مىشود.
3ـ حالت انتقال که از اولى گسسته و هنوز به دومى نپیوسته است.
در این صورت این اشکال پیش مىآید که نفس در حالت سوم چگونه مىتواند هستى و تحقق خود را حفظ کند در حالى که واقعیت آن انطباع در غیر و حال در محل است و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعى پیدا نکرده و موضوعى را به دست نیاورده است.در صورت دوم مشکل به گونهاى دیگر است و آن اینکه مثلا نفس متعلق به حیوان آنگاه که در حد حیوان تعین پیدا کند، نمىتواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانى از آن نظر که در درجه حیوانى محدود و متعین گشته است کمال آن در دو قوه معروف شهوت و غضب است، و این دو قوه، براى نفس در این حد کمال شمرده مىشود، و اگر نفس حیوانى در این حد فاقد این دو نیرو شد در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد مىباشد.در حالى که این دو قوه براى نفس انسانى نه تنها مایه کمال نیست، بلکه مانع از تعالى آن به درجات رفیع انسانى است.نفس انسانى در صورتى تکامل مىیابد که این دو نیرو را مهار کند و همه آنها را بشکند.اکنون سئوال مىشود چگونه مىتواند نفس حیوانى پایه تکامل انسان باشد در حالى که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر تضاد و تباین دارند، و اگر نفس حیوانى با چنین ویژگىها به بدن انسان تعلق گیرد نه تنها مایه کمال او نمىباشد، بلکه او را از درجه انسانى پائین آورده و در حد حیوانى قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرائز همگامند .البته قائلان به این نوع از تناسخ سوراخ دعاء را گم کرده و به جاى تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیدهاند، و تفاوت تناسخ به این معنى، با حرکت جوهرى در این است که در این مورد تکامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت مىپذیرد، در حالى که تکامل نفس در حرکت جوهرى به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق مىیابد.و به تعبیر روشنتر در این نظریه نفس نباتى تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانى تعلق مىگیرد، و نفس حیوانى با تعینات حیوانى که خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق مىگیرد، آنگاه مسیر کمال را مىپیماید، ولى باید توجه کرد که این نوع سیر، مایه تکامل نمىگردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه پائینتر مىباشد زیرا اگر نفس انسانى که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در آورده که جز اعمال غریزه، چیزى نمىفهمد.در حالى که در حرکت جوهرى، جماد در مسیر تکاملى خود به انسان مىرسد ولى هیچ گاه در مرتبهاى تعین نیافته و ویژگىهاى هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمىباشد.این جا است که سیر جماد از این طریق مایه تکامل است در حالى که سیر پیشین مایه جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر مىباشد.آرى این نوع از تناسخ یک اصل باطل است هر چند با معاد تضادى ندارد. (7)
تحلیلى جامع از تناسخ تا این جا با اقسام تناسخ و نادرستى هر یک، با دلیل مخصوص به آن آشنا شدیم، اکنون وقت آن رسیده است که تناسخ را به صورت جامع بدون در نظر گرفتن ویژگى هر یک مورد بحث و بررسى قرار دهیم و ما از میان دلائل زیادى که براى ابطال تناسخ گفته شده است دو دلیل را بر مىگزینیم:
1ـ تعلق دو نفس به یک بدن لازمه قول به تناسخ به طور مطلق تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن مىباشد و این برهان را مىتوان با قبول دو اصل مطرح کرد.
1ـ هر جسمى اعم از نباتى و حیوانى و انسانى آنگاه که آمادگى و شایستگى تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق مىگیرد، زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند.در این صورت سلول نباتى خواهان نفس نباتى، نطفه حیوانى خواهان نفس حیوانى، و جنین انسانى خواهان نفس انسانى مىباشد و قطعا نیز تعلق مىگیرد.
2ـ هر گاه با مرگ انسانى، نفس وى، به جسم نباتى یا حیوانى یا جنین انسان تعلق گیرد در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، داراى نوعى تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود.پذیرفتن این دو مقدمه مستلزم آن است که به یک بدن دو نفس تعلق بگیرد یکى نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگى از جانب آفریدگار اعطا مىشود و دیگرى نفس مستنسخ از بدن پیشین.اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است: اولا: بر خلاف وجدان هر انسان مدرکى است، و تا کنون تاریخ از چنین انسانى گزارش نکرده است که مدعى دو روح و دو نفس بوده باشد.ثانیا: لازم است که از نظر صفات نفسانى داراى دو وصف مشابه باشد مثلا آنجا که از طلوع آفتاب آگاه مىشود و یا به کسى عشق مىورزد باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد. (8)
و به عبارت دیگر: نتیجه تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه آن این است که واحد، متکثر و متکثر واحد گردد زیرا فرد خارجى یک فرد از انسان کلى است و لازمه وحدت، داشتن نفس واحد است ولى بنا بر نظریه تناسخ، داراى دو نفس است طبعا باید دو فرد از انسان کلى باشد و این همان اشکال واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است (9) و این فرض علاوه بر این که از نظر عقل محال است محذور دیگرى نیز دارد و آن این که باید هر انسان در هر موردى داراى دو اندیشه و آگاهى و دیگر صفات نفسانى باشد.
پاسخ به یک سوال:
ممکن است به نظر برسد سلول نباتى آنگاه که آماده تعلق نفس است و یا نطفه حیوانى و یا جنین انسانى که شایستگى تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس دیگر مىباشد و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت.پاسخ این پرسش روشن است زیرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسانى، اولى از عکس آن نیست و آن این که تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس مستنسخ مىباشد و تجویز یکى بدون دیگرى ترجیح بدون مرجح است.و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگى نفس واحدى را دارد، و تعلق هر یک مانع از تعلق دیگرى است چرا باید مانعیت یکى را پذیرفت و از دیگرى صرفنظر کرد؟
2ـ نبودن هماهنگى میان نفس و بدن
ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعى و حقیقى است، هرگز مشابه ترکیب صندلى و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعى) و نیز مانند ترکیبات شیمیائى نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو حاکم است و به خاطر همین وحدت، نفس انسانى هماهنگ با تکامل بدن پیش مىرود، و در هر مرحله از مراحل زندگى نوزادى، کودکى، نوجوانى، جوانى، پیرى و فرتوتى، براى خود شان و خصوصیتى دارد که قوهها به تدریج به مرحله فعلیت مىرسد و توانها حالت شدن پیدا مىکنند.در این صورت نفس با کمالات فعلى که کسب کرده است چگونه مىتواند با سلول نباتى و یا نطفه حیوانى و جنین انسانى متحد و هم آهنگ گردد، در حالى که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده و بدن، در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.آرى این برهان در صورتى حاکم است که نفس انسانى به بدن پائینتر از خود تعلق گیرد، بدنى که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده ولى آنگاه که به بدن هماهنگ تعلق گیرد این برهان جارى نخواهد بود. (10)
و در آخر یاد آور مىشویم محور برهان در این جا فقدان هماهنگى میان نفس و بدن است که در غالب صورتهاى تناسخ وجود دارد و این برهان ارتباطى به برهان گذشته که در تناسخ نزولى یادآور شدیم و نتیجه آن یک نوع واپسگرائى و بازگشت فعلیتها به قوهها بود، ندارد.
پاسخ به سه پرسش
1ـ آیا مسخ در امتهاى پیشین تناسخ نیست؟
نخستین پرسشى که در اینجا مطرح است این است که به گواهى قرآن در امتهاى پیشین مسخ رخ داده است و گروهى از تبهکاران به صورت خوک و میمون در آمدهاند آیا این، گواه بر این معنا نیست که نفس انسانى آنان از بدن آنها جدا شده و بر بدن چنین حیوانات کثیف تعلق گرفته است.قرآن در این زمینه مىفرماید:
"قل هل انبئکم بشر من ذلک مثوبه عند الله، من لعنه الله و غضب علیه و جعل منهم القرده و الخنازیر و عبد الطاغوت اولئک شر مکانا و اضل عن سواء السبیل" (مائده آیه 60) .
بگو شما را به کیفرى بد نزد خدا آگاه سازم، آنان کسانى هستند که خدا آنها را از رحمت خود دور کرده و بر آنها خشم گرفته و برخى از آنان را به صورت میمون و خوک درآورده است و کسانى که طاغوت را به اطاعت خود پرستش کردهاند، آنان جایگاه بدى دارند و از طریق حق منحرفتر مىباشند.و نیز مىفرماید:
"فلما عتوا عما نهوا عنه قلنا لهم کونوا قرده خاسئین" (اعراف/166) .
وقتى از آنچه که بازداشته شده بودند سرپیچیدند فرمان دادیم که به صورت میمونهاى پست در آئید.
پاسخ: همان طور که یادآور شدیم اساس تناسخ را دو چیز تشکیل مىدهد:
الف: وجود دو بدن: بدنى که روح و نفس از آن منسلخ شود و بدنى که روح پس از مفارقت، به آن تعلق گیرد، حالا این بدن دوم سلول نباتى و نطفه حیوانى باشد و یا جنین انسانى و یا یک حیوان کامل عیار.
ب: واپسگرائى نفس، و انحطاط آن از کمال پیشین به درجه پستتر، همچنان که این مسئله آنگاه که به سلول نباتى یا نطفه حیوانى یا جنین انسانى تعلق گیرد، تحقق پیدا مىکند.ولى در مورد سئوال هیچ یک از دو شرط محقق نیست، نه از تعدد بدن خبرى هست، و نه از نزول نفس از کمال خود به مقام پستتر.اما تعدد بدن نیست زیرا فرض این است که همان انسانهاى طغیانگر به فرمان خدا به صورت میمون و خوک در آمدهاند و لباس ظاهر انسانى را از دست داده و لباس ظاهر حیوانى بر خود پوشیدهاند و در حقیقت یک بدن بیش وجود نداشت، چیزى که هست شکل ظاهرى آنان تغییر یافت.و اما مساله انحطاط نفس، آن نیز منتفى است زیرا هدف از عمل، کیفر دادن این گروه است که خود را به صورت دوم (میمون و خوک) ببینند، و سخت ناراحت شوند و این دگرگونى ظاهرى به عنوان کیفر در آنها تحقق پذیرفت و اگر نفس آنان از مقام انسانى به مرتبه حیوانى تنزل مىکرد و درک آنان در حد درک حیوانى مىبود، مساله کیفر منتفى مىگردید، کیفر در صورتى است که آنان با شعور انسانى و ادراک پیشین خود به ظاهر و به پیکر ممسوخ خود بنگرند، و سخت در رنج و تعب باشند و گرنه اگر نفس آنان در حد یک نفس حیوانى مانند خوک و میمون تنزل نماید، هرگز از نگرش به ظاهر خود رنج نبرده، بلکه از آن شادمان مىبودند.قرآن به این حقیقت اشاره کرده مىفرماید:
"فجعلناها نکالا لما بین یدیها و ما خلفها و موعظه للمتقین" (بقره/66) .
ما آن را کیفرى براى گناهان پیش از (نهى از شکار ماهى از دریا) و گناهان پسین آنها، قرار دادیم و عبرتى براى پند گیران. (11)
همان طور که یاد آور شدیم هدف از این کار، کیفر و عقوبت آنان بود و در عین حال براى دیگران مایه عبرت و پند، و هدف اول در صورتى تحقق مىپذیرد که حالات روانى، انسانى آنان محفوظ بماند. (12)
و به دیگر سخن: واقعیت مسخ این بود که آنان با داشتن مقام انسانیت به شکل میمون در آیند نه اینکه علاوه بر تغییر صورت ظاهرى، انسانیت آنان مسخ و باطل گردد و روح خوکى و میمونى به بدن آنان تعلق گیرد.
2ـ تفاوت تناسخ و رجعت چیست؟
در بحث علائم و نشانههاى قیامت یاد آور شدیم که پیش از برپائى رستاخیز گروهى از تبهکاران به این دنیا باز گردانده مىشوند و بنابر بعض از روایات گروهى از نیکوکاران نیز در همین شرائط به این جهان بازگردانده مىشوند، و در نتیجه روح آنان بار دیگر به بدن دنیوى آنها تعلق مىگیرد، اکنون سئوال مىشود تفاوت این نوع بازگشت با تناسخ چیست؟
پاسخ: باز گشت این گروه به این جهان با احیاء مردگان به وسیله حضرت مسیح، تفاوتى ندارد، تمام پیروان قرآن و پیروان آئین مسیح بر معجزههاى او در این مورد صحه نهادهاند، و هیچ کس فکر نکردهاست که احیاء مردگان از مقوله تناسخ مىباشد بلکه آن را معجزه و کرامت نامیدهاند، بنابر این بازگشت گروهى از تبهکاران و نیکوکاران به دنیا، حالت احیاء مردگان توسط مسیح را دارد و هیچ ارتباطى به مساله تناسخ ندارد زیرا همان طور که در پاسخ پرسش پیشین گفتیم محور تناسخ تعدد بدن و تنزل نفس از مقام انسانى است و در احیاء مردگان نه تعدد بدن وجود دارد و نه نفس از مقام شامخ خود به مقام پائینتر تنزل مىیابد، بلکه نفس به همان بدنى که ترک کرده و با او هماهنگى کامل داشته و دارد تعلق مىگیرد بنابراین در مساله رجعت هم بدن یکى است و هم نفس، بدن همان است که قبل از مرگ، مورد تعلق تدبیر روح بود، و نفس هم همان نفس و روح انسانى است که در گذشته مدبر بدن بوده است و در رجعت و بازگشت به بدن در این دنیا هرگز نفس، فعلیتهاى خود را از دست نمىدهد، و به صورت تنزل یافته، تعلق به بدن پیدا نمىکند تا گفته شود حرکت ارتجاعى از فعلیت به قوه یا به مراتب نازلتر، محال است بلکه با همان فعلیتهائى که در زمینه سعادت یا شقاوت کسب نموده است بار دیگر به بدن دنیوى تعلق تدبیر پیدا مىکند.آرى در اینجا سئوال دیگرى مطرح است و آن اینکه هدف از این بازگشت چیست؟ آیا پس از تعلق روح به بدن دنیوى، و بر قرار شدن مجدد تعلق تدبیرى، نفس، حرکت استکمالى مىپذیرد، و آیا اصولا براى انسانهاى صالحى چون پیامبر و افراد طغیانگرى چون فرعونیان مراحلى از فعلیت و کمال که آن را دریافت نکرده باشند متصور است تا به هنگام رجعت، حرکت استکمالى براى آنان تحقق پذیرد، یا اینکه آنان همه درجات و مراتب فعلیتها را در نور دیده و بنا بر این حرکت استکمالى براى آنان متصور نیست؟ این سئوالى است در خور دقت و تامل، ولى پاسخ به آن، ارتباطى به سئوال مورد بحث ندارد، هدف این است که روشن شود که تناسخ و رجعت از دو مقولهاند چنانکه روشن گردید ولى ما این سئوال را در بحثهاى آینده در فرصتى مناسب پاسخ خواهیم داد. (13)
در اینجا لازم است به خیانت تاریخنگارى، در نگارش تاریخ علم کلام اشاره کنیم، و او احمد امین مصرى است که در کتاب "فجر الاسلام" شیعه را متهم به اعتقاد به تناسخ کرده است، (14) در حالى که کتابهاى کلامى شیعه از روز نخست، تناسخ را به شدت رد کردهاند.
3ـ سنت الهى و بازگشت انسان به این دنیا
قرآن کریم در مواردى از احیاء مردگان و بازگشت نفوس (اعم از انسان و غیر انسان) پس از مفارقت از بدن به این دنیا گزارش مىدهد. (15)
حال سئوالى که مطرح مىشود این است که آیا بازگشت روح به بدن در این دنیا از نظر سنت الهى چگونه است؟
پاسخ: سنت الهى در مورد زندگى و مرگ انسان، این است که پس از انتقال انسان به عالم برزخ، بار دیگر به این جهان باز نگردد جز در موارد استثنائى مانند احیاء مردگان به واسطه مسیح یا رجعت پیش از قیامت و نظائر آن، و خدا در قرآن به این سنت کلى اشاره کرده مىفرماید :
"حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعونى لعلى اعمل صالحا فیما ترکت، کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الى یوم یبعثون" (مومنون/99ـ 100).
لحظهاى که پیک مرگ به سراغ یکى از آنان مىآید مىگوید: پروردگارا مرا به دنیا بازگردان تا عمرى را که ضایع کردهام، با عمل صالح جبران نمایم، خطاب مىآید "کلا" : نه، دیگر بازگشتى نیست و این سخنى است که او گوینده آن است و سودى در آن نیست، پیش روى او تا روز قیامت مانعى است که از رجوع او جلوگیرى مىکند.
در این جا یادآورى نکتهاى لازم است و آن اینکه در نظام گذشته (رژیم پهلوى) یکى از نویسندگان، براى بالا بردن تیراژ مطبوعات خود، دست به ابتکارى زده بود و مساله "ارتباط با ارواح" را مطرح مىکرد و مدعى این بود که از طریق "تنویم مغناطیسى" (یک نوع خواب کردن افراد) موفق به کشف جدید علمى شده است و آن اینکه، روح افراد در چنین حالت، از اسرارى پرده بر مىدارند، و مىگویند: که روزگارى، در بدن مرغى و یا گیاهى بودهاند اکنون در بدن انسانى قرار گرفتهاند…و از این طریق اندیشه کفر آمیز "تناسخ" را در اذهان زنده مىکرد .شکى نیست یک چنین پرسشها و پاسخها نمىتواند، ارزش علمى داشته باشد.و عقلا و شرعا حجت نیست، و دردى را درمان نمىکند، ما شاهد این قبیل از جلسهها بودیم که این افراد پس از به خواب رفتن، مطالبى را مىگفتند که هرگز اساس صحیحى نداشت هیچ بعید نیست پاسخهاى این افراد ساخته خیال و وهم آنان باشد که در این حالت، براى خیال پردازى مجالى پیدا مىکنند، و تفصیل این مطلب از آن مقام دیگرى است، به امید آنکه به تفصیل درباره آن سخن بگوییم.
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
منابع و ماخذ:
* کتاب: منشور جاوید، ج 9، ص 190
نویسنده: استاد جعفر سبحانى
* استاد شهید مرتضى مطهرى مجموعه آثار جلد 4 صفحه 792
* کتاب: عقاید اسلامى در پرتو قرآن، حدیث و عقل صفحه 581
نویسنده: جعفر سبحانى
* کتاب: الهیات و معارف اسلامى، ص 437
نویسنده: آیت الله جعفر سبحانى
41