صفات خدا
خداوند متعال همه صفات پسندیده را داراست و از تمامى صفات ناپسند پاک و منزّه است. صفات پسندیدهاى که در خدا وجود دارد، صفات جمال یا صفات ثبوتیّه و صفات ناپسندى که خداوند از آنها مبرّاست، صفات جلال و یا صفات سلبیّه نامیده مىشود.
صفات ثبوتیّه نیز دو قسم است: صفات ذات و صفات فعل.صفات ذات: صفاتى است که عین ذات خداست و قابل جدا شدن از خدا نیست، مانند عالم بودن، زنده بودن و قادر بودن.صفات فعل: صفاتى است که مربوط به فعل خداست و مىتوان بود یا نبودشان را به خدا نسبت داد، مانند خالق بودن، زیرا خداوند هم مىتواند خلق کند و هم مىتواند خلق نکند.
به عبارت دیگر؛ هر صفتى که بشود ضدّش را به خدا نسبت داد، صفت فعل است، مانند رضایت خدا که در برابر غضب خدا قرار دارد و هر صفتى که نتوان ضدّش را به خدا نسبت داد، صفت ذات است.
راه آشنایى با صفات خدا
راه آشنایى با صفات خدا مانند راه آشنایى با خود خداست، همان گونه که شما از یک نوشته به نویسنده آن پى مىبرید، از چگونگى الفاظ و کلمات، مقدار آشنایى نویسنده آن را با لغات به دست مىآورید، از انشاى آن قدرت نویسندگى او را مىفهمید و از مطالبش متوجّه روحیّه و هدف نویسنده مىشوید. پس هر آفریدهاى مىتواند دو کار انجام دهد:1- آفریدگار خود را بشناساند
.2- صفات و حالات و هدف آفریدگار خود را بفهماند.
نقش ایمان به صفات خدا
ایمان به هر یک از صفات خدا نقش مثبت و ارزندهاى در گفتار، روش و منش انسان و بالطبع در زندگى فردى و اجتماعى او دارد.
ایمان به اینکه خداوند عزیز و نفوذناپذیر است، "انّ العزّه للّه جمیعاً" (1) و همه قدرتها و توانایىها از اوست، "انّ القوّه للّه جمیعاً" (2) و پدید آورنده و برگشت دهنده همه اوست، "انّا لِلّه و انّا الیه راجعون" (3) به انسان اعتماد، وقار و امید مىدهد و او را از خود برتربینى، خود کمبینى و ترس و وحشت از آینده نجات مىدهد.
چرا عدل از اصول است؟
با اینکه خدا صفات زیادى دارد – از قبیل رحمت، حکمت، قدرت، خالقیّت، علم و… – چرا تنها عدل از اصول دین شمرده شده است؟
پاسخ: این انتخاب، هم ریشه تاریخى دارد و همریشه سیاسى.
ریشه تاریخى آن به قرون اولیه اسلام بر مىگردد. آن گاه که گروه کوچکى از مسلمانان – فرقه اشعرى – عادل بودن خدا را لازم نمىدانستند و مىگفتند: هر کارى که خدا خواست و انجام داد همان درست است، گرچه از نظر عقل از کارهایى باشد که مسلّماً قبیح و زشت و ستم محسوب شود! مثلاً مىگفتند: اگر خداوند امیرمومنان علىعلیه السلام را به دوزخ و قاتل او – ابن ملجم – را به بهشت ببرد مانعى ندارد. ولى ما این منطق را نمىپذیریم و طبق منطق عقل و آیات قرآن مىگوییم تمام کارهاى خدا حکیمانه است و هرگز کارى که ظلم و قبیح باشد از او سر نمىزند.
البتّه خدا بر هر کارى قدرت دارد، امّا کار خلاف حکمت نمىکند؛ چنانکه ما قدرت داریم چشم خود را کور کنیم ولى چنین نمىکنیم چون این عمل، حکیمانه نیست، پس استفاده از قدرت مربوط به آن است که عمل با عدل وحکمت و وعدههاى قبلى هماهنگ باشد. خدایى که وعده داده است مومنان را به بهشت و فاسقان را به دوزخ ببرد اکنون اگر خلاف کند، خلف وعده مىشود واین عمل، قبیح است و هرگز خداوند کار زشت نمىکند. ما که مىگوییم: خدا ظلم نمىکند قدرت او را محدود نکردهایم بلکه این حکمت است که موجب مىشود قدرت در جاى مناسب به کار گرفته شود.
و امّا ریشه سیاسى آن به دوران بنىامیّه و بنىعبّاس برمىگردد، آنها براى آن که با اعتراضات و شورشهاى مردمى مواجه نشوند، این گونه تبلیغ مىکردند که همه چیز به خواست خداست و کسى حقّ ندارد در برابر اراده خدا حرفى بزند. اگر ما حاکم شدهایم به خواست خدا بوده و کسى حقّ اعتراض ندارد، زیرا آنچه بر جهان حاکم است جبر است و انسان هیچ اختیارى ندارد و این جبر مورد رضایت خداست و چون رضاى خدا در آن است پس هرکارى که او انجام دهد عدل است. در واقع این نظریّه پشتوانه سیاسى خوبى براى بنىامیّه و استمرار حکومت و ریاستشان بود.
معنى و مفهوم عدل
واژه عدل در لغت در مقابل ظلم و جور آمده و به معناى قراردان هرچیز در جاى خود و یا انجام دادن هرکارى به نحو شایسته است. چنانکه حضرت علىعلیه السلام مىفرماید: "العدل یضع الامور مواضعها" (4) عدل است که هر امرى را در جایگاه خودش قرار مىدهد.
اینکه مىگوییم خداوند عادل است، یعنى هم در نظام تکوین و طبیعت هر چیزى را تحت نظامى خاص و مناسب آفریده است، "بالعدل قامت السموات و الارض" (5) و هم در عالم قانونگذارى و تشریع، تمام قوانین او عادلانه و به جا و با هدف خلقت هماهنگ بوده و هیچ گونه تبعیض و تفاوت ناروایى در آن قرار نداده است. چنانکه حضرت على علیه السلام مىفرماید: "و ارتفع عن ظلم عباده و قام بالقسط فى خلقه و عدل علیهم فى حکمه" (6) خداوند از ستم بر بندگان خود منزّه است و درباره آفریدگان خود به عدل رفتار مىکند و در مورد آنان به عدل حکم مىکند.بنابراین مقتضاى عدل الهى این است که خداوند هر انسانى را به اندازه استعدادش مورد تکلیف قرار دهد، "لا یکلّف الله نفساً الا وسعها" (7) و سپس با توجّه به توانایى و تلاش اختیارى وى درباره او قضاوت کند، "و قضى بینهم بالقسط و هم لا یظلمون" (8) و سرانجام پاداش یا کیفرى در خور کارهایش به او عطا فرماید. "فالیوم لا تظلم نفس شیئاً و لاتجزون الا ما کنتم تعملون"(9)
عدل و قسط
هرچند عدل وقسط معمولاً در کنار یکدیگر ویا به جاى یکدیگر بکار مىروند امّا تفاوتهایى نیز با هم دارند و موارد کاربرد متفاوتى پیدا مىکنند.
گاهى عدل در برابر ظلم به کار مىرود و قسط در برابر تبعیض.
گاهى قسط را در تقسیم عادلانه به کار مىبرند، امّا عدل اعمّ از تقسیم عادلانه و هر کار عادلانه دیگر است.
گاهى عدل در مورد حکومت وقضاوت به کار مىرود و قسط در مقام تقسیم حقوق.
آثار ایمان به عدل خدا
ایمان به عدالت خداوند، از جهات مختلف اثر عجیبى در سازندگى انسان دارد:
1- از جهت کنترل خود در برابر گناهان. اگر انسان بداند که گفتار و کردارش زیر نظر است و جزاى هر نیک و بدى را خواهد دید، خود را در این جهان رها و بى قید و شرط نمىداند.
2- خوشبینى و دورى از یاس و ناامیدى. انسانِ معتقد به عدل الهى، به نظام آفرینش خوشبین است و چون خداى جهان را عادل مىداند، حوادث تلخ نیز برایش شیرین است و در هیچ حالى گرفته خاطر و مایوس نیست.
3- استقرار عدالت در زندگى فردى و اجتماعى. کسى که به عدل خداوند عقیده دارد آماده پذیرفتن عدالت در زندگى شخصى و اجتماعى خویش است.
4- ریشههاى ظلم
ما با نیروى عقل و اندیشهاى که خدا به ما عنایت کرده، خوبىها و بدى ها را درک مىکنیم و مىفهمیم که ستم، بد و عدالت خوب است و معتقدیم خدا کار قبیح نمىکند و ظلم و ستم در او نیست.
صفات ذاتیه و فعلیه
مقدمه: شناخت ذات الهى ممکن نیست مگر از طریق شناخت صفات او. مقاله حاضر که گفتارى از استاد محمد تقى مصباح یزدى پیرامون شناخت صفات خداوند متعال است در این زمینه تقدیم مىگردد.
صفاتى که به خداى متعال، نسبت داده مىشود یا مفاهیمى است که با توجه به نوعى از کمال، از ذات الهى انتزاع مىشود مانند حیات و علم و قدرت، و یا مفاهیمى است که از نوعى رابطه بین خداى متعال و مخلوقاتش انتزاع مىشود مانند خالقیت و رزاقیت. دسته اول را "صفات ذاتیه" و دسته دوم را "صفات فعلیه" مىنامند.
فرق اصلى بین این دو دسته از صفات آنست که در دسته اول، ذات مقدس الهى، مصداق عینى آنهاست، اما دسته دوم حکایت از نسبت و اضافهاى بین خداى متعال و آفریدگان دارد و ذات الهى و ذوات مخلوقات به عنوان طرفین اضافه در نظر گرفته مىشوند مانند صفتخالقیت که از وابستگى وجودى مخلوقات به ذات الهى، انتزاع مىشود و خدا و مخلوقات طرفین این اضافه را تشکیل مىدهند و در خارج حقیقت عینى دیگرى غیر از ذات مقدس الهى و ذوات مخلوقات بنام "آفریدن" وجود ندارد البته خداى متعال در ذات خود، قدرت بر آفریدن دارد ولى "قدرت" از صفات ذات است و "آفریدن" مفهومى است اضافى که از مقام فعل، انتزاع مىشود و از اینروى "آفریدگار" از صفات فعلیه بشمار مىآید مگر اینکه بمعناى "قادر بر آفریدن" در نظر گرفته شود که بازگشت به صفت قدرت مىکند.
مهمترین صفات ذاتیه الهى، حیات و علم و قدرت است.و اما سمیع و بصیر اگر به معناى علم به مسموعات و مبصرات، یا قادر بر سمع و ابصار باشد بازگشت به علیم و قدیر مىکند و اگر منظور از آنها شنیدن و دیدن بالفعل باشد که از رابطه بین ذات شنونده و بینده با اشیاء قابل شنیدن و دیدن انتزاع مىشود باید از صفات فعلیه شمرده شود چنانکه گاهى "علم" نیز به همین عنایت بکار مىرود و بنام "علم فعلى" موسوم مىگردد.
بعضى از متکلمین، کلام و اراده را نیز از صفات ذاتیه بشمار آوردهاند که بعدا درباره آنها بحثخواهد شد.
سادهترین راه براى اثبات حیات و قدرت و علم الهى اینست که این مفاهیم هنگامى که در مورد مخلوقات بکار مىرود حکایت از کمالات آنها مىکند پس باید کاملترین مرتبه آنها در علت هستى بخش، موجود باشد. زیرا هر کمالى که در هر مخلوقى یافتشود از خداى متعال است و بخشنده آنها باید واجد آنها باشد تا به دیگران افاضه کند و ممکن نیست کسى که حیات را مىآفریند خودش فاقد حیات باشد یا کسى که علم و قدرت را به مخلوقات، افاضه مىکند خودش جاهل و ناتوان باشد. پس وجود این صفات کمالیه در بعضى از مخلوقات، نشانه وجود آنها در آفریدگار متعال مىباشد بدون اینکه توام با نقص و محدودیتى باشد. به دیگر سخن: خداى متعال، داراى حیات و علم و قدرت نامتناهى است. اینک به توضیح بیشترى درباره هر یک از این صفات مىپردازیم.
خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت؟
موضوع بحث این است که تا چه اندازه مى توان خدا را شناخت و نسبت به او معرفت پیدا کرد؟ گاهى در بعضى از گفته ها و نوشته ها دیده مى شود که به استناد بعضى از آیات یا روایات مى گویند: خدا به هیچ وجه قابل شناختن نیست و ما فقط مجاز هستیم اسما و اوصافى را که در قرآن کریم براى خداى متعال ذکر شده است، و در دعاهاو مکالماتمان به کار ببریم; ولى مفاهیم اینها را درست درک نمى کنیم. فقط مجاز هستیم بگوییم: خدا خالق است، رزاق است، عالم است، حکیم است. مخصوصاً در مورد آنچه مربوط به صفات ذات مى شود; مثل علم، قدرت و حیات، فقط حق داریم این الفاظ را به کار ببریم، ولى نمى فهمیم که علم و قدرت خدا یعنى چه؟
از طرف دیگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها دیده یا شینده مى شود که حتى ذات الهى قابل شناختن هست که آنها هم براى خودشان دلایلى دارند. در این زمینه آیا قرآن مدعى است که خدا را به هیچ وجه نمى توان شناخت و مردم فقط یک الفاظى را مجاز هستند به کار ببرند; بدون این که معنایش را بفهمند یا این که ادعاى قرآن این نیست؟ اگر این نیست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امکان معرفت قایل است؟
کسى که در قرآن مرورى بکند و در آیاتى که درباره صفات و افعال خدا هست دقت نماید متوجه مى شود که قرآن مفاهیمى را عرضه مى کند که مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چیزهایى صحبت مى کند که توقع دارد شنونده آن را درک کند و بپذیرد. این چنین نیست که خدا فقط یک الفاظى را در مورد خود به کار برد و بگوید شما هم این الفاظ را به کار ببرید و به معنایش کارى نداشته باشید; مثلاً آنجا که خداوند مى فرماید:
اَلا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللّطیفُ الخَبیرُ (ملک: 14)
وجدان مردم از عقل ایشان سوال مى کند آیا آن کسى که این جهان را آفریده است، علم ندارد: الا یعلم من خلق؟ با این جمله چه مى خواهد بگوید؟ مى خواهد بگوید که شما باید معتقد بشوید که خدا علم دارد. همان معنایى که از علم مى دانیم منظور است یا این که یک لفظى را مى خواهد اثبات کند که معنایش را نمى فهمیم؟
یعنى شما متعبد هستید که بگویید خدا علم دارد، اما معناى این جمله را نمى توانید بفهمید؟
جاى تردید نیست که قرآن صفات و اسمائى را که به خداى متعال نسبت مى دهد و به مردم عرضه مى کند، مى خواهد به مردم بفرماید خدا را با این اوصاف بشناسید; یعنى با همان معانى که از این اوصاف مى فهمد، نه این که این الفاظى است بى معنا در مورد خدا. ولى برخى با دیدن آیاتى در قرآن و یا روایاتى از اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) پنداشته اند که مفاد آنها این است که معانى اسما و صفات الهى قابل شناختن براى مردم نیست مثلاً در قرآن داریم:
فَلَا نَضْرِبُوا اللّه الامثال (نحل: 74)
به مشرکین مى فرماید: براى خدا مثل نزنید.
این مثل زدن، یک نوع توصیف است; وصف کردن چیزى است از راه مثل. وقتى خدا مى فرماید: مثل براى خدا نزنید; یعنى با مثل ها خدا را وصف نکنید. پس معلوم مى شود که اصلاً خدا را نمى شود وصف کرد. آیه دیگرى داریم: سُبْحَانَ اللّهِ عَمّا یَصِفُون; خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى کنند; یعنى هرصفتى که شما با ذهنیت خود براى خدا بیان کنید، خدا از آن صفت منزه تر است. در بعضى از روایات آمده است که آنچه را شما در ذهن خود تصور کنید، با دقیق ترین معانى هم که باشد، باز آفریده شماست و خدا از آن بالاتر است. مرحوم فیض در کتاب محجه البیضاء از امام باقر(علیه السلام) نقل کرده است که فرمود: "کُلَّمَا مَیَّزْتُمُوهُ باَوْهامِکُمْ فى اَدقِّ معانیه، مَخلوقٌ مثلکم مَرْدودٌ اِلَیْکُمْ; آنچه را در ذهن با دقیق ترین معانى تصور و توهم کنید، خدا از آن منزه است و آن پندار شما، مخلوقى مثل شماست."
بر اساس این قبیل آیات و روایات چنین تصورى براى بعضى پیش آمده که اوصافى که ما درباره خدا مى گوییم، هیچ کدامش صفت واقعى خدا نیست. خدا را نمى شود وصف کرد. فقط خود خداست که مى تواند خودش را وصف کند. در مقابل کسانى قایل شده اند به این که حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و کاملاً مى شود ذات خدا را شناخت. ظاهراً آن کسانى که گفته اند اوصاف خدا را نمى شود شناخت و این الفاظى که در مورد اسما و صفات خدا به کار مى بریم، معنایش را نمى فهمیم، براى آنها شبهه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است. توضیح آن که یکى از انواع مغالطات که در موقع استدلال به ذهن انسان مى آید یا براى دیگرى استدلال غلطى مى کند، از اشتباه مفهوم به مصدق ناشى مى شود; یعنى مطلبى را که مربوط به مصداق است، به مفهوم نسبت مى دهند و یا حکمى را که مربوط مفهوم است، به مصداق نسبت مى دهند.
مفهوم، آن معناى کلى است که ما در ذهن درک مى کنیم; مثل مفهوم انسان، مفهوم نور، مفهوم حرارت. معنایى را در ذهن تصور مى کنیم که وقتى بخواهیم توضیحش بدهیم، مثلاً مى گوییم: انسان موجود زنده اى است که داراى عقل است (حیوان ناطق). این معنایى است که با معانى دیگرى قابل تفسیر است. این مفهوم است. مصداق یعنى آن شخصى که این مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان، مصداق است. وقتى مفهوم آتش را تفسیر مى کنیم، مى گوییم: آتش یک موجودى است که ذاتاً حرارت دارد. هنگامى که شما آتش را در ذهنتان تصور مى کنید آیا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه; زیرا مفهوم حرارت، سوزان نیست. آنچه مى سوزاند، مصداق حرارت است; نه مفهوم حرارت. پس اگر کسى استدلال کند که از تصور آتش، ذهن شما گرم مى شود، این مغالطه است; یعنى چیزى را که اثر مصداق بوده، به مفهوم نسبت داده است. آنچه در ذهن است مفهوم آتش است، نه مصداق آتش; ولى آنچه مى سوزاند، مصداق آتش است، نه مفهوم. این گونه مغالطات در بحث ها و استدلالات زیاد پیش مى آید. در منطق فنى است به نام فن مغالطه که در آن انوع مغالطات را دسته بندى کرده اند تا کسى که مى اندیشد، توجه داشته باشد که چند جور مغالطه است تا خودش مبتلا نشود و مغالطه دیگران را هم تشخیص بدهد. ظاهراً کسانى که ادعا کرده اند که خدا را نمى شود شناخت و این اوصاف فقط الفاظى هستند که ما مجاز هستیم درباره خدا به کار ببریم، به چنین مغالطه اى مبتلا شده اند. آنچه را از آیات و روایات مى بایست استفاده شود، این است که مصداق اوصاف الهى را با مفاهیم ذهنى نمى توان شناخت; نه این که مفاهیم هم وقتى در مورد خدا به کار مى رود، اصلاً معناى خودشان را از دست مى دهند. آیا وقتى مى گوییم: خدا موجود است، به چه معنایى مى گوییم؟ به همان معنایى که در مقابل معدوم به کرا مى رود یا به یک معناى دیگر؟ وقتى مى گوییم خدا عالم است، یعنى همان عالمى که در مقابل جاهل به کار مى رود یا یک معناى دیگرى دارد؟ بدون شک به همان معنا به کار مى بریم. خدا عالم است; یعنى همان چیزى که ملازم جاهل نبودن است. پس مفهوم را ما مى فهمیم; اما مصداق این علم را نمى توانیم بشناسیم. علم، مصادیق زیادى دارد. آنچه ما از مصادیق علم مى شناسیم، علم هایى محدود است; اما علمى که ذاتى و عین ذات خداست، چنین مصداقى از علم را ما نمى توانیم بشناسیم. پس آنچه ما نمى توانیم درک کنیم، حقیقت مصداق این مفاهیم است; نه این که اصلاً معنا و مفهوم اسما و صفات خدا را درک نمى کنیم. حقیقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بیش نیست. آنچه را نمى توانیم درک کنیم، حقیقت مصداق است. فرض بفرمایید یک موج صوتى را در یک فرکانس مخصوصى مى توانیم بشنویم. اگر کمتر از آن باشد، نمى شنویم. بیشتر از آن هم باشد، نمى شنویم. اما مى توانیم موجى را که فرکانسش از این بیشتر یا موجى که فرکانسش از این کمتر است، تصور کنیم. یا انوارى که ما مى بینیم، فرکانسشان معین است. اگر بیشتر یا کمتر باشد; مانند امواج ماوراى بنفش یا مادون قرمز، درک نمى کنیم. اما بالاخره نور یا موجى وجود دارد که فرکانسش از اینها کمتر یا بیشتر است. مفهومش را درک مى کنیم ولو این که مصداقش را نمى بینیم و نمى شنویم. آن جا مى گوییم موج، این جا هم مى گوییم موج. مفاهیم ناشناخته نیست، اما مصداق این مفهوم براى ما ناشناخته است; چون قوه بینایى ما توانایى درک آن را ندارد یا قوه شنوایى ما توانایى شنیدن چنین صوتى را ندارد. مثال دیگر، ما مفهوم علم را درک مى کنیم. مصادیق این علم در ما محدود است و در شرایط خاصى پدید مى آید. دانش ما مطلق نیست، راه تحققش هم محدود است. از راه چشم و گوش مى آموزیم. حالا اگر دانشى را فرض کنیم که هیچ حدى ندارد، کسب شدنى هم نیست و عین یک وجود است. مفاهیمى که در این جا به کار مى بریم، چیست؟ مفهوم دانش، مفهوم کسب نشدنى، مفهوم نا محدود. اینها مفاهیمى است که ما درک مى کنیم اما مصداقش را نمى شناسیم. آنچه از مصادیق دانش درک مى کنیم، مصادیق محدود و متناهى است. پس وقتى مى گوییم: خدا عالم است، مفهوم عالم همان مفهومى است که در مورد خودمان هم به کار مى رود; منتهى مصداق علم خدا، علم ذاتى بى نهایت است و مصداق علم هاى ما، علم محدود اکتسابى. مصادیق است که با هم فرق دارند، نه مفهوم. پس این دو نظر را مى توان به این صورت به یکدیگر نزدیک کرد و اگر مراد آنها هم همین باشد، اشتباهى در تعبیر و مغالطه اى در استدلال برایشان پیش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط کرده اند. باید برایشان توضیح بدهیم که آنچه ناشناختنى است، مصداق آن مفاهیم است. گفتیم صفات خدا عین ذات اوست. پس وقتى ما حقیقت مصداق صفات را نمى توانیم با عقلمان درک کنیم، حقیقت ذات را هم نمى توانیم درک کنیم عقل راهى براى شناختن موصوف به این صفات که همان ذات الهى است، ندارد و به همین معنا در روایت وارد شده است:
"خدا آن چنان که با چشم ها قابل دیدن نیست، با عقل هم قابل شناختن نیست".
یعنى حقیقت ذات الهى با عقل قابل شناختن نیست; نه مفاهیم صفات. اصولاً کار عقل، درک مفهوم است. عقل یعنى آن قوه اى که مفاهیم کلى را درک مى کند. مصداق را یا باید به تجربه حسى یافت یا با تجربه درونى که به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است. کار عقل فقط درک مفاهیم کلى است. عقل هیچ وقت یک شىء خاص، مشخص و عینى را نمى شناسد; مگر با اوصاف کلى. از این روى از عقل نباید توقع داشت که ذات خدا را از آن جهت که یک موجود عینى خارجى و مصداق صفات و اسما مى باشد، بشناسد. عقل هیچ جاى دیگر هم چنین هنرى ندارد. هر جا عقل چیزى درک مى کند، از راه مفاهیم کلى است. پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت؟ اگر بشود شناخت، باید با دل و علم حضورى شناخت. آیا ذات خدا را از این راه مى توان شناخت؟ عرض مى کنیم این شناخت مراتب دارد: از یک مرتبه ضعیفى شروع مى شود که طبق آیه شریفه میثاق براى همه انسان ها حاصل شده است. این یک مرتبه ضعیفى از علم حضورى است که گفتیم همه دل ها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا را مى یابند. کامل ترش در مومنین صالحى پیدا مى شود که در اثر تمرکز و حضور قلب در عبادت و طاعت دلشان با خدا آشناتر مى شود. آن معرفت فطریشان صیقل مى خورد، جلوه گر و تابناک مى شود، قوى تر، روشن تر مى شود بیدارتر و زنده تر مى شود. حتى براى مومنین متوسط هم اتفاق مى افتد. ممکن است مومنى در نیمه شبى مشغول مناجات و راز و نیاز با خدا باشد و خودش و جهان را فراموش کند. دلش آن چنان با خدا آشنا شود و با او انس بگیرد که توجهش از همه چیز قطع بشود. این همان علم حضورى فطرى است که در این جا پرده را کنار زده نورش ظاهر، فعال و زنده شده است. از این بالاتر، معرفت هاى حضورى و شهودى است که براى مومنین کامل و اولیاى خدا حاصل مى شود; آن جایى که امام على(علیه السلام) مى فرماید: "لَمْ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَه" و
"اَ لِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىَّ فِى کُلِّ شَىْء حَتّى لَاَ اَجْهَلُکَ فِى شَىْء"
و نیز آن عباراتى از دعاى عرفه سیدالشهدا سلام الله علیه که عرض مى کند: خدایا تو در همه چیز خودت را به من شناساندى. به هر چه نگاه مى کنم تو را در آن جا مى بینم:
"اَنْتَ الّذى تَعَرَّفتَ اِلَىَّ فى کُلِّ شَىْء، فَرَاَیْتُکَ ظاهِراً فى کُلِّ شَىء وَاَنْتَ الظَّاهِرُ لِکُلِّ شَىْء"; تویى که بر هر چیزى هویدایى. مگر غیر تو ظهورى دارد که تو را روشن کند. آن کسانى که مى خواهند تو را با دیگران بشناسند، گویا پنداشته اند که دیگران نورى و ظهورى دارند که تو ندارى و در پرتو نور دیگران باید تو را بشناسند. زهى توهم باطل! مگر نورى هست که از تو نباشد. این یک معرفتى است که براى اولیاى خدا پیدا مى شود. مى گوید: هیچ وقت از دل من غایب نبوده اى که تو را جست و جو کنم، مجهول نبوده اى که دنبال شناختت بروم. جز تو چیزى ظاهر نیست; مگر آنچه تو او را ظاهر کرده باشى. این معرفت، خاص آن کسانى است که قدم در وادى توحید نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
"اَنتَ الَّذى اَزَلْتَ الاَغْیَاَر عَْن قُلُوبِ اَحِبّائِکَ حَتّى لَمْ یُحِبُّوا سِوَاکَ"; تویى آن کسى که اغیار و بیگانگان را از دل هاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو کسى باقى نماند.
این معرفت، معرفت مخصوص اولیا و مومنین کامل است. چنین کسانى هستند که مى توانند ذات خدا را در حد دایره وجودى خودشان بشناسند; یعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى یافتند، به اندازه ظرفیت این پرتو، آن ذات را مى یابند به عنوان تشبیه معقول به محسوس ـ (وَلِلّهِ الْمَثَلِ الْاعلى) ـ
فرض کنید که یک عمود نورى از یک منبع مولد نور مى تابد. این عمود با یک خط به منبع اتصال دارد این خطى که به این چراغ متصل است، اگر شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد، چه را مى یابد؟ این خطى که متصل به مبدا نور دهنده است، یافتن خودش مساوى است با یافتن ارتباط و اتصالش با منبع نور. اگر خودش را بیابد، اتصالش را به آن نقطه اى که از آن صادر مى شود، مى یابد. پس ذات آن شىءرا مى یابد; اما به اندازه اى که خودش با آن شىء مربوط است. پس به این صورت هم مى شود بین آن کسانى که مى گویند: ذات خدا قابل شناختن است، با آن کسانى که مى گویند: ذات خدا قابل شناختن نیست، آتشى برقرار نمود; یعنى بگوییم اگر منظور از شناختن ذات، شناختى باشد که احاطه بر ذات پیدا کند، چنین چیزى براى غیر خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. کدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات پیدا کند چنین چیزى براى غیر خدا محال است. ذات خدا نامتناهى است. کدام موجودى مى تواند احاطه بر ذات نا متناهى الهى پیدا کند؟ این جور شناخت، محال است. نه تنها براى من و شما محال است، بلکه براى شریفترین مخلوقات خدا هم محال است. براى ذات مقدس حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)و وجود مقدس ولى عصر(عج) هم آن معرفت احاطه کننده، محال است; چون آنها مخلوقند و وجودشان محدود است. و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پیدا کنند. اگر منظور از معرفت ذات، این باشد که بعضى از انسان ها مى توانند به مقامى برسند که رابطه وجودى خودشان را با خدا بیابند، چنین چیزى ممکن است. اگر انسان به این مقام رسید که وجودش خودش را شعاعى از وجود خدا (برحسب تمثیل ناقص و براى تقریب به ذهن) بیابد، در این جا علم حضورى به خدا مى یابد; چون ارتباط او با ذات خداست. اما چه جور رابطه اى؟ ما رابطه ها را از قبیل روابط مادى مى پنداریم. خیال مى کنیم اگر وجود ما با کسى ارتباط داشته باشد، ارتباطى است از نوع ارتباط یک جسم با جسم دیگر! این محال است "داخِلٌ فى الاشیاء لاکدخول شىء فى شىء" این جور ارتباط نیست. اما یک جور ارتباطى است که اگر اراده او نباشد، ما هیچیم. به عنوان یک تشبیه ناقص، شبیه آن صورت ذهنى است که شما در ذهن خودتان ایجاد مى کنید. این صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. یک آفریده ذهنى است که شما در ذهن خودتان ایجاد مى کنید. این صورت ذهنى چگونه رابطه اى با ذهن شما دارد. آفریده ذهن شماست; اما نمى شود از ذهن هم جدایش کرد. اگر بخواهید از ذهن جدایش کنید هیچ مى شود. اصلاً قوامش به همین ارتباط با ذهن است. این است که فلاسفه بزرگ اسلامى فرموده اند: وجود اشیا، عین ربط است; نه چیزى که داراى ربط است. به هر حال وقتى انسان چنین حالى را در خودش بیابد که دلش پیوسته با خداست. در همان نقطه پیوستگى ـ البته تعبیر نقطه، تعبیر غلطى است; اما لفظ دیگرى نداریم ـ و به همان اندازه، ارتباط خود را با خدا مى یابد; اما در یک جلوه بسیار محدودى که همان خودش مى باشد. اما این که بخواهد احاطه بر ذات الهى پیدا کند، حاشا و کلّا که موجود امکانى بتواند چنین معرفتى به ذات خدا پیدا کند. به عبارت دیگر اگر چه معرفت به کنه ذات خدا محال است، اما "معرفت ذات، بوجه"; معرفت از یک دریچه خاص، از یک دیدگاه و در یک رابطه محدود ممکن است. این هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در این حد هم را ندارد چون عقل فقط کارش درک مفاهیم است. این جا صحبت از شناخت مصداق است. شناخت خود ذات است پس در پاسخ به این سوال که آیا ذات الهى قابل شناختن است؟ مى گوییم به یک معنى آرى به یک معناى دیگر، نه: اگر منظور از شناخت ذات الهى معرفتى است که احاطه به ذات الهى داشته باشد معرفت به کنه ذات الهى ابداً ممکن نیست; اما اگر منظور از معرفت ذات، آن معرفت دل و شهود قلبى است براى اولیاى خدا و عارفان حقیقى حاصل مى شود، معرفتى محدود در شعاع ارتباط وجودى خود عارف، بله در این حد ممکن است. و اما آنچه که در روایات ذکر شده که هر چه را شما تصور کنید، ولو به دقیق ترین معانى، آن هم مخلوقى است مثل شما و نتیجه گرفته شده که شما نمى توانید خدا را با عقل خودتان و با مفاهیم ذهنى و با مفاهیم درک بکنید، معنایش این است که ذات خدا، مصداق اوصاف و اسماى الهى که خود عین ذات باشد، از راه مفهوم شناخته نمى شود; چرا که مفهوم ساخته ذهن هاست. این مفهوم ابتدا از یک مصادیقى گرفته شده، اما هر کسى به همان اندازه اى که مصداق را شناخته است، مفهوم را مى تواند مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر کسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پیدا نکرده است، هر چه بگوید، همه اش مفاهیمى است که حواله به غایب مى دهد. مى داند یک موجودى هست، اما آن را نمى یابد. فراموش نکینم آن روایت امام صادق سلام الله علیهارا که فرمود:
"فَمَن زَعَمَ اَنَّهُ یَعبُدُ اللّهَ بالصِّفهِ، فَقَد اَحَالَ عَلَى غائِب"
"اِنَّ مَعْرِفهَ عَین الشّاهِدِ قَبْلَ صِفَته وَ معْرِفَهَ صِفَهِ الغائِبِ قَبْلَ عَینِهِ"; اگر چیزى را حضوراً بخواهیم بشناسیم; اول خودش را مى شناسیم و بعد صفاتش را;
یعنى از آنچه مى شناسید، ذهن شما مفاهیمى را انتزاع مى کند، آن مفاهیم انتزاعى و آن اوصاف مرتبه اش متاخر است از شناخت خود ذات; اما اگر یک چیزى را غایبانه بخواهیم بشناسیم، اول باید صفاتش را به صورت مفاهیم کلى، بشناسیم. پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خداى متعال ممکن باشد که هست، فقط از راه دل حاصل مى شود.
22