تارا فایل

تحقیق در مورد زندگینامه جلال الدین رومی


زندگینامه جلال الدین رومی
نوشته هلموت ریتر
جلال الدین بن بهاء الدین سلطان العلماء ولد بن حسین بن احمد خطیبی، مشهور به مولانا، شاعر ایرانی وموسس طریقت درویشان مولویه( که نامش را از مولانا گرفته است) در تاریخ ربیع الاول 604/30 سپتامبر 1207 م در بلخ به دنیا آمد، در پنجم جمادی الاخر سال 672 /1273 م در قونیه درگذشت.دلایلی که در نفی تاریخ تولد مذکور، پیش نهاده اند (از جمله از سوی عبدالباقی گولپینارلی در مولانا جلال الدین ) معتبر نیست. پدر او که خطبه ها ومواعظش محفوظ مانده و به چاپ رسیده است (معارف، مجموعه مواعظ وسخنان سلطان العلما بهاء الدین محمد بن حسین خطیبی بلخی مشهور به بهاءولد، به اهتمام بدیع الزمان فروزانفر، تهران 1333 ش) خطیبی در بلخ بود. این اقوال که شجره النسب او به ابوبکر می رسد، ومادرش دختر خوارزمنشاه علاء الدین محمد بوده است (افلاکی در مناقب العارفین، ص 8-9) بی اساس است.
(فروزانفر ، در یغما ،شماره 12 ، سال 1338 ، ص 164.احمد افلاکی، مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، آنکارا 1953، پیشگفتار ص 44).
در سال 62 ق این خانواده به درخواست امیر سلجوقی علاء الدین کیقباد به قونیه نقل مکان کرد، و بهاء الدین ولد در 18 ربیع الثانی سال 628 ق در همانجا درگذشت (مناقب العارفین ، 1/32 ،56) یک سال پس از درگذشت او ،یکی از شاگردان ومرید پیر او به نام برهان الدین محقق ، به قونیه آمد که استاد و مراد پیشینش را ملاقات کند ولی از درگذشت او با خبر شد. جلال الدین تا پایان حیات سید برهان الدین که نه سال بعد درگذشت، مرید او شد. قبر او در قیصریه است. به گفته افلاکی ، جلال الدین پس از ورود سید به حلب و دمشق، برای تکمیل تحصیلاتش به آنجا رفت. برهان الدین این نکته را او در میان گذاشت که پدرش علاوه بر علوم ظاهری، معرفت دیگری هم داشت که جز طریق تجربه واحوال باطنی قابل حصول نیست. پس ازوفات برهان الدین ،جلال الدین به مدت پنج سال تنها بود. در 26 جمادی الاخر سال 642 ق درویشی سرگشته و آوا به نام شمس الدین محمد تبریزی به قونیه آمد، و در کاروانسرای تاجران شکر سکنا گزید.
چنانکه از غزلهای بیشمار دیوان کبیر بر می آید، او فردی انساندوست، و به دور از تعصب و دارای شخصیتی بسیار عاطفی است که به سرعت شور وهیجان می یابد آتش درون خود را با رقص و سماع فرو می نشاند.این نکته که آیا اندیشه های دینی را چیزی اصیل وعلاوه بر پارسایی عرفانی عام روزگارش دربر داشته یا نه باید از تجزیه تحلیل آثارش استنباط شود. آثار او از این قرار است:
1)دیوان مشتمل بر غزلیات و رباعیات. در این دیوان ابیات یونانی و ترکی هم آمد است که حاکی از سروکارداشتن با بخشهایی از عامه مردم، و نیز با اقلیتهای غیرمسلمان در قونیه است.تخلص مولانا خاموش است. بعدها این تخلص با شمس تبریز جانشین شده است. در بعضی غزلها هم نام صلاح الدین به عنوان تخلص آمده است. پیشین دیوان را کنار زده است تاکنون از این تصحیح و طبع 3 مجلد انتشار یافته است.
2)مثنوی معنوی منظومه ای تعلیمی به شیوه مثنوی ( هر بیت دارای قافیه ای مستقل مجعول و منسوب است الهامبخش سرایش این منظومه بلند حسام الدین چلبی بوده که به مولانا پیشنهاد کرده که او هر باید اثری شبیه به مثنوی های عرفانی- مذهبی سنایی وعطار پدید آورد.
درباره سبک مثنوی <- مقدمه نیکلسون بر تصحیح و طبع مثنوی، ص 8-13 و پیشگفتار ترجمه گولپینارلی) تصحیح وطبع معتبر و رسمی مثنوی، به اهتمام نیکلسون انجام گرفته که هم یادداشتهای انتقادی وشرح و تفسیر مثنوی را در بر دارد و هم ترجمه کامل متن را جدیدترین ترجمه ترکی مثنوی به کوشش عبدالباقی گولپینارلی ، در استانبول در سال 1942 (وبه بعد) انتشار یافته است.
3)فیه مافیه مجموعه ای از اقوال مولانا ( این عنوان از بیتی از ابن عربی گرفته شده است). تصحیح وطبع بدیع الزمان فروزانفر، تهران 1330 ش. تجرمه ترکی این اثر به کوشش عبدالباقی گولپینارلی انجام گرفته ، در سال 1959 م در استانبول منتشر گردیده است.
4) مواعظ، مجالس سبعه. به اهتمام احمد رمزی اکی اورک، ترجمه ریزلی حسن افندی اوغلو، چاپ (استانبور ،1937 م.( نیز <- مجالس سبعه (هفت خطابه) مولانا جلال الدین رومی.
5) مکتوبات. به اهتمام احمد رمزی اکی اورک، چاپ استانبول ،1937.
] نیز <- مکتوبات مولانا جلال الدین رومی. تصحیح توفیق هـ. سبحانی. تهران، مرکز نشر دانشگاهی ، 1371ش.[

آغاز عمر
اسم القاب
نام او به اتفاق تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است وهمه مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند واو را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز می خوانده اند و خطاب لفظ خداوندگار گفته بها ولد است) مو در بعضی از شروح مثنوی هم از وی به مولانا خداوندگار تعبیر می شود و احمد افلاکی در روایتی از بهاء ولد نقل می کند که "خداوندگار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند وسلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه صوفیان تناسب تمام دارد چنانکه نظر به همین عقیده بعضی اقطاب (بعد از عهد مغول) باخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند.
لقب مولوی که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتی در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین ولقبهای خاص او نمی باشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانا روم) گرفته شده باشد.
لیکن شهرت مولوی (بمولانا روم) مسلم است و بصراحت از گفته حمدالله مستوفی و فحوای اطلاقات تذکره نویسان مستفاد میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا ) ذکر می شود مراد همان جلال الدین محمد است.

مولد ونسب
مولد مولانا شهر بلخ است وولادتش د رششم ربیع الاول سنه 604 هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی ومولانا روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خودوی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است.
بهاء الدین ولد
پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده و او را سلطان العلما لقب داده اند و پدر او حسین بن احمد خطیبی به روایت افلاکی از افاضل روزگار و علامه زمان بود چنانکه رضی الدین نیشابوری در محضر وی تلمذ می کرد و مشهور چنانست که مادر بهاء الدین از خاندان خوارزمنشاهیان بود ولی معلوم نیست که به کدام یک از سلاطین آن خاندان انتساب داشت و و احمد افلاکی او را دخت علاءالدین محمد خوارزمشاه و امین احمد رازی وی را دخت علاء الدین محمد عم سلطان محمد خوارزمنشاه می پندارد و این اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاء الدین محمد خوارزمنشاه پدر جلال الدین است.
نه عم او و سلطان تکش جز علاءالدین محمد پادشاه معروف (متوفی 617) فرزنددیگر بدین نام ولقب نداشته ونیز جزو فرزندان ایل ارسلان بن اتسز هیچکس به لقب ونام علاء الدین محمد شناخته نگردیده ومسلم است که بهاء الدین ولد هنگام وفات 85 ساله بود ووفات او به روایت امین احمد رازی در سنه 628 واقع گردیده و بنابراین ولادت او مصادف بوده است با سال 543 و در این تاریخ علاء الدین محمد خوارزمنشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمنشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود.

مولانا در حلب
چنانکه در مناقب العارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر وظاهرا به اشارت برهان الدین "به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود" و مطابق روایت همو برهان الدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود واو در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت.

مولانا در دمشق
بعد از انکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود ودانش می اندوخت و معرفت می آموخت.
رابطه دمشق با تاریخ زندگانی مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام می رساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جما شمس تبریزی وچنانکه بیاد اولین نقطه ای بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کرده اند سروسری دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله 645 و 647 وفرستادن پسران خود به دمشق برای تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بیش از چهار سال که روایت کرده اند به طول نیجامیده چه او در حلب چندی مقیم بوده و در موقع وفات برهان الدین محقق ( 638) حضور داشته و چون مسافرتهای او در حدود 630 شروع شده است بنابراین آن روایت که مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال می رساند از حیز صحبت بدور خواهد بود.

آغاز نظم مثنوی
بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین بی گمان نظم مثنویست که یکی از مهمترین آثار ادبی ایران و بی هیچ شبهتی بزرگترین عالیترین آثار متصوفه اسلام می باشد وسبب اضافه وعلت افاده این فیض عظیم از وجود مولانا همانا حسام الدین چلبی بوده است باتفاق روایات چون چلبی دید که یاران مولانا بیشتر به قرائت آثار شیخ عطار و سنایی مشغولند وغزلیات مولانا اگر چه بسیار است ولی هنوز اثری که مشتمل بر حقائق تصوف ودقائق آداب سلوک باشد از طبع مولانا سرنزده است بدین جهت منتظر فرصت بود تا شبی مولانا را در خلوت یافت و از بسیاری غزلیات سخن راند ودرخواست نمود تا کتابی به طرز الهی نامه سنایی (یعنی حدیقه) یامنطق الطیر به نظم آرد ، مولانا فی الحال از سر دستار خودکاغذی که مشتمل بود بر 18 بیت ازاول مثنوی یعنی از "بشنو از نی چون حکایت می کند " تا "پس سخن کوتاه باید والسلام " بیرون آورد بدست حسام الدین چلبی داد.
چون مجلد اول به انجام رسید حرم حسام الدین درگذشت واو پراکنده دل مشغول خاطر گردید و طبع مولانا هم که طالب ومشتری نمی دید از ملولان روی درکشید ودوسال تمام نظم مثنوی به تعویق افتاد تا بار دیگر تفرق خاطر چلبی به جمعیت بدل شد وخواهان آغاز نظم وانجام مثنوی گردید.

پایان زندگانی
وفات مولانا
مولانا گرم صحبت حسام الدین ویاران چون پروانه بر شمع وجود او عاشق بودند که ناآگاه آن توانای عالم معنی در بستر ناتوانی بیفتاد و به حمای محرق دوچار آمد وهر چه طبیبان به مداوا کوشیدند سودی نبخشیید وعاقبت روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الاخر سنه 672 وقتی که آفتاب ظاهر زردرو می گشت ودامن در می پیچید آن خورشید معرفت پرتو عنایت از پیکر جسمانی برگرفت واز این جهان فرودین بکار ستان غیب نقل فرمود
درموقعی که خبر نالانی و بیماری مولانا در قونیه انتشار یافت مردم به عیادت آمد فرمود که شفاک الله شفاه عاجلا رفع درجات باشد امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیانست فرمود که بعد از این شفاک الله شما را باد همانا که در میان عاشق ومعشوق پیراهنی از شعر بیش نماند راست نمی خواهید که نور به نور پیوندد:
من شدم عریان ز تن او از خیال می خرامم در نهایاتالوصال
شیخ با اصحاب گریان شدند و حضرت مولانا این غزل فرمود:
"چه داین تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم"
به روایت افلاکی حرم مولانا به دو گفت کاش مولانا 400 سال عمر کردی تا عالم را از حقائق ومعارف پرساختی.مولانا فرمود مگر ما فرعونیم مگر ما نمرودیم ما به عالم خاک پی اقامت نیامدیم ما در زندان دنیا محبوسیم امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم،اگر برای مصلحت وارشاد بیچارگان نبودی یکدم در نشیمن خاک اقامت نگزیدمی.
اهل قونیه از خرد وبزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند وعیسویان ویهود نیز که صلح چو ونیکخواهی وی را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون وافغان می کردند وشیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند واز شدت بیخودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت.
جنازه مولانا را به حرمت تمام برگرفتند و در تربت مبارک مدفون ساختند و قاضی سراج ا لدین در برابر تربت مولانا این ابیات برخواند:
کاش ان روز که در پای شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
مدت چهل روز یاران و مردم قونیه تعزیت مولانا میداشتند وناله وگریه می کردند و برفوت آن سعادت آسمانی دریغ وحسریت می خوردند اخلاق پاک او به زبان می اوردند.

اندیشه های سیاسی مولوی
مسائل سیاسی چون اساسا در جامعه متجلی می شود وبرای جامعه تنظیم واجرا می گردد وجز زندگی مردمان است پس در عین حال اجتماعی است بدین سبب مولوی با اینکه عارفی پاکبار وصوفئی صافی است ولی در ضمن بیان مطالب صوفیانه و به منظور ارشاد همگان در امر توجه به خدای تعالی در مواردی از اشاره به مسائل سیاسی و انتقاد از حکام جابر و حکومتهای استبدای خودداری نکرده است النهایه در آن اوضاع واحوال اختناق آمیز وبا وجود شهریاران و امیران خودکامه به نظر می رسد که ناچار بوده است نظارت وانتقادات خود را در لباس داستانها و قصه ها وگفتگوهای بسیار عادی وگاه از زبان حیوانات اظهار کند، همچنان که پیش از وی نیز معمول بوده و کتاب کلیله ودمنه نمونه ی بارزی از این شیوه است وبعداز مولوی نیز بیش وکم این روش وجود داشته است ودارد، تا جایی که در کشورهایی که آزادی بیان وجود ندارد،گاه از اینگونه انتقادات از زبان حیوانات در مطبوعات آنها به چشم می خورد.
در اینجا برای نمونه به اختصار هر چه تمامتر به چند داستان با توجه به نتایج سیاسی و اجتماعی آن اشاره میشود وچون غالبا در این داستانها مولوی قصه های کوچکتری هم آورده یا اینکه ضمن بیان داستان مسائل عارفانه وصوفیانه را نیز با جمال متذکر شده است، با اذعان به اینکه لطف وشیرینی اشعار در هنگام تبدیل و برگردان از میان رفته است، برای رعایت اختصار و آسان شدن فهم مطلب آنها را به نثر دراورده و گاه از اشعار روان خود او بدان چاشنی زده است.

شاه ترمذ و دلقک
شاه با دلقک خود به بازی شطرنج مشغول بود، پس از چندی حرکت دلقک او را مات کرد وگفت شه شه 1 شاه از خشم یکایک مهره های شطرنج را بر سر دلقک میزد ومی گفت: ای قلتبان بگیر، دلقک بیچاره ضربات را تحمل می کرد و از وی امان می خواست تا بیشتر او را نزند. در دست دوم باز هم این شاه بودکه باخث و مات شد، به محض اینکه دلقک می خواست پیروزی خود را اعلام نماید فورا به کنج اطاق پناه برد و خود را زیر بالشها و فرشها ونمدها پنهان ساخت شاه با کمال تعجب به اوگفت: ترا چه می شود چرا زیر لحاش و نمد می روی و خودرا پنهان می کنی، دلقک در پاسخ گفت:
کی توان حق گفت جز زیر لحاف با تو چون خشم آور آتش سجاف
ای تو مات ومن زخم شاه مات می زنم شه شه ز زیر رختهات
مولوی از این داستان نتیجه می گیرد که با وضع خودکامگی شاهان و زورمندان حرف حق را کسی نمی تونسته به صراحت بگوید، بلکه مردم مجبور بودند یا سکوت اختیار کنند و یا مانند شاعری آزاده وعارفی آگاه چون مولوی ناچار حقایق را در اینگونه داستانها بیان نمایند.

1 -شعه شعه کلمه ایست برای اعلام خطر به شاه حریف در بازی شطرنج که امروز به جای آن کیش می گویند.
—————

————————————————————

—————

————————————————————


تعداد صفحات : 21 | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود