خودشناسی
آدمی اززمان کودکی که زیربنای فکری وشخصیتی خودرا می سازد چیزی را سعی میکند ازنظر فکری درک کند و بپذیرد که لقمه ای لذیذ و جویده وآماده ی هضم برای او باشد یعنی افکاری که برای او ثقیل باشند را ازخود ناخودآگاهانه دفع میکند وهیچگاه درعمرخود افکارثقیل ومبهم را به ذهن خود راه نمی دهد
آدمی بجای اینکه گره های فرسوده وموروثی را ازخود بازکند با گریزازفکرکردن ، گره های دیگری را نیزبخود می بندد وگره های کهنه و فرسوده را نیزپیرامون واطراف خود پیچیده تر می کند
وه چه خوب آمدی صفا کردی چه عجب شد که یاد ما کردی
بی وفایی مگر چه عیبی داشت که پشیمان شدی وفا کردی
معشوقه ای که دراین ابیات " شاعریا خواننده ی شعر" را سیراب واشباع ونهایتآ اسیرخود می کند کیست وچیست ؟ دردنیایی که انسان درتهاجم همه سویه مخمصه ها ی شکست وسرکوب وبیوفایی و آزارورنج قراردارد ، باید دیگری برای مداوای دردهای بی درمان او به کمکش بیاید و جواب بیوفایی ها وشکست وسرکوب های اورا بدهد ، اورا درشکست وفقدان ومحرومیت ها تسکین دهنده و جبران کننده باشد ، انسان زخم سرکوب ها ی خودرا با تسلای به معشوقه ای درخود التیام میدهد که آفریده ی پندار اوست ، مخلوق خیال وتوهم اوست ، آفریده ی ذهن شرطی اوست . اگرمعشوقه ای وجود دارد برای رسیدن به وصال او باید باتزکیه ، وتهذیب درون خویش راه را برای رسیدن به او هموار کرد . اما می بینیم انسان اینگونه نیست واینگونه زندگی نمی کند ومعشوقه ای خیالی وآرمانی که حجم تمام ادبیات جهان و بخصوص شرق را فراق وهجران و سنگدلی های همین معشوقه بخود اختصاص داده ، را برای خود آفریده و هجران وفراق اورا برای خود قابل تحمل می کند وجزشکوه وناله وآه ومویه ماحصلی دیگر این معشوق خیالی وبیوفایی وسنگدلی باخود ندارد ، اگرکسانی به وصال معشوقه رسیده اند انسان را ه وصال را برای خود هموارنکرده بلکه ازوصال یافتگان برای خود اتوریته برای خودباختگی وخودفراموشی و تسکین موقت آلام خویش ساخته است . جزآنکه این شعرمارا گرفتارحزن واندوه می کند هیچ بارروان شناسانه دیگری ندارد ، حزن واندوه وغم را تاروپود اسارت ما نموده ومارا ازدرک واقعیت خویش " آنچه هستیم " دور می کند .
معشوقه ، دوست " غایت نیاز فطری ومعنوی انسان " دربازگشت انسان به خویشتن ، بازگشت به اصل خویش ، بازگشت به هویت واقعی خویش ، کشف تمامیت خود ، با او همدل ویارو هم سخن می شود ، اورا درآغوش می گیرد واورا ازانحرا ف ولغزش وخیال پردازی و افسانه بافی برای به دام انداختن خود جدا میکند . انسان دربازگشت بخویشتن ، ودربیداری ازخوابی که قرنها جبرآ وقهرآ گریبان اورا گرفته است راه زندگی را می یابد ، معنی ی صلح وآرامش را می فهمد ، خوبی وبدی برایش معنا می شود . و حقیقت برایش قابل ادراک ودریافت وشهود می گردد . دریا تویی ، اقیانوس تویی ، خورشید تویی ، نورتویی ، خودت را پیدا کن ، دروجود خودت به اقیانوس ، به دریا ، به خورشید ، به نوروبه یبکرانگی و به یگانگی متصل شو . بازگشت به خویشتن ، وکشف تمامیت ویک پارچگی خویشتن است که تورا ازخس وخاشاک وشائبه ها ی فریب منفک وجدا میکند ، تورا به یگانگی ووحدت می رساند .
دوست نزدیک ترازمن به من است
وین عجب بین که من ازوی دورم …….. عطار
دوری انسان ازچیست که اورا بدینگونه دچار ناامنی وناآرامی وناهنجاریهای اجتماعی می کند ؟ اورا اسیرسراب های مخوف خیال وافسانه نموده ودراین سیاهچال تیره وتاریک عمراورا با اضطراب ونگرانی برباد میدهد ، وآدمی سراب هارا برای خود دریا می پندارد ؟ چرا آدمی دچارفریب واغوا شده وفریب را برای خود واقعیت تلقی می کند .
هیچکس درتفکروعقیده خود تردید نمی کند وآن را حقیقت محض تلقی نموده واگربتواند به زور و اکراه عقیده ی خود را به دیگران القاء وتحمیل می کند .
چراانسان به سهولت نمی تواند ازدنیای مجازی که برای خود ساخته و گرفتار آن شده ، خودرا خلاص کرده وبه حقیقت وجودی خویش دست یابد ؟ می توان گفت انسان خطرازدست دادن تمامیت خودرا بطورعمیق وجدی نمی تواند درک کند ، به دنیای مادی وپنداری خود بیش ازآنچه هست بهاء داده است ونتیجتآ دچار خودباختگی به دنیای توهمی وپنداری خود شده است .
ما گرفتاریک چالش درونی هستیم که این چالش درونی مارا به سوی شدن ، کسب کردن ، سود بردن ، ارتقاء یافتن ، چنگ انداختن به عقاید وباورها می کشاند ، وقتی با پاک سازی درونی خویش درخود عمیقآ خیره شویم درخواهیم یافت که چالش درونی ما یک مرکزتوهمی وخیالی وغیرواقعی بیش نیست ( همین خیره شدن عمیق درخویشتن است که به یک باره وبه یک لحظه مارا ازگرفتاری آن نقطه ی کورخلاص می کند ) وبارهایی ازنقطه ی کاذب درونی خود ما به واقعیت وجودی خویش ، به تمامیت خود ، به کشف ناشناخته ها ، وبه ادراک حقیقت می رسیم . اما مشکل انسان همین است که آن مرکزدروغین وتصنعی درونی خودرا برای خود واقعیت می پندارد وهمین واقعیت پنداشتن آن مرکزست که نمی گذارد انسان به آسانی ازآن مرکزخودرا رها وخلاص نماید . واقعیت این است که ما تازمانی که درمحاصره واسارت این گره کوردرونی درخود باشیم ، موجودی شرطی وبرنامه ریزی شده خواهیم بود که زندگی مان با مسکنت وبدبختی وگرفتار؛ شدن ، کسب کردن ، سود بردن وانباشتن ، ارتقاء یافتن ، ودرمحاصره ی عقیده وباورهای خویش باقی خواهیم ماند . ماهرچه را درمحاصره ی تنگ عقاید وباورخویش برای خود واقعیت ، وایده آل ومتعالی فرض کنیم ، مشکل دروجود ماست که مارا به بیراهه هدایت میکند ، مارا به سوی مرداب های توهمی وخیالی می کشاند ، مارا موجودی مسکین وتیره روز وجنگ طلب می سازد . چشم ما به دلیل دراسارت گره درون بودن کوراست " چشم بصیرت وحقیقت جوی ما " وبرای یک آدم کورونابینا هرچیزی را میتوان واقیت ویا حقیقت تلقی کرد ، مرداب را میتوان برای او دریا تلقی کرد و…. رهایی بی چندوچون ماازآن گره ی کوردرونی خویشتن است که چشم مارا به حقیقت وجودی خویش می گشاید . اگرکوران بخواهند مرداب را برای ما دریا واقیانوس تلقی نموده وبه ما القاء نمایند ، چشم گشوده تیرگی وتاریکی ونوروروشنایی را خود می بیند پس گرفتارتلقین کوردیگران نمی شود .
انسان با کشف سکوت خود " سکوت نهفته دردرون خود " وحفظ آگاهانه ی آن به ادراک حقیقت وکشف ناشناخته ها می رسد ، دنیای دیگری را درخویشتن کشف می کند ، به اقیانوسی بیکران و سرشار ازگوهروجواهر که ابتدا وانتها ندارد درخود دست می یابد . وبعدازکشف درونی خویش بدون تکراروبدون استمرارو بدون ابتذال درهردم وبازدم تازه ترین نکات واسرارهستی را نوبه نودرک می کند . بادل بستگی به عوامل بیرونی ست که انسان ناآگاهانه وناخودآگاهانه سکوت درونی خودرا به ابتذال وویرانی می کشاند وخودرا دردام ننگین عوامل بیرونی گرفتارمی کند .آدمی اگر تنها یک جاکلید داشته باشد به آن جبرآ دل می بندد ، چون با دل بستگی هاست که احساس هویت ، احساس بودن ، واحساس عدم پوچی وتهی بودن می نماید ، انسان با دل بستگی هاست که احساس شخصیت می کند وبا عدم دل بستگی خودرا درخلاء پوچی وتهی وارگی غرق می بیند . اما وجود دل بستگی هاست که انسان را ازهویت واقعی اش جدا می کند . حافظ می گوید ؛
غلام همت آنم که زیرچرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
انسان زمانی می تواند سکوت درونی خودرا کشف نموده وبه ادراک حقیقت نزدیک شود که دچاردل بستگی نباشد . دل بستگی ست که انسان را دچار اضطراب ونگرانی وهراس وبیم می نماید " فعلآ به شرح دل بستگی وعلت دل بستگی های انسان نمی پردازیم " ، انسان وقتی سکوت درونی خودرا به هیاهوی دل بستگی ها ، به اضطراب ونگرانی وهراس دل بستگی ها ازدست میدهد ، موجودی نا آرام وقهرآ گرفتارتنش هایی درخود می شود که نمی تواند به سهولت وبه آسانی خودرا ازدام تنش های مخرب وویرانگر خود نجات دهد . تنها آگاهی داشتن وکشف سکوت متعالی درون است که ازانسان موجودی آرام وبی دغدغه وغیر مضطرب و متعالی می سازد ، آدمی را به کشف تمامیت خویش رهنمون می شود ، انسان را به درک حقیقت وکشف ناشناخته ها می رساند . اگر به خدایی که اعتقاد وایمان داری ، به دلیل ترس از خدا دل بسته باشی دچاربیم وهراس واضطرا ب ونگرانی خواهی بود ، وجود وبود خدارا عمیقآ وشهودآ درک کن ، اما هیچگاه ازبیم وهراس دل بسته ی خدا مباش . خدایی که ازهراس وبیم وازترس ونگرانی به اواعتقاد وایمان داریم ، خدای واقعی وحقیقی نیست بلکه این گریزوفرارناآگاهانه ما ازبیم واضطراب ونگرانی های خود است . کشف سکوت خویش یعنی آگاهی یافتن ووقوف واشعارداشتن نسبت به چالش درونی خود . آگاهی لازم وکامل داشتن نسبت به چالش درون خود با مشاهده وبصیرت توام است ، ویا خود همان آگاهی ، مشاهده وبصیرت است .
به بیانی دیگر چالشی درونی درانسان ها وجود دارد که این چالش خود نیازی فطری وگوهره ی وجودی ماست .وجود چالش درونی درانسان امری گریزناپذیراست وجدایی انسان ازآن امکان پذیرنیست و وجود همین چالش درونی ست که انسان را آگاهانه درمیان تمام جانداران حقیقت جو نموده است . پاسخی که ما به چالش درونی خود می دهیم یک پاسخ کورویک خطای محض است ونه آنکه باعث سعادت وخوشبختی ما نیست بلکه پاسخ کورما به چالش خویشتن است که بشررا موجودی تیره روزودرمانده ومفلوک ساخته است . رقابت های کورما ، سبقت گرفتن ها ی خشونت باروقهرآلود ما ، دل بستگی های ما همه وهمه پاسخ دادن کور به چالش درونی مان است ، می توان گفت ؛ وجود این چالش درآدمی ازتولد تا مرگ فیزیکی وجود دارد اما پاسخ کوروغیرواقعی وخطای انسان به آن ، آدمی را گرفتارگردبادی مهلک وویرانگر درخود می نماید که اورا به سوی مرداب هلاکت وتباهی سوق میدهد . پاسخ کوردادن به چالش درونی خود عامل فساد وشرارت انسان است ، پاسخ غلط دادن به آن باعث ناآرامی واضطراب ونگرانی وسرگردانی آدمی ست . عامل ستیزوجدال های کورکورانه انسان ها با یک دیگر است . پاسخ کوردادن به چالش درونی ست که آدمی را گرفتارسراب ها وکج راهه نموده وهرکسی سرا ب را برای خود ، چشمه ودریا و بیراهه وکج راهه را راه واقعی خویش تصورمی کند . پاسخ خطا دادن به آن چالش است که ؛ آدمی را دچار ناامنی وناآرامی وناهنجاریهای اجتماعی می کند . اورا اسیرسراب های مخوف خیال وافسانه نموده ودراین سیاهچال تیره وتاریک عمراورا با اضطراب ونگرانی برباد میدهد ، وآدمی سراب هارا برای خود دریا می پندارد . آدمی را دچارفریب واغوا نموده وفریب را برای خود واقعیت تلقی می کند .
هیچکس درتفکروعقیده خود تردید نمی کند وآن را حقیقت محض تصور نموده واگربتواند به زور و اکراه عقیده ی خود را به دیگران القاء وتحمیل می کند . پاسخ غلط وانحرافی ما به چالش درونی درخود درما گره ای ، یا مرکزی کاذب را بوجود می آورد که مارا اسیرخود نموده ومجبور به پاسخ دادن به تمایلات آن مرکزوگره درونی درخود می نماید . گره درونی را درانسان "من" یا "خود" یا "نفس" می نامند . به خود آگاهی رسیدن است که آدمی را ازاسارت گره درونی خویش نجات میدهد
انسان می تواند با تزکیه کامل درون ونظم وانسجام دادن به تفکرخویش به دنیای بی مرزی وارد شود که جهان واقعی خودرا دربرابرآن جز شبح وسایه نبیند ، اما چرا چشم آدمی به خیال وتوهم ، و شبح وسایه ای که سرسخت ویک دنده اسیرآن شده گشود ه نمی شود ؟ جدی وواقعی انگاشتن شبح وسایه برای هرکسی ، اورا آنچنان گرفتاردام وبند شبح وسایه ها نموده است که هیچکس جز " معدود افرادی " جرات وشهامت گشودن چشم خودر اازدست داده اند .
آدمی اززمان کودکی که زیربنای فکری وشخصیتی خودرا می سازد از نظر فکری چیزی را سعی میکند درک کند و بپذیرد که لقمه ای لذیذ و جویده وآماده ی هضم برای او باشد یعنی افکاری که برای او ثقیل باشند را ازخود ناخودآگاهانه دفع میکند وهیچگاه درعمرخود افکارثقیل ومبهم را به ذهن خود راه نمی دهد . آدمی بجای اینکه گره های فرسوده وموروثی را ازخود بازکند با گریزازفکرکردن ، گره های دیگری را نیزبخود می بندد وگره های کهنه و فرسوده را نیزپیرامون واطراف خود پیچیده تر می کند .
مشکل آموزشی وپرورشی اغلب افراد دریکایک جوامع بشری نیزهمین است . توانایی باالقوه وبرترانسان داشتن قدرت تفکرواندیشیدن است ومی دانیم که قرنهاست انسان را موجودی "ناطق" شناخته اند . اما ما ناآگاهانه به کودکانمان تفکرواندیشه ، واندیشیدن را القا می کنیم ، به آنان به چه اندیشیدن وچگونه اندیشیدن را اعمال می کنیم . درصورتیکه کودکان معصوم مان را به حال خود رها نمی کنیم که تفکرواندیشه را زنده وپویا درخود بیابند و به تفکری خلاق درخود چنگ بیاندازند ، درحالی که تفکرواندیشه ای که ما به کودک القا می کنیم ، تفکری مرده وبیروح ومانده ازدیگران است نه کشف خلاقیت وتفکرواندیشه کودک درخود . تفکری که ازدیروزمانده ، تفکری مرده است وکودک باید فکرزنده وپویا ودمادم نورا درخود کشف کند . ما ناآگاهانه تفکری را به کودک تلقین وتحمیل وبرگرده ی او سوار می کنیم که درجامعه با توجه به فرهنگ وعقاید وباورو سنت هرکشور شایع ورایج است واصولآ افکارمرده وتکراری نیز برای انسان ها درهرسطوحی قابل هضم تروقابل دریافت تر، وقابل شناخت ترند تا کشف افکارتازه درخود . وبه همین دلیل افراد یک جامعه اغلب ازدوران کودکی ازفضای بسته و منجمد افکارواندیشه های القایی وتحمیلی به آنها ، فراترنمی روند . انسان تفکردارد اما تفکراو تفکری مرده وبی روح وجان است که ازکودکی به او القا شده است ، اندیشه وفکری نو ودمادم تازه نیست ، اندیشه وتفکردیگران قبل ازاو ست که به ضمیر وحافظه ی فرد رسوخ کرده وقدرت تفکرتازه ونورا ازوی سلب کرده است . ماباید به این امرمهم وقوف وآگاهی کامل بیابیم که آزادی انسان دراندیشه مندی اوست ، والقا اندیشه ی دیگران به خود وکودکانمان ساختن زندانی باالقاب متفاوت است که مارا یک عمردرخود گرفتارمی کند . فرهنگ یکایک جوامع بشری نیزگنجینه ای متناقض ودرتعارض ازافکارضدونقیض القایی " مرده وبی روح" دیگران است ، ویکایک کودکان باالقا خانواده وجامعه ، ازهمان افکاربرای خود دام وحفاظ وفضایی سترگ می سازند وناخودآگاهانه خودرا زندانی آن می کنند . افراد اغلب بجای کشف فکرتازه درخود ازخشت وآجرفرسوده ی افکاردیگران برای خود حصاروزندانی برای حفاظ وامنیت وآرامش خود می سازند ونفس وماهیت این عمل انسان ، امنیت وآرامش نیست . درست است که افراد ازدوران کودکی به مدرسه وبعد به دانشگاه می روند وصاحب مدارک ومدارج بالامی شوند ، پزشک می شوند ، استاد دانشگاه می شوند ، قاضی می شوند ، معلم می شوند و…و…اما آنچه ناآگاهانه ازکودکی برگرده ی آنها سوارشده وبرای آنها حفاظ وفضاوزندانی سترگ گردیده است ، این افکارمرده ی دیگران است که خشت حفاظ وفضا وزندان آنها گردیده است . تمام افکاری را که آنها ازکتابهای تحصیلی " برای ساختاروساختمان هویتی وشخصیتی " خود کسب کرده اند ، خشت وخاک افکارمرده وبیروح وتکراری وکسالت آور وتفرقه افکن دیگران است وهرتجزیه وتحلیل به ظاهرنو را پزشک ، استاد دانشگاه ، قاضی ومعلم براساس افکارمرده ی القایی درخود انجام میدهد . تجزیه وتحلیلی را که افراد تحصیل کرده برای خود انجام میدهند ونتیجه های قطعی ومبرهن و به ظاهر نوبه نو را می گیرند ، نتیجه ی افکارمرده ومنسوخ شده ی دیگران است وهیچگاه فکری تازه وزنده وپویا درفرد نیست . ماباید برای دست یافتن به آگاهی فراعقلی درخود ، کارخانه ی فکرکهنه را درخود عمیقآ ، بدون تایید ورد آن بشناسیم وآن را درخود بطوربسیاروسیع ودقیق وعمیق مورد واکاوی قراردهیم ، آن را زیرمیکروسکوپ نقد هوشیارانه و درعین حال بیرحمانه ی خود بگذاریم ، همین واکاوی ونقد عمیق ودقیق وهوشیارانه ، افکارخویش است که میتواند چشم مارا به کهنگی واستمراروبی جان بودن افکارخود ، کارخانه ی کهنه ی فکرسازی خود بگشاید وبازکند ومارا ازاسارت آن نجا ت دهد . ماگرفتارافکارکهنه ومرده ای هستیم که آن افکار چون حلقه های متصل متناقض درهم جوش خورده ، زنجیره ی اسارت وبندگی وبردگی ما هستند ، وآن افکارمرده هستند که مارا ازنواندیشی وصاحب فکری نوبه نو وزنده بودن محروم کرده اند ، ووابستگی ما به زنجیره ی مرده ی افکاردیگران ، پاسخ غلط وخطا وانحرافی است که ما ناآگاهانه به چالش درونی خود می دهیم .
چرا انسان نمی خواهد خودرا ازاسارت افکاردیگران که عامل فلاکت و هلاکت او ، عامل عصبیت وکژاندیشی او ، عامل ستیزوجدال درونی وجنگهای خانمانسوزبیرونی او هستند خلاص ورها نماید ؟ چون انسان با جوشش افکاردرضمیروحافظه ی خویش است که احساس هویت وبودن وعدم پوچی وتهی وارگی می کند واین اصل واصالت وجوهره ی واقعی انسان است . ولی روند مستمرقرنها زندگی بشری ، وابستگی به افکاردیگران را به آدمی القا نموده است ، افکاری که با ذخیره شدن قرنها به صورت عقیده وایدئولوژی ومرام وباوروکتاب درآمده اند . وانسان با تکیه دادن وبا چسبندگی به افکارمرده ی دیگران است که احساس هویت وبودن وشخصیت وعدم پوچی می کند وخودرا ازکشف افکاردمادم تازه محروم می نماید . درصورتی که هویت اصیل وواقعی وملکوتی انسان ، کشف فکردمادم تازه درخویش است نه درزنجیره ی متناقض وناهمگون وتفرقه سازافکارمرده ی دیگران دست وپا زدن وخودرا شدیدآ وسرسختانه به افکاردیگران وابسته نمودن است . کسانی که توانسته اند با رهایی اززنجیره ی هلاکت بارفکردیگران خودرا آگاهانه با همت وجدیت خویش رها نمایند ، اینان باررسالت انسانی را به دوش داشته ودارند .
14