تارا فایل

تاریخ از منظر علی ع


فرزندم ، اگر چه من به اندازه همه گذشتگان عمر نکرده ام ، با این حال در کارهای
آنان نگریستم و در اخبار آنان اندیشیدم و در آثارشان سیر نمودم ، به طوری که مانند
یکی از آنان گشته ام . بلکه از آن نظر که اطلاع از عموم سر گذشتشان پیدا کردم ،
گویی با همه آن مردم از اولین تا آخرین افراد آنان زندگی کرده ام و صاف آن را از
تیره اش و نفع آن را از ضررش شناختم .*
در مواردی متعدد از نهج البلاغه و قرآن مجید ، حاکمیت قانون د رهر دو قلمرو
حیات فردی و اجتماعی تصریح شده است . از آیات قرآنی و جملات نهج البلاغه به
خوبی می توان فهمید که تحولات و رویدادهایی که در فرد و اجتماع به جریان می افتد ، تصادفی و بی علت و به عبارت کلی تر خارج از قانون نیست . از آیات قرآنی و جملات نهج البلاغه این معنی را می توان به عنوان یک حقیقت پذیرفت که واقعیت چنان نیست که انسان ها، حتی دیگر جانداران و موجودات بی جان ، به حال خود رها شده باشند و در مجرای هستی ، هیچ چیز شرط هیچ چیز نبوده باشد .
یک انسان ، حتی با حداقل آگاهی، می داند که اگر بخواهد گرسنگی خود را مرتفع کند ، حتماً باید غذا بخورد . او نمی تواند کاری انجام بدهد که اصلا ً گرسنه نشود و یا اگر گرسنه شد ، با خوابیدن یا راه رفتن خود را سیر کند ! یک انسان، حتی با حداقل آگاهی ، می داند که نمی تواند حتی به اندازه یک دقیقه ، در زمان رویارویی زمین با خورشید تغییری ایجاد کند . به عبارت جامع تر ، اگر در این جهانی که ما زندگی می کنیم ، یک حادثه ، اگر چه ناچیز ، مستثنی از قانون بوده باشد ، به دلیل پیوستگی شدیدی که در همه اجزای جهان ومیان روابط آنها وجود دارد ، در هر موقعیتی احتمال بروز هر حادثه ای ممکن خواهد بود . در این فرض، اگر حیات انسانی بتواند ادامه پیدا کند (که امکان پذیر نیست )، نه می تواند علمی به دست بیاورد و نه می تواند اراده ای داشته باشد ؛ بلکه به طور کلی هیچ حرکتی از انسان امکان پذیر نخواهد بود مگر آن چه که تصادفات پیش بیاورد!

توضیحی در رابطه موجودات و رویدادهای تاریخ بشری با انسان

چنان که در مبحث گذشته بیان کردیم ، خداوند سبحان، خالق جمیع موجودات و حرکات و روابط و رویدادها، در همه سطوح و ابعاد هستی است ، و هیچ احدی نمی تواند توانایی شرکت در خالقیت و فیض بخشی خداوندی را داشته باشد . در این مورد ، طبیعی است این مسئله پیش بیاید که پس انسان در به وجود آوردن شئون زندگی و تشکیل تاریخش چه کاره است ؟ آیا انسان در این صحنه هستی کاری انجام می دهد یا نقش او فقط نقش وسیله و آلت است ؟ در این مبحث ، بعضی از آیات مربوط به استناد کارهای آگاهانه و اختیاری بشر را به خود می آوریم :
" این ، برای آن است که خداوند نعمتی را که به قومی عطا فرماید ، آن را تغییر نمی دهد مگر این که وضع خودشان را تغییر بدهند . "*
" قطعاً خداوند وضع هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر این که آنان وضع خود را تغییر بدهند . "*
این دو آیه مبارکه ، با کمال صراحت ، انسان را در ساختن سرنوشت حیات خود و تشکیل اجزا و عناصر تاریخش دارای اختیار معرفی می کند . دلیل اجمال این سنت الهی ، برمبنای دادگری مطلق خداوند سبحان است . زیرا وضعی که در حیات یک انسان به وجود می آید ، خواه آن وضع کیفیتی مطلوب برای انسان بوده باشد و خواه نا مطلوب ، قطعاً یا خود او عوامل آن وضع را به وجود آورده است ، یا عوامل جبری بوده است که وضع مفروض را به وجود آورده است ، اگر قسم اول باشد ، یعنی خود او عوامل آن وضع را به وجود آورده باشد پس رضایت و آگاهی واختیار وی بوده است که وضع مطلوب یا نامطلوب را به وجود آورده است ، و بایستی نتایج آن را دریابد . یعنی انسان خود را در مجرای نوعی خاص از حیات قرار داده ، و کیفیت معینی از زندگی را برای خود برگزیده ، و خداوند سبحان ، بدون بخل و بی نیاز از همه چیز، وسایل طبیعی و عضلانی و استعدادهای گوناگون درونی را در اختیاراو گذاشته است تا بتواند کیفیتی را که برای حیات خود انتخاب کرده است ، به وجود بیاورد و آن را ادامه بدهد .
اگر خداوند سبحان کیفیت انتخاب شده به وسیله خود انسان را تغییر بدهد ، انسان گمان خواهد کرد ، بلکه با خدا احتجاج خواهد کرد که اگر من همان کیفیت را که برای حیات خودم انتخاب کردم ، در اختیار داشتم و خداوند آن را مطابق مشیت خود تغییر نمی داد ، من چنین و چنان می کردم وبا آن کیفیت برگزیده ، به رشد وکمال اعلا می رسیدم . آن چه مشیت خداوندی درباره خلقت انسان و حیات اوست ، قرار گرفتن وی در مسیر کمال با آگاهی و اختیار خود انسان است . هر کیفیتی را که آدمی برای حیات خود انتخاب کند ، آگاهی و اختیار و قدرتش را می تواند طوری به کار بیندازد که در مسیر کمال ، که هدف از خلقت اوست ، قرار بگیرد . لذا ، تغییر وضع انسان از کیفیتی به کیفتی دیگر ، علت مجوزی ندارد .
" و اگر اهل آبادی ها ایمان می آوردند و تقوا می ورزیدند ، البته ما برای آنان برکاتی از آسمان و زمین باز می کردیم ، ولی آنان [انبیا و حق را ] تکذیب کردند و ما آنان را به جهت آن چه که می اندوختند ، گرفتار کردیم ."*
" وما چه بسا آبادی ها راکه شکستیم و از بین بردیم که ستمکار بودند ."*
این مضمون در سوره حج ، آیه ۴۸نیز آمده است .
" و چه بسا آبادی ها که زندگی آن ها فاسد شده بود [در زندگی خودکامگی و فساد به راه انداخته بودند]، هلاک کردیم ."*
" فساد در خشکی و دریا بروز کرد به جهت آن چه که مردم با اختیار خود اندوختند."*
از این آیه شریفه و امثال آن در قرآن مجید ، به خوبی استفاده می شود که فساد در حیات انسان ، در هر نوعی که بوده باشد ، فقط به خود او مستند است ، نه به خدا ، و نه به وسایل و نیروها و استعدادهایی که خداوند در اختیار او قرار داده است .

تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ
مررسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود

"مولوی "

این ها نمونه ای از آیات شریفه ای بود که با کمال وضوح، قدرت و اختیارانسان را در ساختن سرنوشت خود، که تشکیل دهنده اجزا وعناصر تاریخ اوست تذکر می دهد.

بروز ، اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها از دیدگاه اسلام

در مقدمه این مبحث مهم ، اشاره ای مختصر به تعریف توصیفی فرهنگ و تمدن می کنیم . می توان گفت فرهنگ عبارت است از شیوه انتخاب شده برای کیفیت زندگی ، که با گذشت زمان و مساعدت عوامل محیط طبیعی و پدیده های روانی و رویداد های نافذ ، در حیات یک جامعه به وجود می آید . البته می دانیم که این گونه معرفی ، بیش از یک توصیف اجمالی نیست ، و لی برای دیدگاه ما در این مبحث کافی به نظر می رسد . اما تمدن عبارت است از برقراری آن نظم و هماهنگی در روابط انسان های یک جامعه که تصادم ها و تزاحم های ویران گر را منتفی کرده و مسابقه در مسیر رشد و کمال را جایگزین آنها کند ، به طوری که زندگی اجتماعی افراد و گروه های آن جامعه ، موجب بروز وبه فعلیت رسیدن استعدادهای سازنده آنان بوده باشد. در این زندگی متمدن که قطعاً هر کسی ارزش واقعی کار و کالای خود را در می یابد ، و هر کسی توفیق و پیروزی دیگران را از آن خود و توفیق و پیروزی خود را از آن دیگران محسوب می کند، انسان رو به کمال ، محور همه تکاپوها و تلاش ها قرار می گیرد . لذا تمدن در این تعریف ، بر مبنای انسان محوری معرفی می شود ، در صورتیکه در اغلب تعریف های دیگری که تاکنون در مغرب زمین گفته شده است ، اصالت در تمدن از آن انسان نیست ، بلکه به طوربسیارماهرانه ای اصالت انسانیت درآن تعریفات حذف می شود و به جای آن ، بالا رفتن در آمد سرانه و افزایش کمی و کیفی مصرف ، جزﺀ تعریف قرار می گیرد .
این نکته را هم متذکر می شویم که مقصود ما از انسان محوری ، آن معنای مضحک نیست که مستلزم انسان خدایی است . بلکه منظور ما این است که محور همه تلاش ها و ارزش های مربوط به تمدن ، باید خدمت گزار انسان باشد ، نه این که انسا ن را قربانی ظواهر و پدیده های فریبا به نام تمدن کند . به عبارت روشن تر ، انسان در تعریف تمدن هدف قرار می گیرد ، و این شایستگی برای هدف قرار گرفتن ، از قرار گرفتنش د رجاذبه کمال مطلق که خداست ناشی می شود.
پس از توجه به این مقدمه ، نخست این مسئله را به عنوان یک اصل اساسی در نظر بگیریم که تمدن و فرهنگ، با همه عناصر ممتازی که دارند ، از دیدگاه اسلام ، در خدمت حیات معقول انسان ها قرار می گیرند. نه این که حیات معقول انسان ها د رخدمت تمدن وفرهنگی قرار بگیرد که برای به فعلیت رسیدن استعدادهای مثبت انسانی و اشباع احساس های برین او به وجود آمده است . در مواردی ، انسان ها باید در راه وصول به تمدن و فرهنگ فداکاری کرده و دست از جان خود بشویند . این یک فداکاری و گذشتی است که انسان برای ریشه کن کردن آفات تمدن در خدمت حیات معقول ، و به وجود آوردن شرایط حیات مزبور ، برای انسان ها انجام می دهد ، نه برای دو پدیده مزبور که ارتباطی با حیات معقول انسان ها نداشته باشد .
حال اجتماع انسانی در بروز و اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها ، شبیه به حال فردی از انسان است که تحت تاثیرعواملی بروز می کند و به اعتلا می رسد و سقوط می کند . مثلا ً احساس نیاز ، چنان که فرد را وادار به تلاش و تکاپو در عرصه طبیعت و منطقه روابط همنوعانش می کند ، همچنین جامعه را به گسترش و عمیق تر کردن درک و معرفت و سازندگی در عرصه زندگی تحریک و تشویق می کند .
ما شاهد بروز تعدادی از اکتشافات در موقع بروز جنگ ها بوده ایم . لذا ممکن است یک یا چند نیاز موجب اکتشاف و به دست آوردن امتیاز یا امتیازاتی باشد که آن ها هم به نوبت خود ، مردم را برای وصول به امتیازات زنجیری دیگر موفق کند . ولی داستان تمدن ها از نظر عوامل به وجود آورنده ، د رنیاز خلاصه نمی شود . بلکه در موارد بسیار فراوان ، به قول بعضی از محققان در سر گذشت علم ، بارقه ا و جهش های مغزی انسان ها بوده است که عناصر مهم تمدن اصطلاحی را به وجود آورده است . گاهی دیگر تمدن ها و فرهنگ های مثبت ناشی از اکتساب و استفاده از تمدن ها و فرهنگ های دیگر جوامع است . البته این گونه تمدن ها و فرهنگ ها ، گاهی به طور صوری و راکد مورد تقلید قرار می گیرند ، که در این صورت ،نه تنها موجب پیشرفت جامعه مقلد و پیرو نمی شود ، بلکه ممکن است موجب عقب ماندگی و باختن هویت اصیل خو آن جامعه مقلد بوده باشد . ما دردوران اخیر ، در جوامعی متعدد ، شاهد این گونه انتقال تمدن ها و فرهنگ های تقلیدی هستیم ، که چگونه هویت اصیل خود جوامع مقلد را محو و نابود کرده است . در صورتی که اگر آن جوامع فریب امتیازات تقلیدی آن تمدن ه و فرهنگ ها را نمی خوردند و با همان هویت اصیل خود به راه می افتادند ، می توانستند از تمدن و فرهنگ اصیل و آشنا با خویشتن برخوردار شوند .
یکی دیگر از عوامل بروز تمدن ها و فرهنگ ها ، احساس لزو م جبران ضعف در برابررقیبان است ، که می توان گفت از اساسی ترین عوامل محسوب می شود . با این حال ، تشخیص عامل قطعی بروزو اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها ، با نظر به تعریفات و استدلال هایرایج در این مبحث ، حداقل بسیار دشوار است . آن چه که از قرآن مجید و نهج البلاغه بر می آید ، این است که عامل اساسی آغاز و پایان منحنی تمدن ها و فرهنگ ها خود انسان است . در آیاتی که در مبحث قبل ذکر شد وهم چنین درآیات سوره های ﺴﺑﺄ و بقره می بینیم که خداوند اموری را مانند کفران نعمت (در از بین بردن اجتماع و تمدن ﺴﺑﺄ) ، فساد، خود کامگی ، ظلم، استکبار، افساد در روی زمین است و انحراف از حقیقت ، عوامل سقوط تمدن ها و فرهنگ ها معرفی فرموده است . از همان آیات به خوبی استفاده می شو که مفاهیم مقابل آن صفات رذل ، عوامل بروز و اعتلای تمدن ها و فرهنگ ها است . یعنی از همان آیات ، با کمایل وضوح بر می آید که سپاس گزاری نعمت های خداوندی، صلاح و اصلاح میان انسان ها ، تهذب ، عدالت و حرکت در مسیر واقعیات ، از عوامل مهم بروز و اعتلا ی تمدن ها و فرهنگ های انسانی صحیح است . خداوند سبحان در قرآن مجید تصریح فرموده است : " واگر اهل آبادی ها ایمان می آوردند و تقوا می ورزیدند قطعاً برکات خود را از آسمان و زمین برای آنان باز می کردیم (نازل می کردیم) ، ولی آنان [ ایمان و نقرا و منادیان آن دو، یعنی پیامبران را ] تکذیب کردند ودر نتیجه ، آنان را به سبب اندوخته های[ ناشایستشان] مواخذه کردیم . " *
آیات قرآنی ، در این که ظلم عامل سقوط جوامع و تمدن ها و فرهنگ هاست ، فراوان است و تاکید شگفت انگیزی دارد . از آن جمله : ۱." و بدین سان است مواخذه پروردگار تو ، هنگامی که آبادی ها را مواخذه (ساقط و مضمحل ) کرد در حالیکه آنها ستمکار بودند ."*
٢." پس دنباله قومی که ظلم کردند بریده شد و سپاس مر خدا را که پرورنده عالمیان است ."*
۳." مامردم قرونی پیش از شما را به جهت ظلمی که کردند نابود کردیم ."*
۴."[ ای نوح ] و کشتی را به نظاره ما و به سبب وحی ای که به تو کردیم ، بساز و درباره کسانی که ظلم کرده اند ، بامن سخنی مگو ، قطعاً آنان غرق خواهند شد ."*
۵." و خداوند مثل آن آبادی را [برای شما] می زند که در امن و امان و آرامش بود ، و روزی او از هر طرف فراوان می رسید . سپس آن آبادی به نعمت های خداوندی کفران ورزید . خداوند در نتیجه تبهکاری هایی که انجام می دادند ، لباس گرسنگی و ترس را به آن آبادی چشانید و برای آنان پیامبری از خودشان آمد ، او را تکذیب کردند. پس عذاب ، آنان را د رحالی که ستمکاران بودند ، در گرفت ."*
۶." و آنان را که ستم کردند ، صیحه ( فریاد شدید آسمانی ) گرفت و آنان دردیار خود،در حالی که به رو[ یا به زانو] در افتاده بودند ، هلاک شدند ."*
۷." و آ" آبادی ها را زمانی که[ به جهت آن که] ظلم کردند ، نابود کردیم و برای نابود شدنشان زمان معینی قرار دادیم ."*
۸." و خداستکه عاد اولی (عاد بن ارم ، پیش از قوم عاد معروف)را هلاک کرد . و ثمود را و از آنان کسی را نگذاشت . و پیش از آنان قوم نوح را نابود کرد آنان ظالم ترو طغیان گرتر بودند."*
٩." آیاکسی جز مردم ستمکارهلاک می شود ؟"
۱۰ ." وما آبادی هارا به هلاکت نمی رسانیم مگر این که اهل آنها ستمکار باشند ."*
امیرالمومنین علیه السلام ، که سخنانش گاهی اقتباسی از قرآن مجید و گاهی تفسیری از آن کتاب الله و در مواردی تطبیق کلیات آن به مصادیق و افراد آن هاست ، ظلم را از اساسی ترین عوامل سقوط و تباهی جوامع معرفی فرمده است . از آن جمله :" بر حذر باشید از خدا، بترسید از خدا، درباره نتایج دنیوی لم و وخامت اخروی آن ."*
یکی دیگر از عوامل سقوط جوامع و نابودی تمدن ها و فرهنگ ها ، استکبار است ، که مفهوم عام آن عبارت است از هدف دیدن خود و وسیله دیدن دیگران ، امیرالمومنین علیه السلام در سسقوط جوامع ، چنان که در آیات قرآنی مشاهده خواهیم کرد ، استکبار را مطرح فرموده است . او می فرماید :" عبرت بگیرید و تجربه بیندوزید از آنچه که پیش ا زشما متکبران امت ها را گرفتار ساخت از غضب خداوندی و حملات و عذاب ها و کیفرهای سخت او . و پند بگیرید از خاک آلود شدن (با جایگاه های) صورت ها و مواضع نهادن پهلوهای آنان . و به خدا پناه ببرید به خدا از اسباب تو لید کبر همان گونه که از حوادث کوبنده روزگار به او پناهنده می گردید .
از جمله مواردی که امیر المومنین علیه السلام در مورد عوامل اعتلا و سقوط جوامع و فرهنگ ها و تمدن ها بیان فرموده خطبه قاصعه است .
" پس اگر ناچار از تعصب هستید ، عصبیت خود را برای اخلاق نیکو و کردار های پسندیده و امور زیبا قرار بدهید که خاندان های اصیل و بزرگمنش عرب و رﺆسای قبایل به آن موصوف بودند: تعصب به داشتن اخالق مرغوب عقلا ، وآرمان های بزرگ و درجات بالای ارزش ها و آثار پسندیده که از خود به یادگار می گذاشتند . پس تعصب بورزید به خصلت ها وعادات پسندیده مانند حمایت و حفظ حقوق همسایگی و وفا به پیمان و اطاعت نیکو کار و مخالفت با خود خواهی و فراگرفتن فضل و فضیلت و بزرگ شمردن معصیت قتل نفس ، و انصاف به خلق و فرو بردن غضب و پرهیز از فساد در روی زمین . بترسید از آن عذاب هایی که بر اقوام و مللی پیش از شما در نتیجه اعمال زشت و کارهای ناشایست فرود آمد . حالات آنان را در نیکی ها و بدی ها متذکر شوید و بترسید از اینکه همانند آنان باشید . و هنگامی که درحالت نیک وبد آنان اندیشیدید ، اموری را عهده دار شوید که عزت را ملتزم وضع زندگی آنان ساخت و دشمنانشان را دور ساخت وعافیت و آسایش را بر آنان گسترش داد ونعمت را برای آنان مطیع ساخت و کرامت انسانی طناب خود را برای همه آنان وصل نمود و آن : اجتناب از جدایی و پراکندگی بود و التزام به انس و الفت و یکدیگر را به آن توصیه نمودن . و از هر کاری که پشت آنان را شکست و قدرتشان را به ناتوانی مبدل ساخت ( عوامل شکست و ناتوانی آن اقوام و ملل) بپرهیزید . و از کینه ها و عداوت هایی که در دل هایشان جای گرفته بود وخصومت هاییکه در سینه ها موج میزد و از پشت به همدیگز کردن نفوس و دست از کمک و تعاون با یکدیگر کشیدن بپرهیزید . و بیندیشید در حالات مردمان با ایمان که پیش از شما از این دنیا گذشته اند که چگونه زندگی را در حال تصفیه و ابتلا سپری کردند. مگر آنان سنگین بار ترین مردم و جهادگرترین بندگان در هنگام بلا و مشقت پذیرترین اهل دنیا در تنگناهای حالات زندگی نبودند. فاعنه و طواغیت ، آنان را به بردگی خود گرفتند و عذاب بدی به آنان دادند وتلخی ها را جرعه به جرعه به آنان نوشاندند . روزگار آنان به این منوال در ذلت هلاکت بار و در فشار سخت مغلوبیت سپری می شد ، نه چاره ای برای حفظ و نگهداری خویشتن از آن همه گرفتاری ها داشتند و نه راهی برای دفاع از خویشتن . تا آن گاه که خداوند سبحان بردباری جدی آنان را در اذیت ها و آزارهایی که درراه محبت او می دیدند ونیز این که ناگواری ها را از بیم و هراس از مقام ربوبی تحمل می کردند ، دید و به آنان از تنگناهای بلا فرجی عطا نمود و به جای ذلت وخواری عزت و در عوض ترس ، امن و امان عنایت فرمود، در نتیجه پادشاهان و فرمانروایان و پیشوایان و پیشتازانی گشتند وکرامت خداوندی به درجه ای نصیب آنان گشت که حتی آن را در آرزوهای خود هم نمی دیدند . پس بنگرید به وضع آنان تا آن گاه ک مردمشان اجتماع داشتند و تمایلاتشان با هم بو دارای دل های معتدل بودند و دست های تکیه به هم داده و شمشیرهای به یاری هم کشیده شده و بینایی های تیزبین و تصمیم های متحد . آیا آنان با چنین عواملی ، سرورانی در پهنه زمین و سلاطینی بر گردن های عالمیان نبودند ؟ حال بنگرید به سرنوشت آنان در آخر کارشان ، در آن هنگام که جدایی میان آنان افتاد و انس والفت به پراکندگی تبدیک گشت و اختلاف کلمه و اختلاف دل هاوارد جمع آنان گشت و در نتیجه به تیره های مختلف تقسیم شدند و در حال ستیزه گری با یکدیگر پراکنده شدند ، خداوند لباس کرامتش را از پیکرشان بیرون آورد وطراوت و فراوانی نعمتش را از آنان سلب نمود. حال داستان های اخبار آنان در میان شما برای عبرت گیری انسان های پند آموز مانده است . تجربه و عبرت بیندوزید از حال فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسراییل :که احوال شمابه احوال آنان سخت متناسب است و چه شبیه به یکدیگر است مَثل ها (امثال صفات شما با آنان ). در وضع زندگی آنان بیندیشید ، در حال تفرقه و پراکندگی . آن شب هاکه کسری ها و قیصرها مالکین آنان بودندو آنان را از مساکن و مزارع و مراتعی که داشتند و از دریای عراق (دجله و فرات)دور می ساختند و هم چنین آنان را از اماکن سر سبز و خرم به بیابان های بی آب و علف و جایگاه های وزش باد و تنگنای معیشت می راندند. و آنان را در احتیاج و فقر رهامی کردند و دمساز شبران پشت ریش و پشمین (یا بی پشم) . آنان ذلیل ترین امت ها بودند از حیث خانه و کاشانه و خشک ترین قرارگاه . به حمایت هیچ دعوتی که بتوانند به آن چنگ بزنند پناهی نداشتند و نه امیدی به سایه الفتی داشتند که به عزت آن تکیه کنند . احوال در اضطراب ، و قدرت ها مختلف ، و کثرت پراکنده ، در بلایی شدید و طبقاتی از نادانی ! دخترانی که در میان آن قوم زنده به گور می شدند و بت هایی که پرستش می شدند و ارحام و خویشاوندنی که از هم می بریدند و غارت ها و چپاولگری هایی از هر طرف به راه می افتاد. بنگرید به موارد نعمت هاییکه خداوند به وسیله بر انگیختن رسولی به آنان عنایت فرمود . اطاعت آن مردم را به دینی که آورده جلب و محکم ساخت ، و انس و الفت آنان را به دعوت خود جمع فرمود . در این هنگام نعمت با کرامت خود را برای آنان بگستراند و نهرهای نعمت هایش را بر آنان به جریان انداخت و دین اسلام آنان را به فواید و نتایج برکات آن دین جمع نمود . پس در نعمت آن ملت (دین)غوطه ور گشتند و در طراوت عیش آن ملت شادمان گشتند. امور زندگانی در سایه یک سلطه پیروز برای آنان اعتدال یافت وموقعیت آنان در جانب عزت پیروز جایگیر گشت ، و امور زندگی در مراتب بالایی از ملک ثابت به سوی آنان میل کرد . آن گاه آنان فرمانروایان جهانیان گشتند و پادشاهانی در پهنه زمین . حال امور کسانی را ملک شده اند که روزگاری بر آنان (مسلمانان) مالک بودندو احکام را در میان جمعی انفاذ می کنند که در میان خود آنان مقرر و اجرا می کردند. دیگر نیزه ای از آنان را برای شناخت تیزی و کندی و قدرت آن آزمایش نکردندو سنگی از آنان را برای شکستن نکوبیدند ."*

­ پای بندی شدید به خصلت های نیکو . هر اجتماعی از انسان ها که تقیدی به خصلت های نیکو نداشته باشد طعم انسانیت را نخواهد چشید . اگر چه از همه سطوح و ابعد عالم طبیعت آگاهی داشته و در حد اعلا از آن ها برخوردار بوده باشد ، چنان که در تعدادی از جوامع دوران مامشاهده می شو د، در حقیقت لزوم خصلت های نیکو برای یک جامعه متمدن ، لزوم آب برای ماده روینده نیازمندبه آب است .به همین دلیل ، در نهج البلاغه در ده ها مورد امیر المومنین علیه السلام به داشتن و تقویت خصلت ها نیکو اصرار فرموده است . قرآن مجید یک قسمت از آیات خود را به بیان ضرورت همین خصلت های نیکو قرار داده است . در یک جمله مختصر ، تقید به خصلت های نیکو که انسان را متخلق به اخلاق عالی میکند ، هدف اعلای بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله معرفی شده است . پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است :"من برای تتمیم مکارم اخلاق مبعوث شده ام ."
به نظر می رسد آغاز سقوطارزش های انسانی و وارد شدن انسان هابه تاریخ طبیعی حیوانی ، از موقعی است که اخلاق را از قاموس زندگی حذف کردند و وجدان را از کار انداختند و گفتند :وجدان پدیده ای است که زندگی خانوادگی و اجتماعی آن را می سازد ، و اصالتی در درون آدمی ندارد ! برای این نابکاری ، قیافه علمی پوشانیدند و این موجود را که در نتیجه تعلیم و تربیت می توانست به تکاپوی :

حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک بال و پر
بار دیگراز ملک پران شوم
آن چه آن دروهم ناید آن شوم
وارد شود ، به حدی از پستی ور ذالت و حقارت کشاندیند که :
جز ذ َکَرنی دین و او نی ذِکراو
سو ی اسفل برد او را فکر او
با یان حال ، اینمبتلایان به بیماری زندگی بی هدف و ازار ناآگاه مصرف و استهلا ک ، باور نم یکنندکه یکی از دلایل سقوط و ارتجاع و حرکت قهقرایی آنان ، همین است که می گوید : من آن انسان زنده ام که در حدود ٢۰۰۰راه را برا ی بازی با آلت تناسل و دروازه ورود انسان ها به زندگی کشف کرده ام ! اما صحبت ا زخصلت های نیکو که یکی از آنها عبارت است از شناختن حقوق حیات مادی و معنوی دیگر انسان ها ،یا باید برای شعر و خیالبافی به کاربرود و یا برای حست و خیز های ما کیاولیست های جوامع !

مقدمه
از دانشمند عزیز صاحبدلى که مرا به نوشتن این مقاله تشویق کرد، بسیار متشکرم؛ زیرا این دعوت و تشویق نه فقط موجب شد که بعد از مدت‏ها دوباره زمانى ـ هر چند کوتاه ـ به مطالعه در نهج‏البلاغه بپردازم و جان و دل را از عطر و نشاط آن معطر سازم، بلکه مرا برانگیخت که به بعضى شروح نهج‏البلاغه و کتاب‏هایى که درباره على ـ علیه السلام ـ و کلمات و سخنان او نوشته‏اند، رجوع کنم. درباره این بزرگ، بسیار نوشته‏اند و البته صاحبان این نوشته‏ها همگى صاحب‏نظر و محقق نبوده‏اند. مردى که صاحب ولایت عظما است، هرکس به او اندکى نزدیک شود، از بزرگیش دچار هیبت مى‏شود و در دل نسبت به او احترام و محبت حس مى‏کند. طبیعى است که ذکر جمیلش در افواه همه باشد و هرکس میل کند که چیزى راجع به او بگوید یا بنویسد . به این جهت در مورد حضرت على ـ علیه السلام ـ بسیار سخن‏ها گفته شده و در مجموعه این گفته‏ها همه گونه سخن از سنجیده‏ترین و سزاوارترین سخن‏ها تا حرف‏هاى معمولى و سطحى مى‏توان یافت و این از یک جهت شادى‏بخش و ستایش‏انگیز است، و از سوى دیگر تاسف‏آور و مایه دریغ. اگر بعضى از این نویسندگان حسن نیت و قصد اظهار ارادت نداشتند، مى‏توانستیم آنان و ناشران نوشته‏ها و گفته‏هایشان را ملامت کنیم که چرا لا اقل درنیافته‏اند و نگفته‏اند که قصد اظهار ارادت داشته و ران ملخ به حضرت سلیمان پیشکش مى‏کنند.
آیا نوشته من نیز یکى از آنها است؟ امیدوارم که این وجیزه ناچیز در بارگاه فضل و کرمش نامقبول نیفتد. نکته‏اى که باید ذکر شود این است که مضمون این نوشته در آثار متقدمان ظهور تفصیلى ندارد و اگر مطرح شده بر کنار از بعضى سوء تفاهم‏ها نبوده است و به این جهت نتوانسته‏ام چنانکه رسم است به تتبع و رعایت رسوم و شرایط آن بپردازم و به این جهت توقع دارم که این یادداشت را با ملاک‏هاى روش تتبع نسنجند که بر شرمساریم افزوده مى‏شود . نوشته من در حقیقت نه تتبع است، نه گزارش؛ بلکه جست‏وجویى است از روى دلبستگى و وسواس براى درک نگاه تاریخى نهج‏البلاغه و مخصوصا متضمن درخواستى است از فرمانرواى ملک سخن و راهگشاى طریق هدایت که نویسنده این سطور را راهى به درک معناى دشوار تاریخ در نهج‏البلاغه بنماید و او را از زمره محرومان بیرون آورد.
در مطالعه نهج‏البلاغه متن عربى را با چهار و گاهى پنج ترجمه از ترجمه‏هاى متاخر پیش رو داشته‏ام؛ اما در نقل مطالب بیش‏تر از ترجمه استاد دکتر سید جعفر شهیدى استفاده کرده‏ام .
تاریخ و عبرت در کلمات و سیره امام على(ع)
مقاله‏اى که پیش روى شما است، متضمن سیر اجمالى در کلمات مولاى متقیان و امیرمومنان، حضرت على ـ علیه‏السلام ـ درباره تاریخ است. پژوهنده‏اى که با چنین قصدى در کلمات آن بزرگ نظر مى‏کند، به نکات بدیع بسیار برمى‏خورد که مى‏توان آن‏ها را گوهرهاى تذکر تاریخى دانست. مرد خدا در هرچه نظر مى‏کند و مى‏بیند، در آن جلوه خدا مى‏بیند و از حوادث روزگار درس عبرت مى‏آموزد؛ اما نه مرد خدا بودن یا مرد خدا شدن آسان است و نه بخت دیده عبرت‏بین، یار همه کس مى‏شود. ما چیزها را مى‏بینیم و مى‏پنداریم که چون چشم داریم مى‏بینیم و داشتن چشم براى دیدن و دیدار کافى است. درست است که ما با چشم مى‏بینیم و اگر چشم نداشتیم اشیاى دیدنى و محسوس را نمى‏دیدیم، اما دیدن چشم صرف یک امر مکانیکى و فیزیولوژیک نیست و اگر چنین بود بیننده با آن چیزى دریافت نمى‏کرد؛ یا همه بینندگان هرچه را مى‏دیدند یکسان درک مى‏کردند. اصلا دیدن و شنیدن را نحوه بستگى و تعلق ما و نظم سخن و عالمى که در آن بسر مى‏بریم، راه مى‏برد. به سخن بلند مولاى موحدان بیندیشیم که فرمود: ما رایت شیئا الا و رایت‏الله قبله. آن‏که پیش از دیدن با چشم تن، چشم دل باز نکرده است، چیزى نمى‏بیند و اگر ببیند امور پراکنده و آشفته و آشوب مى‏بیند. دیدن چشم را ادراکى مقدم بر آن راه مى‏برد که ملاصدرا از آن به "ادراک بسیط" تعبیر کرده است. نظیر این ادراک در پدیدارشناسى معاصر هم مورد توجه قرار گرفته است و در حقیقت با وجود و عدم این درک بسیط است که گروهى از مردمان، اهل ذکر مى‏شوند و مردمى دیگر در غفلت مى‏مانند یا غفلت و تذکر در اوقات و زمان‏هاى تاریخى یک قوم کم‏تر و بیش‏تر مى‏شود. اشخاص هم، چون به حوادث و پیش‏آمدها مى‏نگرند، آنها را یکسان درک نمى‏کنند؛ یعنى اگر دل عبرت بین نباشد، دیده نیز عبرت بین نمى‏شود.
هان اى دل عبرت‏بین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
.1 کیست که دل عبرت بین دارد؟
قبل از این که به این پرسش بپردازیم، باید تصریح شود که قرار نیست از فلسفه تاریخ حضرت على(ع) بحث شود و آن بزرگ در عداد فلاسفه تاریخ قرار گیرد؛ زیرا نکات نهج‏البلاغه و به طور کلى کلمات علوى ـ و یا هر روایتى که از ائمه دین نقل شده است ـ سخن هدایت است، نه زبان عبارت ارباب علوم رسمى. نهج‏البلاغه سراسر درس تذکر و عبرت است. هر درس تذکرى، فلسفه تاریخ نیست. قصد صاحب بزرگ آن نیز تدوین فلسفه تاریخ و هیچ علم خاص دیگر نبوده است. البته مولا فرموده است که "خبر گذشته و آینده و احکام ناظر بر روابط کنونى جامعه‏تان در قرآن موجود است" (1) . با وجود این، نه قرآن و نه نهج‏البلاغه، کتاب فلسفه نیستند. حضرت على(ع) هم نخواسته است فلسفه تاریخ تدوین کند؛ بلکه او دل عبرت‏بین داشته و با مرگ که تقدیر همه آدمیان است، انس یافته و با این انس گذشته و گذشتگان را مى‏دیده و در موقع و مقام ولایت مقتداى اهل نظر و بصیرت و اعتبار شده است.
آنها که مى‏گویند علم با تجربه به دست مى‏آید، درست مى‏گویند؛ اما اگر این گفته را بر فرض وجود بشرى که حقیقت وجودش لوح پاک و عارى از هر نقش است، استوار کنند، راهشان به بن‏بست مى‏رسد. آدمى لوح پاک و نانوشته نیست و حتى اگر لوحى باشد که بر آن چیزى حک نشده باشد، آن لوح آمادگى و استعداد خاص دارد و لااقل اثر تجربه مى‏تواند در آن حک شود، یا بهتر بگوییم تجربه در این لوح معنى مى‏شود؛ زیرا تجربه قبل از فهم نیست و اگر فهم نباشد، تجربه صورت نمى‏بندد. حوادث تاریخ هم براى کسى تجربه مى‏شود که از پیش فهمى از تاریخ داشته باشد. این فهم، فهم هیچ حادثه مشخص و معینى نیست، بلکه درک بسیط و غیرحصولى این معانى است که: .1 ما اهل عهد و پیمانیم و اگر عهد مى‏شکنیم باز آن را تجدید مى‏کنیم؛ .2 زندگى دنیوى زندگى با مرگ است و ما با مرگ زندگى مى‏کنیم؛ .3 ما وقتى با یاد مرگ تنها مى‏شویم، از حوادث تاریخ بهتر مى‏توانیم درس بیاموزیم. ما در روز الست پیمان بسته‏ایم که جز پروردگار حقیقى خود را نپرستیم، اما این‏جا یعنى زمین جایگاه آزمایش و دار بلا و ابتلا است. چنان‏که خداوند چون آدم را آفرید و به فرشتگان امر کرد که او را سجده کنند و شیطان با استکبار از اطاعت فرمان سرباز زد، آدم را در سرایى جاى داد که ابزار زندگیش را کامل و جایگاهش را ایمن ساخته بود و او را در خصوص ابلیس و دشمنى ریشه‏دارش هشدار داد؛ اما سرانجام ابلیس به دام فریبش آورد. یقین او را به شک و در نهایت نشاط وى را به دلهره و ترس بدل کرد و با فریبکارى ابلیس، آدم به دام پشیمانى فرو افتاد. با این همه خداوند سبحان در توبه را به روى آدم گشوده گذاشت. تا از آن تنگنا و بن‏بست گریزگاهى بیابد و راه نجاتى بجوید و کلمه رحمتش را به او آموخت و بازگشتش را به بهشت وعده فرمود . سپس او را به سراى گرفتارى و آزمون و دنیاى زاد و زایش فرود آورد و از آن وقت در حق او این سخن بلند درست آمد که: چکند کز پى دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد در پیام نخستین روز خلافت فرمود: "آن کس که با دیده عبرت به سرنوشت گذشتگان بنگرد، پرهیزگار مى‏شود و هرگز در پى بدى و ناسازگارى نمى‏رود ." (2) و در وصف و صفت دهر، مرگ را دخیل کرده است: الدهر یخلق الابدان و یحدد الآمال و یقرب المنیه و یباعد الامنیه من ظفر به نصب و من فاته تعب؛ "روزگار پوشاننده بدن‏ها، محدودکننده آرمان‏ها، نزدیک آورنده مرگ‏ها، و دورکننده آرزوها است. کامیابى‏هاى مادیش رنج‏آورند و ناکامى‏هایش خستگى زا." (3) نیز از قومى و مردمى یاد مى‏کند که مرگ تن خود را بزرگ مى‏شمارند و خود بیش از هر چیز بزرگ شمار مرگ قلب‏هاى زنده خویشند (4) این مرگ، آگاهى مردى را که مى‏گفت: "پسر ابى‏طالب از مرگ بى‏پژمان است، بیش از آنچه کودک پستان مادر را خواهان است (5) " مستعد آشنایى با راه‏هاى آسمان و آینده ساخته بود. این جان مستعد همزمان حضرت مصطفى (ص) و هم عهد نزول قرآن که از پیامبر درس آموخت، نه فقط آموزگار و مفسر قرآن، بلکه قرآن ناطق و متحقق شد. مولاى موحدان از قرآن آموخت که علم و عبرت و خشیت و حکمت ملازم و به هم بسته‏اند. در این گفته دقیق دقت فرمایید: "یقین را نیز چهار شعبه است: نگرشى به زیرکى، رسیدن به دقائق حکمت، پند گرفتن از گذشت روزگار و نگهداشتن روش اسلاف. آن کس که نگرش زیرکانه‏اش بود به دقایق حکمت دست یابد و آن‏که به دقایق حکمت دست یابد، سیرت [عبرت‏] روزگار را بشناسد و آن‏که سیرت روزگار را بشناسد، چنان است که با اسلاف بسته است." (6) در نامه به امام حسن(ع) نیز این نکته را دوباره مورد تاکید قرار داد و فرمود: "اگر من به اندازه تمامى نسل‏هاى گذشته عمر نکرده‏ام، در کار و کردار آنان نظر کرده‏ام و در اخبارشان اندیشیده‏ام و در آثارشان سیر کرده‏ام؛ چنان‏که گویى یکى از آنان شده‏ام." (7) و در خطبه 16 فرمود: "… آن‏که عبرت‏هاى روزگار او را آشکار شود و از آن پند پذیرد و از کیفرها که پیش چشم او است، عبرت گیرد، تقوا او را نگاه دارد." (8) نیز در خطبه 361 با استناد به آیه مبارکه ان فى ذلک لعبره لمن یخشى (نازعات، آیه 26) همه موجودات و حوادث را نشانه عبرت مى‏بیند و البته بزرگ‏ترین عبرت‏ها در نظر او سرگذشت مردمى است که بستگى به دنیا آنها را مست غرور کرده است؛ یعنى از وضع خود غافلند و نمى‏دانند که فریفته دنیا شده‏اند. حضرت مولا در شرح آیه ما غرک بربک الکریم، وضع ما را در دنیا این چنین وصف کرده است: راستش را مى‏خواهى دنیا هرگز تو را نفریفت؛ اما تو بودى که فریفته آن شدى. او اندرزهاى گرانبهایش را در دسترس تو گذاشت و از برابرى و انصاف آگاهت ساخت؛ ولى تو به آن‏ها پشت پا زدى. دنیایى که پیوسته درد و ناراحتى تن و کم شدن نیرو و کاهش توانایى را به تو یادآورى مى‏کند، راستگوتر و وفادارتر و بالاتر از آن است که تو را بفریبد. یا این که فریفته‏ات سازد و بعد دچار رنج و شکنجه‏ات کند. اگر با دنیا در خانه‏هاى خالى و جامانده و دیار فراموش‏شده و وامانده روبه‏رو شوى، هر آینه مى‏بینى که چون رفیقى شفیق و یارى دلسوز به تو یادآورى‏هاى درست و سودمند مى‏نماید و همیشه پندهاى رسا و گرانبها بر آنها مى‏افزاید. (9) نکات ظریفى در این کلمات درج است که آدمى را به حیرت و اعجاب وامى‏دارد. دنیا و زندگى و مرگ و تاریخ و حوادث در نگاه على ـ علیه‏السلام ـ همان نیست که به نظر مردم معمولى مى‏آید؛ بلکه همه این‏ها در نظر آن بزرگ، آیینه حق است و اگر در آن حق را ببینند، آن شى‏ء، حکم آموزگار پیدا مى‏کند. مفاهیمى مثل دنیا و زندگى بسته به این‏که در چه نسبتى وارد شوند، معناى متفاوت پیدا مى‏کنند؛ چنان‏که به خود نظر کردن یا خودبینى، خوب و پسندیده نیست، اما گاهى باید فارغ از غم دنیا و بود و نبود آن در آیینه وجود خویش نظر کرد و در غم خویش بود. اگر از ما و به خصوص از کسانى که پرواى اخلاق دارند، بپرسند آیا غمخوار خویش باید بود یا غم دیگران باید خورد، دومى را سفارش مى‏کنند و مسلما در ساحت اخلاق، درست این است که به فکر دیگران باشیم؛ اما ساحتى مقدم بر این ساحت اخلاقى وجود دارد که اخلاق از آن‏جا مى‏روید؛ آن‏جا باید غمخوار خویش باشیم و با رجوع به آن ساحت است که حافظ گفته است:
پیوند عمر بسته به مویى است هوش‏دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
در این‏جا شاید شاعر نظر به احوالى داشته است که انعکاس آن در آغاز نامه امیرمومنان به فرزندش امام حسن ـ علیهماالسلام ـ پیدا است. آن‏جا که فرمود: آنچه آشکار از پشت کردن دنیا بر خود دیدم و از سرکشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خویش سنجیدم، مرا از یاد جز خویش باز مى‏دارد و به نگریستنم بدانچه پشت سر دارم نمى‏گذارد، جز که من هرچند مردمان را غمخوارم، بیش‏تر غم خود را دارم. این غمخوارى راى مرا بازگردانید و از پیروى خواهش نفسم بپیچانید و حقیقت کار را برایم آشکار نمود. (10) مى‏بینیم که نسبتى میان غمخوار خویش بودن ـ به‏معناى تذکر به حقیقت وجود آدمى ـ و ادبار دنیا و اقبال آخرت وجود دارد. راستى چگونه مردى که دنیا پیش چشم او از آب دهان بز بى‏مقدارتر بود، دنیا را ستایش مى‏کرد و سمت پندآموزى و راهنمایى به او نسبت مى‏داد. توجه کنیم که دنیاى بى‏مقدارتر از آب دهان بز و خوارتر از کفش کهنه، دنیاى غرور فریفتگان است و به همین جهت مى‏فرمود: "دنیاى شما پیش من… اما دنیایى که آفریده خدا است و گذرگاه و وطن آدمیان است، سراى خوبى است." دنیا به خودى خود بد نیست، بلکه در نسبت با ما است که بد یا خوب مى‏شود. اگر در نسبتى که با آن داریم، حد و قدر آن را شناختیم، در آن صورت خانه ما و جایگاه آزمایش ما است؛ اما اگر اندیشه اخلاد الى الارض وجود ما را مسخر کرد، دنیا مایه تباهى و زیانکارى ما خواهد بود. ما به دنیا آمده‏ایم که از آن بیرون شویم . ما با یاد مرگ با دنیا نسبت درست برقرار مى‏کنیم. عبرت هم با شناخت این نسبت، یعنى شناخت دنیا و با یاد مرگ ممکن و میسر مى‏شود؛ اما مرگ چیزى نیست که به آسانى وصف شود و دل‏هاى مردمان آن را دریابد و بپذیرد.
در خطبه 113 به مخاطبان خود ـ که مردم سراسر تاریخند و نه صرف جمعى که در مجلس او حاضر بوده‏اند ـ تذکر مى‏دهد که یاد مرگ از دل‏هاى آن‏ها رفته و جاى آن را آرزوهاى فریبنده گرفته است. به عبارت دیگر بستگى به این جهان، آن جهان را از یادها برده است.
در این جا این پرسش پیش مى‏آید که با مقدم داشتن آخرت بر دنیا، تاریخ چه اهمیتى مى‏تواند داشته باشد. اندیشه تاریخى که از قرن هیجدهم در اروپا پدید آمده و فلسفه‏هاى تاریخ در زمینه آن روییده است، بیش‏تر جهان‏بین است و به آخرت ناظر نیست. اما این نظر تاریخى در اصل دینى است و شاید در عالم دنیادارى هم گویاى سپنجى بودن جهان و نه حکایت دوام و پایدارى آن باشد. در ادیان توحیدى که کتاب آسمانى و پیامبر دارند، این اصل جارى است که خداوند آدمیان را بدون راهنما نمى‏گذارد و در وقت مناسب پیامبران و سفیران خود را مى‏فرستد تا مردم را بشارت دهند و انذار کنند. پیامبران چنان‏که عارفان گفته‏اند، هر کدام مظهر یک یا چند اسم از اسماى الهى‏اند و پیامبر خاتم مظهر جمیع اسماى الهى است و در هر عهد یا دوره‏اى، اسم یا اسمایى غالب و حاکم است. بنابراین قول هر عهدى صورت و حقیقت خاص دارد. علاوه بر این، دین وعده نجات مى‏دهد و معتقدان و مومنان، امید نجات و آمدن منجى دارند.
در تفکر دینى ما بشر فقیر و نیازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمى‏گذارد و این به خود وانگذاشتن، مستلزم جارى بودن حکمت الهى در تاریخ است. این‏که تاریخ بشر بر طبق حکمتى جریان دارد و اهل خشیت و حکمت، این حکمت را در مى‏یابند و از عبرت‏ها درس مى‏آموزند، ریشه در تفکر دینى دارد.
.2 چرا و چه وقت پیامبران مبعوث مى‏شوند؟
گفتیم که تاریخ در تفکر دینى و در نظر ارباب معرفت، تاریخ پیامبران و رسولان الهى است و با حادثه سکنا گزیدن حضرت آدم در زمین آغاز مى‏شود و با آمدن منجى آخر زمان پایان مى‏یابد. این‏که کسانى این تلقى را نوعى یا صورتى از تاریخ‏انگارى دانسته‏اند، درست نیست. البته تاریخ‏انگارى برگرفته از نظر عهد عتیق و عهد جدید و قرآن مجید و کلمات اولیاى دین درباره تاریخ است؛ اما آن نگاه و نظر تاریخى دینى در فلسفه تاریخ و تاریخ‏انگارى متاخر، از جوهر دینى و الهى خالى مى‏شود و وجهه بشرمدارى (اومانیسم) پیدا مى‏کند.
اگر توجه داشتن به آغاز و انجام کار بشر و اقوالى مانند این که صلاح و فساد صرفا صفت اشخاص نیست، بلکه عارض زمانه و تاریخ نیز مى‏شود، یا هر کارى مرهون وقت خاصى است و امثال این‏ها، در ذیل مذهب اصالت تاریخ قرار مى‏گیرد، بیش‏تر دینداران باید مایل به مذهب اصالت تاریخ باشند؛ ولى اگر براى بیرون آمدن و رهایى از مذهب اصالت تاریخ نباید از آغاز و انجام سخن گفت و به هیچ نظم و پیوستگى و ربط در تاریخ قائل نبود، به نظر مى‏رسد که اعتقاد به تاریخ‏انگارى بهتر از انکار آن است. ولى این‏جا مقام رد و اثبات تاریخ‏انگارى نیست، بلکه مى‏خواهیم نسبت میان انسان و تاریخ را در کلمات و اشارات حضرت على ـ علیه‏السلام ـ درک کنیم. این‏که آیا بحث از آغاز و پایان تاریخ، نوعى تاریخ‏انگارى است، باید در جاى خود بحث شود. اکنون سخن این است که ما حقیقت خود را در آغاز تاریخ و هنگام آمدن آدم ابوالبشر به زمین مى‏بینیم و مولاى متقیان چه خوب این آغاز را تقریر فرموده و شرح داده است: چگونه شیطان، آدم ابوالبشر را فریفته تا یقین را به گمان بفروخته و آتش دودلى بر و بار عزم او را سوخته و شادمانى داده و بیم خریده، فریب خورده و پشیمانى کشیده تا خداوند در توبه به روى او گشوده و کلمه رحمت بر زبان او نهاده و بدو وعده بازگشت به جنت داده و او را درین سرا که خانه رنج و امتحان است، فرود آورده است. (11) تاریخ با عهد پدید مى‏آید و به یک معنا عهد همان تاریخ است. کسى که عهد مى‏بندد، ممکن است عهد خود را بشکند. آدمى در روز الست عهد کرده است که پروردگار خود را بپرستد، اما بشر اهل غفلت و فراموشى است و چه بسا در گردش زمان عهد را از یاد مى‏برد. به این جهت ارسال رسولان ضرورت پیدا مى‏کند: خداوند سبحان از فرزندان او (آدم) پیامبرانى برگزید و این هنگامى بود که بیش‏تر آفریدگان از فطرت خویش بگردیدند و طومار عهد در نوردیدند . حق او را نشناختند و برابر او خدایانى ساختند…. پس هرچند گاه پیامبرانى فرستاد و به وسیله آنان به بندگان هشدار داد تا حق میثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش کرده را به یاد آورند. (12) تاریخ در حقیقت تاریخ غفلت و تذکر است؛ اما تذکر به عهد قدیم، صرف تکرار تاریخ و اعمال و سخنان گذشتگان نیست. افلاکى از قول شمس تبریزى نکته‏اى آورده است که وضع غفلت را به خوبى روشن مى‏کند: "تا کى… با عصاى دیگران راه روید؟ این سخنان که مى‏گویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردم آن زمان است که هر یک در عهد خود به مسند مردى نشسته بودند و معانى مى‏گفتند و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو." (13) وقتى بنا به گفته مولاى متقیان: "روزگارى خواهد آمد که اسلام را از حقیقت آن بردارند، همچون ظرفى که واژگونش کنند و آن را از آنچه در آن دارد تهى سازند" کسانى باید پیدا شوند که عهد گذشته را به یاد آورند و تجدید کنند. حضرت مولى الموحدین در تفسیر آیه ان فى ذلک لایات و ان کنا لمبتلین (مومنون، آیه 30) دنیا را دار بلا و ابتلا و آزمایش خوانده است. ما همواره در معرض آزمایشیم و در موقعیت خاص قرار داریم و باید پاسخگوى عمل خود باشیم و این یکى از صورت‏هاى تاریخى بودن وجود آدمى است. ما فارغ از زمان و تاریخ نیستیم و این‏که فرمود: الدهر یومان یوم لک و یوم علیک نیز بر همین معنا دلالت دارد. دهر نسبت به ما على السواء نیست و ما بیرون از آن قرار نداریم. زمانه یا با ما است و یا بر ما است. به عبارت دیگر، گاهى زمانه به ما رو مى‏کند و گاهى پشت، و پیدا است که مردمان در ایامى که زمانه به آنان رو مى‏کند، خشنود مى‏شوند و در زمانه ادبار ناراضى و خشمگینند . آن‏ها با خشنودى و سخط خود به تاریخ بستگى پیدا مى‏کنند؛ چنان که وقتى کسى کارى مى‏کند و دیگران به آن رضا مى‏دهند، آن‏ها همه مسئول آن کارند. علاوه بر این مردمان را خشنودى و ناخشنودى به هم مى‏پیوندد؛ چنان که ناقه ثمود را یک تن پى کرد، اما چون همه به آن رضا دادند، خداوند همه ایشان را عذاب کرد. در قرآن کریم نیز فاعل فعل جمع است و پشیمانى نیز به جمع نسبت داده شده است. مردمان با موافقت و مخالفت قلبى خود نشانه و مظهر وحدت مى‏شوند و اگر اختلاف و تفرقه در میان آنان راه یابد، ضعف و فتور نیز در پى آن خواهد آمد. در پاسخ شخصى که گفت کاش برادرم در این جنگ با شما بود، فرمود: "اگر برادرت در ایمان با ما بود، در این صحنه نیز بى‏تردید با ما است". یکى دیگر از لوازم تاریخى بودن بشر هم‏پیمانى و همبستگى است. در این همبستگى است که آدمى خود را مسئول مى‏یابد و با آن سامان و نظم پدید مى‏آید. این بستگى مایه وحدت و الفت مردمان است و اگر سست شود، وحدت به تفرقه و دورى مبدل مى‏شود و رشته کارها از هم مى‏گسلد. اندرز امام ـ علیه السلام ـ این است که در تفاوت احوال مردمان بیندیشیم و ببینیم چه چیز آنان را عزیز کرد و شر دشمنان را از سر آنان کوتاه گردانید و زمان بى‏گزندى آنان را طولانى کرد. به نظر آن بزرگ این‏ها فرع دورى نمودن از پراکندگى و روى آوردن به سازوارى (الفت) و یکدیگر را بدان برانگیختن و سفارش کردن و پرهیز از کین‏توزى و کاشتن تخم نفاق در سینه و دست از یارى یکدیگر کشیدن و کارهایى از این قبیل است که پشت نیرومندان را مى‏شکند. (14) پس بستگى ایمانى و گذشت از نفسانیت فردى و غرور است که مایه بزرگى و عزت مى‏شود؛ ولى این بدان معنا نیست که اهل ایمان در تاریخ ظاهرى، همواره بر مسند پیروزى نشسته باشند . ایمان و دلبستگى به حق تاوان سنگین دارد. ایمان با تحمل درد و با گذشت و شجاعت اثبات مى‏شود. ایمان حرف نیست، ادعا نیست، بلکه در آزمایش بزرگ متحقق مى‏شود. مولا نیز که در سخنان خود به تجربه‏هاى تاریخ نظر داشته است، از عذاب‏هایى یاد مى‏کند که مومنان تحمل کرده‏اند. "… وقتى فرعون‏ها مومنان را به بردگى مى‏گیرند، اگر ایمان و صبر را نگاه دارند ـ که در حقیقت صبر و ایمان آنان را نگاه مى‏دارد ـ خداوند گشایشى برایشان پدید مى‏آورد و ارجمندشان مى‏سازد. این عزت و ارجمندى تا زمانى مى‏پاید که قوم یکدل و یک جهت باشد و دیده‏ها به یک سو دوخته و اراده‏ها در پى یک چیز تاخته باشد، اما چون میانشان جدایى و تفرقه افتد و سخن‏ها و دل‏ها پراکنده شود، خداوند لباس کرامت از تنشان بیرون مى‏آورد."
مولاى ما تذکر مى‏دهد که داستان و تاریخ این مردم باقى مى‏ماند و مایه عبرت عبرت‏آموزان مى‏شود و باید چنین شود. نمونه‏اى که آن حضرت ذکر مى‏کند، سرگذشت فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل ـ علیهم‏السلام ـ است که تا گرفتار پریشانى و تفرقه بودند، قیصرها و کسراها بر آنان حکومت مى‏کردند: "نه دعوتى [بگوششان مى‏رسید] که به آن روى آورند و نه سایه الفتى [مى‏یافتند] که رخت بدان جا افکنند." (15) این نه فقط اشاره به وضعى است که اعراب قبل از بعثت پیامبر(ص) بدان دچار بودند، بلکه در آن بعثت همه پیامبران به وقت و تاریخ موکول شده است؛ یعنى زمانى که مردم دوران فترت را مى‏گذرانند، در عین حال دل‏ها مستعد وحدت و گوش‏ها آماده شنیدن پیام همبستگى و عزت شده باشد. اینان هم تا وقتى صاحب نعمتند که یاد خدا مى‏کنند و شکر نعمت او به جا مى‏آورند؛ چنان که مى‏فرماید: هرگز هیچ قومى که نعمت و عیش راحت داشته آن را از دست نداده است، مگر این که به ورطه گناه درافتاده است؛ چرا که "خداوند نسبت به بندگانش ظلم روا نمى‏دارد" . (انفال، آیه 51) و اگر مردمان در هنگامى که نعمت بر سرشان نازل مى‏شد و از نقمت رهایى مى‏یافتند با صدق نیت و صفاى قلب به خداى خود رو مى‏کردند، خداوند نعمت را به ایشان باز مى‏گرداند و فساد ایشان را به صلاح و سامان مبدل مى‏کرد. اما اکنون نگرانم که مبادا در وضع فترت باشید. بى‏گمان وضع گذشته شما در نظر من پسندیده نبود، اما اگر به وضع زمان بعثت بازگردید، مردم سعادتمندى هستید. من آنچه از دستم برآید مى‏کوشم و درباره گذشته چیزى که مى‏گویم این است که خداوند گذشته را عفو مى‏کند. (16) آن حضرت در هنگام قبول خلافت نیز با تذکر این اصل که روشن شدن عبرت‏هاى تاریخ و عبرت گرفتن از حوادث، تقوا مى‏آفریند [تقوایى که آدمى را از گرفتارى در شبهات مصون مى‏دارد] هشدار داده بود که آزمون روز بعثت پیامبر(ص) تجدید شده است. بازگشت روز بعثت نکته قابل تاملى است. در روز بعثت مردمان مشرک بودن و چون پیامبر (ص) دعوت خود را اظهار کرد، بسیارى با او به مخالفت و دشمنى برخاستند. اما روزى که على ـ علیه‏السلام ـ به خلافت رسید، قلمرو حکومت اسلام از مدیترانه و آفریقا تا قلب آسیا وسعت داشت. این بار کسانى به نام اسلام و مسلمانى در برابر حکومت على ـ علیه‏السلام ـ قرار گرفتند و این بدان جهت بود که مسلمانى مسلمانان دیگر شده بود. امام این معنا را مى‏دانست، اما همه از عهده فهم آن برنمى‏آمدند. امام به مردمى که بلاى تفرقه و خودرایى در جانشان افتاده بود، تذکر مى‏داد که بسیارى از مردمان بعد از هجرت به بدویت و تعصب عربیت روى آوردند و بعد از این که همبستگى اسلامى پیدا کردند، باز گروه گروه شدند و دیگر به اسلام و به نام آن تعلقى ندارند و از ایمان جز رسوم و تشریفات چیزى نمى‏شناسند. (17) اسلامى که پیامبر آورد، ترکیبى اتحادى از روح و جسم بود. این اسلام در طى زمان تبدل پیدا کرد و روح آن دچار ضعف شد و جسم آن باقى ماند. با این تحول و تبدل پیدا است که حکومت عدل دشوار مى‏شود. مولا ـ علیه السلام ـ مى‏دانست که زمان و قدرت از هم منفک نیست و از این که فرمود: اذا تغیر السلطان تغیر الزمان، مراد این نبود که وقتى حاکمى برود و حاکمى دیگر به جاى آن بیاید، زمان هم دیگر مى‏شود. در این جا مراد از سلطان، قدرت پراکنده و منتشرى است که بر دل و جان مردم غالب مى‏شود؛ چنان‏که اگر این سلطان، دین توام با روح باشد، زمان زمان دین و زبان زبان عدالت است و اگر دین ظاهر و بى‏روح و تشریفاتى و لفظى سلطنت کند، زمان با فرصت‏طلبان مدارا مى‏کند و حتى در به روى آنان مى‏گشاید. امام ـ علیه السلام ـ میان مردم و حکومتى که دارند، مناسبت قائل است. مردم گاهى و در زمانى حکومت ظالم را بر حاکم عادل ترجیح مى‏دهند و حکومت عدل را برنمى‏تابند؛ ولى حکومت ظالم مردم را به باطل مى‏کشاند و مردمى که از باطل پیروى کنند، نعمت و آزادى را نیز از دست مى‏دهند. مردم وقتى دست در حبل‏المتین الهى مى‏زنند، آرامش و قرار و وحدت پیدا مى‏کنند و به نظام و ثبات و اقتدار مى‏رسند. نکته مهم این است که درک و فهم نیز به یک معنا تاریخى است؛ چنان‏که فرمود: شما امور را تجریه کرده‏اید و طعم تجربه را چشیده‏اید و از گذشته پند آموخته‏اید و از تاریخ گذشته، مثل‏ها براى شما گفته‏اند و شما را به امر واضحى دعوت کرده‏اند که جز کران و کوران کسى نمى‏تواند آن همه را ناشنیده و نادیده انگارد و آن که خداوند در آزمایش و تجربه او را بهره‏مند نسازد، از هیچ چیز بهره‏مند نمى‏شود و چندان دچار کاستى و نقصان مى‏شود که خوب و بد (معروف و منکر) را از هم بز نمى‏شناسد. (18) او به پیروى از قرآن و پیامبر، نژاد و نسب را به چیزى نمى‏گرفت و عزت و عظمت را فرع همزبانى و وحدت کلمه مى‏دانست و تعلیمش بر این اساس استوار بود که هیچ قومى ذلیل بالذات یا عزیز ذاتى نیست و چه بسا عظمت‏ها که به خوارى مبدل مى‏شود و چه بسیار رنج‏کشیدگان که به عظمت و قدرت مى‏رسند. درست است که عزت و ذلت به دست خداوند ـ جلت عظمته ـ است، اما تا قومى مستعد عزت نشود، عزت نمى‏یابد و تا وقتى تن به ذلت ندهد، ذلیلش نمى‏کند؛ یعنى عزت و ذلت چیزى جدا از فکر و ذکر و بینش و ادراک و تاریخ مردمان نیست. مردمى که تاب تحمل سختى و آزمایش بزرگ ندارند و به تن‏پرورى و سهل‏انگارى و خوش‏گذرانى خو کرده‏اند و به فرمان خداى بزرگ گردن نمى‏گذارند، اسیر قهر جابران و برده ستمکاران مى‏شوند و این نکته‏اى است که در کلمات مولا به کرات و به عبارات مختلف آمده است. در خطبه قاصعه که بیش‏تر مطالب آن به تاریخ راجع است، نکاتى است که مخصوصا باید مورد تامل قرار گیرد. در این خطبه به بناى خانه خدا و کعبه اشاره مى‏شود و این که "… آن خانه را در سنگلاخى نهاد از همه سنگستنان‏هاى روى زمین دشوارتر، و ریگزارى که رویش آن از همه کم‏تر… پس آدم و فرزندان او را فرمود تا روى بدان خانه دارند. پس خانه براى آنان جایگاهى گردید که سود سفرهاى خود را بردارند و مقصدى که بارهاى خویش در آن فرود آرند." (19) در این خطبه اشاره شده است که: "خداوند مى‏توانست خانه را در سرزمین آباد و در میان باغ‏هاى سبز و خرم قرار دهد، اما چنین نکرد تا بندگانش را به گونه گون سختى‏ها بیازماید … و به ناخوشامدها آزمایششان کند تا خودپسندى را از دل‏هاشان بزداید و خوارى و فروتنى را در جان‏هاشان جایگزین فرماید و آن را درهایى سازد گشاده به بخشش او و وسیله‏اى آماده براى آمرزش او." (20) و این مى‏تواند پاسخى باشد به کسانى که مى‏گویند اگر گناه آدم نبود خیر و طاعت و ثواب هم نبود.
مى‏بینیم که تاریخ بشر که از بناى خانه خدا در زمان آدم ـ علیه السلام ـ شروع مى‏شود، چگونه به آخرت مى‏پیوندند؛ یا درست بگوییم: چگونه این جهان به آن جهان پیوسته است و هرچه این پیوستگى را سست کند، انحراف است و شاهد مى‏آورد که امت‏هاى پیشین که به مال و نژاد تعصب ورزیدند، چه کیفرها دیدند و سفارش مى‏کند که "نیک و بد احوالشان را به یاد آرند و خود را از مانند شدن به آنان برحذر دارند." (21) من گاهى فکر مى‏کنم که توجه مسلمین به تاریخ و ظهور مورخان و کتب تاریخى بزرگ، فرع توجهى است که مثال آن را در قرآن (22) و در کلمات مولاى متقیان مى‏بینیم. اما این تاریخ، تاریخ مفاخر و تاریخ حسب و نسب و مفاخرت نیست؛ بلکه تاریخ تذکر و عبرت است. این صفت تاریخ حتى در عناوین کتب تاریخى دوره اسلامى نیز منعکس شده است. در عناوینى چون مروج الذهب و معادن الجوهر و التنبیه و الاشراف مسعودى و تجارب الامم ابن مسکویه و تجارب السلف هندوشاه نخجوانى و کتاب العبر ابن خلدون و … . اما نکته مهم این است که توجه به تاریخ در قرآن و نهج‏البلاغه مى‏توانست به پدید آمدن نوعى تاریخ جهانى مودى شود. ابن قتیبه و مسعودى از بزرگان و پیشروان اندیشه تاریخ جهانى‏اند و البته این تاریخ جهانى با تاریخى که از قرن هیجدهم پدید آمد، تفاوت دارد. تاریخ جدید هم، تاریخ جهانى است، اما محور این تاریخ و صورت کلى آن در غرب با تجدد قوام یافته و ترسیم شده است. تاریخ جهانى به صورتى که در قرآن و نهج‏البلاغه و در آثار بعضى از مورخان عالم اسلامى عنوان شده است، تاریخ قرب و بعد انسان نسبت به مبدا عالم و آدم است. انسان که در بهترین صورت و تقویم خلق شده و سپس به اسفل السافلین درافتاده است، باید این دوره و مدار یا فاصله میان اسفل و اعلى را طى کند و طى این فاصله همان تاریخى بودن است. بشر بسته به این که به کدام سمت رو مى‏کند و در کجا درنگ مى‏نماید، مظهر یک تاریخ مى‏شود؛ به عبارت دیگر بشر در هر موقف و مقامى، مظهر اسمى از اسماى الهى است. تاریخ جهانى به نحوى که در اسلام ظهور مى‏کند، تاریخ حکومت اسماى الهى است و این آدمى است که آن اسما را مى‏شناسد و مظهر آن اسما است و به همین جهت موجود تاریخى است . موجودات دیگر اعم از جماد و نبات و فرشتگان، چون نام‏ها را نمى‏شناسند و غفلت و تذکر ندارند، تاریخ هم ندارند. آدمى نیز هنگامى که در غفلت عمیق فرو مى‏رود، بى‏تاریخ مى‏شود . تاریخى‏بودن، یعنى تذکر به این که چه هستیم، از کجا آمده‏ایم و راهمان به کدام سمت است و به کجا منتهى مى‏شود. ما چگونه مى‏توانیم بدانیم که چه هستیم؟ ما خود را به صرف رجوع به باطن و درون‏نگرى نمى‏شناسیم و از عهده همه کس برنمى‏آید که حقیقت وجود خود را بشناسد. هرچه بستگى‏هاى مردم بیش‏تر باشد، خودشناسیشان دشوارتر مى‏شود؛ یعنى آنان که بندهاى تعلقشان سست‏تر است و کم‏تر به کثرت‏ها تعلق دارند و آزادترند، خود را بهتر مى‏شناسند. ما در شناخت خود بستگى‏هاى خود را مى‏شناسیم؛ یعنى درمى‏یابیم که آمدن ما به میل و اراده ما نبوده و چون به دنیا آمده‏ایم، با دیگران بوده‏ایم و زبان داشته‏ایم و به عبارت دیگر همزبانى بوده‏ایم. حقیقت ما همزبانى است. ما در همزبانى، خود و دیگران را مى‏شناسیم؛ ولى مردمان همیشه همزبان نیستند و غالبا در غفلت به سر مى‏برند. امام ـ علیه السلام ـ ما یادآور مى‏شود که "در کار فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل بیندیشیم و روزگارى که پراکنده بودند و از هم جدا، کسراها و قیصرها بر آنان پادشا. آنان را.. . به زمین‏هایى که رستنى در آن درمنه بود روانه مى‏نمودند… پست‏ترین جاى‏هایشان خانه و خشک‏ترین بیابان‏هایشان جاى قرار و کاشانه. نه دعوتى تا بدان روى آرند و خود را از گمراهى بازدارند و نه سایه الفتى که رخت بدان‏جا افکنند و در عزت آن زندگى کنند. حالت‏ها ناپایدار، دست‏ها به خلاف هم درکار، جمعیت پراکنده و در بلاى سخت وتیه نادانى دست و پازننده، از: زنده به گور کردن دختران و پرستیدن بتان و بریدن پیوند خویشان." (23) در چنین اوضاعى اگر مردم به خدا پناه ببرند و مستعد لطف او باشند، خداوند آنان را با بعثت پیامبرى و دعوت به پرستش خداوند، متحد مى‏سازد و دل‏هاشان را به یک سو متوجه مى‏سازد؛ چنان‏که با مبعوث شدن پیامبر عظیم‏الشان اسلام "ملت اسلام با برکت‏هاى خود آنان (مسلمانان) را فراهم فرمود. پس در نعمت شریعت غرقه گردیدند و لذت زندگى خرم و فراخ را چشیدند. زندگیشان به سامان، در سایه دولت قوى‏شان، و نیکویى حال آنان را به عزتى رساند ارجمند، و کارهاشان استوار گردید و دولتشان نیرومند؛ چنان که حاکم شدند بر جهانیان و پادشاهان زمین در این کرانه و آن کران. کار کسانى را به دست گرفتند که بر آنان حکومت مى‏نمودند، و بر کسانى فرمان راندند که فرمانبر آنان بودند… ." (24) نظیر همین معنا را در خطبه 95 بیان فرمود: "او را برانگیخت. جایى که مردم سرگردان بودند بیراهه فتنه را مى‏پیمودند." (25) و در خطبه 89 پس از این که به شرایط و اوضاعى که پیامبر در آن مبعوث شد، اشاره مى‏کند، مخاطبان را خاطرنشان مى‏کند که وضع آنان نتیجه و لازمه کردارشان است: "او را هنگامى فرستاد که پیامبران نبودند و مردمان در خوابى دراز مى‏غنودند. اسب فتنه در جولان، کارها پریشان، آتش جنگ‏ها فروزان، جهان تیره، فریب دنیا بر همه چیز چیره، باغ آن افسرده، برگ آن زرد و پژمرده، میوه‏اش پوسیده، آبش در دل زمین ناپدید، نشانه‏هاى رستگارى ناپیدا، علامت‏هاى گمراهى هویدا. دنیا با مردم خود ناخوشروى و با خواهنده خویش ترش‏روى، بارش محنت و آزار، درونش بیم، برونش تیغ مرگبار. پس بندگان خدا، عبرت گیرید و کرده‏هاى پدران و برادران خود را بیاد آرید که چگونه در گرو آن کردارند و حساب آن را عهده دارند… ." (26) اما اسلام که آمد اینان را عزیز کرد و تا زمانى که یکدل و یک جهت بودند و "دل‏ها راست بود و با هم سازوار و دست‏ها یکدیگر را مددکار، شمشیرها به یارى هم آخته و دیده‏ها بیکسو دوخته و اراده‏ها در پى یک چیز تاخته، آیا مهتران سراسر زمین نبودند و بر جهانیان پادشاهى نمى‏نمودند؟ پس بنگرید که پایان کارشان به کجا کشید چون میانشان جدایى افتاد و الفت به پراکندگى انجامید و سخن‏ها و دل‏هاشان گونه‏گون گردید، از هم جدا شدند و به حز بها گراییدند و خدا لباس کرامت خود را از تنشان برون آورد و نعمت فراخ خویش را از دستشان به در کرد و داستان آنان میان شما بماند و آن را براى پند گیرنده عبرت گردانید." (27) در همین جا امام ـ علیه السلام ـ این حکم کلى را بر وضع زمان خود اطلاق فرمود که: " … شما پس از هجرت و ادب آموختن از شریعت به خوى بادیه‏نشینى بازگشتید و پس از پیوند دوستى، دسته دسته شدید. با اسلام جز به نام آن بستگى ندارید و از ایمان جز نشان آن را نمى‏شناسید." (28) "همانا شما رشته فرمانبردارى را از گردن گشادید و به داورى‏هاى دوران جاهلیت رضا دادید . در دژ خدایى که پیرامونتان بود، رخنه نهادید. همانا خداى سبحان بر جماعت این امت [مسلمان‏] منت نهاد و به الفت آنان را با یکدیگر پیوند داد. پیوندى که در سایه آن بچمند و در پناه آن بیارمند. در نعمتى که هیچ یک از آفریدگان بهایى نداند براى آن…" (29) در تاریخ، قوم برگزیده وجود ندارد. مردمى که در زیر عذاب تازیانه ذلت و مسکنت به جان آمده‏اند، اگر یک دل و یک جهت شوند، از وضع ناگوار خود رهایى مى‏یابند و قومى که به عزت و سرورى رسیده است، اگر پیمان وحدت بشکند، دچار مذلت مى‏شود. آدمى در این دنیا "آرزومند چیزى است که به دست نیاید. رونده راهى است که به جهان نیستى درآید… بیمارى‏ها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه؛ سوداگر فریب است و فنا را وامدار و بندى مردن و هم سوگند اندوه‏هاى جان‏آزار و و غم‏ها را همنشین و آسیب‏ها را نشان و به خاک‏افکنده شهوت‏ها است و جانشین مردگان… ." (30) اینها همه مایه تذکر است، اما از آن‏ها به صراحت نمى‏توان آموخت که چه باید کرد و از چه کارها رو باید گرداند. البته تاریخ مى‏آموزد که گذشتگان چها کردند و از کرده خود چه سودها و زیان‏ها دیدند؛ اما مگر حوادث تاریخ تکرار مى‏شود؟ در نامه به امام حسن ـ علیه السلام ـ مى‏خوانیم: "… هرچند من به اندازه همه آنان که پیش از من بوده‏اند، نزیسته‏ام، اما در کارهاشان نگریسته‏ام و در سرگذشت‏هاشان اندیشیده و در آنچه از آنان مانده رفته و دیده‏ام تا چون یکى از ایشان گردیده‏ام؛ بلکه با دانشى که از کارهاشان به دست آورده‏ام، گویى چنان است که با نخستین تا پسینشان به سر برده‏ام. پس از آنچه دیدم روشن را از تار و سودمند را از زیانبار بازشناختم و … ."
روشن و سودمند در نظر حضرتش وحدت دل و کلمه مردمان و صلاح و عدل حاکمان است که هیچ یک از اینها نباید از "نگریستن در کار خویش و از اندیشیدن بازایستند". و در این صورت است که آنچه را مى‏شناسند، به کار مى‏بندند و از بند آنچه بر عهده‏شان نیست، مى‏رهند.
پیامبران مى‏آیند که این شرایط را براى مردم فراهم آورند تا ایشان دوباره بر سر پیمان آیند؛ اما در هیچ عهد و عالمى چنان نیست که مردم یکباره در غفلت فرو روند و حجت‏هاى خدا به کلى پوشیده شود. روزگار ممکن است چندان به ظلمت بگراید که چیزى در آن پنهان‏تر از حق و آشکارتر از باطل نباشد. زمانى که دروغ بستن به خدا و پیامبر او بر همه چیز فزونى گیرد و … قرآن هرچند ظاهرا میان مردمان است در حقیقت با آنها نباشد… در این روزگار قرآن و قرآنیان دو تبعیدى آواره و دو تنهاى بیگانه‏اند که هیچ کس پناهشان ندهد. در میان مردمند اما نه در وجودشان. در ظاهر همراهشانند و در حقیقت از آنان بریده‏اند؛ چرا که گمراهى و هدایت هر چند به ظاهر در کنار هم باشند، سازگاریشان نیست، در نتیجه مسلمانان چنین دورانى، گویى راهبر قرآنند، نه قرآن راهبر آنان. پس در میانشان از قرآن جز نامى نماند و از آن جز خط و نگاره نشان و شناختى نباشد. (31) همچنین فرموده است: "مردم را روزگارى مى‏رسد که در آن از قرآن نشان نماند و از اسلام جز نام آن. در آن روزگار بناى مسجدهاى آنان از بنیان آبادان است و از رستگارى (هدایت) ویران؛ ساکنان و سازندگان آن مسجدها بدترین مردم روى زمینند. فتنه از آنان خیزد و خطا به آنان درآویزد. آن که از فتنه به کنار ماند، بدان بازش گردانند و آن که از آن پس افتد، به سویش برانند. خداى ـ تعالى ـ فرماید: "به خود سوگند بر آنان فتنه‏اى بگمارم که بردبار از آن سرگردان بماند و چنین کرده است و ما از خدا مى‏خواهیم از لغزش غفلت درگذرد." (32) این بینش تاریخى، حیرت‏انگیز و بى‏نظیر و معجزه علم و ادراک تاریخى است. خواندن چنین کلمات و عباراتى ـ مخصوصا بدان صورت که از دهان ولى‏الله اعظم صادر شده است ـ لرزه بر اندام آدمى مى‏اندازد. همه ما که این عبارات را مى‏خوانیم، باید به آنچه در عالم اسلام و در کار و بار تاریخى ما گذشته است و مى‏گذرد، بیندیشیم و ببینیم آیا با قرآن و در راه قرانیم و آبادانى مسجدهایمان از کجا است؟
به عبارت دیگر اگر مسلمانان مى‏توانند بدترین مردم روى زمین باشند، همه باید به مسلمانى و در مسلمانى خود بیندیشیم. تاریخ، گفته حضرت على (ع) را اثبات کرده است و مسلمانانى که کردار و افعالشان خلاف اسلام بوده است، کم نبوده‏اند. تاریخى بودن اسلام هم به این معنا است که اسلام در تاریخ ظهور یکسان ندارد، بلکه گاهى در راه هدایتند و گاه به‏خطا و گمراهى آویخته و هیچ وضعى از این اوضاع ثابت نیست؛ اما مردم همواره در گمراهى نمى‏مانند و به خود واگذاشته نیستند و حتى وقتى جامعه فاسد مى‏شود، همه مردم فاسد نمى‏شوند و کسانى در میان آنان هستند که صلاح و امید آن را نگاه مى‏دارند. اینان درد بزرگى را تحمل مى‏کنند که ناچار باید در وضع غلبه فساد بر زمانه و روزگار، عمر به سر برند. این گفته امام را از یاد نبریم که فرمود: چون نیکوکارى بر زمانه مردم آن غالب آید و کسى به دیگرى گمان بد برد که از او فضیحتى آشکار نشده، ستم کرده است و اگر بدى و بدکارگى بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسى به دیگرى گمان نیک برد، خود را فریفته است. (33) پس صلاح و فساد چیزى بیش از صفات افراد است و تماما در اختیار آنان نیست؛ زیرا وقتى زمانه فاسد مى‏شود، مردمان از آن مصون نتوانند بود و چون صلاح حاکم شود، بدگمانى به دیگران ستمکارى است. اما این که همواره در میان امت، اهل صلاح و حجت‏هاى الهى هستند، مطلب دیگرى است. امام به کمیل بن زیاد فرمود: "… زمین تهى نماند از کسى که حجت بر پاى [قائم‏] خدا است که یا پدیدار و شناخته است یا پنهان از دیده‏ها است تا حجت خدا باطل نشود و نشانه‏هایش از میان نرود و [اگر بپرسند] اینان چندند و کجا جاى دارند؟ به خدا سوگند اندک به شمارند و نزد خدا بزرگ‏مقدار. خدا حجت‏ها و نشانه‏هاى خود را به آنان نگاه مى‏دارد… اینان خدا را در زمین او جانشینانند و مردم را به دین او مى‏خوانند . وه که چه آرزومند دیدار آنانم". (34) اما در نهج‏البلاغه اشاره‏اى نیز به وعده تاریخى و ورود موعود شده است: "… اى مردم، وقت است که هر وعده نهاده درآید و آنچه را نمى‏شناسید نزدیک است [از پرده‏] برآید و بر جاى پاى صالحان گام نهد تا بند [از گردن‏ها] بگشاید و از بندگى آزاد نماید. جمع [گمراهان‏] را پراکنده گرداند و پریشانى ـ مومنان ـ را به جمعیت کشاند و نهان از مردمان کار راند . پى‏شناس به نشان او راه نبرد؛ هر چند پیاپى نگرد. پس از آن فتنه، مردمى ذهن خود را چنان تیز کنند که آهنگر تیغ را زداید و دیده‏هایشان به تفسیر قرآن که شنوند، روشن شود [چنانکه باید]. بام و شام، جام‏هاى حکمت نوشند و در تکمیل نفس بکوشند." (35) در سرتاسر مطالبى که نقل شد هیچ جا بحثى از سیر خطى تاریخ و اشاره‏اى به تاریخ نژادها و طبقات نبود. در آنچه نقل کردیم تاریخ، تاریخ وحدت و تفرقه و بازگشت به وحدت است، اما شرطى نیز در کار است که وحدت را ضمان مى‏شود و آن شرط روى کردن به افق حق و حقیقت است . اتحاد و وحدت آدمیان گرچه به یک معنا یا به یک اعتبار قراردادى و اعتبارى است، بنیاد این قرارداد بر عهد قدیم و قراردادى که در الست بسته‏ایم استوار شده است. ما این عهد را فراموش مى‏کنیم و به یاد مى‏آوریم. شاید گفته شود که مردمان معمولا از این عهد آگاهى و اطلاع ندارند و چیزى را که از آن بى‏خبرند، چگونه فراموش کنند و به یاد آورند.
علم ما به این عهد از سنخ علم حصولى و ادراک مرکب نیست. ما این عهد را به علم بسیط، یعنى علمى که مقدم بر همه علوم دیگر و شرط آن علم‏ها است مى‏شناسیم. غفلت از این علم هم با غفلت‏هاى معمولى تفاوت دارد و تاثیرش در وجود ما و در نظام زندگى بسى بیش‏تر است . گویى این فراموشى تغییرى در فطرت آدمى است. نکته دیگرى که ذکر آن مخصوصا اهمیت دارد، این است که کلمات منقول از مولاى متقیان را به مذهب اصالت فرد و یا مذهب اصالت جمع، نمى‏توان و نباید بازگرداند. تاریخ نه ساخته افراد است و نه بنیان آن به جامعه بازمى‏گردد . بنابراین نزاع در این که فى المثل آن حضرت حقیقتا به مذهب اصالت جمع قائل بوده یا بر مذهب اصالت فرد مى‏رفته است، بى‏وجه مى‏نماید. مذاهب اصالت جمع و اصالت فرد در حوزه تفکر تاریخى و علم اجتماعى جدید و متجدد، مورد پیدا مى‏کند و مطرح مى‏شود. به این جهت متفکر و صاحب‏نظر دینى قاعدتا باید فارغ از آنها باشد و اگر گاهى اختلافى در این باب مشاهده مى‏شود، از آن است که یک صاحب‏نظر تلقى و نظرش بیش‏تر به مذهب اصالت جمع شبیه بوده و دیگرى تعبیر نظر خود به مذهب اصالت فرد را مناسب‏تر مى‏دیده است و پیدا است که صاحب‏نظران حق دارند اصطلاحات مناسب تفکر خود را اختیار کنند؛ اما اگر اصطلاح مشهور و متداولى را به معناى تازه مى‏گیرند و در آثار خود مى‏آورند باید اختلاف معنا را تذکر دهند، تا مایه سوء تفاهم نشود. در میان صاحب‏نظران دوره جدید ـ اعم از این‏که کلکتیویست یا اندیویدوآلیست باشند ـ فرد یا جمع معانى مختلف و متفاوت دارد. فرد کیست؟ اگر پاسخ داده شود که آدمى در نسبت با دیگران یا در وقت خوش تعلق به دوست فرد مى‏شود یا مثلا اگر به زبان مرحوم ملاصدرا بگوییم که حقیقت ما در نسبت است و ما عین‏الربطیم، هیچیک از دو فریق از اندیویدوآلیست و کلکتیویست چنین اقوامى را نمى‏پذیرند و در این نپذیرفتن به‏هم نزدیک مى‏شوند.
توجه کنیم که قائلان به مذهب اصالت فرد یا مذهب اصالت جمع مدعى نیستند که مثلا جامعه وجود حقیقى دارد و فرد وجود اعتبارى؛ بلکه در این اختلاف اگر نظر به وجود باشد، وجود اعتبارى است؛ زیرا اصلا به وجود حقیقى و نفس الامرى که علم با آن مطابق باشد، قائل نیستند؛ یا لااقل در آن بحث نمى‏کنند. پس اگر مثلا در اصالت فرد اصرار دارند، مرادشان این است که منشا اثر فرد است و کارها از افراد سر مى‏زند و اگر افراد نخواهند مى‏توانند خود و جامعه خود را اصلاح کنند، و اشخاص فاسدند که جامعه و مردمان را به فساد مى‏کشانند و آنان که قائل به مذهب اصالت جمعند، مى‏گویند افراد و اشخاص معمولا با مشهورات و مسلمات و ارزش‏هاى جامعه خود بار مى‏آیند و اگر روح همبستگى و پیوستگى سست باشد، این سستى در فکر و جان مردمان منعکس مى‏شود.
حضرت على ـ علیه السلام ـ هرگز در این بحث و نزاع وارد نشده است که فرد در تاریخ چه مقامى دارد یا اینکه آیا جامعه مقدم بر فرد است یا بر عکس افراد وجود دارند و جامعه با اجتماع آنان ـ یا با قرارداد میان آنان ـ تشکیل مى‏شود. این بحث‏ها نه فقط در زمان‏هاى قبل از دوره تجدد مطرح نبوده بلکه لفظ جامعه هم به کار نمى‏رفته و اگر به زبان مى‏آمده، معانى دیگر داشته است. وقتى چیزى نامى ندارد، وجود ندارد و اگر وجود دارد، در زندگى مردمان چندان بى‏اثر است که ذکرى از آن نمى‏شود. ما اکنون از جامعه جهانى و ملى و از جامعه‏هاى کوچک‏تر حرف مى‏زنیم، اما گذشتگان ذکرى از جامعه نکرده‏اند. فیلسوفان و مورخان و سیاست‏دانان در آثار خود نام کشور و ملت (به معناى قدیم آن) و امت و مدینه بسیار آورده‏اند، اما لفظ جامعه یا چیزى که معادل معناى امروزى آن باشد، در سخنشان نیامده است. این نه بدان جهت است که آن‏ها علمشان ناقص بوده و متاخران بر اثر پیشرفت علم به مفاهیمى مثل جامعه پى برده‏اند. جامعه و خرد هیچ کدام امور واقعى نفس الامرى نیستند، بلکه فرض‏ها و اعتبارهایى هستند که به اقتضاى پیش آمدن مسائل تاریخى و مدنى جدید عنوان شده و مقبولیت یافته‏اند. منتها چون این فرض‏ها به مفاهیمى شبیهند که مابازاى خارجى دارند، کسانى یکى از این دو فرض را مفهوم حقیقى مى‏گیرند. همه افراد آدمى نام خاص دارند و از پدر و مادرى معین پدید آمده‏اند و در شهرى ساکنند و شغلى دارند و با این اوصاف از دیگران بازشناخته مى‏شوند و همه مسئول اعمال و کردار خویشند و مهم‏تر این‏که خود را در اعمال خویش آزاد ـ و نه تابع جامعه ـ مى‏شمارند و در هر مقام و مورد چه بسا که نظر و سلیقه خاص داشته باشند. آیا اینان را فرد نباید دانست؟
از سوى دیگر این افراد در هر عصرى که باشند رفتار کم و بیش یکسان دارند. لباس پوشیدن و غذا خوردن و رفت و آمد و خانه‏ساختن و سکنا گزیدنشان یکسان است. در تشخیص خوب و بد و زشت و زیبا هم از اصول معینى متابعت مى‏کنند و حتى اگر اختلاف نظر و سلیقه داشته باشند، این اختلاف حدود معین دارد؛ یعنى افراد رسوم و رفتار و زبان و روابط و مناسبات خود را تعیین یا انتخاب نمى‏کنند، بلکه این‏ها قبل از افراد وجود دارند و اگر نباشند فرد فردیت ظاهرى نیز پیدا نمى‏کند. با این توجیهات در نظر گروه‏هاى مختلف فرد و جمع دو مفهوم حقیقى تلقى مى‏شود؛ اما در حقیقت فرد به معنایى که مراد مى‏شود، فرد منتشر و گم‏گشته در جامعه است و فردیت او با تصدیق جامعه ملازمت دارد و جامعه نیز با وضع متابعت اشخاص و افراد از اصول و قواعد و رسوم جارى معنا پیدا مى‏کند. اما تا زمانى که طرح اجمالى تجدد و اندیشه آینده بشر و علم و تمدن و پیشرفت پیش نیامده بود، مسئله فرد و جامعه هم در میان نبود . وقتى گفته مى‏شود که مثلا آینده، آینده صلح است و در آینده گرسنگى و فقر و جنگ و بیمارى از میان مى‏رود، طبیعى است که بپرسند چه تغییر و تحولى در وضع کنونى پدید مى‏آید و آیا یک سیر قهرى به وضعى که گفتیم، مودى مى‏شود، یا اشخاص و افراد با کوشش خود راه پیشرفت را مى‏گشایند و مى‏پیمایند؟ پس فرد و جمع با فلسفه جدید ـ فلسفه خود آگاهى است و خودآگاهى نیز به دو صورت خودآگاهى فردى و جمعى ظاهر مى‏شود ـ و با پیشامد تجدد، معناى تازه‏اى پیدا کرده است؛ وگرنه آدمى در حقیقت اگر در جمع و با دیگران نباشد، هیچ نیست و حتى نامى نمى‏تواند و نباید داشته باشد. چنان‏که اگر افراد از یکدیگر ممتاز نبودند، جامعه بى‏معنا بود و بشر تاریخ نداشت؛ زیرا تاریخ عبارت از وقت‏یابى است و وقت‏یابى در تنهایى و خلوت میسر مى‏شود؛ یعنى در روزهاى روزگار دم‏هایى است هست که کسانى به آنها تعرض مى‏کنند و در آن دم‏ها و وقت‏ها راه‏هاى زندگى مردمان گشوده مى‏شود. مردمى که بیش‏تر در غفلت فرو رفته‏اند، آن دم‏ها را در نمى‏یابند. تاریخ در حقیقت عبارت است از بسط و دوام دم‏ها و وقت‏هایى که در آن خطاب حق و تفکر شنیده شده است. با این خطاب‏ها راه زندگى آینده روشن مى‏شده است. در این قول نه فرد اصیل است نه جامعه؛ بلکه با وقت‏یابى صاحبان وقت است که راه تاریخ کم و بیش روشن مى‏شود. در حقیقت صاحب وقت نه فرد است و نه از جمع تبعیت مى‏کند. فرد نیست؛ زیرا در وقت تاریخى از خود به در شده و به مردمان و به آینده تعلق پیدا کرده است. تابع جمع نیست؛ زیرا اقتضاى متابعت از جمع محافظه‏کارى و پیروى از قواعد و رسوم مشهور است. بنابراین تا جمع مستعد درک وقت و آماده قدم گذاشتن در راهى که گشوده مى‏شود ـ و قهرا راه طى نشده است ـ نباشد، براى اعضاى جمعیت غیر مستعد وقت‏یابى میسر نمى‏شود. اما اگر بیدارى در جمع پدید آید آنان که گوش شنوا و چشم بیناتر دارند، ندا و خطاب و اشاره را درک مى‏کنند و به نحوى به دیگران مى‏رسانند. اینان فردند اما با دیگرانند و وجود و فرد بودنشان مستلزم وجود دیگران است؛ یعنى بدون دیگران هیچ نیستند.
جامعه هم نه مجموعه افراد است نه میانگین قوا و استعدادهاى آنان. آدمیان در افقى که پیش روى خود دارند، به یکدیگر بستگى پیدا مى‏کنند و یک جهت و هماهنگ مى‏شوند؛ یعنى در اصل هم عهد و هم پیمانند و زبان یکدیگر را درمى‏یابند و اگر همزبانى را از یاد ببرند، استعدا به یاد آوردن آن را دارند. ما به خود واگذاشته نیستیم که در فردیت یا جمعیت، منحل باشیم. فرد و جمع اگر در غفلت کلى فرو روند، هر که و هرچه باشند هیچند.
مولاى متقیان، امام على‏بن ابى‏طالب، به یک معنا فرد بود. او نه فقط در زمان خود فرد بود، بلکه فرید همه زمان‏ها است؛ اما این فرید دهر غیر از فرد به معناى روان‏شناسى و جامعه‏شناسى لفظ است. مراد نفى فردیت و شخصیتى که همه آدمیان در زندگى هر روزى از آن بهره دارند، نیست و کسى این فردیت و شخصیت را انکار نتواند کرد. او اولا با مرگ همخانه و انیس بود؛ یعنى با آینده به سر مى‏برد و در آیینه عدم، فارغ از تعلقات، گذشته را با چشم عبرت‏بین مى‏دید. ثانیا پرورده و سخنگوى اسلام و قرآن و پیامبر (ص) بود و هرچه مى‏گفت و انجام مى‏داد، قول و فعل ماخوذ و "استنطاق شده" از اسلام و قرآن بود. ثالثا قرآن در نظر او حبل‏المتین وحدت مسلمانان بود و باور داشت و تعلیم مى‏داد که آنان با این وحدت به قدرت و سرورى رسیده‏اند و آینده مسلمانان، بسته به دورى و نزدیکیشان به حقایق ـ و نه حرف ظواهر و رسوم ـ دین مبین است. رابعا این عدل است که بالاخره غالب مى‏شود. مردى که به قول مولانا جلال‏الدین بلخى "ترازوى احدخو، بل زبانه هر ترازو" بوده است، به ظهور مظهر عدل اشاره مى‏کند. این نکات و اشارات هیچ ربطى به مذاهب اصالت جمع و اصالت فرد و اصالت تاریخ ندارد. فلسفه تاریخ به معناى متداول لفظ هم نیست بلکه حاصل احوالى است که در آن وجوهى از گذشته و آینده عیان شده است. اعتناى حضرت على ـ علیه‏السلام ـ به تاریخ در جاى جاى نهج‏البلاغه پیدا است. این اعتنا را با علاقه به تاریخ‏نگارى و ذکر حوادث و وقایع اشتباه نباید کرد. تاریخى که آن حضرت در نظر دارد، تاریخ تذکر است و با این ملاحظه بود که گفته شد بشر در نهج‏البلاغه یک شان تاریخى دارد؛ یعنى شکست و پیروزى و غم و شادى و ضعف و قدرت او بسته به پاسخى است که در آزمایش عهد مى‏دهد و پیدا است که آزمایش امر انتزاعى نیست و در وقت صورت مى‏گیرد.
به یک معنى تاریخ همین آزمایش یا جدى شدن این آزمایش است که مواردى از آن را در نهج‏البلاغه مى‏توان یافت. نهج‏البلاغه پر است از اشاره به چیزهایى که نشانه همبستگى و مودى به پیروزى است و اوضاعى که بر ناتوانى و غرور و آشفتگى دلالت دارد. این‏ها درس زندگى، درس سیاست و مهم‏تر از اینها درس معرفت است. نظر تاریخى مولاى ما به معرفت باز مى‏گردد. آدمى نیز با این معرفت آدمى شده است. تاریخ بشر نیز از همان دم که آدم اهل معرفت شد، آغاز گردید . موجودات دیگر اهل معرفت نیستند و تاریخ هم ندارند.
پى‏نوشتها:
1) فرهنگ آفتاب، ص 1153 و نهج‏البلاغه، ترجمه دکتر شهیدى، ص .418
2) نهج‏البلاغه، ترجمه محسن فارسى، ص .24
3) فرهنگ آفتاب، ص .1147
4) همان.
5) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، خطبه .5
6) ابن هلال دمشقى، الغارات، ترجمه عبدالحمید آیتى، چاپ دوم، ص .53
7) فرهنگ آفتاب، ص .1153
8) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .17
9) همان، ترجمه محسن فارسى، ص .316
10) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص 295 و .296
11) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص 5 و .6
12) همان.
13) افلاکى، مناقب العارفین، تصحیح یازیجى، فصل 4، بند .52
14) ر.ک: نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .219
15) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .22
16) ر.ک: فرهنگ آفتاب، ص .1166
17) ر.ک: فرهنگ آفتاب، ص .1164
18) همان، ص .1277
19) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .216
20) همان، ص .217
21) همان، ص .218
22) توبه، آیه .71
23) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، خطبه 192، ص .219
24) همان، ص .220
25) همان، ص .88
26) همان، خطبه 89، ص .72
27) همان، ص .219
28) نهج‏البلاغه،ترجمه شهیدى، ص .221
29) همان.
30) همان، ص .295
31) ر.ک: فرهنگ آفتاب، ص 1298 و .1299
32) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .426
33) نهج‏البلاغه، ترجمه شهیدى، ص .380
34) همان، ص .388
35) همان، ص .146


تعداد صفحات : حجم فایل:161 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود