بسم الله الرحمن الرحیم
پیشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)
آن هنگام در غروبگهان که سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسیم،سر بن گوش یکدیگر مىنهند،نشید حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىکنند…و پیام بیدادها که بر تو رفته است، با نسیم پیام آور،مىگزارند…
آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مىشود،این اشک اندوه پیروان ستم کشیدهى توست که به پهناى گونهى تاریخ بر تو گریستهاند…آه اى امام راستین و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسهى مقاومت و پایدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرییم،ایستاده مىگرییم تا ایستادگى تو را سپاس گفته و هم تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.
پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد…هماره تا هر گاه…روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گویى دیگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا کمر طلایى کرده و سایههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود…
صداى شتران و صداى گوسفندانى که پیشاپیش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مىکاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت…
کنار روستا و روى غدیر و برکهاى که زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اینک نسیم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافکند،و چند پرستو،شتابناک و پر نشاط،از روى آن به اینسوى و آنسوى مىپریدند و هر از چند گاه،سینهى سرخ خویش را که گویى از هرم گرماى سجیل عام الفیل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند…کمى آنسوتر،تک نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاک آن مىزد و آرام آرام مىگریست…و زیر لب چیزهایى مىگفت.از کلام او،آنچه نسیم با خود مىآورد،گویى این کلمات و جملات شنیده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پیامبر…خدا تو را-که چنان دور از زادگاه خویش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه کناد…اینک،من،حمیده،عروس توام،کودکى از سلالهى فرزند تو را در شکم دارم و با دردى که از شامگاه دوشینه مىکشم،گمان مىبرم که هم امروز،این کودک خجسته را،در این روستا،و در کنار گور تو به دنیا آورم…
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاک،شوهرم به من فرموده است که این فرزند من،هفتمین، جانشین فرزندت پیامبر،خواهد بود…
بانوى من!از خداوند بخواهید که فرزندم را سالم به دنیا آورم…آفتاب صبح،از سر شاخههاى تنها نخل روییده بر آن گور،پائین آمده و بر خاک افتاده بود…
حمیده،سنگین و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را که از خاک گور،غبار آلود شده بود،تکانید،یک دستش را روى شکم گذارد و به گونهیى که زنان باردار راه مىپیمایند،سنگین و با احتیاط و آرام به روستا شتافت…
ساعتى بعد،هنگامى که آفتاب،بر بلند آسمان ایستاده بود و کبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست…و خیال من از کنار برکه،مىدید که برخى زنان،از کوچههاى روستا،شتابناک و شادمانه،به اینسوى و آنسوى مىدویدند…
آه،آنک،دو زن،با همان شتاب به کنار برکه مىآیند با ظرفهاى سفالین بزرگ،تا آب بردارند…
خیال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-…خواهر،مىگویند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت کودکشان فرمودهاند:
"پیشواى بعد از من،و بهترین آفریدهى خداوند ولادت یافت… (4) "
-آیا نفهمیدى که نامش را چه گذاردهاند؟
-فکر مىکنم،حتى پیش از ولادت،او را"موسى"نام نهاده بودهاند.
چشم خیال من،بى اختیار،فرا سوى برکه،در صحرا به چوپانى افتاد که بى خبر از آنچه در این روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خویش،به پیش مىراند…
و یک لحظه،خیالم گمان برد که چوپانک،موسى است و آنجا صحراى سینا و از خیال گذشت: این موساى تازه مولود،مگر در مقابله با کدام فرعون زمان،به دنیا آمده است…؟!
امام و حکومت عباسیان
امام موسى بن جعفر الکاظم (ع) 4 ساله بودند که بساط حکومت جابرانهى امویان بر چیده شد.
سیاست عرب زدگى امویان،چپاول و زور و ستم،روشهاى ضد ایرانى حکومتشان،مردم و بویژه ایرانیان را که خواستار تجدید حکومت داد خواهانهى اسلام راستین،بویژه در ایام خلافت کوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امویان بر انگیخت و در این میانه کارگزاران سیاسى وقت،ازین گرایش مردم،خاصه ایرانیان به آل على (ع) و حکومت على وار،سوء استفاده کردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امویان را به کمک ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اریکهى سلطنت نشانیدند. (5) و بدینگونه،یک سلسلهى تازهى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشینى پیامبر در 132 هجرى قمرى روى کار آمد که نه تنها در ستم و دورویى و بى دینى،هیچ از امویان کم نداشتند بلکه در بسیارى از این جهات،از آنان نیز پیش افتادند.
با این تفاوت که اگر امویان دیر نپاییدند،اینان تا 656 هجرى قمرى یعنى 524 سال در بغداد، بر همین روال،بر مردم،خلافت که نه،سلطنت کردند.
بارى،پیشواى هفتم،در دورهى عمر خویش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانیقى،هادى، مهدى و هارون را با همهى ستمها و خفقان و فشار آنها،دریافتند.
براى آینهى جان امام،تنها غبار نفس اهریمنى این پلیدان جابر،کافى بود تا زنگار غم گیرد و به تیرگى اندوه نشیند تا چه رسد به اینکه،هر یک از اینان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسیار بر پیکر و روح آن عزیز،وارد آوردند و هر چه نکردند،نتوانستند،نه آنکه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانیقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا کرد و ابو مسلم را کشت و چون خلافتش پا گرفت از کشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادرهى اموال آنان لحظهاى نیاسود و اغلب بزرگان این خاندان و در راس همهى آنها حضرت امام صادق را از بین برد…
مردى،خونریز و سفاک و مکار و به شدت حسود و بخیلو حریص و بیوفا بود،بیوفایى او در مورد ابو مسلم که با یکعمر جان کندن او را به خلافت رسانده بود،در تاریخ ضرب المثل است.
هنگامى که پدر بزرگوار امام کاظم را شهید کرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حکومتخفقان و رعب و بیم منصور،در ستیز بود و مخفیانه،شیعیان خویش را سامان مىداد و به امور آنان رسیدگى مىفرمود.
منصور در 158 هلاک شد و حکومتبه پسرش مهدى رسید.سیاست مهدى عباسى،سیاستى مردم فریب و خدعه آمیز بود.
زندانیان سیاسى پدرش را که بیشتر شیعیان امام کاظم بودند،بجز عدهى کمى،آزاد کرد و اموال مصادره شدهى آنان را،باز پس گردانید.اما همچنان مراقب رفتار آنان مىبود و در دل بدیشان سخت دشمنى مىورزید.حتى به شاعرانى که آل على را هجو مىکردند،صلههاى گزاف مىداد،از جمله یکبار به"بشار بن برد"،هفتاد هزار درهم و به"مروان بن ابى حفص"صد هزار درهم داد.
در خرج بیت المال مسلمین و عیش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 میلیون درهم خرج کرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضیلت و تقوا و دانش و رهبرى مىدرخشید،مردمگروها گروه پنهانى بدو روى مىآوردند و از آن سر چشمهى فیض ازلى،عطش معنوى خویش را فرو مىنشانیدند.
کارگزاران جاسوسى مهدى،این همه را بدو گزارش کردند،بر خلافتخویش بیمناک شد، دستور داد تا امام را از مدینه به بغداد آورند و محبوس سازند.
"ابو خالد زبالهاى"نقل مىکند:"…در پى این فرمان،مامورینى که به مدینه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى کوتاه،دور از چشم مامورین،به من دستور دادند چیزهایى براى ایشان خریدارى کنم.من سخت غمگین بودم،و بدیشان عرض کردم:از اینکه سوى این سفاک مىروید،بر جان شما بیم دارم.فرمودند:مرا از او باکى نیست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسیار،روز شمارى مىکردم تا روز معهود در رسید،به همان مکان که فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سیر و سرکه مىجوشید،به کمترین صدایى،از جا مىجستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مىسوختم.کم کم افق خونرنگ مىشد و خورشید به زندان شب مىافتاد،که ناگهان دیدم از دور شبحى هویدا شد،دلم مىخواست پرواز کنم و به سویشان بشتابم،اما بیم داشتم که ایشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم،امام نزدیک شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بین و عزیزشان به من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شک مکن،…و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار دیگر باز نخواهم گشت.و دریغا که همانگونه شد که آن بزرگ فرموده بود…" (7)
بارى در همین سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى کرد،حضرت على بن ابیطالب (ع) را در خواب دید که خطاب به او این آیه را مىخوانند: فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامکم (8) آیا از شما انتظار مىرود که اگر حاکم گردید،در زمین فساد کنید و قطع رحم نمایید؟
ربیع مىگوید:
نیمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار کرد.سختبیمناک شدم و نزدش شتافتم و دیدم آیه فهل عسیتم…را مىخواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بیاور.رفتم و آوردم،مهدى برخاست و با او روبوسى کرد و او را نزد خود نشانید و جریان خواب خود را براى ایشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد که آن گرامى را به مدینه باز گردانند ربیع مىگوید:از بیم آنکه موانعى پیش آید،همان شبانه وسایل حرکت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدینه بود…" (9)
امام در مدینه،با وجود خفقان شدید دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعلیم و آماده ساختن شیعیان،مشغول بود…تا در 169 مهدى هلاک شد و پسرش هادى بجاى او به تختسلطنت نشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموکراسى را هم رعایت نمىکرد و علنا با فرزندان على سرسختبود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع کرد.
و ننگینترین سیاهکارى او،براه افکندن فاجعهى جانگذاز فخ بود.
فاجعهى فخ
حسین بن على از علویان مدینه،چون از حکومت عباسیان و ستم بسیار ایشان به ستوه آمد،به رضایت (10) امام موسى کاظم علیه السلام،علیه هادى قیام کرد و با گروهى حدود سیصد نفر از مدینه به سوى مکه به راه افتاد.
بارى،سپاهیان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهیانش را شهید کردند و همانند فاجعهاى که در کربلا رخ داد،در مورد اینان نیز پیش آمد:سر همهى شهدا را بریدند و به مدینه آوردند و در مجلسى که گروهى از فرزندان امام على علیه السلام و از جمله حضرت امام کاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هیچ کس هیچ نگفت جز امام کاظم علیه السلام که چون سر حسین بن على رهبر قیام فخ را دیدند فرمودند:
انا لله و انا الیه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهیا عن المنکر ما کان فى اهل بیته مثله.
از خداوندیم و بسوى او باز مىگردیم،سوگند به خدا که به شهادت رسید در حالیکه مسلمان و درستکار بود و بسیارروزه مىگرفت و بسیار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منکر مىکرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)
هادى،گذشته از اخلاق سیاسى،از جهتخصلتهاى فردى نیز مردى منحط،شرابخواره و خوشگذران بود.
یکبار به یوسف صیقل بخاطر چند بیتشعر که با آوایى خوش خوانده بود،به اندازهى بار یک شتر درهم و دینار داد. (12) ابن داب نامى،مىگوید،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بیدارى،سرخ شده بود.از من قصهاى در مورد شراب خواست،برایش به شعر گفتم. شعرها را یاد داشت کرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسیقى دان معروف عرب،مىگوید:اگر هادى زنده مىماند ما دیوار خانههایمان را با طلا بالا مىبردیم. (14) بارى، هادى نیز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در این زمان حضرت امام موسى کاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و کامروایى عباسیان بود.
هارون در پایان مراسم بیعت،یحیى برمکى-از ایرانیانىکه بوزیرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خویش برگزید و بدو اختیار تام و مطلق در ادارهى همهى امور و عزل و نصب هر کس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانهاى این اختیار،انگشتر خویش را بدو داد. (16) و خود به حیف و میل بیت المال در شرب و زنبارگى و خرید جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بیت المال در آن زمان که گوسفند دو یا چهار ساله را به یک درهم مىفروختند،پانصد میلیون و دویست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دستبه خرج این در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مدیحهاى،یک میلیون درهم داد. (18) به ابو العتاهیه شاعر و ابراهیم موصلى موسیقیدان به خاطر چند بیتشعر و قدرى ساز و آواز،هر یک صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زیادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسیقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقهیى بى مانند داشت،یکبار براى خرید یک انگشتر صد هزار دینار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانهاش بود و گاه تا سى رنگ غذا برایش درست مىکردند. (22) یکروز هارون غذایى از گوشتشتر طلبید،چون آوردند،جعفر برمکى گفت:
-خلیفه مىدانند که این غذا که برایشان آوردهاند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم…
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا کنون خرج برداشته،زیرا مدتها است که هر روز شترى مىکشند تا اگر خلیفه میل به گوشتشتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مىکرد و باده نیز بسیار مىنوشید حتى گاه با همهى حاضران در مجلس. (24) با وجود این،از سر عوامفریبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مىکرد:حج مىگزارد و گاه به برخى از وعاظ مىگفت او را موعظه کنند و مىگریست…!
موضع گیرىهاى امام
هارون از سرسختى آل على در برابر حکومت عباسیان به شدت رنج مىبرد و از این رو،از هر راهى که ممکن مىشد،مىکوشید تا آنانرا بکوبد یا در جامعه سبک سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مىداد تا آل علىرا هجو کند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصیدهیى که در هجو آل على سروده بود فرمان داد که او را به خزانهى بیت المال ببرند،تا هر چه مىخواهد بردارد. (25)
همهى علویان بغداد را به مدینه تبعید کرد و گروهى بیشمار از ایشان را کشتیا مسموم ساخت. (26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسین علیه السلام،رنج مىبرد و فرمان داد تا قبر و خانههاى مجاور آن را خراب کنند و درختسدرى را که کنار آن مزار پاک روییده بود،قطع نمایند. (27) و پیشتر پیامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت کند کسى را که رختسدر را قطع مىکند. (28)
شکى نیست که حضرت امام موسى کاظم-که درود همارهى خداوند بر او باد-نمىتوانستند با حکومت چنین تباهکارهى نامسلمان ستم پیشهیى و پدران او،موافق باشند،و هم از اینروست اگر به قیام فخ رضایت مىدهند،و هم از اینروست که با شیعیان خویش دائما در تماس مخفى مىبودند و موضع هر یک را فرد فرد،در مقابله با حکومت جابر وقت تعیین مىفرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از یاران خویش مىفرمودند:تو از همه جهت نیکویى،جز اینکه شترانت را به هارون کرایه مىدهى.عرض کرد:براى سفر حج کرایه مىدهم و خودم هم دنبال شتران نمىروم.
فرمود:آیا بهمین خاطر،باطنا دوست ندارى که هارون دست کم تا بازگشت از مکه زنده بماند، تا شترانتحیف و میل نشود؟و کرایهى تو را بپردازد؟
عرض کرد،چرا.
فرمود:کسى که دوستدار بقاى ستمکاران باشد،از آنان به شمار مىرود. (29)
و اگر گاه به برخى اجازه مىفرمودند که مشاغل خویش را در دستگاه هارونى حفظ کنند،از جهتسیاسى،این چنین صلاح مىدانستند و کسانى را مىگماردند که مىدانستند در آن حکومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعیتشیعه مفید واقع مىشود و هم به وسیلهى آنان از برخى مکاید حکومت،علیه علویان،آگاه مىشوند.چنانکه على بن یقطین وقتى مىخواست از پستخود در دربار هارون استعفا کند حضرت امام کاظم اجازه ندادند.
بارى،به هیچ روى امام با این ستمکاران کنار نمىآمدند،حتى هنگامى که در چنگال ستم آنان گرفتار مىشدند:یکروز از ایام محبس امام،هارون،یحیى بن خالد را به زندان فرستاد که موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو کند،او را آزاد مىکنم،امام حاضر نشدند. (30)
امام-علیه السلام-حتى در بدترین وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستیزهگر و آشتىناپذیر خویش را از دست نمىدادند:
به جملات این نامه که یکبار از زندان به هارون نوشتهاند به دقت نگاه کنید،چقدر شکوه رادى و پایمردى و ایمان به عقیده و هدف از آن بچشم مىخورد:
"…هیچ روز در سختى بر من نمىگذرد مگر که بر تو همان روز در آسایش و رفاه مىگذرد،اما مىباش تا هر دو رهسپار روزى شویم که پایانى ندارد و تبهکاران در آنروز زیانکارند…" (31)
آرى:این چنین است که هارون نمىتواند وجود امام را تحمل کند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشیم که هارون تنها از این جهت که به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مىکرد، او را به زندان افکند.
او از تماس مخفى مداوم شیعیان آن گرامى با وى توسط کارگزاران دستگاههاى امنیتى خویش کاملا آگاه شده بود و هم مىدانست که اگر امام هر لحظه زمینه را آماده بیابند،باقیام خود و یا با دستور قیام به یاران خود حکومت او را واژگون خواهند فرمود و مىدید که این روحیهى نستوه کمترین مقدار سازشکارى در کنه وجودش یافته نمىشود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،این سکوت نیست،توقفى تاکتیکى استبراى یافتن ضربهگاه مناسب،پس پیشدستى مىکند و در نهایت عوامفریبى و وقاحت در برابر قبر پیامبر مىایستد و بى آنکه از غصب خلافت و ستمهاى خویش و خوردن اموال مردم و تبدیل دستگاه خلافتبه سلطنت،شرم کند،خطاب به پیامبر مىگوید:
"یا رسول الله،از تصمیمى که در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مىخواهم،من باطنا نمىخواهم ایشان را زندانى کنم اما چون مىترسم بین امت تو جنگ واقع شود و خونى ریخته گردد،این کار را مىکنم!!"آنگاه دستور مىدهد آن گرامى را که هم در آنجا در کنار قبر پیامبر مشغول نماز بود دستگیر کنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام یکسال در زندان عیسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجستهى آن گرامى، چنان در عیسى بن جعفر تاثیر گذارد که آن دژخیم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم کرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربیع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن یحیى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهک منتل شد.
علت این نقل و انتقالات متوالى آن بود که هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مىخواست تا امام را از میان بردارند،اما هیچیک از این زندانبانان او تن به این کار ندادند تا این دژخیم آخرین یعنى سندى بن شاهک،که به اشارت هارون آن عزیز را مسموم کرد و پیش از در گذشت وى،گروهى از شخصیتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند که حضرت موسى کاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبیعى در زندان از دنیا مىرود.و با این حیله مىخواستحکومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه کند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگیرد. (32)
اما،هوشیارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا که همینکه شهود به آن حضرت نگریستند،ایشان با وجود مسمومیتشدید و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسیلهى 9 عدد خرما مسموم ساختهاند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنیا خواهم رفت. (33)
و چنین شد که آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمین نیز،و همهى اهل ایمان و بویژه شیعیان که راهبر راستین خویش را از کف داده بودند.اینک،خطاب به آن شهید بزرگ،بگوییم:
آن هنگام،در غروبگهان که سر شاخههاى سرفراز نخل،به نوازش نسیم سر بن گوش یکدگر مىنهند،نشید حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىکنند و پیام بیدادها که بر تو رفته است،با نسیم پیامآور،مىگزارند.
آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفتهى آسمان مىترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مىشود،این اشک اندوه پیروان ستمکشیدهى توست که به پهناى گونهى تاریخ،بر تو گریستهاند…
آه،اى امام راستین و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسهى مقاومت و پایدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرییم،ایستاده مىگرییم،تا ایستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.
پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد.همیشه،تا هر گاه…
مناظرات و گفتگوهاى علمى
امامان گرامى ما با دانشى الهى که داشتند در مورد هر سئوالى که از آنان مىشد،پاسخى درست و کامل و در حد فهم پرسشگر،مىدادند.و هر کس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مىنشست،با اعتراف به عجز خویش و قدرت اندیشهى گسترده و احاطهاى کامل آنان،برمىخاست.
هارون الرشید امام کاظم علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:
هارون-مىخواهم از شما چیزهایى بپرسم که مدتى است در ذهنم خلجان مىکند و تا کنون از کس نپرسیدهام،به من گفتهاند که شما هرگز دروغ نمىگویید،جواب مرا درست و استبفرمایید!
امام-اگر من آزادى بیان داشته باشم،تو را از آنچه مىدانم در زمینهى پرسشت آگاه خواهم کرد.
هارون-در بیان آزاد هستید،هر چه مىخواهید بفرمایید…
و اما نخستین پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستیدکه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برترید،در حالیکه ما و شما از تنهى یک درختیم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پیامبر بودند و از جهتخویشاوندى با پیامبر،با هم فرقى ندارند.
امام-ما از شما به پیامبر نزدیکتریم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اکرم برادر تنى (پدر و مادر یکى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش دیگر:چرا شما مدعى هستید که از پیامبر ارث هم مىبرید،در حالیکه مىدانیم هنگامى که پیامبر رحلت کرد عمویش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى دیگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است که تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمىرسد.
امام-آیا آزادى بیان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم دارید.
امام-امام على بن ابیطالب (ع) مىفرمایند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،دیگران ارث نمىبرند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روایات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانکه عمو را در حکم پدر مىدانند،از پیش خود مىگویند و حرفشان مبنایى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمىرسد.)
مضافا آنکه از پیامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقلشده است که:"اقضاکم على"،على بهترین قاضى شماست و نیز از عمر بن خطاب نقل شده است که:"على اقضانا"على بهترین قضاوت کنندهى ماست.
و این جمله،عنوان جامعى است که براى حضرت على به اثبات رسیده،زیرا همهى دانشهایى که پیامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبیل علم قرآن و علم احکام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مىگوییم على در قضاوت از همه بالاتر استیعنى در همهى علوم از دیگران بالاتر است.
(پس گفتار على که مىگوید:با بودن اولاد،عمو ارث نمىبرد،حجت است و باید آنرا بپذیریم نه گفتهى:عمو در حکم پدر است را،زیرا به تصریح پیامبر،على از دیگران به احکام دین آشناتر است.)
هارون-پرسش دیگر:
چرا شما اجازه مىدهید مردم شما را به پیامبر نسبتبدهند و بگویند:فرزندان رسول خدا در صورتیکه شما فرزندان على هستید،زیرا هر کس به پدر خود نسبت داده مىشود (نه به مادر) و پیامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پیامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى کند،به او مىدهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلکه در آنصورت بر عرب و عجم و قریش،افتخار هم خواهم کرد.
امام-اما اگر پیامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد کرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نیست.(پس مىتوانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)
هارون-پس چرا شما خود را ذریهى رسول خدا مىدانید و حال آنکه ذریه از سوى پسر است نه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ این پرسش معاف دار.
هارون-نه،باید پاسخ بفرمایید و از قرآن دلیل بیاورید…
امام- "…و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون و کذلک نجزى المحسنین و زکریا و یحیى و عیسى (35) …"
اکنون مىپرسم:عیسى که در این آیه ذریهى ابراهیم به شمار آمده،آیا از سوى پدر به او منصوب استیا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عیسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذریه نامیده شده است،ما نیز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذریهى پیامبر محسوب مىشویم.
آیا آیهى دیگر بخوانم؟
هارون-بخوانید!امام-آیهى مباهله را مىخوانم: "فمن حاجک فیه من بعد ما جائک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله على الکاذبین (36) "هیچکس ادعا نکرده است که پیامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسین،کس دیگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آیهى مزبور،حسن و حسین-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اینکه آنها از سوى مادر به پیامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامىاند.
هارون-از ما چیزى نمىخواهید؟
امام-نه،مىخواهم به خانهى خویش باز گردم.
هارون-در این مورد باید فکر کنیم… (37)
عبادت
شناخت ویژهى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانیت ذاتى وى که ویژهى امامان پاک است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نیازى عاشقانه با خدا سوق مىداد. وى عبادت را همان سان که خداوند در قرآن به عنوان غایت آفرینش شناسانده است، مىدانست و به هنگام فراغت از کارهاى اجتماعى،هیچ کارى را همسنگ آن قرار نمىداد. هنگامى که به دستور هارون به زندان افتاد،چنین فرمود:
اللهم انى طالما کنت اسالک ان تفرغنى لعبادتک و قد استجبت منى فلک الحمد على ذلک. (38)
خداوندگارا،چه بسیار مدت مىبود که از تو مىخواستم مرا براى عبادت خویش،فراغت دهى، اینک دعایم را به اجابت رساندى،پس تو را بر این سپاس مىگویم.
این جمله،شدت اشتغال به کارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ایامى که به زندان نیفتاده بودند،نیز مىرساند.هنگامى که آن امام در زندان ربیع بود،هارون گاهى روى بامى که مشرف به زندان امام بود،مىرفت و به داخل زندان نگاه مىکرد.هر بار مىدید که چیزى چون لباسى در گوشهى زندان افکندهاند،و از جاى نمىجنبد.یکبار پرسید،آن لباس از آن کیست؟ربیع گفت:لباس نیست،موسى بن جعفر است که اغلب در حالتسجود و عبادت پروردگار زمین را بوسه مىزند.
هارون گفتبراستى که او از عباد بنى هاشم است.
ربیع پرسید:پس چرا دستور مىدهى که در زندان بر او بسیار سختبگیرند.
گفت:هیهات،چارهیى جز این نیست!! (39) یکبار،هارون کنیزى ماه چهره را به عنوان خدمتکارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدین قصد که اگر امام بدو تمایلى نشان دادند،از اینطریق دستبه تبلیغاتى علیه آن گرامى بزند.امام به آورندهى دخترک گفتشما به این هدیهها دلبستهاید و بدانها مىنازید،من به این هدیه و امثال آن نیازى ندارم.هارون خشمگین شد و دستور داد که کنیز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضایتخود تو به زندان نیفکندهایم. (یعنى ماندن این کنیز هم بستگى به رضایت تو ندارد) .
چیزى نگذشت که جاسوسان هارون که مامور گزارشارتباطات کنیز با امام بودند به هارون خبر بردند که کنیزک،بیشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفتبه خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون کرده است…
کنیز را خواست و از او باز خواست کرد اما کنیزک جز نکویى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد که کنیز را نزد خویش نگهدارد و با کسى چیزى از این ماجرا نگوید.کنیزک پیوسته در عبادت بود تا چند روز پیش از وفات امام از دنیا رفت. (40)
آن گرامى این دعا را بسیار مىخواند:
اللهم انى اسالک الراحه عند الموت و العفو عند الحساب
خداوندگارا،از تو آسایش هنگام مرگ و گذشت و بخشایش هنگام حساب را مىطلبم. (41)
قرآن را بسیار خوش مىخواند،چندان که هر کس صداى او را مىشنید،مىگریست مردم مدینه به وى"زین المتهجدین"یعنى آذین شب زندهداران لقب داده بودند. (42)
حلم و گذشت و بردبارى
بردبارى و گذشت آن بزرگ،بىمانند و سرمشق دیگران بود.
لقب"کاظم"به دنبالهى نام آن گرامى،حاکى از همین خصلت وى و نشانهى شهرت ایشان به کظم غیظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى که عباسیان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ایجاد کرده بودند و اموال مردم را به عنوان بیت المال مىگرفتند و صرف عیش و نوش مىکردند و بر اثر حیف و میل آنان،فقر عمومى بیداد مىکرد،مردم اغلب بىفرهنگ و فقیر بودند و تبلیغات ضد علوى عباسیان نیز، اذهان ساده لوحان را مىآلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مىآشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خویش،بر آشفتهها را تسکین مىداد و با ادب و متانتخویش،آنها را تادیب مىکرد.
مردى از اولاد خلیفهى دوم در مدینه مىزیست که امام را آزار مىداد و گاهى که امام را مىدید با دشنام،توهین مىکرد.
برخى از یاران امام،پیشنهاد مىکردند که او را از میان بردارند:امام شدیدا ایشان را از اینکار باز مىداشت.
یکروز امام جاى او را که در مزرعهاى بیرون مدینه بود،پرسیدند.
چارپایى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه یافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فریاد زد که زراعت مرا پایمال نکن!حضرت اعتنایى به گفتهى او نکردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون کنار او رسیدند،از چارپا پیاده شدند و با گشاده رویى و بزرگوارى از او پرسیدند:
چقدر براى این مزرعه خرج کردهاى؟
گفت:صد دینار
فرمود:چقدر امید سود دارى؟
گفت:غیب نمىدانم.
فرمود:گفتم چقدر امیدوار هستى؟
گفت:امید دویست دینار سود دارم.
حضرت سیصد دینار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن امید دارى خواهد رسانید.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسید و از او خواست که از گناهان و جسارتهاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند…
روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود که امام (ع) وارد شدند.
آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:
الله اعلم حیثیجعل رسالته
خدا بهتر مىداند که رسالتخویش را به چه کسانى بدهد. (کنایه از آنکه امام موسى بن جعفر به راستى شایستگى امامت دارند)
دوستانش با شگفتى پرسیدند،داستان چیست،قبلا از او بد مىگفتى؟
او دو باره امام را دعا کرد و دوستانش با او به ستیزه برخاستند…
امام با یارانى از خود که قصد قتل او را داشتند فرمود:کدام بهتر است،نیتشما یا اینکه من با رفتار خویش او را به راه آوردم؟ (44)
سخاوت و بخشندگى
امام علیه السلام به دنیا به چشم هدف نمىنگریست و اگر مالى فراهم مىآورد دوست مىداشتبا آن خدمتى بکند و روح پریشان افسردهاى را آرامش بخشد و گرسنهیى را سیر کند و برهنهاى را بپوشاند:
محمد بن عبد الله بکرى مىگوید:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنکه پولى قرض کنم وارد مدینه شدم،اما هر چه این در و آن در زدم نتیجه نگرفتم و بسیار خسته شدم. با خود گفتم خدمتحضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگار خویش نزد آن بزرگ شکایت کنم.
پرسان پرسان ایشان را در مزرعهیى در یکى از روستاهاىاطراف مدینه سرگرم کار یافتم.امام براى پذیرایى از من نزدم آمدند و با من غذا میل فرمودند،پس از صرف غذا پرسیدند،با من کارى داشتى؟ماجرا را برایشان عرض کردم،امام برخاستند و به اطاقى در کنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سیصد دینار طلا (سکه) آوردند و به من دادند و من بر مرکب خود و بر مرکب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)
عیسى بن محمد که سنش به نود رسیده بود مىگوید:یکسال خربزه و خیار و کدو کاشته بودم،هنگام چیدن نزدیک مىشد که ملخ تمام محصول را از بین برد و من یکصد و بیست دینار خسارت دیدم.
در همین ایام،حضرت امام کاظم علیه السلام، (که گویى مراقب احوال یکایک ما شیعیان مىبودند) یکروز نزد من آمدند و سلام کردند و حالم را پرسیدند،عرض کردم:ملخ همهى کشت مرا از بین برد.
پرسیدند:چقدر خسارت دیدهاى؟
گفتم:با پول شترها صد و بیست دینار.
امام علیه السلام یکصد و پنجاه دینار به من دادند.
عرض کردم:شما که وجود با برکتى هستید به مزرعهى من تشریف بیاورید و دعا کنید.
امام آمدند و دعا کردند و فرمودند:
از پیامبر روایتشده است که:به باقیماندههاى ملک ومالى که به آن لطمه وارد آمده است، بچسبید.
من همان زمین را آب دادم و خدا به آن برکت داد و چندان محصول آورد که به ده هزار فروختم. (46)
سخنان امام
1-فروتنى در آنست که با مردم چنان کنى که دوست مىدارى با تو همانگونه رفتار کنند. (47)
2-بهترین وسیلهى نزدیکى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نیکى به والدین،و ترک حسد و خود پسندى و فخر و نازیدن است. (48)
3-آنکه خیانت ورزد و عیب چیزى را بر مسلمانى فرو پوشد یا از راهى دیگر او را گول بزند و مکر و خدعه کند،مستوجب لعنتخداوند است. (49)
4-بندهى بسیار بد خداوند کسى است که دو روى و دو زبان باشد.پیش روى برادر دینى ثناى او گوید و چون از او دور شد،بدگویى کند یا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشک ورزد و چون گرفتارى برایش پیش آمد از یارى وى دستبردارد. (50)
5-هر کس عاشق دنیا شد،ترس آخرت از دلش رختبر مىبندد. (51)
6-خیر الامور اوسطها،بهترین کارها،حد میانهى آنهاست. (52)
7-حصنوا اموالکم بالزکاه،اموال خود را با دادن زکات حفظ کنید. (53)
درود خدا بر او باد که امام راستین بود،و بهترین بود،در رهبرى و خصلتهاى خدا گون و هماره تا انسان بجاست از لب شهیدان و آزادگان بر او درود باد.
بررسى و تحکیم امامت آنحضرت
امامان گرامى ما را رسم بر این بود که براى شناساندن امام و مرجع علمى و سیاسى و دینى بعد از خویش،به نام و شخص او تصریح مىفرمودند تا براى آنها که مىخواستند از ین رهگذر سوء استفادههاى سیاسى،بکنند،مفرى باقى نماند و هم شیعیان راستین،امام و جانشین واقعى را باز شناسند،از اینرو،در مورد امام کاظم علیه السلام نیز،پدر گرامیشان با وجود حکومت پر خفقان عباسى،باز در مواردى بسیار به امامت آنحضرت پس از خویش تصریح فرمودهاند که تنها به چند نمونه اکتفا مىشود:-على بن جعفر گوید:پدرم امام صادق علیه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خویش فرمود:سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذیرید،زیرا او از همهى فرزندان من و نیز از همه کسانى که از من بیادگار مىمانند،برتر است و جانشین من پس از من و حجتخداوند بر همهى بندگان خدا خواهد بود. (54)
2-عمر بن ابان مىگوید:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را یاد کرد.
من اسماعیل فرزند ایشان را نام بردم،فرمود،نه،به خدا سوگند این کار به اختیار ما نیست،به دستخداست. (55)
3-زراره-یکى از برجستهترین شاگردان امام صادق علیه السلام مىگوید:خدمت آن بزرگ رسیدم،سرور فرزندانش موسى علیه السلام سمت راست آن گرامى و جنازهیى-که جنازهى فرزند دیگرش اسماعیل بود-روبروى حضرت قرار داشت.
به من فرمود:زراره،برو و داود رقى،حمران و ابو بصیر (سه تن از یاران آن حضرت) را بیاور. رفتم و آوردم.
دیگران هم مىآمدند تا سى نفر شدیم و اطاق پر شد.
امام به داود رقى فرمودند:پارچهى روى جنازه را کنار بزن.داود چنان کرد که امام فرموده بود. آنگاه آن گرامى فرمود:
داود!ببین اسماعیل زنده استیا مرده.
گفت:سرور من،مرده است.
امام به یکایک حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.
فرمود:خداوندا گواه باش (که براى رفع اشتباه مردم تا این اندازه کوشیدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط کردند و در کفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند: صورت او را باز کن.
مفضل چنان کرد که امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده استیا مرده؟مفضل عرض کرد. مرده است.و باز از همهى حاضران پرسید و همه همان را گفتند.و حضرت دگر بار فرمودند: خدایا گواه باش،اما باز گروهى که مىخواهند نور خدا را خاموش کنند موضوع امام بودن اسماعیل را مطرح خواهند کرد.
و در این هنگام به فرزندش موسى اشاره کرد و فرمود:
خدا نور خود را تایید مىکند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.
اسماعیل را دفن کردند،امام از حاضران پرسیدند:آنکه در اینجا دفن شد که بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعیل.امام فرمودند خدایا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند و گفتند:
هو الحق و الحق معه و منه الى ان یرث الله الارض و من علیها.او بر حق و با حق است و حق از اوست تا روز رستخیز. (56)
4-منصور بن حازم مىگوید به امام صادق عرض کردم:
پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنین پیش آید چه کس امام ما خواهد بود؟امام دستبر شانهى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پیش آمدى رخ داد،این فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند دیگر امام صادق-که بعدها برخى به امامت او عقیدهمند شدند-نیز در آن مجلس با ما بود.
5-شیخ مفید-که رحمت گستردهى خداوند به روان پاک او باد-مىگوید:
گروهى از بزرگان یاران حضرت امام ششم-درود خدا بر او-مانند:مفضل بن عمر،معاذ بن کثیر،عبد الرحمن بن حجاج،فیض بن مختار،یعقوب سراج،سلیمان بن خالد،صفوان جمال و دیگران-که ذکر نامشان به درازا مىکشد-موضوع جانشینى حضرت امام کاظم علیه السلام را روایت کردهاند و نیز از اسحق و على دو برادر امام موسى کاظم-که در فضل و ورع و تقواى آنان تردیدى نیست،روایتشده است. (57)
با اینهمه تاکیدها و تصریحها،براى شیعه و آنانکه با امام ششم سر و کار داشتند مشخص و معین بود که پس از آنگرامى،فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الکاظم،امام است،نه اسماعیل-که در حیات پدر از دنیا رفت-و نه فرزند اسماعیل که محمد نام داشت و نه فرزند دیگر امام صادق علیه السلام که عبد الله نامیده مىشد.با این وجود،پس از درگذشت آن امام راستین،گروهى به امامت فرزندش اسماعیل و یا فرزند اسماعیل و یا عبد الله معتقد شدند و از مسیر روشنى که برایشان تعیین شده بود،به انحراف گراییدند.
شاگردان و تربیتیافتگان مکتب امام
دانش و رفتار آن گرامى نمایشگر علم و عمل پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و اجداد پاکش بود.همهى تشنگان علم و کمال از چشمهى مکتب او سیراب مىشدند و چنان مىآموخت که شاگردان وى در کمترین هنگام مىتوانستند به مقامات عالى ایمانى و علمى برسند.
حدود بیستسال از عمر گرامىاش مىگذشت که پدر بزرگوارش رحلت کرد و اکثر شاگردان و تربیتشدگان مکتب پدر،بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند. (58)
تربیتشدگان مکتب آن گرامى در علم فقه،حدیث،کلام و مناظره،با دیگران قابل قیاس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمتبه مسلمانان،نمونه روزگار بودند.استادان علمکلام قدرت بحثبا هیچیک از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مىآمدند و به عجز خود اعتراف مىکردند.
عظمت روحى و شخصیت عظیم این شاگردان امام چشم مخالفین به ویژه حکومت وقت را خیره کرده بود،و بیم داشتند که اینان با آن موقعیت و محبوبیتى که دارند قیام کنند و مردم را به دنبال خود بکشانند.
اینک اجمالى از شرح حال برخى از تربیتشدگان این مکتب را مىخوانیم:
1-ابن ابى عمیر
او در سال 217 درگذشت،محضر سه امام. (امام کاظم و امام رضا و امام جواد را-که بر همهشان درود خدا باد-) درک کرد،و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان یاران ائمهى اطهار (ع) بود،و روایات بسیارى پیرامون مسائل مختلف از وى به یادگار مانده است.مقام شامخ او زبانزد شیعه و سنى و مورد اطمینان این هر دو دسته بود،جاحظ که یکى از دانشمندان اهل تسنن است در بارهى او مىنویسد:ابن ابى عمیر در همه چیز یگانهى زمان بود. (59)
فضل بن شاذان مىگوید:برخى به حکومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمیر نام عموم شیعیان عراق را مىداند،حکومت از او خواست که نام آنان را بگوید،او امتناع کرد،او را برهنه کردند و میان دو درختخرما آویختند و صد تازیانه به او زدند،و نیز صد هزار درهم ضرر مالى به او رساندند. (60)
ابن بکیر مىگوید:ابن ابى عمیر زندانى شد،و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسید،و نیز هر چه ثروت داشت از او گرفتند (61) و گویا در خلال همین زندانى شدنها و گرفتاریها بود که کتابهاى حدیث او از بین رفت.
شیخ مفید مىنویسد:ابن ابى عمیر هفده سال در زندان بود و اموالش از بین رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهکار بود،چون فهمید که ابن ابى عمیر ثروت خود را از دست داده است، خانهى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمیر را نزد او برد.
ابن ابى عمیر گفت:این پول را از کجا آوردى؟ارث به تو رسیده یا گنجى یافتهیى؟
-خانهام را فروختم!
-امام صادق به من فرموده است:خانهى مسکونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است، از اینرو با اینکه به این پولها حتى به یک درهمش نیاز دارم،قبول نمىکنم. (62)
2-صفوان بن مهران
صفوان از مردان پاک و موثقى بود که بزرگان علما بهروایات او اهمیت مىدهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسیده بود که مورد تایید امام واقع شد.چنانکه پیشتر اشاره کردیم،همینکه از امام شنید به ستمکاران نباید کمک کرد،از هر گونه کمک به آنان خود دارى ورزید و شترانى را که به کرایه به هارون مىسپرد،فروخت تا مجبور نباشد از این راه به ستمگر کمک کرده باشد. (63)
3-صفوان بن یحیى
وى از بزرگان اصحاب امام کاظم (ع) بود.شیخ طوسى مىنویسد:صفوان نزد اهل حدیث موثقترین مردم زمان و پارساترین آنان به شمار مىرفت. (64)
صفوان،امام هشتم (ع) را نیز درک کرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت (65) امام جواد علیه السلام نیز صفوان را به نیکى یاد مىکرد و مىفرمود:خدا از او-به رضایتى که من از او دارم-راضى باشد،هیچگاه با من و پدرم مخالفت نورزید. (66)
امام کاظم علیه السلام مىفرمود:ضرر دو گرگ درنده که با هم به جان گلهى گوسفند بىچوپانى بیفتند بیش از زیان حب ریاست نسبتبه دین شخص مسلمان نیست،و فرمود اما این صفوان ریاست طلب نیست. (67)
4-على بن یقطین
وى در سال 124 هجرى قمرى در کوفه به دنیا آمد (68) پدرش شیعه بود،و براى امام صادق علیه السلام از اموال خود مىفرستاد،مروان او را تعقیب کرد،وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدینه رفتند.هنگامى که دولت اموى از هم پاشید و حکومت عباسى تشکیل شد،یقطین ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به کوفه برگشت. (69)
على بن یقطین با عباسیها کاملا ارتباط برقرار کرد،و برخى از پستهاى مهم دولتى نصیبش شد،و در آن موقع پناهگاه شیعیان و کمک کار آنان بود،و ناراحتىهاى آنان را برطرف مىکرد.
هارون الرشید،على بن یقطین را به وزارت خویش برگزید،على بن یقطین به امام کاظم (ع) عرض کرد نظر شما در بارهى شرکت در کارهاى اینان چیست؟
فرمود:اگر ناگزیرى،از اموال شیعه پرهیز کن.
راوى این حدیث مىگوید:على بن یقطین به من گفت که اموال را از شیعه در ظاهر جمع آورى مىکنم،ولى در پنهان به آنان باز مىگردانم. (70)
یکبار به امام کاظم (ع) نوشت:حوصلهام از کارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدایت گرداند،اگر اجازهدهى از این کار کناره مىگیرم.
امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمىدهم از کارت کناره گیرى کنى،از خدا بپرهیز! (71)
و نیز یکبار به او فرمود:به یک کار متعهد شو،من سه چیز را براى تو تعهد مىکنم:اینکه قتل با شمشیر و فقر و زندان به تو نرسد.على بن یقطین گفت:
کارى که من باید متعهد شوم چیست؟
فرمود:اینکه هر گاه یکى از دوستان ما نزد تو بیاید او را اکرام کنى (72) .
عبد الله بن یحیى کاهلى مىگوید:خدمت امام کاظم علیه السلام بودم که على بن یقطین به سوى آن حضرت مىآمد،امام رو به یارانش کرد فرمود:
هر کس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببیند به این که به سوى ما مىآید نگاه کند.یکى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:
گواهى مىدهم که او از اهل بهشت است (73) .
على بن یقطین در انجام فرمان امام علیه السلام به هیچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آن گرامى دستور مىداد انجام مىداد،گر چه راز آن دستور را نداند:
یکبار،هارون الرشید لباسهایى به رسم هدیه به على بنیقطین داد که در میان آنها جبهیى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافهى اموال دیگر براى امام کاظم علیه السلام فرستاد. امام همهى اموال،جز آن جبه را پذیرفت،و به على بن یقطین نوشت این لباس را نگهدار و از دست مده که بزودى به این لباس احتیاج خواهى داشت.
على بن یقطین متوجه نشد که چرا حضرت آن لباس را پس دادهاند،ولى آن را نگهداشت، چند روزى گذشت،على بن یقطین از غلامى که محرم او بود بر آشفته شد و او را بیرون کرد، غلام که از علاقهى على بن یقطین به امام کاظم،و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پیش هارون رفت و آنچه مىدانست گفت.هارون خشمگین شد و گفت رسیدگى مىکنم،اگر اینطور که تو مىگویى،همانگونه باشد،او را خواهم کشت.و همان لحظه على بن یقطین را احضار کرد و پرسید آن جبه را که به تو دادم چه کردى؟
گفت:آن را معطر کرده در جاى مخصوصى حفظ کردهام…
-هم اکنون آن را بیاور!
على بن یقطین یکى از خدمتکارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون که لباس را دید آرام یافت،و به على بن یقطین گفت:لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامتباز گرد،پس از این سعایت هیچ کس را در مورد تو نمىپذیرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بیشتر نخوردهبود که جان سپرد (74) .
على بن یقطین به سال 182 هجرى قمرى،زمانى که حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت (75) .و کتابهایى داشته است که نام برخى از آنها را شیخ مفید و شیخ صدوق یاد کردهاند (76) .
5-مومن طاق (77)
محمد بن على بن نعمان،کنیهاش ابو جعفر و لقب او مومن طاق،از اصحاب امام صادق و کاظم علیهما السلام بود،و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظیم داشت،و آن گرامى او را در ردیف بزرگان اصحاب خویش یاد نموده است (78) .
مومن طاق این یارایى را داشت که با هر مخالفى بحث کند و بر او غالب گردد.
امام صادق علیه السلام برخى از یاران خود را به خاطر عدم توانایى و استعدادشان از بحثهاى کلامى باز داشت،ولى به مومن طاق ورود به این مباحث را توصیه مىفرمود.
امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مىپردازد و همچون باز شکارى بر شکار فرود مىآیدو تو اگر بالت را بچینند هرگز پرواز نمىکنى (79) .
وقتى امام صادق (ع) رحلت کرد،ابو حنیفه به مومن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مومن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا"روز وقت معلوم"مهلت داده شده است (80) .یعنى امام تو شیطان است که خدا در قرآن در بارهى او فرموده: "فانک من المنظرین الى یوم الوقت المعلوم" (81)
هشام بن حکم
وى در بحث و مناظره و علم کلام نبوغ،و در این فن بر دیگران برترى داشت.ابن ندیم مىنویسد هشام از متکلمین شیعه و از کسانى بود که بحث در بارهى امامت را مىشکافت،او در علم کلام ماهر و حاضر جواب بود (82) .
هشام کتابهاى بسیار نوشت،و با علماى ادیان و مذاهب مباحثههاى جالبى انجام داد:
یحیى بن خالد برمکى در حضور هارون الرشید به هشام گفت:آیا ممکن استحق در دو جهت مخالف قرار بگیرد؟
هشام گفت نه.یحیى گفت مگر چنین نیست که وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مىکنند یا هر دو بر حقند یا هر دو باطل و یا یکى بر حق دیگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از این سه صورت نیست ولى صورت اول امکان ندارد،ممکن نیست هر دو بر حق باشند.
یحیى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حکمى از احکام دین با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممکن نیست هر دو بر حق باشند،پس على و عباس که نزد ابو بکر رفتند و در بارهى میراث رسول اکرم (ص) با هم نزاع کردند.کدام بر حق بودند؟
گفت:هیچکدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظیر هم دارد:در قرآن مجید،در قصهى داود (ع) آمده است که دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند که نزاع آنها را حل کند، از آن دو فرشته کدام بر حق بودند؟
یحیى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود،و مىخواستند با این صحنه داود را متوجه کار وى سازند (83) .
هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همینطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه کردن ابو بکر از اشتباهى که کرده بود،این کار را کردند و خواستند به ابو بکر بفهمانند اینکه مىگویى کسى از پیامبر ارث نمىبرد دروغ مىگویى و ما وارث اوییم.
یحیى متحیر شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشید هم هشام را مورد تحسین قرار داد (84) .
یونس بن یعقوب مىگوید:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعین و مومن طاق و هشام بن سالم و طیار و هشام بن حکم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آیا خبر نمىدهى که با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سئوال کردى؟
هشام گفت از شما شرم مىکنم و در خدمتشما زبانم کار نمىکند!
امام فرمود:وقتى به شما دستورى مىدهیم انجام دهید!
هشام گفت:شنیده بودم که عمرو بن عبید در مسجد بصره مىنشیند و براى مردم صحبت مىکند و این بر من گران بود.روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم دیدم عمرو بن عبید در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفتهاند و از او مطالبى سوال مىکنند. جمعیت را شکافتم و نزدیک او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غریبم،اجازه بده سوالى را مطرح کنم!اجازه داد.گفتم آیا چشم دارى؟گفت اى پسرک این چه سوالى است؟گفتم سئوال من همینگونه خواهد بود.گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.
دو باره پرسیدم:چشم دارى؟
-آرى.
-به وسیلهى آن چه مىبینى؟
-رنگها و شکلها را.
-آیا بینى دارى؟
-آرى.
-با آن چه مىکنى؟
-بوها را استشمام مىکنم.
-دهان دارى؟
-آرى.
-با آن چه مىکنى
-طعم غذاها را مىچشم
-آیا (مغز و مرکز احساس) هم دارى؟
-دارم.
-با آن چه مىکنى؟
-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تمیز و تشخیص مىدهم.
-آیا این جوارح،تو را از این مرکز احساس بىنیاز نمىکنند؟
-نه!
-چطور؟در صورتیکه همهى اعضا و جوارح تو صحیح و سالم هستند!
-هر گاه این جوارح در چیزى شک کنند به (مغز و مرکز احساس) رجوع مىکنند تا شک آنان بر طرف و یقین حاصل شود.
-پس خدا (مغز و مرکز احساس) را براى زدودن شک این جوارح قرار داده است؟
-آرى.
-پس حتما به (مغز و مرکز احساس) نیاز داریم؟
-آرى.
هشام مىگوید گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى که درست را از نادرست تشخیص دهد وا نگذاشته است،اما همهى این خلق را در حیرت و شک و اختلاف بدون امامى که در هنگام اختلاف و شک به او رجوع کنند وا گذاشته است؟!!
عمرو بن عبید ساکتشد و چیزى نگفتسپس به من رو کرد…و پرسید:
اهل کجائى؟گفتم:اهل کوفه.
گفت:تو هشام هستى.و مرا پیش خود برد و در جاى خود نشانید و دیگر صحبتى نکرد تا من برخاستم.
امام صادق علیه السلام تبسم کرد و فرمود:چه کسى به تو این استدلال را یاد داد؟
هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همینطور بر زبانم جارى شد.
امام فرمود:اى هشام!به خدا سوگند این استدلال در صحف ابراهیم و موسى نوشته شده است. (85)
پىنوشتها:
1- که بین مدینه و مکه واقع شده است.
2- صبح روز هفتم ماه صفر یکصد و بیست و هشتسال قمرى پس از هجرت.
3- اشاره به سورهى فیل،آیهى: و ارسل علیهم طیرا ابابیل،ترمیهم بحجاره من سجیل.
4- کافى- ج 1 ص 476
5- داعیان انقلاب ضد اموى،خیانتبزرگى کردند بدین معنى که عباسیان را به جاى علویان جا زدند و نگذاشتند خلافتبه مرکز اصلى و راستین خویش باز گردد.
ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى،نخست مردم را به طرف آل على مىخواندند،اما،هم از نخست، در زیر پرده،کاخ سلطنت عباسیان را پى مىافکندند و هم ازین روى بود که حضرت امام صادق،با ژرفنگرى سیاسى،به گفتههاى آنان ترتیب اثر ندادند چون مىدانستند که آنان واقعا به یارى او بپا نخواستهاند،و چیز دیگرى در سر مىپرورانند.رجوع کنید به کتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاریخ یعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپ کمپانى
6- حیاه الامام ج 1 ص 445- 439
7- بحار ج 48 ص 71 و 72و نیز اعلام الورى طبرى،چاپ علمیه اسلامیه ص 295 با اندک تفاوت و تصرف
8- سورهى محمد (ص) – آیهى 22
9- تاریخ بغداد ج 13 ص 30- 31
10- مقاتل الطالبیین ص 447
11- مقاتل الطالبیین چاپ مصر ص 453
12- تاریخ طبرى ج 10 ص 592 چاپ لیدن
13- تاریخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ لیدن
14- حیاه الامام ج 1 ص 458
15- تاریخ یعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بیروت
16- طبرى ج 10 ص 603
17- حیاه الامام ج 2 ص 29
18- حیاه الامام ج 2 ص 39
19- حیاه الامام ج 2 ص 32
20- حیاه الامام ج 2 ص 62
21- الامامه و السیاسه ج 2
22- حیاه الامام ج 2 ص 39
23- حیاه الامام ج 2 ص 40
24- حیاه الامام 2- 70
25- حیاه الامام 2- 77
26- مقاتل الطالبین 463- 497
27- امالى شیخ طوسى ص 206 چاپ سنگى
28- امالى شیخ طوسى ص 206
29- رجال کشى ص 441- 440 پدر گرامى آن حضرت،امام صادق علیه السلام نیز به یونس بن یعقوب مىگوید:اینان را در بناء مسجد هم یارى نکن وسائل ج 12 ص 120- 130
30- غیبتشیخ طوسى چاپ سنگى ص 21
31- تاریخ بغداد ج 13 ص 32
32- غیبتشیخ طوسى ص 22- 25 چاپ سنگى
33- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 97
34- کافى ج 1 ص 486- انوار البهیه ص 97
35- سورهى انعام- آیهى 84
36- سورهى آل عمران- آیهى 61
37- عیون اخبار الرضا ج 1 ص 81 چاپ قم- احتجاج طبرسى چاپ سنگى نجف ص 211- 213- بحار ج 48 ص 129- 125
38- حیاه الامام ج 1 ص 140- ارشاد مفید ص 281 با کمى تفاوت
39- حیاه الامام موسى بن جعفر ج 1- ص 140- ارشاد مفید ص 281 با اندک تفاوت
40- مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم ج 4 ص 297 نقل به اختصار
41- ارشاد مفید ص 277
42- ارشاد مفید ص 279
43- این کار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مىشده در نظر امام جایز بلکه لازم بوده است.
44- تاریخ بغداد ج 13- ص 28- ارشاد مفید ص 278
45- تاریخ بغداد،ج 13- ص 28
46- تاریخ بغداد ج 13 ص 29
47- وسایل ج 2 ص 456 چاپ قدیم
48- تحف العقول
49- مستدرک الوسائل ج 2 ص 455
50- مستدرک الوسائل ج 2 ص 102
51- آیین زندگى ص 131
52- بحار ج 48 ص 154
53- بحار ج 48 ص 150
54- اعلام الورى طبرسى ص 291 چاپ علمیه اسلامیه- اثبات الهداه ج 5 ص 486
55- بصائر الدرجات ص 471 چاپ جدید- اثبات الهداه ج 5 ص 484
56- غیبت نعمانى،چاپ سنگى ص 179- بحار ج 48 ص 21
57- ارشاد مفید ص 270
58- وفات امام صادق (ع) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام کاظم در سال 183 واقع شده است.
59- منتهى المقال ص 254 چاپ سنگى
60- رجال کشى ص 591
61- رجال کشى ص 590
62- اختصاص شیخ مفید چاپ تهران ص 86
63- رجال کشى ص 441- 440
64- فهرستشیخ طوسى.ص 109 چاپ نجف 1380
65- فهرست نجاشى ص 148 چاپ تهران
66- رجال کشى ص 502
67- رجال کشى ص 503
68- فهرستشیخ طوسى ص 117
69- فهرستشیخ طوسى ص 117
70- کافى ج 5 ص 110
71- قرب الاسناد ص 126 چاپ سنگى
72- رجال کشى ص 433
73- رجال کشى ص 431
74- ارشاد مفید ص 275
75- رجال کشى ص 430
76- فهرستشیخ طوسى ص 117
77- چون مغازهى مومن طاق در کوفه در زیر طاقى قرار گرفته بود به این نام مشهور شد.
78- رجال کشى ص 135 و 239 و 240
79- رجال کشى ص 186
80- رجال کشى ص 187
81- سورهى حجر آیهى 38
82- فهرست ابن ندیم ص 263 چاپ مصر
83- داستان اود و آن دو فرشته در سورهى ص آیهى 21- 26 یاد شده،توضیح آن را مىتوانید در یکى از تفاسیر فارسى بخوانید.
84- الفصول المختاره سید مرتضى،ص 26 چاپ نجف (با اختصار)
85- رجال کشى ص 271- 273- اصول کافى ج 1 ص 196 با اندک تفاوت- مروج الذهب مسعودى با تفاوتى بیشتر اما تفاوتى که به مقصود زیانى ندارد.
در اینجا از باب حق شناسى لازم است تذکر دهیم که در تهیه و تنظیم این نوشتار از کتاب حیاه الامام الکاظم (ع) تالیف دانشمند محترم آقاى کاظم قرشى به عنوان راهنما بهرهى فراوانى برده شده است.
10