درنگی در اشعار قیصر امین پور مروری بر کتاب گزیده اشعار قیصر امین پور انتشارات مروارید چاپ هفتم – 1383
محمد فخارزاده
فهرست
معرفی شاعر و کتابهای او
شعر آغازین (روز ناگزیر)
شعر قیصر – زبان انسان معاصر
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی
شطح (هذیانهای زیبا)
شکوه ها
حسرت
حماسه
درد
ویژگیهای ادبی
معرفی شاعر و کتابهای او
در کوچه آفتاب
تنفس صبح
آینه های ناگهان
کتاب حاضر
گلها همه آفتابگردانند
سنت و نوآوری در ادبیات معاصر
کتابهای کودکان
شعر آغازین (روز ناگزیر)
روزی که این قطار قدیمی در بستر موازی تکرار یک لحظه بی بهانه توقف کنند تا چشمهای خسته ی خواب الود از پشت پنجره تصویر ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آب بنگرند آن روز پرواز دستهای صمیمی در جستجوی دوست آغاز میشود روزی که روز تازه پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم . . .
این روزها که می گذرد ، هر روز احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند احساس می کنم که مرا از عمق جاده های مه الود یک اشنای دور صدا می زند آهنگ اشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که امد روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند و آفتاب را
در آسمان ببینند
شعر آغازین (روز ناگزیر)
ای روزهای خوب که در راهید ای جاده های گمشده در مه ای روزهای سخت ادامه از پشت لحظه ها به در آیید
ای روز افتابی ای مثل چشمه خدا آبی ای روز آمدن ای مثل روز ، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد ،
هر روز در انتظار امدنت هستم اما با من بگو که آیا ، من نیز در روزگار امدنت هستم؟
روزی که روی درها با خط ساده ای بنویسند : تنها ورود گردن کج ممنوع روزی که روی قیمت احساس مثل لباس صحبت نمیکنند پروانه های خشک شده انروز از لای برگهای کتاب شعر پرواز میکنند . . انروز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است تنها پرچینی از خیال در دور دست حاشیهء باغ میکشند که میتوان به سادگی از روی ان پرید . . .
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
شعر قیصر – زبان انسان معاصر
پس کجاست ؟ چند بار جیبهای پاره پوره را پشت و رو کنم : چند تا بلیط تا شده چند اسکناس کهنه و مچاله چند سکه سیاه … صورت خرید خوار و بار صورت خرید جنسهای خانگی…
پس کجاست ؟ یادداشت های درد جاودانگی؟
پس کجاست ؟ چند بار خرت و پرت های کیف باد کرده را زیر و رو کنم: پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار کارتهای اعتبار کارتهای دعوت عروسی و عزا قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده رونوشت بخشنامه های طبق قاعده نامه های رسمی و تعارفی نامه های مستقیم و محرمانه معرفی برگه رسید قسطهای وام قسطهای تا همیشه ناتمام …
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی
گفتی غزل بگو چه بگویم غزال کو؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه موهومی بود
این دایره کبود اگر عشق نبود
ار آیینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینه ی هر سنگ در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود
بی عشق دلم جز گرهی کور نبود
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟!
اینجا همه هر لحظه می پرسند :
(( حالت چطور است؟ ))
اما کسی یک بار
از من نپرسید
(( بالت . . . ))
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تـــا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی!
نا گهـــــــــــان
چقدر زود
دیـــــر می شود!
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هر دو در بهار
– در یک بهار –
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم
و نام تازه ای
بر خود گذاشتیم
امروز هم
ما هر چه بوده ایم، همانیم
ما باز می توانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم…
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه کوچک
بر پله های سنگی دانشگاه
و میله های سرد فلزی
گل داد و سبز شد
***
آن روز، روز چندم اردیبهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره خواب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟!
شطح (هذیانهای زیبا)
با توام
ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشآبی!
با توام ای شور! ای دلشوره شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش…
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!
شطح (به فتح ش و سکون ط و ح) در اصل یعنی جملاتی که صوفیان در حالت بیخودی و وجد و حال می گویند و ظاهر این الفاظ با ذهنیات و واقعیاتی که مردم می دانند سازگار نیست.
شاید معروفترین شطح کلامی باشد که عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا از زبان بایزید بسطامی نقل می کند :
گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود و چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد.
شطح (هذیانهای زیبا)
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها-حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه هارا زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
رفتار من عادی است
اما نمیدانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری! …
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم…
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بیخبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
شطح (هذیانهای زیبا)
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافیست
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنائی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سربه زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است !!!
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!!!
یک لقمه از حجم سفید ابر های ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
شکوه
کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک و جب زمین برای باغچه یک دریچه اسمان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش عالی است!
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
هردم دردی از پی دردی ای سال
با این تن ناتوان چه کردی ای سال
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سال سیاه بر نگردی ای سال
حماسه
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
می خواستم شعری برای جنگ بگویم دیدم نمی شود دیگر قلم زبان دلم نیست گفتم باید زمین گذاشت قلمها را دیگر سلاح سرد سخن کار ساز نیست باید سلاح تیز تری برداشت باید برای جنگ از لوله ی تفنگ بخوانم -با واژه ی فشنگ- می خواستم شعری برای جنگ بگویم شعری برای شهر خودم -دزفول- دیدم که لفظ نا خوش موشک را باید به کار برد اما موشک زیبایی کلام مرا می کاست گفتم که بیت ناقص شعرم از خانه های شهر که بهتر نیست بگذار شعر من هم چون خانه های خاکی مردم خرد و خراب باشد و خون آلود باید که شعر خاکی و خونین گفت باید که شعر خشم بگویم شعر فصیح فریاد – هر چند نا تمام
شعاع رنج مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
حماسه
سراپا اگر زرد و پژمده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر خون دل بود ما خورده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر داغ شرط است ، ما برده ایم اگر دشنه دشمنان ، گردنیم اگر خنجر دوستان ، گرده ایم گواهی بخواهید ، اینک گواه : همین زخمهایی که نشمرده ایم دلی سر بلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم
ویژگیهای ادبی
نان
وقتی جهان از ریشه جهنم و آدم از عدم
و سعی از ریشه های یاس می آید وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را به کفتر تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست
نان را از هر طرف بخوانی نان است
از میان رمز و رازهای عشق جز همین سه حرف جز همین سه حرف ساده ی میان تهی چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود ولی…
راستی دلم که می شود!
موسیقی روان
صور خیال بدیع
استفاده از تمام ظرفیتهای واژگان
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود
شعر پایانی
غنچه با دل گرفته گفت: " زندگی، لب زخنده بستن است گوشه ای درون خود شکستن است " گل به خنده گفت : " زندگی شکفتن است با زبان سبز، راز گفتن است " گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد … تو چه فکر می کنی ؟ راستی کدام یک درست گفته اند ؟ من که فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است. هر چه باشد؛ او گل است. گل یکی دو پیرهن، بیشتر زغنچه پاره کرده است