تارا فایل

فروغ و سهراب



بیوگرافی فروغ فرخزاد
شاعری نوپرداز و با احساس، هنرمند نقاش، فیلمساز، تهیه کننده فیلم "خانه سیاه" در مورد جذامیان و همچنین فعالیت در امور سینمایی.
اشعار فروغ به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و حتی در کشور لیتوانی آثار او ترجمه گردیده است. آثار فروغ فرخزاد هم اکنون هم مورد توجه اغلب جوانها و علاقمندان به شعر نو می باشد.
فروغ فرخزاد در دیماه سال 1313 در محله امیریه تهران از پدر و مادری تفرشی پا به عرصه وجود نهاد. پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور.
او فرزند چهارم یک خانواده نه نفری بود. چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا.
پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "

در سال 1329 در حالی که 16 سال بیشتر نداشت با نوه خاله مادرش پرویز شاپور که 15 سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانه پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند

اولین مجموعه شعر او به نام " اسیر " در سال 1331 در سن 17 سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
در سال 1332 با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال 1334 از شوهرش جدا می شود
قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ 16 سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد
الف : مجموعه شعر
ـ اسیر 1331
ـ دیوار 1336
ـ عصیان 1338
ـ تولدی دیگر 1341
و مجموعه نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

ب : در حوزه سینما
ـ پیوندفیلم (یک آتش) که در سال 1341 در دوازدهمین جشنواره فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایسته دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسه ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیه فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کاره ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال 1342 برنده جایزه بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامه ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
1342
ـ و در سال 1344 از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
دهمین جشنواره فیلم ( اوبرهاوزن) آلمان جایزه بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
فروغ فرخزاد سرانجام در 24 بهمن سال 1345 به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز 26 بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.
سال و محل تولّد: 1313 شمسی تهران
سال و محل وفات: 1345 تهران
زندگینامه: فروغ فرخزاد شاعره معاصر در سال 1313 شمسی در تهران به دنیا آمد. فروغ پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان رفت و خیاطی و نقاشی یاد گرفت . درشانزده سالگی به پرویز شاپور یکی از بستگان مادرش که پانزده سال از او بزرگتر بود دل باخت و علیرغم مخالفت خانواده با او ازدواج کرد و به اهواز رفت ; ولی کمتر از دو سال بعد از همسرش طلاق گرفت و به تهران بازگشت . فروغ شاعری را از هفت سالگی آغاز کرد و نخستین مجموعه شعر او در سال 1331چاپ شد. دومین مجموعه شعر فروغ (دیوار) در بیست و یک سالگی این شاعره چاپ شد و بدلیل برخی گستاخی ها و سنت شکنی ها مورد نقد و سرزنش ادبا قرار گرفت . فروغ فرخزاد یک سال بعد علیرغم ملامت شخصیتهای ادبی ، سومین مجموعه شعر خود بنام عصیان را چاپ کرد; این سه مجموعه شعر اشعاری بودند زنانه ، سرکش ، رومانتیک وبحث انگیز. فروغ سپس جذب فعالیتهای سینمائی شد و در سال 1338 برای مطالعه و تجربه سینما به انگلستان رفت . وی پس از بازگشت در سال 1341 فیلم مستندی از جذامیان تبریز بنام ( خانه سیاه است ) تهیه کرد که این فیلم در سال 1342 برنده جایزه بهترین فیلم مستند فستیوال اوبرهاوزن ایتالیا شد. مطالعات عمیق فروغ فرخزاد در زمینه سینما و فیلمبرداری و آشنائی با نویسندگان معاصر سبب شد که وی در اواخر عمر کوتاه خود نگرش دیگری نسبت به هنر، شعر وجامعه پیدا کند. این تحول فکری به اندازه ای بود که شاعره چهارمین مجموعه شعر خودرا (تولدی دیگر) نام نهاد که دارای روح و حالتی متفاوت از قبل و مملو از اشعار اجتماعی و انتقادی بود. مجموعه تولدی دیگر دنیای تفکرات این شاعره جوان را به گونه ای نوین نشان می داد و فروغ پس از چاپ این مجموعه ، از آثار شعری گذشته خود اظهار تاسف کرد و این اشعار را بیان ساده ای از جهان بیرون خود نامید. فروغ فرخزاد در سال 1343 به ایتالیا،آلمان و فرانسه سفر کرد و در این ایام که در داخل و خارج از ایران به شهرت خاصی دست یافته بود، سازمان فرهنگی یونسکو فیلم نیم ساعته ای از زندگی او تهیه کرد. فروغ در روز دوشنبه 24 بهمن 1345 دراثر سانحه تصادف رانندگی در سن سی ودو سالگی در گذشت . در آثار فروغ فرخزاد شعر و زندگی به گونه ای تفکیک ناپذیر درهم آمیخته است .مایه اصلی زندگی و شعر در آغاز برای او لذت جسمانی و هوسهای زودگذر بود که حاصلی جز شکست و ناکامی به بار نیاورد. شکست در زندگی اجتماعی و زندگی خانوادگی روح وی را پس از یک دوره ناامیدی ،بی اعتمادی و ناباوری به طغیان واداشت ;با این حال روح عصیانگری فروغ بر ضد سنتها و اصول اخلاقی که در اشعار آغازین اومشهود است ، پس از مجموعه تولدی دیگر تاحد زیادی تعدیل یافت و بی شک اگر زندگی طولانی تری می یافت به تجدید نظری اساسی در افکار و دیدگاههای خود می رسید. ازویژگیهای شعر فروغ نمایان ساختن مظاهر خشن و ناهموار زندگانی مردم در قالب شعراست . ابداع مضامین تازه و خلق تصاویر بدیع و اشیاء محیط اطراف با دیدی متفاوت و به پرده شعر کشیدن مشهودات و دریافتهای خود از دیگر شاخصه های زیبای شعر فروغ فرخزاد است .
آثار: مهم ترین آثار فروغ فرخزاد عبارت است از: اسیر(1331) ،دیوار ( 1335) ،عصیان ( 1336) تولدی دیگر( 1342) ایمان بیاوریم به فصل سرد( 1352) برگزیده اشعار( 1353) گزینه اشعار( 1364) که سه کتاب اخیر پس ازمرگ وی منتشر شدند.
منابع: 1- یاحقی، محمد جعفر: چون سبوی تشنه، تهران انتشارات جامی 1375، 2- حاکمی، اسماعیل : ادبیات معاصر ایران، تهران انتشارات اساطیر ، 1375 صدری، مصطفی صدر الدین: شرح حال رجال و مشاهیر نامی ایران، آبنوس ، 1374 4- رجبی، محمد حسن: مشاهیر زنان ایرانی و پارسی گوی، تهران، سروش 1374

+ نوشته شده توسط بامداد در پنجشنبه بیست و نهم دی 1384 و ساعت 12:12 | 2 نظر
انتشار مجموعه اشعار فروغ در آلمان

+ نوشته شده توسط بامداد در پنجشنبه بیست و نهم دی 1384 و ساعت 12:9 | نظر بدهید

می خواهم در باره شاعری بنویسم که در یاد و خاطر میلیونها انسان جاوید شده؛ شاعری که از احساس خود میگوید و با هر شعر خود ما را با احساساتش همراه می کند. می خواهم در باره پریشادخت شعر معاصر ایران فروغ فرخزاد بگویم.
نام : فروغ
نام خانوادگی :فرخزاد
شماره شناسنامه: 678
صادره: تهران بخش :5
فروغ فرخزاد در پانزدهم دی ماه 1313 در یک خانواده متوسط با هفت بچه به دنیا آمد، پدرش یک افسر مستبد ارتش رضاخانی بود که در کودتای رضا خان نقش داشت وی بر خلاف اخلاق ارتشی اش و مستبد بودنش علاقه خاصی به شعر داشت و در تنهایی خود با اشعار حافظ و سعدی خلوت می کردو فروغ با شوق تمام به اشعاری که پدر می خواند گوش می داد. و همین نقطه آغاز شاعری فروغ بود، او شعر سرودن را از نوجوانی آغاز کرد. و در نقاشی استعداد خاصی داشت. خانواده فروغ خانواده ای بسته و مرد سالار بود. فروغ در سن 17 سالگی عاشق شد و با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت. در 29 خرداد 1331 تنها فرزندش کامیار متولد شد. و پس از آن روزهای سختی را گذراندو بسیار زود از شوهرش جدا شد.
در سال 1331 نخستین مجموعه شعر خود را به نام اسیر و در سال 1335 دومین مجموعه را با نام دیوار منتشر کرد. سومین مجموعه اشعار را با نام عصیان در بیست و دو سالگی به دست چاپ سپرد. فروغ بعد ها این سه آثار خودرا ارزش و احساسات سطحی یک دختر جوان دانست.
در سال 1337 سینما توجه فروغ را جلب می کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال 1341 فیلم (خانه سیاه است) را در آسایشگاه جذامیان تبریز می سازند. و در سال 1342 در نمایشنامه شش شخصیت در جیستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می دهد. در زمستان همان سال خبر می رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه اول فستیوال " اوبر هاوزن " شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیتراژ بالای سه هزار نسخهتوسط انتشارات مروارید منتشر کرد.در سال 1343 به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر می کند. سال بعد در دومین فستیوال سینمای مولف در پزارو شرکت می کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می شوند.
روز 24 بهمن 1345 آخرین برگ از دفتر زندگی این شاعر برجسته ورق خورد. فروغ در این روز بر اثر تصادف رانندگی در جاده دروس-قلهک جان باخت- خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود می ترسم قبل از آنچه فکر می کنم بمیرم و کارهایم نا تمام بماند و این درد بزرگیست.
جسم بی جان فروغ را روز چهارشنبه 26 بهمن ماه با مراسم تشیعی با شکوه توسط نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپردند.
با اینکه در حال حاضر فروغ در کنار ما نیست ولی احساس می شود، فروغ با آثارش زنده است و در میان ماست شاید پر رنگ تر از زمانی که جسمش پیش ما بود.
فروغ از پیشتازان تجدد در ایران است، به این اعتبار که؛ اگر چه نیما در شعر فارسی صاحب این مقام است، ولی شعر فروغ با حضور زن دنیای معاصر در آن، با تمامی وجود و فردیت این زمانی خویش، تازگی دارد. به این اعتبار که برای اولین بار زن به عنوان زن به شعر راه یافته است.. از این روست که می توان از او نیز، در شمار پیشگامان عرصه تجدد در ایران نام برد.
اسد سیف
به همت و ویراستاری بهنام باوندپور، نشر نیما در آلمان، مجموعه آثار فروغ فرخزاد را در دو جلد منتشر کرده است. دقت و وسواس ویراستار نشان از زحمتی دارد که او در فراهم آوردن این مجموعه متحمل شده است. اگر بپذیریم برای شناخت فروغ بهترین مرجع همانا آثار اوست، باید با قاطعیت گفت که، مجموعه فراهم آمده، خواننده و یا محقق را از مراجعات مختلف به منابع گوناگون بی نیاز می کند. برای اولین بار آثار فروغ را، پس از مرگ او، بدون سانسور و بر اساس تطبیق منابع مختلف با هم، در اختیار داریم. و این موهبت بزرگی است که باید آن را گرامی داشت. این مجموعه نه نقد و بررسی کارهای فروغ، بلکه مجموعه آثارش است در دو جلد شامل اشعار (جلد اول) و مقاله ها و مصاحبه ها و…(جلد دوم)؛ مجموعه ای که تا کنون در کتاب ها و دفترهایی مختلف، بارها و بارها ناقص و سانسور شده به چاپ های مکرر رسیده بود. بهنام باوندپور کار سنگین و با مسئولیتی را با موفقیت به انجام رسانده است. او کار اصلی را برای شناخت واقعی فروغ مهیا کرده است. تا این مجموعه را نبینیم و نخوانیم، به ارزش کار ویراستار آن پی نخواهیم برد. ویراستار در فراهم آوردن آن، اصل را بر این گذاشته که تمانی نسخه های موجود از کتاب ها و آثار فروغ که پس از مرگ او منتشر شده اند و یا اشعار او که در کتاب ها و مجموعه های گوناگون آورده شده اند، متونی ناپیراسته، دستکاری شده و چه بسیار سانسور شده هستند، و در واقع نیز چنین است. دست یافتن به اولین نسخه ها که در حیات شاعر و با نظارت او صورت گرفته و تطبیق نسخ موجود با هم، کاری ست کارستان که ویراستار با احساس مسئولیت از پس آن، با موفقیت بر آمده است. آنچه فراهم آمده، مجموعه ای کامل از نوشته های فروغ فرخ زاد است که می تواند پایه کار محقق و منتقد نیز قرار گیرد و خواننده شعر هم با اطمینان به آن رجوع کند. و این قدمی ست بزرگ که باید آن را مدیون بهنام باوندپور باشیم.
بهنام باوندپور خود، برای هر جلد دیباچه ای کوتاه و خواندنی نوشته است که در آن ارزش شعر و شخصیت فرهنگی فروغ را مختصر، ولی پرمحتوا، شرح داده است.
از نشر نیما نیز باید متشکر بود که با احساس مسئولیت، با چاپ این مجموعه، گام مهمی در شناساندن فروغ فرخ زاد برداشته است. چاپ این مجموعه در شمار افتخارات نشر نیما ثبت خواهد شد.
این نوشته برداشت من است از مشکلی به نام "شناخت فروغ فرخزاد" در رابطه با جامعه ایران، که می توان آن را به دیگر آثار و میراث ادبی ایران نیز بسط داد.

از انقلاب مشروطه تا کنون کشور ما عرصه زورآزمایی سنت و مدرنیته با یکدیگر بوده است. حاصل این چالش اما در انقلاب سال به نفع سنت بود. از آنجا که روند شکل گیری مدرنیته در ایران هنوز نامعلوم و نامشخص است، غور و بررسی موضوع، چکونگی اندیشه بر آن و عملکرد تاکنونی آن همچنان برای جامعه ما موضوع روز است.
تجدد کالا نیست که بتوان آن را به آنی خرید و صاحب شد. محورهایی از تجدد، از جمله در عرصه سیاست، فرهنگ، ادبیات، زن، اقتصاد و دین بحث هایی را برای جامعه ما پیش آورده که موضوعاتی کلیدی در فرارویی جامعه سنتی ایران به مدرنیته است. تجدد را باید آموخت، فرهنگ آن را کسب کرد، آن را زندگی کرد و در زندگی و رفتار اجتماعی به کار بست. فردیت مایه مشترک تمانی این عرصه هاست. و اینکه فرد و حقوق او را به رسمیت بشناسیم.
فردیت از جمله رسم و رسوم تازه ای بود که شعر نو، همچون داستان و رمان، در خلق و دریافت هنر به عنوان یک شکل ادبی جدید با خود به همراه آورد.
موضوع و مساله زن یکی از مصادیق بارز تجدد و تجددستیزی در ایران است. اگر چه دخالت مذهب در زندگی خصوصی افراد، در جامعه مدرن از بین می رود، ولی فرهنگ مذهبی مشکلی ست که سال های سال با ماست. اینکه می توانیم اخلاقی را که سال ها آموخته و به کار بسته ایم، به راحتی واگذاریم، خود موضوعی ست قابل بحث.
در بحث از ادبیات نوین ایران، معمولا از هدایت و جمال زاده در داستان نویسی و نیما در شعر، به عنوان آغازگران این راه نام برده می شود.
فروغ فرخ زاد از جمله شاعران ایران است که آثار او تا کنون از راستای دغدغه مدرنیته مورد توجه جامعه شناسی ادبیات فارسی قرار نگرفته است. اینکه آثار فروغ تا چه اندازه با مفاهیم مدرنیته همخوانی یا مغایرت دارد، و اینکه او تا چه اندازه توانسته است شکل و محتوای مدرن را در آثار خود درونی کند، پرسشی است که تا کنون برای منتقدان آثار او پیش نیامده است. شاید بررسی آثار او از این زاویه بتواند کمکی باشد در شناخت بهتر معضل مدرنیته در جامعه شناسی ادبیات فارسی.
بی آنکه قصد بررسی آثار فروغ را داشته باشم، می خواهم برای این پرسش که چه رفتاری فروغ را از دیگر افراد جامعه و همچنین شاعران همدوره او متمایز می کند، پاسخی بیابم. آیا این رفتار می تواند با ویژگی های مدرنیته همخوانی داشته باشد؟ شاید بتوان با این انگیزه، رفتار اجتماعی او را در شعرش نیز جستجو کرد.
می دانیم که زیبایی شناسی مدرن تنها در ذهن زاده نمی شود و به آن محدود نمی ماند. عرصه عینی این ذهنیت در رفتار اجتماعی می تواند با توجه به رشد ذهنی جامعه و افراد آن، برجسته و یا کمرنگ شود. جامعه سنتی، آنگاه که به بلوغ نرسیده باشد، رفتار مدرن را جلف، غیراخلاقی و فاسد می نامد و می داند. به عبارتی دیگر، زیبایی شناسی مدرن با ذهن این جامعه ناهمزمان است. انطباق زندگی و شعر فروغ با هم و از این زاویه با مدرنیسم همخوانی دارد. رفتار و عمل اجتماعی فروغ در شعرش نیز نمایان است.
به اعتباری می توان گفت، فروغ از پیشتازان تجدد در ایران است، به این اعتبار که؛ اگر چه نیما در شعر فارسی صاحب این مقام است، ولی شعر فروغ با حضور زن دنیای معاصر در آن، با تمامی وجود و فردیت این زمانی خویش، تازگی دارد. به این اعتبار که برای اولین بار زن به عنوان زن به شعر راه یافته است.. از این روست که می توان از او نیز، در شمار پیشگامان عرصه تجدد در ایران نام برد. آنچه به نوآوری های شعر مربوط می شود، گام نخست را نیما برداشته بود، فروغ اما در تحول آن کوشید. او خود را در شعر خویش به جامعه مردسالار ایران تحمیل کرد. فروغ آن چیزی را می دید که مردان نمی دیدند، جامعه نمی دید و اصلا از نظر فکری با آن فاصله داشت.
جهان فروغ، بر خلاف شاعران زن پیش از او، شفاف و بری از رمز و رازهای آسمانی ست. در انطباق با جهان طبیعی ست که شعر او را کفر نیز می دانند. به زمین کشاندن خدا از آسمان گام نخست مدرنیته است. در این زمان است که همه بخش های جهان انسان به نقد کشیده می شود. از شناخت خود است که به شناخت جامعه می رسیم. انسان دوران مدرن بی رمز و راز است، در هاله ای از تقدس به سر نمی برد. او خود را، درون خود را، نیز عریان می کند. او هیچ قداست الهی برای کسی قایل نیست. از این روست که؛ شعر فروغ در آسمان ها سیر نمی کند، به طلسم سنت گرفتار نیست. این نیز گفتنی ست؛ روشنفکر ایرانی هیچگاه فرصت نیافت با قدیسان الهی درگیر شود، آن طور که غرب درگیر شد.
تجدد همزاد خودشناسی است. فروغ متجدد گام در شناخت خویش برداشته بود. او می خواست خود را، آنچه و آنطور که هست، بشناسد، نه از دید فرهنگ مردسالار قرون حاکم بر ایران، ونه از چشم اخلاق حاکم. او می خواست تجربه تاریخ ایران را به ذهن و زبان خود، با فکری جدید و ابزاری نو، بازیابد. او نمی خواست بازخوان صرف و غیر شکاک گذشته قومی خویش باشد. او سودای دیگر شدن و دیگر بودن را داشت و در این راه گام برداشت.
فروغ آن فردیتی است که می خواهدمحور تفکر سیاسی و قانونی باشد، می خواهد حقوق طبیعی و تفکیک ناپذیر خود را اعلام دارد، می خواهد از فرد خویش روایت تازه ای ارایه دهد. او هستی خویش را با اندیشیدنش، با شعرش اعلام می دارد.
فروغ شاعر شهرنشین است، شهری که به دنیای نو و عصر تجدد تعلق دارد. شاعران پیش از او به طبیعت پناه می بردند و در عالم خیال، ذهن خویش را پرواز می دادند. فروغ اما به زمین بازگشت، از دامن طبیعت قدم به شهر گذاشت، کلمات کهنه شعر را به تاریخ ادبیات سپرد، واژه های نو برگزید و شعر ایران را لباسی نو پوشاند.
همان گونه که هر متن تاریخی در نهایت خویش یک اثر ادبی هم هست، اثر ادبی نیز خود در اصل تاریخ است، آیینه ای از تاریخ که می توان خود را در آن بازیافت و بررسید. از این رو آثار فروغ تاریخ معاصر انسان ایرانی نیز هست، اثری که می توانیم خود را در آن ببینیم. من قصد بررسی اشعار فروغ را ندارم، ولی می بینم که، منتقدین فروغ، بیشتر رفتارهای اجتماعی او را، جدا از شعرش، آنهم به ظاهر از سکوی دنیای مدرن ولی در واقع با عینک سنت بر چشم، بر می رسند، و در این بررسی، بیشتر در پی توهمات هستند تا واقعیات. می خواهند ذهن ساده پندار خویش را تغذیه کنند.
از مشروطیت تا کنون ما فقط مدرنیته را بر زبان رانده ایم و در عرصه هایی ناقص به کار بسته ایم، ولی هنوز به فکر و اندیشه آن مجهز نشده ایم. محتوای فکر و فرهنگ ما هنوز در سنت سیر می کند. در حوزه اندیشه ما قادر نشده ایم به گسست قطعی فکر و عمل از سنت دست یابیم. از این زاویه است که می توان به جرات گفت، جامعه ما تا کنون نه فروغ را شناخته و نه شعرش را، زیرا به شرایط و عوامل لازم شناخت مسلح نیست، از او اسطوره می سازد، پس آنگاه در پندارهای واهی خویش می کوشد این اسطوره را بشناسد. حاصل این عمل چیزی جز دامن زدن به ابهام گرایی نیست.
در دنیای سراسر تضاد انسان ایرانی طبیعی ست، فروغ همچنان گمنام بماند. تا واقعیت این دنیا برای ما آشکار نشود، تا به کشف واقعی آن موفق نشویم، همچنان از فروغ خواهیم نوشت، زندگی مجهول او را مبهم تر و چهره او را در پس چهره خویش پنهان تر خواهیم کرد.
ما شیفته چهره مغشوشیم. شاهکار انسان ایرانی مغشوش کردن تاریخ است. ما از فروغ آن را می نویسیم، آن را می گوئیم، آن را به خاطر می آوریم، آن را گرامی می داریم، که به آن محتاجیم. در احتیاجات و روزمرگی های ماست که فروغ بیان می شود. و این چهره ای ست غیر واقعی از فروغ، و در اصل، حکایت به روزمرگی زندگی کردن انسان ایرانی. ما نمی خواهیم، و شاید بهتر است گفته شود، نمی توانیم فروغ واقعی را بشناسیم، همچنانکه هدایت و حافظ و سعدی را. در غبار زندگی آنهاست که ما زندگی خود را می یابیم. و ما این غبار را دوست داریم. این غبار با جامعه سنتی ما همخوان است. غبارزدایی از چهره آنان، همانا کشف من ایرانی و هویت اوست در تاریخ.
شعر فروغ چهره پنهان ما را نیز در خود دارد، نیمه تاریک ما در آیینه زمان، نیمه ای که خوش داریم همچنان در تاریکی بماند، که این در "خمیره ماست که چهره هایی پنهان یا پنهانکار بمانیم" ما هیچگاه نخواستیم بر پرسشهای فروغ بیندیشیم و به آنها پاسخ گوئیم، زیرا سئوالهای او از زندگی، گره های وجود هر انسان ایرانی ست، گره های تاریخ ماست، گره های فرهنگ ماست. ما نمی خواهیم به این گره ها فکر کنیم. توان تاریخی آن را هم نداریم. سالهاست که داریم حرفهایی کلیشه ای را در مورد فروغ، در لباسها و فرمهای گوناگون تکرار می کنیم.
برخلاف روشنفکر ایرانی که خود را همیشه ناجی می دانست، که این خود خلاف سنت روشنفکری ست، فروغ هیچگاه در این نقش ظاهر نشد. او هیچ رسالتی، جز شعر، برای خود قائل نبود. فروغ از پیشگامان عرصه روشنفکری ایران است که در رفتار خویش، همچون هدایت، نقش پیامبری را در جامعه پس زد و به کناری گذاشت. اگر او را در این زمینه مثلا با آل احمد مقایسه کنیم؛ آل احمد می خواهد ناجی باشد، رسول بماند، ولی در فروغ چنین چیزی دیده نمی شود.
فروغ محبوب همگان نبود، زبان گزنده ای داشت که همه را از خود می رماند، رک گو و بی شیله پیله بود. چاپلوس و پنهانکار نبود. بر خلاف سنت فرهنگی ما که نویسده باید در دسترس نباشد، او شاعری در دسترس بود و از این طریق از شخصیت نویسنده تقدس زدایی کرد. فروغ از نوادر روشنفکران ایرانی است که در حوزه عمل اجتماعی خود توانست گامی جلوتر بردارد و از محتوای سنتی فکر و عمل روشنفکر ایرانی فاصله بگیرد. رفتارهای اجتماعی فروغ ارزش هایی مدرن دارند. جهان شعر فروغ گرفتار روزمرگی نیست. در کانون اشعار او مسائل فردی و هستی شناختی و روزمره به هم گره می خورند تا او -هنرمند- بتواند برای هستی پررنجش خود معنایی بیابد. از این طریق است که او به هستی در جهان امروز معنا می بخشد.
یکی از بارزترین ویژگی های فروغ آن است که به هیچ کس و هیچ چیز باج نمی دهد. از کسی هم باج نمی طلبد. او نه مرید کسی است و نه می خواهد مراد کسی باشد. پس هیچ مسلک و مشربی هم چهره خویش و شعر خود را پنهان نمی کند. در مواجهه با اخلاق حاکم بر جامعه، و همچنین در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بی پرده است. برای بیان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنیای واژه ها را آنطور که خود می خواهد در اختیار گرفته و در این راه آثار ماندگار و خلاقی آفریده است که در ادبیات فارسی ماندگار خواهند ماند.
یکی دیگر از ویژگی فروغ فرار از آه و ناله و احساساتی گری های روزمره در شعر است. او عاشقانه هایی ساخت بی همتا در شعر ایران، احساس های نابی مملو از جوشش شعری. جسم و جان او پرسشند در شعر، و این پرسش پیش از آن که من مخاطبش باشم، خود اوست. او می جوید و می کاود و کشف می کند. او لالایی نمی گوید، بر مغز و فکر بیمار ما می کوبد، حقارت های ما را در برابر ما آیینه می می کند.
روزمرگی نویسان جسم فروغ را از جان او جدا می کنند و با ذهنی عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن می جویند. فروغ باری سنگین را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ایران بر دوش کشید. به همان نسبت که او در این کار موفق بود، منتقدین او ناموفقند. ذهن های عقب مانده، "تن"ی دیگر را در شعر فروغ عمده می کنند، تنی که پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستایش تن است". فروغ انسان مدرنی بود که در شعر خویش توانایی جسم و جان را کشف کرد. جنسیت، آن گونه که او بر آن می اندیشید، خلاف ذهن بیمار جامعه و اخلاق حاکم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاکم نه خوار و ذلیل، بل عزیز و گرامی کشف می کند. فعل جنسی برای او نه هرزه گویی و هرزه نویسی، بل سراسر زندگی ست. او بیزار از جسم خویش نیست، به آن می بالد، آن را شکوفاتر می خواهد، و انسان را به اندیشه بر آن وامی دارد. جای تاسف است که؛ فکر سالم او در برابر فکر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به کشف تن بر می خیزد و صاحب جسم خود می شود". و از تن و جسم خویش است که به تن و جسم جامعه می رسد.
فروغ در شعر خود به چالشی بزرگ بر علیه مناسبات اجتماعی جنسیت گرا برخاست. تجربه عملی او و ریزه کاری هایی که او در این چالش اجتماعی شناخت، در زندگی و شعر او بازتاب روشنی دارند. فروغ بی آنکه ادعای مبارزات آزادی خواهانه و برابرطلبانه داشته باشد، مبارز و منتقدی آزادی خواه بود و اگر در این عرصه و در این راه، خشم جامعه مردسالار را برانگیخت، مورد سانسور قرار گرفت و یا اثرش مورد بی مهری و سکوت فرهنگ جنسیت گرا قرار گرفت، امری ست طبیعی. او انسان خودبنیادی بود که به خودآگاهی زنانه رسیده بود. فروغ با شناخت از شیوه ها و رفتار مردسالار حاکم، در مواجهه با آن احساس ضعف نکرد، در اذهان پرسش هایی را برانگیخت که حقیقت موجود را به زیر سئوال کشاند.
در شعر فروغ، یعنی شعری که فرهنگ جدیدی با خود داشت، کلمات نیز عصیانگرند، واژه های سالها سرکوب شده تاریخ سر به شورش برداشته اند و به فرهنگ شعر ایران هجوم آورده اند. و این کلمات هستند که هنوز هم جامعه آنها را طرد می کند، فرهنگ غالب دینی و جامعه دین سالار آن را بر نمی تابد. اندیشه بر جسم هنوز هم در فرهنگ ما تابوست.
فرهنگ ایرانی انسان را تکه تکه بیشتر خوش دارد؛ در این فرهنگ پایین تنه منفور است، سر مقدس است، اگر چه تهی از اندیشه باشد. در این فرهنگ می توان سری به ظاهر مدرن داشت ولی نباید مدرنیته را به تن گسترش داد. و اینجاست که شعر فروغ ما را، همه آنان را که می خواهند نقش روشنفکر را در جامعه بازی کنند، رسوا می کند. در این رابطه است که حضور فروغ به معضل اساسی ما مردان ایرانی بدل شده است.
فرهنگ ما زن بی چهره می خواهد، زنی فاقد جنسیت. برخورد روشنفکر ایرانی با فروغ نشان داد که او نیز چون پاسداران سنت، عاشق زن بی هویت است. از آنجا که درک ذهنیت فروغ برای ما مشکل بود، زندگی و شعر او نیز برای ما مشکل آفرید.
اینکه توده مردم با شعر فروغ مشکل داشته و یا دارند و یا خیر، امری ثانوی است. مهم این است که روشنفکر ایرانی با فروغ مشکل دارد. در این عرصه حتا شاعرانی که شعر نو می سرودند، در کج فهمی های خویش، او را محکوم می کردند. "از چند استثنا که بگدریم، معاصران فروع با داوری هایشان… به روشنی نشان داده اند که از رابطه با ذهنیت مدرن فروغ عاجز بوده و هستند". یکی شعرهایش را "شعرهایی رختخوابی" می نامد، دیگری "بوی فرنگی و غرب زدگی" از آن به مشامش می رسد. کسی دیگر آزاد زیستن او را چیزی می خواند که "بی بند و باری بیشتر به آن می برازد". و آن دیگر شعر "دیوارهای مرز" او را "از همان حرفهاست" ارزشگذاری می کند. کسی هم در پی انتشار "تولدی دیگر" کشف می کند که فروغ "از شر پایین تنه دارد خلاص می شود و این خبر خوشی است" و این اظهار نظرها را می توان به تمام جامعه بسط داد، که هیچ یک از آنها نمی تواند نظری شخصی باشد.
انسان ایرانی درک نمی کرد که فروغ در راه شناخت خویش، پیش از آنکه جامعه فاسد و عقب مانده ایران را نقد کند، بی رحمانه به نقد خویش پرداخته است. "روشنفکران"ی که خود غرق در دود و دم و خمر و شرب و زن بودند، از فروغ "ولگرد" سخن می گفتند.
شاعران ما، و به طور کلی، انسان ایرانی، شعر نو را می پذیرد، ولی از آنجا که فرهنگ و دانش لازم را در گام برداشتن به سوی مدرنیته ندارد، طبیعی ست که در عرصه هایی به مدرنیته بتازد. در این رابطه است که تن زن به طور کلی، و در رابطه با فروغ فرخ زاد، پایین تنه او به معضل اجتماعی ما بدل شده است و ما سالهاست نتوانسته ایم، مشکل خود را با تن فروغ حل کنیم. خوش تر آن داریم که مولانایی پیدا شود، در پست و زشت شمردن، و دنائت عشق دنیوی، خر را همآغوش زن در شعر گرداند (که خر شاید شایسته زن است؟) تا ما از تصویرهای شعری او کیف کنیم. ولی خوش نداریم، احساس واقعی و بدون نقاب را در شعر ببینیم. زن را دوست داریم، بی آنکه بپذیریم، او مالک تن خویش است، همچنانکه مرد ایرانی تن خود را صاحب است.
انسان ایرانی هنوز هم با عینک سنت، تن زن را شر می داند و شیطانی و سمبل گناه. ما فکر می کنیم، عمل جنسی کاری ست شیطانی که اگر از آن نخواهیم بگذریم، باید در خفا انجام پذیرد. دلبر خیالی بیشتر به دلمان می نشیند تا معشوق واقعی. از شاهد پسر سعدی لذت می بریم، ولی از احساسات فروغ عرق شرم بر تن جامعه می نشیند. نمی خواهیم بپذیریم که فروغ شاعر کوه و دشت و بیابان نیست، او در شهر زندگی می کند و شهرنشینی فرهنگ خود را دارد، فرهنگی برآمده از جامعه مدرن، جامعه ای که فکر مدرن هم می خواهد، که ما نداریم و فروغ داشت. بیهوده نیست که "اداهای فروغ در آوردن" و "فروغ بازی" در جامعه ما به فحش و توهین نزدیک تر است تا احترام.
یکی دیگر از پدیده های جامعه سنتی اسطوره سازی ست. اسطوره ساختن ریشه در ناآگاهی دارد. انسان ناآگاه آرزوها، امیال، و به طور کلی دنیای خویش را، در حرف، سخن و رفتار کسی که دیگرگونه است، باز می شناسد. او را بزرگ می کند، رهبر می گرداند، به دنبالش راه می افتد تا پیروش باشد، از امیدهای خویش لباس بر تنش می کند، خیال های خود را در او باز می تاباند، و نتیجه آنکه، بنده آن می شود که خود آفریده است. هر اندازه که عمر اسطوره ای قدمت بیشتری داشته باشد، شناخت او نیز مشکلتر است. اسطوره ها هر روز شاخ و بال و شکلی جدید به خود می گیرند. تضعیف اسطوره با شناخت او در ارتباط است. هر اندازه دایره شناخت انسان گسترش یابد، دامنه اسطوره سازی او محدودتر می شود. به طور کلی، انسان سنتی بی اسطوره نمی تواند زندگی کند.
در جامعه سنتی چه بسا شخصیت های واقعی و یا آثاری هنری و ادبی یافت می شوند که در شرایط خاصی به اسطوره بدل شده اند. طبیعی ست که این اسطوره، دیگر آن شخص و یا شیء واقعا موجود نیست، به چیز دیگری بدل شده است که شناخت واقعی آن، هر روز که بگذرد، مشکلتر می شود.
در جامعه ما، از آنجا که هنوز با گامهای سنت قدم بر می داریم، بسیاری از آثار ادبی و نویسندگانشان به اسطوره بدل شده اند. جامعه سالهاست، فکر می کند، آنها را شناخته است، ولی در واقع در بی خبری خویش است که همچنان گام در ناشناخته ها بر می دارد. پرداختن به اسطوره های تاریخی هدف من در این نوشته نیست، تنها می خواهم نمونه ای از اسطوره های معاصر را نشان دهم. فروغ فرخ زاد، شاعر معاصر ایران که از تولدش کمتر از هفتاد سال و از مرگش کمتر از چهل سال می گذرد، و در شمار مهمترین شاعران معاصر ایران است، در جامعه ما به اسطوره بدل شده است و ما از شناخت آن عاجزیم.
جهان آفریده شده در آثار فروغ، بازنگری و بازسازی ساده ترین جلوه هایی از واقعیت زندگی ماست که در هزارتوی ذهن متناقص ما به راز و رمز بدل شده، و ذهن تک خطی و یکبعدی ما از آن معما ساخته است و در "واقع گرایی" خویش می خواهد جهان شاعر را تفسیر کند. ذهن منحط ما در ساده پنداری های خود، به عادت معمول، می خواهد ذهن هنرمند را، که در اینجا فروغ باشد، غلام حلقه به گوش و دست آموز ذهن خود کند.
جامعه بیمار ما برخوردهای بیمارگونه ای نیز با پدیده ها دارد. شناخت ما از فروغ نیز در همین راستا قابل بررسی است. ما به آن چیزی از فروغ افتخار می کنیم که نمی دانیم چیست. می پذیریم که، فروغ در فرهنگ سراسر مردانه ما به عنوان یک زن حضور خویش را با شعر خود اعلام داشت، ولی زن بودن او را، جنسیت او را، احساس او را، "مردانه" سانسور می کنیم و به شاهکاری که آفریده ایم، افتخار. می پذیریم که، فروغ شعر فارسی را از بختک یک جنسی رهانید، عرصه شعر فارسی را بر روی واژه هایی که تا آن زمان اجازه ورود به حریم شعر فارسی نداشتند، گشود و به آن واژه ها جانی تازه داد. ولی در عمل همین واژه ها و همین احساس جنسی را، همگام با حاکمان حکومت مذهبی در ایران، سانسور می کنیم. رژیم حاکم بر ایران به اعتبار همین واژه ها فروغ را فاحشه می داند و ما در عمل، با سانسور همین واژه ها از شعر فروغ حرف آنان را تایید می کنیم. وقتی که دیوان او با حذف بیست شعر در داخل کشور و حذف چهار شعر در خارج از کشور منتشر می شود، چه کسی مقصر است! چه معنایی می توان در پس عمل سانسور شعر فروغ پیدا کرد، آنگاه که می بینیم سانسور چیان نه رژیم مذهبی حاکم، بلکه انتشارات مروارید در ایران، انتشارات نوید در آلمان، محمد علی سپانلو، مرتضی کاخی، کامیار عابدی، کاظم سادات اشکوری، سیروس طاهباز و ….هستند. اشعار حذف شده، همه آنهایی هستند که اعتبار فروغ و شعر او در ادبیات فارسی هستند. فروغ نقطه چین شده، فروغ حذف شده، بی هیچ بهانه ای، سند رسوایی ماست که در این راه در کنار جمهوری اسلامی مانده ایم و رفتار زشت آن را تکرار کرده ایم.
جامعه سنتی همانطور که گفته شد، انسان را تکه تکه و مغشوش می پسندد. آثار ادبی و هنری نیز در چنین جوامعی یا از سوی رژیم سانسور در سانسور می شوند-که ذات هر رژیم تمامیت خواه و مذهبی است- و یا از سوی جامعه. با گذشت چند سال و با مرگ هر هنرمندی آثار او نیز به مرور دیگرگونه می شوند. هر حکومتی بخش هایی از آن را حذف می کند. بخش هایی را نیز جامعه حذف می کند و در نتیجه آنچه می ماند، با اصل خویش تفاوت فاحش دارد. آثار هدایت و فروغ نمونه هایی گویا در این مورد هستند. از ادبیات کلاسیک ایران نیز برای نمونه می توان از کلیات عبید نام برد. جامعه عقب مانده آثار ادبی و هنری را ابتدا سانسور در سانسور کرده، نقطه چین می کند تا پس از گذشت سالها، با گام گذاشتن در تجدد، با رنج و مشقت فراوان نقطه چین ها را کشف کند. بر خلاف این رفتار، در جامعه مدرن ابتدا همه آثار یک هنرمند را جمع آوری می کنند، مجموعه آثار و نوشته های او را منتشر می کنند، و آنگاه به بررسی آثار، آرا و رفتار او می پردازند. این بررسی نه بر حدس و گمان متکی است و نه اما و اگر.
در ایران امروز، با توجه به آثاری که از فروغ فرخ زاد تا کنون به چاپ رسیده است، و با توجه به ارزیابی هایی که در باره او شده است، فروغ به موجود غیرقابل شناختی تبدیل شده که هر کسی بخواهد او را بشناسد، گیج خواهد شد و به اشتباه دچار. در این شکی نیست که فروغ به عنوان فردی که در جامعه سنتی ایران رشد کرده بود، به حتم بارهای منفی رفتارهای سنتی را نیز مقداری با خود داشته است، ولی در محیط موجود تشخیص جنبه های مثبت و منفی آثار و رفتار اجتماعی فروغ مشکل است.
با چاپ مجموعه آثار فروغ فرخ زاد گام نخست در شناخت واقعی او برداشته شده است. این عمل می تواند حداقل ادای دینی باشد از جانب ما نسبت به شاعری به نام فروغ فرخ زاد و شعر او.
به نظرم؛ فراهم آوردن چنین مجموعه هایی در اصل می تواند یکی از کارهایی اساسی تبعیدیان و مهاجرین ایرانی، در حفظ و دفاع از میراث ادبی کشور باشد، که متاسفانه جدی گرفته نمی شود. ای کاش کسی همت کند، مجموعه آثار صادق هدایت را منتشر کند، و همچنین کسانی دیگر و آثاری دیگر را، از نویسندگان و شاعران ایرانی که آثارشان در داخل کشور اجازه نشر نمی یابند و یا با حذف و سانسور منتشر می شوند

فروغ از پیشتازان تجدد در ایران است، به این اعتبار که؛ اگر چه نیما در شعر فارسی صاحب این مقام است، ولی شعر فروغ با حضور زن دنیای معاصر در آن، با تمامی وجود و فردیت این زمانی خویش، تازگی دارد. به این اعتبار که برای اولین بار زن به عنوان زن به شعر راه یافته است.. از این روست که می توان از او نیز، در شمار پیشگامان عرصه تجدد در ایران نام برد.
اسد سیف
به همت و ویراستاری بهنام باوندپور، نشر نیما در آلمان، مجموعه آثار فروغ فرخزاد را در دو جلد منتشر کرده است. دقت و وسواس ویراستار نشان از زحمتی دارد که او در فراهم آوردن این مجموعه متحمل شده است. اگر بپذیریم برای شناخت فروغ بهترین مرجع همانا آثار اوست، باید با قاطعیت گفت که، مجموعه فراهم آمده، خواننده و یا محقق را از مراجعات مختلف به منابع گوناگون بی نیاز می کند. برای اولین بار آثار فروغ را، پس از مرگ او، بدون سانسور و بر اساس تطبیق منابع مختلف با هم، در اختیار داریم. و این موهبت بزرگی است که باید آن را گرامی داشت. این مجموعه نه نقد و بررسی کارهای فروغ، بلکه مجموعه آثارش است در دو جلد شامل اشعار (جلد اول) و مقاله ها و مصاحبه ها و…(جلد دوم)؛ مجموعه ای که تا کنون در کتاب ها و دفترهایی مختلف، بارها و بارها ناقص و سانسور شده به چاپ های مکرر رسیده بود. بهنام باوندپور کار سنگین و با مسئولیتی را با موفقیت به انجام رسانده است. او کار اصلی را برای شناخت واقعی فروغ مهیا کرده است. تا این مجموعه را نبینیم و نخوانیم، به ارزش کار ویراستار آن پی نخواهیم برد. ویراستار در فراهم آوردن آن، اصل را بر این گذاشته که تمانی نسخه های موجود از کتاب ها و آثار فروغ که پس از مرگ او منتشر شده اند و یا اشعار او که در کتاب ها و مجموعه های گوناگون آورده شده اند، متونی ناپیراسته، دستکاری شده و چه بسیار سانسور شده هستند، و در واقع نیز چنین است. دست یافتن به اولین نسخه ها که در حیات شاعر و با نظارت او صورت گرفته و تطبیق نسخ موجود با هم، کاری ست کارستان که ویراستار با احساس مسئولیت از پس آن، با موفقیت بر آمده است. آنچه فراهم آمده، مجموعه ای کامل از نوشته های فروغ فرخ زاد است که می تواند پایه کار محقق و منتقد نیز قرار گیرد و خواننده شعر هم با اطمینان به آن رجوع کند. و این قدمی ست بزرگ که باید آن را مدیون بهنام باوندپور باشیم.
بهنام باوندپور خود، برای هر جلد دیباچه ای کوتاه و خواندنی نوشته است که در آن ارزش شعر و شخصیت فرهنگی فروغ را مختصر، ولی پرمحتوا، شرح داده است.
از نشر نیما نیز باید متشکر بود که با احساس مسئولیت، با چاپ این مجموعه، گام مهمی در شناساندن فروغ فرخ زاد برداشته است. چاپ این مجموعه در شمار افتخارات نشر نیما ثبت خواهد شد.
این نوشته برداشت من است از مشکلی به نام "شناخت فروغ فرخزاد" در رابطه با جامعه ایران، که می توان آن را به دیگر آثار و میراث ادبی ایران نیز بسط داد.

از انقلاب مشروطه تا کنون کشور ما عرصه زورآزمایی سنت و مدرنیته با یکدیگر بوده است. حاصل این چالش اما در انقلاب سال به نفع سنت بود. از آنجا که روند شکل گیری مدرنیته در ایران هنوز نامعلوم و نامشخص است، غور و بررسی موضوع، چکونگی اندیشه بر آن و عملکرد تاکنونی آن همچنان برای جامعه ما موضوع روز است.
تجدد کالا نیست که بتوان آن را به آنی خرید و صاحب شد. محورهایی از تجدد، از جمله در عرصه سیاست، فرهنگ، ادبیات، زن، اقتصاد و دین بحث هایی را برای جامعه ما پیش آورده که موضوعاتی کلیدی در فرارویی جامعه سنتی ایران به مدرنیته است. تجدد را باید آموخت، فرهنگ آن را کسب کرد، آن را زندگی کرد و در زندگی و رفتار اجتماعی به کار بست. فردیت مایه مشترک تمانی این عرصه هاست. و اینکه فرد و حقوق او را به رسمیت بشناسیم.
فردیت از جمله رسم و رسوم تازه ای بود که شعر نو، همچون داستان و رمان، در خلق و دریافت هنر به عنوان یک شکل ادبی جدید با خود به همراه آورد.
موضوع و مساله زن یکی از مصادیق بارز تجدد و تجددستیزی در ایران است. اگر چه دخالت مذهب در زندگی خصوصی افراد، در جامعه مدرن از بین می رود، ولی فرهنگ مذهبی مشکلی ست که سال های سال با ماست. اینکه می توانیم اخلاقی را که سال ها آموخته و به کار بسته ایم، به راحتی واگذاریم، خود موضوعی ست قابل بحث.
در بحث از ادبیات نوین ایران، معمولا از هدایت و جمال زاده در داستان نویسی و نیما در شعر، به عنوان آغازگران این راه نام برده می شود.
فروغ فرخ زاد از جمله شاعران ایران است که آثار او تا کنون از راستای دغدغه مدرنیته مورد توجه جامعه شناسی ادبیات فارسی قرار نگرفته است. اینکه آثار فروغ تا چه اندازه با مفاهیم مدرنیته همخوانی یا مغایرت دارد، و اینکه او تا چه اندازه توانسته است شکل و محتوای مدرن را در آثار خود درونی کند، پرسشی است که تا کنون برای منتقدان آثار او پیش نیامده است. شاید بررسی آثار او از این زاویه بتواند کمکی باشد در شناخت بهتر معضل مدرنیته در جامعه شناسی ادبیات فارسی.
بی آنکه قصد بررسی آثار فروغ را داشته باشم، می خواهم برای این پرسش که چه رفتاری فروغ را از دیگر افراد جامعه و همچنین شاعران همدوره او متمایز می کند، پاسخی بیابم. آیا این رفتار می تواند با ویژگی های مدرنیته همخوانی داشته باشد؟ شاید بتوان با این انگیزه، رفتار اجتماعی او را در شعرش نیز جستجو کرد.
می دانیم که زیبایی شناسی مدرن تنها در ذهن زاده نمی شود و به آن محدود نمی ماند. عرصه عینی این ذهنیت در رفتار اجتماعی می تواند با توجه به رشد ذهنی جامعه و افراد آن، برجسته و یا کمرنگ شود. جامعه سنتی، آنگاه که به بلوغ نرسیده باشد، رفتار مدرن را جلف، غیراخلاقی و فاسد می نامد و می داند. به عبارتی دیگر، زیبایی شناسی مدرن با ذهن این جامعه ناهمزمان است. انطباق زندگی و شعر فروغ با هم و از این زاویه با مدرنیسم همخوانی دارد. رفتار و عمل اجتماعی فروغ در شعرش نیز نمایان است.
به اعتباری می توان گفت، فروغ از پیشتازان تجدد در ایران است، به این اعتبار که؛ اگر چه نیما در شعر فارسی صاحب این مقام است، ولی شعر فروغ با حضور زن دنیای معاصر در آن، با تمامی وجود و فردیت این زمانی خویش، تازگی دارد. به این اعتبار که برای اولین بار زن به عنوان زن به شعر راه یافته است.. از این روست که می توان از او نیز، در شمار پیشگامان عرصه تجدد در ایران نام برد. آنچه به نوآوری های شعر مربوط می شود، گام نخست را نیما برداشته بود، فروغ اما در تحول آن کوشید. او خود را در شعر خویش به جامعه مردسالار ایران تحمیل کرد. فروغ آن چیزی را می دید که مردان نمی دیدند، جامعه نمی دید و اصلا از نظر فکری با آن فاصله داشت.
جهان فروغ، بر خلاف شاعران زن پیش از او، شفاف و بری از رمز و رازهای آسمانی ست. در انطباق با جهان طبیعی ست که شعر او را کفر نیز می دانند. به زمین کشاندن خدا از آسمان گام نخست مدرنیته است. در این زمان است که همه بخش های جهان انسان به نقد کشیده می شود. از شناخت خود است که به شناخت جامعه می رسیم. انسان دوران مدرن بی رمز و راز است، در هاله ای از تقدس به سر نمی برد. او خود را، درون خود را، نیز عریان می کند. او هیچ قداست الهی برای کسی قایل نیست. از این روست که؛ شعر فروغ در آسمان ها سیر نمی کند، به طلسم سنت گرفتار نیست. این نیز گفتنی ست؛ روشنفکر ایرانی هیچگاه فرصت نیافت با قدیسان الهی درگیر شود، آن طور که غرب درگیر شد.
تجدد همزاد خودشناسی است. فروغ متجدد گام در شناخت خویش برداشته بود. او می خواست خود را، آنچه و آنطور که هست، بشناسد، نه از دید فرهنگ مردسالار قرون حاکم بر ایران، ونه از چشم اخلاق حاکم. او می خواست تجربه تاریخ ایران را به ذهن و زبان خود، با فکری جدید و ابزاری نو، بازیابد. او نمی خواست بازخوان صرف و غیر شکاک گذشته قومی خویش باشد. او سودای دیگر شدن و دیگر بودن را داشت و در این راه گام برداشت.
فروغ آن فردیتی است که می خواهدمحور تفکر سیاسی و قانونی باشد، می خواهد حقوق طبیعی و تفکیک ناپذیر خود را اعلام دارد، می خواهد از فرد خویش روایت تازه ای ارایه دهد. او هستی خویش را با اندیشیدنش، با شعرش اعلام می دارد.
فروغ شاعر شهرنشین است، شهری که به دنیای نو و عصر تجدد تعلق دارد. شاعران پیش از او به طبیعت پناه می بردند و در عالم خیال، ذهن خویش را پرواز می دادند. فروغ اما به زمین بازگشت، از دامن طبیعت قدم به شهر گذاشت، کلمات کهنه شعر را به تاریخ ادبیات سپرد، واژه های نو برگزید و شعر ایران را لباسی نو پوشاند.
همان گونه که هر متن تاریخی در نهایت خویش یک اثر ادبی هم هست، اثر ادبی نیز خود در اصل تاریخ است، آیینه ای از تاریخ که می توان خود را در آن بازیافت و بررسید. از این رو آثار فروغ تاریخ معاصر انسان ایرانی نیز هست، اثری که می توانیم خود را در آن ببینیم. من قصد بررسی اشعار فروغ را ندارم، ولی می بینم که، منتقدین فروغ، بیشتر رفتارهای اجتماعی او را، جدا از شعرش، آنهم به ظاهر از سکوی دنیای مدرن ولی در واقع با عینک سنت بر چشم، بر می رسند، و در این بررسی، بیشتر در پی توهمات هستند تا واقعیات. می خواهند ذهن ساده پندار خویش را تغذیه کنند.
از مشروطیت تا کنون ما فقط مدرنیته را بر زبان رانده ایم و در عرصه هایی ناقص به کار بسته ایم، ولی هنوز به فکر و اندیشه آن مجهز نشده ایم. محتوای فکر و فرهنگ ما هنوز در سنت سیر می کند. در حوزه اندیشه ما قادر نشده ایم به گسست قطعی فکر و عمل از سنت دست یابیم. از این زاویه است که می توان به جرات گفت، جامعه ما تا کنون نه فروغ را شناخته و نه شعرش را، زیرا به شرایط و عوامل لازم شناخت مسلح نیست، از او اسطوره می سازد، پس آنگاه در پندارهای واهی خویش می کوشد این اسطوره را بشناسد. حاصل این عمل چیزی جز دامن زدن به ابهام گرایی نیست.
در دنیای سراسر تضاد انسان ایرانی طبیعی ست، فروغ همچنان گمنام بماند. تا واقعیت این دنیا برای ما آشکار نشود، تا به کشف واقعی آن موفق نشویم، همچنان از فروغ خواهیم نوشت، زندگی مجهول او را مبهم تر و چهره او را در پس چهره خویش پنهان تر خواهیم کرد.
ما شیفته چهره مغشوشیم. شاهکار انسان ایرانی مغشوش کردن تاریخ است. ما از فروغ آن را می نویسیم، آن را می گوئیم، آن را به خاطر می آوریم، آن را گرامی می داریم، که به آن محتاجیم. در احتیاجات و روزمرگی های ماست که فروغ بیان می شود. و این چهره ای ست غیر واقعی از فروغ، و در اصل، حکایت به روزمرگی زندگی کردن انسان ایرانی. ما نمی خواهیم، و شاید بهتر است گفته شود، نمی توانیم فروغ واقعی را بشناسیم، همچنانکه هدایت و حافظ و سعدی را. در غبار زندگی آنهاست که ما زندگی خود را می یابیم. و ما این غبار را دوست داریم. این غبار با جامعه سنتی ما همخوان است. غبارزدایی از چهره آنان، همانا کشف من ایرانی و هویت اوست در تاریخ.
شعر فروغ چهره پنهان ما را نیز در خود دارد، نیمه تاریک ما در آیینه زمان، نیمه ای که خوش داریم همچنان در تاریکی بماند، که این در "خمیره ماست که چهره هایی پنهان یا پنهانکار بمانیم" ما هیچگاه نخواستیم بر پرسشهای فروغ بیندیشیم و به آنها پاسخ گوئیم، زیرا سئوالهای او از زندگی، گره های وجود هر انسان ایرانی ست، گره های تاریخ ماست، گره های فرهنگ ماست. ما نمی خواهیم به این گره ها فکر کنیم. توان تاریخی آن را هم نداریم. سالهاست که داریم حرفهایی کلیشه ای را در مورد فروغ، در لباسها و فرمهای گوناگون تکرار می کنیم.
برخلاف روشنفکر ایرانی که خود را همیشه ناجی می دانست، که این خود خلاف سنت روشنفکری ست، فروغ هیچگاه در این نقش ظاهر نشد. او هیچ رسالتی، جز شعر، برای خود قائل نبود. فروغ از پیشگامان عرصه روشنفکری ایران است که در رفتار خویش، همچون هدایت، نقش پیامبری را در جامعه پس زد و به کناری گذاشت. اگر او را در این زمینه مثلا با آل احمد مقایسه کنیم؛ آل احمد می خواهد ناجی باشد، رسول بماند، ولی در فروغ چنین چیزی دیده نمی شود.
فروغ محبوب همگان نبود، زبان گزنده ای داشت که همه را از خود می رماند، رک گو و بی شیله پیله بود. چاپلوس و پنهانکار نبود. بر خلاف سنت فرهنگی ما که نویسده باید در دسترس نباشد، او شاعری در دسترس بود و از این طریق از شخصیت نویسنده تقدس زدایی کرد. فروغ از نوادر روشنفکران ایرانی است که در حوزه عمل اجتماعی خود توانست گامی جلوتر بردارد و از محتوای سنتی فکر و عمل روشنفکر ایرانی فاصله بگیرد. رفتارهای اجتماعی فروغ ارزش هایی مدرن دارند. جهان شعر فروغ گرفتار روزمرگی نیست. در کانون اشعار او مسائل فردی و هستی شناختی و روزمره به هم گره می خورند تا او -هنرمند- بتواند برای هستی پررنجش خود معنایی بیابد. از این طریق است که او به هستی در جهان امروز معنا می بخشد.
یکی از بارزترین ویژگی های فروغ آن است که به هیچ کس و هیچ چیز باج نمی دهد. از کسی هم باج نمی طلبد. او نه مرید کسی است و نه می خواهد مراد کسی باشد. پس هیچ مسلک و مشربی هم چهره خویش و شعر خود را پنهان نمی کند. در مواجهه با اخلاق حاکم بر جامعه، و همچنین در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بی پرده است. برای بیان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنیای واژه ها را آنطور که خود می خواهد در اختیار گرفته و در این راه آثار ماندگار و خلاقی آفریده است که در ادبیات فارسی ماندگار خواهند ماند.
یکی دیگر از ویژگی فروغ فرار از آه و ناله و احساساتی گری های روزمره در شعر است. او عاشقانه هایی ساخت بی همتا در شعر ایران، احساس های نابی مملو از جوشش شعری. جسم و جان او پرسشند در شعر، و این پرسش پیش از آن که من مخاطبش باشم، خود اوست. او می جوید و می کاود و کشف می کند. او لالایی نمی گوید، بر مغز و فکر بیمار ما می کوبد، حقارت های ما را در برابر ما آیینه می می کند.
روزمرگی نویسان جسم فروغ را از جان او جدا می کنند و با ذهنی عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن می جویند. فروغ باری سنگین را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ایران بر دوش کشید. به همان نسبت که او در این کار موفق بود، منتقدین او ناموفقند. ذهن های عقب مانده، "تن"ی دیگر را در شعر فروغ عمده می کنند، تنی که پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستایش تن است". فروغ انسان مدرنی بود که در شعر خویش توانایی جسم و جان را کشف کرد. جنسیت، آن گونه که او بر آن می اندیشید، خلاف ذهن بیمار جامعه و اخلاق حاکم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاکم نه خوار و ذلیل، بل عزیز و گرامی کشف می کند. فعل جنسی برای او نه هرزه گویی و هرزه نویسی، بل سراسر زندگی ست. او بیزار از جسم خویش نیست، به آن می بالد، آن را شکوفاتر می خواهد، و انسان را به اندیشه بر آن وامی دارد. جای تاسف است که؛ فکر سالم او در برابر فکر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به کشف تن بر می خیزد و صاحب جسم خود می شود". و از تن و جسم خویش است که به تن و جسم جامعه می رسد.
فروغ در شعر خود به چالشی بزرگ بر علیه مناسبات اجتماعی جنسیت گرا برخاست. تجربه عملی او و ریزه کاری هایی که او در این چالش اجتماعی شناخت، در زندگی و شعر او بازتاب روشنی دارند. فروغ بی آنکه ادعای مبارزات آزادی خواهانه و برابرطلبانه داشته باشد، مبارز و منتقدی آزادی خواه بود و اگر در این عرصه و در این راه، خشم جامعه مردسالار را برانگیخت، مورد سانسور قرار گرفت و یا اثرش مورد بی مهری و سکوت فرهنگ جنسیت گرا قرار گرفت، امری ست طبیعی. او انسان خودبنیادی بود که به خودآگاهی زنانه رسیده بود. فروغ با شناخت از شیوه ها و رفتار مردسالار حاکم، در مواجهه با آن احساس ضعف نکرد، در اذهان پرسش هایی را برانگیخت که حقیقت موجود را به زیر سئوال کشاند.
در شعر فروغ، یعنی شعری که فرهنگ جدیدی با خود داشت، کلمات نیز عصیانگرند، واژه های سالها سرکوب شده تاریخ سر به شورش برداشته اند و به فرهنگ شعر ایران هجوم آورده اند. و این کلمات هستند که هنوز هم جامعه آنها را طرد می کند، فرهنگ غالب دینی و جامعه دین سالار آن را بر نمی تابد. اندیشه بر جسم هنوز هم در فرهنگ ما تابوست.
فرهنگ ایرانی انسان را تکه تکه بیشتر خوش دارد؛ در این فرهنگ پایین تنه منفور است، سر مقدس است، اگر چه تهی از اندیشه باشد. در این فرهنگ می توان سری به ظاهر مدرن داشت ولی نباید مدرنیته را به تن گسترش داد. و اینجاست که شعر فروغ ما را، همه آنان را که می خواهند نقش روشنفکر را در جامعه بازی کنند، رسوا می کند. در این رابطه است که حضور فروغ به معضل اساسی ما مردان ایرانی بدل شده است.
فرهنگ ما زن بی چهره می خواهد، زنی فاقد جنسیت. برخورد روشنفکر ایرانی با فروغ نشان داد که او نیز چون پاسداران سنت، عاشق زن بی هویت است. از آنجا که درک ذهنیت فروغ برای ما مشکل بود، زندگی و شعر او نیز برای ما مشکل آفرید.
اینکه توده مردم با شعر فروغ مشکل داشته و یا دارند و یا خیر، امری ثانوی است. مهم این است که روشنفکر ایرانی با فروغ مشکل دارد. در این عرصه حتا شاعرانی که شعر نو می سرودند، در کج فهمی های خویش، او را محکوم می کردند. "از چند استثنا که بگدریم، معاصران فروع با داوری هایشان… به روشنی نشان داده اند که از رابطه با ذهنیت مدرن فروغ عاجز بوده و هستند". یکی شعرهایش را "شعرهایی رختخوابی" می نامد، دیگری "بوی فرنگی و غرب زدگی" از آن به مشامش می رسد. کسی دیگر آزاد زیستن او را چیزی می خواند که "بی بند و باری بیشتر به آن می برازد". و آن دیگر شعر "دیوارهای مرز" او را "از همان حرفهاست" ارزشگذاری می کند. کسی هم در پی انتشار "تولدی دیگر" کشف می کند که فروغ "از شر پایین تنه دارد خلاص می شود و این خبر خوشی است" و این اظهار نظرها را می توان به تمام جامعه بسط داد، که هیچ یک از آنها نمی تواند نظری شخصی باشد.
انسان ایرانی درک نمی کرد که فروغ در راه شناخت خویش، پیش از آنکه جامعه فاسد و عقب مانده ایران را نقد کند، بی رحمانه به نقد خویش پرداخته است. "روشنفکران"ی که خود غرق در دود و دم و خمر و شرب و زن بودند، از فروغ "ولگرد" سخن می گفتند.
شاعران ما، و به طور کلی، انسان ایرانی، شعر نو را می پذیرد، ولی از آنجا که فرهنگ و دانش لازم را در گام برداشتن به سوی مدرنیته ندارد، طبیعی ست که در عرصه هایی به مدرنیته بتازد. در این رابطه است که تن زن به طور کلی، و در رابطه با فروغ فرخ زاد، پایین تنه او به معضل اجتماعی ما بدل شده است و ما سالهاست نتوانسته ایم، مشکل خود را با تن فروغ حل کنیم. خوش تر آن داریم که مولانایی پیدا شود، در پست و زشت شمردن، و دنائت عشق دنیوی، خر را همآغوش زن در شعر گرداند (که خر شاید شایسته زن است؟) تا ما از تصویرهای شعری او کیف کنیم. ولی خوش نداریم، احساس واقعی و بدون نقاب را در شعر ببینیم. زن را دوست داریم، بی آنکه بپذیریم، او مالک تن خویش است، همچنانکه مرد ایرانی تن خود را صاحب است.
انسان ایرانی هنوز هم با عینک سنت، تن زن را شر می داند و شیطانی و سمبل گناه. ما فکر می کنیم، عمل جنسی کاری ست شیطانی که اگر از آن نخواهیم بگذریم، باید در خفا انجام پذیرد. دلبر خیالی بیشتر به دلمان می نشیند تا معشوق واقعی. از شاهد پسر سعدی لذت می بریم، ولی از احساسات فروغ عرق شرم بر تن جامعه می نشیند. نمی خواهیم بپذیریم که فروغ شاعر کوه و دشت و بیابان نیست، او در شهر زندگی می کند و شهرنشینی فرهنگ خود را دارد، فرهنگی برآمده از جامعه مدرن، جامعه ای که فکر مدرن هم می خواهد، که ما نداریم و فروغ داشت. بیهوده نیست که "اداهای فروغ در آوردن" و "فروغ بازی" در جامعه ما به فحش و توهین نزدیک تر است تا احترام.
یکی دیگر از پدیده های جامعه سنتی اسطوره سازی ست. اسطوره ساختن ریشه در ناآگاهی دارد. انسان ناآگاه آرزوها، امیال، و به طور کلی دنیای خویش را، در حرف، سخن و رفتار کسی که دیگرگونه است، باز می شناسد. او را بزرگ می کند، رهبر می گرداند، به دنبالش راه می افتد تا پیروش باشد، از امیدهای خویش لباس بر تنش می کند، خیال های خود را در او باز می تاباند، و نتیجه آنکه، بنده آن می شود که خود آفریده است. هر اندازه که عمر اسطوره ای قدمت بیشتری داشته باشد، شناخت او نیز مشکلتر است. اسطوره ها هر روز شاخ و بال و شکلی جدید به خود می گیرند. تضعیف اسطوره با شناخت او در ارتباط است. هر اندازه دایره شناخت انسان گسترش یابد، دامنه اسطوره سازی او محدودتر می شود. به طور کلی، انسان سنتی بی اسطوره نمی تواند زندگی کند.
در جامعه سنتی چه بسا شخصیت های واقعی و یا آثاری هنری و ادبی یافت می شوند که در شرایط خاصی به اسطوره بدل شده اند. طبیعی ست که این اسطوره، دیگر آن شخص و یا شیء واقعا موجود نیست، به چیز دیگری بدل شده است که شناخت واقعی آن، هر روز که بگذرد، مشکلتر می شود.
در جامعه ما، از آنجا که هنوز با گامهای سنت قدم بر می داریم، بسیاری از آثار ادبی و نویسندگانشان به اسطوره بدل شده اند. جامعه سالهاست، فکر می کند، آنها را شناخته است، ولی در واقع در بی خبری خویش است که همچنان گام در ناشناخته ها بر می دارد. پرداختن به اسطوره های تاریخی هدف من در این نوشته نیست، تنها می خواهم نمونه ای از اسطوره های معاصر را نشان دهم. فروغ فرخ زاد، شاعر معاصر ایران که از تولدش کمتر از هفتاد سال و از مرگش کمتر از چهل سال می گذرد، و در شمار مهمترین شاعران معاصر ایران است، در جامعه ما به اسطوره بدل شده است و ما از شناخت آن عاجزیم.
جهان آفریده شده در آثار فروغ، بازنگری و بازسازی ساده ترین جلوه هایی از واقعیت زندگی ماست که در هزارتوی ذهن متناقص ما به راز و رمز بدل شده، و ذهن تک خطی و یکبعدی ما از آن معما ساخته است و در "واقع گرایی" خویش می خواهد جهان شاعر را تفسیر کند. ذهن منحط ما در ساده پنداری های خود، به عادت معمول، می خواهد ذهن هنرمند را، که در اینجا فروغ باشد، غلام حلقه به گوش و دست آموز ذهن خود کند.
جامعه بیمار ما برخوردهای بیمارگونه ای نیز با پدیده ها دارد. شناخت ما از فروغ نیز در همین راستا قابل بررسی است. ما به آن چیزی از فروغ افتخار می کنیم که نمی دانیم چیست. می پذیریم که، فروغ در فرهنگ سراسر مردانه ما به عنوان یک زن حضور خویش را با شعر خود اعلام داشت، ولی زن بودن او را، جنسیت او را، احساس او را، "مردانه" سانسور می کنیم و به شاهکاری که آفریده ایم، افتخار. می پذیریم که، فروغ شعر فارسی را از بختک یک جنسی رهانید، عرصه شعر فارسی را بر روی واژه هایی که تا آن زمان اجازه ورود به حریم شعر فارسی نداشتند، گشود و به آن واژه ها جانی تازه داد. ولی در عمل همین واژه ها و همین احساس جنسی را، همگام با حاکمان حکومت مذهبی در ایران، سانسور می کنیم. رژیم حاکم بر ایران به اعتبار همین واژه ها فروغ را فاحشه می داند و ما در عمل، با سانسور همین واژه ها از شعر فروغ حرف آنان را تایید می کنیم. وقتی که دیوان او با حذف بیست شعر در داخل کشور و حذف چهار شعر در خارج از کشور منتشر می شود، چه کسی مقصر است! چه معنایی می توان در پس عمل سانسور شعر فروغ پیدا کرد، آنگاه که می بینیم سانسور چیان نه رژیم مذهبی حاکم، بلکه انتشارات مروارید در ایران، انتشارات نوید در آلمان، محمد علی سپانلو، مرتضی کاخی، کامیار عابدی، کاظم سادات اشکوری، سیروس طاهباز و ….هستند. اشعار حذف شده، همه آنهایی هستند که اعتبار فروغ و شعر او در ادبیات فارسی هستند. فروغ نقطه چین شده، فروغ حذف شده، بی هیچ بهانه ای، سند رسوایی ماست که در این راه در کنار جمهوری اسلامی مانده ایم و رفتار زشت آن را تکرار کرده ایم.
جامعه سنتی همانطور که گفته شد، انسان را تکه تکه و مغشوش می پسندد. آثار ادبی و هنری نیز در چنین جوامعی یا از سوی رژیم سانسور در سانسور می شوند-که ذات هر رژیم تمامیت خواه و مذهبی است- و یا از سوی جامعه. با گذشت چند سال و با مرگ هر هنرمندی آثار او نیز به مرور دیگرگونه می شوند. هر حکومتی بخش هایی از آن را حذف می کند. بخش هایی را نیز جامعه حذف می کند و در نتیجه آنچه می ماند، با اصل خویش تفاوت فاحش دارد. آثار هدایت و فروغ نمونه هایی گویا در این مورد هستند. از ادبیات کلاسیک ایران نیز برای نمونه می توان از کلیات عبید نام برد. جامعه عقب مانده آثار ادبی و هنری را ابتدا سانسور در سانسور کرده، نقطه چین می کند تا پس از گذشت سالها، با گام گذاشتن در تجدد، با رنج و مشقت فراوان نقطه چین ها را کشف کند. بر خلاف این رفتار، در جامعه مدرن ابتدا همه آثار یک هنرمند را جمع آوری می کنند، مجموعه آثار و نوشته های او را منتشر می کنند، و آنگاه به بررسی آثار، آرا و رفتار او می پردازند. این بررسی نه بر حدس و گمان متکی است و نه اما و اگر.
در ایران امروز، با توجه به آثاری که از فروغ فرخ زاد تا کنون به چاپ رسیده است، و با توجه به ارزیابی هایی که در باره او شده است، فروغ به موجود غیرقابل شناختی تبدیل شده که هر کسی بخواهد او را بشناسد، گیج خواهد شد و به اشتباه دچار. در این شکی نیست که فروغ به عنوان فردی که در جامعه سنتی ایران رشد کرده بود، به حتم بارهای منفی رفتارهای سنتی را نیز مقداری با خود داشته است، ولی در محیط موجود تشخیص جنبه های مثبت و منفی آثار و رفتار اجتماعی فروغ مشکل است.
با چاپ مجموعه آثار فروغ فرخ زاد گام نخست در شناخت واقعی او برداشته شده است. این عمل می تواند حداقل ادای دینی باشد از جانب ما نسبت به شاعری به نام فروغ فرخ زاد و شعر او.
به نظرم؛ فراهم آوردن چنین مجموعه هایی در اصل می تواند یکی از کارهایی اساسی تبعیدیان و مهاجرین ایرانی، در حفظ و دفاع از میراث ادبی کشور باشد، که متاسفانه جدی گرفته نمی شود. ای کاش کسی همت کند، مجموعه آثار صادق هدایت را منتشر کند، و همچنین کسانی دیگر و آثاری دیگر را، از نویسندگان و شاعران ایرانی که آثارشان در داخل کشور اجازه نشر نمی یابند و یا با حذف و سانسور منتشر می شوند.

فروغ فرخزاد 2

فروغ فرخزاد 15 دی ماه 1313 در خانواده ای متوسط بدنیا آمد . پدرش شخصیتی دو سویه داشت . یک افسر ارتش مستبد که در کودتای رضاخان نقش داشت و یک عاشق شعر که در می بست و با اشعار حافظ و سعدی راز و نیاز می کرد . فروغ از نوجوانی شعر می سرود و نقاشی می کرد . برای فرار از فضای بسته محیط خانوادگی بسیار زود با پرویز شاپور ازدواج کرد و بسیار زود نیز از او جدا شد . ثمره ای ازدواج " کامیار" نام گرفت .
در سال 1331 نخستین مجموعه شعر خود ا با نام "اسیر" و در سال 1335 دومین آن ا با نام "دیوار" منتشر کرد . در بیست و دو سالگی سومین مجموعه شعر را با نام "عصیان" نی بدست چاپ سپدد . خود وی بعدها این هر سه را به ارزش و حاصل احساسات سطحی یک دختر جوان دانست .
در سال 1337 فروغ به چنان آگاهی نسبت به ارزش های فکری خود می رسد که در می یابد می تواند در شعر به راهی جدا از دیگران برود . در همین سال سینما توجه او را جلب می کند و در کار ساختن بسیاری از فیلمهای مستند با " ابراهیم گلستان " همکاری می کند . در سال 1338 برای آموختن فن سینما به انگلستان می رود و برداشت درخشان سینمائی او هنگامی جلوه می کند که فیلم " خانه سیاه است " را از زندگی جذامیان در جذامخانه تبریز می سازد . در سال 1342 در نمایشنامه " شش شخصیت در جستجوی نویسنده " بازی چشمگیری دارد و در زمستان همان سال خبر می رسد که فیلم " خانه سیاه است " جایزه اول فستیوال " اوبرهاوزن " را برده است و منتقدین اروپائی به شایستگی از او تجلیل می کنند . و باز در همان سال که سال اوج نبوغ اوست با یک مجموعه تازه " تولدی دیگر " در شعر او و در شعر امروز ایران آغاز می شود .
در سال 1343 به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر می کند . سال بعد در دومین فستیوال سینمای مولف در " پزارو " شرکت می کند تعهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می کنند و ناشران اروپائی مشتاق نشر آثارش هستند اما در دوشنبه 24 بهمن ماه همان سال آخرین برگ از دفتر زندگی کوتاه و پربارش ورق می خورد .

فروغ فرخزاد 1
در دی ماه 1313 ه.ش در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد . مردم آن روز با شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت :"که اگر فروغ در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد ، حافظ دیگری خواهیم داشت." فروغ قدرت مطالعه، تحقیق و استعداد های شعری خود را از پدرش گرفت و از مادر هم صفا و مهربانی و سادگی را. پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ابیات آشنا شود .استعداد فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد که خودش انشاهایش را بنویسد . اولین شعر او با سبک نو شروع شد و او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند . فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود. سرانجام در سال 1345 فروغ در تصادفی ناگهانی و غیر منتظره جان باخت و زمین بار دیگر عزاپوش شد. خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود " می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست" .
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید!
او که به لطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
….
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود…
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما"

خود سهراب می گوید
:
… مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می شندیده است…

سهراب سپهری پانزدهم مهرماه 1307 در کاشان متولد شد .محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.

سهراب از محل تولدش چنین می گوید
:
… خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت… پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر بود.وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.سهراب پدر را در سال 1341 از دست
داد.
… کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد…

مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب که در خرداد سال 1373 درگذشت
.
سهراب یک برادر بنام ، منوچهر و سه خواهر به نامهای همایوندخت، پریدخت و پروانه داشت که منوچهر در سال 1369 درگذشت.

سال 1312، ورود سهراب به دبستان خیام (مدرس) کاشان و آغاز تحصیل است
.
… مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود . نماز مرا شکسته بود . مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب … از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می شد…. سهراب از معلم کلاس اولش چنین می گوید :… آدمی بی رویا بود. پیدا بود که زنجره را نمی فهمد. در پیش او خیالات من چروک میخورد…

خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی سهراب است .
… دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. اگر محصول را می خوردند، پیدا بود که گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه می رفتم، سعی می کردم پا روی ملخها نگذارم
مهرماه همان سال، سهراب تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان را آغاز کرد.
در دبیرستان، نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریکی هفته بود…
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله کاشان نقل مکان کردندو در سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.
… در چنین شهری [کاشان]، ما به آگاهی نمی رسیدیم. اهل سنجش نمی شدیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل می باختیم. شیفته می شدیم و آنچه می اندوختیم، پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد چندان نبود…

در سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی را به پایان رساند و سهراب به کاشان بازگشت
.دوران دگرگونی آغاز می شد. سال 1945 بود. فراغت در کف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم می شد…
آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی (عباس کی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد.
شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت…
سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام "در کنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج…
مشفق کاشانی مقدمه کوتاهی در این کتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمی کند.
سال 1327، هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود، آشنا شد. این برخورد، سهراب را دگرگون کرد
.
… آنروز، شیبانی چیرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه می شنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت
شب که به خانه بر می گشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم…
سهراب شهریور ماه همان سال،از اداره فرهنگ کاشان استعفا داد .مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران می اید.در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نمیا یوشیج رفته است
. در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت کتاب" تجدید چاپ شد.
چند ماهی پیش از کودتای 28 مرداد، در خردادماه 1332 دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا را به پایان رسانید؛ علاقه به شعر و نقاشی در سهراب به موازات هم رشد یافت چنان که پا به ‏پای مجموعه شعرهایی که از او به چاپ می‏رسید، نمایشگاه ‏های نقاشی او هم در گوشه و کنار تهران برپا می‏شد و او گاهی در کنار این نمایشگاه‏ ها شب شعری هم ترتیب می‏داد؛ تلفیق شعر و نقاشی در پرتو روح انزوایی و متمایل به گونه‏ای عرفان قرن بیستمی، هم به شعر او رقت احساس و نازک بینی هنرمندانه ‏ای می ‏‏بخشید و هم نقاشی او را به نوعی صمیمیت شاعرانه نزدیک می‏کرد.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر می کند. فروردین ماه سال 1337،در نخستین بی ینال تهران حضور یافت .خرداد همان سال در بی ینال ونیز شرکت و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز می گردد.در سال 1339، ضمن شرکت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.

در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یکجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.مرداد این سال، سهراب به توکیو سفر می کند و درآنجا فنون حکاکی روی چوب را می اموزد.سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین می نویسد :… از پدرم نامه ای داشتم. در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر
. و اندوهی چه گران رو کرد : نکند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم…
در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر می کند.پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز می گردد.سفرهای سهراب به غرب و شرق عالم و دیدار از رم، آتن، پاریس و قاهره، تاج محل و توکیو برای او بیشتر سلوک روحی و معنوی و سیر در انفس به حساب می‏آمد تا گشت و گذار و جهان دیدگی و سیر در آفاق.
پیشتر از آن که به هند و ژاپن سفر کند با فکر و اندیشه بودایی و سلامت عارفانه پیشینیان آشنایی داشت، این سفر آشنایی و علاقه او را ژرف تر کرد و در مجموع به هنر او سیرتی عارفانه و پارسایانه بخشید.
سفر به ژاپن که به قصد آموختن حکاکی روی چوب، آهنگ آن کرده بود، به او چیزهایی دیگر نیز آموخت؛ اینکه شعرهای سهراب سپهری را گاهی در حال و هوای "هایکو" یافته ‏اند، این که سپهری به داشته ‏های خود خرسند و به شهر و دیار و طبیعت رهای اطراف شهر خود کاشان پای بند است، هر چند اندک می‏تواند نتیجه تاثیر این گونه سفرها باشد، چنان که توجه او به طبیعت هم در نقاشی و هم در شعر نیز از این تاثیر بلکی دور نمانده است.
او چشم به طبیعت داشت و از پیرامونیان خود، که شاید تنها اندکی از آنان از صداقت و صمیمیت انسانی بالایی برخوردار بودند، پرهیز می‏کرد.

در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مکان می کند.
در همین سال در ساخت یک فیلم کوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همکاری نمود.
علاقه سهراب به هنر و مکتب‏های فلسفی شرق دور، معروف است. این علاقه را وی با آگاهی توام کرده بود. او به مطالعه در فلسفه و ادیان بسیار علاقمند بود.
زندگی خواب‏ها" را در سال 1332 و " آوار آفتاب" و" شرق اندوه" هر دو را به سال 1340 عرضه کرد. در این مجموعه های نخستین او گه ‏ گاه طنین صدای نیما یوشیج به گوش می‏رسید؛ اما مجموعه های بعدی یعنی " صدای پای آب"، "مسافر" و به ویژه "حجم سبز" که در سال 1346 انتشار یافت، هیچ صدایی جز صدای آشنای خود او نیست؛ هر چند برخی در واپسین شعرهای سپهری رنگی از زبان اندیشه فروغ را دیده و در نتیجه از پاره‏ای جهات شهرت آن دو را قابل مقایسه دانسته‏ اند.
مجموعه این هفت کتاب به همراه یک کتاب دیگر او به نام " ما هیچ، ما نگاه"، که قبلاً نیز منتشر شده بود در سال 1356 یک جا در مجموعه ‏ای با عنوان هشت کتاب به چاپ رسیده که بعد از آن بارها تجدید چاپ شده است.
شعر سهراب در ابتدا با انکار و انتقاد مواجه شد. شاعران و منتقدان ملتزم پیش از انقلاب، شعر و شیوه شاعری او را نکوهیدند و او را منفی ‏نگر، بی‏ مسئولیت و رویگردان از جامعه و مردم معرفی کردند. اما سهراب بی ‏توجه به این نکوهش‏ها و جار و جنجال‏ها به کار خود ادامه داد و سر به شعر و نقاشی خود فرود آورد.
او به قضاوت دیگران کاری نداشت. گویی می‏دانست روزی فرا خواهد رسید که شعرش قبول عام پیدا می‏کند. از این رو آرام و بی ‏سر و صدا سر به کار خویش داشت و آنچه را که به اشراق و ادراک هنری دریافته بود. به پرده رنگ و به واژه‏ای به نرمی آب و لطافت آبی آسمان‏ها تسلیم می‏کرد، برترین ویژگی شعر سهراب غنای آن از نظر جوهر شعری است، چیزی که در آثار کمتر شاعری به این زلالی می‏توان یافت.
از لحاظ ساخت و قالب، شعر او در اکثر موارد آهنگین ارائه شده است. سهراب با استفاده از صداها و کلمات، موسیقی می‏آفریند، موسیقی نرم و رویا برانگیز شعر سهراب با هیچ شاعر، دیگری اشتباه نمی‏شود و همین امر هنجار برجسته سبک او را به ویژه در کارهای اخیرش مشخص می‏کند. پیوند کلمات و همنشینی تصویرها در شعرهای او بدیع و پاکیزه از کار در آمده است.
این تصویرها بیشتر از آن که در طبیعت قابل لمس باشد، در ذهن و روح خواننده حس می‏شود و با ادراک انسانی او در می‏آمیزد. سهراب سپهری در میان انبوه شاعران نیمایی پیش از انقلاب، شاعری استثنایی بود که از همه جنجال‏ها روشنفکرانه و غرب گرایانه پا کنار کشید. او برای بسیاری بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود. انسانی وارسته که به استعداد و توانایی ذاتی خویش تکیه داشت، تنها زیست و در این تنهایی از نیرنگ، دورویی و تقلب دور بود، گویی تمام فضیلت‏های یک هنرمند اصیل و نجیب ایرانی را در خود داشت.
سال 1359… اول اردیبهشت… ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران …سپهری روز اول اردیبهشت ماه 1359 در

اثر ا

بتلای به بیماری سرطان خون درگذشت.فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب گردید
.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:
به سراغ من اگر میایید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
… کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد…
و سهراب …. ماندگار شد …. با آن که شعر وی حاوی فضیلت‏های گمشده انسانی بود در زمان حیاتش مقبولیت عام پیدا نکرد، اما بعد از انقلاب و به ویژه از دهه 1360 به بعد گروهی از شاعران و منتقدان به شعر وی روی آوردند و بر شعرش نقد و تفسیر نوشتند. روحش شاد

Top of Form

Bottom of Form

اهل کاشانم
پیشه ‏ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می‏سازم با رنگ, می‏فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی ‏تان تازه شود
چه خیالی, چه خیالی, … می‏دانم
پرده ام بی‏جان است.
خوب می دانم, حوض نقاشی من بی ‏ماهی است.
سهراب سپهریپانزدهم مهرماه 1307 در کاشان متولد شد و چند ماهی پیش از کودتای 28 مرداد, در خردادماه 1332 دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا را به پایان رسانید؛ علاقه به شعر و نقاشی در سهراب به موازات هم رشد یافت چنان که پا به ‏پای مجموعه شعرهایی که از او به چاپ می‏رسید, نمایشگاه ‏های نقاشی او هم در گوشه و کنار تهران برپا می‏شد و او گاهی در کنار این نمایشگاه‏ ها شب شعری هم ترتیب می‏داد؛ تلفیق شعر و نقاشی در پرتو روح انزوایی و متمایل به گونه‏ای عرفان قرن بیستمی, هم به شعر او رقت احساس و نازک بینی هنرمندانه ‏ای می ‏‏بخشید و هم نقاشی او را به نوعی صمیمیت شاعرانه نزدیک می‏کرد.
تخیل آزاد, سوررئالیسم خفیف, جستجوی روابط متعارف اشیاء, مفاهیم آمیخته با خیال پردازی از مشخصه ‏های آشکار شعر سپهری است. همین ویژگی ‏ ‏ هاست که در نظر برخی وی را به تمایلات سبک هندی و قابلیت مقایسه با بیدل دهلوی, شاعر عارف و خیال پرداز سده دوازدهم هند نزدیک کرده است.
سفرهای سهراب به غرب و شرق عالم و دیدار از رم, آتن, پاریس و قاهره, تاج محل و توکیو برای او بشتر سلوک روحی و معنوی و سیر در انفس به حساب می‏آمد تا گشت و گذار و جهان دیدگی و سیر در آفاق.
پیشتر از آن که به هند و ژاپن سفر کند با فکر و اندیشه بودایی و سلامت عارفانه پیشینیان آشنایی داشت, این سفر آشنایی و علاقه او را ژرف تر کرد و در مجموع به هنر او سیرتی عارفانه و پارسایانه بخشید.
سفر به ژاپن که به قصد آموختن حکاکی روی چوب, آهنگ آن کرده بود, به او چیزهایی دیگر نیز آموخت؛ اینکه شعرهای سهراب سپهری را گاهی در حال و هوای "هایکو" یافته ‏اند, این که سپهری به داشته ‏های خود خرسند و به شهر و دیار و طبیعت رهای اطراف شهر خود کاشان پای بند است, هر چند اندک می‏تواند نتیجه تاثیر این گونه سفرها باشد, چنان که توجه او به طبیعت هم در نقاشی و هم در شعر نیز از این تاثیر بلکی دور نمانده است.
او چشم به طبیعت داشت و از پیرامونیان خود, که شاید تنها اندکی از آنان از صداقت و صمیمیت انسانی بالایی برخوردار بودند, پرهیز می‏کرد:
به سراغ من اگر می‏آیید
نرم و آهسته بیایید, مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
علاقه سهراب به هنر و مکتب‏های فلسفی شرق دور, معروف است. این علاقه را وی با آگاهی توام کرده بود. او به مطالعه در فلسفه و ادیان بسیار علاقمند بود.
سهراب ابتدا در دهه 1330 به عنوان نقاشی نوپرداز به شهرت رسید, کار شعر را هم از همان ایام آغاز کرده بود. نخستین مجموعه شعر او "مرگ رنگ" در سال 1330 به چاپ رسید.
" زندگی خواب ها" را در سال 1332 و " آوار آفتاب" و" شرق اندوه" هر دو را به سال 1340 عرضه کرد. در این مجموعه های نخستین او گه ‏ گاه طنین صدای نیما یوشیج به گوش می‏رسید؛ اما مجموعه های بعدی یعنی " صدای پای آب", "مسافر" و به ویژه "حجم سبز" که در سال 1346 انتشار یافت, هیچ صدایی جز صدای آشنای خود او نیست؛ هر چند برخی در واپسین شعرهای سپهری رنگی از زبان اندیشه فروغ را دیده و در نتیجه از پاره‏ای جهات شهرت آن دو را قابل مقایسه دانسته‏ اند.
مجموعه این هفت کتاب به همراه یک کتاب دیگر او به نام " ما هیچ, ما نگاه", که قبلاً نیز منتشر شده بود در سال 1356 یک جا در مجموعه ‏ای با عنوان هشت کتاب به چاپ رسیده که بعد از آن بارها تجدید چاپ شده است.
شعر سهراب در ابتدا با انکار و انتقاد مواجه شد. شاعران و منتقدان ملتزم پیش از انقلاب, شعر و شیوه شاعری او را نکوهیدند و او را منفی ‏نگر, بی‏ مسئولیت و رویگردان از جامعه و مردم معرفی کردند. اما سهراب بی ‏توجه به این نکوهش‏ها و جار و جنجال‏ها به کار خود ادامه داد و سر به شعر و نقاشی خود فرود آورد.

او به قضاوت دیگران کاری نداشت. گویی می‏دانست روزی فرا خواهد رسید که شعرش قبول عام پیدا می‏کند. از این رو آرام و بی ‏سر و صدا سر به کار خویش داشت و آنچه را که به اشراق و ادراک هنری دریافته بود. به پرده رنگ و به واژه‏ای به نرمی آب و لطافت آبی آسمان‏ها تسلیم می‏کرد, برترین ویژگی شعر سهراب غنای آن از نظر جوهر شعری است, چیزی که در آثار کمتر شاعری به این زلالی می‏توان یافت.
از لحاظ ساخت و قالب, شعر او در اکثر موارد آهنگین ارائه شده است. سهراب با استفاده از صداها و کلمات, موسیقی می‏آفریند, موسیقی نرم و رویا برانگیز شعر سهراب با هیچ شاعر, دیگری اشتباه نمی‏شود و همین امر هنجار برجسته سبک او را به ویژه در کارهای اخیرش مشخص می‏کند. پیوند کلمات و همنشینی تصویرها در شعرهای او بدیع و پاکیزه از کار در آمده است.
این تصویرها بیشتر از آن که در طبیعت قابل لمس باشد, در ذهن و روح خواننده حس می‏شود و با ادراک انسانی او در می‏آمیزد. سهراب سپهری در میان انبوه شاعران نیمایی پیش از انقلاب, شاعری استثنایی بود که از همه جنجال‏ها روشنفکرانه و غرب گرایانه پا کنار کشید. او برای بسیاری بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود. انسانی وارسته که به استعداد و توانایی ذاتی خویش تکیه داشت, تنها زیست و در این تنهایی از نیرنگ, دورویی و تقلب دور بود, گویی تمام فضیلت‏های یک هنرمند اصیل و نجیب ایرانی را در خود داشت.
سپهری روز اول اردیبهشت ماه 1359 در اثر ابتلای به بیماری سرطان خون درگذشت. با آن که شعر وی حاوی فضیلت‏های گمشده انسانی بود در زمان حیاتش مقبولیت عام پیدا نکرد, اما بعد از انقلاب و به ویژه از دهه 1360 به بعد گروهی از شاعران و منتقدان به شعر وی روی آوردند و بر شعرش نقد و تفسیر نوشتند.

در آغاز کار ، شهرت سپهری به عنوان یک نقاش ، بیشتر از آوازه ی شاعریش بود . این به دهه ی سی بر می گردد . اگر چه شعرهایش در آن سالها خوانده می شد اما جز در نظر خواص ، تجربه ای موفق به شمار نمی آمد – سپهری بین سی تا چهل چهار مجموعه ی ( مرگ رنگ / 30 زندگی خوابها / 32 آواز آفتاب / 40 و شرق اندوه / 40 را منتشر کرده است – در سالهای سی و چهل شعر شکست و حماسه طرفداران بیشتری داشت .
شاعران در آن دوران ، فراوان بودن و نقاشان اندک . یک نقاش متوسط بیشتر و زودتر از یک شاعر متوسط می توانست خود را در حافظه ی جمعی ثبت کند .
تابلوهای او در آن ایام بیشتر عبارت بود از منتهای تیره ، با یک "تاش" رنگی در کمپوزیسیونی سنجیده که به عمد با سطوح رنگی در هم دویده ، مغشوش جلوه می کرد .
در این دوره ، سهراب از نقاشیهای ژاپنی گرته برداری می کرد : بازی با فضاهای خالی ، حرکت آزاد و شتابزده قلم مو ، تقلید رنگی از شیوه های نقاشی مرکب و آب ، استفاده از رنگهای محدود آبی و قهوه ای و ناگهان یک گل ، یک شیئی مرکزی ، در تضاد با متن در قلب منظره یا طبیعت بیجان . هدفش اینست : جهان را در چهارچوبی منتخب نشان دادن ، حیات را در تضاد شدید رنگها خلاصه نمودن .
نقاش از ابتدا در اندیشه وحدت بخشیدن به کثرتهای پیرامون خود بود و یافتن رابطه ای بین اجزاء مهم سازنده ی یک کادر و رسیدن به هدف اصلی یک نما که در تابلو با رنگی چشمگیر نشانه گیری می شد . در واقع خلاصه کردن خویش در شعر و نقاشی بدانگونه که نقاشیهایش آواز رنگها و خوابها در متن مرگ و آفتاب و اندوه شرقی بود و شعرهایش بازتاب این فضا در گنجایی کلام . در دهه ی چهل "درختها" از دستی و "صدای پای آب" از دست دیگر ، نقاش – شاعر بزرگ را بین عده ی بیشتری مطرح می کند .
درختهای سپهری در فاصله ی بین سطح و حجم نوسان دارند ، گاهی سطحی رنگی هستند ، در ارتباط با رنگمایه های متشابه ، گاه چون بخشی از تندیسی بریده و چسبانده شده به سطح تابلو .
این درختان با رنگهای زنده ، زبر ، پرقدرت ، چه در سطح یک تابلو و چه در تابلوهای متعدد یک دوره یا ادوار بازگشت ، تکراری می شوند . ریتمی که دایم مکرر می شود تا هارمونی کثرتی وحدت یافته را در بیانی تجسمی مهار کند .
همین جا درباره ی ادوار بازگشت ، توضیح بدهم که سپهری در دوره های متعدد کار خود با آنکه شیوه عوض می کرد ، گهگاه به تجربه ی پیشین بر می گشت و آنرا در شکلی خلاصه تر ، روشنتر و بمعنای دقیقتر باز می آفرید .
موسیقی پراشارتی از زندگی را در مجموعه ی درختها می یابیم ؛ یک ردیف ، یک برش از درختها که گاه سطح تابلو ، که بخشی از تابلو را در چشم انداز می پوشاند خبر از جنگلی می دهد که نمی بینیم ، اما حضورش در تابلو و در ما تا بی نهایت تکرار می شود .
درختها – حالا که پس از مرگش درباره ی مجموعه ی آثارش به داوری می نشینیم – مهمترین کارهای سپهری اند و بزرگترین تجربه ی نقاش که توفیقی عام یافته است و از حدود تجارب سرزمینی فراتر می رود . اگرچه چند تابلوی آبستره فیگوراتیو او در سالهای بازپسین ، خلوصی عمیقتر و مکاشفه ای جسورانه را در فضای نقاشی و دنیای رنگها نشان می دهد .
در مجموعه ی "درختها" او بیانی خالص دارد ، نقاشی می کند نه نقاشی و هنرنمایی و تجددپراکنی . در همین دوره شعرهای حجم سبز سروده شده است "حجم جنگلی" که ما جزیی از آنرا در منظر داشتیم .
در نمایشگاه پنج نقاش در انجمن ایران آلمان ، او و بهمن محصص ، در کنار هم قرار دارند . دو نقاش که هر دو کار خود را خوب بلدند در شیوه ی بکار بردن رنگ ، زمینه سازی با هم شباهتهایی دارند ، با این تفاوت که بهمن سبعانه با انسان در جهان صنعتی و جهان سوم روبرو می شود ، اما سهراب در برابر وسوسه ی حضور انسان در نقاشی خودداری می کند ، چرا که انسانش ، درخت ، گل ، یک تکه رنگ ، کویر و نور است .
سپهری به انسان می پردازد ، اما نه جدا از طبیعت پیرامونش ، کارکرد حیاتی او را به شیوه ای کنایی باز می نماید : رویش ، انوده ، با هم بودن ، جدا افتادگی ، رنگباختگی ، شدتها و تناقضها که به زبان رنگ و در محدوده ی سطح حکایت می شود و وسعت این جهان معنوی از نگاه شتابزدگان بدور می ماند .
بعد از چند نمایشگاه موفق ، خودش هم مثل ما از تکرار عنصر "درخت" خسته می شود تا کی می شود از یک عامل شناخته شده استفاده کرد . سوژه ای را بهانه ی ساختن ترکیبهای متنوع رنگی کرد . گاهی به نظر می رسد که به سفارش گالری ، آن درختها در چهارچوب بوم می روید ، درست همین جاست که هر نقاشی از جستجو باز می ماند ، اما سهراب عصیانگری پر تامل ، که عصیانش در لحظه ظاهر نمی شود .
در یک دوره دیگر ، شیوه ی او کاملا" عوض می شود . مربعهای رنگی ، سطحهای هندسی ساده (موندریانی) سطح یکدست تابلوها را می پوشاند .
این دوره کوتاه مدت است ، چون تجربه ای کاملا" دور از نگرش سپهری است شاید می خواسته از خود دور بشود و از دور به خود بنگرد . جشن شادمانه ای بود بی ریشه . چنان نظمی که با حدود مشخص ، تکه تکه سر جای خودش ، در ذهنیت نقاش ، نوظهور بود . او که همیشه سطح رنگی را در هم می آمیخت ، فضاها را با سیلان رنگ و بدون مرزبندی یکپارچه می کرد ، حالا اجزایی تعیین حدود شده را با نظمی وام گرفته از خارج از حوزه ی اندیشگی اش عرضه می کرد که شاید طنزی نمایشی برای نشان دادن جهان صنعتی یا گریز از فضای رنگهای کدر ، زبر ، مهاجم و کهنه شده بود .
سهراب از وام گیری شیوه ها ، چونان بسیاری از نقاشان همنسلش ، پروایی نداشته است اما او شیوه ی وام گرفته از نقاشیهای ژاپنی را می توانست در پرتو عرفان شرقیش بومی و از آن خود کند . اما دنیای هندسی رنگین را نتوانست به خود یا به ما بقبولاند . تا آنجا که به یاد دارم ، یک نمایشگاه بیشتر از آن دوره ی گذار ، عرضه نکرد .
در یک دوره ی کوتاه دیگر اشیای خانگی در کارهای او روی می نمایند . سپس طبیعت او را مسخر می کند . او که زمانی به مکاشفه ، روبروی طبیعت ایستاده بود ، بعد حل شده در متن طبیعت ، جزیی از هستی پیرامون شده بود در درختی ، بامی ، نهری ، تکه ابری ، رنگی .
دوره ی آخر کار سپهری ، یادآور غم غربتی بود که از کویر داشت ، بازنمایی شوق وصلی که سرانجام به اصل خود پیوسته است . اصل او کاشان ، شهر کویری و آن حوالی است ، جایی که نور و هوا و غبار و حجمها به او میدان می داد که دوباره به فضاهای خالی خود جای بیشتری اختصاص دهد و آن فضای یکپارچه تهی را با چند خط رنگی نشت کننده سریع ، حجمی نازک آرا ببخشد .
به فضاهای مانوس بازگشته بود ، خود را در ورای آن فضای تهی ، آن چند خط شتابزده ی قهوه ای و خاکستری پنهان می کرد . کویر را از درون نقاشی می کرد از درون خود و از درون تاریخ کویر . البته او در این بازگشت به سنت تنها نبود ، سنت در دهه ی پنجاه ، بیشتر در شکل ظاهریش ، مقبولیت تام یافته بود . سپهری ژرفتر با سنت روبرو شد . از جهان انسانی پنهان شده درون سنت ، به فرهنگ ذخیره شده در این شکلهای کهن ، از حجم های بدیهی و رفتارهای بظاهر ساده بی خبر نبود و این کار او را از حد تزیین و تکرار اشکال و مضامین قدیمی فراتر می برد .
رفتن به عمق ، هر چه ساده تر شدن ، خلاصه تر بودن ، خلاصه کردن همه چیز ، شکل رمزی به اشیا ، رنگها و رابطه ها دادن ، فریاد رنگهای دوره ی آغازین خود را بدل به نجوای رنگمایه ها کردن ، هر چه فضای رها شده بر سطح اعتبار بخشیدن ، ترکیبهای باز ، غیرمتعارف با ساختهای کنایی تا بدانجا که چندتایی از کارهایش تجرید محض رنگ است ، ویژگیهای دوران آخر کار سپهری را نشان می دهد . میهن او نقاشی بود . میهن او کویر رنگ و حیاتی جوشنده از آن است او در میهن خود هر روز دوباره کشف می شود .
__________________سپهری به نسلی از هنرمندان ما تعلق دارد که در سال های پس از 1340 رشد کرد و حاصل داد یکی از مشخصه این نسل این نکته بود که دریافت کجا ایستاده است و در جهان پر تکاپوی معاصرش چه می گذرد و در برابر بحران هویت ملی اش چه راه حلی یا چه پاسخی دارد .
این نسل به آسودگیها دست یافت که ماحصل تلاش نسل پیشینش بود شاعرانش کمتر پروا یا الزام رعایت ردیف و قافیه و الباقی موارد اختلاف با نسل پیش را داشتند و نقاشانش سعی داشتند و چه سعی جانکاهی تا کل دوره یکصد ساله هنر جدید غرب را در یک دهه مرور و عرضه کنند و حاصل چه اغتشاشی شد ! حالا که سالها گذشته است چه راحت می شود اشکالات و اشتباهات را تشخیص داد و بر شمرد و از این فاصله چه بزرگوارانه و از سیری می توان نظر داد و نقد و تعیین تکلیف و رد و قبول کرد و گذشت اما در هیاهو و غوغا که فرصت ها تنگ بود و آرزوها دور آنچنانکه شایسته اش بود عرضه مردمان و مخاطبانش کند . آش آن سالهای غریبی را می پخت که از هر جائی چیزی در آن ریخته بودند و هر کس سهمی در آن داشت و منتظر بود و صاحب حق و حقوق . متخربین از رو نرفته ای که طعم تلخ شکست را زیر دندان داشتند حدیث نفس کنند کافی که فاجعه های شخصی کم رنگشان را بر هر فاجعه عامی اولویت می دادند . شهرت طلبانی که همه چیزشان را در این قمار از پیش باخته باشند نهاده بودند . در یوزه گرانی که برای یافتن جایگاهی در جهان غرب جهان زمینی بودن را بر قبیله بازی نبودند و پشتشان به لا و نعم ها و دستورالعمل های هیچ هیات رئیسه ای بند یا گرم نبود . متواضع بودند و فروتن و دلباخته و سرسخت بر جایگاهشان واقف بودند . فاصله ها و کم و کسریها را می شناختند و کوشش و رنج مداوم را به جریمه این دورافتادگی و بی پناهی مشتاقانه می پرداختند و راهشان را می رفتند .
از سوی دیگر چرخی در گردش بود که نه این نسل به راهش انداخته بود و نه آن چنان بعدها رسم عام شد که بگویند این چرخ را روغن زده بود . این رخ در گردش بی پروای خود دعوت می کرد و می فریفت و امکان می داد و خوراک می طلبید و صبر و قرار نداشت و چنان شتابان در حرکت بود که بسیاری مجال اندک برای دریافت ماهیت و هدف و جهت و عاقبت آن باقی می گذاشت اینطور بود که برای جماعتی کار تنها در بعد موجودیت و ایجادش مطرح شد و اینکه حاصلش کجا می رفت و ه می شد به صورت دور نمای گنگ و مبهم ماند . قصه , قصه جهان سوم بود و روشنفکران و هنرمندانش همراه با اقتصاد منهدم و در بعضی جاهای ظاهر فریبش و از دست رفتن تدریجی و گاه شتابان . ارزش و معناهای ملی و فرهنگ اصیل و محترمش شرافتی از دست می رفت و به سوی بابهای اندک و شاید هیچ بی حاصل . درخشان یا ماندگار و هنرمند چه گیج مانده بود و درمانده .
سهراب سپهری حاصل این سالها و این دوران است دورانی که هر کسی به جائی رجوع می کرد و بدل هر سبک و الگوی هر هنری را داشتیم . هر نقاشی باید سبک مشخص شناخته شده معروفی کار می کرد . می پرسیدند شما در چه سبکی کار می کنید یعنی باید به جایگاه مطمئن و تائید شده ای تکیه داشتی والا در می ماندی که بی قبیله چگونه به سر خواهی برد . تماشا و گزارش معنای این جهان نیاز به چهار چوبی داشت و این چهار چوب را باید از جائی به عاریت می گرفتی زبانت از یاد رفته بود . و زبان تازه ای را به سختی داشتی می آموختی و تپق می زدی و خجالت زده می ماندی اما درست تر می نمود اگر به قبیله ای پناه می بردی و آسوده تر می زیستی . آنوقت اکسپرسیو نیست بودی یا امپرسیو نیست یا کوبیست و یا فوویست و … راحت امورات اینطوری آسان تر می گذشت بایدها و نبایدها را برایت از پیش تعیین کرده بودند و کارمند مطیع اعتقادی بودی که هر حاکم می آوردی به رئیست اشاره می کردی و سیاسیون افراطی و حکومتی ها اینچنین بودند . و الباقی هم هنر برای هنری ها و جهان سرزمینی ها و صنایع اینچنین بودند . و الباقی هم هنر برای هنری ها و جهان سرزمینی ها و صنایع ملی ها و بشدت محاصره ها و این به شدت معاصرها چنان چشم به تغییرات و تحولات شتابنده جهان معاصر داشتند که عاقبت به جای صحنه سر از ردیف تماشاچیان در آوردند . بسیاری شان هم هیچگاه دانستند که کجا نشسته اند . یکی از این بی قبیله ها سپهری بود و آنطور هم نبود که در جستجوی رجوعی نباشد جائی که پشتش را گرم کند معنایش را قوت بخشد و در ایام درماندگی و تردید به کارش بیاید . در دوره های گوناگون دیده ایم که در آنها گاه مربع ها و لوزی های رنگارنگ را در متنی سیاه و تخت نشاند و گاه چنان به طبیعت و طبیعت بیجان نگریست که طبیعت را تقریبا" یکسره حذف کرد .
شعر سپهری مجموعه ای است از تصاویر پیاپی . پیامش سادگی و لطف را تبلیغ و تحسین می کند قالبش هایکوهائی متصل اند نگرش او از پیرامون به سوی درون حرکت می کند و ( من ) نرم خود و کنار جوئی را معرفی می کند که نظیر هر راهب و عارف چله نشینی آبادی جهان را در خود تسلیم و خود بنیایی و آرامش لحظه ها می جوید برابر آن قولی که عارف گلیم خود را از آب می کشد و خود را می یابد . اما هر قضاوت تند و تیزی که سپهری را ملزم بداند تا چشم دل را از اجزاء جهان بر کند و بر غوغا و همهمه هراس انگیزش نگران شود به انکار بنیان و اساس او – هرچه که باشد خواهد انجامید .
اگر سپهری اهل گریز به درون خود است . از سنتی دیرینه پیروی می کند و فکر هجوم فرهنگ غریب غرب و جای گزینش در این سرزمین که از قرن یازدهم هجری به بعد شدتی فزاینده یافت . خیلی کمتر از اغتشاش پس از ورود مغولان بود . حاصل هر دو اغتشاش روحیه و صنعتی گریز جویانه باقی گذاشت و هر دو وجه صورتی عارفانه اعراض گر و کناره گیر یافت که قضاوت ها خشمگینانه و آرمان جویه به کنار فرهنگی عمیق و مفهومی وسیع از خود به جا گذاشت .
اگر این نکته را بپذیریم ناچار در آن سوی غایت حادش باید به دعوت آن فلانی , دیوان حافظ شیراز را تحقیر و سرزنش و بسوزانیم .
سپهری شاعر و نقاش سالهای 1340 به بعد کنام امنش را در درون خود می جوید و به عنوان بخشی از نسل ناتوان و عاجز از ستیز با جهانی مغشوش و پویا و بی اعتنا . دعوای جایزه نوبل را وا می گذارد . و به رفتار آب به جویباری کوچک خیره می شود او نشانه ای است . از نسلی که چه در جدال و چه در گزیر و چه در یوزگی و چه در سعی و پیوستن به جهان غرب یا شرق دور و چه در رجعت به اصل و یا به هر جای دیگری درمانده است . مکانیسم پیچیده این دستگاه غریب را در نمی یابد و در مقابل این مکعب مستطیل ناشناخته ناتوان می ماند , از جدال می پرهیزد . می گریزد و در تنهایی جای امنی که سراغ دارد , یعنی خلوت امن خود پناه می گیرد .
نمی دانم کار شعر و نقاشی سپهری چقدر خالص ایرانی است با دوستداران سینه چاک آثارش مخالفتی ندارم مخصوصا" که دوستدار آثار او بودن رسم روز است . اما می دانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویر گر این سرزمین باشد . نیازی نیافت ابروهای کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلی نما شود . آن دیوارهای نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که می بینی در می یابی که کجا را می گوید . هر هنرمندی , اگر هنرمند باشد گواهی است بر زمانه اش و دارد حدیث سرزمین و آداب و فرهنگش را نقل می کند و معنای وجودش و حاصل بودنش را منتقل می کند . و اگر این معنی در هویتش شکل بگیرد آنوقت در می یابی چطور می شود که یکی سراسیمه از آن سوی عالم یا به کاشان پرواز می کند . و یکی دیگر چند ماهی بیشتر را نمی تواند به دور از سرزمین و مردمانش سر کند و آن دیگری که بیهوده گریخته است در غربت می ترکد و یکی دیگر این آب و خاک را نبض تپنده را عالم می شمارد . که سپهری هر که بود و هر چه سرود و هر چه که باید به تصویر کشید دلبسته این سرزمین ماند و چه فرقی می کند که فن کارش را از چین و ماچین به وام گرفت مگر نقاشان سلف چنین نکرده بودند . او از نسلی که از میانش برخاسته بود سرفراز ماند کمتر از هر کس دروغ گفت . صبور ماند و کار کرد . حرفی برای گفتن داشت .
سهراب سپهری از نام آوران هنر معاصر ایران است چه در شعر و چه در نقاشی . نقد دقیق کارهایش به دور از مهربانی یا سخت گیری . می ماند به عهده تاریخ که داوری صبور و حقیقی است اما در این نکته شکی ندارم نام آوران است که برای داشتن جایگاهی و قامتی چنین بلند در عصری پر کشاکش که نسلی از بزرگان بود کاری نه خرد است و آدمی بزرگ باید که بود .
مولفه هایی که برای شناخت و سپس نقد شعر سپهری لازم است، چیست؟
تفاوتی میان سپهری با دیگر شاعران در این زمینه نیست. همان پارامترهایی که برای نقد شاملو و نیما و فروغ و دیگران لازم داریم، برای سپهری هم لازم است.
البته در ایران درباره سپهری کتاب زیاد نوشته شده است، اما غالباً اسلوب ندارند. فردی او را بچه اشرافی بودایی خوانده است. دیگری او را عارف دانسته، و یکی دیگر می گوید فارغ از تعهد اجتماعی است. اینها ربطی به نقد و تجزیه و تحلیل شعر ندارد. اول از همه باید از هرگونه توصیف اغراق آمیز یا کوچک کننده پرهیز کنیم.
بین بچه بودای اشرافی، عارف و شاعری فارغ از تعهد اجتماعی، کدام یک را در سهراب قوی تر می بینید؟
این اوصاف اغراق آمیز است. باید دید که برچه اساسی باید شعر سپهری را نقد و کاوش کرد. می دانیم که هر شاعر موفقی صاحب سبک است و زبان خاص خودش را دارد، یعنی روشی دارد که نویسنده یا شاعر براساس آن، تجربه ها و اندیشه هایش را رنگ واقعیت می دهد یا رئالیزه می کند. سهراب سپهری سبک خاصی دارد، همچنانکه نیما و فروغ و شاملو دارند. باید ببینیم که عوامل سازنده این زبان خاص چیست.
یکی از این عوامل تعبیر اشیاء و رویدادهاست؛ یعنی بیان مجازی رویدادها و اشیاء. البته در شعر تعابیر حقیقی هم وجود دارد، اما اساس کار تعابیر مجازی است. شاعر با مجاز، استعاره و کنایه به تعبیر رویدادها و اشیاء می پردازد. از شاخصه های شعر سپهری فراوانی استعاره و تشبیه و بیان حجازی است. به خصوص در چهار کتاب اول، دلیلش این است که او نقاش هم بود و در شعر تصویرسازی هم می کرد، یعنی شعرش ایماژیستی است. مثلاً در تصویر کردن کاشان و بیابان های اطراف آن این کار را بسیار انجام داده است.
ویژگی دیگر شعر او، بستگی صمیمانه اوست با اشیاء و پدیده های اطرافش. او اشیاء و باشندگان دیگر را با نظر مهربانی می بیند. حتی تعجب می کند که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست. این ویژگی سپهری حاکی از نوعی طبیعت گرایی رمانتی سیسم است. در کتاب نیلوفر خاموش دکتر صالح حسینی یکی از خاصه های رمانتی سیسم برجسته شده است و آن همین نزدیک شدن به طبیعت است. بودلر هم می گوید: طبیعت معبری است. بنابراین وقتی سپهری می گوید: آب را گل نکنیم، یعنی طبیعت را مانند رمانتیک ها، معبری می بیند. تا آنجا که به نوعی عرفان و وحدت وجود می رسد، بویژه نوعی وحدت وجود که در او پانیشادها و فلسفه های هند وجود دارد.
اما رمانتی سیسم فقط این نیست. شاخصه عمده رمانتی سیسم عصیان است. از اینجاست که رمبو می گوید: شاعر باشنده مطرود و ملعون است. یعنی کسی است که قراردادها و اعتبارهای مرسوم و رایج اجتماعی را قبول ندارد. در شعر سپهری این ویژگی خیلی کمرنگ است. رمانتی سیسم سپهری در چهار کتاب اولش نزدیک شدن به طبیعت است از دریچه فلسفه هندی و زاویه دید ذن بودیسم.
گفتید که فلسفه هندی بر سهراب تاثیر گذاشته است. آیا این تاثیر مانعی بر نقد آثار او هست؟
سپهری در دوره آغازین کارش، چیزهایی از او پانیشادها و متن های بودایی خوانده و بعد به ژاپن و هند می رود و زیر تاثیر ذن بودیسم است و آنها را ترجمه می کند. در چهار کتاب اول سپهری تعبیرات فارسی نیست. کلمات فارسی است، اما ترکیب و تعبیر فارسی نیست و متعلق به فرهنگ دیگری است. تعبیرات فارسی آن هم به گونه ای است که کمپوزیسیون قطعه برای خواننده عادی شعر نامعهود است. برای یک ایرانی بسیار دشوار است که به چهار کتاب اول سپهری انس بگیرد. مثلاً وقتی می گوید:
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم
به نظر من وقتی یک خواننده که نه به ذن بودیسم آشناست و نه به مفهوم هیچی و تهی بودگی ذن بودیسم و آیین بودا، از این شعر چیزی نمی فهمد و هیچ ارتباط و درگیری با آن نخواهد داشت.
شعر و فلسفه ما نفی گرا نیست. البته خیام و حافظ و دیگران شک هایی کرده اند، اما اینکه مانند بودا نیست. یا در فلسفه هندی مایا وجود دارد، یعنی سراب بودن زندگی. سهراب در این شعر می گوید: وقتی خواستم با جهان ارتباط برقرار کنم، پنجره و دریچه ارتباطی را باز کردم و به خلاء یا تهی رسیدم (nothingness). بنابراین من ویران شدم.
اینها در عبارات فارسی نامانوس است و با تجربه های ما و شاعران فارسی زبان همخوان نیست.
به نظرم در چند کتاب نخست مجموعه هشت کتاب، سپهری به بسیاری شاعران همدوره اش مانند شاملو، اخوان و فروغ و نویسنده ای چون هدایت شباهت دارد. چگونه از این فضا فاصله می گیرد؟ در حالی که آنها به این فضا ادامه دادند.
به نظر اصلاً شبیه اینها نیست. عده ای بودند به نام خروس جنگی! که اعتقاد داشتند حتی نیما کهنه شده است (در حدود سال های 28 و 1327) که نیما در ایران تازه داشت شناخته می شد. کسانی بودند چون ضیاءپور، رحمت الهی و هوشنگ ایرانی که انجمنی ادبی ـ هنری به وجود آوردند و عده ای تک و منفرد بودند. سپهری که در آغاز کار از قالب و طرز بیان نیما استفاده می کرد، شروع کرد به دور شدن از شعر نوعی فارسی که در آن زمان رایج بود. شاملو هم از نیما دور می شود، اما از تم هایی که نیما بیان می کند، دور نمی شود؛ مانند آزادی، عشق، مسئول بودن درباره جامعه و… اخوان نیز همین طور. اما سپهری نه فقط از نظر فرم و شکل و طرز بیان، بلکه از نظر محتوا هم از نیما دور می شود. بنابراین از همان آغاز جز در موارد اندک که توجهی به نیما دارد و اوصاف او را هم تکرار کرده، فاصله او با نیما پیداست.
در مرگ رنگ شعری است به نام قیر شب. می گوید:
"نفس آدمها سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است."
شباهت زیادی به زمستان اخوان دارد. نمونه های دیگر هم هست.
این تحت تاثیر نیما است. سهراب در اشعار اولش از نیما زیاد تاثیر گرفته است.
شما این تاثیرپذیری را بیشتر از نیما می دانید؟
او مقداری از تازه جویی نیما استفاده کرده، اما اصلاً در عالم دیگری است. نیما یک شاعر متعهد اجتماعی است. سپهری قالب را گرفته، ولی چیز دیگری می گوید، مثلاً می گوید:
دنگ…، دنگ…
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
این در حالی است که وقتی ساعت نیما زنگ می زند، منظورش انقلاب اجتماعی است، اما سهراب از گذر عمر حرف می زند.
تفاوت دیگر شعر سپهری با نیما این است که شعر سپهری انضباط شعر نیما را ندارد. پایان بندی شعرهایش هم سست است.
البته سهراب سپهری شعرهای دیگری داشت که در هشت کتاب نیاورده است و شبیه به اشعار توللی و نادرپور بود، ولی کمی نازل تر و ساده تر.
بعد "مرگ رنگ" را منتشر کرد که با شرایط ایران پس از شهریور 1320 همخوانی نداشت و در مایه کارهای هوشنگ ایرانی و ذن بودیسم و سیردرون بود. من این چهار کتاب اول را اصلاً شعر نمی دانم.

از لحاظ محتوا این نتیجه گیری را می کنید؟
هم از لحاظ محتوا و هم لفظ. نوشتن اینها بسیار ساده است. بیشتر آنها هم ترجمه است.
البته برخی می گویند که این توجه سهراب به عوالم درون به خاطر همین وضعیت ایران در آن سالهاست که او را درون گرا کرده.
من نمی پذیرم. حافظ درون گرا است. من می گویم اینها اصلاً شعر نیست. مصنوع است. او در اتاق خودش نشسته، متنهای هندی را خوانده و آنها را به زبان فارسی برمی گرداند. این کار را شاعران دیگر ایران هم کرده اند؛ مثلاً مضمونی از متبنی یا دیگر شاعران عرب را گرفته و ترجمه کرده اند. شعر این است که شما چیزی را به گونه ای بیان کنید که خواننده مسحور آن شود. ویژگی شعر، سحر و جادو است به وسیله کلام. بنابراین صرف به کار بردن استعاره و کنایه و تشبیه نیست. الفاظ و تعبیراتی که سعدی به کار برده، فروغی بسطامی هم استفاده کرده است، اما ما سعدی را شاعر می شناسیم و فروغی را نه. خاقانی و ناصرخسرو و فروغی بسطامی شاعر نبودند، سخنور بودند. در ایران ناظم زیاد داریم، و شاعر کمتر.
حافظ می گوید: "اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش". این هم شعر نیست. بنابراین در دیوان حافظ هم آثار بلاغت و سخنوری وجود دارد و ما چون کل دیوان را می پذیریم، آنها را هم به عنوان شعر می شناسیم.
چهار کتاب اول سپهری از ذهن خواننده شعر دور است و خواننده علاقه ای به ادامه پیدا نمی کند و شعرهایش به ذهن سپرده نمی شود. شعرهایی که از او می خوانند، بیشتر از دیگر شعرهای اوست. البته اینطور هم نیست که همه چهار دفتر هیچ چیز مثبتی نداشته باشد. تصاویر زیبایی از کاشان و اطراف آن دارد، اما باز معلوم است که سپهری در حال تمرین است. مرحله اول شعر سپهری مرحله آمادگی اوست، برای پیدا کردن خود و گفتن چیزهایی که بر دیگران هم موثر باشد و آنها را هم درگیر کند. در این مجموعه ها سپهری در حال مطرح کردن یک فکر بود؛ فکر پوچی، مایا، اضطراب و مانند آن.
سهراب سپهری از نمونه هایی است که همیشه تکرار می شوند. شاید بیمار بوده، یا به خاطر وضع خانواده یا یتیم بودن یا به علتهای اجتماعی به این روش روی آورده باشد. معمولاً در تحولات اجتماعی افراد درون گرا می شوند؛ مثل بودلر که در کمون پاریس شرکت داشته و شعر انقلابی می گفته، ولی پس از شکست کمون، یک شاعر سمبولیست و درون گرا می شود و به سمت مسائل رمزآلود می رود.
سهراب از حجم سبز و به ویژه صدای پای آب به عنوان یک شاعر زبان فارسی مطرح می شود.
لحن او هم پیامبرگونه می شود و به اجتماعش هم توجه می کند.
همه کسانی که وارد عوالمی چون سوررئالیسم و مراقبه می شوند، به قول رمبو، تبدیل به شاعر پیشگو می شوند؛ یعنی انگار وظیفه دارند که قوم را هدایت کنند. در آستانه هر تمدن بشری، شاعر به عنوان کاهن و پیشگو وجود دارد؛ مثلاً در ایران مهر آیینی یا زرشت، در یونان هراکلیتوس، و در هند اوپانیشادها بودند. اینها غالباً آمرانه حرف می زنند. حافظ می گوید:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
در این بیت، حافظ دستور می دهد.
اما سهراب بیشتر با مخاطب همراه می شود تا اینکه تا با او آمرانه حرف بزند. می گوید: آب را گل نکنیم، نه اینکه گل نکنید. خودش هم گویی همزمان به سمتی که دعوت می کند، حرکت می کند.
زورش نرسیده است. به آن درجه از سیر درونی نرسیده بود تا بتواند مثل بودا یا حافظ امر و نهی کند.
سهراب را چند بار دیده بودم (البته ادعای دوستی نمی کنم). آدم ملایم و کم حرفی بود. اگر کسی بلندحرف می زد یا دعوا می کرد، بلند می شد و می رفت. بنابراین وقتی می گوید:
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری
تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید
نان خشکیده فرو برده در آب.
پیداست که با نگاهی ملایم و مهربان به پیرامون خود نگاه می کند. یا می گوید:
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پرموسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردندش
ما نیز آب را گل نکنیم
اینجا می بینیم که سپهری از روی اقیانوس مواج زندگی با هلی کرافت حرکت می کند. زیباست؛ دهی که در کوچه هایش همیشه موسیقی جریان دارد. اما از یک نکته دیگر غافل شده است؛ که بعدها متوجه آن می شود و در شعرهای پایانی اش به آن سمت می رود. آن نکته این است که کسی که بعد آرام جهان را می نگرد (مثل رودی که حرکت می کند و طراوت و سرسبزی به وجود می آورد)، متوجه نیست که وضعیت جهان چگونه است. در روستا هم که انسانها در محیط با طراوت و سرسبز زندگی می کنند، ممکن است بر سر تقسیم آب یا مسائل دیگر با هم درگیر شوند.
او اینها را نمی بیند. بنابراین شعر او ابتر است. در صدای پای آب می گوید: پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند. احکام خیلی مضحکی را به کار می برد که ناشی از تاثیری است که از آرامش بودایی و زن بودسیم گرفته است. البت قابل توجه و تامل است، اما نمی داند که در جهان، جنگ هست و صلح هم هست، باغ هست و خرابه هم هست، مرگ و زندگی هر دو هستند.
اما وقتی متوجه این قضایا می شود، به سمت دیگر برمی گردد؛ در مسافر و ما هیچ، ما نگاه. تا جایی که حتی به نیهیلیسم می رسد. کسی که می گفت:
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است…
در "ما هیچ، ما نگاه" به جایى مى‏رسد که نه فقط فکر،بلکه زبان هم گسسته مى‏شود و زیر تاثیراتى از غرب وجهان جدید، حتى زبان او دچار گسستگى مى‏شود.پیداست که متوجه شده که در عصر آهن و فولاد زندگى‏مى‏کند، نه در عصر دهى که کوچه باغش پر موسیقى است.
آیا از عرفان اسلامى هم تاثیر گرفته است؟
عرفان ایرانى در دوره اسلامى، درست‏تر است. طبیعتاً اینها (عرفان ایرانى و هندى) وجوه مشترک دارند. عرفان ماگاهى بسیار زیر نفوذ پلوتینیوس است. اما در آنجا که ‏محلى و بومى است، به ایران باستان و فرزانگى خسروانى‏ مى‏رسد که سهروردى نماینده آن است. از این عرفان، من‏در سهراب سپهرى چیزى نمى‏بینم. عرفان ما متوجه تربیت‏است؛ یعنى آنچه در روزبهان و سعدى و حافظ هست.مى‏خواهد ما را عوض کند و وجود دیگرى از ما بسازد.
آدمى در عالم خاکى نمى‏آید به دست آدمى از نو بیاید ساخت وز نو عالمى
در میان اقیانوس تصوف، جزیره‏اى است به نام عرفان‏که نماینده‏هایش ابوسعید ابوالخیر، روزبهان، حافظ و…هستند. عده اى به طرف پلوتینیوس رفته‏اند و عده‏اى هم ‏از فلسفه‏هاى هند بهره گرفته‏اند. در این مجموعه عرفان، تا حدى هم گنو سیتسیم وجود دارد. البته نه در حافظ و سعدى و امثال اینها که بر روى زیبایى و تربیت متمرکز هستند.
به نظرم هر نوع فلسفه‏اى که تاریخى فکر نکند، وانتزاع کند، اشکال دارد. مثلاً مى‏دانیم که آب ممکن است‏سیل شود؛ اما آنها شاید فقط طراوت و زیبایى آب را انتزاع‏کنند. پیداست که این منطق ایراد دارد.
شکى نیست که سهراب سپهرى شاعر خوبى است و تصویرهاى بسیار تازه و نوظهورى هم ارائه مى‏کند. همچنین ‏در شرایط فعلى، براى لحظاتى ما را از دنیا ماشینى شده به‏آب و سبزه و گیاه و درخت و… مى‏برد تا جایى که گاهى‏طعم انگور و سیب را احساس مى‏کنیم. همچنین شکى‏نیست که سبک خاصى دارد که او را از شاملو و نیما ونصرت رحمانى و دیگران متمایز مى‏کند. اما از نظر اجرا،کارهاى او داراى تاثیرهاى مقارن است.
از نظر وزن شعر هم، مثلاً دکتر شفیعى کدکنى اعتقاد دارند که صداى پاى آب بحر طویل است. اما به اندازه‏اى ‏بیانهاى زیبا در آن وجود دارد که ما احساس نمى‏کنیم که ازنظر فرم، بحر طویل است.
نکته دیگر این شعر این است که وقتى در حال توصیف مناظر است و وارد دنیاى انتزاع مى‏شود، مثلاً مى‏گوید:
پله‏هایى که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضى حیات
پله‏هایى به بام اشراق
پله‏هایى که به سکوى تجلى مى‏رفت…
درک اینها براى خواننده فارسى زبان بسیار دشواراست؛ مثلاً درک نمى‏کند که پله‏اى که به ادراک ریاضى‏حیات مى‏رود، چیست. البته چون در گردونه وزن افتاده‏است، شاید متوجه نشویم، اما درک آن واقعاً دشوار است.فکر مى‏کنم خود شاعر هم متوجه نشده است. با این حال‏گاهى ناگهان متوجه مى‏شود که چیزهاى ساده‏اى هم وجود دارد، و مى‏گوید:
مادرم پایین، استکانها را در خاطره شط مى‏شست.
که بسیار زیباست. البته درست است که در خاطره شط مى‏شست، باز هم انتزاعى است. همین شاعر که صحبت از ادراک ریاضى حیات مى‏کرد، ناگهان مى‏گوید:
شهر پیدا بود
رویش هندسى آهن، سیمان، سنگ
سقف بى‏کفتر صدها اتوبوس…
ضرب و وزنى که ماشین در انسان به وجود مى‏آورد، ضرب و وزن تکنیک است، نه حیات.
در حالى که وقتى از کوچه باغ مى‏گذرید، صداى باد و حرکت شاخه‏هاى درختان و پرندگان، موسیقى زندگى‏ است. اینها چیزهایى است که ما را به زندگى الفت مى‏دهد.
سپهرى کم‏کم به دردهاى بشرى نزدیک مى‏شود:
چرخ یک گارى در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچى
مرد گاریچی در حسرت مرگ.
مى‏بینیم که تصویر بسیار گرانسنگى را به وجود آورده ‏است.
تصاویر شعر سهراب گاهى بسیار نوستالژیک است و ازگذشته صبحت مى‏کند.
گاهى نیز میان صداى کفتر و آب مقارنه برقرار مى‏کند. همچنین بیانهاى بسیار خاصی که از رابطه‏اى که با مادرش‏داشته، و از روستاهاى اطراف کاشان مى‏کند، نشان دهنده ‏این است که در کتابهاى بعدى (چهار کتاب دوم) شاعر با تجربه‏اى است.
فقط سیر درونى نمى‏کند، بلکه به شیوه خودش سیر بیرونى هم مى‏کند. در مسافر دیگر به دنیایى می رسد که از یک سو تایید حیات و زیبایی است و از سوی دیگر به نوعی نیهیلیسم، ورطه و شکاف می رسد.
شعرهای او از نظر فرم هر چه جلوتر می رود، بهتر می شود، هم از نظر پایان بندی، هم توضیح اضافه ندادن و هم ادراک تازه اش. مثلاً می گوید:
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید
به اندازه چشمان سحرخیزان است.
چنین مطالبی را سهرودی هم گفته است.
نکته دیگر این است که شعر سپهری دارای قرینه سازی هایی است برای رسیدن به وحدت.
در "مسافر" سپهری متوجه می شود که سیر و سلوک به این سادگی نیست و نمی توان مانند هواپیما از روی دریا گذر کرد. مثلاً می گوید:
"حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد. حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد."
و بنابراین متوجه است که در دنیا بمب هم وجود دارد. می گوید: "من از سطح سیمانی قرن می ترسم." یعنی می داند که عواملی هم وجود دارد که آرامش او در عوالم خیالات و تاملاتش را به هم می زند.
در شعرهای پایانی سپهری حتی زبان عوض می شود. گسستگی زبانی هم می بینیم. تعبیرات عجیب و غریب نیز وارد آنها شده که حتی برای خواننده شعر سپهری هم عجیب است. دلیل این مسئله را این دانسته اند که شاعر به تکرار خود می پردازد یا دچار گسست روانی زبانی شده است.
به نظر من، راهی که سهراب سپهری رفت، به اینجا می بایست می رسید.
سپهری از "مسافر" به بعد به اطراف خود هم توجه می کند. حیرت او در مواجهه با عصر آهن و فولاد مانند حیرت کودکی است که در یک باغچه در حال بازی با یک توپ است و ناگهان توپ او به یک بمب تبدیل می شود.
سهراب سپهری شاعر یا نقاش ؟ شسپهری شاعر نقاش و یا سپهری نقاش شاعر ؟ در جائی خواندم که سپهری اولین دفتر شعرش را در نوزده سالگی منتشر کرده است . ظاهرا" این نخستین نمایشی از فعالیت های هنری او بوده است . نمی دانم که در همان اوان نقاشی هم می کرده است یا نه ؟ اما به دانشکده هنرهای زیبا که رفت حتما" براساس دستمایه و استعدادی رفته است . به خصوص که در همان هنگام هنرجوی برحسته ای بوده است و جرقه هایش از همان زمان در محیط زده شده و جلب توجهات را کرده است . هنگامی که او را شناختم او را یک نقاش یافتم . این به معنای تخطئه کار شاعری او نیست چرا که وقتی شعرهای او را می خوانید آنقدر تصویریست و آنقدر خوانا و دیدنی است که گوئی تابلوئی را با لحنی بسیار زیبا توصیف می کند . به طور کلی وقتی در هر رشته ای از هنر به پختگی برسید به شاعری در آن هنر می پردازید . منظور آن نیست که یک تابلو نقاشی با مضمون و موضوعی شاعرانه نقاشی کنید در این صورت آن بدترین نقاشی هاست که با ماسک و نقاب شعر گونه به دروغ بافی پرداخته است . بلکه منظور روح شاعرانه بیان تصویری تابلو است . بنابراین وقتی تابلوهای سپهری را نگاه می کنید در واقع همان اشعار او را می خوانید منتهی با زبانی دیگر ، با زبان تصویر . تبحر دوگانه سپهری در نقاشی و شعر گویای نکته مهم دیگریست که باید هر هنرمندی داشته باشد و آن دید و درکی همه جانبه نسبت به هر گونه و هر رشته فعالیت هنری است به این معنی که هر هنرمند باید آن چنان دید و شناخت آشنائی با هر اثر هنری چه نقاشی ، چه ادبیات چه موسیقی چه معماری چه سینما و چه تئاتر و خلاصه هر فعالیت هنری دیگر داشته باشد که بتواند به راحتی درباره آن اظهارنظر کند . کلی گوئی نکند ، گفتگو کند . با زبان آن هنرمند آشنا باشد که بداند او چه می گوید و با او گفتگو کند . بده و بستان حرفه ای کند ، صدای او را بشنود . جواب او را با حساسیت بدهد . شما هر هنرمند بزرگی را که نگاه کنید چنین است و چنین ابعادی را دارد در غیر این صورت او ماندگار نمی شود و کارش بی جواب می ماند . منعکس نمی شود و مردم به او جواب نمی دهند و با او ارتباط برقرار نمی شود . شما هر هنرمند بزرگی را در هر زمینه هنری ببینید دارای چنین ابعادی است . کارهای خوشنویسی میرعماد را نگاه کنید . به راحتی می توان دید که او معماری را می شناسد موسیقی را به خوبی می فهمد ، چون یک شاعر تمام ابعاد و حال و هوای کلمات را حس می کند . مثل یک نقاش ، طرح و رنگ و شکل و کلمه را درک می کند . چون در نوشته های میرعماد همه این خواص دیده می شود و لذا کارش بسیار محکم ، قوی و اصیل است بدون آنکه استحکام و تبلور فرهنگی میرعماد به روح و جسم کلمات لطمه ای وارد کند . خط او در عین ظرافت شکننده آن قوی و مستحکم است . شعر حافظ را نگاه کنید همه این خواص را دارد اما آن چنان قلب شما را می لرزاند که باور نمی کنید استحکام و قدرت فنون شعر او این چنین عمل می کند . دستگاه ماهور را بشنوید این آهنگ را کسی یا کسانی ساخته اند که با هر هنر دیگر همین اخت و خلوص و نزدیکی را داشته اند . به این مرزها زورکی نمی توان وارد شد و زورکی نمی توان با حرفها و بررسی و نقدهای خودمان اثری را خراش بدهیم ، پاره کنیم و زخمی کنیم باید به جائی برسیم که به هر چیز که نگاه می کنیم ، نگاهمان آشنا باشد . همه چیز را شفاف ببینیم ، نگاهمان از همه چیز رد شود به عمق دل آن برسد . باید به یک درک شفاف رسید تا انعکاس شفافیت های دیگر را از خود رد کنیم . کارهای سپهری را نگاه می کنیم می بینیم از چنین خواصی و ابعادی برخوردار است . پس او را می توان واقعا" یک هنرمند نامید. او متاسفانه کوتاه زندگی کرد و در پنجاه و یک سالگی عمرش تمام شد و این واقعا" خیلی غم انگیز است . به خوبی می توان تصور کرد که اگر زنده می بود او به جائی می رسید که مطمئنا" نقطه عطفی می شد . آثارش چنین پیامی را می دهند …
.. اما چیزی که بیش از هر چیز دیگر می توان درباره آثار سپهری گفت – چه شعر و علی الخصوص نقاشی های او – قضیه "سادگی" آنهاست سادگی به معنی بی تکلفی ، سادگی به معنی وارستگی ، سادگی مضامین . پرهیز از موضوعات و حرفها و فرمها و مسائل بیهوده پیچیده که تماشاچی را بی جهت مرعوب کند . کارهای سپهری از شفافیت خاصی مملو است که وقتی به آن نگاه می کنی همه چیز را در یک جا و به آسانی و سادگی می بینی . آنقدر ساده که گاه به اشتباه فکر می کنیم که زحمتی برای ساختنش کشیده نشده است . در حالیکه کارهای او نمونه کاملی از کارهای سهل و ممتنع است مثل همه آثار هنرمندان خبره و جا افتاده که ظاهر آثارشان ساده و سهل است اما وقتی بخواهی حتی شبیه او کار کنی متوجه می شوی که اشتباه کرده ای و دست یافتن به این سادگی تجربه ای فوق العاده می خواهد . وارستگی می خواهد ، باید به جائی رسیده باشی که بتوانی با یک اشاره ، حرفهای بسیاری را با سادگی و روشنی بیان کنی . مثل طرز سخن سعدی که باور نمی کنی شعر گفته است و از وزن و ریتم و قافیه و فنون سنجیده شعری استفاده کرده است . سعدی آن چنان راحت و ساده حرف می زند که جملاتش تبدیل به ضرب المثل عمومی می گردد و نسلها ورد زبان همه می شود در حالیکه زبان او در واقع مرصع است و تلالو دارد . موضوعات نقاشی های سپهری هم به همین گونه است . با قلمش رنگها را با راحتی و سادگی تمام بر روی بوم مالیده است گلی ، سبزه ای ، تپه خاکی ، میوه ای ، سیبی ، نهالی ، کلبه ای ، درختی و منظره ای را با تمام بعد و حال و هوایش نشان داده است . ریتم درختان کهن را با پوسته سوخته و در واقع با پوسته پخته قهوه ای رنگی آن چنان ساده نقاشی کرده است که گوئی با قلم مو چند حرکت از پائین به بالا و یا از بالا به پائین بر روی بوم کشیده است . انگار که فقط در حد جا و طرح اولیه درختان کار کرده است و باید بعدا" روی آنها کار کرد آن ها را ساخت و متجسم کرد . اما سپهری در همان چند حرکت قلم مو درخت ها کاملا" جا افتاده و خوب ساخته است حتی ترکیدگی پوسته آنها نیز مشخص و نمایان کرده است . به خوبی جریان هوا در لا به لای تنه ها و شاخه ها حس می شود و حرکتش را می بینی . جنس خاکها را با همان ته رنگ رقیق و ساده به خوبی می بینی و می توانی آن را لمس کنی .
با چند حرکت ساده قلم مو رنگهای سبزی را بر روی تابلو کشیده است که نه تنها نمایش سبزه های کنار جوی را با سادگی اما با پختگی می نمایاند بلکه آب روان میان آنها را هم حس می کنی و گوئی شرشر آن را هم می شنوی سپهری انگار شرشر آب را هم بدون آنکه ببینی نقاشی کرده است . رسیدن به این سادگی کار بسیار مشکلی است . تجربه زیاد و کار زیاد و پختگی زیاد می خواهد . در واقع باید سادگی را در درجه اول شناخت در واقع باید طبیعت را خوب شناخت چون طبیعت نیز بسیار ساده است . هر چه را که خداوند خلق کرده است بسیار بسیار ساده است . اگر کالبد یک مورچه ، یک انسان ، یک فیل ، یک درخت و یک کوه را خوب ببینی و مطالعه کنی ، ملاحظه می کنی که بسیار ساده ساخته شده است . از نظم و دقتی برخوردار است که حد ندارد این همه نظم اعجاب انگیز آن چنان ساده در کنار هم و زیر و روی هم قرار گرفته اند که نگاه را مبهوت می کند . این همه نظم یعنی پختگی کار که در نهایت سادگی عمل می کند و رسیدن به این مرحله کار هر کس نیست . کار هنرمندی است که بتواند این نظم و این ساختمان ر بشناسد یعنی در واقع درک کند . با تمام وجود و واقعیتش درک کند . اغلب ما در ذهن خود گرفتار پندارهائی واهی هستیم که هر چیز را نمی توانیم با واقعیتش ببینیم . ذهن چیز بسیار بدی است . ذهن دل و مغز ما را اکثرا" فریب می دهد . ذهن ما اکثرا" اشتباهی بررسی و قضاوت می کند . ذهن ما بزرگترین سد راه ما به تعالی به زبر دیدن و زبردستی است . بنابراین وقتی کسی چون سپهری از شر ذهن پیچیده و تاریکی خود را خلاص می کند و با روشنی و شفافیت نقاشی می کند و شعر می گوید باز ذهن های تو در توی ما او را باور نمی کنند که او کار هنرمندانه و بی بدیلی کرده است . نمی خواهد باور کند که کار سپهری یم اثر واقعی هنرمندانه است که بدون سر و صدا و آواز دهل به سادگی حرفهائی را از عمق قلب و فرهنگ ما می گوید و اثرش چون زمزمه زیبای یک لالائی و آرامش یک نوازش و زیبائی بی همتای یک لبخند است . نقاشی های سپهری به سادگی و موثری یک لبخند است . تابلوهایش را نگاه کنید در آنها چهره سپهری را می بینید که از این تابلو به آن تابلو به شما ، چه چشمان شما و به نگاه شما لبخند می زند لبخندی شیرین ، لبخندی غمگین ، لبخندی پر از حرفهای بی صدا ، لبخندی با رقیق ترین رنگها ، لبخندی که نمی توان راحت آن را نقاشی کرد . باید خیلی آن را نگاه کرد تا راز و رمزش را درک کرد .
از میان هنرمندانی که سعی در ارایه نوعی جهان بینی خاص و مشرب فکری دارند "سهراب سپهری" به چهره برجسته ای است که از ابعاد گوناگون فلسفی ـ عرفانی قابل بحث و بررسی است.
در شعر معاصر فارسی شاید سهراب سپهری تنها شاعری باشد که اندیشه ای به سامان و مدو ّن را در دوران کمال شعری خود بیان می کند ـ این برداشت را نباید یک داوری ارزشی پنداشت، چه ارزش را نقد ادبی و کارکرد اجتماعی را جامعه شناسی هنر با معیارهای دیگری تعیین خواهد کرد ـ شعر سپهری از آن رو ارزش والایی می یابد که هم شعر است و هم در تمامی ابعاد آن، از گزینش واژه ها گرفته تا تصویرسازی، در شکل ذهنی و در ترکیب بندی درونی بیانگر اندیشه ای به سامان است.
شاید یکی از دلایل زبان ساده، بی آلایش و زیبای سپهری نیز در آن باشد که شعر سپهری شعر معناست. شعر "پشت دریاها" از منظومه "حجم سبز" دارای چنین ویژگیهای زبانی و ادبی است، در این شعر از نشانه های زبانی به شکل ساده استفاده شده و رمزها و استعاره به سادگی دلالت بر مفاهیم آشنای ذهن دارد.
"قایق" ـ "آب" ـ "تور" ـ "مروارید" ـ "شب" و "پنجره" از واژه های کلیدی این شعر به حساب می آیند.
عناصری برخاسته از طبیعت که در مجموعه ای از نظام همگن و منسجم گرد آمده اند، مطمئنا ً زبان و پی ریزی ساختار منسجم کلام در شعر سهراب از یک سو و همسان سازی آن با عناصر زندگی، آن هم نشانه ها و مفاهیم ساده آن از سویی دیگر از ویژگیهای برجسته در کلام اوست و درواقع راز ماندگاری شعر در همین هم گرایی است و درواقع سهراب در شعر و کلام خود حضور دارد، نفس می کشد و به راستی در رگ حرف حرف خود خیمه زده است.
در تمام شعر سپهری این ویژگیها را می توان دید. در شعر "پشت دریاها" نیز به مانند تمام شعرهایش با ابداع زبانی شاعرانه و توسل به طبیعت و اجزای آن به مثابه اسطوره کل، توانسته است چشم اندازی بگشاید که تماشایی است.
"قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند."
شاعر در بند او ّل، عل‍‍ّت سفر خود را بیان کرده و به نوعی بیانگر حالات عرفانی و خلوتهای شاعرانه خاص ّ سپهری است. شاعری که هرگز صبحی بی خورشید را تجربه نکرده و روزگاری در این اندیشه بوده که با هجوم گلها چه کنیم؟ اکنون در بیشه عشق کسی به فکر بیداری قهرمانان نیست و خاک این دیار غریب و ناآشناست. به راستی راز ناآشنایی این دیار در چیست؟
این تفکر و پاسخ به چراهای زیاد دیگر در منظومه فکری سپهری مطرح شده و اکنون شاعر به عناصری اشاره دارد که بار معنایی منفی دارد و با این تصویرسازی می توان به راز غربت شاعر پی برد.
"قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند."
در این بند واقعیت اوضاع اجتماعی شاعر ـ با توجه به فضای اصلی شعر ـ بیان می شود، واقعی‍ّتی برخاسته از درون شاعر و با تفر ّدی کاملا ً منحصر به فرد. بنابراین دور از انتظار نخواهد بود اگر بگوید:
"نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب به درمی آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان"
در این بخش، کلام کاملا ً تصویری می شود. زبان سپهری اساسا ً زبانی است که زاده تصویر است نه زاده نفس زبان. تداوم تصاویر یکی از مشخصه های بارز شعر اوست. در شعر سپهری آن قدر تصویر پشت تصویر وجود دارد که گاهی به مخاطب فرصت نفس کشیدن هم نمی دهد.
باز هم تاکید می کند:
"همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور
مرد این شهر اساطیر نداشت.
زن این شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود."
از این قسمت به بعد، شاعر همچنان به بیان تصاویری می پردازد که فلسفه سفر او را به وجود آورده است در این شهر که "اساطیر" و "قهرمانان" هستی ندارند و زن که نماد سرخوشی است به سرشاری انگور نیست. همچنان که:
"هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حت‍‍ّی، مشعلی را ننمود."
شاعر بدون اندکی تردید، عزم خود را جزم کرده است:
"دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست"
عنصر "شب" را در مجموعه "خاک غریب" و شهر "بی اساطیر" می توان جای داد و پنجره دریچه ای است که شاعر از آن به سوی آرمان شهر خویش می نگرد، آرمان شهری که هر چند ناکجا آباد سپهری است اما باید به سوی آن برود.
آرمان شهر سهراب سپهری که حتما ً دنباله "شهر" را یدک نمی کشد و چیزی جز بازگشت به بدوی‍ّت نیالوده نیست همچون هر آرمان شهر دیگری "سراب" است با این تفاوت که شاعر خلاق می تواند بر مبنای آن شعر و اندیشه خود را فارغ از ملاحظات دست و پاگیر سن‍ّت و عادت بیافریند.
برای همین در بند بعدی دوباره تکرار می کند:
"همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند."
تا اینجا اندیشه سفر و فلسفه گریز شاعر (از خود یا اجتماع خود و یا هر چیز دیگر) در کلام خلق شده است، اندیشه ای که سهراب دیری بدان پرداخته است و بسا که برای رسیدن بدان از دهلیزهای تنگ و باریک طبیعت و عشق گذر کرده است و اکنون آنچه را که از سرود پنجره ها بازیافته، چنین به تصویر می کشاند. آرمان شهر خود را در افقی بازتر می نمایاند.
"پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجل‍ّی باز است
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف."
در این بند، آرزوهای شاعر نمود یافته و در قالب تصویر درآمده است. عناصر مثبتی همچون "شاخه معرفت" و "فواره هوش بشری" در بخش تجلی و پنجره می گنجد و نظام همگن آرمان شهر را تشکیل می دهد.
برخورد عاشقانه و عرفانی سهراب با اشیای پیرامون و محیط زندگی اش ما را ناگزیر می کند تا پیوندی میان اصالت کلام او و اجزای طبیعت بیابیم ضمن اینکه در اصل، فکر و خط اندیشگی وی "سفر" از شهر و دیاری است که مطلوبش نمی یابد و قبلا ً نیز در شعر، آرزوی آن را در سر پرورانده است.
شعر "ندای آغاز" از این دید موازی و همسان با شعر "پشت دریاها" است.
کفشهایم کو
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
در ابتدای این شعر گویی به شاعر الهام می شود که "بوی هجرت می آید" این هجرت به خاطر این است که شاعر حرفی از جنس زمان نشنیده وگرنه به این صراحت نمی گفت:
"باید امشب بروم"
او در "ندای آغاز" هم نشانه هایی از آرمان شهر خود می دهد، سمتی که "درختان حماسی پیداست و رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند."
کلام سپهری به کمال رسیده و در بیان شاعرانه و زیبای نظام همگن اندیشه هایش "جهان بینی" عمیقی مشاهده می شود، این نظم و چارچوب فکری، ناشی از آن است که سهراب سپهری به واقع شاعری است برخوردار از یک نظام عمومی اندیشه و به معنای فلسفی آن متفکری است صاحب یک دستگاه فکری جامع و مکتب منسجم و همگن ـ چنان که پیش از این اشاره شد و نمونه هایش را در دو شعر همسان ملاحظه کردیم. او می داند که چه می خواهد بگوید و فی الواقع سیر و سلوک معنوی او از آغاز هشت کتاب تا پایان در راستای تبیین نظام خاص اندیشه اوست.
در بند دیگر می گوید:
خاک، موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
"خاک غریب" از عنصری منفی به مثبت و از شهری که مرد آن اساطیر نداشت، اکنون به شهری که هوای آن صدای پر زدن مرغان اساطیر در باد، شنیده می شود، حرکت می کند.
این سیر و حرکت اگرچه در طول و خط یک مسیر در جریان است، با این وجود شعر از نظر ساختار، شکلی دایره وار دارد یعنی سطر پایانی شعر همان سطر آغازین است جز اینکه با تاکید بیشتر "خواهم" به "باید" تغییر می کند.
"پشت دریاها شهری است / که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند."
سپهری در این تصویر پایانی با برتری برخی از سویه های تشبیه خود "چشمان سحرخیزان" را برتر از وسعت خورشید (روشنی) می داند، آنان که به رستگاری رسیده اند و از سفر خویش توشه برگرفته اند. "شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند"
در این سطر از تمام تصاویر و عناصر طبیعت که در شعر "پشت دریاها" حضور جد ّی داشتند پرده گشایی می شود و آرمان شاعر در یک جست وجو به انجام می رسد.
1) آب = قایق 2) روشنی = خورشید 3) اسطوره = فواره هوش بشری
هر یک از سازه های مجموعه همگن و نظام فکری در این شعر است، اگر کلمات و تصاویر به صورتی دایره وار به هم می پیوندد اما از نظر سیر فکری جریان همچنان ادامه دارد و تکرار می شود.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
"پشت دریاها" نقطه عطف اندیشه سپهری است. اوجی است که تمام فراز و فرود جریان فکری شاعر در آن موج می زند، به راحتی می توان نمودار فشرده سیر و سلوک معنوی شاعر را در این شعر از مجموعه "حجم سبز" به تماشا نشست.
شاخصه مهم شعر، سفر و سلوکی است که در آب، آغاز می شود و باید در آب پایان گیرد، در یک کلام آرمان شهر شاعر و دل زدگیهای او از عادتهای روزمر ّه و فرار از آنها به روشنی تنها در این شعر دیدنی است.
قایق
پشت دریاها
آب و خرد و روشنی

8


تعداد صفحات : حجم فایل:479 کیلوبایت | فرمت فایل : .DOC

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود