تارا فایل

سرزمین رامشدگان اثر لوئیس لمور


 سرزمین رامشدگان اثر لوئیس لمور
فصل 1
آنجا سرزمین سرخپوستان بود و هنگامیکه یکی از چرخهای واگن ما شکست هیچ یک از همراهان ما در کاروان برای کمک توقف نکردند . آنها به راهشان ادامه دادند و من و پاپا را تک و تنها بدون هیچ کمکی با واگن چرخ شکسته ، در آن منطقه خطرناک که هر لحظه امکان یورش سرخپوستان وجود داشت ترک کردند .
چرخ چوبی واگن در یک چاله افتاده بود و احیاناً ترک برداشته بود و حالا از بخت بد آن ترک اینجا در قلمروی سرخپوستان چرخ واگن را شکسته بود و ما را در یک مخمصه واقعی قرار داده بود.
من داشتم یکی از پره های شبکه ای چرخ را که از رینگ چوبی شکسته شده ، بیرون زده بود بطرف داخل رینگ فشار می دادم و پاپا هم سعی می کرد دو سر شکسته رینگ را بهم نزدیک کند تا بتواند با چند بست فلزی دو سر رینگ شکسته را به هم متصل نماید و چرخ شکسته را موقتاً تعمیر کند و همچنین هر دوی ما می توانستیم بر طالع نحس خود لعنت بفرستیم که در این سرزمین وحشی بدجوری گرفتار شده بودیم .
بگلی ، کسی که پاپا در نخستین روزهای سفر به او کمک کرده بود چرخ واگنش را در منطقه (ایش هالو) از چاله دربیاورد و آنرا تعمیر کند ، اینک با وجود درک وضعیت ما توقف نکرده و بدون توجه به ما همراه دیگر اعضای کاروان به راه خود ادامه داده بود .
با اینکه خیلی از مردم این روز ها بدنبال فرصتی برای کمک به دیگران می گردند اما این گروه کاروانیان تمایل داشتند از رئیس کاروان که گروه آنان را هدایت می کرد در طی طریق راه صعبی که پیش رو داشتند تبعیت کنند .
رئیس کاروان مردی بلند قامت با اندامی ورزیده به نام کاپیتان بیگ جک مک گری خوانده می شد .
وقتی چرخ واگن ما شکست و کاروانیان هنوز ما را ترک نکرده بودند کسی از عقب سر ما را صدا کرد ما برگشتیم و دیدیم همین مک گری بود که ما را صدا می کرد . (بیگ جک) هیچ از پاپا خوشش نمیامد چون پاپا هیچگاه به او وقعی نمی گذاشت و همچنین اینکه پاپا بیش از اندازه با مادمازل (مری تی تام) عیاق شده بود و این مسئله را (بیگ جک) بهیچ وجه نمی توانست تحمل نماید .
آن سوار بلند قامت اسب سیاه خویش را به جنبش در آورد و به سوی ما
روان شده ما را از نظر گذراند ، ما در حالیکه سعی می کردیم چرخ شکسته واگن را از سر جایش در بیاوریم برگشته بودیم تا ببینیم چه کسی بسوی ما میاید و موقتاً قصد داشتیم چرخ را تعمیر نمائیم البته اگر می توانستیم .
– متاسفم تایلر ، اینجا سرزمین سرخپوستهاست فهمیدی چی گفتم ، ما بایست از این منطقه بگذریم بنابراین اصلاً نمی توانیم توقف کنیم البته ما در چشمه توقف کوتاهی خواهیم داشت و شما در آنجا می توانید به ما ملحق شوید . سپس او دهنه اسبش را کشید و سر اسبش را برگرداند و به تاخت از ما دور شد و هیچ کس دیگری در واگنها کلمه ای یا نگاهی بسوی ما معطوف نداشت که حاکی از آنکه آنها ما را دیده اند که در این منطقه خطرناک بر اثر چرخ شکستگی متوقف و زمینگیر شده ایم .
پاپا دیگر وقت بیشتری را تلف نکرد ، ابتدا او آنها را با حرکت سریعشان که ما را ترک می کردند از نظر گذراند ، سپس در حالیکه صورت کشیده و تیره شده اش را پایین میکشید رو به من کرد و گفت : پسر من برای خودم نگران نیستم بلکه برای تو دلواپسم پس هفت تیری که آنجاست بردار و اطراف را چهارچشمی بپا و هوای منو داشته باش تا چرخ را تعمیر کنم .
این راهی بود که می توانست به ما کمک بکند و پاپا اگر می توانست
چرخ را تعمیر کند ما بزودی راه میافتادیم و از معرکه میگریختیم . او یک واگن ساز ماهر و حرفه ای بود و در صنعت چرخسازی واگنها نیز تبحر خاصی داشت به طوری که آنجا در مشرق همه کارهای واگن سازی خویش را به او واگذار می کردند .
او سخت کار می کرد و منهم چشمهایم را باز نگه داشته بودم ، اما آنچه دیده می شد بسیار ریز و کوچک بود و مراقبت از همه آن چیزهای کوچک مشکل بود . یک دشت بزرگ با سبزه های گرد روی بلند قامت و پیچهای منظم درختچه های گلدار از نظر بیننده ای موشکاف می گذشت ، اینجا و آنجا انبوهی از نی های جنگلی به چشم می خورد که البته من داخل آنها را نمی توانستم ببینم . وزش ملایم باد علفهای بلند قامت را در هم می ریخت و دسته های نامنظم سبزه ها خم می شد و به حال نیم دایره بر روی هم ریخته می شد درست مثل حرکت امواج دریا که در دریا به جنبش در میایند و آب نیلگون دریا را بر ساحل میریزند . در تغییر وزش باد و تابش نور زرفام خورشید رنگ علفزارها از سبز سیر به رنگ خاکستری تیره تبدیل می گشت . بالای سرما آسمان آبی گسترده شده بود با فقط چند ابر تنبل که در آن مانند اسبان سفیدی که سواری می کنند این سو و آن سو می رفتند .
ما یک واگن سرپوشیده با چرخهای پهن از نوع کانستگای خوبش را داشتیم و شش راس گاو نر که آنرا می کشیدند ، ما دو اسب و دو زین هم داشتیم که آنها را به انتهای واگن بسته بودیم . محتویات داخل واگن مقداری از ابزارآلات پاپا مقدار متنابهی آذوقه و توشه راه و یک جفت تخت حصیر بافت بود و به جزء چند اسباب خرده ریز دیگر مثل تصویر نقاشی شده ماما که پاپا آن را نزد خود نگهداشته بود چیز دیگری نداشتیم .
پاپا یک جفت تفنگ لوله کوتاه سبک نیمه اتوماتیک موسوم به جوسلاین را پیش از آنکه کانزاس را ترک نمائیم تهیه کرده بود و علاوه بر آن هر یک از ما یک قبضه هفت تیر شاک مک لاناهن 36 کالیبری را نیز برای خود حمل می کردیم . طبق گفته مک گری اینجا سرزمین سرخپوستها بود . هنوز دو هفته نگذشته که سرخپوستان به واگن جا مانده ای شبیخون زده بودند آن واگن از واگن ما کوچکتر بود و آن وحشیها چهار مرد و یک زن را کشته بودند و دوباره آنان در چند مایلی راه غرب به واگن دیگری حمله کرده بودند و این بار 6 مرد را کشته بودند .
واگن ترن ما یک ترن بسیار بزرگ و جادار بود ، واگنی که به تمام وسایل و متعلقاتی که یک سفر طولانی و پر مشقت نیاز دارد مجهز شده بود .
اما بیگ جک ، من نکته زشت او را در چشمانش دیده بودم که روی اسب نشسته بود و کار کردن پاپا را می نگریست او طوری وانمود میکرد که از واقعه ای که برای ما حادث شده نگران و ناراحت نیست و وقتی که کاروان به کالیفرنیا برسد او برخلاف انتظار پاپا با (مری تی تام) ازدواج می کند و این مرد خبیث چنین تصور می کرد که تمام اثاثیه ماری و لوازم قیم پیر او اعم از اسباب و لوازم شخصی طلا و جواهرات و تکه های گرانقیمت نقره دختر ماهروی که وی آنها را در واگن خویش حمل می کرد و مسئول حفظ آن امانات بود بزودی زود در کالیفرنی باو خواهد رسید .
وقتی هوا کاملاً تاریک شد پاپا مرا صدا کرد : بیا پائین پسر سوار اسبت شو راه بیفت برو این اطراف سر و گوشی آب بده تا اگر واگنها در استخر توقف کرده باشند بدانها ملحق شویم .
گله گاوها با کشیدن یک واگن سنگین اصلاً نمی توانستند سرعت بگیرند . پاهای آنها پهن است و اسب و قاطر نمی توانند جایگزین آنها شوند ولی نباید آنها را سریع نامید .
شب از راه رسید و ما رشته ای از ستارگان را رد گرفتیم و در میان شب سفرمان به سوی غرب را ادامه دادیم . وقتی اولین نور خاکستری مایل به سفید سپیده صبح در آسمان دیده شد ما یک پرتوی آنی و انعکاس آن را در آب چشمه ها دریافت کردیم یا اینکه لااقل من آنرا دیدم چون پاپا هنوز کمی عقب تر از من حرکت می کرد .
من آب زلال چشمه ساران را در استخر زیر بیشه زار مشاهده کردم و آن تنه های فرسوده درختان قدیمی که به چوب پنبه تبدیل شده و برگهای سبز درختان را که بر استخر چشمه ساران سایه افکنده بود از نظر گذرانیدم . اما من هرگز چادرهای سفید رو واگنی را ندیدم اسبان به درخت بسته شده و نه حتی اثری از خاکسترهای آتش صبحگاهی برای پخت و پز را اصلاً ندیدم .
هیچ چیز و هیچ اثری از بقایای توقف کاروانیان در سرچشمه دیده نمی شد و بنظر می رسید که بیگ جک ما را بازی داده باشد .
وقتی که پاپا در حال راندن واگن و اسبها به بالای شیب تپه رسید چشمان آبی و براقش را دیدم که با ناامیدی و یاس منظره خالی و بی وفای سرچشمه را می نگریست و چنان از این منظره متحیر شد که من دیدم سیب کوچکی را که بدندان گرفته بود از فرط ناراحتی بلعید من به سمت او روان شدم و فریاد زدم : آنها رفتند ! آنها واینستادن ! اونا ما رو قال گذاشتن پاپا!
– بعله می دانم ! از قبل می دانستم که این واقعه رخ خواد داد !
حالا ما می دانستیم که باید توقف کنیم اینجا استخر چشمه ساران بود و حالا که کاروانیان ما را قال گذاشته بودند می بایست وضعیت گاوها و اسبهایمان را روبراه کنیم گاوها حیوانات مقاومی بودند و می توانستند پیاده روی زیادی را تحمل بکنند . اما یک شب و روز متوالی خطرناک و خشن را در پیش رو داشتند بنابراین استراحت دادن و تیمارداری آنان بسیار بجا و ضروری بود .
– ما دستی به آب می زنیم و این زبان بسته ها را سیراب می کنیم سپس بیشه ای پیدا می کرده و آنجا اتراق می کنیم .
به هر حال این چگونگی ماجرایی بود که بوقوع پیوست ما مردمان سر براه و ساده دلی بودیم ، به ما گفته شده بود که می توانیم در استخر چشمه ساران به دیگران بپیوندیم اما وقتی با عجله خودمان را به چشمه ها رساندیم نه تنها متوجه شدیم که کاروانیان رفته اند بلکه فهمیدیم آنها حتی در آن ناحیه توقف هم نکرده بودند بیگ جک باعث تمام حادثه شده بود ، او مرد بد ذات و کینه توزی بود که به انتقام فکر می کرد و حالا با گرفتار کردن ما به منظور خود رسیده بود و بدون توجه به قولی که به ما داده بود قافله را با سرعت از مکان موعود عبور داده بود بی آنکه کسی بفهمد او با ما در این باره صحبت کرده است هیچکس از قول و قرار او با ما خبر نداشت بجز ما و خود بیگ جک مک گری .
ما پس از شستن دست و روی خود و پر کردن مخازن آب شیرین داخل واگن ، حیوانات را سیراب کرده ، گاوها را حرکت دادیم و اینبار به اتفاق راه افتادیم و استخر چشمه ساران را پشت سر گذاردیم . شاید سه مایل ره پیمودیم و از میان راه سرخپوستی طی طریق کردیم تا اینکه به بیشه زاری سرسبز و خرم و درختانی قطور و قدیمی رسیدیم و واگن را بداخل درختان بردیم تا بتوانیم استراحت کوتاهی در آن ناحیه داشته باشیم . پاپا گاوها را باز کرده و آنها را آزاد گذاشت تا در مرغزار خرده سبزه های بوفالو بچرند سپس او تفنگ ته پر جوسلاینش را از شانه باز کرد و بر روی علفها گذارده و بر روی توده ای از علفها دراز کشید .
بعلت فعالیت زیاد و اینکه سن من از حد معمول پائینتر بود جایی را زیر واگن مابین دو چرخهای جلوی واگن هموار و آماده کردم و همانجا خوابیدم . شاید یک ساعت خوابیده بودم که ناگاه احساس کردم کسی دارد با حرکت آرام دست مرا تکان می دهد او پاپا بود که داشت مرا بیدار می نمود .
– سرخپوستان اومدن اینجا پسر ! سریع بپر روی اسبت و بزن به چاک !
او روی زانو کنار واگن نشسته بود – شاید اگر بتوانی خودت را از معرکه نجات دهی دست این سرخپوستهای وحشی بتو نرسد .
– پاپا بدون شما من از اینجا تکون نمی خورم .
– این کاریه که بایستی یه نفری انجام بشه ، نگران نباش من خودم شر اونا را کم می کنم ، تو باید از اینجا بری . بپر سوار اولدبلو شو اون سریعترین اسب ماست !
– نه پاپا من نمی توانم شما هم باید با من بیائید !
– نه پسر مگه عقل از سرت پریده ! من باید کنار این اثاث بمونم . شاید اونا چند کیسه شکری که ما داریم بگیرند و از اینجا بروند .
– پس من هم میمانم !
پاپا ناگاه سرم داد کشید : نه ! این اولین باری بود که پاپا اینطور با من پرخاش می نمود ، چون پاپا بندرت با من سخت و خشن رفتار می کرد بخصوص از موقعیکه مامان فوت کرده بود اما حالا او با من تند و تیز برخورد کرده بود و من نمی بایست با او مشاجره می کردم بهمین خاطر من افسار اسب را گرفتم و روی زین اسبم پریدم .
پاپا کیسه ای را که به زین اسب بسته شده بود باز کرد و پر از فشنگ کرد
سپس با نخ کوچکی گلوی آنرا تنگ کرد و دوباره آنرا بزین متصل گردانید . سپس او بازوی مرا فشردو در حالیکه اشک درچشمانش حلقه زده بود گفت :
– موفق باشی پسرم ! هیچگاه مادرت را از یاد نبر !
آنگاه پاپا با ضربه ای که به کفل اسب نواخت اولدبلو راه افتاد وبا چابکی از روی موانع تنه درختان که روی جاده افتاده بود عبور کرد . من اصلاً دوست نداشتم که از آن منطقه دور شوم و اولدبلو هر قدمی را که از بیشه فاصله می گرفت قلب من بیشتر و بیشتر می خواست از جا کنده شود ! و بالاخره این دلواپسی مرا وادار کرد از همان راهی که رفته بودم باز گردم ، بنابراین اولدبلو را از سراشیب راه میانبر بیشه زار بالا بردم ، سپس از جهت مخالف راه سرخپوستی دور زدم و از پیچ تپه ای که در پشت بیشه زار واقع شده بود خودم را به آن طرف جاده سرخپوستی رساندم و بدین ترتیب به محل استقرار پاپا نزدیک شدم ، البته از آنجا من پاپا را نمی دیدم اما با مشاهده چادر سفید روواگنی از لابلای درختان می توانستم حدس بزنم پاپا کجاست .
در همین موقع صدای شلیک تفنگی به گوش رسید و لحظه ای بعد گرده ای ازغبار و گرد و خاک ازکنار واگن به هوا خاست سپس چندین شلیک پیاپی شنیده شد که من بدون تردید توانستم صدای جوسلاین لوله کوتاه پاپا را تشخیص دهم . سرو صدای عجیب و گوشخراش تیر اندازی و صفیر گلوله ها در بین درختان اولدبلوی حساس را دچار وحشت کرده بود . بنابراین او را به درختی میان دو پشته بستم و جوسلاین خود را از خورجین اسب در آوردم و فشنگهای 36 کالیبری آنرا جا زدم ، آنگاه مثل یک کابوی آنرا میان پنجه هایم گرفته و به حالت دولا دولا از خم تپه بالا آمدم و در پناه درختی بزرگ و تناور سنگر گرفتم .
شاید دوزاده جنگجوی سرخپوست لابلای علفها پنهان شده بودند و شلیک به موقع پاپا باعث رم کردن و جابجایی اسبهای آنها می شد ، بنابراین کار شمردن و تخمین موقعیت آنها را برای من آسانتر می کرد . در این حین من سرخپوستان را دیدم که با مهارت دارند علفزار بلند را دور میزنند . از آنجایی که من ایستاده بودم گرچه بطور کامل سرخپوستان را می دیدم اما به فراست دریافتم بر آنها مسلط نیستم و نمی توانم کاملاً تحرکاتشان را که مثل اسبی رام نشده اینور و آنور می جهیدند زیر نظر داشته باشم لذا قدری از شیب تپه پائینتر رفتم و در حالی که چادر سفید رو واگنی را زیر پاهایم می دیدم خودم را به حاشیه علفهای خوشه دار بلندی که روی تپه روئیده بودند رساندم . اینطوری اگر سرخپوستان به من حمله می کردند می توانستم از شیب تپه پاین بروم و از گزند نیزه های تیز آنها در امان بمانم
من به چشمان تیز خود توانستم اسبان سفید سرخپوستان را از لابلای علفها ببینم که داشتند علفزاررا دور می زدند و درست وقتیکه آنها به منتهی الیه علفزار رسیدند پاپا یکدفعه بیرون جهید و در حالیکه یکی از سرخپوستان را هدف گرفته بود شلیک کرد .
سرخپوستان نگون بخت در حالیکه به یال اسبش چنگ می زد از روی زین اسب سر خورد و بر زمین افتاد .
خورشید داشت غروب می کرد ، اما هوا هنوز داغ و آتیشی بود ، تابش آفتاب سوزان برپشتم از یک طرف و علفهای داغ و گرد و خاکی از طرف دیگر باعث شده بود که دستانم غرق عرق شود ، اما این گرما و داغی تنها نبود که دستانم را خیس عرق کرده بود بلکه این تب و تاب درگیری بود که تنم را داغ کرده بود به طوری که کف دستانم عرق کرده بود و دهانم کف کرده بود .
حالا در اینجا درست بالاسر سرخپوستان من همچنان انتظار می کشیدم . گرچه من فقط یک علف بچه بودم و پاپا جنگجوی سرخپوست نبود اما من و پاپا بهتر از من ، بخوبی می دانستیم که چه موقع بایستی درنگ کرد و منتظر
ماند و چه وقت باید وارد عمل شده و شلیک بکنیم .
در آن شبهای سپری شونده در طول مسافرت کاروان که از شرقی ترین شهرهای ایالات متحده حرکت کردیه بودیم ، اغلب پس از خستگی مشقت راه در کنار آتش پای صحبتهای کابوی ها می نشستیم مردانی که بیشتر عمر خود را در کوهها ، دشتها و مراتع سرسبز این مرز و بوم صرف کرده بودند و از زبان آنها درباره سرخپوستان چیزهای زیادی می شنیدیم چیزهایی درباره جنگهای قبیله ای سرخپوستان و اینکه چگونه آنان بر دشمنان و موانع طبیعت فائق آمده اند و توصیفاتی شبیه به آن که حکایت از زندگی مردمان سرسخت قبیله ای می کرد که سرزمین های پهناور و ناشناخته ای تحت سیطره و قلمروی نیزه ها – کاردها و تبرهای سنگ شکن آنها در آمده است . گاهی مردمان دیگر هم که جاده های درشکه روی غرب آمریکا را طی کرده بودند در مورد سرخپوستان باب سخن می گشودند اما هیچ توصیفی جذابیت و لطف کلام کابوی ها را نداشت چون آنها سرخپوستان را آنطور که بودند معرفی می کردند و حتی معترف بودند تمام مهارت و شناخت کلی طبیعی که از سرزمین غربی نصیب آنان شده از سرخپوستان جنگاور بدانها رسیده است .
من قبلاً چیزی درباره غرب وسرزمین های تمدن پرور غرب آمریکا نمی دانستم
و حتی کابوی ها را نیز نمی شناختم ، تنها منبع آگاهی و اطلاعات من راجع به غرب و همچنین اینکه در مواقع خطر که کابوی ها هر لحظه با آن مواجهند چه باید کرد همان صحبهای پاپا و اظهارات کابوی ها بود و اینجا در سرزمین سرخپوستان یک نکته ای را که از کابوی ها در روایاتشان و از پاپا در اندرزهایشان بیاد می آوردم این بود که زمان درنگ و تاخیر باید منتظر ماند و در زمان عملکرد سریع باید معطل نکرد و سریع شلیک نمود و پاپا که خود این چیزها را برای من گفته بود اینک به خوبی این موارد را اجرا می کرد .
پس از شلیک پاپا که منجر به فرو افتادن یک سرخپوست از اسب شده بود اسب مزبور پابه فرار گذاشت و سرخپوستان بدون عکس العمل باقی ماندند اما جنبش اسبهایشان لابلای علفزارهای بلند به من می فهماند که دارند یکی یکی علفزارها را دور می زنند ، من از پشت بوته زارهای انبوه روئیده بر شیب تپه فقط 150 یارد با سرخپوستان فاصله داشتم و در این فاصله کم کوچکترین تحرک آنان را زیر نظر داشتم .
در همین موقع ناگهان متوجه شدم علفها تکان می خورند و از لابلای روزنه های سفید و سیاهی که نسیم ملایم دشت بر روی علفها ایجاد می کرد من توانستم پوست دستان و بدنهای رنگ آمیزی شده سرخپوستان را مشاهده کنم که با احتیاط به سمت منتهی الیه علفزار در بالاترین قسمت چمنزار که درست بالا سر پاپا قرار داشت خزیدند ولی آیا پاپا آنها را دیده بود ؟
نه او نمی توانست از جائیکه دراز کشیده بود آنها را ببیند ولی آنچه را که آنها می خواستند انجام بدهند حدس زده بود چرا که بلافاصله از پشت چرخ واگنی که در پناه آن سنگر گرفته بود و بسوی سرخپوستان تیر اندازه کرده بود بیرون جهید و سینه خیز خود را به پشت صخره هایی که درجلوی واگن واقع شده بود رساند ودر پشت آنها سنگر گرفت . سرخپوستان به حرکت و جنبش خود ادامه دادند و وقتی به محل رویش علفهای کوتاه قد در وسط علفزار رسیدند توقف کردند و من توانستم ببینم که آنها چهار مرد سرخپوست هستند که برای پاپا کمین کرده اند .
پاپا درنگ کرد و من می دانستم این همان استخاره بجایی است که او باید انجام دهد او یک جنگجوی سرخپوست نبود بلکه یک نجار و واگن ساز ماهر بود اما او باهوش بود و می توانست کشش و مسافت زمان را تشخیص بدهد . انتظار پاپا لحظه ای به طول انجامید تا اینکه در بهترین فرصت که یکی از سرخپوستان غفلتاً به جایی که نمی بایست بیاید آمده بود . ناگهان پاپا از صخره بالا آمد و در حالیکه سرخپوست مزبور را نشانه گرفته بود بسرعت شلیک کرد و بدنبال آن یک سوار سرخپوست با نشانه ای سوراخ شده از پشت سر اسب به زمین افتاد . صدای شلیک گلوله سرخپوستان را ترسانده بود و من به محض شنیدن صدای شلیک دو سرخپوست دیگر را دیدم که بسرعت بداخل علفزارها دویدند تا دیده نشوند اما پاپا به آنها امان نداده دوبار پیاپی شلیک کرد که گلوله اولی بخطا رفت و دومین گلوله درست به هدف یعنی مغز سرخپوست فراری را مورد اصابت قرار داد .
سرخپوستان فهمیدند اگر همینطور بخواهند پیش بیایند پاپا تا آخرین نفر آنها را می کشد سپس باد صدای نجوای آنان و حرکتشان میان علفزارها را بسوی من آورد و بدنبال آن من چهار سوار سرخپوست دیگر را دیدم که با احتیاط سوار بر اسب از پشت سر آن مرد تنها را دو می زنند ، آنها بخیال اینکه از پشت سر بتوانند پاپا را مورد هدف قرار دهند آهسته در پشت سر او و جلو درست زیر پای من موضع گرفتند ، جایی که من حتی با سنگ هم می توانستم آنها را بزنم آنها 30 یارد بیشتر با من فاصله نداشتند و کاملاً در تیررس مستقیم من قرار داشتند .
آنها می خواستند به نامردی از پشت سر به او حمله بکنند غافل از اینکه
من مثل اجل از بالا سرشان ایستاده ام و دیری نمی گذرد که فرشته مرگ را بر فراز سرهای لخت و رنگینشان به پرواز در خواهم آورد . و در اینجا سرخپوستان همان کاری که من انتظار آن را داشتم انجام دادند دهانم کف کرده بود به طوری که نمی توانستم آب دهانم را قورت دهم . در حالیکه جوسلاین لوله کوتاه را میان پنجه های کوچکم گرفته بودم از سراشیبی صخره بلند بالا رفتم سپس هدف مشخصی را که در نظر گرفته بودم بار دیگر مد نظر قرار دادم و خودم را به بالاترین قسمت آن کمینگاه بلند رساندم ، سپس در آن نقطه بلند و مشرف نفس عمیقی کشیدم و در بازدم آن نفس هر نوع ترس و دلهره را از اعماق وجودم بیرون ریختم و یک آرامش نسبی را نصیب دغدغه های درونی ام کردم سپس در حالیکه قنداق سنگین جوسلاین را همانطور که پاپا به من آموخته بود به سینه کوچکم فشرده بودم ماشه را کشیدم . رایفل لوله کوتاه ناگاه از جا پرید و چیزی در دستانم به جنبش درآمد. صدای انفجار شلیک گلوله در محوطه محصور جداره کمینگاه مانند بمبی صدا کرد و بدنبال آن اولین سرخپوست فریادی کشید و از روی اسب سرنگون شده بر روی علفها افتاد چند سرخپوست دیگر که از ترس دیوانه شده بودند هاج و واج داشتند اطراف را نگاه می کردند انگار یک تیر غیبی آنها را مورد هدف قرار داده بود شلیک من درست مغز سرخپوست را متلاشی کرده بود .
با شلیک تفنگ من پاپا فهمیده بود که سرخپوستها قصد داشتند از پشت سر او را مورد هدف قرار دهند و بطور حتم فهمیده بود که من برای کمک به او باز گشته ام . سپس پاپا بسرعت خیز برداشت و برگشت و پیش از آنکه من برای بار دومتیراندازی کنم شلیک کرد و خودش را روی زمین انداخت و در همین موقع من دوباره شلیک کردم . دو شلیک اخیر من و پاپا بقدری سریع انجام گرفت که هر دو سرخپوست با همدیگر در حالیکه ستون فقراتشان مورد اصابت قرار گرفته و خورد شده بود از اسب فرو افتاده و نقش زمین گشتند و یک نفر باقیمانده در حالیکه دو سرخپوست دیگر مورد هدف قرار می گرفتند فرار را به قرار ترحیج داده به میان علفزارها جهید و از معرکه گریخت شلیک پیاپی من بر روی سر و گردن سرخپوستان آنها را متوحش ساخته بود آنها پیش از آن فکر می کردند که پشت واگن با مرد تنهایی مواجهند که فقط یک اسلحه دارد و براحتی می توانند او را غافلگیر کنند اما حالا من فقط در عرض کمتر از یک دقیقه دو تا از آنها را به خاک نیستی نشانده بودم و آنها از خوف گلوله های جانگداز تفنگ من در میان علفزارها نمی توانستند جنب بخورند . بنابراین من دوباره شلیک کردم اما این بار دیگر سرخپوستان آنسوی واگن بودند و من موفقیتی در زدن درست به هدف نداشتم و گلوله هایم با شکافتن علفها فقط آنها را می ترساند .
سپس من دو سرخپوشت را دیدم که از دو جهت مخالف دارند سمت پاپا یورش می آورند و پاپا نیز با شلیک گلوله های جانگداز بدانها پاسخ داد و در این حین که پاپا هنوز با دو سرخپوستی که به او حمله کرده بودند درگیر بود دو سرخپوست دیگر علفزارها را دو زده و خود را به حاشیه علفهای بلند رساندند من خودم را به جای اولم رساندم تا شاید بتوانم یکی از آنها را مورد هدف قرار بدهم ، آنها از جهت مخالف دو سرخپوستی که با پاپا درگیر بودند به پاپا حمله کردند و من در حالیکه هیجان زده شده بودم شلیک کردم اما تیرم به خطا رفت حالا پاپا بطرف شیب تپه جائیکه سرخپوستان برایش کمین کرده بودند می رفت که ناگهان کارد بلندری را دیدم که روی هوا چرخید و سمت پاپا پرتاب شد حرکت کارد به حدی سریع و غافلگیر کننده بود که فهمیدم دیگر برای انجام هر کار یا اقدامی برای پاپا دیر شده است .
سپس من مثل یک بز کوهی از شیب تپه سرازیر شدم و بسرعت بطرف محلی که اولدبلو را بسته بودم دویدم بلافاصله افسار او را باز کردم و روی زینش پریدم و با سرعت هر چه تمامتر از معرکه گریختم .
اما من کسی نبودم که از پاپا و اموال خانوادگی امان بگذرم ، کشته شدن پاپا خونم را بجوش آورده بود و این بدین معنی بود که من سرخپوستها را آرام نمی گذاشتم و حتی بر سر این نبودم که برای حفظ جان خودم از آنجا فرار کنم و خودم را به کاروانیان برسانم . پاپا آن واگن و تمام چیزهایی که در آن وجود داشت متعلق به من بود ، بنابراین پس از گشت کوتاهی که زدم تپه ماهوری های آن منطقه را دور زدم و با گذشتن از یک راه مالرو بطرف نهر بیشه سرازیر شدم . و اولدبلو را تقریباً یک مایلی از میان نهر بسمت پیچ تپه ماهوری مشرف بر بیشه هدایت کردم .
سپس از آب خارج شدیم و از روی برجستگی های تپه مشرف بر بیشه های پایین دشت خود را به شکاف باریکی از سنگهای سخت کناره ای تپه ها رساندم که به زمین چین خورده بیشه ها در وسط جنگل مربوط می شد.
وقتی من پا بر منطقه ای که پاپا در آن کشته شده بود گذاشتم هوا کاملاً تاریک شده بود و همه جا در سکوت مطلقی فرو رفته بود ولی دیگر اثری از آتش و دود باقی نمانده بود .
با اینکه سایه تارگستر شبانگاهان بر صحنه دشت سرسبز سایه افکنده بود برای اطمینان از عدم وجود سرخپوستان به وارسی محل پرداختم و تمام جوانب و گوشه کنار محل وقوع حادثه را بررسی کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که سرخپوستان به تصور اینکه من از معرکه گریخته ام و دیگر بآنجا باز نخواهم گشت ، بسراغ اسباب و اثاثیه رفته اند و هر چه را بدردشان خورده غارت کرده بودند و دیگر حتی لحظه ای هم آنجا نمانده و به دهکده خودشان باز گشته اند ، بدین ترتیب دلم کمی آرام گرفت و از اسب پیاده شدم چرا که اولدبلو بر اثر وقایعی که در یک ساعت گذشته رخ داده بود حسابی اعصابش را از کف داده و حرکات نابهنجاری از خود تولید می کرد . بنابراین من او را در گوشه ای از مرغزار در پناه بوته ای بلند سبز روی به شاخه ای بستم تا قدری آرام بگیردسپس به تنهایی بسمت واگن محتوی اثاثیه امان براه افتادم .
وقتی به واگن نزدیک شدم بوی سوختن چوب را استشمام کردم و وقتی توانستم واگن را ببینم آنرا در حال سوختن دیدم واگن هنوز بطور کامل نسوخته بود نسیم تندی که در اوائل شب شروع به وزیدن کرده بود آتش را فرو نشانده و آنرا خاموش کرده بود .
من با قدمهای آهسته خود را به واگن رساندم و در کنار چرخ واگن جسد بی جان پاپا را یافتم که بطور وحشتناکی مورد هدف قرار گرفته و کشته شده بود و پس از آن سرخپوستان وحشی پوست سر او را کنده بودند .
بوسیله آتش کبریتی داخل واگن را جستجو کردم و چراغ روغنی داخل واگن را روشن کردم آنها اثاثیه را غارت کرده بودند تمام اسباب و اثاثیه پخش و پلا شده بود و هر چه را که بدردشان خورده بود با خود برده بودند . من می دانستم پاپا چهل دلار اندوخته اش و مسکوکات طلا را کجا پنهان کرده است . لذا با نوک کارد محلی را که پاپا بطانه کرده بود شکاف دادم و پول و سکه ها را بیرون آوردم .
سرخپوستان با اینکه واگن را آتش زده بودند اما نسیم شامگاهی بر وفق مراد آتش افروزی آنان عمل نکرده و فقط پوشش سفید واگن قسمتی از کمانهای زیر چادری و چند تخته طرفین کابین واگن را سوزانده و مبدل به زغال کرده بود اما قسمت اعظم بدنه واگن کاملاً سالم و دست نخورده باقی مانده بود . در داخل واگن جعبه ابزار نجاری پاپا شکسته و بیشتر ابزار آلات تیز تراش چوب پاپا گمشده بودند . جعبه رنده چوب که از مهمترین ابزار درودگری پاپا بود به اطراف پرتاب گشته و مفقود شده بود .
پس از اینکه لوازم ضروری را از داخل واگن برداشتم بسراغ جسد پاپا آمدم و او را بوسیدم . پیش از مرگ او به من قول داده بود ده سنتی را که همراه داشت در کالیفرنیا به من بدهد اما حالا من آنها را در جیب او یافتم .
سپس بابیلچه کوچکی قبری برای پاپا روی تپه حفر نمودم و در حالیکه مثل ابر بهاری اشک می ریختم جسد پاپا را بسوی حفره ای که کنده بودم حمل کرده و او را دفن کردم بعد آنجا در تمام مدتیکه مشغول کار بودم همانند دختر بچه ای زار زار می گریستم با اینکه همیشه لاف می زدم که مرد شده ام و هرگز گریه نمی کنم .
بالاخره خاک را بر روی مزارش ریختم و بر بالای قبرش تیرکی چوبی نصب کردم و نام او را با آهن داغ بر روی آن حک نمودم . بر اساس آنچه قبلاً یاد گرفته بودم دعایی از انجیل برای آمرزش روحش تلاوت کردم و دوباره بمنظور یافتن چیزهای بدرد بخور داخل واگن را جستجو کردم . دیگر چیز مهم و حیاتی ای در واگن باقی نمانده بود اما در حال گشتن واگن ناگهان به انجیل و تصویر ماما برخوردم معجزه شده بود . تصویر ماما لای انجیل بود و لبه های آن کمی سیاه شده بود اما خود تصویر کاملاً سالم و دست نخورده باقی مانده بود و فقط جلد انجیل بر اثر حریق کمی سوخته بود . من تصویر ماما را تا کردم و در جیبم گذاشتم و بسرعت بطرف اولدبلو روان شدم .
گله گاوهای ما متواری شده بودند ، سرخپوستان آنها را فراری داده بودند تا در مرغزارهایشان بچرند و در فرصتی مناسب آنها را بکشند و تناول کنند .
آنها شب را دوست داشتند چون در شب پیروزی آنقدر غذا می خوردند که گویی تا طلیعه فلق نمی خوابند بلکه می میرند ، آنقدر به شکم خود می رسند که حتی فراموش می کنند برای محافظت از خیمه گاهشان نگهبانی بگمارند بلکه همه شان با هم می خوابند .
نزدیک ترین محل دسترسی به آب جایی بود که آنها رفته بودند یعنی همان سرچشمه ! و من آنها را تعقیب کردم و بدنبال آنها از آنجا به خیمه گاه سرخپوستان برگشتم تمام وجودم سراسر نفرت شده بود من می خواستم یک سرخپوست را گیر بیاورم و همانطور که آنها پوست سر پاپا را کنده بودند سرهای کثیف و رنگینشان را از تن جدا کنم شاید من دیوانه شده بودم و دست به کار خیلی خطرناکی می زدم اما این سرخپوستان پاپا را کشته بودند و گاوهای ما را دزدیده بودند من می خواستم یک سرخپوست را گیر بیاورم ، شاید هم بیشتر از یکی …
1

1


تعداد صفحات : 26 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود