تارا فایل

زندگینامه مولانا




زندگی نامه مولانا

استاد:

گردآورنده:

مولانا
دریایی موج در موج و کف آلود. افقی صحنه در صحنه گسترده سرزمینی توده در توده پهن آفتابی درخشنده و پرتو اتفشان شبی تو در تو پیپیده ستاره های چشمک زن و راهنما آفتابی جان بخش و زندگی ساز حیاتی جنبنده و فرساینده عشقی حیات بخش و مولد دیداری امید دهنده و جانفرسا مهار امید بخش تابستان کمال آفرین پاییز پروراننده زمستانی که همه برای حیاتی جدید آماده می کند. انسانی که در بی جان, جان می جوید و دل سوختن به جانداران را می داند. روحی که بهار و گل زندگی را دوست دارد. انسانی که برای انسانها می گیرد بارانی که می بارد, بادی که می وزد آفتابی که متولد می شود ماهی که می میرد. مهتاب نور آفتاب گرمایی احاصه کننده که غرور را می گذارد اشک چشم و آتش دل : مولانا.
در یکی از نوشته هایم نوشته بودم که: "مولانا پایان ناپذیر است" مولانا پایان ناپذیر است. چه حرف درستی گفته ام چه جمله موجزی بکار برده ام. حیات در تکاپوست. کهنه نو را می سازد. دنیای یک لحظه پیش, دنیایی لحظه بعد از می آفریند: مولانا.
دلم از آتش مهرت می سود. چشمم از محبتت می گرید. گریه ای که با خنده پهلو می زند. مثل زمینی که از نم نم خیس باران می شود. چون بوی خاک که پس از باز شدن هوا به مشام می رسد. در تو مرده ام و فانی شده ام با تو زندگی می کنم: مولانا.
آثار مولانا: شش دفتر مثنوی (1) 2- مجالس سبعد ((2) مکتوبات (3) دیوان کبیر (4) 5- فیه مافیه (5)
لقب سلطان العلما:
1) پدر مولانا جلال الدین محمد, محمد بن حسین بن احمد خطیبی است که به "سلطان العلما بهاء الدین ولد" شهرت دارد. خود او در "معارف" به نزدیک شدن عمر خود به پنجاه و پنج سالگی در آغاز رمضان 600 هر اشاره کردهخ است. (1) اگر بپذیریم که این سخن را در پنجاه و چهار سالگی بر زبان آورد, باید در سال 546 ه / 1152 – 1151 م تولید یافته باشد. زنگدگانی بهاء الدین که "مولانای بزرگ" نیز خوانندش – حتی در "ابتدا نامه" هم به کرامات آمیخته است. در راس کرامات منسوب بر این کرامت که قلب "سلطان العلما" را به خصومت محمد (ص) بدو بخشیده است حامی دارد.
2) بدرستی معلوم نیست که سلطان العلما در چه سالی از بلخ کوچ کرده است. سپهسالار می نویسد او از بلخ خارج شد. شهر به شهر و دریا به دریا رفت تا به بغداد رسید. چند صباحی در آن شهر اقامت کرد و راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمد و زمستان را در آق شهر ارزنجان گذارند. چون خواست از آن شهر سفر کند علاء الدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد و سلطان العلما به قونیه آمد.
3) سلطان العلما در مدتی کوتاه در قونیه شهرت شایانی کسب کرد. چنانکه امیر بدر الدین گوهرتاش لله سلطان علاء الدین کیقباد به سلک مریدان او پیوست و مدرسه ای بنام وی بنا نهاد.
به گفته سلطان ولد، سلطان العلما قریب دو سال در قونیه زیست و بالاخره روز جمعه 18 ربیع الاخر سال 628 ه / دوازدهم ژانویه 1231 م روی در نقاب خاک کشید:
در جنازه اش چو روز رستاخیر
مرد و زن گشته اشک خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و سخی
ک نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن کز آن ماتم
شد زغم هفت بر ننشست
دل چو شیشه اش ز درد شکست
هفته ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
چون سلطان العلما در سال 546 ه / 52-1151 م تولد یافته بنابراین در حال مرگ هفتاد و نه یا هشتاد ساله بوده است.
4) بنا به روایت مشهور مولانا جلال الدین محمد در ششم ربیع الاول سال 604 ه / سی ام سپتامبر 1207 تولد یافته است. در مقابل روایات مذکور در "فیه ما فیه" به گفته زیر از مولانا برمی خوریم:
"در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده جنگ می کرد و در آن محله دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظر نبود و هر لحظه می شنیدم که می گفت : خداوندا کی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی و می دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم. چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می بردند و او را هیچ المی نرسید و با غیاب صاحب جمالی کس او را نظر نمی کرد.
اگر دقت کنیم متوجه خواهیم شد که مولانا واقعه را از قول کسی نقل نمی کند، بلکه آن را از مشهورات و خاطرات خود روایت می کند. اگر این خاطره مربوط به دوران کودکی وی نیز باشد از آنجایی که محاصره و فتح سمرقند بدست خوارزمشاه در سال 604 ه / 1207 م (1) یا 609 ه / 1212 م (2) روی داده، پس باید در این سال مولانا در سنینی باشد که بتواند خاطراتش را ضبط کند، بدین ترتیب باید چند سال پیش از 604 تولد یافته است.
نام او با اتفاق تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است و همه موخران او را بدین نام لقب شناخته اند و او را جز جلال الدین لقب خداوندگار نیز می خوانده اند و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولو است و در بعضی از شروح مثنوی هم از روی بمولانا خداوندگار تعبیر می شود. لقب مولوی که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتی در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهای خاص او نمی باشد و ظاهراً این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولانا روم) گرفته شده باشد. در منشات قرن ششم القاب را (بمناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها) بایاء نسبت استعمال کرده اند مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند برد که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و بتدریج بدین صورت یعنی با حذف موصوف بمولاناء روم اختصاص یافته باشد.
یکی از دوستان دانشمند مولف عقیده دارد که تخلص مولوی خاموش بوده زیرا در خاتمه اکثر غزلها این کلمه را بطریق اشارت و تلمیح گنجانیده است.
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه 604 هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانا روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خو وی نیز مواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می د اشته و ازیاد آنان فارغ دل نبوده است.
بهاء ولد پدر مولانا با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خونخوار مغول شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت قصد حج کرد.
مادر مولانا که از وی به مادر سلطان تعهید می کنند، همان مومنه خاتون است که که در خراسان (لارنده) مدفن است. وقتی که پدر مولانا سلطان العلما محمد بهاء الدین از بلخ مهاجرت می کرد، می بایست که مولانا جوانی تقریبا بیست ساله باشد. به روایت جامی و دولتشاه، سلطان العلما در راه مهاجرت از بلخ در نیشابور با فرید الدین عطار عارف بزرگ دیدار کرد. عطار در این دیدار نسخه ای از "اسرارنامه" را به مولانا هدیه کرد. (3) مولانا از این کتاب بهره ها برده و برخی از حکایات آن را در مثنوی باز آورده است. بنا به نوشته برخی ماخذ، مولانا در لارنده با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرده سلطان ولد و علاء الدین چلپی فرزندان این خاتونند.
5) در اینجا بالضروره باید به تفصیل از زندگانی سید برهان الدین محقق که تاثیر عمده ای در حیات مولانا داشته است بحث کنیم. متاسفانه باید اذعان کنیم که زندگانی و مناقب برهان الدین پشت پرده مه آلودی نهان شده است. و آنچه به روشنی از حیات این شخص می دانیم عبارت از این است که نامش چیست. اهل کجاست. از خلفای سلطان العلما است. یکسال بعد از وفات بهاء الدین به قونیه آمده است. نه سال ارشاد مولانا را برعهده داشته و سرانجام در قیصریه روی در نقاب خاک کشیده است.
6) چون بر ضمایر اشراف داشت، یا به علت آنکه آمدن شمس را بدون ذکر نام به مولانا خبر داده بود "سید سردان" نام یافته بود. در کهن ترین مناقب مربوط به مولویان یعنی در رساله سپهسالار "فخر المجد و بین" خوانده شده است.
7) به نوشته سپهسالار برهان الدین دوبار از مولانا رخصت خواست تا به قیصریه سفر کند و مولانا رخصت نداد. سید علی رغم خواهش مولانا از قونیه خارج شد؛ بین راه اسب رم کرد و پای برهان الدین شکست. ناگزیر به قونیه بازگشت. از مولانا پرسید که چرا اجازه سفر نمی دهد؟ مولانا گفت چرا از ما دوری اختیا می کنی؟ گفت شیری عرین عزیمت این جانب کرده است
او شیر و من سیر. با هم سازگاری نتوانیم کرد. مولانا بدو رخصت داد. اندکی بعد عزیمت برهان الدین شمس الدین به قونیه وارد شد.
8) نمی دانیم روایت فوق تا چه حد مقرون به حقیقت است ولی می دانیم که شمس الدین دقیقاً پنج سال بعد از وفات برهان الدین به قونیه آمده است.
9) مولانا چون از وفات برهان الدین خبردار شد، به قیصریه رفت. کتابهای سید را جمع آوری کرد و همراه خود به قونیه آورد و تا پایان حیات او را از یاد نبرد. چنانکه به مناسبت از وی در "مثنوی" یاد کرد و به نقل سخنان او در "فیه ما فیه" پرداخت.
شمس الدین تبریزی و مولانا
10) در بحران این گیرو دار حادثه ای عظیم رخ نمود و از مولانا مولانای دیگر ساخت. ناگهان شمس تبریزی به قونیه وارد شد. این انسان شگفت که توانست صوفی با تمکین و متبحری چون مولانا را از او بگیرد و به دریای محبت اندازد، کیست؟ مولانایی که قبلا محضر پدری مثل سلطان العلما و خلیفه اش برهان الدین و صوفیان دیگر را دریافته بود و با بسیاری از عارفان وارسته دیدار کرده بود چگونه شیفته وی شد؟
آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کورانم محجوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیهر خود بانکار برخاستند و آفتاب جان افروز را خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد. اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت بوی تغییر دادند؛ آن آْفتاب تیرگی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده محبوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موج خیز گردانید و کشفی اندیشه را از آسیب آن بگرداب حیرت افکند سر مبهم و سر معضل تاریخ زندگانی مولانا شمس الدین تبریزی بود.
شمس الدین بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر سنه 624 به قونیه وصول یافت. به نوشته افلاکی نام وی محمد بن علی بن ملک داده است. در رساله سپهسالار نام پدر و اجداد او قید نشده است. سپهسالار با این عبارات از شمس سخن می گوید:
"پادشاهی بود کامل مکمل؛ صاحب حال و قال، ذوالکشف، قطب همه معشوقان جناب احدی و خاص الخاص درگاه صمدی از مستوران حرم قدس و مقبولان خطیره انس در معارف و حقایق رجوع اهل تحقیق بردو بودی و سالکان قدس را از طریق کشف و وصول از نمودی در تکلم و تقرب مشرب موسی علیه السلام داشت. در تجرد و عزلت سیرت عیسی علیه السلام. پیوسته در مشاهده سلوک می فرمود و مجاهده روزگار می گذرانید. تا زمان حضرت خداوندگار هیچ آفریده را بر حال از اطلاعی نبود و الحاله هذه هیچ کس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود. پیوسته در کتم کرامات بودی و از خلق و شهرت خود را پنهان داشتی به طریقه و لباس تجار بود. بهر شهر که رفتی در کاروانسراها نزول کردی و کلید محکم بر در نهادی .سپهسالار و سپس چند کرامت از شمس نقل می کند و بیتی از مولانا را که در ستایش شمس است بازآورد:
"طیور الضحی لاتستطیع شعاعه فکیف طیور اللیل تطمع ان تری"
11) شمس نیز چون مولانا معارض فلسفه و فیلسوفان بود. اساسا مولانا عناد با فلسفه را از شمس و از پدر خویش میراث دارد. حتی رفتار خشونت آمیز وی با مشایخ نیز به تاثیر شمس بوده است. به عقیده شمس وصول به حقیقت تنها از راه متعابعت و عشق مقدور است.
12) شایان دقت است که هنوز کلاهی از شمس در موزه قونیه نگهداری می شود.
13) در قسمت فوقانی این کلاه "الله اکبر" و در پیشاپیش آن کلمه توحید "لاالله الا الله" و پشت آن "محمد رسول الله" و درون آن "بسم الله الرحمن الرحیم" نوشته شده است.
14) پیش از انکه شمس به قونیه وارد شود، کجا بود؟ چکار می کرد؟ در این باب اطلاعات اندکی از "مقالات" به دست می آید، به او بسیار سفر می کرد. تا در دیاری شناخته می شد، کوچ می کرد و راه دیار دیگری در پیش می گرفت. از این رو او را "شمس پرند" می گفتند. به پاس کمالات معنویش "کامل تبریزی" می خواندند.
15) مولانا هنگکام ملاقات با شمس نزدیک پنجاه سال داشت ولی از مدت عمر شمس اطلاع دقیقی در دست نیست.
16) بعد از ملاقات با شمس، تحولی عظیم در حیات مولانا روی نمود. شایسته است که اینجا رشته کلام را به مولانا واگذاریم:
17) به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم
عطار دوار دفتر باره بودم زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی شدم مست و قلمها را شکستم
جمال یار شد قبله نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم
زحسن یوسفی سرمست بودم که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی می بریدم ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست بسوزان هستیم گر بی تو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم تویی مقصود از بالا و پستم
"منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پر نوش هجرانست بهر نوش شمس الدین
چو آتشهای عشق از زعرش و فرش بگذشتست
در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
چو دیگی پخت عقل ؛ چشیدم بود ناپخته
زدم آن دیگ در رویش ز بهر جوش شمس الدین
در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن
یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین
زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین
18) شمس دیگر در نظر مولانا مز جمله کائنات بود. مولانا او ار از دات باری تغریق نمی کرد و او را ظهور کمال مطلق می دانست. چنانکه در بیت زیر می گوید:
"در بسته بود محکم، آن پادشاه اعظم
پوشید دلق آدم، ناگاه از در آمد"
سلطان ولد در انتهانامه ماجرای پدر را با شمس چنین بیان می کند:
مولانا را شمس همدم شد و صحبت او را چون جان برگزید. شب و روز در خدمت وی بود در جمال او نور خدا را می دید. جمالی که هیچکس جز مولانا آن را در نیافت و رایحه آن را سی جز وی نشیند. در اینجا سلطان ولد، مولانا را به اویس قرنی – که شیفته پیامبر بود – مانند کرده است.
شیفتگی صوفی عارف و مدرس پرهیزگاری چون مولانا که مردم دوستش داشتند و دستش را می بوسیدند و مستجاب الدعوه اش می دانستند و در مجلس وعظش می نشستند و فتوایش را می پذیرفتند، آن هم به شخص گمنامی چون شمس، و غیبت شش ماهه او و برکنار نهادن درس و وعظ و فتوی، سپس ظهور وی با عشق و جذبه ای که :
" در دست همیشه مصفحهم بود در عشق گرفته ام چغانه
اند دهنی که بود تسبیح شعرست و دوبیتی و ترانه
نه تنها شریعتمداران بلکه صوفیان را نیز ناگهان حیرت زده ساخت.
19) به گفته افلاکی ماجرای زیر مخصوصاً موجب شهرت شمس در قونیه شد. جلال الدین قرطایی مدرسه ای ساخت چون ساختمانم آن تمام شد گروهی را دعوت کرد. مولانا هم بین جمع بود. عادت علما علی الاصول بر این است که در اینگونه مجالس بحثی بیفایده به میان می کشند و قول پیشینیان نقل می کنند و ادله عقلی و نقلی در تایید سخن خود می آورند و رد و قبول این ادله ساعتها زمان می گیرد. کتابها ورق می خورد و تعریفها طراح می گردد.
دلها می شکند و سرانجام علم، جهل را مغلوب می کند. بگومگوها مدتی ادامه می یابد تا نشخوار دومین اجتماع فراهم می شود. آن روز هم مسئله ای طرح شد، صدر مجلس کجار گویند؟ "مولانا فرمود که : صدر علما در میان صفه است و صور عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان در کنار صغه و در مذهب عاشقان، صدر در کنار یارست، همانا که برخاست و پهلوی شمس الدین تبریز بنشست.
ظاهرا این صور نشینی و صدر گزینی عقده دردناکی بر دل علمای مقام طلب و شیفته بزرگی نهاده بود، چنانکه یکبار نیز در مجلس صدر الدین از مولانا پرسیدند که : "محل صدر در سنت شما کجاست؟ حضرتش فرمود که:
آستان وصدر در معنی کجاست
واوفی کو آن طرف کان یار ماست
صدر آنجاست که یار است. سید شرف الدین گفت: کو یار؟ فرمود که " کوری، نمی بینی.
تو دیده نداری که بدو در نگری ورنی ز سرت تا قدمت اوست همه
همانا که برخاست و به سماع شروع کرد…
20) آثار مولانا بوضوح نشان می دهد که وی آثار علما و شعرای عرب و ایرانی را دقیقاً خوانده است اما شمس عارف وارسته ای است که بر عشق و جذبه تکیه می کند و معتقد است که علم هدف نیست، بلکه وسیله ای است که عرفا را از دریافت حقیقت نشان می دهد.
بنابراین او ابتدا مولانا را از کارهای مورد علاقه اش باز می دارد. بیشتر اوقات مولانا را که در جماعت خانه مدرسه به مطالعه سرگرم بود، از مطالعه منع می کرد و مخصوصاً اجازه نمی دهد که مولانا "معارف" بهاء الدین و دیوان مبتنی را بخواند حتی بدو رخصت ملاقات با هرکسی را نمی دهد. در مدخل مدرسه می نشیند و به کسانی که می خواهند مولانا را زیارت کنند می گوید: شکرانه چه آوردی تا او را به تو بنمایم؟ روزی ابوالفضولی از سر خشم می گوید: تو خود چه آوردی که از ما چیزی می خواهی؟ می گوید: من خود را آوردم و سر خود را فدای راه او کردم. براستی تحمل شمس طاقت فرساست روزی صوفیان در خانقاه نصرت الدین وزیر گرد آمده بودند. یکی سخن از گذشتگان نقل می کرد و دیگری حدیثی باز می گفت و آن دیگری از کرامات عارفی نکته ای بر زبان می آورد. ناگهان شمس که چون گنجی به گنجی نشسته بو از سر غیرت بانگ بر ایشان زد که "تا کی از این حد ثنا می نازید؟ و بر زین بی اسب سوار گشته در میدان مردان می تازید؟ خود یکی در میان شما از حدیثی عن و بی خبری نگوید؟
21) دوستداران مولانا، با مولانای واقعی کاری نداشتند، بلکه شیفته آرزوها و امال خود بودند چون مولانا از تمنیات آنان تهی گردید بر شمس خشم گرفتند.
22) سلطان ولد در "ابتدا نامه در بیان این گوید:
همه به ثناعت پرداختند آن مریدان بی خبر که چون رمه بودند گفتند که " شیخ ما از چه رو برما پشت کرد و به شمس رو آورد؟ ما همه نامداران اصیل و نژاده ای هستیم که از او کودکی در طلب حق بوده ایم و بندگان صادق راه شیخ و عاشق راستین اوییم. ما از او کرامتها دیده ایم که کس ندیده است. حکمتها شنیده ایم که کس نشنیده است. چون باز شکاری صیدها کردیم و جمله را نثار او ساختیم. ما شیخ را شهره آفاق کردیم. دوستانش را مسرور و دشمنانش را متهور ساختیم. پس این شمس چه می گوید که شیخ ما را فریفته خود کرد. چنانکه ما از دیدار وی او محرومیم شاید او به افسون، شیخ ما را مفتون خود ساخت. نسبش نامعلوم است، زادگاهش را نمی د انیم کاری کرده است که مردم از مجالس وعظ شیخ محروم مانده اند.
و بدین سان همه تشنه خون شمس شدند. چون او را می دیدند، دست به تیغ می بردند. دشنامها می دا دند و در این انتظار بودند که شمس کی از قونیه خواهد رفت و یا مرگ او کی فرا خواهد رسید.
24) کسانی که می پنداشتند با رفتن شمس مولانا حال دیرین خود را باز خواهد یافت، خطا کرده بودند. در غزل زیر که ظاهرا مولانا در این دوره فراق سروده است. شمس الدین از گفتار و رفتار مردم متعصب قونیه و یاران مولانا که او را ساحر می خواندند رنجیده خاطر شده بود و هذا فراق بینی و بینک بهر خواند آن غزلهای گرم و پر سوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نیاز عاشقانه او هم در شمس کارگر نیفتاد و سرخویش گرفت و برفت و این سفر روز پنج شنبه 21 شوال 643 واقع گردید و بنابراین تمام مدت مصاحبت این دو تقریبا شانزده ماه بوده است. مولانا در طلب شمس بقدم جدا یستاد "قرب ماهی طلب می کردند اثری پیدا نشد" ولی گویا آخر الامر خبر یافت که این مطلع شمس دمشق شام است. نامه و پیام متواتر کرد و پیک در پیک پیوست و بروایت افلاکی این چهار غزل را در این هنگام بخدمت شمس فرستاد.

نامه و غزل اول
ایها النور فی الفوائد تعال
غایه الوجه و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لاتضیق علی العباد تعال
یا سلیمانی دار هدهد لک
فتفضل بالا فتقاد تعال
ایها العشق ایها المعشوق
جز عن الصه و العناد تعال
تایها السابق الذی سبقت
منک مسبوقه الوداد تعادل
فمن البحر صحه الارواح
انجز العود یا معاد تعال

نامه و غزل دوم
ای ظریف جهانی سلام علیک
ان دائی و صحتی بیدیک
گر بخدمت نمی رسم ببدن
انما الروح و الفوائد لدیک
گر خطایی نمی رسد بی حرف
پس جهان چرا پر شد از لبیک
نحس گوید ترا که بدلتی
سعد گوید ترا که یا سعدیک
آه از تو بر تو هم بیفیز
آه المستغاث من الیک
دارو درد بنده چیست اگر
قبله النور دقت من شفیتک
این نامه های منظوم که قدیمی ترین اشعار تاریخی مولانا نیز می باشد آخر الامر در دل شمس تاثیر بخشید و ظاهراً مایل گردید که بار دیگر بجانب آن یار دلسوخته عنان مهر برتابد. یاران مولانا هم که در نتیجه غیبت شمس و پژمردگی و دلتنگی مولانا از دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت و ارشاد او بی بهره مانده و مورد بی عنایتی شیخ کامل عیار خود واقع گردیده بودند و از کرده خود نادم و پشیمان شدند و دست انابت در دامن عفو و غفران مولانا زدند.
مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را بطلب شمس روانه دمشق کرد.
26) مولانا پس از دریافت نامه شمس، سلطان ولد را خواست. نقدینه ای به وی داد و گفت: رسالت پیش آن سلطان مقبول برد و این سیمها را نثار قدمش کند و از من بگویش که خطار کاران نادم شده اند، کرم کن و بازگرد. ولد این رسالت را به جان و دل پذیرفت چرا که او نیز چون پدرش شیفته شمس بود. چنانکه در شرح این سفر می گوید: بی تعصب صحراها را در می نوردیدم و کوه ها را چون برگ کاه می انگاشتم. خار راه زیر پایم چون پرنیان بود، زیرا که به یک زبان، هزاران سود می بردم. گرمای تابستان و سوز زمستان برایم چون قند و خرما می نمود.
27) شمس با دیدن نقدینه تبسمی کرد و گفت: مولانا چگونه می خواهد ما را بدین طلا بفریبد؟ خواهش او کافی بود و بازگشت به قونیه را پذیرفت.
28) در این فاصله مولانا چه حالی داشته است؟ دو غزل زیر برای بیان هیجان مولانا کافی است:
"بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین، به بهانه های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که بجادوی و افسون
بزند گره بر آب و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چو بود جمال خوبان؟
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را

"آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یا را آن مه ده چهار راه
کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد
چاک شدست آسمان، غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد
رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد
غم بکناره می رود، مه به کنار می رسد
تیر روانه می رود، سوی نشانه می رود
ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار می رسد
باغ سلام می کند، سرو قیام می کند
سبزه پیاده می رود، غنچه سواره می رسد
خلوتیان آسمان، تا چه شراب می خورند!
روح خراب و مست شد، عقل خمار می رسد
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما
زانکه ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد
چون کاروان معشوق به قونیه نزدیک شد، سلطان ولد بشارتگری پیش مولانا روانه کرد. مولانا چون پیام دریافت، فرجی و ردا و ستار به بشارتگر بخشید. صوفیان و اشراف، اخوان و فتیان و بستگان مولانا همراه او به پیشواز رفتند. شمس هشتم ماه مه 1247 م / محرم 645 ه وارد قونیه شد. چون چشمش به مولانا افتاد، از اسب پیاده شد. همدیگر را در آغوش گرفتند و سجده شکر به جای آوردند. اگر به صورت دو تن بودند، در معنی یک جان داشتند.
شهادت شمس
29) بعد از بازگشت شمس، کسانی که در آغاز از در مخالفت درآمده بودند، توبه کردند و از راه نیاز درآمدند. شمس همه را عفو کرد. مجالس سماع ترتیب داده شد و هر روز میزبانی از مولانا و شمس پذیرایی کرد و هر کسی به قدر وسع ضیافتی ترتیب داد. اما دوران این مجالس سماع، نشئه، ذوق و عشق دیری نپایید. بار دیگر بدگویی علیه شمس آغاز شد.
30) شمس چون کینه دشمنان دید، به سلطان ولد گفت: می بینی چه حالی پیدا کرده اند، آیا می خواهند مرا از مولانا جدا کنند و بعد از من به شادی نشینند؟ این بار چنان سفری خواهم کرد که کس نداند کجایم. سالها خواهد گذشت و از گرد من کسی اثری نخواهد یافت. چنان گم خواهم شد که دمها و دورانها بگذرد تا بگویند بی گمان دشمنی او را کشته است. شمس مکرر این سخنان را به سلطان ولد می گفت. و ناگهان روزی ناپدید شد.
31) مولانا حال غریبی داشت. کشته شدن "او" در لفافه شایعه می شنید، ولی باور نمی کرد و می گفت:
"کی گفت که روح عشق انگیز بمرد؟
جبریل امین ز دشنه تیز بود
آنکس که چو ابلیس در استیز بمرد
او پندارد که شمس تبریز بمرد
"کی گفت که آن زنده جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید برآمد بر بام
دو دیدده ببست و گفت خورشید بمرد
32) "مولانا را – قدس الله سره – یکی خبر آورد که مولانا شمس الدین را دیدم. مولانا هر چه پوشیده بود، بوی بخشید. به مولانا گفتند که دروغ می گوید و خلاف است. اینهمه را چرا بوی بخشیدی؟ مولانا فرمود که: این مقدار از جهت دروغش دادم، اگر راست گفتی، جانها دادمی.
33) سلطان ولد در "ابتدانامه" می نویسد که مولانا آهنگ شام کرد و چون بدانجا رسید، همه را از آتش عشق خویش سوزاند. اهل شهر شیفته و مفتون وی شدند. همه می گفتند که کس از عهد آدم باز چنین عشقی ندیده است. این شمس تبریزی کیست که این یگانه مرد در طلبش به سر می دود؟ آنگاه می افزاید که:
"شمس تبریز را به شام ندید در خونش دید، همچو ماه پدید
گفت اگر چه به تن از او دوریم بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا من ویم، او من است ای جویا
34) به دیده سلطان ولد، مولانا که چون کبکی به شام رفته بود، چون شاهین به قونیه بازگشت.
35) مولانا چند سالی نشست و باز از سر عشق با گروهی روانه شام شد و ماهاه ردر آن دیار مقام کرد. از این سفر دوم با حالی دیگرگونه بازگشت و اندک اندک آرام گرفت.
36) اما مولانا می خواهد که فاجعه مکتوم بماند و بر جراحات دلش نیشتر گذاشته نشود و آتش آن برافروخته نگردد. چنانکه حتی نام شمس را با کنایه بر زبان می آورد. به سائقه این حال درونی است که به حسام الدین چلپی می گوید:
"فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو"
37) اما زندگانی اسرار آمیز شمس، کاملا باب طبع اعتقادات صوفیانه واقع شده است. تا جایی که بین افسانه های مربوط به شهادت شمس، این اعتقاد هم راه یافته است که شمس، روزی ظهور خواهد کرد. به عقیده مولویان، دری که در میدانخانه درگاه مولانا در قونیه قرار دارد، و به جانب قبله باز می شود، روزی گشوده خواهد شد و شمس از همانجا ظهور خواهد کرد. چنانکه ملاحظه می شود شمس به صورت مهدی مولویان درآمده است.
38) بعد از شهادت شمس، مولانا بنا بر عرف آن زمان لباس عزا بر تن کرد: بر دهنه ی پوشید و کلاهی عسلی بر سر نهاد و به شیوه ایران کهن، دستارد خانی یعنی خاکستری سیر مایل به مشکی به طرز شکر آویز پیچید.
39) مولانا شمس را از یاد نبرده بود و نمی خواست که از یاد ببرد. شمس را در خود یافته بود.
برای روایت خویش آینه ای لازم داشت. شهادت شمس را باور کرده بود ولی آن خورشیدی که در جسم شمس الحق تبریزی غروب کرده بود، از مطلع کدام افق و از وجود چه کسی می بایست طالع شود؟ او به این عقیده صوفیانه ایمان داشت که جهان هیچگاه از مظهر حق خالی نیست و بی تردید روزها در این باب اندیشیده بود. سرانجام روزی اعلام کرد که مظهر شمس را یافته است و در آینه هستی شمس را و حقیقت وجود خود را نیز یافته است.
40) سلطان ولد در "ابتدانامه" در بیان گزینش صلاح الدین به عنوان مظهر شمس گوید:
"گفت: آن شمس دین که می گفتیم
بازآمد به ما چرا خفتیم؟
او بدل کرد جامه را و آمد
تا نماید جمال و بخرامد
می جان را که می خوری از کاس
نی همان است اگر رود در کاس
41) این خرقه زنگاری بر تن که به جای دلبر سرخ قبای پارینه آمده، آن باده ای که از شیشه ای به شیشه دیگر خالی شده، کسی جز صلاح الدین زرکوب قوینری نیست. صلاح الدین فریدون در یکی از روستاهای قونیه به نام "کامل" به دنیا آمده است. پدرش یا غیبسان نام داشت. چون آن روستا در کنار دریاچه واقع بود، خانواده صلاح الدین از ماهیگیری معاش می کرد. صلاح الدین به قونیه آمده و مسکنی فراهم کرده بود و در همان شهر به نحوی زرگری آموخته بود. در آن بین به سید برهان الدین محقق خلیفه پدر مولانا انتساب جسته و دست ارادت به وی د اده بود. برهان الدین به صلاح الدین دلبستگی زیاد داشت.
42) چون برهان الدین به قیصریه رفت صلاح الدین به روستای خود بازگشت و در آنجا ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. مدتها گذشت. یکروز جمعه به قونیه آمد و در مسجد ابوالفضل نماز جمعه گزارد و در مجلس وعظ مولانا شرکت کرد. حال شیخ خود را در مولانا یافت. نعره زنان برخاست، به کنار منبر آمد و خود را به پای وی انداخت.
43) حقیقتاً مولانا به صلاح الدین دلبستگی فراوان داشت. چنانکه دم به دم به مریدان می گفت که پیش صلاح الدین ذکر شمس الدین مکنید و پیش چلبی حسام الدین ذکر شیخ صلاح الدین مکنید: اگر چه میان ایشان فرق نیست، اما شاید ذکر کردن صلاح الدین نیز به مولانا علاقه بیکران داشت: "همچنان از حضرت سلطان ولد منقول است که روزی شیخ صلاح الدین به حضرت والدم گفت که: در اندرون من چشمه های نور بوده پوشیده و مرا از آن خبری نبود، چشم مرا چنان گشودی که از آن جمله نورها در پیش نظر من همچون دریا در جوش است" پس از آمدن شمس، مولانا وعظ و تزکیه را ترک کرده بود و دیگر بالای منبر نمی رفت. اما یکبار به التماس محبان و اشارت صلاح الدین به وعظ پرداخت.
44) سپهسالار روایت می کند که روزی مولانا از بازار زرگران می گذشت. از شنیدن صدای ضربه چکش صلاح الدین به وجود آمد و به سماع و چرخ زدن پرداخت. صلاح الدین آن حالت را محافظت کرد و از اتلاف زر نیندیشید و مدام چکش زد به گفته افلاکی صلاح الدین کار را به شاگردان واگذاشت و خود بیرون آمد.و مولانا او را در آغوش کشید و بوسه بر روی و موی او زد و سماع کرد. صلاح الدین سالخورده که به سبب ریاضت ناتوان شده بود، دریافت که در سماع یارای برابری با مولانا را ندارد، عذرها خواست و به دکان بازگشت و به شاگردان اشاره کرد که بی وقفه بر زر کوبند و لحظه ای دست از زدن برندارند و مولانا از نیمروز تا غروب سماع کرد و غزلی به مطلع زیر ساخت:
"یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی"
45) افرادی که از مرگ شمس شادمان شده بودند و می پنداشتند که مولانا حال دیرین خود را باز خواهد یافت، خطا کرده بودند. چرا که این بار نیز مولانا با صلاح الدین همدم شده بود و کوچکترین عنایتی بدانان نداشت و از همه می خواست که از صلاح الدین پیروی کنند. لذا دوباره بدگوئی ها آغاز شد:
46) می گفتند: مولانا با چنین فضل و بزرگی چرا باید صید چون اویی گردد مولانا خود در "فیه ما فیه" مخالفت یکی از مریدان به نام این چاووش را با صلاح الدین بتفصیل بیان کرده است.
47) صلاح الدین واقعا امی بود. سپهسالار می نویسد که: روزی مولانا در اثنای معارف "خم" را "خنب" فرمود. یکی از مریدان ایراد گرفت. مولانا فرمود: هی بی ادب، من اینقدر می دانم. اما شیخ صلاح الدین چنین تلفظ می فرماید: متعابعت از وی را مناسب تر می دانم و راست آن است که او می فرماید. آن مرید خاموش شد افلاکی می نویسد که صلاح الدین قفل را تلف و مبتلا را مغتلا تلفظ می کرد و "اغلب طاغنان و طاغیان حضرت شیخ صلاح الدین را نادان و عامی می خواندند.
48) صلاح الدین و مولانا و رحلت صلاح الدین:
مولانا و صلاح الدین به خصوصیت های منکران وقعی نمی گذاشتند و کسی را به مصاحبت نمی پذیرفتند و عزلت گزیده بودند. مریدان منکر زیان کرده بودند. روزها مولانا را زیارت نمی کردند و همه شب خوابهای پریشان می دیدند. بالاخره دریافتند که اگر وضع بدین منوال ادامه پیدا کند حال آنان بدتر خواهد گشت. بر آن شدند که پیش آن دو بروند و توبه کنند همین کار را کردند و به خانه ایشان رفتند و توبه و استغفار کردند و بخشوده شدند. مجالس سماع دوباره برپا شد و ایام با ذوق و عشق سپری می شد. مولانا فاطمه خاتون دختر صلاح الدین را به عقد سلطان ولد درآورد. روز عقد سماع برپا شد و مولانا این غزل را سرود:
بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما
زهر قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر از شاه خوش سیمای ما
ان القرب فرچت ان النفوس زوچت
ان الرسوم اخرجت در دولت مولای ما
بسم الله امشب برنوی سوی عروسی می روی
داماد خوبان می شوی ای خوب شهر آرای ما
خوش می روی در کوی ما، خوش می خرامی سوی ما
خوش می جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

49) میان مکتوبت مولانا، نامه ای است که گویا به صاحب عطا فخر الدین علی نوشته شده است.
2) مولانا در این نامه مخاطب را که تازه به قونیه آمده است از بیماری صلاح الدین و گرفتاریهی خود خبردار می کند و از تاخیر در زیارت، عذر می خواهد. احتمالا این بیماری طرح شده در نامه رنجوری طولانی و واپسین بیماری صلاح الدین است. در نامه ای دیگر مولانا بهبود حال صلاح الدین را آرزو می کند.
50) صلاح الدین روز یکشنبه غره محرم 657 ه / 1285 روی در نقاب خاک کشید. مولانا چون از رحلت و انیس محبوب خویش خبر یافت. وصیت او را حربه حواجرا کرد. دسته طبالان و دف زنان و نقاره کوبان و ترانه خوانان پیشاپیش جنازه به راه افتادند. مولانا با سر برهنه سماع می کرد و نعره ها می زد. جنزه در میان انبوه جمعیت تا آرامگاه جاودانه او حمل شد و در جانب چپ تربت سلطان العلما به خاک سپرده شد. دنیای اسلام و شهر قونیه تا آن روز چنان مراسمی به خاطر نداشت. خشم اهل شرع با حیرت قرین بود. مولانا چه غوغایی به پا کرده بود؟ در آن شب، شب عرس نه شام غریبان 3) مولانا خاطره مونس عزیز خود را در مرثیه ای زنده کرد. و در جذبه محص به سماع پرداخت:
ای زهجرانت زمین و آسمان نگریسته
در میان خود نشسته عمل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
51) تعداد غزلیاتی که مولانا با تخلص های: صلاح حق و دین، صلاح دین و صلاح دل و دین و صلاح الدین سروده بالغ هر هفتاد عزل است. مولانا تا واپسین دم حیات خود صلاح الدین را از یاد نبرد.
52) همه ماخذ و پیشاپیش آنها در ابتدانامه نوشته اند که مولانا بعد از وفات صلاح الدین حسام الدین را به همدمی و خلافت خود برگزید.
53) حسام الدین چلبی ده سال نائب و خلیفه مولانا بود.
54) روایت می کند که حسام الدین چلبی هنوز نوجوان بود که یتیم شود و ارباب فتوت قونیه که همه تربیت یافته پدر وی بودند و شربت از دست وی خورده بود، خواستند او را به جای پدر بنشانند ولی او به پیروان خود دستور داد که از مولانا متعابعت کنند.
55) حسام الدین چلبی به مولانا علاقمن بود، مولانا هم به وی دلبستگی داشت اگر حسام الدین در مجلسی حضور نمی یافت مولانا بر سر وجود نمی آمد.
56) پیش از آنکه مولانا با شمس دیدار کند، صوفی پرهیزگاری بود. شمس تمام هستی او را در هم ریخت و او را به دنیای جذبه و عشق افکند. اگر مولانا به گرداب این انقلاب روحانی نمی افتاد، چنان که قبلاً نیز گفته ایم یکی از مشایخ گمنام می شد و اگر در شاعری می ماند شاید اسمی هم از وی شنیده نمی شد. او به دنیای عشق قدم نهاد ولی اگر این خورشید طالع از برج هستی راستین با طلوعی چنان درخشان که شمس را هم پروانه خود ساخت، با همان هرم به سوختن می پرداخت نه تنها هیچکس را یارای نزدیک شدن به خود باقی نمی گذاشت بلکه خود نیز می گداخت و ذوب می شد و نابود می گشت صلاح الدین با متانت و تمکین خود او را تسکین بخشید و از عالم جذبه و تلاطم وارهانید و با جهان تمکین آشنایش ساخت و به جای زهد ویران شده و برباد رفته عرفان را نشاند دیگر مولانا به کنه و ماهیت همه چیز می نگریست و درونسوی هر چیز را می دید. قرعه این مهم به نام حسام الدین چلبی زده بودند که کمالات این عارف کمال یافته منقلب شده و در انقلاب زیسته را اشاعه دهد و این خورشید به اوج رسیده را از ورای ابرهای روحانی محض بدرآورد و با پرتو آن جهان را منور کند.
57) تقدیر مثنوی آغاز شد. مولانا در حالت سماع استحمام قیام و قعود مثنوی انشد می فرمود و حسام الدین کاغذ و قلم و دات از جبلند 1) درمی آورد و در حال و جد به تحریر می پرداخت. کار تحریر گاهی تا فجر می کشید. 2) این اطلاعات را مثنوی هم در اختیار ما می گذارد. 3) در لابلای کتاب سوالهای چلبی و جوابهای مولانا جلی می گیرد. 4) اعتراضات معترضی و فرضی یا حقیقی و جوابهایی که بدان اعتراضات داده می شد، حتی گرسنه شدن مولانا و یکی دو لقمه غذا خوردن او و افسرده شدن جوشش اندیشه مولانا از آن خوردن همه و همه در این تقریر لباس وزن و قافیه می پوشید. آنچه مولانا در سفرها دیده بود، رویدادهای زمان خود او، کهنه و نو بهم درمی آمیخت و با دید انسانی و مترقی مولانا به آینده پیوند می خورد.
58) در مثنوی ترتیب جزمی و نظام کلاسیک وجود ندارد و چیزی طبیعی تر از این نمی تواند باشد. چرا که مثنوی کتابی نیست که زانو خم داده و تالیفش کرده باشند و یا به یاری تفکر مطاب را در کنار هم قرار داده باشند و یا چون شاعرانی که از راه شعر امرار معاش می کردند، با روش نملی به مرور زمان مغز فرسوده باشند و یا طبق عادت بر اصطلاح استادان و موافق طبع آنان مخارج گزافی صرف کرده و عمرها روی آن گذاشته باشند. شکل گرفتن آن ادواری است و این ادواری بودن هم از خود اوست، به تشکل جهان شبیه است. نظم آن در بی نظامی است و از این رو به نظام عالم شباهت دارد.
59) چون حسام الدین باعث تحریر مثنوی بود، مولانا جابجا در مثنوی جهت سرشار خود را بدو نشان می دهد و به تناسب مقال از وی یاد می کند.

واپسین روزهای حیات مولانا و عقیده او درباره مرگ
60) مثنوی پایان یافته بود و مولانا خسته بود. از جوانی استراحتی تام، حتی آرامش نسبی نصیب این مرد قوی بنیه نشده بود. در صباوت مشقت کوچ را تحمل کرده بود. در جوانی بخاطر تحصیل علم از موطن پدر دور شده بود.

بیماری و مرگ او:
سرانجام جسم خسته او در چنگال آخرین بیماری گرفتار آمد. تب آنی رهایش نمی کرد. در این اثنا زلزله های پیاپی قونیه را می لرزاند. مردم از بیم زلزله پیش مولانا رفتند و او تبسم کنان گفت ترسید، شکم زمین گرسنه است و دنبال لقمه ای چرب می گردد. بزودی این لقمه چرب را می رباید و از لرزیدن باز می ایستد و بهمین مناسبت در آن ایام غزل زیر را ساخت:
با این همه مهر و مهربانی
دل می دهدت که خشم راین؟
وین جمله شیشه خانها را
درهم شکنی به لن ترانی؟
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت می کشانی
نالان تو صدهزار رنجور
بی تو نزنید همین تو دانی
روز یکشنبه در سکوتی مرگبار گذشت. حال مولانا بدتر شده بود. مردم شهر دست از کار کشیده بودند. روستائیان سرازیر شده بودند. همه با صدای آرام حرف می زدند و هیچکس به چشم و سیمای هم نگاه نمی کرد. در قونیه صدای هق هق گریه به گوش می رسید. آن روز وقتی پلکهای خورشید از هم باز می شد، مولانا جلال الدین چشمان پر نور خود را بر قونیه ای که چهل و چهار سال نگریسته بود؛ فروبست و به شمس خود ملحق شد (یکشنبه پنجم جمادی الاخر 672 ه / هفدهم دسامبر 1273 م ).
مراسم تدفین: آن شب یاران آخرین خدمت را به جا آوردند. روز بعد تابوت پیچیده بر فرجی مولانا از خانه خارج شد. ازدحام عجیبی بود. مردم برای حمل تابوت هجوم بردند. محافظان برای راندن مردم ناچار دست به تیغ و چماق بردند. مردم شهر و روستا، سر و پا برهنه می کوشیدند تابوت را لمس کنند. همه گرداگرد تابوت چرخ می زدند راه گنجایش جمعیت را نداشت انبوه خلق برای لمس تابوت از کوچه های فرعی چون سیل به شارع جاری می شدند. علما، صوفیان، اضان، فتیان، رندان و رجال حکومت … مسیحیان، کشیشان، یهودیان، خاخام ها – خلاصه تمام انسانها- مولانا را بر فرق سر نهاده بودند.
کشیشان مراسم مذهبی به جا می آوردند خاخام ها تورات می خواندند یکی از خام طبعان خواست مسیحیان و یهودیان را از شرکت در مراسم منع کند. فریاد برآوردند که: او مسیح ما بود، او عیسای ما بود. ما را از موسی و عیسی را در او دیدیم و یافتیم. او آفتاب بود و آفتاب همه جا را روشن می کند. کشیش دیگر اشک چشمانش را با استین پاک کرد و هق هق کنان فریاد زد:
مولانا نان بود، آیا گرسنه ای دیده ای که از نان بگریزد؟
وقتی او را درون گور قرار دادند، خورشید غروب کرد. افق رنگ خون داشت. خاک قونیه آن مرد راهی را که در پهنه دنیا نمی گنجید، در آغوش خود جا داد و جود معنوی او در قلب بشریت دفن شد.

فلسفه و تصوف از دیدگاه مولانا
تصوف مولانا هرگز مبتنی بر روش معین علمی و یا ایده آلیسم نیست. بلکه به نظر وی تصوف عبارت از کمال یابی در عالم حقیقت و عرفان و عشق و جذبه است که تحقق آن در حیات فردی و اجتماعی می تواند بینش گسترده و پیشرفته ای باشد و یگانگی انسانها را آرمان خویش قرار دهد و یا نظامی اخلاقی است که نوعی بلند نظری و سهل انگاری بیکارن که زشتی ها و زشتکاریها را معدوم سازد و زیبایی ها را برجای آنها بنشاند. قبل از هر چیز این نکته را باید یادآوری کرد که او برای بیان و تبلیغ هر نوع اندیشه و برای تحلیل و توسعه هرگونه اصلی به ادله منطقی و نظرگاه های فلسفی دست نمی یازد. در آثار وی آن از قبیل اصطلاحاتی که در آثار صوفیان به شکل بیمار گونه ای به کار می رفت و در تالیفات ابن عربی به حادترین صورت درآمده و بین صوفیان بعد از وی نیز به دردی مزمن تبدیل شده بود سراغ نمی توان گرفت. او اصطلاحات صوفیانه را بسیار کم به کار می برد. اساسا کاربرد اصطلاحات آنچنانی برای تبیین خواسته های با روح واندیشه مردمی او سازگار نبود. به نظر وی آن اصطلاحات توضیح نبود. بلکه تعقید به حساب می آمد. وقتی روی سخن او با مردم بود. هرگز از آن نوع اصطلاحات مدد نمی جست او هم در دیوان کبیر و هم در مثنوی برای باز نمودن عقیده وحدت وجود و تشریح دیدگاه های فلسفی و اخلاقی خویش زبان مردم را به کار می برد و کاملا متناسب با روانشناسی مردم عادی، حکایات خود را می پرداخت و با بهره برداری از امثال و حکم، آرای خویش را بیان می کرد. مولانا استاد بزرگ نوعی قصه نویسی است که بعد از کلیله و دمنه به پایمردی شاعران نویسنده و حکمی و صوفی مشرف چون سنایی، عطار و سعدی رواج یافته بود. در آثارش از کلیله و دمنه سخنان صوفیان سلف و حکایات رایج بین مردم استفاده می کرد. از قصص تورات و قرآن بهره می جست. و از مشهودات و مشاهدات خود سخن به میان می آورد و بحث می کرد و سخن می گفت. مولانا فلاسفه را به نقص متهم می کند. زیرا که آنان عقل را با اهمیت تلقی می کند و احساس و تکون را بی اعتبار می دانند و به عقیده وی قیاس و استدلال انسان را به راه خطا می افکند. سخنان زیرا از بیان اوست:
بقای برای جلب مشتری طوطی ای در دکان داشت. طوطی خوش نوا و سبز و زیبا نگهدارد مکان بود و مشتریان و خواجه بقال را سرگرم می کرد. روزی خواجه به خانه رفته بود. طوطی تنها بود، ناگهان موشی از گوشه ای بدر آمد و گربه ای برای گرفتن آن برجست. طوطی از ترس پرید و شیشه روغن بادام را ریخت و شیشه های دیگر را شکست و در گوشه ای نشست. خواجه از خانه باز آمد. دکان و مسند خود را آغشته به روغن یافت. از غضب بر سر طوطی زد. طوطی کل شد و از ترس نطقش بسته شد. بقال از کرده پشیمان گشت ولی ندامت سودی نداشت. روزها گذشت تغییری در اوضاع ایجاد نشد. از قضا روزی قلندری طاس از برابر دکان می گذشت. طوطی تا آن سر بی موی قلندر را دید بر سخن آمد و گفت:
از چه ای کل با کلان آمیختی
یا تو هم از شیشه روغن ریختی؟
آری قیاس این است. هر کس به اندازه خرد خویش به قیاس عمل می کرد و به استدلال می پردازد ولی نتیجه ای که به دست می آید. غالباً با واقع امر هیچگونه علقه ای ندارد.

سلوک و اساس آن از نظر مولانا:
از دیدگاه مولانا، سلوک خود را باختن نیست، بلکه به خود آمدن و خود را یافتن است. در تعالیم وی در راه کشف حقیقت از کارهای مخالف طبیعت انسانی – چون تجرد – ابدا چیزی نمی توان یافت اگر شهوت نباشد، پرهیز معنی ندارد. اگر شهوت وجود داشته باشد، احتراز از آن فضیلتی به حساب می آید.
دنیا چیست؟
مولانا هرگز دنیا را زشت و کائنات را مطرود و روی زمین را نکوهیده نمی دند. به نظر وی آنچه به نام دنیا نکوهش می شود. یا به عبارت صحیح تر دنیای نکوهش شده همان حرص و آز است و حقیقیت را درنیافتن است و بدین تقدیر دنیا مفهومی است که به قدر دانش هر کس تغییر می کند. از دیده کسی که به حقیقت دست نیافته است. این دنیا به مثابه برزخی است. چنانکه فرماید:
ای دهان تو خود دهانه دوزخی
ولی لبان تو بر مثال برزخی
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهان خون
چنین برمی آید که دنیای نکوهید در نظر مولانا، دنیایی است که انسان را به آرامش اجتماعی نمی رساند و آینده ای مطمئن برای وی تامین نمی کند و او را به حیاتی آزاد از بندها و سرشار از صفای درون سوق نمی دهد دنیایی است که اسیر چنگال حرص و راه نیافته به نشئه ابدی پهنه ای است که آرامش روحانی انسانها را بر هم می زند و انسان را از مقام والای انسانی تنزل می دهد تا جایی که هر کس به منافع فردی و شخص خود می اندیشد.
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
بی قماش و نقره و میزان وزن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
کوزه سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جمله این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل وی لاشی است

عشق مولانا
مولانا برای تکامل انسان، عشق، سماع، و موسیقی را اساس قرار داده است. و از این راه از یک طرف بینش های تنگ و خشک شریعتمداران را به هیچ گرفته است و از سوی دیگر با افزودن ماهیتی الهی به این سه پدیده بدیع طبیعتا تحولی دینی ایجاد کرده است. به نظر مولانا، عشق از اوصاف الهی است انسان به هر کس و هرنچیزی که می خواهد عشق ورزی کند، این عشق فی الواقع به هستی مطلق است.
از این رو عشق خواه حقیقتی و خواه مجازی باشد، انسان را به واقعیت سوق می دهد. حتی عاشق و هم اگر در عشق خود صادق باشد، این عشق مجازی سرانجام او را به جایی می رساند. عشق واقعی در نظر مولانا علقه ای است که به انسان کامل ابراز می شود و یا کمال خویش را در وجود وی می یابد و به محض اینکه حالت جذبه فروکش کرد. عشق پهنه دنیا را می پوشاند و تمام انسانها حتی تمام جانوران را دربرمی گیرد و خیر، جمال، خوبی، کمال و وحدت را آماج قرار می دهد.
به نظر او:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
عشق یگانه اکسیری است که انسان را به مقام انسانیت می رساند و او را از حرض و کبر و هستی و انانیت می رهاند:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرض و جمله عیبی پاک شد
شاد باش اش عشق خوش سودای ما
ای دوای جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
قبلا نیز گفتیم که شرع زن را خانه نشین کرد و بدنبال آن بی اشراف حرمسرا دایر شد. و دربارهای روم و بیزانس با انبوه خواجه سرایان و کنیزکان و صیغه ها به شکل اسلامی انباشته شد. در مقابل طبقات مرفه، طبقه پایین در اجتماعاتی بدون حضور زنان زندگی کردند و این وضع موجب گشت که لذت جویی غیرطبیعی پیدا شد و عشق یونانی و لذت جویی جنسی رواج یافت.
نظر مولانا را درباره محصور ماندن زن از فیه ما فیه بخوانیم.
انسان حریص علی ما منع هر چند که زن را امر کنی که پنها شو ورا دغدغه خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت با آن زن بیش گردد. پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی آن خود عین فساد است اگر او را گوهری بشد که نخواهد فعل برکند اگر منع کنی و نکنی او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد یافتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمی کند علی الحقیقه.
گروه زیادی از زنان به مولانا علاقه شدیدی داشتند. گوماج خاتون زن سلطان رکن الدین گرجی خاتون زوجه معین الدین پروانه و زنان بی شمار دیگر از علاقه مندان مولانا بودند. چنانکه گرجی خاتون وقتی می خواست به قیصریه رود چون تاب فراق مولانا را نداشت دستور داد نقاشی به نام عین الدوله رویم تصویری از مولانا برایش نقاشی کند. علاوه بر زنان طبقات مرفه بین زنان دوستداران حقیقی مولانا یعنی زنان طبقات پایین و اصناف نیز مولانا علاقه مندانی داشت که بخاطر او مجالس ترتیب می دادند و دعوتش می کردند. وقتی مولانا در مجالس آنان حاضر می شد گلبارانش می کردند و همراه او به سماع برمی خاستند.

مولانا و موسیقی:
مولانا در تصور فکری – دینی خود مخصوصاً به سه عنصر علم الجمال تکیه کرده بود. عشق، موسیقی و سماع. او هم در مثنوی و هم در دیوان کبیر از موسیقی زیاد ستایش می کند و آن را والاترین هنرها معرفی می نماید. این حیکم بزرگ می داند که حقیقت در حرف معنی در کلمه و وزن و قافیه نمی گنجد. لذا به موسیقی بیش از شعر علاقه نشان می داد و شاید چیزی را بالاتر از موسیقی نمی شناسد و دوست ندارد.و در غزلی می گوید:
هیچ می دانی چه می گوید رباب؟
ترک و رویم و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب
پس از مرگ صلاح الدین، سماع به صورت عادت درآمد. چون یکی از پیران یا بستگان مولانا وفات می کرد. جنازه او را سماع کنان، نی زنان و سرودخوانان بر دوش حمل می کردند. این عمل را متعصبان برنمی تافتند ولی بهیچ وجه جرات منع نداشتند. روزی از وی پرسیدند که : قبل از این پیش جنازه ها مقریان و موذنان می رفتند. در این زمان که دور شمست این نوازندگان چه معنی دارد؟ فرمود که در پیش جنازه موذنان و مقریان و حفاظ برای آن می روند تا گواهی دهد که مرده مسلمان بود. اما قوالان گواهی می دهند که میت علاوه بر آنکه مسلمان بود؛ عاشق هم بود. مولانا همه جا و به هر وسیله ممکن سماع برپا می کرد و گاهی مجالس سماع تا چند روز به طول می انجامید یک روز جلوی دکان صلاح الدین از صدای چکش به وجد می آمد روز دیگر به فریاد ترکی که پوست روباه می فروخت و فریاد می زد: دلکو، دلکو. مولانا نعره زنن به چرخ درمی آید و می گوید: دل کو؟ دل کو؟ و سماع زنان تا مدرسه مبارک روان می شود و این غزل را می سازد.
به نظر مولانا سماع هوشیاری است اما کسی که شب رندان را به بیدرای بگذراند، البته زیانکار است و چنین کسی مسلماً طالب بیداری نسبت اما اگر به سراغ کسی رویم که در باغ و بوستان چشم بگشاید از بیداری لذت می برد و شاید از رویاهای وحشتناک هم می رهد.
سماع آرام جان زندگان است
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آنکو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
کسی کو جوهر خود را ندیدست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
سماع آنجا بکن کانجا عروسی است
نه در ماتم که آن جای فغان است
صوفیان سماع را از انسانیت گرفته اند و تاریخ سماع به اندازه تاریخ بشریت دیرین است. سماع مولانا شاید اسلامی نباشد. ولی بی تردید انسانی است.
زندگی مولانا یاران او سلاطین و خوانین و مولانا:
مولانا در قبلا تدریس و فتوی اجرت قلیلی دریافت می کرد. نیم دینار عایدی داشت. بیشتر اوقات در خانه او خوردنی یافت نمی شد. در واپسین بیماری پنجاه و دو درهم وامدار بود. طلبکار پیش از وفات آن وام را هم بخشود و مولانا را از این دین رهاند. او یک زن بیش نداشت و در خانه او از غلام و کنیز خبری نبود. این حکیم بزرگوار که همه انسان ها را به یک چشم می نگریست، روزی به فرزندش اسیر عالم که خدمت دولت و دیوان برگزیده بود، گفت: قل هو الله احد را می دانی؟ گفت: آری، می د انم. گفت: برخوان تا بشنوم. چون بخواند فرمود که حق سبحانه و تعالی می فرماید مرا مادر و پدر و فرزند و مانند و شریک و شبیه نیست. اکنون ایام عمل و هنگام خدمت است. روزی دخترش کنیز خود را رنجانده بود. مولانا از درآمد و بانگ بر وی زد که چراش می زنی و چراش می رنجانی؟ می خواهی که فتوی دهم که در کل عالم غلام و کنیزک هیچ نیست الا حق را و فی الحقیقه همه برادران و خواهران مایند.
او دوستداران خود را به تامین معاش از طریق حلال و امرار زندگانی با عرق جبین و کد یمین فرا می خواند و می گرید یا به کسب و تجارت باید مشغول بود و یا به کتابت روزگار گذرانید و هر کدام از یاران این طریق را در پیش نگیرید، پشیزی نمی ارزد. مردم هرگاه با ستمی روبرو می شدند و یا غمی بر دل آنها می تاخت درد دل پیش او می بردند و سفره دل پیش او می گشودند و از وی چاره می جستند. روزی اصناف شکایت ظالمان پیش او بردند، فرمود که آیا در بازار قصابان دیده اید که سگی را کشته باشند؟ اگر چه سگ کشی است اما همواره گوسفندان را می کشند و رنج کشتن را گوسفندان تحمل می کنند. او در خطرناک ترین لحظات هم مردم را تنها نگذاشته است چون لشکر بایجو قونیه را محاصره کرد. مردم دست از یاری حکومت شسته و از آنان امید بریدند. ترسان پیش مولانا آمدند مولانا شبانه خانه خود را ترککرد و بر فراز تلی که بالای خیمه بایجو قرار داشت رفت. بر آن تپه جولانی زد و به فراغت به نماز ایستاد. تا طلوع آفتاب نماز گزارد. نماز صبح را هم ادا کرد. سحرگاه به قونیه بازگشت و به مردم گفت: نترسید هیچ چشم زخمی بر شما نخواهد رسید. مردم شجاعت مولانا را ستودند. فرمودند که: مگر سلطان ما محمد (ص) نفرمود که انا اشجع الناس؟ آنگاه غزلی آغاز کرد:
من این نه تو را نمی دانم، نمی دانم
من این نقاش جادو را نمی دانم، نمی دانم
تا بدین ابیات رسید:
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
من این باجو و با تو را نمی دانم، نمی دانم
چه روی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است آن هلاو را نمی دانم نمی دانم
مولانا که پیوسته چهره ای خندان و سخنی دلنشین داشت و به خانواده اش مهر می ورزید و دائماً در گفته هایش لطیفه ها و نکته ها نهفته بود و همه انسان ها را همسفر یک طریق و هم قافله یک کاروان و هم توشه یک زاد راه می دید، تفرقه و عدم تفاهم موجود بین انسان ها را بین عجیب و بی معنی می یافت. او با محبت عقیق و اصیل خویش به مردم.
نظری به کرامت:
صوفیان کرامت را به دو قسم تقسیم کرده اند. کرامت کونیه و کرامت علمیه. کرامت کونیه یعنی کرامت شدنی و دیدنی، کاری است که به اراده عارف بر خلاف قوانین طبیعت انجام می گیرد. اگرچه صوفیان هر دو نوع کرامت را می پذیرند، ولی برای کرامت علمی امتیازی قائلند. اعتقاد به کرامت یعنی کارهی خارق العاده ای که برخلاف قوانین طبیعت، به اراده یک فرد انجام می گیرد.
در آئین مولویه نیز بعد از روزگار مولانا به بزرگان طریقت کرامات و کارهای شگرف زیادی نسبت داده شده است. در قدیم ترین ماخذ موجود که ابتدانامه است. فقط از عرفان، دانش مشرب و احوال مولانا بحث شده است. در حالی که در رساله سپهسالار کرامات مولانا با ستایش شمرده می شود و سرانجام افلاکی این مباحث مختصر را تا حد امکان تکثیر می کند.
دانستن نظر شخصی مولانا درباره کرامت و تلقی وی از آن اهمیت شایانی دارد، حتی از نظر تحلیل روانی مولانا هم ضروری است. وقتی به مولانا می گویند که حاجی بکتاش خراسانی آب را به خون بدل می سازد، می گوید. کاشکی خون را آب کردی، چه آب طاهر را نجس کردن چندان هنری نیست. و بدین کرامت ابداً اعتنایی قائل نمی شود.

مولانا و شعر:
مولانا می گوید من از بیم دلتنگی یارانی که نزد من می آیند و شعر را دوست دارند. شعر می گویم. اگر در خراسان می ماندم به کاری دیگری می پرداختم چون در آن دیار شاعری کاری ننگین بود. من تحصیل ها کردم و در علوم و نجوم رنج ها بردم تا چیزهای نفیس و دقیق و غریب عرض کنم. درس می گفتم و کتاب تصنیف می کردم و وعظ می گفتم. اما چون در این دیار شعر و شاعر مقامی دارد به شاعری افتاده ام. سلطان ولد در ابتدا نامه می نویسد که مولانا بعد از ملاقات با شمس به شاعری روی می آورد.
مولانا شعر را چون هنر سخن گفتن می داند. او غزلیات و ترجیعاتش را چون مثنوی بمناسبت های گوناگون و بیشتر در حال سماع سروده است. وقتی که او به سرودن شعر می پرداخت. کسانی که خود را موظف به نوشتن می دانستند بی درنگ می نوشتند. همانطور که نویسندگان آیات قرآن را کاتبان وحی می گفتند یاران نیز این افراد را کاتب الاسرار می خواندند. نام دو تن از این افراد یعنی بهاء الدین بحری و فخر الدین سواسی به دست ما رسیده است. حتی می دانیم که فخر الدین سواسی مدتی گرفتار جنون شد. مولانا غزلی در آن باره ساخت. پس چون بر سر عقل آمد در کتابت اشعار مولانا تصرفاتی می کرد و یاران این دخل و تصرف را حمل بر جنون او می کردند.
مولانا دریافته بود که نشر برای بیان احساس نارساست. از این رو به شعر روآورده بود. می گفت
خموش باش که این هم کشاکش قدر است
ترا به سیر و به اطلس مرا سوی اشعار
در شعری دیگر این نکته را فاش می کند که او پیوسته در عالم وجو و بیخودی به سرودن شعر پرداخته است.
چون مست نیستم غمی نیست در سخن
زیرا تکلف است ادیبی و اجتهاد
اگر سخنان سلطان ولد مطمع نظر باشد. می توان پنداشت که مولانا بعد از ملاقات با شمس به سرودن شعر پرداخته است. اما مولانا خود می گوید:
عطارد وار دفتر باره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم روح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
ما برآنیم که مولانا پیش از آمدن شمس چنان که خود گوید شاعری دفتر باره بود.
مولانا قبل از ملاقات با شمس هم شعری می سرود. اما بعد از دیدار با شمس از جرگه شاعران عادی به درآمد و از گروه ادیبان رسمی خارج شد.

اشعار او پیش از شمس
اشعار دوره های نخستین مولانا کدام ها هستند؟ تفکیک این اشعار بسیار دشوار است در دیوان کبیر او شعری است که در سال 650 هر سروده شده او شعر دیگری است که در سال 654 ساخته شده است. اما این هر دو شعر به دوران بعد از تحول حیات او مربوط است. او در دوره های نخستین زندگانی خود باید شعرهای منسجم تر، آفاقی تر و خلاصه کلام اشعار شبیه به شاعران دیگر ساخته باشد.
از بررسی اشعار او نتایج زیر بدست می آید:
مولانا هم در مواعظ خود همانند واعظان امروز که نوشتن و خواندن می دانند و مطالعاتی دارند به مناسبت مقال از حافظه خود اشعاری می خوانده است. از آن جا که بعد از ملاقات با شمس وعظ نمی گفته بنابراین ابیاتی از سروده های خود او که با تخلص شمس در این کتاب آمده است هنگامی که کتاب مرتب می شد بدان افزوده شده است. و یا بعدها توسط کاتبان در استنتاخ به کتاب راه یافته است اما به قطعیت نمی توان گفت ابیاتی که تخلص شمس ندارند از اشعار کهن و اولیه مولانا هستند زیرا که در بعضی از اشعار دوره های بعد نیز مولانا این تخلص را بکار نبرده است. مثلا در غزلی که در شب مرگ خود سروده است این تخلص بکار نرفته است. لذا از بین اشعاری که تخلص شمس ندارد. تنها با توجه به وجد و حال و کنایه و اشاره و زهد و حکمت می توان اشعاری را که قبل از آمدن شمس سروده و جدا کرد و البته این کاری بسیاری مشکل است اگر این مشکل به نوعی حل شود باز به طور قاطع نمی توان حکم کرد که اشعار بدست آمده مربوط به دوره زندگانی پیش از شمس است. او بعضی از اشعار خود را سوزاند و سبب را پرسیدند فرمود از غیب العیب آمدند و باز به غیب بی عیب می روند. از آن که ابکار این اسرار لایق اسماع، اخیار این دیار نیست. در عین آن که این نظر مولانا قابل احترام است ولی از این عمل می توان دریافت که او چه رازی را فاش نکرده و کدام حقیقتی را مکتوم گذاشته است شاید آن اشعار سوخته شعرهای مربوط به اولین دوره زندگانی وی باشد. با این همه محقق است که برخی از ابیات معروف به دوره اولیه زندگانی او در دیوان راه یافته است و این اشعار بی شبه به قدری اندک است که در میان اشعاری که بعد از دیدار با شمس سروده است گم می شود.

وزن و قافیه از نظر مولانا خار، دیوار رزان:
اگر مولانا شعر را می پسندد وزن و قافیه هیچ گاه مورد پسند او نیست به نظر او وزن و قافیه را معنی کاملا حقیر می کند. معنی که در کلام و حرف نمی گنجد در اصول لفظ ادبیات رسمی بخصوص در قالب قصیده تقریباً تمام شاعران از تنگنای قافیه شکایت کرده اند و شکوه آنان اگرچه بهره ای از واقعیت را منعکس کرده ولی شکایتی زیاد جدی نیست. اما مولانا جدا از تنگنای قافیه شاکی است و شکایت او از بینش پیشرفته حکایت می کند:
قافیه اندیشم و دلدار من گویدم میندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من قافیه دولت تویی در پیش من
حرف چه بود تا توان دیشی از آن حرف چه بود خار دیوان رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم تا که بی این پرسه با تو دم زنم

عناصر مردم ی در آثار مولانا:
زبان مولانا زبان مردم است. البته سنایی و عطار نیز این ویژگی را دارند، ولی آن دو در توصیفات خود، از زبان فارسی کلاسیک روزگارشان مدد می گیرند. در صورتی که مولانا نه در "مثنوی" و نه در "دیوان کبیر" نه در "فیه ما فیه" که از سخنان او گردآوری شده است، و نه در مواعظش (مجالس سبعه) از فارسی کلاسیک بهره نجسته است. حتی در مکتوبات صرف نظر از القاب در بیان نیات خود نیز از زبان مردم استفاده کرده است. کسانی که ادعا می کنند مثنوی و غزلیات دیوان کبیر با اسلوبی دیگر و زبانی جداگانه نوشته شده است، مثنوی و دیوان کبیر را نخوانده اند و حکمتهای صادره آنان ناشی از حافظه و بی پایه است. فارسی مولانا کاملاً زبان مردم است. تمام خصوصیات و تعبیرات زبان مردم را داراست.

1- مثنوی
این اثر به دلیل قالب شعری آن به نام "مثنوی" نامیده شده است اگر چه مولانا آن را به نامهای دیگری هم خوانده است، ولی نام دیگر جز قالب شعری خود ندارد. (1) مثنوی شش دفتر است و به نظر افلاکی 26660 بیت دارد (2). این کتاب به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده است. بارها به شرح آن برخاسته اند و گاه بیانگر تمایلات و تلفیقات گروهی از انتخاب کنندگان قرار گرفته و منتخباتی از آن فراهم آمده است.

دیوان کبیر:
این دیوان بزرگ اشعار مولانا را دربرمی گیرد و در نسخ چاپی آن اشعاری وارد شده است که از مولانا نیست. بدی الزمان فروزانفر می نویسند که دربین آن اشعار، شعرهایی از سلطان ولد، شمس تبریزی، شمس مغربی، حتی جمال الدین اصفهانی و انوری یافته می شود.و تعداد ابیات در نسخ چاپی بالغ بر پنجاه هزار بیت است. در پایان نسخه خطی متعلق به اینجانب تعداد ابیات غزلیات را 43571 و تعداد رباعیات را 3836 بیت نوشته اند. اما وقتی که در صدد تهیه منتخب رباعیات برآمدیم به استثنای رباعیات مکرر، 1753 رباعی بدست آمد که 3506 بیت را تشکیل می دهد. در میان غزلیات هم غزلهای مکرر به نظر رسید.

مکتوبات:
این کتاب مجموعه نامه هایی است که مولانا به دلایل مختلف و اکثر برای توصیه یک نفر و یا برای درمان درد دردمندان نوشته است و به تعبیر صحیح تر از گردآوری نامه هایی که مولانا تقریر کرده ، بوجود آمده است در بعضی از نسخه ها، نام آن را کتاب الترسلی للتوسل الی التفضل نوشته اند.

مجالس سبعه
این کتاب گویا از تحریر هفت مجلس وعظ مولانا فراهم شده است.
فیه ما فیه:
کتاب متوسط حجمی است که از تحریر سخنان مولانا گردآوری شده است. در بعضی جاهای کتاب معین الدین پروانه مخاطب قرار گرفته است. در جابجای آن به ناسب مقال از احوال و سخنان شمس الدین، برهان الدین محقق و حسام الدین بحث به میان آمده است. این کتاب چون دیگر آثار مولان تنها افکار فلسفی – صوفیانه او را منعکس می کند. بلکه جهن بینی و تاریخ روزگار مولف را نیز به ما انتقال می دهد. چند فصل به عربی و بقیه چون دیگر آثار مولانا به فارسی است. کتاب کاملا به زبان فارسی عامیانه است و در آن هیچگونه تکلف به کار نرفته است و چنین برمی آید که مولانا همیشه صمیمی است آنچه می گوید می نویسد و چنانکه می اندیشد، حرف می زند.

دیگر آثار منسوب به مولانا:
تراش نامه
مثنوی هفتاد و پنج بیتی است. در آخرین بیت تخلص "مولانا" به کار رفته است. در حالی که می دانیم که مولانا در هیچ یک از اشار خود تخلص "مولانا، جلال، مثلا و رومی" را به کار نبرده است. اشعاری ک با اینگونه تخلصها نقل شده است جعلی است. زبان این مثنوی و خطاهای موجود در قوافی نیز مجعول بودن این مثنوی را نشان می دهد. تراش نامه اگر چه درباره آداب تراش در طریقت مولویه است و از آثار این طریقت به شمار می آید، ولی از سروده های مولانا نیست. به نظر ما این کتاب از آثار "شاهدی" یکی از خلفای دیوانه محمد چلبی است.
عشق نامه:
این کتاب نیز پر از خطا و لغزش است. مثنوی نود و چهار بیتی است. در نسخه ای آن را به سلطان ولد نسبت داده اند ولی این اثر پر از خطاهای فاحش نباید از نوشته های سلطان ولد باشد. عقیده داریم که این کتاب نیز از آثار شاهدی است.
رساله آفاق و انفس:
اثری است که در قالب قصیده در هفتاد و دو بیت. در این اثر کوشش مولف بر آن بوده است که کائنات را بر وجود انسان تطبیق دهد. از نظر اسلوب و طرز بیان هیچگونه مناسبتی با آثار مولانا ندارد. احتمالا از سروده های همان شاهد است.
آفاق و انفسی منثور:
در این اثر نیز چون رساله منظوم سعی بر آن است که کائنات را بر انسانی منطبق سازد و می گوید که انسان به شکل کلمه محمد آفریده شده است و حاوی عقاید باطنی و افکار سخیف و مجعول است. این اثر نیز هیچگونه ارتباطی با مولانا ندارد. شاید این نیز از آثار شاهدی باشد.
رساله عقاید:
اثر منثوری شانزده صفحه ای است که صفات ذات باری را بیان می کند. مطالب بحث شده در کتاب، مسائلی است که مولانا هیچگاه در آنها مغز نفرسوده است. این کتاب سخت به شیعه می تازد و باید از قلم شخصی احمق تراویده باشد که خواسته است مولانا را نیز چون خود فردی متعصب نشان دهد.

منابع
1- پله پله تا ملاقات خدا
تالیف دکتر عبدالحسین زرین کوب ، انتشارات علمی
2- زندگی نامه شاعران ایران
تالیف لیلا صوفی ، انتشارات جاجرمی
3- شرح حال شاعران ایران، اکبر مرتضی پور، انتشارات عطار
4- زندگی نامه مولانا جلال الدین بلخی مشهور به مولوی بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات زوار
5- اینترنت

فهرست مطالب
لقب سلطان العلما: 2
شمس الدین تبریزی و مولانا 7
نامه و غزل اول 13
نامه و غزل دوم 14
شهادت شمس 17
فلسفه و تصوف از دیدگاه مولانا 28
سلوک و اساس آن از نظر مولانا: 29
عشق مولانا 31
مولانا و موسیقی: 33
نظری به کرامت: 36
مولانا و شعر: 37
اشعار او پیش از شمس 39
وزن و قافیه از نظر مولانا خار، دیوار رزان: 40
عناصر مردم ی در آثار مولانا: 40
دیوان کبیر: 41
مکتوبات: 42
مجالس سبعه 42
دیگر آثار منسوب به مولانا: 42
منابع 45

5
زندگینامه مولانا و آثارش


تعداد صفحات : 47 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود