مقدمه
علاقه و اشتیاق مردم به آگاهی از رویدادهای تاریخ معاصر، بخصوص آنچه در دوران سلطنت پهلویها بر ایران گذشته است، طی سالهای اخیر موجب انتشار کتب و آثار تحقیقی بسیاری در این زمینه شده است، که بسیاری از آنها ارزنده و ماندنی، و بعضی با کمال تاسف افسانه پردازی و گمراه کننده است. بعضی از نهادهای انقلابی و موسسات فرهنگی و پژوهشی که به اسناد و مدارک معتبری از این دوران دسترسی دارند با انتشار تدریجی این اسناد در مجموعه های مختلف، کمک بزرگی به روشن شدن نقاط تاریک این دوره حساس تاریخ کشور ما می کنند، که به واسطه طبیعت خود خوانندگان محدودی دارند. ولی تحقیقاتی که در این زمینه با استفاده از منابع مختلف داخلی و خارجی به عمل می آید و ترجمه آثار تحقیقی و معتبری که درباره تاریخ معاصر ایران در خارج منتشر شده، بالطبع خوانندگان بیشتری را به سوی خود جلب می نمایند.
اما در کنار آثار ارزنده ای که به آن اشاره شد، در سالهای اخیر کتابهائی نیز، بیشتر به صورت افسانه و رمان، ولی در شکل و قالب اثر تاریخی منتشر شده است، که هر چند ممکن است برای خواننده جالب و سرگرم کننده باشد، پر از اشتباهات تاریخی و گمراه کننده است. نویسندگان این آثار، اگر نوشته خود را تحت عنوان رمان تاریخی منتشر می کردند اشکالی نداشت، ولی مشکل کار در این است که این نوشته ها در قالب آثار مستند تاریخی به خوانندگان عرضه می شود، در حالی که برخلاف روال معمول در ارائه این آثار، فاقد منابع معتبری است و نویسنده به خود اجازه می دهد که رویدادهای تاریخی و حتی مطالبی را که از اشخاص نقل قول می کند، بدون اشاره به ماخذ و منبع گفتار خود روی کاغذ بیاورد و خواننده نیز ظاهراً چاره ای جز قبول تمام این مطالب ندارد.
نمونه های دیگری از این نوع "آثار تاریخی" جمع آوری و تلفیق آثار دیگران، آن هم به صورت خام و بدون رعایت تقدم و تاخر تاریخی یا لااقل هماهنگ ساختن مطالب با یکدیگر است، که به قول نویسنده صاحبنظر آقای کریم امامی باید آن را "تاریخ نگاری به شیوه مونتاژ" نامید. در این نوع کتب به اصطلاح تاریخی به صحت و سقم مطالبی که نقل می شود و معتبر بودن منابعی که این مطالب از آنها منتقل می گردد توجه نمی شود. مطالب غالباً نقل از روزنامه ها و مجلات گذشته است، که هیچ یک به عنوان یک منبع تاریخی قابل استناد نیستند، و در یکی از این کتابها دیدم که حتی سطر اول آن درباره تاریخ تولد قهرمان اصلی کتاب نیز اشتباه نوشته شده است.
باید اضافه کنم که این اشتباهات در نقل رویدادهای تاریخی یا تحلیل تاریخ معاصر ایران منحصر به نویسندگان ایرانی نیست. متاسفانه در میان مردم ما، این باور غلط رواج یافته است، که هر چه نویسندگان و تحلیل گران خارجی درباره مسائل ایران می نویسند درست و قابل استناد است و به همین جهت آثار نویسندگان خارجی درباره ایران، هر قدر که سطحی و مغرضانه باشد ترجمه و منتشر می شود، در حالی که بعضی از این نوشته ها اصلاً ارزش ترجمه ندارد، و بسیاری دیگر دارای اشتباهاتی است که اگر در مقدمه یا حاشیه این مطالب یادآوری نشود باعث گمراهی می گردد. حتی نویسندگان و محققین معروف و معتبری مانند "ریچارد کاتم" و "جیمز بیل" که خود را کارشناس مسائل ایران می دانند، در تحلیل وقایع ایران دچار اشتباهات فراوانی شده و در جریان انقلاب ایران، با پیش بینی های غلط خود درباره پیامدهای این انقلاب دولتمردان آمریکائی را گمراه کردند، تا چه رسد به نویسندگان خیالپردازی نظیر محمد حسنین هیکل مصری، که نوشته هایش درباره ایران پر از غلط و اشتباهات فاحش تاریخی است و به نظر من اصلاً ارزش ترجمه به زبان فارسی را ندارد.
به عقیده نویسنده، در ترجمه آثار نویسندگان خارجی به زبان فارسی، بخصوص در مورد دولتمردان و دیپلماتهای خارجی که خاطرات ماموریت خود را در ایران به رشته تحریر درآورده اند، معرفی نویسنده و انگیزه و هدفهای او از نگارش این مطالب و همچنین تذکر اشتباهات و قضاوتهای نادرست او ضروری است. از آخرین کتابهائی که در این زمینه منتشر شده و در تهیه این کتاب نیز مورد استفاده قرار گرفته، کتاب "نامه هائی از تهران" است که تحت عنوان "نامه های خصوصی و گزارشهای محرمانه سرریدر بولارد سفیر کبیر انگلستان در تهران" به ترجمه آقای غلامحسین میرزاصالح انتشار یافته است. کتاب از نظر روشن ساختن سیاست مزورانه انگلیس در ایران ارزنده و قابل استناد است، ولی حق این بود که آقای میرزاصالح نیز خود مقدمه ای بر این کتاب می نوشتند و در آن، این سفیر لئیم و بدخواه ایران را که حتی چرچیل نخست وزیر انگلستان نیز، با همه خصومتی که نسبت به ایران داشته، درباره او می نویسد "سرریدر بولارد نسبت به همه ایرانیان کینه دارد که طبعاً به کفایت او و منابع ما لطمه می زند" به خوانندگان ایرانی معرفی می نمودند تا درباره نوشته های غرض آلود او نسبت به ایران و مردم ایران گمراه نشوند.
گفتنی است که اشتباه و غرض ورزی نسبت به ایران منحصر به نویسندگان خارجی نیست. بعضی از نویسندگان ایرانی مقیم خارج هم با وجود این که حس وطن پرستی و ملیت ایرانی آنها ایجاب می کند درباره مسائل ایران منصفانه قضاوت کنند و اطلاعات غلطی به خوانندگان آثار خود ارائه ندهند حقایق تاریخی را با اغراض شخصی خود وارونه جلوه می دهند. یکی از نویسندگان ایرانی مقیم خارج آقای امیر طاهری است، که در آخرین کتاب خود تحت عنوان "زندگی ناشناخته شاه" علاوه بر اشتباهات مکرر در ذکر وقایع تاریخی، درباره بعضی مطالب بدیهی مربوط به تاریخ چند ساله اخیر هم اشتباه کرده و به طور نمونه می نویسد کنفرانس گوادلوپ با حضور سران هفت کشور صنعتی جهان تشکیل شد، و به نظریات نخست وزیران ژاپن و کانادا نیز که به گمان ایشان در این کنفرانس حضور داشته اند اشاره کرده، که کذب محض است. زیرا در کنفرانس گوادلوپ، که ایشان آن را با کنفرانس های معمول سالانه سران هفت کشور بزرگ صنعتی جهان اشتباه کرده اند، فقط رهبران چهار کشور آمریکا و انگلیس و فرانسه و آلمان حضور داشتند. این کنفرانس در بحبوحه انقلاب ایران و به دعوت ژیسکار دستن رئیس جمهور وقت فرانسه تشکیل شد و موضوع اصلی مورد بحث کنفرانس نیز مسائل مربوط به ایران بود.
دوران کودکی و جوانی
دشواریهای زندگی در "کاخ تنهائی" – تخیلات دوران کودکی و ادعای رویت امامان! – دوران تحصیل در سویس – یک دوستی عجیب – عشق بازی در مدرسه! – بازگشت به ایران و کُشتی با پدر! – محمدرضا دوست سویسی خود را به تهران می آورد …
محمدرضای پهلوی، در کتابی تحت عنوان "ماموریت برای وطنم" که در سال 1340 ، در بیستمین سالگرد سلطنت او انتشار یافت، می نویسد:
"من در چهارم آبان سال 1298 در خانه ای کوچک و ساده در یکی از محلات قدیم تهران چشم به دنیا گشودم. در آن موقع هنوز شهر تهران حصار داشت و اطراف آن را خندق خشکی فرا گرفته بود. راه ورود به شهر از دروازه های متعددی بود که شبها برای حفظ شهر از ماجراجویان و دزدان مسلح بسته می شد و این دروازه ها را در دوران رهبری پدرم از نظر علاقه ای که به عمران و آبادی و نو کردن ایران داشت، خراب کردند."
محمدرضا شاه در مصاحبه با "ژرار دوویلیه" نویسنده فرانسوی، این مطلب را تصحیح کرده و می گوید او و خواهر دوقلویش اشرف، که کمی بعد از او به دنیا آمد، در تنها بیمارستان آن روز تهران به نام بیمارستان احمدیه متولد شدند. محله قدیمی تهران هم که شاه در کتاب خود از آن نام نمی برد دروازه قزوین بوده است، که در زمان انتشار کتاب شاه محله بدنام تهران در آن قرار داشت و شاه نمی خواست به خوانندگان ایرانی کتاب خود بگوید که خانه پدری او در زمان تولدش در چنین محله ای بوده است.
در کتابی درباره خاندان پهلوی که در سال 1350 از طرف موسسه اطلاعات انتشار یافت آمده است که محمدرضا شاه دوران کودکی خود را در یک خانه کوچک اجاره ای در "کوچه روغنی ها" واقع در خیابان جلیل آباد سابق آغاز کرد، ولی کمی بعد از تولد او که دیگر "خانه کوچه روغنی ها برای این خانواده پنج نفری کوچک می نمود، رضاخان در خیابان حسن آباد خانه دیگری اجاره کرد که از خانه قبلی اندکی وسیع تر بود، تا اینکه رضاخان به فرماندهی فوج منصوب گردید و با فوج خود در بیرون دروازه شهر در باغی که مجاور قشون بود، منزل کردند. در این هنگام که حقوق رضاخان در ماه به یکصد تومان رسیده بود بانو تاج الملوک مبلغی از آن را صرفه جوئی می کرد، به طوریکه بعد از چندی از محل این صرفه جوئی سیصد تومان اندوخته بدست آمد. رضاخان نیز بر اثر رشادتهائی که در جنگ های مختلف بروز داده بود سیصد تومان پاداش گرفت و از جمع این دو مبلغ که مجموعاً ششصد تومان بود زمین بالنسبه وسیعی در چهارراه امیریه که به صورت کاروانسرائی بود خریداری گردید و ساختمان کوچکی برای سکونت خانواده در آن بنا گردید …."
محمدرضا نسبت به خواهرانش شمس و اشرف و تنها برادر تنی اش علیرضا که دو سال بعد از او به دنیا آمد، کودکی نحیف و ضعیف البنیه بود. پدرش که شانزده ماه بعد از تولد او دست به کودتا زد و نخست وزیر جنگ و سپس رئیس الوزرای ایران شد، خیلی کم فرصت دیدن فرزندانش را داشت و محمدرضا تا سن شش سالگی تحت مراقبت مادر بزرگ شد. در آذرماه سال 1304 که رضاخان به دنبال خلع قاجاریه و تشکیل مجلس موسسان به سلطنت رسید، محمدرضای شش ساله نیز ولیعهد ایران شد و چند ماه بعد در مراسم تاجگذاری برای نخستین بار به لباس نظامی ملبس گردید.
رضاشاه پس از انجام مراسم تاجگذاری، ولیعهد را از مادر و برادر و خواهرانش جدا کرد تا به قول خودش او را "از محیط زنانه بیرون بیاورد و در محیطی مردانه تربیت کند". رضاشاه همچنین یک مدرسه نظامی ابتدائی به نام "دبستان نظام" تاسیس کرد که هدف از آن تعلیم و تربیت ولیعهد در یک محیط نظامی بود. در بعضی منابع، از جمله کتاب "ژرار دوویلیه" فرانسوی، که قبلاً به آن اشاره شد و کتاب "ماروین زونیس" محقق آمریکائی تحت عنوان "شکست شاهانه" که در سال 1991 در آمریکا چاپ شد، این مرحله از زندگی شاه سرآغاز عقده های روانی او به شمار می آید، زیرا کودکی شش ساله، که ناگهان از دامان مادر و محیط گرم خانواده جدا می شود و در یک محیط خشک نظامی و "کاخ تنهائی" خود زندانی می گردد بالطبع دچار یک سلسله مشکلات روانی می شود که در مراحل رشد او نیز آثار مخربی بر جای می گذارد. ظاهراً رضاشاه، که پس از ازدواج با دو زن دیگر و توجه بیشتر به همسر جوان و تازه خود عصمت، با بدخلقی و ناسازگاری مادر محمدرضا مواجه شده بود، به قصد انتقامجوئی از وی یا برای جلوگیری از تلقین افکار و احساسات ضد خود از طرف مادر ولیعهد تصمیم به جدا ساختن مادر و پسر از یکدیگر گرفت و به عواقب این کار در روحیه فرزند خردسال خود توجه نکرد.
محمدرضا که در محیط خانه از مهر و محبت مادری محروم شده بود و دوست و همبازی هم سن و سال خود را نداشت، بالطبع به مدرسه نظام و دوستان مدرسه گرایش پیدا کرد. همکلاسی های او در دبستان نظام بیشتر فرزندان امرای ارتش یا مقامات مهم دولتی بودند، و فقط یک نفر از خانواده های پائین، به خاطر این که بچه درس خوان و سربزیری بود به این کلاس راه یافته بود. این پسر که محمدرضا شاه در خاطرات خود از او به عنوان "صمیمی ترین دوست" دوران کودکی و جوانی خود نام می برد و به خاطر همین سربزیری و روحیاتی که خود محمدرضا نیز گرفتار آن بود، توجه او را به خود جلب کرد، حسین فردوست بود که در زندگی محمدرضا نقش مهمی ایفا نمود. فردوست در تشریح وضع خود در مدرسه نظام و چگونگی آشنائی با ولیعهد تا حدودی صداقت به خرج داده، که نقل آن در اینجا، هم از نظر آشنائی به وضع مدرسه ای که ولیعهد در آن تحصیل می کرد و هم از نظر روحیه خود فردوست و زمینه عقده های روانی وی مفید به نظر می رسد. فردوست پس از شرح زندگی فقیرانه خانواده خود می گوید:
"این مسئله فقر مالی در دبستان نظام باعث ناراحتی خاصی در من می شد. بعداً که به کلاس مخصوص ولیعهد وارد شدم، پس از من که پدرم در آن موقع ستوان سه بود، پائین ترین فرد از نظر موقعیت اجتماعی پسر یک سرتیپ بود، که در آن زمان که تعداد سرتیپ ها و سرلشگرها از انگشتان دست بیشتر نبود، برای خودش شخصیتی بود. تعدادی هم پسران وزراء بودند. محصلین باید ناهار خود را در مدرسه می خوردند. مادرم در قابلمه مقداری برنج می گذاشت و مخصوصاً آن را طوری می ریخت که جلوه بیشتری داشته باشد. من قابلمه به دست پیاده به مدرسه می رفتم و سایر شاگردان با کالسکه و نوکر می آمدند. ظهر که می شد نوکرها قابلمه های چهار پنج طبقه را برای آقازاده ها به سالن غذاخوری می آوردند. استوارها و درجه دارهائی که در دبستان نظام بودند، همیشه مرا مسخره می کردند و می گفتند "ببین در قابلمه چی هست!". رفتارشان تعمداً به نحوی بود که مرا تحریک کنند که غذای بیشتری با خودم بیاورم. چون اضافه غذای شاگردها نصیب آنها می شد! من هم علیرغم این که غذایم کم بود حتماً سعی داشتم چند قاشقی ته قابلمه باقی بماند. این مسئله از همان زمان در من یک حالت خود کوچک بینی و تواضع بیش از حد ایجاد کرد و شاید همین حالت سبب شد که مورد توجه رضاخان و ولیعهد قرار گیرم …
"در امتحانات پایان سال اول کلاس مخصوص، من شاگرد اول شدم. ولیعهد را خارج از رده قرار داده بودند. در سال دوم تحصیلی کلاس مخصوص را به محوطه کاخ گلستان انتقال دادند و کلاس در ساختمانی تشکیل می شد که به "خوابگاه" معروف بود و به دوران ناصرالدین شاه تعلق داشت. بعداً معلوم شد که انتقال کلاس به کاخ گلستان تصمیم شاه بوده تا کلاس ولیعهد به محل زندگیش نزدیک باشد. روزی در حال درس خواندن بودیم که ناگهان رضاشاه وارد کلاس شد. من که زیرچشمی نگاه می کردم دیدم که رئیس کلاس مخصوص (سرهنگ محمدباقرخان) اشاره ای به من کرد و شاه آمد و پهلوی من ایستاد. البته من در آن سن به خود می لرزیدم و از وضع و قیافه او و شنل آبی که بر دوش داشت می ترسیدم و علاقه داشتم که زودتر از کنارم رد شود، ولی او توقف کرد و به من گفت "تو از همین امروز پس از پایان درس به ساختمان ولیعهد می روی و با هم درس حاضر می کنید تا ولیعهد بخوابد. این کار روزانه تو خواهد بود. روزهای جمعه و تعطیل هم باید پهلوی ولیعهد بیائی!". من در آن موقع پیش خودم حدس زدم که شاید این حادثه با شاگرد اولی من مربوط باشد، چون تاکید شاه بر درس حاضر کردن بود. بعدها متوجه شدم که همین بوده است. به هر حال پس از پایان کلاس به دنبال ولیعهد به ساختمان او رفتم و از آن پس در کلاس هم کنار او نشستم …"
این سرآغاز دوستی محمدرضا با حسین فردوست بود که تا پایان دوره دبستان نظام دوام یافت و رضاشاه تصمیم گرفت او را همراه ولیعهد برای ادامه تحصیل به سویس بفرستد. محمدرضاشاه درباره این دوره از زندگی خود (شش سالگی تا دوازده سالگی) مطالبی در کتاب خود تحت عنوان "ماموریت برای وطنم" نوشته است، که چون از نظر تکوین شخصیت او حائز اهمیت زیادی است و بیشتر نویسندگان و محققین خارجی هم با توجه به این مطالب به روانکاوی شخصیت وی پرداخته اند، نقل و بررسی آن پیش از پرداختن به جریان مسافرت ولیعهد به سویس و تحصیل در آن سرزمین ضروری به نظر می رسد. محمدرضاشاه در خاطرات خود از دوران تحصیل در دبستان نظام می نویسد:
"من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی می کردم. ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور دارد که تحت تربیت خاصی که آنرا تربیت مردانه نام می نهاد قرار گیرم و برای قبول مسئولیتهای بزرگ آینده آماده شوم. در همین موقع نام من در دبستان نظام ثبت شد و در حقیقت این مدرسه به خاطر من و چهار برادر دیگرم تاسیس شد و من در کلاسی که جمعاً 21 نفر دانش آموز داشت و همه آنها از بین فرزندان ماموران دولتی و افسران ارتش با کمال دقت و احتیاط انتخاب شده بودند مشغول تحصیل شدم و برادرانم که کوچکتر بودند به کلاس های پائین تر رفتند. دانش آموزان این دبستان لباس نظامی می پوشیدند و برنامه درسی بسیار دشواری داشتند و زندگانی کودکی من نیز طبعاً در محیط نظامی یعنی در تحصیل و تمرین های سربازی می گذشت. گذشته از تحصیلات دبستانی پدرم یک معمله فرانسوی برای تعلیم زبان فرانسه و نظارت بر امور زندگی داخلی من استخدام کرده بود. در نتیجه مساعی این بانو که به مناسبت ازدواج با یک ایرانی بانو ارفع نامیده می شد زبان فرانسه را در کمال روانی و سلاست مانند زبان مادری خود فرا گرفتم و دریچه ای برای مشاهده افکار باختری در برابر ذهن من گشوده شد …
"در دوران ولیعهدی همه روزه پدرم یکی دو ساعت از وقت خود را با من می گذراند و از سن 9 سالگی ناهار را هم با او صرف می کردم. منظور او از این برنامه منظم آن بود که شخصاً از وضع من با خبر شود و من از جریان اوضاع کشور آگاه گردم. کمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنج شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دایره عوالم روحی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشاء نکرده ام. در یکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیه السلام را به خواب دیدم، در حالی که شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و به من امر فرمود که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبودی رفت. در آن موقع با این که بیش از هفت سال نداشتم با خود می اندیشیدم که بین آن رویا و بهبودی سریع من ممکن است ارتباطی نباشد، ولی در طی همان سال دو واقعه دیگر برای من رخ داد که در حیات معنوی من تاثیری عمیق بر جای نهاد.
"در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود که یکی از نقاط منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است می رفتیم. برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که را پرپیچ و خم و سراشیب را پیاده و یا با اسب طی کنیم. در یکی از این سفرها که من جلو زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت نشسته بودم، ناگهان پای اسب لغزید و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم با سر به شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم همراهان من از این که هیچ گونه صدمه ای ندیده بودم فوق العاده تعجب می کردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل علیه السلام فرزند برومند علی علیه السلام ظاهر شده و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد پدرم حضور نداشت، ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم حکایت مرا جدی تلقی نکرد و من نیز با توجه به روحیه وی نخواستم با او به جدل برخیزم، ولی خود هرگز کوچکترین تردیدی در واقعیت امر و رویت حضرت عباس ابن علی (ع) نداشتم …
"سومین واقعه ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خو در حوالی کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچه ای که با سنگ مفروش بود قدم می زدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم می سازند نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم ربرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید که از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال کردم: او را دیدی؟ … مربی من متحیرانه جواب داد "چه کسی را دیدم؟ اینجا که کسی نیست…" اما من آن قدر به حقیقت و اصالت آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترین تاثیری در اعتقاد من نداشت.
"امروز که این ماجرا را بیان می کنم شاید بعضی افراد، خصوصاً غربی ها تصور کنند که من خیالبافی می کنم یا آنچه دیده ام یک حالت ساده روانی بوده است. ولی باید به خاطر داشت که ایمان به عالم روح و تجلیاتی که به حساب ماده در نمی آید از خصائص مردم مشرق زمین است و چنانکه بعدها دریافتم بسیاری از مردم باختر نیز همین ایمان و اعتقاد را دارند، وانگهی من در آن موقع هیچ گونه دلیلی برای جعل این موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم و امروز نیز انتفاعی از لاف زدن در این قبیل مسائل نمی برم و جز معدودی از نزدیکان من کسی تاکنون از این جریان مستحضر نبوده است و حتی پدرم که همیشه خود را به او بسیار نزدیک و صمیمی می دانستم هرگز از این موضوع کوچکترین اطلاعی پیدا نکرد."
هنگامی که کتاب شاه در سال 1340 انتشار یافت، ادعاهای او درباره مکاشفه و مشاهده امامان چنین تعبیر شد که شاه برای جلب توجه و حمایت مردم، که اکثریت قریب به اتفاق آنها دارای معتقدات مذهبی بودند، این داستانها را ساخته و پرداخته است، ولی شاه پس از رویاروئی با روحانیت در سالهای 1341 به بعد نیز دست از این ادعاها برنداشت و بارها در مصاحبه با روزنامه نگاران معروف خارجی مانند "اوریانا – فالاچی" این ادعاها را تکرار کرد و با افزودن مطالب دیگری بر آن مانند نجات معجزه آسای خود از چندین توطئه قتل چنین وانمود کرد که گویا "نظر کرده" است و خداوند رسالتی بر عهده او گذاشته و همواره او را در کنف حمایت خود محفوظ خواهد داشت!
محمدرضاشاه در خاطرات خود، جز در یک مورد، آن هم با این جمله کوتاه که وقتی ماجرای نجات خودم را به وسیله حضرت ابوالفضل علیه السلام برای پدرم نقل کردم "حکایت مرا جدی تلقی نکرد" به واکنش رضاشاه در مقابل توهمات خود اشاره نمی کند، ولی در گفتگو با "ژرار دوویلیه" فرانسوی اعتراف کرده است که وقتی برای دومین بار چگونگی مکاشفه و نجات خود را به دست امامان برای پدرم تعریف کردم به شدت به من پرخاش کرد و گفت "تو ولیعهد این مملکت هستی و باید روزی بر تخت سلطنت بنشینی. این رویاها و افکار زنانه را کنار بگذار!". محمدرضا بعد از این پرخاش پدر، که برایش غیرمنتظره بوده، به گریه می افتد و دیگر قصه های بعدی خود را برای پدرش بازگو نمی کند.
محمدرضا پهلوی در شهریور ماه سال 1310، در حالی که هنوز دوازده سال تمام نداشت برای ادامه تحصیل به سویس اعزام شد. قبل از سویس، فرانسه برای تحصیل ولیعهد در نظر گرفته شده بود، ولی رضاشاه محیط فرانسه را برای تحصیل پسرش مناسب نمی دانست و سرانجام پس از مطالعات زیاد سویس برای انجام این منظور در نظر گرفته شد.
خود محمدرضاشاه درباره علت انتخاب سویس برای ادامه تحصیل وی و چگونگی انتخاب همراهانش در این سفر می نویسد: "برای انتخاب کشوری که باید در آن به تحصیل اشتغال ورزم پدرم مدتها اندیشه و تامل داشت، زیرا در عین آنکه آثار تمدن و ترقی و تعالی غرب را به دیده تحسین می نگریست، به طور کلی به بیگانگان اعتقاد و اطمینان نداشت و بالاخره بعد از مدتها مطالعه تصمیم گرفت مرا به سویس بفرستد. به نظر من این انتخاب از آن جهت به عمل آمد که پدرم می خواست تحصیلات من در کشوری انجام گیرد که از رنگها و تعلقات سیاسی برکنار شد و چون سویس کشور کوچکی بود که همیشه در کشمکش های سیاسی اروپا جنبه بیطرفی را رعایت می کرد آن کشور بر سایر نقاط ترجیح داشت و مشاورین وی کشور سویس را برای کسی که جداً در پی تحصیل باشد مناسب تشخیص دادند …
"من در ماه اردیبهشت سال 1310 از دبستان نظام فارغ التحصیل و در شهریور همان سال پس از گذرانیدن تعطیلات تابستانی آماده عزیمت به سویس شدم. به امر پدرم یکی از پزشکان معروف به نام دکتر مودب نفیسی که در کودکی بیشتر بیماریهای سخت مرا معالجه و مداوا کرده بود به عنوان سرپرست و طبیب مخصوص من تعیین شد و مقرر گردید که کلیه امور تحصیلی و شخصی من در سویس زیر نظر و به مسئولیت او اداره شود. آقای مستشار هم که قبلاً معلم ادبیات فارسی من بود مقرر شد با من به سویس بیاید تا در آنجا نیز درس فارسی من ادامه یابد. ضمناً به صلاحدید پدرم قرار شد برادر و دو نفر از دوستان دبستان نظارم نیز با من همراه باشند. انتخاب این دو دوست به خود من واگذار شد و من هم اول حسین فردوست و بعد مهرپور تیمورتاش فرزند وزیر دربار پدرم را پیشنهاد کردم و پس از آن که مورد قبول قرار گرفت به اتفاق آنها عزیمت نمودم …"
آن روزها نزدیکترین راه مسافرت به اروپا از طریق شوروی بود و تیمورتاش که قرار بود همراه ولیعهد به اروپا برود ترتیبی داد که دولت شوروی پذیرائی شایانی از آنها در سر راه مسافرت به اروپا به عمل بیاورد. یک کشتی جنگی روسی با گارد احترام مخصوص کرملین برای بردن ولیعهد و همراهان به بندر پهلوی (انزلی) فرستاده شد و هیئت با تشریفات و احترامات خاصی از بندر انزلی به طرف باد کوبه حرکت کرد. گارد احترام که دو ژنرال روسی هم در میان آنها بودند از بادکوبه تا مرز لهستان هم هیئت را همراهی می کردند و فردوست در خاطرات خود از این سفر بیشتر از باده نوشی و بدمستی تیمورتاش و توجه او به خانمهای زیبای ژنرالها حکایت می کند!
مسافرت با قطار در داخل شوروی سه شبانه روز به طول انجامید. در مرز لهستان قطارها عوض شد و مسافرت از طریق لهستان و آلمان تا کشور سویس ادامه یافت، مدرسه ای که در سویس برای تحصیل ولیعهد در نظر گرفته شده بود یک مدرسه اشرافی به نام لوروزه Le Rosey بین شهرهای ژنو و لوزان بود، که بیشتر محصلین آن را خارجیان تشکیل می دادند، ولی قبل از شروع تحصیل در این مدرسه ولیعهد و همراهانش برای تقویت زبان فرانسه خود در یک مدرسه مقدماتی در لوزان ثبت نام کردند.
محمدرضاشاه در خاطرات زمان تحصیل خود در مدرسه لوروزه سویس بیشتر از سختگیری های سرپرست خود دکتر مودب نفیسی شکایت می کند و می نویسد در حالی که پسران هم سن و سال من همه گونه آزادی عمل داشتند و آزادانه به مجالس رقص و شب نشینی می رفتند "وضع من مانند یک زندانی بود و جز در مواقع خاص، آن هم به معیت سرپرست خود نمی توانستم از محیط مدرسه خارج شوم. به نظر من این رویه صحیح نبوده و امروز هم آثار آن عزلت در روحیه من باقی مانده است". محمدرضاشاه در این نوشته چنین وانمود می کند که این سختگیری ها بیشتر از طرف خود دکتر مودب نفیسی بوده و تصور نمی کند پدرش این قدر او را تحت فشار گذاشته باشد، ولی احمد نفیسی شهردار سابق تهران، که برادرزاده دکتر مودب نفیسی بود، به نویسنده می گفت که شخصاً نامه های رضاشاه را به عمویش دیده و در تمام این نامه ها رضاشاه ضمن تشکر از دکتر مودب نفیسی به او تاکید می کرده است که "از هیچ گونه سخت گیری در مورد ولیعهد کوتاهی نکن، چون تو پادشاه آینده را تربیت می کنی و مسئولیت سنگینی در این مورد داری".
در اوایل تحصیل در مدرسه لوروزه محمدرضا درگیری هائی هم با محصلین دیگر پیدا کرد و از جمله یک بار با یک آمریکائی کارش به کتک کاری و بهداری مدرسه کشید، ولی بعداً آرام و منزوی شد و بیشتر اوقات در اتاق خود به گوش کردن صفحات گرامافون و رادیو یا پذیرائی از دوستان معدود خود در مدرسه می پرداخت. از لحاظ درسی، در دروس ریاضی ضعیف بود که فردوست به او کمک می کرد، ولی نمرات درس های دیگرش متوسط و بعضی خوب بود. علاوه بر دروس مدرسه هر روز هم دو ساعت فارسی می خواند و مکلف بود که در روزهای معین هفته نامه ای برای پدرش بفرستد و پیشرفت کار خود را به او گزارش بدهد. البته دکتر مودب نفیسی هم هر هفته گزارش جامعی به تهران می فرستاد و رضاشاه آن دو را با هم مقایسه می نمود.
از اتفاقات جالب هنگام تحصیل ولیعهد در سویس، آشنائی یک مرد جوان سویسی به نام ارنست پرون با او بود. درباره ارنست پرون که بعداً با ولیعهد به تهران آمد و تا آخر عمر خود در دربار بود شایعات زیادی منتشر شده و در حالی که بعضی ها او را جاسوس انگلیسیها در دربار ایران می دانند، بعضی هم به او نسبت روابط جنسی (همجنس بازی) با شاه می دهند. درباره این شخص، ژرار دوویلیه نویسنده فرانسوی که در تهران با او آشنا شده است می نویسد: دوستی و ارتباط نزدیک محمدرضا پهلوی با ارنست پرون فی نفسه یک دوستی و رابطه عجیب و غیرعادی است، زیرا ارنست پسر خدمتکار مدرسه لوروزه بود و در کارهای مدرسه از قبیل نظافت و باغبانی به پدرش کمک می کرد. ارنست، جوان ظریف و لاغری بود و محصلین گاهی سربسر او می گذاشتند. محمدرضا پهلوی چند بار هنگامی که محصلین دیگر درصدد آزار و اذیت او بودند به کمک پرون شتافت و همین توجه و عنایت موجب علاقه پرون به ولیعهد شد و چند بار برای انجام نظافت و مرتب کردن اتاق ولیعهد به اتاق او آمد. پرون ده سال مسن تر از ولیعهد بود و علاوه بر آن با موقعیت اجتماعی خود نمی توانست دوستی برای ولیعهد باشد، ولی با ظرافت و طبع شعر و معلوماتی که در زبان فرانسه داشت خیلی زود توجه ولیعهد را به خود جلب کرد و کم کم دیگر نه برای نظافت، بلکه برای خواندن شعر و رمان و بحث های ادبی نزد او می رفت و کم کم بهترین مونس ولیعهد شده بود.
با دوستی و ارتباطی که بین ولیعهد و پرون برقرار گردید، بالطبع از توجه و علاقه او به فردوست کاسته شد و فردوست دیگر مثل سابق نمی توانست آزادانه به اتاق ولیعهد برود و از امکانات رفاهی که در اختیار او بود استفاده کند. این بی توجهی، که فردوست پرون را باعث آن می دانست، موجب ایجاد کینه و نفرت عمیقی نسبت به پرون در دل فردوست شد، که بخوبی در خاطرات او منعکس است. فردوست پرون را یک جاسوس و عامل اینتلیجنس سرویس انگلیس می داند که به قول او در لباس مستخدم و نظافت چی در اطراف خوابگاه ولیعهد "کاشته" شده بود و معلومات او اصلاً با موقعیت یک مستخدم و نظافتچی تطبیق نمی کرد. البته ما دلیلی برای مردود شمردن این نظر نداریم، ولی ظاهر امر این است که پرون بیشتر در نقش رابط بین ولیعهد و دختران و زنان جوانی که در مدرسه کار می کردند و ارضاء تمنیات جنسی یک جوان تازه بالغ، توجه و علاقه او را به خود جلب کرد، و فردوست خود به طور غیرمستقیم به این موضوع اشاراتی دارد که پرون برای سرپرست ولیعهد (دکتر مودب نفیسی) هم معشوقه هائی فراهم می کرده است. فردوست در قسمت دیگری از خاطرات خود از روابط ولیعهد با دختری از مستخدمه های مدرسه "لوروزه" که ظاهراً به حامله شدن او منجر می شود، صحبت می کند و می گوید محمدرضا با پرداخت 5000 فرانک سویس به این دختر او را راضی کرد، ولی معلوم نشد که واقعاً حامله شده یا برای دریافت این مبلغ، که برابر حقوق سه سالش بوده، چنین ادعائی کرده است، چون بعد از دریافت این پول از مدرسه می رود و دیگر به سراغ ولیعهد نمی آید!. اگر این ادعای فردوست واقعیت داشته باشد، دو نکته ابهام انگیز در آن وجود دارد: نخست این که با کنترل شدیدی که دکتر مودب نفیسی بر اعمال و افعال ولیعهد داشته چگونه چنین اتفاقاتی رخ می داده و دیگر این که مبلغ پنجهزار فرانک سویس را که در آن موقع پول کمی نبوده ولیعهد از کجا تهیه کرده و به دخترک داده است؟ در پاسخ سئوال اول، اگر ادعای قبلی فردوست را که پرون دلال محبت خود دکتر مودب نفیسی هم بوده است بپذیریم، می توان گفت که مودب نفیسی خود پرون را مامور مراقبت و گزارش کارهای ولیعهد در مدرسه کرده بود و پرون که از دلالی محبت برای ولیعهد هم سوء استفاده می کرد کارهای او را گزارش نمی داده است. پاسخ سئوال دوم را هم فردوست به این صورت می دهد که ولیعهد مثل همیشه او را سپر بلا می کند و می گوید چون برای فردوست یک مشکل خانوادگی در تهران پیش آمده است به این مبلغ احتیاج دارد و به این بهانه پنجهزار فرانک از دکتر مودب نفیسی می گیرد، که با توجه به روحیات رضاشاه و کنترل دقیق مخارج تحصیل ولیعهد کمی دور از عقل به نظر می رسد. به علاوه اگر به طوری که فردوست مدعی شده این مبلغ با کسب اجازه از رضاشاه پرداخت شد، چرا مخارج مربوط به خانواده فردوست در تهران، به فرانک سویس به پسرش پرداخت شده و خود رضاشاه این پول را به ریال در تهران نپرداخته است؟!
از نکات جالب توجه زندگی محمدرضا پهلوی در دوران تحصیل، عدم تمایل او به معاشرت و مجالست برادرش علیرضاست که همراه او برای تحصیل به سویس فرستاده شده بود. محمدرضا با دو برادر دیگرش غلامرضا و عبدالرضا هم که سال بعد به سویس اعزام شدند رفت و آمد زیادی نداشت و معاشرت او با فردوست و مهرپور تیمورتاش پسر تیمورتاش هم بعد از آشنائی با پرون کمتر شده بود. مهرپور تیمورتاش پس از مغضوب شدن پدرش به تهران فرا خوانداه شد، و محمدرضا در آن زمان به علت این موضوع پی نبرد. محمدرضا در آن زمان چند دوست سویسی و آمریکائی هم داشت، ولی داستان دوستی او با ریچارد هلمز که بعدها رئیس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) و در اواخر سلطنت محمدرضاشاه سفیر آمریکا در ایران شد صحت ندارد. البته ریچارد هلمز در زمان تحصیل ولیعهد در سویس در همان مدرسه لوروزه تحصیل می کرد، ولی در کلاس بالاتری بود و رابطه ای با محمدرضا نداشت.
در سال 1934 (1313) ولیعهد که خیلی اظهار دلتنگی می کرد از پدرش اجازه خواست که برای تعطیلات تابستانی به تهران بیاید، ولی رضاشاه موافقت نکرد و مادر ولیعهد را همراه خواهرانش شمس و اشرف برای دیدن او به سویس فرستاد. اشرف که می خواست در سویس بماند، به پدرش نوشت که اجازه بدهند او هم در یک مدرسه دخترانه، که در فاصله کمی از مدرسه لوروزه تاسیس شده بود، ثبت نام کند، ولی رضاشاه به او اجازه نداد و اشرف ناچار همراه مادر و خواهر بزرگترش به تهران بازگشت.
محمدرضا در مدت اقامت در سویس از نظر جسمی رشد زیادی کرده بود و هر قدر که در تحصیل شاگرد متوسطی به شمار می آمد، در ورزش نمرات عالی می گرفت و در مسابقات ورزشی بین شاگردان مدرسه غالباً پیروز می شد. در سال آخر تحصیل، رضاشاه که دیگر مرد بسیار ثروتمندی به شمار می آمد، در تامین هزینه های تحصیلی فرزندانش هم دست و دل بازتر شده بود و از آن جمله به دکتر مودب نفیسی دستور داد که به مناسبت سالگرد تولد ولیعهد برای او یک اتومبیل بخرد. در آن موقع نزدیکترین دوست او همان ارنست پرون سویسی بود که بیشتر اوقات فراغت محمدرضا را پر می کرد و فردوست به مجالس مهمانی و پارتی خصوصی که او برای ولیعهد ترتیب می داد راه نمی یافت.
"ژرار دوویلیه" می نویسد رضاشاه در بهار سال 1936 (1315) سه هفته قبل از شروع امتحانات نهائی مدرسه لوروزه، دستور بازگشت پسرش را صادر نمود و ولیعهد قبل از اینکه بتواند دیپلم مدرسه سویسی را بگیرد به تهران مراجعت نمود، ولی خود محمدرضا شاه می نویسد "در بهار سال 1315 موفق به اخذ دیپلم شدم و هنگام بازگشت به میهن فرا رسید. خانواده من در بندر پهلوی، که از من مشایعت کرده بودند، به استقبال فرزندی آمده بودند که در ظرف چند سال چنان تغییر کرده بود که حتی برای پدر نیز شناختن وی در آن وهله دشوار بود". ژرار دوویلیه به نقل از علی ایزدی که بعداً به ریاست دفتر ولیعهد منصوب شد می نویسد بعد از انجام مراسم استقبال، ولیعهد و برادرش علیرضا که همراه او به ایران بازگشته بود به یک ساختمان ویلائی در ساحل بحر خزر که برای توقف و استراحت آنها در نظر گرفته شده بود هدایت شدند. در وسط سالن این ویلا رضاشاه خطاب به ولیعهد گفت "برای من نوشته بودی که در مسابقه کشتی مدرسه قهرمان اول شده ای. همین طور است؟". ولیعهد گفت بلی پدر، رضاشاه گفت پس بیا با من پیرمرد کشتی بگیر ببینم زور کداممان بیشتر است. لحظه ای بعد پدر و پسر گلاویز شدند و رضاشاه به یک چشم به هم زدن، ولیعهد را روی دست خود بلند کرد. رضاشاه بعد از آنکه در حدود یک دقیقه ولیعهد را روی دست خود نگاهداشته بود او را روی زمین گذاشت و زیر بغل راست خود گرفت. سپس رو به علیرضا کرده و گفت نوبت تست! و در حالی که ولیعهد را زیر بغل راست خود داشت، علیرضا را هم مغلوب کرده زیر بغل چپ خود گرفت!
بعد از این صحنه عجیب، رضاشاه فرزندانش را رها کرده و گفت هنوز خیلی مانده است که شما مرد بشوید. دوره گردش و رقص و تفریح گذشت. من شما را باید مثل یک سرباز تربیت بکنم!
در راه بازگشت به تهران رضاشاه به هر دو پسرش گفت که تا پایان تعطیلات تابستانی می توانند تفریح و استراحت بکنند ولی بعد از آن وارد دانشکده افسری خواهند شد. رضاشاه سپس دکتر مودب نفیسی را برای پیشکاری ولیعهد انتخاب کرد و محمدرضا فهمید که برخلاف تصوراتش در تهران هم آزادی عمل نخواهد داشت. تنها تقاضای ولیعهد از پدرش این بود که اجازه بدهند دوست سویسی او ارنست پرون هم به تهران بیاید. رضاشاه از این تقاضای پسرش تعجب کرد و توضیحات بیشتری خواست. محمدرضا گفت که پرون در مدت تحصیل خیلی به پیشرفت زبان و درس او کمک کرده و علاوه بر آن که مرد صدیق و خدمتگزاری است می تواند کمک و راهنمای خوبی برای مطالعات آینده او باشد. رضاشاه، احتمالاً پس از مشورت با دکتر مودب نفیسی، با این تقاضای ولیعهد موافقت کرد و پرون چند هفته بعد در کاخ اختصاصی ولیعهد رحل اقامت افکند!
خطری که از سر ایران گذشت
توطئه برای تجزیه آذربایجان – بهانه مضحک استالین برای خودداری از تخلیه ایران – طرح جدید تقسیم ایران به مناطق نفوذ – سمپاشی های سفیر لئیم انگلیس در ایران – شاه و دکتر مصدق هم آواز می شوند – توافق روسها و انگلیسیها برای جدا کردن خوزستان در مقابل تجزیه آذربایجان! – اسراری از دوران حکومت قوام السلطنه که برای اولین بار فاش می شود – قوام السلطنه درصدد براندازی شاه و ریاست جمهوری ایران بود …
روز هفتم مه سال 1945 (17 اردیبهشت 1324) با تسلیم بلاقید و شرط آلمان جنگ در اروپا خاتمه یافت. پیش از خاتمه جنگ دولت بیات سقوط کرده و جای خود را به دولت حکیمی داده بود. حکیمی پس از معرفی کابینه خود به مجلس در اوایل خردادماه 1324 طی یادداشتی به متفقین یادآوری کرد که نیروهای خارجی در ایران طبق تعهدات قبلی خود باید تا شش ماه بعد از خاتمه جنگ ایران را تخلیه کنند، ولی دولت ایران تقاضا دارد که کار تخلیه هر چه زودتر انجام پذیرد، تا دست دولت در حل مسائل و مشکلاتی که از جنگ ناشی شده باز باشد.
دولت حکیمی پیش از این که پاسخ یادداشت خود را از متفقین دریافت نماید سقوط کرد و اکثریت مجلس به نخست وزیری محسن صدر (صدرالاشراف) اظهار تمایل نمود. دولت صدر نیز با مخالفتهای شدیدی در مجلس روبرو شد و بیش از چهار ماه دوام نیاورد. در مدت زمامداری صدرالاشراف اوضاع آذربایجان متشنج شد و با تشکیل یک گروه سیاسی تجزیه طلب به نام "فرقه دمکرات" که از طرف دولت شوروی حمایت می شد زمینه برای یک قیام مسلحانه در آذربایجان فراهم گردید.
در سومین کنفرانس سران متفقین که در اواخر تیرماه 1324 در پتسدام تشکیل شد، ترومن رئیس جمهور جدید آمریکا (که پس از مرگ روزولت در روز 12 آوریل 23 فروردین 1324 جانشین او شده بود) و اتلی نخست وزیر جدید انگلستان (که پس از شکست چرچیل در انتخابات پارلمانی انگلیس به جانشینی وی انتخاب شد) بر لزوم تخلیه ایران از نیروهای متفقین تاکید کردند، ولی استالین حاضر به تعیین تاریخ معینی برای خروج نیروهای شوروی از ایران نشد. یکی از بهانه های روسها برای به تاخیر انداختن تخلیه ایران این بود که می گفتند تاریخ تخلیه ایران شش ماه بعد از پایان جنگ تعیین شده و چون جنگ هنوز خاتمه نیافته، موعد تخلیه ایران نیز هنوز فرا نرسیده است! روسها می گفتند تا وقتی که جنگ در خاوردور ادامه دارد، جنگ دوم جهانی را نمی توان خاتمه یافته تلقی کرد. البته کمتر از یک ماه پس از کنفرانس پتسدام ژاپن هم به دنبال پرتاب دو بمب اتمی بر روی شهرهای پرجمعیت آن کشور تسلیم شد و بهانه دیگری برای روسها نماند.
روز دوم آبان ماه 1324 ابراهیم حکیمی (حکیم الملک) مجدداً با رای تمایل اکثریت نمایندگان مجلس به نخست وزیری انتخاب شد و این بار اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان در شرایط بحرانی آن روز به دولت وی رای اعتماد دادند. در این زمان شاه نقش موثری در تعیین خط مشی سیاسی کشور به عهده گرفته بود و با تاکید و اصرار او نیروئی از تهران برای تقویت پادگان تبریز به آذربایجان اعزام شد، ولی ستون اعزامی در شریف آباد قزوین از طرف ارتش سرخ متوقف گردید و دولت شوروی به یادداشت اعتراض آمیز دولت ایران که روز 26 آبان ارسال شده بود ترتیب اثری نداد. در این حال فرقه دمکرات آذربایجان، کنگره ای به نام کنگره خلق آذربایجان در تبریز تشکیل داد و روز اول آذرماه 1324 ضمن تلگرافی به عنوان شاه و نخست وزیر و رئیس مجلس و جراید پایتخت اعلام داشت که کنگره خلق آذربایجان به اتفاق آراء تصمیم گرفته است به "حکومت مرکزی ایران" و پنج دولت بزرگ اتحاد شوروی، آمریکا، انگلستان، فرانسه و چین (اعضای دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد) مراجعه و درخواستهای مشروع و قانونی خود را عنوان نماید. در این اعلامیه قید شده بود که "خلق آذربایجان بنا به علل و حوادث بیشمار تاریخی دارای ملیت، زبان، آداب و رسوم و خصوصیات مخصوص به خود می باشد و این خصوصیات به وی حق می دهد که با مراعات استقلال و تمامیت ایران، مانند تمام ملتهای جهان به موجب منشور آتلانتیک در تعیین مقدرات خود آزاد و مختار باشد".
همزمان با آذربایجان، حرکتهای تجزیه طلبانه ای نیز در کردستان شکل گرفت، که مانند فرقه دمکرات از حمایت ارتش سرخ برخوردار بود. رهبری فرقه دمکرات آذربایجان را سید جعفر پیشه وری، کمونیست با سابقه ایرانی که از موسسین اولین حزب کمونیست ایران در جریان نهضت جنگل بوده و در زمان سلطنت رضاشاه دستگیر و زندانی شده بود، به عهده داشت و در راس فرقه تجزیه طلب کومله کردستان قاضی محمد قرار گرفته بود. پیشه وری بعد از آزادی از زندان در سال 1320 روزنامه ای به نام "آژیر" در تهران منتشر می کرد و مستقیماً با سفارت شوروی در تهران ارتباط داشت. پیشه وری در انتخابات دوره چهاردهم با کمک و مداخله روسها به نمایندگی تبریز انتخاب شد، ولی اعتبارنامه او در مجلس به تصویب نرسید. پیشه وری بعد از این ماجرا بیش از پیش خود را به دامن روسها انداخت و به آلت بلا اراده ای در دست آنها مبدل گردید.
دولت حکیمی پس از صدور اعلامیه تجزیه طلبانه فرقه دمکرات، سهام السلطان بیات نخست وزیر سابق را به استانداری آذربایجان تعیین کرد و بیات روز هفتم آذرماه وارد تبریز شد. بیات ماموریت داشت با پیشه وری وارد مذاکره شده و با دادن وعده و وعیدهائی او را از تعقیب نقشه های تجزیه طلبانه خود منصرف سازد. ولی پیشه وری اختیاری برای تغییر این نقشه نداشت. نقشه در مسکو طرح شده بود و روسها می خواستند قبل از تخلیه ایران از نیروهای خود، آذربایجان را از پیکر ایران جدا کنند و تدریجاً به صورت یکی از جمهوریهای شوروی یا ضمیمه جمهوری آذربایجان شوروی درآورند.
فرقه دمکرات از اوایل آذرماه، با تشکیل گروههای مسلح که با اسلحه روسی و تحت نظر افسران ارتش سرخ سازمان داده می شدند، به تدریج بر شهرها و روستاهای آذربایجان مسلط شد و روز 21 آذر 1324 با محاصره لشگر تبریز از طرف سربازان فرقه، که ارتش سرخ آنها را تحت حمایت خود گرفته بود، تسلط نیروهای تجزیه طلب بر آذربایجان به مرحله قطعی رسید. در همین روز "مجلس ملی آذربایجان" با شرکت نمایندگان فرقه دمکرات در تبریز تشکیل شد و تشکیل "دولت خلق آذربایجان" به ریاست پیشه وری اعلام گردید. پیشه وری که عنوان نخست وزیر، یا به قول خودشان "باش وزیر" آذربایجان را داشت، کابینه خود را به این شرح معرفی نمود:
دکتر سلام الله جاوید وزیر کشور – "ژنرال" کاویان وزیر جنگ – یوسف عظیما وزیر عدلیه – رضا رسولی وزیر تجارت و اقتصاد – محمد بی ریا وزیر فرهنگ – دکتر مهتاش وزیر فلاحت (کشاورزی) – دکتر اورنگی وزیر صحیه (بهداری) – غلامرضا الهامی وزیر مالیه (دارائی) – کبیری وزیر پست و ارتباطات – بیات ماکو وزیر تبلیغات. در ضمن زین العابدین قیامی به عنوان رئیس دیوانعالی آذربایجان و فریدون ابراهیمی به عنوان دادستان کل معرفی شدند. پیشه وری به عنوان امتیازی برای تهران از معرفی وزیر خارجه خودداری نمود و گفت اگر با دولت مرکزی به تفاهم برسیم وزیر خارجه ما همان وزیر خارجه ایران خواهد بود! ظاهراً مرحله اول برنامه ای که در مسکو طرح شده بود این بود که دولت ایران نخست به "خودمختاری" آذربایجان در قلمرو حکومت ایران رضایت بدهد، تا قسمت دوم برنامه، یعنی تجزیه کامل آذربایجان در موقع مناسبتری به مرحله اجرا درآید.
لشگر تبریز روز 22 آذرماه بدون مقاومتی تسلیم شد، ولی تیپ رضائیه در مقابل تجزیه طلبان به مقاومت پرداخت و پس از چند روز زد و خورد و تحمل تلفات سنگین از پای درآمد. در این میان کردها هم دعوی استقلال کردند و به دستور قاضی محمد رئیس حزب کومله کردستان پرچم ایران از فراز ساختمانهای دولتی پائین آورده شد.
چند روز بعد از این وقایع کنفرانس وزیران خارجه سه کشور آمریکا و انگلیس و شوروی در مسکو تشکیل شد. دستور کار کنفرانس مذاکره درباره مسائل ناشی از جنگ بود، که عمدتاً مسائل اروپا را در بر می گرفت، ولی با وقایعی که در ایران اتفاق افتاده بود طبعاً مسئله ایران هم در دستور مذاکرات قرار گرفت. وزیر خارجه وقت آمریکا "جیمز بیرنس" در کتاب خاطراتش که تحت عنوان "گفتار صادقانه" انتشار یافت، درباره مذاکرات کنفرانس مسکو توضیحات مفصلی داده و از آن جمله درباره ایران می نویسد:
"در اولین ملاقات با استالین که روز نوزدهم دسامبر (28 آذر 1324) صورت گرفت به او گفتم که ما راجع به وقایع ایران به واسطه تعهدی که پرزیدنت روزولت و چرچیل و خود او در سال 1943 در تهران داده اند بسیار نگران هستیم … وقایعی که قبل از کنفرانس حاضر در ایران به وقوع پیوسته حاکی از این است که تعهد مذکور ممکن است نقض گردد. دولت ایران در اجرای تعهدات مذکور تقاضا کرده است نیروهای خارجی هر چه زودتر آن کشور را تخلیه کنند، ما بلادرنگ دستور دادیم بقیه ارتش آمریکا از ایران خارج شوند و من پیامی برای دولت شوروی و دولت انگلستان فرستاده و توصیه کردم آنها هم همین کار بکنند، ولی دولت شوروی نه فقط از تخلیه ایران خودداری می نماید، بلکه از حرکت 1500 سرباز ایرانی به سوی آذربایجان جلوگیری کرده است. من به استالین گفتم که اگر ما تعهدات مندرجه در اعلامیه تهران را انجام ندهیم احتمال کلی دارد که ایران شکایت خود را در جلسه ملل متحد که بزودی در لندن منعقد خواهد شد مطرح کند و آمریکا به عنوان امضا کننده اعلامیه تهران مجبور خواهد شد که از ایران پشتیبانی نماید … به نظر من توجیه این مسئله بسیار مشکل است که حضور 1500 سرباز ایرانی چگونه ممکن است 000/30 ارتش شوروی را، چنانکه اظهار شده است به خطر بیندازد.
"استالین در جواب من گفت معادن نفت شوروی در اطراف باکو در نزدیکی مرز ایران واقع شده و امنیت این معادن برای دولت شوروی حائز اهمیت است. این معادن باید در مقابل هر اقدام خصمانه ای از طرف ایران محافظت شود و هیچ اعتمادی هم به دولت فعلی ایران نمی توان داشت. ممکن است عناصر خرابکاری به معادن مزبور اعزام شوند و چاههای نفت را آتش بزنند. استالین افزود که چون دولت شوروی به موجب پیمان منعقده حق دارد نیروهای خود را تا پانزدهم مارس در ایران نگاه دارد، قصد ندارد که ایران را قبل از آن تاریخ تخلیه کند و در آن تاریخ هم باید وضع را بررسی نمود و ملاحظه کرد که آیا ممکن است سربازان شوروی را از ایران خارج نمود یا نه. تصمیم راجع به این موضوع موکول به رویه دولت ایران خواهد بود. استالین همچنین متذکر شد که قرارداد 1921 بین ایران و شوروی، به دولت شوروی این حق را می دهد که هرگاه احتمال خطری از منبع خارجی متوجه اتحاد شوروی بشود، ارتش خود را به شمال ایران اعزام نماید.
"من به استالین گفتم که باعث تعجب است که او نظر دولت ایران را نسبت به شوروی خصمانه تلقی می نماید، زیرا تا آنجا که ما اطلاع داریم دولت ایران نهایت همراهی و همکاری را در کار حمل اسلحه و تدارکات به شوروی در زمان جنگ به عمل آورده است. ضمناً گفتم که دولت آمریکا روز دوم مارس (12 اسفند 1324) را موعد خاتمه تخلیه ایران می داند نه 15 مارس، که استالین ذکر کرده بود. استالین در پاسخ گفت که دولت شوروی هیچ گونه نظر ارضی یا غیر ارضی نسبت به ایران ندارد، ولی باز هم به مسئله "امنیت منابع نفت باکو اشاره کرد و گفت هر وقت دولت شوروی از امنیت منابع نفتی خود اطمینان حاصل کند نیروهای خود را از ایران خارج خواهد کرد …
"هر قدر بیشتر راجع به عذر استالین برای نگاهداشتن ارتش خود در ایران فکر کردم، بیشتر از اعتمادم به سیاست شورویها کاسته شد … اظهارات استالین مبنی بر این که او از احتمال خرابکاری در معادن نفت باکو به وسیله ایرانیها نگران است عذر غیر موجهی برای نگاه داشتن ارتش سرخ در خاک ایران بود، و مخصوصاً اشاره او به این که پس از انقضای مهلت مقرر در اعلامیه تهران، موضوع خارج کردن نیروهای شوروی را از ایران مورد بررسی قرار خواهد داد "که آیا این کار به مصلحت هست یا نه!" نشان می داد که نگرانی های ما درباره انجام تعهدات اعلامیه تهران کاملاً موجه بوده است. به همین جهت تصمیم گرفتم در این مورد کوشش مجددی به عمل آورده و موقعیت خودمان را نسبت به تعهداتی که داریم به استالین بفهمانم.
"مسئله ایران، اولین مطلبی بود که من در دومین ملاقات خود با استالین مطرح کردم و به او گفتم که من از مطرح شدن شکایت ایران در اولین جلسه مجمع عمومی ملل متحد نگران هستم و افزودم که به نظر من شایان اهمیت است که دول بزرگ تعهدات خود را نسبت به کشورهای کوچک محترم بشمارند. در ضمن یادآوری کردم که اگر دولت ایران نسبت به خودداری دولت شوروی از انجام تعهدات خود به سازمان ملل متحد شکایت کند ما ناچاریم از ایران پشتیبانی کنیم و موجب نهایت تاسف برای دولت آمریکا خواهد بود که در آغاز کار سازمان ملل متحد با دولت شوروی مخالفت نماید. ارنست بوین وزیر خارجه انگلستان پیشنهاد کرد کمیسیونی از نمایندگان سه دولت انتخاب شود تا به ایران رفته و راه حلی برای اختلافات موجود پیدا کنند. استالین درباره این پیشنهاد نظر قطعی ابراز نکرد و من مجدداً اظهار امیدواری کردم که وضعی در ایران پیش نیاید که تولید اختلافی بین ما و شوروی بنماید. استالین در جواب من گفت: نگران نباشید ما کاری نخواهیم کرد که صورت شما سرخ بشود!"
در کنفرانس وزیران خارجه آمریکا و شوروی و انگلیس در مسکو سرانجام درباره اصول پیشنهاد وزیر خارجه انگلیس درباره تشکیل یک کمیسیون سه جانبه برای بررسی مسائل ایران توافق شد، ولی تشکیل این کمیسیون، که مفهوم دیگر آن متزلزل ساختن تعهدات اعلامیه تهران و باز گذاشتن راه تجدید نظر در آن بود، در تهران با بدبینی تلقی شد. رادیو لندن در برنامه فارسی روز پانزدهم دیماه 1324 خود خبری درباره این موضوع پخش کرد که نقل آن ما را از توضیحات بیشتری در این مورد بی نیاز می سازد. عین گفتار رادیو لندن به شرح زیر است:
"از تهران خبر می رسد که سرریدر بولارد سفیر کبیر انگلستان و آقای والاس مری سفیر کبیر آمریکا در تهران، به دولت ایران پیشنهاد کرده اند که با یک کمیته سه نفری که از نمایندگان شوروی و انگلستان و آمریکا تشکیل شده همکاری نماید تا اوضاع ایران را به طور عموم و اوضاع آذربایجان را بالاخص مورد بررسی قرار دهند. دو سفیر کبیر در این باره با اعلیحضرت محمدرضاشاه نیز مذاکراتی نموده و این پیشنهاد را به ایشان تقدیم کرده اند. دولت ایران هنوز جواب موافقی به این پیشنهاد نداده است و شاید بخواهد قبل از موافقت با این پیشنهاد آنرا به مجلس شورای ملی عرضه کند …"
شاه در مصاحبه با کارانجیا روزنامه نگار هندی، طرح بوین را "توطئه تازه ای برای تقسیم ایران به مناطق نفوذ" خوانده و می گوید "به نظر می رسد اساس پیشنهادات بوین این بود که متفقین دولت ایران را برای دادن اختیارات بیشتر به استانها تحت فشار بگذارند تا بعضی ایالات بتوانند حکومت خودمختاری برای خود تشکیل دهند. هر چند ظاهراً این حکومتهای خودمختار در قالب انجمن های ایالتی و ولایتی، که در قانون اساسی ایران پیش بینی شده جزئی از ایران به شمار می آمدند، اما طرح بوین در واقع تشکیل حکومتهای خودمختاری را در مناطقی مانند آذربایجان و گیلان و مازندران و گرگان و کردستان تحت نفوذ و کنترل شوروی و تشکیل حکومتهای خودمختار خوزستان و فارس را تحت حمایت و کنترل انگلیس در نظر داشت … این در واقع یک طرح جدید تقسیم ایران به مناطق نفوذ مانند قرارداد 1907 بود."
سوء نیت انگلیسیها در پیشنهاد تشکیل کمیسیون سه جانبه، در تلگراف مورخ دهم ژانویه 1946 (بیستم دیماه 1324) والاس مری سفیر آمریکا در تهران به وزیر خارجه آمریکا نیز منعکس شده است. والاس مری در این تلگراف می گوید "سرریدر بولارد در اصل طرح پیشنهادی مربوط به تشکیل کمیسیون سه جانبه در ایران، مخصوصاً به وضع خوزستان مهمترین استان نفت خیز ایران و وجود یک اقلیت عرب زبان در آنجا اشاره کرده و چنین به نظر می رسد که انگلیسیها امکان جدا کردن خوزستان را از ایران در ازاء تثبیت موقعیت شورویها در آذربایجان در مد نظر دارند …"
در کتاب مهم و معتبری که در سال 1984 درباره سیر سیاست انگلیس در خاورمیانه چاپ شده، و چاپ سوم آن در سال 1988 به دست نویسنده رسیده است، اسرار شگفت آور و تازه ای از توطئه تجزیه ایران با موافقت و مشارکت انگلیسیها فاش شده است. در این کتاب، که از طرف دانشگاه معتبر آکسفورد انگلستان چاپ شده و عنوان آن "امپراتوری بریتانیا در خاورمیانه" است، در فصل مربوط به وقایع ایران از سال 1945 به بعد، ابتدا به مکاتبات سرریدر بولارد سفیر کبیر وقت انگلیس در ایران با وزارت خارجه انگلستان بعد از خاتمه جنگ دوم جهانی اشاره شده است. مطالعه این مکاتبات و تلگرافها، که مربوط به سالهای بعد از جنگ است، نشان می دهد که سفیر لئیم و بدخواه انگلیس در ایران در تمام این گزارشها و مکاتبات خود با وزارت خارجه انگلیس سعی در تحقیر دولت و مردم ایران و تاکید بر "طبیعی بودن" احساسات تجزیه طلبانه مردم آذربایجان داشته است. در یکی از این گزارشها، که به تاریخ سوم مارس 1946 (13 اسفند 1324) خطاب به بوین وزیر خارجه وقت انگلستان فرستاده شده است، بولارد از حکومت پوشالی دمکراتها در تبریز مکرر به عنوان "دولت ملی آذربایجان" نام برده و می نویسد: احساسات جدائی طلبانه در آذربایجان ایران نیرومندتر از تمام استانهای دیگر ایران است و دلائل تاریخی و طبیعی محکمی دارد. "نامردی" و عدم توجه مامورین دولتی ایران به خواستها و احساسات مردم آذربایجان موجب شد که اهالی آذربایجان از نیروهای مهاجم روسی به منزله "آزاد کنندگان" خود استقبال کردند (!!) و به نظر می رسد که تمایلات شدیدی به پیوستن به آذربایجان شوروی در میان آنها وجود دارد …
در کتابی که به آن اشاره شد و محصول چندین سال تحقیق نویسنده معتبری چون "ویلیام راجر لوئیس" است به پیشنهاد بوین برای تشکیل یک کمیسیون سه جانبه برای بررسی مسائل ایران هم اشاره شده و ضمن آن آمده است "بوین ترجیح می داد مسئله ایران، به جای این که در سازمان ملل متحد مطرح شود و متفقین زمان جنگ را در آغاز کار این سازمان رودرروی یکدیگر قرار دهد، بین خود کشورهای ذینفع حل و فصل گردد. علاوه بر آن بوین نسبت به مقاصد آمریکائیها در ایران بدگمان بود و تصور می کرد که انگلستان در یک کمیسیون سه جانبه برای حل مسائل مربوط به ایران، بهتر می تواند منافع خود را تامین نماید، تا این که این موضوع به جلسات سازمان ملل متحد کشانده شود. از طرف دیگر "بدترین" نتیجه ای که ممکن بود از کنفرانس سه جانبه حاصل شود شناسائی یک آذربایجان مستقل بود، که به حفظ بقیه خاک ایران در ازاء آن می ارزید (!!).
شاه علیرغم "نصایح مشفقانه!" سرریدر بولارد حاضر به قبول پیشنهاد تشکیل کمیسیون سه جانبه نشد و نمایندگان مجلس نیز به اشاره او به مخالفت با این پیشنهاد برخاستند. یکی از مخالفان سرسخت تشکیل کمیسیون سه جانبه و دخالت انگلیسیها در حل اختلافات ایران و شوروی دکتر مصدق بود که طی نطقی در جلسه نوزدهم دیماه 1324 مجلس گفت "نظریات من این بود که بین دولت راجع به طرز اداره نمودن قسمتی از مملکت، که با یک عده از اهالی آنجا اختلاف حاصل شده است، قبلاً باید با اهالی محل داخل مذاکره شد شاید اختلاف را بتوان با خود آنها حل کرد و اگر به این طریق نتیجه حاصل نشد با دولت شوروی مذاکره کنیم که مانع مرتفع و اختلاف حل شود … من برای صلاح و صواب ملت ایران از آقای حکیمی خواهش می کنم بیش از این وقت مملکت را ضایع نکند و فوراً از کار کناره گیری نماید …"
نظر شاه در این مورد نیز کاملاً با نظری که از طرف دکتر مصدق ابراز شده مطابقت دارد. شاه در مصاحبه با کارانجیا روزنامه نگار هندی، ضمن بحث درباره وقایع آذربایجان و طرح تشکیل کمیسیون سه جانبه، نخست وزیر وقت را یک عامل انگلیس معرفی می کند و می گوید انگلیسیها می خواستند به دست او نقشه تجزیه و تقسیم ایران را به مناطق نفوذ عمل کنند و حکیمی در اجرای نظر انگلیسیها در ارجاع قضیه به سازمان ملل متحد تعلل می کرد و حل قضیه از طرف کمیسیون سه جانبه را بر طرح شکایت ایران در سازمان ملل متحد ترجیح می داد …
حکیمی سرانجام تحت فشار شاه و مجلس مجبور شد از مداخلات دولت شوروی در ایران به سازمان ملل متحد شکایت کند و از فکر حل مسئله از طریق کمیسیون سه جانبه انصراف حاصل نماید. در تاریخ 19 ژانویه سال 1946 (29 دیماه 1324) آقای تقی زاده سفیر کبیر ایران در لندن، که در ضمن نمایندگی ایران را در سازمان ملل متحد به عهده داشت، طی نامه ای به دبیر کل سازمان ملل متحد، ضمن تشریح مداخلات دولت شوروی در ایران و بهانه جوئی آن کشور برای خودداری از تخلیه ایران، درخواست رسیدگی به شکایات ایران را در شورای امنیت سازمان ملل متحد نمود. سازمان ملل متحد در آن زمان تازه شروع به کار کرده بود و تا آماده شدن آسمانخراش شیشه ای سازمان در نیویورک، جلسات مجمع عمومی و سایر ارکانهای سازمان در لندن تشکیل می شد. شکایت ایران در دستور کار شورای امنیت قرار گرفت و پس از استماع توضیحات نماینده ایران و پاسخ نماینده شوروی، در تاریخ سی ام ژانویه (دهم بهمن 1324) طی قطعنامه ای به طرفین توصیه شد مستقیماً برای حل اختلافات خود وارد مذاکره شده و نتیجه را تا یک ماه بعد به اطلاع شورا برسانند.
دولت حکیمی پیش از تشکیل جلسه شورای امنیت برای رسیدگی به شکایت ایران سقوط کرد و احمد قوام (قوام السلطنه) روز ششم بهمن ماه 1324 با رای تمایل اکثریت بسیار ضعیفی (53 رای موافق در مقابل 51 رای) به نخست وزیری انتخاب شد. اولین کار قوام السلطنه پس از صدور فرمان نخست وزیری در روز هفتم بهمن ماه ارسال تلگرافاتی به عنوان استالین و اتلی (نخست وزیر انگلستان) و بیرنس وزیر خارجه آمریکا و اعلام آمادگی ایران برای حل اختلافات موجود از طریق مذاکرات مستقیم بود. قوام السلطنه همچنین تلگرافی به عنوان تقی زاده سفیر کبیر ایران در لندن و نماینده ایران در سازمان ملل متحد فرستاد و از او خواست که شکایت ایران را از شورای امنیت پس بگیرد، ولی تقی زاده به این تلگراف اعتنا نکرد و به عنوان این که دستور تلگرافی نخست وزیر بعد از حضور او در جلسه شورای امنیت رسیده است، در جلسه شورا حضور یافت و نطق مفصل و مستدلی در تشریح مداخلات شوروی و تعلل و بهانه جوئی آن کشور در انجام تعهدات خود نسبت به ایران ایراد نمود.
قوام السلطنه روز بیست و پنجم بهمن ماه کابینه خود را معرفی کرد و علاوه بر سمت نخست وزیری سرپرستی دو وزارتخانه خارجه و کشور را هم به عهده گرفت. یکی از اولین اقدامات قوام السلطنه در مقام نخست وزیری تغییر رئیس ستاد ارتش و رئیس کل ژاندارمری و فرماندار نظامی تهران بود، که نوعی مبارزه طلبی با شاه به شمار می آمد. قوام السلطنه همچنین با تعیین ملک الشعراء بهار به سمت وزیر فرهنگ و مظفر فیروز (پسر نصرت الدوله فیروز) که خصومت دیرینه ای با شاه داشت به سمت معاون نخست وزیر، بر بدگمانی شاه نسبت به خود افزود، ولی شاه در آن شرایط بحرانی چاره ای جز تسلیم و رضا نداشت.
قوالم السطنه روز 29 بهمن 1324 با تعیین سهام السلطان بیات وزیر دارائی کابینه خود به سمت نایب نخست وزیر در راس هیئتی عازم مسکو شد و در مدت بیست روز توقف در مسکو جلسات متعددی با استالین و مولوتف و سایر مقامات شوروی ملاقات و مذاکره کرد. قوام السلطنه تاریخ مراجعت خود را به تهران طوری تنظیم کرده بود که مقارن پایان دوره چهاردهم مجلس باشد و اجباری برای حضور در مجلس و گزارش مذاکرات و اخذ رای اعتماد نداشته باشد. البته برای حفظ ظاهر روز بیست و یکم اسفند 1324 که عمر مجلس چهاردهم به پایان می رسید در مجلس حضور یافت و در یک جلسه خصوصی گزارشی از مذاکرات خود را در مسکو به اطلاع نمایندگان رساند. با این که از مذاکرات مسکو نتیجه ای حاصل نشده بود و روسها همچنان از تخلیه قوای خود از ایران خودداری می کردند، قوام السلطنه در گزارش خود به مجلس با تکریم و احترام فراوانی از شخص استالین و پذیرائی های گرم و محبت آمیز از هیئت ایرانی سخن گفت و از آن جمله ضمن شرح جریان آخرین مجلس مهمانی در کاخ کرملین اظهار داشت در این مجلس صحبت های دوستانه بین اعضای هیئت و مقامات شوروی به عمل آمد و "از آن جمله خود ژنرالیسیم استالین بیانات بسیار دقیق و حکیمانه که نمونه وسعت نظر و علو افکار سیاسی ایشان بود در باب لزوم اصلاحات و رفورمها در ایران نمودند. در پاسخ ایشان اظهار داشتم تاکنون تاثیرات جنگ و تغییر آنی رژیم سابق و اختلال امور کشور مجال برای اصلاحات اساسی به دولت ایران نبخشید و اکنون که دولت من مهیای رفورمهای اساسی و تامین زندگی مرفه و عادلانه ای برای مردم ایران است به واسطه عدم مساعدت دولت شوروی با تخلیه نکردن نیروهای خود و مشکلات دیگر کار اصلاحات بسیار سخت و دشوار خواهد بود و دولت شوروی با حسن نیت و یک اقدام به موقع می تواند مشکلات را از پیش پای ما بردارد. در این صورت البته اصلاحات اساسی در داخله ایران وقوع خواهد یافت و سیاست خارجی ایران روی اصل موازنه و دوستی صادقانه با اتحاد شوروی خواهد بود. ژنرالیسیم استالین این نظر اصلاحی دولت را تایید و تصدیق کردند ولی راجع به تخلیه ایران جواب مساعدی ندادند".
قوام السلطنه در پایان گزارش خود که متضمن هیچ نتیجه مثبتی در حل اختلافات ایران و شوروی نبود گفت "در خاتمه باید بگویم اگر چنانچه اظهار داشتم مذاکرات ما نتیجه مطلوب نبخشید، البته این اظهارات نباید دلیل یاس گردد. نه تنها عقیده شخص من، بلکه نظر تمام وطن پرستان و دوراندیشان این است که ملل ایران و شوروی به حکم عوامل زیاد تاریخی و همبستگی طبیعی و جغرافیائی و احتیاج متقابل اقتصادی و مقتضیات فرهنگی و اجتماعی باید با یکدیگر دوست صمیمی گردند و روابط آنان باید روی اصل صداقت و احترام کامل متقابل که لازمه صلح است استوار شود و هدف منشور (ملل متحد) نیز همین گونه روابط صادقانه و عادلانه و صلح جویانه است تا جهان و مردم جهان از آسیب جنگ و خونریزی مصون بمانند. به حکم این مقدمه من هرگز از تحکیم روابط دوستانه بین دو کشور مایوس نیستم و نخواهم بود و این هدف را همواره خواهم داشت. در اعلامیه ای که در خاتمه اقامت ما در مسکو صادر شده نیز همین آرزو به وضوح اظهار شده است. امیدوارم این دوستی بی شائبه بین دو کشور عملی گردد و بسیار خرسندم که شخصی مانند آقای سادچیکوف که مرد سیاستمدار خیرخواهی است به سفارت کبرای شوروی در تهران تعیین شده و امیدوارم توسط ایشان روابط دوستی بین ما روزبروز استوارتر خواهد گردید."
قوام السلطنه توافقهای محرمانه ای را که در سفر مسکو با استالین و مولوتف به عمل آورده بود فاش نکرد، ولی نتایج این توافقها به تدریج آشکار شد: روز پانزدهم فروردین 1325 بین قوام السلطنه و سادچیکوف سفیر جدید شوروی در ایران موافقتنامه ای درباره تشکیل یک شرکت مختلط نفت ایران و شوروی به امضا رسید، مدت قرارداد پنجاه سال و حوزه عملیات تمام مناطق شمالی ایران به استثنای حاشیه مرزی ایران با ترکیه بود. سهم شوروی در این شرکت برای 25 سال اول قرارداد 51 درصد و سهم ایران 49 درصد در نظر گرفته شده بود که در 25 سال دوم مساوی (پنجاه پنجاه) می شد. قوام السلطنه به روسها قول داده بود که انتخابات مجلس پانزدهم را به ترتیبی انجام خواهد داد، که قرارداد بدون برخورد با مشکلی به تصویب مجلس برسد. پیرو امضای این قرارداد اعلامیه ای در سه ماده به شرح زیر از طرف دولتین ایران و شوروی انتشار یافت:
1- قسمت های ارتش سرخ از تاریخ 24 مارس 1946، یعنی یکشنبه چهارم فروردین 1325 در ظرف یک ماه و نیم تمام خاک ایران را تخلیه می نمایند.
2- قرارداد ایجاد شرکت مختلط نفت ایران و شوروی و شرایط آن از تاریخ 24 مارس تا انقضای مدت هفت ماه برای تصویب به مجلس پانزدهم پیشنهاد خواهد شد.
3- راجع به آذربایجان چون امر داخلی ایران است ترتیب مسالمت آمیزی برای اجرای اصلاحات طبق قوانین موجود و با روح خیرخواهی نسبت به اهالی آذربایجان بین دولت و اهالی آذربایجان داده خواهد شد.
همزمان با شروع تخلیه نیروهای شوروی از ایران مذاکرات با نمایندگان آذربایجان به ریاست پیشه وری آغاز شد. قوام السلطنه برای خوشایند روسها فعالیت حزب توده را آزاد گذاشت و سه وزیر توده ای وارد کابینه خود کرد. قوام السلطنه در ملاقاتهای خود با سفیران انگلیس و آمریکا به آنها اطمینان می داد که ایران به دامان روسها نیفتاده و فعالیتهای حزب توده هم تحت کنترل است. آمریکائیها بیشتر نگران تخلیه ایران از نیروهای شوروی بودند، ولی انگلیسیها به احتمال استمرار نفوذ شورویها در ایران و عواقب تشکیل یک پارلمان طرفدار شوروی و تصویب قرارداد تشکیل شرکت مختلط نفت ایران و شوروی می اندیشیدند. روز شانزدهم آوریل سال 1946 (27 فروردین 1325)، یعنی دوازده روز پس از اعلام امضای موافقتنامه نفت ایران و شوروی یک جلسه اضطراری در وزارت خارجه انگلیس تشکیل شد. موضوع جلسه بررسی اوضاع ایران و بحث درباره گزارش "رابرت هاو" یکی از معاونان وزارت خارجه انگلیس بود. در این گزارش به خطرات گرایش ایران به چپ و "تشکیل یک پارلمان و حکومت دست نشانده در ایران" که منافع حیاتی انگلستان را به مخاطره خواهد انداخت، اشاره شده و آمده است که روسها به بهره برداری از منابع نفت شمال ایران اکتفا نخواهند کرد و بعد از آنکه جای پای خودشان را محکم کردند درصدد لغو امتیاز شرکت نفت انگلیس و ایران و تصاحب آن بر خواهند آمد. گزارش "رابرت هاو" با این جملات ادامه می یابد: "استقلال ایران دیگر امری پایان یافته و مربوط به گذشته است و ما برای حفظ منافع خود، پیش از آن که خیلی دیر بشود، باید تاکتیک های روسها را برای خنثی کردن نقشه های آنها به کار بگیریم و دولت مستقلی در جنوب غربی ایران (خوزستان) تشکیل دهیم". گزارش هاو، و نظریاتی که درباره آن ابراز شده بود برای بوین (وزیر خارجه انگلستان) ارسال شد، ولی بوین آنرا مسکوت گذاشت تا سیر وقایع بعدی در ایران بکلی اجرای آن را منتفی ساخت.
سیر وقایع بعدی را در اسناد محرمانه وزارت خارجه آمریکا، که سی سال بعد از این وقایع انتشار یافته، و با وجود اهمیت آن از نظر تاریخ ایران هنوز به فارسی ترجمه نشده است، دنبال می کنیم. این اسناد حاوی نکاتی است که برای اولین بار در ایران منتشر می شود. این گزارشها از جلد هفتم گزارش روابط خارجی آمریکا در سال 1964 استخراج شده است.
"جرج آلن" سفیر جدید آمریکا در ایران که در اردیبهشت ماه سال 1325 ماموریت خود را در ایران آغاز کرد، در اولین گزارش خود به وزیر خارجه آمریکا، که به تاریخ هشتم مه (18 اردیبهشت) مخابره شده است می نویسد "قوام در اولین ملاقاتم با او، که امروز صبح صورت گرفت، از مشکلاتی که در مذاکراتش با پیشه وری پیش آمده سخن گفت. او با تاکید بر این که این قسمت از صحبتهای او خیلی محرمانه است گفت آنقدر که با شاه مشکل دارد با پیشه وری مشکل ندارد و افزود با پیشه وری به توافق هائی رسیده، ولی شاه با اصول این توافق ها مخالفت می کند و بیشتر متمایل به استفاده از نیروی نظامی برای حل مسئله آذربایجان است. قوام افزود شاه فکر می کند می تواند با اعزام یک نیروی پنج شش هزار نفری بر آذربایجان مسلط شود، در حالی که قسمتی از این نیروها ممکن است در عمل به طرف مقابل ملحق شوند و بعلاوه آذربایجانیها یک نیروی سی هزار نفری دارند که می تواند بخوبی با ارتش ایران مقابله کند. قوام سپس گفت مشکل اصلی او از آنجا ناشی می شود که شاه در مقام فرماندهی کل قوا ارتش را در اختیار دارد و از من خواست که در ملاقات آینده ام با شاه، بدون اینکه به حرفهای او اشاره نمایم، شاه را نصیحت کنم … من از او سئوال کردم آیا کار تخلیه نیروهای شوروی از ایران به انجام رسیده است. قوام گفت مامورینی که از طرف دولت به تبریز و جلفا رفته اند گزارش داده اند که نیروهای شوروی این دو نقطه را تخلیه کرده اند و قرار است سفیر شوروی اعلامیه ای درباره خاتمه کار تخلیه منتشر نماید. به او گفتم اعلامیه سفیر شوروی کافی نیست و دولت ایران باید با اطمینان کامل و اطلاعات دست اول خاتمه تخلیه ایران را از نیروهای شوروی به شورای امنیت گزارش بدهد … "
جرج الن در گزارش روز یازدهم مه (21 اردیبهشت 1325) به وزیر خارجه آمریکا ضمن شرح چگونگی تقدیم استوارنامه خود به شاه می نویسد "در مراسم تقدیم استوارنامه قوام به عنوان وزیر خارجه حضور داشت. در جریان این مراسم اطلاعات زیادی به دست نیاوردم، زیرا کاملاً پیدا بود که شاه و قوام در حضور یکدیگر حرف دلشان را نمی گویند. درباره موضع ایران در شورای امنیت گفتم که ایران از وجهه و اعتبار زیادی در آمریکا برخوردار است، ولی عدم هم آهنگی بین اظهارات مقامات دولت ایران با آنچه از طرف نماینده ایران در سازمان ملل متحد عنوان می کند مشکلاتی به وجود می آورد. درباره مسئله آذربایجان قوام گفت که پیشه وری و هیئت نمایندگی آذربایجان هنوز در تهران هستند، ولی از نتیجه مذاکرات چیزی نگفت. استنباط من هم این است که شاه طرفدار شدت عمل است، ولی قوام از یک راه حل مسالمت آمیز جانبداری می کند، که نهایتاً به بقای یک نیروی نظامی مستقل در آذربایجان منجر خواهد شد …"
جرج آلن در گزارش مورخ 13 مه (23 اردیبهشت 1325) خود می نویسد "قوام امروز صبح به من خبر داد که پیشه وری و اعضای هیئت نمایندگی آذربایجان با حال عصبانی به تبریز بازگشتند. قوام افزود که ناراحتی پیشه وری و همراهانش از شکست مذاکرات متوجه شخص او نیست، زیرا می دانند که او طرفدار یک راه حل مسالمت آمیز و جلوگیری از خونریزی است. قوام پرسید اگر کار به جنگ بکشد شورای امنیت چه کاری می تواند برای ما بکند. من بی پرده به او گفتم اگر ایران می خواهد از طرح دعوای خود در شورای امنیت نتیجه بگیرد باید دلایل روشنی درباره دخالت خارجی ارائه بدهد و ملاحظه کاری را کنار بگذارد … و اضافه کردم که اظهارات ضد و نقیض علاء در نیویورک و مظفر فیروز در تهران به موقعیت ایران لطمه می زند. من در ضمن به گزارش مطبوعات درباره حضور سفیر شوروی در مذاکرات بین قوام و پیشه وری اشاره کردم و گفتم حضور نماینده شوروی در این مذاکرات دخالت شورویها را در امور ایران توجیه می کند و موضع ایران را هنگام طرح شکایت در شورای امنیت تضعیف می نماید …"
سفیر آمریکا در گزارش مورخ 15 مه (25 اردیبهشت 1325) خود به عنوان وزیر خارجه آمریکا می نویسد "قوام امروز این عقیده خود را به من ابراز کرد که دولت تهران باید امتیازی به آذربایجان بدهد و از آن جمله به موضوع فرماندهی قوای آذربایجان و تعیین استاندار اشاره نمود. قوام گفت اگر ما حاضر به دادن این امتیازات نشویم ممکن است آذربایجان اعلام استقلال کند و سلسله پهلوی را نفی نماید. قوام افزود شاه در جریان مذاکرات اخیر دخالت کرده و مانع از مصالحه با پیشه وری شده است. درباره سخنان شب گذشته پیشه وری در رادیو تبریز که شکست مذاکرات تهران را به دخالت اشخاص غیر مسئول نسبت داده بود گفت که منظور او شاه بوده است … قوام از من خواست که از نفوذ خود در شاه برای جلب موافقت وی با دادن امتیازاتی به آذربایجان استفاده کنم و اضافه کرد که اگر او (شاه) خواهان حفظ تاج و تخت خود و یکپارچگی ایران است باید با این تقاضاها موافقت نماید. قوام سپس با لحن تندتری گفت اگر شاه تن به سازش ندهد خطر بروز یک جنگ بین ایران و شوروی محتمل است. من فکر می کنم که اشارات قوام به خطری که شاه و تاج و تخت او را تهدید می کند برای وادار ساختن وی به دادن امتیازات مورد نظرش در مورد آذربایجان است".
سفیر آمریکا گزارش مفصل مورخ 25 مه (پنجم اردیبهشت 1325) خود را به وزیر خارجه آمریکا با این مقدمه شروع می کند که قوام السلطنه ممکن است برای خوشایند شورویها شکایت ایران را از دستور شورای امنیت خارج کند و سپس با اشاره به ناآرامی هائی که ممکن است در ایران بروز کند، اطلاعات زیر را برای وزارت خارجه آمریکا مخابره می نماید:
1- با این که سربازان اونیفورم پوش ارتش سرخ ایران را تخلیه کرده اند هنوز عده قابل توجهی با لباس شخصی یا اونیفورم ارتش آذربایجان باقی مانده اند. نایب کنسول آمریکا در تبریز (دوهر) تعداد آنها را فقط در تبریز 2500 نفر تخمین می زند. البته خیلی از آنها از اهالی آذربایجان شوروی هستند و تشخیص هویت واقعی آنها روشن نیست.
2- درباره مداخله شورویها در امور ایران به جز موارد بالا نمی توان مورد مشخصی را ارائه نمود. در تبریز پیشه وری مرتباً در کنسولگری شوروی با کنسول ملاقات می کند و کنسول هم زیاد به دیدن او می رود و به نظر می رسد که پیشه وری در تمام اقدامات خود با او مشورت می نماید. در تهران سفیر شوروی از "غیر قابل پیش بینی بودن" قوام سر در گم شده و با این که قوام از بعضی اقدامات حسین علاء نماینده ایران در سازمان ملل متحد اظهار عدم رضایت کرده است، فکر می کند علاء با اطلاع او این اقدامات را کرده است.
3- مظفر فیروز (معاون سیاسی قوام السلطنه) در عین حال که به نظر می رسد عامل اجرای مقاصد شورویهاست، جاه طلبی های شخصی هم دارد و هدف نهائی او به دست گرفتن قدرت و انتقامجوئی از شاه است (پدر مظفر فیروز را پدر شاه فعلی کشته است) … خود قوام فکر می کند که می تواند با شورویها و نیروهای چپ بازی کند و در موقع خود چپ ها را سر جای خودشان بنشاند.
4- در حال حاضر دولت ایران از پیشنهاد اعزام یک هیئت تحقیق از طرف شورای امنیت به ایران استقبال نمی کند. ولی طرح این موضوع می تواند موقعیت دولت را در مذاکره با آذربایجانیها تقویت نماید.
سفیر آمریکا پس از این تلگراف با شاه ملاقات می کند و روز بعد (ششم اردیبهشت) در تلگرافی به وزیر خارجه آمریکا می نویسد که "شاه از سیاست انفعالی قوام ناراضی است و خواهان اطمینان یافتن از حمایت آمریکا برای مقابله با مداخلات شورویهاست". ولی قوام السلطنه در جلب رضایت روسها تا آنجا پیش می رود که حسین علاء نماینده ایران را در سازمان ملل متحد از مقام خود معزول می نماید و علیرغم مخالفت و عدم رضایت شاه سه وزیر توده ای وارد کابینه خود می کند. پیش از تشکیل کابینه ائتلافی با حزب توده هیئتی به ریاست مظفر فیروز به تبریز می رود و موافقتنامه ای با پیشه وری امضا می کند که براساس آن مجلس خلق آذربایجان به انجمن ایالتی آذربایجان تغییر نام می دهد و سلام الله جاوید وزیر کشور حکومت پیشه وری حکم استانداری آذربایجان را دریافت می نماید، ولی آذربایجان عملاً در اختیار پیشه وری و فرقه دمکرات است و این تغییر ظاهری، تغییری در ماهیت جدائی آذربایجان از ایران نمی دهد. جرج آلن سفیر آمریکا در گزارش مورخ 17 ژوئن (27 خرداد 1325) خود به وزیر خارجه آمریکا می نویسد "توافق 13 ژوئن (23 خرداد) بین تهران و تبریز موفقیت بزرگی برای قوام به شمار نمی آید … من تصور می کنم به جای این که آذربایجان به قلمرو حاکمیت ایران برگشته باشد، ایران تحت نفوذ آذربایجان قرار گرفته و نه فقط حزب دمکرات آذربایجان قدرت خود را تمام و کمال حفظ کرده، بلکه حزب کمونیست دیگر ایران یعنی توده را نیز در گسترش نفوذ خود بر سراسر ایران یاری خواهد نمود … ناظران امور در اینجا بیش از پیش درباره مقاصد واقعی قوام دچار تردید می شوند و عموماً بر این باورند که او خود را بیش از اندازه به دامان شورویها انداخته و راهی برای بازگشت ندارد …"
جرج آلن در گزارش مورخ ششم اوت (15 مرداد 1325) خود به وزیر خارجه آمریکا می نویسد که "قوام با وارد کردن وزیران توده ای به کابینه اش شاه و تمام مملکت را غافلگیر کرده است" و اضافه می کند که گویا برای پیشه وری یا یکی از همکاران او هم پستی در کابینه اش در نظر گرفته شده است. سفیر آمریکا سپس عقیده یکی از اعضای هیئت دیپلماتیک آمریکا در ایران را به نام "روسو" که قبلاً کنسول آمریکا در تبریز بوده است منعکس کرده و می نویسد "به نظر روسو نه فقط آذربایجان، بلکه باقیمانده ایران هم به تدریج تحت کنترل شوریها درمی آید و اگر وضع به همین منوال پیش برود، قوام حتی اگر بخواهد راه بازگشت نخواهد داشت".
گزارش مورخ 25 اوت (سوم شهریور 1325) سفیر آمریکا به وزیر خارجه آن کشور نسبت به گزارشهای قبلی او خوش بینانه تر است. جرج آلن پس از اشاره به مذاکرات جاری بین دولت ایران و هیئت نمایندگی آذربایجان برای حل اختلافات باقیمانده، می نویسد: "من نگرانی خود را از گزارشهائی که درباره موافقت دولت ایران با حفظ وضع فعلی نیروهای مسلح آذربایجان دریافت داشته ام ابراز نمودم و گفتم وجود یک ارتش مستقل در آذربایجان که عملاً تحت کنترل شورویهاست یک خطر دائمی برای استقلال و تمامیت ارضی ایران به شمار می آید. قوام تایید کرد که نمایندگان آذربایجان در این مورد پافشاری می کنند ولی تاکید نمود که حاضر به قبول درخواست آنها نشده است. قوام از پذیرفتن وزیران توده ای به کابینه اش نیز اظهار پشیمانی کرد و گفت من امیدوار بودم آنها با شرکت در کابینه بیشتر به مصالح ملی بیندیشند و موضع دولت را در برابر شورویها تقویت کنند، ولی حالا می بینم که آنها مثل گذشته تابع سیاست شوروی هستند. قوام سپس گفت حزب توده به طور آشکار از طرف سفارت شوروی هدایت می شود و افزود در جستجوی فرصت مناسبی برای طرد وزیران توده ای از کابینه است".
گزارش فوق همزمان با آغاز شورش عشایر فارس علیه دولت مرکزی مخابره شده است. شورش عشایر فارس که در اوایل شهریور ماه آغاز شد در اواخر این ماه به تسلط عشایر بر بخش اعظم فارس انجامید و برادران قشقائی که در راس این شورش قرار داشتند روز 31 شهریور ماه ضمن تلگرافی به عنوان نخست وزیر امتیازاتی را که به آذربایجان داده شده بود برای خود مطالبه نمودند. در این تلگراف علاوه بر خودمختاری فارس و تشکیل انجمن ایالتی و ولایتی برای اداره امور این استان، اخراج وزیران توده ای از کابینه درخواست شده بود.
سفیر آمریکا روز 28 سپتامبر 1946 (ششم مهر 1325) تلگرافی به وزیر خارجه آمریکا مخابره می کند که از نظر روشن ساختن نقش انگلیسیها در این موقعیت حساس و بحرانی حائز اهمیت زیادی است. جرج آلن در تلگراف خود می نویسد: "شواهدی در دست است که نشان می دهد انگلیسیها تجزیه و جدائی کامل آذربایجان را از ایران به تبدیل تمامی ایران به منطقه نفوذ شوروی ترجیح می دهند. آنها می گویند بریدن و دور انداختن یک قسمت فاسد شده سیب بهتر از این است که بگذاریم این لکه فاسد به تمام سیب سرایت کند … سفیر انگلیس دیروز ضمن مذاکراتی با من گفت که تلاش مداوم دولت تهران برای حفظ آذربایجان به عنوان بخشی از ایران واقع بینانه نیست و ادامه این رابطه موجب گسترش نفوذ شوروی به سراسر ایران خواهد شد. ظاهراً نظر او این است که دولت تهران باید به طور کامل با حکومت تبریز قطع رابطه کند و با استقرار یک نیروی نظامی قوی در مرزهای آذربایجان از نفوذ آنها به بقیه خاک ایران جلوگیری به عمل آورد. به نظر او دولت تهران به خاطر حفظ آذربایجان در قلمرو حکومت ایران امتیازات زیادی به شورویها داده، که مشارکت وزیران توده ای در کابینه یکی از آنهاست و این وضع تمام ایران را در خطر نفوذ و سلطه شوروی قرار خواهد داد".
سفیر آمریکا در گزارش خود اضافه می کند که انگلیسیها بیشتر به منافع نفتی خود در ایران می اندیشند تا استقلال ایران و در خاتمه می نویسد برخلاف نظر سفیر انگلیس "من معتقدم که جدائی آذربایجان از ایران از فشار شوروی بر ایران نخواهد کاست، بلکه آنها را در موقعیت نیرومندتری برای رسیدن به اهداف دیگر خود در ایران قرار خواهد داد. من هنوز نمی توانم این نظر را قبول کنم که آذربایجان از دست رفته است … و معتقدم که ما باید با همه توان خود به حمایت از تمامیت ارضی ایران براساس اعلامیه تهران و منشور ملل متحد ادامه بدهیم".
روز سی ام سپتامبر (هشتم مهر 1325) سفیر آمریکا به تقاضای قوام السلطنه با او ملاقات می کند و در گزارشی به همین تاریخ به وزارت خارجه آمریکا می نویسد که قوام پس از حوادث جنوب از ادامه سیاست آشتی جویانه خود در مسئله آذربایجان مایوس شده و برای حل مشکلات خود از ما کمک می خواهد. در پی این تلگراف، آچسون که در غیاب بیرنس کفالت وزارت خارجه آمریکا را به عهده دارد، تلگرافی به تاریخ اول اکتبر (نهم مهر 1325) به عنوان وزیر خارجه آمریکا که در پاریس است مخابره کرده و ضمن آن می نویسد: "ما از سیر حوادث اخیر در ایران نگران هستیم. این وضع که خطر مداخله احتمالی انگلستان و شوروی را در یک جنگ داخلی در ایران در بر دارد، تهدیدی برای صلح و امنیت بین المللی به شمار می آید. به فرض این که خطر چنین مداخله ای هم وجود نداشته باشد، تهدیدی که متوجه استقلال و حاکمیت ایران است با اصول منشور ملل متحد و سیاست ایالات متحده آمریکا مغایرت دارد. ادامه این اوضاع ممکن است به تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ یا تسلط یک قدرت خارجی بر ایران منجر شود. در این شرایط بهترین راه حل ممکن برای حفظ استقلال ایران تقویت قوام و مطمئن ساختن او از کمک و حمایت آمریکاست …". این تلگراف با تایید وزیر خارجه آمریکا به تهران مخابره می شود و جرج آلن قوام السلطنه را از حمایت آمریکا مطمئن می سازد. قوام السلطنه تصمیم می گیرد شخصاً برای حضور در مجمع عمومی سازمان ملل متحد و مذاکره با مقامات دولت آمریکا عازم آن کشور بشود.
جرج آلن روز پنجم اکتبر (13 مهر ماه 1325) تلگراف دیگری به وزارت خارجه آمریکا مخابره کرده و ضمن آن می نویسد: "قوام امروز به من گفت که مجبور شده است از برنامه قبلی خود برای حضور در اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل متحد منصرف شود، زیرا سفیر شوروی او را برای انجام انتخابات فوری تحت فشار قرار داده است. و در این شرایط نمی تواند از ایران خارج شود … به نظر من انتخابات در ایران در شرایط کنونی نمایش خنده آوری بیش نخواهد بود، ولی منظور شورویها را برای تصویب قرار داد نفت برخواهد آورد …". سفیر آمریکا فردای همین روز (14 مهر 1325) ضمن تلگراف دیگری به واشنگتن می نویسد: "شاه دیشب به من گفت که فرمان شروع انتخابات را امضا کرده است. شاه گفت در امضای این فرمان تردید داشته، ولی نمی توانست مسئولیت عواقب تاخیر بیشتر در انجام انتخابات را به عهده بگیرد. شاه از این بیم دارد ک در مجلس آینده فقط دو گروه نمایندگان دست نشانده شوروی یا طرفدار قوام حضور داشته باشند و فکر می کند که نمایندگان گروه اخیر (طرفداران قوام) هم تحت شرایط موجود به طرف شورویها گرایش پیدا کنند و "فاتحه استقلال ایران خوانده شود.". شاه می گفت چون قوام خود یک حزب سیاسی تشکیل داده باید استعفا بدهد و انتخابات به وسیله یک دولت بیطرف انجام شود. علت اصلی نگرانی های شاه این است که می ترسد مجلس آینده تحت کنترل قوام و مظفر فیروز، موقعیت خود او را به خطر بیندازد … من نمی توانم حدس بزنم که شاه بالاخره چه کار خواهد کرد، شاید هم مثل بسیاری موارد دیگر هیچ کاری نکند و منتظر سیر حوادث بنشیند …".
قوام السلطنه روز 25 مهر ماه 1325، به طور غیر مترقبه استعفا داد. شاه استعفای کابینه را پذیرفت و مجدداً قوام السلطنه را مامور تشکیل کابینه کرد. در کابینه جدید که روز 27 مهرماه به حضور شاه معرفی شد وزرای توده ای جای خود را به وزیران دیگری داده بودند. هدف از استعفا و تغییر کابینه فقط اخراج وزیران توده ای از دولت بود. یک تغییر عمده دیگر در دولت، خروج مظفرفیروز از کابینه و تعیین او به سمت سفیر ایران در مسکو بود.
جرج آلن در گزارشی که روز 19 اکتبر (27 مهرماه 1325) پس از معرفی کابینه جدید به وزارت خارجه آمریکا مخابره کرده از قول خود قوام می نویسد که تغییر کابینه و اخراج وزیران توده ای تصمیم و ابتکار خود او بوده و مظفرفیروز نیز برای حفظ روابط دوستانه با شوروی به سمت سفیر ایران در مسکو تعیین شده است. ولی در گزارش مورخ بیستم اکتبر (28 مهرماه 1325) سفیر آمریکا به واشنگتن، که پس از ملاقات وی با شاه مخابره شده تصویر کاملاً متفاوتی از آنچه روی داده ارائه شده است. جرج آلن در این گزارش چنین می نویسد:
"شب گذشته جریان وقایعی را که به تغییرات اخیر در کابینه انجامید از زبان خود شاه شنیدم، که با آنچه قبلاً گزارش داده ام متفاوت است. شاه گفت که پس از آخرین گفتگویش با من تصمیم گرفت قوام را بر کنار کند و می خواست این تصمیم را امروز (بیستم اکتبر – 28 مهر) به موقع اجرا بگذارد. قوام روز 16 اکتبر (24 مهرماه) از احتمال برکناری و بازداشت خود از طرف شاه مطلع می شود و درباره صحت و سقم این شایعات با وزیر جنگ (سپهبد امیراحمدی) صحبت می کند. وزیر جنگ به او می گوید که از نقشه شاه خبر ندارد، ولی می داند که شاه از گرایش روزافزون دولت به طرف شوریها ناراضی است و در هر حال هر تصمیمی که شاه بگیرد ارتش به او وفادار خواهد بود و از فرامین شاه اطاعت خواهد کرد.
"قوام صبح روز بعد (17 اکتبر – 25 مهر) از شاه تقاضای شرفیابی می کند و آمادگی خود را برای انجام اوامر وی اعلام می نماید. شاه می گفت که "قوام از ترس می لرزید". در این ملاقات، شاه به قوام می گوید که اولین شرط ادامه حکومت او این است که مظفرفیروز و سه وزیر توده ای را از کابینه اخراج کند، و شرط دوم این است که حزب دمکرات او فکر هر گونه ائتلافی را با حزب توده کنار بگذارد و در انتخابات با حزب توده مبارزه کند. قوام تمام شرایط شاه را می پذیرد و فقط تقاضا می کند که مظفرفیروز، ولو به طور موقت در دولت بماند. شاه می گوید او از اصرار قوام در مورد مظفرفیروز خشمگین شد و در حالی که با مشت روی میز می کوبید گفت اگر یکبار دیگر اسم فیروز را جلو او بیاورد دیگر همه چیز بین آنها تمام شده است. شاه سپس می گوید فیروز یا باید فوراً از کشور خارج شود و یا دستگیر و زندانی خواهد شد. در این موقع قوام می گوید اگر اعلیحضرت اجازه فرمایند او را به مسکو بفرستیم. شاه پس از کمی تامل می پذیرد. قوام السلطنه استعفای کابینه را تقدیم می کند و مجدداً مامور تشکیل کابینه می شود و لیست اعضای کابینه جدید در همان جلسه به تصویب شاه می رسد.
"آنها (شاه و قوام) توافق می کنند که اعلام تغییر کابینه 24 ساعت به تعویق بیفتد و موضوع محرمانه بماند تا تدابیر لازم برای مقابله با تظاهرات احتمالی حزب توده اتخاذ گردد. ولی قوام موضوع را با مظفرفیروز در میان می گذارد و او هم بلافاصله جریان را به سفیر شوروی اطلاع می دهد. سادچیکف سفیر شوروی شبانه به دیدن قوام می رود و با لحن تند و تهدیدآمیزی با وی سخن می گوید. قوام صبح روز بعد (26 مهر) مجدداً به حضور شاه می رسد و با حالتی مضطرب و متشنج می گوید در صورت تغییر کابینه ممکن است نیروهای شوروی دوباره به ایران حمله ور شوند. شاه می گوید او تصور نمی کند شورویها به خاطر تغییر کابینه به ایران تجاوز کنند، و به فرض این که چنین کنند ایران می تواند از سازمان ملل متحد تقاضای کمک کند. شاه بر تغییر کابینه تاکید می کند و قوام فردای آن روز اعضای دولت جدید خود را به حضور شاه معرفی می نماید.
"شاه به من گفت که برای اتخاذ این تصمیم و این که آیا مصلحت هست شانس دیگری به قوام بدهد سه شب نخوابیده و سرانجام به این نتیجه رسیده است که بهتر است خود قوام که حزب توده را وارد کابینه کرده مسئولیت اخراج آن را نیز به عهده بگیرد. او نظر مرا درباره این تصمیم خود پرسید و من گفتم که فکر می کنم تصمیم عاقلانه ای بوده و روشی هم که در این تغییرات به کار رفته پسندیده است".
قوام السلطنه از این تاریخ به بعد از قدرت و ابهت پیشین خود می افتد و با آگاهی از این که هم ارتش و هم دو دولت بزرگ غربی از شاه حمایت می کنند، از او تمکین می نماید. غائله جنوب پس از اخراج وزیران توده ای از کابینه خاتمه می یابد، انتخابات به تعویق می افتد و مقدمات حمله ارتش به آذربایجان در آذرماه سال 1325 فراهم می گردد. کارگردان واقعی این عملیات خود شاه و رئیس ستاد ارتش او رزم آرا هستند و قوام السلطنه در هر مورد پس از اظهار نگرانی از عکس العمل شورویها و بی اعتنائی شاه در مقابل هشدارهای او، اوامر ملوکانه را اجرا می نماید.
ارتباط پنهانی و مستقیم شاه با کاخ سفید واشنگتن از همین تاریخ آغاز می شود. پیامهای متبادله بین شاه و ترومن رئیس جمهور وقت آمریکا، و بعضی پیغامها که از طریق سفیر آمریکا ارسال یا دریافت شده است از جمله اسناد "بکلی سری" است که در میان اسناد منتشر شده از طرف وزارت خارجه آمریکا دیده نمی شود، ولی قدر مسلم این است که شاه بدون اطمینان از پشتیبانی جدی آمریکا، که در آن زمان تنها کشور دارنده سلاح اتمی بود، جرات نمی کرد به چنان عمل جسورانه ای، که خطر رویاروئی با شوروی را داشت، دست بزند.
ترومن بعدها فاش کرد که در سال 1946 دو بار به استالین درباره ایران اولتیماتوم داده، که بار اول مربوط به اوایل همین سال (ماه مارس) درباره تخلیه ایران از نیروهای شوروی و بار دوم در اواخر این سال (ماه دسامبر) هنگام حمله ارتش ایران به آذربایجان است. در اولتیماتوم اول ترومن به استالین اخطار کرده بود که اگر نیروهای خود را از ایران خارج نکند، آمریکا هم نیروی خود را وارد ایران خواهد کرد. اولتیماتوم دوم متضمن تهدید استفاده از سلاح اتمی بوده، و استالین که قبلاً بی پروائی ترومن را در استفاده از بمب اتمی بر فراز ژاپن دیده بود، نمی توانست تهدید به کار بردن این سلاح را در آذربایجان و قفقاز و منابع نفتی شوروی نادیده بگیرد.
فرمان عقب نشینی نیروهای فرقه دمکرات از آذربایجان، پس از عبور نیروهای ارتش از معبر قافلانکوه و تصرف میانه، با چنان شتابی از مسکو صادر شد که عده ای از سران و اعضای موثر فرقه فرصت فرار نیافتند و به دست مردم با نیروهای نظامی کشته شدند. خود پیشه وری هم به طور قطع تا 24 ساعت قبل از حمله ارتش از سرنوشت خود خبر نداشت، زیرا درست یک روز قبل از ورود ارتش به آذربایجان، شمار معروف "ئولمک وار- دونمک یوخدور" یا "مرگ هست و بازگشت نیست" خود را در رادیو تبریز تکرار می کرد.
ظاهراً سفیر شوروی در تهران هم از علت این تغییر ناگهانی سیاست استالین و فرمان بازگشت نیروهای فرقه از آذربایجان خبر نداشته، زیرا به طوریکه شاه در مصاحبه خود با کارانجیا روزنامه نگار هندی می گوید، پس از صدور فرمان حمله نیروهای ارتش به آذربایجان سفیر شوروی از وی تقاضای ملاقات فوری می کند. شاه هنگامی سفیر را به حضور می پذیرد که نیروهای ارتش در حال پیشروی در داخل آذربایجان هستند. سفیر به شدت به عملیات تهاجمی ارتش در آذربایجان اعتراض می کند و می گوید این عمل صلح جهانی را به خطر خواهد انداخت. سفیر از شاه می خواهد که فوراً دستور عقب نشینی ارتش را از آذربایجان صادر نماید و تهدید می کند که ادامه این عملیات به جنگ و خونریزی طولانی خواهند انجامید. شاه تلگرافاتی را که همان موقع به دستش رسیده بود برای سفیر می خواند و می گوید "نگران نباشید، در هیچ نقطه ای مقاومت نشده و تبریز هم بدون خونریزی تسلیم گردیده است!". شاه می گوید "وقتی این تلگرافات را برای سفیر خواندم هاج و واج ماند و بدون این که یک کلمه دیگر حرف بزند کاخ را ترک گفت …
شاه پس از پیروزی ارتش در آذربایجان به موقعیتی دست یافت که هرگز تا آن زمان تجربه نکرده بود. بعد از این ماجرا شاه می توانست بدون برخورد با کوچکترین مشکلی قوام السلطنه را از کار برکنار کند و نخست وزیر دیگری را به جای او بگذارد، ولی ترجیح داد انتخابات دوره پانزدهم به دست قوام السلطنه انجام شود و به اصطلاح معروف شتری را که خودش بالا برده خودش پائین بیاورد و مسئولیت طرح قرارداد نفت با شوروی را در مجلس آینده، خود به عهده بگیرد. شاه در انتخابات مجلس پانزدهم نیز به طور غیر مستقیم دخالت کرد و بسیاری از نمایندگانی که ظاهراً به عنوان نامزدهای انتخاباتی حزب دمکرات قوام السلطنه به مجلس راه یافتند در واقع برگزیده خود شاه بودند. قوام السلطنه قرارداد نفت را در مجلسی که خود ساخته و پرداخته بود مطرح کرد و همین مجلس با اکثریت قریب به اتفاق (102 رای در مقابل 2 رای) قرارداد نفت را باطل و "کان لم یکن" اعلام داشت.
در ماده واحده ای که در جلسه مورخ 19 مهرماه 1326 مجلس به تصویب رسید آمده بود که هر چند نخست وزیر در انجام مذاکرات برای عقد قرارداد با دولت شوروی حسن نیت داشته، اقدام ایشان با توجه به قانون مصوب یازدهم آذر 1323 (طرح قانونی دکتر مصدق درباره منع دادن امتیاز نفت به خارجیان ) قانونی نبوده است. در همین ماده واحده برای ایجاد موازنه در رفتار ایران با دول خارجی، این بند نیز گنجانده شد که "دولت مکلف است در کلیه مواردی که حقوق ملت ایران نسبت به منابع ثروت کشور اعم از منابع زیرزمینی و غیر آن مورد تضییع واقع شده است، بخصوص راجع به نفت جنوب، به منظور استیفای حقوق ملی مذاکرات و اقدامات لازمه را به عمل آورد و مجلس شورای ملی را از نتیجه آن مطلع سازد."
قوام السلطنه رد قرارداد تشکیل شرکت مختلط نفت ایران و شوروی را دو هفته بعد، طی نامه ای به سفارت شوروی اطلاع داد. سادچیکف سفیر شوروی روز بیستم نوامبر 1947 (29 آبان 1326) طی نامه شدیداللحنی خطاب به نخست وزیر، اقدام دولت و مجلس ایران را "نقض عهد" و "خصمانه" خوانده و مسئولیت عواقب امر را به عهده دولت ایران گذاشت. قوام السلطنه در توجیه آنچه واقع شده نامه دیگری برای سادچیکف فرستاد، ولی سفیر شوروی روز اول دسامبر (دهم آذرماه 1326) طی یک یادداشت رسمی ضمن تایید مفاد نامه قبلی خود نوشت "توضیحات دولت ایران کوشش بیهوده ای برای مشروع جلوه دادن نقض عهدشکنانه تعهدات دولت ایران می باشد."
با مبادله این یادداشت ها، ماموریت قوام السلطنه هم پایان پذیرفت و شاه که دیگر موجبی برای ادامه حکومت او نمی دید به نمایندگان وابسته به دربار اشاره کرد که مقدمات سقوط کابینه او را فراهم سازند. ده نفر از وزیران کابینه قوام السلطنه هم استعفا کردند و قوام السلطنه روز 18 آذرماه 1326 برای اطمینان از حمایت مجلس و معرفی وزیران جدید، تقاضای رای اعتماد کرد. از 112 نفر عده حاضر فقط 46 نفر به او رای موافق دادند و به این ترتیب قوام السلطنه از طرف مجلسی که خود ساخته و پرداخته بود طرد گردید.
این فصل را با نظری اجمالی به عملکرد آخرین حکومت قوام السلطنه، و برداشتی تازه از شخصیت او، در رابطه با شاه به پایان می آوریم.
طی نزدیک به نیم قرن که از پایان جنگ دوم جهانی و وقایع آذربایجان می گذرد، از قوام السلطنه شخصیتی افسانه ای ساخته شده است که با مهارت و زیرکی بسیار استالین را گول زد و با وعده اعطای امتیاز نفت، که خود می دانست در مجلس ایران رد خواهد شد. موجبات خروج نیروهای شوروی را از ایران فراهم ساخت و توطئه تجزیه آذربایجان را از ایران خنثی کرد. نویسنده تصور می کند اسناد و مدارکی که در این فصل از نظر خوانندگان گذشت، جای تردیدی باقی نگذارد که قوام السلطنه نه فقط در وعده مشارکت دادن شورویها در اکتشاف و استخراج نفت ایران قصد فریب دادن استالین را نداشته، بلکه امتیازات سیاسی بسیاری نیز در مدت زمامداری خود به شورویها دده، و اگر مقاومت شاه و قدرتهای خارجی دیگر سد راه او نمی شد، شاید به تدریج ایران را به یکی از اقمار شوروی مبدل می ساخت.
قوام السلطنه، برخلاف آنچه شهرت یافته، سیاستمدار زیرکی هم نبود و بهترین دلیل آن شکست و عقب نشینی گام به گام در مقابل شاه جوان و بی تجربه بود. عقل منفصل قوام السلطنه در آخرین دوره زمامداریش مظفرفیروز بود، که جز گرفتن انتقام قتل پدرش از طرف رضاشاه، حتی به قیمت فدا کردن مصالح ملی، هدفی در سر نداشت و وابستگی بیش از حد قوام السطلنه به چنین فرد جاهل و کینه توزی، که موجب سوءظن بجای شاه نسبت به مقاصد او گردید، خود دلیل دیگری بر ناپختگی سیاسی قوام السلطنه است.
قوام السلطنه را بعضی از نویسندگان، که عادت دارند هر رجل قدیم یا جدید ایرانی را عامل یکی از کشورهای خارجی معرفی کنند، عامل انگلیس یا آمریکا معرفی کرده اند. به نظر من قوام السلطنه نه آمریکائی، نه انگلیسی و نه روسی بود که در آخرین دوره زمامداری خود بیشتر نقش آنها را بازی می کرد. قوام السلطنه سیاستمدار جاه طلبی بود، که در هر زمان می خواست از یک قدرت خارجی برای تحکیم قدرت خود استفاده کند، و عجب آنکه این سیاستمدار معروف به زیرکی و کاردانی، همیشه در انتخاب قدرتی که باید به او متکی شود اشتباه کرد. او دو بار قبل از آغاز سلطنت پهلوی و دو بار در دوران سلطنت محمدرضاشاه به نخست وزیری رسید و هر چهار بار با یک یا چند اشتباه سیاسی از صحنه خارج شد. آخرین و بزرگترین اشتباه او قبول مقام نخست وزیری برای پنجمین بار – در تیرماه سال 1331 بود، که در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد.
مظفرفیروز، که در اواخر حکومت قوام السلطنه، با اصرار شاه از سفیر کبیری ایران در مسکو معزول شد و یکسره به پاریس رفت، تا پایان عمر به مبارزه علیه رژیم شاه در اروپا ادامه می داد و گاه و بیگاه مقالاتی در روزنامه های فرانسه می نوشت. در مقاله ای از او، یا در مصاحبه ای از قول او خواندم که اگر حکومت قوام السلطنه در نتیجه پشتیبانی آمریکائیها از شاه تضعیف نمی شد، خود آنها (یعنی قوام السلطنه و مظفرفیروز) حکومت شاه را برانداخته بودند. این ادعا ممکن است صحیح باشد و چه بسا که خود قوام السلطنه هم، که کینه دیرینه ای نسبت به رضاشاه و پسرش داشت، با وعده ریاست جمهوری ایران از طرف استالین از مسکو به تهران بازگشته بود و اگر شاه جوان و بی تجربه در کار سیاست، حریف این سیاستمدار کهنه کار نمی شد، به آرزوی خود هم می رسید.
سقوط
سالهای رونق و ریخت و پاش – طرح کودتای آمریکائی بر ضد شاه – اسرار مرگ ارتشبد خاتمی – گزارش محرمانه سیا درباره خاندان سلطنتی – حکومت آموزگار و "فضای باز سیاسی" – نقش هویدا در روشن کردن آتش انقلاب – چرا شاه شریف امامی را به نخست وزیری برگزید؟ – فرح به شاه تکلیف استعفا می کند! – جریان انقلاب و سقوط رژیم …
زمینه انقلابی که در سال 1357 به عمر رژیم سلطنتی در ایران خاتمه داد، از سالها قبل در اوج قدرت شاه فراهم می شد. بعضی از تحلیل گران خارجی سال 1975، یعنی اواخر سال 1353 و 9 ماهه اول سال 1354 را نقطه آغاز افول قدرت شاه در ایران می دانند: وقایعی که در این سال رخ داد همه از نیرومندتر شدن موقعیت شاه و رژیم سلطنت در ایران حکایت می کرد: درآمد نفت بعد از چهار برابر شدن آن در سال های 1973 تا 1974 به مرز سالانه بیست میلیارد دلار رسیده بود، که با قدرت خرید آن روز دلار رقم هنگفتی به شمار می آمد، شاه با اعلام سیستم یک حزبی در اسفندماه سال 1353 حکومت مطلقه خود را بر کشور تثبیت کرده بود، آشتی با عراق و امضای قرارداد حل اختلافات دو کشور که براساس بیانیه شاه و صدام حسین در الجزیره تنظیم شده بود به نگرانی های ایران از سوی مرزهای غربی خود خاتمه داد، روابط ایران با همه کشورها اعم از شرق و غرب توسعه یافت و سیل سران و دولتمردان خارجی، برای بهره گرفتن از خوان نعمتی که بر اثر افزایش ناگهانی درآمد نفت در ایران گسترده بود، به ایران سرازیر شد. در این میان برگزار کنندگان جشن های 2500 ساله شاهنشاهی، که مزه سوء استفاده های کلان در جریان برگزاری این جشن ها هنوز زیر دندانشان بود، به فکر راه انداختن جشن های تازه ای افتادند. این بار پنجاهمین سال سلطنت خاندان پهلوی در آبان ماه 1304 بهانه ای برای ریخت و پاش های تازه قرار گرفت. علم یکی از معاونین خود، دکتر باهری را که سوابق توده ای داشت برای سرپرستی برنامه های تبلیغاتی این جشن ها برگزید و دهها کتاب در منقبت خاندان پهلوی، که هر یک با مقدمه ای به امضای علم آغاز می شد، انتشار یافت.
اما دنیا در این سالهای "رونق و رفاه" به گونه دیگری درباره ایران و رژیم شاه قضاوت می کرد و ادعاهای شاه درباره این که ایران به زودی به پنجمین قدرت جهان تبدیل خواهد شد، به مسخره گرفته می شد. تنها ذکر یک نمونه برای نشان دادن این طرز تفکر کافی است. در سال 1978 یک نویسنده معروف انگلیسی به نام "آندرودانکن" در کتابی تحت عنوان "یورش به سوی پول" اوضاع ایران و کشورهای دیگر نفت خیز خاورمیانه را، که بر اثر درآمدهای کلان نفتی در پول نفت غرق شده بودند مورد بررسی قرار داده و در بخش مربوط به ایران، پس از شرح تاریخچه مختصری از چگونگی به قدرت رسیدن رضاخان و دوران سلطنت او و پسرش، به خیال پردازی های شاه در سالهای آخر سلطنتش اشاره کرده و چنین می نویسد:
… اما شاه در این دوران خیالات دیگری نیز به سرش زده بود و مرتباً در مورد امپراتوری گذشته ایران از یونان تا هندوستان و افتخارات باستانی تاکید می کرد: "تمدن ما به استثنای چین کهن ترین تمدن پایدار جهان است. امپراتوری ما قرنها قبل از امپراتوری روم در اوج رونق و شکوه بود. در واقع ما به جهانیان آموختیم که چگونه می توان سرزمینهای بزرگی را اداره کرد." و به دنبال آن به انواع چیزهائی که ایرانیان اختراع کرده اند، اشاره می کرد. در جشن دوهزار و پانصدمین سالگرد شاهنشاهی ایران، علاوه بر پرنس فیلیپ و شابان دلماس، 9 پادشاه، 5 ملکه، 21 شاهزاده، 16 رئیس جمهوری، سه نخست وزیر، دو فرماندار کل، دو وزیر خارجه، 9 شیخ و 2 سلطان شرکت کرده بودند. و فرح در این زمینه می گفت: "ما می خواهیم مردم، ایران امروز را ببینند، کشورهای دیگر اینهمه پول برای روابط عمومی و تبلیغات خرج می کنند و ما آنرا مجانی تمام کرده ایم!"
از کسی که درآمد کشورش ناگهان از 8/4 میلیارد دلار به 5/18 میلیارد دلار افزایش یافته است، انتظاری بیش از این نباید داشت. حتی یکی از افراد نزدیک و معتمد شاه می گفت: "درست مثل آنست که شخصی تلگرامی دریافت کند و ببیند که نه تنها عموئی داشته است بلکه آن عمو مبلغ 20 میلیون لیره هم برایش به ارث گذاشته است. از او چه انتظاری دارید؟"
شاه علاوه بر مخارج عظیم نظامی به کشورهای مختلف جهان نیز وام پرداخت می کرد: 2/1 میلیارد دلار به سازمان آب انگلستان، یک میلیارد دلار به فرانسه به عنوان پیش قسط رآکتورهای هسته ای، یک میلیارد دلار به بانک جهانی، 3 میلیارد به ایتالیا برای پروژه های مشترک، 7 میلیارد دلار به کشورهای در حال رشد آفریقا و آسیا و 3 میلیارد دلار برای موافقتنامه بازرگانی با شوروی. شاه کوشش کرد که با پرداخت 300 میلیون دلار در شرکت پان آمریکن شریک شود، به کمپانی گرومان 75 میلیون دلار اعتبار عرضه کرد (این کمپانی برای ایران جنگنده اف -14 می ساخت). سه فروند جامبوجت که هر کدام 6/16 میلیون دلار قیمت داشت، خریداری کرد و یکی از آنها را در سال 1977 قبل از آنکه به ایران پرواز داده شود، مجدداً به قیمت 22 میلیون دلار به شرکت "تی دبلیو ای" فروخت. 100 میلیون دلار برای خرید 25 درصد از سهام کمپانی کروپ صرف کرد. و در این مورد چنین توضیح داد: "آمریکائیها بخش عمده ای از سهام کمپانیهای اروپائی را خریداری می کنند و هیچکس حرفی نمی زند ولی وقتی ما فقط این 25 درصد ناقابل سهام را خریداری می کنیم، همه لیبرالها صدایشان به اعتراض بلند می شود."
شاه همه این کارها را به نظر خودش برای آن می کرد که ایران را در مدت عمر یک نسل به پنجمین قدرت بزرگ جهان پس از آمریکا، شوروی، ژاپن و چین تبدیل کند. یک روز در ماه اوت 1974 ناگهان اعضاء کابینه اش را احضار کرد و اعلام کرد که می خواهد بودجه برنامه عمرانی پنجم را (78-1973) دو برابر کند یعنی آنرا از 35 میلیارد و 500 میلیون به 68 میلیارد و 800 میلیون دلار افزایش دهد. این که تعداد کارشناس و متخصص کافی برای اجرای چنین برنامه عظیمی وجود نداشت، برای شاه فرقی نمی کرد. ایشان قبلاً بیست رآکتور هسته ای سفارش داده بود و حال آنکه ایران فقط چهار تکنیسین رآکتور هسته ای داشت. شاه خیال می کرد که هر کاری از طریق پول امکان پذیر است. مثلاً اعلام می کرد که تمام کودکان باید مدرسه بروند و فراموش می کرد که انجام این کار حداقل به 30 هزار معلم دیگر نیازمند است. و هویدا می گفت اشکالی ندارد، با تلویزیون به همه درس می دهیم و یادش می رفت که 65 هزار روستای ایران اصلاً برق ندارند. و بعد که کسی این نکته را یادآوری می کرد، می گفت عیبی ندارد، میلیاردها باطری می خریم.
در سطح سیاسی نیز دیگر حرکات شاه قابل پیش بینی نبود. در سال 1975 ناگهان اعلام کرد که ایران فقط یک حزب خواهد داشت و این اصلاً چیزی را تغییر نمی داد زیرا هر دو حزب قبلی، از نوکران رژیم تشکیل شده بود. این اقدام هویدا را سخت گیر انداخته بود که این بار مساله را چگونه توضیح دهد زیرا خود شاه بارها با سیستم های تک حزبی مخالفت کرده بود. در سال بعد تقویم مذهبی ایران را به تقویم شاهنشاهی تبدیل کرد ولی در تابستان سال 1978 (1357) مجبور شد دوباره آنرا تغییر دهد. یکی از کارهای بسیار عجیبش آن بود که خواست تمام 17 درصد سهام کمپانی بی پی (شرکت نفت انگلیس) را بخرد و حال آنکه دولت انگلستان مکرر اعلام کرده بود که این 17 درصد را به یک خریدار واحد نخواهد فروخت. ولی شب قبل از موعد مقرر، دستور داده بود که شرکت ملی نفت ایران درخواستی همراه با یک چک 200 میلیون دلاری ارسال دارد. یکی از روسای سابق بی پی می گفت: "این را می گویند حماقت مطلق، هیچ دیوانه ای چنین کاری نمی کند. چقدر خودخواه و مغرور است. توی قصرش محبوس است و اطلاعاتش را در مورد جهان خارج از طریق کسانی که به ملاقاتش می روند، کسب می کند و البته هیچکس هم واقعیات را به او اطلاع نمی دهد."
به هر حال، ولخرجی های شاه سر به فلک کشیده بود. در عرض 5 سال 93 میلیارد دلار کالای خارجی خریده بود. کشتی ها در بنادر ایران 250 روز برای تخلیه کردن کالاهای خود انتظار می کشیدند و دولت ایران هر سال یک میلیارد دلار خسارت این تاخیر را پرداخت می کرد. میوه های فاسد شده را توی خلیج فارس خالی می کردند. محموله های برنج در حرارت جنوب ایران تدریجاً به پلو تبدیل می شد. تازه پس از تخلیه کالاها، کامیون کافی برای حمل و نقل آنها وجود نداشت. آنوقت یک قلم 4 هزار کامیون از آمریکا به بهای کامیونی 6 هزار دلار خریداری کرد. ولی جاده های ایران برای این کامیونها باریک بود و راننده کافی نداشتند. این کامیونها هنوز در سال 1978 هم در محلی پارک شده اند و دارند زنگ می زنند.
شرح تمام وقایعی که به انقلاب و سقوط رژیم سلطنتی ایران انجامید، خود موضوع کتاب جداگانه ایست که نویسنده قبلاً در کتابی تحت عنوان "داستان انقلاب" آنرا مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است، ولی هنگام نگارش آن کتاب در سال 1370 مطلب بسیار مهمی ناگفته ماند که نویسنده به دلایلی که خواهد آمد در آن زمان اجازه افشای آنرا نداشت.
آن داستان ناگفته، که اکنون برای نخستین بار منتشر می شود، وجود یک "طرح اضطراری" از طرف آمریکائیها برای جانشینی شاه بود که سالها قبل از سقوط رژیم سلطنتی، در اوایل سال 1975 آماده شده بود. نویسنده برای نخستین بار بعد از مرگ اسرارآمیز ارتشبد خاتمی فرمانده نیروی هوائی زمان شاه از وجود چنین طرحی اطلاع یافتم، ولی برادر من سرهنگ هوائی مرتضی طلوعی، ضمن اشاره به این مطلب که مرگ فرمانده نیروی هوائی "طبیعی به نظر نمی رسد" به من گفت که احتمالاً طرح کودتائی در بین بوده، ولی مصراً از من خواست که در این مورد دم فروبندم، چون افشای این قضیه ممکن است خیلی برایش گران تمام شود …
در آن زمان به خواهش برادر، که حق پدری بر گردن من داشت، دم فروبستم و با نزدیکترین کسان خود هم از آن سخنی بر زبان نیاوردم، تا این که بعد از انقلاب که آبها از آسیابها افتاده و او هم بازنشسته و خانه نشین شده بود دوباره این موضوع را پی گیری کردم. برادرم گفت "در آن زمان من فکر می کردم طرح کودتائی از طرف خاتمی در بین بوده، چون رفتار او از پنج شش ماه قبل از مرگش بکلی تغییر کرده بود و مرگ او هم برخلاف آنچه وانمود کردند تصادفی نبود و در نتیجه یک خرابکاری عمدی در کایت او به قتل رسید … بعدها اطلاع یافتم که آمریکائیها یک طرح اضطراری برای جانشینی شاه داشته اند و خاتمی مجری آن بوده است، به این معنی که در صورت ترور شاه یا مرگ ناگهانی او، خاتمی قدرت را به دست می گرفت و آمریکائیها با تسلطی که بر قسمتهای مختلف ارتش داشتند تمام ارتش را به اطاعت و حمایت از او وادار می ساختند. این قضیه از طریقی که من از ان اطلاع ندارم به گوش شاه می رسد. شاه به خاتمی ظنین می شود و تصور می کند آمریکائیها قصد از میان برداشتن او را دارند و خاتمی را برای جانشینی او در نظر گرفته اند، و با چنین مقدماتی مرگ خاتمی را، آن هم در ورزشی که مهارت کامل داشته نمی توان طبیعی تلقی نمود …". برادرم با طبع محافظه کاری که داشت منبع اطلاع خود را از کل این ماجرا برای من بازگو نکرد و باز هم از من خواست که این مطالب را جائی ننویسم!
در اوایل سال 1370 که مشغول نوشتن کتاب داستان انقلاب بودم، برای نوشتن این ماجرا و تحلیلی که خودم درباره آن داشتم از برادرم که در بستر بیماری افتاده بود کسب اجازه کردم. گفت "فکر نمی کنم چند ماه بیشتر زنده بمانم، بعد از مرگ من هر چه می خواهی بنویس" … دیگر اصرار نکردم و با آرزوی سلامتی او و این که هرگز فرصت نوشتن این مطالب را پیدا نکنم خداحافظی کردم و در ملاقاتهای بعدی، تا زمان مرگش در مردادماه 1371 دیگر این موضوع را عنوان ننمودم.
تحلیل من از این ماجرا، با توجه به زمان وقوع آن، این است که آمریکائیها پس از ترکتازی های شاه در اوپک در سالهای 1973 و 1974 و امضای موافقتنامه الجزیره بین شاه و صدام حسین در ماه مارس 1975 (اسفندماه 1353) که کاملاً مغایر سیاست کلی آنها در خاورمیانه بود، طرح جایگزین ساختن او را با یک رژیم نظامی دنبال می کنند. این طرح احتمالاً زمینه قبلی داشته، یعنی همانطور که گفته شد برای مواقع اضطراری و زمانی که بر اثر مرگ شاه اوضاع از کنترل خارج شود، در نظر گرفته شده بود. ولی هنگامی که آمریکائیها احساس می کنند خود شاه از کنترل خارج می شود موضوع را جدی می گیرند و جاسوسان شاه احتمالاً با دست یافتن به مکاتبات و پیغامهای متبادله بین هیئت مستشاری آمریکا و پنتاگون از جریان آگاه می گردند.
هنگامی که کار حروفچینی این کتاب پایان یافته و آماده چاپ بود، نسخه اصلی یادداشتهای علم به همت موسسه "کتاب سرا" انتشار یافت. این کتاب جلد اول یادداشتهاست که وقایع سالهای 1347 و 1348 را در بر می گیرد، ولی در مقدمه آن به بعضی مطالب مندرج در یادداشتهای علم در سالهای بعد، از جمله گفتگوهای شاه و علم درباره مرگ خاتمی، اشاره شده که موید مطالب فوق الذکر است. در مقدمه کتاب، که بوسیله یکی از نزدیکان علم نوشته شده آمده است:
"در یادداشتهای علم به مناسبت مرگ ارتشبد خاتمی نکته هایی، هر چند به ابهام، مطرح شده است که خواننده را سخت به شگفتی و به میان آوردن پرسشهای بسیاری برمی انگیزد. روز جمعه 21 شهریور 1354، خاتمی که چند سالی بود در روزهای تعطیل برای اسکی آبی به دریاچه سد دز می رفت، هنگام پرواز با گلایدر ناگهان چندین بار به صخره های کنار دریاچه خورد و جان سپرد. خاتمی از نزدیکان و سرسپردگان شاه به شمار می آمد و در مرداد 1332 با خلبانی هواپیمایی که شاه را به بغداد برد، در عمل وفاداری خود را ثابت کرده بود. علم مطمئن بود که این رویداد شاه را بسیار متاثر کرده است و روز بعد به او پیشنهاد کرد کمیسیونی از سوی ارتش برای بررسی علت این حادثه تعیین شود، به ویژه که روایتهای ضد و نقیضی درباره آن به گوش می رسید. از یک سو گفته می شد که باد او را به صخره زده است و از سوی دیگر برخی می گفتند که بادی در میان نبوده و بالهای گلایدر یکباره جدا شده و خاتمی مانند سنگ پائین افتاده است، شاید هم خرابکاری در میان بوده است. شاه پیشنهاد علم را پذیرفت و دستور داد در ارتش کمیسیونی را مامور رسیدگی این امر کند. ولی شاه در ضمن می افزاید "اگر خود بدون بال پائین افتاده و باد باعث آن نبوده، خودش بالهای خود را باز کرده و قصد خودکشی داشته است. من عرض کردم او که از چیزی ناراحتی نداشت. فرمودند چرا یکی دو ماه اخیر ناراحت بود …" (یادداشت شنبه 22 شهریور 1354). علم در شگفت بود که چرا شاه هیچ گونه ناراحتی از خود نشان نمی دهد و چند شب بعد که سر شام، شهبانو فرح بی احتیاطی های شاه در راندن هواپیما و هلی کوپتر و سرنوشت خاتمی را یادآور شد "جای تعجب است که باز شاهنشاه تکرار فرمودند که این اواخر خاتمی وضع روحی متعادلی نداشت" (یادداشت 26 شهریور 1354). یک هفته بعد شاه راز خود را به علم فاش کرد: "راجع به ارتش و همچنین مرحوم ارتشبد خاتمی مسائلی فرمودند که به نظرم دیگر خیلی زیاد محرمانه است و باید با من به خاک برود … البته شاهنشاه روی ارتش خیلی حساب می کنند و جزئیات امور ارتش و امرای ارتش و همه چیز را در قلب خود می دانند که واقعاً مایه حیرت است (یادداشت 3 مهر 1354). چند ماه بعد از آن باز هم شاه موضوع دارایی خاتمی را که گفته می شد حدود صد میلیون دلار است پیش کشید، ولی علم چنین رقمی را گزاف دانست، با این همه خود علم نیز در تردید بود چون معمولاً شاهنشاه بدون مطالعه و تعمق چیزی نمی فرمایند. ولی اعتقاد داشتند اگر مدرکی دال بر سوء استفاده خاتمی به دست بیاید اموال او باید به نفع دولت ضبط شود (یادداشت 11 دی 1354).
"شاه به سوء استفاده اطرافیان خود چندان اهمیتی نمی داد و چه بسا آن را برای در دست داشتن این گونه کسان سودمند نیز می دانست … حال چه پیش آمدی موجب شده بود که در مورد خاتمی با اصرار قضیه را پی گیری کند روشن نیست، ولی به هر صورت بی گمان با افسردگی خاتمی در واپسین ماههای زندگی او و درددل باور نکردنی شاه به علم درباره ارتش بی ارتباط نیست. با این که علم در این باره بسیار گنگ و سربسته سخن می گوید، ولی جمله "اگر این تسلط شاهنشاه به امور داخلی این کشور و این جزئیات نبود، نمی دانم امروز کشور ما کجا می بود …" بسیار پرمعنا و حاکی از ماجرای بسیار مهمی – دست کم از دید شاه – است که شاید هرگز دانسته نشود …"
نویسنده مقدمه یادداشتهای علم سپس خود به احتمال وجود یک طرح خاص از طرف آمریکائیها برای ایران، که آنرا "طرح روز مبادا" یا Contingency Plan می خواند و نقش خاتمی در این طرح، که به موجب آن پیش بینی شده بود "در صورت لزوم ارتش ایران زمام امور را به دست بگیرد" اشاره می کند، ولی معتقد است که "به احتمال زیاد خاتمی خود نیز به روشنی از این طرح محرمانه آگاه نبود – و گرنه خودش موضوع را به شاه گزارش می داد …"
علت انتخاب خاتمی برای اجرای طرح اضطراری، یا به اصطلاحی که نویسنده مقدمه یادداشتهای علم به کار برده "طرح روز مبادا" علاوه بر سرسپردگی خاتمی به آمریکائیها و جسارت او در اجرای طرح مورد نظر، قرابت او به شاه بوده، و آمریکائیها تصور می کردند که شاه به شوهر خواهر خود و کسی که در میان نظامیان بیش از همه به او نزدیک بوده ظنین نخواهد شد، و گرنه خاتمی از نظر فساد مالی و اخلاقی (که آمریکائیها ظاهراً بیش از هر چیز به آن اهمیت می دهند) دست همه را از پشت بسته بود. سوءاستفاده های مالی او فقط منحصر به گرفتن کمیسیون از کارخانه های سازنده هواپیما نبود. خاتمی در سالهای آخر به زمین خواری افتاده بود، به این معنی که زمین های وسیعی را در اطراف تهران و شهرهای بزرگ ضبط و غضب می کرد و بعد به عنوان احداث فرودگاههای نظامی جدید این زمین های بی ارزش را از بودجه نیروی هوائی خریداری می کرد و به حسابهای ارزی خود در بانکهای خارج می ریخت. بعد از مرگ او ثروتش به خواهر کوچکتر شاه فاطمه رسید، که او هم در سال 1367 به بیماری سرطان در گذشت.
ماجرای خاتمی، در اوج موفقیتهای سیاسی شاه، ضربه روحی شدیدی بر او وارد ساخت. خاتمی مرد، ولی اعتماد شاه به آمریکائیها، که آنها را بزرگترین پشتیبان خود می دانست به سختی آسیب دید و این نگرانی در اعماق روح و فکر او باقی ماند که پس از خاتمی چه کسی را برای جانشینی او در نظر خواهند گرفت. انتخاب کارتر به ریاست جمهوری آمریکا در سال 1976 این نگرانی را دو چندان ساخت، زیرا وقتی بهترین دوستان وی، نیکسون و فورد می خواستند چنین ضربه ای به او بزنند، تکلیف دشمنی مانند کارتر روشن بود!
بعد از انقلاب، این طرز تفکر در میان مردم ایران رواج یافته است که اگر کارتر به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب نمی شد و شاه تحت فشار او به "سیاست فضای باز سیاسی" خود رو نمی آورد، شاید سلطنت او بیشتر دوام می یافت و فرزندش هم به سلطنت می رسید. به نظر نویسنده، پایه های سلطنت پهلویها، حتی قبل از روی کار آمدن کارتر به لرزه افتاده بود و اسناد و مدارکی که بعد از انقلاب منتشر شده نشان می دهد که آمریکائیها از همان سال 1975، که شاه به چند اقدام غیر منتظره و "بی اجازه" در سیاست داخلی و خارجی دست زد زمینه جایگزینی او را با رژیمی مطیع تر و سربراه تر فراهم می ساختند. طرح اولیه جایگزینی رژیم سلطنتی با یک رژیم نظامی بود که با کشته شدن خاتمی متوقف ماند، و ظاهراً فرصتی برای تعیین فرد مناسب دیگری برای اجرای این طرح پیدا نشد. بعد از این واقعه، شاه که از مقاصد آمریکائیها نگران شده بود درصدد برقراری روابط نزدیکتری با شوروی و کشورهای کمونیست برآمد و حتی به خرید تسلیحات از شوروی و کشورهای کمونیست مبادرت نمود که بیش از پیش سوءظن آمریکائیها را نسبت به خود برانگیخت. توافق شاه و صدام حسین در الجزیره نیز، که به انعقاد قرارداد حل اختلافات مرزی ایران و عراق انجامید، موجب نزدکی ایران به کشورهای عربی گردید، که خوشایند اسرائیلیها نبود و با نفوذ عمیق اسرائیل در وزارت خارجه آمریکا و سایر ارگانهای تصمیم گیری در آمریکا، بالطبع جو مخالف ایران را در آمریکا گسترش داد.
در فوریه سال 1976 ، یعنی در زمان حکومت فورد، و یازده ماه قبل از آنکه کارتر وارد کاخ سفید بشود، یک هیئت تحقیقاتی از طرف سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) به سرپرستی "ارنست اونی" گزارشی درباره خاندان سلطنتی و ساختار حکومت در ایران تهیه کرد، که در تیراژ محدودی در مجموعه نشریات محرمانه سیا چاپ و بین مقامات سیا و بعضی مقامات سطح بالای آمریکا توزیع گردید. در این گزارش خانواده سلطنتی ایران را "کانون عناصر فاسد و هرزه و شهوتران" معرفی کرده و بیش از همه اعضای خانواده سلطنتی به شرح احوال اشرف پهلوی به عنوان با نفوذترین و در عین حال فاسدترین اعضای خانواده پرداخته است. در شرح حال اشرف پهلوی که در حدود دو صفحه کامل این گزارش را اشغال کرده، پس از شرح مسائل مربوط به زندگی خصوصی اشرف و روابط او با مردان جوانی که به توصیه او به مقامات مهم دولتی دست یافته اند، به فساد مالی اشرف و شایعه مشارکت او در قاچاق مواد مخدر اشاره شده و در خاتمه می نویسد پسر ارشد اشرف، شهرام نیز در فساد مالی دست کمی از مادرش ندارد و سهامدار عمده قریب بیست شرکت تجارتی و چند کلوب شبانه است. شهرام همچنین از طریق قاچاق اجناس عتیقه نیز سوءاستفاده های هنگفتی کرده و از آن جمله بسیاری از آثار هنری و اشیاء عتیقه را که در تپه مارلیک کشف شد بطور غیرقانونی از ایران خارج نموده است.
گزارشگر سیا درباره سایر اعضای خانواده سلطنتی، به جز فرح و عبدالرضا نظر مثبتی ابراز نکرده و از آن جمله می نویسد: شمس خواهر بزرگتر شاه، هر چند شهرت بهتری نسبت به خواهرش اشرف دارد به کارهای ساختمانی و تجارتی پرداخته و شهرک بزرگی در غرب تهران ساخته، که کاخ خود او هم در همین شهرک قرار دارد. غلامرضا تنها فرزند سومین همسر رضاشاه، که بعد از مرگ علیرضا در یک سانحه هوائی بزرگترین برادر شاه به شمار می آید، فردی مالدوست و بی بو و خاصیت و فاقد شخصیت است. عبدالرضا برادر دیگر شاه، که نسبت به دیگران از شهرت بهتری برخوردار است، خود را از دربار کنار کشیده و از قول او مطالبی در انتقاد از شاه و خانواده سلطنتی نقل شده است. فاطمه خواهر کوچکتر شاه هم ماجراهای عاشقانه بسیاری را در پشت سر گذاشته است: در 18 سالگی عاشق خسرو قشقائی شده، بعدها با یک جوان آمریکائی به نام "وینسنت هیلر" ازدواج کرده و بعد از طلاق از هیلر مدتی هم معشوقه اردشیر زاهدی بوده و سرانجام با ژنرال خاتمی فرمانده نیروی هوائی ایران ازدواج کرده است.
گزارش سیا در تشریح شخصیت شاه، او را زمامداری خودکامه خوانده، که به جز افراد خانواده خود فقط با ده – دوازده نفر، که در راس آنها امیراسدالله علم وزیر دربارش قرار دارد محشور است، و در این مورد اضافه می کند "او فقط از این عده اطلاعاتی کسب می کند. او با کسی مشورت نمی نماید و کمتر کسی جرات می کند که نظری برخلاف نظر وی بیان کند. او تصمیم می گیرد و دیگران فقط مجری تصمیمات او هستند" …
گزارش سیا درباره ساختار حکومت در ایران هم بر این اصل تکیه می کند که ایران عملاً در تیول چهل خانواده است که مقامات دولتی و تجارت را تحت کنترل خود دارند، و بعد از آنها 150 تا 160 خانواده دیگر هم هستند که در درجه دوم اهمیت قرار گرفته اند و رده دوم مقامات سیاسی و فعالیتهای بازرگانی کشور را اشغال می کنند. مجموع این خانواده ها که دویست خانواده می شوند، جایگزین قدرت و نفوذ هزار فامیلی شده اند که آمریکائیها در گذشته از آنان به عنوان خانواده های حاکم بر ایران نام می بردند. گزارش سیا سپس در تشریح نهادهای سیاسی در ایران می نویسد، که دولت و پارلمان در ایران فاقد قدرت و اختیار این نهادها در حکومت دمکراسی هستند و عملاً جز صحه نهادن بر تصمیمات شاه و اجرای آن نقشی ایفا نمی کنند. در این گزارش مهمترین دلیل بقای هویدا در مقام نخست وزیری "توانائی او در پرهیز از هر گونه تعلل یا اشتباه در اجرای اوامر ملوکانه و قرار گرفتن در سایه شاه" ذکر شده است.
شاه کم و بیش از عدم رضایت آمریکائیان از حکومت خود آگاه بود و به همین جهت بعد از روی کار آمدن کارتر با شتابزدگی درصدد جبران مافات و جلب رضایت آمریکائیها برآمد: نخست دولت سیزده ساله هویدا را تغییر داد و جمشید آموزگار دولتمرد تحصیل کرده آمریکا و معروف به پاکی و صداقت را به صدارت گماشت. برای رعایت موازین حقوق بشر، که حربه اصلی تبلیغات مخالفان در آمریکا علیه ایران بود، فضای باز سیاسی را اعلام کرد، و به دنبال آن برای تامین خواستهای دیگر آمریکائیان راهی آن کشور شد. تظاهرات انبوه مخالفان هنگام ورود او به کاخ سفید، که موجب پرتاب گاز اشک آور از طرف پلیس و اشک ریختن کارتر و مهمانانش شد، آغاز ناخوشی برای این سفر بود، ولی شاه در همان دیدار نخستین با رئیس جمهور جدید آمریکا سر تسلیم فرود آورد و متعهد شد از افزایش قیمت نفت جلوگیری به عمل آورد. در این مذاکرات، شاه جای هیچ گله و شکایتی برای آمریکائیها باقی نگذاشت، بطوریکه در بازگشت اعتماد به نفس خود را بازیافته و بار دیگر با خیال راحت بر اریکه سلطنت تکیه زده بود. ولی مشکلات اقتصادی و نابسامانی های ناشی از ریخت و پاش های گذشته از یک طرف، و عوارض "فضای باز سیاسی" که گشوده شدن دهانها و گردش قلمها در انتقاد از حکومت خودکامه و مفاسد و مشکلات ناشی از آن بود، به تدریج حرکتی را در جامعه به وجود آورد، که مهار کردن آن روز بروز دشوارتر می شد.
آموزگار با همه تلاش شبانه روزی و حسن نیتی که داشت در کار خود فروماند: از یک طرف صرفه جوئی در هزینه های دولتی بعد از سالها ریخت و پاش، عده کثیری را که از این خوان نعمت بهره می بردند ناراضی کرد و به صف مخالفان راند و از سوی دیگر کاهش درآمدهای ارزی دولت و فرار سرمایه ها به خارج سیر رشد اقتصادی کشور را متوقف ساخت. نارضائی عمومی که در گذشته پنهان بود، با سیاست فضای باز سیاسی در صفحات مطبوعات و حتی رادیو تلویزیون دولتی، که کانون فعالیت چپ گرایان شده بود انعکاس یافت. شگفت آن که خود شاه هم با به راه انداختن نمایش "کمیسیون شاهنشاهی" و به محاکمه کشاندن وزرا و مقامات سطح بالای کشور در برابر دوربین های تلویزیون به این موج نارضائی و تشنج دامن زد: هدف شاه مثل همیشه، رفع مسئولیت از خود و انداختن گناه کاستی ها و خرابی ها به گردن دیگران بود، ولی اگر این کار در گذشته در خفا و پشت درهای بسته صورت می گرفت، این بار وزیران و مسئولان کشور را سرافکنده و عرق ریزان در برابر دوربین تلویزیون قرار می دادند و شرح نابسامانی ها و سوءاستفاده ها در سازمانهای دولتی یا سوء مدیریت آنها در برابر تلویزیون، نه محکومیت دولت که محکومیت رژیم بود!
شاه سیاست قدیمی "تفرقه بینداز و حکومت کن" خود را در این مرحله بحرانی سلطنتش هم رها نکرد: در ارتش پس از ماجرای خاتمی این سیاست حتی تشدید شد و شاه برای جلوگیری از شکل گرفتن هرگونه حرکتی علیه خود، تمام فرماندهان نیروها و حتی زیردستان آنها را در برابر هم قرار داد، که نتیجه آن فروپاشی ارتش در روزهای انقلاب بود. در کار دولت نیز، علاوه بر چند تن از وزیران کابینه، که با سیاست کلی دولت و شخص نخست وزیر هماهنگی نداشتند و از خود شاه دستور می گرفتند، هویدا نخست وزیر سابق که به جای علم به وزارت دربار منصوب شده بود، از هیچ گونه تفتین و کارشکنی در کار دولت فروگذار نمی کرد و نمونه ای از آن را در مورد مطبوعات، خود از نزدیک شاهد بودم.
هویدا سرانجام با ترتیب انتشار مقاله معروف توهین آمیز نسبت به آیت الله خمینی در روزنامه اطلاعات کاری ترین زهر خود را به حکومت آموزگار ریخت، غافل از آنکه اگر آموزگار با این کار مسند صدارت را از دست خواهد داد، او جانش را بر سر آن خواهد گذاشت. مقاله کذائی به ابتکار هویدا در دربار تهیه شد و شاه که پس از سفر کارتر به ایران و تمجید و ستایش او از شاه، بیش از پیش به خود غره شده بود، بر انتشار این مقاله صح گذاشت و حتی لحن آن را تندتر کرد. مقاله از طریق وزیر اطلاعات کابینه آموزگار (داریوش همایون) بدون این که نخست وزیر از مضمون آن اطلاع داشته باشد به روزنامه اطلاعات ارسال شد و بعد از انتشار آن هم، خود هویدا به وسیله یکی از عوامل خود (هدایت الله اسلامی نیا) در انعکاس وسیع مقاله در میان روحانیون و حرکتی که در مقابل آن ایجاد شد، نقش موثری ایفا کرد.
آیت الله خمینی از همان سال 1354، به دنبال تجدید رابطه بین ایران و عراق و رفت و آمد زائران ایرانی به کربلا و نجف، فعالیتهای خود را بر ضد رژیم تشدید کرده و با روحانیون مخالف رژیم در داخل ایران تماس نزدیک برقرار نموده بودند. در مهرماه سال 1356 به دنبال افتضاح جشن هنر شیراز، که ضمن آن اعمال جنسی در ملاء عام به معرض نمایش گذاشته شد، نوار سخنرانی آیت الله خمینی در نجف، که ضمن آن به افتضاحات جشن هنر شیراز اشاره شده بود، در ایران تکثیر و پخش شد. در آبان ماه همین سال برگزاری مجالس ترحیم حاج سید مصطفی خمینی فرزند آیت الله خمینی و حضور جمع کثیری در این مجالس در تهران و قم و شهرستانها، عمق حرکتی را که علیه رژیم در حال شکل گرفتن بود نشان داد و به دنبال آن نوار جدید سخنرانی آیت الله خمینی، که روز دهم آبان ماه در نجف ایراد شده بود، به منزله دستورالعملی برای تشکل نیروها در مبارزه با رژیم بود. در این سخنرانی که نوار آن بطور وسیعی تکثیر و در تهران و شهرستانها پخش شد، آیت الله خمینی بیشتر قشرهای روشنفکر و دانشگاهی را مخاطب قرار داده و از آنها خواسته بودند دست در دست روحانیون بگذارند و با رژیم مبارزه کنند. در چنین جوی، انتشار مقاله اهانت آمیز نسبت به آیت الله خمینی، به منزله جرقه ای بود که آتش انقلاب را روشن کرد، و شدت عمل دولت در سرکوبی تظاهراتی که روز 19 دیماه سال 1356 به عنوان اعتراض به انتشار این مقاله در قم صورت گرفت و ضمن آن عده ای از تظاهر کنندگان کشته و زخمی شدند، زمینه را برای تظاهرات وسیع تری در چهلمین روز این حادثه در سراسر ایران، که هر چهل روز یک بار به مناسبت شهادت عده ای در تظاهرات قبلی تکرار می شد فراهم ساخت.
آیت الله خمینی پس از حوادث قم، طی پیامی که یادآور پیامهای شدید اللحن ایشان در سالهای 1342 و 1343 بود، سلطنت شاه را "غاصبانه و جائرانه" خوانده و گفتند "کارتر و دیگر غارتگران مخازن ملتهای مظلوم باید بدانند محمدرضا خان خائن و یاغی و ناچار از سلطنت مخلوع است". به دنبال این پیام و دعوت از مردم به ادامه حرکت و تظاهرات بر ضد رژیم، تظاهرات وسیع دیگری به مناسبت چهلم شهدای قم در سراسر کشور برپا گردید، که در تبریز به خاک و خون کشیده شد و بازتاب آن ادامه تشنج در تهران و شهرستانها و تظاهرات در دانشگاهها و مراکز آموزش عالی تا پایان سال 1356 بود.
ادامه تشنج و تظاهرات در نیمه اول سال 1357، و فاجعه آتش سوزی در سینما رکس آبادان در روز 28 مرداد 1357، که صدها نفر در آن زنده زنده سوختند، به استعفای دولت آموزگار انجامید و شاه که از وسعت دامنه تظاهرات و اوج گرفتن موج مخالفت با رژیم هراسان شده بود، با یک عقب گرد ناگهانی دست دولت جدید را در دادن آزادیهای سیاسی و امتیازات بیشتری به مخالفان باز گذاشت.
باید گفت که شاه در این مرحله، بیش از آمریکائیها نگران انگلیسیها بود و انعکاس وسیع خبرهای مربوط به تظاهرات مخالفان و سخنان رهبران مخالف رژیم از بخش فارسی "بی بی سی" (رادیو لندن) این توهم را در شاه به وجود آورده بود که انگلیسیها به مناسبت بعضی از اقدامات گذشته وی در مخالفت با سیاست انگلستان درصدد انتقامجوئی از او هستند. انتخاب شریف امامی برای تشکیل دولت جدید نیز از همین توهم سرچشمه می گرفت و شاه که شریف امامی را یک مهره انگلیسی به شمار می آورد، تصور می کرد که با تعیین او به مقام نخست وزیری، انگلیسیها از مخالفت با او دست برخواهند داشت و رادیو لندن هم مهر سکوت بر لب خواهد زد.
اما انتخاب شریف امامی به مقام نخست وزیری هیچ یک از انتظارات شاه را برنیاورد: عقب گرد ناگهانی رژیم در برابر مخالفان و آزادی مطبوعات و ا جتماعات، به گسترش فعالیتهای مخالف رژیم انجامید، اقدام شتابزده رژیم در برقراری حکومت نظامی فاجعه میدان ژاله را آفرید، انعکاس جهانی این فاجعه رژیم را از اجرای مقررات حکومت نظامی و اعمال خشونت بیشتر بازداشت و تظاهرات و اعتصابات تازه ای را به دنبال آورد. مهمترین این اعتصابات که به قطع درآمدهای ارزی کشور و فلج شدن رژیم انجامید اعتصاب در صنعت نفت بود. در این میان حکومت شریف امامی مرتکب اشتباه بزرگ دیگری شد و آن وادار ساختن دولت عراق به اخراج آیت الله خمینی از آن کشور بود. آیت الله خمینی از محیط بسته عراق به کشور آزادی مانند فرانسه رفت و از مهمترین مرکز خبری جهان، یعنی پاریس به تبلیغ افکار و عقاید خود پرداخت. بی بی سی نیز با انتخاب رئیس فراماسونری ایران به نخست وزیری، نه فقط از تبلیغات و تحریکات خود علیه رژیم نکاست، بلکه آنرا دو چندان افزایش داد و جوان بی تجربه ای که فقط بخاطر دوستی با اشرف پهلوی به مقام مهمی مانند سفارت ایران در انگلستان منصوب شده بود، کمترین موفقیتی در تعدیل این روش خصمانه گردانندگان بی بی سی به دست نیاورد.
در این میان مطبوعات داخلی، که با وجود مقررات حکومت نظامی از قید سانسور رها شده بودند، و حتی رادیو تلویزیون دولتی که عملاً تحت کنترل گروههای چپ گرا قرار داشت، خود به بلندگوی مخالفان رژیم تبدیل شده بودند. انعکاس وسیع تظاهرات مخالف رژیم در تلویزیون، بخصوص پخش گزارش تلویزیونی تکان دهنده تیراندازی نظامیان به سوی دانشجویان دانشگاه تهران در روز 13 آبان 1357، تظاهرات بی سابقه روز 14 آبان و آتش زدن بانکها و سینماها و مغازه های مشروب فروشی و بعضی از شرکتهای بزرگ خصوصی و دولتی و هتل ها را در تهران به دنبال داشت. شاه همان روز با هلی کوپتر بر فراز شهر پرواز کرد و پس از مشاهده شعله های آتش که از صدها نقطه شهر زبانه می کشید به کاخ نیاوران بازگشت و سفیران آمریکا و انگلیس را نزد خود فراخواند.
در این روزهای بحرانی ملاقات با ویلیام سولیوان و آنتونی پارسونز سفیران آمریکا و انگلیس در تهران یکی از برنامه های روزمره شاه به شمار می آمد. شاه که در کار خود درمانده بود و طبق معمول نمی خواست مسئولیت دست زدن به اعمال خشونت آمیز و خونریزی را به گردن بگیرد، مرتباً از سفیران آمریکا و انگلیس می خواست که در این مورد او را راهنمائی کنند و به عبارت دیگر شدت عمل در برابر مخالفان رژیم را رسماً تجویز نمایند، تا بعداً آن را بهانه مخالفت با خود او قرار ندهند. بعضی از مقامات رسمی آمریکا، مانند برژینسکی مشاور امنیت ملی آمریکا تلفنی شاه را به شدت عمل در مقابل مخالفان تشویق کرده بودند، ولی سفیر آمریکا هرگز حاضر به قبول مسئولیت و ارائه موافقت رسمی آمریکا در این مورد نشد و سفیر انگلیس نیز معمولاً نظر موافقی در این مورد اعلام نمی کرد. این بار شاه هر دو سفیر را احضار کرده بود تا تصمیم خود را به تشکیل یک دولت نظامی به آنها ابلاغ نماید و ارتشبد ازهاری رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح ایران نیز که برای تصدی مقام نخست وزیری در نظر گرفته شده بود عصر همان روز به کاخ نیاوران احضار شده بود.
سفیر آمریکا بعد از استماع سخنان شاه گفت که چون قبلاً پیش بینی اتخاذ چنین تصمیمی را از طرف شاه می کرده، در این مورد نظر وزارت خارجه آمریکا را استفسار کرده و واشنگتن موافقت خود را با استقرار یک دولت نظامی اعلام داشته است. سفیر انگلیس طبق معمول نظر قاطعی در این مورد اعلام نداشت و گفت دولت انگلستان آنچه را که اعلیحضرت به مصلحت کشور خود تشخیص می دهند تایید می کند. شاه بعد از این ملاقات حکم نخست وزیری ازهاری را امضا کرد و فردای آن روز ضمن اعلام تشکیل دولت نظامی گفت که صدای انقلاب ملت را شنیده و قول می دهد که اشتباهات گذشته جبران شود. نطق شاه لحن ملتمسانه ای داشت و تا حدود زیادی ضربه روانی حاصله از تشکیل دولت نظامی را خنثی کرد.
دولت نظامی در همان چند روز اول ناتوانی خود را در اداره امور کشور نشان داد و موج تظاهرات و اعتصابات بعد از چند روز وقفه از سر گرفته شد. حکومت نظامی هم عملاً کارائی خود را از دست داده بود، زیرا مقررات حکومت نظامی در مورد منع اجتماعات اجرا نمی شد و نظامیان حق تیراندازی به طرف مردم را نداشتند. حکومت نظامی در زمان دولت ازهاری فقط در مورد مطبوعات سختگیری کرد، ولی نویسندگان مطبوعات زیر بار سانسور نرفته و دست به اعتصاب زدند و مردم بیش از پیش برای آگاهی از آنچه در کشورشان می گذشت به رادیوهای بیگانه روی آوردند. گسترش موج اعتصابات در سراسر کشور، بخصوص صنعت نفت، مملکت را به حال فلج کامل درآورد و درآمد ارزی کشور به صفر رسید.
شاه برای خروج از بن بستی که در آن گرفتار شده بود به رهبران جبهه ملی روی آورد و قبل از همه دکتر صدیقی را برای تصدی مقام نخست وزیری در نظر گرفت. دکتر صدیقی پس از یک هفته مطالعه و مشورت از قبول پیشنهاد شاه خودداری نمود. شاه از شاپور بختیار برای تشکیل دولت دعوت کرد. بختیار این پیشنهاد را به شرط گرفتن اختیارات کامل و خروج شاه از کشور بعد از رای اعتماد مجلسین به دولت پذیرفت. شاه که دیگر هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود، تمام این شرایط را پذیرفت. ناگفته نماند که آمریکائیها هم دیگر اصرار داشتند که شاه هر چه زودتر از کشور خارج شود و ژنرال هایزر آمریکائی با این ماموریت ویژه به تهران اعزام شده بود که فرماندهی ارتش ایران را به دست خود بگیرد و شاه را مرخص کند.
در آخرین روزها فرح کوشید تا موافقت شاه را با استعفا از مقام سلطنت و تفویض مقام نیابت سلطنت به وی، طبق قانون اساسی جلب نماید. شاه زیر بار نرفت و گفت این کار مشکلی را حل نخواهد کرد. معلوم نیست نقشه فرح برای اداره امور کشور در غیاب شاه چه بود، ولی قدر مسلم این است که در آن شرایط بحرانی فرح کاری از پیش نمی برد و بفرض موافقت شاه آمریکائیها هم با آن موافقت نمی کردند.
شاه روز 26 دیماه سال 1357 با چشمان گریان تهران را برای سفری بدون بازگشت ترک گفت. از اعضای خانواده سلطنتی تنها فرح در ایران مانده بود که همراه همسرش از ایران خارج شد و در تمام دوران خفت و تحقیر شوهرش را ترک نگفت. رژیم سلطنتی کمتر از یک ماه پس از خروج شاه سقوط کرد و طومار عمر رژیم دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی ایران روز 22 بهمن 1357 درهم پیچیده شد …