دین و دیندارى در جهان معاصر
در گفت و گو با استاد مصطفى ملکیان
هفت آسمان: آیا نوع و میزان نیاز انسان معاصر به دین نسبتبه گذشته تغییرى کرده است؟ اگر این نیاز تشدید شده است به کدامین قرائت؟ و نیز چه مولفههایى در جهان امروز در این تشدید نیاز موثر بوده است؟
استاد: راستش را بخواهید، سوالتان، به سبب شدت ابهامى که دارد، لااقل براى من، قابل جوابگویى نیست. مثلا، معلوم نیست که منظورتان از لفظ دین، دقیقا، چیست. مىدانید که از این لفظ معانى بسیار عدیدهاى اراده مىتوان کرد. ممکن است، بر حسب بعضى از معانى این لفظ، انسان امروزى هیچ نیازى به دین نداشته باشد و، بنا به برخى از معانى دیگر آن، انسان امروزى همچنان نیازمند دین باشد ولى نوع نیازش، در قیاس با نیاز انسان گذشته به دین، متفاوت شده باشد یا میزان نیازش بیشتر یا کمتر و شدیدتر یا خفیفتر شده باشد. وانگهى، وقتى از مقایسه نیاز انسان معاصر با نیاز انسان گذشته به دین مىپرسید، مرادتان از لفظ گذشته چیست و منظورتان از انسان گذشته کیست. گذشته هم شامل یک ثانیه پیش مىشود و هم شامل ده سال پیش و هم شامل یک قرن یا ده قرن یا صد قرن پیش. انسان چه زمانى را با انسان امروزى، از نظر نوع و میزان نیاز به دین، مقایسه کنم؟ اما شاید بتوان سخن را از جایى آغاز کرد که هم به ارائه تعریف خاصى از دین، که تعریفى کارکردى functional است، بینجامد و هم تا حدى پاسخگوى پرسش شما باشد; و آن جا مبحث "محدودیت طبیعت انسان" است. تقریبا همه ما قبول داریم که کرانمندى و محدودیتیکى از جنبههاى لاینفک طبیعت آدمى است. نیازى به تامل و تفکر فراوان نیست تا دریابیم که قدرت ضبط و مهار بعضى از اوضاع و احوالى را که براى ما پیش مىآیند و از نظر ما اهمیت دارند نداریم. گاهى احساسات ناخواستهاى، نظیر افسردگى، ترس، تنهایى، و کشمکش با خود، مایه دردسر و گرفتارى ما مىشوند. حوادثى مانند جنگ، مرگ، شکست، تنگدستى، و بیمارى نیز به یاد ما مىآورند که ما غالبا در برابر عوامل عمدهاى که زندگى و رضایتباطن ما را تهدید مىکنند بسیار ضعیف و عاجزیم. بسیارى از ما نه براى زندگى خود معنایى مىیابیم و نه در امورى که، در جهان، رخ مىدهند هدفى مىبینیم. باز، بسیارى از ما دلنگران رفتارهاى نامطلوبى هستیم که از خودمان سر مىزند یا نگرانیم از اینکه چرا نمىتوانیم رفتار دیگران را تغییر دهیم یا جلوى ظلم و بىعدالتىشان را بگیریم. همه اینها موجب پیدایش اضطرابهاى وجودى، بىقراریها، و دلهرهها مىشوند و محدودیت و تناهى ما را پیش چشمانمان مىآورند. به نظر من، آغاز احساس این فقدانها، محدودیتها، و کمبودها مقارن استبا آغاز اقبال به دین. درست همانطور که وقتى شخصى، در حال فرار، به انتهاى یک کوچه بنبست مىرسد نخستین واکنش طبیعى، و چه بسا ناآگاهانهاش، این است که چشم برمىدارد و به بالا مىنگرد تا ببیند که آیا راهى براى برگذشتن از دیوارها و پشتسر نهادن موانع هستیا نه، انسان نیز به محض اینکه به مرزهاى وجودى خود مىرسد و به حدود و ثغور خود وقوف مىیابد، گویى، رو به سوى بالا مىکند. دین مىکوشد، به نحوى از انحاء، انسان را در غلبه بر احساس فقدان، محدودیت، و کمبود یارى دهد. اگر این تحلیل درستباشد، لازمهاش این است که اگر نوع بشر از محدودیتخود تجربهاى نمىداشت دینى پدید نمىآمد; و من این لازمه را قبول دارم و بدان ملتزمم. یک موجود نامحدود و لا یتناهى به دین نیاز ندارد; چنین موجودى، در واقع، خداست و خدا متدین و محتاج دین نیست. البته اینکه هر فرد انسانىاى کدامیک از مظاهر محدودیت وجودى خود را درک کند و کدامیک از این مظاهر را درک نکند یا اینکه کدامیک از جلوههاى محدودیتخود را بیشتر یا کمتر و شدیدتر یا خفیفتر احساس کند به علل و عوامل چندگانهاى وابستگى دارد و از جمله به محیط اجتماعىاى که در آن زندگى مىکند و، على الخصوص، به سنخ روانشناختى خود او توقف تمام دارد. و از همین مطلب مىخواهم نتیجهاى بگیرم که، اگر چه مستقیما به جواب سوال شما ربطى ندارد، با اینهمه، مهم به نظر مىرسد و آن اینکه، در طول تاریخ، نه همه جوامع نیاز یا نیازهاى واحد و مشترکى به دین داشتهاند و نه همه افراد. ممکن است جامعه امریکایى کنونى نیاز یا نیازهایى به دین داشته باشد کاملا متفاوت با نیاز یا نیازهایى که جامعه روم دو هزار سال قبل داشته است; و نیز امکان دارد که شخص شما نیاز یا نیازهایى به دین داشته باشید یکسره متفاوت با نیاز یا نیازهاى من. پال تیلیش، الاهیدان پروتستان مسلک و اگزیستانسیالیست معروف روزگار ما، که در کتاب الاهیات سامانمند Systematic Theology خود تصریح کرده است که: تناهى وجود است که ما را به مساله خدا سوق مىدهد، در کتاب شجاعتبودن که به زبان فارسى هم ترجمه شده است، اضطرابهاى وجودى عمدهاى را که انسانها تجربه مىکنند و از رهگذر آنها آدمیان به دین رو مىکنند سه چیز مىداند: اضطراب ناشى از عجز از گریز از مرگ، ترس از بىمعنایى و بىهدفى، و دغدغه نتایج اعمال. سخن من این است که محال نیست، و حتى بعید هم نیست، که انسانهایى باشند که به مقتضاى محیط اجتماعى خودشان و مخصوصا سنخ روانى خودشان پارهاى از این اضطرابها را نداشته باشند و، در عوض، پارهاى اضطرابها و ترسها و دغدغههاى دیگر داشته باشند. مثلا، به نظرم مىآید که کسى مثل زوربا در رمان زورباى یونانى نیکوس کازانتزاکیس را دقیقا نتوان داراى همین اضطرابهاى تیلیشى دانست. به هر حال، به نظر مىرسد که اینکه در قرآن آمده است که: فاذا رکبوا فى الفلک دعوا الله مخلصین له الدین (و چون به کشتى سوار شوند خدا را بخوانند و دین را براى او خالص کنند) و اینکه اروپاییان مىگویند: در سنگر انفرادى هیچ کس منکر خدا نیست نشان دهنده این گرایش انسان است که وق
تى با حد و مرزهاى وجودى خود روبرو مىشود به دین رو مىکند. دین این حد و مرزها را، در بعضى از موارد، از میان برمىدارد و، در سایر موارد، قابل فهم و تحمل مىکند و، در هر دو حال، به انسان کمک مىکند تا درد و رنج کمترى احساس کند. از این حیث، سخن پال پرویسر Paul Pruyser بسیار دلنشین است که: دین، از لحاظ روانشناختى، چیزى شبیه عملیات نجات است و از دل اوضاع و احوالى سر برمىآورد که در آن کسى فریاد مىزند: کمک! کمک! در واقع، همه ادیان در این قول متفقند که: انسان محدود است و محتاج کمک. اینکه جلوهها و مظاهر محدودیت انسان در همه آدمیان بیکسان درک نمىشود و، در نتیجه، هر فردى براى بر آوردن نیاز یا نیازهاى خاصى به دین رو مىکند، سبب مىشود که نحوه دیندارى انسانها هم با یکدیگر متفاوت شود. بعضى دینداریهاى فردى دارند و بعضى دیندارىهاى نهادى; یعنى به نظر برخى از انسانها تدین به معناى رعایت مناسک و شعایر و اعتقادات و احکام یک جامعه دینى خاص است، ولى به نظر برخى دیگر تدین چیزى جز در پیش گرفتن راه منحصر به فرد شخص خود نیست. تفاوتى که والتر کلارک Walter Clark میان دین ارثى و دین شخصى مىگذارد، تفاوتى که ناک Nock میان دین ناشى از التزام به یک عقیده و دین ناشى از تغییر یک عقیده مىگذارد، تفاوتى که ابراهام مزلو Abraham Maslow بین دین روحانیون و دین پیامبران و عرفا قائل است، فرقى که جان دیوئى John Deweyبین رعایت دین و متدین بودن مىنهد، اختلافى که اریک فروم richFromm میان دین اقتدارگرا و دین انسانگرایانه مىبیند، و اختلافى که ویلیام جیمز William Jamesبین جزمیات و تجارب قائل است، همه، على رغم فرقهاى باریک و ظریفى که با یکدیگر دارند، در واقع، به تفاوت میان دیندارى فردى و دیندارى نهادى باز مىگردند. از این گذشته، همانطور که خانم مرى میداو MaryMeadow نشان داده است، نحوه دیندارى متدینان، بسته به سنخ روانىشان، به چهار قسم قابل تقسیم است . اهل شور و نشاط، که برونگرا و کنشگرند، رسالت و ماموریت و وظیفه خود را این مىدانند که فلک را سقف بشکافند و طرحى نو در اندازند و به وضع عالم و آدم نظم و نظام دیگرى ببخشند."همسایگان"، که برونگرا و کنش پذیرند، سعى دارند که مصداق خیرخواهى و محبت دینى باشند و خدمت از سر رحمت و شفقتبه بندگان خدا سرلوحه زندگىشان است و به زبان حال مىگویند: عبادت به جز خدمتخلق نیست، به تسبیح و سجاده و دلق نیست. "خلوتیان اهل راز و نیاز"، که درونگرا و کنشپذیرند، ذوق و مشرب عرفانى دارند و تاکیدشان بر این است که عمرشان را، حتى المقدور، در حال دعا و مناجات و عبادت خدا یا مراقبه بگذرانند. "اهل ریاضت"، که درونگرا و کنشگرند، گرایششان به تقویت اراده، طرد و نفى هیجانات و احساسات و عواطف، و اجتناب از اشتغال به شواغل دنیوى و زخارف مادى و تمتعات اینجهانى است. دسته اول و دوم بیشتر دلمشغول انسانهایند و دسته سوم و چهارم بیشتر دغدغه خدا دارند. غرضم این است که دیندارى یک صورت و شکل ندارد و صور و اشکالش بمراتب بیش از آن است که فى بادى النظر گمان مىبریم. و نمىتوان مدعى شد که فقط یکى از این صور و اشکال دیندارى حقیقى است و بقیه دیندارى کاذب و متدیننمایى است . این انحاء مختلف دیندارى هم به چند و چون نیازهایى بستگى دارد که انسانهاى مختلف نسبتبه دین در خود احساس مىکنند و چند و چون آن نیازها نیز به عوامل مختلفى وابسته است که مهمترین آنها سنخ روانشناختى آدمیان است. با توجه به آنچه اجمالا و شکسته بسته گفتم مىتوان دین را بر حسب کارکردى که دارد، یعنى تخفیف درد و رنج آدمیان از راه رفع یا توجیه محدودیتهایى که احساس مىکنند ، تحدید حدود کرد. نوع و میزان نیاز انسانها به دین نیز، اعم از نیاز افراد انسانى و جوامع انسانى، متفاوت است، ولى این تفاوت را ظاهرا نمىتوان متوقف بر زمان کرد و گفت که انسان معاصر، از این حیث، با انسان گذشته فرق دارد (بگذریم از ابهامى که در لفظ گذشته وجود دارد و بدان اشاره شد). آرى، اگر بپذیریم که انسان معاصر در قیاس با انسان مثلا پانصدسال پیش نیاز بیشترى به اخلاقى زیستن دارد (که، به نظر من، پذیرفتنى است) و اگر قبول کنیم که اخلاقى زیستن محتاج یک سلسله مقبولات و عقاید ما بعد الطبیعى است (که این هم، به گمان بنده، قابل قبول است) و اگر باور داشته باشیم که فقط دین است که آن پیشفرضهاى لازم ما بعد الطبیعى را در اختیار مىنهد، در این صورت، مىتوان مدعى شد که نیاز انسان معاصر به دین شدیدتر است از نیاز انسان فى المثل پانصد سال پیش.
هفت آسمان: آیا مىتوان گفتبرخى از ادیان نیاز بشر امروز را به دین بهتر از ادیان دیگر برآورده مىسازد؟
استاد: آنچه مطمئنا مىتوانم بگویم این است که براى هر سنخ روانىاى یک یا دو یا چند دین و مذهب بیش از سایر ادیان و مذاهب جاذبیت دارند. روش بودا براى یک سنخ روانى خاص کمال مطلوب است، آیین کنفوسیوس و مسیحیت معاصر براى سنخ روانى دیگرى، مسیحیت مسیحیان اولیه براى سنخ دیگرى، اسلام مسلمین اولیه و مسیحیت صلیبیون براى سنخ دیگرى، آیین دائو و آیین هندو براى سنخ دیگرى، و … . و این امر نه عجیب و غریب است و نه قبح و شناعتى دارد. مگرنه این است که من از دعا یا دعاهایى خوشم مىآید و شما ممکن است از دعا یا دعاهاى دیگرى لذت ببرید؟ این پدیده را چگونه تبیین و توجیه مىکنید؟ پدیده مورد بحث را هم به همان صورت تبیین و توجیه کنید. در اینجا، توجه به یک نکته اهمیت دارد و آن اینکه اگر مثلا من در محیط اجتماعىاى به دنیا آمده باشم و رشد و نمو کرده باشم که در آن محیط دین الف دین رایج و رسمى است اما سنخ روانى من چنان باشد که مجذوب دین ب بشوم، در این صورت، در موارد نادرى من تغییر دین مىدهم و علناو رسما به دین ب مىگروم; اما در اکثریت قریب به اتفاق موارد من (بنا به علل و جهاتى که فعلا محل بحث نیست) از عضویت در گروه دینى الف دستبر نمىدارم اما سعى مىکنم، حتى المقدور، به دین الف آباء و اجدادى خودم رنگ و صبغه دین ب را بدهم. و رمز پیدایش مذاهب مختلف در محدوده یک دین واحد همین است. و به این ترتیب است که، درست همانطور که از ترکیبهاى مختلف سه رنگ اصلى میلیونها رنگ پدید آمده است و خواهد آمد، از ترکیبهاى مختلف مثلا هفت دین اصلى نیز بسا ادیان و مذاهب پدید آمده است و خواهد آمد. و چون سنخ روانى هیچ دو فرد انسانىاى عین هم نیست، عملا تعداد این ادیان و مذاهب به عدد آدمیان است و بدین معناست که مىتوانیم بگوئیم : الطرق الى الله بعدد انفس الخلائق. از این گذشته، شاید بتوان گفت که انسان جدید، چون، عموما، اینجهانىتر، انسانگراتر، فردگراتر، استدلالگراتر، آزاداندیشتر و تعبدگریزتر، و برابرىطلبتر از انسان قبل از دوران تجدد است، بیشتر مجذوب دین یا ادیانى مىشود که وسعت فقهشان کمتر باشد، جزمیات و تعبدیات نظرى و عملى کمترى داشته باشند، عمق انسانشناختى و روانشناختى بیشترى داشته باشند، به مرزهاى ناشى از رنگ پوست، نژاد، ملیت، جنسیت، قشربندیهاى اجتماعى ، و حتى کیش و آیین بى اعتناتر باشند، و به خودشکوفایى فرد مجال بیشترى بدهند.
هفت آسمان: پیشفرضهاى گفت و گوى ادیان کدامند؟
استاد: به نظر مىرسد که اهم پیشفرضهاى گفت و گوى میان ادیان عبارت باشند از: الف) شرکت کنندگان در پارهاى از عقاید با هم شریکند و در پارهاى دیگر از عقاید اختلاف دارند. اگر هیچ عقیده مورد وفاقى وجود نداشته باشد گفت و گو امکانپذیر نیست. به همین نحو، اگر در هیچ عقیدهاى اختلافى وجود نداشته باشد باز گفت و گو ممکن نیست. گفت و گو فقط وقتى رخ مىدهد که عقاید مشترک دو طرف بتوانند مبناى پرداختن به عقاید مورد اختلاف شوند. ب) طرز تلقى دینى هیچیک از شرکت کنندگان حق مطلق یا باطل مطلق نیست، بلکه طرز تلقى هر یک آمیزهاى از حق وباطل است. ج) در میان مدعیات شرکت کنندگان دعاوىاى هست که ارزیابى بیرونى یا فرادینى آنها امکانپذیر است; والا اگر همه مدعیات آنان دعاوىاى باشند که فقط قابل ارزیابى درونى یا دینىاند گفت و گو صورتپذیر نخواهد بود. توضیحى بدهم. پارهاى از مدعیات هر متدین به یک دین خاص چنانند که بررسى صحت وسقم و صدق و کذب آنها فقط با رجوع به متون مقدس همان دین خاص امکان دارد، یعنى فقط با دلیل درون دینى یا نقلى مىتوان درستى یا نادرستى آنها را روشن کرد. اما پارهاى دیگر چنانند که بدون رجوع به متون مقدس همان دین خاص هم مىتوان از درستى یا نادرستى آنها خبر گرفت، بدین معنا که دلیل برون دینى یا عقلى (به معناى اعم) مىتواند صدق یا کذب آنها را روشن کند. واضح است که اگر همه مدعیات یک متدین از نوع اول باشند آن متدین نمىتواند با متدینان سایر ادیان وارد گفت و گو شود. گفت و گو فقط حول محور مدعیاتى مىچرخد که ارزیابى بیرونى یا فرادینى یا عقلى آنها ممکن باشد. این پیشفرض را مىتوان بدین صورت هم بیان کرد که : در میان مدعیات شرکتکنندگان دعاوىاى هست که عقل بشرى مىتواند در باب آنها داورى و حکم کند. یعنى بخشى از دعاوى دینى باید، به نحو مستقیم ، به ارزیابى عقلى تن در دهند. گفتم: به نحو مستقیم و این قید را اضافه کردم براى اینکه اشاره کرده باشم به اینکه فقط ارزیابى مستقیم و بیواسطه عقلى است که شامل حال بعضى از مدعیات دینى مىشود، و الا همه مدعیات دینى، به یک معنا، باید تن به ارزیابى عقلى دهند. نهایت آنکه بعضى باید به ارزیابى مستقیم و بیواسطه تسلیم شوند و بعضى به ارزیابى غیر مستقیم و با واسطه. خلاصه آنکه گفت و گوى میان ادیان فقط با این پیشفرض امکانپذیر است که دین بتواند مورد داورى عقلى قرار گیرد. مرادم از "عقل"، در اینجا، البته معناى اعم آن است ، یعنى روششناسىهاى علوم تجربى، علوم تاریخى، علوم شهودى، و علوم عقلى بالمعنى الاخص (منطق، ریاضیات، و شاخههاى مختلف فلسفه). د) گفت و گوى میان ادیان براى شرکت کنندگان خصوصا و براى جامعه جهانى عموما فایده و سودى دارد. لااقل، شرکت کنندگان، درباره دین خودشان یا درباره دین دیگران یا هم در باره دین خودشان و هم در باره دین دیگران چیزى مىآموزند که، جز از راه گفت و گو، نمىتوانستند بیاموزند. ولى این فایده، همانطور که اشاره شد، حداقل فایده گفت و گوست . کمال مطلوب این است که گفت و گوى میان ادیان همه موانع عاطفى موجود بر سر راه همزیستى عادلانه و مسالمتآمیز پیروان ادیان و مذاهب، که به یک اعتبار همه مردم جهانند، را هم از میان بردارد. یعنى فواید گفت و گو منحصر در فواید معرفتى و نظرى نیست، بلکه فواید عاطفى و عملى را نیز شامل مىشود; و همین امر گفت و گوى میان ادیان را از بحث و جدلهاى فلسفى آکادمیک متفاوت مىکند. در اینجا، بد نیستبه این نکته هم اشاره کنم که لفظ "گفت و گو" dialogue ، در اصل، بدین جهتبراى اشاره به همنشینى و همصحبتى پیروان ادیان و مذاهب به کار رفت که پیوندى داشتبا اندیشه دینى مارتینبابر MartinBuber، فیلسوف، متکلم، و عارف اتریشىتبار یهودى معاصر. وى، که فلسفهاش را بر مواجهه با طبیعت، انسان، و خدا مبتنى کرده بود، عقیده داشت که اگر دو یا چند انسان، براستى، وارد گفت و گوى با یکدیگر شوند ارتباطشان چنان خواهد بود که هر یک از آنان را به نحو محسوس و ملموسى دگرگون مىکند، یعنى کنش و واکنشى که با یکدیگر دارند در آنان دگرگونیهایى پدید مىآورد که جز از طریق این کنش و واکنش پدید آمدنى نمىبود; واین وضع مستلزم این است که هر یک از آنان دیگرى را، به تعبیر کانت، غایت لذاته تلقى کند، نه آلت و وسیلهاى براى حصول اغراض و اهداف از پیش تعیین شده خود. گفت و گوى واقعى وقتى تحقق مىیابد که هر یک از طرفین آمادگى تمام عیارى داشته باشد براى اینکه، در نتیجه گفت و گو، دگرگون و متحول شود، نه اینکه حاضر به هیچگونه دگرگونى و تحولى نباشد و فقط بخواهد هدف ثابت ولایتغیر خود را در ضمن گفت و گو پیش ببرد. در گفت و گوى ادیان هم اگر من خودم را تجسم حق بدانم و تنها غرضم این باشد که حقانیتخودم را و بر باطل بودن شما را اثبات کنم و شما را به آستانه باورهاى خودم بکشانم، در واقع، گفت و گویى صورت نگرفته است، بلکه احتجاج دینى apologeticsروى داده است، و این احتجاج دینى هزارها سال است که در میان متکلمان ادیان و مذاهب مختلف صورت مىگیرد. آنچه نوظهور است و ما بدان سخت محتاجیم گفت و گوى ادیان است، یعنى تشریک مساعى صادقانه و جدى پیروان ادیان و مذاهب در جهت کشف هرچه بیشتر حقایق معنوى.
هفت آسمان: مطالعات ادیان دیگر به متدین به دینى خاص چه کمکى مىکند؟
استاد: آشنایى با ادیان و مذاهب دیگر و مطالعه و تحقیق در آنها به متدین به یک دین خاص کمک مىکند که: اولا: به حکم تعرف الاشیاء باضدادها او باغیارها (هر چیزى را به مدد ضد یا غیر آن مىتوان شناخت) دین خود را بشناسد. من اگر فقط یک خانه یا یک معلم دیده باشم و آن هم خانه یا معلم خودم باشد، به هیچ وجه، شناخت درستى از آن خانه یا معلم ندارم. هر چه بر تعداد خانهها یا معلمان دیگرى که مىبینم افزوده شود شناختم از خانه یا معلم خودم بیشتر مىشود، و این جریان حد یقف ندارد; ثانیا: نقاط ضعف دین خود، یا لا اقل طرز تلقى دینى خود، را دریابد و بر دفع آن نقاط ضعف همت گمارد; ثالثا: نقاط قوت دین دیگرى را کشف کند و در جهت جذب آن نقاط قوت به بدنه دین خود، یا دست کم طرز تلقى دینى خود، بکوشد; رابعا: از خود شیفتگى و عجب ناشى از جهل به داراییها و تواناییها و داناییهاى دیگران نجات یابد; خامسا: از بیگانه هراسى و نفرت از بیگانه، که معلول این توهم است که پیروان سایر ادیان و مذاهب دشمن حق و حقیقت و مانع وصول بشر به سعادت دوجهانند، برهد.
هفت آسمان: در میان روشهاى موجود در حوزه مطالعات ادیان کدام روش را توصیه مىکنید؟
استاد: به نظر من، هر یک از روشهایى که در حوزه مطالعات ادیان و مذاهب به کار گرفته مىشوند حسن و هنر خود را دارند و جنبهاى از جنبههاى پدیده دین را روشن مىکنند و، بنابراین، نمىتوان گفت که مثلا رویکرد مقایسهاى ( comparative) بهتر استیا رویکرد انسانشناختى یا تاریخى – پدیدار شناختى یا روانشناختى یا جامعه شناختى; چون هیچیک از اینها بىنیاز کننده از دیگرى نیست. آنچه مهم است روحیه و نگرشى است که محقق دینپژوه باید سبتبه موضوع مورد تحقیق خود داشته باشد. همه هم و غم ما در مطالعات دینپژوهانه باید این باشد، که تا آنجا که مقدوراست، از دل میراث دینى بشر اشارات و راهنماییهایى براى چه باید کرد؟ هاى انسان امروز کشف و استخراج کنیم نه اینکه ما این میراث دینى را چیزى تلقى کنیم که اگر هم زمانى فایده و اهمیت و ضرورت و سخنى براى گفتن داشته است امروز تاریخ مصرفش به سر آمده است و تنها به عنوان پدیدهاى تاریخى در خور مطالعه و تحقیق است. کلىتر بگویم. به نظر بنده، مهمترین و خطیرترین سوالات بشر این نیست که: از کجا آمدهایم؟ چرا آمدهایم؟ به کجا مىرویم؟ در کجا هستیم؟ آیا خدایى هستیا نه؟ آیا انسان جاودانه استیا نه؟ آیا جهان هدفى دارد یا نه؟ آیا انسان مختار استیا مجبور؟ و امثال این سوالات که درکتابها خواندهاید و خواندهایم. جدیترین و گزندهترین سوال بشر این است که: چگونه زندگى کنیم؟ یا، به تعبیر بهتر: چه باید کرد؟ یا، به تعبیرى باز هم بهتر و دقیقتر: چه باید بکنم؟ آن سوالات مهم ، که بعضى از آنها را ذکر کردم، اهمیتشان را فقط از این واقعیت کسب کردهاند که جواب این سوال بر جوابهاى آن سوالها توقف دارد; یعنى اهمیتشان اهمیت مقدمى است; و به عبارت دیگر، چون مقدمات این ذى المقدمه مهمند اهمیت دارند و،بنابراین، از خود این ذى المقدمه کماهمیتترند و اهمیت هر کدامشان هم بستگى تمام عیارى دارد به میزان دخالتى که در جوابگویى به این سوال مادر دارد. مىخواهم نتیجه بگیرم که در هر گونه مطالعه و تحقیق نظرى ، خواه در باب دین و مذهب باشد و خواه در باب هر پدیده دیگرى، دغدغه ما باید این باشد که آیا چیزى در باب چه باید کرد؟ دستگیرمان مىشود یا نه. در حوزه مطالعات ادیان و مذاهب، براى حصول این مقصود، به نکته دیگرى هم باید توجه داشت، و آن اینکه ما نباید خود را از برکات معنوى هیچ دین و مذهبى محروم کنیم. حق و حقیقت مکانبند نیست و، بنا براین، شرقى و غربى ندارد و زمانمند هم نیست و، در نتیجه، نو و کهنه هم ندارد. حق و حقیقت گمشده ما انسانهاست و ما حق و بلکه وظیفه داریم که هرگاه و هر جا که یافتیمش، فارغ از اینکه نواستیا کهنه و شرقى است یا غربى، در آغوشش بگریم و عزیزش بداریم، کمااینکه باطل نیز، چه نو باشد و چه کهنه و چه شرقى باشد و چه غربى، باید طرد و نفى شود.
هفت آسمان: دین و دیندارى را در عصر ما چه آفاتى تهدید مىکند؟
استاد: شما تا تصور و انگارهاى از، مثلا، سیب سالم نداشته باشید نمىتوانید بگویید که سیب معیوب و آفتزده چیست و چه عواملى سیب را دستخوش عیب و آفت مىکنند. بنابراین، نخستباید دید که دین درست و راستین چیست تا آنگاه بتوان تعیین کرد که چه عیوب و آفاتى عارض دین مىتوانند شد و این عیوب و آفات معلول چه عللىاند. فهم اینکه دین درست و راستین چیست هم متوقف استبر تعریفى که از دین داریم. دین را هم به صور و اشکال بسیار متعددى تعریف کردهاند، که تنها یکى از آنها تعریف کارکردى است، یعنى تعریف دین بر حسب کارکردى که دارد یا باید داشته باشد. اما کارکرد یا کارکردهایى که دین دارد یا باید داشته باشد نیز مورد اجماع نیست. بعضى بر کارکردهاى فردى دین تاکید دارند و بعضى بر کارکردهاى اجتماعى دین. مىبینید که جواب گفتن به این سوالتان کار جدا مشکلى است. اما اجمالا مىتوانم بگویم که، به طور کلى، سه نوع آفت عارض دین مىتوانند شد. گاهى دین تضعیف مىشود، گاهى به بیراهه مىرود، و گاهى هدفى که از آن در نظر بوده است معکوس مىشود. به عبارت دیگر گاهى قدرت دین کم مىشود، گاهى قدرتش ضایع مىشود و به هدر مىرود، و گاهى از قدرتش سوء استفاده مىشود. بعید نیست که بتوان ادعا کرد که همه قبول دارند که این سه نوع آفت مىتوانند دامنگیر دین شوند. فقط اختلاف بر سر مصادیق این سه نوع است. تضعیف شدن دین فقط به این نیست که تعداد پیروان آن کاهش یابد یا پیروانش مثلا روزهاى یکشنبه به کلیسا نروند یا روزهاى جمعه به نماز جمعه. بلکه آنچه مهمتر است این است که دین منحصر به چند عمل عبادى شود که کسرى و درصدى ازکل اوقات شبانه روز فرد را به خود اختصاص دهند، چنانکه گویى فرد کسرى از شبانه روز را در خواب است، کسر دیگرى را در حال کسب درآمد، کسر دیگرى را در خال خرید مایحتاج زندگى ، و… و کسر دیگرى را هم در حال دیندارى. دیندارى بخشى از اشتغالات شبانه روزى آدمى نیست، بلکه روحیهاى است که آدمى با آن روحیه در همه اشتغالات شبانه روزىاش حضور مىیابد. همانطور که مثلا نمىتوان گفت که آدمى در بخشى از اوقات شبانه روزش نفس مىکشد و از اکسیژن هوا استفاده مىکند و در سایر بخشهاى شبانه روز به کارهاى دیگرى مىپردازد، بلکه، در واقع، در تمام اوقات در عین اینکه از اکسیژن هوا بهره مىبرد به کارهاى گونهگون خود مشغول است، درستبه همین نحو، نمىتوان دیندارى را منحصر به بخشى از اوقات شبانهروز کرد. و اما به بیراهه رفتن دین. دین وقتى به بیراهه مىرود و قدرتش ضایع مىشود که متدین دین را دستمایه افتخار و مباهات کند و تمام دغدغهاش این شود که به دیگران بباوراند که تنها دین او دین حقیقى است و تنها او و همکیشانش در زمره فرقه ناجیهاند. کوهنورد واقعى کسى نیست که در دامنه کوه بایستد تا به همه کسانى که در تیررس صداى اویند اعلام کند که تنها راهى که او در پیش گرفته استبه قله مىرسد، بلکه کسى است که از همه امکاناتى که در اختیار دارد کمال استفاده را مىکند تا راهى بیابد که سریعتر، سهلتر، و مطمئنتر به قله رهنمون شود. انتساب به یک دین و مذهب خاص، که در اکثریت قریب به اتفاق موارد هم چیزى نیست جز دین و مذهب آباء و اجدادى و، بنابراین، مثل بسیارى از داراییهاى دیگر، ارثى است، نه حسن وهنرى است (در مورد دین و مذهب خودمان) و نه قبح و عیبى است (در مورد دین و مذهب دیگران); آنچه مهم است این است که همه نیرویمان را صرف سلوک دینى کنیم. من، در عین اینکه منکر قدر و اهمیت علم کلام نیستم، معتقدم که خطاى عظیمى است اگر متکلمى گمان کند که وقتى، فرضا، اثبات حقانیت دین ومذهب خود و بطلان سایر ادیان و مذاهب را کرد کارش را به پایان برده است. کارش، در واقع، تازه آغاز شده است، چرا که مگر نباید در راهى که اثبات شده است که به مقصد مىرسد گام نهاد؟ چه سودى هست در اینکه اثبات کنم که گلخانه من بهترین گلخانه جهان است وقتى که خودم از رنگ و بوى هیچیک از گلهاى آن گلخانه بهره و لذتى نبرده باشم؟ معکوس شدن هدف دین هم چندین مصداق دارد; از جمله یکى اینکه هدف دین را حفظ یک سلسله قوالب و ظواهر بدانیم و نفهمیم که قالب و ظاهر دین، اگر ارزشى دارد، به سبب این است که مقدمه و وسیله وصول به محتوا و باطن دین است. همین سوء فهم است که موجب تقدیس قوالب و ظواهر دینى و تحجر و جمود ورزیدن بر آنها، به قیمت از کف دادن محتوا و باطن دین، مىشود. مصداق دیگر معکوس شدن هدف دین این است که گمان کنیم که دین آمده است تا بهشتى زمینى پدید آورد. ما آدمیان را یک بار براى همیشه از بهشت زمینى بیرون کردهاند. نباید، تحت تاثیر ناکجاآبادها و مدینههاى فاضلهاى که مکاتب غیر دینى به بشر وعده دادهاند و براى اینکه، به گمان خودمان، از رقباى غیر دینى خود عقب نیفتیم، هدف دین را هم ایجاد بهشتى زمینى تلقى کنیم. حتى اگر قبول کنیم که دین براى کاهش درد و رنجبشر آمده است (که من قبول دارم) و حتى اگر بپذیریم که اگر انسانها واقعا متدینانه زندگى کنند حیات دنیویشان هم آبادتر و معمورتر مىشود، باز نتیجه نمىشود که دین براى ایجاد ناکجاآباد (utopia) زمینى آمده است. دین آمده است که درون هر یک از ما را بهشتى کند. دین آمده است که روان ما را آباد و معمور کند و آبادى و معمورى روان به این است که از آرامش، شادى، و امید بهرهور باشد، حصول این سه وصف بهشتى پیامد دیندارى واقعىاند. اشتباه نشود. من با پدید آمدن بهشت زمینى هیچگونه مخالفتى ندارم(و کدام انسان سلیمى است که مخالفت داشته باشد؟); س
خن من فقط این است که وعدهاى را که دین نداده است ما از سوى دین به مردم ندهیم. در عوض، مفادوعدهاى را که دین واقعا داده استبه مخاطبانمان تفهیم کنیم. دین مىتواند با فرد آدمى کارى کند که آن فرد، حتى اگر در جامعهاى ناسالم و فاسد و جهنمى هم به سر مىبرد، خود سالم و صالح و بهشتى باشد، مانند نیلوفرى خوشرنگ و دلانگیز که از دل باتلاقى آلوده و عفن سر برمىآورد.
دین و اسطوره
در گفتوگو با دکتر میرجلالالدین کزازى
استاد میرجلالالدین کزازى به سال 1327 خورشیدى در خانوادهاى فرهیخته در شهر کرمانشاه زاده شد و تحصیلات خود را تا دریافت دیپلم طبیعى در همین شهر گذراند و در سال 1346 به دانشکده ادبیات و علوم انسانى دانشگاه تهران راه یافت و کارشناسى و کارشناسى ارشد را در رشته ادبیات فارسى در این دانشکده سپرى کرد . وى سالها پس از این درسال 1369 درآزمون دکترى ادبیات فارسى شرکت جست وبا رتبهاىبالا دردانشگاه تهران پذیرفته شدودرسال 1371 ازپایاننامه خود با عنوان "رویا، حماسه، اسطوره" دفاع کرد .
دکتر کزازى از آغاز نوجوانى دل در گرو دنیاى دلانگیز ادب پارسى داشته و همواره در کار آفرینش آثار منظوم و منثور بوده است . پاىبندى وى به واژگان کهن اما دلنشین پارسى درى پرآوازه و ستودنى است . وى از سال 1354 تاکنون در شمار معلمان فرهنگ و ادب در این مرز و بوم بوده و هماینک دانشیار دانشگاه علامه طباطبایى است .
استاد با چند زبان اروپایى و از همه بیشتر زبان فرانسه آشناست و در جهت گسترش فرهنگ ایرانزمین سفرهایى چند به کشورهاى مختلف داشته که در مهمترین و درازمدتترین آنها مدتى را به عنوان استاد مدعو در دانشگاه بارسلون به تدریس ادب فارسى اشتغال ورزیده است .
از ایشان آثار پرشمارى در قالب تالیف، ترجمه، و تحقیق و تصحیح به چاپ رسیده است که برخى از آنها از این قرارند: در دریاى درى; ازگونهاى دیگر; مازهاى راز; زیباشناسى سخن پارسى 1 و 2 و 3; رویا، حماسه، اسطوره; ترجمه تلماک; و تصحیح بدائع الافکار فى صنائع الاشعار; رباعیات خیام; دیوان خاقانى شروانى .
بىگمان اسطورهشناسى جایگاهى رفیع در بازشناسى فرهنگهاى دینى دارد . به اقتضاى کار تخصصى نشریه، مناسبت دارد که در سرآغاز کار، تعریف جنابعالى را از اسطوره جویا شویم .
به نام خداوند جان و خرد . بدانسان که ناگفته پیداست، سخن گفتن درباره اسطوره سختبه درازا مىتواند کشید . من کوشش مىکنم تا سخت کوتاه، دیدگاه خود را درباره چیستى و ساختار اسطوره با شما در میان بگذارم . اسطوره از نگاهى فراگیر، گونهاى جهانبینى و سامانه ذهنى است که آدمى نخستین تلاشهاى خود را در شناخت جهان با آن آغاز کرده است . اگر ما همین نکته را درباره اسطوره بپذیریم، یعنى بر آن باشیم که اسطوره گونهاى جهانبینى است، گونهاى سامانه شناخت و ساختى فرهنگى است، پارهاى از لغزشها در شناخت اسطوره از میان خواهد رفت . من براى اینکه ویژگىهاى ساختارى اسطوره بیشتر نشان داده شود، گونهاى بخشبندى را که بدان باور دارم، نخستبازمىنمایم . من برآنم که همه تلاشهاى فرهنگى و ذهنى و اندیشه آدمى را در درازناى تاریخ، از نگاهى بسیار فراخ و فراگیر، مىتوان به سه دوران بخش کرد: یکى را روزگار اسطوره مىنامیم; دو دیگر را روزگار فلسفه، و سه دیگر را روزگار دانش . به سخن دیگر، هرکدام از این روزگاران کارکرد و نقشى ویژه داشتهاند در پروردن و پیش بردن آگاهى و شناخت آدمى از خویشتن و از جهان . من برآنم که ارزش و کارآیى هرکدام از این سه روزگار یا سه شیوه شناخت در رسانیدن آدمى به آنچه مىجسته است – یعنى به شناختى از جهان و از خویشتن – باهم برابرند; یعنى ما نمىتوانیم بگوییم که براى نمونه، شناخت دانشورانه که شناخت امروزین ما از جهان است، ارزش و کارآیى بیشترى از شناخت اسطورهاى مىتواند داشت . این همان لغزشى است که فراوان در آن افتادهاند و بسیار کسان به این فریب دچار آمدهاند; پنداشتهاند که روزگار اسطوره روزگار خامى و کودکى آدمى است; شناخت اسطورهاى شناختى است آغازین که به کار نمىتواند آمد و . . . . اما من داستان را بدینگونه مىبینم که ما به یارى هرکدام از این سه شیوه شناخت، سویى، رویى یا نمودى از جهان یا از خویشتن را مىتوانیم ببینیم . یعنى جدایى و تفاوت در میانه این سه به همان شیوه شناختیا روششناسى در شناختبرمىگردد . ما بر پایه هریک از این روشها و شیوههاى ویژه مىتوانیم نمایى از جهان یا از خویشتن را ببینیم که آن دو شیوه دیگر از نشان دادن آن نما ناتواناند . به سخنى دیگر، درست است که این سهگونه شناختسه روزگار جداگانه را پدید مىآورند، اما این هرسه در راستاى یکدیگرند، نه یکى پس از دیگرى . این بخشبندى که ما امروز بدان مىاندیشیم، تنها از سر ناچارى است، یعنى یک بخشبندى تاریخى است . به سخن دیگر، در روزگاران سهگانه، هرکدام از این شیوههاى شناختبستر اندیشه آدمى را مىساخته است; یعنى یکى از آن نمودهایى که ما مىخواستهایم بشناسیم آماج اندیشه و پویههاى ذهنى انسان قرار داشته است . زمانى که آن نمود جاى خود را به نمود دیگرى داده، شیوه شناخت ما هم از جهان دگرگون شده است . به سخنى دیگر، ما با هرکدام از این شیوهها مىتوانیم جهان را به گونهاى دیگر بشناسیم . اما هرکدام از اینگونهها در جاى خود ارزش و کارایى ویژه خویش را دارد، یعنى ما نمىتوانیم بگوییم که شناخت امروزین که شناخت دانشورانه است، ما را از شناخت فلسفى یا شناخت اسطورهاى بىنیاز خواهد کرد . من برآنم که ما زمانى مىتوانیم به شناخت ترازمند، کارا و راستین برسیم که این هر سه شیوه با یکدیگر در کار باشند; یعنى به جاى اینکه یکى را به جاى دیگرى بنشانیم، از این هر سه براى شناخت هر پدیدهاى بهره بجوییم .
من باز از نگاهى فراگیر عرض مىکنم، اگر همداستان باشید که از واژههاى نهانگرایان و رازآشنایانمان بهره بجوییم، شناخت اسطورهاى شناختى است که بر پایه دل انجام مىگیرد; دل در آن معناى ژرف گستردهاى که در ادب نهانگرایى ما دارد . آدمى در روزگاران اسطورهاى، جهان بیرون را بر پایه دل خویش مىبیند . شناخت در آنجا، آزمونى استسخت درونى و سخت انسانى . اگر ما انسان و جهان را در دو سوى دامنه شناختبفهمیم، یعنى یک سوى دامنه یا طیف انسان باشد و سوى دیگر جهان، در شناخت اسطورهاى ما با انسانىترین شیوه روبرو هستیم; یعنى جهانى که انسان اسطورهاى مىشناسد، جهانى است که بیشترین بهره را از این انسان ستانده است . شناخت اسطورهاى شناختى است که انسان در آن چیره است، یعنى شناخت انسان از جهان، شناختى انسانگونه از آن است .
یعنى درست نقطه مقابل تفکر دکارتى که جهان را یک ابژه کاملا منفصل از انسان مىداند .
احسنت، دقیقا روزگار نو با اندیشههایى مانند اندیشههاى دکارت آغاز مىشود و در واقع، انسان اسطورهاى خود را به پهنه هستى مىگسترد و یک بازتاب و نشانى از خود در جهان مىبیند، یعنى مىکوشد تا جهان را بر پایه نمونه انسانى بیافریند و سپس بشناسد . ما هیچ دلیلى در دست نداریم که اینگونه شناخت را شناختى سست و لرزان و بیهوده بدانیم; نه، من برآنم که این شناختبه دستاوردهاى ویژهاى خواهد رسید که ارزش این دستاوردها با آنچه ما با آن دو شناخت دیگر سرانجام بهدستخواهیم آورد، یکى است . یعنى ما سوى دیگرى از جهان را مىبینیم; آن سوى نهفته جهان را . به سخن دیگر، ما با شناخت اسطورهاى مىتوانیم پشت ماه را که هرگز با شناختهاى دیگر ندیدهایم، ببینیم . اما این شناخت دیرى نمىپاید . اگر بخواهیم به چرایى این مطلب بپردازیم، سخن به درازا خواهد کشید و گمان مىکنم نیازى به آن نیست . یعنى اندک اندک ما از این سوى طیف که انسان است، مىگسلیم و دور مىشویم و به سوى دیگر که جهان است، مىپیوندیم .
به سخن دیگر، روندهاى شناخت را مىتوانیم به این شیوه نشان بدهیم: روندى است از انسان به جهان، از درون به برون، از مینو به گیتى، و از آزمون به آموزه . خواست من از آزمون، آن آزمونهاى ژرف درونى یا آزمون صوفیانه است . آنچه آزمودنى است، دریافتنى است، اما بازگفتنى نیست . شما در شناخت اسطورهاى همه این ویژگىهایى را که من یاد کردم، کارآمد مىبینید و همه آنچه گفته شد چگونگى این شناخت را مىسازد . اما ما اندک اندک از آن دور مىشویم، یعنى از این سوى دامنه دور مىشویم تا به سوى دیگر بگراییم; در آن مىآییم و به شناخت فلسفى مىرسیم . شناخت فلسفى شناختى است که هنوز یکسره، جهانى نشده است; اما به اندازه شناخت اسطورهاى نیز انسانى نیست . به سخن دیگر، ما در شناخت فلسفى، پایه را بر سر مىنهیم – باز سر در معناى اصطلاحى کهن آن، که در برابر دل است، یعنى خرد، اما آن خردى که در واقع پرورده در دامان حس است، یعنى خرد گیتیانه، نه خرد مینوى; چون ما در آن اندیشههاى نهانگرایانه خود، در میان این دو خرد جدایى مىنهیم . خواست ما در اینجا همان است که مدرسى یا عقل مکتسب خوانده شده است .
یا به تعبیر امروزى reason در مقابل . intellect
خیلى خوب، اما ما به هر روى در شناخت فلسفى هم، هنوز بهگونهاى انسانى به جهان مىنگریم – انسانى در آن معنایى که عرض کردم – یعنى شناخت فلسفى هم، به گونهاى انسان را بازتاب مىدهد، یعنى جهان را در انسان بازتاب مىدهد، اما زمانى که به این سوى دامنه مىرسیم، همه آن سویمندىها و ویژگىهاى بنیادین در این سوى دامنه که شناخت اسطورهاى را مىساخت، به وارونه و ضدخود دیگرگون مىشود . اما در روزگاران دانش، جهان بر انسان چیره است; بیرون درون را فراگرفته است و سویمندى فراگیر دارد و این شناخت گیتیانه است و مینویى نیست . اینسرى است نه آنسرى . شناخت دانشورانه شناختى است که پایه آن بر حس نهاده شده است . به همین سبب، ما در این شناختبه دستاوردهایى مىرسیم که در جاى خود ارزشمند است، اما نمىتوانیم و حق نداریم که این دستاوردها را با دستاوردهایى که در شناخت اسطورهاى بدان رسیدهایم، بسنجیم . زمانى که شما مىخواهید آن دستاوردها را بسنجید، باید آن را در آن زمینه ویژهاى که از آن برآمدهاند و آن فرهنگى که این دستاوردها در آن پرورده شدهاند، بنهید; یعنى در فرهنگ اسطورهاى آنجاست که معنا خواهد یافت; اما اگر شما با شیوه شناخت دانشورانه بخواهید آن دستاوردها را بسنجید، بىگمان بىارزش خواهند بود و بىمعنا خواهند شد; آنچنان که وارونه این هم رواست، یعنى اگر شما بخواهید با بینش اسطورهاى به دستاوردهاى دانش نو بنگرید آنها فرو ریخته، ارزش خود را از دستخواهند داد .
برخى مىانگارند اینک که ما به روزگار دانش رسیدهایم، دانشهاى آزمونى بستر اندیشه و ساختار ذهن ما را پدید مىآورند و شالوده آن را مىریزند . از دید من، به همانسان که انسان اسطورهاى در گونهاى از نابسامانى ناطرازمندى مىزیست، ما نیز به این نابسامانى و ناطرازمندى دچاریم . براى همین است که شما مىبینید در کشورهایى که این روزگار یا این شیوه شناخت در آنجا بسیار چیده شده و روایى یافته است، ما از دید جامعهشناختى با پدیدههایى آسیبشناختى روبهرو هستیم . هرچه ما در این زمینه پیشتر مىرویم، و فنآورتر و دانشگراتر و بروننگرتر مىشویم، این آسیبها بیشتر به نمود مىآیند . ما از فرد آغاز کرده و به جمع رسیدهایم . از آزمون که به ناچار سرشتى فردى دارد، به آموزه رسیدهایم که به ناچار سرشت آن جمعى است . شما زمانى که نکتهاى را آموزش مىدهید، این نکته درمىگسترد; یعنى به نهاد و هنجارى جمعى و فراگیر بدل مىشود . ما اگر نام چیزى را مثلا قند بنهیم همه این چیز را از آن پس قند خواهند نامید، اما شما زمانى که این قند را در دهان مىگذارید، با اینکه نامى یکسان براى همگان دارد، مزه دیگرى از این قند خواهید ستاند . بىگمان آن مزهاى که قند در کام من دارد، با مزهاى که در کام شما خواهد داشت، یکسان نیست; بستگى دارد به اینکه کام من در آن زمان که قند را مىچشم در چه وضعیتى باشد و پیش از آن مثلا من چه خوراکى خورده باشم: ترشى به دهان من رسیده باشد یا شورى یا تلخى; همه اینها در شناخت مزه در کام من اثر خواهد نهاد . اما ما زمانى که به قلمرو آموزه مىرسیم این چیز براى همه ما یکسان است; یک نام دارد: قند . اما آن زمان که ما این قند را از آن خود مىکنیم، یعنى این قند سویمندى و رفتارى فردى مىیابد، هر کدام از ما شناخت دیگرى از قند داریم . با این همه، ما نیاز داریم که براى قند نامى بگذاریم . ما نمىتوانیم یکى را قربانى دیگرى قرار بدهیم . شناخت اسطورهاى کمابیش به شناختى مىماند که ما از مزه قند به عنوان فرد به دست مىآوریم .
مىتوان گفت روزگار اسطوره روزگار چیرگى فرد بر جمع است که پرسمانهاى ویژهاى پدید مىآورد، براى اینکه دربردارنده شناختخاصى است که یکسویه است; اما شناخت دانشورانه شناختى است که بر جمع استوار شده است، یعنى بر آموزهها . این شناخت هم پرسمانهاى ویژه خود را خواهد داشت; یعنى آسیبشناسى ویژهاى را هم در قلمرو فردى و هم در قلمرو اجتماعى پدید خواهد آورد . من در گفتوشنودى دیگر براى هرکدام از این دو نمونهاى آوردهام . گمان مىکنم این نمونه را در اینجا هم مىتوان یادکرد، چون نمونه برجستهاى است . ببینید، ما با اینکه هنوز در روزگار دانش بهسر مىبریم، پارهاى گرایههاى اسطورهاى را در ژرفاى نهاد خود پاس داشتهایم، یعنى به دانش، امروزینه شدهایم، اما در پارهاى از ویژگىهاى منش، هنوز انسان اسطورهاى ماندهایم . یکى از این ویژگىها، فردگرایى برگزاف یا قهرمانپرستى در شناخت اسطورهاى است . این یکى از شالودههاست، براى اینکه در آنجا پایه بر فرد است; از این رو، زبانى که این شناخت را نشان مىدهد، زبانى است نهادین; یعنى ما از هر چیزى یک نماد مىسازیم که نمونه برترین است . شاهنامه بر پایه چنین شناختى پدید آمده است; در آنجا دمبهدم با نمادهاى گونهگون روبهرو هستیم; یعنى نمونههاى برتر . اما زمانى ما به قلمروى مىرسیم که در آن به کارکردهاى جمعى نیاز داریم . اما ما نمىتوانیم شیوه سامان دادن به کارهاى کشور را به گونه امروزین آن انجام دهیم; یعنى بر جمع استوار نمىشویم; پایه را بر فرد مىنهیم; چشم مىداریم که کسى از میانه برخیزد; قهرمانى همه پرسمانها، تنگناها و دشوارىها را از میان بردارد . شما نمىتوانید از سویى مردمسالارانه بیندیشید و بگویید که سرانجام جمع باید برگزیند که چه باید کرد و از سویى دیگر، در پى آن قهرمان باشید .
اما در جوامع پیشرفته مثل جوامع باخترینه، سویمندىها همه از دید اندیشهاى، روانشناختى و جامعهشناختى جمعى است و چون بهره فرد و حق فرد در آنجا نادیده گرفته شده است، آسیبشناسى ویژهاى دارد . انسان باخترینه انسانى است که امروز فردیتخود را از دست داده است، یعنى آنچنان آماج آموزههاست که زمانى و مجالى براى آزمون ندارد . حتى رسانههاى گروهى تا نهانگاه خانه او راه بردهاند، و او دمى نمىتواند به عنوان فرد با خود تنها باشد; همیشه آماج نگاه جمع است . براى همین است که این انسانها تاب تنها ماندن ندارند; تا تنها مىمانند باید خود را به چیزى سرگرم کنند، روزنامهاى بخوانند، رادیویى گوش کنند، تلویزیونى ببینند، یا فرد دیگرى در کنارشان باشد تا با او سخن بگویند . آن خلوتهاى تنهایى و آن گوشههاى اندیشه و نیایش که در روزگاران گذشته بوده، امروز از میان رفته، و بخشى از نیاز آدمى بىپاسخ مانده است . به همین سبب مىتوان گفت که شناختسنجیده شناختى است که این هر سه شیوه را دربرگیرد و این هرسه بینش در آن، در کار باشند . منشى که بر این پایه پدید خواهد آمد، آن منش بسامان طرازمندى است که انسان بهنجار باید داشته باشد . این نکتهاى است که ما از یاد مىبریم; یعنى یا این سویى مىاندیشیم یا آن سویى . این نکته را عرض کردم براى اینکه روشن کنم برداشت من از چیزى که آن را شناختیا بینش اسطورهاى مىخوانیم چیست .
امروزه، اسطوره در چه ساحتى کارکرد دارد؟
امروز این بینش در خودآگاهى ما کارکرد ندارد; ما امروز جهان را بر پایه بینش اسطورهاى نمىشناسیم; اگر تندر غرید و آذرخش رخشید، در این پدیده طبیعى هرگز جنگافزار زئوس یا نیزه ایندرا یا شمشیر مثلا ابومسلم خراسانى را نمىجوییم . ما از این پدیده، شناختى دانشورانه داریم و مىگوییم ابرهایى که بارهاى ناساز دارند، به هم برمىخورند و آن خروش و آن درخشش از این برخورد پدید مىآید . اما روزگار اسطوره را یکسره فرو بگذاریم . در خودآگاهى ما براى آن روزگار و آن بینش جایى نیست، اما در منش و ناخودآگاهى ما، آن روزگار هنوز زنده است و همواره زنده خواهد بود، چون بخشى از هستى ما است . ما نمىتوانیم انسانى باشیم که تنها با سر یا با حس مىزید; دل هم بهره خود را مىخواهد . به همین سبب، آن بینش و منش اسطورهاى در روزگار ما بسیار نهادینه و ناخودآگاهانه شده است . شما نمود و کارآیى آن را در قلمروهایى مىبینید که با ناخودآگاهى در پیوندند، مانند هنر . اگر شما امروز به گرایشها و دبستانهاى هنرى نگاهى بیندازید، مىبینید که اینها سخت اسطورهاىاند، یعنى نمادیناند . یکى از انگیزههایى که به نظر من در این گرایههاى نو در هنر وجود دارد، همین است . این نوگرایىها در واقعگونهاى بازگشتبه روزگاران گذشته است . گونهاى بازگشتبرگزاف و بیمارگونه به فردیت از دست رفته است; هنرمند جمع را به هیچ مىگیرد و مىگوید: من براى خود مىآفرینم; هیچ پروایى هم ندارم که دیگران آنچه را من آفریدهام مىشناسند و درمىیابند یا نه . البته این فردگرایى برگزاف است و هنر نمىتواند فردى باشد . به هر روى هنر زبان است; یعنى ما مىآفرینیم براى اینکه با دیگران پیوند برقرار سازیم . اما این بیمارگونگى و این نابهنجارى از آنجاست که روزگاران اسطوره کین خود را به این شیوه از روزگاران دانش مىستاند . چون در قلمرو خودآگاهى کارآیى ندارد، به ناچار از قلمرو ناخودآگاهى، که هنر یکى از بازتابهاى آن است، براى جولان و خودنمایى بهره مىبرد .
به نظر مىآید که در این تفرد هم هنرمندان به خود گیتیانهشان برمىگردند نه به خود مینوىشان . از این جهت، هیچوقت آن غناى هنر اساطیرى را پیدا نمىکنند; یعنى بهجنبه مینوى انسان کمتر مراجعه مىشود .
بله، براى همین گفتیم که این ساختارى نابهنجار و بیمارگونه دارد . حال یک نمونه روشن براى شما مىآورم . هنر پیشتاز در روزگار ما، یعنى هنرى که زاده نواندیشى و مدرنیته و زاده ابزارمندى و فنآورى و دانش نوین است، هنر سینماست . سینما هنرى است که زاده روزگار و زاده فن است . شما در سینما که پیشتازترین هنر است و هنرى است که از دل این بینش و منش نو برآمده استبیش از هر هنرى بازگشتبه گذشته را مىبینید . یعنى اگر شما فیلمهاى آمریکایى را دیده باشید، اینهایى که جادوگران هالیوود مىسازند، به آسانى مىبینید که ساختار این فیلمها یکسره اسطورهاى است; در همه این فیلمها شما با قهرمانى روبهرو هستید که هرکار مىخواهد مىکند; همیشه پیروز است; هماورد ندارد . خوب، این ساختار همهاش اسطورهاى است; در آنجا نمادى هست که قهرمان فیلم است; اما این قهرمان به هر روى پوشالین است; قهرمانى است که سینماگران هالیوود آگاهانه ساختهاند . به رستم ما مىماند، اما رستمى است پوشالین .
یک نکته نغز را هم بگویم و این زمینه را به پایان ببرم . شما ببینید همین قهرمان، براى نمونه رمبو، که در همه جهان هم شناخته شده است، در روزگارى که ما جنگافزارهاى پیشرفته پرتوى داریم، با پرتو مىتوانیم دیگرى را بکشیم، شهرى را به آتش بکشیم و ساختمانى را ویران کنیم، با تیروکمان مىجنگد! به نظر من این بیهوده نیست، یعنى حتى در جنگافزار هم ما به آن نمادهاى کهن برمىخوریم . او با آن تیروکمان ویژه هواپیماها، تانکها و جنگافزارهاى دشمن را از میان مىبرد . پس روزگاران اسطوره در برون از میان رفته است و در خودآگاهى ما کارآیى ندارد، اما در درون ما و در ناخودآگاهى ما، همچنان کارآست . من بىگمانم که خوابهایى که ما امروزه مىبینیم بسیار رنگینتر، ژرفتر و پروردهتر از خوابهایى است که نیاکان ما مىدیدهاند; زیرا رویا یکى از آن پهنهها و قلمروهاى ناخودآگاهى است; آنچه در خودآگاهى پس زده شده استیا ما نتوانستهایم به آن برسیم، آن نیازى که در ما بوده اما در خود آگاهى برآورده نشده است، در ناخودآگاهى و رویا برآورده مىشود . انسان طرازمند انسانى است که در مرز میان ناخودآگاهى و خودآگاهى مىزید، یعنى در سایهروشن . اما ما امروز در روشنى ناب زندگى مىکنیم . آن روشنى که زاده سر و حس است . ما به تاریکى هم نیاز داریم، ما گاهى باید در تیرگى پناه بجوییم . سایه به همان اندازه براى ما ارزشمند است و به آن نیاز داریم که روشنایى . شما همیشه نمىتوانید آماج فروغ و روشنى باشید، اما ما چون سایه را در بیدارى از دست دادهایم و همیشه در روشنایى به سر مىبریم آن سایه را در ناخودآگاهى مىجوییم . اما آن سایه بسیار تیرهتر شده است; چون کارکردى بیمارگونه یافته و کین مىستاند . امروز آن سایه ناخودآگاهى از آن روشنى خودآگاهانه کین مىستاند . به هر رو، این درنگها و اندیشههاى من درباره اسطوره است . البته من بر آنها هم پاى نمىفشارم و نمىگویم که بىگمان درست است، اما من چنین مىانگارم . به هر روى، این گفته شایسته درنگ و بررسى است . منطقى و پایهاى برهانى دارد .
پرسشى در اینجا پیش مىآید و آن اینکه آیا به نظر شما دستیافتن به یک ترکیب سازوار و متوازن از اسطوره و فلسفه و دانش واقعا شدنى هستیا آرمانى است که فقط مىشود به آن نزدیک شد .
من گمان مىکنم که آرمان است . در آزمون تاریخى و شناختىاى که ما از تاریخ انسان داریم، آنچنان که مىدانید ما هرگز نتوانستهایم به چنین روزگار بسامان و طرازمندى برسیم که هرکدام از آن نیازها پاسخ خود را یافته باشد و این تهیگىهایى که پدید آمده است، از میان رفته باشد . اما گمان مىکنم که به هر روى، اگر ما روزگارى بتوانیم به این خویشتنشناسى و به این خودآگاهى برسیم، مىتوانیم بکوشیم که هرچه بیشتر به این آرمان نزدیک شویم، اما ساختار روانشناختى ما، چونان فرد، و ساختار جامعهشناختى ما در همه روزگاران به گونهاى بوده است که ما همیشه تهیگىهایى در درون خود داشتهایم، یعنى هرگز نتوانستهایم بسامان و درست در جهان بزییم; اما اگر هم نرسیم، مىتوانیم کوشید براى رسیدن و هرچه بیشتر بکوشیم آسیبشناسى این تهیگىها و در واقع این ناکامىها و این نابرآوردگىها کمتر خواهد شد .
یادم مىآید که ما در دوره کودکى با شاهنامه خیلى مانوس بودیم و چنان بود که انگار با قهرمانهاى شاهنامه زندگى مىکردیم . یادم هست که حتى در برنامه کودک آن موقع شاهنامهخوانى ونقالى هم بود . البته هماکنون یکچیز ظاهرى و دکورى از شاهنامهخوانى را آنهم به صورت خیلى رسمى تبلیغ مىکنند، اما مىشود گفت که شاهنامه و قهرمانهایش از میان مردم عادى تا حدودى رختبستهاند . آیا ما باید از این وضع و حال متاسف باشیم یا نه؟
بىگمان باید دریغ بخوریم و متاسف باشیم . چون این که شاهنامه، آنچنان که شما به درستى گفتید، از میانه تودههاى مردم رختبر بسته است، دگرگونگى سرشتى نیست; اینگونه نیست که بر پایه هنجارهاى تازهاى که در جامعه ایرانى پدید آمده است، آن هم شاهنامه را کنار گذاشته باشد . اگر چنین مىشد پذیرفتنى و پسندیده بود . اما اینکه ما امروز شاهنامه را به کنارى گذاشتهایم، برمىگردد به اینکه ما، آنچنانکه گفته شد، در روزگارى بهسر مىبریم که در میانه منش اسطورهاى، که شاهنامه از آن برخاسته است، و بینش دانشورانه نو لغزانیم، و این فرونهادن شاهنامه خود یکى از نشانههاى آسیبشناختى در جامعه ایران است . به همین سبب، ما امروز کمتر به شاهنامه مىپردازیم; زیرا آن کانونهایى که در جامعه ایرانى مردم را با شاهنامه آشنا مىکرد امروز از میان رفته است . در گذشته قهوهخانه، براى نمونه، یک نهاد نیرومند اجتماعى بود . همه مردمان از هرگونه و از هر گروه مىتوانستند به قهوهخانه راه داشته باشند . از خردى، ایرانیان به قهوهخانه مىرفتند . آنجا داستانگویى بود که داستانهاى شاهنامه را بازمىگفت . به این شیوه، همه با جهان شاهنامه آشنا مىشدند و به پیرامون خود و به دیوارها مىنگریستند . نگارهایى از رخدادهاى شاهنامه بر دیوارها نقش بسته بود . آن کودک رستم، سهراب و افراسیاب را مىدید . از دیگران مىپرسید که داستان چیست؟ چرا آن مرد این جوان را مىکشد؟ و به این شیوه، با جهان شاهنامه آشنا مىشد و جهان شاهنامه بهگونهاى ذهنیت او را مىساخت . اما ما امروز قهوهخانهها را بستهایم . قهوهخانههاى سنتى در ایران بسیار اندکاند . اما آن نهادها یا آن کانونهایى که جاى قهوهخانه را گرفته است، مانند رسانههاى همگانى، آن توانایى را ندارند; یعنى در آنجا شاهنامه به آن شیوه در پیش نهاده نمىشود; براى اینکه آن رسانهها از زمینههایى برخاستهاند که با جهان شاهنامه بیگانه است . اگر این رسانهها را ما خود پدید آورده بودیم، یعنى در روند دگرگونىاى سرشتین ما چونان ایرانیان به این روزگار و به این بینش رسیده بودیم، بىگمان شاهنامه در آن رسانهها جایى برجسته مىداشت; اما چون ما فنآور نبودهایم و این را از دیگران ستاندهایم، یعنى دستاوردهاى بینش و منشى را که ما با آن بیگانه بودهایم ستاندهایم، این وصله ناجور پیدا شده است .
نمونه دیگرى براى شما بیاورم . گویا شصتسالى است که خودرو به ایرانزمین آمده است . ما در این شصتسال حتى روزى نبوده است که پرسمانى به عنوان رانندگى نداشته باشیم . در ایران همیشه این آسیبشناسى را که از خودرو برآمده است دیدهایم; مثلا از جریمههاى پنج تومانى آغاز کردیم تا به جریمههاى پنج هزار تومانى رسیدیم . اما خیابانهاى ما همچنان همان است که بود . راننده ایرانى هنوز خیابان را با اسب ریس میدان اسبدوانى یکى مىداند . شما انسانى را مىبینید که تا زمانى که پشت فرمان ننشسته است، مردى است آهسته و آرام و به حق دیگران پایبند، اما تا پشت فرمان نشست، روانشناسى او یکسره دگرگون مىشود . اگر کسى از او پیشى گرفت، گمان مىکند که به ارج مردانگى و ارزش او خدشهاى رسیده است! این براى این است که ما در منش، هنوز در روزگار اسبدوانى هستیم، اما در روش و رفتار از خودرو بهره مىبریم . این ناسازى بىگمان زمینههاى آسیبشناختى را در جامعه و حتى در فرد پدید خواهد آورد و ما تا زمانى که این پرسمان و دشوارى را در منش بومى خود از میان نبریم، اگر جریمه را به پنجاه هزار تومان هم برسانند داستان همین است . تا پاسبان آنجا ایستاده است ما بهآیین خودرو را مىرانیم، اما تا پاسبان نهان شد همان داستان همیشگى است! شاهنامه هم از این هنجار بیرون نیست، چون ما نتوانستهایم نهادى را جایگزین قهوهخانه بکنیم . قهوهخانه یا زورخانه یا هر جاى دیگرى که منش بومى ایرانى در آن پاس داشته مىشد و از گذشتگان به آیندگان مىرسید، زمانى که از میان رفته جانشینى نداشته است . هنوز در روستاهاى ما این زمینهها زنده است . هنوز آن داستانگو زمانى که به مرگ سهراب مىرسد آیین گلریزان انجام مىشود; آن زن روستایى النگو یا گردنآویز یا انگشترى خود را و هر چیز با ارزشى را که دارد در میانه مىاندازد تا داستانگو سهراب را نکشد; یعنى سهراب از دید جامعهشناسى و روانشناسى جمعى، هنوز بنمایه زندهاى است، با اینکه ما اصلا نمىدانیم سهراب که بوده و چه زمانى مىزیسته است . ما از سهراب شناخت تاریخى نداریم . سهراب نمادى اسطورهاى است، اما آنچنان زنده است و کارآیى دارد که آن زن روستایى را برمىانگیزد تا آن انگشترى یا آن چیز گرانبهایى را که دارد بدهد تا سهراب کشته نشود; سهراب براى او به فرزندى دلبند مىماند . روزگارى در همه جاى ایران چنین بود، اما امروز چنین نیست .
درست است که نهاد قهوهخانه جایگزینى نداشته است، اما آیا خود اسطورهها مانند حماسههایى که در شاهنامه هست، جایگزینى نداشتهاند؟ برخى از اندیشمندان بعضى از کارکردهاى اجتماعى مانند فوتبال یا اعتصاب را جایگزین اسطوره مىدانند . این نظر تا چه حد درست است؟
من گمان نمىکنم که این شیوهها کارآیى داشته باشد، براى اینکه ارزشها، نهادها و هنجارهاى اسطورهاى به گونهاى ناخودآگاهانه و در درازناى زمان پدید مىآید . چنین نبوده است که روزگارى گروهى از نیاکان ما انجمنى آراسته باشند، گردهم نشسته و اندیشیده باشند که نمادهاى شاهنامه را پدید بیاورند; بگویند پهلوانى زابلى به نام رستم مىآفرینیم، پادشاهى به نام کیخسرو و پادشاهى هم به نام افراسیاب و اینها را به نبرد با یکدیگر وامىداریم . این همه اندکاندک در ناخودآگاه تبارى مردم ایران پدید آمده است . شما نمىتوانید به شیوه آگاهانه یعنى بر پایه بینش دانشورانه کارى را بکنید که پرورده و دستاورد بینش اسطورهاى است . به همین جهت هم چون فوتبال نتوانسته است آن تهیگى را پر بکند، خودش به یکى از نابهنجارىهایى اجتماعى بدل شده است . چون اینها از دو قلمرو جداگانه هستند با هم ناسازند .
چون بحث درباره شاهنامه است، لطفا بفرمایید که در مورد حضور عنصر تراژدى در شاهنامه چه نظرى دارید؟ گاه برخى اشاره مىکنند در ادبیات کهن ما به هیچوجه عنصر تراژدى وجود ندارد، مگر در شاهنامه، و این پرسشبرانگیز است .
اصلا اینگونه ادبى که تراژدى خوانده مىشود گونهاى است که زاده همان بینش باستانى است، یعنى شما هر زمان که فرهنگى اسطورهاى داشته باشید گونه ادبى تراژدى را خواهید داشت – البته تراژدى در معناى راستینش . شما اگر به تراژدىهاى یونان باستان هم بنگرید مىبینید که زمینه این تراژدىها اسطورههاى یونانى است . در شاهنامه هم ما بر همین پایه تراژدى داریم و در هر متن اسطورهاى و حماسى دیگر نیز چنین است . ویژگى تراژدى، آنچنان که مىدانید، این است که شما در ساختار داستان یک رخداد دارید; همه داستان بر گرد رخدادى یگانه درمىتند، مىگسترد، مىپرورد و پیش مىرود . این ویژگى تراژدى است . هیچ تراژدىاى شما سراغ نمىکنید که بنیاد آن بیش از یک رخداد باشد . رخدادهاى دیگرى شاید در داستان کارآیى داشته باشند، اما همه در پیوند با آن رخداد هستهاى و بنیادین و در خدمت آن چکاد و گرهگاه داستان هستند که این رخداد پدید مىآورد . از سوى دیگر، آن رخدادى که تراژدى برگرد آن مىتند، همیشه بر پایه فاجعه روى مىدهد; در آنجا با نیروهایى روبهرو هستید که از شما در برابر آنها کارى ساخته نیست . سرشت تراژدى بهناچار جبرى است; اگر جبر نباشد فاجعه رخ نمىدهد . خوب، همه اینها بنمایههایى است که به روزگار باستان برمىگردد . از این روست که شما تراژدى را نهتنها در ایران، که در هر کشور دیگرى در قلمرو اسطوره و جهانبینى کهن مىبینید .
نکتهاى در شخصیت رستم جلب توجه مىکند که من گمان مىکنم در تمام تاریخ ادبیات ایران بىسابقه باشد . رستم شخصیتى کاملا پاک و بىگناه نیست; حتى در کشتن سهراب یا در رزم با اسفندیار نیرنگ مىزند . من این را در قیاس با بقیه داستانهایى که حتى در خود شاهنامه هستبه نوعى استثنا مىدانم . ارزیابى شما از این نکته چیست؟
این پرسش شما بسیار نغز و باریک است . کسان دیگرى هم به همین نکته ناساز رسیدهاند . همین انگیزهاى شد که من به این دو نکته بپردازم و آنها را در دو جستار به تفصیل نوشتهام که در کتاب از گونهاى دیگر چاپ شده است . در اینجا خیلى کوتاه عرض مىکنم، این دو رفتار که ما در داستانهاى رستم و سهراب، و رستم و اسفندیار، از رستم مىبینیم، آنچنان که شما به درستى گفتید، رفتارهایى نابهنجار است که ما از رستم، چونان جهانپهلوان شاهنامه، و انسان آرمانى ایرانى چشم نمىدریم و سراغ نمىکنیم . بله، همین نشانه آن است که این رفتارها بیهوده نیست و باید انگیزهاى نیرومند در کار بوده باشد; در داستان رستم و سهراب، آن انگیزه به ساختار باورشناختى و نمادشناختى داستان برمىگردد . از دید من، در آنجا سهراب نمادآمیختگى است; چون از سویى به تهمینه مىرسد که تورانى و اهریمنى است، و از سوى دیگر، به رستم مىرسد که ایرانى و اهورایى است . از این روى که سهراب نماد آمیختگى است، پیش از آنکه زاده بشود، مرده است; یعنى باید بمیرد . کیفر آمیختگى مرگ است . ما هم اگر در این زندگانى مىمیریم براى این است که آمیختگانیم . اگر شما به اسطورههاى آفرینش بازگردید مىبینید که ما را از بهشت راندهاند; از آن جهان یکسویه یکلختیگانه بیرون رانده شدهایم و به جهانى آمدهایم که جهان آمیختگى است . شما هرچه را در این جهان ببینید ناسازى دارد; اگر جانى هست، تنى در برابر آن هست; اگر روزى هست، شبى هم هست; آسمانى هست، زمینى هم هست; مینویى اگرهست، گیتىاى هم هست . به همین شیوه حتى در ژرفاى ماده هم شما این دوگانگى را مىبینید که در آنجا یک ریزه نرینه هست، یک ریزه مادینه هم هست . چون ما از این جهان آمیخته برمىآییم و خود آمیختهایم، پس مىمیریم; اگر یکسره و یکسویه بشویم جاودانه خواهیم ماند . سهراب نماد آمیختگى است، پس بهناچار باید بمیرد .
از سوى دیگر، سهراب رستمى است جوان . آنجا که سهراب پشت رستم را به خاک مىساید رستمى است دیگر، یعنى آن سوى ایرانى سهراب است که در کار است; پس به کارى مىتواند دستبیازد که هرگز نه پیش از او و نه پس از او هیچ پهلوانى بدان کام نیافته است . رستم را بر زمین مىافکند . آنجا به راستى رستم است که خویشتن را فرومىافکند . اما اگر رستم در این نخستین نبرد که در برابر سهراب ناتوان مىماند، کشته بشود، همهچیز به پایان خواهد رسید . پس براى اینکه رستم از این دام و از این تنگناى نمادشناختى برهد، چارهاى که داستان ساخته این است که آن نیرنگ را بزند . آنجا که به سهراب چیره مىشود، سهراب در سوى تهمینگى و تورانى خویشتن است . براى همین تا رستم پشتسهراب را برخاک مىساید بىدرنگ او را مىکشد . آن نیرنگ براى این است که داستان از بنبستى که به آن رسیده است دربیاید .
وقتى که رستم دیو سفید یا اکوان را مىبیند دیو از او مىپرسد که تو را به کدام سمت البرز بیفکنم; رستم برخلاف میل خودش با او حرف مىزند; یعنى درواقع یک بار دیگر دروغ مىگوید . چرا چنین مىکند؟ آیا از این روست که رفتار آن دیو هم یک رفتار واژگونه و نادرستى است؟ یعنى در مقابل کسى که رفتار واژگونهاى دارد گویى رستم مجوزى دارد که رفتارى واژگونه داشته باشد .
خوب، ببینید در آنجا سروکارش با اکوان دیو است . در این داستان چون دیوان وارونهکارند اکوان به رستم مىگوید که من تو را به کوه بکوبم یا به دریا بیفکنم، و او چون مىداند که هرچه بگوید دیو وارونه آن را رفتار خواهد کرد، مىگوید که مرا به کوه بکوب . دیو هم او را به دریا مىاندازد . اینجا به آن شیوه دروغى گفته نشده است، یعنى رستم سخنى گفته که دیو وارونه آن را انجام داده است . البته این نکته در جاى خود پذیرفتنى است که گاهى در شاهنامه در برخورد با دیوان به رفتارهایى بازمىخوریم که شاید از دید ارزشهاى اخلاقى جاى چندوچون داشته باشد . یکى از این رفتارها را شما در هفتخوان رستم مىبینید که رستم بىهیچ پرسشى گوشهاى آن دشتبان را مىکند و در دست او مىنهد . دشتبان هم غریوان و نالان مىگوید: پهلوانى آمده و اسب خود را در کشتزار فروهشته است و گوش مرا هم کنده و در دست من نهاده است . شاید ما بگوییم: چرا رستم بیهوده بىهیچ چندوچونى با آن دشتبان چنین مىکند؟ دشتبان به او گفته است: چرا اسب خود را در کشتزار من رها کردهاى؟ این را به این شیوه مىتوان گفت که در آنجا ما با دیوان روبهرو هستیم; چون رستم در سرزمین مازندران است و آنجا هم سرزمین جادوگران و دیوان است . اما هرگز در نبردهایى که ایرانیان با تورانیان دارند، یعنى در قلمرو آدمیان، به چنین رفتارهایى برنمىخوریم . ایرانیان هرگز این رفتارها را بر خود روا نمىدارند . براى نمونه، در نبردهایى که با تورانیان دارند، به جادو نمىگرایند، اما تورانیان بارها از جادو بهره مىبرند . حتى سپاه ایران را هم در تنگنا ودشوارى مىافکنند، که نمونه آن درنبرد هماون هست; اما ایرانیان با این کهمىتوانند، جادو نمىکنند . چون ما چنین هنجارشناسى را در رفتارهاى ایرانیان مىبینیم نمىتوانیم بگوییم که در آنجا آن شیوه فرونهاده شده است . پس تنها گزارشى که از این رخداد مىتوان کرد، از دید من همین است که ما اینرا بهساختار اسطورهشناختى وباورشناختى داستان برگردانیم; چون ما در آنجا به راستى با ستیز دو بنمایه روبهرو هستیم: یکى بنمایه توانمندى رستمانه سهراب است; سهراب چون فرزند رستم است آن زور بازو و آن جنگاورى را از پدر به میراث گرفته است . بیهوده نیست که هرجا در داستان سخنى از سهراب مىرود به گونهاى او را با سام سوار مىسنجند . این یک بنمایه است که به این شیوه در داستان به نمود آمده است . بنمایه دیگر این است که سهراب باید کشته بشود و رستم باید زنده بماند . این دو که با هم ناسازند در نخستین نبرد رستم و سهراب به هم مىرسند . یکى بهناچار باید بر دیگرى چیره بشود . خوب، چون رستم باید زنده بماند – زیرا او در این داستان نماد آمیختگى نیست – ما باید چارهاى بیابیم که آن سوى دیگر که نیرومندى سهراب است، بىاثر و ناکارا بشود . آن چاره ترفند رستم است .
اگر من به جاى فردوسى بودم براى نجات جان رستم پالوده از دستسهراب آمیخته، دروغ بر زبان رستم نمىگذاشتم; بلکه پاى سهراب را در لحظهاى که مىخواهد مثلا دشنه خودش را به قلب رستم بنشاند مىلغزاندم . سنگریزى زیرپایش مىگذاشتم و او را مىلغزاندم تا باز هم بگویم این آلودگى بود که او را ناتوان ساخت .
بعضى هم شاید درنتیجه همین کاوشها و ایرادها و بنبستهایى که بوده است، به این نتیجه مىرسند که احتمالا رستم مىدانسته که سهراب پسرش است .
یک نکته را من عرض کنم و آن اینکه این داستانها را فردوسى پدید نیاورده است . من برآنم که کمترین رخداد که کنارین است و آنچنان کارکردى هم در ساختار داستان ندارد نیز آفریده ذهن فردوسى نیست . مردم ایران پیکره این داستانها را پدید آوردهاند . بهره فردوسى در شاهنامه که در جاى خود بسیار گرانسنگ است، ارزش هنرى و ادبى شاهنامه است; اما آنچنان که گمان برده شده است، رستم آفریده فردوسى نیست . هیچ بنمایه و نهاد و بنیاد اسطورهاى را سخنوران پدید نمىآورند . سخنوران تنها این داستانها را به قلمرو ادب رساندهاند و جامهاى شاهوار بر تن این داستانها پوشیدهاند . کار فردوسى هم جز این نیست . پس به دلخواه فردوسى نبوده است که سهراب را بلغزاند یا به شیوه دیگرى بکشد . این در ساختار داستان بوده است . استاد هم چندبار در شاهنامه خداى را سپاس نهاده است که نکتهاى را در سرودن این داستانها فرونگذاشته است . مىتوان گفتبرخورد فردوسى با شاهنامه و داستانهاى کهن ایران حتى آیینى بوده است . یک پرواى آیینى داشته است که این داستانها را آنچنان که هست درپیوندد و به شعر پارسى درآورد .
اما درباره رستم و سهراب باید گفت که گفته شما نه با شناختى که ما از رستم داریم سازگار است و نه این دید و داورى از داستان برمىآید . رستم تنها یکى دوبار گمان مىزند که شاید این پهلوان نامدار تورانى سهراب باشد; اما بىدرنگ بازمىگردد . حتى رستم هم نمىتواند بینگارد که فرزند او اینچنین پهلوان بلندنام و نیرومندى شده باشد . در سپاه توران، نخستین بار که گیو به رستم مىگوید سهراب به ایران تاخته و کاووس سخت آسیمه و پریشان است، از تازش او، رستم به یاد سهراب مىافتد; اما بىدرنگ مىگوید که او هنوز خرد است و این پهلوان نمىتواند سهراب باشد . نکته این است که سهراب پهلوانى یگانه است و مانند رستم همتا ندارد . پس یا باید سهراب رستم را بکشد، که این شدنى نیست، یا اینکه باید در نخستین نبرد، رستم سهراب بکشد، و این با آن ویژگى سهراب سازگار نمىتواند بود . پس داستان در اینجا آن گریزگاه را در ترفند رستم یافته است . خوب، این به زیان رستم هم هست; ما گمانى در آن نداریم . اما به این شیوه مىتوان این را گزارد و این راز را گشود . اما در داستان رستم و اسفندیار هم ترفندى که رستم مىزند و چارهاى که مىیابد آن چوب گزین به راهنمایى سیمرغ و از سرناچارى است; براى اینکه هماورد رستم، اسفندیار رویینتن است که هیچ سلاحى بر او کارگر نیست; پس تیر گزین همسنگ رویینگى است . در آنجا رستم با پهلوانى چون دیگران روبهرو نیست . براى اینکه رویینگى اسفندیار که ویژگى فراسویى است، درگیراگیر داستان و ساختار آن بىاثر بشود در این سوى نیاز به همسنگى دارد که آن همسنگ تیر گزین است . زمانى که تیر گزین رویینگى را مىراند و بىاثر مىگرداند اسفندیار به پهلوانى چون هر پهلوان دیگر بدل مىشود و چون هیچ پهلوانى تاب ایستادگى در برابر رستم را ندارد به ناچار اسفندیار از پاى درمىآید . به گمان من، به هر روى مىتواند دستکم پاسخى باشد به این پرسش . حالا نمىگویم که از هر سوى و روى بسنده و بىچند و چون است، اما من به اینگونه به این پرسشها پاسخ مىدهم و این گره را مىگشایم .
جناب استاد، بحث در مورد شاهنامه واقعا پرکشش است و سوالها هم بىشمار . من به جهت تناسب با محتواى مجله اجازه مىخواهم که ضمن وفادارى به اسطوره و شاهنامه سوالى را مطرح بکنم . آرتورکریستین سن براى نخستین بار بین تاریخ روایى ملى و تاریخ روایى دینى تفاوت قائل شده و در واقع دو کشش و کوشش مجزا از همدیگر را تشخیص داده است . سوال من این است که آیا این گسست و این جدایى میان دو تاریخ روایى ایران نشاندهنده یک گسست و جدایى میان دین و آیین رسمى، و دین و آیین مردم ایران هم مىتواند باشد؟
این جدایى و گسستى که در میانه این دو تاریخ یا بازگفت تاریخ ایران هست تنها به آیین زرتشتى برمىگردد . در آیینهاى دیگر ما این گسل را نمىبینیم; نه در آیین مانیکى یا مانوى هست، نه در آیین مهرى، نه در هیچ آیین دیگر . اما در شاهنامه راست همین است که شما گفتید . ما در تاریخ ایران با دو سویمندى که گاهى ناسازند روبهرو مىشویم که یکى سویمندى دینى است و یکى مىتوان گفتسویمندى حماسى پهلوانى است . اما اینکه این گسل چگونه پدید آمده است نکتهاى است که هنوز بر ما روشن نیست . آنچه مىتوان گفت این است که در روزگارى از تاریخ ایران این سویمندى دوم با نیروى بسیار پدید آمده است و در کنار آن سویمندى پهلوانى به گونهاى دو فرهنگ جداگانه را پایه ریخته است . در ایران فرهنگ دیگرى در برابر فرهنگ زرتشتى پیدا شده است و چون فرهنگ زرتشتى فرهنگ دیوانى و رسمى بوده است مىتوان گفت این فرهنگ دیگر ساختارى مردمى داشته است .
به سخنى دیگر، داستانهاى پهلوانى در زابلستان آنچنان گسترش و روایى یافته بوده است که خود به گونهاى سویمندى تاریخى و گونهاى فرهنگ بدل شده است و در آبشخورهاى سپسین مانند شاهنامه این دو سویمندى و این دو فرهنگ به هم رسیدهاند . براى نمونه در داستان رستم و اسفندیار فرهنگ دینى اسفندیار چهرهاى بسیار والاپسند و مقدس است . حتى بهمن پور اسفندیار در شمار مردان برجسته زرتشتى است که در نوشتههاى پهلوى او را تشتر کیان برنامیدهاند; یعنى با ستاره تشتر یا تیر که ستاره بارانزا و ایزدى است و در این اختر نمادینه شده و با دیو اپوش یعنى دیو خشکسالى همیشه در ستیز است و مایه ریزش باران و آبادانى و خرمى است، سنجیده شده است . گفتهاند که او در میان کیان به این ستاره در میانه اختران مىماند . اما شما مىبینید که هم اسفندیار و هم بهمن در شاهنامه چهرههایى کنارىاند . حتى در بهمن شما به یک چهره در واقع ناساز مىرسید که ضد آیینى است . رفتارهایى که بهمن با بزرگان سیستان مىکند پیداست که از فرهنگ زرتشتى و آبشخورهاى زرتشتى بر نیامده است و آنچنان نیرومند بوده است که آن فرهنگ رسمى را هم روزگارى به کنارى زده و بر او چیره شده است . من این نکته را نمىپذیرم که این ناسازىها یا این ویژگىها برآمده از ذهن فردوسى است . اصلا دلیلى ندارد که اینگونه بیندیشیم . زمانى که فردوسى آن همه پروا داشته است که چیزى را نکاهد و چیزى را نیفزاید ما نمىتوانیم بگوییم که فردوسى به دلخواه خود رستم را بر اسفندیار چیرگى داده است; شاید در زبان و در آن بخش هنرى چنین کرده باشد . نمونهاى هست که از این پیشان به دست دادهاند و نمونه بسیار برجستهاى است: زمانى که فردوسى مىخواهد این نکته را بازنماید که چگونه اسب رستم بازمىگردد با زبانى بسیارشاهوار وگرانمایه ازبازگشت رخش سخن گفته است، اما همین زبان زمانى که به بازگشت اسب اسفندیار مىپردازد زبانىاست پیشپاافتاده و بىفروغ:
ببینیم تا اسب اسفندیار سوى آخور آید همى بىسوار
وگر باره رستم جنگجوى به ایوان نهد بىخداوند روى
خوب، ببینید یک سخن است اما با دوشیوه باز نموده شده است . شما مىتوانید واژگان را تک به تک با هم بسنجید . در آنجا درباره اسفندیار واژه اسب را به کار برده که واژهاى استشناخته شده و بىفروغ; اما در اینجا "باره" گفته است که واژهاى استشکوهمند و باستانگرایانه; در آنجا اسب اسفندیار به آخور مىرود، اما رخش به ایوان; در آنجا اسفندیار تنها سوار است، اما در اینجا رستم جنگجوى و خداوند . اینها از فردوسى است; یعنى آن بخشى که به ساختار ادبى شاهنامه برمىگردد آفریده فردوسى است، اما آنجایى که شما با داستانها و نمادها و رخدادهاى این داستانها روبهرو هستید من برآنم که هیچکدام آفریده فردوسى نیست .
آیا این گسستى را که واقعا هست و زاییده فردوسى هم نیست مىتوانیم شاهدى بگیریم بر وجود یک گسست و یک جدایى میان باور رسمى به دین زرتشتى و باور مردمى؟ چنانکه مىدانیم حتى متون پهلوى هم که در قرنهاى دوم و سوم هجرى نوشته شدهاند کماکان نسبتبه پهلوانهاى تاریخ روایى ملى ایران بىتفاوت ماندند، یا حداکثر در یکى دو مورد اشاراتى خنثى و بىجهتگیرى به آنها داشتهاند . آیا ما مجاز هستیم به این تفاوت فکر بکنیم؟
بىگمان ما مىتوانیم به این جدایىها و گسستها بیندیشیم، اما در اینکه بتوانیم به روشنى نشان دهیم که این گسستها چرا و چگونه پدید آمده است، مىتوان گمانى داشت . نمىتوان بىچند و چون در این زمینه داورى کرد، اما یک نکته را همیشه مىتوان در نظر گرفت و آن این است که زمانى آیین زرتشتى براى ایرانیان آن فسون و گیرایى خود را از دست داده بوده است و همینکه شما به پارهاى خیزشهاى دینى و اجتماعى بازمىخورید، مانند همین جنبش مانیکى یا مزدکى، مىتواند از همین نکته برآمده باشد . دراینجاست که زمینه براى این خیزشها آماده بوده است، یعنى شاید آن زمان که موبدان زرتشتى چیرگى مىیابند و بسیار نیرو مىگیرند و فرمانروایان ایران را به فرمان خویش درمىآورند – که ما این را در روزگاران سپسین در دوره ساسانى آشکارا مىبینیم – زمینه براى این خیزشها آماده مىشود .
بله، این را به هر حال مىشود به این صورت در نظر گرفت; حتى آیینهاى دیگرى هم که بومى ایران نبودهاند، مانند آیین ترسایى و آیین بودایى، بخت آن را مىیابند که در بخشهاى ایرانزمین بگسترند . شاید شایسته باشد یک نکته را در اینجا یاد کنم; در همین روزگار، یکى از کانونهاى درخشان و ماندگار در فرهنگ ترسایى، درواقع در فرهنگ کلیساى نسطورى، در ایران بوده است که در برابر یعقوبیان یا آیین ملکایى، آنچنان که پیشینیان مىنامیدند و کانونش روم بوده است، گسترش مىیابد . این فرهنگ حتى پس از فروپاشى فرمانرواى ساسانى در ایران پایدار مىماند که مرکز دانشگاهى آن جندىشاپور بوده است و در اهواز فرهنگ درخشانى را پدید مىآورد که زبان این فرهنگ هم زبان سریانى بوده، در برابر فرهنگ دیگر که زبانش زبان لاتین بوده است .
ایران همیشه سرزمین مینو و معنا بوده است . اگر ما از نگاهى کلان و فراگیر بنگریم بسیارى از خیزشها و روندهایى مینوى، دینى و اندیشهاى یا از ایران برخاستهاند یا به گونهاى با ایران در پیوند بودهاند . من در همین تابستان به چین رفته بودم; در آنجا سالگرد پیوندها فرهنگى میان ایران و چین جشن گرفته مىشد . در آنجا سخنرانى کردم و گفتم که ایران براى چین سرزمین معنا و آیین بوده است; براى اینکه بسیارى از آیینهاى چینى که در چین روایى یافته است، به جز آیینهاى بومى خود چینیان، از ایران رفته است; مانند آیین بودایى که یک شاهزاده اشکانى آن را به چین مىبرد و در آنجا مىگستراند، و آیین ترسایى که باز کشیشان ایرانى آن را در چین روایى مىبخشند و نیز مانند آیین مانیکى که خود مانى و پیروان او آن را به چین بردهاند و آیین زرتشتى که باز به کمک ایرانیان در آنجا گسترش یافته است . آیین اسلام را هم ایرانیان به آنجا بردهاند . این نکته شاید به ویژه براى شما و خوانندگان فصلنامهتان ارزشمند باشد که در آنجا یکى از استادان چینى کتابى به من داد که چند سال پیش در پکن چاپ شده است; کتابى استبه نام دعوهالمسلمین که آیین دین مسلمانان چین و کتاب شریعت آنان است . در این کتاب بازنموده شده است که چگونه باید مثلا نمازگزارد و روزه گرفت . اما نکته نغز اینجاست که این کتاب به زبان فارسى نوشته شده است; آن وردها و دعاها به تازى است، اما زبانى که کتاب به آن نوشته شده پارسى است . این متن یک بار به زبان چینى برگردانده شده است . بار دیگر آوانوشت آن به این زبان بهدست داده شده است و این نشان مىدهد که زبان پارسى براى مسلمانان امروز چین زبان زنده نیست وگرنه نیازى به برگرداندن آوانوشت نبود، اما آن مسلمان چینى هنوز بر خود بایسته مىداند که متنهاى آیینى خود را به زبان پارسى بخواند، یعنى این زبان براى او ارزش آیینى یافته است، آنچنان که زبان تازى براى مسلمانان ایرانى ارزش آیینى دارد . بسیارى از ایرانیان متنهایى را به این زبان مىخوانند که معناى آن را هم درنمىیابند . این نیاز به برگردان دارد، منتها چون خط و دبیره پارسى و دبیره تازى آنچنان از هم جدا نیست ما نیازى به آوانوشت نداریم; اما چون در آنجا ایندو هیچ پیوندى با هم ندارند آوانوشت هم آمده است . همین نشانه برجستهاى است که ایرانیان آیین اسلامى را به چین بردهاند و فرهنگ مسلمانان چین فرهنگ ایرانى است . در این کتاب مثلا نامهاى نمازها همان نامهاى کهن ایرانى است: نماز بامداد، نماز دیگر، نماز پیشین، نماز پسین، نماز شام و نماز خفتن و از این گونه . شنیدم که مىگفتند مسلمانان چین نماز را هم به پارسى مىگزارند، اما چون به هیچ مسلمانى برنخوردیم که نماز بگزارد خود من این را ندیدم، اما در آنجا مىگفتند که هنوز چنین هست .
به بحث اسطوره برگردیم، در مورد سوگ سیاوش یا آیینهاى سیاوش نظرهاى متعددى ابراز شده است; بعضى آنرا بینالنهرینى دانستهاند وبعضى ایرانى، و بعضى مثل مرحوم مهرداد بهار آن را متعلق به فرهنگ عمومى آسیاى غربى دانستهاند، یا مانند آقاى على حصورى ریشههاى این آیین را در آسیاى میانه جستهاند . این آیین در دوره قبل از اسلام رواج داشته است . به نظر جنابعالى آیا این آیین در آیینهاى سوگوارى شیعى به طور اخص – هم به لحاظ شکلى و هم به لحاظ محتوایى – نقشى را ایفا کرده است؟
براى اینکه من پاسخى فراگیر به پرسش شما بدهم مىتوانم گفت که فرهنگ ایران فرهنگى یکپارچه است . اگر هم ما این فرهنگ را به بخشها و دورههایى تقسیم مىکنیم تنها بر پایه روششناسى علمى است . این کارى است که شما در همه دانشها انجام مىدهید، یعنى این بخشبندى به سخنى دیگر برساخته و برونى است . اینکه ما مىگوییم فرهنگ ایران مثلا پیش از اسلام یا پس از اسلام، این بخشبندى گوهرین و سرشتین نیست; این دو بخش در اندرونه و گوهر یکساناند . ما نمىتوانیم به راستى این دو را از هم بگسلیم . مانند دورههاى تاریخى است که شما مىگویید پیش از مغول و پس از مغول . البته دگرگونىهایى به وجود آمده است; به آن دگرگونىها کارى نداریم; اما این دگرگونىها همه در بستر فرهنگ ایرانى رخ داده و از جاى دیگر نیامده است و آنچنان که فرهنگشناس نامبردار فرانسوى رومن رولان گفته است، ایرانىها توانستهاند هرچه را از جهان نیرانى یعنى غیرایرانى است، ایرانى کنند . این یکى از ویژگىهاى تبارى و فرهنگى ما ایرانیان است; معده فرهنگ ایران هرچه را از دیگران ستانده است، هرچند سخت ناگوار، سرانجام آن را گوارده و از آن خویش کرده است; یعنى به یکى از بنمایههاى ارزشهاى فرهنگى ایران بدل شده است، در اینجا همداستان همان است . براى همین است که آن اسلامى که ما ایرانیان داریم، یعنى اسلام شیعى یا حتى اسلام سنیانى که در ایرانزمین مىزیند، با آن اسلامى که در سرزمینهاى دیگر مىبینید یکسره یکسان نیست . بر همین پایه است که دانشمند و اندیشهور نامبردارى مانند هانرى کربن آیین شیعى را اسلام ایرانى مىخواند، یعنى بنیادها، نهادها و نمادهایى بىگمان از ایران کهن در ایران پیش از اسلام در ایران پس از اسلام دیده مىشود . آیا شما گمان مىکنید که آن معناى ژرف روانشناختى یا جامعهشناختى یا فرهنگى را که مولا على براى ایرانیان دارد براى عراقىها یا سودانىها یا مصرىها هم دارد؟ من بىگمانم که چنین نیست . خوب، در واقع آشنایى ایرانیان با فرهنگ اسلامى زمینهاى را فراهم کرد که ایرانیان دوباره بتوانند بهگونهاى شکوفایى و نوزایى فرهنگى دستبیازند، یعنى این خون تازهاى شد در رگ ایرانیان . فرهنگ ایرانى هم آن خون ایرانى است هم آن رگ ایرانى .
این نکته را نباید فراموش بکنیم که این فرهنگ در ایرانزمین گسترش یافت . شاید در مثلا در آبخسته (شبه جزیره) ى عربستان این فرهنگ پدید نیامد . با اینکه خاستگاه آن آنجا بود در آنجا گسترش نیافت . فرهنگ اسلامى در آنجا آغاز نگرفت، در ایران آغاز گرفت، یعنى ایران بیشترین بخش و بهره را در پیدایى فرهنگ اسلامى داراست، نه آنچنان که گاهى اروپاییان به نادرست مىگویند که ایرانیان فرهنگ عربى دارند . من دو سال پیش در اسپانیا در دانشگاه بارسلون درس مىگفتم . دو تن از دانشجویان من که از استادان دانشگاه بودند، در همان نخستین دیدار که دانشجویان خود را مىشناسانند گفتند که ما دکترى تاریخ علوم عرب داریم . من گفتم: اصلا نام رشته شما از همان آغاز نام نادرستى است; ما چیزى به نام علوم عرب نداریم که تاریخى داشته باشد . این علوم اسلامى است و بهره تازیان در این علوم در فرهنگ اسلامى کمتر از همه مردمان دیگر است که به آیین اسلام گرویدهاند . گفتم: ما به کندوکاوهاى دیرباز براى اینکه به این راستى و قیقتبرسیم نیازى نداریم; شما ده تن از نامآوران این فرهنگ را برشمارید . ده تن را نام بردند; هر ده تن ایرانى بودند . گفتم: شما از همینجا از همین آمار سرانگشتى مىتوانید به این نکته برسید که این فرهنگ، فرهنگ ماست . یک لغزش بزرگ باز در این میان از هر دو سوى است، یعنى هم کسانى که به این سوى بیشتر گرایش دارند و هم کسانى که به آن سوى . ایشان گمان مىکنند پذیرش یکى به ناچار با راندن دیگرى برابر است، درحالى که چنین نیست; هر دو نیمه بخشهاى فرهنگ ایرانى و از آن ماست . بیشترین بهره را ایرانیان دارند; پس از آن هم مثلا کشورهایى مانند اسپانیا و شمال آفریقا . ببینید که از خود این آبخسته چند نامآور برخاسته است . این دیگر نکتهاى نیست که نیاز به چندوچون داشته باشد، چون با آمار ساده مىتوانیم به آن برسیم . از این روست که این سوى فرهنگ هم از آن ماست . ما آن را هم گرامى مىداریم و به آن مىنازیم . به گمان من این فریب بزرگى است که ما مىآییم این بخشبندىهاى روششناختى برونى را ارزش گوهرین و ذاتى مىبخشیم، سپس به یکى از اینها دل خوش مىکنیم و از آن دیگرى بازمىمانیم . فرهنگ ایران همیشه در بستر منش و اندیشه و جهانبینى ایرانى روان بوده است، مانند رود هرچه دراز هم باشد هر زمان بنگرید همان رود است; مىگویید رود آمازون، رود زرد، رود سپیدرود . اگر جایى هم مىآیید بخشبندى مىکنید برونى است; از اینجاى رود تا آن جاى رود براى این مردم گوهرین وذاتى نیست . بههمین سبب، بهنظر من این جاى شگفتى نیست که ما در آیین سوگ شیعى نمادها و بنیادهایى از اسیران کهن هم سراغ کنیم .
بجاست نگاهى هم به حکمتخسروانى بیندازیم . شیخ اشراق کسى بود که اسطورهها و اندیشههاى ایرانى را وارد فلسفه کرد . شاید فلسفه یک آفتى شده بود مثل علمگرایى امروز; بنابراین شیخ اشراق ضمن اینکه سعى مىکند فلسفه را به نحوى با پیام اسلام سازگار کند، مىکوشد تا جهت معنوى را هم برجسته، و در عین حال معنویات را برهانى کند . بعد از شیخ اشراق هم ظاهرا همین راه است که میان فیلسوفان جا مىافتد .
شما خود به کارکرد و نقش فرزانه فروغ – آنچنان که من شیخ اشراق را مىنامم – اشارتى کردید . خود او آشکارا گفته است که از آنچه آن را حکمتخسروانى مىنامد، یعنى از جهانبینى باستانى ایران و اندیشههاى فلسفى در ایران کهن، بهره برده است . اشارتهایى هم در نوشتههاى او هست که به گونهاى بر ما آشکار مىدارد که دبستانها و دیدگاههاى فلسفى در ایران کهن بسیار گسترده بوده است . شاید تا روزگار فرزانه فروغ هنوز این سنتبرجاى بوده و هنوز آبشخورهایى در دسترس کسانى مانند او وجود داشته است که از آنها بهره مىبردهاند; براى اینکه او از دبستانهاى گونهگون یاد مىکند، یعنى پارهاى از اندیشهها را براى نمونه به کیومرث یا دیگران بازمىخواند . همین نشان مىدهد که دبستانها و دیدگاههاى گونهگونى تا آن روزگار از اندیشههاى باستانى ایران در دستبوده و شاید در میان فرزانگان و اندیشمندان شناخته شده بوده است، اما فرزانه فروغ سهروردى از این اندیشهها در پدید آوردن آن سامانه جهانشناختى خود به شایستگى بهره مىبرد . او حتى در پارهاى از داستانهاى نمادین خویش از شاهنامه هم بهره برده و قهرمانان شاهنامه را بر پایه دیدگاه جهانشناختى خویش بازنموده و کارکرد ویژهاى دراین سامانه اندیشهاى به آنها داده است .
سهروردى در پارهاى از نوشتههاى خود زبان نمادین اسطورهاى را به کار مىگیرد و آن داستانهاى کوتاهى که او نوشته است، همه نمادیناند، یعنى ساختار این داستانها اسطورهاى است و این نشان مىدهد که او با ادب اسطورهاى و جهانبینى اسطورهاى پیوندى تنگ و آشنایى ژرفى داشته است . مىتوان گفت که بازتاب این پیوند و آشنایى سبب شده است که او فلسفه را در آن راه دیگر بیفکند، یعنى سوى و رویى در واقع درونى و عارفانه به اندیشه فلسفى ببخشد .
به هر روى، سهروردى یکى از بزرگترین اندیشمندان ایران و جهان اسلام است . من مىانگارم که هیچ تاریخدان فلسفه گمانى در این باره نداشته باشد . از همین روى است که همان فرزانه و دانشمند فرانسوى که یادى از او رفت – هانرى کربن – در آن اثر شگرفى که پدید آورده که دستاورد سالیان دراز پژوهش و اندیشه اوست و در آن تاریخ اندیشه فلسفى را در ایران نشان داده است، جلدى را در کار سهروردى کرده است و همین نشان مىدهد که سهروردى پایگاه بسیار بلندى در اندیشه ایرانى و اسلامى دارد . او طرح نویى درافکنده است . از دید تاریخ فلسفه، سهروردى فرزانهاى است که ما یکى از آغازگاه یا بنیادهاى دگرگونى ساختارى در بینش فلسفى را در ایران در آن مىبینیم . سهروردى کسى بود که اندیشه فلسفى را در فرهنگ اسلامى از چیرگى اندیشههاى یونانى رهانید . شاید بزرگترین کار سهروردى این بود که روند اندیشه را که به گونهاى گسسته شده بود، دوباره به راه نخستین آن بازگرداند; یعنى اندیشه فلسفى را دیگربار بومى و ایرانى کرد . این نکتهاى است که به آسانى نمىتوان از آن گذشت . پس از سهروردى ما دستکم در ایران به دو روند اندیشهورزى بازمىخوریم که به همت ملاصدرا، آنچنان که مىدانید، دوباره به هم مىپیوندد . بزرگترین کارکرد ملاصدرا این است که این دو شاخه و این دو دیدگاه را که مانند دو رود تا آن زمان روان بوده استبا هم درمىآمیزد . در واقع ملاصدرا را مىتوان ریزشگاه و مصب این دو رود دانست; اما اگر سهروردى راه تازه را نمىگشود شاید اندیشهورزى و تفکر فلسفى به گونهاى ایستایى و فرومردگى دچار مىشد . او خون تازهاى در رگهاى اندیشه دواند و جان دیگرى به کالبد اندیشه فلسفى بخشید .
به ابتداى بحثبرگردیم; به نظر شما شناخت دینى یا شناخت وحیانى چه ربط و نسبتى با آن سه نوع شناخت از عالم که در آغاز مطرح فرمودید، دارد؟
ببینید، اگر شما آن دیدگاهها را پذیرفته باشید، یعنى بر آن باشید که شناخت اسطورهاى شناختى است که بر پایه دل پدید مىآید هر فرهنگى که سرشت و ساختار دینى یا آیینى دارد خواهناخواه در اسطوره یا در روزگار اسطوره جاى خواهد گرفت . دین مىتواند دو سویمندى داشته باشد: یک بخش آنسویى و یک بخش اینسویى . ما با آن بخش اینسویى کارى نداریم که به سامانههاى دادشناختى و حقوقى و قضایى مربوط است، اما آن بخشى که به شناخت جهان و پیوند آدمى و جهان برمىگردد، اگر این تعریف و این بازنمود را بپذیریم که اسطوره جهانشناختى دل است در واقع هر سامانه فرهنگى و اندیشهاى دینى در این چارچوب خواهد گنجید . این یک نگاه پدیدارشناختى است – آنچنان که فرنگیان مىگویند، فنومنولوژیک . شناخت دینى نه با شناخت فلسفى چنان سازگارى دارد نه با شناخت دانشورانه; چون این شناختبه باور مىانجامد و باور از دید من به هر روى خصلتى فردى دارد . شما نمىتوانید از باور جمعى سخن بگویید . اندیشه زمانى به باور بدل مىشود که خصلت جمعى به خصلت فردى دگرگون مىشود . اندیشه مىتواند فراگیر باشد، اما این اندیشه وقتى که فردى شد، یعنى من مهر خود را بر آن اندیشه زدم، زمینه براى پیدایى باور فراهم خواهد شد . براى همین است که ما در آن شناخت اسطورهاى در واقع به سامانه باورشناختى مىرسیم . شما در شناخت فلسفى چنین سامانهاى ندارید . در شناخت علمى هم چنین نیست . هر زمان شما از سامانهاى باورشناختى سخن مىگویید هرچه باشد در واقع با گونهاى ساختار اسطورهاى روبهرو هستید; حتى ممکن است در روزگار ما پدید بیاید; مثلا اگر شما فراگیر بنگرید جهانبینى کمونیستى ساختارى اسطورهاى دارد، یعنى آنها هم نمادها و باورهاى خود را دارند . با اینکه همه مىگویند ما با دین بیگانهایم و خدا را نمىشناسیم، اما برخورد یک باورمند کمونیستبا جهانبینى کمونیستى برخورد آیینى است; یعنى روزگارى فرارسید که آنچه را مثلا مارکس یا استالین گفته بودند این مردم بىچندوچون مىپذیرفتند . این هم نکته نغزى است که پیدایى این منش که من آن را منش اسطورهاى مىخوانم که بر پایه دل استوار است، حتى نیاز به این هم ندارد که شما با فرهنگى روبهرو باشید که بهناچار سرشت آیینى داشته باشد .
در مورد دینهایى که از یک فرد، از یک وحى و از یک مجموعه گفتارى یا نوشتارى ناشى مىشوند مثل آیین زرتشت و ادیان ابراهیمى این سوال مطرح مىشود که آیا خود آورندگان دین براى القاى آن مفاهیم مینویى از بیان اسطورهاى استفاده کردهاند یا مردم بعدها بیان پیامبران را به زبان اسطوره ترجمه کرده و بازنمودهاند؟
باز اگر شما در این نقطه با من همداستان باشید که زبان اسطوره به ناچار زبانى است نمادین، پیداست که زبان هر کتاب مینویى و آیینى زبانى نمادین است; زیرا زبان دل است . من دل را کمابیش در معنایى به کار مىبرم که روانشناسان از آن به ناخودآگاهى تعبیر مىکنند . زبان ناخودآگاهى به هر شیوهاى گفته شود و هر نمود و کارکردى داشته باشد بهناچار نمادین است . زمانى که اندیشه از خودآگاهى لغزید و به ناخودآگاهى رسید، باز دوباره آشکار شد و از ژرفاها به روىها آمد، خواهناخواه پیکرهاى نمادین خواهد یافت، یعنى رمزى خواهد شد . در این شیوه، شما باید از آن پیکره بگذرید و به پیام برسید . از آن پوسته که گاه بىمعناست، به مغزى که در آن نهفته استبرسید وگرنه با این جهان بیگانه خواهید ماند . حالا اگر این را بپذیریم که زبان اسطوره زبان ناخودآگاهى است، خواهناخواه پذیرفتهایم که زبان کتابهاى مینویى و آیینى همزبانى است نمادین . براى همین است که نیاز به گزارش و تفسیر دارند و براى همین است که برسرآن چندوچون هست . اگر جز این بود نیازى به گزارش نداشت و اگر جز این بود به پایان مىرسید . این راز است که مایه ماندگارى است . چون این متنها نمادىاند پس رازناکاند و چون رازناکاند، فسونبارند و هر زمان شما به آنها بازگردید با نکتههاى تازهاى روبهرو مىشوید . ویژگى این متنها این است که در پیوند با هر خواننده به ویژه هر باورمند، از نوساخته مىشوند و این است که آن باورمند هر زمانى به این نوشتهها بازمىگردد خود را بر آنها مىافزاید، یعنى آن نوشته را از آن خویش مىکند و چون آن را از آن خویش مىکند دل به آن مىبندد . آن نوشته هم این ساختار لغزان را دارد که خود را با بینش و منش و ذهنیت آن خواننده هماهنگ کند . براى همین است که همیشه زنده و جاودانه است وگرنه شما زیباترین اثر ادبى را هم اگر بنگرید، اگر چنین ساختارى نداشته باشد روزگارى به پایان خواهد رسید – البته اگر اثر ادبى باشد این ساختار را دارد . اساسا مرزى که هنر را از جز هنر جدا مىکند، همین است که هنر زمان و مکان نمىشناسد و تاریخ ندارد، اما فلسفه و دانش تاریخ دارد . شما هنوز هم مىروید مثلا دل خاک را مىشکافید، کوزهاى را مىیابید که آن سفالگر بىنام و نشان که نمىدانیم که بوده و در چه زمانى مىزیسته است نقشى را بر آن زده است; اما این نقش آنچنان زیباست که شما آنرا مىآورید ودربهترین جاى خانه خود مىنهید وبهآن مىنازید . مىگویید ببین چه نقش زیبایى زده است! این است هنر! متنهاى آیینى متنهایى هستند که این سویمندى هنرى و نمادشناختى در آنها بسیار نیرومند است . حالا ممکن است در یک متن دیگرى تا این حد نباشد . شما وقتى داستان آگاتاکریستى را هم که بسیار با کشش است مىخوانید، این داستان آنچنان گیراست که حتى روا نمىدارید کتاب را زمین بگذارید، اما یک بار یا دوبار مىخوانید، و سرانجام آن داستان به فرجام خود مىرسد; چون هرچه را سرشته و درپیش نهاده است تهى خواهد شد . اما غزل خواجه را شما بارها مىخوانید وهربارکه مىخوانید مىبینید که غزل دیگرى است . شاهنامه هم بههمین ترتیب است; منتها رازناکى شاهنامه در بیتها نیست، یعنى شما یک یتشاهنامه را ممکن است دوبار بخوانید وهمه آنرا بتوانید دریابید . درآنجا آن نمادینگى و آن چندسویگى ورازناکى در پیکره داستان، در آن نمادهاست . این است که متن آیینى بهناچار متنى است نمادین .
صحبتهاى شما براى من یک تجلى تازهاى از نظریه "اسطوره بازگشت جاودانه" ى میرچا الیاده بود . وى در آنجا همین گفته شما را به تعبیر دیگرى بیان مىکند و مىگوید وقتى که آدمى یک متن آیینى و رازورزانه را مىخواند و با آن یکى مىشود خودش را به آن اضافه مىکند و در واقع بر وحشت از زمان غلبه مىکند و به بىزمانى مىرسد . از وحشت تاریخ رها مىشود و به آن عصر زرین برمىگردد .
من یک نکته را سخت کوتاه خدمتشما عرض کنم و آن این که من آگاهانه، خیلى کتاب نمىخوانم . حالا با میرچا الیاده آشنایى دارم، یک چند کتاب او را هم خواندهام، اما این که مثلا به شیوه بسامان کتابها را بخوانم و در آنها بیندیشم و یادداشتبردارم این کار را نمىکنم; براى اینکه من مىخواهم به دستاوردها و یافتههاى ویژه خود برسم، یعنى مىخواهم که اندیشههاى من بومى من باشند . وقتى من کتاب دیگران را مىخوانم با دیدگاههاى دیگران آشنا مىشوم . این دیدگاهها در پویههاى ذهنى من اثر مىگذارد و این را از آن راه راست نژاده اصیلى که باید در آن پیش برود، بهگونهاى بازمىدارد . شاید این سخن بسیار شگفتآورى باشد، اما راستش این است که این پیوندها را کسانى مثل شما یافتهاند . زمانى من یک گفتوشنودى در ماهنامه هنر داشتم که اتفاقا درباره اسطوره بود . یکى پرسیده بود که شما در آن کتاب رویا، حماسه، اسطوره دیدگاهى را آوردهاید که لوى برول هم این را در فلان کتابش آورده است; ولى به راستى من اصلا کتاب لوى برول را نخوانده بودم . این همانندىها بر من روشن مىدارد که من راه درستى را در پیش گرفتهام; چون کس دیگرى هم با منش و فرهنگ دیگرى، از راه دیگرى رفته و به این مقصد رسیده است . خوب، این براى من برهانى استوار است که اندیشههاى من فراگیر و بسامان بوده است . اما ممکن است کسانى این را نپذیرند، چون یک مشکل ما این است که شهروندانى هستیم که در جهان سوم به سر مىبریم – هرچند با این اصطلاح همداستان نیستم – و اگر کسى دراین جهان به نکتهاى برسد مىگویند از آنجا گرفته است .
ا دیان در قرآن دین و قرائت پذیرى آن
گفت و گو با استاد صادق لاریجانى
استاد صادق لاریجانى، فرزند مرحوم آیت الله العظمى هاشم آملى، پس از تحصیل در دبیرستان، به سال 1356 خورشیدى به فراگیرى علوم دینى در حوزه علمیه قم پرداخت. وى علاوه بر طى مراحل عالى حوزه و تدریس خارج فقه و اصول، به تحقیق و تدریس و تالیف در زمینه کلام جدید، فلسفه اخلاق و فلسفه غرب همت گماشته است. برخى از آثار ایشان عبارت است از: فلسفه اخلاق در قرن حاضر (ترجمه)، دین و اخلاق (ترجمه)، سرمایه ایمان، نوشته ملا عبدالرزاق لاهیجى (تصحیح)، معرفت دینى (نقد قبض و بسط تئوریک شریعت)، واجب مشروط، فلسفه تحلیلى، براهین اثبات واجب و مبانى کلامى – فلسفى حکومت دینى. آنچه در پىمىآید، حاصل گفتوگوى هفت آسمان با استاد درباره دین و قرائتپذیرى آن است.
هفت آسمان: آیا انسان مدرن بعد از دوره تجددگرایى، نیاز به دین دارد؟
استاد: تردیدى نیست که پاسخ مثبت است. همان نکتهاى که انسان قبل از تجدد را به دین نیازمند مىساخت (عقلا)، در مورد انسان مدرن و فرامدرن هم وجود دارد. البته این بحث نیاز به تامل و تعمق بیشتر دارد، لذا باید ابعاد مختلف مسئله را در نظر گرفت، تا بتوان پاسخ درستى بدان داد.
یک وقتسوال این است که به لحاظ روانشناختى یا جامعهشناختى یا تاریخى، چرا انسانها به دینى از ادیان رجوع مىکنند؟ در این جا ممکن است پاسخها در زمانهاى مختلف، و حتى در یک زمان، در میان اشخاص گوناگون متفاوت باشد. از این رو، این بحثیک بحث کلامى نیست; و در حیطه کار روانشناسى و انسانشناسى و جامعهشناسى و تاریخ است.
شاید رفع اضطرابها و تحصیل آرامش را بتوان از زمره امورى شمرد که انسانها را به طرف دین کشانده است. به هر حال، اگر چه این پاسخ اجمالى بر ارتکازات صحیحى استوار باشد، باز هم به پاسخهایى دقیقتر و روشمندتر نیاز است. این گونه مباحث، در حیطه علوم انسانى است، و نیازمند تحقیق تاریخى، انسانشناختى و… است.
اگر انسان بخواهد دیندارى مجتهدانه و محققانهاى داشته باشد، چرا باید به دین رجوع کند؟ این یک سوال کلامى است و از بسیارى سوالهاى کلامى دیگر اساسىتر است.
سوال سوم این است که آیا رجوع به دین، رجوع حقانیتى (رئالیستى) است، یا رجوع کارکردگرایانه (پراگماتیستى)؟یعنى چون دین را حق مىیابیم بدان رجوع مىکنیم، یا چون نیازهاى ما را برطرف مىکند، به آن رجوع مىکنیم; اگرچه درباره حق یا ناحق بودنش تصمیمى نگرفتهایم.
در مکتوبات موجود دیدگاه کارکردگرایانه، نویسندگانى با گرایشهاى گوناگون، این مسئله را چنین مطرح مىکنند: اولا این نیاز است که انسان را به طرف دین مىکشاند; ثانیا دین باید نیاز انسان را برآورده سازد، وگرنه هیچ کس به طرف دین نمىرود; ثالثا باید نیازها را به نحو انحصارى برآورده کند، و الا امور دیگرى مىتوانند جانشین دین شوند. هرگاه این مولفهها تحقق یافت، انسان به طرف دینى از ادیان مىرود و آن را برمىگیرد. آنها این دیدگاه را در مقابل نگاه رئالیستى به دین قرار مىدهند و مدعىاند نمىتوان گفتبه دین مراجعه مىکنیم، چون دین حق است، زیرا حق در عالم زیاد است; چرا از میان این همه حقایق شما فقط به دنبال دین رفتهاید؟ این نشان مىدهد که نیازها هستند که ما را به طرف دین مىکشانند; و اگر دین، به نحو انحصارى، این نیازها را برآورده کند، ما آن دین را برمىگیریم.
ما دو سخن با نگاه کارکردگرایانه به دین داریم: یکى این که اصلا بین این که دین را به نحو رئالیستى بپذیریم یا این که دین را به نحو کارکردى بپذیریم تقابل هستیا نه؟ براى حل این مسئله باید میان این که چرا انسانها به دین رجوع مىکنند و این که چرا باید به دین رجوع کنند، تفکیک قائل شد. گاهى به دلیل عدم تفکیک این دو سوال، پاسخهاى بىمعنا و بىفایدهاى ارائه مىشود; مثلا برخى در مقام این که در زمان ما چه دینى را باید بپذیریم، مىگویند: انسان باید ببیند نیازش چیست; گاهى دین کنفوسیوس نیازش را برآورده مىکند، پس این دین را باید بپذیرد; و گاهى اسلام نیازش را برآورده مىسازد، پس باید اسلام را بپذیرد. و همانگونه که دعاهاى مختلف در روح انسان آثار متفاوتى مىگذارند، ادیان مختلف هم نیازهاى مختلفى را برآورده مىکنند.
به گمان من این نگاه، از بنیان خطاست. در واقع، ارتکاز هر مسلمانى با این پاسخ مخالف است. به راستى مقصود ما از نیاز چیست؟ یک بار سوال این است که چرا انسانها به دین رجوع مىکنند؟ ممکن است در جواب گفته شود اصلا از روى تخیلاتشان به دین مراجعه کنند; مثلا اگر کسى از همه ادیان باطلى که در دنیا وجود دارد، یکى را انتخاب کند، بالاخره این دین یک نیازى را برآورده کرده است که به دنبال آن مىرود، ولى این فقط اثبات مىکند که انسانها در خارج یک دسته نیازهایى دارند که براى رفع آنها دنبال دین مىروند. این مطلب براى یک متکلم هیچ اهمیتى ندارد. آنچه یک متکلم محقق باید بدان پاسخ دهد، این است که انسان اگر در یک موضع عقلانى قرار بگیرد، چرا باید آن دین را بپذیرد؟ آیا مىتوانیم بگوییم: براى این دینى را مىپذیرد که نیازش را برآورده کند؟ ولو این که آن را حق نداند. به نظر مىرسد این پاسخ چندان معقول و قابل فهم نیست. این افراد تصویرشان این است که ما نیازى را احساس مىکنیم; و دین آن نیاز را به نحو انحصارى برآورده مىکند. پس ما به طرف دین مىرویم و آن را مىپذیریم. سوال ما این است: دین را مىپذیریم، یعنى چه؟ روشن است که پذیرفتن دین، اذعان به حقانیت آن است. پذیرفتن دین، غیر از اذعان به حقانیت، چه معنایى مىتواند داشته باشد؟ البته این سخن در حیطهاى است که دین حق و باطل دارد; و در عمل، تسلیم شدن در برابر فرمانهاى الهى است.
هفت آسمان: مىتوان گفتبا این که درباره صحت و سقم آن به نتیجهاى نرسیدهایم، بنا مىگذاریم که به این دین عمل کنیم; یا بنا مىگذاریم که آن را درستبینگاریم. در این دو صورت باز هم درست است که بگوییم دین را پذیرفتهایم.
استاد: سخن شما در مورد "عمل" به یک دین یا هر "قانون" دیگرى قابل تصور است، اما در مورد اعتقاد به آن، بىمعناست. به تعبیر دیگر، در حیطه "عمل" به یک دین، که احکام و قوانین و انشائیات آن را تشکیل مىدهد، مىتوان گفت: بنا مىگذاریم که بدان عمل کنیم. اما در حیطه "اعتقادیات" آن، چنین سخنى بىمعناست. "بنا گذاشتن" بر این که "خدا هست"، پذیرفتن "خدا هست" نیست. ما وقتى بنا مىگذاریم "واقعیتى هست"، این بنا یک امر عملى است; و فقط در جایى معنا دارد که آثار عملى بر آن مترتب باشد. و در هر صورت، ربطى به "پذیرفتن" آن واقعیت ندارد.
بلکه مىتوان گفتحتى در جوانب عملى دین، مثل احکام و قوانین آن، "پذیرفتن بنایى" درست نیست. باید آن را واقعا بپذیریم، نه "بنا" بر عمل به آن بگذاریم. فرق بسیار است که اوامر و نواهى شارع را حق (مطابق با مصالح و مفاسد و سعادت) بدانیم و آن را بپذیریم و تسلیم آن شویم، و بین اینکه بنابر حق بودن آن بگذاریم. آنچه از ما خواسته شده، "تسلیم واقعى" در برابر اوامر و نواهى شارع است، نه تسلیم بنایى.
هفت آسمان: پذیرفتن، یعنى اعتقاد به صدق در گزارههاى اخبارى و التزام به عمل در گزارههاى انشایى. ممکن است کسى بگوید من معتقدمکه ما نمىتوانیم به صدق یا کذب گزارههاى اخبارى پىببریم.
استاد: این که نمىتوانیم برسیم، بحث دیگرى است. پس شما قبول دارید که "پذیرفتن" جز با اعتقاد به صدق (در گزارههاى خبرى) تحقق نمىیابد. مدعاى ما هم همین است. ما مىگوییم این که دینى نیاز ما را برآورده سازد، مىتواند دلیلى باشد که ما را متقاعد سازد که این دین "حق" است، لذا آن را بپذیریم. اما بدون "اذعان" به حقانیت، پذیرفتن دین معنایى ندارد.
این مساله را این گونه هم مىتوان طرح کرد: آیا "کارکرد" بر صرف فرض مترتب استیا بر قبول واقعى؟ مثلا شما تشنه هستید. فرض مىکنید که آب خوردهاید. آیا با این فرض، سیراب مىشوید؟ یکى از مهمترین آثارى که براى دین مطرح کردهاند، رفع دلهره و اضطراب است. به تعبیر برخى، وقتى که انسان به حدهاى وجودى خود مىرسد، تازه متوجه مىشود که باید به دنبال چیز دیگرى برود. سخن من این است که آیا صرف فرض این که خدایى هست، اضطراب را از بین مىبرد، یا پذیرفتن واقعى آن؟
هفت آسمان: در مقام تامل، ممکن استبگوییم همچنان قضیه برایش حل نشده است و احتمال کذب در آن مىدهد، اما گاهى به خودش تلقین مىکند.
استاد: مسئله "پذیرفتن دین" از جهات مختلفى با "تلقین" فرق دارد:
اولا: در زمانى که انسان مطلبى را به خود تلقین مىکند، مىتواند آن را قبول نداشته باشد; یعنى آنچه به لحاظ روانى ( "تلقین" مىشود، به لحاظ شناختى (Epistemological) مىتواند مورد تردید یا انکار باشد. روشنترین نمونه آن، خوابهاى هیپنوتیزمى یا خودهیپنوتیزم است. انسان وقتى به خود تلقین مىکند که "چشمهایم بسته است و دیگر قادر به حرکت دادن پلکها نیستم"، در همان حال اگر بپرسیم: واقعا چنین است؟ مىگوید: نه! یعنى به لحاظ شناختى مىگوید این امر واقعیت ندارد. از این رو، مسلم است که به لحاظ شناختى نپذیرفته است که "پلکهایش قادر به حرکت کردن نیستند". البته به لحاظ "روانى" هر چه بیشتر بتواند به این امر "شناختى" فکر نکند، تلقین زودتر اثر خود را خواهد گذاشت. بنابراین، "تلقین"، "پذیرش" نیست; ایجاد حالتى روانى است که مىتواند با تعطیل فکر و نگاه واقع بینانه حاصل شود.
ثانیا: گاه ممکن است تلقین منجر به یک اعتقاد شود. در این صورت، "تلقین" مقابل "پذیرش" قرار نمىگیرد، بلکه به نوعى "پذیرش" منتهى مىشود. فرض کنید کسى که در وجود خدا تردید دارد، و "نپذیرفته" است که "خدا وجود دارد"، به خود تلقین مىکند که "خدا وجود دارد"، و این تلقین به نتیجه برسد. در نهایت، شخص معتقد مىشود که "خدا وجود دارد". این، پذیرش "حق" است; یعنى در حالى که تلقین در این موارد به نتیجه مىرسد، شخص در وضعیتى روانى قرار مىگیرد که معتقد مىشود "خدا هست". و این چیزى جز پذیرش این حقیقت نیست. به عبارت دیگر، در آن حالت معتقد مىشود که "خدا هست" صادق است. و این هیچ منافاتى با سخن ما ندارد. ما بحثى نداریم که اعتقاد و پذیرش از مجارى مختلفى حاصل مىشود. بحثبر سر این است که آیا بدون پذیرش و اعتقاد به صدق، "ایمان" معنا دارد یا نه. و از آن روشنتر، آیا بدون اعتقاد به صدق، "پذیرش" معنا دارد یا نه. آیا در حالى که در وجود خدا و پیامبر و معاد شک داریم، مىتوانیم بگوییم "دین اسلام" را پذیرفتهایم؟ روشن است که پاسخ منفى است.
ثالثا: مسئله مهمترى مطرح است; و آن، نظر خود دین است. ممکن استشما تعریف خاصى از "ایمان" ارائه کنید; به گونهاى که شک را نیز شامل شود، یا لااقل نوعى از شک یا ظن را دربرگیرد. این تعریف دلبخواهى چه چیزى را حل مىکند؟ باید ببینیم خود دین قرآن و سنت (یا دین به تعبیر دیگر) ایمان را چه مىدانند و مرز ایمان و کفر را چه مىبینند. باید ببینیم از دیدگاه اسلام، چه چیزى حداقل ایمان را تشکیل مىدهد; و اصولا ماهیت ایمان چیست؟ مشکل ما با مخالفان دقیقا بر سر همین است. اینها سخنانى در باب ایمان و کفر مطرح مىکنند که ربطى به اسلام ندارد; معیارهایى است که از خود ارائه مىکنند. براى ما مهم این است که ببینیم این دین چه حدى را براى ایمان قرار داده است؟ و اگر رسیدن به این هدف مشکل باشد، باید ببینیم چه مولفههایى را در آن مدنظر داشته است. ممکن است کسى از پیش خود "راست گفتن" را معیار ایمان بداند و بگوید هر که راست گفت مومن، و هر که دروغ گفت کافر است. خوب این چه ربطى به سخن "اسلام" دارد؟ در مورد "تدین" به یک دین هم همین طور است. ما درباره یک دین مىتوانیم انحاء روابط و حالات را فرض کنیم. ممکن است کسى معتقد شود همین که آدمى نسبتبه "دینى" حالت "خوش آمدن" داشت، و نوعى همدلى احساس کرد، این "ایمان" و "تدین به دین" است. ممکن است دیگرى معتقد شود همین که انسان نسبتبه مطالب یک دینى دغدغه خاطر داشت، این ایمان است. اینها همه سخنانى معیارى (Normative) است. معیارهایى است که شخص ابراز مىکند، ولى براى ما چه اهمیتى دارد. ما مىخواهیم بدانیم خود دین در این باره چه مىگوید. اسلام نظرش چیست؟
وقتى بحثبه این جا مىرسد، به گمان بنده مجموعهاى از آیات و روایات، تکلیف را روشن مىکنند. لااقل مولفههایى از ایمان و تدین را معلوم مىسازند; مثلا تردیدى نداریم که رجوع به کتاب و سنت روشن مىسازد که شک و ریب در ایمان پذیرفته نیست; یعنى "ایمان" و تدین به یک دین از آن حیث که ایمان و تدین است، نمىتواند با شک و ریب جمع شود. من بخشى از آنها را در کتاب معرفت دینى و مقاله "دین و ایدئولوژى" آوردهام. البته مطمئنم فحص بیشتر، مضامین بسیار دیگرى را در این باره آشکار خواهد ساخت.
کوتاه سخن این که در بحث تدین و ایمان، نباید از این بحث مهم دروندینى غفلت ورزید که از نظر دین (قرآن و سنت) تدین و ایمان به چه چیزى محقق مىشود.
هفت آسمان: آیا نمىشود مسئله را این گونه طرح کرد که وقتى کارکردهاى یک اعتقاد مورد تامل قرار گرفت و نتیجه مثبتى نداد، این خود مایه رجحان آن اعتقاد باشد; مثلا اگر دیدیم اعتقاد به "خدا هست" داراى کارکردهاى مثبتى است، این خود باعث مىشود که اعتقاد "به خدا هست" نسبتبه اعتقاد به "خدا نیست"، ترجیح داشته باشد; و به اصطلاح، در مقام توجیه (Justification) بر آن مقدم باشد.
استاد: مهم این است که وقتى این گزاره از توجیه برخوردار شد، دست کم، شما این گزاره را به نحو ظنى پذیرفتهاید; و پذیرش، یعنى اذعان به صدق; و اذعان به صدق درجاتى دارد; چنان که اطمینان و یقین درجاتى دارد. بنابراین، نباید گفت که در باب دین در پى حقانیت نیستیم، بلکه بحث از برآوردن نیاز است. سخن این است که برآوردن نیاز مىتواند براى پذیرش حیث تعلیلى باشد; یعنى ممکن استیک محقق بیاید ادیان مختلف را بررسى کند و بگوید این دین نیاز مرا بیشتر برطرف مىکند، لذا حق است. بنابراین، این که بعضى از نویسندگان مىگویند "ما دینى را بر اساس نیازمان برمىگیریم"، به نظر مىآید "برگرفتن دین" چیزى جز اذعان به حقانیت آن نیست; اعم از این که حق، امرى مطابق با واقع باشد، یا امرى مبتنى بر مصالح و مفاسد، که در باب قوانین مطرح است. از این رو، نگاه کارکردگرایانه مىتواند یکى از راههاى اذعان به حقانیت دین باشد; یعنى همان طور که با برهان صدیقین مىتوان به حقانیت دین رسید، نیازهایى مثل رفع دلهره و اضطراب یا نیاز به کشف حقایق، نیز مىتوانند فرد را به حقانیت دین رهنمون شوند. پس نیاز یک معناى موسع پیدا مىکند; و هیچ تقابلى بین نگاه کارکردگرایانه (پراگماتیستى) و نگاه حقانیتى (رئالیستى) نیست.
هفت آسمان: برمىگردیم به مسئلهاى دیگرى که در ابتداى بحث مطرح کردید; و آن این که باید بین دو سوال فرق گذاشت: اول این که "سر رجوع آدمیان به دین چیست؟" (رجوع خارجى) و دوم این که "چرا باید به دین روى آورد" (بایستى رجوع). در واقع، شما مقام "هست" را از مقام "باید" تفکیک کردهاید. ولى واقعیت این است که مقام "هست" بر مقام "باید" تاثیر مىگذارد و نمىتوان از آن غافل بود. وقتى متکلمى مىگوید "باید به دینى از ادیان رجوع کرد" با یک نگاه کلى مىتواند به نوع رجوع انسانها به دین نگاه کند و تناسبى بین سخن خویش و واقعیت رجوع انسانها به دین، برقرار کند. انسانها ممکن است در یک برههاى از زمان یا در یک منطقهاى، از راه خطا به دین روى بیاورند، ولى نمىتوان گفت نوع بشر از راه خطا به دین روى مىآورد.
استاد: مدعاى ما این نیست که این دو سوال هیچ ربطى به هم ندارند. مدعا این است که اینها دو سوالاند با دو نوع پاسخ; و روشهاى تحقیق در آنها به هیچ وجه همسان نیست. این که "آدمیان چرا به دینى از ادیان رجوع مىکنند" (رجوع خارجى) پرسشى است تاریخى، روانشناختى، انسانشناختى و…. در این پرسش بحثبر سر توجیهپذیرى عقلانى این "رجوع" نیست. بحثبر سر یافتن این واقعیت است که آدمیان چرا به دینى از ادیان رجوع کردهاند. اما سوال دوم به رجوع خارجى انسانها ارتباط ندارد. سوال این است که چه دلیل و توجیه عقلانى براى رجوع به دینى از ادیان وجود دارد؟ چه ضرورتى (عقلانى یا عقلایى) انسان را وامىدارد تا به دینى رجوع کند؟ چه "باید"ى به انسان مىگوید باید به این دین رجوع کنى و در آن به کاوش بپردازى؟ این سوال با سوال اول فرق دارد; و نحوه استدلال و پاسخش هم متفاوت است.
اما آیا این دو سوال هیچ ارتباطى با هم دارند یا نه، مسئله دیگرى است. دلیلى وجود ندارد که هرگونه ارتباط بین آن دو را انکار کنیم. ولى بحث مهمتر این است که آیا صرف رجوع خارجى انسانها، دلیلى و توجیهى عقلانى براى "بایستى" رجوع مىشود یا نه؟ من از سوال شما بیشتر این را مىفهمم که مىخواهید بگویید اگر در مقام پاسخ به پرسش اول، محققى بیابد که مثلا X سر رجوع خارجى نوع انسانها بوده است، همین دلیلى عقلانى و توجیهى عقلایى براى "بایستى" رجوع مىشود. ولى به نظر من این ادعایى است که دلیل مىطلبد; و ظاهرا استدلال بر آن، اگر دشوارتر از استدلال بر اصل "بایستى" رجوع نباشد، آسانتر از آن نیست. آنچه شما مىگویید، شک به نوعى اجماع در رفتار آدمیان است; و هیچ دلیلى اقامه نشده است که آن را به مسئله "بایستى" رجوع آدمیان پیوند دهد.
ممکن است مسئله فطرت آدمیان بتواند به منزله حد وسط براى دو بحث فوق عمل کند، ولى ربطى به سخن شما ندارد. همچنین معلوم نیست دشواریهاى فطرى بحث فطرت و دشواریهاى خارجى تعیین فطرت، دست کمى از مشکلات بحث کلامى "بایستى" رجوع آدمیان به ادیان داشته باشد.
به هر حال، مسئله از این جهت مفتوح است. مقصود ما این است که بدرستى تشخیص داده شود که ما با دو مسئله مواجهیم که ممکن استبا هم ارتباط داشته باشند، ولى در هر حال دو مسئلهاند; و هرگونه ادعاى ارتباط نیازمند بیان حد وسط است; و صرف رجوع خارجى آدمیان، نمىتواند براى بایستى رجوع به دینى از ادیان براى متکلم دلیلى موجه باشد.
هفت آسمان: اگر متکلم بخواهد براى انسان خارجى "باید" تعیین کند، مىسزد که نگاهى هم به نوع رجوع آنها داشته باشد; اگر نحوه رجوع انسانها را در طول تاریخ مطالعه کنیم، مىتوانیم به یک جامعى در این نیازها برسیم. نمىتوان پذیرفت دین به نیازهاى نوع بشر بىتوجه بودهاست; مثلا فقدان و نقصان را نوع بشر در طول تاریخ در خود یافتهاست. بیشتر انسانها وقتى این فقدان را دیدند، به سوى دین رفتند. متکلم در بحثخودش باید اثبات کند که دین مىتواند فقدانهاى انسان را تکمیل کند.
ما نمىتوانیم بر همه رجوعهاى خارجى انسانها به دین تاکید کنیم، ولىوقتى بهنوع رجوعهاىخارجىنگاه مىکنیم، باید در تصمیمگیرى کلامى خودمان به واقعیتخارجى نظر داشته باشیم. به نظر مىرسد مىتوان بین آن حقیقتى که کلام در پى آن است، و آن واقعیتى که نیاز بشر است، جمع کرد. مهمترین نیاز ما به حقیقتى است که با همه هستى سر و کار دارد; و مهمترین فقدان ما مربوط به آن است.
استاد: مقصودتان از این کلام که "باید در تصمیمگیرى کلامى خودمان به واقعیتخارجى نظر داشته باشیم" چندان براى من روشن نیست. تصمیمگیرى کلامى ما، که متبلور در نوعى "بایستى رجوع" مىشود، واقعیتش همان "رجوع خارجى" انسانها نیست. واقعیتخارجى آن "بایستى"، از سنخ امورى است که با "بایستى" تناسب دارد نه صرف رجوع خارجى انسانها. سخن من هم دقیقا این است که نباید بین این دو امر خلط کرد. از جهتى این بحثشبیه بحث "بایدها" و "هستها" در اخلاق است. مسلما "بایدها" داراى نوعى واقعیتاند، اما نه از نوع "هستها"ى ادعا شده. اگر کسى مدعى شود که بین توجیه یک "بایستى" و "هستها" ارتباط هست، باید دلیلى بر آن اقامه کند; و این کارى است که شما در بحثحاضر نکردهاید. ولى باید از این مغالطه که واقعیتخارجى "بایدها" را همان رجوع خارجى انسانها بدانیم، اجتناب کنیم.
البته سخنى که در ذیل کلام آوردهاید، سخن حقى است و ربطى به رجوعهاى خارجى آدمیان ندارد. به نظر من هم منشا "بایستى رجوع به دین"، فقدان است. سر رجوع مردم به انبیا نیز همین است; یعنى چون انسانها حد و ناتوانى خودشان را ادراک مىکنند، اجمالا درمىیابند که فراتر از این وضعیت نیز کمالى هست. پس باید به دینى از ادیان رو آورد. البته این بزرگوارانى که بحث کارکردگرایى را مطرح مىکنند، "نیاز" به معناى "فقدان" را مطرح نمىکنند; نیاز احساس شده را مطرح مىکنند. ما معتقدیم بین دین و نیازهاى واقعى انسان تلازم است; و بین ارسال رسل و انزال کتب و نیاز واقعى انسانها پیوند است. اما این که تا چه حد انسانها از روى اختیار به دین رو مىآورند، بحث دیگرى است. در نگاه کارکردگرایانه مدعى مىشوند که نیاز احساس شده ما رابه طرف ادیان مىکشاند. آنها معتقدند نیازى که احساس نشود، نیاز نیست. نیاز مانند درد است; درد براى کسى است که آن را ادراک مىکند. شما نمىتوانید بگویید من یک دسته نیازهاى واقعى دارم که دین مىخواهد آنها را برطرف کند، بلکه نیاز همین چیزى است که شما احساس کردید. این دو بیان بسیار متفاوتاند. اگر ما معتقد باشیم که سر رجوع به دین نیاز احساس شده است، وقتى مىپرسیم که در روزگار ما آیا دینى مثل اسلام، یا ادیان دیگر، مىتواند نیازهاى ما را برطرف کند، مىگویند انسانها مزاجهایشان مختلف است و نیازهاى مختلفى را ادراک مىکنند; یکى جنبه روحانى دارد و به طرف بودا مىرود; دیگرى جنبه اجتماعى دارد و به اسلام مىگرود. اما اگر گفتیم نیازى که براى ارسال رسل و انزال کتب لازم است، نیاز واقعى بشر است، نه نیازهایى که انسان تخیل یا احساس مىکند، به لحاظ یک دیندارى محققانه حق نداریم به ادیان دیگر رجوع کنیم. نیاز، فقدانهاى واقعى بشر است; و این فقدانها نسبت واقعى و عینى با کمال دارند.
بنابراین، کاملا متصور است که بگوییم در زمان ما تنها یک دین خاص مىتواند انسان را به حلقه آخر برساند; اگر چه ادیان دیگر به اندازهاى که متضمن این حقیقت هستند، مىتوانند مراحلى از این حقیقت را تامین کنند. این نوع نگاه به نیاز، مسلما این راتجویز نمىکند که همه ادیان بتوانند این کار را کاملا انجام دهند. این که دین اسلام دین خاتم و مهیمن است، به همین معناست; وگرنه خود قرآن مىفرماید که دعوت اصلى انبیا یکى بوده است.
نباید بگوییم که ما ادیانى داریم که مانند داروهاى مختلف یا ادعیه مختلف عمل مىکنند و هر کسى بنا به ذوقش و خصوصیات خودش مىتواند یک دینى را بربگیرد. اگر به لحاظ کلامى محققانه بخواهیم بگوییم "به کدامین دین باید رجوع کرد"، مىگوییم به آن دینى که نیاز واقعى را در این زمان به طور کامل برطرف کند، که از نظر مسلمانان اسلام است. اما این که انسان از کجا به این نیاز واقعى آگاهى مىیابد، پاسخش این است که انسان خود را موجودى ناقص مىداند; و مىیابد که در وراى این عالم، کمالاتى براى انسانها نهفته است; و به هر دلیلى یقین پیدا کرده است.
این بحث، مقدماتى انسانشناختى دارد، ولى انسانها در ارتکاز ذهنى خود، مىدانند که ناقصاند. پس باید به طرف دین بروند. البته این که باید بروند، غیر از قبول کردن است; یعنى این نقطه شروع است. باید بروند تحقیق کنند که آیا بپذیریم یا نپذیریم. پس سر رجوع به دین، نیازهاى احساس شده ماست، اما واقعا این نیازها نمىتوانند "بایستى رجوع" را موجب شوند. خیلى از این نیازها بیهوده و تخیلى هستند، یا اصلا نیاز نیستند; مثلا ممکن استسر رجوع کسى ثروت باشد، که اصلا نیاز نیست. سقراط در آخرین دفاعیهاش مىگوید: "در پى چیزهایى بروید که ماندگار است." وى به دوستانش سفارشهایى مىکند که واقعا عجیباند. وصایاى او، هنگام نوشیدن جام شوکران، مایه شگفتى است. در واقع، درد دنیایى و رفع آن، یعنى ثروت و جمال، نیاز نیستند. نیاز واقعى چیز دیگرى است که همان شناختن خود است.
هفت آسمان: اگر کسى میان نیازهاى احساس شده برخى مومنان و نیازهاى واقعى انسانها تطابقى یافت، آیا به نگاه کارکردگرایانه نزدیک نمىشود؟ یعنى دقیقا مىگوید آن نیازهایى که به نظر شما واقعى هم هست، من احساس کردهام.
استاد: این نگاه کارکردگرایانه نیست، بلکه موید رجوع واقعى و رئالیستى است. به این معنا که ما موید درونى هم پیدا کردهایم; نه فقط عقلمان مىگوید، بلکه آن نیاز را هم احساس کردهایم; از جمله نیاز به شریعت. نیاز به شریعت این است که آن نیازهاى فرعى را به آدم نشان بدهد; چرا که عقل آدمى به همه زوایاى حقیقت انسان آشنا نیست; و انسان معجونى است از حیات دنیوى و اخروى; و داراى روحى است که به مدد آن مىتواند حیات طیبه را تحصیل کند. از این رو، شریعتى لازم است که به او بگوید چه کارهایى را باید انجام دهد. البته اصل سیر به سوى دین و کمال، ناشى از نیاز حقیقى است.
هفت آسمان: نیاز وجود لنفسه دارد; و این وجود براى انسانهاى گوناگون ظهورات گوناگونى دارد; پارهاى از این ظهورات، مثل نیاز به ثروت یا نیاز به تقویت جسم، با رجوع به دنیا برآورده مىشود، ولى بیشتر انسانها، بلکه همه آنها، بعد از رجوع به دنیا باز هم یک فقدانى را احساس مىکنند که با رجوع به دین تامین مىشود، ولى از آن جا که انسانها داراى مراتب روحى متفاوتى هستند، آن نیاز واقعى واحد را به صور گوناگونى برآورده مىکنند.
استاد: چگونه فهمیدهاید که نیاز برآورده شده است؟ نیاز ما قرب به کمال واقعى بود. فرض کنید شخصى داروهاى تخیلبرانگیز را مىخورد، و در آن حال احساس وحدت مىکند; آیا این شخص قرب به حق پیدا کرده است؟ مثال دیگر، سماعى است که خیلى از صوفیان مدعىاند آنها را به حق نزدیک مىکند. ابن عربى، على رغم وسعت مکتب عرفانىاش، سماع را به شدت رد مىکند و مىگوید که از شیطان است. در حال سماع فکر مىکنند که به خدا مىرسند، اما در واقع شیطان است که در آنها تجلى مىکند. سوال این است که اینان از کجامىفهمند قرب پیدا کردهاند؟ ما با متابعت دستورهاى حق است که مىفهمیم قرب الى الحق پیدا کردهایم; وگرنه از کجا قرب به حق فهمیده مىشود؟ مقصودم این است که انسانها به طور طبیعى، باید مسیر اوامر و نواهى شارع را طى کنند تا مطمئن باشند که به قرب حق رسیدهاند. این که راههاى دیگرى هم وجود دارد یا نه، حتى در صورت امکان، مسلما راه غالب و طبیعى انسانها نیست.
هفت آسمان: البته انسانها نیاز واقعى به تکمیل نفسشان را با تامل عقلى و قبل از پذیرش دین مىفهمند.
استاد: این که نیاز نهایى را اجمالا مىفهمند، یک بحث است; و شناخت نیازهایى که در طول نیاز نهایى است، بحث دیگرى است. به عبارت دیگر، این که باید قرب به حق پیدا کنیم، شاید روشن باشد، ولى از چه راهى؟ این دین است که راه را روشن مىکند.
هفت آسمان: اگر اولینپیغمبرى که با او برخورد کرد، حضرت مسیح باشد; آنچه مسیح برایش عرضه مىکند، عقل و احساسش را اقناع کند، باز هم عقلش احتمال مىدهد دیگرانى هم باشند که بتوانند آن نیاز را برطرف کنند; چنان که من مسلمان على رغم این که عقلم این احتمالرا مىدهد، همینغنا و اقناعىکه در دیناسلام احساس مىکنم، واقعا مرا بىنیاز کرده است از این که به دین دیگرى رجوع کنم.
استاد: در اسلام از باب این است که احساس استغنا مىکنیم، یا از باب این که مىدانیم دین خاتم است و این را با برهان ثابت مىکنیم؟
هفت آسمان: هر دو اینهاست.
استاد: اگر این را بپذیریم، کار ما نواقص زیادى پیدا مىکند; مثلا چرا شریعت ما بر شریعتیهود ترجیح دارد؟ اثبات برترى نماز خواندن ما بر نماز خواندن یهودیان از این طریق خیلى دشوار است.
هفت آسمان: من نمىخواهم احساس را ترجیح بدهم. عقلم به من مىگوید این حرفها مستدل و منطقى است. اگر فقط عقلم این حرفها را قبول کرد، ولى احساسم ارضا نشد، روشن است که این دین را نمىتوانم بپذیرم.
استاد: این حرف بىمعناست; به این دلیل که عقل شما اذعان کرده است که ناقص هستید و باید در پى تکمیل خود بروید; همانگونه که اذعان کرده است این دین مىتواند براى شما کمال را به ارمغان بیاورد. پس بىمعناست که اجمالا ارضا بشوید; مگر این که مقدماتتان نادرستباشد، ولى انسانى که عقلش مىگوید باید به دین مراجعه کنى، و حقانیتیک دین را پذیرفته است، قبول دارد که خواستههاى او را ارضا مىکند.
هفت آسمان: حالا اگر منبهدین بودا رجوع کرده بودم، نه دین خاتم، و عقلم متقاعد مىشد و نیاز همبرطرف مىگردید، چه حکمى داشت؟
استاد: این که انسان در چنین موقعیتى، چه حکمى دارد، بحث دیگرى است. ما بحثمان در اصل بر سر این نبود که تکلیف انسانها، در ظرفى که دین خاتم بر آنها عرضه نشده است، چیست. مسلما "عقاب" دایر مدار "بیان" است. اگر کسى به هر علتى "بیان" برایش تمام نشود، معاقب نخواهد بود. مقصود از "بیان"، وصول یک شریعت و آیین الهى به انسان است. البته به شرط آن که در تحصیل دین حقیقى و دین خاتم کوتاهى نکرده باشد.
نکتهاى که باید بیفزایم این که "برطرف شدن نیاز آدمى"، دوباره به آن بحث قبلى برمىگردد که فرق استبین نیاز احساس شده و نیاز واقعى. این که مىگویید "… و نیاز هم برطرف مىگردید" مقصودتان چیست؟ آیا این که نیاز احساس شدهتان برطرف گردید، این ممکن است، ولى ربطى به دین واقعى ندارد؟ و اگر مقصودتان این است که "نیاز واقعىتان" با دین بودا برطرف شده است، این را از کجا فهمیدهاید؟ چگونه نیازهاى واقعىتان را تشخیص مىدهید؟
هفت آسمان: آیا حقانیتیک دین را مىتوان در پاسخگویى آن به نیازهاى واقعى جست وجو کرد؟
استاد: ما اول باید حقانیت دین رابپذیریم; و راههاى استدلال و جز آن را در مقام یک متکلم طى کنیم; از آن جا به نحو انى کشف بکنیم آن چیزى که این دین مىگوید، نیازهاى مرا بهتر برآورده مىکند. اگر بخواهیم در تک تک نیازهایمان این دغدغه را پیدا کنیم و از برآورده شدن نیازها به حقانیت دین پى ببریم، مسلما امکان ندارد. ما از کجا مىتوانیم بفهمیم که دستور اسلام درباره وضو بهتر از مشابه آن در ادیان دیگر است؟ اجمالا از این که دین ما این را گفته است، مىفهمیم که دستور اسلام بهتر است; وگرنه راه دیگرى براى وصول به اینها نداریم، مگر این که کسى از راه شهود به باطن این اعمال برسد. بنابراین، من همیشه اصرارم بر این است که ما ترویج نکنیم که پذیرفتن دین و دیندارى از راه احساس نیاز مقدور است. اگر این طور باشد، در اصل دیندارى خودمان نیز باید تشکیک بکنیم; مثلا از کجا معلوم است که نیازهاى واقعى ما این باشد؟ از کجا معلوم است که ادیان دیگر بهتر نباشد؟ اما مىتوانیم درستبرعکس عمل کنیم; کارى که قرنها متکلمان ما مىکردند. البته مردم در عمل خیلى دقیق نیستند و عمدتا در دینشان مقلد هستند. اما آنهایى که مىخواهند محققانه عمل کنند، راه معقول این است که ابتدا حقانیت دین را با استدلال بپذیرند; آن گاه معتقد شوند آنچه دین مىگوید براى مصالح و مفاسد او و براى برطرف کردن نیازهاى اوست; و چون اسلام دین حق است، پس بهتر از ادیان دیگر نیازهاى واقعى مرا برآورده مىکند.
هفت آسمان: پس قبول داریم یک دین واحد مىتواند واقعا نیازهاى حقیقى ما را برطرف کند و حقانیت هم داشته باشد، اما در دین واحد ممکن است انسانهاى مختلف با خصوصیات روحى مختلف و با احساس نیازهاى گوناگون، برداشتهاى گوناگونى داشته باشند. مطمئنا خداوند که دین را فرستاده، مىدانسته که براى چه کسى مىفرستد; و دین را طورى فرستاده است که نیاز هر کسى را به سهم خویش برآورده کند; یعنى سفرهاى است که سلایق مختلف را مىتواند اشباع کند، لذا وقتى به دین اسلام نگاه مىکنیم، انواع سفرهنشینان را اشباع و ارضا مىکند. از این جا برداشتهاى مختلف از دین، و به تعبیر امروزیها قرائتهاى مختلف از دین، پیش مىآید. تبیین شما از قرائتهاى مختلف از دین چیست؟
استاد: دو مطلب توصیفى را بیان کردید، که به نظرم یکى حق است و دیگرى ناحق. این که مىگویید برداشتها مختلفاند، اجمالا درست است. هر کسى با مراجعه به متون و معارف دینى ما مىفهمد که برداشتهاى مختلفى از اسلام صورت گرفته است، اما این که خود دین هم به این کار دامن زده باشد، من قبول ندارم. شما از یک عبارت مسامحهاى استفاده کردید که گویا دین سفرهاى است گشوده. این سخن درستى است، اما این که دین سفرهاى است که خودش هم به اختلاف فهمها دامن زده است، سخن قابل قبولى نیست. مضامینى در کتاب و سنت وجود دارد که پیش فرض آن وجود فهمهاى مشترک و ثابت است. براى اثبات این مطلب قراین بسیارى وجود دارد.
هفت آسمان: دین تا جایى فهم واحدى را ارائه کرده است که عموما انسانها در آن فهم واحد مشترکاند، ولى در یک حیطه وسیعى برداشتهاى متفاوت را هم پذیرفته است; مثلا دین این اصل را القا کرده است که انسان جاودانه است و در جهان پس از مرگ پاسخگوست، اما آیات را طورى آورده است که یک نفر از این آیات معاد جسمانى، و دیگرى معاد روحانى را مىفهمد.
استاد: من حرف شما را قبول دارم; و فکر نمىکنم کسى از محققان بگوید ما در اسلام، به این معنا، قرائتهاى مختلف نداریم. آنچه شمامىگویید این است که ما یک اجماعاتى در فهم کتاب و سنت داریم، ولى فراتر از این اجماعات اختلافاتى هم وجود دارد. به نظرم این تقریبا قطعىترین چیزى است که هر انسانى با مراجعه به تاریخ اندیشه در قلمرو معارف اسلامى مىتواند پیدا کند، اما خیلى از کسانى که بحث قرائتهاى مختلف از دین را مطرح مىکنند، این را در جغرافیاى کاملا گستردهاى مطرح مىکنند که به هیچ وجه نتیجه مورد نظر شما را نمىدهد.
منشا مسئله قرائتهاى مختلف از دین، نگاه نسبى گرایى است. یکى از مهمترین منشاهاى نسبىگرایى، منشا هرمنوتیکى است; یعنى بنابر این که ما در هرمنوتیک و تفسیر متون یا کل فهم آدمى قائل به نسبیتبشویم، مثل نسبیت گادامرى، به طور طبیعى به این جا کشیده مىشویم که بگوییم فهم دینى هم نسبى است. در آن نسبیت همه چیز غرق مىشود. شما دیگر فهم ثابت ندارید. به این معنا که حق ندارید بگویید بخشهایى از آنچه را متکلم گفته است، ما فهمیدهایم; امروز یک فهمى داریم، فردا هم کسانى ممکن است همان فهمها را زیر سوال ببرند; و هیچ فهم ثابتى نمىتوانید داشته باشید. آن ادعاى برخى از نویسندگان معاصر که هیچ فهم مقدسى نداریم و فهم مجتهدان بشرى است، به این نسبىگرایى مطلق برمىگردد. اگر ما به فهمهاى مشترکى برسیم، به طورى که بتوانیم بگوییم که این بخش مسلم کتاب و سنت است، آن فهم مقدس است، نه از باب این که فهم این مجتهد یا آن مجتهد است، بلکه از باب این که عین کتاب و سنت است. لازمه این حرف این است که ما مىتوانیم به فهمى مقدس از کتاب و سنتبرسیم، چون اگر شما یک گزاره را بپذیرید که فهمش قطعى است، مقدس مىشود; و هر کس که آن را انکار کند، یک امر مقدس را انکار کرده است.
مسئله قرائتهاى مختلف از دین، آن چیزى نیست که شما مىگویید. بیشتر کسانى که این مسئله را مطرح مىکنند، منظورشان یک نسبى گرایى تام العیار در فهم متون یا در فهم آدمى است. این که فهم کرانمند و تاریخمند است و حتى اصیلترین فهمها هم تاریخى است، معنایش این است که ما نمىتوانیم هیچ فهم قطعى و ثابتى داشته باشیم. عدهاى از مدافعان نسبىگرایى مىگویند: ما نمىگوییم که فهمهاهمه از صدق به کذب و از کذب به صدق تغییر مىیابند، بلکه فهم عمیق و فهم عمیقتر داریم; مثلا وقتى مىگوییم اجتماع نقیضین محال است، نمىگوییم که این فهم عوض مىشود، بلکه فهم ما از محال بودن و اجتماع نقیضین بهتر مىشود. به نظر من این سخن درستى نیست، چون بهتر شدن و تکامل و تعمیق فهم، یک هسته معنایى ثابتى مىخواهد.
اگر شما یک هسته معنایى ثابت نداشته باشید، چه چیزى را مىخواهید کاملتر کنید. اگر فهم قبلى شما با فهم بعدى هیچ نقطه مشترکى نداشته باشد، پس تکامل بىمعناست. اگر شما هسته معنایى مشترکى را در فهمها قبول کنید، این همان فهم قطعى از دین است. بسیارى از نسبىگرایان به این نکته توجه نمىکنند، لذا حرفهاى بىپایه بسیارى مىبافند; مثلا یکى از اینها مىگفت: فهم ما از "لا اله الا الله" متفاوت است. و ما هیچ فهم ثابتى از آن نداریم. به ایشان گفتم اگر امروز کسى بگوید"لا اله الا الله"، یعنىباران آمد. چهاشکالى دارد؟ گفت: نه، این را نمىشود گفت. گفتم: چرا؟ پاسخى نداشت، جز این که مىگفت ما در ناحیه سلب مىتوانیم بگوییم قطعا چیزى معناى کلامى نیست، اما در ناحیه اثبات، نه. سخنى که هیچ مبناى معقولى ندارد. ما از مجارى مختلف هرمنوتیک، فلسفه زبانى و جز آن، مىتوانیم به یک فهم عینى اذعان کنیم.
به نظر من بدترین لازمه غیر دینى نسبى گرایى این است، که باب فهم و گفت وگو را مىبندد. ما براى این که بتوانیم گفت و گو کنیم، باید فهمهاى مشترک داشته باشیم. من معتقدم گفت و گو جز با اصول مشترک در فهم ممکن نیست. اگر این را بپذیرید، راه براى خیلى حرفها باز مىشود. راه براى این باز مىشود که ما در فهمها مقدساتى داریم و مىتوانیم قرائتحجت و قرائت غیر حجت داشته باشیم. الآن در بحث قرائتهاى مختلف مطرح مىکنند که تفسیر و قرائت رسمىاى از دین نداریم. همه قرائتهاى مختلف بشرى هستند. ما مىگوییم نه، مىتوانیم قرائتها را درجه بندى کنیم; حتى در جایى که مجتهدان با هم اختلاف نظر دارند; گر چه آنها قرائتهاى مختلفى دارند، اما بین آن قرائتها و قرائت کسى که بدون مقدمات از کتاب و سنت چیزى مىفهمد، هزار فرسنگ فاصله است. آنها فهمشان بشرى و ظنى است، ولى آن قرائتحجت است و این قرائت غیر حجت است.
درباره "قرائتهاى مختلف از دین" دو سخن وجود دارد: اول این که باید "قرائتهاى مختلف" را معنا کنیم. ممکن ستخیلى از کسانى که این تعبیر را به کار مىبرند، یک معناى مسامحهاى از آن را در نظر بگیرند، ولى آنهایى که آن را با دقتبه کار مىبرند و قائل به نسبیت تمام عیار مىشوند، به لحاظ بیرون دینى، باب گفت و گو را منع مىکنند و براى تفاهم راهى باقى نمىگذارند، چون تفاهم بدون هسته مشترک نمىشود. این که هر کلامى داراى یک هسته معنایى ثابتى است، سخنى موجه است که داراى پشتوانههاى زبانى گوناگون است. زبان یک امر عینى است. معنادهى الفاظ، به دست من و شما نیست. نمىتوانم بگویم که من به کلمات معنا مىبخشم. برخى مىگویند ما بر الفاظ لباس معنا مىپوشانیم. این سخن باطل است. در تفهیم و تفاهم باید همان قالبها را به کار برد که در جامعه به صورت قراردادهاى زمانى پذیرفته نشده است. ما زبان شخصى نداریم. زبان امرى اجتماعى است و از بافت اجتماعى برخوردار است. الفاظ در بستر اجتماع معناى خودشان را پیدا مىکنند.
دوم این که نسبىگرایى مطلق در فهم دین باطل است. نسبى گرایى در قرائتهاى مختلف دین باطل است، به این دلیل که راه را به روى گفت وگومىبندد; و این کار عقلایى نیست. اما در مقابل، ما چه حرف اثباتىاى براى فهم عینى داریم؟ به نظر من مبانى زبانى مختلفى را مىتوان به کار گرفت. عمدهترین آنها مسئله تلازم الفاظ و معانى است، که بعد از قراردادها به صورت عینى در حیات اجتماعى وجود دارند.
بحث دیگر این است که ما در جاهایى به فهم قطعى از دین نمىرسیم; یعنى قرائتهاى مختلفى داریم. و معمولا مدافعان قرائتهاى مختلف، از این موضوع استفاده مىکنند که مجتهدان داراى فهمهاى مختلفاند. مىخواهم بگویم این استفاده نابهجاست، چون اختلاف مجتهدان، اختلاف حجتهاست. ما مىتوانیم میان تفسیرها، بین تفسیر حجت از کتاب و تفسیر غیر حجت فرق بگذاریم. یک مجتهد با تنقیح مبانى یک استظهارى مىکند و از ناسخ و منسوخ و عام و خاص خبر مىگیرد و به تاریخ مراجعه مىکند، ولى به نتیجهاى غیر از نتیجه مجتهدان دیگر مىرسد.
الآن نزاعى که در عالم روشنفکرى در ایران رخ داده و حملههایى که به روحانیت مىشود، بدین جهت نیست که مجتهدان مختلف، اجتهادهاى مختلفى دارند; سخنشان این است که ما هم مىتوانیم به فهمى از دین برسیم. سوال ما این است که شما با کدام سلاح و ابزار مىخواهید به فهمى از دین برسید؟ اینها باب قرائتها را باز مىکنند، نه براى این که بگویند اجتهاد این مجتهد با آن مجتهد تفاوت دارد. مگر کسى تا به حال شک داشته که مثلا مرحوم آقاى خویى یک فهم از کتاب و سنت داشت و مرحوم امام خمینى یک فهم دیگر; و فهم هر دو براى خودشان و مقلدانشان حجتبوده است.
بحث آنها این است که اصلا فهم دین در گرو این چیزها نیست. ما مىگوییم این درست نیست. اول باید با هم بحثى اجتهادى کنیم که چه روشهایى براى فهم لازم است. و این در واقع همان بحث "حجتها" در علم اصول است. در هر حال، این اشارهاى استبه نوعى خطا در استفاده از اختلاف مجتهدان; و تکمیل بحث را باید در جاى دیگرى جست.
ضرورت گفتوگوى ادیان و مذاهب اسلامى
در گفتوگو با آیتالله سیدمحمدحسین فضلالله
اشاره
آیتالله سیدمحمدحسین فضلالله در سال 1314 شمسى در نجف اشرف دیده به جهانگشود. پدر ایشان، آیتالله سید عبدالرئوف فضلالله، از علماى بزرگ لبنان بود که مدارجعلمى را تا مرجعیت در حوزه علمى نجف پیمود و در سال 1332ش. به جبل عامل لبنانبازگشت. سید محمدحسین پس از بازگشت پدر همچنان در حوزه نجف ماند تا بهتحصیل علوم دینى ادامه دهد. وى در مدت تحصیل از محضر آیات عظام شیخ حسینحلى، ملاصدرا قفقازى، سیدمحمود شاهرودى، سیدمحسن حکیم و ابوالقاسم خوئىبهرههاى فراوان برد.
در دوره نوجوانى، همراه با پسرخاله خود، شهید سید مهدى حکیم، فرزند آیتالله العظمىسید محسن حکیم، مجلهاى را به نام الادب راهاندازى کرد و از سال 1338 ش. با انتشارمجله الاضواء از سوى "جماعه العلما"ى نجف به طور جدى وارد عرصه فعالیت فرهنگىو مطبوعاتى شد. مدیریت این مجله به صورت مشترک به عهده سید محمدباقر صدر،سید محمد حسین فضلالله و شیخ محمدمهدى شمسالدین بود. سرمقالههاى سالنخست این مجله را سید محمدباقر صدر با عنوان "رسالتنا" و سرمقالههاى سال دوم راسید محمدحسین فضلالله با عنوان "حکمتنا" نگاشتهاند.
آیتالله فضلالله در سال 1345 ش. دعوت بنیانگذاران "جمعیه اسره التآخى" در شرقبیروت را پذیرفت و به عزم اقامت دائم به لبنان رفت. او همواره پیشگام و پرچمدارگفتوگو و روادارى بوده است و امروزه در عین داشتن جایگاه مرجعیت مذهبى شیعیان، ازقدرت و نفوذ فکرى فراوانى نیز در میان اهل سنت، مسیحیان و دروزیان برخوردار است.
هفتاد و سه عنوان کتاب از ایشان منتشر شده است که شامل پانزده عنوان تقریردرسهاى خارج فقه و رسالههاى عملى و علمى، شش عنوان در موضوعات قرآنى، چهلو نه عنوان در موضوعات متنوع اندیشه اسلامى و سه مجموعه شعر است. موضوعگفتوگوى ادیان و مذاهب در آثار ایشان جایگاه ویژهاى دارد.
کتاب الحوار فى القرآن نخستین بار در سال 1354 ش. به چاپ رسید و تاکنون بیش ازده بار در بیروت و قم تجدید چاپ شده است. ایشان همچنین در کتابهاى فى آفاقالحوار الاسلامى المسیحى و الاسلام و المسیحیه، اسلوب الدعوه فى القران، حوارات فىالفکر و الاجتماع و السیاسیه، و حرکه النبوه فى مواجهه الانحراف به موضوع گفتوگوپرداختهاند.
ایشان مقدمه کتاب الحوار فى القرآن را با جمله زیباى "فى البدء کان الحوار" (در آغازگفتوگو بود) آغاز مىکند و این جمله او "لامقدسات فى الحوار" به ضربالمثل تبدیلشده است.
از نگاه شما چه ضرورتى در گفتوگوى ادیان و نیز مذاهباسلامى وجود دارد؟
علىرغم همه اختلافهاى فکرى و عملى، ارتباط انسانها با یکدیگر امرى استاجتنابناپذیر، هر چند میان آنها تعارض کلى وجود داشته باشد; زیرا جدایى انسانهارشد و تعالى اندیشه را متوقف مىسازد و مانعى مىشود در برابر آزاداندیشى حقیقىنسبتبه مسائل زندگى. آدمى به تنهایى نمىتواند به وجود آورنده تعامل با دیگرانباشد، بلکه باید در فعال کردن برآیندهاى تجربه فکرى و عملى خویش با دیگران همدلو انباز شده، از تجربیات ایشان برخوردار گردد. گفتوگو نقطه آغاز فرآیند هماندیشى وهمدلى است.
مىدانیم که خداوند سبحان، هنگامى که در پى آفرینش انسان به عنوان نماد خلافتشدر زمین برآمد – بدین معنا که زمین را آباد کرده، امکانات مورد نیاز زندگى را در آنفراهم آورد – با فرشتگان گفتوگو کرد و به آنان خبر داد که برروى زمین جانشینى قرارخواهد داد. فرشتگان از او درباره این جانشین و نتیجه و تاثیر این جانشینى در صحنهواقعیت و عمل پرسیدهاند و خداوند نیز بدیشان پاسخ گفته است. این نکته از آیات قرآننیز استفاده مىشود، هرچند بدان تصریح نشده است.
ملائکه در ضمن این گفتوگو از خدا مىپرسند: چرا و چگونه این جانشین برگزیدهشده است؟ او موجودى خونریز است; ما خود عهدهدار تسبیح و تنزیه تو هستیم [چهحاجتبه چنین موجود خونریزى]، و پاسخ مىشنوند که این جانشین از بعد حیاتىسترگى برخوردار است که چه بسا شما فرشتگان فاقد آنید. به همین جهت، خداوندمتعال از آدم مىخواهد که در اولین موضعگیرى خود، ملائکه را به رویارویى فرا بخواند:"اى آدم به آنها [فرشتگان] از اسماء آنها [مسمیات، نامدارها] خبرده"; و خداوند پیشتراسما را به آدم آموخته بود و از فرشتگان شنیده بود که "ما را جز آنچه تو به ما آموختى،آگاهى و دانشى نیست".
بدین گونه، مىبینیم که گفتوگو در سطح و ساحتى ربوبى با فرشتگان شروعمىشود; همان طور که ابلیس نیز طرف گفتوگو قرار مىگیرد، آن گاه که از سجده کردندر پیشگاه آدم سرباز زد و نژاد و نوع خود را باز گفت; سپس در محضر خداوند یاد آورشد که چگونه خدا او را از رحمتخود طرد و بىنصیب ساخت و از او مهلتى خواستتا عقدهگشایى کند. حکمت این مهلت دادن در این است که آدمى همیشه درگیر تقابلخیر و شر باشد.
از این گفت و شنود در آغاز آفرینش انسان – چه در گفت و شنود خدا با فرشتگان وچه در گفت و شنود آدم با ایشان و چه در گفت و شنود خدا با ابلیس درباره مسئله انسان -روشن مىشود که گفتوگو در آغاز با هدف زدودن ابهام صورت گرفته است، به این معناکه نقش گفتوگو در آغاز، روشن ساختن یک اندیشه و دور کردن همه علامتهاىپرسش و عوامل حیرت و ابهام از پیرامون آن بوده است.
طبیعى است که پس از ورود انسان به عرصه هستى، براى انجام مسئولیتش در برابرآن، وظیفه دیگرى رخ بنماید و آن وظیفه حضور در درگیرى اندیشهها و گرایشهاىمختلف است. این امر در گفتوگوى کوتاه قابیل و هابیل جلوهگر است. خاستگاه اینگفتوگو، عقده قابیل در برابر هابیل بود که چرا خداوند قربانى او را نپذیرفت، ولىقربانى هابیل را پذیرفت. از این رو، قابیل از خود برخوردى غیر مسئولانه نشان داد وواکنش او مانند واکنش بسیارى از مردم است که مسئولیت گفتوگو را درک و حسنمىکنند و در پى نابودى کسانى هستند که بدان باور دارند. این گفتوگو فصل تازهاى راگشود و وسیلهاى شد براى تبادل نظرگاهها و دنبال کردن دیدگاههاى مخالف براىزدودن اشکالات آن. سپس در تحولى دیگر، گفتوگو ابزارى نو شد براى نمایان کردناندیشهها در بستر تقابل فکرى، تا در نتیجه، یک اندیشه که بر اساس برهان و استدلالارائه شده، بر اندیشههاى دیگر چیره گردد.
میان گفتوگو و آزاداندیشى چه نسبتى برقرار است؟
در پرتو آنچه گذشت، مىتوانیم بگوییم که گفتوگو در ذات خود در بردارنده مفهومانفتاح و آزاداندیشى است; زیرا گفتوگو با دیگرى به معناى هماندیشى با او و بیرونآمدن از قلمرو تنها اندیشیدن است، قلمروى که تنها حاوى مایههایى از شخصیت فرداست و فاقد مایههاى شخصیتى کسان دیگرى است که چه بسا از لحاظ سرشت وخصوصیات با او همسان نیستند. از این رو، هماندیشى انسانى را با دیگرى با صدایىقابل شنیدن، گفتوگو مىنامیم. گفتوگو یعنى فرآیند اندیشیدن مشترک که گاهىباهدف تبیین و گستراندن اندیشه است و گاهى به منظور تعمیق و ریشهدار کردن آن.
بر این اساس، پیشرفت و عمقیافتن تفکر بشرى الزام مىکند که انسانها با یکدیگردر باب نقاط اشتراک و نیز مواضع اختلاف به گفتوگو بنشینند. اگر توجه کنیم کهتمدنها برآیند گفتوگوى طولانى انسانها هستند – گفتوگویى که منشا به وجود آمدنبرداشتى فراگیر و جامع از ویژگىها و نیازهاى انسان، هستى و زندگى شده است – پس بهطور طبیعى تمدن حاصل از نتایج آن گفتوگوها نیز نیازمند برخوردآزاداندیشانه باتمدنهاى دیگرى است که آنها هم در سویى دیگر، برآیند گفتمانها هستند. داشتن افقفکرى باز و آزاداندیشانه، شرط ضرورى تعامل و تفاهم تمدنها در نقاط اشتراک وافتراق است.
در آستانه سال گفتوگوى تمدنها هستیم; ارزیابى شما ازنظریه گفتوگوى تمدنها چیست؟
گفتوگوى تمدنها گاهى در بردارنده مفهوم درگیرى و برخورد نیز هست، آنگاه کهسر و کارمان با رویارویى دو فکر و اندیشه است; زیرا گاهى درگیرى و تقابل فکرى درقالب گفتوگویى واقعگرایانه و خردورزانه نمودار مىشود که هر گروه سازوبرگفرهنگى خود را در برابر گروه دیگر به کار مىگیرد. در این صورت، گفتوگوى تمدنهابا برخورد و تقابل تمدنها نزدیکى مفهومى پیدا مىکند. ولى باید توجه داشت کهطراحان نظریه برخورد تمدنها به ابعاد فرهنگى نظر نداشتهاند، بلکه در کاربرد ایناصطلاح، ابعاد خارجى و عینى را مدنظر قرار دادهاند; یعنى شرایطى را که در آن، تمدنىدر پى جایگزینى تمدنى دیگر بر مىآید. برخى از کسانى که اصطلاح برخورد تمدنها رابه کار بردهاند، در پى هشدار دادن به تمدن غربى در مورد خطر و تهدید تمدن اسلامىبودهاند; زیرا این تمدن را داراى توانایىهاى بالفعل و بالقوهاى مىیافتهاند.
اما ما طرفدار گفتوگوى تمدنها هستیم، به شرط آن که با حال و هوایى متمدنانهروبهرو باشیم، به طورى که هر گروهى در گفتوگو با گروه دیگر در پى آن باشد کهحقیقت گم گشته را کشف کند; اما اگر گفتوگو مبتنى بر توانمندى تمدنى باشد که در پىمغلوب ساختن تمدن دیگر است، در این صورت، گفتوگو عملى و واقعى نخواهد بود،بلکه دقیقا همان برخورد و درگیرىاى است که خداوند متعال درباره آن مىفرماید: ولاتجادلوا اهل الکتاب الا بالتى هى احسن الاالذین ظلموا منهم; و با اهل کتاب جز به آن[شیوهاى] که بهتر است، مجادله مکنید، مگر با کسانى از ایشان که ستم کردهاند [سورهعنکبوت، آیه 46].
پس هستند ستمپیشگانى که گرایش فکرى متفاوتى دارند و در پى تحمیل خود واندیشه و تمدنشان به دیگراناند، تا تمدن و اندیشهشان را از آنان بگیرند. از سوى دیگر،هستند کسانى که افکار متفاوتى دارند، اما در پى حقیقتاند. پس باید با دیگران بهبهترین شیوه بحث و گفتوگو کرد. اما اگر اهل ستم بودند، باید با آنان به شیوهاى رفتارکرد که مانع از ستمورزى آنها شود: "هر کس به [حریم] شما تجاوز کرد، به همانسان به[حریم] او تجاوز کنید" [سوره بقره، آیه 194].
به پرسش اصلى خود برگردیم; کارکرد و ضرورت گفتوگوىادیان و مذاهب اسلامى در چیست؟
ادیان نمایانگر یک حرکت فرهنگى و انسانىاند که برخاسته از ایمان به یگانگى خداو آموزههاى پیامبران، و تجربه انسان در فهم وحى و بازتاب این آموزهها در سطح نظر وعمل است. همه ادیان خاستگاه مشترکى دارند; زیرا در پیشگاه الهى، دین فقط اسلام[تسلیم در برابر خدا] است و نیز هر پیامبرى تاییدکننده کتاب آسمانى پیشین است.خداوند متعال براى مسلمانان چیزى را تشریع کرده است که به نوح، ابراهیم، موسى وعیسى سفارش کرده است، تا مردم همه در خط کلى دین، یکپارچه و هماهنگ باشند.همه ادیان برخاسته از یک پایگاه و مبدا هستند، و آن وحى الهى است، و همه در راه بهپاداشتن عدالتبر مبناى خط مستقیم الهى پیش مىروند. هر دینى در قانونگذارىویژگى خاصى دارد که ناشى از خصوصیات دوران حیات آن دین است، ولى هنگامى کهاین جزئیات را در قلمروهاى خاص خود مورد توجه قرار مىدهیم، در نهایت، جز یکدین را پیش روى خود نخواهیم دید.
به نظر من، ادیان راهى جز گفت و شنود ندارند، به ویژه ادیانى که برخاسته از اعتقادبه خداى یگانه و معتقد به لزوم اطاعت از او و کسب خشنودى او هستند. در موردمذاهب نیز گفتوگو میان مسلمانان از مسائل حیاتىاى است که با سلامت تفکر،فرهنگ، نهضت، سیاست و اجتماع اسلامى پیوندى عمیق دارد; زیرا مشکلاتى کهدامنگیر مسلمانان شده است، به دلیل جدایى مسلمانان از یکدیگر، به پیامدهاى منفى وناخوشایندى منتهى شده است، علىالخصوص که جدایى میان آنان به حدى رسیدهاست که به تکفیر یکدیگر رو آوردهاند. از این رو، باید بکوشیم تا میان مذاهب اسلامىگفت و شنود را احیا کنیم، به همان شیوهاى که خداوند متعال در مورد گفتوگو با اهلکتاب فرموده و از ما خواسته است تا آنان را به سخن همسان و مشترک فرا بخوانیم: قل یااهل الکتاب تعالوا الى کلمه سواء بیننا و بینکم [سوره آل عمران، آیه 64]. و نیز فرمودهاست: و قولوا آمنا بالذى انزل الینا وانزل الیکم و الهنا والهکم واحد و نحن له مسلمون;بگویید: به آنچه به سوى ما فرو فرستاده شده و [آنچه] به سوى شما فرو فرستاده شدهاست، ایمان آوردیم. معبود ما و شما یکى است و ما همه تسلیم او هستیم [سورهعنکبوت، آیه 46].
بنابراین، بر ماست که گفتوگو را از نقاط مشترک بیاغازیم، که بیش از هشتاد در صدمسائل رایج در میان مسلمانان را شامل مىشود. سپس باید به مواضع اختلاف توجه ودر آنها درنگ و تامل کنیم و همواره محور گفتوگوى ما فرمودههاى خداى سبحان و نیزسخنان پیامبر گرامى او باشد و در نحوه صدور گفته پیامبر و میزان کاربرد وانعطافپذیرى آن به بحثبنشینیم تا به این سخن خداوند عمل کرده باشیم که: "اگر درچیزى اختلاف کردید، آن را به خدا و پیامبر واگذار کنید" [سوره نساء، آیه 59].
سلامت و مصونیت دیندارى در برابر بىدینى و نیز سلامت و مصونیت گرایشاسلامى در برابر گرایشهاى استکبارى، تنها در صورتى تضمین مىشود که پیروان ادیانو نیز پیروان مذاهب اسلامى به گفتوگوى خردورزانه و واقعگرایانه روبیاورند،گفتوگویى که فارغ از عقده و کینه نسبتبه یکدیگر و برخوردار از انفتاح و گشودگى دربرابر ارزشهاى انسانى و دینى باشد; ارزشهایى که چه بسا با آنچه ما داریم تفاوتداشته باشد، اما در عمق خود بر ایمان به خداى بزرگ استوار است.
گفتوگو بنیانى است استوار براى تفاهم ادیان و مذاهب. ما اگر بتوانیم به تفاهمدستیابیم، به این صورت که همدیگر را درک کنیم، به یقین، بسیارى از عوامل خوف واضطراب موجود میان فرقههاى مختلف را از میان برخواهیم داشت، عواملى که جهل مانسبتبه یکدیگر مایه تقویت آنها شده است. ترس و نگرانى، منشا اوهام و خیالات درافراد و گروهها و در نتیجه موجب اتخاذ مواضع پیشگیرانه مىشود. این نکته را چه بسا ازاین حدیث منقول از پیامبر اکرم نیز استفاده کنیم: "لو تکاشفتم لما تدافنتم; اگر نسبتبهیکدیگر آگاهى پیدا کنید، همدیگر را دفن و نابود نخواهید کرد."
بدینسان، گفتوگو مناطق تاریک و پنهان را روشن مىسازد و مشکلات را از میان برمىدارد. از این رو، تنها راه تفاهم، گفتوگوست و اگر نسبتبه تفاهم رغبت و میلىنباشد، ناگزیر تنها راه همزیستى ادیان و مذاهب پافشارى بر سخنان و مواضع مشترک وپرهیز از جزئیات مورد اختلاف و توجه به منافع مشترک است.
امروزه بسیار به گفتوگوى ادیان و مذاهب فرامىخوانند. آیامقصود از این فراخوان تنها نیل به همزیستى مسالمتآمیز استیامطلوب اصلى به دست آوردن حقیقت است؟ به تعبیر دیگر، آیاگفتوگو مصلحتجویانه استیا حقیقتجویانه؟
مقصود از گفتوگوى ادیان و مذاهب دستیابى به مبناى فهم متقابل از راه نقاطاشتراک و اختلاف است تا هیچ کس بر اثر شایعات نادرست و فهم ناصواب در شناختدیگرى دچار اشتباه نشود. سپس نوبتبه بحث علمى براى نیل به حقیقتبر مبناى دلیلو برهان مىرسد. شاید از جنبههاى مثبت این رویکرد ایجاد حال و هواى معنوى وعقلانىاى باشد که الهامبخش نزدیکى در اصول و فروع باشد، کارى که چه بسا به توافقدر نقاط اختلاف بینجامد. طبیعى است که چنین رفتارى به همزیستى مبتنى بر فهم عمیقو متقابلى منتهى خواهد شد که در صورت قانع نشدن طرفین لااقل ابهامهاى دهشتزا راخواهد زدود. شاید در خصوص وضعیت دینى و اسلامى کنونى، معضل اصلى ناآشنایىطرفین نسبتبه باورهاى همدیگر باشد. برآیند تداوم این معضل، طرح سخنانغیرمسئولانه در کافر یا گمراه شمردن دیگران است.
گفته مىشود که مرحوم آیتالله بروجردى بر این باور بودند کهاختلاف نظرگاهها و مذاهب اسلامى بیش از آنکه به انگیزهها وتوطئههاى سیاسى یا عقدههاى نفسانى یا از این قبیل برگردد، بهاختلاف در اجتهاد و استنباط بر مىگردد. نظر جنابعالى در اینزمینه چیست؟
اطلاعى از متن کامل این گفته آیتالله بروجردى(ره) ندارم، ولى مىتوان بخشى ازاختلافات مذهبى را ناشى از اختلافهاى اجتهادى و برخاسته از ذهنیتخاص کلامىیا فقهى دانست. این ذهنیتخاص موجب آن مىشود که افراد تنها از منظرى خاص بهقضایا بنگرند. چه بسا بخشى از اختلافات ناشى از اوضاع و احوال سیاسى و غیرمعرفتىباشد، چنانکه در مراحل آغازین خلافت پس از پیامبر و نیز در برخى از رویارویىهاىکنونى چنین وضعیتى حاکم بوده و هست.
تصور مىکنم مرحوم آیتالله بروجردى در پى القاى این نکته بوده است که درنگرش به اختلافات مذهبى، موضوعات را در ساحتى فراتر از ساحتهاى سیاسى ونفسانى بررسى کنیم و با ذهنیتى عقلانى با آنها روبهرو شویم; زیرا تنها راه نیل به حقیقتیگانه و تفاهم متقابل و آگاهانه و نیز غالب آمدن بر اوضاع پیچیده و آکنده از تشنجهاىسیاسى و نفسانى حاکم بر دنیاى اسلام، برخوردارى از همین روحیه عقلانى است.
در روزگار دعوت اسلامى، ادیان دیگرى چون آیینهاى بودا وهندو نیز وجود داشتهاند; چرا در قرآن کریم نامى از آنها به میاننیامده است؟ آیا حضور نداشتن این ادیان در شبه جزیره عربستانمنشا این بىتوجهى بوده است، یا آنکه اسلام معیارهایى را در نظرداشته است که مثلا در آیین مجوس بوده اما در کیشهایى چونکیش بودا نبوده است؟
شاید ذکر چند دین خاص از آن رو بوده که اسلام در مشى فرهنگى خود بر پایگاهفکرى خاصى تاکید داشته است که اساس آن توحید با همه جزئیات، فروع و تفاصیل آناست. این رویکرد عهدهدار نفى همه گرایشها و جهتگیرىهاى دینى و غیردینىاىاست که با توحید در تضادند. در گفتوگوهاى قرآن در پیرامون شرک و توحید، ایمان وکفر و مسئله نبوت و معاد همین رویکرد مشهود است. این روش به ادیان دیگر همچونآیینهاى بودا و هندو نیز قابل تعمیم است.
اما بحث تفصیلى قرآن از یهودیت و مسیحیت تحت عنوان اهل کتاب شاید ناشى ازنفوذ گسترده این دینها در آن منطقه و جهان بوده است. این دو آیین به طور طبیعىرسالت اسلامى را به چالش مىکشاندند. توجه ویژه قرآن به این دو دین مىتواند ناشىاز پیوند آنها با حرکت مستمر پیامبران باشد، زیرا چه بسا اعتقاد اسلام به انجیل و توراتو موسى و عیسى، به اعتقاد مومنان به یهودیت و مسیحیت رایج در میان پیروان آنهابینجامد.پس پرداختن اسلام به جزئیات اعتقادات تحریف شده آنها اجتنابناپذیر بودهاست. اما در مورد دیگر ادیان ضرورتى در پرداختن تفصیلى به جزئیات آنها نبوده است;زیرا آنها از این قبیل ادیان نبودهاند و در موقعیت چالش با دعوت اسلامى در آن مقطعخاص زمانى قرار نداشتهاند.
برخى از متفکران جهان اسلام نظریهاى را طرح کردهاند که بهنظریه "اسلام بلامذاهب" یا نفى مذاهب اسلامى معروف شدهاست. به نظر شما، آیا این نظریه نوعى سلفىگرى استیابازگشتبه اسلام ناب محمدى، یعنى همان اندیشهاى که امامخمینى(ره) در پى آن بودند؟
پیش از پرداختن به یک گفتوگوى علمى، عقلانى و واقعبینانه درباره خطوط کلى وجزئیات دین اسلام، نمىتوان تصویر قابل فهمى از اسلام فارغ از مذاهب ارائه کرد. اگرنتوانیم به تصویر مشخصى از اسلام دستیابیم، چگونه مىتوانیم از اسلامى به دور ازمذاهب سخن بگوییم؟ در دیدگاههاى فقهى اختلاف زیادى وجود دارد. در روش وشیوه استنباط با مبانى مختلفى روبهرو هستیم و هر گروه دیدگاه و مبناى خاص خود رادارد. ما کدام را برگزینیم؟ چنین طرحى [اسلام بدون مذاهب] بىمعناست، زیرا باواقعیت همخوان نیست. طرح اسلام بدون مذاهب متوقف بر تعیین ماهیت دین اسلاماست. ما در پى اسلامى فارغ از مذاهب هستیم، اما از طریق گفتوگویى که به نتیجهاىقطعى و نهایى دستیابد و آن عبارت است از دستیابى همگان به صورت یکسانى ازاسلام در مسائل کلى و تفصیلى آن. چنین چیزى در شرایط فرهنگى و حال و هواىروحى و روانى حاضر واقعبینانه به نظر نمىرسد. از این روست که مىگوییم در اینخصوص باید مسلمانان بر اساس اصول مشترک خود در مواجهه با مبانى مادىگرایانهجبهه کفار، همدیگر را دریابند. از طرفى، اگر همواره در موارد اختلافى گفتوگو کنند ودر حل آنها فرمودههاى خدا و پیامبرش را مرجع و مبنا قرار دهند، شاید در نهایتبهاسلام یگانهاى دستیابند که مىتوانیم آن را اسلام ناب و اصیل بنامیم.
در اینجا بجاستیادآور شوم که منسوب کردن اسلام به حضرت محمد(ص) براىمن خوشایند نیست; زیرا این همان چیزى است که برخى از مسیحیان در پى آن هستند،یعنى مىکوشند بر بشرى بودن اسلام تاکید بورزند; حال آنکه ما معتقدیم حضرتمحمد، پیامبر اسلام، رهبر آن، دعوت کننده به سوى آن و قله رفیع دنیاى اسلام است،ولى اسلام دین خداست و بالذات دینى محمدى نیست [که ساخته حضرت محمدباشد] و این به معناى کم ارج نهادن به نقش پیامبر در اسلام نیست. از این رو، با این تعبیرکه مسلمانان محمدى هستند، موافق نیستم، مگر آنکه از تعبیر "اسلام ناب محمدى"،اسلامى اراده شود که از طریق پیامبر اکرم (ص) و تلقىها و گفتههایش به ما رسیدهاست، همان اسلامى که نمایانگر تصویر شفاف و درخشان اسلام در عرصه نظر و عملاست.
از نگاه شما، آیا ضرورتى در بازبینى و بازخوانى قرآن و روایاتبه ویژه در مورد دیگر ادیان وجود دارد؟ آفات این قرائت جدیدکداماند؟
به نظر من، همواره هر نسلى باید قرآن و روایات قطعىالصدور را از نگاهى نو – و نه ازروى عقده نوخواهى و نوجویى – مورد بازخوانى قرار دهد، تا حقایق اسلام را بر مبنایىعلمى و فرهنگى و بر اساس دستاوردهاى فکرى باز شناسد. همه کسانى که پیش از ماقرآن را خواندهاند، آن را از راه فرهنگ و خصوصیات خود و ویژگىهاى ذاتىشان – تاجایى که این خصوصیات در استنباط اثر دارند – مورد توجه قرار دادهاند و چه بسا کسانىکه بعد از آنان آمدهاند یا مىآیند، تجربه فرهنگى دیگرى داشته باشند و در شیوه قرائتو استنباط عوامل تازهاى برایشان فراهم آمده باشد. به همین دلیل، برماست که در قرآنبه شیوهاى جدید مداقه کنم، هر چند که باید بر ضرورت شناختبرداشتهاى پیشینیاننیز تاکید کنیم تا امکان تطبیق و مقایسه فراهم آید. من بر این باورم که اندیشههاىاجتهادى فاقد عصمتاند و هیچ قداستى ندارند. ما باید از همه دیدگاهها و اندیشههاىاجتهادى در فهم قرآن و سنتیا در برداشتبرخى مطالب از این منابع، قداستزدایىکنیم، زیرا احترام گذاشتن چیزى است و تقدیس کردن چیزى دیگر. تقدیس افکارگذشتگان، راه تفکر را مىبندد، در حالى که احترام و تکریم، ما را به نقد آن افکاروامىدارد و تنها از راه نقد است که احترام گذاشتن معنا و مفهوم پیدا مىکند.
من در خصوص تجدیدنظر در قرائت و فهم قرآن، چه در مسائل مربوط به ادیانپیشین و چه در مورد همه شیوهها و مفاهیم قرآنى، هیچ جنبه منفىاى نمىبینم. البتهطبیعى است که بازخوانى باید واقعبینانه باشد و ناشى از عقده طرد یکجاى امور گذشتهو عقده رو آوردن چشمبسته به هر چیز نو و تازه [بدون توجه به آنکه آن امر قدیمى و اینامر جدید چیست] نباشد. حقیقتیکى است و از زمان متاثر نمىشود، ولى سیر وحرکت فکر در کشف حقیقت، به سبب سرشت عناصر و عواملى که به مرور کاملمىشود یا وسایلى که به کار گرفته مىشود، در زمانهاى مختلف تغییر مىپذیرد.
آیا ضرورتى در بازخوانى تاریخ به شیوهاى جدید وجود دارد؟
من مدعى شیوهاى متفاوت با شیوه معمول در بررسى و تحلیل تاریخ نیستم. بر طبقهمین شیوه معمول و مقبول باید هم اسناد مورد اطمینانى از یک رویداد تاریخى بهدست آوریم تا بفهمیم چه رخ داده است و هم مضمون و محتواى آن رویداد تاریخى را بانگاهى واقعبینانه و با توجه به قرائن، شرایط و اوضاع و احوال مقارن آن رویداد موردمداقه قرار دهیم. تاریخ با ممکن و ممتنع سر و کار ندارد، بلکه تنها با تحقق و عدمتحققکار دارد. از این رو، همواره کوشیدهام تا واقعیت رویدادهاى تاریخى را از راه شرایطعینى پیرامون آنها مورد توجه و بررسى قرار دهم; زیرا انسان در هر زمان و مکانى درقالب شرایط عینى درونى و برونى گام برمىدارد و به پیش مىرود. مشکل بسیارى ازمردم این است که وظیفه تاریخ را تازه کردن مصیبتها یا بزرگداشتشخصیتها باانبوهى از واژههاى تکریم و تعظیم مىدانند. آنچه براى ایشان مهم است، گرامىداشتاشخاص است، نه بررسى نقلهاى تاریخى، چه از جنبه وثاقت و اعتبار و چه از لحاظهماهنگى آنها با ماهیتشرایط عینى موجود.
از این رو، من بر این باورم که تاریخ یک علم است و این علم ناگزیر باید در اینخصوص که در گذشته فلان حادثه رخ داده استیا خیر، بر اثبات اسناد مربوط به آنمبتنى باشد، و از حیث مضمون نیز باید مبتنى بر این امر باشد که واقعه مزبور با طبیعتشرایطى که در آن رخ داده، هماهنگ و همخوان استیا نه. به نظر من، پیشینیان ومحدثان نیز در بررسى سند و اثبات صدور متن، همچنین در تحلیل مضمون نقلها وموافقتیا مخالفت آنها با عقل، با اوضاع و احوال مقارن و با متن قرآن، بر همین منوالعمل کردهاند. تقریبا چهل سال پیش در نجف در مجله اضواء، در مورد متون اسلامى ازلحاظ سند و دلالت، مقالهاى نوشتم و در آن یادآور شدم که براى عمل به یک متن، تنهادرستى سند کافى نیست، بلکه باید آن متن را با شرایط پیرامون آن و نیز حقیقت وماهیت اسلام سنجید، و این همان چیزى است که اهلبیت(ع) در زمینه طرد آنچهمخالف قرآن و سنت است از ما خواستهاند.
تجربه خود را در این زمینه چگونه ارزیابى مىکنید؟
من معتقدم که این تجربه موفق بوده است; زیرا در باب این مسئله، بحث و جدلىبرانگیخته است – البته صرف نظر از اینکه شیوههاى این بحث و جدل مثبتبوده استیامنفى. بسیارى از افکار علمى و تحلیلى در مطالعه تاریخ یا هر واقعیتى ناگزیر مجادلاتبسیارى را بر مىانگیزد، خواه این مجادلات از جانب افراد غوغاسالارى باشد که به دوراز شیوههاى علمى در پى برانگیختن و تحت تاثیر قرار دادن دیگراناند، یا از جانبفرهیختگانى باشد که با اندیشه افراد دیگر با شیوهاى خردورزانه و واقعبینانه روبهرومىشوند. من بر این باورم که این تجربیات توانسته است منشا طرح مباحث، مجادلات وبرخوردهاى منفى دامنهدارى شود و ما را به این نکته رهنمون گردد که جامعه ما همچناناز عقبماندگى فکرى و تعصبهاى غیرمنطقى رنج مىبرد، هر چند هستند کسانى که باگشادهدلى و واقعبینى با دیدگاههاى جدید روبهرو مىشوند. به واقع آنچه من مطرحکردهام کارى نو، بدیع و بىسابقه در تاریخ تفکر اسلامى نیست.
بهترین راه تبادل اندیشه میان عالمان شیعى براى رشد و تعالىفرهنگ شیعه چیست و موانع آن کداماند؟
بهترین راه آن است که ما در کاربرد ساز و کارهاى نقد علمى به اخلاق علمى آراستهباشیم و در گفتهها و موضع گیرىها و همه رفتارهایمان از تعصب دورى کنیم و از تقوایىبرخوردار شویم که ما را به درنگ و تامل در گفتههاى خودمان و دیگران وادارد. در میانآن دسته از عالمان و محدثان پیشین که برخوردار از تعهد علمى و تقواى فکرى بودند،افراد زیادى یافت مىشوند که پس از توجه یافتن به اشتباه خود، از آن بازگشتند و نظردیگران را پذیرفتند. شرط گفتوگوى ثمربخش و هدفدار این است که از پایگاه علم،تقوا و مسئولیتپذیرى برخیزد.
دین و دین پژوهى در روزگار ما…
در گفتگو با دکتر داریوش شایگان
دکتر داریوش شایگان به سال 1313 در تهران زاده شد. تحصیلات ابتدایى و متوسطه را در مدرسه سنلویى، که زیر نظر پدران لازارى اداره مىشد، گذراند. در پانزده سالگى، زمانى که هنوز دوران دبیرستان را به پایان نرسانیده بود، راهى انگلستان شد و این مقطع را در آن کشور تکمیل کرد. سپس راهى ژنو شد تا بنا به تمایل پدرش در رشته طب تحصیلات خود را ادامه دهد، اما به زودى دریافت که از شوق و رسالت دیگرى برخوردار است; پس رشته تحصیلى خود را تغییر داد و همزمان در گرایشهاى حقوق، فلسفه و زبانشناسى به تحصیل دانش پرداخت. آشنایى با آثار رنه گنون و نیز کشف کارل گوستاو یونگ و ژانهربر او را بهافقهاى نوینى رهنمون شد. ژان هربر، استاد او در درس اساطیر هند، وى را با نبوغ حماسى هند آشنا کرد. از این پس وى زبان سنسکریت را فرا گرفت و در تهران با یارى برهمن ایندوشکر مطالعات عمیقى را در زمینه ادبیات هند آغاز کرد که به ترجمه بهگودگیتا به فارسى انجامید، کتابى که هرگز منتشر نشد. اما در همین زمینه کتاب ادیان و مکتب هاى فلسفى هند را در سال 1346 منتشر کرد. در اوایل سالهاى 1340 توسط سید حسین نصر به حلقه اصحاب تاویل، که هانرى کربن نیز در زمره آن بود، پیوست، حلقهاى که به طور منظم با علامه طباطبایى نشست و گفتوگو داشت. شیفتگى او نسبتبه هانرى کربن در نهایتبه تالیف کتاب هانرى کربن و آفاق تفکر معنوى در اسلام منتهى شد، همچنان که او همواره خود را تحت تاثیر جذبه معنوى مرحوم علامه طباطبایى یافته است.
او از محضر دیگر حکیمان سنتى ایران، یعنى مرحوم حاج ابوالحسن رفیعى قزوینى، مرحوم محى الدین الهى قمشهاى واز همه بیشتر سید جلال الدین آشتیانى که به تعبیر او آخرین شهابهاى نورانى دنیاى حکمت و فرزانگى بوده و هستند، نیز بهرهها برده است.
داریوش شایگان، چنان که خودش گفته است، دورههاى مختلف هندى، اسلامى، تطبیقى و انتقادى را از سر گذرانده است، دورههایى که در جهت دهى به شخصیت فکرى و روحى و نیز آثار مکتوبش اثرگذار بوده است. از دیگر آثار مهم وى مىتوان به آسیا در برابر غرب، آیین هندو و تصوف و انقلاب مذهبى (به زبان فرانسه) اشاره کرد.
جناب استاد، اگر موافقید از هند شروع کنیم که گویا تعلق خاطر زیادى به آن دارید.
اصولا هند براى من جذاب بود، ولى آنچه بیشتر توجه مرا جلب کرد، پدیده مهمى است که در زمان اکبر شاه گورکانى و بعد از او، در زمان جهانگیر و جهانشاه، شکل گرفت و آن ترجمه رسالههاى سنسکریتبه فارسى است. در آن زمان پنجاه – شصت رساله به فارسى ترجمه شد.
گویا رساله دکترى شما هم در همین زمینه بود.
بله; داراشکوه براى من خیلى مهم بود. وى کتابى نوشته استبه نام مجمع البحرین، همان کتابى که باعث مرگش شد. داراشکوه در این کتاب سعى کرد دین هندو را، که به عقیده او دین موحدان است، با دین اسلام آشتى بدهد. از آنجا به بعد رشته من تطبیقى شد; البته نه تطبیق بین ادیان، بلکه تطبیقى بین اوضاع فعلى ادیان در هند، ایران و چین، آن هم در ارتباط با تحولات دنیاى جدید. چیزى که براى من خیلى جالب بود این بود که وقتى تمدنهاى بزرگ آسیایى را نگاه مىکنید، چه تمدن اسلامى و چه تمدنهاى هند و چین (البته در مورد ژاپن فرق مىکند، چون کشور جوانترى است)، مىبینید که در قرن هفدهم میلادى تقریبا قدرت خلاقیت اینها به پایان مىرسد و این عجیب است که همه آنها با هم و در یک مقطع زمانى دچار این وضعیت مىشوند. قرن هفدهم میلادى همزمان با ملاصدرا در ایران و آخرین کارهاى بزرگ در هند و همزمان با دورانى است که در چین به آن دوران رجعت و بازگشت مىگویند. زمانى که صحبت از رجعت مىشود یعنى دیگر حرفى براى گفتن وجود ندارد و باید به گذشتهها برگشت. جالب اینجاست که در غرب، قرن هفدهم آغاز تفکر دکارت است; مثل اینکه حرکتى در حوزهاى به پایان رسیده و حرکتى از جاى دیگرى شروع شده است. من نمىخواهم ارزیابى کنم که کدام خوب یا بد است. به هر حال تمدنهاى بزرگ به یک اوجى مىرسند و آنگاه از بین مىروند; مثل بناى بزرگى که آخرین سنگهاى آن را مىگذارند و بعد به تماشاى آن مىنشینند. از آن به بعد تمام این فرهنگها حالت انفعالى پیدا مىکنند و به تفسیر آثار قدما و تفسیر بر تفسیرها رو مىآورند و همینطور ادبیات تفسیرى عظیمى به وجود مىآید که بیشتر حالت تماشاگرى دارد، چه در هند و چه در چین و چه در ایران. براى من خیلى جالب بود که بدانم چرا چنین وضعى پیش آمده است. البته مىتوانیم به شیوه هگل بحث کنیم و بگوییم روح زمانه از اینجا به جاى دیگرى منتقل شد; ولى من به هگل اعتقادى ندارم و تنها مىتوانم بگویم که آن تمدنهاى بزرگ سنتى، که در یک زمان شروع مىشدند، در یک زمان هم تقریبا به آخر خط مىرسیدند; مثل هند، که ذخیره خیلى عظیمى از گذشته دارد و تنها کشورى است که من آن را موزه زنده مىدانم; یعنى تمدنى است که آثارش در حدود سه هزار سال بدون کوچکترین نقص و عیبى برجا مانده است. تمام وداها، نحوه قرائت و تمام تفسیرهاى آنها در اختیار ماست. مثل این است که فرضا ایرانىهاى دوران قبل از اسلام تمام آثارشان را عینا حفظ کرده بودند و اصلا اسلام نیامده بود و این تمدن همینطور ادامه مىیافت. این ویژگى چهره خاصى به هند مىدهد. اگر به این کشور بروید، فکر مىکنید با یک موزه زنده سر و کار دارید; چون، با قطع نظر از اقلیتسه – چهار میلیون هندىاى که مملکت را مىگردانند و گذشته از یک جامعه 150 تا 160 میلیونىاى که وضع مالى خوبى دارند و وارد گردونه تحولات جدید در بازار دنیا شدهاند و خیلى هم پیشرفت کردهاند، 800 تا 900 میلیون هندى هنوز در اساطیر زندگى مىکنند و هیچ تغییرى نکردهاند. این است که پس از فراغت از کار تطبیق، مسئلهاى که براى من خیلى جالب بود این بود که این تمدنهایى که در قرن هفدهم به آخر خط رسیدهاند، چه بلایى بر سرشان آمده است و چه تحولاتى را از سر گذراندهاند. قدر مسلم این است که اینها تا قرن نوزدهم خوابند; یعنى هیچ متوجه نیستند که در دنیا تغییراتى به وجود آمده است. مثلا اولین شوکى که به جهان اسلام وارد مىشود زمانى است که بناپارت وارد مصر مىشود. وى اواخر قرن هجدهم وارد مصر شد و یکصد دانشمند و تعداد زیادى از کتابهاى عربى چاپ فرانسه را با خود آورد. مواجهه با این فرهنگ جدید براى مسلمانان شوک عظیمى بود. ایدئولوژىاى که بناپارت با خودش آورد، ایدئولوژى مسیحى نبود; بلکه لائیک بود. آیین مسیحیتبهیقین موجب رقابت مىشد; چون ما مسلمانان پیامبرمان را خاتم الانبیا مىدانیم; یعنى ما از نظر متافیزیک یک مرحله از مسیحیت جلوتریم و در ذهن ما مسیحىها یک مرتبه عقبترند. از این رو، ایدئولوژى بناپارت، در واقع ایدئولوژىاى غیرمذهبى و لائیک است. از طرف دیگر اتفاقات بزرگى در غرب رخ داده بود، از جمله: اصلاحات بزرگ دینى در قرن شانزدهم، که منجر به لوتریسم شد و کلیساها از سیطره پاپ آزاد شدند; انقلاب فرانسه که شوک دوم است; بهوجود آمدن کلونیالیسم، که پایههایش از قرن هجدهم ریخته شد; و سرانجام انقلاب صنعتى، که هیچ کدام از آنها در دنیاى اسلام تاثیرى نگذاشت. اینها زمانى تاثیر مىکردند که کشورهاى غیرغربى تقریبا تسخیر شده بودند; یعنى انگلیسىها در هند مستقر شدند و ایران میدان ستیز بین دو قدرت انگلیس و روس شد و مصر نیز پس از فروپاشى امپراتورى عثمانى تحت تسلط انگلیسىها قرار گرفت. بعد از فروپاشى امپراتورى عثمانى، به کشورهاى مسلمان شوک بزرگى وارد شد; از اینرو شخصیتهاى بزرگى چون سید جمالالدین اسدآبادى و محمد عبده در صدد چارهجویى برآمدند. براى من خیلى جالب است که همان سوالات اسدآبادى و عبده هنوز هم مطرحند. هنوز بر سر تجدد و سنتبحث و گفتوگوست. صد سال است که این بحث وجود دارد و راه حل درستى هم برایش پیدا نکردهایم.
هفتآسمان: به نظر مىرسد میان ادیان شرقى و غربى، هم از لحاظ محتوا و هم از لحاظ ساختار، تفاوتهایى وجود دارد. این تفاوتها از کجا ناشى شدهاند؟
بله، ادیان ابراهیمى خیلى شبیه همدیگرند، چه یهود، چه اسلام و چه مسیحیت. خود اسلام مدعى است که شاخهاى از دینى قدیمى ابراهیمى است. مسیحیت جنبهاى تلطیف شده از دین یهودیت است، براى اینکه یهوه مىتواند عصبانى و خشن باشد، ولى مسیح در واقع انسانى است که خدا شده است. آقاى واتیمو، فیلسوف ایتالیایى، تز جالبى دارد. وى مىگوید، با آمدن مسیحیت در واقع ساختار خشن دین تلطیف شد. همچنین مسیحیت مقدمات سکولار شدن جامعه را فراهم کرد. اول اینکه گفت: "مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا"; یعنى حساب این دو را از هم جدا کرد. دوم اینکه خود خدا انسان شد و صورت انسانى گرفت; یعنى از آن حالت انتزاعى و غضبناکى درآمد. این است که به عقیده او خود مسیحیت آغاز فروپاشى ساختارهاى خشن دینى است. این تزى است که مىشود روى آن بحث کرد. ولى گذشته از این، بین این سه دین وجوه اشتراک فراوانى وجود دارد، هم از لحاظ فرهنگى و هم از جهت ریشههاى زبانى، چون عبرى و عربى از نظر لغتشناسى، (philology) به هم نزدیکند. از لحاظ اساطیرى نیز شبیه هم هستند، چون هر دو تاریخ نبوت را قبول دارند. در مقابل آنها ادیان ایرانى و بعد ادیان هند قرار دارند. شکى نیست که ایرانیان و هندىها یک دوره با هم بودهاند. در هزاره دوم یا سوم قبل از میلاد مسیح یک جامعه بودند که به آنها قوم هندو ایرانى مىگویند و خدایان مشترک زیادى نیز دارند. به علاوه سنسکریت کمک کرد تا زبان اوستایى خوانده شود. بد یستبدانید که در زمان ساسانیان نیز زبان اوستایى نمىدانستند; براى اینکه ترجمه اوستا به زبان پهلوى ترجمه ناقصى است. اولین بار زبان اوستایى را غربىها به کمک سنسکریتخواندند. وقتى این دو زبان، یعنى گاتها که ترانههاى منسوب به زرتشت است و سرودهاى ریگودا، را ملاحظه مىکنید، آنها را فوقالعاده به هم نزدیک مىبینید. اینها زبانهاى خواهر هستند. این خویشاوندى زبانها نشان مىدهد که این قوم زمانى با یکدیگر بودهاند. از این گذشته تاریخ تولد زرتشت هم بسیار قابل بحث است; عدهاى آن را به قرن ششم و عدهاى آن را به قرن هشتم قم مىرسانند. یک استاد ایرانشناسى هاروارد معتقد است که زبان گاتها، از لحاظ زبانشناسى، به هزاره دومقم برمى گردد، یعنى حتى قدیمتر از وداها. وقتى که ترانههاى گاتها را مىخوانید، با فکرى افلاطونى و تفکرى فوقالعاده فلسفى و انتزاعى روبهرو مىشوید. جهانبینى آن آنقدر افلاطونى است که مترجم آن، دانستر، چون نمىتوانستبپذیرد که چگونه ممکن است افلاطونى قبل از افلاطون بوده باشد، معتقد شد که زرتشت تحت تاثیر افلاطون بوده است; از اینرو تاریخ تولد زرتشت را جلو آورد. در واقع تمام آن خدایان هندو اروپایىاى که در نظام سهگانه قرار دارند و دومزیل آنها را مطالعه کرده است، در تفکر ایرانى زرتشتبه مفاهیمى انتزاعى تبدیل شدهاند. تاثیرى که ایران و اعتقادات ایرانى، از قبیل آخرتنگرى، مفهوم شیطان (شر)، فرشته و حتى مفهوم صراط مستقیم (چینوت) در اندیشه یهود داشته استبسیار زیاد است. کلیمیان در مطالعاتشان نشان دادهاند که چقدر یهودیت تحت تاثیر ایران بوده است. ارتباط ایران و یهودیتبه زمان کورش و علاقهاى که یهودیان همیشه به ایران داشتهاند برمىگردد. من معتقدم که مسیحیت نیز از طریق یهودیت از این جریان تاثیر پذیرفته است و اسلام نیز همچنین. تفاوت عمدهاى که ادیان ابراهیمى با بقیه ادیان دارند در این است که این ادیان به معناى اخص یکتاپرستند. البته بقیه هم یکتاپرستند; مثلا نمىتوان گفت هندوها یکتاپرست نیستند، لیکن در این تفکر خدایان دیگرى، که مىتوانند به صفات واسما تعبیر شوند، وجود دارند. نوعى پلورالیزم مذهبى در ادیان غیر ابراهیمى وجود دارد که در ادیان ابراهیمى نیست. در این ادیان تولرانس بیشترى وجود دارد; به علت اینکه راههاى مختلفى وجود دارد و تعدد راهها و کثرت عقاید تحمل مىشود. هندوئیزم آنقدر حالت پذیرش دارد که حتى بودا را نیز در خود هضم کرد، البته به این صورت که بودا را یکى از اوتارهاى ویشنو شمرد که براى گمراهى آمده است. به همین دلیل در این طرف، پلىتئیزم (چند خدایى) و پلورالیزم اعتقاداتى وجود دارد و در آن طرف، انحصارطلبى دینى که به صورت خداى یکتاپرستان جلوه کرده است; تا جایى که تمام رژیمهاى توتالیتر (تمامیت طلب) دنیا نیز از درون ادیان ابراهیمى درآمدند، چه مسیحیت و چه غیر از آن; زیرا تمامیتخواهى این ادیان با این حالتسازگار است. البته باید اذعان داشت که در تشیع، امامت نقش ظریفى بازى مىکند. امامت در اسلام همان نقش مهایانه را در بودیزم ایفا مىکند. بودیزم دو شاخه دارد: یکى شاخه قدیمى آن، که اساطیرى است، و دیگرى شاخه دوم آن، که شاخه مهایانه و راه بودىساتواهاست. بوداهایى که به نیروانا مىرسند نقش همان واسطه را بازى مىکنند. بودیزم منکر وجود است و به چیزى اعتقاد ندارد جز استمرار لحظاتى که پى در پى ظاهر مىشوند و تداوم آنها توهم وجود را ایجاد مىکند; مثل امواج دریا، که پشتسر هم مىآیند، یا آتشگیرانه، که اگر آن را بچرخانید حلقهاى آتشین جلوه مىکند. بودیزم معتقد است که در واقع دنیا یک توهم و سمساره یا دریاى باز پیدایى است و در مقابل آن یک آگاهى و نوعى رهایى قرار دارد که همان نیروانا است. جالب است که دنیاى غرب، امروزه بیش از پیش به بودیزم توجه دارد; چرا که متافیزیک امروز اساسا بودایى شده است و برا
ى آن هیچ حقیقتى مطلق نیست. این چیزى است که من در کتاب آیندهام به آن خواهم پرداخت. جهانبینى دنیاى امروز دارد جهانبینى بودایى مىشود. جهان امروز دنیاى لحظات متکثر و جهانى پراکنده است که در آن هیچ حقیقت مطلقى وجود ندارد. علم هم به این امر دامن مىزند: قانون نسبیت و قانون کوانتوم و… .این است که شما حتى نمىدانید علیتى وجود دارد: یک چیز ممکن است هم بشود و هم نشود، هم باشد و هم نباشد. تمام ایدههایى که در جهان امروز رواج دارد بودیزم را در مذاق غربىها قابل قبول مىکند.
هفتآسمان: حال اگر بپذیریم که نوعى وحدت جوهرى میان ادیان وجود دارد، در این صورت تمایز ادیان ناشى از چیست؟
به واقع نمىدانم. عقیده شخصىام این است (عرفا هم به این نکته اهمیت مىدادهاند) که بین مفهوم الوهیت و رب فرق وجود دارد. خدا یک جنبه فرهنگى دارد، ولى الوهیتبلاتعین است. این چیزى است که عرفا هم مىگویند. مایستر اکهارت بین دئىتاس و دئوس فرق مىگذارد. دئىتاس الوهیتى اعم است، ولى دئوس مسیح است. ابن عربى نیز این فرق را قبول دارد. تمام عرفا به این فرق توجه کردهاند. شانکارا نیز میان برهمن، که خنثى است و هیچ تعینى ندارد، و ویشنو، که خداى شخصى است، فرق مىگذارد. در نظر آلمانها نیز گودیههاایتبر الوهیت و گوت بر خداى شخصى دلالت دارد. حوزه خداهاى شخصى حوزه نزاعخیزى است; هر کسى خداى خود را بهتر مىداند. دیالوگ بین ادیان در صورتى مىتواند تحقق پیدا کند که همه آنها دیدى فراتر از این نسبتبه الوهیت داشته باشند. مطمئنا در میان عرفا، اگر مایستر اکهارت، ابن عربى، شانکارا و مانند آنها را کنار هم بگذاریم، با هم موافق و همدلند; ولى اگر یک درجه پایینتر بیاییم، با نزاع روبهرو مىشویم – نزاعى که میان مسیحیان کاتولیک و پروتستان، و میان مسلمانان شیعه و سنى، و نیز پیروان دیگر ادیان وجود دارد. ولى در هند چنین نبوده است; مثلا در قرن هشتم، که هندوئیزم دوباره توسط شانکارا و رامانوجا و کوماریلا احیا شد، روش هندوها این بود که با مجادله بودایىها را شکست دهند. مثلا یک بودایى با شاگردهایش در کنار یک هندو مىنشستند و بحث و مجادله مىکردند. تا آنجا که من در تاریخ هند خواندهام، هیچ وقت در این کشور خشونت اعمال نشده است. هند کشورى پذیراست.
اختلاف در اوصافى مثل کثرتگرایى و پذیرا بودن و تسامح یک سطح از تفاوتادیان است، اما اوصاف اصلىترى وجود دارد، مثل برخوردارى از جنبه انتزاعىبسیار قوى، خداىغیرشخصى، نداشتن پیامبر و متن ثابت و تاریخى بودن متن در ادیان شرقى، و از آن طرف، وجود پیامبر و متن قاطعى که حرف آخر را زده است و خداى انسانوار در ادیان غربى یا ابراهیمى. چرا این قدر اینتمایز وسیع است؟ آیا به عوامل جغرافیایى بر مىگردد یا به فرهنگهاى غیردینى این جوامع؟ این تمایز عظیم واقعا از کجا ناشى شده است؟
واقعا نمىدانم. باید همه ادیان را بررسى کرد; حتى مثل ادیان بین النهرین و سومریان را، که خیلى قدیمىاند اما اسطورههاى مشابهى دارند. تنها راهى که مىتوان به زبان امروز این تمایز را توجیه کرد، کمک گرفتن از تئورى یونگ است که مىگوید باید به آرکیتیپاهاى، (archetype) اقوام قدیم مراجعه کرد. باید به خاطره قدیم اقوام برگردیم و ببینیم مثلا در خاطره قدیم قوم عرب یا یهود چه آرکیتیپایى حاکم بوده است. اگر به سومر و بین النهرین برگردیم، مىبینیم که این تمدنها از تمدن هند و اروپایى قدیمىترند. به نظر مىرسد هند و اروپایىها در هزاره دوم قم مىزیستهاند; یعنى اقوام جدیدى هستند، مثل بربرها هستند در مقابل تمدنهاى کهنترى مثل هند. فرهنگ مهنجودارو و هاراپا به هزاره دوم قم مىرسند. حال اگر این تمدنها را، از یک سو، و از سوى دیگر، تمدن سومر و عیلام را که در ایران بودهاند، ببینید، ملاحظه مىکنید که میان این تمدنها وجوه اشتراکى وجود دارد که در فرهنگ ملل هند و اروپایى نیست.
اجازه دهید دوباره برگردیم به دیدگاه وحدتنگر درباره ادیان. صرف نظر از این تمایزات، این وحدتى که گفته مىشود در جوهره دین وجود دارد چیست؟ و آیا اصولا چنین جوهر واحدى وجود دارد؟
آرى، حتى در شمنیزم، که قدیمىترین فرمى است که از دین مىشناسیم. تاریخ غارهایى که در کوههاى جنوب فرانسه کشف شدند، به 20 هزار سال قبل، یعنى عصر یخ بندان برمىگردد. در این غارها نقاشىهایى هست که فوق العاده زیبایند. این نقاشىها، که در عمق این غارها بودهاند، قطعا معنایى دینى داشته و حتما شمنى بودهاند. شمنیزم ارتباط مستقیمى با امر قدسى دارد، ولى در آن خدایى در کار نیست. مفهوم خدا در تحول بعدى ادیان پیدا مىشود. مفهوم sacred یا "امر قدسى" بلا تعین است. به نظر من ویژگىهاى خداى فرهنگى، چه خداى مسلمانان باشد یا غیر آن، میان ادیان اختلاف ایجاد مىکند. علت اینکه بودیزم این همه جذابیت دارد براى این است که خدا ندارد. البته نداشتن خدا به این معنا نیست که در آن امر قدسى وجود ندارد، بلکه شاید به صورتى قوىتر وجود داشته باشد. من اینها را خداهایى فرهنگى که مربوط به فرهنگ هر قومى است مىدانم. هر قومى خداى خودش را دارد.
بنابراین آیا مىتوانیم نتیجه بگیریم که "توجه به امر قدسى" همان گوهر مشترک ادیان است؟
بله، البته به معناى اعم آن.
آیا مىشود با تاکید بر "امرقدسى" مشترک میان ادیان، از آنها خواست که خداى فرهنگى خودشان را نادیده بگیرند؟ آیا این مشکلى ایجاد نمىکند؟
من فکر مىکنم اگر این قرن سمت و سویى دارد، تنها به سمت معنویت در حرکت است. نمىدانم به این موضوع توجه کردهاید که تعداد فرقههاى مذهبىاى که امروزه وجود دارد بسیار فراوان است. قدر مسلم انسان در هر عصرى نمىتواند بدون امر قدسى زندگى کند و چون دینهاى تاریخى با وضع کنونىشان جواب زیادى براى این نیاز ندارند و کهنه شدهاند، مردم به سمتهاى دیگرى مىروند که بعضى از آنها بسیار خطرناکند.
به هر حال این علامت وجود بیمارى و نیاز مبرم انسان است. جامعه امروز غربى با تمام پیشرفتهایش واقعا جامعهاى توخالى است. درست است که مشکل آزادىهاى فردى حل شده است و همه از حداقل تامین اجتماعى برخوردارند، ولى زندگىهایشان توخالى است و به معنویت نیاز دارند. مسیحیت نمىتواند عهدهدار تامین این خوراک معنوى شود. طبیعتا مردم به مکتبهاى یوگا، بودیزم و شمنیزم و مثلا به کتابهاى کارلوس کاستاندا رومىآورند. ملاحظه کنید که دون خوان چه کششى داشت! این کتابها درباره فرمى از شمنیزم، یعنى دین آمریکاى لاتین و بومىهاى آن است. در سیبرى، قاره آمریکا و در میان بومىهاى استرالیا نیز شمنیزم وجود داشته و دارد. بومىهاى استرالیا معتقدند کلام فقط براى سرود خوب است و فکر باید فقط از طریق تلهپاتى منتقل شود فرمهایى از بودا، یوگا و فنون جنگى ژاپنى، که در غرب این قدر کشش دارد، همه گواه نیاز روحى غربىها است.
شما همیشه تاکید مىکنید که آینده از آن معنویت است. ظاهرا مراد شما از معنویت دین نهادینه نیست. اگر این طور استشما چه فرقى بین دین و معنویت مىگذارید؟ به عبارت دیگر مولفههایى که شاخصه یک جهانبینى معنوى است چیست؟
من فکر مىکنم معنویت آن جنبه از دین است که ساخت ابدى دارد و تغییر نمىکند و تابع تحولات زمانى نیست، مثل مبدا و معاد و…، که همیشه هستند و مربوط به زندگى اگزیستانس آدم مىشوند و در همه ادیان شبیه همدیگرند. اگر در پس آینه با تمام عرفاى بزرگ دنیا، چه شرق و چه غرب و یهود و مسیحیت و اسلام و هند و چین، برخورد کنید مىبینید که برداشت آنها از مسائل اساسى خیلى شبیه یکدیگر است; ولى وقتى وارد فقه و قانون و مسائل تاریخى و زمانى مىشویم اختلافات بالا مىگیرد.
معنویتبیشتر جنبه عرفانى دارد تا مذهبى به معناى تاریخى کلمه. به علاوه در کشورهایى که در دوران پس صنعتىاند، مثل آمریکا و اروپا، نوعى نیاز به معنویت احساس مىشود، منتها از راههاى کج و معوج و انحرافى اشباع مىشود; چون مسیحیت که دین رسمى است و خیلى اجتماعى شده، جوابگو نیست. مردم آنجا خیلى به ادیان دیگر اقبال دارند; حال چه ادیان شرقى باشد، مثل دین بودا یا گروههاى هند، و چه فرقههاى عجیب و غریبى که بعضى از آنها شکلهاى خطرناکى به خود مىگیرند; مثلا برخى از افراد دسته جمعى خودکشى مىکنند و منتظرند تا کسانى از کرات دیگر بیایند و اینها را ببرند. تخیلات و اوهام هم زیاد است. تمام اینها را اگر شما علایم نیاز بدانید، مطمئن مىشوید که این نیاز در انسان غربى خیلى زیاد است; چون انسان غربى به بیشتر آرزوهایش رسیده است. یک نویسنده پرتغالى در مصاحبهاى راجع به ادبیات فرانسه مىگوید، فرانسه دیگر ادبیات خوبى ندارد، چون فرانسوىها دیگر مسئلهاى ندارند. کشورهاى فقیر ادبیاتى قوى دارند، چون مسئله دارند و درگیرند. جوامع غربى خیلى از مسائلشان را حل کردهاند. کشورهایى هستند قانونمند که تکالیفشان روشن و درآمدهایشان بالاست و خیلى از مسائل دنیایى خود را حل کردهاند ولى مسائل درونى را حل نکردهاند. زندگىهایشان توخالى است و آدمهایى تنهایند; خانواده به این معنایى که ما داریم در آنجا نیست; روابط انسانى و روابط عاطفى آنها خیلى محدود است و چون تنها هستند و، از سوى دیگر، این خلا و تنهایى را احساس مىکنند، به انواع و اقسام فرمهایى متشبث مىشوند که نمىشود گفت معنوىاند. کلا به هر راهى که گریز را به آنها بیاموزد وارد مىشوند. در کشورهایى مثل کشور ما که خیلى از مسائل آن هنوز حل نشده و هنوز جامعه مدنى نداریم، و از طرف دیگر سنت عرفانى و دینى قوى است مسائلمان دقیقا عکس آنها است. ما در پى نهادینه کردن چیزهایى هستیم که آنها اکتساب کردهاند و به امور ذاتىشان تبدیل شده است. البته نمىتوان گفت این امور در آنجا صد در صد ذاتى شده است; بلکه آنها نیز باید مراقبت کنند. به هر حال وقتى مقایسه مىکنیم مىبینیم که مسائل ما مسائل دیگرى است. براى آنها معنویت و ادیان نوعى مزیت است و مسئله ما تفکیک مسائل است. ما در محدودهاى زندگى مىکنیم که همه چیز مخلوط شده است و به درستى نمىدانیم که جاى هر چیز کجاست و چه کسى چه چیزى را مىخواهد.
سامان یافتن اوضاع انرژى زیادى از ما مىگیرد و باید نیروى زیادى براى حل این مسائل مصرف کنیم; چون وارد دنیایى جدید شدهایم. از قرن نوزدهم به بعد ما وارد حوزه جدیدى شدهایم که در ساخت و پرورش آن نقش موثرى نداشتهایم و مثل آوارى روى سرما ریخته است. از اینرو براى ما مشکلتر است. غربىها به تدریج وارد این حوزه شدند و همیشه سطح آگاهى آنها با تغییرات اجتماعى مطابق بود، ولى ما ناگهان وارد دنیاى متلاطمى شدیم که آمادگى برخورد با آن را نداشتیم. جوانها اغلب از من سوال مىکنند که بالاخره دین چیست؟ سنت چیست؟ تجدد چیست؟ و ما باید چگونه با اینها کنار بیاییم؟ حل این مسائل مشکل است، به خاطر آن که بخشى از وجود ما هنوز در قالب دیگرى سیر و سلوک مىکند; بخش دیگرى از آن وارد تحولات عظیم دنیا شده است و این دو اغلب بر یکدیگر منطبق نیستند، بلکه میان آنها گسستى وجود دارد که بدون شک دردناک است. به نظر من بخشى از ادیان، چه اسلام و چه ادیان دیگر، که واقعا تابع تغییرات زمان نیست و ساختى ازلى و ابدى دارد، معنویت است.
یک سلسله نیازهاى اگزیستانسیال وجود دارد که ازلى و ابدىاند ولى یک سلسله گزارههاى متافیزیکى نیز هستند که ظاهرا نوعى ثبات و دوام دارند; مثلا گاهى احساس تنهایى مىکنیم و گفته مىشود این احساس تنهایى، یا احساس چگونه کنار آمدن با مرگ، چیزى است که از اول بوده و خواهد بود و در واقع از نیازهاى اگزیستانسیال است. ولى گاهى از اصل مبدا و اصل معاد و اصل اینکه جهان منحصر در عالم طبیعت نیستسخن مىگوییم; اینها یک سرى گزارهها و قضایاى متافیزیکند. مراد شما از معنویت آن نیازهاستیا این گزارهها؟
اینها با یکدیگر در ارتباطند. پاسخ این پرسش که زندگى چیست؟ مرگ چیست؟ و مانند آنها را ما نمىدانیم; در ادیان به این پرسشها جواب داده شده است. آدم متدین مثل آدمى است که آدرس و کروکى دارد، ولى انسانى که ایمان ندارد آدرس ندارد و باید خودش راه را پیدا کند. مثلا راهى که مکتب رواقیون نشان مىدهد این مکتب شیوه خاصى از ریاضت است و من آن را خیلى مىپسندم و مکتب خیام نیز خیلى شبیه آن است. به هر حال این جوابها وجود دارد و انسان تا انسان استبه این جوابها نیاز دارد; حال هر کس ممکن استبه گونهاى تعبیر و تفسیر کند. این جوابها را ادیان دادهاند و اتفاقا جوابهاى آنها نیز همگون و همنواست. همه آنها به دنیایى دیگر اعتقاد دارند; همه معتقدند که دنیا تغییر خواهد کرد; همگى به بقاى روح، آخرالزمان و پس از مرگ اعتقاد دارند. حتى تمام مسئله ادیان کهنى چون مصر باستان نیز زندگى بعد از مرگ است. مفاد تمام نقاشىهاى مصر باستان عبارت است از عبور از غروب خورشید و رسیدن به ساحل و آنجایى که اوزیریس قلب انسان را گرفته، وزن مىکند تا بفهمد که آیا داراى ملکات خوب استیا بد. تمام ادیان با این مسائل روبهرو هستند و همه انسانها به این مسائل نیاز دارند; شاید بهخاطر اینکه ساختار روانى انسان اینگونه است، یعنى انسان تا انسان است این صور ازلى را خواهد ساخت. البته پاسخهاى ساده ادیان براى انسانهاى متحول قرن 20 و 21، لااقل به شکل موجود، دیگر پاسخگو نیست; چون دنیاى امروز دنیایى استباز، بر خلاف دنیاى قدیم، که هر کسى در دنیاى خودش زندگى مىکرد و هویت مشخص داشت. مثلا هنگامى که مارکوپولو در قرن سیزدهم میلادى از ونیز حرکت کرد و به ایران و سپس به چین رفت، به هر حوزهاى که مىرسید با دنیاى کاملى روبهرو مىشد که هیچ ارتباطى با دنیاهاى دیگر نداشت. گویا خورشیدى وجود داشت که اقمارى دور آن مىچرخیدند و هر کدام زمان و تاریخ خودشان را داشتند. همه آن دنیاها نافى یکدیگر بودند و باید هم همینطور مىبودند. زمانى که یک دنیا قائم به ذات و مستقل است طبیعتا نمىتواند دیگرى را بپذیرد; ولى امروزه اینطور نیست. امروزه حریمها شکسته شده است و ما حق انتخاب زیادى داریم. همانطور که در هنر انواع و اقسام عناصر هنرى را از فرهنگهاى مختلف مىگیرید و ترکیب کرده، اشکال جدیدى مىسازید. در عقاید نیز همینکار را مىکنید. چیزى از این مکتب مىگیرید چیزى از آن مکتب و صورتهایى شخصى مىسازید که برازنده قامتخودتان است; مثل لباسى که به خیاط سفارش مىدهید تا آن را به اندازه خودتان بدوزد. انسان امروز حق انتخاب دارد; فرهنگها نیز اختلاط پیدا کردهاند و افقها نیز درهم آمیختهاند. طبیعتا من به عنوان انسان امروزى حق انتخاب دارم و به علتباز بودن جهان و نیز جهانى شدن اطلاعات، از اطلاعات زیادى برخوردارم. امروز در آن واحد مىتوانیم همه جا باشیم. امروز با انقلاب اطلاعات، که زمان و مکان را منقبض کرده است مىتوانیم با تله کنفرانس در آن واحد با لندن، نیویورک و پاریس در ارتباط باشیم. در گذشته فقط اهل کرامت مىتوانستند چنین کارى را صورت دهند، ولى امروزه همه مىتوانند چنین کنند. در چنین دنیایى این هویتهاى کهنه جوابگوى نیازها نیستند، ولى این دلیل آن نیست که نیازهاى انسان هم تغییر کرده است. همان نیازهایى که انسان بدوى ده هزار سال پیش داشت، ما نیز داریم; نیازهایى چون ترس از مرگ و ترس از عاقبت. از زمانى که انسان به خودش آگاه شده است، حتى نئاندرتالها که از لحاظ تحول زیستى یک مرحله قبل از هموساپینسها هستند، آداب مخصوص مردگان داشتهاند و اشیا را با مردهها دفن مىکردند. این نشان مىدهد که به یک چیزهایى اعتقاد داشتهاند که ما تصویر دقیقى از آنها نداریم.
در نحوه رجوع به معنویت در دنیاى امروز یک آشفتگى و تکثر بىقاعده و نوعى بلاتکلیفى وجود دارد. آیا احیا و عرضه نوین همان ادیان کهن بهداشتىتر نیست؟ چون تکثر و تشتت مشکلات دیگرى را به بار مىآورد، از قبیل خرد شدن فرهنگها، درگیرى، از هم پاشیدن فرهنگ داخلى جوامع و یکنفره شدن فرهنگ و دین. از طرفى دهکده جهانى در حال شکلگیرى است و از طرفى دین شخصى پدید مىآید. آیا بهتر نیست که به طرف بازسازى و احیاى همان فرهنگهاى دینى کهن حرکت کنیم؟
البته این کار خوبى است، ولى من فکر مىکنم تنها چیزى که ما مسلمانها باید بدان توجه کنیم این است که آنچه امروزه به عنوان دین عرضه مىشود، راه حل مشکلات انسان معاصر نیست. تنها راهى که به واسطه آن مىتوان در خیزش جهانى مشارکت کرد راه عرفان است که ایران واجد آن است. شاید ایران از این لحاظ یکى از غنىترین کشورها باشد. اگر شما فلسفه صور تمثیلى را، که کاسیرر طرح مىکند، به معناى کلىاش در نظر بگیرید، یکى از فرهنگهاى درخشان و پربارش فرهنگ اسلامى ایران است. اما راههاى دیگر نمونهاى بهتر از جمهورى اسلامى ندارد که دینى حاکم شده و سعى کرده استبه جامعه قداست جدیدى اعطا کند، ولى گرفتار مسائل امروز دنیا شده است. گذشته از این امروزه هیچ فرهنگى به تنهایى پاسخگوى نیازهاى انسان امروزى نیست. اساسا ما یک هویتى نیستیم; همه ما چند هویتى هستیم. با ابزارى که فرهنگ هندو یا بودایى یا اسلام به تنهایى در اختیارتان قرار مىدهد نمىتوانید مسائل امروز دنیا را بفهمید; نمىتوانید بفهمید بازار آزاد یعنى چه؟ گلوبلیزیشن، (globalization) یا جهانى شدن چیست؟ علوم جدید به چه سمتى مىرود؟ شما مجبورید از یک فرهنگ بیرونى وام بگیرید. به محض اینکه ابزارتان را از فرهنگ دیگر بگیرید، مفاهیم آن فرهنگ را نیز مىگیرید. در نتیجه ما نمىتوانیم خودکفا بشویم; یعنى هیچ کس نمىتواند خودکفا بشود، و چون خودبسنده و خودکفا نیستیم و ناگزیر در دنیایى قرار گرفتهایم که موزائیکوار در کنار هم قرار گرفتهاند پس محکوم به اختلاطیم، حتى اگر نخواهیم. امروزه در دنیایى زندگى مىکنیم که رنگارنگ و چهل تکه است. اگر مقطعى از زمین را برش عمودى دهید خواهید دید که همه لایههاى آن را به ترتیب روى هم قرار دادهاند، ولى اگر این لایهها را برگردانیم همه به صورت افقى و در عرض یکدیگر قرار مىگیرند; درست وضعى که امروزه پیش آمده است. در این دنیاى امروز از شمنها تا آخرین تئورىهاى جدید عصر اطلاعات همه در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و این اولین بارى است که چنین تحولى رخ داده است. گفتارهاى فلسفى غرب هم دیگر مثل گذشته آنقدر حاکمیت ندارد که همه چیز را پس بزند. ما در دنیایى زندگى مىکنیم که همه با یکدیگر در حال گفتوگو هستند و این موجب پریشانى است; چون معلوم نیست هر کسى چه مىگوید. هم اکنون ما در یک حوزه و میدان دورگهسازى و معرق سازى قرار گرفتهایم که همه ایدهها در هم فرو رفته است و ناگزیریم با همه اینها کنار بیاییم. این از یک جهتبسیار گمراه کننده است، چون معلوم نیست چه کسى راست مىگوید، و از طرف دیگر خیلى جالب توجه است. مثالى برایتان بزنم; امروزه جالبترین ادبیات جهانى، ادبیات پیرامونى است که به زبانهاى اسپانیولى و انگلیسى نوشته مىشود. ادبیاتى که هندىها به انگلیسى مىنویسند بسیار کشش دارد، چون ادبیات آدمهایى است که در برزخ زندگى مىکنند. موسیقى نیز همین طور است. ادبیات آمریکاى لاتین نیز کشش زیادى دارد; زیرا در این ادبیات سه نوع فرهنگ در هم آمیختهاند: 1. فرهنگ اسپانیولى، که فرهنگ غالب بوده است; 2. فرهنگ بومى; 3. فرهنگ سیاهان. واقعیتگرایى افسونزا، که در این ادبیات وجود دارد، اساسا از زندگى آنها ماخوذ شده است. نمونه آن کتاب صدسال تنهایى مارکز است. لازم نیستخیلى دور برویم; چیزهایى که جامعه امروزى خودمان دارد، خیلى عجیب و غریب است. آدمى اگر یک مقطع از اوضاع امروزه ایران را جدا کند و در کنار مطالبى قرار دهد که روزنامهها مىنویسند و کارهایى که جوانان انجام مىدهند، با تصویر عجیبى روبهرو مىشود. ما در یک چنین دنیاى سوررئالیستى، زندگى مىکنیم – دنیایى که تمام حوزههایش در هم شدهاند. اینکه امروزه مولوى این قدر علاقهمند دارد براى این است که در اشعارش نوعى جذبه عرفانى وجود دارد که مورد نیاز دنیاى معاصر است. البته نقش تاریخى ادیان همواره بوده و خواهد بود; مشروط به آن که ادیان در حوزه خودشان عمل کنند. دینى که از حوزه خودش بیرون بیاید و بخواهد همه مسائل دنیا را حل کند، ناگزیر به یک ایدئولوژى تبدیل مىشود، و به محض اینکه ایدئولوژى شد، آسیبپذیر مىشود; چون همه ایدئولوژىها آسیبپذیرند. طبعا در وادى جنگ ایدئولوژىها نیز مىافتد. هیچ ایدئولوژىاى حاکم نیست و اساسا پست مدرنیزم به این معناست که عصر ایدئولوژىها و عصر گفتارهاى مسلط و انحصارطلب تمام شده است. چون چنین است، پس همه از حق حرفزدن برخوردارند.
این واگرایى، که هر کس به زبان خاص خودش حرف مىزند، مطلوبتر استیا همگرایى؟
اوضاع به گونهاى شده است که من نمىتوانم بگویم چه چیزى خوب و چه چیزى بد است. چیزهاى بسیارى بد است، ولى به طور ناگزیر دارد اتفاق مىافتد. مثلا مهندسى ژنتیک چیز خطرناکى است; تا دو سال دیگر اطلس ژنتیکى آدم، که به آن ژنوم مىگویند، درخواهد آمد. ژنوم اطلس تمام ژنتیک انسان است; دستاوردى که هم مىتواند بیمارى را در رحم تشخیص دهد و اصلاح کند و هم مىتواند در میراث ژنتیکى انسان تصرف کند و مثلا غول بسازد. شما ناگزیرید خوشبینانه و بدون توهم با مسائل برخورد کنید.
در غرب هر چند تکثر و پلورالیزم فرهنگى از هر جهت وجود دارد، ولى چون قانونگرایى به صورت جدى در آنجا راسخ شده است تکثرگرایى موجب از هم پاشیدگى جامعه نمىشود; گویا عروهالوثقایى وجود دارد که مایه قوام جامعه است. ولى در کشورهایى مثل کشور ما، که هنوز قانون نهادینه نشده است، اگر به این تکثرگرایىها برسیم به نظر شما آیا آن انسجام و ائتلاف اجتماعى به یکباره از بین نمىرود؟
همیشه میان شهروند و حاکم شکاف بوده است. همیشه قدرتهایى قهرى و سلطنتى وجود داشتهاند. ایزوتسو به من مىگفت آمریکا دموکراسى را به ما تحمیل کرد. ما که اصلا دموکرات نبودیم; در ژاپن سیستم انحصارطلب و جبارى وجود داشت، که همان امپراتورى بود، که خیلى هم پرخاشگر بود و ژاپن را به جنگ سوق داد و عاقبت ژاپنىها با آمریکا هم درگیر شدند که شکستخوردند. ولى به هر حال باید از یک جایى و در یک وقتى شروع کرد و الآن جامعه جوان ایرانى آماده است تا نوعى پلورالیزم و قواعد بازى را بپذیرد. باید پذیرفت که دموکراسى دیگر یک چیز لوکس و تجملى نیست; یک نیاز است، یعنى بدون دموکراسى کارها پیش نمىرود. امروزه رژیمهاى استبدادى گران تمام مىشوند. ببینید براى شوروى، با اینکه کشور ثروتمندى بود، چقدر گران تمام شد. روسیه غله اروپا و دنیا را مىداد و اگر این انقلاب کمونیستى در شوروى نمىشد روسیه خیلى پیشرفتهتر از امروز بود. روسها 70 سال با تخیل زندگى کردند و مىخواستند انسان را عوض کنند، حال آن که انسان تغییرپذیر نیست. حسن دموکراسى این است که با تحولات دنیا همخوان است. شما نمىتوانید بدون دموکراسى دستبه اصلاحات بزنید; چون آدمها باید مشارکت کنند، و براى مشارکت و خلاقیت در زمینههاى مختلف باید آزاد باشند و حق انتخاب داشته باشند. اگر قیم داشته باشند کار نمىکنند. انسانها باید احساس مسئولیت کنند. مسئولیت کار خیلى سنگینى است. داستایفسکى در برادران کارامازوف از زبان ایوان، راجع به مفتش اعظم، این را نقل مىکند که مسیح دوباره بر مىگردد و آن مفتش بزرگ وى را مىشناسد، ولى مىگوید او را بگیرید و به بند بکشید. بعد مىآید با او صحبت مىکند و مىگوید من تو را شناختم; تو دوباره آمدهاى شلوغ کنى. تو به انسانها تفرعن و حق انتخاب آموختى. مردم مىخواهند بازى کنند و نمىخواهند انتخاب کنند. ما سوار آنها مىشویم و به آنها اسباب بازى مىدهیم تا بازى کنند، ولى انتخاب و مسئولیت کار مشکلى است. آدم بیشتر مىخواهد قیم داشته باشد; ولى از وارد شدن در جهان جدید گریزى نیست. البته دشوار است، ولى باید از یک جایى شروع کرد. هر چه دیرتر شروع کنیم بدتر است. مسلما این کار بهاى زیادى مىطلبد. همین انقلاب اسلامى ایران مگر بهاى جنگ را نداشت؟ هر رشدى استخوان ترکاندن دارد. جوامعى که دیرتر وارد این تحولات شوند، هزینههایشان سنگینتر است، ولى مىتوانند برسند. من فکر مىکنم ایران براى دموکراسى مشکل خاصى ندارد; براى اینکه جمعیتى جوان دارد که آمادگى پذیرش بالایى دارند.
چگونه در این دنیاى نوشونده مىتوان میراثهاى ارزشمند گذشته را حفظ کرد؟
امروز در دنیا یک دید جدید پیدا شده است: از یک طرف مىخواهند طبیعت را حفظ کنند، چون این آلودگىها به همه چیز صدمهزده است، و از طرف دیگر حفظ ادیان و فرهنگهاى قدیم و بومىهاى قدیم را نیز در نظر دارند; مثلا کوشش زیادى مىکنند تا بومىهاى آمازون یا اقوامى را که در جزایر دور افتاده هستند حفظ کنند و بسیار سعى مىکنند این چند صد هزار نفرى را، که از بومىهاى استرالیا ماندهاند، حفظ کنند; چون اینها باعث غناى طبیعت و غناى فرهنگهایند. یک چنین دیدى پیدا شده است که دید خیلى خوبى است; چون یک فرهنگ در برگیرنده سعى مىکند همه چیز را به عنوان یک مجموعه حفظ کند. در چنین محیطى ما هم مىتوانیم بسیارى از چیزهایى را که مانده ستحفظ کنیم. چنین دیدى صد سال پیش وجود نداشت; در آن زمان هر چه قدیمى بود، مىبایست از بین مىرفت. یادم است که 50 – 60 سال پیش، هرچه را که قدیمى بود دور مىریختند و مىگفتند به درد نمىخورد. ولى الان آن قدیمىها ارزش پیدا کردهاند. حال اگر شما این را به فراوردههاى فکرى و فرهنگى و دینى تعمیم دهید، مىتوانید آنها را نیز حفظ کنید; چون دیدها عوض شده است.
همانقدر که غفلت از تحولات خطرناک است، از دست دادن میراث گذشته هم زیانبار است. چه باید کرد که گرفتار تکرار اشکالات دیگران نشویم؟
به نظرم شناخت تحولات مغرب زمین در پایان قرون وسطى و آغاز اصلاحات دینى بسیار سودمند است; چون غربیان این مراحل را طى کردهاند. فروید مىگوید انسان با سه شک بزرگ وارد دوران مدرن شد: یکى شک کیهانشناختى است (اینکه این کرات دور زمین نمىچرخند); شک دوم زیستى است (اینکه آبا و اجداد ما خدایان نیستند); و شک سوم انسان ناآگاه است. این سه شک انسان مدرن را ساختهاند. هر کدام از این سه شک بهتنهایى دیوانگى به بار مىآورد. در هیئتبطلمیوسى انسان مرکز عالم است; بعد دانه شنى مىشود که در کیهان عظیمى، که نه آغاز دارد و نه پایان، معلق است; آن وقتیک مرتبه احساس غربت کردید. شک دوم این است که معلوم شد اجداد شما میمون بودهاند. شک سوم این است که این عقل هم که داشتید، در دریاى ناآگاه هیچ چیزى نیست. خوب اینها شکهاى وحشتناکى بودند که انسان را از خودش بیگانه کرد و در او احساس افسردگى ایجاد کرد. پاسکال مىگوید: "سکوت ابدى فضاهاى لایتناهى مرا مىترساند". واقعا یک مرتبه احساس رعب به انسان دست مىدهد. ما فرهنگهایى بودیم که این سه شک را نشناخته بودیم و خیلى راحت زندگى مىکردیم. هم پدرمان، هم انبیا و هم خانهمان معلوم بودند. ولى این شکها همه اینها را به هم ریختند. زندگى ما از آدم و حوا شروع مىشد و به امروز مىرسید و همه زوایاى آن روشن بود. دوران تجدد بیشتر در جهت گسترش مجهولات بوده است. انسان قدیمى همه چیز را مىداند. در کتابهاى قدیمى همه جوابها وجود دارد; ولى شما ناگهان وارد دنیایى مىشوید که همهاش سوال است و هیچ جوابى نیست; تمام ارزشها دگرگون شده است و هر کسى مجبور استخودش دنیاى خودش را از نوبسازد و به خودش معنى بدهد. تجدد یعنى خستگى و تنهایى و از صفر شروع کردن.
به نظرم مىشود گفت که دوران مدرنیته از وقتى پدید آمد که انسان عزمش را جزم کرد تا بیشتر بیرون را دگرگون کند تا خودش را. انسان دید آنچه مىبیند نمىخواهد و آنچه نمىخواهد مىبیند، و دو راه پیش رویش بود: راهى که رواقیون پیشنهاد مىکردند و مىگفتند بیرون در اختیار تو نیست، لذا خودت را عوض کن تا آنچه را مىبینى بخواهى و آنچه را هم نمىبینى نخواهى; و راه دیگر تغییر بیرون است. مدرنیته از اینجا شروع شد که بگوید من به جاى اینکه خودم را عوض کنم بیرون را عوض مىکنم تا آنچه را مىخواهم در بیرون درست کنم و آنچه را نمىخواهم از بین ببرم. حال اگر این درستباشد آیا نمىشود گفت که روحیه انسان مدرن یک روحیه غیر دینى است؟
بله، فرمایش شما کاملا درست است و من اضافه مىکنم که انسان مدرن به این نتیجه مىرسد که بنیانگذار همه چیز خود اوست و قیم ندارد. کانت مىگوید: نه قیم دینى دارم، نه سلطان مىخواهم و طبیعتا من خودم ارزشگزار هستم. پس خودش را در نهادهایى، که به دستخودش ساخت، خالى کرد. آدمى از آنچه در مغرب زمین مىگذرد حیرت مىکند. چقدر نهاد ساخته شده است! انسان دیگر خالى شده و در شبکه عظیم ارتباطات و تصنعات افتاده و طبیعتا خودش را به نوعى تخلیه کرده است; ولى چون خودش مسئول است، این ریسک را هم پذیرفته که تنها باشد. کریستوفکلمب نمىدانست کجا مىرود، ولى دل به دریا زد و رفت. این کاملا مطابق با روح غربى است. ولى هیچوقتیک شرقى به این فکر نیفتاد که قاره دیگرى را کشف کند; چون ضرورتى در این کار نمىدید. خوب این نوع تفکر ماجراجویانه و این نوع آزادى که من هر کارى را مىتوانم انجام دهم با همین ریسکها و ماجراجویىها ساخته شد. تا اینکه فرهنگى به وجود آمد که جهانى است و نه تنها جهانى مىشود، بلکه، به قول کسى، این آمریکاست که دارد جهانى مىشود، نه اینکه جهان آمریکایى مىشود. در داخل این شبکه عظیم مىتوان یک لانههایى پیدا کرد و چیزهایى را حفظ کرد ولى نمىتوان از آن فرار کرد. براى مبارزه با آن باید آن را به خوبى بشناسیم. از این رو هر چه بیشتر علم داشته باشیم، بهتر مىتوانیم مبارزه کنیم; ولى هر چه بیشتر درها را ببندیم، بیشتر در دام آن مىافتیم. هر چه بیشتر مقاومت کنى، به همان مقدار ضعیفتر مىشوى. باید بروى و از راه خودش یادبگیرى، نه اینکه تکفیرش کنى و بگویى بد است; با این کار خودتان را آسیبپذیر مىکنید، چون هزار راه دارد و به لطایفالحیل وارد دنیاى شما مىشود.
فکر مىکنم بتوان چهرهاى لطیف و پذیرفتنى از آن خداى شخصى ارائه کرد; مگر اینکه علت عدم توفیق چیزهاى دیگرى باشد که الان از حل آنها ناتوانیم.
در تمام ادیان فضا و قلمروى هست که مرحوم کربن آن را به ایماژینال، (Imaginal) ترجمه کرده است. این کلمه پیشتر در زبان انگلیسى و فرانسه وجود نداشت و کربن براى اینکه "عالم مثال" را نشان دهد آن را وضع کرد. در سلسه مراتب هستى، ایماژینال عالم مثال و ملکوت است که در آنجا ارواح حضور دارند و نه تصویرى در کار است و نه مادهاى. آن طور که من فهمیدهام، تنها فضایى که ادیان مىتوانند یکدیگر را بفهمند همین فضاست – فضاى تصویرهاى معنوى. نمونه آن داستان حى بن یقظان یا داستانهاى مشابه هندى است. در این فضا، که فضاى تخیل خلاقانه است، بین فرهنگها ارتباط برقرار است; مثلا دین بودا همواره از این راه پیش رفته و نفوذ یافته است. به نظر من یک فضاى ارتباطىاى وجود دارد که همان عالم خیال و عالم معناست. در این سطح ارتباط فرهنگها امرى دستیافتنى است. ولى به محض اینکه وارد شریعتشویم، که چه چیزى خوب و چه چیزى بد است، نزاع پیش مىآید.
انسان در عالم مثال زندگى نمىکند، بلکه در عالم ناسوت به سر مىبرد. حتى آنجایى که از خداى غیرفرهنگى و خداى غیرمتعین به عنوان نقطه وحدت شروع مىکنند، لاجرم در فهمهایشان تصویر فرهنگىاى از این خدایان صورت مىبندد. نمىشود از انسانها خواست که به خداى عالم مثال معتقد باشند.
بله، چنین است و حتما باید این طور باشد; ولى در اینجا باید سه دایره متحدالمرکز را دید: یکى دایره خداى خودتان و یکى خداى دیگرى و یکى خدایى که از آن همه است. همانطور که مىگویند ولایت و نبوت و رسالتسه دایرهاند که مرکزشان ولایت است، یعنى اینکه هر نبىاى ولى است و هر رسولى هم نبى است و هم ولى، ولى اصل ولایت است، در اینجا هم چنین امرى مطرح است و نمىشود از خداى اصلى بگذریم. بالاخره من وقتى در خطرم، نمىگویم یا عیسى مسیح، و اگر خواب مىبینم، خواب بودا را نمىبینم; خواب آرکیتیپاى فرهنگى خودم را مىبینم. در این شکى نیست; براى اینکه دین تا حد زیادى فرهنگ است و این را نمىتوانید از مردم بگیرید; چون هویت آنها است. ولى در یک دایره دیگرى مىتواند شامل دیگرى هم بشود و در دایره سوم شامل همه بشود.
پس معرفى دین در همین فضا، ولى با شخصیتها و شاخصههاى فرهنگى خودمان، مشکلى ایجاد نمىکند؟
نه مشکلى ندارد. ببینید، عوض کردن دین به نظر من احمقانهترین کار دنیا است. من از بودیزم خیلى خوشم مىآید، ولى بودایى نیستم; چون اسم و دین و مملکت چیزى است مثل سرنوشت آدم که به من داده شده است و من نمىتوانم خودم را نفى کنم و نامم را مثلا جان( (John بگذارم و دینم را مسیحیت قرار بدهم. دین و فرهنگ جزئى از وجود و هویت من است. در یک دنیاى دیگر هویتهاى دیگرى هم هست، ولى من تا با هویتخودم مرتبط نباشم نمىتوانم با هویتهاى دیگر در ارتباط باشم. این جملهاى که هایدگر به کار مىبرد خیلى زیباست. مىگوید: هر چقدر ریشههاى درخت عمیقتر باشد، شاخ و برگش بیشتر و گستردهتر مىشود. پس آدمى هر چقدر با فرهنگ خودش بیشتر مرتبط باشد، دیگرى را بهتر مىفهمد; مشروط بر اینکه انحصارطلب نباشد و نگوید من خوبم و تو بد.
در پاسخ به این سوال که تفاوت شکلى وساختارى ادیان از کجا ناشى مىشود، فرمودید که در ادیان غربى انحصار هست و در ادیان شرقى چنین نیست. آیا این ادیان تفاوت دیگرى نیز دارند؟
تفاوت دیگر آنها شریعت و قانون است که در یهودیتخیلى مهم است، ولى در ادیان شرقى اهمیت زیادى ندارد. وداها یا سوتراهاى بودایى کمک به تفکر تلقى مىشوند. البته براى عوام هند خدایان متعدد و متکثر همان نقش شریعت را بازى مىکنند، ولى این اهمیت زیادى که ادیان ابراهیمى براى شریعت و نص کلام الهى یا وحى قائلند، منشا آن تفاوتهاست. چون در این شریعتها به همه چیز پرداخته شده است، طبیعتا همین شمول و گستردگى عامل تمایز است.
در میان راههاى موجود و مطرح در زمینه مطالعات ادیان، کدام راه را توصیه مىکنید؟
چون در مطالعات تطبیقى با مشکلاتى درگیر بودهام، مىتوانم نکاتى را به شما یادآور شوم. اول اینکه در فرهنگهاى سنتى میان مولفههاى اساسى آنها شباهت و تناسب زیادى برقرار است. سن اوسل فرانسوى در سال 1926 کتابى کوتاه به نام فلسفه تطبیقى نوشت. او در این کتاب مىگوید: بین ادیان و مفاهیم مىتوان نسبتهاى متشابه ایجاد کرد; مثلا عارف بالله ایرانى و مسلمان، در مقابل حق در همان وضعى قرارداد که جیوانکوتى هندى در مقابل برهمن در آن وضع است. عارف بالله، که به قیامت صغرى رسیده و قیامتخودش را در این دنیا دیده است، در همان وضعى است که جیوانکوتى هندى در پالایا (انحلال) در آن است. البته این سبب نمىشود که برهمن والله، یا عارف و جیوانکوتى یکى بشوند; بلکه آنها با هم وجوه تشابه و تناسب دارند. ولى به محض اینکه وارد فرهنگ جدید مىشوید از این وجوه تشابه خبرى نیست. چون در میان گسستهاى شناسایى قرار گرفتهایم.
در فرهنگهاى سنتى هم تناسب نمىتواند کامل باشد.
در مواضع بسیارى این تناسب برقرار است. البته این مقایسه در بعضى موارد با مشکل مواجه مىشود، ولى در هشتاد یا نود درصد از موارد کارآیى دارد. ولى همانطور که گفتم به محض اینکه این نوع تناسبات مقایسهاى را در تفکر جدید مىگذاریم همه چیز به هم مىخورد; چون اصلا دیگر آن ساختار در کار نیست. این ادیان کهن همگى روى سیستم آنالوژى کار مىکنند; عالم صغیر و عالم کبیر، ساختسهگانه انسان، عالم و… همه را با هم تطبیق مىکنند. در واقع یک نوع تطابقات اساسىاى داریم که، مانند کلید، هم در مسیحیت و هم در اسلام و هم در یهودیت عمل مىکند; البته در بودیزم کار نمىکند. مثلا سدنبورگ، که یک عارف سوئدى است و جا دارد آثارش ترجمه شود، مىگوید که در عالم مثال در اثر سیر و سلوک چه چیزهایى را دیده است. عین همان حرفها را شما مىتوانید در گوهر مراد و رسائل سهروردى هم ببینید. چرا اینها با هم شباهت دارند؟ چون یک تجانس متافیزیکى میان این دینها برقرار است. به زبان فوکویى، اینها در یک اپیستمه هستند و با آنالوژى کار مىکنند. شناسایى یعنى تاویل کتابى که نوشته شده است. عارفان نیز در واقع نثر عالم را تاویل مىکنند و از عالم کشف حجاب مىکنند، حال چه از طریق هندو باشد، مثل شانکارا، فیلسوف هندى، که از مفهومى به نام ادنىاسا یاد مىکند که مىتواند در انگلیسى به supper imposition و در فارسى به "برنهادن" ترجمه شود. این مفهوم یعنى اینکه جهان توهمى است که بر حق برنهاده شده است و شناسایى حرکتى معکوس است که آن را جدا و تفکیک مىکند. کشف حجاب نیز همین است که از ظاهر به باطن مىروید و پرده را کنار مىزنید. ولى در تفکر جدید نمىتوانید این کار را بکنید; چون اصلا آن ساختهایى که بر این فرهنگها حاکم بودند به هم ریختهاند. این است که ما وارد دنیاهایى مىشویم که گسست پیدا کردهاند. این گسستها خیلى مهم است. مفهوم انسان، مفهوم وجود، مفهوم ارتباط انسان با عالم، همه عوض شدهاند و به همین علت گروههاى هندىاى، که در غرب خیلى مطرحند، به هیچ وجه وارد مسائل متافیزیک کلى نمىشوند. بلکه به مسائل تکامل روح انسانها مىپردازند و مىگویند انسان در درون به تکامل نیاز دارد. انسان باید به آرامش درونى برسد، و قطع علاقه کند. خلاصه، همان حرفهاى عملى عرفا را مىزنند. البته مخاطبان آنها هم به راهنمایى نیاز دارند و، به قول بودا، دوست دارند کسى آنها را از درد جهان برهاند. نوشتههاى کریشنامورتى یا رینپورچههاى تبتى همه در همین وادىاند. تبتىها امروزه از موفقیت زیادى برخوردارند. آنها در مناطق مختلف زندگى مىکنند; در فرانسه، آمریکا و در دیگر کشورها صومعه دارند و مردم خیلى به طرف آنها مىروند. آنها نیز داراى سنت زندهاى هستند. طبعا به همین خاطر است که مردم درپىنسخهاند و اینها نسخه مىدهند.
ولى آیا این نسخهپیچى، که پشت آن پشتوانه عظیم فکرى و فلسفى نیست، آفت نیست؟ یعنى اگر هندوئیزم یک وقتى نسخه مىپیچیده و آرامش ایجاد مىکرده است، از یک پشتوانه فکرى و فلسفى برخوردار بوده است، ولى الان فقط قسمتهاى عملى و کاربردى آن به انسانهاى امروزى عرضه مىشود که به نظر مىرسد دوام نخواهد یافت.
بله، از یک طرف ساده لوحانه است; ولى باید به یک نکته توجه کنید که اساسا غربىها آدمهایى جدى اما ساده و خیلى زودباورند و مثل ما آدمهاى پیچیدهاى نیستند. ما هیچ چیزى را باور نمىکنیم. من اخیرا به مصر رفته بودم. در آنجا هرچه را راهنما مىگفت، توریستهاى فرنگى عین بچه مدرسهاىها یادداشت مىکردند; ولى ما که گوش نمىدادیم و اگر هم گوش مىدادیم بهراحتى باور نمىکردیم.
در چنین وضعى چگونه مىتوان عرفان نمون را از داعیههاى دروغین تشخیص داد؟
تشخیص آن مشکل است. من خودم نمىدانم با چه معیارهایى باید اینها را تشخیص داد. مرشدهاى قلابى زیاد است، مانند اینهایى که از هند مىآیند. در این کارها شارلاتانى و شیادى زیاد است.
شما کسى را دیدهاید که به نظرتان بیاید واقعا صادق است؟
صادق دیدهام ولى عمیق کم دیدهام. در بنارس یک عده در خانهاى نشستهاند و منتظر مرگند و دنبال هیچکار دیگرى نمىروند. من با یکى دو تا از اینها صحبت کردم. آدمهاى خیلى پاک و صادقى بودند، ولى حرفهایى که مرا قانع کند نداشتند. البته کسى که به صفاى باطن رسیده باشد، دلیل نمىشود که قدرت ذهنى زیادى داشته باشد; ممکن است آدم سادهاى باشد. چند نفر صادق دیدم، ولى هیچوقت آن طورى نبود که مجذوب شوم. یک نفر را در ایران دیدم که خیلى قدرت داشت، ولى شیاد بود. پیدا کردن آدمهاى واقعا صادق خیلى مشکل است. اگر خیلى اصیل باشند، شما آنها را نمىشناسید و خودشان را نشان نمىدهند. به محض اینکه زیاد مطرح شوند در و دکان است.
در کتاب زیر آسمانهاى جهان از تجربه کردن حالتى معنوى در محضر مرحوم علامه طباطبایى سخن گفتهاید. ممکن است قدرى بیشتر در این باره توضیح دهید؟
این سوال را خیلىها مىکنند و نمىتوانم جواب بدهم، چون خیلى حادثه غیر مترقبهاى بود، و بعد هر دوى ما در این باره سکوت کردیم; به طورى که گویا اصلا چنین اتفاقى نیفتاده است. علت هم این بود که آن روز هیچ کس به آن جلسه نیامده بود. غروب بود و من و ایشان نشسته بودیم و محیط هم محیط خاصى بود، چون چراغ نبود و چراغ نفتى در تاقچهها و یک سایه روشن عجیبى بود. ایشان نشسته بودند و من یک سوال عجیبى کردم. ایشان شروع کردند به جواب دادن. بعد یک حالى بود که من نفهمیدم چه بود و چون تمام شد، ایشان چیزى نگفتند و سرشان را پایین انداختند و من فهمیدم که باید بروم. حالت آدمى را داشت که دوست ندارد دستش رو شود; مثل اینکه از دستش در رفته بود. ولى من فکر مىکنم آدمى بود که زندگى روحى داشت. ایشان آدمى بودند که خیلى کم حرف مىزدند، مگر اینکه از ایشان سوالى بشود، و خیلى هم زیر و آهسته حرف مىزد و بالهجه ترکى. سعى مىکرد زیاد حرف نزند و سکوت کند و اهل بحث و اینها نیز نبود. گاهگاهى درباره مسئلهاى، که از او درخواست مىکردیم، پاسخ مىداد; ولىاین اواخر خیر. روحانیونخیلى باهم بحثمىکنند، ولى ایشان این عادت را نداشتند.
نمىتوانید یک توصیفى از آن حال ارائه بدهید؟
در آن حال ارتباط روحانى من حالتخوشى داشتم، مثل اینکه به سفر رفته بودم. روزى، در شمال، شرح بر مقدمه قیصرى بر فصوص آقاى آشتیانى را به ایشان نشان دادم و گفتم نظرتان درباره این کتاب چیست. گفتند، این کتاب خیلى خوبى است، ولى عرفان این مفاهیم نیست; دیدن است. هر چه ما مىگوییم حرف است; باید دید داشت. من فکر مىکنم به این موضوع اعتقاد داشت و خودش هم اهلش بود.
شما کدام قسمت از مباحث مربوط به دین را بیشتر مىپسندید؟
چیزى که من بر آن تکیه دارم عرفا هستند. من به عرفا خیلى علاقه دارم. من عاشق تائوئیزم هستم و جوانگ تزو را خیلى دوست دارم. ما دورهاى را در خدمت علامه طباطبایى مىگذراندیم و ایشان خیلى علاقه داشتند که با کتب اینها آشنا شوند، ولى چون ترجمه نشده بود، من و دکتر نصر براى ایشان ترجمه مىکردیم. ایشان هم عین یک استاد شانکارا تفسیر مىکردند و ما حیرت مىکردیم. مثلا جملهاى پارادوکسیکال در یکى از اوپانیشادها بود: "آن کسى که مىفهمد نمىفهمد و آن کسى که نمىفهمد مىفهمد". ایشان چنان این جمله را تفسیر مىکردند که حیرت مىکردم. بعدها من و دکتر نصر کتاب کوتاهى را از لائوتسه، به نام دائودجینگ، که کتاب خیلى کوتاهى است و تمامش پارادوکس است، از متن انگلیسى به فارسى ترجمه کردیم. علامه این را که خواندند گفتند: "این مهمترین رسالهاى است که من در عمرم خواندهام" و عاشق دائودجینگ شدند. من مثلا مایستراکهارت را، که از عرفاى غربى است، یا عرفاى خوب خودمان یا متفکران بزرگى را که واقعا به جنبه لطیف دین مىپردازند، خیلى دوست دارم; چون همه اینها متدین بودهاند.
آیا این بدین معناست که اگر ما بخواهیم دین را بفهمیم باید از این حالت تعقلى خودمان خارج شویم و در آن فضاى تمثیلى ادیان وارد شویم؟
بله، باید دین را اینطور نگاه کنیم و دید بازى داشته باشیم و بدانیم که تجربه معنوى انسانها، در آن طرف آینه، مشابه یکدیگر است. ما هر کدام یک طرف آینه را داریم و حافظ مىگوید: "در پس آینه طوطى صفتم داشتهاند". در پس آینه، تجربههاى معنوى انسانها مشابه یکدیگر است. به عبارت دیگر این صورتهاى متکثر، مثال واحدى در آن بالا دارند. در آنجا زبانى هست که اینها را شبیه یکدیگر مىسازد، زبانى خیلى قدیمى که به اولین تجربه انسان بر مىگردد و بعد فرهنگها آمدند و آنها را زیر قانون پوشاندند. ولى وقتى به عمق مسایل مىرویم تشابه زیادى هست. مخصوصا به نظر من عرفان نظرى اسلامى خیلى غنى است. نمىدانم عربها اینقدر غنى هستند یا خیر. چون عربها شاعرانى مثل حافظ و مولوى ندارند; تنها ابن فارض را دارند. ولى زبان فارسى سرشار از این اشعار است، به طورى که هر ایرانى، که حتى اعتقادى هم ندارد، خودش را درویش مىداند، چون چند تا شعر مىداند. مفاهیمى چون شمع و پروانه و گل و مغبچه و دیر مغان و… این قدر در ذهن ما قوى است و اینقدر بار عاطفى دارد که به محض اینکه شعر مىگوییم همه عارف مىشوند.
این روش شما خیلى جالب است که اگر مىخواهیم دین را بشناسیم نخست آن مثالش را بشناسیم و بعد ببینیم در دین دیگر چگونه است. اما به هر حال اگر به عنوان کار علمى نگاه کنیم، نمىتوانیم مطالعات ادیان را در بعد عرفانى آن محدود کنیم. اگر بخواهیم در صورتهاى دیگر ادیان کار کنیم چه باید بکنیم؟ اگر بخواهیم مثلا کلام ادیان یا اخلاق دینى را بررسى کنیم چه ملاکهاى فرادینىاى براى این مطالعات وجود دارد؟
اولا باید ساختار و مولفههاى اساسى و سرنوشتساز ادیان را بشناسید; مثلا باید ببینید که ساختار اصلى مسیحیت و ارتباطش با گوشتمند شدن و تجسد مسیح چیست. مسئله مهم دیگر در مسیحیت، مسئله تاریخ است که در اسلام نیست; چون در اسلام اگر تاریخ دارید، تاریخ نبوت است و بعد هم غیبت. در غرب تاریخ مهم است. از نقطهاى که مسیح در زمان مىآید و به قول معروف گوشتمند مىشود، این نقطه عطف تاریخ است و از این به بعد تاریخ براى سیحیتشروع مىشود. هنگامى که اولین مسیونرهاى بلژیکى، در قرن 16 و 17، به چین رفتند، سعى مىکردند چینىها را مسیحى کنند; ولى آنها زیربار این حرفها نمىرفتند و اولین چیزى که مىگفتند این بود که چرا این خداى شما اینقدر جوان است؟ دو هزار سال چیست؟ و بعد این چه خدایى است که به این روز افتاد و نتوانست از خودش دفاع کند؟ چینى نمىفهمد که این چه خدایى است که مصلوب شده است و هیچکارى نتوانسته انجام بدهد. در اسلام شریعت اهمیت زیادى دارد، ولى مسیحیتشریعت و کلام الهى منزل ندارد. اولا معلوم نیستخود مسیح به چه زبانى صحبت مىکرده است: آیا عبرى بوده است، یا آرامى یا غیر از آنها. اولین انجیل هم به یونانى و لاتین نوشته شده است و مثل اسلام نیست که کلامالله و نقطه تنزیل وحى داشته باشند. مقایسه اینها مهم است; مقایسه مفهوم زمان، مقایسه نبوت و مفهوم غیبت، که آنها ندارند و ما داریم. همچنین در هند مفهوم دیگرى از زمان دارند که ناپایان است. اگر خلقت از نظر عرفاى اسلام در اثر عشق است که کنت کنزا مخفیا، براى هند بازى بىدلیل و ناموجهى است که به طور دایم ادامه دارد و سیکلهاى تکرارى دارد، یعنى مرتب پشتسر هم مىآیند و مىروند و عصرى طلایى در کار است. اینها همه قابل مطالعه و مباحثه است و بیشتر هم وجوه افتراق در کار است. از نظر شکل که نگاه کنید مىگویید اینها وجوه افتراق اینهاست. مثلا من فکر مىکنم تشیع با دین زرتشت ارتباط بیشترى دارد تا حتى با اسلام سنى; چرا که مفهوم مهدویتبا سوشیانت، که در زرتشت است، یا مفهوم آخرالزمان، که آنها دارند، شباهت دارد و سیکلهاى زمانى خیلى مشابهى نیز در میان آنهاست. من فکر مىکنم تشیع ایرانىها خیلى متاثر از زرتشت است. البته شیعه مربوط به ایران نیست، ولى این قالبى که تشیع در ایران گرفته خیلى موثر بوده و آرکیتیپاهاى فرهنگى نقش خودشان را بازى مىکنند. باید ببینید آن ساختارى که وجه ممیز یک دین است چیست و چه فرقى با دین دیگر دارد. البته مطالعات تاریخى نیز موثر و مورد نیاز است; مثلا نقش کلیسا چه بوده و چگونه بهوجود آمده است. مسیحیت از آغاز در قالب تفکر یونانى افتاد، براى اینکه آباى کلیسا یونانى و افلاطونى بودند، و از طرفى در قالب تفکر رم نیز افتاد. این است که مسیحیت دو میراث دارد: یکى میراث یونانى و دیگرى میراث رومى. ولى ما این میراثها را نداشتیم. درست است که ما هم نهضت ترجمه را داشتهایم، ولى آن تاثیرى که در آنجا داشت در اسلام نداشت و همیشه در حاشیه ماند و در زندگى مردم هم چنین تاثیرى صورت نگرفت. یک تفکر فلسفى بهوجود آمد که مشایى است و بعد هم اشراقى شد، که هم ایرانى است و هم یونانى. شیخ اشراق آدم خیلى عجیبى است; چون وقتى مىخواهد نسبشناسى خودش را بیان کند دو قوس مىبیند: یکى یونان و دیگرى ایرانیان و خسروانیان، و خودش را هم نقطه مرکزى ادغام این دو مىداند. این خودبزرگبینى را، که ایرانىها دارند، او هم داشته است. تفکر فلسفى او تفکرى شاهنشاهى است. چیز دیگرى که قابل مطالعه است، تفکر سیاسى اقوام است. هر قومى در مخیلهاش یک تفکر سیاسى دارد. در ایران 2500 سال شاهنشاهى بوده و لذا همگى به صورت شاهنشاهى رفتار مىکنند. در ایران همیشه امپراتورى وجود داشته است و الان نیز چنین است. الان دین است که اقوام مختلف را به صورت موزاییک در کنار هم قرار داده است. علت اینکه شاهان ایران را شاه شاهان مىگفتند براى این بود که شاههاى کوچکى وجود داشتند که یک شاه بزرگ بر آنها حکومت مىکرد. ساخت ذهنى ما هنوز شاهنشاهى است. این تفکر در برداشت و طرز فکر ما اثر مىگذارد.
بحث گفتوگوى فرهنگها و گفتوگوى ادیان از چه جایگاهى برخوردار است و براى برقرارى گفتوگوى واقعى میان ادیان چه باید کرد؟
داستان گفتوگوى تمدنها در سال 56 – 1355 در ایران با تاسیس مرکز مطالعات فرهنگها مطرح شد. در آن زمان قرار بود شعبهاى در هند و شعبهاى در ژاپن و شعبهاى در مصر تاسیس شود. در ژاپن ایزوتسو پذیرفت که این شعبه را راهاندازى کند. در مصر هم عثمان یحیى عهدهدار این کار شد اما هند مانده بود. مسئله ما این بود که این تمدنها در قبال تحولات دنیا داراى وجه مشترکى هستند، و چون ما با هم دیالوگ نداشتیم (تا آن زمان بین ایران و هند و چین دیالوگ وجود نداشت) از طریق غربىها خودمان را مىدیدیم، یعنى از نگاه آنها بود که من به همسایهام نگاه مىکردم، حال آنکه در قدیم اینطور نبود بلکه ارتباط زیادى وجود داشت. لذا من این پرسش را مطرح کردم که ما براى اینکه بدون آنها همدیگر را ببینیم و مسائلمان را مطرح کنیم چه باید بکنیم. چون مسائل مشترک و تقدیر تاریخى مشابهى داریم. اما معلوم نیست که تز گفتوگوى تمدنها، که امروزه مطرح است، چیست. چون اولین شرط گفتوگوى تمدنها این است که شما دیگرى را قبول کنید. نمىتوانید بگویید هر چه من مىگویم تو هم بگو; چون این سرکوب تمدنها است. اولین مسئله این است که باید این مسامحه وجود داشته باشد. آقاى خاتمى هم این سخن را قبول دارند و آقاى فریدزاده هم، که متصدى این کار است، فردى استبزرگوار و علاقهمند به این کار; اما مهم برخوردارى از یک تئورى براى گفتوگوى تمدنها، آن هم در چند سطح، است: در سطح ادبیات، فرهنگ، ادیان و فلسفه. در هر حال مسئله دشوارى است. ما باید اصل این را قبول کنیم که چند هویتى هستیم.
یعنى، به نظر شما، تقدیر ما آسیایىها غیر از تقدیر تاریخى بقیه جاها است و ما اگر بخواهیم یک گفتوگوى سازنده داشته باشیم، اول باید در درون خودمان که تقدیر تاریخى مشترک داریم گفتوگو کنیم؟
خیر، اینها مىتوانند با هم باشند; یعنى مىتوان در عین حال با هر دو گروه بحث کرد. من بیش از پیش اعتقاد دارم که ما انسانهایى هستیم که در چند ساحت زندگى مىکنیم. دوم اینکه این چند هویتى ما را از دیگرى غنىتر مىسازد. ما اگر به چند هویتى خودمان آگاه شویم، از غربىها غنىتر مىشویم، چون ذوحیاتین هستیم، هم در آبیم و هم در خشکى; ولى انسان غربى فقط در فرهنگ خودش زیست مىکند. من مىتوانم هم دنیاى او را ببینم و هم دنیاى خودم را.
آیا واقعا مىتوان در دو فرهنگ زندگى کرد؟ یعنى فرهنگ خودمان را داشته باشیم و فرهنگ دیگرى را هم بگیریم؟
آرى، اما کلیدهایش فرق مىکند. مشکل این است که آدمها مىخواهند همه را در یک قالب بریزند، ولى این نمىشود. شما شاه کلید ندارید، بلکه کلیدهاى مختلفى دارید. باید قبول کنیم که یک جعبه داریم با کلیدهاى مختلف. این بازى خیلى مشکلى است که بتوانید در چند ساحت زندگى کنید، چون چند تا آدمید و چند تا شناسنامه دارید، و این شما را خیلى غنى مىکند. درست مثل اینکه وقتى مىخواهید روى پیانو موسیقى ایرانى بگذارید، کوکهایش را عوض مىکنید، کوکهاى ذهن هم باید عوض شود. یک کلید است که با آن این کوکها عوض مىشود، و این کار خیلى مشکلى است که آدم بتواند با چند کوک بنوازد، و این کارى است که آدم باید روى خودش انجام دهد. اشکالى هم ندارد که چند شخصیتى شویم. حال که ما چنین هستیم چرا انکار کنیم؟ زندگى هم دشوار نمىشود، به شرط آنکه بدانیم جاى هر چیزى کجاست. مثلا بدانیم زبان سهروردى با زبان هگل فرق دارد و این دو تا را نمىتوانیم با هم بیامیزیم، درست مثل روغنى که روى آب مىماند. پس باید گسستها را بپذیریم.
نکتهاى که شما مىفرمایید و مورد اذعان است این است که نمىتوان به ترکیبى جدید رسید; باید با یک مخلوط سر و کار داشته باشیم. ولى به نظر مىرسد که انسان بدین سمت گرایش دارد که با فرهنگ واحدى زندگى کند.
آگاه شدن از مسئله، مسئله را حل مىکند.
اتفاقا نکته همین جاست که این روند به صورت ناخودآگاه رخ مىدهد و این ناخودآگاهى به همراه نوعى فریفتگى یا حالت انفعال نسبتبه فرهنگ خود و نهایتا بهصورت شخصیتىچندگانه،کهواقعا تعادلنیافتهاست، عملمىکند.
بله، خیلى مشکل است. براى همین است که مردم اینقدر پریشانند. مثلا یکى چون شریعتى سنتزى به دست مىدهد. شریعتى چه کرده است؟ همان زیر بناهاى مارکسیستى را گرفته و روغن اسلامى در آن ریخته است. تمام زیربناهاى ایشان مارکسیستى است و قالبها هرگز اسلامى نیست. اسلام کى و کجا زیربنا و رو بنا داشته است؟ اصلا کجا مفهوم تاریخ به آن معنایى که او مىگفت در اسلام وجود دارد؟ اصلا اسلام مفهوم انقلاب ندارد; معاد دارد ولى انقلاب ندارد. انقلاب مفهوم جدیدى است که با انقلاب فرانسه به وجود آمد; یعنى به هم زدن جامعه. خود این کلمه اصلا در نجوم پا گرفته است. با انقلاب فرانسه مفهوم خطى زمان به وجود مىآید، که اتفاقا ضد معاد است; یعنى پیشرفت جاى معاد و آخرت را مىگیرد. پس هنگامى که از انقلاب سخن مىگویید باید بدانید که به لحاظ مفهومى با معاد سر و کار ندارید. این مفاهیم را باید شکافت. براى همین است که مىگویم سنتزى که بتواند همه اینها را در خود هضم کند دشواریاب است.
احساس مىشود که خود شما چندگانگى وتنوع و چندساحتى را در زندگى خودتان تجربه کردهاید.
من خیلى در مورد خودم روانکاوى کردهام. من رابطهام با زن و فامیل و بچههایم همیشه سنتى بودهاست. در یک دنیایى زندگى مىکنم که با مسائل زیادى، و با خودم، درگیرى داشتهام; ولى رفته رفته با خودم گفته که حوزههاى اینها با یکدیگر فرق مىکند. من باید بتوانم از این حوزه به آن حوزه بروم و زیاد تداخل و تقلیل نکنم. فکر تقلیل این را در آن مىگنجاند و یک مفهوم را تقلیل و کار را راحت مىکند; ولى چون این مسائل نامتجانس هستند طبیعتا نمىتوانیم تقلیل کنیم. باید گسستها را قبول کنیم. من مىگویم گسستها را به عنوان یک واقعیت در درون خودمان قبول کنیم و بدانیم که ما هم در عصر حجر زندگى مىکنیم و هم در عصر جدید.
ولى این تازه صورت مسئله است. درست است که با پذیرش این صورت مسئله خیلى از راه را رفتهایم، ولى نکته این است که باید برایش راه حلى پیدا کنیم. این پریشانخاطرى خیلى بد است!
شما وقتى وارد حوزه دین مىشوید، باید آن دین را با تعبیر همان دین بفهمید; نه اینکه با پوزیتیویسم وارد آن دین شوید.
مسئله اینجاست که من فقط نمىخواهم درس بخوانم، بلکه مىخواهم زندگى هم بکنم. اگر من محصل بودم، در کلاس ریاضى به قواعد و اصطلاحات ریاضى گوش مىدادم و در کلاس ادبیات به شعر و… ; اما من مىخواهم زندگى کنم. من نمىتوانم بگویم در حوزه دین، دینى و در حوزه مدرنیته، مدرن زندگى مىکنم; چون همه اینها انحصارطلبند: هم مدرنیته و هم دین.
مدرنیته مىگوید هر کارى مىخواهى بکن، ولى دینت را خصوصى سازى کن; دین مسئله شخصى تو، یعنى مسئله ارتباط تو با خداست و من در این حوزه با تو کارى ندارم.
مىگوید با تو کارى ندارم، اما اتفاقا خیلى کار دارد! وقتى مدرنیته معناى عقل و دنیا را عوض مىکند، طبیعتا همه چیز دستخوش تغییر مىشود.
ولى نمىگوید دقیقا مثل من فکر کن. مدرنیته چیز عجیبى است. مدرنیته هم فراگیر و هم بى غیرت است – مثل چیزى که همهجا را فراگرفته ولى وسط آن پر از حفره است. مدرنیته قواعد بازى را به شما نشان مىدهد – همان طور که در فوتبال مىگویند فقط باید به توپ ضربه بزنید و لگد زدن ممنوع است. مدرنیته قواعد را مىگوید، ولى نمىگوید که آن حوزهها را چگونه باید پر کرد. نمىگوید رابطهات با خدا چگونه باشد. نمىگوید چگونه زندگى کن. اینها را آزاد گذاشته است. مىتوان مقولات مدرن و دینى را با هم تحقیق کرد و درهم نیامیخت.
یعنى دستورالعملى ندارد; اما سوال همین است که آیا مىتوان هم خوب مدرن زندگى کرد و هم خیلى خوب سنتى زندگى کرد؟
نمىدانم!
تجربه خود شما چیست؟
من آنها را حل کردهام و شخصا مسئلهاى ندارم; فهمیدهام که حوزهها جدا هستند; مثلا من در خلوت و خانه خودم – نمىگویم اهل باطن هستم که ادعاى بزرگى است – ولى خلوتى دارم. من با هر کسى با زبان خودش صحبت مىکنم و واقعا کلیدهاى مختلفى دارم و هیچ هم قاطى نمىکنم. من در مورد خودم این کار را کردهام. در ژنو در یکى از همایشهاى بینالمللى، روزى ایتن ژیلسون را، که آدم عارفى است، دیدم. ادنبورگ تودهاى روس هم در آنجا بود و مرتب به پر و پاى او مىپیچید. یک مرتبه ژیلسون به او رو کرد و گفت: "آقا مرا با خودم تنها بگذار!" آنگاه که بحثبه جایى رسید که مربوط به ایمان او مىشد، اعتراض کرد و گفت مرا با خداى خودم تنها بگذار; و او نیز ساکتشد. یعنى ادنبورگ وارد حوزهاى شده بود که دیگر مزاحم او بود. هر کسى براى خودش حریمى دارد. این است که در دنیاى امروز آدمى باید حریم خودش را حفظ کند. هر چه بخواهید این دنیا را عوض کنید، برعکس مىشود. من اگر بخواهم دنیا را مذهبى کنم، خودم دنیوى مىشوم. همین تاریخ بیستسال گذشته ما را نگاه کنید; هر چه فشار آوردند تا دنیا را بهشتبرین کنند خودشان دنیوى شدند، به طورى که هیچ وقت اسلام اینقدر دنیوى نشده بود. حال نمىدانم خوب استیا بد; شاید یک نوع پروتستانتیزم جدید در حال شکلگیرى است. در هر حال اسلام با مسائلى درگیر شد که در حوزه او نبود. وقتى وارد این بازىها مىشوید، آن طرفش معلوم نیست که به کجا منتهى مىشود. شما در واقع، به نوعى، از خودتان اسطورهزدایى مىکنید. یک مثال خیلى ساده برایتان بزنم. داستان کربلا و عاشوراى حسین(ع) در زمانى خاص، یعنى سالى یکبار، مىتواند اثر داشته باشد. اگر هر روز این وضع ادامه داشته باشد اثرش تمام مىشود و مىشود کارناوال; چون قدرت و توان را از آن مىگیریم. مفهوم شهادت هم همینطور است; اگر شهید را به یک انقلابى سیاسى تبدیل کنیم، او دیگر شهید نیست. این مفاهیم خیلى ظریفند و وقتى آنها را از حوزه خودشان خارج کنید، خاصیتشان را از دست مىدهند. مثل آن است که بگویید وضو بهداشت است! درست است که وضو جنبه بهداشتى دارد اما اولا در میان شیعه این جنبه بهداشتى خیلى کم رنگ است; ثانیا در واقع این یک چیز کاملا آیینى است. آنطور که آب مىکشید بهداشت نیست، بلکه یک چیز نمادین است. به محض اینکه این را بهداشتى کنید، آن جنبه نمادین و آیینى خودش را از دست مىدهد. برخى نیز مىگویند اسلام با دموکراسى مساوى است; در حالى که تاریخ دموکراسى با اسلام یکى نیست. دموکراسى چیز جدیدى است. اما در پاسخ به سوالى که دوستان مطرح کردند عرض مىکنم که در دین ما به این موضوع پرداخته شده است. نبى مکرم(ص) با آدمهاى عارف مسلک یک جور سخن مىگفت و با بچهها یک جور و با دیگران نیز به انحاى دیگر. به نظرم این کار هم عملى است و هم توصیه شده است.
واقعیت آن است که مدرنیته غیبزدایى کرده و دین پر از غیب است. من نمىدانم چگونه شما مىفرمایید که من مىتوانم در مقام عمل بین آنها جمع کنم. کسى که واقعا به همه ابعاد دین با نگاه عقلانى مىنگرد، چگونه با مجموعهاى از احکام و عقاید پر از نگاه به غیب و عالم قدس مواجه مىشود؟ جمع میان اینها کار مشکلى است. یک وقتبحثشما این است که من در جامعهاى هستم که تکثر قومى و فرهنگى و دینى دارد و طبیعتا من باید خیلى با تولرانس و تسامح و تکثرگرایى برخورد کنم و چنان برخورد کنم که مسلمانم بهزمزم شوید و هندو بسوزاند، اما یک بار بحث این است که بخواهم ساحتهاى مختلف زندگى خودم را بر اساس تناسبات آنها آرایش بدهم. من در اداره و سرکار کاملا مدرن زندگى مىکنم و با ابزارهاى امروزى به مسافرت مىروم. (زمانى حضرت امام فرموده بودند که شما به ما مرتجع مىگویید; مگر ما با هواپیما به مکه نمىرویم؟) ولى آدمى در آن خلوتخانه خودش، آنجایى که جزء لا یتجزاى شخصیت انسانى اوست، چه باید بکند؟ در آنجا کسى که به دین به عنوان یک امر قدسى الهى، که ما را به عالم غیب ارتباط مىدهد، نگاه مىکند، شاید، به عنوان یک دین شناس، بگویید او با اسطوره طرف است; ولى او خودش را با حاق واقعیت هستى مواجه مىداند. اگر شما گفتید این اسطوره است، دیگر او نمىتواند این احساس را داشته باشد. معروف است که شیرینى فروش اصلا خودش شیرینى نمىخورد! آشپزها هم از غذایى که خودشان مىپزند نمىخورند! چون شیرینى فروش آنقدر بوى شیرینى به دماغش خورده است که خودش دلش نمىآید از آن بخورد. من احساس مىکنم یک دینشناس، که خیلى قشنگ همه چیز را حلاجى کرده است، اصلا خودش نمىتواند متدین باقى بماند. احساس مىکند که براى ساحتخلوت خودش هم چیزى باقى نگذاشته است. آنقدر مطالب را حلاجى کرده است که همهاش گرد و غبار شده و به هوا رفته است. وقتى آدمى آثار شما را مىبیند، متوجه مىشود که به هیچ وجه آدم غافلى نیستید; برخلاف بعضىها که از سخنشان معلوم است که از هیچ چیزى خبر ندارند! ولى عدهاى بىخبر نیستند، هر چند بىخیالند و اصلا جدى نگرفتهاند. همین قدر که آدم بخواهد غافلانه زندگى نکند و آن را جدى بگیرد در نهایت چه مىکند؟ شما مىگویید من در ساحتباطنى خودم باطنگرا هستم، چگونه باطنگرایید؟ شما در عالم ناسوت زندگى مىکنید و باطنگرایى لزوما باید با یکى از این تماثیل و اشکال عالم ناسوت صورت بگیرد. نمىتوانید بگویید که من به عالم مثال نقب زدهام و مثلا با حضرت عیسى دارم در آسمان چهارم زندگى مىکنم. لذا فرق مىکند که دنیا را مدرنیته فرا گیرد یا جمهورى اسلامى یا آنارشیسم. شما در همین دنیا دارید زندگى مىکنید. با این اشکال و تماثیل چگونه کنار مىآیید؟
حالا باید چه کرد؟
به هر حال این مسئله را چه کار مىکنید؟ مسئله جدىاى است! این دردى است که ما خودمان داریم. آدمى وقتى کتاب زیر آسمانهاى جهان را مىخواند لذت مىبرد – حال کارى ندارم به آن قسمتهایى که دستخودتان نبوده، مثلا مادرتان گرجى است، پدرتان ترک است و… . اما در ابعاد اختیارى آن با آدمى روبهرو مىشویم که مثل لحاف چهل تکه است! من کتابهاى آقاى شایگان را که مىخوانم دیوانه مىشوم! گاه با علامه طباطبایى اوج مىگیرد; گاه از ظرافت هنرى کار یک بالرین ذوق مىکند; گاه دنبال عوالم قدس است و بعد به یکباره آن را رها مىکند. اساسا شما که با علامه طباطبایى به آسمان رفتید، چرا باز به زمین برگشتید؟
ایشان یک لحظه ما را برد و بلافاصله رها کرد، و بعد خودش از این کار پشیمان شد. ایشان این کارها را هیچوقت نمىکرد. من نمىدانم چه کار کرد. همه به این موضوع علاقهمند شدهاند، ولى من خودم نمىدانم چه رخ داد.
حال چگونه مىتوان اینها را جمع کرد؟ گاهى مىترسم که اگر من هم بیایم اینها را مطالعه کنم دچار پریشاندلى شوم; چون واقعا دلم مىخواهد که با امر قدسى هم در ارتباط باشم و معنوى زندگى کنم.
حال در اینجا من جواب شخصى خودم را مىدهم; جوابى که واقعا به آن اعتقاد دارم. جواب من به شما خیلى بودایى است. بودا یک جمله دارد که: همه چیز درد است و همه چیز ناپایدار. تنها راه گریز از این درد، اطفاى غریزه خواستن است. من این را اساس زندگى خودم قرار دادهام که توکل داشته باشم. سعى نکنم سیر حوادث را تغییر دهم. من همیشه سعى مىکنم طماع نباشم، حسود نباشم و از کسى بد نگویم و زیاد شکر کنم، چون فکر مىکنم که آدم خیلى خوششانسى هستم. با خودم مىگویم که اگر همه چیزهاى دنیا را تقسیم مىکردند من از هر لحاظ بیشتر از سهم خودم بردهام. این روش من خیلى عملى است. حال اسم این را مىخواهید دین بگذارید یا چیز دیگر; من اینگونه رفتار مىکنم.
در واقع جنبه نظرى سوال را پاسخ نگفتید.
پاسخ نظرى نمىشود ارائه داد; زیرا خیلى شلوغ است. من همه این ساختارهاى متافیزیک را قبول دارم و واقعا زیبا هستند، چه ساختار متافیزیکى هندىها و چه در مورد ایرانىها، ولى در نهایت مهم آن است که آدمى آرامش داشته باشد و فارغ از دغدغه زندگى کند.
سوالات مختلفى به ذهن آدمى هجوم مىآورد. آدمى احساس مىکند از طرفى دوست دارد این معارف و اطلاعات را بداند و از طرفى حس مىکند که یک حقیقت نابى که از همه اینها قشنگتر و دلپذیرتر است وجود دارد که نمىتوان از آن چشم پوشید و مىتوان به نحوى به آن دسترسى پیدا کرد. اگر بخواهد به آنها بپردازد، ممکن است مثل آن آشپزى بشود که از غذاى خودش نمىخورد.
ولى مىدانید که آنها ته نشین مىشوند. این چیزهایى که مىخوانید یک جایى اثر مىگذارد. بدون اینکه خود آدم بفهمد، به صورت ناآگاه اثر خودش را دارد. من یک روز کنار آقاى آشتیانى، که خیلى دوستش دارم، نشسته بودم. ایشان جذبه و میدان مغناطیسىاى دارد که همه را به سمتخویش مىکشد. داشتم به ایشان نگاه مىکردم. دیدم که ایشان اگر هیچ چیزى هم نگوید حضور خیلى عجیبى دارد. حال من نمىدانم ایشان اهل باطن هستیا نیست; ولى این حضور ناشى از ممارست است. آنقدر متون قدیمى خوانده و فکر کرده است که یک هالهاى در پیرامونش ایجاد کرده است که لازم نیستحتى سخنى بگوید; خود بهخود آدمى را به سمتخودش مىکشد. من فکر مىکنم مطالعات رفته رفته مثل اوراق دفتر مىنشینند و در آدم خیمه مىزنند و روى آدم تاثیر مىکنند و به آدم حضورى مىدهند. شاید حکمت و فرزانگى هم همین باشد.
پىنوشت:
×.برگرفته از کتاب زیر آسمانهاى جهان (گفتوگوى رامین جهانبگلو با داریوش شایگان)
حکمت متعالى ادیان
در گفت و گو با دکتر محمود بینا
استاد دکتر محمود بینا مطلق، به سال 1307 در تهران متولد شد. در سال 1348 دکترى فلسفه را از دانشگاهگوتینگن آلمان گرفت، سپس در دانشگاه لوزان سوئیس به تحصیل و تدریس ریاضیات مشغول شد و از زمانتاسیس دانشگاه صنعتى اصفهان در مهر 1356 تا کنون در آن دانشگاه ریاضیات و فلسفه علم تدریس مىکند. استادبینا به زبانهاى عربى، انگلیسى، فرانسه، آلمانى، سانسکریت، یونانى و لاتین آشنایى دارد. از استاد که وقتگرانبهاى خویش را در اختیار ما گذاشتند، صمیمانه تشکر مىکنیم.
هفت آسمان: آیا پیام همه ادیان، على الخصوص ادیان شرقى و ابراهیمى واحد استیا نه؟ اگرواحد است این پیام چیست؟ و اگر شىء واحدى نیست چگونه مىتوان از پلورالیزم دینى دفاعکرد؟
استاد بینا: به نظر مىرسد پلورالیزم معنایى عمیقتر از آنچه مطرح مىکنند دارد; یعنى براىهر قومى وجههاى از راه تقرب به خداوند نهاده شده است و هر کس باید از همان راهى کهدر پیش روى اوست، در نیکوکارى بر دیگرى سبقتبگیرد; واین دستور خدا هم هست;مىفرماید: و لکل وجهه هو مولیها فاستبقوا الخیرات (1) .این آیه و آیه مکمل آن در سوره مائده کهمىفرماید: ولو شاء الله لجعلکم امه واحده ولکن لیبلوکم فىما اتیکم فاستبقوا الخیرات (2) بر اینحقیقت دلالت دارند که اولا کثرت سفرا خواست الهى است چرا که کان الناس امه واحده ولیکن دور زمان اقتضا داشته است که کثرت محقق شود. دیگر این که در این میان سخن ازمسابقه است: فاستبقوا الخیرات. و در مسابقه هم، براى آن که عادلانه باشد، همه باید از شرایطیکسانى برخوردار باشند، چنان که در مسابقه دو همه در یک خط مىایستند و هیچکسنباید یک قدم جلوتر یا عقبتر از دیگرى باشد. پس، از آیه فاستبقوا الخیرات استنباط مىشودکه هر یک از ادیان الهى راه رسیدن به خداست; زیرا خداوند فرموده: در آنچه به شما دادیمبکوشید و بر هم در نیکوکارى سبقتبگیرید، و این است پلورالیزم (در معناى عمیق آن). پلورالیزم باید یک دلیل معنوى و درونذاتى داشته باشد. حقیقت اصلى، یعنى خداوند، یگانهاست، ولى دریافت کنندگان این حقیقت در شرایط مختلف زمانى، زبانى، وقومى قرار دارند.اصل دین همان حقیقت واحد است. ما که مى گوییم اصول دین سهتاست: توحید، نبوت،ومعاد، اینها نه اصول دین اسلام، بلکه اصول "الدین" است. یعنى همه ادیان الهى داراى اینسه مولفهاند. همه ادیان الهى توحید، یعنى حقیقت الهى، را دارند; و بین انسان وخداوند همرابط لازم است، چنان که هر دینى بنیانگذارى دارد، و این بنیانگذاران به اندازه کافى با همشباهت دارند که بتوان آنها را به عنوان یک مقوله گرفت. و (در هیچ دین الهى) نیز زندگى فىنفسه هدف نیست; بلکه در پى آن مرگ و معاد است. پس توحید، نبوت و معاد اصول همهادیان است، نه فقط اصول دین ما. این حقیقت در زبانها و زمانها و اقوام مختلف، صور بیانمختلف به خود مىگیرد که متناسب با شرایط هر قوم و ملتى است و همه نیز از طرفخداوند است; همچون نقاطى که در پیرامون مرکز دایره و در فواصل مختلف قرار دارند ولىهمگى با شعاعهایى به طرف مرکز دایره برمىگردند. این است که مىبینیم درمیان عرفاىبزرگ ادیان مختلف، با وجود فواصل زمانى و مکانى متفاوت، وحدت کلام وجود دارد.
هفت آسمان: پس به این ترتیب این که مىگویند بودیسم به خداوند اعتقاد ندارد، مورد قبولشما نیست.
استاد بینا: این یک نگرش ظاهرى به بودیسم است که مىگوید بودیسم فلسفه است و دیننیست. مبحث "نیروانا" در واقع اصل یگانه و تعالى الهى را مطرح مىکند. و چون بودا خود راتجلى خلا و برگرداننده به آن حالت معرفى مىکند، مىتوان بر آن عنوان نبوت را منطبقدانست. توحید آن، به اصطلاح، متافیزیک محض را داراست، و نبوت آن در یک اسم مستتراست(بودا خود را Shunyamurti یعنى تجلى خلا مىخواند). معاد نیز، که زندگى پس از مرگاست، لازمه اصل رهایى از چرخه زایش و میرش است، وگرنه انسان بعد از رهایى از چرخهزایش و میرش به کجا مىرود! چیزى که هست اسمى براى آن نگذاشته است، چرا که مرحله مطلقه حقیقت الهى را با کلام نمىشود وصف کرد، بلکه فقط باید هر صفتى را از آن نفى نمود، زیرا توصیف تعریف است و تعریف تحدید; همانگونه که حضرت على(ع) مىفرمایند: "و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه". قرآن مىفرماید: سبحان ربک رب العزهعما یصفون (3) .مفاد این آیه چیزى به جز آن است که در سبحان اللهعما یشرکون (4) فرمود. در این آیه مىفرماید مشرکان چون نمىفهمند چیزهایى در توصیف خداوند مىگویند که از آن منزه است، ولى آیه اول مىگوید حتى اگر انبیا و مرسلین هم توصیف کننده باشند، در مرحله ذات هر نوع توصیفى ساقط مىشود.
هفت آسمان: البتهدر جاى دیگر استثنازده است.
استاد بینا: البته ما اصطلاح "تنزیه" و "تشبیه" را داریم ، که معادل فرنگى آنها، دوواژه" "transcendence و" "Immanence است . اصطلاح اول به "تعالى الهى" و این که او در هیچ حد و حصرى گنجانده نمىشود اشاره دارد. اصطلاح دوم به حضور او در همه چیز، حتى کوچکترین ذره، اشاره مىکند. دین تعادل بین این دو جنبه است. اگر شما فقطبر " "transcendence تکیه کنید، رابطه انسان با پروردگار قطع مىشود. به قول پروتاگوراس (5) خدایان، اگر هم باشند، در عالم خودشان هستند و با ما هیچ ارتباطى ندارند. و اما اگر فقط جهت وجنبه " "immanence مدنظر گرفته شود، خدا در آفرینش محدود مىشود و مشبهه و مجسمه و آفرینشپرستى (فرشتگان را جاى خداگرفتن ویا خدا را در مرتبه فرشتگان نازل کردن) پدید مىآید. حقیقت تعادل بین این دوتاست. اسلام نیز یکى از بهترین فرمولها را داراست که همواره تعادل بین این دوجنبه را حفظ مىکند; در بعد متافیزیکى که سخن مىگوید مىفرماید: لیس کمثله شىء و این چون تنزیه است، بلافاصله پشتسرش یک تشبیه مىآورد و مىگوید: وهو السمیع البصیر. اصلا ما با دو شهادت مسلمان هستیم: اول مىگوییم "لااله الا الله" که ماسوى الله را، به هر شکلش ، نفى مىکند، و بعد مىگوییم: "محمد رسولالله"، این کلام مىآید تا ارتباط آفرینش با خداوند حفظ شود. چون محمد(ص) رسول الله استبا "لا"ى لااله الا الله نفى نمىشود; یعنى دو جنبه "تنزیه"و "تشبیه" به طور هماهنگ حفظ مىشود. در آیه سبحان ربک رب العزهعما یصفون " "transcendence به شدیدترین وجه آمده، به طورى که بالاتر از این نمىشود گفت، مطلقا فرموده: عما یصفون. اما بلافاصله " "immanence هم به جامعترین وصفى بیان شده است; پشتسرش مىگوید: وسلام على المرسلین که تعمیم محمد رسول الله است. به عبارتى "لااله الا الله و محمد رسول الله" خاص است و عام آن: سبحان ربکرب العزه عما یصفون وسلام على المرسلین است.
قرآن قبل از این که دیگران به فکر پلورالیزم و مساله کثرت ادیان الهى و راه حل آن باشند آن را مطرح کرده است. البته با ادیان ساختگى کارى نداریم، چون هر اصلى بدلى هم دارد. مدعیان مهدویت که در میان یهودیان چون "فرانکیم" و در میان مسلمانان چون "بهائیت" سر برآوردهاند و… مورد نظر ما نیستند. قرآن از ادیان سخن مىگوید; پس پلورالیزم، به معناى صحیح آن، نه با هم کنار آمدن است، که گاهى عنوان مىکنند، ونه این که بگوییم هر یک ازصاحبان ادیان جنبهاى از حقیقت را دیدهاند، وحقیقت تام و تمام را هیچکس ندارد، پس به هم فخر نفروشید. این در حقیقت توهین به جمیع مرسلین است. چنین نگرشى مرتبت دین را خیلى پایین مىآورد. بلکه این کثرتى که ما اکنون با آن مواجهیم در حقیقت راههاى مختلفى است تعبیه شده از سوى خداوند و به سوى او، که خود فرمود: ولو شاء الله لجعلکم امه واحده، یعنى که شما اکنون امت واحده نیستید و صور مختلف دارید ولى فاستبقوا الخیرات. و چون این راهها از سوى خداوند آمده است، همگى تام و تمام است و مىتواند پیرو را به بالاترین حدى که براى انسان ممکن است، یا به قول عرفا، به "فناء فى الله و بقاء بالله" برساند. هر یک از این راهها چون از طرف خداوند آمده است، به خداوندهم منتهى مىشود. و این است معناى صحیح پلورالیزم.
لغتها فىنفسه خوب یا بد نیستند; مهم برداشتى است که از لغات مىشود. مثل کلمه "وحدت وجود". اگر بگوییم وحدت وجود یعنى این که هر پدیدهاى تکهاى از وجود خداست، اینیا کفر استیا شرک استیا انحراف; ولى اگر وحدت وجود به این معنا باشد که خداوند در قرآن مىفرماید: الله نور السماوات والارض (6) که منظور از نور وجود الهى است که در همه جا سارى استبه این ترتیب هر وجودى پرتوى است از وجود الهى و این حق است. مساله این است که چه برداشتى ازلغات بشود.
هفت آسمان: بیانى هست که مىگوید آینهاى بوده که تمام رخ یار را نشان مىداده، بعدشکسته شده است و هر قطعه بخشى را نشان مىدهد. حال باید همه را به هم وصل کرد تاحقیقتبتمامه آشکار شود، آیا این دیدگاه قابل قبول نیست؟
استاد بینا: این سخن نادرستى است. این توهین به جمیع مرسلین مىشود. جور دیگرى مىتوان گفت:
در سه آیینه شاهد ازلى پرده از روى ماه خود بفکند سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانى و حریر و پرند (7)
ما آینههایى داریم که در هر آینه رخ یگانه یار، به اکمل وجه متجلى مىشود. البته آینه تمثیلى استبراى آنچه ما را به اصل دین برمىگرداند. پس در واقع ادیان تجلیات معادل هستند، نه اسلام چیزى کم دارد و نه مسیحیت. این طور نیست که دین مسیحیت چیزى داشته باشد و ما نداشته باشیم، یا ما چیزى را داشته باشیم و مسیحیت نداشته باشد و بگوییم خودمان باید این دو را با هم جمع کنیم تا حقیقت کامل را کشف کنیم. اگر خودمان بر چنین کارى قادر بودیم که خداوند پیامبر نمىفرستاد. برخى مثال فیل را براى پلورالیسم زدهاند که مناسبتى ندارد. اگر قرار باشد از مثنوى مثال بزنیم، مثال انگور و عنب و اوزوم مناسبتر است.
هفت آسمان: با توجه به این مطلب، تعدد ادیان و گفت و گوى بین ادیان چطور تصویرمىشود؟ به عبارتى گفت و گوى بین ادیان نمىتواند مصلحتجویانه باشد که چون مىخواهیمبا هم زندگى کنیم پس با هم به گفت و گو بنشینیم، بلکه حقیقت جویانه است.
استاد بینا: گفت و گوى بین ادیان در حالت ایدهآلش همان است که تاکنون بین عرفا اتفاقافتاده است. مثلا هاتف در ترجیع بندش یک نوع گفت و گوى بین ادیان دارد. مىگوید از نظرظاهرى ادیان اعتقادات مختلفى را بیان کردهاند; مثلا در کتابى گفته مىشود: تکاد السماواتیتفطرن … ان دعوا للرحمن ولدا (8) و در یک کتاب دیگر هم مىگویند: حضرت عیسى پسرخداست. در صورت ظاهرى معتقداتشان با هم متفاوت است. ولى باید اصل را دید. اینهانحوه بیانهایى است از یک اصل واحد که هاتف در آن ترجیع بندش خیلى خوب مطرح کردهاست:
در کلیسا به دلبر ترسا گفتم اى دل به روى تو دربند نام رب یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند
او هم جواب مىدهد که:
تو که از سر وحدت آگاهى تهمت کافرى به ما مپسند در سه آیینه شاهد ازلى پرده از روى ماه خود بفکند سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانى و حریر و پرند ما دراین گفت و گو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکى هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو
بعد مىگوید نزد یهودیان رفتم و در آخر بحث همین را شنیدم. نزد زردشتیان رفتم، پیر:
گفت جامى دهیدش از مى ناب گرچه ناخوانده باشد این میهمان و خلاصه در آنجا هم مىشنود:
که یکى هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو
پس تصویر صحیح گفت و گوى بین ادیان این است. البته از جمیع پیروان ادیان نمىتواناین انتظار را داشت که با هم به گفت و گو بنشینند، چون زمینه فکرى مىخواهد. از پیرواندر سطح معمولى مىتوان توقع داشت که به همدیگر احترام بگذارند. ولى دین ورزان ومتفکران آنها مىتوانند همدیگر را درک کنند واین نکته را متوجه باشند که آن خیراتى که دردین ماست در دین شما هم هست و به این ترتیب، چون راهها از طرف خدا مىآید ومانمىتوانیم راه را بسازیم و چون در راهى هستیم که سرنوشت ما را در آن قرار داده است،پس باید به هم کمک کنیم تا در آن راهى که هستیم فاستبقوا الخیرات را محقق کنیم.گفت و گوى ادیان الان یک ضرورت اجتماعى شده است و امکانپذیر نیز مىباشد، چنان کهمىبینیم عرفاى بزرگ چگونه هماهنگ با هم صحبت مىکنند. حتى ما براى فهم بهتر دینخود نیاز به این مقوله داریم، زیرا مثلا هر ملتى زبانى دارد، مثل زبان مادرى که با آنصحبت مىکنیم، ولى وقتى زبان دیگرى را هم یاد مىگیریم ، تازه به خصوصیات زبانخودمان بهتر آگاه مىشویم. به این ترتیب که مثلامىگوییم براى بیان فلان مفهوم، سبک آندر زبان فارسى این است که اینطورى مىگوید و در زبان عربى یا انگلیسى به سبک دیگرىبیان مىکند، و به این ترتیب تعمق بیشترى در زبان خودمان نیز صورت مىگیرد.گفت و گوى بین ادیان مىتواند به فهم بهتر پیروان هر دین از دین خودش و دینهاى دیگرکمک کند.
حضرت على(ع) که فرمود: "العلم علمان، علم الابدان و علم الادیان"، نفرمود علم دینخود، بلکه فرمودهاند "علم الادیان" یعنى شناخت دینهاى دیگر; چون دین تجلى حقیقتالهى استبراى بازگرداندن به سوى خداوند، و انسان اگر با صور دیگر این تجلى آشنا شود،تعمق بیشترى حاصل مىکند. البته از طرفى نمىتوان از هر مومنى یک عارف ساخت ولىمىتوان به امت گفت که به همسایه خود احترام بگذارید، و این را نیز مىتوان توجه داد که ماالان دشمن واحد داریم; شرک و کفر با تمام قوا تجهیز شدهاند ، دستبه دست هم دادهاند وبه اسم علم، تکنولوژى و … با تمام قوا وارد صحنه شدهاند و دارند با تمام ادیان مبارزهمىکنند. البته الان ظاهر آراستهاى دارند و به طور مستقیم برخورد نمىکنند.
در گفت و گوى بین ادیان باید صمیمیتباشد، نه مصلحت اندیشى. الان رسم است کهدعوت مىکنند و محافلى تشکیل مىدهند که من هم در سه تا ازاین جلسات که در تهرانبرگزار شد شرکت داشتهام. ارتودکسها و کاتولیکها آمده بودند. در ظاهر مسلمان و مسیحىبا هم گفت و گو کردند، ولى در باطن نظر هر کس این بود که بگوید من حق هستم. این نهگفت و گوى بین ادیان است و نه فایدهاى دارد. ولى اگر، آنطور که شما فرمودید، واقعا تحقیقباشد، باید اینگونه باشد که بگوییم او بنده خداست من هم بنده خدا هستم و چون خداوندبه زبانهاى مختلف سخن مىگوید، مىخواهم به هر زبانى که سخن گفته سخنش را بشنوم تااو را بهتر بشناسم. این کار عملا یک انشراح صدر و باز بودن نظر وعمق فکرى زیادى نیازدارد، لذا تحقق کامل گفت و گوى ادیان را از همه افراد نمىتوان خواست. ولى علما مىتواننداین کار را بکنند. به مقلدین مىتوان گفت که با احترام متقابل زندگى کنند و هر کسى کارخود را بکند. به آنها حداقل مىتوان فهماند که مطابق آیه فاستبقوا الخیرات سعى کنند دردین خود نمونه باشند. ولى از هر کس نمىتوان توقع داشت که بفهمد که مثلا آن مسیحى یاسرخپوست که عمل و منسک دین خود را انجام مىدهد معادل استبا تو که در دین خودعمل مىکنى.
هفت آسمان: معمولا گفت و گویى که بین دین شناسان مطرح استبه این صورت است که بهدیگرى بفهمانند که شما این دین را داشتهاید و فلان کجروى را پیدا کردهاید، یعنى مثلا اول بارمسیحیت را مسیح(ع) تبلیغ کرد، ولى بعد فلان شخص آمد و این انحراف را ایجاد کرد.
استاد بینا: مساله را متکلمان خراب مىکنند. اگر مىگذاشتند عرفا با هم صحبت کنند،بحثى پیش نمىآمد.
هفت آسمان: خوبدر اینجا این سوالپیش مىآید کهمعمولا قائلین بهوحدت متعالیه ادیان،هرکدام بهدین خاصىمتشرعند. چرا به ایندین متشرع هستند نهبه دین دیگر؟
استاد بینا: اگر قائل به وحدت متعالیه باشیم این دین یا آن دین فرق نمىکند; مثلا من مسلمانم ولى هندوئیسم را هم بسیار دوست دارم وکتابهایش را هم مىخوانم; ولى وقتى که نگاه مىکنم لزومى نمىبینم که اگر دین من شریعتى داشت که بتوان درون آن شریعتبه سیر و سلوک پرداختبه دین دیگرى بگروم; مثلا من مسلمانم و اسلام هم چیزى کم ندارد، پس لزومى ندارد هندو شوم. اگر دوست من هم "هندو" است، او هم شریعتخود را دارد و لزومى نمىبینم که او را به اسلام بخوانم. ما با هم سر مسایل معنوى، خوب کنار مىآییم و در عمل هم باید راهى را پیش گرفت و باید مناسکى را براى تقرب به خداوند به جاى آورد. من نماز مىخوانم و او هم به شیوه خود عبادت مىکند و ما با هم فرقى نداریم; پس به طور کلى اینها کشمکش تبلیغاتى نخواهند داشت. مثل شیخ على همدانى که با للا یوگشورى (9) در کنار هم زندگى مىکردند و به همدیگر هم خیلى علاقه داشتند و ملاقات هم مىکردند; یکى عارف بزرگ مسلمان و دیگرى عارف بزرگ هندو. نه این به او گفت که بیا مسلمان شو و نه او به این گفت هندو شو. البته بعضى وقتها مىبینیم شخصى که قائل به وحدت متعالیه ادیان است دین و شریعتخود را عوض کرده است. این بر مىگردد به آن امکاناتى که در هر زمان خاصدر هر دینى قرار داده شده است. مثلا در مسیحیت فعلى تقریبا مىشود گفت که راه عرفان بسته است. حال کسى که با وجود اعتقاد به وحدت متعالیه ادیان از مسیحیتبرگشته و مسلمان شده است، نه به خاطر این است که مسیحیتبه عنوان شریعت چیزى از اسلام کم دارد، بلکه از آن رو است که سیر و سلوک معنوى الان امکانش در مسیحیت Opportunist (10) است. گنون از این مساله بحث کرده و مىگوید فرض کنید کسى پیرو شریعتى است ولى براى سیر و سلوک راهنما ندارد. او شریعتخود را عوض مىکند و به شریعتى رو مىآورد که در آنجا مرشد ایدهآل او هست. بعضى از اروپاییها به هند رفتهاند و آنجا ماندهاند. البته براى اروپا راه اسلام نسبتبه هندوئیسم راه آسانترى است; ولى نه به خاطر این که اسلام بهتر از هندوئیسم است; بلکه مساله این است که اروپاییها میراث ابراهیمى دارند و چه بخواهند چه نخواهند، اکثریت اروپا مسیحى و اقلیت آن یهودىاند و این هر دو همچون اسلام میراث ابراهیمى هستند; از این نظر براى اروپاییها مسلمان شدن آسانتر است تا این که بیایند اسطورههاى بودایى را با آن سبکى که براى آن قسمت از جهان است، درک کنند. این تنوعصور که از طرف خداوند صورت گرفته از روى حکمت است و نه به عبث و گزاف. سر آن تطابق بهتر این قوم یا آن ملت و یا این دوره و آن عصر با ادیان مختلف است.
هفت آسمان: معروف این است که گرایش غربىها به عرفان و معنویتشرقى بیشتر است،نظر شما در اینباره چیست؟
استاد بینا: باید سوال کرد آیا گرایش احساساتى منظور استیا واقعى و عملى. اگر کسى بخواهد واقعا هندو باشد، هندوئیسم ساختارش طورى است که باید به هند رفت و در هند بود; زیرا هندوئیسم وابسته به سیستم "کاست" است (البته راههایى هم دارند که از کاستها بیرون مىآیند و لباس زرد مىپوشند و هر کس مىتواند از هر کاستى وارد آن شود). و کمتر کسى است که به این الزامات تن در دهد. این گرایشها بیشتر جنبههاى احساسى دارد و تعهد عملى کم است. البته در خصوص فرقه "هرى کریشنا" که یک مقدار گسترش بیشترى دارد، تا اندازهاى هم مىشود پذیرفت که امکان انطباق بیشتر است; زیرا آن فرقه بیشتر بر اساس راه محبت مشى مىکند و عارف بدان معنا نیستند. هرى کریشنایىها واقعا فکر مىکنند حضرت کریشنا بالاتر از حضرت عیسى است. بدین ترتیب، هرى کریشنایى مىشوند، نه از آن باب که گنون مىگفت، یعنى به نوعى مایل به شریعتند. بنیانگذار هرى کریشنا که دو سه سال است فوت کرده است، نگرش ابنعربى و امثال اورا ندارد. او تا حدودى مبلغ دینى است. و اما عدهاى نیز که از بودیسم خوششان مىآید در واقع ازآن برداشتهایى دارند که تصور مىکنند بودیسم یک مکتب فکرى است و کارى به خدا ندارد، و براى گریز از خدا مىروند و بودیستمىشوند، که اشتباه مىکنند. ولى اگر بخواهند واقعا و در عمل وارد شوند، آن کارى که "گنون"کرده درست است. البته چنان نیست که همه کسانى که از غرب به ادیان شرقى تمایل پیدامىکنند، تا بدین حد سطحى باشند; استثناء پیدا مىشود; ولى آن ازا ین باب است که مثلایک اصفهانى روحیاتش بیشتر به شیرازىها بخورد که این یک استثناء است. حالا در اروپاهم ممکن استیک اقلیتى باشند که از زبان بودیسم بیشتر خوششان بیاید; این استثنائاتهمیشه هست.
آن کسى که کتاب ذن در هنر کمانکشى را نوشته، واقعا کسى است که به ژاپن رفت ویک پیرو کامل مکتب "ذن" شد. ولى در اکثر آنها جنبه احساسات و سرگرمى غلبه دارد وعمق ندارد.
هفت آسمان: تحلیل شما در مورد گرایشهایى که به اینگونه حلقات در ایران هست چیست؟
استاد بینا: در ایران هم خیلى چیزها رایجشده است. البته من زیاد اطلاع ندارم. وقتى بهایران آمدم همین اندازه متوجه شدم که گویى هر فرقهاى در اروپا هست در ایران نیز حداقلیکى دو سه نفر پیرو دارد و اطلاع پیدا کردهام که انواع و اقسام فرق انحرافى خصوصا از سنخاحضار ارواح در ایران رایجشده است. حتى از یکى از دانشجوها شنیدم که در خوابگاهها همازاین کارها مىکردهاند. البته حق و باطل همه جا هست. گرایش به باطل هم همیشه بیشتراز حق بوده است. یک نکته مهم این است " "tolerance یا "تسامح" و این که همدیگر را قبولداشته باشیم و با هم کنار بیاییم بدون ملاک هم نیست تا شامل هر کیش و آیینى بشود. یکوقت مىگوییم "تسامح" و مراد ما این است که هیچکس حقیقت تام و تمام ندارد، پس با همکنار بیاییم، این تسامح در حقیقت از روى بىاعتقادى است; اما یک وقت مراد ما از تسامحاین است که همسایه من هم حقیقت را که من دارم داراست ولى به زبان و طریقى دیگر; پساو هم همین ارزش را دارد و ما با هم کنار مىآییم، بر پایه این معنا از تسامح، ما قبولمىکنیم صور معادل حقیقت وجود دارد که از طرف خدا آمده است، و این را هم مىدانیم کهدر کنار هر صورت حقیقى دهها صورت باطل هم هست; ملاى رومى مىگوید:
چون بسى ابلیس آدم روى هست پس به هر دستى نشاید داد دست
حالا که 600 – 700 سال از آن زمان گذشته و شلوغتر هم شده است، پس قبول داشتنتام و تمام ادیان دیگر، فقط شاخههاى ارتودکس آنها را شامل مىشود، نه این که بگوییمانحرافاتى که در این دین یا آن دین پدید مىآید و یا فرقههایى که انحرافىاند نیز صورمختلف حقیقتاند و شامل اصل تسامح مىشوند. وقتى ما ادله الهى را قبول مىکنیممىبینیم نمىتوانیم بهائیت را بپذیریم، و یا فرض کنید درون هر دینى مذاهب مشروع وجوددارد، چون هیچ دینى یافت نمىشود که چند مذهب نداشته باشد. پس مذاهب مشروعهاىهستند و آن هم باز فلسفهاى دارد. در اسلام چهار مکتب وجود دارد. مکتب اهل تسنن ومکتب شیعه مکاتب مشروعه هستند، در مسیحیت کاتولیکها و ارتودکسها مشروعاند و ازاول هم بودند; پروتستانها چون متاخرند خیلى روى مشروعیتشان نمىشود تکیه کرد، ولىبه هر حال در کادرى هستند که مىشود هسته اصلى آن را پذیرفت. ولى این دلیل نمىشودکه "مورمونها" و این همه فرقههاى عجیب و غریبى را که در مسیحیت هستند مشروع بدانیمو یا بگوییم همانقدر مشروعیت دارند که کاتولیکها و ارتودکسها. گنون با پروتستانها کاملامخالف است، ولى آقاى "شوآن" از یک جنبهاى به آنها بها مىدهد. مىتوان براى پروتستانهااز حیث تاکیدى که بر روى بازگشتبه کتاب دارند مشروعیتى قائل شد. در توضیح اینمطلب (وجود مذاهب مشروعه) از یک تمثیل مىتوان کمک گرفت; مذاهب، صور متبلورشده نورند. اصل نور، که حقیقت مطلق است، خیرهکننده است و اصلا نمىشود آن را به طورمستقیم دید; پس خدا از اول باید فیلتر یا حجابى را به صورت دین بر روى آن مىزد که یکمقدار از خیره کنندگى آن کم شود تا بشر بتواند به آن نگاه بکند.و لیکن این هم هنوز براىبشر زیاد است. روى آن حجاب مذهب هم مىگذارند تا کمى بیشتر در دسترس قرار گیرد.تازه در درون حجاب مذهب هم یک کمى باریکتر مىشوند و در جوى مکتبش مىآورند تااین که براى بشر قابل تحمل شود. حالا از اینجا بشر باید به اصل برگردد. این صور مختلفه کهدر بیرون هستند که بیرونىترین قسمت آن همین صورت مذهب، مثلا کاتولیسیسم یاپروتستانتیسم است، در عالم صور قرار دارند و عالم صورت هم عالم تزاحم است. پس شماوقتى بخواهید چیزى را بیان کنید باید در قبال آن چیز دیگرى را نفى کنید. از این روستکه مىبینیم کاتولیسیسم جنبه پاپ مرکزى را غلبه مىدهد و در مقابل، پروتستانتیسمبازگشتبه خود کتاب را. و با این دید هر دو مشروعیت دارند اما شیوع مکاتب متعددپروتستانتیسم ناشى از تفسیر به راى است، دیگر مشروعیت ندارد.
هفت آسمان: البته گنون خلاف این را معتقد است و مىگوید پروتستانها رابطه آسمانو زمین را تضعیف کردند. در مقابل کربن جملهاى دارد که مىگوید رابطه آسمان و زمینرا همه تفکرهاى غیر شیعى قطع کردهاند; آن وقت آن تفکرى که به شیعه نسبت مىهدبا اندیشه عرفاى خودمان، مثل مولانا، کاملا سازگار است "پس به هر دورى ولیى قائماست".
استاد بینا: کربن مىآید جنبهاى را اثبات کند، اما یک جنبه دیگر را از ریشه نفى مىکند.قوام هر دینى بر دوش بنیانگذار آن است و پیروان دین هر مدارجى که طى مىکنند وفضایلى که کسب مىکنند از برکتبنیانگذار است. این که حضرت عیسى در انجیل گفتهاند،تا روز قیامتبا شما هستم، منحصر به ایشان نیست; پیغمبر ما هم همینگونهاند. کربنمىخواهد حضرت قائم(عج) را اثبات کند، اما این را به گونهاى طرح مىکند که حیاتمستدام پیامبر(ص) را نفى مىکند. در نزد کربن حضرت پیامبر(ص) مرده است. واى به حالکربن با این حرفش. حضرت پیامبر(ص) نمرده است; از برکتحضرت پیامبر است که مازندهایم، چه شیعه چه سنى. جاى تعجب نیست که کربن مقدارى گرایشهاى اسماعیلیه همدارد، به هر حال خیلى علاقمند به جنبه اسماعیلیه است. اما آیا مىتوان گفت آقاخانمحلاتى نایب خداوند روى زمین است که اگر او نباشد برکت اسلام پخش نمىشود؟ برکتاسلام به پیامبر(ص) بوده و هست، از آن روز اول تا آن روز آخر، و اصولا هر بنیانگذار دینىچنین است. کربن به طور کلى از نظر متافیزیکى ضعیف است. در توضیح باید بگویم که ماحضرات خمسه الهى را که در نظر بگیریم، عالم صور کثیف و عالم صور لطیف که صور ثانیهآنجا هستند همه عالم صور است و بعد از آن عالم فوق صورى است که عالم روح است و بعداز آن هم که دیگر از عالم آفرینش خارج مىشویم. حقیقت هر چه به طرف بىصورتىتر برودمتعالىتر است و اغلب این که کربن خیلى به مکاتب خاص داخل ایران علاقه دارد این استکه از عالم مثال زیاد صحبت مىکند. از ایماژیناسیون (11) خیلى زیاد صحبت مىکند. این عالمصور است. کربن، متافیزیسین نیست.
هفت آسمان: ما اگر معتقد شویم که همه ادیان صور مختلف حقیقت هستند و تجلیات آنند ویا، اگر از پایین در نظر بگیریم، ادیان سبل یا راههاى رسیدن به خدا هستند، آیا در این صورتمجالى براى ارزش داورى بین ادیان از دیدگاه بروندینى باقى مىماند؟
استاد بینا: داورى از نظر این که کدام بهتر است ، نه، ولى از نظر این که کدام براى منمناسبتر است ممکن است. از یک نظر دیگر هم مىشود و آن این است که کدام یک از ادیانهنوز به اصالتخود ماندهاند. به عنوان مثال شریعت من اسلام است و وحدت متعالیه ادیانرا قبول دارم و این که ادیان همه در یک عرض هستند را مىپذیرم; ولى الان ازاین ناراضىامکه کلیساى کاتولیک خیلى وارد تجدد شده است و اصالتخود را از دست داده است; اینها ازواتیکان دوم به بعد زبان عبادى را یک زبان معمولى کردند و یک سرى از قوانین آن را حذفنمود و یک نوآورى در آن ایجاد کردند، و متاع دین را مىخواهند به نرخ روز عرضه کنند ومطابق پسند مردم سازند، و به جاى این که عوام را پرورش دهند تا دین را بفهمد دین راتغییر مىدهند. از این جنبهها من به عنوان یک نفر که هر دینى برایش دین خداست و بهآن علاقمند است، همانقدر ناراحت مىشوم که از یک مسلمان اگر مطالبى را بنویسد که بااسلام نمىخواند.
هفت آسمان: متشرع بودن و یا به عبارت دیگر پایبند بودن به شریعت و فقه چقدر دراستکمال معنوى انسان تاثیر دارد؟
استاد بینا: به هر حال شریعت لازم است. شریعتحداقل شرایطى است که انسان بایدداشته باشد تا خداوند انسان را قبول کند و سیر در عمق دین پس از این مرحله است.طریقت که مىگوییم راه باطنى استبراى بیشتر کردن تدین است، نه براى کمتر کردن آن.پس باید اصول شریعت را حفظ کرد. به عنوان مثال نمىتوان منکر رابطه بین ندادن زکات وخشکسالى بود و یا گفت علم امروزى این رابطه را نمىبیند. ما باید به قرآن رجوع کنیم. اگرعلم امروز یک چیز را نمىفهمد، مشکل از علم امروز است. ما نباید علم امروز را ملاک قراردهیم. ما قرآن را داریم که مىگوید بر اثر عمل انحرافى قوم لوط، شهر زیر و رو شد، حجارهمن سجیل بر سرش آمد، به خاطر عملى که نه با باد سروکار دارد، نه با ابر و نه با سنگ،منتهى خلاف طبیعت است و همچنین است ماجراى قوم صالح. قرآن مىفرماید اگراهل کتاب، تورات و انجیل را برپا مىداشتند لاکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم (12) . در"بهگودگیتا" حضرت کریشنا مىفرمایند: سبب بالندگى و پرورش انسان خوراک است; خوراکاز غله است; غله از بارش باران است; و بارش باران از انجام مراسم قربانى است. ادیان در اینعقیده متفقالقول هستند. اگر فیزیک و شیمى این را نمىفهمد، نباید از آن صرف نظر کرد.اگر علم نمىفهمد که دعا خواندن و نماز خواندن چه اثرى روى باد و باران دارد، امکان درکآن را ندارد; ولى کتابهاى آسمانى براى همین مطلب آمدهاند. سرخ پوست امروز هنوز اگردعاى باران بخواند حتما باران مىآید، دعاى باران را همه ادیان دارند. مهم نیست که این رافیزیک و شیمى درک نکند. این حرفها مهمتر از فیزیک و شیمى است. ما باید بدانیم که اینیک واقعیت است.
سوال این است که چرا ادیان مناسک دارند و نقش این مناسک چیست؟ وقتى بشرمناسک دینى را انجام مىدهد، تعادل بین زمین و آسمان برقرار مىکند. وقتى این تعادل بههم بخورد نتایجى دارد. مناسک طورىاند که تاثیر آنها منحصر به فرد عامل آیین نیست،مثلا تاثیر نماز خواندن مصلى فقط به او محدود نمىشود. این عمل طورى است که انعکاسآن عوالم مختلف را تحت تاثیر قرار مىدهد و این تعادل را تنظیم مىکند. مناسک در همهادیان همینطور است. اوقات نماز با چرخش ماه و خورشید تنظیم شده است. یک وعدهصبح است و یک وعده مغرب و ظهر و عشا و عصر. کل امت هماهنگ با چرخش ماه وخورشید مناسک خود را انجام مىدهند. اگر ما در بدو امر نمىبینیم که این عمل انعکاسشدر سایر عوالم چیست، دین این را توضیح مىدهد. حتما روابطى بین ندادن زکات و عدمبارش باران، و یا دروغگویى و بدکارى با خشکسالى هست و باید در آن منابعى که این مطالبرا مطرح مىکنند تعمق کرد و فهمید.
"گنون" مىگوید: معتقدین دینى امروزى تحت تاثیر پیشرفت علم مادى و تکنولوژى قرارگرفتهاند و این پیشرفتهاى علوم از آنها زهرچشم گرفته واینها جا خوردهاند و خودشان راباختهاند. حالا مىخواهند دین خود را جلوى دادگاه علم ببرند تا این که علم بر آن مهر بزند."گنون" مىگوید نه، برعکس، باید علم را به دادگاه دین برد و دید که به بعضى از کارهاى علماجازه مىدهد یا نمىدهد. دین دستکاریهاى ژنتیک را اجازه نمىدهد.
مناسک دینى راه و وسیله هستند براى حفظ تعادل آفرینش و همینطور نیز براىپرورش و تقرب فرد به سوى خداوند. در حدیثى آمده است که: "لا تقوم الساعه و على وجهالارض احد یقول الله الله" حدیث دیگرى را ملاى رومى به شعر برگردانده است:
گفت پیغمبر رکوع است و سجود بر در حق کوفتن حلقه وجود حلقه آن در هر آن کو مىزند عاقبت دولتسرى بیرون کند
هفت آسمان: آیا نمىتوان فرض کرد که گر چه همه راهها به خدا مىرسد، ولى بعضى از راههانزدیکتر از بعضى دیگر باشد؟ گر چه همه راهها از خدا گرفتهاند، ولى تلک الرسل فضلنابعضهم على بعض (13) نیز در قرآن آمده است و همچنین خدا خطاب به پیامبر فرموده است: ولاتکن کصاحب الحوت (14) .این آیات به هر حال نوعى برترى یا نزدیکى راه را مىرساند.
استاد بینا: آیهاى که بعد از معراج بین زمین و آسمان نازل شده، این آیه است: لا نفرق بیناحد من رسله (15) ولى این آیه را هم داریم که تلک الرسل فضلنا بعضهم على بعض، ولى صاحبالحوت اولو العزم نبود و دین نیاورد. ما 124 هزار پیامبر داریم، (البته نمىخواهم بگویم اینعدد دقیق است، ولى به هر حال آمده است و معناى سمبلیک آن مهم است). 124 هزارپیامبر آمده که از بین اینها 313 نفر بنیانگذار دین هستند. حضرت یونس(ع) بنیانگذاردین نبود. حضرت موسى(ع) بنیانگذار دین بود. حضرت داود(ع)، حضرت سلیمان(ع)، اینهاهمه در درون چهارچوب اصلى دین یهودند. قرآن در مورد حضرت ابراهیم(ع) دارد: و ان منشیعته لابراهیم (16) ;منظور این است که حضرت ابراهیم هم در همان پایه است، نه این کهپایینتر باشد. حضرت پیامبر(ص) در رابطه با اسلام مىفرمایند: مله ابیکم ابراهیم (17) .
هفت آسمان: بر این مبنا آیا این که یکى از این راهها نزدیکتر از دیگرى باشد فرض دارد یاخیر؟
استاد بینا: مساله سر این است که خود دین صور مختلف دارد. به عبارتى در هر دینى دوبعد هست، یعنى در هر دینى راههاى نزدیکتر و دورتر هست، و "گنون" هم همین حرف رامىزند. البته این از قدیم بوده است و حرف جدیدى نیست. به عبارتى دو راه در هر دینمطرح است. یکى "اگزوتریسم" (18) ،یعنى راه شریعت، و دیگرى "ازوتریسم" (19) ،یعنى راه درون، کهاستثنائا در چین این دو طریق توسط دو فرد آورده شده; یعنى "لائوتسه" فقط پیام ازوتریسمرا آورده است و "کنفوسیوس" شریعت را. این دو بعد معمولا با هم هستند و خداوند مىتواندصور مختلف ممکن را بوجود آورد. وقتى این دو بعد ادعا مىشود، لااقل باید براى آن مدارکىآورد. در قرآن باید در جایى اشاره شده باشد. من معمولا دو آیه سوره آل عمران را در نظرمىگیرم، چون رسما دعوت به تبعیت مىکند و یک حکم به اطاعت هم دارد. امر به اطاعتعام است و کوچکترین تبصرهاى برنمىدارد، و واجب الاطاعه را اگر کسى اطاعت نکند کافراست. خداوند در قرآن مىفرماید: قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونى یحببکم الله ویغفر لکم ذنوبکم (20) ودر آیه بعدى مىفرماید: قل اطیعوا الله والرسول فان تولوا فان الله لا یحب الکافرین (21) .فرمایشحضرت على(ع) که عبادت بردهوار و عبادت تاجروار و عبادت حق به خاطر خود او را مقایسهمىفرمایند نیز ناظر به همین معناست.
اما در پاسخ به این سوال که آیا یک دین مىتواند راهش به خدا نزدیکتر باشد یا نه، بهآیه شریفه فاستبقوا الخیرات برمىگردم. اگر من حیث المجموع در یک دینى چنان امکانىبیشتر باشد، دعوت خداوند به مسابقه غیر عادلانه خواهد بود. خداوند مىفرماید، اگرمىخواستیم شما را امت واحد قرار مىدادیم ولى این کار را نکردیم حالا که امتهاى گوناگونیدفاستبقوا الخیرات.
هفت آسمان: ما مىبینیم بودا آیین هندو را ترک مىکند و بنیانگذار آیین دیگرى مىشود.دراینجا بحث تفاوت ماهوى آیین بودا و آیین دائو و نیز فرق آیین دائو با آیین کنفوسیوسپیش مىآید. لطف کنید نمایى کلى از این ادیان را ارائه بفرمایید.
استاد بینا: رابطه بودیزم و هندوئیزم بسیار شبیه به رابطه مسیحیتبا یهودیت است.حضرت بودا از جنبههاى زیادى شبیه حضرت مسیح(ع) است. حضرت مسیح از درونیهودیت دین جدیدى آورد. ایشان پیام اصلى ابراهیمى را که در یهودیتبه صورت قومى بودمستقل کردند. حضرت یحیى(ع) هم قبلا وقتى که یهودىها را تعمید مىدادند به یهودیهاگفتند افتخار نکنید که فرزند ابراهیم هستید; خداوند مىتواند از دل سنگ نیز فرزند ابراهیمرا بیرون آورد. فرزند ابراهیم کسى است که کار حضرت ابراهیم را انجام دهد.
در یونان که مهد مسیحیتشد، مکاتب فیثاغورى و افلاطونى نیز بودند که تا قرن پنجمافراد مقدسى را نیز پرورش دادند و حتى برخى از آنها به دست مسیحىها شهید شدند!دلیل نداریم که دین جدید دین قبلى را نسخ کرده باشد. یک نگرش هست که مىگوید وقتىاین پیغمبر آمد تنها باید از او پیروى کنیم. این نگرش خطى است، ولى از لحاظ تاریخىچنین نبوده است. حضرت موسى(ع)، براى تمام بشریت نیامد; حضرت عیسى(ع) هم براىهمه واجبالاطاعه نبود. دیدگاه نسخ را این آیه شریفه رد مىکند: وقالت الیهود لیست النصارىعلى شىء وقالت النصارى لیست الیهود على شىء وهم یتلون الکتاب… (22) خداوند متعال قبول داردکه یهود و نصارى اگر کتابشان را به درستى بخوانند على شىء هستند، یعنى خداوند قبولدارد که پس از حضرت عیسى(ع) همه مجبور نبودهاند که مسیحى شوند. حتى در زمانپیامبر اسلام(ص) یهودیها، مسیحىها و زرتشتىها مجبور نبودند مسلمان شوند، بلکه تنهامىباید جزیه مىدادند.
خداوند متعال اقوام وروحیات را مختلف آفریده است و براى هر کدام عالمى را در نظرگرفته است. از این رو مسیحیت راه جدیدى استبه سوى خداوند، بدون آنکه بخواهد کاملایهودیت را نسخ کند. البته مسیحىها معتقدند که یهودیت نسخ شده است. یهودیت همبر این عقیده است، که، معاذ الله، حضرت عیسى یک یهودى بوده است که از دین خارج شدهاست. قرآن در اینجا بىطرفانه قضاوت مىکند. البته مسلمانان به گونهاى دیگر قضاوتمىکنند و نمىتوان گفت هر مسلمانى همان روحانیت قرآن را دارد.
مثال دیگر بودیسم است که مىتوان گفت همان برهمنیسم مىباشد که ازنظام کاستىجدا مىشود تا براى تبت و چین نیز قابل اجرا باشد. ولى این جدایى نیز از طرف خداونداست. تطابقى است جدید و راهى است نو براى پرستش خداوند از جانب خداوند، بدون آنکه راه قبلى را نسخ کند. عملا هم نتوانست آن را نسخ کند. بودیسم از بطن هند درآمد وسرانجام از هند رانده شد. وهندیها کمتر بودایى هستند. سیر و سلوک هندى به ویژه با شاخو برگهاى آن تنها براى هند قابل اجراست. باید شاخ و برگها را کنار گذاشت و باطن آن راگرفت و فراگیرتر کرد.در هر حال همه از طرف خداست و به اذن و مشیت اوست; تطابقىاست جدید براى بروز امکانى دیگر.
در حال حاضر برخى از هندوها هم پذیرفتهاند که نهمین "اوتار" حضرت بوداست. اینانمعتقدند از طرف خداوند ده اوتار مىآید. هشتمى کریشنا بوده است نهمى بودا و دهمى نیزدر آخرالزمان خواهد آمد. دقیقا مانند عرفاى یهودى که حضرت عیسى را به عنوان پیامبرخدا پذیرفتهاند.
در قرآن در زمینه شناخت دیگر ادیان و قبول داشتن همدیگر مباحث جالبى وجود دارد.آنچه امروز مد شده است و به درستى هم فهم و اجرا نمىشود، به خوبى در قرآن بیان شدهاست. وقتى که قرآن بر پیامبر اکرم نازل مىشود، قسیسانى هستند که قرآن را مىخوانند واشک مىریزند ومىگویند خدایا ما را از شاهدان قرار ده (23) ;خداوند هم مىفرماید اجر این کارآنها را خواهیمداد. یعنى از طرف خدا پذیرفته شدهاند. در اینجا مسلمان شدن مطرح نیست.
این براى ما یک الگوست. الگوى چگونگى برخورد با ادیان در قرآن آمده است. اگر یکمسلمان نیز بهگودگیتا را بخواند و در آن حال بگوید خدایا این هم از طرف توست و اکتبا معالشاهدین، لزومى ندارد که اسلام خود را کنار بگذارد. البته در سطح معمول چنین تصورمىشود. اگر ما هم گیتا را بخواهیم و اشک بریزیم و بگوییم فاکتبنا مع الشاهدین و مسلمان همبمانیم، خدا به ما هم اجر مىدهد. خدا دوست دارد که هر چه را از جانب او آمده استبپذیریم ابنعربى شعر زیبایى دارد:
لقد صار قلبى قابلا کل صوره فمرعى لغزلان و دیر لرهبان و بیت لاوثان و کعبه طائف و الواح تورات و مصحف قرآن ادین بدین الحب انى توجهت رکائبها فالحب دینى و ایمانى
خلاصه آنکه قلبم کعبه طواف کنندگان و دیر رهبان و چراگاه غزالان است (شاید اشاره بهآیین سرخپوستى باشد). اگر خدا را دوست داریم باید سعى کنیم زبانهاى مختلف او رابفهمیم. این گفت و گوى زنده ادیان است.
هفت آسمان: بر اساس آنچه تا این جا گفته شد، آنچه از طرف خداست ما را به حقیقتمىرساند و آنچه از غیر خداست قابل پیروى نیست. اما راه تشخیص این از آن چیست؟ اگرگفتیم آنچه باقى مانده است از طرف خداست، ما در مورد قرآن مىتوانیم به لحاظ تاریخىچنین ادعایى بکنیم، اما از نظر مورخین حتى وجود حضرت ابراهیم محل تردید است.
استاد بینا: گنون درباره تاریخ مىگوید ما از 2500 سال اخیر که فراتر رویم بسیارى ازمدارک آن از دست رفته است و حضرت ابراهیم نیز متعلق به همان تاریخ کهن مىباشد. پسما نمىتوانیم توقع داشته باشیم همان سنخ مدارکى که براى حوادث تاریخى اخیر داریمبراى حوادث چهار یا پنج هزار سال پیش هم داشته باشیم; و این امرى طبیعى است. نگرشتاریخى بر یک سلسله فرضیات استوار گردیده و امکانات آن خیلى محدود است. پس مانمىتوانیم بر آن زیاد تکیه کنیم، و الا با این دید در خود قرآن هم داستانهاى گذشتگان آمدهکه شاهد تاریخى بر آن وجود ندارد. تاریخ با این امکاناتش نمىتواند چیزى را نفى یا اثباتنماید. اصولا مىگویند هیچ یک از دانشکدههایى که اکنون به اسم دانشکده علوم مىخوانیم،ازعهده مسایلى که در قرآن هستبرنمىآید; از علمناه ،ولنعلمه من تاویل الاحادیث (26) هیچکدام از دانشکدههاى علوم امروزین سر درنمىآورند. پس ماباید اولویت را به مدارک دینى بدهیم. یعنى این سخن اروپایىها که مىگویند ما از نظرتاریخى نمىتوانیم وجود عیسى مسیح(ع) را اثبات کنیم، به این رد مىشود که ما این را درقرآن داریم و قرآن که از طرف خدا آمده، از تولد حضرت عیسى(ع) سخن گفته است. وپیامبر اکرم(ع) درباره حضرت یونس با تعابیرى همچون "برادرم یونس" و این که "مرا بریونس فضل ندهید چون معراج یونس در شکم ماهى بوده است" سخن گفتهاند. پس اولموضعگیرى ما این است که مدارک الهى را مرجع قرار دهیم. این که تاریخ شناسان بگویندحضرت موسى یا حضرت عیسى بودهاند یا نبودهاند، نمىتوانیم مدرک قرار دهیم. ما قدرت وضعف آن علم را با این که چقدر مىتواند هماهنگ با کتابمان باشد مىسنجیم. اما این کهچطور تشخیص دهیم پیرایهها کدام است، تعمق و مطالعه و مقایسه لازم دارد; مقام فرقانمىخواهد. اگر بگوییم انسان در درون خود نوعى ملاک دارد، این چه بسا به تفسیر به راىمنجر گردد. پس معیارهاى بیرونى هم باید باشد تا انسان بتواند با استفاده از آنها تشخیصدهد. از باب مثال براى ما خود قرآن مىتواند ملاک باشد. ما قرآن را داریم و از نظر تاریخىهم در آن بحثى نیست. ما مىتوانیم آن را مطالعه کنیم و ببینیم که چه فرقههایى مثلا اضافهشده است و چه فرقههایى اضافه نشده است. آن چیزهایى هم که اضافه مىشود گاهى جزءشاخ و برگهاى مستحب و مجاز و گاهى اضافات زاید است. گاهى برخى مىخواهند با تحکمتفسیرهاى خاصى ارائه دهند . وقتى در قرآن گفته مىشود که مسلمان مىتواند با اهل کتابازدواج کند: والمحصنات من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم اذا اتیتموهن اجورهن (27) ،یعنى آن زنمىتواند در دین خودش باقى بماند و مسلمان با او ازدواج کند، و گرنه روشن است که یکمسلمان مىتواند هر شخصى را مسلمان کند و با او ازدواج کند. قرآن هست و ما مىتوانیم ازآن استفاده کنیم.
هفت آسمان: در مورد کتابهاى مقدس ادیان مختلف بحثهاى بسیارى هست. در مورد"اوپانیشادها" برخى بخشى از آنها را قابل اعتماد مىدانند. در مورد عهدین هم مىبینیم کهزمانى حجم آنها بیشتر بوده است; قسمتى را "آپوکریفا" نامیدند و کنار گذاشتند.
استاد بینا: آپوکریفا حساب خاصى داشته است. اندازه عهد عتیق فرقى نکرده است. پنجکتاب حضرت موسى را اصل مىدانند ، در کنار آنها کتب انبیاء هم هست. در عهد جدیدآپوکریفا زیاد است. حضرت عیسى(ع) خودشان مستقیما تجلى کلمه الهى هستند. قرآن هماز ایشان به "کلمه الله" تعبیر کرده است. ایشان کتاب وحى نداشتند. انجیل یعنى بشارت.حواریون آمدند و سخنان و سیره او را نوشتند و گفتند اینها خبر خوش آمدن کسى است کهمنتظرش بودیم. از یک نظر انجیل عدل قرآن نیست. نقش آن هم در مسیحیت مانند نقشقرآن نیست; تقریبا شبیه "سیره النبى"هاى سنتى است. گفتههاى مستقیم حضرت عیسىکه در این انجیلها آمده است نقش احادیث را بازى مىکند. در شورایى که در قرن سوم یاچهارم داشتند براى این که به نوعى وحدت رویه دست پیدا کنند، مراسم دعایى برگزار کردندو پس از مدد گرفتن از خدا کتابهاى موجود عهد جدید را به سمیتشناختند و آنهایى را کهکنار گذاشتند، به "آپوکریفاى" کتاب مقدس معروف شد. البته دلیلى نداریم که آپوکریفا بدباشد. آنچه که هست این است که آپوکریفا به اصطلاح Canonic نیست. اتفاقا سى چهل سالپیش کتابى از توماس پیدا شد که خیلى عرفانى و عمیق بود. در این کتاب سخنان حضرتعیسى در قالب 114 فصل جمعآورى شده بود; یعنى از نگاه سمبلیک به عدد سورههاىقرآن بود. تعارضهایى در کتاب مقدس به چشم مىخورد که مشکل آفرین نیست. در میانچهار انجیل معروف، انجیل یوحنا عمیقتر است چون یوحنا نسبتبه حضرت عیسى تقریبامثل حضرت على(ع) نسبتبه حضرت پیامبر(ص) بوده است; یعنى جوانترین، عزیزترین ونزدیکترین حواریون به حضرت عیسى بوده است.
اما هندوئیزم سبک و سیاق دیگرى دارد. وداها دستورات دینى و سرودهاى هندوئیزماست. اوپانیشادها بیانگر مکتب عرفانى هندوئیزم است. این سیستمها با یکدیگر متناقضنیستند. آنچه ممکن است متفاوت باشد، زبان هر سیستم و سمبولیزم هر کدام است. ممکناستسمبولیزم این قوم با سمبولیزم دیگرى متفاوت باشد. به عنوان مثال هندوئیزم تنهادین چند خدایى (28) است که باقى مانده است. ولى دینى که خداى خدایان دارد موحد است.زبان اسطورهاى هندوئیزم با اسلام متفاوت است، به زبان اسطورهاى مىتوان به هر یک ازاسماء الهى شخصیتى بخشید; یکى را "شیوا" نامیدهاند، یکى را "ویشنو" و… و هرکدام همهمسرى دارند; ولى وقتى به خداى خدایان معتقدند یعنى موحدند.
هفت آسمان: مایلیم در مورد تائوئیزم و ربط و نسبت آن با بودیزم و آیین کنفوسیوس ازتوضیحات جنابعالى استفاده کنیم.
استاد بینا: تاتوئیزم وکنفوسیونیزم با هم آمدند. معمولا در هر دینى دو جنبه ازوتریسم واگزوتریسم یعنى شریعت و طریقت وجود دارد; ولى در مورد آیینهاى تائو و کنفوسیوسشریعت و طریقت جداى از هم آمدند. تائوئیزم هم و غم شریعت را ندارد و مستقیما ازحقیقتبحث مىکند. آیین کنفوسیوس شریعت و همگانى است. تائوئیزم چون دلمشغولشریعت نیست، صریحترین بیانهارا برگزیدهاست و همه گفتنىها را گفته است. مضمون آغازآن این چنین است: "راهى که بشود آن را نشان داد، راه جاویدان نیست و نامى که بشود آنرا نامید، نام جاویدان نیست; منشا آسمان و زمین بىنام و نشان است…". آن حقیقت، مطلقو به اصطلاح زبان فارسى "بىچون" است. وقتى که این ذات بىچون به ناچار متجلى مىشودصورتى به خود مىگیرد. صورت دیگر فاقد آن مطلقیت است. صورت ذاتا دید خاص یا بیانخاصى را مىرساند، پس محدودیت پیدا مىکند. وقتى که این صورت مطلقیت ندارد، پسنمىتواند جاودانگى داشته باشد. حقیقت وراى این تعینات است. هر صورتى که مىآیدصورت دیگر را نفى مىکند تا شرک ایجاد نشود. لااله الا الله یعنى جز ذات مطلق خدا چیزدیگرى نیست. تمام تعلیمات تائوئیزم بر این اساس است، از این رو نمىتوان آن را با بودیزممقایسه کرد. البته از یک نگاه هم مىتوان آن را با آیین بودا مقایسه کرد. بودیزم، هم طریقتدارد هم شریعت. شبیهترین مکتب به تائوئیزم در درون بودیزم مکتب "ذن" است. "ذن"عرفانىترین مکتب بودیسم است، مانند "ودانتیسم" که الان مدل و الگوى آن "شنکره" استکه استاد اعظم آن است. شبیه او در اروپاى قدیم افلاطون است. افلاطون بیشتر عارف استتا فیلسوف، برخلاف ارسطو که بیشتر فیلسوف است تا عارف. جالب اینجاست که در سه دینابراهیمى یعنى یهودیت، مسیحیت و اسلام که با یونان تماس داشتهاند، افراد متشرع ومتکلم آنها بیشتر همسنخ ارسطو هستند و عرفایشان بیشتر همسنخ افلاطون; البته نه اینکه این از آن گرفته شده باشد، بلکه نوعى همسنخى ذاتى وجود دارد.
هفت آسمان: چگونه مىتوان از درون یک سنتبه سنتهاى دیگر نگاهى بىطرفانه داشت؟
استاد بینا: چنین نگاهى ممکن است. مثالش در قرآن مشهود است. شاید شخصى مسیحىباشد، ولى اسلام را مىبیند و مطمئن مىشود که از طرف خداست. مىخواند و گریه مىکند:ترى اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق (29) .چرا ما نتوانیم این کار را انجام بدهیم؟ البتهمعمولا چنین کارى انجام نمىشود، ولى ممکن است و امتناع منطقى ندارد.
هفت آسمان: آیا هنوز هم قدیسان یا اوتارها پدیدار مىشوند؟
استاد بینا: قدیس با اوتار تفاوت دارد. اوتارها یعنى پیامبران اولوالعزم. مىگویند دهمیناوتار خواهد آمد ما هم منتظر او هستیم; یعنى حضرت قائم(عج). اما قدیس یعنى مقدسانادیان مختلف که بودهاند و هستند و خواهند بود و البته در اینجا قرآن مىفرماید: ثله منالاولین وقلیل من الاخرین (30) .
هفت آسمان: خاستگاه عرفان اسلامى کجاست؟
استاد بینا: خاستگاه عرفان درون دین است. اصل عرفان اسلامى از درون اسلام است، ولىهمان طور که فلسفه اسلام از منطق و فلسفه ارسطو بهره گرفت، عرفان اسلامى هم ازعرفانهاى دیگر بهره گرفته است; فلسفه اسلام از یونان نیست، بلکه از آن مدد گرفته است.البته نوعى همسنخى ذاتى میان عرفان اسلامى و دیگر عرفانها وجود دارد، همسنخى منشاهمشکلى مىشود. به همین جهت وقتى عارف مسلمان عارف هندو را مىبیند، همدیگر رامىفهمند و از اصطلاحات و امکانات یکدیگر استفاده مىکنند.
پىنوشتها:
1) سوره بقره، آیه 148.
2) سوره مائده، آیه 48.
3) سوره صافات، آیه 180.
4) سوره حشر، آیه 23.
5) Perotagoras
6) سوره نور، آیه 35.
7) از ترجیع بند معروف هاتف اصفهانى.
8) سوره مریم، آیه 90 و 91.
9) Lalla Yogeshvari
10) فرصتطلب.
11) Imagination
12) ولو انهم اقاموا التوراه و الانجیل و ما انزل الیهم من ربهم لاکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امه مقتصدهو کثیر منهم ساء ما یعملون" (سوره مائده، آیه 66).
13) سوره بقره، آیه 253.
14) سوره قلم، آیه 48.
15) سوره بقره، آیه 285.
16) سوره حج، آیه 78.
17) سوره صافات، آیه 83.
18) exoterism
19) esoterism
20) سوره آل عمران، آیه 31.
21) سوره آل عمران، آیه 32.
22) سوره بقره، آیه 113.
23) سوره مائده، آیه 82 و 83.
24) سوره یوسف، آیه 68.
25) سوره رعد، آیه 43.
26) سوره یوسف، آیه 21.
27) سوره مائده، آیه 5.
28) Polytheist
29) سوره مائده، آیه 83.
30) سوره واقعه، آیه 13.