در این داستان مرد سمبل عقل و زن سمبل نفس است:
کثرت القائات باعث میشود که انسان درگیر نفس بشود.
جهان ذهنی، جهان نفی است. تو به دنبال آن جهان معنوی باش.نفس و صورت های ذهنی و "من" را قربانی کن و در تبع آن ، جان چون دریای شیرین را بخر!
منظور جهان فیزیکی نیست، جهانی است که از نظر روانی در آن قرار داریم. جهان توهمی که در آن وارد شده ایم و از آن جهان کاملا تازه و زنده و تماما آرامش دور افتاده ایم.
نفس به عقل قیاس را القا میکند:
کین همه فقر و جفا ما میکشیم جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم
قیاس یکی از اصلی ترین موضوعات در بحث خودشناسی است. قیاس معانی فلسفی نیز دارد ، اما اینجا منظور قیاس در امور اعتباری هست.
این یکی از کیفیت های وحشتناکی است که جامعه به انسان القا میکند. ابتدا یک "من" به انسان نسبت میدهد که تو یه چیزی هستی… بعد میگوید این هویت تو همش در حال کوچک بودن و نیست بودن و ناکامی و اینهاست ، پس باید تکامل پیدا کنی!
به این ترتیب انسان را در کیفیت نارضایتی نگه میدارد و نمیگذارد که انسان خودش را آنگونه که هست، بپذیرد. برای این کار قیاس را پیش میکشد و باعث میشود انسان خودش را با چیزها و افراد دیگر مقایسه کند :
از خودم یک هویتی در ذهن دارم، از دیگری هم همینطور . هر کس یا چیزی را دارای یک ارزشی در ذهنم میدونم که ملاکش را هم جامعه بهم داده. پس پنداری را که از خودم دارم با بقیه مقایسه میکنم. و هدیه ای که از این مقایسه ی ذهنی دریافت میکنم ملالت، تیرگی ، نارضایتی و عدم شادمانی و … است!
در اینجا هم زن (نفس) نمیگذارد که مرد (عقل) در کیفیت پذیرش باشد و آنچه که هست را بپذیرد.
توجه داریم که در اینجا صحبت در مورد امور بیرونی نیست. و از طرفی: خود حقیقت وصف حال ماست آن !
زن دارد به مرد القا میکند که تو باید چیزی داشته باشی و دارای شخصیتی باشی و مرد (عقل) میگوید چیزی نداشتن برای من ضرری ندارد
فقر——> نداشتن "من" (معنای عرفانی)
وقتی انسان مرگ فیزیکی پیدا میکند ذهنش هم میمیرد. چون جایگاه این من پنداری چیزی جز ذهن نیست ، وقتی مرگ فیزیکی فرا میرسد این "من" به ناچار محو خواهد شد. پس معنای موتوا قبل عن تموتوا همین است: قبل از اینکه مرگ فیزیکی فرا برسد، خودت مرگ فیزیکی را با مرگ بر نفس تجربه کن!
اگر توانستی مرگ قبل از مرگ را تجربه کنی، بدان که آن مرگ فیزیکی نیز بر تو شیرین خواهد بود.
هر که شیرین میزید او تلخ مرد هرکه او تن پرستد جان نبرد
عمر گذشت و تمام شد، تا به کی به دنبال این افسانه ی زر (تعلقات ذهنی) هستی؟!
هر چه سن بالاتر میرود ، انسان بیشتر میچسبد به این اعتباریات.
درخت انگوری بودی پر از میوه. چه شد که اینقدر بی رونق شدی؟! وقتی که باید میوه ات پخته بشود و روح و روانت آماده بشود و رشد کنی، فاسد شدی!
دارایی (مال و زر و تعقلات ذهنی) مثل کلاهیست برای فرد کچل: کسی که با کلاه برای خودش پناهگاهی میسازد و عیبش را میپوشاند، در حقیقت کچل است!
باز هم توجه داریم که این پیمانه ی معنا بود، گندمی بستان که پیمانه است رد :
من انسانی که از لحاظ روانی در فقر به سر میبرم ، یعنی از لحاظ روانی احساس عشق را ندارم که هیچ، احساس گرسنگی روانی هم دارم و احساس میکنم که چیزی باید درونم باشد که نیست…، بنا بر القائات جامعه و پدر و مادر و … برای خودم یک هستی پنداری درست میکنم و فکر میکنم باید فربه و چاقش کنم که احساس خلا روانیم را پر کنم. چاق و چله کردن این من پنداری به چه صورت است : غذای اعتباریات!
مثلا فکر میکنم اگر در فلان ماشین بنشینم چه اعتباری خواهم داشت!!!
داشتن ثروت گاهی روپوش قالب تهی و گرسنگی درونی و پوچی فرد میشود. میخواهم رویش کلاه بگذارم که نبینمش، در درجه ی اول خودم رو گول میزنم و در درجه ی دوم دیگران رو!
در اینجا مال و زر هم فقط ثروت و خونه و ماشین و اینها نیست! دامنه ش گسترده است: مدرک، ثروت، اعتبار اجتماعی که به واسطه ی شغلم به دست میارم ، اینکه جد من فلانی بوده و من ایرانی ام و …!
کسی که از لحاظ روانی غنی است، از خودش هیچ تصوری ندارد که من چنین و چنانم.
از ارتباطاتش ، از پولش و … برای خود شخصین نساخته است. و اگر در جایگاهی قرار بگیرد که اینها را از دست بدهد، دیگر تشویش روانی پیدا نمیکند:
آن که زلف و جعد رعنا باشدش چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
انسان وقتی در فطرت خودش باشد، اصلا نیک و بد ندارد. خوبی و بدی اصلا در فطرت جایی ندارند. کیفیت های موجود در دل، یک حالت بی نشانی و بی صفتی و بی سویی است. نه صلح است، نه جنگ!
موسی و فرعون در هستی تو دائما در حال جنگند. باید خودت را بشناسی. وقتی هستی نباشد و سکوت و بیرنگی باشد ، دیگر جنگی وجود نخواهد داشت.
از طرفی صلح هایی که اعتباری است، اصلا صلح نیست . مثلا میگویند هم میهنان باید با هم مهربان باشند! یعنی بقیه نباید باشند؟! اصلا هم میهن یعنی چه؟!
صلحی که واقعا صلحه، اصلا قائل به فکر نیست:
خانه را من روفتم از نیک و بد خانه ام پر گشت از نور احد
تا اینجا صحبتهای زن و مرد را گفتیم . اینکه زن از شوهرش میخواهد که از فقر بیرون بیاید و مرد قبول نمیکند ، زن با تندی بر سخنانش پافشاری میکند، تا آنجا که مرد میگوید اگر بیش از این ادامه دهی ، تو را ترک خواهم کرد. پس زن به گریه می افتد و میگوید من اینها را به خاطر تو میگویم و … و از او میخواهد سخن از رفتن نگوید.
وقتی فرد با توجه به آگاهی یافتن و تعمیق آگاهی هایش ، خود را نظاره میکند ، نفس، خود را در خطر میبیند و کمی آرام میگیرد و ساکت میشود. ولی بعد از مدتی آرام آرام برمیگردد. چنین چیزی در سیر و سلوک وجود دارد.
رفته رفته انسان آگاهیش بیشتر میشود و وجود معنویش در راستای عقل و خردش شروع به کار کردن میکنند.
مرد گریه زن را تاب نمی آورد و سخنانش را میپذیرد.
در اینجا زن پیشنهادی میدهد و میگوید نزد پادشاه برود و بخشش او را طلب کند. مرد میگوید با دست خالی و بدون وسیله که نمیشود به نزد شاه رفت!
در حالیکه وقتی شاه میاید و شروع به بخشش میکند، خود بی وسیلگی ابزار دریافت بخشش اوست. زیرا وسیله (فکر) دعوی است و هستی ، در حالیکه بی آلتی و نیستی لازم است!
هرچه انسان بخواهد برای دریافت و تجربه و درک حقیقت تلاش کند، همان تلاش مانع میشود. این وسیله معمولا فکر است. فکر باید بخوابد و سکوت متحقق بشود ، تا وصل به حقیقت صورت بپذیرد.
مراقبه و سکوت، یعنی همان بی آلتی… هیچ…!
پس وصل به شاه حقیقت وقتی صورت میپذیرد که بی وسیلگی و نبود فکر وجود داشته باشد.
مرد بهانه می آورد که بی وسیلگی هم وسیله میخواهد. باید گواهی داشته باشم که من فقیر و بیچیزم. تو گواهی به من بده که آنجا عرضه کنم.
گواهی که در آن رنگ باشد مقبول نیست. فقط حرف زدن و ادعا نمیتواند فایده داشته باشد. باید صداقت جلو برود. یعنی همان سکوت…در سکوت است که صدق وجود دارد. یعنی من همانی هستم که هستم.
هر آنچه فکرم در آن دخیل باشد، آن توهم من است و دیگر صدق نیست.
صداقت آن است که از تلاش برای چیزی شدن دست برداری.
بود خویش: خود اشعاری ، هستی خود که چیزی جز فکر آن را نمیسازد.
من و فکر ، هستی و وجود ندارد ، مگر اینکه بین گذشته و آینده نوسان کند : من فلان چیز هستم ، بوده ام و در آینده میخواهم فلان چیز باشم. در حالیکه اگر ذهن در همین الان حضور داشته باشد، محو و مات و حیران میشود و حضور در هستی را تجربه میکند.
غایب شدن از اکنون یعنی فرو رفتن در "من" !
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
زندگی آبتنی در حوضچه ی اکنون است.
تصمیم میگیرند کوزه ای از آب باران را که برای بیابان نشینان تحفه ای است، به شهر و به نزد شاه ببرد. (کوزه—-> نفس- تن : خدایا این هستی کوچک مرا بپذیر. من از آن میگذرم تا از تو برخوردار شوم، مرا از اعتباریات رها کن!) این کار را میکند و شاه و اطرافیانش کوزه را میپذیرند و شاه به او بخشش میکند. در راه بازگشت مرد دجله و آب گوارایش را میبیند!
گفتیم زن سمبل نفس است. سوالی که اینجا پیش میاید آن است که چطور زن مرد را به سوی پادشاه حقیقت رهنمون میشود؟! چرا نفس؟!
بعد از اینکه انسان ، آن هستی مجازی و پندار من را پذیرفت و اسیر این هستی مجازی شد، وقتی که پا در راه سیر و سلوک و خودشناسی میگذارد، مراقبه میکند و به آن استمرار میدهد، برایش وقت و انرژی میگذارد و … ، ذهن به درجه ای از آگاهی و ادراک و تجربه میرسد که میتواند مخرب بودن و پنداری بودن این هستی مجازی را ببیند. به طوریکه در لحظاتی میتواند آن طرف این غبار "من" را ببیند و روشنی را درک کند. رفته رفته که فرد ممارست میکند و آگاهیش بیشتر و بیشتر میشود ، این غبارها بیشتر کنار زده میشوند و حتی تمام عناصری که تا به حال به عنوان مانع بوده اند، در راستای آن عقل کلی قرار میگیرند.
بیابان: خشک و بی آب و علف —-> نفس
شهر——> خرد ، عشق
بر سبو لرزان بود—–> نگران این منمون هستیم! نکنه یه وقت یکی یه چیزی بگه…!!!
احتما کن احتما ز اندیشه ها فکر شیر و گور و دلها بیشه ها
احتماها بر دواها سرورست زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفته ها شو گوش وار تا که از زر سازمت من گوش وار
عشق شنگ بی قرار بی سکون چون در آرد کل تن را در جنون؟
هنگامی که عشق واقع میشود، انسان حالت یگانه پیدا میکند. انسانی که پیوسته اسیر "من" است.
از خصوصیات عشق حرکت داشتن ، نو بودن ، بیقراری و بی سکونی است. به خاطر پویایی و زنده بودنش!
در حالیکه من تماما ثبات است و کهنگی بر کهنگی! انسانهای اسیر من هم گرفتار این کهنگی هستند.
حرکت های عشق از سر عادت نیست.
زندگی با عشق یعنی حرکت در هستی نو !
داستانهای مثنوی به نثر
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
شرح مختصری از توضیحات:
_ علاج اهل هر شهری جداست
اطبا ی قدیم به این توجه میکردند که بیمار اهل چه منطقه ای است. چون شرایط آب و هوایی بر جسم انسان و مزاج او تاثیر میگذارد.
_ چون کسی را خار در پایش جهد…
پیدا کردن خاری که در پا رفته باشد، اینقدر سخت است. حالا ببینید خاری که در دل رفته باشد را چقدر سخت میتوان پیدا کرد! به طبیب حاذقی نیاز دارد.
خس: فرد بیمقدار و فرومایه
اگر هر کسی به بیماری های دل و روان (خار دل) آگاه بود که دیگر کسی غم دلی نداشت!
—–> کار هر کسی نیست این روانکاوی حاذقانه
_ کس به زیر دم خر خاری نهد:
اگر کسی زیر دم خر، خاری بگذارد، از آنجایی که خر به این آگاهی ندارد که چگونه میتواند از این خار رهایی پیدا کند، بر میجهد و حرکاتی میکند که باعث میشود این خار بیشتر فرو رود. (این کار، شیطنتی بوده که گاهی در روستاها مردم انجام میداده اند… خر بیچاره!!!) پس عاقلی باید که خارش برکند
این مثالی است از همان "خون به خون شستن محال آمد، محال".
مثالی دیگر از این مورد: جایی که گر (کچل( باشد را هرچه بخارانید، کچلی گسترده تر میشود.
——> با فکر نمیشود مسائل باطنی را حل کرد.
همان فکر حکم خاراندن جای کچل را دارد. باید حرکت نکرد و در بیفکری فرو رفت ( مفهوم بیفکری را قبلا توضیح داده ایم.)
_ دست گذاشتن بر نبض بیمار
کسانی که در امور روحی و روانی مهارتی دارند و روانکاوهای خوبی هستند، به حال کنونی و طریق صحبت کردن و تکیه کلام های فرد مراجعه کننده توجه میکنند.
دیگر نگشت: دیگرگون نگشت، تغییر نکرد
_ وعده ها باشد حقیقی، دل پذیر وعده ها باشد مجازی، تاسه گیر
تاسه گیر: اضطراب آور
وعده هایی که حقیقی هستند، باعث آرامش انسانند و اگر مجازی باشند، اضطراب آورند.
نک: اینک
غره شدن: فریفته شدن. مغرور: کسی که فریب خورده!
_ ای شده اندر سفر با صد رضا خود به پای خویش تا سو ء القضا
چه بسا انسانها که در کمال اختیار و رضایت خودشان به سمت سرنوشت شومشان حرکت میکنند.
بری: میبری ، برخوردار میشوی
طراز: شهری بوده که مردمانش به خوبرویی مشهور بوده اند.
ز رنجوری: به خاطر رنجوری
_ در این ابیات بیان شده است که طبیب ، الهی بود و به خاطر خوشایند پادشاه کار نمیکرد و اینکه کشته شدن زرگر درست بوده است. اما بعد مولانا از زبان زرگر میگوید که این خونی که ریخته شد، دامنگیر تو خواهد شد.
نکته ای در مورد سمبولیسم در داستان های عرفانی صوفیه:
سمبولیسم در آن زمان به پیشرفتگی حالا نبوده است. در کتابها، نمایشنامه ها و فیلم هایی که در زمان حاضر داریم، تمام سمبل ها منطبق با مفاهیمی هستند که نویسنده میخواهد بیان کند، مثل رمان کوری. اما در ادبیات صوفیانه ی آن زمان، این پیشرفتگی وجود نداشته است.
زرگر خونش به درستی ریخته شد ( وقتی مفاهیم را باز کنیم، این موضوع روشن خواهد شد)
و این موضوع که خون مقتول دامنگیر قاتل خواهد شد (کسی که کار ناشایستی انجام دهد، نتیجه ی عملش به سمت خودش باز خواهد گشت) ، حاشیه ای است که مولانا بیان کرده که اگر با ساختار متون صوفیانه آشنا نباشیم، با مشکل روبرو خواهیم شد.
عشق آن زنده گزین کو باقیست کز شراب جان فزایت ساقیست
(کز شراب جانفزا تو را ساقی است…)
عشق آن کس یا چیزی را برگزین که اولا زنده، ثانیا باقی است.
اعتقاد صوفیه: آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید.
دلبستگی در دنیا فقط به آن چیزی شایستگی دارد، که باقی است. اعتباری و زایل شدنی نیست.
(تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست)
_ بیان اینکه کشتن زرگر به درستی صورت گرفته است:
گر خضر در بحر کشتی را شکست صد درستی در شکست خضر هست
تلمیح دارد به همراه شدن حضرت موسی با خضر (ع) که در قرآن آمده است. موسی هم با تمام درایت و خردی که داشت، جریانی را که پشت پرده بود، نفهمید. تو بدون بال و پر سعی نکن که بپری!
پادشاه و کنیزک:
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رویا بود. آن صورتی که شاه در رویای مسجد دیده بود در چهره این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجه تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند.
_ "ان شاءالله" در فرهنگ دینی توصیه شده است. از آیات صریح قرآن : اگر عزم کردی که کاری را انجام بدهی بگو "اگر خدا بخواهد" —-> استثنا کردن
مولانا میگوید منظور فقط این نیست که به زبان بگوییم انشاءالله ، چیزی که مهم است حالت درونی است که در فرد هست. چه بسا کسانی که حتی به زبان هم بیان نمیکنند. انسانهایی که در اصالتشان هستند و حتی ممکن است ندانند که باطنا در چنین کیفیتی هستند.
_ وقتی پادشاه از غرقاب فنا به خود آمد، زبان به مدح پروردگار گشود….
فنا به صورت غرقابی است که وقتی فرد در آن حال است، به خود اشعار ندارد و موقعی که از این حالت فنا در آمده باشد میتواند مدح و ثنا بگوید (مانند داستان پیر چنگی).
به همین ترتیب برای کسی که در حالت فناست، دعا معنی ندارد. چراکه در دعا دو شخصیت وجود دارند: دعا کننده و دعا شونده . در حالیکه برای کسی که در "عدم" است، "من" ای وجود ندارد.
_ ای کسی که کمترین چیزی که میدهی ملک جهان است….
انسان آگاه ، انسانی که از اعتباریات خلاص شده، این را میداند که مالکیت ها اعتباری هستند و ذاتی نیستند. ما فکر میکنیم بعضی چیزها ذاتی هستند. مثلا کسی میگوید ID من فلان است، ولی اسم واقعی ام چیز دیگری است. در حالیکه آن هم قراردادی است!
—-> هر کجا هستم، باشم… آسمان مال من است…
انگار همه ی دنیا مال اوست… با همه چیز ارتباط دارد… ملک جهان از آن اوست…
_ خیال:
خیال در درون و روان ما "نیست وش" است. واقعا وجود ندارد ولی اگر به خودمان دقت کنیم، میبینیم که تمام حرکات و افعال ما ناشی از همین خیال است. فکرهایی که در ذهن ما هستند، ما را در مسیرمان حرکت میدهند. اگر چیزی در فکرتان نباشد، مانند کسی که تازه متولد شده باشد، هیچ حرکت و جنبش خاصی نخواهید داشت.
خیال های که انسان هایی که در حقیقت هستند، از جنس خیالات انسان های اسیر نفس نیست!
_ بوی هر چیزی از دودش پیداست… علایم هر چیزی بر ذاتش دلالت میکند.
_ اصطرلاب: وسیله ای برای رصد
انسانی که در حالت عشق باشد، با حقایق معنوی در ارتباط است و آنها را میتواند مشاهده کند.
_ عشق هر طرفی که باشد، نهایتا ما را بدان سو رهبر است!
تو دریچه را به سوی دوست باز کن، عاشق شو!
مجاز پلی است به سوی حقیقت
یکی از تمرین هایی که میدهند این است که انسان عاشقی را تجربه کند، عاشق شدن به امور زمینی. که این دریچه ایست به سوی حقیقت.
_ آفتاب آمد دلیل آفتاب
چیزی که خودش روشن است، بیانگر خودش است، نیازی نیست که برایش توضیحی داده شود. حقیقت به قدری واضح و آشکار است که به دلیل نیازی ندارد. در واقع از بس آشکار است، پنهان است!
اگر یک نفر به زبان فارسی بگوید "من فارسی بلدم"، دیگر لازم نیست از او دلیل بخواهیم. همان جمله نشان میدهد که فارسی میداند.
اگر برای حقیقت (که آشکار است) دلیل میخواهی، از خودش روگردان نباش!
اگر میخواهی حقیقت را تجربه کنی، خودش را تجربه کن و به دنبال تعریفش نرو!
ما بیشتر اهل توصیف عشق هستیم تا اینکه در خود عشق باشیم!
اگر چه سایه (استدلال) بر وجود آفتاب دلالت میکند، ولی اگر آفتاب (خود حقیقت- کشف و شهود) نباشد، سایه هم وجود نخواهد داشت.
به دنبال اصل حقیقت باشیم… گرفتار قیل و قال ها نشویم…
_ ابن الوقت بودن: در حال زیستن ، حضور داشتن
_ حسام الدین گفت ای کسی که صاحب فضیلت هستی، سر یار را مکشوف و آشکار و بدون کم و زیاد برایم بازگو کن و مرا از سرت باز نکن.
– من اگر بخواهم این حقایق را خیلی رک و عیان بگویم، نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
داستان دژ هوشربا (قلعه ی ذات الصور):
پادشاهی سه پسر داشت که هر سه زیرک و هوشیار و صاحب نظر بودند. درخت وجود پادشاه از نور چشمان این سه پسر به طور مخفیانه و پنهان آبیاری میشد.
درخت وجود والدین مثل باغی است که از آب وجود فرزندان سرسبز میشود و تازگی و نشاط میابد.
چه بسا قنات هایی که در نهان با جان شما مرتبط است و شما از آن بی خبرید و آنها را نمیبینید.
قنات(کاریز) —–> زیر زمین پنهان است، آب خوبی دارد. هم از لحاظ محتوا و هم اینکه جاری است و هر لحظه نو میشود.این انطباق دارد با وضعیت روحی- روانی انسان. حالت عشق هم نمود ظاهری چندانی نداردو هر لحظه تازه میشود.
یک چشمه ی آب از درون خانه به زآن جویی که آن ز بیرون آید
تو از صدها چشمه ی بیرونی آب مینوشی. اگر آب این چشمه ها کم شود، از خوشی تو هم کاسته میشود. یعنی من انسان وقتی آبشخورم از امور بیرونی باشد و از لحاظ روانی از امور بیرونی تغذیه بشم، مثلا اعتبار اجتماعی کسب کنم و اینها مایه ی دلخوشی ام باشند، با کم شدن اینها، خوشی من هم کمتر میشود. یعنی وقتی به هر دلیلی راه دریافت خوشی های عاریتی ام بسته شود (اعتباریات) ، آنوقت از لحاظ روانی افت پیدا میکنم. چون به طور مثال به "به به و چه چه" هایی که میشنوم، وابسته ام.
شاهزاده ها تصمیم میگیرند که حرکت کنند و برای کسب تجربه، به شکل ناشناس در ممالک بگردند تا دنیادیده شوند. پادشاه به آنها پند میدهد که به همه جا بروید الا فلان دژ که در ،فلانجا قرار دارد که دلتان را میرباید. مبادا که هوس شما را راه زند!
این قلعه چنان معروف هم نبود. یعنی اگر پدر آنها را از رفتن به آنجا منع نمیکرد، شاید اصلا به فکر رفتن هم نمی افتادند.
این مقایسه ای است با اسطوره ی خوردن گندم (سیب) توسط آدم
انسان بر آنچه از آن منعش کنند، حریص است.
مولانا بعد از این ابیات به بحث گسترده ای پیرامون صورت و بی صورتی میپردازد که با آنها نپرداختیم. اما چهار مقاله معرفی شد که دوستان میتوانند در صورت تمایل از اینترنت دریافت ومطالعه کنند. آقای پانویس در جلسه به این موضوع اشاره کردند که اگر 5 نفر متقاضی پرداختن به این موضوع باشند، در یکی از جلسات آینده به آن خواهیم پرداخت! این چهار مقاله را در زیر می آوریم:
1. دیالکتیک عین و ذهن
2. رابطه عین و ذهن در اندیشه های بودایی
3. صورت و بی صورتی
4. قبض و بسطی در حقیقت و ذهن
سه برادر که به خاطر نهیی که شده بودند، آتششان تیز تر شده بود. به سوی قلعه رفتند.
این قلعه 5 در به سوی دریا و 5 در به سوی خشکی داشت.
خشکی—->نفس و پندار
5 تا مربوط به محسوسات و نفس ، 5 تای دیگر، همان حواس باطنی اند که رازجو و به دنبال معنویت هستند.
قدما اینها را تقسیم کرده اند: 5 حس ظاهری (لامسه و …) و 5 حس باطنی ( حس مشترک یا ادراک حسی، قوه ی خیال، قوه ی وهم ، حافظه و قوه ی متخیله که این قوی ترین و باطنی ترین حواس باطنی است که موجب تولید اختراعات و اکتشافات میشود.)
سه برادر وارد قلعه شدند و در آنجا تصاویر زیبایی مشاهده کردند که از دیدن آنها سرخوش و بیقرار شدند.
مستی ات را از این صورت ها و تصاویر نگیر . بلکه با واقعیت ها ارتباط برقرار کن. (این موضوع در مقالات ذکر شده، به خوبی توضیح داده شده است.)
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستیست
وقتی من در ذهنم دارم یک مفهوم آماده میکنم، در واقع دارم از آن یک تصویر میسازم. پس باز هم دارم با یک تصویر ارتباط برقرار میکنم نه با واقعیت.
معنای باطنی بت هم چیزی جز همین تصویر ذهنی نیست. عرفا دو جور شرک معرفی میکنند: شرک جلی و خفی که سطوح مختلف دارد.
سبحان الله عما یصفون : حقیقت وصف شدنی نیست.
در وصف همیشه تصویرسازی هست. یعنی ممکن نیست من چیزی را توصیف کنم، بدون آنکه تصویری از آن در ذهنم داشته باشم.
اگرچه شراب در جام هست، اما شراب از جام نیست.
تجلی حقیقت در خود انسان است.
دهان دلت را به سوی کسی باز کن که باده بخش است و مطمئن باش که شراب کم نمیاد!
هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست
پس آنچه من در ذهنم میسازم و میپرستم، ساخته ی خود من است و حقیقت نیست.
حقیقت چیزیست که در چارچوب و قالب در نمی آید.
پس با توجه به توضیحات بالا، خدامدار واقعی کسی است که خدا نداشته باشد!
ادامه ی داستان:
در آنجا تصویربسیار زیبایی را دیدند که شیفته ی آن شدند. قلعه ی هوشربا کار خودش را کرد و آنها را بیچاره کرد و در دام انداخت و تیر غمزه ی آن تصویر بر دل این شاهزادگان نشست و چون ابر بهار میگریستند.
گفتند ما به این بلا دچار شدیم اما پدرمان این را قبلا دیده بود.
به جستجو در آمدند که این چهره ی کیست…
سرانجام به عارفی رسیدند که راز را دریافت و گفت این صورت دختر پادشاه چین است. اما او به هیچ کس اجازه ی دیدار دخترش را نمیدهد.
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
تا وقتی بر نفس نمیری، عشق درونت تجلی پیدا نمیکند.
در مورد مرگ بر نفس در حکایت صدر جهان در جلسات قبلی صحبت کردیم.
هرسه عاشق همان تصویر بودند و حتی در سکوت هم فکرشان همان بود و در این تب و تاب بودند که به وصال آن صورت برسند.
برادر بزرگتر گفت: ای برادران خوب من! ما مگر قبل از این دیگران را نصیحت به صبر در سختی ها نمیکردیم که صبر کلید گشایش است؟ حالا چرا خود بدان عمل نکنیم؟
مگر ما نبودیم که میگفتیم در گرفتاری ها و بلاها باید چون طلا خندان بود؟
چون به درد دیگران درمان بدی درد مهمان تو آمد تن زدی
از نوایت گوش یاران بود خوش دست بیرون آر و گوش خود بکش
بازی آن تست بر روی بساط خویش را در طبع آر و در نشاط
پس صبر پیشه کردند و ملک بگذاشتند و به سوی چین حرکت کردند تا به آن معشوق نهانی نزدیکتر باشند.
شاهزاده ها در آنجا از ترسشان سرپوشیده و با زبان اشاره با هم سخن میگفتند و در بین خود اصطلاحاتی داشتند. چرا که سخن گفتن از دختر پادشاه چین مجاز نبود .
اکثر مردم فقط اصطلاحاتی را که میان عرفا هست را آموخته اند. یعنی فقط کسب دانش کرده اند تا دهان حیرت دیگران را باز کنند.
مثل سخنانی که قشریان عارف نما میگویند. اما چون این سخنان از باطن برخوردار نیستند، خاصیت سخن عارفان را ندارند.
از سخن انسان های آگاه فقط اصطلاحات را یاد نگیر! بلکه از آنها بهره مند شو تا جانت آن پاکی را دریافت کند و از درون آگاه شوی.
مولانا در مورد سخنان رمز آمیز این مثال را به زیبایی بیان میکند:
که زلیخا آنچنان مستغرق یوسف شده بود که انگار هر چیزی را یوسف صدا میکرد. یعنی انگار قصدش از همه چیز یوسف بود:
بهر جان خویش جو زیشان صلاح هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش می طپند ور بگفتی خوش همی سوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایونست بخت ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پخته اند یا حوایج از پزش یک لخته اند
ور بگفتی هست نانها بی نمک ور بگفتی عکس می گردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم ور بگفتی درد سر شد خوشترم
گر ستودی اعتناق او بدی ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر بر هم زدی قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او می شدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین این کند در عشق نام دوست این
عام می خوانند هر دم نام پاک این عمل نکند چو نبود عشقناک
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار……
خوش تر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
وقتی زلیحا میگفت موم در اثر حرارت نرم شد، یعنی یار با ما از در دوستی در آمد.
آدمهای عاشق این حالت را دارند. سریعا چیزها را به حالت معشوقشان تعبیر میکنند. انگار در همه چیز میخواهند معشوقشان را ببینند.
وقتی عشق باشد، آن موقع است که لفظ هم عمل میکند.
اما وقتی عشق (مایه) را نداشته باشند انسانها، هر لفظی هم که به کار برند، هیچ اثری ندارد. یعنی آن درون و باطن را ندارد.
کسی که در حقیقت است – یعنی نیست! و فنا شده است- مانند کودکی است که در دو عالم جز شیر چیزی را نمیشناسد. به یک معنا شیر را میشناسد (یعنی با آن ارتباط حسی دارد و آن را کاملا حس میکند) و به یک معنا اصلا نمیداند که شیر چیست ( یعنی هیچ صورت ذهنی از شیر ندارد)
عشق در حیطه ی ذهن نیست.
انسانی که در کیفیت عشق است، در عشق است- اصلا نیست!
اصولا فقط میشه گفت عشق چی نیست! نمیشه گفت چی هست!
—–> زدودن فکر، پاک کردن آینه
هر وقت جوینده ای عشق را پیدا کند، خودش گم خواهد شد- فانی میشود—-> داستان پشه و باد
گفت قائل در جهان درویش نیست ور بود درویش خود درویش نیست
عمر همچون جوی نو نو میرسد مستمری می نماید در جسد
داستان شاهزاده و طلسم شدن او:
در ابیات قبل از این، مولانا از دارالغرور صحبت میکند و اینکه هرگاه نور به قلب آدمی درآید، قلب گشاده میشود. —–> دوری گزیدن از دارالغرور (سرای فریب)
صحبت از دنیایی که مذموم است، به معنای نفی مادیات به معنای فیزیکی آنها نیست.
پادشاهی پسر برنا و خیلی خوبی داشت. شبی خواب دید که او مرده است و خیلی ناراحت شد
قالبش بی کار شد : جسمش ضعیف شد
در خواب از شدت غم میخواست بمیرد ولی چون اجلش هنوز فرا نرسیده بود از خواب بیدار شد. از اینکه اینها را در خواب دیده بود بسیار خوشحال شد. با خود گفت : "خوب است که این یک خواب بود، ولی روح من از آن بدگمان شده است. اگر قرار باشد که چنین خاری در پایم فرو رود و پسرم را از دست بدهم، لازم است تدبیری بیاندیشم که از این پسرم یادگاری داشته باشم. (فرزندی از او به دنیا بیاید.)
پس دختری نیکو به ازدواج او در آورد.
چاشت: اول صبح
کمپیر: پیرزن (ک: تصغیر—> پیرزن کوچک)
پیرزنی جادوگر عاشق شاهزاده بود و او را جادو کرد.
هشتن: رها کردن
می درود : می تراشید –> مصاحبت با پیرزن عجوزه او را از لحاظ روانی میدرود.
اطرافیان از این موضوع بسیار ناراحت و چاره جو بودند. اما خود شاهزاده، از آنجا که مسحور شده بود، چیزی نمیفهمید.
پادشاه هم هر کاری میکرد که از این حالت در بیاید، نتیجه معکوس میگرفت. تا لینکه به این نتیجه رسید که چاره اش "آن سری" است!
—–> هرچه فکر بر فکر بیافزایی ، حکم خون به خون شستن را دارد.
آن سری : رو بردن به معنویات
یکی از راه های رها شدن از نفس ، رسیدن به استیصال است. یعنی انسان در حاتی قرار بگیرد که چاره ای جز رها کردن نداشته باشد. مثل داستان پیر چنگی که به استیصال رسید و همین طور در داستان شاه و کنیزک ( که به آن خواهیم پرداخت) .
تا اینکه ساحری قدرتمندتر از پیرزن به نزد شاه میاید و او را راهنمایی میکند.
تیغ و کفن در بغل کردن: معذرت خواهی کردن
شاهزاده همان ما هستیم و چمپیرک دنیاست که خود را چون نوعروسی مینماید. با این تفاوت که شاهزاده یک سال اسیر این جادو بود و ما یک عمر!
عقده:گره
دمیدن: دمیدن روح در انسان، زنده کردن —-> تو برو چنین دمیدنی را طلب کن
جز با دمیدن حقیقت (نفخ مهر) در انسان ، سحر نفس ( نفخ قهر) باطل نمیشود.
تو که نمیتوانی بدون نوشیدن این اعتباریات آرامش پیدا کنی، چطور دلت میاید که از نیکان و شراب پاکی که آنان مینوشند دوری کنی؟!
اگر آن حالت و آن شکوه قرب را درک کنی، دیگر چنین چیزها (اعتباریات) را بسیار سطحی خواهی دید.
سند کردن : تکیه کردن
تکیه گاه و اصلت را بر این بوی پیراهن یوسف بگذار (یعقوب زمانی نور به چشمش میاید که پیراهن یوسف را بر صورتش میاندازند و بوی پیراهن یوسف-بویی که از دلبر میاید- به مشامش میرسد.)
خواب در : کسی که در خواب است
انسانی که خوشبختی را در جای دیگر میبیند، مانند کسی است که در خواب است . یا مانند تشنه ایست که تا زانو در آب جوی باشد!
عاشق آن بینش خود میشوی : اعتبار را خودت به آن چیز ( آن جسم- آن فیزیک) میدهی و بعد خود عاشقش میشوی!
در عین حال تصور میکنی که انسان روشنی هستی و همه چیز را خوب میفهمی.
مثلا کسانی که خوشبختی را در ثروت میبینند: اعتبار را به ثروت میدهند و خوشبختی را در آن میبینند. ولی بعد که حاصل میشود، میبینند چیز خاصی در روانشان رخ نداده است! و از این موضوع بسیار مکدر میشوند. البته تا زمانی که به دنبال سراب میروند، خیلی شوق دارند.
منبع آب نزد خود توست! جای دیگری نیست ، نزد هیچ کس دیگری نیست.
دقیقا همان تلاشی که برای رسیدن به چیزی، رسیدن به آن پندار انجام میدهیم، همین خواستن برای تحصیل چیزی، همین عزم، حجاب است. پس کار درست این است که نخواهی!
البته این سخن را باید به معنای درستش در نظر داشته باشیم:
بعضی ها فکر میکنند که عرفان میگوید از دنیا دست بکشیم و از امکاناتی که میتوانیم داشته باشیم ، استفاده نکنیم .
خواستنی که در عرفان از آن صحبت میشود، معنایش این است که از لحاظ درونی و روانی نخواه که چیزی بشوی.
عرفان با باطن من کار دارد.
مثلا من یک شیمیدان هستم و چیزهای زیادی کشف کرده ام. حالا از من میپرسد چرا این کارها را انجام داده ای؟! میگویم برای اعتباریات، برای انکه جازه ی نوبل بگیرم، برای اینکه مشهور شوم، برای اینکه نفر اول شوم، ….
اما اگر به دنبال این اعتباریات نباشی، با عشق حرکت خواهی کرد. یعنی اگر هم چیزی کشف کردی، به دنبال این نبودی که مثلا بگویند کشورت…، …..
دنبال هیچی نیستی . چنان به کاری که انجام میدهی عشق داری که بدون چشمداشت به حصول چیزی انجامش میدهی.
یک دانشجوی ترم اول شاید حتی از ابوعلی سینا بیشتر بداند، اما آیا عشق ابوعلی سینا در او هست؟!
خوشبختی در درون من است. به دنبالش رفتن فایده ای ندارد!
قصه ی اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف، او را :
در مورد پرهیز از حیله و توصیه به ابلهی (در معنی خاصش) و د رمورد فلسفه صحبت کرده ایم.
این داستان هم به همین موضوعات میپردازد.
گول: ابله
کسانی که به علوم ظاهری می پردازند و دانش جمع میکنند، در حالیکه به درون هیچ توجهی ندارند.
مولانا فلسفه را یک نوع گرفتار من بودن، یک نوع سردرگمی و در خود پیچیدن به صورت فکری، نادانی، با دانش صرفا ور رفتن! و خود و دیگران را مشغول کردن میداند.
البته باز هم اینها را باید به مفهوم درستش بگیریم. چون خود مولانا هم به مسائل فلسفی میپردازد.
مولانا فلاسفه را کسانی نمیداند که موضوعاتی را مطرح میکنند که باعث خودشناسی و آگاهی درونی فرد میشود. بلکه کسانی را نکوهش میکند که انگار صید نزدیکشان است ولی میخواهند آن را در دوردست ها شکار کنند و بزنند.
واسطه نمیخواهد، میخواهد از آن اصل بنوشد!
مردی بر شترش دو جوال گذاشته بود که در یکی ریگ، و در دیگری گندم بود. فیلسوفی او را دید و علت این کار را از او پرسید. جواب داد که جوال ریگ را برای حفظ تعادل دیگری به همراه دارم. مرد فیلسوف به او توصیه کرد که ریگها را خالی کند و نیمی از گندم ها را داخل جوال ریگ بریزد تا تعادل برقرار شود و بار اضافی هم حمل نکند. مرد عرب این نظر را بسیار نیکو دید.
بر او رحمش آمد و خواست که او را بر پشت شتر سوار کند.
به او گفت: تو که این فکر دقیق و خوب را داری، چرا در این صحرا پیاده ای؟! از حال و وضع خودت بگو، چه میکنی؟ چه کاره ای؟ نقدینه چه داری؟
و او گفت هیچ ندارم. پا برهنه و تن برهنه ام و هر جا که به من چیزی دهند میروم. از این حکمت و دانشم هیچ فایده ای نمیبرم!
مرد عرب گفت : از نزد من برو و شومی ات را از من دور کن که سخنان تو برای مردم همه ی زمان ها شرم است! ترجیح میدهم که همان جوال ریگ و گندم را بار کنم و این حکمت بیفایده را نداشته باشم!
اعتراضی است به علمای بی عمل که در کتب از آنها به عنوان الاغ هایی یاد شده است که بار کتاب دارند. و هیچ بهره ای از دانششان نمیبرند.
حالا فایده ی این حرف ها برای من چیست؟! من به خودم نگاه کنم و ببینم آیا به این مسائل به طور جدی نگاه میکنم یا فقط برایم یک بازی است و مولانا پژوهی و …؟!
دلم با برگ است : قلبم دارای برگ و روزی معنوی است
جانم متقی است: روحم پرهیزکار است
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمت را به دو دسته تقسیم میکند:
1. حکمتی که از دنیاست (چیزی اعتباری)
2. حکمت دینی که منشا آن را از حقیقت میداند (که انسان را به معراج روانی میرساند)
——> حکمتی که برخواسته از وهم باشد را کم بکن
علم در دیدگاه مولانا:
بعضی اصطلاحات هستند که در زمان های مختلف استفاده میشده اند و میتوانند معانی مختلفی داشته باشند. باید دقت کنیم. مثلا معانی اصطلاحاتی که مولانا بیان میکند را میتوانیم از خود مثنوی دریابیم.
دانش زیاد مسئولیت میاورد که اگر فرد شایستگی اش را نداشته باشد، میتواند برایش مضر باشد.
آگاهی که برای انسان مفید است (در جریان زندگی معنوی اش) ، چیزی است که توسط آن میتواند روانش را سالم نگاه دارد.
32