"" زندگی نامه پیامبر اکرم (ص) ""
بیش ازهزاروچهارصد سال پیش در روز 17ربیع الاول برابر اوریل 570 میلادی کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود. پدرش عبدالله در بازگشت از شام در شهر یثرب چشم از جهان فرو بست و به دیدار کودکش محمد نایل شد .زن عبدالله مادر محمد آمنه دختر وهب بن عبدمناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه آمنه پسر عزیزش محمد را به
دایه ای به نام حلیمه سپرد تا در بیابان گسترده و پاک و دور از آلودگیهای شهر پرورش یابد . محمد بعد از اینکه به سن پنج سالگی رسیده بود به مکه بازگردانید . دو سال بعد که آمنه برای دیدار پدر و مادر وآرامگاه شوهرش عبدالله به مدینه رفت فرزند دلبندش را نیز همراه برد پس از یکماه آمنه با کودکش به مکه برگشت اما در بین راه در محلی به نام ابواء جان به جان آفرین تسلیم کرد و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر هر دو یتیم شد و رنج یتیمی در روح و جان لطیفش دوچندان اثر کرد. سپس زنی به نام (ام ایمن) این کودک یتیم این نوگل باغ زندگی را همراه خود به مکه برد. این خواست خدا بود که این کودک درآغاز زندگی از پدر و مادر جدا شود تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگی بچشد و در بوته آزمایش قرارگیرد درآینده رنجهای انسانیت را بواقع لمس کند و حال محرومان را نیز دریابد از آن زمان در دامان پدربزرگش عبدالمطلب پرورش یافت. عبدالمطلب نسبت به نوه ی والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی درپیشانی تابناکش ظاهر بود مهربانی عمیقی نشان میداد دوسال بعد براثر درگذشت عبدالمطلب محمد از سرپرستی پدربزرگ نیز محروم شد . نگرانی عبدلمطلب درواپسین دم زندگی به خاطر فرزندزاده ی عزیزش محمد بود. به ناچار محمد در سن هشت سالگی به خانه ی عموی خویش ابوطالب رفت و تحت سرپرستی عمویش قرارگرفت. ابوطالب پدرعلی بود.آرامش و وقار سیمای متفکر محمد از زمان نوجوانی در بین همسن و سالهایش کاملا مشخص بود به قدری ابوطالب او را دوست داشت که همیشه می خواست با اوباشد و دست نوازش برسرورویش کشد و نگذارد درد یتیمی او را آزار دهد. در سن دوازده سالگی بود که عمویش ابوطالب او را همراهش به سفری تجارتی که ان زمان در حجاز معمول بود به شام برد . در همین سفر در محلی به نام بصری که از نواحی شام بود ابوطالب به راهبی مسیحی که نام وی بحیرا بود برخورد کرد . بحیرا هنگام ملاقات محمد کودک ده یا دوازده ساله از روی
نشانه هایی که در کتابهای مقدس خوانده بود با اطمینان که این کودک همان پیغمبر آخرالزمان است. محمد دوران جوانی ونوجوانی را گذراند. در این دوران که برای افراد عادی سن ستیزه جویی وآلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است برای محمد جوان سنی بود همراه با پاکی راستی وامانت بی مانند بود. صدق لهجه ی راستی کردار و ملایمت و صبر و حوصله در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود .از آلودگیهای محیط آلوده ی مکه برکنار و دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکیزه بود به حدی که موجب شگفتی همگان شده بود آن اندازه مورد اعتمادبود که به "محمد امین" مشهورگردید .
ازدواج محمد (ص)
وقتی امانت و درستی محمد (ص) زبانزد همگان شد زن ثروتمندی ازمردم مکه به نام خدیجه دختر خویلد که پیش ازآن دوبار دیگر هم ازدواج کرده بود و ثروت زیاد وعفت و تقوایی بی نظیر داشت خواست که محمد(ص) را برای تجارت به شام بفرستد واز سود بازرگانی خود سهمی به محمد(ص) بدهد . محمد(ص) این پیشنهاد را پذیرفت. خدیجه (میسره) غلام خود را همراه محمد(ص) فرستاد وقتی میسره و محمد(ص) از سفر شام برگشتند میسره گزارش سفر را جز به جز به خدیجه داد و از امانت و درستی محمد(ص) حکایتها گفت. خدیجه شیفته امانت و درستی محمد شد چندی بعد خواستار ازدواج با محمد گردید. محمد(ص) نیز این پیشنهاد را قبول کرد . در این موقع خدیجه چهل ساله بود و محمد(ص) بیست وپنج سال داشت. خدیجه تمام ثروت خود را در اختیار محمد(ص) گذاشت و غلامانش را نیز بدو بخشید. محمد(ص) بیدرنگ غلامانش را ازاد کرد و این اولین گام پیامبر در مبارزه با بردگی بود. محمد(ص) میخواست در عمل نشان دهد که می توان ساده و دور از هوسهای زودگذر و بدون غلام و کنیز زندگی کرد . خدیجه همسر عزیزو باوفایش نیز می دانست که هر وقت محمد(ص) در خانه نیست در غار حرا بسر میبرد. غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قراردارد که هم اکنون نیز مشتاقان به آنجا میروند و خاکش را توتیای چشم میکنند . این نقطه دور از غوغای شهر و بت پرستی و آلودگیها جایی است که شاهد راز و نیازهای محمد(ص) بوده است به خصوص درماه رمضان که تمام ماه را محمد در آنجا بسر می برد. این تخته سنگهای سیاه و این غار شاهد نزول وحی و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک عزیز قریش بوده است . این همان کوه جبل النور است که هنوز هم نورافشانی می کند.
آغازبعثت
محمد امین(ص) قبل ازشب 27 رجب درغار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز به آفریننده ی جهان پرداخت و در عالم خواب رویاهایی می دید راستین و برابر عالم واقع. روح بزرگش برای پذیرش وی کم کم آماده می شد . در آن شب بزرگ جبرئیل فرشته ی وحی مامور شد ایاتی ازقران را بر محمد بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد. سن محمد در این هنگام چهل سال بود. درسکوت و تنهایی و توجه خواست به خالق یگانه ی جهان جبرئیل ازمحمد(ص) خواست این آیات را بخواند.
اقرا باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرا و ربک الاکرم الذی علم بالقلم . علم الانسان مالم یعلم . یعنی بخوان به نام پروردگارت که آفرید. او انسان را از خون بسته افرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست . محمد(ص) امی و درس ناخوانده بود گفت من توانایی خواندن ندارم. فرشته او را سخت فشرد و از اوخواست که لوحرا بخواند. اما همان جواب را شنید در دفعه سوم محمد(ص) احساس کرد که می تواند لوحی را که دردست جبرئیل است بخواند. این آیات سرآغاز ماموریت بسیار توانفرسا و مشکلش بود. جبرئیل ماموریت خود را انجام داد و محمد(ص) نیز از کوه حرام پایین آمد و به سوی
خانه ی خدیجه رفت. سرگذشت خود را برای همسر مهربانش بازگفت. خدیجه دانست که ماموریت بزرگ محمد آغاز شده. او را دلداری و دلگرمی داد و گفت بدون شک خدای مهربان برتو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک میکنی و ستمدیدگان را یاری می نمایی . سپس محمد(ص) گفت مرا بپوشان خدیجه او را پوشاند . محمد(ص) اندکی به خواب رفت . خدیجه نزد ورقه بن نوفل
عموزاده اش که از دانایان عرب بود رفت و سرگذشت محمد(ص) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنین گفت آنچه برای محمد(ص) پیش آمده است آغاز پیغمبری است و ناموس بزرگ ولایت بر او فرود می آید. خدیجه با دلگرمی به خانه برگشت.
نخستین مسلمانان
پیامبر(ص) دعوت به اسلام را ازخانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خدیجه و پسر عمویش علی(ع) به او ایمان آوردند . سپس کسان دیگر نیز به محمد(ص) و دین اسلام گرویدند . دعوتهای نخست بسیار مخفیانه بود . محمد(ص) و چند نفر از یاران خود دور از چشم مردم درگوشه و کنار نماز میخواندند . روزی سعد بن ابی وقاص با تنی از مسلمانان در دره ای خارج ازمکه نمازمی خواند. عده ای از بت پرستان آنها را دیدند که دربرابر خالق بزرگ خود خضوع می کنند . آنان را مسخره کردند و قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان درصدد دفاع برآمدند. بدین جهت پیامبر(ص) مامور شد که دعوت خویش را آشکار نماید برای این مقصود قرار شد از خویشان و نزدیکان خود آغاز نماید و این نیز دستور الهی بود و انذرعشیرتک الاقربین نزدیکانت را بیم ده . وقتی این دستور آمد پیامبر(ص) به علی سنش از15 سال تجاوز نمیکرد دستور داد تا غذایی فراهم کند و خاندان عبدالمطلب را دعوت نماید تا دعوت خود را رسول مکرم (ص) به آنها ابلاغ فرمای در این مجلس حمزه و ابوطالب و ابولهب و افرادی نزدیک یا کمی بیشتر از 40 نفر حاضر شدند . اما ابولهب که دلش از کینه و حسد پر بود با سخنان یاوه و مسخره انگیز خود جلسه را به هم زد. پیامبر(ص) مصلحت دید که این دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سیر شدند پیامبراکرم(ص) سخنان خود را با نام خدا و ستایش او و اقرار به یگانگی اش چنین آغاز کرد : به راستی هیچ راهنمای جمعیتی به کسان خود دروغ نمی گویند. به خدایی که جز او خدایی نیست من فرستاده ی او به سوی شما وهمه ی جهانیان هستم .ای خویشان من شما چنان که به خواب میروید می میرد و چنان که بیدارمی گردید در قیامت زنده میشوید شما نتیحه ی کردار و اعمال خود را می بینید . عاقبت حضرت علی(ع) که جوانی 15 ساله بود برخاست و گفت ای پیامبر خدا من آماده ی پشتیبانی از شما هستم . سپس پیامبر(ص) رو به خویشان کرد و گفت : این جوان علی برادر و جانشین من است میان شما.
آزارمخالفان
کم کم صفها از هم جدا شد کسانی که مسلمان شده بودند سعی میکردند بت پرستان را به خدای یگانه باور کنند . هرچه اسلام در بین مردم بیشتر گسترش می یافت بت پرستان نیز بر آزارها و توطئه چینی های خود می افزودند فرزندان مسلمان مورد پدران و برادران مشرک خود آزار می دیدند.
مهاجرت به حبشه
در سال پنجم از بعثت یک دسته از اصحاب پیغمبر که عده آنها به 80 نفر می رسید و تحت آزار و اذیت مشرکان بودند برحسب موافقت پیامبر(ص) به حبشه رفتند حبشه جای امن و آرامی بود . نجاشی حکم روای آنجا مردی بود مهربان و مسیحی مسلمانان می خواستند ضمن کسب
و کار خدای را عبادت کنند . پیش از هجرت به مدینه که در ماه ربیع الاول سال سیزدهم بعثت اتفاق افتاد دو واقعه در زندگی پیامبر اکرم (ص) پیش آمد.
در سال دهم بعثت معراج پیغمبر اکرم (ص) اتفاق افتاد وان سفری بود که به امر خدای متعال و به همراه امین وحی جبرئیل و برمرکب فضا پیمایی به نام (براق) انجام شد. پیامبر(ص) این سفر با شکوه را از خانه ام هانی خواهر امیر المومنین علی (ع) آغاز کرد و با همان مرکب به سوی بیت المقدس یا مسجد القصی روانه شد ، و از بیت اللحم که زادگاه حضرت مسیح است و منازل انبیاء (ع) دیدن فرمود . سپس سفر آسمانی خود را آغاز نمود و از مخلوقات آسمانی و بهشت و دوزخ بازدید به عمل آورد ، و در نتیجه از رموز و اسرار هستی و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بی پایان حق تعالی آگاه شد و به " سدره المنتهی " رفت و آنرا سراپا پوشیده ازشکوه و جلال و عظمت دید .
سپس از همان راهی که آمده بود به زادگاه خود "مکه" بازگشت و از مرکب فضا پیمای خود پیش از طلوع فجر در خانه "ام هانی " پایین آمد پس به عقیده شیعه این سفر جسمانی بوده است نه روحانی چنان که بعضی گفته اند .
هجرت به مدینه
مسلمانان با اجازه پیامبر مکرم (ص) به مدینه رفتند و در مکه جز پیامبر و علی (ع) و چند تن که بیمار بودند و یا در زندان مشرکان بودند کسی باقی نماند . وقتی بت پرستان از هجرت پیامبر(ص) باخبر شدند در پی نشست ها و مشورتها قرارگذاشتند چهل نفر از قبایل را تعیین کنند ، تا شب هجرت به خانه پیامبربریزند و آن حضرت را به قتل رسانند ، تا خون وی در بین تمام قبایل پخش گردد و بنی هاشم نتوانند انتقام بگیرند ، و در نتیجه خون آن حضرت پایمال شود . اما فرشته وحی رسول مکرم (ص) را از نقشه شوم آنها باخبرکرد . آن شب آدم کشان قریش میخواستند این خیال شوم و نقشه پلید را عملی کنند ، علی بن ابیطالب (ع) به جای پیغمبر خوابید ، و آن حضرت مخفیانه از خانه بیرون رفت .
ابتدا به غارثور (در جنوب مکه ) پناه برد و از آنجا به همراه ابوبکر به سوی "یثرب" یا "مدینه النبی" که بعدها به " مدینه " شهرت یافت ، هجرت فرمود .
نخستین گام
وقتی پیامبر اکرم (ص) آن همه استقبال و شادی و شادمانی را از مردم مدینه دید ، اولین کاری که کرد این بود که ، طرح ساختن مسجدی را برای مسلمانان پی افکند .
عترت یا اهل بیت
همان علی (ع) و فرزندان پاک گوهرش و نیز فاطمه زهرا (س) دختر بسیار عزیز و فداکار پیامبر اکرم (ص) است که از طرف پدر بزرگوار خود به (ام ابیها ) یعنی مادر پدرش ملقب گردید .
علی (ع) وصی و جانشین و امامی است که بارها پیامبر (ص) او را جانشین خود و در حکم هارون نسبت به موسی (ع) معرفی میفرمود و فرزندانی که از صلب علی (ع) و بتن پاک فاطمه (س) بوجود آمدند و آخر آنها به حضرت مهدی موعود (ع) ختم میشود . همه معصوم و از رجس و گناه بدورند .
اولد دیگر از این شجره طیبه نیز بسیارند ودر همه جا و همه وقت منشاء خیر و برکت و فضل و فضیلت بوده و هستند .
جنگ بدر
بدر روستای کوچکی میان مکه و مدینه بود که چند غزوه از غزوات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به نام آن روستا خوانده اند و مهم ترین آنها جنگ بدر کبری بوده است.
جنگ بدر از بزرگترین جنگهاى سرنوشت ساز مسلمانان بود،در این جنگ برای نخستین بار نیروى پیروان دین جدید به آزمایش در آمد. اگر در این نبرد مشرکان پیروز مىشدند، با توجه به این که قدرت اسلامى در ابتداى کار بود، هر آینه کار اسلام و قوانین آن تمام شده بود. هیچ کس جز شخص پیامبر (ص) نمىتوانست میزان اهمیت نتایج آن را درک کند. عمق احساس آن حضرت را در دعایش پیش از شروع جنگ می توان دریافت؛آن جا که ایستاده بود و بزارى پروردگارش را مىخواند و مىگفت:"بار خدایا!اینک مردم قریش با همه کبر و غرور خویش قصد تکذیب پیامبر تو را دارند،بار خدایا!هنگامه هلاکت آنان را برسان!بار پروردگارا اگر این گروه مسلمان امروز هلاک شوند، دیگر کسى تو را در روى زمین پرستش نخواهد کرد" در این جنگ نیروهاى شرک به نهصد و پنجاه تن جنگجو مىرسید،و نیروى ایمان بیش از سیصد و چهارده مجاهد (با خود پیامبر که در بین آنان بود). دفاع از اسلام بر سه عنصر متکى بود که آن سه به منزله سه خط دفاعى بودند:
1- شخصیت پیامبر و رهبرى والا و پایدارى بىنظیر او،که براستى در جنگ بدر و در هر میدان نبردى که خود آن حضرت حضور داشت،براى اسلام و مسلمانان آخرین پناهگاه بود.
2- مردان هاشمى (یا خویشاوندان پیامبر) و در راس آنان على بن ابى طالب (ع) که ناشناس و گمنام در این جنگ وارد صحنه شد و با شهرت و آوازه از آن بیرون آمد،و در میان یکه تازان در طول و عرض شبه جزیره عربستان به قهرمانى زبانزد شد.
3- صدها تن از یاران پیامبر که دلهایشان سرشار از ایمان و فداکارى بود.و بعضى از آنان شهادت را رستگاریى مىدیدند که با زندگى توام با پیروزى یکسان بود.
در این جنگ بود که ارکان دولت اسلامى با پیروزی مسلمین استوار گشت،و از مسلمانان نیرویى به وجود آمد که دشمنان از آن مىترسیدند. حضور علی(ع) در این جنگ و دیگرمیادین نبرد، نقشی تعیین کننده و سرنوشت ساز داشت. و پس از این جنگ بود که حضرت علی (ع) با حضرت صدیقه طاهره(ص) ازدواج نمود، پیوندی که آغاز زندگی بانشاط و سرنوشت ساز و ارایه الگوی موفق به آرزومندان خانواده ایده آل بود.
جنگ بدر کبری در ماه رمضان سال دوم هجری بین مسلمانان و مشرکان مکه در سرزمین بدر رخ داد. دلیل اصلی این جنگ آن بود که مشرکان مکه اموال مسلمانان مهاجر را مصادره کرده بودند و مسلمین مهاجر در شهر مدینه در تنگدستی و فقر به سر می بردند. از این رو وقتی رسول خدا خبر یافت کاروان تجاری قریش به سرپرستی ابوسفیان بن حرب از شام به مکه باز می گردد، تصمیم گرفت با سپاه مسلمین به کاروان حمله ببرد و به تلافی اموال مصادره شده ی مسلمانان مهاجر، اموال و کالاهای بازرگانان قریش را مصادره کند تا بنیه مالی مسلمانان تقویت شود.
رسول خدا در دوازدهم ماه مبارک رمضان به همراه 313 تن از یاران خویش از مدینه بیرون رفت. سپاه اندک مسلمانان با 20 شمشیر و هفتاد شتر و اسب در هفدهم ماه رمضان در بدر فرود آمدند. پرچم سپاه مسلمین را نیز علی ابن ابیطالب علیه السلام بر دوش داشت.
از سوی دیگر ابوسفیان وقتی از حرکت مسلمانان آگاه شد، پیکی را به مکه فرستاد و کمک خواست. سران قریش هم بی درنگ با سپاهی نهصد و پنجاه نفری عازم بدر شدند. ابوسفیان با کشاندن کاروان به بیراهه، آنان را از خطر رهانید و به قریش پیام داد که به مکه بازگردند اما ابوجهل با آگاهی از تعداد اندک مسلمانان و عدم آمادگی آنان برای این رویایی بزرگ، قریشیان را به نبرد تشویق کرد.
سرانجام جنگ درگرفت و مسلمانان با وجود تعداد اندک شان، با امداد الهی بر قریش پیروز شدند، هفتاد تن از آنان را کشتند و هفتاد تن را به اسارت گرفتند. ابوجهل و حنظله پسر ابوسفیان نیز در میان کشتگان بودند.
در جنگ بدر، حضرت علی علیه السلام پایمردی های بسیار کرد و در پیروزی مسلمانان سهم زیادی داشت، به طوری که گفته می شود 36 تن از مشرکان در آن نبرد به دست او کشته شدند.
در این جنگ، 14 تن از مسلمانان به شهادت رسیدند.
جنگ احد
جنگ احد یکی از غزوه های مشهور رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود که در دامنه کوه احد، در 4 کیلومتری شمال مدینه و در روز شنبه هفتم شوال سال سوم هجری، بین مشرکان قریش و سپاه اسلام رخ داد.
قریش به تلافی شکست در جنگ بدر و خونخواهی کشتگان خود با سه هزار مرد جنگی و دویست اسب و هزار شتر، به همراه جمعی از زنان از جمله هند جگرخوار، به قصد جنگ با مسمانان راهی مدینه شدند و پس از ده روز راهپیمایی در دامنه کوه احد که در شمال مدینه و جای خوش آب و هوایی بود چادر زدند.
پیامبر که از طریق عمویش، عباس بن عبدالمطلب، از حرکت قریش اطلاع یافته بود، پس از مشورت با یاران خود آماده جنگ شد و به همراه هزار نفر از مسلمانان از مدینه بیرون آمد. اما در میان راه عبدالله بن ابی، رئیس منافقان مدینه، با سیصد تن از یاران خود از صف مسلمانان خارج شد و به مدینه بازگشت. سرانجام رسول خدا با هفتصد تن از جنگجویان مسلمان (و تنها با دو اسب و صد تن زره پوش) شامگاه به احد رسید.
فردای آن روز جنگ تن به تن آغاز شد و در نهایت با یورش همگانی مسلمانان، قریش شکست خورد. پس از این پیروزی اولیه، هنگامی که مسلمین به جمع آوری غنایم مشغول بودند، محافظان و تیراندازانی که حفاظت تنگه مهم و سوق الجیشی احد را بر عهده داشتند، علی رغم تاکید شدید پیامبر به حفظ محل نگهبانی خود، به دنبال سهم خود از غنایم، مقر خویش را ترک کردند.
خالد بن ولید که در کمین همین فرصت بود با سواران خود از تنگه احد به مسلمانان حمله کرد و از پشت، بر قلب سپاه اسلام خنجر زد. به این ترتیب، پیروزی مسلمین به شکست تبدیل شد.
در این نبرد، دندان رسول خدا شکست، 74 تن از مسلمانان، از جمله حمزه سید الشهدا، به شهادت رسیدند و بسیاری نیز مجروح شدند.
فردای شبی که پیامبر و سپاهش به مدینه برگشتند، دوباره از طرف خدا مامور شدند دشمن را تعقیب کنند. پیامبر ابن ام مکتوم را جانشین خود در مدینه قرار داد و با پیشروی به سوی حمراء الاسد در هشت فرسخی مدینه، دشمن را از حمله مجدد به مرکز اسلام منصرف ساخت.
جنگ خندق،
جنگ خندق، که به جنگ احزاب نیز معروف است، در شوال سال پنجم هجرت بعد از غزوه بنى نضیر واقع شد. این جنگ همان طورى که از نامش (احزاب) پیداست، جنگى بود که در آن تمام قبایل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام، عرب، مشرک و یهود، بر ضد اسلام با هم متحد شدند و نیروى عظیمى را تشکیل دادند و براى محو اسلام و نابودى مسلمانان عازم مدینه شدند. و نزدیک به یک ماه مدینه را محاصره کردند و چون مسلمانان براى جلوگیرى از پیشروى دشمن، اطراف مدینه را به صورت خندق درآورده بودند، این جنگ را غزوه "خندق" می نامند.
جنگ احزاب آخرین تلاش دشمن
این جنگ آخرین تلاش دشمن بود که پیروزى در آن به نفع هر گروه تمام مىشد، سرنوشت آن گروه را مشخص مىکرد. به همین دلیل هنگامى که قهرمان بزرگ عرب، "عمرو بن عبدود" در برابر قهرمان رشید اسلام، امیر المومنین على بن ابى طالب (ع) قرار گرفت، رسول خدا (ص) فرمود: "بَرَزَ الایمانُ کلُّهُ الى الشرکِ کُلِّه؛ تمام ایمان در برابر تمام کفر قرار گرفت." چرا که پیروزى على بن ابىطالب (ع) بر عمرو، یا عمرو بر على (ع) پیروزى ایمان بر کفر و یا پیروزى کفر بر ایمان بود؛ به عبارت دیگر، سرنوشت آینده اسلام و شرک با این کارزار رقم مىخورد. لذا پس از پیروزى اسلام در این جنگ، قریش دیگر نتوانست خود را سازماندهى کند و براى همیشه ابتکار عمل به دست مسلمانان افتاد و قدرت دشمن براى همیشه شکسته شد و ستاره اقبالشان به افول گرایید. این پیروزى در حقیقت نقطه عطفى در تاریخ اسلام به شمار آمد و کفه موازنه قوا را در میان اسلام و کفر براى همیشه به نفع مسلمانان بر هم زد؛ به طورى که دشمنان قسم خورده اسلام، دیگر قدرت جنگیدن با سپاه اسلام را نداشتند بر همین اساس بود که پیامبر اسلام بعد از پایان جنگ فرمود: "الآن نَغزوهم و لا یَغزوننا؛ اکنون ما با آنها مىجنگیم، اما آنها قدرت جنگیدن با ما را ندارند."
تشکل شرک و کفر در نابودى اسلام
کفار مکه و قریش همواره در کمین بودند تا به نحوى بر پیکر اسلام و مسلمانان ضربه وارد نموده، و در فرصت مناسبى به جانب پایگاه اسلام، مدینه لشکر کشى کنند، تا اسلام را نابود نمایند. همزمان با جنگ احزاب، عامل دیگرى سبب شد که شعله این جنگ روشن شود و لشکر ده هزار نفرى متشکل از کفر و شرک و یهود، به جانب مدینه سرازیر شوند. این عامل، فتنه و تحریک یهود "بنى نضیر" بود که کفار مکه را تشویق به جنگ کردند و قول همکارى و پشتیبانى به آنها دادند. بنى نضیر گروهى از یهود بودند که در کنار مدینه ساکن و با مسلمانان پیمان دوستى و عدم تعرض بسته بودند. یهودیان بنىنظیر به پیمان خود عمل نکردند و به دنبال فرصتى بودند تا پیامبر (ص) را به قتل برسانند؛ اما قبل از آنکه آنها طرح خود را عملى سازند، جبرئیل امین نازل شد و حضرت را از توطئه آنها آگاه ساخت و پیامبر (ص) بلافاصله مکان خود را تغییر داد و از محل توطئه خارج شد. بدین ترتیب نقشه هاى آنها نقش بر آب شد. پس از این حادثه، رسول خدا توطئه بنىنضیر را نقض آشکار پیمان عدم تعرض دانست و به آنها پیام فرستاد که ده روز فرصت دارند شهر مدینه را ترک کنند و یا آماده جنگ باشند. طایفه بنى نضیر در ابتدا با تکیه بر وعده سرکرده منافقین یعنى "عبد اللَّه بن اُبّى"، به مدت بیست روز پس از پایان مهلت، ایستادگى کردند اما چون توان مقاومت نداشتند، خانه هاى خود را تخلیه کرده و به سوى خیبر – واقع در چند فرسخى مدینه – رهسپار شدند. ماجرا در اینجا خاتمه نیافت؛ زیرا دشمنى و خصومت آنان نسبت به اسلام و پیامبر خدا بیش از اینها بود. پس از این حادثه، چند نفر از بزرگان و روساى بنى نضیر مانند "سلام ابى الحقیق" و "حیى بن اخطب" در راس هیاتى عازم مکه شدند و آمادگى خود را براى جنگیدن با مسلمانان به اطلاع سران قریش رساندند، و به آنها قول دادند تا آخرین نفس در کنار مشرکان مکه بایستند و با پیامبر اسلام بجنگند. بدین ترتیب مشرکان مکه را آماده جنگ کردند و از آنجا به سراغ قبیله "غطفان" – که از یهودیان بودند و دشمنى سرسختى با اسلام داشتند – رفتند و آنها را نیز تشویق به جنگ با مسلمانان نمودند. آنها هم به درخواست آنان راى موافق دادند، مشروط بر این که پس از پیروزى، محصول یک ساله خیبر به آنها پرداخت شود. اما کار در اینجا خاتمه پیدا نکرد و قریش با همپیمان خود قبیله "بنى سلیم"، و غطفان هم با هم پیمان خود قبیله "بنى اسد" مکاتبه نموده و آنها را براى شرکت در این لشکر کشى دعوت نمودند، و این قبایل هم دعوت آنها را پذیرفتند و در روز معین کفر و شرک و یهود که از اسلام سیلى خورده بودند و یا براى آینده خود احساس خطر مىکردند، دست به دست هم دادند و با ده هزار نفر به فرماندهى ابو سفیان عازم مدینه شدند، تا کار اسلام را یکسره کنند و پیامبر (ص) را به قتل برسانند و مسلمانان را قتل عام نمایند و اموال آنها را به غارت برده و زنانشان را به اسارت ببرند. اما خداى بزرگ غیر از این را خواست، لذا با شکست آن گروهها و احزاب، پیروزى نصیب مسلمانان شد و براى همیشه چراغ کفر و بت پرستى خاموش و چراغ اسلام روشن گردید.
آگاهى پیامبر (ص) از حرکت دشمن و حفر خندق
رسول خدا از هنگامى که به مدینه هجرت کرد و حکومت اسلامى را پایهگزارى نمود افراد آگاه و بصیرى را به اطراف مىفرستاد تا اوضاع دشمن را به اطلاع او برسانند تا غافلگیر حملات مخالفان اسلام نشود. از این رو وقتى سپاه شرک و کفر و با کمک یهود در جنگ احزاب رهسپار مدینه شدند و فکر مىکردند پیامبر اسلام از این نیروى عظیم ده هزار نفرى بیخبر است، با خوشحالى و پایکوبى و با تصور این که این مرتبه کار مسلمانان را تمام خواهند کرد، مىآمدند. اما خبر حرکت سپاه دشمن بوسیله گروهى از قبیله خزاعه پس از چهار روز به گوش پیامبر (ص) و مردم مدینه رسید. اهل مدینه از شنیدن این خبر سخت به وحشت افتادند. این شایعه منتشر شد که نیروهاى اسلام در جنگ احد از نیروى دشمن که سه هزار نفر بود شکست خوردند، اکنون چگونه با سپاه ده هزار نفرى مجهز به تمام وسایل جنگى مقابله خواهند کرد. پیامبر (ص) بدون آنکه تحت تاثیر شایعات قرار گیرد با درایت و کمال قدرت و شهامت تصمیم به چارهجویى و برنامهریزى براى مقابله با دشمن گرفت. از این رو بلافاصله جمعى از بزرگان و فرماندهان اسلام را به مشورت فراخواند و شوراى دفاعى تشکیل داد، تا از تجربیات تلخى که از "غزوه احد" داشتند براى مقابله با دشمن نیرومند برنامه ریزى کنند. نتیجه این شورا آن شد که همه فرماندهان به اتفاق آراء نظر دادند که در مدینه بمانند و از داخل شهر با لشکر دشمن بجنگند. این پیشنهاد مورد قبول پیامبر (ص) قرار گرفت، اما این برنامه براى مقابله با دشمن کافى نبود؛ زیرا سیل خروشان سپاه عرب و هجوم هزاران جنگجو، مسلمانان را از پا درمىآورد و شهر مدینه را در هم مىشکست.
سلمان فارسى که از فنون رزمى ایرانىها آشنایى کامل داشت، و نخستین جنگى بود که در رکاب پیامبر (ص) حاضر بود، براى جلوگیرى از حمله لشکریان دشمن به داخل شهر مدینه، پیشنهاد کرد: خندقى در اطراف شهر مدینه حفر شود تا نیروهاى مهاجم نتوانند براحتى وارد مدینه شوند. این وسیله دفاعى تا آن روز در جزیره العرب سابقه نداشت و تاکتیکى نو به حساب مىآمد. پیشنهاد از آنجا که هم از نظر نظامى و هم از نظر تقویت روحیه براى مسلمانان مهم بود و هم موجب تضعیف دشمن مىشد، مورد پسند سپاهیان اسلام قرار گرفت و به اتفاق آراء به تصویب رسید. از آنجا که نظر سلمان فارسى پدیدهاى نو و تاکتیک نظامى بسیار جالبى بود. همچنین او مردى قوى و نیرومند بود، در موقع تقسیم افراد براى حفر خندق، بین مهاجر و انصار درباره او اختلاف پیش آمد، مهاجران گفتند: سلمان از ماست و انصار هم مىگفتند: سلمان از ماست. پیامبر گرامى اسلام (ص) به نزاع آنان خاتمه داد، و فرمود: "سلمانُ مِنّا، سلمانُ مِن اهلِ البیت؛ سلمان از خاندان ماست، (سلمان از) اهل بیت است."
جنگ خیبر
ماه ذى حجه بود که رسول خدا(ص)از حدیبیه بازگشت و تا مقدارى از ماه محرم در مدینه بود سپس به آن حضرت خبر رسید که یهود خیبر در صدد حمله به مدینه هستند و همین سبب شد تا دستور حرکت به خیبر از طرف پیغمبر صادر شود و از طرفى به گفته برخى از مورخین رسول خدا (ص)پس از اینکه نامه به سران جهان نوشت به فکر افتاد ممکن است برخى از آنها مانند کسرىـپادشاه ایران و یا هرقل امپراتور روم در صدد برآیند تا از وجود خطرناکترین دشمنان اسلام یعنى یهودیانى که در حجاز سکونت دارندـبر ضد مسلمانان استفاده کرده و آنها را به جنگ با مسلمانان تحریک کنند و دیار یهودیان ساکن حجاز پایگاهى براى دشمنان اسلام گردد،و از این رو پیغمبر اسلام باید هر چه زودتر تصمیم قاطعى براى پاک کردن حجاز از این دشمنان خطرناک که با شکست خوردن همکیشانشان یعنى یهود بنى النضیر،بنى قینقاع و بنى قریظه در مدینه همچون مار زخم خوردهاى شده بودند بگیرد،و پیش از اینکه آنها به فکر تهیه لشکر و جنگ و حمله به مدینه بیفتند آنها را سرکوب کند،بخصوص که آنها با قبیله غطفان نیز هم پیمان بودند و در وقت بروز جنگ از کمک آنها نیز برخوردار مىگشتند.
به هر صورت لشکر اسلام از مدینه خارج شد و پرچم جنگ را نیز رسول خدا به دست على بن ابیطالب (ع)داد و بسرعت راه خیبر را در پیش گرفتند به طورى کهنزدیک به دویست کیلومتر راه،مسافت میان مدینه و خیبر را سه روزه طى کرد و براى اینکه میان یهود مزبور و همپیمانانشان از قبیله غطفان جدایى اندازد که قبیله مزبور نتوانند به کمک آنها بیایند در سر آب"رجیع"که در نزدیکى خیبر بود منزل کرد و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد.
و به گفته ابن هشام قبیله غطفان وقتى از ماجرا با خبر شدند به قصد یارى یهود خیبر حرکت کردند ولى به فکر زن و فرزند و اموال خود که به جاى گذاشته بودند افتاده و گفتند:ممکن است در غیاب ما محمد و لشکریانش به سرزمین ما حمله کرده و آنها را اسیر نموده و اموال ما را به غنیمت ببرند از این رو بازگشتند و به کمک آنها نیامدند و برخى از مورخین نیز عقیده دارند که قبیله غطفان به آنها کمک کردند ولى آنها نیز مانند یهودیان خیبر شکست خورده به دیار خود بازگشتند و ظاهرا قول اول صحیح تر باشد.
و به هر صورت رسول خدا(ص)با لشکریان خود از آنجا حرکت کرد و شبانه تا پشت قلعههاى خیبر پیش رفت و در آنجا توقف نمود،صبح که شد و یهودیان به عادت همه روزه با بیل و کلنگ از قلعهها براى زراعت بیرون آمدند لشکریان اسلام را مشاهده کردند که قلعهها را محاصره کرده و پیاده شدهاند،از این رو بسرعت وارد قلعه شده و فریاد زدند:
محمد با سپاهیانش!
پیغمبر خدا این جریان را به فال نیک گرفت و فرمود:"خیبر خراب شد،ما وقتى بر قومى فرود آییم بدا به حالشان!"!
قلعههاى خیبر
قبلا باید دانست که خیبر مرکب از هفت قلعه محکم بود که اطراف آن را مزارع سر سبز و نخلستانها احاطه کرده بود و محل سکونت چند تیره از یهود بوده.
نام این قلعهها به گفته یاقوت حموى به شرح زیر بود:
ناعم،قموص،شق،نطاه،سلالم،و طیح و کتیبه.و در برخى از تواریخ دو قلعه دیگر به نام قلعه صعب بن معاذ و قلعه زبیر نیز ذکر شده که معلوم نیست نام دیگرى از همین قلعههاى هفت گانه است و یا اضافه بر قلعههاى مذکور بوده است.
یهودیان خیبر که پیش بینى چنین حملهاى را از طرف مسلمانان کرده بودند قبلا تهیه جنگ را دیده و آذوقه و اسلحه کافى براى چنین روزى در قلعهها ذخیره کرده بودند،و چون از ورود لشکر اسلام با خبر شدند براى مقابله با آنها به مشورت پرداختند و به دستور سلام بن مشکم که بزرگترین آنها بودـاموال و زنان را در قلعه وطیح و سلالم جاى دادند و اندوختههاى خود را به قلعه ناعم بردند،و مردان جنگجو به قلعه نطاه رفتند و براى جنگى سخت خود را آماده کردند.
محاصره قلعهها شروع شد و هر روز در پاى یکى از قلعهها جنگ مىشد و یهودیان بسختى از قلعهها دفاع مىکردند،زیرا بخوبى مىدانستند اگر شکست بخورند باید از سراسر جزیره العرب چشم بپوشند و نفوذ یهود در کشور عربستان از میان خواهد رفت،و از این رو محاصره قلعههاى مزبور تا روزى که یهودیان تسلیم شدند بیش از بیست روز طول کشید و سرانجام نیز فتح این جنگ مانند اکثر جنگهاى دیگر به دست على بن ابیطالب(ع)انجام شد و شجاعتى که از وى در میدان جنگ به ظهور رسید سبب یاس و نومیدى یهودیان از مقاومت و پایدارى گردید و حاضر به تسلیم و مصالحه شدند،بشرحى که ذیلا بیاید،مورخین مىنویسند روزهاى نخست مسلمانان در پاى قلعه نطاه با یهود به جنگ پرداختند و جنگ سختى در آنجا روى داد که در یک روز تنها از مسلمانان پنجاه نفر زخمى و کشته شدند،و در همان جنگ سلام بن مشکم بزرگ یهودیان به قتل رسید،و به دنبال او حارث بن ابى زینب فرماندهى جنگ را به عهده گرفت و به قلعه ناعم رفت و محاصره این قلعه شروع شد و چند روز به طول انجامید و مسلمانان کارى از پیش نمىبردند .
مورخین عموما نوشتهاند:روزى پیغمبر اسلام(ص)پرچم جنگ را به دست ابو بکر داد و او را براى فتح قلعه قموص و جنگ با یهودیان مامور کرد ولى اونتوانست کارى انجام دهد و سرافکنده بازگشت و به نقل بسیارى از اهل حدیث او و همراهان هر یک گناه شکست را به گردن دیگرى مىانداختند،ابو بکر همراهانش را سرزنش مىکرد و همراهان او را،روز دیگر پیغمبر خدا پرچم را به دست عمر داد و او را مامور فتح قلعه و جنگ فرمود،ولى او نیز همانند رفیقش ابو بکر بدون فتح بازگشت و عذر خود را سرپیچى لشکریان از فرمان ذکر کرد و لشکریان نیز بىکفایتى او را در فرماندهى علت شکست مىدانستند.
شب که شد به اتفاق اهل تاریخ و حدیث پیغمبر خداـبا مختصر اختلافى که در نقل حدیث است فرمود :
"لا عطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه کرارا غیر فرار".
[فردا پرچم را به دست مردى مىدهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند و باز نگردد تا آن گاه که خداوند قلعه را به دست او بگشاید،آن حمله افکنى که فرار نکند!]
چون روز بعد شد بزرگان را اصحاب پیغمبر زودتر از هر روز در خیمه آن حضرت جمع شدند و همگى انتظار داشتند این افتخار نصیب آنها گردد و اوصافى که پیغمبر خدا فرموده بود بر آنها منطبق شود و به همین خاطر وقتى رسول خدا(ص)در جاى خود نشست و نگاهى به آنها انداخت هر یک گردن مىکشیدند که پیغمبر آنها را ببیند شاید پرچم را به او بسپارد.
و از عمر نقل شده که گوید:من هیچ روز فرماندهى جنگ را به اندازه آن روز دوست نداشتم .
و چون رسول خدا(ص)نظر افکند و على را در میان اصحاب ندید فرمود:على کجاست؟
گفتند:به چشم درد سختى مبتلا شده که پیش پاى خود را نمىبیند.
پیغمبر فرمود:او را نزد من آرید.
و چون على(ع)را به نزد آن حضرت آوردند پیغمبر خدا قدرى از آب دهان خودبه دیدگان او مالید و دست بر چشمان او کشید که چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوى قلعه یهودیان فرستاد و این جمله از دعا را نیز بدرقه راه او کرده گفت:
"اللهم قه الحر و البرد".
[خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن.]
على(ع)عرض کرد:یا رسول الله تا چه مقدار با آنها بجنگم؟فرمود:تا وقتى که مسلمان شوند و شهادتین را بگویند،که آن وقت دیگر جان و مالشان محترم است.
على(ع)به پاى قلعه آمد و یهودیان به رسم هر روز با سابقهاى از فرار کردن مسلمانان در روزهاى پیش داشتند بیرون ریختند و به نقل بسیارى از اهل تاریخ در همینجا بود که مرحبـپهلوان نامى یهودـغرق در اسلحه به میدان آمد و رجز خوانده مبارز طلبید و گفت:
قد علمت خیبر انى مرحب
شاکى السلاح بطل مجرب
اذ الحروب اقبلت ملتهب
على(ع)به جنگ او رفته و با این رجز پاسخ او را داد و فرمود:
انا الذى سمتنى امى حیدره
کلیث غابات شدید قسوره
اکیلکم بالسیف کیل السندره
و سپس با دو ضربت مرحب را به خاک انداخت و یهودیان دیگر که چنان دیدند به قلعه گریختند و با سرعت در قلعه را بستند که مسلمانان نتوانند وارد شوند،در این وقتعلى(ع)به پاى قلعه آمد و پنجه مبارک خود را به حلقه در انداخت و حرکت سختى داده آن را از جاى خود کند و به صورت سپرى روى دست گرفت و سپس آن را به دور افکند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح کردند. (5)
و به نقل ابن هشام هنگامى که رسول خدا پرچم را به دست على(ع)داد فرمود:این پرچم را بگیر و پیش برو تا خداوند قلعه را براى تو بگشاید.
و سپس از سلمه بن عمرو بن اکوع نقل کرده که گفت:على(ع)پرچم را به دست گرفت و با سرعت به سوى قلعه روان شد،و من نیز به دنبال او بودم،پس همچنان هروله کنان تا پاى قلعه بیامد و پرچم را در وسط سنگهایى که پاى قلعه بود در زمین فرو برد.مردى از یهودیان از بالاى دیوار قلعه سر کشید و گفت:تو کیستى؟
على(ع)پاسخ داد:منم على بن ابیطالب.
آن مرد یهودى فریاد زد:سوگند بدانچه بر موسى نازل شد که مغلوب شدید.
و از ابو رافع نقل کرده که گفت:من در آن روز همراه على بودم و چون به در قلعه رسید یهودیان بیرون آمده و با او به جنگ پرداختند،پس مردى از یهود ضربتى به دست على(ع)زد که سپر از دستش افتاد،در آن هنگام على را دیدم که دست برد و در قلعه را از جاى کند و آن را به دست گرفت و سپر خویش قرار داد و تا پایان جنگ آن در دست او بود و پس از آنکه قلعه را فتح کرد آن در را به یکسو افکند،و در آن هنگام من و هفت نفر دیگر که روى هم هشت نفر شدیم پیش رفته و هر چه خواستیم آن در را از جا حرکت دهیم نتوانستیم.و به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابه و قاضى دحلان در سیره النبویه و دیگران از علمان اهل سنت پس از پایان جنگ چهل نفر کمک کردند تا توانستند آن در را به جاى خود بازگردانند،و قاضى عضد الدین ایجى در شرح مواقف و چند تن دیگر از محدثین آنها از على(ع)با مختصر اختلافى نقل کردهاند که فرمود:
"و الله ما قلعت باب خیبر بقوه جسمانیه بل بقوه رحمانیه".
[به خدا سوگند در قلعه خیبر را به نیروى جسمانى از جاى نکندم بلکه با نیروى رحمانى و الهى آن را کندم. ]
تسلیم یهود خیبر
با فتح قلعه قموص و ناعم و کشته شدن چند تن از سران و پهلوانانشان و اسیران و غنایمى که از این قلعهها به دست مسلمانان افتاد یهودیان از پیروزى خود نومید شده و حالت یاس برایشان مستولى شد و با این که هنوز قلعههاى کتیبه و وطیح و سلالم فتح نشده بود به فکر مصالحه افتادند تا جانشان سالم بماند،و از این رو امیه بن ابى الحقیق که از سران ایشان بود براى قرارداد صلح نزد پیغمبر آمد و قرار شد مانند یهودان بنى قینقاع اموال خود را به جاى گذارند و هر که مىخواهد برود به مقدار بار یک مرکب از اثاثیه و لوازم بتواند همراه ببرد،رسول خدا(ص)موافقت فرمود.پس از تنظیم قرارداد به آن حضرت عرض کردند :اگر اجازه دهید ما در همین سرزمین بمانیم چون به کار زراعت در این سرزمین آشناتر هستیم و طبق قراردادى در آمد و محصول آن را با صاحبان آنـیعنى مسلمانانى که زمینها به ایشان منتقل شده بودـتقسیم کنیم.پیغمبر اسلام با این تقاضاى آنها نیز موافقت فرمود به شرط آنکه هر وقت بخواهد بتواند آنها را از آنجا بیرون کند،و قرار شد محصول آن را هر ساله نصف کنند نصف آن را به مسلمانان بدهند و نصف دیگر را خودشان بردارند،و به این قرارداد تا زمان عمر بن خطاب نیز عمل شد و عمر در زمان خلافت خود آنها را از آن سرزمین بیرون کرد.
مصالحه یهود فدک
هنگامى که یهود خیبر تسلیم شدند پیغمبر اسلام على(ع)را به نزد یهودیان فدک فرستاد (7) که یا اسلام آورند و یا آماده جنگ باشند،و یهود مزبور که از سرنوشت یهودیان خیبر مطلع شده بودند تاب جنگ در خود ندیدند و از این رو پیغام دادند کهبا ما نیز همانند یهود خیبر رفتار کن و رسول خدا(ص)پذیرفت و فدک بدون جنگ تسلیم شد و از این رو سرزمین فدک متعلق به خود آن حضرت گردید و بر طبق روایات و مدارک بسیارى که در دست هست آن حضرت فدک را به فاطمه(س)بخشید و یکى دو سال نیز که پیغمبر(ص)زنده بود کارهاى آن به دست فاطمه (س)انجام مىشد و محصول آن را به خانه فاطمه(س)مىآوردند،ولى پس از رحلت رسول خدا(ص)ابو بکر مدعى شد که فدک ملک شخصى پیغمبر نبوده و او نیز پس از خود چیزى را به ارث نمىگذارد و هر چه متعلق به آن حضرت بود،مال همه مسلمانان است و چون فاطمه(ع)فرمود:پدرم او را در زمان حیات خود به من بخشیده از او شاهد طلب کرد و به دنبال آن ماجراهاى جانگدازى پیش آمد که منجر به شهادت فاطمه(س)گردید.تعجب اینجاست که خلیفه دوم که از ماجراى فدک با خبر بودـبا کمال احتیاطى که به گفته اهل سنت در امور مالى مسلمانان داشت و شدت عملى که براى ضبط آن به خرج مىدادـبر خلاف گفته ابو بکر آن را به بنى هاشم برگرداند به شرحى که در کتابهاى تاریخى موجود است،و پس از وى بنى امیه دوباره آن را از بنى هاشم پس گرفتند و چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید براى بار دوم آن را به فرزندان على(ع)بازگرداند و همچنین در طول تاریخ اسلام چند بار به صاحبان اصلى آن داده شده و دوباره به زور از آنها گرفتند.
صفیه دختر حیى بن اخطب
در میان زنانى که اسیر شدند یکى هم صفیه دختر حیى بن اخطب بود که پدرش در جنگ بنى قریظه به قتل رسید و شوهرش کنانه بن ربیع هم در این جنگ کشته شد و چون او را به همراه چند اسیر دیگر به نزد پیغمبر آوردند آن حضرت او را آزاد کرد و سپس به ازدواج خویش در آورد و جزء همسران خویش قرار داد و با این کار شخصیت یک زن بزرگ زاده را که پدر و شوهرش هر دو کشته شده بودند حفظ کرد و از آینده ذلتبارى او را نجات داد،و ضمنا به وسیله این ازدواج با بنى اسرائیل و یهودیان وصلتى کرده و ارتباطى برقرار نمود که خود در پیشرفت اسلام و تحکیممبانى آن بسیار موثر بود و ثالثا با این عمل درسى هم به مسلمانان داد که زنان اسیر را آزاد کرده و با احترام همچون زنان آزاده آنها را به عقد در آورند.
داستان گوشت مسموم گوسفند
مورخین نوشتهاند:پس از آنکه رسول خدا(ص)از کار صلح و تقسیم غنایم خیبر فارغ شد زنى از یهودیان که زن سلام بن مشکم و دختر حارث بن ابى زینب بود گوسفندى را کشته و بریان کرد و آن را با زهر مسموم نموده به عنوان هدیه براى رسول خدا(ص)و مسلمانان آورد و چون شنیده بود که پیغمبر اسلام کتف گوسفند را بیش از جاهاى دیگر دوست مىدارد زهر بیشترى در کتف ریخته بود.
رسول خدا(ص)و مسلمانان دست دراز کرده و پیغمبر و بشر بن براء بن معرور پیش از دیگران لقمهاى از آن در دهان گذاردند،بشر بن براء بن معرور لقمه خود را از گلو فرو داد ولى پیغمبر آن را از دهان بیرون انداخته فرمود:استخوان این گوشت به من خبر داد که زهر آلود است از این رو مسلمانان دیگر از آن نخوردند،ولى بشر که لقمهاى از آن خورده بود مسموم شد و در اثر همان زهر از دنیا رفت و چون آن زن را طلبیدند و جریان را از او پرسیدند صریحا اعتراف کرد که آن را مسموم ساخته است.رسول خدا از او پرسید:براى چه این کار را کردى؟گفت:تو خود مىدانى با قوم و قبیله من چه کردى،از این رو من این کار را کردم و با خود گفتم:اگر این مرد پادشاه است و قصد کشورگشایى دارد که بدین وسیله از دستش آسوده خواهیم شد و اگر پیغمبر است که از مسموم بودن آن با خبر خواهد شد!رسول خدا از آن زن درگذشت.و در روایات بسیارى است که در هنگام رحلت رسول خدا(ص)به خواهر بشر بن براء که به عیادت آن حضرت آمده بود فرمود:
هم اکنون اثر آن لقمه مسمومى را که با برادرت بشر در خیبر خوردیم در رگ حیات خود احساس کردم و دانستم که همان موجب قطع زندگى من گردید.
و از این رو بسیارى را عقیده بر آن است که پیغمبر اسلام شهید از دنیا رفت و گذشته از تمام فضایل و افتخاراتى که داشت به درجه شهادت نیز نایل آمد.
مراجعت از خیبر
چنانکه گفتیم:جنگ خیبر تا روزى که منجر به تسلیم یهودیان گردید متجاوز از بیست روز طول کشید و در این جنگ جمع زیادى از مسلمانان زخمى شدند و به نقل ابن هشام بیست نفر از آنها نیز به شهادت رسیدند که چهار تن آنها از مهاجرین و بقیه از انصار مدینه بودند.
از یهودیان نیز عده زیادى کشته شدند که از آن جمله سلام بن مشکم،حارث بن ابى زینب،مرحب و چند تن دیگر از بزرگان ایشان بود.
و در مراجعت سر راه خود به وادى القرى آمد و در آنجا نیز گروهى از یهودیان سکونت داشتند و در آغاز به جنگ مسلمانان آمدند ولى بزودى مغلوب شدند و پس از چند روز محاصره تسلیم شدند و پیغمبر خدا به مدینه بازگشت.
منابع:
دایرهالمعارف تشیع، ج 1؛ دایرهالعارف الشیعه العامه، ج 2؛ المغازی، ج 1؛ سیره ابن هشام، ج 3
المغازی، ج 1؛ سیره ابن هشام، ج؛ معجم البلدان، ج 1؛ تاریخ طبری، ج 2
احقاق الحق،ج 8،
کتاب الصواعق المحرقه، (چاپ قاهره)،
کتاب کفایه الموحدین،
"" زندگی نامه پیامبر اکرم (ص) ""……………………………………………………………….1
ازدواج محمد (ص)……………………………………………………………………………..3
آغازبعثت………………………………………………………………………………………4
نخستین مسلمانان……………………………………………………………………………….5
آزارمخالفان…………………………………………………………………………………….7
مهاجرت به حبشه………………………………………………………………………………..7
هجرت به مدینه………………………………………………………………………………….8
نخستین گام…………………………………………………………………………………….9
عترت یا اهل بیت………………………………………………………………………………..9
جنگ بدر……………………………………………………………………………………..11
جنگ احد……………………………………………………………………………………..14
جنگ خندق،…………………………………………………………………………………..16
جنگ احزاب آخرین تلاش دشمن………………………………………………………………..16
تشکل شرک و کفر در نابودى اسلام………………………………………………………………17
آگاهى پیامبر (ص) از حرکت دشمن و حفر خندق…………………………………………………20
جنگ خیبر…………………………………………………………………………………….22
قلعههاى خیبر…………………………………………………………………………………24
تسلیم یهود خیبر……………………………………………………………………………….30
مصالحه یهود فدک……………………………………………………………………………..31
صفیه دختر حیى بن اخطب………………………………………………………………………32
داستان گوشت مسموم گوسفند…………………………………………………………………..32
مراجعت از خیبر……………………………………………………………………………….34
منابع:…………………………………………………………………………………………35
38