تولد و کودکی
بیش از هزار و چهار صد سال پیش در روز 17 ربیع الاول ( برابر 25آوریل 570
میلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود.
پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر یثرب ( مدینه ) چشم از جهان
فروبست و به دیدار کودکش ( محمد ) نایل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد "
آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزیزش ، محمد را به دایه ای به نام حلیمه سپرد تا در بیابان گسترده و پاک و دور از آلودگیهای شهر پرورش یابد . " حلیمه " زن پاک سرشت مهربان به این کودک نازنین که قدمش در آن قبیله مایه خیر و برکت و افزونی شده بود ، دلبستگی زیادی پیدا کرده بود و لحظه ای از پرستاری او غفلت نمی کرد. کسی نمی دانست این کودک یتیم که دایه های دیگر از گرفتنش پرهیز داشتند ، روزی و روزگاری پیامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تاپایان روزگار با عظمت و بزرگی بر زبان میلیونها نفر مسلمان جهان و بر ماذنه ها با صدای بلند برده خواهد شد ، و مایه افتخار جهان و جهانیان خواهد بود . " حلیمه " بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمد را که به سن پنج سالگی
رسیده بود به مکه باز گردانید . دو سال بعد که " آمنه " برای دیدار پدر و مادر و
آرامگاه شوهرش عبد الله به مدینه رفت ، فرزند دلبندش را نیز همراه برد . پس
از یک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، اما دربین راه ، در محلی بنام
" ابواء " جان به جان آفرین تسلیم کرد ، و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر
هر دو یتیم شد و رنج یتیمی در روح و جان لطیفش دو چندان اثر کرد .
سپس زنی به نام ام ایمن این کودک یتیم ، این نوگل پژمرده باغ زندگی را
همراه خود به مکه برد . این خواست خدا بود که این کودک در آغاز زندگی از پدر و
مادر جدا شود ، تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگانی بچشد و در
بوته آزمایش قرار گیرد ، تا در آینده ، رنجهای انسانیت را به واقع لمس کند و
حال محرومان را نیک دریابد .
از آن زمان در دامان پدر بزرگش " عبد المطلب " پرورش یافت . " عبد المطلب " نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی در پیشانی تابناکش ظاهر بود ، مهربانی عمیقی نشان می داد . دو سال بعد بر اثر درگذشت عبد المطلب ، " محمد " از سرپرستی پدر بزرگ نیز محروم شد . نگرانی " عبد المطلب" در واپسین دم زندگی بخاطر فرزند زاده عزیزش محمد بود . به ناچار " محمد " در سن هشت سالگی به خانه عموی خویش ( ابو طالب ) رفت و تحت سرپرستی عمش قرارگرفت . " ابوطالب " پدر " علی " بود .
ابو طالب تا آخرین لحظه های عمرش ، یعنی تا چهل و چند سال با نهایت لطف
و مهربانی ، از برادرزاده عزیزش پرستاری و حمایت کرد . حتی در سخت ترین
و ناگوارترین پیشامدها که همه اشراف قریش و گردنکشان سیه دل ، برای نابودی
" محمد " دست در دست یکدیگر نهاده بودند ، جان خود را برای حمایت برادر
زاده اش سپر بلا کرد و از هیچ چیز نهراسید و ملامت ملامتگران را ناشنیده گرفت .
نوجوانی و جوانی آرامش و وقار و سیمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بین همسن و سالهایش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که همیشه می خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رویش کشد و نگذارد درد یتیمی او را آزار دهد .
در سن 12سالگی بود که عمویش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی – که
آن زمان در حجاز معمول بود – به شام برد . درهمین سفر در محلی به نام " بصری " که از نواحی شام ( سوریه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسیحی که نام وی
" بحیرا " بود برخورد کرد . بحیرا هنگام ملاقات محمد – کودک ده یا دوازده
ساله – از روی نشانه هایی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمینان دریافت
که این کودک همان پیغمبر آخر الزمان است .
باز هم برای اطمینان بیشتر او را به لات و عزی – که نام دو بت از بتهای
اهل مکه بود – سوگند داد که در آنچه از وی می پرسد جز راست و درست بر زبانش نیاید . محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من این دو بت را که نام بردی دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده !
بحیرا یقین کرد که این کودک همان پیامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی
و چیزی عقیده ندارد . بحیرا به ابو طالب سفارش زیاد کرد تا او را از شر دشمنان
بویژه یهودیان نگاهبانی کند ، زیرا او در آینده ماموریت بزرگی به عهده خواهد
گرفت .
محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در این دوران که برای افراد عادی ،
سن ستیزه جویی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی و درستی و امانت بی مانند بود . صدق لهجه ، راستی کردار ، ملایمت و صبر و حوصله در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگیهای محیط آلوده مکه بر کنار ، دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکیزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به " محمد امین " مشهور گردید . " امین یعنی درست کار و امانتدار .
در چهره محمد از همان آغاز نوجوانی و جوانی آثار وقار و قدرت و شجاعت و
نیرومندی آشکار بود . در سن پانزده سالگی در یکی از جنگهای قریش با طایفه
" هوازن " شرکت داشت و تیرها را از عموهایش بر طرف می کرد . از این جا می توان
به قدرت روحی و جسمی محمد پی برد .
این دلاوری بعدها در جنگهای اسلام با درخشندگی هر چه ببیشتر آشکار می شود ،
چنانکه علی ( ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمد ( ص ) گفت :
" هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار می شد ، به رسول خدا پناه می بردیم و
کسی از ما به دشمن از او نزدیکتر نبود " با این حال از جنگ و جدالهای بیهوده و
کودکانه پرهیز می کرد .
عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستی بود . افراد یا قبیله ها بتهایی از
چوب و سنگ یا خرما می ساختند و آنها را می پرستیدند . محیط زندگی محمد به فحشا و
کارهای زشت و می خواری و جنگ و ستیز آلوده بود ، با این همه آلودگی محیط ،
محمد هرگز به هیچ گناه و ناپاکی آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستی همچنان
پاک ماند .
روزی ابو طالب به عباس که جوانترین عموهایش بود گفت :
" هیچ وقت نشنیده ام محمد ( ص ) دروغی بگوید و هرگز ندیده ام که با بچه ها
در کوچه بازی کند " . از شگفتیهای جهان بشریت است که با آنهمه بی عفتی و بودن زنان و مردان آلوده در آن دیار که حتی به کارهای زشت خود افتخار می کردند و زنان بدکار بر
بالای بام خانه خود بیرق نصب می نمودند ، محمد ( ص ) آنچنان پاک و پاکیزه زیست
که هیچکس – حتی دشمنان – نتوانستند کوچکترین خرده ای بر او بگیرند . کیست که
سیره و رفتار او را از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پیری بخواند و در برابر
عظمت و پاکی روحی و جسمی او سر تعظیم فرود نیاورد ؟ !
یادی از پیمان جوانمردان یا ( حلف الفضول (
در گذشته بین برخی از قبیله ها پیمانی به نام " حلف الفضول " بود که پایه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بیچارگان بود و پایه گذاران آن کسانی بودند که اسمشان " فضل " یا از ریشه " فضل " بود . پیمانی که بعدا عده ای از قریش بستند هدفی جز این نداشت
یکی از ویژگیهای این پیمان ، دفاع از مکه و مردم مکه بود در برابر دشمنان
خارجی . اما اگر کسی غیر از مردم مکه و هم پیمانهای آنها در آن شهر زندگی می کرد
و ظلمی بر او وارد می شد ، کسی به دادش نمی رسید . اتفاقا روزی مردی از قبیله بنی
اسد به مکه آمد تا اجناس خود را بفروشد . مردی از طایفه بن سهم کالای او را خرید
ولی قیمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قریش کمک خواست ، کسی به
دادش نرسید . ناچار بر کوه ابو قبیس که در کنار خانه کعبه است ، بالا رفت و
اشعاری درباره سرگذشت خود خواند و قریش را به یاری طلبید . دادخواهی او عده ای
از جوانان قریش را تحت تاثیر قرار داد . ناچار در خانه عبد الله پسر جدعان جمع
شدند تا فکری به حال آن مرد کنند . در همان خانه که حضرت محمد ( ص ) هم بود
پیمان بستند که نگذارند به هیچکس ستمی شود ، قیمت کالای آن مرد را گرفتند و به
او برگرداندند. بعدها پیامبر اکرم ( ص ) از این پیمان ، به نیکی یاد می کرد . از
جمله فرمود : " در خانه عبد الله جدعان شاهد پیمانی شدم که اگر حالا هم – پس از
بعثت به پیامبری – مرا به آن پیمان دعوت کنند قبول می کنم . یعنی حالا نیز به
عهد و پیمان خود وفادارم " .
محمد ( ص ) در سن بیست سالگی به این پیمان پیوست ، اما پیش از آن –
همچنان که بعد از آن نیز – به اشخاص فقیر و بینوا و کودکان یتیم و زنانی
که شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند ، محبت بسیار می کرد و هر چه
می توانست از کمک نسبت به محرومان خودداری نمی نمود . پیوستن وی نیز به این
پیمان چیزی جز علاقه به دستگیری بینوایان و رفع ستم از مظلومان نبود .
ازدواج محمد ( ص (
وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم
مکه بنام خدیجه دختر خویلد که پیش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زیاد
و عفت و تقوایی بی نظیر داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام
بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) این
پیشنهاد را پذیرفت . خدیجه " میسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد .
وقتی " میسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، میسره گزارش سفر
را جزء به جزء به خدیجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکایتها گفت ، از
جمله برای خدیجه تعریف کرد : وقتی به " بصری " رسیدیم ، امین برای استراحت زیر
سایه درختی نشست . در این موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امین "
افتاد . پیش من آمد و نام او را از من پرسید و سپس چنین گفت : " این مرد که
زیر درخت نشسته ، همان پیامبری است که در ( تورات ) و ( انجیل ) درباره او
مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " .
خدیجه شیفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با
محمد گردید . محمد ( ص ) نیز این پیشنهاد را قبول کرد . در این موقع خدیجه چهل
ساله بود و محمد ( ص ) بیست و پنج سال داشت .
خدیجه تمام ثروت خود را در اختیار محمد ( ص ) گذاشت و غلامانش رانیز بدو
بخشید . محمد ( ص ) بیدرنگ غلامانش را آزاد کرد و این اولین گام پیامبر در
مبارزه با بردگی بود . محمد ( ص ) می خواست در عمل نشان دهد که می توان ساده و
دور از هوسهای زود گذر و بدون غلام و کنیز زندگی کرد .
خانه خدیجه پیش از ازدواج پناهگاه بینوایان و تهیدستان بود . در موقع
ازدواج هم کوچکترین تغییری – از این لحاظ – در خانه خدیجه بوجود نیامد و همچنان
به بینوایان بذل و بخشش می کردند .
حلیمه دایه حضرت محمد ( ص ) در سالهای قحطی و بی بارانی به سراغ فرزند
رضاعی اش محمد ( ص ) می آمد . محمد ( ص ) عبای خود را زیر پای او پهن می کرد و
به سخنان او گوش می داد و موقع رفتن آنچه می توانست به مادر رضاعی ( دایه ) خود
کمک می کرد .
محمد امین بجای اینکه پس از در اختیار گرفتن ثروت خدیجه به وسوسه های
زودگذر دچار شود ، جز در کار خیر و کمک به بینوایان قدمی بر نمی داشت و بیشتر
اوقات فراغت را به خارج مکه می رفت و مدتها در دامنه کوهها و میان غار می نشست
و در آثار صنع خدا و شگفتیهای جهان خلقت به تفکر می پرداخت و با خدای جهان به
راز و نیاز سرگرم می شد . سالها بدین منوال گذشت ، خدیجه همسر عزیز و باوفایش
نیز می دانست که هر وقت محمد ( ص ) در خانه نیست ، در " غار حرا " بسر
می برد . غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قرار دارد که هم اکنون نیز مشتاقان
بدان جا می روند و خاکش را توتیای چشم می کنند . این نقطه دور از غوغای شهر و
بت پرستی و آلودگیها ، جایی است که شاهد راز و نیازهای محمد ( ص ) بوده است
بخصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمد ( ص ) در آنجا بسر می برد . این تخته
سنگهای سیاه و این غار ، شاهد نزول " وحی " و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک
" عزیز قریش " بوده است . این همان کوه " جبل النور " است که هنوز هم نور
افشانی می کند .
آغاز بعثت
محمد امین ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و
نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رویاهایی می دید راستین و برابر
با عالم واقع . روح بزرگش برای پذیرش وحی – کم کم – آماده می شد . درآن شب
بزرگ جبرئیل فرشته وحی مامور شد آیاتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او
را به مقام پیامبری مفتخر سازد .
سن محمد ( ص ) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص
به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد ( ص ) خواست این آیات را بخواند :
" اقرا باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرا وربک الاکرم . الذی
علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم " .
یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید . او انسان را از خون بسته
آفرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن
با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست .
محمد ( ص ) – از آنجا که امی و درس ناخوانده بود – گفت : من توانایی
خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که " لوح " را بخواند .
اما همان جواب را شنید – در دفعه سوم – محمد ( ص ) احساس کرد می تواند
" لوحی " را که در دست جبرئیل است بخواند . این آیات سرآغاز ماموریت بسیار
توانفرسا و مشکلش بود . جبرئیل ماموریت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نیز
از کوه حرا پایین آمد و به سوی خانه خدیجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر
مهربانش باز گفت .
خدیجه دانست که ماموریت بزرگ " محمد " آغاز شده است . او را دلداری و
دلگرمی داد و گفت : " بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت
به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک می کنی و ستمدیدگان را
یاری می نمایی " .
سپس محمد ( ص ) گفت : " مرابپوشان " خدیجه او را پوشاند . محمد ( ص )
اندکی به خواب رفت .
خدیجه نزد " ورقه بن نوفل " عمو زاده اش که از دانایان عرب بود رفت ، و
سرگذشت محمد ( ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنین گفت :
آنچه برای محمد ( ص ) پیش آمده است آغاز پیغمبری است و " ناموس بزرگ "
رسالت بر او فرود می آید . خدیجه با دلگرمی به خانه برگشت .
نخستین مسلمانان
پیامبر ( ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خدیجه و پسر
عمویش علی به او ایمان آوردند . سپس کسان دیگر نیز به محمد ( ص ) و دین اسلام
گرویدند . دعوتهای نخست بسیار مخفیانه بود . محمد ( ص ) و چند نفر از یاران
خود ، دور از چشم مردم ، در گوشه و کنار نماز می خواندند . روزی سعد بن ابی وقاص
با تنی چند از مسلمانان در دره ای خارج از مکه نماز می خواند . عده ای از بت پرستان
آنها را دیدند که در برابر خالق بزرگ خود خضوع می کنند . آنان را مسخره کردند و
قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند .
دعوت از خویشان و نزدیکان
پس از سه سال که مسلمانان در کنار پیامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت
می پرداختند و کار خود را از دیگران پنهان می داشتند ، فرمان الهی فرود آمد :
" فاصدع بما تومر… آنچه را که بدان ماموری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان " .
بدین جهت ، پیامبر ( ص ) مامور شد که دعوت خویش را آشکار نماید ، برای
این مقصود قرار شد از خویشان و نزدیکان خود آغاز نماید و این نیز دستور الهی
بود : " وانذر عشیرتک الاقربین . نزدیکانت را بیم ده " . وقتی این دستور آمد ،
پیامبر ( ص ) به علی که سنش از 15سال تجاوز نمی کرد دستور داد تا غذایی فراهم
کند و خاندان عبد المطلب را دعوت نماید تا دعوت خود را رسول مکرم ( ص ) به
آنها ابلاغ فرماید . در این مجلس حمزه و ابو طالب و ابو لهب و افرادی نزدیک
یا کمی بیشتر از 40نفر حاضر شدند . اما ابو لهب که دلش از کینه و حسد پر بود
با سخنان یاوه و مسخره آمیز خود ، جلسه را بر هم زد . پیامبر ( ص ) مصلحت دید
که این دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سیر شدند ، پیامبر اکرم
( ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستایش او و اقرار به یگانگی اش چنین آغاز
کرد:
" … براستی هیچ راهنمای جمعیتی به کسان خود دروغ نمی گوید . به خدایی که
جز او خدایی نیست ، من فرستاده او به سوی شما و همه جهانیان هستم . ای خویشان
من ، شما چنانکه به خواب می روید می میرید و چنانکه بیدار می گردید در قیامت
زنده می شوید ، شما نتیجه کردار و اعمال خود را می بینید . برای نیکوکاران بهشت
ابدی خدا و برای بدکاران دوزخ ابدی خدا آماده است . هیچکس بهتر از آنچه من
برای شما آورده ام ، برای شما نیاورده . من خیر دنیا و آخرت را برای شما
آورده ام . من از جانب خدا مامورم شما را به جانب او بخوانم . هر یک از شما
پشتیبان من باشد برادر و وصی و جانشین من نیز خواهد بود " .
وقتی سخنان پیامبر ( ص ) پایان گرفت ، سکوت کامل بر جلسه حکمفرما شد .
همه درفکر فرو رفته بودند . عاقبت حضرت علی ( ع ) که نوجوانی 15ساله بود
برخاست و گفت : ای پیامبر خدا من آماده پشتیبانی از شما هستم . رسول خدا ( ص )
دستور داد بنشیند . باز هم کلمات خود را تا سه بار تکرار کرد و هر بار علی
بلند می شد . سپس پیامبر ( ص ) رو به خویشان خود کرد و گفت :این جوان ( علی ) برادر و وصی و جانشین من است میان شما . به سخنان او گوش دهید و از او پیروی کنید .
وقتی جلسه تمام شد ، ابو لهب و برخی دیگر به ابو طالب پدر علی ( ع )
می گفتند : دیدی ، محمد دستور داد که از پسرت پیروی کنی ! دیدی او را بزرگ تو
قرار داد ! این حقیقت از همان سرآغاز دعوت پیغمبر ( ص ) آشکار شد که این منصب
الهی : نبوت و امامت ( وصایت و ولایت ) از هم جدا نیستند و نیز روشن شد که
قدرت روحی و ایمان و معرفت علی ( ع ) به مقام نبوت به قدری زیاد بوده است
که در جلسه ای که همه پیران قوم حاضر بودند ، بدون تردید ، پشتیبانی خود را – با
همه مشکلات – از پیامبر مکرم ( ص ) اعلام می کند .
دعوت عمومی
سه سال از بعثت گذشته بود که پیامبر ( ص ) بعد از دعوت خویشاوندان ،
پیامبری خود را برای عموم مردم آشکار کرد . روزی بر کوه " صفا " بالا رفت و با
صدای بلند گفت :
یا صباحاه ! ( این کلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگی است ) .
عده ای از قبایل به سوی پیامبر ( ص ) شتافتند . سپس پیامبر رو به مردم
کرده گفت : " ای مردم اگر من به شما بگویم که پشت این کوه دشمنان شما کمین
کرده اند و قصد مال و جان شما را دارند ، حرف مرا قبول می کنید ؟ همگی گفتند :
ما تاکنون از تو دروغی نشنیده ایم . سپس فرمود : ای مردم خود را از آتش دوزخ
نجات دهید . من شما را از عذاب دردناک الهی می ترسانم . مانند دیده بانی که
دشمن را از نقطه دوری می بیند و قوم خود را از خطر آگاه می کند ، منهم شما را از
خطر عذاب قیامت آگاه می سازم " . مردم از ماموریت بزرگ پیامبر ( ص ) آگاه تر
شدند. اما ابو لهب نیز در این جا موضوع مهم رسالت را با سبکسری پاسخ گفت .
نخستین مسلمین
به محض ابلاغ عمومی رسالت ، وضع بسیاری از مردم با محمد ( ص ) تغییر کرد .
همان کسانی که به ظاهر او را دوست می داشتند ، بنای اذیت و آزارش را گذاشتند.
آنها که در قبول دعوت او پیشرو بودند ، از کسانی بودند که او را بیشتر از
هر کسی می شناختند و به راستی کردار و گفتارش ایمان داشتند . غیر از خدیجه و
علی و زید پسر حارثه – که غلام آزاد شده حضرت محمد ( ص ) بود – ، جعفر فرزند
ابو طالب و ابوذر غفاری و عمرو بن عبسه و خالد بن سعید و ابوبکر و … از
پیشگامان در ایمان بودند ، و اینها هم در آگاه کردن جوانان مکه و تبلیغ آنها به
اسلام از کوشش دریغ نمی کردند .
نخستین مسلمانان : بلال – یاسر و زنش سمیه – خباب – ارقم – طلحه – زبیر –
عثمان – سعد و … ، روی هم رفته در سه سال اول ، عده پیروان محمد ( ص ) به
بیست نفر رسیدند .
آزار مخالفان
کم کم صفها از هم جدا شد . کسانی که مسلمان شده بودند سعی می کردند بت
پرستان را به خدای یگانه دعوت کنند . بت پرستان نیز که منافع و ریاست خود
را بر عده ای نادانتر از خود در خطر می دیدند می کوشیدند مسلمانان را آزار دهند و
آنها را از کیش تازه برگردانند .
مسلمانان و بیش از همه ، شخص پیامبر عالیقدر از بت پرستان آزار می دیدند . یکبار هنگامی که پیامبر ( ص ) در کعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش را پایین انداخته بود ، ابو جهل – از دشمنان سرسخت اسلام – شکمبه شتری که قربانی کرده بودند روی گردن مبارک پیغمبر ( ص ) ریخت . چون پیامبر ، صبح زود ، برای نماز از منزل خارج می شد ، مردم شاخه های خار را در راهش می انداختند تا خارها در تاریکی در پاهای مقدسش فرو رود . گاهی مشرکان خاک و سنگ به طرف پیامبر
پرتاب می کردند . یک روز عده ای از اعیان قریش بر او حمله کردند و در این میان
مردی به نام " عقبه بن ابی معیط " پارچه ای را به دور گردن پیغمبر ( ص ) انداخت
و به سختی آن را کشید به طوری که زندگی پیامبر ( ص ) در خطر افتاده بود . بارها
این آزارها تکرار شد .
هر چه اسلام بیشتر در بین مردم گسترش می یافت بت پرستان نیز بر آزارها و
توطئه چینی های خود می افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران
مسلمان از برادران مشرک خود آزار می دیدند . جوانان حقیقت طلب که به اعتقادات
خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرویده بودند به زندانها
درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمی دادند . اما آن مسلمانان با
ایمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکیده از گرسنگی و تشنگی ، خدا
را همچنان پرستش می کردند .
19