آغاز علم نحو
تاسیس علم نحو توسط امام علی علیه السلام
زبان عربی مانند هر زبان دیگر قواعدی دارد که آن را علم نحو می نامند علم نحو در حفظ لغت از آشفتگی و تحریف و نیز در معنای کلام اهمیت زیادی دارد تا آنجا که گاهی با تبدیل کسره به فتحه معنای یک کلمه تغییر می کند که در بعضی موارد مستلزم کفر است قواعد زبان عرب تا عصر خلافت امام علی علیه السلام کشف و تنظیم نشده بود و نوشتن کلام عربی بدون اعراب گذاری انجام می گرفت. قرآن کریم و سایر نوشته ها و نامه ها بدون اعراب بود مردم قانون اعراب گذاری را نمی دانستند اما کار آموختن قواعد زبان عرب برای ساکنین جزیره العرب که با غیر عرب آمیزش نداشتند بطور طبیعی انجام می گرفت یعنی یک طفل عرب با آموختن سخن گفتن آن قواعد ساده را به آسانی می آموخت بخصوص آنکه فرهنگ عرب قبل از اسلام بسیار بسیط و حول یک زندگانی ساده دور می زد که عبارت بود از آب، نان، گوشت، شتر صحرا، شمشیر، نسب، جنگ قبیله ای و مانند آن. پس از نزول قرآن کریم فرهنگ عرب به فرهنگ اسلام با ابعاد گوناگون آن صفات ربوبی و شناخت انبیاء و احوال قیامت و اخلاق و احکام تبدیل یافت و لغت عرب آن را فرا گرفت. لیکن پس از فتوحات مسلمانان و آمیزش آنان با افراد غیرعرب زبان مانند ایرانیان ساکن شهر کوفه که ایشان را حمراء می خواندند و اهل سند و هند و در بصره که ایشان را سبابجه و زط می نامیدند و اقباط در اسکندریه و هجرت مسلمان های عرب به کشورهای آفریقا و هند و سند و بلخ و بخارا لغت عرب آشفتگی پیدا نمود به طوری که کودکان عرب به واسطه معاشرت با همسالان غیرعرب بجای اینکه زبان فصیح عرب را از قوم و قبیله عرب خود بیاموزند از کودکان و معاشرین غیرعرب می آموختند علاوه بر اینکه گاهی مادران این اطفال زنانی بودند که در فتوحات از اقوام قبط و فوس و روم اسیر شده بودند و این کودکان سخن گفتن را از مادر غیرعرب یا کلفت و نوکر غیر عرب در خانه می آموختند در نتیجه این عومل چنان آشفتگی در زبان نسل جدید عرب پدید آمدکه نزدیک بود به تدریج لغت عرب مانند زبان بعضی ملل قدیم از بین برود تا آنجا که جز معدودی متخصصین در هر عصر نتواند آن زبان را بفهماند و در نتیجه باعث می شد که خواندن و فهمیدن قرآن و سنت پیامبر جز برای معدودی امکان نداشته باشد. این آشفتگی زبان عربی نیمه اول قرن اول هجری بود. ابوالاسود دئلی که یکی از اصحاب و شاگردان حصرت علی بود داستان تاسیس علم نحو یا قانون اعراب گذاری در زبان عربی را چنین حکایت می کند؛ روزی بر حضرت امیر وارد شدم. دیدم آن حضرت در حال فکر و اندیشه است به من فرمود: در شهر شما کوفه قرآن را غلط می کنند. می خواهم کاری کنم تا لغت عرب از این آشفتگی بیرون آید گفتم یا امیرالمومنین اگر این کار را بکنید لغت عرب را زنده کرده اید بعد از چند روز خدمت آن حضرت رسیدم نوشته ای به من داد که در آن زیربنای علم نحو را نوشته بود و از تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف و تعریف آنها شروع می شد. بعد حضرت به من فرمود: انح نحوه؛ به این نحو پیش برو. ابوالاسود می گوید: آن را گرفته و به منزل رفتم و یک دوره قواعد نحو را بر طبق راهنمایی و طرح حضرت نگاشتم و بعد آن را به حضرت نشان دادم و حضرت اشکالاتش را رفع کرد. مثلاً در مورد اسماء مشبهه بالفعل فرمود: چراکانّ را ننوشتی، گفتم: نمی دانستم از آنهاست. فرمودند: از جمله آنها است.1
آغاز بسط علم نحو در صدر اسلام2
علوم ادبی از دستور زبان عربی یعنی نحو آغاز می شود. مورخین اسلام اجماع و اتفان دارند که مبتکر علم نحو امیرالمومنین علی علیه السلام است. علامه جلیل مرحوم سید حسن صدر در کتاب نفیس تاسیس الشیعه دلائل و شواهد غیرقابل انکار این مطلب را ذکر کرده است (تاسیس الشیعه لعلوم السلام صفحات 40-61)
علی علیه السلام به ابوالاسود دئلی که مردی شیعی و فوق العاده با استعداد بوده است اصول نحو را آموخت و دستور دارد که بر این اساس تامل کند و بر آن بیفزاید، ابوالاسود طبق دستور عمل کرد و چیزهایی افزود و آنچه می دانست به عده ای و از جمله دو پسرش عطاءبن ابی الاسود و اباحرب بن ابی الاسود و یحی بن یعمر و میمون اقرن و یحی بن نمان و عنبه الفیل آموخت. گویند اصمعی عرب و ابوعبیده ایرانی دو ادیب معروف اسلامی، شاگردان عطاء پسر ابوالاسود بوده اند در طبقه بعد از این طبقه افراد دیگری از قبیل ابواسحاق و عیسی ثقفی و ابوعمروبن العلاء که مردی شیعی و از قراء سبعه است و بسیار جلیل القدر است قرار گرفته اند. ابوعمروبن العلاء مردی لغوی و عارف به زبان و ادبیات و مخصوصاً اشعار عرب بود از کمال تقوا در ماه مبارک رمضان هرگز شعر نمی خواند در سفر نوشته های خود را از آن رو که متضمن اشعار عرب جاحلی بود از بین برد.
اصمعی، یونس بن حبیب، ابوعبیده، سعدان بن مبارک نزد وی شاگردی کرده اند.3
خلیل بن احمد عروضی که از مجتمعدان و صاحب نظران درجه اول علم نحو استاد مردی شیعی است و از نوابغ به شمار می رود در طبقه بعد از این طبقه قرار گرفته است. سیبویه معروف صاحب الکتاب شاگرد خلیل بوده است و اخفش معروف نزد سیبویه و خلیل تحصیل کرده است از این به بعد نحویین به 2 نحله کوفیین و بصریین تقسیم می شوند. کسانی معروف و شاگردش فراء و ابوالعباس ثعلب شاگرد فراء و ابن الاخباری شاگرد ابوالعباس ثعلب از نحله کوفی بوده اند و اما سیبویه و اخفش مازنی و مبرد و زجاج و ابوعلی فارسی و ابن جنی و عبدالقادر جرجانی که به ترتیب استاد و شاگرد بوده اند از نحله بصره به شمار می روند.
اللهم انی اسئلک من علمک بانفذه.
سپاس خدایا را در برابر عطا و احسانش، احسانی که به ما و قبل ازما و بعد از ما به بندگانش عطا فرمود. سپاس به اندازه آنچه هست و در آینه علمش می نماید، سپاس چند برابر آنچه هست، جاویدان و همیشگی، تا روز رستاخیز سپاسی بی کران.
در آغاز لازم می دانم که از زحمات مادرم و برادر عزیزم حسین که همواره پشتیبان من در زندگیم بودند تشکر نمایم.
و همچنین از استاد فرزانه و ارجمندم جناب آقای دکتر دیباجی که مشوق و راهگشایم بوده و هستند کمال تشکر و قدردانی را دارم.
و از استادان محترم آقای دکتر زندی استاد راهنما و آقایان دکتر صدقی فیروزحریرچی و دکتر حریرچی که از راهنمایی های ایشان در طول تحصیل بهره مند گردیدم و از آقای دکتر شکیب که الگوی اخلاق شایسته هستند تشکر نمایم.
شرح حال سیوطی
جلال الدین ابوالفضل عبدالرحمن سیوطی مورخ و محقق و ادیب از نویسندگان مصری در عصر مملوکی از خانواده ای ایرانی که در ابتدای امر در بغداد می زیستند در سال 894 ه در قاهره متولد شد.4
خاندانش ده نسل قبل از او به سیوط آمده بودند نسبش به امام شیخ همام الدین خضیری که عالم و محقق و متصوف بود برمی گردد. شیخ همام الدین خضیری و نسبت به محله خضیریه در بغداد به اسیوط بغداد آمد در زمان دولت ایوبی ترجیحاً در آنجا زندگی کرد و خانواده اش نسل به نسل آنجا اقامت گزیدند و مردان بزرگ و شریفی از آنها در اسیوط در دوره وسطی ظهور پیدا کردند و از بین آنها قاضی و تاجر و مامور دولت و افراد با نفوذ زیاد بودند. عبدالرحمن سیوطی یکی از افراد همان خانواده ای که در اسیوط سکونت داشتند می باشد که به جستجوی علم پرداخت و به خاطر علم آموختن در جوانی عازم قاهره شد و از رابطه گذشتگانش با امیر شیوخ استفاده کردو تدریس فقه را در مدرسه شیوخی به عهده گرفت و آثار فراوانی در فقه و نحو تالیف کرد و در 510 سالگی در حالی که پسرش عبدالرحمن حدوداً 6 ساله بود در سال 1451 میلادی وفات کرد سیوطی شرح حال خود را در کتاب "حسن المحاضره فی اخبار مصر و قاهره" و همچنین در کتاب "بغیه الوعاه" و کتاب دیگرش "التحدث بنعمه الله" آورده است.5
پدرش هنگام وفات سرپرستی او را به یکی از دوستانش، کمال بن همام واگذار کرد. سیوطی توانست در سن کمتر از 8 سالگی کل قرن کریم را حفظ نماید سپس کتاب عمده الاحکام و منهاج نووی و الفیه ابن مالک و منهاج بیضاوی را حفظ نمود.6
سیوطی خود در مقدمه کتاب بغیه الوعاه می نویسد:
"خضیریه از محله های بغداد بوده است. از پدرم شنیدم که می گفت جد بزرگوارش فارس بوده یا از مشرق. ابتدا در بغداد زندگی کرده سپس در سیوط مستقر شده و چند نسل آنجا بوده اند پدر در سال 855 فوت کرد و من قبل از 8 سالگی حافظ قرآن بودم سپس کتاب العمده و منهاج الفقه و الفیه ابن مالک را حفظ نمودم و به علم اشتغال یافتم در سال 866 فقه و نحو را از جماعتی از شیوخ فرا گرفتم و اولین چیزی که نوشتم شرح استعاذه و بسمله بود. در سال 876 اجازه تدریس یافتم در حجی که مشرف شدم آب زمزم نوشیدم و آرزو کردم که در درجه فقه به شیخ سراج الدین بلقینی و در حدیث به الحافظ بن حجر برسم. خداوند نعمت 7 علم را به من ارزانی داشت: تفسیر- حدیث- فقه- نحو- معانی- بیان- بدیع. البته آن را به روش عرب بلغاء یاد گرفتم نه به روش عجم و فلاسفه. علم حساب در ذهن من سخت تر بود و وقتی ریاضی حل می کردم کوهی را حمل می نمودم. علم منطق را شروع کردم ولی از آن خوشم نیامد و خداوند کراهت آن را در قلبم انداخت و از ابن صلاح شنیدم که آن را تحریم کرد و شروع به یادگیری علم حدیث که اشرف علوم است نمودم.
استادانم 51 نقر بودند."7
سیوطی در سال 866 درسش را شروع کرد سپس در شهرهای متعدد مصر اقامت گزید و درسش را تکمیل نمود و در سال 869 به قاهره بازگشت. ابتدای امر به مشاوره در مسائل فقهی پرداخت و با توصیه بلقینی که با پدرش از مدرسه شیوخیه آشنایی داشت به مقام استادی دست یافت سپس به مدرسه بیبرسه منتقل شد که از اهم مدارس شیوخیه محسوب می شد در طلب علم به کشورهای شام- حجاز- یمن- هند- مغرب مسافرت کرد سپس به قاهره برگشت.8
از هفده سالگی کار تالیف را شروع کرد پیوسته تلاش می کرد تا در علم نبوغ یافت.
سیوطی از بزرگترین علماء عصرش بود و از نظر همت و آثار و علم از همه نویسندگان برتر بود. به علوم عصرش واقف بود هوش و حافظه قوی داشت در کتابش "حسن المحاضره" درباره خودش نوشته و اسم معلم هایش را در هر علم و فنی نام برده که تعداد آنها به 150 نفر می رسد و پیوسته تا آخر عمرش تلاش میکرد و 300 کتاب و رساله نوشت.9
هنگامی که سیوطی به 40 سالگی رسید دوری از مردم را انتخاب کرد و برای عبادت به سوی خداوند در روضه المقیاس سکنی گزید و خلوت اختیار کرد و از تمام اصحاب و دوستانش دوری گزید گویی که هیچ یک از آنها را نمی شناخت.
ثروتمندان و امیران به دیدار او می آمدند اموال و هدایا بر او عرضه می کردند اما او نمی پذیرفت.10
سیوطی عالم اهل سنت بود از سیدعلی خان شیرازی نقل است که گفته همانا سیوطی شافعی بود اما از تسنن برگشت و امامت ائمه اثنی عشری را قبول کرد و شیعه شد و خداوند به او عاقبت به خیری عطاء کرد. در همین زمینه نیز کتابی نگارش دارد که در آن رجوعش به حق را ذکر کرد.11
سیوطی همچنان در روضه المقیاس ماند تا اینکه در سحرگاه شب جمعه 19 جمادی الاولی سال 911 هجری در منزلش بعد ا 7 روز بیماری که ورم شدید در بازوی دست چپش داشت در سن 61 سالگی که ده ماه و 18 روز هم از آن گذشته بود وفات یافت.12 و در جوار خانقاه قوصون باب القرافه دفن گردید.
آثار سیوطی
جرجی زیدان فهرست برخی از آثار سیوطی را چنین یاد می کند:
در زمینه تاریخ ادب:
1- طبقات الحفاظ
2- طبقات المفسرین
3- طبقات النحویین
4- تاریخ الخلفاء
5- حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره
در علوم لغوی:
1- المزهر فی علوم اللغه: که جزء اول آن در الفاظ لغت و اصل و صحت و تواتر و مرسل و منقطع و جزء دوم در اوزان کلام و ساختمان افعال است.
2- اشباه و النظائر النحویه: که 7 فن را با مقدمه های مستقل مرتب نموده است.
3- جمع الجوامع فی النحو
4- الاقتراح فی اصول النحو
5- جناس الجناس
در علوم دینی و شرعی:
1- الاتقان فی علوم القرآن: علوم متعلق به قرآن- نزول-سند- الفاظ- معانی متعلق به الفاظ و احکام.
2- ترجمان القران فی تفسیرالمسند
3- تفسیر جلالین که جلال الدین استادش شروع نمود و جلال الدین سیوطی آن را به پایان برد.
4- جمع الجوامع کبیر در حدیث
5- الدّر المنثور فی التفسیر با لماثور
6- الاشباه و النظائر فی الفقه
7- النقایه: دائره المعار فی که در 14 علم نگاشته شده که مجموعه اش المهمّه فی علوم الجمه نام دارد که در علوم: تفسیر- اصول دین- تشریح- بدیع- بیان- معانی- خط- تصریف- نحو- فرائض- اصول فقه- حدیث تصوف- طب- تدوین یافت و شرحی بر آن نوشت که اتمام الدرایه نام نهاد.
در کتاب دائره المعارف اسلامیه ج 13 ص 27 کتابهای دیگری از او نام برده شده از قبیل:
1- الخصائص النبویه- الخصائص الکبری درباره صفات پیامبر
2- بغیه الوعاه فی طبقات اللغویّین و النحویّین
3- الاحادیث المرویّه فی سبب وضع العربیّه
4- شرح بر الفیه ابن مالک بنام البهجه المرضیّه
5- شرح مغنی ابن هشام
6- الفریده فی النحو و التعریف و الخط
7- در زمینه تاریخ: الف) بدائع الزهور فی وقایع الدهور
8- ب) تاریخ الخلفاء
در زمینه شعر و ادب با اینکه شاعر نبود در قالب شعر منثور کتابی به نام مقامات نگاشته و دائره المعارفی دارد که 14 نوع از فرع معرفت در آن نوشته شده است. عنوانش اصول الجمه است و مختصر شده و النقایه گفته می شود که با شرحی موسوم به اتمام الداریه در کتاب مفتاح العلوم سکاکی در قاهره در سال 1800 م چاپ شده است.
کتاب اثمام الداریه
سیوطی خود در مقدمه کتاب به روشی که در کتاب به کار برده اشاره کرده و می گوید "این کتاب را نقایه نام گذاردم و 14 علم را با ایجاز و اختصار برای استفاده مردم و دانشجویان بیان کردم".13
مولف کتاب را با نام خداوند متعال و درود بر فرستاده اش حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله) و خاندان و اصحابش شروع کرده و سپس علوم مختلف را شرح داده است.
این کتاب به دلیل روش دائره المعارفی که به کار گرفته مجموعه ای از علوم را برای طالبان آن یکجا در دسترس قرار داده که با توجه به زمان زندگی مولف کاری درخور توجه می باشد. در این کتاب سیوطی کمتر به طور مستقیم نظری از خود ارائه می دهد و کسانی که فقط به طور مختصر مطالب صرف و نحو را می خواهند می توانند از این کتاب استفاده کنند.
علم نحو
(علم یبحث فیه عن اواخر الکلم اعرباً [و بناء]) و بناء هما بالنصب علی التمییز لیخرج بهما و ما قبلهما علم التصریف و الخط اذیبحث فیهما عن جمله الکلم و منها الآخر لکن من حیث تصحیح و الاعلال لفظا و الابقاء و الحذف رسما.
شرح: علم نحو: "علم یبحث فیه عن اواخر الکلم اعرابا و بناءا"
سیوطی در متن "النقایه" تعریف علم نحو را با عبارت یاد شده فوق آورده، ولیکن در چاپی که از "اتمام الداریه" در دسترس نگارنده است کلمه "بناء" را از متن "النفایه" بیرون نوشته و همین امر باعث نابسامانی متن "النقایه" و متن "اتمام الداریه" گردیده است، اکنون متن "النقایه" و متن "اتمام الدرایه" با تصحیح قیاسی بهم پیوند می دهیم و سپس به توضیح و تفسیر آن می پردازیم: "علم یبحث فیه عن اواخر الکلم اعرابا و بناءا" و هما باالنصب علی التمییز لیخرج بهما و ما قبلهما علم التصریف و الخط اذیبحث فیهما عن جمله الکلم- و منهما الآخر- لکن من حیث التصحیح و الاعلال لفظا و الابقاء و الحذف خطا"
سیوطی هم چون بسیاری دیگر از مولفان نحو عربی این دانش را بدین گونه می شناساند:
دانش نحو دانشی است که اعراب و بنای آخر کلمه ها را بررسی و بحث و نظر می نماید. نصب دو کلمه "اعراب" و "بنا" در تعریف یاد شده بنابر تمییز است و می دانیم که تمییزی را که برای نسبت می آوریم در راستای رفع ابهام نسبت است و از آنجا که بحث از اواخر کلمات جهات گوناگون دارد مانند ناقص و مهموز و مضاعف و شیوه نگارش آخر و غیره از این رو دو کلمه اعراب و بناء نصب داده تا دلالت نماید که بحث از اواخر کلمات از جهت اعراب و بناء منظور است و جهات و ابعاد دیگری که در علم صرف و علم خط ازباب مثل آمده مورد توجه نیست و با نصب این 2 قید علم صرف و علم خط از تعریف بیرون شدند زیرا که در علم صرف از همه حروف کلمه در راستای صحیح و معتل و غیره و در علم خط نیز از همه حروف کلمه در چگونگی شکل و صورت پیوند به یکدیگر و حذف یا ذکر آنها بحث می شود و این امور ارتباطی به علم نحو ندارد و فایده ذکر و قید در تعریف یاد شده بر همین اساس است.
پس از آنکه به تفسیر عبارت "اتمام…" سیوطی پرداختیم مناسب می نماید مصطلحاتی که در این عبارت بکار رفته تحلیل و تفسیر لغوی و اصطلاحی شود:
در تعریف یاد شده مصطلحاتی همچون: "کلم"، "اعراب"، "بناء"، و نحو آمده است.
معانی لغوی و اصطلاحی
کلم: در مصطح نحوی اسم جنس جمعی است و واحد آن کلمه است. کلمه بر سه قسم است: اسم، فعل و حرف. کلم مرکب از سه کلمه و بیش از آن است مانند اِن قام زید (اگر زیر برخیزد). واحد کلم کلمه است و قول، کلام و کلم و کلمه را شامل می شود. کلمه لفظی است که برای معنی مفردی وضع شده است. گاهی از کلمه، کلام قصد می شود، همانند کلام "لااله الاالله" که از آن به "کلمه اخلاص" تعبیر می کنند. کلام با کلم در یک جا می تواند صدق پیدا کند، همچنانکه هر یک نیز می تواند از دیگری جدا شودو نمونه "قدقام زید: زید برخاسته است" هم کلام است چون مفید معنایی است که سکوت در پایان آن درست می باشد و هم کلم است زیرا از 3 کلمه ترکیب یافته است. اما نمونه "ان قام زید: اگر زید برخاست" فقط کلم و نمونه "زید قائم: زید ایستاده است" فقط کلام است.14
(علم نحو)
و علم نحو همان طور که گفته شد:
نحو دانشی است که در آن از اعراب و بنای آخر کلمات بحث و بررسی می شود. در عبارتی که در "نقایه" آمده، نصب اعراب و بناء در راستای تمییز آمده تابه سبب ممیِز و ممیَز دانشهای تصریف و خط از تعریف نحو بیرون رود و تعریف یاد شده ویژه نحو باشدو فراگیر آن دو نباشد زیرا در آن 2 علم از همه شکل و صورت کلمات از اول تا به آخر سخن می رودو آخر کلمات نیز مورد بررسی قرار می گیرد ولیکن بحث و بررسی این 2 علم در راستای صحیح و معتل بودن کلمات از جهت اشتمال بر حروف صحیح یا عله و نیز حذف و ذکر حروف و چگونگی ترکیب و پیوند حروف در رسم الخط و امور دیگری که مناسب شکل و صورت ظاهری و رسم الخط کلمات است.
(نقد و نظر)
شایان ذکر است که چون تعریف یاد شده ویژه "علم نحو" است تنها دو علم یاد شده خارج نشده بلکه دیگر شعبه های علوم ادبی مانند معانی و بیان و بدیع و عروض و قافیه و غیر اینها نیز خارج گردیده، از آن رو که در هیچ یک از دانشهای ادبی پیرامون اعراب و بنای کلمات و چگونگی پیوند و پیوست و ترکیب بحث و بررسی نمی شود و شناخت ترکیب و شناخت اجزای ترکیب نسبت به یکدیگر تنها ویژه علم نحو می باشد، و اگر "علم نحو" را به "شناخت چگونگی ترکیب و پیوند اجزاء به همدیگر" تعریف کنیم دور از حقیقت و واقعیت نرفته ایم. زیرا که در علم نحو شناخت و بنا تنها مورد نظر نبوده بلکه درستی و نادرستی پیوند اجزای ترکیب است که درستی و نادرستی اعراب و بنا را موجب می گردد.
نحو در لغت به معنای مثل، مانند، جهت، جانب، قصد و راه است و انحاء جمع آن می باشد و در اصطلاح علم نحو علمی است که در خصوص اعراب کلمات و قواعد درست خواندن و درست نوشتن کلمات عرب بحث می کند.15 علم نحو علم به اصول و قواعدی است که با آنها حالت و حرکت حرف آخر هر کلمه در جلمه و نیز کیفیت ترکیب کلمات با هم در یک جمله معلوم می شود موضوع این علم کلمه، کلام و هدف آن نیز حفظ زبان از اشتباه لفظی است.16 در این علم درباره اعراب هر یک از فاعل و مفعول و فعل و مبتدا و خبر و… و جایگاه هر یک در جمله بحث می شود و همچنین این که چه عاملی باعث می شود این اعراب تغییر کنند.
اعراب: در مصطلح نحوی عبارت است از:
"اثر یجلبه العامل فی اخر الکلمه: پس آن اثری است که در آخر کلمه پدید آید و بدین ترتیب پدید آورنده لازم دارد که در نحو آن را عامل خوانند و کلمه ای که اثرپذیر است "معمول" نامیده می شود".
اعراب عبارت است از تغییر لاحق در آخر اسماء و افعال به سبب تغییر عوامل مثل "قدم الغائب و رایت الغائب و سلمت علی الغائب".
آنچه کلمه را بر وجه مخصوصی از اعراب وا می دارد عامل است و منحصر است به حرف و فعل و آنچه مشتق از فعل می باشد. و عامل بر دو نوع است: لفظی مثل: "جاء الغلام" و معنوی مثل: "الغلام جاء" و ناچار در معمول خود اثر می کند و این اثر یا ظاهر است مثل "قام الرجل" یا مقدرات مثل: "قام الفتی" و اگر به هر دو وجه تاثیرش مشکل باشد همان طوری که در مبنیات مشکل است مثل "جئت من لدن عمرو" در محل آن اثر می کند. یعنی می گوییم "لدن" در محل جر است زیرا عامل جر بر سر آن آمده است.17
الاعراب: "ما به یختلف اخر المعرب کالضمه و الفتحه و الکسره و الواو و الیاء و الالف و الاعراب الاسم ثلاثه انواع: رفع و نصب و جر: اعراب آن چیزی است که با آن اختلاف دارد معرب مانند ضمه و فتحه و کسره و واو و یاء و الف و اعراب اسم 3 نوع است، رفع، نصب، جر"18
بناء: عبارت است از اینکه حرکت یا سکون آخر کلمه لازم و همیشگی باشد و عاملی در آن تاثیر نکند مانند: "من رایت و من حدثک و الی من التجات". تمام حروف مبنی هستند و اکثر اسم ها معربند زیرا میان معانی ترکیبی مثل فاعلیت و مفعولیت و غیر آنها گردش می کنند و بنابراین برای ظاهر کردن این معانی محتاج اعرابند، اما اصل در افعال مبنی بودن است. القاب بناء چهار تا است: ضم، فتح، کسر و سکون.
بنابر دو قسم است 1- لازم: و آن مبنی بودن همیشگی است و در هیچ یک از احوال تغییر نمی کند. 2- عارضی: و آن بنائی است که اگر صورت کلمه که اقتضای بناء کند، فرق کند، از آن کلمه سلب می شود.
(الکلام) حده: (قول) ای لفظ دالّ علی معنی (مفید) ای مفهم معنی یحسن السکوت علیه (مقصود) ای لذاته، مخرج به "القول" [اللفظ]. و التعبیر به احسن من اللفظ لاطلاقه علی ما لایدل من الالفاظ، اویدل من غیره کالاشاره و الکتابه. و به "المفید": الکلمه و بعض الکلم، نحو ان قام زید. و به "المقصود" ما ینطق به النائم و الساهی و نحوهما فلایسّمی شی من ذلک کلاما، و کذا المقصود لغیر کجمله الشرط و الجزاء و الصله.
کلام عبارت است از سخن سودمندی که مقصود باشد.
توضیح:
شیوه بیان سیوطی در شرحی که بر "النقایه" آورده "شرح مزجی" نامیده می شود، و آن بدین گونه است که بخش بخش متن "النقایه" با متن "اتمام" ممزوج گردیده و پیوسته بهم شده است. اگرچه این توضیح را بایستی بیش از این یاد می نمودیم ولیکن چون مسائل اصلی و اساسی از کلام آغاز می گردد و علم نحو علم شناخت ترکیب کلام است از این رو در اینجا بدان پرداختیم و با گزارشی که اکنون می دهیم توضیح نگارنده به "اوضح" می گراید:
سیوطی گوید منظور از "کلام" تعریف اصطلاحی کلام است که در علم منطق آن را "حد" گویند زیرا هویت و مرز چیزی که مورد نظر است به بیان می آید. قول (گفتار- سخن گفتن- سخن):
در "اتمام" آمده: قول: لفظی است که بر معنایی دلالت دارد.
توضیح:
دامنه دلالت "قول" گسترده است زیرا این کلمه افزون بر آنچه یاد گرید بر رای و اعتقاد و گمان و علم نیز دلالت دارد.
سیوطی در تفسیر و توضیح بیت الفیه ابن مالک: "کلامنا لفظ مفید کاسقتم" چنین آورده:
رد و عبّر به دون القول لاطلاقه علی الرای و الاعتقاد، و عکس فی الکافیه، لانّ القول جنس قریب لعدم اطلاقه علی المهمل به خلاف اللفظ.19
بدین ترتیب روشن گردید که سیوطی در کتاب "النقایه" به پیروی از "الکافیه" ابن مالک کلمه "قول" را بر کلمه "لفظ" ترجیح داده و در تعریف کلام، برخی "لفظ" را برگزیده و گروهی "قول" را آورده اند.
نسبت میان لفظ و قول بدین گونه است که: هر یک از این 2 کلمه نسبت به کلام از جهتی نیکو و نزدیک واز جهتی دیگر دورند پس هر یک در این دارای 2 صفت می باشند.
1- صفت نیک و نزدیک "قول" جنس بودن آن است برای کلام زیرا که بر مهمل دلالت ندارد و صفت غیر نیک آن این است که لفظ مشترک است زیرا بر رای و اعتقاد نیز دلالت دارد و آوردن لفظ مشترک در تعریف ما پسندیده نیست.
2- صفت نیک کلمه "لفظ" مشترک نبودن آن است و صفت ناپسندیده آن این است که "لفظ" جنس بعید برای کلام است زیرا که مهمل را فراگیر است و جنس بعید در تعریف ها نیکو نمی باشد.
بدین ترتیب بعضی از نحویان به اعتبار اینکه لفظ جنس بعید بوده آن را در تعریف کلام نیاورده و برخی دیگر کلمه "قول" را از آن رو که "لفظ مشترک" است برنگیزیده اند. بدین ترتیب اگردر تعریف کلام قول مفید گفته شود مانع اغیار نمی شود زیرا که رای و اعتقاد داخل در تعریف می شود ولیکن مهملات خارج می گردد، و اگر کلمه "لفظ" در تعریف آورده شود مانع اغیار می گردد زیرا که رای و اعتقاد از تعریف بیرون می رود ولیکن مهملا داخل تعریف می شود، به هر صورت "گروهی این، گروهی آن پسندند".
(مفید)
این قید می رساند که کلام بایستی معنایی را که سکوت بر آن نیکو نماید بفهماند، بنابراین کلام شایسته است متصف به افاده باشد، و این صفت هنگامی پدید آید که اسناد تامی در میان باشد تا هم متکلم و هم مخاطب در راست و درست بودن اسناد کلام سکوت نموده پذیرای آن باشند و اگر چنین نباشد یعنی اسناد تام نباشد سکوت و درنگ بر آن روا نباشد، و از این رو پژوهندگان و خردمندانی هم چون ابوعلی فارسی و ابن حاجب و ابن مالک و بهبهانی و دیگران برآوردن لفظ "مفید" اصرار نمی ورزیدند. مفید را تعریف نموده اند به آنچه علم به مقصود متکلم را اقتضا دارد، و فائده کلام همان علم است، زیرا اثری که از لفظ مرکب بدست می آید چیزی جز تصدیق و علم نخواهد بود.20
(مقصود)
از این قید روشن می گردد که سخن بایستی از روی اراده و قصد ایراد گردد یعنی سخنی که به خود و به ذات منظور گوینده را برساند.
سیوطی یک به یک از قیدهای موجود در تعریف کلام را یاد نموده و بدین گونه تفسیر نموده است:
1- با ذکر "قول" لفظ از تعریف خارج گردید. زیرا که تعریف کلام به کلمه "قول" بهتر از تعریف آن به "لفظ" است، زیرا الفاظ مهمل که دارای دلالتی نیستند، بیرون گردند همان گونه که دلالت غیرلفظی مانند دلالت های چهارگانه دیگر (عقد، نصب، و خط و اشاره) نیز خارج می گردد.
2- به قید "مفید" کلمه، و جمله های وابسته مانند جلمه شرط و جمله صله خارج می شود.
3- و با آوردن "مقصود" سخن آدمیان خوابیده و سهو کننده [دیوانه] و مانند آنها از تعریف کلام خارج می گردد از آن رو که چنین سخنانی کلام نامیده نشود همان گونه که جمله های شرط، جزا، و صله خارج می شود، از آن رو که هر یک به تنهایی معنایی که سکوت را ایجاب نماید و دارای اسناد تمام باشد، نبوده، و برای تمام شدن معنای هر یک به جمله یا چیز دیگر نیاز داریم.
(الکلمه، حدها: قول) و تقدم تفسیره و ما یخرج به (مفرد) و هوما لایدل جزوه علی جزء معناه کزای زید و غلام زید علماً بخلافه غیرالعلم، و الکلام، و الکلم فانّ اجزاء کل مما ذکر یدل علی جزء معناه.
پس از تعریف کلام به تعریف کلمه پرداخته با این که جزء کلام بودن کلمه، شایسته بود که نخست به تعریف کلمه بپردازد و سپس کلام را مورد شناسایی قرار دهد شاید تاخیر کلمه از آن رو بوده که می خواسته پس از تعریف کلمه انواع آن و نشانه ها و تعریف هر یک و اعراب و بنا و امور دیگری را که باکلمه مناسبت دارد ذکر نماید و چون بناچار نیازمند تفصیل بوده از ین رو تعریف کلام که چنین تفصیلی را نداشت نخستین بار بدان پرداخت و پس از آن کلمه را گزارش نمود.
"الکلمه: حدها: قول"
سیوطی گوید: تعریف و حد کلمه عبارت است از "قول مفرد" (سخنی معنی دار بدون اسناد) کلمه "قول" لفظ معنی دار را می رساند که بدون اسناد باشد و توضیح قول در تعریف کلام گذشت.
"مفرد" آن است که جزء لفظش بر جزء معنایش دلالت ندراد یعنی- مثلاً- زاء کلمه زید بر جزء ان یا حالتی از آن دلالت ندارد، همان طور که "غلام زید" علمی هیچ یک از جزء آن بر شخصی که این مرکب علم و نام آن است، دلالت ندارد.
برخلاف مرکب غیرعلمی (مانند: غلام زید اضافی) و (زید قائم) و (فی الدار) که جزء هر یک بر جزء معنا دلالت دارد و منظور مولف از "بخلافه غیرالعلم، و الکلام، و الکلم، فان اجزاء کل مما ذکر یدل علی جزء معناه" همین است که یاد گردید.
(و هی اسم یقبل الاسناد) ای بطرفیه، و هو انفع علاماته فانّ به تعرف اسمیه الضمائر نحو: انا قسمت – وحده: تعلیق خبر بمخبر عنه او طلب به مطلوب منه؛ و لشموله الطلب عدلت الیه عن قول غیری الاخبار عنه.
پس از آنکه در "نقایه" به تعریف کلام و کلمه پرداخت، اکنون به تقسیم کلمه پرداخته و یک نوع از آن را با علاماتش یاد نموده که آن "اسم" است.
تعریف اسم
در تعریف اسم و دیگر انواع کلمه نحویان بطور تقریب اتفاق نظر دارند، در "العدایه فی النحو" چنین تعریف شده: "الاسم: کلمه تدل علی معنی فی نفسه غیر مقترنه باحد الازمنه الثلاثه"21
پس از تعریف اسم شایسته است به بیان علامتهای آن بپردازیم، در "نقایه و اتمام" گوید: بهترین علامت اسم اسناد است در هر دو سوی آن یعنی مسندالیه و مسند، بر این اساس بهترین علامت آن می باشد، زیرا که نوعی دیگر از کلمه فعل است و در آن اسناد وجود دارد ولیکن در یک سوی اسناد و آن "مسند" بودن تنها می باشد. ذکر اسناد مسند الیه و مسند را فراگیر است و از میان انواع کلمه تنها اسم است که هر دو طرف اسناد را پذیرا می باشد.
و بدین سبب است ضمیرها ثابت می گردد، از آن رو که هم مسند و هم مسندالیه واقع گردند مانند: انا قمت که "انا" مسندالیه بوده و قمت به اعتبار جزء مسند بودن، حکم آن را یافته است.
مولف پس از ذکر اسناد به تعریف آن پرداخته و چنین آورده: تعریف مسند: پیوستن خبر به مخبرعنه یا پیوست طلب وخواسته از مطلوب منه است [هم اسناد خبری و هم اسناد انشایی را فراگیر است].
سیوطی در پایان بیان این علامت افزاید: پیوست طلب را یاد نمودیم و از تعریف به جمله "الاخبار عنه" که دیگران یاد کرده اند بازگشتیم تا اسناد انشایی را فراگیرد.
(والجر) ای الکسره التی یحدثها عامله سواء کان مدخول حرف او مضافا الیه او تابعا لاحدهما کمررت بعبد الله الکریم، و التعبیر به اخص من حرف الجر و احسن لانه قد یدخل علی ما لیس باسم فی الصوره نحو: ذلک بان الله و یشمل المضاف الیه لانّ جرّه علی المختار تبعا لسیبویه باالمضاف و ان قال ابن مالک باالحرف المقدر. اما التابع فجاره. جار متبوعه من حرف او مضاف و القول بان جاره و جار المضاف الیه التعبیه و الاضافه ضعیف.
دومین نشانه از نشانه های اسم کسره است حرکت جری که در آخر اسم پدیدار می گردد به سبب عامل جر است: خواه آن عامل حرف جار یا مضاف و یا تابع یکی از این دو باشد، مانند مررت بعبدالله الکریم که در این جمله کلمه "عبد" مجرور به باء جاّر و کلمه "الله" مجرور به اضافه عبد و کلمه "الکریم" تابع برای عبد و صفت آن است و پیروی از موصوف مجرور شده است مولف افزوده از اینکه این علامت را با تعبیر به "جر" یاد نمودیم بهتر از آن کسانی است که این نشانه را با تعبیر به "حرف جر" یاد نموده اند، زیرا که اگر بگوییم "حرف جر" علامت است درست نیاید از آن رو که حرف جر گاه به ظاهر بر کلمه ای درآید که اسم نباشد مانند دخول ان بر سر انّ در جمله: "ذلک بانّ الله" افزون بر اینکه بنابر مختار مولف جر مضاف الیه به وسیله مضاف پدید آید و مولف به پیروی از سیبویه آن را برگزید. برخلاف ابن مالک که جر مضاف الیه را جر مقدر دانسته است و سیوطی در بهجه المرضیه فی شرح الالفیه در تفسیر بیت زیر آن را آورده و عبارت او چنین است. بالجر و التنوین و الندا و ال و مسند للاسم تمییز حصل فقال بالجّر، و هو اولی من ذکر حرف الجر لتناوله الجر بالحرف و الاضافه قاله فی شرح الکافیه. قلت لکن سیاتی انّ مذهبه ان المضاف الیه مجرور بالحرف المقدر، فذکر حرف الجرّ شامل له الا ان یراعی مذهب غیره فتامل"22 مولف افزاید: عامل جر تابع عامل جر متبوع خواهد بود لکن به واسطه، خواه عامل حرف یا مضاف باشد و آن قول که گفته عامل جر در تابع و مضاف الیه تبعیت و اضافه بوده قولی سست می باشد. نگارنده بر این عقیده است که حرکت کسره اعرابی از علامتهای اسم است نه از آن جهت که سیوطی گزارش داد، بلکه از آن جهت که هر حرکت اعرابی نیاز عامل است و اسم به طور مطلق عامل نیست مگرآنکه شبیه به فعل باشد، بنابراین مضاف عامل نخواهد بود زیرا که توانایی عمل را ندارد بنابراین جر حرکت اعرابی است به هر صورت یعنی خواه عامل ظاهر و یا مقدر باشد.
نگارنده بر این عقیده است که این قید اخراجی در مواردی نیاز به درنگ و تامل دارد افزون بر اینکه نیازی به چنین
(و التنوین) و هو نون تثبت بآخره لفظا لاخطا و هذا احسن حدوده و اخصرها، و خرج بآخره نون التوکید الخفیفه کغیرها ثم هو تمکین فی الاسم المعرب کزید و رجل، و تنکیر فی المبنی من اسماء الافعال دلاله علی تنکیره ک" صه " ای اسکت سکوتا ما؛ و مقابله فی جمع المونث السالم کمسلمات عن نون جمع المذکر؛ و عوض: 1- عن جمله، و هو اللاحق لاذ عوضا عما یضاف الیه.
2- و اسم، و هو اللاحق لکل و بعض و ای. 3- و حرف و هو اللاحق للمنقوص حاله الرفع و الجر کقاض.
سومین علامت که نشانه امور بسیاری است و در اسم رخ می گشاید نونی است که در مصطلح نحوی "تنوین" نامیده شد، و آن درواقع نونی است گفتاری نه نوشتاری و این تعریفی است که در کمتر موردی به بیان آمده و از بهترین تعریف های تنوین و کوتاه ترین آنهاست. مولف آورده که تنوین نونی است گفتاری که در آخر اسم استوار و برجاست. در "اتمام" آمد که قید "خرج بآخره" نون تاکید خفیفه و دیگر نونهای آخر را از تعریف می داند.
بیانی برای اخراج نونهایی که داخل بر اسم می شود نداریم، زیرا در تعریف تنوین همانگونه که یاد گردید: "نونی گفتاری" است تمام نونهایی که گفتاری و نوشتاری هستند. بیرون اند و نیازی به بیرون کننده دیگری نداریم.
پس از بیان تعریف تنوین بدین نکته توجه شده که تنوین به اعتبار تعریف و هویت چهار گونه است:
1- تنوین، تنکیر، و آن تنوینی است که نکره بودن اسم مدخول خود را می رساند مانند تنوینی که بر اسمهای افعال داخل می شود، همچون تنوین صه که درم معنی اسکت سکوتاما.
(خاموشی گزین) بر خلاف صه که به معنی "اسکت" فقط است یعنی خاموش باش.
2- تنوین تمکین، و آن عبارت است از تنوینی که در اسمهای معرب درآید، خواه معرفه و خواه نکره باشند مانند تنوین در زید و رجل.
3- تنوین مقابله و آن تنوینی است که در جمع مونث سالم درآید برابر نونی که در جمع مذکر درآمده، مثل تنوین در کلمه "مسلمات".
4- تنوین عوض و آن تنوینی است که عوض امور زیر بر اسم درآید:
1- عوض از جمله و آن تنوینی است که بر کلمه "اذ" درآید و مضاف الیه آن حذف شود مانند "حینئذ" که در اصل "حین اذ کان کذا" بوده و "ان کذا" حذف شده پس "حینئذ" گردیده است.
2- عوض از اسم مانند تنوینی که در آخر کلماتی چون "کلّ" و "بعض" و "ایّی" درآید و عوض اسم محذوف و به تعبیری دیگر مفرد قرار گیرد بنابراین کل منهم یمشی در تقدیر کل واحد منهم یمشی بوده است.
3- عوض از حرف و آن تنوینی است که در آخر اسم ناقص عوض از حرف عله محذوف درآید مانند قاض که تنوین آن بجای حرف یاء حذف شده است.
در نقد و نظر بیت ابن مالک یاد شده "بالجر و التنوین…"
علامتهای اسم را در پنج شماره یاد نموده و سیوطی در "نقایه" و "اتمام" از دو علامت "ندا" و "دال" ذکری نکرده است. شاید "ندا" را از ویژگیها و علامتهای اسم نداند از آن رو که گاه فعلها و حرفها نیز به اعتباراتی مورد ندا قرار می گیرند.
مانند "یالیتنی کنت ترابا" و امثال آن، و همین طور گاهی "ال" بر فعل در آید مانند "الیشکر" و "الیجدع" که در برخی از شعرها دیده شده است.
بنابراین اگر تاویل و توجیه در میان باشد خواهیم گفت تنوین هم در ضرورت بر سر حرف یا فعل- مثلا- درآمده مانند: "الام علی لوّ و ان کنت عالم…." از این بایستی معلوم گرد که حروف ندا و حرف تعریف از ویژگیهای کدام نوع از انواع کلمه می باشد و اگر از ویژگیها به شمار نمی آیند، چرا در توضیح بیت یاد شده در کتاب دیگرش شرح الفیه ابن مالک ( البهجه المرضیه) بدان اشارت ننموده است؟!
( وفعل یقبل التاء) و یصدق بتاء الفاعل لمتکلم او مخاطب او مخاطبه کقمت و بتاء التانیث الساکنه کقامت بخلاف المتحرک ولات و هذه العالمه یختص بها الماضی (و نون التوکید) شدیده کاضربن او خفیفه کاضربن و هذه العلامه یختص بها الامر و المضارع فی بعض احواله بان یکون تلو اما الشرطیه کاما ترینّ او طلبا نحو لتضربن و هل تفعلن او قسما مثبتا مستقبلا نحو و.. لاقومن بخلاف الحال و المنفی نحوتا الله تفتو ای لاتفتو (وقد) للتحقیق نحو قد یعلم الله، او التقریب نحو قد قامت الصلاه، او التقلیل نحو قد یصدق الکذوب هذه اشهر معانیها و هی للماضی و المضارع و قد علمت نکته تعداد العلامات.
نوع دیگر از انواع کلمه فعل است که نحویان در تعریف آن همچون اسم اتفاق نظر دارند.
ابن حاجب در متن "الکافیه" آن را چنین شناسانده است:
"الفعل ما دلّ علی معنی فی نفسه مقترن باخذ الازمنه الثلاثه"23
سیوطی در "نقایه" و شرحش (اتمام) هیچ یک از انواع کلمه را تفسیر و توضیح نداده و تنها به ذکر نام و علامتهای مشهور آنها بسنده نموده است، او پس از ذکر فعل گوید یکی از علامتهای فعل این است که حرف "تا" را پذیرا می باشد، و توضیح می دهد که منظور از "تا" حرفی است که دلالت بر فاعل دارد، خواه متکلم مانند قُمتَ یا مخاطب و مخاطبه مانند قمت، و این علامت از ویژگیهای فعل ماضی است و بر افعال دیگر درنیاید، و چنانچه ساکن باشد، مانند قامت دلالت بر مونث غایب دارد، بدین ترتیب تاء تانیث متحرک به حرکتهای اعرابی مانند "قائمه" و تاء پیوست بالاء نفی مانند "ولات حین مناص" را فرا نگیرد.
دو دیگر از علامتهای فعل "نون تاکید" است خواه نون ثقلیه و شدیده باشد ماندن اضربن، یا نون خفیفه ساکن، مثل: اضربن. نون یاد شده در فعل امر خواه حاضر و خواه غایب درآید مانند اکتبن و لیکتبن و بر فعل مضارع در موارد زیر داخل شود:
1- فعل مضارع طلبی خواه امر و خواه نهی، و خواه استفهام. مثال امر گذشت، اما مثال نهی: لاتضربن، و مثال استفهام، چون هل تذهبن.
2- فعل مضارعی که در قسم بکار رود به شرط آنکه فعل مضارع مثبت باشد و زمان آینده را برساند، مثل و اللهِ لاقومن. بدین ترتیب اگر فعل مضارع دلالت بر زمان حال نماید، نون تاکید بر آن در نیاید،
3- و همین طور در صورتی که منفی باشد. نون تاکید را نپذیرد، مانند: تا اللهِ تفتو ای لاتفتو.24
4- فعل مضارعی که پس از "اما" شرطی درآید، مانند: "اما ترین"25
آخرین علامتی که برای فعل در دو متن یاد شده آمده حرف "قد" می باشد با معانی زیر:
1- تحقیق، مانند: قد یعلم الله.
2- تقریب، مانند: قد قمت الصلاه.
3- تقلیل، مثل: قد یصدق الکذوب.
قد بر فعل ماضی و مضارع هر دو درآید، و بدین ترتیب توجه باید نمود که علامتها تنها جهت نشانه بکار نرفته بلکه معانی خاصی را نیز می رسانند، همانطور که در "قد" ملاحظه گردید.
(و حرف لایقبل شیئا) من علامات الاسم و الفعل، فخلوه من العلامه، علامه. و هو مختص بالاسم کحروف الجر؛ و بالفعل کالنواصب و الجوازم؛ و شانه العمل غالبا؛ و مشترک بینهما کحروف العطف، و لایعمل غالبا.
و تقسیمی الکلمه الی الثلاثه معقبا کل واحد بعلاماته اختصارا دلیله الاستقراء.
نوع سوم از انواع کلمه "حرف" است و تعریف آن مورد اختلاف است، رضی استرآبادی در شرح کافیه ابن حاجب آورده: حرف کلمه ای است که معنای موجود و ثابت در لفظ غیر می نمایاند.26
سیوطی گوید: علامت حرف آنست که هیچ یک از علامتهای دو نوع دیگر را پذیرا نیست، و همچنین نپذیرفتن علامت اسم فعل علامت آن است.
حروف را به اعتبار گوناگون تقسیم نموده اند، و از آن جمله است:
1- حروف مختص به اسم، مانند حروف جر:
باء و تاء و کاف و لام و واو و منذو مذخلا
رب حاشا من علی فی عن عدا حتی الی27
2- مختص به فعل، مانند حروف ناصب فعل مضارع: اَن و لن پس کی اذن این چهار حرف معتبر. نصب مستقبل دهند این جمله دایم اقتضا و نیز حروف جازم فعل، مانند: لم و لما و لام امر و لاء نهی و اِن شرط. حروف مختص بطور رایج عامل می باشد، جز در موارد معدودی که تفصیل آن در کتابهای نحوی مفصل آمده است.
3- حروف مشترک میان اسم و فعل، مانند حروف عطف همچون: واو، فاء، اَم، اما، بل، لا، لکن و جز اینها، حروف مشترک بطور رایج و معمول عامل نیستند.
سیوطی در پایان این بخش آورده تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف و بیان علامتهای آنها بطور مختصر از طریق استقراء بدست آمده و برهانی بر اثبات آنها نرسیده است.
(الاعراب) لغه: البیان، و اصطلاحا: (تغیر الاخر للعامل).
فخرج بـ "التغیر": لزوم هیئه واحده، و هو البناء. و بـ "تغیر الاخر": تغیر غیره بالتکسیر و التصغیر و هو هما. و بـ "العامل" تغیره لغیرالعامل کالمحکی فی قولک: من زید، اوزیداً، اوزید؟ لمن قال: جاء زید، و رایت زیدا، و مررت بزید، فلایسمی ذلک اعرابا ثم التغیر یکن با
الاعراب تغیرالآخر لعامل
در "النقایه" اعراب را مورد تفسیر قرار داده و مفهوم لغوی و اصطلاحی آن را بدین گونه آورده است:
اعراب در لغت بیان نمودن و آشکار ساختن است.
صفی پور ضمن تفسیرهای گوناگون آن چنین گوید: اعراب آشکارا کردن، و اصلاح کردن، و پیدا گفتن سخن، و درست کردن کلام، و سخن عجمی را عربی گردانیدن.28 معانی لغوی یاد شده با تفسیر اصطلاحی آن مناسبت دارد.
بر این اساس کلمه معرب را در لغت از آن رو معرب گویند که چیزی در آن به خوبی روشن و آشکار و پدیدار است.
معنی اصطلاحی
درباره معنی و مفهوم اصطلاحی، تعبیرهایی از نحویان یاد گردیده و سیوطی نخست در "النقایه" گوید: اعراب دگرگونی آخر [کلمه] سبب عامل باشد. سپس آورده با قید "دگرگونی" در تعریف مصطلح مبنی خارج می گردد از آن رو که آخر کلمه مبنی همواره با شکلی واحد به کار می رود.و برهمین اساس با قید "تغییر آخر" دگرگونیهایی که در دیگر اجزای کلمه به جز آخر آن پدید می آید مانند جمع مکسر و اسم مصغر و غیره خارج می شود، همانطور که با قید "للعامل" دگرگونیهای آخر که به سبب عامل نبوده از تعریف بیرون می گردد مانند کلماتی که در باب حکایت بکار رفته است، همچون: زید در جمله های من زید، و من زیداً و من زید برابر جمله های جاء زید، و رایت زیداً، و مررت بزید.
خروج کلمات مرفوع و منصوب و مجرور یاد شده از آن جهت است که رفع و نصب و جری که در زید پدید آمده به سبب عامل نبوده بلکه از آن رودگرگونی پدید آمده که سائل با کاربرد "من" استفهامی زید را به همانگونه که در جمله ها فاعل، و مفعول به، و مجرور بوده به کار گرفته و حکایت نموده است، و اگر این حکایت نبود بایستی زید پس از "من" در هر سه صورت مرفوع باشد.
همانگونه که مشاهده می شود سیوطی بنابر شیوه ای که در کتاب "النقایه" برگزیده، کوتاهترین عبارت را در تعریف مصطلح "اعراب" بکار برده است. نگارنده بر آن است که این سبک و سیاق در کتابی که برای آموزش نوشته می شود مناسب نباشد، زیرا که آموزش را سخت و دشوار می نماید، جز آنکه گفته شود که مولف کتاب "النقایه" را در راستای آموزش تالیف نکرده بوده است.
افزون بر اینکه ایراد مهم دیگری برتعریف سیوطی وارد است زیراکه تغییر آخر به سبب عامل، هر تغییری که سبب و عامل داشته باشد به آن تعریف درآید مانند دگرگونیهایی که در آخر کلمات ناقص پدید می آید همچون: وقتی که حرف یا به سبب فتحه ماقبل به الف تبدیل می شود، و سبب و عامل آن مفتوح بودن حرف و ماقبل آن است. به نظر می رسد یکی از بهترین تعریفها که درباره "اعراب" ساخته شده همان است که بهاءالدین عاملی آورده است و آن چنین است:
"الاعراب اثر یجبله العامل فی آخر الکلمه"29
ثم التغییر یکن باربعه اشیاء (رفع و نصب و هما فی اسم و مضارع) نحو: زید یقوم، و ان زیداً لن یقوم. و لا حاجه الی تقیید هما بالمعربین، اذا الکلام انما هو فی الاعراب و هو لایدخل المبنی. (و جر فی الاول) ای الاسم، فلایدخل الفعل لامتناع دخول عامل علیه.
(و جزمه فی الثانی) ای الفعل تعویضا عن الجر نحو لم یقم.
نقایه پس از بیان مصطلح اعراب، و با توجه به کاربرد کلمه "تغییر" در تعریف، آورده که تغییر و دگرگونی آخر کلمه چهار گونه علامت و نشان دارد: که از این میان دو گونه آن مشترک، و آن دو دیگر هر یک اختصاص به یک موضع جداگانه دارد:
اعراب دو گونه مشترک رفع و نصب است که بر اسمها و فعلها درآید یعنی بر اسمهای معرب و فعل مضارع مانند: زید یقوم و ان زیداً لن یقوم. در "اتمام" آمده که نیازی به مقید ساختن اسم و فعل مضارع به معرب نمی باشد، از آن رو که جایگاه سخن پیرامون اعراب است، و چون چنین باشد معرب بودن اسم و فعل مضارع دانسته می شود.
و حرکت اعرابی به گونه ای که یاد گردید اسم مبنی را فرا نگیرد.
اما دو گونه اعراب مختص یکی اعراب جری است که اختصاص به اسم دارد و چون در "النقایه" اسم را نخستین بار یاد نموده در اتمام گوید جز اختصاص به نخستین دارد زیرا که عامل جر از نشانه های اسم است و بر فعل درنیاید [مانند… بسم الله]
همانگونه که جزم اختصاص به دوم یعنی فعل دارد، و جزم در افعال مقابل و عوض جر در اسمها خواهد بود، مانند لم یقم.
ممکن است گفته شود آخر بعضی از اسمها در پاره ای از کاربردها ساکن شده و به اصطلاح دارای جزم گردیده است. پاسخ این است که سخن درباره حرکت و نشانه ای است که به سبب عامل پدید آید بنابراین سکونی که در اسمها دیده می شود در مبنی است که یا در معرب و در هر دو صورت بدون عامل است، ولیکن جزم در افعال از طریق عامل پدید آمده است.
(و الاصل فیها) ای فی الاربعه (ضم، و فتح، و کسر، و سکون). لفّ و نشر مرتب، ای الاصل فی الرفع: الضم، و فی النصب: الفتح، و فی الجر: الکسر، و فی الجزم: السکون، کالامثله السابقه.
پس از تعریف و تفسیر لغوی و اصطلاحی اعراب و بیان انواع اعراب و جایگاه چهارگانه آن، شایسته است شکل و صورت هر یک از انواع یاد شده از رفع و نصب و جر و جزم در آخر کلمه نشان داده شود، و به عبارتی دیگر علامت رفع- از باب مثال- روشن گردد تا به سبب آن مرفوع از سه نوع دیگر مشخص گردد، از این رودر نقایه گفته: اصل در چهارگونه اعراب: ضم و فتح و کسر و سکون است و ترتیب یاد نمودن این چهار علامت به صورت لف و نشر مرتب است یعنی به ترتیب "ضم" نشانه رفع، و "فتح" نشانه نصب، و "کسر" نشانه جر، و "سکون" نشانه جزم خواهد بود. منظور از لف و نشر مرتب را ابونصر فراهی در بیت زیر آورده است:
لف و نشر مرتب آن را بادان که دولفظ آوردند و دو معنی
لفظ اول به معنی اول لفظ ثانی به معنی ثانی30
عبارت "الاصل فیها" "اصل" می رساند که نشانه های اصلی و اساسی اعراب یاد شده است، و از اینکه تعبیر به اصل نموده از آن جهت است که گونه دیگری از اعراب داریم که فرعی بوده و قائم مقام اعرابهای یاد شده اند و آنها را اعراب فرعی و یا اعراب به حروف نامیده اند.
(و ناب عن الضم واو) فی موضعین (فی اب و اخ و حم و هن و ضم بلا میم و ذی [بمعنی صاحب])
اذا اضیفت لغیریاء التمکلم غیر مثناه ولا مجموعه و لا مصغره نحو. هذا ابوک و اخوک و فوت و کذا الباقی.
پیش از این یاد گردید که اصل رفع با علامت ضم و نصب با علامت فتح و… نشان داده می شود و در پاره ای از اسمها حرف واو به جای ضم و به نیابت از آن می آید، همانگونه که الف به نیابت از فتح و همچنین دیگر اعرابها که تفصیل آن بیاید، و این گونه اعراب را اعراب به حروف نامیده اند، و تفصیل آن چنین است:
1- واو نیابت از ضم می نماید در اسمهایی که به اسمهای ششگانه شهرت دارند، و ابن مالک در الفیه خود درباره آنها چنین گفته است:
و ارفع بوا و النصبن بالالف واجرر بیاء مامن الاسما اصف
من ذاک ذو ان صحبه ابانا و الضم حیث المیم منه بانا
اب اخ حم کذاک و هن والنقص فی هذا الاخیر احسن
و فی اب و تالییه یندر و قصرها من نقصهن اشهر31
اسمهای ششگانه به طور مطلق معرب به اعراب به حروف نیستند بلکه مشروط برآنند که مفردو غیرمصغر و اضافه به حرف یا متکلم نشده باشند، به عبارتی دیگر اسمهای ششگانه آنگاه اعراب به حروف دارند که مفرد باشند، و مصغر نباشند و مضاف یا متکلم قرار نگرفته باشند، مانند: هذا ابوک، و اخوک، و فوک و حموک و هنوک، و زید ذومال.
بخلاف ما اذا افردت، نحو: وله اخ. او کانت مثناه او مجموعه او مصغره، فتعرب فی الاول و الاخیر بالحرکات الظاهره، و فی الثانی بالمقدره، و فی التثنیه و الجمع: اعراب المثنی و المجموع، و کذا "فم" بالمیم یعرب بالحرکات نحو: هذا فمک. و "ذو" التی کصاحب، و لاهی الموصوله مبنیه علی الواو.
شروط اعراب اسمهای ششگانه
پیش از این یاد گردیده که اعراب "اسماء سته" به حروف بطور مطلق نخواهد بود، یعنی در همه احوال مانند مثنی و جمع و مصغر و اضافه، بلکه اعراب به حروف آنها به شرط اضافه به غیر متکلم و مفرد و مصغر نبودن است، بنابراین در اعراب به حروف "اسماء سته" سه شرط وجود دارد که اکنون گزارش می گردد:
1- اضافه: شرط "اضافه" از عبارتهای زیر استدارک می شود:
"بخلاف ما اذا افردت نحو، و له اخ".
این عبارت به وسیله عبارت پیش که گفته بود: "اذا اضیفت لغیریاء المتلکم" تبیین می گردد، زیرا منظور از "اضافه به غیر یا متکلم" می رساند که یکی از شرطها "اضافه" است ولیکن به شرط اینکه مضاف الیه "یا" متکلم نباشد، از دیگر سو هنگامی که اضافه آنها موردنظر قرار گیرد، ترکیب آنها با مضاف الیه پدید می آید و بدین ترتیب بایستی مفرد مقابل مرکب باشند تا پذیرای اعراب به حروف گردند، مانند: جائنی ابوه، و رایت اباه، و مررت بابیه. در مثالهای یاد شده: کلمه "اب" به ضمیر غایب اضافه گردید و در حالت رفعی "واو" و نصبی "الف"، جری "یاء" گرفته است، و به همین ترتیب دیگر اسمها قرار دارد: "اخوه- اخاه- اخیه"، و "حموها- حماها- حمیها" و (هنوه- هناه- هنیه" و "فو- فاه- فیه" و "ذومال- ذامال- ذی مال"
بنابر شرط یاد شده چنانچه اسمهای ششگانه اضافه نگردد اعراب به حرکت خواهد داشت، مانند: "و له اخ" [و رایت اخا، و مررت به باخ، و همین طور پنج اسم دیگر: "حم- حماً- حم" و "هن- هناً، هن" و …]
و منظور مولف از: "فتعرب الاول بالحرکات الظاهره" بیان یاد شده است، زیرا که "ما افردت" نخستین موردی است که در عبارت او آمده است.
2- پس یکی از سه شرط گزارش گردید و اکنون به بیان شرط دوم می پردازیم که آن عبارت است از اینکه مضاف الیه در اضافه یاد شده "یا" متکلم نباشد زیرا اگرمضاف الیه یاء متکلم باشد از آنجا که در آخر این حروف قرار می گیرد اعراب به ظاهر را نمی پذیرد و اعراب آنها مقدر خواهد بود. و مراد از "فتعرب فی الثانی بالمقدره" همین است، مانند: جاء ابی، و مررت بابی.
3- پس از بیان دو شرط یاد شده به توضیح آخرین شرط پرداخته و گوید:
"[بخلاف ما اذا] کانت مثناه او مجموعه او مصغره" توضیح اینکه:
1- "اسماء سته" چنانچه مثنی باشد، اعراب مثنی خواهند، و اعراب مثنی به تمام حروف نیست، بلکه به بعضی حروف است، یعنی در حالت رفعی به الف، و در حالت نصبی و جری به یاء خواهد بود و در هر دو صورت نون عوض تنوین را پیوست دارند، مانند: جائنی ابوان، و رایت ابوین، و مررت بابوین، و همینطور پنج اسم دیگر.
2- و اگراسمهای یاد شده به صورت جمع بکار روند دو گونه اند:
الف- اگر جمع مصحح باشند باز اعراب آنها به بعضی حروف خواهد بود، یعنی در حالت رفعی به واو و نون عوض تنوین، و در حالت نصبی و جری به یاء و نون عوض تنوین، مانند: جائنی ابون، و رایت ابین، و مررت بابین؛ و همینطور دیگر اسمها.
ب- ولیکن اگر جمع مکسر باشند، اعراب به تمام حرکت دارند، مانند جائنی آباء، و رایت آباء، و مررت بآباء. بنابراین منظور از مولف در عبارت: "[فنعرب] فی الاخیر بالحرکات الظاهره همین است، جز اینکه مراد از حرکتهای ظاهری اعم از اعراب به بعضی حروف و اعراب به تمام حرکت است که بیان گردید.
3- و اگر اسمهای یاد شده به صورت مصغر بکار روند باز اعراب آنها اعراب به حروف نخواهد بود، بلکه اعراب به تمام حرکت ظاهری خواهند داشت، مانند: جائنی ابیه، و رایت ابیه، و مررت بابیه. مولف در پایان بحث به دو نکته اشارت دارد:
الف- کلمه "فم" همان "فو" می باشد که به اعتباری که در علم صرف یاد شده به جای "واو" آخر میم نهاده اند.
بنابراین چنانچه "فم" بکار رود اعراب آن به تمام حرکت ظاهری خواهد بود، مانند: ضحک فم زید، اجعل فی فم زید.
ب- لغت "ذو" چنانچه موصوله باشد در هر حالی با واو خواهد و مبنی می باشد و شایسته است آنرا با "ذو" که از اسمهای ششگانه است اشتباه نگیرند.
منظور از عبارت مصنف که گفته: "و کذافم- بالمیم- یعرب بالحرکات نحو هذا فمک، و ذوالتی لاکصاحب، و هی الموصوله، مبنیه علی الواو. سیوطی در "اتمام" پس از نام بردن "اسماء سته" خیلی کوتاه شرط اعراب به حروف آنها را عدم اضافه به یاء متکلم، و عدم مثنی و جمع و مصغر بودن را بیان نموده آنگاه افزاید: پس اگر این اسماء مفرد یا اضافه به یاء متکلم یا مثنی، یا جمع یا مصغر باشند، اعراب به تمام حروف را پذیرا نمی شوند.
از بیان و عبارات یاد شده در این بخش برمی آید که اسماء سته بایستی هم مفردباشند، هم مفرد نباشندو این جمع میان وجود افرادو عدم وجود افراد است. و به تناقض می انجامد. توضیح بدین گونه است که اسماء سته نبایستی مثنی و جمع و مصغر باشند تا قابل اعراب به تمام حروف گردند، و بر این اساس بایستی مفرد مقابل مثنی و جمع باشند، از دیگر سو بایستی مضاف به غیر یاء متکلم باشند یعنی با کلمه ای غیر از یا مرکب به ترکیب اضافی باشند یعنی مفرد نباشند، زیرا که اگر مفرد باشند اعراب به تمام حرکت ظاهری دارند که چنانکه گذشت، و بدین ترتیب: "مفرد باشند و مفرد نباشند" پدید آمد و این دشوار می نماید. ممکن است گفته شود آنجا که می نماید بایستی مفرد باشند، منظور مفرد مقابل مثنی و جمع است، و هنگامی برآید که مفرد نباشند منظور مفرد مقابل مرکب است و بنابراین تناقضی پدید نیاید.
در جواب گوییم بر فرض درستی این توجیه باز تضاد و دشواری و نابسامانی عبارت برجا خواهد بود، و کتابی که در راستیا آموزش و بیان دستور زبان است، شایسته این شیوه نگارش نباشد، شاید کوتاهترین عبارت در میان تعریف اعراب به حروف "اسماء سته" چنین باشد: اسمهای ششگانه در صورتی که به غیر یاء متکلم اضافه گردند و مثنی و جمع و مصغر نباشند اعراب به تمام حروف را پذیرا می باشند.
(و فی جمع مذکر سالم)
بان لم یتغیر نظم وحده سواء کان اسماء او صفه کجاء الزیدون و المسلمون. و شرط الاول: ان یکون علماء لعاقل خالیا من تاء التانیث من الترکیب.
و شرط الثانی: ان یکون و صفاله خالیا من التاء، لیس من باب افعل فعلی و لا فعلان فعلی لا مما یستوی فیه المذکر و المونث. و خرج بـ "السالم": المکسر، فاعرابه بالحرکات کالمفرد. و بـ "المذکر": المونث، و سیاتی.
2/1- از دیگر مواردی که واو به نیابت از ضمه به کار می رود، در جمع مذکر سالم است خواه که مفرد جمع یاد شده اسم باشد، و خواه صفت. وصف به مذکر در عبارت "نقایه" به جهت خروج جمع مونث می باشد، و وصف آن به "سالم" برای خروج جمع مکسر است، زیرا جمع سالم آن است که هیئت و شکل آن به هنگام جمع دگرگون و جا به جا نشود و چون در جمع مکسر هیئت و شکل مفرد تغییر می یابد آن را مکسر گویند یعنی به هنگام جمع، مفرد آن شکسته شده و دگرگون گردیده و اعراب آن به حرکات ظاهری است.
جمع سالم که مفرد آن شکل و هیئت خود را حفظ نموده است، مانند زید و زیدون و مسلم و مسلمون. آنگاه سیوطی برای هر یک از جمع سالم اسم و صفت شروطی را یاد نموده و چون در عبارت خود نخست اسم را و سپس صفت را ذکر کرده چنین گوید: شرط جمع اول یعنی اسم این است که مفرد آن علم باشد برای ذاتی که دارای علم و عقل است مانند آدمیان، و نیز بدون ترکیب و نشان تانیث باشد، بنابراین کلماتی چون: رجل و اعوج و هند به هندون واعوجون و رجلون جمع بسته نشود زیرا که "هند" مونث است، و "رجل" علمیت ندارد، و "اعوج" علم برای اسب است، پس شروط جمع سالم را ندارد. و شروط جمع سالم در مورد دوم یعنی صفت این است که آن صفت بر وزن افعل فعلاء [مانند: احمر حمراء] و نیز بر وزن فعلی فعلان [مانند: عطشی عطشان] نباشد و باز از صفاتی که مذکر و مونث آن یکسان است [مانند فعول و فعیل به معنی مفعول چون: قلوب و قتیل] نباشد.
توضیحاتی که پیرامون این بخش از "اتمام" داده شد شماری از دشواریهای متن را برای دانش آموزان و دانشجویان علاقمند به زبان و ادبیات عربی آسان گردانید.
1/2- و ناب عن الضم (الف فی المثنی) و هو الدال علی اثنین بزیاده الف او یاء و نون نحو:قال رجلان.
1/3-و ناب عنه (نون فی الافعال الخمسه) یفعلان و تفعلان و یفعلون و تفعلین
1/2-مورد دوم از موارد نیابت حروف از ضم اسمهای مثنی می باشد، مثنی عبارت است از اسمی که بر دو فرد از مفرد خود دلالت دارد، این گونه از اسمها در حالت رفعی با اسمی که نائب از ضمه است، و نونی که به جای تنوین قرار دارد نمایان می شود، مانند جائنی زیدان او مسلمان
1/3-سومین مورد از مواردی که حروف به نیابت از ضم آمده است نون رفعی است، یعنی نونی است که علامت رفع مدخول و نیابت از ضم می کند، و آن همان نونی است که در آخر افعال پنجگانه(افعال خمسه)می آید. با کاربرد "افعال خمسه" که نائب از رفع است بر می آید که افعال یاد شده بایستی از فعل مضارع استخراج گردد، زیرا که فعل ماضی و فعل امر مبنی بوده و با رفع که از نشانه های معرب است، مناسبتی ندارد، بدین ترتیب افعال پنجگانه از چهارده صیغه مضارع عبارتند از:
1- یفعلان که مثنی در سه صیغه غائب مذکر می باشد.
2- تفعلان که مثنی در سه صیغه غائب مونث و شش صیغه مخاطب بدست می آید و چون در مواضع یاد شده به یک صورت است لذا نماد آن را در"تفعلان" قرار داده اند.
3- یفعلون که نماد جمع مذکر غائب است.
4- تفعلون که نماد جمع مذکر مخاطب است.
5- تفعلین که نماد مفرد مونث مخاطب است.
بدین ترتیب افعال یاد شده هفت صیغه است ولیکن چون سه صیغه از آنها به یک صورت و یک شکل می باشد از آنها به "افعال خمسه" تعبیر نموده اند.
نمونه ای از حروفی که نیابت از ضمه می نماید ذکر گردید و آنها عبارت بودند از:
1- واو در مواضع یاد شده.
2- الف در مثنی.
3- نون در افعال خمسه.
2- همانگونه که یاد گردید اعراب به تمام حروف بدین گونه است که در حالت رفعی واو است که به طور اجمال گزارش گردید، و در حالت نصبی الف است که در"نقایه"و "اتمام" خیلی کوتاه بدان پرداخته که اکنون یاد می گردد.
(و)ناب (عن الفتح الف فی اب و اخواته)
بشروطها السابقه نحو:رایت اباک و اخاک و …..الی آخره.
و ناب عنه(یاء فی الجمع السالم و المثنی) ، نحو:
رایت الزیدین و الزیدین. (و) ناب عنه(حذف النون فی الافعال الخمسه، نحو ان تفعلا، و لن تفعلوا الی اخره. (و)ناب عنه (کسره فی جمع مونث سالم) بان جمع بالف و تاء مزیدتین نحو:
"خلق الله السماوات"32
و خرج بـ"السالم":المکسر بان کانت الالف او التاء اصلّیه کقضاه و ابیات ، فنصبه بالفتحه. اما رفع السالم و جره فعلی الاصل.
1- در میان کلمات معربی که اعراب به حروف دارند تنها "اسماء سته" اعراب به تمام حروف دارند، و از این رو در کتابهای نحو عربی هنگامی که سخن از اعراب به تمام حروف و نیابت واو از ضمه، و الف از فتحه و یا از کسره می شود نخست به اسم های یاد شده استناد و استشهاد می نمایند، در این جا سیوطی هم بر همین راه رفته و گوید الف نیابت از فتحه دارد در مثل "اسماء سته" پس و اخوات آن که عبارت از پنچ دیگر است، مورد استناد او قرار گرفته، و شروطی را که در نیابت واو از ضمه برای آنها یاد نمودیم، در این جا نیز یادآور شده و دو جمله "رایت اباک و اخاک" را مثال آورده و نگارنده مثالهای همه "اسماء سنه" را در این باره ضمن بحث نیابت واو از ضمه یاد نموده.
2- دومین موردی که حرفی نیابت از فتحه دارد جمع مذکر سالم و مثنی می باشد که تعریف اجمالی آنها گذشت، در این دو موضع حرف یا نیابت از فتحه می نماید بدین ترتیب: الف) مثنی در حالت نصبی و جری به آخر مفردش یاء ماقبل مفتوح و نون اعرابی افزوده می شود تا مثنی محقق شود، مانند: رایت زیدین، و مررت بزیدین و نیز رایت مسلمین، و مررت بمسلمین.
ب) جمع مذکر سالم در حالت نصبی و جری به آخر مفردش یاء ماقبل مکسور و نون اعرابی افزوده می گردد تا جمع تحقق یابد. مانند: رایت بکرین، مررت ببکرین، و رایت العارفین، و مررت بالعارفین.
3- سومین مورد از موارد نشان اعراب به حروف حذف نون در "افعال خمسه" است که تفضیل آن گذشت.
نون در "افعال خمسه" نشانه اعراب است، افعال خمسه مثناهایی است که در میان چهارده صیغه فعل مضارع نهاده شده و فعل مضارع معرب است و مثناهای آن در حالت رفعی به الف مثنی و نون رفعی است و در حالت نصبی و جزمی به حذف نون رفعی است، مثال حالت نصبی:
لن یفعلا- لن تفعلا
نقد و نظر:
نیابت چیزی از چیزی دیگر در صورتی راست و درست آید که هر دو چیز موجود باشند و معنی ندارد که موجودی نائب از معدوم و یا برعکس آن باشد، بنابراین حذف نون رفعی یعنی نبودن نون و معدوم شدن آن در این صورت چگونه نونی که نیست نیابت می نماید از فتحه ای که امری وجودی است و این بیان در مواردمشابه آن مانند نیابت از جزم و غیره ازنحویان گزارش شده و شایسته درنگ و نظر است. یکی از راههای توجیه آن این است که افعال خمسه در حالت رفعی همواره با نون رفعی بکار می روند، ولیکن وقتی که حروف ناصبه فعل مضارع بر آنها داخل گردد، و چون حروف یاد شده دیده و یا شنیده می شود نصب افعال یاد شده محقق می گردد و نون که دلالت بر رفع دارد مناسب با حروف ناصبه که همراه فعل است ندارد بنابراین برداشته می شود، و از این جریان بطور مسامحه می گویند حذف نون نیابت از فتحه می کند.
4- چهارمین مورد ازاموری که نیابت از فتحه دارد کسره در جمع مونث سالم است. جمع مونث ازاسم ها و صفت های مونث برآید بدین گونه مفرد مونث اسمی مانند "سماء" یا صفتی مانند صالحه را هنگامی که خواهند جمع بنا نمایند الف و تائی به آخر آن بیفزایند و حذفها یا تبدیل و قلب به مناسبتهای اعلال و غیره در آن ایجاد نمایند، مثلاً تاء آخر صفت "صالحه" را به هنگام جمع حذف کنند و آن را "صالحات" نمایند، زیرا که "الف و تاء" تانیث را می رساند و نیاز به علامت تانیث دیگری نیست. و نیز مثل اینکه همراه آخر سماء را که در اصل واو تبدیل به واو کنند، و جمع آن را سماوات نمایند. در این گونه جمع ها در حالت رفعی علامت رفع روی تاء قرار می گیرد، در حالت جری نیز علامت جر زیر تا نهاده می شود که کسره است و از آن جا که در زبان عربی در مواضعی حالت نصبی و حالت جری به یکدیگر حمل شده و یکسان می گردند گفته اند که کسر در اینگونه جمع ها نیابت از فتح نموده، و عبارت "اتمام": "اما رفع السالم و جره فعلی الاصل" گزارشگر همین تفسیر است.
نقد و نظر:
اگرچه آنچه درباره اعراب جمع مونث سالم یاد گردید مورد اتفاق جمهور نحویان است، ولیکن بیان سیوطی در "نقایه" و "اتمام" می نماید که اندک اختلاط و التقاطی رخ داده است!! زیرا موضع بحث عبارت از اعراب به حروف بوده در حالیکه نیابت کسره از فتحه از مصادیق نیابت حرکتی از حرکتی دیگر است، و مناسبت از تمام جهات در میان نبوده و ذکر آن در این موضع تنها در راستای بعضی از مشابهت ها انجام گرفته است.
سیوطی در "اتمام" مثال نیابت یاد شده را به آیه "خلق الله السماوات" استشهاد نموده که "سماوات" با توجه به اینکه مفعول به "خلق" است و بایستی منصوب باشد، کسره پذیرفته که نیابت از فتحه می نماید، سپس افزوده که جمع مونث را به"سالم" توصیف نمودیم که جمع مکسری که الف و تاء اصلی دارد مانند "قضاه" و "ابیات" را از تعریف خارج سازیم از آن رو که جمع مکسر نصبش به فتحه ظاهر است، مانند: رایت قضاه و فهمت ابیاتاً.
-(و) ناب (عن الکسر یاء فی الثلاثه الاول)
ای: اب و اخوته، و الجمع و المثنی و النون فیهما لبیان حال الاضافه من حال الافراد، اذ تحذف فی الاولی کالتنوین.
گزارش نیابت از اعراب به حرکت در این بخش از "نقایه" و "اتمام" با بخشهای پیشین پیوند تنگاتنگ دارد، بدین گونه: حرف "ی" در "اسماء سته" به نیابت از کسره در می آید، و در جمله های زیر نماد آن دیده می شود: مررت بابی، خذالداراهم من ذی مال، و سلمت علی اخیک. و بر همین اساس سه حرف دیگر.
– مکرر یاد گردید که مثنی و جمع سالم در حالت نصبی و جری به یاء و نون شناخته می شوند ولیکن ماقبل یا در مثنی مفتوح و نون آن مفتوح خواهد، مانند: سلمت علی محمدین، اومحمدین. نونی که در آخر مثنی و جمع در می آید نون اعرابی و به جای تنوین است و از این چنانچه مثنی یا جمع به اسم دیگری اضافه گردد نون یاد شده حذف می شود، همانگونه که تنوین حذف می گردد مانند: مررت بغلامی زید او بغلامی زید.
و مراد مولف از عبارت "والنون فیهما لبیان حال الاضافه…" همین است. مولف درباره نیابت حرف از حرکت در گزارش بسیار کوتاهی که در "نقایه" آمده، نخستین باراز "اسماء سته" و "مثنی و جمع" سخن گفته، و در پایان اینگونه نیابت که بحث نیابت "یا" از کسره است همان سه امر یاد شده را بدین گونه تقریر نموده: "و عن الکسر یاء فی الثلاثه الاول"
پس منظور از "ثلاثه الاول" اسماء سته و مثنی و جمع می باشد.
-(و) ناب عنه (فتحه فی مال لاینصرف)
نمونه دیگری از موارد نیابت حرکتی از حرکت دیگر اسم های غیرمنصرف است. پیش از اینکه به نیابت فتح از جر که در این جا مورد نظر است بپردازیم، مناسب می نماید خیلی کوتاه مصطلحهای "غیرمنصرف"، و "اسباب منع صرف" و ویژگی های آنها را بشناسیم. روشن است که اعراب جری در نحو عربی به دو گونه پدید می آید یکی به سبب حروف جر، و دو دیگر در ترکیب اضافی که اسمی به دیگر اسم اضافه شده است، و بدین گونه آخر اسمی از این دو گونه عامل متاثر گردیده و کسره گرفته است، ولیکن گاه با وجود پدیداری این دو عامل بر سر اسمی کسره آشکار نشده و به جای کسر و به نیابت از آن فتحه پدیدار گردیده، این گونه اسم ها را در نحو عربی اسم های "غیرمنصرف" گویند، زیرا که یکی از علامتهای مسلم اسم پذیرایی جر و حروف جاره و اضافه می باشد، و ابن مالک در ذکر علامتهای اسم در بیتی از الفیه خود آن را چنین یاد نموده:
بالجر و التنوین و النداوال و مسند للاسم تمییز حصل33
بنابراین جر از علامتهای قطعی اسم و چنانچه اسمی با وجود عامل جر بر سرش مجرور نباشد از آن جهت که از نشانه و علامت خود سرباز زده و منصرف گردیده چنین اسمی را نحویان "غیرمنصرف" نامیده اند، نمونه آن کلمه "احمد" است که وقتی گفته شود "مررت باحمد" بجای آنکه حرف دال آخر آن را کسره دهیم، فتحه می دهیم و شاعری فارسی زبان درباره جر این نام گفته: "من همان احمد لاینصرفم/ که علی بر سر من جر ندهد" اکنون برآنیم که بدانیم اسم غیرمنصرف چگونه و از چه جهتی غیرمنصرف می گردد، با توجه به تعریف اسم غیرمنصرف این راز گشوده می شود: اسم غیرمنصرف اسمی باشد که در آن دو سبب از اسباب نه گانه و یا یک سبب که جایگاه دو سبب را داشته باشد در آن وجود داشته باشد و وقتی چنین باشد کسره نپذیرد و بجایش فتحه را پذیرا گردد، تسعه یا اسباب منع صرف و گزارش اسم غیرمنصرف در اکثر نزدیک به اتفاق کتابهای نحوی تفسیر و توضیح داده شده و جهت آگاهی و اختصار به یک مورد از آن در عربی و یکی دو مورد از گفته های ادیبان فارسی زبان بسنده می کنیم: بهاءالدین عاملی در کتاب "الفوائد الصمدیه" در پایان حدیقه دوم چنین آورده:
خاتمه:
موانع صرف الاسم تسع فعجمه
و جمع و تانیث و عدل و معرفه
و زائد تا فعلان ثم ترکب
کذلک وزن الفعل و التاسع الصفه34
در شرع نصاب فراهی پیوست سوم، اسباب منع حرف به فارسی را چنین برشمرده است:
علت مانع ز صرف اندر لغت نه بیش نیست
یادگیرای بوالفضایل در عمل این فایده
عدل و تعریف است و عجمه، وصف و ترکیب است و وزن
جمع و تانیث و الف در پیش نون زائده
و نیز:
اسباب منع صرف نه آمده به قاعده
من نظم کرده ام که دهد بر تو فایده
عدل است و وصف و عجمه و ترکیب و وزن فعل
تانیث و جمع و معرفه و نون زایده35
عبدالغنی اردبیلی در شرح خود بر النموذج زمخشری برای هر یک از اسباب نه گانه منع صرف مثالی به طریق زیر یاد نموده است: 1- علمیت: زینب 2- تانیث: صلحه 3- وزن الفعل: احمد 4- صفت: احمر 5- عدل: عمر 6-جمع: مساجد 7- ترکیب: بعلبک 8-عجمیت: ابراهیم 9- الف و نون مشابهتان
به دو الف تانیث (مقصوه، ممدوده: حبلی- حمراء): عمران36.
مناسب می نماید جهت توضیح مطلب یک نمونه از مثال های یاد شده را با بیان دو سبب از اسباب منع صرف در آن، نشان دهیم: کلمه احمد که اسم علمی است از آن رو غیرمنصرف است که در آن هم وزن فعل (افعل) وجود دارد، و هم علمیت برای انسانی، و چون دو سبب در آن پدیدار شده، غیرمنصرف گردیده است.
با توجه به گزارش یاد شده، روشن گردید که در برخی از اسم ها فتحه از کسره نیابت می کند و موضع آن اسم های غیرمنصرف است به تفضیلی که گذشت.
سیوطی در "اتمام" این بخش را چنین گزارش داده: غیرمنصرف آن است که در آن 1- الف تانیث باشد، مانند: حبلی و حمراء 2- یا بر وزن مفاعل یا مفاعیل باشد، مانند: مساجد و قنادیل 3- یا معدول از دیگری 4- یا هم وزن فعلی 5- یا اسمی عجمی 6- یا در آن تاء تانیث 7- و یا ترکیب مزجی 8- و یا در آن الف و نون زائده باشد با علمیت، و علمیت با دیگر اسباب هشت گانه یاد شده اجتماع نماید 9- یا وصفیت که با حبلی و حمراء و با الف و نون اجتماع نماید. مثال امور یاد شده: عمر و اخر، و احمد، و احمر، و ابراهیم، و فاطمه، و طلحه، و حضرموت، و عثمان، و سکران. سپس مولف افزاید اسم های غیرمنصرف چنانچه ال بر آن داخل شود یا اضافه گردد کسره را بپذیرد، مانند:
فی المساجد، و فی احسن تقویم، هر اسم غیرمنصرفی که دارای این دو حالت نباشد بنابر رای مولف، فتحه در آن نیابت از کسره دارد، خواه آن اسم سه حرفی باشد ماندن لوح و لوط و خواه بیشتر، ولیکن این مسئله اختلافی است.
(و) ناب (عن السکون حذف آخر)
الفعل (المعتل) و هو ما آخره الف او واو، اویاء، نحو: یخش، و لم یغز، و لم یرم. (و حذف نون الافعال) الخمسه، نحو لم یفعلا، و لم یفعلوا.
آخرین گزارش اعراب به حروف که آخرین بحث اعراب نیز می باشد، عبارت از نشانه هایی است که دلالت بر سکون دارد و به اصطلاح "اتمام" نائب از سکون می باشد و آن در دو مورد است: 1- هرگاه حروف جازمه بر سر فعل مضارع و فروع آن در آید حرف عله آخر آن حذف می شود و همین حذف حرف عله علامت آن است که فعل پذیرای سکون شده است. توضیح آنکه فعل مضارع مجرد از حروف جزمی و نصبی مرفوع می باشد. رفع لفظی و ظاهری در فعل مضارع هنگامی است که آخر فعل مضارع حرف عله باشد، ضمه را نمی پذیرد و حرف آخر آن بدون حرکت خواهد بود.
(المعرفه قال ابن مالک حد ما و حد النکره عسر فالا ولی عد اقسام المعرفه لحصرها ثم بقال و ما عدا ذلک نکره فلهذا سلکنا هذا الصنیع فلزم منه تقدیم المعرفه و ان کانت الفرع و سبعه (مضمر) و هو مادل علی متکلم او حاضر او غائب و هو قسمان متصل و هو التاء مضمومه للمتکلم مفتوحه للمخاطب مکسوره للمخاطبه و الالف و الوار و النون المخاطب و الغائب و هی مرفوعه و الیاء للمتکلم و الکاف للمخاطب و الهاء الغائب و هی النصب و الجر و نا للمتکلم و هی الثلاثه ومنفصل و هو الرفع انا و نحن و انت و انتما و انتم و انتن و هو و هی و هما و هم و هن و النصب ایا متصلا به حرف داله علی التکلم و الخطاب و الغیبه.
توضیح: معرفه و آن اسمی است که وضع شده تا به عینه برای چیزی به کار رود. هر اسمی که نکره نباشد یعنی ال پذیر نباشد معرفه است.37
معرفه اسمی است که برای مخطاب و شنونده آشنا باشد مثلا در جمله "قرات الکتاب" مخاطب و شنوده می دانند که گوینده از کدام کتاب سخن می گوید.در زبان فارسی اسم های معرفه معمولاً علامتی ندارند و بی علامتی حاکی از معرفه بودن است مثلاً در دو جمله "کتاب را خواندم" یا "مرد آمد" کتاب و مرد معرفه هستند زیرا مخاطب می داند که گوینده ازکدام کتاب سخن می گوید و آن مرد کیست.38
اسم های معرفه شش گونه است 1- ضمیر39: ضمیر عبارت است از آنچه جای اسم ظاهر را بگیرد مثل "هو" (او) که جانشین است.
ضمیر بر دو قسم است:
الف- منفصل: و آن ضمیری است که بتواند در آغاز جمله بیاید یا بعد از الاقرار گیرد مثل: "هو نائم و انا نائم"
ب- و متصل و آن ضمیری است که مانند جزئی از کلمه قبل از خود می باشد مثل "ها" در "ضربه" و "کاف" در "کتابک"
ضمیر منفصل برحسب موقعیت اعرابش بر دو قسم است:
مرفوع: که الفاظش چنین است:
در مخاطب مذکر و مونث: انت، انتما، انتم، انت، انتما، انتن در غایب مذکر و مونث: هو، هما، هم، هی، هما، هن
در متکلم وحده و مع الغیر، انا و نحن
منصوب: که الفاظش چنین است: در مخاطب مذکر و مونث:
ایاک ایاکما ایاکم ایاک ایاکما ایاکن در غایب مذکر و مونث
ایاه ایاهما ایاهم ایاها ایاهما ایاهن
در متکلم وحده و مع الغیر ایای و ایانا
ضمیر متصل برحسب اعراب محل خود سه قسم است:
آنچه مخصوص رفع است و آن عبارت است از: تاء و الف و واو و نون و یاء مخاطب مونث مثل: "قمت و قاما و قاموا و قمن و قومی"
و آنچه مشترک میان نصب و جراست و آن سه ضمیر است: "یاء" برای متکلم مثل: "اکرمنی سیدی" و "کاف" برای مخاطب مثل "اکرمک سیدک" و "ماء" برای غائب مذکر مثل "اکرمه سیده"
آنچه مشترک میان "رفع و نصب و جر" است مثل "ربنا اننا سمعنا".40
(فعلم و هو) المعین لمسماء بلا قید سواء کان شخصا اسما لاولی العلم کزیدا او غیر هم کلا حق و مکه او کنیه بان صدرت باب اوام کابی الخیر و ام کلثوم او لقبابان اشعر بمدح او ذم کزین العابدین و انف الناقه او جنسا کثعاله للثعب و ام عریط للعقوب وبره للبره.
شرح: اسمی که مسمای خود را به طور مطلق- یعنی بدون قید متکلم یا مخاطب یا غائب بودن معین سازد اسم علم است41.(ابن عقیل ص 129)
العلم: ما وضع لشی معین بحیث لایتناول غیره بوضع واحد42 علم المی است که بر فرد خاصی دلالت می کند، مانند علی، بر خلاف اسم جنس که بر فرد خاصی دلالت نمی کند و افراد همجنس را شامل می شود مانند رجل که برای هر مردی به کار می رود در فارسی اسم خاص و اسم جنس را اسم عام گویند43.
علم سه گونه است 1- اسم 2- کنیه 3- لقب
اسم در اینجا واژه ای است که نه کنیه باشد و نه لقب مثل: زید وعمرو
مقصود از کنیه واژه مرکبی اسن که با اب ام آغاز شده باشد مانند ابو عبدلله
مقصود از لقب واژه ای است که برای مدح و ذم بکار رود مانندد زین العابدین (برای مدح) و انف الناقه (برای ذم)
(فاشاره و هوذا) للمذکر و للمونث و ذان و تان رفعا وذین و تین نصبا و جرا لمثناهما و اولاء بالمد و القصر لجمعهما و هنا للمکان و یتصل بما فی البعد کاف خطاب تتصرف بحسب المخاطب وحدها او مع اللام الاان تتقدم)الاسم هاء التنبیه( و المنادی) کیا رجل(فموصول) و هو الذی للمذکر و التی للمونث و یثنیان کالاشاره و الذین للجمع المذکر و اللاتی لجمع المونث و للجمیع من للعالم و مالغیره.
شرح: اسم اشاره عبارت است از آنچه به چیز یعنی به وسیله اشاره محسوسی دلالت کند اسم اشاره بر 3 قسم است: قریب که یا مرفوع است: ذاذین اولاء تا تان اولاء. یا منصوب و مجرورات: ذا ذین اولاء ثاتین اولاء
متوسط: مرفوع: ذاک ذانک اولئک تیک تانک اولئک
منصوب و مجرور: ذاک ذینک اولئک – تیک
بعید مرفوع: ذلک ذانک اولائک تلک تانک اولائک
منصوب و مجرور: ذلک ذینک اولائک تلک تینک
اسماء اشاره مختص مکان چهارند و آن عبارتند از هنا و هناک هنالک و ثم و ثمه
(والمنادی)
شرح: ندا به معنای صدا کردن است. در عربی برای صدا کردن کسی نام او را بعد از حروفی که به "حرف ندا" معروف اند می آورند. شخص مورد ندا "منادی" نامیده می شود. معروف ترین حرف ندا "یا" است. حروف دیگر عبارتند از: "ایا، هیا، انی، ا". "ایا" و "هیا" برای ندای دور "ای" برای ندای متوسط و "ا" برای ندای نزدیک به کار می رود. ندی چهار قسم است: حقیقی، استغاثه، تعجب، ندبه
ندای حقیقی آن است که برای صدا کردن کسی به کار رود. منادای حقیقی 5 قسم است: مضاف، شبه مضاف، نکره غیر مقصوده، مفرد معرفه، نکره مقصوده.
1- مضاف: اگر منادی مضاف باشد منصوب خواهد بود. مثال:
یا امیرالمومنین یا صاحب الزمان، یا عبدالله. در این مثال ها واژه های "امیر" "صاحب" و "عبد" به اسم بعد از خود اضافه شده اند از این رو منصوبند.
2- شبه مضاف: شبه مضاف شبه فعلی است که یا فاعل یا نایب فاعل یا مفعول یا… به کار رود. اگر منادی شبه مضاف باشد مانند مضاف منصوب است. مثال یا حسنا فعله. در این مثال "حسنا" صفت شبه و "فعل" فاعل آن است، از این "حسنا" شبه مضاف و منصوب است.
3- نکره غیر مقصوده: منظور از نکره غیر مقصوده شخصی است که او را نه می بینیم و نه می شناسیم. اگرمنادی نکره غیر مقصوده باشد مانند دو حالت پیش منصوب است. مثال: یا عالما لم یفده علمه
در این جمله، "عالماً" نکره غیر مقصوده و منصوب است.
4- مفرد معرفه: منظور از "منادای مفرد" منادایی است که مضاف و شبه مضاف نباشد اگر منادای مفرد معرفه باشد مبنی بر ضم و محلا منصوب است: مانند: یا حسن. همان طور که دیده می شود منادای مفرد معرفه را بدون تنوین و با علامت ضمه به کار می برند. نداشتن تنوین نشانه مبنی بودن اسم است و چون اسم های مبنی اعراب محلی دارند از این رو در بیان وضعیت اعرابی منادای معرفه می گویند: مبنی بر ضم و محلا منصوب. از این رو در بیان وضعیت اعرابی منادای مفرد معرفه می گویند: مبنی بر ضم و محلا منصوب.
5- نکره مقصوده: منظور از نکره مقصوده شخصی است که او را می بینیم؛ اما شناخت پیشین از او نداریم. اگر منادی نکره مقصوده باشد مانند مفرد معرفه مبنی بر ضم و محلاً منصوب است؛ مانند؛ یا رجل (ص 166 و 167 نحو دکتر کشفی)
(فموصول) و هوالذی للمذکر و التی للمونث و یثنیان کالاشاره و الذین لجمع المذکر و اللاتی لجمع المونث و للجمع من للعالم و مالغیره(و ال لهما) سمی موصولا لوجوب صلته غیر ال بجمله خبریه مشتمله علی عائد و ال بوصف صریح (فذوال) جنسیه کانت استغراقاً نحوان الانسان لفی خسر اولا نحو الرجل خیر من المراه و عهدیه نحو فیما مصباح المصباح اذهما فی الغار.
موصول:
موصول اسمی است که مفهوم آن با جمله ای که بعد از آن می آید کامل می شود این جمله را صله موصول می نامند؛ مانند: نجح الذی اجتهد
انواع اسم های موصول:
موصول دو نوع است: خاص و عام
1- موصول خاص: آن است که برای هر یک از حالت های مفرد، مثنی، جمع و مذکر لفظ خاص دارد موصول های خاص عبارتند از:
عدد
جنس
مفرد
مثنی
جمع
مذکر
الذی
اللذان- اللذین
الذین
مونث
التی
اللتان-اللتین
اللاتی- اللائی- اللوائی
2- موصول عام (مشترک): آن است که برای همه حالت های یاد شده یک لفظ دارد.44 مهمترین موصول های عام "من" و "ما" و ذا وای می باشد.
به این الفاظ "ال" و "ذو" هم افزوده می شوند اما "ال" شرطش این است که بر اسم فاعل و مفعول و اوزان مبالغه افزوده شود. و از سایر موصولات از این جهات متمایز است که اعراب وابسته به آن نیست بلکه وابسته صله ای است که مقترن به آن است و اما ذو مختص به طایفه بنی طی است و از آن جهت به آن طائیه می گویند و بسیار کم استعمال می شود.45
در بین موصول های مشترک "من" برای عاقل بکار می رود مثل (ان اخاک من و اساک) (همانا برادر تو کسی است که با تو همدردی می کند).
و ما با غیرعاقل به کار می رود (قرات ما فی الکتاب)46
گاهی من و ما برای غیرعاقل و عاقل بکار می رود. استعمال "من" برای غیرعاقل در سه مورد جایز است 1- آنکه به جای عاقل استعمال شده باشد "یدعو من دون الله من الله من لایستجیب له" و مقصود به شما است و 2- دوم آنکه با عاقل مخلوط شده باشد و بر آن غلبه یافته باشد "یسبح له من فی السموات و من فی الارض"
3- سوم آنکه با عاقل که به صورت عموم قبل از آن آمده است جمع شده باشد مثل: "فمنهم من یمشی علی بطنه و منهم من یمشی علی رجلین و منهم من یمش علی اربع" همچنین استعمال "ما" برای عاقل جایز است و آن وقتی است که عاقل و غیرعاقل با هم مخلوط شوند مثل "یسبح له ما فی السموات و ما فی الارض"
ذا: برای عاقل و غیرعاقل است و شرط آن این است که بعد از "من و ما" استفهامی قرار گیرد و اشاره به آن نشده باشد و با من و ما ترکیب نشده باشد مثل "ماذا فعلت و من ذارایت" یعنی "ماالذی رایته" آنچه را دیدی.
اگر منظور از ذا اشاره باشد مثل: "ماذا الکتاب و من ذا الرجل" از این باب خارج می شود و اگر با ماقبل خود ترکیب شده باشد دیگر جزو این مقولات نیست برای اینکه مجموع آنها اسم واحدی را تشکیل می دهد که تنها استفهام از آن مستفاد می شود و ذا جزئی از آن است. و قاعده در شناسایی "ذا" اشاره و موصول آن است که اگر بعد از آن اسم باشد برای اشاره است مثل "ماذا الکتاب" به خاطر اینکه کتاب صلاحیت صله شدن را ندارد. اما اگر بعد از آن فعل باشد مثل "ماذا فعلت" موصول است برای اینکه صلاحیت اشاره را ندارد.47
"ال" هم برای عاقل و هم برای غیرعاقل به کار می رود مانند "جاءنی القائم و المرکوب: آن ایستاده و آن مرکوب نزد من آمد" درباره "ال" میان نحویان اختلاف نظراست برخی آن را اسم موصول دانسته اند که نظرشان درست می باشد و برخی آن را حرف موصول و برخی دیگر آن را نه حرف موصول و نه اسم موصول بلکه حرف تعریف دانسته اند.48
"ال": شرط موصول بودن ال داخل شدن آن بر اسم فاعل و اسم مفعول و اوزان مبالغه است و از سایر موصولات متمایز می شود به اینکه اعرابش به کلمه ای که بر آن داخل شده است قرار می گیرد.
"ای" برای عاقل و غیرعاقل است و از بقیه موصولات به جهت اینکه همیشه معرب است مستثنی است مثل: "یسرنی ایهم هوقادم" مگر اینکه اضافه شود و ضمیری که در اول صله آن قرار دارد حذف شود که در این صورت مبنی بر ضم می شود "یسرنی ایهم قادم" و "رایت ایهم متضلع من العلوم"49
ذو:در زبان مردم طی واژه "ذو" به عنوان موصول برای عاقل و غیر عاقل بکار می رود و در مشهورترین زبان های ایشان این واژه برای مذکر و مونث و مفرد و مثنی و جمع با یک لفظ و به طور یکسان به کار می رود چنانچه گویند"جاءنی ذوقام، و ذو قامت و ذوقامتا و ذوقاتا و ذوقاموا و ذوقمن" اما برخی از آنان برای مفرد مونث"جاءنی ذات قامت" و برای جمع موتث"جاءنی ذوات قمن" گویند.50
صله موصول:
همه موصولات محتاج به صله ای هستند که پس از آن ها بیاید و معنی آن ها را غام کند و شرط آن این است که جمله خبری باشد مثل"عرفت الذی عند القوم و قرات ما فی الکتاب"
ضد خبری را انشایی می گویند و آن جمله ای است که خبری ندهد بلکه مشتمل بر امر یا نهی ا استفهام یا تمنی یا ترجی یا دعا یا تعجب یا قسم باشد مثل" اصنع الخیر و لا تحمل الشر"
در صله موصول ضمیری است که به موصول باز می گردد. این ضمیر را"عائد صله"می نامند شرط عائد این است که ضمیر غایب باشد مثل"یا ایها الذین آمنوا"51
معرفه به "ال"
ال حرف تعریف، اول اللام فقط "ال" یا "لام" به تنهایی حرف تعریف است. نحویان درباره حرف تعریف "ال" اختلاف ورزیده اند. خلیل بصری "ال" و سیبویه "لام" را به تنهایی، حرف تعریف دانسته اند.
همچنین خلیل همزه "ال" را همزه قطع، اما سیبویه آن را همزه وصل دانسته که در سخن ساکن آورده شده است.52
ال حرف تعریف می باشد و اگر تعریف جنس کند ال جنسیه و اگر تعریف معهودی باشد عهدیه نام دارد.53
"ال" عهد: اگر اسم با "ال" بر فرد خاص دلالت کند و در این صورت "ال" را "ال" عهد گویند: مانند الرجل: آن مرد که بر مرد خاص دلالت دارد.
"ال" عهد 3 قسم است: ذکری، حضوری، ذهنی
الف- ذکری: اگر علت آشنا بودن اسم، ذکر آن در جمله های قبل باشد، "ال" را "ال عهد ذکری" گویند مانند: اشتریت کتابا ثم بعت الکتاب: کتابی را خریدم سپس آن کتاب را فروختم. "ال" در "الکتاب" عهد ذکری است؛ زیر کلمه "کتاب"، ابتدا به صورت نکره ذکر شد و در هنگام تکرار چون مخاطب با آن آشنا بود، به صورت معرفه درآمد. در مثال قبل اگر گفته می شد: اشتربت کتاباً ثم بعت کتاباً" کتاب فروخته شده با کتاب خریده شد متفاوت بود. مثال دیگر,
الله نورالسماوات و الارض مثل نوره کمشکوه فیما مباح المصباح فی زجاجه الزجاجه الزجاجه کانما کوکب دری.54
در آیه فوق، "مصباح" و "زجاجه" در مرتبه اول به صورت نکره و بار دوم به صورت معرفه به کار گرفته شده اند از این رو "ال" به کار رفته در این دو عهد ذکری است.
ب- حضوری: اگر علت آشنا بودن اسم، حضور فرد باشد، "ال" را "ال عهد حضوری" گویند مثل اینکه به مردی که حاضر است اشاره می کنیم و می گوییم: هذا الرجل: این مرد
ج- اگر علت آشنا بودن اسم، سابقه پیشین آشنایی شنونده و گوینده از آن باشد. "ال" را "ال عهد ذهنی" گویند.55
"ال" جنسیه: به دو دسته تقسیم می شود: ال استغراق و ال بیان حقیقه
1- ال استغراق: بیان حقیقت برای جمیع افراد جنس است. مثل "خلق الانسان ضحیفاً ای کل فرد منه"56
2- ال بیان حقیقت: برای ماهیت و طبیعت بکار می رود و کل در جای آن نمی تواند قرار گیرد.
"ال" جنسیه معرفه نمی کند و در حکم علم جنس است.
ال زائده: در مواردی که ال بر سر بعضی اسم های علم (خاص) مشاهده می شود.
"ال زائده" نام دارد و برای تعریف نیست مانند قال الصادق…
ال زائده 2 نوع است 1- ال زائده لازمه 2- ال زائده غیرلازمه
ال زائده لازمه: از اسمی که بر آن داخل شده جدا نمی شود مثل: اللات در اسماء موصوله می آید و موصول بدون این ال معرفه است: مثل الذی
– در الان برای تعریف حضور یعنی هذا الوقت الحاضر
ال زائده غیر لازمه:
– در اعلام منقول برای توجه دادن به اصل کلمه: الحارث
– در اسم هایی که سماعی ال نگرفته اند مثل: محمود
– در اسم جنس و صفت
– در اسم هایی که بدون "ال" بکار می روند اگر بیاید زائده است مثل: بنات الاوبر که بدون الف و لام بکار می رفته است. بنات اوبر57
(و مضاف لاحدها) کغلامی و غلام زید الی آخره و المضاف فی رتبه ما اضیف الیه الا المضاف للمضمر فانه دونه و لذا عطفته بالواو و کذا المنادی فانه فی مرتبه الاشاره لان تعریفهما بالقصد وا لمواجهه و عطفت الباقی بالفاء اشعارا بان کلا دون ماقبله.
اضافه: عبارت است از نسبت اسمی به اسم دیگر مثل "غلام زید" و "غلامی" که اولی را مضاف و دومی را مضاف الیه گویند.
حکم مضاف این است که بدون "ال" و تنوین و نون و نون تثنیه و نون جمع و آنچه به اینها می پیوندد باشد.58 مضاف در رتبه آنچه به آن اضافه می شود قرار می گیرد. مثل غلام زید که غلام در رتبه علم بودن قرار می گیرد.
غلام هذا که غلام در رتبه اشاره قرار می گیرد. غلام در مضاف به ضمیر در رتبه ضمیر قرار نمی گیرد و در رتبه علم است.59
(النکره غیرها) ای غیر السبعه المذکوره (و علامته قبول ان) الموثره التعریف کرجل بخلاف سائر المعارف و فلا تقبلها و نحو الحسن ال فیه للمح الصفه لاتوثر التعریف.60
شرح:
نکره قابل ال موثرا او واقع موقع ما قد ذکرا61
اسم نکره اسمی است که ال بپذیرد و ال در آن اثر کرده آنرا معرفه گرداند و یا در جای اسمی قرار گیرد که آن اسم ال پذیر باشد.
(گروهی بر جامع نبودن این تعریف اعتراض کرده اند و می گویند: اسم های نکره ای است که ال نمی پذیرد و در جای اسمی که ال پذیر باشد نیز در نمی آید.
این گونه اسم ها عبارتند از: حال، مانند "جاء زید راکبا" و تمییز، ماندن: "اشتریت رطلا عسلا" و اسم لای نفی جنس مانند: "لارجل عندنا" و اسم مجرور به رب، مانند: "رب رجل کریم لقیته"
نمونه اسمی که ال بپذیرد واژه رجل است که به صورت "الرجل" معرفه می شود. از اسم هایی که ال در آنها اثر نکرده و آنها را معرفه نمی گرداند ماندن واژه عباس که علم است و ال می پذیرد و به صورت العباس در می آید، اما "ال" در آن اثر نکرده آن را معرفه نمی سازد زیرا عباس پیش از آنکه ال بر سر آن در آید، خود معرفه به علم بوده است. نمونه اسمی که در جای اسمی ال پذیر واقع شود "ذو" به معنی صاحب است مانند "جاءنی ذو مال" که ذو نکره است و ال نمی پذیرد اما بر جای واژه "صاحب" درآمده که می تواند ال بپذیرد و به صورت "الصاحب" درآید.
(الافعال) ثلاثه (ماضی مفتوح) ای مبنی علی الفتح لفظا کضرب او تقدیرا کمد او ینوب منه العنم اذا اتصل به واو نحو ضربوا او یبنی علی السکون الذی هو الاصل فی المبنا و خرج عنه لمشابهته المضارع اذا اتصل به ضمیر رفع متحرک کضربت (وامر ساکن) ای مبنی علی السکون کاضرب و ینوب عنه الحذف فی متحلالاخر کاخش و ارم واغز.
شرح: فعل لفظی است که بر حالت یا کاری در زمان ماضی با حال یا آینده دلالت می کند و فعل به 3 دسته ماضی، مضارع و امر تقسیم می شود.62 فعل کلمه ای مبنی است و معرب نمی باشد مگر شبیه اسم شود و فعل مضارع اگر نون تاکید و جمع مونث به آن وصل نباشد به اسم فاعل در لفظ و معنی شبیه می شود از جهت لفظ با تعداد حروف و حرکات و سکنات متفق بوده و از جهت معنی بر حال و استقبال دلالت دارند. مضارع یعنی مشابه و در صورت اتصال نون تاکید یا جمع مونث چون این دو از خصائص فعل است از اسم بودن دور شده و بناء پیدا می کند همانگونه که در اصل فعل مبنی است.63
صیغه اول فعل ماضی، یعنی مفرد مذکر غایب که کلمه ای سه حرفی است که حرف های اول و آخر آن مفتوح و حرف وسط می تواند مفتوح یا مکسور یا مضموم باشد و مبنی بر فتح است مثل نصر64.
در صیغه جمع مذکر در اتصال به واو برای تناسب با واو ضمه عارضی می گیرد و تقدیرا مبنی بر فتح می شود. لفظا مبنی بر ضم مثل کتبوا.
در صیغه هایی که ضمیر رفع متحرک می گویند مبنی بر سکون عارضی و تقدیرا مبنی بر فتح می شود. مثل کتبت- کتبتما
در ماضی معتل الاخر مختوم به الف تقدیرا مبنی بر فتح است. مثل: بکی65
بناء در فعل امر: امر مبنی بر سکون می باشد در فاعل واحد و فعل صحیح الاخر مثل احفظ
امر مبنی بر سکون در اتصال به نون جمع مونث است مثل: احفظن
امر مبنی بر حذف حرف آخر در فعل معتل است در صورتی که چیزی به آن اتصال نداشته باشد مثل ادع.
مبنی بر حذف نون در فعل متصل به الف مثنی- واو جمع- یاء مخاطبه است مثل احفظا- احفظوا- احفظی
– امر مبنی بر فتح در اتصال به نون تاکیداست مثل: احفظن که باید ضمیر واحد باشد و نون تاکید به فعل متصل باشد و اگر فاصله داشت با ضمیر الف مبنی برفتح بوده لفظاً با ضمیر واو مبنی بر فتح تقدیرا می باشد.66
(و مضارع) معرب (مرفوع) اذا تجرد من ناصب و جازم (و تنصبه لن) نحو فلن ابرح الارض (واذا) نحو اذا اکرمک لن قال ازورک (و کی) نحو جئت کی تکرمنی (ظاهره) قید فی الثلاثه (و ان کذا) ای ظاهره نحو اعجنبی ان تقوم (و مضمره بعد اللام) ای لام التعلیل و لام الجحود نحو لیغفرک الله و ماکان الله لیعذبهم (و بعد اونحو) لالزمنک او تقضینی حقی (و حتی) نحو و زلزلوا حتی یقول الرسول. (و فاء السببیه و واو المعیه المجاب بهما طلب) امر او نهی او دعاء او استفهام اوعرض او تحضیض او تمن او ترج او نفی مثاله فی الفاء زرنی فاکرمک لاتطغوا فیه فیحل رب و قفنی فلا ازیع فهل لنا من شفعاء فیشعفوا لنا الا تنزل عندنا فتصیب خیرا لولا تسافر فتغنم یالیتنی کنت معهم فافوز لعلی ابلغ الاسباب اسباب السموات فاطلع لایقضی علیهم فیموتوا و مثاله فی الواو و لما یعلم الله الذین جاهدوا منکم و یعلم العابدین و قس الباقی و خرج بقاء السببیه واو و المعیه غیرهما کالعاطفه والمستانفه فیجب الرفع بعدهما نحو. الم تسال الربع القواء فینطق- لاتاکل السمک و تشرب اللبن.
اعراب فعل- رفع فعل مضارع
شرح: هرگاه فعل مضارع از عوامل نصب یا جزم تهی باشد مرفوع است. نحویان درعامل رفع مضارع اختلاف نظر دارند گروهی بر این باورند که چون فعل مضارع بر جای اسم در می آید مرفوع است چنانکه فعل "یضرب" در جمله "زید یضرب" برجای اسم "ضارب" درآمده و از همین روی مرفوع شده است و گروهی دیگر بر این باورند که رفع فعل مضارع به سبب تهی بودن آن از عوامل نصب و جزم است.
عوامل نصب مضارع:
هرگاه حروف ناصبی بر سر مضارع درآید، مضارع منصوب می شود.
حروف ناصبه عبارتند از "لن، کی، اِن، اِذن، حتی، لام تعلیل- اَو-فاء سببیه- واو معیّه"
"ان": اگر پس از علم و مانند آن یعنی از واژه هایی که بر یقین دلالت دارند درآید، رفع فعل مضارعی که پس از آن آمده واجب است و ان در چنین هنگامی مخفف از ان می باشد، مانند "علمت اًن یقوم".
اگر "ان" پس از ظن و مانند آن از واژه هایی که بر رجحان دلالت دارند درآید در فعل مضارعی که پس از آن آمده دو وجه جایز است:
1- نصب، که در این صورت "ان" از حروف ناصبه به شمار می آید.
2- رفع، که در این صورت "ان" مخفف از "ان" شمار می آید.
(برخی از عرب زبانان ان ناصبه را اگر پس از فعلی درآید که بر یقین یا رجحان دلالت نداشته باشد در فعل مضارع عامل نمی گردانند)67
"اذن" یکی از حروف ناصبه است این حرف به سه شرط مضارع را منصوب می سازد و سیوطی آن را حرف جواب و جزا می دانند مانند ازورک اذن اکرمک.68
1- فعل مضارع بر مستقبل دلالت کند.
2- اذن در صدر سخن درآمده چیزی بر آن مقدم نشود.
3- میان اذن و فعل منصوبی که پس از آن می آید چیزی فاصله نشود.
اذن در موارد زیر مضارع را منصوب نمی سازد:
1- اگر فعل مابعد آن بر زمان حال دلالت کند.
2- اگر اذن در صدر سخن نیاید (اگر حرف عطفی بر اذن مقدم شود دو وجه رفع و نصب آن جایز است.
"حتی":
و تلو حتی حالاً او مو وّلا به ار فعن و انصب المستقبلا69
و [مضارع] را آنگاه که بر زمان حال دلالت کند یا موول به زمان حال باشد پس از حتی مرفوع ساز و [مضارع] مستقبل را نصب بده.
مانند این جمله "سرت حتی ادخل البلد" برای زمانی که در حال داخل شدن به شهر باشی.
و جمله "کنت سرت حتی ادخلها" برای زمانی که به شهر داخل شده باشی و بخواهی از آن حال حکایت کنی و فعل ادخل را که موول به زمان حال است همچنان مرفوع می آوری.
حتی 1- حرف تعلیل است 2- استثنا است 3- غایب است.
لن: برای نفی آینده بکار می رود و فعل مضارع را بدون هیچ شرطی نصب می دهد.70
زمخشری معتقد است که لن نفی ابد می کند و در کشاف گفته شده که تاکید می کند و ابن سراج معتقد است که برای دعا بکار می رود و نظر خلیل بر آن است که لن مرکب از لا اَن بوده و فرّاء گفته که لا بوده و الف آن به نون تبدیل شده است که اتفاق نحویون همان افاده نفی و استقبال را دارد و بقیه اقوال فوق مستدل نیستند.71
لام تعلیل و لام جحود: بعد از این دو لام اَن ناصبه در تقدیر است. لام جحود بعد از ما کان و لم یکن قرار می گیرد و با اَن ناصبه مقدر واجب فعل مضارع بعدش را نصب می دهد مثل: "ماکان الله لیظلمهم"
لام تعلیل یا (لام کی) که بعد از این لام علت و سبب قبل از آن ذکر می کند و اَن ناصبه با تقدیری جایز است بعد از آن مقدر است. مثل خذالدّواء التبراَ 72.
کَی: برای بیان علت بکار می رود و اگر لام بر آن وارد شود باز ناصبه است مانند: لکیلا تاسوا
لام می تواند در تقدیر باشد مانند: جئتک کی تکرمنی
و اگر از لام بی نیاز باشد و لام در تقدیر نداشته باشد کی حرف جر می شود. به منزله لام تعلیل و اَن بعد از آن با اضمار لازم می آید.
فاء سببیه: بعد از نفی و طلب محض نصب می دهد.
منظور از نفی محض، نفیی است که چیزی بعد از آن نیاید که موجب تاویل آن به مثبت گردد و نیز به وسیله الا نقض نشود مانند "ما تزال تاتینا فتحدثنا" در این مثال ما نفی است و تزال نیز به معنای نابود شدن می باشد و به تعبیر معروف منفی در منفی می شود مثبت پس کلام از نفی محض خارج شده است و تحدث مرفوع آورده شده است.
منظور از طلب محض: طلبی است که غیر از موارد زیر باشد:
1- اسم فعل 2- مصدر 3- طلبی که با لفظ خبر باشد.
یعنی اسم فعل و مصدر و خبری آن را ایجاد نکرده باشد و شامل فعل امر نهی و استفهام و عرض وتحضیض و تمنّی و ترجّی می شود مانند: جود وا فتسودوا. ما انا مسیء فاخاف.73
واو معیت:
در همه مواضعی که فعل مضارع به عاملیت "ان" واجب الاضمار پس از فاء سببیه، نصب پذیرفته است به عاملیت "ان" واجب الاضمار پس از واو به معنی مصاحبت و همراهی، نیز منصوب می شود مانند آیه "و لما یعلم الله الذین جاهدوا منکم و یعلم الصابرین"
واوی که معنی معیت بدهد از هر واوی که این معنی را نداشته باشد جدا می شود زیرا اگر بخواهیم با "واو" هر دو فعل را در یک حکم شریک سازیم و یا اگر بخواهیم فعل پس از واو را برای مبتدای محذوفی خبر قرار دهیم نصب فعل مضارع جائز نیست از همین روی در نمونه "لا تاکل السمک وتشرب اللبن" برای مثل مضارع تشرب سه وجه جائز است 1- جزم، بنابر شریک ساختن دو فعل در یک حکم 2- رفع، بنابر خبر بودن "تشرب" برای مبتدائی محذوف
3- نصب، بنابر نهی کردن از انجام دو کار با هم در یک زمان.74
(و یجزم لم، لما و هما للنفی) نحو و ان تفعل بل لما یذوقوا عذاب و لما ابلغ فی النفی من لم (ولا و اللام للطب) و هو طلب الترک المسمی بالنهی فی الاولی نحو لا تشرک و طلب الفعل المسمی بالامر فی الثانیه نحو لینفق ذو سعه والدعا فیهما نحو لاتواخذ نالیقض علینا ربک (وان) نحو ان یشا یرحمکم (و اذما نحو) از ما تفعل افعل و هی للزمان و حرف کان بخلاف ما بعدها (و مهما) نحو مهما تفعل افعل (و من نحو) من یعمل سوا یجز به (وما ) نحو و ما تفعلوا من خیر یعلمه الله (وای) نحو ایاما تدعوا فله الاسماء الحسنی (و متی) نحو متی تقم اقم (وانی) نحو انی تسافر اسافر و هما للزمان و (این) نحو این تجلس اجلس و (حیثما) تسکن اسکن و هما للمکان (و کلما للشرط) ای ان و ما بعدها لتعلیق امر علی آخر فتجزم فعلین کما تبین و یسمی الاول و فعل الشرط و الثانی جوابه.
موارد جزم فعل مضارع
فعل مضارع وقتی مجزوم می شود که یکی از ادوات جزم دهنده فعل پیش از آن بیاید و این ادوات بر دو قسم است: 1- ادواتی که فقط یک فعل را مجزوم می کنند 2- ادواتی که دو فعل را مجزوم می کنند.
ادواتی که یک فعل را مجزوم می کنند چهارتا می باشند و عبارتند از:
"لم" مانند: "لم یذهب احد" (هیچ کس نرفت).
"لما" مانند: "تعلم اخی القراءه و لما یکتب" (برادرم خواندن را فرا گرفت ولی هنوز ننوشته است).
"لام امر" مانند: "لتطب نفسک" (نفست باید پاک شود).
"لای نهی" مانند: "لاتیاس من رحمه الله" (از رحمت خداوند نامید مشو).
جایز است که "لم" پس از ادات شرط قرار گیرد مانند "ان لم تزرنی اعتب علیک" (اگر به دیدارم نیایی تو را سرزنش می کنم). برخلاف "لما" که جایز نیست پس از ادات شرط قرار گیرد، پس غلط است اگر بگوییم "ان لما تزرنی اعتب علیک". حال وقتی که "لم" پس از ادات شرط قرار گرفت در این صورت فعل مضارع لفظاً به واسطه "لم" مجزوم شده و "لم تزر" محلاً به واسطه "ان" شرطیه مجزوم می گردد. پس در مثال مذکور در حقیقت دو عامل جزم وجود دارد، یکی "لم" که فعل مضارع یعنی "تزر" را مجزوم ساخته و دیگری "ان" که "لم تزر" را محلاً مجزوم ساخته است نه "تزر" را به تنهایی. "لم و لما" معنای مضارع را به معنای ماضی تبدیل می کنند. مثلاً وقتی می گوییم "لم یذهب علی" معنای آن این نیست که (علی نمی رود) بلکه این ترجمه معادل "لایذهب علی" می باشد و ترجمه جمله دارای "لم" این می شود که (علی نرفت) بااین تفاوت که "لم" فعل را در معنای ماضی مطلق، منفی می کند ولی "لما" فعل را در معنای ماضی متصل به زمان حال یعنی همان ماضی نقلی یا حال کامل منفی می کند. پس گفته می شود: "لم یقم ثم قام" (نایستاد سپس ایستاد) ولی نمی توان گفت "لما یقم ثم قام" (نایستاده است سپس ایستاد).
ادواتی که دو فعل را مجزوم می کنند دوازده کلمه است و عبارتند از:
ان (اگر) ماند "ان تکسل تخسر" (اگر تنبلی کنی ضرر می کنی).
اذما (هرگاه) مانند "اذما تتعلم تتقدم" (هرگاه علم بیاموزی پیشرفت می کنی).
من (هرکسی) مانند "من یطلب یجد" (هرکس بجوید می یابد).
ما (هرچه) مانند "ما تتعلم فی الصغر ینفعک فی الکبر" (هرچه در کوچکی بیاموزی در بزرگی به تو سود می رساند).
مهما (هرچه- هرگونه) مانند "مهما تامر بالخیر افعله" (هرگونه به خوبی امر کنی انجام می دهم).
ای: (هر کدام) "ایاتکرم اکرم" (هر کدام را اکرام کنی اکرام می کنم).
کیفما (هر طور- هرگونه) مانند "کیفما تتوجه اتوجه" (هرگونه رو کنی رو می کنم).
متی (هر وقت) مانند "متی یصلح باطنک یصلح ظاهرک" (هر وقت باطنت اصلاح شود ظاهرت اصلاح می شود).
اینما (هرکجا) مانند "اینما تذهب تنجح" (هر کجا بروی موفق می شود).
ایان (هرگاه- هر وقت) مانند "ایان تسالنی اجبک" (هر وقت بپرسی جوابت را می دهم).
انی (هرکجا- هرگاه) مانند "انی یذهب صاحب المال یکرم" (پولدار هر جا برود اکرام می شود).
حیثما (هرجا) مانند "حیثما تسقط تثبت" (هرجا فرود بیایی می مانی).
چنانچه ملاحظه می شود در تمامی این مثال ها فعل شرط و جواب شرط هر دو مضارع مجزوم می باشند و ادوات شرط، هر دو رامجزوم ساخته است.75
جمله های شرطی:
"ان" شرطیه و همه عامل های اسمی برای ساختن جمله های شرطی به کار می روند هر جمله شرطی مرکب از دو جمله است: جمله اول را "شرط" و جمله دوم را "جواب شرط یا جزای شرط گویند" فعل شرط و جواب شرط می توانند هر دو مضارع، ماضی، اولی مضارع و دومی ماضی، اولی ماضی و دومی مضارع باشند:
اِن تدرس تنجح
اِن درست نجحت
اِن درست تنجح (تنجح)
ادات شرط ("اِن" شرطیه و عامل های اسمی) معنای ماضی را به آینده تبدیل می کنند؛ از این رو معنای هر چهار جمله پیش گفته شده یکی است.
2- شرط یا جواب شرط اگر مضارع باشد، مجزوم می شود و اگر ماضی باشد در محل جزم است. (محلا مجزوم است).
اگر شرط، ماضی و جواب شرط مضارع باشد، می توان جواب شرط را مرفوع نیز به کار برد.
فاء جزاء
بر سر جواب شرط گاهی حرف "ف" به کار می رود که آن را "فاء" جزاء گویند. استفاده از فاء جزاء گاه واجب و گاه جایز است و گاه نباید از آن استفاده کرد.
الف- موارد وجوب استفاده از فاء جزاء
1- اگر جواب شرط همراه با یکی از حروف "قد، س، سوف، ما، لن" باشد.
2- اگر جواب شرط فعل جامد باشد.
3- اگر جواب شرط فعل طلب باشد.
4- اگر جواب شرط جمله اسمیه باشد.
ب- موارد جواز استفاه از فاء جزاء
اگر جواب شرط مضارع مثبت باشد استفاده از فاء جایز است.
ج- مواردی که نباید از فاء جزاء استفاده کرد.
1- اگر جواب شرط همراه با "لم" یا "لا"ی نافیه باشد.
2- اگر جواب شرط ماضی متصرف باشد.
عامل های فعلی جزم
اگر فعل طلب (امر، نهی، استفهام) بر سر مضارع درآید آن را مجزوم می کند مشروط به اینکه فعل مضارع، جزای فعل طلب باشد و بر سر آن "فَ" به کار نرود.
اِعمل خیراً تفز (امر)
لاتکسل تفلح (فعل نهی)
هل تاتینی اکرمک؟ (استفهام)76
(المرفوعات) ذکر منها هنا سبعه الاول (الفاعل) هو (اسم قبله فعل تام او شبهه) کالمصدر و اسم الفاعل و اسم الفعل و الظرف نحو قام زید و لله علی الناس حج البیت من استطاع الله سبیلا. زید قائم ابوه. هیهات العراق. اعندک زید. فخرج بالاسم الفعل فلایکون فاعلا و بالقبلیه المبتدا زید قام و افاد ان الفاعل لایتفدم علی الفعل و بالتام مرفوع النواسخ نحو کان زید قائما.
تعریف فاعل: فاعل اسمی است که فعلی به نمونه فعل (معلوم) یا شبه فعلی بدان اسناد داده شده باشد این چنین اسمی مرفوع است. مقصود از شبه فعلی که در تعریف فاعل یاد شده 1- مصدرعجبت من ضرب زیر عمراً 2- اسم فاعل: قائم الزیدان 3- اسم فعل هیهات العراق 4- ظرف: اعندک زید.
موارد دیگر همچون صفت مشبه مانند زید حسن وجهه و افعل تفصیل مانند مررت بالافضل ابوه نیز شامل شبه فعل می باشد که به آن اشاره نکرده است.
با عبارت فعلی بدان اسناد داده شود موارد زیر از تعریف فاعل بیرون خواهد رفت. 1- اسمی بدان اسناد داده شود ماند زید اخوک 2- جمله ای بدان اسناد داده شود مانند زید قام 3- هر آنچه خود بالقوه جمله باشد زید قائم غلامه77.
و با ذکر فعل معلوم فَعَلَ فعل مجهول از تعریف خارج می شود. فعل تام باعث خروج فعل ناقصه از تعریف می شود.
(و بالتام مرفوع)
مرفوع بدون فاعل واجب است اما در فاعل، لفظاً مجرور و محلاً مرفوع می شود 1- هرگاه مصدر به فاعل خود اضافه شود مانند "سررت من شفاء المریض" (در اینجا مصدر شفا به المریض اضافه شده است) و به عنوان مضاف الیه لفظاً مجرور شده است اما در اصل فاعل و محلاً مرفوع است و اصل آن چنین است "سررت من ان یشفی المریض".
2- هرگاه فاعل به وسیله "ب- من- ل" زائده مجرور شود، مانند "کفی بالعلم حیله" که در اصل چنین بوده "کفی العلم حیله" و مانند "مازارنی من احد" که در اصل چنین بوده "مارزنی احد" و مانند "هیهات هیهات لما توعدون" شاهد مثال در کلمه ما است که به وسیله لازم زائده مجرور شده و در اصل "هیهات هیهات ماتوعدون" بوده است.78
(ان الفاعل لا یتفدم علی الفعل)79
حکم فاعل این است که پس از فعل یا شبه فعلی که عامل رفع آن است درآید80 (زیرا فعل و فاعل یکپارچه هستند و فاعل مثل دنباله برای فعل است و هرگز دنباله چیزی قبل از خودش نیست) مانند "قام الزیدان" (دوزید برخاستند) و "زید قائم غلاماه" مقدر آوردن فاعل بر عامل رفع خود جایز نیست و در نمونه های "الزیدان قام" و "زید غلاماه قائم" فاعل مقدم نیست بلکه بنابر عقیده نحویان بصره زید در همه نمونه های بالا مبتدا است و فعل بعد از آن که خبراست ضمیر مستتری را به عنوان فاعل خود رفع می دهد و تقدیر آن چنین است "زید قام هو" زیرا بصریون معتقدند که فعل بعد از حدثی می آید که قبلاً نبوده است در حالی که فعل بعد از مبتدا فقط به آن نسبت داده می شود.81 اما بنابر عقیده نحویان کوفه مقدم آوردن فاعل بر همه نمونه های بالا جایز است.
(نائب الفاعل هو مفعول به او غیره) که مصدر و ظرف مجرور (عند عدمه اقیم مقامه) فی الرفع و وجوب التاخیر و العمدبه فلایحذف نحو ضرب زید فاذا نفخ فی الصور نفخه و جلس عندک او فی الدار و لایجوز اقامه غیرالمفعول به مع وجوده (ان غیرالفعل) الرافع له (بضم اول متحرک منه) مطلقاً ماضیا کان او مضارعاً اوله حرکه ام لا کضرب و یضرب و استخرج و یستخرج (و کسر ماقبل آخره) ان کان (ماضیا و فتحه) ان کان (مضارعا) کالا مثله المذکوره فان کانت عینه حرف عله و او اویاء کقال و باع استثقلت الکسره فی الماضی علیهما فنقلت الی الفاء و سکنتا فتسلم الیاء و نقلب الواو یاء کقیل و بیع و قلبتا الفا فی المضارع کیقال و یباع لتحرکهما الان و انفتاح ما قبلهما فی الاصل.
تعریف نائب فاعل:
"نائب فاعل" اسم مرفوعی است که بعد از فعل مجهول تامی بیاید و فعل به آن نسبت داده شود.82
یا به عبارت دیگر نائب فاعل عبارت است از "کل مفعول حذف فاعله و اقیم المفعول مقامه، نحو ضرب زید." (مفعولی که فاعلش حذف شود و مفعول جای آن را بگیرد).83 مانند ضرب زید.
شرح: گاهی فاعل حذف و مفعول جانشین آن می شود و احکامی که ویژه فاعل است به مفعول داده می شود بدین معنی که: 1- رفع نائب فاعل واجب می آید 2- موخر آمدن آن از عامل رفعش واجب می گردد 3- حذف آن جایز نمی باشد.84
هرگاه فعل مجهول شود نمی توان چیزی به همراه آن آورد که فاعل را معین و مشخص کند زیرا هدف اصلی از مجهول کردن فعل نشناختن فاعل یا مخفی کردن نام اواست مهمترین سبب های حذف فاعل عبارت است از:
1- نشناختن فاعل به گونه ای که نتوان آن را معین و مشخص کرد (سرق البیت)
2- مشهور بودن فاعل به گونه ای که ذکر کردن نام او کار لغوی باشد (خلق الانسان ناطقا)
3- ذکر کردن نام فاعل هیچ فایده ای نداشته باشد "و اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها"
4- ایجاز (مختصر گویی) مانند "من اتی مثل ما اوتیتم"
5- رعایت تناسب فواصل سجع "من طابت سریرته حمدت سیرته"85
مواردی که می توانند نائب از فاعل باشند:
و قابل من ظرف او من مصدر او حرف جر بنیابه حری
ظرف یا مصدر یاحرف جری که شایسته و قابل باشد سزاوار نائب فاعل شدن است. پیش از این آمد که اگر فعل مجهول باشد مفعول به نائب فاعل آن می شود. اگر مفعول به در جمله نباشد، ظرف یا مصدر یا جار و مجرور، نائب فاعل می شود، و در هر یک ازآنها شرط شده که باید برای نائب فاعل شدن قابل و شایسته باشند. واژه هایی که برای نائب فاعل شدن قابل و شایسته نیستند مانند:
1- ظرف های غیرمتصرف یعنی ظرف هایی که همیشه بنابر ظرف بودن منصوب هستند مانند عندک و سحر در صورتی که به عنوان ظرف مختص بکار رود. این گونه واژه ها بنابر قواعد زبان عربی باید همواره منصوب باشند.
2- مصادر غیرمتصرف: یعنی مصادری که همواره مفعول مطلق واقع می شوند مانند "معاذالله" که رفع آن به همان دلیلی که برای ظرف آوردیم جایز نیست.
3- ظرف مصدر و جار و مجروری که مفید فایده نباشند چنانکه نمی توان گفت: "سیر وقت" و "ضربَ ضرب"
مجهول ساختن فعل:
در فعل های متعددی می توان فعل را به مفعول نسبت داد. طریقه مجهول کردن فعل های معلوم به این صورت است:
مجهول کردن فعل ماضی: برای مجهول کردن فعل ماضی، حرف ماقبل آخر را مکسور و حروف متحرک قبل از آن را مرفوع می کنیم مانند:
اِستفهم استفهم نَصَرَ نُصِرَ
مجهول کردن فعل مضارع: برای مجهول کردن فعل مضارع حرف مضارع (حرف اول) را مضموم و حرف ماقبل آخر را مفتوح می کنیم مانند:
یَستفهم یُستفهم
فعل امر: برای مجهول کردن فعل امر، فعل مضارع را مجهول و بر سر آن "ل" لام امر می آوریم. مانند یَنصر یُنصر لِیُنصر86
مجهول ساختن فعل معتل:
تعریف فعل معتل: معتل فعلی است که دست کم یکی از حروف اصلی آن حرف عله (و،ی،ا) باشد. فعل مفعل چهار نوع است:
1. فعل مثال: مثال فعلی است که حرف اول (فاء الفعل) آن عله باشد.
فعل مثال دونوع است: واوی و یائی. مثاول واوی آن است که حرف اول آن واو و مثال یائی آن است که حرف اول آن یاء باشد؛ مانند
وَعَدَ ِ یَمَنَ ُ
2. فعل اجوف: اجوف فعلی است که حرف وسط (عین الفعل) آن عله باشد. فعل اجوف دو نوع است: واوی و یائی؛ مانند:
قَوَلَ ُ بَیَعَ ِ
3. فعل ناقص فعلی است که حرف آخر (لام الفعل) آن عله باشد. فعل ناقص نیز دو نوع است واوی و یائی؛ مانند:
دَعَوَ ُ هدی ِ
4. فعل لفیف: لفیف فعلی است که دارای دو حرف عله باشد اگر بین این 2 حرف فاصله باشد آن را لفیف مفروق و اگر نباشد آن را لفیف مقرون می گویند.
قوانین مفعل:
قانون اول- اگر عین الفعل مضارع مثال واوی مکسور باشد حرف واو از مضارع معلوم آن حذف می شود؛ مانند: یوعِدُ یعدُ یَولدُ یلدُ
تبصره 1- قانون یاد شده در بعضی فعل ها با عین الفعل مفتوح نیز اجرا می گردد این موارد سماعی اند و مهمترین آنها عبارتند از:
یوضعُ یضعُ یوهبُ یهبُ
تبصره 2- قانون فوق در مضارع معلوم جاری می شود و مربوط به مضارع مجهول نیست بنابراین صورت مجهول افعال "یعدُ" و "یلدُ" به ترتیب "یوعدُ" و "یولدُ" می باشد.
قانون دوم: (قانون مناسبت)
سه حرف واو، یاء و الف باید با حرکت حرف قبل از خود تناسب داشته باشند. حرکت مناسب با واو، ضمه و حرکت مناسب با یاء کسره و حرکت مناسب با الف، فتحه است:
َ ا: ذهبا (ذهبا)
ِ ی: تذهبین (تذهبین)
ُ و: ذهبوا (ذهبوا)
در صورت عدم تناسب حرکت با حرف، یا حرف را متناسب با حرکت تغییر می دهیم و یا حرکت را متناسب با حرف درمی آوریم و در این راستا حرکت یا حرفی تغییر می کند که علامت نباشد. منظور از "علامت" حرف ها با حرکت های مشخص کننده ساختار صرفی کلمه اند؛ مانند ضمایر متصل فاعلی و حرکت های مشخص کننده فعل مجهول. مثال:
ییمنُ یُیمنُ یُومَنُ
در مثال یاد شده، حرف یاء با ضمه ماقبل تناسب ندارد. برای ایجاد تناسب یا باید ضمه را به کسره تبدیل کرد (ییمنُ)، یا یاء را به واو (یومن). از این دو حالت حالت اخیر را انتخاب می کنیم؛
زیرا در حالت اول، ضمه حرف مضارع که علامت مجهول بودن فعل است تغییر کرده است.
قبل از دو حرف واو و یاء می توان استثناءً حرکت فتحه را نیز داشت مانند: دعوا و تدعین.
قانون سوم: واو و یاء متحرک ما قبل مفتوح اگر فاءالفعل نباشند به الف تبدیل می شوند؛ مانند: قول قال بیع باع
قانون چهارم: (التقای ساکنین)
اگر دو حرف ساکن کنار یکدیگر قرار بگیرند و یکی از آن دو حرف عله باشد، حرف عله را حذف می کنیم؛ اما اگر هر دو عله باشند و یکی از آن دو علامت باشد، علامت را نگاه داشته و غیر علامت را حذف می کنیم:
تفعل حذف تا و سکون آخر قول قل
قانون پنجم: حرکت فاءالفعل (حرف اول) در ماضی معلوم فعل های اجوف، از صیغه ششم به بعد، به کمک عین الفعل مضارع تعیین می شود. اگر عین الفعل مضارع، مفهوم باشد، فاءالفعل مضموم می شود و در غیر این صورت مکسور می شود. مانند: قَوَلَ قولن قالن قَلنَ قُلنَ
قانون ششم: حرکت های ضمه و کسره بر دو حرف واو و یاء سنگین است. در صورتی که این دو حرف، عین الفعل باشند، حرکت های یاد شده به حرف قبل انتقال پیدا می کنند؛ مانند:
یقولُ یقولُ
قانون هفتم: حرکت های ضمه و کسره به 2 حرف واو و یاء سنگین است. درصورتی که این دو حرف آخر (لام الفعل) باشند حرکت های یاد شده حذف می شوند؛ مانند: یدعو یدعو
قانون هشتم: در صورتی که در حرف واو و یاء مفتوح باشند و قبل از آنها حرف صحیح ساکن باشد، حرکت فتحه به حرف قبل انتقال یافته، واو یا یاء به الف تبدیل می شوند مانند مضارع مجهول فعل های "یقول"
یُقولُ یقالُ
یُبیعُ یُباعُ
قانون نهم: در اسم ها اگر واو یا یاء بعد از الف زائد قرار گیرند به همزه تبدیل می شوند:
قاوم قائم بایع بائع
قانون دهم: در حالت جزم، حرف عله از آخر صیغه های 1، 4، 7، 13 و 14 مضارع معتل اللام حذف می شود؛ مانند فعل امر از فعل "یدعو" و "یهدی"
لِ + یدعو لیدعُ
قانون یازدهم: در صورتی که در کلمه ای واو حرف چهارم به بعد باشد و قبل از آن ضمه نباشد؛ به یاء تبدیل می گردد؛ مانند مضارع مجمول فعل "یدعو"
یُدعَوُ یُدعیُ یُدعی
قانون دوازدهم: اگر در یک اسم دو حرف واو و یا یاء کنار هم قرار بگیرند و اولی ساکن و دومی متحرک باشد واو به یاء تبدیل می شود؛ مانند اسم مفعول از فعل هَدَیَ:
مهدوی مهدیی مهدی مهدی
در بین قوانین یاد شده، قانون یازدهم به قانون سوم و قانون سوم به قانون های ششم و هفتم مقدم است بنابراین در موردی مانند "یدعو" اول قانون یازدهم و بعد قانون سوم اجرا می گردد.
یدعو یدعی یدعی
((المبتداء) هواسم صریحا او موولا عری عن عامل غیر مزید کزید فی زید قائم و ان تصمو خیر لکم ای و صیامکم فخرج الفعل و الاسم المقترن بعامل غیر مزید کمدخول النواسخ و غیرها و لایضر العامل المزید کمن فی قوله تعالی هل من خالق غیرالله (و لا یاتی نکره مالم یفد) فان افاداتی و ذلک بان یکون عاما او خاصاً یوصف او غیره نحو کل یموت و من جاءک فهو حرو رجل عالم جاءنی و غلام رجل حاضر و الرابع).
شرح:
در اینجا مصنف به تعریف مبتدا به صورت مختصر پرداخته که برای تبیین بیشتر لازم است مطالبی اضافه شود.
جمله به دو قسم فعلیه و اسمیه تقسیم می شود.
جمله فعلیه جمله ای است که با فعل شروع می شود مانند جاء علی
جمله اسمیه: جمله ای است که با اسم آغاز میشود مانند: العلم نافع
جمله از دو جزء "مبتدا" و "خبر" تشکیل میشود.
مبتدا معادل با "نماد" و خبر معادل با "گزاره" در زبان فارسی است.
مبتدا: مبتدا اسم مرفوعی است که از عوامل لفظی نظیر [حروف مشبه و افعال ناقصه و…] خالی باشد تا بتوان خبر را به آن نسبت داد.87
مبتدا بر دو گونه است: 1- مبتدای صریح، مانند "العلم مفید" در این مثال "العلم" مبتدای صریح است 2- مبتدای غیرصریح یا موول (همان طور که سیوطی اشاره کرده) مانند "اَن تصموا خیر لکم" که قابل تاویل به مصدر است و در اصل چنین می شود: "صیامکم خیرلکم"
مبتدا از لحاظ داشتن خبر 2 گونه است:
1- مبتدایی که دارای خبر است مانند زید عاذر من اعتذر
2- مبتدایی که دارای فاعلی است که آن فاعل سد مسد (جانشین) خبر می باشد. مانند "اسار ذان" این نوع مبتدا مبتدای وصفی نام دارد.
مبتدای وصفی: هر صفتی که پیش از آن نفی یا استفهام درآید و فاعلی ظاهر یا ضمیر منفصلی را رفع دهد که سخن با آن فاعل یا ضمیر تمام شود مانند "اقائم الزیدان" (به عقیده نحویان بصره بجز اخفش اگر پیش از صفت نفی یا استفهام نباشد مبتدای وصفی نامیده نمی شود همچنین اگر به وسیله فاعل ظاهر یا ضمیر منفصل سخن تمام نشود صفت را مبتدای وصفی نمی نامند همچنین اگر صفت ضمیر مستتری را مرفوع سازد جایز نیست مبتدای وصفی نامیده شود. البته ناگفته نماند که در این باره بین نحویان اختلاف نظر است.88
فخرج الفعل و الاسم…
توضیح: مبتدا باید از عوامل لفظی غیر زایده (اصلی) خالی باشد. مانند [ فعل تام، افعال ناقصه و حروف مشبه که مبتدا را از مبتدا بودن می اندازند] زیرا عوامل لفظی زایده می توانند بر مبتدا وارد شود و مبتدا به حالت مبتدا بودن باقی بماند و در چنین حالتی مبتدا، لفظا مجرور اما محلا مرفوع می شود مانند (هل من عالم فی المدینه) که در اصل هل عالم فی المدینه بوده است یا مانند" هل من خالق غیرالله"89 در این مثال خالق مبتدا می باشد و مانند "رب رحل وضیع احرز بادبه مقاما علیاً" پس حروف جر زایده (من- رب- ب- و…) بر سر مبتدا وارد شده و آن را لفظاً مجرور کرده اما محلاً مرفوع است.90
و لایاتی نکره مالم یفد…
اصل در مبتدا معرفه بودن آن است تا وقتی درباره آن خبر می دهیم مفید باشد وگرنه مبتدایی که نکره است و برای ما معلوم نیست خبر دادن درباره آن فایده ای نخواهد داشت اما هرگاه اسم نکره نیز دارای فایده باشد می تواند مبتدا قرار گیرد.
اسم نکره در دو مورد می تواند دارای فایده باشد.
1- هرگاه خاص باشد 2- هرگاه عام باشد.
1- هرگاه اسم نکره صفت یا مضاف الیه بگیرد و یا در مابعد خود عمل کند و یا مصغر باشد خاص است.
2- هرگاه اسم نکره پس از ادات نفی یا استفهام قرار گیرد و یا از اسم نکره عموم افراد آن اراده شود عام می شود.91
(خبره هو المسند الیه) خرج الفاعل و سائر المرفوعات ثم هو قسمان (مفرد) نحو زید قائم (و جمله) اسمیه او فعلیه و انما یکون خبر (برابط) یصحبها و هو ضمیر نحو زید ابوه قائم او قام ابوه او اشاره نحو و لباس التقوی ذلک خیر و یستغنی عنه ان کانت عینه فی المعنی نحو قولی لااله الاالله
توضیح:
تعریف خبر:
والخبر الجزء المتهم الفائده کالله بر و الایادی شاهده
و خبر جزء تمام کننده فائده [سخن] است همانند الله بر والایادی شاهده. در این تعریف فاعل نیز داخل می شود، چنانچه در جمله "قام زید" تعریف خبر بر زید که فاعل است که صدق می یابد زیرا زید نیز تمام کننده فایده می باشد. برخی در تعریف خبر گویند: خبر آن جزئی است که از همراهیش با مبتدا جمله ای پرداخته می شود بی شک در تعریف اخیر فاعل نمی گنجد زیرا از همراهی فاعل با مبتدا جمله ای پرداخته نمی شود بلکه از همراهی فاعل به فعل جمله پرداخته می گردد.92
سیوطی در این قسمت به ذکر اقسام خبر اکتفاء کرده که لازم است برای روشن تر شدن مطلب توضیحاتی اضافه گردد.
از آنجا که مبتدا و خبر به وسیله اسناد به یکدیگر ارتباط داده می شوند و خبر همان جزئی است که شنونده ازآن فایده می برد و از ترکیب با مبتدا یک کلام تام درست می کند پس به ناچار خبر باید با مبتدا ارتباط داشته و این ارتباط به وسیله ضمیر بارزی است که مبتدا برمی گردد و یا به وسیله ضمیر مستتر و یا به وسیله ضمیر محذوف و دیگر رابطه های لفظی یا معنوی می باشد و تمامی قواعد شرایط خبر به همین قاعده برمی گردد.
اقسام خبر:
سیوطی خبر را به 2 قسم: 1- مفرد 2- جمله تقسیم کرده است.
(بنابر نظر دیگر خبر به 3 قسم 1- مفرد 2- جمله و 3- شبه جمله است.)
1- خبر مفرد یا جامد است یا مشتق اگر خبر مشتق باشد در شماره (افراد، تثنیه و جمع) و جنس (تذکیر و تانیث) از مبتدا تبعیت می کند. مثال:
"التلمیذ مجتهد"
اما اگر خبر جامد باشد تبعیت لازم نیست.93
خبر مفرد از نظر رابط:
و المفرد الجامد فارغ، و ان یشتق فهوذ و ضمیر مستکن
خبر مفرد جامد از ضمیر خالی است و اگر خبر مشتق باشد دارای ضمیر مستتر است.
(کسائی و رمانی و گروهی از نحویان معتقدند که خبر جامد نیز دربر دارنده ضمیر است مثلاً زید اخوک معتقدند که تقدیر آن چنین است "زید اخوک هو" اما نحویان بصره گویند: اگر خبر جامد متضمن معنی مشتق باشد دربر دارنده ضمیر است مانند "زید اسد ای شجاع" و اگر متضمن معنی مشتق نباشد دربردارنده ضمیر نیست مانند زید اخوک.
اگر خبر مشتق باشد دربردارنده ضمیر است مانند "زید قائم" که ضمیر هو در قائم مستتر است و البته این امر در صورتی است که خبر مشتق اسم ظاهری را به عنوان فاعل خود مرفوع نسازد.
1- از نظر نحویان کوفه خبر جامد در همه حال دربردارنده ضمیر است. 2- از نظر نحویان بصره خبر جامد دربردارنده ضمیر نیست مگر اینکه مووّل به مشتق باشد 3- خبر مشتق در صورتی دربردارنده ضمیر است که الف- اسم ظاهری را مرفوع نسازد ب- عملکرد فعل را داشته باشد مانند "زید منطلق" که ضمیر هو در منطلق مستتر است اما اگر خبر مشتق عملکرد فعل را نداشته باشد دربردارنده ضمیر نیست مانند "هذا مفتاح"
در مورد چگونگی آوردن ضمیر به این صورت است در جایی که خبر پس از مبتدایی در آید معنایش برای همان مبتدا نباشد، ضمیر را به طور مطلق ظاهر بیاورد. اگر خبر مشتق پس از مبتدایی درآید که برای همان مبتدا باشد ضمیر در آن مستتر خواهد بود مانند "زید قائم" که ضمیر هو در قائم مستتر می باشد و اگر بخواهیم می توانیم آن را بارز گردانیده بگوییم: "زید قائم هو" سیبویه در ترکیب این دو وجه جایز دانسته است: 1- "هو" تاکید باشد برای ضمیر مستتر در "قائم" 2- "هو" فاعل باشد برای "قائم".
اگر خبر مشتق پس ازمبتدائی درآید که برای همان مبتدا نبوده بلکه برای مبتدائی دیگر باشد همچنان که در بیت بالا نیز همین مقصود اراده شده است- بارز گردانیدن ضمیر واجب می باشد خواه از نیاوردن ضمیر اشتباه پیش نیاید مانند "زید هند ضاربها هو" و خواه اشتباه پیش آید مانند "زید عمرو ضاربه هو" از نظر نحویان بصره بارز گردانیدن ضمیر در هر دو مورد مذکور واجب می باشد. اما نحویان کوفه گویند: اگر از بارز کردن ضمیر اشتباهی پیش نیاید بارز کردن و بارز نکردن آن هر دو جایز است ولی اگر بیم اشتباه رود بارز کردن ضمیر واجب می باشد چنانچه در جمله "زید عمرو ضاربه" اگر ضمیر بارز نشود، این اشتباه می آید که زید فاعل است یا عمرو؟ زیرا زید و عمرو هر دو می توانند فاعل باشند اما اگر ضمیر را بارز گردانیم و بگوییم: "زید عمر ضاربه هو" روشن ساخته ایم که "زید" فاعل می باشند.
گاه نمونه هایی سماعی مطابق با عقیده نحویان کوفه در ادب عرب وارد شده است مانند بیت زیر:
قومی ذرا المجد بانو و قد علمت بکنه ذلک عدنان و قحطان
ضمیر "هم" در فعل بانوها از بیت بالا مقدر است و چون از بارز نکردن آن اشتباهی پیش نمی آید حذف گردیده است.
خبر جمله از نظر رابط
جمله خبریه باید در معنی عین مبتدا باشد وگرنه ناگزیر باید در بردارنده رابطی باشد که با آن به مبتدا ربط یابد رابطه در جمله خبریه می تواند
1- ضمیری باشد که به مبتدا برگردد مانند "زید قام ابوه"
2- اسم اشاره به مبتدا باشد مانند آیه "و لباس التقوی ذلک خیر"
3- تکرار لفظ مبتدا باشد مانند الحاقه ما الحاقه
4- واژه های باشد که مبتدا تحت شمول آن در آید مانند "زید نعم الرجل"
اگر جمله خبریه، در معنی عین مبتدا باشد نیاز به رابط ندارد یعنی اگر جمله، در معنی عین مبتدا باشد، خبر با وجود آن از رابط بی نیاز است، مانند "نطقی الله حسبی" که نطقی مبتدای اول و الله مبتدای دوم و حسبی خبر مبتدای دوم، و جمله مرکب از مبتدای دوم و خبر آن خبر برای مبتدای اول است و همچنانکه در این نمونه دیده می شود. خبر از رابط بی نیاز می باشد خبر از رابط بی نیاز می باشد. بدین سان است جمله "قولی لااله الاالله"94
(و شبهما) عطف علی الجمله و هوالظرف و المجرور یتعلقان حینئذ بفعل او وصف محذف وجوباً نحو زید عندی و زید فی الدار (واصله) ای الخبر التاخیر واصل المبتدا التقدیم لان الخبر وصف فی المعنی و حق الوصف التاخیر و یجوز تقدیمه نحو قائم زید و یجب الاصل (الا لتباس) بان یکونا معرفتین او نکرتین مستویتین و لا قرنیه نحو زید صدیقی بخلاف ما اذا کان قرنیه نحو بنونا بنوا بنائنا او کان الخبر فعلا فیلتبس المبتدا بالفاعل نحو زید قام فان رفع ضمیرا بارزا نحوالزیدان قاما او الزیدون قاموا جاز التقدیم لامن اللبس اوکان محصورا نحو مازید الاشاعر فلو قدم او هم انحصار الشعر فی زید. فان قصد وجب التقدیم و یجب تصدیر واجبه ای واجب التصدیر منهما ای من المبتدا او الخبر کالاستفهام نحو من منجدی و این زید مدخول لام الابتداء نحو لزید قام و لقائم زید و مرجع ضمیر هو الخبر نحو فی الدار صاحبها و علی التمره مثلها زیدا و الخامس.
شرح: خبر می تواند ظرف یا مجرور (شبه جمله) باشد مانند "زید عندک"
"زید فی الدار" و هر یک از این دو متعلق به عامل محذوفی است که حذف عامل واجب است (گروهی جایز دانسته اند که آن عامل محذوف اسم باشد مانند "کاین" یا فعل باشد ماند استقر. اگر کاین در تقدیر باشد خبر از نوع مفرد و اگر استقر در تقدیر باشد خبر از نوع جمله است.
هرگاه متعلق ظرف یا جار و مجرور بر وجود مطلق دلالت کند یعنی ["موجود"، "حاصل"، "ثابت"، "کائن" باشد] در این صورت حتماً باید آن متعلق (یعنی وصف یا فعل مطلق) را حذف کرد مانند یکون و کائن زیرا ذکر آن هیچ فایده ای ندارد اما هرگاه بر وجودی دلالت کند که مقید به صفتی است در این صورت ذکر کردن متعلق واجب است مانند "الورقاء مغرده فوق الشجره" و مانند "عندی زید نائم" در اینجا عندی متعلق به "نائم" است که وجود مطلق نیست بلکه در حقیقت "موجود نائم" می باشد یعنی مقید به صفت خواب بودن است، در نتیجه متعلق عندی یعنی نائم حتماً باید ذکر شود اما هرگاه قرینه ای وجود داشته باشد در این صورت می توان متعلق ظرف یا جار و مجرور را با این که بر وجودمقید به صفتی دلالت دارد حذف کرد مانند "الفارس فوق الجواد" و در اصل چنین است "الفارس راکب فوق الجواد" [که در اینجا "راکب" متعلق برای "فوق الجواد" است و حذف شده است و خود فوق الجواد معنای سوار بر اسب بودن (راکب) را در درون خود دارد چون "فوق الجواد".
(واصله)ای الخبر التاخیر و اصل المبتدا التقدیم
اصل در مبتدا این است که بر خبر مقدم شود زیرا مبتدا چیزی است که حکمی بر آن بار می شود و اصل در خبر این است که پس از مبتدا بیاید زیرا خبر حکمی است که به مبتدا داده می شود. اما گاهی چیزی پیش می آید که عدول کردن از این اصل را واجب یا جایز می کند.
مواردی که واجب است مبتدا مقدم باشد.
– از اسماء صدرات طلب باشد. اسماء شرط- استفهام- ماء تعجبیه- کم خبریه.
– هر اسمی که به اسماء صدرات طلب اضافه شود. غلام من مجتهد
– مقترن به لام تاکید (لام ابتداء) باشد.
مانند "لعبد مومن خیر من مشرک"
– مبتداء و خبر هر دو نکره یا هر دو معرفه باشند و هیچ قرینه ای که منظور کلام را مشخص کند وجود نداشته باشد مانند "اخوک سندی"
– مبتدا محصور در خبر باشد مثل: ما محمد الا رسول95
مواردی که تقدیم خبر واجب است
– خبر ظرف و جار مجرور مبتدا نکرده باشد.
– خبر اسم استفهام باشد کیف حالک
– خبر محصور به مبتدا باشد ما عادل الا الله
– مبتدا ضمیری داشته باشد که به خبر برگردد. فی الدار صاحبها
(اسم کان وامسی واصبح واضحی و ظل و بات و صار) نحو زید قائماً الی آخره ولا شرط لها (ما تصرف منها) ای المذکورات بخلاف ما بعدها فلا یتصرف و ذلک کالمضارع و الامر و الوصف و المصدر نحو لم اک بغیا و کونوا حجاره (ولیس) بلاشرط ایضا و لایتصرف نحو لیس زید قائماً (و فتیء و برح و انفک و زال) الاربعه بشرط ان تکون تلو نفی او شبهه و هو النهی و الدعا و الاستفهام ظاهرا او مقدر اویاتی منها المضارع والوصف فقط نحو مازال زید قائماً لاتزل ذاکر الموت تالله تفتو تذکر یوسف ای لاتفتو (و دام تلوما) المصدریه الظرفیه نحو مادامت حیا و لاتتصرف.
شرح: در این قسمت سیوطی به اختصار به توضیح کان و اخوات آن می پردازد که برای روشن شدن مطلب به شرح کامل آن می پردازیم.
تعریف کان: کان فعلی است که بر مبتدا و خبر وارد می شود و مبتدا را مرفوع می کند که در این صورت اسم کان نامیده می شودو خبر را نصب می دهد در این صورت مبتدا رااسم کان و خبر را خبر کان می نامند.96
همانند کان است: ظل، بات، اضحی، اصبح، امس، صار، لیس، زال، برح، فتی، انفک و این چهار واژه اخیر برای شبه نفی یا برای نفی در پی هم می آیند و به این افعال افعال ناقصه گویند.
(کان و اخوت آن نزد همه نحویان فعل می باشند بجز "لیس" که ابوعلی و همچنین ابوبکر بن شقیر درباره آن دو رای دارند در یکی از گفتار خود آن را حرف به شمار آورده اند. نخستین نحوی که عقیده دارد لیس حرف است ابن سراج است آنگاه که به پیروی از وی ابوعلی فارسی در کتاب "الحلبیات" و ابوبکربن شقیر، و گروهی از نحویان این عقیده را پذیرفته اند).
نواسخ بر دو گونه هستند: 1- افعالی که خبر را به هیچ شرطی نصب می دهند و آنها عبارتند از کان، ظل، بات، اضحی، اصبح، امسی، صار و لیس.
2- افعالی که خبر را با شرط نصب می دهد اینگونه افعال خود بر دو گونه اند: الف- افعالی که عملکرد آنها مشروط به در آمدن نفی لفظی یا تقدیری و یا شبه نفی بر سر آنها است و آنها 4 فعل هستند زال، برح، انفک، فتیء نفی لفظی مانند مازال زید قائماً نفی تقدیری مانند "تفتو" در آیه (قالوا تالله تفتو تذکر یوسف) که در اصل لاتفتو بوده است. حذف این حرف نفی در صورتی قیاسی است که همانند آیه بالا پس از سوگند واقع شود.
افعال ناقصه از نظر تصرف: افعال ناقصه به طور فشرده دو گونه هستند اما به طور گسترده بر 3 نوع هستند.
1- متصرف: همه افعال ناقصه متصرفند به جز لیس و مادام
2- غیر متصرف: لیس و مادام از میان افعال ناقصه متصرفند.
افعال ناقصه متصرف غیرماضی، عمل ماضی را انجام می دهند. مضارع افعال ناقصه مانند "یکون زید قائماً" و مانند آیه (یکون الرسول علیکم شهیدا) امر افعال ناقصه مانند آیه (کونوا قوامین بالقسط) و آیه (قل کونوا جاره او حدیدا) اسم فاعل ناقصه مانند زید کائن اخاک".
نحویان درباره مصدر "کان" اختلاف ورزیدند که آیا کان مصدر دارد یا نه؟ البته درست این است که "کان" مصدر دارد بخاطر این نمونه شعر:
ببذل و حلم ساء فی قومه الفتی و کونک ایاه علیک یسیر
افعال ناقصه غیرمتصرف عبارتند از: دام ولیس. افعال ناقصه ای همچون زال و اخوات آن که عملکردشان مشروط به نفی یا شبه نفی است فقط مضارع دارند و امر و مصدر از آنها به کار نرفته است.
و السادس (خبران) بالکسر (و ان بالفتخ و هما للتوکید نحو ان الله غفور رحیم ذلک بان الله هو الحق و کان و هی للتشبیه) نحو کان زید اسد (ولکن و هی للاستدراک) نحو زید شجاع لکنه بخیل و لیت و هی للتمنی) نحو لیت الشباب عائد (و لعل) و هی (للترجی) فی المحبوب نحو لعل الجیب محسن و تکون للتوقع فی المکروه نحو لعل العدو قادم و الفرق بین الترجی و التمنی اشتراط امکان الاول دون الثانی و لایقدم هذا الخبر حال کونه (غیر ظرف) لضعفها و عدم تصرفها بخلاف خبر کان و اخواتها الا لیس و ما بعدها اما الظرف و مثله المجرور فیقدم هنا کغیره لتوسعهم فیه نحو ان لدینا اتکالان علینا للهدی.
شرح: خبر ان و نظایر آن:
حروف ناسخه 6 حرفند (اِنَّ، انّ، کانّ، لکنَّ، لیت و لعلَّ)
(سیبویه آنها را 5 حرف دانسته و "انّ" را حذف کرده است.
حروف مشبهه بالفعل برعکس "کان" عمل می کنند، یعنی اسم را نصب و خبر را رفع می دهند مانند "انَّ زیدا قائم" بنابر عقیده نحویان بصره "انَّ" در مبتدا و خبر هر دو عامل است اما بنابر عقیده نحویان کوفه در خبر عمل نمی کند و خبر به همان حالت اول خود مرفوع باقی می ماند و برای مبتدا خبر می باشد.97
حروف مشبه به اِن و انّ در معنی تاکید کانَّ برای تشبیه و لکنَّ برای استدراک، "لیت" برای تمنی و لعل برای ترجی و اشفاق به کار می رود. فوق میان ترجّی و تمنیّ در این است که تمنی هم برای امرنا ممکن مانند "لیت الشباب یعود یوما. اما ترجی فقط برای امر ممکن به کار می رود و نمی توان گفت "لعل الشباب یعود".
فرق میان ترجّی و اشفاق در این است که ترجّی در امر پسندیده به کار می رود مانند "لعلّ العدوَّ یقدم"
حروف مشبه به در عمل شبیه افعال هستند زیرا سه حرف بیشتر هم دارند و مثل فعل ماضی مبنی بر فتح هستند. اگر خبرشان جار و مجرور و ظرف باشد بر اسم مقدم می شود ولی معمول خبر بر اسم پیش
نمی گیرد مگر جار و مجرور باشد. مثل "انَّ لدینا انکالاً"98
مواردی که واجب است همزه انًّ مکسور باشد.99
1- اگر در ابتدای کلام باشد مانند "انا اعطیناک الکوثر"100
2- در ابتدای صله قرار گیرد مانند "آتیناه من الکنوز ما انّ مفاتحه لتنوء"101
3- اول صفت قرار گیرد ماند مررت برجل انه فاضل
4- اول جمله حالیه قرار گیرد. مثل قصدته و انی واثق بمروءته
5- اول جمله ای که مضاف الیه آن چیزی باشد که به جمله اختصاص دارد مانند جلست حیث انّ زیدا جالس.
مواردی که واجب است همزه "ان" مفتوح باشد:
1- هرگاه "ان" در محل فاعل یا نائب فاعل قرار گرفته باشد مانند: "بلغنی انک راحل"
2- هرگاه ان در محل مفعول قرار گرفته باشد مانند عرفت انک مقیم
3- هرگاه ان در محل مجرور به حرف جر و یا در محل مضاف الیه قرار گرفته باشد مانند علمت بانک مسافر
4- هرگاه ان در محل مبتدا و یا خبر برای اسم معنی قرار گرفته باشد مانند عندی انک مستحق
5- هرگاه "ان" پس از "حتی" و یا "حتی" عاطفه قرار گرفته باشد مانند "عرفت امورک حتی انک غیور"
والسابع (خبر لا النافیه للجنس) نحو لارجل حاضر لا احد اغیر من الله عزوجل.
لاینفی جنس عملی شبیه ان دارد و برای استغراق در نفی واحد و جنس است.102
این لارا لای نفی جنس می نامند زیرا با وارد شدن خود حقیقت اسم نکره را کاملاً نفی می کند مثلاً وقتی می گوییم "لارجل حاضر" حضور جنس مرد را نفی می کند برخلاف لای شبیه به لیس که پس از آن می توان گفت "لارجل فی الدار بل رجلان" در این مثال وجود یک مرد در خانه نمی شده و این با وجود اثبات دیگران مغایرتی ندارد.
شرط عمل کردن لای نفی جنس
1- اسم و خبرش نکره باشد اگر بر معرفه وارد شود مهمل شده و تکرارش واجب است. لازید فی الدار و لا عمرو
2- نافیه جنس باشد و نفی عام کند.
3- خبرش مقدم نشود.
4- اسم لا به آن متصل باشد.
5- بر آن حرف جر وارد نشود مانند "لا کوکب ساطع"
اسم لای نفی جنس با لای نفی جنس مبنی بر فتح است و هر دو بنابر مبتدا بودن محلاً مرفوع می باشند.
اسم لای نفی جنس می تواند مفرد- مضاف و شبه مضاف باشد.103
منظور از شبه مضاف این است که با ما بعد خود ربط عملی داشته باشد یا ربط عطفی مانند "لا راکبا فرسا فی الطریق" و مانند "ثلاثه و ثلاثین رجلا عندنا".
اعراب اسم لای نفی جنس:
هرگاه اسم لای نفی جنس مفرد باشد مبنی بر حرکتی می شود که به وسیله آن منصوب می شود مثال: "لا رجلین فی الدار" که مبنی بر "ین" است هرگاه اسم لای نفی جنس مضاف و یا شبه مضاف باشد در این صورت واجب است که لفظاً منصوب شود مانند "لام خادم مائده حاضر"104
حذف خبرلا: خبرلای نفی جنس هرگاه معلوم باشد حذف می شود و اگر نامعلوم باشد ذکر می شود و خبر لا معمولاً با الاّ محذوف است مانند "لااله الاالله".105
شباهت لای نفی جنس به اِنّ:
1- هر دو در آغاز کلام وارد می شوند و زائده نمی شوند.
2- هر 2 بر جمله اسمیه وارد می شوند.
3- هر دو برای تاکید هستند لا تاکید نفی و ان تاکید اثبات
تفاوت لای نفی جنس با اِنّ
1- خبر اِنّ بر اسمش مقدم می شود ولی خبر لاحتّی جار و مجرور باید موخر باشد.
2- اسم اِنّ اگر معرب منصرف باشد تنوین می گیرد ولی اسم لا اگر مفرد است مبنی بر فتح است.
3- اسم اِنّ اگر معرفه یا نکره است ولی اسم لا نکره است.
4- اسم می تواند مذکرو یا محذوف باشد ولی اسم لا حتماً مذکور است.
منصوب ها
منظور از اسم های منصوب اسمهایی است که نصب پذیرند و چون نصب علامت غیر رکن است بیشترین منصوبها غیررکن بشمار آیند.
نخستین اسم منصوب مفعول به است که تعریف نحوی و ادبی رایج آن چنین است:
اسمی که فعل بر آن واقع و وارد گردد یعنی بطور حقیقی و واقعی بدان تعلق یابد و وابسته شود "مفعول به" نام دارد، مانند ضربت زیداً که ضرب به حقیقت بر زید واقع شده و زید مضروب گردیده و یا آنکه و ورود فعل بر آن بگونه مجازی باشد مانند "اردت السفر" سفر را قصد نمودم، انگیزه سفر دارم، اگرچه اراده فعل بر سفر واقع نشده ولیکن چون اراده به سفر تعلق گرفته از باب متعلِق و متعلَق سفر را بطور مجاز مفعول به شمار می آوریم.
در ترکیب جمله جایگاه مفعول به پس از فاعل است و برای استناد و استدلال در ساختارها از آن تعبیر به "اصل" می کنیم، پس اصل در مفعول به در راستای جایگاهش در ترکیب جمله تاخر از فاعل است، زیرا فضله است [منظور از فضله یعنی رکن نیست نه مسند الیه و نه مسند، ولیکن این بدان معنی نیست که مقصود نباشد بلکه منظور این است که رکن کلام نیست].
بر این اساس تقدیم آن بر فاعل روا باشد مانند ضرب عمرا زید.
گاه باشد که رعایت اصل یاد شده بایسته و لازم گردد مانند آن هنگام که اعراب فاعل و مفعول مقدر باشد و فاعلیت فاعل و مفعولیت مفعول بدست نیاید در این صورت اسم مقدم فاعل و پس از آن مفعول خواهد بود مانند "ضرب موسی، عیسی" که در این جمله موسی فاعل و عیسی مفعول به است و رعایت اصل اشتباه را برطرف می سازد در همین راستا چنانچه از سوی قرینه معنوی یا ظاهری تشخیص مفعول به ممکن باشد تقدم و تاخیر جایز می شود مانند اکل الکمثری موسی که موسی فاعل و آکل است و کمثری (گلابی) مفعول به و ماکول است و قرینه روشن است.
مورد دیگری که می توان برخلاف اصل جایگاه مفعول به را دگرگون ساخت هنگامی است که فاعل "مقصود علیه" به الاّ یا انما واقع شود و چون "مقصور علیه" بعد از الاّ و اخر جمله "انما" واقع می شود از این رو فاعل موخر و مفعول به که مقصور است مقدم می گردد و اگر مفعول به مقصور علیه شد طبیعی است که عکس حکم یاد شده است بدین ترتیب:
1- فاعل مقصور علیه: ما ضرب عمرا الا زید و انما ضرب عمرا زید
2- مفعول به مقصور علیه: ماضرب زیدا الا عمرا.
انما ضرب زید عمرا.
در این موضع یک بخش عبارت سیوطی خالی از اشکال نیست و آن چنین است که وقوع فعل بر مفعول به را به تعلق تفسیر نموده که تعلق فعل تنها به مفعول به اختصاص ندارد بلکه تعلق فعل به فاعل بیشتر و استوارتر می نماید و از این رو تفسیر یاد شده به دور از مسامحه نخواهد بود.
(و منهما المصدر، و هو مادل علی الحدث) نحو ضربت ضربا (فان و افق لفظه فعله) کهذا المثال (فلفظی و الا) فان و افق معناه دون لفظه (فمعنوی) کقعدت جلوسا (و یذکر) ای المصدر الذی هو من المنصوبات و یسمی مفعولا مطلقا (لبیان نوع)
کسرت سیر الامیر(و عدد) کضربت ضربتین (و تاکید) نحو و الصافات صفا، و کلم الله موسی تکلیما. اما المصدر لغیر ما ذکر فلیس من المنصوبات و لا یسمی مفعولا مطلقا نحو اعجبنی ضربک.
دومین منصوب در مصطلع نحوی مصدر است. مصدر عبارت از اسمی است که بر حدث دلالت مانند: اکل: خوردن و کتابت: نوشتن .پس تعریف یاد شده تعریف "مفعول مطلق" مصطلحع نیست بلکه تعریف مصدر است، و به معنی عام کلمه مفعول مطلق نیست و این بیان سیوطی مناسب این مقام که مبحث منصوبهای نحوی است نمی باشد بلکه یک تعریف لغوی و صرفی است. ساده ترین عبارت در تعریف مفعول مطلق چنین است: مصدری که پس از فعل خود و یا فعلی که مرادف فعل او است واقع می شود تا تاکید با نوع یا عدد پدیداری آن فعل را برساند چنین مصدری اگر بیان نوع نماید به "مفعول مطلق نوعی " نامبر دار است.
مانند مثال سیوطی "سرت سیرالامیر" و اگر عدد انجام فعل را مشخص کند به "مفعول مطلق عددی" شهرت دارد مانند مثال کتاب "ضربت ضربتین" و هر گاه بر تاکید محض دلالت کند به "مفعول مطلق تاکیدی" معروف است و همچون فعل فاعل و انواع مفعولها را خواهد داشت که در آیه یاد شده "صفا" مفعول مطلق آن خواهد بود و کلم الله موسی تکلیما اشارت به آن دارد که در فعلهای مزید مصدر فعل مزید را بایستی بکار برد. نکته قابل توجه این است که مفعول مطلق نوعی و عددی نیز ضمنا بر تاکید دلالت دارد و بنابر این هر مفعول مطلقی بطور قطع تاکید را می رساند. هر گاه مصدری که مفعول مطلق واقع شده پس از فعل خودش باشد آن را مفعول مطلق لفظی گویند مانند سرت سیر الامیر، و چنانچه بعد از فعل مرادف فعل خودش باشد به مفعول مطلق معنوی نامبردار است مانند "قعدت جلوسا " و از آنجا که تعریف سیوطی ناقص می نمود بناچار در پایان فصل مفعول مطلق آورده که هر گاه کار برد مصدر به گونه ای باشد که یاد گردید مفعول مطلق خواهد بود و در غیر آن مصدری خواهد بود که بر اساس اقتضای عامل یا فاعل است یا مفعول به یا چیزی دیگر سیوطی تنها مثال فاعل بودن مصدر را نشان داده است مانند: اعجبنی ربک که مصدر"ضرب" فاعل اعجب می باشد.
(و منها الظرف) و هو قسمان:
(زمان کیوم و لیله و غدوه و بکره و صباح و ماء و وقت وحین) و کلما تقبل النصب نحو سرت یوما و لیله الی آخرها. و قد یخرج عنه نحو یوم الخمیس مبارک.
سومین منصوب مصطلع ظرف است هر گاه به صورت "مفعول فیه" به کار رود، و ظرف بر دو گونه است یا ظرف زمان است یا ظرف مکان.
ظرف زمان آنست که دلالت بر ذات زمان نماید هر گونه زمانی که باشد. اسمهایی که ظرف زمان واقع شود منصوب می گردد به هر گونه که باشد، چند نمونه از کلمه های ظرفی که سیوطی آورده عبارتند از: یوم، لیله، غدوه، بکره همان گونه که یاد گردید کلمات ظرفی فعلی و عملی واقع شوند منصوب می گردند ولیکن اگر ظرف فعلی نبودند اعراب آنها به اعتبار عامل موجود در جمله خواهد بود مانند: یوم الخمیس مبارک که در این جمله جمله "یوم الخمیس" مبتدا می باشد.
ظرف مکان
از بیانی که درباره ظرف زمان یاد گردید تا حدودی شناسایی به ظرف مکان حاصل می شود یکی از ویژگیهای ظرف مکان که موجب تفاوت آن با ظرف زمان می شود این است که گاه ظرف مکان با اینکه موقف ظرفیت را در جمله دارند با این حال مبنی نبوده و اعراب می پذیرد مانند ظرفهای مکانی متصرف کلماتی چون مثل و بعد چنین است.
جهات ششگانه (قبل و بعد و یمین و یسار و فوق و تحت) و نیز عند وسع و تلقاء از ظرفهای مکانی بشمار آیند، مانند زید عندکسا، جلست معلک و تلقاءک.
4- مفعوله
در نحو عربی برای "مفعول به" مصطلح دیگری نهاده اند و آن عبارت از "مفعول لاجله یا مفعول من اجله" از همین مصطلحها تا حدودی تعریف آن بدست می آید سیوطی به پیروی از نحویان تعریف آن را چنین آورده: مصدری است که علت و سبب فعل پیشین است و در فاعل و زمان با آن مشارکت دارد مانند ضربت زیدا براساس تعریف یاد شده اسم های غیرمصدر و مصدری که بر علت و سبب دلالت ندارد و مصدری که در فاعل و زمان با فعل پیشین متحد نباشد در صورتی که علت فعل پیش واقع گردند با لام تعلیل مجرور شده و از منصوبها بشمار نیایند. مانند: سری زید للعشب، ولد و للموت و ابنوا للخراب، و جئتک لاکرامک لی و نضت لنوم ثیابها. که در مثال اول کلمه "عشب" مصدر نیست و در مثال دوم دو کلمه موت و خراب مصدر است ولی علت و سبب برای فعل پیش نیست و در مثال سوم فاعل فعل متکلم وحده است و مصدر به مخاطب مستند است و در مثال چهارم زمان فعل بانوم یکی نیست. از آنجا که حرف "لام" جر برای علت و سبب وضع شده بر این اساس ممکن است مصدری که شرطهای یاد شده مفعول به را دارا باشد به شکل منصوب در نیاید بلکه با حرف جر تعلیلی ذکر گردد مانند: ضربته للتادیب بجای ضربته تادیبا.
5- مفعوم مع
اسم منصوبی که پس از واو به معنی مع بیاید تا دلالت نماید که فعل با مصاحبت و همراهی دیگری انجام پذیرفته "مفعول معه" نامیده می شود، عامل در مفعول معه یا فعل مقدم بر آن است مانند:
سرت و النیل.
یا شبه فعل، مانند انا سائر والنیل.
پس هرگاه فعلی و شبه فعلی مقدم نگردد یا پیش از واو یا پس از آن بخشی از جمله محذوف بوده و واو به معنی مع نخواهد بود بلکه واو عاطفه است مانند کل رجل وضعیته که در اصل بوده کل رجل وضیعته مقترنان و در اینجا واو به معنی مع نخواهد بود بلکه عاطفه است سیوطی گوید از عبارتی که در تعریف مفعول معه یاد نمودم روشن می گردد که عامل در مفعول فعل یا شبه فعل است نه واو به معنی مع که برخی بر آن باور بوده اند.
6- حال صفت مشتق زائد [غیررکنی] که چگونگی فاعل یا مفعول به یا هر دو را به هنگام اتصاف آنها به فعل بیان می نماید، مانند جائنی زید راکبا. در این جمله کلمه راکب صفتی مشتق است که چگونگی حالت زید را به هنگام اتصاف به مصدر مجی ء می رساند.
گاه اسم جامد حال گردد از آن رو که می توان آن را به مشتق تاویل نمود، مانند "کرّ زید اسدا" [این مثال را سیوطی از الفیه ابن مالک اقتباس نموده است که گوید: "و کرّ زید اسدا، ای کاسد"] که در تاویل کاسدویا شجاما باشد.
حذف حال روا نباشد زیرا به آسانی روشن نگردد اما حذف عامل یا واجب است یا جائز یکی از موارد وجوب ذکر عامل هنگامی است که حال راستی و درستی سخن را استوار سازد مانند آیه "و ماخلقنا السماوات و الارض و ما بینهما لا عبین" نمونه حالی که حذف عامل آن جائز است جمله کیف جئت است که پاسخ آن "راکبا" در تقدیر جئت راکبا بوده است.
از دیگر ویژگی های حال این است که بایستی نکره باشد زیرا اگر معرفه باشد در جمله ها و ساختارهای بی شماری با صفت مشتبه گردد و از این رو هرگاه در جمله چنین صفتی پدید آید حال باشد. و صفت نباشد زیرا جمله و شبه جمله در حکم نکره است. بنابراین هرگاه در موردی حال معرفه آمده ان را به نکره تاویل کنند و ابن مالک در این باره گفته:
الحال ان عرف لفظا ما عتقد تنکیره معنی کوحدک اجتهد
مانند لااله الاالله وحده وجده وحده ای متوحد او منفرد او مثل: جاوا الجم الغفیر ای جما، و ادخلوا الاول فالاول ای واحدا فواحدا.
حال منتقل
معنی انتقال در مورد حال بر این اساس است که حال ملازم موصوف خود نباشد، مانند جاء زید راکبا در این جمله "راکبا" صفت منتقل است زیرا و جدا شدنش از زید جائز است و زید می تواند پیاده بیاید گامی حال غیر منتقل است یعنی صفتی است که ملازم موصوف است، مانند هذا خاتمک حدیدا این انگشتری تو است د رحالی که آهن است که آهن از انگشتری جدا ناشدنی است.
عامل در حال و نصب دهنده آن یا فعل یا شبه فعل یا معنی فعل است. فعل، مانند: جائنی زید راکبا
شبه فعل، مانند: زید مسافر راکبا
معنی فعل، مانند: هذا بعلی شیخا
از کلماتی که دلالت بر معنی فعل دارد مانند تمنی و ترجی و تنبیه و نداء و جز اینها که در کتابهای نحوی مفصل آمده است.
7- تمییز
تمییز اسم نکره ای است که در ذات یا عدد یا نسبت رفع ابهام نماید و آن را تفسیر و توضیح دهد.
1- رفع ابهام از ذات، مانند: عندی رطل زیتا و همین طور بشر ارضا و قفیز برا.
از مثال های یاد شده روشن می گردد که منصوبما در جمله های یاد شده حال نیست از چند جهت از جمله اینکه منصوبها صفت مشتق نیست رفع ابهام از نسبت و هیئت نکرده و حامل فعل نبوده و اتحاد در وقت شرط نشده و اموری دیگر.
2- رفع ابهام از عدد مانند رایت احد عشر کوکبا.
3- رفع ابهام از نسبت یا از نسبت به فاعل مانند طاب زید نفسا یا از مفعول به مانند غرست الارض شجرا یا جز این دو مانند انا اکثر منک مالا که در اصل مالی اکثر من مالک. این نوع تمییز را تمییز منقول نیز نامند در مقابل تمییز غیرمنقول است که رفع ابهام از اسناد خبری می نماید مانند لله دره فارسا.
گاه اسم معرفه تمییز شود و تاویل به نکره گردد همانگونه در حال برعکس ان یاد گردید مانند طبت النفس یا قیس عن عمرو که به با قیس عن عمرو طبت للنفس.
(المستثنی) و انما یکون من المنصوبات (اذا کان مستثنی بالامن موجب) نحو فسجد الملائکه کلهم اجمعون الا ابلیس (فان کان) المستثنی منه (منفیا تاما) بان ذکر (جازالبدل) مع جواز النصب نحوما فعلوه الا قلیل قری ء بالرفع و النصب و مثل النفی فیها ذکر النهی و الاستفهام والکلام فی الاستثناء المتصل اما المنقطع بان کان من غیرالجنس فیجب نصبه نحو ما جاءالقوم الا الحمیر (او فارغا) بان حذف المستثنی منه (فعلی حسب العوامل) التی قبله یعرب نحو ما جادنی الازید و ما رایت الا زیدا و مامررت الا بزید.
تعریف استثناء:
استثناء عبارت است از اینکه اسم پس از "الا" یا اسم پس از یکی دیگر از اداوات استثناء را از حکم قبل از آن خارج کنیم. (اسم قبل از الاّ) مستثنی منه و اسم دوم (اسم بعد از الاّ) مستثنی نامیده می شود.
ادوات استثناء: الاّ- غیر- سوی- خلا- حاشا، اداوات استثناء هستند.
استثنا بر سه قسم است:
1- استثنای متصل، که مسثنی در آن از جنس مستثنی منه است مانند:
"جاء التلامذه الا اخاک"
2- استثنای منقطع که در آن مستثنی از جنس مستثنی منه نیست مانند "حضر القوم الا موانشیهم"
3- استثنای مفرغ که در آن مستثنی منه حذف شده است مانند "ما جاء الا اخوک" و "لا یقع فی السوء احد الا فاعله"
که در اصل "ما جاء احد الا اخوک" و "لا ینفع فی السوء احد الا فاعله" بوده است. (مستثنی مفرغ از این جهت مفرغ نامیده می شود که فعل یا عامل بیش از الا فراغت می یابد تا در کلمه بعد از الا عمل کند و با عمل کردن در کلمه دیگر از عمل در کلمه بعداز الا باز نماند. در حقیقت استثناء از یک عامل محذوف به دست می آید مثل: "ماقام الازید" یعنی "لماقام احد الا زید" یعنی "ما قام احد الا قام زید" و مانند "ما یقع فی السوء الا فاعله" یعنی "ما یقع فی السوء احد الا فاعله" یعنی "ما یقع فی السوء احد الا یقع فاعله".
– مستثنی به "الا" اگر پس از کلام قام و موجب درآید چه متصل باشد و چه منقطع منصوب است مانند "قام القوم الا زیدا" واژه زید در این نمونه مستثنی و منصوب است.
بنابر عقیده درست از میان عقاید نحویان عامل نصب مستثنی فعل یا شبه ماقبل آن با واسطه شدن "الا" است.
– اگر مستثنی پس از کلام قام و غیر موجب یعنی پس از نفی یا شبه نفی که عبارتند از: نهی و استفهام درآید دو حالت دارد: 1- متصل و آن مستثنایی است که جزئی از مستثنی منه خود باشد. 2- منقطع، و آن مستثنایی است که جزئی از مستثنی منه خود نباشد.
اگر مستثنی متصل باشد دو حالت دارد 1- نصب آن به عنوان مستثنی جائز است.
2- تبعیت آن از ماقبل در اعراب جائز است. این حالت دوم برگزیده تر است. و در این حالت مستثنای متصل بدل از متبوع خویش است مانند:
"ما قام احد الا زید و الا زیدا" و "لا یقم احد الا زید و الا زیدا" "هل قام احد الا زید و الا زیدا" و "ما ضربت احدا الا زیدا" "لا تضرب احد الا زیدا" و "هل ضربت احدا الا زیدا".
واژه قبل در تمام نمونه های بالا جایز است که مستثنی و منصوب و یا بدل از "احدا" و منصوب باشد. نحویان این حالت دوم را برتر دانسته اند.
همچنین در نمونه های "ما مررت باحد الا زید" و الا زیدا و لا تمرر باحد الا زید و الا زیدا و "هل مررت باحد الا زید؟ و الا زیدا" واژه زید جایز است که مستثنی و منصوب و یا بدل از "احد" و مجرور باشد و مقصود مصنف از تابع آوردن مستثنای متصل پس از نفی یا شبه نفی برتر شناخته شده است.
– اگر مستثنی منقطع باشد از نظر عموم نحویان نصب آن واجب است مانند "ما قام القوم الا حماراً" در این نمونه تابع گردانیدن حمار جایز نیست اگرچه قبیله تمیم آن را جایز دانسته و گویند: "ما قام القوم الاحمار"
مستثنای منقطع اگر پس از نفی یا شبه نفی واقع شود بنابر نظر همه عرب زبانان به جز قبیله تمیم منصوب ساز اما بنابر نظر قبیله تمیم، بدل از مستثنی منه قرار بده.106
(بغیر وسوی) بالکسر و الضم مقصورا و بالفتح ممدود اجر با ضافتها نحو جاء فی القوم غیر زید او سوی زید و یعربان کمستثنی بالا فی احواله السابقه او کان (بخلاو عدا و حاشا جاز نصبه) علی انما فاعلها مستتر رابع الی البعض المفهوم من الکلام قبله (و جره) علی انما حروف جر نحو خلا زیدا و زید و عدا عمرا و عمرو و حاشا بکرا و بکر فان وصلت ما با لاولین تعینت فعلیتهما فوجب النصب و لا یوصل بحاشا.
(بغیر و سوی) برخی واژه ها در معنی همانند الا- بر استثناء دلالت دارند و همانند آن بکار می روند. این واژه ها سه گروهند:
1- اسم، مانند "غیر، سوی، سوی و سواء"
2- فعل ماندن "لیس و لایکون"
3- فعل و حرف مانند "عدا، خلا و حاشا"
مستثنی به "غیر، سِویَ، سُوَی و سواء" به سبب اضافه شدنش به همین واژه ها مجرورات. واژه "غیر" با همان اعراب مستثنای به "الا" معرب می شود مانند "قام القوم الا زیدا" واژه "زیدا، منصوب است. و مانند، "ماقام احد غیر زید و غیر زید" در این نمونه "غیر" هم می تواند تابع و لغت برای احد و مرفوع باشد- که البته این حالت پسندیده تر است و هم می تواند منصوب باشد، همچنان که در نمونه "ما قام احد الا زید، و الا زیدا" واژه "زید" چنین حکمی دارد. و مانند "ماقام غیرزید" در این نمونه رفع "غیرُ" واجب است، همچنان که در نمونه "ماقام الازید" رفع "زید" واجب است و مانند "ماقام احد غیر حمار" و در این نمونه "غیر" از نظر بنی تمیم تابع و لغت و مرفوع و از نظر دیگر عرب زبانان منصوب است، همچنان که در نمونه "ماقام احد الا حمار و الا حمارا" واژه "حمار" چنین حکمی دارد.
"سوی" بنابر مشهور با کسر سین و الف مقصور به کار می رود برخی از عرب زبانان این واژه را به صورتهای "سَوا" و "سُوَی" و "سِوا" نیز به کار برده اند.
به عقیده سیبویه و فرّاء و دیگر نحویان "سوی" همواره ظرف است و در نمونه "قام القوم سوی زید" واژه "سِوَی" بنابر ظرفیت منصوب است و بر استثنا دلالت دارد. به نظر آنان این واژه تنها به ضرورت شعر از ظرفیت خارج می شود.
و لسوی سُوی سَوَاء اجعلا علی الا صح ما لغیر جعلا. بنابر درست ترین نظریه ها، آنچه را برای "غیر" قرار داده شده است، برای سِوی، سُوی و سَواء قرار بده.
سوی در نمونه هایی مجرور به کار رفته است: حدیث پیامبر: "دعوت ربی الا یسلط علی امتی عدوا من سِوًی انفسها".
سوی در نمونه زیر مرفوع است.
و لم یبق سِوَی العدوا نِ دنا هم کما دانو
"سوی العدوان" در این بیت فاعل و مرفوع است.
سوی در نمونه زیر بنابر غیر ظرف بودن- منصوب است.
لدیک کفیل بالمنی لمومل و ان سواک من یومله یشقی
"سواک" در این بیت اسم "انّ" و منصوب است.
به عقیده سیبویه و عموم نحویان "سوی" جز به ضرورت شعر از ظرفیت بیرون نمی آید و شواهدی که برخلاف این عقیده آورده می شود همه تاویل پذیر است.107
فرق سوی و غیر
حکم "سوی" از لحاظ جر دادن به مستثنی، مثل حکم "غیر" است ولی به جهت اینکه آخرش الف مقصوره است و نمی توان اعراب را ظاهر کرد حرکات اعراب بر آخرش تقدیری است.
فرق غیر با الاّ
غیر در چند مورد با الا تفاوت دارد.
1- غیر می تواند صفت واقع شود ولی الا نمی تواند [مگر اینکه به معنای غیر باشد] مثل "عندی در هم غیر جید" ولی ذکر این جمله ممتنع است: "عندی درهم الا جید".
2- غیر می تواند نقش بپذیرد ولی الا نمی تواند مثل "قام غیر زید" که غیر در اینجا فاعل است.
3- اگر مفعول له، مستثنی به "الا" شود جایز است منصوب یا مجرور به "لام" خوانده شود ولی اگر مستثنی یه "غیر" شود غیر مجرور به "لام" و مستثنی، مجرور به "غیر" می شود، مثل "ما جئتک الا ابتغاء معروفک و "ما جئتک الا لا بتغاء معروفک" و "ما جئتک لغیر ابتغاء معروفک" و "ما جئتک لغیر ابتغاء معروفک"
حکم مستثنی به "خلا" و "عدا" و "حاشا"
اگر خلا، عدا، و حاشا" را فعل بدانی مستثنای پس از آن را باید بنابر مفعول بودن منصوب نمایی مانند "فصل القضاه خلا زیدا" و "فصل القضاه عدا زیدا" و "فصل القضاه حاشا زیدا" ولی اگر "خلاء عدا و حاشا" را حرف جر بدانی در این صورت به وسیله آن مستثنی را مجرور می کنی، مثل "فصل القضاه خلا زید" "فصل القضاه عدا زید" و "فصل القضاه حاشا زید".
اگر "ما"ی مصدری پیش از "عدا و خلا" بیاید فعل محسوب می شوند و در این حالت واجب است که مستثنی، نصب داده شود و در این صورت اگر با "ی" متکلم بیایند نون وقایه به آن دو می چسبد مثل "ما عدانی، ما خلانی" و "ما" و فعل پس از آن تاویل به مصدری برگرفته از معنای این دو فعل می شود که به معنای اسم فاعل و بنابر حال بودن منصوب است. برخی ورود مای مصدریه را بر سر "حاشا" انکار کرده اند (چون حاشا حرف است مای مصدریه بر سر حرف نمی آید) ولی برخی علماء آن را بطور قیاسی جایز می دانند.
"حاشا" در مواردی که مستثنی منزه از شرکت در حکم مستثنی منه است به کار برده می شود مثل "ضربت القوم حاشا الامیر"108
(و) منها (المنادی) بیا او الهمزه او ای او یا اوهیا و انما ینصب (ان کان غیر مفرد) بان کان مضافا نحو یا عبدالله او شبیها به بان کان ما بعده من تمام معناه نحو یا طالعا جبلا (او نکره غیره مقصوده) کقول الاعمی یار جلا خذ بیدی (فان کان مفرد علما او نکره مقصوده ضم) ای بنی علی الضم لتضمنه معنی کاف الخطاب نحو یا زید و یا رجل فان کان مبنیا قبل النداء علی غیره قدر بناوه علیه کیا سیبویه
شرح:
منادی: اسمی که بعد از حروف ندا قرار می گیرد منادی نام دارد. یا رجل
حروف ندا: ا- اَی- یا- آ- اَیا- هیا- وا حروف ندا هستند. اَ- ای (ندای نزدیک) اَیا- هَیا- آ (ندای دوی یا- (برای هر ندائی دور، نزدیک، متوسط) وا (برای ندبه) یا (ندای خداوند متعال و استغاثه).
یا- اگر با نداء حقیقی اشتباه نشود برای ندبه هم بکار می رود.
انواع منادی: مفرد و مضاف و شبه مضاف می باشند.
منادی مفرد: مثنی و جمع هم می تواند باشد. یا رجل- یا رجلان- یا رجال.
منادی شبه مضاف: اسمی که از نظر معنا احتیاج به اسم بعدش دارد این اسم نباید به صورت صله یا اضافه باشد و می تواند در کلمه بعد عمل کند یعنی عمل در فاعل کند. مثل: یا حسناً وجهه عمل در مفعول کند یا باسطاً یدیه و عمل در مجرور کند یا راغباً فی العلم.
منادی مضاف: اسم بعد از منادی مضاف الیه و مجرور است.
اسم هایی که قبل از منادی شدن حرف عطف داشته اند در منادی آن حرف عطف باقی می ماند. مثل اینکه اسم مردی ثلاثه و ثلاثین باشد در این صورت در منادی به همین شکل باقی می ماند. یا ثلاثه و ثلاثین.
به طور کامل منادی به پنج دسته تقسیم می شود: 1- مفرد و معرفه 2- نکره مقصود 3- نکره غیر مقصوده 4- مضاف 5- شبه مضاف.
نکره مقصوده: هر اسم نکره ای که بعد از حرف ندا درآید و قصد معین کردن آن را داشته باشند و در این صورت مانند اسم معرفه می شود. یا رجل.
نکره غیر مقصوده: اسم نکره ای که قصد معین کردن نداشته باشند. مانند کسی که رهگذری را صدا بزند بدون قصد تعیین یا رجلا خذ بیدی
حکم منادی: لفظاً منصوب یا محلاً منصوب است.
عامل نصب: فعل محذوف وجوباً و تقدیر آن ادعو بوده است که حرف ندا جانشین آن میشود و منادی مفعول به آن فعل می باشد. نصب منادی لفظی است اگر معرب باشد مثل: نکره غیر مقصوده و مضاف و شبه مضاف: یا غافلاً یا عبدالله- یا حسنا خلقه
و نصب منادی محلی است اگر مبنی باشد، مثل مفرد و معرفه، نکره مقصوده. مثل: یا زهیر- یا رجل
بناء این این منادی به همان علامت که مرفوع بودن را قبل از منادی شدن نشان می داده است می باشد. مثل: یا علی- یا موسی- یا رجل- یا رجلان- یا مجتهدون
حکم منادی در اسم مبنی: اگر اسمی مبنی باشد با همان حرکت مبنی بودن خود در منادی، بصورت تقدیری مبنی بر ضم می گردد. یا سیبویه- یا هذا- یا هولاء. اثر مبنی بر ضم بودن به دلیل منادی بودن در تابع آن معلوم می شود.
یا سیبوبه الفاضل- یا هذا المجتهد- یا هولاء المجتهدون
حکم منادی الف و لام دار: اسم جلاله همیشه با حروف نداء "یا" منادی می شود و اگر حذف شود به جای آن میم مشدّد در آخر لفظ جلاله آورده می شود. اللهم برای اسم الف و لام دار مذکر ایها و برای اسم الف و لام دار مونث ایتها باید بین "یا" و آن اسم فاصله شود زیرا "یا" بر سر اسم الف و لام دار در نمی آید یا قبل از اسم ال دار اسم اشاره بیاورند. یا هذا الرجل- یا هذه المراه
اگر اسم علمی ال دارد بعد از حرف ندا ال آن می افتد. العباسُ- یا عباسُ
جایز است اسم اشاره و ایها مثل یا ایها ذاالرجل اسم اشاره در این جا تابع ایُّ است و الرجل تابع اسم اشاره. اگر تابع اسم اشاره جامد باشد عطف بیان است و اگر مشتق باشد صفت خواهد بود. ایُّ مبنی بر قسم و منادی نکره مقصوده محسوب می شود. در تمام منادی ها جایز است حرف ندا حذف شود.
(و) منها (اسم لا النافیه للجنس) و انما ینصب (ان کان غیر مفرد) ای مضافا او شبهه کالمنادی نحو لا صاحب بر ممقوت و لا طالعا جبلا حاضرا (و الا) بان کان مفردا (رکب) معها (و بنی علی الفتح) لتضمنه معنی من الجنسیه مع نصب محله نحو لارجل فی الدار (ان با شرت مدخولها شرط لعملها النصب لفظا او محلا (و الا) باب فصل بینها و بینه (رفع) نحو لافیها غول (فان کررت نحو لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم جاز رفع الثانی و نصبه) بتنوین و ترکیبه بناء اثانیه (ان رکب الاول) فالرفع علی اهمالها او عطفما علی جمله لا الاولی و ما بعدها و النصب عطفا له محل اسم الا ولی و الترکیب استقلالا و من الاول لام ام لی- ان کان ذاک و لا اب- و من الثانی- لا نسب الیوم و لا خله- و من الثالث- لابیع فیه و لاخله (و ان رفع الاول لم ینصب) الثانی لعدم نصب محل الاولی المعطوف علیه یرفع ایضا اهمالا للثانیه کالاولی نحو لابیع فیه ولاخله اویرکب استقلا نحو لالغو فیها و لا تاثیم.
اسم لای نفی جنس
قبلا در قسمت مرفوعات لای نفی جنس توضیح داده شد.
اسم لای نفی جنس مبنی بر فتح است اگر مفرد نکره باشد و مضاف و شبه مضاف نباشد. لا رجل فی الدار
در صورتی که مضاف و شبه مضاف باشد منصوب است.
مانند لا طالعاً جبلاً حاضر
لای نفی جنس با اسم خود ترکیبی می سازد که دربردارنده معنای نفی جنسیت است و اگر فاصله ای بین لا و اسمش باشد اعراب آن مرفوع خواهد بود. یعنی عملش لغو می شود. مثل "لا فیها غول"109
لای نفی جنس اگر مکرر شود چند حالت دارد.
مثال: لا حول و لا قوه الا بالله
اسم لا نکره متصل است:
1- هر دو لا عمل کنند. لاحول و لاقوه اسم هر دو مبنی بر فتح است.
2- هر دو لا عمل نمی کنند لاحول و لاقوه عمل لیس یا مهمله هستند.
3- لانسب الیوم و لا خله فتح اولی و نصب دومی که ضعیف ترین حالت بوده و در ضرورت شعری می آید.
4- "لابیع فیه و لا خله" رفع هر دو به ابتدائیت یا لا عمل لیس را انجام داده است.
5- "لابیع فیه و لا خله"110 فتح هر دو که اصل است.
6- لا لغو فیها و لا تاثیم فتح دوم رفع اولی یکی عمل کرده و دیگری عمل نکرده است.111
7- اسم لا اگر تنوین نداشته باشد و لام جر بعدش بیاید حکم مضاف خواهد داشت و لام و مجرورش صفت خواهند بود مثل لا ابا له و خبرش محذوف است ولی اگر لام و مجرورش خبر قرار گیرد باید به صورت لا ابا له باشد.112
3- یکی عمل کند دیگری نه لا حول و لا قوه- لا حول و لاقوه
4- جایز نیست نصب اسم لای دوم و رفع اولی، زیرا اولی محل نصب ندارد که دومی عطف به آن شود. لا حول و لاقوه.
از تمام این حالات بناء در هر دو با رفع هر دو بهتر است.
اسم لا معرفه و معطوف به اسم لا اول باشد رفع دومی واجب است زیرا عطف بر محل لا می شود. لارجل و لازید فی الدار
اگر اسم لا عطف شود و تکرار هم نشده باشد الغاء آن ممتنع بوده و واجب است عمل انّ انجام دهد دو اعراب در معطوف جایز است. ولی نصب بهتر است.
1- نصب لارجل و امراه فی الدار
2- رفع لارجل و امراه فی الدار
مثال های کتاب اتمام الداریه در لای نفی جنس:
1- لام ام لی ان کان ذاک و لااب فتح اولی و رفع دومی بنابر اینکه کلمه ا ب مبتدا باشد و خبرش محذوف زیرا لا غیرعامل و زائده می باشد.
و منها (مفعولا ظن و حسب و خال) بمعناها (وزعم و علم) لا بمعنی عرف و (و رای) لا به معی ابصر (و وجد) بمعنی علم (و جعل) بمعنی اعتقد نحو طننت زیدا قائما الی اخره (و افعال التصییر) و هی اتخذهو صیدور دو خلق و ترک و جعل لابمعنی اعتقد او خلق نحو و اتخذ الله ابراهیم خلیلا فجعلناها هباء منثورا و اصل المعمولین المبتدا و الخبر (و) منها (خبرکان و اخواتها و اسم ان و اخواتها) و تقدم مثالها.
شرح:
افعالی که به بیش از یک مفعول متعددی می شوند چند قسم هستند.
1- افعالی که دو مفعول را نصب می دهند و اصلشان مبتدا و خبر بوده است.
2- افعالی که دو مفعول را نصب می دهند و اصلشان مبتدا و خبر نبوده است.
3- افعالی که سه مفعول را نصب می دهند و دو مفعول (آخر) از آنها مبتدا و خبر بوده اند.
افعالی که دو مفعول را نصب می دهند و اصلشان مبتدا و خبر بوده است افعال قلوب نامیده می شوند.
افعال قلوب چهارده تا هستند و بر دو قسمند: 1- افعالی که به معنای رحجان هستند: ظن، خال، حسب، زعم، جعل، عد، حجا و هب.
2- افعالی که به معنی یقین هستند: رای، علم، وجد، الفی، دری و تعلم.
افعال قلوب از آن جهت به این نام نامیده شدند که اغلب آنها بر شک و یقین که متعلق به قلب است دلالت می کنند.
افعال قلوب پس از گرفتن فاعل خود بر مبتدا و خبر داخل می شوند و آن دو را منصوب می کنند تا مفعوهای (اول و دوم) آنها شوند مانند "وجدت العمل نافعاً" و "ظننت الدار قریبه" [این دو جمله در اصل چنین بوده است "العلم نافع" و "الدار قریبه".[
تمام افعال قلوب وقتی از مفعول دوم بی نیاز باشند فقط به نصب مفعول اول اکتفاء می کنند و در این صورت مثل سایر افعال متعدی یک مفعولی به حساب می آیند مانند "علمت المساله" و "وجدت الضاله"113
افعال قلوب متصرف هستند یعنی مضارع و امر و اسم فاعل و اسم مفعول و مصدر از آنها ساخته می شود مانند:
ظن- یظن- ظن- ظان- مظنون- ظنین
بجز هب و تعلم که فقط یک صیغه امر دارند و ریشه هب- وهب نیست.114
در مورد افعال قلوب
تعلّم= به معنای بدان است و فعل امر از ماده تَعَلّم یتعلم نیست.
و قبل از دو مفعولش اَن میآید.
دری= بیشتر یا باء متعدی می شود.
رای= که هم برای یقین و هم در معنی گمان به کار می رود و به معنی دانست و پنداشت بکار رفته است.
جعل= به معنی اعتقد می باشد و با جعل به معنی صید که از افعال تحویل است متفاوت است.
وجد= به معنی علم می باشد.
زعم= با انّ و اَن وصله آنها می آید.
ظن= غالب در رجحان و برای یقین است.
خال و حسب نیز گاهی در معنای یقین و گاهی گمان بکار می روند.115
افعال تعییر یا تحویل:
افعالی هستند که بر سر مبتدا و خبر در می آیند و آن دو را به عنوان مفعول خود منصوب می کندن و این امثال بر تغییر موصوف از حالتی به حالت دیگردلالت دارند.
این افعال عبارتند از: جعل- رد- ترک- اتخذ- تخذ- صید- وهب (که همیشه ماضی است) و (جعل به معنی اعتقد و خلق نمی باشد) مانند "فجعلناه هباء منثورا"116
(المجرورات ثلاثه مجرور بالاضافخ) ای بسببها (بتقدیر) من فیما هوبعض المضاف الیه نحو خاتم هدید (او اللام) فیما هو ملکه او مختص به نحو غلام زید و باب الدار (اوفی) فی ظرفه نحو مکر الیل ثم الجار للمضاف الیه قال سیبویه المضاف و ابن مالک الرف المقدر فعلی الثانی الباء فی بتقدیر للتعدیه تتعلق بمجرور علی لالول للمصاحبه و الملابه و تقدم اول هذا الفن ان الجر بالاضافه ضعیف و لذا مفیته بما تقدم من التاویل (و) مجرور (بلحرف و هو) ای الحرف الجار بمعنی الحروف (من) لابتداء الغایه نحو نت المسجد الحرام (والی) لانتها ئها نحو الی المسجد الاقصی (و عن) للمجازه نحو رمیتا السهم عن القوس (و علی) للاستعلاء نحو جلست علی السریر (و فی) للظرفیه نحو الماء فی الکوز (و رب) للتقلیل نحو رب رجل لقیته (و الباء) لا لصاق نحو بزید داء (و الکاف) لتشبیه نحو زید کالا سد و اللام للملک و الاختصاص نحو المال لزید و الجل للفرس (و مذ و منذ) و لا یجران الا اسم الزمان غیر المستقبل و هما فی الماضی بمعنی من نحو ما رایته مذ او منذ شهر و فی الحاضر بمعنی فی نحو ما رایته مذ او منذیومنا (الواو والتاء) و لایحران (الافی القسم) نحو و الله و تا الله و تفتص الواو بالظاهر و التاء بالله هذه اصول معافی الصروف المذکوره و قد تاتی لغیر ذلک مجار او جرالاسم بعد الواو فی غیر القسم نحو*و لیل کموج البحر ارفی سدوله*
انما هو برب مضموه لا بها فلا یرد علی الحصر و مجرور (بالمجاوره) ای بمجاوره المجرور و ذلک مسموع (فی لغت) حکی هذا حجر ضب خوب و الاصل بالرفع صفه لجحر (و توکید) کفوله *یا صاح بلغ ذوی الزوجات کلهم *و الاصل بالنصب نوکید ذوی و لا یجری ذلک فی غیر هما من التوابع.
احکام مضاف:
مضاف باید 1- مجرد از تنوین و نون تثنیه و جمع مذکر سالم باشد.
2-مجرد از ال در اضافه معنوی باشد. کتابی الاستاء
3- در اضافه لفظی دخول ال جایز است. مثل الکانبی الدرس به شرط آنکه مثنی و جمع مذکر باشد یا مضاف به اسم ال دار شود الکاتب الدرس و یا مضاف به اسمی که اضافه به اسم ال دار شده است شود الکانب درس النحو.
مواردی که مربوط به اضافه است:
الف- مضاف تانیث و تذکیر را از مضاف الیه کسب می کند بشرط آنکه مضاف بی نیاز از مضاف الیه بتواند باشد.
مانند: قطعت بعض اصابعه – قطعت اصابعه
ب- مضاف به اسم مرادف خود اضافه نمی شود لیث اسد
ج- مگر دو علم باشند/. محمد خالد یا اضافه صفت به موصوف باشد یوم الجمعه
انواع اضافه: 1- اضافه لامیه 2- اضافه ظرفیه 3- اضافه تشبیهیه
1- اضافه لامیه: تخصیص و ملکیت را می رساند. لجام الفرس- للفرس با تقدیر لام
2- اضافه بیانیه: جتس مضاف را می رساند. باب خشب- من خشب با نقدیر من
3- اضافه ظرفیه: مضاف الیه ظرف مضاف را می رساند. سهر اللیل- فی اللیل با تقدیر فی
4- اضافه تشبیهیه: مضاف الیه مشبه مضاف است.117 مانند لولو الدمع کاللولو با تقدیرک
اضافه بر دو گونه است: 1- اضافه محضه یا اضافه معنوی
2-اضافه غیر محضه یا اضافه لفظی
1- اضافه محضه یا اضافه معنوی: مضاف تخصیص و تعریف داده می شود و مضاف باید اضافه وصف به محمولش نباشد.
مفتاح الدار- کتاب سعید- کتاب رجل
در اضافه معنوی اگر مضاف الیه نکره باشد مضاف از آن کسب تخصیص می کند مانند "هذا غلام امراه"
3- اضافه لفظی: اضافه شدن صفتی است شبیه به فعل مضارع- در معنی حال یا آینده به محمول خود، در این گونه اضافه مضاف کسب تعریف یا تخصیص نمی کند در این گونه اضافه مضاف صفتی همانند فعل مضارع "یفعل"، اسم فاعل مانند "هذا ضارب زید"، اسم مفعول مانند"هذا مضروب الاب"
و نمونه مضافی که صفت مشیه است مانند "هذا حسن الوجه" می باشد. اگر مضاف صفت نباشد- مانند مصدز یا صفت غیر عامل باشد مانند اسم فاعل در معنای ماضی- اضافه از گونه لفظی و معنوی خواهد بود.
نمونه مصدری که مضاف است: "عجبت من ضرب زید"
و نمونه اسم فاعلی که در معنای ماضی است: "هذا ضارب زید امس"118
اضافه معنوی را از آن روی بدین نام نامگذاری کردند که مفید معنی تخصیص یا تعریف است و همچنین از آن روی آن را اضافه محضه خوانده اند که انفصال در آن در تقدیر نیست و از هر گونه انفصال تقدیری خالص و محض می باشد بر خلاف اضافه غیر محضه که همواره انفصال در آن در تقدیر است و آنگاه کهخ می گوییم: "هذا ضارب زید" که تقدیر آن چنین است" هذا ضارب زیدا" و این هر دو در جمله یکسان است و تنها فرق آن ها این است که صفت در جمله نخست برای تخفیف در لفظ مضاف واقع شده است.119
لعل در زبان مردم هذیل حرف جر است، مانند "اخرجها متی کمه" لو لا: به عقیده سیبویه "لولا" حرف جر است ولیکن فقط ضمیر را مجرور می سازد، مانند "لولای، لولاک، لولا"
از نظر سیبویه ضمائر یاء، کاف و هاء در این نمونه ها مجرور به حرف جر "لولا" است.
به گمان اخفش این ضمائر مجرور به جای ضمائر مرفوع به کار رفته و مبتدا می باشند و "لولا" در آن ها عمل نکرده است، همچنانکه در اسم ظاهر نیز عمل نمی کند، مانند "لو لا زید لا تیتک".120
حروف مشترک بین فعل و حرف بودن عبارتند از: خلا- عدا- حاشا
علت نامگذاری آن ها به حروف جر یا حرف خفض یا حرف اضافه این است که این حروف معنی فعل قبل از خود را به اسم بعد ار خود رسانده و اضافه می کنند.
"کی" در 2جا حرف جر است.
1- هر گاه کی بر سر "ما"ی استفهام در آید، مانند "کیمه برای چه".در این نمونه "ما" اسم استفهام و مجرور به حرف جر "کی" است و الف "ما" به سبب در آمدن حرف جر بر سرر آن حذف و به جای آن هاء سکت آورده شده است.
2- هر گاه "کی" در نمونه هی مانند "جئت کی اکرم زیدا"
در این نمونه "اکرم" فعل مضارع منصوبی است که پس از آن به تقدیر "ان" پس از "کی" منصوب شده است. "ان" و فعل پس از آن به تاویل مصدر رفته مجرور به حرف جر "کی" است و تقدیر آن چنین می باشد:"جئت کی اکرام زید"
ج- مضاف عام و مضاف الیه خاص باشد یوم الجمعه
د- اگر اشتباه پیش نیاید مضاف می تواند حذف شود. مانند: اسال القریه – اهل القریه
ه- اسم فاعل و اسم مفعول در اضافه لفظی باید به معتی حال و استقبال باشند.121
مجرور به حروف جر
حروف جر بر اسم داخل شده و آن را مجرور می کنند و عبارت هستند از: من، الی، حتی، خلا، عدا، حاشا، فی، عن، علی، مذ، منذ، رب، لام، کی، واو، تا، کاف، باء ، لعل، و متی.
عده ای معتقدند که "کی، لعل و متی" جزو حروف جر نیستند.
در بین حروف جر حروف مختص به اسم ظاهر عبارتند از:
رب، منذ، مذ، حتی، کاف، واو قسم، تاء، متی
بقیه حروف مختص به ضمیر و اسم ظاهر هستند.
از نظر عموم نحویان در اضافه معنای جر "لام" در نیت است، اما به گمان برخی از نحویان علاوه بر معنای "لام" و "فی" و "من" در اضافه در تقدیر می باشد.
قاعده اضافه اینچنین است که اگر تنها معنای یکی از دو حرف "من" یا "فی" در اضافه در تقدیر باشد اضافه در معنای تقدیری یکی از دو حروف یاد شده خواهد بود و گرنه در معنای لام جر می باشد.
اگر مضاف الیه بیان کننده جنس مضاف باشد با حرف جر "من" در تقدیر است مانند "هذا ثوب خز و خاتم حدید" که تقدیر آت چنین است: "هذا ثوب من خز، و خاتم من حدید"
اگر در اضافه معنای "من" یا "فی" در تقدیر نباشد لا محاله معنای "لام" در تقدیر است مانند "هذا غلام زید" و هذه ید عمرو"
که در اصل چنین می باشد: "غلام لزید و ید لعمرو"122
مجرورات: اعراب جر مخصوص اسم است. اسم به دلایل زیر مجرور می شود:
1- اضافه 2- حرف جر 3- مجاورات
1- اضافه: اضافه نسبت بین دو اسم با تقدیر گرفتن حرف جر است که اسم دوم را مجرور می سازد و اسم اول مضاف و اسم دوم مضاف الیه نامیده می شود.عامل جر مضاف الیه مضاف می باشد.123
سیوطی عامل جر مضاف الیه را این طور بیان می کند که اسم دوم (مضاف الیه )با در نیت گرفتن "من و فی" آنگاه که این دو حرف مناسب [با معنی اضافه]باشند مجرور می شود و برای اضافه ای که با معنی این 2حرف مناسب نباشند حرف لام در نیت گرفته می شود و اسم نخست به سبب اسم پس از آن (مضاف الیه ) تعریف داده می شود.
نحویان در مورد عامل جر مضاف الیه اختلاف نظر دارند: برخی می گویند مضاف الیه به عاملیت جر مقدر "لام" و "من" و فی مجرور است. برخی دیگر گویند: به عاملیت مضاف مجرور است.
شرح حروف جر124
باء125: ام الباب حروف جر است الصاق معنی اصلی آن بوده و در همه معانی آن هست و از آن جدا نمی شود الصاق حقیقی مثل امسکت بیدک الصاق مجازی مثل مررت بدارک یعنی بمکان یقرب منها
معانی دیگر باء – استغاثه – سبب وتعلیل- تعدیه نمودن فعل مثل همزه تعدیه- قسم- بدل- ظرفیت- مصاحبه- معای من تبعیضیه- استعلاء- تاکید.
من:126ابتداء غایت زمان و مکان معنی اصلی آن است.
مثل: "سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام"127
مثل: "لمسجد اسس علی التقوی من اول یوم"128
معانی دیگر من- تبعیض- بیان جنس- تاکید- بدل- ظرفیت- سببیه و تعلیل- معنی عن.
من در بیان جنس با کلمه بعدش خبر و حال و صفت می تواند قرار بگیرد.
من بیانیه بعد از کلمه ما و مهما هم قرار می گیرد. من تاکیدی زائده در لفظ یعنی اعراب است.
الی: معنی اصلی الی انتهاء غایت زمانی و مکانی می باشد.
مثل "اتموا الصیام الی اللیل"129
معانی دیگر الی- مصاحبه- عند- می باشد.
حتی:130 معنی اصلی آن انتها است و جر نمی دهد مگر اینکه بعد از حتی کلمه های آخر و نهایت بیاید. سرت لیله امس حتی آخرها
معانی دیگر آن- تعلیل است.
عن:131معنی اصلی عن مجاوره و بعد است. سرت عن بلد.
معانی دیگر آن- بعد- علی- تعلیل- من- معنی بدل- می باشد.
علی:132معنی اصلی آن استعلاء (حقیقی- مجازی) می باشد.
"علیها و علی الفلک تحملون133 " (حقیقی) "فضلنا بعضهم علی بعض"134 (مجازی)
معانی دیگر علی- فی- عن- لام تعلیل- مصاحبه (مع)- من- باء- استدارک (شبیه حرف زائده می شود
فی:135 معنی اصلی فی ظرفیت (مکانیه- زمانیه- مجازیه)
الماء فی الکوز (مکانیه) سرت فی النهار (زمانیه) "لکم فی رسول الله اسوه حسنه"136 (مجازیه)
معانی دیگر آن- سببیه و تعلیل- مصاحبت- استعلاء- مقایسه- باء و الصاق- الی
کاف:137 معنی اصلی آن تشبیه است. علی کالا سد.
معانی دگر آن- تعلیل- علی- توکید.
واو138- تاء قسم:139 حروف قسم هستند و تاء فقط بر لفظ جلاله وارد می شود.
"والفجر و لیال عشر"140 "تالله لاکیدن اصنامکم"141
مذ- منذ:142 دو حرف جر که به معنی ابتداء غایت در ماضی و ظرفیت در زمان حاضر هستند.
ما رایته منذ یومنا- فیما
ما رایته مذ یوم الجمعه- من یوم الجمعه
معنی من و الی می دهند اگر مجرور آنها نکره محدوده لفظا و معنا باشد. ما رایتک مذ ثلاثه ایام- من بدئها الی نهایتها. (متعدد در لفظ)
ما رایتک مذ امدِّ- امدًّ (متعدد در معنی)
رب: برای تقلیل و تکثیر که با قرینه مشخص می شود.
الا رب مولود لیس له اب (تقلیل)
یا رب کاسیه فی الدنیا عاریه یوم القیامه
ما بعد از ربما زائده است و فقط رب در نکرات عمل می کند که موصوف جمله یا مفرد باشد. رب بعد از واو غیر قسم حذف شده عملش باقی می ماند.
و لیل کموج البحر ای رب لیل
مجرور رب محلاً مرفوع به ابتدا ئیت است.
رب غنی الیوم فقیر عذاً.143
اقسام حروف جر:
حروف جر اصلی و زائد و شبه زائد دارند.
حرف جر اصلی: متعلق می خواهند کتبت بالقلم
حروف جر زائد: متعلق نمی خواهند برای تاکید مضمون جمله می آیند و من- باء- کاف- لام جزء این دسته هستند. ما جاء من من احد- لیس سعید بمسافر.
حروف جر شبه زائد: احتیاج به متعلق ندارد ولی از حروف جر نمی توان بی نیاز شد.
رب- حاشا- عدا- خلا- لعل
1- در فاعل کفی و در مفعول به و بعد از لیس و ما نافیه- قبل از لفظ حسب به عنوان مبتدا باء زائده است.
2- در فعل- مفعول- مبتدا من زائده است.
زائده بودن حروف جر در اعراب است نه در معنی.144
مجاورت:
یکی از انواع مجرورات که نادر می باشد، مجاورت بامجرورات است که در لغت و تاکید رخ می دهد مثل:
1- هذا جحر ضب خرب
2- یا صالح بلغ ذوی الزوجات کلهم
در مثال 1- رب صفت جحر است که مرفوع می باشد ولی در مجاورت کلمه ضب مجرور شده است.
در مثال 2- کلهم توکید ذوی است زیرا اگر توکید زوجات بود باید کلهن می شد و چون ذوی منصوب بر مفعول بودن است کل باید منصوب می شد ولی در مجاورت کلمه زوجات مجرور شده است.145
(التوابع) فی الاعراب اربعه (الاول النعت و هو تابع جنس (مکمل ماسبق) بایضاحه او تخصیصه نحو جاء زید الکاتب فتحریر رقبه مومنه فصل یخرج سائر التوابع (موافق له فی اعراب) من رفع او نصب او جر (و تنکیر و فرعه) ای تعریف حقیقیا کان او سببیا کالمثالین السابقین و کقولک جاء زید العالم ابوء و امراه عالم ابوها (و فی تذکیر و ا فراد و فرعهما) ای تانیث و تثنیه و جمع (ان کان حقیقیا) بان کان معناه لما قبله نحو جاءت هند العالمه والرجلان العالمان و الرجال العالمون بخلاف ما اذا کان سببیا ای معناه لما بعده فیلزم الافراد و تذکیره و تانیثه بحسب تالیه نحو جاء الزیدان العالم آباوهم و الرجال العالم آباءهم و هند العالم ابوها و العاقله امها.146
تعریف تابع: اسمی است که در اعراب با اسم پیش از خود به طور مطلق مشارک باشد. عبارت "اسمی که در اعراب با اسم پیش از خود مشارک باشد" علاوه بر همه توابع موارد زیر را نیز دربرمی گیرد: الف- خبر مبتدا مانند "زید قائم: زیدایستاده است". ب- حال و منصوب مانند "ضَرَبْتُ زیداً مُجَرًداً: زید را برهنه زدم" اما با قید "به طور مطلق" خبر و حال از تعریف توابع بیرون می روند زیرا این دو در اعراب با اسم پیش از خود به طور مطلق مشارک نیستند و تنها در برخی احوال با اسم پیش از خود مشارک می باشند برخلاف توابع که در همه احوال خود با اسم پیش از خود در اعراب مشارک می باشند مانند "مَرَرْتُ بِزَیْدِ الکَریْمِ: زید بزرگوار را دیدم" و رجَاءَ زَیْدُ الکَریِمُ. زید بزگوار آمد". (ابن عقیل، ص 949)
صفت (نعت)
"صفت" یا نعت لفظی است که چگونگی اسم پیش از خود را بیان می کند. اسمی که صفت درباره آن توضیحی می دهد، "موصوف" نامیده می شود.
جاء رجل عالم (مردی دانا آمد).
در مثال بالا، "عالم" چگونگی "رجل" را بیان می کند؛ از این رو "عالم" را صفت و "رجل" را موصوف می گویند.
نعت
صفت هم نامیده می شود. بعد از اسم ذکر شده و بعضی حالات آن را بیان می کند. مثل: 1- جاء التلمیذ المجتهد 2- جاء الرجل المجتهد غلامه
نعت یا حقیقی است یا سببی.
نعت حقیقی: نعتی که صفتی از صفات متبوعیش را بیان کند. مثال 1 فوق.
نعت سببی: نعتی که صفتی از صفات چیزی که متعلق به متبوعش است را بیان می کند. مثال 2 فوق.147 لغت باید یا مشتق باشد یا موول به مشتق.
نعت بر دو قسم است: مشتق یا در معنی مشتق.
نعت مشتق بر 4 قسم است: اسم فاعل مانند: "جاءنی رجل فاضل".
اسم مفعول مانند: "حان الموعد المضروب و الیوم المشهود".
صفت مشبهه مانند: "التقیت برجل شریف النسب".
افعل التفضیل مثل: "تبعت الطریق الاقوم".148
نعت موول به مشتق بر شش قسم است:
* اسمهای اشاره غیر مکانی مثل: "صادقت الفتی هذا" یعنی "مشارالیه".
* اسم منسوب الیه مانند: "شاهدت رجلا لبنانیا" یعنی "منسوبا الی لبنان".
* اسم جامد که دلالت بر معنی مشتق کند مثل: "الرجل الثعلب مکروه" یعنی "محتال".
* ذو به معنی صاحب مثل: "هذا رجل ذو فضل" یعنی صاحب فضل
این مورد در کتاب سیوطی بدان اشاره نشده است.
انواع صفت
1- اسم مشتق که بر حدث (معنی) و صاحب آن دلالت می کند- ضارب
2- جامد مشبه به مشتق بر معنی دلالت می کند- ذو به معنی صاحب
3- جمله که سه شرط دارد:
الف- منعوت نکره باشد لفظی و معنوی.
ب- منعوت نکره باشد معنوی نه لفظی مثل معرف به ال جنسیه.
ج: مشتمل بر ضمیری که به موصوف برگردد ملفوظ یا مقدر.
د: خبریه باشد محتمل صدق و کذب باشد و اگر انشایی است کلمه قول در تقدیر باشد.
4- مصدر که اِفراد و تذکیرش واجب است.
5- شبه جمله و ظرف در موضع صفت قرار می گیرد.
تطابق صفت و موصوف:
1- اگر صفت ضمیر مستتری مطابق منعوت را رفع دهد صفت حقیقی بوده و در 4 خصوصیت یعنی- اعراب- تعریف و تنکیر- تذکیر و تانیث- تعداد- با منعوت خود مطابقت می کند یعنی صفت معنی اش با کلمه قبل می باشد.
جاء الرجل العاقل
2- اگر صفت اسم ظاهری را بعد از خودش رفع دهد نعت سببی بوده و در دو خصوصیت یعنی- اعراب- تعریف و تنکیر- از منعوت خود تبعیت می کند. یعنی صفت معنی اش برای کلمه بعد از خودش است و دائماً هم مفرد است چون شبیه فعل عمل کرده است. جاء الرجل الکریم ابوه. جاءت المراه الکریم ابوها.
و اگر نعت سببی ضمیر منعوت را در خود داشته باشد مطابق منعوت خود از جهت افراد و تثنیه و جمع و تذکیر و تانیث و اعراب و تعریف و تنکیر خواهد شد.
جاء الرجلان الکریما الاب- جاءت النساء الکریمات الاب149
الثانی العطف و هو بیان کالنعت) فی معناه و هو تکمیل ما سبق و موافقته فی الاعراب و ما ذکر بعده و لایکون معناه الا لما قبله و یفارق النعت فی انه لایکون مشتقا بخلافه نحو* اقسم بالله ابو حنص عمر (و نسق بواو) لمطلق الجمع نحو جاء زید و عمرو فیصدق بمجیئه قبله و معه و بعده (وفاء) للترتیب و التعقیب نحو جاء زید فعمرو و تزوج فلان فولد له اذا لم یکن بینهما الامده الحمل (و ثم) له بتراخ نحو اماته فاقبره ثم اذ اشاء انشره (واو) للشک نحو جاء زید او عمرو و ام للتفصیل بعد الهمزه نحو اجاه زید ام عمرو و ازید افضل ام عمرو (و بل) للاضراب نحو اضرب زیدا بل عمرا (ولا) للنفی نحو جاء زید لاعمرو (ولکن) للاستدراک نحو جاء زید لکن عمرو ولم یجیء (و حق) للغایه فی الرفعه او الخسه نحومات الناس حتی الصالحون و اهاننی الناس حتی الحجاسون.
شباهت عطف بیان و صفت
عطف بیان و صفت از دو جنبه با یکدیگر شبیه اند:
1- هر دو برای توضیح اسم پیش از خود به کار می روند.
2- عطف بیان مانند صفت حقیقی د رچهار چیز (اعراب، عدد، جنس، معرفه و نکره بودن) از اسم پیش خود تبعیت می کند.
تفاوت عطف بیان و صفت
عطف بیان جامد و صفت مشتق است. به دو جمله زیر توجه کنید:
1- جاء صدیقک علی. 2- جاء صدیقک العالم150
هم "علی" و هم "العالم" اسم پیش از خود یعنی "صدیقک" را توضیح می دهند؛ اما "علی" جامد و "العالم" مشتق است؛ از این رو "علی" عطف بیان و "العالم" صفت است.151
فالعطف مطلقا: بواو، ثم، فا، حتی، ام، او، ک "فیک صدق و وفا"
عطف به طور مطلق (چه در لفظ و در چه در معنی) به وسیله "و، ثم، فاء، حتی، ام و او" انجام می پذیرد. مانند "فیک صدق و وفا: در تست راستی و وفا".
حرفهای عطف بر دو گونه اند: 1- حرفهایی که معطوف را با معطوف علیه به طور مطلق ـ یعنی هم در لفظ و هم در حکم- شریک می گردانند. این حرفها عبارتند از: الف- واو مانند: "جاء زید و عمرو: زید و عمرو آمدند" ب- ثم مانند: "جاء زید ثم عمرو: زید آمد آنگاه عمرو". ج- فاء مانند "جاء زید فعمرو: زید آمد پس عمرو". د- حتی مانند "قدم الحجاج حتی المشاه: حج گزاران آمدند حتی پیادگان". ه- ام مانند "ازید عندک ام عمرو: آیا زید نزد تست یا عمرو" و- او مانند "جاء زید او عمرو: زید آمد یا عمرو".
به عقیده نحویانی که مقدم شدن حال را بر جار و مجروری که عامل آن است، جایز می دانند، حال است برای جار و مجرور "بواو". ب- به عقیده سیبویه حال است برای مبتدا. "بواو" جار و مجرور متعلق به عامل محذوف خبر. "ثم، فا، حتی، ام، او" که لفظ آنها مورد نظر است هه معطوف به واو، حرف عطف در همه آنها در تقدیر است. "کفیک" کاف: حرف جر برای قول محذوف، فیک: جار و مجرور متعلق به عامل محذوف خبر مقدم. "صدق" مبتدای موخر. "و وفا" واو حرف عطف. وفا معطوف به صدق. این واژه به ضرورت شعری مقصود آمده و در اصل وفاء بوده است. تقدیر سخن چنین است: "کقولک فیک صدق و وفا: مانند سخن تست که در تست راستی و وفا". کقولک: جار و مجرور متعلق به عامل محذوف خبر برای مبتدای محذوفی که تقدیر آن این است: "و ذلک کائن کقولک: و آن همانند سخن تست.
و اتبعت لفظاً فحسب، بل، ولا لکن، ک "لم یبد امرو لکن طلا"
بل، لا ولکن تنها در لفظ [معطوف را] تابع [معطوف علیه] گردانیده اند مانند "لم یبد امرو لکن طلا: مردی پیدا نشد لکن آهو بره ای پیدا شد.
سه حرف بل، لا، ولکن معطوف را با معطوف علیه تنها در اعراب- نه در حکم- شریک می سازند مانند "ماقام زید بل عمرو: زید بر نخواست بلکه عمرو برخاست" و "جاء زید لاعمرو: زید آمد نه عمر" و "لا تضرب زیدا لکن عمراً: زید را مزن لکن عمرو را بزن.
فاعطف بواو لاحقا او سابقا -فی الحکم- او مصاحبا موافقاً
با واو لا حقی (معطوفی که زمانش پس از معطوف علیه است) یا سابقی (معطوفی که زمانش پیش از معطوف علیه است) را- در حکم- [به معطوف علیه] معطوف ساز.
واو از نظر نحویان بصره به طور مطلق برای جمع میان معطوف و معطوف علیه است و در حکم. مانند "جاء زید و عمرو: زید و عمر آمدند". در این نمونه زیدو عمرو هر دو تحت یک حکم- که همانا آمدن است- جمع شده اند، حال ممکن است "عمرو" پس از زید یا پیش از وی یا همراه با وی آمده باشد، و این امر- یعنی زمان آمدن عمرو- تنها از روی قرینه موجود در سخن روشن می گردد مانند: "جاء زید و عمرو قبله: زید آمد و عمرو پیش از وی آمد" و "جاء زید و عمرو معه: زید آمد و عمرو همراه او آمد". در این نمونه ها یکبار معطوف لاحق به معطوف علیه سابق و یکبار معطوف سابق به معطوف علیه لاحق و یکبار معطوف همزمان با معطوف علیه، به معطوف علیه، با حرف واو معطوف شده است.
واو از نظر نحویان کوفه برای ترتیب است. عقیده آنان با استناد به آیه (ان هن الا حیاتنا الدنیا نموت و نحیی: [کافران گفتند] این نیست مگر زندگانی دنیای ما می میریم و زنده می شویم مردود می باشد.
والفاء للترتیب باتصال و "ثم" للترتیب بانفصال
فاء برای ترتیب است بدون فاصله و ثم برای ترتیب است با فاصله. "فاء" بر موخر آمدن معطوف از معطوف علیه بدون فاصله دلالت دارد، و "ثم" بر موخر آمدن معطوف از معطوف علیه با فاصله دلالت می نماید مانند "جاء زید فعمرو:
زید و بلافاصله پس از وی عمرو آمد" و آیه (الذی خلق فسوی: آنکه آفرید پس درست گردانید) و "جاء زید ثم عمرو: زید آمد آنگاه عمرو آمد" و آیه (والله خلقکم من تراب ثم من نطفه: و خدا شما را از خاک آنگاه از نطفه آفرید).
توابع- عطف نسق:
عطف به واسطه یکی از حروف عطف، عطف نسق نامیده می شود.
واو- فاء- ثم- او- بل- لانفی- لکن- حتی.
این حروف بین تابع و متبوعش قرار گرفته و به دو صورت عمل می کند. 1- در لفظ و معنا شریک هستند. مطلق: واو- فاء- ثم- حتی.
مقید: او- ام (ام برای اضراب نباشد).
2- در لفظ شریک ولی در معنی نباشد. ثابت کند برای بعدش آنچه را که در قبلش نفی شده است مثل بل (جمیع نحویون این نظر را دارند.) سیبویه و موافقین او حکم لکن را عکس قبل از خودش می دانند. بغدادی ها برای لیس حکم عکس قبل از آن را می دانند. جمیع نحویون برای لاحکم عکس قبل از آن را می دانند.152
حروف عطف و معانی هر یک:
واو- عاطفه بوده و معنی آن مطلق جمع است پس عطف می شود برای عطف کردن چیزی بر مصاحب یا لاحق یا سابق خود گاهی هم بر سابق هم بر لاحق هر دو عطف می کند. مثال: "فانجیناه و اصحاب السفینه" (مصاحب)153
(لاحق و سابق) "و منک و من نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم"154
در جمله ی قام زید و عمرو سه معنی احتمال دارد. ابن مالک فرموده در این مثال معیت راجح است. در فعل هایی که از عطف بی نیاز نباشد مثل تخاصم زید و عمرو زیرا تخاصم حداقل بین دو نفر انجام می گیرد.
فاء155- معانی ترتیب، تعقیب، سببیه را می رساند. ترتیب معنوی است. مثل قام زید فعمرو اول زید آمده سپس عمرو آمد.
ترتیب ذکری است. مثل "فقد سالوا موسی اکبربین ذلک فقالوا ارناالله جهره"156
جمله فقالوا ارناالله جهره مفصل و بعد از جمله فقد سالوا که مجمل است آورده شده است.
تعقیب مثل: تزوج فلان فولد له تولد متعاقب ازدواج رخ داده است.
سببیه جمله را بر جمله یا صفتی را بر صفتی عطف می دهد. "فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه"157 جمله فتاب علیه سبب را توضیح می دهد و عطف فعل بر فعل است.
ثم158- ترتیب و تراخی یعنی فاصله را می رساند.
مثل: "خلقکم من نفس واحده ثم جعل منها زوجها"159
او160- حرفی که معانی زیادی دربر دارد. مثل: شک- ابهام- تخییر- اباحه- مطلق- جمع مثل واو- تقسیم- الا استثنائیه- اضراب مثل بل- الی- شرطیه- تقریب- تبعیض.
مثل: "لبثنا یوماً او بعض یوم"161 (شک)
"انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین"162 (ابهام)
تزوج هذا او اختها (تخییر)
جالس العلماء او الزهاد (اباحه)
بل163- بعد از مفرد عاطفه و بعد از جمله حرف ابتداء است. حکم قبل از خودش را سلب کرده در عطف برای بعد از خودش قرار می دهد. (در جمله مثبت)
اثبات حکم در ماقبل و ضدش را در مابعد حکم می کند. (در جمله منفی)
گاهی همراه با لا زائده می شود و گاهی حکم ماقبل را در مابعد هم دارد.
قام زید بل عمرو (زید نایستاد بلکه عمر ایستاد) ما جاء زید بل عمرو (عمرو ایستاد) و وجهک البدر لابل الشمس (زائده) قام زید بل عمرو (قام عمرو)
لا164- سه شرط برای عاطفه بودن دارد. افراد معطوف- جمله امر یا مثبت قبل از آن باشد- دو متعاطف بر هم صدق کنند. زید کاتب لاشاعر
تکرار لا برای تاکید خواهد بود آنچه که در قبل از آن بوده بعد از آن نفی می کند و حکم قصد در ماقبلش را می رساند.
لکن165- عکس لا عمل می کند و بعد از نفی و نهی عطف می کند با واو قرین نیست و اگر قرین گردد حرف ابتداء می شود. ما مررت برجل صالح لکن طالح.
طالح مجرور به حرف جر با عطف است. ولی در جمله و لکن رسول الله جمله به صورت ولکن کان رسول الله بوده است.
حتی166- معطوف حتی سه شرط دارد، اسم ظاهر باشد نه ضمیر و جزء معطوف علیه باشد یا مثل جزء آن باشد و غایت اسم قبلش در زیاده و نقصان باشد البته عطف به حتی کم می باشد. مثال: اکملت السمکه حتی راسها- مات الناس حتی الملوک- نجح الطلاب حتی المبتدئون.
ام167- مثل او در تسویه بین دو متعاطف است و بعد از همزه تسویه و همزه استفهام قرار می گیرد. "سواء علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم"168 که ام متصله نامیده می شود زیرا قبل و بعد آن از هم بی نیاز نیستند ولی به معنی بل هم آمده است که ام منقطعه نامیده شده زیرا مابعد آن از ماقبل آن منقطع شده است "هل یستوی الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظلمات و النور"169.
مواضع عطف:
1- عطف بر لفظ که اصل است. لیس زید بقائم و لاقاعد
2- عطف بر محل. لیس زید بقائم و لا قاعداً
3- عطف بر توهم. لیس زید قائماً و لا قاعد (توهم باء در خبر)
4- عطف خبر بر انشاء و بالعکس جایز است.
5- عطف جمله اسمیه بر فعلیه و برعکس که دو قول دارد: الف) جواز مطلق در باب اشتغال ب) فقط در واو عاطفه جواز دارد.
6- عطف بر دو معمول دو عامل. فی الدار زید و الحجره عمرو.170
(الثالث التوکید) و هو قسمان (لفظی تکراره) ای تکرار اللفظ اسما کان نحو کلا اذا دکت الارض دکا دکا و جاء زید زیدا او فعلا نحو قام "قام او حرف نحو نعم نعم او جمله نحو لک الله لک الله (و معنوی) یکون (بالنفس و العین) مع ضمیر الموکد نحو جاء زید نفسه اوعینه و هند نفسها او عینها و الزیدان او الهندان انفسهما او اعینهما و الزیدون انفسهم او اعینهم و الهندات انفسهن او اعینهن ( و کل و اجمع) و لا یوکد بهما الا ذو اجزاء حسا اوحکما نحو جاء القوم کلهم اجمعهون والهنود کلهن جمع و بعت العبد کله الجمع و الجاریه کلها جمعاء و لا یستعملان فی المثنی (و توابعه) ای اجمع و هی اکتع و ابصع و اتبع و لایوکد بها دون اجمع و لاتتقدم علیه کما فهم من قولی و توابعه بخلاف اجمع مع کل علی المختار قال تعالی انا لمنجوهم اجمعین و فی الصحیحین فصلوا جلوسا اجمعون فله سلبه اجمع الرابع.
تاکید:
در عربی گاه با تکرار یک لفظ و گاه با کلماتی به تاکید یک مفهوم می پردازند. به چنین الفاظ و کلماتی که تاکید کننده مفهوم پیش از خود هستند، "تاکید" گفته می شود. تاکید با تکرار لفظ را "تاکید لفظی" و تاکید با کلمات خاص را "تاکید معنوی" می گویند.
تاکید لفظی
تکرار یک اسم، یک فعل، یک حرف و گاه یک جمله، نشان دهنده تاکید آن است.
مثال:
جاء علی علی. (تکرار اسم)
جاء جاء علی (تکرار فعل)
لا لا اذهب. (تکرار حرف)
جاء علی؛ جاء علی (تکرار جمله)
در تاکید، لفظ دوم در اعراب تابع لفظ اول است. مثلاً در جمله اول، "علی" (اول) فاعل و مرفوع است و "علی" (دوم) تاکید برای "علی" (اول) و از آن در اعراب تبعیت کرده است.
تاکید معنوی
تاکید معنوی با کلمات خاصی انجام می شود. مهم ترین این کلمه ها چنین اند:
نفس، عین، کلا، کلتا، کل، جمیع، عامه، اجمع.
"نفس" و "عین"
این دو واژه برای تاکید اسم مفرد یا مثنی یا جمع به کار می روند و همیشه به ضمیری مناسب با آن اسم می پیوندند. مثال:
جاء الرجل نفسه (عینه) جاءت المراه نفسها
جاء الرجلان نفساهما (عینهما) جاءت المراتان نفساهما (عیناهما)
جاء الرجال انفسهم (اعینهم) جاءت النساء انفسهن (اعینهن)
"کلا" و "کلتا"
برای تاکید مثنی به کار می روند و مانند "نفس" و "عین" به ضمیری مناسب با اسم پیشین می پیوندند. "کلا باری مذکر و "کلتا" برای مونث استفاده می شود و رفع این دو با الف و نصب و جرشان با یاء است.
جاء الرجلان کلاهما جاءت المراتان کلتاهما
رایت الرجلین کلیهما رایت المراتین کلتیهما
کل، جمیع، عامه
این سه واژه برای تاکید مفرد و جمع به کار می روند و مانند دو دسته پیشین به ضمیری مناسب با اسم پیشین می پیوندند. مثال
قرات الکتاب کله. جاءت النساء کلهن.
اجمع
به معانی "همه" در مواردی به کار می رود که مفهوم مورد تاکید یا جمع باشد و یا مفردی باشد که دارای اجزاء است. این اسم به ضمیر نمی پیوندد؛ اما مناسب با اسم پیشین تغییر می کند. تغییرات "اجمع" چنین است.
عدد
جنس
مفرد
جمع
مذکر
اجمع
اجمعونَ- اجمعینَ
مونث
جمعاء
جُمَع
قرات الکتاب اجمع قرات المقاله جمعاء
جاء الرجال اجمعون جاءت النساء جمع
چند نکته
1- "اجمعون" و "اجمعین" برای جمع مذکر به کار می روند. "اجمعون" برای حالت رفع و "اجمعین" برای دو حالت نصب و جر به کار می رود. مثال جاء الرجال اجمعون، رایت الرجال اجمعین.
2- گاه برای تاکید بیشتر، هم زمان از دو یا لفظ تاکید استفاده می شود.
جاء الرجال کلهم اجمعون
3- ضمایر متصل (رفعی یا نصبی یا جری) با ضمیر منفصل رفعی تاکید می شوند. مثال: ذهت انت نصرتک انت سلمت علیک انت
انت در مثال 1 برای تاکید برای متصل رفعی "ت" در مثال دوم برای تاکید ضمیر متصل نصبی "کَ" و در مثال سوم برای تاکید ضمیر متصل جری "کَ" است. 171
توکید:
تکرار و تثبیت امر به طور مکرر در نزد شنونده را توکید می نامند. جاء علی نفسه توکید لفظی و معنوی است.
توکید لفظی: لفظ موکد یا مرادفش را دوباره تکرار می کند. جاء محمد محمد فائده توکید لفظی ثبوت موکد نزد شنونده است و شبهه را برطرف می سازد و بر آن عوامل اثر نمی گذارند و محل اعراب ندارد و حذف نمی شود چون منافاه با توکید دارد و در اسم- ضمیر- فعل- حرف- جمله وجود دارد. در تکرار حروف فقط حرف جواب خودش به تنهائی تکرار می شود بقیه حروف با کلمه بعدشان ذکر می شوند. مثل: لا لا ابوح بحب بثنه انها172…
حروف جواب مثل: نعم- بلی- جیر- اجل- ای- لا-
غرض از توکید لفظی173: 1- تهدید 2- تهویل- 3- تلذذ
"کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون" (تهدید)
"ما ادراک مایوم الدین) (تهویل)
"الصحه الصحه (تلذذ)
اخاک اخاک ان من لا اخاله کساع الی الهیجاء بغیر سلاح
توکید معنوی: دو نوع است. الف) توکید نسبت و الفاظ آن مثل نفس- عین
ب) توکید شمول و الفاظ آن مثل کلا- کلتا- کل- جمیع- عامه
فائده توکید معنوی: 1- اثبات امر برای موکد و نفی از غیر اوست. جاء الامیر نفسه 2- احتمال اراده خصوص را از بین می برد. جاء القوم کلهم 3- احتمال مجاز یا اشتباه یا فراموشی کلام را از بین می برد.
کل- جمع- جمیع- عامه: چیزهایی را که دارای اجزاء هستند (مفرد باشد یا جمع) توکید می نمایند و اجزاء حسی و حکمی را شامل می شوند. جاء الجیش کله اجمع در این مثال کل و اجمع با هم برای تقویت کلام آمده اند.
توکید نکره جایز نیست مگر موکد محدود و الفاظ احاطه و شمول باشد. یوم- شهر- حول- موکد محدود
می باشند.174 تَحْمِلنی الذلفاء حولا اکتفا175
توکید تمام ضمایر با ضمیر منفصل مرفوع است و توکید اسم ظاهر با اسم ظاهر می باشد. جئت انا نفسی- اکرمتک انت- جاء علی نفسه.
توکید مثنی با نفس و عین به لفظ جمع آنها صورت می پذیرد. جاء الرجلان انفسهما جایز است نفس و عین باء زائده بگیرند و اگر ضمیر متصلی را توکید می کنند باید قبل از آنها ضمیر منفصل برای آن ضمیر آورده شده باشد. جاء هو نفسه تمام کلمات توکید اضافه به ضمیر موکد می شوند.
اجمع و جمعاء مذکر و مونث هستند و اگر نکره باشند بنابر حال بودن منصوب می شوند. این دو کلمه جمع هم بسته می شوند. اجمعین و جمع کلماتی که شبیه این دو می باشند عبارت هستند از: اکتع- ابصع- ابتع.176
(البدل) و هو اقسام (شی من) شیء نحو جاء زید اخوک و هو احسن من التعبیر بکل من کل لاستعماله فی اسماء الله تعالی و لا یطلق علیه کل بخلاف شیء (و بعض من کل) نحو اکلت الرغیف ثلثه (و اشتمال) نحو اعجبنی زید علمه (و غلط) بان سبق لسانک الی غیرالمقصود فاستدرکته نحو جاء زید الفرس و الاحسن ان تقول بل الفرس.
و "ام" بها اعطف اتر همز التسویه او همزه عن لفظ انی مغنیه
با "ام" پس از همزه تسویه یا [پس از] همزه ای که [ما را] از واژه ای [اسفهام] بی نیاز دهد، عطف کن.
ام بر دو گونه است: 1- منقطعه یا غیرعاطفه که درباره آن سخن خواهیم گفت.
2- متصله یا عاطفه. ام متصله آن است که: الف- پس از همزه تسویه درآید مانند "سواء علی اقمت ام قعدت: برای من یکسان است که برخاسته باشی یا نشسته باشی" و آیه (سواء علینا اجزعنا ام صبرنا بر ما یکسان است که بی تابی کرده باشیم یا شکیبایی نموده باشیم). ب- پس از همزه استفهامی درآید که از "ای" استفهام بی نیاز کننده باشد مانند "ازید عندک ام عمرو: آیا زید در نزد تست یا عمرو؟ یعنی: ایها عندک: کدامیک از آن دو نزد تست؟"
و اول "لکن" نفیاً او نهیا، و "لا" نداء او امرا او اثباتا تلا
"لکن" را پس از نفی یا نهی درآور، و "لا" پس از نداء، یا امر، یا اثبات (جمله خبری مثبت) در می آید.
با حرف "لکن" در موارد زیر می توان معطوف را به معطوف علیه عطف کرد: الف- پس از نفی مانند "ماضربت زیدا لکن عمراً: زد را نزدم و لکن عمرو را زدم". ب- پس از نهی مانند "لا تضرب زیداً لکن عمراً: زید را مزن و لکن عمرو را بزن". با حرف "لا" در موارد زیر می توان عطف کرد: الف- پس از ندا مانند "یا زید لا عمرو: ای زید! نه ای عمرو" ب- پس از امر مانند "اضرب زیدا لا عمراً: زید را بزن نه عمرو را". ج- پس از اثبات مانند "جاء زید لا عمرو: زید آمد نه عمرو" عطف کردن با حرف "لا" پس از نفی ناممکن است و نمی توان گفت: "ما جاء زید لاعمرو". و عطف کردن با حرف "لکن" پس از اثبات ناممکن است و نمی توان گفت: "جاء زید لکن عمرو".
و بل کلکن بعد مصحوبیها کلم اکن فی مربع بل تیها
وانقل بها للثان حکم الاول فی الخبر المثبت، والامر الجلی
"بل" همانند "لکن" است آنگاه که پس از دو همراه خود (نفی و نهی) درآید مانند "لم اکن فی مربع بل تیهاء: در منزلگاهی نبودم بلکه در بیابانی بودم".
با حرف "بل" در جمله خبری مثبت و [جمله] امری آشکار، حکم نخست (معطوف علیه) را برای دوم (معطوف) نقل کن.
حرف "بل" همانند "لکن"- پس از نفی و نهی معطوف را به معطوف علیه عطف می کند. "بل" در چنین کاربردی حکم را برای ماقبل خود پابرجای و نقیض آن را برای ما بعد خود ثابت می سازد مانند "ما قام زید بل عمرو، و لا تضرب زیدا بل عمراً". در این دو نمونه "بل" پس از نفی و نهی آمده و در نمونه نخست برخاستن را برای عمرو و در نمونه دوم دستور به زدن را برای او ثابت ساخته است.
حرف "بل" پس از جمله خبری مثبت و جمله امری، معطوف را به معطوف علیه عطف می کند "بل" در چنین کاربردی حکم را از معطوف علیه برمی گرداند و به معطوف منتتقل می سازد.
به گونه ای که گویی درباره معطوف علیه سخن گفته نشده و حکمی نیامده است. مانند "قام زید بل عمرو: زید برخاست بلکه عمرو برخاسته" و "اضرب زیداً بل عمراً: زید را بزن بلکه عمرو را بزن".
تابعی که بدون واسطه مقصود حکم است (در اصطلاح) عوض است (در لغه)
انواع بدل: بدل کل از کل: در معنی بدل خود مبدل منه است احتیاج به رابطه ندارد.
جاءنی محمد ابو عبدالله
بدل بعض از کل: در معنی جزئی از مبدل منه است و احتیاج به رابطه ضمیر ملفوظ یا مقدر دارد. "لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلاً"177 من استطاع بدل از الناس است. من استطاع من الناس او منکم در بدل بعض از کل می تواند رابط ضمیر نداشته باشد. ماجاءنی احد الا هند. هند بدل از احد بوده و ضمیر رابط ندارد.
بدل اشتمال: بین بدل و مبدل منه ارتباطی جز ارتباط و کل وجود دارد. اعجبتنی زید علمه.
بدل اضراب و بدل غلط وبدل نسیان از انواع بدل مباین هستند.
مثل: تصدقت بدرهم دینار. این مثال بدل اضراب است اگر مقصود صدقه دادن با دینار باشد. بدل غلط است اگر صدقه با دینار منظور بادش ولی به اشتباه لفظ درهم را به زبان آورده است. بدل نسیان است اگر برای آشکار کردن فساد قصد و منظور صحبت به میان آید.
3- اسم و فعل و جمله برای همتای خود بدل می آیند.
4- جمله از مفرد بدل می شود. عرفت زیداً ابومن هو.
5- بدل اسم از اسم استفهام یا شرط می آید.
کم مالک اعشرون ام ثلاثون. عشرون بدل از کم و همزه استفهام قبل از بدل لازم است.
6- بدل مفرد از جمله. لااله الاالله کلمه اخلاص
7- بدل آنچه از جمله افتاده است. لم یذهب الا زید لم یذهب احد الا زید. در بدل جمله از جمله در اسمیه و فعلیه بودن باید متحد باشند. در زیداً اضربه جمله به صورت اضرب زیداً اضربه بوده و فعل اضربه بدل را اضرب محذوف بوده است.
در جمله زید هوالفاضل بعضی گفته اند هو بدل است بعضی مبتدا و بعضی ضمیر فصل نام نهاده اند.178
تشخیص بدل غلط و نسیان برای دانشجویان مشکل است و برای افتراق آنها می توان گفت بدل غلط در زبان است ولی غلط نسیان در قلب است.
مثال: جاءنی زید عمرو (نسیان) هذا زید حمار (غلط)
راه دیگر قرار دادن بدل در جمله است که معنی را آشکار می کند.179
احکام بدل: 1- بدل و مبدل منه از جهت معرف و نکره بودن لازم نیست مطابقت داشته باشند "لنسقعاً بالناصیه ناصیه کاذبه"180
2- بدل اسم ظاهر از اسم ظاهر می آید ولی ضمیر از ضمیر نمی آید و از اسم ظاهر ضمیر بدل نمی شود. قمت انت، انت بدل نیست بلکه تاکید است.
رایت زیدا ایاه ابن مالک فرموده مسموع نیست.181 ولی ابدال ظاهر از ضمیر غائب جایز است. "اسرو النجوی الذین ظلموا"182 از ضمیر مخاطب و متکلم در صورتی که بدل بعض از کل یا بدل اشتمال باشند. بدل آورده شده است. "لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه لمن کان یرجوالله"183 لمن برای لکم بدل آورده شده است.
اعجبتنی علمک. علم بدل از تَ ضمیر فاعلی آمده است.
1 – علامه عسگری، نقش ائمه در احیاء دین، علامه عسگری ج 14 ص 159-200
2 – خدمات متقابل ایران و اسلام ص 446 و 447
3 – ریحانه الادب ج 2 ص 213
4 – تاریخ الادب اللغه العربیه ج 3 ص 239
5 – عبدالغنی عبدالله یسری، معجم المورخین المسلمین ص 94-99
6 – حنبلی، ابن عماد، شذرات الذهب ج 8 ص 51-52
7 – بغیه الوعاه فی طبقات اللغویین و النجوییّن- مقدمه کتاب
8 – دائره المعارف الاسلامیه- ج13- ص 27
9 – جرجی زیدان تاریخ الادب و اللغه ج 2 ص 239
10 – زرکلی خیرالدین الاعلام ص 301
11 – قمی شیخ عباس، الکنی و الاالقاب ج 2 ص 343- قمی شیخ عباس تتمه المنتهی جلد سوم منتهی الآمال بضمیمه کتاب طبقات خلفاء ص 411
12 – حنجلی ابن عماد، شذرات الذهب ج 8 ص 55
13 – اتمام الداریه 1318 چاپ مصر- مقدمه کتاب
14 – شرح ابن عقیل جلد 1 ص 6-8
15 – فرهنگ فارسی عبید ص 1202
16 – جامع المقدمات ج 2 ص 64- 193- 436
17 – مبادی العربیه جلد چهارم ص 106
18 – جامع المقدمات ص 388
19 – سیوطی، عبدالرحمن. البهجه المرضیه فی شرح الالفیه. ص 5
20 – بهبهانی، سیدعلی. اساس النحو ص 11
21 – الهدایه فی النحو ص 184
22 – سیوطی، همان ص 6
23 – ابن الحاجب، عثمان بن عمر
الکافیه. مصر، مکتبه مصطفی البابی، 1369 ه/ 1949 م. ص 415
24 – سوره یوسف- 85
25 – سوره مریم- 26
26 -رضی الدین استر آبادی ، محمد بن الحسن شرح الکافیه . بیروت ، دارالکتب العلّمیه الطبعه الثانیه، 1399 هـ / 1979 م ، ج 1 ص 9
27 – عوامل منظوم جرجانی
28 – صفی پور، عبدالرحیم ، الارب فی لغهّ العرب ، تهران کتابفروشی اسلامیه، 1377 هـ . ج2 ، ص812
29 – بهاءالدین عاملی.
الفوائد الصمدیه. (جامع المقدمات چاپ عبدالرحیم)، تهران، کتابفروشی اسلامیه، 1366 ه، ص 302
30 – ابونصر فراهی: نصاب الصبیان. تهران، انتشارات جاجرمی، 1377، ص 210
31 – البهجه المرضیه فی شرح الالفیه ص 13
32 یونس-6
33 – بهجه المرضیه (المسمی بالسیوطی) ص 60
34 – بهاءالدین عاملی، همان، ص 319
35 – نصاب الصبیان (شرح دکتر ابراهیم دیباجی) تهران ، انتشارات جاجرمی ، 1382 ، ص319
36 – شرح النموذج زمخشری ص 225-226
37 – ابن عقیل ج 1ص 91 و 93
38 – صرف دکتر کشفی ص 246
39 – ابن عقیل ج1 ص 93
40 – مبادی العربیه ص 119 و ص 120
41 – ابن عقیل ج 1 ص 129
42 – جامع المقدمات ص 212
43 – صرف دکتر کشفی ص 249
44 – آموزش صرف دکتر کشفی ص 225 و 226
45 – مبادی العربیه ج2 ص 123
46 – آموزش صرف دکتر کشفی ص 226
47 -مبادی العربیه ج 4 ص 124
48 – شرح ابن عقیل ص 162ج1
49 – مبادی العربیه ج4 ص 123 و 124
50 شرح ابن عقیل ج1 ص162و ص163
51 – مبادی العربیه ج 4 ص 126
52 – شرح ابن عقیل ج1 ص 197
53 – مبادی العربیه ج 4 ص 136
54 – سوره نور 35
55 – صرف دکتر کشفی ص 247 و 248
56 – جامع الدروس العربیه ج 1 ص 150 و 151 سوره نساء 28
57 – جامع الدورس العربیه ج1 ص 151 و ص 155
58 – مبادی العربیه ج4 ص 292
59 – شذور الذهب ص 117
60 – اتمام الدرایه ص 106
61 – شرح ابن عقیل ج1 ص 91-92
62 – مبادی العربیه ج4 ص 15
63 – جامع الدورس العربیه ج 2 ص 166
64 – صرف و نحو کشفی ص 25
65 – جامع الدروس العربیه ج 2 ص 166
66 – جامع الدرس العربیه ج 2 ص 172- 167
67 – شرح ابن عقیل ج 2 ص 1136- 1137
68 – قطر الندی ص 80-82
69 – شرح ابن عقیل ج 2 ص 1143
70 – نحو دکتر کشفی ج 2 ص 53- مبادی العربیه ج 4 ص 12
71 – قطرالندی ص 80-82
72 – جامع الدروس العربیه ج 2 ص 181-179
73 – مبادی العربیه ج 4 ص 172- قطرندی ص 94
74 – شرح ابن عقیل ج 2 ص 1148
75 – مبادی العربیه ج 4 ص 20-24- جامع الدروس العربیه ج 2 ص 189- 191
76 – نحو دکتر کشفی ص 46- 44
77 – شرح ابن عقیل 514 و 1514
78 – مبادی العربیه ج 4 ص 60
79 – افام الداریه ص 8
80 – شرح ابن عقیل ص 516
81 – اوضع المالک ج 2 ص 83
82 – نحو دکتر کشفی ص 76
83 – جامع المقدمات ص 393
84 – شرح ابن عقیل ص 553
85 – مبادی العربیه ص 63 و 62
86 – صرف دکتر کشفی ص 55 و 56
87 – مباید العربیه ص 68- 69
88 – شرح ابن عقیل ص 212
89 – سوره بقره 184
90 – مبادی العربیه ص 69
91 – مبادی العربیه ص 71
92 – ابن عقیل ج 1 ص 226
93 – نحو کشفی ص 83
94 – ابن عقیل ص 229
95 – جامع الدروس العربیه ج 2 ص 270
96 – مبادی العربیه ج 4 ص 102
97 – ابن عقیل 386
98 – شذور الذهب ص 144- 142- سوره مزمل 14
99 – همان ص 145- 143
100 – سوره کوثر- 1
101 – سوره قصص 76
102 – نحو الوافی ج 1 ص 622
103 – اوضح المالک ج 2 ص 4-29
104 – مبادی العربیه ش ص 144 و 145
105 – اوضح المالک ص 4-14 ج 2
106 – شرح ابن عقیل ج1 ص 661- 668
107 – شرح ابن عقیل ج 1 ص 676-677
108 – مبادی العربیه ج 4 ص 320- 321
109 – سوره صافات- 47
110 – سوره بقره- 254
111 – اوضح المسالک ج 2 ص 14-23 مبادی العربیه ج 4 ص 231
112 – مبادی العربیه ج 4 ص 229
113 – مبادی العربیه ج 4 ص 167- 169
114 – اوضح المساک ج 2 ص 63
115 – شرح ابن عقیل ص 463 و 464 و مبادی العربیه ج 4 ص 242- 241
116 – مبادی العربیه ج 4 ص 241- اوضح المساک ج 2 ص 51
117 جامع الدرس العربیه ج3ص205-207
118 شرح ابن عقیل ج 2ص785-789-مبادی العربیه ج4 ص 336
119 شرح ابن عقیل ج 2 ص 789
120 همان، ص 744
121 جامع الدرس العربیه ج3 ص 209- 214
122 شرح ابن عقیل ج 2 ص 786 و ص 787
123 جامع الدروس العربیه ج3 ص 205
124 اتمام الدرایه ص 115- جامع الدروس العربیه ج 2 ص 165- 205
125 مغنی ج 1 ص 137- 151
126 مغنی ج 1 ص 419- 431
127 سوره اسراء -1
128 سوره توبه- 108
129 مغنی ج 1 ص 104- جامع الدرس العربیه ج 3 ص 165- 205- سوره بقره 187
130 مغنی ج1 ص 166- 176
131 مغنی ج 1 ص 193- 200
132 مغنی ج 1 ص 189- 196
133 مغنی ج 1 ص 189- 196.سوره مومنون-22
134- سوره بقره- 253
135 – مغنی ج 1 ص 223- 226
136 – سوره احزاب- 21
137 – – مغنی ج 1 ص 233- 241
138 – مغنی ج 1 ص 482- 482
139 – مغنی ج 1 ص 157
140 – سوره فجر- 1و2
141 – سوره انبیاء- 57
142 – مغنی ج1 ص 441- 443
143 – اتمام الدارایه ص 116- مبادی العربیه ج 4 ص 360- 362- جامع الدروس العربیه ج 3 3 ص 165- 205
144 – جامع الدروس العربیه ج 3 ص 197
145 – شذور الذهب ص 220
146 – اتمام الدرایه سیوطی ص 116- 117
147 – جامع الدروس العربیه، ج 2 ص 221- 226- اتمام الدرایه ص 116
148 – (آموزش نحو، ص 183)
149 – جامع الدروس العربیه، ج 3 ص 224- 235
150 – دوست دانایت آمد.
151 – (آموزش نحو، ص 190 و 191).
152 – اتمام الداریه 117- اوضح المسالک ج 3 ص 353- 356
153 – مغنی ج ص 463- 482- اوضح المسالک ج3 ص 356- سوره عنکبوت 13
154 – سوره احزاب- 7
155 – معنی ج 1 ص 214-223- اوضح المسالک ج 3 ص 361
156 – سوره نساء- 135
157 – سوره بقره- 27
158 – معنی ج 1 ص 158- 162- اوضح المسالک ج 3 ص 363
159 – سوره زمر- 6
160 1- مغنی ج1 ص 87- 95 اوضح المسالک ج 3 ص 378- 376
161 – سوره کهف 19
162 – سوره سبا- 24
163 – معنی ج 1 ص 151- 153- اوضح المسالک ج 3 ص 386- 388
164 – معنی ج 1 ص 313- 334 اوضح المسالک ج3 ص 388- 389
165 – معنی ج 1 ص 385- 386- اوضح المسالک ج 3 ص 383- 385
166 – معنی ج 1 ص 166- 176- اوضح المسالک ج 3 ص 364- 368
167 – مبادی العربیه ج 4 ص 366
168 – سوره بقره 6
169 – سوره رعد- 16
170 – معنی ج 2 ص 615-634
171 – آموزش نحو، ص 196- 199
172 – اوضح المسالک ج 3 ص 338
173 – نحو الوافی ج 3 ص 526
174 – جامع الدروس العربیه ج 3 ص 233- 224- مبادی العربیه ج 4 ص 346
175 – سیوطی ج 2 ص 61- شرح ابن عقیل ج 2 ص 211- اتمام الداریه ص 118
176 – مبادی العربیه ج4 ص 346- سیوطی ج 2 ص 61- 64
177 – سوره آل عمران- 97
178 – مبادی العربیه ج 4 ص 350- 351- جامع الدروس العربیه ج 3 ص 239- 242
179 – شرح قطر الندی ص 346- 347- شذور الذهب ص 284- 286
180 – سوره علق- 15 و 16
181 – شرح قطر الندی ص 246- 247- شذور الذهب ص 284- 286
182 – سوره انبیاء- 3
183 – سوره احزاب- 21
—————
————————————————————
—————
————————————————————