سلامتى تن و روان
فهرست
سلامتى تن و روان
مقدّمه
فصل نخست : شناخت انسان
تن:
نفس:
روان:
مقام اوّل:
مقام دوم:
مقام سوم:
فصل دوم: شناخت نفس و روان
1 ـ نفس و شئون آن
نبات:
حیوان:
انسان:
اوّل:
دوم:
سوم:
قواى پنجگانه:
وهم و خیال:
عقل:
انواع نفس
نفس امّاره:
نفس مطمئنّه:
2 ـ منِ اصلى
3 ـ منِ مجازى
1 ـ شهوات
1 ـ حرص:
2 ـ هراس:
3 ـ غم:
2 ـ قیاسها
3 ـ کینهها
داستانى درباره منِ مجازى و منِ اصلى
4 ـ عوارض زندگى در منِ مجازى
1 ـ اضطراب
2 ـ تعلّق خاطر
ثانیاً:
ثالثاً:
3 ـ بینش غلط
4 ـ تنوّعطلبى
5 ـ یاس
6 ـ افسردگى
7 ـ ترس
8 ـ تضاد و تشتّت خاطر
9 ـ رذایل اخلاقى
5 ـ غرایز
6 ـ فطرت
فطرت و رابطه هستى با خدا
1 ـ خصوصیت این نزول، نزول به تجلّى است:
]به او مىگویند:
حکایت سرپاتک هندى
7 ـ عقل
1 ـ عقل نظرى:
2 ـ عقل کلّى:
جزئى:
کُلّى:
فصل سوم : بهداشت و سلامتى
1 ـ آشنایى با بهداشت و سلامتى
2 ـ بهداشت خانواده
اوّل ـ مشاوره
مقدّمه
ژن و کروموزوم چیست؟
بیماریهاى ژنتیک
جهش یا موتاسیون چیست؟
ناهنجاریهاى مادرزادى
مشاوره ژنتیک
1) ازدواج فامیلى
2) ازدواج زوجین غیر فامیل
3) اقدامات پیش از آبستنى
4) بررسیهاى زمان آبستنى
5 ـ بررسیهاى موقع تولد
موارد مطالعه کروموزومى
موارد بررسیهاى کروموزومى
سن والدین
عقب ماندگى ذهنى
عقبماندگى ذهنى چیست؟
سطوح عقبماندگى
1. خفیف:
2. متوسط:
3. شدید:
4. عمیق:
ملاکهاى رشد طبیعى
دوم ـ ازدواج
شرایط پیش از ازدواج
1 ـ تفاهم و اشتراک نظر
2 ـ علاقه و محبّت
3 ـ پرهیز از ازدواجهاى تحمیلى
4 ـ هماهنگى بینش
5 ـ اختلاف سنّى
6 ـ برخورد با مسائل آینده زندگى
7 ـ مسائل اقتصادى
8 ـ مسائل خانوادگى و محیطى
9 ـ جهیزیه و مهریه
10 ـ مراسم عقد و عروسى
سوم ـ روابط خانواده
ارزشها
2 ـ محبّت
3 ـ گذشت
ثانیاً:
ثالثاً:
نتیجه
چند توصیه براى حفظ عشق و محبت در محیط خانه و خانواده
چهارم ـ کودک
1 ـ محیط خانواده
2 ـ رفتار و یادگیرى
3 ـ ارتباط والدین با کودک
محبت والدین
انتظارهاى والدین
ارج نهادن به شخصیت کودک
4 ـ محیط نامتعادل در خانواده
نبودن الگوى خوب والدین براى فرزند
مشکلات رفتارى والدین با یکدیگر
هماهنگ نبودن والدین در ارتباط با کودک
مشکلات رفتارى والدین با کودک
5 ـ شخصیت عصبى
عکس العمل اوّل:
هماهنگىسه نوع واکنش در عکس العمل اوّل داریم:
عکس العمل دوم:
نتیجه این موضعگیریها
مشکل اوّل:
مشکل دوم:
نتیجه کلّى
3 ـ بهداشت و سلامتى بدن:
اوّل ـ تغذیه
آداب و احکام غذا خوردن
چربىها
مواد قندى
پروتئینها
پروتئینهاى حیوانى:
پروتئینهاى گیاهى:
ویتامینها
ویتامین a
ویتامین d
ویتامین c
ویتامین b
مواد معدنى
کلسیم
فسفر
آهن
روى
فلوئور
یُد
مس
فصل دوم ـ بهداشت و پیشگیرى
1 ـ پاکیزگى
2 ـ بهداشت دهان و دندان
پلاک دندانى:
پیشگیرى از پوسیدگى دندان:
مسواک کردن دندانها:
بوى دهان:
3 ـ بهداشت آب و هوا
بهداشت آب
بیماریهاى ناشى از کمبود املاح در آب
گواتروکرتینیسم:
بیماریهاى عروقى، قلبى و مغزى:
پوسیدگى دندان:
بیماریهاى ناشى از افزایش املاح در آب
نوزاد کبود:
فلئوروزیس دندان:
مسمومیت با فلزات:
سختى آب
بیماریهایى که توسط آب منتقل مىشوند
بهداشت هوا
اثرات آلودگى هوا بر سلامتى
4 ـ سیگار و اعتیاد
قهوه و چاى
5 ـ پیشگیرى از بیماریها
چاقى
بیماریهاى قلبى و عروقى
سرطانها
فصل سوم ـ ورزش
نرمش:
استقامت
تشخیص میزان ضربان هنگام تمرینها
توجه:
انعطافپذیرى
قدرت
زمان و دفعات تمرین
حرکات کششى و گرمکننده
4 ـ بهداشت و سلامتى روان:
اوّل ـ مقدّمه و تعریف
دوم ـ نشانههاى هشداردهنده بیماریهاى روانى
سوم ـ بیماریهاى روانى
بیماریهاى اصلى یا پسیکوزها
1 ـ کنارهگیرى
2 ـ تجزیه و انفکاک
3 ـ اختلالات پارانوئیدى و هزیان
4 ـ ناهنجاریهاى ادراکى
نوروزها
اختلالات شخصیتى
بیماریهاى روانى دوران کودکى
بیماریهاى دوران سالمند
بیماریهاى روان ـ تنى
مشکلات قبلى:
فشار خون:
سرطانها:
سردرد:
حساسیت و آسم:
اختلالات گوارشى:
فصل چهارم : مسائل زندگى
1 ـ خانواده
2 ـ ارتباط با دیگران و هستى
آیا در هستى بدى وجود دارد؟
توجه دقیق به افراد
توجه دقیق به خود
توجه افراد به ما
تکلیف ما چیست؟
3 ـ مال و رزق
انواع رزق:
ب ـ رزق جان
4 ـ غم و شادى
5 ـ آزمایشهاى دنیایى
مقدّرات پروردگار
شرور
6 ـ شغل
انتخاب شغل
شغل; به عنوان یک تکلیف
مشغله زیاد
علاقهمندى به کار
تقسیم کار روزانه
بازنشستگى
ابعاد مختلف زندگى
راه و رسم مشخص زندگى
بینش صحیح و چشم حقبین
تکلیف الهى
در بندگى به چه چیزى مىرسیم؟
فصل پنجم : موانع رشد کمال
مقدّمه
1 ـ هواى نفس
2 ـ تعلّقات
نتایج زیانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
2 ـ حرص و هراس:
3 ـ غم:
4 ـ عشق مجازى:
5 ـ نداشتن آخرت:
3 ـ وهم و خیال
وهم
خیال الهى
4 ـ سوء ظن و بددلى
5 ـ مدح و ستایش
6 ـ عُجب
آفات عجب
درمان عجب
7 ـ کِبر و تکبّر
درمان کبر
تواضع
8 ـ ذلّت و حقارت
9 ـ حبّ جاه و خودپسندى
عوارض حبّ جاه
درمان حبّ جاه
10 ـ آمال و آرزوها
12 ـ حسد
13 ـ سستى در عمل
14 ـ دروغ
دروغ در گفتار:
دروغ در عمل:
دروغ در اخلاق:
15 ـ غیبت
16 ـ عیبجویى
17 ـ ریا
انواع ریا
انواع دیگر ریا
18 ـ حجابهاى ظلمانى
حجاب میان انسان و خدا
19 ـ حجابهاى نورانى
20 ـ خروج از حجابها
خلاصه راههاى خروج از حجابهاى ظلمانى
1 ـ غفلت از مقصد:
2 ـ توجه ناقص (= عبودیت ناقص):
3 ـ عبودیت کامل:
فصل ششم : مراتب رسیدن به کمال و حقیقت
مقدّمه
1 ـ مرتبه طلب
مراتب طلب
دوام طلب
موانع طلب
نشانههاى طلب
مجاهدت در راه طلب
کمک گرفتن از علم و صبر در راه طلب
2 ـ مرتبه بیدارى
چگونه بیدارى را جایگزین غفلت کنیم؟
تبدیل خودمحورى به خدامحورى
پیمودن راه با نور بیدارى
ابن الوقت بودن
مرکب راه
نتایج بیدارى
1 ـ توجه به کمال خداوندى:
2 ـ شوق رسیدن به کمال:
3 ـ حضور قلب:
3 ـ مرتبه تزکیه نفس
پاکیزگى ظاهر:
پاکیزگى جوارح و اندام:
پاکیزگى دل:
پاکیزگى سرّ دل:
عبودیّت
مراحل سیر بندگى در قرآن کریم
یقین
مرتبه اوّل:
مرتبه دوم:
مرتبه سوم:
ایمان و تقوا
اخلاص
اخلاص در گفتار
اخلاص در پندار
اخلاص در عمل
اخلاص در عبودیّت
نیّت
حُسن خلق
نتیجه حسن خلق
صبر
رضا
مرتبه اوّل:
مرتبه دوم:
مرتبه سوم:
شکر
شکر با نیّت:
شکر با زبان:
شکر در عمل:
قناعت
توکّل
زهد
خوف و رجا
کلام و سکوت
ترک تکلّف
رعایت حقوق دیگران
تکلیف الهى
ابزار چیست؟
ابزار ناپسند
تکلیف چیست؟
4 ـ تحوّل احوال
حالات قلب
حکومت قلب محجوب
حکومت قلب تطهیر یافته
حضور قلب
تشتّت خاطر:
تعلّق خاطر:
رسیدن به حضور قلب
دریافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
نتیجه دریافتها و تجلى انوار
برخورددارى از حیات طیّبه
چگونه به حیات طیّبه مىتوان رسید؟
واردات قلبى
واردات قلبى از نوع کشف صورى
اسماى حُسنا
اسم نور
اسم بصیر
اسم علیم
اسم جمیل
اسم ربّ
5 ـ مرتبه عشق
تعریف عشق
انواع عشق
عشق به غیر خدا
تحصیل عشق
دریافت عشق
حال و مقام
نشانه هاى عشق حقیقى
6 ـ مرتبه حیرت
7 ـ مرتبه فنا
فصل هفتم : معنویات
1 ـ توحید
سفرهاى انسان
اوّل ـ سفر از خلق به حق:
دوم ـ سفر از حق به سوى حق:
سوم ـ سفر از حق به سوى خلق:
توحید در ذات:
توحید در صفات:
توحید در افعال:
توحید در عبادت:
چند نکته
شرک در ذات خدا:
شرک در صفات خدا:
شرک در افعال خدا:
شرک در عبادت:
2 ـ دانش
علم حصولى:
علم حضورى:
تعریف علم:
علم مذموم:
علم نافع:
نتیجه گیرى
3 ـ قرآن
4 ـ مذهب
5 ـ تسبیح، دعا و فکر
تسبیح:
بندگى:
ذکر:
آداب دعا:
6 ـ نماز
آثار نماز
ذکر الله الاکبر
سجده
سوز و اشک
9 ـ خلوت، تهجّد و سحرخیزى
خلوت عام:
خلوت خاص:
تهجّد:
نماز شب:
10 – مطالعه و مراقبه
مقدّمه
آنچه در کتاب حاضر آمده، حداقل معارفى است که براى رسیدن به یک راه و رسم مشخص در زندگى مورد نیاز است.
انسان، که نقطه اوج آفرینش است، باید راه و رسم رسیدن به مقام اصلى خود را بداند و براى رسیدن و شدن تلاش کند.
کتاب حاضر، این راه و رسم را نشان مىدهد تا ان شاء الله در عمل نیز به آن رسیم.
لازم به ذکر است که در این کتاب، سعى شده است تا حتى الامکان، اصالت و خلوص نوشتهها طورى باشد که از هرگونه کجفهمى و انحراف به دور باشد و در نتیجه، خواننده نیز به بصیرتى در پناه نور و خلوص دست یابد.
بنابراین، از هیچ نوع گرایش خاصّى، جز شرع و عقل و منطق پیروى نشده است.
همچنین، سعى شده است تا جایى که در توان بوده، از مشهورترین آیات قرآنى، احادیث، اشعار، سخنان ائمّه و اولیا، استفاده شود و بنابراین، توصیه مىشود در خواندن کتاب، حوصله داشته باشیم و چند بار آن را بخوانیم و با آن مانوس شویم و حتى الامکان به نوشتهها تسلط یابیم و بیشتر جملات را حفظ کنیم; چرا که مطالب کتاب، بیشتر مطالب فطرى و قلبى است و کمتر به مسائل ذهنى پرداخته است و بحثهاى فطرى و عقلى رسیدن و شدن هستند، نه ذهنیات و اطلاعات صرف.
از این رو، توصیه مىشود کتاب را به عنوان سرگرمى و با سرعت نخوانیم، بلکه با حوصله، دقت و صرف وقت و به تکرار بخوانیم و سرانجام به پیاده کردن مطالب آن در زندگى روزمره بپردازیم تا ان شاء الله به هدف اعلاى حیات دست یابیم.
فصل نخست : شناخت انسان
انسان از تن، نفس و روان به وجود آمده است.
تن:
وجه مادى انسان است که عین حیات نیست.
امّا وقتى که روح به آن تعلق مىگیرد، دیگر مادّه صِرف نیست، بلکه کالبدى حیات یافته است که با مادّه، تفاوتى اساسى دارد.
بعد از این که روح به بدن ملحق شد، درست مانند دو آینه، مقابل یکدیگر قرار مىگیرند و به هم آمیخته مىشوند، و در این وضعیت، دیگر جسم و روح را از همدیگر جدا نمىدانیم.
درست است که بدن و روح، جداى از هم بودهاند، اما وقتى به همدیگر تعلق مىگیرند دیگر نباید فکر کنیم که بدن و روح، مثل مرغ در قفس تن است، بلکه روح با حقیقت مادّه، در هم مىآمیزد.
نفس:
مجموعهاى است که ناشى از مجاور شدن روح با تن، به وجود مىآید و بیشتر، منظور ما در این کتاب، خواستهاى انسان در رابطه با تن و نفس است، و به عبارت دیگر، منظور، منِ مجازى است که در فصل آینده از آن، بحث خواهد شد.
روان:
گوهر اصلى انسان است که در مرحله نهایى خود، مىتواند حتى بدون ابزار یا واسطه (ى بدن) معنى داشته باشد و این، همان منِ اصلى است.
بنابراین، به نظر مىرسد که انسان، سه مرتبه یا سه مقام دارد:
مقام اوّل:
مقام روح (= روان) که قبل از دنیاست:
(لقد خلقنا الانسان فى احسنِ التّقوی
م)]که[ براستى انسان را در نیکوترین اعتدال آفریدیم.
، که وجه الهى انسان و مقام اصلى اوست.
مقام دوم:
مقام دنیوى و تنزل یافته و مادّى او، که انسان در این مقام، در حجاب تن و نفس است.
مقام سوم:
مقامى است که انسان باید به آن برسد و آن، مقام اصلى، یا مقام روح است.
فصل دوم: شناخت نفس و روان
1 ـ نفس و شئون آن
نفس، از دیدگاه تحلیل علمى، به سه جزء تقسیم مىشود:
نفس نباتى، نفس حیوانى و نفس انسانى.
نبات:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى.
حیوان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حیوانى.
انسان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حیوانى + نفس انسانى.
(= ناطقه)این مراحل، در مورد انسان، شاید چنین مطرح شود که نفس ناطقه انسانى، مراحل زیر را طى مىکند:
نفس نباتى (اوایل جنینى) و نفس حیوانى (اوایل زندگى) و سرانجام، نفس انسانى که رسیدن به نفس ناطقه است و با کمک عقل، امکانپذیر است.
شئون نفس عبارتند از:
اوّل:
شئونى که از طریق آنها، نفس با بیرون، ارتباط مىیابد که همان حواس پنجگانه هستند.
دوم:
شئونى که از طریق آنها، احساس از درون پیدا مىشود، که همان وهم و خیال است.
(وهم، احساسى است که در پناه عقل نباشد و خیال، احساس در پناه عقل را گویند.)
سوم:
عقل، که قواى حسّى و خیالى را فرمان مىدهد.
قواى پنجگانه:
عبارتند از:
حسّ لامسه، حسّ بویایى، حسّ سامعه و حسّ باصره، که با آنها، درک محسوسات خارجى انجام مىگیرد و در حقیقت، قواى نفس، در جلوه نازلهاند.
همچنین، اعتقاد دارند که یک حسّ مشترک هم هست که عبارت است از ادراکى که محسوسات و فرآوردههاى حسّى به آن مىرسند و بنابراین، جامع و گردآورنده دیگر محسوسات است.
البته حسّ مشترک، حسّ ششم نیست، بلکه یک طبیعت مشترک میان حواس پنجگانه است و ادراک حواس پنجگانه، در آن تجمع مىیابند، و تجمع حواس است که شیئى را به صورت برداشت واحد، تصور مىکند.
خلاصه این که، جمع و نتیجه میان محسوسات را حسّ مشترک نامند.
وهم و خیال:
از محسوسات است و باعث درک معانى مىگردد و به عبارت دیگر، نیروى وهم و خیال، آمیزهاى از معنى و مادّه را تصویر مىکند.
در فصول آینده از وهم و خیال، بیشتر بحث مىشود.
عقل:
مراتبى گوناگون دارد و تمام شئون نفس (= حواس و وهم و خیال) را مىتواند تحت فرمان و نظارت خود درآورد.
اگر وهم و خیال و حواس، تحت نظارت و فرمان عقل نباشند، مشکلآفرین خواهند بود.
خلاصه مطلب این که نفس، با حسّ ظاهر متحد مىشود که همان نفس حیوانى است در حالى که اگر نفس با وهم و خیال و یا با عقل متحد شود، آن را نفس انسانى نامند.
این مراتب نفس را حرکت جوهرى نفس مىنامیم و در ذات نفس است و نفس براى ارتباط با بیرون از بدن، توسط شئون خود، این ارتباط را برقرار مىکند و باعث ایجاد ادراک مىشود که ادراک، یک حالت غیر مادى است و در خیال واقع مىشود، و در حقیقت، در نفس یک حالت تصویرگیرى به وجود مىآید.
بنابراین:
نفس، جوهرى است که در ذات و حقیقت خویش، قابلیت تحوّل، دارد و از احساس تا وهم و خیال و سرانجام تا عقل و در نهایت، تا عقل کلّ، مىتواند کمال یابد.
همان طور که ما، در آینه ظاهر، مادّه را مىبینیم، در آینه وجودى (نفس)، نیز تصویرگرى داریم; یعنى آینه وجودى ما، مثل یک نوار، فیلمبردارى مىکند، اما مادام که در مرحله صورت (= ظاهر) و حسّ بماند، نتیجه این انعکاس، مجازى خواهد بود، و این امر، همان برداشت در حسّ و وهم و خیال است (منِ مجازى، این جا مطرح مىشود); اما اگر تصویرگیریها در آینه وجودى ما (= نفس)، همراه و از روى عقل باشد، برداشت واقعى خواهد بود و سرانجام اگر در پناه عقل کلّ باشد، برداشت حقیقى و بینش حقیقى و نگاه اصلى خواهد بود.
انواع نفس
نفس امّاره:
یکى از جنبههایى که در نفس انسان هست و مربوط به خودِ طبیعى است و تحت فرمان عقل نیست، همان نفس امّاره است.
این نام، در قرآن هم آمده و نفس امّاره، انسان را به بدیها سوق مىدهد، که (انّ النّفس لامّاره بالسّوء).
]بىگمان، نفس به بدى امر مىکند.
[ این نفس، حتّى تحت تاثیر عقل جزئى، با شدتى بیشتر، در جهت ناصواب عمل مىکند.
خواست نفس امّاره، آرزوهاى ناصواب است و انسان را فریب مىدهد، مشغول مىکند، از حال بازمىدارد و قول آینده مىدهد.
نفس امّاره، پایگاه شیطان است.
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهانددر دو صورت خویش را بنمودهاندآمال و آرزوهاى نفس امّاره پایانى ندارد; همچون آب شور که هر چه بیشتر بنوشیم، عطش، فراوانتر مىشود.
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاستکو به دریاها نگیرد کم و کاستهفت دریا را در آشامه هنوزکم نگردد سوزش آن حلق سوزتمام رذایل اخلاقى، در نفس امّاره شکل مىگیرد و ناشى از نفس امّاره است و بزرگترین پرستش را انسان براى نفس خود، که صنم اکبر است، انجام مىدهد.
کسى که مالک نفس خود نباشد، اگر همه دنیا را هم داشته باشد، به گوهر اصلى انسانى نخواهد رسید که:
اللّهم اعوذبک من الشّرک الخفىّ.
النّفس هى الصّنم الاکبر.
اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک.
و همین است که گفتهاند، پیامبر گرامى، همواره در سجده مىفرمودند:
الهى لا تکلنى الى نفسى طرفه عین ابداً.
البته گفتیم که دشمن برونى، شیطان، و دشمن درونى، نفس است.
اما حقیقت این است که اگر نفس را در فرمان خویش درآوریم، شیطان نیز دستش کوتاه مىشود:
گر شود دشمن درونى نیستباکى از دشمن برونى نیستبنابراین، همیشه باید دعاى ما این باشد که پروردگارا:
بازخر ما را از این نفس پلیدکاردش تا استخوان ما رسید
نفس مطمئنّه:
اگر نفس انسان، از شرور و آلودگیها پاک شود و در پناه عقل کلّى قرار گیرد، به نفس مطمئنّه تبدیل مىشود که به تعبیر قرآن کریم:
(یا ایّتها النّفس المطمئنّه ارجعى الى ربّک راضیّهً مرضیّهً)
که نفس، تحت فرمان عقل کلّى و در جهت خدا قرار مىگیرد.
2 ـ منِ اصلى
منظور از "منِ اصلى"، گوهر اصلى انسانى، یا مقام روح است که جلوهاى از ذات بارى تعالى است و یا آن چیزى است که نشات گرفته از روح است.
منِ انسان، یعنى خودِ انسان که هست، و هستِ انسان، از هست خدا (به تجلّى) نشات مىگیرد، و مجرّد است.
بنابراین، من، حد و زمان و مکان ندارد و مشمول مسائل مربوط به مادّه نیست.
من، توسط تن و حواس عمل مىکند و اینها، ابزارِ من هستند، و آثار من را نشان مىدهند.
براى مثال، در موردِ دیدن یا شنیدن، این دو، پرتوى از مناند که با ابزار چشم و گوش مىبیند یا مىشنود.
امّا دقت کنیم که من، مرکزى به اسم دیدن یا شنیدن ندارد، بلکه من، بتمامه دیدن و بتمامه شنیدن است و در عین حال، دیدن، عین شنیدن است (و همین طور یدیگر شئون) و بین این دیدن و شنیدن، وحدت است، و شانى (مث دیدن)، او را از دیگر یشئون (مث شنیدن)، بازنمىدارد.
خلاصه این که مساله حضور محض من، در همه شئون مطرح است.
ارتباط من، با عالم بیرونى به این صورت است که آن مادّه، یا هر چه در بیرون ماست، در عالم خیال یا مثال، در درون ما تصویر مىشود و از این طریق، با عالم بیرون مرتبط مىشویم; ضمن این که هیچ گونه اختلاطى با آن عالم بیرونى (= مادّه)، نداریم، و ما از آن منقطع هستیم و توسط این تصویرگیرى، با بیرون مرتبط مىشویم که این برداشت نیز توسط من صورت مىگیرد.
اما، ما به غلط گمان مىکنیم که در بیرون از من، حالتى وجود دارد، در حالى که ما آن را در نزد خود ابداع کردهایم.
نتیجه این که من، در موطن هر یک از شئونات و ادراکات (شنیدن، دیدن و …) جلوهاى مىیابد، یا اسمى مىشود، در آن شان.
یعنى من، مىشود دیدن، شنیدن و … .
این امر، چیزى جز حضور محض من، نیست.
از طرفى گفتیم که من، تجلّى ذات حق است و هست من، نسبى و عین ربط با پروردگار است.
نتیجه این که، من از یک طرف مىبیند و مىشنود و … از یک طرف، تجلّى ذات حق است.
بنابراین، اگر منِ مجازى نباشد (حجابها نباشد) خدا، که بصیر و سمیع است، او مىبیند و او مىشنود و … .
اگر در این امر خیلى دقت کنیم، متوجه مىشویم که معنى این حدیث که:
"بنده من مىرسد به جایى که من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و… ."
یعنى چه.
و متوجه مىشویم که اگر یکى از اولیاء الله بر سر سفرهاى بنشیند، اگر سفره، شبههناک باشد، دست او جلو نمىرود، یعنى چه.
و سرانجام در جهان هستى و در انسان، مىفهمیم که این جهان و این انسان، هستانى هستند که هستى آنها از اوست.
کاشکى هستى زبانى داشتىتا ز هستان پردهها برداشتىکه یکى هست و هیچ نیست جز اووحده لا شریک الاّ هوسیر در نفس خود و در عالم هستى، ما را به آیه مبارکه رهنمود مىشود که:
(سنریهم آیاتنا فى الآفاق وفى انفسهم، حتى یتبیّن لهم انّه الحق)
به زودى نشانههاى خود را در افقها ]ى گوناگون[ و در دلهایشان بدیشان خواهیم نمود، تا برایشان روشن گردد که او خود حقّ است.
آیا کافى نیست که پروردگارت خود شاهد هر چیزى است؟!و جان کلام این که، در حقیقت، ما محسوسات بیرون را توسط چشم، در من شهود مىکنیم (که این چیزى جز خود را دیدن نیست) و همین حالت را در رابطه با عالم غیب داریم.
بنابراین، همه ادراکها از درون است و در من.
اما چرا عالم محسوسات را بهتر مىبینیم و عالم غیب را کمرنگ؟ زیرا ارتباط با عالم محسوسات، آسان، و جنس آن، از نوع کثرت است و ما نیز خود در وضعیت کثرت (= دنیازدگى و حالت ایندنیایى) هستیم و من را به این حالت کثرات، مشغول کردن، ما را از عالم غیب ـ که حالت وحدت است ـ دور مىکند و این در حالى است که عالم کثرت، هستنماست و در حقیقت، عدم است، و وجود حقیقى، همان عالم غیب و وحدت است.
(خدا)باید بدانیم که بهترین دریچه ارتباط با حق، من است نه غیر آن و سیر در غیر و کثرت، یعنى در ذهنیات و منِ مجازى و سیر در منِ اصلى، یعنى سیر به طرف خدا.
بنابراین، باید مواظب باشیم که آینه غیر نشویم، بلکه آینه حق (محلّ تجلّى حق) بشویم.
چرا که عالم کثرات از سنخ ما نیست، در حالى که عالم غیب و وحدت، از سنخ ما و عین ربط با منِ اصلى است.
از طرفى، من انسان، به هر چه توجه کند، با آن متحد مىشود و به آن مشغول یمىگردد.
مث اگر به تن توجه داشته باشد، با آن متحد مىشود و اگر به نفسانیات توجه کند، با آنها متحد مىشود و همین طور اگر به خدا توجه کند، الهى مىشود.
هر چه این، حالات و توجهات من به آن چیز مورد نظر، بیشتر شود، این اتحاد قویتر مىگردد، و در مورد توجه به خدا، هر چه بیشتر به او توجه کنیم، من، شدتى بیشتر و هستى بیشتر مىیابد; زیرا این امر، روشنتر شود.
توجه داشته باشیم که موقع خواب، که تعلق من به تن کمتر مىشود، در خواب، مثالى از خود مىبینیم، یا در موقع بیهوشى (در پزشکى و موقع عمل جراحى)، توجه من به تن کم مىشود و یا در موقع مرگ، این توجه قطع مىشود.
در آن دنیا نیز منِ انسان است که زنده است و ظهور دارد و البته بدنِ آندنیایى مىبیند و مىشنود، اما ظهور این من در آن دنیا، بسته به نوع توجه او، در این دنیا و حالاتش در این دنیا، متغیّر است.
اگر تمام توجه و اهداف او در این دنیا، غرایز و دنیا و مادّیات و شهوات ونفسانیات باشد، در آن دنیا چیزى ندارد و در حقیقت، به صورت منِ مجازى شهود مىیابد.
اما اگر توجه او در این دنیا به عالم غیب و وحدت (خدا) باشد و دنیا و غرایز و خواستهاى تن و نفس را ابزار بندگى کرده باشد، ظهور آندنیایى من، به صورت منِ اصلى و مقام اصلى انسانى خواهد بود.
عاشق و معشوق را در رستخیزدو بدو بندند و پیش آرند تیزالمرء مع من احبّ.
هر کس با آن چیزى است که آن را دوست دارد.
یولو انّ رج یحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر کسى، سنگى را دوست داشته باشد، خدا او را با همان سنگ محشور مىکند.
در حالى که در توجه به خدا مىفرماید:
( یحبّهم ویحبّونه)
خدا آنان را دوست مىدارد و آنان ]نیز[ او را دوست دارند.
اگر انسانى، به خدا توجه کند، و این توجه را افزون کند، منِ اصلى و هستىاش، شدت مىگیرد; چرا که انسان از آن لحاظ که هست، همه هستى را اشغال کرده و همه عالم از ملک تا ملکوت را دربرمىگیرد، اما خودش را در جایى حسّ مىکند که به آن توجه دارد.
توجه به خدا چنان مىتواند شدت بگیرد که انسان به جایى برسد که خدا مىفرماید:
"بنده من به جایى مىرسد که من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و … ."
و در این حال، انسان خدا نمىشود، بلکه خدا در انسان تجلّى پیدا مىکند.
در این توجه به خدا، انسان به لذت و ابتهاج و انبساط حاصل از انس با خدا و اطمینان خاطر دست مىیابد و سپس نفس مطمئنّه و راضیه و مرضیه.
در حقیقت، انسان، هست خود را به هست خدا متصل مىکند.
البته، این اتصال هست و محال است که قطع شود و نمىتواند قطع شود; چرا که خدا در حال تجلّى دایم و فیض دایم است، مهم این است که ما با توجه به غیر او، از این ارتباط غافل نشویم و این ارتباط را کم نکنیم.
بندگى، این قرب و اتصال را فزون مىکند:
گر در طلب منزل جانى، جانىگر در طلب لقمه نانى، نانىاین نکته به رمز گویمت تا دانىهر چیز که اندر پى آنى، آنىاساساً ارزش انسان، در تعلّق است که دارد و حدّش، با تعلّق معیّن مىشود.
حال اگر تعلّق او، خداست، الهى مىشود و اگر حدّش، مادّه و حیوانیت است، مادّى و حیوانى مىشود.
طالب هر چیز اى یار رشیدجز همان چیزى که مىخواهد ندیدبنابراین، اگر به حق توجه کنیم، حق با ما متحد و در ما جلوهگر مىشود و هر چه این توجه بیشتر باشد، تجلّى بیشتر است.
اما در توجه به غیر حق و مشغول شدن به غیر او ـ گر چه به طور موقت مشغول شویم و حتى لذت بریم ـ در نهایت، چون توجه به غیر حق، قوت جان ما نیست و قوت تن و نفس ماست، اقناع نمىشویم و سرخورده مىشویم، و ریشه همه نابسامانیهاى ما را باید در همین پى جست.
(اَمْ تحسب انّ اکثرهم یسمعون او یعقلون انْ هُم الاّ کالانعام بل هم یاضلّ سبی)
یا گمان دارى که بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟! آنان جز مانند ستوران نیستند، بلکه گمراهترند.
گر ز صندوقى به صندوقى روداو سمائى نیست، صندوقى بودذوق آزادى ندارد جانشانهست صندوق صور میدانشانمنِ اصلى، هر چه دریافت کند، عین روشنى است:
عاقلى گر خاک گیرد، زر شود و حتى:
جهل آید پیش او، دانش شود.
در منِ اصلى، در پناه نور و حق بسر مىبریم; در پناه نور و حق مىبینیم; در پناه نور و حق ارتباط برقرار مىکنیم; و سرانجام، بینش ما، در پناه نور و حق است و با روح و عصاره زندگى مرتبط مىشویم; با معانى و باطن امور برخورد مىکنیم، نه با نمودهاى سطحى و ظاهرى.
منِ اصلى، چشمهاى زاینده است در جان ما و کوثر است، دریاست، همه چیز است و اتصال به همه بىنهایتها.
انسان فارغ از قالبها، که به چیزى شدن، چیزى بودن و چیزى داشتن نمىاندیشد، داراى حالات و کیفیات روحى و روانى خاصى است که براى خود اوست و نمىخواهد آنها را به نمایش بگذارد و او براى خودش، کافى است (که صاحب دل بداند آنچه حال است) و او، چیزى عمیق و زنده و متحرک و پرمعنا در خود مىیابد که متصل به همه بىنهایتهاست و او را از متعلقات خارجى، بىنیاز مىکند و در نتیجه، او، بیرون را متهم نمىکند، احساس تهى بودن نمىکند; چرا که وجودش از بىنهایت پر است.
نتیجه مهم حاکم شدن منِ اصلى این است که مثلث سازنده کمال، عشق و ایثار در انسان به وجود مىآید; چرا که من اصلى، به هدف عالى حیات، که بىنهایت است (=خدا)، مىاندیشد; همان که کمال مطلق است و به این کمال مطلق عشق مىورزد.
بنابراین، به عشق هم مىرسد و در عشق، ایثار را مىآموزد، که ایثار چیزى جز از دست دادن منِ مجازى نیست.
البته، نتایج ثانوى بسیارى دیگر در این مثلثِ کمال، عشق و ایثار، عاید انسان مىشود; من جمله، در توجه به کمال مطلق، بینش صحیح پیدا مىکند و در توجه به کمال مطلق، حلاوت جان خود را ـ که حلاوت اصلى است ـ مىیابد و سرانجام، در حرکت به سوى کمال و با مرکب عشق، بینش صحیح مىیابد; زیرا در حرکت به سوى کمال با مرکب عشق، زشتى و بدى نیست، و بینش او، اصلاح مىشود (خویش را تعدیل کن، عشق و نظر) و همه چیز را در عین زیبایى مىبیند و سرانجام، در مراتب بالاى این راه، به یقین مىرسد که یقین، خود، در مراتب بالاتر علت و ایجاد است که عالیترین مرتبه آن، ظهور اراده خدا در انسان است.
(در قسمت بندگى و یقین، اشاراتى بیشتر به این مطالب خواهیم کرد.)
3 ـ منِ مجازى
در صفحههاى قبل، منِ اصلى را شرح دادیم و در این قسمت، به من مجازى مىپردازیم.
لازم به ذکر است که خواستهاى منطقى تن و نفس، که در پناه شرع و عقل و منطقند، جایز و صحیح هستند و تامین آنها، خواست خداست و براى زندگى ما و براى رسیدن به منِ اصلى، توجه به آنها، بسیار مطلوب است.
آنچه خواستهاى غیر منطقى و غیر عقلى، تن و نفس است، در چارچوب منِ مجازى، و مذموم است.
من مجازى، ساختمانى موهوم است که در نفس خود ساختهایم، و این ساختار، بر اساس توهّمات و افکار مجازى ماست.
منِ مجازى، از یک طرف، رابطه ذهن را با اعماق وجود ما (= منِ اصلى)، قطع مىکند و از طرفى دیگر، مانند یک نوار است که تنها ویژگى ضبط و انعکاس دارد و آنچه مىخواهد، براى سوداگرى، پُز و نمایش مىخواهد.
همچو جوى است او نه آبى مىخوردآب از او بر آب خواران مىرسدآب در جو، زان نمىگیرد قرارز آنکه آن جو، نیست تشنه و آبخواروجود خود را چون جوى آب، حمل کننده آب مىکند، اما خود از آن آب بهره نمىیابد; مىخواهد، اما براى صِرفِ داشتن، براىپُز دادن، و سرانجام چون ویترین عرضه شده، و "چون بیاید مشترى، خویش برفروخت" و اگر مشترى نیاید، برافروخته مىشود.
واقعاً، زیانى بزرگ است که انسان، از درون ببرد و اسیر توهّمات بیرونى شود، و از طرفى، به ظرفیتها و استعدادهاى درونى خود، خیانت کند و از طرف دیگر، خود را به یک کارخانه بدل کند که بدلى خرهایى نظیر خودش را در این سوداگرى، خواهان است.
او، در این وضعیت، اداى انسانیت را درمىآورد، در حالى که از گوهر اصلى انسانى خود غافل است; اداى محبّت را درمىآورد، ودر حالى که از عشق حقیقى، بىخبر است.
این حالتِ من مجازى، یک وضعیت مىگیرد و مشکل و پوچى را براى او به وجود مىآورد که براى این وضعیت، رنج و عذابى شدید را نیز متحمل مىشود و مشکل این جاست که هر چه را در منِ مجازى دریافت کنیم، منِ مجازى آن را از جنس خود مىکند; یعنى آن را مجازى مىکند:
"ناقص ار زر برد، خاکستر شود."
و یا "جهل شد، علمى که در ناقص رود."
روشنایى به مزاق منِ مجازى، خوش نمىآید.
او خفاشگونه است; از نور بیزار است.
لیک اغلب هوشها در افتکارهمچو خفاشند و ظلمت دوستداراما نتیجه این وضعیت، بسیار مهلکتر است و آن این که مجبوریم خود را در کرى و منگى و ماتى و کورى فرو بریم، تا این سرمایه هیچ و پوچ را حفظ کنیم و پوچ را به حساب هستى واقعى بگذاریم و خواب را به حساب بیدارى و ظلمت را به حساب روشنایى.
خویشتن را کور مىکردى و ماتتا نیندیشى ز خواب و واقعاتتا دمى از هوشیارى وارهىننگت خمر و بنگ بر خود مىنهىمىگریزى از خودى در بىخودىیا به مستى یا به شغل اى مهتدىهمان طور که در منِ اصلى، مثلث سازنده کمال، عشق و ایثار، حاکم مىشود، در منِ مجازى مثلث مخرّب شهوات (= میلها و تعلقات)، قیاسها (= چون و چرا، تعبیر و تفسیر) و کینه قرار دارد.
و این سه ـ یعنى شهوات، قیاسها و کینهها ـ به صورت سه عامل مرتبط و اصلى عمل مىکنند و سیکل معیوبى را به وجود مىآورند و زندانى معذّب براى انسان پدید مىآورند و حجاب یا کلافى سردرگم، به دور منِ اصلى مىکشند و همه نابسامانیهاى ما را در پى دارند.
این پدیده (من مجازى و نفسانیات) عاریتى و عارضى و بیگانه است و علت دستور به توبه نیز همین عاریتى و عارضى بودن نفسانیات است و چون "خوى بد در ذات تو عاریتى است" در نتیجه:
آن بد عاریتى باشد که اوآرد اقرار و شود او توبهجو
1 ـ شهوات
شهوات، همه میلها (= خواستنها و تعلقات) است که مربوط به منِ مجازى و نفسانیاتند.
و اینها چون یک حرکت برونگرا هستند، ذهن انسان را از منِ راستین دور مىکنند، و این، غفلتى تاسفبار است.
البته، واضح است که خواستنها و تعلقاتى که در حد منطقى و شرعى براى تن و نفس، و در چارچوب بندگى مورد نیازند، معقول و پسندیدهاند و بىتوجهى به آنها مذموم است.
منظور ما از شهوات، زیادهخواهىهایى است که با منطق و عقل و شرع، هماهنگى ندارند و ما را از من اصلى و هدف اعلاى حیات دور مىکند و خلاصه، منظور خواستههاى مجازى هستند.
شهوات یا میلهاى غیر خدایى حالت خوردن آب شور را دارند، هر چه بیشتر بیاشامیم، عطش ما را بیشتر مىکنند; ضمن این که این شهوات، حلاوتى موقتى دارند، اما حلاوت جان ما نیستند، بلکه سرمایههاى موقتى و سراب مانند هستند.
خفته باشى بر لب جو خشک لبمیدوى سوى سراب اندر طلبزین حجاب این تشنگان کفپرستزاب صافى او فتاده دوردستویسه و معشوق هم در جان تو استوین برونىها همه آفات تو استدر من مجازى، به دنبال هیچ و پوچ مىرویم، و نتیجهاش معلوم است:
لا شیئى بر لا شیئى عاشق شده استهیچ نى مر هیچ نى را ره زده استو آن وقت همه نابسامانیها شروع مىشوند.
نه ز جان یک چشم جوشان مىشودنه بدن از سبز پوشان مىشودنه صداى بانگ مشتاقى در اونه صفاى جرعه آبى در اوو در وضعیت بدى قرار مىگیریم; از یک سو، اگر خواستههاى مجازى را تحقق نبخشیدیم، احساس پوچى و ملامت و نقص و کمبود مىکنیم (و خود را خلع سلاح و بدبخت مىدانیم) و نتیجه این امر، همان کینههاست که راس دیگر مثلث و نتیجه حاکم شدن منِ مجازى و خواستههاى مجازى است.
و از سوى دیگر اگر به خواستههاى مجازى، در منِ مجازى برسیم، کبر و غرور و سرمستى مجازى به ما دست مىدهد.
بنابراین، زندگى ما مىشود نوسانى بین این دو، و در حقیقت به روى دو سکهاى مىافتیم که هر دو طرفش پوچ است; چرا که پاى جان و منِ اصلى و هدف اعلاى حیات در میان نیست.
چون گرسنه مىشوى سگ مىشوىتند و بد پیوند و بد رگ مىشوىچون شدى تو سیر مردار مىشوىبى خبر بىپا چو دیوار مىشوىپس دمى مردار و دیگر دم سگىچون کنى در راه شیران خوش تکى؟بنابراین، نتیجه این احوال، یعنى خواستههاى مجازى، براى من مجازى مشکلات زیر خواهد بود:
1 ـ حرص:
مادام که به دنبال خواستههاى مجازى، براى منِ مجازى هستیم.
2 ـ هراس:
هر وقت به آن خواستههاى مجازى برسیم، هراس نگهدارى آنها ما را رنج مىدهد.
3 ـ غم:
نگرانى از دست دادن آن خواستههاى مجازى.
نتیجه این که، خواستههاى نفس، خواستههاى مجازى است; قوتِ اصلى ما نیست، جان ما را سیراب نمىکند و گونهاى سراب است.
قوتِ اصلى بشر نور خدا استقوت حیوانى مر او را ناسزا استلیک از علت در این افتاد دلکه خورد او روز و شب از آب و گلقوت اصلى را فراموش کرده استروى در قوت مرض آورده استنوش را بگذاشته، سم خورده استقوتِ علت، همچو چوبش کرده است
2 ـ قیاسها
در این وضعیت، چون و چرا و تعبیرها و تفسیرها و مقایسههایى است که ابزار آن، وهم و خیال یا فکرى است که در منِ مجازى شکل گرفته; یعنى فکر مجازى.
در این حال، انسان در تصورات ذهنى به سر مىبرد و تصورات ذهنى را با صورتها و ظواهر مرتبط مىکند و به چون و چرا مىپردازد و بعد نتیجهگیرى مىکند و عجیب است که از تصورات ذهنى خود، تصویر بیرونى مىسازد، اما نتیجه این دو پوچى، حقیقى است و آن هم هلاکت اوست.
براى روشن شدن مطلب، مثالى مىزنیم:
در جنگلى، شیرى بود که خود را سلطان جنگل مىپنداشت (پندار، وهم، خیال و غرور) و حیوانات جنگل را طعمه مىکرد، تا نوبت به خرگوش رسید.
خرگوش با توسل به قیاسهاى شیر، نقشهاى کشید و به شیر گفت:
"شیر دیگرى آمده و مىگوید من سلطان جنگل هستم، با او چه کنیم؟" شیر از خرگوش پرسید:
"آن شیر دوم کجاست؟" خرگوش گفت:
"در فلان چاه مسکن دارد."
شیر و خرگوش، بر سر چاه رفتند.
شیر در آب نگاه کرد، تصویر خود را دید (تصویر منِ مجازى را دید، نه تصویر حقیقى خود را) و بر آن پرید (منِ مجازى و تصویر من مجازى که هر دو پوچ بودند) و نتیجهاش هلاکت شیر (نتیجه حقیقى از آن دو پوچى) بود که در چاه افتاد و خفه شد.
وانگهى از خود قیاساتى کنىمر خیال محض را ذاتى کنىشیر خود را دید در چه وزغلوخویش را نشناخت آندم از عدوعکس خود را او عدوى خویش دیدلا جرم بر خویش شمشیر کشیدبنابراین، مثل حالت خواستن، که منِ مجازى و خواستههاى مجازى آن مطرحند و دنبال آن خواستهاى مجازى، اثرات حقیقىاش، یعنى مشکلات و رنجها به وجود مىآیند، در قیاسها نیز منِ مجازى و تصویرش، که آن هم مجازى است، حاصل مىشود، اما نتیجه نهایىاش، مشکلات و رنجهاى ما خواهد بود.
البته در این جا نیز قیاسهایى که بر مبناى عقل و منطق باشند، مطلوبند و عیبى ندارند، بلکه منظور ما، قیاسهایى است که اساس آنها، نفسانیات و منِ مجازى است.
خلاصه بحث این که، در وضعیت قیاسهاى مجازى و در منِ مجازى، به حقیقت امر نرسیدهایم و در تاریکى هستیم، در حالى که در منِ راستین، عین علم، عین دیدن، عین شنیدن و عین یقین هستیم.
آن حقیقت که بود عین عیانهیچ تاویلى نگنجد در میانجانشناسان از عددها فارغاندغرقه دریاى بى چوناند و چندجان شو و از راه جان، جان را شناسیار بینش شو، نه فرزند قیاسجان چه باشد با خبر از خیر و شر؟شاد از احسان و گریزان از ضرر؟گفتیم که در منِ راستین، رسیدن به کمال و عشق و ایثار مطرح است.
پس، تاویل و تفسیر و چون و چرا مطرح نیست; چرا که در منِ راستین، جان ما با جان جهان مرتبط است و در بحر جان، ذهنیات مطرح نیست; حق الیقین مطرح است.
نفس نمرود است و عقل و جان خلیلروح در عین است و نفس اندر دلیلبا توجه به این که گفتیم ساختمانى که به نام منِ مجازى در خود به وجود مىآوریم، بر اساس توهمات و افکار مجازى است، عدهاى عقیده دارند که شناخت منِ مجازى معنى ندارد و هر حرکتى را در منِ مجازى، حرکتى بىهدف مىدانند و معتقدند که حرکات فکرى و ذهن در چارچوب منِ مجازى، راه به جایى نمىبرند.
منِ مجازى، منکر حقیقت است و حجابى است روى منِ اصلى، و خروج از این حجاب با حرکتهایى از جنس خودش، محال است و حتى منجر به تقویت بیشتر من مجازى مىشود.
(خون به خون شستن محال است و محال.) مثال آن، کسى است که در زندان باشد (زندان منِ مجازى)، امّا مرتباً در زندان، معلومات خود را ـ اما در چارچوب خودِ زندان ـ زیاد مىکند، نه در چارچوب خروج از زندان یا خارج از زندان.
دیده تن دائماً تنبین بوددیده جان جان پرفنبین بودهر درونى که خیالىاندیش شدچون دلیل آرى، خیالش بیش شددیده تن، عین وهم و پندار است.
چنین دیدهاى، نمىتواند روح و محتواى قضایا را ببیند.
وقتى ذهن از غبار وهم و پندار پوشیده شود، هر حرکتى، حکم غلتیدن بیشتر در وهم و پندار بیشتر را خواهد داشت.
وهم و خیال، ابزار ارتباط با قشر و پوسته و ظواهرند.
پس چه کنیم؟ هیچ کارى نیاز نیست، بلکه:
"تو خود حجاب خودى حافظ از میان بر خیز" همین و بس.
فقط از خود مجازى بگذر.
بشوى دفتر، اگر هم رزم مائىحدیث عشق، در دفتر نباشداى برادر موضع ناکشته باشدفتر اسپید نانبشته باش
3 ـ کینهها
پس از این که منِ مجازى، یعنى شهوات (=میلها و خواستهها) و قیاسها، وجود ما را پر کرد، وجود ما، چیزى جز، سرابهایى که جان ما را سیراب نکردهاند، نیست و لذا موجودى پرکینه و گرفته و غضبناک هستیم.
هر چه مجازها در ما قوت مىگیرند، کینهها نیز در ما بیشتر مىشوند، و این کینه و نفرت، نسبت به خودمان، نسبت به دیگران و نسبت به هستى، عکس العمل طبیعى و برآیند طبیعى آن مجازهایند.
هنگامى که حکومت منِ اصلى و در نتیجه، رسیدن به کمال و عشق و ایثار، وجود ما را پر نکنند و منِ اصلى در حجاب من مجازى، قرار گیرد، دورى از خدا، نتیجه آن است و(اَلا بذکر الله تطمئنّ القلوب):
"آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مىیابد."
شامل حال ما نیست، و درونى عقدهدار، خشمگین، و مالامال از همه رذایل اخلاقى خواهیم داشت.
داستانى درباره منِ مجازى و منِ اصلى
مولوى، در مثنوى داستانى زیبا دارد.
در این داستان، عقل کلّى (= منِ اصلى) را که عاقبتبین است مثال زده که همواره در حال کشش به سوى حق است، اما مىخواهد با ابزار تن و نفس این حرکت را انجام دهد، و نفس (= منِ مجازى) نیز براى خود، خواستههایى دارد و محبوبهایى که متوجه آنهاست و باید به هوش باشیم که دست کم، منِ مجازى، از من اصلى پیشى نگیرد.
متن داستان، از اشعار 1533 به بعد در دفتر چهارم است:
روزى، مجنون سوار بر شتر خود شد تا به کوى لیلى رَوَد.
(مجنون، منِ اصلى و عقل است و ناقه یا شتر، هواى نفس و تن است، و لیلى، هدفى که باید منِ اصلى به آن برسد، و بچّه شتر، خواستِ ناقه، یعنى خواست نفس و تن است.) مجنون، شتر را مىراند، اما شتر نیز براى خود لیلى دیگرى داشت که بچهاش بود، اما هر چه مىراند، به هدف نمىرسید.
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوىوانى ایّاها لمختلفونیعنى هواى ناقه، پشت سر من بود، و هواى من، پیش روى من، من و ناقه در هوا، و مقصد اختلاف داشتیم.
به موجب مصداق "الضّدان لا یجتمعان."
(= دو ضد با هم جمع نمىشوند) همراه مناسبى براى همدیگر نبودند.
از این رو، هرگاه ناقه، افسار خود را سست مىدید، یا درمىیافت که مجنون، به خواب رفته و از او غافل شده است، فوراً حرکت خود را معکوس مىکرد و به سوى بچه شتر برمىگشت، و موقعى که مجنون به خود مىآمد، متوجه مىشد که از مقصد اصلى دور شده است.
خلاصه، براى مسافت سه روزه که تا منزل لیلى فاصله بود، سالها طى طریق کرد، و به این نتیجه رسید که مجنون (=منِ اصلى)، با ناقه (=منِ مجازى)، به کوى لیلى نخواهند رسید:
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقیمما دو ضد بس همره نالایقیمنیستت بر وفق من مهر و مهارکرد باید از تو عزلت اختیاراین دو، گرچه همراه یکدیگر بودند، راهزن یکدیگر نیز بودند; چرا که اهداف این دو مختلف است.
جان ز هجر عرش اندر ناقهاىتن ز عشق خاربن چون ناقهاىجان گشاید سوى بالا بالهاتن زده اندر زمین چنگالهاناگهان، مجنون به هشیارى عجیبى رسید و تصمیم گرفت خود را از ناقه پایین اندازد و این کار را کرد و در حین افتادن، پایش هم شکست.
پاى را بربست و گفتا گو شومدر خم چوگانش، غلطان مىرومپس از سالها، تردد و در جا زدن، مجنون به عقل کلّى رسید (به منِ اصلى رسید) و دریافت که ناقه (=نفس و منِ مجازى) که با عقل جزئى حرکت مىکند، او را به کوى لیلى نمىرساند.
عقل کلّى را گفت ما زاغ البصرعقل جزئى مىکند هر سو نظرو مجنون دریافت که در راه عشق (= هدف)، باید مجازها را رها کرده، ابزار را هدف قرار ندهد (حتى از مرکب پا هم باید گذشت) و چون گوى (=سمبل بى شکلى)، غلطان، به سوى هدف حرکت کند.
گوى شو، مىگرد بر پهلوى صدقغلط غلطان در خم چوگان عشقکاین سفر زین پس بود جذب خداو آن سفر بر ناقه باشد سِرّ ماو نتیجه داستان این که:
چون به بى رنگى رسى کان داشتىموسى و فرعون دارند آشتىدر حالى که در اول داستان مشکل این بود که:
چونکه بى رنگى اسیر رنگ شدموسیى با موسیى در جنگ شد
4 ـ عوارض زندگى در منِ مجازى
منِ مجازى، مجاز است و حقیقى نیست، امّا عوارض حاصل از آن، در انسان حقیقىاند و عبارتند از:
1 ـ اضطراب;2 ـ تعلق خاطر;3 ـ بینش غلط;4 ـ تنوع طلبى;5 ـ یاس;6 ـ افسردگى;7 ـ ترس;8 ـ تضاد و تشتّت خاطر;9 ـ رذایل اخلاقى.
چگونى پیدایش این عوارض، در صفحههاى پیش ذکر شد.
در این قسمت، براى روشن شدن این مطالب، هر کدام بیشتر شرح داده مىشود.
ضمناً این عوارض در فصول دیگر کتاب، در بخش مربوط به رذایل اخلاقى ونفس و بیماریهاى روحى نیز شرح داده شدهاند.
1 ـ اضطراب
هنگامى که انسان، به خود رجوع مىکند، اگر احساس کند که زندگى و کارهایش بیهوده و بىفایده است، دچار نوعى پوچى مىشود و همین که این حال به او دست مىدهد، نتیجهاش اضطراب خواهد بود.
چه هنگام زندگى و کارهاى ما بیهوده است؟ آن هنگام است که انسان به خود نظر کند و ببیند که چیزى ندارد و در پوچى (منِ مجازى)، زندگى مىکند و گفتیم که نتیجه طبیعىاش اضطراب است.
امّا هر وقت در جهت حق باشد و به غنىّ حمید رسد، احساس غِنا و کمال مىکند و در حقیقت به ضد پوچى و اضطراب مىرسد که آرامش و اطمینان است.
دل بستن به غیر خدا (شهوات و قیاسها)، از همان اول، از جنس اضطراب است (که یقب شرح دادیم); چرا که نگهدارىاش اضطراب دارد و از دست دادنش نیز اضطراب دارد، و همین است که در قرآن کریم داریم:
(انتم الفقراء الى الله والله هو الغنىّ الحمید):
"اى مردم، شما به خدا نیازمندید، و خدا بىنیاز ستوده است."
و همین طور داریم:
(الا بذکر الله تطمئنّ القلوب).
(=آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مىیابد.) در آیه قبلى مىفرماید، شما چیزى ندارید و خدا همه چیز دارد و در آیه بعد مىفرماید، در ارتباط خداست که آرامش مىیابید.
بنابراین، معلوم مىشود که تا با او ارتباط پیدا نکنیم، آرامش نداریم و ارتباط با او سرمایه ماست و ارتباط با غیر او، موقتى و سست است و هر وقت آرامش نیست، اضطراب هست.
اساساً در دل هر چیز و هر امرى، که غیر خدا باشد، اضطرابى نهفته است.
اگر انسان، اضطرابهاى خود و دیگران را ارزیابى کند، دقیقاً به این نتیجه مىرسد که ریشه همه اضطرابها در متصل نبودن هر چیز و هر امر و هر کس، با خداست.
هدف عالى حیات، قرب به خداست، و خدا، کمال مطلق است، و انسان، طالب کمال مطلق.
اگر انسان، به این هدف اعلا، نرسد، یا در راه این هدف نباشد، احساس پوچى و اضطراب مىکند; لذا باید بدانیم که نیروى خود را صرف چه چیز مىکنیم، آیا در جهت منِ اصلى و حق صرف مىشود، یا در راه منِ مجازى و افکار و احوال پوچ; در چارچوب منِ مجازى.
2 ـ تعلّق خاطر
تعلق خاطر، به غیر خدا، ضمن غفلت از خدا، ما را در مشکلات عجیبى فرو مىبرد که عبارتند از:
یاوّ:
به آنچه تعلق خاطر داریم، مادام که در دسترس نیست، خود را خلع سلاح و بدبخت مىدانیم و براى به دست آوردنش حرص مىخوریم.
ثانیاً:
هنگامى که به آن مىرسیم، چون از همان اوّل، اضطرابش را داریم، در حال اضطراب نیز هستیم.
ثالثاً:
چون روزى آن را از دستمان مىگیرند، دچار غم از دست دادن مىشویم.
اینها، همه، از عوارض تعلق خاطر به غیر خداست.
باید مواظب باشیم که غیر خدا را ابزار بندگى خدا کنیم و بس.
و ابزارهاى آن، نباید هدف شوند، بلکه ابزار بندگى شوند.
3 ـ بینش غلط
در منِ مجازى، ارتباط انسان بر اساس ذهنیات و با ظواهر و صورت و خلاصه توسط حواس ظاهرى است.
این ارتباط و دیدگاه، در سایه و تاریکى است و از نور و عقل، مدد نمىگیرد و در حقیقت، نوعى کوردلى بر ما حاکم است:
چند بازى عشق با نقش سبوبگذر از نقش سبو و آب جوچند باشى عاشق صورت بگوطالب معنى شو و معنى بگوصورت ظاهر فنا گردد بدانعالم معنى بماند جاودانصورتش دیدى ز معنى غافلىاز صدف در را گزین گر عاقلىبینش غلط، حقایق را نمىبیند، باطننگر نیست و حتى وارونه مىبیند که "چشم خشمت، شیر را خون مىکند."
منِ مجازى، صورتبین و صورتپرست و از معنى دور است.
چشم حس همچون کف دست است و بسنیست کف را بر همه او و دسترسچشم دریا دیگر است و کف دگرکف بهل و ز دیدهى دریا نگرهمان طور که در تاریکى، اگر طنابى را ببینیم ممکن است قضاوتهاى متفاوتى داشته باشیم، که طناب است، یا مار، و یا چیزى دیگر، در بینش غلط نیز ارتباطات و نتایج ما، درست و بر اساس ارتباط باطن با باطن نیست، بلکه صورت (= ذهنیات) با صورت (= ظواهر) است.
4 ـ تنوّعطلبى
در منِ مجازى، ارتباط ما و تعلقات و دلبستگیهاى ما، به مجازهاست و مجازها، جان ما را سیراب نمىکنند و هدف اعلا نیستند، بلکه مستیها و دلخوشیهاى موقتى و دروغین ایجاد مىکنند و پس از مدتى از آنها دلزده شده، وضعیت جدیدى را مىجوییم و مرتباً به این در و آن در مىزنیم و در حقیقت، ثبات نداریم.
من به هر جمعیتى نالان شدمجفت بد حالان و خوش حالان شدمجمله خلقان ز اختیار و هست خودمىگریزند در سر سرمست خودمىگریزند از خودى در بیخودىیا به مستى یا به شغل اى مهتدىتا دمى از هوشیارى وارهندننگ خمر و بنگ بر خود مىنهندحاصل اشعار این است که آنان که سرگرمیهاى بیحاصل را برمىگزینند، دچار دردى هستند که آن درد، چیزى جز پاسخ ندادن به نداى وجدان و نداى درون (منِ اصلى) نیست.
پس، جایگزینها را انتخاب مىکنند و به سرگرمیهاى بیحاصل پناه مىبرند، امّا تا هنگامى که به هدف اعلاى حیات توجه نکنند، توجه به اغیار، بیحاصل و پوچ خواهد بود.
تو مکانى، جاى تو در لا مکاناین دکان بربند و نگشا آن دو کانشش جهت مگریز زیرا در جهاتشش در است و شش دره مات است و ماتبرخى مىپندارند اگر در فلان نقطه از زمین مىبودند، یا فلان شرایط را مىداشتند، خوشبخت مىبودند، اما باید بدانند که "از خود بطلب هر آنچه خواهى که تویى."
مواظب باشیم که اهداف را عوضى نگیریم، و گرنه نیرویمان از دست مىرود و بهرهاى نخواهیم داشت.
مرغ بر بالا پران و سایهاشمىدود بر خاک پران، مرغ وشابلهى صیاد آن سایه شودمىدود چندان که بى مایه شودبىخبر کاین عکس آن مرغ هدا استبىخبر که اصل این سایه کجا استتیر اندازد بسوى سایه اوترکشش خالى شود در جستجو
5 ـ یاس
یاس، موقعى است که کارى که انجام دادهایم، بیفایده باشد، یا کارى که در حال انجام است، از نتیجهاش مطمئن نباشیم.
هواهاى نفسانى، چون حقیقتى ندارند و سرابند، ناگزیر یاس در آنها نهفته است.
همین طور، هر آرزوى دور و درازى که در دسترس نیست، یاس در پى دارد.
یاس، در حقیقت، در آنان دیده مىشود که وجودشان از خدا خالى است و ارتباط با منِ اصلى و خدا را از دست دادهاند و در منِ مجازى زندگى مىکنند و در حقیقت، یاس از رحمت خدا دارند و گرنه در قرآن کریم آمده است:
(لا تقنطوا من رحمه الله)
و باز داریم:
(ولا ییاس من روح الله)
که معنى هر دو آیه این است که انسان باید مایوس نباشد.
و چون مایوس نبودن دستور خداست، کسانى که در زندگى مایوسند، از گناهکارانند و یاس، جزو گناهان کبیره است.
علاج یاس، خروج از منِ مجازى و پیوستن به منِ اصلى و خداست و ضد یاس، صفت رجا و امیدوارى است.
6 ـ افسردگى
نشاط واقعى انسان، در رو به رویى با کمال مطلق و زیبایى مطلق، و خلاصه، در اتصال با پروردگار عالمیان است.
اگر به این اتصال نرسیم، نشاط واقعى نداریم و ضد نشاط، افسردگى است.
اینکه بینى مرده و افسردهاىزان بود که ترک او را کردهاىگر تو خواهى حرى دلزندگىبندگى کن، بندگى کن، بندگىکسى که در منِ مجازى گرفتار است، اگر به باغ یا به قصر رود، چه اتفاقى مىافتد؟ من مجازى را با ظواهر مرتبط مىکند، و در حقیقت مىخواهد یک خوشىِ فرمایشى را از روى لطف بپذیرد، امّا متاسفانه چیزى دستگیرش نمىشود; چرا که دو پدیده مجازى (منِ مجازى و ظاهرى که او مىخواهد با آن مرتبط شود)، نتیجهاى جز پوچى ندارند، مگر خوشى دروغى و موقتى.
ولى اگر انسانِ خدا، به آن باغ رَوَد، من اصلىاش نظارهگر و مرتبط با آن باغ ـ که خود آیتى است و او را به باطن رهنمود مىکند ـ خواهد شد و نشاط و ابتهاج واقعى پیدا مىکند.
آدمى را فربهى هست از خیالگر خیالاتش بود صاحب جمالور خیالاتش نماید آتشىمىنماید همچو موم در آتشىآن یکى در کنج زندان مست و شادو آن دگر در باغ تلخ و بىمراد
7 ـ ترس
منِ مجازى، چون شیشه شکنندهاى است که با کوچکترین ضربه مىشکند و ما این شیشه شکننده را به شدت دوست مىداریم.
از یک طرف، به ضعفهاى منِ مجازى آگاهیم و مىخواهیم آن را پنهان کنیم و از یک طرف، پُز دادن و نمایشها را دوست داریم و مىخواهیم آن را نشان دهیم.
از این رو، سکهاى در دست ماست که دو روى آن، مجازى است.
نگهدارى چنین سکهاى، سخت، ترس دارد.
مشکل دیگر این که منِ مجازى، همین سکّه را و همین شیشه شکننده را مىخواهد حفظ کنند و بر آن بیفزاید و این نیز مشکلى دیگر است که ترس در پشت آن نهفته است.
علاج ترس، دور شدن از منِ مجازى و رسیدن به منِ اصلى (و خدا) است که اولیاى خدا، همیشه در آرامش و سکینه به سر مىبرند و از غیر خدا ترس ندارند.
8 ـ تضاد و تشتّت خاطر
انسان، از یک سو مىخواهد با اصالت خود و در منِ راستین زندگى کند، و از سوى دیگر، دارد در منِ مجازى زندگى مىکند، بنابراین، مدام در تضاد و کشمکش است.
و از سوى دیگر، پیشتر شرح دادیم که خودِ منِ مجازى، دو روى سکهاى تقلّبى است که یک طرفش پُز دادن و طرف دیگرش مخفى نگاه داشتن است، و خود منِ مجازى نیز تضادبرانگیز است.
نتیجه این تضادها، تشتّت خاطر و سردرگمى است.
9 ـ رذایل اخلاقى
اگر انسان، در جهت خدا (اتصال از طریق من اصلى) باشد و وجودش از خدا پر شود، مبدّل به چشمه جوشان فضایل و کمالات و زایندگى و زیبایى و خیر مىگردد.
امّا اگر وجودش از خدا خالى باشد، مطلقاً از رذایل اخلاقى پر مىشود.
زندگى در منِ مجازى و دور بودن از منِ اصلى (و در نتیجه از خدا)، ناگزیر انسان را به سوى بدیها و رذایل پیش مىبرد.
5 ـ غرایز
آن چیزى که در خدمت طبع ما قرار مىگیرد و آن را تقویت مىکند، غریزه نامیده مىشود و آن چیزى که با قلب ما سر و کار دارد:
فطرت.
بنابراین، غرایز بیشتر در خدمت منِ مجازىاند.
باید مواظب باشیم که غرایز، ابزارند، نه هدف.
خوردن و خوابیدن و امیال و شهوات، مربوط به غرایزند.
به طور خلاصه مىتوان گفت که کلید خواستهها و نیازهاى نفس و تن، غرایز است.
در مورد غرایز، آنچه شرعى و عقلى و منطقى است، نه تنها جایز، بلکه مطلوب و ترکش، ناروا و گناه است.
غرایز بایستى از راه حلال و براى جلوگیرى از گناه و براى رفع نیاز تن و نفس ارضا شوند، و استفاده از آنها براى سلامت تن و روان، و در نهایت براى بندگى و قرب به خدا باشد و بنابراین، هرگونه افراط و تفریط، در ارضاى آنها جایز نیست.
غرایز باید در اختیار ما باشند، نه ما، در اختیار آنها.
عنان آنها باید در دست ما باشد و هدف قرار نگیرند و سرانجام، ابزارى براى بهتر بندگى کردن و قرب به خدا باشند.
درباره غرایز بر حسب مورد، در فصول دیگر کتاب بحث کردهایم.
6 ـ فطرت
فطرت، عبارت است از حالتى در جان انسان که توجه به خدا دارد.
به موجب حدیث شریف "ما من مولود الاّ ویولد على الفطره
(= هر کس با فطرت توجه به خدا، به دنیا مىآید.) همه افراد، فطرت خدایى دارند.
و همین طور، در سوره دوم، آیه سىام آمده است:
(فطرت الله الّتى فطر النّاس علیها لا تبدیل لخلق الله)
پس روى خود را با گرایش تمام به حق، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است.
آفرینش خداى تغییرپذیر نیست.
و سرانجام، در سوره اعراف، آیه 172 آمده است:
(واذ اخذ ربّک من بنى آدم من ظهورهم ذریّتهم واشهدهم على انفسهم الست بربّکم قالوا بلى)
وهنگامى را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذرّیه آنان را برگرفت و ایشان را بر خودشان گواه ساخت که "آیا پروردگار شما نیستم؟" گفتند:
"چرا، گواهى دادیم."
با فطرت زندگى کردن، یعنى با خود زندگى کردن; و از فطرت فاصله گرفتن، یعنى از خود دور شدن و از خود اصلى، پنهان شدن.
بنابراین، باید متوجه باشیم و مواظبت نماییم که این نداى درونى را، که فطرت است، با گم شدن در زندگى و امور دنیوى، به فراموشى نسپاریم، و به آن بىاعتنایى نکنیم.
همه موجودات، بر اساس فطرت عمل مىکنند و در جهت فطرت هستند.
در مورد انسان هم، تنها سرمایهاى که برایش ارزش دارد، بر اساس فطرت حرکت کردن است.
محرومیتهایى که برخى افراد در دنیا دارند و مربوط به غرایز و طبایع است، محرومیتهاى واقعى نیست.
تنها محرومیت از فطرت است که محرومیت واقعى و حقیقى است.
فطرت، حضور قلبى و نداى ربّانى در وجود ماست و باید با تزکیه و عبادات، این توجه را در خود تقویت کنیم و به فعلیت و ظهور برسانیم و مواظب باشیم که این فطرت خدایى را کشف کنیم.
این صدا در کوه دلها با تک کیستگه پر است از بانگ این کُه گه تهى استکیست این پنهان مرا در جان و تنکز زبان من همى گوید سخناین که گوید از لب من راز کیستبنگرید این صاحب آواز کیستدر من اینان خود نمائى مىکندادعاى آشنائى مىکند
* * *
ملامتم به خرابى مکن که رشد عشقحوالتم به خرابات کرد روز الستعهد الست من همه با عشق شاه بودوز شاهراه عمر به این عهد بگذرمهر قدر از منِ مجازى، دور شویم، فطرت در ما بیشتر کشف مىشود.
مثال این امر، سى مرغ است که باید به سیمرغ برسند، تا دریابند که خودشان هستند که سفرى در بیرون ترتیب دادهاند، که در حقیقت، سفرى در درون بوده تا تعلقات بیرونى را دور کنند و آن آینه حقیقى درونى را از زنگار پیراسته کنند و تجلّى حق را در خود ببینند و بیرون، ابزارى است براى حرکت در درون.
اگر حجابها برداشته شود، صداى خوش و ریزش نور و الهامات و کشفها به سوى ما سرازیر مىشوند:
"تو خود حجاب خودى، حافظ از میان برخیز" و انسان در این حالت، همه، نور است، پاکى است، دریاست و کوثر است.
این نور، ضد تاریکى است.
در این نور حتى آتش گلستان مىشود، زشتها زیبا مىشوند; چرا که او با نور خدا مىبیند.
اتّقوا فراسه المومن فانّه ینظر بنور الله.
از فراست مومن بترسید که او در پناه نور خدا مىبیند.
جان ابراهیم باید تا بنوربیند اندر نار فردوس و قصوراما اگر نمرودصفت هستى، نمىتوانى در آتش بروى.
در تو، نمرودى است آتش در رورفت خواهى اوّل ابراهیم شوخود را موصوف به اوصاف ابراهیم کن، تا همه چیز را گلستان بینى:
چون که موصوفى به اوصاف خلیلبر تو آتش شد گلستان چون خلیلو باید در این هدف اعلا و در این مهم، عنایت خدا را با توجه به او، در زبان و دل و عمل طلب کنیم:
تو بزن یا ربّنا آب طهورتا شود این نار عالم جمله نوراگر انسان خود را بشناسد و به فطرت پاک خود دست یابد، مىفهمد که حد او بىنهایت است.
مىنهى پرگار بر ما تا بدانى حدّ ماحدّ ما خود اى برادر، لایق پرگار نیستخاک پاشى مىنمائى، اى صنم در پیش ماخاک پاشى دو عالم پیش ما در کار نیستفقط باید مواظب باشیم که امور روزانه و مستیهاى دروغین و سرابها و سرانجام، ظواهر، ما را به خود مشغول ندارند و از هدف اعلاى حیات باز نمانیم.
ساعتى میزان آنى، ساعتى میزان اینبعد از این میزان خود شو تا شوى موزون خویشگر تو فرعون منى از مصر تن بیرون کنىدر درون حالى ببینى، موسى و هارون خویشانسان باید مواظب باشد که از دو بُعد مادّى (= تن) و بعد الهى (= روح) تشکیل شده و باید همیشه خود را در جهت بُعد الهى تقویت کند.
در او جمع گشته هر دو عالمگهى ابلیس گردد گاه آدمکند رجعت از سجین فخاررخ آرد سوى علیین ابرارباید همیشه پاسدار نفس خود باشیم و بدانیم که نفس، اژدهایى است افسرده در درون ما و هر آن ممکن است از قوّه، به فعل در آید.
فطرت و رابطه هستى با خدا
مىدانیم که خداوند، حضور مطلق است; در حالى که ظهور مطلق است و ظهور او، ظهور اسماى حُسناست و اسماى حُسنا تجلّى و متاخر از ذاتند.
بنابراین، ذات پروردگار، در اسماى حُسنا تجلّى دارد.
براى این که با چگونگى این تجلّى آشنا شویم، ضمن این که مىدانیم همه هستى، تجلّى ذات حق است، اما به نزول، توضیحاتى مىدهیم:
1 ـ خصوصیت این نزول، نزول به تجلّى است:
نزول به تجلّى، از عالم متافیزیک (= عالم غیب و ملکوت) به این عالم (= عالم مُلک و هستى) است.
مىدانیم که در عالم مادّه، هر گاه شیئى از محل اوّل یا اصلى خود، حرکت کند و به جاى دیگر برود، محل اوّل، از او یخالى مىشود; مث اگر قطره باران از ابر فرو افتد، ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه تجلّى کرده، عین ربط با مبدا اوّل است و در مبدا اوّل کاستى نمىپذیرد، و تشبیه آن در یک مثال ناقص، اما ناگزیر براى روشن شدن مطلب، تجلّى صورت انسان در آینه است.
2 ـ آنچه به تجلّى نازل شده، در حیطه مبدا نزول است.
این حالت نیز در عالم مادّه نیست و در همان مثال قطره باران، موقعى که از ابر مىافتد، دیگر در حیطه ابر نیست، اما نزول به تجلّى، در حیطه مبدا اوّل است.
(الّذى بیده ملکوت کلّ شىء)
"آن کسى که ملکوت هر چیزى در دست اوست."
3 ـ آنچه به تجلّى نازل شده، استقلال و هویتى ندارد، مگر در ارتباط به مبدا اوّل.
باز این حالت در عالم مادّه وضعیتى دیگر دارد و در مثال قطره باران، بعد از جدا شدن از ابر دیگر خودش هست و ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه نازل شده، همین ربط و عین نیاز به مبدا اوّل است که:
(کلّ شىء خاشع له وکلّ شىء قائم له."
و (یا ایّها الانسان انتم الفقرا الى الله والله هوالغنىّ الحمید).
4 ـ آنچه به تجلّى نازل شده و صورتش را در طبیعت مىبینیم، اصل و حقیقتش، در مبدا نزول است.
اما در مثال قطره باران و در مثال عالم مادّه، چنین نیست، (الحمد لله فاطر السّموات والارض).
5 ـ کثرت در عالم هستى، نشانه عظمت مبدا نزول است.
6 ـ هستى آنچه به نزول تجلّى یافته، در مبدا اوّل است.
در حقیقت، مبدا نزول از آنچه تجلّى یافته، دور نشده، بلکه شىء یا هستىِ نزول یافته، دورى پیدا کرده است.
(= دورى یک طرفه)7 ـ بازگشت آنچه به تجلّى نازل شده، بازگشت زمانى و مکانى نیست.
چرا که مبدا نزول، با او و محیط بر اوست و این بازگشت نیز یکطرفه است.
پس، از هستى یا شیئى تجلّى یافته، به سوى مبدا اوّل است.
آنچه به تجلّى نازل شده، خود، از مبدا اصلى غافل بوده است.
(لقد کنت فى غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک یوم الحدید)
]به او مىگویند:
[ "واقعاً که از این ]حال[ سخت در غفلت بودى.
و]لى[ ما پردهات را ]از جلوى چشمانت[ برداشتیم و دیدهات امروز تیز است."
توضیح بیشتر این که، اگر چشم ما را ببندند، نور را نمىبینیم، در حالى که نور بر ما احاطه دارد و کافى است پرده را برداریم، نور بر ما محاط است.
8 ـ پیمودن راه در مسیر بازگشت، مثل رسیدن از غفلت به بیدارى یا از جهل به علم است.
یعنى شناختِ آنچه در تجلّى آمده، شناختِ مبدا اصلى است:
"من عرف نفسه فقد عرف ربّه."
همان گونه که گفتیم، اصل و حقیقت انسان، تجلّى از ملکوت است و اگر حقیقت خود را نشناسیم، خداى خود را نشناختهایم.
اگر منِ مجازى و حجابهاى ظلمانى و نورانى را برداریم، وجه خدا را ملاقات خواهیم کرد.
در روز قیامت، که هنگام ظهور حق است، فنا و هلاکت اشیا و بقا و دوام وجه الله بر همگان آشکار مىشود.
براى بیشتر روشن شدن مطلب، به آیات زیر توجه مىکنیم:
(کلّ شىء هالک الاّ وجهه)
جز ذات او همه چیز نابود شونده است.
(کلّ من علیها فان ویبقى وجه ربّک ذوالجلال والاکرام)
هر چه بر زمین است، فانىشونده است، و ذات باشکوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
این وجه پروردگار، اسماى اوست.
و از یک طرف در قرآن کریم داریم که:
(وعلّم ءادم الاسماء کلّها)
و ]خدا[ همه ]معانى[ نامها را به آدم آموخت.
رسیدن به وجه الله، همان است که در آیاتى بسیار داریم; من جمله در آیه 38 و 39 سوره روم که خداوند مىفرماید:
(للّذین یریدون وجه الله… تریدون وجه الله).
(=برابر کسانى که خواهان خشنودى خدایند … در حالى که خشنودى خدا را خواستارید.) آنان که به دنبال وجه خدا مىروند، (فاولئک هم المفلحون).
پس، هدف اعلاى انسان، رسیدن به فضاى اسماست و در این وضع مىرسد به جایى که (فاینما تولوّا فثمّ وجه الله).
"=پس، به هر سو روکنید، آن جا روى ]به[ خداست.)نتیجه این که آنچه در قیامت روى مىدهد، آگاهى فرد به وجه پروردگار است; یعنى هر کس از دریچه یقین خود، با وجه پروردگار محشور مىشود.
و اولیاى خدا در این دنیا نیز به این وجه مىرسند; چرا که آن دنیا، باطن امور روشن مىشود، و اولیاى خدا در این دنیا مىتوانند به باطن امور برسند.
9 ـ همراهى عمل در بازگشت.
مسیر صعودى به سوى حق را، هر کس در مسیر هستى خود طى مىکند; یعنى ملاقات با الله، در جدول وجودى خود انسان صورت مىگیرد.
منتها، این سیر، با عمل انسان ساخته مىشود.
در حقیقت، هر کس با تجسم اعمال خود رو به روست.
(یوم تجد کلّ نفس ما عملت من خیر محضّراً وما علمت من سوء تودّ لو انّ بینها وبینه امداً بعیداً)
آن روزى که هر کسى، آنچه کار نیک به جاى آورده و آنچه بدى مرتکب شده، حاضر مىیابد و آرزو مىکند:
کاش میان او و آن ]کارهاى بد[ فاصلهاى دور بود.
(ویوم یرجعون الیه فینبّئهم بما عملوا)
روزى را که به سوى او باز گردانیده مىشوند و آنان را ]از حقیقت[ آنچه انجام دادهاند خبر مىدهد.
و سرانجام انسان در شناخت نفس خود متوجه مىشود که هر چه هست، در حوزه خودش بوده و خودش نیز در حوزه پروردگار است; یعنى، در حقیقت، مىرسد به خود و از خود به خدا مىرسد.
در زیر، مثالى براى بازنمودن این حقیقت از الهى نامه عطّار آوردهایم.
حکایت سرپاتک هندى
آوردهاند که در هندوستان کودکى بود سرشار از عقل و فراست که دانشهاى مختلفى را فراگرفته بود.
روزى کودک شنید که در شهرى بسیار دور، حکیمى زندگى مىکند که در علم نجوم و طب سرآمد همه است، اما از دانش خود چیزى به کسى یاد نمىدهد و کسى را به سراى خود نمىپذیرد ـ ضمناً شاه پریان و دخترش به دیدار او مىآیند که دخترک در زیبایى سرآمد همه زیبایان است.
کودک به پدرش مىگوید:
"مرا نزد او ببر تا دانش او را فرا گیرم و دختر شاه پریان را ببینم که من عاشق او شدهام."
پدر مىگوید:
"این کار امکانپذیر نیست; چرا که حکیم نمىخواهد تو به اسرارش پى ببرى."
پسر اصرار مىکند که:
"اگر مرا نزد او برى، من خود را به کرى و لالى مىزنم تا حکیم، خیالش از بابت یادگیرى من آسوده گردد."
سرانجام، پدر و پسر سفر آغاز کرده، پس از پیمودن مسافتى بسیار، به آن شهر دوردست و به محضر حکیم رسیدند.
پدر از کر و لالى فرزند سخن گفت و استاد تصمیم گرفت کودک را در کر و لال بودن امتحان کند.
پس از آزمایشهاى سختى استاد مطمئن گشت که کودک کر و لال است.
حکیم کودک را به عنوان غلام خود انتخاب کرد، اما کودک مرتباً در غیاب استاد کتابهایش را مطالعه مىکرد تا دانش استاد را یاد بگیرد و به طور حضورى کارها و روش طبابت او را مىآموخت.
روزى شاهزاده شهر بیمار شد.
استاد نزد او رفت و کودک (شاگرد) نیز به دنبال استاد روانه شد.
استاد متوجه شد که در مغز شاهزاده کِرمى است که آن را باید با چنگال بیرون آورد.
هر چه استاد براى بیرون کشیدن کِرم بیشتر تلاش مىکرد، آن کِرم به مغز شاهزاده بیشتر فرو مىرفت و شاهزاده شیون مىکرد.
کودک، که شاهد این ماجرا بود، طاقتش طاق شد و ناگهان، ناخودآگاه بر سر استاد داد زد که:
"تو با این روش مشکل را افزون مىکنى; چنگال را داغ کن و بر کِرم بگذار، کِرم هلاک خواهد شد."
ناگهان استاد به راز کودک پى برد و از غصّه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پادشاه، که از هوش و ذکاوت کودک و اسرار او آگاه شد، او را به جاى حکیم نشاند.
کودک درب صندوقچه اسرار آمیز استاد را گشود تا راز دختر شاه پریان را دریابد:
بیامد کودک و بگشاد صندوقدر آنجا دید وصف روى معشوقکتابى کان بود در علم تنجیمهمه برخواند و شد استاد اقلیمبه آخر ز آرزوى آن دل افروزنبودش صبر یک ساعت شب و روزبراى دیدار آن دلافروز دور تا دور خود خطى کشید و تا چهل روز در میان آن نشست.
سرانجام، دختر زیبا، پریزاده دلافروز، ظاهر شد:
بتى کز وصف او گوینده لالستچه گویم زانکه وصف او محالستچو سر پاتک ز سرتا پاى او دیددرون سینه خود جاى او دیدتعجب کرد از آن و گفت آنگاهچگونه جا گرفتى جانم اى ماهجوابش داد آن ماه دلافروزکه با تو بودهام من ز اولین روزمنم نفس تو، تو جوینده خود راچرا بینا نگردانى خِرَد رااگر بینى، همه عالم تو باشىز بیرون و درون همدم تو باشىحکیم جوان، به پریزاده گفت:
"از نفس هر کسى مشخص است که مار، سگ و یا خوک است، اما تو زیباى زمین و آسمان هستى و هرگز به نفس کسى شبیه نیستى."
پرى گفتا اگر امّاره باشمبتر از خوک و سگ، صد باره باشمولى وقتى که گردم مطمئنهمبادا هیچ کس را این مظنهولى چون مطمئنه گشتم آنگاهخطاب ارجعیم آید ز درگاهکنون نفس تو ام من اى یگانهاگر گردم پس شیطان روانهمرا امّاره خوانند اهل ایمانمگر شیطان من گردد مسلماناگر شیطان مسلمان گردد اینجاهمه کارى به سامان گردد اینجاچون حکیم جوان در این راه رنج فراوانى برده بود، سرانجام بر نفس خود غالب گشت
در نتیجه هر کس بخواهد در این راه قدم بگذارد و به سِرّ جان خود پى ببرد، باید درد و رنج زیادى تحمل نماید.
کنون تو اى پسر چیزى که جستىهمه در تست و تو در کار سستىاگر در کار حق مردانه باشىتو باشى جمله و هم خانه باشىتویى بیخویشتن گم گشته ناگاهکه تو جوینده خویش درین راهتویى معشوق خود با خویشتن آىمشو بیرون ز صحرا، با وطن آىاز آن حبّ الوطن ایمان پاکستکه معشوق اندرون جان پاکستبنابراین، در اثر مراقبه شدید و اهتمام به آن، آثار حب و عشق در ضمیر ما هویدا مىشود; زیرا عشق به جمال و کمال علىالاطلاق فطرى است و با نهاد بشر خمیر شده و در ذات او به ودیعت گذارده شده است، ولى علاقه به کثرات و حُبّ مادّیات، مانع بروز عشق فطرى مىگردد و نمىگذارد که این پرتو ازلى در او ظاهر گردد.
به واسطه مراقبه زیاد، کمکم حجابها ضعیف مىشوند تا سرانجام از میان مىروند و آن عشق و حُبّ فطرى ظهور مىکند و انسان را به مبدا لایزال الهى رهبرى مىنماید.
راه خلوتگه خاصّم بنما تا پس از اینمى خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
7 ـ عقل
چنان که گفته شد، عقل، یکى از شئون نفس است که مىتواند دیگر شئون را تحت فرمان خود در آورد.
در حدیث از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) نقل شده است که:
اوّل ما خلق الله العقل.
اولین موجودى که خدا آفرید، عقل است.
و براى عقل، مراتبى است که عبارت است از:
1 ـ عقل نظرى:
همان عقل معمولى یا جزئى است.
حسابگر و محاسب است و ارزیابى و نتیجهگیرى مىکند.
این عقل چون تحت تاثیر وهم و خیال قرار مىگیرد، مىتواند به اشتباه بیفتد.
عقل جزوى، شعاعى از عقل کلّى است و مىتواند خود، طبیعى را تقویت کند.
2 ـ عقل کلّى:
این مرحله از عقل، زیربناى هستى است و نیرویى الهى است که در همه مخلوقات عالم وجود دارد و اگر انسان بخواهد به آن دسترسى یابد، باید منیّتهاى خود و منِ موهوم را کنار بگذارد:
عقل پنهان است و ظاهر آدمىصورتِ ما موج یا از وى نمىاین جهان یک فکرتست از عقل کلعقل چون شاهست و صورتها رُسلعقل سایه حق بود چون آفتابسایه را با آفتاب او چه تاببنابراین، عقل کلّى، حقیقتى است که مافوق همه کائنات و زیربناى عالم هستى است.
(به طور مستقیم وابسته به خداست.) در نماى زیر مقایسه عقل جزئى با عقل کلّى آورده شده است:
جزئى:
همان عقل نظرى است و از راه حسّ و محاسبات برخورد مىکند و به خیالات مىپردازد و نیز داراى حساب و کتاب است;کثرترامىبیند،عقلظاهربین است، با من مجازى سر و کار دارد و به خوب و بد، هر دو کمکمىکند.
کُلّى:
همان عقل عملى است و به منِ اصلى مىاندیشد; آن سوى کثرت را مىبیند (وحدت)، باطنبین است و با منِ اصلى سر و کار دارد.
خلاصه این که، عقل جزئى به نیازهاى جزئى ما نظر دارد و انسان را در خود طبیعى نگاه مىدارد، حال آن که عقل کلّى به نیازهاى اساسى نظر دارد و در حقیقت به هدف اصلى انسان توجه مىکند.
از این رو، هر چه به عقل جزئى بپردازیم، از عقل کلّى محروم مىشویم.
دریافتهاى عقل کلّى، همان مفاهیم عالیهاى است که دل، آنها را حس و رویت مىکند.
چه حریم عقل، فکرت است و حریم دل، رویت (= شهود).
نکته مهمتر این است که آنچه مربوط به عقل کلّى و دل است، همان فطرت ماست; چرا که جهت عقل کلّى و دل یکى است، بنابراین، باید به سه مطلب مهم زیر توجه داشته باشیم:
1 ـ عقل جزئى در صورتى مفید است که اسیر نفس و شیطان نباشد و این را عقل جزئى سالم گوییم.
اگر عقل جزئى در خدمت نفس و شیطان قرار گیرد، مخرّب است.
2 ـ براى این که به فطرت خود و خواسته دل برسیم، هم مىتوانیم از طریق عقل (= حکمت، راه حکیم)، سلوک کنیم و هم از طریق دل (= تزکیه و برداشتن حجاب، راه عارف)، و سرانجام مىفهمیم که راه حکیم واقعى و عارف واقعى یکى است.
3 ـ نتیجه بسیار مهم این است که عقل جزئى یکبُعدى و محدود است و نمىتواند صاحب همه چیز یا همه علوم شود، اما عقل کلّى بر همه چیز و همه کس یا همه علوم اِشراف دارد و بر حق و طالب حق و شهود حق است که در آن یگانگى و همه علوم و همه اشیا دیده مىشود و به عالم غیب متصل است و حالت فعلیت دارد.
* * *
فصل سوم : بهداشت و سلامتى
1 ـ آشنایى با بهداشت و سلامتى
گرچه از دیرباز، سلامتى را نبودن بیمارى دانستهاند، اما تعریف پذیرفتهتر از سلامتى، عبارت است از:
"سلامتى جسمى و روانى" و با این تعریف، سلامتى دو بُعد دارد:
بعد جسمى و بعد روانى.
بُعد جسمى، سلامت تن را گویند و بعد روانى، فقط، نبود بیمارى روانى نیست، بلکه حالت توازن میان شخص و دنیاى اطراف او، سازگارى با خود و دیگران و همزیستى واقعیتهاى درونى خود و واقعیتهاى بیرونى.
بنابراین، فردى از نظر روانى سالم است که:
1 ـ تعارض و کشمکش داخلى نداشته باشد;2 ـ تطبیق و تلفیق نسبى با زندگى، دیگران و اجتماع داشته باشد;3 ـ توان مقابله با مسائل زندگى را دارا باشد;4 ـ خودگردان و خودشکوفا باشد.
عوامل تعین کننده سلامتى عبارتند از:
1 ـ وراثت;2 ـ محیط زیست;3 ـ شیوه زندگى;4 ـ وضعیت اقتصادى جامعه;5 ـ عوامل متفرقه.
2 ـ بهداشت خانواده
اوّل ـ مشاوره
مقدّمه
در سال 1865 م.
یک کشیش اتریشى به نام "مندل" سعى کرد بداند چرا فرزندان به والدین شباهت دارند.
او بررسیهاى خود را با گیاهان انجام داد و مشاهده کرد که بسیارى صفات، ارثى هستند; اما ممکن است در نسلهاى اوّل ظاهر نشوند، در حالى که در نسلهاى بعدى ظاهر مىشوند; به عبارت دیگر، عامل توارث و عامل انتقال صفات را ژن دانست.
اعتقاد بر این است که هر یک از صفات را یک یا چند ژن تعیین مىکنند.
ژن و کروموزوم چیست؟
ژنها از جنس پروتئین هستند (dna) و بر روى کرومزومها قرار دارند.
کروموزومها از جنس پروتئین هستند و آنها را با میکروسکوپ مىتوان دید و شماره کرد.
تعداد کروموزومها در سلولهاى هر موجود زنده ثابت است و در انسان، 46 کروموزوم وجود دارد که دو تاى آن را کروموزوم جنسى مىنامند به نام x و y.
در بدن انسان، هزاران ژن وجود دارد که در روى کروموزومها و از جنس dna و در هسته سلولهاى بدنند.
بیماریهاى ژنتیک
گاهى ژن معیوب است و بنابراین با بیمارى ژنتیکى رو به رو هستیم که شاید حدود 5% از نوزادانى که به دنیا مىآیند، دچار بیمارى ژنتیکى هستند.
یکى از علتهاى مهم مرگ و میرهاى هنگام تولد، علل ژنتیکى است.
بیماریهاى ژنتیک بیماریهایىاند که یا به طور کامل یا به درجاتى، تحت تاثیر عوامل ژنتیک هستند.
بیماریهاى ژنتیک به سه دسته بزرگ تقسیم مىشوند:
اوّل بیماریهاى تکژنى که خود سه دستهاند:
1 ـ بیماریهاى ژنى غالب;2 ـ بیماریهاى ژنى مغلوب;3 ـ بیماریهاى وابسته به کروموزوم جنسى.
اگر بیمارى غالب ژنى، در یک نفر وجود داشته باشد، با هر کس ازدواج کند، نصف فرزندان آنان دچار همان بیمارى ژنى خواهند شد.
مثال آن، اسفروستیوز (= نوعى بیمارى خونى که با کمخونى مداوم از ابتداى تولد یا پس از آن ظاهر مىشود) و یا سندرم مارفان (= بیمارى با تظاهراتى در دست و قلب)، نوروفیبروماتوز، و بالا بودن نوعى چربى خون ارثى است.
اما اگر بیمارى مغلوب ژنى در یک نفر باشد، حتماً او باید با مثل خود ازدواج کند (یعنى زوج دیگر همان بیمارى ژنتیکى را عیناً مثل او داشته باشد)، تا فرزندانشان (البته یک چهارم در هر زایمان) بیمارى کامل را نشان دهند.
در این صورت، پدر و مادر به ظاهر سالمند و بیمارى را نشان نمىدهند، در حالى که بعضى فرزندان بیمارى را نشان داده، از آن رنج مىبرند.
مثال آن، بیمارى تالاسمى است که پدر و مادر باید هر دو نوع خفیف و بدون علامت را داشته باشند تا فرزند، مبتلا به تالاسمى نوع شدید باشد.
چنین کسى همواره به تزریق خون نیاز دارد.
همچنین، سایر بیماریهاى مغلوب، مثل کمخونى فانکونى و فنیلکتونوریا و گوشه و گالاکتوزمى جزو این دستهاند.
در بیماریهاى وابسته به کروموزوم جنسى، مادر سالم، اما منتقل کننده بیمارى است و فرزند پسر او ممکن است مبتلا به بیمارى شود.
مثال این دسته از بیماریها، بیمارى وابسته به جنس هموفیلى و کمبود گلوکز 6 فسفات (فاویسم) است.
دسته دوم، بیماریهاى چند ژنى است.
این بیماریها تحت تاثیر چند ژن و حتى عوامل محیطىاند; مانند بعضى معلولیتهاى ذهنى یا لب شکرى.
دسته سوم، بیماریهاى کروموزومى است.
در این بیماریها، علت در ژن نیست، بلکه بیمارى مربوط به اِشکال در تعداد کروموزوم یا ساختمان کروموزوم است.
این بیماریها را "بیماریهاى ژنتیک" نمىنامند و بدان "بیماریهاى کروموزومى" نیز گفتهاند.
در بیماریهاى کروموزومى به وجود آن در هر دو نفر از والدین، نیاز نیست و از یکى از والدین منتقل مىشود.
نمونه بیماریهاى کروموزومى، منگولیسم است که نوعى عقبماندگى ذهنى است.
جهش یا موتاسیون چیست؟
یگاهى کسى قب سالم بوده و سابقه فامیلى یا ارثى بیمارى ژنتیکى یا کروموزومى نداشته، امّا ناگهان جهش در کروموزوم یا ژن پیدا شده، این ژن یا کروموزوم از این پس، در نسل او یتاثیر مىگذارد و به فرزندانش منتقل مىشود.
بنابراین، مث یک شخص ممکن است ناگهان ژن بیمارى اسفروستیوز در او موتاسیون یابد و فرزندش دچار بیمار اسفروستیوز به طور ارثى شود.
موتاسیون تحت تاثیر عواملى ناشناخته است، اما عواملى مثل اشعه، مواد شیمیایى، گازهاى شیمیایى و استرسها ممکن است موثر باشند و این در مورد اطفال و اثرات آن، به خصوص در دوران جنینى و در مادر و سپس در جنین و همچنین اثر آنها در نوزادان و سالهاى اول، بسیار حایز اهمیت است.
ناهنجاریهاى مادرزادى
علل ناهنجاریهاى مادرزادى عبارتند از:
1 ـ بیماریهاى ژنتیک تکژنى که مختصرى بدانها اشاره شد.
2 ـ بیماریهاى ژنتیک چند ژنى، مثل شکاف لب و کام و بیماریهاى مادرزادى قلب و آنومالیهاى دستگاه گوارش.
3 ـ بیماریهاى کروموزومى.
4 ـ عفونتهاى مادر، که بعضى بیماریها، مثل سرخجه، توکسوپلاسما، هپاتیت b، عفونت هرپس و بالاخره سیفلیس، اگر مادر، در زمان آبستنى و به خصوص در ماههاى اول بدانها مبتلا شود، ممکن است در جنین ناهنجارى به وجود آید.
5 ـ دیگر بیماریهاى مادر; مثل دیابت.
6 ـ علل رحمى:
مسائل و بیماریهاى مربوط به رحم مادر.
7 ـ عوامل محیطى; مثل تماس با مواد شیمیایى و استفاده از مشروبات الکلى در زمان آبستنى.
8 ـ مصرف دارو توسط مادر در ماههاى اوّل و دوران باردارى.
مشاوره ژنتیک
حال که فهمیدیم بیماریهاى ژنتیک چیست و چه عواملى (هشتگانه) در مسائل و مشکلات کودک دخالت مىکنند، مشاوره ژنتیک شامل موارد زیر مىشود و باید بدانیم که مشاوره ژنتیک چیزى نیست که با چند آزمایش ساده یا حتى مشکل، بتوان آن را روشن یا مشخص نمود و کارى است با مداومت و پیگیرى و زمان طولانى و متاسفانه در حال حاضر متداول شده که یک مطالعه تعداد کروموزوم براى هر یک از زوجین انجام یمىدهند و این را به نام مطالعه ژنتیک مىنامند; در صورتى که اص چنین چیزى نیست و مشاوره ژنتیک باید به دست تیمهاى کارآزموده و مجرب صورت گیرد.
به هر حال، مشاوره و بررسى ژنتیک به قسمتهاى مختلف تقسیم مىشود:
1 ـ ازدواج فامیلى;2 ـ ازدواج زوجین غیر فامیل;3 ـ اقدامات پیش از آبستنى;4 ـ بررسیهاى زمان آبستنى;5 ـ بررسیهاى موقع تولد.
نکته بسیار مهم این است که مهمترین امر در مشاوره ژنتیک، دانستن پیشینه دقیق خانواده، توسط پزشک مجرب و وارد در امور ژنتیک است.
پس مشاوره شامل پیشینه فامیلى و مشاوره با چند نفر از اعضاى فامیل و همکارى دقیق زوجین است.
1) ازدواج فامیلى
یکى از مشکلات که در مورد ازدواجهاى فامیلى وجود دارد، امکان وجود ژنهاى مغلوب است که اگر در هر یک از زوجین باشد، فرزندانشان ممکن است بیمارى اصلى و شدید را بروز دهند.
در این جا همکارى دقیق پزشک و زوجین بسیار لازم است.
اگر در این فامیل، شکّى بر بیماریهاى ژنتیک مغلوب باشد، نباید ازدواج صورت گیرد.
اما در صورتى که هیچ گونه شکّى بر بیماریهاى ژنتیکى و فامیلى نباشد، ازدواج فامیلى بلامانع است.
در صورتى که برحسب پیشینهاى که گرفته مىشود سرنخهایى به دست آمد، بر حسب آن سرنخها، پزشک بایستى آزمایشهایى در این باره انجام دهد و در این مورد، نباید آزمایشهاى بىمورد، که فقط اتلاف وقت و ضرر اقتصادى به دنبال دارد، انجام شود.
2) ازدواج زوجین غیر فامیل
در این جا نیز بررسى دقیق فامیل زوجین و ثبت نکات مثبت و منفى توسط پزشک و همکارى آن دو با پزشک لازم است.
تقریباً بررسى، شبیه به ازدواجهاى فامیلى است و در این جا هم بسته به سرنخهایى که پزشک به دست مىآورد، آزمایشهاى مورد نیاز انجام مىپذیرد.
3) اقدامات پیش از آبستنى
این اقدامات، هم در زوجین فامیل و هم در زوجین غیر فامیل مطرح است.
در این جا باز پیشینه دقیق فامیل زوجین و ثبت هر نوع نکات مثبت و منفى فامیل و سرانجام، بر حسب سرنخهاى موجود، در بررسیهاى ژنتیکى یا کروموزومى یا دیگر بیماریها صورت مىگیرد و افزون بر بیماریهاى ژنتیکى و کروموزومى، بیماریهاى عفونى و متابولیک در مادر، علل رحمى و شیمیایى را نیز بررسى مىکنیم.
4) بررسیهاى زمان آبستنى
در این جا فرض را بر این مىگیریم که بررسیهاى پیش از آبستنى، از نظر ژنتیک یا بیماریها در والدین و مادر انجام شدهاست باز بر حسب سرنخها مىتوانیم اقدام کنیم.
همچنین تشخیص پیش از تولد به منظور ارزیابى سلامتى جنین در نخستین فرصت ممکن، در طول حاملگى، مىتواند انجام شود.
این بررسیها شامل است بر:
1 ـ بررسى سلولهاى جدا شده از جفت در هفته هشتم زندگى جنین;2 ـ بررسى آلفافیتوپروتئین (که این آزمایش هم در مایع آمنیوتیک قابل اجراست و هم در سرم مادر);3 ـ سونوگرافى جنین (سن، جنس، آنومالیها و …);4 ـ تجزیه مایع آمنیوتیک;5 ـ بررسى سلولهاى مایع آمنیوتیک;6 ـ بیوپسى پوست جنین;7 ـ بررسى خون جنین.
مایع آمنیوتیک را در موارد زیر مىتوان بررسى کرد:
1 ـ اختلالات کروموزومى;2 ـ تعیین جنسیت و بیماریهاى وابسته به جنس;3 ـ بیماریهاى متابولیک ارثى;4 ـ بیماریهاى مربوط به هموگلبین;5 ـ برخى بیماریهاى عصبى.
لازم به تذکر است که در حین آبستنى، فقط در موارد زیر باید مشاوره ژنتیک صورت گیرد:
1 ـ داشتن یک یا چند فرزند قبلى که مشکل ژنتیکى داشتهاند و یا بیماریهایى که احتمال ژنتیکى بودن آنها مىرود;2 ـ سن بالاى مادر;3 ـ یکى از والدین در هنگام تشکیل نطفه و یا مادر در ابتداى حاملگى، تحت تاثیر عوامل تراتوژن باشد;4 ـ یکى از والدین اختلال کروموزومى داشته باشد;5 ـ مادرى که حامل ژن معیوب وابسته به جنس باشد.
لازم به ذکر است که بررسیهاى هنگام آبستنى، اگر زود انجام شوند و مسلّم شود که جنین مبتلاست، امکان سقط جنین را نیز مىشود از نقطه نظر پزشکى بررسى نمود.
5 ـ بررسیهاى موقع تولد
هدف از بیماریهاى موقع تولد، تشخیص و درمان اختلالات قبل از ظهور علایم بالینى است.
این برنامه را در مورد فنیلکتونورى و هموسیستینورى به خوبى مىتوان پیاده کرد، اما در گالاکتوزمى و بیمارى شربت افرا مرحله پیش از ظهور علایم بالینى آنقدر زیاد نیست که اجازه انجام آزمونها و نتیجهگیرى از آنها را بدهد.
موارد مطالعه کروموزومى
علت این که این بحث را در اینجا مىآوریم، این است که متاسفانه مطالعه کروموزومى (به نام کاریوتیپ)، به عنوان مطالعه ژنتیکى در مواردى بیجا انجام مىشود و بسیارى از والدین گمان مىکنند که اگر کسى از نظر کروموزومى بررسى شود، این مطالعه ژنتیکى ینیز هست، ولى چنین چیزى نیست و اصو کارى مشکل است و در مواردى خاص به کار مىرود.
موارد بررسیهاى کروموزومى
1 ـ وجود آنومالیهاى متعدد;2 ـ عقب ماندگى ذهنى بدون علت مشخص (غیر از مواردى که c.
p.
نامیده مىشوند و کودک به علت مشخص و معلوم در موقع زایمان یا بعد از آن دچار آسیب مغزى شده است);3 ـ مرگ دوره نوزادى;4 ـ جنس نامشخص;5 ـ بیضههاى کوچک و احیاناً مبهم;6 ـ عقیمى;7 ـ سقطهاى مکرّر و بچههاى مرده به دنیا آمده.
سن والدین
سن بالاى پدر و مادر، هر دو، ممکن است باعث ایجاد اختلالات کروموزومى فرزند شود.
در مادران، از 40 سالگى به بعد و در پدران در سنین بالاتر، احتمال دارد جهشهاى ژنتیکى (موتاسیون) بیشتر دیده شود.
عقب ماندگى ذهنى
تقریباً سه در صد کل افراد جامعه به عقبماندگى ذهنى مبتلا هستند.
این افراد ممکن است به یکى از انواع عقبماندگیهایى که در این مقاله به آنها اشاره شده است، دچار باشند.
عقبماندگى ذهنى از اختلالاتى است که از دیرباز شناخته شده و به نامهاى مختلفى در تاریخ علوم پزشکى، روانشناسى و روانپزشکى از آن یاد شده است.
از قرون گذشته تا به امروز، همیشه نحوه برخورد جامعه و محافل قانونى با افراد عقبمانده متفاوت بوده است.
در گذشته دور، از آنها به عنوان دیوانه، مجنون، ناقصالعقل و کندذهن یاد مىشده است.
البته دو واژه اخیر هنوز هم در زبان عامه رایج است، اما امروزه براى بحث درباره این افراد، خصوصاً در محافل علمى، از اصطلاح "عقبماندگى ذهنى" یا افراد استثنایى استفاده مىشود.
عقبماندگى ذهنى چیست؟
در حال حاضر از سوى متخصصان و صاحبنظران روانپزشکى، روانشناسى و آموزشى و تربیتى، تعاریف مختلفى از عقبماندگى ذهنى ارائه مىشود.
اما هیچ یک از این تعاریف مورد قبول همگان نیست.
با این حال، تعریفى که از سوى "انجمن نارسایى ذهنى" ارائه شده، بیشتر مورد پذیرش است.
این انجمن، عقبماندگى ذهنى را به این صورت تعریف مىکند:
"عقبماندگى ذهنى به شرایطى اطلاق مىشود که در آن، عملکرد کلى ذهنى به طور مشخصى پایینتر از حد متوسط است و در عین حال در رفتارهاى انطباقى کودک در یدوره رشد، تاخیر و نارسایى دیده مىشود."
دوره رشد را معمو حد فاصل بین تولد تا 18 سالگى مىدانند.
بنابراین، نارساییهایى که پس از سن 18 سالگى شروع مىشوند، عقبماندگى ذهنى تلقى نمىشوند.
عقبماندگى ذهنى همانند همه اختلالات، از شدت و ضعف بسیارى برخوردار است.
شخص عقبمانده، بسته به این که میزان هوشش در چه حدى باشد، خصوصیات حرکتى، رفتارى، اجتماعى و هیجانىاش شکل مىگیرد.
از این رو، مهمترین عامل قابل بررسى در عقبماندگى ذهنى، عامل هوش است.
هوش، مقولهاى است که روانشناسان هنوز نتوانستهاند در تعریف ماهیت و چگونگىاش به اتفاق نظرى کامل دست یابند.
در تعاریف مختلفى که از هوش شده است، اغلب نقاط مشترک بسیارى دیده مىشود و حتى در مواردى موضوعات یکسان را در قالب الفاظ متفاوت بیان کردهاند.
در تمام تعاریف تقریباً به سه جنبه اساسى اشاره شده است، که به نظر مىرسد دیدگاه نسبتاً جامعى را درباره ماهیت هوش به دست دهد.
این سه جنبه عبارتند از:
1 ـ توانایى و استعداد کافى براى یادگیرى و درک امور;2 ـ هماهنگى و سازش با محیط;3 ـ بهرهبردارى از تجربیات گذشته، قضاوت و استدلال صحیح و پیدا کردن راه حل مناسب در رویارویى با مشکلات.
بنابراین، مىتوان عقبماندگى ذهنى را تاخیر در رشد و عملکرد سه جنبه بالا دانست که باعث مىشود فرد عقبمانده، نتواند همپاى همسالانش مهارتهاى مورد نیاز و متناسب با سن خود را بیاموزد و به عبارت دیگر، مهارتهایش با سطح سنىاش همخوانى ندارد.
همچنین، نمىتواند با محیط اطراف خود سازگارى و انطباق کافى برقرار کند، و سرانجام، از شرکت در امور اجتماعى، به مقتضاى سن خود ناتوان است.
بسته به این که یک فرد در مقایسه با همسالان خود تا چه حد نسبت به یادگیرى موارد مذکور تاخیر نشان دهد، شدت عقبماندگیها سنجیده مىشود.
از این رو، فرض بر این است که هر چه هوش کودک ـ که عامل شکوفایى استعداد او در یادگیرى و سازگارى اجتماعى است ـ بیشتر باشد، عقبماندگىاش داراى شدتى کمتر است و لذا، عقبماندگى ذهنى را با میزان هوش افراد دستهبندى مىکنند.
سطوح عقبماندگى
عقبماندگى ذهنى را بر حسب درجات مختلفش به گونههاى متفاوتى طبقهبندى کردهاند.
بر اساس معیارهاى سنجش هوش، چنین فرض مىشود که هوش متوسط برابر با 100 است.
افرادى که هوششان، میان 85 تا 100 است، در ردیف "متوسط پایین" قرار دارند.
افرادى را که میان 70 تا 84 هستند، "سرمرز" مىگویند; یعنى در مرز عقبماندگى ذهنى و حد متوسط (پایین) قرار دارند.
کسانى که از این محدوده پایینتر و در زیر 70 یهستند، عقبمانده ذهنى نامیده مىشوند.
معمو روانشناسان عقبماندههاى ذهنى (یعنى گروه زیر 70) را نیز بر حسب میزان انطباق رفتار اجتماعى، سازگارى با محیط و درجه هوش، به صورت زیر طبقهبندى مىکنند:
1. خفیف:
ی عقبماندگان ذهنى خفیف با بهره هوشى 55 تا حدود 70، معمو کسانى هستند که با رفتارهاى سادهلوحانه در اجتماع و کندذهنى در فعالیتهاى مدرسه شناخته یمىشوند.
این افراد چون معمو عوارض جسمى و ناهنجاریهاى آشکار حرکتى و قیافهاى ندارند، تا سنین مدرسه به عقبمانده بودنشان پىبرده نمىشود.
غالباً نخستینبار، معلم مدرسه است که احساس مىکند کودک همانند دیگر شاگردان قادر به یادگیرى مطالب ارائه شده نیست.
این طبقه از عقبماندگان، نسبت به دیگر عقبماندگان ذهنى، از سازگارى اجتماعى بیشترى برخوردارند و حتى اگر در جامعهاى ساده یا غیر شهرى پرورش یابند، مىتوانند سازگارى حرفهاى نیز داشته باشند و به طور مستقل زندگى کنند.
این افراد قادرند ازدواج کرده، خانواده تشکیل دهند.
این گروه، 75 تا 85 درصد کل تعداد عقبماندگان با بهره هوشى زیر 70 را تشکیل مىدهند.
2. متوسط:
عقبماندگى ذهنى متوسط، با بهره هوشى حدود 35 تا 55 مشخص مىشود.
در این گروه، ناهنجاریهاى جسمى و اختلالات حسى و حرکتى دیده مىشود، اما قیافه آنان تقریباً حالت عادى دارد.
توانایى انتزاعى این گروه بسیار ضعیف است و سازگارى اجتماعى گروه قبل را ندارند.
مىتوان بعضى کارها و حرفههاى بسیار ساده و جزئى را به آنان آموخت.
اینان مىتوانند مراقبت بهداشتى و امور شخصى خود را بر عهده گیرند، ولى توانایى درک حق و حقوق خود را ندارند و به راحتى مورد سوء استفاده قرار مىگیرند.
از این رو، لازم است براى اداره امور زندگى خود، از نزدیک تحت نظارت و مراقبت باشند.
3. شدید:
بهره هوشى این دسته از عقبماندگان ذهنى، میان 25 تا 35 است.
رفتار انطباقى آنان بسیار ضعیف است و از لحاظ گفتار و کردار و رفتار از کودک 5 ـ 6 ساله فراتر نمىروند.
گرچه این کودکان از عهده غذا خوردن و توالت رفتن و تمیز کردن خود برمىآیند، ولى به هیچ وجه قادر نیستند خواندن و نوشتن فراگیرند.
از لحاظ گفتار نیز محدودیت دارند و قدرت تمیز و تعمیم مسائل را ندارند.
این افراد مىتوانند به فعالیتهاى بسیار ساده و بازیهاى ابتدایى در حد کودک 4 ـ 3 ساله بپردازند.
4. عمیق:
افرادى هستند با بهره هوشى کمتر از 20 تا 25.
توانایى ذهنى آنان در نهایت رشدشان، از یک کودک 3 ساله تجاوز نمىکند.
از لحاظ چهره و قیافه، ناهنجاریهاى آشکار و شدیدى دارند و از همان ابتداى تولد یا در چند ماهگى به راحتى قابل تشخیص هستند.
در سنین بزرگتر توانایى کنترل ادرار و مدفوع خود را ندارند و نیازمند به مراقبت شبانهروزىاند و قادر به تکلم و یادگیرى مسائل حتى بسیار ساده هم ینیستند.
اینان در بیشتر موارد فاقد قدرت خودیارىاند و نمىتوانند مستق غذا خوردن ییا دیگر نیازهاى بسیار ابتدایى خود را برآورده سازند.
معمو این افراد را در محلهاى خاص نگهدارى مىکنند.
ملاکهاى رشد طبیعى
رشد هر کودک متضمن حرکات عادى او در چهار زمینه اصلى است.
این چهار زمینه عبارتند از:
رفتار حرکتى; رفتار کلامى; رفتار عاطفى و هیجانى; و رفتار اجتماعى.
هر یک از چهار زمینه فوق، در ادوار مختلف رشد، جلوههاى خاص خود را بروز مىدهد.
اگر کودکى نتواند طى فرآیند رشد خود، همانند دیگر کودکان، و پا به پاى آنان به ویژگیهاى متناسب با گروه سنى خود دست یابد، به معناى آن است که رشدش با کندى و یتاخیر همراه است و احتما در یکى از چهار طبقه سابق الذکر جاى دارد.
لازم است اضافه کنیم که هر یک از چهار محور رشد کودک (حرکتى; کلامى; هیجانى; و اجتماعى) داراى خصوصیاتى است که به طور خلاصه به آنها اشاره مىشود.
این خصوصیات برحسب سن و سال کودک ابعاد متفاوتى به خود مىگیرند.
دوم ـ ازدواج
در قرآن کریم، آیهاى بسیار زیبا درباره ازدواج آمده است که تمام ابعاد ازدواج را به خوبى به تصویر مىکشد.
در آیه 21 سوره روم، مىفرماید:
(ومن آیاته ان خلق لکم من انفسکم ازواجاً لتسکنوا الیها وجعل بینکم مودّه ورحمه انّ فی ذلک لآیات لقوم یتفکّرون)
از نشانههاى او این که از ]نوع[ خودتان همسرانى براى شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستى و رحمت نهاد.
آرى، در این ]نعمت[ براى مردمى که مىاندیشند قطعاً نشانههایى است.
این آیه، در امر ازدواج، سه نکته را گوشزد مىکند:
آرامش، مودّت، و رحمت.
اگر زندگى زوجین بر اساس این سه اصل باشد، یک زندگى سرشار از موفقیت و پاکى و خوشى خواهند داشت.
واضح است که ازدواج، نیازهاى تن و نفس و روان را برآورده مىکند، تا انسان در بندگى، ثابت قدم و استوار بماند.
ازدواج ابزار خوب قرب به خداست و یادمان باشد که قبل از پرداختن به صورتها و ظواهر، از مهمترین عوامل اقناع طرفین، در ازدواج، سیرت پاک و زیباست.
در سیرت پاک و زیبا، اتحاد بینشى، بسیار بیشتر است و نتایج زندگى و خیر زندگى، والاتر.
شرایط پیش از ازدواج
از مهمترین اهدافى که پیش از ازدواج توسط زوجین، باید مدّ نظر باشد، هماهنگى در ازدواج است.
مواردى که این هماهنگى را تامین مىکنند، عبارتند از:
1 ـ تفاهم و اشتراک نظر
زوجین بایستى پیش از ازدواج، تفاهم و اشتراک نظر کافى داشته باشند که این امر با بررسى کلّیه نقطه نظرات یکدیگر بررسى مىشود.
در این بررسى باید مواظب باشند که چیزى را پوشیده نکنند و با یکدیگر، شفاف و بدون ابهام سخن گویند و مسائل را در میان بگذارند، و دریابند که تا چه حد نظرهایشان به یکدیگر نزدیک است، یا مىتوانند آنها را به یکدیگر نزدیک کنند.
ذکر این نکته مهم است که هماهنگ ساختن دو گونه تفکر، که با یکدیگر شبیه نباشند، شاید پس از ازدواج کارى مشکل باشد.
2 ـ علاقه و محبّت
در نهایت جمعبندىها، باید زوجین به این نتیجه برسند که یکدیگر را دوست دارند و مىتوانند دو دوست صمیمى و متحد باشند، نه این که به علت برخى ملاحظات خاص، تصمیم به این پیوند بگیرند، و همه مىدانیم که در محیط دوستى و عشق، بسیارى از ایثارها و گذشتها رخ مىنماید.
خلاصه، زوجین باید یکدیگر را دوست بدارند.
3 ـ پرهیز از ازدواجهاى تحمیلى
بزرگان و پدر و مادر و اساتید، حتماً باید زوجین را راهنمایى کنند و راه و چاه را به آنان بنمایانند.
زوجین نیز باید این را خوب بدانند که مشاوره با دیگران در امر ازدواج بسیار پسندیده است و ممکن است عقل خود آنان که جوان هستند، درست رهبرى نکند، اما به هرحال، تصمیم نهایى براى ازدواج، مربوط به خود زوجین است.
4 ـ هماهنگى بینش
بینش عبارت است از مجموعه برداشتهاى مذهبى، خانوادگى، سیاسى و اجتماعى که باید میان زوجین در این امور، هماهنگى نسبى وجود داشته باشد.
اختلافهاى بینشى، اگر بسیار متفاوت باشند، اختلافات و مشکلاتى بسیار در زندگى آینده زوجین در پى خواهند آورد.
5 ـ اختلاف سنّى
نباید میان مرد و زن اختلاف سنّى واضحى وجود داشته باشد; چرا که در سنین مختلف، برداشتها و حال و هواهاى مختلف داریم که در صورت اختلاف سنى بسیار، مىتواند مشکلآفرین باشد.
6 ـ برخورد با مسائل آینده زندگى
امورى چون شغل همسر، میزان کارکردن، مسکن، وضعیت اقتصادى و انتظارهایى که زوجین از یکدیگر دارند، باید بررسى شود و تواناییهاى آینده، مورد بحث قرار گیرد و وعدههاى بیجا و بىمورد به یکدیگر ندهند.
7 ـ مسائل اقتصادى
نزدیکى نسبى وضع اقتصادى در زوجین باید رعایت شود.
گاهى یکى از زوجین که در وضعیت خوب اقتصادى است و در زندگى زناشویى در وضعیتى نامناسب قرار مىگیرد، نمىتواند با وضعیت جدید خود را تطبیق دهد ـ و این موضوع باید پیش از ازدواج بررسى شود.
8 ـ مسائل خانوادگى و محیطى
یمعمو هر یک از زوجین تحت تاثیر ژن، آداب و رسوم و وضعیت اقتصادى حاکم بر خانواده خود، به یک دسته آداب و احکامى عادت کرده و پاىبند شده است که ممکن است با وضعیت طرف دیگر هماهنگى نیابد، و این مسائل باید به طور شفاف و بدون پردهپوشى با یکدیگر در میان گذارده شود.
9 ـ جهیزیه و مهریه
با توجه به این که در شروع شکلگیرى زندگى، افراط و تفریطها و انتظارهاى بیجا، باعث بروز مشکلات و فشارهاى روانى شدید بر زوجین مىشود، باید مواظب باشیم که در موضوع تعیین جهیزیه و مهریه، از کارهاى نمایشى، پُزدادنها و افراط و تفریطها به شدت بپرهیزیم و آنچه را به اعتدال و عقل و منطق، نزدیکتر است، انتخاب کنیم.
البته، هم در مورد جهیزیه و هم در مورد مهریه، رعایت حد منطق و نیازها، مطلوب و خوب است.
10 ـ مراسم عقد و عروسى
اغلب شاهد هستیم که مراسم عقد و عروسى، به علت این که از اعتدال و عقل و منطق خارج مىگردد، رنجآور و عذابآور مىشود; یعنى خرجهاى آنچنانى و فشارهاى روانى در اوّل زندگى به زوجین و خانواده.
ضمن این که مراسم عقد و عروسى، بسیار مطلوب است و حادثهاى است که یک بار در زندگى هر کس رخ مىدهد و باید حتى الامکان، به یادماندنى و خاطره انگیز باشد، باید مواظب باشیم که افراط و تفریط در کار نباشد
تشریفات بىحد و غیر منطقى و نمایشى، مشکلات فورى و دراز مدت براى زوجین خواهد داشت.
سوم ـ روابط خانواده
پس از ازدواج، باید شالوده خانواده را بر اساسى محکم و پایدار پىریزى کنیم و از این رو، نکاتى چند را باید مورد نظر قرار دهیم:
1 ـ ارزشها;2 ـ محبّت;3 ـ گذشت.
ارزشها
زوجین نباید نظریه شخصى خود را بر دیگرى تحمیل کنند.
اگر چنین کنند، باید مطمئن باشند که دیگرى زیر بار نمىرود.
بنابراین، باید ارزشها و الگوها را پیدا کنند و سعى کنند، مقیّد به آن ارزشها باشند.
به بیان دیگر، آنچه حق است، مطرح است و تسلیم شدن به حق مطرح است، و در این صورت، خواه ناخواه، نظرها به طور نسبى، به یکدیگر نزدیک مىشوند و این بحث برمىگردد به این که هر یک از زوجین بایستى بینشى صحیح داشته باشند که در قسمت "راه و رسم مشخص زندگى" کتاب حاضر به آن اشاره شده است.
حاکم کردن ارزشها در خانواده، نظر شخصى نیست، بلکه تلاش طرفین است.
حرف حق نباید بین زوجین تفاوت ایجاد کند، و نه تنها بین این زوجین که همه زوجین به نقطه مشترکى، در ثبوت خانواده و تربیت فرزند و اهداف زندگى مىرسند.
مهم این است که ما این بینش صحیح را داشته باشیم.
نظر من و نظر تو، مطرح نیست، حق مطرح است و کوشش در راه رسیدن به حق، و اینچنین زندگى، چقدر خوش و زیبا و پرمعنا و عاقبت به خیر خواهد بود.
2 ـ محبّت
مىگویند، اساس خلقت و آفرینش را محبّت تشکیل مىدهد.
محبت، واژههایى مختلف دارد; مانند عشق، دوستى، نیکى و نظایر آن.
عالیترین واژه محبت، "عشق" است و والاترین عشقها، عشق به پروردگار است.
گرچه انسانِ خدا، همه هستى را به عنوان آیات خدا دوست دارد، امّا بعد از عشق به پروردگار، از بهترین و والاترین عشقها، عشق زوجین و عشق در خانواده و بین همسران و کودکان و به عکس است.
اگر زوجین خانواده را محیط عشق قرار دهند، محیط خانواده، به گلستانى معطر و پرگل تبدیل خواهد شد، و گلها و میوههاى این باغ، که همان فرزندان باشند، میوههایى سالم و شاداب و مطمئن خواهند بود.
از محبت تلخها شیرین شوداز محبت مسها زرین شوداز محبت دردها صافى شودوز محبت دردها شافى شوداز محبت دار تختى مىشودوز محبت بار بختى مىشوداز محبت لجن گلشن مىشودبى محبت روضه گلخن مىشوداز محبت نار نورى مىشودوز محبت دیو حورى مىشوداز محبت حزن شادى مىشودوز محبت غول هادى مىشوداز محبت نیش نوش مىشودوز محبت بشر موسى مىشوداین محبت هم نتیجه دانش استکى گزافه بر چنین تختى نشستالبته، در اشعار بالا، منظور از محبت، عشق پاک به پروردگار است، اما در پناه آن عشق، همه عشقهاى دیگر شکل مىگیرد، و گفتیم که والاترین عشق، پس از عشق به پروردگار، عشق در خانواده و بین خود والدین و بین والدین و فرزند و برعکس بین فرزند با پدر و مادر است.
تمام تلاش زوجین باید حاکم کردن عشق در محیط خانواده باشد.
آوردهاند که مردى با زنى ازدواج کرد.
شروع زندگى با عشق و محبت بود.
در چشم زن، لکّهاى کوچک بود، اما در پناه این عشق، مَرد، لکه چشم زن را نمىدید.
مدتى گذشت و رابطه مرد و زن، برهم خورد و بدبینیها حاکم شد.
در این موقع، مرد متوجه لکه شد.
از زن پرسید:
این خال از چه موقع در چشم تو به وجود آمده؟ زن جواب داد:
از همان موقع که به من بدبین شدى.
3 ـ گذشت
گرچه نتیجه طبیعى عشق، گذشت است و در عشق، عاشق در معشوق محو مىشود، امّا به هر حال، گذشت، یعنى خطاى دیگرى را اغماض کردن.
البته، واضح است که عمل صواب یا سخن درست دیگران گذشت نمىخواهد، گذشت در برابر خطاى دیگران است.
در قرآن کریم نمونههاى زیبایى از گذشت آمده است; من جمله:
(والعافین عن النّاس).
(=همانان که از مردم درمىگذرند.) و یا از صفات انسانِ خدا آمده است:
(واذا مرّوا باللّغو مرّوا کراماً).
(=وچون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند.)ی و اصو نادیده گرفتن خطاى دیگران، نشانه کمال تعالى انسان و رسیدن به فضاى اسماى ساتر، غفور و عفوّ و دیگر اسماى پروردگار است.
انسانِ خدا، در برابر بدیها و نادانیهاى دیگران، با کینه برخورد نمىکند، بلکه با دلسوزى و نظر اصلاحطلبانه.
در این جا یک سوال ظریف و در همان حال، جالب پیش مىآید و آن این که، با همسرم که مرتب بد و اشتباهکارى مىکند، چگونه برخورد کنم؟ جواب را به صورت زیر مطرح مىکنیم:
یاوّ:
اشتباههاى کوچک و بىاهمیت را بزرگ جلوه ندهیم و از کاه، کوهى نسازیم و سهویات و مسائل پیش پا افتاده را ندیده بگیریم.
ثانیاً:
در اشتباههاى بزرگتر، عالمانه و پخته عمل کنیم و در محیط محبت و دوستى.
البته، به هر حال رعایت تکلیف الهى در روابط خانوادگى نیز ضرورى است، اما آداب و احکام انجام تکلیف نیز مهم است.
مواظب باشیم که از عکسالعملهاى فورى خوددارى کنیم و محیط را نا امن نکنیم.
داد و فریاد و عصبانیت، نتیجه معکوس مىدهد.
و به هر حال، نباید در زندگى خانوادگى مشاجره باشد.
ثالثاً:
بیشتر با عمل خود، به همسرمان همه چیز را بیاموزیم تا با حرف.
و خلاصه، با فعل خود او را پند دهید.
نتیجه
محیط خانه بایستى محیطى جذّاب و شیرین باشد و بهترین ساعات عمر بایستى در خانه و خانواده بگذرد; چرا که همه سرمایههاى مادى و معنوى ما (خانه و زندگى و همسر و فرزندان) همه در این محیط گرد آمدهاند.
اگر محیط خانه غمانگیز است، عیب از صاحبخانه است و صاحبخانه خطاکار است که نمىتواند خانه خویش را جایگاه مسرّت و خوشى کند.
حقیقت این است که در دنیا هیچ چیز نیست که مکرّر و یکنواخت باشد.
مردم کوتهبین همه چیز را یکنواخت و یکجور مىبینند و نمىتوانند در هر یک از مظاهر حیات، دقایق حال را، که در لباسهاى مختلف جلوه مىکند، پیدا کنند.
بدین جهت، شما اگر هوشیار و خردمند باشید، خوشبختى را در خانه مىجویید و با کمى دقت، در آن جا وسایل خوشى و سرگرمى و لذت و تفریح خود را فراهم مىکنید.
بهترین ساعات عمر آن است که در خانه بگذرد.
در همه مراحل عمر، خانواده براى انسان سرچشمه مسرّت است.
کودک در روزگار طفولیت که تازه چشم به دنیا گشوده است، در آن جا آرامش و سعادت را در آغوش مادر و دامان پدر مىیابد.
پس از آن، در دوره جوانى، که بهار زندگى است و روح انسانى به آفتاب عشق و زناشویى گرم مىشود، باز هم لذت و فراغت را در خانه، در پناه همسر محبوب و مهربان خود پیدا مىکند.
در مرحله پیرى، که گلهاى طلایى آمال، پژمرده و فرسودگى شروع مىشود، باز هم ساعاتى که در خانواده و با همسر یا میان فرزندان مىگذرد، قرین مسرّت و خوبى است و انسان احساس مىکند که در کانون روحش، از زیر طبقات خاکستر، جرقههاى نشاط و امید جستن مىکند و اطفال کوچک با صورت نورانى و قیافه معصوم خود ستارگانى هستند که پیران سالخورده، فروغ نشاط را از آنها اقتباس مىکنند.
آنان که روحشان سرشار از عشق پاک است، از همه چیزهاى خانواده لذت مىبرند و براى آنان فضاى خانه، چون بهشت است که هر ساعت و دقیقه مسرّتى تازه در آن مىیابند.
البته، علاقه ما به خانه از آن جهت است که ساکنان خانه را دوست داریم; زیرا گفتهاند:
"از کوچه لیلى مىگذرم و بىاختیار در و دیوار را مىبوسم.
گمان نکنید که من دیوارها را مىپرستم، بلکه روحم از عشق کسى که در اینجا زندگى مىکند لبریز است و دیوارها را به یاد و نام و عشق او مىبوسم."
بلى، خانواده سرچشمه خوشبختى است از این رو که افرادش یکدیگر را دوست مىدارند و داراى منافعى مشترکند و با یکدیگر یکدل و یکرنگ.
نفاق و ریا ندارند و به یکدیگر دروغ نمىگویند.
وقتى به دور هم مىنشینند، گفتگوهایشان مسرّتبخش است، و لبخندهاشان در اثناى صحبت، چون طلیعه فجر سعادت، پرتو امید و نشاط را در اعماق قلوبشان نفوذ مىدهد.
آنان خوشبختند، براى این که رشته محبت و وفا، به یکدیگر ارتباطشان داده است.
چند توصیه براى حفظ عشق و محبت در محیط خانه و خانواده
1 ـ هر وقت همسر خود را مىبینید، به او خسته نباشید بگویید و از یکدیگر و کار و زحمتى که همسر داشته، تقدیر کنید و همدیگر را ببوسید.
2 ـ در موقع کار، گاهى به یکدیگر تلفن بزنید و از احوال یکدیگر جویا شوید.
3 ـ در امور خانه به همسر کمک کنید.
4 ـ در روزهایى چون سالگرد تولد، عقد، عروسى و نظایر آن به یکدیگر هدیه بدهید.
5 ـ گاهى با گل یا هدیه به منزل بیایید و به یکدیگر هدیه تقدیم کنید.
6 ـ در مسافرتها براى یکدیگر هدیه بگیرید.
7 ـ صفات خوب یکدیگر را تعریف کنید و صفات بد را نادیده بگیرید.
8 ـ پاکیزه و خوشبو و خوشلباس باشید و خانمها به آرایش در منزل و پاکیزگى خود و محیط منزل، بسیار اهمیت بدهند.
بدن انسان بایستى همیشه پاکیزه و خوشبو باشد.
9 ـ به همدیگر احترام بگذارید و حتى الامکان از شوخیهایى که شان شما را کم کند، بپرهیزید.
10 ـ همسرتان را با همسران دیگر مقایسه نکنید; نه در ذهن خود، او را با دیگرى مقایسه کنید (مرغ همسایه غاز است) و نه پیش خود او و یا در برابر دیگرى; چرا که هر کسى یک مجموعه تواناییها دارد که با توانایى دیگران نباید مقایسه شوند.
11 ـ به خویشاوندان همسرتان احترام بگذارید و عیوب آنان را به رو نیاورید و مخصوصاً پدر و مادر هر یک از زوجین، باید مورد محبت و احترام دیگرى باشند.
این هم وظیفه اخلاقى و انسانى است و هم در همسر تاثیر مىگذارد.
12 ـ آخرین وصیت خضر به موسى این بود:
همیشه عیوب و خطاى خود را در نظر داشته باش و عیوب و خطاهاى دیگران را ببخش.
چهارم ـ کودک
در این قسمت، مطالبى درباره کودکان به بحث گذاشته مىشود که داراى عناوین زیر است:
1 ـ محیط خانواده;2 ـ رفتار و یادگیرى;3 ـ ارتباط والدین با کودک:
یاوّ ـ محبت والدین;ثانیاً ـ انتظارات والدین;ثالثاً ـ شخصیت دادن به کودک.
4 ـ محیط نامتعادل در خانواده;5 ـ شخصیتهاى عصبى.
1 ـ محیط خانواده
یکى از عوامل اصلى و تعیینکننده در آینده و تربیت کودک، محیط خانواده است، و مىتواند در رشد و شخصیت کودک، اثرات مثبت یا منفى داشته باشد.
میزان نفوذ والدین در کودک، به غیر از جنبههاى ارثى و ژنتیک، در ساختار آینده کودک، نقشى تعیین کننده دارد.
در محیط متعادل خانوادهاى که امنیت، قانونمندى، احترام، محبت، آداب و رسوم صحیح و نظایر آن و خلاصه راه و رسم مشخص حاکم باشد، و ارزشها، حاکم باشند و در جهت خیر و صلاح و در یک بیان، خانواده در جهت حق باشد، کودک، در کمال سلامتى تن و روان بزرگ مىشود و در جهت حق خواهد رفت.
و اگر محیط خانواده، امنیت نداشته باشد، قانونمندى در آن نباشد، کینهها و بىاحترامى متقابل، و آداب و رسوم غلط، و خلاصه، راه و رسمهاى غلط حاکم باشد، ضد ارزشها حاکم باشد، و سرانجام در یک بیان، محیط خانواده در جهت ناحق باشد، کودک در بیمارى تن و روان بزرگ مىشود و عاقبت به خیر نخواهد رفت.
در قسمتهاى پیشین اشاره کردیم که در محیط خانواده، باید حق حاکم باشد و تلاش طرفین باید بر حاکم کردن راه حق باشد، نه نظریههاى فردى و مجازها.
این که همسر، دیگرى را متهم کند یا بگوید:
"من درست مىگویم، تو غلط."
به هیچ وجه درست نیست.
بلکه باید هر دو در جهت حق تلاش کنند و من و تو در میان نباشد.
آن وقت است که نقطه نظرها به همدیگر نزدیک مىشود.
اگر پدر و مادر و حتى فرزند در جهت حق باشند، هماهنگیها بیشتر است.
2 ـ رفتار و یادگیرى
کودکان، در محیط خانواده، قاعدتاً از دو راه آموزش مىیابند:
یکى از راه گفتار والدین، و دوم از راه اعمال والدین.
اما باید توجه داشت که کودک، بیشتر تحت تاثیر اعمال والدین است تا تحت تاثیر گفتار.
البته، تذکر عالمانه و با روش منطقى خوب است، اما پدر و مادر باید سعى کنند به طور هماهنگ، در عمل خود، کودک را آموزش دهند.
تذکرها باید در محیطى دوستانه، منطقى، و آرام صورت گیرد هرگونه خشونت و برخوردهاى مقطعى، ناصواب است و حتى نتیجه معکوس دارد.
یادگیرىهابا تذکر والدینبا عمل والدین(تا حدى سازگار)با روش صحیحبا روش غیر صحیحالگوى خوبالگوى بدیادگیرى و رفتاراختلالات یادگیرىفرزند خوباختلالات رفتارىخوب کودک (بیماریهاى روان تنى)(سلامتى تن وروان) (بیماریهاىروانتنى)
3 ـ ارتباط والدین با کودک
محبت والدین
از نیازهاى اساسى روانى کودک، محبت است.
اگر کودک از والدین، محبت ببیند، در زندگى آینده نیز با محبت خواهد بود و اعتماد به نفس و اعتماد به دیگران و محبت به دیگران خواهد داشت.
به عکس، کودکى که در محیط محبت و صمیمیت، رشد نکند، در آینده شخصیتى پر کینه و ناسازگار خواهد بود.
البته، باید مواظب باشیم که محبت به کودک در حد منطق و عقل باشد.
افراط، یعنى محبت بیجا، و تفریط، یعنى بىمهرى، هر دو غلط است.
والدین باید متوجه رشد کودک باشند و احتیاجات و امکانات و تمایلات و استعدادهاى کودک را در نظر بگیرند و به خصوص به اقتضاى رشدش با او برخورد و عمل یکنند.
نکته بسیار با ارزش این است که والدین معمو با ندانمکاریهاى خود نسبت به خود و فرزندشان، باعث بروز مشکلاتى در زمینه زندگى خانوادگى و تربیت فرزند مىشوند و گرنه در محبت و دوستى والدین نسبت به فرزند شکى نیست.
باید علم خانواده و علم تربیت فرزند را آموخت و سپس به کار گرفت.
پدر یا مادرى فکر نکنند که چون پول زیادى دارند، فرزندشان سعادتمند مىشود (خود به خود) و یا پدر و مادرى فکر نکنند که اگر تحصیل کرده هستند، باید فرزندشان سعادتمند شود.
اینها ممکن است یکى از شرایط باشد، اما همه شرایط براى سعادت فرزند نیست.
سعادت فرزند هنگامى تامین مىشود که دانش آن را داشته باشیم و آن را در عمل و به طور صحیح پیاده کنیم.
در غیر این صورت، موفق نخواهیم بود.
بىمهرى والدین به فرزند، به صورتهاى مختلف است:
مسائل روحى و عاطفى خود والدین، نداشتن محبت، کار زیاد والدین و نرسیدن به فرزندان، ناسازگارى خانوادگى، نداشتن تفریح و استراحت کافى، فشارهاى اقتصادى، خشونت در رفتار و نظایر آن.
عکس العمل کودک در برابر بىمهرى والدین، به صورت اختلالات رفتارى و بیماریهاى روانتنى تظاهر مىکند که هر کدام مىتواند سالها و گاهى تا آخر عمر کودک را در رنج و عذاب نگاه دارد.
انتظارهاى والدین
گاهى والدین، از کودک، انتظارهایى واقعبینانه دارند، که صحیح است.
اما بیشتر والدین، از فرزند خویش انتظارهایى به دور از واقع و بدون بصیرت صحیح دارند; یعنى توجه نداشتن به استعدادها، امکانات و مسائل محیطى.
چنین والدینى، در حقیقت، بیش از معمول فرزند را تحت فشار قرار مىدهند که این، درست نیست.
ارج نهادن به شخصیت کودک
همیشه در ارتباط با کودکان، باید او را یک انسان بدانیم و دست کم نگیریم، و هرگز کودک خود را تحقیر نکنیم و به او شخصیت بدهیم، و او را به حساب آوریم به نظراتش احترام بگذاریم.
باید به کودک برحسب توانایىاش مسئولیت بدهیم و به چشم بدبینى به او نگاه نکنیم.
4 ـ محیط نامتعادل در خانواده
محیط نامتعادل در خانواده براى کودک از گذر عوامل زیر به وجود مىآید:
نبودن الگوى خوب والدین براى فرزند
اگر پدر و مادر مىخواهند فرزند خوبى داشته باشند، باید خودشان خوب باشند، و ارزشها و الگوهاى صحیح را بدانند و به آن برسند و در محیط خانواده عمل کنند و در حد شعار و حرف نباشند.
اشاره کردیم که محیط خانواده باید در جهت رسیدن و پیاده کردن راه حق باشد، نه نظرات فردى و تقلید از روشهاى غلط دیگران.
مشکلات رفتارى والدین با یکدیگر
باید ارتباط والدین به گونهاى باشد که امنیت و آرامش را در خانواده، حاکم نماید، تا در محیط امنیت، آموزش و اهداف خانواده و تربیت کودک بهتر عملى شود.
پدر و مادر، باید سعى کنند که هماهنگ باشند و تضادّ میان خود را حتى الامکان کم کنند تا هم خود راحت زندگى کنند و هم با کودکان بهتر برخورد کنند.
در جرّ و بحثهاى خانوادگى، کودک از نظر روحى، خیلى آسیب مىبیند.
امنیت خانواده، شرط اوّل ارتباط با کودک است.
هماهنگ نبودن والدین در ارتباط با کودک
گفتیم که پدر و مادر باید به الگوى حق و صواب گردن نهند که در این صورت در مورد فرزند هماهنگ خواهند بود.
اما اگر پدر، یک روش را در پیش گیرد و مادر روش ضد آن را، فرزند سردر گم مىشود و آسیب مىبیند، و چند بار تذکر دادیم که نظرات شخصى مطرح نیست باید هرچه را حق است، قبول کنیم.
مشکلات رفتارى والدین با کودک
هر گونه عدم تعادل در رفتار با کودک، غلط است، و از هر گونه افراط و تفریط باید به شدت پرهیز کرد.
مبنا باید حق و اعتدال باشد.
هر گونه محبت بیجا یا هرگونه خشونت با کودک، ناصواب است.
5 ـ شخصیت عصبى
مدتها بود که "فروید"، سرکوبى غرایز را در کودک، به خصوص و حتى در بزرگسالان، از عوامل اصلى عقدههاى شخصیتى و بیماریهاى روحى و روانى مىدانست.
اما عقاید فروید در چند دهه اخیر، قدرى تضعیف شده و عقاید بعدى، در چگونگى پیدایش شخصیتهاى عصبى، قدرى تغییر کرده است به خصوص "کارن هورناى" نظریههاى خوبى را ارائه کرده است که خلاصه آن را در این جا مىآوریم:
کودک یا هر کسى، تحت تاثیر عواملى مانند تحقیر، ترس، ظلم، اجحاف، الگوهاى غلط و فشارهاى روانى، دو نوع عکسالعمل نشان مىدهد:
عکس العمل اوّل:
هماهنگىسه نوع واکنش در عکس العمل اوّل داریم:
طغیانگوشهگیرىاز اینها ممکن است یکى، یا هر سه عکس العمل وجود داشته باشد، اما یکى غالبتر است.
نکته مهم این است که هر یک از عکس العمل غالب شود، به هر حال، همه مجازىاند، ولى نتایج حاصل از آنها ـ که همان مشکلات تن و روان باشد ـ واقعى و حقیقى است.
عکس العمل دوم:
خشم و نفرتدر عکسالعملدوم (کهتحتتاثیرعکس العمل اوّلنیزهست)سهنوعواکنشداریم:
کشمکشدروناضطراب
نتیجه این موضعگیریها
نتیجه این موضعگیرىها، این خواهد بود که کودک با هرکس، در برابر خود واقعى، خود بىنقص و تخیّلى (خود ایدهآل) را مىشناسد و مىکوشد تا خود واقعى را نبیند (امّا مىبیند و از آن رنج مىبرد).
و از طرفى، مرتباً مىکوشد تا خود ایدهآل (= خود نمایشى و مجازى) را ارائه دهد و در این راه با دو مشکل رو به رو مىشود:
مشکل اوّل:
عناد نسبت به خود واقعى، میل به آزار خود، تحقیر خود، توقع بسیار از دیگران و ترس از تماس با دیگران.
مشکل دوم:
این مشکل را "تعکیس" مىگویند; یعنى او مىکوشد مشکلات خود واقعى را به عوامل خارجى نسبت دهد; یعنى مىکوشد، کلّیّه جریانات ذهنى خود را به یبیرون منعکس کند و به آنها واقعیت خارجى بدهد، مث در مورد احساس حقارت، گمان مىبرد که دیگرى او را تحقیر مىکند.
نتیجه کلّى
چنین کسى، مبدّل به یک شخصیت عصبى مىشود، در انواع ترس به سر مىبرد، شخصیتش ضعیف است، تنبلى و سستى دارد، در کارها پیشرفت ندارد و از خود، یاس، نارضایتى و میل به آزار و تحقیر دیگران نشان مىدهد.
3 ـ بهداشت و سلامتى بدن:
اوّل ـ تغذیهدوم ـ بهداشت و پیشگیرىسوم ـ ورزش
اوّل ـ تغذیه
از ابزارى که مربوط به غرایز انسانى است و پروردگار متعادل، براى انسان قرار داده، امر تغذیه است.
دانستن آداب و احکام صحیح تغذیه و بهرهگیرى صحیح از آن، مىتواند تن را در جهت اعتدال و صحت قرار دهد و ما را براى رسیدن به اهداف عالى حیات، کمک کند.
هر گونه افراط و تفریط در امر تغذیه، باعث بروز مشکلات و بیماریهایى مىشود که مىتواند به طور نسبى، موانعى بر سر راه تعالى ما به وجود آورد.
از طرفى، کمبود غذا، موجب کندى رشد و نمو شده، اختلالات جسمى پدید مىآورد و باعث ضعف و بیحالى و عدم نشاط مىشود.
و از طرف دیگر، پرخورى و افراط در غذا، باعث مىشود که مواد غذایى اضافى، در بدن رسوب کرده، مشکلات جدى و حتمى بر سر راه سلامتى ما به وجود آورند.
با توجه به نکات بالا، بایستى آداب و احکام تغذیه را به خوبى بدانیم و سپس در عمل، به کار گیریم و بدانیم که اگر در غذاى خود، صحت و سلامتى را در نظر گیریم و مخصوصاً حلال و حرام را رعایت کنیم، بىگمان در مقام تعالى و بهبود وضعیت کلى خود، که رسیدن به هدف اعلاى حیات است، خواهیم بود ـ ان شاء الله.
آداب و احکام غذا خوردن
1 ـ قبل از شروع غذا، به حرام و حلال بودن غذا توجه کنیم و مواظب باشیم که غذایى که از راه حرام تهیه شده، یا شبههناک است صرف نکنیم.
2 ـ با "بسم الله" آغاز کنیم و بعد از صرف غذا، شکر نعمت پروردگار را با ذکر "الحمد لله" به جاى آوریم و براى برکت بیشتر نعمتهاى پروردگار، دعا کنیم.
3 ـ پرخورى نکنیم، تعادل در صرف غذا را رعایت کنیم و بدانیم که پرخورى، اثرات دراز مدت و اثرات فورى دارد.
اثرات فورىاش، سنگین شدن بعد از غذا، دلدرد، نفخ و گاز زیاد، سوء هاضمه، خواب زیاد و تنبلى است و اثرات درازمدتش، چاقى و رسوب چربى در عروق و عوارض بسیار جدى قلبى و عروقى است.
4 ـ شتاب زده، غذا نخوریم.
افرادى که در غذا خوردن عجله مىکنند، به بیماریهاى مختلف گوارشى و سوء هاضمه مبتلا خواهند شد.
غذا را باید خوب جوید، تا به ذرات ریز قابل هضم و جذب، تبدیل شود وگرنه در اینجا هم مشکلات هاضمهاى به وجود مىآید.
5 ـ رعایت بهداشت دستها، سفره، غذا و وسایل مربوط به غذا، مثل ظروف غذا و قاشق و چنگال باید بشود; چرا که در اثر رعایت نکردن بهداشت، آلودگیهاى میکربى و انگلى، سلامتى ما را تهدید مىکند.
6 ـ سعى کنید درجه حرارت مواد غذایى، بسیار بالا نباشد و درجه آن تا حدودى با درجه حرارت بدن تطبیق داشته باشد.
ی7 ـ کام گرسنه شوید و بعد مبادرت به صرف غذا نمایید و قبل از سیر شدن، دیگر نخورید و حداقل پرخورى نکنید.
8 ـ از سبزیهاى تازه مصرف نمایید، امّا از شستن کامل و ضدعفونى بودن آنها مطمئن شوید.
9 ـ مرتباً میوه بخورید و در صورت عدم تحمل، خوردن آبمیوه یا کمپوت بلامانع است، اما در حال عادى، خود میوهها را صرف کنید.
خوردن آبمیوه یا کمپوت و یا آبمیوههاى کنسرو شده، در حالت سلامت دستگاه گوارش، توصیه نمىشود.
حتى خوردن میوه خام، براى حفظ هضم و جذب صحیح غذا و جلوگیرى از بیماریهاى گوارشى توصیه شده است.
10 ـ تخم مرغ، که یک ماده غذایى سرشار از پروتئینهاست، از کلسترول هم غنى است و لذا نباید در مصرف آن زیادهروى کرد.
11 ـ سعى کنید در حال غذا خوردن و بلافاصله پس از آن، از مصرف آب خوددارى کنید; چرا که با رقیق کردن اسید معده، هضم غذا را مختل مىکند.
12 ـ صبحانه کامل میل کنید و ناهار متعادل، و شام، کم و در حد غذاى حاضرى (مثل لبنیات).
13 ـ بین غذاها ـ یعنى زمان بین صبحانه تا ناهار و زمان بین ناهار تا شام ـ حتى الامکان، چیزى نخورید مگر میوه یا چاى; چرا که خوردن، در فاصله زمانى غذاها، اشتهاى شما را کم مىکند.
14 ـ سعى کنید غذاهاى سرخکردنى، کمتر مصرف کنید و روغن مایع، بیشتر استفاده کنید.
روغنهاى جامد، بیشتر در عروق دستگاههاى بدن، میل به رسوب کردن دارند.
15 ـ از شیرینى و مواد قندى و شکر، حتى الامکان کمتر استفاده کنید.
16 ـ از اضافه کردن نمک (منظور نمک اضافى است) به غذا، حتى الامکان خوددارى کنید; زیرا نمک زیاد، باعث فشار خون، بیماریهاى قلبى و کلیوى مىشوند.
17 ـ اغلب آب لولهکشى شهرها، آلودهاند (آلوده به مواد انگلى، املاح سنگین، میکربها و ویروسها)، لذا بهتر است از دستگاههاى کوچک تصفیه در منزل استفاده کنید، یا آب را بجوشانید.
18 ـ در مورد نان، بهتر است از نانهایى استفاده کنید که در آن تخمیر به وجود آمده; زیرا نانهاى بدون تخمیر، باعث سوء هاضمه و مشکلات دستگاه گوارش مىشود.
19 ـ با شکم پر، ورزش نکنید و از حرکات سنگین بعد از غذا خوددارى کنید.
20 ـ بعد از صرف غذا، دندانها را مسواک کنید.
21 ـ غذا را به اندازه نیاز، در بشقاب بریزید تا ضمن این که غذاى شما زیاد نیاید، باعث پرخورى نیز نشود.
22 ـ هنگام غذا، از صحبت کردن، تماشاى تلویزیون، مشاجره و بحث خوددارى کنید و حتى الامکان موقع صرف غذا، با نشاط باشید.
چربىها
از سوختن یک گرم چربى، 9 کالرى انرژى ایجاد مىشود.
چربیها دو نوعند:
چربیهاى مرئى و چربیهاى نامرئى.
چربیهاى مرئى، مثل کره، دنبه، خامه و روغن با چشم دیده مىشوند.
اما چربیهاى نامرئى، با چشم دیده نمىشوند; مانند چربى تخم مرغ و چربى لبنیات.
مصرف بیش از حد چربى، براى بدن ضرر دارد.
چربى خون، شامل کلسترول و تیرى گلیسیرید است و وجود چربى در خون و بدن، براى حفظ سلامتى لازم است.
کلسترول هم از طریق غذا تامین مىشود و هم بدن، خود، کلسترول مىسازد.
به طور متوسط، در روز به 400 میلىگرم کلسترول، احتیاج است.
در جدول زیر، میزان کلسترول مواد غذایى آمده است.
نوع غذامقدار غذامقدار کلسترول موجود (برحسب میلىگرم)تخم مرغ1 عدد متوسط305 گرممیگو100 گرم144 میلىگرمجگر90 گرم372 میلىگرمجگر مرغ90 گرم400 میلىگرممغز90 گرم1810 میلىگرمکلیه (=قلوه)90 گرم690 میلىگرمقلب90 گرم274 میلىگرمگگوشتمرغبدون پوست90 گرم86 میلىگرمگوشت گوسالهبىچربى90 گرم83 میلىگرمگوشت گاو بىچربى90 گرم77 میلىگرمگوشت ماهى90 گرم77 میلىگرمتن ماهى100 گرم61 میلىگرمگوشت جوجه بدون پوست90 گرم54 میلىگرمشیر کامل1 لیوان34 میلىگرمماست کمچربى1 لیوان12 میلىگرمکره1قاشقچایخورى12 میلىگرمبستنى خامهدار1 قاشق21 میلىگرمشیر بىچربى1 لیوان5 میلىگرممارگارین1قاشق چایخورى3 میلىگرمسفیده تخم مرغ1 عددـــــــاگر میزان کلسترول تا 200 میلىگرم درصد باشد، مطلوب است و اگر تا 250 میلىگرم درصد باشد، باید قدرى در مصرف چربى پرهیز کنیم، و اگر از 250 میلىگرم درصد بیشتر باشد، حتماً باید در رژیم خود مصرف چربى را محدود کنیم.
فیبرهاى غذایى، ضمن این که در هضم و جذب غذا موثرند، مانع جذب بسیار کلسترول در روده مىشوند.
فیبرهاى غذایى در میوهها و خرما و سبزیجات و حبوبات هستند.
اقدامات دیگر موثر در کم کردن چربى خون عبارتند از:
1 ـ به جاى گوشت قرمز، از گوشت سفید استفاده کنید.
2 ـ لبنیات کمچربى مصرف کنید.
3 ـ به جاى روغن جامد، از روغن مایع استفاده کنید.
4 ـ ورزش روزانه انجام دهید و پیادهروى کنید.
تیرى گلیسرید نیز، مثل کلسترول، نباید در بدن زیادتر از معمول باشد، اما خطرش قدرى از خطر کلسترول کمتر است.
مواد قندى
مواد قندى از کربن، هیدروژن و اکسیژن تشکیل شدهاند و منبع اصلى تولید انرژى در بدنند.
این مواد، براى اکسیداسیون چربیها و ساختن بعضى از آمینو اسیدها لازم هستند.
منابع مهم مواد قندى عبارتند از:
نشاسته، شکر و سلولز.
نشاسته:
این مادّه به مقدار فراوانى در غلات و برنج موجود است.
در سیب زمینى نیز مقادیرى نشاسته وجود دارد.
شکر:
مواد شکرى شامل منوساگاریدها (کلوگز، فروکتوز و گالاتوز) و دى ساکاریهها (سوکرور، لاکتوز و مالتوز) هستند.
سلولز:
مادّه لیفى موجود در میوهها و سبزیها و غلات است و نقش موثرى در هضم و جذب غذاها دارد.
ایجاد بعضى بیماریها، مثل سرطان روده بزرگ، سرطان روده، یبوست، آترواسکلروز، در کمبود سلولز افزایش مىیابد.
پروتئینها
از سوختن هر گرم مواد پروتئین، 4 کالرى انرژى ایجاد مىشود.
دو نوع مواد پروتئینى در طبیعت وجود دارد:
پروتئینهاى حیوانى:
شامل انواع گوشتها، تخم مرغ، کشک، غذاهاى دریایى (میگو و ماهى)، مرغ، گوشت پرندگان و … است.
پروتئینهاى گیاهى:
شامل حبوبات (عدس، نخود، لوبیا، ماش، لپه و دانه سویا و …) است.
پروتئینها، مواد انرژىزا هستند که براى رشد و نمو بدن بسیار ضرورىاند و کمبود مصرف آنها در برنامه کودکان باعث توقف رشد و ایجاد اختلالاتى، مانند کمخونى مىگردد.
باید سعى شود در برنامه غذایى آنان روزانه از مواد پروتئینى نامبرده استفاده شود.
لازم به ذکر است که بالغین به علت توقف رشد و نمو، باید از مواد پروتئینى، خصوصاً گوشت، در حد مورد نیاز روزانه مصرف کنند نه بیشتر.
مصرف پروتئین به مقدار زیاد، مُضّر است و اضافى آن تبدیل به اوره مىشود و از بدن دفع مىگردد و همچنین مصرف بسیار مواد پروتئینى باعث بالا رفتن فشار خون، کلسترول و اسیداوریک و ناراحتیهاى کلیه مىشود.
بالا بودن اسیداوریک سبب بیمارى نقرس مىشود که با درد مفاصل همراه است.
ویتامینها
ویتامینها موادى هستند که در بدن ایجاد انرژى یا کالرى نمىکنند و فقط موادى محافظ یا حفظ کنندهاند.
ویتامینها مواد مورد نیاز بدنند که بدن قادر به ساختن آنها نیست و این مواد باید از طریق غذاها به بدن برسند.
کمبود هر یک از آنها بیماریهایى را سبب مىشود که درمانش مشکل یا غیر ممکن است.
در این صورت، با تنظیم یک رژیم مناسب غذایى باید از بروز کمبود ویتامینها پیشگیرى کرد.
ویتامینها به دو دسته تقسیم مىشوند:
الف ـ ویتامینهاى محلول در آب، مثل c , b ;ب ـ ویتامینهاى محلول در چربى شامل a,d,e,k.
ویتامینهاى محلول در چربى در کبد انسان ذخیره مىشوند، اما ویتامینهاى محلول در آب، محلى براى ذخیره ندارند و چنانچه به بدن نرسند عوارض گوناگونى ایجاد مىکنند.
ویتامین a
براى دید چشم، به ویژه در تاریکى مورد نیاز است.
این ویتامین در جگر، کره، پنیر، روغن و کبد ماهى موجود است.
این ویتامین در سبزیجات، به صورت بتاکاروتن وجود دارد که در بدن به ویتامین aتبدیل مىشود.
مهمترین آن مواد عبارتند از:
هویج، سبزیها و میوهها.
در صورت نرسیدن این ویتامین به بدن، عوارضى چون تارى دید در شب (=شبکورى)، اختلال در رشد و ترمیم استخوانها و ناراحتى پوستى و مخاطى مىشود
وجود این ویتامین، باعث مقاومت بدن در برابر عفونتها مىگردد.
باید سعى شود که در مصرف آن زیادهروى نشود; زیرا ایجاد مسمومیت مىنماید.
ویتامین d
براى سلامتى استخوانها لازم است روزانه از آن استفاده شود و کمبودش در بدن، ایجاد نرمى استخوان یا راشیتیسم در کودکان، و در بزرگسالان پوکى استخوان مىنماید.
این ویتامین، تنها از راه غذا به بدن نمىرسد، بلکه از طریق نور خورشید نیز به بدن مىرسد.
ویتامین d، در کره، شیر، پنیر، تخم مرغ و جگر یافت مىشود.
باید سعى شود که در مصرف آن زیادهروى نشود; زیرا به کلیهها آسیب مىرساند.
ویتامین c
این ویتامین، مقاومت بدن را در برابر بیماریها بالا مىبرد.
ویتامین c در بدن ذخیره نمىشود و مازاد آن از طریق ادرار دفع مىشود.
مهمترین منابع ویتامین c عبارتند از:
مرکبات و سبزیجات; مخصوصاً ساقه سبز پیازچه و میوهها، مانند گوجهفرنگى.
(باید توجه داشت که گوجهفرنگى پس از 10 دقیقه که خرد شود، ویتامین c خود را از دست مىدهد.
از این رو، بهتر است هنگام میل کردن خرد شود.)
ویتامین b
(شامل b1, b2, b6, b12)به طور کلى کمبود ویتامینهاى گروه b هر کدام عوارضى مخصوص به خود ایجاد مىکند.
کمبود ویتامین b1، ضعف و بى اشتهایى، کمبود ویتامین b2التهابات پوستى و مخاطى و زبان و کمبود ویتامین b6، اختلالات پوستى و عصبى در پى دارد.
مواد معدنى
مواد معدنى مانند ویتامینها هیچ گونه انرژى ایجاد نمىکنند و تنها، محافظ بدنند که مهمترین آنها عبارتند از:
کلسیم
مهمترین موادى که در ساختمان اسکلت بدن به کار مىرود، کلسیم است.
کلسیم، در ساختمان استخوانها و دندانها به صورت سازنده و محکم کننده استخوانها و دندانها نقش دارد.
مهمترین منابع آن عبارتند از:
گروه لبنیات (شیر، ماست و پنیر) و سبزیجات به ویژه کاهو، انجیر و برگ چغندر.
عواملى که باعث عدم جذب کلسیم در بدن مىشوند، عبارتند از:
ـ نانهایى که تخمیر در آن به عمل نیامده باشد;ـ مصرف بیش از حد مجاز چربى در مواد غذایى.
تذکر:
در موقع تهیه ماست، بهتر است شیر را مرتب به هم بزنید تا کلسیم آن تهنشین نشود.
فسفر
در بیشتر غذاهاى حیوانى و نباتى، فسفر وجود دارد.
همچنین، در مغز و ماهى مقدارى بسیار فسفر وجود دارد.
در گردو، بادام، پودر پیاز نیز مقدارى زیاد فسفر هست.
بهتر است در جیره غذایى روزانه مقدارى فسفر و کلسیم با هم مصرف شود تا جذب آنها بهتر انجام گیرد.
به عنوان مثال، براى کودکان دانشآموز، از گردو همراه با پنیر ـ که درصد کلسیم بالایى دارد ـ استفاده شود.
آهن
آهن مواد غذایى بر دو نوع است:
1 ـ آهنى که مستقیم جذب بدن مىشود;2 ـ آهنى که باید همراه آن از مواد غذایى که حاوى ویتامین c است، استفاده کرد.
آهنى که مستقیم جذب مىشود، در جگر و گوشت وجود دارد و آهنى که باید همراه مواد حاوى ویتامین c مصرف شود، شامل مواد غذایى اسفناج، عدس، تخم مرغ و … است.
در بررسیهایى که اخیراً انجام گرفته است، مشاهده شده که میزان کمخونى ناشى از مواد غذایى به ویژه در زنان بالاست و این امر، به علت ناآگاهى مادران به تغذیه از دوران کودکى است.
توصیه مىشود هر گاه از تخم مرغ، عدس، اسفناج و … مصرف مىکنید، همراه آن از مواد غذایى که داراى ویتامین c است نیز مصرف نمایید.
ویتامین c در گوجهفرنگى خام، جعفرى، فلفل دلمه، ساقه سبز پیازچه و مرکبات وجود دارد.
آهن در فندق، گردو، توت فرنگى، سیب قرمز، خرما، انجیر، اسفناج و بادام به مقدار فراوان یافت مىشود.
ورم معده، خونریزى از بینى و دهان، بواسیر (= شقاق مقعد)، زایمانهاى مکرر، قاعدگى همراه با خونریزى زیاد، همه از عواملى هستند که مىتوانند منجر به کم خونى شوند.
خستگى زودرس، سرگیجه، ضعف و سستى، پریدگى رنگ، نفستنگى در هنگام کار و سردى انتهاها (انگشتان) گزگز شدن یا مورمور شدن و … مىتواند از علایم کمخونى باشد.
در بعضى موارد، علایم کمخونى به صورت میل به خاکخورى، یخخورى و … جلوه مىکند.
روى
این مادّه، در رشد کودکان نقش مهمى دارد.
کمبود روى در بدن باعث اخلال در رشد و کوتاهى قد و تاخیر در بلوغ جنسى مىشود.
منابع غذایى داراى روى عبارتند از:
گوشت، دانههاى حبوبات به ویژه لوبیا چشم بلبلى، گردو، فندق و گیلاس خشک.
فلوئور
در ساختمان دندانها و استخوانها نقش دارد و براى حفظ دندانها و جلوگیرى از پوسیدگى آنها موثر است.
در آب وجود دارد و چنانچه درصد آن در آب بیشتر از حد باشد، لکههاى قهوهاى روى دندانها ایجاد مىشود.
یُد
یدر آب دریا، دریاچهها و آبهاى زیر زمینى و آب شیرین معمو ید، فراوان است.
غدّه تیروئید، محل ذخیره ید است و کمبود آن باعث بزرگى تیروئید در جلوى گردن مىشود که به "گواتر" نامیده مىشود.
(در گذشته به نام "غمباد" معروف بود.) ید در مواد غذایى دریایى، فراوان است.
همچنین، در لوبیا سبز، هویج، پیاز، انگور، گیلاس، هلو، گوجه، سیب، موز و گردو، کم و بیش ید وجود دارد و کسانى که گواتر دارند، مىبایستى از شلغم و گیاهانى که مولّد گواتر هستند، پرهیز کنند.
اخیراً همراه نمکهاى مصرفى، ید اضافه مىکنند، ولى نکته مهم این است که بهتر است بعد از طبخ غذا، ید اضافه شود.
در غیر این صورت، در اثر حرارت، نمک یددار بىخاصیت مىشود.
مس
کمبود مس در بدن نادر است.
اگر در اثر بدى جذب (= سوء هاضمه) یا عدم مصرف به بدن نرسد، کمخونى و تغییرات استخوانى در کودکان بروز مىکند.
منابع آن، جگر، گردو، فندق، کشمش، سبزیجات، انجیر خشک، گوجه و … است.
دوم ـ بهداشت و پیشگیرى
در این مبحث از موارد زیر سخن مىگوییم:
1 ـ پاکیزگى;2 ـ بهداشت دهان و دندان;3 ـ بهداشت آب و هوا;4 ـ سیگار و اعتیاد;5 ـ پیشگیرى از بیماریها.
1 ـ پاکیزگى
بدن انسان، در اثر عدم رعایت بهداشت و شست و شو کثیف مىشود.
این امر، باعث مىشود که علاوه بر بوى بد بدن، خود انسان نیز در طراوت و شادابى نباشد.
بیماریهاى پوستى، در کثیفى بدن فراوانترند.
لذا بایستى سعى کنیم هر روز یا یک روز در میان، دوش بگیریم.
موهاى زاید بدن، را باید همیشه کوتاه نگهداریم.
ناخنها کوتاه باشند و موى سر اگر نسبتاً کوتاه باشد، نگهدارى و بهداشت آن راحتتر است.
ضمناً ریزش مو در مواردى که آن را کوتاه نگهداریم، کمتر است.
همین طور است در مورد لباسها که باید لباس ما پاک و پاکیزه باشد، و مرتب بودن و پاکیزه بودن را نباید با تجملات و تشریفات اشتباه گرفت.
باید سعى کنیم در انظار مردم، وضعیتى پوشیده، آراسته و پاکیزه داشته باشیم و از باز بودن قسمتهایى از بدن، مثل سینه و دست، به خاطر ادب اجتماعى پرهیز کنیم.
از پوشیدن لباسهاى جلف و موهن پرهیز کنیم، کفشهاى چرمى و ساده، براى حفظ سلامتى پا و بو نگرفتن پا، از کفشهاى دیگر مناسبتر است.
کفشها باید پاکیزه و واکس زده باشند.
بیشتر بایستى از جوراب نخى استفاده کنیم و بعد از هر بار مصرف، آنها را بشوییم و در این صورت پاها کمتر بو مىگیرد.
صورت و دستها را شب، موقع خواب و صبحها با کرم و مادّه خوشبو کننده، با طراوت و خوشبو نگاه داریم.
سعى کنیم، همیشه در حال وضو باشیم که این سفارش شرع مقدّس و یکى از دستورهاى مراقبه در مراحل سیر و سلوک و تعالى انسان است.
2 ـ بهداشت دهان و دندان
حفره دهانى، دربرگیرنده دندانها و بافتهاى حساسى است که از عوامل مختلف، مثل عفونت، ضربه و فقر بهداشتى آسیب مىپذیرد.
از طرفى، سلامتى دندانها و بافتهاى اطراف دندان، بخش مهمى از سلامت فرد را تشکیل مىدهد و از طرفى دیگر، هزینههاى سنگینى براى معالجه پوسیدگى و بیماریهاى پیشرفته دهانى، به فرد تحمیل مىگردد، و لذا جا دارد که به امر پیشگیرى و بهداشت دهان و دندان، توجه زیادى مبذول شود.
پلاک دندانى:
پلاک دندانى، توده نرم و غلیظى است که از تعداد زیادى باکتریهاى مختلف و مواد و سلولها تشکیل مىشود و چنان برسطح دندان مىچسبد که به آسانى با آب شسته نمىشود.
لازم به ذکر است که پلاک دندانى، حاصل تجمع اتفاقى میکربها نیست، بلکه میکربهاى مختلف، مرحله به مرحله وارد مىشوند و فعل و انفعالات داخل سلولى و خارج سلولى آنها همراه با تجزیه و ترکیب موادى که از راه غذا، به سطح دندان مىرسد، سبب مىشود که پردهاى بر روى سطح دندان ایجاد و به مرور، تغییراتى در آن حاصل کنند و مشکلات بعدى به وجود آید.
پلاکهاى دندانى علاوه بر سطح دندان، روى پُرکردگیها و سطح دندانهاى مصنوعى نیز به وجود مىآیند.
پلاک دندانى باعث آسیب به دندان و بافتهاى اطراف آن و در نهایت، باعث پوسیدگى دندان و بیمارى لثه مىشود.
پیشگیرى از پوسیدگى دندان:
پیشگیرى، یعنى محافظت دندانها قبل از بروز بیمارى، که این از درمان سادهتر و راحتتر است.
به طور کلى سه عامل در پوسیدگى دندان دخالت دارد:
1 ـ مستعد بودن سطوح دندان و ضعیف بودن آن در مقابل اسید;2 ـ پلاک میکربى;3 ـ کربوهیدراتها (= قند).
بهترین راه پیشگیرى از پلاک، مسواک زدن مرتب دندانها بعد از صرف غذا یا شیرینى است.
راه دوم براى مقاوم کردن میناى دندان، این است که دندان را در مقابل اسید مقاوم کنیم که این امر با استفاده از فلوراید صورت مىگیرد.
براى رسانیدن فلوراید به دندان، دو راه وجود دارد:
1 ـ راه سیستمیک، یعنى اضافه کردن فلور به آب یا شیر و غیره که از قرص فلوراید استفاده مىشود، و این کار موقعى صورت مىگیرد که مصرف فلور آب مصرفى، از 7/0 p.
p.
m.
(واحد اندازهگیرى فلوراید) کمتر باشد ـ و گرنه نیاز به آن نیست; زیرا مصرف زیاد فلوراید، بیمارى فلئوروزیس را به وجود مىآورد.
2 ـ تجویز موضعى فلوراید، که اگر میزان فلوراید از 7/0 p.
p.
m.
کمتر باشد، به صورت دهان شویه از فلوراید استفاده مىشود.
مسواک کردن دندانها:
مسواک کردن، یک عادت و رفتار بهداشتى است و باید از هر وسیله، براى شستن دندان و دهان، مثل قرقره، آب نمک، محلولهاى ضد عفونى و مسواک استفاده نماییم.
با مسواک زدن، از پوسیدگى و بیماریهاى لثه و دندان جلوگیرى مىشود.
بوى دهان:
گاهى بوى بد دهان، همیشگى و حتى ارثى است، که نکته مهمى نیست و با مواد خوشبو کننده و شست و شوى مرتب دهان و خوردن زیاد میوه تا حد زیادى مىتوان از بوى بد دهان کاست، اما بوى بد دهان، علتهایى دیگر نیز دارد که عبارتند از:
ـ عفونت لثه و دندان;ـ عفونت گلو;ـ سینوزیت;ـ عفونت ریه;ـ بیماریهاى کبدى.
در بعضى موارد، علت بوى بد دهان، میکربى به نام "هلیکو باکترپیلورى" است که در جهاز هاضمه باقى مىماند و گاهى باعث زخم معده و اثناعشر نیز مىشود و با آنتى بیوتیک بهتر مىشود.
در مواردى که از وجود بیماریهاى فوق الذکر مطمئن هستیم، مىشود از قرص نعناع یا برگ خشک نعناع، یا دهان شویه با بتادین 1/0 (به نسبت نصف و نصف با آب) استفاده کنیم.
3 ـ بهداشت آب و هوا
در این مبحث، از دو قسمت سخن مىگوییم:
بهداشت آب; و بهداشت هوا.
بهداشت آب
اگر آب آلوده باشد یا از نظر املاحى زیادتر یا کمتر داشته باشد، باعث بروز مشکلاتى در مصرف کننده مىشود.
،
بیماریهاى ناشى از کمبود املاح در آب
گواتروکرتینیسم:
چنانچه میزان یُد موجود در آب، کمتر از یک میلى گرم در لیتر باشد، یا زمانى که نیاز بدن به ید از طریق غذا و آب تامین نشود، کرتینیسم به وجود مىآید که همان کمکارى غده تیروئید است.
بیماریهاى عروقى، قلبى و مغزى:
اگر سختى آب (املاح)، از 100 تا 150 میلىگرم در لیتر کمتر باشد، این بیماریها شایعترند.
پوسیدگى دندان:
چنانچه میزان فلوراید در آب آشامیدنى، کمتر از 5/0 میلى گرم در لیتر باشد، موارد پوسیدگى دندان شایعتر است.
،
بیماریهاى ناشى از افزایش املاح در آب
نوزاد کبود:
مقدار یون نیترات آب باید کمتر از 1/0 میلى گرم در لیتر باشد.
اگر بیشتر از آن باشد و به میران 10 میلىگرم در لیتر برسد، باعث مت هموگلبینما (یک نوع بیمارى با کبودى) مىشود.
فلئوروزیس دندان:
اگر میزان فلئور موجود در آب مشروب، بیش از 2 تا 3 میلىگرم در لیتر باشد، در دوره کاسیفیکاسیون دندان (= سنین رشد دندان) باعث فلئوروزیس مىشود.
همچنین، احتمال تشکیل مادّه سرطانزاى فتیروزاین از نیترات و آرسنیک، در صورتى که مقدار آنها بیشتر از حد مجاز باشد، بیشتر است.
مسمومیت با فلزات:
چنانچه آبى از نظر املاح فلزى، بیش از حدّ مجاز، و فلزاتى از قبیل سرب را داشته باشد، احتمال مسمومیت با آن فلز را ممکن مىسازد.
سختى آب
آب آشامیدنى، باید داراى حد مناسبى از املاح محلول باشد.
سختى آب عمدتاً مربوط به یونهاى کلسیم و منیزیوم است، امّا وجود یونهاى آهن، مس، باریوم، روى و سرب نیز ممکن است باعث سنگینى آب شود.
سختى آب آشامیدنى، نباید خیلى زیاد یا خیلى کم باشد.
،
بیماریهایى که توسط آب منتقل مىشوند
وبا، حصبه، اسکاریس، اکسیور، تریکوسفال، ژیاردیا، کرم قلابدار، آمیب، شیستوزویها یهمه توسط آب مىتوانند منتقل شده، ایجاد بیمارى کنند.
اصو نباید در آب آشامیدنى باکتریها و کلرفرمها موجود باشند، اما اگر ناگزیر در آب باشند، چنانچه تعداد آنها، از ده عدد در cc100 آب بیشتر باشد، این آب قابل شرب نیست.
بهداشت هوا
علاوه بر اکسیژن، که حیاتبخش است، هوا فوایدى دیگر نیز دارد و آن این که:
جریان هوا باعث خنک شدن بدن انسان مىشود و ضمناً حسهاى ویژهاى مانند شنوایى و بویایى، به وسیله محرّکهایى که از راه هوا منتقل مىشوند، کار مىکنند.
اما متاسفانه آلودگى هوا مىتواند مشکلاتى عدیده به وجود آورد.
آلودگى هوا، در اثر گرد و غبار، گازهاى سمى، بخارهاى شیمیایى به وجود مىآید و این عوامل مىتوانند عوارض مهلکى در انسان به وجود آورند.
هوا به طور متوسط از 1/78 درصد ازت و 93/20 درصد اکسیژن و 03/0 درصد دى اکسید کربن و بالاخره مقادیرى ناچیز از گازهایى مثل آرگون، نئون، کریپتون، زنون و هلیوم تشکیل مىشود.
هوا، علاوه بر این گازها، بخار آب و مقدار ناچیزى آمونیاک و مواد معلّق نیز دارد; مثل گرد و غبار، میکربها، هاگها و نخالهها.
علت ناخالصى هوا عبارت است از:
1) تنفس انسان و جانوران;2) سوختن زغال، گاز و فرآوردههاى نفتى;3) تجزیه مواد آلى و بازرگانى.
یمعمو پاکى هوا، به عللى مثل حرکت هوا، دماى هوا، نور خورشید، بارندگى، اثر شیمیایى اکسیژن و بالاخره زندگى گیاهان، تامین مىشود.
هرگاه درجه آلودگى هوا، زیاد شود یا فرآیند پاککنندگى و کارسازى خود را از دست بدهد، خطرات آلودگى هوا به وجود مىآید.
بیش از یک صد ماده آلاینده هوا، شناسایى شدهاند که مهمترین آنها عبارتند از:
دى اکسید و منو اکسید کربن، دى اکسید گوگرد، سولفید هیدروژن، سولفیدهاى آلى، ترکیبات فلوئور، اکسیدهاى ازت، آمونیاک و عوامل سرطانزا (مثل بنزبیرنها و مواد پرتوزا).
اثرات آلودگى هوا بر سلامتى
اثرات فورى:
پایین آمدن کیفیت تنفس و نارسا شدن تنفس;اثرات دیر رس:
برونشیت و سرطان ریه.
4 ـ سیگار و اعتیاد
یاصو هر نوع اعتیاد در انسان، خطرات زیادى براى سلامتى تن و روان درپى دارد.
باید سعى کنیم هیچ نوع اعتیادى در خود ایجاد نکنیم.
بدترین نوع اعتیاد، اعتیاد به مواد یمخدر است که معمو این نوع اعتیاد، به علت مسائل عمیق جسمى و روانى و اخلاقى و بالاخره انحرافات فراوانى که در پى دارد، قطعاً انسان را از مسیر عادى حیات خارج مىکند و در نهایت، او دچار وضعیتهایى خانمانسوز مىشود; من جمله:
ارتباط با افرادى که خود در این راه به انحراف کشیده شدهاند و براى تامین مسائل اقتصادى و به دست آوردن مواد مخدر، ممکن است در باندهاى قاچاق مواد مخدر وارد شود و خلاصه پایان راه اعتیاد، هولناک است و قطعاً انسان را از مسیر حیات متعالى خارج مىکند، بلکه در ورطه جنایات و بدبختیهایى عظیم مىاندازد.
یانسان معتاد، معمو دچار دوستانى مىشود و در جلساتى شرکت مىکند که راه و روش آنها، دور از حقایق زندگى، تحرک و اعتقادات صحیح است، بلکه به تنبلى و سستى یو دور از واقعیات کشانده مىشوند و آخر و عاقبت این راه معمو از خود و خانواده و همه حقیقتها و واقعیتها دور شدن است.
چنین کسانى در یک زندگى منزوى وارد مىشوند و خلاصه زندگىشان در مواد مخدر خلاصه مىشود.
اما بعد از مواد مخدر، اعتیاد به سیگار، یکى از عادات شایع است که آن هم خطرات و پى آمدهاى زیادى دارد که در زیر به آنها اشاره مىکنیم:
1 ـ سیگاریها بیست برابر بیش از افراد غیر سیگارى، به برونشیت مزمن گرفتار مىشوند ـ و آن نارسایى تنفسى ایجاد مىکند، که یک بیمارى رنج دهنده و عذابآور است.
2 ـ در افرادى که سالها اعتیاد به سیگار دارند، سرطان ریه و بیماریهاى ریوى، شایعتر از افراد غیر سیگارى است.
3 ـ بیماریهاى قلبى و عروقى و تصلّب شرائین، در سیگاریها دو برابر افراد معمولى است.
4 ـ سرطان مثانه، در سیگاریها، 50% بیشتر از افراد معمولى است.
5 ـ خطر انواع بیماریهاى چشمى در افراد سیگارى، بیشتر از افراد معمولى است.
6 ـ خطر ابتلا به زخم معده، در سیگاریها بیشتر از افراد معمولى است.
7 ـ زنان سیگارى، با زایمانهاى مشکل و آنومالىهاى جنین بیشتر از افراد غیر سیگارى رو به رو مىشوند.
8 ـ دود سیگار، براى اطرافیان سیگارى، مثل همسر و فرزندان و یا افرادى که در آن یاتاق که فرد سیگارى در حال سیگار کشیدن است زیان آور است; مث همسران فرد سیگارى بیشتر از دیگران در معرض سرطان هستند.
9 ـ سیگار، از عوامل فعّالکننده ژنهاى سرطانى است.
10 ـ به علت این که سیگار، مانع کالسیفیکاسیون استخوانها و به خصوص دندانها مىشود، دندانهاى افراد سیگارى، 25% شکنندهتر از افراد غیر سیگارى است.
11 ـ سیگاریها، سه برابر بیشتر از غیر سیگاریها در معرض انواع سرطان هستند.
(البته این امر، غیر از سرطان ریه است که شیوع بیشترى در سیگاریها دارد.)12 ـ موتاسیونهاى ژنى (= آسیب ژنى)، در اثر سیگار شایع است و این امر، مىتواند باعث بروز بیماریهاى ژنتیکى و بیماریهاى مختلف بشود.
قهوه و چاى
یاصو براى مصرف قهوه و چاى، مذمّت عمومى و کلّى نداریم، اما در مورد مصرف این دو نیز نکاتى چند باید رعایت شود:
یاوّ ـ در مصرف آنها زیادهروى نکنیم;ثانیاً ـ چاى کمرنگ و قهوه کمرنگ مصرف کنیم.
خوردن چاى و قهوه غلیظ، اثرات سوء این دو را زیادتر مىکند.
5 ـ پیشگیرى از بیماریها
گرچه در این مبحث، درباره پیشگیرى از همه بیماریهاى بحث نمىشود، اما لازم به ذکر یاست که اصو امر پیشگیرى، در همه مشکلات زندگى از تدابیر بسیار ارزشمند است.
هر نوع پیشگیرى در زندگى، کار اولیا و برگزیدگان است; یعنى پیشگیرى از چیزى که در زندگى انسان ممکن است پیش آید و مشکل آفرین باشد.
بایستى علاج واقع قبل از وقوع باشد و همین است که حضرت على(علیه السلام)در نامه 31 نهج البلاغه خطاب به امام حسن(علیه السلام)مىفرماید:
وامسک عن طریق اذا خفت ضلالته فانَّ الکفّ عند حیره الضّلال خیرٌ من رکوب الاموال.
به راهى که مىترسى در آن گمراه شوى وارد نشو که وارد شدن به بیراهه بهتر از افتادن به ورطه هلاکت است.
خلاصه آن که، سوار شدن بر اسب چموش، که هر آن ممکن است انسان را بر زمین زَنَد، کار آدم عاقل نیست و به اضطراب این سوارى و رسیدن نمىارزد.
پیش از این، پیشگیرى از بیماریهاى عفونى و بهداشتى را شرح دادیم.
در این مبحث، از پیشگیرى چاقى، بیماریهاى قلب و عروق و بالاخره سرطانها سخن مىگوییم:
چاقى
چاقى، عبارت است از وجود چربى اضافى و افزایش وزن بیش از 20% حد طبیعى وزن.
چاقى، شایعترین عوارض تغذیه (پرخورى، بدخورى و توجه نداشتن به کمیت و کیفیت غذا) است.
در پیش راه تعالى زندگى و فکرى، چاقى مىتواند مشکلاتى ایجاد کند; چرا که شخص چاق با عوارض چاقى; من جمله تنبلى، عوارض قلبى و عروقى، فشار خون و بعضى بیماریهاى دیگر رو به رو خواهد بود.
علل چاقى عبارتند از:
1) افزایش غذاى دریافتى;2) کاهش فعالیت بدنى;3) عوامل ارثى و ژنتیک;4) علل ناشناخته.
پیشگیرى و درمان چاقى:
1) محدودیت در مصرف غذاهاى پر کالرى، مثل چربى و شیرینى;2) افزایش فعالیت جسمى (به خصوص پیادهروى و ورزش روزانه);3) اعتدال در مصرف غذا و خوددارى از پرخورى;4) علل چاقى ممکن است مربوط به بعضى بیماریها باشد که باید با مشاوره با پزشک، در صورت نیاز بررسىهاى لازم به عمل آید.
بیماریهاى قلبى و عروقى
گرچه بیماریهاى قلبى و عروقى ممکن است به علت عوامل مادرزادى (= بیماریهاى مادرزاد قلب) یا عوامل عفونى و بیماریهاى سیستمیک و ارثى باشد، اما از مهمترین علت آن، تصلب شرائین است که در بیشتر موارد، بیمارى، قابل پیشگیرى است.
تصلب شرائین، عبارت است از سخت شدن عروق، که این عارضه، در عروق تغذیه کننده قلبى هم پدید مىآید، و عوارض قلبى، به وجود مىآورد و همین طور در عروق عمومى و کلیوى، باعث فشار خون مىشود و یا در عروق مغزى، بیماریهاى مغزى به دنبال مىآورد.
عوامل زمینهاى در به وجود آمدن بیماریهاى قلبى و عروقى:
1) شیوع فامیلى; 2) سیگار; 3) فشار خون; 4) چربى خون بالا; 5) دیابت; 6) اضافه وزن; 7) کم تحرکى; 8) سن بالا; 9) استرس و تهاجمى بودن.
روشن است که در بیشتر موارد فوق مىتوانیم با پیشگیریهاى به موقع، از وقوع بیماریهاى قلبى ـ عروقى جلوگیرى کنیم.
براى مثال، نکشیدن سیگار، کنترل وزن و چربى خون، آرامش در زندگى، کنترل و مرتب فشار خون، ارزیابى وضعیت غذا و سایر توصیههاى بهداشتى، مىتواند تا حدى بسیار شیوع بیماریهاى قلبى و عروقى را کاهش دهد.
موارد نه گانه فوق را "عوامل خطرزا" مىنامیم.
هرچه تعداد آنها بیشتر باشد، شانس ایجاد بیماریهاى قلبى و عروقى بیشتر مىشود.
مخصوصاً در تغذیه، باید مواظب دو امر مهم پرخورى و مصرف چربى زیاد باشیم و از این دو سخت پرهیز کنیم.
مصرف کلسترول را در قسمت تغذیه کتاب شرح دادهایم; بدان جا مراجعه شود.
همچنین، درباره ورزش و عوامل استرسزا در این کتاب، بحث شده است.
سرطانها
عوامل موثر در بروز سرطان عبارتند از:
عوامل ژنتیک، آلودگى هوا، اعتیاد و سیگار، مصرف الکل، تابش اشعه خورشید، مواد شیمیایى، بعضى عفونتها، استرسها و فشارهاى روانى، عوامل صنعتى، پنبه نسوز، گاز رادون، ترکیبات آلى معطر، مواد شیمیایى که به غذاها اضافه مىشوند (مثل نیتریت رامیل)، داروهاى شیمیایى که براى آرایش مو و رنگ مو به کار مىروند، هرزمنها (= استروژن و تستسترون)، عوامل تضعیف کننده ایمنى، اشعه ایکس، نوع تغذیه.
اینها، همه از مواردى هستند که در ایجاد سرطان، احتمال دارد موثر باشند.
در مورد تغذیه، هر قدر ترکیبات هیدروکربن و گیاهان فیبردار بیشتر باشد، بهتر است، و همین طور کم کردن مصرف چربى، احتمال بروز سرطان را کمتر مىکند.
لذا باید در رژیم غذایى، همیشه میوه و سبزى، مصرف شود ـ و از خوردن غذاهاى خیلى شور و نمک فراوان، پرهیز شود.
از خوردن غذاهاى سرخ شده، حتى الامکان پرهیز نماییم.
بهترین نوع طبخ غذا، طبخ با حرارت ملایم است.
خرما و انجیر و میوه و سبزى که فیبر بیشترى دارند، باید بیشتر مصرف شوند و خوردن سبزى و سالاد با غذا در این امر، توصیه شده است.
وزن متعادل در پیشگیرى از سرطان توصیه شده است و لذا باید همیشه در صدد کنترل وزن خود در حد اعتدال باشیم.
مواد نگهدارنده، مثل نیتریت دامیل، که به غذاهایى مثل سوسیس و کالباس اضافه مىکنند، احتمال سرطانزایى دارند و در مصرف آنها، نباید زیادهروى شود.
سیگاریها تا ده برابر بیشتر از افراد غیر سیگارى در معرض سرطان ریه هستند و کسانى که تا دو پاکت سیگار در روز مصرف مىکنند، 50 برابر بیش از دیگران در معرض سرطانند.
سوم ـ ورزش
چرا در کتاب سلامتى تن و روان از ورزش سخن مىرود؟حفظ تعادل و سلامتى بدن مىتواند زمینهساز ارتقاى شخص در مسیر سلامتى تن و روان باشد و کم تحرّکى، چاقى و سستى ـ که زاییده زندگى ماشینى است ـ باعث ایجاد زمینههاى منفى سیر و سلوک مىشود.
از این رو، حفظ تعادل در استفاده از غذا و پرداختن به ورزش، به عنوان یک اصل در برنامه زندگى، ضرورى به نظر مىرسد.
برخى افراد گمان مىکنند از بیمارى خاصّى رنج نمىبرند، سالم و تندرست هستند و از آمادگى جسمانى لازم بهرهمندند، در صورتى که چنین تصورى درست نیست و اگر همان افراد مورد ارزیابى قرار گیرند، پى خواهند برد که براى کسب آمادگى جسمانى مطلوب، نیازمند به ورزش و تحّرک بیشتر هستند.
بدین لحاظ، استقامت، قدرت و انعطافپذیرى تعدادى از حرکات و نرمشهاى کششى ارائه شده است که ترتیب و توالى آن نیز داراى اهمیت است.
همان گونه که گذشت، حفظ تعادل و سوخت و ساز بدن و آمادگى جسمانى براى شخصى که پوینده راه سلامتى تن و روان است، از اهمیت ویژهاى برخوردار است; زیرا سلامت جسم، باعث شادابى و نشاط روح مىشود و شایسته است که سالک از بدنى سالم و توانمند برخوردار باشد.
نرمش:
واژه نرمش مترادف با آمادهسازى بدن، آمادگى جسمانى و گرم کردن است.
آمادگى جسمانى، به معناى دارا بودن استقامت، انعطافپذیرى و قدرت است.
نرمش و گرم کردن بدن، قبل از انجام حرکات ورزشى بسیار مهم است و براى عموم افراد قبل از فعالیت روزانه یا در زمان تعیین شده، اثراتى بسیار مفید خواهد داشت.
براى روشنتر شدن موارد سه گانه استقامت، انعطافپذیرى و قدرت، به شرح مختصر فاکتورهاى فوق الذکر مىپردازیم.
،
استقامت
از نکات مهمى که عموم مردم باید به آن توجه کنند، تقویت دستگاه گردش خون و تنفس است.
تمرینهاى استقامتى، مانند پیادهروى، دویدن آرام، شناکردن آرام، دوچرخهسوارى، کوهپیمایى و قایقرانى است.
یکى از اثربخشترین شیوهها، دویدن آرام به مدت حداقل 20 دقیقه و سه جلسه تمرین در هفته است که آثار بسیار مطلوبى بر بدن دارد.
در این تمرینها، سرعت فعالیت نباید زیاد باشد، به نحوى که شخص از لحاظ تنفس دچار اشکال شود; زیرا موجب خواهد شد که تمرین متوقف گردد و اگر هوا در قفسه سینه حبس شود، به طورى که فرد نتواند درست صحبت کند، در این حالت دچار کمبود اکسیژن شده و عضلات سریعتر از قلب و ریه نیازمند اکسیژن خواهند شد و چون بدون اکسیژن کافى عضلات سریعاً خسته مىشوند، در نتیجه تمرین زود قطع مىگردد که مطلوب و مورد نظر نیست.
براى پیشگیرى از این وضعیت، لازم است در انجام فعالیتهاى ورزشى حد تعادل در نظر گرفته شود.
پیشنهاد مىشود براى کنترل شدت فعالیتهاى ورزشى، از سادهترین روش، یعنى گرفتن نبض استفاده شود; زیرا نبض آسانترین وسیله سنجش میزان خون و اکسیژن است که به وسیله قلب در بدن به جریان مىافتد و توسط عضلات به مصرف مىرسد.
در شروع کار توصیه مىشود نبض خود را به دفعات و به طور مرتب اندازهگیرى کنید و میزان ضربان نبض را در موقع استراحت و نیز ورزش مشخص کنید.
خواهید دید همچنان که قویتر مىشوید، ضربان نبض در حال استراحت کاهش مىیابد و مدت زمان استراحت قلب بیشتر خواهد شد; زیرا قلب مىتواند با تپش کمتر، عمل خونرسانى به اندامها را انجام دهد و در نتیجه طول عمرى بیشتر داشته باشد.
درک این مطلب، انگیزه مناسبى براى تلاش بیشتر در زمینه تقویت دستگاه گردش خون و تنفس خواهد بود.
تشخیص میزان ضربان هنگام تمرینها
میزان نهایى ضربان، هنگام تمرینها 60 تا 85 درصد حداکثر ضربان قلب است.
میزان مطلوب به طور اثربخش و بالا بردن استقامت 75 درصد است.
براى تشخیص حداکثر ضربان قلب، سن خود را از 220 ضربه در دقیقه که حداکثر ضربان قلب در اوایل سنین زندگى رشد است، کسر کنید.
(به عنوان عدد ثابت) سپس این عدد را در 60 درصد یا 75 درصد و بعد 85 درصد ضرب کنید تا حداقل، حد متوسط و حداکثر شدت تمرینهاى استقامتى خود را به دست آورید.
براى مثال، شخصى که 41 سال دارد، ضربان قلب او براى تمرینهاى استقامتى به منظور اثربخشى و بهبود استقامت بدین ترتیب به دست مىآید:
(10 -) + 179 = 41 – 220 حداقل (اوایل تمرین) 107 = 60% × 179حد متوسط 134 = 75% × 179حداکثر 152 = 85% × 179در صورتى که ضربان قلب فردى در تمرینها با احتساب "10 +" پایینتر از حد معمول یا فراتر از آن رود، احتمال آن مىرود که شخص نارسایى یا بیمارى دستگاه گردش خون و تنفس داشته باشد و باید به پزشک مراجعه نماید.
نبض را در زمان استراحت بگیرید.
نبض خود را به مدت 60 ثانیه تمام بشمارید و تعداد ضربان آن را مشخص کنید.
بهترین وقت براى این کار، صبح قبل از خارج شدن از بستر است و اگر هفتگى این کار را انجام مىدهید، حتماً صبح روز بعد از روز استراحت باشد.
میزان ضربان آموزشى خود را مشخص کنید.
بیدرنگ پس از تمرین، نبض خود را به مدت 6 ثانیه بگیرید و تعداد ضربانش را مشخص کنید.
سپس، این عدد را در 10 ضرب کنید تا تعداد ضربان قلب خود را در یک دقیقه هنگام ورزش مشخص کنید.
نبض مچ دست یا شریان کاروتید گردن را ملاک عمل قرار دهید.
توجه:
برخى از داروها که براى فشار خون بالا تجویز مىشوند، حداکثر ضربان قلب را کاهش مىدهند و بدین ترتیب میزان ضربان هنگام تمرینها نیز کاهش مىیابد.
اگر از داروهاى فشار خون استفاده نمىکنید، با پزشک معالج خود مشورت کنید تا در صورت لزوم برنامه ورزشى شما را اصلاح کند.
،
انعطافپذیرى
از آن جا که دارا بودن دامنه حرکتى بیشتر در مفاصل یکى از عوامل مهم آمادگى جسمانى به شمار مىرود و چون با افزایش سن، انعطافپذیرى در افراد کاهش خواهد یافت، پس براى جلوگیرى از کاهش دامنه حرکتى در مفاصل، ورزشهاى ویژه و تمرینهاى ایستا پیشنهاد مىشود; زیرا این تمرینها براى افرادى که از آمادگى بدنى کمترى برخوردارند، مفیدتر است و فرصت کمترى را به خود اختصاص مىدهد
همچنین، احتمال آسیب رسیدن به بدن در آن کم است; زیرا قابل کنترل است.
هدف از این تمرینها این است که عضلاتى قوى و مفاصلى انعطافپذیر داشته باشیم.
کششهاى آهسته و طولانى بدون این که فشار بیش از حد به مفاصل وارد سازد، فیبرهاى عضلات را به حالت کشش در آورده و آنها را گرم مىکند.
اگر کشش تحت فشار صورت گیرد، نتیجه معکوس مىدهد; زیرا عضلات منقبض و جمع مىشوند.
هر چه طول عضله بیشتر باشد، بهتر مىتواند فعالیت کند، ولى اگر ابتدا آن را گرم نکنید، احتمال آسیبدیدگى وجود دارد.
به منظور جلوگیرى از صدمه به عضلات بدن، سعى کنید آهسته و با آرامش کامل، بدن را به حالت کشش درآورید و در طول این مدت تنفس کنید و توجه خود را بر روى کشش عضله مورد نظر متمرکز کنید.
بر عضله، فشار بیش از حد وارد نسازید.
در اغلب موارد تصور مىشود که چون کشش به صورت آهسته صورت مىگیرد، کارى آسان و بىاثر است; در صورتى که چنین نیست و هر چه تمرینها را آهستهتر انجام دهید، کنترل شما بیشتر مىشود و در نتیجه، اثر آن عمیقتر و وسیعتر خواهد بود.
وقتى گروه عضلات را تحت کشش قرار مىدهید، عضلات یبرخلاف آن منقبض مىشوند; مث وقتى عضلات پشت ران را به حالت کشش در آورید، عضلات جلو ران تقویت مىشود.
،
قدرت
تمرینهاى ورزشهاى مربوط به قدرت، مانند حرکات ارائه شده براى تقویت عضلات شکم، کمر و کمربند شانهاى که در آن تقویت گروهى از عضلات مدنظر است، باید با کشش و استراحت همراه باشد.
همانطور که عضلات قویتر مىشوند، بافتهاى پیوندى، تاندونها، مفاصل، لیگمانها و غضروفها نیز باید قویتر و محکمتر شوند.
زمانى که هدف از انجام برنامه ورزشى تقویت همه عضلات باشد، استفاده از وسایل و دستگاه بدنسازى ضرورى به نظر مىرسد.
زمان و دفعات تمرین
انجام تمرینها و نرمشها، دستکم به مدت سه روز در هفته، پیشنهاد مىشود.
البته، شش روز در هفته و یک روز استراحت، حد مطلوب است.
بهترین زمان، صبح قبل از انجام فعالیت روزانه است; زیرا باعث شادابى و نشاط در کارهاى روزمره مىشود، اما برخى افراد مایلند در فرصت بعد از ظهر و عصر به انجام فعالیت ورزشى بپردازند; زیرا آمادگى بیشترى دارند.
در هر صورت، فعالیت ورزشى طبق برنامه منظم، مطلوب و مورد نظر است.
،
حرکات کششى و گرمکننده
با قامت کشیده، بایستید.
پاها را به اندازه فاصله لگن خاصره باز کنید.
پنجهها را کمى به طرف بیرون و شکم را به داخل بکشید.
شانهها را به طرف عقب و پایین فشار دهید و ستون فقرات را بکشید.
دستها را بالاى سر بیاورید و نفس عمیق بکشید.
هنگامى که پایین مىآورید، عمل بازدم را انجام دهید.
(دم و بازدم را 8 بار تکرار نمایید.) هنگامى که دستها بالا قرار دارد، کف دستها به سمت خارج و زمانى که پایین مىآورید، رو به روى یکدیگر باشند.
سر را روى شانه راست و سپس روى شانه چپ بچرخانید و تا آستانه درد نگه دارید.
(3 تا 5 ثانیه)سر را پهلوى سمت راست و سپس به سمت چپ خم کنید و تا آستانه درد به مدت 8 تا 10 ثانیه نگه دارید.
همین عمل را به مدت زمان ذکر شده به سمت پایین و عقب انجام دهید و هنگامى که به سمت پایین خم کردهاید، فشار نیاورید.
حرکات کشش گردن را پس از انجام حرکت بعدى، مجدداً تکرار کنید و این بار دامنه حرکت را بیشتر کنید.
شانهها را به طرف بالا بکشید و با دو شماره پایین بیاورید.
(حرکت را چندین بار تکرار کنید.)شانه راست را بالا بکشید و پس از یکى دو ثانیه مکث، پایین بیاورید.
همچنین، حرکت را با شانه چپ انجام دهید.
(هر کدام 4 بار)دستها را به یکدیگر قلاب کنید و پشت سر قرار دهید.
سپس، با سر به سمت عقب فشار داده، با دستها کنترل نمایید و به مدت چهار ثانیه بشمارید.
همانند حرکت فوق، دستها را روى پیشانى قرار دهید و با سر به سمت جلو فشار دهید و مدت چهار ثانیه، بشمارید و کنترل کنید.
با سر به سمت راست فشار دهید و با دست، مدت چهار ثانیه، کنترل نمایید.
همین عمل را به طرف چپ انجام دهید و مدت ذکر شده کنترل نمایید.
کف دستها را روى یکدیگر قرار دهید و به طرف هم فشار دهید و مدت چهار ثانیه، مقاومت کنید.
دستها را به یکدیگر قلاب کنید و جلو سینه قرار دهید و بکشید و مدت چهار ثانیه، مقاومت کنید.
پنجههاى دست را قلاب کنید.
کف دستها را به سمت بالا ببرید.
دستها در حالت کشیده باشند.
در این حالت، روى پنجههاى پا بلند شوید و بدن را در راستاى عمودى به سمت بالا کشیده، مدت 3 تا 5 ثانیه نگه دارید.
حرکت فوق را به پهلوى راست و سپس به پهلوى چپ و همراه با 3 تا 5 ثانیه مکث در آستانه درد در پهلو انجام دهید.
کف دست به سمت جلو و دستها کشیده باشند.
از کمر خم شوید و بالاتنه را به سمت جلو بکشید.
در این حرکت، پاها کمى از یکدیگر فاصله دارند.
مکث در این حرکت نیز 3 الى 5 ثانیه است.
کف دستها به سمت بالا و انگشتان شصت به طرف عقب باشند و دستها را به طرف عقب هدایت کنید و روى پنجه پا بلند شوید.
در این حالت، باید قفسه سینه جلو باشد.
3 تا 5 ثانیه مکث کنید.
یک دست را به سمت بالا و دست دیگر را به سمت پایین در دو جهت بکشید و 3 تا 5 ثانیه مکث کنید.
سپس، جاى دستها را عوض کنید.
پاها کمى از یکدیگر فاصله دارند، به پهلوى راست یا چپ بچرخانید و پس از 3 تا 5 ثانیه مکث، حرکت را در جهت دیگر انجام دهید.
دستها را پشت سر قلاب کنید و آرنجها را به سمت بالا بکشید و به پهلوى راست یا چپ گردش کنید و بین 3 تا 5 ثانیه مکث کنید و سپس حرکت را در جهت دیگر انجام دهید.
یک دست به کمر و دست دیگر از بالاى سر به پهلو خم شوید و پس از مکث مدت 3 تا 5 ثانیه، حرکت را در جهت دیگر انجام دهید.
با دست چپ مچ دست راست را گرفته، از بالاى سر به طرف چپ بکشید و پس از 3 تا 5 ثانیه مکث، حرکت را با دست دیگر انجام دهید.
دستها را روى شانهها قرار دهید.
فشار آرنج به سمت پایین و مطابق شکل به سمت جلو، بالا و پهلو در چند جهت بکشید و سپس چرخش دهید.
دستها را پشت کمر قرار دهید و پاهایتان کمى از یکدیگر فاصه داشته باشد.
به عقب خم شوید و مدت 3 تا 5 ثانیه نگه دارید.
پاها را به صورت ضربدر قرار دهید.
دستها را پشت پا قرار داده، با اندکى فشار سر را به زانو نزدیک کنید و پس از 3 تا 5 ثانیه مکث، موقعیت پا را عوض کنید.
پاها را کمى بیشتر از عرض شانه باز کنید و به آرامى روى یک پا خم شوید و پس از 3 تا 5 ثانیه مکث، حرکت را روى پاى دیگر انجام دهید.
مقابل دیوار بایستید.
پنجههاى پا در یک امتداد قرار داشته باشد.
پاى جلو را خم کنید و پاى عقب کشیده و پاشنه پاى عقب از زمین جدا نشود.
کف دستها را همین طور روى دیوار قرار دهید که پنجههاى دست به طرف بالا باشد.
با اندکى فشار و مکث به اندازه 3 تا 5 ثانیه، جاى پاها را با یکدیگر عوض کنید.
با دو دست، زانوى راست را بگیرید و به آرامى به سینه نزدیک کنید و پس از مکث به اندازه 3 الى 5 ثانیه، حرکت را با پاى دیگر انجام دهید.
با هر دو دست، مچ پاى چپ را گرفته، به آرامى از سمت جلوى بدن به طرف بالا بکشید و پس از رسیدن به آستانه درد و مکث لازم، بین 3 الى 5 ثانیه حرکت را با پاى راست انجام دهید.
با یک دست مچ پا را گرفته، از پشت به آرامى به سمت بالا بکشید و دست دیگر را براى حفظ تعادل در جلو بدن قرار دهید و پس از مکث لازم، به اندازه 3 الى 5 ثانیه حرکت را با پاى دیگر انجام دهید.
دستها روى زانو، پنجههاى پا در دو جهت مخالف یکدیگر، سینه به طرف جلو و به آرامى مرکز ثقل بدن را به زمین نزدیک کنید و سپس دستها را رها کرده، بین پاها قرار دهید و پس از 3 ثانیه مکث برخیزید.
یک پا کشیده و پنجه همان پا به سمت بالا و روى پاى دیگر بنشینید و براى حفظ تعادل از قرار دادن دستها روى زمین استفاده کنید و پس از مکث لازم به مدت 3 الى 5 ثانیه، به کمک دستها از زمین برخیزید و روى پاى دیگر بنشینید.
دستها را همانند شکل، بالاى سر قرار دهید، سینه و صورت به سمت رو به رو تا نیمه راه به تعداد 8 بار بنشینید و برخیزید.
این حرکت را در سه مرحله انجام دهید و پس از پایان هر مرحله، به خاطر پیشگیرى از گرفتگى عضلات، پاها را تکان دهید.
تعداد انجام حرکت، بستگى به آمادگى جسمانى شما دارد که مىتوانید به دلخواه تنظیم کنید و طى مدت تمرین به مرور افزایش دهید.
روى زمین بنشینید و دستهایتان را به عنوان تکیه گاه، کمى عقبتر از بدن قرار داده، عضلات پاها را مدت 5 ثانیه تکان دهید و سپس سر زانوها را به تناوب به سمت داخل و به زمین نزدیک کنید.
روى دستها و کف پاها تکیه کنید و مطابق شکل، بدن را در وضعیت تقریباً افقى نگه داشته، مدت 5 بار به سمت سر و پا حرکت دهید.
روى دستها و یک پا، تکیه کنید و بدن را حتى الامکان در وضعیت افقى نگه دارید و پاى دیگر را کشیده، در امتداد بدن مدت 4 ثانیه نگه دارید و سپس بنشینید و براى بار دوم حرکت را با پاى دیگر انجام دهید.
روى زمین قرار بگیرید.
پنجههاى پاها را بکشید و در امتداد پا به مدت 4 ثانیه نگه دارید.
پنجههاى پا را به سمت بالا و به طرف بدن در خلاف جهت حرکت قبلى بکشید و 4 ثانیه مکث کنید.
پنجههاى پا را به سمت خارج هدایت کنید و مدت 4 ثانیه مکث کنید.
سپس، پنجههاى پا را به سمت یکدیگر و طرف داخل فشار دهید و چهار ثانیه مکث کنید.
پنجههاى پا را کشیده، در امتداد آن قرار دهید.
عضلات پا را منقبض کنید و پنج شماره بشمارید.
سپس، انقباض را رها سازید و عضلات پا را تکان دهید و این کار را در سه مرحله انجام دهید.
مچ پا را گرفته، به آرامى روى پاها خم شوید و 5 ثانیه مکث کنید.
کف پاها را به یکدیگر نزدیک کنید.
زانوها از یکدیگر فاصله داشته باشند.
به آرامى روى پاها خم شوید.
5 ثانیه مکث کنید و زیاد فشار نیاورید.
یک پا را کشیده، کف پاى دیگر را بغل ران پاى کشیده نگه دارید و به آرامى روى پاى کشیده خم شوید و پس از مکث به مدت 5 ثانیه جاى پاها را با یکدیگر عوض کنید و حرکت را تکرار نمایید.
کف پاها را به یکدیگر بچسبانید و به کمک دستها پاشنههاى پا را به بدن و زانوها را به سمت زمین نزدیک کنید.
سینه و صورت به سمت جلو و بالا تنه کشیده باشد.
در این وضعیت، مدت 8 ثانیه بمانید.
در حالى که همانند شکل قبل، روى زمین نشستهاید، گردن را به طرف عقب خم کنید، دهان را باز کنید و به آرامى ببندید; به طورى که پایین روى لب بالا قرار گیرد.
از آرنج تا کف دستها را روى زمین قرار داده، حرکت پاى دوچرخه را به مدت 8 ثانیه انجام دهید.
همین حرکت را به دست راست و چپ نیز تکرار کنید.
سپس، 8 بار پاى قیچى (ضربدر) و 8 بار پاى شناى کرال سینه بزنید.
انجام دادن نرمشهاى مربوط به عضلات شکم و تکرارش بستگى به آمادگى جسمانى و عضلات شکم شما دارد که مىتوانید برخى از نرمشهاى مربوط را انتخاب و تمرین کنید و پس از طى چند جلسه، نوع حرکات و تعداد آنها را افزایش دهید.
دستها روى شکم، زانوها جمع، کف پاها روى زمین و آرنج نیز روى زمین قرار دارد.
مقدار کمى روى آرنج فشار آورید تا نیمه راه از زمین جدا شده، به آرامى مجدداً بخوابید.
تعداد تکرار 8 بار یا متناسب با آمادگى جسمانى شما در سه مرحله، بین هر 8 بار تکرار پاها را کشیده، در حال استراحت توسط سرانگشتانِ دست، روى عضلات شکم به آرامى بزنید و ماساژ دهید.
دستها را پشت گردن قلاب کنید.
پاها را از زمین جدا کنید و به صورت متناوب عقب و جلو ببرید.
سعى کنید در هر رفت و برگشت، آرنج راست به زانوى چپ و آرنج چپ به زانوى سمت راست برسد.
این حرکت را متناسب با آمادگى جسمانى خود و عضلات شکم در سه مرحله و به طور متوسط 8 بار انجام دهید.
پس از انجام دادن چند حرکت نرمشى مربوط به عضلات شکم، به پشت بخوابید.
دستها را بالاى سر به گونهاى قرار دهید که پشت انگشتان دست روى زمین قرار گیرد.
پنجههاى پا را در امتداد پاها بکشید و انتهاى کمر را مدت 3 ثانیه از زمین جدا کنید.
سپس، نفس عمیق بکشید و در حالت کشش، مدت 5 ثانیه قرار گیرید.
به پشت بخوابید.
کف دستها را روى زمین و کنار بدن قرار دهید.
سر را از زمین جدا کنید و 5 بار به آرامى چانه را به سینه نزدیک کنید و پس از اندکى استراحت (6 ـ 5 ثانیه) مجدداً سر را از زمین جدا کنید.
این بار، پشت دست به طرف زمین و کف دستها به سمت بالا باشد و حرکت سر را به کمک چرخش دستها از بدن تا بالاى سر، مدت 5 بار دیگر تکرار نمایید.
کف دستها را روى زمین و کنار بدن قرار دهید.
این بار، چرخش سر را به پهلوى راست و چپ انجام دهید به طورى که هر بار که سر به سمت راست چرخش مىکند، گوش راست به طرف زمین باشد و هر بار که سر به سمت چپ چرخش مىکند، گوش چپ به سمت زمین قرار گیرد.
این حرکت را 5 بار و به آرامى انجام دهید و پس از این که کمر را روى زمین قرار دادید، با سرانگشتان دست، عضلات گردن را ماساژ دهید.
تعداد تکرار در حرکات این نرمش را پس از چند هفته تمرین افزایش دهید.
همانند شکل، به پهلوى راست بخوابید و پاى چپ را 8 بار به سمت بالا و پایین حرکت دهید.
همین عمل را از طرف چپ و با پاى راست انجام دهید.
تعداد تکرار را پس از آماده شدن بدن، در تمرینها افزایش دهید.
مطابق شکل، به پشت بخوابید.
مچ پاى نفر کمککننده را بگیرید.
پنجههاى پا را بکشید و هر دو پا را به سمت نفر کمککننده حرکت دهید.
کمککننده پاهاى شما را به طرف پایین فشار مىدهد و شما باید سعى کنید قبل از این که پا به زمین برخورد کند، مجدداً به سمت بالا حرکت دهید و این بار، کمککننده به سمت پایین و متمایل به راست، و مرحله بعد، به سمت پایین و متمایل به چپ فشار مىدهد.
این حرکت را متناسب با آمادگى جسمانى خود تکرار نمایید.
پس از انجام تمرینهاى مستمر و تقویت عضلات شکم و پا، تعداد حرکت را افزایش دهید.
روى زمین بنشینید.
دستها را به طرف جلو حرکت دهید و سینه را به زمین نزدیک کنید.
نگاه به طرف رو به رو باشد و در این حالت، عضلات شکم را در وضعیت کشیدگى، مدت 5 ثانیه نگه دارید.
روى سینه بخوابید.
دستها و پاها کشیده باشند.
دست راست را با پاى چپ، همزمان، از زمین جدا کنید.
مراقب باشید که حرکت پا از مفصل لگن انجام شود.
پس از چند بار تکرار، همین عمل را با دست چپ و پاى راست تکرار نمایید.
هدف، تقویت عضلات کمر، باسن و کمربند شانه است.
همانند حرکت قبل، روى زمین دراز بکشید.
سپس، همزمان، دستها را از جلو یا پهلو پاها را از عقب بلند کنید و این حرکت را با توجه به آمادگى جسمانى خود تکرار نمایید و پس از تمرینهاى مستمر، تعداد حرکات را افزایش دهید.
مطابق شکل روى زمین بنشینید.
دستها کشیده و سرانگشتان دست به طرف زانو، و عضلات گردن آزاد و سر به طرف پایین باشد.
روى دستها، به طرف پایین و جلو فشار بیاورید.
قوس کمر را به طرف بالا هدایت و در حالت کشش، 5 ثانیه مکث کنید.
دستها را کنار بدن قرار دهید.
روى پنجههاى پا تکیه کنید و حرکت شنا روى زمین را جهت تقویت عضلات دست و کمربند شانه به تعدادى متناسب با آمادگى جسمانى خود تکرار نمایید.
در انجام این حرکت، باید بدن کشیده باشد.
دستها را کشیده، در دو طرف بدن قرار دهید.
کف دستها به طرف بالا و انگشتان شصت به سمت عقب باشد.
دستها را به طرف عقب بکشید و سپس 5 ثانیه مکث نمایید.
دستها را قلاب کنید.
کف دستها به سمت بالا و کشیده باشد.
روى پنجههاى پا بلند شوید و تا مىتوانید بدن را به سمت بالا بکشید و پس از 5 ثانیه مکث، به آرامى دستها را باز کنید و به حالت اول بازگردید.
4 ـ بهداشت و سلامتى روان:
اوّل ـ مقدّمه و تعریفدوم ـ نشانههاى هشداردهنده بیماریهاى روانىسوم ـ بیماریهاى روانى
اوّل ـ مقدّمه و تعریف
سلامتى روان، تنها نداشتن بیمارى روانى نیست.
و یک فرد با سلامت روان، باید سه ویژگى داشته باشد:
1 ـ نسبت به خود، احساس آرامش کند; یعنى به طور نسبتاً معقولى، احساس امنیت و کفایت کند و بتواند تواناییهاى خود را بشناسد و ارزیابى کند.
2 ـ حقوق دیگران را رعایت کند، به دیگران علاقهمند باشد، آنان را دوست بدارد و مسئولیت خود را نسبت به دیگران رعایت کند.
3 ـ نیازهاى زندگى خود را برآورده کند و مسئولیتها و تکلیفهاى روزمره را بتواند انجام دهد.
دوم ـ نشانههاى هشداردهنده بیماریهاى روانى
1 ـ آیا همواره احساس دلواپسى مىکنید؟2 ـ آیا به دلایل نشناخته، قادر به تمرکز نیستید؟3 ـ آیا دائماً به عللى، که وجود ندارد، ناراحت هستید و احساس شادى نمىکنید؟4 ـ آیا تعادل خود را بیشتر اوقات به آسانى از دست مىدهید؟5 ـ آیا همواره از بیخوابى رنج مىبرید؟6 ـ آیا خلق و خوى شما، میان افسردگى و سرخوشى در نوسان است به طورى که واقعاً در زحمت هستید؟7 ـ آیا دائماً به مردم، احساس بىعلاقگى مىکنید؟8 ـ آیا اگر مشکلاتى در زندگى عادى و روزمره شما به وجود آید، برآشفته مىشوید؟9 ـ آیا احساس مىکنید اطرافیان نزدیک شما، دائماً با اعصاب شما بازى مىکنند؟10 ـ آیا همواره خشمگین و سپس پشیمان مىشوید؟11 ـ آیا بىجهت، دچار ترس مىشوید؟12 ـ آیا همواره، حق را به خود مىدهید و دیگران را ناحق مىپندارید؟13 ـ آیا درد و شکایتهاى بىشمارى دارید، که هیچ پزشکى برایش علّت جسمى پیدا نمىکند؟افرادى که در پاسخ به این پرسشها، "آرى" مىگویند، حتماً نیاز به کمک دارند.
سوم ـ بیماریهاى روانى
بیماریهاى روانى را در هفت قسمت شرح مىدهیم:
1 ـ بیماریهاى اصلى یا پسیکوزها (= روان پریشى);2 ـ نورُوزها;3 ـ اختلالات شخصى;4 ـ بیماریهاى روانى دوران کودکى;5 ـ بیماریهاى روانى دوران پیرى;6 ـ عقبماندگى ذهنى;7 ـ بیماریهاى روان تنى.
،
بیماریهاى اصلى یا پسیکوزها (= روان پریشى)
این واژه، به گروهى از بیماران اطلاق مىشود که به اختلالات شدید در تفکر، احساس، و سرانجام در رفتار مبتلایند.
در این بیمارى، رفتار بیمار، به وسیله افکار درونى و احساساتى به دور از واقعیات، کنترل مىشود.
براى مثال، او صدایى مىشنود، اما صدایى در کار نیست یا احساس مىکند که نیرویى مىخواهد بدو آسیب رساند، اما چنین چیزى نیست و یا بىدلیل، افسرده یا خوشحال، تحریک پذیر، خشمگین، خشن و بالاخره آرام و گوشهگیر مىشود.
با حاکم شدن این اوضاع و احوال انسان، مسئولیتهاى روزانهاش دچار اختلال مىشود.
مطالعات نشان داده که از هر هزار نفر، میان 5 تا 10 نفر به درجهاى از اختلالات روانى مبتلا هستند.
از انواع بیماریهاى این دسته، برخى را در زیر شرح مىدهیم:
اسیکزوفرنى
اسیکزوفرنى، آن دسته از بیماریهاى روانى است که با اختلال اساسى در شخصیت، تفکر، زندگى، رفتار، علاقه و ارتباطات شخص بروز مىکند.
در این بیمارى، گرایشى به کنارهگیرى از محیط و گسیختگى درونى در تفکر، احساس و رفتار دیده مىشود که منجر به ناهماهنگى بین حالت عاطفى و افکار و رفتار بیمار مىشود و چنین بیمارى سرانجام به تشکیل تداعیهاى ویژه در تفکر گرایش مىیابد و تمایلى به انعکاسهاى مرضى این احوال دارد.
توصیف بالینى اسیکزوفرنى، تحت عناوین زیر، سهولت بیشترى براى درک فراهم مىکند:
1 ـ کنارهگیرى;2 ـ تجزیه و انفکاک که عبارت است از اختلال جریان فکر، انفکاک عاطفى و انفکاک رفتارى و حرکتى;3 ـ حالات پارانوئیدى و هزیان;4 ـ ناهنجاریهاى ادراکى.
1 ـ کنارهگیرى
کنارهگیرى و انزواطلبى در اسیکزوفرنى شامل از بین رفتن کلّى علاقه به محیط و کاهش عکسالعمل، به ویژه عکسالعملهاى عاطفى در برابر تاثیرات محیطى است.
این بیماران، فاقد علاقه و محبت به اطرافیان نزدیک خود و دیگرانند و واکنش آنان در برابر وقایع مهم، طورى است که گویى وقایع، برایشان اهمیتى ندارد.
پاسخ و عکسالعمل چنین بیمارانى نسبت به پرسشها، بىمحتوا و خلاصه است.
بىمیلى آنان به فعالیتهاى خارجى و نارسایى عمومى اراده، توام با فقدان کششها و ابتکارها، از دیگر تظاهرات در کنارهگیرى اسیکزوفرنى است.
از تظاهرات مهم دیگر، حالت بهت است و در نتیجه، نشان دادن عکسالعمل بسیار کُند در برابر محرّکهاى خارجى است.
اندیشیدن و عملکردنِ خود به خودى وجود ندارد، اما بیمار نسبت به آنچه در اطراف مىگذرد، آگاهى دارد.
آگاهى بیمار دست نخورده است و قوّه ضبط و نگهدارى خاطرات دچار نقض نیست.
2 ـ تجزیه و انفکاک
اختلال جریان فکر، از مشخصات اسیکزوفرنى است.
اختلال جریان فکر، به این صورت مشخص مىشود که ارتباط با بیمار، مشکل است و ابهامات و بىشکلىهایى در جریان فکرى و کلامىاش به چشم مىخورد.
اندیشهها و عقایدش به تدریج، ضعیف و گونهاى فقر فکرى در او احساس مىشود و قادر به دنبال کردن کلام و اندیشه نیست.
انفکاک عاطفى این است که عواطف بیمار، به تدریج رو به ضعف مىگذارد، عاطفه طبیعىاش نسبت به اطرافیان نزدیک و دیگران، کاهش یافته، واکنشهاى هیجانى مناسب نشان نمىدهد.
بیمار ممکن است از کنار احساسات و تجارب دیگران، بدون احساس و بىملاحظه یا سنگدلانه و بالاخره بىتفاوت بگذرد.
او به سهولت، رنجیده خاطر مىشود و سعى مىکند از محیط کنارهگیرى کند و به طور فزایندهاى، دچار بىاحساسى مىشود.
مهمترین جنبه اختلال عاطفى در اسیکزوفرنى، ناهماهنگى عاطفى در خود اوست; به این معنا که در آنچه بیمار مىگوید و مىاندیشد و رفتار مىکند، هماهنگى وجود ندارد.
انفکاک رفتارى و حرکتى چنین است که سلوک و رفتار کلى بیمار، اغلب، ناشیانه است و رفتارش نارسا و ناهماهنگ.
بیمار، دچار ضعف رفتارى است.
اما از نظر حرکتى نیز ممکن است گاهى شکلکهایى در صورت، یا تکانها و حرکتهایى در بعضى قسمتهاى بدن نشان دهد.
در بعضى بیماران، فقدان واضح فعالیتهاى حرکتى دیده مىشود که اصطلاحاً آن را "حالتهاى بىحرکتى" مىنامند.
3 ـ اختلالات پارانوئیدى و هزیان
در این احوال، بیمار توهماتِ احساسى، لمسى و بویایى پیدا مىکند و داراى هزیانهاى گزند، تعقیب و بزرگمنشى (= پارانویا) مىشود.
در این وضعیت، بیمار سعى دارد چیزهایى که در واقع از درون خود او سرچشمه مىگیرد، به دنیاى بیرون از خود نسبت دهد.
براى مثال، در هزیان خود بزرگبینى، شخص احساس مىکند از قدرتى خاص و در یارتباط با مث یک فرد قدرتمند برخوردار است و یا در هزیان نوع گزند و آسیب، شخص گمان مىکند که دیگرى یا خود او، مورد رفتار بدخواهانه واقع شده است.
همه این اختلالات، منشا در درون او دارد، اما بیمار به علت وضعیت هزیان، آنها را در بیرون خود احساس مىکند.
4 ـ ناهنجاریهاى ادراکى
در این وضعیت، بیمار صدایى مىشنود و نسبت به آن عکسالعمل نشان مىدهد.
علت اسیکزوفرنى:
در اسیکزوفرنى، عوامل متعدد، مثل عوامل ارثى، محیطى، استرسها، بیماریهاى جسمى و اعتیاد ممکن است نقش اساسى داشته باشند.
رابطه اسیکزوفرنى و افسردگى:
توام بودن اسیکزوفرنى با افسردگى، یا این که افسردگى مقدّمه اسیکزوفرنى است، یک امر ثابت شده است.
گاهى معتقدند که اسیکزوفرنى، زیر پوشش افسردگى مخفى مىشود.
،
نوروزها
واژه "نوروز" به گروهى از اختلالات هیجانى اطلاق مىشود که در آنها، علایم جسمانى و روانى، اختلال اصلى را نشان مىدهند، اما هیچ گونه اختلال و آسیب ساختارى نداریم.
نوروز، یک مقابله غیرتطابقى، با اضطراب و تعارض درونى است.
اما قطع ارتباط با واقعیات، آن طور که در بیماریهاى روانى اصلى وجود دارد، در این جا وجود ندارد.
رفتار شخص نسبت به بیرون از خود، اختلال جدى ندارد، اما خود را ناتوان احساس مىکند.
نوروزها گاهى حاد و محوکننده و گاهى پایدار هستند.
نوروزها، در نتیجه تضادهاى روانى به وجود مىآیند و مىتوان گفت که اختلالات نوروتیک، نتیجه تعارض بین غریزههاى فرد و اعتقادات واقعى و عمیقى است که از راه آموزش و پرورش و اخلاق و مذهب در او به وجود مىآید.
نوروزها به صورت اضطراب، واکنشهاى هیسترى، وسواس، افسردگى نوروتیکى و ترس تظاهر مىکنند.
،
اختلالات شخصیتى
اختلالات شخصیتى، شامل انحرافات اجتماعى (رفتارهاى ضداجتماعى)، انحرافات اخلاقى و جنسى و اعتیادهاى مختلف است.
افرادى که داراى اختلالات شخصیتى هستند، تضادهاى خود را نسبت به اجتماع ظاهر مىکنند و هیچ گونه تمایلى به سرپوشى حالات درونى خود ندارند.
در اختلالات شخصیتى، سرپیچى از مقررات و قوانین اجتماعى و زیر پا نهادن مسائل اخلاقى، به فراوانى دیده مىشود.
در این بیمارى، احساس گناه بر اختلالات و اعمال انجام شده، وجود ندارد.
،
بیماریهاى روانى دوران کودکى
در ایجاد اختلالات روانى در کودکان، مجموعهاى از عوامل روانى، محیطى و بالاخره زیستى دخالت دارند.
کودکان مطرود، یتیم و آنها که در خانواده و اجتماع مورد بىمهرى قرار مىگیرند یا آزار مىبینند و همین طور کودکانى که در خانوادههاى از هم پاشیده و محروم از محبتهاى والدین به سرمىبرند، بیشتر در معرض بیماریهاى روانى هستند.
سایر عوامل، عبارتند از:
تربیت نادرست والدین و اجتماع و ناامنیهاى خانواده و اجتماع.
کودکان، پیش از پنج سالگى، اگر دچار بیمارى روانى در اثر مسائل فوق شوند، به صورت زیر مبتلا مىشوند:
ـ عقبماندگى ذهنى;ـ اختلالات در خواب و خوراک;ـ تشنجها;ـ مشکلات عاطفى;ـ مشکلات رفتارى;ـ فعالیت بیش از اندازه.
کودکان بیشتر از پنج ساله مسائل روانى خود را به صورتهاى زیر بروز مىدهند:
ـ شکایات جسمانى غیرعضوى;ـ شب ادرارى;ـ مشکلات گفتارى;ـ امتناع از رفتن به مدرسه;ـ مشکلات یادگیرى;ـ فرار از مدرسه، بزهکارى و رفتارهاى ضد اجتماعى.
،
بیماریهاى دوران سالمندى (= پیرى)
اختلالات روانى، در دوران پیرى نیز از اهمیت خاصى برخوردار است که با توجه به افزایش سن متوسط مردم، در قرن حاضر، روز به روز اهمیت بیشترى مىیابد و اختلالات روانى پیران، بیشتر مورد توجه واقع مىشود.
یکى از بیماریهاى مهم دوران سالمندى، زوال عقل یا بیمارى آلزایمى است.
در بیمارى آلزایمى، زوال عقل به حدى مىرسد که سلامت و سازگارى شخص را مختل مىکند.
در این بیمارى، انحطاط پیشرونده حافظه، تفکر، شخصیت، کندى پاسخ یا فقدان عکسالعمل به واکنشهاى هیجانى و بالاخره، کم شدن قوّه ابتکار و علاقه دیده مىشود.
در بیمارى آلزایمى، اختلال حافظه، براى وقایع نزدیک موجود است.
در این بیمارى، دشوارى واضح در خواندن و جهتیابى، در اثر پیشرفت بیشتر آن، گونهاى زندگى نباتى یا حیوانى به وجود مىآید.
،
عقبماندگى ذهنى
عقبماندگى ذهنى، در نتیجه توقف تکامل مغزى در زمان حاملگى، یا حین زایمان و یا در طفولیت، براى کودکان پیش مىآید و علل آن، علل ارثى، ژنتیکى و مشکلات زایمان است.
عقبماندگى ذهنى را بر اساس بهره هوشى و عملکرد اجتماعى و قابلیت آموزشى و هدایت و تربیت آنها به گروههاى زیر تقسیم مىکنند:
ـ نوع خفیف، که بهره هوشى میان 50 تا 70 است و بیشتر عقبماندگان ذهنى در این دستهاند.
اینان، آموزشپذیر هستند، و گرچه داراى عواطف و احساسات طبیعىاند، اما در مواقع لازم نمىتوانند مواظب رفتار خود باشند.
دزدان، روسپیان، قاچاقچیان، بیشتر ممکن است از این دسته باشند.
ـ نوع متوسط و شدید، که ضریب هوشى آنان از 50 پایینتر است.
آموزشپذیرى و یانجام کار و مسئولیتپذیرى در آنان کم است و معمو باید تحت مراقبت دیگران باشند.
،
بیماریهاى روان ـ تنى
در این قسمت، به این بیماریها از دیدگاه روانشناختى مىپردازیم و در مباحث دیگر کتاب، این بیماریها را از جنبه پیشگیرى یا آشنایى مورد بحث قرار دادهایم.
بیماریهاى روان ـ تنى، شامل بیماریهاى قلبى و عروقى، تنفسى، گوارشى، استخوانى، ماهیچهاى، تناسلى، ادرارى و بالاخره، پوششى مىشوند.
مشکلات قبلى:
یکى از عوامل مهم، اختلالت قلبى، استرسها و فشارهاى روانى است.
در موقع فشارهاى روانى، میزان زیادى هورمنهاى آدرنال و دیگر هورمونهاى فشار آزاد مىشوند و ضربان قلب و تنفس را زیاد مىکنند و رگهایى که خون را به ماهیچه مىرسانند، منبسط مىشوند.
فشارهاى روانى، در دراز مدت، موجب ترشح هورمنى به نام کاته کولاین مىشوند که نوع از آن:
اپى نفرین و نوراپى نفرین، آسیب عروق را تسریع مىکنند و سرانجام مشکلات و اختلالات قلبى به وجود مىآورند.
گرچه عوامل دیگرى، مثل افزایش سن، فشار خون، سیگار، کلسترول، دیابت و عدم تحرک و بالاخره، ارث، از زمینههاى مساعد بیماریهاى قلبى است، اما استرسها از مهمترین این عواملند.
فشار خون:
گفتیم که عکسالعمل بدن نسبت به استرسها و فشارهاى روانى، به طور عمده بر دستگاه قلبى و عروقى است و هیجانات طولانى، خشم، اضطراب، از عوامل ثابت شده فشار خونند، و حتى یکى از راههاى درمان فشار خون، استراحت است.
سرطانها:
فشار روانى و شخصیتى، دو عامل مهم در بروز سرطانهایند.
فشارهاى روانى طولانى، ابراز نکردن احساسات قوى و افسردگى، از عوامل حتمى در بروز سرطانها هستند.
سردرد:
از شایعترین شکایات بدنى، در موارد فشارهاى روانى است.
بیشتر سردردها با بیمارى عضوى و جسمى مهمى همراه نیست.
گرچه بیشتر عوامل ژنتیکى و ارثى را عامل شیوع سردردها ذکر کردهاند، اما اضطراب و فشارهاى روانى طولانى و نگرانیها از عوامل انکار ناپذیر سردردها هستند.
حساسیت و آسم:
حساسیت، یکى از اختلالات شایع است، اما فشارهاى روانى نیز ایجادکننده و هم تشدیدکننده حساسیتها هستند.
گرچه رابطه حساسیت و فشارهاى روانى به صورت عامل مستقیم در ایجاد حساسیت ثابت نشده است، اما در بیمارانى که آلرژى پوستى و ریوى دارند، ارتباطى بین آلرژى و فشارهاى روانى و زمینههاى عصبى، به صورتهاى مختلف ذکر شده است.
اختلالات گوارشى:
اختلالات گوارشى، مثل زخم معده و اثنى عشر، دل درد، استفراغ و اسهال و کُلیت (= ورم روده) از شکایات شایع مردم است که عوامل مختلف در بروز آنها دخالت دارند، اما باز در این جا، یکى از عوامل مهم، فشارهاى روانى و استرسها هستند; به خصوص که ثابت شده، خشم و کینهتوزى، اسید معده را حتماً افزایش مىدهد.
برخى نیز عقیده دارند که در فشارهاى روانى، عواملى ترشح مىشوند که باعث آسیب بافتى، در معده و اثنىعشر و روده مىشوند.
* * *
فصل چهارم : مسائل زندگى
1 ـ خانواده2 ـ ارتباط با دیگران و هستى3 ـ مال و رزق4 ـ غم و شادى5 ـ آزمایشهاى دنیایى6 ـ شغل7 ـ ابعاد مختلف زندگى8 ـ راه و رسم مشخص زندگى
1 ـ خانواده
در قسمت بهداشت و سلامتى، به طور مفصل از خانواده سخن رفت.
در این قسمت، مسائل زندگى و خانواده از دیدگاه کلّى بحث مىشود.
زندگى ماشینى در عصر حاضر، به گونهاى است که مردان خانواده، سخت غرق در شغل خودند و بیشتر آنان فقط کار کردن را خوب مىدانند، و در حقیقت، عملزده هستند.
این، باعث مىشود که مسائلى از قبیل معنویات، عبادات، وضیعتهاى فکرى و عملى و زن و فرزند و ارتباط با آنان، همه به فراموشى سپرده شود.
باید توجه داشت که اگر در زندگى امروزه، همه 24 ساعت را کار کنیم و حتى به جاى 24 ساعت، 48 ساعت هم کار کنیم.
براى رفاه کاذب و نیازها و آمال و آرزوهاى زندگى امروزه کم است.
بنابراین، باید مواظب باشیم که در محاسبات غلط و هواهاى نفسانى و رفاه طلبیهاى کاذب نیفتیم و بدانیم که این دنیا چون آب شور است; هرچه بیشتر آن بخوریم، عطش بیشتر مىشود.
باید در شغل و کار خود متعادل باشیم و حتى الامکان، به ابعاد دیگر زندگى نیز خوب برسیم که گفتیم، پرداختن به نیازهاى روحى و معنوى و تربیتى خود و خانواده از مهمترین وظایف ماست.
اگر خانواده و فرزندان رها شوند، گناه بزرگى است و عواقب وخیمى در پى خواهد داشت.
زنان نیز باید مواظب باشند که مهمترین تکلیفشان اداره زندگى، خانه و تربیت فرزند است و هماهنگ بودن با شوهر در امر زندگى; و همان طور که در بحث مربوط خانواده ذکر کردیم، اعمال حق و پیروى از حق در خانواده معیار است و تلاش خانواده باید براى رسیدن به این مهم باشد.
2 ـ ارتباط با دیگران و هستى
انسان متعالى، با قرب به خدا و در چارچوب بندگى، به فضاى اسماى حق و محل تجلّى اسماى خدا مىرسد.
بنابراین، او محلّ تجلّى اسماى رووف، ساتر، غفور، عفوّ، سلام، کریم، جواد و ناصر است و سرانجام، ارتباط او با دیگران و هستى بر اساس این اسما خواهد بود.
و از طرفى، خودش با رسیدن به اسماى علیم، نور و حق، بصیرت و بینشى والا و نورانى دارد و نگاهش، نگاه باطن و دل است و مىدانیم که ظاهر و سطحى را همه و یحتى حیوانات هم دارند.
و مث او، در نگاه به یک فرد، مجموعه عوامل ژنتیک، خانواده، مدرسه، محیط، مذهب، وضعیت روانى، فرهنگ و همه را در نظر مىگیرد و بعد اظهار نظر مىکند، نه این که به ظاهر فرد و در یک برخورد مقطعى و عجولانه قضاوت کند.
آیا در هستى بدى وجود دارد؟
این مسئله قابل بحث است و در قسمتهاى دیگر کتاب از آن بحث شده است، اما اگر بدانیم که تا چه حد، ما، خودمان در تعالى بینشى و توحیدى هستیم، قضاوت ما درباره هستى و دیگران، مسلّماً تفاوت خواهد داشت.
اگر به دریاى بىنهایت الهى متصل شویم، این دریا که کوثر است، کمتر از زشتیها و بدیها و ظلمتها (اگر معتقد باشیم که وجود دارند) متاثر مىشود تا این که وجود ما ظرف کوچکى باشد.
على(علیه السلام) به کمیل مىفرماید:
انّ هذه القلوب اوعیه فخیرها اوعاها.
مردم، مثل ظرفهایى هستند که بهترینشان پرظرفیتترین آنهاست.
ظرفیتهاى بزرگ، کثافات را بهتر در خود حل مىکنند، تاظرفیتهاى کوچک.
و على(علیه السلام) در جاى دیگر مىفرماید:
احصد الشّرّ من صدر غیرک بقلعه من صدرک.
اگر مىخواهى شر را از سینه دیگران دور کنى، از سینه خود دور کن.
نقل است که خداوند به عیسى فرمود:
"برو و بدترین مخلوق را بیاور!" عیسى چند روز تلاش کرد، ولى چیزى نیافت تا سرانجام به سگ مردهاى برخورد بدبو و متعفن.
آن را قدرى کشاند تا در راه پشیمان شد.
خطاب به خداوند عرض کرد:
"چیزى نیافتم!" خدا فرمود:
"اگر همان سگ را آورده بودى، حتماً مورد خشم من قرار مىگرفتى!"چرخ کجرو نیست، تو کج مىبینى اى دور از حقیقتدیگران را گر نکو خواهى برو خود را نکو کنآنکس که نکو گفت، همو خود نیکو استو آنکس که بدى گفت، بدى سیرت او استحال متکلم از کلامش پیدا استاز کوزه برون همان تراود که در اوستهمچنین، در مورد همان حضرت نقل است که مردم، سگى مرده را دیدند و بد گفتند.
عیسى سگ را دید و دندان سفید او را.
باید عینک بدبینى به هستى و دیگران را کنار نهیم و اگر هم معتقدیم که زشتى و آلودگى هست، دستکم زشتىپذیر نباشیم و آلوده نشویم.
مواظب باشیم در مقابل بدیها و زشتیها، کینهتوزى نکنیم، بلکه دلسوزى و هدایت کنیم و چون شمعى بسوزیم تا نورمان، ظلمت را روشن کند و به تاریکیها نور نثار کند.
و در قرآن کریم آیاتى زیبا در این باره آمده است:
(یدْرَوون بالحسنه السّیّئه)
بدى را با نیکى مىزدایند.
(واذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً)
وچون نادانان ایشان را طرف خطاب قرار دهند، به ملایمت پاسخ مىدهند.
(واذا مرّوا باللّغو مرّوا کراماً)
وچون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند.
(ادفع باللّتى هى احسن السّیّئه)
بدى را با شیوهاى نیکو دفع کن.
و سرانجام، در برابر بلایا و مشکلات هستى و زندگى، مواظب باشیم که اصل، قرب خداست.
پاره کردى وسوسه باشى دلاگر طرب را بازدانى از بلاو به هر حال، در نعمت، شاکر و در مشکلات، صابر باشیم.
ذکر دو داستان در این جا خالى از لطف نیست.
در داستان آموزنده بینوایان مىخوانیم که بعد از این که دزد به خانه کشیش دستبرد زد و پایههاى نقرهاى را دزدید و بعد توسط پلیس به دام افتاد، او را نزد کشیش آوردند و در مورد پایههاى نقرهاى پرسیدند.
کشیش گفت:
"من، خود، پایهها را به او دادم."
در این برخورد کریمانه، دزد، تحت تاثیر کرامت کشیش، تبدیل به یک انسان متعالى شد.
داستان دوم، مربوط به دکتر نجیب محفوظ، نویسنده مصرى است.
در این کتاب سه داستان هست.
داستان مورد نظر ما، عکس داستان بینوایان است.
مردى را مثال مىزند که همسرى انتخاب کرده که با او ناسازگار است.
او را طلاق مىدهد و بعد شب در منزل به هنگام خواب، مشاهده مىکند که دزدى از دیوار بالا آمده.
او را با اسلحه مىکشد.
بعد به جنوب قاهره مىرود و با سه نفر درگیر مىشود.
آنان را نیز مىکشد و خود نیز کشته مىشود.
در داستان اوّل، گذشت و ایثار و نگاه با دلسوزى به بدیها مطرح شده و نتیجهاش احیاى انسان است.
در داستان دوم، کینهجویى و انتقام و گذشت نکردن و نتیجهاش، هلاکت فرد و دیگران مىشود.
یاصو خوبى هنگامى معنا مىدهد که بدى در کار باشد.
خوبى در برابر بدى، شکل مىگیرد.
ابن سینا مىگوید:
انسانهاى متعالى، به مردمى که فکر مىکند از نظر رشد و کمال دچار مشکل هستند، یا در زندگى مشکلات دارند، با چشم کینه و انزجار و تنفّر نگاه نمىکند، بلکه با دلسوزى و ترحم با آنان برخورد مىکند و همین است روش انسانِ خدا، که وجودش از خدا پر شده و در او از کینه خبرى نیست.
توجه دقیق به افراد
یهر چند نکات فوق همگى پذیرفته است، اما باید توجه داشت که اصو افراد سه دستهاند:
یاوّ آنان که باطن ندارند، اما در ظاهر اهل ادعایند;ثانیاً آنان که نه باطن دارند و نه ظاهر و در ظاهر و باطن دچار مشکلند.
ثالثاً آنان که باطنى پیراسته و مرتبط با خدا دارند و اهل ادعا نیستند، و اگر هم در ظاهر چیزى دارند، "از کوزه همان برون تراود که در او است."
ما باید مواظب باشیم که افراد دسته سوم را پیدا کنیم و بیشتر با آنان انس گیریم.
کهربا دارند چون پیدا کنندکاه هستى تو را شیدا کنند
توجه دقیق به خود
در روایات آمده است که خداوند به عیسى فرمود:
"اوّل خود را موعظه کن; اگر سود بردى، دیگران را موعظه کن."
یعنى در حقیقت، ما نباید واعظ غیر باشیم.
همین است که در قرآن کریم داریم:
(اتامرون النّاس بالبرّ وتنسون انفسکم)
و حضرت على(علیه السلام)مىفرماید:
"مردم! به خدا قسم، شما را به هیچ طاعتى ترغیب نمىکنم، مگر این که خودم در عمل بر شما پیشى گرفتهام."
و اگر ما، ابتدا به خود بپردازیم و به عیبهاى خود بپردازیم:
امتحان کردى چو خود را اى فلانفارغ آیى ز امتحان دیگرانیاگر انسان، دقیقاً مراقب خود باشد، مىبیند که خود کام ناقص است و براى رسیدن به کمال، راهى طولانى در پیش دارد.
هر کسى گر عیب خود دیدى ز پیشکى بدى فارغ از اصلاح خویشغافلند این خلق و از خود بىخبرلاجرم گویند عیب یکدگرو براى آنان که در منِ مجازى (صورتها و ظاهرها و نمایشها) هستند:
من نبینم روى خود را اى شمسمن ببینم روى تو تو روى منکه همان نگاه شیر در آب چاه است.
خود را ندید، تصویر ذهن خود را (منیّتها، غرورها و خودِ ناخود) و بر آن پرید و در چاه آب هلاک شد.
اما اولیاى خدا:
آن کسى که او ببیند روى خویشنور او از نور خلقانست بیشیعنى همان منِ اصلى، حاکم است که نور خدایى دارد و همه چیز را درست مىبیند.
توجه افراد به ما
باید مواظب باشیم که اگر دیگران به ما توجه دارند، آیا منافعشان چنین ایجاب مىکند، یا از روى حقیقت، به ما نزدیک مىشوند.
لذا باید همیشه در حدّ تکلیف الهى خود عمل کنیم و مراقب باشیم که "در پى ردّ و قبول عامه خود را خر مکن" و بالاخره، براى مردم خود را به حرام نیندازیم و به قیمت اصلاح دیگران، خود را خراب نکنیم.
این دغلدوستان که مىبینىمگسانند گرد شیرینىتا زمانى که هست مىنوشندهمچو زنبور بر تو مىشورندتا زمانى که ره خراب شودکیسه چون کاسه رباب شودترک یارى کنند و دلدارىدوستى خود نبود پندارى
تکلیف ما چیست؟
در ارتباط با مردم و دیگران و هستى، باید به تکلیف الهى خود عمل کنیم.
هنگامى به این طرز تفکر رسیدیم که بر ما فقط تکلیف الهى ماست، با دیگران، با منطق و شرع و عقل برخورد مىکنیم و در چارچوب بینش الهى که "نور حق، بر نور حس، تزیین شود."
اما این را نیز مىدانیم که دیگران ممکن است حق را قبول نکنند و این نباید باعث شود که ما به حق (=تکلیف الهى)، عمل نکنیم، یا در پیروى از حق دچار تزلزل شویم.
برخى افراد ممکن است به غیر حق توجه کنند، ما باید در امر توجه برخى به غیر حق، در چارچوب خوب عمل کردن به تکلیف، همچنان ثابت قدم باشیم و خود را چون شمعى فراروى آنان قرار دهیم، اما اگر آنان نخواستند در نور باشند و به راه تاریکى و ظلمت رفتند، ما دچار مشکل نشویم که همیشه نتیجه، فرع بر تکلیف است.
پس مواظب باش که:
گاو را باور کنند بهر خدایى عامیاننوح را باور ندارند از پى پیغمبرىعاشق پیغمبرانى ره سپرطعنه خلقان هم بادى شمرآن بزرگانى که ره طى کردهاندگوش بر بانک سگان کى دادهانداما در عین همه هوشیارى، که در ارتباط با دیگران داریم، مواظب باشیم که اصل همه خلقت، بر اساس عشق و محبت است و محبت، دواى همه مشکلات است:
از محبت تلخها شیرین شوداز محبت مسها زرین شوداز محبت دردها صافى شوداز محبت دردها شافى شوداین محبت هم نتیجه دانش استکى گزافه بر چنین تختى نشستمواظب باشیم که به خلق خدا، محبت کنیم، که خواجه عبدالله انصارى گوید:
"بدى را بدى کردن، کار سگان است; خوبى را خوبى کردن، هنرى نیست; و اما بدى را خوبى کردن، کار خواجه عبدالله انصارى است."
3 ـ مال و رزق
انواع رزق:
الف ـ رزق تن و نفساین رزق، غرایز و داراییها و مقامهاى دنیاست، و این نوع رزقها تا جایى که منطقى و شرعى و ابزار بندگىاند، بسیار مطلوبند، اما اگر هدف گردند و اگر حجاب میان ما و خدا شوند و اگر خود را در آنها گم کنیم، دیگر ضد ارزش مىشوند و همیشه باید مواظب باشیم که اینها، ابزارى براى هدف اعلاى حیات ما هستند.
باید هشیار باشیم که مال و مقام و دارایى این دنیا، اعتبارى است و روزى از دست ما گرفته مىشود.
پس مواظب باشیم که باعث آبادانى آخرت شوند، و هر چه از مال و مقام و دارایى این دنیا باعث آبادانى آخرت ما شود، براى ما مانده است و غیر از آن، دیگر پز است و نمایش و ظاهر و اگر سرمایه ما هستند، سرمایه موقتىاند و باید بدانیم که رزق تن و نفس، حلاوتى در حد تن و نفس دارد.
ب ـ رزق جان
این رزق، رزق کریم است.
هر چه بندگى ما قویتر و ارتباط ما با خدا بیشتر شود، از رزق کریم برخوردار مىشویم که آن، حلاوت جان ماست.
روزى آن باشد که روزیم آن بوداى خوشا آن روز و روزى اى خوشانکته مهم این است که رزق آن است که از آن بهرهمند مىشویم، نه آن که داریم.
پس، باید بدانیم که نیروى خود را صرف چه مىکنیم و مواظب توزیع این نیرو هم باشیم.
چقدر از نیرو را براى رسیدن به رزق تن و نفس صرف کنیم که فرع است و موقتى و چقدر را صرف رزق جان مىکنیم که اصل است و سرمایه همیشگى ما.
براى روشن شدن بیشتر مطلب، سه مثال از قرآن کریم مىآوریم:
ماجراى اوّل، در سوره قصص، آیه 76 است.
به جریان قارون اشاره مىکند که او ایمانى محکم نداشته و با ثروت عظیمى که داشته، خود را در آن ثروت گم مىکند.
خداوند در آیه 77 مىفرماید:
(وابتغ فیما اتیک الله الدّار الآخره ولا تنس نصیبک من الدّنیا)
و با آنچه خدایت داده سراى آخرت را بجوى و سهم خود را از دنیا فراموش مکن.
دراین آیه، که تجسم همه اهداف داراییهاى این دنیاست، مىفرماید:
در آنچه خدا، به تو داده، آخرت را بجوى و سهم خود را در این دنیا فراموش نکن.
نتیجه این داستان این یکه:
اوّ در این دنیا آنچه از مال و رزق به تو دادهاند، اعتبارى است و با آن، آخرت خود را آباد کن; و ثانیاً بهره خود را بردار; بهره این دنیا و آن دنیا، هر دو را.
به هر حال، مال و ثروت قارون،حجاب بین او و خدا شد و در نتیجه، خود و ثروتش در زمین فرو رفتند.
و همین است که على(علیه السلام) مىفرماید:
اتّقوا سکرات النّعمه.
بپرهیزید از مستیهاى نعمت.
داستان دوم، ماجراى فرعون است که پادشاهى بزرگ بود و ثروتى فراوان و مقامى والا داشت، اما مغرور شد و او و لشکریانش، در دریا غرق شدند.
ماجراى سوم، که در سوره عبس آمده از این سخن مىگوید که کورى خدمت حضرت رسول رسیده بود (روشن دل نابینا) و در همین هنگام، سران و بزرگانى از اعراب (صاحبان مال و مقام) خدمت حضرت رسیدند.
حضرت، به ظاهر، توجه بیشترى به آنان معطوف داشت و نظرش از آن شخص کور، معطوف به آنان شد که مورد خطاب خداوند قرار گرفت که:
احمدا نزد خدا این یک ضریربهتر از صد قیصر است و صد وزیراحمدا اینجا ندارد مال سودسینه باید پر زعشق و درد و سوزخداوند به رسول گرامى خود مىفرماید:
به ارزشها توجه کن، نه به ظواهر، که البته حضرت رسول به این امر توجه داشته، و این پیامى است براى همه و اتفاقاً در ادامه سوره مىفرماید:
(فلینظر الانسان الى طعامه)
پس انسان باید به خوراک خود بنگرد.
که معناى ظاهرى آن، رزق تن و نفس است و معناى باطناش رزق جان و رزق کریم.
نتیجه این که مال و مقام دنیا خوب است، اما به شرطى که براى پُز دادن و نمایش و فقط صرف جمع کردن نباشد و همین است که حضرت على(علیه السلام) مىفرماید:
"در طلب معیشت خود بکوش، اما خزانهدار غیر مباش."
البته، واضح است که انسان باید به فکر خود و فرزندان و تامین زندگى باشد و اینها یهمه کام مطلوب است و تلاش و کوشش در این راه، خود عبادت است.
اما باید مواظب، حلال و حرامها باشیم و از هرگونه اسراف و تبذیر خوددارى کنیم و هدفمان جمعآورى صرف نباشد، بهره خود و دیگران را در مال و مقام دارایى خود فراموش نکنیم و در حسابرسى کارهاى مادى، دقیق باشیم، خمس و زکات مال را به موقع بدهیم، انفاق کنیم، به دیگران خیر برسانیم و مال خود را در زمان زندگى خود بین وارثان تقسیم کنیم که این خود، نوعى انفاق است و در این تقسیم، براى امور عام المنفعه و خیر نیز جهت باقیات و صالحات خود، سهمى قائل شویم و سرانجام، مواظب باشیم که حلاوت اصلى، حلاوت جان ما و رزق جان ماست که:
(یسقون من رحیق مختوم ختامه مسک)
از بادهاى مُهر شده نوشاینده شوند; مُهر آن مشک است.
مواظب باشیم که به مستیهاى دروغین و سراب مانند، خود را مشغول نکنیم و فریب ندهیم.
باده خاک آلودتان مجبون کندصاف اگر آمد ندانم چون کندو بالاخره، مواظب باشیم که خداوند، مال و مقام و دارایى را به همه مىدهد، به پاکان و ناپاکان هر دو، اما رزق کریم و حلاوت جان را فقط به پاکان و اولیاى خود مىدهد و آگاه باشیم که آنچه در رابطه با بندگى ماست، پایهاش در وجود ما و سرمایه اصلى ماست، و هر چه در رابطه با غیربندگى است، پایهاش در غیر ماست و این سرمایه همیشگى ما نیست، و اعتبارى است و مواظب باشیم که به آن خیلى دل نبندیم.
همیشه میزان هویت ما، در ارتباط با میزان ارتباط ما با خداى ما (بندگى) است، نه هویت خود را در الفاظ و مال و دارایىهاى دنیا بدانیم که آنها ابزارى هستند که اگر در راه قرب ما به خدا به کار روند، به ما بهره رسانیدهاند و خیرند و در غیر این صورت، مىتوانند براى ما شرّ باشند.
4 ـ غم و شادى
انسان متعالى، که به مقامات عالیه مىرسد، فوق غم و شادیهاى این دنیا به سر مىبرد; چرا که فوق این دنیا به سر مىبرد.
او همه چیز را در ارتباط با خدا و در مرتبه بندگى مىبیند و در این چارچوب خیلى از تعبیرات و دیدگاههاى او در این دنیا، متعادل مىشود (خویش را تعدیل کن، عشق و نظر) و او به باغ سبز عشق مىرسد که:
باغ سبز عشق کویى منتها استجز غم و شادى در او بس میوهها استاز غم و شادى نباشد جوش ماوز خیال و وهم نبود هوش ماحالتى دیگر بود، کان نادر استتو مشو غافل که حق بس نادر استاگر در دل انسان متعالى، حزنى هست، حزن دورى از خداست و حزن، هجران است، و اگر حزنى هست، حزن این است که در برابر خداوند قهار، جبار و عادل چه مىکند، و به عبارت دیگر، حزن او، حزن درگیرى با خود و دیگران، براى تعالى بیشتر و بندگى و قرب بیشتر است، و مىخواهد در این راه، خود و دیگران را زلالتر کند.
بنابراین، کدورت پیرائى او را رنج مىدهد، نه کدورت افزانى.
و نه اسارتهاى دنیوى او را رنج مىدهد، که تلاش بر سر برداشتن حجابها، او را بشاش و میرحال و میراحوال مىکند.
در حقیقت، حزن او ناشى از نشناختن خویش نیست، بلکه ناشى از شناخت خویش است.
بر نمد چوبى که آن را مرد زدبر نمد آن را نزد بر مرد زدانسان، به وسعت همه هستى است.
(هست او، همه هستى است، ماسوى الله.) و در مقام بدنى، من روحى است و در مقام والاى خود، روح است.
حال اگر او به غیر خدا نظر کند، در این محدودیت، مطلوب خود را از دست مىدهد و نامحدودى، محدود را طلب کرده، در حالى که طلب مطلوب او، نامحدود مطلق است و چنین کیفیتى، ریشه همه نابسامانیهاى او و همه حزنهاى اوست، اما در طلب نامحدود مطلق باشد، همه ابتهاج و حلاوت جان است.
جمله بى قراریت از طلب قرار تو استعاشق بىقرار شو تا که قرار آیدتهمین احساس، که مىبینیم بىنهایت خود را در غیر آن محدود کردهایم، رنج و عذاب است.
اگر همه دنیا را هم داشته باشیم و به دنیا دل بسته باشیم، باز مشکل و غم داریم و اگر خدا را داریم، غم نداریم.
عاشقان را شادمانى و غم او استدستمزد و اجرت خدمت هم او استراه لذت از درون دان نى برونابلهى دان جاستى از قصر و حصونآن یکى در کنج زندان مست و شادو آن دگر در باغ، ترش و بىمرادباید متصل به خود شوى که او متصل به همه بىنهایتهاست، به بیرون از خود، دل نبند، و من مجازى هم، خود ناخود تو است .
ویسه و معشوق هم در جان تو استاین برونىها هم آفات تو استو آن که در غم و شادیهاى معمولى، زندگى خود را رقم مىزند، او انسان خدا نیست.
هر که او بسته غم و خنده بوداو بدین دو عاریت زنده بودو خلاصه، انسانِ خدا، همه چیز را از دید خدا مىبیند و مشکلات و خوشیهاى این دنیا را موقتى و اعتبارى مىداند و در نعمات، شکر نعمت و در مشکلات، اجر صبر را طلب مىکند و همه چیز را در این دنیا در تدبیر حکیم مدبر مىداند و آگاه است که غم و شادیهاى این دنیا، موقتى است و ارتباط با خدا، سرمایه همیشگى ماست و در نهایت، به مقام صبر و بالاتر از آن، به مقام رضا مىرسد.
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتمگر به آب چشمه خورشید دامن تر کنمعاشقان را گر در آتش مىپسندد لطف دوستتنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنمو بالاخره، حال که همه چیز را در تدبیر حکیم مدبر مىداند، مىگوید:
هر چه آن سلطان کند، شیرین کند.
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جداى عجب من عاشق این هر دو ضدو همین است که مىگویند حضرت زینب(علیها السلام) در جلسه یزید فرمود:
"وما رایت الاّ یجمی."
و این، در حالى بود که در جلسه یزید جز زشتى چیزى نبود، اما زینب(علیها السلام)پایان تکلیف الهى عاشورا و امام حسین و اهل بیت و اصحاب را درست مىدید و تدبیر حکیم مدبر را درست مىدید و لذا حق را مىدید و حق زیباست.
5 ـ آزمایشهاى دنیایى
در آیه دوم سوره مبارکه مُلک، خداوند مىفرماید:
(یالّذى خلق الموت والحیوه لیبلوکم ایّکم احسن عم)
همان که مرگ و زندگى را پدید آورد تا شما را بیازماید که کدامتان نیکوکارترید.
و سپس مىفرماید:
براى امتحان شما، تا شما را بیازماییم، که کدام یک عمل بهترى دارید.
بنابراین، معلوم مىشود که همه لحظات زندگى ما امتحان است.
عالم اوّل جهان امتحانعالم ثانى جزاى این و آنو در سوره عنکبوت، آیه دوم، مىفرماید:
(احسب النّاس ان یترکوا ان یقولوا آمنّا وهم لا یفتنون)
آیا مردم پنداشتند که تا گفتند ایمان آوردیم، رها مىشوند و مورد آزمایش قرار نمىگیرند؟و بالاخره در سوره توبه، آیه 126، مىفرماید:
(اولایرون انّهم یفتنون فى کلّ عام مرّه او مرّتین)
آیا نمىبینند که آنان در هر سال یک یا دو بار آزموده مىشوند؟گفت یزدان از ولادت تا به حینیفتنون کلّ عام مرّتینامتحان بر امتحان است اى پسرهین به کمتر امتحان، خود را مخرز امتحانات قضا ایمن مباشهان ز رسوائى بترس اى خواجه تاشو خلاصه این که همیشه همه مردم، در حال امتحان هستند.
ما باید در سعدى و نحسى، معنا و اثر را بنگریم، نه ظاهر و صورت را.
و در قرآن کریم از نمونه بارز این نگرش، داستان موسى و خضر است که چهره ظاهرى حوادث، موسى را دچار تردید و تزلزل مىکرد، اما خضر که چهره اصلى و معنا و اثر را مىدید، مشکلى نداشت.
اعتراضى که به زشتیها و مشکلات این دنیا مىگیریم، همان اعتراضى است که ملائک، در آیه 30 به بعد در سوره بقره، در ارتباط با انسان داشتند که (اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدّماء)
، اما خداوند مىفرماید:
(انّى اعلم ما لا تعلمون)
و حتى در آیات بعدى، به دنبال این اعتراض، مىفرماید:
(اُسجدوا لآدم)
یعنى نه تنها این اعتراض شما درست نیست، بلکه به این انسان سجده کنید.
بنابراین، معلوم مىشود که اگر ما نکتهاى را نمىدانیم، باید بدانیم که علم ما نارساست و از طرفى، امور دنیا و تدبیر این دنیا در دست مدبّر حکیم است و امور این دنیا، در تدبیر اوست، و هر چه در تدبیر و تقدیر اوست، صواب است.
خداوند، در قرآن کریم مىفرماید:
عدهاى از مردم آنچه را نمىدانند، تکذیب مىکنند:
(کذِّبوا بما لم یحیطوا).
نقش کژ مژ دیدم اندر آب و گلچون ملائک اعتراضى کرد دلاما باید بدانیم که:
نیست در دایره یک نکته خلاف از کم و بیشکه من این مساله بى چون و چرا مىدانمبیشترین کژیهاى عالم خارج، کژى نیست، کژ فهمى ماست.
نتیجه این که، با یتوضیحات فوق مشخص مىشود که اوّ، ما همیشه در حال محکزدن هستیم، و ثانیاً، نباید در صورتها نگاه نکنیم، بلکه باید در اثر و معنا نگاه کنیم و ثالثاً، امور بیرونى ما نشانه ادبار و اقبال ما نیستند و مواظب باشیم که در نعمت، شکر نعمت و در مشکلات، اجر صبر را در نظر داشته باشیم، و چون در هر حال نظرمان، قرب به خداست:
رحمتى دان امتحان تلخ رانعمتى دان ملک مرو و بلخ راآن براهیم از تلف نگریخت مانداین براهیم از شرف بگریخت رانداین نسوزد آن بسوزد اى عجبنعل معکوس است در راه طلبجان کلام این که، امتحانات تلخى که در زندگى ما پیش مىآید، از رحمت حق است; در صورتى که ملک و مقام این دنیا، مىتواند باعث شود که به علت فرو رفتن در آنها، نقمت و نکبت نصیب ما شود و ما را از خدا دور کند و اگر خود نیز در فضاى اسم مدبّر قرار گیریم، به یقین مىرسیم و در یقین، که خود، علت و ایجاد است، بینش ما اصلاح مىشود، توقعات ما کمتر مىشوند و به مقام صبر و بالاتر از آن، رضا مىرسیم و صبر و رضا، زاییده مقام یقینند.
و بالاخره، به مرتبه آخر این مطلب برسیم که تکلیف الهى ما چیست و فقط مواظب باشیم که تکلیف الهى خود را درست انجام دهیم.
باید در مکروهات، صبر داشته باشیم و در سختىها و آزمایشهاى این دنیا، صبر و بالاتر از آن، مقام رضا داشته باشیم که در درون، باعث اضطراب و در برون، باعث گله و شکایت ما نشود.
در تقدیر الهى، جبر و اختیار هم هست; یعنى اختیار، از اجزاى تقدیر است.
هر چه انسان به مدد عقل در عالم انجام دهد، خود جزو تقدیر الهى است.
سرکشى در برابر تقدیر الهى، آدمى را به آتش غیر الهى خواهد سوزاند.
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خارااگر به تکلیف خود درست پى بریم و آن را درست انجام دهیم، دیگر جبر و اختیار براى ما حل شده است; چرا که همه وظیفه ما تکلیف ماست، که آن را پروردگار ما براى ما مقدّر کرده، و در آن چارچوب عمل کردن، اختیار ماست، و اختیار این نیست که آدمى بخواهد یا بتواند نظم و حصارهاى نهایى دنیا و تاریخ و تکوین را برهم زند; بلکه اختیار این است که در چارچوب تکلیف، وظیفه خود را انجام دهیم یا ندهیم و در چارچوب همین بحث است که توکل، مددرسانى است.
توکل، یعنى خداى مدبر را وکیل خود و پناه خود بدانیم و خود را به دست او بسپاریم و به خصوص در حالى که در تکلیف خود کوشاییم، امورى را نیز که تدبیرش از عهده ما خارج است، به خدا بسپاریم و همین است که على(علیه السلام)مىفرماید:
مالک موت، مالک حیات نیز هست، آن که مىآفریند، همان است که مىمیراند، آن که فانى مىکند، همان است که دوباره بازمىگرداند و آن که مبتلا مىکند، همان است که عافیت مىبخشد.
ابراهیم خلیل، با آتش و ابراهیم ادهم با مینا امتحان مىشوند.
شگفتا که ابراهیم خلیل، در آتش نمىسوزد و ابراهیم ادهم در آتشِ عشق مىسوزد.
هر دو در طلب پروردگار و در امتحانات او موفق مىشوند.
و بالاخره خداوند در قرآن کریم مىفرماید:
(ولنبلونّکم بشىء من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثّمرات وبشّر الصّابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبهٌ قالوا انّا للّه وانّا الیه راجعون)
و قطعاً شما را به چیزى از قبیل ترس و گرسنگى و کاهش در اموال و جانها و محصولات مىآزماییم، و مژده ده شکیبایان را; همان کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد گویند:
ما از آنِ خدا هستیم و به سوى او باز مىگردیم.
بنابراین، همیشه در بوته آزمایشیم و نسبت به هستى و قوانین آن و مسائل درونى خود، آزموده مىشویم.
علت این آزمایش، محک زده شدن جوهر وجودى ماست و این را هم بدانیم که امور بیرونى، نشانه اقبال یا ادبار ما نیستند و باید آنچنان در درون، خود را دریا گونه به همه دریاهاى وجود متصل کنیم که گویى همه دنیا را در وجود خود احساس مىکنیم و هرگز احساس نکنیم که دنیا بر ما هجوم آورده و یا هرگز احساس نکنیم که دنیا مىتواند بر ما هجوم آورد.
قهر را از لطف داند هر کسىخواه نادان خواه دانا، هر کسىلیک لطفى گشته در قهرى نهانیا که قهرى در دل لطفى روانکم کسى داند مگر ربانئىکش بود در دل محک جانئىدر ادامه بحث آزمایشهاى این دنیا به دو بحث زیر که در امر آزمایش الهى، مشکل پیدا مىکنیم، اشاره مىشود:
مقدّرات پروردگار
بایستى نظام عالم را بشناسیم و تدبیر را از آنِ خداوند، که او مدبّر حکیم است، بدانیم.
بر همین اساس است که امور دنیا، یعنى عافیتها و بلاها نیز رقم مىخورد و سرانجام آن نیز جزاى معاد و یک رشته امورى است که همه را نمىدانیم و لذا زبان حال ما این است که:
اللّهم فاجعل نفسى مطمئنّه بقدرک وراضیاً بقضائک.
،
شرور
ییمعمو در ذهن انسان، چراهایى وجود دارند که مث چرا شرّ هست، چرا بدى هست، و بالاخره چرا زشتیها وجود دارند یا چرا بیماریهاى صعب العلاج وجود دارند.
در پاسخ باید گفت:
1 ـ نظریه حکما بر این است که خالق، مخلوق را به وجود مىآورد و این خیر است، اما مخلوق ممکن است شرّ را به وجود آورد:
(ما اصابک من حسنه فمن الله وما اصابک من سیّئّه فمن نفسک)
هر چه از خوبیها به تو مىرسد از جانب خداست و آنچه از بدى به تو مىرسد از جانب تو است.
امّا نکته مهم این است که به وجود آمدن شرّ، که در دایره اختیار بشر است، از تقدیرات این عالم است.
2 ـ حد عقل و علم ما، در برخورد با امور محدود است
بنابراین، پىنبردن به اسباب و علل ممکن است در توان علمى و عقلى ما نباشد، و از طرفى، ممکن است ما به صورتها و ظواهر نگاه کنیم، و مثال خوب این امر، همان برخورد موسى و خضر است و به هر حال، مواظب باشیم که چهره ظاهر و چهره باطن قضایا و امور، ممکن است با هم فرق داشته باشند.
3 ـ اگر معتقد باشیم که زشتیها وجود دارند، پس باید مواظب باشیم که زشتىپذیر نباشیم.
4 ـ از مشکلات و بدیها به خدا پناه ببریم:
(قل اعوذ بربّ الفلق من شرّ ما خلق ومن شرّ غاسق اذا وقب)
بگو:
پناه مىبرم به پروردگار سپیدهدم از شرّ آنچه آفریده و از شرّ تاریکى چون فراگیرد.
5 ـ بدانیم که دنیا بر اساس تضادها و نقصانها بنا شده است و این تقدیر خدا در آفرینش بوده است.
انسان در این تضادها محکزده مىشود، اما بدانیم که در عین این تضاد، روح واحدى بر هستى حاکم است، و در عین این تضاد، جهت واحدى در هستى دنبال مىشود و مدبّرى عادل و حکیم بر آن ناظر است.
روز و شب، ظاهر دو ضد و دشمناندلیک هر دو یک حقیقت مىکنندو لذا با توجه به عالم آخرت و عالم ثواب و جزا، که عالم پایدار و همیشگى است و عالم موقت دنیا، همیشه به نهایت امور توجه داشته باشیم، و در سعدى و نحسى عالم، معنا و اثر را بنگریم، نه ظاهر و صورت را.
البته، در این جا از شرورى که در اثر نامتعادل استفاده کردن از نفس و تن (نفسانیّات، وهم، خیال و غرایز) به وجود مىآیند و ما، در برابر عکسالعمل طبیعى آنها قرار مىگیریم، بحث نمىشود، که آنها حسابشان جداست و همان گناهان ما هستند که در برابر جزا و عقاب و اثرات آنها قرار مىگیریم و حتماً دامن ما را خواهند گرفت و این یک امر بدیهى و روشن است.
نهایت این که دنیا با تدبیر خدایى، نعمتهایى دارد و خالى از تعارض نیست، اما انسان باید با تکلیف الهى خود، با امور و قضایا برخورد کند و اگر تکلیف را درست انجام مىدهد، باید دلش قرص و محکم باشد و مابقى امور را به مدبّر و فاعل اصلى بسپارد و معتقد باشد که ابزار، باید باعث رسیدن انسان به خدا شود.
این ابزار، صورتهایى مختلف دارند، ولى به هر حال، ابزارى موقتىاند.
فقط در هر حال، باید مواظب باشیم که ارتباط با خدا را حفظ کنیم و همین است که على(علیه السلام)مىفرماید:
چنگ در بندگى کسى بزن که تو را آفریده و روزى مىدهد و درستت کرده است.
پس، بندگى کن و میل تو با او باشد و تنها از او بیم و ترس داشته باش.
6 ـ شغل
در باره شغل، نکتههاتى چند را باید در نظر داشته باشیم:
،
انتخاب شغل
باید سعى کنیم شغلهایى را برگزینیم که بهره بیشترى براى جامعه داشته باشند و علاقه خود را در انتخاب شغل، بر اساس نیاز جامعه و تواناییهاى خودمان تعیین کنیم.
مواظب باشیم که علاقههاى کاذب و صورى و موقتى در کار نباشد.
شغلهاى تولیدى و محورى و زیربنایى، که در آنها خلاّقیت و ابداع و نوآورى نیز باشد، البته ارجحند، و حتىالامکان شغلهاى مجازى را انتخاب نکنیم و سرانجام، به شغلهاى بپردازیم که به مرور زمان، رشد و تعالى خود شغل و رشد و تعالى خود ما را در پى داشته باشند.
بدینسان، شغل انسان، همیشه جذّابیت خود را حفظ مىکند.
،
شغل; به عنوان یک تکلیف
آگاه باشیم که شغل، نمایش و پُز هویت ما نیست.
گمان نبریم که شغل ما، خودِ ماست، بلکه هویت ما در بندگى است، و در نتیجه فکر نکنیم که اگر فلان شغل یا مقام را نداشتیم، خود ما هم نیستیم.
اگر موضع ما نسبت به شغلمان، حالت شغلپرستى و هدف به خود گیرد، این نوعى شرک است و مىتواند مقدّمه سقوط باشد.
شغل را به عنوان یک تکلیف الهى قلمداد کنیم.
یاز طرفى دیگر، مواظب باشیم که شغل یک تکلیف صورى و پایاپاى نباشد; یعنى مث نگوییم اینقدر حقوق مىگیریم، اینقدر هم کار مىکنیم، و علاقهمندى و تلاش خود را تابع میزان حقوق قرار دهیم، بلکه در چارچوب تعهدى که داریم و بدان سبب شغل را قبول کردهایم، به تعهد خود به نحو احسن وفادار باشیم، و خلاصه این که شغل، ابزار است; ابزارى براى بندگى.
هر چه شغل بیشتر در راه بندگى به کار گرفته شود، ارزشى بیشتر دارد.
،
مشغله زیاد
حتى الامکان بکوشیم در شغل خود، یکبُعدى و عملزده نشویم و بدانیم که جز شغل، امورى دیگر نیز هست; مثل امور خانواده، امور عبادى، مطالعه، استراحت و سایر ابعاد زندگى، که به آنها نیز باید رسید.
هر چیز به جاى خویش نیکو است.
مواظب باشیم که یک شغل بیشتر نداشته باشیم، اشخاصى که داراى چند شغل هستند، به علت عدم کشش و توانایى، حتماً در بعضى از آنها، دچار کمکارى، گناه و بدکارى مىشوند.
حتىالامکان سعى کنیم از 24 ساعت، 8 ساعت بیشتر کار نکنیم و مابقى را به امور دیگر زندگى بپردازیم.
و همین است که على(علیه السلام) مىفرماید:
اگر مىخواهید برسید، در امور خود تخفیف دهید.
،
علاقهمندى به کار
چنان که گفتیم، شغل، تکلیف ماست، و باید آن را تکلیف الهى خود قلمداد کنیم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، این مسئولیت خود را درست انجام دهیم و بهانههایى مثل میزان حقوق، نارضایتى از مافوق و ناراحتیهاى شخصى، باعث نشود که به کمکارى یا بدکارى مبتلا شویم.
بدانیم که شغل، امانتى است که باید برایش امانتدارى خوب باشیم و بدانیم که خدا، ناظر بر کار ماست.
،
تقسیم کار روزانه
سعى کنیم در شب و روز کارهایمان را تقسیم کنیم و برنامهریزى روزانه داشته باشیم، و حداکثر 8 ساعت کار کنیم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگیریم.
،
بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است که باید قدر آن را بشناسیم و از این پیشآمد عبرتآموز استقبال کنیم و بدانیم که (تلک الایّام نداولها بین النّاس)
و بدانیم که هر کس، در این دنیا فرصتى دارد، و این زحمت براى رسیدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و این فرصت، تمام شدنى است، اما مهم این است که بهره درست از این فرصت را نصیب خود کنیم.
با این مقدمه، باید حواس ما جمع باشد که بازنشستگى را به انگیزههاى کاذب دنیایى و توجیههاى کاذب مادى، آغاز تلاش دنیایى خود به حساب نیاوریم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نیندازیم، بلکه با قدرى تامل و تفکر و قناعت و توکل، امور را به دست خدا بسپاریم و در بازنشستگى، به فکر تصفیه و تزکیه و عبادت و آرامش بیشتر باشیم که این حق ماست که بعد از کار و تلاش طولانى، به آنها بپردازیم و به فکر معنویات و آن یدنیاى خود باشیم.
البته، با این بحث، نمىخواهیم بگوییم که در دوران بازنشستگى اص کار نکنیم، بلکه کارهایى در شان بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانیم.
،
ابعاد مختلف زندگى
یباید مواظب باشیم که در زندگى، یکبُعدى (مث عملزدگى) یا چند بُعدى نشویم، بلکه همه بُعدى باشیم و بدانیم که هر چیز به جاى خویش نیکوست و در این مورد نکاتى چند قابل تذکر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشیم که در زندگى ماشینى امروزه و عصر حاضر، وضعیت، نیازها، رفاهها و زیادهخواهیها طورى است که اگر در 24 ساعت هم کار کنیم، کافى نیست و بلکه باز هم کم مىآوریم.
بنابراین، باید حد منطق و عقل را رعایت کنیم و با بینش صحیح و برنامهریزى درست و این که مواظب باشیم شیطان ما را وسوسه نکند، و بىجهت نترساند، کار بکنیم و تلاش بکنیم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زیادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه کافى باشد و مخصوصاً بدانیم که زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فکرى و هیجانات روحى زیادى براى ما در پى دارد و باید خستگى و عدم تمرکز در امور را (با داشتن استراحت کافى) کمتر کنیم.
3 ـ مواظب تفریحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشیم.
با برنامهریزهاى دقیق، روزهاى تعطیل و جمعه و مرخصیها را در طبیعت و سیر در جهان هستى بگذرانیم، به دیدار فامیل و آشنایان برویم، صلهرحم داشته باشیم، سفرهاى زیارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و یا تفریحى مثل کنار دریا و شناسایى طبیعت زیبا را جزو برنامههاى خود قرار دهیم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت کافى توجه کنیم، به امور و مشکلاتشان توجه داشته باشیم، با آنها دوست باشیم، ارتباط خود را با آنها قطع نکنیم، در هدایتشان بکوشیم و تکلیف خود را درباره آنان درست انجام دهیم.
5 ـ محیط کار، خانه و محیط شغلى و زندگى، در نهایت آرامش و امنیت باشد و نگذاریم که تنشها و ناآرامیها بر آن حاکم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، که در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهیم و به آن اعتقاد داشته باشیم و در عمل پیاده کنیم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسیم، هر بُعد زندگى را درست ارزیابى کنیم و میراحوال و میرحال باشیم; یعنى به بهترین گونه از لحظه حال و لحظهاى که در آنیم، بهرهبردارى کنیم و در لحظه حال، در همان لحظه باشیم، نه این که الان، که در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستیم، فکر مغشوش و متلاطم ما در جاى دیگر باشد، و همین طور همه مسائل زندگى را و این امر را مىگویند:
"میرحال بودن"; یعنى حداکثر نصیب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداریم، غافل از لحظات زندگى خود نباشیم و با امور، سطحى برخورد نکنیم; ضمناً به یک بُعد، خود را خیلى مشغول نکنیم و مثل یک معتاد، به یک بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نکنیم، و مواظب باشیم که به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازیم و نیروى خود را بىجهت تلف نکنیم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى که دارد، وقت و سرمایه و عمر خود را بر سر آن بگذاریم.
باید هوشیار باشیم که در مقابل نقدینه پر ارزش عمر ما، که سکه به سکه به بازار عرضه مىکنیم و آنها را از دست مىدهیم، چه کالایى به دست مىآوریم و مواظب بده و بستانهاى خود باشیم.
مواظب باشیم که از زرنگیهایى که به دردمان نمىخورد، دورى کنیم.
این دنیا، چون ماهى است که به محضى که آن را به دست آوریم، فرار مىکند.
پس، به جاى صیّادى، صید بودن هم خوش است که همان صید در دام بندگى است; همان صید در دام کمال و عشق و ایثار.
،
راه و رسم مشخص زندگى
انسان باید با بصیرت کامل، به یک راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر این وضعیت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسیدن به چنین وضعیتى، باید معرفت یابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسیم.
در حقیقت، منظورمان از این بحث این است که در زندگى، معرفتى یابیم و سپس، این معرفت را در عمل پیاده کنیم.
یدر رسیدن به این راه، ذکر چند نکته ضرورى است:
اوّ، باید مواظب باشیم که در رسیدن به این راه و رسم، هیچگونه انحراف و کژى وجود نداشته باشد و کجفهى و انحراف در کار نباشد.
براى این تضمین، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و کمک از اساتید مطمئن و اولیاى خدا و دعا براى عنایت خدا در این راه قرار دهیم.
نکته بسیار مهم این است که زودتر به فکر عمل باشیم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فکر یاد گرفتن این راه باشیم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسیدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در کتابها هست، و در قفسه کتابخانه ما یا در قفسه ذهنیات ما هستند و خیلى مواظب باشیم که هدفمان انباشته کردن هر چه بیشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به کنار جو، پى پل مىگشتدیوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از این که به این الگوها و ارزشها رسیدیم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى کنیم که:
(من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ینتظر)
از میان مومنان مردانىاند که به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا کردند.
برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنان در همین انتظارند.
(یوما بدّلوا تبدی)
و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در این وضعیت، نورى بر او حاکم مىشود که ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه این حکمت و در فضاى اسم حکیم قرار مىگیرد، و شامل این آیه مىشود که:
(اومن کان میّتاً فاحییناهُ وجعلنا له نوراً یمشى به فى النّاس کمن مثله فى الظّلمات لیس بخارج منها کذلک زیّن للکافرین ما کانوا یعلمون)
آیا کسى که مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانیدیم و براى او نورى پدید آوردیم تا در پرتو آن میان مردم راه برود چون کسى است که گویى گرفتار در تاریکىهاست و از آن بیرون آمدنى نیست؟! این گونه براى کافران آنچه انجام مىدادند زینت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولیاى خدا مىشود که اولیاى خدا را حضرت على(علیه السلام) در رابطه با همین راه و رسم مشخص، چنین وصف مىفرماید:
قوم اخلصوا للّه فى عبادته ونظروا الى باطن الدّنیا حین نظر النّاس الى ظاهرها فعرفوا اجلها حین نحر الخلق سواهم یعاجلها، فترکوا منها ما عملوا انّه سیترکهم واماتوا منها ما عملوا سیمیتهم.
اولیاى خدا، مردمى هستند که خدا را به طور خالص عبادت مىکنند و وقتى مردم، به ظاهر دنیا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفکر و امعاننظر[ به باطن دنیا مىنگرند، و وقتى مردم، به چیزهاى زودگذر، دنیا مغرور مىشوند، اولیاى خدا به آینده و نعمتهاى قیامت نگاه مىکنند، و اولیاى خدا، چیزهایى که مىدانند، از اموال دنیا و مقامهاى ظاهرى، رهایشان مىسازد، خود آنها را رها مىکنند و چیزهایى که باعث هلاکت مىشود، خود، آنها را رها مىکنند.
و بعد از این که به این خطمشى مشخص رسیدیم، باید مواظب باشیم که زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاکم شده، ما را فریب ندهد و مستیهاى دروغین را که یک عده را مست کرده، براى خود آرزو نکنیم.
ملامت ملامتگران دنیا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنیاى دنیازدگان را نداشته باشیم، بلکه آرزوى زندگى اولیاى خدا را داشته باشیم.
و بالاخره، در این راه، به حکمت دست یابیم و نتایج آن عبارتند از:
،
بینش صحیح و چشم حقبین
در پناه این حکمت، به حق مىرسیم و حق را مىبینیم، و بر مبناى حق قضاوت مىکنیم و بر مبناى حق عمل مىکنیم و درست مىبینیم:
چشم حقبین به جز از حق نتواند دیدنباطل اندر نظر مردم باطلبین استدر حقیقت، نگاه ما، نگاه حقیقت و تعدیل است.
(خویش را تعدیل کن عشق و نظر.)،
تکلیف الهى
راهى که هدفش خداست، فقط به تکلیف الهى خود عمل مىکند، و تکلیف الهى چیزى جز بندگى نیست، و سرانجام به این نتیجه مىرسیم که در راه و رسم مشخص زندگى، که منظور این بحث است، به بندگى مىرسیم و در چارچوب بندگى و عبودیت، خط مشى ما مشخص مىشود; زیرا براى رسیدن به خدا، وسیلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى کن بندگى کن بندگىاز خودى بگذر که تا یابى خدافانى حق شو که تا یابى بقاگر تو را باید وصال راستینمحو شو والله اعلم بالیقیننهایت بندگى، وصال حق است و به عبارت دیگر، بندگى یک روى سکهاى است که آن رویش، حق است.
در بندگى به چه چیزى مىرسیم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به کمال.
بنابراین، در بندگى، کمال را مىجوییم; یعنى بىنهایت همه بىنهایتها را و به کمال توجه مىکنیم و در جهت کمال سیر مىکنیم، و این نتیجه اوّل بندگى است.
نتیجه دوم بندگى این است که به این کمال، عشق مىورزیم; چرا که کمال را دوست مىداریم.
بنابراین، در بندگى به عشق مىرسیم و سرانجام، در عشق، ایثار را مىآموزیم; چرا که اصل عشق، چیزى جز ایثار نیست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ایثار، چیزى جز از دست دادن منِ مجازى نیست; چرا که من اصلى، از دست رفتنى نیست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى که همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسیم و آن، مثلث سازنده کمال، عشق و ایثار است.
سرانجام، نتیجه غایى بندگى، که در مثلث کمال و عشق و ایثار، عاید ما مىشود، حلاوت بندگى است که همان حلاوت سرکردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا که جان، به جانان مىرسد.
در نیازهاى تن و نفس هم حلاوت داریم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسیم.
پیشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پیشه معنى بزندر جهان پوشیده گشتى و غنىچون برون آئى از اینجا چون کنىپیشهاى آموز کاندر آخرتاندر آید دخل کسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به این مرتبه مىرسد که حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجوید.
حلاوت سرکردن با خدا، سنگینى بار هجران را کم مىکند و سرکردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهایت، او را به وصال حق مىرساند و در این وصال، غیر خدا را فقط در چارچوب بندگى و تکلیف نگاه مىکند، که البته بار تکلیف نیز بار سنگینى بر دوش اوست; چرا که در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و دیگران نگاه مىکند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنیا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنیا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر کسى در چارچوب غیر بندگى، دنیا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تکبر اوست و اگر دنیا را نداشته باشد، باعث یاس و نومیدى.
چون به دریا مىتوانى راه یافتسوى یک قطره چرا باید شتافتقطره باشد هر که را دریا بودهر که جز دریا بود، سودا بودهر که داند گفت با خورشید رازاو تواند ماند از یک قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آیه 24 به بعد سوره مطفّفین:
(یسقون من رهیق مختوم ختامه مسک وفى ذلک فلیتنافس المتنافسون)
از بادهاى مُهر شده نوشاینده مىشوند; بادهاى که مُهر آن مشک است.
و در این نعمتها مشتاقان باید بر یکدیگر پیشى گیرند.
و در نهایت بندگى به جوشش بندگى مىرسد که جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ایمان به حق است و در عمل، تقوا یا عمل کردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگوید و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ایمان او حق است، فکر او مالامال از حق است و فکر و نیّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعایت مىکند و رعایت این ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراین، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسیر بندگى است، چه با زبان و چه در فکر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و همیشه در حال گرفتن فیض.
بندگى بیشتر، تجلّى بیشتر ذات حق، در ماست و در نهایت، ما مىشویم واسطه فیض حق.
بنابراین، متوجه مىشویم که انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در یحالى که در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نیست، بلکه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از کفر و بىایمان اوآن منافق مشک بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشک را بر تن مزن بر دل بمالمشک چبود نام پاک ذوالجلالدر این راه، عنایت پروردگار، شرط اصلى است; چرا که طبیعت ناتوان ما، لیاقت رسیدن به همه بىنهایتها را ندارد، جز با عنایت پروردگار.
دمدمه این ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هیهاى او استلیک داند هر که او را منظرى استکاین فغان این سرى هم زان سرى استیا رب این بخشش نه حد کار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گیر از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از این نفس پلیدکاردش تا استخوان ما رسیداز چو ما بیچارگان این بند سختکه گشاید جز تو اى سلطان تختاین چنین قفل گران را اى ودودکه تواند جز که فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانیم سرچون تو از مایى به ما نزدیکتربا چنین نزدیکىاى دوریم دوردر چنین تاریکىاى بفرست نوراین دعا هم بخشش و تعلیم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر میان خون و رود فهم و عقلجز ز اکرام تو نتوان کرد نقلاز دو پاره پیه، این نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره که زبان آمد ازومىرود سیلاب حکمت جو به جواین دعا از تو اجابت هم ز توایمن از تو مهابت هم ز تو
* * *
فصل پنجم : موانع رشد کمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزدیکتر مىشود وجودش بیشتر از خدا پر مىگردد و بیشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگیرد و به همان اندازه، به رشد و کمال مىرسد و به همان اندازه، از زذایل اخلاقى و بدیها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هویت ما و سرمایه ماست و باقیات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غیر بندگى است، پایهاش در بیرون از ماست و سرمایه صورى و موقتى، اما سرمایه دایم و جاودان ما نیست.
تمام رذایل آدمى، از کم و کاستى و نقص اوست که ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، یعنى توجه به کمال و نفس.
چنین توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ایثار است و این ایثار چیزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نیست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا کرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بیشتر به خدا توجه کند و نزدیک شود و براى خدا باشد، به کمال بیشترى مىرسد و در دورى از خداست که نقص و سختى پدید مىآید.
(فمن اعرض عن ذکرى فانّ معیشه ضنکا)
هر کس از یاد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاریک و ملول و تیرهاىدان که با زیور جسم همشیرهاىهر کس خوبى مىکند، به خود خوبى کرده و هر کس بدى کند، به خود بدى کرده است و هر کس مىگوید خوب، خود خوب است و هر کس مىگوید بد، خود بد است.
بنابراین، یادمان باشد که رشد و کمال ما در ارتباط با خدایمان شکل مىگیرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشکلات و گرفتاریهاى ما نیز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
دیو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئیلى گشت و آن دیوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىکند و چشم خدابین، و حقبین، خواهیم داشت و در این وضعیت "نظر پاک، جمله پاک بیند."
نتیجه این که بایستى جایگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا یا دورى از خدا یبدانیم.
مث اگر دروغ نمىگوییم، یا دزدى نمىکنیم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و این اصل است، اما نتایج حاصل از دروغ نگفتن یا دزدى نکردن نیز مسلّماً عاید ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در این فصل از موارد زیر بحث مىکنیم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خیال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غیبت;5 ـ مدح و ستایش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عیبجویى;7 ـ کبر;17 ـ ریا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوییم که از حد منطق و شرع بیرون است وگرنه، خواستهها و نیازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلکه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى کردن ماست.
خواست و تقدیر خدا بر این بوده که ما با عبور از این دنیا و نیازهاى طبیعى به هدف اعلاى حیات برسیم.
هواى نفس، همان زیادهخواهى و همه آن چیزهایى است که نفس براى انباشتن، نمایش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اینها، همان جهاد با نفس است که جهاد اکبر، همین است.
باید مواظب باشیم که نفس، در ما، همیشه حالت خفتگى دارد و در کمین است که فرعونیّت خود را نشان دهد.
ما باید به او فرصت ندهیم، و اگر نه، او چون اژدهایى است که اگر طعمه پیدا کرد، بیدار مىشود و ما خود، طعمه اوییم.
نفس، این حالت را دارد که اگر اطاعتش کنیم، باز هم بیشتر مىخواهد و بیشتر سرکشى مىکند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است که هر چه از آن بخوریم، تشنهتر مىشویم.
بنابراین، باید مواظب باشیم که به آنچه شرعى و منطقى است، عمل کنیم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشیم که از حرام به دور مانیم، و در درجه دوم، از مکروهات و در درجه آخر، که مربوط به اولیاى خداست، در مباحها نیز رعایت اعتدال و صحت را داشتهباشیم، که زیادهروى در مباحها نیز مىتواند منجر به سرکشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، یعنى مظاهر و تمتّعات دنیوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درک واقعى انسان گرفته مىشود و یک درک وهمى و مجازى به وجود مىآید و دریچه ادراک حقیقت بسته مىشود.
از طرف دیگر، مىدانیم که تعلق به غیر خدا، یعنى تعلق به فرع و جزء که او خود وابسته به اصل وکلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، که خود باید به اصل و کل بپیوندد، نتیجهاش هیچ است; چرا که بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وکلّ است و روزى به آن مىپیوندد.
بنابراین، باید مواظب باشیم که فرع و جزء را با اصل اشتباه نکنیم و به اصل دل ببندیم، که فرع نیز نزد اوست.
باید فرع را اصل نگیریم و یادمان باشد که فرع، وسیله رسیدن به اصل است و فرع یک روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در میزان رسانیدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشیم که در فرع، امانتدار خوبى باشیم و اداى امانت و تکلیف الهى خود را درست انجام دهیم، و در این صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خیر است; چرا که فرع، ما را به اصل رسانیدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببندیم و آن را هدف کنیم و از اصل غافل شویم، آن فرع، ممکن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش کند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خیر کامل به ما نرسد.
اى دوست شکر بهتر، یا آنکه شکر سازد؟خوبى قمر بهتر، یا آنکه قمر سازد؟اى باغ تویى خُوشتر، یا گلشن و گل در تو؟یا آنکه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بینشیا آنکه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟دریاى دل از لطفش پُر خسرو و پر شیرینوز قطره اندیشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آیهاى زیبا در باره تعلقات آمده است که مىفرماید:
(ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه)
خداوند براى هیچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت دیگر، یک قلب است و یک مطلوب.
نتایج زیانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعیت عجیبى در سازمان فکرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از این است که ارتباط و توجه و درک واقعى را از او مىگیرد و توجه و درکى وهمى جایگزین آن مىکند، و اینها در تعبیر قرآن کریم، (کالانعام بل هم اضلّ)
آمده; چرا که حیوان، این گونه تعلقات را ندارد، ولى درک دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چیزى که از تعلقات انسان است تا زمانى که آن را به دست نیاورده، حرص عجیبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همین است که ابراهیم(علیه السلام) بعد از دیدن ستاره و ماه و خورشید، گفت:
(لا اُحبّ الآفلین)
و این اشاره است به همه آنچه در دنیا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگیرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهایم، گرفتن آنها از ما یا ترک ما از آنها (با مرگ یا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناک مىکند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، یک عشق مجازى است.
در این عشق، انسان نسبت آن چیز یا مقام و مانند آن، عشق پیدا مىکند و در این عشق عیوب آن را نمىبیند و خود را کور و کر در اختیار آن مىگذارد.
از این رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبیند و همین است که خداوند در قرآن کریم مىفرماید:
(یارایت من اتّخذ الهه هواء افانت تکون علیه وکی ام تحسب اَنّ یاکثرهم یسمعون او یعقلون ان هم الاّ کالانعام بل هم اضلّ سبی)
آیا آن کس که هواى نفس خود را معبود خویش گرفتهاست دیدى؟ آیا مىتوانى ضامن او باشى؟! یا گمان دارى که بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟! آنان جز مانند ستوران نیستند.
بلکه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنین کسانى به معبودهاى خیالى توجه مىکنند و آنها را سرمایههاى خود مىسازند، در آن دنیا چیزى ندارند; چنان که خداوند متعال مىفرماید:
(وضلّ عنهم ما کانوا یدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محیص)
وآنچه از پیش مىخواندند از نظر آنان ناپدید مىشود و مىدانند که آنان را روى گریز نیست.
نتیجه این که، اگر انسان به غیر حق توجه کند، راه به جایى نمىبرد، و غیر حق آفل است، و فقط غیر حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سلیموا طلب آن را که مىتابد مقیمدل کندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهایى و سبکبالى خواهد بود.
جریان زندگى انسان، چون کشتى است که در دریا حرکت مىکند.
حال، اگر طوفانى درگیرد و کشتى، تهدید به غرق شود، باید براى نجات کشتیبان، مقدارى از بارهاى درون کشتى را به آب ریخت تا کشتیبان نجات یابد.
تعلقات ما هم همین است; هرچه کمتر باشند، بار کشتى زندگى سبکتر و کشتى سالمتر به ساحل خواهد رسید و در این جا به ویژه از تعلقات زاید سخن مىگوییم که بار سنگین آنها بر دوش ماست و باید مواظب باشیم که کمر ما زیر آن نشکند.
مواظب باشیم که در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسیدنى.
این امر شبیه به ماجراى مسافرى است که بناست به مقصدى برسد، اما در راه فریب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فکرى که دل خواهى سپرداز تو چیزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو کان بهتر استتا ز تو چیزى برد کان کمتر استو سرانجام، انسان باید حساب تعلقات خود را داشتهباشد "آرزو مىخواه لیک اندازه خواه."
و لذا باید مواظب باشیم که در این بده و بستانها و تعلقات، چه چیز را مىآوریم و چه چیز را از دست مىدهیم و همه نیروى خود را صرف فرع و جزء نکنیم و از اصل غافل نشویم و هدف اصلى حیات را فراموش نکنیم و خود را به سرمایههاى موقتى و سرابمانند فریب ندهیم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حریص بىنوادم بدم پا بسته دام نویمهر یکى گر باز و سیمرغى شویممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرویم اى بىنیازما در این انبار گندم مىکنیمگندم جمع آمده گُم مىکنیممىنیاندیشیم آخر ما به هوشکاین خلل در گندم است یا مکر موشموش تا انبار ما جوید ز دستوز انبار ما ویران شدهاستاول اى جان دفع شر موش کنوانگهان در جمع گندم جوش کنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله کجا استریزه ریزه صدق هر روزه چراجمع مىناید در این انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شیطانى و تعلقات نفسانى است که وارد قلب مىشوند و ذخایر معنوى و اعتقادى ما را ضایع مىکنند
3 ـ وهم و خیال
در این مبحث به دو نوع تفکر، اشاره مىکنیم:
یکى تفکر بدون فرمان عقل که همان وهم و خیال است و دوم تفکر در پناه عقل که خیال واقعى یا خیال الهى است.
وهم
این، همان خیال موهوم است که در پناه عقل نیست و عبارت است از یک دسته خیالپردازیهاى موهوم، که در ذهن خود، زمانى مىسازیم و زمانى از ذهن ما محو مىشوند، و در حقیقت، این تفکرات در منِ مجازى شکل مىگیرند و دور از واقعیاتند، اما اثر آنها در ما، حقیقى و هلاکتبار است.
در این وضعیّت، وهمیات در ذهن ما درمىآیند و سپس، ما آنها را در بیرون تصویر مىکنیم و این دو (یعنى ذهنیات ما و تصویر آنها، که هر دو مجازىاند) داراى نتیجه حقیقى مخرّب در ما خواهند بود.
براى روشن شدن مطلب مثال آن شیر را مىزنیم که حیوانات جنگل را آزار مىداد، اما هنگامى که نوبت خرگوش رسید، خرگوش از وهم و خیالات شیر استفاده کرد (منیّت، کبر، غرور و برتریها) و به او گفت که شیر دیگرى آمده که مىخواهد تو را هلاک کند.
شیر، بسیار به خشم آمد و گفت:
"شیر دوم کجاست؟" شیر دیگرى را در چاه دید که همو دشمن او بود (تصویر ذهنیات را در بیرون دید)، و بر عکس خود پرید و در چاه هلاک شد.
نتیجه وهمیات او، که مجازى بود، حقیقى بود که همان هلاکت باشد.
حمله بر خود مىکنى اى ساده مردهمچو آن شیرى که بر خود حمله کردعکس خود را او عدوى خویش دیدلاجرم بر خویش شمشیرى کشیدشیر خود را دید در چه وز علوخویش را نشناخت آندم از عدوشیر را در قعر پیدا شد که بودنقش او آن کش دگر کس مىنموداما موضوع مهم این است که براى آنان که با من مجازى رو به رو هستند:
من نبینم روى خود را اى ثمنمن ببینم روى تو، تو روى منولى اولیاى خدا، که با حقیقت رو به رو هستند، حقیقت انسانیّت خود را مىبینند.
آن کسى که او ببیند روى خویشنور او از نور خلقانست پیشمثال دوم:
براى روشن شدن وهم و خیال، داستانى است که در مثنوى آمده و بسیار جالب است.
مولوى در این داستان مىگوید:
کودکان مکتبى که دستورهاى استاد را مشکل دیدند، با هم متحد شدند تا چارهاى بیندیشند.
یکى از کودکان پیشنهاد کرد که استاد را در وهم و خیال بیندازیم که او بیمار است و چنین کردند.
موقعى که خدمت استاد رسیدند، یک به یک مىپرسیدند که:
استاد خیر باشد! شما را بیمار مىیابیم و در صورت شما نشانههاى بیمارى مىبینیم! استاد در اثر وهم و خیال و تلقین، خود را بیمار حس کرد و حتى نسبت به همسر خود بدبین شد که چرا صبح در منزل، با او همدردى نکرده است.
سپس، کودکان، استاد را تا خانه همراهى کردند و او در منزل بسترى شد و سر استاد هم به شدت درد گرفت و به شاگردان گفت:
به منزل بروید که درس تعطیل است.
جان همه روز از لگدکوب خیالوز زیان و سود و از خوف و زوالنى صفا مىماندش نى کر و فرنى به سوى آسمان راه سفرفکرت بد، ناخن پر زهر دانمىخراشد در روى جان
خیال الهى
خیال الهى، خیال در پناه عقل و تفکر را گویند و اعتقاد بر این است که تفکر و اندیشه در پناه عقل، نخستین قدم به سوى الهام الهى است.
در این جا پاى منِ مجازى در میان نیست، بلکه منِ اصلى کارسازى مىکند و تفکر درست و واقعى است.
آن خیالاتى که دام اولیا استعکس مه رویان بستان خدا استدر تفکر برین، انسان حق را مىبیند در پناه نور درون، و نور درون همان حکمت است و رسیدن به اسم کلیم.
نور حق بر نور حس تزیین شودمعنى نور على نور این بوددر این وضعیّت، کجاندیشى نیست، حقیقتنگرى در کار است، و همین اندیشه است که انسان را به سوى خدا سیر مىدهد; چرا که ما با تن و وهمیات و نفسانیات به سوى خدا سیرى نداریم، بلکه با اندیشه و تفکر برین، که نخستین مرحله از مراحل دستیابى به عقل کل است، به سوى هدف عالى حیات سیر مىکنیم.
فکر آن باشد که بگشاید رهىراه آن باشد که پیش آید شهىنتیجه کلّى این است که انسان در پناه فکر خود ساخته مىشود و سیر مىکند; یا سیر به سوى بدیها، یا به سوى خیر و خوبى.
اى برادر تو همه اندیشهاىمابقى را استخوان و ریشهاىگر بود اندیشهات گل گلشنىو بود خارى تو هیمه گلخنىآدمى را فربهى هست از خیالگر خیالاتش بود صاحب جمالور خیالاتش نماید ناخوشىمىنماید همچو موم در آتشى
4 ـ سوء ظن و بددلى
همان طور که در بحث وهم و خیال گفتیم، سوء ظن، گمانهاى بد است که در منِ مجازى و بدون فرماندهى عقل و من اصلى شکل مىگیرد، و در قرآن کریم آمده است:
(اجتنبوا کثیراً من الظّنّ انّ بعض الظّنّ اثم)
از بسیارى از گمانها بپرهیزید که پارهاى از گمانها، گناه است.
یو اصو گمان بد، حرام است و باز در قرآن کریم داریم که:
(ظننتم ظنّ السّوء وکنتم قوماً بوراً)
و گمان بد کردید و شما مردمى درخورِ هلاکت بودید.
کسى که ظن بد به بندگان خدا مىبرد، خود در وهم و خیال خود است و عیب در ذهنیات خود اوست; چرا که جز علاّم الغیوب، کسى از باطن دیگرى به طور کامل آگاه نیست و هیچ دلى، صد در صد با دل دیگران در ارتباط نیست که بتواند مقاصد و نیّات یدیگرى را کام دریابد، جز خدا، که او هم ستّار العیوب و غفور و رحمان است و اولیاى خدا نیز باید با اسماى ستّار و غفور و عفوّ با دیگران برخورد کنند، نه با کینه ذهنى خود.
همیشه باید در رابطه با دیگران فکر کنیم که آیا او نزد خدا محبوبتر است یا ما، و یا به عبارت دیگر، او عاقبت به خیر است یا ما.
حکم مستورى و مستى همه بر عاقبت استکس ندانست که آخر به چسان خواهد رفتیاصو نگاههایى که در منِ مجازى و در غیر فرمان عقل است، وهمآلود و با سوء ظن توام است، اما نگاه در پناه عقل و منِ اصلى، نمىتواند با کینه و کدورت و بدفکرى توام یباشد; چرا که در منِ اصلى اصو بدى و سوء راه ندارد و انسانِ خدا نمىتواند نگاه بد داشته باشد; زیرا به شفافیّت و پاکى و اخلاص او بدگمانى راه ندارد.
مرا پیر داناى مرشد شهابدو اندرز فرمود بر روى آبیکى آنکه بر خویش خویش بین مباشدگر آنکه بر خلق بدبین مباش
5 ـ مدح و ستایش
در نماز مىخوانیم که الحمد لله:
حمد مخصوص خداست و آن، ستایش اوست.
و همه مىدانیم که همه کمالات از اوست، پس همه ستایش متعلق به اوست، و لذا باید بدانیم که هیچ حمدى از هیچ حامدى در برابر هیچ امرى محمود سر نمىزند، مگر آن که در حقیقت، حمدِ خداست.
بنابراین، جنس حمد و همه حمد از آن خداست، و لذا باید در ستایش غیر خدا دقت کنیم مگر این که در چارچوب بینش توحیدى و توجه به عنایت خدا در دیگرى، این عنایت را به او تذکر دهیم، و غیر آن نباشد.
لذا اگر خودمان، طالب ستایش از دیگران باشیم، امر غلطى است و:
طالب حیرانى خلقانى شدىدست طمع اندر الوهیت زدىباید همان موقع که کسى ما را ستایش مىکند، از این سخنان به خداى خود پناه ببریم و بگوییم:
پروردگارا! من از او به نفس خود آگاهترم و پروردگارم از من آگاهتر; پس، خدایا! تو مرا بر آنچه بر من است و نمىدانند، ببخشاى.
و همین است که على(علیه السلام)مىفرماید:
"بهترین فرصت شیطان، در هنگامى است که تو را مدح مىکنند."
باید مواظب باشیم که تعریف دیگران باعث غرور ما نشود.
هر که را مردم سجودى مىکنندزهرها در جان او مىافکنندو سرانجام، باید مواظب باشیم که مدح دیگران تا چه حد از روى چاپلوسى و منافع شخصى است و تا چه حد از روى خیر و واقعیّت است.
و همینطور، خودمان باید مواظب باشیم که بىجهت دیگران را مدح و ذم نکنیم، و در چارچوب دروغ و تملق و چاپلوسى نباشد که حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود:
خذوا التّراب فى وجوه المداحین.
در صورت ستایشگران متملّق، خاک بپاشید.
نتیجه این که باید مدح و ذم ما، در چارچوب بینش الهى و براى خدا باشد، نه از روى حبّ و بغض و بغضهاى ناشى از موارد سوئى که در منِ مجازى ما شکل گرفتهاند.
6 ـ عُجب
عجب، عبارت است از خود را بزرگ و برتر شمردن، به جهت کمالاتى که در خود احساس یمىکنیم، خواه این کمالات در ما باشد، یا نباشد.
اصو باید بدانیم که احساس کمال در خود با مقایسه با دیگران، وهم و خیال بیش نیست; چرا که انسانِ خدا، کمال را در خدا مىبیند و با بندگى در مقابل خدا خود را به این کمال نزدیک مىکند، و گرنه، آنچه در خود، از علم و مال و مقام و نظایر آن، در مقایسه با دیگران مىبینیم، این مقایسهها و نسبتها درست نیست.
کمال هر کس در میزان ارتباط او با خداى اوست.
پس، عُجب یک نوع شرک است و حتى اگر کسى در کمالات عبودى خود نیز این بزرگى و برترى را احساس کند، باز غلط است.
عجب، از ذهنیات منِ مجازى و از آثار مشخص اوست.
لذا هر قدر انسان، به منِ اصلى و در نتیجه به خداى خود نزدیک شود، از عجب دور مىشود.
از زمینههاى مهم که باید مواظب باشیم ما را دچار عجب نکنند، مال، مقام، علم و عبادت است و ما در اینها، بندگى، شدن و رسیدن را مىخواهیم، نه خود بزرگبینى را.
آفات عجب
از آفات عجب، یکى کبر است.
در عجب، ما احساس بزرگى و برترى مىکنیم، اما در کبر، خود را نسبت به دیگران بزرگتر مىبینیم.
دیگر از آفات عجب، فراموشى گناه و مهمل گذاشتن آن است; به دلیل این که در فضاى منِ مجازى و اطمینان غلط به خود هستیم.
آفت سوم عجب، این است که اگر انسان عبادتى انجام دهد، آن را بزرگ مىشمارد و گویى بر خدا منت مىگذارد، و سرانجام، در عمل خود مىنگرد.
نگاه با عجب، آفات اعمال را مىپوشاند، در حالى که شخص خائف، آفات اعمال خود را مىبیند.
درمان عجب
براى درمان عجب، که مرضى عذابآور و مهلک است، باید پروردگار خود را خوب بشناسیم و بدانیم که عزّت و جلال همهاش، سزاوار اوست و بنابراین، عزّت و جلال سزاوار غیر او نیست.
و در نهایت، به عوامل فراهم کننده و سازنده عجب، مثل مال، مقام، علم و عبادت توجه کنیم که اینها همه ابزار بندگىاند، نه هدف.
7 ـ کِبر و تکبّر
کبر، عبارت است از این که انسان براى خود امتیازى نسبت به دیگران ببیند و ظهور این امر در عمل و زبان را تکبّر مىنامند.
نتیجه این صفت رذیله، خود را برتر دیدن و دیگران را تحقیر کردن است.
کبر در حقیقت، وهم و دروغ است و چون نتیجه وهم و دروغ، هیچ و پوچ است، از این رو، شخصى که کبر مىورزد، مرتباً درراه به ثمر رساندن چیزى که هرگز بهثمر نمىرسد، نیروى خویش را صرف مىکند، اما هیچ وقت این تلاش به ثمر نمىرسد.
لذا براى حفظ این عزّت دروغین و وهمى، همواره مىکوشد و در این تلاش، از دست زدن به گناه نیز ناگزیر خواهد بود.
مشکل مهمتر این که تکبّر، که ماخوذ از صفت کبریایى پروردگار است، متعلق به خداست و اگر انسان، ادعاى پوچ منیّت و اظهار وجود و امتیاز کند، به جنگ با خدا رفته و در نتیجه از خدا دور مىشود و این ادعاى پوچ، نوعى شرک نیز محسوب مىشود.
درمان کبر
روش مبارزه با کبر این است که آنچه ما به طور تئورى مىدانیم (= ایمان نظرى) که انسان عین ربط با پروردگار است و مىدانیم که ما، فى نفسه و فى ذاته، استقلالى نداریم، و عین ربط با خداییم و اگر نظر حق نباشد، هیچ نیستیم، این باور را در اعتقاد قلبى و عملى خود هم به وجود آوریم و روى آن بصیرت پیدا کنیم و در حقیقت به آن برسیم.
و دیگر، از راههاى دورى از کبر این است که در خود حضور قلب به وجود آوریم; چرا که حضور قلب، بندگى مىآورد و در بندگى، وهم و خیال و منیّت کمتر مىشود.
در غیر بندگى، نفس و منِ مجازى فعّالند و مىخواهند خود را چیزى حساب کنند و این، به جایى نمىرسد و باب ارتباط با حق، بیشتر بسته مىشود، اما در بندگى، منِ مجازى تضعیف مىشود.
تواضع
تواضع، نقطه مقابل کبر و تکبّر است; یعنى هر قدر از کبر دور شویم، به تواضع نزدیک مىشویم.
در تواضع، ما به اسم جلال خدا مىرسیم و این تجلّى، در ارتباط ما با دیگران جوشش مىکند، و ما با همه، متواضع هستیم.
و همین است که قرآن کریم مىفرماید:
(وعباد الرّحمن الّذین یمشون على الارض هوناً)
و بندگان خداى رحمان کسانىاند که روى زمین به آرامى گام برمىدارند.
8 ـ ذلّت و حقارت
همان طور که در بحث پیشین تذکر دادیم، در انسانِ خدا، هرچه کبر ضعیفتر مىشود، تواضع بیشتر مىشود، و تواضع جوشش وضعیت باطنى اوست که در ارتباط با خداى خود، از تکبر خالى مىشود و تواضع و خشوع باطنى پیدا مىکند، و سپس به جوشش این وضعیّت باطن، در ظاهر خود و ارتباط با دیگران مىرسد، اما باید مواظب باشد که این تواضع به ذلت و حقارت منجر نشود.
و این امر، در صورتى است که انسان براى اغراض دنیوى، خود را مقابل این و آن خوار و حقیر کند، و در حقیقت، فراموش کند که همه امور به دست خداست و خدا، کارساز اصلى است، و دیگران واسطه اویند.
و همین است که خداى تعالى مىفرماید:
(ولله العزّه ولرسوله وللمومنین)
وعزّت از آن خداوند و از آن پیامبر او و مومنین است.
پس، انسانِ خدا، باید عزّت خود را حفظ کند و حفظ عزّت، یعنى رعایت شان حقیقت انسانیّت، وگرنه اگر انسان، نفس خود را نزد خود حقیر کند، مطلوب است.
9 ـ حبّ جاه و خودپسندى
حبّ جاه عبارت است از احساس شهرت و بزرگى و ریا، به طورى که مردم فکر کنند که او در شهرت، انسان بزرگى است خواه این کمال در او باشد یا نباشد و کسى که آوازهاش بلند شود، کم مىشود که در دنیا و آخرت سالم بماند، و همین است که در قرآن کریم داریم:
(تلک الدّار الآخره نجعلها للّذین لا یریدون علوّاً فى الارض ولا فساداً)
آن سراى آخرت را براى کسانى قرار مىدهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند.
عوارض حبّ جاه
در حبّ جاه، رضا و خواست خدا، در نظر شخص مطرح نیست، بلکه او از روى ریا و خودنمایى، افعال خود را براى پُز و نمایش جلوه مىدهد و روز و شب به فکر این است که منزلت خود را نزد این و آن زیاد کند و در این راه به انواع معاصى، روى مىآورد و ضمناً از عیوب خود پردهپوشى مىکند، و سرانجام در حبّ جاه، از عبودیّت دور مىشود و در نتیجه از رحمت حق، محروم مىگردد.
درمان حبّ جاه
انسان باید توجه کند که جلال و بزرگى، همه از آنِ پروردگار است و کسى را از این صفت، نصیبى نیست و بنده، جز فروتنى و ذلت در مقابل او چیزى ندارد.
و در رابطه با دیگران نیز بداند که به دست آوردن جاه، با تسخیر فریبکارانه قلوب عوام، براى چند روز موقتى این دنیا، نه او را به کمال مىرساند و نه باعث کبر یا جلالت و عظمت او مىشود، و شیطان لعین، این مجازها را در او ایجاد کرده تا او را از یاد خدا دور کند، و از اتصال به جلال و جاه پروردگار بىنصیب گرداند و همین است که در قرآن کریم داریم:
(اُولئک الّذین اشتروا الحیاه الدّنیا بالآخره فلا یخفّف عنهم العذاب ولا هم ینصرون)
ایشانند، که خریدند زندگانى دنیا را به آخرت.
پس عذاب ایشان هرگز تخفیف دادهنمىشود.
10 ـ آمال و آرزوها
آمال و آرزوها، بیشتر خواستن از دنیا و بیشتر بودن در دنیا را مىگویند.
این را به نام "طول امل" یا "قصر امل" نیز مىنامند که این در مورد غیر خداست; چرا که "آرزوى خدارا داشتن" هدف اعلاى حیات است.
طول امل، گرچه در بیرون ماست و حالت اعتبارى دارد، اما در باطن نهاد ما، پایگاهى واقعى پیدا مىکند و با درون ما، ارتباط مىیابد و خلاصه باعث توجه و اتحاد باطن، با آن موضوع مىشود و کم کم پایگاه وجودى ما را پر مىکند و ما را از خودِ اصلى بیگانه مىگرداند و در حقیقت هویت اصلى خود را از دست مىدهیم.
در آرزوهاى غیر خدایى باید آنچه در تقدیر مدبّر حکیم براى رسیدن به هدف اعلاى حیات قرار داده شده و مورد نیاز است، مطلوب بدانیم و لاغیر.
خلاصه "آرزو مىخواه لیک اندازه خواه."
و اما در همین آرزوهاى منطقى مواظب باشیم که به گناه نیفتیم و رعایت حلال و حرام آن را بنماییم.
باید مواظب باشیم که دل خود را با آمال و آرزوها گره نزنیم که هرچه آرزوها کمتر باشد، ارتباط ما با خدا بیشتر است.
رو هوى بگذار تا بوى خدادر مشامت در رسد اى کدخدااین که یکى از دانشمندان مىگوید:
"آرزو خوب است، اما تا موقعى که به آن نرسیدهام."
خیلى معنىدار و ظریف است.
تا به آرزوها نرسیدهایم فکر مىکنیم اگر برسیم، قانع یا خوشبخت مىشویم، و تا هنگامى که به آنها نرسیدهایم، خود را خلعسلاح و بدبخت مىدانیم، اما هر وقت به آنها مىرسیم، متوجه مىشویم که گویى خوشبختى ما را تامین نکردهاند; چرا که حقیقت جان ما در ارتباط با جان عالم اقناع مىشود.
و همین است که مىگویند:
"یک عده به آروزى دیگران مىرسند."
و این جمله هم جملهاى ظریف و زیباست و معنایش این است که فلان آرزویى که مورد نظر است و دیگرى به آن رسیده است، معلوم نیست او را به کمال رسانیده باشد، اما چون در آرزوى ما هست، فکر مىکنیم که او رسیدهاست.
رسیدن و شدن و کمال انسان، مافوق آرزوها و آمال دنیوى است.
غایت آمال اولیاى خدا در این دنیا، خداست.
و همین است که در دعاى کمیل مىخوانیم:
"یا غایه آمال العارفین"
و یا در دعاى عرفه مىخوانیم:
"یا منتهى غایه الطّالبین"
و همین است که در نامه سى و یکم نهج البلاغه حضرت على(علیه السلام) به امام حسن(علیه السلام)سفارش مىفرماید:
واعلم یقیناً انّک لن تبلُغ آمالک.
و بدان که بىگمان به آروزهایت نخواهى رسید.
یبنابراین، آرزوها اوّ هدف نیستند; ثانیاً، هر آرزویى مقدمه آرزویى دیگر است الى ما شاء الله که به انتهاى آن نمىرسیم; ثالثاً، هدف اعلاى حیات، خدا و قرب به اوست.
و همین است که حضرت على(علیه السلام) در ادامه نامه مىفرماید:
فخفّض فى الطّلب.
پس، خواستههاى خود را کم کن.
بند بگسل باش آزاد اى پسرچند باشى بند سیم و بند زرگر بریزى بحر را در کوزهاىچند گنجد قیمت یک روزهاىکوزه چشم حریصان پر نشدتا صدف قانع نشد، پر دُر نشد
12 ـ حسد
حسد، داراى مراتبى است و نیز از شدت و ضعف برخوردار است.
بدترین نوع آن این است که ما آرزو کنیم که نعمت یا مقامى که دیگرى دارد، از او گرفته شود و نوع دوم آن است که نعمت و مقام او از او گرفته شود و به ما داده شود.
وسرانجام، نوع سوم، آن است که آرزو کنیم نعمت و مقامى که دیگرى دارد، ما هم مثل آن را داشتهباشیم.
البته هر سه نوع مذموم است و به حساب حسد گذاشته مىشود.
یتوضیح این که شخص حسود باید بداند که اوّ مال و مقام این دنیا اعتبارات و امانات هستند که خداوند جهت رفع امور زندگى افراد مقدّر کرده و خود آن مال یا مقام، هدف نیست، بلکه میزان، امانتدارى و انجام تکلیف در مورد آن مال یا مقام است.
با توضیحى که دادیم، مال و مقام انسان را به هدف اعلاى حیات نمىرساند، اما مال و مقام، ابزارى هستند که حتى اگر تکلیف و امانت خود را درست نسبت به آنها انجام دهیم، ممکن است شرّ باشند.
و لذا به ظواهر حسادت کردن، غیر از حسادت، مصیبت هم هست.
ثانیاً، داشتن یا نداشتن این دنیا، که همهاش اعتبارات است، چقدر ارزش دارد که انسان به آن حسادت کند؟! اما نتیجه خطرناکتر که از حسادت به وجود مىآید، این است که شخص، در حقیقت نسبت به نعمت خدا و قسمتى که مدبّر حکیم قرار داده، مخالفت کند و در حقیقت، به فعل حق اعتراض دارد، و لذا در عمل و فکر خود عصیان مىکند و در نتیجه به دین خود و عبودیّت خود آفت مىرساند و حال و هواى عبودى را از خود مىگیرد.
تنها مورد مجاز براى مردم معمولى، این است که از خدا بخواهند (بدون نظر به دیگران و مقایسه با دیگران که همان حالت حسادت است) آنقدر زندگى آنان را تامین کند که بتوانند با شادابى و طراوت بندگى کنند و البته ایرادى که به این امر وارد است، این است که ما براى خدا، تکلیف تعیین کردهایم و خدا، هرچه به ما داده، باید در مقام رضا آن را بهترین بدانیم و به قسم خود راضى باشیم.
مهم آن است که قسم خود را نردبان رسیدن به حق قرار دهیم، لذا هر چه خدا مقدر فرموده و هر چه داده، خوب است.
نکته مهم دیگر این که، خدا بنده را در داشتن مىآزماید و گاهى در نداشتن.
مهم، مرتبه عبودى ماست که در این راه تعیین مىشود.
البته، اگر مال و مقام باشد و حلال و حرام آن نیز رعایت شود و در راه بندگى به کار گرفته شود، بسیار مطلوب است.
تنها مورد پسندیده براى ما، غبطه است، آن هم فقط در اعمال و مقامهاى عبودى، و نسبت به اولیاى خدا که انسان آرزو کند که خدایا مرا نیز به آن مقامها برسان و این مقبول است، اما اگر همین امر، در مورد امور دنیوى باشد که:
"خدایا مرا مانند فلان کس، که در امور دنیوى به ظاهر موفق است، موفق بگردان."
البته این درجهاى از حسد را دارد.
در قرآن کریم در باره حسد، در سوره یوسف، همان مثال برادران یوسف آمده است که به یوسف حسد بردند و در سوره فلق مىفرماید:
"به خدا پناه ببرید در موقع حسدِ حسودان."
13 ـ سستى در عمل
انسان همیشه در زبان و ادعاى خود، در همه زمینهها شوق نشان مىدهد و خود را موفق مىداند، اما در عمل، مىتواند روحیه عبودىاش ضعیف باشد و دایم بهانههایى براى انجام ندادن عمل آورد.
همین است که على(علیه السلام) مىفرماید:
"بیشترین سخنى که به زبان مىآید، حق است و کمترین سخنى که در عمل مىآید، آن هم حق است."
همیشه باید سعى کنیم که انسانِ عمل و تکلیف باشیم.
لفظ و ادعا ممکن است ظاهر خوبى داشتهباشد، اما عمل، حلاوتى دیگر دارد، و آن هم عمل حق و در راه عبودیت.
اگر عمل ما با زبان ما هماهنگ نباشد، دقیقاً پاى شیطان در کار است و از طریق وسوسه نفس، ما را از عمل باز مىدارد و نفس و شیطان، همیشه ما را از حرکت و عمل حق باز مىدارند.
بنابراین، سستى در عمل، از حجابهاى ظلمانى و از موانع راه در سیر و سلوک به سوى هدف اعلاى حیات است.
شیطان همیشه مایل است که یا ما را از عمل باز دارد، یا به بیراهه ببرد.
یکى از مهمترین القائات شیطان و نفس، این است که ما را به آینده امیدوار مىکند و مىخواهد در همین زمان موجود، ما را فریب دهد تا نصیب ما در زمان حال را از دستمان بگرید، لذا باید مواظب باشیم، میر حال و میر احوال باشیم و هرگز با امید به آینده، حال را از خود نگیریم.
14 ـ دروغ
دروغ از گناهان کبیره است و نه تنها در قرآن و شرع مقدس مذمت شده و عذاب قطعى دارد، بلکه زشتىاش در عقل و منطق روشن است.
علاوه بر این، با دروغ در روابط اجتماعى، اعتماد سلب مىشود و در بىاعتمادى، نتایج و مشکلات فراوانى در روابط اجتماعى پدید مىآید.
دروغ در گفتار:
همان سخن دروغ است و در قرآن کریم اشاراتى در این باره داریم; من جمله در سوره نور، آیه هفتم، که آمده است:
(اَنّ لعنه الله علیه اِن کان من الکاذبین)
لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگویان باشد.
و در سوره حج، آیه سىام، داریم:
(واجتنبوا قول الزّور)
از گفتار باطل اجتناب ورزید.
غیر از حرمت دروغ، بحث در این است که جرئت بر دروغ در ابتداى کار موجب انحراف نفس از واقعیت و غفلت از حق و پوشانیدن آن مىشود و مداومت بر این کار، موجب حصول ملکه کذب مىشود که از زشتترین و خبیثترین ملکات است.
خداوند در سوره زمر، آیه سوم، مىفرماید:
(انّ الله لا یهدى من هو کاذب کفّار)
خدا آن کسى را که دروغپرداز ناسپاس است هدایت نمىکند.
دروغ در عمل:
موقعى است که در ظاهر، اعمالى از انسان سرزَنَد که دلالت بر خوبى او کند، امّا باطناً و قلباً این طور نباشد، و خلاصه، ظاهر و باطن او یکى نباشد، و در نتیجه، صدق و راستى ـ که همان یکى بودن ظاهر و باطن است ـ ندارد.
دروغ در اخلاق:
این است که کسى مدّعى خوف از خدا و شکر و تسلیم یا تظاهر به خوب بودن کند، اما در باطن چنین نباشد.
اذا السرور والاعلان المومن الستوىفقد غرفى الدارین والمستوجب الثناءوان خالف الاعلان سراً ضمالهعلى سعیه فضل سوى الکدو الفناءکما خالص الدینار فى السوق نافقومغشوشه المرود لا یقتضى المنى
15 ـ غیبت
اگر در غیاب کسى، چیزى گفته شود و این سخن به گوش او برسد.
و او به آن امر راضى نباشد، غیبت است و حال اگر این صفت در او باشد (چه خوب و چه بد) غیبت است; مثل این که بگوییم:
فلان کس فلان حُسن را دارد (در حالى که او دارد) و یا فلان عیب را دارد (و این عیب هم در اوست).
در هر صورت چه خوب او را بگوییم که در او هست، و چه بد او را بگوییم که در او هست، اگر او ناراضى است، غیبت است، امّا اگر سخنى در حق کسى بگوییم که در او نیست (چه خوب و چه بد)، بهتان است.
در قرآن کریم آمده است:
(ولا تجسّسوا ولا یغتب بعضکم بعضاً ایحّب احدکم اَن یاکل لحم اخیه میتاً فکرهتموه)
و جاسوسى مکنید و بعضى از شما غیبت کسى نکند; آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مردهاش را بخورد؟! از آن کراهت دارید.
همچنین، در قرآن کریم آمده است:
(اِنّ الّذین یحبّون ان تشیع الفاحشه فى الّذین آمنوا لهم عذاب الیم)
کسانى که دوست دارند که زشتکارى در میان آنان که ایمان آوردهاند، شیوع پیدا کند، براى آنان در دنیا و آخرت عذابى پردرد خواهد بود.
حضرت صادق(علیه السلام) در تفسیر این آیه فرموده است که مراد افرادى هستند که امر قبیحى را که از برادر ایمانى خود دیده یا شنیدهاند، بازمىگویند.
و چقدر زشت است که ما از عیوب خود غافل شویم و به عیوب دیگران بپردازیم.
و حاصل سخن این که انسان عاقل باید تامل کند که اگر غیبت کسى را مىکند و دوست اوست، اظهار عیوب دوست خود از مروّت و انصاف به دور است و وارد در گناه غیبت نیز شده است، و اگر عیوب دشمن خود را اظهار مىکند، کشیدن بار گناهان و خطاهاى او حماقت و نادانى است.
16 ـ عیبجویى
باید دانست که در مقام بندگى، همیشه و در همه حال، درجاتى از نقص و قصور وجود دارد و لذا انسان، هر اندازه که متعالى باشد، باز در مقابل کمال مطلق، ناقص است.
از طرفى، هر فردى، جز معصومین(علیهم السلام)، افزون بر نقاط ضعف، نقاط مثبت و قوّت نیز دارد.
این خیلى بد است که ما همیشه عینک بدبینى داشتهباشیم و عیبها را ببینیم:
پیش چشمت داشتى شیشه کبودوان سبب عالم کبودت مىنمودیاصو گروهى تنها عیبها را مىبینند و مىگویند، و خیر و خوبى را کمتر مىبینند و کمتر مىگویند و این امر در درجه اوّل برمىگردد به بینش ناقص خودشان.
آنکس که نکو گفت، هم او خود نیکو استوآن کس که بدى گفت بدى سیرت اوستحال متکلم از کلامش پیدا استاز کوزه همان برون تراود که در اوستعیبها را در دیگران و امور زندگى و در پیشامدها، به صورت یک بُعدى و صورى دیدن، بدون این که جوانب و عمق مطلب را بنگریم، حاکى از عیب نگرش خود ما و عدم بصیرت و بینش صحیح در خود ماست.
از طرف دیگر، انسانِ خدا، در دیگران که مشکلى دارند، با کینه برخورد نمىکند، بلکه از درِ دلسوزى و ترحّم برخورد مىکند و این نیز در برخورد او تعدیل به وجود مىآورد.
گفت حقشان گر شما روشنگریددر سیه کاران، مغفل ننگریدیعیب نادیدن و پوشیدن آن به معناى رضایت از بدى و تشویق آن نیست، بلکه اوّ باید این عیب را در خود از بین برد، تا مایه عبرت خود ما شود، ثانیاً در برخورد با عیوب دیگران، اگر نیاز به عکس العمل و تذکر هست، باید بسیار پخته و عالمانه برخورد کرد و اگر این اقدام را در توان خود ندیدیم، به هرحال، در دل به آن راضى نخواهیم بود.
17 ـ ریا
ریا عبارت است از نشان دادن اعمال خود به غیر خدا، براى به دست آوردن منزلت بیشتر نزد دیگران، و لذا از رذایل اخلاقى و افعال حرام محسوب مىشود.
انواع ریا
نوع اوّل آن است که انسان در اعمال خود به خدا توجه ندارد و منظورش به طور کلى غیر خداست.
چنین آدمى از مرتبه بندگى خارج است و اعمالش براى این دنیاست و باقیات صالحات ندارد، گرچه در این دنیا ممکن است سرمایههاى موقتى داشتهباشد.
در نوع دوم، عمل انسان براى غیر خداست، اما در درجه دوم و فرع بر آن، به خدا هم توجه دارد.
در نوع سوم، انسان در اعمال خود، به یک نسبت خدا و غیر را توجه دارد.
هر سه مورد فوق مذمت شده و انسان را از راه عبودیت باز مىدارند.
در نوع چهارم، انسان در اعمال خود، فقط خدا را در نظر دارد، اما از این که عملش در دید مردم قرار گیرد، خوشحال مىشود.
بنابراین، در موقع عمل، تمایل دارد عملش را دیگران ببینند و این امر، باعث لذّت او مىشود.
نوع چهارم، نیز داراى ایراد است و در سیر و سلوک مشکل ایجاد مىکند.
در نوع پنجم، انسان در اعمال خود، فقط خدا را در نظر دارد و اعمالش را در معرض دید این و آن نمىگذارد، ولى اگر دیگران متوجه شوند، برایش آن حالت ریایى را ندارد.
و این نوع بسیار مطلوب است.
البته، باید مواظب باشیم که در این امر افراط و تفریط نکنیم; یعنى اگر نظرمان واقعاً خدایى است و در در دید دیگران باز هم نظر خدایى ما مختل نمىشود، عیبى ندارد که امور خیر را دیگران بدانند، و ثانیاً کارهاى ملامتگرانه هم بد است.
براى مثال، کسى از ما مىپرسد که آیا نماز اول وقت مىخوانیم یا نه، و ما هم مىخوانیم، اما آن را از او مخفى مىکنیم و خلاصه باید مواظب باشیم که براى دورى از ریا، عمل واجب یا تکلیفىاز ما فوت نشود که آن هم دام شیطان است.
انواع دیگر ریا
علاوه بر موارد فوق، که اعمال و رفتار عبودى ماست، در اعمال و رفتار غیر عبودى ـ مثل گفتار، نگاه، لباس پوشیدن، راه رفتن، غذا خوردن و وضع ظاهر ـ نیز باید مواظب باشیم که ریا نشان ندهیم.
نباید طورى خود را چنین نشان دهیم که اهل تزکیه و سلوک هستیم و یا بخواهیم مردم ما را چنین و چنان بدانند.
البته، هر وقت انسانِ خدا، به درجهاى از مقامات باطنى برسد و جوششى از باطن تزکیه شده و نورانى در او ظاهر گردد که حالاتى ناخودآگاه و بىشائبه است، این یک امر ناگزیر است و از کوزه برون همان تراود که در اوست.
18 ـ حجابهاى ظلمانى
اگر نورى را در نظر بگیریم که از یک مبدا بىنهایت مىتابد و بعد از تابیدن بر سر آن شیشهها و موانعى بگذاریم، این نور، بعد از گذشتن از شیشهها، ضعیف مىشود و درخشش خود را از دست مىدهد
روح خدایى انسان نیز بعد از ساطع شدن از ذات لایزال الهى و آمدن و مجاور شدن با تن و نفس همان حالت گذشتن نور از موانع و شیشههاى مختلف را دارد.
حجابهاى تن و نفس، شفافیّت اصلى نور را با کدورتهاى خود در هم آمیزند.
مثال دیگر آن، آینهاى است که آن پاکى و شفافیّت اصلى را ندارد و کدورتهایى روى آن است که باعث مىشود تصویر کامل در آن انعکاس نیابد.
انسان آینه تمام نماى حق است، به شرطى که این آینه زنگارى نداشتهباشد.
حجابهاى ظلمانى، همان رذایل اخلاقى، گناهان و هواهاى نفسانى هستند، و در یک جمله همه بدیها، حجابهاى ظلمانى ما هستند و اینها بین ما و خداى ما مانع مىشوند.
بدیها، بسته به تناسب خود و تناسب روحى انسان، نوعى خصوصیّت عینى به وجود مىآورند (و نه اعتبارى).
براى مثال، وجود حسد و ریا، نوعى خصوصیّت است که در وجود ما عینیت دارد و رنگ خاصى است که در ما کارسازى مىکند.
(صبغه الله ومن احسن مِن الله صبغه ونحن له عابدون)
]این است[ نگارگرى الهى; وکیست خوش نگارتر از خدا؟ وما او را پرستندگانیم.
(کلاّ بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون کَلاّ انّهم عَن رَبّهم یومئذ لمحجوبون)
نه چنین است، بلکه آنچه مرتکب مىشوند زنگار بر دلهایش بستهاست، زهى پندار، که آنان در آن روز، از پروردگارشان سخت محجوبند.
آیات بالا، از تکذیبکنندگان آیات الهى، که حجابهاى ظلمانىاند، خبر مىدهند و مىفرمایند که این خصوصیتها و رنگها که خود آنها کسب کردهاند، حجاب قلب آنهاست و به دلیل وجود اینهاست که آنها از پروردگارشان محجوبند.
از آنچه گذشت متوجه شدیم که هر صفت رذیلهاى حجاب ظلمانى است بین ما و خدا.
این حجاب، چهره اصلى انسانى ما را، که ارتباط مستقیم با خدا دارد، مىپوشاند.
حجاب میان انسان و خدا
در نزد خدا، هیچ چیز محجوب نیست، و این در آیات قرآنى به خوبى روشن است:
(انّ الله لا یخفى علیه شىء فى الارض ولا فى السّماء)
در حقیقت، هیچ چیز ]نه[ در زمین و نه در آسمان بر خدا پوشیده نمىماند.
و یا مىفرماید:
(هو معکم اینما کنتم)
هر کجا باشید، خدا با شماست.
بنابراین، در منطق قرآن و عقل، همه چیز مشهود حضرت حق است و هیچ چیز محجوب از او نیست.
خداوند، محل افتادن همه قطرات باران را مىداند و محل سبز شدن همه ساقههاى درختان را.
خداوند حتى اگر ذرهاى به اندازه خردلى، در دل سنگى باشد (آیه 16 سوره لقمان) مىداند.
با دقت در موارد فوق، غیر از این که مىفهمیم این چه خدایى است و در معرفت او کاملتر مىشویم، این نتیجه را نیز مىگیریم که خدا، نزد همه اشیا حاضر است.
اما چگونه است که اشیا از او محجوبند؟ جواب آن خیلى روشن است و آن این که از طرف انسان حجاب خودى است که مانع است و گرنه عین ربط انسان و هستى با خدا به جاى خود، هست.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیستتو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز
19 ـ حجابهاى نورانى
گفتیم که حجابهاى ظلمانى، همه بدیهاى ما را شامل مىشود.
اما سالک الى الله، بعد از برداشتن حجابهاى ظلمانى، به عالم نور وارد مىشود:
(الله ولىّ الَّذین آمنوا یخرجهم من الظّلمات الى النّور)
خداوند سرور کسانى است که ایمان آوردهاند.
آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى مىبرد.
عالم نور نیز مرحلهاى است که بعد از برداشتن حجابهاى ظلمانى، نصیب ما مىشود و به آن مىرسیم; مثل بندگى، عمل خوب، کمالات، شهودها و کشفها.
نکته مهم این است که از این مرحله نیز باید بگذریم و به هدف نهایى که همان وصال حق است و لقاء الله برسیم.
پس، باید مواظب باشیم که مواردى که در عالم نور متذکر مىشویم، مبدّل به حجابى نشود (= حجاب نورانى) و همین است که در دعاى زیباى شعبانیّه داریم:
الهى هب لى کمال الانقطاع الیک وانور ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتّى تخرق ابصار القلوب حجب النّور فتصل الى معدن العظمه وتصیر ارواحنا معلّقه بعزّ قدسک.
خدایا! به من، کمال انقطاع را عنایت فرما، و چشم و دلم را از نورى که به تو نظر مىکند و تو را مىبیند، روشن فرما، تا حجابهاى نورانى را بشکافد و پیش برود و به معدن عزت تو برسد، و ارواح ما متعلّق به عزّ قدس تو باشد.
از این رو، باید مواظب باشیم که بعد از عبور از حجابهاى ظلمانى، در حجابهاى نورانى، که همه خوبیهاى ماست (همان طور که حجابهاى ظلمانى، همه بدیهاى مایند) نمانیم و یا حتى مغرور نشویم و شیفته آنها نشویم تا به مرتبه اصلى و شان نهایى خود، که وصال حق است و محو در او، برسیم.
خلاصه این که انسان از ظلمات به نور و وصال مىرسد و همین است که خداوند در آیه اوّل سوره ابراهیم(علیه السلام)مىفرماید:
(الر کتاب انزلناه الیک لتُخرج النّاس مِنَ الظّلمات الى النّور باذن ربّهم الى صراط العزیز الحمید)
کتابى است که آن را به سوى تو فرود آوردیم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاریکیها به سوى روشنایى بیرون آورى; به سوى راه آن شکستناپذیر ستوده.
این آیه اشاره است به ورود به نور، بعد از ظلمات و سپس این نور، ما را به دو اسم حمید و عزیز رهنمود مىکند که همان وجوه پروردگار هستند.
این وارد شدن و رسیدن، در قالب الفاظ و عبارات نمىگنجد و حقیقت آن را آنان که رسیدهاند، مىدانند و "آن را که خبر شد، خبرى بازنیامد."
با کفش دریاى کلى را اتصالهست بىچون و چگونه در کمالاتصالى بىتکلف بىقیاسهست رب الناس را با جان ناساتصالى که نگنجد در کمالگفتنش تکلیف باشد والسلامدر همین رسیدنهاست که انسان شامل حال و حدیث زیر مىشود:
قلب المومن عرش الرّحمن.
قلب مومن، عرش پروردگار است.
لا یسعنى سمائى ولا ارضى ویسعنى قلب عبدى المومن.
من در زمین و آسمان نمىگنجم، بلکه در قلب بنده مومن مىگنجم.
آن صفاى آینه، وصف دل استصورت بىمنتها را قابل استصورت بىصورت بىحد غیبز آینه دل تافت بر موسى ز جیبگرچه آن صورت نگنجد در فلکنه به عرش و کرسى و نى بر سمکز آنکه محدود است و معدود است آنآینه دل را نباشد حد بداناهل صیقل رستهاند از بو و رنگهر دمى بینند خوبى بىدرنگعکس هر نقشى نتابد تا ابدجز ز دل، هم با عدد هم بىعددتا نقوش هشت جنّت تافتهاستلوح دلشان را پذیرا یافتهاستبرترند از عرش و کرسى و سماساکنان مقعد صدق خداصد نشان دارند و محو مطلقاندچه نشان بل عین دیدار حقاند
20 ـ خروج از حجابها
بهترین راهها براى رهایى از حجابها، تعبد کامل پروردگار و تبعیّت کامل از قرآن است که این راه فطرت و هدایت الهى است.
در قرآن آمده است:
(وَمن یُسلِم وجههُ الى الله وهو مُحسِن فقد استَمسکَ بالعُروه الوثقى والَى الله عاقِبهُ الاُمور)
و هر کس خود را ـ در حالى که نیکوکار باشد ـ تسلیم خدا کند، بىگمان در ریسمان استوارترى چنگ در زده، و فرجام کارها به سوى خداست.
تعبد کامل پروردگار، حالتى در قلب انسان پدید مىآورد که جز خدا، چیزى در آن راه نمىیابد.
پس ایمان و عمل به آنچه قرآن مىگوید، باید مورد نظر باشد.
بایستى از هر گونه تخطّى و تخلّف و دخالت دادن راى و نظر و خواستههاى خود و دیگران اجتناب نمود که در قرآن مىفرماید:
(قُل اِنَّ هُدَى الله هُوَ الهُدى وَاُمِرنا لنسلَم لِرَبّ العالَمین)
بگو:
هدایت خداست که هدایت ]واقعى[ است و دستور یافتهایم که تسلیم پروردگار جهانیان باشیم.
فطرت انسان نیز همین است که قرآن کریم مىفرماید:
(فاقِمْ وَجهَک لِلدّین حَنیفاً فطرتَ اللهِ الّتى فطر النّاس عَلیها)
پس، روى خود را با گرایش تمام به حق، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است.
و این، همان راه تکوین و تعیین شده در آفرینش است.
اگر انسان تعبد کامل نداشته باشد و راهها را به صورت ناقص و آمیخته با هم در پیش گیرد، به نتیجه کامل نیز نمىرسد و خطر اغواى شیطان و انحرافها بیشتر مىشود; زیرا ممکن است امر بر او مشتبه و راه ورود شیطان هموارتر گردد.
حتى ممکن است در چنین مواردى، حق را باطل و باطل را حق و خیال را واقعیت و واقعیت را خیال، و نیست را هست و هست را نیست بداند و ببیند.
خدا درباره سالک الى الله، که تعبد کامل پروردگار را دارد، مىفرماید:
(الله ولىّ الذین آمنوا یخرجهم من الظّلمات الى النّور)
خداوند سرور کسانى است که ایمان آوردهاند.
آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى مىبرد.
او تحت ولایت حضرت حق است و سرانجام، در قرآن کریم چنین مىفرماید:
(وَاَنَّ هذا صراطى مستقیماً فاتَّبعوهُ ولا تَتَّبعوا السُّبُلَ فَتَفِرّقَ بِکُم عن سبیله ذلِکُم وَصّکُم بِه لَعَلَّکُم تتّقون)
و ]بدانید[ این است راه راست من.
پس، از آن پیروى کنید و از راهها]ى دیگر[ که شما را از وى پراکنده مىسازد، پیروى مکنید.
اینهاست که ]خدا[ شما را به آن سفارش کردهاست، باشد که به تقوا گرایید.
آیا با ریاضت و مجاهدت مىتوان از حجابهاى ظلمانى رهایى یافت؟ در خروج از حجابهاى ظلمانى، مجاهدت و ریاضت ممکن است چندان نتیجه مطلوبى ندهد، به خصوص اگر این مجاهدتها و ریاضتها انتخابى و صلیقهاى نیز باشد، اما ممکن است در یک بُعد و یک انتخاب، به نتیجهاى برسد; مثل برخى افراد که سالک راه حق نیستند، اما در اثر ریاضت بسیار ممکن است صاحب اراده یا نفوذهایى شوند.
مهم این است که سالک راه حق، براى برداشتن حجابها باید از راههاى معیّن شده از طرف پروردگار در قرآن و با تزکیه نفس و تعالى در همه ابعاد، خود را پاک نماید و مواظب باشد که از صراط مستقیم تکوینى، که طریق صحیح سلوک الى الله است، منحرف نشود و اگر حالاتى خاص را نیز دریافت، او را فریب ندهد; چنان که در یک مرتاضِ غیر راه خدا نیز این حالات هست و او ممکن است به کارهاى خارق العاده دست یابد، حتى اگر نیّت و اهداف او خدایى نباشد.
پس گفتیم که در خروج از حجابهاى ظلمانى، مجاهدتهاى ناقص به نتیجه مطلوب نمىرسد و در خروج از حجابهاى ظلمانى، علم و عمل جامع و کامل همه جانبه نیاز است; یعنى سالک الى الله باید همه آنچه از جانب خداى متعال به او ابلاغ گردیده، به همان نحو که بیان شدهاست، یاد بگیرد و به آن علم و اطلاع کامل داشتهباشد.
در این راه، که آن را "مجاهدت علمى" مىنامیم، سالک باید هر چه مىتواند سعى کند که طریق الى الله را بیشتر کشف نماید، اما صحیح و جامع; همان طور که خدا فرمودهاست.
در اصول کافى از امام صادق(علیه السلام) نقل شدهاست:
العامل على غیر بصیره کالسّائر على غیر الطّریق لایزیده سرعه السّیر الاّ بُعداً.
کسى که بدون بصیرت عمل مىکند، مانند کسى است که در غیر راه افتاده و بیراهه مىرود.
سرعت حرکت وى هر چه بیشتر شود، او را از هدف و مقصد دورتر کند.
یعنى نداشتن بصیرت کافى به راه ارائه شده از جانب خداى متعال و قدم گذاشتن در راه با توجه به خطرات نفس و شیطان، ما را به مقصد نمىرساند.
با توضیحاتى که دادهشد، به این حقیقت مىرسیم که براى خروج از همه حجابهاى ظلمانى به گونهاى که این حجابها، در همه ابعاد از قلب سالک الى الله برطرف شود، راهى جز صراط مستقیم قرآن وجود ندارد و سالک طریق باید در مرحله اوّل سلوک خود، در تحصیل علم کامل به صراط قرآنى بکوشد و طریق ارائه شده در متون اسلامى را آنچنان که هست، بشناسد.
در مرحله دوم، به همه آنچه ارائه شده، عمل کند و صراط مستقیم الى الله را با همه ابعادش در پیش گیرد، و اگر در مرحله تحصیل علم به طریق و یا در مرحله عمل به طریق و سلوک آن مجاهدت کامل نکند و سستى و مسامحه کند و یا در هر دو مرحله به خود اجازه سستى و کوتاهى بدهد و مجاهدت لازم را نداشتهباشد، مسلّماً در حجابهاى ظلمانى خواهد ماند.
سالک بىخبر، که علم جامع و معرفت کامل نسبت به صراط مستقیم اسلامى ندارد و از علم ناقصى برخوردار است، گوشههایى از صراط مستقیم قرآنى و اسلامى را شناخته و از بقیه بىخبر مانده و بدون این که مجاهدت علمى کامل بکند و راه خدا را به گونهاى که ابلاغ شده بشناسد و قدم در طریق سلوک صحیح بگذارد، گمان مىکند که در صراط الى الله حرکت مىکند و راهى که در پیش گرفته به حضرت حق مىرسد و در جهت قرب الى الله پیش مىرود و با همین گمان، عمر خود را ضایع مىکند و خود را باطل و هلاک یمىگرداند.
مث از یک سو به ذکر و فکر مىپردازد و به اوراد و اذکار و بعضى نمازها و دعاها و حتى به شب زندهداریها مىپردازد و از سوى دیگر به لحاظ این که فاقد معرفت کامل به صراط مستقیم و از همه ابعاد آن بىخبر است، بسیارى از وظایف عبودى را ترک مىکند و به بسیارى از مهلکات توجه نمىکند و به بعضى از خصلتها و خُلقها و صفتهاى خطرناک و هلاکتآور، که سد راه و حجاب قلب است، ناآگاه است و در تطهیر خود از آنها نمىکوشد و به برخى یا بسیارى از هواها وعلقههاى نفسانى خود، که هرکدام به شکلى مانع حرکت و قرب است، توجه نمىکند و به تجرید دل از آنها نمىپردازد.
خلاصه راههاى خروج از حجابهاى ظلمانى
متوجه شدیم که انسان در سه وضعیّت مىتواند قرارگیرد:
1 ـ غفلت از مقصد;2 ـ توجه ناقص (= عبودیت ناقص);3 ـ توجه کامل (= عبودیّت کامل).
1 ـ غفلت از مقصد:
همان توجه به تعلقات و فرعیّات و اصل انگاشتن آنهاست که باطل است و انسان را به جایى نمىرساند; زیرا جذبه حق در آن نیست.
همان گونه که تعلقات را در فصل پیش توضیح دادیم، اکنون در این جا از آیات زیر نیز به عنوان شاهد کمک مىگیریم:
(ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه)
خداوند براى هیچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
(یارایت من اتّخذ الهه هواهُ افانت تَکُون علیه وکی ام تَحسبُ اَنَّ یاکثرهم یسمعُون او یعقلون ان هم الاّ کالانعام بل هم اضَلّ سبی)
آیا آن کس که هواى ]نفس[ خود را معبود خویش گرفتهاست دیدى؟ آیا مىتوانى ضامن او باشى؟! یا گمان دارى که بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟! آنان جز مانند ستوران نیستند، بلکه گمراهترند.
انسانى که ادراک حقیقى خود را از دست مىدهد و به ادراکات وهمى و خیالى (= تعلقات) مىپردازد، مسلّماً از حیوانى که ادراک را مىگیرد و تعلقاتى هم ندارد، پستتر مىشود و این زیان و تاسفى عجیب است.
(وضلَّ عنهُم ماکانوا یدعونَ مِن قبلُ وظنُّوا ما لَهُم مِن مَحیص)
و آنچه از پیش مىخواندند، از ]نظر[ آنان ناپدید مىشود و مىدانند که آنان را روى گریز نیست.
در نتیجه، آن کسى که به غیر حق مىپردازد، به هیچ چیز نمىرسد; زیرا تمام مظاهر این دنیا جلوهاى از اصل است و روزى مىرود نزد اصل آن چیز و براى انسان که به فرع آن چیز در این دنیا توجه داشته است، در جهان آخرت چیزى نمىماند.
2 ـ توجه ناقص (= عبودیت ناقص):
ی اوّ، انسان طعم حقیقت را به طور کامل نمىچشد.
ثانیاً، انسان با درهم آمیختن حقیقت و غیر حقیقت سردرگم مىشود و دچار یک دسته اشتباهاتى مىگردد که حتى گاهى حق را رها مىکند و باطل را مىگیرد و گاهى باطل را حق مىپندارد.
گاهى یک دسته کشف و شهوداتى براى او حاصل مىشود که آنها را از طریق ریاضت کسب کرده است و در جهت حق نیستند و امر بر وى مشتبه گردیدهاست.
همین است که ملاّصدرا مىگوید:
"اگر همه نقصها را برطرف نکردى، انگار که هیچ کدام را برطرف نکردهاى و در سیر الى الله با نقص به جایى نمىرسى."
3 ـ عبودیت کامل:
عبودیّت و تسلیم کامل، انسان را در ارتباط با هدایت و قواعد و قوانین تکوینى قرار مىدهد، ضمن این که مىدانیم خود عبادت یا هر عمل خوبى منشا اثر مستقیم نیست، بلکه از قوانین ربوبى خداست که به انسان کمک مىکند تا به قواعد تکوینى دسترسى یابد.
پس، هدایت به ظاهر تشریعى است، اما در باطن و در حقیقت، تکوینى است و خلاصه این که با تعبد و عبودیّت و تسلیم کامل، نظام تکوین در خدمت انسان قرار مىگیرد.
قرآن کریم در این باره مىفرماید:
(فَاقم وجهک للدّین حنیفاً فطرت الله الّتى فطرالنّاس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدّین القیّم ولکن اکثر النّاس لایعلمون)
پس روى خود را گرایش تمام به حق، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشتهاست.
آفرینش خداى تغییرپذیر نیست.
این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمىدانند.
خلاصه بحث این که مدد الهى در تسلیم مطلق به خدا و قبول کامل شریعت است و اگر انسان دستورهاى خدا را به گونه کامل انجام دهد و قاعده کمک خدا را هم تکوینى بداند، به همه چیز مىرسد و این را در ایمان کامل و یقین کامل به خوبى مىیابد.
کسى که به یقین کامل برسد، به اذن الله تکوین را در اختیار مىگیرد و اگر نظام تکوین در خدمت انسان قرار گیرد، حتى عیوب انسان را نیز برطرف مىکند و راه را به انسان نشان مىدهد.
(والّذین جَاهَدُوا فینا لَنهدینّهم سبلنا وانّ الله لمع المحسنین)
و کسانى که در راه ما کوشیدهاند، به یقین راههاى خود را بر آنان مىنماییم و در حقیقت، خدا با نیکوکاران است.
سالک الى الله در صورتى که به عبودیّت و ایمان و یقین کامل برسد، تحت ولایت حق مىرسد (طبق آیاتى که اشاره شد) و از خطر شیطان و لغزشها در امان مىماند (هو محسن) و باب مکاشفات و عنایات الهى به روى او باز مىشود و همه بحث خروج از حجابهاى ظلمانى در این آیه خلاصه مىشود که:
(وَاَنَّ هذا صراطى مستقیماً فاتّبعُوُه ولا تتّبعوا السُّبُلَ فَتَفَرّق بِکُم عن سبیله ذلکم وَصّکم به لَعَلَّکُم تَتَّقُون)
و ]بدانید[ این است راه راست من.
پس، از آن پیروى کنید.
و از راهها]ى دیگر[ که شما را از راه وى پراکنده مىسازد، پیروى مکنید.
اینهاست که ]خدا[ شما را به آن سفارش کردهاست، باشد که به تقوا گرایید.
در عبودیّت کامل، انسان شریعت را نه به عنوان رفع تکلیف، بلکه به عنوان وسیله سلوک تکوینى مىنگرد.
دین باید وسیله رسیدن به خدا شود، نه رفع تکلیف ظاهرى.
* * *
فصل ششم : مراتب رسیدن به کمال و حقیقت
مقدّمه
یاصو انسان دو مقصد مىتواند داشتهباشد:
یکى مقصد دنیوى و آنچه در دنیاست و رسیدن به آن که در این راه مىتواند سرمایه دنیوى را به دست آورد و به هرحال به دنیا برسد; و مقصد دوم، که هدف اعلاى حیات انسانى است، قرب به پروردگار و وصال حق است.
در مقصد اوّل، که هدف دنیاست، فقط در صورتى مطلوب و مجاز است که از دنیا، به قرب به خدا برسیم و گرنه، سرمایه دنیوى، به هرحال، موقتى و گذاراست و مستیها و نعمتهاى دنیا، مستى حقیقى نیست (مستى ما از شرابى دیگر است) و جان ما را قانع نمىکند.
آنچه جان ما را سیراب مىکند، قرب به خدا و سرکردن با خداست.
در فصل پنجم، از موانع رشد و کمال سخن گفتیم و بیان کردیم که این موانع همه بدیهاى انسان را شامل مىشوند و در این فصل، از تحولات درونى انسان به سوى هدف عالى حیات و رسیدن به خدا سخن مىگوییم.
نکته بسیار عمیق و با ارزش و درخور تامل این است که این تحولات در بیرون انسان نیستند و این مراحل سیر و سلوک و رسیدن و شدن، در درون خود انسان پدید مىآیند.
در فصل حاضر از موضوعات زیر بحث مىکنیم:
1 ـ طلب;2 ـ بیدارى;3 ـ تزکیه نفس;4 ـ تحول احوال;5 ـ عشق;6 ـ حیرت;7 ـ فنا;8 ـ توحید.
1 ـ مرتبه طلب
در مقدّمه، شرح دادیم که ما دو مطلوب داریم:
خدا و غیر خدا.
مطلب ما و طلب جان ما، خداست.
غیر خدا، جز ابزارى براى رسیدن به خدا، مفهومى دیگر ندارد.
پس، باید مطلوب خود را گم نکنیم یا غیر مطلوب را به جاى مطلوب نگیریم.
در سوره کهف، آیه 28 آمده است:
(واصبر نفسک مع الّذین یدعون ربّهم بالغداوه والعشىّ یریدون وجهه ولا تعد عیناک عنهم ترید زینه الحیوه الدّنیا ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا واتّبع هوائه وکان امره فرطا)
و با کسانى که پروردگارشان را صبح و شام مىخوانند ]و[ خشنودى او را مىخواهند، شکیبایى پیشه کن، و دو دیدهات را از آنان برمگیر که زیور زندگى دنیا را بخواهى، و از کسى که قلبش را از یاد خود غافل ساختهایم و از هوس خود پیروى کرده و ]اساس [کارش بر زیادهروى است، اطاعت مکن.
ماحَصَل معناى دلنشین آیه فوق مقایسهاى است میان (یُریدون وجهه)
(= در طلب وجه خدا) و (ترید زینه الحیوه الدنیا)
(= طالبان زینت دنیا) که میانشان فرق فراوان است و گویى که در تضاد هستند.
نکته مهم این که، طلب در همه هستى وجود دارد و انسان، که اشرف مخلوقات است، باید متوجه شود که در این طلب از دیگر موجودات و هستى، عقب نیفتد.
غفلت انسان در این است که مطلوب اصلى را رها کند و به مطلوبهاى خیالى دل بندد، و در نتیجه، از مطلوب اصلى بازماند.
رسیدن به مطلوب اصلى، مطلوبهاى فرعى را نیز در دل دارد; چرا که ما یک حالت یوسفى داریم و یک حالت یوسف زایندگى.
یوسفى دنیا و مافیها، نباید ما را از یوسف زاینده (خدا) غافل کند.
یوسف زاینده بىنهایت یوسف دارد.
چون به دریا مىتوانى راه یافتسوى یک شبنم چرا باید شتافتقطره باشد هر که را دریا بودهر که جز دریا بود سودا بودهر که داند گفت با خورشید رازکى تواند ماند از یک ذره باز،
مراتب طلب
طلب داراى مراتبى است که این مراتب، تا بىنهایت ادامه دارد.
سالک الى الله بایستى چون پلههاى نردبان، این مراتب را طى کند، اما در مجموع، مىتوان به مراحل سهگانه زیر نیز اشاره نمود:
مراحل ابتدایى:
شکستن خود، در جهت انجام واجب و دورى از حرام.
مراحل متوسط:
شکستن خود، در جهت عبودیّت و بندگى.
مراحل نهایى:
فناى وصفى و فعلى و ذاتى، در ذات احدیّت.
پس عدم گردم، عدم چون ارغنونگویدم کانّا الیه راجعون،
دوام طلب
به علت بىنهایت بودن پلههاى نردبان طلب، نباید در موقع صعود در هیچ پلهاى توقف کنیم.
باید در صعود خود، دوام داشتهباشیم و هیچ یک از مراتب صعود، ما را نفریبد.
ضمناً باید دوام نعمت طلب را با شکر بر آن، مداوم کنیم.
خداوند بزرگ، در آیه 17 سوره عنکبوت مىفرماید:
(فابتغوا عند الله الرّزق واعبدوه واشکروا له الیه ترجعون)
پس روزى را پیش خدا بجویید و او را بپرستید و وى را سپاس گویید، که به سوى او بازگردانیده مىشوید.
خداوند در این آیه، به وضوح، طلب و پایدارى در طلب و شکر آن اعمال عبودى را گوشزد مىفرماید.
،
موانع طلب
موانع طلب در درون ما، هواى نفس و خواستهاى غیر منطقى نفس و تن است، و در بیرون ما شیطان است; یعنى در حقیقت، موانع طلب، در درون خود ما جاى دارند.
منِ مجازى انسان، که همان مجموعه خواستهاى غیر منطقى نفس و تن است، انسان را به سوى غیر خدا دعوت مىکند و در حقیقت انسان را به غفلت مىبرد و از راه بازمىدارد.
،
نشانههاى طلب
از نشانههاى طلب، دردمندى و پایدارى در رسیدن به وجه الله است.
خداوند بزرگ در آیه آخر سوره کهف مىفرماید:
(یفمن کان یرجوا لقاء ربّه فلیعمل عم صالحاً ولا یشرک بعباده ربّه احداً)
پس، هر کس به لقاى پروردگار خود امید دارد، باید به کار شایسته بپردازد و هیچ کس را در پرستش پروردگارش شریک نسازد.
دردمندان را نباشد فکر غیرخواه در مسجد برو خواهى به دیرغفلت و بىدردیت فکر آورددر خیالت نکته تکبر آوردجز غم دین نیست صاحب درد رامىشناسد مرد را و گرد راحکم حق را بر سر و رو مىنهدحفظ و فکر خویش یکسو مىنهدباید مواظب باشیم که مدعى دروغین طلب نباشیم، بلکه با حضور قلب و عمل صالح طلب را نشان دهیم.
،
مجاهدت در راه طلب
مجاهدت در راه طلب، دورى از هواى نفس و فریب شیطان است که این دو، دشمن اصلىاند.
مجاهدت در راه طلب، همان تزکیه و مقیّد بودن به تکلیف است و در این راه باید به تدریج عمل کرد.
هر چه طلب جدىتر باشد، مجاهده قویتر است و اگر سالک به تکلیف خود (که همیشه بار سنگینى بر دوش اوست)، درست عمل کند، عین مجاهده در راه طلب خواهد بود.
،
کمک گرفتن از علم و صبر در راه طلب
هر چه سالک در مراحل و مراتب سلوک پیشرفت کند، باید به مجاهده و مراقبه دقیقترى بپردازد، تا جایى که به توفیق الهى، مراحل و منازل را یکى بعد از دیگرى پشت سر نهد و به بقاى بعد از فناى کامل رسد.
در این هنگام، او مىشود محلّ تجلّى حق، و این جاست که تدبیر خداى متعال، جایگزین تدبیر او مىشود، و اختیارش، اختیار پروردگار است.
صبر، براى پایدارى در راه طلب نیاز اصلى است.
طالبان را صبر مىباید بسىطالب صابر نیفتد هر کسىتا طلب در اندرون ناید پدیدمشک در نافه ز خون ناید پدیدو علم نیز چراغى فراروى راه طلب است; چرا که سالک الى الله براى پیمودن راه، نیاز به معرفت و شناخت دارد که علم، مقدّمه آن است.
جمله تاریکى است این محنتسراعلم در وى چون چراغى رهنماى
2 ـ مرتبه بیدارى
در فصلهاى پیشین اشارهکردیم که انسان، در مرتبه منِ روحى یا مرتبه نازله روح قرار دارد و بایستى به مقام اصلى خود، که مقام روح است، برسد.
تا هنگامى که او در مرتبه نازله است، در همان مرتبه غفلت جاى دارد که در آن مرتبه، منِ مجازى، کارساز و هواى نفس حاکم و در این وضعیّت انسان در عذاب ناشى از آن مقام اصلى خود، که عین ربط با خداست، گرفتار است.
اما اگر انسان حالت فراق و هجران و غربت خود را حس کند و متوجه شود که در ارتباط با خداى خود، همه نقصها بر طرف مىشود و به کمال مىرسد، این حالت را حالت "یقظه" یا هوشیارى و یا حالت بیدارى مىنامند که ما در این قسمت، با نام "بیدارى" از آن بحث مىکنیم.
در حقیقت، در بیدارى انسان، دردى را حس مىکند که داروى این درد، خداست.
اُستُن این عالم اى جان غفلت استهوشیارى این جهان را آفت استهوشیارى زان جهان است و چو آنغالب آید نیست گردد این جهاندر باره بیدارى شرح نکات زیر در این جا شایسته مىنماید:
1 ـ چگونه بیدارى را جایگزین غفلت کنیم;2 ـ تبدیل خودمحورى به خدامحورى در پناه نور بیدار;3 ـ پیمودن راه با نور بیدارى;4 ـ مرکب راه;5 ـ نتایج بیدارى.
چگونه بیدارى را جایگزین غفلت کنیم؟
نور بیدارى، همان جاذبه الهى است و همیشه متوجه ماست، در حالى که ما از آن غافلیم.
کافى است که حجابها را برداریم و از من مجازى دور شویم.
در این صورت، قلب ما با این نور، منوّر مىشود.
ترس و نومیدیت دان آواز غولمىکشد گوش تو تا قعر سفولهر ندائى که تو را بالا کشدآن ندایى دان که از بالا رسدو براى کشف این جاذبه الهى باید:
یاوّ، با مطالعات محورى، معرفت خود را، که همان بیدارى است، افزون کنیم و راهکارهایى که در این کتاب آمده، معارفى در همین زمینه است.
ثانیاً، تدبر در آیات الهى و هستى داشتهباشیم.
ثالثاً، با دعا و ذکر و حضور قلب، عنایت الهى را جلب کنیم.
رابعاً، استمداد از نفوس پیامبران، ائمّه و اولیاى خدا داشتهباشیم که در این باره لازم به ذکر است که نهایت هدف اعلاى ما چیزى است که تجسم عینى آن، پیامبران، ائمّه و اولیا هستند و آنان، هم صراط و هم نور صراطند.
آب خواه از جو بجو، خواه از سبوکاین سبو را هم مدد باشد از جو
تبدیل خودمحورى به خدامحورى
خودمحورى موقعى است که منِ مجازى و خواستهها و هواهاى نفسانى حاکمند که اصالت ندارند، ولى در خدامحورى، خواست خدا برخواست ما غلبه دارد و تدبیر مدبر حکیم در ما جارى است و در تبدیل خودمحورى به خدا محورى به این مسائل مىرسیم:
یاوّ، نفس امّاره را خوب مىشناسیم و مىدانیم که ما را به بدیها وا مىدارد و در نتیجه از بدیها و رذایل اخلاقى دور مىشویم.
این امر، نتیجه نور بیدارى است که ظلمت ما (=من مجازى و هواهاى نفسانى) را تبدیل به نور مىکند.
(= عقل کلّ و من اصلى) حرکت در منِ مجازى، حرکت در تاریکى است و در من مجازى، برخورد با ظواهر و هواهاى نفسانى است که در نهایت، باعث هلاکت ماست.
داستان زیبایى در دفتر دوم مثنوى آمده است که مىگوید:
یک روستایى، گاو خود را در آخور بست.
شبهنگام، شیرى به سراغ گاو رفت و او را درید و به جاى آن نشست.
روستایى در تاریکى به آخور آمد و شروع کرد شیر را ـ که فکر مىکرد گاو است ـ نوازش دادن و نازکردن.
شیر هم مترصد دریدن او بود، برخورد منِ مجازى با دنیا، حالت لمس شیر در تاریکى را دارد، حقیقتى با آن نیست و آخرش عذاب و مشکلات است.
ثانیاً، با از دست دادن منِ مجازى، به ایثار مىرسیم; چرا که از دست دادن منِ مجازى همه ایثار ماست و در این امر ایثار کردهایم; یعنى آنچه را سرمایه موقتى و دروغین ماست، از دست دادهایم; زیرا سرمایه اصلى ما، که من اصلى است، از دستدادنى نیست.
پس کریم آنست که خود را دهدآب حیوانى که ماند تا ابدباقیات صالحات آمد کریمرسته از صد آفت و افساد و بیم
پیمودن راه با نور بیدارى
یدر پیمودن راه در پناه نور، اوّ راه مستقیم را مىپیماییم و ثانیاً فرصت را از دست نمىدهیم.
صراط مستقیم، عبارت است از صراطى که سالک را از منِ مجازى به مقام اصلى روح و خدا مىرساند و این که در نماز مىگوییم:
(اهدنا الصّراط المستقیم صراط الّذین انعمت علیهم)
به راه راست ما را راهبر باش; راه آنان که برخوردارشان کردهاى.
در انتهاى صراط مستقیم مقام اصلى روح و تجلّى اسماى خدا هست، که آن اصل نعمت و همه نعمت و نعمت زاینده است و همین است که حضرت سجاد(علیه السلام)مىفرماید:
ولا تقطعن عنک ولاتبعدنى منک یا نعمتى وجنّتى ویا دنیایى وآخرتى.
پروردگارا! میان خودت و من، فاصله مینداز و مرا از خود دور مگردان! اى نعیم من و اى بهشت من و اى دنیا و آخرتم!به طور کلى، عمر انسان و این دنیا، فرصتى است براى رسیدن از منِ مجازى به مقام اصلى روح، و هر قدر درجه سیر و سلوک و تعالى انسان بیشتر شود، توجه به فرصت و غنیمت شمردن وقت در او بیشتر مىگردد.
فرصت در این دنیا به صورت زیر مطرح است:
فرصتبراى آنان که دنیا را براى آنان که ایمان براى اولیاى خدااز دید دنیا مىبینندضعیف دارندهرچه بیشتردرجهت امروز و فردا کردن (تسویف) که همانرسیدن به هدف هواهاى نفس تلاش کردنگامهاى شیطان استاعلاى حیات(خطواتالشیطان)زندگى در منِ مجازىرسیدن به منِ اصلى که عین ربط با خداستحالت اوّل، یعنى طالبان دنیا و حالت دوم، آنان که ایمانى ضعیف دارند، نهایت کارشان یکى است; چرا که تکلیف دسته اوّل معلوم است و دسته دوم که امروز و فردا مىکنند و به بدیها ادامه مىدهند (از خصوصیات شیطان همین است که فرصت را مىگیرد و با نوید به آینده، انسان را فریب مىدهد و لذا فرصت حال از دست مىرود) و غافلند که اندک اندک، بدیها جزو شخصیّتشان مىشود و در آینده این شجره خبیثه بدیها را نمىتوانند برکنند
و یا مثل گلدان گلى که در اثر بىتوجهى، علفهاى هرزه در آن رشد کنند و کمکم کار به جایى رسد که خود گل پژمرده شود و همه گلدان پُر از علف هرزه گردد.
و همین است که امام على(علیه السلام) مىفرماید:
ایّاکم والتّسویف.
بپرهیزید از امروز و فردا کردن.
شیطان فردا را براى ما مجسم مىکند و نه آینده خیلى دور را، تا ما را به راحتى بفریبد، و هر وقت فردا آمد، باز مىگوید:
فردا، و همین طور این وضعیّت ادامه مىیابد تا عمر تمام شود.
تو که مىگویى که فردا، این بدانکه به هر روزى که مىآید زمانآن درخت بد جوانتر مىشودوین کننده پیر و مضطر مىشودخاربن در قوت و برخاستنخارکن در سستى و برخاستنخاربن هر روز و هر دم سبزترخارکن هر روز زار و خشکترمثال آنان که در این دنیا، همواره راه را مىپرسند و مىخواهند بیشتر بدانند، اما در عمل سست هستند، آنانند که امروز و فردا مىکنند، و انسان هوشیار کسى است که هرچه مىداند زودتر عمل کند.
عاقل به کنار جو پى پل مىگشتدیوانه پابرهنه از جوى گذشتو همین است که حضرت على(علیه السلام) در دعاى کمیل مىفرماید:
"یا ربّ یا ربّ یا ربّ، اسالک بحقّک وقدسک واعظم صفاتک واسمائک ان تجعل اوقاتى من اللّیل والنّهار بذکرک معموره وبخدمتک موصوله واعمالى عندک مقبوله حتّى تکون اعمالى واورادى کلّها ورداً واحداً وحالى فى خدمتک سرمداً.
پروردگار من! پروردگار من! پروردگار من! از تو، به حق تو و به حق قدس و اعظم صفاتت و به اسمایت، مىخواهم که همه اوقات مرا در شب و روز به یاد و ذکر خود آباد کنى و همه لحظاتم را در خدمتت، مصروف بدارى و همه اعمالم را نزد خود مقبول بگردانى تا همه اعمال و اورادم ورد واحد و احوالم همیشه در خدمت تو باشد.
ابن الوقت بودن
حضرت على(علیه السلام) مىفرماید:
ما فات مضى وماسیاتیک … فاغتنم الفرصه بین العدمین.
گذشته دیگر نیست و آینده هنوز نیامده است.
پس، برخیز و میان این دو "نیست" را غنیمت شمار.
سالک الى الله از وضعیّت فعلى بهترین بهره را مىبرد و میرحال و میراحوال است و در وقت حال است، نه در زمان گذشته و حال.
لامکانى که در او نور خداستماضى و مستقبل و حالش کجاستماضى و مستقبل اى جان از تو استهر دو یک چیز اند پندارى دو استهست هشیارى زیاد مامضىماضى و مستقبلت پرده خداآتش اندر زن به هر دو تا به کىپر گره باشى از این هر دو چو نىتا کره بانى بود همراز نیستهمنشین آن لب و آواز نیست
مرکب راه
براى حرکت در این راه و طى طریق، سه مرکب نیرومند به وجود مىآید:
اوّل توبه; دوم عشق; و سوم صبر.
توبه، حالت بیدارى است که نسبت به نقصها به وجود مىآید و در نتیجه، منِ مجازى و خودمحورى، تضعیف مىشود و سالک به سوى مقام اصلى روح حرکت مىکند و این امر، همان حالت توبه است; چرا که توبه چیزى جز تحوّل احوال نیست.
بنابراین، طبیعتاً آن سوى بیدارى، توبه است.
این امر، حالت وحدت با نظام تکوین وتجلّى اسماى الهى را به دنبال دارد و این حالت، توبه دایم و تقواى دایم را نیز به دنبال خواهد داشت و انسان مواظب است که خود را وانگذارد و در حقیقت، همواره از خود مىگریزد و به خدا پناه مىبرد.
مىگریزم تا رگم جنبان بودکى گریز از خویشتن آسان بودنى به هندت ایمنى نى در یمنآنکه خصم او است سایه خویشتنتوبه از سه مرحله مىگذرد:
1 ـ نظر خدا بر قلب ما، براى توجه دادن ما به توبه; 2 ـ توجه ما به گناهان و آگاه شدن از گناه و سپس دورى ازآنها; 3 ـ قبول توبه از طرف خدا.
درجات توبه به شرح زیر است:
درجه اوّل:
از گناه و معصیت و حرام دورى جستن که مقدّمه سیر و سلوک است.
درجه دوم:
دورى جستن از نفس و خودِ مجازى و حیات حیوانى.
درجه سوم:
توبه از هر گونه غفلت.
(هرگونه توجه به غیر خدا غفلت است.)نتیجه این که، توبه درجاتى دارد و حتى خداوند در قرآن از پیامبران به عنوان توّابین یا بسیار بازگذشتکنندگان یاد فرموده است و از جمله حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) را در اواخر عمر و در اوج پیروزى اسلام، به این حالت امر مىفرماید:
(اذا جاء نصر الله والفتح ورایت النّاس یدخلون فى دین الله افواجاً فسبّح بحمد ربّک واستغفره انّه کان توابّاً)
چون یارى خدا و پیروزى فرارسد، و ببینى که مردم دسته دسته در دین خدا درآیند، پس به ستایش پروردگارت نیایشگر باش و از او آمرزش خواه، که همواره توبهپذیر است.
توبه مردم عادى، بازگشتن از گناه و معصیت است، در حالى که توبه سالکینى که در حال یقظه و نور هوشیارىاند، توبه از کم شمردن و کوچک شمردن گناه است.
توبه خواص، توبه از هر نوع غفلت و تضییع وقت و اشتغال به غیر است و کمال توبه، رسیدن به توبه از غیر حق است.
حدیث زیبایى از امام صادق(علیه السلام) در باره درجات توبه نقل است که مىفرماید:
التّوبه حبل الله ومدد عنایته ولابُدّ للعبد من مداومه التّوبه على کلّ حال، فکلُّ فرقه من العباد لهم توبه فتوبه الانبیاء من اضطراب السِّرّ وتوبه الاولیاء من تکوین الخُطُوات وتوبه الاصفیاء من التّنفس و توبه الخاصّ من الاشتغال بغیر الله وتوبه العام من الذّنوب ولکلّ واحد منهم معرفه وعلم فى اصل التّوبه ومنتهى امره وذلک یطول شرحه هینُها.
مضمون روایت این است که توبه از گناه و بازگشت به جانب خداى متعال و کشش عنایت اوست.
بر بنده لازم است در هر حالى از حالات، در هر مقامى از مقامات و در هر منزلى از منازل، مداومت بر توبه و بازگشت داشته باشد.
پس، براى هر دستهاى از بندگان خدا توبهاى هست.
توبه انبیا از اضطراب سِرّ است; یعنى وقتى در سرّ وجود و حقیقت آنان به لحاظ منزلتى که نزد حق دارند اضطرابى پیش آمد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود; و توبه اولیاى الهى از خطوات خاصى است که در باطن آنان به وجود مىآید; یعنى وقتى این خطوات، که با مقام و منزلت عبودى آنان سازگار نیست، در باطن آنان پیش آید، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود; و توبه اصفیا از توجه داشتن به خود است که نوعى تنزل از مرتبت توحیدى و مقام فناء فى الحق است; و توبه خواص از اشتغال به غیر خداى متعال است; یعنى وقتى قلب آنان به غیر او مشغول گشت و از او غفلت نمود، به لحاظ این که این اشتغال به غیر براى آنان گناه و خطا محسوب مىشود، توبه آنان بازگشت از آن است; و توبه عوام از گناهان است; یعنى توبه عوام و افراد معمولى عبارت است از بازگشت آنان از معاصى و حرامها و سرانجام هر دستهاى از آنان به توبه مخصوص خود، معرفت و علم دارند و وظیفه خود را مىداند که باید چگونه باشد که شرح آن در این جا به طول مىانجامد.
نتیجه این که، توبه بایستى همیشگى و مداوم باشد; چرا که شیطان همیشه و مدام در تعقیب ماست و توبه در درجه اوّل، از معصیت است و سپس از علقهها و بعد، از غیر حق و سرانجام توبه از خود.
در توبه باید ثبات داشت که این ثبات نیز عنایت پروردگار را مىطلبد.
انسان در هر مقطع از زمانى که باشد، مثل کتابى است پر از حروف و کلمه و صفحه و هر چه مىگذرد، صفحاتى بر این کتاب اضافه مىشود و صفحات کتاب، همان اعمال گذشته اوست.
انسان در هر حال، مجموعه اعمال گذشته و تا به حال خود است و تمام اعمال، گفتار و پندارهاى گذشتهاش، در این کتاب وجودى ثبت است و اثرات آن نیز موجود.
حتى اگر تصمیمى گرفته و بدان عمل نکرده، باز هم درآن کتاب ثبت است و خداوند همیشه ابتدا با این کتاب وجود ما برخورد مىکند; کتابى که صفحات سیاه و سفید زیادى دارد و به عبارتى ، تشکیل دهنده باطن ماست که در محضر خداست یا چهره باطن ماست که در محضر اوست و همین چهره است که در آن دنیا آشکار مىشود.
نکته مهم این است که توبه، یعنى تغییر این کتابت وجودى و باطنى و این کار چندان آسانى نیست.
لوح را اول بشوید بىوقوفآنگهى بر وى نویسد او حروفخون کند دل را ز اشک مستهانبرنویسد بر وى اسرار نهانوقت شستن لوح را باید شناختکه مرآن را دفترى خواهند ساختبنابراین، توبه یعنى تغییر حالت و احوال و شروع عبودیت و از منِ مجازى گذشتن و به منِ اصلى توجه کردن و به طرف منِ اصلى حرکت کردن.
ما تا در منِ مجازى هستیم، بنده نیستیم و بندگى برایمان لذتى ندارد.
بندگى و عبودیّت براى سالکى است که از منِ مجازى گذشته و به سوى منِ اصلى رهسپار است (و این درجاتى دارد تا بىنهایت).
انسان تا هنگامى که در من مجازى است، فیض انسانى را از خدا نمىگیرد و هر کس بر حسب درجه تعالى خود از خدا فیض مىگیرد.
خویش را عریان کن از جمله فضولترک خود کن تا کند رحمت نزولگر ببینى میل خود سوى سماءپَرّ دولت برگشا همچون هماگر ببینى میل خود سوى زمیننوحه مىکن هیچ منشین از حنینعاقلان خود نوحهها پیشین کنندجاهلان آخر به سر برمىزنندز ابتداى کار آخر را ببینتا نباشى تو پشیمان یوم دینعشق، مرکب خوب و پر جاذبه پیمودن راه از منِ مجازى به مقام اصلى روح است.
مىدانیم که خداوند خود عین کمال است و عاشق کمال بودن، کمال است و خداوند کمال مطلق است.
بنابراین، خدا خود را دوست دارد و به خود عشق مىورزد.
روشن است که دوستى خدا به خود، غیر از دوستى ما به خود است که دوستى ما به خود، یعنى توجه ما به منِ مجازى و نظر به خود کردن همان نظر به نقص و عیب خود داشتن است که این مطلوب نیست.
حال، چون خدا، خود را دوست دارد، ما را نیز دوست دارد.
نتیجه این که اگر خدا به ما نظر دارد، نه از آن جهت است که ما هستیم، بلکه مایى در کارنیست و از نظر خدا غیر در کار نیست، هرچه هست جلوه و شئون اوست، و ما هستیم که اگر در خود نظر کنیم، مىشویم غیر و گفتیم که غیر، چیزى جز منِ مجازى نیست که در حقیقت این غیر وجود ندارد.
بنابراین، خدا به ما نظر دارد و اساس خلقت هم بر مبناى همین محبت است.
اساس خلقت همه موجودات، هدایت آنها به سوى جمال ذات است و در نتیجه جارى بودن عشق در همه موجودات به حق و عبودیّت و حرکت تسبیحى به سوى حق، همه از همین عشق حق به ذات خود، سرچشمه مىگیرد که:
( ما خلقت الجنّ والانس الاّ لیعبدون)
و جن و انس را نیافریدم جز براى آن که مرا بپرستند.
و در حدیث است:
کنت کنزاً لم اُعرف فاحببت ان اُعرف، فخلقت الخلق وتعرّفت الیهم فعرفونى.
گنجى نهان بودم و کس مرا نمىشناخت.
دوست داشتم که مرا بشناسند.
پس آفریدگان را بیافریدم و خود را بدانان شناسانیدم و آنان مرا شناختند.
چه خدا بخواهد خود را در غیر ذات ببیند و چه هر شاهدى بخواهد، خدا را ببیند، انسانِ کامل، آینه و مظهر اوست.
بنابراین، خداوند عشق را شرط راه قرار داده و این دلیل دیگرى هم دارد که خدا مىخواهد بنده را به خود برساند; یعنى او را مظهر و تجلّى خود قرار دهد و بین همه مخلوقات، انسان است که مىتواند از نقص به کمال برسد و انسان کامل صلاحیت عشقبازى با معبود و بندگى را پیدا مىکند.
صبر، یکى از مَرکبهاى خوب پیمودن راه سلوک صبر و شکیبایى است.
صبر از مقامات پیامبران است; همان طور که خداوند در مورد ایوب(علیه السلام) مىفرماید:
(انّا وجدناه صابراً)
ما او را شکیبا یافتیم.
و در ادامه آیه مىفرماید:
(نعم العبدُ انَّه اوّاب)
چه نیکو بندهاى! به راستى او توبهکار بود.
یا درباره داوود(علیه السلام)، خطاب به رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) در آیه 17 سوره ص مىفرماید:
(اصبر على ما یقولون واذکر عبدنا داوود ذا الاید انّه اوّاب)
بر آنچه مىگویند صبر کن، و داوود، بنده ما را که داراى امکانات ]متعدّد[ بود به یادآور، آرى، او بسیار بازگشت کننده ]به سوى خدا[ بود.
صبر نیز از لوازم توبه است; چرا که باید پیوسته در مقام توبه و بازگشت و توجه به خدا، از مقام صبر کمک گرفت.
نتایج بیدارى
نتایجى که در اثر حرکت در پناه نور (= بیدارى) حاصل مىآید، اوّل توجه به کمال خداوندى، دوم شوق رسیدن به این کمال و سوم حضور قلب است.
1 ـ توجه به کمال خداوندى:
در پناه نور بیدارى، سالک مىفهمد که بىنهایت همه بىنهایتها نزد خداست و در جاذبه این کمال و عظمت قرار مىگیرد.
2 ـ شوق رسیدن به کمال:
هنگامى که سالک، این کمال را درک مىکند، در جاذبه آن قرار مىگیرد و مسلّماً شوق رسیدن به بىنهایت کمال را دارد.
3 ـ حضور قلب:
موقعى که سالک، به مقام قلب و روح مىرسد، قلب و روحش، که مقام اصلى اوست، محلّ تجلّى اسماى حُسناى پروردگار مىشود و هر قدر حضور قلب ما بیشتر شود، تجلّى شدیدتر مىگردد.
در پناه نور بیدارى، انسان حلاوت حضور خدا را مىیابد و این حلاوت، آن روى حضور قلب است.
3 ـ مرتبه تزکیه نفس
تزکیه همان پاکیزگى تن و روان است از آلودگیها; همان طور که در قرآن کریم داریم:
(والله یحبّ المطهّرین)
و خدا کسانى را که خواهان پاکىاند دوست مىدارد.
پاکیزگى انواعى دارد:
پاکیزگى ظاهر:
همان پاکى بدن و پاکى لباس است که وظیفه همه است و داشتن وضو، در همه حال.
پاکیزگى جوارح و اندام:
یعنى پاکى از معصیت; مثل دورى از خوردن حرام و انجام معصیت، که این مقام پارسایان است.
پاکیزگى دل:
پاکى از رذایل اخلاقى و زشتیهاست که مقام متقیان است.
پاکیزگى سرّ دل:
یعنى دل را از هر چه غیر خداست پاک کردن، که مقام صدیقان است که:
(قل الله ثمّ ذرهم)
بگو:
"خدا ]همه را فرستاده["; آن گاه وابگذار.
درباره تزکیه نفس در قرآن کریم، اشارات فراوانى داریم; من جمله در سوره مبارکه شمس، بعد از این که خداوند در هشت آیه اوّل سوره، هشت بار قسم مىخورد (و این علامت اهمیّت مطلب است)، سپس مىفرماید:
(قد افلح من زکّها)
که هر کس آن را پاک گردانید، قطعاً رستگار شد.
(وقد خاب من دسّها)
رستگار آن کس که خود را پاپ گردانید.
و نیز در سوره اعلى، آیه 14، مىفرماید:
(قد افلح من تزکّى)
کسى که نفس خود را تزکیه کند، نجات مىیابد.
حاصل سخن این که، انسان با الهام خدایى، تقوا را از فجور و نیک را از بد تمیز مىدهد و اگر بخواهد رستگار شود، باید خود را تزکیه کند.
در این جا شایسته مىنماید به مطالب زیر اشاره کنیم:
1 ـ عبودیت;2 ـ یقین;3 ـ ایمان و تقوا;4 ـ اخلاص;5 ـ نیّت;6 ـ حُسن خلق;7 ـ صبر;8 ـ رضا;9 ـ شکر;10 ـ قناعت;11 ـ توکل و تسلیم;12 ـ زهد;13 ـ خوف و رجا;14 ـ کلام و سکوت;15 ـ ترک تکلیف;16 ـ رعایت حقوق دیگران;17 ـ تکلیف الهى.
،
عبودیّت
اگر پرسیده شود که غرض از هستى و خلق انسان چیست، قرآن کریم پاسخ مىگوید:
(وما خلقت الجنّ والانس الاّ لیعبدون)
و جن و انس را نیافریدم جز براى آن که مرا بپرستند.
در قسمت راه و رسم مشخص زندگى، در باره عبودیت بحث شده و به علت اهمیّت مطلب، در این جا نیز اشاراتى خواهیم کرد.
بندگى عبارت است از این که احساس کنیم که هیچ هستیم و در این نقص، مىخواهیم به کمال توجه کنیم; توجه به حق که بىنهایت کمال و همه کمال نزد اوست.
سپس، به این کمال عشق مىورزیم; چرا که بىنهایت و همه کمال را دوست داریم.
و آن گاه که به عشق رسیدیم، در عشق به ایثار مىرسیم.
بنابراین، بنده، در عبودیّت در مثلث سازندهاى، که از کمال و عشق و ایثار به وجود آمده است، متعالى مىشود.
و از این جا به خوبى به معناى حدیث "العبودیّه جوهر کنهها الرّبوبیّه"
که بندگى جوهره ربوبیّت است، پى مىبریم، و یا معناى دیگر آن این است که انسان، سکهاى است که یک روى آن بندگى و روى دیگرش ربوبیّت است.
هر چه پایه در بندگى ما دارد، سرمایه همیشگى ماست و باقیات صالحات است.
و هر چه پایه در بندگى ما ندارد، مىتواند سرمایه موقت ما باشد، اما سرمایه دایم ما نیست.
و همین است کهدر قرآن کریم آمده است:
(واعبد ربّک حتّى یاتیک الیقین)
و پروردگارت را پرستش کن تا این که مرگت فرا رسد.
مراحل سیر بندگى در قرآن کریم
در قرآن کریم آمده است:
(کلّ شىء هالک الاّ وجهه)
جز ذات او همه چیز نابود شوندهاست.
و در آیه دیگر داریم:
(کلّ من علیها فان ویبقى وجه ربّک ذوالجلال والاکرام)
هر چه بر زمین است فانى شوندهاست و ذات باشکوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
از دو آیه فوق، نتیجه مىگیریم که وجه الخلقى هستى و انسان، که نمود است، از بین مىرود و وجه ربّى یا وجه الهى مىماند.
چگونه به وجه الهى مىرسیم؟ به دو آیه زیر توجه کنید:
(ومن یسلم وجهه الى الله وهو محسن)
و هر کس خود را ـ در حالى که نیکوکار باشد ـ تسلیم خدا کند.
(کتاب انزلناه الیک لتخرج النّاس من الظّلمات الى النّور باذن ربّهم الى صراط العزیز الحمید)
کتابى است که آن را به سوى تو فرود آوردیم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاریکیها به سوى روشنایى بیرون آورى; به سوى راه آن شکستناپذیر ستوده.
از دو آیه فوق برمىآید که اگر انسان به طرف وجه خدا برود و در فضاى اسماى خدا قرار گیرد:
(ذلک خیرللّذین یریدون وجه الله اُولئک هم المفلحون)
این براى کسانى که خواهان خشنودى خدایند بهتر است، و اینان همان رستگارانند.
و ما در بندگى در فضاى اسماى الهى قرار مىگیریم که اسماى خدا وجه خدایند.
در سوره بقره نیز بعد از این که فرشتگان، به خدا در خلقت انسان اعتراض کردند، خداوند فرمود:
اسما را به او آموختم و بعد او مسجود فرشتگان شد.
و همین است که درباره بندگى آیات زیبایى در قرآن کریم داریم، من جمله:
(وقضى ربک الاّ تعبدوا الاّ ایّاه)
خدا حکم کرد که شما بندگى او را بکنید و بندگى دیگرى را نکنید.
(الم اعهد الیکم یا بنىآدم ان لاّ تعبدوا الشّیطان)اى فرزندان آدم! آیا با شما پیمان نبستیم که شیطان را نپرستید؟!(ان اعبدونى هذا صراط المستقیم)
مرا بپرستید که این است راه مستقیم.
بنابراین، اگر انسان بتواند در عین توجه به بىنهایت بودن پروردگار، بندگى خود را حفظ کند و بنده باشد و به او نزدیک شود، به مقام رفیع بندگى رسیده و حالات بندگى را مىچشد.
اما سوال مهمى که مطرح است این است که نزدیک شدن و قرب خدا، که در اثر بندگى به وجود مىآید، یعنى چه؟ جواب این است که بنده هر چه به خدا نزدیک شود (و بندگى بیشترى داشتهباشد)، خدا در او تجلّى بیشترى پیدا مىکند و بنابراین، خداست، نه بنده، و مواظب باشیم که عکس آن را گمان نکنیم، که گمان کنیم ـ نعوذ بالله ـ بنده، خدا مىشود، بلکه، بنده فانى مىشود و فانى شدن، یعنى محو شدن در خدا، که این بقاى بعد از فناست.
فنا شدن، محو شدن است، نه نابود شدن.
اما بنده، به هرحال مخلوق خداست و باید فقر خود را احساس و ادب این فقر را رعایت کند، اما در این حال، نصیب بنده حلاوت عبودیّت، حیرت، چشیدن و دیدن به باطن خواهد بود که مقام اولیاى خداست.
سرانجام بنده به مقامى مىرسد که در اثر عبودیّت، خداوند در حق او مىفرماید:
"من مى شوم دست او، من مى شوم چشم او و زبان او."
در حدیث است که:
اذا تمّت العبودیّه للعبد یکون عیشه کعیش الله تعالى.
یعنى زندگى او زندگى الهى مىشود که همان در عین فنا، بقاست.
گر تو خواهى حرى و دل زندگى بندگى کن بندگى کن بندگىاز خودى بگذر که تا یابى خدافانى حق شو که تا یابى بقاگر تو را باید وصال راستینمحو شو والله اعلم بالیقین،
یقین
یقین عبارت است از مشاهده عالم غیب از راه دل، و داراى سه مرتبه است:
مرتبه اوّل:
علم الیقین، که دانستن است با اطمینان و خالى از شک و تردید.
مرتبه دوم:
عین الیقین، که رویت و مشاهده است.
مرتبه سوم:
حق الیقین، که شدن و یافتن و رسیدن است.
مادامى که علم و شناخت، در مرحله دانستن است، عَرَض است و زوالپذیر، گرچه اثرات آن در جوهر وجودى ما مىتواند باقى بماند.
ما بایستى بعد از پیدا کردن معرفت، آن را در جان خود بنشانیم و این معرفت، باطن ما را منوّر کند و همیشه در صدد شدن و رسیدن باشیم، نه در صدد دانستن و انباشته کردن.
گروهى به سوى خدا هستند و گروهى عین وجه او مىشوند:
آن یکى را روى او شد سوى دوستوان دگر را روى او خود روى دوستدر قرآن کریم به هر سه مرتبه فوق اشاره شده است.
خداوند در سوره تکاثر، آیه 5 ـ 7 مىفرماید:
(کلاّ لو تعلمون علم الیقین لترونّ الجحیم، ثمّ لترونّها عین الیقین)
هرگز چنین نیست، اگر علم الیقین داشتید، دوزخ را مىبینید.
سپس آن را قطعاً به عین الیقین درمىیابید.
و در سوره الحاقه، آیه 51، مىفرماید:
(وانّه لحقّ الیقین)
واین ]قرآن[، بىشبهه، حقیقتى یقینى است.
تذکر مهم این است که انسان نسبت به هر چیز مىتواند این سه حالت را پیدا کند و باید مواظب باشیم که در مورد مجازها و دنیا هم مىشود به این حالات سهگانه رسید:
عاشق و معشوق را در رستخیزدو بدو بندند و پیش آرند تیزبنابراین، بر حسب معرفت و توجه به هر چیز، چه مجاز و چه حقیقت، خواه ناخواه با آن متحد مىشویم و همین است که آمده:
"المرء مع من احّب."
از این رو، باید متوجه باشیم که به آنچه حقیقت است، دل ببندیم، که اتحاد با او، ما را رنگ همان چیز مىبخشد و اگر توجه داشتیم، در فضایى وجه الهى قرار مىگیریم و هر چه توجه خود را به حق بیشتر کنیم، مراتب سه گانه فوق را در ارتباط با خدا پیدا مىکنیم; یعنى از شناخت خدا (= علم الیقین) به دیدن او (= عین الیقین) و به وصالش (= حق الیقین) مىرسیم.
در حق الیقین، دیگر توجهى به خود نداریم و همه توجهات به خداست و در صنع، صانع را مىبینیم و در این توجه به سوى او کشش پیدا مىکنیم تا به حق الیقین برسیم; یعنى به اسماى خدا که این یقین، در اثر عبادت هرچه بیشتر در ما پیدا مىشود و این یقین، خود، علت و ایجاد است; چرا که در این مرتبه، اراده و خواست و اسماى خدا در ما جارى است که حالت فعلیّت را دارد، و همین است که در قرآن کریم داریم:
(واعبد ربّک حتّى یاتیک الیقین)
و پروردگارت را پرستش کن تا این که مرگت فرا رسد.
ایمان و تقوا
یایمان، عبارت است از تصدیق در باطن به چیزى، مث ایمان به خدا; یعنى تصدیق وجدان و باطن ما به پروردگار، امّا ایمان در عمل ثابت مىشود و تحقق مىپذیرد.
در روایت داریم:
الایمان لایکون الاّ بالعمل والعمل منه ولا یثبت الایمان الاّ بالعمل.
ایمان، جز با عمل تحقق نمىپذیرد و عمل، جزئى از آن است و ایمان جز با عمل، ثابت و پایدار نمىماند.
ما باید همیشه از ایمان خود مواظبت کنیم تا به آن آسیب نرسد و هیچ امرى یا پیشامدى، باعث سست شدن آن نشود.
بسیارى از موارد ایمان آمیخته با یقین نیست.
ایمان درجات و مراتبى دارد.
و در درجات مختلف ایمان، آثار عملى متفاوتى مشاهده مىشود و نمىتوان از همه، یکسان، انتظار عمل داشت.
و البته ایمان کامل، با عمل استوار توام است.
ایمانهاى ضعیف، در مقام عمل سستى و تردید به دنبال دارد.
ایمان، در دل استقرار مىیابد و تنها از جنس علم نیست، بلکه علم و اراده است که منجر به عمل مىشود (در حالى که علم، تنها، مىتواند منجر به عمل نشود).
و على(علیه السلام)مىفرماید:
"ایمان کامل، از عمل متولد مىشود."
تقوا حالتى است که پس از تزکیه نفس و زینت یافتن آن به زیور اخلاق نیکو دست مىدهد.
اصل تقوا و معناى حقیقىاش، توجه تام به پروردگار است و این که درهیچ حالى، از یاد پروردگار غافل نشویم، و یادش یعنى حضور، و حضورش، رعایت ادب حضور او را در ما ایجاد مىکند.
تقوا عبارت است از یکى کردن ایمان، دل و عمل.
در تعاریف تقوا، موارد زیر آمده است:
ــ تقوا، یعنى هرچه مىدانیم، عمل کنیم.
ــ تقوا، یعنى نگهدارى خود از گناه.
ــ تقوا، یعنى پرهیز از غیر خدا.
حضرت على(علیه السلام) در نهجالبلاغه، در خطبه همّام، اشاراتى زیبا به صفات متقین دارد که زیباترین توصیف درباره تقواست.
به آن جا مراجعه کنید.
در قرآن کریم، در سوره بقره، آیه 197، داریم:
(وتزوّدوا فانّ خیرالزّاد التّقوى)
و براى خود توشه برگیرید که در حقیقت، بهترین توشه، پرهیزگارى است.
تقوا سه مرتبه دارد:
اوّل ـ تقواى عام، که ترک حرام و عمل به واجب است.
دوم ـ تقواى خاصّ، که ترک خلاف است.
سوم ـ تقواى خاصِّ خاصّ، که ترک هر گونه شبهه است.
نکته بسیار مهم این است که تقوا، توشه و رزق ماست و این رزق کریم است و به عبارت دیگر، تقوا، رزق معنوى ماست.
در باره تقوا در قرآن کریم، اشاراتى زیبا داریم; من جمله:
(فانّ الله یحبّ المتّقین)
بىتردید خداوند، پرهیزگاران را دوست دارد.
(ان اولیاوه الاّ المتّقون)
چرا که سرپرست آن جز پرهیزگاران نیستند.
خداوند مىفرماید که شرط دوستى، تقواست و اگر انسان حلاوت دوستى خدا را بچشد، همیشه عامل به وجود آمدن این محبت را، که تقواست، دنبال مىکند.
تقوا با ارزشترین سرمایه انسان است، و نتیجهاش، قرار گرفتن در جاذبه محبت پروردگار است که بالاترین مرحله تکامل است.
با کرامتترین و شریفترین انسانها نزد خدا، با تقواتریناند:
(انّ اکرمکم عند الله اتْقیکم)
و این کرامتى، که انسان در اثر تقوا به دست مىآورد، از نظر ارزش و عظمت، قابل مقایسه با آن کرامت عمومى انسان نیست که در آیه 70 سوره اسراء آمده است:
(ولقد کرّمنا بنىآدم)
که کرامت عمومى انسان نسبت به دیگر موجودات است (و آن هم با ارزش است).
البته شاید در همین آیه نیز این کرامت، در نهایت به تقوا برسد.
از امتیازات دیگر تقوا این است که عامل جدایى حق از باطل در انسان مىشود که درسوره انفال، آیه 29، خداوند متعال مىفرماید:
(یا ایّها الّذین آمنوا ان تتّقوا الله یجعل لکم فرقاناً)
اى کسانى که ایمان آوردهاید، اگر از خدا پروا دارید، براى شما ]نیروى[ تشخیص ]حق از باطل[ قرار مىدهد.
و حیله مکاران، راهى به جانهاى مردم با تقوا ندارد که خداوند متعال در آیه 120 سوره آل عمران مىفرماید:
(وان تصبروا وتتّقوا لایضرّکم کیدهم شیئاً)
و اگر صبر کنید و پرهیزگارى نمایید، نیرنگشان هیچ زیانى به شما نمىرساند.
و پایان و عاقبت کار متقین، عاقبتى خیر است که باز در قرآن کریم در سوره آل عمران، آیه 120، داریم:
(وانّ للمتّقین لحسن مآب)
و بىگمان پرهیزگاران را سرانجامى خوش است.
اخلاص
اخلاص عبارت است از این که تمامى کارهایمان فقط براى خدا و قصدمان براى خدا، خالص باشد; چرا که سزاوارى خدا را مىبینیم و به آن رسیدهایم.
اگر نیت ما چنین باشد، حتّى خود نیّت، عبادت است.
در اخلاص کامل، بنده خود را نمىبیند و همهاش خداست و لذا حاجتى جز خود خدا ندارد و همه حاجاتش خداست.
خلاف حقیقت بود کاولیاتمنا کنند از خدا، جز خدادر آیات آخر سوره "ص"، که خداوند، ماجراى خلقت انسان را بیان مىکند و همین طور در آیاتى شبیه به آن در سوره حجر (آیه 28 به بعد)، مىفرماید:
پس از این که انسان را از خاک آفریدند، از روح خود در او دمیدیم و ملائک بر او سجده کردند جز شیطان.
اما به هرحال، شیطان از درگاه خدا رانده شد و به خدا عرض کرد و قسم خورد که همه بندگان را اغوا مىکند.
(الاّ عبادک منهم المخلصین)
مگر بندگان مخلَص از میان آنان را.
سالک الى الله هر چه در عشق، تعالى بیشترى پیدا کند، در اخلاص هم تعالى بیشترى مىیابد.
حضرت على(علیه السلام) در باره اخلاص جملهاى زیبا دارد و مىفرماید:
النّاس کلّهم هالکون الاّ العالمون والعالمون کلّهم هالکون الاّ العاملون والعاملون کلّهم هالکون الاّ المخلصون والمخلصون فى خطر عظیم.
همه مردم در هلاکتند جز عمل کنندگان، و عمل کنندگان، همه در هلاکتند جز عالمانى که عمل مىکنند و اینان نیز همه در هلاکتند جز آنان که مخلصند و اینان نیز در خطرى بس بزرگند.
زانکه مخلص در خطر باشد مدامتا ز خود خالص نگردد او تمامزانکه در راه هست و رهزن بىحد استمرغ را نگرفتهاست او مقنص استچونکه مخلص گشت مخلص باز استدر مقام امن رفت و برد دستچون ز خود رستى همه برهان شدىچونکه بنده نیست شد سلطان شدىفرق مخلِص با مخلَص در این است که مخلِص هنوز در راه است; مثل حرکت به سوى کعبه که هنوز وارد حرم نشدهایم، یا صید شکار که هنوز صید را به دست نیارودهایم، اما مخلَص، وارد حرم شده و صید را به دست آوردهاست.
چنین بندهاى که از خود و از همه چیز رهایى یافته، به مقام شامخ اخلاص مىرسد و همین است که على(علیه السلام) مىفرماید:
کمال توحیده الاخلاص له.
والاترین مرحله توحید، اخلاص کامل به پروردگار است.
وجوه مختلف اخلاص، اخلاص در گفتار; اخلاص در پندار; اخلاص در عمل; و سرانجام اخلاص در عبودیّت است.
اخلاص در گفتار
گفتار شخص مخلص، از باطن او که همهاش اخلاص است، سرچشمه مىگیرد و زبانش چشمه پاک دل اوست که متصل به همه دریاهاست.
متصل شد چون دلت با آن عدنهین مگو مهراس از خالى شدنامر قل زین آمدش کاى راستینکم نخواهد شد، بگو دریاست اینتا کنى مر غیر را جبر و سنىخویش را بدخو و خالى مىکنى
اخلاص در پندار
انسان مخلص، در وهم و خیال نیست.
نور باطن و شفافیّت باطن و در ارتباط با خدا بودن است و بس.
کسى که وجودش از خدا پر شده، و او که در اخلاص کامل، خود را نمىبیند، وجودش از حق پر شدهاست، و لذا چگونه مىتواند از وهم و خیال و بدى و کنیه پر شود; چرا که:
(جاء الحقّ وزهق الباطل).
تفکر او، تفکر برین و در پناه عقل و هدایت شده با نور حکمت است.
پس، او در پندار نیز با خداى خود سر مىکند.
اخلاص در عمل
گفتیم که بنده مخلص خودش نیست و اراده خدا در او جارى است و او محو در اسماى پروردگار است
بنابراین، در عمل مىرسد به این که او محل تجلّى اسماى پروردگار مىشود.
زانکه ملت فضل جوید یا خلاصپاک بازانند قربانان خاصنى خدا را امتحان مىکنندنى در سود و زیانى مىزنندپاک مىبازد نخواهد مزد اوآنچنان که پاک مىگیرد ز هومىدهد حق هستیش بىعلتىمىسپارد باز بىعلت فتى
اخلاص در عبودیّت
اخلاص در عبودیت همه موارد بالا را شامل مىشود که بنده مخلص:
(ابتغاء لوجه الله)
را در نظر دارد; چرا که او سزاوارى خدا را مىبیند و حلاوت ناشى از سرکردن با خدا را مىخواهد.
اگر پروانهاى را در نظر بگیریم که دور شمع مىچرخد، البته گرما را احساس مىکند و حالت خوبى است، اما به هر حال، درک غیرمستقیم است و حالت دیگر پروانه موقعى است که در آتش بسوزد و عین ادراک شود.
دل من درس عشق و عاشقى را شبى در مکتب پروانه آموختسحر پروانه را دیدم در آتشکه مىخندید و جان مىداد و مىسوخت،
نیّت
نیّت، قصد انجام دادن فعل است و واسطه میان علم و عمل است; چرا که تا چیزى دانسته نشود، ممکن نیست قصد به عمل آن شود و تا قصد نشود، اجرا نمىشود.
اما مىدانیم که هدف اعلاى حیات، رسیدن به پروردگار است.
در این امر دانستن نیّت و عمل قرار مىگیرد.
بیان روشنتر این که نیّت، مقصد و مقدّمه عمل است.
خداوند متعال در قرآن کریم مىفرماید:
(قل کلّ یعمل على شاکله)
بگو:
"هر کس، بر حسب ساختار ]روانى و بدنى[ خود عمل مىکند."
پس نیّت، که مقدّمه عمل است، نیّت خوب یا بد، مقدّمه عمل خوب یا بد است و نیّت الهى مقدّمه عمل الهى است و رسیدن به خدا.
نیّت پاک، عبارت است از نیّت خالص، که در همه امور فقط براى خدا باشیم:
(فادعوا الله مخلصین له الدّین)
پس خدا را پاکدلانه فرا خوانید.
و در روایات داریم که بندگان خدا، سه دستهاند:
دسته اوّل، آنان که خدا را از روى ترس عبادت مىکنند و این عبادت بردگان است; و دسته دوم، آنان که خدا را از روى طمع و چشمداشت عبادت مىکنند و این عبادت تاجران است; و گروه سوم، آنان که خدا را براى سزاوارى او (نیت پاک الهى) عبادت مىکنند و این عبادت آزادگان است.
به نظر مىرسد عبادت دو گروه اوّل براى خود و خودپرستى است; چرا که بازگشت عبادت آنان به همان علایق و مشتهیات نفسانى است و چون خودپرستى، با خداپرستى جمع نمىشود، این دو گروه نه تنها قابل قبول نیستند، بلکه قابل ایراد هم هستند.
اما عبادت دسته سوم در سزاوارى خدا و عشق به این سزاوارى است و این عبادت اولیاى خداست.
گاهى اولیاى خدا در مراتب متعالى تقرب به خدا، حتّى در توقعات مشروع، احتیاط و دورى مىکنند.
،
حُسن خلق
حسن خلق، خوشرفتارى با مردم است که این امر، حسن ظاهر و خوشرفتارى است و اگر جوشش حُسن باطن باشد، ارزشمند است.
حسن باطن، گواه بر جمیع صفات خوب است و در این صورت، انسان از رذایل اخلاقى پاک شدهاست.
اگر حُسن ظاهر، نشان حقیقى از جوشش حُسن باطن و صفات خوب باطن نباشد، رفتارى، ساختگى و دور از حقیقت است و مهمتر این که به درد تعالى شخص نمىخورد.
باید در وضعیّتى باشیم که ظاهر ما، نشان از باطن ما باشد:
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
نتیجه حسن خلق
در آن دنیا، اخلاق ما صورت ما مىشود; اگر اخلاق انسانى داشته باشیم، صورت انسانى و اگر از اخلاق حیوانى برخوردار باشیم، صورت حیوانى خواهیم داشت.
وسرانجام بهشت و دوزخ ما، صورت عمل ما خواهد بود; چرا که:
سیرتى کان بر وجودت غالب استهم بر آن تصویر حشرت واجب استو اولیاى ویژه خدا، در این دنیا نیز، این احوال باطنى و ظاهرى افراد را مىبینند (مانند داستان زید بن حارثه) و همین است که ما باید همیشه دعایمان این باشد:
(ربّنا آتنا فى الدّنیا حسنهً وفى الآخره حسنهً)
و همین است که خداوند بزرگ در باره حضرت رسول در قرآن کریم مىفرماید:
(وانّک لعلى خُلق عظیم)
و به راستى که تو را خُلقى والاست!حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) همواره دعا مىفرمود که:
اللّهم حَسِّنْ خُلقى وجنّبنى منکرات الاخلاق.
خدایا مرا به مکارم اخلاق آراسته و از رذایل نفسانى پیراسته فرما.
مکارم اخلاق چنان با اهمیّت است که حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) بعثت خود را براى آن مىداند; چرا که فرمود:
"بعثت لاتمّم مکارم الاخلاق."
،
صبر
صبر، نگهدارى نفس بر طبق مقتضاى عقل و شرع است و همچنین نگهدارى است از بیتابى در موقع سختى و مشکلات.
بنابراین، بهتر است بگوییم:
صبر، ملکه قوّت و صلابت نفس است که در نتیجه آن، نفس در برابر ناملایمات متاثر نمىشود و در برابر هوسها تسلیم نمىگردد و در امر شرع و عقل و عمل به آن ثابت قدم مىشود.
از مهمترین مصادیق صبر، رسیدن به هدف عالى حیات است که خداوند در آیه 22 سوره رعد مىفرماید:
(والّذین صبروا ابتغاء وجه ربّهم)
، که همان صبر در راه رسیدن به اسماى خداست و در طلب رضایت خدا، صابر بودن از شرایط حتمى راه است.
و از اسماى خدا نیز که در دعاى جوش کبیر، ذکر شده یکى "صبور" (= صبر دهنده) و صبّار (= صبرکننده) است.
بنابراین، اگر قرار است انسان به هدف اعلاى حیات ـ که قرارگرفتن در فضاى اسماى پروردگار است ـ نایل شود، صبر یکى از باارزشترین صفات انسان است و همین است که در قرآن کریم آیات متعددى براى صبر داریم; من جمله:
(یا ایّها الّذین آمنوا صبروا وصابروا ورابطوا)
اى کسانى که ایمان آوردهاید، صبر کنید و ایستادگى ورزید و مرزها را نگهبانى کنید.
(انّما یوفّى الصّابرون اجرهم بغیر حساب)
بىتردید، شکیبایان پاداش خود را بىحساب ]و به تمام[ خواهند یافت.
(انّ الله مع الصّابرین)
خدا با صابران است.
و در روایت است که امام صادق(علیه السلام) فرمود:
هنگامى که نامههاى اعمال گشوده مىشود و ترازوى عدالت پروردگار، نصب مىگردد، براى کسانى که گرفتار بلاها و حوادث سخت شدهاند و بر آن صبر ورزیدهاند، نه میزان سنجش نصب مىشود و نه نامه عملى گشوده مىگردد.
صبر بر دو قسم است:
یکى صبر بر آنچه خداى متعال امر و نهى کرده; یعنى صبر در عمل به واجب و دورى از حرام و گناه، و دوم صبر بر مشکلات و بلاها.
صبر مخصوص انسان است.
در حیوانات و فرشتگان صبر نیست.
صبر در مبارزه انسان براى رسیدن به منِ اصلى و خدا و دورى از منِ مجازى، بسیار کمک کننده است.
گفت پیغمبر خداش ایمان نداردهر که را نبود صبورى در نهادصبر ار با حق قرین کردى فلانتو بیا، والعصر را آگه بخوانصد هزاران کیمیا حق آفریدکیمیایى همچو صبر آدم ندیدصبر گنج است اى برادر صبر کنتا شفا یابى گنج کهنصبر، ضدّ جزع (= بىتابى) است که گفتهاند:
جزع، نمایانگر ظلمت درون و صبر، نمایش نور درون و حکمت است.
صبر، همان ثبات نفس در برخورد با مسائل و امور زندگى است و بهجت داشتن و لذت یافتن از آنچه از جانب خداست و این که هر چه از دوست رسد، مطلوب است و سرانجام خیلى از امور، در زندگى ما امتحان پروردگار است که اجر صبر، از بهترین پاداشهاست و گاهى از شکر نعمت برتر است.
صبر از ایمان بباید سر کلهحیث لا صبر فلا ایمان لهبنشین ترش از گردش ایام که صبرتلخ است ولیکن برشیرین دارد،
رضا
رضایت و راضى بودن، معناى روشنى دارد، و آن این که هر چه به حکم مدبر حکیم، اقتضا و تدبیر شده، بنده بر آن تسلیم و رضا داشتهباشد و شاید رضا مقامى برتر از صبر باشد; چرا که صبر، تحمل بر مشکلات است، اما رضا، تسلیم و خشنودى است.
رضا مثل دیگر صفات پسندیده، از اسماى حُسناى پروردگار متعال است; چنان که در جوشن کبیر مىخوانیم:
"یا ذا العفو والرّضا!"
(= اى صاحب بخشایش ورضا) و باز در همین دعا داریم "یا رضىّ!"
(= اى راضىترین).
از این رو، ما که همه تلاشمان این است که در جهت اسماى او حرکت کنیم و محلّ تجلّى اسماى او قرار گیریم، باید تلاش در جهت رسیدن به صفت رضا داشتهباشیم، تا محلّ تجلّى اسم رضا قرار گیریم.
انسانِ خدا، مىداند که هرچه واقع مىشود، از مشیّت و اراده حق تعالى است و از روى علم و مصلحت اوست، نه این که مىداند، بلکه مىبیند:
بىرضا او نیافتد، هیچ برگبىقضاى او نیاید هیچ مرگبىمراد او نجنبد هیچ رگدر جهان ز اوج ثریا تا سمکاز دهان لقمه نشد سوى گلوتا نگوید لقمه را حق کادخلوادر زمینها، آسمانها، ذرهاىپر نجنباند نگردد پرهاىجز به فرمان قدیم نافذششرح نتوان کرد و جلدى نیست خوشرضا، مراتبى دارد:
مرتبه اوّل:
انسان به آنچه وارد شده، ناخوش است، اما به امید اجر خدا، صبر مىکند و این مرتبه، مراتبى از صبر است.
مرتبه دوم:
انسان به آنچه وارد شده، راضى است; زیرا آن را از حکم مدبر حکیم مىداند.
در بلا هم مىچشم لذات اومات اویم مات اویم مات او
مرتبه سوم:
ی دراین مرتبه، شخص به علت فزونى عشق و محبت به حق تعالى، اص درک الم و مصیبت و بلا را نمىکند و حتى آن را نمىبیند، و چون در مقام بىخودى است و با چشمى که از پروردگار وام گرفته (رسیدن به اسم رضا) به امور نگاه مىکند.
بنابراین، خودى در میان نیست.
میل خود را او همان دم سوختهاستکه چراغ عشق حق افروختهاستدوزخ اوصاف او عشق است و اوسوخت مر اوصاف را او مو به موو این مرحله عالى از رضا، همان فناء فى الله است و در این مقام، که مقام اولیاى خداست، او به اسم رضا رسیدهاست:
چون قضاى حق، رضاى بنده شدحکم او را بنده و خواهنده شدبىتکلف نى پى مزد و ثواببلکه طبع او چنین شد مستطاب زندگى خود نخواهد بهر خودبلکه خواهد از پى حکم احدمىگویند که انس بن مالک ده سال با پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) محشور بوده است.
بعد از رحلت پیامبر، از او پرسیدند درباره رسول الله.
انس گفت:
"کارى را که انجام دادم، هرگز نفرمود چرا انجام دادى و کارى را که انجام ندادم، نفرمود چرا به جا نیاوردى، و آنچه بود، نفرمود کاش نبود، و آنچه نبود، نفرمود کاش مىبود و فقط مىفرمود اگر مقدّر مىبود، مىبود."
،
شکر
شکر، در لغت به معنى ثنا گفتن و تلافى کردن نعمت منعم، با نیّت، زبان و عمل است.
شکر با نیّت:
یعنى قصد تعظیم و بزرگداشت و ستایش صاحب نعمت، و لازمه آن، شناخت و علم به علل نعمت منعم است.
شکر با زبان:
اظهار این امر به زبان به گونهاى که با مقام منعم و مقدار نعمت او مناسب باشد.
شکر در عمل:
یعنى نعمت را در همان راهى که منظور نظر منعم است، به کاربردن و در راه خلاف رضاى منعم، به کار نگرفتن.
آنچه گفتیم، قانون کلّى شکرگزارى است، امّا شکرگزارى خدا، با به کارگیرى همه نعمتهاى او میسّر خواهد بود.
در باره شکر نیز مثل دیگر صفات حسنه، لازم به ذکر است که یکى از اسماى حُسناى خداوند متعال، اسم "شکور" است; یعنى خداى متعال، خود، شاکر نفس خود است، چرا که در واقع اوست فاعل خیرات.
پس، به اعتبار آن که احسان خود ذکر مىکند، شاکر است.
و از طرفى، چون هر عمل خیرى، به حول و قوّه اوست، خداوند، مشکور است (= شکر گفته شده) و شاید همین علّت آن باشد که به صیغه مبالغه ذکر شده است; یعنى شکور (= بسیار شکر کننده) و قرار شد که تلاش ما، همه در رسیدن به آن اسماى خدا باشد، و لذا جایگاه شکر را در رابطه با اسماى خدا به خوبى متوجه مىشویم.
به جاى آوردن شکر خدا، خود شکر است و این شکر، شکرى دیگر مىطلبد، و لذا در نهایت از شکر خدا عاجز هستیم، و همین است که خداوند به موسى(علیه السلام) فرمود:
"اى موسى! شکر به جاى آور."
موسى عرض کرد:
"پروردگارا! چگونه حق شکر تو را به جاى آورم، در حالى که هرگاه شکر تو را به جاى مىآورم، این خود نعمتى است که شکرى مىطلبد؟!" خداوند فرمود:
"با این معرفت، شکر مرا به جاى آوردى."
و همین است که در قرآن کریم آمده است:
(واِن تعدّوا نعمت الله لا تُحصوها)
واگر نعمت خدا را شماره کنید، نمىتوانید آن را به شمار درآورید.
و همین است که حضرت على(علیه السلام) در شروع نهج البلاغه مىفرماید:
ولا یُحصى نعمائه العادّون.
و حسابگران هرگز نتوانند نعمتهایش را شماره کنند.
و به همین دلیل است که خداوند در قرآن کریم مىفرماید:
(وقلیل من عبادى الشّکور)
و اندکند بندگان شکرگزار من.
هر بن موى من ار گردد دهانهر دهانش را بدى هفتصد زبانکى توانآیم برون از چند و چونآیم از یک عهده شکرت بروننشانه شکر این است که انسان، نعمتهاى بدنى و دنیوى، که در اختیار دارد، نسبت به آنها امانتدار باشد و تکلیف الهى خود را نسبت به آنها درست انجام دهد، و این مىشود شکر نعمت و اگر غیر از این عمل کند، مىشود کفران نعمت:
(لئن شکرتم لازیدنّکم ولئن کفرتم انّ عذابى لشدید)
اگر واقعاً سپاسگزارى کنید، ]نعمت[ شما را افزون خواهم کرد، و اگر ناسپاسى نمایید، قطعاً عذاب من سخت خواهد بود،
قناعت
"اقتناء" عبارت است از اعتدال در مصرف مال و خرج کردن آن.
این حالت، حد وسط بین افراط و تفریط است.
و با قناعت، همین حالت حد وسط و اقتصاد، مترادف است.
قرآن کریم ضمن معرفى بندگان خوب خدا، یکى از ویژگیهاى آنان را چنین بیان مىفرماید:
(والّذین اذا انفقوا لم یسرفوا ولم یقتروا وکان بین ذلک قواماً)
و کسانىاند که چون انفاق کنند، نه ولخرجى مىکنند و نه تنگ مىگیرند، و میان این دو ]روش[ حد وسط را برمىگزینند.
قناعت را چنین نیز مىتوان بیان کرد که به آنچه داریم، قانع و راضى باشیم و ضد قناعت حریص بودن است.
سالک الى الله باید در روش زندگى خود، به زندگى اولیاى خدا و برگزیدگانش نگاه کند، نه به روشهاى دنیازدگان و زیادهطلبان در دنیا.
کسى که به آنچه خدا داده، خشنود است، خود این صفت غنى بودن او خواهد بود، و گفتهاند:
"عزّ من قنع وذلّ من طمع."
(= در قناعت عزت و در حرص، ذلت است.)زندگى ماشینى عصر حاضر به گونهاى است که نیازها بسیار است، و نیاز، یعنى فقر، و این یک فقر واقعى نیست; فقرى است که در اثر نداشتن صفات خوب مثل قناعت ایجاد مىشود و ما خود آن را به وجود مىآوریم.
،
توکّل
توکل در لغت به معناى واگذار کردن کار به دیگران است و در اصطلاح شرع، عبارت است از اعتماد کردن بر خداوند متعال در جمیع امور و تکیه بر اراده او و اعتقاد بر این که، او مسبّب الاسباب است.
البته، این امر به معناى آن نیست که گمان کنیم وسایل ظاهرى و طبیعى سببیّت ندارند، بلکه این امر بدان معناست که ضمن توجه و امید خود به خداى متعال، در تکلیف الهى خود هم نهایت کوشش و سعى را داشتهباشیم و به مقدّرات الهى ینیز کام راضى باشیم.
در قرآن کریم آیات متعددى در باره توکل داریم که به بعضى اشاره مىشود:
(وعلى الله فلیتوکّل المومنون)
و مومنان باید تنها بر خدا توکّل کنند.
"انّ الله یحبّ المتوکّلون"
خداوند متوکلان را دوست دارد.
(وافوّض امرى الى الله … فوقیه الله سیّئات ما مکروا)
… پس خداوند او را عواقب سوء آنچه نیرنگ مىکردند حمایت فرمود.
(ومن یتوکّل على الله فهو حسبه)
وهر کس از خدا پروا کند، ]خدا[ براى او راه بیرون شدنى قرار مىدهد.
در حقیقت، در توکل سالک الى الله به فضاى اسماى وکیل، قیّوم وخیر الناصرین، توجه دارد، و آن کس که محلّ تجلّى اسماى خدا قرار گیرد، به اصل توکل رسیدهاست که آن را مىبیند که (کفى بالله ولیّاً)
و(یوکفى بالله وکی)
و (فهو حسبه)
.
یتوکل، مکمّل تکلیف الهى ماست که ضمن این که در تکلیف الهى خود کام کوشا هستیم، تضمین این تکلیف و آنچه در اختیار ما نیست، در توکل تکمیل مىشود.
،
زهد
زهد در لغت عبارت است از ترک و دورى کردن از چیزى.
منظور از زهد در شرع مقدس عبارت است از:
ملکه دورى از دنیا، و عدم وابستگى قلب و بىاعتنایى به آن هر چند موارد حلال آن.
زهد دو مرتبه دارد:
اوّل:
روى گرداندن از حرام و آنچه مورد نهى خداوند است.
دوم:
پرهیز از چیزهاى حلال و مباح و جایز، که خارج از حدّ منطقى و شرع و عقل باشد.
و خلاصه، زاهد کسى است که قلب خود را با دنیا گره نزند و علامت آن این است که هرگاه چیزى را از دست دهد، یا چیزى به دست آورد، هر دو را ابزار امتحان پروردگار خود مىداند، و در محنت، شکر نعمت و در مشکلات، اجر صبر را مواظب باشد، نه خود آنها را هدف بداند، بلکه بداند که آنها ابزارى بیش نیستند.
در قرآن کریم درباره زهد داریم:
(ولا تمدّنّ عینیک الى مامتّعنا به ازواجاً منهم)
و زنهار به سوى آنچه اصنافى از ایشان را از آن برخوردار کردیم ]و فقط[ زیور زندگى دنیاست تا ایشان را در آن بیازماییم، دیدگان خود مدوز.
منظور از این آیه، نگاه توام با گرهزدن قلب است که ضد زهد مىباشد و ترک این نوع نگاه، زهد است.
البته، یادمان باشد که زهد، قطع علاقه و مفتون نشدن است به دنیا، در عین حال که در دنیا هستیم.
زاهدى در لباس و موئى نیستزاهد پاک باش و اطلس پوشبنابراین، ابزار را براى بهتر بندگى کردن، به کار گرفتن، نه تنها جایز و مطلوب است، بلکه ترک کامل آنها با زندگى مطلوب این دنیا سازگار نیست و مذمّت شدهاست.
فقط یادمان باشد که ابزار و وسایل، اعتباریات هستند، و وسیله امتحان ما و نزد ما امانتند، خوب استفاده کردن و در حد منطق و عقل داشتن آنها، بسیار خوب است; چرا که قرار است که با نردبان این دنیا، به آن دنیا برسیم و در نهایت، ابزار، روزى از دست ما گرفته مىشوند.
پس، قلب خود را به آنها گره نمىزنیم و آنها را هدف نمىکنیم.
آیه 23 سوره حدید بر همین مبناست که مىفرماید:
(لکیلا تاسوا على مافاتکم ولا تفرحوا بما آتاکم)
تا بر آنچه از دست شما رفته، اندوهگین نشوید و به ]سبب[ آنچه به شما دادهاست، شادمانى نکنید.
،
خوف و رجا
یمعمو سه نوع خوف داریم:
اوّل ـ خوف معمولىـ خوف از امرى که به وقوع مىپیوندد و دفع آن در توان ما نیست.
باید با تلاش و صبر و توکل، با آن برخورد کنیم.
ـ خوف از احتمالات، که خلاف عقل است.
ـ خوف از پیشامدهایى که علت آن، مربوط به خود ماست و در این مورد، باید خود ما نهایت مراقبت را داشتهباشیم که از وقوع آن با صحّت عمل خود پیشگیرى کنیم.
ـ خوف بیجا، که مربوط به وهم و خیال است و با کمک عقل و تفکّر برین، باید از این نوع خوف رهایى یابیم.
دوم ـ خوف از گناهاناین نوع خوف، از پىآمدهایى است که پس از انجام گناه، چه در این دنیا و یا در آن دنیا، گریبان ما را مىگیرد.
این نیز مربوط به خود ماست که با دورى از گناهان و دورى از اخلاق رذیله و با صحّت عمل مىتوانیم از این خوف نیز پیشگیرى کنیم.
سوم ـ خوف از خداخوف از خدا، که تحت نام "خشیّت" مىآید، با تفکر در عظمت پروردگار، به انسان دست مىدهد و منظور از خوف و رجا، همین بحث است.
اگر انسان در مقابل اسم جلال و قاهر و عادل خدا قرار گیرد، حتماً حالت خوف، که در قرآن "خشیّت" نامیده مىشود، به او دست مىدهد.
صفت خائف، از صفات اولیاى خداست و البته در عین خائف بودن به صفت رجا نیز مىرسند، و در حالت خوف و رجا، توام، به سر مىبرند.
رجا عبارت است از امیدوارى و انبساطى که در دل به جهت امیداورى به خدا و قرارگرفتن در مقابل اسماى غفور و باسط و رحمن و رحیم حاصل مىشود و عوامل این امیدوارى تهذیب نفس، اعمال نیکو و عبودیّت ماست.
نتیجه این که، انسانِ خدا باید در عین خائف بودن، رجا نیز داشتهباشد و همیشه باید در دل بنده مومن خدا، موازنه بین خوف و جا باشد.
خوف از خداى متعال، بدون رجا، و رجا بدون خوف هر دو مذمت شدهاست و همین است که در قرآن کریم مىفرماید:
(ویرجون رحمته ویخافون عذابه)
و به رحمت وى امیدوارند و از عذابش مىترسند.
در روایتى از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) آمده است که خوف، نگهبان قلب، و رجا، شفیع نفس است.
کسى که خدا را بشناسد، از او مىترسد و به او امیدوار است.
،
کلام و سکوت
خداوند در سوره الرحمن مىفرماید:
(خلق الانسان علَّمه البیان)
انسان را آفرید، به او بیان آموخت.
"بیان"، از مهمترین ابزارى است که انسان در اختیار دارد و باید مواظب باشد که از یگفتار حرام دورى کند و گفتار بىفایده نیز نگوید.
اما یادمان باشد که اصو کلام زیاد، وقتى رونق مىگیرد که دل و ایمان به خاموشى مىنشیند; زیرا اگر منِ مجازى سخن بگوید (که زیاد مایل است سخن بگوید) پُر مىگوید و مخرّب، و گاهى کلام، جوشش باطن و منِ اصلى است.
در این صورت، بیشتر به دل و عمل مىپردازد و با زبان میانهاى ندارد.
کم گوى و گزیدهگوى چون درتا ز اندک تو جهان شود پرو در منِ اصلى، حالت انسان تحت فرمان عقل و تفکر بر من است و بیان، بیان الهى است.
اى خدا بنماى جان را آن مقامتا در او بىحرف مىگوید کلامدر این صورت، بنده به جایى مىرسد که خدا زبان او مىشود یا با زبان وام گرفته از خدا سخن مىگوید.
به هرحال، انسانِ خدا، یا براى خدا مىگوید و یا سکوت مىکند.
سکوت آن است که زبان را از زوائد گفتار حفظ کنیم، و سکوت آن است که حاصل بصیرت باطن باشد، نه این که به اجبار، به سکوت وادار شویم.
سکوت دو نوع است:
سکوت عام و سکوت خاص.
سکوت عام، عبارت است از حفظ زبان از تکلم زائد بر ضرورت، که گفتهاند:
الصّمت شعار المحبّین وفیه رضا الرّبّ وهو من الاخلاق الانبیاء وشعار الاصفیاء.
سکوت، شعار محبّان و باعث خشنودى خداست و از اخلاق پیامبران و شعار برگزیدگان است.
سکوت خاص، حفظ اسرار حرم الهى است براى نامحرمان.
(گاهى این نامحرم، منِ مجازى و خودِ ناخود است.)عاشق به جوش بهتر دریا خموش خوشتردر آینه است بهتر، در خاموشى بیانها،
ترک تکلّف
پوینده راه حق، ضمن این که بایستى با اجتماع بیامیزد و در صحنه زندگى باشد، و از ضروریات زندگى بهرهبردارى کند، باید سخت مواظب باشد که از تشریفات و تجملات و زواید بپرهیزد و از طرفى، به شدت مواظب باشد که از مشغولیات غیرضرورى دورى کند.
و خلاصه، باید مواظب باشد که توان خود را صرف چیزهاى بىارزش نکند، و به هر امرى از امور بر حسب اهمیّت آن بپردازد و از هر گونه رسوم و عاداتى که مانع راه سیر و سلوک است، به شدت بپرهیزید.
حضرت على(علیه السلام) در خطبه زیباى همّام، که اوصاف پارسایان را توضیح مىدهد، مىفرماید:
اهل تکلّف نباش و امور خود را آسان بگیر و خود را به زحمت مینداز.
و در جاى دیگر مىفرماید:
سبک بار باشید تا برسید.
لذا باید سخت مواظب باشیم که از زرق و برقها و تشریفات، آنچه جز ملامت و کدورت براى خود و دیگران، چیزى در بر ندارد، به شدت پرهیز کنیم.
،
رعایت حقوق دیگران
گاه از دیگران بر ما حقى هست; مثل حقوق والدین، حق استاد و حق بزرگان و اولیاى خدا که باید پاسدار این حقوق باشیم.
و گاه نسبت به دیگران باید حقوقى را رعایت کنیم; مثل نرسانیدن ضرر و زیان جسمى و روحى به آنها، غیبت و دروغ و استهزا و عیبجویى نسبت به آنها و موانعى که بر سر راه آنها ممکن است ایجاد کنیم، و این حقوق را هم باید پاسدارى کنیم.
هر دو نوع حقوق، بر ذمّه ماست و اگر آنها را رعایت نکنیم، حق را ضایع کردهایم و این حق برگردن ما باقى مىماند.
براى توضیح و روشن شدن این حقیقت مىگوییم:
نفس هر کس، در باطن وسعتى عجیب و بىنهایت دارد که این حالت را بالقوّه همه نفوس دارند، اما بالفعل عدهاى به آن مىرسند.
پس، این نفس، که وسعت بىنهایت دارد، تاثیرپذیرى روى نفسهاى دیگر در باطن دارد.
بنابراین، اگر حق نفسى را ضایع کنیم، این نفس بر نفس ما اثر مىکند و مانع قرب و سیر و سلوک ما مىشود، چه این تاثیر زودرس باشد و چه دیررس و چه ظاهرى و چه باطنى.
و این امر، اثرى تکوینى است.
حال اگر این حق، ضایع شود، ولى صاحب حق به عکسالعمل و اسباب و علل متوجه شود، تا حدى تاثیر باطنى آن روى نفس ما کم مىشود، اما اگر به این اسباب متوسل نشود، به خدا واگذار مىگردد و این حق بر گردن ما مىماند.
حتّى اگر صاحب حق، متوجه نیز نشود، خدا از این امر آگاه است و همه این حقوق را خداوند از ما مطالبه مىکند.
این، از حجابهاى ظلمانى میان ما و خدا و از گناهانى است که در مقابل عواقب آن در این دنیا یا آن دنیا یا هر دو قرار مىگیریم.
نتیجه این که ضایع کردن حق دیگران، پیامدهاى باطنى دنیوى و اخروى دارد.
بنابراین، باید حقوق دیگران را شناخت و رعایت کرد.
و در این راه، از عنایت یپروردگار کمک بگیریم، و در مورد حقهایى که ضایع کردهایم، اوّ تا جایى که مىتوانیم آن را جبران کنیم; و ثانیاً پیامدهاى آنچه را گذشته و یا از یادمان رفته، با دعا و تضرع و طلب خیر و عفو و غفران پروردگار تخفیف دهیم:
اللّهم وعلىَّ تبعات قد حفظتهنَّ وتبعات قد نسیتهنَّ وکلّهنَّ بعینک الّتى لا تنام وعلمک الّذى لا ینسى فعِّوض منها اهلها واحطُط عنّى وزرها وخفّف ثقلها واعصمنى من ان اُقارف مثلها.
پروردگارا بر من، تبعاتى از حقوق دیگران و مخلوقات تو هست که آنها را یاد دارم و تبعاتى هست که آنها را فراموش کردهام و همه آنها جلوى چشم تو است که هرگز به خواب نمىرود و در علم تو است که هیچ وقت فراموشى ندارد.
پس، در برابر آنها به صاحبان آنها عوض ده و آثار سوء آنها را از من بردار و سنگینى آنها را از من برطرف کن و مرا از تکرار انها محفوظ دار.
،
تکلیف الهى
ما بایستى در زندگى، هدف خود را فراموش نکنیم.
هدف اصلى، قرب به خداست و همه آنچه در این دنیاست و با ما در ارتباط است، ابزارى است براى قرب به خدا.
حال، اگر این ابزار ما را به هدف اصلى برساند، بسیار خوب و پسندیده است و اگر ما را به هدف اصلى نرساند، این ابزار، رهزن و ناپسند است.
بنابراین، باید مواظب باشیم که قضاوت ما درباره خودمان و دیگران، قضاوت حق باشد نه قضاوت ظاهرى; یعنى بنگریم که آن ابزار تا چه حد ما یا دیگران را به خدا رسانیده و این ابزار خیر است و اگر باعث دورى ما از خدا شده، شرّ است.
حال، این ابزار هر چه باشد، باید دقت زیادى داشتهباشیم که هدف قرار نگیرند، بلکه وسیله قرب به خدا باشند.
ابزار چیست؟
آنچه ما در اختیار داریم، از مال، مقام، اخلاقیات، نعمتها و یا حتى مشکلات زندگى، همه ابزارند و باید مواظب باشیم که هر ابزارى دو وجه دارد:
ابزارمرکب راهحجاب راهامتحان الهىرهزنانجام تکلیفهدفعبودیّتدورى از خداقرب به خدابرخى از ابزار، مانند راستگویى، یک اخلاق حسنه است و خوب است و برخى دیگر، مانند دروغ، حجاب بین ما و خداست.
پس ابزار مىتوانند خوب و زینت باشند که زینت بودن هم پسندیده است، اما اصل بر این است که ابزار، ما را به خدا نزدیک کند و این خیر است و خلاصه، همه چیز را براى خدا خواستن، همین است.
ابزار ناپسند
باید بدانیم که انسان دوست دارد از نقص به کمال برسد و هر چیزى (ابزارى) که او را به این کمال برساند، دوست مىدارد.
پس، محبت به ابزار براى رفع نقص است، نه این که ابزار هدف شود و آنچه منظور و هدف است که به آن برسیم (خودِ اصلى و سرانجام، خدا) فراموش شود و فکر نکنیم ابزار و اسباب، نجاتدهندهاند، که خدا نجات دهنده است.
اگر در ابزار بمانیم، از رفع نقص دور مىشویم.
اگر کسى ابزار را براى لذّت نفس (بت نفس) بخواهد، این، همان حب دنیاست و گرنه دنیا، فى نفسه، مظهر جمال و جلال خدا و بسیار خوب است.
بنابراین، معناى دیگرش این است که دنیا، آینه حق است، یعنى آینه، نه خود حق.
پس، همه دنیا و هستى و مافیها ابزارى است براى پى بردن و رسیدن به حق.
دوستى دنیا از جهت پىبردن به جمال و جلال خدا خوب است که همانا حب جمال و جلال است و این است که در قرآن آمده است:
(فاینماتولّوا فثمّ وجه الله)
پس به هر سو رو کنید، آن جا روى ]به[ خداست.
آیه شریفه بالا، بیان همین حقیقت است و نمىشود که وجه خدا مذموم باشد.
هر دو عالم چیست، عکس خال اوستهر دو عالم یک فروغ روى اوستبنابراین، این که مىگویند:
"حبّ الدنیا راس کلّ خطیئه"
، دوستى ابزارها و دنیاست براى لذت نفس و خودِ مجازى که این همان پرستش غیر خداست و مذموم.
خلاصه این که در ابزارها (= دنیا، داراییها، تلخیها و شیرینیها)، نباید سر از پا نشناسیم و خود را براى آنها به حرام بیندازیم.
مواظب باشیم که این ابزار ما را از هدف بازندارد و زرنگیها و حسابگریهاى دنیوى، ما را فریب ندهد و محبتهاى دنیا ما را سرگرم نسازد.
خداوند، در هر چیزى مىخواهد خودش را به انسان نشان دهد (سخن امام حسین در دعاى عرفه) و انسان باید این مطلب را خوب بگیرد.
نکته مهمتر این که این ابزار را یک روزى از دست ما مىگیرند و ابزارى که بنا باشد از دست انسان گرفته شود، هراس (= تشویش فکرى) نیز دارد; یعنى تا ابزار به دست ما نیامده، حرص (حرص رسیدن) دارد و موقعى که به دستمان مىرسد، هراس نگهداشتن دارد و هر وقت مىخواهند آن را از دستمان بگیرند، غصه داریم و همین است که گروهى همیشه در حال تشویش ناشى از حرص و هراس و غصّهاند.
اما نکته مهم این که ابزار، امتحان پروردگار است و همه لحظات زندگى ما امتحان است.
بنابراین، مهم نیست که این امتحان در هنگام تلخى و یا شیرینى باشد، مهم این است که از این امتحان روسپید و سرافراز بیرون بیاییم.
تکلیف چیست؟
بحث پیش، مقدّمهاى بود براى این که وظیفه انسان در دنیا چیست و آن، چیزى که انجام تکلیف نیست که این را به نام تکلیف الهى مىنامیم.
تکلیف عبارت است از انجام واجبات و دورى از حرام و این چیزى است که بر عهده انسان گذاشته شده است و اگر فردى آن را انجام ندهد، مورد غضب خدا واقع مىشود و اگر انجام دهد، قرب به خدا در آن است و تقوا نیز چیزى جز انجام واجب و ترک حرام نیست.
تکلیف، به خاطر خداست، نه به خاطرعمل جبرانى و پایاپاى.
(براى مثال، او محبّت کرده، من نیز محبّت کنم و یا چون حقوق مىگیرم، پس کار مىکنم.) در برخى موارد، تکلیف از طرف ما انجام مىشود، اما نتیجهاش، بسته به عواملى بسیار است.
پس این نکته نیز مهم است که نتیجه، فرع بر تکلیف است
انجام تکلیف، اصل عبودیّت است که با اختیار انسان انجام مىشود و این برترى انسان بر فرشتگان است و انجام ندادن تکلیف، چیزى جز مخالفت با حق و انقیاد در برابر نفس و شیطان نیست.
گناه نیز چیزى جز مخالفت با حق و انقیاد در برابر شیطان و نفس نیست.
سالک، تکلیف را بار سنگینى بر دوش خود مىداند.
خداوند فردى را که تکلیف را خوب انجام داده، محلّ تجلّى اراده خود مىکند; زیرا انجام واجبات و دورى از محرّمات، دستور و امر خداست بر بنده.
و خداوند براى چنین بندهاى طاقتش طاق مىشود; چرا که خداوند تجلّى اراده خود را در بندهاش دوست دارد.
خلاصه این که، تکلیف ما این است که به وسیله ابزار، به خدا برسیم.
گاه ابزار را براى لذّت نفس و پرستش نفس مىخواهیم و در حقیقت هواى خود را پرستش مىکنیم و ابزار و دنیا را خواستن، عین خود (نفس، منِ مجازى) را خواستن است که مذموم است; چرا که در حقیقت، اسیر نفس شدهایم و این امر، از طرف دیگر تداعى سخن رسول گرامى است که مىفرماید:
المرء مع من احبّ.
هر کس با آنچه دوست مىدارد، همراه است.
محبت به هر چیز، فانى شدن در آن چیز نیز هست.
بنابراین، هر کسى باید در محبوب خود بنگرد و ببیند محبوب او کیست و چیست و کجاست، آیا خداست یا دنیا; زیرا محبّت، نوعى وحدت پیدا کردن محبّ با محبوب است.
بنابراین، دل ما همانجاست که توجه و محبت ماست و توجه و محبّت شدید (= عشق) مىشود فناى ما در آن چیز.
و این فناى ما، مىشود بقاى ما به آن چیز.
اگر این توجه و محبت، این سویى (= مادى و دنیایى) باشد، باطنش همان جهنم است و اگر آن سویى (= الهى) باشد، باطنش بهشت و خداست.
بنابراین، هر کس آن چیزى است که در دل دارد.
عاشق و معشوق را در رستخیزدو به دو بندند و پیش آرند تیزتوجه به هر چیز، عبارت است از متحد شدن نفس ما با آن چیز.
و ما مىدانیم که نفس ما محدودیّت زمانى و مکانى ندارد، اما چرا ما فکر مىکنیم که همین حالا این جا هستیم؟ چون وجود "من"، در گرو تن ماست و این تن، مانع است.
در حقیقت، اتحاد نفس ما با نفس هر چیز، مىشود همان وجود ذهنى آن چیز، که این یک واقعیت است.
براى روشن شدن مطلب، مثال مادرى را مىآوریم که اگر براى فرزند دلبندش در جایى دیگر حادثهاى رخ دهد، در همان زمان براى مادر حالت دلشوره، یا تاثرى خاص حاصل مىشود و این همان اتحاد نفس با نفس و توجه نفس بدان چیز است که البته درجاتى دارد.
خلاصه این که هر کسى آن است که در دنیاى آن چیز زندگى مىکند.
بنابراین، نگران نباشیم از این که چرا در دنیاى بسیارى از افراد نیستیم، بلکه نگران آن باشیم که چرا در دنیاى اولیاى خدا نیستیم و نگران این باشیم که چرا در جذبه و عشق خدا نیستیم.
یک زمان است که انسان، صاحب همه دنیاست، اما فرعون زمان است; این دنیا و همه نعمات آن برایش رهزن است، و یک وقت است که همه هستى یک انسان یک بُز است، اما او ابوذر غفارى است.
راست گفته است آن شه شیرین زبانچشم گردد موبه موى عارفانبراى آشنایى با اسماى حُسنا به فصل "تحوّل احوال" مراجعه شود، در این جا اسماى حُسنا در رابطه با صفات نیکو شرح داده مىشود.
در حدیث قدسى هست که خداوند به داوود(علیه السلام) فرمود:
"تخلّق باخلاقى."
(= متخلّق شو به اخلاق من.) و در حدیث دیگرى است که خداوند مىفرماید:
"بنده من به جایى مىرسد که من دست و گوش و چشم او مىشوم."
از دو حدیث فوق درمىیابیم که انسان، گرچه نمىتواند متّصف به صفات خدا شود (زیرا خداوند همان طور که در مقام ذات بىهمتاست، در مقام صفات نیز بىمثل است)، اما او مىتواند مظهر صفات خدا یا نماینده و واسطه صفات خدا شود و در حقیقت، آن ارتباط واقعى بین او و خدا پیدا شود یا به عبارتى دیگر آینه وجود او، محلّ تجلّى حق گردد و در نتیجه صفات خدا را نشان دهد.
این که مىبینیم قرآن کریم همه موجودات را آیات خدا ذکر کرده و انسان را از اعلاترین آیات خدا شمرده، به این دلیل است که مىتواند در آینه وجودىاش، صفات و اسرار خدا را نشان دهد.
اما نتیجه مهمى که در این بحث به دست مىآید، این است که در قرآن کریم آمده است:
(کلّ شىء هالِک الاّ وجهه)
جز ذات او همه چیز نابودشونده است.
و همچنین آمده است:
(کُلُّ مَن علیها فان ویبقى وجهُ ربّک ذوالجلال والاکرام)
هر چه بر زمین است فانى شوندهاست و ذات با شکوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
به اتفاق نظر همه مفسّرین، کلمه "ذو"، صفت است براى وجه; یعنى وجه پروردگار، که آن وجه ذوالجلال والاکرام است، چون مىدانیم وجه هر شیئى عبارت است از آن چیزى که در مواجهه بدان حاصل مىشود.
بنابراین، وجه هر چیز مظهر آن چیز است و مظاهر خدا، همان اسماى حُسناى خداست که مواجهه خدا با تمام مخلوقات، به وسیله آنها انجام مىگیرد.
نتیجه این که، تمام موجودات فانى و زوال پذیرند مگر اسماى جلالیه و در نتیجه، معلوم مىشود افرادى که محلّ و مظهر این صفات خدا قرار مىگیرند (مظهر اسماى حُسناى خدا مىشوند)، باقى به بقاى حق مىگردند.
نتیجه این که، سالک مىتواند مظهر اتمّ صفات جمالیه و جلالیه خدا شود که این، همه هدف خلقت براى انسان و اعلاترین مقام انسان و باقیات صالحات او مىشود.
بنده وقتى به مرحله تجلّى صفات خدا مىرسد، در حقیقت صفات بارى تعالى را مشاهده مىکند، یا اسما را درمىیابد و از مرحله ادراک به مرحله شهود مىرسد و در این مشاهدات است که جذبات الهیه او را احاطه مىکنند و متوجه جمال و کمال على الاطلاق مىگردد و هستى خود و غیر خود را آتش مىزند و در برابر طلعت و نور او چیز دیگرى نمىبیند که:
"کان الله ولم یکن معه شىء."
خدا بود و چیزى با او نبود.
در این مرحله، سالک در دریاى لایتناهى مشاهده صفات و تجلّیات، مستغرق مىشود و در این حال، در حالى که او در عالم مادّه و کثرت است، این کثرت خود را در وحدت وجودى درمىیابد و مشاهده مىکند و این حال، همان بقاى به معبود نامیده مىشود و هنگامى به این مرتبه مىرسیم که به درجه فنا رسیده باشیم و این احوال زیبا را در عرفان، حال و مقام مىنامند.
حال یعنى از خود بىخود شدن و مقام، استمرار حال را گویند.
بدیهى است که بنده در این احوال و در عین شهود این حالات، متوجه عالم کثرت نیز هست که این عالیترین مرتبه براى اولیاى خداست.
اما اگر کسى زنگارها و حجابها را از آینه دل خود بردارد، در آن صورت مىتواند دل خود را محلّ تجلّى این صفات کند; چنان که حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
لولا تکثیر فى کلامکم وتمریج فى قلوبکم لرایتم ما ارى و لسمعتم ما اسمع.
اگر این گفتار بسیار در زبانها و این اضطراب و آشوب در دلهاى شما نبود، هر آینه مىدیدید آنچه را من مىبینم و مىشنیدید آنچه را من مىشنوم.
و باز آنان حضرت(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
لولا انَّ الشَّیاطین یحومون حَول قُلوب بنىآدم لراوا مَلکوت السّموات والارض.
اگر شیاطین پیرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان هر آینه ملکوت آسمانها و زمین را مىدیدند.
از این گفتارها به خوبى متوجه مىشویم که علّت نرسیدن به کمالات انسانى، همانا خیالات باطله شیطانى و افعال لغو و بیهوده است.
از جمله آثار آن مراتب عالى انسانى، احاطه کلّى است به عواملالهى، و نتیجه این احاطه، اطلاع بر ماضى و مستقبل است و تصرّف در کائنات است.
در قرآن درباره اسماى حُسنا آمده است:
(ولله الاسماءُ الحُسنى فادعوه بها)
و نامهاى نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید.
نتیجه این که، روش شناسایى حق تعالى این است که شخص، اسماى حُسنا را بشناسد; چرا که گفتهاند:
اعرفوا الله بالله.
خدا را به وسیله خدا بشناسید.
و حضرت امیر(علیه السلام) در دعاى صباح مىگوید:
یا من دلّ على ذاته بذاته.
اى کسى که راهنمایى نمودى بر ذات خود، به واسطه ذات خود.
کسى که اسماى حُسناى پروردگار را بازشناسد و باور کند، به آنها مىرسد; یعنى محلّ تجلّى اسماى حُسناى خدا مىشود که مرتبه و مقامى بسیار والاست و انسان کاملى که قوّت و سعه صدر را به جایى برساند که حق را به حق بشناسد و آثار جمال و جلال خدایى را در آینه وجود خود و هستى مشاهده نماید و سرانجام، بنمایاند، چگونه ممکن است شیئى بر او احاطه یابد یا بهشت حاوى او شود که محیط و حاوى بهشت مىشود و او فعّال مایشاء است; یعنى قدرت و مشیّتى، که مظهر و نماینده مشیّت کامل الهى است، در او پدید مىآید.
4 ـ تحوّل احوال
پوینده راه حق، بعد از پیمودن دو مرتبه طلب و تزکیه نفس، به مرتبه بعدى مىرسد که تحوّل احوال است.
او، در این مرتبه، محلّ انوار لایتناهى حق مىشود و به عبارت دیگر، صداى حق را در خود مىشنود و احوال نورانى را در خود مىبیند.
انّ لله فى ایّام دهرکم نفحات الا فتعرّضوا.
به راستى که براى شما، از طرف پروردگار، رحمتهایى مىوزد، آگاه باشید تا خود را در معرض آن رحمتها قرار دهید.
البته، در این راه بایستى به تدریج و قدم به قدم، پیش رفت، راهى طولانى است، موانع زیادى دارد، امّا به هر حال، هرکس به اندازه لیاقت خود بهره مىبرد.
در این مرتبه، احوالى داریم به نام "حال" که احوالى موقّتى است و در تعالى بیشتر او در "مقام"، که اطمینان و یقین بیشترى است، حاصل مىشود.
خلاصه در این مرتبه، پردهها و حجابها مىدرد و اشراق نور حاصل مىشود.
در این مرتبه، نور و شوق، انسان را فرا مىگیرد و عطر جانان، جان را معطر مىکند و انسان، در حقیقت، واسطه فیّاضیّت اسماى حُسنا مىشود.
در این بخش، ناگزیر، از مطالب زیر بحث مىکنیم:
1 ـ حالات قلب;2 ـ حکومت قلب محجوب;3 ـ حکومت قلب تطهیر یافته;4 ـ حضور قلب;5 ـ دریافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار;6 ـ برخوردارى از حیات طیّبه;7 ـ واردات قلبى;8 ـ اسماى حُسنا.
،
حالات قلب
مرتبه اصلى و منزلت واقعى انسان، همان روح انسانى اوست که قلب یا دل مىنامندش.
همه قواى وجودى انسان، شامل قواى ادراکى و حسّى، تحت سیطره قلبند و طبق خواست آن عمل مىکنند.
قلب انسان، یعنى همه انسان، و آنچه در ما به نام "من" حاکم است، همان قلب است و فکر و عقل آدمى، از قلب منشا مىگیرد و تحت سیطره آنند.
بنابراین، نقشى که فکر و عقل براى انسان دارند، بر اساس خواست قلب است.
اعضا و جوارح نیز تحت سیطره عقلند.
حال، اگر قلب از نور الهى بهرهمند شود، مشاعر و ادراکات و حواس نیز نورانى مىشوند و اگر قلب در پرده باشد، مشاعر و حواس و ادراکات نیز نورانى نیست.
و اگر قلب از حجابهاى ظلمانى و نورانى، خارج شود، محلّ تجلّى اسماى حُسنا خواهد بود.
و این همان هدف اعلاى زندگى و حیات طیّبه خواهد بود.
،
حکومت قلب محجوب
قلبى که محجوب باشد و حکومت کند، به علّت این که چنین حکومتى، یک حکومت شیطانى و مجازى است و به عبارت دیگر، منِ مجازى حکومت مىکند، منِ اصلى در صحنه حضور ندارد.
و در این صورت، چیزى جز القائات شیطانى و نفسانى و مجازى نخواهد بود.
قلب محجوب در اثر کثرت اشتغال و شدّت اسارت و غوطهور و فانى شدن در اغیار، نوعى توجه خاص به آنها پیدا مىکند و گویى قلب، همان اغیار مىشود و یا اغیار، به جاى آن مىنشینند و خلاصه، حجابهاى ظلمانى حاکمند و هر چه بیشتر حاکم شوند، ما از مقام اصلى قلب، دورتریم و کمکم در اغیار فانى مىشویم.
و همین است که رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)مىفرماید:
یولو انّ رج احبّ حجراً لحشره الله معه.
اگر انسان، سنگى را دوست بدارد، خدا او را با همان سنگ محشور مىکند.
همه رذایل و بدیها و مشکلات زندگى ما، در این وضعیّت حکومت قلب محجوب پیدا مىشود.
و در این حالت، منشا القائات شیطانى و نفسانى مىشویم و از فطرت اصلى دور مىشویم و ادراک واقعى از ما گرفته مىشود و انسان در ذیل آیه:
(کالانعام بل هم اضلّ)
(= مانند حیوان و بلکه پایینتر) قرار مىگیرد; چرا که او دیگر ادراکات غیر واقعى و وهمى دارد و ادراکات واقعى را از خدا نمىگیرد و خلاصه (حبطت اعمالهم
) نصیب او مىشود.
،
حکومت قلب تطهیر یافته
در این وضعیت، منِ مجازى و خودمحورى وجود ندارد، بلکه خدامحورى مطرح است; چرا که منِ اصلى، عین ربط با خداست و در این حالت، "حدّثنى قلبى عن ربى" حادث مىشود و انوار حق ساطع مىگردد و همین است که در روایات داریم:
لولا انّ الشّیاطین یحومون الى قلوب بنى آدم لراوا ملکوت السّموات والارض.
اگر شیاطین، پیرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان ملکوت آسمانها و زمین را مىدیدند.
ویژگیهاى ساطع شدن نور الهى در انسان:
ـ نورى است ظاهرى و باطنى و حواس و ادراکات برونى و درونى را نورانى مىکند;ـ نورى است محیط که احاطهاى کامل دارد و محدود به زمان و مکان نیست;ـ نورى است حقیقتنگر;ـ به مکاشفات و مشاهدات مىرسد.
و همین است که درسوره تکاثر مىفرماید:
(کلاّ لو تعلمون علم الیقین لترونّ الجحیم ثمّ لترونّها عین الیقین)
هرگز چنین نیست، اگر علم الیقین داشتید، به یقین دوزخ را مىدیدید.
سپس، آن را قطعاً به عین الیقین درمىیافتید.
در نهج البلاغه امام على(علیه السلام) مىفرماید که انسانهاى متعالى در مرتبه و مقامى هستند مانند آن که دنیا را به آخر رسانیده و پشت سرگذاشتهاند و وارد آخرت شده و در آن جایند و آنچه را در ماوراى این عالم است، مشاهده مىکنند.
نتیجه این که، از حقایق پنهان و از اهل برزخ، در طول اقامت دنیا، از آنچه مىبینند پرده برمىدارند و خبر مىدهند به گونهاى که گویى مىبینند آنچه را دیگران نمىبینند و مىشنوند آنچه را دیگران نمىشنوند.
نمونهاى از این حقیقت است آنچه بین پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) و حارثه گذشت، که حضرت فرمود:
"در چه وضعى هستى؟" حارثه گفت:
"بهشت و جهنم و آنان را که در آنند مىبینم، و احوال بهشتیان و جهنّمیان را مىبینم."
حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)فرمود:
"دیگر از این اسرار نگو."
،
حضور قلب
حضور قلب، عبارت است از حضور منِ اصلى، که عین ربط با خدا و نور ساطع شده از خداست.
حضور قلب، حضور خداست.
و در حضور قلب، حضور عقل و حضور همه فضایل و خوبیها پدید مىآید.
موانع حضور قلب عبارتند از:
تشتّت خاطر:
کثرت واردات قلبى از غیر خدا، که همان وسوسههاى شیطانى و وهم و خیال و منِ مجازىاند.
براى مبارزه با تشتّت خاطر باید از قواى نفس، مثل چشم و گوش و قوّه خیال مراقبت کنیم که از وسوسههاى نفس و شیطان در امان باشند.
تعلّق خاطر:
همان گره زدن خود با دنیا و توجه غیر منطقى به آن است.
تعلّق خاطر به دنیا را اشارهکردیم که به موجب روایت "المرء من یحبّ" انسان را با آن چیز متحد و یگانه مىکند و در حقیقت او در اغیار گم مىشود.
رسیدن به حضور قلب
هر چه تشتّت خاطر و تعلّق خاطر را کم کنیم و به عبارت دیگر هر چه از منِ مجازى دور شویم، به منِ اصلى، که همان حضور قلب است و آن هم همان حضور خداست، مىرسیم.
و در این حالت، ادب حضور خدا را رعایت مىکنیم که همان توجه به خواست اوست و در این احوال، خواست خدا، در ما جارى است، نه خواست منِ مجازى و نفس.
در این حالت، حضور قلب، یعنى حضور الله و دیگر، حواس و ادراکات و همه مشاعر ما با نور او نورانى مىشوند.
،
دریافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
پوینده راه حق، از درجات مختلف تعالى برخوردار است و در هر مرتبهاى اشارتها و معرفتهاى خاص آن مرتبه را دریافت مىکند و هر چه صفاى قلب بیشتر شود، دریافتها نیز بیشتر مىگردد و هر چه دریافتها بیشتر مىشود، معارف نیز بیشتر مىگردد و نورى بیشتر بر او حاکم مىشود، تا کم کم بر حسب تعالى خود، از اسرار الهى انوار قرآنى و ملکوت آسمانها، بهرهمند مىگردد و با آنها مرتبط مىشود.
در این مرتبه، حجابهاى ظلمانى و نورانى برداشته مىشود و هر چه بیشتر این حجابها برداشته شوند، دریافتها و تجلّى نور بیشتر مىگردند.
نتیجه دریافتها و تجلى انوار
بعد از دریافت انوار، حواس پنج گانه ظاهر و حواس پنج گانه باطن انسان، از این دریافتها و یانوار بهره مىبرند و او صاحب ادراکات و برکاتى مىشود که قب نداشته است و نیز ممکن است برخى مردم نداشتهباشند.
هر چه این انوار بیشتر مىشوند، ادراکات و برکات نیز بیشتر مىگردند.
و علت این امر روشن است.
این ادراکات و حواس تحت سیطره قلب هستند و اینک، که قلبِ محجوب حکومت نمىکند، قلب تطهیر یافته، حاکم است که در ارتباط مستقیم با خداست و این ادراکات و حواس نیز نورانى مىشوند.
نتیجه ادامه این مراتب و تحوّلات، همان تجلّى اسماى حُسناست است که در قلب تجلّى مىکنند و این همان وضعیّتى است که خداوند مىفرماید:
"بنده من به جایى مىرسد که من مىشوم چشمش که با آن مىبیند و مىشوم دستش که با آن کار مىکند و مىشوم گوشش که با آن مىشنود."
سرانجام، در ادامه تجلّى حق و صعود به مراتب بالاتر، لذت انس و ابتهاج به وجود مىآید و انسان مىرسد به دعاى حضرت سجاد(علیه السلام)که فرمود:
پروردگارا مرا از آنانى قرار بده که چشمانشان با نظر به محبوبشان روشن شده و با دریافت آرزوهاى قلبى خود، به اطمینان و قرار و آسودگى رسیدهاند.
با نورانى شدن قلب، قوا و مشاعر ظاهرى و باطنى به کار مىافتند و آنها نیز نورانى مىشوند.
در حالى که مشاعر و قواى محجوبش بازتر و ظاهرتر مىگردند.
مشاعر ظاهرى (= گوش دل) و مشاعر باطن (= چشم دل) باز مىشوند و به کار مىافتند.
وقتى قلب از حجاب درآید و به سوى مقصد اصلىاش روى آورد و در وراى طلب، قدم گذارد و روى از اغیار برگرداند، مشاعر و حواس نیز، که در حاکمیّت قلبند، روى از اغیار برمىگردانند و از عالَم آنها منصرف مىشوند.
مشاعر و حواس عالیه، بروز و ظهور مىکنند و البته کیفیت و کمّیت آثار تجلّى نور، در حواس مختلف ظاهرى و باطنى متفاوت است و داراى برداشتها و درجات مختلف.
بنابراین، بروز آثار تجلّیات نورى در مشاعر، چه از نظر تقدّم بعضى مشاعر بر بعضى دیگر و چه از نظر کیفیت، در افراد مختلف، فرق مىکند و یکسان نیست، ولى اصل موضوع، یعنى تجلّى انوار ربوبى در مشاعر و حواس سالک الى الله، با برخوردارى همه مشاعر باطن و ظاهرى از این انوار است و انجام آثار تجلیّات نورى در بعضى از مشاعر و حواس بروز مىکند.
این، بدان معنا نیست که در مشاعر و حواس دیگر، انوار الهى تجلّى نکردهاست، بلکه بدین معناست که آثار تجلّى انوار در آنها، به لحاظ جهت و عللى، هنوز یبروز نکردهاست; چنان که ممکن است مدتها یا هیچ وقت بروز نکند، ولى معمو پس از بروز آثار تجلیات نورى در بعضى مشاعر و حواس سالک، در بقیه نیز به تدریج و یکى پس از دیگرى بروز مىیابد.
پنج حس، با همدگر پیوستهاندز آنکه این هر پنج، ز اصلى رستهاندقوت یک، قوت باقى بودمابقى را هر یکى ساقى شودنور دیده مىفزاید نطق رانطق در دیده فزاید صدق راصدق، بیدارى هر حس مىشودحسها را ذوق مونس مىشودچون یکى حس در روش بگشاد بندما بقى حسها مبدّل شوندچون یکى حس غیر محسوست دیدگشت غیبى بر همه حسها پدیدلازم به ذکر است که انوار ربوبى، نافذ و محیط است; یعنى چیزى حاجب آن نیست و محیط بر همه چیز است.
در این انوار، جهات و ظواهر و بواطن زمانى و مکانى و مانند آن، مطرح نیست; چرا که نور نافذ و خدایى است و به همه اشیا و حقایق مىرسد و ملکوت آسمانها و زمین را درمىیابد و مىبیند و به باطن اشیا و انسانها و قلوب و احوال درونىشان راه مىیابد.
آنچه براى دیگران حجاب است، براى صاحب این نور نافذ الهى حجاب نیست.
نیست ینظر به نور الله گزافنور ربّانى بود گردون شکافخلاصه این که براى سالک الى الله یعنى صاحب مقامات لازم است که در زندگى دنیوى، با کنار زدن حجابها، به مرتبهاى از کمال نایل آید و از علم و ادراک برتر و احاطه مخصوصى برخوردار شود و بدین وسیله بتواند عوالم و حقایق پشت پرده را ببیند که البته، این چشم دل است که با کنار زدن پردهها، شاهد ماوراى حجاب خواهد بود.
آینه دل چون شود صافى و پاکنقشها بینى برون از آب و خاکهم ببینى نقش و هم نقاش رافرش دولت را هم فراش راپس قیامت شو قیامت را ببیندیدن هر چیز را شرطست اینعقل گردى عقل را دادن کمالعشق گردى عشق را ببین جمالنار گردى نار را دانى یقیننور گردى هم بدانى آن و این،
برخورددارى از حیات طیّبه
حیات طیّبه، حیاتى است که سالک راه حق، به مرتبه اصلى و منزلت اصلى حیات مىرسد و آن مقام و مرتبهاى است که او، از همه عوامل غیرخدایى پاک مىشود و در ذیل آیه 122 سوره انعام قرار مىگیرد که مىفرماید:
(او من کان میّتاً فاحینیاه وجعلنا له نوراً عیش به فى النّاس کمن مثله فى الظّلمات لیس بخارج منها)
آیا کسى که مرده بود و سپس ما او را حیات دادیم و براى او نورى قرار دادیم که در بین مردم، با آن نور خاص، زندگى کند، مانند کسى است که در ظلمات است.
چگونه به حیات طیّبه مىتوان رسید؟
رسیدن به حیات طیّبه، موقعى است که بنده مومن، به عمل صالح برسد که در سوره نحل، آیه 97، خداوند بزرگ مىفرماید:
(من عمل صالحاً من ذکر او اُنثى وهو مومن فلنحیینّه حیوه طیّبه ولنجزینّهم اجرهم باحسن ما کانو یعلمون)
هر کس ـ از مرد یا زن ـ کار شایسته کند و مومن باشد، قطعاً او را با زندگى پاکیزهاى، حیات ]حقیقى[ بخشیم، ومسلماً به آنان بهتر از آنچه انجام مىدادند پاداش خواهیم داد.
و چه خوش گفته است شاعر:
حق فشاند آن نور را بر جان هامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور هر کو یافتهروى از غیر خدا برتافته،
واردات قلبى
چنان که تذکر دادیم، جلوه نور حق، براى قلب تطهیر یافته، باب واردات قلبى را باز مىکند.
واردات قلبى، مربوط به قلب است که بر عکس روابط ما با این دنیا و خلقت، که تصویرشان را نزد خود داریم، نه خود آنها را در واردات قلبى آنچه پیش مىآید، در قلب ماست; یعنى قلب، که از عالم غیب است، با باطن امور مرتبط مىشود و این چیزى جز سیر در خود نیست.
و این چیزى جز این که آینه وجود ما، پس از زدودن زنگارها (= حجابها) پذیرش غیب و حق را پیدا مىکند، نیست و در حقیقت، توان درک غیب در ما پدید مىآید.
واردات قلبى بر دو نوعند:
واردات قلبى از نوع صورى; و واردات قلبى از نوع معنوى.
واردات قلبى از نوع کشف صورى
این واردات عبارتند از کشف ابصارى; کشف سماعى; کشف شمى; کشف ذوقى; و کشف لمسى.
1 ـ واردات قلبى از نوع کشف ابصارىکشف ابصارى، خود، عوامل متعددى دارد و هر چه خلوص و انقطاع بیشتر باشد، کشف ابصارى مراتب و عوالم بیشترى را طى مىکند.
در کشف ابصارى، عالم برزخ، ارواح، ملائک، حالالت درونى خود و حالالت درونى دیگران دیده مىشود، اما این کشف و شهود به صورت زیر است:
الف ـ به صورت ملکوت سفلى که خود عوامل متعددى دارد و به صورت مثالى دیده مىشود ـ مانند حالتى که در خواب مىبینیم.
این صورت مثالى را البته به صورت واردات قلبى مىبینیم، نه با چشم ظاهر.
ب ـ به صورت ملکوت علیا، که خود عوالم متعددى دارد و به صورت اصلى دیده مىشود; یعنى مقام اصلى هر چیز دیده مىشود.
دو صورتى که شرح داده شد، یعنى ملکوت سفلى و ملکوت علیا، از نوع برزخىاند یا از نوع خیال.
امّا خیال واقعى، که حتى حقیقتى بیشتر از حالت بیدارى دارد، بیدارتر از بیدارى است.
ج ـ عوالم اسماى حُسنا که این نیز خود مراتب متعددى دارد و در این مقام، همه وجود سالک مىشود چشم، و دیگر قواى بیرونى و درونى نیز در حالت وحدت قرار مىگیرند و یا در این مقام، همه وجود سالک مىشود عقل، و همه قواى بیرونى و درونى، در حالت وحدت قرار مىگیرند و کثرتى میان قواى ادراکى او نیست و این همان عوالم اسماى حُسناست.
وحدتى که سالک در این مقام با اسماى حُسنا پیدا مىکند، محو در آنهاست و دیگر از او خبرى نیست.
او تنها آینه تمام نماى حق مىشود.
به عنوان مثال، رابطه سالک با خودش (حالات درونى که یکى از کشفهاى ابصارى است)، سه نوع رابطه خواهد بود:
1) خود را به صورت واردات قلبى و کشفى، ولى مثالى مىبیند; 2) خود را به صورت واردات قلبى و کشفى، ولى حقیقت خود را مىبیند; 3) به مقام اسماى حُسنا و اتحاد با اسما مىرسد و دیگر خودى وجود ندارد و رویت وجه الله است.
لازم به ذکر است که در کشف ابصارى، آنچه سالک کشف مىکند، واردات قلبى است که پیش خود دارد ـ نه مثل دیدن معمولى که تصویر را پیش خود داریم.
2 ـ واردات قلبى از نوع کشف سماعىدر این مقام، سالک الى الله به درجه و تناسب منزلت عبودى و به اذن الله، از سمع محدود خارج مىشود و سمع او در قلب کمال مىیابد و از درجات بالاتر سمع برخوردار مىشود.
هست در سمع و بصر، مهر خدادر حجب بس صورتست و بس صداو آنچه او خواهد رساند آن به گوشاز سماع و از بشارت وز خروشگرچه هستى، تو کنون غافل از آنوقت حاجت حق کند آن را عیاندر کشف سماعى، سالک الى الله با گوش دل اصوات و مسموعاتى را دریافت مىکند از نوع واردات و کشف قلبى "ویسمعون ما لا یسمعون"
و این نیز مراتبى دارد و چون این مقام، مقام ارتباط با غیب است، هرچه مرتبه بالاترى پیدا مىکند، به وحدت بیشترى مىرسد و این ارتباط به صورتهاى زیر است:
ـ شنیدن اصوات مثالى با گوش دل;ـ شنیدن تسبیح موجودات;ـ وحى با واسطه یا بىواسطه;ـ و سرانجام، مىرسد به مقامى بسیار بالاتر، که وحدت است و دیگر از نوع کشف صورى نیست و کشف معنوى است که همه وجودش مىشود شنیدن و شنیدن، عین دیدن و … همه، عین عقل.
یعنى در مقام وحدت بالاترى قرار مىگیرد و سخن همه را به اذن خدا مىشنود و مقصود همه را مىداند و مىفهمد و تسبیح همه چیز را مىشنود و معناى تسبیح همه چیز را مىفهمد.
جمله ذرات عالم در نهانبا تو مىگویند روزان و شبانما سمیعیم و بصیریم و هشیمبا شما نامحرمان ما خاموشماز جمادى در جهان جان رویدغلغل اجزاء عالم بشنویدو همین مقام است که در سوره سبا، به داوود پیامبر(علیه السلام) اشاره شده است:
(یولقد آتینا داوود منّا فض یا جبال اوبى معه والطّیر)
و به راستى داوود را از جانب خویش مزیّتى عطا کردیم.
]و گفتیم:
[ اى کوهها، با او ]در تسبیح خدا[ همصدا شوید، و اى پرندگان ]هماهنگى کنید[.
3 ـ واردات قلبى از نوع کشف شمّىاز انواع کشف صورى، کشف شمّى است; یعنى ارتباط با غیب به صورت درک شمّى، که این نیز یکى از انواع واردات قلبى سالک و از انواع رابطه با غیب و همان ارتباط با غیب بر اساس شمّ است.
در حقیقت، این جا نفحات ربانى به جان سالک راه حق وارد مىشود.
کشف شمّى نیز درجاتى دارد، و در مراحل نخستین، به صورت کشف صورى است، اما در موارد شدید، به صورت کشف معنوى خواهد بود.
به عبارت دیگر، در مراحل نخستین، از نوع کشف برزخى و در موارد شدیدتر از نوع نفحات ربانى است.
آثار نفحات شمّى، راه گشا و سرّگشا هستند و از اسرار درونى افراد و حالات آنان و از خصلتها و صفات باطنى انسانها و نیّاتشان خبر مىدهند و همین روایحاند که سالک را به سوى مقام اصلى قلب، که همان اسماى حُسنا باشد، رهنمود مىکنند و همین طور است روایح بهشت و جهنم و احوال درونى و روایح دیگر.
البته، کشف شمّى وصف ناپذیر است، ولى این بو، نه بوهاى ظاهرى و جسمانى است، بلکه بوى درون و احوال است.
مثال آن، بوى پیراهن یوسف است که یعقوب به وجود یوسف پىبرد یا بویى که رسول الله(صلى الله علیه وآله) با نام نفس رحمان از جانب یمن شنید که در آن روز رسول الله(صلى الله علیه وآله) خارج از مدینه بود و شب که به مدینه رسید، اویس قرنى، مدینه را ترک کرده بود.
بنابراین، از اویس بوى رحمان (بوى تجلّى اسماى خدا) مىآمد، نه بوى اویس.
دقت شود که اویس، فانى در حق و محلّ تجلّى اسما بود.
یعقوب نیز که بوى یوسف را از پیراهن شنید، بدین دلیل بود که هم یعقوب در مقام پیامبرى و تعالى بود و هم یوسف شایستگى این مقام غیبى را داشت.
که محمّد گفت از دست صبااز یمن مىآیدم بوى خدابوى رامین مىرسد از جان ویسبوى یزدان مىرسد هم از اویساز اویس و از قرآن بوى عجبمصطفى را مست کرده و پر طربچون اویس از خویشتن فانى گشته بودآن زمین، آسمانى گشته بودچنان که روزى حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) به فاطمه زهرا(علیها السلام) مىفرمود:
"تو بوى بهشت مىدهى."
این بو نیز از انواع بوهاى غیبى شمّى است.
بو، در کشف شمىّ، گشاینده سرّ و دریچهاى است به سوى غیب و خبر حق است و بنابراین، راه و نشاندهنده راه است.
بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامىبرد تا خله و کوثر مر تو رابو، دواى چشم باشد نورسازشد ز بویى دیده یعقوب بازبوى بد مر دیده را تارى کندبوى یوسف دیده را کارى کند4 ـ واردات قلبى از نوع کشف ذوقىتوجه به ظاهر، لذت ظاهرى دارد و توجه به باطن، لذت باطنى.
اگر تمام فکر خود را صرف دنیا کنیم، تمام فکرمان دنیوى شود:
(یعلمون ظاهراً من الحیوه الدنیا وهم عن الآخره غافلون)
و در این صورت با ظواهر و دنیا، مشغول مىشویم و آنها را هدف مىگیریم و در نتیجه به باطن نمىرسیم و هر کس عاشق چیزى در این دنیا شد، چشمش را کور و قلبش را بیمار مىکند.
ولى به هر حال، با طعامها و شرابهاى دنیوى مشغول مىشود.
در مرتبه و مقام کشف ذوقى، ذائقه سالک از ذائقه ایندنیایى به ذائقه آندنیایى تبدیل مىشود و با سلوک و انقطاع، ذائقه را عوض مىنماید و ذائقه اصلى را، که مربوط به جان و واردات قلبى است، شهود مىکند.
مستى ما از شرابى دیگر است که این حلاوت جان ماست و حلاوتهاى معمولى، که مربوط به تن و نفس ماست، موقتى است.
لازمه کشف ذوقى، فنا و انقطاع از ما سوى الله است که همان اخلاص و عبودیت کامل است.
توجه به باطن، ذوق و لذت باطنى دارد.
کشف ذوقى در مثال ظاهر شبیه به چشیدن و نوشیدن تن است، اما در باطن، یعنى جان مىچشد و مىنوشد و در حقیقت به لذت ذاتى مىرسیم.
آنچه بر عهده سالک است، انقطاع از ماسوى الله است و گرنه، حضور قلب و تصمیم به حضور قلب، ابتدا به ساکن، به وجود نمىآید.
وظیفه سالک الى الله، مجاهدت براى انقطاع از ماسوى الله است و هر چه اخلاص و عبودیّت بیشتر شود، به همان اندازه کشف ذوقى بیشتر مىگردد و خلاصه، سالک به مرحلهاى مىرسد که تمام حالات او در زیر چتر و بیرق شهود واردات قلبى، در همه حواس بیرون و درونى مىرود و در حقیقت، کشف ذوقى تجلّى اسماى مختلف از اسماى جمال است و به سالک، شراب طهور مىنوشاند:
(وسقیهم ربّهم شراباً طهوراً)
وپروردگارشان بادهاى پاک به آنان مىنوشاند
ساقى به نور باده برافروز جام مامطرب بگو که کار جهان شد بکام ماما در پیاله عکس رخ یار دیدهایماى بىخبر ز لذت شرب مدام ما5 ـ واردات قلبى از نوع کشف لمسىاز جمله کشفهاى صورى است به صورت لمس درونى (از نوع واردات قلبى) و این نیز داراى مراتبى است که به مرور، سالک به درجاتى از این نوع کشف ـ در خواب یا بیدارى ـ نایل مىشود.
6 ـ واردات قلبى از نوع کشف معنوىکشف معنوى، بعد از کشف صورى به وجود مىآید، و در این مقام، حالت وحدت شخصیتى ایجاد مىشود و تمام وجود سالک الى الله متوجه حق مىشود که داراى درجاتى بىنهایت است، اما به طور اجمال آن را به هفت مرحله یا سه مرحله تقسیم کردهاند که ما به سه نوع آن اشاره مىکنیم:
اوّل ـ واردات قلبى از نوع کشف حدسىواردات قلبى از نوع کشف حدسى، مقام فکر برین است که در ارتباط با غیب است.
کشف حدسى، پایینترین درجه از کشفهاى معنوى است.
در کشف حدسى، قوّه تفکر از نور ربوبى بهرهمند مىشود و کمال مىیابد و تفکر سالک، بدون مقدمات، با غیب ارتباط مىیابد.
در حقیقت، به علت تطهیر قلب سالک، اسماى حُسناى علیم و حکیم، بر قلب سالک تجلّى مىیابد و علم به غیب پیدا مىکند و شعور فکرى سالک به طرف کمال پیش مىرود.
دوم ـ واردات قلبى از نوع کشف قدسىمقام عقل برین را گویند.
در این مرتبه از کشف، نفس به مقام عمل مىرسد و در حقیقت، ارتباط غیب است از طریق عقل; یعنى عقل با غیب ارتباط پیدا مىکند; زیرا حقیقت قرآن نیز در مقام عقل است.
در کشف قدسى، انسان با اصل و باطن قرآن مرتبط مىشود و همین طور با معانى قرآن انس مىیابد.
سوم ـ واردات قلبى از نوع کشف الهامىاگر کشف حدسى، کشف قدسى، کشفهاى فکرى و عقلى بودند، کشف الهامى، نخستین درجه کشف واقعى (معنوى) است; یعنى کشف قلبى است و کشف قلبى نیز از حالت اتحاد شخصیت و شهود به وجود مىآید و این مرتبه، دیگر مقام حس نیست، بلکه حالت انصراف از حسها پدید مىآید.
سالک در این مرحله، از طریق قلب و مقام قلب با غیب ارتباط پیدا مىکند، اما نکته زیبا این است که، انسان، قلب خود را کشف مىکند، خود را کشف مىکند و در خود سیر مىکند و آخرین مرحله کشفهاى الهامى، رسیدن و اتحاد با اسماى حُسناست که مرحله فعلیت است.
در این حال، دیگر پراکندگى وجود ندارد; چرا که او به قلب خود و به وحدت شخصیّت رسیدهاست.
در این مرتبه، سالک دریافت قلبى دارد که به واسطه این دریافت، ملائکه به عنوان مراتب اولیّه به قلبش وارد مىشوند، بدون این که متوجه این حقیقت باشد.
اما حق بودن آن را به طور پوشیده درمىیابد.
در مراتب بالاتر، کلام مَلَک را مىشنود و در مراتب بالاتر از آن، مَلِک را مشاهده مىکند.
اما سِرّ عجیب و زیبا این است که، جلوه مَلِک، جلوه افضل خود انسان است (= قلب برین) که به درجه نازل قلب جلوه مىکند و مشهود مىگردد:
مراتب سهگانه کشف معنوىحدسىقدسىالهامى (ارتباط با غیب از طریق فکر)(ارتباط با غیب از طریق عقل)(ارتباط با غیب از طریق قلب)هر سه از افاضات و آثار روحى خود انسان سرچشمه گرفته، مقام برین خود انسان است.
حقیقت خداى متعال از طریق تجلّى در خود انسان (در مقام روحى یا به طور نزولى) کشف مىشود.
حقیقت این راه به طور اسرار آمیزى به خدا مىرسد و از او نشات مىگیرد.
،
اسماى حُسنا
مقام خدا، مقام ذات پروردگار است و آن، مقام هویت غیبیّه و مقام سرّ مىباشد که یقین و ظهور ندارد.
صفات خدا نیز عین ذات اویند، امّا صفات خدا، جلوههایى مختلف دارند که این جلوهها، اسماى خدا هستند که در ظهور، هستى را به وجود مىآورند.
بنابراین، اگر بگویند، اسم (یا اسما) چیست؟ خواهیم گفت:
ذات است در موطن نزول، یا تجلّى به نزول و لذا ما با اسم، که تجلّى ذات است به نزول، رو به رو هستیم، و اسم، تجلّى خداست در صحنه، که همان ظهور غیب با اسم باشد.
اسماى خدا، یعنى مقام تجلّى غیبى به شکل صفات کمال، که کمال مطلق تجلّى کردهاست به صورت اسماى کمال; مانند رحیم، رحمان، حى و … .
مىدانیم که اسما در مقام جلوه فرق مىکنند (صفات مختلفند)، در حالى که در مقام ذات، عین ذاتند; چرا که در مقام ذات، پروردگار، بىنهایت همه بىنهایتها را در عین یکدیگر دارد و مقام وحدت است و ذات و صفات یکى هستند.
بنابراین، مقام جامع اسما که اسم خدا هستند (نه این که اینها مخلوق باشند که وجه خدایند)، در ظهور، هستى را ظاهر مىکنند و همین است که مىگوییم هستى، آیت خداست.
اما از طرف دیگر، مقام جامع اسما در تجلّى، مقام روح را خلق مىکند، که روح، عین ربط با اسماست.
بنابراین، انسان، در مقام اصلى خود، در فضاى اسما قرار مىگیرد، یا محلّ تجلّى اسماست:
"باده از جام تجلى صفاتام دادند."
ولى چگونه انسان در فضاى اسما قرار مىگیرد؟ در قرآن کریم داریم:
(کلّ شىء هالک الاّ وجهه)
جز ذات او همه چیز نابودشونده است.
و باز در آیه دیگرى داریم:
(کلّ من علیها فان ویبقى وجه ربّک ذوالجلال والاکرام)
هر چه بر زمین است، فانى شونده است و ذات با شکوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
بنابراین، آنچه مىماند، وجه پروردگار است که وجه او، اسماى اویند.
و انسان نیز اگر در تعالى و سیر و سلوک خود، بتواند در فضاى اسما قرار گیرد، بقاى در فنا دارد و همین است که درقرآن کریم آمده است:
(ذلک خیر للّذین یریدون وجه الله واُولئک هم المفلحون)
(کتاب انزلناه الیک لتخرج النّاس من الظّلمات، الى النّور باذن ربّهم الى صراط العزیز الحمید)
(ومن یسلم وجهه الى الله وهو محسن)
از سه آیه فوق ـ که نظایر آن در قرآن کریم بسیار است; مانند من (من اسلم وجهه لله)
و (یریدون وجهه …)
ـ برمىآید که اگر انسان بتواند با کوشش در راه رسیدن به وجه خدا، موفق گردد، این امر عبارت است از این که سالک الى الله نشاندهنده صفات و اسماى خدا (اصطلاحات مشابه آن:
مظهر، واسطه، محلّ تجلّى اشراق صفات و اسماى خدا) مىشود.
البته، این مقامات، مقام فعلیت و شدن و رسیدن است و از حالت یوسفى به یوسفزایندگى یا از شکر بودن به شکرزایندگى رسیدن.
یادمان باشد که کسى نمىتواند متصف به صفات خدا شود، اما مىتواند محلّ تجلّى آن گردد.
اگر بتوانیم در فضاى اسما قرار گیریم، اسما ما را جذب خواهند کرد و ما را از خود پُر مىکنند و سالک در چنین مقامى، دیگر از تعلّقات تن و نفس، رهایى یافته و به مقام بقاى در فنا رسیده است.
انسان، اگر به این مقام برسد (عَلَّم آدم الاسماء کلّها)
، مقامى است که مسجود ملائک است و (اُسجدوا لآدم)
را به ملائک امر مىکند (داستان خلقت انسان و اعتراض ملائک و بعد خداوند اسما را به انسان مىآموخت و سپس مقام اصلى انسان در فضاى اسما به ملائک نشان داد فرمود:
به او سجده کنید:
آیه 30 به بعد سوره مبارکه بقره.
اسم حُسنا، که در صحنه است، ذات است که در صحنه است و بنابراین، جهتگیرى هستى، در جهت اسماى حُسناست.
انسان نیز از طریق همین اسما به حق متصل مىشود.
اما نکته مهم این است که خلقت و هستى، که ظهور اسما هستند، حجاب آن اسما نیزهستند و یادمان باشد که خلقت، آیت است که اگر به خلقت نگاه کنیم، باید ملکوت آن را نگاه کنیم; یعنى در خلقت، اسما را بنگریم (با چشم دل) و از طریق خلقت، که آیت است، با اسما مرتبط شویم و همین است که در دعاى کمیل داریم:
باسمائک الّتى ملات ارکان کلّ شىء.
به حقّ نامهایت، که ارکان هر چیزى را پر کردهاست.
عوالم وجود و هستى و خلقت، در مراتب مختلف، همه آثار (= آیت) و جلوه اسمایند.
هر نمودى، از آثار و تجلّى بارىتعالى است; یعنى در حقیقت، پشت سر عوالم وجود، حضرت حق با اسماى حُسنا، که متناسب با هر جلوه است، قرار مىگیرد.
پس، اگر این عوالم (که حجاب اسما هستند) کنار رَوَند، اسماى حُسنا مشهود مىشوند و سرانجام، در آن سوى اسما، ذات پروردگار است.
و در دعاى امام حسین(علیه السلام) آمدهاست:
و انت الّذى تعرّفت الىّ فى کلّ شىء فرایتک ظاهراً فى کلّ شىء وانت الظّاهر لکلّ شىء.
تویى همان که در همه چیز، خود را به من شناساندى و سپس در همه چیز تو را ظاهر دیدم و تویى ظاهر بر همه چیز.
اینک باید دریابیم که چگونه مىتوانیم به اسما برسیم.
به هر یک از اسما، که مىخواهیم برسیم، باید در عمل خود را به آن نزدیک کنیم.
اگر مىخواهیم به اسم کریم برسیم، باید بخشنده باشیم; اگر مىخواهیم به اسم رزّاق برسیم، باید به رزق دیگران کمک کنیم; اگر مىخواهیم به اسم خالق برسیم، باید خلاّق باشیم; اگر مىخواهیم به اسم علیم برسیم، باید عالم شویم; اگر مىخواهیم به اسم ساتر برسیم، باید عیب پوش باشیم; اگر مىخواهیم به اسم عفوّ برسیم، باید عفو و گذشت داشتهباشیم; و بالاخره دیگر اسما نیز چنینند.
قرآن کریم، مشحون از اسماست و بیشتر دعاهاى وارده پر از اسمایند.
دعاى کمیل، در شروع با چندین اسم از اسما شروع شده، دعاى سمات سرتاسر، اسماست، دعاى سحر، چیزى جز اسما و خواستن از خدا، براى رسیدن به اسما نیست، دعاى جوشن کبیر، هزار اسم از خدا را بیان مىکند و در قرآن کریم آمده است:
(ولله الاسماء الحسنى فادعوه بها)
و نامهاى نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید.
در این قسمت، به بعضى از اسما اشاره مىشود:
اسم نور
چنان که مىدانیم، عالم هستى، موجود است; یعنى ظهور یافته و هستى خود را از پرتو (نور) خدا گرفته است.
پس، خدا نور آسمان و زمین است:
(الله نور السّموات والارض).
درباره نور در انسان، در سوره انعام، آیه 122، آمده است:
(اومن کان میتاً فاحییناه وجعلنا له نوراً یمشى به فى النّاس …)
آیا کسى که مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانیدیم و براى او نورى پدید آوردیم تا در پرتو آن، در میان مردم راه برود.
همچنین آمده است:
(یخرجهم من الظّلمات الى النّور)
و همین است که در آغاز دعاى سحر، از خدا مىخواهیم که:
خدایا از نور خود، که همه نور متعلق به تو است، به ما عنایت کن.
حق فشاند آن نو را بر جانهامقبلان برداشته دامانهانور حس بر نور حق تزیین شودمعنى نور على نور این بودجان ابراهیم باید تا به نوربیند اندر ناى فردوس و قصور
اسم بصیر
هنگامى که در جهت اسم بصیر باشیم، بصیرت و بینش صحیح بر ما حاکم مىشود و آنچه از نظر دیگران، محجوب است و حقیقت امور و صحّت امور را به اذن پروردگار و تجلّى اسم بصیر متوجه مىشویم و خلاصه، بصیرت ما، به دریاى بىنهایت اسم بصیر متصل مىشود.
اسم علیم
پوینده راه حق، به تناسب مرتبه سلوک، از اسم علیم برخوردار مىشود که او عالمِ حقیقى است و علمش، علمى زاینده و پویا خواهد بود.
قطره علم او به دریاى بىنهایت علم خداوند علیم، متصل مىشود.
در حقیقت، او چشمه جوشان علم مىشود، نه این که همواره در پى انباشتهکردن علم بودهباشد.
اسم جمیل
در روایت آمده است:
انّ الله جمیل ویحبّ الجمال.
خداوند زیباست و زیبایى را دوست دارد.
و مىدانیم بىنهایت همه زیبایى و حقیقت زیبایى، نزد اوست.
اگر سالک راه حق نیز بتواند در فضاى اسم جمیل قرار گیرد، محلّ تجلّى اسم جمیل مىشود و جمله "وما رایت الاّ جمیلا"
، یعنى زیبا دیدن حقیقت هستى، و همه چیز و همه امور، شامل حال او مىشود; یعنى او زیبا مىبیند، چرا که همه چیز را فعل خدا مىداند (که مىبیند) و آنچه فعل غیر خداست، که ممکن است بگوییم زیبا نیست، او در تدبیر و تقدیر مدبّر حکیم مىداند.
اگر هم برخى مردم بگویند که در جهان، زشتى هست، او زشتىپذیر نیست و زشتى را دوست ندارد و هرچه پیش آید، او بر حسب تکلیف الهى خود عمل مىکند.
در موقع انجام تکلیف الهى باز نتیجهاش همان زیبایى است.
اسم ربّ
تجلّى اسم ربّ (= هدایت و تربیت)، بر قلب بنده، همان ولایت حق بر بنده مومن است که:
انّ ولىّ الله نزّل الکتاب وهو یتولّى الصّالحین.
ولایت من، به دست خداست، خدایى که کتاب را نازل فرمود و او خود، ولایت بندگان صالح را دارد.
و در این صورت، سالک، شایستگى عبودیّت کامل را پیدا مىکند و به مقام صالحان مىرسد.
در این مقام، تربیت و هدایت از طریق کاملتر شدن تجلّى اسم ربّ و نزول قرآن بر قلب به وجود مىآید.
تجلّى اسم ربّ، خود جلوههاى گوناگون دارد; چرا که ربّ، اسم عام است و شامل اسماى هادى، توّاب، عزیز و … مىشود.
روزى کمیل از على(علیه السلام) پرسید:
"یا على! حقیقت چیست؟" على(علیه السلام) فرمود:
"هتک السّتر لغلبه السّرّ"
، یعنى:
اى کمیل! حقیقت، عبارت است از برداشتن پردهها براى غلبه سرّ.
و برداشتن پردهها، همان حجابهاى ظلمانى و نورانى و حجاب خودى و حجاب خلقت است که مىرسیم به سرّ آنها که همان اسماست.
5 ـ مرتبه عشق
تعریف عشق
محرّک و جاذبهاى که روح را در سیر الى الله و تمام کائنات، در سیر به کمال، به جنبش و حرکت وامىدارد، عشق است.
عشق، محبت بىحساب است.
به عبارت دیگر، عشق عبارت است از یک کشش فطرى که در همه کاینات و در ابناى بشر، به سوى خدا وجود دارد.
عشق به وجود مىآید، چرا که کمال را همه دوست دارند و بىنهایت کمال، نزد خداست.
پس، بىنهایت عشق، نزد ما به وجود مىآید.
مشکلى که در توصیف عشق داریم، این است که اگر بندهاى به عشق حقیقى دست یابد، یعنى به بىنهایت کمال بپیوندد، او شخصیّت دیگرى مىشود و سخنش براى کسى که به این کمال نپیوسته است، قابل فهم نیست.
به هر حال، در مورد عشق حق مطلب را نمىتوانیم بیان کنیم و هرچه گفته مىشود از روى اضطرار است.
هر چه گویم، عشق از آن باشد فزونمطلق از کیف و کم و از چند و چونراست گویم، عشق مصداق حق استدر حقیقت، عشق حق مطلق است العشق هوالطّریق، ورویه المعشوق هو الجنّه، والفراق هو النّار والعذاب.
و لذا باید به عشق حقیقى برسیم و عشق را به دست آوریم.
عشق، شکار کردنى نیست، اما همین یک شکار، در دنیا، باقیات صالحات است و ارزش دارد.
پس چه کنیم؟ ما مىرویم و شکار او مىشویم.
آنکه ارزد صید را عشق است و بسلیک او کى گنجد اندر دام کستو مگر آیى و صید او شوىدام بگذارى و دام او شوىعاقلان، صیّادند، و عاشقان، صید، و شکار، عشق.
و در این راه:
"دعوى شمعى نکن، پروانه باش."
عشق، یک کیفیت روانى است که همه استعدادها و نیروهاى ما را براى رسیدن به بىنهایت کمال آماده مىکند.
پوینده راه حق، با توجه به عشق و میزان رسیدن به عشق، هویّت و موجودیّت و سرنوشت خود را رقم مىزند; چرا که عشق رهایى از خود را در پى دارد و در عشق عاشق، نیّت معشوق مطرح است; یعنى عاشق مىشود معشوق.
حتى در عشقهاى مجازى نیز او، مىشود معشوق.
عاشق و معشوق را در رستخیزدو بدو بندند و پیش آرند تیزکه گفتهاند:
المرء مع من احبّ.
انسان، با همان است که دوست دارد.
نیز گفتهاند:
یولو اَنّ رج احبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر کسى سنگ را دوست بدارد، خداوند او را با آن سنگ محشور مىکند.
قوّه جاذبه عشق، تمام موجودات را به هم متصل و مرتبط مىکند; چرا که عشق، حقیقتى است که در همه هستى وجود دارد.
عشق، در جمادات به صورت جاذبه به سوى کمال و کلّ مطلق است و در حیوان، به شکل قواى حیوانى، و در انسان، سوزاننده منِ مجازى.
بنابراین، عشق، یک موهبت ربّانى و یک قوّه ملکوتى است که نصیب آنان مىشود که آینه دل را از زنگارها زدودهاند و در نتیجه مىشوند آینه تمام نماى معشوق.
عشق، مقامى مافوق عقل است، و عشق توجه به کمال مطلق است.
در عشق مجازى، عاشق و معشوق به خیال عشق حقیقى، دنبال هم مىروند، اما یکدیگر را پیدا نمىکنند و رسیدنى در میان نیست; چرا که عشق مطلوب، عشق ربّانى و الهى است.
عشق، غذا و حلاوت جان است.
حلاوتهاى تن و نفس، خوب است، اما همه حلاوتها، حقیقت حلاوت نیستند، بلکه حقیقت حلاوت، در عشق الهى است.
در عشق حقیقى، همه رذایل از دست مىرود; چرا که وجود عاشق از معشوق پر مىشود و در عشق حقیقى، وجود معشوق همه اسماى حُسناست و اگر وجود عاشق از کمال، پر شود، جایى براى بدیها و کینهها وجود ندارد.
در اشعار زیر، که از دیوان شمس برگزیدهایم، وصف عشق آمده است:
تو ز عشق خود نپرسى که چه خوب و دلربایىدو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایىتو شراب و ما سبویى، تو چو آب ما چو جویىنه مکان ترا نه سویى و همه به سوى مایىبه تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جویدکه سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایىتو به گوش دل چه گفتى که به خندهاش شکفتىبه دهان نى چه دادى که گرفت قندخایىتو به مى چه جوش دادى به عسل چه نوش دادىبه خرد چه هوش دادى که کند بلند رایىز تو خاکها منقش دل خاکیان مشوشز تو ناخوشى شده خوش که خوشى و خوشفزایىطرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شدکرم از تو نوش لب شد که کریم و پر عطایىدل خسته را تو جویى ز حوادثش تو شویىسخنى به درد گویى که همو کند دوایىز تو است ابر گریان، ز تو است برق خندانز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایى
انواع عشق
اوّل:
عشق مجازى نامعقول، که منشا آن، شهوات و مستند به خودخواهیهاى متنوعى است که مورد ابتلاى بیشتر مردم است.
دوم:
عشق مجازى معقول، که عبارت است از محبّت به مظاهر این دنیا و مبدا آن خیر و کمال و زیبایى پروردگار است که این، در صورتى مطلوب است که در آن نمانیم و قلب خود را با آن گره نزنیم، و آن را پلى براى رسیدن به عشق حقیقى کنیم، و خلاصه همه چیز را به عنوان آیتى از محبوب حقیقى دوست بداریم.
سوم:
عشق حقیقى، که عشق به کمال و زیبایى مطلق است که همه کمالات و همه زیباییها نزد اوست.
توجه به صورت و ظاهر، عشق مجازى است و توجه به باطن و گوهر وجودى، عشق حقیقى.
عشق مجازى، قوّت تن و نفس است و عشق حقیقى، قوّت جان.
اگر انسان، سرکردن با خدا و حلاوت توجه به او را دریابد، عشقهاى دیگر و لذّات دیگر، براى او کمرنگ مىشوند.
غیر آن زنجیر زلف دلبرمگر دو صد زنجیر باشد بگلسمو هنگامى که به آن بىنهایت توجه کند، توجه خود را از آنچه مادون آن است، کمتر مىکند.
چون به دریا مىتوانى راه یافتسوى یک شبنم چرا باید شتافتقطره باشد هر که را دریا بودهر که جز دریا بود سودا بودهر که داند گفت با یک قطره رازکى تواند ماند از یک ذرّه باز
عشق به غیر خدا
گفتیم که انسان، بنابر فطرت خود، درپى رسیدن به کمال است و در این راه، عشق، محرّک و مرکب اوست.
اما باید مواظب باشد که عشق اصلى را گم نکند، یا آن را در غیر خدا دنبال نجوید که در این صورت، وقت و نیروى خود را تلف مىکند و راه به جایى نمىبرد، مگر این که عشقهاى مجازى، پلى براى رسیدن به عشق حقیقى شود.
باید هستى را آیت خدا بدانیم و در حدّ "آیت بودن" با آن برخورد کنیم و در مورد عشق به مال و مقام هم ذکر چند نکته ضرورى است:
اوّل:
مال و مقام، اعتبارى هستند و آنچه اعتبارى است، فقط ابزار است.
ما باید آن را به عنوان امانت و تکلیف الهى خود مواظبت کنیم و نه بیشتر.
دوم:
مال و مقام، حرص و هراس و غم دارد.
تا موقعى که نرسیدهایم، حرص مىخوریم که چرا نداریم و موقعى که به آن مىرسیم، هراس نگهدارى آن را داریم و در موقع از دست دادن، غم از دست دادن را داریم.
همین است که خداوند مىفرماید:
(لکیلا تاسوا على مافاتکم ولاتفرحوا بما اتاکم)
تا بر آنچه از دست شما رفتهاند اندوهگین نشوید و به ]سبب[ آنچه به شما دادهاست شادمانى نکنید.
سوم:
دلبستگى به مال و مقام، دلزدگى و سردرگمى مىآورد، و علت آن این است که مظاهر مادى و مال و مقام، غیر از ابزار رسیدن به خدا، خودشان هدف نیستند.
اگر به دنبال آنها رویم، چون جان ما سیراب نمىشود، در نهایت نسبت به آنها دلزدگى پیدا مىکنیم و چون آنها را با هدف اصلى اشتباه گرفتهایم، سردرگم مىشویم.
اما عشق به غیرخدا، خود آفل است و لذا دلبستگى ندارد:
بر جمادى دل چه بندى اى سلیمواطلب آن را که مىتابد مقیمو در قرآن کریم آمده است:
(مثل الّذین اتّخذوا من دون الله اولیاء کمثل العنکبوت اتّخذت بیتاً وانّ اوهن البیوت لبیت العنکبوت لو کانوا یعلمون)
داستان کسانى که غیر از خدا دوستانى اختیار کردهاند، همچون داستان عنکبوت است که ]با آب دهان خود[ خانهاى براى خویش ساخته، و در حقیقت ـ اگر مىدانستند ـ سستترین خانهها همان خانه عنکبوت است.
هر که در هر دو جهان بیرون ماسر فرود آرد به چیزى دون ماما زوال آریم بر وى هر چه هستز انکه نتوان زد به غیر دوست دستو سرانجام این که، در نگاه بایستى خالق را نگاه کرد.
به زیر پرده هر ذرّه پنهانجهان جانفزاى روى جان استاز عجایب شوونات الهى آن است که در عین ظهور و خفا، ظاهر است.
فسبحانه و تعالى ما ظهر فى مظهر الاّ واحتجب به.
پاک و بزرگوار است خدایى که، ظاهر نشد در ظاهرى مگر آنکه به آن پنهان است.
نگاه به مخلوق بایستى نگاه به خالق باشد.
ما یک مخلوق و یک خالق جدا از هم نداریم; مثل رابطه مادر و فرزند که جداى از همند و (لم یلد ولم یولد)
اشاره به همین امر مهم است و هنگامى که مىگوییم:
"جلوه"، یعنى همان وجود اصلى که موجودات نازله او هستند.
اى جهان موجهاى این دریاستموج و دریا یکى است، غیر کجا استنتیجه این که، باید مواظب باشیم ارتباط ما با دنیا، ارتباط حسى و وهمى نباشد، ارتباط بر مبناى عقل و تفکر برین باشد.
چشم را سوى بلندى نه هلاهر چه در هستى است آمد از عُلىعاشق این عاشقان غیب باشعاشقان پنج روزه کم تراش
تحصیل عشق
تحصیل عشق، در مقام معرفت انسان به دست مىآید.
این محبت هم نتیجه دانش استکى گزافه بر چنین تختى نشستدر مقام معرفت ناخودآگاه، به عشق مىرسیم.
در عشق، منِ مجازى را از دست مىدهیم و به مقام اصلى انسانى خود مىرسیم.
عشق، معلّم بزرگ ایثار است و در عشق همه منِ مجازى از دست مىرود.
گرچه گفتیم تحصیل عشق با معرفت حقیقى است، اما یادمان باشد که عشق واقعى و قرب به خدا، با علوم مدرسه و تکرار دروس همچون فقه و صرف و نحو و علوم رسمى حاصل نمىشود، بلکه تحصیل عشق، ترک خودپرستى است.
غرق حق باید که باشد غرقترهمچون موج بحر جان زیر و زبربىعنایات حق و خاصان حقگر ملک باشد سیاهستش ورقدر پناه لطف حق باید گریختکو هزاران بر ارواح ریخت
دریافت عشق
دریافت عشق، یعنى حلاوت عشق واقعى را دریافت کردن.
ما دو نوع حلاوت داریم:
حلاوت تن و نفس، که حلاوتهاى معمولى و موقتى است و در حد مجاز و منطقى و شرعى آن، مطلوب است.
اما حلاوت اصلى، حلاوت جان ماست که در هدف اصلى و اعلاى حیات، که توجه به بىنهایت کمال است، نصیب ما مىشود.
(سستى ما از شرابى دیگر است.) اگر پوینده راه حق، حلاوت جان را بچشد، چون حضرت سجاد(علیه السلام) مىگوید:
استغفرک من کلّ لذّه بغیر ذکرک ومن کلّ راحه بغیر اُنسک.
خدایا از همه لذتها و راحتیهایى، که در چیزى جز ارتباط با تو داشتهام، استغفار مىکنم.
و این لذت، همان (رحیق مختوم) و (سقیهم ربّهم شراباً طهوراً)
خواهد بود.
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتادبالله کز آفتاب فلک خوبتر شوىهر که را جامه ز عشق چاک شداو ز حرص و عیب کلى پاک شددیو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئیلى گشت و آن دیوى بمرد
حال و مقام
پس از این که سالک الى الله، متنبّه گردید و با نفس خود مجاهده کرد و قلب را از حجابهاى ظلمانى و نورانى رهایى داد، قلب، با توجهى که به مبدا فیّاض پیدا مىکند، از انوار ربوبى بهرهمند مىشود و گاهگاهى حالات نورانى پیدا مىکند، و همین است که رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
انّ لله فى ایّام دهرکم نفحات الا فتعرّضوا.
به درستى که از طرف خداوند، در روزهاى عمر شما نسیمهایى مىوزد، آگاه باشید و خود را در معرض آن رحمتها قرار دهید.
و این حالات نورانى موقت را "حال" مىگویند.
و در ادامه سیر و سلوک به سوى الله، به تدریج، طلب و آمادگى قلبى سالک بیشتر مىشود و به حالات نورانى "مقام" مىرسد که حالتهاى پایدار و ماندنى نور الهى بر جان و قلب ماست.
البته، این احوال در زبان نمىآید و قابل انتقال نیست، بلکه رسیدنى و شدنى است و احوال اولیاى خدا مىباشد.
عشق واقعى، رازى است روحانى که از عالم غیب بر قلب سالک الى الله ریزش مىکند، و آن نورى است که قلب او را به انوار الهى منوّر مىکند.
نشانههاى عشق حقیقى
اوّل، گفتیم که عشق حقیقى، توجه به بىنهایت کمال "وجود" دارد.
از این رو، در دریافت بىنهایت کمال، رذایل اخلاقى، درمان و کم مىشود.
هر که را جامه ز عشقى چاک شداو ز حرص و عیب کلى پاک شددیو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئیل گشت و آن دیوى بمرددوم ـ در پناه عشق حقیقى، خواست و نظر انسان، خواست و نظر خدا مىشود، و لذا او با چشم وام گرفته از خدا و با اسم علیم، به همه امور و با پاکى نظر مىنگرد:
"منم که دیده نیالودهام به بد دیدن."
در نتیجه، در چارچوب منِ مجازى نیست; زیرا منِ مجازى، همه چیز را در ظلمت و وهم و خیال مىنگرد، بلکه در چارچوب منِ اصلى است که:
نور حق بر نور حس تزیین شودمعنى نور على نور این بودو همیشه او در سایه "وما رایت الاّ جمیلاً"
قرار دارد.
آنان که زشت مىبینند و تلخ مىنوشند، عیب از خود آنان است; چرا که عالم بیرون، انعکاس عالم درون و رنگ درون است که بر بیرون زده مىشود.
سوم ـ عشق، ایثار مىآورد; زیرا وجود عاشق، از معشوق پر مىشود و دیگر او نیست.
نبودن او، یعنى نبودن منِ مجازى و این بزرگترین ایثار اوست.
سگ نفس او در نمکزار عشق، استحاله مىیابد.
چهارم ـ عشق واقعى، در وراى غم و شادیهاى این دنیاست.
پوینده راه حق و عاشق حق، وقتى به عشق حقیقى مىرسد چون انبساط حقیقى پیدا مىکند، با هیچ اندوه و انقباضى آلوده نمىشود و این سرور و انبساط همواره در افزایش است که:
"المحبه موافقه المحبوب من محبوبه ومکروهه."
باغ سبز عشق تو بىمنتهاستجز غم و شادى در او بس میوههاستاز غم و شادى نباشد جوش ماوز خیال و وهم نبود هوش ماحالتى دیگر بود کان نادر استتو مشو غافل که حق بس غافل استناخوش او خوش بود بر جان منجان فداى یار دل رنجان منعاشقم بر قهر و بر لطفش به جداى عجب من عاشق این هر دو ضدپنجم ـ نفسِ محبّت، پاداش اوست.
محبّت، فى نفسه، خود پاداش و عنایت و رحمت و شراب جان است.
بنابراین، هر نوع محبّتى، نیاز به پاداش ندارد، و آنان که در امور خود و در محبّتها، منتظر پاداش هستند، حقیقت محبّت را نچشیدهاند.
سالک راه حق، در این مرتبه، به اسم محبّ و حبیب مىرسد و او، خود، زاینده محبّت است.
در دیدگاه الهى او، توقعى از غیر خدا نیست و باز از دیدگاه الهى او، عقبافتادگان از کاروان رشد و کمال، مورد دلسوزى و کمک هستند، نه کینه و تنفّر.
یششم ـ خواست خدا، بر خواست او مقدم مىشود; چرا که اص خواست او، خواست خداست و او دیگر خواستى ندارد، جز خواست خدا، نه این که بخواهد خواست خود را بر خدا دیکته کند.
او، محلّ تجلّى اراده خداست.
هفتم ـ آلودگى و زشتى را نمىپذیرد.
شاید او اعتقاد دارد که آلودگى و زشتى وجود ندارد; چرا که او با دید الهى نگاه مىکند (خویش را تعدیل کن عشق و نظر) و اما اگر فکر کنیم که آلودگى و زشتى هست، او زشتىپذیر نیست و او دریایى است که کثافات را به راحتى در خود هضم مىکند.
کاسه آبى نیست که با کوچکترین کثافتى کدر و تیره مىشود.
هشتم ـ مرگ را لقاى خدا مىداند، و این صفت اولیاى خداست; چرا که او معشوق است و عشق او، خداست و با مرگ به این معشوق مىرسد، و لذا اولیاى خدا همیشه اوضاع و احوال زندگىشان طورى است که آماده مرگ هستند و اگر عمرى از خدا مىخواهند، براى بندگى بیشتر است.
6 ـ مرتبه حیرت
هنگامى که عشق، بر قواى حیوانى و دیگر قوا چیره شود و سالک راه حق، رو در روى اسماى خدا قرار گیرد، حالت بُهت و شکر در او یافت مىشود و خلاصه، حیرت، غلبه سرّ و اسماست.
سالک در مقام حیرت، از این کثرتى که بىنهایت است و همهاش به وحدتى بىنهایت مىپیوندد، در حیرت فرو مىرود.
در این مقام و مرتبه، نه از دل خبرى هست و نه از دلدار و همین است که رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
"ربّ زدنى تحیّراً."
پروردگارا! بر حیرتم بیافزا.
خرّم آن کو، عجز و حیرت قوت او استدر دو عالم خفته اندر ظل دوستو باید گفت که همه مراحل سیر الى الله با درجاتى از حیرت رو به روست.
نیست مردم را نصیبى جز خیالمىنماید هیچ کس تا چیست حالهر که او در وادى حیرت فتادهر نفس را صد جهان حسرت فتادحسرت و سرگشتگى تا کى برمپى چو گم کردند، من چون پى برممن ندانم کاشکى مىدانمىکى اگر مىدانمى، حیرانمىو همین است که مىگویند:
"زیرکى بفروش و حیرانى بخر."
حیرت عبارت است از وادى رسیدن به مشاهده اسماى خدا و عظمت آن، و این مرتبه نیز از مراتبى است که وصفپذیر نیست، بلکه رسیدنى و شدنى است.
7 ـ مرتبه فنا
نتیجه و محصول عشق، فناست.
فنا به معنى معدوم شدن نیست، بلکه محو شدن در وجود الهى است که:
(انّا لله وانّا الیه راجعون).
ما ز بالاییم و بالا مىرویمما ز دریاییم و دریا مىشویمکمال عشق ورزیدن، فانى شدن است و فانى شدن، محو شدن و جاودان شدن است.
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیریددر این عشق چو مردید، همه روح پذیریدبمیرید، بمیرید، و زین مرگ نترسیدکز این خاک برآیید و سماوات بگیریدیکى تیشه بگیرید، پى حفره زندانچو زندان بشکستید همه شاه و وزیریدهنگامى که انسان به چیزى نگاه مىکند، نباید از آن جهت که شخصیّت و استقلالى دارد، بدان نظر کند (=فنا)، بلکه از آن جهت که ربط و نسبتى با صانع دارد و آیت اوست (=بقا) بدان نگاه کند; چرا که به تعبیر قرآن کریم (فاینما تولّوا فثمّ وجه الله)
که معنایش این است که هر چه را هست، در حق فانى ببیند و به جز یک حقیقت وحدانى و محیط، چیزى نبیند
معنویات
1 ـ توحید
2 ـ دانش
3 ـ قرآن
4 ـ تسبیح و دعا و ذکر
5 ـ نماز
6 ـ سجده
7 ـ سوز و اشک
8 ـ سحرخیزى و تهجّد
9 ـ مطالعه و مراقبه
1 ـ توحید
توحید یعنى پوینده راه حق، به عین الیقین، وحدت را مشاهده کند و خلاصه، در بحث توحید، به یگانگى در عالم هستى برسد.
وحدت حق تعالى، دو معنى دارد:
اوّل این که بگوییم:
شریک و مانندى ندارد; دوم این که:
یکى است و بسیط است و به هیچ وجه اجزایى برایش متصور نیست; زیرا محدود به حدّى نیست، و وجود بسیط، همان وجود مطلق است که حد و اندازه ندارد و در این صورت بایستى تمام موجودات مادون خود را نیز شامل شود.
و همین است که مىگوییم:
(لا الله الاّ الله)
به جاى این که بگوییم:
جز خداى واحد، خدایى نیست که معنایى درست است.
اگر بگوییم که یکى هست و هیچ نیست جز او، معرفت بهترى پیدا کرده، توحید را کاملتر درک مىکنیم.
بنابراین، منظور از یگانه دانستن خدا، تنها یگانگى عددى نیست، بلکه منظور فراگیر بودن اوست و در نتیجه این که، چیزى جز او نیست و اگر چیزى مىبینى، آیت اوست.
فرد موحّد، در هر چه نظر کند، آن حقیقت مطلق و وجود مطلق الهى را مشاهده مىکند، بدون آن که آنها را مخلوط با او مشاهده کند که خداوند داخل هر چیز هست نه به طور ممزوج و در عین حال، خارج هر چیزى است نه به طور جدا.
قدح چون دور مىگردد به هشیاران مجلس دهمرا بگذار تا حیران بمانم چشم بر ساقىمىگویند، سلطان محمود با دو نفر از اطرافیانش، به نامهاى ایاز و حسن، عازم جبهه جنگ بود و لشکریان فراوانى در رکاب وى بودند.
سلطان رو کرد به ایاز و گفت:
"همه لشکریان را به تو بخشیدم."
ایاز هیچ عکسالعملى نشان نداد.
حسن گفت:
"اى ایاز، چرا هیچ گونه عکس العمل یا سپاسى از سلطان نکردى؟!" ایاز گفت:
"دو علت داشت.
یکى را به تو مىگویم و دیگرى را به سلطان.
اما آنچه مربوط به تو است:
اگر بخواهم خدمتى کنم یا به خاک بیفتم در مقابل او، اظهار منیّتى کردهام که این خلاف است و خود را کمتر از او دانستهام و اما سخن دوم به شاه:
هر وقت تو نظر رحمتى به من مىکنى، چنان در جلال یو عظمت تو مبهوت و مات مىشوم که خود را کام فراموش مىکنم و اثرى از خود باقى نمىماند، پس دیگر من نیستم; زیرا هستى من در هستى شاه فانى شدهاست."
پس، هر چه کنى و هر قدر الطاف و انعام از تو بروز و ظهور نماید، برگشت آن به خودت خواهد بود و فقط وجود شاه است و هر چه هست از او و در حال برگشت به اوست.
آرى، طریق بندگى همین است تا خودمحورى وجود دارد و تا منیّتها هست، خدا با تو نیست و تا از خود (خودِ ناخود) بیگانه نشوى، و به حق آشنا نگردى و تا از خود فانى نشوى، به حق نمىرسى.
سفرهاى انسان
اوّل ـ سفر از خلق به حق:
یعنى روى گردانیدن از کثرت موجودات به سوى حقیقت آنها و عالم وحدت.
سالک در پیمودن راه باید از طلب، تهذیب نفس و توحید بگذرد تا به حقیقت برسد.
در این سفر، سالک ادراک وحدت و شناخت قلبى و حضورى خدا را دارد و در این مرتبه، او مىفهمد که موجود حقیقى یکى است و هر چه هست، از پرتو او و قائم به اوست.
دوم ـ سفر از حق به سوى حق:
در این جا، سالک پس از ادراک قلبى و حضورى، در طلب ادراک و شناسایى صفات جلال و جمال بر مىآید و سیر حقانى دارد، نه سیر نفسانى.
این قطره، به دریاى وجود مىپیوندد و جلوه حقیقت مطلق بر او مىتابد.
در این حال، او، تمام مظاهر و مزایاى موجودات و خلقت را یک حقیقت وحدانى و وجود مطلق مىبیند (= وحدت در کثرت) و ضمناً تمام فعلیات و کمالات خلقت و هستى را در وجود منبسط حقانى، به نحو وحدت و بساطت مشاهده مىنماید.
(= کثرت در وحدت)
سوم ـ سفر از حق به سوى خلق:
در این سفر، سالک به مقام خلیفه اللّهى مفتخر مىشود که همان نمایندگى حق تعالى است و او در این مرحله با چشم خدا و گوش و دست او عمل مىنماید.
نتیجه آن که، در توحید، دو بودن معنایى ندارد، حال آن که در صورت، کثرت و تعداد وجود دارد و هر چه هست، چه در صورت و چه در معنا، شانى از شئون و مظهرى از مظاهر اوست.
اگر دوگانگى را به حساب آوریم، غلط است و این نیز که مىگوییم:
"ما و او" اشتباه است; چرا که یکى هست و هیچ نیست جز او.
خلاصه، در بحث توحید به یگانگى خدا مىرسیم، که خدا خود فرمود:
(قل هو الله احد)
، و توحید بر چهار قسم است:
1 ـ توحید در ذات;2 ـ توحید در صفات;3 ـ توحید در افعال;4 ـ توحید در عبادات.
ضد هر یک از این اقسام، شِرک است.
توحید در ذات:
منزه دانستن ذات پروردگار از هر چیز را گویند.
ذات حق، ذات یگانهاى است که در الوهیّت و حقیقت شریکى ندارد و وجود حقیقى با واجب الوجود منحصر به یک حقیقت وحدانى است.
توحید در صفات:
صفات خدا، عین ذات اوست و زائد بر ذات او نیست، و اگر چه جلوه صفات خدا، مفهوماً متعدد است، اما همه آنها حقیقتاً یک چیزند و آنچه در این رابطه مربوط به سالک مىشود، این است که او مىتواند تجلّى یا واسطه این صفات تجلّىیافته خدا شود که مقام والایى است و همان قرب به خدا و باقیات صالحات است که براى او مىماند.
توحید در افعال:
فعل خدا از هر چیز منزّه و فاعل عالم، فقط خداست.
فعل بشر، در جهت طولى و در حد تکلیفى است که به او واگذار شده و این در مورد خیر است که مربوط به پروردگار و منشا بىنهایت خیرهاست; چنان که خدا خود مىفرماید:
(قل کلّ من عند الله).
اما آنچه فعل بشر است، مربوط به حد عدمى ما مىشود(یعنى ماهیت ما) که آن نیز تحت تقدیر پرورگار است که از عدم انجام تکلیف ما رخ مىدهد یا لازمه نقصها و قصورها و عیبها هستند:
(ما اصابک من حسنه فمن الله وما اصابک من سیّئه فمن نفسک).
هر نعت که از قبیل خیر است و کمالباشد ز نعوت ذات پاک متعالهر وصف که در حساب شرّ است و وبالدارد به قصور قابلیات مآلرابطه فعل ما با خدا، در مثال ظاهرى، مثل رابطه چشم ما با خود ماست که اگر چشم ما ببیند، خود ما دیدهایم و در این جا چشم البته تکلیفى داشتهاست.
توحید در عبادت:
توحید در عبادت، عبارت است از این که هر حرفى، پندارى، عملى و یا هر چیزى باید خالص براى خدا و سزاوارى خدا باشد; یعنى هیچ گونه ریا، غَرَض نفسانى، حظّ نفسانى و جز آن وجود نداشتهباشد.
در این گونه عبادات، انسان نباید خود را مستحق اجر و ثوابى بداند و در اعمال خود هیچ گونه شایبهاى راه ندهد، جز این که خدا را سزاوار این اعمال بداند.
طاعت آن نیست که بر خاک نهى پیشانىصدق پیش آر که اخلاص به پیشانى نیستبا تو ترسیم نکند شاهد روحانى روىکالتماس تو بجز لذت نفسانى نیستالبته، در این جا دو توضیح لازم است:
اوّل آن که، خدا طبق وعدهاى که دادهاست، عمل مىکند; دوم این که، توفیق ما در این امر، از کرم و لطف اوست و هر چه خدا بخواهد همان مىشود.
چند نکته
1 ـ پوینده راه خدا مىتواند با برداشتن حجابها و هواهاى نفس، مظهر تجلّى یا واسطه صفات خدا شود (= ظهور انوار الهى در قلب) و به عبارتى، سالک مىتواند محلّ تجلّى اسماى حُسناى پروردگار قرار گیرد و این معناى سخن على(علیه السلام) است به کمیل که فرمود:
"هتک السّتر لغلبه السّرّ."
حق فشاند آن نور را بر جانهامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور، که هر کو یافتهروى از غیر خدا برتافتههر که را دامان عشقى نابدهز آن نثار نور بى بهره شده2 ـ گفتیم که در سوره نساء، آیه 78، آمده است:
(قل کلّ من عند الله)
بگو:
"همه از جانب خداست."
ضمن این که همه چیزها از جانب خداست، از یک طرف، شرور که از وجود ناقص ما سر مىزند، تحت سیطره و تقدیر و قوانین الهىاند.
در قرآن آمده است:
(وما اصابک من حسنه فمن الله وما اصابکمن سیّئه فمن نفسک)
هر چه از خوبیها به تو مىرسد از جانب خداست، و آنچه از بدى به تو مىرسد از خود تو است.
اما به هر حال، توحید در مقام فعل، از مقامات بسیار متعالى است و خیلى از مردم در مقام فعل، غیر را هم موثر مىدانند که در سوره یوسف، آیه 106، آمده است:
(وما یومن اکثرهم بالله الاّ وهم مُشرکون)
و بیشترشان به خدا ایمان مىآورند جز این که ]با او چیزى را[ شریک مىگیرند.
3 ـ گروهى معتقدند کسى که در عبادت حظّ نفس، در نظرش باشد، از یک بتپرست بدتر است; چرا که بتپرست، بت را وسیله تقرّب به خدا قرار مىدهد، اما کسى که نفس را بپرستد، هدفش، نفس خود است (یعنى نفس را خدا پنداشته) که این از بتپرستى بدتر است.
4 ـ نتیجه معرفت و تحصیل موارد چهارگانه در توحید و دورى از شرک، به وجود آمدن تقواست، که همانا حفظ خود از هر گونه آلودگى و توجه کامل به خدا در زبان و دل و عمل انسان است.
عملى که انجام مىدهیم، اگر براى غیر او باشد، رضاى خدا را، که اصل است، حاصل نکردهایم، و لذا تقوا در ما نیست و توشهاى نداریم و از آیه (خیر الزّاد التّقوى)
محروم شدهایم.
5 ـ البته، کسى که به زبان نمىگوید خدا دو تاست، ولى قلبش در ایمان مطمئن نیست و پرده اسباب در جلو چشمش خودآرایى مىکند و اشکال رنگارنگ دنیا او را فریب مىدهد و مشغول به خود مىسازد، گمان مىکند که حقیقتاً امور منوط به همین اسباب ظاهرى است و به کلّ، از مسبّب الاسباب غافل و مشغول انجام امور مىشود.
مرکب همت سوى اسباب رانداز مسبب لاجرم محجوب ماندآنکه بیند او مسبب را عیانکى نهد دل بر سببهاى جهانو این است که گاهى امور را مستند به خود و گاهى مستند به دیگران و گاهى مستند به اسباب مىداند و اگر در احوال خود دقت و کنجکاوى کنیم، کمتر کسى یافت مىشود که چشم از اسباب برداشته و دل به مسبب الاسباب دوخته باشد و در تمام امور به حق تعالى توجه داشتهباشد و همین است که قرآن مىفرماید:
(وما یومن اکثرهم بالله وهم مشرکون).
اینک، دقت کنیم که شرک چیست.
اقسام شرک عبارتند از:
شرک در ذات خدا:
این است که برایش شریک قائل شویم.
شرک در صفات خدا:
این است که در صفات خدا شریک قائل شویم.
شرک در افعال خدا:
این است که فعلى را از خدا مستقل بدانیم.
شرک در عبادت:
این است که عبادات ما براى طمعى و در حقیقت براى غیر خدا باشد.
تمام مطالب گفته شده در جدول آمده است.
(لطفاً مطالب را با دقت و تامل مرور فرمایید.)خلاصه این که، انسان باید خود را به کار گیرد; یعنى آنچه در تئورى به آن اعتقاد دارد، در عمل به کار گیرد که اگر چنین نکند، او داراى کذب ایمانى و عملى است; مثل کسى که کتاب اخلاق نوشته است، اما خود متخلّق به اخلاق الله نیست.
چنین فردى بسیار زیانکار است و ممکن است عوارض سوء او در اطرافیان نیز بسیار اثر بگذارد.
چون انسان در ظاهر چیزى را مىگوید، باید در باطن و نیّت و عمل نیز آن را به کار گیرد.
زبان انسان باید به دل او و دل او به خدا وصل باشد که اگر زبان با دل هماهنگ نباشد، چیزى جز شیهه اسب نیست.
همین طور است فکر و اندیشه ما، که باید در جهت خدا باشد و اگر اندیشه پاک شود، ناپاکى نمىتواند به آن راه یابد.
حضرت على(علیه السلام) مىفرماید:
قد تکفّل لکم بالرّزق وامرتم بالعمل.
رزق شما را خدا برعهده گرفته است، ولى شما به عبادت و عمل صحیح، امر شدهاید و برعهده شماست.
پس، باید آنچه را بر عهده ماست، درست انجام دهیم، نه این که آنچه را بر عهده ما نیست مقدم بر تکلیف و ظیفه خود بدانیم.
ازنتایج خوب این وضعیت (که انسان در ظاهر و باطن براى خدا باشد)، این است که حالتى قیامتى و آندنیایى برایش پیش مىآید و تجسّم نتایج اعمالش را، که در قیامت به خوبى مىبیند، در همین دنیا برایش عینیّت پیدا مىکند.
در جدول زیر، خلاصه بحث توحید، شرک و ایمان و تقوا را در مراحل مختلف شرح دادهایم.
این جدول را با دقت بخوانید.
توحیدشرکایمانتقوىدر ذات:
منزّه دانستن ذات خدا از هر چیز.
خدا وجودى است بسیط، محدود به حدى نیست و به هر چه نظر کنیم وجه خداست.
یکى هست و جز او هیچ نیست.
شرک در ذات:
یعنى شریک دانستن براى خدا.
(شرک ضد توحید است.)ایمان در ذات:
باور در زبان و دل و عمل به خدا و باور به یگانگى ذات او.
تقوا در ذات:
نتیجه و میوه ایمان است و پرهیز است; پرهیز و نگهدارى توجه به ذات یگانه او.
در صفات:
صفات خدا عین ذات اوست.
گر چه صفات خدا در مفهوم متعددند، امّا حقیقتاً یک چیز و عین ذات پروردگارند.
شرک در صفات:
یعنى براى وجود خدا یک حقیقت و براى صفات او حقیقت دیگرى قائل شویم، و شریک دانستن در صفات او.
(جز این که هر چیزى مىتواند مظهر صفات خدا قرار گیرد.)ایمان در صفات:
باور به این که صفات او عین ذات اوست و اوست که اوست.
تقوا در صفات:
توجه به این که همه صفات جلوه ذات یگانه اوست.
در افعال:
موثر و فاعل، خداست.
فعل مادر جهت طولى و در حد تکلیف است، فعل او خیر است و شر از وجه عدمى.
(ماهیتها نه وجود حقیقى سرچشمه مىگیرد که در آن نقص وجود دارد).
شرک در افعال:
در فعلى غیراز این که خدا موثر و فاعل یاست فاعل دیگرى را مستق موثر بدانیم.
(جز آنچه به طور طولى و در حد تکلیف ماست.)ایمان در افعال:
باور به اینکه همه افعال از اوست و لاموثر فى الوجود الاّ الله.
تقوا در افعال:
توجه فعلى بهاین که "هر عنایت که دارى اى درویش / هدیه حق بود نه کرده خویش.
در عبادت:
گفتار یا پندار یا عمل ما، خالص براى خدا باشد.
هیچ شایبه و حظّ نفسانى یا اغراض نفسانى در آن نباشد، هیچ توقعى حتّى مشروع، غیررضایت خدا نداشتهباشیم و خود را مستحق اجر و ثوابى ندانیم و وعده خدا را حق بدانیم.
شرک در عبادت:
گفتار یا پندار یا عمل ما براى غیرخدا باشد و چیزى غیر از خدا را مقصود و مقصد شخص باشد.
ایمان در عبادت:
باور به خالص بودن عمل براى او در گفتار و پندار و کردار.
تقوا در عبادت:
نگهدارى قلب در این مقام که حریم غیر، تبدیل به عبودیّت حق گردد.
2 ـ دانش
علم حصولى:
علمى است که از تماس ذهنى انسان با یک موضوع یا شیئى حاصل مىشود; مانند علم به این که براى روییدن درخت، آب لازم است که آب و درخت و روییدن، مفاهیمى خارج از انسانند.
در حقیقت، مىتوان گفت که علم حصولى، اشراف ذهن به یک شىء یا مطلب است و این امر، همان انعکاس صور اشیاست در ذهن.
علم حضورى:
نوعى واردات قلبى و خودهوشیارى و دریافت است که "درکشده" و "درککننده" یکى مىشوند و دوگانگى در میان نیست.
به عبارت دیگر، اتحاد در معنى، علم حضورى است.
تعریف علم:
در روایات آمده است:
لیس العلم بکثره التّعلیم والتّعلّم، بل هو نور یقذفه الله فى قلب من یشاء من عباده.
دانش، با کثرت آموزش و آموختن حاصل نمىآید، بلکه نورى است که خداوند در دل بندگانش که بخواهد مىتاباند.
دانش ابزار است در جان رجالنى ز راه دفتر و نى قیل و قالبنابراین، دانش ابزار است (مثل سایر ابزارها) و باید وسیلهاى شود که ما را به مقام اصلى انسان و مقام اصلى روح برساند و حجابها و تعلّقات را بزداید و به عبارتى، سالک راه حق را به منِ اصلى برساند.
اگر دانش را در جهت اهداف منِ مجازى به کار گیریم، یا دانش، از سوى منِ مجازى به کار گرفته شود، این، راه به جایى نمىبرد و حتى در راه هدف غیرالهى خواهد بود.
عاقل گر خاک گیرد، زر شودجاهل ار زر برد خاکستر شودمشکل اساسى در آموختن و انباشتن علم این است که سالک، گمان مىکند چون تمام همّ خود را به راه فقه، علم، طب و فنون به کار گرفته است، همه هدف، همین است و کم کم این امر استدراج او مىشود، در حالى که قرار بر این است که فقه، علم، طب و فنون، ابزار رسیدن ما شوند.
عالم به کنار جو پىِ پُل مىگشتدیوانه پا برهنه از جوى گذشت
علم مذموم:
علمى است که به صاحبش خیر نرساند و باعث افزایش حجابها شود.
علم تقلیدى و بدون عمل، دانشى است که به بینش منتهى نمىشود.
علمهایى که براى تجارب و سوداگرى و پُز و نمایش هستند، این گونهاند.
از علم رسوم چه مىجویىو اندر طلبش تا کى پویىعلمى بطلب که تو را فانىسازد ز علایق جسمانىعلمى بطلب که کتابى نیستیعنى ذوقى است خطابى نیستعلمى بطلب که نماید راهو از سرّ ازل کندت آگاهآن علم تو را ببرد به رهىکز شرک خفى و حلى برهىآن علم ز چون و چرا خالى استسرچشمه آن ز نور عالى است
علم نافع:
در معارف دینى، بر علم خاصى تکیه نشدهاست که چه علمى بد است و چه عملى نیکوست، بلکه بیشتر، بر احوال شخص عالم تکیه شدهاست.
به عبارت دیگر، کارکرد شخص عالم است که نافع بودن علم یا مضرّ بودن آن را تعیّن مىبخشد و اگر شخص عالم، با رنگ الهى علم بیاموزد و نور عِلم، وجودش را فراگیرد و به اسم علیم برسد، در این صورت، علم براى خود او و دیگران نافع است.
نتیجهگیرى
باید مواظب باشیم که علم نیز چون دیگر مطاعهاى دنیوى نباشد که میل داریم هر چه بیشتر آن را انباشته کنیم، و حرص به انباشتنش داشتهباشیم; مانند حرص به انباشتن مال.
در خبر است که علم را سه گونه احوال است:
ـ ایجاد تکبر;ـ ایجاد تواضع;ـ و این که شخص، با علم مىفهمد که هیچ نمىداند.
باید مواظب باشیم که علم، به درجه پرستیدن و هدف نرسد که مىشود:
"العلم هو الحجاب الاکبر."
علم کز تو تو را به نستاندجهل از آن علم به بود صد بارو سرانجام، مواظب باشیم به انباشتن علم نپردازیم، بلکه عمل به علم مورد نظرمان باشد، و در درجه بعدى علم براى خدا باشد:
از صد یکى بجاى نیاورده شرط علموز حب جاه در طلب علم دیگرىاز من بگوى عالم تفسیرگوى راگر در عمل نکوشى، نادان مفسّرىعلم آدمیّت است جوانمردى و ادبورنه ددى به صورت انسان مصوّرى و باید دعاى ما همیشه این باشد که پروردگارا:
قطره علمى که بخشیدى ز پیشمتصل گردان به دریاهاى خویش
3 ـ قرآن
گفتیم که هدف نهایى براى همه این است که از من نازله، به مقام اصلى روح، که همان تجلى اسماست، برسد.
این امر، همان صراط مستقیم است که داراى همه نعمتهاست:
(اهدنا الصّراط المستقیم، صراط الّذین انعمتعلیهم)
و این راه را قرآن کریم، تضمین کردهاست; چرا که در سوره احقاف، آیه 30 مىفرماید:
(یهدى الى الحق والى طریق مستقیم)
:
قرآن کریم به سوى مطلق حق راهنمایى مىکند که همان راه مستقیم است.
و سرانجام، قرآن کریم ما را به بینش درست مىبرد که فرمود:
(کتاب انزلناه الیک لتخرج النّاس من الظّلمات الى النّور)
و ما را از این که درظلمتباشیم،بهنورمىآورد.
پاکان و آنان که ظاهر و باطن خود را از بدیها و آلودگیها پیراستهاند، به آن انس مىگیرند که "پاک شو اوّل و سپس دیده بر آن پاک انداز."
:
(لا یمسّه الاّ المطهّرون).
از دقت در آیات فوق به نتایج زیر مىرسیم:
1 ـ قرآن کریم نزولى است که به حق وصل است:
(بل هو قرآن مجید فى لوح محفوظ)
و از طرفى مىدانیم که انسان نیز نزولى است که به حق وصل مىشود.
نتیجه این که، حقیقت انسان و قرآن، به یک جا مىرسد.
از این رو، انسان، در نهایت سیر صعودى خود با خدا، ارتباطى عجیب بین باطن او و باطن قرآن پیدا مىشود که وصفناکردنى است.
2 ـ قرآن کریم به صورت آیه (ظاهر)، که وجوهى از باطن اصلى است، تجلّى کردهاست، اما هر آیهاى از قرآن کریم، که ظاهر قرآن است، با کلّ قرآن ارتباط دارد که در حدیث است:
ظاهره حکم وباطنه علم.
ظاهر قرآن، دستور شریعت و باطنش، دریافت غیبى است.
چرا که باطن قرآن، از عالم امر و متصل به خزائن بىنهایت پروردگار (= لوح محفوظ) است.
بنابراین، باطن قرآن، در نهایت، خداست.
مىدانیم که هدف همه، رسیدن به حق است و قرآن از طرف حق آمده است.
لذا یکى از بهترین راههاى رسیدن به حق، قرآن است:
(انّ هذا القرآن یهدى للّتى هى اقوم)
قطعاً این قرآن به آنچه خود پایدارتر است، راه مىنماید.
بنابراین، متوجه مىشویم که خواست خدا بوده که قرآن، که یک حقیقت برتر است و اصل آن نزد اوست، در مقام تنزیل، از جانب پروردگار در لفظ و آیه براى ارتباط با انسان نازل گردد:
(کتاب احکمت آیاته ثمّ فصلت من لدن حکیم خبیر)
کتابى است که آیات آن استحکام یافته و سپس از جانب حکیمى آگاه به روشنى بیان شدهاست.
در حدیث است که براى قرآن، هفت، یا هفتاد بطن است.
باید مواظب باشیم با توقف در ظاهر قرآن (که البته ظاهر آن نیز خوب است)، از باطن قرآن غافل نشویم.
حرف قرآن را بدان که ظاهرى استزیر ظاهر باطن هم قاهرى استزیر آن باطن، یک بطن دگرخیره گردد اندر او فکر و نظرزیر آن باطن، یکى بطن سومکه در او گردد خردها جمله گمبطن چهارم از بُنى خود کسى ندیدجز خداى بىنظیر و بىندیدهمچنین تا هفت بطن اى بوالکرممىشمر تو، زین حدیث مغتنمتو ز قرآن اى پسر ظاهر مبیندیو آدم را نبیند غیر طینظاهر قرآن چو شخص آدمى استکه نقوشش ظاهر و جانش خفى استدر مسائل باطنى انسانى، درجات و مراتب متعددى داریم که آن نیز، مراتب طولى و اتحادى مىباشد.
هر کس، بسته به پاکى و قلب خود، آن درجات را دریافت مىکند و بسته به همین مقام و مرتبه، به بطنهاى قرآن نیز دست مىیابد.
بنابراین، لفظ، واسطه ارتباط ما با قرآن است، اما باید از لفظ بگذریم و به باطن برسیم، که قرآن، آینه تجلّى حق است و از قرآن باید به حق رسید.
نتیجه این که، باید قرآن را مرتباً بخوانیم، با آن مانوس باشیم و به معارفش برسیم و در جهتى حرکت کنیم که نحوه زندگى ما، چنان باشد که در قرآن آمده است و در حقیقت، قرآن را در عمل به کار بندیم; همان طور که در قرآن آمده است:
(واتّبع ما یوحى الیک من ربّک)
و آنچه را از جانب پروردگارت به سوى تو وحى مىشود، پیروى کن.
در خط مشى مشخص زندگى خودمان، قرآن را محور اصلى قرار دهیم.
4 ـ مذهب
مذهب، ابزارى است که باید سالک الى الله را از مقام آدم معمولى و مقام نازله، به مقام اصلى او برساند و براى طى این طریق، مذهب یک روش تضمین شده است.
از این رو، در مذهب است که تعالى پیدا کنیم و به کمال مىرسیم.
اگر این امر تحقق یابد، مذهب به درد ما خوردهاست و امّا اگر در مذهب در حدّ آداب و احکام باقى بمانیم و به ظواهر بپردازیم، به آن کمال مطلوب نخواهیم رسید و دین ما یک حالت عادتى و تکرارى و خشک و بىروح مىشود، و براى ما حالت خسته کننده، در آداب و احکام ظاهرى و تکرارى را مىآورد، اما دینى که ابزار رسیدن به کمال است، چون بىنهایت کمال، دوستداشتنى است، پس این دین نیز با عشق پیوند مىخورد و در نتیجه هم مذهب براى ما کشش و جاذبهاى دارد و هم این که از راه مذهب به کمال رسیدهایم، و همین است که مىگویند:
"جوهر دین، عشق است."
کسب دین عشق است و جذب اندرونقابلیّت نور حق دان اى حروندینى که در حد آداب و احکام بماند، یا دینى که ابزار رسیدن به دنیا شود، ما را به هدف نهایى، که همان رسیدن به کمال انسانى است، نمىرساند.
چیست مذهب برخاستن از روى خاکتا ز خود آگاه گردد جان پاکو براى رسیدن به این امر، یعنى پیوند بین دین و عشق و در نهایت، رسیدن به کمال باید معرفت دینى خود را بیشتر کنیم تا در معرفت عمیق (این محبت هم نتیجه دانش است) دین را وسیله کمال خود قرار دهیم، که على(علیه السلام) فرمود:
"اوّل الدّین معرفته."
اساس دین، معرفت اوست.
در افکار بیشتر مردم، راجع به همین عبادت و نتیجه آن، برداشت درستى نیست.
این برداشت، هم در معناى عبادت است و هم در نتیجه آن.
اشتباه در معناى عبادت:
بیشتر مردم، گمان مىکنند که عبادت، عبارت است از تعدادى الفاظ و حرکاتى معیّن که با شرایط خاص و در اوقات مشخص باید انجام مىشود و این در حد آداب و احکام است و بس.
اما اگر انسان این را دریابد که باید در عبادت به کمال برسد، هر تلاش و کوشش و هر بیان و عملى که در جهت کمال باشد، عبادت است.
اشتباه در نتیجه عبادت:
عبادت، ابزارى است که در جهت رسیدن به رشد و کمال انسان به کار گرفته مىشود.
پس، عبادت، هدف نیست و اگر هدف شود، نوعى شرک است.
5 ـ تسبیح، دعا و فکر
در آیه 44 سوره مبارکه اسراء، آمده است:
(تُسبّح له السّموات السّبع والارض وَمَن فیهنّ وَان من شىء الاّ یسبّح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم)
بنابر معناى این آیه، بدون هیچ گونه استثنایى، همه موجودات هستى و زمین و آسمان و ستارگان و کوچکترین اتم، همه ستایش و حمد پروردگار را مىگویند.
قرآن مىگوید:
عالم هستى، یکپارچه غوغا و زمزمه است و هر موجودى به یاد حق است حمد و ثناى او را مىگوید، نغمههایى بىصدا، در گستره عالم هستى طنین افکندهاند که بىخبران، توان شنیدن آن را ندارند.
اما ارباب تفکر و قلب و آنان که جانشان به نور ایمان منور شده است، این صداها را از هر سو، به خوبى با گوش جان مىشنوند و با چشم جان مىبینند.
گر تو را از غیب چشمى باز شدبا تو ذرات جهان همراز شدنطق آب و نطق خاک و نطق گلهست محسوس حواس اهل دلجمله ذرات در عالم نهانبا تو مىگویند روزان و شبانما سمیعیم و بصیر و باهشیمبا شما نامحرمان ما خامشیماز جمادى سوى جان جان شویدغلغل اجزاى عالم بشنویدفاش تسبیح جمادات آیهستوسوسه تاویلها بربایدتدر قرآن کریم مثالهایى براى تسبیح همه موجودات هست، من جمله:
(طیر فى الصّافات)
پرنده در هوا تسبیح او را مىگوید.
(یسبّح الرّعد وبحمده)
رعد، او را به تسبیح و حمد مىگوید.
(یولقد آتینا داوود منّا فض یا جبال اوّبى معه والطّیر)
و به راستى داوود را از جانب خویش مزیّتى عطا کردیم ]وگفتیم:
[ اى کوهها، با او ]در تسبیح خدا [همصدا شوید، و اى پرندگان ]هماهنگى کنید[.
تسبیح:
به معناى پاک و منزّه شمردن پروردگار است از عیوب.
بنابراین، حرکت کلّى هستى به سوى این کمال، خود، تسبیح است; یعنى نشان دادن حرکت به سوى کمال.
(حرکت به سوى آنچه بدون عیب و نقص است.)
بندگى:
اگر پرسیده شود که هدف خلقت چیست؟ قرآن کریم پاسخ مىگوید:
(وما خلقت الجنّ والانس الاّ لیعبدون)
و جنّ و انس را نیافریدم جز براى آن که مرا بپرستند.
بندگى این است که درحالى که خود احساس مىکنیم که سراپا نقص هستیم، به بىنهایت کمال توجه داریم و مىخواهیم به آن برسیم، و لذا به علت خواستن کمال، عشق به کمال در ما ایجاد مىشود، و در عشق، به ایثار مىرسیم.
بروز دادن و نمایش بندگى، در زبان ما سخن حق، و در دل فکر با ایمان، و در عمل تقواست.
هویت انسان، در میزان بندگى اوست:
(واعبد ربّک حتّى یاتیک الیقین).
در بندگى به یقین مىرسیم و آخرین مرتبه یقین، که حق الیقین است، شدن و چشیدن و رسیدن است و خود، علت و ایجاد نیز هست.
انسان در نهایت بندگى مىرسد به این جمله امام على (علیه السلام) که:
یوجدتک اه للعباده ووجدتک مستحقّاً للعباده.
تو را شایسته عبادت یافتم و تو را سزاوار عبادت یافتم.
و باز على(علیه السلام) مىفرماید:
الهى ما عبدتک خوفاً من نارک ولا طمعاً فى جنّتک بل عبدتک لانّى وجدتک مستحقّاً.
الهى تو را براى ترس از جهنم و یا طمع به بهشت، عبادت نمىکنم، بلکه به خاطر استحقاق و سزاوارىات عبادت مىکنم.
همین است که اگر به این مقام بندگى برسیم، به قول حضرت سجّاد(علیه السلام) مىرسیم:
استغفرک من کلّ لذّه بغیر ذکرک ومن کلّ راحه بغیر اُنسک ومن کلّ سرور بغیر قربک.
در زمین که نسیمى وزد از طرّه دوستچه جاى دم زدن از نافههاى تاتارى استگر از سبوى عشق دهد یار جرعهاىمستانه جان ز خرقه هستى درآورمو در این عبودیّت بنده به جایى مىرسد که:
اذا تمّت العبودیّه للعبد یکون عیشه کعیش الله تعالى.
چون بندگى کامل گردد، زندگانى بنده، زندگانى الهى مىشود.
ذکر:
ذکر یعنى یاد خدا، و یاد خدا یعنى حضور او، و حضور او، رعایت ادب حضور او را دارد، و لذا در محضر خدا، خلاف خواست او نباید باشد.
ذکر دو نوع است:
ذکر خفّى (= ذکر حال و عمل تفکر); و ذکر جلىّ.
(= لفظى، مثل نماز و دعا)
آداب دعا:
1) بدن پاک باشد و با وضو باشیم; 2) درحال خضوع و خشوع باشیم:
(اُدعوا ربّکم تضرّعاً وخفیهً)
; 3) با لعنت بر شیطان دعا را شروع کنیم; 4) با اسماى حُسنا دعا را شروع کنیم:
(ولله الاسماء الحسنى فادعوه بها)
; 5) با درود بر پیامبر شروع کنیم; (انّ الله وملائکته یصلّون على النّبىّ)
; 6) به گناهانخود اعتراف و طلب توبه کنیم; 7) آن گاه حاجت اصلى خود را که قرب به خداست، بخواهیم; 8) به دیگران دعا کنیم و سپس آنان که التماس دعا کردهاند; 9) طلب آمرزش براى مردگان; 10) طلب شفاى بیماران; 11) عاقبت به خیرى خود و خانواده.
بر مبناى فوق دعایى نوشتهشده که مىتوانیم آن را حفظ کرده، گاهى بخوانیم:
اللّهم انّى اسالک باسمک العظیم الاعظمالاعزّ الاجلّ الاکرمیا الله یا الله … (ده مرتبه)یا رحمن یا رحیم یا مقلّب القلوب ثبّت قلوبنا على دینکوثبّت اقدامنا على صراطلکاللّهم انّى اتقرّب الیک بذکرک وان تدنینى من قربکاللّهم اخرجنى من الظّلمات الوهمواکرمنى بنور الفهماللّهم افتح علینا ابواب رحمتکوانشر علینا خزائن علومکوالقروا اعیننا یوم لقائک برویتکوحوّل اُمورنا بحسن کفایتکخدایا سلامتى تن و روان عنایت فرما تا در بندگى تو کوشا باشیم،خدایا ما را در بندگى و انجام تکلیف موفق فرما،خداى ما را عاقبت به خیر فرما،آنان که التماس دعا گفتهاند، به حاجات شرعیشان برسان،فرزندان ما را در راه شریعت خود قرار ده و آنان را باقیات صالحات ما قرار ده و عاقبت به خیر بگردان،بیماران ما را شفا عنایت کن، مردگان ما را بیامرز، مرگ ما را آسان قرار ده و ما را بیامرز
6 ـ نماز
نماز، ستون دین است، و جایگاه اساسى نماز، در دین، از دیگر عبادات بالاتر است.
نماز در واقع، روح والاى دیگر عبادات را در بردارد.
نماز، جلوه دین است.
نماز، معراج مومن و عامل قرب به خداست.
نماز، نخستین چیزى است که در قیامت از بنده سوال مىشود.
البته، نکته مهم این است که همه اهمیّت و سفارشى که در شرع مقدس اسلام در مورد نماز هست، منظور، روح نماز است و همین است که خداوند مىفرماید:
(فویل للمصلّین، الّذین هم عن صلوتهم ساهون).
(=واى بر حال نمازگزاران که از حقایق نماز به دورند و نسبت به آن سهلانگار هستند.) بنابراین، براى اداى نماز واقعى و رسیدن به روح نماز، بایستى نکات زیر رعایت شود اوّل ـ حضور قلبقلب مومن به هنگام نماز، باید متوجّه خداى بزرگ باشد، نه این که جسم او در حال نماز باشد و قلب و روحش، در جایى دیگر پرسه زَنَد.
دوم ـ خضوع و خشوعرعایت آداب ظاهرى در نماز را گویند که این امر، در صورتى تحقق مىپذیرد که شناخت واقعى نماز را داشتهباشیم و در حقیقت، قلب و باطن ما درمقابل پروردگار خاضع شدهباشد.
این خشوع در موقع نماز، باید جوشش از خشوع کلّى و باطنى ما باشد و همین است که در قرآن کریم داریم:
(قد افلح المومنون الّذین هم فى صلاتهم خاشعون)
به راستى که مومنان رستگار شدند; همانان که در نمازشان فروتنند.
سوم ـ حفظ اوقات نمازاز سفارشهاى موکد روایات است که حفظ اوقات نماز را به عنوان عامل مهم قبولى نماز و تقرّب به خدا، برشمرده شدهاند.
رعایت نکردن وقت نماز، گونهاى بىتوجهى به نماز است.
چهارم ـ اقامه نماز به جماعتاز دیگر سفارشهاى شرع مقدس است; چرا که خداوند مىخواهد بندگانش را در حال عبادت جمعى ببیند، و همین است که فرمود:
"ید الله مع الجماعه"
و در قرآن کریم داریم:
(واقیموا الصّلوه واتوا الزّکاه وارکعوا مع الرّاکعین)
که منظور، دستور خدا به جماعت در نماز است.
نماز به جماعت، هم داراى کیفیت معنوى خاصى است و هم از جهت صحت، مطمئن است و هم این که مایه مغفرت عمومى (به جهت وجود افراد پارسا در جماعت) خواهد بود.
پنجم ـ گزاردن نماز در مسجددر روایات بسیار سفارش شده است که نماز در مسجد گزارده شود و برایش ثوابى بسیار مقدّر گشته است.
آثار نماز
اوّل ـ دورى از گناه:
در قرآن کریم آمده است:
(انّ الصّلوه تنهى عن الفحشاء والمنکر)
همانا نماز از کار زشت و ناپسند بازمىدارد.
بر نمازگزار است که که در طول شبانه روز، سه مرتبه که نماز مىخواند، طورى نماز بگزارد که گویى سه مرتبه، خود را در آب زلال و مصفّاى نماز مىشوید و خویش را طاهر گرداند.
او باید از آثار نماز تبعیّت کند و روح نماز را در زندگى خود حاکم گرداند و اگر مىگوید:
(اهدنا الصّراط المستقیم)
، سعى کند در زندگى خود از صراط مستقیم تبعیّت کند و از نماز و راه رسیدن به هدف اعلاى حیات (واستعینوا بالصّبر والصّلوه)
کمک بگیرد.
دوم ـ یاد و ذکر خدا:
نور آسمانى نماز و آثار الهىاش، همواره نمازگزار را شامل مىگردد و خود به عنوان
ذکر الله الاکبر
در تداوم و استمرار یاد نمازگزار، تاثیر مىگذارد.
نماز، مایه آرامش قلب و احساس حضور در پیشگاه خداوند است.
از این رو، براى تعالى نمازمان و رسیدن به آثارش و حفظ حالات معنوى، لازم است حضور قلب و آرامش خاطر را فراموش نکنیم.
سعى کنیم نماز را به عنوان احکام ظاهرى و عادت برگزار نکنیم و بدانیم که هر چه مىخواهیم در عبودیّت خود نگاه کنیم، میزان این عبودیّت، نماز است، و هر چه نماز نورانىتر باشد، سالک الى الله، متعالىتر است.
بنابراین، باید براى نماز، در خود، شوق و میل و رغبت زیادى ایجاد کنیم و در نماز حوصله بیشترى خرج بدهیم، و در نماز، حتىالامکان، با خداى خود راز و نیاز و دعا کنیم و از منِ مجازى و وهم و خیال دور باشیم.
در خبر است که آن اندازهاى از عبادات قبول است که با حضور قلب باشد.
حضور قلب، همان عدم حضور منِ مجازى است و آن روى سکه حضور قلب، حضور خداست.
سجده
از بهترین اجزاى عبادى نماز، سجده است.
اوج عبادت در نماز، سجده است; چرا که عبادت، یعنى توجه به خدا و نتیجه توجه به خدا، عدم توجه به خودِ مجازى است.
ظاهر سجده، همان به خاک افتادن است; یعنى حال خضوع و خشوع کامل و به خاک افتادن و ندیدن خود و دنیا.
این، ظاهر قضیه است و باطن و حقیقت سجده، بندگى است و حاکم بودن فرهنگ سجده بر باطن ما و زندگى ما.
بنابراین، سجده ظاهرى اشاره است به حقیقت سجده و همین است که در قرآن کریم داریم:
(یا ایّها الّذین آمنوا ارکعو واسجدوا واعبدوا ربّکم وافعلوا الخیر لعّلکم تفلحون)
اى کسانى که ایمان آوردهاید، رکوع و سجود کنید و پروردگارتان را بپرستید و کار خوب انجام دهید، باشد که رستگار شوید.
و در آیه 58 سوره مریم پس از این که از عدهاى پیامبران خدا نام مىبرد، درباره آنان مىفرماید:
(اذا تتلى علیهم آیات الرّحمن خرّوا سجّداً وبکیّا)
هرگاه آیات ]خداى[ رحمان برایشان خوانده مىشد، سجدهکنان و گریان به خاک مىافتادند.
سجده، سمبل قرب به خداست، که هدف اعلاى حیات ماست; آن جا که در سوره مبارکه علق، مىفرماید:
(واسجدو واقترب)
و سجده کن، و خود را ]به خدا[ نزدیک گردان.
بنابراین، ادب ظاهر و باطن سجده را رعایت کردن و به حقیقت سجده رسیدن، منظور نظر اولیاى خداست.
غیر از سجده در نماز، سجده بعد از نماز و سجده شکر نیز داریم.
دعاهایى که در سجدههاى غیر از نماز، سفارش شده است، عبارتند از:
لا اله الاّ الله حقّ حقّ، لا اله الاّ الله تعبّداً ورقّاً، لا اله الاّ الله ایماناً و تصدیقاً.
روایت است که امام سجاد(علیه السلام) چنین سجده مىکرد.
همچنین است ذکر زیر:
لا اله الاّ انت سبحانک انّى کنت من الظّالمین.
سوز و اشک
1 ـ علّت سوز و اشک، احوال نفسانى است که در این صورت، سوز و اشک ما، به علّت گناهان و مشکلات ناشى از بدیها، غفلتها، سهلانگاریها و تنبلیهاى ماست.
این امر، با توجه به خدا، توجه و دعا و زارى به درگاه پروردگار و عهد با او در جهت انجام ندادن گناه به ما کمک مىکند تا ما را قدرى اصلاح نماید و اوضاع و مشکلات ما، تخفیف یابد.
2 ـ سوز و اشک در ارتباط با خداست که در این صورت، سوز و اشک شوق و عشق به اوست.
این، در حقیقت ادب بندگى است و ناشى از خوف و خشیّت در مقابل اسماى جلال و قاهر پروردگار، و سوز و عشق ناشى از حالت خضوع و خشوع ماست; چنان که در آیات 107 و 109 سوره اسراء آمده است:
(قل آمنوا به او لا تومنوا انّ الّذین اُوتوا العلم من قبله اذا یتلى علیهم یخروّن لِلاذقان سجّداً یبکون ویزیدهم خشوعاً)
بگو:
]چه[ به آن ایمان بیاورید یا نیاورید، بىگمان کسانى که پیش از ]نزول[ آن دانش یافتهاند، چون ]این کتاب[ به آنان خواندهشود، سجدهکنان به روى در مىافتند و بر فروتنى آنان مىافزاید.
و همین طور نظیر آن در آیه 58 سوره مریم، سوز و اشک، از صفات پیامبران و اولیا و کسانى که به آنان نعمت داده شده، برشمرده شده است.
بنابراین، حقیقت سوز و اشک، جلب نظر و عنایت پروردگار است.
حافظ ز دیده دانه اشکى همى فشانباشد که مرغ وصل کند قصد دام ماسوز و اشک، از احوال عجیب سالک راه است که در همان حال، سوز و اشک ظاهراً جذب و وصل باطن است، که همان نظر پروردگار باشد، و در حقیقت، سوز و اشک سالک، نه تنها راه وصل که خود وصل است.
گریه و خنده غم و شادى دلهر یکى را مبدلى دان مستقلهریکى را مخزن و مفتاح داناى برادر در کف فقاح دانو در قرآن است که:
(وانّه هو اضحک وابکى)
و هم اوست که مىخنداند و مىگریاند.
9 ـ خلوت، تهجّد و سحرخیزى
خلوت بر دو نوع است:
خلوت عام; و خلوت خاص.
خلوت عام:
عبارت است از کنارهگیرى و عزلت از جز اهل الله خصوصاً از صاحبان عقول ضعیف، مگر به قدر ضرورت.
(وذَرِ الَّذین اتَّخذوا دینهم لَعِباً ولهواً وغَرَّتهم الحیوه الدّنیا)
و کسانى را که دین خود را به بازى و سرگرمى گرفته و زندگى دنیا آنان را فریفتهاست، رها کن.
خلوت خاص:
خلوت با پروردگار است که در مکانهاى پاک و دور از غوغا و دور از تجمّلات صورت مىگیرد.
تهجّد:
عبارت است از شبزندهدارى و به ذکر و مناجات و استغفار پرداختن و مواخذه نفس.
(ومن اللّیل فتهجّد به نافله لک عسى ان یبعثک ربّک مقاماً محموداً)
وپاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو ]به منزله[ نافلهاى باشد.
امید که پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
کسانى که در مقامات علمى و معنوى و دینى به جایى رسیدهاند، از سحرخیزها بودهاند.
در سحر، آمادگى فکرى و روحى و امکان ارتباط با خدا بیشتر است.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظاز یمن دعاى شب و ورد سحرى بودمرا در این ظلمات آن که رهنمایى کردنیاز نیم شب و درس صبحگاهى بودرو به خواب که حافظبه بارگاه قبولز ورد نیمه شب و درس صبحگاهى بوددر قرآن کریم بارها خداوند به سحرگاهان قسم مىخورد، من جمله در سوره فجر، آیات 1 تا 4 و در سوره تکویر، آیه 17 که مىفرماید:
(واللّیل اذا عسعس)
(= سوگند به شب، چون پشت گرداند) و همین طور در سوره مدّثّر، آیه 33 و 34.
همه این سوگندها نشانه عظمت پایان شب و سحر است و آن موقع که تاریکیها در حال تمام شدن و نور روشنى در حال بازگشتن است.
در سوره مزّمّل آیه 2، خداوند مىفرماید:
(یقم اللّیل الاّ قلی)
و در همین سوره اشاره به ترتیل قرآن در این وقت دارد.
نماز شب:
در سوره بنىاسرائیل، بعد از آیه 78، که مربوط به نمازهاى یومیه است، در آیه 79 مىفرماید:
(ومن اللّیل فتهجّد به نافله لک عسى ان یبعثک ربّک مقاماً محموداً)
وپاسى از شب را زنده بدار تا براى تو ]به منزله[ نافلهاى باشد.
امید که پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
و در سوره مزّمّل، به دنبال همان توصیه شبزندهدارى و قرائت قرآن مىفرماید:
(یانّ ناشئه اللّیل هى اشدّ و طناً واقوم قی)
"قطعاً برخاستن شب، رنجش بیشتر و گفتار ]در آن[ راستینتر است.
و دلیل آن را در آیه 7 مىآورد که:
(یانّ لک فى النّهار سبحاً طوی)
]و[ تو را در روز، آمد و شدى دراز است.
نتیجه این که، نماز شب و شبزندهدارى و قرائت قرآن در شب، دستور موکّد قرآن کریم است و باعث بیدارى قلب وتزکیه و تهذیب انسان مىشود.
10 – مطالعه و مراقبه
براى مطالعه، چه در سحرگاهان و چه در روز، باید موارد زیر در نظر گرفته شود:
اوّل – تلاوت قرآن و دعا;دوم – مطالعه علوم مربوط به زندگى و رشته تحصیلى;سوم – مطالعات محورى و زیربنایى.
بنابراین، باید وقتمان را بر اساس این نوع مطالعه برنامهریزى کنیم، که همه سه نوع مطالعه فوق را هر روز و به طور مستمرّ داشته باشیم.
اوّل – تلاوت قرآن و دعاسعى کنیم هر روز قرآن بخوانیم و با قرآن انس داشته باشیم، در معانى آن تدّبر کنیم و اگر در حد خلاصهتر مىخواهیم، مىتوانیم از کتاب برگزیده تفسیر نمونه، که پنج جلدى و نوشته احمد على بابانى است، بخوانیم.
اما اگر در مراحل بالاتر هستیم و مایلیم به عمق و باطن قرآن توجه بیشترى کنیم، از تفسیر زیباى المیزان، نوشته علاّمه طباطبایى استفاده کنیم.
مهم این است که ارتباط مستمر خود را با قرآن، هر روز، حفظ کنیم.
اما در مورد دعاها، سعى کنیم سر هر نماز، دعا کنیم.
همان طور که در قسمت دعاى کتاب آمده، مىتوانیم آن دعا را، که جامع و خلاصه است، مرتباً تکرار کنیم، اما تعقیبات نماز را، که در کتاب مفاتیح آمده، باید انجام دهیم و هر شب جمعه، دعاى کمیل را فراموش نکنیم، و در مواقع فرصت و فراغتها، ذکر و دعا و آیات قرآنى را با خود زمزمه کنیم.
خواندن تسبیحات حضرت زهرا(علیها السلام)، پس از هر نماز، از موارد بسیار مهم است.
در اوّل هر ماه، نماز اوّل ماه نیز توصیه شده است و سعى کنیم یک روز هفته، مثل پنجشنبهها، روزه بگیریم که هم به عنوان قضاى روزههاى انجام نشده ما باشد و البته نتایج آن کنترل وزن و سلامتى بیشتر ما هم خواهد بود.
دوم – مطالعه علوم مربوط به زندگى و رشته تحصیلىسعى کنیم در رشته خود، علم روز و تحول علوم را خوب یاد بگیریم و مسائل علمى و دانستنیهاى مورد نیاز را نیز، که در غیر رشته تحصیلى ماست، بیاموزیم.
سوم – مطالعات محورى و زیربنایىسعى کنیم پراکندهخوانى نداشته باشیم و به طور روزانه مطالعات پیوسته و محورى داشته باشیم.
از بهترین مطالعاتى که معرفت ما را زیاد مىکند، مطالعات مربوط به خداشناسى، انسانشناسى و هستى است.
در این رابطه کتب زیر را جهت مطالعه، پیشنهاد مىکنیم:
1 ـ تفسیر المیزان:
استاد علاّمه طباطبایى;2 ـ تفسیر پنج جلدى برگزیده تفسیر نمونه:
احمد على بابانى;3 ـ صحیفه سجادیه:
ترجمه فیض الاسلام;4 ـ سلامتى تن و روان:
دکتر محمود بهشتى;5 ـ آشتى با خدا از طریق آشتى با خود راستین:
استاد طاهرزاده;6 ـ معاد یا بازگشت به سوى خدا:
استاد محمد شجاعى (دو جلد);7 ـ روانشناسى کودک;8 ـ روانشناسى بزرگسالان;9 ـ خانواده و کودک:
دکتر محمود بهشتى;10 ـ کتابهاى غذا و شفا:
دکتر صادق رجحان (چهار جلد);11 ـ سیر حکمت در اروپا:
محمد على فروغى;12 ـ تفسیرى بر حافظ:
دکتر هروى (چهار جلد);13 ـ تفسیر جامع مثنوى:
کریم زمانى (شش جلد);14 ـ کتابهاى دکتر هورناى:
تضادهاى درونى ما، عصبیّت و رشد آدمى، شخصیت عصبى زمانه ما و … ;15 ـ تاریخ کامل (ابن اثیر ـ هفت جلد) و تاریخ دوهزار ساله ایران از عبد العظیم رضائى