تارا فایل

باباخارکن یا قصه ی مخصوص آجیل مشکل گشا


 باباخارکن (یا قصه ی مخصوص آجیل مشکل گشا)
هرچی رفتیم راه بود
هرچی کندیم خار بود
کلیدش دست ملک جبّار بود
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
یه باباخارکنی بود که بیرون شهر با زنش و دخترش تو یه خونه فسقلی زندگی می کرد. روزها می رفت خارکنی ، یه کوله خار می کند می برد شهر می فروخت با پولش چیزمیزی می خرید می برد خونه ، با زنش و دخترش می خوردن و شکر خدا رو می گفتن .
یه روز صبح ، بابا خارکن هوس کرد پیش از رفتن به خارکنی قلیونی بکشه . رو کردبه دخترش گفت : – جان بابا! یه قلیون چاق کن بده من بکشم پاشم برم دنبال کارم !
دختره رفت قلیون چاق کنه ، دید آتیش ندارن . رفت در خونه همسایه شون دو تا گل آتیش بگیره ، دید همه شون دور تا دور نشسته ن ، قصه می گن و نخودچی کیشمیش پاک می کنند. سلام کرد گفت : – اومدم یه دوتا گل آتیش ازتون بگیرم ببرم برا بابام قلیونی چاق کنم .
زن همسایه گفت : – یه دیقه بشین . داریم آجیل مشکل گشا پاک می کنیم . اگه می خوای ، تو هم مث من نذر کن هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخری تا گره از کار بابات واشه .
دختر بابا خارکن نشست با اونا به آجیل پاک کردن . وقتی پاک شد و فاتحه شم خوندن ، قسمتی شو گرفت و با آتیش برگشت خونه . تو راه هم پیش خودش نذر کرد اگه کار و بار باباش خوب شه ، مث زن همسایه هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخره .
وقتی رسید خونه ، بابا خارکن بنا کرد داد و بیداد کردن که : "دختره خیر ندیده ! یه گل آتیش گرفتن که این همه معطلی نداشت . اون قده طولش دادی که امروز پاک از کار و بارافتادم !
دختره گفت : – عیب نداره بابا. عوضش واسه ت آجیل مشکل گشا آوردم . خودمم نذرکردم اگه کار و بارمون خوب بشه هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخرم .
بابا خارکن قلیونی رو که دخترش چاق کرد کشید و راه افتاد و رفت پی کارش و بااین که اون روز خیلی دیر شروع کرده بود، تونست خار زیادی بکنه . همون جور که داشت خار می کند و پشته می کرد چشمش افتاد به یه بته خار خیلی گنده و، با خودش گفت : – خب .این یه بته رم که بکنم ، دیگه واسه امروز بسه .
بیخ بته رو گرفت و به زور از ریشه درش آورد که ، یه هو چشمش افتاد اون زیر، دیدیه تخته سنگ پیداس . علی رو یاد کرد و تخته سنگو زد عقب ، دید پله می خوره میره پایین .فکر کرد لابد اون پایین یه خبرائیه .
بسم اللّه گفت و از پله ها رفت پایین تا رسید به یه زیرزمینی و، این ور و اون ورشوکه نگاه کرد، دید به ! خدا بده برکت ! دوازده تا خم خسروی اون جاس ، پر از در و گوهر، پراز مرواری و زمرد و زبرجد، رو هر خم هم یک گوهر شبچراغ به درشتی تخم کفتر، که مثل آفتاب می درخشید و زیرزمینو مث روز روشن کرده بود و، هرکدوم خراج هفت سال هفت تا مملکت بود.
خیلی خوشحال شد. دست کرد یکی از اون جواهرارو ورداشت اومد بیرون ، تخته سنگو انداخت سرجاش و راه افتاد طرف شهر.
نزدیکای غروب آفتاب بود که رسید به شهر. یه راست رفت راسته جواهر فروشاپیش یه جواهرفروش و، جواهر و به قیمت زیادی فروخت و شبونه هرچی برا خونه لازم بود، از مس و دیگ و دیگبر و فرش و چراغ و خوردنی و پوشیدنی از سفیدی نمک تا سیاهی زغال همه رو خرید گذاشت کول هفت هش تا حمال ، گفت : – اینارو ببرین فلون جا به فلون نشونی ، بگین خودشم داره از عقب سر میاد.
دختره که چشمش افتاد به حمّالا اشک تو چشاش حلقه زد، آهی کشید و گفت : – ای بابا! خونه خرس و بادیه مس ؟… نه جونم ! خیر باشه ایشااللّه ! این چیزا از در خونه ما تونمیاد، عوضی اومدین !
خلاصه از حمالا اصرار و از دختره انکار… تا جائی که دیگه حمالا حوصله شون سررفت ، اومدن برگردن که ، خود باباخارکن سر و کله اش پیدا شد. وقتی اون ها را دید گفت : -ای بابا! این بیچاره ها رو چرا تا حالا این جور زیر بار نگرداشتین ؟
دختر و مادرش حیرت زده پاشدن کومک کردن تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن رفتن ردّ کارشون ، اون وقت بابا خارکن نشست و سر فرصت قضیه پیداکردن گنجو واسه زن و بچه اش تعریف کرد و دست آخر گفت :
– خب ! بالاخره عروسی به کوچه ما هم رسید! دیگه از بدبختی نجات پیدا کردیم .حالا فقط یه گرفتاری داریم ، اونم اینه که نمی دونم اون همه جواهر و چیکارش کنم که کسی از رازمون بو نبره .
دختر گفت :
– به ! تا باشه از این گرفتاریا باشه ! این که کاری نداره پدر: اول دور زمینی رو که گنج توشه یه دیوار می کشیم ، بعدم جواهرارو خورده خورده می بریم می فروشیم و آخر سرم یه قصر عالی اون جا می سازیم یه خشت از طلا یه خشت از نقره که بومش به فلک برسه !
و همین کارم کردن …
روزی از روزا، پادشاه که با وزیرش رفته بود شیکار، دس بر قضا گذارش افتاد به قصر بابا خارکن ، از دیدن اون خیلی خیلی تعجب کرد و گفت :
– به به ! عجب قصری ! عجب قصر باشکوهی !… این قصر مال کیه ؟
دور و وری ها گفتن : – قبله عالم به سلامت باد! واللّه این قصر و همین تازگیا ساختن معلوم نیست صاحابش کیه . همین قدر میگن مال آدمیه به اسم لعل سوداگر.
پادشاه با وزیر دست راست و وزیر دست چپش مشورت کرد و یکی از اونا گفت :
– قربانت گردم ! اگه اجازه بفرمائین ، همین جور به بهانه آن خواستن برا قبله عالم بریم در قصرو بزنیم سر و گوشی آب بدیم ببینیم قضیه از چه قراره و صاحب قصر کیه وچیکاره س .
همه این فکر و پسندیدن . رفتن جلو، دم قصر، در زدن و گفتن : – قبله عالم تشیف آورده ن شیکار، تشنه شون شده . بی زحمت اگه میشه یه کاسه آب بدین !
بابا خارکن که دس بر قضا خودش امده بود دم در، تعظیم غرائی کرد و گفت :
– البته که میشه . به دیده منّت !
باباخارکن طبق عادت نداریش کاسه گلی لب پری را نصف آب می کند که ببرد، دخترمی دود جلو کاسه را از دست پدرش می گیرد و می گوید حالا هم که داری گدائیتو داری !برو از تو زیرزمین یه جام مرصع نشون قشنگ بیار بشورم آب کنم ببر بده به دست شاه بگو نوش جان ، گوارای وجود، بعدشم بگو قابل قبله ی عالمو نداره !
بابا خارکن دوید رفت از تو گنج یه جوم طلاب جواهر نشون ورداشت پر از شربت هل و گلاب کرد آورد پیش پادشاه .
پادشاه بعد از اون که آبو خورد نگاهی به جوم انداخت و گفت :
– به به ! به به ! عجب جوم قشنگی ، که تو همه خزونه پادشاهی منم یه همچی جومی پیدا نمیشه !
بابا خارکن فوری تعظیم دیگه ئی کرد و تر و چسب گفت :
– پیشکش !
پادشاه خیلی خوشحال شد و پرسید:
– این قصر مال کیه ؟
باباخارکن گفت : – قربانت گردم ! این قصر مال پیره غلام قبله عالم ، لعل سوداگره .
پادشا از همون نصفه راه برگشت . دختر پادشا که دید پدرش به اون زودی برگشته گفت :
– شابابا! پس چطور به این زودی از شیکار برگشتی ؟
پادشا همه قضیه رو سیر تا پیاز برا دخترش تعریف کرد. دختر پادشا که خیلی تنهابود و همبازی ئی نداشت گفت :
– آخی ! کاش پرسیده بودین لعل سوداگر یه دختر همقد من نداره که روزا بیاد این جاندیمه من بشه ؟
فوراً پادشاه فرستاد تحقیق کردن و برا دخترش خبر آوردن چه نشسته ای که لعل سوداگر دختری داره مث پنجه آفتاب که به ماه مگه تو درنیا که من دراومدم و، جون میده واسه ندیمگی شما!
دختر پادشا از این خبر گل از گلش شکفت . فرستاد عقب دختر لعل سوداگر. اونم چندتیکه جواهر قیمتی با خودش ورداشت و اومد راه بیفته که ، مادرش گفت :
– دخترجون ! یادت باشه برگشتنا صنار هم بدی آجیل مشکل گشائی رو که نذرکرده بودی بخری بیاری !
اما دختره که واسه دیدن دختر پادشا دل تو دلش نبود و می خواست خودشوزودترک به قصر پادشاه برسونه ، گفت : – چه حرفا می زنی ننه ! آجیل مشکل گشا چیه ، ولم کن ! کیشمیش گرمه ، نخودچی هم ثقل میاره !
اینو گفت و راه افتاد رفت پیش دختر پادشا…
باری . جونم واستون بگم که ، دختر پادشا خیلی از دختر لعل سوداگر خوشش اومد.جوری که دیگه از اون به بعد فقط سری و بالینی از هم سوا بودن و نفس شون برا همدیگه در می رفت .
یک روز دختر پادشا به دختر لعل سوداگر گفت :
– خواهر! چه خوب شد اومدی : من می خوام برم حموم ، تو هم باید همراهم بیائی .
دختر لعل سوداگر گفت : – نه خواهر، من یه ساعت پیش حموم بودم .
دختر پادشا گفت : – خیلیه خب ، پس تو سربینه حموم بشین گردن بند مرواری منوکه یادگار مادرمه نگردار تا از حموم بیام بیرون .
وقتی دختر پادشا لخ شد رف تو، دختر لعل سوداگر که سربینه نشسته بود این ور واون ور نگا کرد دید یه مرغ چوبی به دیواره . گردن بند دختر پادشاهو که تو دستش عرق کرده بود آویزون کرد به گردن مرغ چوبی . چند دقیقه ئی که گذشت ، یکهو چشمش افتاددید به قدرت خدا مرغ چوبی به حرکت دراومده و داره گردنبند و دونه دونه قورت میده .
دختر که اینو دید، همین جور هاج و واج وایساد نگاه کرد و نگاه کرد تا مرغه آخرین دونه گردنبندم قورت داد.
دختر پادشا که از حموم دراومد و گردنبندشو حواست ، دختر لعل سوداگر غش غش بنا کرد خندیدن و گفت : – گردن بند تو مرغ چوبیه خورد!
دختر پادشا گفت : – شوخی نکن خواهر، مگه مرغ چوبی هم چیز می خوره ؟
دختر لعل سوداگر که هر کار می کرد نمی تونست جلو خنده شو بگیره ، گفت : – چم دونم واللّه ؟ خورددیگه !
دختر پادشا گفت : – آخه چه جوری خورد؟
دختر لعل سوداگر گفت : – چه جوری نداره ، خورد دیگه … همین جور یه دونه یه دونه تا تموم شد.
دختر پادشا گفت : – بیخود از خودت حرف درنیار! اون گردنبند هفت لک قیمتشه … یاهمین الانه گردنبندمو بده ، یا به پدرم می گم تو و پدر و مادر تو بندازن زندون تا گردنبندوپس بدی !
اما دختر لعل سوداگر شروع کرد به قسم و آیه خوردن که : – واللّه باللّه من چشمی به گردنبند تو ندارم . تو دستم عرق کرده بود، انداختمش گردن مرغ چوبی . اونم به حرکت دراومد و خوردش !
خلاصه ، سرتونو درد نیارم ، دختر پادشاه که خیلی ناراحت شده بود ناچار برگشت قصر و قراولای همراه اش رفتند و به شاه خبر دادند که دختر لعل سوداگر گردنبنددخترتونو بالا کشیده . شاه که عصبانی شده بود دستور داد برید همه شونو زندانی کنید!قراولای پادشا همون دم رفتن پدر مادر درختر رو گرفتن کشون کشون آوردن و هر سه تاشونو انداختن تو زندون . اما وقتی رفتن قصر و دار و ندار لعل سوداگر و ضبط کنن ، دیدن هرچی بوده و نبوده دود شده رفته آسمون و اثری از قصر و زندگی لعل سوداگر اون جانیست !
از اون طرف بشنوین از تو زندون ، که مادره رو کرد به دختر و گفت :
– آجیل مشکل گشا نذر کردی که کار و بار پدرت خوب بشه ، خدام کارشو راست آورد. اما تو بی چشم و رو همچین که به پول و زندگی رسیدی همه چی یادت رفت … هرچی بت گفتم نذر تو اداکن نکردی ، که کیشمیش گرمه و نخودچی ثقل میاره ، تا همه مونو به این روز سیا انداختی … حالا بخور! هم خودتو سیابخت و سیاروز کردی ، هم مارو!
دختر که اینو شنید بنا کرد زار زار گریه کردن و اون قدر گریه کرد و کرد تا همون جور خوابش برد. تو خواب دید یه آقای نورانی با نعلین سبز و شال و قبای سبز و عمامه سبز اومد بالا سرش ، عصاشو زد به اش ، گفت :
– ای کورباطن ! مادرت گفت نذر تو ادا کن ، شک آوردی . این جزای بدقلبیت !… حالاپاشو، تو درگاه ، زیر لخه درو بگرد، یه صناری پیدا می کنی . اونو بده آجیل مشکل گشا ونذر تو ادا کن !
دختر از خواب جست ، اما فکر کرد "ای بابا! مگه همچی چیزی هم میشه ؟ تو درگاهی پول کجا بود؟ لابد چون به این فکر خوابیدم این خوابو دیدم !"
اینو گفت و دوباره گرفت خوابید، اما باز همون خوابو دید.
این بار هراسون از خواب بیدار شد رفت پای درگاه ، زیر لخه درو نگا کرد، دید بعله ،تو خاک و خل یه دونه صناری افتاده . خوشحال اونو ورداشت . از درز در نگا کرد دیدزندونبونه اونجاس . دهنشو گذاشت به سوراخ کلید، گفت : – خدا خیرت بده برادر! یه همتی بکن این صنارو واسه من نخودچی کیشمیش بخر!
زندونبون گفت : – خیلی رو داری دختر! میون این بدبختی هوس نخودچی کیشمیش کردی یا می خوای منو بفرستی پی نخودسیاه و خودت بذاری درری ؟… نه ! من این کارونمی کنم !
چند دیقه بعد، از کوچه پشت زندون صدای تاخت اسب اومد. دختر دوید دم پنجره وهمین خواهشو از سواره کرد. اما سوارم قبول کرد، گفت : وقت ندارم ، عجله دارم . پسرم رادارن از حموم دومادی میارن ، میرم که براش اسفند دود کنم . رفت رسید دم حمام دیدجمعیت زیادی آن جاست پرسید چه خبر شده ؟ گفتند داماد داشت از حموم می آمد بیرون سر پله سر خورد افتاد سرش خورد به پله مرد! ایبشو هی کرد و به تاخت رفت .
چند دیقه بعد سر و کله یه پیرزن تو کوچه پیدا شد. دختره از پشت پنجره صداش کرد و گفت : – آی مادر! دستت درد نکنه ! این صنارو واسه من آجیل مشکل گشا بخر که بتونم نذرمو ادا کنم .
پیرزن گفت : – من پسرم داره می میره دخترجون . اما باشه ، میرم نذرونه تو برات می خرم . خودمم نذر می کنم اگه خدا پسرمو ازم نگیره بعد از این سر هر ماه من هم صنارآجیل مشکل گشا بخرم .
رفت خرید آورد دم زندون ، داد به دختره و نشست کومک کرد آجیلو پاک کردن وفاتحه شم خوندن و دختره داشت قسمتی پیرزنو می داد که یه هو یکی دوون دوون از راه رسید و به پیره زن گفت : – چه نشسته ای که پسرت از چنگ عزرائیل جسته ، حالش خوب شده و تو رو می خواد!
از اون طرف بشنوین از دختر پادشا که چندی بعد داشت سربینه حمام لباسشومی کند و تو فکر بود که یه هو چشمش افتاد به مرغ چوبیه ، دید به قدرت خدا مرغه توکشووا کرد یه دونه از گردنبند بیرون داد. بعدم یکی دیگه . بعدم یکی دیگه و… همین جوری همه گردنبندو از توکش داد بیرون ، جز اون دونه آخریشو!…
دختر پادشا هرکار کرد که اون دونه آخری رم درآره ، درنیومد که نیومد!
خبر بردن به پادشا که چه نشسته ای ، مرغ چوبی گردنبندو پس داده غیر از دونه آخریش که همون جور تو توکش نیگر داشته و پس نمیده !
پادشا گفت : – اگر غلط نکرده باشم تو این کار یه سرّی هست که هر جور شده بایدازش سردرآورم !
فرستاد رفتن دختر لعل سوداگر و بابا ننه شو از زندون آوردن و برد نشون سربینه حمام پای مرغ چوبی . دخترک دست کرد از دهن مرغ چوبی آخرین دونه مرواری را گرفت و داد به دختر پادشا و گفت : دیدی خواهر که من دزد نبودم این از معجزات حضرت بود،چرا که من نذرم را ادا نکرده بودم . بعد هم دختره همه قضیه رو از سیر تا پیاز واسه پادشانقل کرد و آخر سر هم گفت :
– بله ، قبله عالم ! از اون جائی که من به آجیل مشکل گشا شک آوردم این بالاهاسرمون اومد!
پادشا خیلی خوشحال شد و گفت :
– خب پس ، برا منم همین نذرو بکنیتن که تاج و تختم همیشه برقرار بمونه .
دختر پادشا و دختر بابا خارکنم روی همدیگه رو بوسیدن و، وقتی بابا خارکن وزنش و دخترش رفتن سراغ قصرشون ، دیدن به قدرت خدا دوباره قصر و زار و ندگیشون تموم و کمال سرجاشه و، بابا خارکن دوباره از سر نو شد لعل سوداگر…
همون جور که خدا نذر اونارو قبول کرد نذر مارم قبول کنه انشالا!
هرچی رفتیم راه بود
هر چی کندیم خار بود
کلیدش به دست ملک جبار بود…
فاتحه !
]به روایت کوکب عراقی (شاملو)[
صادق هدایت قصه مخصوص آجیل مشکل گشا را به روایتی دیگر نقل می کند:
"جونم برای تان بگوید، آقام که شما باشید… یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خارکنی بود، این بیچاره خیلی پریشان بود و هیچی نداشت . یک روز رفت صحرا خار بکند، یک سواری دید. سوار گفت : – این اسب مرا نگهدار، من بروم بیرون وبیایم .
وقتی که برگشت یک مشت ریگ از ریگ های بیابان داد به این مرد، بعد اسبش راسوار شد و رفت .
غروب که خارکن به خانه برگشت خیلی غصه دار بود. ریگ ها را ریخت گوشه صندوقخانه ، گفت "این جا باشد بچه ها باهاش بازی کنند". خودش رفت خوابید.
شب زنش پاشد رفت پای گهواره بچه شیر بدهد، دید توی صندوق خانه روشن است . شوهرش را صدا کرد، گفت : "اینها چیه ؟" – بعد فهمیدند که اینها قیمتییه . صبح ،چندتاش را برد بازار فروخت و خرج کرد. بچه هایش را نو نوار کرد. کارو بارش خوب شد.کم کم تاجرباشی شد. پول برداشت رفت تجارت ، به زنش گفت : – من می روم ، ماهی صددینار آجیل مشکل گشا بگیر پخش کن !
این رفت . زنش با زن پادشاه دوست شده بود. با هم می رفتند حمام . بعد از مدتی که با هم حمام می رفتند یک ماه آجیل را یادش رفت بگیرد. این دفعه که با زن پادشاه رفت حمام ، توی حمام عنبرچه زن پادشاه گم شد. گفتند کی دزدیده کی ندزدیده ؟ – انداختند به گردن این زن و گرفتندش و هر چه داشت و نداشت گرفتند آوردند خانه شاه . زنیکه را هم گرفتند حبس کردند.
تاجرباشی از سفر که آمد رفت خانه اش ، دید خانه اش خراب است و زن و بچه اش هم نیستند. خبر رسید به اندرون شاه که تاجرباشی آمده . او را هم گرفتند حبس کردند. نصف شب خوابید، خوابش برد، همان اسب سوار آمد یک تک پا زد گفت : "ای کورباطن ! من نگفتم ماهی صددینار آجیل مشکل گشا بگیر؟… صد دینار زیر کند هست ، بردار آجیل مشکل گشابگیر؟" – آن سوار غیب شد. او هم از خواب پرید پاشد آمد دم زندان به یک جوانی گفت : -این صد دینار را برایم آجیل مشکل گشا بگیر.
گفت : – برو، من عروسی دارم ، فرصت ندارم آجیل بگیرم .
گفت : – برو جوان که عروسیت عزا بشود!
یک جوان دیگر آمد. گفت : – این صد دینار را آجیل مشکل گشا بگیر.
گفت : – من ناخوش دارم . دم مرگ است . می خواهم بروم سدر و کافور بگیرم .
گفت ،: – الهی ناخوشت خوب بشود!
جوان رفت آجیل برایش گرفت و آورد. هیچی . این را آورد و بخش کرد، قصه اش راهم گفت .
از آن جا بشنو که زن پادشاه رختش را کند رفت توی حوض آب تنی بکند، یک وقت دید یک کلاغی عنبرچه اش را دم تکش گرفته ، آورد انداخت روی رخت هایش .
زن پادشاه گفت : "ای داد بیداد! این چه کاری بود که من کردم اینها را بی خود حبس کردم ؟" – آنهارا از حبس مرخص کردند و اسباب زندگی شان را پس دادند. اینها رفتند پی کار خودشان . اون دو تا جوان که از دم زندون رد شدند، اولی رفت خانه دید عروس مرده ،دومی رفت دید مرده شان زنده شده !
خدا همچین که مشکل از کار آنها وا کرد از کار شما هم وا کند.
]نیرنگستان : صفحه 59 تا 61[
اما ننه و خاله اش به هر فلاکت و زحمتی که بود از جوالدوز زار گذشتند. خسته خماردوباره نگاه کرد دید باز دارند می رسند. به دختره گفت : "نگفتم با سوزوندن جلد من چه بلاها به روزگارمون میاد؟" لخته نمک را درآورد انداخت ، دست کشید رو نگین انگشترگفت : – به حق شاه سلیمون نبی این صحرا نمکزاری بشه که زخمای پای اونارو آش و لاش کنه !
صحرا یک پارچه نمک شد، پاهای مادره و خالهه هم که جوالدوزها جای سالم برای شان باقی نگذاشته بود آش و لاش شد و گوشت و پوستش ریخت اما باز هم آمدند وخسته خمار که دید دوباره نزدیک است برسند گفت : "نگفتم جلدمو بسوزونی چی به روزگارمون میاد؟" – قلقلک آب را پرت کرد پشت سرش دست کشید به نگین انگشتر وگفت : – به حق شاه سلیمون نبی این صحرا دریائی بشه که هر کی توش فرو بره به تهش نرسه !
به قدرت خدا همان دم زمین پایین کشید و آب زیادی بیرون جست و صحرا شددریا، این دو تا به یک ساحلش ان دو تا به ساحل دیگر.
دو تا ماده دیوها که دریا را دیدند خیلی تعجب کردند. مادره از آن ور داد کشید: -آی ، خسته خمارجون ! نمی خوای به آروم جونت ، به ننه مهربونت ، یاد بدی چه جوری ازدریا بگذره ؟
خسته خمار از این ور داد زد: – چرا، آروم جونم ! چرا، ننه مهربونم ! شماهام بایدهمون کاری رو بکنین که من و این آدمیزاد کردیم .
مادره پرسید: – شماها چیکار کردین ؟
خسته خمار گفت ،: – هیچی ، یه تخته سنگ گرفتیم زیر این بغل مون ، یه تخته سنگ گرفتیم زیر اون بغل مون ، یه قلبه سنگ گنده هم ستیم به گردن مون زدیم به آب اومدیم این ور!
مادره و خاهه جلدی دو تا سنگ گنده پیدا کردند بستند به گردن شان و هرکدام دوتاتخته سنگ گرفتند زیر بغل هاشان و همان قدم اول را که برداشتند – قل قل قل قل – آب ازسرشان گذشت .
خسته خمار لب دریا چمبک زد گفت : – حالا اگر کف و خون از دریا بالا بیاد نجات پیداکرده ایم اما اگر آب و حباب بالا اومد کارمون ساخته س : اون وخ دیگه اگه مرغ هوا و ماهی دریام بشیم از چنگ ننه و خاله م خلاصی پیدا نمی کنیم .
یک خرده دیگر که نشستند دیدند دریا جوش زد کف بالا آمد و خون بالا آمد و کف بالا آمد و خون بالا امد و کف بالا آمد و خون بالا آمد و خود آنها بالا نیامدند. ان وقت خسته خمار نفس راحتی کشید و به دختره گفت : – دیدی ؟ همه این بدبختی ها و سختی هائی که کشیدیم و من هم مجبور شدم ننه و خاله و دخترخاله مو بکشم واسه خاطر حرف نشنیندن تو بود که گفتم جلد منو نسوزون و گوش نکردی !
بعد پا شدند آمدند و آمدند و آمدند تا رسیدند به خانه شان و دیدند بع له ، قصرشان ومال و دولت شان و دار و ندارشان همه چیز مثل اول سرجاش است .
خدا همان جور که ان ها را به منزل مقصودشان رساند همه بنده هایش را به مقصودی که دارند برساند. الهی آمین !
این نیز روایت تهرانی قصه است که : چنان که گفته شد حشمت امیر ابراهیم فراهم آورده در ماهنامه پیام نو (سال سوم ، شماره 2، ص 37 به بعد) به چاپ رسانده است :

میرزا مست و خمار و بی بی مهرنگار
یکی بود یکی نبود، پیش از خدا کسی نبود. یک پادشاهی بود که بچه اش نمی شد، یک روز آمد سرش را جلو آینه شانه بزند یک موی سفید روی شقیقه اش پیدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزیرش را خواست و گفت : – تو چه می گوئی ؟ من دارم پیر می شوم و اولادی ندارم که بعد از خودم به تخت بنشیند.
وزیر دلداریش داد و گفت : – قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است واولاد ندارم . این دیگر بسته به خواست پروردگار است . انشاءاللّه خدا به همین زودی اولادی به شما خواهد داد.
پادشاه از جا در رفت و گفت : – تو همیشه برای خوش آمد من از این گزاف هامی گوئی . اما از امروز تا چهل روز دیگر به تو فرجه می دهم اگر زنم آبستن نشد ترا خواه گشت !
وزیر بیچاره از گفته خود پشیمان شد پکر و غمناک به خانه رفت .
وزیر روزها و ساعت ها را با غم و غصه می شمرد و با خودش می گفت :
– خدایا خداوندگارا! چه خاکی به سرم بکنم ؟
تا این که شب چهلم رسید. نصف شب صدای درآمد. وزیر دلش تو ریخت ، به خیالش آمده اند او را بکشند. اما همین که در را باز کرد درویش سفیدپوشی را دید. درویش یک سیب و یک انار به وزیر داد و گفت : – خداوند این را برای شما فرستاده . انار مال زن پادشاه است سیب مال زن خودت . اینها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دخترآبستن می شوند و این پسر و دختر همدیگر را می گیرند.
این را گفت و ناپدید شد.
وزیر خیلی خوشحال شد و با خودش گفت : – انار را می دهم به زن خودم بخورد که پسر بزاید و سیب را به زن پادشاه می دهم .
شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت : – چه عیب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد.
از انجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه زن وزیر دختری زائید مثل پنجه آفتاب . زن پادشاه خواست بزاید صدائی آمد که : "تشت طلا حاضر کنید." تشت طلا آوردند، یک دفعه یک مار سیاه به دنیا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزیر که شنید فهمید که این قسمت بوده و به روی خودش نیاورد. اسم پسر پادشاه را میرزا مست و خمار و اسم دختر وزیررا بی بی مهرنگار گذاشتند.
شاه اوقاتش تلخ شد اما چاره ئی نداشت . هر دو بچه کم کم بزرگ شدند. همین که به سن بلوغ رسیدند شاه به وزیر گفت : – باید دخترت را به پسر من بدهی .
وزیر ترسید که از فرمان شاه سرپیچی بکند، و آنها را برای هم عروسی کردند.
شب عروسی همین که عروس و داماد را دست به دست دادند و تنها گذاشتند پسرپادشاه از توی پوست مار درآمده و جوان هژده ساله خوشگلی بود. دم صبح دوباره درپوست خود رفت و مار شد. چندی که گذشت به گوش پادشاه رسید که پسرش به شکل جوان زیبائی از پوست مار درمی آید. عروسش را خواست و گفت : – باید کاری بکنی که دیگر پسرم نتواند توی پوست مار برود.
بی بی مهرنگار از شوهرش پرسید: – پوست مار را با چه می سوزانند؟
میرزا مست و خمار گفت : – پوست من را فقط می شود با پوست سیر و پیاز و نمک در آتش سوزانید، اما اگر پوستم بسوزد دیگر مرا نخواهی دید.
بی بی مهرنگار اعتنائی به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که میرزا مست و خمار ازتوی پوست خودش بیرون آمد پوست او را سوزانید. وقتی که پوست می سوخت یکهوشوهرش آمد و گفت : – آخر کار خودت را کردی و پوست مرا سوزاندی ! دیگر هرگز مرانخواهی دید مگر اینکه هفت جفت کفش فولادی و هفت دست رخت آهنی بپوشی و هفت عصای آهنی و هفت جعبه قندرون برداری و دنبال من راه بیفتی .
و همین که این را گفت ناپدید شد.
بی بی مهرنگار هفت روز تهیه سفر دید و هفت دست رخت آهنی و هفت جفت کفش فولادی و هفت عصای آهنی و هفت جعبه قندرون از بازار خرید و راه بیابان گرفت . هی رفت و رفت تا برخورد به یک دیو هیولایی . گفت : "خدایا چه بکنم ؟" یک دفعه صدائی از عالم غیب آمد که : – ای دختر! یک جعبه قندرون جلو دیو بینداز تا دست از سرت بردارد.
مهرنگار همین کار را کرد و رفت و رفت تا رسید به یک دیو دیگر. آنجا هم یک جعبه قندرون جلو دیو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار.
چه دردسرتان بدهم ؟ دو سه سال گذشت و گذار بی بی مهرنگار طول کشید و درمیان راهش هفت دیو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنی و کفش فولادی و عصای اهنی او هم همه کهنه و ساییده شده بود. روزی که هفتمین کفش او پاره شد به کنار چشمه ئی رسید و نشست یک مشت آب به سر و رویش بزند چون خیلی خسته بود، دید یک دده برزنگی با کوزه به طرف چشمه می آید. پرسید: – باجی ، تو کنیز کی هستی ؟
گفت : من کنیز میرزا مست و خمار هستم .
پرسید: – او کجاست ؟
گفت : – همین جاست (اشاره به باغ بزرگی کرد) و دارد تهیه عروسی با دخترخاله اش را می بیند.
مهرنگار پرسید: برای کی این آب را می بری ؟
گفت : – برای میرزا مست و خمار که می خواهد دست و رویش را بشوید.
مهرنگار گفت : – دستت درد نکنه ! این کوزه را بده به من یک خرده آب بخورم .
دده کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشتری را که میرزا مست و خمار به او داده بوداز انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از انکه کمی آب خورد کوزه را رد کرد.
دده به باغ برگشت و همین طور که کوزه را روی دست میرزا مست و خمار خالی کرد انگشتر افتاد توی مشت میرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش راشناخت . رو کرد به کنیزک و گفت : – این از کجا آمده ؟
کنیز گفت : – من نمی دانم اما یک دختر غریب کنار چشمه نشسته بود از این کوزه آب خورد.
میرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بیرون و بی بی مهرنگار را کنار چشمه شناخت و گفت : – تو کجا اینجا کجا! می دانی که تو زهره شیر داری ؟ چون به سرزمینی آمده ای که پر از غول و دیو است . مادر و پدر و هفت برادر و خاله ام دیو هستند و اگر تراببینند لقمه کوچک آنها می شوی . حالا هرچه می گویم گوش کن : اگر خاله ام بو ببرد که اینجا آمده ای تو را خواهد کشت . تنها کاری که از دستم برمی آید این است که بگویم یک کنیز تازه آورده ام .
صورت مهرنگار را سیاه کرد و یک ورد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دخترسنجاق شد. سنجاق را زد به سینه اش رفت به منزل همه اهل منزل دورش را گرفتند که : -بوی آدمیزاد می آید!
میرزا مست و خمار گفت : – من یک کنیز برای عروس آورده ام ، اگر قول می دهید که آزارش ندهید به صورت اولش برمی گردانم .
همین که قول دادند و قسم خوردند دوباره وردی خواند و دختر به حال اول خودش برگشت . او را برد پیش مادر زنش و گفت : – خاله جان ! من یک کنیز برای دختر شماآورده ام .
خاله اش فریاد زد: – ای حرامزاده ! دختر من کنیز تازه نمی خواهد.
اما میرزا مست و خمار خواش کرد دختر را نگهدارد و او هم بالاخره پذیرفت . بعدیواشکی به مهرنگار گفت : هرکاری که به تو می دهد باید بی چون و چرا بکنی .
و یک چنگه از موی خودش به او داد، گفت : – هر وقت گراته به کارت افتاد یکی از این موها را آتش بزن .
روز بعد خاله یک جاروی مرواری به کنیز داد و گفت : با این حیاط را جارو کن ، اماوای به روزت اگر یکی از مرواریدها بیفتد! پدرت را می سوزانم !
مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمین کشید همه مرواری ها پخش زمین شد. او هم یک مو آتش زد و فوراً میرزا مست و خمار حاضر شد. مرواری ها را دوباره به بند کشید وجارو زد، بعد جارو را به دست مهرنگار داد و گفت : – برو بده به خاله ام .
وقتی که جارو را پس داد خاله گفت : – جارو تمام شد؟
گفت : – بله .
گفت : – این کار تو نیست ، کار میرزا مست و خمار حرامزاده است !
روز دیگر یک آبکش به مهرنگار داد و گفت : – با این آبکش برو زمین را آبپاشی کن .
مهرنگار هرچه کرد نتوانست . دوباره یک مو آتش زد میرزا مست و خمار آمد به جای او آب پاشی کرد و گفت : – برو آبکش را به خاله ام پس بده .
وقتی که آبکش را به خاله پس داد پرسید: – خوب آبپاشی تمام شد؟
گفت : – بله .
گفت – این کار تو نیست ، کار میرزا مست و خمار حرامزاده است !
روز سوم خاله یک قوطی به دست مهرنگار داد و گفت : – این قوطی بزن و برقص است . می روی فلان جا، این را می دهی به برادر من ، قوطی بگیر و بنشان را می گیری ومی آوری . اگر میان راه اخور اسب دیدی تویش یک خرده استخوان بریز و اگر یک سگ دیدی یک خرده کاه جلوش بریز و هر دری که می بینی بسته است بگذار بسته بماند و از هردی که باز است رد بشو و یکچاله سر راهت هست پر از چرک و خون ، به آنجا که رسیدی دماغت را بگیر و رد شو.
بی بی مهرنگار روانه شد. میان راه از کنجکاوی که داشت خواست توی قوطی راتماشا بکند، تا در قوطی را پس زد یکمرتبه یک دست رقاص و ساز زن از توی قوطی بیرون ریختند و شروع کردند به زدن و خواندن و رقصیدن . این ها آدم های کوچکی بودند ونمی توانست آنها را بگیرد و در قوطی بیندازد. فوراً یک مو آتش زد، میرزا مست و خمار آمددوباره آدم ها را گرفت توی قوطی کرد و به او گفت : هرچه خاله ام گفته باید وارونه اش رابکنی : کاه را توی آخور اسب بریز و استخوان را جلو سگ بینداز. به هر درگاهی که می رسی سلام می کنی و همه درهای بسته را باز می کنی و درهای باز را می بندی . اگر این کار را نکنی کشته خواهی شد. وقتی سرچاله پر از چرک و خون رسیدی می گوئی : "حیف که دستم بند است ! دلم می خواست انگشتم را توی این عسل می زدم و کمی می خوردم !"قوطی بگیر و بنشان سر رف است و رویش یک کاسه کاشی دمر کرده اند. تا قوطی بزن وبرقص را دادی ان قوطی را از سر رف بردار و بگریز و درش را هم باز نکن .
بی بی مهرنگار رفت و کاه توی آخور اسب ریخت و استخوان جلو سگ انداخت ودرهای بسته را باز کرد و درهای باز را بست و وقتی که به چاله پر از چرک و خون رسیدگفت : "افسوس که دستم بند است وگرنه دلم می خواست انگشتم را توی این عسل می زدم و می خوردم !". به هر درگاهی هم که رسید سلام کرد. بالاخره قوطی بزن و برقص را به صاحبش داد و جلدی قوطی بگیر و بنشان را از زیر کاسه برداشت و پاگذاشت به فرار.هنوز چند قدمی نرفته بود که پشت سرش صدائی شنید: – درهای باز، بگیریدش !
درها گفتند: – چرا بگیریمش ؟ شما ما را باز گذاشتید او ما را بست !
بعد صدا گفت : – درهای بسته ، بگیریدش !
درها گفتند: – چرا بگیریمش ؟ شما ما را بسته گذاشته بودید او ما را باز کرد!
صدا گفت : سگ ، بگیرش !
سگ گفت : چرا بگیرمش ؟ شما به من کاه می دادید او به من استخوان داد!
صدا گفت : – اسب بگیرش !
اسب گفت : – چرا بگیرمش ؟ شما به من استخوان می دادید او کاه در آخور من ریخت !
بعد صدا آمد: – چرک و خون ، بگیریدش !
چرک و خون گفتند: – چرا بگیریمش ! شما به ما چرک و خون می گفتید او به ما عسل گفت !
چه دردسرتان بدهم ؟ بالاخره به سلامت جان در برد. وقتی که قوطی بگیر و بنشان را به خاله داد خاله از او پرسید: – قوطی بزن و برقص را رساندی ؟
مهرنگار گفت : – بله
خاله فریاد زد: – این کار تو نیست ، کار میرزا مست و خمار حرامزاده است !
باری روز عروسی رسید. همان شب خاله گفت : – باید به انگشت کنیزک شمع بزنیم تا جلو پای عروس را روشن بکند.
و ده شمع به انگشتان بی بی مهرنگار روشن کردند.
در راه همینطور که جلو عروس و داماد می رفت می گفت : "میرزا مست و خمار!انگشت هایم می سوزد."
و او جواب می داد: "نه ، مهرنگار این جگر من است که آتش گرفته !"
بالاخره به خانه رسیدند.
میرزا مست و خمار پنهانی به بی بی مهرنگار گفت : – امشب هوای خودت را داشته باش . به هرکس و به هر چیز توی خانه از موش و سگ و گربه و دیگ و بادیه و در و دیوارخوشرفتاری و خدانگهداری بکن !
نیمه های شب که شد میرزا مست و خمار سر عروس را گرد تا گرد برید و گذاشت روی سینه اش . بعد با خودش یک نی و یک سوزن و کمی نمک و یک تکه کف دریا برداشت و بی بی مهرنگار را گذاشت روی شانه اش و هردود کشید و در هوا بلند شد.
دست بر قضا مهرنگار یادش رفت با سنگ نیم منی خدانگداری بکند. هنوز آنها دورنشده بودند که سنگ نیم منی جست و واجست کرد رفت سربالین خاله فریاد کشید: -میرزا مست و خمار سر دخترت را برید و با بی بی مهرنگار گریخت !
خاله و شوهرش دنبال آنها تنوره کشیدند.
میرزا مست و خمار پشت سرش را نگاه کرد دید چیزی نمانده که آنها را بگیرند وبکشند، دست کرد نی را انداخت و گفت : – به حق شاه مردان ، به حق جم و سلمان ! همچین که این نی به زمین می افتد یک نیزاری بروید که نتوانند یک قدم جلوتر بگذارند!
فوراً نیزار انبوهی شد که خاله و شوهرش به زحمت از آن می گذشتند، اما همین که میرزا مست و خمار سرش را برگرداند دید چیزی نمانده که آنها را بگیرند، سوزن راانداخت و گفت : – به حق شاه مردان ، به حق جم و سلمان ! همچین که این سوزن به زمین می افتد سوزن زاری بشود که نتوانند یک قدم جلوتر بگذارند!
فوراً زمین سوزن زار شد. خاله و شوهرش به زحمت از آن می گذشتند اما میرزامست و خمار دید که از آن هم رد شدند. آن وقت نمک را ریخت و گفت : – به حق شاه مردان ،به حق جم و سلمان ! همچین که این نمک به زمین می ریزد شوره زاری بشود که نتوانند یک قدم جلوتر بگذارند!
زمین نمکزار شد و خاله و شوهرش با پاهای خونین و مالین به زحمت روی نمک هاراه می رفتند.
اما میرزا مست و خمار که به عقب نگاه کرد دید چیزی نمانده که به آنها برسند کف دریا را دراورد و انداخت ، گفت : – به حق شاه مردان ، به حق جم و سلمان ! همین طور که این کف دریا به زمین می افتد دریائی بشود که نتوانند از آن یک قدم جلوتر بگذارند!
فوراً دریای بزرگی میان آنها شد که تکه کف دریا روی موج ها شناور بود.
خاله و شوهرش کنار دریا ایستادند چون که نمی توانستند از آن بگذرند. خاله به التماس و درخواست درآمد و گفت : – خواهر زاده جان ! خواهر زاده جان ! شما چه طورازین دریا گذشتید؟ به ما بگو تا ما هم همان کار را بکنیم .
میرزا مست و خمار گفت : – ما هر دو پایمان را روی تخته سنگی که روی دریامی بینی گذاشتیم و این ور آمدیم . شما هم پای تان را روی تخته سنگ بگذارید و رد بشوید.
آنها هم پای شان را روی کف دریا که شناور بود گذاشتند و غرق شدند.
میرزا مست و خمار و بی بی مهرنگار هم به شهر خودشان رسیدند و شهر را هفت شب و هفت روز آئین بستند و عروسی کردند و با هم خوش و خرم بودند.
همان طور که آنها به مراد دلشان رسیدند شما هم به مراد دلتان برسید!
روایت کرمانی قصه نیز در دست است (فرهنگ مردم کرمان : 107 به بعد) که به گمان من روایت افغانی در مقایسه با دو روایت تهرانی و کرمانی آن اصیل تر است . برای اطلاعات بیشتر صفحات 2018 تا 2020 حرف ب کتاب کوچه را ببینید.

پسر کاکل زری و دختر دندان مرواری
یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود.
یک بابائی بود سه تا دختر آتشپاره داشت . مادر این دخترها سالها پیش مرده بود ومرد که برای آن که یکی باشد لباس آنها را وصله کند و رشک و شپش سرشان را بگیردپتیاره ئی را عقد کرده دستش را گرفته بود آورده بود خانه ، که از همان روزهای اول پالان را گذاشت پشت شوهره تسمه از گرده نادختری ها کشید و شد صاحب اختیار همه شان .حالا هم که دخترها دیگر کم کم پا تو سن ّ رفتن به خانه بخت گذاشته بودند، از انجا که چشم دیدن شان را نداشت و نمی توانست شاهد سفیدبختی احتمالی شان باشد از چند ماه پیش هر شب پا بیخ خر شوهره می گذاشت که "الاّ و بلاّ، باید این ورپریده ها را برداری ببی سرشان بدهی میان جنگل و برگردی ." – تا این که دیگر راستی راستی کارد به استخوان مرد که رسید و یک روز صبح ، بعد از ان که نان و چائی شان را خوردند به دخترها گفت : -پاشید شال و کلاه کنید که باید برویم جنگل برای سوخت زمستان مان هیزم بیاریم .
دخترها هم ، از خدا خواسته ، برای این که یک صبح تا شب روی نحس زن بابا رانبینند و از گاز و وشگونش دور بمانند و صدای تلخ پر از فحش و نفرینش را نشنوند و کارخانه نکنند زود به هم گشتند و دنبال باباهه راهی جنگل شدند و هیزم جمع کردند و گفتند وخندیدند، تا یک وقت به خودشان آمدند دیدند – ای داد! آفتاب دارد غروب می کند و ازباباشان هم خبری نیست . گفتند "حالا جه کنیم چه نکنیم ؟" که دختر کوچکه خندید گفت : -اصلاً به دلتان بد نیارید. صبح که می آمدیم من از این که زن بابام مظلوم نشسته بود وهیچی نمی گفت یک خرده شکّم ورداشت یک مشت آرد کش رفتم و تو راه ، همین جور گله به گله ، یک خرده اش را ریختم رو زمین . فکر کردم کار از محکم کاری عیب نمی کند… حالااگر زودتر بجنبیم و تا هوا تاریک نشده راه بیفتیم می توانین ردّ آردها را بگیریم و برگردیم .
از آن طرف زن باباهه که فکر می کرد به مراد خودش رسیده ، برای دست آوردن دل مرد که سر فرصت خروش پلو خوشمزه ئی پخته بود و دستی هم تو سر و موی خودش برده بود و تازه سفره را انداخته بود بلونی لیته و پیاله ماست چکیده و نان برشته خشخاشی را گذاشته بود وسط سفره و داشت خودش را برای گل گفتن و گل شنیدن آماده می کرد، که یکهو لنگه های در به جرزهای درگاهی خورد و – سلام ! سلام ! سلام ! – دخترهاآمدند تو و "وای از خستگی مردیم " و "وای چه قدر گشنه مان است " حمله بردند به طرف سفره و داغ خروس پلو بی سر خر را به دل زن باباهه گذاشتند.
وقتی مردکه و زنش رفتند تو رختخواب کپه شان را بگذارند باز آن دمّامه بنا کردلندیدن و کلفت بار مردکه کردن که : – خاک بر سر بی خیرت کنند که یک دم موش اویزان کرده ای لای پات اسم خودش را گذاشته ای مرد! خوب است که یک گه خوردن هم ازت نمیاد. سر سه تا دختر بی عار و درد را که پشت بخت ایستاده اند و همین امروز و فرداست که موقع شوهردادن باید خانه خراب جهیزیه شان بشوی نتوانستی یک جوری بیخ طاق بکوبی که راه برگشت نداشته باشند؟
مرد که ناله اش درآمد که : – ببین زن ، من خسته ام ، بگذار بخوابم ، فردا صبح یک فکردیگر به حالشان می کنم : از یک راهی تو جنگل گم و گورشان می کنم که از هر ور راه بفیتنداز چارسوق کوچک فرنگ سردرآرند. حالا ولم کن بخوابم .
نگو دختر کوچکه خودش را به خواب زده بود و حرف های آنها را می شنید. فردا کلّه سحر پیش از آن که سماور را آتش بیندازد چند تا تکه گچ گنده زیر کلیجه اش قایم کرد و توجنگل که می رفتند هم ، جوری که هیچکی نفهمد، هرجا باباهه راه را کج کرد به درخت سرپیچ با گچ نشانه ئی گذاشت … آن روز مرد که آن قدر دخترها را پیچ واپیچ و سرازیر سربالاراه برد که خودش هم به هزار زحمت توانست راه را پیدا کند و لش هلاک از خستگیش را به خانه برساند، اما هنوز تسمه های چارقش را وا نکرده بود که باز در چارتاق وا شد و -سلام ! سلام ! سلام ! – دخترها خودشان را انداختند تو.
امشب دیگر زن باباهه چیزی به رو نیاورد، و صبح که شد و نان و چای شان را که خوردند به مردکه گفت : – امروز تو بمان به کرت های سبزی برس ، من خودم با دخترهابرای هیزم می روم جنگل .
مرد که ماند، زنکه دخترها را ریسه کرد و توی راه خوب مواظب شان بود که ککی سوار نکنند و به واسط های جنگل که رسیدند به آنها گفت : – شما امروز فقط سرشاخه جمع کنید، من می روم آن طرف هیزم بشکنم .
دخترها گفتنند "باشد" و مشغول شاخه جمع کردن و بگو بخند خودشان شدند وضمناً حواس شان پیش تق تقی بود که از آن پشت مشت ها می آمد و علامت این بود که زن باباهه هم گرم کار هیزم شکنی خودش است . تا این که یک وقت دیدند – واویلا! – هوا داردپاک تاریک می شود اما هنوز صدای تبر بلند است . ردّ تق تق را گرفتند رفتند، معلوم شد این بار دیگر درست و حسابی رو دست خورده اند: نامادری آتش به جان گرفته کدو قلیانی خشکی را با نخ به شاخه درختی بسته بود و باد که تکانش می داد و می کوبیدش به درخت تق ّ و تقّی راه می انداخت که هرکه نمی دانست گمان می کرد یکی دارد با تبر هیزم می شکند!
حالا دیگر دخترها راه برگشت نداشتند. فکرشان را که کردند دیدند عاقلانه ترین راه این است که تا هنوز هوا درست و حسابی تاریک نشده بروند بالای درختی برای خودشان پناهی درست کنند که شب را از شرّ جک و جانوارها جان سالم درببرند تا صبح ببینند چه کار باید کرد. گشتند و گشتند تا بالاخره درخت جانانه ئی گیر آوردند و به هر زحمتی که بود ازش کشیدند بالا و جوری که اگر چرت شان برد کلّه پا نشوند آن رو جابجا شدند وبرای بیدار ماندن بنا کردند با هم از این در و آن در اختلاط کردن ، تا این که ناگهان دختروسطیه از دختر بزرگه پرسید: – یک چیزی ازت بپرسم جوابم را می دهی ؟
دختر بزرگه گفت : – چرا ندهم ؟
پرسید: – اگر دری به تخته ئی خورد و زن شاه یا شاهزاده ئی شدی چه هنری ازخودت بروز می دهی ؟
دختر بزرگه جواب داد: – حالا برایت می گویم . اگر روزی روزگاری بختم گفت و زن شاه یا شاهزاده ئی شدم برایش فرشی می بافم که همه اردوی او نفر به نفر رویش جابگیرند. چه طور است ؟
دختر کوچکه از دختر وسطیه پرسید: – تو خودت اگر همچین چیزی برایت پا بدهدچه هنری بروز می دهی ؟
دختر وسطیه گفت : – اگر بگویم باور نمی کنید؛ من می توانم تو یک پوست تخم مرغ به همه سربازهاش کته بدهم .
دختر بزرگه از دختر کوچه پرسید: – خب ، هنرهای ما را شنیدی ، حالا تو بگو ببینم اگر زن شاه یا شاهزاده ئی شدی چه گلی به سرش می زنی ؟
دختر کوچیکه گفت : – من نه چیزی بلدم ببافم نه چیزی بلدم بپزم . برایش عوض هرچیز یک پسر کاکل زری می زایم یک دختر دندان مرواری ، خیلی هم دلش بخواد!
حالا نگو پسر پادشاه ولایت که با چند تا از غلام هاش برای شکار به جنگل آمده ، یک خرده آن طرف تر تو چادرش دراز کشیده و دارد حرفهای آنها را می شنود.
صبح که شد پسر پادشا فرستاد دخترها را آوردند حال و حکایت شان را شنید، بعدگفت : – چیزهائی که دیشب می گفتید چی ؟
دخترها هم رو حرف شان ایستادند و گفتند: – ما که نمی دانستیم شما صدامان رامی شنوید، پس حقیقت همان است که گفته ایم .
پسر پادشاه دخترها را با خودش برداشت آورد به قصر و به دختر بزرگه گفت : "اول تو باید هنرت را بروز بدهی ." – دختره هم یک دو ساعتی وقت گرفت یک قالیچه بافت به اندازه دو تا کف پا و به سربازها گفت یکی یک بیایند جلو، هرکدام یک خرده رویس بایستندو جای شان را بدهند به نفر بعدی !
شاهزاده گفت : – این با آنچه گفتی فرق دارد.
دختر جواب داد: – مگر من چی گفتم قربان ؟ گفتم فرشی می بافم که همه اردوی شاهزاده "نفر به نفر" روش جا بگیرند نه همه شان با هم .
شاهزاده گفت : "ممکن است من بدجور فهمیده باشم ." – و داد دختر بزرگه را ببرندتو حرمسرا جائی به اش بدهند که برای خودش زندگی کند. بعد دختر وسطی را خواست ،گفت : "حالا موقعش است که هنرت را نشان بدهی ." – این هم یک خرده برنج برداشت شلّه درست کرد ریخت تو یک نصفه پوست تخم مرغ و با یک خلال دندان ایستاد وسط حیات درندشت قصر و به سربازها که صف کشیده بودند اشاره کرد یکی یکی بیایند حلو، نوک خلال را می زد به شلّه برنج و بفهمی نفهمی خالی با آن رو لب پایین هرکدامشان می گذاشت .
شاهزاده گفت : – این آن چیزی نبود که گفتی .
دختر جواب داد: – مگر من چی عرض کردم قربان ؟ گفتم تو یک پوست تخم مرغ به همه سربازها کته می دهم . نه ادعا کردم "غذاشان می دهم " نه مدعی شدم "سیرشان می کنم ".
شاهزاده گفت : "پس بعید نیست من بد فهمیده باشم ." – و داد دختر وسطیه را هم بردند تو حرمسرا، ور دل خواهر بزرگه .
بعد دختر کوچکه را خواست و گفت : – خواهرهایت ادعاهائی کرده بودند که توزرددرآمد؛ اما چون نمی شد به گردن شان ثابت کرد فرستادم شان تو حرمسرا یک جوری برای خودشان زندگی کنند. اما ادعای تو با ادعای آنها فرق می کند. تو ادعا کردی برای من چی وچی می زائی ، یعنی برای امتحانش من ناچار باید بات عروسی بکنم . این است که دارم به ات می گویم : اگر معلوم شد ادعای تو هم اصلی ندارد مجبور می شوم بلائی به روزت بیارم که عبرت مردم بشود تا دیگر کسی جراتنکند به اهل سلطنت کلک بزند. حالا خوب فکرهایت رابکن ببین می توانی از پس ادعاهایت برائی یا ترجیح می دهی تو را هم بفرستم پیش خواهرهایت تو حرمسرا زندگی کنی .
دختر گفت : – شاهزاده به سلامت باد! من گفتم یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مرواری می زایم و، این هم حرفی نیست که دو جور بشود معنیش کرد.
شاهزاده گفت : "باشد، بات عروسی می کنم ." – شهر را چراغان و آینه بندان کردند،هفت شبانه روز زدند و کوبیدند و کیل کشیدند و ملت الکی خوش را به ساز بی کوک خودشان رقصاندند، دست دختر کوچکه را گذاشتند تو دست شاهزاده و کردندشان توحجله . دختر همان شب بار حمل برداشت و نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه بعد دردزایمانش گرفت . دو تا خواهری ها بردندش سر خشت . ماما چه بعد از گرفتن بچه به آنهاگفت : "همین جور سر خشت نگهش دارید که یکی دیگر هم تو راه است ." آنها خواهرهانگاهی به هم کردند و پس از آمدن بچه دومی وقتی زائو را بردند خواباندند و رفتند سراغ دوقلوها، دیدند راستی راستی خواهرشان یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مرواری رائیده … فوری دست به کار شدند و به هر قیمتی که بود با ماماچه پخت و پز کردند که بچه ها را بگذارد ته سبد و تو نهری که از میان قصر می گذشت سرشان بدهد به آب ، دو تاتوله سگ بیاود بگذارد جای شان …
و همین کار را هم کردند.
از آن طرف ، باغبان باشی قصر پادشاه که داشت به گل ها و درخت ها می رسیدچشمش افتاد به نهر، دید آب دارد سبدی می آورد که ازش صدای گریه بچه بلند است . خیلی تعجب کرد، رفت جلو با نوک بیلش سبد را کشید کنار سرش را برداشت ، دید جل الخالق !یک جفت بچه آن تواند که هنوز چشم وانکرده به ماه می گویند تو در دنیا که ما درآمده ایم …از خوشحالی افتاده به سجده که : "خدایا صد کرور شکرت که ، اگر با همه نذر و نیازهائی که کردیم مشیتت اقتضا نگرد زن خودم بچه ئی برایم بزاید در عوض درهای رحمتت را این شکلی به روی بنده ات وا کردی … ما هم راضی به رضای تو هستیم !" – و بچه ها را همان جور با سبد برداشت برد به خانه اش که نزدیک قصر شاهی بود، گذاشت شان تو دامن زنش که : – بفرما! نگفتم خدای عالم اگر دری را ببندد به رحمت خودش در دیگری به روی بنده مومن معتقدش وا می کند؟
حالا این ها را این جا داشته باشید و از پسر پادشاه بشنوید که موقع زایمان زنش رفته بود شکار، بعد از یک هفته ده روزی که برگشت و فضول های ولایت به اش خبر دادندکه زنش به سلامتی براش یک جفت سگ توله زائیده دود ناخوش از دماغش رفت بالا،دستور داد همان دم زنکه را به خواری و زاری برند تو میدانگاهی جلو قصر و دورش رامثل تنور گچ بگیرند فقط سرش را بگذارند بیرون که مردم نان و آبی بش برسانند تا ازگشنگی و تشنگی نمیرد، یک سایبان هم بالای سرش بزنند تا از آفتاب و باران محفوظ باشد که تا سال های سال همه مردم را ببینند و عبرت بگیرند که شاهزاده ولایت برگ چغندر نیست که هر کی هر کی بتواند به اش شیوه بزند.
باری سه چهار سالی گذشت ، بچه ها تو خانه باغبان باشی بزرگ شدند و کم کم پارفت شان هم به قصر واشد و روزها دنبال باغبان باشی که خیال می کردند پدرشان است می رفتند تو باغ قصر بازی می کردند. شاهزاده هم که بچه ها را دیده بود مهرش به آنهاجمبیده بود و هر دفعه به آنها عروسک و اسباب بازی و این جور چیزها می داد.
یک روز که این بچه ها با جیب و بغل پر از شیرینی و آب نبات از قصر آمدند بیرون به هم گفتند چه طور است یک خرده از این قاقالی لی ها را ببریم بدهیم به آن زن بیچاره ؟ – این را گفتند و جلو آمدند و بنا کردند به مادره مهر و محبت نشان دادن … جانم برای تان بگویم که مادره هم چشمش که به دندان های مرواری دختر و کاکل زری پسر افتاد فوری بچه هایش را شناخت و، محبت مادر و فرزندی هم که حالش معلوم است : بچه ها و مادره چنان عشق و علاقه ئی به هم رساندند که دیگر کارشان درآمده بود؛ هر وقت روانه قصربودند و هر وقت از قصر به خانه برمی گشتند مدت ها پهلویش می ایستادند، موهاش راشانه می زدند، صورت و گل و گردنش را دستمال خیس می کشیدند و، دیگر خدا می داندچه کارها که براش نمی کردند، تا این که یک بار مادره برگشت به بچه ها گفت :
– می دانید چاره گرفتاری من دست شما است و اگر کاری را که می گویم بکنید من ازاین بدبختی نجات پیدا می کنم ؟
بچه ها خوشحال شدند زن بیچاره را ناز و نوازش کردند و گفتند هرکاری که بگویدمی کنند.
گفت : – وقتی باغبان باشی برگشت به خانه ، دوتائی دامنش را بچسبید بگوئیدهرجور شده باید برای تان یک جفت اسب چوبی فراهم کند. بعد آنها را با خودتان ببریدتوی قصر جلوشان کاه و جو بریزید و، وقتی دیدید شاهزاده حواسش متوجه شما است این جور بگوئید و این جور بکنید.
بچه ها با او خداحافظی کردند و رفتند و همان جور که قرارش را گذاشته بودندباغبان باشی را واداشتند یک جفت اسب چوبی برای شان فراهم کند و، آن را با خودشان بردند توی قصر، گذاشتند زمین ، جلوشان کاه و جو زیادی ریختند و وقتی دیدند شاهزاده از پنجره نگاهشان می کند با هم بنا کردند به خواندن که :
کاه بخور، جو بخور، اسبک چوبین من
سگ نمی زاد مادر مسکین من
شاهزاده دلش را گرفت غش غش بنا کردن خندیدن و، از پنجره خم شد پرسید: -آخر مگر اسب چوبی هم کاه و جو می خورد، فسقلی ها!
بچه ها خیلی جدی در جوابش درآمدند که : – وقتی آدمیزاد می تواند توله سگ بزایدلابد اسب چوبی هم می تواند کاه و جو بخورد:
کاه بخور، جو بخور، اسبک چوبین من
سگ نمی زاد مادر مسکین من
شاهزاده که این را شنید آمد پایین ، گفت : – راست بگوئید بچه ها، این حرف حرف شما نیست ، باید یکی یادتان داده باشد. خب ، او کیست ؟ گفتند: – همان زن بیچاره که تومیدانگاهی گچش گرفته اند.
شاهزاده انگار خواب بود و ناگهان بیدار شد. خوب که نگاه کرد دید که کاکل پسرک تارهای زر است و دندان های دخترک دانه های مرواری … حیران ماند که چه طور تازه حالامتوجه موضوع می شود. – فوری خواجه های حرمسرا را فرستاد با کلنگ و دیلم ریختندگچ ها را شکستند زن بیچاره در درآوردند فرستادند حمام . شاهزاده هم باغبان باشی راخواست ، گفت : – امروز روزی است که باید حقیقت برای من روشن بشود. این بچه ها بایدحال و حکایت مخصوصی داشته باشند که میل دارم همین حالا از زبان خودت بشنوم .
باغبان تعظیمی کرد و گفت : "شاهزاده به سلامت باشند. هیچ چیز بهتر از راستی نیست ، بخصوص که این غلام خطائی نکرده که از عاقبت آن ترس داشته باشد." – داستان پیداکردن بچه ها را به تفصیل برای شاهزاده تعریف کرد. همان دم هم مادر بچه ها را که ازحمام درآمده بود پیش شاهزاده آوردند. شاهزاده با چشم های پر اشک به پیشوازش رفت ،بغلش کرد و سر و چشمش را بوسید و گفت : – من از روی خشم که باعث کوری چشم عقل می شود قضاوتی در حق تو کرده ام و شکنجه ئی بت داده ام که تا زنده باشم خودم رانمی بخشم .
زن بچه ها را کشید جلو بغل شان کرد و گفت : – من آرزوی همچین روزی را داشتم وبه مراد خودم رسیده ام . حالا دیگر نه شکایتی دارم نه کینه ئی .
خلاصه ، تو این گفت و شنید بودند که وزیر شاهزاده هم که به دستور او برای تحقیق رفته بود برگشت و خواهر زن ها و ماماچه را با خودش آورد و گفت : – اقبال ، اقبال بلندشاهزاده است . مقصرهای اصلی این دو خواهرند که ماماچه را با دادن پول و جواهر پختندتا بچه ها را سر به آب بدهد و دو تا توله سگ به جای شان بگذارد. حالا دیگر امر، امرشاهزاده است .
شاهزاده که یک پارچه آتش شده بود داشت دستش به طرف خنجر می رفت ، که زنش خودش را انداخت وسط و گفت : – بلایت به جانم ، مگر همین حالا خود شما نگفتید که خشم آدم باعث کوری چشم عقلش می شود؟ آدمیزاد که سیاه بخت شد مگر می تواندسفیدبختی دیگران را ببیند و جلو خشم و کوری چشم عقل خودش را بگیرد؟… اگر این هالازم باشد که تقاص پس بدهند، بدترین تقاص شان همین است که تماشاچی سربلندی وبلنداقبالی من باشند.
شاهزاده گفت : – آفرین بر تو، زن ! خواهرهایت را به تو بخشیدم اما گناه این ماماچه لکّاته را نمی توانم ندیده بگیرم . اگر خواهرهای تو رو کینه و حسادت و این حرف ها دست به یک همچین کاری زده اند، این پتیاره زندگی این دو بچه بیگناه و سعادت همه ماها را به چند تا تکّه سنگ بی ارزش فروخته . نه ، از گناه این پتیاره نمی توانم بگذرم .
فوری دستور داد قاطر چموشی حاضر کردند، گیس زنکه را به دمبش بستند و خارخاسکی هم زیر دمبش گذاشتند که عر و تیزکنان و جفتک زنان سر به صحرا گذاشت وماماچه پتیاره روی خارها و سنگ ها تکه تکه شد و به سزای طمعکاریش رسید.

پینه دوز و شاه عباس
شبی از شبها که شاه عباس با لباس درویشی تو کوچه پس کوچه های اصفهان پرسه می زد در محله ئی قدیمی از درز تخته های دکه ئی نوری به چشمش خورد. آهسته رفت پیش ، چشم به شکاف تخته ها گذاشت و مردی را دید که بر کف دکه لمیده ، سفره ئی تمیز در برابر خود گسترده نان و کباب و شرابی چیده نم نمک لبی تر می کند و نرم نرمک اوازی می خواند. منتشا را به در کوبید و هوئی کشید، صاحب دکه در جوابش حقّی گفت ،در را باز کرد و او را به درون خواند، نان و کبابی برابرش گذاشت و به می نوشیدن و ترنم سرخوشانه خویش مشغول شد.
شاه عباس گفت : – دلت شاد باد، فقیر، در عالم خود خوش صفائی داری !
گفت : – چه کنیم گل مولا، زندگی همین است . خدا روزی می رساند، ما هم روزیش رامصرف می کنیم و شکر نعمتش را به جا می آوریم .
پرسید: – کار و بارت چیست ؟
گفت : – پینه دوزم و یالقوز. صبح تا شام سر و کارم با درفش و چرمپاره است ، شب با سه شاهی و صنّاری که از زحمت روزانه به دست می آورم درهای رحمت خدا را به روی خودم باز می کنم . چون چندان سخت نمی گیرم خدا هم آسان می رساند.
پرسید: – اکنون اگر بناگاه ورق برگردد و مثلاً حکم شاه شود که از این پس پینه دوزی ممنوع است چه خواهی کرد؟
گفت : – حرف ها می زنی گل مولا! آخر شاه عباس آدمی را با جماعت پینه دوزان چه پدرکشتگی در میان است که نان شان را به حکمی تهی مغزانه آجر کند؟… تازه پینه دوزی نباشد خدا رزق مقدر ما را از سوراخی دیگر حواله می کند.
فردا جارچی ها به کوی و برزن افتادند که : – ایّها النّاس ، به حکم دیوان اعلی از امروزپینه دوزی موقوف است . اهل این صنف باید اسباب و ابزار و درفش و سندان خود راتحویل داروغه دهند و به شغل دیگری پردازند.
شب بعد دیگر بار شاه عباس در همان هیات درویشی به سراغ پینه دوز رفت و دیدهمان بساط برپا است و نان و بریانی و قرابه شراب برقرار است . پس از آن که لقمه ئی خوردند پینه دوز گفت : – بابا، گل مولا، راستی راستی که سقّی به سیاهس سق ّ تو هم نوبراست ! امروز صبح حکم شاه شد که پینه دوزی قدغن باشد.
شاه پرسید: – پس بساط امشب را چه گونه به راه انداختی ؟
گفت : – برادر، روزی را خدا می رساند. برکت نیز به قدم است . پینه دوزی موقوف شد، جلو کاروانسرای بزرگ بساط پالاندوزی را علم کردیم … می بینی که بساط امشب مان رنگین تر نیز هست .
پرسید: – حال آمدیم و فردا و پس فردا پالاندوزی را هم نگذاشتند؟
گفت : – آمدی نسازی درویش . بگذار به عیش مان برسیم . پالاندوزی نشد یک کاردیگر. ملک خدا تنگ نیست .
باری ، فردا هم جارچیان بر سر محله ها و برابر کاروانسراها ندا در دادند که به حکم دیوان قضا جریان از این پس پالاندوزی ممنوع است .
شب که شاه عباس به سراغ حریف رفت سفره اش را رنگین تر و بساط عشرتش رافراخ چیده تر دید. گفت : – راستی را که به قول تو پنداری سق ّ من بسی سیاه است . امروزدیدم که پالاندوزان را گرد می آوردند…
صاحب دکه قاه قاه خندید که : – مزاجت صاف باشد گل مولا! امروز که جلوپالاندوزی را گرفتند کسب من از همیشه پر رونق تر شد: هر که را یافتم که کنار کوچه ادرار می کرد گریبان گرفتم که باید با من برای پرداخت جریمه و خوردن تازیانه به نزدداروغه آئی ؛ و با دریافت درمی چند از او دست بازداشتم .
شاه عباس چیزی نگفت ، اما روز دیگر کسانی را به سراسر شهر فرستاد که هرجاکسی را بدین نشان و بدان نشان یافتند به دربار شاهی آرند و به شغل جلادی بگمارند تاشامگان معطل نگه دارند و آنگاه به حال خود رها کنند.
همین که ساعتی از شب گذشت ، شاه مانند شب های پیش خود را به دکه پینه دوزرساند و در کمال شگفتی سفره او را گسترده یافت ، با مرغ و ماهی و کباب و شرابی به وفور، چون حال و حکایت آن روزش را پرسید گفت : – امروز وضع غریبی پیش آمد. مرا ازمیدان شاه به عالی قاپو کشیدند که از این ساعت به منصب جلادی مخصوص مفتخرشده ای . جامه ئی سرخ بر من پوشاندند و شمشیری آبدیده در کفم نهادند و تا شامگاه گوش به فرمان به کنجی نشاندند، تا ساعتی پیش از این که رخصت رفتنم دادند.
شاه پرسید: – چنین که می گوئی امروز تو را روزی مقدر نبوده است ، پس این بساط هر شبه از کجا فراهم آمده ؟
پینه دوز گفت : – ای برادر، این چه سوالی است ؟ پیدا است که راه را کج کردم و آن تیغه گران بها را نزد شمشیرگری به گرو نهادم .
شاه گفت : – ای فغان ! اگر تو را فردا به قطع گردن مجرمی فرمان دهند جان را بس ارزان از کف داده ای !
گفت : – درویش ، دم را غنیمت شمار!
فردا ساعتی از روز نگذشته بود که از تالار شاه فریاد "جلاد! جلاد!" برخاست .حاجب پیش دوید و او را با خود به تالار تخت کشید که مردی را آنجا به غل و زنجیر گران بر سفره ئی چرمین نشانده بودند. همین که چشم شاه عباس بدو افتاد چون شیری غریدکه : – بزن گردن این نابکار را!
پینه دوز نینوا که عمر عشرت های شبانه را به پایان رسیده یافت از سر عجز به خاک افتاد و گفت : – قبله عالم این بنده گستاخ رو سیاه را تصدق خواهد فرمود. گرچه این سخن در مقام حضرت سلطان جسارت محض است انوار رحمت حق به قلب این چاکر آستان الهام می کند که این مرد بی نوا گناهکار نیست .
شاه فریاد زد: – ای سگ نابکار! این جسارت رااز کجا یافته ای که برخلاف رای حضرت ما هرزه درائی کنی ؟ بزن گردنش را!
پینه دوز با گردن کج رو به آسمان کرد و گفت : – خدایا خداوندا! بزرگی تو را سزااست . اگر این محکوم بی گناه است تیغه شمشیر مرا به چوبی خشک بدل کن تا خون معصومی نگونبخت در آستانه دل سلطان ما بر خاک نریزد!
آنگاه قبضه شمشیر را در مشت گرفته به یک حرکت تیغه چوبین آن را از نیام برکشید و ذوق زده فریاد زد: – اللّه اکبر! خدایگانا، قدرت حق جل جلاله را ببینید! مرحمت خداوند رحمان و رحیم را ببینید! مرحمت خداوند رحمان و رحیم را ببینید! تیغ هندی به چوبی سست مبدل شد!
شاه عباس که دیگر نتوانست جلو قاه قاه خنده خود را بگیرد انعام مفصلی به او دادو گفت : – حقا که ما را از رو بردی ! این پول را بگیر و برو… مشاغل ممنوع شده نیز از امروزبار دیگر آزاد است .

تمبل
یک تمبله بود، هیچ وقت از جاش جم نمی خورد. همان تو رختخواب خورد و خوراک می کرد و تازه غذاش را هم می گذاشتند دهنش . تا این که بالاخره مادرش از دستش به تنگ آمد. فکر کرد چه نیرنگی به این بزند که دست از تمبلی بردارد برود دنبال کار؟ رفت چند تاسیب خرید آورد یکیش را گذاشت دم رختخواب پسره ، یکی را کمی دورتر، یکی را وسط اتاق ، یکی را دم در، یکی را تو راهرو، یکی را تو هشتی ، یکی را دم در خانه ، یکی را هم پشت در. تمبله که از خواب بیدار شد و سیب ها رادید داد زد: – ننه ، بیا به ام سیب بده .
ننه اش گفت : – خانه خراب ، چلاق که نیستی . وردار بخور!
آنی را که نزدیک رختخوابش افتاده بود برداشت خورد، دید عجب خوشمزه است ،به هر جان کندنی بود دراز شد یکی دیگر را هم برداشت خورد، دید نخیر نمی تواند دل بکند.همین جور خزان خزان خودش را جلو کشید و یکی یکی سیب ها را خورد تا از حیاط ودالان و هشتی هم گذشت و دم در رسید، که مادره گفت : "ننه جان ، انگار یکی هم پشت دراست ." – و تا تمبله در را وا کرد رفت بیرون که سیب را بردارد ننه دقّی در چرا رختت رانمی پوشی ؟
بازدید حرف نمی زند. با خودش گفت : "این یا لال است یا دیوانه ". جلو آمد چارقد رااز سرش برداشت وارونه رو الاغ سوارش کرد تا با بزن و بکوب ، با دار و دسته خودش دور شهر بگرداند و پولی به جیب بزند.
باری ، زن با سر باز وارونه سوار الاغ و دنبک زن ها درو و برش ، می زدند و ازکوچه ها و در خانه ها می گذشتند. در شهر غوغائی به پا کردند که ان سرش ناپیدا بود. تارسیدند به خانه ئی که مادر شوهره در آن جا بود. حالا مردم هم دسته دسته از خانه ها وسرکارشان می آمدند سر راه آنها برای تماشا. تا صدای دیمبل و دیمبو بلند شد اهل این خانه هم گفتند "برویم بیرون تماشا، ببینیم چه خبر است ." – همه از خانه آمدند بیرون .وقتی دسته بزن و بکوب رسید جلو مادرشوهره ، مادرشوهره خیره خیره نگاه کرد دید ای وای ! این عروس بخت برگشته خودش است که وارونه سوار خرش کرده اند دور بازار ومحله ها می گردانند. رفت جلو گفت : – تف به روت بیاید! این چه بی آبروئی است سر مادرآورده ای ؟
عروس خوشحال شد و گفت : – باختی ! باختی ! حیاط را باید جارو کنی !
این را گفت و از الاغ جست زد پائین دست مادرشوهر را گرفت برد به خانه جارو راداد دستش و گفت : – جارو از تو، آب از من . تو جارو کن من آب می پاشم .
او جارو کرد و خودش آب پاشید تا حیاط شسته و رفته شد. هنوز جارو دست مادرشوهره بود و آفتابه دست عروسه ، که مردک با بار و بندیل از راه رسید، خانه راتر و تمیزدید و هر دو را گرم کار. دست مادره را بوسید و روی زنه را ماچ کرد از مادرش پرسید: -بگو ببینم ، چه می خواهی برات بخرم ؟
گفت : – یک جفت کفش قرمز پاشنه نخواب که به خانه دوست و آشنا که می روم بپوشم .
از زن پرسید: – تو چه می خواهی ؟
گفت : – یک عنبرچه که هرجا می روم به گردنم آویزان کنم .
گفت : بسیار خوب .
برای آن یک کفش پاشنه نخواب خرید و برای این یک عنبرچه ، و خوشحال بود که شکر خدا را که زن و مادرش بهش آبرو داده اند و زندگیش را روبراه کرده اند…
]افسانه های کهن : ج 2، صفحات 40 تا 53 – با مختصر تغییرات و تصرفات [

1

1


تعداد صفحات : 55 | فرمت فایل : word

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود