حسن فتحی معمار معاصر و ساخت روستای گورنا در مصر
مقدمه
رشد و توسعه رسانه های گروهی در نیم قرن اخیر و پراکنش کم و بیش شتابان آنها در ممالک مختلف، انزوای ناشی از نبود یا کمبود راههای ارتباطی و دوری مسافت را در عمل از بین برده و دنیای کوچک و تازه ای را به تصور می کشاند.
در این شرایط، فرهنگهای گوناگون به هم می آمیزند و جوامع شهری و روستایی به سوی پنداری واحد کشیده می شوند و با استفاده از وسائط نقلیه یکسان، وسایل خانگی یکسان و کالاهای مصرفی یکسان، بتدریج هویت و ویژگیهای خود را از دست می دهند و ذوق و سلیقه ای همسان پیدا می کنند. بدنبال این تحولات، معیارها و ارزشهای مورد قبول جوامع، سست و کمرنگ می شود و ثبات آنها در هاله ای از ابهام قرار می گیرد.
یکی از پیامدهای این روند، بی هویتی در معماری و شهرسازی دوران معاصر میهن ماست. ساختمانهایی که هم اکنون در تبریز و کرمان، مشهد و شیراز و یزد و همدان بنا می شود، تفاوتی با یکدیگر ندارد در حالی که سابقاً شکل ساختمانها، بافت محله ها و ساختار شهرها گویای ویژگیهای فرهنگی و ذوق های بومی ساکنان آنها بود. این ویژگیها هم اکنون از بین رفته و بافت شهرها و روستاهای ما از تاریخ و فرهنگ خود بریده اند.
به یقین طرح بیشتر ساختمانهای جدید، مورد استقبال طبقه مرفه قرار می گیرد، ولی باید دانست که این طبقه بسیار قانع و آسان پسند است؛ از هر چیزی که برایش تازگی داشته باشد استقبال می کند و خلاصه اینکه خود را تابع رسم روز می داند. آزمندی و آرزومندی قشر مرفه به شیوه زندگی غربی و پیروی معماران[1] ازاین تمایل موجب شده که طرحهای بی اصل و نسب و فراگیری به اسم معماری جدید بر جامعه ما تحمیل شود. اینگونه ساختمانها، افزون بر اشکالها و نقایص گوناگونی که در پی دارند، از نظر اقتصادی نیز بسیار گران تمام می شوند و همین گرانی بخش وسیعی از متقاضیان بالقوه مسکن را از صحنه خارج می سازد.
برای رفع این مشکل برخی از کارشناسان و مسئولان مسکن، بخش خصوصی را به ساخت آپارتمانهای کوچک در بطن مجتمعهای بزرگ تشویق می کنند و عملکرد بساز و بفروش ها در چند سال اخیر نشان می دهد که این سیاست مورد استقبال آنان قرار دارد. با وجود این آشکار است که این راه حل نیز نمی تواند فراگیر باشد زیرا قیمت تمام شده این گونه آپارتمانها هم از توان اقتصادی اغلب متقاضیان مسکن خارج است. افزون بر آن با پیروی از این سیاست، کادر زندگی سنتی بتدریج متلاشی می شود و پیامدهای فرهنگی و اجتماعی مبهم و غیرقابل پیش بینی ای به بار می آید.
هم اکنون بسیاری از کارشناسان و متخصصان مسکن در کشورهای در حال توسعه به این باور رسیده اند که مساله مسکن و رفع کمبود آن نمی تواند و نباید بطور مستقل و جدا از مسائل دیگر مورد توجه و بررسی قرار گیرد. مطالعات و تحقیقات نشان می دهد که ریشه بسیاری از مشکلات شهرهای ممالک کم رشد را باید در روستاها جست وجو کرد. نبود یا کمبود اشتغال مناسب و فقدان امکانات رفاهی، اجتماعی و خدماتی در دهات و شهرهای کوچک، همواره بخش وسیعی از نیروهای فعال بویژه جوانان این مناطق را به مهاجرت به شهرهای بزرگ وادار می سازد و بدنبال آن مناطق توسعه نیافته بیش از پیش از نیروهای جوان و سرمایه تهی می گردد. در این شرایط هر برنامه ای که برای بهبود زندگی در شهرهای بزرگ به مورد اجرا گذاشته شود، موج جدیدی از مهاجرتهای پیش بینی نشده و بی برنامه را برمی انگیزد و اقدامات انجام شده را بی اثر می سازد.
بنابر این هدف اصلی برنامه های عمرانی در این گونه کشورها باید ایجاد تعادل در توسعه مناطق مختلف از طریق توزیع عادلانه جمعیت و درآمد باشد. گسترش بی رویه شهرهای بزرگ به ویژه پایتختها در کشورهای کم رشد، نمود بارز عدم تعادل در توسعه است که همچون سر بزرگی بر یک تن لاغر سنگینی می کند.
بزرگی شهر، آپارتمان نشینی و ارتفاع آسمانخراشها هیچگاه از سوی جوامع علمی به عنوان نشانه ارتقای سطح زندگی و رفاه شناخته نشده است. خانه سازی انبوه از طریق ایجاد مجتمعهای بزرگ پس از جنگ جهانی دوم در کشورهای صنعتی توسعه فراوان یافت زیرا پیشرفت تکنولوژی، و فور مصالح ساختمانی جدید، وسعت ویرانیها، جمعیت زیاد و فضای کم، زمینه مناسبی را برای گسترش عمودی شهرها فراهم کرد و این فرایند با فرهنگ آنها نیز منافاتی نداشت.
از سوی دیگر وجود پارکها و جنگلهای وسیع، فضاهای ورزشی گوناگون، تاسیسات و تجهیزات رفاهی مختلف توام با سرگرمیهای رنگارنگ برای اوقات فراغت، خانه را بیشتر به محل خواب و استراحت تبدیل می کرد در حالی که خانه در کشور ما از دیرباز دارای نقشی پیچیده و بنیادی در زندگی و تعلیم و تربیت بوده و عنصر بسیار مهمی از فرهنگ به شمار می رود.
خانه جایی است که زندگی اکثر خانواده ها بویژه زنان و کودکان در آن خلاصه می شود. حیاط مسدود خانه جای امنی است که کودکان می توانند در پیش چشمان مادر با آرامش بازی کنند و مکان دلپذیری است که زنان خانه را پس از فراغت از کارهای روزمره بسوی خود می کشاند. حیاط با حوض، باغچه و آسمانش نماد دنیای کوچکی از جهان بزرگ است. چهار باغچه حیاط نماد چهار عنصر اصلی است و حوض میانی با آب جاری در آبراهه ورودی و خروجی آن از جهان گذرا و در حال حرکت حکایت دارد. حیاط طبیعت کوچک و زنده ای است که دیوارهای بلندش آن را از گزند محیط اطراف و چشم غیار مصون می دارد. با این همه گران شدن قیمت زمین و مصالح ساختمانی بویژه در چند سال اخیر و ایجاد ساختمانهای بلند، بقای چنین محیطی را مورد تهدید جدی قرار داده است. قراین نشانگر یک تحول ناخواسته در فرهنگ و شیوه زندگی است و جامعه شهری ناگزیر است با آن بسوزد و بسازد. جامعه ای که به تازگی پیوندهای خود را با زندگی روستایی و کشاورزی گسسته و از روی نیاز یا حکم اجبار راهی شهر شده چگونه می تواند خود را با زندگی در این فضای بیگانه، خشن و محدود تطبیق دهد و چگونه می تواند تبدیل خانه، کوچه و محله سابق خود را به آپارتمان، بلوک، طبقه و شماره بپذیرد. کودکان و نوجوانانی که تنها تفاوت خانه خود با دوستانشان را در شماره بلوک و آپارتمان می بینند نسبت به محله، شهر و میهن خود چه علاقه ای خواهند داشت؟
افزون بر آن خانواده هایی که به شیوه سنتی در خانه های کوچک با حیاطهای مسدود زندگی می کنند، با قد برافراشتن ساختمانهای بلند در اطراف خود زندگی خویش را در معرض دید همسایگان جدید و ناخوانده می بینند و حریم امن و آرام بخش سابق را از دست رفته می پندارند؛ از این رو برای تطبیق خود با اوضاع جدید به دورن خانه ها و پشت پرده ها پناه می برند.
بدیهی است که پیدایی این وضع نتیجه سیاست گذاریها و باورهای کارشناسانی است که با آرامش خاطر و بدون آینده نگری در دفترهای شیک خود می نشینند و برای زندگی مردمی که نمی شناسند تصمیم گیری می کنند چه چیزی برای آنها بهتر است. به طور معمول این کارشناسان و متخصصان می اندیشند که تدابیر آنها بر دانش ناب و شناخت طبیعت انسان استوار است در حالی که پندار آنها در حقیقت اعتقادات و باورهای خودشان را منعکس می سازد. به هر حال بر کسی پوشیده نیست که روش ساختمانسازی مرسوم کنونی نمی تواند راه حلی واقع بینانه و عملی برای اسکان طبقات کم درآمد شهری و روستایی ارائه دهد و این حقیقت تلخ، سرخوردگیهایی را به وجود آورده است. در اینجاست که حسن فتحی، معمار مصری، برای ایجاد ساختمانهای ارزان قیمت در مناطق محروم افق تازه ای را می گشاید و سنتی بسیار قدیمی اما فراموش شده را زنده می کند. خواسته ها و دیدگاههای او در ساخت روستای گورنا شباهت فراوانی به گرایشهای شهرسازان فرهنگ گرا (ابنزرهاوارد، کامیلوزیته و ریمون آنوین) دارد و همانند آنان اصلاح نظم بی ارزش شهرهای معاصر و بهبود کادر زندگی را در مطالعه کارهای پیشینیان خود می جوید.
او استاد معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه قاهره مسئول ساخت روستای جدیدی برای ساکنان گورنا می شود. بخش آثار باستانی مصر با اجرای این طرح می خواهد از حفاریهای غیر مجاز در محل و فروش غیرقانونی اشیای عتیقه به توریستها و سوداگران جلوگیری کند. معمار مصری پیش از طراحی روستا به مطالعات کاملی در زمینه های معماری، جامعه شناسی، قوم شناسی، جغرافیا و اقتصاد محل می پردازد تا بتواند کادر زندگی ساکنان آینده را با فرهنگ و شیوه زندگیشان منطبق سازد.
ما در اینجا به ماجرای ساخت گورنا و به موانع موجود بین طرح و اجرای آن آشنا می شویم.
مقدمه , خیال و حقیقت
اگر به شما یک میلیون لیره می دادند، با آن چه می کردید؟ پرسشی که در جوانی از ما می شد، تصور ما را شعله ور می ساخت و در دل روز به دنیای خیال می کشانید. برای این پرسش دو پاسخ داشتم: یکی خرید یک قایق تفریحی، اجیر کردن یک ارکستر و گردش کردن با دوستان به دور دنیا همراه با گوش دادن به آثار باخ، شوپن و برامس؛ و دیگری بنا کردن روستایی که در آن کشاورزان خرده پا بتوانند آنگونه که امیدوار بودم زندگی کنند. این دومین آرزو، ریشه های ژرفی داشت که به دوران کودکی من بازمی گشت. همیشه عشق عمیقی به روستا داشتم، اما این عشق به یک آرمان بود، نه به چیزی که در واقع می شناختم. روستا جایی بود که در آن کشاورزان زندگی می کردند، آنها را از پنجره قطاری که در تابستان مرا از قاهره به اسکندریه می برد می دیدم؛ اما به این نگاه گذرا، دو فکر متضاد که از پدر و مادرم گرفته بودم افزوده می شد.
پدرم از روستا دوری می کرد؛ به نظر او روستا مکانی بود پر از مگس، پشه و آب آلوده که بچه هایش را از رفتن به آنجا منع می کرد. هر چند در روستا زمینهای بسیار داشت اما هرگز از آنها دیدن نمی کرد و هیچگاه دورتر از منصوره، مرکز استان که سالی یک بار برای سرکشی به مباشرها و گرفتن مال الاجاره می رفت، مسافرت نمی کرد. من ت سن بیست و هفت سالگی هرگز به زمینهایمان پا نگذاشته بودم.
مادرم بخشی از کودکی خود را در روستا گذرانیده بود و خاطرات بسیار خوبی از آن داشت و تا پایان زندگیش امیدوار بود به آنجا بازگردد. او داستانهایی در مورد بره هایی که همه جا به دنبالش بودند برای ما نقل می کرد و از تمام جوجه ها، کبوترها و حیواناتی که در طی آن سالها دیده بود و با آنها الفت داشت ماجراها می گفت. تنها حیواناتی که از نزدیک دیده بودم گوسفندانی بود که برای قربانی خریداری می شد تا در حالی که تازه به زحمت با آنها آشنا شده بودم ذبح شوند یا رمه های گوساله ای بود که از طریق خیابانهای شهر به کشتارگاه می بردند. او برای ما می گفت که چگونه اهالی روستا، خود آنچه را که به آن نیاز داشتند تولید می کردند و حتی الیاف جاروهایشان را در کنار برکه های مزرعه می کاشتند و نیازی به خرید نداشتند، مگر خرید پارچه برای لباس. من میل سیراب نشدنی بازگشت به روستا را از مادرم داشتم و می پنداشتم که یک زندگی ساده تر، خوشبختر و آرامتر از شهر را هدیه بدارد.
این دو تصویر، انگیزه هایی را برای آفرینش تابلویی از روستا در روان من زنده می کرد: بهشت اما بهشتی تیره از ابرهای مگس که آبهای جاری اش گل آلود و با بیلها رزیا و حصبه عفونی شده بود. این تصویر همه جا با من بود و این احساس را به من می داد که برای برگرداندن رستگاری بهشت به روستاهای مصر، باید کاری انجام داد. اگر در آن دوران، مشکل به نظرم آسان می آمد به آن سبب بود که جوان و بی تجربه بودم، اما این پرسشی بوده و هست که همواره بخش اعظم افکار و نیروی مرا از آن زمان تاکنون به خود مشغول داشته است، مشکلی که ابهام آشکار بی اندازه اش طی سالها، ثمری جز تشدید این اعتقاد نداشته است که برای حل این معضل باید کاری کرد. اما این «کار» نمی تواند صورت گیرد، مگر از روی عشق. افرادی که می خواهند روستا را دگرگون سازند، نمی توانند این کار را با صدور دستوری از دفتری واقع در قاهره به انجام برسانند؛ آنها باید به اندازه کافی کشاورز را دوست داشته باشند تا بتوانند با او زندگی کنند، مرکز فعالیت خود را به روستا بکشانند و برای بهبود زندگی روستایی هم خود را وقف کارهای عملی آن نمایند.
این عشق به زندگی روستایی مرا بر آن داشت تا پس از اتمام آموزش متوسطه، در دانشکده کشاورزی ثبت نام کنم. برای راه یافتن به آن، یک آزمون ورودی وجود داشت؛ هر چند تجربه های من در کشاورزی به آنچه از پنجره قطار دیده بودم محدود می شد، اما فکر می کردم بتوانم این خلا را با مطالعه فراوان تئوریهای موجود در کتاب پر کنم. آنچه را که به کشتهای مختلف مربوط می شد به خوبی فرا گرفتم و خود را به پرسشگر معرفی کردم (آزمون به طور شفاهی انجام می گرفت). او از من پرسید: «اگر یک مزرعه پنبه داشتید می خواستید به جای آن برنج بکارید چه می کردید؟» فکر کردم «چه سوال ابلهانه ای؟» پاسخ دادم: «ساده است پنبه ها را می کنیم و به جای آن برنج می کاریم». او چیزی نگفت و از من پرسید، رویش ذرت چقدر طول می کشد. با درهم کردن اندکی از خاطراتم، به جای شش هفته جواب دادم شش ماه. پرسشگر پرسید «مطمئن هستید؟» با خود گفتم «هفت ماه بهتر نیست؟» از پنجره قطار دیده بودم که مزارع ذرت می توانست بسیار بزرگ باشد و هیچگاه کسی را در آنها ندیده بودم.
درو کردن ذرت می بایست زمان بسیار ببرد. پاسخ دادم «چرا»، «شاید هم هفت ماه»، «و حتی هشت ماه؟» «خوب فکر می کنم که بله»، «یا نه ماه؟». در آنموقع فکر کردم که در برابر جواب من، رفتار کاملاً محترمانه ای که وظیفه اش بود، ندارد. آنها با احترام جوابم کردند و من نتوانستم به دانشکده کشاورزی راه یابم. به جای آن وارد پلی تکنیک شدم و آموزش معماری را برگزیدم. پس از بدست آورن دیپلم، برای نظارت بر ساختمان یک مدرسه به تلخه[1] رفتم. تلخه، شهر کوچکی است در یک منطقه سر سبز و در کنار رودخانه که در شمال دلتا و مقابل منصوره قرار دارد. محل مدرسه در خارج شهر بود و پس از یکی دو روز اقامت در آنجا، برای دوری جستن از عبور از شهر، راه خود را به عمد منحرف کردم. از منظره و بوی خیابانهای تنگش، از گل و انواع کثافات خیابانهایش که به طور منظم آشغال منازل، آبهای آلوده، ضایعات ماهیها، سبزیجات گندیده و خراب را در آنها می ریختند و از چهره فروشگاههای کوچک و نکبت بارش که به روی بوها و مگس های خیابان باز بود و اجناس بی ارزش و ناچیز خود را در برابر عبران تهی دست به نمایش می گذاشت، چنان بیزار شدم که دیگر نمی توانستم گذر از آن را تحمل کنم.
این شهر در فکر من رسوخ می کرد؛ دیگر نمی توانستم به چیز دیگری جز تسلیم ناامیدانه این روستاییان، کوته نظری و زندگی ناهنجار آنها همراه با پذیرش مذبوحانه این وضعیت هولناک بیاندیشم؛ وضعیتی که آنها را ناگزیر می ساخت تا خود را با یک زندگی پست در بین ساختمانهای محقر تلخه سازگار سازند. آشکاری این بی قیدی گلویم را می فشرد و ناتوانی من در برابر این نمایش آزارم می داد. آیا می شد کاری کرد؟
چه کاری؟ روستاییان بیش از آن در بینوایی خود غرق بودند که بتوان برایشان کاری کرد، آنها به خانه های مناسب نیاز داشتند اما این خانه ها گران هستند. در شهرهای بزرگ درآمد سرمایه گذاریها در بخش مسکن، سرمایه داران را به سوی خود جذب کرده است و سازمانهای همگانی، وزارتخانه ها، شوراهای شهرداری و غیره … به طور وسیعی، آنچه را که برای شهرنشینان لازم است، فراهم می آورند. اما به نظر نمی رسد که سرمایه داران و دولت بخواهند برای ایجاد مسکن برای روستانشینان قدمی بردارند .
زیرا این کار هیچ درآمدی برای آنان ندارد و از دید سیاستمداران سرفرازی ناشی از آن اندک است، لاجرم هر دو از آن دست می شویند و روستاییان به زندگی نکبت بار خود ادامه می دهند. به من خواهید گفت پروردگار به آنهایی کمک می کند که به خودشان کمک کنند؛ اما این روستاییان به هیچ وجه نمی توانستند کاری بکنند. آنها چگونه می توانستند برای مسکن مناسب، به خرید تیرآهن، الوار ساختمانی یا بتن امیدوار باشند، آنها که در نهایت می توانستند ساقه گیاهان را برای پوشاندن کپرهایشان فراهم آورند، چگونه می توانستند دستمزد پیمانکاران را برای ساخت خانه هایشان بپردازند. آنها رها شده از سوی خدا و بنده خدا به زندگی محقر، کوتاه و بیمار خود در کثافت و برهنگی که با آن متولد شده بودند، ادامه می دادند، سرنوشت آنها مشابه سرنوشت میلیونها انسان در مصر بود؛ براساس آمار سازمان ملل متحد، هشتصد میلیون روستانشین – یک سوم جمعیت کره زمین – هم اکنون محکوم به یک مرگ پیش رس هستند که ناشی از خانه های غیربهداشتی شان می باشد.
از آنجا که یکی از مزارع ما، در نزدیکی تلخه واقع بود، از این فرصت برای دیدن آن استفاده کردم. این دیدار تجربه ای هولناک بود. تا آن موقع هیچ تصوری از بینوایی دهشتناک و زشتی ای که روستاییان مزارع در آن به سر می بردند، نداشتم. روستا مجموعه ای از کلبه های گلی کوتاه و کثیف، بدون پنجره مستراح و بدون آب تمیز بود که افراد با حیواناتشان در یک اتاق می زیستند – و این در حالی بود که این ده کوچکترین رابطه ای با روستای شاعرانه و رویایی من نداشت. در این مزرعه بینوا، همه چیز تابع اقتصاد بود؛ محصولات درو شده تا آستانه کلبه جلو می آمد و در اطراف حیاطهای کثیف آن انباشته می شد، تا جای بیشتری برای گردآوری محصول باز کند؛ سایه ای وجود نداشت زیرا سایه درختان رشد پنبه را آزار می داد؛ برای انسانهایی که در آنجا زندگی می کردند هیچ چیزی ساخته نشده بود.
این وضع، تصویر یک بهشت روستایی را از ذهنم زدود لیکن تعلق این مزرعه به ما شاید یک خوشبختی بود زیرا به من یادآور شد که ما مسئولیم. در اولین بخش کوچک روستا که از آن دیدن کردم، یکی از مزارع ما قرار داشت و ما بی خبر از فقر روستاییان به زندگی خود ادامه می دادیم. بدیهی است که من اولیائم را برای بازسازی مزرعه زیر فشار می گذاشتم و آنها این کار را به انجام رساندند، اما به جز مزرعه و منازل روستاییان، تمایل بسیار داشتم که در آنجا خانه ای برای خودمان بسازم. فکر می کردم علت اصلی خرابی مزرعه از آن روست که هیچکدام از ما هرگز از آن دیدن نمی کرد و بهترین ضمانت برای نگهداریش آنست که برخی از اعضای خانواده در بیشتر اوقات در آنجا زندگی کنند. خوشبختانه در آنجا یک خانه کوچک با دو اتاق برای استراحت وجود داشت که من موفق شدم آن را مرمت کنم و دگرگون سازم، هر چند خانواده ام می گفتند که من دیوانه شده ام لیکن این خانه این خانه چنان دلپذیر شد که برادرم غالب اوقات در آن اقامت می کرد و دوستانش را به آنجا می برد به گونه ای که خانه تقریباً همیشه اشغال بود.
خشت گلی: تنها امید برای ساختمانسازی روستایی
به یقین دیدن اینکه تمام روستاییان مصری که یک آرپونت[1] زمین دارند، مالک یک خانه هستند و مالکان صدها آرپونت زمین فاقد آن می باشند، شگفت آور به نظر می رسد. روستایی خانه خود را با گل یا خشت می سازد که خاک آن را از دل زمین بیرون می آورد و پس از شکل دادن در قالب، در آفتاب خشک می کند. آنجا در هر کلبه، در هر سرپناه رو به ویرانی، پاسخی برای مشکل من پیدا می شد. در آنجا، روستایی طی سالها و قرنها با آسودگی خیال و از سر خردمندی، این وسیله ساختمانی آشکار را مورد بهره برداری قرار می دهد، حال آنکه ما، با افکار جدیدمان که در دانشکده ها کسب کرده ایم، هیچگاه به فکر استفاده از عنصر پیش پاافتاده ای همچون گل، برای آفرینش ساختاری جدی همانند خانه نیفتاده ایم. علت چیست؟ بدون تردید خانه های روستاییان، کوچک، تاریک، آلوده و دارای آسایش اندک است، اما این گناه خشت خام نیست. هیچ چیزی وجود ندارد که نتوان با یک طرح خوب و یک ضربه چوب جارو اصلاح کرد. چرا این ماده نازل شده از آسمان را برای ساخت خانه های روستایی به کار نگیریم؟ و در حقیقت چرا خانه های روستاییان را بهسازی نکنیم. چرا باید بین خانه کشاورز و مالک تفاوت باشد؟ هر دو را، با خشت خام بسازید، برای هر دو طرحهای خوب تهیه کنید، هر دو می توانند به مالکان خود زیبایی و آسایش ببخشند.
به طراحی خانه های روستایی پرداختم، شماری نقشه تهیه کردم و حتی در سال 1937 نمایشگاهی در منصوره و بعد در قاهره ترتیب دادم که در آنها کنفرانسی در مورد برداشت من از خانه روستایی برگزار شد. از این کنفرانسها فرصتهایی برای ساختمان سازی به دست آمد. بیشتر این خانه ها برای مشتریهای ثروتمند بود و بی تردید بهبودی قابل توجهی را نسبت به منازل قدیمی روستایی که سبکی شهری داشت، نمایان می ساخت اما در ظاهر بسیار زیباتر بود. به رغم ارزان بودن دیوارهای خشتی، هزینه آنها از خانه های ساخته شده با مصالح مرسوم چندان کمتر تمام نمی شد، زیر اسکلت سقفها پرهزینه بود.
استفاده از گل برای سقف، تلاشها و خطاها
اندکی بعد جنگ شروع شد و تمام فعالیتهای ساختمانی متوقف گردید، کلیه تهیه کنندگان فولاد و چوب بیکار شدند و ارتش تمام آنچه را که در کشور پیدا می شد ضبط کرد. با وجود این به خاطر علاقه ام به ساختمانسازی در کشور همیشه نگران بودم و به دنبال مسکنی برای کمبود مصالح ساختمانی می گشتم. دست کم خشت گلی را هنوز در اختیار داشتم. آنگاه به یادآوردم که اگر به جز خشت گلی چیزی در اختیارم نیست، ندارتر از پیشینیانم نیستم؛ مصر همیشه تیر آهن از بلژیک و چوب از رمانی وارد نمی کرد و با این همه همواره خانه می ساخت. اما چگونه؟ دیوارها را می توانستم بسازم، اما چیزی برای سقف نداشتم. نمی شد از خشتهای گلی برای سقف خانه هایم استفاده کنم؟ با ساخت نوعی قوس؟
به طور معمول برای قوس سازی، بنا از داربستی استفاده می کند که کمان چوبی محکمی را به عنوان قالب به وجود می آورد و هنگامی که ساخت قوس به پایان رسید، آن را بر می دارد. این قالب به صورت یک قوس تماماً چوبی است که طول اتاق را می پوشاند و بر ستونهای چوبی استوار است. در مدتی که بنا به ساختن سقف مشغول است، قوس مذکور در زیر آن قرار دارد.
افزودن بر پیچیدگی این روش ساختمانسازی، مهارتی ویژه نیز لازم است، زیرا باید اطمینان داشت که تمام نقاط قوس به مرکز آن همگرایی دارد. از سوی دیگر این شیوه کار در خارج از امکانات روستاییان قرار دارد و فنی است که در پل سازی مورد استفاده قرار می گیرد.
افزون بر آن به یاد آوردم که قدما، بدون استفاده از قالب، قوس سازی می کردند از این رو به خود گفتم که من هم به همان شیوه عمل خواهم کرد. در آن زمان از من خواستند که پلانهای مجتمعی را برای شرکت سلطنتی کشاورزی، طراحی کنم و من افکار جدیدم را برای ساخت ا ین خانه ها پیاده کردم. نظرهای خود را با بناها در میان گذاشتم و آنها کوشش کردند، قوسها را بدون استفاده از تکیه گاه بسازند، قوسهایی که با این روش ساخته شد، سریعاً ریزش کرد.
تلاشها بدون موفقیت تکرار شد، روشن بود که اگر پیشینیان می دانستند چگونه بدون استفاده از قالبهای کمانی قوس سازی کنند، اسرار این کار با آنها به گور سپرده شده بود.
در آن زمان، برادر بزرگ من به عنوان مدیر قسمتی ، در سد اسوان کار می کرد؛ [1] هنگامی که از این شکست آگاه شد، با دقت ماجرا را شنید و آنگاه متوجه شد که نوبیائیها[2] در واقع مساجد و خانه های خود را با قوسهایی می سازند که در طول ساخت، بدون استفاده از قالبهای کمانی، شکل می گیرند. از این خبر بسیار هیجان زده شدم، شاید قدما، اسرارشان را با خود به زیر قوس مقبره هایشان نبرده بودند پاسخ اشکالهای من فنی که سرانجام به من اجازه خواهد داد تا برای ساخت تمامی خانه از خشتهای خام استفاده کنم شاید در نوبی انتظارم را می کشید.
نوبی: بازمانده فن کهن قوس سازی
یک صبح فوریه 1941 همراه با گروهی از دانشجویان و استادان دانشکده هنرهای زیبا، در اسوان از قطار پیاده شدم دانشجویان در یک سفر مطالعاتی از نقاط باستانی بودند و من از فرصت استفاده کردم تا با آنها به دیدن نوبی بروم. نخستین احساس من از معماران اسوان بسیار دلسرد کننده بود، شهرکی خارج از مرکز و شبیه به قاهره ای محقر، که به منطقه سرسبز و خوش آب و هوایی منتقل شده باشد؛ همان ظواهر پرادعا، همان ویترینهای بازاری، همان حالت رقت آور ناشی از دیدن خویشان فقیر چیزی کوچک و زوال یافته که دیدنش نفرت آور بود و نمایش خوب و دراماتیک آبشار دوم را خدشه دار می کرد. در اسوان چیزی برای من وجود نداشت و در هر حال از این فن مشهور که دنبالش بودم، خبری نبود. چنان دلسرد بودم که داشتم تصمیم می گرفتم در هتل بمانم. با وجود این به آنسوی رودخانه سفر کردم زیرا برادرم گفته بود به جای ماندن در اسوان بهتر است به دیدن روستاهای منطقه بروم. با رسیدن به نخستین دهکده غرب اسوان، فهمیدم آنچه را دنبالش بودم یافته ام. آن جا دنیای تازه ای برای من بود، تمام روستا خانه های وسیع، زیبا، تمیز و هماهنگ داشت که یکی از دیگری زیباتر ساخته شده بود؛ چنین چیزی در مصر سابقه نداشت؛ دهکده ای با یک سیمای رویایی، شاید یک هوگار[1] پنهان در دل صحرای بزرگ که معماری آن طی قرنها از تاثیر بیگانگان در امان مانده بود و توانسته بود یک راست از اتلانتید[2] خارج شود.
کوچکترین نشانه ای از انباشتگی فقیرانه و عادی روستاهای مصری در آن دیده نمی شد. خانه ها بلند و ساده بود و یک قوس خشتی مناسب آنها را پوشش می داد. ورودی هر منزل به شیوه ای اختصاصی با تزیینات گلی آراسته بود.
دانستم که مشغول تماشای معماری سنتی مصر هستم، گونه ای از ساختمانسازی با نخل – گنبد که منظره طبیعی را تداوم می بخشید. این چشم اندازی از معماری پیش از انقراض بود؛ پیش از آنکه، پول، صنعت، هوس و روشنفکر مآبی، معماری را از ریشه حقیقی اش در طبیعت جدا سازد. درست همتای من که شیفته این معماریها بودم، نقاشها از دیدن آنها به عرش می رفتند. آنان همه جا می ایستادند، سه پایه خود را می گشودند، بومهایشان را بر می داشتند، قلم موهای خویش را به دست می گرفتند و شروع به کار می کردند. آنها تامل می کردند، شگفت زده می شدند و آنچه را که تحت تاثیرشان قرار می داد، می یافتند؛ این هدیه ای گرانبها برای هنرمند بود. در این مدت سعی داشتم فردی را بیابم که سازندگان این دهکده را به من معرفی کند و بگوید آنها کجا هستند. شادمانی من در آنجا چندان نبود زیرا به نظر می رسید که همه مردها در شهرها و نقاط دیگر زندگی و فعالیت می کنند. تنها زنان و کودکان بسیار کم رو برای گفت وگو حضور داشتند، دخترها با جیغ و داد می گریختندو من نتوانستم هیچ گونه اطلاعاتی از آنها به دست آورم.
در بازگشت به اسوان با میل تشدید یافته ام که سیراب ناشدنی می نمود – به جست وجوی خود در مورد بنایی که راز این قوسها را بداند، ادامه دادم. بر حسب اتفاق با پیشخدمتی که در هتل از من پذیرایی می کرد در این باره صحبت کردم و او گفت چنین بناهایی دراسوان وجود دارند و به زودی ارتباط مرا با یکی از آنها برقرار می سازد. در ظاهر انجام آن برای خشت کاران حرفه ای، کار چندان دشواری نبود زیرا تمامی مردان روستا، هر شغلی که داشتند، می توانستند خانه ای با قوس برای خود بسازند؛
و این چند بنا به وسیله ساکنان شهرهای دیگر، از جمله اسوان که مردان کار خود را از دست داده بودند و دیگر نمی توانستند به شیوه سنتی ساختمان بسازند، به کار گمارده شده بودند. با وجود این شمار بناهایی که طاقهای قوسی می ساختند اندک بود و خدمتکار هتل قول داد، استاد بغدادی احمد علی، سالمندترین آنها را به من معرفی کند.
فردای آنروز، گروه ما به گورستان فاطمی اسوان رفت. مجموعه ای از مقبره های قرن دهم میلادی که تمام آنها با خشت ساخته شده و گنبدها و قوسهای آن با سبکی عالی و مطمئن مورد استفاده قرار گرفته است.
افزون بر آن، در نزدیکی اسوان معبد سن سیمئون قرار دارد که عمارت مسیحیان مصری و متعلق به همان دوران است. در آنجا نیز گنبدها و قوسهای خشتی مورد استفاده قرار گرفته است.
سادگی و بی پیرایگی مطلوب صومعه از لابلای به خوبی خود را با دو الهام درونی منطبق سازد:
الهام از اسلام و الهام از مسیحیت از میان. چیزهای دیگر با شگفتی می دیدم که سالن غذا خوری با سیستمی ماهرانه مرکب از چند قوس اصلی و این معماری بر ما آشکار می شود، معماری که می تواند فرعی – گالری وسیعی را بر روی خود تحمل می کند، کاری که از پر کردن بخش میانی سطح منحنی قوس و سطح افقی کف گالری جلوگیری می کرد
این امر به وضوح نشان می داد که ارتفاع ساختمانهای خشتی می تواند به دو طبقه برسد و آنقدر محکم باشد تا بیش از هزار سال دوام یابد. بیش از پیش می پذیرفتم که مصالح و روشهای سنتی روستاییان مصری برای معماران امروزی کاملاً مناسب است و راه حل مساله مسکن مصر در استفاده از شیوه های سنتی این کشور دیده می شود. با وجود این هنوز هم مساله فراگیری ساخت این قوسها در من باقی بود. قول دیدار با بنای استادکار را به من داده بودند، اما او هنوز خود را نشان نداده بود. در آخرین لحظه اقامتمان و در سکوی ایستگاه قطار بود که سرانجام «بغدادی احمد» رسید و تنها فرصت آن را داشتیم که دستهای یکدیگر را بفشاریم و آدرسهای خود را در میان دود و بخار، سروصدای قطار، داد و فریاد ماموران کنترل، همه همه مسافران، نگاه کنجکاوها و سوتهاین ممتد قطار که مرا به لوکسور می برد، مبادله کنیم.
این گردش معماری برای من، شکار قوسهای خشتی بود. پس از اسوان به لوکسور رفتیم که در آنجا شدیداً شیفته انبار غلات «رامسوم» شدم، انبارهای قوسی و ساخته شده از خشت خام که قدمت آنها به سه هزار و چهارصد سال می رسید و مصالح آن بسیار مقاوم به نظر می آمد.
از لوکسور به توناالجبل رفتم و در آنجا باز هم قوسهای دیگری را مشاهده کردم که دوهزار سال قدمت داشتند. یکی از این قوسها، پله ای عالی را بر خود داشت و آن را تحمل می کرد.
شگفت آور است که گردشی کوتاه، نشانه عینی قدمت قوس سازی در تاریخ مصر را برایم به ارمغان آورده باشد، با وجود این براساس آنچه که در دانشکده معماری به ما آموخته بودند، هرگز تردید به خود راه نمی دادم که کسی دیگر توانسته باشد پیش از رمیان، قوس سازی کند. باستانشناسان توجه خود را به کوره های شکسته و کتیبه های پاک شده معطوف می دارند، کار طاقت فرسای آنها گهگاه با کشف کپه ای طلا، دلنشین می شود اما آنها برای معماری نه وقت دارند و نه چشم. آنها این توان را دارند که وضوح و آشکاری یک معماری را ندیده بگیرند. کتابهایی موجود است که تایید می کند مصریان قدیم نمی توانستند گنبد بسازند در حالی که من، گنبدی باستانی را در گورسنب[1] واقع در گورستان جی زا[2] مشاهده کردم. هیچ تردیدی نیست که فن ساخت قوس و گنبد با خشت خام برای مصریان سلسله دوازدهم کاملاً آشنا بوده است.
بناهای نوبیایی بر سرکار: نخستین موفقیت
در بازگشت به قاهره، بی درنگ برای استخدام بناها، نامه ای به اسوان نوشتم. فرصت چندانی نبود، زیرا مجتمع شرکت سلطنتی کشاورزی پس از ویران شدن نخستین قوسی که ساخته بودیم، هنوز هم سقف نداشت. پس از گذشت چند روز، عبدالحامد و عبدالرحیم ابوالنور، بناهای اسوان را ملاقات کردم و روز بعد آنها کار خود را در مجتمع شروع کردند. از لحظه اول ملاقات ما، آنان قول یک عصر جدید در ساختمانسازی را دادند، زیرا هنگامی که از آنها پرسیده شد ترجیح می دهند دستمزد خود را روزانه یا برحسب کار انجام شده دریافت کنند، آنان دریافتن تفاوت بین این دو، ناتوان به نظر می رسیدند. با وجود این کارگر عادی ترجیح می دهد دستمزد خود را روزانه دریافت کند چون در آن صورت می تواند استراحت کند، هر نیمساعت قهوه ای بنوشد و کارش را به گونه ای تنظیم کند که درآمد خود را طی هفته ها به دست آورد. اما این دو بنای اسوان هرگز نیاندیشیده بودند که شیوه پرداخت کاری واحد دو نوع زمان داشته باشد، آنان به سادگی اظهار داشتند که یک اتاق را با 120 پیاستر تمام می کنند. هنگامی که از آنها پرسیده شد انجامش چه مقدار به درازا می کشد پاسخ دادند: «یک روزونیم»120 پیاستر برابر با 4/1 لیره است.[1] خشتها در حدود یک لیره تمام می شود و دو کارگر برای کمک به بناها نیز یک لیره هزینه دارد. با 4/3 لیره یک اطاق 4×3 داشتیم که طی یک روز و نیم به پایان می رسید. همان اتاق با بتن در حدود16 لیره و با چوب 20 لیره تمام می شد.
درواقع هنگامی که آنها شروع به کار کردند،اتمام یک اتاق برایشان دقیقاً یک روزونیم طول کشید. بناها از ما خواستند خشتهای ویژه ای برایشان بسازیم که برای ساخت سقفهای قوسی نیاز داشتند. برای کاهش وزن این خشتها، آنها را با مقدار بیش از حد معمول کاه مخلوط و درست می کردند. ابعاد آنها 5×15×25 سانتیمتر بود و دو شیار موازی داشت که تقریباً به شکل وتر و با دست در سطح بزرگتر آن ایجاد می شد. وجود این شیارها بسیار مهم بود، زیرا به خشت اجازه می داد تا با خاصیت مکندگی به سطح گلی بچسبد. آنها خشتها را ساختند و گذاشتند تا خشک شود، هفته بعد به سوی محل کار، حرکت کردیم. در راه می دیدم که بناها به جز تیشه وسیله دیگری با خود ندارند. از آنها پرسیدم: «ماله های شما کج است؟»
آنها پاسخ دادند، «نیازی به ماله نداریم، تیشه کافی است».
در محلی که تجربه ما شکست خورده بود، دیوارها هنوز استوار به نظر می رسید، هر چند تلاشهای ما برای ساخت سقفهای قوسی به شکست انجامیده بود. در هر اتاق دو دیوار جانبی به فاصله سه متر از یکدیگر وجود داشت و دیوار انتهایی که سقف قوسی می بایست بر آن تکیه کند، کمی بلندتر بود. بناها دو تخته را در عرض دیوارهای جانبی و در نزدیک دیوار انتهایی قرار دادند، آنگاه روی آن ایستادند چند مشت گل برداشتند و با اندودن آنها به روی دیوار انتهایی به طور تقریب کمانی را به وجود آوردند. آنها نه ابزار اندازه گیری به کار می بردند و نه وسایل بنایی داشتند، بلکه تنها با چشم، قوس کاملی ترسیم کردند که به دیوارهای جانبی منتهی می شد. بعد با تیشه گل اندودهای قوسی را شکل را باریکتر کردند تا به آن لبه کاملاً مشخصی بدهند.
سپس هر کدام از سویی شروع به چیدن خشتها کردند. نخستین خشت به شکل قائم روی دیوار جانبی قرار گرفت، سطح شیاردار آن صاف روی گل اندود دیوار واقع شد و در این ماده چسبنده فرو رفت. پس از آن، بنا کمی گل برای ساخت نوعی تکیه گاه در پای نخستین خشت قرار داد، به شکلی که دومین ردیف خشتها به جای عمودبودن بر دیوار انتهایی، نسبت به آن کمی مایل بود. برای دوری جستن از اینکه بند خشتها یک خط مستقیم تشکیل بدهند، دومین ردیف خشت چینی با یک نیمه خشت شروع می شد. اگر خشتها در خط مستقیم باشد، استحکام قوس کاهش می یابد و خطر ریزش دارد. بنا مقدار بیشتری ملات را به عنوان تکیه گاه بین دومین و سومین ردیف خشت چینی قرار داد، به گونه ای که این ردیف آخر خشت چینی تمایل باز هم بیشتری نسبت به خط عمود داشت.
به این سان، بناها کم کم خشت چینی های مایل را می ساختند که هر ردیف از آنها مطابق با لبه های قوس اندکی بالاتر قرار می گرفت تا اینکه دو منحنی در بالا به یکدیگر بپیوندد و قوس کاملی تشکیل شود. به تدریج هر ردیف قوس چینی به اتمام می رسید، بناها با پر کردن فواصل بین خشتها، با موادی خشک همچون سنگ یا تکه های سفال به آن استحکام می بخشیدند. شایان اهمیت است که برای پرکردن فاصله خشتها در هر ردیف از گل استفاده نشود، زیرا حجم گل در اثر خشک شدن می تواند تا 37 درصد کاهش یابد و این کاهش، تغییر شکلی جدی در قوس پدید می آورد و سقف ریزش می کند. خشتها باید سر به سر (کله ای) و کاملا خشک و بدون ملات کنار یکدیگر چیده شود. در این مرحله، قوس متولد شده، در پایه دارای ضخامتی برابر با شش خشت و در راس تنها یک خشت است، که این امر زاویه قابل ملاحظه ای را برای تکیه در مقابل دیوارا نتهایی به وجود می آورد. به این سان یک سطح مایل برای چیدن خشتهای ردیف بعدی به وجود می آید؛ این زاویه مایل ازافتادن خشتها، حتی بدون داشتن شیار، جلوگیری می کند.
با این شیوه است که می شد سقفهای قوسی را بدون قالب بندی و نگهدارنده، بدون وسیله و نقشه به طور مستقیم در فضا بنا کرد؛ در آنجا فقط دو بنا روی یک تخته کار می کردند و یک کارگر کمکی که در پایین بود، برایشان خشت می آنداخت و آنها با مهارت خشت را می گرفتند و با خونسردی در مقابل گل قرار می دادند و به کمک تیشه جفت می کردند. به همین سادگی آنها با سرعت و آرامش کامل، بدون لحظه ای تامل مطابق فن خود که فنی چشمگیر و افتخار آمیز بود کار می کردند، زیرا این افراد ازطریق آشنائی خود جوش و فوق العاده با قوانین ایستایی و دانش مقاومت مصالح ساختمانی به فعالیت خود ادامه می دادند. خشتهای گلی نه انعطاف پذیر است و نه تاب را تحمل می کند، در صورتی که طاق قوسی بر حسب تنوع انحنای آن در زمان ساخت به شکل سهمی است (و هرگونه خمیدگی را رد می کند) و تنها فشار، کار کردن با این ماده را امکان پذیر می سازد. با چنین روشی است که ساختن قوس با همان خشتهایی که برای بنای دیوار به کار می رفت، ممکن می شد. در حقیقت ساخت سه متر بنا با خشت خام فنی در سطح بالاست و انجام آن همان احساس رضایتی را فراهم می آورد که ساختن سی متر بنا با بتن در پی دارد.
سادگی و طبیعی بودن این روش ساخت حقیقتا مرا شیفته خود کرد. معماران و مهندسان جویای ساختمانسازی ارزان قیمت برای توده های مردم به انواع روشهای پیچیده برای ساخت و سازه سقفهای قوسی و گنبدی اندیشیده بودند؛ مشکل آنها نگاهداری مصالح ساختمانی در محل تا اتمام سازده بود و را ه حلهای آنها از ارائه شگفت آورترین شکل آجر به صورت قطعات سه بعدی پیش ساخته و قابل چیدن کنارهم شروع می شد و تا انواع داربستها برای ساخت یک بالن بزرگ قابل انبساط گنبدی شکل که سرانجام روی آن بتن ریزی می کردند، ادامه می یافت. در حالی که ساختمانسازان من، تنها به تیشه و دو دست خود نیاز داشتند.
در مدت چند روز، سقف تمام خانه ها به پایان رسید؛ اتاقها، راهروها و ایوانها، همگی با گنبد و قوس پوشیده شد. بناها تمامی اشکالهایی که مرا در تنگنا قرار داده بود (حتی ساختن پله را) از بین بردند. تنها چیزی که باقی می ماند گسترش این روش به تمام مصر بود.
یکی ازدوستانم به نام طاهر عمری در سدمانت القبل واقع در حاشیه کویر فایوم مزرعه ای داشت. این مزرعه در حاشیه دشتی مشرف به کانال بحر یوسف و دره نیل واقع بود و موقعیت بسیار خوبی داشت، با وجود این از جاده دور بود و دوست من نمی توانست همیشه از آن محافظت کند؛ در نتیجه روستاییانی که خواهان چوب بودند، تمامی سقفهای تاسیسات مزرعه را به یغما بردند. به این ترتیب در آنجا ساختمانهایی وجود داشت که فاقد سقف بود، ساختمانهایی که سوژه کاملی برای عرضه مصالح ساختمانی مورد نظر من به وجود می آورد.
اکنون که ساخت سقفها بسیار ارزان تمام می شد، می توانستیم خود را در بزرگترین کارها درگیر سازیم. چیزی که به آن نیاز داشتیم، گل بود که به وفور پیدا می شد، بنابراین برای پوشاندن فضا جای هیچ خستی نبود. برای سقف ریزی آغل ها، انبارها و خانه های کارگران مزرعه رهسپار محل شدیم در یک حالت شور و هیجان شدید کار می کردیم و در زمانی کوتاه، تمامی مجتمع با سقفهای شکوهمند پوشیده شد. طاهر عمری شیفته آ نها شده بود. یکی از ساختمانهایی که برای انبار پیش بینی شده بود با گنبدی اصیل پوشیده شد و چنان مورد علاقه او قرار گرفت که آن را سالن موسیقی خود کرد. همه ساختمانها به چشم زیبا می آمد، چه برای انسان و چه برای چهارپا و انبار، تمامی ساختمانها از یک انحنای دلخواه برخوردار بود و به نظر می رسید که این هماهنگی در هنگام طراحی و ساخت قوسها به شکل طبیعی به وجود می آید، در حالی که خطوط مستقیم و سقفهای مسطح، هرگز چنین حالتی ایجاد نمی کند؛ این دومین ویژگی اقامتگاههای خشتی با سقف قوسی است.
این بناها سوای ارزان بودن، زیبا هستند آنها حتما زیبا هستند، زیرا این شیوه ساخت و ساز ، چنین فرمهایی را ناگزیر می سازد و این عنصر ساختمانی، چنین تناسبهایی را الزامی می کند؛ هر خطی توزیع نیروها را پاس می دارد و ساختمان، فرمهای طبیعی و دلخواه پیدا می کند. در محدوده مقاومت این ماده ساختمانی گل و قوانین ایستایی مربوط به آن، معمار به ناگهان خود را برای شکل دادن فضا با ساختمان خویش، آفرینش حجمهای تازه و بازگرداندن نظم و معنی در مقیاس انسانی به آن، آزاد می بیند تا آنجا که خانه او دیگر به تزیینات اضافی نیاز نخواهد داشت. عناصر سازه ای، خود جذبه بصری بی پایان فراهم می آورد. قوسها و گنبدها، فیلپوشها و سه کنجها، کمانها و دیوارها میدانی بی انتها از آمیزه های منطقی خطوط هلالی را برای معمار ایجاد می کند که با گذری هماهنگ از یکی به دیگری در حرکت است.
یکی از دوستانم به نام حامد سعید در بیرون قاهره اقامت داشت. او هنرمندی بود که با همسرش زیر چادر زندگی می کرد: یکی به خاطر نزدیک بودن به طبیعت که آن را بسیار دوست داشت و دیگر به آن سبب که نمی توانست خانه ای بخرد؛ هنگامی که صحبت مجتمع شرکت رویال را شنید، بسیار مشتاق آن شد، زیرا از مدتها پیش خواهان خانه ای کوچک بود.
او به دیدن ساختمانها رفت و هنگامی که کیفیت فوق العاده روشنایی را در یک ایوان قوسی دید بی درنگ تصمیم گرفت همانندش را برای خود بسازد. برخی ازخویشان او یک مجتمع کشاورزی – دامداری داشتند و ما در آنجا خانه کوچکی شامل یک اتاق بزرگ با گنبد، یک پستوی قوسی شکل برای خواب، گنجه های دیواری و یک ایوان رو باز به طرف مزرعه با چشم اندازی از نخلهای بی کران برای او ساختم. او کارگران را به ساختن خشت در محل وادار کرد، زمین مورد نظر شنی بود و نیازی هم به کاه نداشت، بناها خانه را درست با 25 لیره به اتمام ر ساندند. نرده های چوبی بسیار زیبا و قدیمی برای پنجره ها و چند در چوبی برای گنجه های دیواری پیدا کردیم که هر دو از مدتها پیش به منظور جا بازکردن برای تزیینات اروپائی، در میان اشیای کهنه و غیرقابل استفاده قرار داشت. او خانه ای کوچک ودلپذیر داشت که با تجهیزاتش 50 لیره تمام شد.
ازبت البصری : شیطان در کمین
بیرون از معادی و در 15 کیلومتری قاهره روستای کوچک دیگری یا به عبارت بهتر قصبه ای مرکب از 25 خانه قرار داشت؛ این روستا از بت البصری نامیده می شد و بخش بزرگی ازاهالی آنجا دزد بودند. بر اثر سیلی ناگهانی که کم و بیش هر 20 سال یکبار می آمد این دهکده از بین رفت و هلال احمر مصر به اسکان مجدد خانواده های سیل زده اقدام کرد. این سیل به روشنی اراده خدا را نمایان می کرد زیرا نه تنها سزای بدی را می داد بلکه دست کم اجناس سرقت شده یک مال باخته را به او بازگرداند. این مال باخته امین رستم نام داشت که زمانی دو حلقه لاستیک ماشین او به سرقت رفته بود و در عمل غیر ممکن بود از راهی شرافتمندانه بتواند لاستیکهای دیگر تهیه کند چون لاستیکها حداقل 80 تا 100 لیره ارزش داشت. او می دانست که مجرمین در ازبت البصری به سر می بردند و لاستیکها در آنجاست اما پلیس هیچ اقدامی در این مورد به عمل نمی آورد. با وجود این روز سیل، گردابی به وجود آمد و دو لاستیک رستم به وسیله امواج، درست به پاسگاه پلیس رسید و در آنجا به آرامی به گل نشست و او هم ر فت و آنها را برداشت.
هلال احمر یک کمیته زنان داشت که زیر نظر بانوان نیکوکار قاهره داروهای مسکن ارائه می داد و همین کمیته بود که مسئولیت بازسازی از بت البصری را به عهده داشت. من خدمات خود را برای این پروژه از طریق خانم سیری پاشار رئیس آن کمیته پیشنهاد کردم و به دیدن دهکده ویران شده رفتم. آشکار شد که دهکده با خشتهای خام، اما به شیوه ای ناشیانه ساخته شده است.
خانه های دیوارهایی داشت که ضخامت آنها در سطح زمین تنها به اندازه یک آجر بود. بدیهی است که آنها نمی توانست در برابر سیل مقاومت کند. از این رو دیوارها سست شد و خانه ها فرو ریخت، اما این امر دلیلی علیه کاربرد خشت خام در آنجا نبود . با دیوارهایی به ضخامت کافی و پی های سنگی، خانه های خشتی می توانست در مقابل توفان نوح هم مقاومت کند.
پلانها و صورت هزینه های کارم را تهیه کردم و به یک مبلغ 3000 لیره ای برای 20 خانه رسیدم، با شوق و شور تمام، پروژه خود را به کمیته دادم، چه بعد از ظهرهایی که با نوشیدن چای و کشیدن سیگار گذراندیم و بی وقفه درباره روستا حرف زدیم؟
جلسه پشت جلسه، تصمیم پشت تصمیم، بهانه گیریهای مختلف، پیشنهادهای گوناگون، سفسطه ها، فکرهای سازنده و تردیدهای ژرف در حالی که طی این مدت می توانستیم10 دهکده را با دستهای خود بسازیم.
بناهای من آماده کار بودند، اهالی هنوز زیر چادر نزدگی می کردند و هیچ کاری انجام نمی شد. سرانجام، در وسط یک جلسه و در حالی که درخواست میکردم تنها به من اجازه بدهند حد اقل یک خانه بسازم تا نشان دهم چگونه می شود این کار را به پایان رسانید، خانم ابوپاشا ناگهان گفت: «به نظر می آیید که روح کار دارید، این دسته چک من، مبلغی را که می خواهید در آن بنویسید، پولش را بگیرد و خانه دلخواهتان را برای ما بسازید» چک را گرفتم؛ مطمئن بودم که می توانم خانه ای را با 150 لیره بسازم و این مطلب را تا آن زمان به کمیته گفته بودم. اما آن لحظه، معمار دیگری که نماینده وزارت امور اجتماعی در کمیته بود آهسته به گوشم خواند :«شما دیوانه اید، مبلغ را بیشتر بنویسید. هرگز با این پول موفق به ساخت آن نخواهید شد.» «می دانم چه می کنم، با این مبلغ خانه ساخته ام و می دانم که می شود چنین کاری را به انجام برسانم.»
با این پول که از منبع شخصی تامین می شد. می توانستم پیشاپیش حرکت کنم و کمیته دیگر نمی توانست چندان از زیر کار شانه خالی کند. در مدت 40 روز خانه ساخته شد، ساختمانی بود بسیار زیبا با دو اتاق بزرگ، پستوهایی برای خواب، چند کمددیواری، یک انبار وسیع، یک ایوان و یک حیاط داخلی که هزینه آن درست 164 لیره شده بود.
با آشکار بودن این نخستین موفقیت، انتظار داشتم که ساختن نوزده خانه دیگر را هم به من بسپارند، اما پس از اندکی خانم پاشا به دیدن من آمد تا بگوید که کمیته معمار ویژه خود را دارد و نقشه خانه ها را برایشان تهیه می کند و آنها نمی توانند این کار را به من بدهند. سرخوردگی خود را از این امر پنهان کردم و تاسفهای او را دوستانه پذیرفتم. با وجود این خانه ای که ساخته بودم آنجا وجود داشت و کارآیی خود را به رخ کمیته می کشید؛ در آنجا یکی دو جشن کوچک ترتیب دادیم و افراد بسیاری آمدند تا خانه را ببینند و تحسین کنند. خود من هم هر روز آن را سر راه سفرم با قطار از قاهره به معادی می دیدم و هر بار که از آنجا می گذشتم از نگاه کردن به آن غفلت نمی کردم. یک روز مطابق معمول به آن نگاه کردم، اما از خانه اثری نبود! باز هم نگاه کردم و از خود پرسیدم آیا اشتباه کرده ام، آیا این همان محل است، آیا قطار اشتباهی سوار شده ام؟ اما نه، دیگر خانه ای در آنجا وجود نداشت. به محل رفتم تا ببینم چه خبر شده است. خانه زیبایم را دیدم که هزار تکه شده و روی زمین ریخته است.
در آنجا حتی این فرصت را داشتم که دریابم چقدر محکم بود؛ سقف قوسی به صورت تکه های بزرگ، همانند پوست تخم مرغ، مقاوم و یک شکل، به زمین افتاده بود، خشتهای خام آن به سان پوسته ای یکپارچه جلوه می کرد. با هزار پوزش به من گفتند که متاسفانه لازم بود خانه خراب شود زیرا ساختمان آن با طرح خانه های معمار کمیته هماهنگ نمی شد، با وجود این اطمینان داشتند که منظور آنها را درک می کنم. این معمار یکی از دستیارانش را به محل فرستاده بود، مرد جوانی که تا آن وقت اساساً با گنجاندن کپی کامل یک کلبه چوبی سوئیسی در وسط یک نخلستان و چند شتر در جاده اهرم، کارهای خود را متمایز می کرد؛ و تعبیر خاص خود را از کلبه هایی که برای روستاییان مناسب می دانست، ارائه می داد. پس از چندی پلانهای او را دیدم، یک ردیف بنا شامل 20 خانه بتنی که هر کدام مرکب از دواتاق چهارگوش همراه با یک راهرو به عرض 90 سانتی متر بود و یک توالت در انتهای آن قرار داشت؛ این خانه ها حتی فاقد آشپزخانه بود، چه برسد به جزییاتی چون پستوها و گنجه ها؛
طراحی این بناها جداً احساس یک ردیف پناهگاه ضدهوایی را به دست می داد. پذیرفتم که واقعاً خانه من با آنها هماهنگ نمی شد.
چندی بعد دلیل دیگری یافتم که معمار کمیته را از پذیرش یک بحث مقایسه ای باز می داشت. 20 خانه او به قیمت 22000 لیره ساخته شده بود.
با وجود این اگرچه این خانه کوچک زندگی بسیار کوتاهی داشت، و هدف اصلی خود را که تحت تاثیر قرار دادن هلال احمر باشد از دست داده بود اما موفق شد بر بسیاری از افراد دیگر تاثیر بگذارد. این خانه موجبات تشکیل کمیسیونی را در کمپانی نیتراتهای شیلی برای ساختن چند آسایشگاه در ساناگا واقع در کنار دریای احمر فراهم کرد. این امر به من فرصت داد تا تیم بناهایم را بزرگ کنم و تواناییهای آنها را بهتر بشناسم. در این مدت چنان خوب کار کردیم که بغدادی احمد علی سربنای من توانست به اندازه کافی پس انداز کافی پس انداز کند تا به مکه برود و حاجی شود. ما فرا گرفتیم که خود را به سان ا عضای یک خانواده بدانیم و هر روز که بیشتر با این افراد کار می کردم، احترام من به آنها افزوده می شد.
تاراج قبور، طرح – هادی مسکن ایجاد می کند
خانه واقع در ازبت البصری، طی زندگی کوتاهش مورد بازدید برخی از کارکنان بخش آثار باستانی قرار گرفت. این امر دلایل باستانشناسانه نداشت بلکه صرفاً به علل تحقیقاتی انجام شد. در مصر همه چیز مورد تردید قرار می گیرد، بخش آثار باستانی جزو مهمترین بخشهای خدمات رسمی است که در گذشته به یک رسوایی بزرگ آلاییده شده بود.
در میان بناهای کهنی که این بخش مسئول آنها است، گورستان قدیمی تبس[1] هم هست که در محلی به نام گورنا قرار دارد؛ این محل در آنسوی رود نیل و در مقابل لوکسور واقع است که خود آن روی شهر قدیمی تبس بنا شده است. این گورستان از سه بخش تشکیل شده است: دره سلاطین در شمال، دره ملکه ها در جنوب و قبور نجبا در وسط دامنه تپه که به سوی کشتزارها چرخیده است.
روستای گورنا در همین محل قبور نجبا ساخته شده است. در آنجا قبور بسیاری وجود دارد، برخی از آنها شناسایی و جدا شده است و برخی دیگر هنوز هم از نظر بخش آثار باستانی ناشناخته و لاجرم اکنده از اشیای گرانبهای باستانی است.
در گورنا 7000 روستایی اقامت دارند که در بالا واطراف این قبور، در پنج گروه از خانه های درهم فشرده اسکان یافته اند، 7000 نفری که در واقع روی دوران گذشته زندگی می کنند. آنها – یا پدرانشان – تقریباً در پنجاه سال پیش با جادوی گورهای غنی اجدادشان به گورنا جذب شدند. تقریباً تمامی منابع درآمد آنها از تاراج قبور تامین می شد؛ زمینهای پیرامونی نمی توانست 7000 نفر را تغذیه کند و بخش عمده آنها نیز متعلق به چند مالک ثروتمند بود.
هرچند که گورنایی ها سارقینی زبردست و خبرگانی غیرقانونی برای شناسایی قبور شده بودند، اما نمی توانستند صنعت خود را با خردمندی اداره کنند. آنها به گونه ای غیرعقلایی حفاری می کردند و گنجینه های ارزشمندی را خیلی پیش از آنکه به قیمت بالایی رسیده باشد، بیرون می آوردند. حکیم ابو یوسف بازرس اشیای عتیقه، برایم نقل می کرد که در 1913 یک روستایی سبدی پر از جعل[1] را به 20 پیاستر[2] به او می داد که وی رد کرده بود. امروزه هر جعل 5 لیره ارزش دارد. به یقین تاراج، منحصر به جعل ها نمی شد و همه روستاییان نیز خیلی نادان نبودند. در زمان کشف گور آمنوفیس دوم – گوربکر سلسله هجدهم – یک کشتی مقدس به وسیله یکی از نگهبانان ربوده شد و سارق به یمن سود آن بر چهل آرپونت زمین دست یافت.
کردار این سارقان را نباید ناچیز شمرد زیرا، به رغم تمام مهارت، زبردستی و فقر حقیقی شان، خسارتهایی به بار می آورد که جبران ناپذیر است.
آنان حفاری می کنند، می فروشند و هیچکس از اصل کشف آنها آگاه نمی شود و این برای هر مصرشناس ضایعه بزرگی است. آنها حتی گناهانی بدتر از این هم مرتکب می شوند .
اگر یکی از این دزدان برحسب تصادف گنجینه ای پیدا کند، آن را ذوب می کند. جواهرات، لوحه ها، پیکره ها – شاهکارهای بی قیمت هنرمندان مستقیماً به کوره ها می رود و به شمشهای معمولی طلا که به قیمت جاری فروخته می شود، تبدیل می گردد. طبق آثار باقی مانده – گنجینه های قبر توتان خامون[1]، بشقابهای شگفت انگیز هنری که به تازگی در تانیس[2] پیدا شده می توانیم از یک تخریب وحشتناک که پیش از این به وقوع پیوسته تصویری به دست آوریم.خانم برویر همسریکی از باستانشناسان در یک خانه ساده روستایی، میله های ضخیم طلا را دیده است که می توانست بخشی از گنجینه هایی باشد که مایه مباهات هر موزه ای در جهان است.
به یقین، روستاییان طعمه طبیعی و واسطه های شهری شده بودند؛ واسطه حایی که به تنهایی می توانستند بدون دلسوزی با خریداران بیگانه ارتباط برقرار کنند و با خرید تولیدات گرانبهای گورنایی ها به زیر قیمت حقیقی شان، درصدد بهره کشی از وضعیت حساس آنها بودند. روستاییان با ارتقای مهارت خود و انجام کارهای بزرگ، تمام خطرها را می پذیرفتند؛ واسطه ها در امنیت کامل، تخریب آثار هنری را تشویق می کردند و با تاراج کاوشهای مشقت بار گورنایی ها ثروتمند می شدند. سرانجام، کاهش درآمدهای ناشی از تاراج قبور، ساکنان را ناگزیر ساخت تا بیش از پیش خطراتی را بپذیرند و (با مهارتی که فعالیتشان به طور غیرمستقیم در آنها به وجود آورده بود)به کاوشهای جسورانه تری بپردازند تا آنکه عاقبت یک رسوایی بی سابقه به بار آمد. تمامی یک تخته سنگ حجاری شده – اثری باستانی و بسیار مشهور – در خود کوهستان تکه تکه شد و به یغما رفت. انگار که فردی یک پنجره کلیسای شارتر با یکی دو ستون پانتئون را دزدیده باشد.
این دزدی چنان بازتابی داشت که بخش آثار باستانی درصدد برآمد برای گورنا تدابیر جدی به مور اجرا بگذارد. تا آن زمان یک فرمان سلطنتی وجود داشت که مالکیت گورنایی ها را بر عرصه خانه هایشان ملغی می کرد و تمام بخشهای گورستان قدیمی را جزو زمینهای ملی به آن ضمیمه می نمود. این فرمان به اهالی گورنا اجازه می داد تا به استفاده از خانه های موجود ادامه دهند اما ساخت هرگونه بنای اضافی را ممنوع می کرد. در شرایط کنونی صدور دومین فرمان وزارتی برای تملک خانه هایشان لازم می آمد تا تمام منطقه باستانی را از شر اشغالگران مزاحمش آزاد سازد.
صدور حکم یک چیز است و اجرای آن چیزی دیگر با 7000 نفر ساکنان آن چه باید کرد؟ اگر منازل آنها به قیمت جاری خریداری می شد، گورنایی ها پول کافی برای خرید زمینهای جدید و بنا کردن خانه های تازه نداشتند و حتی اگر پول کافی هم به آنها پرداخت می شد، آن پول را تنها صرف ازدواج با زنان بیشتری می کردند و به ولگردان آس و پاس مبدل می شدند. تنها راه حل، اسکان مجدد آنها بود اما اجرای تمامی پیشنهادها تا آن زمان هزینه های فراوان داشت و یک میلیون لیره، اعتباری بود که برای بنای دهکده ای شبیه به دهکده کارگران ایمبابا، دهکده ای که در خارج از قاهره در دست ساختمان بود، لازم می آمد. در آن هنگام بود که ساختمانهای من توجه بخش آثار باستانی را به خود جلب کرد.
به نظر می رسد که همان فکر همزمان به ذهن عثمان رستم، رئیس کاوش و آقای استوپلار رئیس بخش مرمت هم رسیده بود و هر کدام از جانب خود به ابی دریوتون مدیر کل بخش پیشنهاد کردند تا برای احداث روستای جدید گورنا با من تماس بگیرد.
آنها دو ساختمان گلی نمونه ام یکی خانه برای شرکت سلطنتی کشاورزی و دیگری خانه برای هلال احمر را دیده بودندو بواسطه کارآیی این ماده ساختمانی (گل) و هزینه ناچیزش تحت تاثیر آن قرار گرفتند. به همین خاطر، دریوتون به دیدن این ساختمانها آمد و پیشنهادها را تایید کرد؛ نتیجه آن شد که برای ساخت یک دهکده از طریق دانشکده هنرهای زیبا در مدت سه سال آماده همکاری شدم. به این سان با مبلغی کمتر از یک میلیون لیره داشتم به رویای دوران کودکی ام جامه عمل می پوشاندم و امیدوار بودم آن را به انجام برسانم.
تولد گورناالجدیده: مکان یابی
برای انتخاب مکان جدید روستا، کمیته ای مرکب از نمایندگان بخش آثار باستانی (عثمان رستم مدیر بخشن بازرسی و بازرس کل لوکسور) شهردار گورنا، شیوخ پنج منطقه مسکونی خارج از شهر و خود من تشکیل شد. کمیته ناگزیر بود مکانی را پیدا کند که از تمام آثار باستانی کاملاً جدا باشد، مفهومش این بود که نمی شد روستای جدید را همانگونه که منطقی به نظر می رسید در بالای حوزه رودخانه قرار داد زیرا این تپه ها پر از مقبره هایی بود که در طول شش کیلومتر و در حاشیه زمینهای کشاورزی متعلق به روستای دره ملکه ها پراکنده می شد و تا دره میمونها ادامه می یافت. سرانجام روی یک قطعه زمین قابل کشت در نزدیک جاده اصلی و راه آهن موافقت شد، زمینی که سطح آن به حد کافی پایین بود و در هوشا قرار داشت، این زمین به وسیله سیستمی از سدهای کوچک همواره خشک نگهداشته می شد و به طریق فروش اجباری از مالکش، بولوس حنا پاشا خریداری گردید؛ مساحت آن 50 آرپونت بود که هر آرپونت 300 لیره ارزش داشت.
همان اندازه که پروژه ساخت یک روستای کامل شورانگیز است، همانقدر هم داشتن 50 آرپونت زمین بکر با 7000 گورنایی که ناگزیر باشند زندگی تازه خود را در آنجا آغاز کنند، احساس برانگیز می باشد. تمامی این جمع که از طریق پیوندهای مشترک خونی و ازدواج فامیل شده اند و با عادات و پیش دارویهایشان، دوستیها و دشمنیهایشان – تعادل حساس یک سازمان اجتماعی مرتبط با نشیب و فرازها، خشتها و تیرهای چراغ برق روستای خود – از نزدیک به یکدیگر پیوند خورده اند می بایست متلاشی شود و دوباره در مکانی دیگر شکل گیرد.
در حقیقت از آغاز کار یک احساس ناباوری به خوشحالی من آمیخته بود. تا آنموقع به اندازه کافی شگفت آور می نمود که بدون مراجعه به وزارت مسکن بتوان پلانهای کل یک روستا را تهیه کرد، اما دشوارتر آن بود که به تنهایی مسئولیت ایجاد این روستا را بر عهده داشتم و آزاد بودم هر کاری می خواهم با زمینهای آن بکنم. در حقیقت یک معمار مطمئن به خود لازم بود تا در این محل زیر نگاه معبد دیرالابهاری و راماسوم[1] و در زیر چشمان منتقد پیکره های سترگ ممنون[2] که با بی اعتنایی محل ما را از ورای همه نظاره می کردند، ساختمانسازی را آغاز کند.
هم نوایی انسان، جامعه و تکنولوژی
ویژگی معماری
هر ملتی که معماری خاص خود را بنیان نهاده است، خطوط و فرمهای دلخواه خویش را که به سان زبان، عادات و رسوم محلی اش ویژگی خاص دارد، نمایان کرده است. تا پیش از فروپاشی مرزهای فرهنگی که در قرن نوزده اتفاق افتاد، فرمها و عناصر ویژه معماریهای بومی در تمام جهان دیده می شد و ساختمانهای هر ناحیه، میوه شگفت انگیز وصلت میمون تصور مردم با خواستهای محیط بود. میل ندارم در اینجا به شرح مبانی خصایص ملی بپردازم – این کار در صلاحیت من نیست. تنها گمان دارم که برخی فرمها، احساس یک ملت را به خود مشغول داشته و آن ملت این فرمها را با تنوع بسیاری که از قراین نمایان است مورد استفاده قرار داده است در حالی که بی تردید فرمهای کمتر موفق را کنار زده و یک زبان تصویری هیجان انگیز و پربار را که با خصایص خود و کشورش مناسبت کامل دارد، پرورانده است. هیچکس نمی تواند انحنای یک گنبد ایرانی را از انحنای یک گنبد سوری، موریتانیایی یا مصری تمیز ندهد. هیچکس نمی تواند انحنا و نشانه واحدی را در گنبد، کوزه یا مندیل یک منطقه نادیده بگیرد و هیچکس نمی تواند ساختمانهای منتقل شده به یک محیط بیگانه را با لذت نظاره کند.
و با این همه، سبک اصیل و بومی در معماری مصر امروز وجود ندارد، جای اصل و نسب در آن خالی است، خانه های اغنیا همتای منازل فقر افاقد خصوصیت و نشانه مصری است) سنت از دست رفته و از روزی که محمدعلی، آخرین مملوک را سر برید، از گذشته خودا بریده شدیم و این بریدگی در تداوم سنت مصری توسط بسیاری از افراد احساس شده و داروهای فراوانی برای درمان آن پیشنهاد گردیده است.
خصومتهایی بین آنان که مسیحیان مصری را همچون اسلاف بحق مصریان باستان می پنداشتند و آنهایی که گمان می کردند سبک عربی می بایست بنیانگذار یک معماری جدید مصری باشد، ادامه داشت. برای آشتی دادن این دو گرایش، اقدامی توسط یک دولتمرد صورت گرفت و آن هنگامی بود که عثمان محرم پاشا وزیر کار پیشنهاد کرد، مصر به دو بخش تقسیم شود، همانگونه که سلیمان دو نیم کردن طفل را مطرح نمود، مصر علیا به مسیحیان که توانسته بودند در آنجا یک سبک فرعونی سنتی به وجود آورند، اختصاص یابد و مصر سفلی نیز از آن مسلمانان باشد که یک معماری حقیقتاً عربی را در آنجا ایجاد کرده بودند.
این ماجرا دو چیز را ثابت می کند، نخست واقعیت دلگرم کننده ای که ملت از این پریشانی فرهنگی در معماری احساس می کند و در انتظار درمان آن است، سپس چیزی که کمتر تشویق آمیز است – اینکه چنین بی نظمی به سان یک مشکل سبکی تصور شده و سبک نقطه پایانی تلقی گردیده است که می تواند درهر ساختمانی پیاده شود و حتی درصورت لزوم از بین برود و سبکی دیگرجانشین آن گردد.
معمار معاصر مصری گمان دارد که معماری کهن با پیلونها[1] و قرنیزهایش تماماً در معبد نهفته است و معماری عربی در انبوهی از استالاکتیت ها[2] قرار دارد. حال آنکه معماری غیرمذهبی مصر باستان با معماری معابد و معماری غیرمذهبی عربی با معماری مساجد ناهمگونی فراوان داشت. بناهای غیرمذهبی مصر باستان از قبیل منازل مسکونی، همانند بهترین کارهای جدید، از ساختمانهای ساده، سبک با خطوطی بی پیرایه تشکیل می شد. در حال حاضر، شیوه ساختمانسازی مردمی در برنامه دانشکده های معماری گنجانده نشده است؛ دورانهای معماری طبق تغییرات سبکی و ویژگیهای آشکار بناها همانند استالاکتیت و پیلون بررسی می شود، در این شرایط معمار دیپلمه گمان می برد که تنها همین عناصر است که سبک معماری را مشخص می کند، او می پندارد همانگونه که انسان لباسش را عوض می کند، سبک ساختمان هم می تواند تغییر یابد.
این شیوه فکری است که برخی از معماران را بر آن داشت تا با تقلید از رواق معبد قدیمی، قوس اولیه ورودی کلاسهای مدرسه گورنا را تغییر دهند و آن را ضایع سازند. آنها هنوز درک نکرده اند که یک معماری جامع و صحیح تنها در یک سنت زنده جان می گیرد و سنت معماری در مصر امروز در شرف نابودی است.
عاقبت نبود سنت به آنجا می انجامد که شهرها و روستاهای ما بیش از پیش زشت می شود. هر ساختمان جدید به افزایش این زشتی کمک می کند و هر اقدامی برای درمان این وضع، نتیجه ای جز بدتر کردن آن ندارد.
زشتی پلانهای منازل بویژه در حاشیه شهرها که در برگیرنده جدیدترین ساختمانهاست ما را متاثر می سازد. زشتی از طریق ساختار نامناسب این قوطیهای نحیف با ابعاد مختلف و سبکی کپی شده از ساختمانهای فقیرنشینترین محله های پایتخت که به پایان نرسیده کهنه شده اند، افزایش می یابد؛ این بناها از هر سو در کنار شبکه ای بی سامان از جاده های نیمه تمام با سیمهای برق و طنابهای نیمه پوشیده از لباس که بر فراز حیاطهای مرغدانی در حال خشک شدن است، پراکنده می باشد. در این بی نظمی کابوس وار، یک عطش خودنمایی و یک گرایش لجام گسیخته به نوگرایی، مالک را به هدر دادن پولش برای تزیینات بی مورد و کارهای بیهوده وادار می سازد، مالکی که در تخصیص فضا خسیس است و مزایای یک صلاحیت شغلی را از خود دریغ می دارد. نتیجه این پندار و کردار وجود خانه هایی است که در کنار خیابان روی هم انباشته شده اند به گونه ای که خانواده ناگزیر است وسایل خواب خود را بالای معبر همگانی خشک کند و برای هواخوری در بالکن روباز، خود را در معرض دید همسایگان بگذارد.
در حالی که اگر مالکان خست کمتری به خرج می دادند، از خانه ای که زندگی را چنین نقاطی قابل تحمل می کند استفاده می کردند، خانه هایی با حیاط اندرونی، از فضا و خودمانی بودن آن شاد می شدند. متاسفانه شیوه معماری نقاط حاشیه ای شهرها، در نزد روستاییان به عنوان الگوی تجدد تلقی می شود و اراضی روستاهای ما را از آن خود می سازد؛ ما می توانیم در حومه قاهره یا بنها سرنوشتی که غرب اسوان را تهدید می کند مشاهده کنیم.
بنای روستایی برای فریفتن مشتریان و قانع کردن آنان به اینکه تغییر یافته اند و در ردیف شهریها قرار گرفته اند یک سبک معماری دست دوم یا سوم را تجربه می کند و با مصالحی که به خوبی نمی تواند به کار ببرد، ساختمان می سازد. برای کوشش در انجام «معماری معمار» او خود از راههای مطمئن سنت دور می کند بی آنکه دانش و تجربه آن را دارا باشد. به این ترتیب، معماری که برای نمونه طرحهای یک بنای استیجاری را در مرحله های فقیر نشین قاهره برای یک سوداگر طماع تهیه می کند، با سرهم کردن عناصر گوناگون جدید و تقلید شده ازکارهای عوام پسند اروپائی، طی چند سال، حومه های فقیرنشین شهر را وارد روستا می کند و سنت درست آنجا را به فساد می کشاند.
موقعیت چنان بحرانی است که اگر بخواهیم حالت نقص ،بدمنظری و عوام پسندی ساختمانهای بیهوده کنونی روستاهای خود را اصلاح کنیم، یک مطالعه علمی ژرف، اجتناب ناپذیر می شود.
گهگاه با ناامیدی در برابر گستردگی مشکل تلاش کرده ام ازاین اندیشه چشم پوشی کنم، آنرا غیر قابل حل بنگرم و دست زیانبار و غیر قابل بازگشت سرنوشت را در آن دخیل بدانم. من با یک احساس ناتوانی، غمزدگی و درد به تقدیر ملتم و کشورم تسلیم شدم اما هنگامی که مسئول پروژه گور ناگشتم، برخورد تسلط یافتم و به شیوه ای جدیتر به مشکل اندیشیدم.
فرآیند تصمیم
فرهنگ نشات گرفته از ریشه ها،
ساقه ها، جوانه ها، برگها و گلها را در می نوردد،
و همچون خون سبز از سلولی به سلول دیگر جریان می یابد
و در زیر باران این عطر بوستان سیراب شده، به فضا نیرو می بخشد.
اما یک فرهنگ بیگانه و وارونه بر انسانها، جان را از آنها می ستاند
و به صورت عروسکهایی در شکر در می آورد که بارانهای رحمت زندگی،
آنان را به خمیری به شکل و وزین مبدل می سازد.
به نظر می رسید که ما نمی توانیم بحران همگانی معماری مصر را به سادگی با بنا کردن یک دو خانه نمونه یا حتی ساختن یک دهکده کامل، از میان برداریم.
پیش از هر چیز می بایست به دنبال تعیین اشکال باشیم و ریشه های ژرف آن را پیدا کنیم. زوال فرهنگی در سطح فردی، به هنگام روبه رو شدن با گزینشهایی آغاز می شود که فرد برای مواجهه با آنها آمادگی ندارد، و در این دوره است که ناگزیر هستیم مداخله کنیم.
ساختمانسازی تلاشی آفریننده است که در آن، لحظه سرنوشت ساز فرآیند آفرینش، لحظه نوآوری فکری می باشد، لحظه ای که فکر شکل می گیرد و تمامی مناظر آفرینش تازه در عمل مشخص می شود. همانگونه که خصایص هر موجود زنده به طور قطع در لحظه باروری مشخص می شود، خصایص هر ساختمان نیز به وسیله مجموعه ای از تصمیمات افراد تعیین می گردد، افرادی که در هر دوره ای از این بناسازی، کلمات خود را برای گفتن دارند. به این سان، لحظه انعقاد نطفه که کل هر موجود زنده به آن وابسته است، برای ساختمان به صورت لحظاتی نامحدود افزایش می یابد که هر کسی نقشی اساسی برای کل فرآیند آفرینش در آن ایفا می کند.
اگر بتوانیم این لحظات را تمیز دهیم و به اختیار خود در آوریم، در آنصورت خواهیم توانست فرآیند آفرینش را کنترل کنیم.
این افکار به من اجازه داد تا اهمیت فرآیند تصمیم را در زندگی به طور عام و در معماری و شهرسازی به طور خاص دریابم.
کشش انتخاب آزاد تصمیم گیری به سان فعالیت اصلی هستی است. هر موجودی که فرصت بیشتری برای انتخاب داشته باشد، در سلسله مراتب زندگی ارتقای بیشتری می یابد. ازابتدایی ترین موجودات زنده یعنی کرمها که تمام زندگی شان صرف تمیز دادن خوراکیها می شود تا پیچیده ترین آفرینشها، یعنی انسان که هر لحظه زندگیش پر از تصمیمهای گرفته شده یا در حال گرفته شدن است، جنبنده چندانی یافت نمی شود که تمام وقت خود را به انتخاب کردن نگذراند. زنده بودن همین تصمیم گیریها است. تصمیمهایی که انسان باید بگیرد، بسیار حساستر از تصمیم گیریهای حیوانات است و ارزیابی آگاهانه عوامل بیشتری را می طلبد.
افزون بر آن، تصمیمات انسان به طور کیفی با تصمیمات دیگر حیوانات متفاوت است، زیرا انسان قدرت تاثیرگذاری بر دنیای پیرامون خود را دارد و از طریق اراده خویش به شکل ریشه ای ، چهره طبیعت آن را دگرگون می سازد. مسئولیت او در واقع فوق العاده است، زیرا تصمیماتش نیروی بالقوه عظیمی ازخوبیها و بدیها را در بردارد. در واقع این چهره ای اساسی از وضعیت بشر است که تصمیمات او دنیا را دگرگون می سازد، که نمی تواند از تصمیم گیریها بگریزد، که از خوبیها و بدیهایی که انجام می دهد یا از زشتی و زیبایی که می آفریند، آگاهی دارد.
می گویند که در گذشته های بسیار دور، خدا فرشتگان را فراخواند و مسئولیت تصمیم گیریهارا به آنها بخشید؛ فرشتگان خردمندانه این مهم را نپذیرفتند و ترجیح دادند در هماهنگی کامل با جهان باقی بمانند. در آن هنگام خدا از کوهها خواست تا این مسئولیت را بپذیرند که آنها نیز به نوبه خود آن را رد کردند و به این بسنده نمودند که به شکل غیرفعال تابع نیروهای طبیعت باشند. اما زمانی که خدا این مسئولیت را به انسان بخشید، مخلوق نادان آن را پذیرفت زیرا به تمام آنچه که این عطیه به دنبال می آورد، واقف نبود. و حال خواه ناخواه، انسان عهده دار مسئولیتی است که فرشتگان و کوهها را به وحشت انداخت و فرصت آن را یافت تا خود را برتر از آنها بنمایاند.
با وجود این، فراموش نکنیم که او خطر شکست را می پذیرد و هنگامی که مغلوب می شود به او همانند گستاخ ترین و بینواترین مخلوق آفرینش می نگرند. اینجاست حس مسئولیت، این عامل اساسی زندگی که الزام آور تصمیم گیریها و آفرینش زشتی یا زیبایی است. دنیا همواره به سان صفحه سفیدی است که در انتظار قلم ما می باشد؛ هر فضای بکر می تواند پذیرای یک کلیسای بزرگ یا توده ای از سنگها معدنی باشد.
و انسان در شرایط یکسان، تصمیمات مشابه نمی گیرند و می گوییم که این انسانها، خصایص گوناگون دارند. تصمیم گیریها، گزینشها، واژه های دیگری برای تعیین خواستهاست – به عبارت بهتر، مقدمه ای لازم برای نمایان کردن امیال درونی است.
هر تصمیم آگاهانه می تواند از طریق مراجعه به سنت یا به وسیله استدلالهای منطقی و تحلیل علمی گرفته شود. هر دو روش باید به یک نتیجه برسد، زیرا سنت نتیجه تجربه علمی چندین نسل در برابر مشکلی واحد است؛ حال آنکه تجزیه و تحلیل علمی، تنها مشاهده سیستماتیک صورتهای مساله می باشد.
اخذ حساسترین تصمیمها هنگامی لازم می شود که انسان به انجام کاری می پردازد. در زندگی روزمره، بسیاری از تصمیمات در ظاهر آگاهانه، درواقع بازدهی عادات است. با ساختن هر شیئی، میدان تصمیم گیری وسیعتری نسبت به انجام کارهای حاشیه ای زندگی به وجود می آید. به یقین برخی از کارها را می توان طبق عادت انجام داد، دراین صورت آنها زیباتر و زنده تر خواهد بود و این زیبایی به واسطه نیروی بازمانده از تصمیم گیریهایی است که این اشیا برای نخستین بار ساخته شده و نیز به خاطر تاثیر تصمیمات کوچکی است که در زمان انجام کارهای عادی ساخت، گرفته شده است.
با وجود این، بهترین شیوه آفریدن زیبایی، لزوماً انجام کاری شگرفت و اصیل نیست. این امر در کار خدا نیز مشهود است که برای آفرینش نشانه های بارز درانسان ناگزیر نبود اصل خمیر مایه را عوض کند، بلکه تمام درجه های زیبایی از کلئوپاتر تا کالیبال را تنها با تغییر موضع و اندازه عناصر چهره آفریده است. جالب توجه است که عادت می تواند انسان را از لزوم تصمیم گیریهای کوچک رها سازد و به او اجازه دهد تا هم خود را برمسایلی متمرکز سازد که حقیقتاً برای فعالیتش مهم است. هر مغز نمی تواند بیش از تعداد معینی تصمیم را در برهه ای از زمان بگیرد؛ از اینرو امکان فراوان دارد که برخی از تصمیمات را به فراموشی بسپارد. هر بافنده ای فراگرفته تا دستهایش را با چنان استادی و اطمینانی به کار وادارد که دیگر برای حرکت آنها، جداگانه نیاندیشد بلکه بتواند توان خود را بر نقشهایی متمرکز سازد که در زیر انگشتانش زاییده می شود؛ این درست وضعیت موسیقیدانی است که تمام توجه خود را به اجرای آهنگ معطوف می دارد و به زحمت انگشتانی را دنبال می کند که نتها را می نوازد.
نقش سنت
«آنچه را که امروزی می گویند شاید چیزی باشد که دوام نیابد» (دانته)
سنت در مفهوم اجتماعی آن، برابر با عادت شخصی استن و همان نقش را در قلمرو هنر دارد، یعنی رها کردن هنرمند از تصمیمات غیرمهم و حاشیه ای تا اجازه یابد توجه خویش را بر تصمیمات حیاتی متمرکز سازد. هنگامی که تصمیم هنری گرفته می شود، زمان و فاعل آن اهمیتی ندارد؛ حذف این تصمیم نمی تواند با منفعت توام باشد، بهتر است که در بخشی از عادات مشترکمان وارد شود و دیگر ما را نگران نسازد.
سنت لزوماً کهنه و مترادف با بی حرکتی نیست. افزون بر آن سنت به اجبار قدیمی نیست بلکه می تواند تازه تشکیل شده باشد. هر بار که کارگری بامشکل جدیدی روبرو می شود و ابزار چیره شدن بر آن را پیدا می کند، نخستین گام را در ایجاد یک سنت برمی دارد. هنگامی که کارگر دیگری تصمیم می گیرد همان راه حل را بپذیرد، سنت پیش می رود و زمانی که شخص سومی به همان کار مبادرت می ورزد و سهم خود را عرضه می دارد، سنت عملاً برقرار شده است. حل برخی از مشکلات آسان است؛ انسان می تواند تصمیمی را در چند دقیقه بگیرد، برخی تصمیمات دیگر، یکروز یک سال یا شاید یک عمر زمان ببرد؛ در هر مساله یافتن راه حل می تواند تنها کار یک نفر باشد.
با وجود این امکان دارد که راه حلهای دیگر پس از گذشت نسلها جا بیافتد و اینجاست که سنت باید نقشی آفریننده ایفا کند زیرا تنها در سنت و با احترام گذاشتن و استمرار بخشیدن به کارهای نسلهای پیشین است که نسل جدید خواهد توانست حقیقتاً پیشرفت کند و مشکلاتش را از پیش پا بردارد.
هنگامی که سنتی مشکلی را حل کرد و از توسعه خود باز ایستاد، می توانیم بگوییم که دوره آن به پایان رسیده است. با وجود این در معماری همانند دیگر فعالیتهای انسانی و فرآیندهای طبیعی، دوره هایی وجود دارد که شروع می شود، دوره هایی که پایان می یابد و دوره هایی که در تمام اعصار توسعه هست و با همان جامعه به بقای خود ادامه می دهد. هم چنین سنتهایی وجود دارد که از آغاز خلقت بشر پا به عرصه زندگی گذاشته و همیشه زنده است؛ سنتهایی که بی تردید تا هنگامی که انسان هست، ادامه خواهد یافت: هنر پختن نان یا ساختن خشت از آنجمله است.
از سوی دیگر، سنتهایی وجود دارد که به رغم جدید بودنشان و قرار داشتن در آغاز دوره شان در واقع مرده متولد شده اند. نوگرایی لزوماً به معنی خوب زیستن نیست و کمال مطلوب همیشه از دگرگونی متولد نمی شود. از سوی دیگر، نوگرایی از موقعیتهایی ناشی می شود که نوآوری می طلبد. گمان می کنم که نوآوری باید پاسخ عمیقاً اندیشیده ای برای تغییر وضع باشد،
نه چیزی که به خاطر خودش تحمل می شود. هیچکس نمی خواهد که برج کنترل یک فرودگاه طبق فنون روستایی بنا شود، برخی از سازه های صنعتی همانند مراکز هسته ای می تواند یک سنت جدید را به معمار تحمیل کند. از آن هنگام که سنتی به وجود می آید و پذیرفته می شود، وظیفه هنرمند است که با نوآوری و ژرف بینی خود آن را از سکون نجات دهد و تغییراتی به سوی کمال در آن ایجاد کند تا دوره و توسعه کامل خود را به پایان برساند. هنرمند به وسیله سنت از تصمیم گیریهای بسیار نجات می یابد، اما برای دوری جستن از مرگ آن به دست خویش ناگزیر خواهد شد با استفاده از سنت، سنتهای دیگری را به همان اهمیت برقرار سازد. در واقع هر اندازه سنتی توسعه یافته تر باشد، پیش بردن آن برای هنرمند تلاش بیشتری می طلبد.
سنت تنها پاسدار فرهنگ روستاییان است. آنها نمی توانند سبکهایی را که برایشان آشنا نیست، ارزیابی کنند و اگر از مسیر سنت خارج شوند الزاماً به سوی فاجعه خواهند رفت. فروپاشیدن عمدی سنت در یک جامعه اساساً سنتی همانند جامعه روستایی، یک قتل فرهنگی است و معمار موظف است سنتی را که تصاحب کرده است، محترم بدارد. آنچه که معمار در شهرها انجام می دهد امر دیگری است: در آنجا مردم و محل می توانند از خود دفاع کنند.
نباید تصور کرد که سنت پابند است. در آن هنگام که تمام نیروی تصور انسانی با همه وزنه یک سنت زنده، پشتیبانی شود، اثر هنری که زاییده می شود، بسیار عظیمتر از کلیه آثاری خواهد بود که بدون وقوف بر سنت می تواند آفریده شود. اگر تنها یک فرد از طریق سنتی جا افتاده ساختمانسازی کند، تلاش او می تواند پیشرفت نامتناسبی را به همراه داشته باشد. این امر شباهت به یک بلور بسیار ریز دارد که به محلول فوق اشباع شده افزوده شود و تمامی آن به ناگهان و به شکلی چشمگیر تبلور یابد. با وجود این، کار ساختمانسازی با واکنش فیزیکی تفاوت دارد زیرا تبلور آن یک بار برای همیشه اتفاق نمی افتد، بلکه واکنشی است که پیوسته باید تجدید گردد.
در حال تکمیل کردن بدون تکمیل شدن مفید است.
در حال تمام کردن بدون تمام شدن دلخواه است. (لائوتسه)
این امر در معماری بیش از فعالیتهای دیگر احساس می شود، زیرا معماری یکی از سنتی ترین هنرهاست. هر ساختمانی برای مورد استفاده قرار گرفتن است، فرم آن از طریق آثار پیشین تعیین می شود و خود را در میان جمعی می یابد که ناگزیرند همه روزه آن را ببینند. معمار موظف است با احتراز به کارگیری «معماری خویش» به عنوان وسیله ای برای تبلیغات شخصی، به کار پیشینیان و احساس مردم خود احترام بگذارد. هیچ معماری نمی تواند از به کار بستن تجارب اسلاف خویش دوری جوید. پژوهش او هر اصالتی که داشته باشد، مهمترین بخش اثرش به این یا آن سنت ارتباط می یابد. بنابر این چرا معمار بایست سنت خاص کشور یا منطقه اش را ناچیز بشمارد، برخی از سنتهای بیگانه را در یک ترکیب مصنوعی و دست و پا شکسته وارد کند و با دگرگون کردن اندیشه های معماران پیشین در بزرگداشت آنها قصور ورزد. این امر شبیه به زمانی است که یک عنصر معماری پس از دوران تحول به حد کمال فرم و کارآیی خود برسد و تنها به خاطر ارضای میل تفاخر و شهرت طلبی معمار، این عنصر به گونه ای پشت و رویا بزرگ شود که دیگر غیرقابل شناخت گردد و به نقش خود عمل نکند.
انسان سالیان درازی را برای درک تناسبهای درست یک پنجره در سن گوناگون معماری تجربه کرده است؛ اگر معماری مرتکب خطای فاحش بزرگ کردن پنجره ای شود تا تمامی دیوار را اشغال کند بی درنگ به یک مشکل برخورد می کند: دیوار شیشه ای او اجازه می دهد تا عبور پرتوها از آن به ده برابر حالت معمول برسد. اگر او برای مبارزه با گرما، آفتابگیری به دیوار روشنش اضافه کند که چیزی جز گونه ای پرده کرکره بزرگ نخواهد بود، اتاق باز هم نسبت به حالت عادی 300 درصد پرتوی اضافی دریافت خواهد کرد. افزون بر آن، اگر معمار برای حفظ تناسبهای دیوار شیشه ای، عرض تیغه های کرکره را از 4 سانتی متر به 40 سانتی متر برساند، نتیجه آن چه خواهد شد؟ به جای داشتن یک روشنایی افشان به سان پرده حصیری پارسی یا پرده کرکره با تداخل نوارهای پهن سایه های سیاه و روشنایی تند همه چیز درون اتاق مواج خواهد شد.
اما کار به همین جا پایان نمی گیرد؛ میدان دید که هدف اصلی این دیوار شیشه ای است با این نوارهای پهنی که آن را قطع می کنند کاملاً ضایع می شود؛ آفتابگیر به سان یک حصیر پارسی یا کرکره مزیت لوله شدن هم ندارد. در آب و هوای معتدلی همانند آب و هوای پاریس نیز دیوار شیشه ای می تواند یک خطای غیرقابل تحمل به شمار آید: در تابستان 1959، دمای درونی کاخ یونسکو به سبب «اثر گلخانه ای» دیوارهای شیشه ای اش، به اندازه ای افزایش یافت که به رغم وجود دستگاههای تهویه، بسیاری از کارمندانش بیمار شدند. به عقیده من بحث بیشتر در زمینه نفوذ پذیری دیوارهای شیشه ای و آفتابگیرها، در کشورهای نیمه استوایی بیهوده است؛ با وجود این مشکل می توان نمونه ای از معماری نیمه استوایی امروز پیدا کرد که از این عناصر یاری نگرفته باشد!
اگر معماری با میانه روی در سنت فرهنگی خود به پیش می رود، نباید فکر کند که فعالیت هنری او خفه خواهد شد. درست برعکس، او خواهد توانست با کمک مفید به سنت و پیشرفت این فرهنگ نظرات درونی خویش را بیان کند.
وقتی معماری برای کار، سنتی روشن و آشکار، به سان روستایی که به وسیله روستاییان ساخته شده در اختیار دارد، در آنصورت حق ندارد سنت مزبور را با خیال پردازیهای شخصی تخریب کند؛ آنچه که برای شهری متاثر از فرهنگهای گوناگون همچون پاریس، لندن یا قاهره می تواند مناسب باشد، قادر است روستایی را به نابودی بکشاند.
روح هر انسان را چنان پیچیده است که تصمیماتش همواره واحد می باشد، واکنش او در برابر چیزهای پیرامونی اش جنبه کاملاً فردی دارد. چنانچه شما، انسانها را در رابطه با خود به سان یک توده متراکم، به نظر آورید، اگر عناصری راکه آنان به طور مشترک دارا هستند مورد استخراج و بهره برداری قرار دهید، عناصر انحصاری هر کدام را از بین می برید.
مفسری که به نارساییهای عادی انسانی توجه دارد، سازنده ای که امیال اشتراکی را راضی می کند، مدیر مدرسه ای که از اندیشه های عامیانه کمک می گیرد، هر کدام به گونه ای روح را می کشند و با بزرگ کردن عناصر مشترک، ویژگیهای فردی را نادیده می گیرند. در برخی شرایط، فرد باید قربانی توده شود وگرنه جامعه ای وجود نخواهد داشت و انسان از انزوا خواهد مرد. اما همه از خود می پرسند چگونه باید عوامل فردی و اشتراکی را در شخصیت انسان متعادل کرد. هواداران یکنواختی و یکسانی با حذف سنت فردگرایی از زندگی مدرن بدون برخورد با مخالفت مهمی افکار خود را توسعه داده اند.ارتباط جامعه، تولید جامعه، پرورش جامعه نمادهای جوامع کمونیستی یا سرمایه داری هستند، هر دو از این جهت همانند یکدیگرند.
کارگری که مراقب عملکرد صحیح ماشین در کارخانه ای است، از خود چیزی به آنچه که ماشین تولید می کند نمی افزاید. تولیدات ماشینی یکسان و غیرفردی است و جز برای انسان ماشینی هیچ رضایتی را برای استفاده کننده به همراه نمی آورد.
تولیدات دستی برای ما لذت بخش است چون آنها نشانگر خلق و خوی استادکارند، هر ناهماهنگی ، هر ویژگی، هر تفاوتی نتیجه یک تصمیم گیری در لحظه ساخت است؛ تغییر نقشها در زمانی که استادکار از تکرار خسته می شود یا یک تغییر رنگ در هنگامی که با کمبود آن روبرو می گردد، شواهدی از بده و بستان دایمی انسان با ابزار کار خویش است. شخصی که چنین شیئی ساخته شده ای را مورد استفاده قرار می دهد، شخصیت صنعتگر را از لابلای تردیدها و تغییرات روحی اش درک خواهد کرد، به همین دلیل است که این شیئی ارزش بیشتری نسبت به بقیه خواهد داشت.
پاسداری از هویت روستا
درگذشته هرگاه فردی می خواست خانه ای بسازد، در یکی از پیچیده ترین و طولانی ترین تصمیم گیریهای زندگی خود، درگیر می شد. از نخستین بحث در این باره در خانواده گرفته تا روزی که آخرین کارگر خانه را ترک می کرد، مالک با سازندگان همکاری داشت – نه الزاماً با دستهایش بلکه با پیشنهادها، پافشاریها و نپذیرفتهایش و از طریق تماس دایم با آنها، مسئولیت شکل نهایی خانه را به عهده می گرفت. این توجه مداوم مالک یا کارفرما به خانه اش تا بی نهایت ادامه می یافت زیرا طبق یک خرافه کهن، مالک هنگامی می میرد که خانه اش کاملاً به پایان رسیده باشد. به همین روی سرپرست محتاط خانواده همواره با افزودن چیزی به خانه خویش و تغییر شکل آن وقفه ای عمدی برای نهادن آخرین سنگ به وجودمی آورد و از این راه به زندگی خود ادامه می داد.
مردهایی که در این خانه کار می کردند، همه از هنرمندانی بودند که به کار خویش آشنایی داشتند و میدان عمل خود را می شناختند. به گمان آنها اهل همان منطقه مالک بودند و او را به خوبی می شناختند؛ مالک در بیان آنچه که می خواست، مشکلی نداشت؛ در همان حال پیمانکار به خوبی می دانست که مالک چه مقدار می تواند بپردازد و با این پول چه می تواند داشته باشد. به تدریج که کار پیش می رفت، مالک زینتهای گوناگون برمی گزید. او درباره مشارابیه های گوناگون، درها و کمدهای دیواری با نجار بحث می کرد. اگر ثروتی نداشت در مورد جاظرفیها تزیینات درگاهیها با سنگ تراش گفت و گو می کرد و اگر مکنت داشت، برای موزائیکها، آب نماها، روکار دیوارها و زمین با مرمر تراش تماس می گرفت و برای نصب شیشه پنجره ها به استاد کار مراجعه می کرد.
او در این موارد یک کارشناس حقیقی بود؛ فریفتن وی امکان نداشت، می دانست چه می خواهد و چگونه آن را به دست آورد. هر استادکار آنچه را که ممکن بود به او نشان می داد و مالک از میان مدلهای گوناگون قابل درک، مدلی سه بعدی برمی گزید؛ مدلهایی که هرگز نمی توان روی پلان معمار نشان داد زیرا فردی که در این ماجرا غیبت داشت، معمار بود.
مالک به طور مستقیم با افرادی که روی ساختمان کار می کردند، پیمان می بست و می توانست آنچه را که به وجود می آید ببیند. از سوی دیگر، استادکاران به شرط موافقت مالک، برای ایجاد گوناگونی و تنوع در مدلها در محدوده سنت آزاد بودند.
اگر معماری بین مالک و استادکاران قرار می گرفت، نقشه هایی تهیه می کرد که هیچکدام از آنها درک نمی کردند. برده میز طراحی هرگز نمی تواند بفهمد که ایجاد تنوع در جزئیات مدل است که موجب تمام تفاوت بین یک خانه مطلوب و یک خانه نامطلوب می شود.
روزی با محمداسماعیل، استادکاری که پنجره هایی با شیشه رنگی در گچ نشانده می ساخت گفت و گو می کردم. در گذشته این کار یک زینت مرسوم برای خانه های شهری بود، اما هنگامی که از اسماعیل پرسیدم به جز او چند استادکار دیگر هنوز به این حرفه اشتغال دارند، نتوانست بیش از یکنفر را به خاطر آورد و او «معلم»، لطفی بود. از اسماعیل پرسیدم آیا حرفه خود را به فرزندانش می آموزد. او گفت، «پسر بزرگم تعمیرکار است و کوچکترین فرزندم را به مدرسه فرستاده ام» «بنابراین بعد از نسل شما، هیچکس برای انتقال این سنت وجود نخواهد داشت؟». «می خواهید چه کنم؟» می دانید که بیشتر اوقات چیزی برای خوردن نداریم امروز هیچکس خواهان کار من نیست، در معماری مدرن شما جایی برای یک پنجره با شیشه های رنگی نیست.
فکر کنید، در گذشته آب فروش هم خانه اش را تزیین میکرد و مرا به کار وا می داشت، امروزه چند نفر معمار می دانند که ما هستیم، من و هنرم؟». «از او پرسیدم اگر ده پسر با خود بیاورم این حرفه را به آنها می آموزید؟ «اسماعیل سرش را تکان داد. «من این حرفه را در مدرسه نیاموخته ام. اگر می خواهید این حرفه را دوباره زنده کنید، خب به ما کار بدهید، در این صورت به جای ده شاگرد بیست شاگرد در اینجا خواهید دید».
(توانستم یک سفارش به او بدهم و کارش توجه معماران دیگر را جلب کرد، به گونه ای که پسر بزرگش یعنی همان تعمیر کار به این حرفه دعوت شد و در مهارت هم اکنون از پدر خویش پیشی گرفته است.)
پیشرفت تکنولوژی امروز، مصالح جدید و روشهای ساختمان سازی تازه برایمان ارمغان آورده است اما وجود معمار حرفه ای متخصص را که دانش به کار بردن این مصالح را فرا گرفته، برما تحمیل کرده است. این معمار، با صلاحیت خود و شگفت زده از شتاب پیشرفت فنی، تمام لذت خانه سازی رااز مشتری خویش گرفته است. هم اکنون، به جای بحثهای مفصل و انتقادی با استادکاران، مالک یا کارفرما دیگر نمی تواند در جریان ساختمانسازی ، به جز انتخاب خطوط نقشه ای که در دفتر کار معمار ترسیم می شود، گزینش دیگری داشته باشد. او نه نقشه معمار را می فهمد و نه زبان خاص او را درک می کند، تا آنجا که معمار او را تحقیر و سرزنش می کند و گاهی با افزودن چند درخت ساختگی و اتومبیلهای خیالی به روی نقشه او را می فریبد و آنچه را که خود می خواهد به وی می قبولاند.
معمار می پندارد که دانش فنی ویژه اش قدرت بیانش در مورد نیروی مقاومت مصالح او را به سطح رفیعی می رساند و مشتری منکوب شده اش، تفوق او را می پذیرد با وجود این بر اثر نبود عاقبت اندیشی شما بسیار اندکی از معماران می توانند فرمهای تازه را با هنر در هم آمیزند و برای زشت کردن تدریجی شهر و روستا، فن محض جایگزین هنر ساختمانسازی می شود.
به این سان فرد دارایی که می تواند معماری را اجیر کند، بخش عظیمی از قدرت تصمیم گیری گذشته اش را از دست می دهد. شاید تصور شود که فرد ندار خوشبختر باشد. پاره ای اوقات که او به حال خود گذاشته شود آری؛ اما زمانی که دولت تصمیم می گیرد برای او ساختمان بسازد، وضعش از ثروتمندی که به وسیله معمار به بیراهه کشیده می شود، بدتر است زیرا معماران دولتی اگر هم فرد ندار را برای مشورت خیلی نادان ندانند و رد نکنند، اظهار می دارند که برای بحث جداگانه با هر خانواده وقت ندارند. «ساختن یک میلیون خانه را در پیش داریم، پول کم و فرصت اندک، خواهش می کنم واقع بین باشید. چگونه می توانیم معماران را برای بحث کردن با یک میلیون خانواده بفرستیم؟ در حقیقت این خیالپردازی است. مسکن یک مشکل سیاسی است… کارها را خیلی خوب انجام داده ایم، خانواده ها را براساس تعدادشان، ترکیبشان، درآمدشان و آینده نگریها لایه بندی کرده ایم. بررسی آماری به ما آموخته است که پنج نوع خانواده وجود دارد و خانه های دلخواه رابرای هر کدام از آنها طراحی کرده ایم. حالا دویست هزار خانه برای هر کدام می سازیم، بیش ازاین چه می توانیم بکنیم؟» به این گونه است که معماران دولت ارزش دلایل خود را بالا می برند و یک میلیون خانه همشکل خود را می سازند. نتیجه این کار، وحشتناک و غیر انسانی است؛ یک میلیون خانواده در اتاقکهای یک شکل و ناتمام انباشته می شوند بدون آنکه بتوانند کلمه ای از پروژه به زبان آورند. برای سری کردن خانواده ها و انطباق خانه ها هر دانشی که به کار رفته باشد، اکثریتی به نارضایتی محکوم می شوند.
با به کارگیری امکانات آماری برای مسکن، این معماران هشداری اساسی را که به تمام آمارگران آماتور داده می شود، ندیده می گیرند. خود آمارگران به ما می آموزند که حتی اگر ویژگیهای مجموع جمعیت ثابت باشد، اعضای این جمعیت به گونه ای غیر قابل پیش بینی متغیر اند.
مطالعه آماری درباره زندگی براساس ارزیابی حد متوسط عمر مشتریها، می تواند برای هر شرکت بیمه بسیار مفید باشد، اما حتی یک شرکت بیمه هم بدون صحبت از آمارگران نمی تواند به ما بگوید، چه موقع چنین فردی خواهد مرد. اگر یک بخش دولتی به خاطر کمبود معمار و با تکیه بر آمار، طرحهایی را به طور مشترک برای خانواده های مختلف تهیه کند درست مثل این است که یک کمپانی بیمه به خاطر کمبود حسابدار تصمیم بگیرد طول عمر بیمه شده ای را تعیین کند و آنگاه ماموری را با یک اسلحه کمری برای «حذف» مشتری و نگهداری دفاتر روزانه اش روانه سازد. نفرت انگیز است از معماری که مبادرت به این قتل عام ویژگیهای خصوصی می کند خواسته شود ظرف یک ماه صدخانه مختلف را برای صد مشتری خصوصی طراحی کند؛ او پس از طراحی بیست خانه از پا در می آید. با وجود این هرگاه یک میلیون خانه را برای افراد ندار طراحی می کند چنان خستگی ناپذیر می شود که آمادگی دارد مسئولیت یک میلیون خانه دیگر را در ماه بعد بپذیرد: او یک خانه ترسیم می کند و شش صفر بر آن می افزاید. با انجام این کار، او چیزی را زیاد می کند که در حقیقت نمی تواند افزایش یابد.
کارهای گوناگونی در ساخت یک خانه دخالت دارند که می توان آنها را چنین طبقه بندی کرد:
1- کار خلاقه (ترسیم نقشه ها)؛
2- کار فنی (انجام محاسبات)؛
3- کار اداری و سازماندهی (امور حسابداری، استخدام و غیره …)؛
4- کار تخصصی (فعالیتهای بنایی، نجاری لوله کشی و غیره…)؛
5- کار نیمه تخصصی (بتن ریزی و غیره …)؛
6- کار غیرتخصصی
هر کدام از این طبقه بندیها، بخشی از کل کار را نشان می دهد و توزیع بین آنها باید کم و بیش ثابت باشد. چنانچه یکی از این طبقه بندیها موجود نباشد، کمبود آن به گونه ای احساس خواهد شد و نقش معماری در توسعه فرهنگی کشور کاهش خواهد یافت.
اگر کمبود در کار غیرتخصصی باشد؛ به یقین خانه ساخته نخواهد شد، به همین دلیل روی این کار نمی شود صرفه جویی کرد، اما در طبقه بندیهای دیگر این امکان وجود دارد. در کار کمتر تخصصی، کیفیت کار است که لطمه خواهد دید.
با کار اداری کمتر، هرج و مرج در سطح پروژه به وجود می آید و بنابراین چون مسئولان ساختمانسازی برای ندارها مصمم هستند در جاهایی صرف جویی کنند، معمولاً امور ابتکاری و فنی را برای این کار برمی گزیند. بی تردید حسابها می تواند یک بار انجام شود و افزایش یابد، اما کار خلاقه نمی تواند به حد چند طرح مختصر کاهش پیدا کند. به سختی می توان فهمید که چرا اداره در مورد کارهای حرفه ای مربوط به خانواده به صورت انفرادی این همه خسست به خرج می دهد و چرا معمارها خود را با چنین نظامی تطبیق می دهند. در حقیقت کوتاهی اداره و تکنیسنها در این امر به یک اندازه نیست؛ در پزشکی هیچکس از یک جراح نمی خواهد روی افراد فقیر دست به عملهای کلی بزند. پس چرا در حالی که نسبت به یک بیماری ساده همانند آپاندیس متورم، مراقبت دقیق فردی اعمال می شود، به یک سازه دایم همچون خانه توجه کمتری مبذول می گردد؟ اگر آپاندیس های متورم را هزار هزار با ماشین قطع کنید، بیمارانتان خواهند مرد و اگر خانواده ها را در چند ردیف از خانه های همسان قرار دهید، در آنصورت هم چیزهایی در این خانواده ها خواهد مرد، به ویژه که فقیر باشند. انسانها به سان خانه هایشان ناتوان و بی رنگ و رو می شوند و تصورات آنها خواهد مرد.
معمار دولت یا خود دولت می تواند به درستی از من بپرسد که آیا این یک میلیون خانواده را در تنگنای تکان دهنده شان رها می کنم انگار که جانشین دیگری برای روش خانه سازی انبوه او وجود ندارد؟
که بی تردید پرسشی کاملاً خوشایند است و آنگاه دولت با لبخند خواهد پرسید، چگونه می توان یک میلیون خانواده را با پول کمی که در اختیار دارد، اسکان داد؟ معماران هم حتی از روی علاقه کار نمی کنند و همه کارگران ساختمانی هم می خواهند هر هفته دستمزد خود را بگیرند. آنها می گویند، مصالح ساختمانی و ماشین آلات گران است، ما ناگزیر هستیم با عقلایی کردن برنامه های خود، با ساده کردن روند کارها و با صرفه جویی از طریق تولید انبوه، هزینه ها را کاهش دهیم. به جز استاندارد کردن خانه ها، چگونه می توانیم میلیونها انسان را اسکان دهیم؟
با وجود این به نظر نمی رسد که هیچکدام از این پیروان تولید انبوه و پیش ساخته نتوانند دریابند که روستایی مصری تا چه اندازه فقیر است. هیچ کارخانه ای در دنیا به دنبال تولید خانه هایی نیست که روستاییان بتوانند بخرند. درآمد متوسط روستایی مصری 4 لیره در سال است. یک بررسی انجام شده بر روی چهارده نوع روستا در مصر علیا وسفلی نشان می دهد که 27 درصد از مجموع اتاقها فاقد سقف است، در حالی که سقفها به طور معمول از ساقه های نی تشکیل می شود که روی یک یا دو تیر چوبی قرار می گیرد. روستاییان معمولاً بسیار فقیرتر از آن هستند که بتوانند از این ساقه ها تهیه کنند (10 پیاستر برای هر بار شتر) و تولیدکنندگان خانه های پیش ساخته می پندارند بتوانند آنان را به خرید بتن راضی کنند؟ صحبت کردن از خانه های پیش ساخته برای افرادی که در چنین فقری زندگی می کنند، بدتر از حماقت است و در حد به طنز کشیدن بی رحمانه شرایط زندگی آنهاست. به این سان ما نمی توانیم آنها را با هزینه کم و حتی با استاندارد کردن اسکان دهیم و قادر نیستیم بدون استاندارد کردن که می گویند- گران است آنها را با کوچکترین نشانی از منزلت انسانی، صاحب خانه کنیم.
تاسف انگیز است که صاحب اختیاران مردم، افراد را به صورت «میلیونی» و به سان بار قلوه سنگ برای چپاندن در صندوقهای گوناگون درنظر می گیرند؛ اگر آنها را همانند جمادات، بی اراده و یک شکل و همواره صبور منتظر بدانید که باید کارهایی برایشان انجام داد، بهترین فرصتی را که برای صرفه جویی پول به شما داده شده است از دست خواهید داد، زیرا هر انسانی یک مخلوق فعال است، یک منبع تلاش و ابتکار که دیگر نیازی نخواهید داشت خانه اش را به سان لانه پرندگان، برایش بسازید. یک نیمه شانس به او بدهید تا وی به سهم خویش، مشکل مسکن خود را – بدون کمک معمار، پیمانکار یا نقشه کش – خیلی بهتر از هر صاحب اختیار دولتی که متولی این کار است، حل کند. به جای یک معمار که شبانه به دفترش می رود تا بداند چه مقدار خانه از هر اندازه ای برای اسکان توده ها مناسبتر است، هر خانواده، خانه مخصوص خود را براساس نیازهای خویش خواهد ساخت و ناگزیر آن را به یک اثر هنری زنده تبدیل خواهد کرد. اینجاست، در تمایل شخصی هر فرد به داشتن یک خانه، در میل انسان به ساخت مامن به دست خویش که جانشین پروژه های فاجعه آمیز مسکن سازی انبوه بسیاری از دولتها وجود دارد و آن معمار، اگر فرصت انجام مشورتهای فردی را ندارد. اگر وقتش خیلی بیش از دستمزدی که به او می پردازند ارزش دارد، در این صورت چنین کاری برای او درست نشده است.
لازم است وی مهارت و تخصص خود را در اختیار افرادی بگذارد که قدرت پرداخت دارند و ندارها را رها کند تا خود خانه هایشان را بسازند. پذیرفتن راه حل دیگر، ساختن یک خانه و هزار برابر کردن آن است، به سان مهندس راه و پل که نقشه بخشی از جاده را می کشد و آن را برای هزاران کیلومتر تعمیم می دهد، اما این کار تقلب در حرفه محسوب می شود، قربانی کردن طبیعت هنری خانه برای کسب پول و چشم پوشی از تمامیت آن است.
در اینجا، دولت نقش بزرگی را در رنسانس ساختمانسازی خود به عهده دارد. او باید شرایط مناسبی را برای وقوع این رنسانس بیافریند؛ بدیهی است که این شرایط هم اکنون موجود نیست وگرنه مشکلی وجود نمی داشت. دولت ناگزیر است موانع را از سر راه ساختمان سازی خصوصی بردارد و افراد فاقد تجربه را به شکل وسیعی راهنمایی کند (برنامه ریزی کلی هر روستا یا شهر در قلمرو خاص نهادهای همگانی است، همانگونه که برخی ازکمکها و آموزشهای لازم برای افراد نیز در محدوده وظیفه آنها قرار دارد) و از نظر مادی به اجرای این پروژه ها کمک رساند. این آموزش ویژه که نهادهای همگانی باید آن را تامین کنند می بایست تا سطح معماران مصری و آشنا به مشکلات ساختمان سازی روستایی گسترش یابد.
این کار برای تمام دولتها میسر است. اگر دولت رفتارش را در برابر مشکل مسکن عوض می کرد و به یاد می آورد که خانه نماد آشکار هویت خانوادگی است، مهمترین دارایی مادی است که هر فرد می تواند داشته باشد و شاهد ماندنی وجود او محسوب می شود و نبود آن هم یکی از قوی ترین علل نارضایی همگانی است و به عکس می پذیرفت که آنچه هر انسانی می تواند با افکار، دلبستگیها، وقت و کار خویش برای ساخت خانه ای که در آن زندگی خواهد کرد هدیه کند و بزرگترین خدمتی که می تواند به مردمش بکند، دادن امکان به هر خانواده است تا خانه دلخواهش را بسازد و تصمیم بگیرد که خانه در هر مرحله ای از کار چگونه باشد، می فهمید که هر وقت خانه ای چنین به پایان برسد، نشانگر شخصیت خانواده خواهد شد. اگر کسی درا مکان آزاد گذاشتن مردم برای ساخت خانه هایشان تردید کند لازم است به دیدن نویی برود. او در آنجا نشانه عینی این کار را خواهد دید و مشاهده خواهد کرد که روستاییان آموزش ندیده ای که به آنها، مهارت لازم داده شده می توانند خیلی بهتر از تمامی سیاستهای مسکن همه دولتها به این کار بپردازند. همان شواهد خلاقیت ابتکار و شوق را در بسیاری از حلبی آبادها می توان دید که در آنها افراد بی خانمان، با صندوقهای کهنه، قوطیهای حلبی و اشیای دیگر، چیزهای دل انگیزی ساخته اند.
به یقین اینها ساختمانهای خوبی نیستند؛ کانال کشی نشده اند، خیابانهای آنها سنگفرش نیستند، خانه ها آبگیر، پرسروصدا و پرجمعیت اند و به آسانی آتش می گیرند اما فضای انسانی دارند، زیرا ساکنان آنها با حس هنری پویای خود، تمامی آنها را متفاوت از یکدیگر ساخته اند و از تنها امکانی که برای تزیین داشتند، استفاده کرده اند پرده هایی با رنگهای شاد و گل زیرا این مصالح انجام برخی هماهنگی های کلی را الزامی می سازد.
در اردن، برخی از پناهندگان فلسطینی شهری را با دست خود ساخته اند. در آتن پاره ای از پناهندگان محله های بسیاری را بنا کرده اند که امروزه در ردیف فرمهای جالب معماری به شمار می رود. در پرو یک درس به شهرسازان داده شده است. در سال 1959 در حدود صد هزار نفری که در محله های پست و فقیرنشین لیما زندگی می کردند، تصمیم گرفتند شهرک کاملی را در خارج از شهر و در یک قطعه زمین خالی، برای خود بسازند. با آگاهی به اینکه پروژه آنها با همدردی نهادهای دولتی روبرو نمی شود، کلیه عملیات رابه شکل مخفی و به سان یک مانور نظامی سازمان دادند؛ آنان خود را به چهار دسته تقسیم کردند و هر کدام سرپرست و محله خود را در حومه آینده برگزیدند و نقشه هایی را که شامل چندین خیابان، میدان، مدرسه و کلیسا بود برداشتند و در شبانگاه 25 دسامبر با مصالح لازم به سوی هدف روان شدند. در فاصله ساعت 22 و نیمه شب، آنان هزار خانه موقتی را طبق نقشه های خود سوار کردند، طوری که هر مرحله دارای یک کلیسا بود. در حدود نیمه شب ارگانهای دولتی برآنچه اتفاق افتاده بود آگاهی یافتند و برای پایان دادن به اشغال اراضی، پلیس را به محل اعزام داشتند. به رغم آن 5000 نفر (از 100000 نفر پیش بینی شده) باقی ماندند که هنوز هم در سیوداد دو دیوس در 17 کیلومتری لیما اقامت دارند. روحیه حاکم بر این ماجرا روشن است : اگر 5000 نفر می توانند خود را یک شبه در مکانی که پلانهایش را به رغم مخالفت رسمی ترسیم کرده اند، اسکان دهند، با تشویق علنی دولت،خواهند توانست به هرکاری مبادرت ورزند. این ماجرا تشنگی مسکن و تمایل برای کار کردن را به ما نشان می دهد و هم چنین میل به ساختمانسازی و کمک به یکدیگر را می نمایاند.
با این حال دادن هشداری در اینجا مناسب است نباید تصور کرد که همه روستاییان به محض اینکه مصالح ساختمانی در اختیارشان قرار گیرد و شیوه استفاده از آنها را فراگیرند، خود به خود چیزهای زیبائی خواهند ساخت. اکثر افراد ندار، حسرت داراها را دارند و تلاش می کنند از زندگی آنها تقلید کنند. به همین دلیل، روستانشینی که پول کافی برای ساختن یک خانه دارد، بیشتر اوقات به کپی کردن خانه های ارزانتر و زشتر افراد ثروتمند می پردازد که خود تقلیدی از ویلاهای اروپائی است. به این سان است که روستایی مایل به پیروی از ذوقهای خویش، با کپی کردن ناشیانه از یک کپی دیگر به کار خود پایان می دهد. حتی اصیل ترین آنها نیز خانه ای خواهد بود که به وسیله یکی از طرفداران اروپائی کودن و غیر متعادل لوکوربوزیه ساخته شده است و مصریها تنها افرادی نیستند که تجدد و تکامل را از یکدیگر تمیز نمی دهند. با این همه، در مصر یک استعداد ناشناخته در آفرینش مدلهای زیبا وجود دارد. چند سال پیش آقایان حبیب گورگی و رامس ویساواسف گروهی از اطفال یک روستا را برای یافتن پارچه قلمکار آموزش دادند، آنگاه آنان را آزاد گذاشتند تا نقوش دلخواه خویش را ترسیم کنند. آنان چنان کارهای زیبائی ارائه دادند که با زیباترین قلمکارهای کوت قابل مقایسه بود و هنگامی که نمایشگاهی از این کارها در اروپا تشکیل شد، ستایش تمام هنرمندان و نقدهایی تحسین انگیز را از سوی آنان برانگیخت.
فعال کردن مجدد استادکاران سنتی
از آنجا که در لوکسور و روستاهای نزدیک، چوب کمیاب و کیفیت آن نازل است نجاری که دری می ساخت، آن را باجفت کردن تکه های نازک و زیاد در نقشمایه ای اصیل به وجود می آورد. شماری از این درها هنوز هم در نقاط مختلف ، به ویژه در روستای نقده وجود دارد اما، صاحبانشان آنها را با پشتکار خاصی از بین می برند تا درهای چهار لنگه ای از نوع آمریکایی معمول را جانشینشان سازند، درهائی که با تحسین ملکان نامیده می شود و به معنی آمریکائی است.
هنگامی که خواستم چنین درهائی را در روستای گورنا نصب کنم، ابراهیم عقلان، نجار من با تحقیر، ساختن این درهای سنتی سبرا را رد کرد و چون اصرار کردم، اظهار داشت او نجاری است که باید باشد؛ او در شهر آموزش دیده و از آنچه که در روستا می شود سرهم کرد، چیزی نمی داند از نجاری که به آنجا آمده بود تا یک تیر چوبی برای آسیاب بسازد، و بیشتر با تیشه کار می کرد پرسیدم آیا می تواند درهای چوبی از نوع سبرا بسازد. او پاسخ داد البته در حالی که او را یک هنرمند واقعی صدا می زدم در آغوش گرفتم ، او مردی بود که درکش می کردم، یک مصری واقعی و با زدن دست بر شانه اش به او لبخند می زدم.در همان حال با چشمان غضب آلود به عقلان نگاه می کردم او را فردی بی عاطفه، بی هنر، مقلد، و فریبکار می نامیدم و می گفتم او یک مصری نیست بلکه یک ملکان است، یک مرد بیکاره، یک هیزم شکن چلمن، حیف از ابزاری که در دست دارد و هنگامی که در یک حالت خشم شدید قرار گرفت به او گفتم : «بیار خوب، اگر می خواهی نشان بدهی که در حقیقت بهتر از این نجار روستا هستی به نه عدد در دکان نیاز داریم، برو و آنها را بساز به شرطی که شکلهای مختلفی داشته باشند.
برو پیش از آنکه به من نشان نداده ای که می توانی درهای سبرا را بهتر از این مرد بسازی بازنگرد» و این کاری بود که کرد. پس ازاینکه به بازگشت به سنتهای اصیل ناگزیر شد، اونیز شیفته این درگردید و به سرعت شروع به آفرینش زیباترین و ماهرانه ترین نقشهایی کرد، که تحسین آمیزترین آنها در بزرگ مسجد بود.
با بناها نیز به همین شیوه رفتار می کردم و از انها می خواستم تا نقشهای گوناگونی را برای تارم پنجره های بازار بسازند؛ نتیجه آن نمایی شد بسیار جالبتر از آنچه که همواره با همان نقشهای تکراری به دست می آمد.
به این سان می بینیم که استادکاران محلی را می توان در اندک زمانی دوباره به کار گرفت منظور بیشتر دادن شان و مقام دوباره به آن است تا دادن آموزش جدید هنرمند در بحث ما معمار باید با موج ملکان به ستیز برخیزد؛ او ناگزیر است استادکاران منزوی و در شرف نابودی را کشف کند و آنان را به زندگی و روشنائی بازگرداند، به استادکاران اعتماد کند و بادادن سفارشهای جدید آنان را در کوششهایشان دلگرم سازد.
متاسفانه در این مورد تقریبا هیچ کاری انجام نمی شود. اکثر معمارها، حتی آنهایی که به طور شفاهی از شکوه سنت دفاع می کنند، اظهار می دارند که این استادکاران از مد افتاده و در شرایط کنونی نمی توانند باقی بمانند، در حالی که چنین استادکارانی را در پیرامون خود می بینند که به بقای خود ادامه می دهند. این امر آنها را وا می دارد تا ازاستادکاران به گونه ای سخن بگویند که انگار این یک سرنوشت طبیعی و غیر قابل تغییر است : «آه بله، البته اما نمی توانیم به آن مرحله بازگردیم» یا از شیوه های تولید بی فرجام در یک اقتصاد تماما برنامه ریزی شده حرف می زنند و غیره… چرب زبانی برای فرار از پرسشهای ناراحت کننده و پنهان داشتن این واقعیت که اکثر معماران تنها با مصالح صنعتی آشنایی دارند و نمی دانند چگونه همانند استادکاران محلی بامصالح دست ساز کار کنند.
این حالت تسلیم پذیری در رفتار کارمندان و کارشناسان نیز دیده می شود که اطمینان می دهند، روستاییان استادکاران محلی خود را دوست ندارند و خواهان خانه های بتنی هستند. چنین کرداری، پیش ازهمه، نوعی شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت است؛ زیرا در روستاهای مصر برای داشتن بتن می بایست به هر حال پانصد سال صبر کرد و کارشناسان جانشین هایی را برای مصالح ساختمانی بر می گزینند که می دانند وجود ندارند. در نیجریه به یک تور تبلیغاتی نگاه می کردم : دو آفیش، یکی نشان دهنده بدترین بیغوله های آفریقائی که از زاویه بدی عکسبرداری شده بود و دیگری نمایانگر خانه های زیبا ازنوع اروپائی با بتن و آلومنیوم که هر دو این سئوال را به همراه داشتند : «این یا آن؟» کارمندان اداری تایید می کنند که در حقیقت جایگزینی برای مصالح سنتی وجود ندارد؛ کشور نمی تواند چیزی جز گل و کاه به کار گیرد. اما، سوای نبود صداقت در القای این نکته که راه حلهای پرخرج قابل اجرااست، برای روستایی افتر آمیز خواهد بود که میل انحرافی آن کارمند اداری بر دوشش باشد. روستاییان نیز مثل همه بازور و قدرت بیان تسلیم می شوند و هر زمان آنچه را که باید بخواهند به آنها گفته می شود، آنها هم تمام سعی خود را برای تطبیق خویش با شرایط به عمل می آورند. اگر روستاییان حقیقتا خواهان خانه های زشت باشند وظیفه معماری ما حکم می کند که آنانرا به سوی شناخت زیبائی هدایت کنیم، نه اینکه این قریحه را با قدرت کلام و تایید خودمان تشویق کنیم.
حقیقت این است که هرگاه روستاییان معماری خوبی می بینند، آن را دوست دارند و با اندک تشویقی می توانند دقیقترین نقدها را از معماری نامطلوب به عمل آورند.
زمانیکه ساختمان مدرسه فارس را شروع کردم، روستاییان با کاربرد خشت خام مخالفت کردند و گفتند که مدرسه بتنی می خواهند، در حالی که در محل هیچ خانه بتنی وجود نداشت و اکثریت مردم هرگز ساختمان بتنی ندیده بودند. اما وقتی مدرسه به پایان رسید، روزی شهردار به دیدن من آمد تا با افتخار بگوید که زائرانی که همه ساله برای مراسم سالگرد فوت یک مرد روحانی می آمدند، امسال به جای رفتن بر مزار وی، به دیدن مدرسه آمدند و تمامی روستاییان از این امر به خود می بالند.
روزی دو نفر از بناهای خود (بغدادی احمد علی و عرابی) را در قاهره برای صرف نهار می بردم و در جستجوی یافتن جایی که بتوانند احساس آرامش کنند، آنانرا به رستورانی در هاتی بردم که به شکل دیدنی با آئینه های طلایی لوستر و غیره تزیین شده بود. در آغاز آنان ازاین مکان معمولی وحشت داشتند و کوشیدند از آن بگریزند اما آنها را نگه داشتم و گفتم که حرکات بچه گانه نکنند، زیرا به اندازه همه افراد حاضر در آنجا ارزش دارند. آنها اظهار داشتند که این محل برایشان خیلی باشکوه است و آنجا بود که طاقت من طاق شد باشکوه! جرات می کنید این تقلید عامیانه را با شکوه بنامید، آن هم شماهایی که می توانید با چشمان بسته ساختمانهائی بهتر از این بسازید» سپس با تسلط بر خود وارد رستوران شدند و شروع به دیدن جزئیات آن کردند و به شکلی شایان توجه به ارزیابی دقیقی پرداختند که به فکر بسیاری از معماران هم نرسیده بود.
کاربرد خشت خام، یک لزوم اقتصادی
ما توفیق اجباری استفاده از خشت خام را داریم تا از آن برای ساخت مسکن روستایی در مقیاس وسیع استفاده کنیم؛ نداری، ما را ناگزیر می سازد که خشت خام را برای ساخت گنبد هم به کار ببریم و این در حالی است که می دانیم شکنندگی طبیعی خشت ، ابعاد قوس و گنبد را محدود می سازد. تمامی ساختمانهای ما باید همه آن عناصر را در برگیرد، در حالی که شکل و اندازه آنها کمی تغییر می کند و به طور متفاوت تزیین می شود، اما همه باید در مقیاس انسانی، از یک گونه و با هم هماهنگ باشد. موقعیت کنونی ، استفاده از این شیوه را که خوشبختانه یا اجبار آفرینش زیبائی است فراهم می آورد.
جاه طلبی اولیه روستایی هرچه که باشد و ویلاهای ثروتمندانی که می خواهد از آنها تقلید کند هرگونه که باشد، روستایی نمی تواند از محدوده های جدی و تحمیل شده مصالح ساختمانی اش بگریزد. باید صبر کنیم تا بدانیم که روستایی پس از زندگی کردن در یک روستای حقیقتا زیبا و در شان خویش باز هم به تجدد وارداتی دلبستگی خواهد داشت. شاید زمانی که دیگر هیچ حسرتی از ثروت، فرهنگ و اهمیت دار به دل نداشت، حسرت داشتن خانه اش هم از بین برود.
به طور معمول، هر روستایی در تمام طول زندگی خود تنها یک بار فرصت دارد تا نوع خانه و اثاثه ای را که می خواهد برگزیند. تنها به هنگام ازدواج است که می تواند تغییرات بزرگی را در محل اقامت خویش به وجود آورد؛ زیرا این تنها موردی است که به حد کافی پول گرد می آورد تا تصمیم عمده ای بگیرد. طبق معمول خانواده داماد مبلغی پول به خانواده عروس به خانواده عروس به عنوان شیربها می دهد که نوعی جهیزیه است و در عین حال فرض بر این است که دختر مبلمان، وسایل آشپزخانه و رختخواب با خود بیاورد.
تمام این اثاثه نزد اولیای دختر نگهداری می شود و آنگاه با تشریفات زیاد به خانه جدید برده می شود قافله با تشریفات به دور روستا می چرخد و تمام اموال را به نمایش می گذارد تا به همه نشان دهد که زوج جدید کاملا داراست و می تواند جای خویش را در میان همسایگان باز کند.
این کالاهای خانگی باید در طول زندگی آنان دوام بیاورند و خرید آنها تصمیم گیری برای زیشتی یا زیبائی است که مبانی انتخاب آنها زوج و فرزندانش را طی سالهای طولانی در بر می گیرد.
مرحله مهم دیگر، هنگامی است که خانواده برای خود خانه می سازد. در حقیقت این امر می تواند نه تنها چهارچوب یک زندگی بلکه محدوده زیست نسلهای آینده را نیز معلوم بدارد. با توجه به اینکه این امر تنها یک بار در زندگی یا یک بار در طول زندگی چند نسل اتفاق می افتد که شخص بتواند تغییری عمده را در محیط پیرامون خود به وجود آورد، چند بار این فرصت در کل یک روستا، دست می دهد؟
در گورنا این امکان را در یک مقیاس وسیع دارا بودیم، به راستی همین آزادی انتخاب بین زشتی و زیبایی ، سیمای محیط هزاران نفر را برای یک قرن یا بیشتر تعیین می کرد. اهمیت تصمیم گیریها در این لحظه روشن است. هیچ استعدادی، هیچ مراقبتی، هیچ نمود حساسیتی نمی توانست بیهوده باشد.
در گورنا یک هزار خانواده در شرف گذر از این مرحله بودند و خانه های جدید به دست می آورند. هر خانواده سزاوار داشتن زیباترین و راحتترین خانه ممکن بود و هر خانواده شایستگی آن داشت که حرفهای خود را در مورد طرحهای خانه اش بیان دارد. برای این منظور و از آنجا که هر خانواده با خانواده های دیگر متفاوت است، لازم بود هر خانه را به شکل جداگانه ای طراحی کرد.
اگر هر خانواده می بایست خانه شخصی خود را داشته باشد که دقیقا با شیوه زندگی روستایی و نیازهایش مطابقت کند، طراحی همه آنها وقت زیادی می برد، اما این کار با افکار من مناسبت کامل داشت. من روشی را که شامل طراحی خود سرانه یک روستا به عنوان یک مجموعه در آغاز پروژه است و سه سال بعد صرف نظارت بر ساخت آن می شود چندان دوست ندارم. سوای روش خیلی خشک و غیر انسانی آن، این روش بسیار ملال آور است.
گورنا می بایست 900 خانوار را در خود جای دهد، مفهومش این بود که ماهانه باید 30 خانه ساخته می شد. 30 خانه حداکثر شامل سه گروه خانواده می گردید و پلانهای خانه این سه گروه به آسانی می توانست در یک ماه به پایان برسد. . با وجود این هنگامی که به اصل کار ساختمانسازی رسیدیم، برای من مسلم شد که این طرحها بسیاری از اهمیت معمول خود را از دست می دادند. بناها در کار خود استاد بودند و با تمام جزئیات آن از سالها پیش آشنائی داشتند زیرا این کار در تخصص آنها بود. آنان تناسب بخشهای مختلف را از بر بودند و هنگامی که ارتفاع یک گنبد یا یک قوس را به آنان می دادند، بی درنگ می فهمیدند آن را از کجا شروع کنند. آنها حتی به طراحی من نگاه می کردند و می گفتند که خودم را نگران این اندازه ها نکنم. من و بناها بین خودمان، روابط خلاق بین طراح و استادکار را برقرار کرده بودیم و چون دو عضو پراکنده یک مثلث فعالیت می کردیم حال اگر عضو سوم یعنی مشتری نقش خود را کاملا ایفا نمی کرد، این گناه ما نبود و مطمئن هستیم که در تمام پروژه های آینده سه عضو مذکور به گونه ای هماهنگ و مفید همکاری خواهند داشت.
برقراری مثلث مالک، معمار و استادکار
در برنامه های ساختمانسازی رسمی، بخش مخصوصی کلیه طرحها پلانها و مقطعها را فراهم می آورد و آنها را با نامه برای پیمانکار می فرستد تا او تحت نظارت معماران خویش، آنها را در کارگاه به اجرا درآورد. اما ما در گورنا، طراح، ناظر و پیمانکار خود بودیم و بناها نیز در تمام مراحل گوناگون ساختمان سازی به اندازه خود معمار تجربه داشتند. به این سان همه کار من این بودکه پلان افقی خانه ها را به طراحی کنم و ارتفاع و مقطع هر بلوک را به آنان بدهم.
یکی از مزایای بزرگ یاری گرفتن از روشهای سنتی و وارد کردن دوباره استادکار به کارهای جمعی آن است که معمار از تلاشی که بیهوده از استادکار ربوده شده، رهایی می یابد. در این روش ساختمانسازی، واحد پلان، اتاق است؛ به بناها می توان اعتماد کرد: همه آنها دارای کیفیت کار یکسان اما با بعدهای مختلف هستند، انگار که همه آنها به طور پیش ساخته از کارخانه خارج می شدند. هرگز نمی توان با بتن، فنون غیر متداول یا مصالح ساختمانی دیگر صرفه جویی کرد.
ساختن روستا در سه سال و مدت اجرای پلانهای در دو سال و یازده ماه کمال مطلوب بود؛ برای تطبیق هر چه کاملتر طرح خانه ها با خانواده هایی که می خواستند در آنها زندگی کنند می بایست تا آخرین لحظه کسب اطلاع کنم، طرحهایم را تغییر دهم و آنها را بهبود بخشم. به رغم همه این خیراندیشها بر من مسلم شد که بسیار مشکل می شود در گورنا، روستاییان را به خانه های جدیدشان علاقه مند کرد.
بخش مهمی از این بی تفاوتی به سبب سرپیچی آنها از انجام هر کاری بود که بتواند به عنوان موافقتی با پروژه تغییر مکان روستای آنها تعبیر گردد و بخش دیگر ناشی از عدم توان آنها در بکارگیری کلمات برای بیان نیازها و عقایدشان می شد. شیخی به من گفت تا هنگامی که حیوانش جای خوبی داشته باشد هیچ تقاضای دیگری ندارد و این احساس به قدر کافی متداول بود.
اما در واقع، عقیده آنها را تنها با یادآوری این نکته عوض کردم که اگر آنان فقط به فکر حیوان باشند و خانه خود را بخشی از طویله بدانند، پسرانشان که در شهر تحصیل کرده اند، ننگ خواهند داشت به دیدن آنها بروند. آنها متقاعد شدند که این امر به زحمتش می ارزد که توجهی به خانه داشته باشند، اما اظهار داشتند مرا آزاد می گذارند تا آنچه را که می خواهم طراحی کنم. این اعتماد کامل باز هم مرا در برابر مشکلم سرگردانتر می کرد: چگونه می توانستم جزئیات زندگی خانواده گورنایی را بدانم و آنچه را که می خواهد در خانه داشته باشد بشناسم؟ این بی تفاوتی مردها نسبت به خانه می توانست از این هم ناشی شود که خانه قلمرو زن است. اگر می توانستم نظر زنان را بدانم کمک بزرگی به من می شد، اما متاسفانه این کار غیرممکن بود زیرا مردان نسبت به زنان خود حسود بودند. بعدها، چند نفر از خانمهای آشنا به گورنا آمدند و موفق شدیم عقاید چند زن روستا را گردآوری کنیم.
با پیش بینی مشکلی که در مورد نظر خواهی از اهالی گورنا داشتم و برای اینکه آنها بتوانند سهمی فعال در پروژه خانه هایشان داشته باشند، با شتاب بیست تایی خانه ساختم تا نوع معماری پیشنهادی خود را به آنها نشان دهم، زیرا آنان نمی توانستند از نقشه ها سردرآورند. هم چنین امیدوار بودم بتوانم خانواده هایی را که واقعاً قرار بود در آنجا زندگی کنند، ملاقات کنم و به این سان خواسته های تازه شان را دریابم.
تمام اینها می تواند محظوری جلوه کند و خواننده از خود بپرسد آیا گورنایی ها هرگز سهم خود را به عنوان مشتری ادا کرده اند. با اینهمه تصور می کنم که کمک چنین مشتری نادان و بدگمانی را هم نمی توانیم ندیده بگیریم. در برابر این روستاییان، وظیفه ماست که نه تنها آنها را در مقام کارفرما وارد عمل کنیم – چه آنها خود از این حقوق چشم پوشی کنند یا نکنند و چه با این طرح موافق باشن یا نباشند بلکه خود را ناگزیر سازیم که به عنوان معمار سعی نکنیم کارها را بدون کمک اجتناب ناپذیر مشتری، انجام دهیم. رفتار نه چندان دلگرم کننده اهالی گورنا تنها ناشی از این واقعیت بود که ما را به چشم افراد دولتی می نگریستند که برخلاف میل آنها در زندگیشان دخالت می کنیم. یک گورنایی که با پول خود برای خود خانه می سازد، رفتاری کاملاً متفاوت دارد و در این حالت نقشی بسیار مثبت تر از نقشی که با ما داشت ایفا می کند. این رفتار دیگر است، مداخله و منفعت داشتن دایمی در همه مراحل ساختمانسازی که می خواستم در مشتریهایمان، گورنایی ها، تشویق کنم.
شرکت هوشیارانه مشتری در توسعه هماهنگ ساختمانسازی امری اساسی است. مشتری، معمار و استاد کار مثلثی را در پروژه ساخت خانه شکل می دهند و هر کدام در آن نقشی حیاتی را به عهده دارند. هر کدام باید تصمیماتی را در قلمرو خود بگیرند و اگر یکی از آنها مسئولیت خود را ندیده بگیرد، تمام طرح از آن صدمه خواهد دید و نقش معمار در پیشرفت فرهنگی و توسعه جامعه کاهش خواهد یافت.
اهالی گورنا به سختی می توانستند در مورد ساختمانها با ما به بحث بپردازند. آنان نمی توانستند به ما بگویند که چه نیازهایی دارند و به طور طبیعی یارای آن را نداشتند که از سبک یا زیبایی خانه ها صحبت کنند. روستایی هرگز از هنر سخن نمی گوید، او هنر را می آفریند. هنر روستایی گورنا استثناً شایان توجه نیست. در اینجا می توان انتظار داشت که این هنر خود را بین سبک عالی ساختمانهای روستایی نوبی و سیک تغییر ماهیت یافته دلتای نیل جای دهد. اگر شما قطار اسوان به سوی دریا را سوار شوید، در خواهید یافت که سطح هنر عامه پیوسته کاهش می یابد؛ نمودار آن با گرافیک یک منحنی موازی با نیمرخ رودخانه همسویی دارد و گورنا تقریباً در حد واسط رود نیل تا نوبی و رود نیل تا مصر سفلی واقع شده و معیارهای هنر روستایی بازتاب این موقعیت است.
معماری بومی گورنای کهنه
به این سان هر چند که گورنا از معماری پرابهت و شکوهمند نوبی بی بهره است و شاید از غرور استادکاران استثنایی محروم، اما چند ساختمان آن اصالت فرمهایی را نشان می دهد که از فساد هنری آسیبی ندیده اند، فسادی که با رفتن به سوی شمال، زندگی تمام روستاها را می آلاید. در واقع هیچ ملتی به طور کامل عاری از خلاقیت هنری نیست و هر قدر این خلاقیت به وسیله شرایط مختلف پس زده شده باشد، باز هم به گونه ای نمایان خواهد شد. در گورنا، سوای خانه ها که تحت انقیاد و تاثیرات زیانبار قرار دارند، روستاییان می توانند در ساخته های کوچک و مختلف داخلی، زیباترین و اصیل ترین فرمهای تجسمی را به وجود آورند. در روستای کهنه، تختهایی به شکل قارچ بزرگ مورد استفاده کودکان قرار می گیرد تا به هنگام خواب از گزند کژدم محفوظ باشند (بیت العقرب هم از همین جا آمده است)؛ کبوتر خانه های با شکوهی نیز در شان خود دارا هستند. هم چنین یک تخت بزرگ بسیار ساده و زیبا به خانه روستایی ابهت می بخشد و همچون تخت «اولیسه» در وسط اتاق قرار می گیرد و اهمیت می یابد. یکی دو خانه نیز وجود دارد که جریان شکل پذیری اهدافی را به نمایش می گذارد که بیت العقرب نمایانگر آن است. حال آنکه اینها از ساده ترین خانه های روستایی می باشد و فقر، مالکان آنها را به استفاده از الگوهای صحیح ناگزیر ساخته است. از آنجا که آنان نمی توانستند از قریحه نامطلوبی که همسایگاه مرفه شان نمایان می کردند پیروی کنند و از کمک سازندگان حقوق بگیر بهره مند شوند، تمامی بخشهای اقامتگاهشان را خود ابداع کردند. به این سان پلان اتاق یا خط دیوار صاف و چهار گوش ملال آور نیست، بلکه همچون ظروف سفالی است که در قالب احساس فرم یافته باشد. اگر در بسیاری از این خانه های خیلی فقیرانه بتوانیم از فراسوی هرج و مرج و آلودگی که بر آنها حاکم است نگاه کنیم، اهداف ساختمان درسی آموزنده از معماری به ما می دهد.
به تصویر خانه کوچک گورنه مورایی نگاه کنید؛ کوچکترین اثری از روشنفکر مآبی معماری در آن وجود ندارد، هیچ تلاشی برای رسیدن به یک مقام اجتماعی بالاتر در آن به چشم نمی خورد، هیچ تلاشی برای رسیدن به یک مقام اجتماعی بالاتر در آن به چشم نمی خورد، بلکه تطبیقی است آگاهانه از مصالح با نیازهای زندگی روستایی؛ هر جزئیاتی در آن دیده می شود به آن سبب است که خواسته شده، مفیدترین فرم و اندازه به وجود آمده، بدون اینکه کوچکترین قصدی برای تحت تاثیر قرار دادن کسی باشد؛ نتیجه آن بسیار احساس برانگیز است. خانه دارای آرامش اطمینان بخش هر اثر هنری مورد قبول است این کیفیت ویژه شکل پذیری و عدم همرنگی با جماعت نمی تواند روی میز طراحی پدیدار شود، بلکه همچون شکل دادن گل رس به تدریج و برحسب پیشرفت کار به وجود می آید و نقشه صاف، هیچ سهمی در این فرآیند ندارد. چنین خانه ای باید به وسیله ممالک ساخته شود، زیرا هر ناهماهنگی و هر انحنایی، گویای شخصیت اوست. به سبب همین نشانه فردی است که در حقیقت چنین خانه ای نمی تواند جز در روستا، جایی که ساختمان در اوقات فراغت و بدون آمادگی قبلی ساخته می شود وجود داشته باشد. به محض اینکه پروژه ای شبیه به پروژه ما شروع می شود، فرآیند ساختمانسازی متفاوت می گردد: سازماندهی، وقت و حرفه مداخله می کند. گذر از خانه «شکل یافته» به خانه «فنی» مرحله ای طبیعی در تحول ساختمان است که در پی افزایش ثروت روستا پدید می آید. اگر این تحول به شکل طبیعی انجام شود معماری جدید در بستر سنت توسعه می یابد. کار من در گورنا، به هیچ وجه باز یافتن سنتی نبود که گورناییها می بایست داشته باشند، زیرا حتی اگر ممکن باشد برای فردی کاری انجام داد که خود او باید انجام دهد و برای معرفت هنری او بتوان در پوست وی فرو رفت، چنین خودخواهی، ابتکار و تمامیت هنری آن فرد را از بین می برد و در پی آن هدف گیری خاص او را نابود می سازد.
در ضمن نمی توانستم هم آنچه را که گورنایی ها انجام داده بودند، ندیده بگریم و همه بقایای خلاقیت آنها را محو سازم و نقشه های خاص خویش را در این مکان کویری پیاده کنم. ناگزیر بودم آنچه را که می شد از ساختمان سنتی گرفت و ادغام کرد، مورد استفاده قرار دهم ناچار بودم در حد امکان روحیه گورنایی ها را در پلانهای جدیدم نمایان سازم. برخی ساختمانها را می شد به سهولت پذیرفت و در روستای جدید مورد استفاده قرار داد. این گونه ساختمانها، در آغاز کار، برای ارزیابی اولیه نظر روستاییان کمک شایانی به ما کرد. کبوتر خانه های روستایی پیشین، به عنوان مثال فرم های روستایی کاملاً اصیل و خود جوش داغت و از جای دیگر الهام نمی گرفت بلکه تماماً براساس قریحه روستاییان ساخته می شد و پاسخ ابداعی آنها برای مشکل پرورش کبوتر بود. چنین کبوتر خانه ای می توانست جذب روستا شود و ما آن را پذیرفتیم.
ساختن آن به یک بنای روستایی که کبوتر خانه های پیشین را ساخته بود، سپرده شد.
در آن موقع یک مازیارای بسیار جالب در روستای کهنه پیدا کردم؛ مازیارا مکانی است که در آن خمره آب موسوم به زیر دیده می شود و در اینجا به شکل قوسی در می آمد ک خمره را از نور خورشید محافظت می کرد، وسیله ای ساده و در عین حال بسیار زیبا بود.
در روستای جدید قوسی که پله را از زیر نگاه می داشت، مکانی وسیع و پرسایه را هدیه می داد و می توانستیم این مکان را با افزودن یک تارم – یا نوعی نورگیر مشبک با خشت خام – کامل کنیم تا برای ورود هوای طبیعی مورد استفاده قرار گیرد.
در مسجد هم توانستیم بخش بزرگی از سنت گورنایی ها را حفظ کنیم. یکی از مساجد قدیمی گورنا پله ای برونی و به شکل مورب داشت که مستقیم تا مناره بالا می رفت؛ پیدایی این فرم به دوران صدر اسلام باز می گردد و هنوز هم درنوبی و مصر علیا پیدا می شود. در گورنای جدید، مسجد باید بزرگتر می شد زیرا تمامی جمعیت از این پس تنها در یک روستا گرد می آمد. اگر ابعاد مسجد قدیم تغییر می یافت، می توانستم بار دیگر فرمهای ساختمان پیشین را با پله برونی اش برگزینیم و این راه حلی مطلوب بود. باید دانست که این جویندگی فرمهای محلی و ادغام آنها در روستای جدید، ناشی از یک خواست احساسی برای حفظ چند یادمان روستای کهنه نبود. هدف من همواره این بود که میراث یک سنت قوی تراویده از الهام محلی را به گورنایی باز گردانم و همکاری فعال کار فرمایان آگاه و استادکاران ماهر را جلب کنم.
ملاحظات اجتماعی – اقتصادی
هر چند ما را فقط مسئول ساختن مجموعه ای از خانه های جدید کرده بودند، اما نمی توانستیم صادقانه به این امر بپردازیم و به مساله امرار معاش گورنایی های پس از انتقالشان بی اعتنا باشیم. مشکل معمار بسیار گسترده است، زیرا وسایل امرار معاش هر روستا بر طراحی خانه ها و ساختمانهای همگانی تاثیر می گذارد.
نخستین واقعیت آشکار این بود که ساکنان گورنا هرگز نمی توانستند تنها با کار روی اراضی پیرامون روستا زندگی کنند. مجموع زمینهای قابل کشت گورنا تنها 2357 فدان[1] بوددر حالی که جمعیت آن طبق سرشماری سال 1947 معادل 6394 نفر می شد. با توجه به اینکه 2357 فدان تنها برای 3000 نفر کافی بود، حداقل 3000 نفر وجود داشتند که می بایست به گونه ای دیگر نیازهای خود را برآورده سازند. گورنا یک مرکز تجاری اجناس عتیقه شده بود، بخش عمده ساکنان آن به عنوان کارگر به کاوش اشیای باستانی اشتغال داشتند و با تاراج قبور و فروش اشیای عتیقه به جهانگردان، ثروتمند می شدند. با آغاز جنگ در 1939، جمعیت روستا می بایست در حدود 9000 نفر شده باشد اما وقفه در کاوشها و از بین رفتن تجارت توریستی، بسیاری از اهالی گورنا را به ترک روستا واداشت. در 1947 اپیدمی وحشتناک مالاریا، حدود یک سوم جمعیت باقی مانده را از بین برد. با چنین کاهشی و به رغم از سرگیری کاوشگریها، جمعیت ساکن، کار کافی برای گذران زندگی نداشت. تاراج قبور به دلیل مراقبت زمامداران کمتر از پیش سودآور می شد و اکتشافات کمیاب می گردید.
هنگامی که اهالی گورنا به محل جدید انتقال یابند، زندگی را پرهزینه تر و دشوارتر خواهند یافت، زیرا هر بار که جامعه ای ریشه کن می شود و تمامی مایه های آسایش اندک روزانه اش از بین می رود، آنهایی که به زحمت می توانستند به حیات خود ادامه دهند، از گرسنگی خواهند مرد و همه احساس خواهند کرد که درآمدشان کاهش یافته است، این وضع به هنگامی شباهت دارد که فردی به کشوری بیگانه می رود و به خوبی اهالی بومی آن، در امرار معاش موفق نمی شود.
از این رو بود که بخش آثار باستانی احتمال می داد که جمعیت به کاهش خود ادامه دهد، که در آن زمان نتیجه طبیعی موقعیت اقتصادی روستا بود. با وجود این، دو امکان برای رضایت بخشیدن به نیازهای هر جمعیتی وجود داشت و دارد. یکی جانشین کردن صنایع دستی و صنعتگران به جای شغلهای گوناگون مربوط به آثار باستانی و تبدیل گورنا به یک مرکز صنعتی روستایی است. همانگونه که نقده روستای مجاور نشان می داد، این طرح امکان پذیر بود، زیرا روستای مذکور با 2000 نفر جمعیت، از طریق نساجی امرار معاش می کرد.
اگر بیشتر ساکنان گورنا صنعتکار می شدند، جمعیت آن با یک آهنگ رشد طبیعی اضافه می شد. امکان دیگر گورنا از نزدیکی آن به لوکسور و منطقه آثار باستانی سرچشمه می گرفت. روستای جدید می توانست پایگاهی برای توریستها شود که برای دیدن دره های قبور می آمدند؛ تاکنون جاده هایی که از فری[1] و نیل به محلهای اشیای عتیقه، واقع در بالای گورنا منتهی می شد اسفالت شده و پل کوچکی روی کانال فاضلیه[2] احداث گردیده است؛ همچنین طرحی برای ساخت یک پل روی نیل به منظور ارتباط لوکسور به کرانه غربی وجود داشت. گورنا به بیشتر یادمانهای مهم، نزدیکتر از لوکسور است و یک هتل توریستی در این محل می تواند شغلهای فراوانی را، به صورت مستقیم و غیرمستقیم، ایجاد کند. در حقیقت با بهبود وسایط ارتباطی، ارزش زمین بالا می رفت و روستا می توانست حتی حومی لوکسور شود.
به این سان، احتمال دارد که گورنا گسترش یابد. پلانهای گورنای جدید، ما به ازای کلیه خانه های مورد استفاده یا خالی روستای کهنه را پیش بینی می کند، به گونه ای که گورنای جدید خواهد توانست تقریباً 9000 نفر جمعیت اصلی آن را در خود جای دهد. اگر روزی لازم شود جمعیت از این رقم تجاوز کند، جای کافی وجود دارد که روستا به سوی شمال و غرب گسترش یابد تا هنگامی که هوشا[3] کاملاً پر شود: درحال حاضر تنها یک پنجم آن به وسیله گورنای جدید ساخته شده است. بناهای عمومی به جز مدرسه ابتدایی برای مقابله با یک رشد قابل ملاحظه جمعیت، به اندازه کافی بزرگ است: برای 20000 ساکنان جدید باید یک مدرسه تازه بنا کرد.
بنابراین یک بخش حیاتی پروژه، شامل گسترش درآمد ساکنان گورنا از طریق امور تجاری است. شماری از این واحدها تا آنموقع وجود داشت؛ از مهارت چشمگیر اهالی در بدل سازی پیکره های کوچک کهن، ساخت ظروف مرمری سفید، کوزه و بافت پارچه های بسیار زیبای پشمی صحبت کرده ام. هم چنین شماری استاد نقره کار در آنجا وجود داشت، اما فعالیت آنها در حال از بین رفتن بود.
کارهای گورنای جدید یک فرصت استثنایی برای ایجاد شغلهای گوناگون مربوط به ساختمانسازی هم ارزانی می داشت. در حقیقت روستا را نمی شد بدون کمک محلی ساخت. من می خواستم به ساکنان گورنا، ساختن، پختن و چیدن آجر را یاد بدهم و کارهای معدنی، لوله کشی و گچکاری را هم بیاموزم. برای ایجاد خانه های جدیدشان، می خواستم مدل وسایل زندگی سنتی را که مناسب این خانه بود حفظ کنم و در صورت امکان دگرگون سازم.
آنان پس از فراگیری این حرفه ها، می توانند مهارت و تولیدات خود را به روستاهای مجاور بفروشند. افزون بر آن، چرا حرفه های دیگر را نیاموزند، نوع پارچه ای که آنها می بافتند می بایست بازار پیدا می کرد. آنها می توانستند بافتن پادری حصیری، سبد، قالی و پرده های قلابدوزی را یاد بگیرند. بسیار مشتاق بودم برای پختن گل با گرمای کم وسیله ای پیدا کنم تا آنها بتوانند ظروف غذا خوری بسازند و بفروشند.
افزون بر آن مایل بودم اهالی بتوانند وسایل زینتی بسازند. در گورنا رسم بر این بود که مردم پس اندازهای خود را به صورت سنجاق نقره، النگو، خلخان، گردن بند و انواع دیگر جواهرات نگه داری کنند – و از این راه جواهرسازان به وجود می آمدند – و به نظرم دلپذیرتر می آمد که پس اندازهای آنها در جایی باشد که بتوانند آنها را ببینند و تحسین کنند، تا اینکه آنها را در بانک بگذارند؛ هم چنین می خواستم فراگیری این حرفه را تشویق کنم. شاید می شد اشیای یادمانی را برای توریستها ساخت (فعالیت مورد نظر برای بدل سازان اشیای عتیقه) فکر کردیم حتی یک کارگاه کوچک ساخت پنجره با شیشه رنگی ایجاد کنیم.
اگر تمام این فعالیتها در روستا شروع می شد، بی درنگ زندگی بهتری برای ساکنان فراهم می آمد. کالاهای آنها افزایش می یافت و خانه های آنها زیباتر می شد؛ پول بیشتری بدست می آوردند و از بینوایی خارج می شدند.
ثروت هر تمدن به زیبایی اشیایی زندگی روزمره ملت و رسوم آن بستگی دارد، نه به قیمت کالاهایش. فردی که یک ریش تراش برقی دارد متمدن تر از کسی نیست که صورت خود را با تیغ اصلاح می کند؛ مهم این است که هر دو اصلاح می کنند؛ هر اشراف زاده در کتابخانه خود، در میان نسخه های اصلی و صحافی شده اش که حاوی نشانه های فامیلی است، متمدنتر از کارگری نیست که کتابهای چرک و فرسوده را در کتابخانه شهرداری مطالعه می کند. با خانه های ساده اما راحت، دارای اثاثه کافی، مجهز به وسایل بهداشتی و آراسته به تولیدات زیبای دست ساز محلی از یکسو و با آموزش، پول حاصل از تجارت، افزایش تماس با مسافران، توریستها و استادان خارجی از سوی دیگر، سطح زندگی در روستا به سرعت بالا می رود. با سلامتی بهتر، افراد خوشبختر می شوند و تابلوهای آمارگران تلفات کمتر و بچه های بیشتری را نشان می دهد!
اقتصاد گورنای جدید می بایست لزوماً بر صنایع دستی و صادرات متکی باشد. ما خوش شانس بودیم که می توانستیم فعالیتهایی را که به نظرمان سودمندتر می آمد برگزینیم و تمام مزایای یک جامعه کاملاً تجاری را نسبت به روستای کشاورزی بسیار ضعیف همسایه را دارا باشیم. این همسایگان می توانند از دیدن گورنایی ها که به پاس پنجاه سال تاراج و به خرج کشاورزان درستکار صاحب ابزار ثروت شده اند، حسادت کنند. در اینجا هیچ توجیهی برای مساعدت به گورنایی ها وجود نداشت. اگر آنها همه بازارها را تصاحب می کردند، متنوع کردن حرفه ها در آینده و بالا بردن سطح زندگی روستاهای دیگر مشکل می شد.
روستا نمی تواند به تنهایی باقی بماند و نباید به عنوان یک واحد منزوی محسوب شود. هر روستا باید بتواند به صورت کامل در کل جامعه مطرح شود و نه تنها در فضا بلکه در تمام زمینه های رشد اقتصادی و اجتماعی شرکت جوید، به گونه ای که با تغییر و توسعه فعالیتهای خود، تجارت و شیوه زندگی خود، به حفظ ثبات اکولوژیک منطقه کمک کند، نه اینکه آن را متلاشی سازد. داشتن یک برنامه ریزی منطقه ای در بلند مدت ضروری بود تا صنایع روستایی به شیوه ای درست توزیع گردد و فشار رقابتی غیرقابل تحملی به وجود نیاید، اما ما هیچگونه طرحی نداشتیم. این مشکل، نگرانی ملموسی به نظر نمی رسید؛ در اوضاع کنونی کشور، کمبود کلیه تولیدات دستی و نیازهای اولیه زندگی متمدن به قدری زیاد است که تمام روستاهای مصر هم برای افزایش تولید خودنیازی به رقابت ندارند.
بناها و آبادانیهای همگانی
مسجد
مسجد در اصل، محیط بسته ای است که مومنان را طی مراسم نیایش محافظت می کند. روزهای جمعه، همه باید در مسجد به نیایش بپردازند و به خطبه هایی گوش کنند که موضوعهای متنوع اخلاقی، مذهبی یا سیاسی را در بر می گیرد. تمامی نیایشها باید به سوی مکه انجام شود، بنابراین معمار ناگزیر است این مهم را پیش بینی کند. از آنجا که این جهت به ندرت با جهت خیابانها سازش دارد در بسیاری از مساجد قدیمی رابطه بین در ورودی و جهت گیری کلی آن به سوی مکه مساله جالبی را به وجود آورده که با نظمی دلپذیر از گذرها و گوشه های کور برطرف شده است، نظمی که نزدیکی خیابان را به فراموشی می سپارد.
تجمع افراد در ردیفهای طولانی، پیرامون شیخ و در شبستان مسجد صورت می گیرد و کمتر به شکل ستون منظم که در کلیسای مسیحیان دیده می شود، در می آید. برای تشویق به وقت شناسی در نیایش می گویند افراد ردیف اول اجر بیشتری در نزد خدا به دست می آورند. از بالای مناره، موذن افراد را به نیایش فرا می خواند؛ در مساجد بزرگ او می تواند صاحب تریبونی در مرکز آن باشد تا هر خبری را به اطلاع حاضران برساند.
نمازگزاران باید پیش از رفتن، به نیایش پاک باشند و از آنجا که شمار اندکی از آنها می توانند در خانه خود استحمام کنند، تمام مساجد حمام دارند.
چشمگیرترین تفاوت مسجد و کلیسای مسیحیی این است که مسجد فاقد مرکزیتی به صورت سکو است، در آنجا معماری و آداب مذهبی با همگرایی مشترک به یکدیگر می پیوندند، به جز یک فرو رفته گی (قبله) در یکی از دیوارها برای نشان دادن سمت مکه و یک منبر که در بالای آن شیخ می تواند صحبت کند چیز شایان توجهی در مسجد نیست. مسجد در خدمت مومنان است، آنها در این مکان از دنیای خارج بریده می شوند، افکار آنها بوسیله دیوارهای عریان بازتاب می یابد و توجه آنها به نام خدا معطوف می شود. به همین دلیل در آنجا از تصاویر و تندیسها اثری نیست – حداکثر چند آینه بر دیوارها نوشته شده – و هیچگونه تشریفاتی به چشم نمی خورد. مسلمان بر این باور است که برای نزدیک شدن به خدا واسطه لازم نیست و به تعبیر با کمک نمادها نیازی ندارد.
با طرد تجسم انسان (پرتره ها یا صحنه ها) هنرمندان عرب تمام مهارت و احساس خود را برای پیشرفت خوشنویسی متمرکز کرده اند. در مساجد بزرگ اسلام، تنها کلام خدا می تواند بر دیوار نوشته شود و این فرامین روحانی پیراسته، به میمنت حروف الفبا به شیوه شگفت انگیزی نمایان است. نوشته های منحنی عرب به صورت نوار باریک سراسری در بالای نمای مساجد و سردرها دیده می شود، حروف با شکلهای ساده گیاهان درهم می آمیزد و حاشیه دیوار با این نقشمایه های بی پایان آراسته می شود، به همین روی مومنی که با نگاه آنها دنبال می کند همواره به یاد خدا می افتد.
برای برپایی ساختمانی که دارای این حالت آرام و ملایم باشد و به تعمق و نیایش کمک کند باید می دیدم که نور چگونه بر دیوارها می تابد و منتشر می شود. تصور می کنم که هرجا سنتی برای ساختمان سازی وجود دارد، تصوری که ساکنان از تقدس دارند، در معماری مذهبی بومی نمایان می شود و فکر می کنم مناسب است که فرمها و ویژگیهای آنها را حفظ کرد و به آنها احترام گذاشت همانگونه که من سنت مصر علیا را در این پله خارج از بنا حفظ کرده ام، پله ای که مستقیم و نیز تا مناره بالا می رود و همانند یک منبر بلند برفراز مسجد استقرار می یابد. چهار ایوان، بر ای چهار مراسم اسلامی به حیاطی که دارای چند درخت است باز می شود؛ این ایوانها به استثنای ضلع غربی، با گنبدهای کوچکی پوشیده می شوند که یک گنبد بزرگ بر آنها مسلط است گنبدی که منبر و محراب را در بالای ایوان اصلی می پوشاند. گنبدها روی طاقهای قوسی قرار می گیرند به گونه ای که مومنان می توانند به ردیفهای طولانی در تمام عرض ساختمان قرار گیرند. چهارمین ایوان، در غرب حیاط و در مقابل بخش اصلی، باقوسهای متقاطع پوشیده می شود؛ قوسهایی که بر پلانهای چهارگوش و ذوزنقه ای استوار است.
دیوار شمالی مسجد به صورت شایان توجهی بر فراز پیکر اصلی بنا ادامه می یابد و با دیوار جنوبی زاویه ای می سازد وضوخانه را که از شمال شرقی فراتر می رود و در برمی گیرد. بخشهای دیگر از مجموعه اصلی جدا می شوند یک مناره با پله ای طویل و مستقیم در خارج از بنا فراز در ورودی اصلی، یک گذرگاه با سقف قوسی به عنوان مهمانسرا یک اتاق برای شیخ، یک اتاق کوچک برای نیایش فردی و تعمق و یک انبار کوچک.
فرد مومن بین دو ورودی حق انتخاب دارد: اگر پاک باشد، از جنوب وارد می شود، از در بزرگ قوسی شکل واقع در زیر پله می گذرد و به درون یک حیاط کوچک سنگفرش راه می یابد که باغچه ای در وسط آن قرار دارد و از آنجا به حیاط اصلی مسجد می رسد. در سمت چپ او ایوانی با قوسهای متقاطع دیده می شود، آنگاه از حیاط عبور می کند و از طرف راست خود به ایوان اصلی که در زیر قوس بزرگ واقع شده وارد می شود و مستقیماً در زیر گنبد بزرگ در برابر قبله قرار می گیرد. با نگاهی به پیرامون خود، در سمت چپ و راست خویش چند ردیف ستون چهار گوش می بیند که طاقگانهایی را برخود دارند و به روی آنها گنبدها واقع شده اند. بالای سرش، گنبد بزرگ جای دارد (که از آجرساخته شده تنها گنبد گورنا که از خشت خام نیست) ایوانها که از چهار پنجره بالای سر در و روشنائی یکنواخت حیاط به ملایمت نور می گیرند، نشانگر نقشمایه ای لطیف از جاهای خالی و پرند که هیچگاه نمی توانند مومنان را طی نیایش از یاد خدا بازدارند.
اگر او پاک نباشد، راه دیگری را در پیش می گیرد که یک راست او رابه وضو خانه رهنمون می شود. در سمت راست خود از برابر توالتها می گذارد و به دو ردیف دوش می رسد که در آنجا می تواند تمامی بدن خود رابشوید: در مقابل او یک سالن کوچک برای شست و شوی سر، دست و پا وجود دارد. در امتداد دیوار و در دو سوی سالن، آبراهه ای کوتاه جهت تخلیه آب شیرهایی که به ارتفاع سینه نصب شده است وجود دارد. در برابر هر شیر سکویی دیده می شود که برای نشستن مورد استفاده قرار می گیرد. این وسیله پس از چند آزمایش به عنوان راحتترین شیوه شست و شوی سروپاپذیرفته شد.
پس از شسته شدن، مومن دالان طویلی را در پیش می گیرد و برای نیایش و تعمق فردی از مقابل نمازخانه و انبار کوچک می گذرد و به منظور ورود به محوطه اصلی نیایش به سمت چپ می چرخد؛ او می تواند همچنین راه خود را تا حیاط کوچک گلکاری شده ادامه دهد، از آنجا وارد حیاط اصلی گردد و با عبور از آن به ایوان اصلی برسد، او در این حال از روی فرش ضخیمی با نقشبرگهای سه درختچه گز، می گذرد.
شیخ از در کوچکی در سمت دیوار شمالی مسجد که مقابل خانه شخصی و مهمانسرایش واقع است وارد مسجد می شود. او اتاق کوچکی در گوشه شمال غرب مسجد به عنوان سالن مطالعه در اختیار دارد. این اتاق جالب توجه است با غیر هندسی بودن کامل آن، استفاده ماهرانه ای از انواع قوسها، کمانها و گنبدها برای پوشش خود طلب می کرد. هیچ زاویه قائمه ای در آن وجود ندارد و دو اندازه یکسان در آن دیده نمی شود؛ در آن به روی یک چشم انداز دلپذیر باز می شود که به وسیله یک ردیف ازکمانهای بیش از پیش باریک ایوان شکل می گیرد.
ویژگی دیگر مسجد، مهمانسرای آن است. چون غالب افرادی که به یک دهکده بیگانه وارد می شوند، مستقیمابه مسجد آن می روند و در آنجا روستاییان مختلف را ملاقات می کنند، اخبار تازه را می دهند و می گیرند و ترتیب اقامت خود را می دهند، فکر می کردم به جا خواهد بود این رسم را در نظر بگیرم. در خارج و در امتداد دیوار غربی یک گذرگاه طویل پوشیده از یک قوس گهواره ای بنام کردم؛ برای داشتن باد خنک ا ین گذرگاه از سمت شمال باز بود، در حالیکه سمت دیگر آن از طریق یک در به حیاط میانی مسجد باز می شد. در آنجا چند سکو و دو خمره آب وجود داشت تا دیدار کنندگان بتوانند با آسودگی صحبت کنند.
بازار
در زندگی روستایی، روزبازار، روز فراغت و روز کارهای مختلف است .روز بازار به ویژه روز زنان است، روزی که آنها می توانند ازانزوای خانه بگریزند و از لذت رفت و آمد آزاد بهره مند گردند، هر قدر که می خواهند قدم بزنند و گفت و گو کنند. هر زنی آنچه را که برای فروش دارد به بازار می آورد یک سبد تخم مرغ، کره، پنیر یا شاید یک جوجه و برای یک روز، یکنواختی و تنگنای دیگر روزهایش را فراموش می کند؛ او کالاهایش را به پول تبدیل می کند و پیش از خرید مایحتاج هفتگی، روز دلپذیر، پرهیاهو و غبار آلودش را به انتخاب اشیاء برای خرید می گذارند و به لمس کردن پارچه، لباس، سنجش کیفیت ادویه، حبوبات و سبزیجات می پردازد. از همه بالاتر اینکه در جامعه زندگی می کند زیرا در این روز موانع دیرین جامعه اش به وسیله رسمی کهن برداشته می شود و افزون بر عضوی از خانواده بودن امکان آن را می یابد که عضوی از جامعه باشد.
در روزهای بازار، مردان رسومی کاملا متفاوت دارند؛ آنان نیستند که برای چانه زدن بهای سبزیجات به دستفروشها مراجعه می کنند کارهای ارجح آنها، معامله جدی حیوانات بزرگ و مهم از قبیل گاو، الاغ، شتر است؛ آنها تمامی روز را در قهوه خانه می مانند و با کندی یک بازیکن شطرنج در مورد پیشنهادها و طرح مطالب تازه درباره قمیتها، با صدای بلند به بحث می پردازند و این روز را با گفت و گوهای اجتماعی یا سکوتهای ممتد به پایان می رسانند. غریزه جفت گیری حیوانات که به صورت انفجارهای جنسی ادواری نمایان می شود، درانسان معتدل و یکنواخت شده و به شکل یک تحریک بی جلوه و ثابت در آمده است.
نیازهای تجاری در شهر نیز از طریق پراکنش مغازه های بی نظم و بی رنگ برطرف می شود، در حالی که روستا همانند زندگی روستایی دارای ریتم و فصول است. به رغم نقص آن، این تجارت با وفقه، رضایتهای فراوانی به همراه می آورد، این یک فعالیت، یک جشن همگانی و تقریبا یک مراسم سنتی است که بسیار خصوصیتر و محرکتر ازماشین فرسوده و بی هویت شهر می باشد. تمام معاملات هفته در روز بازار انجام می گیرد؛ این قلب اقتصادی روستا است که یکبار در هفته می طپد و این طپش هفتگی به وضوح سلامت اقتصادش را نمایان می سازد. تمام تولیدات منطقه ازقبیل عایدات زمین، حیوانات، صنایع دستی و ارد بازار می شود.
در روستا مشتری کافی وجود ندارد تا مغازه های فراوانی به صورت همیشگی به وجود آید، حداکثر یک مغازه قهوه، شکر، برنج، روغن و کبریت می فروشد همه چیز با تقاضای روزانه مطابقت دارد و هیچ فروشنده عاقلی کالاهای دیگر را نگه داری نمی کند زیرا هیچگاه آنها را نمی فروشد و ورشکست می شود. تنها در روز بازاراست که می توان حبوبات و سبزیجات پیدا کرد، زیرا که تا آخرین وجب اراضی روستاها به تولید محصولات تجاری اختصاص دارد و از باغهای صیفی کاری وسیع خبری نیست. تنها در این روز است که زارع می تواند حیوانات تازه ای بخرد و زن روستایی، سوزن و سنجاق خریداری کند. در بازار، مرد و زن روستایی می توانند چند نوع پارچه، لباس، کفش، و روغن سرو نیز انواع خواربار و اشیای منزل از قبیل کفش پاکن، فرش، لباسهای زیر، کوزه، منقل، اجاق، تبر، بیل و زنبیل پیدا کنند. در بازار می توان بایک نگاه ثروت روستا را برآورد کرد. همچنین می توان براساس تولیداتشان در مورد ذوق و قریحه آنها به داوری پرداخت.
گردشی در میان بساط روستاییان نشان می دهد که نیروی ادراک روستاییان در تحول کامل است. اجناسی که به فروش می رسد دیگر زیبائی چندانی ندارد؛ بسیاری از دستبافتهای محلی در برابر رقابت با کارهای چاپی زننده از بین رفته و بسیاری از تولیدات بی پیرایه سنتی بر اثر ورود اجناس و کالاهای پلاستیکی از بازار حذف شده است. سادگی کار انجام شده در خانه، جای خود را به تولیدات انبوه اشیای تزیینی و بی ارزش شهری تسلیم می کند؛ به محض اینکه شیئی زیبا را می بیند که در روستا ساخته شده به شما می گویند که از مد افتاده و دیگر ساخته نمی شود. فرهنگ ضعیف روستایی چه دفاعی می تواند در برابر صنعت کوبنده غرب داشته باشد؟
به رغم تمام رنگها و هیجانهایی که روز بازار به روستا می دهد، اکثر بازارها خود به شیوه حیرت آوری تجارتی اند. انحصار میدانهای داد و ستد در مصر به یک شرکت خصوصی تعلق دارد و بازارها نمی توانند در نقاط دیگری به جز اراضی این شرکت مجوز کار به دست آورند. این میدان معمولا زمینی است بایر، ناهموار، بی آب و علف و محصور در تیغزارها، با یک در و یک صندوقدار تا بدهیها را گردآورد. برای آنهایی که در میان هیاهو و بی نظمی کالاها و حیوانات به این محل می آیند، آسایش اندکی وجود دارد. این مکان به ندرت از تابش خورشید محافظت می شود و حتی آب و ساختمانهای دایم ندارد.
من می خواستم به میدان روز گورنا سیمای مناسبتری ببخشم. حیوانات (شتر ، بز یا الاغ) در آنها آخورهای همیشگی دارند که ارتفاع آنها برای هر کدام مناسب است و به میمنت درختهای فراوان و منظم، تمام آنهادر سایه قرار می گیرند. تجار می توانند بساط خود را در سایه یک ردیف از سقفهای قوسی پهن کنند، همچنین در آنجا قهوه خانه ای برای مردان وجود دارد.
همانگونه که گفتم میدان داد و ستد در گوشه جنوب شرقی روستا و نزدیک راه آهن قرار دارد. برای ورود به آن از طریق راه آهن، از یک در بزرگ دو لنگه ای کمانی شکل می گذریم و خیابان بزرگ و پهنی را می بینیم که ازاین در شروع می شود و به در بزرگ دیگری که از یک لنگه کمانی شکل تشکیل شده منتهی می گردد و یک کبوتر خانه هم در سمت چپ آن قرار دارد. در روزهای بازار از این خیابان محل تجار غلات می شود که دانه های طلایی رنگ خود را در زیر سایبانهای منظم در طول خیابان به نمایش می گذارند بلافاصله در سمت راست، قهوه خانه ای قرار گرفته که با شش گنبد کوچک پوشیده شده و در امتداد دیوار شمال شرقی تا در ورودی دیگر، یک ردیف جایگاه مرکب از چهارده حجره کوچک قوسی شکل برای خرید و فروش کالاها وجود دارد. در در داخل هر حجره قوسی شکل برروی یک سکوی کوچک و کوتاه تاجر در میان کالاهایش چهارزانو نشسته و با زنانی که در مقابل او گردآمده اند، چانه می زند.
در سمت چپ تعدادی درخت به صورت مرتب کاشته شده که همانند یک باغ، حداکثر سایه را در طول آخورها ایجاد می کند و در انتهای هر ردیف هم یک حوضچه آب قرار دارد. حیوانات باافسار بسته می شوند، مردان می توانند بین آخورها بچرخند و چهارپایان را آزمایش کنند؛ هر مالک می تواند یک شتر یک الاغ یا یک گاو را بگرداند و آنها را به نمایش بگذارد. برای حیواناتی که به منظور فروش وارد میدان می شوند. حق ورود دریافت می گردد و حیواناتی که برای حمل و نقل مالکان به کار می روند در بیرون از میدان می مانند.
تماشاخانه
هنوز هم در مصر، تفاوت بسیاری بین جامعه شهری و روستایی وجود دارد. در روستا انواع هنرها ازقبیل سفالگری، نساجی، فلزکاری وجود دارد و در زندگی روستایی تشریفات و تفریحات بسیاری وارد می شود که به اندازه همین هنرهای دستی، بخشی از هنرهای مردمی را تشکیل می دهد. به عنوان مثال برای ازدواج، ارکستر و رقاص هست و جوانان برای نشان دادن دلاوریهای خویش در نبرد با چوب به قدم زدن می پردازند و قهرمانان با دانا را به مبارزه می خوانند. نبرد با چوب نوعی ورزش است که قدمت آن به زمان فراغنه باز می گردد و هنوز هم به نحو گسترده ای در روستاهای مصر رونق دارد. به محض اینکه دو یا سه جوان روستایی به هنگام شب در مزارع و کنار آتش گرد می آیند، احتمال دارد دو نفر از آنها به مبارزه با چوب برخیزند. در هنگام همایشهای همگانی ازقبیل ازدواج مبارزه می تواند جدیتر شود و رقبا گاهی زخمی می گردند. این نبرد، چه خطرناک باشد و چه نباشد برای تماشاگر و رزمنده نوعی سرگرمی است که به تمام سرگرمیهای شهری رجحان دارد. سیما و رادیو نمی تواند همان احساس همبستگی را که یک نمایش زنده ایجاد می کند به جمع بدهد. تنها در تماشاخانه یا تماشای یک مسابقه واقعی است که تماشاگران می توانند با بازیگر و هنرمند روحیه ای واحد به دست آورند. در حالی که همان تعداد تماشاگر به صورت انفرادی و منزوی ، پراکنده در نقاط مختلف نمی توانند از خود آگاهی یابند. در تاریکی سینما، ماجرا به شکل غیر قابل انعطافی برپرده جریان می یابد بدون اینکه ریتم و تن صدا با خلق و خوی و تعداد تماشاگر مطابق باشد.
پس چرا یک تماشاخانه دایم برای گورنا نسازیم که بتوانیم در آنجا رقصها، آوازها ورزشهای رایج را به نمایش بگذاریم و آنها را از خطر محو شدن اجباری که در کمینشان است برهانیم، امری که در اثر رقابت با رادیو و سینما به وجود آمده و اگر این هنرهای مردمی را بی پناه بگذاریم از بین خواهند رفت. تماشاخانه فضای دلپذیری هدیه می دارد، با احداث آن یک اجتماع مشتاق و به ویژه یک محل گرد همایی دایم فراهم می آید که اجازه می دهد جشنهای بسیاری افزون بر ازدواجهای نادر روستا، به نمایش در آید.
نمی خواهم بگویم که تماشاخانه باید به مکان متداول روستاهای مصر بدل شود؛ در حقیقت خصوصیت گورنا استثنائی است. با این همه وجود آن، به عقیده من، به اندازه سالن نمایشگاه روستا یا مدرسه ضروری است و تماشاخانه بارها ارزش خود را از طریق نمایشهایی که نه تنها نظر روستاییان بلکه توریستها و دیدارکنندگان رانیز به خود جلب کرده، نشان داده است.
روی صحنه دو دکور همیشگی وجود دارد یکی نمایانگر فضای داخلی یا یک حیاط است و دیگری نشانگر خیابان دکور داخلی، بخش اعظم صحنه را اشغال می کند و شامل دری در وسط دیوار انتهای صحنه با یک بالکن برفراز آن است و ارتباط بابالکن یا از طریق پله صحنه که در سمت حیاط قرار دارد برقرار می شود یا به وسیله در پشتی سن که مستقیما به بالکن راه می یابد. دو ورودی جانبی وجود دارد که از یک سو به باغ و از سوی دیگر به حیاط پشتی راه دارند، و یک دیواره دایم هم به صورت زیگ زاگ دیده می شود. این دیواره دارای دو پنجره و یک در است که نمای یک خیابان را در عالم خیال تداعی می کند سن از سه طرف با دیواری به ارتفاع هفت و نیم متر احاطه شده است.
این تماشاخانه، بین تماشاخانه یونانی و تماشخانه الیزابتی قرار دارد و فضایی است ذوزنقه ای شکل بدون سقف به صحنه ای از ضلع طویل، جایگاههای پلکانی در سه طرف آن قرار دارد و میدان شن ریزی شده یا جایگاه ارکستر در وسط واقع شده است. صحنه یا سن، سکوی ساده ای است از سنگ به ارتفاع یک متر و عرض ده و نیم متر که بدون سقف است و از جلوی صحنه نور می گیرد.
در هر طرف سن، دالانی وجود دارد که با شش گنبد پوشیده شده است و برای ورود مورد استفاده قرار می گیرد. پشت سن می تواند به عنوان رخت کن و جایگاه لوازم به کار رود. در برابر سن میدانی به وسعت تقریبی یازده متر مربع وجود دارد که از شن پوشیده شده و برای نمایش یا رزم با چوب مورد استفاده قرار می گیرد. ورود به آن از طریق پلکانی که در طرفین سن قرار دارند انجام می شود.
تماشاگران شش ردیف جایگاه سنگی برای نشستن در اختیار دارند که به سان درون تماشاخانه های یونانی است و از سه طرف ، صحنه را در برمی گیرند. این جایگاههای پلکانی می تواند تقریبا پانصد تماشاگر را در خود جای دهد و دویست نفر هم می توانند در گالریهای عریضی بایستند که اطراف آن را احاطه کرده است این گالری با یک آلاچیق پوشیده شده ، دو دیوار جانبی به صورت تارم بوده و دیوارانتهایی صاف و دارای اتاقکی برای پخش فیلم است.
نمایشها هیچ شباهتی به تئاتر اروپایی ندارد. متن نوشته ای در میان نیست و تهیه کننده ای وجود ندارد. مدیر تصمیم به تنظیم نمایش می گیرد و خود را برای داخل کردن یک سری از رقصندگان، دلقکها و نقالها به صحنه و خروج از آن آماده می کند، به گونه ای که مجموع آنها بیانگر ماجرایی باشد که اتفاق می افتد.
در برابر تماشاگرانی که فشرده در جایگاههای سنگی نشسته اند یا در گالریها و هوای خنک پر ستاره ایستاده اند و با یکدیگر حرف می زنند، سن مکانی خالی و تاریک است. صدای یک آواز تنها از گوشه ای در پشت صحنه به گوش می رسد. تماشاگران آرام می گیرند و با نزدک شدن تدریجی صدا به طرف جلو خم می شوند. هنگامی که خواننده نمایان می شود و وارد سن می گردد، هنوز صحنه تاریک است، سایه آرام و تیره به راحتی در گوشه ای از صحنه قرار می گیرد. او آتشی را که از پیش آماده شده روشن می کند و در حالی که پشت به تماشاگران دارد به خواندن آواز خود ادامه می دهد. پنجره ای در بالکن باز می شود، آنگاه دری گشوده می گردد و دختر جوانی برای شنیدن آواز از آن بیرون می آید. او فانوسی را در مقابل در آویزان می کند و به آهستگی از پله ها پایین می آید و به خوانند که متوجه او نیست نزدیک می شود، به آهستگی از کنار او می گذرد و از در بیرون می رد. یکی دو نفر از یاران خواننده وارد می شوند و پیرامون آتش در کنار او می نشینند و به آواز گوش می دهند. سپس مردان قبیله رقیب در آنسوی سن گرد می آیند و آتشی روشن می کنند و به آواز خواننده خود گوش می دهند. دو قبیله برای جلب محبت دختر به رقابت برمی خیزند و مبادله صریح حرکات تمسخرآمیز، ناسزاگویی و رجز خانی می پردازند. هر دو خواننده به نوبه خود شعری از سرود رقیب را می خوانند که به صورت کُر توسط همراهانش تکرار می شود. به دنبال آن هر دو دسته خود را به بی اعتنایی می زنند و هر خواننده برای دیگری جوانی آماده می کند.
در سن شعری با شعر دیگر پاسخ داده می شود. دو خواننده کارایی خود را به رقابت می گذارند و یک دسته کر جانشین دسته کر دیگر می شود. جوانان پرهیجان و مغرور به سوی میدان رزم پایین می آیند و به خاطر دختر، چوب به دست در اشتیاق نبرد می سو زند. آنها یک به یک وارد میدانی می شوند که در آن سومین آتش روشن می شود – سایه آنها در برابر شراره های آتش از هم می پاشد – و نخستین ضربه های خشن نبرد را مبادله می کنند. مردان پیاده یا سوار بر اسب و الاغ در پیرامون آنها به تدریج گرد می آیند و هرگاه رزمنده ای مغلوب می شود، فرد دیگری جای او را می گیرد.
هنگامی که رزم شتاب می گیرد و تیرگی شدت می یابد، باز هم آتشهای دیگر روشن می شود تا اینکه تمامی تئاتر با صدای سوختن چوب و شعله پنج شش آتش موجود در صحنه به رقص در می آید، آتشهایی که سایه های عظیم جوانان را در حال جست و خیز و قیقاج رفتن به دیوارها می اندازد. چوبها نفیر زنان در هوا به هم می خورند و با فریاد بازیگران بانک کمک طنین انداز می شود، همه مردان ایستاده و تشویقهای خود را با صدای بلند ابراز می دارند. در واقع همه تماشاگران به بازیگران می پیوندند، برخی مردان به میدان می آیند و جانشین رزمندگان مغلوب می شوند.
نبرد پایان می گیرد، مردی تمام رقیبان خود را مغلوب کرده و دختر جوان را صاحب شده است این مرد را با غرور به روی سن می برند و جمعیت آرام آرام پراکنده می شود. تشریفات ازدواج دختر با مرد غالب فراهم می شود و مرد در میان سن به تخت می نشیند. اعضای دسته موسیقی گرد می آیند؛ همه جا رقص و آواز است و تمام محوطه تا پایان جشن با شعله های شادی به جلوه می آید. در آن هنگام مدعوین یک به یک پراکنده می شوند و در حالی که شعله ها به خاموشی می گراید، صدای آنها از دور به گوش می رسد. در جایی که اولین خواننده نشسته بود هنوز هم آتشی روشن است و در حالی که قبیله فاتح پشت به زوج دارند، آواز او تئاتر را فرا می گیرد، آتش رو به خاموشی می گذارد و خاکستر می شود. حالا تنها روشنایی از فانوس بالکن مایه می گیرد، عروس برمی خیزد و داماد را روی پایه هدایت می کند و او را از در واقع در بالکن به اتاق می برد. فانوس را برمی دارد و در را می بندد؛ خواننده تنها در تاریکی برمی خیزد و به آهستگی دور می شود. آوای غمگینش به تدریج ضعیف می شود تا هنگامی که از بین می رود. نمایش تمام شده است.
مدارس
به تقریب در همان زمان، دولت مصر یک فرصت استثنایی در معماری به وجود می آورد و برنامه جدیدی برای احداث 4000 مدرسه اعلام می دارد که اکثر آنها می بایست در روستاها بنا شود. با پشتیبانی مشتاقانه زمامداران، افکار جدید معماری می توانست به دور افتاده ترین نقاط کشور رسوخ کند، ساخت بناهای جدید می توانست بی درنگ بخشی از زندگی روزمره شود و به موازات رنسانس فرهنگی که این مدارس به همراه می آورند، یک رنسانس معماری نیز ایجاد گردد.
با شروع بسیار دیر کارهای ساختمانی این مدارس نسبت به کشورهای دیگر، مصر برای بهره برداری از تجارب کشورهای بیگانه، در موقعیت خوبی قرار داشت. این کشور می بایست چیزهای بسیاری فرا گیرد؛ به عنوان مثال تمام مدارسی که پیش از 1939 در انگلستان ساخته شده بود، پس از جنگ کافی به نظر نمی رسید و در امریکا مطالعات سالیان متمادی موجب پیدایی مدارس فوق العاده وسیع و بسیار مجهز شد. برای ساخت مدارس، رهنمودهای مفید کم نبود.
با وجود این وزارت کارهای همگانی در تمام روستاها شروع به ساخت نوعی مدرسه یک شکل کرد. نقشه یکسانی را برای ساخت یک مدرسه در اسکندریه و نوبی به من نشان دادند: آنها به فاصله یکهزار کیلومتری یکدیگر قرار داشتند و دارای آب و هوا و دانش آموزان متفاوتی بودند.
در مصر یک سبک معماری موسوم، به سبک امیری وجود داشت که به وسیله خدیوها یا امیران وارد مصر شده بود و برای ساخت کاخها و بناهای دولتی مورد استفاده قرار می گرفت. این سبک از آن جهت به وسیله پادشاهان پذیرفته شد که وجه تمایزی بین آنها و بومیانی که حقیرشان می شمردند باشد. استیل مذکور چیزی جز یک تقلید ناقص از شکوه معماری اروپایی نبود و هنگامی که از روی صرفه جویی با ابعاد کوچکی به میان گلهای مصر علیا نقل مکان کرد تا بی تردید روستاییان را تحت تاثیر قرار دهد، چنان به ابتذال کشیده شد که انگار یک ظرف زباله را در باغچه ای پرگل قرار داده اند. نمای خپله و پنجره های فراوان، خبر از کلاسهای مستطیل شکل و پرغبار می دارد و تخریب روانی ناشی از پندار شهری در پی داشت. به همین سبب است که این معماری هرگز نخواهد توانست کوچکترین رابطه ای با تعلیم و تربیت داشته باشد. این مدارس از داخل بیشتر شبیه قرارگاه پلیس بود. چنین بنایی را به خاطر دارم که روشنایی آن به اندازه ای ناجور بود که در زیر تابش خورشید مصر می بایست از ساعت 8 صبح تا 7 شب در کلاسها چراغ روشن کرد. سبک معماری وزارتی به نام نوگرایی و صرفه جویی، روستاهای ما را به داشتن مدارسی محکوم کرده بود که آنها را از تمام تجهیزاتی که در همه کشورها لازم شمرده می شد محروم می کرد.
سبک امیری تمام اعتبار خود را از دست داده است، اما روحیه ای که آن را به وجود آورد در حال شکوفایی است و امروزه یک سبک جدید امیری – یک سبک معماری فرانسوی تازه از دور خارج شده – به تدریج که معماران به مد روی می آورند، در مصر گسترش می یابد. هر چند که سبک وزارتی مطابقت بسیار اندکی با نیازهای آموزشی کشور داشته باشد، نباید رهنمودها و افکار با ذوقترین معماران بیگانه را به طور کامل پذیرفت.
ساخت هر مدرسه از پیش طراحی شده، اساساً شیوه ای غلط است حتی اگر طرح آن از معروفترین معماران باشد. معمار عملکردهای ساختمان را مورد توجه قرار می دهد و حجم رفت و آمد دانش آموزان، ریتم و طول روزهای تحصیلی و روشهای متداول در سالنهای کلاس را درنظر می گیرد، دمای مناسب و شدت نور را تعیین می کند و از آغاز تمامی مدرسه را به صورت یک کارخانه می نگرد و همه مهارت خود را صرف مراقبت بهتر شاگردان می کند. به یقین با شاگردان در مدرسه به اندازه خوکها در کارخانه کنسروسازی خوش رفتاری می شود و با عایق بندی صدا، تهویه و بهداشت کلاسها، دانش آموزان برحسب تجارب درسی شان از مرحله ای به مرحله دیگر ارتقا می یابند با وجود این معمار، طراحی ساختمان مناسب برای مدرسه را هم شروع نکرده است.
تنها هنگامی که معمار تمام این مقدمات مکانیکی را پیش بینی کرد می تواند به حل مشکل واقعی طراحی بپردازد. این مقدمات که از دیدگاه معماران همچون کف و سقف برای هر مدرسه لازم است و حداقل استاندارد به حساب می آید باید بی چون و چرا در تمام مدارس فراهم شود. این حالت کمی به پیانیستی شباهت دارد که نمی تواند به اجرای موسیقی بپردازد مگر اینکه بر نحوه کار پیانو تسلط یابد.
معمار موظف است طراحی هر مدرسه را با همان حالت روحی درنظر بگیرد که ساختمان مسجد یا کلیسایی را پیش بینی می کند زیرا مدرسه هم از همان گونه بناهاست. در مدرسه روح نوجوان است که رشد می کند و ساختمان باید آن را به جهش و پرواز درآورد نه اینکه همچون کفش چینی در هم بفشارد. در واقع معمار در چند خط سرنوشت ساز روی میز طراحی اش، محدوده های تصور، آرامش روح و کیفیتهای انسانی نسلهای بعد را مشخص می کند! تا زمانی که مدرسه او برپاست، دیوارها و پنجره های آن با بچه ها در سنینی حرف می زنند که کمتر مورد حمایت قرار دارند. معمار در ساختمانسازی وظیفه خطیری را در آفرینش عشق و دلگرمی برای این کودکان به عهده دارد و نباید هیچ مانعی را در این راه تحمل کند.
کاری که با عشق انجام می شود، خودش را نشان می دهد. اگر معمار تمامی جزئیات را با علاقه درنظر بگیرد، اگر بچه ها را زنده و در حال کار بین این دیوارها تصور کند، اگر آنها را در کارشان و در بازیهایشان دنبال کند، نمی تواند کاری جز ارائه یک ساختمان مناسب به آن انجام دهد.
فرد بالغ معمولی با سی ساله تجربه زندگی، به زحمت می تواند بنیادهای ناپایداری را تصور کند که اعتماد کودک بر آنها استوار می شود. با وجود این معماری که مدرسه ای می سازد باید دنیا را از چشمهای کودک ببیند، معمار نباید تنها خود را به ایجاد فضای لازم برای او مشغول کند، بلکه موظف است تا آنچه را که به او اعتماد می بخشد یا او را هراسناک می سازد مورد توجه قرار دهد.
احساس امنیت مطلق – امنیت حیاتی سینه مادر – که طفل یک بار تجربه کرده است، از بدو تولد روز به روز ریشه کنتر می شود. او با دشواری کم و بیش و بنا بر رفتار مادرش فرا می گیرد که در برخورد با محیطی خشن به خود وابسته باشد؛ اما این کار طولانی و وقت گیر است. بسیاری از انسانهای پخته قلبی دارند که در هنگام مقابله با ناملایمات می شکند و آرزو می کنند که به آغوش پرمهر و محبت مادر خویش پناه ببرند. چقدر طاقت فرسات ناامیدی طفلی که با دنیای خشن روبرو می شود.
معمار باید تمام مهارت خویش را برای ساخت کلاسی به کار گیرد که به بچه ها همان احساس امنیت و اعتماد خانه را بازگرداند؛ در غیر این صورت، او بهترین نیتهای معلم را از همان آغاز کار ناکام خواهد گذاشت. به همین سبب آموزگاران و معمارانی که تلاش می کنند تغییرات آنی در سیستمهای آموزشی را از طریق ایجاد کلاسهایی با دیوارهای متحرک میسر سازند تا در هر زمان با استانداردهای تازه منطبق شوند، هدف نهایی کار را از بین می برند. سالنهای کلاس بی شکل و همواره در تغییر با چند تیغه و اثاثه ای که همواره جابه جا می شود، بچه های عصبی و ناآرام به جامعه تحویل خواهد داد. بچه ها باید خود را در کلاس همچون خانه خویش احساس کنند و بتوانند به احساس یک زندگی خودمانی برسند نه اینکه آنجا محلی باشد که فقط بچه ها را زیر چشم معلم گردآورد. به عنوان مثال مساحت پیشنهادی هر کلاس را در نظر بگیریم. خصوصیات رشد بچه ها مورد مطالعه قرار گرفته و آشکار شده است که در سنین بین 6و8 سالگی هر دانش آموز نیازمند سه متر مربع زمین در هر کلاس می باشد. افزون بر آن فرض شود که هر معلم، یک کلاس 30 نفره را بگرداند، بنابراین کلاس مناسب باید 90 متر مساحت داشته باشد که یک اتاق 10×9 متری را به تصور می آورد. این اتاق به یک گاراژ بزرگ شباهت خواهد داشت و هیچ اعتمادی به بچه ها نخواهد داد. چهار عمل اصلی تنها، هرگز راه حلی برای طرح بهتر سالن کلاس به ما ارائه نخواهد کرد.
تقریباً هیچ خاطره ای از مدرسه ابتدایی ام (مدرسه محمد علی) که به وسیله وزارت امور همگانی ، طبق طرح معمول مدارس پیش بینی و ساخته شده بود به یاد ندارم، فقط می دانم که دالانی دراز داشت که کلاسها به ردیف در کنار آن قرار می گرفتند. این مدرسه گرچه در ظاهر زشت نبود، اما در هر حال فاقد هویت و عاری از ذوق و هنر به نظر می رسید.
دوره متوسطه من – در دبیرستان خدی ویا به کلی متفاوت بود و خاطرات شگفت انگیزی از گوشه های آشکار، نهان و غیر منتظره اش دارم و کناره های غیرعادی، راهروهای سرپوشیده به اندازه و فرمهای گوناگون و باغچه های بسیار زیبایش را فراموش نمی کنم. کارهای شگرفت معمار بایست، تصور و حساسیت بسیاری از پسرها را به اندازه بهره ای که از آموزش برده اند برانگیزد. با وجود این ساختمانش برای مدرسه بنا نشده بود زیرا در اصل یک کاخ قدیمی بود.
در گورنای کهنه، مدرسه وجود نداشت و طبق روال عادی، روستا می بایست برای داشتن ساختمانی به سبک وزارتی منتظر رسیدن نوبت خود در برنامه مدرسه سازی باشد. فکر می کردم برنامه خوبی خواهد بود که کارها را با ساختن یک مدرسه یا به طریق اولی دو مدرسه؛ یکی برای پسرها و دیگری برای دخترها طبق نظریات خویش جلو بیاندازم. این کار شاید وزارتخانه را زودتر از موعد پیش بینی شده به فرستادن چند آموزگار وادار سازد و نیز می تواند به عنوان الگویی برای ساختن مدارس دیگر منطقه به کار رود. زمانی که مدارس به پایان رسید، وزارتخانه شیفته آنها شد و سبک آنها را بیش از قیمتشان پسندید. بدیهی است که آنها با خشت خام ساخته شده بود و هنگامی که مدرسه دیگری را بنا به درخواست وزارتخانه در فارس بنا کردم، هزینه آن تقریباً یک سوم قیمت الگوی رایج تمام شد.
در گورنای کهنه، مدرسه وجود نداشت و طبق روال عادی، روستا می بایست برای داشتن ساختمانی به سبک وزارتی منتظر رسیدن نوبت خود در برنامه مدرسه سازی باشد. فکر می کردم برنامه خوبی خواهد بود که کارها را با ساختن یک مدرسه یا به طریق اولی دو مدرسه؛ یکی برای پسرها و دیگری برای دخترها طبق نظریات خویش جلو بیاندازم. این کار شاید وزارتخانه را زودتر از موعد پیش بینی شده به فرستادن چند آموزگار وادار سازد و نیز می تواند به عنوان الگویی برای ساختن مدارس دیگر منطقه به کار رود. زمانی که مدارس به پایان رسید، وزارتخانه شیفته آنها شد و سبک آنها را بیش از قیمتشان پسندید. بدیهی است که آنها با خشت خام ساخته شده بود و هنگامی که مدرسه دیگری را بنا به درخواست وزارتخانه در فارس بنا کردم، هزینه آن تقریباً یک سوم قیمت الگوی رایج تمام شد. برای اینکه کلاسها آرام و بدون گردوغبار باشد. آنها را پیرامون یک حیاط سنگفرش در نظر گرفتم این حالت اندکی به حجره های مدارس سنتی دینی شباهت داشت که به روی یک حیاط مرکزی گشوده می شد. مطالعه ای دقیق از نظم کلی و دوری جستن از فضایپاتفاقی و تزیین یافته با باغچه های گل برای آراستن چند بلوک جداگانه در ترکیبی هماهنگ بسیار مفید است. هر سانتیمتر فضای باز یا بسته، در دادن مفهومی به کل بنا کمک می کنند. این فضاهای آزاد می توانند مفید واقع شوند: برخی از شیوه های قرار گرفتن بناها در کنار هم می تواند یک صحنه تئاتر را القا کند و یک سالن مستطیل شکل ممکن است به محل سخنرانی تبدیل شود، یا یک حیاط سنگفرش می تواند به عنوان محل گردهمائی یا کلاس درس در هوای آزاد مورد استفاده قرار گیرد. یک سری فضاهای باز که از کلاس به خیابان منتهی می شود، بچه ها از دالان سرپوشیده، پاسیو، حیاط و زمین بازی می گذراند؛ هر فضا حالت خاص خود را دارد و در مسیر رفت و آمد دانش آموزان به مدرسه جانشین شدن احساسهای دلپذیر را ممکن سازد.
بچه ها پس از رسیدن به مدرسه، وارد حیاط کوچکی می شوند که در وسط آن یک حوض تزیینی قرار دارد. این مدل از یک نقاشی دیواری در مقبره روخ حیر متعلق به سلسله هجدهم، اقتباس شده است؛ حوض مذکور کوچک و چهار گوش است و تعدادی نخل بلند به طور منظم پیرامون آن دیده می شود که شباهت به چند شمع دارد که روی یک کیک تولد قرار گرفته باشد. بخشهایی که رو به این حیاط است عبارتند از : سالن گردهمائی ، دفاتر مدرسه، دفتر مدیر و یک اتاق برای ویزیت پزشک. بچه ها از این حیاط که با زیبائی خود پذیرای آنهاست، عبور می کنند و از طاقگانی می گذرند که در حیاط اصلی قرار دارد و دارای دو ردیف کلاس است. برای دوری گزیدن از گردوغبار، این حیاط سنگفرش شده و در وسط آن درختکاری گردیده است.
ما نمی توانیم یک صفحه بتنی را به سادگی روی دیوارهایمان بگذاریم تا آنها را بپوشانیم؛ هر خشت به سهم خود به پوشش سقف کمک می کند و بار مسئولیت خود را در فرم نهایی فضایی که آنرا مسدود می کنیم که به دوش می گیرد؛ محدودیت استحکام خشت خام ما را به تقسیم کردن سطح سقف به چند بخش در مقیاس انسانی رهنمون می شود.
در هر طرف حیاط چهار کلاس وجود دارد که مساحت هر کدام 122 متر مربع است و با یک گنبد پوشیده شده است. از آنجا که ساخت گنبد مستلزم وجود یک چهاردیواری مربع شکل است، فضای اضافی به صورت ایوانهای قوسی به دو طرف مربع ضمیمه می شود. این وضعیت، کلاسهای به حد آشکارا به سه بخش مشخص تقسیم می شود. به عقیده من این شکل کلاس بسیار انسانی است؛ بچه خود را در یک اتاق بزرگ بیگانه احساس نمی کند بلکه همواره در فضایی به اندازه مطلوب نشسته است تصور می کنم که کلاسهای وسیع مثل انبارها، احساس راحتی و دلگرمی را که در هر مدرسه موفق بسیاراهمیت دارد، از شاگردان دریغ می دارد. این کلاسها نتیجه موفقیت آمیزکاری هستند که از ماده بسیار ساده ای چون خاک به وجود آمده اند.
در انتهای حیاط بزرگ، مسجد مدرسه قرار دارد. در داخل مسجد، مهمترین عنصر، روشنایی است که از چهار پنجره کوچک واقع در بالای گنبد گرفته می شود و به گونه ای بسیار ملایم و آرام به تمامی آن می تابد. یک روشنایی ملایم ، چنین فضایی را جدی می کند و به امکان تعمق و تفکر در آن مساعدت می رساند. در این جا نه روشنائی خیره کننده یک پنجره بی پرده وجود دارد و نه منظره اغوا کننده خارج، بلکه همانند مسجد بزرگ روستا، این مسجد کوچک نیز افکار فرد مومن را به تامل می کشاند.
از آن زمان تاکنون دریافته ام که این بهترین شیوه نوردادن به کلاس است. در مصر نور زیاد تحمل نمی شود. پنجره های کلاسها که به ارتفاع چشم قرار دارند و ورود مستقیم روشنایی را تسهیل می کنند تمامی نور بیرون کلاس از طریق خیابانهای پرگرد و خاک و دیوارهای سفید درخشان بازتاب می یابد اختلاف فراوانی در شدت روشنائی به وجود می آورند که خواندن کلمات را نامناسب می سازند. با وجود این، روشن کردن هر کلاس به وسیله چند پنجره از بالا، آن را بسیار خشن و منزوی می نماید؛ باید دانست که مدرسه مسجد نیست فکر خوبی است که به کلاس اندکی حالت دوستانه داده شود تا همانند مدارس ژاپن، بچه ها بتوانند باغچه ای گلکاری شده را از پنجره هایی که تا سطح زمین ادامه می یابند. تماشا کنند. این باغچه می تواند به وسیله دیوار کلاسها که روشنائی را منعکس نمی کند احاطه گردد، به گونه ای که هر پنجره به صورت یک تصویر زنده در آیدو با ملایمت و آرامی بچه ها را در مدت درس خنک کند. این کار به کمک پنجره هایی که در قسمت بالا و در درون گنبد قرار دارند میسر می شود تا روشنایی منظم و ملایمی به وجود آید و شاید پنجره هایی با شیشه رنگی برای سرگرم کردن بچه ها، سالنهای کلاس را زنده و با نشاط و در عین حال آرام گرداند؛ به یقین این همان کاری است که اگر بنا باشد مدرسه دیگری بسازم، انجام خواهم داد.
کلاسها مجهز به یک سیستم تهویه ساده اما بسیار موثر هستند.
در بالای هر کلاس یک مناره چهارگوش همانند یک شومینه با دریچه ای وسیع به سمت شمال وجود دارد. باد خنک شمال ازاین دریچه وارد می شود، دریچه در بالا قرار دارد و مصون از گرد و خاک است و باد به هنگام پایین آمدن از لایه های ذغال چوب مرطوب که به شکل هواکش پیچ و خم دار شومینه در آمده است، می گذرد. این سیستم، کاهشی برابر با ده درجه سانتیگراد در پی دارد.
خانه روستایی
بین خانه روستایی و خانه شهری تفاوتی وجود دارد. تمام زندگی خانواده روستایی وابسته به یکی دو گاو و تقریبا یک آرپونت زمین است اگر گاو تلف شود یا وضع برداشت محصول بد باشد، خانواده از گرسنگی خواهد مرد، زیرا هیچ سیستمی برای بیمه و کمک یا اهدای یک سوپ ساده مجانی که از مرگش جلوگیری کند، وجود ندارد. تفاوت بین زندگی خانواده روستایی و زندگی خانواده شهری آشکار است. اگر یک خانه شهری باید پذیرای افرادی باشد که در آن زندگی می کنند، خانه های روستایی باید آشیانه های وسیعی هم برای پناه دادن به چهارپایان داشته باشد. آشپزخانه شهری بخش کوچکی است شامل یک اجاق ، یک ظرفشوئی و یک شیر، در روستا، شعاع عمل آن به تمام خانه گسترش می یابد. به جای یک قفسه کوچک دیواری با دو سه قوطی کنسرو و یک قطعه نان، آشپزخانه روستائی دارای اشیا و ذخایر مواد غذایی است که از سقف آویزان هستند، لباسهایی که در یک گوشه آویخته اند، کپه های غلاتی که روی زمین به چشم می خورند، اشیای گوناگونی که در حفره های دیوارهای گلی جای گرفته اند یا روی طاقچه های گلی چیده شده اند. به جای برق یا یک قوطی پارافین، خانه پر از مواد سوختی است : دسته های هیزم، ساقه های ذرت، پنبه و تپاله خشکیده تماما در کنار دیوارها یا پشت بامها قرار می گیرند. مرغ و خروسهایی که در میان گردوخاک و بازی بچه های به این سو و آن سوی می دوند، گاه چند گاو هم در خانه نگه داری میشود که این منازل بیشتر شبیه به یک کاهدانی است تا منازل خانوادگی روستایی چنان به محرومیت نزدیک و با آن خو گرفته است که نمی تواند نفرت انگیزترین صرفه جوییها را فراموش کند. او با رنج فراوان، مواد سوختی را گرد می آورد و خود نان خویش را می پزد، زیرا با این کار می تواند مقدار ناچیزی در هفته صرفه جویی می کند.
روستایی با پنیر بی رمقی که از شیر چرخ کرده درست شده زندگی می کند، زیرا کره اش را فروخته است. او هرگز سبزی تازه نمی خورد چون تمام زمین خود را به زیر کشت تجارتی برده است. او در مرز گرسنگی قرار دارد و به رغم رود نیل و برداشت همواره خوبش، تنهاهمان غذای اندک سالیانه و معمولی خود را در اختیار دارد، زیراهر آرپونت زمین باید 27 نفر را تغذیه کند برای حفظ خود در بینوایی کنون اش، روستایی باید با خست مراقب کوچکترین دانه و کوچکترین برگ درو شده آماده فروش باشد و با گاوهایش رفتاری پرمهر و عطوفتتر از فرزندانش داشته باشد، چون عقیده دارد که اگر بچه اش بمیرد می تواند بدون اینکه پولی پرداخت کند، بچه های دیگر داشته باشد اما اگر گاوش بمیرد باید گاو دیگری بخرد.
از این رو ناگزیریم فضاهای وسیعی برای جا دادن اشیا و سرپناههای بزرگی بر حیوانات پیش بینی کنیم. در این مورد به چند راه حل اندیشیده ایم. مواد سوختنی گرد آمده در پشت بامها غالباً ویران کننده ترین آتش سوزیها را به وجود می آورد: آتش انها به سرعت گسترش می یابد و منازل، حیوانات، محصولات و تمام روستا را می سوزاند. بنابراین منطقیتر به نظر می رسید که تمام این مواد اشتغال زا در یک بنای اشتراکی مطمئن گرد آید، همانگونه که داشتن طویله ای مشترک و به دور از منازل، بهداشتی تر به نظر می آمد. اماروستاییان نمی خواستند خود را از محصولات و حیوانات خویش جدا کنند.
چگونه زنها می توانستند تمام روز را برای دستیابی به مواد سوختی یا دوشیدن گاوها به دویدن در معابر بپردازند. بنابراین چرا منازل را در میان مزارع پراکنده نسازیم تا هرکس جای کافی داشته باشد؟ اما این هم خوب نیست، چون خانه کوچک منزوی و بی حفاظ، طعمه خوبی برای دزدان است و ایجاد برخی خدمات عمومی برای خانه های پراکنده مشکل تر از یک روستا به شمار می رود.
سپس روستای دیگری طراحی کردم که در آن خانه ها پشت به کشتزارها داشتند و در آنها انواع کلم و درختهای میوه کشت می شد افزون بر آن هدایت گاوها به طویله های منازل آسان می گشت. این طرح، حالت دشت و صحرا را در داخل روستا حفظ می کرد و از آن یک باغ شهر یا در واقع یک باغ روستای سرسبز به وجود می آورد.
اما در گورنا، ناچار بودیم خانه ها را در یک جا گرد آوریم، زیرا اراضی آن محدود بود و ما اجبار داشتیم روی قطعه زمینی که به هر خانه اختصاص یافته بود، طویله و انباری اضافه کنیم . ازاین رو لازم می آمد تمام خانه ها دو طبقه ساخته شوند. جادادن به حیوان، انبار کردن علوفه، پیش بینی کرد، پیدا کردن جا برای مواد سوختی، برداشت محصولات مختلف، مواد غذایی و اثاثه شخصی مشکلاتی هستند که روستاییان طی سالهای متمادی با آنهاروبرو بوده اند. راه حلهای آنها غالبا غیر عقلانی، ابتدائی و بسیار غیر عملی به نظر می رسید؛ با وجود این آنها می توانستند اموزنده باشند. گاهی اوقات این راه حلها برای ما راهگشا بودند، مثل گردآوری تمام بخشهای مفید در اطراف حیاط ما می توانستیم از آنچه که نباید انجام داد آگاه شویم، همانند انبار کردن مواد سوختی در پشت بام خانه های بسیار نزدیک بخشهای ضروری آشپزخانه، لباسشوئی، ظرفشوئی، و مستراح در اطراف حیاط مرکزی گرد می آمدند و هر خانه ایوانی داشت که خانواده می توانست غذایش را در آنجا صرف کند. طویله و مستراح هم در طبقه همکف قرار داشت و در طبقه بالا اتاقهای خواب و انبار مواد سوختی واقع می شد. این انبار مکانی بود که نسبت به آشپزخانه و تنور در جای بسیار مناسب و مفیدی قرار می گرفت و با لبه های بلند مواد سوختی ذخیره را از خطر اتش سوزی حفظ می کرد. اتاقهای خواب ، این محل را از انبار مواد سوختی همسایه جدا می کرد.
مجهز کردن آشپزخانه طبق آخرین قواعد قابل قبول، هزینه ای بیش ازکل درآمد یک روستایی در طول زندگیش خواهد داشت. خرید یک یخچال با یک اجاق برقی همچون خرید یک هواپیما، خارج از قدرت مالی اوست و تهیه اشیای محقری مثل ظرفشوئی فلزی یا دستشوئی لعابی هم برایش بسیار گران است. روستای او نه برق دارد و نه لوله کشی آب و او نمی تواند ساده ترین اشیای عرضه شده در مغازه را بخرد. اگر بنا باشد خانه اش دلپذیرتر و راحتتر شود، لازم است عناصری برایش در نظر گرفت که خود او بتواند بسازد و همان خدماتی که تولیدات کارخانه ای گرانقیمت ارائه می دهند در اختیارش قرار گیرد. هر روستایی با کمبودهائی روبروست که به سبب فقدان آنها، نمی تواند وضعیت خانه اش را بهبود بخشد. نخست فضا، آنگاه برخی ازاستعدادها برای نظم بخشیدن به عناصر پراکنده در یک مجموعه دلپذیر، و سرانجام ابزار لازم حتی به مقدار کم برای بهبود کار در زندگی روستایی با اندکی سیمان، چند عدد لوله، یک کیسه گچ می تواند برای خود تنوری بسازد که اتاق را دود زده نکند، مبالهای بهداشتی بسازد و یک سیستم لوله کشی ایجاد کند. با کمی فکر قادر است سکوی بلندتری برای آتش منزلش برپا دارد تا غبار خاکستر را از خود دور سازد.
سیمان و گچ در روستاها وجود ندارد، اما سفالگری دایر است. در مصر علیا، روستاییان روغن، شیر و آب را در کوزه های بی لعاب که خود می سازند، نگهداری می کنند. برای نگهداری آب این شیوه خوبی است، زیرا آب همواره خنک می ماند اما برای روغن و شیر وضع به همانگونه نیست. زیرا این مایعات در کوزه نفوذ می کنند و در جدار آن کپک می زنند. اگر روستاییان ظروف سفالی خود را برای جلوگیری از این عیب لعاب می دادند، بسیار موثر می افتاد و اگر ورنی خوبی داشتند که بتواند در گرمای متوسط ذوب شود، از کوره روستایی می شد برای درست کردن ظروف سفالی لعاب دار که مصارف بسیار دارد استفاده کرد.
اگر بتوان برخی از سفالهای لعاب دار را به ارزانی تولید کرد، سطح رفاه منازل افزایش خواهد یافت. این سفالها را می توان به دیوارهائی که باید شسته شوند، آنجا که امکان دارد افراد آنها را دستمالی یا کثیف کنند، نصب کرد، زیرا لعاب ، تمیز شدنش را تسهیل کرده و دیوارهای را دلپذیر می سازد.
در طرفین تخت ثابت، در جایگاههای نشستن، روی سکوی آشپزخانه و سطح داخلی قفسه های بجای گل که آنهمه حشرات در آن زندگی می کنند می توان سفالهای غیر قابل نفوذ و صیقلی نصب کرد. این سفالها با امکان متناوب کردن رنگهای زنده و تند سطوح سخت با ملایمت و ماتی دیوارهایی که با آهک سفید شده است، تنوع به همراه می آورد. همانگونه که بدن انسان سطوح حساسی مثل پوست و سطح سختی مثل ناخن دارد، سفالها نیزهمچون ناخنهای خانه ایاست که با خشت خام بنا شده است. صنعت سفالگری شکوفا، به هنرهای تزیینی نیز رونق می دهد.
زمانی در روزت و دامیت سفالهایی ساخته می شد که به طور وسیعی از انها برای پوشش و تزیین بناها استفاده می شد.
اگر سفالگری مرسوم می شد، بچه ها می توانستند آنها را رنگ کنند و ما در گورنا دارای یک مدرسه نقاشی می شدیم. دایر کردن این صنعت نباید خیلی مشکل باشد. مصریان قدیم، سرامیکهای بسیار زیبائی می ساختند؛ در قبر زوسر ازسلسله سوم، دیوارهابا سرامیک آبی پوشیده شده است. گورستان گورنا پر از مجسمه هایکوچک و کوزه های لعابی می باشد که تصاویر جعل بر آنهانقش بسته است. بدل سازان اشیای قدیمی هنوز هم می توانند نقوش جعلهای جعلی را روی اشیای سفالی حک کنند اما آنها غالبا ورنی کوره های قدیمی را ذوب میکنند و آن را با یک ورنی که از مواد خام درست شده به کار می برند. اشیای بدلی چنان کامل و زیبا قالب گیری و حکاکی می شود که حتی هنگامی که خریداران می دانند آنها جدیداند، بسیار گران خریداری می کنند.
یکی از بهترین سازندگان اشیای بدلی شیخ عمر المتاعانی است که این جعلها را قطعه ای دو لیره می فروشد. مایل بودم که ازاو برای دایرکردن آموزشگاه سرامیک سازی و ساخت کوزه های لعابی کمک بگیرم، اما هیچ چیز نتوانست او را متقاعد سازد که اسرار حرفه اش را افشا کند. کتمان ا و که ناشی از ترس رقابت می شد قابل درک بود، اما من شدیدا از آن احساس سرخوردگی می کردم. می بایست مدرسه ای دایر کنیم که در آن هنر کوزه گری به شکل علمی تدریس شود و بتوانیم در آنجا تحقیقاتی به منظور یافتن نوعی ورنی که با گرمای کورههای محلی ذوب گردد، به انجام برسانیم و برای طراحی برخی کورههای ساده که دسترسی به دمای تقریبا بالا را میسر سازند، تلاش کنیم. چنین آموزشگاهی می تواند یک صنعت روستایی را که به یقین با گذشت زمان به وجود می آید، شکوفا سازد و روشها و الگوهایش راتوسعه دهد.
اتاقهای خواب
فرم اتاقها در منازل، ناشی از طبیعت خود مصالح ساختمانی است. خشت خام هنگامی که خشک و سفت می شود و زمانی که دوباره خیس می گردد نوعی دگرگونی در خواص فیزیکی اش به بار می آید. یک فرم اتاق وجود دارد که به نظر می رسد انحصارا برای ساختمانهای خشتی ایجاد شده است. یک اتاق چهارگوش با سقف گنبدی، همراه با خوابگاههای قوسی در طرفین، اقتباسی از وضعیت کاع خانه های قدیمی اعراب با سالنهای بزرگ مرکزی بدون اثاثه اش است که احتمالا دارای یک حوض کوچک میانی و ایوانهایی بود که با جایگاههای نشستن ثابت از آن منشعب می شد. هرایوان یک قالی در وسط ویک محل گذر کوچک در پیرامون خود داشت.
چنین خانه هایی در قاهره کهنه دیده می شود؛ سالن مرکزی آنها دور کاع مشتق از حیاط قدیمی رو بازاست و کل طرح پلان خانه های قدیمی عراقی یا خانه های باستانی فوستات را به یاد می آورد که دارای حیاطهای مرکزی با ایوانهایی در طرفین بودند. من این طرح را پیش از گورنا به عنوان اساس خانه های خود به کار برده ام ازهمین نقشه برای سالنهای کلاس در مدارس استفاده کرده ام به طور طبیعی، همان طرح هم برای اتاقهای گورنای جدید در نظر دارم.
تمام استحکام هر سقف خشتی ناشی از فرم هندسی آن است. برای به کارگیری چنین ماده پیش پا افتاده و زود شکنی و بنا کردن تمامی یک اتاق با آن، لازم است طاق قوسی با دقت فراوان طرح ریزی شود. از این رو هر چند که قوس به حد کافی محکم و عملی باشد، استحکام آن به اندازه گنبد نیست. در جایی که قوس گهواره ای سه متر فضا را می پوشاند، گنبد می تواند پنج متر را بپوشاند. فرم کروی آن همه امتیازهای موجود در پوست تخم مرغ یا پوسته های جدید بتنی با انحنای مضاعف را داراست، پوسته هایی که امروزه از آنها برای سقف ریزی سالنها، انبارها و مراکز نمایشگاهی در اروپا و آمریکا استفاده می شود.
رطوبت خطری بزرگ برای خشت است. خشت می تواند به وسیله باران، شبنم و مجاوری مویی زمین یا به سادگی از طریق رطوبت محیط نم بکشد. برای خشک نگه داشتن آن و دوری جستن از آثار رطوبت، می توان به طور کلی چند راه درمان را مورد استفاده قرار داد. ازنفوذ آب از پایین باید جلوگیری کرد و نفوذ ناپذیر کردن خشت در برابر رطوبت الزامی است. برای این منظور می توان خشتها را با اندودی غیر قابل نفوذ از قبیر و خاک مقاوم محافظت کرد.
هنگامی که خشتها از رطوبت محافظت می شوند، تا ابد دوام می یابند. در باگاوات واقع در واحه خارگا ساختمانهایی با قوس و گنبد و بدون حفاظ، تنها به این سبب طی 1600 سال در برابر باد و طوفان شن مقاومت کرده اند که در معرض رطوبت قرار نداشته اند.
با وجود این برای روستایی متوسط که در نقاط مرطوب زندگی می کند چنین محافظی یا بسیار گران تمام می شود یا اینکه امکان دسترسی به آن وجود ندارد. هر چند گورنا دارای آب و هوای خشک است می خواستم از آن یک روستای نمونه بسازم که هر روستایی در هر نقطه ای از مصر بتواند بناهای آن راالگو قرار دهد و در کمال اطمینان و بدون کمک فنی دیگران بتواند مشابه آنها را برای خود بسازد. به همین دلیل یک فاصله سه متری برای سقف گنبدی و یک فاصله دو و نیم متری برای سقف قوسی برگزیدیم که با ضخامت بیست و پنج سانتی متر دیوارهای دو طرف ایوان تقویت می شد. این کارسازه بسیار محکمی به وجود می آورد که همواره مقاومت خواهد کرد، حتی اگر ساختمان تنها با یک اندود قشری ساده از گچ محافظت شود.
برای پوشاندن یکی از این اتاقها، نخست قوسی را در بالای ایوان می سازیم. سپس این قوس را به عنوان کفراژ کمانی که گنبد روی آن قرار می گیرد، مورد استفاده قرار می دهیم. با افزودن دو ردیف قوس مطبق خشتی به روی آن، قوس حاصل به حد کافی برای تحمل گنبد محکم می شود. معمولا چون خشت چینی های قوسی به سوی دیوار انتهایی خم می شود، دیوارهای حامل قوسها باید کمی به سوی مربع مرکزی کشیده شوند تا راس کمان دقیقاً با دیوارها در خط مستقیم باشد و گنبد روی یک مربع کامل قرار گیرد.
اتاق به این صورت آماده می شود: خوابگاه قوسی (ایوان) شامل یک تخت ثابت به شکل کاسه است تا از بالا آمدن عقرب و ورود آن به تخت جلوگیری کند؛ فضایی هم برای چیدن اشیا در زیر آن وجود دارد. در مقابل تخت، قوس کوچک دیگری شامل یک جالباسی وجود دارد که به صورت دلپذیری جانشین طناب لباس روستاییان می شود. مرکز اتاق به این صورت آزاد می شود و نوعی منزلت و زیبائی به آن می بخشد. این وضعیت نسبت به اتاق قدیمی روستایی که مکانی کوچک، تاریک و با تهویه ای ناقص بود، بهبودی بزرگی را نشان می دهد. روستایی پنجره ندارد و اگر پنجره ای داشته باشد، چنان بد ساخته شده که کوران هوا ایجاد می کند و روستایی وجود آن را نمی پذیرد و ترجیح می دهد سوراخ کوچکی در دیوا رو نزدیک سقف ایجاد کند اما اگر در خوابگاه خانه جدید ونه بین در و پنجره بخوابد، ازکوران هوا کاملا در امان خواهد بود.
تنور و شوفاژ
تنور در گوشه ای از حیاط قرار دارد. این تنوری است معمولی و گلی به سان تنورهایی که در بازار یافت می شود. در اینجا رسم بر این است که خانواده ایکه نان خود را می پزد لاجرم به همسایگان مجاور خویش نیز اجازه دهد تا آنهم نان خود را در تنورش بپزند. به این ترتیب هر خانواده تنور خود را هر سه روز یکبار روشن می کند و در مواد سوختی صرفه جوئی می نماید. با توجه به اینکه زمستان مصر می تواند بسیار سرد باشد، روستاییان ابزار گوناگونی برایگرم کردن خانه هایشان به کار می برند. افزون بر تنور حیاط ، غالب اوقات آنها تنور دیگری را نیز در اتاق خواب خود دارند. این وسیله بسیار بزرگ است و جای فراوانی را اشغال می کند و به خاطر نداشتن هواکش، دود و دمه بسیاری از آن متصاعد می شود که در اتاق پراکنده شده و از در خارج می گردد. درون اتاق، تقریبا تهویه ای وجود ندارد و در نتیجه دیوارها کاملا سیاه و به شکلی غیر قابل تحمل تاریک و خفه است. با توجه به غیر موثر بودن تنور در ایجاد گرما، تمام افراد خانواده معمولا روی آن می خوابند (البته به هنگام خاموشی) و غالب اوقات، گاوهایشان را هم به اتاق می آورند تا در ایجاد گرما موثر واقع شوند. روش بسیار مرسوم دیگر برای گرم کردن اتاق به ویژه هنگامی که تنور را روشن نمی کنند، استفاده از منقل ذغالی است. اما منقل به اندازه کافی اتاق را گرم نمی کند و گازهای سمی کربن دار متصاعد می سازد. برای گرم کردن نه تنور کافی است و نه منقل و هر دوی آنها برای سلامتی زیان آوراست. برای یافتن یک سیستم گرما دهنده حقیقتا موثر و ارزان باید به جایی رفت که آب و هوای آن واقعا سرد و ساکنانش فقیر باشند.
برای این منظور به اتریش رفتم و در یک روستای تیرول سیستمی عالی برای پخت و پز ایجاد گرما پیدا کردم که روستاییان آن را از قرنها پیش به کار می بردند. این روش کاخل افن نام دارد
و شامل کوره ای است که با یک سیستم بسیار پیچده از تیغه بندی داخلی کار می کند و گازهای حاصل از سوخت را به یک مجرای مارپیچ می رساند و پیش از اینکه این گازها خارج شوند، زمان بیشتری برای گرم کردن اتاق به وجود می آورد. هنگامی که سوخت به چند نیم سوز کاهش یافت با بستن در شومینه می توان جلوی آنرا گرفت که در این حالت آتش همچون یک کیسه آب گرم در رختخواب عمل کرده و به پخش حرارتی دلپذیر در طول شب ادامه می دهد.
در اتریش کاخل افن با مصالح بسیار ساده ای ساخته می شود: در داخل آن از قطعات سفالی که با خاک نسوز ساخته شده، استفاده می شود و از خارج با قطعات سفالی لعابی به نام کاخل[1] آراسته می گردد. نصب آن به صورت یک هنر پرآوازه خودنمایی می کند. گونه ساده تر آن، شامل دیوارهای ظریفی است که با قلوه سنگهای درشت و صاف درست می شود و آنهارا از بستر رودخانه می آورند و با ملات فراوانی از آهک می چسبانند.
اساس کاخل افن با کم هزینه تر کردن مصالح آن، راه حلی مناسب برای گرم کردن خانه های مصری به نظر می رسد. پیرزنی را دیدم که تنورهای پخت نان معمول روستا را با گل و سرگین الاغ درست می کرد و من به او آموختم که کاخل افن را با همان مواد بسازد. او خیلی زود آنرا فرا گرفت و اندکی بعد توانست با همان قیمت تنورهای معمولی که در حدود 30 پیاستر می شد یک کاخل افن بسازد. همه چیز را می شد در آن سوزاند حتی زباله خانه و آشغال آشپزخانه را؛ برای خانواده های مرفه تنوری طراحی کردم که با سیستم آب و رغن کار می کرد و همانند یک کوره واقعی می سوخت. نمونه دیگری از تنور پخت نان را در پشت یکی از دیوارهای اتاق خواب ساختم که جهت آن به طرف حیاط بود. مدل دیگری که تنها برای ایجاد گرما طراحی شده بود به گونه ای بود که می شد آن را در هر نقطه ای قرار داد. منازل در نقاط معینی لوله داشتند که برای استفاده از کاخل افن درنظر گرفته شده بود به گونه ای که هر وقت این بخاریها را در اتاق می گذاشتند برای استفاده کافی بود لوله آن را وصل کنند.
آشپزخانه
زن روستایی معمولاً روی زمین به آشپزی می پردازد و با دیگی که روی دو خشت قرار می گیرد و آتش را احاطه می کند غذای خود را می پزد.
او تابستانها در حیاط و زمستانها در خانه به آشپزی مشغول است. آتش دود فراوان می کند، مواد غذایی در مجاورت زمین قرار دارد و گرد و خاک می گیرد؛ مقادیر بسیار مواد سوختی که روی هم در کناری انباشته شده گهگاه آتش می گیرد و تمام خانه یاحتی روستا را می سوزاند. استفاده دایم از چنین آتشی در درون خانه، فضای داخل آن را از بوهای گوناگون طباخی اشباع می سازد و دیوارها را از دوده می پوشاند؛ این معایب با مواد سوختی معمول از قبیل ساقه های پنبه، سرگینهای خشک، انواع شاخ و برگهای درختان و کاهی که در مزارع یافت می شود تشدید می گردد.
تمام این مواد سوختی حرارت اندکی می دهد و جای بسیار می گیرد و برای ایجاد دود فراوان و آتش کم، بی نظیر است. از این رو مشکل یافتن شیوه ای درست در سیستم آشپزی و از بین بردن دود بود. نخستین کاری که باید انجام می شد، ایجاد یک آشپزخانه دایم که تهیه و طبخ غذا در آن مثل زمستان انجام گیرد. برای این منظور اتاق بزرگ خانواده یا لوژیا را که رو به حیاط است و به اتاق خواب منتهی می شود برگزیدم. تا آن موقع پشت بام را برای انبار کردن مواد سوختی در نظر گرفته بودم. حالا یک صندوق بزرگ مخصوص مواد سوختی و آماده برای کاربرد را در آشپزخانه و در سمت راست آتش قرار می دادم. مواد سوختی را می شد از بالا به این صندوق ریخت و از پایین به وسیله یک دهانه تخلیه کرد. خود اجاق پس از یک بررسی طولانی و توجه دقیق به حرکات زنها طی آشپزی طرح ریزی شد. با توجه به اینکه هوای گورنا بسیار گرم است، به یقین حفظ وضعیت چمباتمه برای آشپز بسیار مهم می باشد زیرا ثبات شد که این طریقه بسیار راحتتر از وضعیت ایستاده است. یک شبکه فلزی دایمی (با شبکه ای از آجرهای نسوز برای دیگهای مختلف) روی آتش قرار می گیرد، در حالی که یک دودکش بزرگ لوله دار همانند یک شومینه دود و دم را خارج می سازد. حاصل این کار در عمل، شباهت فراوانی به اجاق های آشپزخانه بسیاری از کشورهای اروپایی دارد اما باید یادآور شد که برای رسیدن به یک مدل عملی، نمی شد میان بر زد و به سادگی تصور کرد که چون زن مصری برای آشپزی کردن می نشیند، نوعی اجاق اروپایی که کوتاه تر باشد می تواند جواب مشکل ما باشد.
این گونه تنورها بسیار متداول شدند و حتی زمانی که مالکان از اجاقهای سیلندردار استفاده می کردند ترجیح می دادند که آنها را در بخاری دیواری وزیر هواکش قرار دهند. به این خاطر بسیار شادمان بودم؛ هیچ چیز زشتتر، کثیفتر و بی ارزشتر از آن نیست که یکی از این اجاقها با دیگ چرب و سیاه روی آن در کنار روتختی رنگی قرار گیرد (کثیفی یکی تاکید بر آلودگی دیگری دارد) خارج کردن دیگ از اتاق نخستین گام به سوی خانه ای وسیع و منظم بود.
آشپزخانه می تواند بسیار زیبا جلوه کند، به ویژه اگر اثاثه آن محلی باشد، اما چنانچه در تهیه این اثاثه سهل انگاری شد، آشپزخانه جای دلگیری می شود که تمام خانه را ضایع می سازد.
ظرفشویی آشپزخانه در سمت چپ اجاق واقع می شود. آب از منبعی که در پشت بام قرار دارد از طریق یک لوله به آشپزخانه می آید و به وسیله یک سیفون در چاه حیاط تخلیه می شود. از آنجا که روشن کردن کاخل افن در اتاق خواب برای پختن نان در تابستانها غیرقابل تحمل است، دومین تنور را در بیرون از خانه در نظر گرفتم.
پایان