تارا فایل

مقاله بررسی انسان شناسی از نظر هابز




فصل اول
وضع طبیعی و قرارداد

الف: وضع طبیعی
هابز در تحلیلی روانشناسانه از انسان معتقد است که حرکتهایی کوچک درون انسان وجود دارند که پیش از حرکتهای ارادی انسان مانند سخن گفتن راه رفتن و دیگر حرکتهای ارادی مشابه وجود دارند، این مقدمات محدود و اولیه حرکت در درون بدن آدمی، قبل از آنکه در عمل راه رفتن، سخن گفتن، زدن و دیگر اعمال مشهود آشکار شوند، عموماً کوشش خوانده می شوند."1 اگر این کوشش معطوف به چیزی است که محرک آن می باشد خواهش یا میل خوانده می شود و وقتی در جهت گریز از چیزی باشد بیزاری هابز در ادامه شرح می دهد که عشق و نفرت ناشی از همین میلی یا بیزاری می باشد همچنین امید و بیم نیز اسامی دیگر می باشد که میل و بیزاری به آنها معنا می بخشد. بر اساس همین نظر، هابز خوب و بد را نیز بر مبنای میلی تعریف می کند. اگر انسان چیزی را خوب می داند به معنی آنست که به آن میلی دارد و در صورتی که آن را بد نیامد، به این معناست که بدان میلی زاده، یا به عبارت دیگر از آن بیزار است. با این وصف می توان گفت هابز مدعی است که ارزشهایی مثل خوب و بد ذهنی و نسبی می باشند و دیگر نمی توان گفت صفت خوبی که ما به چیزی نسبت می دهیم در ذات آن چیز است. "بنابراین، اختلاف نظر درباره ارزشها، همان اختلاف نظر درباره سلیقه هاست. [و] البته می توان انتظار داشت که مردم درباره اینکه برخی چیزها به نظرشان خوب و برخی چیزها بر آید با هم اختلاف عقیده داشته باشند."2 این اختلاف تا حدی است که چیزی که برای فردی کاملاً خوب به نظر می رسد توسط دیگری به تعریف شود.
بیان این مقدمه به درک بهتر وضع طبیعی تبیین شده بوسیله هابز کمک می کند. هابز در فصلی از لویاتان که در باب وضع طبیعی آدمیان و سعادت یا تیره روزی آنها در آن وضع نگاشته است بحث خود را با برابری آغاز می کند. او می گوید آدمیان بر حکم طبیعت در تواناییهای بدل و ذهنی با هم برابرند. معنای گفته او این نیست که واقعاً همه به یک اندازه از نیروی بدنی و ذهنی برخوردارند، بلکه می خواهد بگوید روی هم رفته کاستیهای آدمی از یک وجه با دیگر خصوصیاتش جبران می شود. کسانی که از نظر قوای جسمی ضعیف تر هستند به کمک دسیسه و نیرنگ می توانند بر قوی ترها فائق شوند و تجربه همه انسانها را در کارهایشان برای چاره اندیشی و تدبیر کمک می کند.
این برابری انسانها بخاطر وجود خصلتهای خودخواهانه و انگیزه های انسانها در نهایت به وضعی غیرقابل تحمل منجر می شود. هابز معتقد است: "از همین برابری آدمیان در توانایی، برابری در امید و انتظار برای دستیابی به اهداف ناشی می شود. و بنابراین اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهره مند شوند، دشمن یکدیگر می گردند و در راه دستیابی به هدف خویش (که اصولاً صیانت ذات و گاه نیز صرفاً کسب لذت است) می کوشند تا یکدیگر را از میان بردارند یا منقاد خویش سازند.3
در این وضع معقول ترین کاری که هر کسی می تواند بکند آنست که برای گریز از ترس و تامین امنیت خود از دیگران پیش بگیرد، یعنی هر کس باید از طریق زور یا تزویر بر همه آدمیان تا آنجا که می تواند سلطه و سروری" بیابد، تا وقتی که هیچ قدرتی برای به خط انداختن او وجود نداشته باشد. از نظر هابز انسانها برای حفظ و حیات از خود مجاز به این کار می باشند. زیرا همانگونه که در گفته شرهابز یک اصل محوری در فلسفه اخلاق خود ارائه می دهد و آن اصل که "حق طبیعی" می باشد توضیح دهنده رفتار آدمیان در وضع طبیعی می باشد. حق طبیعی انسان را به حفظ خود و پیروی از خواهشهای هدایت می کند.
وقتی انسانها در پی صیانت از خویش و پیروی از امیال و خواهشهای خود هستند این امر به رقابت و ترس از دیگران می انجامد، همچنین چون قدرتی در کار نیست که آنها را در حال ترس و احترام کامل نیست به هم نگه دارد از مصاحبت و معاشرت با هم ناراحت می باشند. این شرایط به ادعای هابز به خاطر این پیش می آید که هر کس می خواهد دوستش برای او همان ارج و قدری را قائل شود که خود او بر خود می نهد و اگر ببینید او را خوار می شمرند می رنجد و در صدد انتقام بر می آید.
هابز معتقدات که سه علت اصلی در نهادان نها برای کشمکش و منازعه وجود دارد. این سه علت رقابت، ترس و طب عزت و افتخار می باشد. رقابت برای کسب سود بیشتر می باشد، ترس برای کسب امنیت بوجود می آید و طلب افتخار موجب تعدی به دیگران می گردد. از اینجاست که وی نتیجه می گیرد که تا زمانی که ما آدمیان بدون قدرتی عمومی به سر برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار دادند که جنگ خوانده می شود؛ و چنین جنگی جنگ همه بر ضد همه است.4
البته این جنگ همان نبرد یا فعل جنگیدن نمی باشد بلکه طولی از زمان است که در آن اراده و ستیز کردن و نبرد نمایان می باشد و بوی جنگ به مشام می رسد. در این وضع طبیعی جنگ هر فردی برای تامین امنیت متکی توانایی و دانایی خودش می باشد و در این حالت جایی برای کار و کوشش وجود ندارد زیرا ثمره کار نامعلوم است. در نتیجه هیچ گونه صنعت و دانشی شکل نمی گیرد و از همه بدتر زندگی آدمی در انزوا ، مسکینانه، زشت، در فشار و کوتاه می باشد. از نتیجه گیری هابز چنین نمایان است که دستیابی به صلح و تمدن تنها از راه برپاداشتن جامعه و بنا نهادن قدرتی عمومی امکان پذیر است، اما نمی توان تا قبل از رسیدن به این وضع انسانها را بخاطر اعمالشان سرزنش کرد.
کاپلتون می گوید: "هابز وضع طبیعی جنگ را از پژوهش در نهاد آدمی [امیال و] و انفعالهایش استنتاج می کند، اگر کسی به اعتبار عینی5 این استنتاج شک آورد، همین بس که حتی در وضع یک جامعه سازمان یافته چه می گذرد هر کس چون به سفر می رود با خود سلاح بر می دارد؛ در خانه اش را شبها به کلون می بندد؛ اشیاء گرانهایش را در جای امن می گذرد و این حال به روشنی می نماید که او درباره همنوعانش چگونه می اندیشد.6
ولی نباید انسانها را بر خاطر سرشت و نهادشان سرزنش کرد. خواهش ها و دیگر هیجانات و امیال انسان به خود گناه نیستند، پس اعمالی که از آن امیال و هیجانات ناشی می شوند تا وقتی که آدمیان بر ضد آن قانونی وضع نکرده اند گناه نمی باشد.
تا وقتی چنین قوانینی وضع نشده اند آدمیان نمی توانند آنها را بشناسند، و همچنین تا وقتی آدمیان در مورد شخصی که باید قانون وضع کند به توافق نرسیده باشند، هیچ قانونی نمی تواند.7
این عبارت نشان می دهد که در نظریه هابز در وضع طبیعی هیچ گونه ملاک مشخص و معین و ثابتی وجود ندارد که ارزشها و امور اخلاقی با آن سنجیده شوند به قول خود هابز "در این هیچ چیز نمی تواند ناعادلانه باشد. مفهوم حق و ناحق و عدالت و بی عدالتی در آن وضع معنایی ندارد. وقتی قدرت عمومی در کار نباشد، قانونی هم وجود ندارد و وقتی قانونی وجود نداشته باشد عدالتی متصور نیست. در چنگ نیرومندی و خدعه گری دو فضیلت اسامی هستند و عدالت و بی عدالتی از زمره قوای بدنی یا فکری آدمی به شمار نمی روند و گر نه می بایست همچون حواس و امیال آدمی در هر انسانی حتی اگر وی تنها انسان روی زمین بوده باشد یافت می شد. [ عدالت و بی عدالتی] صفات آدمیان هستند که در جامعه زندگی می کنند، نه آدمیان تنها و منزوی.8
تا اینجا نظرات هابز در باب وضع طبیعی آدمیان و اینکه چگونه این وضع به خشونت و جنگ همه علیه همه می انجامد، میان شد، مسئله ایست اینک مطرح می باشد آنست که اساساً آیا چنین وضعی هیچگاه به لحاظ تاریخی وجود داشته است. برخی از منتفذان هابز این اشکال را به نظریه او وارد کرده اند که وضع طبیعی جنگ و نتایج آن یعنی ایجاد یک حکومت بر پایه قرارداد هیچ وقت بوقوع زیر پیوسته است.
هابز در لویاتان شرح می دهد که منظور او از این وضعیت طبیعی جنگی آن نیست که این وضع به شکل عمومی واقعاً موجود بوده است البته به زعم وی این حالت در بسیاری جاها از جمله در امریکا یک واقعیت تاریخی بوده است. با این همه منظور وی از طرح این وضعیت اشاره به این موضوع به شکل وضعی سلبی می باشد، به این ترتیب که در صورت عدم وجود حکومت این وضع اجتناب ناپذیر می نماید. این نکته در مورد انسانهای متمدن نیز به این شکل می تواند معنا شود که اگر این گونه استنتاج بر اساس امیال و حالات نفسانی را دریابند کاری هایی در جهت حفظ مصلحت و منفعت خود انجام دهند که به چنین وضعی گرفتار نشوند.9
این واقعیت که مردم هیچ گاه در وضع طبیعی نبودن اند- البته اگر آن را واقعیت فرض کنیم- نمی تواند اعتبار این عقیده هابز را که زندگی بشر بدون وجود یک قدرت حاکم "تنها ، مسکنت بار، دو منشاء و کوتاه" خواهد بود زایل کند، ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد که بشر در زمانی در چنین وضعی بر سر برده است فقط می تواند به عنوان یک دلیل اضافی، نظر هابز را بیشتر تائید کند، در حالی که ، در واقع، در این مورد به شواهد [تاریخی] نیازی نیست". 10
جونز معتقد است در شیوه تفکر هابز در این باره که زندگی بدون وجود حاکمی مقتدر، تیره و نکتب بار است بر هیچ گواه تاریخی احتیاجی نیست. زیرا همه شواهد حکایت از آن دارد که هر چه در یک جامعه حاکم ضعیف تر گردد تیره روزی بیشتری دچار اتباع او می شود و هابز این موضوع را اساس منطق خود قرار داده و استدلال نموده که در شرایطی که هیچ قدرت حاکمه ای نباشد، زندگی حقیقتاً مصیبت بار خواهد بود.11
امالین زندگی نخست و دردآور ادامه ندارد و انسانها باز هم به حکم طبع خود از آن بیرون می آیند. توصیف انسان هابزی از این پس کامل می شود زیرا تا به حال فقط به خبرهای عاطفی و امیال و مسائل مربوط به حقوق طبیعی آدمیان پرداخته شد، اما انسان در نظر هابز دارای وجه دیگری نیز می باشد و آن عقل و خرد می باشد. انسانها بوسیله این ابزار که در نهاد آنها وجود دارد زندگی را برای خود آسانتر می کنند. هابز می گوید:
"حالات نفسانی و امیالی که آدمیان را به صلح متمایل می سازند [یکی] ترس از مرگ، [دیگری] طلب لوازم زندگی راحت [و سوم] امید به این است که از طریق کار و کوشش خود آن لوازم را بدست آورند. و عقل اصولی مناسب برای صلح پیشنهاد می کند که آدمیان می توانند بر اساس آنها به توافق برسند."12
این اصول قوانین طبیعی هستند. که بنا بر تعریف هابز حکمی کلی است که بوسیله عقل کشف می شود و انسان را از انجام کاری که مخرب زندگی اوست و یا زندگی او را به خطر می اندازد باز می دارد. به عبارت دیگر انسانها تنها در پی کسب لذت و خواهشهای خود به صورت کور نیستند بلکه در نهاد آنها میل به صیانت نفس بصورتی عقلانی وجود دارد و قوانینی که هابز به عنوان قوانین طبیعی بیان می کند شرایط و قواعد این صیانت نفس عقلانی را تبیین می نماید. قوانین طبیعی علاوه بر آنکه انسانها را به سوی تشکیل دولت و حکومت هدایت می کند شرایط تاسیس جامعه و حکومتی استوار را نیز برای ایشان معین می کند. هابز در عناصر قانون می گوید: "خلاصه "قوانین طبیعی" عبارت است از منع و نهی ما از این که داور خویش باشیم"13
انسانها چگونه با بهره گیری از این قوانین از وضع طبیعی جنگ همه علیه همه بیرون می آیند. هابز می گوید: اولین و بنیادی ترین قانون طبیعت، در جستجوی صلح بودن و حفظ آن است. چون مهمترین خطری که جان انسانها را تهدید می کند ادامه یافتن وضعیت جنگ می باشد. با وجود آنکه هر کس تا آنجا که برای دست یافتن به صلح امیدوار است باید برای آن بکوشد ولی وقتی نتواند به صلح دست یابد آنگاه می تواند از همه وسایل و امکانات برای جنگ بهره برد" پس قانون اول طبیعی مشروط به جزء دومی است که هنوز دستیابی به صلح را امکان پذیر نمی کند زیرا ممکن است عده ای آنرا نقض کنند و انسانها هنوز دارای حقوقی مطلق هستند که حاضر به چشم پوشی از آن نیستند.
هابز از قانون اول طبیعت قانون دیگری را استنتاج می کند، این قانون می گوید: "هر کس باید به اندازه دیگران مایل باشد که برای حفظ صلح و حراست از خویشتن، حق مطلق خود نسبت به همه چیز را وانهد و به همان میزان از حق برخورداری از آزادی بر ای خود بر ضد دیگران خرسند باشد که خود به دیگران بر ضد خویش روا می دارد.14
اجرای قانون دوم شرایط را مهیا می کند تا انسانها از وضع طبیعی بیرون آیند و استقرار جامعه مدنی در این شرایط امکان پذیر می شود. عنصر اصلی این عمل انعقاد یک قرار داد می باشد که در آن افراد از حقوق خود چشم پوشی می کنند و حقوق خود را به قدرت حاکم واگذار می کند.
ب: قرارداد اجتماعی
قرارداد اجتماعی در پی یک رفتار عاقلانه از سوی انسانها انجام می گیرد . ایشان در وضع طبیعی به کمک عقل در می یابند که باید به موجب قانون طبیعی از حق داوری خصوص خود درباره چیزهایی که برای آنها خطرناک است چشم پوشی کنند و در عوض داوری قدری عمومی را بر خود می پذیرند.
در بحث وضع طبیعی اشاره شد که منازعه در این حالت از آنجا آغاز می شود که اولاً به خاطر اختلاف امیال و خواهشها انسانها با هم اختلاف پیدا می کنند و ثانیاً به دلیل نبودن مرجع واحدی برای تعیین ارزشها و داوری در خصوص آنها، آدمیان با داوریهای متفاوتشان به حقوق دیگران تعدی می کنند. انسانها در می یابند برای آنکه نظر خودشان با نظر دیگران هماهنگ شود باید داوری مرجعی واحد را بپذیرند.
هابز در دو اثر خود، لویاتان و عناصر قانون موضوع قرارداد و واگذاری حق را با بحث چشم پوشی آغاز می کند. او در عناصر قانون چشم پوشی از حق طبیعی به نفسه را زمینه پذیرش داوری قدرت عمومی می داند، در اینجا منظور او کل حق طبیعی به معنایی است که در این اثر تعریف شده، یعنی حق کاربرد "کل قدرتی" که ما باری دفاع از خود داریم. البته همانطور که ریچارد تاک اشاره می کند در عناصر قانون بیان مسئله به شکل گیج کننده می باشد و این بحث به شکل رضایت بخش تری در لویاتان آمده است . هابز در لویاتان می گوید: "چشم پوشی آدمی از حق خود نسبت به هر چیزی به معنی محروم ساختن خویش از آزادی و نیز منع دیگران از برخورداری ایشان از حق خود نسبت به همان چیز است.15
هابز در ادامه شرح می دهد که چرا انسانها به این نتیجه گیری می رسند که باید مقداری از حقوق خود را واگذار کنند و استدلال می کند که فرد در این واگذاری زیانی را متحمل نمی شود. وی می گوید: "هر گاه که کسی حق خود را واگذار کند یا از آن چشم بپوشد: این کار را با به ازای حقی انجام می دهد که متقابلاً به او واگذار می گردد؛ و یا انتظار دارد که نفع دیگری عایدش شود. زیرا عمل او عملی ارادی است و غایت اعمال ارادی همه آدمیان کسب نفعی بر خودشان است"16 و از همین گفته خود نتیجه می گیرد که حقوقی هست که آدمیان نمی توانند آنها را واگذار کنند زیرا در صورت واگذاری آنها هیچ سودی به دست نمی آورند و دچار خسارت می شوند، این حقوق عبارت از حق مقاومت در برابر حمله دیگران برای کشتن و یا حق مقاومت در برابر کسب رساندن دیگران به فرد می باشد.
هابز معتقد است اگر واگذاری حق بصورت متقابل انجام گیرد یک قرارداد شکل می گیرد، این قرارداد بین افرادی شکل می گیرد که با هم موافقت می کنند که حقوق خودشان را غیر از جان به دیگری واگذار کنند. در واقع افراد با خودشان قرارداد می بندند نه با شخص ثالثی و بصورت متقابل تعهد می کنند اگر بقیه به واگذاری حقوق خود متعهد باشند آنها نیز بر سر قرار خود هستند.
هابز تا این مرحله از تشکیل دولت استدلال نمود که انسانها بر اساس اصل اول قانون طبیعی (یعنی بدنبال صلح بودن) و اصل دوم که از همان اصل نتیجه می شود( یعنی چشم پوشی از برخی حقوق)، بوسیله یک قرارداد داوری و حکومت یک قدرت عمومی را بر خود می پذیرد. اما با این قرارداد هنوز فرایند تشکیل حکومت کامل نشده هابز در ادامه استدلال می کند که قرارداد باید دارای ضمانت اجرا باشد و انسانها باید با عمل به قوانین طبیعی دیگر به تداوم صلح و آرامش کمک کنند.
از همان قانون طبیعی که به موجب آن آدمیان باید حقوقی را که حفظشان مانع برقراری صلح در بین ایشان می گردد به دیگری واگذار کنند. قانون سومی استنتاج می شود که این است که آدمیان باید به عهده و پیمان خود وفا کنند؛ بدون این قاعده پیمان ها باطل و تنها کلمات میان تهی خواهند بود و حق همه آدمیان نسبت به همه چیز همچنان برقرار خواهد ماند و در نتیجه آدمیان همچنان در وضع جنگی به سر خواهند برد.17
قانون طبیعی چهارم قدرشناسی و سپاسگذاری را توصیه می کند، چون انسانها خیرخواهانه رفتار می کنند به امید آنکه به خاطر رفتار مورد تحسین و ستایش قرار گیرند. اما ناسپاسی موجب می شود تا این میل از بین برود و انسان ها در آن صورت اقدامی از روی لطف و احسان یا اعتماد و یا تعاون و همکاری نخواهد کرد و با هم سازش نخواهند نمود و در نتیجه همچنان در وضع جنگ و ستیز باقی خواهند ماند.18
قوانین بعدی در ارتباط با رفتار اجتماعی، تمایل به چشم پوشی از خطاها و بخشش ، اجتناب از انتقام جویی خودداری از نفرت و تحقیر دیگران می باشد.
هابز در لویاتان مجموعاً نوزده قانون طبیعی را می شمارد و شرح می دهد. بوم معتقد است: "از قانون نهم تا سیزدهم، یعنی پنج قانون نمایانگر خصلت دمکراتیک تفکر هابز می باشند."هر کس موظف است برابری طبیعی دیگران را بپذیرد" و "حقی را برای دیگران قائل نیست برای خویشتن هم در نظر نگیرد. آنان که قوانین را پاس می دارند فروتن و خاضع و آنان که نافرمانند مغرور و عاصی اند" اینها اصول محوری نظام اند چون هابز در بررسی علت ها و معلول ها تفرعن و فخر کاذب را علت بزرگ کشمکش در وضعیت طبیعی قلمداد می کند.19
هابز در پایان بحث خود درباره قوانین طبیعی می گوید که این قوانین به صلح به عنوان وسیله تداوم زندگی آدمیان در اجتماع حکم می کنند و این قوانین تنها در جامعه مدنی معنی دارند. وی در مورد الزام آور بودن آنها نیز معتقد است که آنها "همیشه وجداناً الزام آورند اما عملاً وقتی الزام آورند که امنیت موجود باشد".20
کاپلستون در این باره می گوید: "اگر این سخن را به معنایی اخلاقی بگیریم فقط می توانیم نتیجه بگیریم که هابز ناگهان نظر گاهی بسیار متفاوت از نظر گاهی که تاکنون ابراز داشته اختیار کرده است. لیکن در واقع مقصود هابز بظاهر آن است که عقل با ملاحظه آرزوی ایمنی دو انسان، حکم می کند که او باید (یعنی اگر بناست که عاقلانه عمل کند) آرزو کند که قوانین باید رعایت شوند. هابز می گوید که این قوانین به ناروا "قانون" نام گرفته اند؛ "زیرا آنها فقط نتایج یا قضایایی هستند در باره آنچه به بقا و دفاع از خودشان (انسانها) راه می برد، در حالی که قانون به وجه خاص عبارت است از کلام آن کس که حقاً بر آنان فرمانروایی دارد. عقل مراقب است که رعایت "قضایا" به صیانت نفس و دفاع بشر رهنمون شود؛ و بنابراین شرط عقل است که بشر رعایتشان را آرزو کند. آنها به این معنی، و تنها به این معنی، خصلتی "الزام آور" دارند. 21

ج: معمای زندانی:
بسیاری از مفسران امروزی آثار هابز بحث وی در باب وضع طبعی را بکمک یکی از مسائل معروف در نظریه بازی های تحلیل نموده اند. بر اساس این تحلیل مشکل و یا مسئله اصلی که مردم هابزی در وضع طبیعی با آن روبرو هستند چیزی است که به آن معمای زندانی22 می گویند.
هابز وقوع درگیری و جنگ در وضع طبیعی را اجتناب ناپذیر می داند. آیا واقعاً ممکن نیست افراد، حتی آنگونه که هابز آنها را وصف کرده به بیهودگی جنگ و مزیت صلح پی ببرند، یا اینکه با مذاکراتی که بین خودشان انجام می دهند و بوسیله نوعی همکاری خشونت را پایان دهند و صلح برقرار کنند.
"برای آنکه ببینیم چرا هابز احراز دارد که چنین متارکه مخاصمه ای در حالت طبیعی ممکن نیست و چرا جنگ، هر قدر هم که متارکه مخاصمه به نظر مطلوب بیاید، مقدر و ناگزیر است، باید دریابیم چگونه روانشناسی مردمان هابزی چنان است که حفظ پیمان برای حمله نکردن به دیگران در قرارداد ترک مخاصمه غیرعقلانی است."23
دیدیم که بر اساس استدلال هابز در وضع طبیعی هر فرد عاقل بدنبال کسب بیشترین سود برای خود می باشد. مشکلی که در این وضع برای بیشینه سازی نامحدود نفع ایجاد می شود به واسطه اعمالی است که وابستگی متقابل دارند. در این حالت که چندین فرد عامل و مختار دست به عمل می زنند، حال و نتیجه انتخابهای یک فرد تا حدودی به آنچه سایر افراد انجام می دهند بستگی دارد. به این ترتیب هر فرد مختار و معقولی باید برای انتخابهای خود ارزیابی و معقولیت دیگران را در نظر داشته باشد و با این فرض دست به انتخاب زند که سایرین نیز می کوشند تا بیشترین نفع را نصیب خود کنند.24
البته به طور کلی امکان ندارد که همه افراد بهترین نتیجه ممکن را برای خود بدست آورند و افراد مختلف در بدست آوردن نفع در وضعیتهای متفاوت توفیقات متفاوتی دارند. اگه هر کسی اجازه دهد که دیگران کاری را که خوب می دانند انجام دهند نتیجه و بازده برای همه مهمترین نیست. اما در هر حال یک نتیجه از بین همه نتایج ممکن می تواند وجود داشته باشد که بیشترین نفع را به طور همزمان برای هر یک از افراد در بر داشته باشد. این حالت که بازده یا فرجام بهینه نام دارد حالتی است که همه بطور یکسان نفع کسب کنند.
در وضعیتهای دیگر بجز وضعیت بازده بهینه برخی از افراد نفع بیشتری کسب می کنند و برخی دیگر ناکام تر می شوند پس باید برای همه افراد مختار و معقول قرار گرفتنم در این و وضع بهترین کار ممکن باشد. اما رفتار عاقلانه بر اساس کسب بدون محدودیت بیشترین نفع هیچگاه وضعیت بازده بهینه را ضمانت نمی کند. این وضعیت را معمای زندانی نشان می دهد که چگونه رفتار عقلانی افراد عقلانی به وضعیت باز و بهینه منجر شده و بناگریز به کشمکش و تضاد تبدیل می شود.
ساده ترین حالت این مسئله آنست که تصور کنیم دو تن به دلیل ارتکاب جرمی دستگیر می شوند و در جاهایی جداگانه نگهداری می شوند و هر یک اطلاع ندارند که دیگری به چیزی اعتراف کرده با نکرده است. در این حالت اگر هیچ یک اعتراف نکنند در این صورت هر مدت کوتاهی محکوم می شوند زیرا شواهد کافی در اختیار پلیس وجود ندارد تا آنها را مقصر بشمارد. اما اگر یکی اعتراف کند و دیگری را مقصر بداند، اعتراف کننده آزاد می شود و دیگری به حبسی درازمدت محکوم می شود و اگر هر دو با هم اعتراف کنند هر دو با هم اعتراف کنند هر دو به حبسی میان مدت محکوم می شوند. در این وضعیت بهترین کار آنست که هر دو مجرم به جرم اعتراف نکرده و آزاد شوند این حالت بازده بهینه می باشد. اما این امکان که دیگری اعتراف کند و آزاد شود و شخص به مدت زیادی محکوم شود باعث می شود بهترین کار برای شخص که می خواهد منافع و مصالح خود را به حداکثر برساند آن باشد که بدون توجه عمل به دیگری عاقلانه اعتراف کند.
همچنین وضعیت معماری زندانی را برای دو نفر که در وضع طبیعی هابزی قرارداد ترک مخاصمه بسته اند و می خواهند ببینند به نفعشان است که قرارداد را حفظ کنند و یا نه به شکل زیر تصویر نموده است.
A حمله بکند A حمله نکند
2و2
1و4
4و1
3و3
"اعداد داخل ماتریس مربوط به ترجیحات هر یک از عاملان نسبت به حاصل کاری است که اگر هر یک از آنان یکی از دو عمل مشخص شده را انجام دهند: به قرارداد پایبند بمانند از حمله به دیگری سرباز زنند، یا به دیگری حمله کنند. چهار نوع حاصل عمل هست، و اعداد مرتبه آنها را مشخص می کند (1 بهترین حالت است؛ 4 بدترین حالت). ترتیبات رجحانی عامل A را اعداد سمت راست در هر خانه جدول مشخص می کند و ترتیبات حجانی عامل B را اعداد سمت چپ در هر جدول"25
همانگونه که در نمودار مشخص است هر عامل خواهد دید که نفع او در هر صورت و با توجه به هر تصحیحی که عامل دیگر بگیرد در آنست که حمله کند. اگر B حمله نکند، A می تواند حمله کند و بهترین وضعیت ممکن را بیابد یا حمله نکند و به وضعیت کمتر مطلوب دست یابد. پس قاعدتاً نفع بیشتر در آن است که حمله کند.
در صورتی که B تصمیم بر حمله داشته باشد A می تواند حمله نکند که بدترین وضع برای او است و یا می تواند حمل کند که دست کم از وضعیت بدترین حالت بهتر است. پس در این حال نیز برای او بهتر است حمله کند. "این بدان معناست که فرقی نمی کند B چه تصمیمی داشته باشد، به هر حال برای A بهتر است که قرارداد را زیر پا بگذارد و حمله کند در یک وضعیت PD [معمای زندانی] هر چند نتیجه حالت همکاری برای هر دوی آنها در جمع از همه بهتر است، اما از نظر فردی برای هر یک از آنها عقلانی تر آن است که با دیگری همکاری نکند.26
همچنین معتقد است معمای زندانی بصورت مجرد تمامی نظریه هابز را پوشش نمی دهد و هابز در لویاتان بیاناکی داده که استدلال معمای زندان نمی تواند گزارش دقیق از نحوه اندیشیدن و تصمیم گیری افراد در حالت طبیعی بدست دهد. پس برای درک بهتر گفته هابز باید استدلال طوری انجام گردد که افراد در سلسله ای از معماهای زندان در نظر گرفته شوند. این نوع استدلال معمای زندانی مکرر نام دارد.
در این حالت که سلسله ای از وضعیتهای معماری زندانی وجود دارد همکاری در PD اول علاوه بر آنکه مزایای این همکاری را به فرد می رساند بلکه موجب می شود که فرد از مزایای همکاری در PD های آتی نیز بهره مند در وضعیت PD های مکرر وضعیت بهینه یا مطلوب زمانی است که هر دو همکاری کنند. زیرا با آنکه حاصل مطلوب در PD اصلی، آنست که فرد از همکاری سرباز زند و در مقابل طرف دیگر او همکاری کند، اما با توجه به PD های آینده این وضعیت دیگر مطلوب نیست. چون "هر عاملی می داند که آن عامل دیگر اگر او اکنون از همکاری سرباز زند در آینده هرگز تن به همکاری نخواهد داد، که در این صورت او هرگز در PD های آتی از مزایای همکاری بهر ه مند نخواهد شد"27
همچنین معتقد است که هابز در لویاتان چنین وضعیتی را توصیف نموده یعنی انسانها را در وضع طبیعی در حالت PD های مکرر می دانسته. دلیل این ادعا نیز گفته هابز است که گفت: حفظ قرار دادها در حالت طبیعی ، تا زمان که شخص بتواند خاطر جمع شود که طرف مقابلش حاضر به حفظ عهد و پیمایش است، عقلانی است.
اما باید توجه داشت که استدلال در وضعیت معمای زندانی مکرر در صورت می تواند همکاری را بدنبال داشته باشد که شخص از همکاری طرف مقابل اطمینان کسب کندو وقتی ضمانتی برای چنین کاری دو دست نباشد تصمیم عقلانی هنوز آنست که فرد همکاری نکند و از مزایای آتی چشم پوشی کند.
"بنابراین، حالت طبعی هابز ممکن است هنوز همان حالت جنگ باشد، حتی اگر اغلب افراد در وضع PD های مکرر باشند و نه در وضع PD منفرد، البته تا زمانی که آنها ضمانت معقولی برای اینکه طرفهایشان همکاری خواهند کرد نداشته باشند. و در واقع گرفتن چنین ضمانتی کار بسیار دشواری است. حالت طبیعی هابز حالتی است که در آن افراد از هم گسیخته اند، به نحوی که هیچ اطلاع قابل اتکایی از اینکه آیا طرفهای مقابلشان در یک PD قادر به تعقل درست هستند یا نه ندارند."28
تا زمانی که افراد به این نتیجه نرسند که طرف مقابل تعقل صحیح است هیچ ضمانتی برای ادامه همکاری ایجاد نمی شود. در وضع طبیعی هابز حتی اگر انسانها را در معماهای مکرر در نظر داشته باشیم به دلیل اینکه طرفهای مقابل توانایی یافتن یک شناخت عام از فرایند یک همکاری عقلانی را ندارند عملاً رسیدن به همکاری غیرممکن به نظر می آید و به لحاظ ذهنی رفتار ایشان با رفتار کسانی که در معمای زندانی منفرد قرار گرفته اند یکسان است. در این حالت حتی اگر اعمالی همکارانه بصورت تجویزی مانند آنچه هابز در "قوانین طبیعی" خود ارائه می کند، شیوه های گوناگون همکاری و پایبندی به پیمان ها را به افراد نشان دهنده باز هم تنها در صورتی برای هر فرد انجامش عقلانی است که دیگران نیز حاضر به انجام و همکاری باشند. و این ضمانت اجرا تنها زمانی ایجاد می شود که داوری که قدرت حل و فصل منازعات را داشته باشد بر روند همکاری نظارت کند.

فصل دوم
نظریه تصویری

عوامل پیدایش نظریه تصویری
ما در زندگی روزمره خود، با امور و مسایل عادی و معمولی زیادی سر و کار داریم که آنقدر برایمان ساده و پیش پا افتاده هستند که به ندرت پیش می آید درباره آنها سئوالاتی را بپرسیم. زبان، یکی از این موارد است؛ در زندگی روزمره خود از آن استفاده می کنیم و به کمک آن به توصیف جهان، بیان امور واقع و ارتباط با دیگران می پردازیم و اندیشه ها و تصوراتی را که در ذهن داریم، بیان می کنیم. معمولاً وجود زبان و عملکرد آن بدون چون و چرا و بطور مسلم پذیرفته می شود و به ندرت پیش می آید که زبان برای یک انسان عادی مساله ای باشد و به توانایی آن در توصیف و گزارش از جهان و امر واقع و بیان اندیشه بیندیشید. هر چند اموری چون زبان آنقدر واضح و بدیهی هستند که کمتر کسی در آنها تردید می کند، اما گاه پیش می آید که مسایل ساده و واضح برای فلاسفه جز و مسایل بغرنج و پیچیده فلسفی به حساب می آیند و یک فیلسوف در طول حیات فکری اش همواره به دنبال جوابی برای این مسائل بوده است. ویتگنشتاین از جمله این فیلسوفان بوده و مهمترین سئوالاتی که ذهن او را به خود مشغول کرده اند، عبارتند از: "چه نسبتی میان زبان و جهان برقرار است؟"، "چه نسبتی میان زبان و اندیشه برقرار است؟" "چگونه زبان می تواند از سویی بیانگر اندیشه باشد و از سوی دیگر بیانگر جهان یا امر واقع؟" و … ویتگنشتاین پاسخ این سئوالات را در جریان حادثه ای بسیار ساده و معمولی یافت. این حادثه بسیار ساده ای که ویتگنشتاین را به تامل در باب زبان رهنمون کرد گزارش یک حادثه تصادف بود، او از مدلی که برای بازسازی یک حادثه تصادف ساخته شده بود. الهام گرفته، در دادگاه برای بازسازی این حادثه از مدلهای کوچک همچون عروسک ها و اتومبیل های اسباب بازی استفاده شده بود.
در این عمل بازسازی، هر یک از مدل ها، معرف و نماینده اشیاء و افراد واقعی بودند که می توان آنها را به نحوه های مختلف مرتب کرد تا بدین ترتیب اشکال مختلف امکان وقوع تصادف را نشان دهند. زمانی که ویتگنشتاین به این اتومبیل ها و عروسک ها، جاده و موانع و … که در یک نظام و ترتیب خاصی قرار گرفته بودند نگاه کرد، به این نکته رسید که هر مدلی از نحوه قرار گرفتن آن اشیاء می تواند گزاره ای درباره تصادف باشد و نحوه دیگری از ترتیب آرایش همان اشیاء می توانست گزاره دیگری درباره تصادف باشد و تغییر جدیدی را به دنبال آورد. لذا هر یک از آنها مدلی از واقعیت است، اما از میان آنها، صرفاً آن مدلی درست خواهد بود که شکل ها و عروسک ها و ماشین ها و … مطابق با ابژه ها و اعیان واقعی مرتب شده باشند. از نظر ویتگنشتاین وضع حملات نیز به همین منوال است، یعنی هر گزاره ای، مدلی از واقعیت به حساب می آید، به عبارت دیگر زمانی که جمله ای ساخته و پرداخته می گردد، در واقع مدلی از واقعیت نشان داده می شود؛ "گزاره الگویی از واقعیت است، آنطور که ما به اندیشه اش در می آوریم" (رساله01/4 ) نکته مهم این است که بدانیم آیا ویتگنشتاین جمله را یک تصویر به معنای حقیقی می دانسته است یا معنا و منظور او از تصویر بودن جمله معنای مجازی و غیر حقیقی است. مفسران معتقدند که مراد وی این است که جمله واقعاً یک تصویر است، نه آنکه از بعضی جهات صرفاً شبیه یک تصویر باشد. "او می خواست از گفته او چنین مستناد شود که زبان به معنای حقیقی دارای خاصیت تصویری است"… [البته] اگر چه جمله های زبان عادی شکلشان شبیه تصویر یا عکس نیست ولی اگر بناست اصولاً معنایی داشته باشد، باید قابل تحلیل یا تجزیه به مجموعه ای از جمله های ابتدایی باشد که آن جمله ها واقعاً از یک سلسله تصویرها تشکیل می شوند، یعنی از مجموعه ای از نام های دارای همبستگی مستقیم یا چیزهایی که درباره آنها حرف می زنیم و ترتیب اسامی در آنها مثل آینه ترتیب اشیاء را نشان بدهد … ویتگنشتاین بر این نظر بود که اگر شما هر اظهاری را درباره جهان به الفاظ تحلیل کنید، می توانید آن را به کلماتی برگردانید که نام چیزها محسوب می شوند و نسبت متقرر بین الفاظ در جمله مطابقت خواهد داشت با نسبت متقرر بین چیزها در جهان و به این نحو جمله می تواند دنیا را تصویر کند." (مردان اندیشه، براین مگی، ص 159).
قبل از وارد شدن به بحث تفصیلی بهتر است ببینیم چه عواملی باعث شد ویتگنشتاین چنین نظریه ای را مطرح کند و نظریه قبلی ای که در گذشته در باب زبان مطرح شده بود با چه مشکلاتی مواجه بوده و چه مسایل فلسفی را ایجاد کرده که ویتگنشتاین برای حل این مشکلات و مسایل فلسفی نظریه تصویری را مطرح می کند. اغلب مفسران مهمترین مشکل نظریه متداول قبلی او را، مسئله "معنا و گزاره های کاذب" می دانند، لذا برای فهم بهتر نظریه تصویری بهتر است بحث کوتاهی در این باب داشته باشیم؛ یکی از متداولترین نظریات زبان شناختی نظریه اگوستین است که هانس و یوهان گلوک29 خلاصه آن را با توجه به بند های اولیه پژوهش های فلسفی این گونه مطرح می کند:
1) هر واژه خاصی "معنایی" دارد.
2) همه واژه ها اسم هستند، یعنی نمایانگر ابژه هایند.
3) معنی یک واژه ابره ای است که آن واژه نمایانگر آن است.
4) رابطه میان واژه ها (اسم ها، و معناهایشان (مرجعشان) به واسطه تعریف اشاره ای برقرار می گردد که رابطه ای ذهنی میان واژه و ابژه ها ایجاد می کند.
5) جملات ترکیب هایی از اسامی اند، او می گوید از این مقدمات می توان نتیجه گرفت که تنها عملکرد زبان و جملات، بازنمایی واقعیت است و واژه ها عملکرد اشاره ای دارند این نظریه نقش برجسته و مهمی را از زمان افلاطون در علم معانی بازی می کند، البته نظریه افلاطونی به این نظریه محدود نمی گردد که همه واژه ها، اسامی خاصی هستند که معنای آنها ابژه هایی مادی هستند، بلکه شامل معانی نیز می شود، به این ترتیب که در نظریات ذهن باوارنه افلاطونی درباره معنا، موجودات غیر مادی فرض می شود که نقش معانی را بازی می کنند. این نظریه در تجربه گرایی بریتانیا متداول بود. از نظر لاک واژه ها به واسطه اینکه بیانگر و معرف ایده ها هستند، معنی دارند. هیوم نیز نظریات فلسفی خود را بر نظریه اگوستین درباره زبان مبتنی کرده است زیرا از نظر او نیز تنها کلماتی معنی دارند که اعیان واقعی به عنوان ما بازای آنها تلقی گردند، اگر نتوان ما بازایی برای واژه ای مشاهده کرد، در آن صورت آن کلمه فاقد معنی خواهد بود، از این رو از نظر هیوم کلماتی همچون "نفس"، "خود" و… کلماتی فاقد معنی هستند. از نظر راسل، اگر چه نظریه اسمی اگوستین با سطح ظاهر زبان موافق نمی باشد اما عناصر و اجزای جملات کاملاً تحلیل شده با این نظریه مطابقت می کند.
Hans Johann Glock. A Wittgenstein Dictionary pp 41-43)) متشکل نظریه اسمی در باب جمله های کاذب را می توان بدین گونه مطرح کرد که برحسب این نظریه، یک گزاره تا آنجا که به چیزی اشاره می کند، با معنا است و در صورتی که آنچه این گزاره بر آن دلالت می کند، وجود داشته باشد، گزاره صادق خواهد بود، اما در غیر این صورت گزاره، کاذب خواهد بود، یعنی هیچ مرجعی نخواهد داشت و لذا هیچ معنایی نیز نخواهد داشت.
(James Bogen, Wittgenstein's phitosophy of lanaguage, pp 14-15) گزاره های کاذب چون حاوی خبری هستند که قابل صدق و کزبند، نمی توانند بی معنا و مشتمل باشند. برای حل این مشکل نظریات مختلفی مطرح شده است که یکی از آنها، نظریه ماینونگ می باشد. او موجودات معقول یا ذهنی ای را فرض می کند که گزاره های کاذب بر آنها دلالت می کند. از نظر ماینونگ گزاره هایی همچون "دایره مربع وجود ندارد" لااقل بر یک وجود معقول یا ذهنی دلالت می کند زیرا اگر ما بگوییم که عبارت "دایره مربع" بر چیزی دلالت نمی کند. در آن صورت برحسب نظریه اسمی، گزاره فوق بی معنا خواهد بود اما از آنجایی که حاوی خبری است و لذا قابل صدق است نمی تواند بی معنا باشد علاوه بر نظریه ماینونگ نظریات دیگری برای حل مشکل نظریه اسمی مطرح گردید اما هیچ یک نتوانستند این مشکل را حل کنند. راه حل نظریه تصویری برای حل مشکل معنای گزاره های کاذب، بدین قرار است که یکی از اصل های نظریه اسمی را رد می کند. که بر اساس این اصل گزاره همچون اسم گزاره همچون اسم مرکبی تلقی می شود که به مسمایی دلالت دارد. از نظر ویتگنشتاین اینگونه نیست که گزاره یک اسم مرکب باشد، به طوری که در صورت نبود مطابقی برای چنین اسم مرکبی، باید گفت چنین اسمی بی معنا است. (Hans,Johann,Glock A Wittgestein Dictionary p 44) اصطلاحات مختلفی که ویتگنشتاین برای "معنا"ی اسم و گزاره به کار می برد، موید این مطلب است. او در مورد نام ها می گوید آنها مرجع (Reference) دارند، اصطلاح "Besetung" معادل مرجع یک نام می باشد که در انگلیسی به "Meaning" ترجمه می شود، در حالی که در باب گزاره، اصطلاح "Sinn" را به کار می برد که معادل انگلیسی آن "Sense" است. لذا با توجه به این مطلب می توان گفت که گزاره ها معنی (Sinn) دارند اما معنای آنها به معنای مرجع (meaning) نیست و با معنا بودن یا نبودن جمله مبتنی بر داشتن یا نداشتن مرجع نیست. منظور ویتگنشتاین از اینکه گزاره یک اسم مرکب نیست، این است که معنی آن نمی تواند چیزی متناظر با آن باشد. در واقع مشکل نظریه اسمی این است که وجود معنای گزاره را به عنوان شرط صدق آن و عدم وجود آن را به عنوان شرط کذب آن قضیه تلقی می کند. اما نظریه تصویری برخلاف نظریه اسمی، وجود معنای یک گزاره را شرط صدق آن و عدم وجود آن را شرط کذب آن نمی داند. (فلسفه زبان، بوکن، صص 27-25) از نظر ویتگنشتاین شرایط معنا داری متمایز از شرایط صدق و کذب قضیه است. به همین خاطر او می گوید اولین کاری که ما نسبت به یک گزاره باید انجام دهیم این است که ببینیم آیا سخن مورد نظر معنایی دارد یا نه؟ یعنی آیا وضعیت امر ممکنی را تصویر می کند یا نه؟ و پس از اثبات معنا داری آن باید بپرسیم که آیا صادق است یا کاذب؟ این توصیه او به تحلیل سه وجهی میان گزاره ها منتهی می گردد که بر طبق آن در هر گزاره ای نام ها به نحوی ترتیب می یابد که مطابق با یکی از ترتیب های ممکن چیزها در جهان است حال اگر این ترتیب بواقع در جهان فعلیت پیدا کند، گزاره صادق خواهد بود. اما اگر این ترتیب فعلیت نداشته باشد، گزاره کاذب خواهد بود. اگر ترتیب نام ها به نحوی باشد که امکان توصیف آن اشیاء در جهان به آن نحو وجود نداشته باشد گزاره ها بی معنا خواهد بود. (براین مگی، مردان اندیشه، ص 161).
جان پاسمور درباره نقش مهم نظریه تصویری می گوید، تئوری تصویری دو امکان مهم را برای ویتگنشتاین فراهم می کند؛ یکی در باب گزاره های کاذب و دیگری در باب نسبت یک گزاره با جهان: "به زعم ویتگنشتاین، مسئله به دست دادن تفسیری از گزاره است که امکان خواهد داد اولاً در ساختن گزاره های کاذب به همان اندازه گزاره های صادق آزاد باشیم و ثانیاً نکته اصل یک گزاره در نسبت ارتباط آن با جهان نهفته است. تشبیه "تصویر" از هر دو جنبه راضی کننده به نظر می آید. روشن است که با اتومبیل های کوچک می توانیم تصویر نادرستی از آنچه واقعاً اتفاق افتاده نشان دهیم و باز روشن است که نکته اصلی به کارگیری اتومبیل های کوچک در بیان کردن چیزی درباره جهان است. (جایان سمور، تشبیه نفس، صص 58-57).
بعد از مشخص شدن عوامل ارائه نظریه تصویری و امکانات مهمی که این نظریه برای فلسفه فراهم می کند حال بهتر است روشن شود که چه نکات تشابهی میان جمله و تصویر وجود دارد که ویتگنشتاین با توجه به این نکات تشابه جمله را به مشابه یک تصویر تلقی می کند.

نکات تشابه تصویر و قضیه:
یکی از مهمترین سئوالاتی که ممکن است در ذهن خوانندگان آثار اولیه ویتگنشتاین بوجود آید این سئوال است که ویتگنشتاین چه شباهتی را میان قضیه و تصویر در نظر داشته است که یک قضیه را به یک تصویر تشبیه می کند؟ نکته اصلی تشبیه گذاره به تصویر در این حقیقت نهفته است که معنای یک قضیه چیزی خارج از خود آن نیست یعنی ما نمی توانیم به معنی یک قضیه به عنوان چیزی خارج از خود آن اشاره کنیم درست عکس وضعیت اسم که معنای آن چیزی در خارج از آن است یعنی مرجع و مدلول آن. لذا می توان گفت هر چند معنی اسامی که قضیه از آنها تشکیل یافته است اشیایی هستند که مدلول آن اساسی می باشند. اما معنی یک قضیه چیزی نیست که قضیه مذکور بدان دلالت نماید. معنی یک قضیه در درون خود آن است. (هاوارد ماونس درآمدی بر رساله منطقی ـ فلسفی صص 36-31).
بدین جهت ویتگنشتاین می گوید قضیه معنای خود را نشان می دهد و نیازی نیست که یک گزاره را برای کسی که می داند مدلول اجزاء و عناصر این گذاره چیست، توضیح دهیم "نکته ی نامبرده مبتنی بر این واقعیت است که ما معنی گزاره نما را در می یابیم، بی آنکه آن را به ما توضیح داده باشند" (رساله 02/4) "گزاره معنای خود را می دهد" (رساله 122/4) برای فهم بهتر این معنا، ویتگنشتاین در بند 1431/4 رساله، از ما می خواهد که گزاره ای را تصور کنیم که به جای اینکه از علائم مکتوب تشکیل شده باشد از اعیان طبیعی همچون کتاب، غیر و صندلی تالیف شده باشد ترتیب فضایی این اعیان، معنی گزاره را به ما نشان خواهد داد. درست همانطور که اگر کسی برای دادن پیغامی به دوستش طبق قرار قبلی به جای نوشتن یاد داشتی، کتاب های او را با طرحی خاص روی میزش بچیند. این نحوه آرایش کتابها تشکیل نوعی گزاره خواهند داد و معنای آن را به مخاطب نشان می دهند. از نظر هاوارد ماونس بند 1432/3 رساله نیز موید این مطلب است که گزاره معنی خود را نشان می دهد: "به جای اینکه بگوییم در نماد مرکب " aRb" حاکی از رابطه R بین a و b است باید بگوییم "وقتی "a" با "b" رابطه خاصی دارد، آن وقت aRb برقرار است". به عنوان مثال به جای نهاد مرکب "aRb"، گزاره "کتاب روی میز است" را در نظر بگیرید.
اگر در توضیح این گزاره بگوئیم که این گزاره بیانگر این مطلب است که کتاب رابطه خاصی با میز دارد این توضیح من چیزی را به گزاره مذکور اضافه نخواهد کرد. "به عبارت دیگر این توضیح، بی محتوا است به همین ترتیب اگر بگوئیم "aRb" تقریر این مطلب است که … حرف من خالی از مضمون است زیرا هر کس که رابطه نهاد a را با نهاد b درک کند آنچه را که من سعی می کنم در دنباله بیانم تضیح دهم، به صرف شنیدن "aRb" خواهد فهمید. نیازی نیست برای کسی که نحوه تالیف واژه ها را در گزاره "کتاب روی میز است" درک می کند، مضمون آن گزاره را توضیح دهیم. او به صرف شنیدن "کتاب روی میز است". این مطلب را متوجه می شود به عبارت دیگر رابطه بین یک گزاره و معنی آن یکی رابطه درونی است معنی یک گزاره از نحوه تالیف نهادهای فیزیکی، خودش معلوم می شود و چیزی نیست که در خارج یا مافوق آن گزاره در عالم تجربی یا نوعی عالم شبه تجربی ـ قرار داشته باشد و با این نحوه تالیف مطابقت کند." (هاوارد مانیس در آمدی بر رساله، صص 39-38) شباهت دیگر میان قضیه و تصویر این است که تصویر می تواند موضوعش را طوری نشان دهد که خصوصیاتی را داشته باشد که در واقع آنها را ندارد. هر چیز ممکن است اجزاء و عناصر این تصویر چیزهایی باشد که در واقع وجود دارند اما ترکیب و نظم و آرایش آنها در واقع تحقق نیافته است. به عنوان مثال فرض کنید که در نقشه یک منطقه حروف Q. E و K هر یک نماینده یکی از شهرهای موجود در این منطقه باشد. ما می توانیم این حروف را به ترتیب های مختلفی بچینیم. به طوری که ممکن است نظم و آرایش آنها با واقعیت منطبق نباشد. حال اگر حروف مذکور به ترتیب ذیل قرار بگیرند تصویری صحیح از منطقه مورد نظر خواهند بود.

(K)
(Q)
(E)
اما اگر به طور دیگری ترتیب یافته باشند نقشه نادرستی از این منطقه خواهند بود. گزاره ها نیز به همین شکل هستند و هر یک از گزاره ها نظم و ترتیب خاص ابژه ها را نشان می دهد که حال ممکن است نظم و ترتیب آن مطابق با واقع باشد و یا نباشد. سومین وجه تشابه این است که، ما می توانیم بگوئیم که یک تصویر چیزی را نشان می دهد بدون اینکه ببینیم، آیا این تصویر، تصویری صحیح است یا نه؟ قضا یا نیز همین گونه اند؛ یعنی ما می توانیم بگوئیم که یک قضیه چه چیزی را بیان می کند قبل از اینکه بدانیم که آیا آن صادق است یا کاذب!
علاوه بر این همانطور که در تصاویر هندسی همچون نمودارها علائم و نهادهای مختلف بر طبق قراردادها و روش های فرا فکنی ترکیب می شوند و معنایی را می رسانند. به طوری که جدای از قراردادها و روش های فرا فکنی چیزی نیستند، جملات نیز این گونه اند آنها معنا را طبق قراردادهای زبانی فرا فکنی می کنند و بر طبق این قراردادها هر یک از این علائم به عنوان نام هایی به کار برده می شوند که نمایانگر اشیاء هستند و ترکیب و آرایش آنها برطبق همین قراردادها ترکیب های ممکن اشیاء را نشان می دهد.
هر یک از علائم و نمادهایی که در یک قضیه به کار می روند جدای از روش هی فرافکنی، چیزی جز صداها و علائم صرف نیستند.
(James Bogen, Wittgenstein's phoiosply of language , pp 16,20,28,30) با توجه به این موارد و نکات تشابه میان جمله و تصویر، ویتگنشتاین نظریه تصویری خود را اعلام می کند و می گوید جمله تصویر واقعیت است اما قبل از طرح این نظریه به خود در باب تصاویر معمولی همچون نقاشی ها و نمودارها سخن می گوید: و خصوصیت تصویری بودن آنها را اعلام می کنند علت اینکه ویتگنشتاین بحث خود را در این زمینه از تصاویر معمولی آغاز می کند. به این خاطر است که تصاویر معمولی تئوری تصویری را برای فهم و شعور مستقیماً قابل قبول می سازد. او پس از مطرح کردن نظریه تصویری در باب این تصاویر، آن را مستقیماً به گزاره ها تعمیم می دهد. خود ویتگنشتاین نیز اعتراف می کند که او مفهوم تصویر را از دو چیز، الهام گرفته است، یکی تصویر نقاشی شده و دیگری مدل یک ریاضیدان. اصولاً برای اینکه چیزی بتواند تصویر چیزی دیگری باشد شرایطی لازم است که برآورده شود هر چیز در برخی موارد می توان چیزی را تصویری از یک مشخص خاص با یک شیء تلقی کنیم، به عنوان مثال، یک نقاش می تواند تصویری را که از دختری، A، کشیده است. تصویری از خواهر دو قلوی او (B) بداند صرفاً بدین طریق است که به آن تصویر، عنوان "تصویرB" بدهد و می تواند با دادن عنوان "تصویر یک دختر روستایی" آن نقاشی را تصویری از صحنه های روزمره دانست اما با این حال در این زمینه محدودیت هایی وجود دارد که نمی توان آن نقاشی را تصویر هر چیزی دانست این محدودیت ها هم از طرف تصویر است و هم از طرف آنچه که قرار است تصویر شود. مثلاً فرض کنید که "B" یک وضعیت امر مرکب است مثلاً صحنه یک جنگ مرکب از سربازان و اسلحه ها و یا صحنه ای مرکب از اشیاء مختلف و یا چهره یک شخص با یک ؟؟؟ خصوصیات باشد و همچنین فرض کنید A یک بوم نقاشی است که یکپارچه سیاه شد باشد A نمی تواند تصویری از B باشد زیرا مثلاً A نمی تواند باریکی چشم های B را نشان دهد، به عبارت دیگر، A فاقد ترکیب و پیچیدگیهای کافی است و از اجزاء متمایز تشکیل نمی شود که بتوان آنها را برای نشان دادن خصوصیات متمایز صورت B به کار برد. برای آنکه A تصویری از B باشد شرایطی لازم است اولاً، A باید همان ترکیب و پیچیدگی های ـ کافی B را داشته باشد زیرا B یک وضعیت امر مرکب است. جیمز بوگن این شرط را "شرط کثرت" می داند. بر اساس آن همان کثرت و تعدد عناصری که در وضعیت امر وجود دارد باید در تصویر نیز وجود داشته باشد. ثانیاً عناصر و اجزائی که A را تشکیل می دهند باید نماینده و یا نشان دهنده عناصر و اجزائی باشند که B را تشکیل می دهند. به عنوان مثال تصویر چهره ویتگنشتاین باید مرکب از تصویر یک نوع بینی ـ چشم ـ دهان و … باشد، ما نمی توانیم تصویری را که مرکب ازصخره ها و درختهاست، تصویر چهره ویتگنشتاین بدانیم، ثالثاً، علاوه بر این که هر یک از عناصر و اجزاء یک تصویر باید نشان دهنده عناصر و اجزاء چیزی که تصویر می شود باشند، همچنین باید ترتیب و آرایش یا روابط ممکن میان عناصر تصویر نمایانگر ترتیب و روابط ممکن عناصر چیزی که تصویر می شود باشد. در باب قضا یا نیز وضعیت بدین گونه است به منظور اینکه قضیه ای بتواند تصویری حکایتگر از واقعیت به حساب آید: اولاً نام های متشکلی این قضیه، حتی اگر قضیه ای کاذب باشد، باید با ابژه هایی مرتبط باشد که آن اجزاء و عناصر واقعیت اند و تناظر یک به یک میان آنها برقرار باشد. در یک گزاره باید دقیقاً همان تعداد اجزاء متمایز وجود داشته باشند که در وضعیتی که آن گزاره بازهی نماید وجود دارند.
ثانیاً ترکیب و آرایش نام ها در گزاره های بنیادین باید مطابقت داشته باشد با ترکیب های ممکن ابژه های واقعیت.
James Bogen, Wittgenstean's philosophy of Language , pp 34-35)) پیرس انتقاداتی را بر شرط اول وارد می کند او پس از اینکه می گوید از نظر ویتگنشتاین برای جمله ای بتواند تصویرگر واقعیت باشد باید میان آنها وحدتی از حیث تعداد و کثرت عناصر برقرار باشد که به یک ترتیب و آرایش یکسانی قرار گرفته اند، این سئوال را مطرح می کند که چگونه می توان عناصر این دو ساختار را برشمرد. آیا ابژه هایی که گزاره هایی بنیادین مرکب از آنهایند، صرفاً شامل اسامی افراد خاص هستند یا اینکه روابط و نسبت ها و کیفیات را نیز باید جزء ابژه ها و جزو عناصر گزاره های بنیادین دانست. سخنان ویتگنشتاین در این زمینه بسیار مبهم می باشد در واقع تمام آنچه که ویتگنشتاین به طور صرع می گوید این است که: تعداد این ابژه ها هر چقدر که باشد باید تعداد یکسانی از نام ها در جمله مطابق و متناظر با آن وجود داشته باشد. در واقع عدم قطعیت موضوع رساله در مقابل دو مساله است. 1- چه تعداد ابژه در فاکت aRb وجود دارد. 2- چه تعداد عناصر گزاره مطابق با این فاکت وجود دارد. اصل شمردن عناصر دو جزء مباحث جدول آمیز است ویتگنشتاین به سئوال اول در دوره اول پاسخ های مختلفی را می دهد، در برخی از متون او علاوه بر افراد خاص، کیفیات و خصوصیات، روابط و نسب را هم ابژه می داند.
مثلاً در یادداشت های 16 ژوئن 1915 اعلام می کند که :"روابط، نسبت ها و خصوصیات و… هم ابژه هستند" و یا در بند 123/4 رساله می گوید: "… ـ "ابژه" جوابگوی کاربرد نوسان ـ دار کلمات "خصوصیت" و "روابط" است." از نظر پیرس هر چند که این قطعات به عنوان دلایلی برای این حقیقت است که ابژه ها شاملی خصوصیات، کیفیات و نسبت ها نیز می شوند اما معتقد است که دو قطعه دیگر وجود دارد که اغلب در دفاع از نظریه مخالف آن ذکر می شود و دلایل فوق در برابر آنها ارزش چندانی ندارند. یکی از آنها بند 0251/2 رساله است که در آن ویتگنشتاین می گوید: "مکان، زمان و رنگ (رنگین بودن) صورت های ابژه هایند." و دیگری بند 1432/3 رساله است: "چنین نیست که علامت مختلف "aRb" گویای این باشد که a در رابطه R با b قرار دارد. بلکه aRb گویای این است که a در رابطه ی معینی با b قرار دارد." اما پیرس در ادامه می گوید: هیچ یک از این دو متن قاطع و بنیادین نیستند و نمی توان به طور قاطع مثلاً قطعه اول را برای دفاع از آن نظریه به کاربرد. زیرا در این قطعه گفته نمی شود که مکان معین و زمان و رنگ معین صورت های ابژه هایند بلکه "رنگین بودن" "در مکانی بودن" و "در زمانی بودن" صورت های ابژه هایند. از نظر او هر چند یافتن پاسخی دقیق در رساله برای این سئوال که ویتگنشتاین چگونه عناصر دو فاکت را بر می شمرد کاری سخت و دشوار است، اما علاوه بر آثار مقدماتی رساله می توان در اظهار نظرهای بعدی وی در باب رساله مدارکی را یافت که دال بر این حقیقت اند که ویتگنشتاین حداقل امکان تلقی روابط و خصوصیات به عنوان ابژه را جایز می داند. به عنوان مثال می توان پاسخ او به درخواست دی لی30 مبنی بر ارائه توضیح درباره چهار گزاره اولیه رساله را مطرح کرد. ویتگنشتاین در آنجا در توضیح بند 01/2 رساله ـ "یک فاکت اتمی ترکیبی از ابژه ها دهستی ها چیزها) است ـ می گوید: ابژه ها در اینجا برای چیزهایی همچون یک رنگ، یک نقطه در میدان دید و… به کار می رود. ابژه ها، همچنین شامل روابط و نسبت ها می گردد، در یک قضیه دو چیز نیستند که به واسطه رابطه ای به یکدیگیر مرتبط می گردند "؟؟؟" (Thing) و "رابطه یا نسبت" (Retafion) در یک سطح مساوی اند… ـ لذا ملاحظه می کنیم که ویتگنشتاین نسبت به مساله "ابژه ـ نام" موضع قاطعی ندارد اما جالب توجه است که چرا ویتگنشتاین نسبت به مسئله "ابژه ها ـ نام ها" نظریه ای قاطع و بنیادین ارائه کرده است، در حالی که نظریه "ابژه های بسیط" یکی از مهمترین اصول هستی شناسه فلسفه ویتگنشتاین است که هیچ یک از اصول هستی شناسانه دیگر به اندازه آن برای نظریه تصویری مهم نیست زیرا خصوصیت تصویری بودن گزاره ها در گزاره هایی بنیادین که مرکب از نام هاست و هر یک از این نام ها با ابژه های واقعیت مرتبط اند واضح و آشکار است پیرس این ابهام و بی طرفی ویتگنشتاین را امری عمدی و آگاهانه می دانند زیرا ویتگنشتاین لازم نمی دانست که جایگاهی معین و خاص به این موضوعات فرعی و حاشیه ای در نظریه اش بدهد. چرا او باید نکته اصلی نظریه اش را به واسطه ارائه غیر ضروری مطالبی در مورد چیزی فرعی و حاشیه ای به خطر بیندازد، در واقع کلید اصلی تئوری تصویری در خصوصیات صورت قرار دارد.
(Dauid Pears, False prison, pp 136-139)

رد نظریه رساله در باب "معنی واژه ها و جملات"
ویتگنشتاین مهمترین انتقادات خود را بر علیه نظریه رساله در باب معنی واژه به عنوان ابژه ای که نمایانگر آن است به واسطه انتقاداتی مطرح می کند که بر نظر به آگوستین وارد کرده است. قائلین به چنین نظریه ای متوجه تفاوت میان انواع واژه ها نمی ستوند آنها در درجه ی اول به نام هایی چون "میز" "صندلی" و … می اندیشند و بقیه ی انواع واژه ها را به امان خدا رها می کنند (پژوهش ها ـ بند 1) از آنجایی که همه واژه ها اسم نیستند و نمی توان در خارج چیزی به عنوان مسمی آنها یافت (مانند واژه ای "این" "آن" "دریا" "نه"، "پنج" و … ) لذا این نظریه در مورد همه واژه ها صدق نمی کند. اما نکته جالب و حائز اهمیت این است که به نظر ویتگنشتاین چنین نظریه ای حتی در مورد اسم ها نیز به خوبی عمل نمی کند. اشتباه نظریه در اینجا است که کاربردی غیر قانونی از واژه "معنا" دارد و معنای یک نام را با صاحب آن نام قاطی کرده است بر اساس همین اشتباه اگر مرجع یک نام خاص مانند "ذوالفقار" از بین برود جمله ای که این نام را دارا می باشد بی معنا خواهد شد. (پژوهش ها – بند 39).
پارکینسون سه نقد مهم را بر این ایده وارد می کند از نظر او اگر ما معنای واژه ها را مدلول و مسمی آنها بدانیم در آن صورت واژه هایی که به مرجع واحدی اشاره می کنند باید معنی واحدی داشته با مستند حال آنکه چنین نیست. به عنوان مثال می توان سخن فرگه را ذکر کرد واژه "ستاره صبح" هر دو بر سیاره ونوس دلالت می کنند اما این بدان معنی نیست که دو واژه مذکور معنای واحدی داشته باشند علاوه بر این برخی از واژه ها وجود دارند که معنی واحدی دارند اما مدلول و مراجع مختلفی دارند مانند واژه "من". اگر بگوئیم نظریه اسمی درست است در آنصورت واژه "من" معنی واحدی نخواهد داشت. همچنین برحسب نظریه اسمی، در صورتی که به عنوان مثال معبد یارتنون31 از بین برود در آن صورت واژه "معبد یارتنون" به علت نداشتن مرجع بی معنا خواهد شد اما این در حالی است که این واژه با وجود از بین رفتن معبد همچنین با معنا خواهد بود.
(Parkinson, in Theroy of Meaning, pp 2-12)
ویتگنشتاین علاوه بر نظریه اسمی، آنچه که این نظریه به عنوان عمل بنیادین یادگری معنای واژه ها تلقی می کنند را مورد نقد قرار می دهد. طبق این نظریه عمل بنیادین ارائه معنای واژه ها تعریف اشاره ای است که در آن رابطه ای مستقیم میان معنا و واژه برقرار می گردد. از نظر ویتگنشتاین گفتن معنای یک واژه از طریق اشاره به یکی از مصداق های آن، عملاً امکان پذیر نیست "چرا که همه ی واژه ها نام نیستند و قابل اشاره و نمایش نیستند و کارهایی مثل اشاره به شکل و رنگ و غیره، عملاً به این مفهوم امکان پذیر نیستند و فقط زبان ما را فریب می دهد که با همه واژه ها همچون نام برخورد کنیم" (بزومستها ـ باروفی ص 55).
به عنوان مثال شخصی را فرض کنید که چیزی درباره زبان نمی داند حال می خواهیم زبانمان را به او یا دهیم معمولاً برای تعلیم واژه های همچون "سنگ" از آموزش اشاره ای استفاده می کنیم به این ترتیب که این واژه را به زبان می آوریم و سپس به یک تخته سنگ اشاره می کنیم. حال اگر بخواهیم معنای واژه های "آنجا" یا "این" را به این شخص یاد دهیم، اگر مجدداً از همان روش اشاره ای استفاده کنیم در آن صورت تشخیص اینکه آیا خود واژه های "این" یا "آنجا" را یاد می دهیم نه نام چیزی که به آن اشاره می شود سخت خواهد بود. (Routledge, Encyclopeadia. P765)
اما نه تنها توضیح معنا از طریق تعریف اشاره ای در مورد واژه هایی که نام نیستند امکان پذیر نیست بلکه در باب نام های خاص نیز وضع بدین قرار است. زیرا امکان سوء تعبیر وجود دارد. ویتگنشتاین در کتابچه های آی واژه "Toue" را مثال می زند و می گوید در صورتی که برای آموزش این واژه به مدادی اشاره کنیم و بگوئیم این Toue است جنبش چنین توضیحی احتمالاً به روش های مختلفی تفسیر خواهد شد. این واژه ممکن است به معنای "مداد" "کردی" "جیوب" "سختی" و حتی به عنوان "یک" تفسیر شود.
(The blue and Brown Book.p 2)
در حقیقت از نظر ویتگنشتاین برای اینکه بتوان معنای واژه ای را به خوبی به شخصی فهماند صرفاً کافی نیست که آن مشخص را در حین تکرار آن واژه با مرجع فرضی رو در سازیم. به منظور سودمند بودن تعریف اشاره ای آموزنده باید از قبل بداند که چه نوع واژه ای به او آموزش داده می شود (به عنوان مثال آیا یک عدد است با یک شکل، رنگ و …) به عبارت دیگر باید چیزهایی را در باب زبان بداند و نقش کلی ای که واژه در زبان بازی می کند برایش روشن باشد.
اکثر مفسران این انتقاداتی را که مطرح گردید به عنوان انتقاداتی فرض می کنند که ویتگنشتاین بر علیه نظریه رساله ـ "معنی یک واژه، ابژه است" – مطرح می کند و در عوض آن می گوید معنا یک واژه نه یک فرآیند روانشناختی است و نه یک شیء خاص. بلکه معنای واژه مبتنی بر کاربرد آن است. و به نظر آنها این مطلب را می توان به عنوان وجه ممیزه دو دوره فعالیت فلسفی ویتگنشتاین دانست اما از نظرها وارد ماونس این نظریه درست نیست او برای تایید سخن خود بخشی از بند های رساله را مطرح می کند: "اگر نشانه ای کاربرد نداشته باشد، بی معنی است" (رساله، بند 328/3) "یک نشانه هیچ شکل منطقی ای را معین نمی کند، مگر اینکه با کاربرد نحوی ـ منطقی خود لحاظ ستود." (رساله ـ بند 328/3) "یک نشانه هیچ شکل منطقی ای را معین نمی کند، مگر اینکه با کاربرد نحوی ـ منطقی خود لحاظ ستود." (رساله 327/3) از نظر او با توجه به این بند ها می توان گفت که ویتگنشتاین به نحوه کاربد نشانه و اسم توجه داشته است. (هاوارد ماونس ـ درآمدی بر رساله. صص 45-44). در رساله می توان دو اصطلاح کلیدی نظریه کاربردی را، یعنی اصطلاح "کاربرد" و "نفس واژه در زبان"، را ملاحظه کرد: "در آنچه که در (خود) علائم بیان نمی یابد بکاربران علائم آن را نمایان می سازد. آنچه را که علائم ناگفته می گذارند، کاربردشان آن را بیان می دارد." (رساله262/3) علاوه بر این ویتگنشتاین می گوید اغتشاش فلسفی به واسطه علائم مشابهی ایجاد می شود که نقش های متفاوتی دارند برای اجتناب از این اغتشاشات باید نه نقش واژه ها توجه کرد.
(The Grammar ot Justitication, p 5 2)
گلوک در پاسخ به این اعتراض هاوارد ماونس می گوید اگر چه "انز اولیه او از قبل به کاربرد نمادها اهمیت داده بود با این حال برای رساله کاربرد یک نماد صرفاً امکانات ترکیبی آن نماد را آشکار می سازد که به واسطه احتمالات و امکانات ترکیبی ابژه ای که آن نماد معرف آن است تعیین می شود. ما مشخص می کنیم به نام های به ابژه های را تصویر می کنند، اما زمانی که ما چنین کاری را انجام دادم کاربرد اما می بایست ذات این مرجع ها را آئینه دار منعکس سازد."
(A Wittgenstein Dictionary p 377)
علاوه بر رد نظریه رساله درباب معنای واژه ها، نظریه تصویری در باب جملات نیز مورد انتقاد قرار می گیرد مهمترین انتقادات مربوطه متوجه نگرش جوهر گرایانه ویتگنشتاین در ارائه نظریه تصویری است که بر اساس آن نگرش، ماهیت یا ذات زبان و گزارها به عنوان تصویرگر وضعیت های امور ممکن می گردد از نظر ویتگنشتاین چنین نگرش فهم مفیدی را از معنای واژه، جملات و عملکرد زبان به ما عرضه نمی نماید چرا که از توبه به تنوع کاربردهای جملات غافل مانده است. اگر چنین ایده جوهر گرایانه را بپذیریم، وضعیت ما مانند کسی خواهد بود که در تعریف بازی می گوید "بازی عبارتست از حرکت دادن چیزهای روی یک صفحه طبق قاعده معین، همان طور که این تعریف، تعریفی جامع و کامل نیست و همه بازی ها را در بر نمی گیرد نظریه رساله نیز بدین گونه است و فقط در مورد یکی از ابتدائی ترین بازیهای زبانی صدق می کند مانند بازی زبانی یک بنا و کارگر که در آن واژه های "درسته" راسته، تخت و نسیمه" هر یک نمایانگر ما به ازای خارجی خود هستند. و این در حالی است که ما می توانیم از واژه ها، مجلات، نمادها و به طور کلی از زبان کاربردهای مختلفی و کثیری داشته باشیم از نظر بر این مگی این نظریه آشکارا ناقص است: "کمترین دلیلش هم اینکه این همه چیزها را به حساب نمی گیرد؛ مثلاً، گویاترین و معنادارترین استفاده ای که از زبان می شود بدون شک در هنرهای مانند شعر و نمایشنامه و رمان و افتال آنهاست، در صورتی که نظریه ویتگنشتاین به هیچ وجه محلی برای تبیین و توضیح اینگونه کاربردهای زبان باقی نمی گذارد." (براین مگی، مردان اندیشه ص 163).
اشکال دیگر نظریه تصویری متوجه یکی از نکات شباهت میان جمله و تصویر است که برحسب آن جمله به مانند تصویر معنی خود را نشان می دهد و صرفاً لازم است معنی نام های که جمله از آنها تشکیل یافته است را بدانیم. از نظر ویتگنشتاین این مطلب نه در مورد جمله و نه مورد تصویر صدق می کند در هر دو مورد جای این سئوال باقی است که چگونه تصویر را باید به کاربرد به عنوان مثال تصویر یک برگ سبز را می توان بازنمودی از رنگ سبز یا از شکل خاص رنگ سبز و یا شکل کلی برگ و… لحاظ کرد. تعیین اینکه تصویر چه چیزی را نشان می دهد بستگی به چگونگی استعمال آن دارد صرفاً با داشتن معنای واژه های یک جمله نمی توانیم به معنای آن پی ببریم به عنوان مثال معنای جمله "این آنجا است" زمانی معلوم می شود که به اوضاع و احوال خاص کاربرد این واژه بنگریم. (تشبیه نفس ـ ص 36).

صورت منطقی
که ویتگنشتاین صورت منطقی را این گونه تعریف می کند "این حقیقت که عناصر تصویر بر شیوه ای یعنی با یکدیگر مرتبط اند نشانگر آن است که چیزها نیز به همین گونه در ارتباطند، پیوند عناصر تصویر را "ساختار تصویر" و امکان این ساختار را شکل با صوت تصویر می نامیم." (رساله، 15/2) بر طبق این تعریف می توان گفت که ویتگنشتاین نحوه ی ترکیب واژه ها را در قضایا صورت منطقی قضیه می نامد و نحوه ی خاص ترکیب اشیاء را صورت منطقی واقعیت. اما اگر ساختاری قرار است که به عنوان تصویر تلقی گردد صرفاً کافی نیست که یک امکان خاص ـ امکان ترکیب عناصرش ـ را محقق سازد، بلکه علاوه بر آن لازم است به روشی خاص با آنچه که نشان می دهد در ارتباط باشند. به عبارت دیگر ساختار درونی قضیه باید نام ها را به نحوی با هم ترکیب سازد که با نحوه ی ترکیب اشیاء که ساختار درونی وضع واقع آن را برقرار می سازد، مطابقت داشته باشد. همین هماهنگی در ترکیب اجزاء سبب می شود، ترکیبی از اسامی در یک جمله ترکیبی از اعیان در وضع امور را منعکس سازد. پیرس با توجه به این مطالب دو جنبه برای صورت تصویری قائل می شود و می گوید صورت تصویری تا حدودی ذاتی و درونی32 و تاحدودی اقتباسی33 است. تعریف صورت تصویری به عنوان امکان ساختار تصویر (امکان پیوند عناصر تصویر) جنبه ی درونی و ذاتی آن را نشان می دهد.
و این شرط که ساختار تصویر باید در ارتباط با ساختار چیزی که نشان می دهد باشد جنبه ی اقتباسی آن را نشان می دهد.
(David pears. False Prison. Pp129-131)
صورت منطقی به عنوان وجه مشترک میان واقعیت و قضایا نه تنها در مورد قضایا که تصویر واقعیت اند صدق می کند. بلکه در مورد هر آنچه که بتوان آن را به عنوان تصویر به کاربرد نیز صدق می کند. مانند نقاشی، عکس، نقشه ی جغرافیای یک شهر، شکل موتور و حتی یک قطعه موسیقی و … حتی می توان اشتراک صورت تصویری واقعیت و آنچه که آن را نشان می دهد را در این گونه موارد به راحتی ملاحظه کرد. هر یک از نقاط مختلف یک نقشه ی جغرافیایی نشانه ی یک شهر است و نحوه ی ترتیب نقاط نقشه با نحوه ی ترتیب دانست. در مورد نت های موسیقی نیز همین گونه است (ژان لاکوست، فلسفه در قرن بیستم، صص 45-44 ) نکته ی مهمی که در باب صورت منطقی باید به آن توجه داشت این است که از نظر ویتگنشتاین صورت منطقی را نباید یک امر واقع بینگاریم. هر چند صورت منطقی واقعیت، شیوه های پیوند ابژه ها در یک وضعیت امر است. (رساله 032/2 ) اما خود آن یک امر واقع دیگر نیست. این مطلب را می توان با مثال زنجیر که ویتگنشتاین در رساله مطرح می کند توضیح داد. "در یک وضعیت امر ابژه ها مانند حلقه های زنجیر در بستگی با یکدیگرند. (رساله 03/2) امر واقع را می توان مانند یک زنجیر تصور کرد و حلقه های آن را مانند ابژه های وضعیت امره آنچه باعث اتصال این حلقه ها می شود چیزی نیست صرفاً تناسب حلقه ها و در هم رفتن آنها باعث می شود که به یکدیگر وصل نشوند رابطه میان ابژه های یک وضعیت امر نیز بدین گونه است هر چند هیات خاص تالیفی آنها چیزی را در مورد صورت منطقی آنها نشان می دهد اما خود این صورت یک امر واقع دیگری نیست که مایه اتصال آنها به یکدیگر ستود. (هاواردماونس. درآمدی بر رساله. ص31).
علاوه بر این هر چند جوهر حکاتیگری زبان از واقعیت به خاطر اشتراک صورت منطقی آن با واقعیت است و در صورت نبود صورت مشترک پدیده های زبان پدیده های گنگی خواهند بود اما این نسبت تصویری میان جمله و واقعیت خود قابل تصویر کردن نیست لذا از نظر ویتگنشتاین نمی توان چیزی در باب نقطه اتصال زبان و واقعیت گفت.
گزاره های بنیادین و گزاره های غیر بنیادین
ویتگنشتاین گزاره ها را با توجه به خصوصیت تصویری نشان به دو دسته تقسیم می کند: دسته اول گزاره های بنیادین هستند که ترکیبی از نام های حقیقی می باشد. هر یک از نام های گزاره های بنیادین معرف ابژه های واقعیت اند. ویژگی تصویری را می توان در این گزاره ها به نحو آشکار مشاهده کرد. اما در گزاره های غیر بنیادین خصوصیت تصویری گزاره آشکار نیست به طوری که به نظر می رسد اصلاً تصویر نباشند:
"در وهله ی اول به نظر نمی آید که گزاره انسان که روی کاغذ نقش شده است ـ تصویر واقعیتی باشد که مصداق آنست. باید گفت که نت نوشته شده (ی موسیقی) نیز در نظر اول شباهتی با تصویر موسیقی ندارد. و به همین گونه نیز حروف علائمی و الفبائی به نظر نمی رسند که تصویر زبان آوائی باشند. با همه ی این ها زبان های علائمی حتی به مفهوم عادی خود، نشان می دهند که تصویر آن چیزهائی اند که آنها را مجسم می نمایند." (رساله 011/4).
از نظر ویتگنشتاین برای کشف خصوصیت تصویری گزاره های غیر بنیادین باید آنها را به گزاره های بنیادین تجربه کرد. ارزش صدق این نوع گزاره ها به واسطه گزاره های ابتدائی که از آنها تشکیل یافته اند مشخص می گردد.
بوگن34 با توجه به این تقسیم بندی گزاره ها، تمایزی میان دو نوع روشن فرافکنی قائل می شود: 1- روش های فرافکنی بنیادین35 2- روش های فرافکنی توابع صوتی36. گزاره های بنیادین بر طبق روش اول ساخته می شوند بر اساس قواعد این روش علائم یک گزاره به عنوان نامهایی به کابرده می شود که نمایانگر ابژه های بسیط اند و ترکیب و آرایش آنها ترکیب های ممکن ابژه ها را نشان می دهد. (رساله 21/4 ) اگر گزارهای که طبق این روش ساخته می شود صادق باشد در آن صورت اینکه عناصر تصویر به شیوه ی معین با یکدیگر مرتبط اند نشانگر آن است که چیزها نیز به همین گونه در ارتباط اند.
"ساده ترین گزاره، یعنی گزاره ی بسیط نشان وجود یک وضعیت امر است" (رساله 21/4) به عبارت دیگر قضایای بنیادین یک وضعیت امر موجود را تصویر می کند. روش بنیادین فرافکنی شامل هیچ مکانیسمی برای سلب، اتصال، عطف، استلزام و شرط نیست زیبا نمادهای "7"، "سه" و … طبق نظر ویتگنشتاین به عنوان نام عمل نمی کند (رساله 4611/5و4/5 و 0312/4) در حالی که نمادهای یک گزاره بنیادین نام ها هستند که معرف ابژه هایند.
قضایای غیر بنیادین بر طبق روش توابع صوتی ساخته می شود. این نوع گزاره ها عدم وجود وضعیت های امور (گزاره های سلی)، عطف میان دو یا چند وضعیت امر (گزاره های عطفی) و همچنین استلزام میان وجود با عدم وجود وضعیت های امور (گزاره های شرطی) را بیان می کنند
James Bogen, wittgen stein's philosophy ot language pp.30-33)) اختلاف میان گزاره های بنیادین و غیر بنیادین و روش های فرافکنی آنها امری بسیار مهم است که عدم توجه به این امر باعث ارائه انتقادات نادرستی از طرف برخی مفسران گشته است به عنوان مصال دتیز37 به خاطر عدم توجه به این اختلاف این انتقاد را بر علیه نظر به تصویری وارد می کند که اگر ما بگوییم اجزای یک گزاره نشانه نمایانگر عناصر چیزی که نشان می دهند باشد در آن صورت در باب گزاره های سلی یا گزاره های شرطی دچار مشکل خواهیم شد از نظر وی نظریه "فلان واژه نمایانگر فلان ابژه است" شرح مفیدی را در باب عملکرد واژه ها ارائه نمی کند برداشت دتیز از نظر به تصویری این است که در یک جمله هر یک از واژه ها نمایانگر چیزی در واقعیت اند.
(Datiz , Picture Theroy ot Meaning. Pp 56-57)
اما این برداشت نادرست است و مشکل آن با توجه به اختلاف میان روش های فرافکنیقابل حل است. برداشت دتیز فقط در مورد گزاره های بنیادین صدق می کند چون این گزار ه ها شامل چیزی غیر از واژه های که برای حکایت از ابژه های بسیط به کار می روند، نمی شوند.

1 – (لویاتان، فصل 6، ص104)
2 – (جونر، و.ت، پیشین، ص 716)
3 – (لویاتان، فصل 13، ص 157)
4 – (لویاتان، فصل 13، ص 158)
5 – Objective
6 – (کاپتسون. پیشین، ص 47)
7 – (لویاتان، فصل 13، ص159)
8 – (لویاتان، فصل 13، ص160)
9 – (ر.ک. بر لویاتان، فصل 3، ص 159)
10 – (جونز، و.ت، پیشین، ص 7)
11 – (همان و همچنین ر. ک به کاپستون، پیشین، ص 48)
12 – (لویاتان، فصل 13، ص 160)
13 – (نقل از تاک، پیشین، ص 100 Elements of low. Ch. If.p.10 )
14 – (لویاتان، فصل 14، ص 161)
15 – (لویاتان، فصل 14، ص 1362، تاکید از متن است)
16 – (لویاتان، فصل 14، ص 163)
17 – (لویاتان، فصل 15، ص 170)
18 – (لویاتان، فصل 15، ص 176)
19 – (بلوم، ویلیام. تی، پیشین، ص 538)
20 – (همان، ص 181)
21 – (کاپستون، پیشین ، ص 52)
22 – Prisoner's dilemma، یکی از مسائل در "نظریه بازی ها" که به دو راهی زندانی و یا قیاس دوحدین زندانیان نیز ترجمه شده و به اختصار به آن PD می گویند.
23 – (همان، جین، فلسفه سیاسی، ص 88)
24 – (برای اطلاع بیشتر ر. ک به لوین، اندرو، طرح و نقد لیبرال دمکراسی ترجمه و تحشیه انتقالی سعید زباکلام – تهران. سمت ، 1380، صص 104-130)
25 – (همان، جین پیشین، ص 89)
26 – (همان، ص 90)
27 – (همان، ص91)
28 – (همان، ص 63)
29- Hans Johann Glock
30- D. Lee
31- Parthenon
32- Intrinsic
33- Derivative
34- James Bogen
35- Methods of elementaty progection
36- Truth – fanctional
37- Datiz
—————

————————————————————

—————

————————————————————

1

41


تعداد صفحات : 42 | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود