تارا فایل

محمود اعتمادزاده ‹‹ به آذین››


محمود اعتمادزاده ‹‹ به آذین››
محمود اعتمادزاده (م. ا. به آذین) فعال سیاسی ، نویسنده و مترجم معاصر ایرانی بود.
زندگی
در بیست و سوم دى ماه سال ۱۲۹۳ خورشیدی در کوی خُمِران چهل تن شهر رشت به دنیا آمد. آموزش ابتدایی را در رشت، سه سال اوّل متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی ایران به فرانسه رفت و تا دی ماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسوى را آموخت و از دانشکدهٔ مهندسی دریائی برِست (Brest) و دانشکدهٔ مهندسی ساختمان دریائی در پاریس گواهی نامه گرفت.
پس از بازگشت به ایران به نیروی دریائی پیوست. با درجهٔ ستوان دوم مهندس نیروى دریائى در خرمشهر مشغول به کار شد. دو سال بعد به نیروى دریائى در بندر انزلى منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو به عهده اش گذاشته شد.
در چهارم شهریور ۱۳۲۰در جریان اشغال ایران و بمباران در بندر انزلی زخمى برداشت که منجر به قطع دست چپ او و اتکایش به دست راست برای بقیهٔ عمر گشت. چندی بعد، برای رهائی از قیدهائی که افسر نیروی دریائی بودن برای فعالیت سیاسی و ادبى اش ایجاد کرده بود، استعفا داد. سرانجام در بهار۱۳۲۳، به گفتهٔ خودش "رشتهٔ توان فرسای خدمت نظامى از گردنش باز شد" و به وزارت فرهنگ منتقل شد. سال هائی را به تدریس خصوصی زبان فرانسوی، تدریس ریاضی در دبیرستان ها و کار در کتابخانهٔ ملی -در دایرهٔ روزنامه ها و مجلات- گذراند. چند هفته ای هم در دورهٔ وزارت دکتر کشاورز، در سال ۱۳۲۵، سمت معاونت فرهنگ گیلان به عهده اش بود. در پی کودتای ٢٨ مرداد١٣٣٢ او را منتظرخدمت کردند و دیگر اجازهٔ کار در وزارت فرهنگ را به او ندادند.
در تقابل با فشار تنگدستی و تنگناهای تامین زندگی خانواده، به کار ترجمه پرداخت. از آن پس -تا پایان عمر- زندگی او به فعالیت سیاسی و اجتماعی و به ترجمه و نویسندگی گذشت.
به آذین، روز چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ بر اثر ایست قلبی در بیمارستان آراد تهران درگذشت.
فعالیت های سیاسی و اجتماعی
دوران کودکى به آذین همزمان با جنبش جنگل در گیلان و نیز انقلاب در روسیه بود. بدین روال در دو دههٔ نخستین زندگى اش شاهد رویدادهائی تاریخی شد که در ذهن و خاطر او تاثیر عمیقی برجای گذاشتند.
در سال های زندگی در فرانسه، درکنار فراگیری زبان و تحصیلات دانشگاهی، با آثار و افکار بسیاری از نویسندگان و اندیشمندان جهان آن روز و نیز با فضای باز آزادی و همچنین با نوشته های مارکسیستی آشنا شد. مى گوید: "شگفتى های جادوئی فرنگ در من نقش مى بست، پرورده مى شدم. شکل مى گرفتم و …هر چه بیشتر به کتاب های ادبیات و تاریخ و سیاست روی مى آوردم…گاه هم دست به قلم مى بردم…".
در پی فروپاشی سلطنت رضاشاه پهلوی پرداختن به سیاست آزاد شد. محمود اعتمادزادهٔ بزرگ شده در دوران جنبش جنگل و انقلاب روسیه و جنگ جهانی، به پشتوانهٔ آنچه به ویژه در دوران اقامتش در فرانسه در زمینه های اجتماعی و سیاسی آموخته بود، رو به فعالیت در راه استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی آورد. با خواندن کتاب های مارکسیستی به زبان فرانسه به این ایدئولوژی نزدیک شد و به عنوان یک کمونیست در پایان ۱۳۲۳ به حزب تودهٔ ایران پیوست.
در سال های پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پیکار او در راه باورهایش و در راه کسب حقوق انسانی به اشکال گوناگون ادامه یافت و سر و کارش را بارها به زندان انداخت.
در سال ۱۳۴۷ یکی از بنیان گذاران اصلی کانون نویسندگان ایران شد و منشور اصلی این کانون را "بر محور آزادی قلم و بیان" بنا نهاد . کار این دورهٔ کانون در حدود دوسالی بیشتر دوام نیاورد. در سال ۱۳۴۹ فریدون تنکابنی به خاطرنوشتن کتاب یادداشتهای شهر شلوغ بازداشت شد. در خرداد ۱۳۴۹، به آذین و پنجاه و سه تن دیگر در اعلامیه ای به بازداشت تنکابنی اعتراض کردند. به آذین روز بیست و یکم تیرماه بازداشت شد و چهار ماه در زندانهای قزل قلعه و قصر زندانی بود . در ۹ و ۱۱ آبان در دادرسی ارتش به آذین، محمدعلی سپانلو و رحمانى نژاد توسط دادگاه نظامی به زندان محکوم شدند. در ۲۳ و ۲۴ فروردین ۱۳۵۰ دادگاه تجدیدنظر دادرسی ارتش حکم آنان را، پس از ماه ها زندان ، به دوماه زندان قابل خرید تبدیل کرد. در این دادگاه ها به آذین از آزادی قلم و از آزادى تشکل های صنفی دفاع کرد.
در اردیبهشت سال ۵۶ دور تازه ای از فعالیت های کانون آغاز شد که به آذین در آن نقشی کلیدی داشت. از جمله، به عنوان عضوی از هیئت دبیران موقت، متن "موضع کانون نویسندگان ایران" را تدوین کرد که بعدها مبنای مرامنامه و اساسنامهٔ کانون شد. در مهر ماه ۱۳۵۶ به آذین یکی از سازمان دهندگان برگزاری ده شب شعر و سخنرانی در انجمن فرهنگی ایران و آلمان (انستیتو گوته) بود. به ویژه بیانیهٔ پایانی این مراسم و این فراز پایانی آن که به قلم به آذین نوشته و با صدای وی خوانده شد در یادها مانده است که:
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می زد آمدید و اینجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض ، نشسته و ایستاده ، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت ها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی ، آزادی و آزادی.
سوم آذر ۱۳۵۶ به همراه پسرش کاوه دستگیر شد. شانزدهم آذر با وثیقه آزاد شد و باز به فعالیتهای اجتماعی در راه آزادی بیان و قلم، و به موازات آن تلاش های سیاسى برای برقراری اتحاد، و کوشش در راه استقلال و آزادی و عدالت بازگشت. مى گوید: "بار دیگر به امید پى ریزی اتحاد وسیع تر نیروها که جریان های مارکسیستی نیز در آن شرکت داشته باشند، به مسیر دید و بازدیدها و دوندگى هایم مى افتم." در پی تلاش های او و دیگر کوشندگان راه آزادی در کانون نویسندگان، مجمع عمومی کانون در ۳۱ اردیبهشت ۵۷ برگزار شد که در آن به عضویت هیئت دبیران انتخاب شد.
در پیگیری فعالیت های سیاسى اش، در ۲۶ مهر ماه ۱۳۵۷ سازمان اتحاد دمکراتیک مردم ایران را بنیان گذارد. در جلد دوم کتاب از هر دری در این باب مى نویسد: "…بیشتر تاکیدم در بحث، همه بر اتحاد نیروهاست برای رسیدن به آزادی و حکومت مردمى و استقلال کشور." در اول آبان ماه ۵۷ دستگیر و زندانی شد. این اسارت تا ۲۳ دی ۵۷ طول کشید. همزمان با فروپاشی رژیم سلطنتی نوشت:
"آسان ترین مرحلهٔ انقلاب با همهٔ درد و رنج و اشک و خون که داشت پشت سر گذارده شد… آیا مى توان آسوده نشست و نفس تازه کرد؟ نه برادر! باید دست به دست هم داد، همدیگر را داشت. عظیم کاری در پیش است… هنوز سال ها و سال ها سازندگی پیش روی ملت ماست که باید در فضای همدلی و کوشش همگانی به انجام رسد… ولی چه مى بینیم؟ از هم اکنون فزون طلبی و وسوسهٔ تحکم… چه باید کرد؟ چاره وحدت است. نیرومندی در وحدت است. پیروزی به وحدت است…"
پس از انقلاب فعالیت "اتحاد دمکراتیک مردم ایران" را ادامه داد و در عین حال، در پلنوم هفدهم، به عضویت افتخاری کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برگزیده شد . به آذین دبیر جمعیت ایرانی هواداران صلح نیز بود.
در سال ۱۳۵۸، در پی اختلاف با هیئت دبیران تازهٔ کانون نویسندگان، مقاله ای نوشت در مخالفت با استفاده از کانون به عنوان پیکره ای سیاسی ، که پیامد آن محروم شدن او و چهار تن دیگر از همفکرانش از عضویت در کانون نویسندگان بود. به آذین برای دنبال کردن هدف های صنفى اش، به یاری شماری از قلم زنان و هنرمندان کشور ، در پائیز ۱۳۵۸ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را پى ریزی کرد.
در ١٧ بهمن ۱۳۶۱ در جریان دستگیرى های گستردهٔ اعضای حزب تودهٔ ایران دستگیر شد. تا سال ۱۳۶۹ در زندان ماند و تحت شکنجه های سختی قرار گرفت. او پس از آزادی از زندان، همواره از عوارض دوران بازداشت و شکنجه های سخت رنج مى برد.
در سال های پسین زندگی در مصاحبه با چبستا گفت:
"دغدغهٔ بزرگ من در چند سال اخیر سرنوشت کرهٔ خاکی ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده مى شود. بیکاری اجباری ده ها و به زودی صدها میلیونی… بیمارى های واگیردار ناشناخته یا دوباره سر بر آورده… جنگ و کشتار به بهانهٔ دعواهای مرزی، و دشمنى های قومى که مى باید بازار فروش سلاح های از رده بیرون شدهٔ کشورهای پیشرفته را گرم بدارد. زمین دارد رمق از دست مى دهد. نفسش دارد به شماره مى افتد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید… خیزش عمومی جهان لازم است. هر جا و همه جا، در راستای مهار کردن تولید انبوه سلاح، و ناممکن ساختن اسراف دیوانه وار کنونی در مصرف. من نیستم؛ اما نگذارید جهان نابود شود. به پا خیزید!"
سه سال پیش از مرگ، بر اعتقاد خود به راه و روالی که پیموده تاکید کرد و در پاسخ مصاحبه گری که از او مى پرسید "آیا اگر فرصت دوباره ای برای زیستن به شما بدهند بازهم همین راهی را که تا کنون پیموده اید در پیش خواهید گرفت؟" گفت: "دوست ارجمند ، بر من ببخشید و سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمى تواند داشت از من نکنید. من جز آن چه بودم نمى توانم بود…"
فعالیت های ادبی
روزنامه نگاری از نخستین عرصه های فعالیت ادبی او بود. نخستین نشریه ای که نوشته هائی از او را چاپ کرد مردان کار بود. در آن زمان او هنوز افسر نیروی دریائی بود و از آنجا که کارکنان ارتش به کلی ممنوع القلم بودند، ناگزیر نوشته هایش را به نام های مستعار به دست چاپ مى سپرد. نام "م.ا. به آذین" را در نشریهٔ مردان کار برای خود برگزید ، و محمود اعتمادزاده بیش از شش دهه به این نام شناخته و خطاب شد.
در همین ایام با روزنامهٔ داریای حسن ارسنجانی نیز همکاری قلمی داشت: "مقاله مى نوشتم، داستان مى دادم، مصاحبه مى کردم. همه بى مزد و بى منّت." به مرور و با شناخت بیشتراز آرا و افکار ارسنجانی، راهش از او جدا شد و همکارى اش را با او قطع کرد. در اواخر دههٔ ۳۰ سردبیری مجلهٔ ادبی-اجتماعی صدف و هفته نامهٔ کتاب هفته و نشریهٔ پیام نو را عهده دار شد. در سال های ۱۳۵۶ تا ۱۳۶۱ با مسئولیت وی هفته نامه های سوگند، پیام نوین و اتحاد مردم منتشر شد. او همچنین سردبیر فصل نامهٔ شورای نویسندگان و هنرمندان ایران بود.
آنچه او از همه بیشتر دوست مى داشت، نویسندگی بود. "من نویسندگی مى خواستم، نویسندگی، کشش دردناک هستی من". نخستین اثر او در سال ۱۳۲۳ به صورت مجموعه داستانی به نام پراکنده به چاپ رسید. کتاب بعدی، با موضوع های اجتماعی و به سبکی واقع گرایانه، به سوی مردم نام داشت. نخستین رمان بلندش، دختر رعیت، در حال و هوای جنبش جنگل سیر مى کند و نقش پرند سخن از امید و زیبایى های زندگی مى گوید. خانوادهٔ امین زادگان پس از آن که دو فصلش در سال های ۳۶ و ۳۷ برای نخستین بار در مجلهٔ صدف به چاپ رسید، ناتمام باقی ماند. مهرهٔ مار، شهر خدا و از آن سوی دیوار، داستانی ضد جنگ، از دیگر مجموعه داستان های به آذین در سال های پیش از انقلاب ۵۷ هستند. مرگ سیمرغ، ''مانگدیم و خورشیدچهر، سایه های باغ، چال و بسیاری داستان های کوتاه دیگر، از جمله شماری که در مجلهٔ چیستا چاپ شدند، از دیگر آثار داستانی فراوان او در سال های پس از انقلاب اند.
به آذین در عرصهٔ نمایشنامه نویسی هم قلم آزمود. نمایشنامهٔ کاوه (۱۳۵۵) گویای حدیثی باستانی با بیان و شگردهای هنری معاصر است.
پژوهش و فلسفه از دیگر عرصه های فعالیت به آذین بود. قالی ایران (۱۳۴۴) نگاهی به پیشینهٔ قالی دارد و با دیدی پژوهشگرانه به فنّ قالى بافی، طرح ها و نقش های قالی، مناطق قالى بافی در ایران و چشم انداز صنعت قالی در ایران مى پردازد. در کتاب پژوهشىِ گفتار در آزادی (۱۳۴۷) به بررسی جنبه های مختلف مفهوم آزادی مى پردازد. در کتاب بر دریا کنار مثنوی دیدگاه های فلسفی خود را بیان مى کند.
عرصهٔ دیگر کار او وقایع نگاری و مستند نویسی بود. پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۱ مهمان این آقایان را نوشت. گواهی چشم و گوش حاصل سفر او به جمهوری دموکراتیک افغانستان در سال ۱۳۵۹ بود. نامه هائی به پسر (۱۳۸۱) مجموعه ای است از نامه هائی به پسرش زرتشت در فاصلهٔ زمانی انقلاب ۱۳۵۷و چند سال پس از آن. و بالاخره بزرگترین اثر مستندش، از هر دری…، زندگینامهٔ سیاسی-اجتماعی اوست که شامل ۵ کتاب است. تا کنون کتاب های اول و دوم این مجموعه به چاپ رسیده اما کتاب های بعدی هنوز اجازهٔ انتشار نیافته اند.
به رغم علاقهٔ وافر به نوشتن، در درجهٔ اول برای تامین گذران زندگی، و نیز، به گفتهٔ خودش، "بر اثر فشار جنایتکارانه ای که در این روزگار ناخجسته بر اندیشه سنگینی مى کند"، به اجبار، تا حد زیادی از نوشتن دور شد و در یک "تصادف نیک" به طور جدی پای در عرصهٔ ترجمه گذاشت. "بیکار بودم. ناگزیر پیشنهاد ترجمهٔ باباگوریو اثر بالزاک را پذیرفتم و در کمتر از دوماه آن را تحویل دادم. دستمزدم به هزار تومانی سر مى زد. گشایشی بود. سپاسگزارم."
از آن پس آثار بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان (بالزاک، رومن رولان، شکسپیر، شولوخف…) را به فارسی شیوائی ترجمه کرد. وسواسش در انتخاب آثار، و روانی و دقت ترجمه هایش، به او جای ویژه ای در میان مترجمان مشهور ایران داده است.
پس از آزادی از زندان نیز، على رغم عوارض شکنجه های دوران بازداشت، آثاری از خود برجای گذاشت. زبان نوشته ها و ترجمه های او فاخر و رنگین است و آهنگ جمله ها و واژه ها در آن جای والائی دارد.
به آذین درباره وظیفهٔ هنر و ادبیات گفته است: "… که می توان و باید به یاری هنر جامعه را دگرگون کرد و شاعران و نویسندگان در برابر مردم و تکامل اجتماعی متعهد و مسئول هستند…"
پیشتر، هنگامی که در زندان قصر بود، در گفتاری با دیگر زندانیان سیاسی، گفته بود:
"راه دو بیش نیست: یا مزدور و ریزه خوار قدرت بودن، فراغت بى ثمرش را به زیبائى ها آراستن، حق را در پایش قربانی کردن؛ و یا در کنار مردم بودن، امید را در ایشان زنده نگه داشتن، دیدگانشان را به زیبائی و حق گشودن. زیرا که زیبائی نیرو است، و حق نیرو است، خاصه در زمینهٔ گستردهٔ زشتی و بیدادی که بر مردم مى رود. اما زیبائی و حق به اعتبار آدمى ست. پس آدمی و همهٔ آنچه نیاز زندگی اوست، شرط شکفتگی تن و جان اوست، در مرکز ادبیات جای دارد، هسته و مغز زندهٔ آن است."
نوشته ها
* پراکنده (۱۳۲۳)
* بسوی مردم (۱۳۲۷)
* خانوادهٔ امین زادگان (رُمان ناتمام)
* دختر رعیت (۱۳۳۰)
* نقش پرند (۱۳۳۴)
* مُهرهٔ مار (۱۳۴۴)
* قالی ایران (۱۳۴۴)
* گفتار در آزادی (۱۳۴۷)
* شهر خدا (۱۳۴۹)
* مهمان این آقایان (۱۳۵۰، چاپ ۱۹۷۵، کُلن، آلمان)
* از آن سوی دیوار (۱۳۵۱)
* کاوه (نمایشنامه، ۱۳۵۵)
* از هر دری… (۱۳۷۱ و ۱۳۷۲)
* مانگدیم و خورشیدچهر
* بر دریاکنار مثنوی
* نامه هائی به پسر
ترجمه ها
* بابا گوریو نوشتهٔ انوره دو بالزاک
* زنبق درّه نوشتهٔ انوره دو بالزاک
* چرم ساغری نوشتهٔ انوره دو بالزاک
* ژان کریستف نوشتهٔ رومن رولان
* جان شیفته نوشتهٔ رومن رولان
* سفر درونی نوشتهٔ رومن رولان
* زمین نوآباد نوشتهٔ میخائیل شولوخف
* دُنِ آرام نوشتهٔ میخائیل شولوخف
* شاه لیر نوشتهٔ ویلیام شکسپیر
* هملت نوشتهٔ ویلیام شکسپیر
* مکبث نوشتهٔ ویلیام شکسپیر
* استثناء و قاعده نوشتهٔ برتولت برشت
* فاوست نوشتهٔ یوهان ولفگانگ فون گوته
محمود اعتماد زاده (به آذین) در گذشت.
* نویسنده منتقد، مترجم چیره دست و شخصیت اجتماعی سنت گذار؛
* مبارز خستگی ناپذیر در راه دفاع از آزادی و عدالت اجتماعی؛
* بانگ رسای جمع پراکنده و نا متحد نویسندگان و هنرمندان کشورمان؛
* به آذین برای همیشه خاموش شد!
* آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه!
* ما این آزادی را حق همه می دانیم و
* برای همه می خواهیم؛
* بدون کمترین استثنا!
* (به آذین، شبهای شعر 1356- تهران)
* به آذین ( آنگونه که خود نامیده شدنش به آن را، تمایل داشت) در فصل زمستان، به سال 1293 در شهر رشت متولد شد و انگار که سرنوشت "زمستان را، نه زمستان طبیعت" بلکه زمستان طولانی و سرد و تاریک سیاسی کشورمان را برای زندگی پر تلاطم وی از پیش رقم زده بود تا که او بهار و تابستان را، بهار و تابستان آزادی را آنگونه که خود در آرزویش بود، هرگز تجربه نکند، تا که در گرمای آن امکان یابد به خلق آثاری از نوع دیگر به پردازد.
* آثاری که وی در گفتگویی عدم امکان پدید آمدن آنها را حضور "سهمگین تابوها" در جامعه اعلام کرد. تابو هایی که دست های قدرتمند استبداد و بی سوادی در حفظ و رعایت آنها می کوشیدند تا در سایه آنها راه را بر پیشرفت و شکوفایی اجتماعی مردمان ما ببندند. تابو هایی که او به سهم خود برای رسوایی و نابودیشان تا توانست با قلم خود جنگید تا راه را برای آیندگان چنان بگشاید که هیچ تابویی مانع کارشان و پیشرفتشان نگردد.
* ما فرزندان محروم کشور که شانس برخورداری از آموزش را در هر دو رژیم نداشته ایم تا از سر چشمه های ادبیات انسانگرایانه جهانی مستقیما بهره گیریم، امروز دوست بزرگ خود؛ به آذین! را از دست داده ایم. او که به موازات کار نویسندگی اش تا به پایان زندگی پرتلاطم اش هر لحظه کوشیده بود تا آن سر چشمه ها را در دسترس ما قرار دهد، امروز دیگر در میان ما نیست تا فریاد بر آورد که نسل جوان ما یک مشت آزادی می خواهد، آزادی می خواهد تا خود را شکوفا سازد.
* از انتشار محدود کتاب جدید به آذین تحت عنوان : " چال " (مجموعه چهار قصه) که سال ها در انتظار پدید آمدن امکان چاپ و نشر در داخل کشور روی میزش مانده بود، هنوز ده روز نگذشته است که ناقوس های قلمی در جهان مطبوعات چاپی و الکترونیکی فارسی زبان نواخته می شوند تا خبر خاموشی ابدی این نویسنده و منتقد بزرگ و مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی و عدالت را بگوش ما برسانند.
* متاسفانه او شانس آنرا نیافت، کتاب چاپ شده اش را اینبار نیز شخصا بدست گیرد و به آن نظری بیافکند و به آن آقایان علمدار جهل و خودکامگی بخندد که از تاریکی هزاره ها بیرون آمدند و او را باز هم مدت هشت سال به مهمانی نزد خود فرا خواندند تا با کمک ضربه های شلاق سیمی بر گرده اش و با کمک بی خوابی های مداوم و بازجویی های مکرر او را از نوشتن برایمان باز بدارند.
* وی در یکی از نامه هایش نوشته است: همچنان مانع چاپ کتاب هایم می شوند! از کتابهایم بیشتر واهمه دارند تا از خودم.
* با خود می اندیشم که او در این نبرد سهمگین به جز آن زندگی پر بار؛ آن گوهر شب تاب که آنرا آگاهانه به کف دست گرفته بود تا در شب تاریک اختناق و عقب ماندگی چند صد ساله، راه گذر شادمانه و سالم فرزندان این آب و خاک را به آینده ایی امید بخش، روشنی بخشد، گوهری گرانبها که به ملت ما تعلق داشت! چه چیز دیگری داشته است که از دست بدهد؟ هیچ!
* آه، بله! حق با شماست! یک چیز دیگر؛ زنجیرها(یش)!
* زنجیرهایی که جاهلان و مستبدان؛ دشمنان محرومان، مزدوران غارتگر می کوشیدند هر چه محکمتر به دست و پای او ببندندو گوهر روشنی بخش اش؛ قلمش را، کور و خاموش سازند.
* افسوس که این گوهر شب تاب روشنی بخش شب های تاریک و سرد زمستان اختناق و استبداد را هشت سال تمام به بند کشیدند و مانع پرتو افکنی اش در آن سال های پختگی و باروری به راه ما محرومان شدند.
* اما او به آذین بود و به آذین باقی ماند! به آذینی که با تنی شلاق خورده و آسیب دیده از مهمانی های جانشینان آن آقایان دوباره به خانه خود باز گشته بود تا با تکیه بر آگاهی تاریخی و اجتماعی خود و با تکیه بر اراده آهنین اش به کار خود؛ روشنایی بخشیدن با قلم، تا به لحظه آخر زندگی پربارش ادامه دهد!
* حالت سومی برای وی وجود نداشت! او به آذین بود و به آذین باقی ماند؛
* بی سازش! ((Tertium non datur. آنگونه که خود می گوید:
* "… آن بودم و آن می کردم که خود می خواستم. و به رغم هر کس و هر چیز، اکنون هم. پیاده ای رهرو (نه بر اشتری سوار و نه چو خر به زیر بار …) … آنچه به راهم می کشاند اندیشه و ایمان است، نه خود خواهی."
* به آذین با کار شبانه روزی خود پس از بازگشت از مهمانی این آقایان بیش از ده کتاب برای نسل های آینده کشورمان باقی گذاشته است تا از این طریق صدای رسای اعتراض خود را برای همیشه بگوش جنایتکاران مدافع جهل برساند تا که شاید شرم کنند از جنایت هایشان. جنایت هایشان در باره او و در باره مردم ما که زیر بار استبداد و غارتگری قرون و اعصار حاکمان جهل پرست و مستبد و غارتگر کمرشان خم شده است.
* * * *
* امروز از شکنجه گران باغشاه که سرب داغ به دهان شاعران می ریختند و لب ها را می دوختند، نامی، اثری، چیزی باقی نمانده است. اما نام و صدای رسای شاعر را در همه جای ایران می توان شنید که فریاد برآورده بود:
* پدر ملت ایران اگر این بی پدر است به چنین ملت و گور پدرش باید …
* و شاعر بعنوان یک شاعر ملی در تاریخ ادبیات و سیاست کشورمان باقی مانده است و باقی خواهد ماند.
* سالها و دهه ها و قرنها خواهد گذشت و از مستبدان و شکنجه دهندگان و شکنجه کنندگان به آذین طی شصت سال اخیر نیز اثری باقی نخواهد ماند. اما بانگ رسای به آذین در گوش نسل های آتی ایران طنین خواهد افکند که:
* آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه!
* ما این آزادی را حق همه می دانیم و
* برای همه می خواهیم؛
* بدون کمترین استثنا!
* و م. ا. به آذین بعنوان نویسنده ای از میان مردم و مبارزی پیگر و خستگی ناپذیر علیه نظم ناعادلانه حاکم بر کشور، به صف بی پایان نویسندگان و شاعران و متفکرین ملی ما پیوست که در حیات خود همواره تحت تعقیب و آزار حاکمان بودند اما جای بارز خود را در قلب ملت ما داشته و خواهند داشت
درباره او (محمد مفتاحى):
نویسنده، مترجم و منتقد متولد ۱۲۹۳ رشت
– سفر به فرانسه براى تحصیل ۱۳۱۱
– دریافت مدرک مهندسى دریایى ۱۳۱۷
– خدمت در نیروى دریایى جنوب و شمال ایران
– انتقال به وزارت فرهنگ با عنوان دبیر ۱۳۲۳
آثار چاپ شده:
داستان و رمان:
پراکنده ،۱۳۲۳ به سوى مردم ،۱۳۲۷ دختر رعیت ،۱۳۳۱ نقش پرند ،۱۳۳۴ مهره مار ،۱۳۴۴ شهر خدا ،۱۳۴۹ از آن سوى دیوار ۱۳۵۱ و…
ترجمه:
باباگوریو، زنبق دره، چرم ساغرى و دختر عمو بت از بالزاک، اتللو و هملت از شکسپیر، ژان کریستف و جان شیفته از رومن رولان، دن آرام و زمین نوآباد از شولوخوف و…

پژوهش و نقد:
قالى ایران ،۱۳۴۴ گفتار در آزادى ۱۳۵۶ و…۲
– چاپ مقاله هاى متعدد در زمینه نقد و ترجمه در نشریات مختلف
ادبیات هر کشورى مجموعه اى از هنرها و علومى است که فرهنگ گفتارى و نوشتارى آن مرز و بوم را شکل مى دهد. شاخه هاى مختلف ادبیات اعم از ادبیات داستانى، شعر، نقد و ترجمه درنهایت به گسترش و پیشرفت فرهنگ هر کشور مى انجامد. در کشور ما بویژه پس ازانقلاب مهم مشروطه، آشنایى و ارتباط با فرهنگ و ادبیات دیگر ملت ها گسترش یافت.
در ادبیات داستانى انواع ادبى مهمى چون داستان کوتاه و رمان در کشور رایج شد و ترجمه آثار مهم ادبى از زبان هاى مختلف سبب آشنایى نویسندگان ما با سبک ها و روش هاى تازه اى براى خلق آثار ادبى گردید.
این شرایط سبب شد که گروهى از نویسندگان در دهه هاى آغازین عصر حاضر با تلاشى خستگى ناپذیر به فعالیت در شاخه هاى مختلف ادبى بپردازند و علاوه بر معرفى آثار نویسندگان سراسرجهان، به خلق آثار ادبى ماندگار نیز توفیق یابند.
یکى از چهره هاى مهم، پرتلاش و تاثیرگذار عرصه هاى مختلف ادبیات در این دوران همانا محمود اعتمادزاده متخلص به م.ا.به آذین است.
محمود اعتمادزاده، نویسنده و مترجم، سال ۱۲۹۳ در شهر رشت به دنیا آمد. دوره ابتدایى و متوسطه را در رشت، مشهد و تهران گذراند. سال ۱۳۱۱ به همراهى گروهى از دانشجویان براى تحصیل به فرانسه رهسپار شد و تا دى ماه ۱۳۱۷ در فرانسه به تحصیل پرداخت و از دانشکده مهندسى دریایى برست (Brest) و دانشکده مهندسى ساختمان دریایى پاریس گواهینامه پایان تحصیلات دریافت کرد. در بازگشت به ایران در نیروى دریایى جنوب (آبادان _ بندرعباس) مشغول کار شد و تیرماه ۱۳۲۰ به نیروى دریایى شمال انتقال یافت. در هجوم متفقین در شهریورماه ۱۳۲۰ مورد تیراندازى قرارگرفت و به سختى مجروح و دست چپش از ناحیه سرشانه قطع شد.
همین حادثه بود که در روحیه اش تاثیر منفى فراوانى هم گذاشت تا آنجا که در تعدادى از داستان هایش ظهور پیداکرد. او در دو کتاب "از آن سوى دیوار" و "شهرخدا" این حادثه را بیان کرده است.
به آذین تا سال ۱۳۲۳ در نیروى دریایى تهران خدمت کرد و سپس به عنوان دبیر به وزارت فرهنگ منتقل شد. از آن پس دوران تازه زندگى به آذین آغاز شده و او از این دوران به نوشتن داستان کوتاه، رمان، نقد و ترجمه آثار ادبى و همچنین به همکارى با نشریه هاى فرهنگى _ ادبى پرداخت و به جامعه ادبى و به بالابردن سطح فرهنگى مردم سرزمین خود کمک شایانى کرد.
محمود اعتمادزاده از چندمنظر بر ادبیات معاصر ایران تاثیرگذار بوده است. آثار او به سه بخش ادبیات داستانى (رمان _ داستان کوتاه)، ترجمه و نقد و پژوهش تقسیم مى شود.
داستان نویسى اعتمادزاده با چاپ مجموعه داستان "پراکنده" در سال ۱۳۲۳ آغاز مى شود. این مجموعه که آغاز کار او بود ، از شش داستان شکل گرفته است که در همه آنها ردپاى جوانى هاى یک نویسنده تازه کار دیده مى شود. این مجموعه همچون نامش پراکنده است و از مشکلات روحى و رفتارى شخصیت ها آغاز مى شود و گاه به انتقادهاى اجتماعى مى انجامد.
نگرش و خط فکرى خاصى بر این مجموعه حاکم نیست. دومین مجموعه داستان به آذین "به سوى مردم" از نه داستان شکل گرفته است. در این مجموعه نویسنده کوشیده است که با به کار بستن روش واقع گرایى، پلى به سوى مردم جامعه خود بزند. او با برگزیدن شخصیت هاى داستانش از میان کارگران، سربازان ومردمان پیرامون از داستان هایش راهى به جامعه بازمى کند.
بزرگ علوى درباره این مجموعه نوشته است: "داستان هاى این مجموعه عبارت است از تشریح زندگانى و رنج و مبارزه مردم طبقات مختلف ازقبیل بازارى، ادارى، صاحب منصب و… دهاتى و مدیرکل. برخى داستان ها بیشتر به رپورتاژ شبیه است تا داستان و در برخى دیگر ازجمله "یک روز" موفقیت نصیب نویسنده شده است." اما آنچه بیش از همه موجب شهرت به آذین شد، انتشار رمان "دختر رعیت" بود. مهمترین کار به آذین در این داستان آوردن وقایع مهم تاریخى سرزمین اش در خلال بیان زندگى روستاییان است.
او ضمن بیان زندگى احمدگل که دختر نه ساله اش خدیجه را على رغم میل باطنى اش براى کار در خانه ارباب مى گذارد و شرح زندگى این دختر، به قیام جنگل و حوادثى که درطول مبارزه میرزاکوچک خان رخ داده، اشاره مى کند.
این کتاب را مى توان جزو اولین داستان هاى واقع گرا و اجتماعى ایران دانست.
حسن میرعابدینى در کتاب "صدسال داستان نویسى ایران" درباره "دختر رعیت" مى نویسد: "به آذین از نویسندگانى است که همزمان با علوى به مقابله با سنت هاى پوسیده رمان نویسى اولیه برخاست و درراه آفریدن رمان واقعى کوشید.
رمانى که او نوشت، دختر رعیت (۱۳۳۱)، افق گسترده اى از زندگى را در نظر خوانندگان ادبیات فارسى قرارداد. در رمان دختر رعیت، نویسنده با پرداختن به جنبش جنگل نخستین تلاش ها را براى نوشتن رمان تاریخى واقع گراى فارسى به خرج مى دهد."
"مهره مار" مجموعه داستان دیگر به آذین سال ۱۳۴۴ به چاپ رسید و مشتمل بود بر دوازده داستان کوتاه. برخى از داستان هاى این مجموعه رمزى و تمثیلى و برخى واقع گرا هستند. "از آن سوى دیوار" یکى دیگر از آثار مهم به آذین در زمینه داستان نویسى است و در سال ۱۳۵۱ منتشر شده است. در این رمان ضمن خواندن ماجراى عشق و ناکامى مسعود مهرآذر (مهندسى ایرانى که براى تحصیل به فرانسه رفته است) و یولاند (دختر نوجوان فرانسوى) از طریق نامه هایى که یولاند مى نویسد، از تغییر فضاى حاکم بر جامعه آن روز اروپا و از طرفى با زندگى قحطى زده مردم ایران آن روز آشنا مى شویم.
میمنت میرصادقى درکتاب رمان هاى معاصر فارسى درباره این موضوع مى نویسد: "این رمان را مى توان رمانى ضدجنگ خواند زیرا در آن آنچه بیش ازماجراى دلدادگى و جدایى شخصیت هاى داستان، خواننده را جلب مى کند و به فکر وامى دارد، جنگ و فجایع و مصیبت هاى حاصل از آن است."
از دیگر آثارداستانى اعتمادزاده مى توان به نقش پرند (۱۳۳۴)، شهرخدا (۱۳۴۹)، خانواده امین زادگان (۱۳۳۶) و… اشاره کرد.
وجه دیگر فعالیت ادبى اعتمادزاده که تاثیرگذار و ماندنى است، مترجمى اوست. وى با تسلط به زبان هاى فارسى و انگلیسى آثار مهم ادبیات ملل مختلف را در دسترس خوانندگان ایرانى قرارداده است.
عبدالعلى دستغیب درباره اهمیت ترجمه هاى اعتمادزاده مى گوید: "نخستین ترجمه به آذین "باباگوریو" در سالى از چاپ در آمد که فضاى تاریکى پهنه زندگانى و ادب ما را فراگرفته بود.
نویسندگانى که درس امید و آینده مى دادند یا خامه را به کنارى نهاده یا از گوشه اى فرارفته یا قلم به مزد شده بودند.
بیشتر شاعران و نویسندگان ما زیرفشار خودکامگى از در بسته، هراس، زمستان، آخر شاهنامه، نکبت، درماندگى و بیهودگى سخن مى گفتند و دراین اندیشه بودند که به فرجام کار رسیده و دیگر براى همیشه در زمهریر زمستانى یا پشت در بسته یا در اسارت گاه بندگى ماندگار شده ایم… در این گیر و دار به آذین و یونسى و محمد قاضى و چند تن دیگر به ترجمه آثار نویسندگانى چون ولتر،بالزاک، سروانتس و دیکنز دست بردند و پیوند فکرى ما را با مبارزه و روشنایى و امید نگاه داشتند."
تنوع در انتخاب نویسندگانى که آثار ارزشمندى ازخود به جاى گذاشته اند و ترجمه چند اثر از هر نویسنده را مى توان مهمترین ویژگى هاى مترجمى به آذین دانست.
نویسندگان و آثارى که او براى ترجمه برگزیده است، اسباب اندیشه سازى در نسل جوان آن دوران و آشنایى ایرانیان با سبک هاى مختلف ادبى در سراسر جهان را طى چند دهه فراهم کرده است.
ترجمه باباگوریو، زنبق دره، چرم ساغرى، دختر عمو بت از بالزاک، اتللو و هملت از شکسپیر، ژان کریستف و جان شیفته از رومن رولان، دن آرام و زمین نوآباد از شولوخوف، استثنا و قاعده از برتولد برشت ازمهمترین ترجمه هاى او به شمار مى آیند.
در زمینه نقد هم "قالى ایران" ،۱۳۴۴ "گفتار در آزادى" ۱۳۵۶ و مقاله هاى بسیارى درباره نقد ادبى و تاریخى در مجله هاى متعددى چون صدف، کتاب هفته، پیام نوین و… از محمود اعتمادزاده به چاپ رسیده است.
در میان نقدهاى وى دو کتاب "قالى ایران" و "گفتار در آزادى" از اهمیت ویژه اى برخوردارند. بخش نخست "قالى ایران" نگاهى به پیشینه قالى دارد ودر بخش هاى دیگر مشهورترین قالى ها و نکات فنى آنها، فن قالى بافى، طرح ها و نقشه هاى قالى، مناطق قالى بافى ایران و چشم انداز صنعت قالى در ایران آمده است.
وى در پیشگفتار "قالى ایران" نوشته است: "آنچه ایران را و روح ایران را بدان مى توان شناخت در نظر من سه چیز است: در شعر (رباعى) و در صنعت (کاشى و قالى) و… باریک ترین معانى فلسفى و دل انگیزترین اندیشه هاى تغزلى را ایرانیان در قالب رباعى ریخته اند…
پیوند کاشى و قالى، که دو صنعت جداگانه است، رنگ و نگار است که به یکسان گرماى زندگى به این دو هنر مى بخشد… گرایش استوار خط ها و درخشش و آمیزش هماهنگ رنگ ها، راهى از روزن دل به دل بیننده مى گشاید و او را از تیرگى و ابتذال مى رهاند… قالى در تنگناى چهارگوش خود همچون رباعى لذتى روشن و سیال آماده دارد که در جان مى نشیند. قالى، باغ رنگ ها و نگارهاست…" وى با عشقى که به این تجلى هنر ایران دارد اثر تحقیقى ارزنده و یادگارى ارزشمند ازخود به جاى مى گذارد.
م. ا. به آذین درکتاب "گفتار در آزادى" با بررسى دیدگاههاى مختلف درباره آزادى ضمن آشناکردن مخاطب خود با فلاسفه مهم جهان و دیدگاه هاى آنان به نظرگاه و تعریفى تازه از این واژه دست مى یابد.
محمود اعتمادزاده هم اینک نود و دو سال دارد و درحالى زندگى را با بیمارى مى گذراند که کتاب هاى او همچنان تجدید چاپ مى شوند و نسل امروز هم همانند جوانان دهه هاى پیشین ازداستان ها، ترجمه ها و نقدهاى او بهره مى برند. او به تنهایى و طى چندین دهه دریچه اى را به آن سوى دیوار ناآگاهى براى ایرانیان گشوده است!
لازم به ذکر است که کتاب "از هردرى" که زندگى نامه اجتماعى او از سال هاى ۱۳۲۳ تا ۱۳۵۵ است در شناخت بیشتر زندگى و اندیشه هاى وى براى دوستداران ادبیات مفید است.
انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند، می رود، به پیش رانده می شود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خود می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه ی یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی کند. فکر کنید که من، با ان که دوستتان دارم، شاید روزی در دایره ی فعالیت شما و اندیشه ی شما احساس تنگی بکنم، من هرگز به فکر آن نخواهم افتاد که ارزش انتخاب تان را درباره ی خودتان نفی کنم ولی آیا انصاف است که انتخاب شما بر من تحمیل شود؟ به نظرتان آیا عادلانه نمی آید که برایم این آزادی را قایل باشید که هرگاه ببینم به قدر کافی هوا ندارم، پنجره را و حتا کمی در را باز کنم؟ قلمرو کوچکی برای فعالیت داشته باشم، مصالح فکری، دوستی های خاص خودم داشته باشم، در یک نقطه ی کره خاکی، در یک دایره ی افق زندانی نمانم، سعی کنم افق خودم را گسترش بدهم، هوای دیگری نفس بکشم، مهاجرت کنم … می گویم اگر لازم افتاد… هنوز من نمی دانم، ولی در هر حال به این نیاز دارم که احساس کنم آزادم چنین کاری بکنم، آزادم که بخواهم، آزادم که نفس بکشم، آزاد… آزادم که آزاد باشم… حتی اگر نمی بایست آزادی خودم را به کار برم. "
این جمله ها را از متنِ "جانِ شیفته" اثر رومن رولان که با نثر شیوای "به اذین" به فارسی برگردانده شده برگرفته ام.
یادم نمی آید کی بود که برای نخستین بار این جمله ها را خواندم. اما یادم است که جوانکی بودم، پر شر و شور. نخستین بار که خواندم شاید می خواستم که این جمله ها زودتر به پایان برسند تا متن برگردد به هیجان داستانی ی خودش و من ماجرا را دنبال کنم. برای بار دوم که خواندمشان سردی گرمی چشیده تر شده بودم و با این که هیجان داستانی ی جان شیفته را هنوز هم می خواستم اما مفهوم واژه های کنار هم چیده شده یی را که برایتان خواندم به فکر واداشتم. – آخرین بار که همین چند روز پیش بود که خود را برای ایستادن در برابر شما آماده می کردم، چشمم دوباره به این پاراگراف افتاد. این بار از نثر دل نشین ِ برگردانده شده به زبان مادریم غبطه خوردم. غبطه خوردم و دلم سوخت که قلمی که این ها را به من شناسانده دیگر نمی نویسد. من فکر نمی کنم کسی باشد که با ادبیات امروز ابران اندک آشنایی داشته باشد و او را نشناسد. ممکن است او را ندیده باشد اما صدای او را که برای آزادی، آزادی ی بی حد و حصر اندیشه و بیان، از گلوی قلم بر می آمد، شنیده است.
من برای نخستین و اخرین بار در ِ شب دهم ده شب ، ده شبی که به همت کانون نوسنده گان ایران در باغ انستیتو گوته برگزار شده بود او را دیدم؛ و هنوز طنین آخرین جمله یی که از او شنیدم در گوشم است: درود بر بندی و آزادتان.
هرگاه که در مراسم یادمان ِ از دست رفته یی، به ویژه در مراسم یادمان بزرگی از یزرگان فرهنگ میهنم شرکت می کنم با خود می گویم چرا ما این ابراز ارادت را در زمان حیات آنان از خود نشان ندادیم؟
من، اما، امروز می خواهم در حضور او سخن بگویم. با واژه گان او، در حضور او، رو به او، با او سخن بگویم: فرض و خیال که می توانم بکنم. نمی توانم؟ البته که می توانم:
طعنه مزن کاین همه وهم است و بس: / شاعرم و معجزه کاری کنم // آن چه شما راست به ژرفای دل / با دل خود آینه داری کنم:
فرض کنید، به آذین زنده است و مراسمی باشکوه برای بزرگ داشت و قدردانی از او در پیش گاه او تشکیل شده و شما و من هم در آن مجلس حضور داریم.
فرض کنید که سخن رانی در آن مجلس آمده و با طمطراق و تاب و طول و تفصیل فراوان از "به آذین" آدمی که عمری، جان با قلم گره زده سخن می گوید. نه، برگردیم، از نو آغاز کنیم:
فرض کنید فردی سخن ران را معرفی می کند و از او می خواهد تا به روی صحنه بیاید و آغازِ سخن کند. سخن ران آرام و موقر از پله ها بالا می آید، پشت تریبون می ایستد، نگاهی به گوشه و کنار سالن آمفی تیاتر بزرگ مرکزی شهر می اندازد. گلو صاف می کند و در حالی که نور چراغ های پرنور جلوی صحنه چشمش را می زند. عینکش را از جیب بیرون می آورد، به چشم می زند و می گوید:
دوستان درود بر شما! ما در این جا گرد هم آمده ایم که یک عمر تلاش آقای محمود اعتمادزاده نویسنده و مترجم نام دار معاصر ایران که به (به آذین) معروف است را، در حضور او گرامی بداریم و بسیار شادیم که ایشان سرزنده و شادند و ما فرصت پیدا کرده ایم تا اندکی از دین خود را ادا کرده و برترین درودهامان را نثارشان کنیم.
و ادامه می دهد:
آقای "به آذین" در سال ۱۲۹۳ خورشیدی در پایان شبی برفی در کوی خُمِیـران چهل تن شهر رشت زاده شده؛ سومین پسر یک خانواده ی بازرگان است. کودک بود که دیوانه گی ی جهانی تازه درگرفت و دیگ انقلاب بلشویکی ی روسیه بار گذاشته شد و ایران که در جنگ های سیاست های روس و انگلیس دست و پا می زد از افت و خیز بی بهره نبود. با این همه زنده گی در خانواده اش خوش و آسان می گذشت، اما خیزش جنگل در گیلان و انقلاب سرخ در همسایه گی سرزمینی که در آن می زیست، همه چیز را برایش به هم ریخت. چندین سال درگیری و آشوب و سراسیمه گی قرار و فرار بر آهنگِ پیش روی یا عقب نشینی نیروهای دولتی و انقلابی، و نیز بسته ماندن راه های بازرگانی ، پدرش را چون بسیار کسان دیگر به ورشکسته گی کشاند. از آن پس دوران تنگ دستی ی آبرومندانه ی خانواده ی اعتمادزاده فرارسید. پدر، برای کاستن از هزینه ها و نیز آزمایشی دیگر از بخت، خانواده را به مشهد کوچ داد. گره بخت از این جا به جایی باز نشد که نشد. محمود نوجوان سه سال کلاس های پس از دبستان را در مشهد گدراند. سپس خانواده اش دوباره کوچ کرد و این بار به تهران.
حالا فرض کنید سخن ران لیوان کریستالی را که کمی هم سرخالی است و در گوشه ی تریبون خوش فرمی که پشتش ایستاده، گداشته شده بر می دارد، دهانی تازه می کند، از حاضران در سالن پوزش می خواهد و ادامه می دهد که:
محمود اعتمادزاده ی جوان آن روز و "به آذین" پیر این سال و ماه، دوره ی دوم دبیرستان را در تهران گذراند و در سال ۱۳۱۱ در کنکور اعزام دانش جو به اروپا پدیرفته و برای تحصیل ره سپار فرانسه شد. شش سال و چند ماه از جوانی ی او در آن سرزمین گذشت: به خواندن و دیدن و آموختن، و کمی هم به گردش و بازی گوشی. دردی ماه ۱۳۱۷ به ایران بازگشت. با گواهی نامه یی که از دانشکدهٔ مهندسی دریایی برِست (Brest) و دانشکدهٔ مهندسی ساختمان دریایی در دست داشت. به خرمشهر رفت تا با درجه ی ستوان دوم مهندس در نیروی دریایی خدمت کند. دو سال در آن جا به قول خودش به بی هوده گی و کلنجار با مالاریا بر او گذشت. سپس به شمال ایران رفت. چیزی نگذشت که در پی ی ورود شوروی ها به ایران، ترکش بمب هواپیما دست چپش را گرفت. پس از بهبودی، در نیروی دریایی، از این اداره به آن اداره می فرستادنش و با این که می خواست تن و جانش را از محیط نظامی به دور کند، با استعفایش موافقت نمی کردند. در پایان بهار ، در سی ساله گی ۱۳۲۳ رهایش کردند.
حالا، باز، فرض کنید سخنران گلویی صاف می کند و نگاهی به جمع می اندازد و ادامه می دهد که:
نویسنده و مترجم نامی ی ما، که از نوجوانی شیفته ی خواندن بود و در فرانسه فرصت پیدا کرده بود تا با ادبیات غرب هم آشنا شود، گاه دست به قلم می برد. می نوشت و صیقل می داد و پاره می کرد و در حقیقت خود منتقد خود بود.
اعتمادزاده ی جوان، چندی پس از استعفایش از نیروی دریایی، در تهران، با جوانی آشنا می شود که در همسایه گی شان در نزدیکی ی راه آهن در جنوب تهران می زیست. آقای اعتمادزاده با دوست تازه یافته اش که نامش حسن ارسنجانی بود و به تازه گی در خیابان لاله زار روزنامه یی را به نام " داریا" راه انداخته بود، آغاز هم کاری می کند. اعتمادزاده در آن جا بی مزد و منت مقاله می نویسد، داستان می نویسد، مصاحبه می کند، حتا گاهی که ارسنجانی تنگ دست می شود مزد چاپ خانه را از سفره ی زن و فرزندش می گیرد و به او وام می دهد. ارسنجانی اما دوست هم گامی از کار به در نمی آید. از توانِ قلمی و هم دلی ی "به آذین" سوء استفاده می کند. ارسنجانی همانی است که بعدها وکیل و وزیر می شود.
راه اعتمادزاده اما جداست، او که در تجریه و تحلیل های خویش به این نتیجه رسیده که خود را کمونیست بخواند، به عضویت حزب توده درمی آید. سال، سال ۱۳۲۳ خورشیدی است.
لطفن هنوز از فرض کردن دست برندارید و آنانی که در ردیف جلو نشسته اند فرض کنند که سر برمی گردانند و به آقای اعتمادزاده که در مجلس باشکوه بزرگ داشتی که اهالی ی فرهنگ برایش تدارک دیده اند نگاه می کنند که با چهره یی که به نظر می رسد خنده به خود ندیده و جدی است گوشش به سخن ران است که دارد می گوید:
او نام "به آذین" را در سال ١٣٢٢ هنگامی بر خود پسندید که هنوز افسر نیروی دریایی بود و نمی توانست آشکارا در مطبوعات قلم بزند. انضباط ارتشی مجازش نمی شمرد. این نام نخستین بار در روزنامه "مردان کار" به کار رفت که مهندس احمد زیرک زاده به راه انداخته بود، و او دو سالی می شد که با درجه سرگردی، ارتش را ترک کرده بود. باری روزنامه دوام نیاورد، ولی نام "به آذین" در فعالیت سیاسی و ادبی محمود اعتمادزاده برجا ماند. این نام را او خود سکه زده است. الگوی او در این نام گذاری واژه "به دین" بود که برآن زردشتیان شناخته می شوند، آذین همان آیین است به معنای دین، "به آذین" نیز همتای "به دین". اما پذیرش این نام به هیچ رو از سر ایمان به دین آریایی زردشت نبود، هرچند که تعهدی آرمان خواهانه، با خود داشت.
فرض کنید که سخن ران دستمال از جیب بیرون می آورد و عرق از پیشانی می گیرد و می گوید:
"به آذین" تاکنون نزدیک به ۳۰ کتاب از ترجمه و قصه و پزوهش و نمایش نامه و مقاله و ده ها نوشته ی پراکنده دارد که بسیاری از آن ها تاثیر گذار بوده اند. با این همه اگر از او بپرسید که آقای به آذین شما فکر نمی کنید که به آذین مترجم، به آذین نویسنده را از میدان به در کرده است، نظرتان چیست، می گوید:
"من آرزویم همیشه این بود که نویسنده باشم. کم و بیش هم در این راه تلاش هایی کرده ام. " دختر رعیت"، " نقش پرنده"، " شهر خدا"، " مرگ سیمرغ" ، و . . . اگر به نام و آوازه یی که دل خواهم بود نرسیدم، از فشار تنگ دستی بود که هیچ گاه رهایم نکرد. پنجاه سال پیش که آغاز کارم بود، گذران زنده گی از راه نویسنده گی بی هیچ گونه پشتیبانی مادی و معنوی امکان پذیر نبود. ترجمه ی آثار مردم پسند، اما درآمدی هرچند کم داشت می توانستم دو سر یک خانواده ی هفت نفری را به هم بیاورم. همین شد. دوام آوردم. ترجمه هایم از زنده گی می گفت، به پرسش ها پاسخ می داد. شنیده می شد. بدین سان نیاز مادی ی زنده گی بود که نویسنده را چنان که می گویید، در من از میدان به در کرد، نه ترجمه."
این بار، برای یک لجظه، چشم بر هم نهید و خیال کنید که دارید صدای آقای اعتماد زاده را می شنوید که دارد می گوید:
" فعالیت سیاسی ام که با گرفتاری های فراوان هم راه بود، شک نیست که بر کار ادبی ام سایه افکنده است. پُر وقت گیر بود. نگرش یک سویه اش اندیشه را در تنگنا می گذاشت و به پرواز خیال کم تر میدان می داد. این خود نقص است. اعتراف می کنم ولی در آشوب و نابسامانی و ستم زمانه برایم چاره نبود."
سخن ران، نفسی تازه می کند و ادامه می دهد که:
در آن سال ها، سال های دور، وهنگامی که طبل ها از صدا افتاده بودند آرام رام، آن روزگاران که طبل توفان از صدا افتاده بود، در سال ۱٣۴۷ خورشیدی به آذین به هم راه جلال آل احمد و جند نفر دیگر از نویسنده گان کانون نویسندگان ایران را بنیان نهاده است. چرا که به باور ایشان:
" برای نویسنده و هنرمند پاس داری ی قانونی از آزادی های اندیشه و بیان و نشر آثار هم حق است هم نیاز زیستی. در راه آن باید کوشید. مبارزه کرد. مانع اگر هست از سر راه برداشت در زمان ما، مانع به احتمالی کسی جز جکومت نیست از این رو، سازمان یافته گی ی نویسنده گان و هنرمندان خواه ناخواه رنگ سیاسی دارد. اگرچه صنفی است و باید باشد.
فرض کنید که سخن ران در ادامه ی سخنانش می گوید که نخستین بیانیه ی کانون را "به آذین" انشا کرده و در آن بیانیه نوشته است که:
"منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن می دهم، منی که به بهانه ی ترس، از یک طرف، و قدرت قاهر از طرف دیگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمی کنم، رای نمی دهم، انتخاب نمی کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بینم و دم نمی زنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم و حساب عقیده ی خود را و ایمان خود را، حساب دوستی های خود را و دشمنی های خود را، حساب دیروز و امروز و فردای خود را به بیگانه ی سمجی که نماینده ی قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببینم و زیر ورقه ی اهانت را به دست خود امضا کنم، من شاید آزادی را بفهمم، ولی جرات آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصیت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم، هرچه زودتر باید به جبران آن برخیزم؛ وگرنه شایسته ی نام انسان نیستم."
آنی که پشت تریبون ایستاده، سخن ران، سر از کاغذ پیش رو برمی گیرد، رو به آقای به آذین می کند که خسته گی ناشناس است. با همه ی زندان رفتن هاش، با همه ی سخنی کشیدن هاش و با همه ی گرفتاری هاش هنوز بر کلام خود ایستاده است که مرد است و حرفش. سخن ران ادامه ی سخنش را رو به آقای به آذین ادا می کند:
آقای به آدین، ما از شما آموخته ایم که در جمع زیستن همه را، هر کس را، متعهد می کند. گرچه همه به سهم خود متعهدند اما، من، کوچک ترین ِشاگردانِ دبستانی که شما از آموزگاران آن هستید، هم، باور دارم که هنرمندان، نویسنده گان، شاعران و قلم به دستان به سرنوشت آدمی در جهان نظر دارند. و نمی توانند بی دعدغه بتشینند. دانسته و خواسته در تلاش اید که به قدر توان خویش طرحی نو دراندازند. کاری دلیرانه که در هر صورت به بار نشستنش ایمان دارند. دست کم تلاش می کنند. آقای به آذین شما گفته اید که: حتا آنان را هم که دغدغه به خود راه نمی دهند را به امید این که دیدگاه سبک بیان و نوآوری در شکل، آفریده ی هنری شان راه به جایی برد یک سره نفی نمکنیم. و اما آقای به آدین گرامی!، هنرمند مدعی به پای بند نبودن به هیچ گونه تعهد اجتماعی آیا صاف و ساده دروغ نمی گوید؟ آیا او با برخورداری از امکانات فراوانی که سیاست مسلط حاکم فراهم می اورد در واقع به زبان بی زبانی در موضع طرف داری از آن سیاست جای ندارد؟ — به آذین ِ گرامی! از سر تکان دادنت در می یابم که از بازگویی ی این ها را که از تو آموخته ام راضی به نظر می رسی.

حالا فرض کنید مهرماه ۱۳۵۶ است و شما صدای باران پاییزی ی تهران را بر شیروانی ی باغ انستیتو گوته می شنوید. فرض کنید امشب شب دهم از شب هایی است که به همت همین آقای به آدین و هم کاران و دوستانش در کانون نویسنده گان شکل گرفته است. . . . او روح این شب ها بود. . . به ویژه بیانیه ی پایانی ی این مراسم و این فراز پایانی آن که به قلم خود به آذین و با صدای او خوانده شد در یادها مانده است که:
"در این جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نویسندگان به گوشتان رسیده است. بارها و بارها شنیده اید که ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم و این همه بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیه جهانی حقوقی بشر.
خواست ما، بازگشت به آزادی ست. آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه. ما این آزادی را حق همه می دانیم و برای همه می خواهیم؛ همه، بدون کم ترین استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعیتی که غالباً سر به ده هزار و بیشتر می زد، آمدید و اینجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه ی حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت ها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی و آزادی و آزادی."

نمی دانم شما به یاد دارید یا نه، بی ترید آقای به آذین خود سخن خود را به خوبی به یاد دارند، آن جا که به نام جامعه ی نویسنده گان در زیر آسمان بارانی ی مهرماه ۱۳۵۶ خورشیدی در باغ گوته فریاد بر آورد:
" آزاد شویم و یک دیگر را آزاد کنیم. آزادی ی اندیشه، آزادی ی بیان، آزادی ی انتشار، آزادی ی پخش نوشته، آزادی ی گردهم آیی، آزادی ی در خدمت مردم و خواسته هاشان، آزادی یی که هرگونه واسطه ( سانسور) را میان نویسنده و خواننده برمی دارد. آزادی در یگانه گی ی گفتن و شنیدن، آزادی برای نوشتن و برای خواندن.
چه شبی بود آقای به آذین . . . سعید سلطان پور هم بود، ساعدی هم بود، اخوان هم بود، گلشیری هم بود، نصرت هم بود. مختاری هم بود کسرایی و آتشی و آزاد و عمران صلاحی و دیگران هم بودند و همه باهم به شما گوش سپرده بودیم. اما شما از این گونه شیرانه سخن ها فراوان دارید. هنوز طنین این سخن تان که درباره وظیفه ی هنر و ادبیات گفته اید : "… که می توان و باید به یاری هنر جامعه را دگرگون کرد و شاعران و نویسندگان در برابر مردم و تکامل اجتماعی متعهد و مسئول هستند…" در گوش مان زنگ می زند.

آقای به آدین، شرمنده ام اگر به همه ی جزییات زنده گی تان نپرداختم، قرار بود تنها اشاره یی به چهره ی کانونی تان داشته باشم، من هماره تنها این چهره ی شما را دوست می داشته ام و نثر شیوایتان را. بقیه را، نقد و ستایش زنده گی شخصی تان، نقدِ زنده گی حزبی تان، ستایش زندان رفتن ها تان، خسته نباشید به شکنجه شدن هاتان و وصف بودن و هستن تان و و و و را کسان دیگر باز خواهند گفت. من تنها از این منظومه ی بلند بیتکی خواندم. حاضرین خود حدیث مفصل می خوانند.
فرض کنید، حالا سخن ران . . . . . .، اما نه، این بار نه، این بار فرض نکنید! از فرض کردن خسته تان کردم. به خود آییم، رویا بس مان است، درآییم، همین که داریم، همینی که در توان مان است، همین صداقت و همین صمیمیت، همین دوستی و یک دلی. همین سالن، همین سخن گویی که من ام . . . همین. . . با همین ها. همینی که اگر نمی شد هم حیف بود، .به پا می خیزیم و به یادش دستک می زنیم، آری، برمی خیزیم و به یادش جند ثانیه کف می زنیم . . . . . . . .
"ولی خود مرگ او زایشی است ، مارک به پا می خیزد و در سینه ی دو زن که او را در خود پرورانده اند – همسرش و مادرش – به راه خود ادامه می دهد . آنت ، از همان پله ای که پای پسرش بر آن متوقف ماند ، بالا رفتن از پلکان را از سر می گیرد و پسر با مادر بالا می رود . پسر در مادر است . آنت این را به آسیا می گوید : " قوانین جهان زیر و رو شده است . من او را زاییده ام و اوست که به نوبه ی خود مرا می زاید "
سخنم را با جانِ شیفته ی او آغازیده بودم ،خواستم پایان سخنم هم از مقدمه ی جان شیفته باشد، اما چرا یکی از بندهای پایانی از "هردری" به پایان نرسانم؟
"برمی گردم و می بینم. راهی رفته ام. نه چندان دور. ولی گردنه ی دشواری را پشت سر گذاشته ام. دشوار به پاهای من که سایه ام -رنگ باخته – از دنبال می آید، و آفتاب فروشونده در پیش رو می گوید که روز گذشت. روز گذشت؟ باکی ندارم. دیگر هم از تلخ کامی پیشین در خود اثری نمی بینم. دود و مهی بود که بادش برد. و اینک خنکای بلورین غروب، سرخی شفق. شب بر در است. باشد. شتابی نیست. من و این واپسین روشنایی روز – قطره ای چند شراب گوارنده در ته جام. … در کاریز من آب زیر خاک و خاشاک زمزمه داشت. کلنگ می بایست و بازوی لجوج که از کندن باز نایستد. کلنگ زدم و به آب رسیدم، – رگه ای باریک، فراخور تشنگی امروز خودم…. قلم، در سرشت خویش، راهبر است. بی آنکه خود بدانم، مرا به راهی برد که در پایان آن با خود روبرو شدم. "خود" این لحظه که در پیله مانده بود. می بینم، گویی در آینه. با همه ی کم و کاستی اش، پذیرفتنی است. نه بیشتر و نه کمتر از بسا "خود"های دیگر. آری جانور از همه گون باید تا جهان در کار باشد. جهان به ما در کار است و ما افزار کار آنیم. آن کنیم که بهتر می توانیم. وقت تنگ است؟ نیست. آن گاه تنگ است که نگران پایان کار به دست خود باشیم. ما را چه به پایان کار؟ همیشه آغاز درست است. آغاز، نقطه ی خط بی پایان آفرینش."
آقای به آذین! نام و یاد شما در ادبیات امروز ایران و در تاریخ جنبش روشنفکری ایران زمین همیشه زنده است. بودن تان غنیمت و نبودن تان ناممکن است. نام تان پاینده باد.
بر شما، آقای به آدین، و بر شما دوستان گرامی دورد باد. بر شما و بر رفته گان تان و بر بندی و آزاداتان.
منابع :
www.wikipedia.ir
www.negaresh.de
www.aftabnews.ir
www.iran-newspaper.com

1


تعداد صفحات : حجم فایل:228 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود