تارا فایل

فلسفه وینگشتاین



درآمدی بر فصل اول
لودویک ویتگنشتاین یکی از مهمترین فیلسوفان تحلیلی قرن بیستم است که بواسطه دو اثر مهم فلسفی اش- رساله منطقی- فلسفی و پژوهشهای فلسفی- مسیر و جهت فلسفه تحلیلی را تحت تاثیر قرار داد. او را باید نقطه عطفی در تاریخ تفکر فلسفی و همچنین هم تراز فلاسفه ای چون دکارت، کانت، هایدگر و . . . به حساب آورد که انقلاب و چرخش زبانی را ایجاد کرده است. در طول تاریخ تفکر فلسفی می توان کسانی را مشاهده کرد که آغازگر یک انقلاب و تحول فکری بوده اند. شاید بتوان گفت سوفسطائیان اولین انقلابیون تاریخ فلسفی هستند. که موضوع پژوهش فلسفی را از عالم و طبیعت به پژوهش درباره خودشان تغییر دارند و یا می توان به کانت اشاره کرد که با آراء و عقاید خود توجه متفکران را از متعلق شناسایی به سوی فاعل شناسایی و تواناییها و محدودیتهای ذهن آن معطوف ساخت تغییر و تحول مهم و قابل ملاحظه دیگر توسط هایدگر ایجاد می شود، فلسفه که از زمان دکارت همواره دل مشغول این سوال بوده است که دانش چیست و به چه چیزی ممکن است شناخت پیدا کنیم؟ با ظهور هایدگر دیگر این سوالات محور دل مشغولی های فلسفه قرار نمی گیرد و در عوض به مساله مهم و اساسی "هتسی یا بودن" پرداخته می شود. به طور کلی می توان گفت که در هر دوره، مسئله ای در محور و مرکز توجه قرار گرفته است گاه طبیعت و عالم هستی، گاه انسان و ذهن او و تواناییها و محدودیتهای آن و گاه خود هستی و وجود مطرح بوده اند. اما آنچه که در فلسفه ویتگنشتاین به عنوان مسئله محوری فلسفه وی مطرح است مسئله زبان است و او را باید از این جهت نقطه عطفی در تاریخ فلسفه دانست که آراء و عقایدش نقطه عزیمت تامل فلسفی از بررسی و تحلیل "ماهیت شناخت و مفاهیم ذهن آدمی" به سوی تحلیل "زبان" است. این تحلیل زبانی را می توان در آرای فلاسفه تحلیل زبانی معاصر مشاهده کرد فلاسفه ای چون راسل- کارناپ، آیر، رایل و . . . . سعی کردند تا مباحث فلسفی را در مقوله مباحث زبان شناختی جای دهند اما ذکر یک نکته بسیار حائز اهمیت است: مراد ویتگنشتاین از تحلیل زبانی چیست آیا او به دنبال همان تحلیل مورد نظر تجربه گرایان کلاسیک است که تصورات و ایده ها را تجزیه و تحلیل می کردند تا به انطباعات حسی آنها برسند و یا اینکه تحلیل مورد نظر او همان تحلیل کانتی است که تحلیل مفاهیم و کلیات ذهنی بود. در حقیقت تحلیل زبانی مورد نظر او نه همچون تجربه گرایان کلاسیک تحلیل تصورات و ایده ها است و نه تحلیل مفاهیم و کلیات ذهنی. بلکه مراد وی از تحلیل، تحلیل گزاره ها است . زیرا به نظر ویتگشتاین گزاره های زبان ما یک ساخت و صورت منطقی دارند که در اغلب جملات این صورت در وارء صورت دستوری ظاهری پنهان گشته است و همین عدم وضوح و ابهام صورت منطقی سبب فهم غلط و کاربرد نادرست زبان شده است و مسائل و نظریات فلسفی کثیری را به بار آورده است به همین خاطر ما باید به تحلیل زبان به منظور کشف این صورت منطقی بپردازیم تا از ایجاد مسائل فلسفی اجتناب کنیم.
(Did Wittgensteim take the Linguistic Turn, p.1)
چنین نگرشی در باب رابطه زبان و فلسفه ایجاد چرخش زبانی شد. یکی از مفسران اندیشه های ویتگنشاین، رساله منطقی ـ فلسفی را عامل ایجاد این چرخش زبان می داند و به نکاتی که بیانگر و گواه چنین و تحولی است اشاره می کند. از میان آنها می توان به توجه و علاقه ویتگنشتاین به تعیین حد و مرز میان جملات معنادار و جملات بی معنا، تعیین محدودیت های زبانی، وضوح بخش منطقی اندیشه از طریق تحلیل منطقی ـ زبان گزاره به عنوان وظیفه فیلسوف، تعیین ماهیت ذاتی گزاره و . . . . اشاره کرد.
(Hacker.P.M, Wittgenstein's place in twentieth – century Analytic (phiolsophy, p.37
نکته مهم و حائز اهمیت که باید در اینجا به آن اشاره کرد این است که توجه و علاقه شدید ویتگنشتاین به زبان و تعیین محدودیت های آن شاید این تصور غلط و نادرست را در ما ایجاد کند که او صرفاً یک زبان شناس است اما این تصور بسیار غلط و نادرست می باشد، زیرا او به زبان نه از آن حیث که زبان است بلکه به خاطر فلسفه علاقمند بود.
او به تحلیل زبان پرداخت تا بتواند از این رهگذر مسائل فلسفی ای که از بدفهمی منطق زبان ناشی شده است را حل کند خود وی نیز در مقدمه رساله منطقی ـ فلسفی می گوید هدف کتابش حل مسایل فلسفی است که از بدفهمی منطق زبان ناشی شده است و سعی دارد تا با تحلیل زبان و کاربردهای ویژه واژه ها در شرایط و مقتضیات معین، راه گریزی برای رهایی از مسائلی بیابد که موجب آشفتگی فکر می شوند. در صورت عدم توجه به رابطه میان زبان مسائل فلسفی توج به سختی می توان فهمید که منظور او از طرح مسائل زبانی چیست. از نظر فلاسفه تحلیل زبانی هر چند که گام اول در تفکر فلسفی رو در رویی با مسائل فلسفی می باشد اما از آنجایی که همه مسائل مطرح شده توسط فلاسفه معنادار نیست و با دقت در محتوا و معنا آنها و با توجه به ملاک ها و معیارهای معناداری متوجه خواهیم شد که آنها هیچ گونه معنا و محتوای محصلی ندارند لذا ابتدا بهتر است که به بحث زبان شناختی و تعیین معناداری و بی معنایی گزاره ها بپردازیم پس از اثبات معناداری مسائل به بررسی و تحقیق در زمینه آنها بپردازیم بدین جهت مهمترین و اساسی ترین سوال یک فیلسوف زبانی این است که زبان چیست و در چه صورت گزاره معنادار است و در چه حالتی بی معنا است مرز میان واژه و جمله ی معنادار از بی معنا کدام است. بعبارت دیگر اساساً منظور از معنا و محتوای یک جمله چیست و چه عواملی باعث معناداریی و بی معنایی جمله یا واژه می گردد. همان طور که ملاحظه کرده ایم فلاسفه تحلیل زبان، برای حل مسائل فلسفی است که به بحث زبان شناختی روی آوردند و بحث از معنا و زبان مدخل اصلی فلسفه آنها شد. ما به رابطه ی میان مسائل فلسفه و زبان در فلسفه آنها باید توجه کرد. (دکتر احمدی، تحلیل زبانی فلسفه، صص 53-52). عدم توجه برخی از افراد به این رابطه باعث سوء تعبیر شده است به طوری که "تشخیصشان این است که تحلیلگران زبان، فلسفه را در جهان تنزل مقام داده اند فیلسوفانی که روزگاری حقیقت و واقعیت نهایی را به آدمیان تعلیم می دادند اکنون به نحویان تمام عیاری تبدیل شده اند که در عالم الفاظ مته به خشخاش می گذارند" (هادسون، لودویگ ویتگنشتاین، ص 103) اما این نظریات و عقاید درست نیستند زیرا منظور تحلیلگران زبان از تحلیل زبان چیزی جز روشن اندیشی نیست همانطور که از زمان سقراط نقش فلاسفه روشن اندیشی، یعنی تعیین کاربرد صحیح واژه ها بوده است و سعی داشته اند تا از آشفته اندیشی یعنی کاربرد نادرست واژه ها جلوگیری کنند تحلیل زبان و تعیین حد و مرزهای آن پرداختند. از این رو ویتگنشتاین از تحلیل زبان و بررسی ساخت آن و محدودیتهایش آغاز می کند همانطور که کانت از تحلیل ذهن انسانی و بررسی ساختار و محدودیت های آن آغاز می کند. اختلاف کانت با ویتگنشتاین در این است که کانت به دنبال حدود توانایی ذهن بشر بود حال آنکه ویتگنشتاین و اکثر فلاسفه تحلیلی به دنبال تعیین حدود کلام معنادار. علت اینکه فلاسفه تحلیل زبانی توجه به بحث معناداری را بر توجه به حدود تواناییهای ذهنی بشری مقدم دانستند به این خاطر بود که در مرز زبان معنادار مرز تفکر ممکن است. اما با وجود این تفاوت هر دوی آنها در این نظر توافق دارند که مهملات ظاهر فریب فلسفه به خاطر تجاوز از حدود ایجاد شده است هر چند که منظور یکی تجاوز از حدود توانایی ذهن بشری است و منظور دیگری تجاوز از حدود زبان. ویتگنشتاین به منظور جلوگیری از تجاوز حدود زبان سعی می کند تا مرزی میان کلام معنادار و کلام مهمل ترسیم کند، بدین ترتیب فلسفه که قبلاً به عنوان علم به وجود بماهو وجود تلقی می شد و وظیفه فیلسوف رفع حجاب از چهره هستی بود. اکنون به مطالعه در زبان تقلیل می یابد.

دو دوره فعالیت فلسفی و رابطه میان آن دو
اگر چه ویتگنشتاین در تمام دوران فعالیت فلسفی اش، از سال 1916 تا 1951، به مطالعه عقاید فلسفی به میانجیگری زبان می پردازد و از منظر زبان به فلسفه، متافیزیک، اخلاق و . . . . می نگرد اما همواره نظریه واحدی درباره زبان، ماهیت و عملکرد آن اتخاذ نکرده است مهمترین عقیده وی در باب زبان و رابطه آن با فلسفه که بعدها دچار تغییر و تحول می گردد این نظریه است که مسائل فلسفی به خاطر خصلت پیشین خود به کمک قواعد زبان قابل حل است اما در دوره اول ابزار مناسب برای حل مسائل فلسفی را تحلیل منطقی و تجزیه گزاره ها به گزاره های بنیادین می دانست و به عبارت دیگر زبان را یک دستگاه محاسبه با قواعدی ثابت می دانست که این قواعد زیر لایه دستور زبان پنهان شده اند.
اما در دوره دوم، دیگر تحلیل منطقی را لازم نمی دانست بلکه آنچه که لازم و ضروری بود چیزی جز توصیف رفتارهای زبانی نبود. در واقع امتیاز فلسفه ویتگنشتاین نیز در این است که دو دیدگاه متفاوت را در این زمینه مطرح کرده است که هر یک از آنها لوازم و نتایج خاص خود را به دنبال دارد و بدین لحاظ بسیاری از صاحبنظران و مفسران اندیشه او قائل به دو دوره حیات فلسفی در اندیشه او شده اند که از آن به "ویتگنشتاین متقدم" و "ویتگنشتاین متاخر" یاد می کنند. آراء و نظریات اصلی دوره اول در قالب "رساله منطقی- فلسفی" متبلور می شود و آراء دوره دوم نیز در کتاب پژوهشهای فلسفی شکل نهایی به خود می گیرد. با وجود اینکه اختلافات میان آنها روشن است اما رگه های فراوانی وجود دارد که به واسطه آنها می توان عقاید دوره نخست و بعدی را به هم پیوند داد. مفسران نیز با اینکه در مورد تمایزات میان دو دوره نظرهای مختلفی ارائه کرده اند اما در این نکته اتفاق نظر دارند که در هر دوره مساله ی زبان اهمیت دارد دو اثر مهم فلسفی دوره اولیه، یعنی "یادداشتها"، و "رساله منطقی- فلسفی" به زبان پرداخته اند و "پژوهشهای فلسفی" و "کتابهای آبی" نیز که به دوره دوم تعلق دارند بحث از زبان شروع می شوند؛ به طور کلی می توان گفت که آنچه در کانون توجه هر دو دوره قرار گرفته است اهمیت زبان در اندیشه و زندگی آدمی است.
رابطه میان دو دوره از جمله بحث انگیزترین مسائلی است که مفسران و شارحان نظریات مختلفی را در مورد اینکه میان دو دوره فلسفی چه نوع رابطه ای برقرار است؟ آیا تباین کامل میان آنهاست یا اینکه دومی بسط و توسعه اول است؟ ارائه کرده اند گروهی از مفسران به وجود یک چرخش کامل در جریان تفکر فلسفی ویتگنشتاین قائلند و گروهی نیز متوجه روابط و علائق میان آراء دو دوره بوده اند.
(Mason. Richah, Encyclopaedia Routledge, p.864)
آن دسته از کسانی که تفکر اخیر را "بسط یافته" تفکر متقدم می دانند به سخنان ویتگنشتاین در مقدمه "پژوهشهای فلسفی" نظر دارند که معتقد است برای فهم بهتر پژوهشهای فلسفی باید به مطالب رساله منطقی – فلسفی توجه کرد "ناگهان به نظرم رسید باید آن اندیشه های قدیم [آراء رساله] و اندیشه های جدید [آراء پژوهشها] را همراه هم منتشر کنم. دومیها را فقط در تباین و به اتکای زمینه شیوه قبلی اندیشه من، می توان در روشنایی به درستی دید". (ویتگنشتاین، پژوهش های فلسفی، ص 25) دیوید پیرس1معتقد است منظور ویتگنشتاین از این سخن صرفاً تاکید بر تفاوت زیاد میان اندیشه های جدید و اندیشه گذشته اش نیست. زیرا اگر منظورش این بود می توانست گذشته را به کلی نادیده بگیرد، و از نوآغاز کند. بنابراین دیگر لازم نبود که اندیشه های قدیمی اش را همراه با اندیشه های جدیدش همراه با هم منتشر کند "مقصودش این است که، علی رغم اختلاف میان کار اولی و کاربعدی، آنچه که سعی بر انجامش داشت هنوز همان بود و تغییر در روش، قطع ارتباط کامل با گذشته نبود، بلکه تغییر شکل تدریجی آراء مطرح شده در رساله منطقی – فلسفی بود که آنچه از آن مناسب بوده حفظ کرده است. بنابراین او نقدی همدلانه درباره آن عقاید در آغاز تحقیقات فلسفی نوشت" (پیرس، ویتگنشتاین، ص 97)
چارلزورت2 نیز بر همین اساس درباره رابطه موجود میان رساله و پژوهشهای فلسفی می گوید: تنها زمانی می توان آراء این داوتر را به خوبی درک کرد که آنها را مکمل یکدیگر بدانیم (ک.ت.فن. مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین. صص 11و12) و یا می توان به نظریه هانس و یوهان گلوک3 فرهنگ لغت فلسفه ویتگنشتاین اشاره کرد که در آنجا پس از ذکر تحولهای نظری که در آراء دوره اولیه ویتگنشتاین صورت گرفته است می گوید: "نتیجه این تحولهای نظری دستیابی به برداشت نوی از زبان و رویکردی قابل قبول به فلسفه بود که بسیاری از نظریه های تراکتوس را در قالب جدیدی حفظ می کرد، گر چه معنای نهایی آن را کاملاً دگرگون می ساخت" (واله، متافیزیک وظیفه زبان، ص 421). استیس. جی. استیانوف4 نیز در مقاله ای تحت عنوان "تئوری یادگیری زبان" می گوید "پژوهشهای فلسفی، رساله منطقی – فلسفی را طرد نمی کند بلکه در عوض قضایایی را اضافه می کند که در رساله بیرون خط قرار گرفته بودند. پژوهشها صرفاً به رساله منطقی- فلسفی زمینه می دهد." (Stoyanoff. Stacy. J, Language Learning Theory, p.1).
اما برخی از مفسران نیز معتقدند که مرحله دوم یک مرحله کاملاً مستقل و حتی متضاد با مرحله نخست است. به نظر آنها اندیشه های فلسفی ویتگنشتاین از سالهای 1933 به بعد دگرگونی های بنیادین یافته است و تقریباً همه نظریات بنیادی رساله منطقی ـ فلسفی مورد اعتراض قرار گرفته است و بسیاری از آنها از جمله مفهوم زبان، نظریه تصویری و نظریه توابع ارزش صدق برای ویتگنشتاین در این دوره گمراه کننده و نامعقول به شمار می رود. (بوخشکی، فلسفه معاصر اروپایی، ص 364).
هارتناک5 از جمله این مفسران است و به نظر می رسد که بیشتر شارحان نیز با او موافق باشند. او می گوید: "بین "رساله منطقی – فلسفی" و "پژوهشهای فلسفی" هیچ خط مستقیم غیر منقطعی نیست، و مطالب آنها دارای توالی منطقی نمی باشد، بلکه در میان آنها از لحاظ منطقی فاصله ای مشهود است. افکار مندرج در کتاب اخیر نفی افکار کتاب اولی است." لیکن کتاب دوم صرفاً ردیه ای بر رساله منطقی ـ فلسفی نیست (این نکته فقط عارضی است) و آنچه بدان اهمیت می بخشد این است که حاوی فلسفه زمان یختگی فکر ویتگنشتاین است "تحقیقات فلسفی" فصل جدیدی در تاریخ فلسفه می گشاید و ادامه افکار دیگران یا تکمیل آنها نیست. اثری است بلکی اصیل و ابتکاری." (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 82).
اما مفسرانی نیز وجود دارند که هر دو تفسیر را اساساً نادرست می دانند به نظر آنها نه این دیدگاه که پژوهشهای فلسفی به طور کلی "بسط یافته" رساله است درست است و نه این دیدگاه که آنها "نفی" یکدیگرند. به نظر آنها آنچه در فلسفه ویتگنشتاین در تقابل با یکدیگرند شیوه های پیشین و جدید تفکر اوست و این مطلب را نیز از سخن خود ویتگنشتاین در مقدمه پژوهشهای فلسفی می توان استنباط کرد: "دومی ها را فقط در تباین و به اتکای زمینه شیوه قبلی اندیشه من می توان در روشنایی به درستی دید." (پژوهش ها، ص25). "ویتگنشتاین صرفاً به ما توصیه می کند که اثر متاخر او را با شیوه تفکر پیشین او یعنی روش پیشین فلسفه پردازی او ـ مقایسه نماییم. لذا صرفاً باید روش متاخر او را به عنوان "نفی" روش متقدم او ملاحظه کرد در رساله، روش کاملاً پیشینی است و فیلسوف باید به تحلیل گزاره های معمولی بپردازد تا به گزاره های بنیادین که مرکب از اسامی ابژه هایند و بیانگر رابطه مستقیم زبان و عالم هستند برسد. اما در پژوهش ها روش پیشینی رساله را مورد حمله قرار می دهد و می گوید که یک صورت بنیادین را نمی توان به نحو پیشینی معین کرد بلکه باید به روش پسین (تجربی) پدیده های واقعی زبان را بررسی کنیم در واقع همین تغییر در روشهاست که شکاف میان ویتگنشتاین متقدم و متاخر را تشکیل می دهد (ک.ت.فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص 63-62-13-12).

نقاط مشترک میان دو دوره
صرف نظر از تلقی مفسران و شارحان ویتگنشتاین از دو دوره حیات فلسفی او می توان به نقاط مشترک و امتیاز میان آنها اشاره کرد. از جمله مهمترین و اصلی ترین ادعاهای که در کل حیات فلسفی او استمرار دارد این ادعا است که زبان برای تفکر و اندیشه لازم و ضروری است. به نظر وی تفکر و اندیشه به طور اجتناب ناپذیری متکی و وابسته به کاربرد زبان است این ادعای دکارت را که "من فکر می کنم پس من هستم" نادرست می داند و معتقد است که دکارت باید در عوض آن بگوید: "من زبان دارم بنابراین فکر می کنم پس هستم". به نظر ویتگنشتاین ما نمی توانیم مقدم بر یادگیری زبان تفکرات و ایده هایی داشته باشیم و نمی توانیم عالم را به طور صحیحی تصویر کنیم زیرا به نظر او این زبان است که واقعیت را شکل می دهد و صرفاً به وسیله کاربرد یک زبان عمومی و مشترک است که می توانیم عالم پیرامون را درک کنیم. البته او سعی ندارد که بگوید عالم مستقل از زبان وجود ندارد بلکه می گوید توانایی ما برای ارائه و بیان عقاید و ایده هایمان درباره عالم صرفاً از طریق کاربرد زبان ممکن است. البته به این نظریه ویتگنشتاین انتقاداتی وارد است از جمله اینکه اگر این نظریه درست باشد در آن صورت باید گفت که کودکان و حیوانات غیر از انسان چون توانایی به کار بردن زبان را ندارند و مفاهیمی را که مربوط به احساسات هستند را یاد نگرفته اند، لذا نمی توانند اندیشه و تفکری درباره عالم و احساسات خود داشته باشند و این در حالی است که کودکان و حیوانات روشی برای طبقه بندی اشیاء عالم دارند، اما ویتگنشتاین فکر نمی کنند که این کار بدون زبان ممکن باشد. نمی توان در پاسخ به این اعتراض گفت که آنها یک زبان خیلی ساده و ابتدائی دارند و همین زبان آنها را قادر می سازد که جهان را به یک روش ابتدائی تصور و درک کنند. زیرا این زبان بر طبق معیارهای ویتگنشتاین یک زبان واقعی نیست زیرا به نظر او زبان باید عمومی و همگانی باشد و از طریق روابط و کنشهای متقابل، کاربردهای آن زبان شود. اما سخت است که بتوان این زبان ابتدائی و ساده کودکان و حیوانات را آموخت.
(Silby, Wittgenstein: Meaning and Representation, p.1,4-5)
یکی دیگر از پیوستگی های دو دوره این عقیده ویتگنشتاین است که سرچشمه معضلها و معماهای فلسفه سنتی اغلب نظریات بسیار جالب اما غلط و گمراه کننده درباره عملکرد زبان است . از جمله می توان به تصور سنتی "ذهن و عین" به عنوان دو جوهر مستقل اشاره کرد. به نظر ویتگنشتاین ریشه این تصور غلط، بدفهمی منطق زبان است زیرا اغلب گزاره های زبان روزمره به صورت "موضوع ـ محمولی" اند و در اینگونه گزاره ها همواره محمول به عنوان اوصاف و عوارض هستند، صورت "موضوع ـ محمولی" گزاره های "من درد دارم"، "من می دانم که . . . " باعث این تصور شده است که جوهری به نام نفس یا روح وجود دارد که اعراض بر آن حمل می شوند. این تصور غلط از اینجا ناشی می شود که مقتضیات گرامر سطحی و ظاهری زبان را واقعی فرض می کنیم در حالی که همین گرامر سطحی و ظاهری زبان صورت حقیقی واقعیت را پوشانده است بطوری که اگر زبان روزمره چنین گرامر سطحی و ظاهری موضوع ـ محمولی را نداشت دیگر چنین فرضیات و تصورات غلطی بوجود نمی آمدند (واله، متافیزیک و فلسفه زبان، ص98) لذا از آنجایی که مسائل فلسفی از فهم غلط منطق زبان ایجاد می شوند، وظیفه فلسفه وضوح بخشی جملات و اندیشه به منظور آشکار ساختن ساختار و صورت منطقی آنها و تعیین مرزهای زبان است البته ویتگنشتاین در دو دوره تفکرش این وظیفه را بر اساس دلایل متفاوتی انجام می دهد و مرزهای زبان را به نحو متفاوت ترسیم می کند. اما با وجود این وضوح بخشی و ترسیم مرز وظیفه اصلی فیلسوف در هر دو دوره است. خود ویتگنشتاین در مقدمه رساله می گوید: "بنابراین هدف کتاب آن است که به اندیشه مرز نهند. یا شاید نه به اندیشه بلکه به بیان اندیشه مرز نهد. . . ." در پژوهشهای فلسفی نیز می گوید: "ما نیز در این پژوهشها می کوشیم که ماهیت زبان را بفهمیم- یعنی کارکرد آن، و ساختارهایش را." ( ویتگنشتاین، پژوهشهای فلسفی، بند 92) علاوه بر این در هر دوره معتقد است که حدود زبان به موجب ترکیب و نحوه ساختار آن مقدر می گردد. به عنوان مثال در رساله بر اساس نظریه ای که در باب ماهیت قضایا دارد دین و اخلاق را در خارج از حدود زبان قرار می دهد در پژوهشها نیز طبق نظریه ای که درباره زبان و خصوصیاتی که یک زبان باید داشته باشد زبان خصوصی ـ زبانی که بیانگر احساسات و عواطف فرد است و صرف خود فرد آن را می فهمد و دیگری نمی تواند بفهمد ـ را یک زبان واقعی نمی داند زیرا خصوصیات یک زبان را دارا نیست. (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 7) البته هر چند در هر دوره معتقد است حدود زبان به موجب ترکیب و نحوه ساختار آن مقدر می گردد اما این ساختار و حدود زبان در دوره اول از یک نظریه جامع و واحد استنتاج می شود اما در دوره دوم دیگر اینگونه نیست بلکه خرده خرده از روابط درونی مواد زبانی استخراج شده اند.
علی رغم پیوستگی هایی میان دو دوره، می توان گفت که تفاوتهایی بنیادین میان آراء دو دوره وجود دارد که برای فهم بهتر آنها لازم است آراء هر دوره به طور مفصل مطرح گردد بدین منظور مهمترین آراء ویتگنشتاین در دو بخش "ویتگنشتاین متقدم" و "ویتگنشتاین متاخر" مطرح می گردد.

1- ویتگنشتاین متقدم
دوره اول فعالیت فلسفی ویتگنشتاین که از آن با عنوان "ویتگنشتاین متقدم" یاد می شود از زمان ورود وی به کمبریج، در سال 1912 آغاز می شود که در این سال برای تحصیل و تحقیق در زمینه ی منطق نزد راسل به آنجا رفته بود. مهم ترین و اصلی ترین اثر این دوره رساله منطقی – فلسفی است که با بررسی دقیق گزاره های آن می توان فلسفه ی متقدم ویتگنشتاین را عرضه کرد مسئله ی محوری و اصلی این رساله درباره ماهیت زبان، جهان و منطق است . در واقع مهم ترین موضوعاتی که به هنگام ورود ویتگنشتاین به کمبریج مورد توجه وی بود و بعدها در دفترچه های یاد داشتش مطرح می شوند دقیقاً همان موضوعاتی بودند که ذهن راسل را برای سالهای متمادی به خود جلب کرده بود: ماهیت و اجزاء سازنده ی یک گزاره، رابطه اش با ابژه ها، صدق یا حقیقت منطقی. علاوه بر این مطالب مسئله اراده ، نفس و جایگاه ارزش نیز برای ویتگنشتاین جالب و جذاب بودند که احتمالاً تحت تاثیر مطالعه ی آثار شوپنهاور به این مسائل کشیده شد.
(Mason. Richard, Encvclopaedia, Routledge,p.846)
ویتگنشتاین علاوه بر این مطالب، نظریاتش را درباره ی فلسفه ی علم، اخلاق، دین و عرفان، در رساله ارائه کرده است. به دلیل همین جامعیت رساله است که فلسفه متقدم ویتگنشتاین را نظامی کامل می دانند که به همه ی گسترده ی فلسفی پرداخته است و خود ویتگنشتاین نیز پس از اتمام این کتاب، چون خیال می کرد که راه حل مسائل فلسفی را یافته است پس از چاپ آن در سال 1922 توسط راسل فلسفه را رها کرد.
ارزیابیهای مختلفی در باب این دوره و مهمترین اثرش صورت گرفته است. گروهی همچون راسل، معتقدند که فلسفه ی اولیه ویتگنشاین و رساله ی منطقی- فلسفی، محصول نبوغ اوست، هر چند راسل فلسفه ی بعدی او را ناچیز و بی ارزش می داند.
گروهی نیز همچون کارل پوپر نه برای آثار دوره ی اولیه اش ارزش قائلند و نه برای آثار دوره ی دوم. (برآین مگی، فلاسفه بزرگ، ص 177) اعضای حلقه ی وین نیز رساله ی منطقی ـ فلسفی را نقطه ی عطفی در تاریخ فلسفه می دانند از جمله مهمترین عناصر این رساله که به واسطه ی آنها رساله نقطه عطف فلسفه ی تحلیلی قرن بیستم به شمار آورده می شود می توان به ارائه تفسیری جدید در باب ماهیت اندیشه و حکایت گری و همچنین برداشتی نو از فلسفه به عنوان تحلیل نقادانه زبان اشاره کرد. (حسن واله، متافیزیک و فلسفه زبان. صص16-14). صرف نظر از نظریات و ارزیابیهای مختلف در باب رساله، می توان گفت این اثر یکی از بزرگترین و همچنین دشوارترین آثار کلاسیک فلسفی است. خود ویتگنشتاین در مورد دشواری این اثر در مقدمه ی آن و همچنین در نامه ای به فرانک رمزی می گوید که این گونه نیست که هر کس با خواندن این رساله، بتواند اندیشه های وی را بفهمد "احتمالاً این کتاب را تنها کسی خواهد فهمید که خود قبلاً اندیشه هایی که در آن بیان شده است را یا ـ دست کم شبیه آن اندیشه ـ داشته است" (مقدمه ی رساله ی منطقی ـ فلسفی)
یکی از مهمترین دلایل دشواری آن سبک و شیوه رمز آمیز نگارش آن است. رساله مجموعه ای از کلمات قصار است که بر حسب یک دستگاه اعداد اعشاری تقسیم بندی شده است، تمامی مطالب آن شماره گذاری شده اند و می توان هر بندی از آن را قسمتی از یک استدلال دانست. هفت گزاره ی اصلی آن با اعداد طبیعی شماره گذاری شده اند که هر یک از آنها به استثنای گزاره ی شماره ی هفت گزاره های فرعی دارند که با اعداد اعشاری شماره گذاری شده اند و در واقع توضیح جمله ی اصلی می باشند مثلاً گزاره ی 1/1 ، توضیح گزاره ی شماره ی یک است. این جنبه ی کتاب، تحت تاثیر روش علامت نگاری فرگه است و ترتیب مطالب آن به مانند روش اسپینوزا است. اما هر چند مطالب یا اعداد شماره گذاری شده اند اما نظم قیاسی ندارند زیرا به عنوان مثال در حالی که بندهای مربوط به عالم به بندهای راجع به زبان مربوط اند هستند باز هم بندهای مربوط به عالم در ابتدای رساله آمده است. (لاگوست، فلسفه در قرن بیستم، ص 44)
دیوید پیرس نیز در مورد دشواری متن رساله منطقی- فلسفی می گوید: ". . . بخشی از این دشواری مربوط به ساختمان پیچیده کتاب است که پیدا کردن نقطه ی روشن برای ورود به درون آن را دشوار می سازد، مسلماً راه ورود به آن تشریح جملات آن نیست." اما این دشواری رساله با انتشار آثار بعدی ویتگنشتاین تا حدودی رفع شد و با عنایت به این آثار فهم آن آسانتر گردید.
ویتگنشتاین در مقدمه ی رساله می گوید: "این کتاب با مسائل فلسفی سرو کار دارد" او به دنبال ارائه ی راه حلی است که به واسطه ی آن مسائل فلسفی را که از بدفهمی منطق زبان نشات می گیرد حل می کند. در مورد منطق واقعی زبان معتقد است صورت منطقی واقعی زبان و جملات همان صورت دستوری آنها نیست بلکه باید میان صورت منطقی و صورت دستوری جملات قائل به تمایز شد.
به نظر ویتگنشتاین و راسل منطق حقیقی زبان چیزی فراسوی شناخت کاربردهای معمولی زبان است ویتگنشتاین در گزاره ی 0031/4 رساله این مسئله را مطرح می کند: "خدمت راسل در این است که نشان داد شکل ظاهراً منطقی یک گزاره نباید شکل واقعی آن باشد" این در حالی است که بسیاری از اصحاب متافیزیک گمان می کنند که صورت منطقی جملات همان صورت دستوری آنهاست. به عنوان مثال ارسطو در تحلیل منطقی خود بیشتر به تحلیل دستوری و تحلیل موضوع ـ محمولی توجه دارد و به عبارت دیگر تحلیل فلسفی جمله ها را همان تحلیل دستوری و گرامری آنها می داند اما این اشتباه است و سبب پیدایش آراء و نظریات فلسفی بی معنا و کاذب می شود که برای جلوگیری از پیدایش آنها باید به تحلیل منطقی زبان پرداخت و بدین ترتیب حدود واقعی زبان را ترسیم کرد. در واقع موضوع اصلی رساله نوعی فلسفه شناسی مبتنی بر زبان شناسی است (دکتر احمدی، فلسفیه تجلیلی، ص16) بر همین اساس متافیزیک را به عنوان یک معرفت نفی می کند و آن را صرفاً نوعی فعالیت می داند که از طریق نقد زبان و تبیین منطقی اندیشه و وضوح بخشی گزاره ها، مرز میان "آنچه قابل اندیشیدن است" و "آنچه قابل اندیشیدن نیست" را روشن می کند البته باید این نکته را متذکر شد که مسئله ی نقادی زبان اولین بار توسط ویتگنشتاین مطرح نشده است، بلکه این موتنی بود که نخستین بار فلسفه را معادل نقد زبان دانست وی به پیروی از کانت هدف خود را برانداختن تفکر متافیزیک می دانست و روش خود را نقد زبان می دانست. اما از آنجا که شالوده و اساس زبان را احساس می دانست نقادی وی از زبان، یک نقادی تجربه گرایانه است که آن را بخشی از روانشناسی اجتماعی تلقی می کند، به همین خاطر است که ویتگنشتاین "نقد منطقی زبان" در فلسفه ی خود را نقطه مقابل "تحلیل تجربه گرایانه ی" موتنی می دانست. علاوه بر موتنی، کارل کراوس که نقادی چیره دست بود با تحلیل خود در باب زبان، اثری ژرف بر ذهن ویتگنشتاین گذاشت. هرتز را نیز می توان از جمله کسانی دانست که بر تفکر ویتگنشتاین تاثیر گذاشته است او به دنبال شناخت ماهیت علم و تصفیه ی آن از عناصر متافیزیکی و انتزاعی بود و عقیده داشت که وظیفه بازسازی فلسفی دانش مکانیک این است که مانع بروز شبه مسئله هایی شود که عمدتاً راجع به ماهیت نیرو، الکتریسیته و غیره است و این ممانعت از طریق ارائه ی شفاف عناصر ما تقدم دانش مکانیک صورت می گیرد. (واله، متافیزیک و فلسفه زبان، صص 406-404 و 19)

ماهیت زبان و نسبت آن با جهان
همانطور که قبلاً گفته شد مهمترین موضوعات و مسائلی که رساله به آنها می پردازد ماهیت زبان و نسبت آن با جهان است. روش تحقیق و پژوهش ویتگنشتاین در این کتاب بدین صورت است که، ابتدا ماهیت و ساختار زبان را از طریق منطق استناج می کند و سپس از طریق ماهیت و ساختار زبان به استنتاج ساختار عالم می پردازد خود ویتگنشتاین نیز این مطب را در دفترچه های یادداشت تصدیق می کند: "اثرمن از بنیادهای منطق به ماهیت جهان گسترش یافته است." (Notebooks p.79) قبل از ویتگنشتاین، راسل نیز مایل بود که ماهیت و اساس واقعیت را از زبان استنتاج کند، او معتقد بود که ما می توانیم با استفاده از مطالعه "دستور و نحو زبان" به معرفت قابل ملاحظه ای در باب ساختار عالم نائل شویم. اما این همان نظریه ویتگنشتاین نیست زیرا به نظر وی زبان بخشی از عالم است و خود قضایا، فاکت اند، از این رو منطق قضایا (جوهر و ماهیت آنها) همان منطق عالم است و هیچگونه استنتاج و نتیجه گیری از یکی به دیگری وجود ندارد. او معتقد است تصوراتی که عالم را آنسو و فراتر از زبان می دانند، تصوراتی بی معنایند و باید رد شوند. ما نباید فکر کنیم که زبان و واقعیت به دو قلمرو جداگانه مربوط می شوند. نظم و آرایشی از میزها و صندلی ها را در یک اتاق در نظر بگیرید. در اینجا ما یک وضعیت ام داریم که ممکن است در قضیه ای مناسب بیان شود اما می توان نظم و ترتیب میزها و صندلی ها را به عنوان یک قضیه در نظر گرفت ما می توانیم یک "نشانه- گزاره" را به جای اینکه مشتمل بر علائم نوشتاری بدانیم، آنرا متشکل از صندلی ها و میزها و کتابها تصور کنیم در آنصورت نظم و تربیت فضای این اشیاء بیانگر معنی گزاره خواهد بود(Parkinson, Encyclopeadia, p.31) علت اینکه ویتگنشتاین معتقد است می توان ساخت عالم را از طریق زبان ساخت و ماهیت زبان بیان کرد این است که طبق نظریه تصویری به منظور اینکه یک جمله با معنا بتواند امکان پذیر باشد ساختار زبان باید ساختار عالم را آئینه وار منعکس کند از آنجایی که سخن با معنا امکان پذیر است لذا در موقعیتی قرار گرفته ایم که می توانیم با تحلیل ساختار زبان ، ساختار جهان را کشف کنیم.

هستی شناسی رساله
هر چند ویتگنشتاین روش خود را بدین گونه تعریف می کند که از بنیادهای منطق به ماهیت جهان گسترش می یابد اما در متن نهایی رساله جهت و مسیر آن به صورت وارونه صورت گرفته است. زیرا رساله با گزاره هایی که اساس هستی شناسی فلسفه ی ویتگنشتاین را تشکیل می دهند آغاز می شود. ک. ت. فن6 در این زمینه می گوید:
"هر چند این گزاره ها در ابتدا می آیند، بهتر است آنها را به عنوان نتایج آنچه که سپس می آید ملاحظه کرد. تبیین ماهیت جهان نخست ارایه می شود زیرا این تبیین برآن نظریه ی زبان که سپس می آید دلالت دارد و لازمه آن است. معنای این گزاره های متافیزیکی را نمی توان به تمامی درک کرد مگر تبیین وی از ماهیت زبان را بفهمیم." (فن. مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص 20-19)
جان پاسمور7 نیز معتقد است که:
"آغاز واقعی رساله، عرضه ی نوعی جهانشناسی بی واسطه و شهودی نیست، هر چند که ظاهراً رساله با گزاره های جهان شناسی چون "جهان همه ی آن چیز است که وضع واقع است". . . . شروع می شود. بلکه نقطه ی شروع آن ارائه ی نظریه ای در باب معنا یعنی نظریه تصویری است."
(Passmore, A Hundered Years of Philosophy, p. 352)
صرف نظر از اینکه چرا ویتگنشتاین مسئله ی عالم را که یکی از مهمترین معضلات فلسفی است در آغاز رساله آورده است، به جای اینکه بر طبق روش پژوهشی خود باید آن را بعد از ماهیت زبان مطرح می کرد، می توان گفت که او نمی توانست در ارائه تئوریهای "زبان" و "تصویر" نسبت به وضعیت هستی شناسی عالم بی اعتنا باشد، او می بایست هستی شناسی عالم را به عنوان بخش بنیادی تئوری زبان در کتاب خود بیاورد تا نیازهای هستی شناسی ساختار زبان را مرتفع سازد و همچنین پیش فرض عالم امری لازم و ضروری است تا بدین ترتیب بحث از زبان و نظریه ی تصویر بر پایه ی آن امکان پذیر باشد. در واقع یکی از مهمترین دلایل که ویتگنشتاین برای شروع رساله با یک بحث مبتنی شناسانه این است که طرح نظریه هستی شناسانه اقتضای نظریه زبان اش بود زیرا در این دوره زبان را تصویر واقعیت می داند و تنها کارکرد ذاتی آن را تصویر کردن واقعیت. به همین خاطر باید از واقعیت که زبان آن را بازنمایی می کند یک تعریف و توضیح کلی ارائه کند. (دیباچ، "درباره عامل و درباره یقین"، صص170-169)
بر همین اساس ابتدا به هستی شناسی فلسفه ویتگنشتاین می پردازیم که در آن یک نگرش امنیتی را، تحت تاثیر راسل ارائه کرده است. اما قبل از آن باید متذکر شویم که هستی شناسی ویتگنشتاین متضمن یک رشته قضایای تجربی نیست بلکه این قضایا بر خاسته از نگرشهای شهودی اویند که از ساختار و ماهیت زبان استنتاج کرده است. این قضایا بیانگر این مطلب هستند که اگر قرار است قضیه یا جمله خبری با معنایی وجود داشته باشد، در آنصورت عالم باید چگونه باشد. به عنوان مثال یکی از مهمترین عناصر هستی شناسی فلسفه ویتگنشتاین، رعیان یا ابژه های بسیط8 هستند که نهایی ترین و بسیط ترین مولفه های عالم را تشکیل می دهند. ویتگنشتاین هیچ نمونه ای از این اعیان را ذکر نمی کند و به جهل خود نسبت به چگونگی و ماهیت آنها اعتراف می کند. اما معتقد است که وجود آنها لازم و ضروری است و این ضرورت وجود آنها را از ماهیت زبان و تعیین معنای گزاره ها استنتاج می کند به این ترتیب که در تحلیل گزاره ها برای کشف صورت منطقی حقیقی آنها و کشف معنای آنها، تحلیل باید به پایان برسد امکان ندارد تحلیل تا بی نهایت ادامه یابد. از آنجا که هر تحلیلی به گزاره های بنیادین9 منتهی می شود که مرکب از اسامی یا نامهایند، لذا باید چیزهای بسیطی وجود داشته باشد که با این نامها مطابق باشند. حال اگر این اعیان بسیط وجود نداشته باشند در آنصورت این گزاره ها بدون مرجع و در نتیجه بی معنا خواهند بود. از سوی دیگر از آنجایی که معنای همه گزاره ها در نهایت مبتنی بر معنای گزاره های بنیادین است، حال اگر گزاره های بنیادین بدون مرجع و بی معنا باشند، در آنصورت همه گزاره ها بی معنا خواهند بود و هیچ گزاره معنا داری وجود نخواهد داشت. اما این نادرست است لذا اعیان باید وجود داشته باشند. (فن. مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، ص 28)
مهمترین مشخصه هستی شناسی ویتگنشتاین نگاه اتمیستی او به عالم است، همانطور که این نگاه اتمیستی را در باب زبان نیز دارد. در واقع سعی و تلاش اصلی ویتگنشتاین این است که هم عالم و هم زبان را به عناصر و مولفه های بنیادینشان تقلیل دهد و بر اساس نظریه تصویری، تناظر یک به یکی میان عناصر عالم و زبان بر قرار سازد که بر طبق این تناظر، عناصر و مولفه های زبان بیانگر و تصویرگر عناصر و مولفه های عالمند. بر اساس نگرش اتمیستی ویتگنشتاین، عالم به مجموعه واقعیتها10 یا وضعیت های امور11 تقلیل می یابد (ارساله،1) برخلاف نظریه سنتی که عالم را مجموعه ای از ابژه ها می داند. وضعیت های امور واقع به نوبه خود ترکیبهایی از ابژه هایند این ابژه ها بسیط ترین عنصر تشکیل دهنده عالم می باشند که به روشهای گوناگون و معینی با یکدیگر ترکیب می شوند و حالتهای امور واقع را ایجاد می کنند. اما ترکیب آنها با یکدیگر بر طبق خصوصیات منطقی و ذاتی شان صورت می گیرد و به واسطه خصوصیات منطقی و ذاتی است که امکانات و احتمالات ترکیب با ابژه های دیگر تعیین می شود.
(Standford Encyclopedia of Philosophy, p. 3-4)
ویتگنشتاین توضیح این نگرش اتمیستی را در ابتدای رساله آورده است که بر طبق آن عالم را "مجموعه تمام چیزهایی که واقعیت دارد" (رساله،1) تعریف می کند و در توضیح این گزاره می گوید: "جهان مجموعه واقعیتها است و نه مجموعه ی چیزها." (رساله، 1/1) همین مطلب در مورد ساختار زبان نیز صدق می کند زیرا همانطور که ویتگنشتاین جهان را مجموعه واقعیتها می داند و نه مجموعه چیزها. زبان را نیز مجموعه گزاره ها می داند و در نظریه زبانشناختی خود واحد بنیادی معنا را جمله می داند نه واژه:
"واقعیت" از "وضعیت امر" تشکیل شده است و انباشته از "چیزها" نیست یعنی جهان فراهم آمده از چیزهای پراکنده و بی ربط و جداگانه نیست بلکه مجموعه اشیای به هم مرتبط است بنابراین به جای جستجو از مدلول اسامی باید به نسبت میان آنها توجه کنیم و از سازگاری و ناسازگاری قضایای بر وی در بردارنده این نسبتها با عالم خارج سخن بگوییم." (دکتر احمدی، فلسفه تحلیلی زبانی، صص21-20)
هاوارد ماونس درباره علت اینکه ویتگنشتاین عالم را مجموعه امور واقع می داند، نه مجموعه اشیاء می گوید:
"اگر بگوییم عالم مجموعه ای از اشیاء است، نحوه تالیف جور شدن اشیاء را مسکوت گذاشته ایم. اشیاء فقط به صورت عناصر مقومه امور واقع وجود دارند.. به همین دلیل است که عالم نه فقط از اشیاء تشکیل شده است و به اعتباری نه فقط مجموعه ای از امور واقع است بلکه عبارتست از امور واقع در فضای منطقی." (فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، ص 30)
همانطور که ملاحظه کردیم ویتگنشتاین در تعریف عالم، تمایزی میان "امر واقع" و "شیء" یا ابژه قائل می شود. اما باید بگوییم که هر چند او میان آنها تمایز قائل می شود و امر واقع را عین شیء نمی داند با این حال ارتباطی میان آنها بر قرار است. برای فهم بهتر این مطلب باید به آنچه که ویتگنشتاین از این دو واژه در نظر دارد، توجه کرد. منظور ویتگنشتاین از "شیء" همان اشیاء عادی و فیزیکی که موضوع تجربه روزمره هستند از قبیل میز، سنگ، تخته و …. نیست. زیرا طبق نظر ویتگنشتاین "شیء یا عین" که جزء متناظر آنها در زبان همان اسامی یا نامها هستند، بسیط می باشند و مرکب از اعیان دیگر نیستند و برای درک معنای اسم آنها نیازی به اسامی ساده تری نیست و اسامی این اعیان بسیط را می توان بی واسطه دریافت، در حالی که اشیاء و اعیان فیزیکی پیرامون ما که موضوع تجربه روزمره ما هستند، از نظر ویتگنشتاین مرکب اند و اسامی آنها را می توان با اسامی ساده تری توصیف و تحلیل کرد و معنایشان را به این اسامی ساده بازگرداند. (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 46) ویتگنشتاین معتقد است که این اشیاء بسیط را نمی توان توصیف کرد، تنها شیوه ای که می توانیم زبان را برای حکایت از آنها استفاده کنیم نامیدن آنهاست. علت اینکه نمی توانیم آنها را توصیف کنیم این است که اگر بخواهیم آنها را وصف کنیم، باید به مولفه هایشان یا اسامی خاص دیگر تحلیل کنیم، اما این امکانپذیر نیست زیرا آنها بسیط اند و مرکب نمی باشند. در زبان نیز عنصر زبانی متناظر با ابژه ها که همان اسمها یا نامها هستند، نیز بدین گونه اند. این عنصر ابتدایی زبان تعریف ناپذیر است و این تعریف ناپذیری آن نشان می دهد که این عنصر صرفاً به واسطه ی ارتباطش با چیزی که معرف و بیانگر آن است معنا دارد و در کسب معنا نیازی به اسامی دیگر ندارد. (Encyclopaedia, Routledge, p.760)
از سوی دیگر، این اعیان بسیط هیچگونه خصوصیت و ویژگی ندارند که بر اساس آنها، بتوان آنها را وصف کرد. زیرا اگر خصوصیتی داشتند در آنصورت نمی توانستند بسیط باشند و از آنجایی که هیچگونه خصوصیتی ندارند لذا تغییری در آنها نسبت به این خصوصیات صورت نمی گیرد حتی نمی توان فرض کرد که یک ابژه از وجود به عدم تغییر می کند زیرا وجود ابژه از قبل در کاربرد نام متناظر با آن فرض می شود. (Parkinson, Ency clopaedia, P.32) بر اساس همین بساطت و عدم ترکب ابژه از خصوصیات است که یکی از مفسران اندیشه های ویتگنشتاین، دانالد هادسون می گوید: "ظاهراً مرادش از "شیء" همان است که ارسطو از جوهر نخستین اراده می کرد. جوهر بر اساس این نظر، ضرورتی منطقی. جوهر یک چیز همان است که همه اوصاف آن چیز عارض آنند. هر آنچه درباره "X " بتوان گفت…… منطقاً متمایز است از " X فی نفسه"، یعنی همان زیر نهاد ناشناخته و جوهر بود موجود در عالم واقع، که ما به ازاء اسم " X" در زبان است." (هادسون، ویتگنشتاین، ص30) ویتگنشتاین در مورد "بساطت اعیان" دقت بسیار زیادی داشت و حتی از راسل دقیقتر بود. به نظر او "به اعتباری می توان گفت ابژه ها بدون رنگ اند" (رساله، 0232/2) اما راسل جملاتی همچون "این سفید است" را قضیه ای بنیادین می داند که متضمن یک اکر واقع بسیط است. ویتگنشتاین این نظریه راسل را نمی پذیرد و معقتد است رنگها نمی توانند بسیط باشند زیرا بر اساس نظر وی، فاکتهای اتمی که مرکب از اعیان بسیط هستند "مستقل از یکدیگراند، و از بود یا نبود یک وضعیت امر نمی توان بود یا نبود وضعیت امر دیگری را استنتاج کرد." (رساله 2-061/2) اما این شرط در مورد رنگها تحقق نمی یابد زیرا از گزاره ی " این سفید است" می توان گزاره ی " این قرمز نیست" را استنتاج کرد ( رساله 3571/6 ) و این نشان می دهد که رنگها بسیط نیستند و قضایایی که در مورد آنهاست نیز به طور کامل هنوز تحلیل نشده اند. خود ویتگنشتاین هیچ نمونه ای از اعیان بسیط و همچنین گزاره های ابتدایی که مرکب از اسامی متناظر با این اعیان بسیط اند، ارائه نمی کند و در زمان نگارش رساله عقیده داشت که هر چند در وجود این اعیان شکی نیست اما نمی توان ماهیت و چگونگی آنها را فهمید. همانطور که قبلاً گفتیم وجود آنها را بطور پیشینی نه تجربی از ماهیت زبان و تعیین معنای گزاره ها استنتاج می کند:
تعیین معنا مستلزم این امر است که "اعیان" یعنی عناصر کاملاً بسیط، ابدی و لامتغییر باید وجود داشته باشند… علاوه بر این رابطه میان زبان و واقعیت نیز در این سطح اساسی ] نسبت میان اسماء ساده و اعیان بسیط [ قرار می گیرد." (Encyclopaedia, Routledye, p.760)
هر چند ویتگنشتاین معتقد است نمی توان درباره چگونگی اعیان بسیط سخن گفت، اما این اعیان بسیط و ثابت را جوهر عالم می داند ( رساله 021/2 ) که از ترکیب این عناصر ثابت، صور خارجی متغییر، یعنی حالات و اوضاع امور پدپد می آیند ژان لاکوست در این زمینه می گوید:
"احتمال دارد که ویتگنشتاین این امور را به عنوان یک شرط ضروری وجود وقایع و اوضاع و حالات اشیاء که قضایا با آنها صادق و کاذب می شوند، درک و استنباط کرده باشد با این "امور" است که ثبات تضمین می شود، ثباتی که اگر نبود نمی توانستیم هیچ چیز درباره ی عالم بگوئیم." (لاکوست، فلسفه در قرن بیستم، ص 48)
ویتگنشتاین در باب "امر واقع" که مرکب از اشیاء و ابژه است می گوید اینها بر خلاف شی یا ابژه امر بسیطی نمی باشند، بلکه مرکب اند و عناصری که آن شیء مرکب را می سازند به هیات تالیفی خاص در می آیند ولی می توانستند به صورت دیگری نیز ترکیب شوند. به همین خاطر است که "امر واقع" را همان ارتباط های ممکن (نه ضروری) میان اشیاء یا اعیان می داند که وجود بالفعل و تحقق عینی یافته اند. از آنجایی که عالم نیز مرکب از این امور واقع است و این امور واقع نیز ارتباط های ممکن میان اشیاء اند لذا هیچ ضرورتی در جهان وجود ندارد و نمی توان وجود یک وضعیت امر را از وجود وضعیت امر کاملاً متفاوت دیگری استنتاج کرد، بر همین اساس است که دیگر نمی توانیم استنتاج به وضعیت امور آینده داشته باشیم و ویتگنشتاین به وضوح می گوید که دیگر نمی توانیم بدانیم که آیا خورشید فردا طلوع خواهد کرد یا نه (رساله 36311/6) (از آنجایی که امور واقع، ارتباط های ممکن میان اشیاء اند، گزاره های حقیقی زبان نیز که تصویرگر این امور هستند صرفاً این را می گویند که اشیاء چگونه اند، نه اینکه چگونه باید باشند و لذا استنتاج گزاره های حقیقی از یکدیگر نیز امکان ندارد مگر اینکه ارتباط درونی و ساختاری بین آنها وجود داشته باشد. (مالکوم، تشبیه نفس به جستم، ص 22)
در زمینه ی اینکه چگونه ارتباط های ممکن در امور واقع صورت می گیرد ویتگنشتاین قائل به یک صورت منطقی12 برای هر ابژه است و می گوید هر ابژه صورت منطقی خاصی دارد که به واسطه ی آن، تنها امکان ترکیب با ابژه های خاص دیگر را دارد و تنها به لحاظ همین ارتباط های ممکنی که با دیگر ابژه ها و اشیاء دارد می توان آن را در نظر گرفت وگرنه به تنهایی نمی توان یک شیء یا ابژه را در نظر گرفت "هم چنانکه نمی توان موضوعهای فضایی را بیرون از فضا و موضوعهای زمانی را بیرون از زمان بیندیشیم، به همانگونه نمی توانیم هیچ موضوعی را جدای از امکان پیوندش با موضوعهای دیگر به اندیشه آوریم" (رساله 0121/2) از نظر ویتگنشتاین ا امکان ترکیب و ارتباط یک ابژه ای با دیگر در یک وضعیت امر، ذاتی آن است. از جمله ذاتیات هر چیز این است که آن چیز امکان وقوع در وضع امور ممکن خاصی را دارد ویتگنشتاین علاوه بر اینکه برای شیء به یک صورت منطقی قائل است، صورت منطقی عالم را نیز مطرح می کند که عبارت است از روابط میان اشیاء. صورت منطقی عالم را با صورت منطقی زبان مشترک می داند که به واسطه ی همین اشتراک در صورت منطقی است که زبان می تواند عالم را بازنمایی کند. این صورت منطقی امر واقع ( عالم) بر حسب اقسام اعیان و اشیایی که مقوم امر واقع هستند تعیین می شود. ویتگنشتاین به دو نوع "امر واقع" قائل بود که یکی امر واقع مولکولی13 است و دیگری امر واقع اتمی 14 است که امور واقع مولکولی حاصل ترکیب آنهایند و به آنها تحلیل می شوند. امر واقع اتمی که هسته ی نخستین جهان است "ترکیبی از اشیاء" (رساله 01/2) است اما وضع واقع اتمی صرفاً انبوهی از اشیاء نیست بلکه بین این اشیاء در یک وضع اتمی روابط ویژه ای بر قرار است. اجزاء متناظر زبان با این امور واقع اتمی همان گزاره های بنیادین است که مرکب از اسامی به عنوان معرفهای ابژه ها می باشند. همانطور که وضع واقع صرف مجموعه ای از اشیاء نیست، گزاره نیز صرفاً انبوهی از کلمات نیست (رساله 141/3) بلکه بین کلمات یک گزاره روابط ویژه ای بر قرار است.) (واله، متافیزیک و فلسفه زبان، ص33)

ماهیت "تصویر" و "اندیشه"
ویتگنشتاین بعد از بیان اصول و مبادی هستی شناسی به طرح ماهیت اندیشه و تصویر و از آن پس به طرح ماهیت زبان می پردازد این انتقال از طریق این ایده ی معروف ویتگنشتاین صورت می گیرد که اندیشه و گزاره تصویر واقعیت اند. او وینگشتاین قبل از اینکه وارد مبحث ماهیت اندیشه و زبان شود به طور مختصر در ابتدا درباره ی ماهیت تصویر سخن می گوید. ما از طریق یک تصویر می توانیم واقعیت را بازنمایی کنیم "تصویر نمایانگر وضع در فضای منطقی … است . تصویر مدل واقعیت به شمار می آید" (رساله 2/2 ، 11/2) هر تصویری از عناصر و اجزایی ترکیب شده است که مقوم تصویرند هر یک از این اجزاء و عناصر، ابژه ای در عالم واقعیت را بازنمایی می کند و ترکیبی از این عناصر تصویر، ترکیبی از ابژه ها را در یک وضعیت امر بازنمایی می کند. همانطور که میان ابژه های واقعیت ترتیب و رابطه ای وجود دارد، همین رابطه نیز میان عناصر تصویر که معرف این ابژه هایند وجود دارد. ویتگنشتاین همانطور که روابط میان ابژه های واقعیت را صورت منطقی واقعیت تلقی می کند، روابط میان عناصر تصویر را نیز "ساختار تصویر" معرفی می نماید. ساختار منطقی تصویر، خواه در اندیشه یا در زبان، همشکل و همریخت ساختار منطقی وضعیت امر واقعی است که بازنمایی می کند لذا یک نوع اشتراک میان تصویر و واقع در صورت منطقی شان وجود دارد، در صورتی که این اشتراک در میان نباشد تصویر نمی تواند امر واقع را بازنمایی کند. (رساله 161/2) رابطه ی تصویریی که میان تصویر و چیز تصویر شده تحقق می یابد ناشی از همین اشتراک در صورت و هم آرایی و تطابق عناصر آنهاست و همین هم آرائی است که این امکان را به تصویر می دهد تا تصویر کننده ی واقعیت باشد (رساله 1515/2 و 1514/2)
ویتگنشتاین معنای یک تصویر را "آنچه را که یک تصویر مجسم می دارد" تعریف می کند (رساله 221/2) و معتقد است معنای آن متمایز از صدق و کذب آن است: "آنچه را که تصویر مجسم می کند، آن را مستقل از درست یا نادرست بودنش و بر مبنای شکل نمایش آن مجسم می نماید" (رساله 22/2) و از سوی دیگر، درستی و نادرستی تصویر نیز به واسطه ی سازگاری یا ناسازگاری مضمون تصویر با واقعیت تعیین می شود (رساله 222/2)، یعنی باید آن را با واقعیت مقایسه کرد تا درستی یا نادرستی آن را تعیین کنیم. بدین ترتیب تعیین پیشینی درستی یا نادرستی تصویر را رد می کند و می گوید "تصویر به تنهایی نمی تواند معرف درستی یا نادرستی خود باشد". (224/2) ویتگنشتاین تمایز میان معنا و صدق و کذب را در باب گزاره ها را نیز مطرح می کند. طبق نظریه ی تصویری گزاره تصویر واقعیت است و هر گزاره ی قبل از تعیین صدق و کذب آن باید معنایی داشته باشد، یعنی در تقسیم اولیه ابتدا گزاره به معنادار و بی معنا تقسیم می گردد و بعد صدق و کذب آنها مطرح می گردد.
ویتگنشتاین بعد بیان ماهیت تصویر به بیان ماهیت اندیشه می پردازد. او ماهیت اندیشه را در اصل سوم رساله ذکر می کند که معرف نحوه ی گذر فلسفه ی ویتگنشتاین از هستی شناسی به معرفت شناسی است و در آن به بیان چگونگی ارتباط و پیوند میان جهان و اندیشه ی معطوف به جهان می پردازد. او در این اصل اندیشه را "تصویر منطقی واقعیتها" معرفی می کند، ویتگنشتاین اندیشه را به این دلیل تصویر عالم می داند که اندیشه "امکان وضعی که اندیشه از آن برخاسته است…" (رساله 02/3) را بازنمایی می کند لذا تصویر است، اما تصویر منطقی بودنش بدین جهت است که هر تصویری چون ساختار منطقی اش با ساختار منطقی آنچه که تصویر می کند مشابه و مشترک است لذا تصویر منطقی می باشد، اندیشه نیز که واقعیت را تصویر می کند و ساختار اجزای آن با ساختار اجزای واقعیت مشابه و مشترک است لذا تصویری منطقی می باشد. اما صرفاً تصویر منطقی "آنچه که ممکن است" می باشد زیرا ویتگنشتاین معتقد است که صرفاً آنچه را که ممکن است می توان به اندیشه در آورد "اندیشه در بردارنده ی امکان وضعی است که اندیشه از آن برخاسته است. هر آنچه اندیشیدنی است، ممکن نیز می باشد" (رساله 02/3) اما هر آنچه که غیر منطقی باشد به اندیشه در نمی آید (رساله 03/3) و اشکال این امر را نیز در این می داند که یک امر "غیرمنطقی" قابل گفتن نیست یعنی "ما نمی توانیم بگوئیم که یک جهان"نامنطقی" چگونه است" (رساله 031/3) عدم امکان بیان یک چیز "غیرمنطقی" را با عدم امکان ترسیم یک شکل هندسی بر خلاف قوانین فضا مقایسه می کند و می گوید همانطور که نمی توان شکل هندسی را بر خلاف قوانین فضا ترسیم کرد یک امر خلاف منطق را نیز نمی توان با زبان بیان کرد (رساله 032/3).
ویتگنشتاین نه تنها اندیشه را تصویر منطقی واقعیتها معرفی می کند بلکه اندیشه را به عنوان گزاره ی معنی دار تلفن می کند و "اندیشیدن" را "نوعی زبان" می داند، "چون اندیشه هم، البته، تصویر منطقی جمله است و لذا در واقع نوعی جمله است " (یادداشتها، صفحه 82) او معتقد است که "در گزاره یک اندیشه از لحاظ حسی ادراک پذیر می گردد." (رساله 1/3) لذا گزاره چیزی نیست جز همان اندیشه که صورت حسی یافته است. در واقع که اصل رساله وسیله ی صورت بندی اندیشه را همان گزاره ی معنی دار تلقی می کند. ممکن است این عقیده ی ویتگنشتاین که "اندیشه، جمله ای معنادار است" این گمان را در ما پدید آورد که کلمات یک جمله می توانند اجزای سازنده ی یک اندیشه باشند. اما ویتگنشتاین این عقیده را رد می کند و معتقد است، آنچه اندیشه را تشکیل می دهد، یعنی اجزای اندیشه، اجزایی فیزیکی هستند که "همان نوع نسبتی را با واقعیت دارند که کلمات دارند" اما در عین حال اعتراف می کند که نمی داند این اجزاء چه هستند و وجود این اجزاء را نیز به مانند وجود اعیان بسیط واقعیت به طور پیشینی مطرح می کند و می گوید "من نمی دانم اجزای اندیشه چه هستند، اما می دانم که اندیشه باید چنان اجزایی را داشته باشد که با کلمات زبان مطابق باشند" (یادداشتها، صص 30-129).
نورمن مالکوم براساس این گفته ی ویتگنشتاین می گوید: "از این ملاحظات چنین بر می آید که نظر ویتگنشتاین این نبود که اندیشه وجمله ی معنادار دقیقاً یک چیزند، بل این بود که اندیشه و جمله دو چیزند با اجزای متناظر دارای ماهیت های مختلف، هر کدام از این دو چیز یک تصویر است." (مالکوم. نورمن، تشبیه نفس به چشم، ص 15) اما هارتناک معتقد است که یکی دانستن اندیشه و قضیه و حکم به اتحاد آنها نادرست و اشتباه نیست اما باید منظور از "اندیشه" را مشخص کنیم. اندیشه می تواند به معنی ترکیبی از عوامل ذهنی باشد و یا ممکن است به معنای حدیث نفس یعنی تکلم با خویشتن باشد. در این معانی، اندیشه را نمی توان با قضیه یکسان دانست. اگر ما اندیشه را به معنی آنچه اندیشیدن متضمن آن است یا القاء می کند، بگیریم، در آنصورت می توانیم اندیشه را همان قضیه بدانیم و این سخن ویتگنشتاین که تصویر منطقی امر واقع، اندیشه است، قابل ایراد نخواهد بود. (هارتناک، ویتگنشتاین، صص 64 – 63)
نکته ی مهم و قابل ذکری که ویتگنشتاین در باب اندیشه به آن توجه دارد این است که به نظر او اندیشیدن و فکر کردن بدون زبان غیر ممکن است. برای اینکه بتوان در مورد واقعیت اندیشید لازم است که واقعیت را طبقه بندی کنیم اما این طبقه بندی اشیاء مستلزم به کاربردن زبان و طبقه بندی این اشیاء است. جان سرل در توضیح این مطلب ویتگنشتاین می گوید:
"به این نکته اذعان می کرد که واقعیت همانطور که ما بخش بندی می کنیم، بخش بندی می شود و تنها از درون زبان است که می توانیم فکر کنیم چگونه تقسیمش کنیم. ما این شیء را فقط می توانیم دست تصویر کنیم و آن دیگری را میز، زیرا مفاهیم یعنی الفاظ مربوط به آنها را در اختیار داریم. ولی نکته ی مورد نظر او از این عمیق تر است. به نظر ویتگنشتاین ممکن نیست جدا از تعبیرهای لفظی، اساساً چیزی به نام فکر کردن وجود داشته باشد یا حتی چیزی به اسم تجربه، لااقل تجربه به معنای یکی از ویژگیهای عمر ما افراد انسانی، از زمانی که به بزرگسالی می رسیم. به عقیده ی او فکر کردن چیزی جز عمل کردن با تعبیرات لفظی نیست بنابراین زبان در همه ی کنج و کناره های تفکر – و لذا در سراسر تجربه ی بشری – رخنه می کند." (مگی براین، فلاسفه ی بزرگ، ص 553).

ماهیت زبان
ویتگنشتاین در دوره ی اول فعالیت فلسفی خود به دنبال یک نظریه ی جوهرگرایانه بود تا بتواند آن را به عنوان ماهیت تمامی زبانها لحاظ کند گویا هنوز در همان فضای فلسفی سنتی قرار داشت و به مانند فلاسفه ی سنتی به دنبال ارائه ی نظریه و تعریف کلی و واحدی است که همه ی موارد و مصادیق را در بر گیرد. برای کشف چنین ماهیت کلی ای روش خاصی را اتخاذ کرد همانطور که قبلاً گفته شد سیر روش پژوهشی ویتگنشتاین بدین گونه است که از بنیادهای منطق شروع می کند تا به استنتاج ماهیت زبان و از آن پس به استنتاج ماهیت و ساختار جهان بپردازد. بر همین اساس نظریه ی زبانی اش مبتنی بر اصول و بنیانهای منطق شکل می گیرد و در دوره ی اولیه ارتباط عمیقی میان فلسفه و منطق و اصول آن برقرار می شود. این جنبه ی فلسفی ویتگنشتاین تحت تاثیر اندیشه های راسل است مهمترین عاملی که باعث می شود فلاسفه ای چون راسل و ویتگنشتاین ارتباط عمیقی میان فلسفه و منطق برقرار سازند این است که به نظر آنها هر فلسفه ی معتبری باید از تحلیل منطقی گزاره ها آغاز شود و لذا روشن است که چنین نگرش و رویکردی به فلسفه، آن را به منطق پیوند می زند هر چند ویتگنشتاین درک متفاوت و بدیعی از فلسفه و منطق در مقایسه با راسل دارد. (احمدی، تحلیل زبانی فلسفه، ص 9). هدف ویتگنشتاین از تحلیل منطقی گزاره ها کشف ماهیت و جوهر زبان است که به دنبال کشف این ماهیت می توان به تعیین دقیق حدود زبان نائل شد. اما برای کشف ماهیت زبان دو راه بیشتر در پیش ندارد یا زبان را باید تعریف کرد که در آن صورت یک حقیقت ضروری محض به دست خواهد آمد و یا اینکه ماهیت زبان را باید به طور تجربی بررسی کرد اما ویتگنشتاین با بررسی تجربی ماهیت زبان موافق نبود زیرا او به دنبال کشف جوهر و ماهیت کلی زبان بود. (پیرس، ویتگنشتاین، صص 90-89) ماهیتی که همه ی زبانها به واسطه ی داشتن آنها در مجموعه ی افراد و مصادیق "زبان" قرار می گیرند. این ماهیت کلی در قالب "نظریه ی تصویری" متبلور می شود که براساس آن زبان به عنوان مجموعه ی گزاره هایی تعریف می شود که عالم واقع را تصویر می سازند بر اساس این ماهیت کلی تنها کارکرد ذاتی زبان، تصویرگری و حکایت گری عالم است. ویتگنشتاین در ایده ی "حکایتگری" تحت تاثیر فراوان اندیشه های هرتز15 است. هرتز معتقد است که علم تصویرهایی از واقعیت بدست می دهد به گونه ای که پیامدهای منطقی این تصویر منطبق بر پیامدهای عینی واقعیتهای خارجی ای است که این تصویر نشان می دهد ویتگنشتاین اصطلاح "تصویر" را که هرتز در مورد علم به کار می برد به تمامی گزاره های زبان تعمیم می دهد بر اساس این تعمیم عملکرد هر جمله ای تصویرگری واقعیت یا وضع امر واقع است که یا در عالم تحقق یافته است و یا امری ممکن است. طبق نظریه تصویری واژه ها و کلمات یک زبان نیز به عنوان اسمهای ابژه هایی تلقی می شوند که واژه ها بیانگر و معرف آنهایند. لذا براساس نظریه تصویری می توان زبان را به عنوان مجموعه گزاره هایی تعریف کرد که عالم را تصویر می کنند. ویتگنشتاین کل این مجموعه را در تقسیم اولیه به دو دسته تقسیم می کند: 1- سگزاره های اتمی یا بنیادی. 2- گزاره های غیربنیادی. براساس تناظر سطوح و اجزاء عالم و زبان، گزاره های بنیادین تصویر حالتهای امور ممکن در عالم می باشند. گزاره های بنیادین ترکیبی از نامهای بسیط اند که معرف ابژه های بسیط عالم واقع می باشند به طوری که اگر این ابژه های بسیط را بشناسیم، می توانیم معنای گزاره های ابتدایی را بفهمیم. اما این گزاره ها را نمی توان به عناصر و جمله های دیگر تجزیه و تحلیل کرد زیرا گزاره های بنیادین ترکیبی از اسمها به عنوان نشانه های بسیط گزاره می باشند و آنچه که این گزاره نمایانگر آن است نیز یک وضع امر بسیط می باشد "بسیط ترین گزاره ، یعنی گزاره ی بنیادین حاکی از وجود یک وضعیت بسیط است" (رساله 21/4). از آنجایی که دلالت و حکایتگری اسمها از اشیاء به طور بی واسطه صورت می گیرد لذا جمله ی بنیادین نیز پیوندی بی واسطه میان اشیاء را تصویر می کند و در واقع در جملات بنیادین است که می توان رابطه ی تصویری میان زبان و عالم را به نحوی روشن و آشکار مشاهده کرد. (واله، متافیزیک و فلسفه ی زبان، صص 23-22). هر چند گزاره های بنیادین نقش و اهمیت به سزایی در فلسفه ی اولیه ی ویتگنشتاین دارند، اما وی هیچ نمونه ای را از این گزاره ها ارائه نمی کند و تنها چیزی که در مورد آنها می گوید این است که این گزاره ها مستقل از یکدیگرند و نمی توانند از یکدیگر استنتاج شوند، درست همانطور که امور واقع موجود در عالم واقع را امور ممکن می دانست که هیچ گونه ضرورتی میان آنها وجود ندارد لذا نمی توان وجود یک امر واقع را از وجود دیگری استنتاج کرد. بر همین اساس گزاره های بنیادین و ابتدایی نیز که تصویرگر این امور ممکن اند نیز ضروری نیستند. و لذا استنتاجی نیز نمی توان از آنها انجام داد و باید آنها را مستقل از یکدیگر دانست. از نظر ویتگنشتاین گزاره های غیر بنیادین نیز تصویرگر عالم اند اما در این گزاره ها نمی توان به صراحت و روشنی حالت تصویرگری را مشاهده کرد بلکه باید آنها را به گزاره های بنیادین تجزیه و تحلیل کرد تا این خصوصیت تصویری آنها روشن و آشکار گردد. با تحلیل گزاره های بنیادین ما به بنیادی ترین سطح زبان که همان نامها، "ابژه های اندیشه" هستند خواهیم رسید که این اجزاء زبان با ابژه های بسیط واقعیت هماهنگ هستند بدین ترتیب است که ما به نظریه ای در باب زبان نائل می شویم که کل جنبه ها و ابعاد عالم
واقعی را آئینه وار منعکس می کند و گزاره های زبان با آنچه که آنها را تصویر می کنند مرتبط می شوند.
(Sillby, Bren, Meaning and Represen tation,p.20)
اما باید این نکته را هم متذکر شد که نظریه ی تصویری ویتگنشتاین صرفاً در مورد جمله ها، اعم از جمله های بنیادین و غیر بنیادین، صدق می کند و نامها را نمی توان عکس یا تصویر موضوعی دانست که آن نام نماینده و معرف آن است. تنها جمله است که می تواند تصویر واقعیت باشد و به وسیله ی ترکیبی از نامها، چیزی به ما بگوید اما نامها گویای چیزی نیستند.

تعیین حدود زبان
ویتگنشتاین با تعیین ماهیت و ذات اصلی زبان می توان به تعیین حدود زبان پرداخت ویتگنشتاین این کار را به واسطه ی منطق انجام می دهد. حدود زبانی که بدین ترتیب ترسیم می شود را صرفاً پدیده های ممکن نمی داند بلکه آنها را ضروری می داند و ضرورت مطلق این حدود را از طبیعت اصلی زبان استنتاج می کند. براساس این طبیعت کلی و واحد زبانها می توان هر زبانی را به گزاره های بنیادین آن تحلیل کرد و از همین قضایای بنیادین به عنوان نقطه ی عزیمت برای تعیین حدود زبان به کمک یک قاعده ی منطقی بهره گرفت اما از آنجایی که ویتگنشتاین تنها زبان حقیقی و درست را زبان واقع گو می دانست و تنها کارکرد زبان را توصیف و گزارش عالم واقع می دانست لذا صرفاً وجود یک زبان را می پذیرد و برای تعیین حدود این زبان نیز باید از همین زبان و از واژگان همین گفتمان راجع به واقع استفاده کند به همین خاطر چون هیچ نقطه ی ارشمیدسی خارج از تمام مجموعه ی گفتمان راجع به واقع وجود ندارد که او بتواند بر آن بایستد و از خارج ساختار آن را ملاحظه کند. لذا چاره ای جز این ندارد که از درون ساختار زبان واقعی کار خود را آغاز کند لذا برای تعیین حدود حوزه ی گفتمان راجع به واقع ابتدا از قضایای واقعی معمولی آغاز می کند تا با تحلیل منطقی آنها به عناصر بنیادین آن دست یابد و بدین ترتیب به مرکز معنایی حوزه ی گفتمان راجع به امور واقع برسد. این مرکز معنایی چیزی جز قضایای بنیادین نیست که در آن رابطه ی تصویری میان زبان و عالم کاملاً هویداست در مرحله ی بعدی او از همین مرکز معنایی با به کارگیری قاعده ای منطقی دوباره به طرف خارج حرکت می کند تا بدین ترتیب حدود و مرز و دامنه ی انبساط این حوزه را معین سازد. بدین ترتیب او در تعیین حدود از دو مرحله گذر می کند ابتدا به تجزیه و تحلیل آنچه که در اختیار دارد یعنی گزاره های معمولی می پردازد تا اینکه به گزاره های بنیادین برسد و سپس با روش ترکیب، آنچه را که حاصل تجزیه و تحلیل است با نظم و ترتیب خاصی ترکیب می کند. بدین ترتیب حوزه ی منطقی و محدوده ی واقعی زبان تعیین می شود که بر طبق آن معنای قضایای ناظر به امور واقع نقاطی در این فضای منطقی خواهند بود. اگر بخواهیم به یک حصر دو وجهی در فلسفه ی ویتگنشتاین قائل شویم که براساس آن گزاره های راجع به واقع، گزاره های با معنایند و گزاره هایی که راجع به امور واقع نیستند. گزاره های بی معنا و پوچ اند در آن صورت باید ویتگنشتاین را یک پوزتیویست ویران گر بدانیم. به نظر پیرس، ویتگنشتاین برای رهایی از این پوزتیویسم دو راه بیشتر ندارد: یا
"ممکن است واژه ی "گفتمان واقعی" را به معنای وسیع تری به کار برده باشد که در این صورت باید عرضه ی گفتمان واقعی را گسترش داد تا بتواند هر آنچه را هم که در عرصه های کمتر علمی تفکر روی می دهد در قلمرو خود بگنجاند یا ممکن است وی تمایزی میان پوچ خوب و پوچ بد قائل شود. ویتگنشتاین با راه حل نخست کاملاً مخالف است، لیکن راه کار دوم را … گسترش داد. با رد این نظر که حقایق دین و اخلاق در درون گفتمان راجع به امور واقع جای دارند، وی آنها را رد نمی کرد بلکه برای حفظ آنها کوشش می کرد. دین و اخلاق نامفهوم هستند زیرا فاقد معنا از جنس معانی راجع به امور واقع می باشد ولی این نظریه مستلزم این نیست که آنها را امور غیرقابل درک تلقی کنیم بلکه نخستین گام برای درک آنهاست." (دیوید پیرس، ویتگنشتاین ، صص 56-55،46،43)
بدین ترتیب براساس نظریه ی تصویری مرز دقیق و قاطعی میان جملات بامعنا و بی معنا می توان ترسیم کرد. و می توان آنچه را که بامعناست از آنچه که بی معناست متمایز ساخت. براساس ساختار و حدود زبان، هر آنچه که با معنا و قابل گفتن است در درون این مرزها قرار می گیرد و اما آنچه که مهمل (تهی از معنا)16 است در فراسوی مرزهای زبان قرار دارد و کوشش برای گفتن چیزی درباره آنها، به گزاره های مهمل (تهی از معنا) می انجامد. اما علاوه بر این دو مورد، یعنی گزاره های معنادار و گزاره های مهمل، گزاره های دیگری نیز وجود دارند که گزاره های بی معنا یند17 اما مهمل نیستند. این گزاره ها از تلاش برای گفتن چیزی درباره ی آنچه که در مرز زبان قرار می گیرد ایجاد می شوند18. (ک.ت. فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، ص 42)
بر طبق آنچه قبلاً گفتیم، ویتگنشتاین میان زبان و عناصر آن از یک سو، و عالم و عناصر آن از سوی دیگر، تناظر یک به یکی قائل است و معتقد است بیان کردن ماهیت جمله به معنای بیان کردن ماهیت عالم است و تعیین ماهیت صورت منطقی قضیه و رابطه ی قضایا با مدلول آن نزد ویتگنشتاین، همزمان ماهیت جهان و صورت منطقی آن را به نحوی توصیف می کند. علاوه بر این حدود زبان را نیز همان حدود عالم می داند و همانطور که میان "آنچه می توان گفت" و "آنچه نمی توان گفت" مرز قاطع و محکمی را ترسیم می کند در عالم نیز میان دو قلمرو مرزی را ترسیم می کند که یکی قلمرو امور واقع است و دیگری قلمرو امور متعالی و اسرارآمیز. اولی، در درون عالم قرار دارد که این قلمرو، مرکب از امور واقع است و جوهر آن را مجموعه ی اشیاء بسیط و جاویدان تشکیل می دهد که هر یک از آنها صورت منطقی خاصی دارند که بیانگر امکانهای ترکیب یک شیء با اشیاء بسیط دیگر است. تمامی آنچه که می توان درباره ی آن سخن گفت در همین قلمرو قرار دارد که زبان آنها را تصویر می کند. دیگری قلمرو امور متعالی رازآمیز است که در وراء مرز عالم و مجموعه ی امور واقع قرار می گیرد. آنچه که در این قلمرو قرار دارد اموری هستند که نمی توان درباره آنها سخن گفت اموری همچون ارزش، اراده و … ویتگنشتاین آنها را امور سری یا رازآمیز می نامد. بدین ترتیب ویتگنشتاین یک حصر دو وجهی را مطرح می کند که براساس آن، در یک سو، حالتهای امور واقع قرار دارند که بوسیله زبان تصویر می شوند و جملاتی که این امور را تصویر می کند جملات معنادارند. در سوی دیگر قلمرو امور سری یعنی اراده، اخلاق، دین و … قرار دارد که نمی توان چیزی درباره ی آنها گفت، اگر چه ممکن است نشان داده شوند. گزاره هایی که حاصل تلاش برای گفتن چیزی در مورد ارزش یا اخلاق و امور سری دیگرند گزاره های بی معنا و پوچ (unsinning) اند. اما گزاره های ریاضی و منطق که نه می توان درباره ی آنها گفت که مانند گزاره های با معنا حقایقی را درباره ی عالم می گویند و نه می توان گفت که مانند گزاره های بی معنا و مزخرف اخلاقی و ارزشی اند، بلکه باید بگوئیم که آنها گزاره هایی هستند که عاری از معنا (sinnlose) می باشند. به این دلیل که آنها چیزی را بیان نمی کنند. در این جاست که باید اختلاف میان "آنچه گفته می شود" و "آنچه نشان داده می شود" رعایت شود. گزاره های منطقی اگر چه چیزی را درباره عالم بیان نمی کنند اما خصوصیات منطقی زبان و از این جهت خصوصیات منطقی عالم را نشان می دهند. (Mason. Richard, Routlrdye, Encylopaedia, p. 847)
براساس مطالبی که در بالا ذکر شد، می توان "تصویر آئینه ای" زبان را به صورت ذیل ترسیم نمود.

(ک.ت.فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، ص 42)
بر طبق این تصویر آئینه ای، در نمودار عالم ما یک سری امور داریم که "در" عالم قرار دارند ("in" Whatis "in" the world) و قابل توصیف اند. در تناظر با زبان، این همان منطقه ای است که توسط گزاره های با معنای زبان تصویر می شوند. از سوی دیگر اموری نیز در مرز جهان قرار دارد (what is at it's limit) که در این مرز نفس یا سوبژه قرار می گیرد و ویتگنشتاین معتقد است که این نفس همان معیار ارزش است که خیر و شر تنها در نسبت به آن وجود دارند. (رساله 632/5) هر گزاره ای که درباره ی این مرز باشد، خواه مرز زبانی یا مرز جهان، گزاره ای بی معنا خواهد بود. البته این گزاره ها در ابتدا به نظر می رسد که گزاره هایی معنادارند اما با تحلیل آنها، بر طبق نظریه ی تصویری معلوم می شود که بی معنایند زیرا گزاره های معنادار صرفاً در مورد اموری که "در" عالم قرار دارند می باشند. علاوه بر اینها ما یک دسته امور دیگری نیز داریم که در آن سوی مرزهای جهان ( What is beyond the limits) قرار دارند و ویتگنشتاین این دسته امور را امور متعالی و رازآمیز تلقی می کند. کوشش برای گفتن چیزی درباره ی این امور به گزاره های مهمل می انجامد.
) Stanford Encyclopedia of Philosopy, "Wittgenstein", p.5 )
حال ممکن است این سئوال به ذهن آدمی خطور کند که آیا در فراسوی مرز زبان و عالم چیزی وجود دارد یا نه؟ پیرس معتقد است از ظاهر کلام ویتگنشتاین در مقدمه ی رساله که می گوید هیچ چیز خارج از حد زبان نیست، این نکته به ذهن می آید که در خارج از این حد چیزی وجود ندارد و این حدی که ویتگنشتاین برای عالم و برای زبان ترسیم می کند یک حد داخلی است اما در واقع این گونه نیست:
"منظورش این بود که "هیچ واقعیتی خارج از حدود زبان ناظر به امر واقع نیست. او گفت خارج از حد زبان چیزهایی هستند که نمی توان در قضایای واقعی گفت، ولی می توان نشان داد. این چیزهای غیرقابل بیان که به انواع دیگر گفتمان و از نظر گاهی خارج از فلسفه مهمترین مطالبند، گفتمان دینی، اخلاقی و زیباشناختی هستند بنابراین … هر چند هیچ چیز واقعی خارج از حد گفتمان واقعی نیست، ممکن است چنین به نظر آید که هیچ چیزی خارج از آن نیست و خط کشیده شده … را می توان به عنوان خطی داخلی ملاحظه کرد ولی واقعاً چنین نیست." (پیرس دیوید، ویتگنشتاین، ص 98)
هارتناک نیز معتقد است ویتگنشتاین امور ناگفتنی را موجود می داند و صرفاً در مورد آنها می گوید که آنها چیزی نیستند که به لفظ و کلام در آیند و باید در برابر آنها سکوت کرد و به دست خاموشی سپرد اما این امور ناگفتنی را میتوان احساس کرد لذا امور سری و عرفانی هستند. "به راستی امور ناگفتنی وجود دارند، آنها خود را نشان می دهند آنها رازآمیزند" (رساله ، 522/6) در حالی که پوزیتویستها معتقدند که علت اینکه باید در برابر آنها خاموش باشیم این است که اصلا چیزی وجود ندارد که بتوان درباره اش سخن گفت، به نظر آنها قضایای مابعدالطبیعی نیز که بیانگر این امور ناگفتنی هستند غیر ممکن اند به این دلیل که این قضایا درباره ی اموری اند که وجود ندارند و در ورای این گزاره های متافیزیکی چیزی وجود ندارد مگر عواطف پدید آورندگان آنها. اما ویتگنشتاین علت عدم امکان مابعدالطبیعه را عجز و ناتوانی لفظ و کلام از اظهار مطالب مابعدالطبیعی می داند (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 76) به طوری که اگر کلام ما می توانست آنها را بیان کند این مطالب دیگر صرفاً آشفتگیهای صرف و یا بیان احساسات نمی بودند بلکه بصیرتهای واقعی بودند (مالکوم نورمن، تشبیه نفس به جستم، ص 25) ویلیام دانالد هادسون نیز معتقد است که "ویتگنشتاین یقیناً "امر رازآمیز" را موجود تصور کرده است اما دشوار بتوان گفت که به چه معنا. وی همچنین در مورد معناداری گزاره های مربوط به امور رازآمیز و سری می گوید:
"آنچه ویتگنشتاین در رساله سودای انجام دادنش را در سرداشت چیزی جز این نبود که نقشه ی منطقی سخن علمی را رسم کند و آن را از دیگر اقسام سخن متمایز سازد نه اینکه معناداری این اقسام دیگر را لزوماً منکر شود…. ظاهراً وی در تفکر ما تقدم خود از معنا من حیث هو معنا چنان تلقی داشت که مقتضای آن "امر رازآمیز" را نمی توان به نحو معناداری در معرض بحث آورد."
( هادسون دانالد، ویتگشنشتاین، ص 62)

تمایز میان "آنچه می توان گفت" و "آنچه نمی توان گفت"
ویتگنشتاین نامه ای به راسل خاطر نشان می کنند "مسئله ی اصلی فلسفه" وی تمایز میان "آنچه می توان گفت" و "آنچه نمی توان گفت، بلکه فقط می توان نشان داد" است. او درگزاره ی 53/6 رساله منطقی – فلسفی "آنچه می توان گفت" را مساوی با گزاره های علوم طبیعی می داند "درست ترین روش فلسفه می توانست در واقع این باشد: چیزی جز آنچه را که می توان گفت، بیان نداشتن، یعنی فقط گزاره های علوم طبیعی را … گفتن" گزاره های علوم طبیعی را نیز معادل گزاره های صادق می داند(رساله (1/4) لذا فقط چیزی را "می توان گفت" که پذیرای صدق یا کذب است. صدق و کذب این گزاره ها نیز با مقایسه ی آن با واقعیت تعیین می شود لذا هر آنچه که صدق و کذب آن بدون مقایسه با واقعیت صورت گیرند جزو قضایای علوم طبیعی به حساب نمی آیند مثلاً قضایای این همانی که در همه ی موارد و حالات صادقند و یا قضایای متناقض که در همه ی موارد کاذب هستند جزو این دسته از قضایا به حساب نمی آیند. بدین جهت که آنها امور واقع را تصویر نمی کنند و چیزی درباره ی عالم نمی گویند از آنجایی که ویتگنشتاین "آنچه می توان گفت" را گزاره های علوم طبیعی می داند، لذا رابطه ی تساوی میان گزاره های درست و معنادار از یک سو و گزاره های موجود در علوم طبیعی از سوی دیگر برقرار می کند.
ویتگنشتاین "آنچه را که نمی توان گفت" امور رمزی و اسرارآمیز تلقی می کند و معتقد است که در جهان چیزها و امور زیادی وجود دارد که ناگفتنی هستند. از میان مهمترین آنها می توان به شکل یا صورت تصویری قضایا، موضوعها یا ابژه های بسیط که جوهر جهان را تشکیل می دهند و ذهن اندیشنده، کل جهان و معنای آن، وجود یک موضوع متافیزیکی، خیر و شر اشاره کرد. ویتگنشتاین تمامی اینها را جزو قلمرو امور ناگفتنی ویتگنشتاین و مسائل متافیزیکی می داند و معتقد است متافیزیک که مشتمل بر این امور می باشد متشکل از یک رشته گزاره های بی معنا است. وی خود متافیزیک را نیز در حوزه ی ناگفتنی ها قرار می دهد و به همین خاطر در رساله می گوید: "…آنگاه که کسی بخواهد چیزی متافیزیکی بگوید (باید) به او نشان داد که گزاره های او حاوی نشانه هایی است که او هیچ معنایی به آنها نبخشیده است" (رساله 53/6) تنها کاری که در برابر این امور ناگفتنی می توان انجام داد سکوت و خاموشی است.
همانطور که گفته شد یکی از امور ناگفتنی رابطه ی تصویری میان یک تصویر و امر واقعی است که تصویر آن را بازنمایی می کند. یک تصویر می تواند امر واقعی را بازنمایی کند به عنوان مثال می توان تصویر را برای بازنمایی این امر واقع که Aدر طرف چپ B قرار دارد به کار برد. تصویر می تواند این موضوع خود را بازنمایی کند اما رابطه ای که میان تصویر و فاکت برقرار است و صرفاً تصویر به واسطه آن می تواند عمل بازنمایی را انجام دهد خود قابل بیان نیست، یعنی تصویر نمی تواند از خودش بیرون رود و این صورت تصویری را منعکس سازد "یک تصویر نمی تواند صورت تصویری خودش را منعکس نماید" (رساله 172/2) "یک گزاره می تواند مجموع واقعیت را مجسم سازد، لیکن نمی تواند آن چیزی را بیان دارد که بایستی با آن در واقعیت انباز باشد که بتواند واقعیت را مجسم سازد – یعنی شکل منطقی را – " (رساله 12/4) البته هر چند این مطلب که این صورت و ساختار منطقی چیست را نمی توان در قالب زبان بیان کرد اما می توان چیستی آن را نشان داد. این ساختار خودش را در زبان نشان می دهد ولی از زبان نمی شود برای گزارش از آن استفاده کرد (مگی براین، مردان اندیشه، ص 162)
از آنجا که نمی توان در باب ساختار مشترک میان زبان و واقعیت که به واسطه ی آن امکان بازنمایی عالم توسط زبان تحقق می یابد چیزی گفت و این امر در قلمرو ناگفتنیها قرار می گیرد، لذا در مورد رابطه و نسبت زبان و واقعیت نیز نمی توانیم سخن بگوئیم، هر چند که در نظر اول این نسبت یک امر بسیار بدیهی به نظر می رسد اما در حقیقت این گونه نیست (برایان مگی، صص 64-163) از آنجایی که تلاش برای بیان آنچه که در قلمرو ناگفتنیها قرار دارد، به گزاره های بی معنا می انجامد، لذا قضایای رساله نیز که در آن رابطه ی میان زبان و واقعیت و تصویری از ساختار جهان و زبان ارائه می شود گزاره هایی بی معنا خواهند بود.
یکی دیگر از امور ناگفتنی، ابژه ها یا اعیان بسیط می باشند. اینکه "A (به عنوان یک ابژه ی بسیط) وجود دارد" خود را در این حقیقت که "A" یک نام است نشان می دهد ما نمی توانیم با ارائه ی توصیفی از "A" بگوئیم که "A" وجود دارد زیرا اگر قادر به انجام چنین کاری بودیم در این صورت "A" بسیط نخواهد بود.
(Parkinson, Encyclopeadia of philosopgy, p.34)
علاوه بر اینکه نمی توان در باب ابژه های بسیط عالم سخن گفت درباره ی کل جهان نیز نمی توان سخن گفت لذا فلاسفه ی سنتی که به بحث درباره ی کل جهان پرداخته اند دست به کاری غیرممکن زده اند. بحث از کل جهان، خارج از دایره ی امکان است تنها راهی که می توان درباره ی جهان سخن گفت توصیف واقعیتهایی است که جهان از آنها تشکیل یافته است (براین مگی، مردان اندیشه، ص 167) ویتگنشتاین معنای جهان را نیز امری بیرون از جهان قلمداد می کند و معتقد است با فهم ماهیت اعیان طبیعی عالم نمی توان به معنای جهان و معنای زندگی پی برد. علت این امر آن است که هر چیزی در جهان همان گونه است که هست و هیچ ارزشی در آن یافت نمی شود. همه چیز اتفاقی و تصادفی است و آن گونه روی می دهد که روی می دهد و اگر هم ارزشی وجود داشته باشد باید بیرون از جهان قرار گرفته باشد. (رساله 41/6) به نظر ویتگنشتاین مسائلی همچون معنای جهان و معنای زندگی مسائلی غیرعلمی هستند و به اعتباری این مسائل را اصلا مسئله نمی داند و معتقد است که تنها راه حل این مسائل در ناپدید شدن آنهاست کسانی نیز که به معنای زندگی پی می برند دیگر نمی توانند چیستی آن را بیان کنند لذا "معنا فقط خود را نشان می دهد و بیان کردنی نیست" (رساله 521/6) بدین جهت است که ویتگنشتاین ، تولستوی را که در برخی از آثار خود به دنبال بیان معنای جهان و معنای زندگی است مورد انتقاد قرار می دهد و این آثار او را بدترین آثار می داند اما در عوض کتاب حاجی مراد تولستوی را که صرفاً به توصیف پرداخته است بهترین کتاب او می داند که در آن برداشت خود را از زندگی نشان می دهد (ماونس، هاوارد، درآمدی بر رساله، صص 28-127)
از آنجا که طبق نظر ویتگنشتاین همه چیز در جهان همانگونه است که هست و ارزشی در آن یافت نمی شود و اگر هم یافت شود یک امر متعالی و فراعالم است لذا گزاره های اخلاقی که ارزش گزارانه می باشند، گزاره هایی متعالی هستند که امور ناگفتنی و رازآمیز را مطرح می کنند لذا بی معنایند و جزء کاربردهای واقعی و معنادار زبان به شمار نمی آیند و بر همین اساس ، خارج از حیطه ی گفتمان راجع به واقعیت قرار دارند. زیرا گفتمان راجع به واقع ( زبان معنادار) آنچه را که واقعیت دارد نشان می دهد، در حالی که اخلاق با ارزش یعنی با آنچه که باید واقعیت پیدا کند سروکار دارد و آنچه که " باید باشد" چیزی "که هست" نمی باشد. این نکته را باید متذکر شد که این سخنان ویتگنشتاین به معانی انکار مطلق وجود ارزش نیست بلکه انکار وجود آن در درون جهان است و گزاره های اخلاقی آنچه را که در درون عالم است نشان نمی دهد و بیان یک ارزش، قضیه ای درباره ی واقعیت عینی نیست، البته هر چند ویتگنشتاین معتقد است شخصی که تلاش می کند این ارزش ناگفتنی را بیان کند چیزی را بیان نکرده است اما معتقد است که این فرد مطلب مهمی را نشان می دهد. لذا ویتگنشتاین اخلاق را جزو چیزهایی می داند که هر چند نمی توان بیان کرد اما خود را نشان می دهد. (همان، صص 23-120) او اخلاق، دین و هنر را از مسائل مهم زندگی می داند و همانطور که در ابتدای رساله نیز می گوید، کتابش از دو بخش تشکیل شده است، بخش اول آن، تمامی آن چیزی است که در رساله آمده است و بخش دوم شامل چیزهایی است که بیان نکرده است و بخش مهم اثرش را همین بخش دوم می داند. لذا این گونه نیست که این امور برای ویتگنشتاین بی اعتبار باشند لذا تفسیر و نگرش برخی از افراد از جمله پوزیتویستها که معتقدند هدف اصلی رساله ی منطقی- فلسفی کنار گذاشتن فلسفه و ارزشهای اخلاقی است تفسیری نادرست می باشد و می توان گفت که در اینجا همین سوء تعبیر و سوء فهمی پیش آمده است که برای برخی از مفسران کانت پیش آمد. کانت نیز با توجه به اصول و مبانی فلسفه اش، گزاره های مربوط به اخلاق را گزاره های استعلایی دانست، اما هدف او کنار گذاشتن وبی اعتبار کردن آنها نبود، بلکه او در پی یافتن بنیادی محکم برای بنای ساختمان اخلاق بر اساس آن بود. اما بسیاری به این جنبه ی فلسفی او توجه نکردند و بیش از همه توجهشان را معطوف به آن بخش از فلسفه ی کانت ساختند که بر اساس اصول و مبادی آن، این گونه گزاره ها بی معنا تلقی می شدند. برای اجتناب از سوء تعبیر نظریه ی ویتگنشتاین می بایست به اهمیت این مسائل نزد ویتگنشتاین توجه کرد. دیوید پیرس در تبیین اهمیت آنها به عنوان مسائل مهم زندگی، تمثیل نهنگهای از آب برآمده را به کار می برد و می گوید این " نهنگها" خیلی مهم هستند، اما با وجود اهمیتشان نمی توانند زنده بمانند. گزاره های اخلاقی نیز هر چند مهم هستند اما از طریق براهین علمی نمی توان این امور را اثبات کرد. (پیرس، ویتگنشتاین، ص 90)
ویتگنشتاین وصف ناپذیری و غیر قابل بیان بودن ارزش (مطلق) را در رساله ی منطقی- فلسفی و " سخنرانی درباره ی اخلاقیات" را بر مبنای تمایز میان" عالم به طور کلی" (مجموع امور واقع) و " فاکتهای خاص و منفرد" (که در درون عالم هستند) قرار می دهد. بر حسب این تمایز فاکتهای منفرد از نظر زبانی قابل بیان هستند و از آنجا که می توانند به گونه ی دیگری نیز باشند، صرفاً حادثه و اتفاق می باشند و بدین جهت کل قلمرو فاکتها و از این رو کل آنچه در قالب واژه ها قابل گفتن است، عاری از ارزش می باشد. بر همین اساس اخلاق و زیبا شناسی که در باب ارزش سخن می گوید به فاکتهای جزئی عاری از ارزش ربطی ندارند بلکه به کلیت و تمامیت مربوط می شوند و همچنین به روشی که به واسطه ی آن این کلیت نشان داده می شود و این نیز به نوبه خود مبتنی بر کیفیت و خصلت اراده ی ماست که اعمال خوب و بدش باعث سقوط و ظهور عالم به طور کلی می شود. (Routledge, Encyclopeadia, pp.770-771) ویتگنشتاین معنا و منظور خود را در این زمینه در قالب یک تمثیل، تمثیل " جهان سرخوشان" و "جهان غمگینان"، روشن می کند. به نظر او واقعیت عینی جهانهای این دو گروه یکی است اما گرایشهای متفاوت این افراد، عالم آنها را از یکدیگر متمایز می کند. انسان شاد و سرخوش اگر تغییری در او صورت بگیرد، چنین تغییری در واقعیت ویژه ای از عالم صورت نگرفته است بلکه در تمام هستی به عنوان یک کل روی داده است. انسان شاد، جهان واقعیات را به عنوان یک کل با حدود توسعه یابنده تلقی می کند و در حالی که انسان غمگین این جهان را به عنوان یک کل، با حدود محصور کننده ای احساس می کند که همواره بر او فشار وارد می کند. در این جا اسناد ارزش به جهان به عنوان یک کل، قضیه ای درباره ی واقعیتهای عینی این جهان نیست، از سوی دیگر همانگویی نیز نمی باشد، بلکه طبق نظر ویتگنشتاین یک داوری استعلایی است و می توان آن را به عنوان همان گویی عمیقی در نظر گرفت. ویتگنشتاین از این لحاظ با کانت اختلاف دارد زیرا کانت قضایای اخلاقی را، حقایق ضروری ناظر به واقع می دانست که در زندگی معمولی و عمل انسان به کار می روند، در حالی که ویتگنشتاین علاوه بر اینکه گزاره های اخلاقی را قضایایی ناظر به واقع تلقی نمی کرد آنها را همانگویی های معمولی نیز نمی دانست بلکه اموری متعالی می دانست که در فراسوی جهان قرار دارند. (همان، صص4-93)
بدین ترتیب ویتگنشتاین به تمایزی میان "آنچه که هست" و " آنچه که باید باشد" و در نتیجه میان گزاره های علوم طبیعی و گزاره های اخلاقی قائل می شود و معتقد است که شهود گرایان به این تمایز توجه نکرده اند. علت غفلت آنها را نیز به خاطر بد فهمی منطق واقعی زبان می داند زیرا به نظر ویتگنشتاین دستور زبان سطحی گزاره های اخلاقی و گزاره های علوم طبیعی شبیه به یکدیگر می باشند به عنوان مثال جمله ای همچون "این سرخ است" از لحاظ دستوری، ظاهری شبیه به جمله ی "این درست است" دارد، همین شباهت دستور ظاهری ما را می فریبد که بگوئیم واژه "درست" نیز به مانند واژه "سرخ" نام خاصه ای است که موضوع جمله واجد آن است. اما هر چند صورت دستوری ظاهری این گزاره ها شبیه یکدیگر است اما از لحاظ صورت منطقی واقعی با هم فرق دارند. عدم توجه به این تفاوت باعث خلط صورت منطقی ظاهری جملات با صورت منطقی واقعی آنها می شود، همانطور که شهود گرایان دچار چنین خلط مقولات شده اند. شهود گرایان بر اساس شباهت دستور ظاهری گزاره ها، این تصور و پندار نادرست را مطرح کرده اند، که قضایای اخلاقی نیز به مانند قضایای علوم طبیعی واقعیت را نشان می دهند و حاکی از چیزی هستند و محکی این گزاره های اخلاقی را امور غیر طبیعی می دانند که با نوعی شهود رازآمیز می توان آنها را تشخیص داد و این امور غیر طبیعی را با امور و خواص طبیعی ای چون سرخی و …. مشابه می گیرند. از همین جاست که مشکلات فلسفی در زمینه ی امور اخلاقی به وجود می آیند و سوالات بی معنایی در باب آنها پرسیده می شود. (هادسون، ویتگنشتاین، صص 120و118و58)
ویتگنشتاین گزاره های منطق را نیز بی معنا می داند زیرا طبق رساله آنچه که "می توان به نحو معناداری گفت" چیزی است که پذیرایی صدق و کذب است و این صدق و کذب آن را نیز می توان با مقایسه ی آن با واقعیت معین کرد. اما گزاره های منطقی به نحو پیشینی صادقند لذا همانگویانه هستند و نفی آنها نیز مستلزم تناقص است. به همین خاطر است که ویتگنشتاین گزاره های منطق را بی معنا می داند که " هیچ چیز
نمی گویند." ( رساله 11/6) اما هر چند آنها را بی معنا می داند( رساله 46/4) معتقد است که این گزاره ها تهی از معنا یا مهمل نیستند زیرا ما به واسطه ی این گزاره ها می توانیم خصوصیات منطقی- صوری زبان و جهان را یا مرز زبان و جهان را نشان دهیم. (رساله12/6)
تمام مواردی که ذکر شد، از جمله اموری هستند که ویتگنشتاین آنها را مربوط به قلمرو "آنچه نمی توان گفت" به شمار می آورد. او پس از اینکه هر یک از آنها را در رساله منطقی- فلسفی اش ذکر می کند در پایان، این پیشنهاد را به خوانندگان اثرش ارائه می کند که باید در مقابل آنها سکوت کرد. "آنچه را که نمی توان ابراز داشت، باید به خاموشی سپرد." در اینجاست که پارادکس معروف رساله آشکار می شود. ویتگنشتاین از سویی از ما می خواهد که در بر ابر آنچه قابل گفتن نیست سکوت کنیم و از سوی دیگر خود به بیان امور ناگفتنی می پردازد. برای حل این پارادکس لازم است که به معنا و منظور ویتگنشتاین از "آنچه نمی توان گفت" و "خاموشی و سکوت" اشاره کرد. در واقع برای فهم معنای دقیق آراء یک فیلسوف باید به معنای مورد نظرش از اصطلاحات و مفاهیم اصلی اندیشه هایش مراجعه کرد زیرا اگر بخواهیم به معنای لفظی این عبارت نگاه کنیم در نگاه اول به نظر می رسد که منظور از "آنچه نمی توان گفت" صرفاً چیزهایی است که نمی توان آنها را به لفظ آورد یعنی آنها غیر قابل تلفظ هستند؛ در حالی که منظور ویتگنشتاین از "آنچه نمی توان گفت" این نمی باشد زیرا طبق گفته ی خودش، متافیزیک در قلمرو امور ناگفتنی قرار می گیرد حال آنکه رساله ی منطقی- فلسفی یک اثر متافیزیکی است و درباره ی اموری چون صورت منطقی گزاره ها، جهان و . . . سخن می گوید که در قلمرو ناگفتنی ها قرار دارند. لذا نمی توان "آنچه نمی توان گفت" را با آنچه که به لفظ نمی آید یکی گرفت. به خاطر عدم توجه به همین مسئله است که بسیاری از مفسران و خوانندگان رساله این انتقاد را بر ویتگنشتاین وارد می کنند که او آنچه که بنا به گفته ی خودش نمی توان گفت را بیان کرده است. و با وجود اینکه خود او در فرجامین گزاره رساله یعنی در گزاره شماره 7 می گوید "آنچه را که نمی توان ابراز داشت باید به خاموشی سپرد." اما خود به این نصیحت عمل نمی کند. بر اساس همین تعبیر نادرست است که رمزی19 در انتقاد بر ویتگنشتاین می گوید "اما آنچه نمی توانیم بگوئیم [اصلاً] نمی توانیم بگوئیم و [حتی] نمی توانیم سوت بزنیم."
) Ramsey. F, The Foundations of Mathematics, p.238)
کارناپ20 نیز رساله منطقی ـ فلسفی ویتگنشتاین را متضمن یک تناقض می داند و می گوید "به نظرم [ویتگنشتاین] در آنچه می کند تناقض و ناسازگار است. او به ما می گوید که انسان نمی تواند گزاره های فلسفی بگوید، . . . . سپس به جای اینکه ساکت بماند کتابی کاملاً فلسفی می نویسد"
(Carnap, Philosophy and Logical Syntax, p.37)
راسل نیز در مقدمه ای که بر رساله منطقی- فلسفی می نویسد همین نکته را اظهار می دارد و می گوید بسیار شک برانگیز است که چگونه خود ویتگنشتاین می تواند "آنچه را که نمی توان گفت"، به زبان آورد و مطالب زیادی را در این مورد در رساله بنویسد. همین کار ویتگنشتاین نشان می دهد که احتمالاً می توان از طریق سلسله مراتب زبان یا مفری دیگر، گریز راهی را پیدا کرد. (رساله منطقی ـ فلسفی، ص 93) بر همین اساس مفسران ویتگنشتاین، آخرین سخنان وی را که گویی ویرانگر کل نظام فلسفی اش بود یا زیاد جدی نگرفتند و یا سعی کردند تا راه حلی را برای این پارادکس بیابند.
علاوه بر تناقض ظاهری که میان توصیه "سکوت و خاموشی" ویتگنشتاین و عمل وی در نوشتن رساله ای در باب "آنچه نمی توان گفت" وجود دارد، می توان به تناقض دیگری در رساله ی منطقی- فلسفی اشاره کرد: ویتگنشتاین در ابتدای گزاره 54/6 رساله، گزاره های رساله منطقی- فلسفی خود را گزاره های روشنگر معرفی می کند که هر کس آن را بفهمد می تواند آنها را به عنوان نردبانی برای بالا رفتن به کار گیرد و پس از بالا رفتن از نردبان می تواند جهان را به درستی ببیند. اما او در پایان رساله این گزاره ها را مهمل می داند و می گوید ". . . سرانجام آنها را به عنوان مهمل باز می شناسد (او باید ، به اصطلاح، پس از بالا رفتن از آنها، نردبان را رها کند.)
وینستون بارنز21 در خصوص استعاره ی نردبان و همچنین روشنگر بودن گزاره های مهمل ویتگنشتاین انتقاد وارد می کند و معتقد است که این مفهوم را "تنها ذهنی بسیار زیرک می توانست در لحظه ای بسیار احمقانه، تصور کرده باشد. بهتر بود آدمی ساکت می ماند تا چنین سخن بگوید."
( Barnes. W, The Philosophical Predicament, p.105)
برخی از مفسران این انتقادات وارده برآراء ویتگنشتاین را قبول ندارند و آنها را نشانه بدفهمی نظریات ویتگنشتاین می دانند، برای اجتناب از سوء فهم آراء ویتگنشتاین بهتر است ابتدا منظور ویتگنشتاین از "آنچه نمی توان گفت" و "سکوت یا خاموشی" را مورد بررسی قرار دهیم. هارتناک در این زمینه می گوید:
"مقصود از اینکه چیزی را نمی توان گفت. . . این نیست که قابل تلفظ نخواهد بود. باز از آن بالاتر- و این نکته قاطع امر است- اینکه قابل فهم نمی تواند باشد. خود ویتگنشتاین صریحاً می گوید کسانی که مطلب او را فهمیده اند می دانند که قضایای او مهمل است لیکن معنی مهمل بودن این نیست که غیرقابل فهم است. نکته این است که قضیه ی مهمل، قابل تصدیق و تکذیب و به عبارت دیگر تصویر حقیقی نیست، چیزی را نمودار نمی سازد و در نتیجه چیزی نمی گوید. قضایای ویتگنشتاین شبیه توضیحات و دستورات شفاهی یا کتبی است که نشان می دهد نقشه چگونه سطح زمین را نمودار می سازد و منحنی تب چگونه درجه حرارت بدن مریض را بیان می نماید. البته اگر کسی معتقد باشد که سخن درباره ی چیزی گفتن نمودار ساختن آن چیز است توضیحات و دستوراتی از این قبیل هر قدر هم مفید باشند چیزی نمی گویند و چون ویتگنشتاین اصرار دارد، سخن گفتن، نمودار ساختن است، به ضرورت لازم می آید که برحسب نظر او توضیح درباره ی اینکه تصویر چگونه واقعیت را می نمایاند خود در واقع چیزی نمی گوید." (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 56)
با توجه به این سخن هارتناک می توان گفت که گزاره هایی که درباره ی "آنچه نمی توان گفت" هستند، بدین دلیل بی معنا یند که چیزی درباره ی عالم و امر واقع نمی گویند. در واقع اساساً این جمله ها، یعنی جمله های متافیزیکی رساله، مانند بسیاری از گزاره های متافیزیکیِ دیگر نمی توانند گزاره به معنای خاص باشند. گزاره به معنای خاص و حقیقی (بنا به گفته ی ویتگنشتاین) گزاره ای است که عالم را تصویر می کند اما گزاره های رساله، امور واقع و وضعیتهای امور واقع را تصویر نمی سازند بلکه خصوصیات منطقی زبان و جهان را نشان می دهند. خود ویتگنشتاین نیز این مطلب را در دفترچه های یادداشت مطرح می کند:
"گزاره های به اصطلاح منطقی، خصوصیات منطقی زبان و بنابراین خصوصیات منطقی جهان را نشان می دهند اما هیچ چیز نمی گویند. این بدین معناست که صرفاً با نگریستن به آنها شما می توانید این خصوصیات را ببینید در حالی که در یک گزاره اصیل، شما نمی تواند چیزی را که صادق است با نگریستن به آن گزاره ببینید." (یادداشتها، ص 670)
لذا ویتگنشتاین از این جهت که گزاره های رساله درباره ی عالم نیستند آنها را بی معنا و مهمل می داند اما به این دلیل آنها را روشنگر می داند که بعد از فهم آنها می توان جهان را به درستی دید. این سخن ویتگنشتاین به طور ضمنی این مطلب را می رساند که خواننده پیش از بالا رفتن از آن پله ها جهان را درست نمی دیده است اما اکنون چیزی مهم برای او حاصل شده است. او می تواند جهان را درست ببیند و مرز میان "آنچه می توان گفت" و "آنچه نمی توان گفت" برایش روشن شده است. علاوه بر این ویتگنشتاین هر چند پرسشهای مربوط به ماهیت زبان و جهان و مرزهای آنها را پرسشهایی درباره ی "آنچه ناگفتنی است" می داند و لذا معتقد است که این پرسشها درباره ی امور مهمل سخن می گویند، اما معتقد است کسی که این سئوالها را می پرسد بعد از تلاش برای پاسخ دادن به آنها و فهم اینکه این سوالها درباره ی امور مهمل سخن می گویند، در وضعیتی بهتر قرار خواهد گرفت و خواهد توانست جهان را به درستی ببیند. حال که منظور ویتگنشتاین از "آنچه نمی توان گفت" روشن شد، به راحتی می توان منظور وی را از "خاموشی و سکوت" نیز بیان کرد، منظور و مقصود ویتگنشتاین از خاموشی در برابر "آنچه نمی توان گفت" خاموشی کامل نیست، یعنی منظور خاموشی و سکوت به معنای متعارف و معمول نیست که نباید هیچ گونه صدایی و لفظی را بر زبان آورد. بلکه ویتگنشتاین معنا و منظور خاصی را از این واژه مد نظر داشته است به این معنا که نباید سعی کنیم که آنچه را نمی توان به وسیله علوم طبیعی بگوییم بیان کنیم زیرا "آنچه را که صرفاً می توان نشان داد." نمی توان گفت (رساله 1212/4) . برای نشان دادن این امور ناگفتنی نیز راههای زیادی وجود دارد می توان از طریق منطق (به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مرز جهان و زبان از طریق آرایش و تنظیم خاص نمادها) موسیقی، هنر ، آواز خواندن، نیایش کردن و حتی سوت زدن چیزهای مهمی را نشان داد. لذا نقد رمزی مبنی بر اینکه "آنچه نمی توان بیان کرد" را حتی نمی توان با سوت زدن بیان کرد ناشی از بدفهمی رمزی از قصد و منظور ویتگنشتاین از "آنچه نمی توان گفت" و "خاموشی" است . البته ویتگنشتاین چیز زیادی در مورد چگونگی نشان دادن این امور مهم از طریق این راههای ممکن به ما نمی گوید و علت آن نیز این است که مسئله اصلی او صرفاً نشان دادن این است که آن را نمی توان بیان کرد. (ک.ت.فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص 52-51)
نکته دیگری که در باب "امور ناگفتنی" قابل ذکر است مسئله وجود یا عدم وجود این امور است. مفسران ویتگنشتاین در این زمینه نظریاتی ارائه کرده اند و بحث هایی آورده اند در این زمینه که آیا می توان گفت امور ناگفتنی وجود دارند اما به بیان نمی آیند، و یا اینکه بهتر آن است که بگوئیم این امور وجود ندارند. خود ویتگنشتاین در رساله طوری سخن می گوید که گویی این امور ناگفتنی وجود دارند بسیاری از مفسران نیز معتقدند که این امور از نظر ویتگنشتاین وجود دارند. اما اتو نویرات22، یکی از بنیانگذاران پوزیتویسیم منطقی جمله "آنچه نمی توان درباره اش سخن گفت، باید درباره اش خاموش ماند" ویتگنشتاین را یک گزاره بسیار گمراه کننده معرفی می کند و می گوید:
"این گزاره این تاثیر را القاء می کند که گویی "چیزی" وجود دارد که ما نمی توانیم درباره اش سخن بگوییم. به عکس، باید بگوییم، "اگر آدمی واقعاً می خواهد که کاملاً از دیدگاه متافیزیکی اجتناب کند، پس "خاموش" خواهد بود ولی نه "درباره چیزی"" (به نقل از کتاب "مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین". ک.ت. فن، ص 58)
پوزیتویستهای منطقی در زمینه وجود امور ناگفتنی نظریه متفاوتی را ارائه کرده اند. آنها معتقدند علت اینکه که این امور قابل گفتن نیستند و ما باید در مقابل آنها خاموشی را برگزینیم به این خاطر است که اصلاً چیزی وجود ندارد که بخواهیم درباره آن سخن بگوئیم. هارتناک نیز با رای پوزیتویستها موافق است و می گوید آنها در فرض وجود امور ناگفتنی بیشتر بر حق هستند و علت آن را نیز این می داند که طبق اینهمانی و اندیشه و بیان در نظر ویتگنشتاین، هر آنچه که قابل بیان است قابل اندیشیدن می باشد، و هر انچه که قابل بیان نباشد قابل اندیشیدن نیز نخواهد بود . از سویی دیگر منظور ویتگنشتاین از غیرقابل تعقل بودن یک چیز، بدین معنا نیست که آن چیز را نمی توان از نظر نفسانی اندیشید بلکه مقصودش عدم امکان تعقل آن از لحاظ منطقی و عقلی است. آنچه که از لحاظ روانشناسی غیرقابل اندیشه باشد غیر معقول نیست که با این حال وجود داشته باشد. اما آنچه که از لحاظ منطقی و عقلی اندیشیدنش ممکن نباشد در آنصورت نمی توان گفت که موجود است. به عنوان مثال وجود بازی مفصل و پیچیده ای که آموختن قواعد آن از نظر نفسانی غیرممکن است، محال نمی باشد. اما وجود بازی ای که عمل به قواعد آن عقلاً و منطقاً غیرممکن است، محال است. بدین جهت ویتگنشتاین نمی تواند در فرض وجود امور غیرقابل بیان موجه باشد. (هارتناک، ویتگنشتاین، صص 78 – 76)

دوره ی میانه (کناره گیری از فلسفه)
ویتگنشتاین پس از اتمام و چاپ رساله ی منطقی- فلسفی (1921) فلسفه را برای مدتی رها کرد و به کارهای دیگری همچون تدریس در یک مدرسه ی اتریشی و طراحی ساختمان و باغبانی مشغول شد. علت اینکه فلسفه را رها کرد این بود که فکر می کرد رساله ی منطقی ـ فلسفی همه ی مسائل بنیادین فلسفه را حل کرده است. خود او نیز در مقدمه ی رساله این را عنوان می کند: "بر این عقیده ام که مسائل فلسفی در اساس به نحوی قطعی حل شده است" اما هر چند ویتگنشتاین فلسفه را رها کرده بود اما در این دوره کتابش تاثیر و نفوذ عظیمی داشت و در کمبریج انگیزه ی تحولات جدیدی در منطق شد و بسیار مورد توجه پوزیتویستهای منطقی واقع شد. پوزیتویستهای منطقی نظریات ویتگنشتاین در باب زبان و مفهوم "انتقاد زبان" را پایه پژوهشهای خود قرار دارند فلاسفه ی تحلیلی مکتب آکسفورد انگلستان نیز بسیار مدیون ویتگنشتاین و نوشته هایش، بویژه رساله منطقی ـ فلسفی بودند. علاوه بر این خود ویتگنشتاین نیز به کلی فلسفه را رها نکرده بود و با افرادی همچون رمزی، برایت ویت، شلیک و وایزمن مراوده داشت. روابط و مباحثی که با این افراد داشت باعث شد که تا چندی بعد متوجه این شود که کتابش از اساس برخطاست بدین جهت دوباره به فلسفه روی آورد.
نظر اغلب مفسران مبنی بر این است که ویتگنشتاین نظریات دوره ی اول (رساله) را در دوره ی میانی است که مورد شک و تردید قرار می دهد و پی به خطا بودن آنها می برد. اما در واقع او در "یادداشت هایش" نیز که پیش از رساله تدوین شده بود شک و تردید خود را نسبت به برخی از آموزه های اساسی رساله اعلام می کند. به عنوان مثال او نسبت به این عقیده ی اصلی که "زبان مجموعه ی گزاره هاست" تردید داشت: "آیا همانگویی است که بگوییم زبان شامل گزاره هاست؟ به نظر می رسد که چنین است " ((Wittgenstein, Notebooks, p.52 او حتی در مورد نظریه ی تصویری نیز تردید داشت: ". . . . به نظر می رسد که در این نظریه یک تناقض حل ناشدنی وجود داشته باشد!" و در همین اثر است که به برخی از نقایص نظام فکری اش در رساله اشاره می کند از جمله به عجز و ناتوانی اش در ارائه و ذکر یک مورد از اعیان بسیط. بدین جهت برخی از مفسران معتقدند اندیشه های ویتگنشتاین دایم در سیلان بودند و دیدگاه او به خاطر انتشار رساله عمداً ثابت نگه داشته شده بود. این عقیده درستی نیست زیرا هر چند ویتگنشتاین در یادداشتها تردیدهای خود را نیست به نظریات ارائه شد در رساله مطرح می کند اما حقیقت امر این است که این تردیدها هنگام انتشار رساله یا سرکوب شده بودند یا برطرف شده بودند. اما همین تردیدها دوباره در 1929 نمایان می شود.و سرآغاز دوره ی جدید آراء و نظریات تازه ای در باب زبان و فلسفه می گردد (ک. ت. فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین ، صص. 4-63)

علل تحول و دگرگونی
علل مهم و مختلفی باعث ایجاد این اندیشه در ویتگنشتاین شد که نظریات دوره ی اولیه اش بر خطاست: همین اندیشه سرآغاز ایجاد تغییرات و دگرگونیهایی در سیر فعالیت فلسفی وی محرک شوق او به فلسفه گردید از جمله مهمترین علل ایجاد این اندیشه سخنرانیهای براور23 درباره ی بنیادهای ریاضیات و همچنین تفکرات مستمر خود ویتگنشتاین درباره ی نظریات اولیه اش می باشد. اما مهمترین و بی واسطه ترین عامل تغییر جهت ویتگنشتاین را نقادیهای فرانک رمزی24 و سرافا25 دانست. خود ویتگنشتاین نیز در مقدمه ی پژوهشهای فلسفی به تاثیر نقادیهای این دو اشاره می کند و از این نقادیها قدردانی می کند: "نقادیهایی که فرانک رمزی به اندیشه های من وارد ساخت . . . به من در فهم این اشتباهات کمک کرد. حتی بیش از این انتقاد همیشه مطمئن و نیرومند، مدیون انتقادی هستم که یکی از آموزگاران این دانشگاه، سرافا، سالها لاینقطع روی اندیشه های من اعمال کرد." (مقدمه ی پژوهشهای فلسفی، ص 26) البته ویتگنشتاین هیچ اشاره ای به انتقادات وارد شده به فلسفه اش از جانب این دو نمی کند. اما می توان با توجه به نوشته ها و آثار این افراد که در آنها تا حدودی انتقادی را بر ویتگنشتاین وارد کرده اند و همچنین با توجه به نقل قولهای دیگران به این نقادیها پی برد. فرانک رمزی، از باریک بین ترین خواننده ها و نقادان رساله ی منطقی- فلسفی بود. در مقاله ای با عنوان "امور واقع و گزاره" به شکافی در نظام فلسفی ویتگنشتاین اشاره می کند و معتقد است گرایش پراگماتیسمی او برای پر کردن این شکاف لازم و ضروری است . براساس این گرایش پراگماتیسمی معنای یک جمله باید با اشاره به اعمالی که بیان آن جمله به آن اعمال منجر می شود تعریف گردد. تاثیر این انتقاد رمزی را می توان در گرایش پراگماتیسمی آثار متاخر ویتگنشتاین مشاهده کرد که با رهیافت نظری متقدم وی کاملاً متفاوت است. رمزی در مقاله ای دیگر بعد از اینکه خطرات عمده ای که فلسفه را تهدید می کند را ذکر می کند به اسکولاسیتسیزم به عنوان خطری دیگر برای فلسفه اشاره می کند که در آن هر آنچه مبهم است به عنوان چیزی مشخص و دقیق در نظر گرفته می شود او نظریه ی ویتگنشتاین مبنی بر اینکه گزاره های زبان روزمره کاملاً منظم اند و اندیشیدن غیرمنطقی ناممکن است نمونه ای از اسکولاستیسیزم می داند و ویتگنشتاین را به خاطر اینکه همواره در باره ی فاکتها می اندیشید نه درباره ی اندیشیدن من، درباره ی آنها، نقد می کند و معتقد است که همواره نمی توانیم در روند روشن سازی اندیشه مان عبارتها و جملات را به وسیله ی تعریف معنایشان توضیح دهیم ". . . [بلکه] می توانیم شیوه ی استعمال آنا را توضیح دهیم و در این توضیح مجبوریم که نه تنها به اعیان که درباره ی شان سخن می گوئیم بلکه به حالات ذهنی خودمان نیز بنگریم." این توجه به جنبه ی شناختی یا ذهنی موضوع" در پژوهشهای فلسفی به واسطه ی بررسی مفاهیم شناخت شناسانه و روانشناسانه تحقق می یابد (ک. ت. فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص 680- 67) در مورد تاثیر انتقادات سرافا گفته می شود بر اثر نقدی که سرافا بر نظریه ی تصویری ویتگنشتاین وارد می کند دیگر این نظریه ارزش و اعتبار اولیه ی خود را نزد ویتگنشتاین از دست می دهد . روایت از این قرار است:
"روزی ویتگنشتاین از نظر خود راجع به اینکه قضایای کلام دارای همان صورت منطقی وقایعی هستند که نمودار می سازند، دفاع می کرد، سرافا حرکتی کرد که معمولاً اهالی ناپل برای اظهار تحقیر و نفرت از خود ظاهر می سازند و از ویتگنشتاین پرسید: صورت منطقی این حرکت چیست؟ بنا بر خاطرات خود ویتگنشتاین همین سئوال بود که او را متوجه ساخت امر واقع نمی تواند دارای صورت منطقی باشد." (هارتناک، ص 82)
چون مسئله ی صورت منطقی امر واقع رد می شود رابطه ی تصویری میان گزاره و آنچه که گزاره آن را تصویر می کند، نیز در هم می شکند. زیرا رابطه ی تصویری میان آن دو به واسطه ی صورت منطقی مشترک میان آنها امکانپذیر بود. در نتیجه رد نظریه تصویری، نظریه "زبان تنها یک کارکرد ذاتی دارد و همواره به یک نحو کار می کند"- یعنی به توصیف و گزارش واقع می پردازد- نیز اعتبار خود را از دست می دهد. بدین جهت دیگر لازم نبود که برای تعیین معناداری یا بی معنایی و جملات به این امر توجه شود که جمله چه ابژه ها و وضعیتهای اموری را تصویر می کند بلکه بدین منظور می بایست به استعمال عبارات و واژه ها در شرایط انضمامی توجه کرد و از آنجایی که "استعمال" اهمیت زیادی را کسب می کند در نتیجه استعمال کنندگان و جامعه نیز اهمیت زیادی می یابد و به این ترتیب گفته می شود که برای تعیین معنای عبارات و واژه ها باید به زمینه های اجتماعی و موقعیتهای انضمامی آن توجه کرد.
اما سرافا تاثیرات نیرومندتری از این انتقاد داشته است از جمله می توان به نگرش انسان شناسانه سرافا اشاره کرد. او نسبت به مسائل فلسفی رویکردی انسان شناسانه داشت و همین نگرش او را می توان در آثار و آراء ویتگنشتاین متاخر مشاهده کرد زیرا در این دوره زبان را به عنوان بخشی از زندگی انسانی و صورتی از صورتهای حیات بشری تلقی می کند و دیگر زبان را نظامی انتزاعی نمی دانست (واله، متافیزیک و فلسفه ی زبان، ص 418) علاوه بر نگرش انسان شناسانه ی سرافا می توان گفت که ویتگنشتاین از روش سرافا نیز متاثر بوده است. سرافا در کتاب "تولید کالاها به وسیله ی کالاها"، پژوهش خود را درباره ی فرآیند تولید با یک جامعه ی خیالی شروع می کند و سپس با افزودن ویژگی هایی جدید به طور تدریجی شکلهای پیچیده تری را می سازد. این روش در آثار متاخر ویتگنشتاین نیز دیده می شود که در آن از روش تصور کردن و تشکیل بازیهای زبانی ساده و پیچیده استفاده می کند.(ک.ت.فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص 71-70)
عامل تعیین کننده ی دیگر در دگرگونی اندیشه ویتگنشتاین آثار و نوشته های ویلیام جیمز است که ویتگنشتاین به آنان دلبستگی شدیدی داشت و از مطالب این آثار در درسهای خود استفاده می کرد. از جمله می توان به کتاب اصول روانشناسی جیمز اشاره کرد که ویتگنشتاین در سخنرانیهایش به مطالب آن استناد کرده است، تاثیر ویلیام جیمز را می توان در دیدگاه پراگماتیک ویتگنشتاین مشاهده کرد. ویلیام جیمز در کتاب "تنوعات تجربی دینی" به نقد نظریات جزمی گرایانه ای می پردازد که همواره به دنبال یک ذات اند که به واسطه ی آن بتوانند تعریف دقیقی را از ماهیت یک چیز ارائه دهند. او ریشه ی این مطلق گرایی و جزمی گرایی یکسو نگر را گرایش به ساده کردن فوق العاده ی موضوعات می داند [این خصوصیاتی که ویلیام جیمز به عنوان خصوصیات جزمی گرایان به شمار می آورد دقیقاً در ویتگنشتاین متقدم نیز قابل مشاهده است] جیمز معتقد است برای اجتناب از چنین دیدگاههای یک سو نگر باید بپذیریم که نمی توان میان مصادیق یک مفهوم (مثلاً مفهوم "این") نمی توان جوهری یگانه را یافت در عوض این جوهر یگانه باید به دنبال خصوصیات متعددی باشیم که به طور علی البدل در این موارد وجود دارند و هر یک از آنهابرای مفهوم مورد نظر مهم و اساسی می باشد تاثیر این اظهارات ویلیام جیمز را می توانیم به روشنی در پژوهشهای فلسفی ویتگنشتاین مشاهده کنیم. زیرا در این کتاب ویتگنشتاین با مکتب اصالت ماهیت که به دنبال یک ذات مشترک است مخالفت می کند و معتقد است که نمی توانیم ذات مشترکی برای همه ی زبانها قائل شویم، همانطور که نمی توانیم برای بازیهای مختلف ویژگی یا خصلت مشترکی را ارائه کنیم. در عوض این ماهیت مشترک از مفهوم "شباهت خانوادگی"26 استفاده می کند که براساس آن می توان میان موارد و مصادیق یک مفهوم صرفاً شباهتی خانوادگی مشاهده کرد، درست مانند شباهت اعضای یک خانواده که در یکسری خصوصیات با هم اشتراک دارند نه در یک خصوصیت با ماهیت واحد. جی. ای. مور27 نیز از جمله کسانی است. که ویتگنشتاین تحت تاثیر اندیشه های او قرار داشته است هر چند برخی دز این زمینه معتقدند که هیچ نشانی از تاثیر فلسفه ی مور بر ویتگنشتاین وجود ندارد با این حال می توانیم برخی از آراء و نظریات مور را در دوره ی متاخر ویتگنشتاین ببینیم هر چند که ویتگنشتاین با دفاع مور از عقل سلیم موافق نبود و آن را امری کودکانه می دانست که با این حال ویرانگر راه حلهای خام مسائل فلسفی بود. مهمترین عقیده ی مور که می توان آن را در آثار ویتگنشتاین مشاهده کرد این نظریه است که بسیاری از مسائل فلسفی از این امر ناشی می شوند که فلاسفه همواره در تلاشند به سئوالهایی پاسخ دهند که نمی دانند چه سوالی را می خواهند پاسخ دهند. علاوه بر این ویتگنشتاین از هاینریش هرتز هم در دوره ی اولیه ی فلسفه ی خود، (بویژه در ماهیت "حکایت گری زبان) هر در دوره ی متاخر متاثر بوده است از نظر هرتز بسیاری از مسائل عملی که در فلسفه علم مطرح می گردند ناشی از روابط متناقضی است که پیرامون واژه هایی علمی همچون می کند و معتقد است که علت اینکه ماهیت نیرو برای ما مسئله ای رنج آور است این واژه "نیرو" مشاهده می کنیم این روابط متناقض، اغتشاش فکری و احساس گنگی برای ما به وجود می آورند که به واسطه ی آن به طرح پرسشهایی مشوش می پردازیم این نگرش هرتز در مورد ماهیت مسائل فلسفه علم و روش حل این مسائل را می توان در فلسفه ی ویتگنشتاین متاخر در مورد فلسفه و مسائل فلسفی مشاهده کرد زیرا ویتگنشتاین نیز مسائل فلسفی را معلول روابط متناقضی می داند که پیرامون برخی واژه ها چون واژه های "شناخت"، "ذهن"، "علت" و غیره موجود است. راه حل او نیز کشف حقایق بیشتر و تازه نیست بلکه "مرتب کردن مناسب" آنچه از پیش می دانیم و "مراقبت کافی در نحوه ی بیان" است. (ک.ت.فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، صص74-71)
از سوی دیگر ویتگنشتاین حتی تحت تاثیر آثار فلاسفه کلاسیک نیز بود هر چند که آشنایی زیادی با آنها نداشت ولی آثار اسپینوزا ، هیوم، کانت و افلاطون و آگوستین را با شوق مطالعه می کرد و بیش از هر کس تحت تاثیر افلاطون و روش فلسفی او بود. روش نوین ویتگنشتاین همانندی و شباهت فراوانی با روش افلاطون، و اگر بخواهیم دقیقتر سخن بگوئیم، روش سقراطی داشت. (بوخنسکی، فلسفه معاصر و اروپایی، صص 66-365) او در پژوهشها از همان روش محاوره ای افلاطون استفاده می کند. هر چند که طرف مخاطب مشخص نیست اما ساختار کتاب به گونه ای است که می توان فهمید که حالت محاوره ای دارد. در این محاوره ها همواره از مخاطب خود می خواهد که معنا و منظور خود را دقیق بگوید و معتقد است که باید از شخص فیلسوف بپرسیم که آیا می داند معنا و منظورش از آنچه که می گوید چیست. این دست همان کاری است که افلاطون در رساله ها و محاوره های خود از مخاطب می خواهدتا معنا و منظوری را که از واژه ی مورد تعریف در ذهن دارد بگوید. هر چند که در این زمینه میان ویتگنشتاینو افلاطون تفاوت وجود دارد زیرا افلاطون به دنبال یک تعریف کلی از واژه مورد نظر بود که تمام افراد و مصادیق آن را شامل شود در حالی که ویتگنشتاین امکان چنین تعریف دقیقِ کاملی را ناممکن می دانست. این روش او درست مخالف روش رساله است که فلسفه ای فوق العاده فردی است که ویتگنشتاین آن را در یک دوره فوق العاده منزوی که در چارچوب دیوار افکار خودش محصور بود نوشته است بدین جهت نتایج این کار در یک تک گویی بیان می شود. هنگام مطالعه رساله این احساس در آدمی به وجود می آید که باید گزاره های آن را بدون چون و چرا بپذیریم به همین خاطر است که در آن هیچ نشانه ای از معرفی زبان به عنوان ابزاری برای ارتباط و تفاهیم [با دیگران] وجود ندارد. زبان بیشتر به عنوان ابزاری معرفی می شود که به کار توصیف و گزارش می آید و تاکیدی بر وسیله مبادله بودنش نمی شود (مگی براین، مردان اندیشه، ص 69) یکی دیگر از عواملی که باعث انتقال اندیشه ویتگنشتاین شد سالهای تدریس او در مدرسه ی ابتدایی کودکان بود. واقعیت تدریس چگونگی خواندن، نوشتن ، شمردن و غیره به کودکان باید در تکوین رویکرد پراگماتیکی متاخر ویتگنشتاین موثر بوده باشد. به واسطه ی تدریس و آموزش معنای واژه ها به کودکان بود که سوالاتی از این قبیل برای ویتگنشتاین مطرح می شد: "آدمی چگونه می فهمد که کودک معنای واژه را در می یابد؟"، "آیا توضیح معنای یک واژه به کودکان دقیقاً همان آموزش استعمال واژه به ایشان است؟" . . . .

2- ویتگنشتاین متاخر
ویتگنشتاین تحت تاثیر انتقادات و اعتراضاتی که بر او وارد شد و همچنین بر اثر تاملاتی که خود وی در طول دوره میانی بر اندیشه های دوره اولیه خود انجام داده بود پی به نادرستی برخی از آنها برد و از این رو تصمیم گرفت به نقد دیدگاه های گذشته خود بپردازد بدین جهت در سال 1929 برای از سرگیری تحقیقات فلسفی و تدریس به کمبریج بازگشت و به نقد آراء دوره اول خود می پرداخت همان طور که لیلیکو28 می گوید انتقاداتی که ویتگنشتاین در دوره دوم مطرح می کند هر چند به عنوان انتقاداتی بر علیه نظریه زبانی آگوستین مطرح می گردد اما انتقادات او بر علیه نظریه زبانی نسبت که هیچ فیلسوف مهم دیگری به آن قائل نبوده است بلکه او به واسطه انتقاداتش بنای نظریه ای را به تدریج تضعیف می کند که نظریات نادرست معاصران او از جمله فرگه و راسل و حتی خود ویتگنشتاین متقدم بر مبنای آن نهاده شده است.
(Li;ico. Andrew, "Wittgenstein and Augustinian Picture of Language,p.1)
اما ویتگنشتاین علاوه بر نقد نظریات قبلی، آراء و نظریات جدیدی را نیز مطرح می کند که بسیار مهم و قابل ملاحظه اند. ما در ابتدا به بحث و بررسی انتقادات ویتگنشتاین بر آراء اولیه اش و آراء پیشینیانش می پردازیم و سپس به بررسی نکات جدیدی که ویتگنشتاین در باب زبان مطرح کرده است می پردازیم.
نقد تز جوهر گرایانه:
مهمترین انتقاداتی که ویتگنشتاین در دوره دوم مطرح می کند متوجه تز جوهر گرایانه ای است که او در باب زبان برگرفته بود. براساس این نگرش زبان به عنوان تصویر واقعیت معرفی می شود و جملات معنا دار جملاتی هستند واقعیت را باز نمایی می کنند. این نگرش جوهر گرایانه از تنوع و کثرت کاربردهای زبان غفلت می کند و تنها کارکرد زبان را وصف، اخبار و گزارش می داند و دیگر "بازیهای لغوی" که وصف و گزارش و اخبار نمی کنند را زبان محسوب نمی کند و جملاتی را که اینگونه نباشند جمله نمی داند از نظر ویتگنشتاین متاخر این نگرش جوهر گرایانه درباره زبان درست نیست و حاصل یک الزام پیشینی است. در صورتیکه روش مشاهده و تحقیق را در پیش بگیریم و به توصیف موارد و نمونه های کاربرد زبان بپردازیم خواهیم دید که می توان از زبان کاربردهای گوناگونی داشته باشیم همانطور که می توان از ابزارها کاربردهای متنوعی را بر حسب نیازهای خود داشته باشیم. درست همانطور که اگر در توضیح کاربرد پیچ گوشتی بگوئیم ابزاری است که برای پیچاندن و محکم کردن پیچ و مهره ها به کار می رود توضیح نادرستی را ارائه کرده ایم زیرا این ابزار را به عنوان مثال می توان برای باز کردن قوطی و باز و بسته کردن در و پنجره به کار برد، اگر در توضیح زبان نیز بگوئیم زبان ابزاری برای توصیف وضعیت های امور است تعریفی نادرست ارائه کرده ایم زیرا "پرسیدن، دستوردادن، لطیفه گفتن، قصه گفتن، معما طرح کردن و …" نیز از موارد کاربرد زبان است و نمی توان تمامی این کاربردها را در طرحی خلاصه وار مطرح کرد و آن را به عنوان ذات یا ماهیت مشترک همه زبانها معرفی کرد. مهمترین اصطلاحات فلسفه اخیر ویتگنشتاین، یعنی مفهوم "شباهت خانوادگی" و مفهوم بازی های زبانی، علیه این تز جوهر گرایانه است. علاوه بر این ویتگنشتاین نظریه اولیه خود را در باب معنی واژه ها، معنی واژه همان ابژه است، مورد نقد قرار می دهد و می گوید که این نظریه با مشکلات فراوانی روبرو می گردد که مهمترین آنها خلط معنی یک واژه با حامل آن است انتقادات مطرح شده بر این نظریه در بخش نظریه کاربردی به طور مفصل مطرح گردیده است.

نقد شکل عام گزاره ها و زبان ایده آل
یکی از نظریاتی که ارتباط تنگاتنگی با تز جوهر گرایانه و نظریه تصویری دارد، ایده "شکل عام گزاره ها"ست ویتگنشتاین در باب دلیل ارائه آن می گوید:" وجود شکل عام گزاره ای را این واقعیت ثابت می کند گزاره ای نمی تواند باشد که نتوان شکل آن را پیش بینی کرد. شکل عام گزاره عبارتست از: (واقعیت) امر چنین و چنان است" (رساله 5/4) از نظر ویتگنشتاین متاخر اگر ما این عبارت را بعنوان شکل عام گزاره ها تلقی کنیم در آنصورت دیگر وجوه گزاره را نادیده خواهیم گرفت.(بند 136 پژوهشها) این کار درست مثل این است که بخواهیم در تعریف گزاره بگوییم "گزاره هر چیزی است که بتواند صادق یا کاذب باشد" عمل ما مانند عمل کسی است که در تعریف شاه شطرنج می گوید " مهره ای که می توان آن را کیش کرد" این تعریف آدمی را از توجه به وجوه دیگر شاه شطرنج باز می دارد.( پژوهشها، بند 136)
ویتگنشتاین در رساله با ارائه شکل عام گزاره می پندارد که می توان به واسطه این صورت کلی، کل زبان را پیش بینی کرد. از این رو می گوید هر جمله ای کل زبان را در بر دارد و در خود تمامی فضای منطقی را گنجانده است. اما وی در دوره دوم این نظریه را رد می کند و می گوید اینگونه نیست که هر گزاره ای متضمن کل زبان باشد. بلکه هر گزاره ای متضمن یک "بازی زبانی" است که تنها بخش کوچکی از کل زبان است در نتیجه، این نظریه که" هر صورت گزاره را می توان پیش بینی کرد" نیز رد می شود و هر صورت جدید گزاره دیگر ترکیب جدیدی از آنچه که قبلاً بوده دانسته نمی شود بلکه هر بازی زبانی جدیدی، تجسم شیوه زندگی جدیدی تلقی می گردد و صرفاً به معنای آرایش مجدد آنچه که قبلاً بوده نیست. (مالکوم، تشبیه به چشم، صص29-2)
در واقع هدف ویتگنشتاین در ارائه "شکل عام گزاره" و یگانه ثابت منطقی تشکیل زبان ایده آل است که در آن همه چیز آن قدر واضح و روشن است که امکان هیچ گونه سوء فهم و کاربرد نا صحیحی از زبان وجود نداشته باشد. از نظر او برای بدست آوردن چنین زبانی باید زبان طبیعی و روزمره خود را مورد تحلیل منطقی قرار دهیم تا صورت منطقی حقیقی زبان کشف شود. ویتگنشتاین در نقد این ایده آل می گوید که چون در منطق مشاهده می کنیم که همه چیز دقیق و کامل است و حالت ایده آل و آرمانی دارد تصور می کنیم که "آرمان باید در واقعیت یافت شود." "پژوهشها، بند 101" در حالی که حقیقت این است که آرمان صرفاً در اندیشه ی ماست. و "هرگز نمی توانید از آن بیرون روید، باید همیشه برگردید، بیرونی در کار نیست،…. این آرمان.. مانند عینکی است بر بینی ما که هر چه ما می نگریم از طریق آن می بینیم هرگز به فکرمان نمی رسد که آن را برداریم" (همان، بند 103) چون ما در منطق با گزاره و واژه هایی که ناب و دارای حدود روشن و قطعی هستند، سرو کار داریم، قائل به چنین الزامی می شویم که این حالت ناب بودن و حدود روشن و قطعی داشتن باید در واقعیت هم بر قرار باشد( پژوهشها، بند 105) اما اگر "زبان بالفعل را هر چه باریک نگرانه تر وارسی کنیم ستیز آن با الزامی که ما قایل می شویم تند و تیزتر می شود… ستیزه تحمل ناپذیر می شود، اکنون آن الزام در خطر تهی شدن است." (همان، بند 107) ویتگنشتاین سپس اعلام می کند که ما با بررسی زبان معمول و بالفعل خود پی می بریم که زبان ایده آل یک آرزوی تهی و پوچ بوده است و آن یگانگی صوری که این زبان ایده آل برای "جمله" و "زبان" قایل بود دیگر وجود ندارد."بلکه خانواده ای از ساختار ها است که کم وبیش به یکدیگر ربط دارند" (همان، بند 108)
با اعلام تهی بودن زبان ایده آل، منطق نیز اهمیت و ارزش قبلی خود را به عنوان وسیله ای که به واسطه آن، این زبان ایده آل بنا می شود، از دست می دهد. "محور ارجاع بررسی ما باید بچرخد، اما حول نقطه ی ثابت نیاز واقعی ما" (همانجا) همچنین آنجایی که ویتگنشتاین می گوید" ما داریم درباره ی پدیده ی مکانی و زمانی زبان حرف می زنیم، نه درباره ی یک موجود خیالی غیر مکانی و غیر زمانی." (همان) معنی سخنش این است که دیگر برای او زبان یک نظام انتزاعی و مکانیکی نسیت آن طور که در رساله منطقی- فلسفی بود و در آن زبان یک ساخت نظری داشت و توجهی به کارکرد واقعی و روزمره و معمولی زبان نمی شد. حال زبان برای او نظامی زنده و آمیخته با صورت زندگی است" اما ما درباره ی آن همان گونه سخن می گوییم که درباره ی مهره های شطرنج هنگام بیان قواعد بازی، نه توصیف خصوصیات فیزیکی آنها" (همان) در واقع منظور ویتگنشتاین این است که ما باید به کارکرد واقعی و معمولی زبان توجه کنیم. همانطور که در بازی شطرنج به کارکرد واقعی مهره ها توجه می کنیم نه به خصوصیت فیزیکی آنها. از این رو می گوید ما دیگر با حالت آرمانی پدیده ها سرو کار نداریم و در ملاحظات خود به دنبال ارائه ی فرضیه و تبیین نیستیم و تنها کاری که قصد انجام آن را داریم توصیف است که اگر به آن بپردازیم و به کارکردهای زبان بنگریم می توانیم مسائل فلسفی را حل کنیم.( پژوهش ها، بند 109)

نقد نظریه "تعیین معنا"
یکی از مهمترین مقدمات نظریه تصویری که ویتگنشتاین آن را مورد نقد و اعتراض قرار می دهد نظریه"تعیین معنا" است که بر اساس آن " هر گزاره یک معنای کاملاً معین و مشخصی دارد که می توان آن را به روشنی نشان داد" (رساله، 251/3) ویتگنشتاین این ایده را از فزگه به ارث برده و در توضیح آن می گوید:
"معنای یک گزاره- آدمی مایل است بگوید – می تواند، البته، این یا آن [نکته] را نامعین بگذارد، ولی خود گزاره، با وجود این، باید یک معنای مشخص داشته باشد. یک معنای نامشخص- آن به واقع به هیچ رو یک معنا نخواهد بود. آن نظیر این است: یک مرز نامشخص بواقع به هیچ رو یک مرز نیست. اینجا احتمالاً آدمی می اندیشد: اگر من بگویم "من مرد را به خوبی در اتاق زندانی کرده ام- تنها یک در بازمانده است" ـ پس من او را اصلاً زندانی نکرده ام؛ زندانی بودن او ساختگی است. اینجا آدمی مایل است بگوید: "شما اصلاً کاری نکرده اید" یک حصار روزنه دار همان اندازه خوب است که هیچ [حصاری وجود نداشته باشد]. (پژوهشها، بند 99)
در واقع نظریه تعیین معنا مقتضی نظریه ویتگنشتاین در باب زبان است، یعنی تلقی ای که او از زبان دارد اقتضا می کند که هرگز باید معنا مشخصی داشته باشد لذا یک ایده از پیش پنداشته شده می باشد. در دوره دوم این ایده کنار گذاشته می شود. ویتگنشتاین در پاسخ مخاطب فرضی خود که می گوید اگر مفهومی ، به عنوان مثال مفهوم "بازی"، اینجور تحدید ناشده بماند پس به راستی شما نمی دانید منظورتان از "بازی" چیست، می گوید ما می توانیم توصیفی را ارائه کنیم و منظور آن را بفهمیم بدون اینکه لازم باشد واژه های سازنده این توصیف را یک به یک تعریف دقیق بکنیم: "هنگامی که این توصیف را ارائه می کنیم که "زمین پوشیده از گیاهان بود"- آیا می خواهید بگویید نمی دانم درباره چه سخن می گویم مگر آنکه بتوانم گیاه را تعریف کنم." (پژوهشها، بند 70) از نظر ویتگنشتاین نا مشخص بودن لبه ها یا مرزهای یک مفهوم و نبود تعریفی دقیق از آن هیچ گونه آسیبی به مفهوم بودن آن واژه وارد نمی کند. از اینرو در اینجا این نظریه فرگه که مفهوم نامعین و مبهم به هیچ رو مفهوم نیست همانطور که مرز نامعین و مبهم به هیچ رو مرز نیست رد نشود.
در واقع رد نظریه تعیین معنا به معنای رد آن دقت ایده آل و مطلقی است که رساله به دنبال آن بود بر طبق این ایده آل لازمه فهم معنای یک واژه، ارائه تعاریف دقیق از آن است. اما ویتگنشتاین آن را رد می کند زیرا از نظر او ما در زبان واقعی گزاره های زیادی داریم که مبهم و غیر دقیق و نامعین می باشند ولی کاملاً به خوبی به درد اهداف ما می خورند. در ضمن ما هیچ گونه معیار مطلقی برای تعیین دقیق یا غیر دقیق بودن چیزی نداریم. زیرا این اصطلاحات، اصطلاحهایی نسبی هستند و دقیق یا غیر دقیق بودن یک عبارت نیز فقط در رابطه با یک هدف یا یک معیار و در درون یک زمینه معین (یا یک بازی زبانی) تعیین می گردد. (فن، مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین، ص 82) در ضمن ویتگنشتاین با ذکر مثالهایی نشان می دهد که دقت و تعیین به معنا داری ربطی ندارد. او اصطلاحات عام و معمولی ای چون مفهوم "بازی" را مطرح می کند و می گوید با وجود اینکه نمی دانیم که این مفاهیم نماینده و معرف چه ابژه هایی هستند ولی باز هم آنها برای ما معنا دار هستند. علاوه بر این، ما هر چقدر سعی کنیم که تعریف دقیقی را ارائه دهیم باز هم جای ابهام باقی است. (Routledge Encyclopeadia, p.848) او این نکته را در قالب مثالی توضیح می دهد و می گوید مثلاً اگر کسی بگوید "موسی وجود نداشت" این عبارت معانی مختلفی می تواند داشته باشد. اگر ما به جای نام "موسی" توصیفهای گوناگونی را ذکر کنیم مفهوم و معنای جمله بستگی به آن تعریفی خواهد داشت که ما جایگزین می کنیم ما در توضیح نام موسی هر چقدر تعریف ذکر کنیم باز هم معنا به طور کامل و مطلق دقیق نخواهد شد. به عنوان مثال اگر منظورمان از موسی کسی باشد که تورات او را وصف می کند و یا کسی است که آنچه تورات درباره موسی گفته است را تا حد زیادی انجام داده است. اینجا این سئوال مطرح خواهد شد که منظورتان از "حد زیادی" چقدر است؟ ما در تعریف "موسی" هر قدر هم که دقت به خرج دهیم نمی توانیم به آن دقت ایده آل و مطلق مورد نظر رساله برسیم. در ادامه اعلام می کند که ما حتی بدون نیاز این دقت ایده آل و مطلق می توانیم معنای واژه را بفهمیم. بنابراین بر خلاف فرگه مفهوم مبهم بازهم مفهوم است درست همانطور که میزی که یکی از پایه های آن شکسته است هر چند که فایده آن کم است، اما باز هم میز است و لق زدن آن باعث نمی شود که بگوییم آن میز، میز نیست. بنابراین ویتگنشتاین متاخر این نظریه را که "هر آنچه بتوان معنای آن را بیان کرد با معنا است و هر آنچه نتوان معنای آن را بیان کرد یاوه و بی معنی است" را رد می کند.
علاوه بر این، سخنان ویتگنشتاین در رد نظریه تعیین معنا دال بر نقدی است علیه این نظریه که جمله معنای خود را نشان می دهد. به نظر او این گونه نیست که اگر ما بدانیم نامهای تشکیل دهنده جمله به چه اشاره می کند آن وقت بتوانیم جمله را بفهمیم صرفاً به این دلیل که جمله معنای خودش را نشان می دهد و فهم جمله هیچ ربطی به اوضاع و احوال ندارد. از نظر ویتگنشتاین برای فهم معنای جمله باید به زمینه و موقعیت کاربرد آن توجه کرد. کاربرد یک واژه یا یک جمله را نمی توان فقط با خواندن آن یا شنیدن آن بفهمیم، بلکه باید آن را در همبستگی زبانی یا اجتماعی آن دریابیم واژه ها تنها در شرایط و مقتضیات مشخصی می توانند دارای معنا باشد. پس آنچه در رساله گفته شده بود که ما می توانیم معنای یک نشانه ـ گزاره را بفهمیم بی آنکه برای ما توضیح داده می شود، از بن این جمله چه کاربردی دارد بلکه باید معنای آن را برای ما توضیح دهند. تنها زمانی معنای این جمله را می فهمیم که بدانیم این جمله در چه اوضاع و احوالی به کار می رود و در چه شرایطی معنا دارد. لذا معنای آن بستگی به شرایط و اوضاع و احوال کاربرد آن دارد (نورمن مالکوم، "تشبیه نفس به چشم، ص 34) بارد نظریه تعین معنا، فرض وجود اعیان بسیط نیز تکذیب می گردد چرا که ویتگنشتاین در رساله وجود اشیای بسیط را از ضرورت مشخص و معین بودن معنای جملات مستفاد کرده بود. حال اگر ضرورت آن، توهم فلسفی به حساب می آید آنچه لازمه آن نیز هست باید توهم دیگری باشد. از سوی دیگر آنچه که ویتگنشتاین به عنوان "صورت منطقی" در رساله مطرح می کند چیزی جز نسبت میان اعیان بسیط نیست از این رو بارد ایده اعیان بسیط، مساله "صورت منطقی" نیز ناپدید می گردد. ( هارتناک، "ویتگنشتاین، ص 95) مهمترین نقدی که ویتگنشتاین بر ایده "اعیان بسیط" وارد می کند مسئله بساطت آنهاست. از نظر ویتگنشتاین نمی توان به طور مطلق بسیط یا مرکب بودن چیزی را تعیین کرد. او با آوردن مثالهای گوناگون سعی دارد نشان دهد که نمی توان این کار را به طور مطلق انجام داد. او این سئوال را مطرح می کند که " اجزای متشکله ی ساده ای که واقعیت مرکب از آنها است چه اند؟ اجزای متشکله ی ساده یک صندلی کدامند؟ تکه چوبهایی که صندلی از آن ساخته شده؟ یا ملکولها؟ یا اتمها؟…. سخن گفتن مطلق از اجزای ساده صندلی معنایی ندارد." (پژوهش ها، بند47) به نظر ویتگنشتاین قبل از اینکه بخواهیم درباره بسیط بودن یا مرکب بودن چیزی سخن بگوییم ابتدا باید منظورمان را از آنها مشخص کنیم یعنی مشخص کنیم که کدام کاربرد خاص واژه را مد نظر داریم پرسش" آیا تصویر بصری درخت ساده است یا مرکب" و پرسش "اجزای متشکله ی ساده آن کدامند؟" زمانی معنای روشن- کاربردی روشن – دانست که ما از قبل مشخص کرده باشیم که مرادمان از مرکب بسیط بودن چیست:
"پرسیدن این که "آیا فلان چیز مرکب است؟" بیرون از یک بازی زبانی خاص مانند کار آن پسرکی است که بایستی معلم جواب می داد فعلهای فلان جمله ی خاص در وجه معلوم هستند یا مجهول و داشت به مغز خود فشار می آورد فعل "خوابیدن" به معنی معلوم است یا مجهول ] یعنی مستقل از زمینه ی کاربردی[ " (پژوشها، بند 47)
در واقع ویتگنشتاین می خواهد بگوید که برای تعیین بساطت یا ترکیب هر چیزی باید به زمینه کاربرد آن بنگریم. اگر ما بدون توجه به زمینه ی کاربرد آن واژه به عنوان مثال بپرسیم "آیا تصویر بصری این درخت مرکب است یا بسیط" سئوال ما یک سئوال فلسفی خواهد بود که پاسخ درست آن این است "بستگی به این دارد که منظورتان از مرکب چیست" ک.ت. فن. در این زمینه می گوید:
"بسیط" و "مرکب" مانند "دقیق" و " غیر دقیق" واژه های نسبی اند که فقط در یک زمینه است که می توان به نحوی معنا دار از چیزی به مثابه بسیط یا مرکب سخن گفت. در زمینه ای معین، یک چیز را می توان بسیط خواند، ولی در زمینه ای دیگر، همان چیز را می توان مرکب ملاحظه کرد.. نکته این است: بسیط و مرکب بودن، خصوصیاتی مطلق نیستند که ذاتی خود شیء باشند. ما واژه های "بسیط" و "مرکب" را در شمار بسیاری از نحوه های گوناگون بسته به زمینه های گوناگون، استعمال می کنیم… ویتگنشتاین سخن گفتن درباره اشیاء در عباراتی مطلق، مستقل از هر زمینه ای را اشتباه نمونه دار فیلسوفان می داند. (ک.ت.فن، "مفهوم فلسفه نزد ویتگنشتاین"، ص 86)

رد روش تجزیه و تحلیل
بارد نظریه جوهر گرایانه نه تنها نظریه اولیه ویتگنشتاین درباره زبان مورد تحول و دگرگونی قرار گرفت بلکه روش مورد نظر رساله، یعنی، روش تجزیه و تحلیل نیز مورد حمله قرار گرفت زیرا "روش تجزیه و تحلیل همیشه در پی ارائه ی تعریف است. در کاربرد این روش برای ارائه تعریف دقیق فرض بر این است که اشیایی که کلمه ای بر آنها دلالت می کند، دارای عامل مشترکی هستند نه این که، مانند چهره های اعضای یک خانواده به هم شبیه باشند. نتیجه کاربرد چنین روشی و ارائه تعریفی براساس آن در بابا یک واژه این است که احتمالاً و تفاوتهای موجود میان موارد این واژه نادیده گرفته می شود. البته از نظر ویتگنشتاین روش تحلیل در برخی از موارد روش مفیدی است و برای رفع بعضی از سوء فهما می توان از این روش استفاده کرد (پژوهشها، بند ص 91-90) بنابراین تحلیل در برخی از موارد مفید است اما آنچه که ویتگنشتاین آن را مورد نقد قرار می دهد این نظریه است که صور بیشتر تحلیل شده یک بیان را می توان بیشتر و بیشتر تحلیل کرد تا جایی که به یک "تحلیل نهایی" برسیم که بیان در آن کاملاً روشن گردیده و همه ابهامها زدوده می شوند. در واقع می توان برحسب "گزاره های بنیادین" روش کرد و به واسطه آن می توان گفت که تحلیل مورد نقد، تحلیلی است که در نهایت به یک حالت دقیق و کامل خواهد رسید که بر اساس آن معنای هر گزاره را می توان برحسب "گزاره های بنیادین" روشن کرد و به واسطه آن می توان گزاره های مرکب را به گزاره های بسیط تجزیه کرد.
از نظر ویتگنشتاین روند تحلیل نه تنها در مورد جملات و روشن تر کردن معنای آنها همواره کار ساز نیست، بلکه در مورد واژه ها و مفاهیم مرکب نیز این گونه است. زیرا همواره این گونه نیست که بتوان در مورد مفاهیم و واژه های مرکب، تحلیلی را بر حسب واژه ها و مفاهیم بسیط تری اجرا کرد زیرا به عنوان مثال واژه هایی از قبیل "معنی" "تفکر"، "گزاره"، "عدد"، "بازی" و… چون صریحاً بسایط را نامگذاری نمی کنند لذا باید آنها را از جمله امور مرکب به شمار آورد. اما درست نیست که چنین محمولهایی باید تحلیلی بر حسب محمولهای بسیط تری داشته باشند.
(Rautledge, Encyclopeadia,p.762)
خود ویتگنشتاین پس از بازگشت مجددش به فلسفه اعتراف می کند که عقیده اولیه ی وی در باب روش تحلیل و امکان تحلیل کامل هر گزاره به گزاره های بنیادین عقیده نادرستی بوده است ویتگنشتاین در کتاب پژوهشهای فلسفی در بندهای مختلف ناکارایی روشن تحلیل را با مثال توضیح می دهد. از نظر او نه تنها روش تحلیل در مورد همه گزاره ها برای تعیین معنای آن گزاره ها کاربرد ندارد بلکه چه بسا تحلیل یک گزاره به گزاره های بسیط تر باعث صعب فهم معنای آن گزاره شود. (پژوهشها، بند 6) او مثال گزاره "جا روی من آن گوشه است" را ذکر می کند و صریحاً اعلام می کند این عقیده که جمله تحلیل شده یک گزاره، شکل بنیادین آن گزاره است و فقط همان نشان می دهد منظور از گزاره اول چیست، یک عقیده نادرست است. (همان، بند 63) علاوه بر این می گوید نه تنها همواره تحلیل معنا را روشن نمی سازد بلکه حتی گاهی اوقات معنا را از بین می برد مثلاً یک پرچم را در نظر بگیرید. به عنوان مثال پرچم کشور خودمان سه رنگ است. ترتیب این رنگها برای خود خصلت کاملاً ویژه ای دارد. حال اگر بخواهیم آن را به اجزاء و عناصر آن تحلیل کنیم، خصلت و معنای ویژه خود را از دست می دهد در یک بازی زبانی نیز اگر ما بخواهیم واژه های مرکب و جملات مرکب آن را به اجزاء و عناصر بسیط آنها تجزیه و تحلیل کنیم چه بسا بازی زبانی قبلی ناپدید گردد و بازی زبانی دیگری بوجود آید. (پژوهشها، بند 64)

یکی دیگر از اهداف مهم ویتگنشتاین در رساله
ترمیم مرزی قاطع و محکم میان کاربردهای صحیح و ناصحیح زبان بود. بر اساس نظریه جوهرگرایانه و همچنین نظریه تعیین معنا ما می توانیم تعریف دقیق و واضحی را از واژه ها ارائه کنیم. به واسطه این تعریف دقیق می توان مرز قاطعی میان کاربردهای صحیح و ناصحیح واژه ها ترسیم کرد اما بارد امکان ارائه تعریف دقیق دیگر نمی توان مرز قاطع و دقیقی را ترسیم کرد. ویتگنشتاین به واسطه مثال "بازی" اعلام می کند که نمی توانیم این مفهوم را محدود در مرزهایی دقیق و قاطع کنیم: مفهوم "بازی" چگونه محدود می شود؟ چه چیز هنوز بازی شمرده می شود و چه چیز دیگر نه؟ آیا می توانید مرزی را ارائه کنید؟ نه …." (پژوهشها، بند 68) ممکن است بگوید در اینصورت کاربرد واژه یی قاعده است و بازی ای که با آن می کنیم بی قاعده است. ویتگنشتاین در پاسخ به این اعتراض می گوید" همه جا در احاطه ی قواعد نیست، اما برای این هم که در تنیس توپ را چقدر یا به چه شدتی می توان بالا انداخت قاعده ای نیست، اما تنیس با همه ی اینها یک بازی است و قاعده هایی هم دارد."

فلسفه و مسائل آن
با وجود تغییراتی که در آراء اولیه ویتگنشتاین رخ داده است اما می توان گفت برخی از آراء وی با اندکی تغییر همچنان پابرجاست. یکی از این نکات که تا حدودی نظریات ویتگنشتاین در باب آن تغییر نکرده است فلسفه و مسائل آن و چگونگی پیدایش و حل آنها است. و یتگنشتاین در دوره دوم این نظریه رساله را که وظیفه فیلسوف کشف ساختار واقعی و منطقی زبان است که در زیر سطح ظاهری و دستور زبانی زبان پنهان گشته است، رد می کند و می گوید وظیفه فلسفه توضیح یا استنتاج چیزی نیست بلکه "فقط همه چیز را پیش روی ما قرار می دهد… چون همه چیز آشکار و در معرض دید است، چیزی برای توضیح نمی ماند. چون قبلاً آنچه پنهان است برای ما هیچ جالب نیست" (پژوهشها، بند 126) علاوه بر این او دیگر نمی گوید که صرفاً یک روش برای حل مسائل فلسفی وجود دارد ( بر خلاف رساله) بلکه به روشهای متعددی برای این کار قائل است درست همانطور که شیوه های درمانی متفاوتی وجود دارد. به همین لحاظ فلسفه را نوعی روش درمانی می داند ( پژوهشها، بند 133) اما با وجود این اختلافات، باز هم مانند گذشته مهمترین عوامل پیدایش مسائل فلسفی را توهمهای دستور زبانی و همچنین بیرون رفتن از حد و مرز زبان و تفسیر نادرست شکلهای زبان می داند. بدین جهت فلسفه را این گونه معرفی می کند: "فلسفه نبردی است علیه جادو شدن شعور ما به وسیله ی زبان" (پژوهشها، بند 109) علاوه بر این، او گرایش آدمی به ارائه ی توضیح و تبیین و نظریه پردازی را نیز از عوامل مهم پیدایش مسائل فلسفی می داند. این گرایش در آدمی موجب پرسشهای بی پاسخی می شود که به نمی دانم و سرگردانی فلسفی ختم می شود و حل صحیح آن را فقط در توصیف زبان در حال کاربرد می داند. او در این زمنیه آگوستین را مثال می زند که این گرایش در او باعث پرسیدن این سئوال شده است: "زمان چیست؟"

زبان خصوصی
هر آنچه تاکنون گفته شد بخشهایی از پژوهشهای فلسفی و آثار دوره متاخر ویتگنشتاین بود که به گفته او لازم است آنها را در زمینه رساله مطالعه کرد به همین خاطر ما نیز بحث تطبیقی در آن زمینه ها داشتیم. مهمترین نظریات دوره متاخر در باب زبان تحت عنوان های "بازی های زبانی" و "نظریه کاربردی" و " شباهت خانوادگی" است که تا حدودی در ضمن مطالب مطرح شدند. اما یکی از مطالب که بهتر است بگوییم یکی از مطالب جدید و نو این دوره است، بحث "زبان خصوصی" است که مختصراً در این بخش مطرح می شود تا در بخش مربوطه بحث تفصیلی آن ارائه گردد.
بحث استدلال زبان خصوصی یکی از بحث برانگیزترین مسائل پژوهشهای فلسفی است که مفسران ویتگنشتاین، نظریات متعددی را در این باب مطرح کرده اند. بحث استدلال زبان خصوصی در واقع نتیجه نگرش و رویکرد جدید ویتگنشتاین نسبت به زبان است. بر اساس آراء دوره دوم، یعنی نظریه کاربردی و بازی های زبانی، معنای یک واژه چیزی جز کاربرد آن نیست. لذا برای یافتن معنای یک واژه بهتر است که به کاربرد آن واژه در زمینه خاص آن توجه کرد. زمینه ای که وابسته به رفتارهای کاملاً جمعی و نحوه زیست ماست. نظریه کاربردی متضمن تاکید بر ویژگی جمعی زبان است زیرا ما کاربرد واژه ها را از دیگران می آموزیم و در ارتباط با دیگران است که زبان را به کار می بریم. با توجه به این نظریات، زبان خصوصی که جنبه همگانی و اجتماعی ندارد رد می گردد.
مفسران بحث زبان خصوصی ویتگنشتاین را در رابطه با دو نکته مطرح کرده اند که اولی در باب " پیروی از قاعده" است و دیگری در باب " زبان مبین احساسات" است. توضیح هر یک از این دو تفسیر در بخش چهارم مطرح گردیده است.

زمینه پیدایش نظریه تصویری
ما در زندگی روزمره خود، با امور و مسایل عادی و معمولی زیادی سر و کار داریم که آنقدر برایمان ساده و پیش پا افتاده اند که به ندرت پیش می آید درباره آنها سئوالاتی را بپرسیم. زبان، یکی از این موارد است؛ ما با استفاده از آن به توصیف جهان، بیان امور واقع و ارتباط با دیگران می پردازیم و اندیشه ها و تصوراتی را که در ذهن داریم، بیان می کنیم. معمولاً وجود زبان و عملکرد آن بدون چون و چرا و بطور مسلم پذیرفته می شود و به ندرت پیش می آید که زبان برای یک انسان عادی مساله ای باشد و به توانایی آن در توصیف و گزارش از جهان و امر واقع و بیان اندیشه بیندیشید. هر چند اموری چون زبان آنقدر واضح و بدیهی هستند که کمتر کسی در آنها تردید می کند، اما گاه پیش می آید که مسایل ساده و واضح برای فلاسفه جزو مسایل بغرنج و پیچیده فلسفی به حساب می آیند و یک فیلسوف در طول حیات فکری اش همواره به دنبال جوابی برای این مسائل بوده است. ویتگنشتاین از جمله این فیلسوفان بوده و مهمترین سئوالاتی که ذهن او را به خود مشغول کرده اند، عبارتند از: "چه نسبتی میان زبان و جهان برقرار است؟"، "چه نسبتی میان زبان و اندیشه برقرار است؟" "چگونه زبان می تواند از سویی بیانگر اندیشه باشد و از سوی دیگر بیانگر جهان یا امر واقع؟" و … ویتگنشتاین پاسخ این سئوالات را در جریان حادثه ای بسیار ساده و معمولی یافت. این حادثه بسیار ساده ای که ویتگنشتاین را به تامل در باب زبان رهنمون کرد گزارش یک حادثه تصادف بود. او از مدلی که برای بازسازی یک حادثه تصادف ساخته شده بود. الهام گرفته، در دادگاه برای بازسازی این حادثه از مدلهای کوچک همچون عروسکها و اتومبیلهای اسباب بازی استفاده شده بود. در این عمل بازسازی، هر یک از مدل ها، معرف و نماینده اشیاء و افراد واقعی بودند که می توان آنها را به نحوه های مختلف مرتب کرد تا بدین ترتیب اشکال مختلف امکان وقوع تصادف را نشان دهند. زمانی که ویتگنشتاین به این اتومبیلها و عروسکها، جاده و موانع و … که در یک نظام و ترتیب خاصی قرار گرفته بودند نگاه کرد، به این نکته رسید که هر مدلی از نحوه قرار گرفتن آن اشیاء می تواند گزاره ای درباره تصادف باشد و نحوه دیگری از ترتیب آرایش همان اشیاء می توانست گزاره دیگری درباره تصادف باشد و تغییر جدیدی را به دنبال آورد. لذا هر یک از آنها مدلی از واقعیت است، اما از میان آنها، صرفاً آن مدلی درست خواهد بود که شکلها و عروسکها و ماشینها و … مطابق با ابژه ها و اعیان واقعی مرتب شده باشند. از نظر ویتگنشتاین وضع جملات نیز به همین منوال است، یعنی هر گزاره ای مدلی از واقعیت به حساب می آید؛ به عبارت دیگر زمانی که جمله ای ساخته و پرداخته می گردد در واقع مدلی از واقعیت نشان داده می شود: "گزاره الگویی از واقعیت است، آنطور که ما به اندیشه اش در می آوریم" (رساله01/4 ) نکته مهم این است که بدانیم آیا ویتگنشتاین جمله را یک تصویر به معنای حقیقی می دانسته است یا معنا و منظور او از تصویر بودن جمله، معنای مجازی و غیر حقیقی است. مفسران معتقدند که مراد وی این است که جمله واقعاً یک تصویر است، نه آنکه از بعضی جهات صرفاً شبیه یک تصویر باشد:
"او می خواست از گفته او چنین مستفاد شود که زبان به معنای حقیقی دارای خاصیت تصویری است… [البته] اگر چه جمله های زبان عادی شکلشان شبیه تصویر یا عکس نیست، ولی اگر بناست اصولاً معنایی داشته باشند، باید قابل تحلیل یا تجزیه به مجموعه ای از جمله های ابتدایی باشند که آن جمله ها واقعاً از یک سلسله تصویرها تشکیل شوند، یعنی از مجموعه ای از نامهای دارای همبستگی مستقیم با چیزهایی که درباره آنها حرف می زنیم و ترتیب اسامی در آنها مثل آیینه ترتیب اشیاء را نشان بدهد … ویتگنشتاین بر این نظر بود که اگر شما هر اظهاری را درباره جهان به الفاظ تحلیل کنید، می توانید آن را به کلماتی برگردانید که نام چیزها محسوب می شوند و نسبت متقرر بین الفاظ در جمله مطابقت خواهد داشت با نسبت متقرر بین چیزها در جهان، و به این نحو جمله می تواند دنیا را تصویر کند." ( برآین مگی، مردان اندیشه، ص 159).
قبل از وارد شدن به بحث تفضیلی بهتر است ببینیم چه عواملی باعث شد ویتگنشتاین چنین نظریه ای را مطرح کند و نظریه قبلی ای که در گذشته در باب زبان مطرح شده بود با چه مشکلاتی مواجه بوده و چه مسایل فلسفی را ایجاد کرده که ویتگنشتاین برای حل این مشکلات و مسایل فلسفی نظریه تصویری را مطرح می کند. اغلب مفسران مهمترین مشکل نظریه متداول قبلی او را، مسئله "معنا و گزاره های کاذب" می دانند، لذا برای فهم بهتر نظریه تصویری بهتر است بحث کوتاهی در این باب داشته باشیم. یکی از متداولترین نظریات زبان شناختی، نظریه اگوستین است که هانس یوهان گلوک29 خلاصه آن را با توجه به بند های اولیه پژوهشهای فلسفی اینگونه مطرح می کند:
1) هر واژه خاصی "معنایی" دارد.
2) همه واژه ها اسم هستند، یعنی نمایانگر ابژه هایند.
3) معنی یک واژه ابژه ای است که آن واژه نمایانگر آن است.
4) رابطه میان واژه ها (اسمها) و معنایشان (مرجعشان) به واسطه تعریف اشاره ای برقرار می گردد که رابطه ای ذهنی میان واژه و ابژه ایجاد می کند.
5) جملات ترکیب هایی از اسامی اند. او می گوید از این مقدمات می توان نتیجه گرفت که تنها عملکرد زبان و جملات، بازنمایی واقعیت است و واژه ها عملکرد اشاره ای دارند. این نظریه نقش برجسته و مهمی را از زمان افلاطون در علم معانی بازی می کند، البته نظریه افلاطونی به این نظریه محدود نمی گردد که همه واژه ها، اسامی خاصی اند که معنای آنها ابژه هایی مادی است، بلکه شامل معانی نیز می شود؛ به این ترتیب که در نظریات ذهن باورانه افلاطونی درباره معنا، موجودات غیر مادی فرض می شود که نقش معانی را بازی می کنند. این نظریه در تجربه گرایی بریتانیا متداول بود. از نظر لاک واژه ها به واسطه اینکه بیانگر و معرف ایده هایند، معنی دارند. هیوم نیز نظریات فلسفی خود را بر نظریه اگوستین درباره زبان مبتنی کرده است، زیرا از نظر او نیز تنها کلماتی معنی دارند که اعیان واقعی به عنوان ما بازای آنها تلقی گردند، اگر نتوان ما بازایی برای واژه ای مشاهده کرد، در آن صورت آن کلمه فاقد معنی خواهد بود. از این رو از نظر هیوم کلماتی همچون "نفس"، "خود" و… کلماتی فاقد معنی هستند. از نظر راسل، اگر چه نظریه اسمی اگوستین با سطح ظاهر زبان موافق نمی باشد اما عناصر و اجزای جملات کاملاً تحلیل شده با این نظریه مطابقت می کند.
(Glock. Hans. Johann, A Wittgenstein Dictionary, pp. 41-43)
مشکل نظریه اسمی در باب جمله های کاذب را می توان بدین گونه مطرح کرد که برحسب این نظریه یک گزاره تا آنجا که به چیزی اشاره می کند، با معنا است. در صورتی که آنچه این گزاره بر آن دلالت می کند وجود داشته باشد، گزاره صادق خواهد بود؛ اما در غیر این صورت گزاره، کاذب خواهد بود، یعنی هیچ مرجعی و لذا هیچ معنایی نیز نخواهد داشت.
(Bogen. James, Wittgenstein's phitosophy of language, pp 14-15)
اما گزاره های کاذب چون حاوی خبری هستند که قابل صدق و کزب است، نمی توانند بی معنا و مهمل باشند. برای حل این مشکل نظریات مختلفی مطرح شده است که یکی از آنها، نظریه ماینونگ30 می باشد. او موجودات معقول یا ذهنی ای را فرض می کند که گزاره های کاذب بر آنها دلالت می کند. از نظر ماینونگ گزاره هایی همچون "دایره مربع وجود ندارد" لااقل بر یک وجود معقول یا ذهنی دلالت می کند. زیرا اگر ما بگوییم که عبارت "دایره مربع" بر چیزی دلالت نمی کند، در آن صورت برحسب نظریه اسمی، گزاره فوق بی معنا خواهد بود اما از آنجایی که حاوی خبری است و لذا قابل صدق است نمی تواند بی معنا باشد. علاوه بر نظریه ماینونگ نظریات دیگری برای حل مشکل نظریه اسمی مطرح گردید اما هیچ یک نتوانستند این مشکل را حل کنند. راه حل نظریه تصویری برای حل مشکل معنای گزاره های کاذب، بدین قرار است که یکی از اصل های نظریه اسمی را رد می کند که بر اساس این اصل گزاره همچون اسم مرکبی تلقی می شود که به مسمایی دلالت دارد. از نظر ویتگنشتاین اینگونه نیست که گزاره یک اسم مرکب باشد، به طوری که در صورت نبود مطابقی برای چنین اسم مرکبی، باید گفت چنین اسمی بی معنا است.
(Glock.Hans. Johann, A Wittgenstein, Dictionary, p. 44)
اصطلاحات مختلفی که ویتگنشتاین برای "معنا"ی اسمها و گزاره ها به کار می برد، موید این مطلب است. او در مورد نامها اصطلاح "Bedetung" را به کار می برد که معادل مرجع است و در انگلیسی به "Meaning" ترجمه می شود. در حالی که در باب گزاره، اصطلاح "Sinn" را به کار می برد که معادل انگلیسی آن "Sens" است. لذا با توجه به این مطلب می توان گفت که گزاره ها معنی (Sinn) دارند اما معنای آنها به معنای مرجع (meaning) نیست و با معنا بودن یا نبودن جمله مبتنی بر داشتن یا نداشتن مرجع نیست. منظور ویتگنشتاین از اینکه گزاره یک اسم مرکب نیست، این است که معنی آن نمی تواند چیزی متناظر با آن باشد.
در واقع مشکل نظریه اسمی این است که وجود معنای گزاره را به عنوان شرط صدق آن و عدم وجود آن را به عنوان شرط کذب آن گزاره تلقی می کند. اما نظریه تصویری برخلاف نظریه اسمی، وجود معنای یک گزاره را شرط صدق آن و عدم وجود آن را شرط کذب آن نمی داند.
(Boyen. James, Wittgenstein's Philosophy of Languuge, pp.25-27)
از نظر ویتگنشتاین شرایط معنا داری متمایز از شرایط صدق و کذب قضیه است. به همین خاطر او می گوید اولین کاری که ما نسبت به یک گزاره باید انجام دهیم این است که ببینیم آیا سخن مورد نظر معنایی دارد یا نه؟ یعنی، آیا وضعیت امر ممکنی را تصویر می کند یا نه؟ و پس از اثبات معنا داری آن باید بپرسیم که آیا صادق است یا کاذب؟ این توصیه او به تحلیل سه وجهی میان گزاره ها منتهی می گردد که بر طبق آن در هر گزاره ای نام ها به نحوی ترتیب می یابند که مطابق با یکی از ترتیب های ممکن چیزها در جهان است. حال اگر این ترتیب بواقع در جهان فعلیت پیدا کند، گزاره صادق خواهد بود. اما اگر این ترتیب فعلیت نداشته باشد، گزاره کاذب خواهد بود. اگر ترتیب نام ها به نحوی باشد که امکان ترتیب آن اشیاء در جهان به آن نحو وجود نداشته باشد گزاره بی معنا خواهد بود. (برآین مگی، مردان اندیشه، ص 161).
جان پاسمور درباره نقش مهم نظریه تصویری معتقد است این نظریه دو امکان مهم را برای ویتگنشتاین فراهم می کند؛ یکی در باب گزاره های کاذب و دیگری در باب نسبت یک گزاره با جهان:
"به زعم ویتگنشتاین، مسئله به دست دادن تفسیری از گزاره است که امکان خواهد داد اولاً، در ساختن گزاره های کاذب به همان اندازه گزاره های صادق آزاد باشیم، و ثانیاً نکته اصلی یک گزاره در نسبت ارتباط آن با جهان نهفته است. تشبیه "تصویر" از هر دو جنبه راضی کننده به نظر می آید. روشن است که با اتومبیلهای کوچک می توانیم تصویر نادرستی از آنچه واقعاً اتفاق افتاده نشان دهیم؛ و باز روشن است که نکته اصلی به کارگیری اتومبیلهای کوچک "بیان کردن چیزی درباره جهان است." " (جان پاسمور، تشبیه نفس به چشم، صص 58-57).
بعد از مشخص شدن عوامل ارائه نظریه تصویری و امکانات مهمی که این نظریه برای فلسفه فراهم می کند حال بهتر است روشن شود که چه نکات تشابهی میان جمله و تصویر وجود دارد که ویتگنشتاین با توجه به این نکات تشابه جمله را به مثابه یک تصویر تلقی می کند.

نکات تشابه تصویر و قضیه:
یکی از مهمترین سئوالاتی که ممکن است در ذهن خوانندگان آثار اولیه ویتگنشتاین بوجود آید این سئوال است که ویتگنشتاین چه شباهتی را میان قضیه و تصویر در نظر داشته است که یک قضیه را به یک تصویر تشبیه می کند؟ نکته اصلی تشبیه گزاره به تصویر در این حقیقت نهفته است که معنای یک قضیه چیزی خارج از خود آن نیست، یعنی ما نمی توانیم به معنی یک قضیه به عنوان چیزی خارج از خود آن اشاره کنیم درست عکس وضعیت اسم که معنای آن چیزی در خارج از آن است، یعنی مرجع و مدلول آن. لذا می توان گفت هر چند معنی اسمهایی که قضیه از آنها تشکیل یافته است اشیایی است که مدلول آن اسامی می باشند، اما معنی یک قضیه چیزی نیست که قضیه مذکور بدان دلالت نماید. معنی یک قضیه در درون خود آن است. (هاوارد ماونس، درآمدی بر رساله منطقی ـ فلسفی، صص 37-35).
بدین جهت ویتگنشتاین می گوید قضیه معنای خود را نشان می دهد و نیازی نیست که معنی یک گزاره را برای کسی که می داند مدلول اجزاء و عناصر این گزاره چیست، توضیح دهیم "نکته ی نامبرده مبنی بر این واقعیت است که ما معنی گزاره نما را در می یابیم، بی آنکه آن را به ما توضیح داده باشند" (رساله 02/4) "گزاره معنای خود را می دهد" (رساله 122/4) برای فهم بهتر این مطلب، ویتگنشتاین در بند 1431/3 رساله، از ما می خواهد گزاره ای را تصور کنیم که به جای اینکه از علائم مکتوب تشکیل شده باشد از اعیان طبیعی همچون کتاب، میز و صندلی تالیف شده باشد. ترتیب فضایی این اعیان، معنی گزاره را به ما نشان خواهد داد. درست همانطور که اگر کسی برای دادن پیغامی به دوستش طبق قرار قبلی به جای نوشتن یادداشتی، کتابهای او را با طرحی خاص روی میزش بچیند. این نحوه آرایش کتابها تشکیل نوعی گزاره خواهند داد و معنای آن را به مخاطب نشان می دهند. از نظر هاوارد ماونس بند 1432/3 رساله نیز موید این مطلب است که گزاره معنی خود را نشان می دهد: "به جای اینکه بگوییم "نماد مرکب " aRb" حاکی از رابطه R بین a و b است" باید بگوییم "وقتی "a" با "b" رابطه خاصی دارد، آن وقت aRb برقرار است". به عنوان مثال به جای نماد مرکب "aRb"، گزاره "کتاب روی میز است" را در نظر بگیرید. اگر در توضیح این گزاره بگوئیم که این گزاره بیانگر این مطلب است که کتاب رابطه خاصی با میز دارد این توضیح من چیزی را به گزاره مذکور اضافه نخواهد کرد.
"به عبارت دیگر این توضیح، بی محتوا است به همین ترتیب اگر بگوئیم "aRb" تقریر این مطلب است که … حرف من خالی از مضمون است، زیرا هر کس که رابطه نماد a را با نماد b درک کند آنچه را که من سعی می کنم در دنباله بیانم توضیح دهم، به صرف شنیدن "aRb" خواهد فهمید. نیازی نیست برای کسی که نحوه تالیف واژه ها را در گزاره "کتاب روی میز است" درک می کند، مضمون آن گزاره را توضیح دهیم. او به صرف شنیدن "کتاب روی میز است" این مطلب را متوجه می شود. به عبارت دیگر رابطه بین یک گزاره و معنی آن یک رابطه درونی است. معنی یک گزاره از نحوه تالیف نمادهای فیزیکی، خودش معلوم می شود و چیزی نیست که در خارج یا مافوق آن گزاره ـ در عالم تجربی یا نوعی عالم شبه تجربی ـ قرار داشته باشد و با این نحوه تالیف مطابقت کند." (هاوارد هاونس در آمدی بر رساله، صص 39-38)
شباهت دیگر میان قضیه و تصویر این است که تصویر می تواند موضوعش را طوری نشان دهد که خصوصیاتی را داشته باشد که در واقع آنها را ندارد. هر چند ممکن است اجزاء و عناصر این تصویر چیزهایی باشند که در واقع وجود دارند اما ترکیب و نظم و آرایش آنها در واقع تحقق نیافته است. به عنوان مثال فرض کنید که در نقشه یک منطقه حروف Q. E و K هر یک نماینده یکی از شهرهای موجود در این منطقه باشد. ما می توانیم این حروف را به ترتیب های مختلفی بچینیم. به طوری که ممکن است نظم و آرایش آنها با واقعیت منطبق نباشد. حال اگر حروف مذکور به ترتیب ذیل قرار بگیرند تصویری صحیح از منطقه مورد نظر خواهند بود.

(K)
(Q)
(E)
اما اگر به طور دیگری ترتیب یافته باشند نقشه نادرستی از این منطقه خواهند بود. گزاره ها نیز به همین شکل اند. هر یک از گزاره ها نظم و ترتیب خاص ابژه های موجودی را نشان می دهند که ممکن است نظم و ترتیب آنها مطابق با واقع باشد و یا نباشد. سومین وجه تشابه این است که ما می توانیم بگوئیم که یک تصویر چیزی را نشان می دهد بدون اینکه ببینیم، آیا این تصویر، تصویری صحیح است یا نه؟ قضایا نیز همین گونه اند؛ یعنی ما می توانیم بگوئیم که یک قضیه چه چیزی را بیان می کند قبل از اینکه بدانیم صادق است یا کاذب. علاوه بر این همانطور که در تصاویر هندسی همچون نمودارها، علائم و نمادهای مختلف بر طبق قراردادها و روش های فرا فکنی ترکیب می شوند و معنایی را می رسانند، به طوری که جدای از قراردادها و روش های فرا فکنی چیزی نیستند؛ جملات نیز اینگونه اند آنها معنا را طبق قراردادهای زبانی فرا فکنی می کنند و بر طبق این قراردادها هر یک از این علائم به عنوان نام هایی به کار برده می شوند که نمایانگر اشیاء هستند و ترکیب و آرایش آنها برطبق همین قراردادها ترکیب های ممکن اشیاء را نشان می دهد. هر یک از علائم و نمادهایی که در یک قضیه به کار می روند جدای از روشهای فرافکنی، چیزی جز صداها و علائم صرف نیستند.
(Bogen. James, Wittgenstein's philosoply of language , pp. 16,20,28,30)
ویتگنشتاین با توجه به این موارد و نکات تشابه میان جمله و تصویر، نظریه تصویری خود را اعلام می کند و می گوید "جمله تصویر واقعیت است" اما قبل از طرح این نظریه در باب گزاره ها در باب تصاویر معمولی همچون نقاشی ها و نمودارها سخن می گوید و خصوصیت تصویری بودن آنها را اعلام می کنند. علت اینکه ویتگنشتاین بحث خود را در این زمینه از تصاویر معمولی آغاز می کند به این خاطر است که تصاویر معمولی تئوری تصویری را برای فهم و شعور مستقیماً قابل قبول می سازند. او پس از مطرح کردن نظریه تصویری در باب این تصاویر، آن را مستقیماً به گزاره ها تعمیم می دهد. خود ویتگنشتاین نیز اعتراف می کند که او مفهوم تصویر را از دو چیز الهام گرفته است، یکی تصویر نقاشی شده و دیگری مدل یک ریاضیدان.
در مورد تصاویر معمولی می توان گفت که اصولاً برای اینکه چیزی بتواند تصویر چیزی دیگری باشد شرایطی لازم است که برآورده شود. هر چند در برخی موارد می توان چیزی را تصویری از یک شخص خاص یا یک شیء بدانیم صرفاً به این طریق که به آن اسم یا عنوان بدهیم و آن را به عنوان تصویری از شیء تلقی کنیم، به عنوان مثال، یک نقاش می تواند تصویری را که از دختری، A، کشیده است، تصویری از خواهر دو قلوی او (B) بداند صرفاً بدین طریق که به آن تصویر، عنوان "تصویرB" بدهد و می تواند با دادن عنوان "تصویر یک دختر روستایی" آن نقاشی را تصویری از صحنه های روزمره بداند. اما با این حال در این زمینه محدودیتهایی وجود دارد که نمی توان آن نقاشی را تصویر هر چیزی دانست. این محدودیتها هم از طرف تصویر است و هم از طرف آنچه که قرار است تصویر شود. مثلاً فرض کنید که "B" یک وضعیت امر مرکب است مثلاً صحنه یک جنگ مرکب از سربازان و اسلحه ها و یا صحنه ای مرکب از اشیاء مختلف و یا چهره یک شخص با یک سری خصوصیات باشد. و همچنین فرض کنید A یک بوم نقاشی است که یکپارچه سیاه شده باشد. A نمی تواند تصویری از B باشد زیرا مثلاً A نمی تواند باریکی چشمهای B را نشان دهد. به عبارت دیگر A فاقد ترکیب و پیچیدگیهای کافی است و از اجزاء متمایز تشکیل نمی شود که بتوان آنها را برای نشان دادن خصوصیات متمایز صورت B به کار برد. برای آنکه A تصویری از B باشد شرایطی لازم است اولاً، A باید همان ترکیب و پیچیدگی های کافی B را داشته باشد زیرا B یک وضعیت امر مرکب است. جیمز بوگن31 این شرط را "شرط کثرت" می داند. بر اساس این شرط باید همان کثرت و تعدد عناصری که در وضعیت امر وجود دارد در تصویر نیز وجود داشته باشد. ثانیاً عناصر و اجزائی که A را تشکیل می دهند باید نماینده و یا نشان دهنده عناصر و اجزائی باشند که B را تشکیل می دهند. به عنوان مثال تصویر چهره ویتگنشتاین باید مرکب از تصویر یک نوع بینی، چشم، دهان و … باشد. ما نمی توانیم تصویری را که مرکب ازصخره ها و درختهاست، تصویر چهره ویتگنشتاین بدانیم. ثالثاً علاوه بر این که هر یک از عناصر و اجزاء یک تصویر باید نشان دهنده عناصر و اجزاء چیزی که تصویر می شود باشند، همچنین باید ترتیب و آرایش یا روابط ممکن میان عناصر تصویر نمایانگر ترتیب و روابط ممکن عناصر چیزی که تصویر می شود، باشد. در باب قضایا نیز وضعیت بدین گونه است به منظور اینکه قضیه ای بتواند تصویری حکایتگر از واقعیت به حساب آید: اولاً نامهای متشکله ی این قضیه، حتی اگر قضیه ای کاذب باشد، باید با ابژه هایی مرتبط باشد که اجزاء و عناصر واقعیت اند و تناظری یک به یک میان آنها برقرار باشد. در یک گزاره باید دقیقاً همان تعداد اجزاء متمایز وجود داشته باشند که در وضعیتی که آن گزاره باز می نماید وجود دارند.
ثانیاً ترکیب و آرایش نامها در گزاره های بنیادین باید مطابقت داشته باشد با ترکیب های ممکن ابژه های واقعیت.
(Bogen. James, Wittgenstean's philosophy of Language, pp. 34-35)
پیرس انتقاداتی را بر شرط اول وارد می کند او پس از اینکه می گوید از نظر ویتگنشتاین برای جمله ای بتواند تصویرگر واقعیت باشد باید میان آنها وحدتی از حیث تعدد و کثرت عناصر برقرار باشد که به یک ترتیب و آرایش یکسانی قرار گرفته اند، این سئوال را مطرح می کند که چگونه می توان عناصر این دو ساختار را برشمرد. آیا ابژه هایی که گزاره هایی بنیادین مرکب از آنهایند، صرفاً شامل اسامی افراد خاص هستند یا اینکه روابط و نسبت ها و کیفیات را نیز باید جزو ابژه ها و عناصر گزاره های بنیادین دانست. سخنان ویتگنشتاین در این زمینه بسیار مبهم می باشد در واقع تمام آنچه که ویتگنشتاین به طور صریح می گوید این است که تعداد این ابژه ها هر چقدر که باشد باید تعداد یکسانی از نامها در جمله مطابق و متناظر با آن وجود داشته باشد. در واقع عدم قطعیت موضع رساله در مقابل دو مساله است: 1- چه تعداد ابژه در فاکت aRb وجود دارد. 2- چه تعداد عناصر گزاره مطابق با این فاکت وجود دارد. اصل شمردن عناصر ایندو از جمله مباحث جدل آمیز است. ویتگنشتاین به سئوال اول در دوره اول، پاسخهای مختلفی را می دهد. در برخی از متون او علاوه بر افراد خاص، کیفیات و خصوصیات، روابط و نسب را هم ابژه می داند. مثلاً در یادداشت های 16 ژوئن 1915 اعلام می کند که: "روابط، نسبت ها و خصوصیات و… هم ابژه هستند" و یا در بند 123/4 رساله می گوید: "… ـ "ابژه" جوابگوی کاربرد نوسان ـ دار کلمات "خصوصیت" و "رابطه" است." از نظر پیرس هر چند که این قطعات به عنوان دلایلی برای این حقیقت است که ابژه ها شامل خصوصیات، کیفیات و نسبت ها نیز می شوند اما معتقد است که دو قطعه دیگر وجود دارد که اغلب در دفاع از نظریه مخالف آن ذکر می شود و دلایل فوق در برابر آنها ارزش چندانی ندارند. یکی از آنها بند 0251/2 رساله است که در آن ویتگنشتاین می گوید: "مکان، زمان و رنگ (رنگین بودن) صورت های ابژه هایند." و دیگری بند 1432/3 رساله است: "چنین نیست که علامت مختلف "aRb" گویای این باشد که a در رابطه R با b قرار دارد. بلکه aRb گویای این است که a در رابطه ی معینی با b قرار دارد." اما پیرس در ادامه می گوید: هیچ یک از این دو متن قاطع و بنیادین نیستند و نمی توان به طور قاطع مثلاً قطعه اول را برای دفاع از آن نظریه بکار برد. زیرا در این قطعه گفته نمی شود که مکان معین و زمان و رنگ معین صورت های ابژه هایند بلکه "رنگین بودن"، "در مکانی بودن" و "در زمانی بودن" صورت های ابژه هایند. از نظر او هر چند یافتن پاسخی دقیق در رساله برای این سئوال که ویتگنشتاین چگونه عناصر دو فاکت را بر می شمرد کاری سخت و دشوار است، اما علاوه بر آثار مقدماتی رساله می توان در اظهار نظرهای بعدی وی در باب رساله مدارکی را یافت که دال بر این حقیقت اند که ویتگنشتاین حداقل امکان تلقی روابط و خصوصیات به عنوان ابژه را جایز می داند. به عنوان مثال می توان پاسخ او به درخواست دی لی32 مبنی بر ارائه توضیح درباره چهار گزاره اولیه رساله را مطرح کرد. ویتگنشتاین در آنجا در توضیح بند 01/2 رساله ـ "یک فاکت اتمی ترکیبی از ابژه ها (هستی ها، چیزها) است" ـ می گوید: ابژه ها در اینجا برای چیزهایی همچون یک رنگ، یک نقطه در میدان دید و… به کار می رود. ابژه ها همچنین شامل روابط و نسبتها می گردد، در یک قضیه دو چیز نیستند که به واسطه رابطه ای به یکدیگر مرتبط می گردند "چیز"33 و "رابطه یا نسبت"34 در یک سطح مساوی اند.
لذا ملاحظه می کنیم که ویتگنشتاین نسبت به مساله "ابژه ـ نام" موضع قاطعی ندارد اما جالب توجه است که چرا ویتگنشتاین نسبت به این مسئله نظریه ای قاطع و بنیادین ارائه نکرده است، در حالی که نظریه "ابژه های بسیط" یکی از مهمترین اصول هستی شناسانه فلسفه ویتگنشتاین است که هیچ یک از اصول هستی شناسانه دیگر او به اندازه آن برای نظریه تصویری اش مهم نیست زیرا خصوصیت تصویری بودن گزاره ها در گزاره های بنیادین که مرکب از نام هاست و هر یک از این نام ها با ابژه های واقعیت مرتبط اند، واضح و آشکار است. پیرس این ابهام و بی طرفی ویتگنشتاین را امری عمدی و آگاهانه می داند زیرا ویتگنشتاین لازم نمی دانست که جایگاهی معین و خاص به این موضوعات فرعی و حاشیه ای در نظریه اش بدهد. چرا او باید نکته اصلی نظریه اش را به واسطه ارائه غیر ضروری مطالبی در مورد چیزی فرعی و حاشیه ای به خطر بیندازد. در واقع کلید اصلی تئوری تصویری در خصوصیات صورت قرار دارد.
(Pears. David, False prison, pp. 136-139)

صورت منطقی
ویتگنشتاین صورت منطقی را این گونه تعریف می کند: "این حقیقت که عناصر تصویر بر شیوه ی معینی با یکدیگر مرتبط اند نشانگر آن است که چیزها نیز به همین گونه در ارتباطند. پیوند عناصر تصویر را "ساختار تصویر" و امکان این ساختار را شکل یا صورت تصویر می نامیم." (رساله، 15/2) بر طبق این تعریف می توان گفت که ویتگنشتاین نحوه ی ترکیب واژه ها را در قضایا صورت منطقی قضیه می نامد و نحوه ی خاص ترکیب اشیاء را صورت منطقی واقعیت. اما اگر ساختاری قرار است که به عنوان تصویر تلقی گردد صرفاً کافی نیست که یک امکان خاص ـ امکان ترکیب عناصرش ـ را محقق سازد، بلکه علاوه بر آن لازم است به روشی خاص با آنچه که نشان می دهد در ارتباط باشد. به عبارت دیگر ساختار درونی قضیه باید نامها را به نحوی با هم ترکیب سازد که با نحوه ی ترکیب اشیاء که ساختار درونی وضع واقع آن را برقرار می سازد، مطابقت داشته باشد. همین هماهنگی در ترکیب اجزاء سبب می شود ترکیبی از اسامی در یک جمله، ترکیبی از اعیان در وضع امور را منعکس سازد. پیرس با توجه به این مطالب دو جنبه برای صورت تصویری قائل می شود و می گوید صورت تصویری تا حدودی ذاتی و درونی35 و تا حدودی اقتباسی36است. تعریف صورت تصویری به عنوان امکان ساختار تصویر (امکان پیوند عناصر تصویر) جنبه ی درونی و ذاتی آن را نشان می دهد. و این شرط که ساختار تصویر باید در ارتباط با ساختار چیزی که نشان می دهد باشد جنبه ی اقتباسی آن را نشان می دهد. (Pears. David, False Prison, pp.129-131)
صورت منطقی به عنوان وجه مشترک میان واقعیت و قضایا نه تنها در مورد قضایا که تصویر واقعیت اند صدق می کند، بلکه در مورد هر آنچه که بتوان آن را به عنوان تصویر به کاربرد مانند نقاشی، عکس، نقشه ی جغرافیایی یک شهر، شکل موتور و حتی یک قطعه موسیقی و … نیز صدق می کند. حتی می توان اشتراک صورت تصویری واقعیت و آنچه که آن را نشان می دهد را در این گونه موارد به راحتی ملاحظه کرد. هر یک از نقاط مختلف یک نقشه ی جغرافیایی نشانه ی یک شهر است و نحوه ی ترتیب نقاط نقشه با نحوه ی ترتیب شهرها در واقعیت هماهنگی دارند و همین هماهنگی باعث می شود که بتوان نقشه را تصویری از واقعیت دانست. در مورد نت های موسیقی نیز همینگونه است (ژان لاگوست، فلسفه در قرن بیستم، صص 45-44 )
نکته ی مهمی که در باب صورت منطقی باید به آن توجه داشت این است که از نظر ویتگنشتاین صورت منطقی را نباید یک امر واقع بینگاریم. هر چند صورت منطقی واقعیت، شیوه های پیوند ابژه ها در یک وضعیت امر است (رساله 032/2 ) اما خود آن یک امر واقع دیگر نیست. این مطلب را می توان با مثال زنجیر که ویتگنشتاین در رساله مطرح می کند توضیح داد. "در یک وضعیت امر ابژه ها مانند حلقه های زنجیر در بستگی با یکدیگرند." (رساله 03/2) امر واقع را می توان مانند یک زنجیر تصور کرد و حلقه های آن را مانند ابژه های وضعیت امر. آنچه باعث اتصال این حلقه ها می شود چیزی نیست صرفاً تناسب حلقه ها و در هم رفتن آنها باعث می شود که به یکدیگر وصل شوند. رابطه میان ابژه های یک وضعیت امر نیز بدین گونه است هر چند هیات خاص تالیفی آنها چیزی را در مورد صورت منطقی آنها نشان می دهد اما خود این صورت یک امر واقع دیگری نیست که مایه اتصال آنها به یکدیگر شود. (هاواردماونس، درآمدی بر رساله، ص31). علاوه بر این هر چند جوهر حکایتگری زبان از واقعیت به خاطر اشتراک صورت منطقی آن با واقعیت است و در صورت نبود صورت مشترک، پدیده های زبان پدیده های گنگی خواهند بود اما این نسبت تصویری میان جمله و واقعیت خود قابل تصویر کردن نیست لذا از نظر ویتگنشتاین نمی توان چیزی در باب نقطه اتصال زبان و واقعیت گفت.

گزاره های بنیادین و گزاره های غیر بنیادین
ویتگنشتاین گزاره ها را با توجه به خصوصیت تصویری شان به دو دسته تقسیم می کند: دسته اول گزاره های بنیادین هستند که ترکیبی از نامهای حقیقی می باشند. هر یک از نامهای گزاره های بنیادین معرف ابژه های واقعیت اند. ویژگی تصویری را می توان در این گزاره ها به نحو آشکار مشاهده کرد. اما در گزاره های غیر بنیادین خصوصیت تصویری گزاره آشکار نیست به طوری که به نظر می رسد اصلاً تصویر نباشند:
"در وهله ی اول به نظر نمی آید که گزاره آنسان که روی کاغذ نقش شده است ـ تصویر واقعیتی باشد که مصداق آنست. باید گفت که نت نوشته شده (ی موسیقی) نیز در نظر اول شباهتی با تصویر موسیقی ندارد. و به همین گونه نیز حروف علائمی و الفبائی به نظر نمی رسند که تصویر زبان آوائی باشند. با همه ی اینها زبان های علائمی حتی به مفهوم عادی خود، نشان می دهند که تصویر آن چیزهائی اند که آنها را مجسم می نمایند." (رساله 011/4).
از نظر ویتگنشتاین برای کشف خصوصیت تصویری گزاره های غیر بنیادین باید آنها را به گزاره های بنیادین تجزیه کرد. علاوه بر این ارزش صدق این نوع گزاره ها به واسطه گزاره های ابتدائی که از آنها تشکیل یافته اند مشخص می گردد.
بوگن37 با توجه به این تقسیم بندی گزاره ها، تمایزی میان دو نوع روش فرافکنی قائل می شود: 1- روش های فرافکنی بنیادین38 2- روش های فرافکنی توابع صدقی39. گزاره های بنیادین بر طبق روش اول ساخته می شوند بر اساس قواعد این روش علائم یک گزاره به عنوان نامهایی بکار برده می شود که نمایانگر ابژه های بسیط اند و ترکیب و آرایش آنها ترکیب های ممکن ابژه ها را نشان می دهد. (رساله 21/4 ) اگر گزاره ای که طبق این روش ساخته می شود صادق باشد در آن صورت اینکه عناصر تصویر به شیوه ی معین با یکدیگر مرتبط اند نشانگر آن است که چیزها نیز به همین گونه در ارتباط اند. "ساده ترین گزاره، یعنی گزاره ی بسیط نشان وجود یک وضعیت امر است" (رساله 21/4) به عبارت دیگر قضایای بنیادین یک وضعیت امر موجود را تصویر می کند. روش بنیادین فرافکنی شامل هیچ مکانیسمی برای سلب، اتصال، عطف، استلزام و شرط نیست زیرا نمادهای "V"، "~" و … طبق نظر ویتگنشتاین به عنوان نام عمل نمی کنند (رساله 46/5و4/5 و 0312/4) در حالی که نمادهای یک گزاره بنیادین نامها هستند که معرف ابژه هایند.
دسته دوم قاضایا یعنی قضایای غیر بنیادین، بر طبق روش توابع صدقی ساخته می شوند. این نوع گزاره ها عدم وجود وضعیت های امور (گزاره های سلبی)، عطف میان دو یا چند وضعیت امر (گزاره های عطفی) و همچنین استلزام میان وجود یا عدم وجود وضعیت های امور (گزاره های شرطی) را بیان می کنند
(Bogen. James, Wittgenstein's philosophy of language, pp.30-33)
اختلاف میان گزاره های بنیادین و غیر بنیادین و روش های فرافکنی آنها امری بسیار مهم است که عدم توجه به این امر باعث ارائه انتقادات نادرستی از طرف برخی مفسران گشته است به عنوان مثال دتیز40 به خاطر عدم توجه به این اختلاف این انتقاد را بر علیه نظریه تصویری وارد می کند که اگر ما بگوییم اجزای یک گزاره ـ نشانه نمایانگر عناصر چیزی که نشان می دهند، باشد در آن صورت در باب گزاره های سلبی یا گزاره های شرطی دچار مشکل خواهیم شد. از نظر وی نظریه "فلان واژه نمایانگر فلان ابژه است" شرح مفیدی را در باب عملکرد واژه ها ارائه نمی کند برداشت دتیز از نظریه تصویری این است که در یک جمله هر یک از واژه ها نمایانگر چیزی در واقعیت اند.
(Datiz. Picture Theory of Meaning, pp. 56-57 )
اما این برداشت نادرست است و مشکل آن با توجه به اختلاف میان روش های فرافکنی قایل حل است. برداشت دتیز فقط در مورد گزاره های بنیادین صدق می کند چون این گزار ه ها شامل چیزی غیر از واژه هایی که برای حکایت از ابژه های بسیط به کار می روند، نمی شوند.

اشکالات نظریات رساله در باب زبان
الف: رد نظریه "معنی واژه همان ابژه است"
ویتگنشتاین مهمترین انتقادات خود را بر علیه نظریه رساله در باب "معنی واژه به عنوان ابژه ای که نمایانگر آن است" به واسطه انتقاداتی مطرح می کند که بر نظریه آگوستین وارد کرده است. از نظر ویتگنشتاین قائلین به چنین نظریه ای متوجه تفاوت میان انواع واژه ها نمی شوند آنها در درجه ی اول به نامهایی چون "میز"، "صندلی" و … می اندیشند و بقیه ی انواع واژه ها را به امان خدا رها می کنند (پژوهشها، بند 1) از آنجایی که همه واژه ها اسم نیستند و نمی توان در خارج چیزی به عنوان مسمی آنها یافت (مانند واژه های "این"، "آن"، "دریا"، "نه"، "پنج" و … ) لذا این نظریه در مورد همه واژه ها صدق نمی کند. اما نکته جالب و حائز اهمیت این است که به نظر ویتگنشتاین چنین نظریه ای حتی در مورد اسمها نیز به خوبی عمل نمی کند. اشتباه نظریه در اینجا است که کاربردی غیر قانونی از واژه "معنا" دارد و معنای یک نام را با صاحب آن نام قاطی کرده است بر اساس همین اشتباه اگر مرجع یک نام خاص مانند "ذوالفقار" از بین برود جمله ای که این نام را دارا می باشد بی معنا خواهد شد. (پژوهشها، بند 39).
پارکینسون سه نقد مهم را بر این ایده وارد می کند. از نظر او اگر ما معنای واژه ها را مدلول و مسمی آنها بدانیم در آن صورت واژه هایی که به مرجع واحدی اشاره می کنند باید معنی واحدی داشته باشند حال آنکه چنین نیست. به عنوان مثال می توان سخن فرگه را ذکر کرد واژه "ستاره صبح" و "ستاره شبظ هر دو بر سیاره ونوس دلالت می کنند اما این بدان معنی نیست که دو واژه مذکور معنای واحدی داشته باشند. علاوه بر این برخی از واژه ها وجود دارند که معنی واحدی دارند اما مدلول و مراجع مختلفی دارند مانند واژه "من". اگر بگوئیم نظریه اسمی درست است در آنصورت واژه "من" معنی واحدی نخواهد داشت. همچنین برحسب نظریه اسمی، در صورتی که به عنوان مثال معبد پارتنون41 از بین برود در آن صورت واژه "معبد پارتنون" به علت نداشتن مرجع بی معنا خواهد شد اما این در حالی است که این واژه با وجود از بین رفتن معبد همچنین با معنا خواهد بود. (Parkinson, Theory of Meaning, pp. 2-12)
ویتگنشتاین علاوه بر مفاد نظریه اسمی، آنچه که این نظریه به عنوان عمل بنیادین یادگیری معنای واژه ها تلقی می کنند را مورد نقد قرار می دهد. طبق این نظریه عمل بنیادین ارائه معنای واژه ها تعریف اشاره ای است که در آن رابطه ای مستقیم میان معنا و واژه برقرار می گردد. از نظر ویتگنشتاین گفتن معنای یک واژه از طریق اشاره به یکی از مصداق های آن، عملاً امکان پذیر نیست
"چرا که همه ی واژه ها نام نیستند و قابل اشاره و نمایش نیستند و کارهایی مثل اشاره به شکل و رنگ و غیره، عملاً به این مفهوم امکان پذیر نیستند و فقط زبان ما را فریب می دهد که با همه واژه ها همچون نام برخورد کنیم" (پژوهشها، پاروقی، ص 55).
به عنوان مثال شخصی را فرض کنید که چیزی درباره زبان نمی داند حال می خواهیم زبانمان را به او یاد دهیم معمولاً برای تعلیم واژه هایی همچون "سنگ" از آموزش اشاره ای استفاده می کنیم. به این ترتیب که این واژه را به زبان می آوریم و سپس به یک تخته سنگ اشاره می کنیم. حال اگر بخواهیم معنای واژه های "آنجا" یا "این" را به این شخص یاد دهیم، اگر مجدداً از همان روش اشاره ای استفاده کنیم در آن صورت تشخیص اینکه آیا خود واژه های "این" یا "آنجا" را یاد می دهیم نه نام چیزی که به آن اشاره می شود سخت خواهد بود. (Routledge, Encyclopeadia, p.765)
از نظر ویتگنشتاین نه تنها توضیح معنا از طریق تعریف اشاره ای در مورد واژه هایی که نام نیستند امکان پذیر نیست بلکه در باب نام های خاص نیز وضع بدین قرار است. زیرا امکان سوء تعبیر وجود دارد. ویتگنشتاین در کتابچه های آیی واژه "Tove" را مثال می زند و می گوید در صورتی که برای آموزش این واژه به مدادی اشاره کنیم و بگوئیم "این Tove است" چنین توضیحی احتمالاً به روش های مختلفی تفسیر خواهد شد. این واژه ممکن است به معنای "مداد" "گردی" "چوب" "سختی" و حتی به عنوان "یک" تفسیر شود. (The Blue and Brown Books, p. 2)
در حقیقت از نظر ویتگنشتاین برای اینکه بتوان معنای واژه ای را به خوبی به شخصی فهماند صرفاً کافی نیست که آن شخص را در حین تکرار آن واژه با مرجع فرضی رو در رو سازیم. به منظور سودمند بودن تعریف اشاره ای آموزنده باید از قبل بداند که چه نوع واژه ای به او آموزش داده می شود (به عنوان مثال آیا یک عدد است یا یک شکل، رنگ و …) به عبارت دیگر باید چیزهایی را در باب زبان بداند و نقش کلی ای که واژه در زبان بازی می کند برایش روشن باشد.
اکثر مفسران این انتقاداتی را که مطرح گردید به عنوان انتقاداتی فرض می کنند که ویتگنشتاین بر علیه نظریه رساله ـ "معنی یک واژه، ابژه است" – مطرح می کند و در عوض آن می گوید معنا یک واژه نه یک فرآیند روانشناختی است و نه یک شیء خاص، بلکه معنای واژه مبتنی بر کاربرد آن است. به نظر آنها این مطلب را می توان به عنوان وجه ممیزه دو دوره فعالیت فلسفی ویتگنشتاین دانست. اما از نظر هاوارد ماونس این نظریه درست نیست. او برای تایید سخن خود بخشی از بند های رساله را مطرح می کند: "اگر نشانه ای کاربرد نداشته باشد، بی معنی است" (رساله، بند 328/3) "یک نشانه هیچ شکل منطقی ای را معین نمی کند، مگر اینکه با کاربرد نحوی ـ منطقی خود لحاظ شود." (رساله 327/3) از نظر او با توجه به این بند ها می توان گفت که ویتگنشتاین به نحوه کاربرد نشانه و اسم توجه داشته است. (هاوارد ماونس، درآمدی بر رساله، صص 45-44). در رساله می توان دو اصطلاح کلیدی نظریه کاربردی را، یعنی اصطلاح "کاربرد" و "نفش واژه در زبان"، را ملاحظه کرد: "آنچه که در (خود) علائم بیان نمی یابد بکاربردن علائم آن را نمایان می سازد. آنچه را که علائم ناگفته می گذارند، کاربردشان آن را بیان می دارد." (رساله262/3) علاوه بر این ویتگنشتاین می گوید اغتشاش فلسفی به واسطه علائم مشابهی ایجاد می شود که نقش های متفاوتی دارند برای اجتناب از این اغتشاشات باید به نقش واژه ها توجه کرد. (The Grammar of Justification, p. 5 2)
گلوک در پاسخ به این اعتراض هاوارد ماونس می گوید اگر چه:
"اثر اولیه او از قبل به کاربرد نمادها اهمیت داده بود با این حال برای رساله کاربرد یک نماد صرفاً امکانات ترکیبی آن نماد را آشکار می سازد که به واسطه احتمالات و امکانات ترکیبی ابژه ای که آن نماد معرف آن است تعیین می شود. ما مشخص می کنیم چه نام هایی چه ابژه هایی را تصویر می کنند، اما زمانی که ما چنین کاری را انجام دادیم کاربرد ما می بایست ذات این مرجع ها را آئینه وار منعکس سازد."
(A Wittgenstein Dictionary, p. 377)
ب: رد نظریه تصویری
ویتگنشتاین علاوه بر رد نظریه رساله درباب معنای واژه ها، نظریه ای در باب معنی جملات مظرح کرده بود نیز مورد انتقاد قرار می دهد. مهمترین انتقادات مربوطه متوجه نگرش جوهر گرایانه او در ارائه نظریه تصویری است که بر اساس آن نگرش، ماهیت یا ذات زبان و گزاره ها به عنوان تصویرگر وضعیت های امور ممکن معرفی می گردد از نظر ویتگنشتاین چنین نگرشی فهم مفیدی را از معنای واژه، جملات و عملکرد زبان به ما عرضه نمی نماید چرا که از توجه به تنوع کاربردهای جملات غافل مانده است. اگر چنین ایده جوهر گرایانه را بپذیریم، وضعیت ما مانند کسی خواهد بود که در تعریف بازی می گوید "بازی عبارتست از حرکت دادن چیزهایی بر روی یک صفحه طبق قاعده معین" همان طور که این تعریف، تعریفی جامع و کامل نیست و همه بازی ها را در بر نمی گیرد نظریه رساله نیز بدین گونه است و فقط در مورد یکی از ابتدائی ترین بازیهای زبانی صدق می کند مانند بازی زبانی یک بنا و کارگر که در آن واژه های "درسته" راسته، تخت و نیمه" هر یک نمایانگر ما به ازای خارجی خود هستند. و این در حالی است که ما می توانیم از واژه ها، جملات، نمادها و به طور کلی از زبان کاربردهای مختلف و کثیری داشته باشیم. از نظر برآین مگی این نظریه آشکارا ناقص است:
"کمترین دلیلش هم اینکه اینهمه چیزها را به حساب نمی گیرد؛ مثلاً، گویاترین و معنادارترین استفاده ای که از زبان می شود بدون شک در هنرهای مانند شعر و نمایشنامه و رمان و امثال آنهاست، در صورتی که نظریه ویتگنشتاین به هیچ وجه محلی برای تبیین و توضیح اینگونه کاربردهای زبان باقی نمی گذارد." (برآین مگی، مردان اندیشه، ص 163).
اشکال دیگر نظریه تصویری متوجه یکی از نکات شباهت میان جمله و تصویر است که برحسب آن جمله به مانند تصویر، معنی خود را نشان می دهد به طوری که برای فهم معنای آن صرفاً لازم است معنی نامهایی که جمله از آنها تشکیل یافته است را بدانیم. از نظر ویتگنشتاین این مطلب نه در مورد جمله و نه در مورد تصویر صدق می کند در هر دو مورد جای این سئوال باقی است که چگونه تصویر را باید به کاربرد. به عنوان مثال تصویر یک برگ سبز را می توان بازنمودی از رنگ سبز یا شکل خاص رنگ سبز یا شکل کلی برگ و… لحاظ کرد. تعیین اینکه تصویر چه چیزی را نشان می دهد بستگی به چگونگی استعمال آن دارد صرفاً با داشتن معنای واژه های یک جمله نمی توانیم به معنای آن پی ببریم. به عنوان مثال معنای جمله "این آنجا است" زمانی معلوم می شود که به اوضاع و احوال خاص کاربرد این واژه بنگریم. (تشبیه نفس، ص 36). علاوه بر این ویتگنشتاین تناظر یک به یک مطلقی را که برحسب نظریه تصویری میان بسائط زبان و بسائط واقعیت برقرار بود را مورد اعتراض قرار می دهد. به نظر او نمی توان از تجزیه مطلق واقعیت به بسا نقش سخن گفت. تعیین مطلق اجزاء بسیط یک وضعیت امر امکانپذیر نیست به عنوان مثال ما می توانیم صورت بصری یک درخت را به رنگهای مختلف آن تجزیه کنیم و یا به خطوطب که صورت بصری از آن تشکیل یافته است تجزیه کنیم اینکه کدامیک از اینها عناصر بسیط این صورت بصری هستند. بستگی به شرایط و زمینه ها دارد. ویتگنشتاین همچنین روش رساله را برای تعیین معنای گزاره مورد نقد قرار می دهد در رساله معنای یک گزاره و خصوصیت تصویری اش زمانی معین و روشن می شود که آن گزاره به گزاره های ساده تری تحلیل شود. این روش درستی نمی باشد چرا که در برخی از موارد چه بسا تجزیه یک گزاره به گزاره های ساده تر، معنای آن گزاره را سخت تر خواهد کرد و یا به طور کلی معنای آن را از بین خواهد برد. (هادسون، ویتگنشتاین، صص 93-92)
"فرض کنید به جای "جارو را برایم بیار" می گفتید "خود جارو دسته ی جارو را که به آن وصل است برایم بیاور." … یکی ممکن است بگوید این جمله به همان مقصود جمله ی معمولی می رسد اما از طریق لقمه را دور سرچرخاندن" (پژوهشها، بند60)

نظریه کاربردی
مساله زبان و بویژه مساله " معنا" در دوره دوم فعالیت فلسفی ویتگنشتاین نیز از اهمیت قابل توجهی برخوردار است اهمیت آن بدین جهت است که مفهوم "معنی" یکی از مفاهیمی است که به خطاهای فلسفی زیادی منجر گردیده است. واقعیت این است که واژه " معنی" به علت داشتن صورت " اسمی" با ما از ابژه ای سخن می گوید که فراسوی این علامت است و این علامت بدان اشاره دارد این مطلب را می توان بطور واضحتری درباب واژه "Bedeutung" ( معنی، مرجع ) ملاحظه کرد. زیرا این واژه از " Deuten" به معنی " اشاره کردن" می آید. اکثریت نظریاتی که در باب " معنی" مطرح شده است فریفته صورت اسمی این اصطلاح گردیده اند.
(Glock, Hans – Johan, A Wittgenstein Dictionary, p.377)
برخی از آنها ابژه ی خارجی را به عنوان معنی تلقی کرده اند و برخی نیز تصویر ذهنی و یا مفهوم را: به طور کلی به سه نظریه در این زمینه می توان اشاره کرد: الف) نظریه دلالت42 (معنای یک واژه چیزی است که واژه بر آن دلالت می کند): ب) نظریه تصویر ذهنی43 (معنی یک واژه، تصویر ذهنی آن است)؛ ج) نظریه مفهوم44 (معنای واژه عبارت است از مفهوم آن واژه)
(Parkinson, Theory of Meaning: p . 2-12)
آنچه در تمامی این نظریات مشترک است اینست که در مورد "معنی" شما باید به دنبال چیزی باشید که بتوانید به آن اشاره کنید، خواه بصورت عینی یا بصورت ذهنی، و بگوئید "این معنی است". ویتگنشتاین در این زمینه می گوید: "بگوئید مساله واژه نیست بلکه معنای آن است. و شما فکر می کنید معنا هم چیزی است مثل واژه، هر چند متفاوت از آن هم هست. اینجا واژه، آنجا معنا، یکی پول و یکی گاوی که با آن پول می خرید" (پژوهشها، بند 12) از نظر ویتگنشتاین این نظریات درست نیست زیرا تمامی مواردی که در این نظریات به عنوان معنی تلقی می گردد، در مورد برخی از واژه ها به خوبی عمل نمی کنند به عنوان مثال واژه های " یا"، " نه" و…. مرجع و مسمائی ندارند که واژه های مذکور بر آنها دلالت کنند و همچنین نمی توان گفت که معنای همه واژه ها تصویر ذهنی آنها ست زیرا هیچ تصویر ذهنی به عنوان مثال از واژه " فضای چهار بعدی" نداریم علاوه بر این تصاویر ذهنی خود علامت هستند و مشکل رابطه تصویر ذهنی با واقعیت همچنان باقی است. و همانطور که ویتگنشتاین در کتابچه های آبی می گوید اگر ما معنی یک عبارت را تصویر ذهنی، تجربه ای روانشناسانه یا مفهوم آن واژه بدانیم، از آنجایی که همه اینها امروز هستی و شخصی هستند، لذا واژه به تعداد کسانیکه آنرا به کار می بردند، معانی مختلف خواهد داشت.
(Wittgenstein, Blue Books, p. 65)
از نظر ویتگنشتاین اگر ما روش مشاهده و تحقیق را به کار ببریم، برایمان معلوم می گردد که واژه می توانند معنی داشته باشد حتی زمانیکه هیچ مرجع و مدلولی نداشته باشد و هیچ تصویر ذهنی در باب آنها وجود نداشته باشیم. مشاهده و تحقیق به ما نشان خواهد داد که آنچه در باب معنی واژه همواره لازم و ضروری است چیزی جز کاربرد آن نیست زیرا واژه برای آنکه معنایی داشته باشد و صرفاً صدا و آوایی صرف نباشد، باید به روش خاص و معینی به کار رود. بدین جهت ویتگنشتاین اعلام می کند: "در گروه بزرگی از مواردی که در آن واژه ی "معنا" را به کار می گیریم ـ البته نه همه ی آنها ـ آن را می توان چنین تعریف کرد: معنای یک واژه کاربرد ان در زبان است" (پژوهش ها، بند 43) نظریه کاربردی بسیاری از مشکلات ناشی از نظریات قبلی را حل می کند، زیرا کاربرد، برخلاف تصاویر و مفاهیم ذهنی امری شخص و ذهنی نمی باشد همچنین نظریه کاربردی با مشکل "اشاره کردن" نیز روبرو نیست. زیرا کاربرد ابژه ای نیست که بتوان به آن اشاره کردنه یک ابژه مادی و نه یک موجود نامعلوم و خیالی که باید آنرا خلق کرد، در صورت عدم وجود ابژه ای مادی که مطابق با اسم باشد و به آن معنی دهد. ( Blue Books, p. 36-37) لذا می توان نظریه کاربردی ویتگنشتاین را به عنوان "تیغ اُکام" معرفی کرد که فرض وجود موجوداتی مطابق با واژه های زبان را رد می کند.
(Grath, Wittgenstein's Definition of Meaning as Use, p.76,86-87,93,99)
از سوی دیگر نظریه کاربردی مشکل واژه هایی که مرجع آنها از بین رفته است را نیز حل می کند. طبق این نظریه جمله "ذوالفقار تیغه تیزی دارد." با وجود از بین رفتن مدلول واژه "ذوالفقار" هنوز هم معنا دارد بدین جهت که این نام در غیاب صاحبش در بازی زبانی خاص خود به کار می رود، یعنی کاربرد دارد. (پژوهشها، بند 44) همچنین مشکل واژه هایی که بیش از یک معنا دارند نیز حل می گردد. زیرا طبق این نظریه معنای یک واژه را باید با توجه به کاربرد آن واژه در بافت و زمینه اجتماعی و موقعیت کاربردش تعیین کرد به عبارت دیگر معنای یک واژه چیزی غیر از نقشی که در زبان بازی می کند نیست و ممکن است که نقش متفاوت باشد لذا معانی متفاوت نیز خواهد داشت.
(Bren, Silby, "Meaning and Represen tation", p. 3)

تمثیل جعبه ابزار
ویتگنشتاین برای توضیح نظریه کاربردی خود از تمثیل "جعبه ابزار" بهره می گیرد:
" به جمله به صورت یک ابزار، و به معنایش به عنوان به کارگیری آن بنگرید." "ابداع یک زبان می تواند به معنی ابداع ابزاری باشد برای مقصودی خاص…." ( پژوهشها. بندهای 492و421) مهمترین نکته تشبیه این است که ابزارها روشهای خاصی برای کاربرد دارند که به واسطه آن روش خاص برای هدفی خاص مفید خواهند بود. واژه ها نیز همینگونه اند. معنی یک واژه به واسطه روش کاربرد آن در اوضاع و احوال خاص معین می گردد. نکته دیگر تشبیه این است که کاربردهای ابزار طبق نیازهای تعمیر کار متنوع و کثیر است کارکردهای واژه نیز بر طبق نیازهای سخنگو به همان اندازه زیاد است.
(Gordon; Wittgenstein's Meanins and Use in Philos Ophical Investigation.)
ویتگنشتاین برای توضیح تنوع کاربردهای یک واژه مثال دستگیره های یک لوکوموتیو را ذکر می کند تمامی این دستگیره ها، ظاهر همسانی دارند اما این همسانی امری صرفاً ظاهری است هر یک از آنها کاربرد خاص خود را دارند و عدم توجه به کاربردهای متفاوت هر یک از آنها ایجاد مشکل خواهد کرد. از نظر ویتگنشتاین وضعیت واژه ها نیز تا هنگامی که کاربرد آنها برای ما به روشنی ارائه نشده باشد همین طور است. اگر بخواهیم به ظاهر همسان آنها نگاه کنیم و از کاربردهای مختلف آنها غفلت کنیم مسلماً دچار اشتباهات فلسفی خواهیم شد اکثر نظریات سنتی دچار چنین اشتباهی شده اند و تعریف واحدی را در باب همه واژه ها مطرح کرده اند و مثلاً گفته اند که "هر واژه ای در زبان بر چیزی دلالت دارد." این تعریف ما درست مانند تعریف کسی است که در باب ابزارهای یک جعبه ابزار می گوید همه ابزارها به درد تغییر چیزی می خورند. هر دوی اینها تعاریف نادرستی می باشند که در همه موارد صدق نمی کنند. (پژوهشها، بند 15) از نظر ویتگنشتاین تنوع و کثرت کاربردها " چیز ثابتی نیست که یکبار برای همیشه داده شده باشد بلکه نسخه های تازه ای از زبان، …..بوجود می آیند و نسخه های دیگری منسوخ و فراموش می شوند" (همان، بند 23) در توضیح این مطلب می توان تمثیل "شهر قدیمی" را مطرح کرد که بر اساس آن هر شهری در دوره های مختلف افزوده های جدیدی را پیدا می کند در حوزه زبان نیز در دوره های مختلف صورت های جدیدی ایجاد می گردد گلوک45 در توضیح این تمثیل می گوید: مرکز این شهر، یعنی زبان روزمره و معمول، یک جای پر پیچ و خم با خیابانهای کج و خمیده است. در حالی که بخشهای اضافه شده جدید، یعنی سبک و لهجه های ویژه ای همچون زبان شیمی یا ریاضیات، حومه شهر را تشکیل می دهند که دارای راهها و خطوط مستقیم و یک شکل هستند…
(A Wittgenstein Dictionary, p. 197)

تمثیل "بازی های زبانی"
تمثیل دیگری که ویتگنشتاین برای توضیح مهمترین خصوصیات زبان و عملکرد آن به کار می برد ایده تشبیه زبان به بازی است. در واقع ایده تشبیه زبان به بازی از نظریات فرمالیستها برمی خیزد که طبق نظر آنها ریاضیات به بازی ای تشبیه می گردد که در آن با نمادها و علائم بازی می شود. (Ibid,p. 193) در تعریف اصطلاح "بازی زبانی" می توان گفت که بازی زبانی موقعیت خاصی است که در آن واژه یا جملات به کاربرده می شود و یا به عبارتی بهتر، موقعیتی است که در آن زبان به کار می رود. با توجه به این اوضاع و احوالِ کاربرد واژه ها و جملات می توان معنی آنها را تعیین کرد عدم توجه به این اوضاع و احوال ما را به فهمی درست از معنی واژه ها و جملات نائل نمی کند. زیرا می توان آنها را در اوضاع و احوال مختلفی به کار برد و نقشهای مختلفی نیز در بازی به آنها داد و از این رو معانی مختلفی نیز بدست خواهند آورد. "اما تفاوت بین خبر یا گزارش "پنج تا تخت" و امر "پنج تا تخت! " چیست؟ خوب، تفاوت در نقشی ای است که ادای این واژه ها در بازی زبانی به عهده دارد بدون تردید لحن صدا و نگاهی که هنگام ادای آن همراه است و خیلی چیزهای دیگر نیز متفاوت خواهند بود." (پژوهشها، بند21)
ویتگنشتاین بازی های زبانی کثیری را مطرح می کند و می گوید هر یک از آنها یک بازی زبانی خاص و کامل است: "دستور دادن و اطاعت از آن.. گزارش یک رویداد، …. تشکیل و آزمون یک فرضیه – ارائه نتایج یک آزمایش….. خلق یک داستان و خواندن آن… خواهش، تفکر، فحش، خوشامد، دعا" (همان، بند 23) هر یک از این بازی های زبانی قواعد خاص خود را دارند به طوری که از یک جمله می توان با توجه به قواعد متفاوت بازی های زبانی، برداشت های متفاوتی داشت مثلاً می توان آنرا توصیف گزارش یک حادثه تصور کرد یا بخشی از یک داستان. از آنجایی که هر یک از این بازی ها قواعد خاص خود را دارند، لذا هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم معنایی که در یکی از این بازی ها به یک واژه نسبت داده می شود مرتبط با آن معنایی باشد که به آن واژه در بازی زبانی دیگر نسبت داده می شود. (The Grammar of Justitication, p. 56)
با توجه به تنوع کابردهای واژه ها و جملات و امکان برداشت های مختلف از آنها بر حسب قواعد مختلف ویتگنشتاین می گوید انواع بیشماری از کاربرد "نماد"،
"واژه" و جمله وجود دارد( پژوهشها، بند23) بدین جهت باید گفت:
"لفظ زبان ، اسم امر واحدی نیست… بلکه اسم طبقه ای از تعدادی بازی های لغوی غیر معین یا نامحدود است… عده این بازیهای زبانی یا لغوی غیر محدود است این عدم محدودیت نه فقط از این حیث است که می توان بازی های لغوی جدیدی تصور کرد، بلکه از این حیث هم که حد آنچه بدین نام خوانده می شود واضح نیست و غیر متمایز است بعنی لبه معینی ندارد. شخصی که جلو مرا می گیرد و می گوید: "ورود ممنوع" یک قسم بازی لغوی به کار می برد… اما درباره چراغهای راهنمائی چه بگوییم که قرمز می شوند، یا حصاری از سیمهای خاردار، یا خط سفید وسط جاده؟ اینجا در آن مرز نامتمایز هستیم. پس سرحد مشخصی میان آنچه زبان است و آنچه نیست، نمی توان قائل شد." (هارتناک، ویتگنشتاین، ص 93ـ92)
همانطور که ملاحظه کردیم یکی از اهداف ویتگنشتاین از کاربرد اصطلاح "بازی" این بود که ثابت کند لفظ زبان اسم امر واحدی نیست بلکه عمده نامحدودی از زبان ها را شامل می شود همانطور که لفظ بازی اسم یک بازی خاص نیست بلکه شامل بازی های مختلفی می شود که هیچ عامل مشترک میان آنها وجود ندارد و هر یک از آنها خصوصیت و قواعد خاص خود را دارند اما ویتگنشتاین علاوه بر هدف تاکید بر تنوع و کثرت بازی ها اهداف دیگری نیز از کاربرد اصطلاح "بازی های زبانی" داشت. با توجه به مثال بازی شطرنج که در اغلب جاها به کار برده می شود می توان این اهداف را چنین برشمرد: "(1) زبان به مانند بازی قواعدی قواعد دستوری دارد که، …… تعیین می کنند چه چیزی صحیح و معنی دار است…..(2) معنی یک واژه، ابژه ای که آن واژه نمایانگرآن است نیست بلکه معنی آن به واسطه قواعدی تعیین می شود که بر کاربرد آن حاکم است ما معنای واژه ها را به واسطه نسبت دادن مهره ها به ابژه ها یاد نمی گیریم بلکه به واسطه یادگیری چگونگی حرکت دادن آنها می آموزیم.(3) یک قضیه حرکت یا عملکردی در بازی زبانی است. این قضیه بدون سیستمی که بخشی از آن است بی معنا خواهد بود. معنای آن نقشش در فعالیت زبانی است….. در مورد بازیها اینکه چه حرکتهایی ممکن است بستگی به موقعیت (وضعیت روی تخته) دارد و برای هر حرکتی پاسخهای خاصی موجه است و پاسخهای دیگر مستثنی می شوند"
(A Wittgenstein Dictionary, p.193)

دو نکته مهم در باب نظریه کاربردی
گرث46 در کتاب خود با عنوان "تعریف معنی به عنوان کاربرد" دو نکته بسیار مهم را در باب نظریه کاربردی مطرح می کند او معتقد است که در تعریف نظریه کاربردی ابهاماتی وجود دارد که اختلافاتی را میان مفسران ایجاد کرد ه اند لذا باید روشن شوند اولین نکته این است که هر چند ویتگنشتاین در جاهای مختلفی این نظریه را هم در باب واژه ها و هم در باب جملات، مفاهیم، نمادها و نشانه ها مطرح می کند ("معنی یک کلمه نسخ به کارگیری آن است"، "وقتی بازی زبان تغییر می کند، بدنبال آن مفاهیم تغییر می یابد و با مفاهیم معانی کلمات نیز دگرگون می شود." (ویتگنشتاین درباره یقین، بندهای 65و61) "… انواع بیشماری وجود دارد: انواع متفاوت بیشماری از کاربرد چیزهایی که "نماد" ، "واژه"، "جمله"، می نامیم "هر نشانه به تنهایی مرده می نماید.. نشانه در کاربرد زنده است" (پژوهشها، بندهای 432و23)) اما با این حال در تعریف اولیه خود (تعریف بند43) تاکید فراوانی بر روی واژه ها دارد: "گروه بزرگی از مواردی که در آن واژه ی "معنا" را به کار می گیریم… معنای یک واژه کاربرد آن در زبان است." (پژوهشها، بند 43) از نظر گرث تاکید ویتگنشتاین بر روی واژه ها یک امر تصادفی و اتفاقی نیست بلکه دلائلی دارد: اولاً این تاکید نشانگر علاقه و موضوع اصلی اوست. او بیشتر متوجه مفاهیم است و جملات تا آنجایی برایش اهمیت دارند که ساختار مفاهیم را منعکس می کنند. همین امر دلیل توجه او به واژه ها است زیرا مفاهیم به واسطه واژه ها بیان می شوند. دلیل دوم، این عقیده ویتگنشتاین است که مسائل فلسفی اغلب زمانی بوجود می آیند که واژه ها کار خود را در جملات انجام نمی دهند و بیکار و بیهوده اند. "اغتشاشهایی که ما را مشغول می دارند هنگامی پیش می آیند که زبان مانند موتوری است که هرز بگردد( مثلاً در فلسفه) نه هنگامی که کاری انجام می دهد ] در زندگی[" نکته مهم دیگر در عبارت "گروه بزرگی از مواردی که در آن واژه ی "معنا" را به کار میگیریم- البته نه همه ی آنها-… " نهفته است این عبارت مبهم است و اختلافاتی میان مفسران ایجاد کرده است. حقیقتاً جای برنش است که چرا ویتگنشتاین در مورد گروه بزرگی از موارد سخن می گوید؟ کدام موارد شامل این تعریف می شوند و کدام موارد خارج از حوزه آن قرار دارند؟ این تقسیم چگونه صورت می گیرد؟ جردان47 معتقد است که ویتگنشتاین در باب اکثریت واژه ها می گوید معنی آن همان کاربرد آن است. او صرفاً بخش بسیار کوچکی را مستثنی می کند، یعنی مواردی همچون نامها را از نظر پروفسور جردان چون ویتگنشتاین در ادامه تعریف خود می گوید "معنی یک نام گاه با اشاره به صاحب آن توضیح داده می شود" لذا معنای بخش کوچکی از واژه ها همان صاحب آنها است.
(Professor Gordon. Wittgenstein's Meaning and Use in philosophical Investigation)
اما از نظر گرث از آنجایی که ویتگنشتاین در ابتدای پژوهشها نظریه "معنی به عنوان ابژه" را یکبار برای همیشه رد می کند لذا نظر جردان درست نمی باشد. علاوه بر این از آنجایی که ویتگنشتاین هم در پژوهشها و هم در کتابچه های آبی نگرش منفی خود را در باب نظریه " معانی ذهنی" اعلام می کند پس نمی توان گفت معنی گروه کوچکتر واژه ها تجارب یا فرایندهای ذهنی است. از نظر گرث نباید بگوییم ویتگنشتاین در تعریف خود از گروه عظیمی از واژه ها سخن می گوید زیرا در اینصورت جمله پایانی بند 43 موید این مطلب خواهد بود که معنی برخی از واژه ها صاحب آن است. بلکه حقیقت این است که ویتگنشتاین از گروه بزرگی از مواردی که در آنها واژه "معنی" را به کار می بریم سخن می گوید، لذا عبارت نهایی "معنی یک نام گاه با اشاره به صاحب آن توضیح داده می شود" استثنایی در باب موارد کاربرد واژه "معنی" است یعنی ما گاه واژه "معنی" را برای دلالت بر چیزی بکار می بریم یعنی کاربرد آن اینگونه است. گرث در توضیح این مطلب می گوید زمانی که ما معنی یک نام را یاد می گیریم نه تنها می آموزیم که آن نامی برای فلان چیز است بلکه یاد می گیریم که آن یک نام است یعنی نقش نام را بازرسی می کند و یا نه تنها یاد می گیریم که آن واژه به چیزی اشاره می کند بلکه می آموزیم که آن اشاره می کند یعنی کارکرد اشاره ای دارد.
(Wittgenstein's Definition of Meanins as Use, p. 91.95-96)

"شباهت خانوادگی"
"شباهت خانوادگی" یکی از مهم ترین مفاهیم فلسفه ی ویتگنشتاین متاخر است که آن را در اعتراض به نظریه ی سنتی در باب ارائه ی تعاریف دقیق بر حسب ذات یا خصوصیت مشترک مطرح می کند. از نظر او نظریه ی سنتی در این زمینه دچار یک اشتباه فلسفی شده است: " تمایل به جستجوی چیزی مشترک برای تمامی چیزهایی که معمولاً تحت یک اصطلاح کلی می گنجانیم." ویتگنشتاین این تمایل را به عنوان بخش مهمی از " عطش میل کلی گویی" توصیف می کند که منشا بسیاری از خطاهای فلسفی گردیده است.(Early Analytic philosophy, p.75)
این عطش کلی گویی در دوره های مختلف وجود داشته است و می توان گفت که عمری به درازای عمر فلسفه دارد. در محاورات سقراط چنین تمایلی وجود دارد. زیرا سقراط همواره از مخاطب خود می خواهد تا تعریف دقیقی را در باب موضوع بحث (قبلاً درباره معرفت زیبایی و…..) ارائه کند. در محاوره ای مخاطب سقراط در پاسخ به درخواست او برای توضیح " معرفت" به ذکر موارد متعددی می پردازد که در آنها معمولاً گفته می شود که "می دانیم". اما سقراط این گونه پاسخ ها را نمی پذیرید و می گوید بهترین راه، بیان ذات" دانستن" در یک تعریف دقیق است. ( فلسفه تحلیلی- دکتر احمدی ص 26) ویتگنشتاین نیز در رساله چنین گرایش جوهر گرایانه ای دارد. اما در دوره ی دوم تعمیم و کلیات بخشی رساله را درباب زبان فرضی نادرست می داند و معتقد است فرض یک عامل مشترک میان کاربردهای گوناگون فرض غلطی است زیرا نمی توان عامل مشترکی میان کاربردهای گوناگون یافت که آن قدر وسیع باشد که هر علاقه و رابطه ای را در بر گیرد و شامل تنوع و کثرت میان موارد آن باشد. ویتگنشتاین توضیح این مطلب مثال "بازی ها" را مطرح می کند: "مثلاً جریاناتی را در نظر بگیرید که آنها را "بازی" می نامیم منظورم بازی ای صفحه ای، بازی های ورق، بازی های توپ، بازی های المپیک و غیره است. همه چیز در همه شان مشترک است؟ ـ نگویید: "باید چیز مشترک باشد، و گرنه "بازی" نامیده نمی شوند" درست نشان بدهید که چیزی مشترک در همه شان هست ـ چون اگر به آنها نگاه کنید چیزی نخواهید یافت که در همه شان مشترک باشد، بلکه همانندی ها، روابط، را خواهید یافت، و آن هم به مقدار فراوان تکرار کنم: فکر نکنید. نگاه کنید! مثلاً به بازی های صفحه ای با رابطه ای جوراجورشان نگاه کنید. حالا بروید سراغ بازی های ورق. اینجا مطابقت های بسیاری با گروه نخست هست. اما بسیاری از وجوه مشترک حذف می شود. و وجوهی دیگر پیدا می شوند. هنگامی که به بازی های توپ می رسیم. خیلی از چیزهای مشترک حفظ می شود، اما خیلی چیزها هم از دست می رود ـ آیا همه شان "سر در گم کننده" هستند؟ … آیا همیشه برد و باختی در کار هست یا رقابت میان بازی کنان؟… در بازی های توپ برد و باخت هست،اما وقتی بچه ای توپش را به دیوار می زند تا به دستش برگردد، این وجه ناپدید می شود… و می توانیم بسیار بسیار گروه های دیگر بازی ها را به همین طریق بررسی کنیم و می بینیم همانندی ها چگونه پیدا و ناپدید می شوند. و نتیجه ی این بررسی چنین است: شبکه ای پیچیده از همانندی ها ببینیم که هم پوشانی و تقاطع دارند: گاه همانندی های کلی، گاه همانندی در جزءشان. برای بیان خصلت این همانندی ها عبارتی بهتر از "شباهت خانوادگی" برای نمی توانیم بیابیم. چون شباهت های گوناگون بین اعضای یک خانواده…. به همین طریق هم پوشانی و تقاطع دارند…. و خواهم گفت: " بازی ها، یک خانواده را تشکیل می دهند." ( پژوهشها بند 66و67)
شباهت خانوادگی میان بازیها را می توان بدین گونه نشان داد.

(A Wittgensein Dictionary, p.121)
روابط میان خصوصیات اعضای یک خانواده نیز بدین گونه است. در میان اعضای یک خانواده نمی توان خصوصیت مشترک و واحدی یافت که داشتن آن خصوصیت واحد ایجاب کند که هر یک از آن افراد به عنوان عضو آن خانواده تلقی کردند بلکه صرفاً شبکه پیچیده ای از شباهت ها وجود دارد که تقاطع و همپوشانی دارند. (پژوهش ها، بند 67) برای روشن شدن مفهوم "تقاطع و همپوشانی" می توان مثال ریسمان را ذکر کرد، پارکینسون در توضیح آن می گوید اگر ما واقعاً نگاه کنیم و ببینیم که چگونه واژه ها و مفاهیم ما در طول زمان بسط می یابند ملاحظه خواهیم کرد که بسط مفاهیم درست مانند بافتن ریسمان است، یعنی همانطور که بافتن ریسمان چیزی جز پیچاندن رشته ای پر رشته ای دیگر نیست و قدرت ریسمان نیز در همپوشانی و تداخل رشته های متعدد است واژه ها و مفاهیم نیز اینگونه اند. میان موارد کاربرد آنها نیز می توان شبکه پیچیده ای از همانندی ها را دید که همپوشانی و تقاطع دارند همانطور که در ریسمان آنچه باعث وحدت می شود یک " نخ واحد" نیست که در سرتا سر ریسمان جریان داشته باشد بلکه یک همپوشانی از رشته ها و تارهای متفاوت است، وضعیت کاربردهای واژه ها و مفاهیم نیز اینگونه است. نمی توان ذات واحدی را میان آنها ملاحظه کرد (پژوهش ها، بند67)
(Parkinson, Encyclopeadia of philosophy, pp. 41-42)
بنابراین می توان گفت که ویتگنشتاین در نهایت روش سنتی سقراط را کنار می گذارد و در عوض راه تئتتوس را می پیماید و وجود رابطه ی ذاتی میان کاربردهای مختلف واژه را رد می کند. بدین جهت در پاسخ به معترض فرضی خود که از او می خواهد تا ذات زبان را مطرح کند می گوید: "به جای پیدا کردن چیزی که در همه آنچه زبان خوانده می شود مشترک است می گوییم این پدیده ها یک چیز مشترک ندارند که ما را وا دارد برای همه شان یک واژه را بکار گیریم. اما به بسیاری طرق متفاوت با یکدیگر مربوط هستند و به دلیل این رابطه یا این روابط است که همه شان را " زبان" می نامیم" (پژوهشها، بند 65) از نظر ویتگنشتاین سعی برای یافتن ذات یا خصوصیت مشترک کاری مابعدالطبیعی است اگر ما بدنبال یافتن ذات یا خصوصیت مشترک اموری چون دانش، گزاره، نام و … باشیم از این واژه ها کاربرد مابعدالطبیعی یا فلسفی کرده ایم و در واقع آنها را به معنای معمول و کاربرد روزمره شان بکار نبرده ایم و به عبارتی دیگر واژه را در بازی زبانی ای که خانه اصلی آن است بکار نبرده ایم. از این رو از فیلسوف می خواهد که هنگام کاربرد یک واژه این سئوال را از خود بپرسد که " آیا این واژه در بازی زبانی که خانه اصلی آن است معمولاً همین جور بکار برده می شود؟- کاری که ما می کنیم آنست که واژه ها را از کاربرد ما بعدالطبیعی شان به کاربرد روزمره شان برگردانیم-" (پژوهشها، بند 16) اما همانطور که پارکینسون می گوید عنوان تئوری " کاربردی" ممکن است این تصور نادرست را ایجاد کند که ویتگنشتاین در اینجا کاربرد را به عنوان ماهیت و جوهر برای معنا فرض می کند اما این تصور نادرست است: "ویتگنشتاین به نوع دیگر ماهیت و جوهر- یعنی کاربرد به عنوان ماهیت و جوهر برای معنای واژه- اشاره نمی کند تا توضیح دهد چگونه واژه ها معنا دارند. زیرا کاربرد مورد بحث- واژه ها در موقعیت های حقیقی بشر بکار می روند-از قبل معنا را پیش فرض می کند. نظر او اینست که معنای یک واژه چیزی بیش از کاربرد آن واژه نیست"
(Parkinson, Encyclopeadia of philosophy, p. 41)
جان سدل در زمینه " شباهت خانوادگی" معنای واژه ها، بویژه واژه "بازی" دو نکته بسیار مهم را مطرح می کند:
"اول اینکه ویتگنشتاین نمی گوید که این الفاظ ابهام دارند نمی گوید واژه " بازی" معانی مختلف دارد (یا مشترک لفظی) است به همان مفهوم که مثلاً واژه " کف" ممکن است هم به معنای کف اتاق باشد و هم به معنای کف صابون. مقصود او این است که صلابت معنای لفظ " بازی" نه ناشی از وجود ماهیتی واحد، بلکه منبعث از شباهت خانوادگی میان موارد مختلف استعمال آن است. دوم اینکه او نمی گوید همه واژه ها در همه زبانها اینطورند الفاظی وجود دارند با تعاریف دقیق، ولی به نظر او حائز نهایت اهمیت است که فلاسفه به شیوع پدیده شباهت خانوادگی توجه کنند چون بسیاری از الفاظی که در فلسفه اسباب دردسر می شوند از این قسمند مثلاً در اخلاق و زیبا شناسی به واژه هایی نگاه می کنیم مانند" خوب" یا "زیبا" و به این فکر می افتیم که حتماً ویژگی ذاتی هست که چنین لفظی نشانه آن است و حتماً ماهیت خوبی یا ماهیت زیبایی وجود دارد. چیزیی که ویتگنشتاین برآن اصرار دارد این است که به عکس، اگر به کاربرد واقعی این الفاظ نگاه کنیم، می بینیم فقط بعضی شباهت های خانوادگی متداخل در کاربردشان موجود است" ( برآین مگی، فلاسفه بزرگ صص 545-544)

ارزیابی نظریه کاربردی
نظریه کاربردی به واسطه ایده که معنی یک مفهوم به واسطه مقام و موقعیتی که در زندگی یک جامعه دارد مشخص می گردد، تاکید فراوان بر ارتباط متقابل میان زبان و زندگی می کند و معنی ضمنی این ایده به طور صریح این است که زبان یک فعالیت اجتماعی است درست بر خلاف رساله که یک امر منطقی انتزاعی فرض می شود. علاوه بر این ویتگنشتاین در مورد رابطه متقابل میان زبان و زندگی می گوید مفاهیمی که یک جامعه خاص به کار می برند اهداف و تمایلات آن جامعه را منعکس می کند و لذا با تحقیق در مفاهیم و واژه های یک جامعه به اهداف و تمایلات آنها پی ببریم. و یا در زتل48 می گوید: " تعلیم و تربیت متفاوت باعث مفاهیم و عقاید متفاوت می گردد" مهمترین اصطلاح ویتگنشتاین که نمایانگر چنین ارتباطی است اصطلاح "صورت زندگی" می باشد در بازی های لغوی که در داخل زبانی خاص یافت می شود مظاهر زندگی مردمی است که به آن زبان سخن می گویند:
" لذا زبانی که در آن جز امر کردن چیزی نمی توان گفت- یعنی فقط این بازی لغوی در آن میسر است ـ حاکی از زندگی ساده تری است تا زبانی که در آن هم امر می توان کرد و هم پرسش. اگر در زبانی نتوان خواهش کرد، یا وصف نمود، یا سئوال کرد، معلوم است که این اعمال نزد قوم صاحب زبان وجود ندارد. و آن وضع زندگی، که زبانی که این گونه استعمالات در آن ممکن است، اینجا نمی توان یافت." (هارتناک، ص 87)
بنابراین می توان گفت که اگر نحوه ی زیست افراد با یکدیگر تفاوت داشته باشد مفاهیم مورد استفاده آنان و بالتبع فهم و درکشان نیز تفاوت پیدا می کند. تاکید ویتگنشتاین بر جنبه ی اجتماعی زبان و نقش آن در برقرار ساختن ارتباط میان افراد و قول به این نکته که " معنا" امری بر ساخته اجتماع و محصول کاربرد اجتماعی است سبب جلب توجه جامعه شناسان و روان شناسان و متخصصان علوم اجتماعی به اندیشه های وی گردید. تاثیر اندیشه های وی در قلمرو علوم اجتماعی را می توان در نظریات پیتر وینچ49 مشاهده کرد او از اصطلاحات " بازی های زبانی" و " شکل زندگی" استفاده می کند و می گوید عملکردهای اجتماعی به مانند بازی های زبانی تابع قاعده هستند و در هر دو قلمرو معنا و فهم آن، تابع ظرف و زمینه است خواه زمینه زبانی و خواه بافت اجتماعی. دان کیوپیت نیز با تاثیر از ویتگنشتاین می گوید که هر جامعه ای مظهر یک "شکل زندگی" خاص است. و برای سخن گفتن از واقعیت باید از اشکال زندگی سخن گفت، انجام چنین کاری به طور مستقل از اشکال زندگی با مشکل روبه رو می شود. از نظر وی "واقعیت" روایتی است که هر زبان رایج در یک شکل زندگی برای اعضای خود بازگو می کند. ممکن است پری اژدها و سحر و جادو و طلسم برای اعضای یک جامعه امور واقعی باشد و برای جامعه ی دیگر اتم و الکترون ها. ارزش های اخلاقی و معنوی نیز وابسته به هر شکل زندگی خاص هستند. (دکتر علی پایا ـ فلسفه تحلیلی، صص 243ـ242 و277-276)
علی رغم اینکه نظریه کاربردی نقش مهمی را در زمینه علوم اجتماعی داشته است و نقش بسزایی در حل مشکلات و مسائل فلسفی ناشی از نظریات پیشین داشته است و فلاسفه کثیری از آن الهام گرفته اند اما انتقاداتی بر این نظریه وارد است. برخی از مفسران معتقدند نظریه کاربردی به هیچ وجه یک ایده جامع و کامل نیست همانطور که در مورد بسیاری از عقاید او اینگونه است، صرفاً فرض می شود که نتیجه کلی و تعمیمی است که در بیشتر مواقع صادق است.
(Professor Gordon, Wittgenstein,s Meanings and Use in philosophial Investigation)
از نظر گلوک نیز هر چند تصور معنی و کاربرد که به واسطه قاعده هدایت می شود با یکدیگر تداخل دارند اما از جنبه های مهمی با هم فرق دارند. به عنوان مثال عباراتی وجود دارد که کاربرد دارند اما معنا ندارند عباراتی مانند "آهای گفتن" و یا "وردو طلسم". لذا تصور کاربرد وسعت و محدوده وسیعتری از تصور معنی دارد و کل جنبه های کاربرد یک اصطلاح به معنای آن مربوط نیست.
(A Wittgenstein Dictionary, p.377)
انتقادات دیگری که فلاسفه تحلیلی مطرح کرده اند این است که "بسیاری موارد ممکن است افراد معنای واژه ها را بدانند، بی آنکه از کاربرد صحیح آنها اطلاع داشته باشند نظیر موردی که شخص به یادگیری یک زبان تازه پرداخته و در عین فراگرفتن معنای واژه ها در این زبان بیگانه، هنوز نحوه استفاده از این واژه ها را نیاموخته است. عکس این مطلب نیز صحیح است، بدین معنی که اشخاص گاهی واژه ها و کلماتی را در قالب اصطلاحاتی ( که احیاناً از یک زبان دیگر به زبان بومی شان وارد شده) به نحو صحیح به کار می برند، بی آنکه از معنای دقیق آنها مطلع باشند نظیر برخی اصطلاحات و اسامی (اختصاری و غیر اختصاری) عربی و غیر عربی رایج در زبان فارسی همچون "قدس سیره"، " بسم الله قاسم الجبارین"، " بی. بی. سی"، "آبستراکسیون" و امثالهم". (علی پایا، فلسفه تحلیلی، ص 279).

اهمیت مسئله " زبان خصوصی" و رابطه آن با نظریه " معنی"
مسئله زبان خصوصی، یکی از مهمترین مباحث پژوهشهای فلسفی است که درباب آن نظریات مختلفی مطرح گردیده است. اکثر مفسران معتقدند ایده عدم امکان "زبان خصوصی" محصول نظریه جدید ویتگنشتاین در باب معنی و فهم آن است که براساس آن معنی به عنوان کاربرد معرفی می شود؛ به عبارت دیگر معنی یک واژه عبارت است از کاربرد آن در حوزه عمل اجتماعی. در نتیجه این معادل سازی، معیار و ملاک فهم معنا عبارت است از قابلیت و توانایی کاربرد واژه و جملات بر مبنای " قواعد" کاربرد آنها در صورتهای خاص حیات اجتماعی. از نظر ویتگنشتاین تنها در صورتی می توانیم بگوییم زبانی را فرا گرفته ایم ومعنای واژه های آن را دریافته ایم که قواعد استفاده از واژه ها را رعایت کرده باشیم. (پژوهشها، بند 81) اصولاً از نظر ویتگنشتاین زبان برای اینکه معنایی داشته باشد باید از بعضی قواعد پیروی کند و از آنجا که قواعد بوسیله جامعه و بر اساس توافق افراد جامعه ساخته می شود و پیروی از قواعد نیز جنبه اجتماعی دارد. لذا نتیجه می گیرد چیزی به نام زبان خصوصی وجود ندارد. (مگی. فلاسفه بزرگ. صص 557-556)
قبل از هر چیز ابتدا باید مشخص کنیم مراد و منظور ویتگنشتاین از "زبان خصوصی" چیست؟ با توجه به سخنان او می توان گفت زبان خصوصی زبانی نیست که انسانها در تک گویی های خود بکار می برند زیرا این امکان وجود دارد که شخص دیگری بتواند زبان آنها را به زبان ما ترجمه کند. در واقع منظور او زبانی است که اصولاً غیر قابل اشتراک و آموختن است زیرا واژه های این زبان به چیزهایی دلالت می کند که فقط برای متکلم آن زبان قابل شناخت است، یعنی به تجربه های شخصی و مستقیم او دلالت دارد:
"اما آیا می توانیم زبانی را هم تصور کنیم که در آن شخص بتواند تجربه های درونی خود- احساسها، حال و هوا و غیره ـ را برای کاربرد شخصی خود بنویسد یا به آن بیان شفاهی ببخشد… واژه های منفرد این زبان قرار است به آنچه فقط برای شخص سخنگو می تواند دانسته باشد ارجاع دهند." ( پژوهشها، بند 243)
از نظر پیرس این بند طرحی کلی از "زبان خصوصی" است که بر اساس آن زبان خصوصی، زبانی است که تنها مبتکر این زبان می تواند واژه های آن را بفهمد و هیچ شخص دیگری قادر به فهم آن نیست. از نظر پیرس، ویتگنشتاین با دلایل اثبات می کند که حتی مبتکر این زبان نیز قادر به کاربرد این زبان نیست زیرا هیچ معیار و محک عملی برای تشخیص صحت یا سقم کاربرد واژه های آن زبان وجود ندارد.
(Pears, False Prison , pp.328-329)
نظر رایج درباب زبان خصوصی
اغلب مفسران بند 243 پژوهشها را به عنوان آغاز بحث "زبان خصوصی" می دانند و معتقدند این بحث، مربوط به زبان حسی و واژه های مربوط به احساسات می باشد. بر همین اساس در تعریف زبان خصوصی می گویند زبانی است که واژه های آن برای بیان تجارب باطنی و خصوصی همچون درد، خارش، سوزش و … به کار می روند و لذا اسامی این تجارب تلقی می گردند. به نظر آنچه که ویتگنشتاین در زمینه "زبان خصوصی" با آن مخالفت می کند این است که زبان خصوصی یک نوع بازی تسمیه نیست، یعنی زبانی نیست که حاوی اسامی احساسات باشد زیرا واژه هایی که معرف چنین احساساتی اند شرایط لازم تسمیه را ندارند. یکی از این شرایط قابل تشخیص بودن است علائمی که به عنوان اسم احساسات بکار می روند این شرط را بر آورده نمی کنند ( هارتناک، ویتگنشتاین، صص 116-115و111-110) ویتگنشتاین برای اثبات این امر می گوید فرض کنیم که من احساسی را دارم و علامت "S" را برای تعیین آن بکار می بریم و هر روز که این احساس را پیدا کردم علامت"S"را در دفترچه یادداشتی ثبت می کنم. ویتگنشتاین می پرسد در اینجا چگونه من تشخیص می دهم که احساسات بعدی من همان احساسی است که اولین بار تجربه کرده ام و آن را " S" نامیدم؟ آیا تشخیص من در " S" نامیدن این احساسات درست و صحیح است یا نه؟ از نظر ویتگنشتاین سخن گفتن از تشخیص درست و صحیح متضمن ملاک و مناط صحت است. اما این ملاک نیز باید ملاکی بیرونی باشد بطوریکه برای دیگران قابل فهم باشد: "پس کاربرد این واژه نیاز به توجیه دارد که همه کس بفهمد" ( پژوهشها، بند 261) "توجیه عبارت است از توسل به چیزی مستقل". ( پژوهشها، بند 265) از این رو او می گوید این سخن که " به نظرم می آید که همان احساس است" ملاک صحیحی نیست: "آدمی می خواهد بگوید. هر آنچه قرار است به نظرم درست بیاید درست است و این فقط یعنی اینجا نمی توانیم درباره "درستی" سخن بگوییم" لذا از نظر ویتگنشتاین صرف عقیده من به اینکه چیزی چنان است نمی تواند ملاک و معیاری برای تعیین صحت تشخیص من باشد. علاوه بر این از نظر ویتگنشتاین حافظه نیز نمی تواند ملاک صحت کاربرد واژه های مربوط به احساس باشد از نظر او اگر چه ما در برخی موارد به حافظه خود توسل می جوییم اما در این موارد ملاک و مناطی وجود دارد که به موجب آن صحت و نادرستی حافظه معلوم می شود؛ به عنوان مثال زمانی که ما می خواهیم بدانیم ساعت حرکت قطار چه ساعتی بوده است می توانیم با اعتماد به حافظه خود، ساعت حرکت قطار را بخاطر آوریم، اما در اینجا صحت تصویر ذهنی جدول زمانی حرکت قطارها را می توان با یک ملاک بیرونی سنجید. در صورتیکه طبق برنامه، قطار در ساعت مورد نظر حرکت کند حافظه من درست بوده در غیر اینصورت نادرست بوده است. اما در مورد احساسات اینگونه نیست. اگر بخواهیم برای صحت تشخیص احساساتمان به حافظه توسل جوییم و هیچ ملاک بیرونی و مستقلی نداشته باشیم، عمل نادرست ما همانند عمل کسی خواهد بود که چند نسخه از یک روزنامه را بخرد تا مطمئن شود آنچه نوشته شده است درست است. (پژوهشها، بند 265) از آنجا که ما در تعیین درستی یا نادرستی تشخیص احساسات درونی خود ملاک و مناطی نداریم لذا میان این دو جمله تفاوتی نخواهد بود: "همان احساس است که قبلاً داشتم" "همان احساسی نیست که قبلاً داشتم" قضیه ای که چنان صورت یافته است که صدق و کذبش یکی است اصلاً قضیه نیست. پس علامت " S" اصلاً اسم چیزی نیست؛ بلکه اشتباهاً به جای اسم گرفته شده است. اسمی که برای بکار بردنش ملاک و مناطی نباشد، یعنی قاعده ای برای کاربردش نداشته باشیم اسم نخواهد بود و جزء هیچ یک از "بازی های زبانی یا لغوی" نیست و عمل و وظیفه ای ندارد که انجام دهد. ( هارتناک، ویتگنشتاین، ص 114)
از نظر ویتگنشتاین کسی که امکان زبان خصوصی را می پذیرد منطق زبان را به درستی نفهمیده است. فلسفه مدرن که از زمان دکارت امکان چنین زبان خصوصی را از پیش فرض گرفته دچار این سوء تفاهم شده است. منشا این سوء تفاهم دو تصور غلط می باشد: اولاً همه کلمات اسم هستند و معنی آنها مدلول، یا مسمای آنهاست، یعنی ابژه ای که آن واژه، نمایانگرآن است ثانیاً بر طبق این مدل در مورد اصطلاحات روانشناسانه باید گفت که آنچه این واژه ها نمایانگر آنند پدیده های ذهنی اند که صرفاً برای شخص قابل فهم و در دسترس است. پدیده های ذهنی همچون احساسات، تجارب و … انتقال ناپذیرند و از این رو از لحاظ معرفت شناسی خصوصی اند، بدین جهت گفته می شود که هیچ کس نمی تواند درد من را داشته باشد یا بداند هنگامیکه من درد می کشم چه احساسی دارم. از نظر ویتگنشتاین مدل " اسم- ابژه" تصور نادرستی درباب ذهن ( حالتها و فرایندهای ذهنی) ارائه می کند که در باب مفاهیم و اصطلاحات روانشناسانه، ما را به این تصور سوق می دهد که یک حوزه ی مرموز و پنهانی به نام قلمرو امور" درونی" وجود دارد که متمایز از قلمرو امور "بیرونی" یا فیزیکی است. از نظر ویتگنشتاین آنچه باعث می شود که فریفته چنین مدلی شویم مبنای زبان شناختی دارد. او برای توضیح این مطلب در کتابچه های آبی تمایزی ایجاد می کند میان کاربرد ضمیر اول شخص " من" به عنوان متعلق شناسایی و کاربرد آن به عنوان فاعل شناسایی.
(The Blue Books, pp.66-67)
از نظر ویتگنشتاین عباراتی همچون " من یک متر قد دارم"، "دستم شکسته است" و … نمونه هایی از کاربرد نوع اولند که در آنها می توان به جای ضمیر " من"، واژه " بدن" را قرار داد. جملاتی همچون "من دندان درد دارم"، "من می فهمم" و … نیز نمونه هایی از کاربرد نوع دوم است که در آنها نمی توان به جای ضمیر"من"، واژه " بدن" را به کار برد. افعال این عبارتها بر خلاف افعال عبارات نوع اول بر اعمال جسمانی دلالت نمی کند. در اینجا ما تمایل داریم بگوییم روحی وجود دارد و افعال فهمیدن، درد کشیدن و… بر یکسری فرایندها یا اعمال ذهنی دلالت می کنند. ساختار زبانی جملاتی که در آنها ضمیر "من" به عنوان فاعل شناسایی بکار می رود شبیه ساختار زبانی جملاتی است که ضمیر"من" به عنوان متعلق شناسایی بکار می رود، این ساختار زبانی مشابه، ما را دچار این اشتباه می کند که بگوییم در این جملات، ضمیر من اشاره و ارجاع دارد لذا جملاتی توصیفی یا گزارشی هستند. در اینجا ما به پیروی از دکارت تمایزی میان جسم و نفس ایجاد می کنیم که مبنایی زبان شناختی دارد. این تصور غلط دوگرایانه به این نتیجه منتهی می شود که حالتها و وضعیتهای روانشناسانه ذاتاً و فی نفسه خصوصی اند ما هرگز نمی توانیم چیزی درباره اذهان اشخاص دیگر بدانیم و لذا هیچ کس دیگری نمی تواند معنی و منظور ما را از واژه هایی که بیانگر احساسات و حالات ذهنی من هستند ( همچون واژه"درد") بداند.
(Wittgenstein sans the Private Language Argument, pp. 2-4)
ویتگنشتاین برای حل این مشکل می گوید زبان خصوصی (زبان مربوط به احساسات و فرایندهای ذهنی) یک نوع بازی تسمیه نیست و جملاتی که بر احساسات و فرایندهای ذهنی دلالت می کنند بر خلاف جملاتی که دلالت بر اعمال جسمانی دارند نقش خبری یا گزارشی ندارند. این دو تحت یک مقوله قرار نمی گیرند بلکه به نظر او جملاتی همچون "می فهمم"، " درد دارم" و… جزء مقوله عباراتی همچون " هورا"، "آفرین" و .. هستند. این عبارات را ما به عنوان خبر یا وصف تلقی نمی کنیم، زیرا آنچه که به عنوان خبر یا وصف تلقی می شود امکان صدق و کذب دارد، اما سخن گفتن از صدق و کذب این عبارات سخنی بی معناست. این عبارات مفاد نشانه ای دارند؛ مثل واژه " هورا" که نشانه تشویق است. از نظر ویتگنشتاین عبارات و توصیفات زبانی همچون " من دندان درد دارم" و… جایگزین توصیفات طبیعی درد مثل گریه کردن و نالیدن می شوند (احمدی، فلسفه تحلیلی، ص 46-35)

تفسیر کریپکسی
همان طور که گفتیم از نظر اغلب مفسران بحث "زبان خوصی" از بند 243 پژوهش ها آغاز می گردد و در بندهای بعدی ادامه می یابد. طبق این نظریه بحث زبان خصوصی به عنوان بحثی تلقی می کردند که به مساله ی زبان مربوط به احساسات می پردازد. اما مفسرانی نیز وجود دارند که با چنین نظریه ای مخالفند. کریپکسی(1) معروف ترین آنهاست. از نظر او بحث واقعی "زبان خصوصی" را باید در بندهایی که قبل از بند 243 می آیند، جستجو کرد. ویتگنشتاین در پژوهش ها پارادکسی را مطرح می کند که مساله ی اصلی این اثر و صورت جدیدی از شکاکیت است. او نتیجه ی بحث خود را در زمینه ی این پارادوکس این گونه مطرح می کند: "امکان ندارد که از یک قاعده به طور خصوصی پیروی کرد. در غیر این صورت تصور اطلاعت از قاعده ای درست مانند اطلاعت از آن قاعده خواهد بود". (پژوهش ها، بند 202)
از نظر کریپکسی این نتیجه ی بحث ویتگنشتاین است نه مقدمه ی آن ویتگنشتاین راه حلی را برای این پارادوکس مطرح می کند که ادعای او علیه زبان خصوصی نتیجه ی این راه حل می باشد. از نظر کریپکسی آنچه که اصل است همان مساله ی و تابعیت از قاعده می باشد. منتهی ویتگنشتاین این مساله را از راه های مختلفی و در موارد خاصی مطرح می کند که یکی از آنها زبان مربوط به احساسات است. لذا برای فهم نظر ویتگنشتاین در باب زبان مربوط به احساسات حتماً باید به بندهایی که قبل از بند 243 می آیند. توجه کرد و آنها را در پرتو بحث قبلی مطالعه کرد.
(Kripke, wittgenstein on Rules and Private Languaye, pp2-3)
فرق میان این دو تفسیر در این است که اگر ما بگوئیم بحث زبان خصوصی از بندهای 243 آغاز می شود در آن صورت این بحث صرفاً در رابطه با زبان مربوط به احساسات خواهد بود اما اگر به مانند کریپکسی بحث زبان خصوصی را به بندهایی که قبل از بند 243 می آیند مرتبط سازیم در آن صورت این بحث صرفاً شامل زبان مربوط به احساسات نمی گردد بلکه به هر نوع زبان توصیف کننده مربوط است و صرفاً کاربرد صحیح و ناصحیح واژه های مربوط به احساس و معناداری و بی معنایی آنها مورد بحث قرار نمی گیرد بلکه شامل همه واژه های زبان می گردد. (پیرس، ویتگنشتاین، ص 206).
پارادکس
پارادکسی که کریپکسی آن را مساله ی اصلی پژوهش ها و صورت جدیدی از شکاکیت می داند پارادوکس شکاک نسبت به مفهوم قاعده است: "پارادوکس ما این است: هیچ مسیری از عمل را نمی توان با یک قاعده تعیین کرد زیرا هر مسیری از عمل را می توان کاری کرد که با این قاعده وفق دهد. پاسخ این است: اگر بتوان همه چیز را کاری کرد که با قاعده مطابق باشد. پس می توان کاری هم کرد که با آن مطابق نباشد. پس اینجا نه تطابقی در کار است و نه عدم تطابق (پژوهش ها، بند 201)
با توجه به اینکه هر قاعده ای جای تفسیرهای گوناگون دارد. به طوری که حتی می توان قاعده را طوری تفسیر کرد که رفتاری که در نظر اول مطابق قاعده نبود، با قاعده مطابقت کند. بدین جهت ویتگنشتاین می گوید پیروی از قاعده با نوعی تناقض روبرو می گردد و دیگر نه مطابقتی با قاعده وجود دارد و نه معارضه ای. اساساً به نظر می رسد که در این میان خود قاعده چیزی بی ربط از کار در می آید و دیگر هیچ نقشی در توضیح رفتار ندارد. (براین مگی، فلاسفه بزرگ.ص 558).
کریپکسی برای توضیح پارادوکس مذکور یک نماد ریاضی را مطرح می کند هر چند معتقد است که این پارادوکس شامل همه کاربردهای معنادار زبان می شود. اما او به تبعیت از ویتگنشتاین مساله را اساساً در رابطه با یک مساله ی ریاضی مطرح می کند، یعنی نماد "+". این نماد در ریاضی برای دلالت بر عمل "Plus" به کار برده می شود که به معنای عمل جمع(50) دو عدد است. او می گوید فرض کنید که من عمل اضافه "57+68" را تاکنون انجام نداده ام. و عمل جمع را صرفاً در مورد اعداد کوچکتر از 57 انجام داده ام. از آنجایی که موارد نامحدودی از عمل جمع وجود دارد که ما تاکنون انجام نداده ایم لذا چنین فرضی ممکن است و آن را می توان جزو موارد انجام نشده تلقی کرد. معمولاً ما برای پاسخ به این مورد جدید بر اساسا تجارب گذشته ی خود عمل می کنیم. بدین ترتیب که با انجام چندین عمل جمع در گذشته، قاعده ای به دست می آوریم که پاسخ ما را تعیین می کند. لذا ما برحسب کاربردهای گذشته مان از نماد "+" قاعده ای بدست می آوریم که براساس آن قاعده در پاسخ به مساله ی مذکور عدد 125/1 مطرح می کنیم. این پاسخ ما هم از حیث ریاپی درست است یعنی 125=57+68 و هم از حیث فرازبانی درست است، یعنی مراد و منظور من از نماد "+" و واژه ی "Plus" همان عمل جمع است. کریپکسی از ما می خواهد فرض کنیم با فرد شکاکی روبرو هستیم که از نظر او معنا و منظور ما از نماد "+" در اعداد کوچکتر از 57 همان عمل Plus (اضافه و جمع) است. اما در مورد اعداد بزرگتر از 57 عمل دیگری، "quus" است که برحسب آن پاسخ 65+57 مساوی با 5 است. کریپکسی این نماد جدید را بدین صورت + نشان می دهد که اگر این نماد را بر روی دو عدد کوچکتر از 57 اجرا کنیم پاسخ، مجموع آن دو عدد خواهد بود. اما اگر اعداد، بزرگتر از 57 باشد، پاسخ مساله 5 خواهد بود. به نظر شکاک از آنجایی که ما تاکنون عمل جمع را در مورد اعداد بزرگتر از 57 انجام نداده ایم، لذا نمی توان گفت که چون در موارد قبلی معنی و منظور من از نماد "+" عمل جمع بوده است در موارد جدید نیز بدین معنی است. از سوی دیگر طبق نظر فردشکاک در مورد اعداد کوچکتر از 57 عمل هر دو تابع ("Plus,quus") یکسان بوده و در هر دو به معنای جمع دو عدد است و صرفاً عملکرد تابع "quus" در باب اعداد بزرگتر از 57 با تابع "Plus" فرق می کند. لذا موارد قبلی معنی و منظور من از نماد "+" ملاکی برای کاربرد صحیح این نماد در حال حاضر نیست.
کریپکسی می گوید: این ادعا فرد شکاک ادعای دیوانه وار و نامعقول است و شکی نیست که نادرست باشد و یقیناً اگر با چنین کسی روبرو شویم به او خواهیم گفت که باید به مدرسه برود و دوباره ریاضیات را یاد بگیرد. برای اثبات این ادعا باید به دنبال حقیقتی درباره کاربردهای گذشته باشیم تا ثابت کنیم اولاً معنی و منظور ما از نماد "+" همان عمل جمع است و ثانیاً پاسخ مساله 57+68 مساوی با 125 است. در واقع فرد شکاک تردید و اعتراض خود را به دو شکل مطرح می کند، اولاً آیا حقیقتی وجود دارد که نشان دهد منظور من عمل Plus بوده است نه عمل quus. ثانیاً آیا دلیلی وجود دارد که بر اساس آن من به جای پاسخ 5، پاسخ 125 را به مساله 57+68 بدهم در صورتی که بتوانیم مساله اول را حل کنیم مساله دوم نیز بالتبع حل خواهد شد.
در واقع آنچه که فرد شکاک آن را مورد شک و شبهه قرار می دهد مساله معنا و ثبات آن است از نظر فرد شکاک هیچ حقیقتی وجود ندارد که به واسطه آن ما ثابت کنیم که معنی نمادها همان معنای گذشته را دارند و معنا و مدلولشان تغییر نکرده است. ما در عمل معمولاً فرض می کنیم معنا و مدلول نمادها ثابت مانده است بدین جهت کاربرد گذشته مان را پایه و اساسی برای کاربردهای آینده خود قرار می دهیم اما دلیلی برای این اثبات معنایی و عدم تغییر آن در دست نداریم. از سوی دیگر از آنجایی که تعیین کاربرد صحیح و ناصحیح واژه ها و نمادها بر اساس ثبات معنایی آنها صورت می گیرد، در صورتی که ثبات معنا مورد تردید قرار بگیرد تشخیص کاربرد صحیح از ناصحیح نیز مشکل خواهد بود. لذا می توان گفت که بحث ویتگنشتاین بحث صحت کاربرد است و پرسش اصلی او این است که ملاک میان کاربرد صحیح و کاربرد غیر صحیح چیست؟ آنچه برای تعیین کاربرد صحیح یا ناصحیح واژه ها و نمادها به آن نیاز داریم معین بودن معنیا واژه است یعنی اثبات این امر است که یک واژه یا یک نماد همان معنایی را که در گذشته داشته است در آینده و کاربردهای بعدی نیز خواهد داشت. از نظر کریپکسی آنچه که فرد شکاک ویتگنشتاین آن را مورد تردید قرار می دهد ثبات معنایی واژه ها و نمادها است. ویتگنشتاین همگام با فرد شکاک اظهارات سلبی او را می پذیرد به نظر آنها هیچ حقیقتی وجود ندارد که با واسطه آن بتوان اثبات کرد که معنا و منظور من از نماد "+" و واژه "Plus" عمل جمع بوده است: عمل دیگری (quus) از آن جایی که ویتگنشتاین کریپکسی اظهارات سلبی فرد شکاک را می پذیرد گفته می شود که او برای حل این پارادوکس راه حلی شکاکانه را در عوض راه حلی مستقیم ارائه می کند چون براساس راه حل شکاکانه، برخلاف راه حل مستقیم، ادعاهای فرد شکاک پذیرفته می شود و گفته می شود که این نوع شکایت غیر منطقی و غیر مجاز نمی باشد در حالی که در راه حل مستقیم شکاکیت غیر منطقی و غیر مجاز تلقی می گردد و اصلی که فرد شکاک در آن تردید کرده است اثبات می شود. اما در راه حل شکاکانه می پذیریم که نمی توان به اظهارات سلبی شکاک پاسخ داد بدین جهت ویتگنشتاین کریپکسی در نتیجه اعتراضات شکاکانه می گوید چیزی به عنوان "معنی" برای یک واژه وجود ندارد و هر نوع کاربرد جدیدی از یک واژه مانند پرتاب تیری در تاریکی است به طوری که ممکن است هر معنا و مقصود کنونی ای به عنوان کاربرد صحیح آن واژه تلقی گردد لذا در اینجا نه تطابقی وجود دارد و نه عدم تطابقی. اما این گام اول راه حل شکاکانه است که هر چند ر طبق آن می پذیریم که اظهارات سلبی شکاک غیر قابل پاسخگویی است اما از سوی دیگر به باور یا نحوه عمل خود متوسل می شویم که نیازی به توجیه ندارد.
کریپکسی بحث پارادوکس مربوط به قاعده و راه حل شکاکانه آن را با بحث هیوم در با استنتاجهای استقرائی و جهت رابطهی ضروری علیت میان دو حادثه مقایسه می کند و معتقد است همانطور که راه حل شکاکانه هیوم در باب رابطه علیت و استقراء باعث ش تا او علیت خصوصی را رد کند راه حل ویتگنشتاین برای پارادوکس مربوط به قاعده نیز ایده زبان خصوصی را رد می کند. از نظر هیوم ما نمی توانیم استقراء و ضرورت علی را از لحاظ منطقی توجیه کنیم آنچه باعث استنباط های استقرائی ما می شود یک استدلال پیشینی نیست بلکه عرف و عادت منبع استقراء است به عنوان مثال ما زمانی که ملاحظه می کنیم دو نوع پدیده، A و B، همواره به دنبال هم می آیند ذهن ما به این تعاقب و توالی مکرر پدیده های مذکور عادت می کند به طوری که هرگاه پدیده نوع اول را ببینیم انتظار داریم که پدیده نوع دوم به دنبال آن روی دهد بدین ترتیب رابطه ای ضروری و علی میان آن دو برقرار می کنیم و می گوییم A علت B است. بدین جهت همانطور که در گذشته دو حادثه A و B را بدنبال هم مشاهده می کنیم انتظار داریم که در آینده نیز B و A با هم روی دهند. از نظر کریپکسی، ویتگنشتاین شکایت هیوم در باب علیت را در باب معنی مطرح می کند: "همانطور که در گذشته معنا و منظور ما از نماد "+" عمل Puus (جمع) باشد. همانطور که هیوم شکاکیت استقراء رابطه علیت را می پذیرد ویتگنشتاین کریپکسی نیز این فرض شکاک را می پذیرد که هیچ حقیقتی نه در عالم بیرونی و نه در عالم "دورنی" وجود ندارد که ثابت کند معنا و منظور من از نماد "+" عمل Plus بوده است لذا نمی توان میان کاربرد صحیح و کاربرد ناصحیح این نماد تمایزی قائل نهاد از سوی دیگر هر چند که هیوم شکاکیت را در مساله استقراء و ضرورت علی قبول می کند اما سعی می کند تا آن را بر اساس عادت ذهنی بشر توجیه کند. ویتگنشتاین کریپکسی نیز در مرحله اول شکاکیت معنا شناختی را می پذیرد اما در مرحله دوم راه حلی شکاکانه همچون راه حل هیوم را مطرح می کند:
"در این مرحله ویتگنشتاین مفهوم کاربرد را با مفهوم "اجتماع" گره می زند مثلاً وقتی می گوییم کسی از نماد + معنای جمع را اراده می کند، دو منظور را در نظر داریم: اولاً، پاسخ او در موارد مربوط به نماد +، با پاسخ دیگر اعضای اجتماعی که این نماد + را بکار می برند، توافق و تطابق دارد ثانیاً، وی می تواند با مقایسه پاسخش با پاسخ های دیگر اعضا به صحت آن اطمینان بیابد. ما وقتی نمادی مانند + بکار می بریم، از قاعده ای پیروی می کنیم. مفهوم قاعده اساساً اجتماعی است و بر روابط افراد جامعه ای زبانی ـ که آن نماد را بکار می برند تکیه می زند. پارادوکس شکاک بر تقدیر فرد گرایانه و نه اجتماعی پیروی از قاعده مبتنی بود ولی نمی توان پیروی از قاعده را عملی در نظر گرفت که فرد در خلوت و جدا از اجتماع انجام می دهد." (قائمی نیا، مقاله "شکاکیت" معنا شناختی ویتگنشتاین و کواین"، صص 102-101)
از نظر ویتگنشتاین قواعدی که بر کاربرد واژه ها، از جمله واژه های مبین احساسات، حاکم است قواعدی همگانی و اجتماعی است البته نه تنها قواعد کاربرد واژه ها بلکه همچنین خود مفاهیم و استعمال آن ها اموری اجتماعی می باشند یعنی استعمال همه ی واژه ها را ما از دیگران و در درون جامعه می آموزیم. بنابراین از آنجایی که مفاهیم و استعمال آنها و به طور کلی کاربرد زبان (پیروی از قواعد زبان) پدیده هایی اجتماعی هستند لذا زبان خصوصی که وجه اجتماعی ندارد امری ناممکن است. (براین مگی، فلاسفه بزرگ ص 561-560)
ارزیابی تفسیر کریپکسی
چند کریپکسی معتقد است که (1) ویتگنشتاین در پژوهش ها پارادوکسی را در باب قاعده و تابعیت از آن مطرح می کند که (2) مسئله اصلی پژوهش ها می باشد و (3) می توان آن را صورت جدیدی از شکاکیت دانست اما برخی مفسران از جمله جان هامفری معتقدند که هر سه نکته ای که کریپکسی آن را مطرح می کند مورد اعتراض مفسران قرار گرفته است. در واقع نه پارادوکسی در پژوهش ها یافت می شود و نه این پارادوکس مسئله اصلی و محوری پژوهش ها است و نه اینکه ویتگنشتاین صورت جدیدی از شکاکیت را مطرح می کند.
مهمترین مخالفان نظریه کریپکسی هکر51 و بکر52 می باشند (تفسیر کتاب کریپکسی، جان هامفری تفسیر ص 7). از نظر بکر بحث زبان خصوصی از بند 243 آغاز می شود و ویتگنشتاین برای ابطال این زبان که از لحاظ منطقی خصوصی است از طریق برهان خلف وارد می شود از نظر ویتگنشتاین نمادهای این زبان هیچیک از خصوصیات خاص نمادها را ندارند زیرا نمادهای یک زبان باید معنا داشته باشند و لذا باید بتوان آن را توضیح یا تعریف کرد و بتوان آن را فهمید و برای انتقال چیزی به شخص دیگری آن را به کاربرد اما علائم زبان خصوصی که هیچکس به غیر از سخنگوی آن نمی تواند آن زبان را بفهمد هیچیک از این خصوصیات ندارند.
(Baker. Gordon, The Private Languaye Aryument, in Critical Assessments, P.85, 90)
پیرس نیز معتقد است تفسیری که کریپکسی از اندیشه ویتگنشتاین ارائه می کند از پژوهش های فلسفی بر نمی آید: "به هر حال این تفسیر از تحقیقات فلسفی بر نمی آید. ویتگنشتاین در استدلال زبان خصوصی نخست با پارادکس پیروی از قاعده گلاویز نمی شود بلکه یادآوری می کند که نظریه ای معین به تناقض منجر می شود استدلال او تحویلی مبتنی بر برهان خلف) است" (پیرس، ویتگنشتاین، ص206)
اغلب مفسران علاوه بر اینکه معتقدند چنین پارادوکسی موضوع اصلی ویتگنشتاین نمی باشد بلکه آنچه را که کریپکسی به عنوان نتیجه ی این پارادوکس معرفی می کند نیز قبول ندارند کریپکسی ادعا می کند که چون من نمی دانم معنا و منظور از نماد "+" در گذشته چه عملی (عمل جمع یا عمل quus ) بوده است لذا هیچ حقیقتی نیز وجود ندارد که ثابت کند که معنا و منظور من در حال حاضر از نماد "+" کدام عمل خاص است. پوتنام53 در این زمینه می گوید ما می توانیم این فرضیه را که "معنا و منظور کسی از واژه ی plus همان عمل جمع است نه عمل دیگری (quus)" را بطور تجربی ثابت کنیم به این ترتیب که از او بپرسیم جواب مساله "2+57" چند می شود در صورتی که او پاسخ 59 به ما بدهد مشخص می شود که منظور او از نماد "+" همان عمل جمع است.
( Putnam. Hilary, On Wittyenstein's Philosophy of Mathematic; P.253)
هکر و بکر نیز معتقدند این فرضیه کریپکسی که هیچ حقیقتی وجود ندارد که ثابت کند معنا و منظور من از یک نماد در حال حاضر همان است که در گذشته از آن در نظر داشته ام، فرضیه ای نادرست می باشد. زیرا ما می توانیم این مطلب را که معنا و منظور من از واژه "Green" سبز است بدین طریق ثابت کنیم که معنا و منظور خودمان را از این واژه توضیح دهیم در صورتی که معنا و منظور ما چیزی غیر از سبز (Grue) باشد من توضیح کاملاً متفاوتی را ارائه خواهم کرد.
(Bake and Hacker, "Scepticism, Rules and Lanyuaces. P.33)

1 -David Pears
2 -M.J Charles Worth
3 -Hans, Johann, Glock
4- Stacy J. Stoyanonff
5- Justus Hartnack
6- K.T.Fan
7-Passmore
8- Simple Obyects
9- Elemen tary
10- Facts
11- State of affairs
12-Logical Form
13- Sach lagen
14- Sachver halten
15-Hertze
16- Unsinning
17- Sinnlose
18- باید به تمایز میان مهمل یا عاری از معنا (Unsinning) و بی معنا (Sinnlose) توجه کرد، در صورت عدم توجه به این تمایز، امکان سوء تعبیر فلسف ی ویتگنشتاین وجود دارد.
19- Ramsey
20- Carnap
21- Barnes
22- Otto Neurath
23- Brouwer
24- Ramsey
25- Srafa
26- Family Resmblance
27- Moore
28- Andrew Lilico
29- Hans. Johann. Glock
30- A. Meinong
31- James Bogen
32- D. Lee
33- Thing
34- Relation
35- Intrinsic
36- Derivative
37- James Bogen
38- Methods of elementavy proyection
39- Truth – functional
40- Datiz
41- Parthenon
42 -Denotation theory
43 – Image theory
44 – Concept theory
45 – Hans- Johann. Glock
46 – GARTH,HALLETT.S.J
47 – Gordon
48- Zehle
49- Peter Finch
50- Addition
51- Hacker
52- Baker
53- Putnam
—————

————————————————————

—————

————————————————————

1

3


تعداد صفحات : حجم فایل:555 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود